دل نوشته؛ در کمین فرشته ها

....از این روست که نمی دانم به اندازه ای که باید از این روزها استفاده کرده ام یا نه. دوستی نوشته: «بهت حسودیم می شه که تولدت رو با فرشته ها می گیری. این جشن تولد باید برات هزارتا پیام داشته باشه. باید اون قدر متفاوت باشه که زندگیت رو عوض کنه، که بشه نقطه عطف...»

<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

چند روزي است وارد آخرین سال دهه سوم عمر شده ام و باورم نمی شود. كم و بيش ترسيده ام. ناباوریم از گذشت عمر نیست.

از اين است كه نمي دانم به اندازه اي كه بايد از اين روزها استفاده كرده ام يا نه. دوستي نوشته: «بهت حسوديم مي شه كه تولدت رو با فرشته ها مي گيری. اين جشن تولد بايد برات هزارتا پيام داشته باشه. بايد اون قدر متفاوت باشه كه زندگيت رو عوض كنه، كه بشه نقطه عطف...»

همه حرفش اين است كه خوش به حالت كه آن جايي. دغدغه هاي من را هم مي داند. گفته: «از همين الان شروع كن. براي خلوت كردن كه نبايد هم پا داشته باشي. برو، بنشين، قرآن بخوان، باش حرف بزن. اين جوریه كه امروزمی شه نقطه عطف زندگیت...»

مي خواهم بهش بگويم فرشته کجا بود عزیز من؟ آدمی مثل من این جا هم همه چیز را ول می کند و می چسبد به ظواهر. مرعوب رنگ پوست و طرز لباس آدم هایی می شود که لابد برای چیز دیگری آمده اند که او نمی فهمد. فرشته کجا بود؟

مي ترسم شرمنده همه آن هایی بشوم که التماس دعا گفتند و هنوز با تلفن و ايمیل می گویند. و اول شرمنده خودم که این قدر از سنگ شده ام که می ترسم سیاهی حجرالاسود را هم از رو ببرم.

اما چشم، رها نمی کنم. همه حرف هات را به كار مي بندم. می روم حرم و یک گوشه می نشینم و به كعبه چشم مي دوزم به کمین فرشته ها. اگر اين طوري پيداشان نگردم ، دورش مي گردم و مي گردم و بيش تر دقت مي كنم. به رکن یمانی كه رسيدم بيش تر دقت مي كنم. به حجر الاسود كه رسيدم، باز هم بيش تر.

همسفر! تو که آمده ای لابد می دانی این جاها هستند. بی خود که حرف نمی زنی.


| شناسه مطلب: 28781