بخش 5
معصوم ششم : امام زین#160;العابدین فروتنی ناله حجرالاسود معصوم هفتم : امام محمدباقر خورشید دانش چیره#160;دستی در تیراندازی
95 |
معصوم ششم
امام زين العابدين ( عليه السلام )
او فرزند حسين بن علي ( عليه السلام ) و شهربانويه است . مشهورترين لقبش ، زين العابدين و سجاد است . در سال 38 هجري قمري به دنيا آمد و دوران كودكي اش را در شهر مدينه سپري كرد .
در محرم سال 61 هجري ، در جريان قيام و شهادت پدرش حسين ( عليه السلام ) در سرزمين كربلا حضور داشت . پس از فاجعه كربلا كه امامت به او رسيد ، با كاروان اسرا به كوفه و شام برده شد ، تكيه گاه اسيران بود و در اين سفر با سخنراني هاي آتشين خود ، حكومت يزيد را رسوا كرد و پس از بازگشت از شام ، در شهر مدينه مقيم شد ، تا آن كه در سال 94 يا 95 هجري قمري به شهادت رسيد و در قبرستان معروف « بقيع » ، در كنار قبر عمويش امام حسن ( عليه السلام ) به خاك سپرده شد .
زندگاني امام سجاد ( عليه السلام ) تابلويي است كه به نور پروردگار ، ايمان خالص و زينت بندگي آراسته شده است علي بن الحسين در هر شبانه روز ، فراوان به عبادت خدا مي پرداخت ، در نماز مانند بنده اي كه پيش فرمانرواي بزرگي ايستاده ، مي ايستاد و اندامش از ترس خدا مي لرزيد ،
96 |
نماز را مثل كسي مي خواند كه گويا با نماز وداع مي كند و عقيده دارد كه ديگر نماز نخواهد خواند و عمرش كفاف نخواهد داد كه نماز بهتري به جا آورد ، به يكي از يارانش مي فرمود از نماز همان قدر پذيرفته مي شود كه با حضور قلب همراه باشد .
هميشه در تاريكي شب با انباني پر از درهم و دينار و چه بسا طعام بيرون مي رفت و از پول ها و غذا به مستمندان مي بخشيد . وقتي به فقير بخششي مي كرد ، روي خود را مي پوشانيد تا شناخته نشود . در زمستان جامه خزي مي خريد و چون تابستان مي شد آن را مي فروخت و پولش را صدقه مي داد ، در روز عرفه جمعي را ديد كه گدايي مي كردند ، فرمود : واي بر شما در چنين روزي حاجت هاي خود را از غير خدا طلب مي كنيد ! همانا در اين روز اميد مي رود كه بچه ها در شكم مادر خوشبخت شوند .
آن حضرت هيچ گاه با مادرش هم غذا نمي شد . از او پرسيدند : اي فرزند رسول خدا شما بيشتر از همه به مادر خود نيكي مي كنيد و با او در ارتباطيد . پس چرا با وي هم غذا نمي شويد ؟
فرمود : دوست ندارم دستم به سوي لقمه هايي دراز شود كه چشم مادر قبلا آن را نشانه گرفته باشد .
با ماده شتري كه بيست بار به حج رفت ، يك تازيانه بر او نزد . خدمتكارش مي گفت هرگز برايش خوراك نياوردم و در شب برايش رختخواب نگستردم !
چون پژوهنده اي به خدمتش مي رسيد ، مي فرمود : « وقتي طالب علم از منزلش بيرون مي آيد ، قدم بر هيچ تر
97 |
و خشكي نمي گذارد مگر آنكه تا طبقه هفتم زمين بر اي او تسبيح مي گويند . »
صد خانوار از فقيران مدينه را سرپرستي مي كرد و همواره مايل بود كه يتيمان و بيچارگان و مسكينان كه هيچ چاره اي نداشتند بر سر سفره اش حاضر باشند . با دست خود به آنان غذا مي داد و هر كدام كه عيالوار بودند به خانواده آنها هم خوراك مي داد .
بيست سال بر پدرش امام حسين ( عليه السلام ) گريست . هرگز خوراكي نزدش نمي گذاشتند مگر آنكه مي ديدند كه او مي گريد ، تا آنجا كه يكي از غلامانش عرض كرد : اي فرزند رسول خدا ، آيا اندوه شما پاياني ندارد ؟ !
امام ( عليه السلام ) فرمود : « واي بر تو ، يعقوب پيامبر ( عليه السلام ) دوازده پسر داشت كه خدا يكي را از نظرش ناپديد كرد ، او از بس گريست كور شد و موي سرش از شدت اندوه سپيد گشت و پشتش از غم خميد ، حال آنكه پسرش زنده بود . اما من به چشم خود ديدم كه پدر و برادر و عمو و هفده نفر از خاندانم در كنارم كشته شدند ، پس چگونه اندوهم پايان پذيرد » .
وقتي كسي از او مي پرسيد : چگونه صبح كردي اي فرزند رسول خدا ؟
مي فرمود : « صبح كردم در حالي كه از من هشت تقاضا شده است : خداوند عمل به فرايضش را از من مي خواهد و پيامبر عمل به سنتش را ؛ خانواده قوت مي خواهد و نفس شهوت و شيطان مي خواهد كه پيروي اش كنم و آن دو فرشته نگاهبان ، خواستار راستي عملند و ملك الموت روح را مي خواهد و قبر جسدم را و من در ميان اين هشت
98 |
تقاضا قرار دارم . » ( 1 )
او چنان در محبت و عشق خدا غوطهور بود كه رودهاي عشق و محبت به صورت راز و نيازهايي كه تاريخ تنها گوشه اندكي از آنها را در صحيفه سجاديه به ثبت رسانده ، بر لبانش جاري مي شد . مناجات هاي سوزناكش تحول برانگيز است . آنگاه كه با خداي خود مي گويد : « منزهي تو ! معصيت مي شوي اما انگار كه نمي بيني و شكيب ميورزي ، گويي كه معصيت نمي شوي ، به مخلوقاتت با كارهاي نيك دوستي مي كني . آن چنان كه گويي تو به آنان نيازمندي ، حال آن كه سرورم تو از آنان بي نيازي . »
دوران امامت حضرت ، مصادف با سياه ترين ادوار حكومت در تاريخ اسلام بود . در اين دوران سردمداران حكومت به صورت آشكار و بدون هيچ گونه پرده پوشي ، به مقدسات اسلام دهن كجي مي كردند . بيشترين دوران امامت حضرت مصادف بود با دوران خلافت عبدالملك بن مروان كه مدت بيست و يك سال طول كشيد . مورخان از عبدالملك به عنوان فردي زيرك ، با احتياط ، دورانديش ، اديب ، باهوش و دانشمند ياد كرده اند . ( 2 )
او پيش از به قدرت رسيدن به حمامة المسجد ( كبوتر مسجد ) ملقب بود اما پس از رسيدن به خلافت ، رو به قرآن كرد و گفت : اينك بين من و تو جدايي افتاد و ديگر با تو كاري ندارم . ( 3 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . في رحاب أئمة اهل البيت ، ج 3 ، ص 234
2 . الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 520
3 . تاريخ الخلفاء ، ص 217
99 |
عبدالملك در مدت حكومت طولاني خود ، آن چنان با ظلم و فساد و بيدادگري خو گرفت كه نور ايمان در دل او به كلي خاموش گشت . عمال ستمگر او مانند « حجاج » حاكم عراق « مهلب » حاكم خراسان و « هشام بن اسماعيل » حاكم مدينه نيز همچون خود وي سفاك و بيرحم بودند . ( 1 )
هنگام مرگ حجاج ، در زندان مشهور وي ، پنجاه هزار مرد و سي هزار زن زنداني بودند كه شانزده هزار نفر آنها عريان و بي لباس بودند ، حجاج زنان و مردان را يك جا زنداني مي كرد و زندان هاي وي بدون سقف بود . از اين رو زندانيان از گرماي تابستان و سرما و باران زمستان در امان نبودند . ( 2 )
پس از مرگ عبدالملك ، وليد پسرش به خلافت رسيد . او حجاج بن يوسف را پس از مرگ عبدالملك در پست خود ابقا كرد . در زمان حضرت ، قيام هايي به وقوع پيوست ، در كوفه قيامي به رهبري سليمان بن صرد و سپس به رهبري مختار ، قيامي ديگر شكل گرفت ، عبدالله بن زبير در مكه قيام كرد كه در هر يك از اين قيام ها ، امام مخالفت و موافقت هاي ضمني خويش را ابراز مي نمودند ، اما محور اصلي فعاليت خود را بر تبليغات و تربيت و تهذيب جامعه ديني قرار داد . حضرت سي و پنج سال از عمر شريفش را به اين مهم اختصاص داد تا آنكه پايه هاي نهضت مبارك حسيني را در ضمير امت اسلام استوار كرد . او كوشيد بُعد تراژدي و فاجعه آميز عاشورا را گويا كند تا اين حادثه در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مروج الذهب و معادن الجوهر ، ج 3 ، ص 91
2 . همان ، ج 3 ، ص 166 ـ 167
100 |
عمق وجود نسل هاي آينده ، جاويد بماند و شعله هاي افروخته در دل مؤمنان همچنان فروزان باشد تا بدانجا كه همواره در گوش زمان نجواي : اي كاش ما نيز همراه تو بوديم تا به اين پيروزي بزرگ نايل مي آمديم ، پرطنين بماند .
حضرت از كليد دعا بهره گرفت و شيوه سخن گفتن بنده با پروردگار را با زبان دعا آموخت . خداوند نعمت دعا را به ما ارزاني داشت و تمام اين دعاها را بندگان خدا از پيامبران و ائمه اطهار و آنان از وحي الهي به ارث برده اند . در حقيقت دعا ، انعكاس معارف وحي بر دل هاي پاك و زبان هاي صادق آنان است . بنابراين دعاها گنجينه هاي معارف رباني اند . امام ( عليه السلام ) به عنوان يك انقلابي خداجو ، از مبارزه با طاغوت و فساد كه او را به خاطر شرايط دشوار زمانه به رنج و تعب مي افكندند ، دست برنداشت ، بلكه با نيايش هايي كه دستگاه حكومتي نمي توانست او را از آنها منع كند به مبارزه با دستگاه طاغوت پرداخت .
اين دعاها با توجه به محتواي والا و موعظه هاي رباني كه در بردارند وسيله اي براي تربيت مردم بر تقوا و فضيلت و ايثار و جهاد مي باشند . درود خداوند بر اين روح پاكي كه در اين كتاب موج مي زند و درود خداوند بر كساني كه هر صبح و شام ، با خواندن اين دعاها به درگاه حضرتش زاري مي كنند و پيوند با او را مي جويند .
گلبرگي از فضايل آن امام همام را فرا راه مخاطبان قرار مي دهيم .
101 |
فروتني
علي بن الحسين ( عليهما السلام ) در كنار شكوه و جلالي كه در ديدگان مردم داشت ، در برابر مؤمنان ، بسيار فروتن بود و مي فرمود :
« شتران سرخ موي گران قيمت ، مرا به اندازه بهره اي كه از فروتني دارم ، خوشحال نمي سازد . » ( 1 )
حضرت ، همواره با بندگان خدا با فروتني رفتار مي كرد و به شخصيت انساني آنان ، احترام مي گذاشت . با آن كه در خاندان نبوت بزرگ شده و دانش را از پدر بزرگوارش به ارث برده بود ، براي ارج گذاري به دانش دانشمندان ، گاه در درس آنان حاضر مي شد .
عبدالرحمن بن اردك به دوستش مي گويد : آيا دوست داري تو را از حادثه اي شگفت آگاه كنم ؟
دوستش پرسيد : چه حادثه اي ؟
عبدالرحمن : آيا شنيده اي كه استادي بزرگ و دانشمند ، با اشتياق فراوان در درس شاگردش حاضر شود ؟ هنگامي كه شگفتي و جستجوگري دوستش را ديد ادامه داد :
روزي در مسجد نشسته بودم كه ديدم علي بن الحسين ( عليه السلام ) مردم را كنار زد تا نزد زيد بن اسلم ، شاگرد خودش آمد و در حلقه بحث او نشست . در اين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سير اعلام النبلاء ، ج 4 ، ص 395 .
102 |
ميان ، مردي كه امام سجاد ( عليه السلام ) را مي شناخت [ نافع بن جبير بن مطعم ] شگفت زده شد ، با ديدن او نخست فكر كرد چشمانش دچار مشكل شده و خطاي ديد پيدا كرده است ؛ چند بار چشمانش را ماليد . بار ديگر به آن مرد خيره شد . وقتي يقين كرد كه اشتباه نمي بيند ، به او گفت : خدا تو را ببخشايد ! تو سرور مردماني ! آيا اين همه راه مي پيمايي تا با چنين غلامي هم نشين گردي ؟
علي بن الحسين ( عليه السلام ) هم با كمال خونسردي ، با عنايت و وقار ويژه اي فرمود :
« اي برادر ! اين چه حرفي است ؟ يادگيري علم مطلوب است ؛ چه فرقي مي كند كجا و از چه كسي باشد ؟ به هر روي بايد آن را طلب كرد . ( 1 )
مرد گفت : يعني چه ؟ تو قريش را با همه شرافتشان رها كرده و با غلامي از بني عدي ( فرزند غلام عمر بن خطاب ) همنشين مي شوي ! اين براي ما پذيرفتني نيست .
دوست عبدالرحمن گفت : بر اين باورم كه اين برخوردها ، نشاني از فخر فروشي جاهلي اش بود . چه اشكالي دارد كه كسي غلام باشد ؛ ولي از نظر تقوا و دانش ، به اوج قله انسانيت برسد و ديگران از وجودش فيض ببرند ؟ ! مگر شخصيت افراد را بايد در نژاد آنان جست و جو كرد ؟ !
عبدالرحمن گفت : آفرين بر تو ! به نكته خوبي اشاره كردي ، اين درست همان واكنشي بود كه مالك بن انس ، پيشواي مذهب مالكي ، با شنيدن گفت و گو ، به آن اشاره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تهذيب الكمال ، ج 20 ، ص 386 .
103 |
كرده است . وي درباره اين واقعه گفته است :
« نافع » بسيار مغرور بود و به خود مي نازيد ، ولي علي بن الحسين ( عليهما السلام ) شخصيتي بود كه در دين ، فضيلت و برتري داشت و براي خود حضور در مجلس درس « زيد » شاگرد خود را كوچك نمي شمرد . ( 1 )
سكوتي همراه با عطش شنيدن چيزهاي تازه درباره اين شخصيت فروتن ، بر جان و دل دوست عبدالرحمن سايه افكند و احساس كرد كه مي خواهد باز هم درباره علي بن الحسين ( عليهما السلام ) بشنود و اين بار بايد گوش خود را تيزتر مي كرد تا در رواق تاريخ ، سخن تازه اي از ابن عساكر شافعي بشنود .
ابن عساكر گفت : فروتني و شخصيت بخشي علي بن الحسين به افراد ، شگفت آور است ! او دخترش را به ازدواج غلامش درآورد ؛ معترض او عبدالملك بن مروان بود . وقتي خبر به گوشش رسيد ، با شدت و غلظت ، نامه اي به علي بن الحسين نوشت و بر اين كار وي خرده گرفت . علي بن الحسين در پاسخ نوشت :
( لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ ) ( 2 ) ؛ به يقين براي شما در رفتار رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) الگويي نيكوست .
عبدالملك ، با ديدن اين پاسخ كوتاه اما كامل ، حيرت زده شد و در پي عالمان و دانشمندان فرستاد تا برايش اين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . سير اعلام النبلاء ، ج 4 ، ص388 .
2 . احزاب : 21 .
104 |
آيه را تفسير كنند .
دانشمندان حاضر شدند : عبدالملك گفت : از اين نامه علي بن الحسين چه مي فهميد ؟ دانشمندان ، كمي به فكر فرو رفتند و سپس به شور و مشورت پرداختند ؛ آن گاه ، نماينده آنان گفت : اي امير ! ما فكر مي كنيم كه اين سخن ، اشاره به اين سيره رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) دارد كه ايشان « صفيّه » دختر حييّ بن اخطب را كه اسير وي بود ، آزاد و آن گاه با وي ازدواج كرد !
عبدالملك : درست است ! فكر مي كنم همان باشد كه شما مي گوييد ، امّا درباره ازدواج دخترش با غلام چه مي گوييد ؟
سخن گوي عالمان گفت : اي خليفه ! آن هم شايد اشارتي باشد به سيره ديگر پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) كه آن حضرت دختر عمه اش ، زينب را نيز كه از اشراف زاده هاي قريش بود ، به ازدواج غلام آزاد شده اش زيد بن حارثه درآورد و فخرفروشي هاي موهوم را زير پا نهاد . ( 1 )
عبدالملك ، از اين همه علم و دانش و به كارگيري به جاي حضرت از سيره نبوي ، غرق در حيرت و تحسين شد و از اين كه نمي توانست چون او ، همه مردم را يكسان ببيند ، ناراحت و غمگين بود ؛ تازه دريافته بود كه چرا امام در قلب همگان جاي دارد . او نيك مي دانست كه هيچ گاه نمي تواند چون علي بن الحسين ( عليهما السلام ) ، يكسان نگري به بندگان خدا را پيشه خود سازد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . طبقات ، ج 5 ، ص 110 ؛ تاريخ دمشق ، ج 41 ، ص 399 .
105 |
ناله حجرالاسود
محمد بن حنفيه پيش خود انديشيد ، اين بار سخنم را با او در ميان مي گذارم . از بس كه منويّاتم را در درون خود مرور كرده ام ، براي من تكراري و ملال آور شده است . هر طور باشد ، امسال در مكه او را خواهم ديد و به ديدارش مي روم .
محمد بن حنفيه در مكه ، خدمت علي بن الحسين ( عليهما السلام ) رسيد ؛ تمام نيروي خود را جمع كرد ، ولي احساس كرد دهانش خشك و ضربان قلبش تند شده و نفسش به شماره افتاده است و نمي تواند خواسته خود را عملي كند . . .
امام سجاد ( عليه السلام ) وقتي حال عمو را چنين ديد ، به كمك او شتافت و با لحني پر از مهر و محبّت گفت : عمو جان ! چيزي پيش آمده ؟ نگران چيزي هستي ؟ مي توانم كمكت كنم ؟
ابن حنفيه ، با شنيدن سخنان گرم و همراه با محبت امام ، جاني تازه گرفت و كم كم به حال طبيعي بازگشت . زبانش گشوده شد و به امام عرض كرد :
مي داني كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پس از خودش ، به امامت علي ( عليه السلام ) و پس از وي به امامت امام حسن ( عليه السلام ) و امام حسين ( عليه السلام ) وصيت كرد و پدرت امام حسين ( عليه السلام ) كشته شد و كسي را وصيّ خود قرار نداد .
106 |
من ، هم عموي تو و هم برادر پدرت مي باشم . چون زاده علي ( عليه السلام ) هستم و در سن هم بر تو پيشي دارم ، پس به امامت سزاوارترم ؛ از شما مي خواهم كه در وصايت و امامت ، با من نزاع نكني !
با شنيدن اين سخنان ، امام ( عليه السلام ) به فكر فرو رفت ، تو گويي كه فكر مي كرد چگونه دنيا مي تواند افراد را فريب دهد و از مسير صداقت خارج كند ! از اين رو حضرت فرمود :
« اي عمو ! از خدا بترس و چيزي را كه حقّ تو نيست ، ادّعا مكن . تو را پند مي دهم كه مبادا از نادانان باشي ! بدان كه پدرم ، پيش از آن كه رهسپار عراق شود ، به من وصيّت كرد و يك ساعت پيش از شهادتش نيز اين منصب الهي را به من سپرد و اين شمشير رسول خداست كه نزد من است ؛ بنابراين خود را به اين امر مشغول مكن . »
ابن حنفيه گفت : چه دليلي داري كه شما برگزيده الهي هستي ؟
حضرت فرمود : مگر نمي داني كه خداي تعالي ، امامت را در فرزندان امام حسين ( عليه السلام ) قرار داده است ؟
ابن حنفيه گفت : اين را دليل محكمي نمي دانم ؛ اگر مي تواني نشانه ديگري بياور !
حضرت فرمود : اي عمو ! اگر باور نداري ، بيا تا با هم نزديك حجرالاسود برويم و او را حاكم قرار دهيم و از او بخواهيم تا امام پس از امام حسين ( عليه السلام ) را مشخص كند .
107 |
محمد بن حنفيه كمي فكر كرد و آن گاه ، پيشنهاد حضرت را پذيرفت و گفت : بيا تا به سوي حجرالاسود برويم !
هر دو با هم به سمت حجرالاسود گام برمي داشتند . يكي با روحيه اي آرام و با قلبي مطمئن و ديگري با گام هاي لرزان و در حال شك و ترديد . لحظه اي بعد ، هر دو به سنگ آسماني نزديك شدند . كسي از دل سنگ ، آگاه نبود . اين وديعه الهي ، از نزديك شدن رشته اتّصال زمين و آسمان ، از شادي در پوست خود نمي گنجيد . دلش مي خواست زبان بگشايد و به زينت عابدان ، تهنيت و خير مقدم بگويد ؛ به گونه اي كه همه صداي او را بشنوند .
امام ( عليه السلام ) ، نگاهي به حجرالاسود انداخت . اين نگاه مهربان ، تا عمق وجودش نفوذ كرد و مات و مبهوت ، به حضرت خيره ماند !
امام زين العابدين ( عليه السلام ) رو به محمد بن حنفيه كرد و به وي گفت : عمو جان ! شما بزرگتريد ؛ و احترام شما در اينجا لازم است ؛ اوّل شما به سوي سنگ برويد !
محمد بن حنفيه ، هر چه توان داشت ، در قدم هاي خود جمع كرد و پيش رفت . لب هاي او به دعا مشغول شد و اشك هاي تضرّع بر ديدگانش جاري . از خداوند متعال خواست كه سنگ را به سخن درآورد تا به امامت او شهادت دهد . آن گاه از دعا كردن ، لحظه اي فارغ شد ؛ گوش هاي خود را تيزتر كرد ؛ ولي هيچ صدايي از سنگ برنيامد . به آرامي به عقب بازگشت و راه را براي نزديك
108 |
شدنِ امام سجاد ( عليه السلام ) به حجرالاسود باز گذاشت .
حضرت ، با آرامش و وقاري خاص ، به سوي سنگ آسماني گام برداشت و لبان او با ادبي خاص به دعا مترنّم شد و فرمود :
خدايا ! تو را سوگند مي دهم به آن نامت كه بر سرا پرده مجد نوشته شده ، عزّت و قدرت ، جمال و زيبايي از آن توست ؛ تو را به نام هاي مقدّست سوگند مي دهم كه بر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) و آل محمد ( عليهم السلام ) درود فرستي و اين سنگ را به زبان عربيِ گويا ، به سخن درآوري تا به امام بعد از حسين بن علي ( عليهما السلام ) خبر دهد .
نفس ها در سينه حبس و چشم ها لحظه به لحظه گشاده تر ، گوش ها تيزتر و تيزتر شد تا تأثير كلام امام را به گوش جان بشنوند .
همه مي ديدند كه حجرالاسود ، كم كم به جنبش درآمده و لحظه به لحظه ، صدا و حركت آن زيادتر مي شود و تو گويي كه لب گشوده و مي خواهد با تمام وجود ، به امامت حضرت گواهي دهد ! ناگهان صدايي رسا ، به عربي گويا ، همه فضاي بيت الله را پوشاند ؛ صدايي كه براي حاضران تازگي داشت ولي اين صدا ، آن قدر رسا بود كه نيازي به دقت و تيز كردن گوش نداشت . حجرالاسود ، با صداي پرجاذبه اي گفت :
« اي علي بن الحسين ! خدا گواه است كه پس از حسين بن علي ، پسر فاطمه ( عليها السلام ) دختر رسول خدا ، وصايت و امامت برعهده توست و تو بر محمّد بن
109 |
حنفيه و همه اهل زمين و آسمان ، پيشوا و امام واجب الاطاعه هستي ؛ پس اي محمد ! سخن او را بشنو و از او اطاعت كن ! »
همه اطرافيان غرق در حيرت و شگفتي شدند و از اين كه حجرالاسود ، به امامت علي بن الحسين ( عليه السلام ) گواهي داده ، به قدرت لايزال الهي ، بيش از پيش آگاه شدند و ايمانشان به مولا و مقتدايشان فزوني گرفت . اين صدا به گوش همه آشنا آمد و از همه مهم تر ، دل و روح محمد بن حنفيه را نيز در چتر نفوذ خود گرفت .
محمد بن حنفيه رو به امام زين العابدين ( عليه السلام ) كرد و گفت : اي امام و وصيّ بعد از پدر ! آن چه فرمان دهي ، با جان مي شنوم و فرمانبردارم ، اي حجّت خدا در زمين و آسمان !
همه همراهان به آن چه مي خواستند ، رسيدند و آرام آرام ، راه بازگشت را پيش گرفتند . ( 1 )
در اين ميان ، صداي ناله اي ضعيف ، مانند درختي كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به آن تكيه مي داد و از آن جدا شده بود ، برخاست . اما انگار جز يك تن ، كسي ديگر اين صدا را نمي شنيد .
ناله اندوهگين حجرالاسود ، لحظه به لحظه زيادتر و غمناك تر مي شد ؛ به گونه اي كه امام ( عليه السلام ) بر حال او رقّت و دلسوزي نمود و فرمود : اي سنگ ! چرا اين قدر بي تابي مي كني ؟ من بار ديگر به سوي تو مي آيم ؛ تو شاهد خواهي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . اعلام الوري باعلام الهدي ، ص 153 .
110 |
بود كه هشام پسر عبدالملك ، در زمان حكومت پدرش به حج مي آيد و شماري از اميران ، او را همراهي خواهند كرد . مي آيد تا تو را لمس كند ؛ امّا انبوه جمعيت ، مانع مي شود . منبري براي او مي آورند تا بر آن بنشيند و بر گرد كعبه طواف كند . در همان هنگام ، من نيز براي طواف و استلام مي آيم . وقتي كه به نزديكي تو مي رسم ، مردم كناره مي گيرند و من بار ديگر تو را لمس مي كنم .
هشام تا اين ماجرا را ببيند ، به خشم مي آيد . مردي از او مي پرسد : آيا او را مي شناسي ؟ هشام خود را به ناداني مي زند و مي گويد : نه ، من او را نمي شناسم ! در همين هنگام فرزدق ، شاعري كه سخنان آنها را مي شنود ، مي گويد : اي مرد ! من او را خوب مي شناسم . مرد شامي مي پرسد : اي ابوفراس ! او كيست ؟ فرزدق مي گويد :
اين كسي است كه سرزمين وحي ، با گام هايش آشناست . كعبه و حرم او را مي شناسند . او فرزند بهترين بندگان خداست . او پرهيزگار و پاكيزه و سرشناس است . اين فرزند فاطمه ( عليها السلام ) است ؛ به وسيله جدّش محمد ( صلّي الله عليه وآله ) مُهر خاتميت بر انبيا خورده است . خدا ، دير زمان او را فضيلت بخشيده و شرافت داده است و قلم تقدير ، اين شرافت را بر لوح محفوظ نگاشته است . جدّش ، همان كسي است كه همه پيامبران بر فضيلتش گردن نهاده و امت او نيز از همه امت ها پيش افتاده اند . همگان را مورد
111 |
احسان خويش قرار داده است ، تا تيرگي فقر و ناداريِ مردم زدوده شود .
دو دستش ، همچون باراني است كه سودش همگاني است . همواره بخشش از آن مي ريزد و پاياني ندارد . نرم خويي است كه كسي از تندخويي اش نمي هراسد ؛ زيرا به دو چيز ، يعني بردباري و كرم آراسته است و تندخويي ندارد .
از خانداني است كه دوست داشتنشان ، دين و دشمني با آنان ، كفر است و نزديك شدن به آنان ، عامل نجات و ايمني است .
با دوستي آنان ، بدي و گرفتاري از انسان دور مي شود و احسان و نعمت الهي فزوني مي يابد . چون قريش او را ببيند ، گويد : همه مكارم اخلاق و كرامت ها به او ختم مي شود .
به نقطه اي از عزّت دست يافت كه انديشه هر مسلمان عرب و عجم ، از دست يابي به آن مقام كوتاه است . نزديك است كه ركن حطيم ( حجرالاسود ) كف دستانش را از روي محبت ، با معرفتي كه دارد ، نگه دارد ؛ هنگامي كه وي دست بر آن مي كشد . حجرالاسود ، با شادي و شور وصف ناپذيري مي گويد : واقعاً احساس قلبي ام را چه زيبا به تصوير كشيده اي ! آقاي من ! چند لحظه پيش كه دستتان را از روي من برداشتي ، روحم از بدنم جدا شده و نزديك است از فراقتان تَرَك بردارم »
امام ( عليه السلام ) رو به حجرالاسود مي پرسد : آيا نمي خواهي ادامه ماجرا را بداني ؟
112 |
حجرالاسود : چرا اتفاقاً ! مي خواهم بشنوم ، بيشتر از خود ماجرا ، كلامتان ، روح باز رفته ام را به من برمي گرداند .
امام ( عليه السلام ) فرمود : هنگامي كه فرزدق اين اشعار را مي سرايد ، هشام به شدت خشمگين مي شود و دستور مي دهد تا او را در محلي به نام « عسفان » ميان مكه و مدينه زنداني كنند . . . ( 1 )
و چقدر سخت و كشنده بود براي آن سنگ سياه آسماني ؛ آن گاه كه آخرين كلمات امام را شنيد و دانست كه لحظه فراق نزديك است و بايد به انتظار ديدن يار بنشيند :
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران * * * كز سنگ ناله خيزد ، روز وداع يارانــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . ماجراي فرزدق و هشام در بيشتر منابع اهل سنت آمده است از جمله نك : تاريخ دمشق ، ج 41 ، صص 402 و 403 ؛ تهذيب الكمال ، ج 20 ، صص 401 و 402 ؛ سير اعلام النبلاء ، ج 4 ، ص 398 ؛ حلية الاولياء ، ج 3 ، ص 129 ؛ شذرات الذهب ، ج 1 ، ص 142 ؛ المنتظم ، ج 6 ، صص 331 ـ 333 .
113 |
معصوم هفتم
امام محمدباقر ( عليه السلام )
حضرت امام باقر ( عليه السلام ) ، در سال 57 هجري در شهر مدينه ، چشم به جهان گشود . او هنگام شهادت پدر ارجمندش ، امام زين العابدين ( عليه السلام ) كه در سال 94 رخ داد ، سي و نه سال داشت . نام او محمد و كنيه اش ابوجعفر است و باقر و باقرالعلوم ، لقب اوست .
مادر ايشان ، امّ عبدالله ، دختر امام حسن مجتبي ( عليه السلام ) است و از اين رو ، نخستين كسي بود كه هم از سوي پدر و هم از سوي مادر ، فاطمي و علوي بوده است .
امام باقر ( عليه السلام ) در سال 114 هجري ، در شهر مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع ، كنار قبر پدر و جدّش به خاك سپرده شد . دوران امامت آن حضرت هجده سال بود .
او چهار سال از عمر خود را در سايه جدش ، سبط شهيد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، امام حسين ( عليه السلام ) سپري كرد و از صبغه الهي اي كه در زندگي آن امام شهيد ( عليه السلام ) تجلي يافته بود برخوردار گشت . بي گمان فاجعه جانگداز كربلا بر شخصيت امام باقر ( عليه السلام ) كه لحظه به لحظه شاهد صحنه هاي آن بود ، تأثيرگزار بود . امام ( عليه السلام ) پس از اين فاجعه ، 19 سال و 60 روز در زير سايه پدر بزرگوارش سيدالساجدين ( عليه السلام ) به سر برد . از
114 |
همان روزهاي آغازين حياتش ، خطوط امامت در سيمايش آشكار بود .
در حديثي از ابوالزبير محمد بن مسلم مكي آمده است كه گفت : نزد جابر بن عبدالله بوديم كه علي بن الحسين و فرزندش محمد كه هنوز كودك بود ، وارد شدند ، جابر آن حضرت را در آغوش گرفت ، علي بن الحسين خطاب به فرزندش فرمود : سر عمويت را ببوس ، محمد به جابر نزديك شد و سر او را بوسيد . جابر كه بينايي اش را از دست داده بود ، پرسيد : اين كيست ؟ علي بن الحسين پاسخ داد : اين محمد پسر من است . جابر او را در آغوش گرفت و گفت : اي محمد ! رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بر تو سلام فرستاده ، پرسيدند : چطور ؟
گفت : نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بودم و حسين در اتاق آن حضرت مشغول بازي بود ، پيامبر فرمود : اي جابر ! فرزندم حسين را پسري است كه علي خوانده مي شود چون روز قيامت فرا رسد ، منادي بانگ برآورد كه سيدالعابدين برخيزد . در آن هنگام علي بن الحسين برمي خيزد و براي اين علي پسري به دنيا خواهد آمد كه محمد نام دارد . اي جابر چنانچه او را ديدي سلام مرا به او برسان و بدان كه عمر تو پس از ديدار او ، اندك خواهد بود . پس از اين ديدار ديري نپاييد كه جابر جهان را بدورد گفت . ( 1 )
امام باقر ( عليه السلام ) پس از رحلت پدرش ، امامت مردم را عهده دار شد ، و اين در حالي بود كه خورشيد اقتدار بني اميه افول كرده و پايه هاي حكومت آنان در اثر انقلاب هاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . بحارالانوار ، ج 46 ، ص 227
115 |
پياپي مكتبي ، هر روز سُست تر از روز پيش مي شد ، امام باقر ( عليه السلام ) فرصت نشر معارف قرآني را پيدا كرد . امام ( عليه السلام ) از طريق تربيت گروهي بزرگ از فقيهان و مفسران و حكيمان معارف الهي ، همچون جابر بن يزيد جعفي ، محمد بن مسلم ، ابان بن تغلب ، محمد بن اسماعيل بن بزيع ، ابوبصير اسدي ، فضيل بن يسار و گروهي ديگر از مستعدان را از فيض دانش خويش سرشار مي ساخت . آوازه علوم و دانش هاي امام باقر ( عليه السلام ) چنان اقطار كشور اسلامي را پر كرده بود كه لقب باقرالعلوم يعني گشاينده دريچه هاي دانش و شكافنده مشكلات علوم را به خود گرفته بود . دانشمندان اهل سنت مي نويسند : محمد باقر به اندازه اي گنج هاي پنهان معارف و دانش ها را آشكار ساخته ، حقايق احكام و حكمت ها و لطايف دانش ها را بيان نموده كه جز بر عناصر بي بصيرت يا بدسيرت پوشيده نيست و از همين جاست كه وي را شكافنده و جامع علوم و برافرازنده پرچم دانش خوانده اند . ( 1 )
امام باقر ( عليه السلام ) در سخنان خود ، اغلب به آيات قرآن مجيد استناد نموده از كلام خدا شاهد مي آورد و مي فرمود : هر مطلبي گفتم ، از من بپرسيد كه در كجاي قرآن است تا آيه مربوط به آن موضوع را معرفي كنم .
آثار درخشان علمي پيشواي پنجم و شاگردان برجسته وي ، پيشگويي رسول گرامي اسلام را عينيت بخشيد . محمد بن مسلم ، آن فقيه بزرگ ، از آن حضرت سي هزار حديث روايت كرده است ، همچنين جابر جعفي مي گويد :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . صواعق المحرقه ، ص 201
116 |
ابوجعفر ( عليه السلام ) هفتاد هزار حديث برايم گفت كه هرگز از كسي نشنيده بودم . ( 1 )
از آنجا كه فضاي سياسي در آن روزگار تا حدودي باز شده بود ، اين فرصت براي امام ( عليه السلام ) فراهم گشت تا با بسياري از مخالفان به مناظره بپردازد و آنان را به جاده صواب بازگرداند . ائمه گاهي شيعيان خود را به اذن خداوند به نور او و به تأييد ملائكة الله ، از حقايق خفيه آگاه مي ساختند .
حلبي از امام صادق ( عليه السلام ) روايت كرده است كه فرمود : عده اي بر پدرم وارد گشتند و از او پرسيدند : شاخصه ويژگي هاي امام چيست ؟
آن حضرت فرمود : حد و شاخصه و ويژگي هاي امام بس بزرگ است . چون بر او داخل شويد ، حرمتش را پاس داريد و در بزرگداشتش بكوشيد و بدانچه مي آورد ايمان آريد .
بر اوست كه شما را هدايت كند و در او خصلتي است كه چون بر او وارد شويد هيچ كسي نمي تواند به خاطر بزرگي و ابهت وي خيره بدو بنگرد . زيرا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) چنين بود و امام نيز چنين است .
پرسيدند : آيا شيعيانش را مي شناسد ؟
فرمود : آري همان ساعت كه آنها را ببيند مي شناسد .
پرسيدند : پس آيا ما از شيعيان توييم ؟
فرمود : آري ، همه شما .
پرسيدند : ما را از علامت اين آگاه ساز .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . في رحاب ائمة اهل البيت ( عليهم السلام ) ، ص7
117 |
فرمود : شما را از نام هايتان و نام هاي پدران و قبيله هاي تان آگاه كنم ؟
گفتند : آگاه فرما .
پس پدرم آنان را از نام هايشان و نام هاي پدرانشان و قبايلشان آگاه فرمود .
گفتند : درست گفتي .
پدرم فرمود : آيا آگاه كنم شما را از آنچه در سر داريد ؟ مي خواهيد درباره اين سخن خداوند تعالي كه فرمود :
( كَشَجَرَة طَيِّبَة أَصْلُها ثابِتٌ وَفَرْعُها فِي السَّماءِ ) ( 1 ) بپرسيد . ما علم خود را به هر يك از شيعيانمان كه بخواهيم عطا مي كنيم .
آنگاه پرسيد : اين ها شما را قانع مي كند ؟
گفتند : ما به كمتر از اين هم قانع مي شويم . ( 2 )
شخصيت بارز امام باقر ( عليه السلام ) حسد و كينه خلفاي زمانش را برانگيخت و آنان در پي فرصت و بهانه اي براي آزار حضرت بودند . در يكي از سال ها كه هشام بن عبدالملك به حج رفته بود ، امام باقر و فرزندش حضرت صادق ( عليهما السلام ) هم در حج بودند . امام صادق ( عليه السلام ) در جمع مردم سخنراني مهمي درباره مسأله امامت و خلافت كرد . آوازه اين سخنان به گوش هشام رسيد ، چون آنجا نمي توانست اقدامي كند پس از بازگشت به دمشق ، به فرماندار مدينه نامه نوشت و از او خواست كه امام باقر و فرزندش را به دمشق روانه سازد . در اين سفر ، هشام تصميم داشت كه از محبوبيت و موقعيت اجتماعي امام بكاهد . اما نتيجه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ابراهيم : 24
2 . بحارالانوار ، ج 46 ، ص 244
118 |
معكوس شد و امام در مناظرات و حتي مسابقه تيراندازي پيروز شد و كينه هشام نسبت به امام ( عليه السلام ) نيز افزون تر گشت و تصميم به قتل امام گرفت ، در حالي كه او كامل ترين انسان در زمان خود بود . او راستگوترين و گشاده روترين و بخشنده ترين مردمان بود . در ميان اهل بيت كمترين ثروت و در عين حال بيشترين هزينه را داشت .
هر جمعه يك دينار صدقه مي داد و مي فرمود : صدقه روز جمعه به خاطر فضيلت اين روز بر ديگر روزها ، دو چندان مي شود . چون پيشآمدي غم انگيز به او روي مي نمود زنان و كودكان را جمع مي كرد و آنگاه خود دعا مي نمود و آنان آمين مي گفتند . بسيار ذكر خدا مي گفت . فرزندانش را جمع مي كرد به آنان مي فرمود تا سر زدن آفتاب ذكر بگويند . هر كس از آنان را كه مي توانست قرآن بخواند به تلاوت قرآن مي گماشت . هيچ گاه از دادن صله بر برادران و ديداركنندگان و اميدواران كوتاهي نمي نمود ، هرگاه مي خنديد مي فرمود خداوندا بر من خشم مگير .
معاشرت آن حضرت با برادرانش در نهايت ادب و بزرگواري بود . با برادران ديني مصافحه مي نمود و مي فرمود : آيا نمي دانيد در مصافحه چه چيزي نهفته است ؟ دو مؤمن كه با يكديگر برخورد مي كنند و يكي از آنها با ديگري مصافحه مي كند گناهان آن دو فرو مي ريزد ، چونان كه برگ از درخت مي ريزد و خداوند تا زماني كه آن
119 |
دو از هم جدا شوند به آن دو مي نگرد . ( 1 )
رفتار آن حضرت با مستضعفان با نرمي و مهرباني بود . فرزندش امام صادق ( عليه السلام ) در اين باره مي فرمايد : هنگامي كه كاري را تماماً به غلامان خود مي سپاريد و بر آنان سنگين مي آيد ، با ايشان در بردن آن همكاري كنيد . آن حضرت فرمود : پدرم امام باقر ( عليه السلام ) به خدمتكاران خود دستوري مي داد پس مي نگريست ، اگر آن بار سنگين بود مي گفت بسم الله و با آنان همكاري مي كرد و اگر سبك بود از آنان دور مي شد . ( 2 )
امام ( عليه السلام ) از كار و تلاش كوتاهي نمي فرمود ، چه اين كه كار و كوشش را امري محبوب نزد خداوند و وسيله تقرب مي شمردند . هر چند امام ( عليه السلام ) مي توانست از خدمتگزارانش در كشتزار استفاده كند ، اما وي دوست مي داشت براي تحصيل معاش خانواده اش كوشش كند و خود را به رنج اندازد .
حضرت از اندرزهاي حكيمانه خود ديگران را پربهره مي ساخت ، او به يكي از اصحابش به نام جابر بن يزيد جعفي سفارش كرد : تو را به چند چيز سفارش مي كنم : اگر مورد ستم واقع شدي تو ستم مكن ، اگر به تو خيانت شود تو خيانت مكن ، اگر به تو دروغ گويند تو دروغ مگو ، اگر تو را ستودند شاد مشو و اگر نكوهش كردند بي تابي مكن و درباره آنچه در خصوص تو مي گويند بينديش .
اين وجيزه را ياراي ذكر تمام فضايل نيست ، از اين رو تنها به دو نمونه بسنده مي كنيم :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . حلية الاولياء ، ص 289
2 . همان ، ص 303
120 |
خورشيد دانش
گروهي از اصحاب امام محمد باقر ( عليه السلام ) ، در مسجد نشسته بودند و از جايگاه امام ( عليه السلام ) سخن مي گفتند . يكي از آنان گفت :
دوستان ! به تازگي نكته اي از ذهبي در تاريخ الاسلام خوانده ام كه بسيار جالب و شنيدني است .
همنشينان او گفتند : چرا نمي گويي تا ما هم بيش تر از امام مان بدانيم ؟
گفت : ذهبي نوشته كه محمد بن علي بن الحسين . . . ابوجعفر الباقر ( عليه السلام ) سرور بني هاشم در عصر خويش بود . او اهل فقه ، علم ، شرف ، ديانت ، وثوق و سيادت بود و شايستگي خلافت اسلامي را داشت . باقر لقب داده شده ؛ چون علم را شكافت و ريشه و درونش را شناخت . ( 1 )
ياران امام از شنيدن سخن ديگران درباره سرور خود به وجد آمدند .
عبدالله وقتي اين همه شادماني را در چشمان اطرافيان ديد گفت : دوستان ! حال كه اشتياق تان را ديدم ، دوست دارم نكته ديگري از ذهبي را هم برايتان بگويم .
ذهبي از « حكم بن عتيبه » ـ از بزرگان كوفه ـ و او از سفيان بن عيينه نقل كرده است كه : « مانند محمد بن علي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تاريخ الاسلام ، وقايع سال 101 تا 120 هـ . ق ، ش 549 ، ص 462 .
121 |
و حماد در كوفه نبود . » عجلي مي گويد : ثقه ، پابرجا ، فقيه و صاحب مذهب است .
مغيره مي گويد : « وقتي به مدينه مي آمد ، ستون مسجد پيامبر را برايش آماده مي كردند و در آن جا نماز مي خواند . » « مجاهد » هم به گونه اي ديگر در برابر درياي دانش او به زانو درآمده و مي گويد : « وقتي به فضل و علم او پي بردم كه ديدم در مسجد منا در اطرافش از مردم غلغله اي بود . » ( 1 )
همه دوستان از فضيلت امام به شگفتي درآمده بودند . در ميان آنها ، محمد گفت : دوستان ! بگذاريد من هم داستاني را براي شما بگويم . اين بار حاضران چشم به او دوختند تا ببينند او چه مي گويد . محمد گفت : من نمي دانستم كه امام سجاد ( عليه السلام ) پس از خودش ، فرزندي به يادگار گذاشته است تا اين كه روزي ايشان را همراه فرزندش امام باقر ( عليه السلام ) ملاقات كردم . او را در حال كار و تلاش ديدم . خواستم به او نصيحتي كنم ؛ ولي دقيقاً برعكس شد ! اين را گفت و سكوت كرد .
اصحاب با شنيدن قصه ناتمام محمد ، از او خواستند تا ماجرا را به پايان برساند .
او گفت : در يكي از روزها كه هوا خيلي گرم بود ، در اطراف شهر مدينه مي رفتم . مرد تنومندي را ديدم كه دستانش را بر دوش دو همراه خود گذاشته بود و مي آمد . پيش خود گفتم : بزرگي از بزرگان قريش ، در اين ساعت از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . تذكرة الحفاظ ، ج 1 ، ش 102 ، ص 117 .
122 |
روز ، در اين هواي گرم ، براي طلب دنيا از خانه اش بيرون آمده است . اينك مي روم و او را نصيحت مي كنم . پيش رفتم و سلام كردم .
نفس زنان و عرق ريزان ، پاسخ سلام مرا داد .
گفتم . خداوند تو را اصلاح كند ، در چنين هواي گرمي ، بزرگي از قريش در طلب دنيا چه مي كند ؟ راستي اگر در اين حالت كه در پي دنيا هستي ، مرگ به سراغت بيايد ، چه مي كنيد ؟
آن مرد با شنيدن اين حرف ها ، دست از شانه همراهانش برداشت و ايستاد ، نفسي تازه كرد و با آرامشي خاص گفت : اي مرد ! آيا مرا در حال نافرماني خدا ديده اي كه چنين مي گويي ؟
با شتابزدگي گفتم : نه آقا ! تنها احساس كردم كه در پي دنيا و متاع ناچيز آن هستيد .
گفت : آيا تلاش براي به دست آوردن نيازهاي خود و خانواده را دنياپرستي و دنياگرايي مي داني ؟ در فكر فرو رفتم و سكوت ، وجودم را فراگرفت .
او چون اين حال مرا ديد ادامه داد : به خدا سوگند ، اگر مرگ در اين حالت كه هستم به سراغ من بيايد ، نمي ترسم ؛ زيرا در حالي كه در اطاعت خداوند و بي نياز كردن خود از تو و ديگران هستم ، به آغوش مرگ رفته ام . من وقتي از مرگ مي ترسم كه در حال نافرماني و گناه به درگاه خداوند باشم .
هنگامي كه اين سخنان حكيمانه و روشن گر را از ايشان ، در كمال صبوري و دلسوزي شنيدم ، با حالت
123 |
شرمندگي گفتم : خدا تو را رحمت كند ! من مي خواستم تو را نصيحت كنم ، تو مرا نصيحت كردي .
آن مرد در حالي مرا تنها گذاشت كه قلبم از محبت و ارادت به او لبريز شده بود و لحظه به لحظه ، دور شدن او را با تحسين و تمجيد تماشا مي كردم ؛ تا جايي كه از افق ديدگانم دور شد . با خودم گفتم بي شك او مردي عالم و عارف است ؛ امّا هنوز نمي دانستم او كيست ؟
چند روز بعد ، او را در جايي ديدم كه گروهي دورش گرد آمده و گوش جان به گفتارش سپرده بودند . به آرامي از يكي پرسيدم : اين شخص كيست ؟ گفت : به راستي امام محمد باقر ( عليه السلام ) را نمي شناسي ؟ و من تازه فهميدم كه اين همه كرامت و بزرگواري و ديانت و دانش را تنها مي توان در خانواده اي يافت كه پدرش علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) و مادرش فاطمه بنت محمد بن عبدالله ( عليهم السلام ) است ؛ آنان كه به سرچشمه وحي متّصلند و از جام رحيق مختوم ، نوشيده اند . . . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . تاريخ طبري ، ج 2 ، ص 212 .
124 |
چيره دستي در تيراندازي
هشام بن عبدالملك ، يكي از خلفاي هم عصر امام باقر ( عليه السلام ) بود كه هميشه از محبوبيت و موقعيت فوق العاده امام بيمناك بود و چون مي دانست كه پيروان و دوست داران ، آن حضرت را امام مي دانند ، همواره تلاش مي كرد مانع گسترش نفوذ معنوي و افزايش پيروان آن حضرت شود .
در يكي از سال ها امام باقر ( عليه السلام ) همراه فرزند گرامي خود جعفر بن محمد ( عليه السلام ) در بين جمعي از مسلمانان ، سخناني در فضيلت و امامت اهل بيت ( عليهم السلام ) بيان كرد كه بي درنگ به گوش هشام رسيد .
هشام كه پيوسته وجود امام باقر ( عليه السلام ) را خطري براي حكومت خود مي ديد ، از اين خبر بسيار نگران شد و چون نمي توانست در ايام حج به آن حضرت تعرّض كند ، بي درنگ پس از بازگشت به پايتخت خود دمشق ، به حاكم مدينه دستور داد تا امام باقر ( عليه السلام ) و فرزندش جعفر بن محمد را روانه شام كند .
امام ( عليه السلام ) ، ناگزير همراه فرزند ارجمند خود مدينه را ترك كرد و وارد دمشق شد . هشام براي اين كه عظمت ظاهري خود را به رخ امام ( عليه السلام ) بكشد و به خيال خام خود از مقام آن حضرت بكاهد ، سه روز اجازه ملاقات نداد . در اين سه روز ،
125 |
نقشه هاي فراواني را طراحي كرد تا شايد از مقام و جايگاه او بكاهد . مشاوران ، هر يك طرحي درانداختند . يكي مي گفت :
بياييم جلسه مناظره اي ترتيب دهيم و از گوشه و كنار كشور ، دانشمندان را فراخوانيم و در برابر چشمان مردم ، امام را به چالش و پاسخ گويي بخوانيم .
هشام اندكي انديشيد . دور و بر خود را برانداز كرد ؛ جز مشتي از شاعران ، داستان سرايان و مديحه گويان نديد ، پيشاپيش ، خود را بازنده ميدان مي ديد . از اين رو گفت : اگر از راه مبارزه عملي وارد شويم ، كسي را ياراي رويارويي با او نخواهد بود .
شخصي گفت : اي امير ! فكري به ذهنم رسيد ؛ آيا اجازه مي دهي بيان كنم ؟ هشام به او اجازه سخن گفتن داد . مرد گفت : اي هشام ! همه نيك مي دانيم كه دانش و آگاهيِ محمد بن علي ، سرآمد روزگار است ؛ ولي در اين كه بتواند تيرانداز ماهري هم باشد ، بسيار بعيد است ؛ پس بياييم او را به مسابقه تيراندازي فراخوانيم .
هشام كمي با محاسن خود بازي كرد و سپس در حالي كه چشمانش از شيطنت و شادماني برق مي زد ، دست در جيب كرد و كيسه اي از زر درآورد و به رسم پاداش ، به سوي آن مرد انداخت و گفت : آفرين ! جز از اين راه ، شكست نخواهد خورد ، ترتيب انجام مسابقه را بدهيد ! سپس امام را دعوت كرد . گروهي از درباريان را واداشت تا نشانه اي نصب كنند و هنگام ورود امام ، مشغول تيراندازي
126 |
باشند تا صحنه ، طبيعي جلوه كند .
هنگامي كه امام ( عليه السلام ) به دربار هشام وارد شد . هشام ، طوري حركت كرد كه از كنار تيراندازان بگذرند . وقتي به آنان رسيدند ، ناگهان ايستاد و رو به امام كرد و گفت : آيا مايليد در مسابقه تيراندازي شركت كنيد ؟
حضرت پاسخ داد : من پير شده ام ؛ آيا بهتر نيست مرا معاف داريد ؟ هشام كه مي پنداشت مجال خوبي براي شكست امام به دست آورده و امام باقر ( عليه السلام ) در چند قدمي شكست قرار گرفته ، اصرار و پافشاري كرد و وي را سوگند داد كه دعوتش را بپذيرد . و همزمان ، به يكي از بزرگان بني اميه اشاره كرد كه تير و كمان خود را به آن حضرت بدهد .
همه تيراندازان ، از مسابقه دست كشيدند و با شوق و انتظار ، منتظر واكنش امام شدند . ناگهان ، امام به آرامي تير و كمان را از دست آن مرد گرفت و آماده تيراندازي شد . تيري در چلّه كمان نهاد و نشانه گيري كرد و تير را درست به قلب هدف زد . در برابر چشمان بهت زده ناظران ، امام تير دوم را پرتاب كرد و تير دوم ، در چوبه تير پيشين نشست ، آن را شكافت و به هدف خورد . سپس تير سوم نيز به تير دوم اصابت كرد و به همين ترتيب ، نه تير پرتاب كرد كه يكي پس از ديگري به هدف نشست !
عرق شرم و شگفتي ، بر پيشاني هشام نشست و نزديك بود چشمان بينندگان از حدقه درآيد . گاهي به نشانه و گاهي به حضرت مي نگريستند و زبان دل به تحسين او مي گشودند . آنان تاكنون با چنين صحنه اي
127 |
برخورد نكرده بودند ! هشام هم كه كاخ آمال و آرزوهاي خامش فرو ريخته و نقشه اش بر آب شده بود ، بي اختيار گفت : آفرين بر تو اي ابوجعفر ! چگونه مي گفتي پير شده ام ؟ ! تو سرآمد و چيره دست ترين تيرانداز عرب و عجم هستي ! آن گاه سر به زير انداخت و لحظه اي به فكر فرو رفت . به آرامي سر برداشت ، قدم هاي سست خود را به حركت درآورد و كم كم به جايگاه ويژه خود نزديك شد ، نگاهي به اطراف انداخت . در چشمان حاضران ، محبت و تحسين را به خوبي درمي يافت از اين رو ، چاره اي جز احترام و تعظيم نديد .
امام باقر ( عليه السلام ) و فرزند ارجمندش را در جايگاه ويژه ، كنار خود جاي داد و فوق العاده تجليل و احترام كرد . آن گاه رو به امام ( عليه السلام ) كرد و گفت :
قريش از پرتو وجودتان شايسته سروري بر عرب و عجم است ، اين تيراندازي را چه كسي به تو آموخته است و در چه مدتي آن را فرا گرفته اي ؟
حضرت فرمود : مي داني كه اهل مدينه به اين كار عادت دارند . من نيز در ايام جواني ، مدتي به اين كار سرگرم بودم ؛ ولي بعد آن را رها كردم ، امروز چون تو اصرار كردي ناگزير پذيرفتم .
هشام گفت : آيا جعفر نيز مانند تو در تيراندازي مهارت دارد ؟
امام فرمود : خاندان ما ، اكمال دين و اتمام نعمت را كه
128 |
در آيه ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ) ( 1 ) آمده ، از يكديگر به ارث مي بريم و هرگز زمين از چنين افرادي خالي نمي ماند . ( 2 )
هر چند دربار هشام ، همان گونه كه گفته شد ، براي ابراز عظمت علمي معصوم هفتم ، محيط مساعدي نبود ؛ ولي از حسن اتفاق ، پيش از آن كه ايشان شهر دمشق را ترك كنند ، مجال بسيار مناسبي پيش آمد كه امام براي بيداري افكار عموميو معرفي عظمت و مقام علمي خود ، به خوبي از آن بهره بگيرد .
ماجرا اين است كه هشام ، دستاويزي براي جسارت بيشتر به امام ( عليه السلام ) نداشت و ناگزير ، به بازگشت امام به مدينه موافقت كرد . هنگامي كه امام ( عليه السلام ) همراه فرزند گرامي خود از قصر خلافت بيرون رفتند ، در انتهاي ميدان روبه روي قصر ، با جمعيت انبوهي روبه رو شد . امام ( عليه السلام ) از وضع آنان و دليل گردهم آيي پرسيد ، گفتند : اين ها كشيشان و راهبان مسيحي هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود گرد آمده اند و طبق برنامه همه ساله ، منتظر اسقف بزرگ هستند ، تا دشواري هاي علمي خود را از او بپرسند .
امام ( عليه السلام ) هم به طور ناشناس در آن همايش شركت كردند ، اين خبر ، خيلي زود به هشام رسيد و او نيز افرادي را مأمور كرد تا ناظر وقايع باشند . طولي نكشيد كه اسقف بزرگ كه فوق العاده پير و سالخورده بود ، وارد شد و با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . مائده : 3
2 . دلائل الامامة ، ص 105 .
129 |
شكوه و احترام فراوان ، در صدر مجلس جاي گرفت ؛ آن گاه ، نگاهي به جمعيت انداخت و چون سيماي امام باقر ( عليه السلام ) نظرش را جلب كرده بود ، از ايشان پرسيد : از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان ؟
امام ( عليه السلام ) فرمود : از مسلمانان !
اسقف : از دانشمندان آنان هستيد يا افراد عامي ؟
امام ( عليه السلام ) : از افراد عامي نيستم .
اسقف گفت : پس اوّل من بپرسم يا شما مي پرسيد ؟
امام ( عليه السلام ) : اگر مايليد شما بپرسيد .
اسقف : به چه دليل شما مسلمانان ادعا مي كنيد كه اهل بهشت غذا مي خورند و مي آشامند ، ولي مدفوعي ندارند ؟ آيا براي آن ، نمونه و نظيري در همين دنيا وجود دارد ؟
امام ( عليه السلام ) : بلي ! نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه مي كند ، ولي مدفوعي ندارد !
اين پاسخ امام كه اسقف را شگفت زده كرده بود ، با شگفتي پرسيد : شما كه گفتيد از دانشمندان نيستيد ؟
امام ( عليه السلام ) : من چنين نگفتم بلكه گفتم از افراد عامي نيستم .
اسقف : پس سؤال ديگري بپرسم ؟
امام ( عليه السلام ) : بفرماييد
اسقف : به چه دليل عقيده داريد كه ميوه ها و نعمت هاي بهشتي كم نمي شود و هر چه از آنها مصرف
130 |
شود ، باز به حال خود باقي بوده و كاسته نمي شود ؟ آيا نمونه روشني از پديده هاي اين جهان مي توان براي اين موضوع ذكر كرد ؟
امام ( عليه السلام ) فرمود : آري ! نمونه روشن آن در عالم محسوسات ، آتش است ؛ شما اگر از شعله چراغي صد چراغ هم روشن كنيد ، شعله چراغ نخست به جاي خود باقي است و از آن چيزي كاسته نمي شود .
اسقف هر پرسش و مشكلي به نظرش مي رسيد ، همه را پرسيد و پاسخ قانع كننده شنيد و چون خود را ناتوان ديد ، به شدت ناراحت و عصباني شد و گفت :
« مردم ! دانشمند والامقامي را كه اطلاعات و معلومات او بسيار بيشتر از من است به اينجا آورده ايد تا مرا رسوا كند و مسلمانان بدانند كه پيشوايان آنان از ما برتر و داناترند ؟ به خدا سوگند ديگر با شما سخن نخواهم گفت و اگر تا سال ديگر زنده ماندم ، مرا در ميان خود نخواهيد ديد ! اين را گفت و از جا برخاست و بيرون رفت ! »
غريو شادي از ميان حاضران برخاست . اين ماجرا ، به سرعت در شهر دمشق پيچيد و موجي از شادي ، محيط شام را فرا گرفت . در اين ميان ، هشام از نفوذ معنوي امام خشمگين شد و دستور داد كه حضرت ، همان روز دمشق را ترك كند و براي خنثي سازي اين توطئه ، بي درنگ ، پيشواي پنجم را متهم به گرايش به مسيحيت كرد و با كمال ناجوانمردي ، به برخي از فرمانداران خود در بين راه
131 |
شام به مدينه نوشت :
« محمد بن علي ، پسر ابوتراب ، همراه فرزندش نزد من آمده بود ، وقتي آنان را به مدينه بازگرداندم ، نزد كشيشان رفتند و با گرايش به نصرانيت به مسيحيان تقرّب جستند ؛ ولي به خاطر خويشاوندي كه با من دارد ، از كيفر آنان چشم پوشيدم ! وقتي كه اين دو نفر به شهر شما رسيدند ، به مردم اعلام كنيد كه من از آنان بيزارم ! »
ولي تلاش هاي مذبوحانه هشام براي پوشاندن حقيقت به جايي نرسيد و مردم شهر ياد شده ، كه نخست تحت تأثير تبليغات هشام قرار گرفته بودند ، در اثر نشانه هاي امامت كه از آن حضرت مي ديدند ، به عظمت و مقام واقعي پيشواي پنجم پي بردند و بدين ترتيب ، سفري كه آغاز آن با اجبار و تهديد بود ، به يكي از سفرهاي ثمربخش و آموزنده تبديل شد . ( 1 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . دلائل الامامه ، ص 105-107 .
132 |