حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی )
حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا»
تازه جنگ به پايان رسيده بود با اصرار دوستان حاجي براي مراسم حج به مكه رفت. وقتي بازگشت از او پرسيدم :«آقا مرتضي آنجا چطور بود؟» با ناراحتي گفت:«بسيار بد بود، چه خانه خدايي، غربيها پدر ما را در آوردند. كاخ ساختهاند، آنجا ديگر خانه خدا نيست. تمام محله بنيهاشم را خراب كردهاند. كاش نرفته بودم. مدتي بعد دوباره او را عازم حجاز ديدم؛ با خنده گفتم:«حاجي تو كه قرار بود ديگر به آنجا نروي؟ نگاهش را به زمين دوخت و پاسخ داد:«نميدانم اما احساس ميكنم اينبار بايد بروم. وقتي بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسيدم.
اينبار هيجان عجيبي داشت.
با خوشحالي گفت:« اين دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسي از آنها گرفتم كه اي كاش قبلاً با اينها آشنا شده بودم بارها و بارها گريستم، به خاطر تحول و حماسهاي كه در اينها ميديدم. به يكي از جانبازاني كه نابينا بود گفتم:«دوست نداشتي يك بار ديگر دنيا را ببيني؟
حداقل انتظار داشتم بگويد:«چرا يكبار ديگر ميخواستم دنيا را ببينم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسيدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چيزي كه به خدا دادم و معامله كردم نميخواهم فكر بكنم. بدنم مي لرزيد، فهميدم كه عجب آدمهايي در اين دنيا زندگي ميكنند ما كجا، اينها كجا»