آن مرد صبور آسمانی شده بود

این روزها هروقت صدای گردش دستگیره در اتاق را که می شنوم، احساس می کنم، الان حاج جواد وارد اتاق می شود و آرام و بی صدا پشت میزش می نشیند...

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

 

بازهم تصور مي كنم اين نوشته كه تمام شد، آن را به حاج جواد عزيز نشان مي دهم تا بخواند و نظرش را بگويد،  مثل خيلي از نوشته هايي كه با حوصله تمام مي خواند و نظر مي داد، يا مثل نسخه هاي نهايي مجله اميد نو كه تيترهاي برخي مطالبش را تغيير مي داد  و درباره صفحه به صفحه آن  باهم صحبت مي كرديم.

 حاج جواد اين نوشته را نمي خواند! شايد ديگر فرصتش را نداشته باشد يا شايد كارهاي مهمتري داشته باشد و حوصله خواندن اينگونه نوشته ها را ... و هزار و يك جمله قانع كننده ديگر تا جاي اين جمله را پر كند كه " ديگر حاج جواد رفته است ‌".

چه كنم كه هنوزپيامك دردناك استادعزيزم آقاي اسلامي فرد را كه در آن نوشته بود، " جواد عزيز آسماني شد"  را باور نكرده ام، هرچند صداي لرزان و بغض آلود ايشان  بلافاصله بعد از ارسال پيام، مويد اين واقعيت تلخ  و ترديدي بود كه اي كاش تبديل به يقين نمي شد.

قرارمان اين  بود پنجشنبه عصر  با ايشان به ملاقات حاج جواد برويم، دلمان برايش تنگ  و انگار كسالت حاج جواد هم كمي بيشتر شده بود كه با اين خبر تلخ،  صبح  همان روز شتاب زده خود را به بيمارستان رسانديم.

تخت حاج جواد خالي بود و دوستان بجاي اينكه دور حاج جواد جمع شوند و از نشاط و آرامش آن مرد صبور براي خود طعمي از آرامش و قرار بسازند هر كس به گوشه اي و سرها به سرعت برگردانده مي شد و شانه ها لرزان بود.

همه لبخند ها و نازك طبعي هاي وجود نازنين حاج جواد كه انتظارش را مي كشيديم به سياهي تبديل شده بود و سياهي ها هم به اشك و به غصه اي كه امان از همه بريده بود، از همه آن هايي كه حاج جواد عزيز را مي شناختند.

با اين وجود، هنوز هم اين خبر تلخ را باور نمي كنم و اين روزها هروقت صداي گردش دستگيره در اتاق را كه مي شنوم، احساس مي كنم، الان حاج جواد وارد اتاق مي شود و آرام و بي صدا پشت ميزش مي نشيند.

به احترام او بلند مي شوم و دست لاغر و تكيده اما گرمش  را در دستم  مي فشارم و دقايقي كنارش مي نشينم، براي همين در روزهاي گذشته طاقت حتي نگاه كردن به ميزكار و صندلي خالي حاج جواد و قاب تصوير نگاه معنادارش را كه براي هميشه پشت ميزش قرار گرفته، نداشته ام.

وقتي با كسي انس گرفته اي و كلمه به كلمه آموخته هايت از او، احساس دين و بندگي را به تو ياد آوري مي كند،‌ ديگر نمي تواني حتي تصور رفتن و جدا شدن  از او را داشته باشي .

مي خواهي  آنقدر كنارش بماني تا بتواني دين هاي گردنت را، بدهكاري هاي بي حساب و كتاب را اگر چه غير قابل جبران، اما ذره، ذره جبرانشان كني.

حاج جواد بخشي از زندگي ام شده بود، ساعت هاي بيشماري را كه كنار ميزش مي نشستم و چند كلمه اي  كه كافي مي نمود تا متوجه شود، نياز به مشورت و راهنمايي داري تا برايت سنگ تمام بگذارد.

همين روزهاي آخر بود كه در دفتر اميد نو من بودم و حاج جواد و حاج جواد بود كه حرف هايش رنگ ديگري داشت و براي من از روزهاي آغازين كارش گفت و كارهاي متعددي كه تجربه كرده و نتيجه اي كه از كارهاي متعددي كه  در مطبوعات و خبرگزاري گرفته بود و از آن مي خواست براي من چراغ راهي بسازد كه روشناي راهم باشد.

 مرا توصيه كرد به تمام كردن يك كتاب كه بخشي هايي از آن را هم خوانده بود.

الان كه اين نوشته دردناك را مي نويسم به اين فكر مي كنم كه حاج جواد اين مرد صبور و آرام، واقعا آسماني شده بود، درددل هاي پنهايي حاج جواد و برخي گله هايي كه خصوصا در آخرين سفر حج نيمه تمامش داشت،‌ همه مويد اين معنا بود.

حرف هايش همه بوي رفتن گرفته بود و گاهگاه كه در فاصله تهران تا مدينه  در پرواز كه كنارهم نشسته بوديم يا در لحظات ديگر سفر  لب مي گشود و از غفلت هامان گله مي كرد و اينكه انسان نبايد هميشه به فراموشي و نسيان دچار شود.

حاج جواد به خودآگاهي و خداآگاهي رسيده بود و اين  سلوك و رفتارش كاملا مشخص بود.

حاج جواد عزيزم، روحت شاد و همچنان آسماني باد و همنشين  با بندگان خوب خدا،‌ و من براي هميشه لبخندهايت و به قول استاد عزيزم، نگاه هاي معنادارت را به ياد مي آورم و منتظر مي مانم تا روزي كه تو را در كنار شهداي خبرنگار حادثه سي 130،‌ كنار دوستان شهيدم  در سفر پر حادثه  كربلا و در كنار خيلي از عزيزترين هايي كه دنيا آن ها را از من گرفت ملاقات كنم .

                                           

                                             

                       السلام عليكم و علي عبادلله الصالحين   

    مصطفي آجرلو


| شناسه مطلب: 28105