شعر روایت غـــدیر
بسال دهـم مــاه ذیحجـــه بود پیمبـر به میقـات حــج رفته بود ز اعـلان او آمـد از هـر طــریق سوی کعبـه مِن کُـلِّ فَــّجٍ عمیق هـزاران زهر سو که شد صد هزار همه همرهش در فراخـوان یـــار مناسک در آن سال، تعلیم کـرد به حـج و به عمره، دو تقسیم
بسال دهـم مــاه ذيحجـــه بود پيمبـر به ميقـات حــج رفته بود
ز اعـلان او آمـد از هـر طــريق سوي كعبـه مِن كُـلِّ فَــّجٍ عميق
هـزاران زهر سو كه شد صد هزار همه همرهش در فراخـوان يـــار
مناسك در آن سال، تعليم كـرد به حـج و به عمره، دو تقسيم كرد
پس آنگه كه اعمال حج شد تمام بسوي مدينــه شد از آن مقــام
جَرَس در نـوا بود و رَه مي سپرد مَلَك از بَرَش خـاكِ رَه مي سِتُـرد
وجودش همـه نـُورِ رَبُ الجَليـلبدي مِفرَشَش شهپَــرِ جبرئيــل
همي غرق فِكرت كه تا چون كندكه ابلاغ فرمــان بيچــون كنـد
كه اِبقـاي سنت به بود ولي است شريعت چو جسم است و جانش عليست
ز قرآن كه انوار حق منجلي است بحق معني و ترجمانش علي است
همي قافـله ســر به رَه داده بود
كه شوري بجانش در افتــاده بود
همه حاجيان سوي مقصـد روان
ولي به ختـــلاف ره رهـــروان
سر چند راهي اگر مي رسيـــد
زمــــان تفرق دگر مي رسيــد
رسيدنـد نزديك خــم غـديـرندا آمد از ســوي حي قـديـــر
كـه ابلاغ كـن آنچه نازل شــدهكـزان دين اسـلام كامــل شده
وگــــرنه نكردي رسـالت تمامتو اي بهتـرين خلق و خير الانـام
ز مــردم نگـه دارمت در امـانز شَـرّ حسـودان و نا مردمـــان
پيمبـر سپس داد فرمـان ايستكه ياراي رفتن از اين بيش نيست
فراخوانــد آنـان كه بودند پيشفراهم نمود او همـه گـرد خويش
همي هـجده از ماه ذيحجّـه بودبه ظهري كه گرمـا در آن ميفزود
پيمبـر به بالاي تــلّ جهـــاز پس از آنكه كـرد او اقـامه نمـاز
بگفتــا بزودي به دار القـــرار اجــابت كنـم دعوت كردگـــار
ولـي مي گـذارم ميــان شمـادو چيــز گرانسنگ افزون بهــا
يكي زان دو باشد كتـاب خـدا كه آن نبـود از ثقـل ديگر جـدا
دگر ثقل آن اهل بيت من است يكي نورمـان و جـدا در تن است
تمسك بر آن دو چو با هم كنيد طـريق هدايت فراهــم كنيــد
مگر من نيـــم در كتاب خـدا؟
مقـدم به جان شــما بر شــما؟
همـه جمله گفتنـد (قالوا بلي)
همـه قائليــم اي رسول خــدا
سپس كرد دست علي را بلنـدكه مـردم تمامــاً نظــاره كنند
چو بيضاءِ من غير سُوء در ميان سفيـدي زير بغـل شـد عيـان
بگفتـا منـم هـركـه مولاي او دگـر اين علي گشتـه مولاي او
خـدايــا مُحِبّ ِ وِرا دوست دار همي دشمنش را تو دشمن شمار
تو ياري كن او را كه ياري كنـد همي خوار كن آنكـه خواري كند
بسي در غضب شو ازو بي امان كه انكار حَقّش كنــد در ميـان
سپس زان زمان تا سه روز تمام نمودند بيعت همه خـاص و عـام
صدا كــرد بَــخٍّ لَكَ يـا عـليعُمـر زان ميان با صـداي جَلـي
كه گشتي تو مولاي من اين زمان ولــّيِ من و جُملـۀ مؤمنـــان
زنـان پيمبــر بفرمـــــان او در اين صحنه بودند بي گفتـگو
پس پرده اي در ميان، تشت آب
كه با دست مولا بدي چون گلاب
همه بانوان دست بيعت زدنــد
در آن آب و رو در سعادت زدند
بفرمود آنگـه خداونـد پــاكدر آن عيد فرخنــدة تابنـاك
كه كامل نمودم كنون دينتـان
به عترت تمام آمـد آئينتــان
چو اسلام و ايمان كه كامل شده دگر نعمتم تام و شـامل شـده
همي راضيـــم از بـراي شـما
چنين دين اســلام فرخنده را
خــدايا بحق نبــي و عــلي كه از نورشان گشته حق منجلي
بحـق امامان معصـــوم و پاك شهيدان گلگون رخ سينه چاك
بچشم انتظاران دل سـوختـه بچشمــان دائـم بِه رَه دوختـه
به پهـــلوي بشكسته فاطمـه
بر اين شــام هجران بده خاتمه
جهانگير كن ديگر اين عيـد را ز مغرب بر آور تـو خورشيـد را
دعا كن تو هر روز و شب هاديا كه يك دم نگردي از آنان جـدا
هادي سلطاني شيرازي