یادداشت پریشانی عشق و آیینه گردانی عطش
حامد حجتی
اگر فكر كني حكايت اين شهر تمام شدني است، راه به جايي نميبري. بايد به اندازهٔ هزار و چهارصد سال غربت و درد، همسفر دردهاي اين شهر شوي، شايد آني از آن را درك كني. از آن لحظه كه وارد مدينه شدم، تصويرهاي سوختهٔ كوچهٔ بني هاشم دلم را خراش ميدهد. گاهي وقتها احساس ميكنم آتش گرفته ام.
گاهي وقتها فكر ميكنم اين نخلستانهاي بيت الاحزان، همين دلهايي است كه اين شبانه روزها پشت ديوار بقيع ميسوزند و ميسازند. از آن روز كه شُرطهٔ دشداشه پوش دست به سينه ام گذاشت و از بقيع به جرم گريه كردن بيرونم كرد، فهميدم كه هنوز هم مردم اين شهر، اگر در خانه اي را بيابند كه عطر ياس ميدهد، ميسوزانند! امّا اين بار نميدانم چرا دلم گوشه اي ديگر از بقيع را ميكاود؛ آنجا كه كبوتران، مهربان ميشوند؛ آنجا كه اين پرندگان بي زبان با لهجهٔ اشك براي آدم روضه ميخوانند.
گوشهٔ بقيع، نزديك پنجره ها، قبر مادري است كه به احترام فاطمه، پايين پاي اين منظومهٔ اشك را براي آرامش ابدي انتخاب كرده است.
حق دارد عباس، پروردگار ادب باشد. از اين مادر، آن چنان پسري چشم به جهان نگشايد، تعجب است! بقيع، كهكشان غربت است و قبر ام البنين، جغرافياي ادب!
دلم را به دستم ميگيرم، اشك باران و سوگوار، كنار كبوتر روي خاك مينشينم و با انگشتهايم گندم ميچينم و برايشان به آسمان ميپاشم. دلم ميگيرد براي مويههاي اين مادر. راستي چقدر تو بزرگي! تو از كدامين لحظات آفريده شدي كه اين چنين در گوشهٔ بقيع آرميده اي و دستان سبزت مرهم دلهاي عاشق است. مادر دستهاي سبز! گره گشايي ميكني؛ گرههاي بزرگ… سرم به زانوي ميگذارم و ميگويم.
خانم آشفته ام؛ بد حالِ بد حال! نميدانم به كه بگويم اين همه درد را - اين همه دردي كه سالهاست در سينه ام حبس شده -؟ تو شايد تنها كسي باشي كه بتوانم با تو نجوا كنم. از آن روز كه تو را ام البنين خواندند، تمام پسرهاي شيعه به وجود تو افتخار ميكنند. تمام پسرها تو را مادر خود ميدانند.
درست است كه زهرا، مادر هستي است، امّا ما كجا و مادري او كجا؟ ! … فرزنداني از جنس حسين و حسن، لياقت او را دارند؛ ما دلمان خوش است كه بگوييم فرزندان ام البنينيم!
دلم تنگ است ميخواهم با تو حرف بزنم، مادر!
دستهايم را نگاه كن… ميلرزد از شوق با تو بودن. تو هميشه به دستهاي عباس خيره ميشدي. دستهايي كه روز، سايه سار خيمهها بود و كودكان، عطش طف را با نگاه به آن فراموش ميكردند.
من از سرزميني آمده ام كه جوانانش به عشق عباس تو دستهايشان را قلم شده ميخواستند. چشم هايي كه داشتند را فداي يك تار مژهٔ عباس تو كردند و فرق هايشان شكافتهٔ مرام ابوفاضل تو شد. من وامدار آناني هستم كه در آرزوي خاكسايي قبر تو را به ملكوت رفتند و دامن سبز تو را در عرش، توتياي چشم هايشان كردند.
دستهايم ميلرزد… چشم هايم به سرخي نشسته و تشنه ام… كمكم كن. ميخواهم تو را فرياد بزنم به وسعت تمام آبهاي عالم، كه تو كه ام السقايي! ساقي بودن خود مرتبه اي است بهشتي و مادري سقا هم مرتبه اي ست كه عالم در نهايت آن سرگردان است.
مرا به وسعت چشمهاي مهربانت بخوان. ميگويند تو قفلهاي بزرگ را با نگاه مادرانه ات آب ميكني. من امشب دلم را به گيسوانت گره زده ام و ميخواهم مسافر كربلايت شوم. ميخواهم كبوتري باشم از مدينه تا كربلا چه پيغام تو را به كف العباس برسانم.
قربان داغ چهارگانه ات! من تو را فرياد ميكنم و در نسيم مزارت مويه ميشوم تا شايد به شرجي دستان عباس برسم و آنجا كنار فرات، نجواگوي دردهايت باشم. ميدانم تو از آن روز كه داغدار دستان عباس شدي تمام بازوان عالم به احترام تو بي رمق شده اند.
تمام چشمهاي شهداي جهان، خود را در شكنج چادر تو گم كرده اند؛ تا مبادا تو حجم آسماني چشمهاي عبّاست را فراموش كني.
مادر جوانان عالم! من تشنه ام. ميخواهم از دستان سقا آب بنوشم امّا رخصت تو التيام بخش دل داغدارم خواهد بود.