پرسشهای یک مرجع تقلید از سلفیه
حضرت آیتالله العظمی سبحانی در نوشتاری پیرامون عقاید سلفیه و نگاه آنان به دین چند سوال از این فرقه پرسیدهاند.
به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج، متن اين نوشتار به شرح زير است:
«سلفيها ميگويند بايد از صحابه و تابعان پيروي كرد، زيرا فهم آنان، مقياس حق و باطل است. آنان در اين مورد، با حديث منقول رسول خدا استدلال ميكنند كه فرمود: «خير القرون قرني ثم الذين يلونهم ثم الذين يلونهم…»؛ «بهترين مردم، مردم زمان من هستند. سپس مردمي كه پس از آنان ميآيند. سپس مردمي كه بعد از آن گروه ميآيند». (۱)
آن گاه دوران هر كدام از سه گروه ياد شده را صد سال تخمين ميزنند كه مجموعاً بالغ بر سيصد سال ميشود. ابن تيميه و پيروان مكتب او، با اين حديث، سه قرن نخست اسلامي را كه هر قرني از نظر آنان صد سال است، ملاك حق و باطل شمرده و آن چه را كه در اين زمان انجام گرفته و يا عملاً بر آن صحّه گذاردهاند، كاملاً ميپذيرند، چون پيامبر در اين حديث، سه قرن را قرن ممتاز شمرده است. امتياز اين قرنها به خاطر كساني است كه در آن سيصد سال زندگي ميكردند و لازمه خير و نيكي آنان اين است كه گفتار و سكوت آنان را حجت بدانيم.
اين نظريه با ابهامات زيادي همراه است.
*سؤال اول
«قَرْن» در لغت عرب بر خلاف اصطلاح معاصر به معني صد سال نيست، بلكه به معني جمعيتي است كه در يك زمان با هم زندگي ميكنند و سپس جمعيت ديگر جاي آنها را ميگيرند و قرآن مجيد هم كلمه «قرن» را در همين معنا به كار برده است:
واژه «قرون» در قرآن كريم هفت بار به كار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحي يعني صد سال اراده نكرده، بلكه آن را به معناي مردمِ يك زمان به كار برده است، اينك نمونهها:
۱. (ألَمْ يَرَوا كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَكّناهُمْ فِي الأرْضِ ما لَمْ نُمَكِّن لَهُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَيْهِمْ مِدراراً وَجَعَلْنَا الأنْهارَ تَجْري مِنْ تَحْتِهمْ فَأَهْلَكْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرين). (۲)
«آيا نديدهاند كه چه اندازه پيش از ايشان جمعيت هايي را نابود كرديم كه در زمين، آنان را توانمند ساخته بوديم، به گونهاي كه به ايشان آن توان را ندادهايم و از آسمان به فراواني براي آنها باران فرستاديم و جويها از زير آنان روان ساختيم، ولي سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود كرديم و جمعيتي ديگر پديد آورديم».
بنابراين تفسير حديث «خير القرون» به سيصد سال، هيچ پايه و اساسي ندارد و اصطلاح امروز نميتواند، قرينه بر تفسير حديث باشد.
ابن منظور در لسان العرب نوشته است «قرن»، نسلي را ميگويند كه پس از نسل ديگر ميآيد و در مقدار فاصله زماني اين دو فصل اقوال گوناگوني هست، مانند:
۱. ده سال، ۲. بيست سال، ۳. سي سال، ۴. شصت سال، ۵. هفتاد سال، ۶. هشتاد سال.
در نهايه ابن اثير آمده است: قَرن، مردم يك زمان و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر اين كه «قرن» به معني مردم يك زمان است شعر شاعر ميباشد كه گفته است:
إذا ذهبَ القرنُ الذي أنتَ فيهم *** وخُلّفتَ في قرْن فأنتَ غريب
يعني، هرگاه مردمي كه تو در ميان آنها هستي بروند و تو در ميان مردمي ديگر بماني، در اين هنگام غريب هستي. (۳) ابن حجر عسقلاني در تفسير حديث «خير القرون…» كه در صحيح بخاري آمده، قَرن را به معناي مردم يك زمان تفسير كرده است: «القرن: اهل زمان واحد متقارب اشتركوا في أمر من الأمور ويقال: إنّ ذلك مخصوص بما إذا اجتمعوا في زمان نبيّ أو رئيس يجمعهم علي ملّة أو مذهب أو عمل، ويطلق القرن علي مدّة من الزمان». (۴)
«قرن، مردم يك زمان را ميگويند كه در كاري از كارها با هم شريك باشند و گاهي به مردمي ميگويند كه در زمان يك پيامبر يا رئيس باشند كه آنها را بر يك روش يا مذهب يا كاري متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نيز گفته ميشود».
ابن حجر سپس با يك محاسبه خيالي كوشش كرده است كه مدت آن را صد سال معرفي كند تا بتواند سيصد سال اول تاريخ اسلامي را شامل شود. (۵) او گفته است چون يك نفر از صحابه به نام ابوالطفيل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را بايد يك صد سال گرفت؛ در حالي كه ميزان حال اكثريت صحابه است، نه فرد نادر آنها و غالب آنها در هفتاد سالگي درگذشته اند. اتفاقاً خود وي معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
يادآور ميشويم با اختلاف كثيري كه در مدت اين زمان هست، نميتوان آن را به صد سال تفسير كرد. از اين گذشته، قرآن بهترين مدرك است كه هرگز قرن را به معني صد سال نگرفته، بلكه مردم يك زمان دانسته كه حداكثر مدت را شصت سال حساب ميكنند، نه بيشتر.
فرض كنيم مقصود همان سيصد سال اول است، اكنون ميپرسيم چگونه ميتوان آنها را، شريفترين قرنها خواند در حالي كه آن چه كه اهل حديث بدعت ميخوانند، همگي در همان صد سال نخست يا كمي بيش از آن بوده است؟
ظهور «خوارج» در سال ۳۹ هجري آغاز شد و بعداً هم ادامه يافت و به فِرَق گوناگون تقسيم شدند.
پايهگذار «مرجئه» حسنبنمحمد حنفيه است و او در اواخر قرن نخست درگذشت؛ هر چند «ارجاء» در طول زمان معاني مختلفي به خود گرفته است.
«قدريه» از معبد بن عبدالله جهني بصري آغاز شد، پس از او پرچم «قدريه» را غيلان بن مسلم دمشقي به دست گرفت و در سال ۱۰۵ در دمشق به دار آويخته شد.
«معتزله» در سال ۱۰۵ه. پيريزي شد، آن گاه كه واصل بن عطا از مكتب استادش، حسن بصري جدا شد و اعتزال را پي ريزي كرد.
بنابراين، اكثر مذاهب و فِرَق باطله از نظر «سلفيه» در آخر قرن اول، و اوايل قرن دوم پديد آمده است. چگونه ميتوان آن سه قرن را، «خير القرون» خواند.
خلاصه اين كه حديث «خير القرون» از دو نظر مخدوش است:
۱. از نظر تفسير كلمه «قرن» به صد سال و كليه كساني كه در اين سه قرن ميزيستهاند.
۲. از نظر واقعي و تحقق خارجي، زيرا مذاهب انحرافي در همان دو قرن نخست رشد كرد و گسترش يافت و گروه بنديها در آن زمان پديد آمد.
*سؤال دوم
خصيصه انساني، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فكر و انديشه است و اصحاب پيامبر و حتي تابعان، از اين خصيصه مستثنا نبودند و حتي در عصر رسول خدا تا چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشتهاي مختلفي از اسلام داشتند كه اينك به نمونههايي اشاره ميكنيم:
۱. اختلاف در غنايم جنگي بدر
ياران پيامبر (صلي الله عليه وآله) پس از پيروزي در جنگ بدر درباره اسيران جنگي و غنايم به دو گروه تقسيم شدند: گروهي اصرار بر كشتن آنان و گروهي بر گرفتن فديه و آزاد كردن آنان داشتند و اين اختلاف به قدري شديد بود كه قرآن به نكوهش آنان پرداخت: (لَولا كِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق لَمَسَّكُمْ فِيما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظيم) (۶)
«اگر نوشته ثابتي از جانب خدا از پيش نبود، در اين كاري كه در پيش گرفتهايد، كيفر بزرگي به شما ميرسيد».
۲. صلح حديبيه
در صلح حديبيه كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) با قريش صلح كرد و حتي حاضر شد لقب رسول الله (صلي الله عليه وآله) را از كنار نام خود در عهدنامه بردارد، موجي از اختلاف پديد آمد. گروهي صلح نامه را مايه ذلّت خواندند و به يك ديگر ميگفتند: «فَعَلامَ نعطي الدنيّة في ديننا»، ولي گروه ديگر تسليم رسول خدا بودند. (۷)
۳. روزه در سفر
رسول گرامي (صلي الله عليه وآله) در سال هشتم هجري، در روز دهم ماه رمضان از مدينه خارج شد و هنگامي كه به نقطهاي به نام «كراع الغميم» رسيد، كاسه آبي خواست و آن را بلند كرد و همه مردم ديدند. آن گاه حضرت از آن نوشيد. به رسول خدا گفتند كه برخي به حالت روزه باقي ماندهاند، فرمود: «أُولئِك العصَاةُ، أُولئك العُصَاةُ» (آنها گنه كارند، آنها گنه كارند). (۸)
۴. جلوگيري از نگارش نامهاي براي امّت
رسول گرامي (صلي الله عليه وآله) در بستر بيماري بود و گروهي از ياران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و كاغذي بياوريد تا چيزي بنويسم كه بعد از من گمراه نشويد. گروهي با آوردن قلم و كاغذ موافقت و گروهي سرسختانه با آن مخالفت كردند. آن گاه كه رسول خدا اختلاف آنان را ديد، فرمود: «برخيزيد! شايسته نيست نزد من با يك ديگر كشمكش كنيد». (۹)
حال با وجود اختلاف در ميان صحابه، تكليف چيست؟ آيا مجاز هستيم به هر كدام عمل كنيم يا راهي براي ترجيح وجود دارد؟
اختلاف پس از درگذشت رسول خدا (صلي الله عليه وآله)
اختلاف فكري در ميان انسانها، امري طبيعي است و صحابه و تابعين هم از اين امر طبيعي، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقيدتي و شرعي بيش از آن است كه در اين جا ذكر شود. هنوز آب غسل پيامبر نخشكيده بود كه در گزينش «خليفه»، اختلاف نظر شديدي در ميان صحابه بروز كرد كه حتي كار به زد و خورد كشيد و اگر كسي تاريخ سقيفه را در تاريخ طبري و ديگر كتابهاي تاريخي بخواند، عمق اختلاف را درك ميكند.
پس از استحكام پايههاي خلافت، اختلاف در فكر و انديشه، در ميان ياران رسول خدا، گسترش يافت و ريشههاي فِرَق اسلامي از قدريه و مرجئه و معتزله و مجسمه و همه و همه در قرن اول تاريخ اسلامي پديد آمد و در دوران تابعين و تابعينِ تابعين رو به فزوني نهاد.
اكنون اين سؤال مطرح ميشود: اگر بايد فهم و برداشت «سلف» را ملاك فهم قرآن و سنت بگيريم، مقصود كدام فهم و كدام برداشت است؟ اين «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پديد آمدند و جمعيت هايي را به خود وابسته ساختند، پس چرا شما همه آنها را جز يكي در آتش دوزخ ميدانيد و تخطئه ميكنيد، در حالي كه آنها هم از «سلف» بودهاند؟
شديدترين جنگها و نزاعها در سه قرن نخست اسلامي و در هنگام حكومت امويان و عباسيان رخ داد و هر كدام از اين نحلهها، براي خود مكتب و منطقي داشتند. چگونه ميتوان همه اين اختلافها را ناديده گرفت و يك «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصوّر كرد كه در همه مسائل، ملاك سنجش حق و باطل باشد.
*سؤال سوم
اگر بناست بر فهم و درك «سلف صالح» در سه قرن اول مراجعه كنيم، چرا فهم اهل بيت (عليهم السلام) و سخنان آنان ميزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترين آنها و بي نيازترين امت اسلامي در فهم مسائل ديني از ديگران بودند و پيامبر گرامي آنان را همتا و هم سنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّي تارك فيكم الثقلين، كتابَ الله وعترتي، ما إن تَمَسَّكْتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوا أبداً». (۱۰) «من در ميان شما دو چيز گران بها يعني قرآن و اهل بيت خودم را بر جا ميگذارم كه اگر از آنها پيروي كنيد هرگز گمراه نميشويد».
چرا اين همه روايات از پيامبر گرامي (صلي الله عليه وآله) درباره دخت گرامي اش كه او را «سيدة نساء العالمين، سرور زنان جهان» و فرزندانش را مانند «سفينهٔ نوح» (۱۱) معرفي كرد، مورد توجه قرار نگيرد و به آنها مراجعه نشود در حالي كه آنان گل سر سبد سلف صالح بودند؟
*سؤال چهارم
مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پيامبر (صلي الله عليه وآله) را خاتم رسالات و نبوت او را پايان بخش نبوتها ميدانند و آنچه مربوط به دين و شريعت است، بايد از خود رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به مردم برسد. با توجه به اين اصل، چگونه ميتوان «فهم صحابي» را براي ديگران حجت دانست، در حالي كه معناي آن اين است كه هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و يكي از حجتهاي خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوكاني از طرفداران مسلك وهّابي به اين حقيقت، اعتراف كرده است: «حق، اين است كه قول صحابي حجت نيست. خدا براي اين امّت، جز يك پيامبر و رسول (صلي الله عليه وآله) نفرستاده است. صحابه و كساني كه پس از آنان ميآيند، همگان مكلّفند از كتاب و سنت، پيروي كنند، آن كس كه بگويد جز كتاب و سنت، حجّت ديگري هست، در دين خدا چيزي را گفته است كه خدا به آن، امر نكرده است. (۱۲)
*سؤال پنجم
سلفيها غالباً روي «سلف صالح» تكيه ميكنند. اگر قيد صالح، قيد احترازي است كه سلف را به دو گروه صالح و غير صالح تقسيم ميكند، اين خود، مشكل آفرين است كه چگونه صالح را از غير صالح تشخيص دهيم؟ آيا حكّام اموي كه خون اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه وآله) و هزاران بي گناه را ريختند، نيز از سلف صالح هستند؟ آيا خلفاي بني عباس كه نخستين خليفه آنان لقب «سفّاح: خونريز» به خود گرفت، از «سلف صالح» است؟ محدثان و فقيهاني كه با اين نظامها هم سو بودند و توجيهگر كارهاي آنان بودند، از كدام دسته اند؛ صالحند يا طالح؟
مسلّماً اين گروه، قيد صالح را قيد توضيحي ميدانند و همه «سلف» را صالح ميشمارند، ولي تاريخ به شدت آن را ردّ ميكند. از نظر منطق «سلفيه»، چگونه ميتوان قتل خليفه سوم را توجيه كرد؟ مقتول از «صحابه» و قاتلان از «صحابه» و «تابعان» بودند؟ چگونه ميتوان جنگهاي سه گانه «جمل» و «صفين» و «نهروان» را تبيين نمود؟ آيا كساني كه بر ضد خليفه منتخب قيام كردند همگان سلف صالح بودند؟
سلفيها در اين مقام ميگويند: ما نبايد درباره آنان سخن بگوييم. خدا شمشيرهاي ما را از خون آنها پاك دانسته است. پس زبان خود را نيز آلوده نكنيم.
اكنون بايد پرسيد: اين منطق از آن كيست؟ آيا سخن وحي است يا سخن يك بشر خطاكار؟ چگونه ميتوانيم درباره تابعان سخن بگوييم، اما درباره صحابه، حق گفتن نداريم؛ در حالي كه قرآن درباره همين خطوط قرمز، بسيار سخن گفته است؟
از اين گذشته، ما ميخواهيم دين خود را از آنان بگيريم و با سكوت، مشكلي حلّ نميشود.
*سؤال ششم
اگر ميزان فهم و درك، «سلف» است، نتيجه اين ميشود كه عقل و شعور خود را تعطيل كرده، فقط گوش به سخنان سلف بدهيم. بنابراين مسائلي كه «سلف» درباره آنها چيزي نگفتهاند نبايد مطرح شود، لذا يكي از انتقادها درباره نظريه احمد بن حنبل كه قرآن را قديم معرفي ميكرد اين است كه قرآن و سنت درباره قديم بودن يا حادث بودن قرآن سخن نگفته است، پس چگونه او در اين باره اظهار نظر ميكرد؟ ! چگونه ميتوان به نظريه سلف اكتفا كرد، در حالي كه هزاران مسأله در عرصه عقايد و احكام براي خود پاسخ ميطلبد؟ چگونه ميشود از كنار اين مسائل بگذريم و پاسخ دين خاتم را در آن موارد بازگو نكنيم؟
*سؤال هفتم
روش «سلف» اين بود كه گوينده شهادتين را مسلمان تلقي كرده و هرگز قلوب مردم را نميشكافتند و از عقيده آنها تفتيش نميكردند. از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) نقل كرده اند كه فرمود: من نيامده ام تا قلوب مردم را بشكافم و از درون آنها مطلع شوم. اين در زماني بود كه خالد بن وليد به پيامبر گفت: بسيار از نمازگزاران، به زبان چيزي را ميگويند كه در دل قبول ندارند. پيامبر در پاسخ فرمود: «إن لم اؤمر ان أنقّب عن قلوب الناس ولا أن أشقّ بطونهم؛ (۱۳) من هرگز مأمور به تفتيش قلوب مردم و شكافتن درون آنها نشده ام».
بنابراين سلف صالح از نظر سلفيها بر همين روش بودند و جز گروه اندكي به نام «خوارج»، كسي اهل «تكفير» نبود. آري به خود حق ميدادند كه نقد كنند، اما به خاطر اختلاف فكري و عقيدتي و عملي، يك ديگر را «تكفير» نميكردند.
اكنون خَلَفي كه ادعاي پيروي از اين «سلف صالح» دارند، تنها با سلاح تكفير و تفجير (انفجار و عمليات انتحاري) با مسلمانان روبه رو ميشود. اكنون موج تكفير كه از سوي جريان سلفي به راه افتاده، آبروي اسلام را در جهان به خطر انداخته و احياگر انديشهٔ باطل كشيشان است كه ميگفتند: «اسلام، در پرتو شمشير پيشرفت كرده است»؛ چرا؟
*سؤال هشتم
اكنون كه منبع فكري، كتاب و سنت است، كتاب و سنت بر عقل بسيار، تأكيد ميكنند. واژه «عقل» در قرآن ۴۹بار آمده است و واژههاي «نُهي» و «لُبّ»، مكرراً به كار رفته است. سرانجام، ما خدا را و رسالت پيامبر (صلي الله عليه وآله) را با عقل شناخته ايم. چگونه اين خلف صالح به سلف صالح نسبت ميدهد كه بهرهگيري از عقل، كار «عقليون» است و «عقليون» جايگاهي در ميان مسلمانان ندارند؟
آنان توجه ندارند كه كنار نهادن خِرَد و بياعتنايي به آن سبب ميشود كه اصل دين متزلزل شود، زيرا اساس دين كه همان شناخت خدا و شناخت انبيا و آخرين پيامبر (صلي الله عليه وآله) است، تنها با كتاب و سنت، انجام نميپذيرد. حتي قرآن مجيد، «توحيد در خالقيت و ربوبيت» را با قانون خرد ثابت ميكند و ميفرمايد: (لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إلاّ الله لَفَسَدتا)؛ (۱۴) «اگر در آسمان و زمين، خداياني جز «الله» وجود داشتند، آن دو تباه و نابود ميشدند».
*سخن پاياني
در پايان يادآور ميشويم شيوه سلف صالح در تمام برخوردهاي نظامي، بر نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقيت و گسترش سريع اسلام، در گرو همين عدم مداخله در آداب و فرهنگها بود. پس از مسأله توحيد و اعتقاد به سراي ديگر و نبوت پيامبر اسلام و به پا داشتن نماز و پرداخت زكات، در بقيه مسائل، كوچكترين مداخلهاي نميكردند. در حقيقت هدف، اين بود كه انسانها از بندگي غير خدا به بندگي خدا درآيند و هرگاه به اين امر، اعتراف ميكردند، بقيه مسائل به خود آنها واگذار ميشد، مگر آن كه مسائلي مانند شراب و قمار مطرح شود، كه فقط حدّ شرعي اجرا ميشد؛ آن هم با رعايت همهٔ شرايط كه در موارد اندكي، تحقق مييافت، ولي آيا روش اين «سلفي ها» هم همين است؟ آيا افراد، در انجام وظايف ديني خود در حرمين شريفين آزادند؟ مسأله «زيارت قبور» و «توسل به ارواح مقدسه» يكي از مسائل فرعي است كه هرگز سلف صالح آنها را مطرح نميكردند، ولي الآن در رأس تمام امور قرار گرفته است. گسترش قمار و شراب و روابط نامشروع دختر و پسر و تأسيس بانكهاي ربوي، تربيت نسل نو و رساندن پيام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامي، اصلاً براي آنها مطرح نيست.
اشغال سرزمينهاي اسلامي، سيطره كفار بر مسلمانان و به خاك و خون كشيده شدن مسلمانان بي گناه و غصب اراضي و خانههاي آنان، اصلاً مورد نظر اين سلفيها نيست و آنها خود را به غفلت زده اند و همهٔ اين امور را ناديده ميگيرند و نسبت به آنها احساس وظيفه نميكنند؛ فقط به يك رشته مسائل فرعي و جزئي پرداخته اند. حالا ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟
به همين دليل، در طول فعاليت اين گروه ها، اسلام و مسلمانان نه تنها به عزت و كرامت، دست نيافتند، بلكه روز به روز در دام كفار گرفتارتر و دچار آسيب و شكست بيشتر شدند.
ما، در اينجا دامن سخن را كوتاه كرده و از عالمان واقعي اسلام، در هر مكان و منطقه اي كه زندگي ميكنند، خواهان تشكيل يك همايش بي طرف، درباره دعوت به وحدت و تقريب و اصلاح روشهاي فكري و اعتقادي هستيم تا خلف اين امّت نيز همچون سلف آن به عزّت وكرامتي كه مورد نظر خدا و رسول است، دست يابند.
۱. صحيح، بخاري، حديث شماره ۲۶۵۲، ۳۶۵۱ و ۶۴۲۹.
۲. سورهٔ انعام، آيهٔ ۶.
۳. لسان العرب، ج۱۳، ص ۳۱۳، ماده «قرن»؛ قاموس المحيط، ج۴ ص ۲۰۸.
۴. فتح الباري، ج۷، ص ۴، باب فضائل أصحاب النبي (صلي الله عليه وآله).
۵. همان.
۶. سوره انفال، آيه ي۶۸.
۷. سيره ابن هشام، ج۳، ص ۳۴۶.
۸. نووي، شرح صحيح مسلم، ج۷، ص ۳۲.
۹. صحيح بخاري، حديث ۱۱۴.
۱۰. صحيح مسلم، ج۷، ص۱۲۳۱۲۲؛ ترمذي، شماره ۸۷۴؛ كنزالعمال، ج۱، ص ۴۴ و حاكم، مستدرك، ج۳، ص ۱۴۸.
۱۱. مستدرك حاكم، ج۳، ص ۱۵۱.
۱۲. بحوث مع اهل السنة والسلفية، ص ۲۳۵.
۱۳. صحيح مسلم، باب زكاة، حديث شماره ۲۳۴۱.
۱۴. سوره انبياء، آيهٔ ۲۲.