بخش 2

پیدایش وهّابیان


29


پيدايش وهّابيان

وهّابيان ، گروه تجاوزگري هستند كه به سال 1222 هـ . در كنار خانه خدا چون
ابر تيره اي بر زمين نشستند و در مجاورت مسجد الحرام رحل اقامت افكندند و « شريف غالب » را وادار كردند كه با اين گروه پليد مدارا و مرافقت نمايد .

بنيانگذار وهّابيت ، « محمّدبن عبدالوهّاب » بود . او در دهكده اي به نام « عُيَيْنَه » در فاصله 15 منزلي مكّه معظّمه به سوي بصره ، ديده به جهان گشود . پس از
فراگيري علوم مختلف به تدريس و تربيت دانش پژوهان در همين روستا مأموريّت يافت .

در دهكده « عيينه » گرچه تنها 30 خانوار زندگي مي كردند ، ولي در نواحي
چهارگانه آن حدود 500 الي 600 خانوار سكونت داشتند .

محمّدبن عبدالوهّاب كه پيرو مذهب جنبلي بود ، از آغاز نقشه گمراه ساختن دانش
پژوهان را در سرداشت ، ولي از ابراز افكار خود امتناع ميورزيد .


30


دانش پژوهانِ گرد آمده از روستاهاي اطراف ، گرچه به دليل بدوي بودن ، قدرت تشخيص
سخنان مربوط به « اباحه » را نداشتند ، ليكن از عدم تقيّد او به تلاوت قرآن و از اين
تعبير كه : « اينهمه زياده روي در دلايل الخيرات ( 1 ) چه
لزومي دارد ؟ ! » و ديگر سخنان او ، به برخي از افكار و عقايد انحرافي اش پي برده ،
آنها را مبتني بر انكار نبوّت مي دانستند و بر او طعنه مي زدند و تقبيحش
مي كردند .

محمّدبن عبدالوهّاب سرانجام اشتغال به تدريس را رها كرد و به حوالي نجد و حجاز ،
كه تخم فساد و تباهي در آن به دست مسيلمه كذّاب پاشيده شده بود كوچ كرد و آيين
تازه اي ـ بيرون از شرع مقدّس نبوي ـ اختراع نمود . او اعتقادات باطلي سر
هم كرد و بدويهاي سبك مغز و باديه نشينهاي خيره سر را از راه راست منحرف ساخت و
ناراضي هاي موجود در قلمرو اشراف مكّه معظّمه را به دور خود جمع كرد و سرانجام
در صدد اشغال حرمين شريفين برآمد !

براي رسيدن به اين هدف انواع حيله ها و دسيسه ها را به كار برد . از
اين روستا به آن روستا به راه افتاد و باديه نشينهاي سبك مغز را به آيين خود وارد
ساخت . [ سال 1188هـ . ]

جناب شريف مسعود كه در آن ايّام امير مكّه مكرّمه بود ، گزارشهاي مربوط به افكار
الحادي و انحرافي محمّدبن عبدالوهّاب را از كساني كه براي انجام فريضه حج به مكّه
معظّمه مي آمدند ، دريافت نمود .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ كتاب « دلايل الخيرات » تأليف : ابوعبدالله محمّدبن
سليمان جزولي ، ( متوفّاي 870 هـ . ) درباره ذكر صلوات بر رسول گرامي اسلام ، مورد
توجّه خاصّ و عام بود و نسخه هايي از آن در مساجد و منازل وجود داشت و همه
روزه مسلمانان با قرائت آن ، به محضر رسول گرامي اسلام عرض ارادت
مي كردند .


31


در اين زمينه گزارشهاي ديگري نيز از علماي ناحيه شرق ( منطقه خاوري مكّه ) دريافت
كرده و در جريان جزئيّات افكار و عقايد او قرار گرفته بود .

وي در اين مورد كه در مقابله با چنين فرد گمراهي شرعاً چه وظيفه اي دارد ؟
از بزرگان علماي مكّه نظر خواهي كرد و پاسخي به اين تعبير دريافت نمود :

« محمّدبن عبدالوهّاب بايد به توبه از كفر و الحاد و بازگشت به دين و ايمان ملزم
شود و اگر در ادّعاي باطل خود ثابت و پابرجا بماند قتل و اعدامش واجب است . »

وي استفتاءات فراواني نزد بزرگان مكّه فرستاد و پاسخ فوق را از گروهي از آنان
دريافت نمود . اين پاسخها را گرد آورده ، به پيوست عريضه مبسوطي درباره اوضاع جاري
منطقه به باب عالي ( استانبول ) فرستاد .

پس از آنكه در باب عالي تحقيقات عميق و دقيقي انجام گرفت ، علاوه بر شريف مسعود ،
به عثمان پاشا امير جدّه نيز دستور مؤكّد صادر شد كه به اتّفاق شريف مسعود حركت
نموده ، محمّدبن عبدالوهّاب را به سزاي عملش برسانند و ريشه كفر و الحاد را از صفحه
روزگار براندازند .

ولي نظر به اينكه براي اين تحقيقات و بررسي ها زماني طولاني وقت صرف شده
بود ، در اين فاصله زماني محمّدبن عبدالوهّاب در سرزمين « نجد » به نشر آيين باطل خود
پرداخته ، در منطقه : « درعيّه » تلاش فراوان كرده بود كه افرادي را به دعوي خلافت وا
دارد و توانسته بود كه گروههاي متشكّلي را گرد آورده ، مذهب باطل خود را در نواحي
حجاز منتشر سازد . و براي گسترش آن سعي بليغ انجام داده بود .

محمّدبن عبدالوهّاب با تلاش فراوان توانست جمعيّت انبوهي در نواحي درعيه گرد
آورد و رهبري آنها را به خود اختصاص دهد .


32


او گرچه در اين زمينه توفيقي به دست آورد ليكن براي جا افتادنِ افكار پوچ خود ،
اصالت حسب و شرافت نسب لازم بود ، كه به اتّفاق همگان او فاقدِ آن بود .

از اين رهگذر به « عبدالعزيز » شيخ درعيّه متوسّل شد و او را به اشغال حرمين
شريفين تشويق نمود . و عبدالعزيز كه خود داعيه استقلال طلبي در سر داشت ، پيشنهاد
زاده عبدالوهّاب را پذيرفت . او براي رسيدن به اين منظور ، آيين ساختگي محمّدبن
عبدالوهّاب را پذيرفت و از پذيرش آيين جديد ابراز غرور و نخو ت نمود و در صدد برآمد
كه براي استيلاي بغداد ، سپس تصرّف مكّه معظّمه ، همّت خود را مصروف بدارد . عبدالعزيز
از اين انديشه خود پرده برداشت و اعلام كرد كه اين آرزو با معاونت مذهبي محمّدبن
عبدالوهّاب جامه عمل خواهد پوشيد .

آنگاه براي عرضه كردن عقايد محمّدبن عبدالوهّاب به بزرگان باديه نشينها ، در قرا
و قصبات به راه افتاد و به گرد آوري هزينه قيام و شورش ، تحت عنوان « ماليات و زكات
شرعي » پرداخت و هر يك از علماي اهل سنّت را كه از پذيرش اين آيين ساختگي امتناع
ورزيد ، طعمه شمشير ساخت و به قتل رسانيد . او به ضرب چماق ، ثروت كلاني اندوخت تا از
آن براي نگهداري پيروان خود بهره جويد .

عبدالعزيز در اثر تشويقهاي پياپي پسر عبدالوهّاب ، به دنبال وادار كردن گروهي از
باديه نشينهاي خيره سر به پذيرش كيش الحادي ، ادّعاي خلافت نمود و با دستياري
كساني كه آيين ساختگي محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته بودند ، به ترتيب دادن سپاه
پرداخت تا بتواند در مقابل نيروهاي انتظامي مقاومت كند .

وي هنگامي كه مشاهده كرد كوههاي درعيه و دشتهاي نجد از افراد


33


خيره سر وهّابي پر شده و همگي تحت تأثير سخنان محمّدبن عبدالوهّاب براي تقديم
جان خود در راه اجراي فرمان او مهيّا هستند ، شيوخ قبايل را فرا خواند و در يك جلسه
كاملاً سرّي با وعده هاي فريبنده ، افكار آنها را به سوي خود جلب كرد و نخستين
سخنراني رسمي خود را اينگونه آغاز كرد :

« من اينك صاحب اردويي هستم كه مي توانم آنچه در دل نهان دارم ، صريحاً بر
زبان آورم .

هدف من از گردآوري اين سپاه اين است كه از دارالخلافه خود ـ كه عبارت از درعيه و
نجد باشد ـ با نيرويي مقتدر و شكست ناپذير حركت نموده ، همه شهرها و آبادي ها
را به تصرّف خود در آوريم ، احكام و عقايد خود را به آنها بياموزيم ، در پرتو عدالت و
انصافي كه به آن متّصف هستيم ، بغداد را با همه توابعش به دست آوريم .

براي تحقّق بخشيدن به اين آرزو ، ناگزير هستيم كه عالمان اهل سنّت را كه مدّعي
پيروي از سنّت سنيّه نبويّه و شريعت شريفه محمّديّه هستند از روي زمين
برداريم . ( 1 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اين سرسختي در برابر علماي دين منحصر به
زمامداران وهّابيت نيست ، همه بدعتگذاران ، علماي دين را بزرگترين مانع راه خود
مي دانند و همواره تلاش مي كنند كه اين سدّ فولادين را از سر راه خود
بردارند .

دانشمندان كه وارثان پيامبرانند ، شب و روز تلاش
مي كنند تا از رخنه كردن افكار انحرافي به مرز ايمان جلوگيري كنند .

علماي دين چون كوهي استوار در برابر دزدان عقيده
ايستاده اند تا مسلمانان مستضعف ، در دام شيطاني آنها گرفتار نشوند .

آنها سكّاندار كشتي امّت هستند ، در برابر امواج
سهمگين دريا ايستاده اند تا كشتي ايمان را در عهد غيبت ناخدا ، در حدّ توان از
فرو رفتن در گرداب طوفانها محافظت كنند .

امام هادي ( عليه
السلام )
پس از تشبيه عالمان به سكّاندار كشتي ،
مي فرمايد :

« اگر نبود دانشمنداني كه در عهد غيبت قائم ما ـ عجّل
الله فرجه ـ با دلائل استوار مردم را به سوي حق فرا مي خوانند و از حريم ايمان
حمايت مي كنند و مستضعفان شيعه را از دامهاي شياطين و جوجه شيطانهاي ناصبي
نجات مي دهند ، احدي باقي نمي ماند جز اين كه از دين خدا مرتد
مي شد . » ( احتجاج طبرسي ، ج1 ، ص18 )

امام جواد ( عليه
السلام )
در مورد عالماني كه در عصر غيبت از ايتام آل
محمّد
( عليهم السلام ) كفالت
مي كنند و آنها را از حيرت و سردرگمي رهايي مي دهند ، مي فرمايد : « اين عالمان در نزد پروردگار عالميان بر ديگر بندگان برتري دارند ، بيش از برتري
آسمان بر زمين . » ( عوالم ، ج2 ، ص294 )

امام صادق ( عليه
السلام )
عالمان را مرزبانان كشور ايمان مي نامد و
مي فرمايد :

« دانشمندان شيعيان ما در مرز ايمان با سپاهيان شيطان
مي جنگند و از تهاجم آنها به شيعيان و از سيطره آنان بر مستضعفان شيعه جلوگيري
مي كنند . اين مرزبانان هزار هزار بار از مرزداراني كه با سپاه دشمن
مي جنگند برترند ؛ زيرا اينها از دين شيعيان ما دفاع مي كنند و آنها از
جانشان . » ( احتجاج طبرسي ، ج1 ، ص17 )

و لذا رژيمهاي فاسد وجود علماي عامل را بزرگترين خطر
در راه اجراي انديشه هاي باطل خود مي شناسند و با تمام قدرت در برابر
آنها مي ايستند . حوادثي كه در سالهاي اخير در عراق ، تركيه و الجزاير به وقوع
پيوست ، دقيقاً از همينجا سرچشمه مي گرفت .

اين رژيمها به دليل خوشنام و خوش سابقه بودن رجال
دين ، انواع تهمتها را به آنها مي زنند و آنها را ترور شخصيّت مي كنند ، تا
بتوانند اين سدّ فولادين را از پيش پاي خود بردارند .


34


به عبارت ديگر ، مشركاني را كه خود را به عنوان علماي اهل سنّت قلمداد
مي كنند ، از دم شمشير بگذرانيم ؛ به ويژه علماي سرشناس و مورد توجّه را ، زيرا
تا اينها زنده هستند ، همكيشان ما روي خوشي نخواهند ديد .

از اين رهگذر بايد نخست كساني را كه به عنوان عالم خودنمايي مي كنند
ريشه كن نمود ، سپس بغداد را تحت تصرّف درآورد . »

عبدالعزيز سخنان خود را اينگونه به پايان برد .


35


رؤساي قبايلي كه در اين گردهمايي شركت كرده بودند ، سخنان او را تأييد كردند و بر
حسن تدبيرش آفرين گفتند و در صحّه گذاشتن بر گفتارش ، ابراز داشتند :

« ما براي اجراي اوامر و انفاذ فرمانهاي تو خانه و كاشانه خود را ترك كرده ، از
كوههاي درعيّه و بيابانهاي نجد در اينجا گرد آمده ايم ، آنچه اراده كني بدون كم
و كاست انجام مي دهيم و آنچه فرمان دهي بدون كوچكترين ترديد و تأمل ، اجرا
مي كنيم . »

آنگاه بر اساس آداب باديه نشينها ، يك يك برخاستند و دست عبدالعزيز را بوسيدند و
براي اجراي دستورها و دسيسه هايش پيمان بستند .

عبدالعزيز نخستين فرمان خود را اينگونه صادر كرد :

« حالا كه همگي اظهار انقياد نموديد ، به عنوان يكي از مظاهر عدالتخواهي ، اين ايده
و عقيده را جامه عمل بپوشانيد و همه اعراب را براي نبرد بي امان با مشركاني كه
خود را مسلمان قلمداد مي كنند ، گسيل داريد . »

به هنگام صدور اين فرمان ، محمّدبن عبدالوهّاب براي نشر آيين وهّابيت در سير و
سياحت بود و يكي از پرورش يافتگان خود به نام : « محمّدبن احمد حفظي » را نزد
عبدالعزيز گذاشته بود .

افكار تجاوزگرانه عبدالعزيز پس از اين سخنراني ، به مقتضاي جمله معروف : « كلّ سرّ
جاوز الإثنين شاع » : « هر رازي كه از دو تن ـ يا دو لب ـ تجاوز كند برملا
مي شود » شايع گشت و نقل مجالس گرديد .

خيره سران بي دين به تشويق و تحريك محمّدبن احمد حفظي ، براي


36


كشتن علماي دين دندان تيز كردند . از اين رهگذر علماي نواحي درعيه دچار ترس و لرز
شدند و براي نجات جان خود و بيدار كردن سردمداران حكومت از خواب گران و به منظور
خدمت به ملّت مسلمان ، با يكديگر تماس حاصل كرده ، خانه و كاشانه خود را ترك گفتند و
به سوي بغداد گريختند و حوادث جاري را به اطّلاع « سليمان پاشا » والي بغداد رساندند
و معروض داشتند :

« زنديقي به نام « محمّدبن احمد حفظي » خود را نماينده مجدّد دين ! و پيشواي اهل
يقين محمّد بن عبدالوهّاب معرفي كرده ، مردم منطقه را به الحاد و بي ديني سوق
مي دهد . »

ظاهر اين زنديق اگرچه با برخي از فضايل آراسته است ولي در باطن او ، شيطان آن
چنان مأوا گزيد كه براي خداوند لامكان ، معتقد به أخذ مكان شد . شفاعت خاتم
پيغمبران ( صلي الله عليه وآله ) را انكار نمود و
انحرافات بي شماري را به افراد جاهل و بي فرهنگ تلقين كرد . ( 1 )

محمدبن احمد حفظي كه خود گمراه بود و گمراه كننده ديگران و دشمن جاني يكتاپرستان
به شمار مي رفت ، به جهت حبّ جاه و مقام ، « عبدالعزيز » را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ جسم بودن خداوند ! : محمّدبن عبدالوهّاب به صراحت
تمام به جسميّت خداوند متعال معتقد است . وي در كتاب معروف خود « توحيد » بخش 67 را كه
آخرين بخش كتاب است به اثبات جسميّت خداوند متعال اختصاص داده است . ( كتاب التّوحيد ،
ص216 تا ص220 و ترجمه فارسي آن ص296 تا ص303 )

حفيدش عبدالرّحمان بن حسن بن محمّدبن
عبدالوهّاب نيز رساله اي را به اين موضوع اختصاص داده است و آن دوّمين رساله
از رسائل پنجگانه اوست . ( الجامع الفريد ـ چاپ رياض ، ص342 )

وي در شرح كتاب توحيد نيز با شدّت تمام از اين موضوع
دفاع كرده است . ( فتح المجيد في شرح كتاب التّوحيد ، ص526 تا 536 )


37


« اميرالمؤمنين ! » خواند و ابلهاني را كه به كيش باطل او گرويدند ، به فردوس برين و
كساني را كه در دين مقدّس اسلام پابرجا ماندند ، به آتش دوزخ بشارت مي دهد .

مردم با ايمان منطقه در آتش ظلم و بيداد آنها مي سوزند و در زير يوغ تعدّي
و چپاول آنان نابود مي شوند .

مردان و زنان با ايماني كه در طول پنج قرن گذشته از دنيا رفته اند ، از نظر
آنها بر كفر و زندقه در گذشته اند ! و اين به صورت يكي از اعتقادات آنها در
آمده است .

هر يك از علماي اسلام كه با دلايل روشن ، خلاف گفتار آنان را اثبات مي كند ،
او را تكفير مي كنند و دمار از روزگارش در مي آورند .

نامبرده عبدالعزيز را تحريك مي كرد كه بغداد و حرمين شريفين را تحت سيطره
خود در آورد . و عبدالعزيز نيز كه خود هواي استقلال در سر داشت ، براي حمله به بغداد
مهيّا شد و به تجهيز سپاه پرداخت ، هر عالمي را كه بر سر راهش قرار داشت طعمه شمشير
مي ساخت و در اين رابطه دستور اكيد به وهّابيان صادر كرده كه :

« به مجرّد اينكه ما اين خبر را دريافت كرديم خانه و كاشانه خود را ترك گفته ،
براي التجاء به زير سايه دولت عليّه عثمانيّه به حضور عالي رسيديم . مطمئن باشيد كه
اگر در اين خصوص مسامحه شود ، در همه نواحي حجاز حتّي يك نفر مسلمان باقي نخواهد
ماند ، جز اينكه از دم شمشير خواهد گذشت و سرزمين حجاز تحت سيطره وهّابيان در خواهد
آمد . »

سليمان پاشا از دريافت اين خبر تأثّر انگيز به شدّت متأثّر شد و در


38


مجلسي كه به اين مناسبت منعقد گرديد ، از جزئيّات افكار و عقايد عبدالعزيز آگاه
شد و به منظور پيشگيري و مقاومت در برابر او ، نامه هاي تهديد آميزي ارسال
كرد .

عبدالعزيز پس از دريافت نامه سليمان پاشا از در حيلت وارد شده ، پاسخ مزوّرانه
زير را نوشت :

« خيال مي كنم برخي از اشخاص غرض آلود در مورد اين دعاگو تهمت و افترا زده ،
سخنان خلافي را به عرض عالي جناب رسانده اند . اين دعاگو به خدا و رسولش ايمان
آورده ، به اوامر الهي و فرمانهاي نبوي گردن نهاده است .

از اين رهگذر در دهات و قصباتي كه اداره آنها بر عهده اينجانب مي باشد ،
مفسده جوياني كه از محدوده شرع نبوي بيرون رفته ، به حريم شريعت مقدّس اسلامي جسارت
نموده اند ، مي خواهند در ميان ما اختلاف بيندازند و آتش فتنه را شعلهور
سازند . آنها مي خواهند با گستاخي و بي شرمي در نواحي درعيّه بگردند و هر
گونه تباهي را آزادانه انجام دهند . البته در كشوري كه احكام شريعت مو به مو اجرا
مي گردد ، چنين شيوه اي هرگز امكان پذير نخواهدبود .

از آن عالي جناب كه عدالت و مرحمتش در همه آفاق و اكناف بر همگان روشن و
مسلّم است ، تقاضا مي كنم كه اين افراد مغرض را كه در صدد ايجاد اختلاف و
افشاندن بذر نفاق در ميان ما هستند ، براي عبرت ديگران به جزاي اعمالشان برسانيد و
حكم اعدام در حقّ ايشان اجرا كنيد تا ديگر كسي جرأت رخنه كردن در ميان ما را نداشته
باشد . »

سليمان پاشا پس از دريافت اين نامه نادرست ، از محتواي نامه پر از


39


حيله و دسيسه عبدالعزيز دريافت كه آتش فتنه و فسادي كه وهّابيان در نهانخانه دل
مي پرورانند ، ممكن است به زودي شعلهور گردد و منطقه را بر خاكستر بنشاند . از
اين رهگذر مقرّر نمود كه سپاهي فراهم شود تا مهيّاي حمله به منطقه درعيّه باشد . ولي
پيش از عزيمت سپاهيان شخص مورد اعتمادي از درعيّه آمد و گفت :

« يكي از اعراب باديه نشين همراه برادرش از مكّه معظّمه مراجعت مي كرد ، كه
در اثناي راه گروهي از اشقياي درعيه ، از دست پرورده هاي سعودبن عبدالعزيز به
او حمله كردند و برادرش را از پا درآوردند و همه اموالش را به غارت بردند .

فرد اعرابي از مشاهده اين جنايت به شدّت خشمگين شد و به قصد كشتن سردسته آنان
يعني « سعودبن عبدالعزيز » رهسپار درعيّه گرديد . ليكن به سعود دست نيافت و پدرش
عبدالعزيز را از دم شمشير گذرانيد و انتقام برادرش را گرفت . »

سليمان پاشا پس از دريافت گزارش مربوط به مرگ عبدالعزيز ، از گسيل داشتن اردويي
كه براي درعيّه گرد آورده بود صرف نظر نمود . ولي سعودبن عبدالعزيز ، در نخستين
ساعاتي كه بر فراز كرسي رياست قرار گرفت ، با اغواي محمّدبن احمد حفظي اساس آيين
مقدّس نبوي را برچيد و تصميم گرفت كه به مدينه منوّره حكم « دارالنّدوه گمراهان »
جاري نمايد .

در مدّت كوتاهي ، لشكري بيرون از شمار از خيره سران وهّابي فراهم نمود و در
صدد استيلاي حرمين شريفين برآمد . هنگامي كه مقدّمات سفر فراهم شد ، نامه اي به « شريف سُرور » امير مكّه نوشت و چنين اظهار كرد :

« با اجازه آن عالي جناب امارت انتساب ، مي خواهم فريضه حج به


40


جاي آورم . »

سعود تلاش فراوان نمود كه نظر شريف سرور را به اين معني معطوف بدارد ، ولي شريف
سرور كه هماوردي دلير و شجاعي كم نظير بود ، در پاسخ او نوشت :

« پيكر مردار وي را با شمشيرم هزار قطعه خواهم كرد . اگر لاشه اش را طعمه شير
مي خواهد ، بيايد ! »

شريف سرور اردوي مختصري فراهم كرده به سوي درعيه حركت نمود .

شريف سرور در ميان اعراب به صلابت و شجاعت معروف بود ، تا جايي كه او را با دو
هزار مرد جنگي برابر مي شمردند .

سعودبن عبدالعزيز هنگامي كه مطّلع شد كه شريف سرور با اردوي مجّهزي از مكّه خارج
شده ، دچار وحشت و دهشت گرديد و با سپاهيانش به كوههاي صعب العبور پناه برد .

شريف سرور او را دنبال كرده ، در نخستين نبرد ، سبك مغزان وهّابي را پريشان ساخت و
بسياري از آنها را طعمه شمشير نمود ، آنگاه به مكّه معظّمه بازگشت و پس از اندك
زماني در بستر بيماري افتاد و در گذشت .

سعودبن عبدالعزيز وقتي از رحلت شريف سرور مطّلع شد ، فرصت را غنيمت شمرده ، بر
گسترش دايره فساد تلاش نمود و راه پرفيض خانه خدا را مسدود ساخت .

سعود به سال 1224 هـ . از باديه نشينان تعداد پانزده هزار وهّابي گرد
آورد و به قصد تسخير قطعه « جفير » بر فراز نهر فرات همّت گماشت و سپاه بيست هزار
نفري سليمان پاشا ـ امير جدّه ـ را تار و مار ساخت .


41


سعود از اين پيروزي سرمست شده ، به قصبه « سراج » ، كه در مجاورت قلعه جفير قرار
داشت ، حملهور گرديد .

به دنبال شكست سليمان پاشا ، حاج محمّد آغا كه از اعيان « رَقّه » و از صاحب منصبان
عالي رتبه بود ، از طرف عبدالله پاشا ـ والي رقّه ـ به فرماندهي ده هزار سپاه
مجهّز به سوي سعودبن عبدالعزيز هجوم برد . در نخستين حمله ، سپاه وهّابيان را مغلوب و
منكوب نمود و بسياري از آنها را گردن زد و حدود دويست شتر به غنيمت گرفت .

سعود پس از اين شكست كمرشكن ، بازمانده هاي سپاه شكست خورده اش را يكجا
گرد آورد و آنها را از نو متشكّل ساخت و به كاروان حجّاج مصري شبيخون زده ، صدها
انسان بي گناه را به قتل رسانيد و يا به اسارت گرفت .

« شريف غالب » كه پس از درگذشت شريف سرور به امارت مكّه منصوب شده بود ، به برادرش
شريف عبدالعزيز مأموريّت داد تا چپاولگراني را كه به قتل و غارت قافله هاي
مصري دست يازيده بودند ، قلع و قمع نمايد .

شريف عبدالعزيز با هر فرقه اي از وهّابيان مواجه گرديد مردانه جنگيد و آنان
را پريشان و پراكنده ساخت ، ولي پيش از آنكه وارد قلعه درعيّه شود به مكّه
بازگشت .

شريف غالب تأكيد داشت كانون وهّابيت را ، كه در درعيّه هر لحظه شعلهورتر
مي شد ، خاموش نمايد . از اين رهگذر ، از كار كرد شريف عبدالعزيز كه به قلعه
درعيّه وارد نشده بازگشته بود ، ابراز نارضايتي نمود و شخصاً برنامه حمله به درعيّه
را به عهده گرفت .

شريف غالب برادري داشت به نام « شريف فُهَيد » كه او از عقلاي اشراف بود .


42


شريف فهيد به شريف غالب گفت :

« وهّابيان در نقطه اي بسيار دور قلعه اي طبيعي و مستحكم اتّخاذ كرده ،
تحصّن نموده اند . اگر در اين رويارويي توفيق پيدا نكنيد و شكست بخوريد ، ناگزير
مي شويد كه از مكّه سپاهي گرد آوريد و چنين كاري در عمل ممكن نخواهد بود .

اگر رأي والاي شما بر اين تعلّق يافته كه وهّابيان بايد سخت تأديب و تربيت شوند ،
اين كار نياز مبرم به يك نيروي مقتدر و متشكّل دارد و چنين نيرويي همواره بايد در
مركز خلافت اسلامي متمركز باشد نه در نقاط دور دست .

ما حدّاكثر در مكّه معظّمه مي توانيم از چنين نيرويي برخوردار باشيم و در
صورت هجوم مخالف به نبردي سخت بپردازيم .

ما اگر به طرف يك چنين دشمن مسلّح و مقتدري حمله بريم و نيروهاي خود را در اين
راه فدا كنيم ، سرزمين مقدّس حجاز را نيز از دست خواهيم داد . »

شريف غالب به نصايح برادرش گوش نداد و سپاه بسيار مقتدري را تدارك ديد و مكّه
معظّمه را به قصد در هم كوبيدن قلعه درعيّه ترك گفت .

علّت اينكه شريف غالب به نصايح برادرش شريف فهيد گوش نداد اين بود كه خاطرش نسبت
به او مكدّر بود ؛ زيرا شريف غالب فرماندهي سپاهي را كه پيشتر به سوي چپاولگران
قافله مصري گسيل داشت ، به وي پيشنهاد كرد و شريف فهيد كه از نوابغ روزگار بود ، از
پذيرش آن امتناع ورزيد و اين قضيّه موجب رنجش خاطر او شد و سرانجام فرماندهي اين
سپاه را خود به عهده گرفت و پندهاي حكيمانه شريف فهيد را بر ترس و بزدلي حمل كرد و
به آن گوش نداد .


43


از بررسي پيامدهاي اين تصميم گيري شتابزده ، استفاده مي شود كه
بي توجّهي به پندهاي حكيمانه شريف فهيد ، اشتباه بزرگي بوده است .

هنگامي كه شريف غالب به واديِ « شَعرا » رسيد و در برابر قلعه آن قرار گرفت ، همّت
خود را مصروف ضبط و تسخير آن نمود . در آن هنگام وهّابيان از قلعه شعرا با توپ و
تفنگ به مقابله و دفاع از خود پرداختند .

شريف غالب اعلام كرد :

« من به هر تقدير بايد اين قلعه را ضبط و تسخير كنم . تا اين قلعه را ويران نكنم و
با خاك يكسان نسازم ، قدمي عقب نشيني نخواهم كرد . »

براي اين منظور در وادي شعرا چادر زد و قرارگاهي ترتيب داد . آنگاه به ايجاد
تضييقات بر عليه قلعه وهّابيان پرداخت .

اين قلعه عبارت از يك خاكريز بسيار كوچكي بود كه فقط از نظر استراتژي حايز
اهمّيت بود و لذا به صورت دژ فعّال و سنگر مستحكمي در آمده بود كه 70 تن وهّابي از
آن محافظت مي كردند .

شريف غالب اردوي خود را در پيرامون اين قلعه مستقر ساخت و با پرتاب توپ ، تفنگ و
خمپاره به مدّت 20 روز بر آنها فشار آورد . امّا اين تضييقات و اعمال فشارها هيچ
تأثيري در وضع افراد محاصره شده بر جاي نگذاشت و كوچكترين اثري از ضعف و سستي در
آنها مشاهده نشد .

شريف غالب اگر اين قلعه را ترك مي كرد و بدون نتيجه از كنار آن
مي گذشت ، به نظم و انضباط نظامي و غرور فرماندهي او برمي خورد . و لذا
براي تصرّف آنجا ، نردبان آهني از مكّه معظّمه با خود آورد و تلفات فراواني را در
اين راه متحمّل شد . از مراكز نظامي در خواست ارسال نيرو كرد و نتيجه اي نگرفت
و همواره از نرسيدن قوا ناليد و ابراز تأسّف كرد .

چندين ماه به اين منوال گذشت و شريف غالب تلاشهاي بي ثمر خود را


44


همچنان ادامه داد و هيچ نتيجه اي نگرفت . سرانجام پس از تحمّل تلفات فراوان ،
در حالي كه جمله « براي رفتن به بزم و لياقت حضور در آن ، شانس و سعادت لازم است » را
با خود زمزمه مي كرد به مكّه معظّمه بازگشت

شريف غالب به مجّرد رسيدن به مكّه معظّمه ، لشكر ديگري آراست و آن را به سوي « قرمله يماني قحطاني » پرچمدار ظلم و شقاوت در « بريّه » گسيل داشت . اين لشكر
تازه نفس ، همانند سپاه غضب بر سپاه قرمله هجوم برد و آنها را از پا در آورد و
بسياري از آنها را از دم شمشير گذرانيد .

شريف غالب به خاطر اينكه اعراب باديه نشين به او كمك نكردند و در مقابل
وهّابي هاي قلعه شعراء تنهايش گذاشتند ، بر آنها خشمگين شد . از
اين رو خانه و كاشانه اعرابي را كه در مسير او قرار داشت ويران نمود . قراء و
قصبات آنها را با خاك يكسان كرد و به لانه زاع و زغن و ويرانكده بوم و كلاغ تبديل
ساخت . او با اين رفتار قساوتبار ، ترس و وحشت بر دل اعراب انداخت به طوري كه
كسي را ياراي مخالفت نبود . [ 1208 هـ ] .

شريف فهيد از اينكه برادرش در منطقه قدرت و نفوذ يافته بود ، خوشحال به نظر
مي رسيد ، ليكن از دريافت گزارشهاي مربوط به تعرّض سپاهيان به اعراب باديه
نشين ، كه طبعاً تنفّر و انزجار آنان را از شريف غالب در پي داشت ، دلش خون بود .

شريف فهيد براي اينكه برادرش شريف غالب را به مكّه معظّمه باز گرداند ،
نامه اي به اين مضمون خطاب به او نوشت :

« برادر جان ! ديگر دوران صحرانوردي سپري شده است . لشكرياني كه در ركاب شرافت
انتساب جناب عالي هستند ، به دنبال پيروزيهاي پياپي كه نصيبشان شده ، سرمست
گشته اند و به انجام كارهاي ناشايستي پرداختنه اند كه موجب تنفّر شديد در
ميان اعراب شده اند .


45


اين كارها پيامدهاي وخيمي دارد كه موجب پشيماني و شرمساري خواهد بود .

اينك كه از صولت دليرانه وهيبت شجاعانه شما ، ترس و وحشت در دل همگان افتاده ، به
مكّه معظّمه باز گرديد و مدّتي در مركز امارت خود بياساييد . »

شريف غالب اين نامه حكيمانه را نيز حمل بر بزدلي و زبوني شريف فهيد نمود و
استراحت در طائف را بر اقامت در مكّه معظّمه ترجيح داد .

اين سرسختي شريف غالب و سرپيچي او از نصايح حكيمانه برادر ، دوّمين اشتباه بزرگ و
مهمترين عامل شكست در مقابل وهّابيان به شمار مي آيد .

سپاهيان شريف غالب كه از باده پيروزي سرمست بودند ، از نخستين روزي كه چادرهاي
ستاد فرماندهي را در طائف برزمين كوبيدند ، آزادانه به روستاهاي اطراف روي آوردند و
به عنوان طلايه دار فتح و پيروزي ، گستاخي و فرومايگي را به جايي رساندند كه
شريف فهيد در نامه خود گوشزد كرده بود .

يكي از افراد سپاه با دختر عفيفه اي در خلوت مواجه شده ، حريم عفّتش را
رعايت نكرد و بر دامن عصمتش تعدّي نمود . دختر بي نوا كه فردي پاكدامن از
خانداني اصيل و آبرومند بود ، پيراهن به خون آغشته اش را بر دوش نهاد و نزد
مردان قبيله اش رفت و سرگذشت خود را براي آنها بازگو كرد . برخي از مردان قبيله
با شنيدن اين فاجعه هولناك ، از شدّت تأثّر از هوش رفتند .

دختر بي چاره براي تحريك غيرت مردان قبيله ، تابلويي تهيّه كرد و بر افراد
قبيله عرضه نمود :

« رسوايي ، رسوايي ، اي همسايگان !


46


رسوايي ، رسوايي ، اي جوانمردان !

رسوايي ، رسوايي ، اي ناموس داران !

رسوايي ، رسوايي ، بر حريم پرده نشينان !

رسوايي ، رسوايي ، اي مردان قبيله ! اي عصمت مداران ! اي آبرومندان ! »

وي اين تابلو دادخواهي را بر وجدانهاي بيدار عرضه مي كرد و مي گفت :

« فداي جان از مشاهده اين رسوايي شايسته تر است . »

با اين شيوه دادخواهي ، لشكر انبوهي به تعداد ريگهاي بيابان گرد آورده ، به سوي
طائف هجوم بردند .

طبيعي است گردآوري چنين لشكري نمي توانست در محدوده صحرا محصور ، و از اهالي
مكّه و طائف مستور بماند ، ولي نظر به اينكه همه اهالي از جور و ستم شريف غالب به
تنگ آمده بودند ، آراستن لشكري به اين عظمت ، آنقدر شتابزده و مخفيانه انجام گرفت كه
تا ورود آنان به سرزمين طائف هيچ گزارشي از تدارك چنين لشكري به گوش سپاهيان شريف
غالب نرسيده بود . البتّه پيشتر گزارش آن فاجعه هولناك بر سر زبانها افتاده و به گوش
شريف غالب رسيده بود ، جز اينكه شريف غالب آنرا دروغ و بي اساس مي پنداشت
و با سكوت در مقابل چنين حادثه وحشتناكي ، سوّمين اشتباه بزرگ خود را رقم زد .

مدّت بسيار كوتاهي پس از وقوع آن فاجعه هولناك ، انبوه متشكّل و مسلّح اعراب بدوي
در اطراف حصار طائف نمايان شدند و با تهاجم شديد خود
شريف غالب را ناگزير از
فرار كردند . آنگاه همانند گرگ گرسنه اي كه به گلّه گوسفند حمله كند ، به لشكر
مغرور و سرمست او تاختند و همه را از پاي در آوردند . 45 تن از شرفا و 200 تن از سر
كرده هاي سپاه را به دار آويختند و با تاراج اشياي قيمتي و مهمّات نظامي ، به
انتقامجويي پرداختند .


47


شريف غالب به دنبال اين شكست و پريشاني فوق العاده ، فرماندهي سپاه و امارت
طائف را به بدويها واگذاشت و به سوي مكّه معظّمه بازگشت .

در مكّه نيز از ولايت و امارت چشم پوشيد و راه عزلت گزيده ، به گوشه انزوا خزيد . او در خانه محقّري همانند يكي از افراد معمولي مأوا گزيد . ولي هنگامي كه سعود با
لشكر انبوهي از ملحدان به قصد تجاوز به حريم مكّه مكرّمه خارج شد ، شريف غالب لشكر
انبوهي آراسته به سوي آنها عزيمت نمود و در قريه اي به نام « طريّه » راه را بر
آنها بسته ، به نبردي سخت پرداخت و آنها را وادار به عقب نشيني كرد .

سعودبن عبدالعزيز كه در خود ياراي مقاومت در برابر سطوت و شوكت شريف غالب را
نمي ديد ، سپاهيان خود را برداشت و به كوهها پناه برد .

ولي از آنجا كه شريف غالب آنها را دنبال نكرد ، سعودبن عبد العزيز سپاهيان
پراكنده در كوه و صحرا را يكبار ديگر گرد آورد و قبايل باديه نشين حجاز را با اعمال
فشار از طرفي و تحريك روحيه ملّي گرايي از طرف ديگر ، تحت اطاعت و انقياد خود
در آورد ، همانند شيطان پليد در رگهاي اعراب نادان وارد شد و همه را از راه راست
منحرف كرده ، به كيش ساختگي خود وارد كرد .

بدينگونه تعداد پيروان خود را به مقدار زيادي افزايش داد و شريف غالب را به
امضاي قرار داد صلح ناگزير ساخت .

يكي از موادّ صلحنامه اين بود كه سعود و ديگر وهّابيان هر وقت بخواهند
مي توانند به حج و زيارت خانه خدا بروند و حق اقامت و سياحت در طائف و نواحي
آن را دارند و هر دو طرف مي توانند با يكديگر داد و ستد و ديگر روابط متقابل
را داشته باشند .

از ديگر موادّ صلحنامه عفو عمومي نسبت به اعرابي بود كه در جنگ طائف با شريف
غالب به نبرد برخاسته و شكست خورده بودند .


48


بر اساس ديگر مادّه صلحنامه ، قسمتي از نواحي حجاز تحت فرمان شريف غالب باقي ماند
و قسمتي ديگر تحت تابعيّت سعودبن عبدالعزيز در آمد . [ 1212 هـ . ] .

اين فاجعه غم انگيز نيز از چهارمين اشتباه بزرگ شريف غالب پديد آمد ؛ زيرا
اگر شريف غالب به هنگام پراكنده نمودن سپاه سعود در روستاي « طريّه » آنها را دنبال
مي كرد و از نواحي حجاز بيرون مي راند و به كلّي تار و مار مي ساخت ،
او ديگر نمي توانست بدويهاي حجاز را منحرف كند و به جنگ با شريف غالب وادارد و
او را به امضاي قرار داد صلحي ننگين ناگزير سازد .

اين قرار داد ننگين در اواسط سال 1212 هـ . به امضا رسيد و سعودبن
عبدالعزيز به همراه سپاه انبوهي در مراسم حجّ 1213 هـ . و 1214 هـ . شركت
كرد و در مكّه و عرفات به افشاندن تخم نفاق در دل قبايل عرب پرداخت .

در طول اين دو سال تعداد كساني كه مذهب محمّدبن عبدالوهّاب را پذيرفته و با
سعودبن عبدالعزيز بيعت كردند ، در حدّ شگفت انگيزي افزايش يافت و همگي با تمام قدرت
با شعاير اسلامي به نبرد برخاستند .

شريف غالب از نمودار ميزان بيعت كنندگان و گسترش روز افزون وهّابيها دريافت كه
فتنه وهّابيت هر لحظه وسيعتر مي شود و طولي نمي كشد كه سرزمين حجاز در
دامن وهّابيت سقوط مي كند و زمام كشور به دست سعودبن عبدالعزيز مي افتد ،
از اين رهگذر نامه هاي تهديد آميزي به سعود نوشته ، متذكّر شد كه بر اساس موادّ
صلحنامه بايد اعرابي را كه به سوي او مي روند به روستاهايشان برگرداند .

او نيز با كمال گستاخي نوشت :

« آنانكه به آيين حق مي گروند ، شرعاً بازگردانيدنشان روانيست ! »


49


شريف غالب ناگزير شد كه براي به اجرا گذاشتن موادّ صلحنامه به زور متوسّل شود
ولي سعودبن عبدالعزيز همه باديه نشينها را به جنگ فراخواند و قطعنامه اي به
تعبير زير صادر كرد :

« هر كس بخواهد شرط اطاعت را به جاي آورد ، بايد در زير سايه شمشيرهاي سعود قرار
گيرد . »

با اين فراخواني ، اعراب منطقه را در نقطه اي گرد آورد و با نطقهاي آتشين
خود ، آنها را به اطاعت بي قيد و شرط خود فرا خواند و امكان رهايي از آفات
دنيوي و عقوبات اخروي را تنها در پرتو اطاعت خويش اعلام كرد و تلاش فراوان نمود كه
آنها را به اين معنا متقاعد كند .

آنگاه بر اساس فتواي بي اساس علماي وهّابي ، در مورد مهدور الدّم بودن
مسلمانان ، هسته هايي را با عنوان « گروه ضربت » تشكيل داد و به تعليم و تجهيز
آنان پرداخت .

شريف غالب پس از دريافت اين گزارش ، براي اينكه مكّه معظّمه به دست اشقيا نيفتد ،
در صدد تجديد صلحنامه در آمد و براي اين منظور دو تن به نامهاي « عثمان بن
عبدالرّحمان المضايقي » و « محسن الخادمي » را به « درعيّه » فرستاد و نامه محبّت آميزي
نوشت و از سعود خواست كه به موادّ صلحنامه سابق ، ذيلي به اين تعبير افزوده شود :

« هرگز نبايد به حقوق احدي از طرفين تعدّي شود . »

شريف غالب همواره از اينكه پندهاي حكيمانه برادرش شريف فهيد را گوش نداده بود ،
اظهار ندامت مي كرد و مي گفت : « در پذيرش صلح با سعود نيز


50


مرتكب خطا شدم . » ولي ديگر كار از كار گذشته بود و شريف فهيد نيز دريافته بود كه
ديگر نواحي حجاز از دست رفته است و اقامت در اين سامان روا نيست و لذا بدون اينكه
برادرش شريف غالب را در جريان امر قرار دهد ، شبي به صورت مخفيانه از مكّه معظّمه به
مدينه منوّره هجرت كرد و پس از آن از مدينه به شام و از شام به عكّا رفت و تا رسيدن
اجل موعود در آنجا رحل اقامت انداخت .



| شناسه مطلب: 73913