بخش 13

نقض نص و کشف خدائع


300


ب ) نقض نص و كشف خدائع

صبح ازل ، به اتكاء نصوص وصايت و در سايه الواح علي محمد شيرازي ، در مقام من يظهره الله ، زعامت بابيه را به عهده گرفت . و به تصريح گوبينو در كتاب « اديان و فلسفه هاي آسياي مركزي » و ادوارد براون در مقدمه كتاب : « نقطة الكاف » ميرزا جاني كاشاني : « عموم بابيه . . . بلا استثناء او را بدين سمت شناختند و او را واجب الطاعة و اوامر او را مفروض الامتثال دانستند و متفقاً در تحت كلمه او مجتمع گرديدند . ( 1 ) »

درخصوص چگونگي حالات صبح ازل درسالهاي1266 ـ 1268هـ . ق ، دقيقاً اطلاعات جامع و موثقي در دست نداريم . با اين همه از بررسي دقيق مأخذ تاريخي و ديگر كتابهاي رسمي بهائيان سه موضوع روشن و مسلم مي شود كه « اولا : صبح ازل در چنين دوراني ، تابستانها را در شميران در حوالي طهران و زمستانها را در نور مازندران مي گذرانيد و تمام اوقات خود را به نشر و تعليم آثار باب و تشييد مباني دين جديد مي پرداخت . ( 2 )

ثانياً : به دليل جواني و ناپختگي صبح ازل ، برادرش حسينعلي ميرزا ، كه از او نيز بزرگتر بوده است به عنوان پيشكار صبح ازل امور بابيه را اداره مي كرد و بنا به تصريح محمد علي فيضي در كتاب حضرت بهاء الله منزل ايشان در تهران محل رفت و آمد بزرگان و مشاهير اصحاب شد و امور مهم همواره در آنجا رتق و فتق مي گرديد و در اكثر موارد از آن حضرت اخذ دستور مي نمودند . ( 3 ) »

با اين همه نبيل زرندي ! در تاريخ خود مي نويسد : « حضرت بهاء الله در كرمانشاه به ميرزا احمد و من امر فرمود كه به طهران برويم و مرا مأمور نمودند كه به محض ورود به طهران به همراهي ميرزا يحيي به قلعه ذوالفقارخان كه نزديك شاهرود است برويم و در آنجا بمانيم تا بهاء الله به طهران مراجعت نمايد . . . من چون به طهران رسيدم و امر مبارك را به ميرزا يحيي ابلاغ نمودم براي اجراي امر و مسافرت از طهران به شاهرود حاضر نشد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نقطة الكاف ، ص38

2 . همان ، و ذيل ترجمه انگليسي كتاب : مقاله شخصي سياح ، ص374

3 . صفحه 40 .


301


و از اين گذشته مرا هم مجبور كرد به قزوين بروم و نامه چند براي يارانش ببرم . ( 1 ) »

بر اين اساس عليرغم نظر بهائيان صبح ازل با تمام تفاصيل مذكور در خصوص جواني و ناپختگي وي به دليل دارا بودن وجهه در ميان بابيان در همه موارد مطيع برادر ناتنيش حسينعلي ميرزا نبوده و زير بار او نيز نمي رفته است .

حسينعلي ميرزا اگر چه بزرگتر از برادرش صبح ازل بود ، ولي در ميان بابيان چندان شخصيتي خاص نداشته است و اگر چنانچه شواهدي ملاحظه مي شود كه در رتق و فتق امور بابيان مرجعي مورد احترام بابيان بشمار مي آمده است . به دليل آن بوده كه وي از طرف صبح ازل يا به زعم بابيان من يظهره الله به عنوان پيشكار و منشي انتخاب شده بود و چنين موقعيتي ناشي از انتصاب مذكور بوده ، نه اينكه مورد توجه خاص علي محمد شيرازي و يا جماعت بابيان بوده است .

برعكس ، طبق تصريح نبيل زرندي حسينعلي ميرزا در پاسخ سؤال مجتهد آمل علناً اذعان مي دارد كه : « ما گفتيم اگر چه با حضرت باب ملاقات نكرده ايم ولي محبت شديدي به او داريم . ( 2 ) » و اين نشان مي دهد كه ميرزا حسينعلي تا اعدام علي محمد شيرازي با وي گفتگويي نكرده و به گفته امان الله شفا در كتاب : نامه اي از سن پالو : « حتي موقعي كه باب رادر « كُلَيْن » نزديك طهران توقف داده بودندبهاءموقع رامغتنم شمرده خودي به باب مي رساند تاجلب توجه اورا بنمايد ولااقل دررديف ملاحسين قدوس درآيد » و از قلم باب در مدح وتشويق اوچيزي صادر شود تا نزد بابيان مانند ملاحسين و قدوس مقامي و احترامي يابد .

ولي به قرائن باب را از او خوش نيامده و ميداني به او نمي داده تا آنجا كه بهاء و بهائيان اين ملاقات را مخفي داشته و چنان اشاعه دادند كه در عالم ارواح با يكديگر ملاقات كرده اند .

كما اينكه عباس افندي در مقاله شخصي سياح ص 88 مي نويسد :

« و در سرّ مخابره و ارتباط با باب داشت . » ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تلخيص تاريخ نبيل زرندي ، ص622

2 . همان ، ص477

3 . مقاله شخصي سياح ، ص326


302


بهرحال آنچه مسلم است ، روابط ميرزا حسينعلي با صبح ازل مبتني بر پيشكاري ميرزا حسين و من يظهره اللهي صبح ازل ، بسيار حسنه و از هيچگونه سوء ظني برخوردار نبوده است .

پس از سوء قصد بابيان به جان پادشاه وقت : « ناصرالدين شاه قاجار » در 28 شوال 1268 هـ ق = 15 اوت 1852 م ، مأموران حكومتي بناي بابي گيري گذاردند .

منابع موثق درباره وقايع بابيه اتفاق نظر دارند كه صبح ازل در ايّام بابي گيري در نور مازندران بسر مي برد . و با لباس مبدّل درويشي و عصا و كشكول خود را از سر حد ايران بيرون افكند و در اواخر 1268 هـ ق يا اوائل سنه 1269 هـ ق به بغداد ورود نمود . چهار ماه بعد از او برادرش بهاء الله ( ميرزا حسينعلي ) كه از واقعه سوء قصد به ناصر الدين شاه تا آنوقت در طهران محبوس بود . از زندان خلاص شده او نيز به بغداد ملحق شد و كم كم بابيه از هر گوشه ايران بدانجا روي آورده . بتدريج حضرات بغداد را مركز عمده خود قرار دادند و تا سنه 1379 يعني قريب ده سال در عراق عرب بسر بردند . ( 1 )

در اوائل ايام توقف در عراق عرب توافق همگان مبني بر تبعيت و اطاعت از صبح ازل كماكان به قدرت خود باقي بود . ولي ميرزا حسين با اتخاذ اين سياست كه صبح ازل را در پس پرده نگاه داشته و خود به امور بابيه در بغداد اشتغال ورزد موجب تحكيم روز افزون موقعيت حسينعلي ميرزا در ميان بابيان گرديد .

بدين روال چون سستي و بي صلاحيتي صبح ازل بر منصب رياست معلوم همگام شده بود و با توجه به تعاريف علي محمد شيرازي از من يظهره الله صبح ازل را مصداق چنان تعاريفي نمي يافتند . خرده خرده اين فكر در ميان زعماي جماعت بابيه رونق گرفت كه آنان چه چيزي ازصبح ازل كمتر دارند كه من يظهره الله نشده اند ؟ از سوي ديگر چون بر حسب ظاهر دست مريدان از دامن صبح ازل كوتاه گرديده بود و فقط ميرزا حسينعلي پيوسته با مريدان مأنوس و محشور بود ، هواي رياست و عزل صبح ازل در مخيله هر يك ازقدماي بابيه عموماً وميرزا حسينعلي خصوصاً رونق گرفت با چنين زمينه اي بابيه در عراق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . نقطة الكاف ، ص39


303


با دو واقعه مهم روبرو گرديد :

اول : حسينعلي ميرزا در اثر كسب موقعيت خاص در ميان بابيه به تصريح « شيخ احمد روحي » و « آقا خان كرماني » : كم كم بعض آثار تجدد و مساهله و خود فروشي و تكبر در احوال بهاء الله مشهود گرديده بعضي از قدماي امر ؛ از قبيل ملا محمد جعفر نراقي و ملا رجبعلي قهير و حاجي سيد محمد اصفهاني و حاجي سيد جواد كربلائي و حاجي ميرزا احمد كاتب و متولي باشي قمي و حاجي ميرزا محمد رضا و غيرهم از مشاهده اين احوال مضطرب گشته بهاء الله را تهديد نمودند و به درجه اي بر او سخت گرفتند كه وي قهر كرده از بغداد بيرون رفت و قريب دو سال در كوه هاي اطراف سليمانيه بسر برد و در اين مدت مقر وي معلوم بابيان بغداد نبود . ( 1 )

ميرزا حسينعلي بنا به تصريح عباس افندي ، به مدت دو سال در نواحي سليمانيه در نزد دراويش نقشبنديه و قادريه بسر مي برد . ( 2 ) و در اين ايام با لباس مبدل درويشي و در دست گرفتن كشكول ، با نام جعلي درويش محمد كه شوقي افندي آن را در كتاب قرن بديع ( 3 ) مورد تأييد قرار داده است زندگاني مي كرد .

چگونگي زندگاني حسينعلي ميرزا در ايام سليمانيه دقيقاً معلوم نيست .

عباس افندي پيرامون چگونگي احوالات ميرزا حسينعلي در سليمانيه عراق مي نويسد : « چندي نگذشت كه افضل علماي آن صفحات بويي از اطوار و احوال او برده در حل بعضي مسائل مشكله از معضلات مسائل الهيه با او محاوره مي نمودند و چون آثار كافيه وبيانات شافيه از اومشاهده نمودند نهايت احترامورعايت را مجري داشتند . . . . » ( 4 )

در حالي كه آنچه كه مسلم است پس از گذشت دو سال از اقامت ميرزا حسينعلي در مناطق مذكور كار بر او بسيار سخت شده و بنا به تصريح كتاب : رحيق مختوم دراويش او را از خانقاه اخراج كردند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . هشت بهشت .

2 . مقاله شخصي سياح ، ص70

3 . قرن بديع ، ترجمه نصرالله مودت ، ج2 ، ص112

4 . مقاله شخصي سياح ، ص241


304


از اين رو ناچار به نوشتن نامه اي به برادرش صبح ازل گرديد و صبح ازل نيز به گفته شيخ احمد روحي و آقاخان كرماني وقتي كه عريضه استدعائيه ( 1 ) ميرزا حسينعلي را ملاحظه نمود كه در آن نوشته است :

« . . . و كيف اذكر يا الهي ما مستني من بدايع قهرك و لوامع بطشك اما كنت حمامة بيتك و انمله وادي احديتك او بقّاً من بيداء صمدانيتك او بعوضة من برار ليتك فبقرتك قد جفت عظامي و انهدمت اركاني ان تعفو عني فانك انت خير راحم و ان تعذبني فانك انت الغفور الرحيم . »

فهميد كه محل اقامت وي كجاست ، از اين رو نامه اي مبني بر دعوت و احضار او به بغداد ، به وي نگاشت ، بعدها ميرزا حسينعلي در كتاب ايقان ( 2 ) خود به اين امر اذعان داشت و چنين نگاشت : « باري تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد لابداً تسليم نمودم و راجع شدم » .

بر اين اساس و آنچه كه مسلم است ميرزا حسينعلي پس از بازگشت به بغداد و گذشت حدود سه الي چهار سال از مراجعت ، كتاب ايقان را در اثبات دعاوي علي محمد شيرازي نگاشته است و اين كتاب به خوبي نشان مي دهد كه تا سال 1278 هـ ق ( 3 ) كه سال اتمام تأليف كتاب ايقان است . ظاهراً خود را مطيع و زيردست صبح ازل مي دانسته است ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . تنبيه النائمين ، ص13 ، مرحوم ميرزا حسن نيكو در كتاب : فلسفه نيكو ، جلد چهارم ، صفحه 58 ، متن مذكور را درج كرده است . نسخه اين متن ، به گفته عزيه خانم : « در پيش اغلب بيانيين ضبط است » .

2 . ص195

3 . ميرزا حسينعلي در كتاب : ايقان خود در اين خصوص گويد : « و باري هزار و دويست و هفتاد و هشت سنه از ظهور نقطه فرقان گذشت و جميع اين همج رعاع در هر صباح تلاوت فرقان نموده اند و هنوز به حرفي از مقصود فايز نشده اند » و دليل قطعي بر اينكه مقصود از تاريخ مذكور 1278 سال از هجرت است نه از بعثت ( يعني 1268 هجري ) به عادت بابيه كه غالباً از بعثت تاريخ مي گذارند و بعثت را به زعم خود ده سال قبل از هجرت فرض مي كند علاوه بر آنكه خود بودن بهاء الله در بغداد كه در سنه 1269 هجري بدانجا رفت بالبداهه مبطل اين احتمال است . اين فقره ديگر از كتاب ايقان است « و ليكن اين انوار مقدسه هجده سنه مي گذرد كه بلايا از جميع جهات مثل باران بر آنها باريد و به عشق و حب و محبت و ذوق كه جام رايگان در سبيل سبحان انفاق نمودند » و چون ظهور باب در سنه 1360 هجري بود پس ضرورتاً هيجده سال بعد از آن مي شود 1278 هجري . مراجعه شود به كتاب : نقطة الكاف


305


چنانچه در كتاب مذكور چنين مي نويسد :

« باري اميدواريم كه اهل بيان تربيت شوند و در هواي روح طيران نمايند و در فضاي روح ساكن شوند حق را از غير حق تميز دهند و تلبيس باطل را به ديده بصيرت بشناسند . اگر چه در اين ايام رايحه حسدي وزيده كه قسم به مربي وجود از غيب و شهود كه از اول بناي وجود عالم با اينكه آن را اولي نه تا حال چنين غل و حسد و بغضائي ظاهر نشده و نخواهد شد ؛ چنانچه جمعي كه رايحه انصاف را نشنيده اند رايات نفاق برافراخته اند و بر مخالفت اين عبد اتفاق نموده اند و از هر جهت رمحي آشكار و از هر سمت تيري طيار با اينكه به احدي در امري افتخار ننمودم و به نفسي برتري نجستم مع هر نفسي مصاحبي بودم در نهايت مهربان و رفيقي به غايت بردبار و رايگان با فقرا مثل فقرا بودم و با علما و عظما در كمال تسليم و رضا مع ذلك فوالله الذي لااله الا هو كه آن همه ابتلا و بأساء و ضراء كه از اعداء و اولي الكتاب وارد شد نزد آنچه از احبا وارد شد معدوم صرف است و مفقود بحت باري چه اظهار نمايم كه امكان را اگر انصاف باشيد طاقت اين بيان نه و اين عبد در اول ورود اين ارض چون في الجمله بر امورات محدثه بعد اطلاع يافتم از قبل مهاجرت اختيار نمودم و سر در بيابان هاي فراق نهادم و دو سال وحده در صحراهاي هجر بسر بردم و از عيونم عيون جاري بود و از قلبم بحور دم ظاهر چه ليالي كه قوت دست نداد و چه ايام كه جسد راحت نيافت و با اين بلاياي نازله و رزاياي متواتره فوالذي نفسي بيده كمال سرور موجود بود و نهايت فرح مشهود زيرا كه از ضرر و نفع و صحت و سقم نفسي اطلاع نبود به خود مشغول بودم و از ما سوي غافل و غافل از اينكه كمند قضاي الهي اوسع از خيال است و تير تقدير او مقدس از تدبير سر را از كمندش نجات نه و اراده اش را جز رضا چاره نه قسم به خدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه و مقصود جز اين نبود كه محل اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضر احدي نشوم و علت حزن قلبي نگردم غير از آنچه ذكر شد خيالي نبود و امري منظور نه اگر چه هر نفسي محملي بست و به هواي خود خيالي نمود ، باري تا آنكه از مصدر امر حكم رجوع صادر شد و لابد تسليم نمودم و راجع شدم ، ديگر قلم عاجز است از ذكر آنچه بعد از رجوع ملاحظه


306


شد حال دو سنه مي گذرد كه اعداد را اهلاك اين عبد فاني به نهايت سعي و اهتمام دارند چنانچه جميع مطلع شده اند . مع ذالك نفسي از احباب نصرت ننموده و به هيچ وجه اعانتي منظور نداشته بلكه از عوض نصر حزن ها كه متوالي و متواتر قولا و فعلا مثل غيث هاطل وارد مي شود واين عبد در كمال رضا جان بركف حاضرم كه شايد از عنايت الهي و فضل سبحاني اين حرف مذكور مشهور در سبيل نقطه و كلمه مستور فدا شود و جان دربازد و اگر اين خيال نبود فوالذي نطق الروح بأمره آني در اين بلد توقف مي نمود و كفي بالله شهيداً و اختم القول و لاقوة الا بالله و انالله و انااليه راجعون انتهي »

به استثناي بيان مذكور در كتاب ايقان مدارك و اسناد فراواني در دست اطرافيان صبح ازل موجود است كه حسينعلي ميرزا پس از اعدام علي محمد شيرازي در همه جا ايران وعراق ، تا سالهاي ( 1281 ـ 1283 ) هـ ق به جانشيني بحق صبح ازل پس از علي محمد شيرازي اذعان و اعتراف داشته خود را مانند همه بابيان مطيع بي قيد و شرط صبح ازل مي خوانده است . . . چنانچه اشاره اش گذشت .

عزيه خانم خواهر ميرزا حسينعلي بهاء ، مقداري از اين اسناد و مدارك را در رساله تنبيه النائمين و در پاسخ رساله عباس افندي فرزند و جانشين ميرزا حسينعلي ( سابق الذكر ) متذكر شده است ، كه لازم است پژوهندگان تأمل در محتويات اهم آنها را مد نظر داشته باشند :

1 ـ « اين مناجاتي است كه جناب اخوي در بغداد به خدمت حضرت ثمره عرض كرده :

« قدأخذت القلم حينئذ يا الهي من عندك و وصفت المراد بين يديك و لم ادرماتريد ان تنزل عليه و تظهر منه من مقادير بدع صنعك و تدابير عز حكمتك ـ تا آنجائي كه ذكر مي نمايد ـ : « ولكن اني فوعزتك ما ارضي بكل ذلك مااحب ان التفت بشيء من ذلك الاّ بأن تجعلني بكلي منقطعا اليك و راجعاً و راضيامنك و ذلك يكون بأن تشاهد شعري مخضباً بدمي حين الذي اكون جالساً علي التراب و كان رأسي عرياناً و رجلي متحافيا و جسمي متبلبلا و روحي من العطش مضطربا اذا أنظر الي اليمين و لااجد ناصر دونك و اتوجه الي اليسار ولن أشاهد معينا سواك ليعينني في شيء او يسقيني بشربة ماء اويرافقني


307


في صري اويوافقني في كربي و بلائي اذا اقيم من مقامي ولن أقدر علي القيام من الضعف الذي اكون فيه و اكبب علي وجهي علي التراب مرة اخري و اناديك حينئذ في سري يا حبيبي أقبلت مني و رضيت عني و أنت تجيبني يا حبيبي هنيئاًلك فيما وفيت بعهدك و جئت بميثاقك و عند ذلك أصعق بين يديك من كثرة الدم جري من عروقي كان الارض كلها أحمرت منه اكون في صعقي بما لاعدله و لن يقدر أحد ان يحصيه الا انت و بعد الذي افارقك روحي اتكلم معك في حياتي من غير حرف و لاصوت و لاذكر اذا يحضربين يدي من جعلته اشقي العباد تا آنجايي كه در مناجات ذكر مي نمايد لانك لم تزل كنت سلطانا علي و لم ازل كنت عابدا لوجهك و كنت مالكا لنفسي و كنت مملوكاً لنفسك و ذليلا عندك و حقيراً لسلطنتك و معدوماً لدي ظهور قدرتك و مفقود اعند تجلي أنوار عز ازليتك رغماً للذين يريدون ان يفسدون في أرضك و يعلون في بلادك و يحدثون في الملك مالاقدرت لانفسهم و مراتبهم فسبحانك سبحانك عن كل ذلك و عن كل ماوصفتك به بل ان عبدك هذا يكون عابداً لمن يطلبك و ناصراً لمن ينصرك فوعزتك لم أجد لنفسي عزا اكبر من ذلك و لارتبة اعظم من هذا باقتدار مشيتك الي زروة سموات ازليتك و تصعد هذا فسبحانك سبحانك يا الهي ما أعجب بدايع صنعك في مغرب الاشارات و تستره في ظلمات الدلالات بحيث يسكن و حينئذ لما وصل الامر الي هذا المقام ينبغي ان ارجع القول الي لحن اخري لعل يصعد به العباد الي افق الاعلي و رفارف الابهي ان انتهي اللوح و ماتم مراتب الشوق في صدر الورقاء و مقامات الذوق في قلب الوفاء و لكن لماتم و انتهي الي اختم الذكر بانه لااله الا هو و طلعته الا علي نوره و ضيائه و وجهة القدس مجده و جماله و هيكل النور ذاته و سراجه انا كل بكل موقنون . »

بعد به فارسي نوشته اند به اين مضمون بر يكي از دوستان به خط خودشان اين نوشته را هم نوشته ام ارسال داشتم به نظر شما برسد بعد هركس بخواهد مراتب عبوديت و مقامي را كه نفس در هر آن و هر ساعت بايد از آن غافل نشود در اين نوشته بايد نظر كند يعني خود قاري در همان رتبه باشد و الا از حق محسوب نيست . ابداً ابداً زيرا كه عبد هميشه بايد در مقام انقطاع و معارج فناسير نمايد كه همان رتبه بقاء بالله است به قول مردم هرگز اين بنده دوست نداشتم كه چنين نوشته ها و يا چنين مكاتيب نوشته شود باري


308


لابد شدم اگر به قزوين مصلحت بدانيد خدمت جناب آقا سيدهادي بفرستيد كه ايشان به جناب حاجي شيخ و غيره القاء نمايند كه شايد اين حرف ها تمام شود اگر چه همه اين حرفها معدوم و مفقود است . »

2 ـ « از زبان پدر بزرگوارت بگويم آثار قدرت و جلالت آن شخصي را كه به او كافر شده ايد كراراً و مراراً سراً و جهاراً ليلا و نهاراً در خلأ و ملأ گفته كه اگر ميرزا آقا خان صدر اعظم مي گويد كه سيد باب در حوزه درس حاجي سيد كاظم رشتي حاضر مي شده و اتخاذ بعضي مطالب از او كرده و درك معاني برخي از احاديث مشكله غير منحله از او نموده كه به اين سبك و طرز آياتي بديع آورده است اينكه مي گويند درس نخوانده دروغ است من ميخواهم دست اين برادر كوچك خودم را كه او مي داند درس نخوانده و معلمي نداشته و از قواعد عربيت و لسان آيات بكلي بي بهره بوده بگيرم و پيش او ببرم و بگويم اي بي انصاف از حق بي خبر اگر مي گوئي سيد باب درس خوانده و در مجلس درس حاجي سيد كاظم حاضر مي شده تو مي داني كه اين يحياي ما درس نخوانده و معلمي نداشته عربي سهل است عبارات عجمي و فارسي را صحيحاً ياد نگرفته است . حال ببين بروز جلوات و ظهور تجليات الهي را در او كه آيات بينات و انوار با هرات علم و حكمت كه از تلاطم امواج بحر فطرت او چگونه ظاهر و هويدا و آثار عظمت و قدرت پروردگار را كه از كلمات طيبات او چسان كون و مكان را احاطه كرده كه كل من علي الارض از اتيان به مثل آيه اي از آيات او عاجز و قاصرند و تمام دانشمندان و حكماي زمان سر تسليم و انقياد در خط اطاعت او نهاده اند . مجملا اين است فرمايشات پدر بزرگوارتان . »

3 ـ عباراتي را كه خود ايشان يعني والد ماجد آن نور چشم با نهايت خضوع و عبوديت نوشته اند و در خطبه صلوات بعد از شهادت نوشته :

و ان طلعة النور سلطان الظهور في الاحديات و الصمديات

و در آخر خطبه مذكور به يكي از شهداي منصوبه از جانب حضرت ثمرة نوشته اند : « قل يا اهل الملأ ان تريدون ان تلاقوا طلعة الله فانظروا الي طلعة النور و ان ذلك موهبة لكم ان كنتم مؤمنين . تا آنجايي كه مرقوم داشته : هنيئاًلك يا حبيب بما شربت رحيق المختوم


309


من يد سلطان حق مكين هو الذي احد من بين الناس و جعلك شهيداً للعالمين و ان ذلك لرحمة من لدنه عليك و علي عباده المخلصين ثم اعمل كل ماوصاك الله في كتاب القبل به ولاتكونن من الخائفين و أنه هوالحق المقتدر علي مايشاء و انه سلطان حق عظيم .

تا آنجا كه نوشته اند : ثم اشهد بان كل الكلمات يرجع الي كلمة النور و انا كل به راجعون و من قال غير هذافعليه لعنة الله و انابريء منه و ما أنا من المشركين و اني مع تلك الكلمات لمعدوم عند حرف من كتاب الله العزيز الحكيم و كيف ينبغي لأحد ان يدعي الامر لافور بك الاالقوم المفسدون و السلام عليك و علي من معك في صراط عزيز حميد » .

4 ـ « به جمعي ديگر بعد از فقراتي چند نوشته به هر حال اين ايام رضاي ايشان محبوب است و كل در قبضه قدرت اسيرند مفري براي نفسي نيست و امر الله را به اين سهلي ندانندكه هر كس هوسي در او باشد اظهار نمايد حال از اطراف چندين نفس همين ادعا را نموده اند زود است خواهند ديد كه شجره استقلال به سلطان جلال و مليك جمال خود لم يزل و لايزال باقي خواهد بود و كل اينها مفقود بل معدوم كان لم يكن شيئاً مذكوراً خواهند گرديد انا لله و انا اليه راجعون انتهي فيا سبحان الله »

5 ـ « رقعه اي است به جناب حاجي سيد محمد شهيد نوشته اند و آن رقعه اين است فداي وجود مبارك سركاران عبدكم الذي في ظلكم يناديك بلسان النمليين و يرجومن بدايع فضلك لانك انيس المكروبين و يقول نعماً لك بما شربت عن كأس المقربين و علي الذين كانوا معك عبادالمقدسين كسي كه در حق يكي از شهداي حضرت ثمره چنين خاضع باشد بديهي است كه چقدر در حق خود حضرت اظهار عبوديت مي كرده » .

6 ـ نوشته اي است كه ميرزا جواد خراساني از روي اونوشته حاشيه آن سواد جناب ابوي فقراتي به خط خود نگاشته اند و الان موجود است محض استحضار اهل انصاف و دانش بعضي از آن را مي نگارد هو العلي الاعلي جوهر تسبيح و سازج تقسيس سلطان بديع منيع قيومي را سزاست كه از رشحات طفحات ابحر عنايات و مكرمت خود هويات موجودات و كينونيات ممكنات را از ذلت عدم و نيستي بر عرش عزت و هستي جالس فرمود به اسرافيل قدرت سلطنت و نفخه حيات را بر اجساد و جواهر مجردات و سوازج


310


مشهودات دميد و مزاياي لطايف معلومات امكان را از بدايع لمعان انوار رحمت بالغه خود منور نمود و نفايس طرائز مجردات اكوان را از افق جمال مستشرق و هويدا ساخته تا جميع ذرات مخلوقات از افق سموات عاليات الي ارض مربوبات شهادت دهند بر اينكه او است سلطان وجود در اعراض ممكنات و او است مليك مقصود در هويات معلومات ـ تا آن جا كه نوشته اند و بعد طمطام رأفت كبري به جوش آمد و قمقام عنايت عظمي در خروش ابحر فضل به تلاطم آمد و انهر جود بطماطم تا اينكه قميص جلال را از طلعت جمال برداشت فوراً مرآت قدوسيه ازليه و بلوريه صمديه نوريه و جوهر وجود و مجرد شهود علم هستي بر افراخت و غطاء نور رباني از طلعت احداني كشف نمود تا اينكه مبشر باشد از هوية نور و وجهه ظهور و نقطه اي احديت در اعراش طور كه جميع من في الملك مترصد امرالله وطلعة الله باشند تا سراج ازليه قدسيه از زجاج افئده ي عباد مستضيء شود و مصباح نوريه صمديه در پيشگاه صدور ناس مستنير گردد كه مستحكمي شوند از سلطان عماء و مستجلي شوند از مليك سناء قسم به جوهر سنا و بر نقطه امضاء و عرش قضاء كه جلوس آن نير اعظم اعظم است از آنچه در سموات و ارضين است اين ناري است كه به نفس مبارك در نفس خود موقد شد از غير آنكه مس كند او را ناري بلكه اين ظهور شمس عماء به خاطر احدي از مقربين و مخلصين ملاء اعلي نگذشته چنانچه نقطه اعلي و طلعه ابهي روح من في اعراش الظهور فداه در حقشان مي فرمايد :

« لن تخبره الاخبار ولن تقدره الافكار و لن يبلغ الي بساط عزه اعلي جواهر افئدة الموحدون و لايصل الي ساحة قدسه ابهي مجرد عقول المقدسين مفخر ظهوراتند و مظهر شئونات من عندالله خالق الارض و السموات متفردند از اشتباه و امثال و مقدسند از اشراك و اضلال سبحانه الله » .

از اين خيالات مفقوده معدومه و از اين بيانات خبيثه مردوده ـ تا آنجا كه مي نويسد : جلوس سلطان ازلي را در اين چنين قوت و قدرت مشهوده مشاهده نمائيد كه اين است نتيجه اعظم و لطيفه افخم و دقيقه اقوم تا آنجا كه مي فرمايند سعي نمائيد كه از رضاي مباركشان غافل نشويد و از اوامر و نواهي ايشان باز نمانيد اين عبدفاني داني قسم به خدا


311


كه خائف و متزلزلم كه چگونه از شرايط عبوديت برآيم و علم خدمت برافرازم در كل آن بركل ارض ساجدم طلعت مباركشان را و بكل لسان سائل و آملم رحمتشان را اشهد باني ماخليت من ارض الاوقد وقعت وجهي عليها سجدالله المقتدر العزيز الحميد و ما تركت من لسان الا وقد ناديت بهالله و كان الله علي ما اقول عليم نيستم مگر عبدذليل در ساحت قدسشان چشم هاي غافلين در خواب است و چشم اين بنده از خوف بيدار و منتظر رحمت است و جميع نفوس آرميده اند و اين جسد بر خاك ذلت افتاده مترصد عنايت است اين است كه در عرايض به ساحت اقدس ايشان عرض شده :

« سبحانك اللهم يا الهي تري بان كل العيون نائمون علي فراشهم عيون البهاء منتظرة لبدايع رحمتك و كل العباد مسترقدون علي بساط عزهم و طلعة الرجاء علي وجه التراب مشتاقة بطرائز رافتك سبحان الله » .

« مگر از براي عبد تلقاء ظهور وجودي است كه ذكر شود چه شأن است از براي عدم تلقاء مظهر آيات القدم و چه ذكري است از فاني در عرش باقي و كجا است عبد مفقود در ساحت سلطان وجود و چه مقام است از براي مملوك نزد مالك يا از براي ذليل نزد عزيز يا از براي داني نزد عالي بل استغفرالله از آنچه ذكر شده و مي شود كل معدوم صرفيم و مفقود بحت و لا نملك لانفسنا نفعاً و لاضراً ولا حيوة و لا نشوراً كل در قبضه قدرت اسيريم و در نزد غناي بحت فقير تا آنجا كه مي فرمايد اي اهل بيان يك توقع از شما دارم و استدعا مي نمايم ثم اقسمكم بالله المقتدر المتعالي المهيمن القيوم بأن لاتذكروني لا بالحب و لا بالود و لا بالبغض ولابالكره گويا رضاي خدا هم در اين باشد وكفي بالله بيني و بينكم بالحق شهيداً ثم علي وكيلا ـ الخ آنچه در حاشيه به خط ايشان نوشته شده است . »

كتاب نور ارسال نشد با اينكه بسيار تأكيد و مبالغه شد اهمال نفرمائيد بسيار لازم است از براي كل اهل بيان جناب ملازمين العابدين صلوات الله عليه بايدسعي بليغ در اتمام آن مبذول فرمايند .

« فورب السموات و الارض انه لكتاب عز محبوب و آيات مهيمن قيوم اكتبوه باحسن الخط علي كمال ما انتم تستطيعون ان تكتبون ثم اقرؤها بالحب ان تحبون الي سموات الجذب تعرجون او الي عماأت القدس تصعدون والسلام و التكبير علي


312


عباده المخلصون . »

7 ـ « بالجمله وصيت نامه اي است از پدر بزرگوارت كه به لسان فارسي نگاشته اند لازم دانست كه براي بيدار شدن عباد الله از خواب غفلت بنگارد و آن اين است وصيت مي نمايد اين ذره فانيه در هنگامي كه مقطع است از كل من في الارض مشكل است به سلطان فضل و عدل و مليك جلال و صرف جمال پس بشنويد نداي مرا و قبول فرمائيد پند مرا اول شهادت مي دهد گوشت و پوست و دم و عظم و سر و شهود من بر اينكه سلطان بيان سرظهور و صرف بطون او است كه بر افراخت سموات بديع را به قدرت كامله خود و مزين فرموده او را به شمس جمال و نقطه اجلال و مقررداشت در او كواكب دريات و انجم لائحات تا دليل باشند بر سلطان احديت او و سبيلي باشند بر اظهار قدرت وهيمنت او نازل فرموده كتاب محكم و حكم معظم خود را و مقدر فرموده براي هر نفسي قسمت و نصيبي در كتاب خود و در ضمن هر حرفي خلقي مقدر فرموده كه اگر جميع اهل ارض جمع شوند كه نفسي از خلق او را منع نمايند قادر نيستند ارواح كل ممكنات را در هياكل كلمات به نفخه قدرت دميد از آنها الي مالانهاية سر امكان و اكوان دميده خواهد شد و خلق خواهند گرديد و لوان المشركين لكارهين هل يقدر احد ان يمنع حرفاً منها عن اهلها لافوربي و لوان الكل قادرين پس بشتابيد اي اهل بيان كه شايد در آن حديقه داخل شويد و از نعمت هائي كه در آن مقدر است مرزوق گرديد قسم به خدائي كه ساير فرمود اين شجره حزن را در اطراف و اكناف كه اگر وصف نمايم تفصيل يك طبقه از طبقات اولي كه مكنون است در بيان جميع من في الارض متحير شوند الامن شاءربي و انتم في الحين تقولون فورب السموات و الارض ما هذا الاخلق عظيم و حال اينكه اين عبد مسكين حرفي از آن را كماينبغي به سلطان عزه و ملك مجده احصاء ننموده فلتسرعن يا اهل البيان لعلكم تصطلون بما قدرالله لكم و لاتحرموا انفسكم ان انتم تعلمون . »

« و بعد شهادت ظاهر و باطن اين نقطه حزن آنكه اي قوم طلعت ازل سلطان است بر اهل سموات و ارض و اوست سر در كل كتب و او است مستسر در جمع صحف به او قائم است اركان بيان و به اسم او مستقر شده عرش جنان در هويت امكان و به او مرتفع


313


شد سموات علي و به او ساكن است ارض بر عمود سنا من اطاعه نجي و من تخلف هلك بر كل اهل ارض از شرقها و غربها برها و بحرها سهلها و جبلها لازم و واجب است اطاعت ايشان به هر قسم كه رضاي مبارك ايشان است وكفي بالله و نفسه علي الحق ما اقول شهيداً پس بشناسيد قدر اين طلعت باقي را اگر چه حق شناختن او ممكن نيست و لكن بر حد مكنت و استعداد شما از بحر جود خود عنايت مي فرمايد و خود را مي شناساند پس حق اين ايام را دانسته كاري نكيند كه از جميع رحمت كامله او محروم مانيد و ديگر استدعا مي كنم كه اين چند يوم كه از عمر شما باقي مانده با يكديگر در نهايت رأفت و رحمت رفتار و گذران نمائيد تا در سايه عنايت خاص مستريح و مسترقد باشيد كه آن است اصل در جميع اكوار و او است مقصود در كل ادوار و متمسك شويد به عزت عطوفت او و متوسل شويد به حبل عفو او بعد در كمال عز و سرور شايد بر غرف رحمت متكي و بر اعراش رفعت مستريح باشيد و هرگز كدورتي بر خود راه مدهيد كه مايه غفلت مي شود در كمال مودت ايام را بگذرانيد اسباب حزن را بالمره مرتفع نمائيد .

اوصيكم يا اهل البيت بأن تعلمن كل ماوصيناكم و لاتكون من الذين هم كانوا في الارض مفسدون .

و از وصيت نامه عربي ايشان همين چند فقره آخر آنرا كه صريحاً در مطلب است مي نگارد : اوصيكم يا عباد بما وصيكم الله من قبل الالواح عز مسطور ان اشهدوا في افئدتكم بأن بقية الله في تلك الايام هي طلعة النور و بقية المنتظر الذي يظهر في المستغاث حق لاريب فيها انا كل منتظرون الي ان قال ان الذينهم اعرضوا عن الله ربك و يحرفون الكلم عن مواضعه فقد تولوا عن الصراط فمالهؤلاء من أمرواليك و اليك لايشعرون قل انه لصراط الله في السموات و الارض قدمروا عليها كل النبيين و المرسلين حين الذي انتم تغفلون ان اتقوا الله و تتبدلوا النور بالظلمة و لااللؤلؤ بالحصاة و لاالصباح بالمساء .

بر سبيل جمله ي معترضه غافلين را ملتفت يك نكته دقيقه از اين وصيت نامه مي نمايد » .

« و بقية المنتظر الذي يظهر في المستغاث حق لاريب فيها اناكل منتظرون ( نمي دانم با اين تصريح صحيح كه بقيه منتظري كه در مستغاث كه دو هزار و يكسال ديگر است


314


ظاهر مي شود حق است بدون شك و ما همه منتظر ظهور او هستيم مقصود از از اين بقيه منتظر كيست اگر حضرت من يظهره الله است پس ديگر اين ادعاي من يظهري چيست و اگر ديگري است پس او كيست فاعتبروا يا اولي الالباب . »

با اين همه تصريحات ميرزا حسينعلي ، پس از بازگشت از كردستان ، و دستيابي به موقعيت گذشته و تحكيم روز افزوني آن در ميان بابيان مقيم عراق ، بطور جدي در صدد زمينه سازي براي اعلام داعيه جديدي را مورد توجه و نظر خاص قرار داد و به گفته ادوارد براون : « آقا ميرزا آقا جاني كاشاني كه بعدها كاتب آيات او و ملقب به جناب « خادم الله » گرديد او را به شدت در اين خيال ترغيب و تحريص مي كرد و آثار اين ادعا روز به روز بر صفحات احوال بهاء الله ظاهرتر مي شد . ( 1 ) و همين سوء نيّت هاي در باطن و حسن نيّت هاي در ظاهر بود كه بابيه در بغداد به سوي « نقض نص » وصايت علي محمد شيرازي ، و « كشف خدعه ها » ئي كه تا آن زمان سعي در استتار و اختفاء آن بود ، حركتي جديد و در عين حال ضد خود ، از خود بروز مي داد .


لوحي است از علي محمّد شيرازي خطاب به ميرزا اسدالله ديان ، كه بعدها مورد استناد ديان در ادعاي من يظهره اللهي او گرديد .
علي محمّد شيرازي در اين لوح به او مي نويسد : الواح ابد را كه به انوار تجلّي خداوند زينت شده بود ديدم و شكر خدا را كه تو در عرفان پروردگارت به جايي رسيده اي كه جز خداوند كسي واقف بر آن نيست و ما پاسخ آنچه در الواح ذكر نموده بودي داديم و تو را ملكي قرار داديم كه آنچه را مرآت ازلي از مجليش حكايت مي كند خبر بدهي و ضمن تأكيد در مراقبت از او مي نويسد او و آثاري را كه مي خواهد بمردم برساند نيكو حفظ كند . و بازنگاه داري وي و سپس حفظ نفس خودش را كه اندوهگين نشوند امر داده و مي گويد ادلاء خداوند را به نيكويي ياد كنند .

 

 

تصوير

 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقدمه ادوارد براون ، كتاب : نقطة الكاف


315


دوم ) مقارن چنين جنب و جوش هائي كه از بي اساسي مبدأ و منشأي به نام دعاوي و پيشگويي هاي علي محمد شيرازي سرچشمه مي گرفت ، بنا به اشاره كليه كتب موثق بابي و « بهائي ميرزا اسدالله اصفهاني » ملقب به « ديان » ( 1 ) و پس از وي « ميرزا عبدالله غوغا » سپس « حسين ميلاني » معروف به « حسين جان » ـ آنگاه شخص اعمي « كاشاني » و از پس او « سيد حسين هندياني » سپس ميرزا « محمد نبيل زرندي » دعوي من يظهره اللهي كردند ( 2 ) تا آنجا كه به گفته شيخ احمد روحي و آقاجاني كرماني در كتاب : هشت بهشت : كار به جائي رسيد كه هر كس با مدادان از خواب پيشين بر مي خاست تن را به لباس اين دعوي مي آراست . ( 3 )

حسينعلي ميرزا ، با همكاري صبح ازل و بعضي از قدماي بابيه ، توانست در زير پوشش دفاع از صبح ازل و نص علي محمد شيرازي به وصايت او مدعيان من يظهره الله را سركوب كند .

ميرزا اسد الله تبريزي ديان را كشته و به تصريح گوبينو او را در شط العرب غرق كردند و بعضي از مدعيان در خفا با حسينعلي ميرزا توافقي كردند و آتش دعاوي را تا دسترسي به وعده هاي داده شده ، زير خاكستر نهادند در حالي كه حسينعلي ميرزا به گفته احمد كسروي : « رفتارش همان مي بود و رميدگي ميانه او با ميرزا يحيي و سران بابي از ميان برنمي خاست . ( 4 )

بدين منوال ، ميرزا حسينعلي به گفته شيخ احمد روحي : « چون اوضاع را بدين گونه هرج و مرج ديد مصلحت وقت در آن يافت كه خود اين دعوي را ساز كند ، از هر جهت خويش را از اين اشخاص پيش و بيش مي ديد . » ( 5 ) از اين رو در جهت تدارك مقدمات مقصود طبق تصريحات موجود در لوح ابن الذئب ( 6 ) كوشيد تا آنچه از آثار و نوشته هاي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . اين لقب را علي محمد شيرازي به او داده است .

2 . فلسفه نيكو ، ج4 ، ص56 ، حضرت بهاء الله ، ص103 ، اديان و فلسفه هاي آسياي مركزي .

3 . هشت بهشت

4 . بهائيگري ، احمد كسروي ، ص42

5 . هشت بهشت .

6 . ص123


316


باب در دسترس بابيان بود ، جمع آوري كند . تا پس از در اختيار گرفتن و بررسي و مطالعه آنها راه اعلام من يظهره اللهي را با حذف و انتخاب آثار باب هموار سازد .

بدين جهت پس از دستيابي به مقداري از آنچه كه در انتظارش بود ، بسياري از نوشته هاي خود را در زمينه هاي وقايع و عقايد بابيه ، چون سست و مفتضح و كاملا مغاير به نظر رسيد در شط دجله از بين برده بعدها شوقي افندي در كتاب : قرن بديع ضمن تأييد چنين عملي از جانب حسينعلي ميرزا نوشت : صدها هزار بيت از آيات كه از سماء مشيت رب البينات نازل و اغلب به خط مبارك تحرير يافته بود حسب الامر در شط زوراء ريخته محو گرديد . ( 1 )

در واقع تصريح شوقي افندي مبين اين است كه بهائيان معتقدند آيات نازل شده از جانب خداوند ! چون به درد كسي نمي خورد ، توسط حسينعلي ميرزا محو و نابود گرديد ؟ !

در حالي كه دقيقاً معلوم و هويداست كه حسينعلي ميرزا دست به نگارش مطالبي زده بود كه پس از دستيابي به آثار علي محمد شيرازي آنها را قابل ارائه ندانسته و به زعمش با زمينه سازيهاي او براي ادعاي من يظهره اللهي مغاير و به محو آنها دستور داده است .

اتخاذ چنين مقدماتي از يك سوي و از سوي ديگر روي به تزايد نهادن كشاكش ها در ميان بابيه و گسترش دامنه اختلافات آنان با شيعيان عراق چنين گروهي فراري و تبعيد شده در نهايت و دست آخر به تحكيم موقعيت حسينعلي ميرزا به عنوان حلال مشكلات و مدافع منافع بابيان مي انجاميد .

از اين روي پس از اطلاع از توافق سفير ايران در بغداد و حكومت عثماني مبني بر اخراج بابيان از عراق عرب و اعزام آنان به « اسلامبول » در « باغ نجيبيه » بغداد ، كه بعدها در لسان بهائيان به باغ رضوان مصطلح گرديد زمزمه ادعاي من يظهره اللهي را به گوش مريدان نزديك خود رسانيد و به زعم شوقي افندي مأموريت مقدس و مهيمن خويش را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ج2 ، ص146


317


به اصحاب و احباب اعلام فرمود . ( 1 ) ولي چنين ادعائي را اعلان عمومي نكرد . تا اينكه جماعت بابيان به اسلامبول تبعيد و از آنجا با صلاحديد حكام عثماني به « ادرنه » يا باصطلاح بهائيان « ارض سر ( 2 ) » فرستاده شدند .

از اين رو است كه شوقي افندي : « دعوي من يظهره اللهي حسينعلي ميرزا در باغ رضوان را مقدمه اعلان عمومي امرالله و ابلاغ كلمة الله دراض سر ( 3 ) تلقي كرده است » .

بدين لحاظ بهائيان ، ادعاي من يظهره اللهي حسينعلي ميرزا را در دو مرحله ثبت كرده اند :

مرحله اول : « بطور خصوصي در ماه دوم از بهار سال 1280 هـ ق ، در باغ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . همان ، فصل نهم ، ص187

2 . همان .

3 . قرن بديع : نوشته : « شوقي افندي ، ج2 ، ص187 ، جناب امان الله شفا در خصوص اعلان من يظهره اللهي حسينعلي ميرزا در باغ رضوان مي نويسد : آنچه را كه بهائيان اعلان عمومي امر بها در بغداد و باغ رضوان تلقي و آنرا جشن گرفته و با بوق و كرنا نقل مي كنند اعلان عمومي نبوده بلكه به روايت دختر بهاء توسط بلانفيلد اين ادعاي من يظهريت فقط به عبدالبها كه در آن موقع كمتر از 19 سال داشته و چند نفر اطرافيان مانند او نابالغ بوده كه قبلا زمينه آنها را مستعد كرده بودند و موضوع چنان سري بوده كه حتي يحيي نيز حدود يكسال از اين ماجري بكلي بي خبر بوده . يعني بعد آنكه از بغداد به اسلامبول و از آنجا به ادرنه مي روند در اينجا بخلاف آنچه كه عبدالبها مي نويسد كه يحيي طغيان نموده در حقيقت اين بها بود كه طغيان علني خود را به يحيي اعلام و طبق گفته دختر بها توسط بلانفيلد طي لوحي ( لوح امر ) ادعاي خود را علني و رسماً به برادرش مي فرستد و در حقيقت در اين موقع است كه يحيي از ادعاي علني و خيانت برادرش مستحضر مي شود و شروع به ايستادگي بيشتر مي كند . . . »

اكنون شاهد اين مطالب را طبق گزارشات ورقه عليا دختر بها در كتاب بعدي بلانفيلد دنبال كنيم ص 58 :

« در ايام توقف در اين باغ بود كه نامبرده به پسر ارشدش و چند نفر از دوستان اعلام داشت كه اوست من يظهره الله و به ياد بود اين واقعه جشن رضوان تأسيس گرديد و در ص 80 از قول منيره خانم اعلام اين موضوع را فقط به عبدالبهاء اختصاص داده و ذكري از سايرين نمي كند » ، ص 59 : « و يحيي به هيچوجه از اعلان رضوان اطلاعي نداشت . » ص 60 : « وقتي ما به آدرنه رسيديم . . . . در اين وقت بهاء الله طي يك اعلاميه كاملتري اعلام داشت كه اوست من يظهره الله كه باب مبشر او بوده و لوحي در اين باره نوشت ( لوح امر ) و كاتب خود را مأمور نمود تا آنرا به رؤيت يحيي ازل برساند و او بسيار غضبناك گرديده و از حسد مي خواست . . . » كتاب : نامه اي از سن پالو ، ص340


318


رضوان بغداد .

مرحله دوم : به صورت اعلان عمومي ، در سال 1283 هـ ق در شهر ادرنه ، در حالي كه حسينعلي ميرزا پنجاه ساله بود . ( 1 )

حسينعلي ميرزا با كوشش هاي مداوم ، مبني بر مخفي كردن صبح ازل و به دست گرفتن كارهاي بابيان مقدمات چنين دعوتي را فراهم كرده بود و حتي قبل از اعلان عمومي دعوت در همان ايامي كه بابيان را از بغداد كوچ مي دادند به تصريح شوقي افندي صبح ازل پس از ملاحظه نفوذ و احترام بابيان به برادرش حسينعلي ميرزا به سيد محمد گفته بود : اگر من خود را از انظار ناس مختفي نساخته و پيوست خويش را ظاهر نموده بودم اكنون اين افتخارات كه درباره ايشان رعايت مي شود در حق من نيز منظور مي گرديد » . ( 2 )

چنين بياني كه مورد تأييد شوقي افندي نيز قرار گرفته است ، مبين اين است كه حسينعلي ميرزا از مخفي كردن صبح ازل به نحو دلخواه توانسته است ، بهره بگيرد و به گفته كسروي : « برخي از سران بابي را به سوي خود كشانيده ، از آن سو نيز بابياني كه در ايران مي زيستند نامه نويسي ها كرده زمينه براي خود آماده گردانيده بود » . ( 3 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . براون در اين خصوص مي نويسد : « اما تاريخ ادعاي من يظهره الله نمودن بهاء الله را در بعضي از كتب بهائيه در سنه 1280 نوشته اند ، ميرزا محمد زرندي معروف به نبيل در رباعيات تاريخيه خود كه براي ماده تاريخ وقايع حيات بهاء الله ساخته گويد كه بهاء الله در حين اين ادعا پنجاه ساله بوده است :

پنجاه چو گشت عمر آن مير عجاب * * * فرمود زوجه خويش وي خرق حجاب

افتاد شرر به جان جبت و طاغوت * * * خورشيد بهائيان شد از خلف سحاب

و چون بهاء الله در اوايل سنه 1233 متولد شده است چنانكه نبيل در رباعي ديگر گويد :

در اول غربال از سال فرقان * * * دوم سحر محرم اندر طهران

از غيب قدم به شهر امكان بنهاد * * * آن شه كه بود خالق من في الامكان

« بنابراين تاريخ ادعاي من يظهره الله نمودن وي در سنه 1283 مي شود . بالضروره و اين تاريخ اخير يعني 1283 گويا نزديكتر به واقع است ، مراجعه شود به : مقدمه براون بر كتاب : نقطة الكاف .

2 . قرن بديع ، جزء دوم ، ص199

3 . بهائيگري ، ص44


319


با اين همه حسينعلي ميرزا ، نيازمند كسب دلائل و مداركي بود كه بتواند دعوي خود را بر آن بيان استوار سازد در حاليكه نمي دانست كه دسترسي او به دلائل موجه به اثبات بي پايگي هر چه بيشتر عقايد علي محمد شيرازي منتهي و به آشكار گشتن خدعه هاي در پس پرده مي شد .

پيداست كه صبح ازل و بعضي از قدماء عوام بابيه در برابر او قد افراشته و با آگاهي به بي پايگي چنين ادعاهائي كه در حقيقت ارضاء شهوت رياست و جاه طلبي است و لازمه آن نقض نص وصايت و جعل دلائل و تفسير در واقعيت هاي تاريخ بابيه بود منازعه و مخالفت را پيشه خود ساختند .

در مقابل ميرزا حسينعلي در ايام اقامت در ادرنه عكا ، كتابي به نام بديع ( 1 ) تأليف مي كندكه در واقع مدافعات او در برابر مخالفت ها و مخالفين است ، كتابي كه به عقيده مؤلف مي بايست نام آن را كشف خدايع بناميم .

با توجه به اينكه بعدها جانشينان ميرزا حسينعلي و ديگر زعماي محافل بهائي در اثبات دعاوي ميرزا حسينعلي و حفظ مسلك بهائي قلم فرسائي هائي در اين خصوص كردند لازم است كه در بررسي محتواي بديع و چگونگي بالا رفتن پرده هاي حجاب آنها را مد نظر آوريم .

ابتداء بهائيان براي برداشتن بزرگترين مانع بر سر راه دعوي حسينعلي ميرزا چاره اي جز اين نداشتند كه به نحوي از انحاء نصوص وصايت كه در شأن صبح ازل از جانب علي محمد شيرازي صادر شده بود مورد تعبير و تأويل قرار دهند و حقيقت امر را وارونه و واژگونه نمايند !

بدين خاطر مسئله نامه هاي صبح ازل به علي محمد شيرازي و پاسخ هاي علي محمد شيرازي به صورت الواح متعدده و ارسال آخرين آثار و مهر و قلمدان خود به سوي صبح ازل و كاغدي كه به خط و مهر خود تصريح به جانشيني صبح ازل مي كند و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . در پاسخ اعتراضات سيد محمد اصفهاني ، مريد صبح ازل ، اين كتاب نسبت به ازليان ، در نهايت ركاكت است .


320


همه وقايع و مداركي كه 18 سال بابيان بر اساس آنها تن به پيروي از صبح ازل داده و تمامي آثار موجود در طول سالهاي مذكور دلالت بر زعامت صبح ازل مي كند بهائيان و حسينعلي ميرزا ملقب به بهاء چنين قلب حقيقت نمودند تا ناهمواري هاي راه من يظهره اللهي را به زعم خود و به قيمت اثبات ابطال تمامي دعاوي علي محمد شيرازي و روابط و مكاتبات 18 ساله بابيان هموار سازند :

1 ـ عباس افندي در كتاب : مقاله شخصي سياح مي نويسد :

« بعد از فوت خاقان مغفور محمد شاه رجوع به طهران نموده و در سر مخابره و ارتباط با باب داشت و واسطه اين مخابره ملا عبدالكريم قزويني شهير بود كه ركن عظيم و شخص امين باب بود و چون از براي بهاء الله در طهران شهرت عظيمه حاصل و قلوب ناس به او مايل ، با ملاعبدالكريم در اين خصوص مصلحت ديدند كه با وجود هيجان علماء و تعرض حزب اعظم ايران و قوه قاهره امير نظام باب و بهاء الله هر دو در مخاطره عظيمه و تحت سياست شديده اند پس چاره بايد نمود كه افكار متوجه شخص غائبي شود و به آن وسيله بهاء الله محفوظ از تعرض ناس ماند و چون نظر به بعضي ملاحظات شخص خارجي را مصلحت ندانستند قرعه اين فال را به نام برادر بهاء الله ميرزا يحيي زدند باري به تأييد و تعليم بهاء الله او را مشهور و در لسان آشنا و بيگانه معروف نمودند و از لسان او نوشتجاتي بحسب ظاهر به باب مرقوم نمودند و چون مخابرات سريه در ميان بود اين رأي را باب به نهايت پسند نمود باري ميرزا يحيي مخفي و پنهان شد و اسمي از او در السن و افواه بود و اين تدبير عظيم تأثير عجيب كرد كه بهاء الله با وجود آنكه معروف و مشهور بود محفوظ و مصون ماند اين پرده سبب شد كه كسي از خارج تفرس ننمود و به خيال تعرض نيفتاد تا آنكه بهاء الله به اذن پادشاهي خارج از طهران و مأذون سفر عتبات عاليات شد چون به بغداد رسيد و هلال ماه محرم سنه شصت و نه كه در كتب باب به سنه بعد حين تعبير و وعده ظهور حقيقت امر و اسرار خويش نموده از افق عالم دميد از قرار مذكور اين سر سربسته ميان داخل و خارج مشهود گشت بهاء الله به استقامت عظيمه در ميان ناس هدف سهام عموم شد و ميرزا يحيي در لباس تبديل گاهي در نواحي وضواحي بغداد به جهت تستر به بعضي حرف مشغول و گاهي در نفس بغداد به لباس


321


اعراب بسر مي برد . . . » ( 1 )

و سپس در ذكر وقايع ادرنه ، كه با اعلان عمومي حسينعلي ميرزا نزاع دو برادر به اوج خود رسيد ، عباس افندي چنين مي نويسد : « و چون بهاء الله با علما و فضلا و بزرگان اركان ملاقات مي نمود وصيت و شهرتي در روميلي حاصل نمود خلاصه اسباب آسايش فراهم شد و خوف و خشتي باقي نماند در مهد راحت آرميدند و اوقاتي به آسودگي مي گذرانيدند كه سيد محمد نامي اصفهاني يكي از اتباع با ميرزا يحيي طرح آميزيش و الفتي ريخت و اسباب صداع و كلفتي گشت يعني راز نهفته آغاز نمود و به اغواي ميرزا يحيي قيام كه ذكر اين طايفه در جهان بلند و نامشان ارجمند گشته خوف و خطري باقي نماند و بيم و حذري در ميان نه از تابعي بگذر تا متبوع جهان گردي و از تحت الشعاع خارج شو تا مشهور آفاق شوي و ميرزا يحيي نيز از قلت تأمل و تفكر در عواقب و كم تجربگي مفتون اقوال او شد ومجنون احوال او اين طفل رضيع شد و آن ثدي عزيز گشت . »

« باري بعضي از رؤساي اين طايفه آنچه نصيحت نوشتند و دلالت بر طريق بصيرت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ص67 ، بعدها ميرزا حسينعلي به صبح ازل نوشت كه : « بگو : اي مطلع اعراض اغماض راواگذار ، پس ميان خلق به حق سخن بگو ، قسم به خدا به واسطه آنكه تو را مي بينم كه به هواي خود اقبال كردي و از كسي كه تو را آفريده و آفرينش تو را كامل ساخته است ، اعراض نمودي ، اشكهاي من بر گونه هايم جاري گشته است . فضل مولاي خود را ياد كن كه ما تو را در شبها و روزها براي خدمت به امر تربيت كرديم . از خدا بپرهيز و از توبه كنندگان باش . فرض كن امر تو بر مردم مشتبه شد ، آيا بر خودت هم مشتبه مي شود ؟ از خدا بترس پس وقتي را ياد بياور كه نزد عرش ( يعني جلو او ) ايستاده بودي و من آنچه را از آيات خداي مهيمن مقتدر قدير بر تو القاء كردم مي نوشتي ، بر حذر باش كه عصبيت تو را از ناحيه احديت باز دارد ، به سوي او توجه كن و از اعمال خود بترس ، زيرا او به فضل خودش هر كسي را بخواهد مي آمرزد ، نيست خدائي مگر او كه غفور كريم است .

ما تو را براي خدا نصيحت مي كنيم ، اگر اقبال كني به نفع خودت باشد و اگر اعراض كني ، پروردگار تو از تو و از كساني كه تو را به وهم پيروي مي كنند بي نياز است . خدا كسي را كه تو را اغوا مي كرد گرفت ، پس در حالي كه خاضع و خاشع و متذلل باشي به سوي او برگرد ، او سيئات ترا مي پوشاند بدرستي كه پروردگار تو تواب عزيز رحيم است اين نصيحت خدا است اگر از شنوندگان باشي ، اين فضل خدا است اگر تو از اقبال كنندگان باشي اين گنج خدا است اگر تو از عارفان باشي . اين كتابي است كه مصباح قدم از براي عالم و صراط اقوام او در ميان جهانيان است . بگو : او مطلع علم خدا است ، اگر شما بدانيد و مشرق اوامر خدا است ، اگر شما بشناسيد . بر حيوان چيزي را كه نمي تواند ببرد تحميل نكنيد ما شما را از اين كار در كتاب نهي بزرگي كرديم ، مظاهر عدل و انصاف در آسمانها و زمينها باشيد . »


322


نمودند كه سالهاي سال پرورده آغوش برادري و در بستر راحت آرميده و سرور اين چه ظنون است كه از نتايج جنون است تو به اين اسم بي رسم كه نظر به ملاحظه و مصلحتي وضع شده است مغرور مشو و در نزد عموم خويش را مذموم مخواه پايه و مايه تو منوط به كلمه و علو و سموت نظر به محافظه و ملاحظه باري آنچه نصيحت بيشتر نمودند تأثير كمتر يافت و هر چه دلالت كردند مخالفت را عين منفعت شمرد و بعد آتش حرص و طمع افروخته شد با وجود آنكه به هيچ وجه احتياج نبود و رفاهيت حال در نهايت كمال در فكر معاش و شهريه افتادند و بعضي از متعلقات ميرزا يحيي به سرايه رفتند و استدعاي اعانت و عاطفت نمودند و چون بهاء الله اينگونه اطوار و احوال از آن مشاهده كرد هر دو را از خويش دور و مهجور نمود . »

« پس سيد محمد به جهت اخذ شهريه به اسلامبول توجه نمود و باب تكدي باز از قرار مذكور اين فقره سبب حزن اكبر شد و علت قطع مراوده و در اسلامبول نيز بعضي روايات خودسرانه نمود از جمله گفته آن شخص شهير كه از عراق آمده است ميرزا يحيي است بعضي ملاحظه نمودند كه اين خوب اسباب فسادي است و وسيله ظهور عناد به ظاهر تقويت او نمودند و آفرين گفتند و تشويق و تحريص كردند كه شما خود ركن اعظميد و ولي مسلم به استقلال حركت كنيد تا فيض و بركت آشكار گردد درياي بي موج صيت ندارد و ابر بي رعد باران نبارد . »

« باري به اين گونه گفتار آن بيچاره گرفتار رفتار خويش شد و ترهاتي بر زبان راند كه سبب تشويق افكار گشت رفته رفته آنان كه تحريك و تشويق مي نمودند در گوشه و كنار بلكه در دربار بدون استثناء بناي تشنيع بليغ نمودند كه بابيان چنين گويند و چنان روايت كنند و رفتار چنان است كه گفتار چنين اين گونه فساد و فتن سبب شد و امور مشتبه گشت و ديگر بعضي اوهامات ظهور يافت كه الجازات ضروريه گمان شد و مصلحت نفي حضرات به ميان آمد و بغتتاً امر وارد و بهاء الله را از رو ميلي حركت دادند . » ( 1 )

2 ـ شوقي افندي ، در كتاب : قرن بديع صفحات ( 223 ـ 228 ) ازجزءدوم ، به ريشه هاي اختلاف مدعيان من يظهره اللهي و برادران ناتني از ديدگان بهائيان چنين اشاره مي كند :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . مقاله شخصي سياح ، ص102 ، كواكب الدريه ، ص339


323


« علت اصلي اين نفاق و شقاق تحركات و دسائس مستمر سيد محمد اصفهاني بود . اين ابليس پرتدليس و وسواس خناس كه بر خلاف رضاي مبارك با مهاجرين به اسلامبول و ادرنه وارد گرديد در اين هنگام به جميع قوي قيام نمود و به نهايت مكر و دهار ، متشبث شد تا لواي مخالفت را عليه جمال قدم جل ذكره الاعظم برافرازد و كار لجاج و معاندت را به سرحد كمال رساند . »

« ميرزايحيي از حين معاودت حضرت بهاءالله از سليمانيه يا در زاويه خمول خميده و يا در مواقع احساس خطر به امكنه مأمونه مانند حلهوبصره پناهنده مي شد و از بيم جان در خلف استار مخفي مي گشت وقتي بالباس تبديل به شهر اخير فراركرد و به عنوان يك نفر يهودي بغدادي به كفش فروشي مشغول شد و به قدري خوف و رعب اركان وجودش را احاطه نمود كه به اتباع خود اعلام كرد هر كس مدعي شود كه وي را ديده و يا صدايش را شنيده است اورا تكفيرخواهدكرد ، مشاراليه چون برتصميم دولت نسبت به انتقال هيكل مبارك به اسلامبول اطلاع يافت بدواً خود را در باغ هويدر در حوالي بغداد پنهان نمود و در اين انديشه بود كه در صورت امكان به حبشه يا هندوستان يا نقطه ديگري متواري گردد ليكن بعد بدون توجه به رأي و اراده وجود اقدس كه امر فرموده بودند به شطر ايران عزيمت و درآن خطه به انتشار آثار مبارك حضرت نقطه اولي مبادرت نمايد حاجي محمد كاظم نامي را كه شباهت صوري به وي داشت به دارالحكومه فرستاد تا تذكره اي به نام ميرزا علي كرمانشاهي براي او اخذ نمايد سپس بغداد را ترك گفت و كتب و آثار مباركه را در آنجا باقي گذاشت وبا لباس مبدل به معيت يك نفر عرب بابي موسوم به ظاهر به موطن عزيمت كرد ودر آنجا به قافله مهاجرين كه به جانب اسلامبول حركت مي كردندملحق شد » .

« ميرزا يحيي چون تعلقات قلبيه اصحاب را درباره هيكل مبارك حضرت بهاءالله احساس نمود و بر مراتب توجه و احترام طائفين حول نسبت به آن مظهر احديه واقف گرديد و شهرت و معروفيت برادر بزرگوار خويش را در بغداد وبعد در سفر اسلامبول و طي معاشرت آن وجود اقدس با بزرگان و اولياي امور ادرنه به رأي العين ملاحظه كرد و شواهد شهامت و لياقت و استقلال آن وجود مبارك را در سكنات و روابطشان با مصادر رسميه و مقامات عاليه در مقر خلافت بي ستر و حجاب مشاهده نمود در حسد شديد


324


افتاد و از نزول آيات كه چون امطار ربيعي از كلك اطهر منهمر و جاري بود متغير گرديد و سخت برآشفت اين بود كه در قبال تلقينات و اغوائات سيد محمد دجال امر حضرت بهاء الله كه وي را به احراز مقام رياست و قيادت مطلقه حزب بابي تشويق و تحريص مي نمود تسليم گرديد و از آن شيطان پرتدليس و تزوير فريب خورد به همان قياس كه محمد شاه در قبال القاآت و تلبيسات حاجي ميرزا آقاسي دجال و در بيان اغوا گرديد و راه غفلت و ضلالت پيموده آنچه رؤساي اين طايفه نصيحت نوشتند و وي را به رعايت حكمت و سلوك در طريق بصيرت دلالت نمودند اعتنا نكرد و مواعظ و مراحم جمال اقدس ابهي را كه سيزده سال از او بزرگتر و از ايام صباوت وي را در ظل قباب عزت و جناح فضل و مكرمت خويش حفظ و تربيت فرموده بودند ناديده انگاشت و از اغماض و عطوفت آن بحر كرم سوء استفاده نمود .

چه بسا از اوقات كه هيكل مبارك بر جنايات و اعمال سفيهانه اش پرده ستر و عفو كشيدند و چه بسيار از دفعات كه عماء و غفلت اورا به ديده اغماض نگريستند و خجلت و انفعالش را در بين خلق نپسنديدند ولي آن ناقض عهد علي اعلي كه حس حسد و خود خواهي و حب رياست و جاه طلبي او را آرام نمي گذاشت به مخالفت برخاست و به غل و بغضائي ظاهر گرديد كه شبه و مثل آن در عالم ابداع متصور نه و با ارتكاب اين اعمال ديگر جاي صبر و شكيبائي خالي نماند و مجال ستر و اغماض باقي نگذاشت . »

« ميرزا يحيي كه در اثر معاشرت و مصاحبت مستمر با سيد محمد آن مظهر جنايت و آز و معدن شقاوت و تزوير فاسد و تباه شده بود در ايام غيبت حضرت بهاء الله از بغداد و حتي پس از معاودت وجود مبارك از سليمانيه اعمال و افعالي مرتكب گرديد كه تاريخ امر را لكه دار نمود از جمله به تصحيف و تحريف كلمات الهيه مشغول شد و در مضمون اذن كلمات مجعوله اي وارد نمود و مدعي مقام الوهيت و ربوبيت گرديد و بيانات عاليه طلعت اعزاعلي را با عبارات خود منضم ساخت و خود و اولاد و احفادش را وصي و خليفه آن حضرت معرفي نمود پس از شهادت آن مظهر احديه آثار تردد و تزلزل از وي ظاهر گرديد و حكم قتل جميع مراياي بيان را كه خود در زمره آنان محسوب مي شد صادر نمود و به علت حسد و بدخواهي كه نسبت به مقام جناب ديان داشت به قتل آن


325


مخزن امانت حضرت رحمن قيام كرد و در غيبت مبارك به هدم دم جناب ميرزا علي اكبر ابن عم حضرت نقطه اولي اقدام نمود و اقبح و ارذل از جميع اين حركات خيانت عظيمي بود كه در همان اوان نسبت به عصمت حضرت اعلي مرتكب گرديد و دست تصرف در حرم رحماني بگشود اين اعمال و افعال شنيعه منكره بطوري كه جناب كليم شهادت داده و نبيل در تاريخ خويش مذكور داشته چون با اقدامات و حركات بعدي وي در ارض سر منضم گرديد پرده از قبايح اعمالش برداشته شد و سرنوشت او محتوم و مقدر گرديد .

يك سالي بيش از ورود به ادرنه نگذشته بود كه ميرزا يحيي براي احياي خلافت مجعول و تثبيت رياست موهوم و از دست رفته خويش به دست و پا افتاد و در مخيله خود خيالات شيطاني بپرورانيد تا به اجمال قدم و اصحاب آن حضرت را مسموم نمايد . »



| شناسه مطلب: 73897