بخش 20
فاجعه ی نیریز فاجعه ی زنجان توطئه قتل پادشاه ایران
555 |
ب : فاجعه ي نيريز
دارابي ( 2 ) كه از جانب علي محمد شيرازي مأمور شده بود ، در يزد و نيريز ، مدافع بابيت وي شود ، پس از وقايع قلعه شيخ طبرسي ، شور بابيان و خون يحيي دارابي به جوش آمده و علي محمد شيرازي در « چهريق » به خاطر جبران چنين فاجعه اي بزرگ ، به
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ2 . او وحيد اصغر بود .
556 |
برپاشدن فتنه ها و اعمال خشونت هاي ديگر مي انديشيد ، تا شايد رهائيش از بند ، امكاني يابد . پس از دست دادن ملا حسين بشرويه و قدوس و حبس قرة العين و بسياري از حروف حي ديگر ، نوبت به بهره برداري از يحيي دارابي و موقعيت و نفوذ او رسيد . در حالي كه علي محمد شيرازي در واپسين روزهاي حياتش به سر مي برد .
صاحب كتاب : « تاريخ قديم » ( نقطة الكاف ) از ديدگاه بابيان وقايع يزد و نيريز و خاتمه كار « يحيي دارابي » را چنين مي نويسد : « دريزد مردمان دور ايشان را گرفته اظهار تصديق نمودند ، جمعي كثير بيعت نمودند خبر به حاكم رسيد بر خود ترسيده آدم فرستادكه حضرات را بگيرد ، يك نزاع جزئي شده بعد حاكم مستعد شده ايشان هم به قلعه تشريف برده آمدند حول قلعه را گرفتند نزاع شديدي شد . قريب به سي نفر يا زياده از طرف مخالف كشته گرديد . و هفت نفر از جانب ايشان و چندي هم محصور بودند بعد اصحاب بيوفائي نموده متفرق شدند ، آن جناب نيز با يك نفر ديگر فرار نموده و به جانب شيراز تشريف فرما شده و از آنجا به نيريز تشريف فرما شدند . . . » . ( 1 )
در نيريز ، طبق تصريح مرحوم اعتضاد السلطنه : مردم نيريز رسيدن سيد يحيي را به فال نيك گرفتند و از در عقيدت و ارادت به او گرويدند .
نمونه اي از خط سيد يحيي دارابي « رساله استدلاليه »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . فتنه باب ، ص224
557 |
سيد يحيي با سيصد نفر از اصحاب خود ، در قلعه خرابه اي كه نزديك نيريز بود ، فرود آمدند و در آنجا به عمارت نمودن قلعه و استواري برج و بارو پرداخت و صورت حال را به نصير الملك نوشت . باز ثالثاً نصير الملك به سيد يحيي نوشت كه دست از فتنه و فساد و ريزش خون عباد برداشته به شيراز بيا . او نيز در جواب نوشت كه جماعتي دست به نافرماني دولت گشاده اند ، دور نيست كه چون ايشان را به خود گذارم ، فتنه برپا كنند و مرا آسيبي رسانند . چند نفري بفرست تا بتوانند تندرست مرا به شيراز رسانند . بعد از آنكه فرستاده ي نصير الملك را معاودت داد ، در همان شب آماده ي جنگ شد حكم نمود كه بر سر زين العابدين خان شبيخون آورند . اصحاب او فرياد كنان و صيحه زنان با شمشيرهاي كشيده به نيريز ريختند . علي عسكرخان ، برادر بزرگ زين العابدين خان را با جماعتي از اعيان نيز به قتل آوردند زين العابدين خان در آن گيرودار فرار كرد و اموال علي عسكرخان ( 1 ) و زين العابدين خان را به غارت بردند مردم نيريز تمامي از وقوع آن سانحه دل به عقيدت و ارادت سيد يحيي نهادند .
اين عقيدت و ارادت مردم « نيريز » از نظر اينجانب دو دليل اساسي داشت :
اولا : يحيي دارابي فرزند مرحوم سيد جعفر كشفي دارابي ، از اكابر علماي اماميه بود كه مدت ها در نيريز به امورات مذهبي مردم همت و سعي وافي داشته است . از اين روي بازگشت وي را بنا به آن سوابق موجود و بي توجه به تحولات و تغييراتي كه يحيي دارابي ، پس از خروج از نيريز ، در ارتباط با غائله بابيه ديده و داشته است ، توانست پس از ورود به نيريز ، به گفته مرحوم « رضاقليخان هدايت » : « خلايق را برگرد خود جمع نمود و از « باب » بابي چند مفصل بيان كرد و عوام را بفريفت . . . » . ( 2 )
ثانياً : همانطور كه تواريخ عصر قاجار معترف و متذكر آن شده اند : اقدامات يحيي دارابي در زماني صورت تحقق به خود مي گرفت كه : « رعاياي نيريز از « حاجي زين العابدين خان بن محمد حسين خان نيريزي » حاكم خود خاطري رنجيده داشتند . و او را از نيريز بيرون كرده بودند و از او خوفي كرده اعتصام به دامن عزيزي مي خواستند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . يا « علي اصغر خان » ، كتاب : « فارسنامه ناصري » .
2 . ج10 ، ص457 .
558 |
چون سيد ( يحيي دارابي ) در رسيد به حكم سابقه معرفت ، مقدمش را گرامي داشته و وجودش را مغتنم پنداشته سر بر خط ارادتش نهادند . سيد كه منتظر حصول چنين اسبابي بود اين معني را از امارات طالع خود شمرده فتوي داد كه علي اصغر خان برادر مهتر حاجي زين العابدين خان را نيز از ميانه برگيريد و از اين سلسله حاكم مخواهيد آنان نيز علي اصغر خان را كه با سيد از در مخالفت در آمده بود با چند تن از اقوام و عشاير و اولاد و نباير اين طايفه بكشتند و بكلي خود را برسيد بستند به احتشاد و اجتماع سپاه مشغول شده به قصد خروج مستعد و مصمم شد » . ( 1 )
نتيجه چنين اقدامي را در كتاب مرحوم « اعتضاد السلطنة » چنين مي خوانيم :
« چون آن واقعه به عرض نصرة الدوله فيروز ميرزا كه در آن وقت صاحب اختيار فارس بود رسيد ، لشكري با توپ و قورخانه روانه نيريز نمود . سيد يحيي ، در كنار قلعه خود با اصحاب با تيغ هاي كشيده آماده جنگ شده گفت : خاطر جمع باشيد كه از لشكر كاري ساخته نيست و دهان توپ و تفنگ به سوي ما گشاده نگردد ، بلكه گلوله توپ و تفنگ به فرمان من باشد و به سر لشكر ايشان رود و تمامي را هلاك سازد در اين سخن بودند كه از دور لشكر پديدار شد . توپي به چادر سيد يحيي انداختند . چادر بر سر يحيي فرود آمد و از آنجا گذشته يك نفر را در كنار چادر هلاك ساخت . مكشوف افتاد كه گلوله توپ به فرمان سيد يحيي نيست . سيد يحيي چون توپ را به فرمان خود نيافت به ميان قلعه شتافت و به محارست خود پرداخت . مصطفي قلي خان سرتيپ قراگزلو خواست به رسل و رسائل اين جنگ وجوش را بخواباند و كار به مصالحت انجامد مفيد نيفتاد .
سيد يحيي كلماتي چند بر كاغذ پاره ها نوشته ، از گردن اصحاب خويش بياويخت و گفت با اين ادعيه شماها را از بلاهاي زميني و آسماني آفتي نباشد . آنگاه سيصد نفر از آن جماعت را از بهر شبيخون آماده كرد صيحه زنان روي به لشكرگاه نهادند و از نيمه شب تا سپيده ي صبح جنگ كردند . لشكر مصطفي قلي خان حمله نمودند . يك صدو پنجاه نفر از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . فتنه باب ، ص457
559 |
كسان سيد يحيي مقتول گشت . كشتگان خود را برداشته به قلعه خود رفتند ، معلوم شد كه آن كاغذ پاره ها فايدتي ندارد و سپر گلوله و تفنگ نشود . مردم چون كذب و حيلت سيد يحيي را معاينه ديدند يك يك و دو دو فرار كرده و به خانه هاي خويش رفتند و چون سه روز از اين واقعه گذشت يك بار ديگر اصحاب سيد يحيي از بهر شبيخون تا كنار لشكرگاه يورش بردند ، لشكر با گلوله توپ و تفنگ آنها را از پيش راندند و پشت به جنگ و روي به قلعه نهادند .
ثانياً ، نصرة الدوله ، ولي خان سيلاخوري را به فوجي كه تحت فرمان او بود به مدد لشكر نيريز فرستاد . قبل از رسيدن ولي خان ، چون سيد فتوري در عقايد اصحاب خود ديده بود و از اين طرف هم مصطفي قلي خان به جهت مصلحت . ثالثاً ، ابواب رسل و رسائل مفتوح نمود ، سيد يحيي قبول اين معني را نموده بود . معدودي از اصحاب خود را كه باقي مانده بودند متفرق ساخته ، آسوده خاطر به منزل مصطفي قلي خان رفت . مصطفي قلي خان از وي احترام نموده و گفت بهتر آن است كه امشب به خانه اي كه در شهر نيريز داري رفته ، آسوده شوي تا مردم چون اين بينند يكباره دست از جنگ و جوش بازدارند . سيد يحيي قبول كرده با يك نفر از كسان مصطفي قلي خان جانب خانه خود رفت » . ( 1 )
ولي صاحب كتاب : « تاريخ قديم » ( نقطة الكاف ) بر خلاف نظر « اعتضاد السلطنه » مي نويسد :
« بعد از آنكه لشكر اعدا از غلبه به اهل حق به طريق كارزار مأيوس گرديدند ، باب حيله و مكر را كه صفت ايشان بوده گشودند و عريضه خدمت آن جناب نوشتند و اظهار تحير در امر ايشان نموده و عذر خواهي از مافات كرده و ذكر طلب حق و تفحص آن را نموده و قسم ياد كرده و قرآن مهر نموده خدمت ايشان فرستادند و استدعا كردند كه شما بيرون تشريف فرما شويد ، هرچه بفرمائيد چنان نمائيم ، آن جناب عزم بيرون تشريف آوردن نمود » . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . فتنه باب ، ص77
2 . ص227 ، و مراجعه شود به كتاب : « مقاله شخصي سياح » ص43
560 |
در حالي كه مسلم است يحيي دارابي اگر چنانچه نيرومندي خود و ديگر رعايا و عوام را بساني مي ديد كه قادر به مقاومت و پيروزي هستند ، مسلم تن به چنين كاري نمي داد ، كه صاحب كتاب تاريخ قديم ، برعكس وقايع نگاران عصر قاجاريه تسليم يحيي دارابي را ناشي از رعب دشمنانش و پيروزي او تلقي كند .
مرحوم رضاقلي خان هدايت مي نويسد : « محمد علي خان كه جواني شجاعت خصال و بسالت سگال بود با ابواب جمعي خود حمله هاي قوي بر آن قوم غوي برد و شهامت موروثي را به ظهور آورد مصطفي قليخان نيز سرباز قراگزلو را به حمله هاي متعاقب از همه جانب حكم داد تا بعد از كوشش بسيار برخوارج بابيه غلبه كردند و جمعي از ايشان بكشتند هنگام طلوع فجر آن فجره را بگريزانيدند و اسير كثير گرفتند علي الصباح سيد و اهالي نيريز دل بر تحصين نهاده از بلوكات متحابه استمداد كرد . چند كرت مقابله كردند و از مقابل گريختند عاقبة الامر سپاه منصور بر آن گروه مغرور ظفر يافته سيد را به دست آورده با جمعي از آن طايفه برداشته مظفر و منصور به شيراز بازگشتند ورثه مقتول به حكم قصاص سيد را بكشتند » . ( 1 )
صاحب كتاب « تاريخ قديم » ( نقطة الكاف ) در شرح بيان روزي كه يحيي دارابي را به قتل رسانيدند ، مي نويسد : « چون صبح فردا شد ، و نماز صبح را ادا فرمودند فرمايش كردند . . . » . ( 2 )
اين امر به خوبي نشان مي دهد كه يحيي دارابي متظاهر به واجبات اسلام بوده ، و كار بدشتيان مورد تأييد او نبوده است و از اين رو در لباس اسلام و متظاهر به رعايت احكام شرع ، عوام را به گرد خود آورده و اگر چنانچه صريحاً نسخ شريعت اسلام ، و رسالت و نبوت جناب باب و . . . را بيان مي كرد ، مسلم همان چند نفر هم نيز دورادورش را نمي گرفتند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ج10 ، ص458
2 . ص238
561 |
پ : فاجعه ي زنجان
فاجعه ي زنجان ، پس از فاجعه ي مازندران و وقايع قلعه « شيخ طبرسي » از مهمترين وقايع خونين ، و پرونده هاي سياه تاريخ بابيه محسوب مي گردد .
ملا محمد علي زنجاني ، ملقب به « حجت » ، فرزند آخوند ملا عبد الرحيم علي التقريب ، پس از طي تحصيلاتي در كربلا و شركت در درس مرحوم « شريف العلماي مازندراني » ، به ايران بازگشت و در زنجان اقامت گزيد .
در زنجان ، ميان علما و متشخصان مذهبي آن ديار ، بر سر صدور فتواهائي كه از جانب ملا محمد علي زنجاني ، صورت مي پذيرفت اختلاف و نزاعي بروز كرده بود .
« اعتضاد السلطنه مي نويسد : « علماي آن بلد صورت عقايد او را به پادشاه مبرور شاه غازي ـ انار الله برهانه ـ مكشوف داشتند و دفع او را به قانون شرع واجب شمردند . او را به دار الخلافه احضار فرموده مقرر شد كه ديگر به زنجان نرود » . ( 1 )
ولي مرحوم رضا قليخان هدايت ، ضمن اشاره به منازعه وي با علماي زنجان در خصوص صدور فتواي خلاف ادله اربعه ، به نكته ديگري اشاره مي كند :
« اجراي فتاوي و احكام با علماي اعلام مناقضتي و مخالفتي به ظهور همي آورد و از قراين خارجه و امارات داخله معلوم افتاد كه مولانا را داعيه ي امارتي در سر است و حكام زنجان شرح حال او را به امناي دولت حضرت سلطان زمان معروض داشتند و بر حسب رقيمه ي جناب حاجي ميرزا آقاسي مطاع دولت خاقان مغفور محمد شاه ـ طاب ثراه ـ او را به دار الملك طهران آوردند و در خانه محمود خان نوري كلانتر شهر نزول دادند » . ( 2 )
« محمد علي حجت زنجاني » ، در زماني كه بابيان در « قلعه طبرسي » علم مخالفت و جنگ برافراشته بودند و كاملا در محاصره قواي دولتي گرفتار شده ، دست كمك به سوي همه بابيان دراز مي كردند ، در تهران همچنان محبوس و گرفتار بود .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ص61
2 . ج10 ، ص447
562 |
« علي محمد شيرازي ، چنانچه در مبحث « حادثه قلعه شيخ طبرسي » متذكر شديم پس از استماع وضع نابسامان بابيان قلعه ، طي نامه اي بابيان را مخاطب قرار داده و صريحاً گفته بود : « بر همه مؤمنين » واجب است كه براي مساعدت جناب قدوس به مازندران بروند » . ( 1 )
ولي در همين ايام ، مقارن فوت محمد شاه قاجار : « چون واقعه ناگزير آن شاهنشاه بي نظير ( فوت محمد شاه ) روي نمود مولانا فرصتي يافته به زنجان گريخت و هواخواهان گرد آورد » . ( 2 )
و به تصريح و تأييد نبيل . در تلخيص تاريخ نبيل زرندي : « وقتي كه محمد شاه وفات يافت و پسرش ناصر الدين شاه به تخت نشست جناب حجت هنوز در طهران محبوس بودند ، ميرزا تقي خان . . . تصميم گرفته بود كه حبس جناب حجت را شديدتر كند . . . جناب حجت وقتي كه حيات خود را در خطر ديدند از تهران خارج شدند و به زنجان كه اصحاب و پيروان اشتياق مراجعت ايشان را داشتند برگشتند » . ( 3 )
ولي آنچه كه مسلم بوده است ، محمد علي زنجاني حجت ، در تهران محبوس نبوده و صرفاً به خاطر خواباندن اعتراضات علما و مردم زنجان ، وي را از زنجان احضار و با اقامت وي در تهران بنابه تمايل و اختيار خود ، موافقت شده است . چنانچه نبيل زرندي بر خلاف تصريح مذكور ، ضمن بيان نامه ي « حجت » به ناصر الدين شاه قاجار ، چنين مي نويسد :
« رعاياي اعلي حضرت پادشاهي شاه خود را فرمانفرماي جهان و بزرگترين پشتيبان دين و ايمان مي شمارند به عدالت شاه پناهنده مي شوند . . . مرحوم محمد شاه مرا به طهران خواستند . . . نسبت به من عنايت فرمودند ، پس از زنجان به طهران مسكن گرفتم و جز خاموش شدن آتش فتنه و فسادي كه علما برافروخته بودند و درباره من سخناني مي گفتند مقصود و منظوري نداشتم هر چند اجازه داشتم كه به زنجان مراجعت كنم ولي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « تلخيص تاريخ نبيل زرندي » ص449
2 . « روضة الصفا » ، ج10 ، ص247
3 . « تلخيص تاريخ نبيل زرندي » ، ص560
563 |
بهتر آن ديدم كه در طهران در سايه عدل پادشاهي بمانم بعد از شاه مرحوم در آغاز سلطنت شما امير نظام . . . تصميم گرفت مرا به قتل برساند چون هيچ كس در طهران نبود كه مرا محافظت كند به زنجان فرار كردم » . ( 1 )
اين بيان ، نه تنها ناقض بيان قبلي ايشان است بلكه تصريحاً ، بر خلاف نص صريح كتاب « تاريخ قديم » ( نقطة الكاف ) مي باشد كه ضمن حكابت ملاقات صاحب كتاب با ملا محمد علي زنجاني » ( حجت ) در خانه : « محمود خان كلانتر » مي نويسد :
« الحال مدتي مي باشد كه محبوس مي باشم » . ( 2 )
در حالي كه مزيد بر تصريح نامه محمد علي زنجاني حجت به ناصرالدين شاه قاجار پس از احضار از زنجان به تهران ، اشاره اي دارد كه صريحاً مبين آزادي و اختيار انتخاب محل اقامت اوست ، مي نويسد :
« شخص محمد شاه نيز از استماع جواب هاي جناب حجت برپاكدامني و بي گناهي ايشان يقين حاصل مي كردند در خاتمه شاه از جناب حجت اظهار رضايت كرد . . . و فرمود از خوب راهي وارد شدي و تهمت هائي را كه دشمنان به تو نسبت مي دادند همه را رد كردي خلاصه خيلي از او تعريف كرد و به او فرمود : شما به زنجان مراجعت كنيد . . . منهم پيوسته شما را مساعدت خواهم كرد » . ( 3 )
اين تناقضات صريح ، مبين متون و فرازهاي تاريخ رسمي بهائيان ، شايد به خاطر اين مسئله به وجود آمده است كه از يك طرف بهائيان مي خواهند عدم رفتن محمد علي حجت را به « قلعه طبرسي » نقض صريح فرمان علي محمد شيرازي تلقي نكنند و به گونه اي آن را سرهم كنند كه اگر چه متون ، متناقض و اعتماد محققان از مندرجات كتاب سلب شود ، ولي اين القاء را به بابيان و بهائيان داشته باشند كه حجت حجت است و حضرت نقطه اولي در مقام چنين فردي چنين و چنان گفته است .
به هر حال محمد علي زنجاني پس از ورود به زنجان ، با استقبال بيشتر مردم زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « تلخيص تاريخ نبيل زرندي » ، ص578
2 . « نقطة الكاف » ، ص126
3 . « تلخيص تاريخ نبيل زرندي » ، ص549
564 |
روبرو شد . و از اين رو در صدد گردآوري هواخواهان جديدي برآمد .
اين هواخواهان ، مردمي عوام و قلب و ذهني خالي از دعاوي علي محمد شيرازي و بابيت و قائميت داشتند و محمد علي زنجاني ظواهر شرع و عبادات را رعايت مي كرد و سخني كه موجب نقض مقدسات اسلامي باشد ، حتي المقدور به زبان نمي آورد و چنانچه ملاحظه كرديد ، با وجود آنكه موجد اصلي احضار وي از زنجان به تهران ، مبتني بر بابي بودن حجت بوده است ، معذلك محمد علي حجت طوري سخن مي گويد كه « اين تهمت را رد كند و جلب محبت و مساعدت شاه را به خود نمايد و آن چنان شاه و وزيري كه خود باب را دستور حبس مي دهند البته صد البته مؤمن معتقد مورد شكايت او را چنين احترام ننموده و آن چنان وعده مساعدت و محبت نمي دهند » . ( 1 )
از سوي ديگر ، حوادثي كه بعدها در زنجان به وقوع پيوست ، به هيچ وجه مبتني بربابيت و دفاع از عقايد باب نبوده و عواملي دخيل در اين ماجراها گرديد كه محمد علي زنجاني ناچار پايش در اين ميانه كشيده شد . و كرد آنچه را كه در هوي داشت .
مرحوم رضاقليخان هدايت در ذكر حوادثي كه پس از بازگشت محمد علي به زنجان نوشته است ، به يك انگيزه مهم زمينه ساز ، براي منازعاتي كه بعدها به وقوع پيوست اشاره مي كند :
« چون اعلي حضرت شاهنشاه عصر ـ خلّد الله سلطانه ـ برسرير موروثي بالاستحقاق بر آمد ايالت و حكومت بلاد ايران را به اصحاب كفايت و ارباب شهامت تفويض فرمود از جمله حكومت زنجان را به خال بي همال خود امير اصلان خان موهبت فرمود و در آن زمان حكمراني او فتنه سالار در خراسان قوت داشت و سپاه فوجاً فوج بدان حدود همي رفتند و خروج بابيه ي مازندران نيز در ميان بود لهذا مولانا فرصت يافته ملاطفات و مراسلات متعدد به باب فرستاد و اظهار اشتياق و خلوص كرد . و نيز جواب هاي مهر انگيز ارادت خيز به مولانا نگاشت اگر چه ملاقات صوري واقع نگرديد لكن مولانا به حسن ظن ، ارادت باب گزيد و منصب و لقب يافت و به موهومات خياليه و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « نامه اي از سن پالو » ، ص230
565 |
تسويلات نفسانيه فريفته شد و دل بر متابعت وي نهاد و عامه ي خلايق را بدان طريق دعوت كرد واو را صاحب الزمان موعود شمرد و در فكر طغيان و عصيان افتاد در لباس تقوي و طهارت به اكتساب اسباب دعوي و امارت پرداخت و انتهاز فرصت همي كرد و به اجتماع و اجماع مقتدي و مريد اهتمامي تمام نمود و بيشتر اهالي زنجان گردن بر چنبر طاعتش نهادند و بندهوار در امضاي نواهي و اجراي اوامرش ستادند چون حال به دار الخلافه معروض افتاد و از سوابق حالاتش استحضار داشتند ، و به اخذ و قيد و نفي و ارسال او از زنجان به حاكم آن بلوك اشارت راندند همانا او نيز از آن احكام و ارقام بوئي برده . به تحفظ خود مبالغه تمام كرد و در احتشاد و احتشام خود فزون گرفت تا كارش چنان بزرگ شد و قوت يافت كه ده پانزده هزار كس از شهر و بلوك بر وي جمع شدند و در هنگام ذهاب و اياب به مسجد و منبر و امامت ، پيرامون وي داشتند و اين موافقت و ارادت را سعادتي عظيم مي پنداشتند و جز با يكهزار تفنگچي مصمم مستعد به خدمت امير حاكم نمي رفت » . ( 1 )
با چنين مقدمه سازي هائي كه توسط محمد علي حجت به وجود آمد ، زنجان را به حالت غير عادي و اضطراب در آورد كه در نتيجه آن موجد حوادثي گرديد ، كه آن حوادث بعدها ، فاجعه ي زنجان را در كارنامه ي سياه بابيه ثبت و ضبط نمود :
حادثه اول : مؤلف كتاب « تلخيص تاريخ نبيل زرندي » مي نويسد :
« در اين بين ها واقعه ي كوچكي حادث شد كه آتش عداوت پنهاني در قلوب مخالفين حجت بدان سبب زبانه كشيد . . . دو طفل با هم نزاعشان شد يكي از آن دو پسر يكي از پيروان جناب حجت بود حاكم زنجان فوراً فرمان داد طفل مزبور را گرفته محبوس ساختند . . . احباء به حاكم مراجعه كردند و از او درخواست كردند كه طفل محبوس را رها كند و در مقابل مبلغي را كه در بين خود جمع كرده بودند دريافت دارد حاكم زنجان حاضر نشد . . . جناب حجت به حاكم نوشتند طفل صغير به رشد نرسيده شخصاً مسئول نيست . . . حاكم به نوشته حجت اعتنائي نكرد . . . حجت دو مرتبه نوشتند و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « روضة الصفا » ، ج10 ، ص447
566 |
نامه را به ميرزا جليل كه شخصي با نفوذ بود دادند و فرمودند اين نامه را به دست خودت به حاكم بده سيد جليل . . . وقتي كه به دارالحكومه رسيد دربانان نگذاشتند داخل شود ميرجليل غضبناك شد . . . شمشير خود را كشيد و آنها را به يك طرف راند و نزد حاكم رفت و خلاصي طفل را خواستار شد حاكم زنجان بدون قيد و شرط مقصود مير جليل را انجام داد و طفل را رها كرد » . ( 1 )
بر اين اساس بابيان مي خواستند به حاكم رشوه دهند و متهمي را آزاد نمايند ، حاكم حاضر نمي شود فوراً يك قداره بند را حجت مي فرستد تا حاكم را تهديد و مجبور به آزادي متهم نمايد و بعداً حاكم به علت اينكه خود را زبون ديده و يا بر اثر فشار طرف دعوي يعني كسان طفل كه به حكايت نبيل اين طفل به علت او زنداني شده بود و يا به هر علت ديگر مجبور مي شود قداره بند بيشتري براي جلب حجت بفرستد و قداره بندهاي حجت به جنگ اين مأمورين دولتي مي روند و بالاخره مقدمه وقايع زنجان شروع مي شود . حكايت را از نبيل دنبال كنيم :
« علماي شهر از اين رفتار حاكم خشمگين شدند و از مجد الدوله بازخواست كردند كه چرا در مقابل تهديدات دشمنان خويش استقامت ننموده . . . مرتبه ديگر مي آيند تقاضاهاي ديگري مي كنند . . . آنوقت طولي نمي كشد كه زمام امور را به دست مي گيرند . . . تا زود است بفرست حجت را دستگير كن . . . آنگاه دو نفر از پهلوانان مشهور ستمكار وحشي را وادار كردند كه بروند جناب حجت را دستگير كنند و باغل و زنجير نزد حكومت بياورند . . . چون آن دو نفر پهلوان به محله جناب حجت رسيدند يكي از اصحاب شجاع موسوم به مير صلاح با هفت نفر ديگر از مؤمنين كه مسلح بودند جلوي اين دو نفر را گرفتند فوراً مير صلاح شمشير خود را كشيد و فرياد يا صاحب الزمان بلند كرد و زخمي به پيشاني اسد الله زد » . ( 2 )
بالاخره در اين حادثه يكي از اين بابيان را كه شايد همان سيد جليل باشد دستگير و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . روضة الصفا ، ص561
2 . همان ، ص562
567 |
به حكومت مي برند و لابد به عنوان تجري و قيام عليه مأمورين دولت و براي عبرت سايرين او را مي كشتند ( اگر نبيل ! در اين گزارش صادق باشد ! ) و بعد هم كه حكومت وضع را وخيم مي بيند و تكرار واقعات طبرسي و نيريز را در زنجان بيش بيني مي نمايد به بابيان اعلان مي كند تا پراكنده شوند و موجب خون ريزي نگردند .
ولي حجت كه وضع خود را در خطر ديده و هرگونه راه فراري را براي خود مسدود يافته به تشويق بابيان به پايداري و استقامت و دفاع مي پردازد و با اينكه خود صريحاً اعتراف مي كند كه تنها هدف اوست و با تسليم شدن از همه وقايع خونريزي احتمالي جلوگيري خواهد شد ؛ معذلك از تسليم شدن خودداري و با ربودن عقول مردمي كه بدو معتقد شده بودند به اسم باب و صاحب الزمان و غيره مردم را وادار به شورش و ريختن خون هزاران نفر مي نمايد .
قضيه را نبيل چنين مي نويسد :
« حاكم شهر را مجبور كردند كه به جارچي فرمان دهد تا در شهر اعلان كند كه هر كسي پيروي حجت نمايد و به اصحاب او بپيوندد جانش در خطر است . . . بايد از حجت و اصحابش جدا شده و در سايه حمايت پادشاه در آيد . جارچي كه اين مطلب را اعلان كرد اهالي زنجان به دو دسته شدند يعني دو اردوي جنگجو در مقابل هم قرار گرفتند .
جناب حجت به منبر تشريف بردند و با صداي بلند مردم را مخاطب ساختند گفتند دست قدرت الهي امروز حق را از باطل جدا كرد . . . يگانه مقصود حاكم و علماي زنجان آن است كه مرا بگيرند و به قتل برسانند به هيچ كدام از شماها كاري ندارند . . . هر كس جان خود را دوست مي دارد و نمي خواهد در راه امر فدا كند خوب است پيش از آنكه فرصت از دست برود از اينجا خارج شود » . ( 1 )
حجت مي توانست تسليم شود و يا به گوشه اي فرار نموده و به طور گمنام و مخفي ، ايامي بگذراند ولي از فرصت و موقعيت خود استفاده و بدون ابراز كوچكترين رحمي به اين افراد ساده و بي گناه كه گرد او جمع بودند آنان را آلت دست قرار مي دهد . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . روضة الصفا ، ص565
2 . « نامه اي از سن پالو » ، ص236
568 |
حادثه دوم : ارسال گزارشات اوضاع زنجان به تهران ، و اطلاع ناصر الدين شاه و ميرزا تقي خان امير نظام وقت ، از آن ، مسؤلان امر را واداشت تا : « مجد الدوله امير اصلان خان را كه به حكومت زنجان مأمور بود حكم داد تا ملا محمد علي را مغلولاً به دارالخلافه فرستد .
بعد از اين حكم ، ملامحمد علي مطلع شده در حفظ و حراست خويش اهتمام نموده هر وقت مي خواست به مسجد برود با جمعيتي تمام مي رفت . روزي چنان اتفاق افتاد كه يكي از پيروان ملا محمد علي با عمال ديوان منازعه كرد و مجد الدوله حكم به حبس او نمود . ملا محمد علي پيغام داد كه اين مرد از بستگان من است .
امير اصلان خان گفت حمايت اين گونه مردمان مفسد شرير جايز نباشد . ملا محمد علي خشمناك شده حكم داد تا محبوس را به عنف بياورند . چون امير اصلان خان آگاه شد ، آماده ي جنگ گرديد . پس كساني كه با ملا محمد علي بودند سلاح جنگ پوشيدند و آنهائي را كه از مذهب وي بري بودند نهب و تاراج و از شهر اخراج نمودند . خانه و بازارها را غارت كردند و آتش زدند و بر دور خود سنگري ساختند و ملا محمد علي كسان خود را ، به نويد حكومت مملكت و ايالت ولايتي اميد مي داد و همگي را شادكام داشته از طرفين آماده ي جنگ شدند » . ( 1 )
در خصوص تاراج و تخريب و به آتش كشاندن زنجان ، توسط بابيان ، و سنگرسازي هاي آنان به اشاره مرحوم رضاقليخان هدايت نيز توجه مي كنيم :
« ثلثي از مردم آن شهر را كه بر مذهب حقه ي شيعه اثنا عشري ثابت و باقي بودند و با بابيه در آن باب موافقت نمي نمودند از ميان خود بيرون كردند و بعد از جلاي ايشان بابيه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « فتنه باب » ، ص62 ، امير كبير نظرش اين بود كه مرد با كفايت و با جربزه اي را به حكومت زنجان بفرستد تا كار انقلاب زنجان را تمام كرده و آتش فتنه ملا محمد علي را كه به خود لقب « حجت » داده بود ، به زودي فرونشاند . ولي شاه راضي نشد و روي ملاحظات قرابت و خويشي ، امير اصلان خان مجدالدوله پسر خال خود را بدان جا فرستاد و چنان كه در متن كتاب مفصلا آمده است ، بر اثر سوء سياست و بي كفايتي وي ، فرونشاندن فتنه بابيه در آن شهر طول كشيد و كاري بدين كوچكي مدت چند ماه دوام يافت .
569 |
به بيوتات و دكاكين آنها ريخته آنچه اسباب و ادوات محاربه و محاصره و آغروق و آزوق و مأكول و مشروب داشتند بالتمام به تصرف گرفتند و راسته بازار شهر زنجان را غارت نموده از آن پس آتش زدند و خانه ها ويران كردند و در اطراف شهر سيبه ها و سنگرها بساختند و سركوچه ها و برزن ها را استحكام دادند و دروازه ها برنهادند و از ميان بيوتات راه تردد به خانه هاي يكديگر برگشادند و چنان آمد و شد مي كردند كه در خارج احدي از آنان مرئي نمي گرديد و كار ايشان بر اهالي اردو ظاهر نمي گشت .
خانه هاي اطراف حصار و جدار را ويران كرده از خاك بينباشتند و چنان بساختند كه هر يك از چندين خاكريز اوسع بود و سوراخ ها در جدارها گشاده به جهت روز جنگ و افكندن تفنگ مهيا ساختند توپي چند آهنين بريختند و زنبوره اي چند بزرگ بساختند . اسلحه و تفنگ زياده از اندازه ي خود آماده كرده بودند و سرب و باروت به تدريج جمع آورده منبر داشتند آذوقه ي ايشان ساليان دراز مكفي بود » . ( 1 )
به هر حال بنا به قول اعتضاد السلطنه : « روز جمعه ي پنجم شهر رجب ـ چهل نفر از طرفين مجروح گشت . روز ديگر ملا محمد علي ، ميرزا رضاي سردار و مير صالح سرهنگ خود را با لشكر مأمور به تسخير قلعه عليمرادخان نمود و اين قلعه در ميان شهر زنجان مأمني محكم بود ، به قوت يورش آن قلعه را مفتوح ساخته و سنگري سخت بستند بعد از فتح قلعه مزبور ، ملا محمد علي دل قوي كرد و مير صالح سرهنگ را فرمان داد كه مجد الدوله امير اصلان را كشته يا دست بسته حاضرسازد ، او را با جماعتي از ابطال رجال حكم يورش داد . مير صالح و همراهانش يكشنبه برسر خانه مجد الدوله حمله بردند . از آن طرف محمد تقي خان سرهنگ توپخانه و علي نقي خان پسر نصر الله خان و مهدي خان خمسه اي و بيوك خان پشت كوهي با جماعتي از فراشان مجدالدوله در مقام مدافعه بر آمدند . جنگي سخت روي داد ناگاه عبد الله بيك ، مير صالح سرهنگ را به ضرب گلوله از پاي در آورده و به جماعت بابيه وهني روي داده بي نيل مرام مراجعت كردند .
در بيستم شهر رجب ، بر حسب فرمان جهان مطاع ، صدر الدوله نبيره حاج محمد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . ج10 ، ص449
570 |
حسين خان اصفهاني سركرده سوار خمسه ، از سلطانيه وارد زنجان شد .
روز پنجم ماه شعبان ، سيد علي خان سرهنگ فيروزكوهي و شهباز خان مراغه اي با دويست نفر سوار مقدم و محمد علي خان شاهسون افشار با دويست نفر سوار و كاظم خان برادر محمد باقر خان سركرده افشار و محمود خان خوئي با پنجاه نفر توپچي و توپ و خمپاره به شهر در آمده در برابر سنگر ميرزا فرج الله و قلعه محمد ولي خان ( 1 ) سنگر بسته آماده ي جنگ شدند . در بيستم شعبان ، ميرزا سلطان قورخانه چي و عبد الله سلطان به طرف سنگر مشهدي پيري نقب زدند . مجدالدوله و مظفرالدوله . . . و ديگر سركردگان و لشكريان به جانب آن لشكر حمله بردند . . . و آن سنگر مفتوح شد . دگر باره روزي چند دست از جنگ برداشتند . . . چون اين كار به طول انجاميد ، كارداران دولت مصطفي خان امير تومان برادر سپهسالار اعظم را كه در آن وقت سرتيپ فوج شانزدهم شقاقي بود ، نيز مأمور نمودند . بعد از ورود مصطفي خان ، جماعتي از لشكر عزم خود را جزم نمودند كه سنگر ميرزا فرج الله را به قوت يورش بگيرند و نقبي جانب سنگر او حفر كردند . شب پانزدهم رمضان يك ساعت قبل از طليعه صبح ، مهدي خان با چريك ابهررود و عبد الله خان پسر سليمان خان با چريك اريادي و فوج شانزدهم و سواره ي مقدم و سواره خمسه و چريك انگوران آماده ي يورش شدند و ميرزا سلطان و عبد الله سلطان زير سنگر ميرزا فرج الله نقب كنده آتش زدند و بيست نفر از جماعت بابيه در زير خاك هلاك شده چند نفر دستگير گشتند .
از اين طرف ، نظر علي خان اريادي به زخم گلوله از پاي در افتاد و پنجاه نفر از سربازان مجروح گشتند و شهباز خان به ضرب شمشير شيرخان زخم برداشته ، بعد از هشت روز در گذشت . بالاخره سنگر ميرزا فرج الله مفتوح گشت و جماعت بابيه به سنگرهاي ديگر رفتند . از آن طرف ، از دارالخلافه طهران ، ميرزا تقي خان امير نظام ، محمد آقاي حاجي يوسف خان سرهنگ فوج ناصريه و قاسم بيك تفنگدار خاصه را روانه زنجان نمود و حكم داد كه هرگاه ملا محمد علي و كسانش را پس از روزي چند باقيد و
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . نسخه مجلس : ولي محمد .
571 |
بند روانه دارالخلافه نسازد مورد هزار گونه توبيخ خواهد بود .
روز بيست و پنجم رمضان ، سپاه منصور با جماعتي از مردم زنجان به جنگ آمدند و از بامداد تا هنگام نماز ديگر هر دو لشكر جنگ مي نمودند . از جماعت بابيه نور علي شكارچي و بخشعلي نجارباشي و خداداد و فتح الله بيك ، فرج الله بيك كه در شمار شجاعان و دليران بودند با گروهي از آن قبيله به قتل آمدند و از لشكريان نيز نزديك پنجاه نفر كشته گشت .
بالاخره ملا محمد علي از كسان خود استنباط ضعفي نموده ناچار شد حكم داد تا بازار زنجان را آتش زدند . لشكريان چون حال را بدين گونه ديدند خاصه مردم زنجان از جنگ دست كشيده مشغول خاموش كردن آتش شدند و جماعت بابيه مراجعت كردند و از نو به تهيه لشكر و سنگر پرداختند . . . » . ( 1 )
در خلال اين كشاكش ها و طولاني شدن منازعه بابيان با شيعيان و قواي دولتي ، مرحوم « ميرزا تقي خان » امير كبير ـ رحمة الله عليه ـ به خاطر حفظ امنيت و قطع هر نوع مداخله خارجي و سوء استفاده از بابيان ، پس از مشورت با ناصر الدين شاه قاجار ، ( 2 ) تصميم گرفت منشأ تمامي اين خشونت ها و فتنه ها را از بين ببرد . از اين رو فرمان اعدام علي محمد شيرازي از تهران صادر و پيش از اين ، چنانچه در قسمت ( ج از فصل سوم ) بيان داشتيم به مرحله عمل در آمد و خون علي محمد شيرازي فداي ستيزه جوئي هاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « فتنه باب » ، ص62
2 . مرحوم اعتضاد السلطنه مي نويسد : « ميرزا تقي خان امير نظام كه در آن عصر وزير ايران بود به عرض حضور مبارك رسانيد كه تا ميرزا علي محمد باب زنده است ، اصحاب او آسوده نخواهند بود . بهتر است كه باب را به معرض هلاك در آورند و يكباره اين فتنه را بنشانند . شاهنشاه جهان فرمود : اين خطا از حاجي ميرزا آقاسي افتاد كه حكم داد او را بي آنكه به دار الخلافه آورند بدون تحقيق به چهريق فرستاده محبوس بداشت . مردم عامه گمان كردند كه او را علمي و كرامتي بوده . اگر ميرزا علي محمد باب را رها ساخته بود تا به دار الخلافه آمده با مردم محاورت و مجالست نمايد ، بر همه كس مكشوف مي گشت كه او را هيچ كرامتي نيست .
ميرزا تقي خان عرض كرد : كلام الملوك ملوك الكلام . ولي اكنون جز اينكه شر او را رفع كنيم و اين فتنه بزرگ را بخوابانيم چاره اي ديگر نيست .
572 |
مريداني كه حتي كمتر اطلاعي از نوشته ها و عقايدش نداشتند و دعاوي بي اساسش شد .
نكته قابل تأمل در حوادث زنجان ، در رابطه با عزم راسخ مرحوم ميرزا تقي خان امير كبير مبني بر قطع هر نوع مداخله خارج و سوء استفاده ي ضد ملي از بابيان ، ناشي از نطفه ها و علائق خاص بابيان به حمايت سفارت خانه هاي روس و انگليس بوده است . مأمور انگليسي ابوت k . Abbott كه زمان آشوب زنجان از آن شهر مي گذشت شرح جنگ آنجا را مي دهد و مي گويد « ملا محمد علي رئيس گروه بابيان متعصب زنجان به پيروانش گفت : از پيكار نهراسيد و اگر كشته شديد روحتان از نو باز مي گردد و دين مقدس مغرب و مشرق را فرا خواهد گرفت ، حتي به يكي از اصحابش سلطنت مصر را بخشيده و به ديگران وعده حكومت فلان شهر و فلان ده را داده است ، به علاوه اطمينان داده كه دولت روس به ياري آنان خواهد آمد . عده اي از همراهان ملا محمد علي ، باغيرت و از خود گذشته اند و گروهي ديگر او را ترك گفتند و از شهر بيرون رفتند . . . بيگلر بيكي زنجان از عهده نبرد خوب برآمده و شايعه بي رحمي او بكلي بي اساس است » . ( 1 )
اين حقيقت تلخ را نه تنها « ابوت » به آن رسماً تصريح كرده است ، بلكه مصادر بابيه ، در اذعان آن نه تنها پرده پوشي نكرده اند ، بلكه با كمال فخر و غرور آن را نقل كرده اند .
از جمله مؤلف كتاب : « تاريخ قديم » ( نقطة الكاف ) ضمن تصريح به اظهارات « ابوت » حقايق ديگري را در كتاب خود ثبت كرده است : « جناب حجت از امير ( امير كبير ) مأيوس شد . . . لهذا چند كاغذ به وزراي دول خارجه نوشتند . و ذكر احوال خود را نمودند . ايشان نيز شفاعت نمودند در نزد امير قبول ننمود . . . شنيدم از جمله تقصيراتي كه پادشاه روس بر امير گرفته و سبب عزل آن شده يكي همين قتل سلسله مظلوم بود . خلاصه بعد از آن ايلچي روس و ايلچي روم به ديدن جناب حجت آمدند و صحبت داشتند . ايشان بيان فرمودند . . . ايلچي ها قدري متحير شده سكوت نمودند . زيرا كه ديدند كه محل حرف نيست . . . بهرحال ايشان هم رفتند تا بعد ثمره آن بروز نمايد . . . » . ( 2 )
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . انگليس 153/60 ابوت شيل ، 30 اوت 1850 م ـ مراجعه شود به كتاب : « امير كبير و ايران » ، ص449
2 . ص233
573 |
سفير انگليس مي نويسد : « ملا محمد علي ، مجتهد برجسته زنجان نامه اي به من فرستاد و گفته : مرا به دروغ متهم به بابيت كرده اند . و استدعا كرده نزد دولت حسن توسط نمايم كه او و هموطنانش را از حمله ي سپاهيان نجات دهم . عين همين مطلب را به امير نظام نيز نوشته است . امير جواب داده كه حاضر است حرف او را بپذيرد و مدارا نمايد . اما براي اثبات صدق سخنش بايد به پايتخت بيايد . چون اين شرط را قبول نكرد ، امير براي محاصره زنجان از نوقشون فرستاد » . ( 1 ) سفير روس مي گويد : « ملا محمد علي سردسته ي بابيان زنجان ، از سامي افندي سفير عثماني و سرهنگ شيل وزير مختار انگليس در تهران درخواست ميانجي گري نمود . اما همكار انگليسي من عقيده دارد كه مشكل است دولت ايران براي خاطر آن فرقه ، راضي به دخالت بيگانه گردد » . ( 2 )
البته امير اجازه دخالت روس و انگليس را نمي دادو اما دو نكته مهم است : يكي اينكه مايل به مدارا بود ، ترجيح مي داد بدون پيكار و خونريزي غائله را فرونشاند ، از اين رو آماده سازش بود . ديگر اينكه « شيل » چند بار راجع به بابيه با امير گفتگو كرد ، و امير هميشه نرمي به خرج داد و در يكي دو مورد پيشنهاد شيل را پذيرفت . شيل ضمن بحث از گزارش كنسول انگليس در تبريز ، راجع به نبرد زنجان و جنايت هاي بابيان و لشكريان نسبت به اسيران يكديگر مي نويسد : « چون مطلب را به اطلاع امير نظام رساندم از اينكه او را آگاه ساختم تشكر كرد و گفت دستور فوري مي دهد كه اين كارهاي زشت تكرار نشود زيرا مخالف عواطف و نظر او مي باشد » . به دنبال آن مي نگارد : گرچه گزارش كنسول در شرح واقعه زنجان خالي از « گزافه گوئي » نيست ، عكس العمل امير احساس او را مي رساند . ( 3 )
با وقوع اين همه رويدادها ، اميركبير مصمم به سركوبي شورش بابيان بود و به گفته مرحوم اعتضاد السلطنه :
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . انگليس 152/60 شيل به پالمرستون ، 22 ژوئيه 1850 .
2 . « شورش بابيه ، گزارش دالگوروكي » ، سند 16 ايوانف .
3 . انگليس 154/60 شيل به پالمرستون 16 دسامبر 1850 م ـ مراجعه شود به كتاب : « امير كبير و ايران » ، ص450
574 |
« محمد خان امير تومان . . . و اصلاح خان ياور خرقاني و علي اكبر سطان خوئي و بر حسب فرمان شاهنشاه ايران وارد زنجان گشت و فوج شانزدهم شقاقي از جانب ديگر يورش بردندو فوج ناصريه جلادتي به سزا كرد و جماعت بابيه را لغزشي سخت دركار افتاد .
ملا محمد علي حكم داد تا قدري از نقد و جنس در ميان لشكر امير تومان پراكنده كنند . فوج ناصريه مشغول به اخذ اموال گشتند و جماعت بابيه فرصت يافته حمله برده بيست نفر از سربازان را مقتول ساخته ، لشكر را از سنگر خود دور كردند .
در اين وقت ملا محمد علي و كسان او را چهل و هشت سنگر محكم بود و در هر سنگر گروهي وافر داشت . خانه هائي كه در عقب سنگرها بود به حكم ملا محمد علي به يگديگر متصل كردند تا كسان او يكديگر را بتوانند ديد . . . و شب ها از ميان سنگرها علماي اثني عشريه را به نام ، دشنام مي دادند .
محمد خان امير تومان خواست به رفق و مدارا رفتار كند و فتنه را بنشاند تا خون ها ريخته نگردد . روزي چند خاطر بر مصالحت گماشت و با ملا محمد علي ابواب رسل و رسائل باز كرد و چندان كه نصيحت گفت هيچ مفيد نيفتاد .
در آن وقت ، سردار كل عساكر منصوره ، عزيز خان كه در آن وقت آجودان باشي و به سفارت ايران و تهنيت ورود وليعهد دولت روسيه مأمور بود ، با ميرزا حسن خان وزير نظام برادر ميرزا تقي خان امير نظام كه از تبريز به طهران مي آمد وارد زنجان شده خواستند اين مقاتله را به مصالحه انجام دهند . لاجرم چند نفر از كسان ملا محمد علي را كه در لشكرگاه محبوس بودند رها ساختند و ملا محمد علي را به پيغام هاي نرم بنواختند . فايده اي نبخشيد . باز آتش حرب مشتعل شد . . . سردار كل در كنار برجي كه سنگر ملا ولي و به سراي ملا محمد علي مشرف بود بايستاد و فوج ناصريه و فوج مخبران و فوج شانزدهم شقاقي آهنگ يورش نمودند . فوج مخبران سنگر ملاولي را گرفتند . پنج نفر در زير نقب هلاك شدند و پسر عبد الباقي زنجاني گرفتار شد . سردار حكم داد تا او را نيز به قتل آوردند . فوج شانزدهم شقاقي در مدد فوج ناصريه كوتاهي نمودند . سردار متغير شده ابو طالب خان را كه در آن فوج حكمراني داشت حاضر ساخت و او را تنبيه كامل نمود و
575 |
همچنان چون از صدر الدوله و سيد علي خان فيروز كوهي و مصطفي خان قاجار سرتيپ فوج شانزدهم جلادتي به كار نرفت از آنها نيز رنجيده خاطر شده صدر الدوله را معزول ساخت سرتيپي سوار خمسه را به فرخ خان پسر يحيي خان تبريزي تفويض نمود و فرخ خان روز چهارم ذي القعدة الحرام وارد زنجان شد . . . .
در اين وقت علي خان سردار سرهنگ فوج چهارم تبريز و حسنعلي خان وزير مختار دولت عليّه ايران كه اكنون ايلچي مخصوص و مقيم دار الملك پاريس است و در آن وقت سرتيپ فوج گروس و محمد مرادخان بيات با فوج زرند ، از راه برسيدند و با اين حمله كار محاصره را سخت كردند . . . .
در اين اثنا جنگي عظيم روي داد . كسان ملا محمد علي از زن و مرد ساز نبرد كردند و به خدعه و فريب ، : مال فراوان در يكي از خانه هاي خود پنهان مي كردند و بدان خانه سوراخ ها مي نهادند و عمداً فرار مي كردند تا سربازان به طمع مال بدان خانه ها مي رفتند . ناگاه تفنگ هاي خود را از آن نقب ها مي گشادند و جمعي از سربازان را به خاك مي افكندند . . . .
در اين گرمي واقعه ، حكمي از ميرزا تقي خان امير نظام به فرخ خان پير يحيي خان رسيد كه مبني بر رضامندي و نيكو خدمتي فرخ خان بود . فرخ خان از خواندن اين مكتوب خوش وقت شده خواست تا خدمتي شايان نمايد .
در شب شانزدهم ذي الحجة الحرام از كسان ملا محمد علي چند نفر به نزد فرخ خان آمده از در حيلت با او همداستان شدند و گفتند كه از جانب دروازه ي قزوين راهي دانيم . . . .
فرخ خان فريب آنها را خورده با صد سوار به سنگر جماعت بابيه روانه شدند . جماعت بابيه كه از اين راه آگاه بودند چند سنگر خالي ساختند تا فرخ خان و كسان او را از روي اطمينان بيشتر ببرند كه ديگر مجال فرار از بهر ايشان محال شود . ناگاه كسان محمد علي از چهار جانب در آمده و آنها را هدف گلوله ساختند . فرخ خان را با دوازده نفر از سواران زنده دستگير كردند . اسمعيل بزرگ و اسمعيل كوچك كه در اول بابي بودند و از طريقه او بازگشت نموده به نزد مجد الدوله گريخته بودند ، در اين هنگامه با فرخ خان
576 |
بودند . آنها نيز گرفتار شدند . همگي را زنده نزد ملا محمد علي بردند ، سرهاي سواران را بريده در قدم او افكندند . ( 1 )
ملا محمد علي از در خشم به اسماعيل بزرگ و كوچك گفت هر كه از صحبت خدا روي بگرداند ، خدا او را كيفر دهد . آنگاه فرخ خان را دشنام داده گفت تا آتشي بر افروختند و آهن پاره اي چند در ميان تافته كرده و بر او داغ نهادند و گوشت بدن او را با مقراض پارچه پارچه كردند . آنگاه سر فرخ خان و سر اسماعيل بزرگ و كوچك را از تن جدا كرده به ميان لشكرگاه انداخت و . . . ملا محمد علي حكم داد تا جسد ايشان را به آتش سوزاندند .
چون خبر قتل فرخ خان و جلادت بابيه معروض درگاه افتاد ، شاهنشاه ايران حكم فرمود بابا بيك ياور توپخانه با هجده عراده توپ روانه زنجان شود . بعد از ورود بابا بيك ياور به زنجان تمامي لشكر از چهار جانب خانه ملا محمد علي را محاصره كردند . . . .
لشكر ملا محمد علي ضعيف شد . جمعي از اصحاب ملا محمد علي از جانب دروازه قزوين راه فرار پيش گرفتند . . . مردم ديزج متحد شده آنها را گرفته به زنجان آوردند .
پس از اين واقعه كار بر ملا محمد علي تنگ شد ، سلاح جنگ پوشيده به اتفاق كسان خود مبارزت مي نمود .
در اين واقعه ، حاجي احمد شانه ساز و حاجي عبد الله خباز كه به اميد حكومت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . روايت مرحوم اعتضاد السلطنه و ساير مورخين مسلمان تقريباً به همين مضمون است . اما بابيه مي گويند كه اسمعيل بزرگ و كوچك به علت قساوت قلب ( آنها چه بودند كه بابيه با آن همه قساوت قلب ، ديگر آنها را قبول نداشته و طرد كرده بودند ؟ ) از نزد بابيه رانده شده بودند و به همين جهت خواستند ملا محمد علي را به دست فرخ خان بدهند . ولي در بين راه ، به علت مهتابي بودن هوا ، مشهود و مأخوذ گشتند . فرخ خان را ، زني با كارد به شكم زده كشت ( قساوت قلبي در كار نبود ! ! ! ) و اسمعيل بزرگ و كوچك نيز ، به دست نور علي بابي كه خال ايشان بود ، سر بريده گشتند ( قتل خواهر زاده آن هم بدين وضع فجيع ، قساوت شمرده نمي شود ! ! ! )
مي گويند كه در هنگام استراحت اغلب نفرات دو طرف با يكديگر خريد و فروش مي كردند . وقتي يكي از سربازان قطعه گوشتي به يكي از بابيه داد كه بگير ، مدتها است از آن نخورده اي . شخص بابي گفت بيا و قيمتش را بگير . سپس سر بريده اسمعيل را پيش وي انداخت . ( كتاب . نيكلا و كواكب الدريه ) .
577 |
مصر و حجاز بودند به زخم گلوله از پاي در آمدند و در اين اثنا تفنگي باز شد كه گلوله بر بازوي ملا محمد علي آمد . اصحاب او ، وي را از خاك بر گرفته به خانه برده جراحت او را از كسان خود پوشيده داشتند و همچنان به كار مقاتلت و مبارزت استوار بودند .
پس از هفته اي گفت من بدين زخم هلاك مي شوم . شما بعد از من پريشان خاطر مباشيد و با دشمن جنگ كنيد كه پس از چهل روز زنده خواهيم شد .
لاجرم بعد از مردن ، او را با جامه اي كه در برداشت به خاك سپردند و شمشير او را در كنار او نهادند و چند نفر ديگر كه مجروح بودند نيز بمردند .
بعضي كه از جانب ملا محمد علي هر يك ملقب به لقبي بودند مكتوبي به مجد الدوله و امير تومان نوشتند كه اگر ما را امان دهيد دست از جنگ كشيده و به لشكرگاه شما آئيم . مجد الدوله اگر چه آنها را مطمئن داشت ، چون در شريعت ، قتل آن جماعت واجب بود ، فريب دادن ايشان و نقص پيمان را عيبي نشمرد و آن جماعت را اطمينان داده به لشكرگاه آورد . آنها گفتند ملا محمد علي مرده و جسد او را در سراي او به خاك سپردند .
مجد الدوله و امير تومان و سران سپاه آسوده خاطر به سراي او رفتند و جسد او را از خاك بر آورده ريسمان به پايش بستند و دور كوچه و بازار گردانيدند و اموالي كه از مردم به غارت آورده و در سراي او پنهان كرده بودند غنيمت لشكر گشت . . . .
مجد الدوله بعد از اين واقعه چند نفر از خاصان و بازماندگان ملا محمد علي را به دست آورده به دار الخلافه آمد و آنها را به حكم شاهنشاه به قتل آورد . . . » . ( 1 )
ت : توطئه قتل پادشاه ايران
پس از غائله زنجان ، امير كبير ، چند نفر از سرجنبانان آنان را اعدام كرد ، چند تن ديگر را به زندان فرستاد . « شيل مأمور دولت انگلستان » به تصور اينكه اينان را هم خواهند كشت ، پيغامي بدين مضمون براي « امير كبير » فرستاد :
« شورش بابيه جماعتي را به كشتن داده ، بسياري از آشوبگران نيز كشته شده اند . با
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « فتنه بابيه » ، ص66
578 |
مراتب روشنفكري كه در آن جناب سراغ دارد سزاوار نيست اين چند اعدام گردند . و كاري با معتقدات باطني هيچ فرقه داشته باشند » . ( 1 )
اميركبير پاسخ فرستاد كه قصد كشتن آنان را نداشته ، تنها تبعيدشان خواهد كرد .
اميركبير شورش بابيه را برانداخت . به قول « شيل » : پس از غائله زنجان پيروان باب جرأت نكردند كه صلح و امنيت عمومي را بر هم بزنند . ( 2 )
« اما بابيان بيكار ننشستند . و پنهاني فعاليتي داشتند ، تا زماني كه اختلالي ايجاد نمي كردند ، كسي را با آنان چندان كاري نبود » . ( 3 )
ولي به هر حال ، كينه شاهنشاه ايران ناصر الدين قاجار و امير كبير را در دل داشتند . تا اينكه تصميم گرفتند ، توطئه اي براي قتل شاهنشاه و امير كبير و امام جمعه ي تهران را تدارك ببينند .
مؤلف كتاب : « حقايق الاخبار ناصري » ، شرحي كافي و مجمل از بدايت تا نهايت توطئه و فتنه بابيان بازمانده از شورش هاي خونين مازندران و نيريز و زنجان ، نگاشته است ، كه پس از تطبيق آن با مأخذ موثق ديگر ، مانند كتاب : « روضة الصفا » ، مرحوم رضاقليخان هدايت ، و « ناسخ التواريخ » لسان الملك ، و « فتنه باب » اعتضاد السلطنه و . . . به لحاظ رعايت اختصار و دقت در شرح وقايع ، آن را در بررسي « توطئه قتل پادشاه ايران » اساس كار خود قرار مي دهيم :
« . . . ملا شيخعلي كه يكي از داعيان باب و ملقب به حضرت عظيم بود به دارالخلافه تهران آمده روي به ضلالت عباد نهاد و جمعي را به متابعت خويش در آورد و با ايشان پيمان در ميان نهاد كه بامداد جمعه در مسجد جامع حاضر شوند ، اولا امام جمعه را در مسجد به شهادت رسانيده پس متوجه ارك پادشاهي گردند . اين شور و اتفاق هنگام صدارت ميرزا تقي خان بود ، چون مشاراليه در عموم ممالك محروسه بخصوص دار الخلافه منهيان مخصوص داشت . آنان ماجرا را معروض اتابيگي گردانيدند ، چون يكي از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . انگليس 159/60 ، شيل به پلمرستون ، 14 مارس 1851 م .
2 . همان .
3 . مراجعه شود به كتاب : « امير كبير و ايران » ، ص500
579 |
پيروان ملا شيخعلي ميرزا عبد الرحيم نام هراتي كه در خدمت عليقلي ميرزا اعتضاد السلطنه بسر مي برد رقم شده بود ، ميرزا تقي خان ، شاهزاده را احضار و از مقدمه اخبارش داد . مأمورش داشت كه از ميرزا عبد الرحيم منزل ملا شيخعلي و ساير آن شياطين رجيم را مشخص ساخته اعلام كند . شاهزاده چندان كه از ميرزا عبد الرحيم استفسار نمود ، جز از انكار جوابي نشنود . چون ميرزا عبد الرحيم با ميرزا طاهر نام در يك سراي بسر مي بردند از وي جويا گرديد ، معلوم شد كه ملا شيخعلي چند روز قبل از سراي ميرزا عبد الرحيم به جاي ديگر نقل نموده است . حاجي سيد محمد اصفهاني كه يكي از مَرده آن مردود بود خانه نايب چاپارخانه را نمود ، جمعي با ميرزا طاهر به آنجا شتافتند ، وي را نيافتند . ولي ديگري از آن ملاعين بدست آمد ، شاهزاده اعتضاد السلطنه ، ميرزا عبد الرحيم و آن رجيم ديگر را به حضور اتابك آورد . ميرزا عبد الرحيم به توسط شاهزاده رهائي يافت و آن يك به ديار ديگر شتافت . ملا شيخعلي را چون ديگر حالت توقف نبود ، به تبديل لباس و تغيير هيأت به آذربايجان گريخت » .
مرحوم اعتضاد السلطنه ، خود در كتاب : « فتنه باب » حكايت ميرزا عبد الرحيم نام هراتي را كه در خدمت وي اشتغال داشته و مأمور خفيه نويس ، رابطه او را با بابيان و توطئه اي كه در سر مي داشتند ، به تفصيل مورد نگارش قرار داده است ، كه جهت تكميل سخن لازم است به آن توجهي مبذول نمود :
« ميرزا عبد الرحيم كه به جهتي معلم و از حيثي شاگرد محسوب مي شد چون خبر متابعت برادر خود را شنيد او نيز باطناً با آن طايفه گرويده ، بيشتر اوقات با ملا شيخعلي و ساير رؤساي بابيه كه در دار الخلافه بود معاشرت مي كرد ولي مرا غفلتي عظيم بود . اگر چه بعضي از ليالي زبان به قدح علما گشودي من او را تأديب كردمي . وقتي گفت : شما با وجود ظهور باب باز تأملي داريد ؟ مرا خنده گرفت و از خفت رأي وي تعجب نموده گفتم : « كدام است آن ظهور ؟ امروز كه من در جهل مركب هستم . » گفت : « مگر ملاحظه نمي كنيد ، ملا حسين بشرويه در شيخ طبرسي عمّاقريب ري و قم را مفتوح خواهد ساخت . اين است يكي از ادله براي ظهور حضرت صاحب الامر . چنانكه در بحار الانوار حديثي نقل شده كه قبل از ظهور آن حضرت حسين صاحب طبرستان خروج نموده ري
580 |
و قم را مفتوح خواهد ساخت » .
گفتم : « حسين شما گرفتار لشكر منصور است ، بعد از استخلاص و فتح ري و قم اگر سخني داريد خواهيد گفت . » حال بر همين منوال بود . روزي ، چهار ساعت به غروب مانده رقعه اي از ميرزا تقي خان امير نظام كه در آن وقت امارت نظام و صدارت ايران داشت و به لقب اتابك اعظم ملقب ، چنانكه سروش شمس الشعرا گويد :
لشكر و كشور مرتب است و منظم * * * هر دو به مير اجلّ اتابك اعظم
با اين جلالت قدر احترامي زياده از عادت و مافوق الغايه از من منظور داشت ، از اينكه من نسبت به ساير ابناء ملوك ، منصب وزارت مهد عليا و ستر كبري ـ دامت شوكتها ـ بود . و مضمون رقعه آنكه : « دو ساعت به غروب مانده اگر مجالي داريد در ديوانخانه دولتي يا در خانه مرا ملاقات كنيد كه امري بس لازم است . » من هم در وقت معين حركت كرده ، در ديوانخانه دولتي امير را ملاقات نموده جمعي را كه در كنارش بودند دور كرده ، دست به جيب نموده رقعه اي در آورده به من داد . در آن رقعه مفتش از قبل وي نوشته بود كه :
« روز جمعه ي آينده بابي ها خيال دارند به هيأت اجتماع با شمشير كشيده اولا به مسجد شاه ريزند و ميرزا ابو القاسم امام جمعه را اولا به قتل آورده پس از آن با ذكر « يا صاحب الزمان » به ارك ريزند و فسادي بر پا نموده ، نسبت به شاهنشاه و اقارب اعظم سوء ادبي كنند . و از جمله رؤساي اين طايفه ملا شيخعلي است و خود را حضرت عظيم لقب داده و في الحقيقه رئيس بابيه در دار الخلافه اوست ، و در هر چند روز به لباسي در آمده كه مردم او را نشناسند ، و هفته اي بيش در خانه اي توقف نمي كند و اُمّ الفساد اين طايفه است و يكي ديگر ميرزا احمد حكيم باشي كاشاني است و ديگر ميرزا عبدالكريم برادر محمد تقي هروي كه هر دو از رؤساي بابيه هستند الآن در حمايت عليقلي ميرزا هستند . اگر آنها گرفته شوند اين فتنه بر پا نخواهد شد » .
پس از خواندن روزنامه به فكر فرو شدم . امير نظام مرا مخاطب ساخته گفت : « شخص شما علاوه بر انتساب سلطنت امروز يكي از رجال دولت هستند ، گرفتم در
581 |
اعتقاد شما فساد باشد ، ولي بايد ملاحظه دولت را بر هر چيز مقدم داريد . » جواب گفتم : « بحمد اله تعالي شكر حضرت ربّ العزّه را با اعتقاد درست بوده و هستم و خواهم بود .
بر اين آمدم هم بر اين بگذرم * * * ثناگوي پيغمبر و حيدرم
و با اين عقيدت در ميان خاص و عام مشهورم ، چنانكه شخص شما كه امروز شخص اول ايران و اتابك اعظم هستيد ، در چهارده سال قبل كه با منصب مستوفي نظام از آذربايجان به طهران آمديد ، به سبب مظاهرت من با ميرزا علي حكيم باشي ، و مصاحبت با شما و جمع ديگر با او كه از آن جمله محمد صادق خان گروسي و عزيزخان مكري كه حال آجودان باشي است و ميرزا محمد تبريزي و فروغي و ملا بهرام و درويش عبد الرحيم ، به اندازه اي حفظ ظاهر و ملاحظه شرع انور را با وجود صغر سن از من مي ديديد كه مرا به عوامي و حماقت تصور نموده و مورد سخريه و استهزا بودم ، چون شما تنها هستيد و ننگي در شأن اتابكي پيدا نمي شود ، اگر فراموش كرده ايد شرحي از روز رمضان خاني آباد و قرمه به و توبيخ خود را بيان كنم شايد فراموش كرده باشيد » .
تبسم كرده گفت : « لازم نيست ، از مطلب بگوئيد ، وقت تنگ است و سفير انگليس وعده داده مرا ملاقات كند » .
گفتم : « تفصيل اين سه نفر بدون زياد و نقصان اين است : آقا ميرزا احمد حكيم باشي كاشي طبيب حاذق و با امانت و معالج مهدعليا و ستر كبرا ، از نجبا و علماي كاشان بوده ، پدرش ملا رضا معروف به كبابي است و مادرش بنات اعمام حاجي پشت مشهدي است . به ذات پاك الهي و به نمك اعلي حضرت ابداً قضيه باب و بابي از او مسموع نشده اما از ميرزا عبد الرحيم هروي گاهي بعضي كلمات و خرافات شنيده شده اما شيخعلي به ذات پاك احديت نه او را مي شناسم و نه مي دانم مقصود او چيست ؟
چون كلام به پايان آمد به من سخت نگريست . به قول عرب « نَظَرَ إلَيّ بِنَظَرِه » گفت : « خوب جواب نگفتيد . اين مفتش و گماشته من دروغ نمي گويد و سخني نسنجيده نمي نگارد . من با همه اخلاص و ملاحظه از مهد عليا اين سه تن را از شما خواهم خواست . » اين بگفت و به پا خاست .
582 |
هر چند در بين راه سوگند ياد كرده و ايمان مغلظه خوردم كه مرا از ملا شيخعلي خبري نيست ، جوابي نداد . در حين و داع گفت : « يقين بدانيد اين امر را صورت گرفته از شما مي خواهم » .
لا بد با كمال تحير و تفكر به خانه آمده در فكر رفتم . باز آن شب را با محنت و تعب بسر بردم . پاسي از شب گذشته بيشترك يا كمتر ، باز رقعه اي از امير كبير رسيد كه : « در اتمام امر معهود تعجيل كنيد » . باز بر وهمم افزود علي الصباح به صحن آمده متحيرانه نشسته ، ميرزا طاهر ديباچه نگار حاضر شده از سبب تحير و سكوت طويل من سؤال كرد . شرح حال و سؤال و جواب را با امير در ميان آورده ، گفت : « باكي نداريد اين حضرت عظيم يكي از بزرگان بابيه است و در دارالخلافه داعي باب است . اسمش ملا شيخعلي و هر روز لقبي بر خود مي گذارد و هفته اي ملبس به لباس مي شود . چندي در همسايگي شما بود الان معلوم نيست در كجا منزل دارد . ولي ميرزا عبد الرحيم از جا و مكان او مستحضر است » .
در آن حين ميرزا عبد الرحيم با عبا و عمامه پيدا شد . خواست پيش آيد او را تكليف نمودم در مكاني نشسته ، چون فرود آمد و لحظه اي با ديباچه نگار گفت و شنود كرد . حكم به حبس و قيد ميرزا عبد الرحيم داد . اولا با كمال ملايمت و نصايح و مواعظ از مكان ملا شيخعلي سؤال كرده ، جواب مفيد مسموع نشد ، سوگند به كذب ياد كرد كه مدتي است از مكان او اطلاع ندارم . با ديباچه نگار مشاوره نموده ، او حيله اي انگيخت و خدعه اي به كار برد . كاغذي شبيه به خط ميرزا عبد الرحيم به ميرزا سيد محمد اصفهاني كه در مدرسه دار الشفاء منزل داشت و يكي از بزرگان بابيه بود ، نوشت به اين مضمون كه : « مدتي است خدمت جناب آقا مشرف نشده در كدام محله منزل دارد ؟ » ميرزا سيد محمد جواب نوشته كه : « از اين سؤال شما تعجب نمودم كه روز قبل به اتفاق شما در خانه ميرزا محمد نايب چاپارخانه در محله سنگلج رفته آنجا تشريف دارند .
چون اين نامه افتاد در دست من * * * به گردون گراينده شد شست من
في الفور شرح حال را به امير كبير عرضه داشته ، جوابي در كمال ادب و معذرت
583 |
نوشته ، از تقصير ميرزا احمد حكيم باشي گذشته اتمام عمل را خواهش نمود . نزديك به سه ساعت به غروب مانده ، ديباچه نگار را با بيست نفر روانه منزل ملا شيخعلي نموده ، در بين راه شخصي را ديدند بر يابوئي نشسته . ديباچه نگار به همراهان امر كرد كه اين مرد را گرفته نزد من آورد . و خود به خانه ميرزا محمد رفته اثري از ملا شيخعلي ظاهر نشد .
دروب بيوت را مقفل كرده ، در كرياس قراول گذاشته مراجعت نمودند . حكايت را به من اظهار داشته گفت : « اين شخص مقيد محمد حسين ترك است و از خلفاي ملا شيخعلي است . من او را خواسته توي بازو توي جبه و توي بار او را تفحص كرده ، كتابي چند از مزخرفات باب و يك پوستين كابلي و يك جفت كفش ساغري و قدري مسينه آلات بود . هر چند از احوال ملا شيخ علي سؤال كردم جوابي نداد . بالاخره او را به قدري صدمه زدم كه بيم هلاكت بود ، باز ثمري نبخشيد . لابد چند سوار به اطراف فرستاده از آن جمله به داروغه زاويه مقدسه حضرت عبد العظيم ( ع ) نيز نوشته ، اثري نشد ، در آن شب شخص مراغه اي كاغذي از ملا محمد علي زنجاني براي ملا شيخعلي آورده ، او را نيز گرفته نزد من آوردند ، حبس نموده ، وقايع به امير نظام گفته شد .
از اين دار و گير رشته جمعيت بابيه گسيخته گشت . و جمعي ديگر را نيز گرفته به حكم شاه و صوابديد اميرنظام در ميدان ارك حكم به قتل بابيه شد . از آن جمله ميرزا عبد الرحيم و محمد حسين ترك و قاصد مراغه اي را نيز از من خواسته هر سه را تسليم گماشته ديوان اعلي نمودم . خود نيز به منزل امير نظام رفته زبان به شفاعت ميرزا عبد الرحيم گشوده كه حق تعليم بر من دارد . و نيز حضور همايون شفاعت كرده ، حكم به حبس مؤبد شد . قاصد مراغه اي را نيز ميرزا علي خان كه در آن وقت حاجب الدوله بود شفاعت كرده ، گناهش عفو شد . ولي محمد حسين ترك با ساير بابيه به قتل آمد . . . » . ( 1 )
پس از كشف توطئه بلواي بابيان در پايتخت كشور و حبس و اعدام و تبعيد آنان توسط « مرحوم امير كبير ـ صدر اعظم وقت » ، پايتخت مملكت در آرامش فرو رفت . و توطئه بابيان جامه عمل نپوشيد .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « امير كبير و ايران » ، ص500
584 |
بعد از بركناري مرحوم امير كبير از مقام صدر اعظمي ، و تغييرات اساسي در مناصب و صاحبان منصب ، اوضاع پايتخت و كشور ، از ناظمي مقتدر چون امير كبير ، بي بهره و بازار شايعات رايج ، بي اعتمادي جاري ، و ثبات و نظم امير كبيري رو به نقصان نهاد .
اين اوضاع ، فرصت مناسبي براي اوباشان و قداره كشان و مخالفان امير كبير به ارمغان آورد ، كه تعداد قليل بابيان پراكنده شده ، فرصت و زمان مقتضي ارضاي حس كينه و عناد خود ديده ، مصمم به اجراي توطئه هاي مجدد و در پيش گرفتن راه هاي ناكام مانده خود ، گرد ملا شيخعلي ملقب به عظيم را گرفتند .
صاحب كتاب : « حقايق الاخبار ناصري » مي نويسد : « ملا شيخعلي » بعد از عزل ميرزا تقي خان مجدد به دار الخلافه آمد در خانه حاجي سليمان خان پسر يحيي خان تبريزي منزل كرد . متابعان قديم را اخبار نمود . چون چند روزي منقضي گرديد ، عدد ايشان به هفتاد رسيد ، به خيال خروج و تصرف دار الخلافه افتادند . . . . آراء سخيفه ايشان بر اين نهج قرار گرفت كه ابتدا گزندي به وجود مسعود مبارك كه حافظ انام و ناصر اسلام است رسانند ، آنگاه به اظهار دعوت و تصرف دار الخلافه اقدام نمايند . ملا شيخعلي از متابعان ، مبارز اين ميدان و شناور اين بحر بيكران طلبيد . نخست محمد صادق نامي كه به ملازمت ملا شيخعلي اقدام مي نمود متقبل اين امر خطير و مهياي سر دادن گرديد ، و همچنين ملا فتح الله قمي و محمد باقر نجف آبادي و ميرزا عبد الوهاب شيرازي مهيا و مستعد و آماده سربازي شدند . بعد از آنكه به ميثاق و پيمان كار به پايان رسيد ، به تهيه و سامان آلات جارحه پرداخته از دار الخلافه بر آمده به قريه نياوران شميران شتافتند . در گوشه اي مقام گرفته منتظر مجال و فرصت آمدند . . . صبح بيست و هشتم شوال ( 1268 هـ . ق ) خديو بي همال عزيمت شكار فرموده . . . بعد از انقضاي دو ساعت و نيم از روز ، شهريار . . . زبر زين اشهب زرين سنام آرام گرفت . جمعي از مقربان حضرت و كارگزاران دولت چون صدر اعظم و نظام الملك و مستوفي الممالك و ايشيك آقاسي باشي و اميرآخور كه حاضر درگاه بودند با جمعي از عمله و فراش ملازم ركاب شدند .
اعلي حضرت ظل اللهي به ملاحظه حشمت صدارت ، صدر اعظم را اولا از ركاب حكم به رجعت ، سايرين هنوز در ركاب حاضر بودند كه سه نفر از آن جماعت . . . از پناه
585 |
ديوار و اشجار بيرون دويده به رسم داد خواهان استعانت نمودند يكي از رفقاي سه گانه كه از اهالي تبريز بود ، بي محابا و حفظ طريقه قصد ادب قريب حضور مبارك نمود ، ملتزمين ركاب هي بروي زدند و به التزام ادبش امر نمودند . چون ممانعت را ديد و از نزديك شدن زياده از آنچه دست داده بود مأيوس گرديد ، طپانچه اي كه در زير بالاپوش مي داشت برآورده به جانب وجود مبارك سر داد ، گلوله خطا نمود ولي آشوب و انقلاب در ملتزمين ركاب و سواران همراهان روي داده به هم برآمدند . در اين اثنا رفيق ثاني بيرون تاخت . نعره زنان طپانچه ي ديگر رها ساخت . . . گلوله رد گشت ، يك نفر از ملازمان ركاب دشنه بردهان نحسش زد ، با اين جراحت طپانچه خالي را از دست داده خنجر از كمر كشيده به قصد مقصود خويش حملهور گرديد چند نفر را مجروح گردانيد تا آن كه به دركات جحيم واصل گرديد . در اين حيص و بيص رفيق ثالث از مقابل بيرون تاخت ذات اقدس شاهنشاني را هدف گلوله طپانچه ديگر ساخت ، آن هم به سپرداري الطاف ايزدي رد گشته چند پاره ساچمه و چهارپاره بر پهلوي مبارك رسيده از زير پوست دويده از بالاي شانه بيرون شد . چنان كه بحمد الله والمنه به استخوان اذيتي نرسيد . . . بالجمله ملتزمين ركاب و سواران حضور آن دو نفر را نيز مأسور نمودند . . . .
از آن طرف صدر اعظم را چون از اين حادثه وحشت انگيز آگاهي حاصل گرديد ، بي تابانه سر از پا نشناخت و به حضرت پادشاه شتافت . چون از تفضلات قادر متعال وجود مبارك خديو بي همال را سالم يافت سجدات شكر الهي به سلامتي ذات شريف حضرت ظل اللهي به تقديم رسانيد ، چون ظاهر بود كه از انتشار اين اخبار اختلال و فتور در امورات نزديك و دور روي خواهد نمود ، لهذا به تمامي ممالك محروسه ي ايران فرامين قضا جريان شرف صدور يافته مصحوب چاپاران دولتي به سرعت روانه گردانيد كه قبل از رسيدن خبر وحشت اثر ، به توسط چاپاران ، بلاد و امصار را استحضار حاصل آيد . جراحان به معالجه جراحت مشغول گرديدند . روزانه ديگر به ملاحظه تسكين خاطر اكابر و اصاغرشاهنشاه . . . در عمارت ديواني جلوس فرمود ، بارعام داد . . . .
عزيزخان آجودان باشي و كلانتر و كدخدايان دار الخلافه را مأمور به پيدا نمودن آشيانه مخافت و آفت و به دست آوردن آن گروه بد عاقبت گرديدند . سلخ شوال حاجي
586 |
علي خان حاجب الدوله فراشباشي را از آن جماعت خسران مآل آگاهي حاصل آمد و از محل اجتماع آنان كه در خانه حاجي سليمان خان است استحضار حاصل نمود ، به عرض رسانيد . حسب الامر جمعي به گرفتن آن طايفه گمراه مأمور گرديد . برخي از ايشان فرار ، حاجي سليمان خان با دوازده نفر به قيد ذلت و اسارت در آورده مغلولاً به خدمت صدر اعظم رسانيدند . از محبوسين نام و مقام بقيه ملاعين هم كيشي تفتيش رفت . سي و شش نفر ديگر در دهات و نفس شهر به دست آمد . ملا شيخعلي را حاجب الدوله سراغ نموده به دست آورد . تفحصي به سزا در كار هر يك به عمل آمده سه چهار نفر نوري چون كفر وارتداد ايشان به ثبوت شرعي نرسيده با ميرزا حسين نام قمي كه آن هم مجهول الحال بود به جان امان يافته محسوب شدند . بقيه را بين الناس تقسيم نموده كه عموم بندگان خدا از اين فيض عظمي بي نصيب نباشند . ملا شيخعلي به علما و طلاب ، سيد حسن خراساني به شاهزادگان ، ملا زين العابدين يزدي به مستوفي الممالك و مستوفيان ملا حسين خراساني را نظام الملك و وزير دول خارجه ، ميرزا عبد الوهاب شيرازي به بقيه اولاد صدر اعظم ، ملا فتح الله قمي و ملا علي و آقا مهدي صاحب را حاجب الدوله و فراشان ، شيخ عباس طهراني به امر او خوانين محمد باقر نجف آبادي پيشخدمتان پادشاهي ، محمد تقي شيرازي به امير آخور و عمله اصطبل ، محمد نجف آبادي به ايشيك آقاسي باشي و ساير عمله سلام ، ميرزا محمد نيريزي به كشيكچي باشي و يوزباشيان و غلام پيشخدمتان ، محمد علي نجف آبادي را خمپاره چيان ، سيد حسين يزدي را آجودان باشي و ميران پنجه و سرتيپان ، ميرزا نبي دماوندي را معلمان و متعلمان مدرسه دار الفنون ، ميرزا رفيع مازندراني را سواره نظام ، ميرزا محمود قزويني به زنبورك چيان ، حسين ميلاني به سربازان ، عبد الكريم قزويني را توپچيان : لطفعلي شيرازي را شاطران ، نجف خمسه اي را كسبه شهر ، حاجي ميرزا جاني تاجر كاشي را ملك التجار و تاجران ، حسن خمسه اي را ناظر و مطبخيان و شربت داران ، محمد باقر قهپايه را آقايان قاجار ، هر يك از نامبردگان را جماعت مجاهدان في سبيل الله قربتاً الي الله و طلباً لمرضاته ، به انواع سياسات و عقوبات به دار البوار و خسار فرستادند . صادق زنجاني كه ملتزمين ركاب به قتلش پرداختند ، جسد پليدش را پاره پاره در دروازه هاي شهر زينت قناره نمودند حاجي
587 |
سليمان خان تبريزي كه كاشانه اش آشيانه فساد انگيزي بود با قاسم نيريزي كه مدعي نيابت سيد يحيي بود ، بعد از آن كه اعضاي ايشان به واسطه شمع هاي افروخته مهبط انوار گرديد ، هر يك به چهار پاره بردار شدند . قرة العين كه در خانه محمود خان كلانتر جاي داشت در دركات سقر منزل گزين آمد . و ملا شيخعلي را نعم القرين يفعل الله بالظالمين » . ( 1 )
آنچه مسلم است ، طراح و گرداننده اصلي توطئه قتل شاهنشاه ايران ، ملا شيخعلي عظيم ، و حسينعلي ميرزا بوده است .
ملا شيخعلي عظيم كشته شد . ولي حسينعلي ميرزا به زندان فرستاده شد . و بواسطه و حمايت سفير روس در ايران ، از زندان آزاد ، و با ديگر بابيان باقي مانده در ايران ، به عراق عرب تبعيد . و دست بابيان كوتاه ، و ايجاد فتنه و بلوا متوقف گرديد .
ولي فتنه ها و خشونت ها همچنان همراه بابيان و بعدها بهائيان و . . . در عراق و اسلامبول و ادرنه و فلسطين و قبرس بود . و هميشه در صدد انتقام از ايرانيان و حكومت مسلمان ، از هيچ كوششي هيچ بيگانه پرستي دريغ نداشتند . و همچنان در آرزوي تحقق آرزوهاي بر باد رفته شيخعلي عظيم و ملا حسين بشرويه و محمد علي قدوس و محمد علي زنجاني « حجت » و ميرزا حسينعلي و علي محمد شيرازي . . . . از تب و تاب نيفتادند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 . « حقايق الاخبار ناصري » ، ص112