دوازده قطره از دریای فضایل جوادالائمه(ع)
ابوجعفر محمد بن علی، نهمین امام شیعیان جهان، در ماه رجب سال 195 ه..ق در شهر مدینه دیده به جهان گشود. مشهورترین لقب های آن حضرت، «جواد» و «تقی» است.
به گزارش پايگاه اطلاع رساني حج، به مناسبت سالروز ولادت پر خير و بركت امام جواد عليه السلام، دوازده قطره از درياي فضائل اين امام همام را بيان مي كنيم.
1. ابن قياما نامه اي كنايه آميز به امام رضا(ع) نوشته بود. گفته بود: تو چه امامي هستي كه فرزند نداري؟ حضرت با ناراحتي جواب داده بود: « تو از كجا مي داني كه من فرزندي نخواهم داشت. به خدا شب و روز نمي گذرد جز اين كه خداوند به من پسري عنايت خواهد كرد كه به سبب او ميان حق و باطل را جدايي مي دهد».(1)
2. وقتي امام جواد(ع) به دنيا آمد، امام رضا(ع) فرمود: «حق تعالي فرزندي به من عطا كرد كه هم چون موسي بن عمران درياها را مي شكافد و مثل عيسي بن مريم خداوند مادرش را مقدس گردانيده و او طاهر و مطهر آفريده شده» آن وقت مرثيه فرزندش را خواند و گفت: «اين كودك به جور و ستم كشته خواهد شد و اهل آسمان ها برايش گريه خواهند كرد، خداي متعال بر دشمن و قاتل او غضب خواهد كرد؛ آنها بعد از قتل او بهره اي از زندگي نخواهند برد و به زودي به عذاب الهي واصل خواهند شد» آن شب كه امام جواد(ع) به دنيا آمد، امام رضا(ع) تا صبح در گهواره با او سخن مي گفت... .
مشهور است كه رنگ صورت آن حضرت گندم گون بود. قد بلندي داشت و نقش روي انگشترش «نعم القادرالله» بود.(2)
3. ابويحيي صنعاني مي گويد: در مكه به محضر امام رضا(ع) شرفياب شدم. ديدم حضرت موز پوست مي كنند و در دهان فرزندشان ابوجعفر(امام جواد(ع) مي گذارند. عرض كردم: اين همان مولود پرخير و بركت است؟
فرمود: آري. اين مولودي است كه در اسلام، مانند او و براي شيعيان ما، بابركت تر از او زاده نشده است.(3)
4. مردي پيش امام رضا(ع) آمد و گفت: زبان پسرم سنگيني دارد. فردا او را پيش شما مي فرستم تا دستي بكشيد و برايش دعا كنيد. هرچه باشد او غلام شماست. امام(ع) فرمود: او غلام ابي جعفر(امام جواد) است. فردا او را پيش ابي جعفر بفرست.(4)
5. محمدبن حسن بن عمار مي گويد: يك روز در مدينه خدمت علي بن جعفر عموي گرامي امام رضا(ع) نشسته بودم. در همين هنگام امام جواد(ع) هم وارد شد. ديدم كه علي بن جعفر با سرعت از جا بلند شد و بدون كفش و عبا به استقبال امام جواد(ع) رفت و دستش را بوسيد و به او احترام زيادي گذاشت.
امام جواد(ع) به او فرمود: «اي عمو! خدا رحمتت كند؛ بنشين» علي بن جعفر گفت: آقاي من! چطور بنشينم و شما ايستاده باشي؟ وقتي علي بن جعفر به جاي خود برگشت، اصحابش او را سرزنش كردند و گفتند: شما عموي پدر او هستيد و با او اين طور رفتار مي كنيد؟ علي بن جعفر دست به محاسن سفيدش گرفت و گفت: «ساكت باشيد؛ اگر خداي عزوجل اين ريش سفيد را سزاوار امامت ندانست اما اين كودك را سزاوار دانست و چنين مقامي به او عطا كرد، چرا من فضيلت او را انكار كنم؟ پناه بر خدا از سخن شما. من بنده او هستم...».(5)
6. امام رضا(ع) كه به شهادت رسيد، امام جواد(ع) بر منبر رسول الله(ص) رفت و فرمود: «من محمدبن علي الجواد هستم. من نسب هاي همه مردم را مي دانم، چه مردمي كه به دنيا آمده اند و چه مردمي كه به دنيا نيامده اند. ما اين علم را قبل از اين كه عالم هستي خلق شود، داشته ايم و بعد از فناي عالم هستي نيز اين علم را داريم. اگر نبود تظاهر اهل باطل، حكومت اهل گمراهي و شك مردم عوام؛ چيزهايي مي گفتم كه همه از اولين و آخرين را به تعجب وامي داشت.» آن وقت دست شريفشان را بر دهان مباركشان گذاشتند و خطاب به خودشان فرمودند: «ساكت باش محمد! همان طور كه پدران تو پيش از تو سكوت كردند...»(6)
7. چون امام جواد(ع) به بغداد تشريف آوردند، قبل از اين كه مأمون را ملاقات كنند، روزي آن ملعون به قصد شكار از كاخ خود خارج شد؛ در اثناي راه، به جمعي از كودكان رسيد كه مشغول بازي بودند. امام جواد(ع) نيز همراه آنها مشغول بازي بود. وقتي بچه ها كوكبه مأمون را ديدند، پا به فرار گذاشتند. امام جواد(ع) از جاي خود حركت نفرمود و بي آنكه وقار و آرامشش را از دست بدهد، در جاي خود ايستاده بود؛ تا اين كه مأمون نزديك ايشان رسيد. از جلالت و متانت آن حضرت تعجب كرد. مركب را نگه داشت و گفت: تو چرا مثل بچه هاي ديگر از سر راه من كنار نرفتي؟
حضرت فرمود: «اي خليفه! راه تنگ نبود كه لازم باشد آن را براي تو باز كنم. خلافي هم مرتكب نشده بودم كه بخواهم از تو فرار كنم و فكر نمي كنم تو كسي را بدون جرم، عقوبت كني».
تعجب مأمون بيشتر شد. گفت: اسم تو چيست؟ حضرت فرمود: محمد. گفت: پدرت كيست؟ فرمود: علي بن موسي. مأمون تعجبش برطرف شد و ياد به قتل رساندن امام رضا(ع) افتاد و از آنجا دور شد. وقتي به صحرا رسيد، پرنده اي در آسمان نظرش را جلب كرد، بازي را به هوا فرستاد تا او را شكار كند. بعد از مدتي كه باز برگشت، در منقارش يك ماهي ريز بود كه هنوز جان در بدن داشت! مأمون متعجب شد كه چگونه مي شود از آسمان ماهي زنده آورد؛ آن ماهي را در دست گرفت و برگشت. رسيد به همان جا كه بچه ها بازي مي كردند، بچه ها دوباره گريختند و امام جواد(ع) دوباره در جاي خود ايستاد.
مأمون گفت: اي محمد! اگر گفتي در دست من چيست؟ حضرت فرمود: «حق تعالي چندين دريا خلق كرده كه ابرها از آنها به هوا بلند مي شوند و ماهي هاي خيلي ريز همراه ابرها به بالا مي روند و بازهاي شكاري پادشاهان، آنها را شكار مي كنند و پادشاهان آنها را در دست خود پنهان مي كنند تا به وسيله آن برگزيدگان از سلاله نبوت را امتحان كنند...»(7).
8. حسين مكاري مي گويد: وارد بغداد شدم و ديدم امام جواد(ع) در نهايت عزت زندگي مي كند. با خود گفتم: با اين زندگي خوب و غذاهاي لذيذ، ديگر امام جواد(ع) به مدينه برنخواهد گشت. تا اين خيال از ذهنم گذشت، حضرت سرش را بلند كرد، ديدم كه رنگ صورتش زرد شد. فرمود: «اي حسين! نان با نمك نيم كوب در حرم رسول خدا(ص) براي من بهتر از اين وضعي است كه مشاهده مي كني.»8
9. ابوهاشم جعفري مي گويد: در مسجد مسيب به امامت امام جواد(ع) نماز خوانديم. در آن مسجد درخت سدري بود كه خشك و بي برگ بود. حضرت آب طلبيد و زير درخت وضو گرفت. آن درخت در همان سال زنده شد و برگ و ميوه داد.(9)
10. عبدالله ابن زرين مي گويد: من در شهر مدينه زندگي مي كردم. امام جواد(ع) هر روز كارشان بود كه هنگام ظهر به مسجد مي آمد؛ به سمت قبر رسول خدا(ص) مي رفت. به آن حضرت سلام مي داد. آن وقت به سمت خانه فاطمه(س) مي رفت. نعلينش را در مي آورد و به نماز مي ايستاد... .(10)
11. علي بن خالد مي گويد: من در سامرا بودم. باخبر شدم مردي را زنداني كرده اندكه ادعاي نبوت داشته. پشت در زندان رفتم. با مأمورين طرح دوستي ريختم تا بالاخره توانستم پيش آن مرد بروم. ديدم كه مرد فهميده اي است. از او پرسيدم داستان تو چيست؟ گفت: من اهل شام هستم. يك روز در موضع رأس الحسين عبادت مي كردم كه شخصي پيش من آمد و گفت: با من بيا. با او همراه شدم كه ناگهان خود را در مسجد كوفه ديدم. به من گفت: اين مسجد را مي شناسي؟ گفتم: مسجد كوفه است. با هم نماز خوانديم. همراه او بودم كه خود را در مسجدالنبي ديدم. او به پيامبر(ص) سلام داد. من هم سلام دادم. با هم نماز خوانديم. همراه او شدم و ديدم كه در مكه هستم. همراه او مناسك حج را انجام مي دادم كه ناگهان خود را در همان جاي اول خود در شام ديدم.
اين حادثه در سال بعد هم براي من اتفاق افتاد. اما اين بار وقتي از مناسك حج فارغ شديم و مرا به شام برگرداند و خواست جدا شود او را قسم دادم و گفتم به حق آن كسي كه تو را بر اين كارها توانا كرده، بگو كه هستي؟ فرمود: من محمدبن علي بن موسي هستم. اين خبر همه جا پيچيد تا به گوش وزير معتصم رسيد. او مرا دستگير كرده و با زنجير به بغداد فرستاد. نامه اي براي وزير نوشتم و گزارش كار خود را برايش شرح دادم. اما او جواب داد به همان كسي كه تو را يك شبه از شام به كوفه و از كوفه به مدينه و از مدينه به مكه برد و از مكه به شام برگرداند، بگو كه تو را از زندان نجات دهد. علي بن خالد مي گويد: داستان او مرا اندوهگين كرد.
دلم به حالش سوخت، دلداري اش دادم و رفتم. صبح زود دوباره به سمت زندان آمدم. ديدم سرپاسبان و زندانبان و عده اي از مردم جمع شده اند. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: مردي كه ادعاي نبوت كرده بود ديشب در زندان گم شده. معلوم نيست به زمين فرو رفته يا پرنده اي او را با خود برده است.(11)
12. محمدبن سنان مي گويد: خدمت امام هادي(ع) رسيدم. به من فرمود: «محمد! براي آل فرج، اتفاقي افتاده؟» گفتم: آري عمربن فرج (والي مدينه) وفات كرد. حضرت فرمود: «الحمدلله» شمردم تا بيست و چهار بار حضرت خدا را شكر كرد. عرض كردم: مولاي من! اگر مي دانستم اين قدر خوشحال مي شويد پابرهنه و دوان دوان خدمتتان مي رسيدم. حضرت فرمود: «اي محمد! مگر نمي داني او كه خدايش لعنت كند، به پدرم چه گفته؟» عرض كردم: نه. فرمود: «پدرم درباره موضوعي با او سخن گفت. او در جواب گفت: فكر كنم تو مست باشي. پدرم فرمود خدايا! اگر تو مي داني كه من امروز را به خاطر رضاي تو روزه بوده ام، مزه غارت شدن و خواري و اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند پس از چند روز، پول ها و دارايي هايش غارت شد. سپس او را به اسيري گرفتند و اكنون هم كه مرده است، خدا رحمتش نكند. خدا از او انتقام گرفت و هميشه انتقام دوستانش را از دشمنايش مي گيرد.» (12)
پي نوشت ها:
1. كافي، ج2، الاشاره والنص علي ابن جعفرالثاني(ع)، ح4، ص103
2. جلاءالعيون، ص961
3. سيره پيشوايان، ص961
4. كافي، ج2، الاشاره والنص علي ابن جعفرالثاني(ع)، ح11
5. همان، ح 12
6. زندگاني چهارده معصوم(ع)، آيت الله مظاهري، ص144
7. جلاءالعيون، ص3-962
8. آشنايي با زندگي چهارده معصوم(ع)، سيدمهدي شمس الدين، ص178
9. كافي، ج2، مولد ابي جعفر محمدبن علي الثاني(ع)، ح10
10. همان، حديث2
11. همان، حديث1، ص413
12. همان، حديث9، ص421