بخش 2

حقیقت انتساب شیعه به اهل بیت


39


حقيقت انتساب شيعه به اهل بيت

نويسنده مي پندارد تشيّع بر پايه محبّت به اهل بيت و بيزاري از صحابه ـ به طور كلي ـ و ابوبكر ، عمر ، عثمان و عايشه ـ به طور خاص ـ استوار است ، و اينكه اهل سنّت درفش دشمني با اهل بيت را بر افراشته اند ] نصب كرده اند [ و شيعيان بي هيچ ترديدي آنها را ناصبي مي خوانند .

او مي گويد : كتب معتبر شيعه حاكي از شكايت اهل بيت ( عليهم السلام ) از شيعيانشان مي باشد و اينكه كتابهاي مذكور يادآور مي شوند كه اين شيعيان نخستين همانهايي بودند كه خون اهل بيت ( عليهم السلام ) را ريختند و مسبّب قتل آنها و دريده شدن حُرمتشان شدند .

او آن گاه سخناني را در نكوهش شيعه و شكايت از ايشان به نقل از اهل بيت ( عليهم السلام ) مي آورَد كه همه آنها را خواهيم آورْد و بدانها پاسخ خواهيم داد .

پاسخ ما به چنين سخناني اين است كه شيعه اماميه بر پايه پيروي از


40


اهل بيت ( عليهم السلام ) ـ و نه ديگران ـ در اصول و فروع استوار است ، و محبّت به ايشان و بيزاري از دشمنانشان هر دو از فروعِ واجب بر شيعيان است .

تشخيص آنكه اين فرد مؤمني است كه او را دوست مي داريم يا كافر و منافقي است كه از آن بيزاريم ، در محدوده قضاياي اجتهادي است كه گاهي نيز با خطا و اشتباه همراه است و پيش آمدن خطا در آن به هيچ رو خدشه اي به ايمان مؤمن نمي رسانَد .

بر اساس همين بينش است كه اهل سنّت كساني را همچون ابوطالب ( عليه السلام ) و مالك بن نويره ( رض ) كافر و مرتد مي دانند ، در حالي كه شيعيان اين دو را از مسلمانان جليل القدر و مؤمنان برجسته مي شمرند ، و در برابر ، شيعيان كساني را منافق مي دانند ، در حالي كه اهل سنّت آنها را از اجلّه صحابه و اهل بهشت تلقّي مي كنند .

اگر بر اهل سنّت روا باشد كه در اين مسأله اجتهاد كنند و در اجتهاد خود مأجور باشند ، شيعه نيز چنين خواهد بود وگرنه همه آلوده و گنهكار خواهند بود ، امّا انحصار اجتهاد در اين مسأله ، تنها به اهل سنّت و اختصاص آنها به پاداش ـ و نه ديگران ـ مستندي ندارد مگر پيروي از هوي و هوس و تعصّب نابحق .

اين سخن نويسنده كه : « آنچه در انديشه همه شيعيان ريشه دوانده اين است كه صحابه به اهل بيت ستم ورزيدند و خون آنها را ريختند و پرده حرمتشان را دريدند » ، سخني نادرست است ، زيرا شيعيان اگر چه به عدالت هر صحابي معتقد نيستند ، ولي به عدالت آن دسته از صحابه مهاجر و انصار و پيشگامان ديگر كه دين خدا را ياري رساندند و پروردگار سبحان ، ايشان را در قرآن ستوده است باور دارد ؛ كساني كه با


41


جان و مال در راه خدا جهاد كرده اند تا جايي كه اسلام انتشار يافته و پرچمش برافراشته گشته است .

امّا به منافقان و اسيران آزاد گشته اي كه به پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آزار مي رساندند و كين اسلام در دل داشتند و در كمين ضربه زدن بدان بودند ، نه مهري ميورزيم نه نزد ما از ارزشي برخوردارند .

اين پندار نويسنده كه شيعيان همه اهل سنّت را ناصبي مي دانند درست نيست ، زيرا ناصبيها كساني هستند كه آشكارا به اهل بيت ( عليهم السلام ) بغض و دشمني ورزند ، نه كساني كه اين دشمني را آشكار نكنند و اين گروه در نگاه ما كافراني نجس اند كه نه از حرمتي برخوردارند نه از كرامتي .

هر كه بر عيب جويي و دشنامگويي و آزار رساني و جنگ و كشتار و انكار مناقب و دور كردن اهل بيت ( عليهم السلام ) از مقام و جايگاهشان تصريح ورزد ناصبي خواهد بود ، هر كه خواهد باشد .

ما هرگز حكم نمي كنيم كه همه اهل سنّت ناصبي هستند و آنچه شهرت دارد خلاف اين است ، زيرا ] همه [ پيشينيان اهل سنّت و همروزگاران ما در ظلم و ستمي كه بر اهل بيت ( عليهم السلام ) رفته دخالتي نداشته اند و ما به يقين آگاهيم كه بسياري از اهل سنّت اهل بيت ( عليهم السلام ) را دوست مي داشته اند ، پس چگونه مي توان داوري كرد كه آنها ناصبي هستند ؟ !

ناخشنودي برخي از امامان اهل بيت ( عليهم السلام ) از شيعيان خود يا ديگران به مفهوم نصب نيست و بر هيچ گونه دشمني دلالت ندارد ، زيرا پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) نيز در رويدادهاي گوناگون از صحابه خود رنجيده و از رفتار


42


برخي از ايشان خشمگين شده است و اين آنها را از دين بيرون نكرده

است ، چنان كه ما را وانمي دارد در حق ايشان به ناصبي گري يا نفاق داوري كنيم .

در حقيقت آنها كه موجب كشته شدن امامان اهل بيت ( عليهم السلام ) شدند و خون ايشان را روا شمردند دشمنان آنها تلقّي مي شوند نه شيعه و دوستدار ايشان ، و اين سخن به خواست خدا از لابلاي بحث ما رخ خواهد نمود .

روايتِ رسيده از امام كاظم ( عليه السلام ) كه فرمود : « اگر ] بخواهم [ شيعه خود را بازشناسم آنها را جز اهل سخن نمي يابم و اگر بيازمايمشان مرتدّشان مي يابم و اگر سره آنها را از ناسره جدا كنم از هر هزار تن يك تن بيش ناب نخواهد بود » ، در حقيقت حديثي است با سند بسيار ضعيف ، زيرا در ميان سلسله سند آن محمد بن سليمان ديده مي شود كه بصري ديلمي است و روايت او بس ضعيف است ( 1 ) ، و نيز ابراهيم بن عبداللّه صوفي كه مردي ناشناس است كه شرح حال او در كتب رجال يافت نمي شود ، و موسي بن بكر واسطي كه مورد وثوق نيست . شيخ طوسي ( قدس سره ) درباره او مي گويد : موسي بن بكر واسطي اصالتاً كوفي است . او واقفي بوده است ( رجال شيخ طوسي ، ص 343 ) .

با چشمپوشي از سند اين حديث مقصود امام ( عليه السلام ) از « لَوْ مَيَّزْتُ » آن است كه اگر بخواهم شيعه خود ـ يعني كساني كه ادعا مي كنند شيعه و

پيرو مايند و نيستند ـ را از شيعيان حقيقي مان جدا سازم « لَما وجدتُهم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بنگريد به : رجال نجاشي ، ج 2 ، ص 269 و ج 1 ، ص 412


43


الاّ واصفةً » ؛ يعني اين گروه را داخل در شيعيان حقيقيِ خود نمي يابم ، بلكه اين گروه خود را شيعه ما توصيف مي كنند و تنها ادّعاي آن را دارند ، چه ، به امامت ما اعتقادي ندارند و نه در سخن نه در رفتار از ما پيروي نمي كنند ، « وَلَوِ امْتَحنتُهم لَما وجدتُهم الاّ مرتدّين » ؛ يعني اگر من اين گروه را كه گمان مي كنند شيعه من هستند با اين سنجه بيازمايم كه مذهب امامان اهل بيت ( عليهم السلام ) و مقتضيات اعتقادي و عملي آن را بديشان يادآور شوم جز اين نخواهد بود كه مذهب ما را انكار خواهند كرد و ادّعاي تشيّع ما را كنار خواهند نهاد و از سخنِ دوستي و مهر ما چشم خواهند پوشيد ، « ولو تمحّصتُهم لَما خَلَصَ من الألْفِ واحد » ؛ يعني اگر من با آزمون ، سره ايشان را از ناسره جدا كنم و به آنها فرمان دهم كه از براي ما پول بپردازند و جانشان را در راه ما فدا كنند حتّي يكي از آنها از اين آزمون سر بلند بيرون نمي آمد .

گواه آنچه در معناي حديث گفتيم ادامه سخن حضرت ( عليه السلام ) است كه مي فرمايد :

« وَلَو غربلتُهم غربلةً لَمْ يبق منهم الاّ ما كانَ لي ، إنَّهم طالَما اتَّكؤوا علي الأرائك ، فَقالوا : « نَحنُ شيعةُ عَليّ » ، إنَّما شيعةُ عليٍّ مَنْ صَدَقَ قولَه فعلُه » .

يعني اگر من آنها را بيازمايم ، خواهم ديد كه از كساني جز ما پيروي مي كنند و به دشمنان ما دوستي ميورزند ، و از اين كساني كه ادّعاي تشيّع ما را دارند كس نمي مانَد مگر شيعياني كه ما را دوست مي دارند و سخن ما را مي پذيرند و از ما پيروي مي كنند . امّا مدّعياني كه جز ما را دوست مي دارند از شيعيان ما نيستند ، زيرا شيعه علي كساني هستند كه در گفتار و رفتار از علي و خاندان او ( عليه السلام ) پيروي مي كنند .


44


از اين سخن امام ( عليه السلام ) ـ در صورت صحّت حديث ـ روشن مي شود كه اين حديث ناظر به شيعياني نيست كه به امامت ائمّه ( عليهم السلام ) اعتقاد دارند و در حقيقت ، دوستدار ايشان اند ، بلكه امام ( عليه السلام ) مي خواهد تشيّع اختلاف پردازاني را نفي كند كه ادّعا مي كنند از شيعيان ائمّه ( عليهم السلام ) هستند .

اينك آنچه نويسنده از نهج البلاغه مي آورَد و گمان مي كند نكوهش شيعه از زبان اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) است : « اي نامردهايي كه آثار مردانگي در شما نيست ، و اي كساني كه عقل شما مانند عقل بچّه ها و زنهاي تازه به حجله رفته است ، اي كاش من شما را نمي ديدم و نمي شناختم كه سوگند به خدا نتيجه شناختن شما پشيماني و غم و اندوه مي باشد . نفرين خدا بر شما كه دل مرا بسيار چركين كرده سينه ام را از خشم آكنديد و در هر نفس پي در پي غم و اندوه به من خورانديد ، و به سبب نافرماني و بي اعتنايي به من رأي و تدبيرم را فاسد و تباه ساختيد تا اينكه قريش گفتند : پسر ابي طالب مرد دليري است ، و ليكن دانش جنگي ندارد ، و رأي و تدبير ندارد كسي كه فرمانش نمي برند و از حكمش پيروي نمي كنند » .

پاسخ اين پندار آن است كه اظهار چنين سخناني از سوي اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در مقام نكوهش همراهيان كوفي ايشان بوده است ؛ كساني از مردم كه حضرت به همراه آنها با معاويه مي جنگيد ؛ مردماني از لايه هاي گوناگون مسلمانان كه بيشتر آنها از مردم كوي و بر زن بودند نه از مسلماناني با پيشينه كه در اسلام جايگاهي داشتند و مخاطبان حضرت ( عليه السلام ) خاصّ شيعيان و پيروان ايشان نبوده است تا نكوهش


45


امام ( عليه السلام ) بدانها باز گردد ؛ چنان كه نويسنده مي خواهد براي خواننده ترسيم كند و مدعي شده است كه همراهيان اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در جنگهاي سه گانه ايشان همگي شيعه ] حقيقي [ امام بوده اند .

اگر بخواهيم سخن نويسنده را بپذيريم ، در اين صورت اهل سنّت به نكوهش از شيعيان سزامندترند ، زيرا اگر ما فرض كنيم اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در كوفه تنها شيعيان را به سبب سستي در جنگ با معاويه مخاطب ساخته ، اين پرسش مطرح مي شود كه اگر اهل سنّت در جنگ با معاويه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را همراهي نمي كرده اند كجا بوده اند ؟

پاسخ به اين پرسش از سه حالت بيرون نيست : يا همراه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در كوفه بوده اند كه در اين هنگام چونان ديگران نكوهيده خواهند بود ، يا همراه معاويه و گروه فتنه گر بوده اند كه در اين حالت نيز وضع آنها بدتر از وضع صحابه اي است كه امام ( عليه السلام ) به سبب سستي در جنگ با معاويه نكوهششان كرده ، يا از علي ( عليه السلام ) و معاويه كناره گرفته اند كه در اينجا نيز به نكوهش سزاوارتر از كساني هستند كه در جنگهاي سه گانه همراه امام ( عليه السلام ) بوده اند ، زيرا از وظيفه خود در جنگ با گروه فتنه گر چشم پوشيده اند .

امّا اين ادعاي نويسنده كه شيعيان كشندگان واقعي حسين ( عليه السلام ) هستند و امام حسين ( عليه السلام ) ايشان را يك بار چنين نفرين مي كند : « خدايا ! اگر آنها را تا زماني زنده داشتي پس جمعشان را پاره پاره كن و بر راههاي گونه گونشان بگردان و هرگز كارگزارانشان را از ايشان خشنود مگردان ، چه ، آنها ما را خواندند تا ياريمان رسانند ، ليك بر ما دست


46


يازيدند و خون ما ريختند » ( ارشاد مفيد ، ص 241 ) ، و بار ديگر اين چنين بدانها نفرين مي فرستد : « شما براي بيعت با ما چونان ملخ شتاب كرديد و همچون پروانه بر سر ما ريختيد ، وانگاه از سر ناداني و گمراهي رشته بيعت گسستيد ، پس دوري و نابودي از آنِ طاغوتهاي اين امّت و ديگر حزبها و رها كنندگان قرآن » ( احتجاج ، ج 2 ، ص 24 ) .

در پاسخ نويسنده بايد گفت : امام حسين ( عليه السلام ) اين سخنان را خطاب به گروهي فرموده كه در كربلا براي كشتن حضرتش همداستان شده بودند ؛ گروهي از مردم كوي و بر زن كه عبيداللّه بن زياد براي جنگ با حسين ( عليه السلام ) بسيجشان كرده بود و هيچ كدام شيعي نبودند و در ميانشان حتّي يك شيعيِ شناخته ديده نمي شد . پس چگونه مي توان گفت قاتلان حسين ( عليه السلام ) از شيعيان بوده اند .

بر كناري شيعيان در ريختن خون حسين ( عليه السلام ) چندين دليل دارد :

اوّل ، اعتقاد به اينكه شيعيان ، حسين ( عليه السلام ) را كشتند در بردارنده تناقصي آشكار است ، زيرا شيعه يك شخص به مفهوم ياران و پيروان و دوستداران اوست ، در حالي كه قاتلان او چنين نيستند ، و چگونه محبّت و ياري با جنگ و كشتار جمع مي شود ؟

دوم ، كساني كه براي كشتن حسين ( عليه السلام ) به عرصه آمدند از مردم كوفه بودند و هيچ شيعه شناخته اي در آن روزگار در كوفه نمي زيست ، زيرا معاويه هنگامي كه زياد بن ابيه را بر كوفه گماشت بسياري از شيعيان را ، كه ايشان را مي شناخت ، مورد پيگرد قرار داد و آنها را بكشت و خانه هاشان را ويران كرد و به زندانشان افكنْد تا آنجا كه حتي يك شيعه شناخته در كوفه نمانْد .


47


ابن ابي الحديد معتزلي مي گويد : ابو حسن علي بن محمّد بن ابي سيف مدائني در كتاب الاحداث مي گويد : معاويه به سالي كه براي او بيعت گرفتند در نامه اي به كارگزاران خود چنين نوشت : « هر كه از فضل ابو تراب و خاندان او سخني بر زبان رانَد نه من نه او » . از آن پس خطيبانِ هر روستايي بر هر منبري علي را نفرين مي فرستادند و از او برائت مي جستند و به او و خاندانش دشنام مي دادند . در آن هنگام مردم كوفه بيش از ديگران رنج بردند ، زيرا شيعيان علي ( عليه السلام ) در اين شهر ، بسيار بودند . معاويه زياد بن سميّه را بر ايشان گماشت و بصره را نيز به قلمرو او پيوست . او كه شيعيان را مي شناخت تحت پيگرد قرار داد ، زيرا او خود در روزگار علي ( عليه السلام ) در شمار آنها بود .

او در هر شهر و روستايي ايشان را بكشت و هراسشان داد و دست و پاي بسيار بريد و چشمها برون آورْد و بر درختان خرما به چارميخشان كشيد و همه آنها را برانْد و از عراق آواره شان كرد تا جايي كه ديگر شيعه شناخته اي از آنها باقي نماند ، ( شرح نهج البلاغه ، ج 11 ، ص 44 ) .

طبراني با سند خود از يونس بن عبيد به نقل از حسن آورده است كه : « زياد شيعيان علي ( رض ) را پي مي گرفت و خونشان مي ريخت . اين رفتار به آگاهي حسن بن علي ( رض ) رسيد . او گفت : « خدايا ! تو خود او را بميران كه اگر كشته شود بر او حسنه تعلّق مي گيرد ، ( مجمع الزوائد ، ج 6 ، ص 266 ) . هيثمي مي گويد : طبراني اين روايت را نقل كرده و سند آن صحيح است .

ذهبي مي گويد : حسن بصري گفته : « به حسن بن علي خبر رسيد كه زياد ، شيعيان علي در بصره را پيگيري مي كند و مي كشد . پس حضرت


48


او را نفرين كرد . گفته اند : زياد ، اهل كوفه را گرد آورْد تا از علي بيزاري جويند و در اين هنگام ، به سال 53 ، به طاعون گرفتار آمد ( سير اعلام النبلاء ، ج 3 ، ص 496 ) .

از اين همه روشن مي شود كه در كوفه حتّي يك شيعيِ شناخته شده نبوده كه به جنگ با حسين ( عليه السلام ) برخيزد ، پس چگونه نويسنده ادّعا مي كند اهل كوفه كه حسين ( عليه السلام ) را كشتند شيعه بوده اند ؟

سوم ، كساني كه حسين ( عليه السلام ) را كشتند افرادي بنام بودند و در ميان آنها كسي نبود كه به تشيّع اهل بيت ( عليهم السلام ) شهره باشد ؛ افرادي همچون عمر بن سعد بن ابي وقاص ، شمر بن ذي الجوشن ، شبث بن ربعي ، حجار بن ابجر ، حرملة بن كاهل و گروهي ديگر ، و هيچ يك اينها به تشيّع علي ( عليه السلام ) و طرفداري از او شناخته شده نبودند .

چهارم ، حسين ( عليه السلام ) آنها را در روز عاشورا شيعه آل ابوسفيان معرفي مي كند و مي فرمايد : « واي بر شما اي شيعه خاندان ابوسفيان ! اگر دين نداريد و از روز رستخيز نمي هراسيد در اين دنيا آزاده باشيد و اگر همان گونه كه مي پنداريد عرب هستيد به نياكان خود بازگرديد » ( مقتل الحسين خوارزمي ، ج 2 ، ص 38 ؛ بحارالانوار ، ج 45 ، ص 51 ) .

در پي كند و كاو در سخنان امام حسين ( عليه السلام ) و سخنان ديگران تعبيري را نمي بينيم كه آنها را شيعه دانسته باشد و اين دليل روشني است كه اين جماعت شيعه اهل بيت ( عليهم السلام ) نبوده اند .

پنجم ، اين جماعت با حسين ( عليه السلام ) دشمنيِ سختي داشتند تا جايي كه آب را از او و خاندانش باز داشتند و امام ( عليه السلام ) و همه ياران و خاندانش را كشتند و سر بريدند و پيكرشان را زير سم اسبان نهادند و زنانشان را به


49


اسارت گرفتند و زيور زنان و جز آن را به تاراج بردند .

ابن اثير مي گويد : « هر چه بر تن حسين بود ستانده شد . بحر بن كعب شلوار او برگرفت و قيس بن اشعث رو انداز ] قطيفه [ ابريشمي او را ربود و از آن پس « قيس قطيفه » ناميده مي شد . كفشهاي حضرت ( عليه السلام ) را اسود اودي ، و شمشير ايشان را مردي از دارم بردند و مردم به سراغ رنگ جامه ها و زيور آلات امام ( عليه السلام ) رفتند و آنها را به يغما بردند و كالاهاي حضرت ( عليه السلام ) و جامه زنان را به تاراج بردند تا جايي كه زني جامه خود را از پشت مي كشيد و باز جامه را از دست او بيرون مي كشيدند » ، ( الكامل في التاريخ ، ج 4 ، ص 79 ) .

ششم ، عناصر دسيسه چين و گيرندگان اين تصميم شيعه نبودند ؛ كساني همچون يزيد بن معاويه ، عبيداللّه بن زياد ، عمر بن سعد ، شمر بن ذي الجوشن و گروهي ديگر . همچون ايشان هستند كساني كه به كشتن حسين ( عليه السلام ) يا يكي از خاندان و ياران حضرت ( عليه السلام ) اقدام ] عملي [ كردند ؛ كساني همچون سنان بن انس نخعي ، حرمله كاهلي ، منقذ بن مرة العبدي و شماري ديگر .

ما هيچ شيعه پرآوازه اي را نمي يابيم كه در كشتن حسين ( عليه السلام ) مشاركت داشته باشد و شما مي توانيد براي روشن شدن سخن ما رويداد كربلا در روز عاشورا را بازنگري كنيد .

امّا پاسخ اين سخن نويسنده كه امام حسن ( عليه السلام ) با اين كلام ، شيعيان را نكوهيده : « به خدا معاويه را از اين گروه براي خود بهتر مي بينم ؛ گروهي كه خود را شيعه من مي پندارند و كمر به كشتن من بسته اند و مال من ستانده اند . . . تا پايان » ، چنين است : اين روايت به سبب مرسل


50


بودن ضعيف است و استدلال بدان صحيح نيست .

با چشمپوشي از سند اين روايت بر كسي كه در آن درنگ كند پنهان نيست كه امام حسن ( عليه السلام ) مردان خاصّي را نكوهيده و آنها را چنين توصيف كرده است كه گمان مي كنند از شيعيان حضرت ( عليه السلام ) هستند ، ولي در صدد قتل امام ( عليه السلام ) برآمده اند و بار و بنه حضرت ( عليه السلام ) را به يغما ربوده اند و داراييِ ايشان را به تاراج برده اند ، و اگر امام ( عليه السلام ) بر آن بود تا با معاويه بجنگد همين گروه او را مي گرفتند و به معاويه تحويل مي دادند ؛ گروهي كه در نهان با معاويه نامه نگاري مي كردند و در آشكار وانمود مي كردند حضرت ( عليه السلام ) را ياري مي رسانند .

به همين سبب در پايان اين حديث سخن زيد بن وهب جهني ـ راوي حديث ـ آمده كه به حضرت ( عليه السلام ) عرض كردم : اي فرزند رسول خدا ! آيا شيعه خود را همچون گوسپندان بي شُبان رها مي كني ؟ امام ( عليه السلام ) پاسخ مي فرمايد : « چه كنم اي مرد جهيني ؟ به خدا من از كاري آگاهم كه معتمدان الهي به من رسانده اند » .

امام ( عليه السلام ) در اينجا خبر مي دهد كه به زودي اين كار به معاويه باز مي گردد كه حق و سنّت را مي ميرانَد و باطل و بدعت را زنده مي گردانَد و در قلمرو او مؤمن به خواري كشيده مي شود و تبهكار نيرومندي مي يابد .

اين سخن نويسنده پيرامون فرمايش امام زين العابدين ( عليه السلام ) به اهل كوفه : « آيا مي دانيد كه به پدرم نامه نوشتيد و او را فريفتيد و از نزد خود بدو پيمان سپرديد و در پي آن به جنگ او برخاستيد و ياري خود از او دريغ نموديد ؟ با كدامين چشم به پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) خواهيد نگريست ، در


51


حالي كه به شما مي فرمايد : « با خاندان من جنگيديد و حرمت مرا در هم شكستيد ، پس از امّت من نيستيد » ( احتجاج ، ج 2 ، ص 32 ) ، پاسخي چنين دارد :

اين روايت ـ با ضعف سندي كه دارد ـ در نكوهش اهل كوفه ، در آن روزگار ، وارد شده است ، و ما پيشتر ثابت كرديم كه اهل كوفه در آن هنگام شيعه نبوده اند .

اين را نيز بايد در نظر آورْد آنچه نويسنده نقل مي كند دلالت آشكار دارد كه امام زين العابدين ( عليه السلام ) كساني را نكوهيده است كه با حسين ( عليه السلام ) مكاتبه كرده و سپس درصدد جنگ با حضرت برآمده اند ؛ كساني همچون شبث بن ربعي و حجار بن ابجر و كساني كه در راه اين دو بوده اند ، و چنان كه گفتيم اين جماعت و نظاير ايشان شيعه نبودند .

نويسنده اين سخن امام صادق ( عليه السلام ) را مي آورَد كه فرموده است : « به خداي سوگند اگر در ميان شما سه كس بيابم كه حديث مرا پنهان بدارند ، بر من روا نباشد كه حديثي از ايشان پنهان كنم » ( اصول كافي ، ج1 ، ص496 ) .

پاسخ او چنين است كه امام در اين حديث فرموده اند كه اگر در ميان مخاطبان ايشان سه مؤمن يافت شود كه آنچه امام ( عليه السلام ) بديشان بگويد پنهان بدارند ديگر بر امام روا نخواهد بود كه از ايشان چيزي پنهان بدارد و اسرار الهي و معارف نبوي را كه ديگران از آن آگاهي ندارند به آگاهي ايشان خواهد رساند . دليل اين سخن آن است كه راوي حديث ـ ابن رئاب ـ مي گويد :


52


« شنيدم كه امام صادق ( عليه السلام ) به ابوبصير فرمود . . . » ، در حالي كه اگر مقصود امام همه شيعيان بود راوي مي گفت : « امام صادق ( عليه السلام ) به ما چنين و چنان فرمود » .

اگر هم بپذيريم كه مقصود امام ( عليه السلام ) همه شيعيان بوده است بيشترين دلالت اين حديث آن است كه امام ( عليه السلام ) سه تن از شيعيان را نيافته كه سخن او را پنهان دارند و اگر جز اين مي بود ديگر بر خود روا نمي داشت پاره اي از علومش را از ايشان نهان دارد . اين سخن هيچ دلالتي بر عدم ايمان شيعه يا انحراف آنها از خط اهل بيت ( عليهم السلام ) ندارد كه البتّه امري كاملاً آشكار است .

به ديگر سخن بيشترين دلالت اين حديث آن است كه امام ( عليه السلام ) ايشان را از آن رو كه احاديث امامان ( عليه السلام ) را پنهان نمي كنند و آن را براي مخالفان بازگو مي كنند نكوهيده است و اهل سنّت اين كار را ستوده مي پندارند ، زيرا كتمان را دروغ و دورويي مي دانند .

نويسنده از كتاب احتجاج ، جلد دوم ، صفحه 28 به نقل از فاطمه صغري ( عليها السلام ) آورده كه فرموده : « اي اهل كوفه ! اي اهل فريب و نيرنگ و خود پسندي ! خداوند ما اهل بيت را به شما مبتلا كرده و شما را به ما مبتلا گردانده است . ما آزموني نيكو داديم و شما ناسپاسيِ ما كرديد و به تكذيب ما برخاستيد . . . » .

نويسنده همچنين به نقل از زينب ، دخت اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) مي آورد كه به كوفيان فرموده : « اما بعد ، اي مردم كوفه ، اي اهل فريب و نيرنگ كه از ياري دريغ ميورزيد ! آيا بر برادر من مي گرييد ؟ آري ، به خداي كه


53


فراوان بگرييد و اندك بخنديد كه به رسواييِ آن ] فتنه [ گرفتاريد . . . و كي خواهيد توانست لكّه ننگ كشتن سلاله خاتم پيامبران را بشوييد . . . » .

در پاسخ نويسنده پيش از اين يادآور شديم كه كوفيان در آن هنگام اساساً شيعه نبوده اند و در ميان قاتلان حسين ( عليه السلام ) حتي يك شيعيِ بنام وجود نداشته است و باز گفتِ اين سخن ديگر جاندارد و زينب كبري و فاطمه صغري ( عليها السلام ) مردم كوفه را در آن هنگام نكوهيده اند و چنان كه در سخن آن دو هويداست شيعيان را نكوهش نكرده اند .

نويسنده گمان مي كند امام صادق ( عليه السلام ) براي شيعه روشن كرده است كه خداوند ايشان را نكوهيده و رافضه نامشان نهاده . او به روايتي استدلال مي كند كه در آن شيعه نزد امام صادق ( عليه السلام ) آمدند و عرض كردند : « ما را چنان زشت مي خوانند كه ديگر پُشتمان شكسته و دلهامان مرده است و كارگزاران بر پايه حديثي كه فقيهانشان براي آنان روايت مي كنند ريختن خون ما را روا مي شمرند . امام صادق ( عليه السلام ) فرمود : مقصودتان « رافضه » است ؟ عرض كردند : آري . امام ( عليه السلام ) فرمود : نه به خدا سوگند ، اين نام را آنها به شما نداده اند و خداي ، شما را بدان ناميده است » ( كافي ، ج 5 ، ص 34 ) .

پاسخ به نويسنده اين است كه اين حديث سندي ضعيف دارد ، زيرا در ميان راويان آن نام سهل بن زياد ديده مي شود كه ، بنا به مشهورِ مورد

قبول نزد علما ( 1 ) ، ضعيف است ، چنان كه نام محمّد بن سليمان نيز در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بنگريد به : رجال نجاشي ، ج 1 ، ص 417


54


سلسله راويان آن آمده است . او بصري و از ديلميان بود و پيشتر از ضعف او سخن به ميان آمد . سليمان بن عبداللّه ديلمي هم در زنجيره راويان اين حديث است كه پدر راوي پيشگفته است كه او نيز ضعيف شمرده مي شود .

با چشمپوشي از سند اين روايت ، در حقيقت بايد آن را در ستايش شيعه دانست نه در نكوهش ايشان . خوب است بخشي از اين حديث گفته آيد تا درستي سخن ما آشكار شود :

كليني مي گويد : شماري از ياران ما از سهل بن زياد و او از محمّد بن سليمان و او به نقل از پدرش آورده اند كه گفته : نزد امام صادق ( عليه السلام ) بودم كه ابوبصير نفس زنان وارد شد . . . تا اينكه راوي مي گويد : « عرض كردم : قربانت گردم ما را چنان زشت مي خوانند كه از آن پُشتمان شكسته و دلهامان مرده است و كارگزاران بر پايه حديثي كه فقيهانشان براي آنان روايت مي كنند ريختن خون ما را روا مي شمرند . راوي مي گويد : امام صادق ( عليه السلام ) فرمود : مقصودتان « رافضه » است ؟ او مي گويد : عرض كردم : آري . امام ( عليه السلام ) فرمود : نه ، به خدا اين نام را آنها بر شما ننهاده اند و خداي ، شما را با اين نام ناميده است . اي ابومحمّد ! آيا نمي داني هفتاد تن از بني اسرائيل چون گمراهي فرعون و قوم او بر آنها آشكار شد از آنها بريدند و چون هدايت موسي ( عليه السلام ) را ديدند به حضرتش پيوستند . اين جماعت در ميان اردوگاه موسي « رافضه » ناميده شدند ، زيرا فرعون را پس زده بودند . اين شمار ، بيش از ديگر سپاهيان عبادت مي كردند و مهرشان نسبت به موسي و هارون و نسل آن دو ( عليهما السلام ) فزون تر بود .

پس خداوند عزّوجل به موسي ( عليه السلام ) وحي فرستاد كه : اين نام را براي


55


آنها در تورات ثبت كن كه من آنها را بدين نام ناميدم و اين نام را بديشان پيشكش دادم . موسي ( عليه السلام ) اين نام را براي آنها ثبت كرد ، وانگاه خداوند عزّوجل اين نام را براي شما اندوخته كرد تا آن را به شما ارمغان كرد . اي ابو محمّد ! آنها ] كه اين سخن مي گويند [ خير را پس زدند و شما شر را . مردم به گروهها و شاخه هاي گوناگون پخش شدند و شما در كنار خاندان پيامبرتان ( صلّي الله عليه وآله ) منشعب شديد و به راهي رفتيد كه آنها ، و كسي را گزيديد كه خداي براي شما گزيده است ، و كسي را خواهان شديد كه خداي براي شما خواسته ، پس بشارت و مژده باد شما را . . . تا پايان حديث » ( كافي ، ج 8 ، ص 28 ) .

همان گونه كه خوانندگان مي يابند سياق اين روايت در ستايش شيعه است ، امّا نويسنده از متن كاسته و بخشي از آن را نياورده ، تا اين توهّم را براي خوانندگان پيش آورَد كه اين روايت در ذمّ شيعيان است نه در مدح ايشان ، و اين خود دليل آشكاري است بر اينكه نويسنده در نقل سخنان امانتدار نيست ، چنان كه با خود نيز صداقت نميورزد و به آنچه ادّعا مي كند نمي رسد .

نويسنده شگفتيِ خود را از خيانت بسيارِ شيعيان كوفي در حق اهل بيت ( عليهم السلام ) و پيمان شكني آنها بديشان و كشتن فرزندان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و تاراج اموالشان بيان مي دارد و چنين مي پندارد كه اهل سنّت از اين همه مبرّا هستند .

در پاسخ او ، چنان كه پيشتر نيز توضيح داديم ، بايد گفت كه اهل كوفه اساساً شيعه نبوده اند ، بلكه از كساني بودند كه در آن روزگار سنّت


56


را به خود بسته بودند . با آنكه نويسنده از عملكرد اهل كوفه نسبت به ديگر ائمّه ( عليهم السلام ) هيچ سخني به ميان نمي آورَد ، نمي دانيم اتّهام بدرفتاري آنها با همه ائمّه اهل بيت ( عليهم السلام ) چه وجه و دليلي دارد ؟ ! و نمي دانيم چرا نويسنده چشم از دشمني امويان در حقّ اهل بيت ( عليهم السلام ) فرو مي بندد ، با آنكه هر چه در كوفه پيش آمده به دستور امويان و گماشتگان آنان بوده است .

تنها كسي جنايتهاي بني اميه با اهل بيت ( عليهم السلام ) را انكار مي كند كه خدا دل او را كور كرده بينايي چشم او ستانده وي را فرو گذاشته ، مسخش كرده باشد .

قرطبي پس از نقل حديثي مي گويد : « اين وصيت و اين تأكيدِ استوار اقتضاي وجوب احترام به اهل بيت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و نيكي بديشان و بزرگداشت آنها و مهرورزيدن بدانها را دارد ؛ وجوبي همچون وجوب فرائض موكّدي كه هيچ كس را در سرپيچي از آن عذري نيست . بگذريم كه همه آگاهيم اين جماعت از ويژگان پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) و پاره تن ايشان هستند . آنها ريشه پيامبرند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از آنها برآمده و شاخه هاي او هستند كه از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) رُسته اند ، چنان كه خود فرمود : « فاطمه ، پاره تن من است » ، و باز با وجود اين ، بني اميّه با در پيش گرفتن ناسازگاري و نافرماني با اين حقوق سترگ به رويارويي برخاستند و خون اهل بيت ريختند و زنانشان را به بند كشيدند و كودكانشان را به اسارت گرفتند و خانه هايشان را ويران كردند و شرف و فضل ايشان را منكر شدند و دشنام و نفرين به آنها را روا شمردند و با وصيّت محمّد مصطفي ( صلّي الله عليه وآله ) به مخالفت برخاستند و با در پيش گرفتن


57


مقصود و خواستي جز آنچه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خواهان آن بود به مقابله با او پرداختند ، پس شرمشان باد آن گاه كه در پيش روي او خواهند ايستاد ، و رسوايي از آنشان روزي كه بر حضرتش ( صلّي الله عليه وآله ) عرضه مي شوند » ( فيض القدير ، ج 3 ، ص 14 ) .

پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) همه اين رويدادها را از پيش خبر داده بود . حاكم نيشابوري در جلد 4 ، صفحه 487 المستدرك و نعيم بن حماد در صفحه 83 كتاب الفتن به نقل از ابوسعيد خدري ـ رض ـ آورده اند كه گفته است : « پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : اهل بيت من پس از من ، از امّتم طعم كشتار و آوارگي را خواهند چشيد . كينه توزترين ايشان نسبت به ما بني اميه ، بني مغيره و بني مخزوم هستند » .

نويسنده مي پندارد شيعيان به شخصيت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) خدشه وارد كرده اند . او در اثبات اين سخن به روايت كليني در اصول كافي ، ( جلد 1 ، ص 237 ) به نقل از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) استشهاد مي كند كه : « عفير ـ خر پيامبر خدا ـ به پيامبر گفت : يا رسول اللّه ! پدر و مادرم فداي تو باد ، پدرم به نقل از پدرش و او به نقل از جدّش و او به نقل از پدرش آورده كه : وي در كشتي نوح همراه او بود ، نوح سوي او رفت و دستي بر سرين او زد و گفت : از پشت اين حمار ، حماري پديد خواهد آمد كه سرور پيامبران و خاتم ايشان بر آن سوار خواهد شد . سپاس خداي را كه مرا همان خر گردانْد » .

پاسخ او اين است كه روايت مذكور از آنجا كه مرسل است سندي ضعيف دارد ، بگذريم كه نام سهل بن زياد آدمي در سلسله راويان است


58


كه ـ چنان كه گفته آمد ـ موثّق بودن او ثابت نيست .

با چشمپوشي از سند روايت ، هيچ مانعي ندارد خري بر سبيل اعجاز سخن بگويد ، چنان كه هدهد با سليمان سخن گفت .

اين سخنِ دراز گوش : « پدر و مادرم فداي تو باد » سخني است در بردارنده احترام و بزرگداشت ، خواه از انسان سر زند يا بر سبيل اعجاز از زبان حيواني گفته آيد .

ابن اثير پس از بيان اينكه چرا خداوند سبحان را با « فدا » مخاطب مي سازند مي گويد : « كاربرد اين واژه براي خداوند متعال بر مجاز و استعاره حمل مي شود ، زيرا كاربرد « فدا » براي كسي است كه به دشواري گرفتار شده باشد و مقصود از آن در اينجا تعظيم و بزرگداشت مي باشد ، چه ، آدمي براي چيزي « فدا » مي دهد كه بزرگش بدارد ، پس خود را قربانيِ او مي گردانَد » ( النهاية في غريب الحديث والاثر ، ج 3 ، ص422 ) .

امّا چرا اين خر سخن خود را از نياي چهارمش روايت مي كند با آنكه ميان نوح و پيامبر ما ( صلّي الله عليه وآله ) هزاران سال فاصله است ؟ پاسخ آن است كه اگر بر سبيل اعجاز باشد محلّ اشكال نخواهد بود ، زيرا همان گونه كه عمر بسياري از آدميان طولاني مي گردد مانعي ندارد كه عمر برخي از حيوانات نيز به درازا كشد .

از اين گذشته نظاير اين حديث در كتب اهل سنّت نيز وجود دارد . ابن كثير در بيان معجزات پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با سند خود از ابن منظور آورده كه مي گويد : « هنگامي كه خداوند در خيبر براي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گشايش پديد آورد از سهم پيغمبر بدو چهار جفت استر و چهار جفت شتر و ده اوقيه زر وسيم و يك خر سياه و يك زنبيل رسيد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) با خر سخن گفت


59


و به او فرمود : نامت چيست ؟ گفت : يزيد بن شهاب ، خداوند از نسل من شصت حمار آورده كه بر هيچ يك جز پيامبر سوار نشده است و از اين نسل تنها من مانده ام و از پيامبران تنها تو مانده اي ، من از تو انتظار داشتم بر من سوار شوي . . . . » ( البداية و النهايه ، ج 6 ، ص 158 ) .

شگفت آنكه نويسنده ، اين حديث ضعيف را براي استدلال بر اينكه شيعيان از مقام پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي كاهند آورده است ، ولي از احاديث صحيحي چشم فرو بسته كه كتب اهل سنّت از آن آكنده است و پيامبر را عيب مي كند و سخن ناروا بدو نسبت مي دهد و صفاتي را به ايشان مي بندد كه سزاوار نيست .

يكي از همين احاديث دلالت بر آن دارد كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي كسي خوراكي ] گوشتي [ آورْد كه در پاي بتها ذبح شده بود . بخاري به نقل از سالم آورده كه او از عبداللّه شنيده كه درباره پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي گفت كه : « روزي حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) زيد بن عمروبن نفيل را در پايين بَلْدَح ديدار كرد ، و اين هنگامي بود كه هنوز به پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) وحي نمي شد . رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) براي او سفره اي پهن كرد كه در آن قدري گوشت بود . زيد از خوردن آن خودداري كرد و گفت : من از گوشت قرباني بُتهايتان نمي خورم و از آنچه نام خداي بر آن برده نشده در كام نمي ريزم » ( صحيح بخاري ، ج 4 ، ص 1770 ) .

حديث ديگري از اين دست نقل مي كنند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نابجا خشم مي گرفت و دشنام مي داد و نفرين مي فرستاد . مسلم و جز او از عايشه نقل مي كنند كه گفته : « دو مرد بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) وارد شدند و با پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) سخني گفتند كه من ندانستم درباره چيست . اين دو پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را به خشم


60


آوردند و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) آن دو را نفرين فرستاد و به ايشان دشنام داد . چون آن دو مرد بيرون رفتند عرض كردم : يا رسول اللّه ! اين دو مرد از خير و خوبي بي بهره نبودند . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : چرا اين سخن را مي گويي ؟ عايشه گفت : تو بر آن دو نفرين فرستادي و دشنامشان دادي . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : آيا از آنچه من با خدايم شرط بستم آگاهي نداري ؟ چنين شرط كردم كه : خدايا من هم بشر هستم ، پس هر يك از مسلمانان را كه نفرين فرستادم يا دشنام دادم آن را موجب پاكي و پاداش او قرار ده » ( صحيح مسلم ، ج 3 ، ص 2007 ) .

اگر بخواهيم تمامي اين گونه احاديث باطل را كه در كتب اهل سنّت آمده شماره كنيم سخن به درازا مي كشد و از موضوع كتاب بيرون خواهيم شد .

نويسنده روايت ديگري را از امام رضا ( عليه السلام ) روايت مي كند كه در آن فرموده است : « پيامبر خدا ( صلي الله عليه وآله ) به سبب كاري كه با زيد بن حارثه داشت سوي خانه او رفت و زن او زينب را ديد كه مشغول غسل است ، پس فرمود : سبحان اللّه از اين آفريده » ( عيون اخبارالرضا ، ص 113 ) .

پاسخ اين سخن نويسنده آن است كه سند اين حديث ضعيف است ، زيرا در سند آن نام تميم بن عبداللّه بن تميم قرشي ديده مي شود كه نه تنها توثيق نشده ، بلكه ابن غضايري و علاّمه حلّي و ديگران او را تضعيف كرده اند . در اين سند نام پدر راوي مذكور نيز ديده مي شود كه در كتب رجال نامي از او به ميان نيامده است .

فرد ديگري كه در سلسله سند اين حديث ديده مي شود علي بن


61


محمد بن جهم است كه شيخ صدوق پس از آوردن تمامي حديث درباره اومي گويد : « اين حديث غريبي است از طريق علي بن محمد بن جهم كه نسبت به اهل بيت كينهودشمني دارد » ( عيون اخبار الرضا ، ج2 ، ص182 ) .

با چشمپوشي از سند حديث ، در آن نيامده كه پيامبر به همسر زيد بن حارثه تمايل يافته يا تحت تأثير او قرار گرفته ـ چنان كه نويسنده ادّعا مي كند ـ و تنها هنگام ديدن او فرموده است : « سبحان اللّه از اين آفريده » و تسبيح ، يكي از اذكار خداوند سبحان است كه به گوينده آن ثواب داده مي شود .

در اين حديث هيچ شاهدي ديده نمي شود كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) زينب را برهنه ديده باشد ، بلكه در حال غسل ديده است . بعيد است زينب ، با تأكيدش بر حفظ و پاكدامني خود ، در مكاني برهنه غسل كند كه هر كس به خانه درآيد او را ببيند ، بلكه در جايي به غسل مي پردازد كه از چشم همه به دور باشد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بدون آنكه پيكر او را ببيند ، دانست كه در حال غسل است و فرمود :

« سبحان اللّه از اين آفريده » ؛ الهي كه منزّه است از آنكه فرزندي داشته باشد تا نيازمند غسل و نظافت باشد .

معنايي كه گفتيم در خود حديث آمده است . در حديث مي خوانيم : چون پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) اورادر حال غسل ديد فرمود : پاك است خداي آفريننده تو از اينكه فرزندي داشته باشد تا به غسل و نظافت نيازش افتد .

در كتب اهل سنّت صريح تر از اين گفته آمده است . در آنجا آمده كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) زينب را سر برهنه ديد و از او خوشش آمد و خواست به ازدواجش درآورَد و او را بدون خطبه نكاح و بدون گواه به زني گرفت .


62


طبراني و ديگران به نقل از زينب بنت جحش آورده اند كه گفته است : « زيد مرا طلاق داد و طلاق من قطعي شد و همين كه عدّه ام به پايان رسيد خود را در كنار پيامبر سر برهنه يافتم . با خود گفتم : اين كار خداست ؟ ! پس گفتم : يا رسول اللّه مرا بدون خطبه و بدون گواه تزويج مي كني ؟ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : خداي ، ما را تزويج مي كند و جبرئيل گواه است » ( مجمع الزوائد ، ج 9 ، ص 247 ؛ المعجم الكبير طبراني ، ج 24 ، ص 40 ؛ السنن الكبري ، ج 7 ، ص 137 ) .

طبراني نيز به سند خود از ابوبكر بن سليمان بن ابي حثمه نقل مي كند كه : « پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به خانه زيد بن حارثه رفت و اجازه ورود خواست و زينب كه سر برهنه بود به ايشان اجازه داد و آستين خود بر سر نهاد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) از زيد پرسيد . زينب پاسخ داد : يا رسول اللّه ! پيش پاي شما خانه را ترك كرد . پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) برخاست و در حالي كه زير لب چيزي مي گفت رفت . زينب مي گويد : در پيِ او رفتم و شنيدم كه با خود مي گفت : « بزرگ است خدايي كه دلها را زير و زبر مي كند » ، پيامبر اين سخن را مي گفت تا ناپديد شد » ( المعجم الكبير طبراني ، ج 24 ، ص 44 ؛ مجمع الزوائد ، ج 9 ، ص 247 ) .

طبري در تفسير اين سخن پروردگار به پيامبر خود كه از سرِ عتاب است مي گويد : « وَ » به يادآراي محمّد ( اِذْ تَقُول لِلَّذي اَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْه ) با

هدايت ( وَ اَنْعَمْتَ عليه ) با آزادي ، يعني زيد بن حارثه ، غلام رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ( اَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَك واتَّقِ اللّهَ ) ( 1 ) و اين ، چنان است كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ احزاب / 37 ؛ و آن گاه كه به كسي كه خدا بر او نعمت ارزاني داشته بود و تو ] نيز [ به او نعمت داده بودي ، مي گفتي : همسرت را پيش خود نگه دار و از خدا پروا بدار .


63


چون پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) زينب بنت جحش را ديد از او خوشش آمد ، در حالي كه زينب هنوز در اختيار غلام پيامبر بود . ( تفسير طبري ، ج 22 ، ص11 ـ 10 ) .

ابن جوزي مي گويد : چون پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را به زنيِ زيد داد زماني نزد زيد بماند تا آنكه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) روزي به خانه زيد رفت و زينب را ديد . زينب زني سفيد و زيبا و از كامل ترين زنان قريش بود . پس مهر او در دل پيمبر افتاد و با خود گفت : « بزرگ است خدايي كه دلها را زير و رو مي كند » ( زادالمسير ، ج 6 ، ص 209 ) .

پس از اين همه روايات و سخنان زشت و نادرست كه خود در اين قضيه نقل كرده اند و گفته اند ، آيا نويسنده حق دارد اين اتّهام را به شيعه وارد كند كه از مقام پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مي كاهند ؟

از ديگر قضايايي كه نويسنده مي نويسد روايتي از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) است كه روزي نزد رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفت در حالي كه ابوبكر و عمر نيز نزد ايشان بودند . اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) مي فرمايد : « من ميان پيامبر و عايشه نشستم . عايشه گفت : جز رانِ من و رسول خدا جايي ] براي نشستن [ نيافتي ؟ پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : خاموش باش اي عايشه » ( البرهان في تفسير القرآن ، ج 4 ، ص 225 ) .

پاسخ اين بخش از سخن نويسنده آن است كه روايت سندي بسيار ضعيف دارد ، زيرا ـ در ميان راويانش ـ مجموعه اي ناشناس را در خود گرد آورده است كه از جمله آنهاست : ابو محمّد فحام و عمويش عمر بن يحيي ، اسحاق بن عبدوس و محمّد بن بهار بن عمار .


64


در متن حديث نيز هيچ شاهدي بر آنچه نويسنده مي خواهد بگويد ، ديده نمي شود و از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در محضر پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رفتاري بي ادبانه سر نزد كه دامنِ خودِ او يا پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را بگيرد ، و نشستن حضرت ( عليه السلام ) در ميان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) و عايشه به هيچ رو دلالت بر آن ندارد كه فاصله ميان پيامبر و عايشه ، تنگ بوده است و بدن اميرالمؤمنين به بدن پيامبر يا عايشه پيوسته بوده است ، و سخن عايشه بهايي ندارد ، زيرا خاستگاه اين سخن ، حسادت او به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بوده است و نشستن اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ميان او و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بر وي گران آمد . سخن همين است و بس ، و به حقيقت ما نمي دانيم چگونه نويسنده از اين حديث نتيجه گرفته كه از مقام پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) كاسته شده است ؟ !

نويسنده حديث ديگري را مي آورَد كه در آن اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نزد پيامبر آمد و جايي ] براي نشستن [ نيافت . پيامبر بدو اشاره فرمود كه : اينجا ؛ يعني پشت ايشان ] بنشيند [ و عايشه كه رواندازي بر خود داشت پشت پيامبر ايستاده بود . علي ( عليه السلام ) ميان رسول خدا و عايشه نشست . عايشه كه خشمگين شده بود گفت : « براي سُرين خود جايي جز دامان من نيافتي ؟ پيامبر خدا به خشم آمد و فرمود : اي حميرا ! مرا با آزار برادرم ميازار » ( كتاب سليم بن قيس ، ص 179 ) .

پاسخ به نويسنده چنين است كه اين حديث نيز همچون حديث پيش ضعيف است و هرگز دليل خدشه دار كردن مقام پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نيست ، و آنچه در آن است سخن عايشه به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) است كه همچون حديث پيش از سرِ حسد زده شده است وگرنه در حديث نشانه اي


65


وجود ندارد كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) عايشه را لمس كرده يا از او حركتي خلاف ادب سرزده باشد . تنها كاري كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) كرده فرمانبري از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در گزينش جايي براي نشستن بوده است .

جالب آنكه نويسنده حديث را به گونه اي ژرف ، تحريف كرده است و اين جمله را حذف كرده كه : « و خانه آكنده از مردان بود : پنج تن از نويسندگان وحي و پنج تن از اهل شوري » .

نويسنده همچنين اين نكته را حذف كرده كه عايشه ، اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را رانْد و اوصاف اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) از زبان پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) را نيز نياورده است . حال بايد در اين تحريفات درنگ كرد ؛ تحريفاتي عمدي كه نشان از بُغض اين مرد نسبت به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) دارد .

نويسنده روايتي را به نقل از امام صادق ( عليه السلام ) مي آورَد كه فرمود : « اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بر منبر بود كه زني زشت برخاست و به امام ( عليه السلام ) گفت : اين كشنده عزيزان است . امام ( عليه السلام ) به او نگريست و فرمود : اي زن سليطه ، اي پررو ، اي بد زبان ، اي مرد نما ، اي زني كه چونان ديگر زنان حيض نمي شوي و اي زني كه بر شرمگاهت چيزي آشكار است آويزان » ( بحارالانوار ، ج 41 ، ص 293 ) .

نويسنده برزبان آوردن اينواژگان زشت راازسوي اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ناپسند مي شمرد ، يا اينكه امام صادق ( عليه السلام ) چنين روايتي را نقل كند .

پاسخ او اين است كه اين روايت نيز سندي ضعيف دارد ، زيرا در ميان راويان آن نام « بكّار بن كَرْدَمْ » ديده مي شود كه در كتب رجال از او نه ستايشي ديده مي شو نه نكوهشي . ديگر در سلسله سند اين حديث


66


نام عيسي بن سليمان ديده مي شود كه او نيز وضعي ناشناخته دارد ، و عمربن عبد العزيز كه به گفته نجاشي در رجالش ، جلد دوم ، صفحه 127 : إمامِيٌّ مِخْلَطْ ( 1 ) ، و كشي به نقل از فضل بن شاذان مي آورَد كه درباره او گفته : « روايات مجهول مي گويد » ( اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص748 ) .

از نظر متن روايت ، پوشيده نيست كه چنين عبارتهايي در حديث آورده مي شود و گردي بر دامن گوينده آن نمي نشيند ، زيرا به هيچ رو دشنام نيست و اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) به جاي « فرج » به كنايه « هن » گفته است و يادآور شده كه بر شرمگاه او چيزي آشكار است آويزان . كنايه از شيوه هاي متعارف در زبان عربي است كه از شيوا سخنان و زبان آوران خرده گرفته نمي شود ، زيرا تصريح به اين معاني نيكو نيست . در قرآن به جاي فرج ، جماع ، لواط ، تغوط و نظاير آن به زيباترين شكل كنايه آورده شده است ، چنان كه در سنّت نبوي نيز بسياري از اين موارد ديده مي شود كه بر پژوهشگر آن پوشيده نيست .

نويسنده ، چنين روايتي را از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) گران شمرده و

آن را مايه اهانت مي داند ، در حالي كه خودِ آنها از علي ( عليه السلام ) رواياتي

مي آورند زشت تر از اين روايت مانند نقل ابن اثير در نهايه ، ( جلد 1 ،

صفحه 440 )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ يعني شخصي كه عقيده ثابتي ندارد ، گاهي به جبر و گاهي به قَدَر اعتقاد پيدا مي كند ، و يا كسي كه امير مؤمنان علي ( عليه السلام ) را دوست دارد ولي از دشمنان وي تبرّي و بيزاري نمي جويد . به نقل از مجمع البحرين ماده خلط . و به اصلاح امروز التقاطي است .


67


نويسنده روايتي را از طبرسي در احتجاج آورده كه فاطمه ( عليها السلام ) به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) گفت : « اي پسر ابوطالب ! همچون جنين به خود در پيچيده اي و مانند فرد متّهم گوشه اتاق گزيده اي » .

پاسخ به او اين است كه حتّي اگر صحّت اين خبر را بپذيريم زهرا ( عليها السلام ) از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ياري مي جست تا او را بر كسي كه پس از مرگ پدرش رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) مهريه اش ( فدك ) را غصب كرده ياري رسانَد .

اينكه فاطمه زهرا ( عليها السلام ) نشستن اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را به درهم پيچيده شدن جنين و نشستن تشبيه مي كند از آن رو نيست كه بخواهد حضرت ( عليه السلام ) را به سبب ترك رويارويي با دشمن بنكوهد ، زيرا مي داند روزگار بر سر حضرت ( عليه السلام ) چه خواهد آورْد و امور به كجا كشيده خواهد شد ، بلكه دمِ فاطمه از يك دردمند و كلامش از يك زخم رسيده است .

نويسنده ، روايت احتجاج را مي آورَد كه در آن عمر و همراهان او اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را در حالي كه ريسمان به گردن حضرت ( عليه السلام ) افكنده ، او را به سختي مي كشيدند نزد ابوبكر آوردند . در اين هنگام حضرت ( عليه السلام ) بانگ برمي آورَد كه : اي برادر ! اين جماعت مرا چندان به ضعف كشاندند كه نزديك بود جانم بستانند .

نويسنده مي پرسد : آيا اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) تا اين حد ترسو بوده است ؟

پاسخ او چنين است كه شكيب ورزيدن به آزار مردم و نجنگيدن با ايشان سستي و ترس شمرده نمي شود ، بلكه گواه خردمندي و فرزانگي است ، زيرا وضع از دو شكل بيرون نبوده است : يا اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) با آنها


68


مي جنگيد و ريشه كنشان مي كرد يا با صبوري از آنها چشم مي پوشيد تا پيامدهاي مترتّب بر آن از راه رسد ، و از آنجا كه جنگ با آنها به از ميان رفتن اسلام و تباه شدن احكام آن منجر مي شد تصميم حكيمانه مقتضي آن بود كه در برابر آنها تسليم شود و از رويارويي با ايشان دوري ورزد ، زيرا آسيب چنين كاري كمتر بود ، و از همين روست كه امام ( عليه السلام ) در خطبه شقشقيه مي فرمايد : « پس ديدم كه شكيب بر آن خرد پذيرتر است ، پس صبر كردم در حالي كه در چشمم خاشاك بود و در گلويم استخوان ، زيرا ميراث خود را به يغما رفته مي ديدم » .

اين روايت آنچه را پس از هجوم اين جماعت به خانه فاطمه ( عليها السلام ) و بي حرمتي به آن به دنبال داشت ، و ابوبكر ـ چنان كه در پاره اي اخبار آمده و شماري از تاريخ پردازان بدان تصريح كرده اند ـ هنگام مرگ بدان اعتراف مي كند ، آشكار مي سازد .

ضياء مقدسي به نقل از عبدالرحمان بن عوف آورده است كه ابوبكر در بيماريِ منجر به مرگ خود گفت : « بر چيزي اندوه نمي خورم مگر بر سه كار كه كردم و دوست مي داشتم هيچ يك از آنها را انجام نمي دادم ، و سه كار كه نكردم و دوست مي داشتم به انجامشان رسانم ، و سه چيز كه دوست مي داشتم از پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) پرسش كنم . امّا سه كاري كه كردم و دوست نمي داشتم هيچ يك از آنها را انجام نمي دادم اينكه اي كاش به سراي فاطمه هجوم نمي بردم و آن را به حال خود رها مي كردم ، اگر چه در جنگ به خود مي بستم . . . تا پايان حديث » ( الاحاديث المختاره ، ج 1 ، ص 88 ) . ضياء مقدسي مي گويد : اين حديث از ابوبكر ، حسن است جز اينكه در آن سخني از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ديده نمي شود .


69


ابن تيميه اعتراف مي كند كه ابوبكر به خانه فاطمه ( عليها السلام ) هجوم برد ، ولي براي اين كار او دليلي مي آورَد كه مادرِ فرزند مرده را خنده مي گيرد . او مي گويد : « ما به يقين مي دانيم كه ابوبكر هيچ گاه در آزارِ علي و زبير گام برنداشت ، او حتّي به سعد بن عباده كه در آغاز و انجام از بيعت با او واپس نشست آزاري نرسانْد . بيشترين سخني كه در اين باره گفته مي شود آن است كه ابوبكر به خانه حمله كرد تا ببيند آيا از مال خدا چيزي در آن مي يابد تا آن را تقسيم كند و آن را به سزاوارش برسانَد ، آن گاه چنين ديد كه اگر آن را به ايشان واگذارَد رواست ، زيرا جايز است از مال فيء بديشان بخشد » ( منهاج السنّه ، ج 4 ، ص 343 ) .

هر كه در كتابهاي تاريخي كاوش كند دلايل بسياري مي يابد كه نشاندهنده هجوم آن جماعت به خانه فاطمه ( عليها السلام ) است .

شگفت آنكه نويسنده اين سخن اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را كه فرمود : « اين جماعت مرا چندان به ضعف كشاندند كه نزديك بود جانم بستانند » دليل ترس و ناتواني ايشان تلقّي مي كند ، با آنكه اين سخن برگرفته از هارون نبي اللّه ( س ) است آن هنگام كه موسي ( عليه السلام ) پس از بازگشت از ميقات او را مي نكوهد . نمي دانيم آيا نويسنده هارون ( عليه السلام ) را به سبب ترك درگيري با سامري و ياران او ، كه از كشته شدنش هراسيد ، ترسو مي داند ؟ !

نويسنده مي گويد : بنگريد كه ايشان چگونه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را توصيف مي كنند . فاطمه درباره او مي گويد : « زنان قريش درباره او به من مي گويند مردي است كوتاه بالاي ستبر شكم ، پرزور ، مفصل درشت ،


70


دَغسر ، چشم گنده با استخوانهاي شانه اي همچون شتر و دندانْ پيدا كه هيچ پولي ندارد » ( تفسير قمي ، ج 2 ، ص 336 ) .

پاسخ نويسنده اين است كه اين روايت سندي ضعيف دارد ، زيرا روايت مرسل و مرفوع است كه نمي توان به هيچ رو بدان استدلال كرد .

با چشمپوشي از سند روايت فاطمه ( عليها السلام ) مي گويد : « زنان قريش درباره او به من چنين و چنان مي گويند » ، واين سخن خود فاطمه زهرا ( عليها السلام ) نيست و شايد آن را به سبب اِخبار پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) گفته ، نه آنكه سخنان آنها را تأييد كرده باشد .

روايتهايي هست كه نويسنده گمان مي كند در آنها به فاطمه زهرا ( عليها السلام ) اهانت شده است . در يكي از اين روايتها كه در اصول كافي ياد شده آمده است كه فاطمه كمربند عمر را گرفت و سوي خود كشيد . در كتاب سليم بن قيس ، صفحه 253 آمده است كه : « فاطمه زهرا ( عليها السلام ) در ماجراي فدك نزد ابوبكر و عمر رفت و با آن دو مشاجره كرد و در ميان مردم سخن گفت و فرياد برآورْد و مردم پيرامون او گرد آمدند » .

پاسخ نويسنده اين است كه روايتِ آمده در اصول كافي سندي ضعيف دارد ، زيرا راوي آن عبداللّه بن محمّد جعفي است كه نجاشي در صفحه 159 رجالش او را ضعيف دانسته است . صالح بن عقبه نيز از ديگر راويان اين حديث است كه نه تنها موثّق شمرده نشده ، بلكه ابن غضائري در صفحه 69 كتاب خود او را ضعيف معرفي كرده است .

امّا اينكه زهرا ( عليها السلام ) كمربند عمر را گرفت مجلسي ( قدس سره ) در مرآة العقول اين كار را برخاسته از ضرورتي مبرم مي داند تا زندگي اميرالمؤمنين ( عليه السلام )


71


را از دست مردمي نجات بخشد كه عليه ايشان گرد آمده بودند ، و اين كاري است واجب بر هر يك از بندگان خدا .

اين سخن نويسنده به نقل از كتاب سليم بن قيس كه زهرا ( عليها السلام ) با ابوبكر و عمر مشاجره كرد و در ميان مردم سخن گفت و فرياد برآورْد سخني دروغ و بربافته است ، زيرا سليم بن قيس از اين قبيل سخنان نمي آورَد و آنچه او آورده ، اعتراض حضرت زهرا ( عليها السلام ) بر ابوبكر و عمر است بي هيچ مشاجره و فريادي . رجوع كنيد به صفحه 226 اين كتاب .

نويسنده ادّعا كرده كليني در فروع روايتي آورده است كه براساس آن فاطمه ( عليها السلام ) به ازدواج با علي ( عليه السلام ) خشنود نبوده است ، زيرا پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) روزي بر او وارد مي شود و دختر خود را گريان مي يابد . حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) به او مي فرمايد : چرا مي گريي ؟ به خدا اگر در ميان كسان من بهتر از او يافت مي شد تو را به ازدواج او در مي آوردم . من تو را به ازدواج او در نياوردم ، بلكه خداي ، تو را به همسري او برگزيد .

پاسخ نويسنده اين است كه حديث مذكور گواه رضايت نداشتن سرور زنان فاطمه زهرا ( عليها السلام ) به ازدواج با اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نيست و شايد گريه آن بانو ( عليها السلام ) به سبب دوري از خانه پدرش ، رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) ، بوده باشد ، يا به سبب سختيها و دشواريهايي كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) همراه با حضرت فاطمه زهرا ( عليها السلام ) گرفتار آنها خواهد شد ، يا شايد هم گريه فاطمه زهرا ( عليها السلام ) ، چنان كه در پاره اي احاديث آمده ، از سرِ شرم در شب زفاف بوده است . عبدالرزّاق صنعاني در كتاب خود ، جلد 5 ، صفحه 340 با سندش از ابن عبّاس در حديثي مفصّل آورده است كه : چون فاطمه ( عليها السلام )


72


بيامد و علي را در كنار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نشسته ديد بسيار شرم كرد و گريست . پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) هراسيد كه مبادا گريه فاطمه ( عليها السلام ) از آن رو باشد كه علي پولي ندارد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : چرا مي گريي ؟ من از تو چيزي دريغ نورزيدم ، و براي تو بهترين كسان خود را خواهان بودم . سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست تو را به ازدواج كسي درآوردم كه در دنيا نيكبخت است و در آخرت از پاكمردان خواهد بود .

از همين رو در سخنان فاطمه زهرا ( عليها السلام ) سخني نمي يابيم كه بر ناخشنودي ايشان از ازدواج با اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) دلالت داشته باشد يا دلگيري از اين ازدواج را نشان دهد ، و كلام پيامبر خدا ( صلي الله عليه وآله ) به سبب غمگساري از فاطمه زهرا ( عليها السلام ) با اين بيان بوده كه علي ( عليه السلام ) پس از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بهترين مردم است ، و اينكه خدا او را براي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) برگزيده است .

نويسنده مي گويد : چون پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) همراه بريده بر فاطمه زهرا ( عليها السلام ) در آمد و فاطمه ( عليها السلام ) چشمش به پدر افتاد اشك از ديدگانش روان گشت . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : دخترم چرا مي گريي ؟ گفت : « از كميِ غذا و فراواني فكر و خيال و سختيِ اندوه » ، و در روايتي آمده است كه فرمود : « به خدا سوگند اندوهم سخت گشته و فقرم فزوني يافته و بيماري ام به درازا كشيده است » ( كشف الغمه ، ج 1 ، ص 149 و 150 ) .

پاسخ نويسنده اين است كه احمد بن حنبل حديث اول را در مسند ، جلد 2 ، صفحه 764 در فضائل صحابه آورده است و حديث دوم را احمد بن حنبل در مسند ، جلد 5 ، صفحه 26 ، و طبراني در المعجم الكبير ،


73


جلد 20 ، صفحه 229 آورده اند ، و من نمي دانم چگونه نويسنده به خود اجازه داده به خواننده دروغ گويد و او را به وهم اندازد كه اين دو حديث از روايات شيعه است كه در كتابهاي ايشان آمده است و در آن به بانوي زنان جهان اهانت كرده اند ، با آنكه اربلي اين دو حديث را در كتاب خود كشف الغمه جلد 1 ، صفحه 147 و 148 آورده است و به نقل حديث اول از مناقب خوارزمي و حديث دوم از مسند احمد تصريح دارد .

اين در صورتي است كه فاطمه ( عليها السلام ) نزد پدر از فقر و فكر و خيال و بيماري شِكوه كرده باشد كه باز هم در آن نشانه اي از نارضايتي فاطمه زهرا ( عليها السلام ) در ازدواج با اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ديده نمي شود .

استدلال نويسنده در اهانت شيعه به امام حسين بر پايه روايتي است كه كليني در اصول كافي آن را آورده است :

« جبرئيل بر محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) فرود آمد و به او گفت : اي محمّد ! خداوند تو را به فرزندي مژده مي دهد كه از فاطمه زاده مي شود و اُمّتت پس از تو او را خواهند كشت . حضرت ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : اي جبرئيل ! سلام من بر خداوند ، من نياز به فرزندي ندارم كه از فاطمه زاده شود و امّتم پس از من او را بكشند . جبرئيل فراز رفت و باز فرود آمد و پيامبر باز همان سخن گفت : اي جبرئيل سلام من بر خداوند ، من نياز به فرزندي ندارم كه امّتم پس از من او را بكشند . جبرئيل به آسمان فراز رفت و فرود آمد و گفت : اي محمّد ! خداوند به تو سلام مي رسانَد و تو را مژده مي دهد كه امامت و ولايت و جانشيني را در نسل اين فرزند مي نهد . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : خشنود شدم . آن گاه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) به فاطمه پيغام فرستاد كه خداوند مرا به فرزندي مژده داده كه از تو زاده مي شود و امّتم پس از من او را خواهند كشت .


74


فاطمه ( عليها السلام ) پاسخ فرستاد كه من نياز به فرزندي ندارم كه امّتت پس از تو او را بكشند . پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) براي او پيغام فرستاد كه خداوند عزّوجل ، امامت و ولايت و جانشيني را در نسل اين فرزند نهاده است . فاطمه ( عليها السلام ) پاسخ فرستاد كه : خشنود شدم . پس با ناخشنودي او را باردار شد و با ناخشنودي زايمان كرد . حسين ( عليه السلام ) نه از فاطمه و نه از هيچ زن ديگري شير نخورد . او را نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي آوردند و پيامبر انگشت شست خويش در دهان او مي نهاد و حسين انگشت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را مي مكيد و اين براي دو سه روز او كافي بود » .

نويسنده اين پرسش را مطرح مي كند : نمي دانم آيا رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) آنچه را خدا به او مژده داده واپس مي زند ؟ و آيا فاطمه زهرا ( عليها السلام ) امري الهي را رد مي كند كه خدا آن را رقم زده و خواسته بدو مژده دهد و در پاسخ بگويد : « من نيازي به اين فرزند ندارم » ؟ و آيا فاطمه زهرا ، حسين را با ناخشنودي باردار شد و با ناخشنودي او را زايمان كرد ؟ و آيا از شيردادن بدو سرباز زد تا طفل را نزد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بياورند و او با شستش او را شير دهد ؟

پاسخ نويسنده اين است كه اين حديث سندي ضعيف دارد ، زيرا مرسل است و هر سخني در اين باره گزافه گويي است ، ولي با اين حال به پرسش نخست او اين پاسخ را مي دهيم كه در حديث مذكور هيچ نشانه اي وجود ندارد كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) امري الهي را رد كرده باشد كه خدا رقم زده و مقدّر فرموده است . شايد پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چنين فهميده كه اين امر حتمي نبوده است ، يا مي خواسته قدرت الهي در جلوگيري از زاده شدن اين طفل دخالت كند ، يا بر آن بوده است تا عظمت دردي را بيان كند كه


75


به حسين ( عليه السلام ) خواهد رسيد ، يا پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي خواسته است اين نكته را روشن كند به فرزندي كه مردم او را مي كشند نيازي ندارد ، و چون بدو خبر داده مي شود كه امامان ( عليهما السلام ) از نسل او خواهند بود خشنود مي شود و درمي يابد كه اين نوزادي خجسته است .

هر آنچه را درباره پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) گفتيم كلمه به كلمه مي توانيم درباره پاسخ فاطمه زهرا ( عليها السلام ) بگوييم .

پاسخ پرسش دوم او اين است كه بانوي زنان فاطمه زهرا ( عليها السلام ) اگر او را با ناخشنودي باردار مي شود و زايمان مي كند به سبب قتلي است كه بر او واقع مي شود ، نه به سبب آنكه فاطمه ( عليها السلام ) از آمدن اين طفل ناراضي بوده باشد . شايد هم مقصود از « كرهاً » كه در حديث آمده آن باشد كه به فاطمه زهرا ( عليها السلام ) در بارداري و زايمان ، همان زحمت رسيد كه به زنان ديگر مي رسد .

امّا اينكه چرا فاطمه زهرا ( عليها السلام ) فرزندش حسين ( عليه السلام ) را شير نداد مسأله اي است كه ما از آن آگاهي نداريم و اين همه خبري نيست كه به ما رسيده است ، و شايد در اين ميان حكمتي وجود دارد ، كه اقتضاي آن را داشته و بر ما پوشيده است ؛ حكمتي همچون اراده الهي در اينكه گوشت حسين ( عليه السلام ) از بركت وجود رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برويَد .

اين در حالي است كه اهل سنّت روايت مي كنند كه حسن و حسين ( عليهما السلام ) را امّ فضل شير داده است . ابن ماجه و احمد و شماري ديگر از قابوس نقل مي كنند كه گفته است : « امّ فضل گفت : يا رسول اللّه ! در خواب ديدم كه گويي عضوي از اعضاي پيكر تو در خانه من است . پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : خواب نيكويي ديده اي ، فاطمه طفلي مي زايد و تو او


76


را شير مي دهي . پس فاطمه زهرا ( عليها السلام ) حسين يا حسن را زاييد و امّ فضل از شير فرزندش قُثَم بدو مي داد » ( سنن ابن ماجه ، ج 2 ، ص 1293 ) .

اگر فرض كنيم اين سخن درست باشد كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) انگشت خود را در دهان حسين ( عليه السلام ) مي نهاد ، راهي نمي مانَد جز آنكه اين كار را از اعجاز و كرامات حسين ( عليه السلام ) بدانيم تا گوشت او از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) برويَد و در اين صورت هيچ اشكالي هم پيش نخواهد آمد ، بهويژه آنكه اهل سنّت روايت مي كنند : « از ميان انگشتان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چندان آب جوشيد كه سپاهي هزار و پانصد نفره را سيراب كرد » ( صحيح بخاري ، ج 3 ، ص 1105 ) .

اگر چنين رويدادي از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روا باشد و بسيار تكرار شود كه ما نيز آن را ناممكن نمي دانيم ، پس ديگر چه اشكالي خواهد داشت اگر از ميان انگشتان حضرت ( صلي الله عليه وآله ) چندان شير برآيد كه با آن فرزندش حسين ( عليه السلام ) را تغذيه كند ؟

نويسنده روايت كليني از امام صادق ( عليه السلام ) را ناپسند مي شمرد كه درباره ازدواج عمر با امّ كلثوم ، دختر اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ، فرموده است : « آن دختر از ما غصب شد » .

نويسنده اين پرسش را مطرح مي كند : آيا ازدواج عمر با امّ كلثوم ازدواجي شرعي بوده يا آن دختر را به زور گرفته است ؟

در پاسخ نويسنده بايد گفت : در ازدواج عمر با امّ كلثوم ، دختر علي ( عليه السلام ) ، اختلاف است كه آيااساساً تحقّق يافته يا نه ؟ گروهي اين ازدواج را نفي مي كنند ، زيرا اخبار رسيده ناهمگون است و متون اين حديث با يكديگر سخت ناسازگار است . گروهي نيز اين ازدواج را باور دارند .


77


اگر قايل به عدم تحقّق اين ازدواج باشيم و آن را از دروغهاي راويان و بربافته هايي بدانيم كه همه طومارها و كتابها از آن آكنده است ، هيچ يك از اشكالهاي نويسنده وارد نخواهد بود ، زيرا تمامي آنها بر اين فرض استوار است كه چنين ازدواجي تحقّق يافته باشد ، امّا اگر قائل به تحقّق اين ازدواج باشيم ، كه اعتقاد ما نيز چنين است ، هيچ گردي بر دامان اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نمي نشيند ، زيرا عمر حضرت ( عليه السلام ) را واداشت تا دخترش ام كلثوم را به زنيِ وي دهد . كليني با سند صحيح در ج5 ص346 از هشام بن سالم و او از امام صادق ( عليه السلام ) روايتي را در اين باره نقل كره است .

اگر همه اين امور را در نظر آوريم ، خواهيم ديد كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) چاره اي جز آن نداشت كه به رغم خواستش با ازدواج عمر با دختر خود موافقت كند ، زيرا يا بايد مقام والاي امامت را حفظ مي كرد يا دخترش را به ازدواج عمر درمي آورْد ، و روشن است كه پاسداشت جايگاه امامت سزاوارتر و بايسته تر بود و مسأله به شجاعت و ترس ارتباطي ندارد تا اين ايراد نويسنده بر اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) وارد آيد كه ايشان شير ژياني بوده است كه در راه خدا از نكوهش هيچ نكوهشگري نمي هراسيده است .

نويسنده در تحقّق ازدواج تحميلي براساس روايتي اعتراض مي كند كه در روضه كافي ، جلد 8 ، صفحه 101 در حديث ابوبصير درباره زني آمده كه خدمت امام صادق ( عليه السلام ) رسيد و از ابوبكر و عمر پرسش كرد و امام به او فرمود : تولّي آن دو را داشته باش . آن زن گفت : آن گاه كه


78


خدايم را ديدار كردم به او مي گويم : تو مرا به ولايت آن دو فرمودي . امام ( عليه السلام ) مي فرمايد : آري .

نويسنده پنداشته است آن كه امام ما را به تولّي او دستور مي دهد ممكن نيست زني از اهل بيت را به زور بگيرد .

پاسخ نويسنده اين است كه پيش از هر چيز سند اين روايت ضعيف است ، زيرا در ميان راويان آن نام معلّي بن محمّد ديده مي شود كه در كتب رجال ، موثّق شمرده نشده و نجاشي حديث و مذهب او را در رجال خود ، جلد 2 ، صفحه 365 ، متزلزل معرفي كرده است .

امّا اين اعتراض نويسنده در حمل اين روايت بر تقيه با آنكه امّ خالد از شيعه اهل بيت بوده و ابو بصير از ياران امام صادق ( عليه السلام ) ، با

اين سخن ابطال مي شود كه در صورت درستيِ اين روايت ، بي هيچ ترديدي بايد آن را بر تقيه حمل كرد . در روايت كشي آمده است :

« چون اين زن از محضر امام ( عليه السلام ) بيرون رفت امام ( عليه السلام ) فرمود : از آن

هراسيدم اين زن از نزد من برون رود و كثيرالنوا را بياگاهانَد . بار خدايا ! من در دنيا و آخرت نزد تو از كثيرالنوا مبرّايم » ( اختيار

معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 511 ) .

نويسنده مي گويد : شيخ مفيد در ارشاد روايت مي كند كه : « اهل كوفه به خيمه امام حسن ( عليه السلام ) يورش بردند و هر چه را داشت به يغما بردند و حتّي سجاده نماز از زير او كشيدند و امام حسن بي هيچ ردا و جامه اي با شمشير در غلاف همچنان نشسته بمانْد » ( ص 190 ) .

آيا حسن ( عليه السلام ) بدون ردا و جامه با عورتي آشكار در پيش روي مردم


79


مي مانَد ؟ آيا اين محبّت است ؟

پاسخ نويسنده اين است كه وي از آنجا كه مفهوم ردا را نمي داند گمان برده كه بدون ردا بودن مستلزم آشكار بودن عورت است ، و اين سخني است كه طلبه هاي تازه به حوزه آمده هم قائل بدان نيستند ، چه رسد به كسي كه ادّعاي اجتهاد مي كند .

اهل سنّت روايت مي كنند كه جابر بن عبدالله انصاري بدون ردا نماز گزارْد ، و حتّي بخاري در صحيح خود بابي را با نام « باب نماز بدون ردا » مي گشايد و در آن روايتي را با سندش از محمّد بن منكدر مي آورَد كه گفته است : « بر جابربن عبداللّه در حالي وارد شدم كه او جامه اي را به خود پيچيده بود و نماز مي گزارْد و ردايش را به كناري نهاده بود . پس چون از نماز بياسود گفتيم : يا اباعبدالله ! نماز مي خواني در حالي كه ردايت را به كنار افكنده اي ؟ گفت : آري ، مي خواستم ناداناني همچون شما مرا ببينند . من پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) را ديدم كه چنين نماز مي خواند » ( صحيح بخاري ، ج 1 ، ص 137 ) .

احاديث در اين باره بسيار است و برشمردن آنها باعث اتلاف وقت و هدر رفتن نيروست .

نويسنده مي گويد : سفيان بن ابي ليلي بر حسن ( عليه السلام ) در خانه اش وارد شد و به امام ( عليه السلام ) چنين گفت : « سلام بر تو اي خوار كننده مؤمنان . امام فرمود : تو چنين چيزي را از كجا مي داني ؟ سفيان گفت : كار امّت را به دوش گرفتي و سپس آن را از گردن خويش بيفكندي و به اين سركش وا نهادي تا به غير آنچه خدا نازل كرده حكم كند » ( رجال كشي ، ص 103 ) .


80


آيا امام حسن خوار كننده مؤمنان بود ؟ يا عزّت بخش ايشان ، زيرا با رفتار حكيمانه و تيزبينيِ خود خونشان را پاس داشت و صفوفشان را يكي گرداند ؟

پاسخ نويسنده اين است كه روايت نقل شده از سوي كشي از آنجا كه مرسل است و نام علي بن حسين طويل در زنجيره راويان آن ديده مي شود ضعيف است ، زيرا اين فرد در كتب رجالي موثّق دانسته نشده است .

در صورتي كه درستيِ اين خبر را هم قبول كنيم و بپذيريم كه سفيان بن ابي ليلي يا سفيان بن الليل ـ چنان كه در پاره اي منابع آمده ـ شيعي بوده است بايد بپذيريم كه بي هيچ ترديدي همه شيعيان هر كه را به صلح امام حسن ( عليه السلام ) اعتراض كند خطا كار مي دانند و هر سخني را كه قداست امام ( عليه السلام ) را مخدوش سازد نادرست مي دانند و معتقدند كه امام ( عليه السلام ) هر چه كرده صحيح و حكيمانه بوده است و منافع فراوان اسلام و مسلمانان را دربرداشته است ، و علماي شيعه در اين باره كتابهاي بسيار نوشته اند و از اين پس نمي دانيم چگونه نويسنده به خود اجازه داده تا همه شيعيان را با سخن كسي كه حداكثر مي توان او را يك شيعي دانست مورد اهانت قرار دهد ، و حال آنكه همه شيعيان ، هم سخن ، صلح و اهداف امام ( عليه السلام ) را صحيح مي دانند .

نويسنده ادعا كرده كه امام صادق از سوي شيعيان انواع آزارها را ديده است و شيعيان هر سخن زشتي را به ايشان نسبت داده اند . يكي از اين احاديث از زراره روايت شده كه گفته است : « از امام صادق ( عليه السلام )


81


درباره تشهد پرسش كردم ] و حضرت ( عليه السلام ) فرمود همان تحيات و صلوات

است [ ، عرض كردم مقصودتان از تحيّات و صلوات چيست ؟ ] و حضرت ( عليه السلام ) همان را فرمود [ ، و باز ] فرداي آن روز [ از تشهّد پرسش كردم و باز حضرت ( عليه السلام ) فرمود : همان تحيّات و صلوات است . پس چون از نزد حضرت بيرون رفتم به ريشش خنديدم و با خود گفتم : او هرگز رستگار نمي شود » ( رجال كشي ، ص 142 ) .

پاسخ نويسنده اين است كه روايت مذكور سندي ضعيف دارد ، زيرا مرسل است ، چه ، كشي اين روايت را از يوسف يا همان يوسف بن سخت نقل مي كند كه كشي او را درك نكرده تا روايتش از او صحيح باشد ، زيرا يوسف از ياران امام حسن عسكري ( عليه السلام ) متوفّا به سال 256 هجري است و كشي از طبقه جعفر بن محمّد بن قولويه مرده به سال 369 هجري است ، بگذريم كه يوسف بن سخت ، خود غير موثّق است و ابن عضائري او را تضعيف مي كند ، چنان كه علاّمه حلّي در خلاصه و ابن داوود در رجال خود و مجلسي در وجيزه و خويي و ديگران ( 1 ) .

همين يوسف اين خبر را از علي بن احمد بن بقاح ، به نقل از عموي او روايت مي كند كه هر دو ناشناخته اند و در كتب رجال نامي از آنها ديده نمي شود .

با چشمپوشي از سند روايت ، نمي توان آن را دالّ بر سخن نويسنده

دانست . ميرداماد مي گويد : زراره گمان كرده تقرير تحيّات از سوي امام در « تحيات و صلوات » از باب تقيه بوده ، زيرا امام ( عليه السلام ) از آن مي هراسيده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ رجال ابن عضائري ، ص 103 ؛ رجال علامه ، ص 265 ؛ رجال ابن داوود ، ص 285 ؛ الوجيزه ، ص 201 ؛ معجم رجال الحديث ، ج 20 ، ص 168


82


كه زراره از امام نقل كند كه ايشان تحيّات را در تشهّد نمي پذيرد ، لذا ] با خود [ مي گويد : اگر فردا امام را ديدم همين پرسش را از او خواهم كرد

شايد به دور از تقيّه فتوايي به من دهد و چون فردا همين پرسش را از امام ( عليه السلام ) پرسيد و امام همان پاسخ را بدو داد و باز « تحيات » را تقرير فرمود ، چنان كه پيشتر تقرير فرموده بود ، زراره باز آن را حمل بر تقيه كرد و باز با خود گفت : روز بعد امام را ديدار مي كنم و بار ديگر اين پرسش را مي پرسم ، شايد كه تقيه را رها كند و مرا پاسخي براساس مذهب اماميه دهد ، و چون فرداي آن روز براي سومين بار و امام ( عليه السلام ) همچون پاسخ روزهاي پيش همان « تحيّات » را تقرير فرمود زراره دانست كه امام ( عليه السلام ) از ترس او تقيه را رها نخواهد كرد و لذا مي گويد : چون از محضر ايشان رفتم به ريشش خنديدم و گفتم : او روي رستگاري نخواهد ديد . ضمير در اين سخن به كسي باز مي گردد كه به اين فتوا عمل كند و به درستي آن باور داشته باشد ؛ يعني به كسي باز مي گردد كه به لزوم تحيّات در تشهد اعتقاد داشته باشد ، چنان كه در ميان مخالفان از عامّه چنين است ، و بدان عمل مي كند و آن را از دين اماميه مي داند ، كسي كه آن را به جاي آورَد و آن را از دين بداند هرگز رستگار نمي شود ( شرح ميرداماد ، ج 1 ، ص 379 ) .

به هر حال اين روايت از نظر سند و دلالت فاقد ارزش است و به هيچ رو نمي توان بدان استشهاد كرد .

نويسنده مي گويد : ثقة الاسلام كليني مي گويد : « هشام بن حكم و حماد اززراره نقل مي كنندكه گفته است : باخودگفتم : « شيخي كه از علم مناظره


83


آگاهي ندارد ـ مقصود او امامش بود ـ » . آيا امام صادق ( عليه السلام ) « عقل ندارد » ؟

پاسخ نويسنده اين است كه : سخن زراره « امام از علم مناظره آگاهي ندارد » صرفاً يك انديشه در ذهن او بوده است و از انديشه هايي است كه گاهي به هر دليلي به ذهن خطور مي كند و به سرعت محو

مي شود و براي چنين انديشه اي مؤاخذه نمي شود ، و چون امام ( عليه السلام ) وجوه موضوع را براي زراره روشن مي سازد زراره درمي يابد كه در حقيقت خودِ او از علم مناظره آگاهي ندارد . بنابراين ديگر اشكالي در حديث باقي نمي مانَد و نبايد به سبب چنين انديشه هايي شخصيت زراره را مخدوش ساخت .

شايد اين انديشه زراره در نخستين ديدار او با امام باقر ( عليه السلام ) و پيش از اقرار به امامت و اعتراف به عصمت ايشان در ذهنش خطور كرده باشد .

خنده آور آنكه نويسنده اين حديث را در بيان اهانت شيعه به امام صادق ( عليه السلام ) آورده ، در حالي كه امام باقر ( عليه السلام ) در حديث آمده است . مدّعي اجتهادرابنگريدكه گمان كرده مقصود از « ابوجعفر » امام صادق ( عليه السلام ) است !

نويسنده ادعا كرده است كه عبّاس و پسرش عبداللّه و پسر ديگرش عبيداللّه و عقيل ( عليهم السلام جميعاً ) از اهانت و بدزباني شيعيان بر كنار نبوده اند . كشي روايت مي كند كه : آيه ( فَلَبِئْسَ المولي وَلَبِئْسَ العَشير ) ( 1 ) درباره عبّاس نازل شده است ( رجال كشي ، ص 54 ) .

پاسخ اين است كه اين روايت سندي ضعيف دارد ، زيرا در آن نام

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ حج / 13 ؛ وه چه بد مولايي و چه بد دمسازي .


84


ابو محمّد بن عبداللّه بن محمد اليماني آمده كه در كتب رجال نه ستايشي از او رسيده نه نكوهشي ، نيز نام حسين بن ابي خطاب ديده مي شود كه وضعي نامعلوم دارد و موثّق شمرده نشده است ، و ديگري

طاووس است كه او نيز موثّق دانسته نشده است . بر اين اساس روايت مذكور از نظر سند بي اعتبار است و نمي توان بدان استدلال كرد .

روايت ديگر نويسنده نيز چنين است . او اين آيات شريفه را : ( وَ مَنْ كانَ في هذه أعمي فَهُوَ في الآخرةِ أعمي و اَضَلُّ سبيلاً ) ( 1 ) و ( وَ لا يَنفَعُكم نُصْحي إن أردتُ أنْ اَنْصحَ لكم ) ( 2 ) در حق عبّاس مي داند ( ص 52 و 53 ) .

در سند اين روايت نام جعفر بن معروف ديده مي شود كه موثّق دانسته نشده است .

روايت سوم نويسنده نيز چنين است . در اين روايت آمده است كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) به عبداللّه بن عبّاس و برادرش عبيداللّه چنين نفرين فرستاده : « خدايا دو پسر فلاني ـ يعني عبدالله و عبيداللّه ـ را لعنت كن و پرده بر ديدگان آن دو كش ، چنان كه دل آن دو « الاجلين في رقبتي » كور شده است و كوريِ ديده آن دو دليل كوريِ دلشان گردان » ( ص 52 ) .

در زنجيره راويان اين حديث نام محمّد بن سنان ديده مي شود

كه بنا به مشهور ، ضعيف است و نجاشي در كتاب خود ، جلد 2 ،

صفحه 208 و ابن غضائري ، در صفحه 92 و جز آن دو ، او را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اسراء/ 72 ؛ هر كه در اين دنيا كور ] دل [ باشد در آخرت هم كور ] دل [ و گمراه تر خواهد بود .

2 ـ هود/ 34 ؛ اندرز من اگر بخواهم به شما اندرز دهم سودتان نخواهد داشت .


85


تضعيف كرده اند .

بگذريم از اينكه در روايت عبارت « يعني عبداللّه و عبيداللّه » وجود ندارد ، بلكه نويسنده براي تأييد نظر خود افزوده است و شايد اين نفرين به افرادي جز آن دو بازگردد و اگر كشي اين روايت را تحت عنوان عبداللّه بن عبّاس آورده اجتهاد خود اوست و چه بسا مقصود افرادي جز دو پسر عبّاس باشند .

اين نيز گفته بايد كه روايت دربردارنده عبارت آشفته « الاجلين في رقبتي » است كه مفهومي به دست نمي دهد ، و همين آشفتگي روايت را سست مي گردانَد و ما را از پرداختن بدان باز مي دارد .

آية اللّهِ محقّق خويي پس از تضعيف شماري از رواياتي كه از مقام ابن عبّاس مي كاهند مي گويد : « اين روايت و روايتهاي پيش از آن از طرق عامه نقل شده و سر سپردگي ابن عبّاس به اميرالمؤمنين و در ركاب حضرت ( عليه السلام ) بودنِ او تنها دليل جعل اين اخبار دروغين و وارد آوردن تهمتها و خدشه ها بدوست » ( معجم رجال الحديث ، ج 10 ، ص 238 ) .

چه باك جماعتي را كه پدر و مادر پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) را به كفر نسبت مي دهند و عموي ايشان ابوطالب ( عليه السلام ) را كه عهده دار و پشتيبان و يار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود كافر معرفي كنند و با وجود روشنيِ دلايل ايمان ايشان هيچ تنگنايي در سخن خود نيابند و براساس روايات ضعيف به شيعيان اهانت كنند ؛ رواياتي كه اگر چه ممكن است در خود اهانتي داشته باشند ، ولي هرگز مقتضي تكفير ابن عبّاس بن عبدالمطلب يا پسرش عبداللّه نيست !


86


نويسنده ادعا كرده است كه اهل سنّت به عبدالله بن عباس لقب زبان گوياي قرآن و عالم امّت داده ، در حالي كه شيعيان كه محبّت اهل بيت ( عليهم السلام ) را ادّعا مي كنند ، او را نفرين مي فرستند .

پاسخ به نويسنده اين است كه شيعيان عبداللّه بن عبّاس را نفرين نمي فرستند و سخنان علماي شيعه در ستايش او پيوسته است و مشهورتر از آن است كه گفته آيد ، و به آوردن پاره اي از آنها بسنده مي كنيم :

1 ـ علامه حلّي مي گويد : « عبداللّه بن عبّاس از ياران رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و دوستدار و شاگرد علي ( عليه السلام ) بوده و وضع او در داشتن بزرگي و اخلاص نسبت به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) مشهورتر از آن است كه پنهان مانَد ، و اگر چه كشي احاديثي را در نكوهش او آورده ، ولي جايگاه او والاتر از اين گونه سخنهاست و ما چند وچون آن را در كتاب بزرگ خود آورده ايم و به اين اشكالها پاسخ داده ايم ، خدايش از او خشنود باد » ( رجال علامه ، ص 103 ) .

2 ـ ابن داوود مي گويد : عبداللّه بن عبّاس ( رض ) مقامي رفيع تر از آن دارد كه در فضل و بزرگي و محبت نسبت به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) و فرمانبري از حضرتش ( عليه السلام ) بتوان بدو اشاره كرد » ( رجال ابن داوود ، ص121 ) .

3 ـ حرّ عاملي در بخش پاياني وسائل الشيعه مي گويد : « وضع عبداللّه بن عبّاس در شكوه و اخلاص نسبت به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) مشهورتر از آن است كه پنهان مانَد ، و اگر چه درباره او نكوهشي رسيده ، ولي شأن او بزرگ تر از اين سخنهاست » ( وسائل الشيعه ، ج20 ، ص239 ) .


87


4 ـ آية اللّه خويي مي گويد : « حاصل سخن ما آنكه عبداللّه بن عباس شخصيتي والامقام بود كه از اميرالمؤمنين و حسنين ( عليهم السلام ) دفاع مي كرد ، چنان كه علاّمه و ابن داوود نيز گفته اند » ( معجم رجال الحديث ، ج 10 ، ص 239 ) .

سخنان بزرگان شيعه اماميه قدّس سرّهم در ستايش عبداللّه بن عبّاس بسيار است ، و همين كه گفته آمد كافي است .

يكي ديگر از مواردي كه نويسنده ادعا مي كند شيعه به امام زين العابدين علي بن حسين ( عليه السلام ) اهانت كرده روايتي است كه از كليني نقل مي كند : يزيد بن معاويه از امام مي خواهد بنده او باشد و امام ( عليه السلام ) راضي مي شود كه بنده يزيد باشد و مي فرمايد : « من آنچه را تو مي خواهي پذيرفتم ، بنده اي هستم مجبور ، اگر خواهي مرا نگاه دار و اگر خواهي بفروش » ( روضه كافي ، ج 8 ، ص 235 ) .

پاسخ به نويسنده چنين است : سند اين حديث ضعيف است ، زيرا در اين سند نام ابو ايّوب يا همان ابو ايّوب خزاز ( ابراهيم بن زياد ) ديده مي شود كه شخصيتي مجهول است و در كتب رجال ، موثّق شناخته نشده است .

با چشمپوشي از سند روايت ، حديث تصريح دارد كه يزيد بن معاويه به مدينه وارد شد و قصد رفتن به حج داشت ، و اين با نظر مورّخان ناسازگار است كه وي در طول خلافت خود از شام بيرون نرفته و به قصد حج به مدينه نيامده است و اين ، حديث مذكور را به طور كلّي از اعتبار ساقط مي كند .


88


مجلسي ( قدس سره ) مي گويد : « پس از آن بدانيد كه در اين حديث اشكالي نهفته است و آن اينكه در تواريخ معروف است كه آن ملعون پس از خلافت به مدينه نرفته و بلكه از شام بيرون نيامد تا بمرد و به جهنم رفت » ( بحارالانوار ، ج 46 ، ص 138 ) .

نويسنده مي گويد : همراه من اين روايت را بخوانيد : از امام صادق ( عليه السلام ) است كه فرموده : « پيامبر اكرم ( صلي الله عليه وآله ) نمي خوابيد مگر آنكه چهره فاطمه را ببوسد » ( بحارالانوار ، ج 43 ، ص 44 ) و « چهره خود را ميان دو سينه او مي نهاد » ( بحارالانوار ، ج 43 ، ص 78 ) .

پاسخ به نويسنده چنين است كه : رواياتي كه بدان اشاره مي شود رواياتي هستند مرسل و ضعيف و مجلسي بدون سند آنها را در بحار آورده است ، و اگر هم درستي اين حديث را بپذيريم باز هم با آداب منافاتي ندارد ، زيرا پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) او را همچون پدر و از سرِ محبّت و بزرگداشت مي بوسيد نه بر پايه شهوت و لذّت ، و اين هيچ اشكالي ندارد .

اين در حالي است كه بيشتر علماي اهل سنّت بوسيدن هر عضو فرزند اعمّ از پسر و دختر ، جز عورت را ، روا مي دانند . ابن حجر مي گويد :

« ابن بطال گفته است : مي توان هر عضوي از اعضاي فرزند خردسال را بوسيد و نزد بيشتر علما هر عضوي از اعضاي فرزند بزرگسال را نيز مي توان بوسيد مگر شرمگاه او را . در مناقب فاطمه زهرا ( عليها السلام ) گفتيم كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) او را مي بوسيد . ابوبكر نيز دخترش عايشه را مي بوسيد » ( فتح الباري ، ج 10 ، ص 350 ) .


89


اهل سنّت اين گونه احاديث را روايت مي كنند . يكي از آنها روايت طبري است در ذخائرالعقبي ، صفحه 36 در باب « اخبار مربوط به اينكه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) دهان فاطمه زهرا ( عليها السلام ) را مي بوسيده و زبانش را در دهان او مي نهاده است » ، مراجعه كنيد به همين مأخذ .

حاكم به نقل از ابوثعلبه آورده است كه گفته : « هرگاه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) از جنگ يا سفري باز مي گشت به مسجد مي رفت و دو ركعت نماز مي گزارْد و به فاطمه درود مي فرستاد و سوي زنانش مي رفت و چون در بازگشت ، از مسجد برون مي رفت فاطمه او را در كنار درِ مسجد ديدار مي كرد و دهان پدر را مي بوسيد » ( المستدرك ، ج 3 ، ص 156 ) .

مناوي در فيض القدير ، جلد 1 ، صفحه 105 مي گويد : فاطمه از صحابه فاضل و سخنسرايان شيوا بوده است و پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بيش از همه فرزندانش او را دوست مي داشت و هرگاه فاطمه نزد او مي آمد پيامبر برمي خاست و دهان او را مي بوسيد .

هيثمي در مجمع الزوائد ، جلد 9 ، صفحه 186 مي گويد : طبراني آن را با اسنادي حسن روايت كرده است .

نويسنده پيرامون اين گونه رواياتي كه در كتبشان آمده چه مي گويد ؟ !

نويسنده مدعي است كه شيعه در امام محمّد قانع ترديد كرده اند كه آيا او فرزند امام رضاست يا نه . نويسنده به روايتي از علي بن جعفر باقر ] كذا [ استشهاد كرده كه : « به امام رضا ( عليه السلام ) گفته شد در ميان ما هرگز امامي نبوده است كه رنگي دگرگونه و سياه داشته باشد . امام رضا ( عليه السلام )


90


به آنها فرمود : او پسر من است . گفتند : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به داوري قيافه شناسها تن در مي داد و اين قيافه شناسها مي توانند ميان ما و شما داوري كنند . امام ( عليه السلام ) فرمود : شما خود در پيِ يكي از ايشان فرستيد ، ولي من اين كار را نمي كنم . به آنها هيچ نگوييد كه چرا دعوتشان كرده ايد و خود در خانه هاتان باشيد . . . تا پايان روايت » ( اصول كافي ، ج 1 ، ص 322 ) .

پاسخ به نويسنده چنين است كه اين روايت ، در كنار ضعف سند به سبب نام زكريا بن يحيي بن نعمان صيرفي كه در كتب رجال موثّق شمرده نشده ، اشكالهاي ديگري نيز دربردارد . آية الله محقق خويي ( قدس سره ) مي گويد : « اين روايت از چند جهت مردود است : اوّل ، سندي ضعيف دارد . دوم ، مخالف ضرورت مذهب است ، زيرا براساس اين روايت خواهرها و عمّه هاي امام به قيافه شناسها نشان داده شدند و اين فعل حرامي است كه از امام ( عليه السلام ) سر نمي زند و اين وهم كه چنين كاري از سرِ اجبار بوده كه هر ناروايي را روا مي كند وهمي تباه و فاسد است ، زيرا شناخت اينكه امام جواد فرزند امام رضاست به آوردن زنان بستگي ندارد . سوم ، اگر گروهي كه در برابر امام رضا ( عليه السلام ) سركشي كردند تا فرزندي جواد را از او منتفي سازند معتقد به امامت امام رضا ( عليه السلام ) بودند پس از اظهار اين سخن از سوي امام رضا كه جواد فرزند اوست ديگر به قيافه شناس نيازي نداشتند » ( مصباح الفقاهة ، ج 2 ، ص 87 ) .

اينك من مي گويم : اگر ما درستيِ اين روايت را هم بپذيريم باز دليل آن نخواهد بود كه شيعه در اينكه امام جواد ( عليه السلام ) فرزند امام رضا ( عليه السلام ) است ترديد كرده اند ، بلكه از ظاهر روايت چنين پيداست كه آن جماعت از هاشميان بوده اند و ما به عصمت و عدالت همه آنها معتقد نيستيم و محال


91


نيست چنين سخني از برخي از آنها سرزند ، زيرا اين گونه ترديدها گاهي از سوي كساني كه به عوامل ژنتيك پدر و مادر توجهي ندارند اظهار مي شود و گاهي فرزندي به يكي از نياكان دور خود شباهت مي يابد .

نويسنده مدعي است شيعه امام رضا ( عليه السلام ) را متهم كرده اند كه عاشق دختر عموي مأمون بوده است و دختر عموي مأمون نيز عاشق حضرت ( عليه السلام ) . مراجعه كنيد به عيون اخبار الرضا ، صفحه 153 .

پاسخ نويسنده اين است كه وي به روايتي اشاره مي كند كه در آن چنين آمده است : « ذوالرياستين دشمني بسيار به ابوحسن الرضا ( عليه السلام ) اظهار مي داشته است و از اينكه مأمون ايشان را بر او برتري مي داده بديشان حسادت ميورزيده است . نخستين چيزي كه از ابوالحسن ( عليه السلام ) براي ذوالرياستين آشكار شد آن بود كه دختر عموي مأمون او را دوست مي داشت و او هم به اين دختر علاقه مند بود و دختر در اتاق خود را به مجلس مأمون گشوده بود . اين دختر به امام رضا ( عليه السلام ) هم علاقه داشت و از ذوالرياستين به بدي ياد مي كرد » ( عيون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص 165 ) .

روشن است كه ضمير « او » در اين سخن « دختر عموي مأمون او را دوست داشت و او نيز اين دختر را دوست مي داشت » به مأمون باز مي گردد ؛ يعني مأمون دختر عمويش را دوست داشت ، و دختر عمويش نيز بدو علاقه مند بود ، چنان كه دخترك امام را نيز دوست مي داشت ، بدين معني كه به ايشان مهر در دل داشت ، در حالي كه نويسنده ضماير را به امام ( عليه السلام ) برگردانده است و « تحبّه » و « يحبّها » را به « يعشقها » و


92


« تعشقه » بدل كرده است . حال به ميزان امانتداري نويسنده بنگريد !

نويسنده ادعا كرده كه شيعه جعفر را جعفر كذّاب ناميده او را دشنام داده و نكوهيده است با آنكه او برادر امام حسن عسكري است . كليني مي گويد : « او آشكارا فسق و فجور مي كرد و تبهكاري بود باده گسار و كمتر مردي را همچون او ديده ام . او پرده ] شرم [ خويش بيش از همه مي دريد و سبك و بي مقدار بود » ( اصول كافي ، ج1 ، ص 504 ) .

پاسخ نويسنده چنين است : اين سخن احمد بن عبيدالله بن خاقان يكي از وزراي آن روزگار خليفه عبّاسي است نه سخن خود كليني ( قدس سره ) ، و بيشترين كاري كه كليني در اين باب كرده آن است كه اين حديث را به روايت حسين بن محمّد اشعري و محمّد بن يحيي آورده است .

ترديدي نيست كه ما به هر يك از بني هاشم يا هر يك از فرزندان و نوادگان ائمه ( عليهم السلام ) يا عموزادگان ايشان اعتماد نداريم ، زيرا اعتماد با دليل ثابت مي شود نه با خويشي و هر كه اعتماد به او ثابت شود وي را به رسميت خواهيم شناخت و گرنه ، نه .

كتاب استوار خداوندي گواهي كامل مي دهد كه پسر نوح منحرف بوده است و در ميان ديگران نابود شد و نزديكي او به پيامبري اولوالعزم مانع از آن نشد كه حكم بايسته او صادر نشود . سخن بر سر فرزندان امامان ( عليهم السلام ) است كه ما نه قايل به عصمت آنها هستيم نه همه آنها را معتمَد مي دانيم .

جعفر بن امام هادي ( عليه السلام ) نيز از كساني است كه وثوقش نزد ما ثابت نيست ، و امّا آنچه احمد بن عبيدالله بن خاقان بدو درباده گساري نسبت مي دهد خدا بدان آگاه تر است .



| شناسه مطلب: 73971