استدلال اهلبیت به حدیث غدیر بر امامت

ابوالقاسم صلواتی گلستانی استدلال اهلبیت به حدیث غدیر بر امامت بعضی افراد جاهل می گویند حضرت علی و بقی? اهلبیت(ع) به انتصابی بودن امامت و خلافت عقیده نداشتند ، از این رو به حدیث غدیر بر امامت استدلال نکردند ، بلکه از آن حضرت در نهج البلاغه و از سائر

ابوالقاسم صلواتي گلستاني

استدلال اهلبيت به حديث غدير بر امامت


بعضي افراد جاهل مي گويند حضرت علي و بقي? اهلبيت(ع) به انتصابي بودن امامت و خلافت عقيده نداشتند ، از اين رو به حديث غدير بر امامت استدلال نكردند ، بلكه از آن حضرت در نهج البلاغه و از سائر اهلبيت سخناني بر نفي آن به شرح زير رسيده است :

1- قال علي (ع) والله ما كانت لي في الخلافة رغبة ولا في الولاية إربة ... [1] « حضرت علي (ع) در ابتداي خلافت ظاهري فرمود : قسم به خدا مرا در اين خلافت رغبتي نبوده و در اين فرمانروايي چشم داشت و توقعي ندارم »

ومن كلام له في وصف بيعته بالخلافة ... و بسطتم يدي فكففتها ومددتموها فقبضتها ثم تداككتم عليّ تداك الإبل الهيم علي حياضها يوم ورودها .[2] و در خطبهاي ديگر در توصيف كيفيت بيعت خود فرمود : دستم را گشوديد و من آن را بستم ، دستم را كشيديد و من آن را نگه داشتم ، سپس بر من هجوم آورديد آن سان كه شتران تشنه در هنگام آب خوردن به آبگيرها هجوم آورند

اگر خلافت امري انتصابي از طرف خدا بود حضرت علي رضي الله عنه نمي توانست آن را رد كند و قسم نمي خورد كه به خلافت و امامت اشتياق و رغبت ندارد، زيرا سرباز زدن از تكليف الهي در شأن و منزلت آن بزرگوار نيست.

2- بعد از قتل عثمان ، هنگامي كه بزرگان اصحاب و ياران رسول الله صلي الله عليه و آله ازحضرت علي (ع) در خواست پذيرش خلافت و امامت كردند ، حضرت فرمودند : دعوني والتمسوا غيري ... ولعلّي أسمعكم و أطوعكم لمن ولّيتُمُوهُ أمركم ،واَنا لكم وزيراً خيرً لكم مني اَميراً [3] مرا به حال خود واگذاريد ، از كسي غير از من بخواهيد كه خلافت و ولايت را تصدي كند ... اميد داشته باشيد كه من گوش به فرمانتر و مطيع تر از شما باشم براي كسي كه امر خود را به او سپرده ايد ، و من براي شما وزير باشم بهتر است از اينكه امير شما باشم.

3- حضرت علي (ع) در نامه اي كه به معاويه بن ابوسفيان نوشت فرمود : إنَّه ُ بايعني القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان علي ما با يعوهم عليه ، فليس للشاهد أن يختار ولا للغائب اَن يَرُدّ ، و إنما الشوري للمهاجرين و الأنصار فان اجتمعوا علي رجل وسمّوه إماماً كان لله رضيً ... [4]

بدانكه بيعت كردند با من همان كساني كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند ، پس كسي حق ندارد ، رأي ايشان « أصحاب شوري » را نپذيرد و جز اين نيست كه شوراي

( تعيين كننده ي امام و خليفه ) حق مهاجرين و انصار است ، پس اگر بر شخصي اتفاق نظر كرده و او را امام ناميدند رضاي خدا درآنست.

4-روي القاضي عبد الجبار المعتزلي في كتابه (المغني) عن أبي وائل.... روي صعصعة بن صوحان أن ابن ملجم لعنه الله لما ضربه عليه السلام دخلنا إليه فقلنا يا أمير المؤمنين استخلف علينا

قال: لا ، فإنا دخلنا علي رسول الله صلي الله عليه وآله حين ثقل، فقلنا يا رسول الله صلي الله عليه وآله استخلف علينا، فقال: لا ، إني أخاف أن تتفرقوا عنه كما تفرقت بنوا إسرائيل عن هارون ، ولكن إن يعلم الله في قلوبكم خيرا اختار لكم

والمروي عن العباس أنه خاطب أمير المؤمنين عليه السلام في مرض النبي صلي الله عليه وآله أن يسأله عن القائم بالأمر بعده، وأنه امتنع من ذلك خوفا أن يصرفه عن أهل بيته، فلا يعود إليهم أبدا. [5]

قاضي عبد الجبار معتزلي في كتاب (المغني) از صعصعة بن صوحان روايت مي كند: وقتي كه ابن ملجم بر أمير المؤمنين ضربت زد ، بر آن حضرت وارد شديم و پرسيديم :آيا كسي را خليف? خود قرار نمي دهي ؟ فرمود نه، زيرا ما در مرض وفات پيامبر خدمت آن حضرت رسيديم و درخواست كرديم براي ما خليفه اي تعيين نما ، فرمود نه ، مي ترسم متفرق شويد مانند بني اسرائيل كه از اطراف هارون متفرق شدند ، ولي اگر خدا شما را بخواهد بهترين شخص را براي شما بر مي گزيند .

آنگاه نظير اين مطلب را از أبي وائل از أمير المؤمنين به اين صورت نقل مي كند !

ألا توصي فقال : ما أوصي رسول الله (صلي الله عليه وآله فأوصي ، ولكن ان أراد الله تعالي بالناس خيرا فسيجمعهم علي خيرهم كما جمعهم بعد نبيهم علي خيرهم [6] فرمود: نه ، ولي اگر خدا شما را بخواهد بهترين شخص را براي شما بر مي گزيند چنانكه پس از وفات پيامبر بهترين شخص براي آنان برگزيد !

1- بعضي از امام زادگان نيز گفته اند كه هيچ نصي بر امامت نرسيده ، و حديث غدير دلالتي بر آن ندارد. مثلا ابن سعد در طبقات و خطيب در تاريخش روايت مي كنند از محمد بن سعد ازشبابة بن سوار الفزاري از فضيل بن مرزوق كه مي گويد: شنيدم حسن بن حسن(مثني ) به مردي كه در بار? أهلبيت غلو مي كرد ، گفت : واي بر حال شما ، براي خدا ما را دوست داشته باشيد ( در بار? ما غلو نكنيد )

آن مرد گفت شما خويشاوندان پيامبر هستيد . حسن گفت : اگر خويشاوندي بدون طاعت نفعي به حال كسي داشت كسي كه از نظر پدر و مادر به او نزديك تربود (يعني ابو لهب) از آن بهره مي برد....واي بر شما اگر از خدا بترسيد و در بار? ما حق بگوئيد بهتر به مقصود خود مي رسيد و ما نيز از شما راضي مي شويم .

ثم قال: لقد أساء بنا آباؤنا إن كان هذا الذي تقولون من دين الله ثم لم يطلعونا عليه ولم يرغبونا فيه. فقال له الرافضي: ألم يقل رسول الله، عليه السلام، لعلي من كنت مولاه فعلي مولاه ؟

حسن گفت اگرآنچه شما شيعيان مي گوئيد( امامت أهلبيت) درست باشد پدران ما رفتار بدي كردندكه ما را از آن مطلع نساختند ! رافضي در اينجا پرسيد ،آيا پيامبر به علي (ع) نفرمود : فرمود هر كس من مولاي اويم علي مولاي اوست ؟

حسن پاسخ داد :به خدا قسم اگر پيامبر ازاين جمله امارت و سلطنت را اراده كرده بود صريحا بيان مي كرد چنان كه نماز و روزه وزكات و حج را صريحا بيان نمود و بايد مي گفت: هذا والي الامر والقائم عليكم من بعدي ، فاسمعوا له وأطيعوا اين شخص والي شما پس از من است امر اورا شنيده و از او اطاعت كنيد .

واگر چنين بود كه خدا و رسول علي (ع ) را براي جانشيني بر گزيده بودند جرم و خطاي علي (ع) از همه بيشتر بود ، زيرا دستور پيامبر در تصدي مقام خلافت را انجام نداده يا عذر خود را در ترك آن بيان نكرده است .[7]

پاسخ

اينكه حضرت علي و بقي? اهلبيت (ع) به منصوب بودن خود براي امامت عقيده نداشته و به حديث غدير استدلال نكردند، نادرست بوده و خلاف احتجاجات و تظلم هاي تاريخي اهلبيت به ويژه حضرت علي و زهرا (ع) با خلفاي سه گانه است و خطبه هاي حضرت زهرا (ع) و مناشده هاي امير المؤمنين(ع) بر حقانيت خود براي خلافت در زمان خلفاي سه گانه وابتداي خلافت ظاهري آنرا نفي مي كند .افزون بر خطبه هاي نهج البلاغه از جمله خطب? شقشقيه كه صريحا خلفا را غاصب و خود را مظلوم و تنها مستحق خلافت معرفي مي كند ..

بلي آن حضرت علي (ع) براي گرفتن حق خود به قيام مسلحانه دست نزد ، زيرا پيامبر اكرم (ص) به او سفارش كرد كه اگر پس از من ، مردم از تو اعراض كردند براي احقاق حق دست به قيام مسلحانه نزن و به او فرمود : إنما مثلك كمثل الكعبه تؤتي ولا تأتي - يا - مثل الإمام مثل الكعبة [8] « مثل تو مثل كعبه است كه مردم بايد نزد او بيايند ، كعبه نزد كسي نمي آيد. »

اصولاً فرق نبوت و امامت در همين نقطه است . نبي و رسول در كوچه و خيابان راه مي افتند و با التماس و خواهش با افراد تماس گرفته و علي رغم ميل آنان نور هدايت وحي را به آنان مي رساند. و در اين راه سنگ و چوب و شماتت جاهلان را تحمل مي كنند و هم چون حكيم خرسوار كه فحش مي شنيد ولي با لطافت مار را از شكم شخص خوابيده بيرون كشيد و در پاسخ عذر خواهي شخص خوابيده در وصف حال خود گفت :[9]

من شنيدم فحش و خر مي راندم ربّ يسّر زير لب مي خواندم.

هر زمان مي گفتـم از درد درون اهـــد قومــي إنهم لايعلمون .

ولي ولايت و امامت نعمتي الهي برجامعه است كه تا تعداد قابل ملاحظه اي از مردم آنرا مطالبه نكنند و براي اجراي حدود الهي آماده نباشند عرضه آن بر جامعه سزاوار نيست زيرا ولايت همچون جواهر گران قيمت و مرواريد ارزشمندي است كه جز در مكان و زمان مناسب و به صورت شايسته اي براي مردمي گوهرشناس نبايد عرضه شود .

از طرفي حزب خلافت اقليتي سياس و روانشناس بودند كه از اشتغال حضرت امير به مراسم دفن پيامبر (ص) و كينه هاي انباشت? طوائف تازه مسلمانان قريش سوء استفاده كردند و با توجه به خلأ قدرت در مدينه و اضطراب و نگراني هاي حاكم بر جامعه بر شتر خلافت سوار شدند

و پس از آنان وابستگان خلافت اموي و عباسي براي پوشاندن حقائق دست به كار فرهنگي عظيمي زدند كه يكي از آنها جعل همين افسانه ها ازقول بعضي امام زادگان مانند حسن مثني است .

پس از اين مقدمه در پاسخ خطب? اول و دوم مي گوييم : خلافت در بين مسلمانان دو معني و دو اصطلاح دارد كه تفاوتهاي روشني باهم دارند.

معني اول: خلافت مانند نبوت منصبي الهي است كه پذيرش يا عدم پذيرش مردم درآن، هيچ نقشي ندارد بلكه مردم وظيفه دارند آنرا بپذيرند و با پذيرفتن خليفه الاهي سعادت مي يابند وبا عدم پذيرش آن گمراه مي شوند . دراين بينش، تعيين خليفه امري از جانب خداست وچنين خلافتي قابل غصب يا صرف نظر كردن حتي توسط خود خليفه نيست . در اين صورت اگر مردم بپذيرند امام به وظيفه اش عمل خواهد كرد و اگر نپذيرند او براي تحصيل آن به زور متوسل نخواهد شد .

معني دوم: آنچه پس از وفات پيامبر اتفاق افتاد و مردم بيشتر آنرا مي شناختند كه خليفه را عده اي از مردم انتخاب كرده و از بقي? مردم بيعت بگيرند.در تعريف دوم ، خلافت منصبي انتخابي است . چنين خليفه اي تمام تلاشش درجهت جلب وحفظ اعتماد وآراي مردم است .

پرواضح است كه اگر مردم به دنبال خليفه اي باشند كه پاسخ گوي خواسته ها واميالشان باشد و به همين منظور نزد خليفه منصوب الهي بروند، از او همان چيزي را مي شنوند كه از مولا اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدند.

مي پرسيم اميرالمؤمنين(عليه السلام) به كدام خلافت رغبت نداشته و كدام خلافت را نپذيرفتند؟ آنچه را كه ايشان به آن رغبت نداشت و نپذيرفتند خلافت به معناي دوم بود چرا كه مردم بعد از مرگ عثمان، خواستند با علي ابن ابيطالب عليه السلام بيعت كنند تا اومثل خليفه هاي پيشين با راي مردم زمام امور را بدست بگيرند وطبيعي است توقع داشته باشند كه خليف? منتخب، بهخواسته هاي ايشان تن دهد.

از اين رو امام عليه السلام با بيان فوق به اين خواسته پاسخ مثبت ندادند. واين در شرايطي بود كه روح دنيا پرستي بر مردم حكومت مي كرد. چنانكه تاريخ از نيت هاي بعض از آنان مانند طلحه و زبير كه با حرارت با حضرت بيعت كرده بودند پرده برداشت . در اين وضعيت است كه امام مي فرمايند مرا رها كنيد وبه سراغ ديگري برويد ديگري را پيدا كنيد كه با روش شما و خواسته هاي شما سازگار باشد. چنانكه دنبال? كلام حضرت علت اصلي امتناع حضرت را روشن مي شود. مي فرمايند:

دَعُونِي وَ الْتَمِسُوا غَيْرِي فَإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً لَهُ وُجُوهٌ وَ أَلْوَانٌ لَا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ وَ لَا تَثْبُتُ عَلَيْهِ الْعُقُولُ وَ إِنَّ الْآفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ وَ الْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ. وَ اعْلَمُوا أَنِّي إِنْ أَجَبْتُكُمْ رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ وَ لَمْ أُصْغِ إِلَي قَوْلِ الْقَائِلِ وَ عَتْبِ الْعَاتِبِ ً

« مرا رها كنيد و به سراغ ديگري برويد كه ما به كاري روي آورده‏ايم كه داراي رنگهاي گوناگون است. دلها بر آن قرار نمي‏گيرد و عقل ها پايدار نمي‏ماند. براستي كه همه جا را ابر فتنه پر كرده و راه راست ناشناخته مانده است.

بدانيد اگر من درخواست شما را پذيرا باشم با شما آن گونه كه خود مي‏دانم رفتار خواهم كرد و به حرف ملامت گرها و اين و آن گوش نمي دهم »

در پاسخ مورد سوم ( نام? حضرت ) مي گوييم : استدلال امام علي ـ عليه السلام ـ به معاويه از قبيل «الزام خصم » است كه در اين قبيل موارد بهترين شيوه احتجاج است، يعني به چيزي استدلال شود كه مورد قبول طرف مقابل است. مسلم است كه امام

( عليه السلام ) در اين نامه در مقام بيان معياركلي اسلام در تعيين امام نيست ؛ بلكه در مقام احتجاج با دشمن لجوجي است كه معتقد به مشروعيت خلافت خلفاء قبلي از طريق بيعت مهاجرين و انصار بود ، و اين از باب استدلال با خصم از راه عقايد و افكار و اعمال خود اوست ، كه از آن بعنوان « جدال أحسن » تعبير مي شود .

به عبارت ديگر، حضرت امير ( عليه السلام ) به معاويه كه از طرف عمر و عثمان استاندار و حاكم شام بود ، و آنان را خليفه مشروع مي‏دانست ، خطاب كرده و مي‏فرمايد : اگر از نظر تو معيار مشروعيت خلافت آنان ، اجتماع مهاجرين و انصار است ، همان معيار در خلافت من نيز وجود دارد .

واما مورد چهارم : حديثي از «المغني» قاضي عبد الجبار معتزلي است كه مي گويد : پيامبر (ص) وصيتي برخلافت نكرد، سيد مرتضي در كتاب الشافي پاسخ مي دهد : اولا : اين روايات در هيچ يك از مصادر شيعي نيامده است از اين رو براي ما قابل قبول نيست

ثانيا : اين روايت با رواياتي كه خود اهل سنت بر وصيت پيامبر (ص) برخلافت ابوبكر از آن حضرت روايت كرده اند معارض است .

ثالثا :روايت أبي وائل دلالت مي كند آن حضرت ابوبكر را از خودش برتر مي دانست در حالي كه خلاف روايا ت معتبره در ديد گاه حضرت نسبت به او است . از جمله روايت صحيح بخاري و مسلم كه عمر به حضرت علي (ع) مي گويد : تو ابوبكر را اين گونه مي ديدي ! فرأيتماه كاذبا آثما غادرا خائنا [10] .

رابعا :اين خبر معارض است با روايات فراواني كه به نص بر امامت جناب امام حسن (ع) دلالت مي كند.

ما رواه أبو الجارود عن أبي جعفر عليه السلام أن أمير المؤمنين لما أن حضره الذي حضره قال لابنه الحسن عليه السلام: ادن مني حتي أسر إليك ما أسر إلي رسول الله صلي الله عليه وآله، وأئتمنك علي ما ائتمنني عليه . [11]

«امام باقر عليه السلام فرمود: چون وفات امير المؤمنين (ع) فرا رسيد، به پسرش حسن فرمود: نزديك من بيا ، تا آنچه را رسول خدا( ص) با من مخفيانه گفت، با تو مخفيانه گويم، و آنچه را به من سپرد به تو سپارم، سپس همين كار را كرد.»

وروي حماد بن عيسي عن عمر بن شمر عن جابر عن أبي جعفر عليه السلام قال: " أوصي أمير المؤمنين عليه السلام إلي الحسن عليه السلام وأشهد علي وصيته الحسين ومحمدا عليهما السلام وجميع ولده ورؤساء شيعته وأهل بيته، ثم دفع إليه الكتب والسلاح

امام باقر عليه السلام فرمود: امير المؤمنين (ع) به پسرش حسن وصيت نمود و بر اين وصيت خود حسين و محمد حنفيه هم? فرزندان و روساء شيعه را شاهد گرفت ، و كتاب ها و سلاح امامت را به او تحويل داد .

واما مورد پنجم در بار? سخن حسن مثني پاسخ آن به شرح زير است :

1- اين روايت را تنها بعضي از مورخان أهل سنت آورده وكسي از شيعه آن را نقل نكرده است. وروايات آنان بر فرض صحت سند براي ما حجت نيست . افزون بر آنكه اين حديث درصحاح ايشان نيامده بلكه در كتب فرعي ايشان آمده است .

2-يكي از راويان آن « فضيل بن مرزوق » است كه هر چند عده اي او را توثيق كردند ولي عده اي ديگر او را تضعيف نمودند.ذهبي مي گويد : نسائي او را تضعيف نموده است ، ونيز عثمان بن سعيد اورا تضعيف كرده است ونيز أبو عبد الله الحاكم گفته است فضيل بن مرزوق داراي شرط روايت صحيح نيست ، بر مسلم عيب گرفتند چرا از او در كتاب صحيح خود نقل حديث كرده است [12]

و ابن حجر گفته است : عبد الخالق بن منصورازابن معين پرسيد : آيا به حديث فضيل احتجاج مي شود ؟ پاسخ داد: نخير. زيرا او زياد اشتباه مي كند .

و يكي از راويان اين خبر« شبابة بن سوار فزاري» است كه حديث او اعتبار ندارد ، زيرا عبد الرحمن بن أبي حاتم مي گويد : از پدرم در بار? شبابة بن سوار پرسيدم پاسخ داد :او راست گواست و حديثش نوشته مي شود ، ولي قابل استدلال واحتجاج نيست . [13]

3 -اين سخن كه اگر نصي بر خلافت بود ، علي قيام مي كرد و چون چنين نكرد پس نصي نيست .

اگر منظور قيام مسلحانه باشد ملازمه را قبول نداريم زيرا چنانكه گذشت اين كار مصلحت نبود واگر منظور قيام فرهنگي و احتجاج باشد انكار آن دروغ بزرگي است كه ساحت بزرگوار حسن مثني از آن مبرا است، زيرا براي هم? بني هاشم روشن بود كه حضرت امير عليه السلام براي حق خود قيام نمود واز بيعت با ابو بكر امتناع نمود ولي مردم وي را كمك نكردند . اين سخن مثل آنست كه كسي بگويد انبيائي كه نتوانستند شريعت الهي را اجرا كنند به وظيف? خود قيام نكردند .

در بخش ديگرروايت نفع خويشاوندي پيامبر(ص) در قيامت آن گونه كه جاعل جاهل اين داستان خيال كرده و به سر نوشت ابو لهب بر نفي نص استدلال كرده است . مي گوييم : نص امامت مستلزم اين نيست كه خويشاوندي پيامبر(ص) بدون طاعت نفعي به حال اولاد علي (ع) داشته باشد تا نفي آن بر نفي نص دلالت كند .

4- دلالت حديث غدير بر خلافت چنان واضح بود كه بلا فاصله حسان بن ثابت آنرا از زبان پيامبر به شعر در آورد و در حضور آن حضرت خواند وحضرت اورا تأييد كرد : از جمله اين فراز شعر او ..... رضيتك من بعدي إماما وهاديا ... وهيچ يك از صحاب? حاضر به او اعتراض نكردند ، بلي احتمالات بعيده منافاتي با دلالت واضح ندارد از ين رو غزالي مي گويد : در هر دلالتي احتمالات بعيده مي آيد اگر در دلالت نفي احتمالات بعيده شرط شود هيچ دلالت صريح نخواهيم داشت مثلا : قل هو الله أحد يعني آله الناس نه اله الجن : يا محمد رسول الله ، مي پرسيم كدام محمد؟ به كدام إقليم، در چه زمان رسول خداست ؟ [14]

مي گوئيم اگر پيامبر صريح تر از اين هم مي فرمود: باز متعصبان نمي پذيرفتند و احتمالات بعيدة را مطرح مي كردند ، و مي گفتند منظور از ولايت امر چيزي ديگري است نه امارت ، و پيامبر را در معرفي خليفه مقصر ميدانند

5- اين نقل منافات دارد با قيام امام حسين (ع) در كربلا كه حسن مثني درآن شركت داشت و زخمي شد و به وسيل? خويشان مادري اش از معركه نجات يافت، اساس آن قيام بر اساس حقانيت امام منصوص وبطلان امام غير منصوص بود و اگر نه خلافت معاويه و پسرش يزيد اشكالي نداشت .

6- اين روايت منافات دارد با آنچه از نو? او «محمد بن عبد الله بن الحسن المثني » رهبر قيام مدينه نقل شده است كه

أبوالعباس المبرد نقل مي كند : وي در پاسخ منصور دوانيقي وتهديد وي پس از قيام نوشت: من عبد الله محمد المهدي أمير المؤمنين إلي عبد الله بن محمد -أما بعد ....قد تعلم أن الحق حقنا و أنكم طلبتموه بنا ، و نهضتم فيه بشيعتنا و حظيتموه بفضلنا ، وإن أبانا عليا كان الوصي و الامام ، فكيف و رثتموه دوننا و نحن أحياء ؟ ....«.مي داني كه امامت و خلافت حق ما بود و شما به ناحق آنرا گرفتيد و پدر ما علي وصي پيامبر و امام بعد از او بود.»

علامه مير حامد حسين پس از اشاره به اين پاسخها مي افزيد : يكي از شگردهاي نواصب همين است كه سخني بر زبان يكي از امامزادگان مي گذارند و رياكارانه از او تعريف مي كنند تا خود ائمه را بكوبند . [15]



[1] - شرح نهج البلاغه عبده، خطبه‏200.

[2] - نهج البلاغة خطبه 220 .

[3] - نهج البلاغة خطبه 92.

[4] - نهج البلاغة نام? 6 .

[5] - الشافي ج3/91 نقلا عن المغني.

[6] - الشافي ج3/91 نقلا عن المغني.

[7] - الطبقات ، 5 /320 ، محمد بن سعد كاتب واقدي.

[8] - تاريخ طبري ج 2 / 146 كفاية الطالب كنجي ص 244 تفسير در المنثور ذيل آيه خير البريه.

[9] - مولوي شاعر ، رفتار انبياء را با مردم به حكيم خر سواري تشبيه مي كند كه به شخصي رسيد كه زير درخت سيب خوابيده و دهانش باز بود و ماري به دهان او فرو رفت . حكيم ديد اگر شخص خوابيده را بيدار كرده و مطلب را به او بگويد او از وحشت سكته ميكند و اگر سكوت كند مار درون شكم ، او را مي كشد . به جاي آن وي را بيدار و با ضرب و شتم او را مجبور به خوردن سيبهاي گنديد? پاي درخت كرد . آن شخص به اكراه سيبها را مي خورد ولي به حكيم فحش مي داد و اعتراض مي كرد : چرا مرا به اين كار وا مي داري ؟ تا آنكه بر اثر سيبهاي خورده شده او استفراغ كرد و مار از دهان او بيرون پريد ! و شخص بيدار شده تازه حكمت دستورات خلاف ميل او را فهميد ، شروع به عذر خواهي از حكيم نموده و در ضمن از او پرسيد آيا توفحش هاي مرا مي شنيدي با اين حال اين همه براي من دلسوزي مي نمودي ؟! حكيم پاسخ داد :

[10] -صحيح مسلم باب حكم الفيئ 13 /1376 .

[11] - الكافي ج 1 باب الاشاره و النص علي الحسن (ع) وبحر الانوار ج 43 /322 .

[12] - ميزان الاعتدال 3 / 362 .

[13] - الجرح والتعديل - المؤلف : عبد الرحمن بن أبي حاتم محمد الرازي، دار إحياء التراث العربي - بيروت الطبعة الأولي ، 1271 ق

[14] - المنخول في علم الاصول : 184 .

[15] - نفحات الزهار ، ج9/ 142 ، ميلاني.


| شناسه مطلب: 73598