بخش 5
کتابهای آسمانی نگاه شیعیان به سنّیان
|
187 |
|
كتابهاي آسماني
نويسنده مي انگارد كه منابع معتبر شيعي اسامي كتابهايي جز قرآن را آورده اند كه فقهاي شيعه ادّعا مي كنند بر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) نازل شده و ايشان تنها اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را از آنها آگاه گردانده است .
پاسخ به نويسنده چنين است كه اين پندار او كه فقهاي شيعه ادّعا مي كنند اين كتابها بر رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) نازل شده ، درست نيست ، زيرا برخي از آنها از املاي رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) به اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) است است و شماري از املاي فرشتگان ، و شماري گردآورده هاي اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) است ، و بعضي از آنها ثبت نشده است و خواننده درخواهد يافت كه همه كتابهايي كه نويسنده ياد مي كند آسماني نيست ، و اين در حالي است كه او اين فصل را « كتابهاي آسماني » نام نهاده است .
نويسنده در ضمن اين كتابها از « جامعه » نام مي بَرد و از كافي ، جلد 1 ، ص 239 روايتي را از ابو بصير به نقل از امام صادق مي آورَد كه فرمود :
|
188 |
|
اي أبا محمد ! جامعه نزد ماست ، و آنها چه دانند جامعه چيست ؟ ابو محمّد مي گويد : گفتم : فدايت گردم ، جامعه چيست ؟ فرمود : صحيفه اي به طول هفتاد ذرع براساس ذرع رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) و املايي كه از شكاف دهان ايشان ( صلي الله عليه وآله ) بيرون آمده بود و علي ( عليه السلام ) با دست راست نوشته و در آن همه گونه حلال و حرام و هر آنچه انسان بدان نيازمند است تا ديه يك خراش آمده است .
او آن گاه اين پرسش را مطرح مي كند كه : آيا جامعه حقيقت داشته يا نه ، و آيا در آن همه نيازهاي انسان تا روز قيامت بوده يا خير ؟ در اين صورت چرا بايد چنين صحيفه اي پنهان نگاه داشته شود ؟ و چرا ما بايد از آنچه مردم در حلال و حرام و احكام تا به روز رستخيز بدان نيازمندند محروم بمانيم ؟ آيا اين پنهان نگاه داشتن دانش نيست ؟
پاسخ وي چنين است كه روايتي كه نويسنده بيان مي دارد آشكارا دلالت بر آن دارد كه جامعه كتاب آسماني نيست ، بلكه املاي آن از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و نگارش آن به دست اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) بوده است ، و از ظاهر اخبار چنين پيداست كه اين صحيفه همه احكام شرعي از حلال تا حرام و هر آنچه مردم بدان نياز دارند تا ديه يك خراش را در خود داشته . مراجعه كنيد به بحارالانوار ، جلد 26 ، صفحات 18 ، 20 و 21 و 22 .
نمي دانيم چرا نويسنده وجود چنين صحيفه اي را چنين گران شمرده و آن را بعيد دانسته است با آنكه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) تنها اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را بدان ويژه ساخته است و اين در كتابهاي اهل سُنّت گفته آمده . ترمذي به سند خود از جابر نقل مي كند كه گفته است : روزي
|
189 |
|
پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) به روز طائف علي ( عليه السلام ) را بخواند و با او نجوا كرد . مردم گفتند : نجواي او با پسر عمويش به طول انجاميد . پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) گفت : من با او نجوا نمي كردم ، بلكه خدا با او نجوا مي كرد ( سنن ترمذي ، ج 5 ، ص 639 ) .
راوي مي گويد : اين حديث ، حسن و غريب است .
ابن سعد در طبقات ، جلد 2 ، صفحه 338 و ابو نعيم در حلية الاولياء ، جلد 1 ، صفحه 68 و هيثمي در مجمع الزوائد ، جلد 9 ، صفحه 113 و گروهي ديگر به نقل از ابن عبّاس آورده اند كه گفته است : در اين باره سخن مي گفتيم كه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) هفتاد پيمان به علي سپرده كه به فردي ديگر نسپرده است .
پس از اين همه هيچ اشكالي ندارد كه پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) ، اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) را به علومي كه مي خواهد اختصاص دهد و هيچ بُعدي ندارد كه علي ( عليه السلام ) آنچه را پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) وي را در نوشتن آنچه در آغاز يا بعدها صحيفه جامعه ناميده شد ويژه گردانَد ، بهويژه آنكه برخي از بزرگان اهل سنّت تصريح كرده اند كه علي ( عليه السلام ) از صحابه اي بوده كه احاديث رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) را مي نوشته اند .
سيوطي مي گويد : گروهي نوشتن حديث را روا شمرده ، آن را انجام مي دادند . از ايشان بودند : عمر ، علي ، پسرش حسن ، پسر عمر ، انس ، جابر و ابن عبّاس ، ( تدريب الراوي ، ج 2 ، ص 65 ) .
شگفت آنكه اين نويسنده و شماري از اهل سنّت انكار مي كنند كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) چنين صحيفه اي را داشته است ، ولي همين امر را نسبت به ابو هريره انكار نمي كنند . آنها نقل مي كنند كه نزد ابو هريره دو
|
190 |
|
ظرف دانش بوده است ، يكي را پراكنده است و ديگري را پوشيده
داشته . بخاري از او روايت مي كند كه گفته : « دو ظرف را از رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) حفظ كردم ، يكي از آن دو را پخش كردم و اگر آن يكي را هم پخش مي كردم اين حنجره قطع مي شد » ( صحيح بخاري ، ج 1 ، ص 64 ) .
اگر چنين چيزي از نگاه آنها در حقّ ابو هريره صحيح باشد چگونه نظير آن در حقّ علي ( عليه السلام ) كه از كودكي خود تا رحلت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در كنار ايشان بود صحيح نمي باشد ، در حالي كه ابو هريره تنها سه سال ( 1 ) همراه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بوده است .
امّا مسأله پوشيده داشتن دانش كه نويسنده بدان اشكال كرده مطلقاً حرام نيست ، زيرا عقل و نقل هر دو بر پوشيده داشتن علم به غير اهل آن و سود نداشتن از آشكار كردن و انتشار آن دلالت دارند ، چنان كه هر دو [ عقل و نقل ] هنگام ترس بر جان يا مال و آبرو پوشيده داشتن آن را واجب مي دانند . اهل سنت روايت كرده اند كه بعضي از صحابه علوم خود را از هراس اينكه مباد افشاي آن به ايشان زيان رسانَد پوشيده مي داشتند ، و از جمله آن است سخن ابو هريره كه گفته آمد .
ابو ايوب هنگام مرگ گفت : از شما چيزي را نهان داشتم كه از پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) شنيدم . از حضرتش ( صلّي الله عليه وآله ) شنيدم كه فرمود : « اگر شما گناه
نمي كرديد خداوند مردمي ديگر مي آفريد تا گناه كنند و خداي ، گناه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ بخاري در صحيح ، ج 3 ، ص 1109 به سند خود از ابو هريره نقل مي كند كه گفته : من سه سال همراه پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) بودم .
|
191 |
|
ايشان ببخشايد » ( صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 2105 ) .
احاديث در اين باره ميان اهل سنّت فراوان است و نيازي به شمارش همه آنها نيست .
نويسنده پس از آن سخن از صحيفه ناموس به ميان مي آورَد و از امام رضا ( عليه السلام ) حديثي ذكر مي كند كه فرموده است صحيفه اي نزد اوست كه در آن نام شيعيان ايشان تا روز رستخيز آمده است ، چنان كه نزد او صحيفه اي است كه نام دشمنان ايشان تا روز رستخيز آمده است .
نويسنده بعيد مي داند صحيفه اي وجود داشته باشد كه بتواند نام همه شيعيان را تا روز رستخيز در خود جاي دهد ، زيرا اگر تنها بخواهند شيعيان امروز عراق را نام برند دست كم به صد جلد كتاب نياز هست ، ديگر چه رسد به اسامي همه شيعيان جهان .
پاسخ وي اين است كه با چشمپوشي از اسناد اين روايات ، از پاره اي احاديث چنين پيداست كه نام شيعيان بر صحيفه هايي نوشته شده بوده كه هم وزن بار يك شتر بوده است ( 1 ) . پس اگر چنين بوده و تنها نام شيعيان نوشته شده باشد محال نيست كه اين صحيفه حاوي نام همه شيعيان باشد .
شايد هم مقصود از شيعيان ، مواليان حقيقي اهل بيت ( عليهم السلام ) باشد كه پيرو احكامي هستند كه امام صادق ( عليه السلام ) آنها را چنين توصيف كرده است : « شيعيان ما اهل هدايت و تقوا و خير و ايمان و فتح و ظفرند » ، نه هر كه از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بصائرالدرجات ، ص 192
|
192 |
|
يك پدر و مادر شيعي زاده شد .
شايد هم اين كتاب به گونه اي اعجازآميز نوشته شده باشد ، و در اين صورت مي تواند همه اين نامهاي فراوان را در خود جاي دهد .
اگر نويسنده وجود چنين كتابي را گران مي شمرد اهل سنّت در كتابهاي خود سخناني به ميان آورده اند باور نكردني تر از اين . ترمذي در سنن خود و جز او از عبداللّه بن عمرو آورده اند كه گفته است : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در حالي كه دو كتاب در دست داشت سوي ما آمد و فرمود : آيا مي دانيد اين دو كتاب چيستند ؟ عرض كرديم : يا رسول اللّه ! نمي دانيم مگر آنكه تو به ما بگويي . او درباره كتابي كه در دست راست داشت گفت : اين كتاب از سوي خداي جهانيان است و در آن نام اهل بهشت و نام پدران و قبايل ايشان آمده و تا آخرين آنها را جمع بندي كرده است ، هرگز نه بر آنها افزوده مي شود نه شمارشان كاستي مي گيرد . وانگاه درباره كتابي كه در دست چپ داشت فرمود : اين كتاب از سوي خداوند جهانيان است و در آن نام اهل دوزخ و نام پدران و قبايل ايشان آمده است و تا آخرين آنها را جمع بندي كرده است ، هرگز نه بر آنها افزوده مي شود نه شمارشان كاستي مي گيرد ( 1 ) .
اينكه دو كتاب مذكور نام اهل بهشت و دوزخ را در بر داشته باشد بدين معني است كه نام همه خلايق خداوند سبحان را از آغاز در خود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ سنن ترمذي ، ج 4 ، ص 449 ، ترمذي مي گويد : اين حديث ، حسن ، غريب و صحيح است ؛ مسند احمد بن حنبل ، ج 2 ، ص 167 ؛ كتاب السنه از ابن عاصم ، ج 1 ، ص 154 كه الباني بر آن چنين حاشيه زده است : اسنادش حسن است و در صحيحه ( 848 ) نقل شده ؛ سلسلة الاحاديث الصحيحة ، ج 2 ، ص 503
|
193 |
|
داشته باشد و اين دو بزرگ تر از كتابي است كه نويسنده آن را انكار مي كند . حال ما از نويسنده و ديگر سنّيان اين پرسش را مطرح مي كنيم كه اين دو كتاب پس از رحلت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) چه سرنوشتي يافته ؟ آيا ممكن نيست هر دو در ميان اهل بيت پيامبر همچنان به ارث برده شود و در آن دو نيز نام شيعيان ائمّه و دشمنان ايشان آمده باشد ؟
نويسنده سخن از صحيفه عبيطه به ميان مي آورَد و حديثي از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) نقل مي كند كه در آن فرموده است : به خداي سوگند نزد من صحيفه هاي بسياري است كه به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و اهل بيت او اختصاص دارند و در ميان آن صحيفه اي است كه بدان عبيطه گويند و بر عرب گران تر از آن نرسيده است و در آن آمده است كه شصت قبيله عرب دروغين هستند و از دين خدا بهره اي ندارند ( بحارالانوار ، جلد 26 ، صفحه 37 ) .
نويسنده اين روايت را چنين رد مي كند كه اگر اين شمار از قبايل بهره اي از دين خدا نداشته باشند مفهوم آن اين است كه در دين خدا يك نفر هم يافت نمي شود كه از آن بهره داشته باشد .
پاسخ او اين است كه اين روايت سندي بسيار ضعيف دارد ، زيرا در زنجيره راويان اين حديث نام ابو اراكه و علي بن ميسره و ابو حسن عبدي و محمّد بن علي بن اسباط و ابو عمران ارمني يا همان موسي بن زنجويه و يعقوب بن اسحاق يا همان ضبي و محمّد بن حسان يا همان رازي ديده مي شود كه همگي يا مجهول اند يا مهمل يا ضعيف .
با چشمپوشي از سند روايت ناگزير بايد قبيله را در اينجا به
|
194 |
|
مفهوم درونه و تبار قبيله حمل كرد ، همچون بني هاشم و بني اميه يا آنچه تيره ، شامل آن مي شود ، مثل بني عبّاس و اين به قرينه شمار قبايل است و درونه ها و تبارها و تيره هاي قبايل بسيار زياد هستند ، و بدين سان ديگر بعيد نيست كه شصت قبيله از عرب سهمي از اسلام نداشته باشند .
آن گاه نويسنده از صحيفه ذؤابة السيف ياد مي كند و از بحارالانوار ، جلد 26 ، صفحه 56 روايتي را مي آورد كه ابو بصير از امام صادق ( عليه السلام ) نقل كرده كه مي فرمايد : بر قبضه شمشير پيامبر خدا ( صلّي الله عليه وآله ) صحيفه اي كوچك بود كه در آن حروفي ديده مي شد كه از هر حرف هزار حرف گشوده مي شد . ابو بصير مي گويد : امام صادق ( عليه السلام ) فرمود : تاكنون تنها دو حرف آن بيرون آمده است .
نويسنده اعتراض مي كند كه آيا نبايد حروف ديگر نيز بيرون آيد تا شيعه اهل بيت از آن بهره برند ؟ يا تا ظهور حضرت قائم همچنان پنهان خواهد ماند ؟
پاسخ به نويسنده چنين است كه اين روايت نيز سندي ضعيف دارد ، زيرا از جمله راويان آن علي بن حمزه يا همان بطائني است كه جلودار واقفيه شمرده مي شود ، او كه امامت سرور ما امام رضا ( عليه السلام ) را انكار كرد . راوي ديگر آن قاسم بن محمّد جوهري است كه در كتب رجال توثيق نشده است .
با ناديده گرفتن سند اين روايت ، چنين پيداست كه اين حديث از نگاه نويسنده تنها از يك نظر محلّ اشكال است و آن اين سخن كه :
|
195 |
|
« تاكنون تنها دو حرف آن بيرون آمده است » .
اين در حالي است كه صحيفه مذكور را اهل سنّت با اسناد صحيح ذكر كرده اند . ابراهيم تيمي از پدرش نقل مي كند كه گفته است : « علي بر منبري از آجر براي ما خطبه خواند و بر ميان ، شمشيري داشت كه بر آن صحيفه اي آويخته بود . پس فرمود : به خدا سوگند نزد ما كتابي خوانده نمي شود مگر كتاب خدا و آنچه در اين صحيفه است . پس آن را گشود و در آن دندانهاي شتر بود و در آن آمده بود : مدينه از عير فلان جا حَرَم است ، و هر كه در آن حادثه اي ( بدعت يا قتل ) پديد آورَد نفرين خدا و همه فرشتگان و مردم بر او باد و خداي از چنين كسي نه توبه اي پذيرد نه فديه اي » ( صحيح بخاري ، ج 4 ، ص 2278 ) .
بعيد نيست كه اين صحيفه حاوي قواعدي كلّي باشد كه در حديث از آن چنين تعبير شده است : « حروفي كه از هر حرف آن هزار حرف گشوده مي شود » ، و شايد مقصود از دو حرفي كه تاكنون بيرون آمده دو قاعده « مسلمان در برابر كافر كشته نمي شود » و « هر كه بدون اجازه طرفدارانش كار گروهي را بر عهده گيرد » باشد ، زيرا از اين دو ، مسائل بسيار زيادي منشعب مي شود .
امّا از دليلي كه امام ( عليه السلام ) به سبب آن مانده صحيفه را ، جز اندكي از آن ، پنهان داشت آگاهي نداريم ، زيرا امام به تكليف خود آگاه تر است و به مردم روزگارش داناتر ، و در صورت درست بودن آن ، ما تكليفي نداريم ، با در نظر گرفتن اينكه بر پايه ظاهر احاديث اهل سنّت ، امام ( عليه السلام ) پاره اي از آن را آشكار كرده نه همه آن را ، و بر اين اساس همين اشكال بر خود آنها وارد مي شود ، بلكه وارد شدن اين اشكال بر ايشان اولي
|
196 |
|
است ، زيرا احاديث مربوط به صحيفه را صحيح مي دانند و اعتقادي بدان ندارند كه امام ( عليه السلام ) از مردم روزگارش تقيّه مي كرده است .
آن گاه نويسنده از جفر ابيض و جفر احمر نام مي برد ، و روايتي از ابوالعلاء را مي آورَد كه گفته است : از امام صادق ( عليه السلام ) شنيدم كه مي فرمود : « جفر ابيض نزد من است . او مي گويد : عرض كردم : در آن چيست ؟ فرمود : زبور داوود و تورات موسي و انجيل عيسي و صحف ابراهيم ( عليهم السلام ) و حلال و حرام . جفر احمر نيز نزد من است .
او مي گويد : عرض كردم : در جفراحمر چيست ؟ فرمود : سلاح ؛ اين جفر براي خونريزي گشوده مي شود و صاحب شمشير آن را براي كشتن مي گشايد » ( اصول كافي ، جلد 1 ، صفحه 24 ) .
پاسخ وي چنين است كه درباره جفر ابيض هيچ دليلي براي انكار وجود آن نزد امامان اهل بيت ( عليهم السلام ) در ميان نيست ، زيرا ما از طريق افراد ثقه و معتمَد آگاه شده ايم كه كتابهاي مذكور نزد ائمه ( عليهم السلام ) بوده است و ما چگونه مي توانيم سخن ايشان را ردّ و انكار كنيم ؟
اين در حالي است كه خود آنها ( اهل سنّت ) گفته اند عبدالله بن عمرو بن عاص دو بارْ شتر از كتب اهل كتاب داشت . ابن كثير در تفسير القرآن العظيم ، جلد 1 ، صفحه 4 آورده است كه :
عبدالله بن عمرو ( رض ) در روز يرموك به دو بارْ شتر از كتب اهل كتاب دست يافت و از آنها براي ما نقل و روايت مي كرد .
ذهبي مي گويد : « او به شماري از كتب اهل كتاب دست يافته
و در آنها پيوسته درنگ كرده و شگفتيهايي در آنها ديده
|
197 |
|
است » ( تذكرة الحفاظ ، ج 1 ، ص 42 ) .
ابن حجر مي گويد : « عبدالله در شام به بار شتري از كتب اهل كتاب دست يافت و در آنها مي نگريست و از آنها حديث مي گفت و به همين سبب بسياري از پيشگامان تابعان از ستاندن حديث از وي دوري مي كردند » ( فتح الباري ، ج 1 ، ص 167 ) .
پس از اين همه نمي دانيم چرا اين گروه دسترسي عبدالله بن عمرو به اين كتب را تصديق مي كنند ، ولي دسترسي ائمّه ( عليهم السلام ) به نظاير آن را نمي پذيرند ؟
جفر احمر ـ كه براساس آنچه در خبر آمده ـ همان سلاح است و در دسترس ائمّه ( عليهم السلام ) بوده جاي شگفتي ندارد تا انگشت اتهام را سوي راويان آن بريم ، بهويژه آنكه اين حديث در صحيح بخاري ، جلد 4 ، صفحه 101 و مسلم ، جلد 4 ، صفحه 1903 آمده و بر اساس آن يكي از جنگ افزارهاي رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) نزد امام زين العابدين ( عليه السلام ) بوده است و مسور بن مخرمه آن را طلب مي كند ، زيرا از آن مي هراسيده كه آن قوم ( يزيديان ) او را از آن حضرت به غارت برند .
به هر حال ثبوت دسترسي ائمّه ( عليهم السلام ) به جفر ابيض و جفر احمر را امري شگفت نمي دانيم تا اينكه برخي از اهل سنّت بر انكار آن پاي بفشرند و از پذيرشش سرباز زنند .
نويسنده از مصحف فاطمه سخن به ميان مي آورَد و از بحارالانوار ، جلد 26 ، صفحه 41 سه روايت نقل مي كند كه يكي از آنها از علي بن سعيد به نقل از امام صادق ( عليه السلام ) است كه فرموده : « مصحف فاطمه نزد ماست كه
|
198 |
|
آيه اي از كتاب خدا در آن نيست و آن با املاي رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و دستنويس علي ( عليه السلام ) است » . دو روايت ديگر نيز نظير همين است .
پاسخ وي اين است كه مصحف فاطمه ( عليها السلام ) كتابي است كه در آن تا روز رستخيز علم آنچه خواهد شد و اسامي كساني كه به حكومت خواهند رسيد آمده و آن به املاي جبرئيل ( عليه السلام ) و دستخط علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) است و اخبار بسيار بدان دلالت دارند كه يكي از آنها صحيحه ابو عبيده حذاء ، به نقل از امام صادق ( عليه السلام ) است كه فرموده : فاطمه پس از رحلت رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) هفتاد و پنج روز بزيست و از براي وفات پدر ، حزني سخت بر او عارض شده بود و جبرئيل بر او نازل مي شد و غمش را از براي رحلت پدر مي گسارْد و آرامش خاطرش مي داد و از پدر و جايگاه او آگاهش مي ساخت و او را از آنچه بعداً در ميان نسل او خواهد بود مطّلع مي كرد ، و علي ( عليه السلام ) اينها را مي نوشت و همين مصحف فاطمه ( عليها السلام ) شد ( كافي ، ج 1 ، ص 241 ) .
ما سخن گفتن فرشتگان با علي و فاطمه ( عليها السلام ) را امري نشدني نمي دانيم ، زيرا احاديثي كه حافظان حديث اهل سنّت نقل مي كنند دلالت بر آن دارد كه اگر مردم پايداري ورزند فرشتگان دستشان را خواهند فشرد .
يكي از اين احاديث را مسلم و ديگران از حنظله اسيدي آورده اند كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده : « اگر در آنچه نزد من هستيد دوام ورزيد فرشتگان دست شما را بر روي فرش سرايتان يا در راهتان خواهند فشرد » ( صحيح مسلم ، ج 4 ، ص 2106 و 2107 ) .
در روايت ديگري آمده است كه فرمود : « اگر در وضعي كه نزد من
|
199 |
|
داريد دوام ورزيد فرشتگان در مجالس و راههاتان و بر روي فرشهاتان دست شما را خواهند فشرد » ( سنن ترمذي ، ج 4 ، ص 666 ) . او مي گويد : اين حديث حسن و صحيح است .
سخن گفتن فرشتگان با مريم در آنچه خداوند سبحان حكايت مي كند بر همين شيوه حمل مي گردد : ( وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مَرْيَمَ إذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أهْلِها مَكاناً شَرْقياً . فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهم حِجاباً فَأرْسَلْنا إلَيْها رُوحَنا فَتَمثَّلَ لَها بَشَراً سَويّاً . قالَتْ إنِّي أعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْكَ إنْ كُنْتَ تَقيّاً . قالَ إنَّما أنَا رَسُولُ رَبِّكِ لأَهَبَ لَكِ غُلاماً زَكِيّاً . قالَتْ أنّي يَكُونُ لِي غُلامٌ وَلَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ وَلَمْ اَكُ بَغِيّاً . قالَ كَذلِكِ قالَ رَبُّكِ هُوَ عَليَّ هَيِّنٌ وَلِنَجْعَلَهُ آيةً لِلنّاسِ وَرَحْمَةً مِنّا وَكانَ اَمْراً مَقْضِيّاً ) ( 1 ) .
بر اين اساس هيچ مسلماني كه به خدا و روز واپسين باور دارد نبايد پايداري را از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) و سرور زنان جهان ( عليها السلام ) نفي كند ؛ آن پايداري كه آن دو را شايسته مي گردانَد فرشتگان در خانه آن دو با ايشان سخن گويند ، بهويژه آنكه ايشان اين ويژگي را براي كساني ثابت مي دانند كه با اين دو حضرت قابل سنجش نيستند . مسلم به نقل از
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مريم / 16 ـ 21 ؛ و در اين كتاب از مريم ياد كن ، آن گاه كه از كسان خود ، در مكاني شرقي به كناري شتافت . و در برابر آنان پرده اي بر خود گرفت . پس روح خود را به سوي او فرستاديم تا به [ شكل ] بشري خوش اندام بر او نمايان شد . [ مريم ] گفت : « اگر پرهيزگاري ، من از تو به خداي رحمان پناه مي برم . » گفت : « من فقط فرستاده پروردگار توام ، براي اينكه به تو پسري پاكيزه ببخشم . » گفت : « چگونه مرا پسري باشد با آنكه دست بشري به من نرسيده و بدكار نبوده ام ؟ » گفت : [ فرمان ] چنين است ، پروردگار تو گفته كه آن بر من آسان است ، و تا او را نشانه اي براي مردم و رحمتي از جانب خويش قرار دهيم و [ اين ] دستوري قطعي بود . »
|
200 |
|
عمران بن حصين آورده كه گفته است : « از سوي فرشته اي به من درود فرستاده مي شد تا زخم خود را مي سوزاندم و در اين هنگام از من روي مي گرداند و چون سوزاندن را كنار نهادم آن فرشته بازگشت » ( صحيح مسلم ، ج 2 ، ص 899 ) .
ذهبي در بازگو كردن مقصود عمران بن حصين مي گويد : او از كساني بود كه فرشتگان بدو درود مي فرستادند . . .
او مي گويد : « عمران بواسير داشت و جاي آن را مي سوزانْد . او مي گويد : ما جاي آن را مي سوزانديم ، ولي بهبود حاصل نمي شد . او به ما روايت كرده كه چون كار سوزاندن را ادامه مي داد درود آن فرشته مدّتي از او منقطع شد و باز بدو باز گشت » ( تذكرة الحفّاظ ، ج 1 ، ص 29 و 30 ) .
ابن حجر مي گويد : فرشتگان پيش از سوزاندنِ موضع ، دست او را مي فشردند » ( تهذيب التهذيب ، ج 8 ، ص 112 ) .
نووي مي گويد : فرشتگان بر او درود مي فرستادند و او آنها را آشكارا مي ديد و اين به تصريح در صحيح مسلم آمده است ( تهذيب الاسماء واللغات ، ج 2 ، ص 36 ) .
پس از اين همه نمي دانيم اينكه اميرالمؤمنين و سرور زنان جهان ( عليهما السلام ) با فرشته يا جبرئيل ( عليه السلام ) سخن گفته باشند و نوشتن اين سخنان در مصحفي به نام « مصحف فاطمه » چه وجه انكاري دارد ؟
نويسنده در اينجا از تورات ، انجيل و زبور سخن به ميان مي آورَد و از كافي ، جلد 1 ، صفحه 207 باب « همه كتابهايي كه از سوي
|
201 |
|
خداوند عزّوجل نازل شده نزد ائمّه ( عليهم السلام ) بوده و آنها اين كتابها را به رغم
اختلاف زبانهاشان مي فهميده اند » روايتي را از امام صادق ( عليه السلام ) نقل مي كند كه حضرتش ( عليه السلام ) انجيل و تورات و زبور را به زبان سرياني قرائت مي كرده است .
پاسخ نويسنده چنين است كه اين حديث با همين الفاظ در كتاب كافي و در باب مذكور يافت نمي شود و اين باب تنها دو حديث ضعيف در خود دارد كه در يكي از آن دو نام حسن بن ابراهيم ديده مي شود كه وضعي ناشناخته دارد ، و در ديگري نام سهل بن زياد و بكر بن صالح ( 1 ) و محمّد بن سنان ديده مي شود كه هيچ يك مورد وثوق نيستند و وضع سهل و ابن سنان پيشتر گفته آمد .
گمان نمي كنم عالمي به حرمت در اختيار داشتن تورات ، انجيل و زبور فتوا دهد ، به ويژه آنكه در اختيار داشتن اين كتب براي احتجاج با پيروان آن باشد ، بل تا آنجا كه ما اطلاع داريم علما نه تنها به جواز در اختيار داشتن تورات و انجيل فتوا داده اند ، بلكه در اختيار داشتن كتب ضالّه را نيز جايز مي دانند تا آنها را نقض كنند و با آنها به احتجاج با باورمندان اين كتب برخيزند .
اينكه چنين كتابهايي در دسترس اهل بيت ( عليهم السلام ) است شايد بدين سبب بوده است و در كتب اهل سنّت سخناني رسيده كه به همين نكته گواهي مي دهد . ابو عمرو داني در سنن خود از ابن شوذب نقل مي كند كه گفته است : « مهدي را بدين نام ناميدند ، زيرا به كوهي از كوههاي شام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مراجعه كنيد به : رجال نجاشي ، ج 1 ، ص 270 ؛ رجال ابن غضائري ، ص 44 ؛ رجال علامه حلّي ، ص 207
|
202 |
|
راهنمايي مي شود و اسفار تورات را از آنجا برون مي كشد و به وسيله آن با يهود محاجّه مي كند و گروهي از يهوديان به دست ايشان اسلام مي آورند » ( العرف الوردي ، ج 2 ، ص 81 ) .
كعب مي گويد : « مهدي را بدين نام ناميدند ، زيرا به اسفاري از اسفار تورات ره مي يابد و آن را از كوههاي شام برون مي كشد و يهود را بدان فرا مي خوانَد و بسياري در پرتو اين كتابها اسلام مي آورند ، وانگاه از حدود سي هزار تن نام مي بَرد » ( الفتن از نعيم بن حماد ، ص 251 ) .
نويسنده در اين هنگام از قرآن كريم سخن به ميان مي آورَد و ادّعا مي كند كه كتابهاي فقهاي شيعه و سخن همه مجتهدان ايشان بر اين نكته تصريح دارد كه قرآن تحريف شده است و در ميان همه كتابهاي آسماني تنها كتابي است كه دستخوش تحريف شده است .
پاسخ وي اين است كه نسبت دادن اعتقاد به تحريف قرآن به همه علماي شيعه دروغي رسواست و تنها شماري از علما قائل به تحريف قرآن هستند نه همه فقها و همه مجتهدان ، چنان كه نويسنده ادّعا مي كند .
اين در حالي است كه پندار وي در اينكه علما و مجتهدان شيعي مي گويند : « قرآن تنها كتاب آسماني است كه دستخوش تحريف شده است » افتراي ديگري است ، زيرا آنها همه هم سخن اند كه تمامي ديگر كتب آسماني دستخوش تحريف و خيانت گشته اند .
در بطلان ادّعاهاي نويسنده همين بس كه وي هيچ يك از دو ادّعا را اثبات نمي كند و نقل قول تحريف از سوي برخي اثبات نمي كند كه همه به اين سخن اعتقاد دارند .
|
203 |
|
اگر چه ميرزاي نوري ( رحمه الله ) تمام تلاش خود را به كار گرفته تا در كتاب خود با عنوان فصل الخطاب ، در مقدّمه سوم ، صفحه 25 ، شمار اين گروه را فزوني دهد ، ولي باز تعداد اين گروه از سي تن تجاوز نمي كند ، بگذريم كه نسبت دادن اين اعتقاد به بسياري از ايشان دور از صحّت است ، زيرا او اعتقاد به تحريف را به كساني نسبت داده كه همچون شيخ مفيد و جز او قائل به نفي تحريف اند ، چنان كه اين اعتقاد را به كساني نسبت داده كه اصلاً شناخته نيستند و يا كساني كه اين سخن از ايشان ثابت نشده است .
شگفت اينكه نويسنده از ميرزاي نوري اعتقاد او به تحريف قرآن را نقل مي كند ، ولي دلايل ايشان ( قدس سره ) را در اثبات تحريف تورات و انجيل در صفحات 35 و 36 ناديده مي گيرد و نمي دانم چرا نويسنده اين صفحات را نديده است و اعتقاد به تحريف نشدن كتب آسماني را به همه علماي شيعي نسبت داده كه همگي اعتقادي خلاف آن دارند .
اين در حالي است كه بخاري تصريح مي كند كه تحريف همه كتب آسماني در محدوده معاني و تأويل است نه در الفاظ و واژه ها . او در كتاب توحيد باب ( بَلْ هُوَ قُرآنٌ مَجِيدٌ ) مي گويد : « يحرفّونَ » به معناي « يُزيلُونَ » است و هيچ كس لفظ كتابي از كتب خداوند عزّوجلّ را ازاله نمي كند ، بلكه آن را تحريف مي كنند ، يعني به تأويلي مي پردازند جز آنچه بايد » ( صحيح بخاري ، ج 4 ، ص 2360 ) .
ابن حجر مي گويد : شيخ ما ابن ملقن در شرح خود مي گويد : « اين چيزي كه او گفته ، يكي از دو قولي است كه در تفسير اين آيه آمده است و آن قول مختار نزد بخاري است و بسياري از اصحاب ما تصريح
|
204 |
|
كرده اند كه يهود و نصاري تورات و انجيل را دگرگون كرده اند و ارتزاق با اوراق اين دو كتاب آسماني را فرع بر اين دگرگوني ساخته اند و اين با آنچه بخاري در اينجا گفته ناسازگاري دارد » ( فتح الباري ، ج 13 ، ص 448 ) .
علاوه بر آن ، اعتقاد به تحريف نشدن تورات در محدوده الفاظ ، اعتقاد شناخته شده اي است از ابن تيميه . ابن حجر هنگام سخن پيرامون اختلاف آراء در تحريف تورات و انجيل مي گويد : « چهارم : تحقّق دگرگوني و تغيير در معاني نه در الفاظ كه در اينجا گفته مي آيد . از ابن تيميه پيرامون صِرف اين مسأله پرسش شد و او در فتاواي خود پاسخ داد كه علما در اين زمينه دو نظر دارند و در نظر دوم ايشان احتجاج مي كند و مي گويد كه تحريف تنها در معاني پديد آمده و دلايل آن بسيار است كه يكي از اين دلايل فرموده خداوند است كه : ( لا مبدِّلَ لِكَلِماتِه ) ( فتح الباري ، ج 13 ، ص 449 ) .
نويسنده ادّعا مي كند محدّث نوري طبرسي در اثبات تحريف قرآن كتاب قطوري نوشته و آن را فصل الخطاب في اثبات تحريف كتاب رب الارباب ناميده و در آن بيش از دو هزار روايت آورده كه بر تحريف قرآن تصريح دارند و آراي همه فقها و علماي شيعه را در تصريح به تحريف قرآن يادآور شده است .
پاسخ وي آن است كه كتاب قطوري كه نويسنده از آن ياد مي كند از 375 صفحه با قطع وزيري ، تجاوز نمي كند . پس چگونه مي شود تصديق كرد اين كتاب در بردارنده بيش از دو هزار روايت است كه بر
|
205 |
|
تحريف قرآن تصريح دارد ، به ويژه آنكه اين كتاب در بردارنده گفتگوها و ذكر آراء نيز هست و شمار بسياري از روايات اهل سنّت و آراي علماي ايشان را نيز در خود جاي داده است ؟
به علاوه آنكه ميرزاي نوري ( قدس سره ) روايتها را تكرار كرده است ، يك بار آنها را مسند مي آورد و بار ديگر بدون اسناد از منابع گوناگون بازگو مي كند ، و شيخ محمد جواد بلاغي ( قدس سره ) هنگام ردّ اين دسته از روايات بر اين نكته چنين تصريح دارد : اين در حالي است كه محدّث معاصر در كتاب فصل الخطاب در گردآوري رواياتي مي كوشد كه با آن به كاستي قرآن استدلال كند ، و شمار مسندها را با مرسلهايي افزايش مي دهد كه در كتب مختلف از ائمّه ( عليهم السلام ) رسيده است ، مانند مرسلهاي عياشي و فرات و ديگران و فرد جستجوگر محقّق يقين مي يابد كه اين مرسلها از آن مسندها گرفته شده ، و در ميان اين روايات كه ذكر كرده ، برخي از آنها احتمال صدقش در ميان نيست و برخي با يكديگر مختلف اند ، چنان كه به منافات و معارضه كشيده مي شود » ( آلاء الرحمن ، ص 26 ) .
در اين هنگام نويسنده سخنان پاره اي از معتقدان به تحريف را مي آورَد . او مي گويد : سيدهاشم بحراني گفته است : وضوح صحّت اين اعتقاد ـ يعني اعتقاد به تحريف قرآن ـ نزد من پس از كاوش احاديث و آثار بدان جا رسيده كه مي توان آن را از ضروريات مذهب تشيّع دانست ، و اين از بزرگ ترين مفاسد غصب خلافت شمرده مي شود . پس درنگي بايد . ( مقدمه برهان ، فصل چهارم ، ص 49 ) .
پاسخ به نويسنده چنين است كه چگونه صحيح است حكم كنيم كه
|
206 |
|
اعتقاد به تحريف قرآن از ضروريات مذهب شيعه است با آنكه بزرگان اين قوم همچون شيخ مفيد ، سيدمرتضي ، شيخ طوسي ، شيخ صدوق و طبرسي و بسياري ديگر از سرشناسان اين مذهب آن را انكار مي كنند و به بركناري قرآن از هر كاهش و افزايشي يقين دارند ؟
آيا اينها همه از آنچه جزء ضروريات مذهب شيعه است ناآگاه بوده اند ؟
صحّت اخبار مربوط به تحريف ، اقتضاي اعتقاد بدان را ندارد ، زيرا بايد آن را در كنار ديگر احاديث صحيح نهاد و تأويل كرد ، احاديثي همچون احاديث تشويق به چنگ زدن به قرآن ، يا احاديثي كه براساس آن بايد روايات را بر قرآن عرضه داشت ، وگرنه لازم مي آمد كه همه علماي اهل سنّت نيز به تحريف قرآن باور يابند ؛ كساني كه احاديث مربوط به تحريف را كه در صحاح و جز آن آمده صحيح مي دانند .
نويسنده ادّعا مي كند : سيدنعمة الله جزايري در ردّ كساني كه به تحريف نشدن قرآن معتقدند گفته است : « اعتراف به متواتر بودن اينكه قرآن وحي الهي است و اينكه همه قرآن را روح الامين آورده به كنار زدن اخبار مستفيض مي انجامد ، اگر چه اصحاب ما هم سخن اند كه همه اين اخبار ، صحيح است و آن را تصديق مي كنند » ( الانوار النعمانيه ، ج 2 ، ص 357 ) .
پاسخ وي آن است كه با وجود يقين به تواتر قرآن اشكالي نخواهد داشت كه اخبار مستفيضي را كنار زنيم كه وي آنها را مي آورَد ، زيرا متواتر ، صدوري قطعي دارد ، در حالي كه احاديث مستفيض صدوري
|
207 |
|
ظنّي دارد و نمي توان براي اخبار ظنّي از تواتر قطعي چشم پوشيد .
گرچه مي توان اين اخبار را به گونه اي تأويل كرد كه مستلزم اعتقاد به تحريف نباشد ، بهويژه آنكه بيشتر اين اخبار ، سندي ضعيف دارند و با آنچه سندي صحيح تر و دلالتي آشكارتر دارد در تعارض اند ، پس چگونه مي توان به آنها اعتماد كرد ، و هم سخني اصحاب بر صحّت في الجمله اين روايات ـ اگر قائل بدان باشيم ـ مقتضي اعتقاد به تحريف قرآن نيست ـ چنان كه گفته آمد ـ و از همين رو در اعتقاد به تحريف قرآن همداستان نيستند .
نويسنده ادّعا كرده است كه شيعيان براساس اين روايت امام باقر ( عليه السلام ) قائل به تحريف قرآن هستند : « هر كه ادّعا كند همه قرآن را گردآورده دروغگوست . كسي آن را چنان كه فرود آمده گرد نياورده و حفظ نكرده است مگر علي بن ابي طالب و امامان پس از او » . ( الحجّة من الكافي ، ج 1 ، ص 26 ) . او گمان كرده اين نص ، صراحت در اثبات تحريف قرآني دارد كه امروز نزد مسلمانان ، موجود است .
پاسخ وي آن است كه اين حديث ، سندي ضعيف دارد ، زيرا در سند آن نام عمرو بن ابي مقدام ديده مي شود كه محلّ اختلاف است و چنان كه از سخنان بزرگان پيداست بيشتر آنها وي را ضعيف مي دانند ( تنقيح المقال ، ج 2 ، ص 324 ؛ رجال علاّمه ، ص 241 ) .
با چشمپوشي از سند حديث ، مقصود از جمع و گردآوري قرآن و حفظ آن ، چنان كه نازل شده ، دو مفهوم است :
مفهوم اوّل : آگاهي از تفسير قرآن و شناخت احكام و معارف نهفته
|
208 |
|
در آن ، و به همين سبب احاديث اين باب تأكيد دارند كه ائمّه اهل بيت ( عليهم السلام ) همه معاني قرآن را مي دانسته اند و با احكام آن ، چنان كه خداوند سبحان مي خواسته ، آشنا بوده اند ، و جز ايشان كسي از امت نمي تواند علمِ به تمامي اين احكام و معاني را ادّعا كند .
مفهوم دوم : مقصود ، همان گردآوري آن در مصحفي است كه در آن منسوخ پيش از ناسخ آمده است و مكّي پيش از مدني و آياتي كه زودتر نازل شده پس از آيات پسين ، و به همين ترتيب گردآوري قرآن به اين گونه ، براي هيچ يك از افراد اين امّت جز علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) ميسّر نشد .
ابن سعد و ديگران از محمد بن سيرين نقل كرده اند كه گفته است : « چون پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) رحلت كرد علي در بيعت با ابوبكر كندي كرد . ابوبكر او را ديدار كرد وگفت : آيا خلافت مرا ناخوش مي داري ؟ علي پاسخ داد : نه ، ولي سوگند خورده ام رداء جز براي نماز بر پيكر نكشم تا قرآن را گردآورم . گفته اند ايشان آن را براساس نزول نوشته است . محمّد گفت : اگر اين كتاب به دست آيد همه دانش در آن يافت مي شود » . ( طبقات الكبري ، ج 2 ، ص 338 ) .
سيوطي مي گويد : « ابن اشته در كتاب مصاحف همين خبر را به گونه اي ديگر از ابن سيرين مي آورَد و در اين كتاب آمده است كه وي [ علي ( عليه السلام ) ] در مصحف خود ناسخ و منسوخ را نوشته است ، و اينكه ابن سيرين گفته است : درصدد يافتن اين كتاب برآمدم و تا مدينه نوشتم كه مگر آن را براي من بيابند ولي نتوانستم به دستش آورم » ( الاتقان في علوم القرآن ، ج 1 ، ص 127 ) .
|
209 |
|
بدين ترتيب روشن مي شود كه اين حديث علاوه بر ضعف سند ، بر تحريف قرآن ، حتي دلالت هم ندارد ، چه رسد به دلالت صريح .
نويسنده مي گويد : اگر اين كتابها به حقيقت از نزد خدا نازل شده باشد و اميرالمؤمنين به راستي آن را در اختيار داشته ، پس چرا بايد آن را از امّتي پنهان دارد كه در زندگي و پرستش خدا بيشترين نياز را بدان دارد ؟
پاسخ به نويسنده چنين است كه ما درصدد آگاهي از دلايل پنهان داشتن اين كتب از شيعه به طور خاص و مردم به طور كلي نيستيم ، و ائمّه ( عليهم السلام ) جز به اقتضاي حكمت و مصلحت گامي بر نمي دارند و ما از اين رو خاطري آسوده داريم .
نويسنده بارها كوس و كَرنا به راه انداخته و فرياد برآورده كه صحيح نيست ائمّه اين كتب را پنهان سازند . اين در حالي است كه اهل سنّت ذكر كرده اند كه ابوبكر پس از رحلت پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) قرآن را در كاغذهايي گردآورْد و نزد او بود تا بمرد ، و پس از آن نزد عمر مانْد تا او نيز مرد ، و پس از او نزد حفصه ، همسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بود . در صحيح بخاري آمده است كه زيدبن ثابت در حديثي ماجراي گردآوري قرآن را چنين آورده است : « اين صحيفه ها نزد ابوبكر بود تا خداي ، جان او ستانْد و آن گاه در طول زندگيِ عمر نزد وي بود و پس از وي به حفصه ، دختر عمر ( رض ) ، منتقل شد » ( صحيح بخاري ، ج 3 ، ص 1609 ) .
وي به سند خود از انس در حديث ديگري مي گويد : « عثمان به حفصه پيغام فرستاد كه صحيفه ها را نزد ما فرست تا از روي آن بنويسيم
|
210 |
|
و به تو باز پس دهيم . حفصه آنها را نزد عثمان فرستاد و عثمان به زيد بن ثابت و عبدالله بن زبير و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن حارث بن هشام فرمان داد تا آنها را در كتابهايي نوشتند » ( صحيح بخاري ، ج 3 ، ص 1610 ) .
چرا ابوبكر و عمر تا دم مرگ كتاب خدا را از مسلمانان پنهان نگاه داشتند ؟ و چرا اين مصحف تنها به دست حفصه رسيد در حالي كه حق همه مسلمانان بود ؟ و چرا حفصه آن را در تمامي اين مدّت از مردم پنهان داشت ؟
اين در حالي است كه مصاحف موجود در ميان مردم با يكديگر اختلاف داشت و مسلمانان به مصحف كامل بسي نيازمند بودند تا آن را تلاوت كنند و به پرستش مفاد آن برخيزد و به احكام آن بپردازند .
هر آنچه در توجيه پنهان داشتن اين صحيفه هاي گردآوري شده
از سوي ابوبكر و عمر و حفصه مي توان گفت به طريق اولي در توجيه پنهان داشتن آن از سوي ائمّه اهل بيت ( عليهم السلام ) نيز مي توان گفت ؛ كتابهايي كه همسنگ و همطراز قرآن شمرده نمي شود . پس چه
شگفت است نويسنده اي كه از شيعيان در اينكه ائمّه اهل بيت ( عليهم السلام ) اين
كتابها را از مردم پنهان داشته اند خرده مي گيرد ، ولي عملكرد ابوبكر و
عمر پيرامون كتاب گردآوري شده و موجود نزد آن دو را ناديده
مي انگارَد .
در اينجا نويسنده مي پرسد : اميرالمؤمنين و ائمّه پس از او با زبور ، تورات و انجيل چه كاري داشته اند تا اين كتابها را در ميان خود در
|
211 |
|
اختيار گيرند و در پنهان بخوانند ؟ بهويژه آنكه مي دانيم اين كتابها با نزول قرآن نسخ شده اند .
پاسخ وي آن است كه چرا نويسنده خود از دليلي پرسش نمي كند كه شماري از صحابه را واداشته تا در كتب اهل كتاب درنگ كنند و بدان روي آورند ، چنان كه درباره عبدالله بن عمرو گفته شد كه وي دو بارْ شتر از كتب اهل كتاب داشت كه در آنها درنگ مي كرد ؟
و چرا بر اهل سنت اشكال نمي كند كه كتابهايشان آكنده از روايات عبدالله بن عمرو است كه از كتب اهل كتاب حديث مي گفت ـ چنان كه پيشتر گفته آمد ـ ، و روايات كعب احبار كه هر چه از دعا ، تفسير و جز آن براي ايشان نقل مي كرد از تورات مي ستانْد تا آنجا كه شماري از صحابه و حتّي برخي از خلفا پرسشهاي خود را از او مي پرسيدند و به سخنان او توجّه مي كردند ؟
به هر روي مي توان انگيزه نگاهداري اين كتب به دست ائمّه ( عليهم السلام ) را در چند نكته خلاصه كرد :
1 ـ اين كتابها ميراث انبيا بوده و به هيچ وجه صحيح نبود در آنها كوتاهي مي شد تا ناديده گرفته مي شدند ، بلكه بايد اين كتب را پاس مي داشتند .
2 ـ اين كتابها در احتجاج با طرفداران ديگر آيينها سودمند است ، چنان كه پيامبر با تورات درباره سنگسار كردن زن و مرد زناكار با يهود احتجاج كرد و چنان كه مسلمانان با مسيحيان به نبوّت پيامبر ما محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) احتجاج مي كنند كه نامش در انجيل آمده است .
3 ـ دسترسي به اين كتابها گاهي در حكم ميان يهود و مسيحياني كه
|
212 |
|
در سرزمينهاي اسلامي به سر مي برند سودبخش است .
نعيم با سند خود از كعب حديثي را نقل كرده مي گويد : « مهدي به جنگ با روميان فرستاده مي شود و توانايي ده گونه فقه در اختيار او قرار مي گيرد و تابوت آرامش [ سكينه ] را از غاري در انطاكيه بيرون مي آورَد كه توراتي در آن است كه خداوند بر موسي ( عليه السلام ) نازل كرد و انجيلي كه خداوند بر عيسي ( عليه السلام ) فرو فرستاد و با آن ميان يهوديان با توراتشان و ميان مسيحيان با انجيلشان داوري مي كند » ( الفتن از نعيم بن حماد ، ص 249 ) .
چرا نويسنده از خود نمي پرسد : مهدي را با تورات و انجيلي كه نسخ شده اند چه كار ؟ در حالي كه كتابي از خدا در اختيار دارد كه از هيچ سوي باطل بدان ره نمي يابد ؟
پس چرا ميان مسيحيان با انجيل و ميان يهوديان با تورات داوري مي كند نه با داوري اسلام ؟
|
213 |
|
نگاه شيعيان به سنّيان
نويسنده ادّعا مي كند كتب معتبر شيعه و اقوال فقهاي ايشان بر اين نكته صراحت دارد كه تنها دشمن شيعه سنّيان هستند و از همين رو آنها را « عامّه » و « نواصب » مي خوانند .
پاسخ نويسنده چنين است كه اين سخن دروغي آشكار و افترايي رسواست و از همين رو حتّي يك عبارت از علماي شيعه را نقل نمي كند كه بر اين دروغ دلالت داشته باشد ، در حالي كه علماي شيعه اهل سنّت را در كتابهاي خود برادران خويش مي خوانند و احاديث ائمّه اهل بيت ( عليهم السلام ) به حُسن معاشرت با اهل سنّت و دوستي با ايشان تشويق مي كنند . در صحيحه معاوية بن وهب آمده است كه گفته : « بدو گفتم : براي ما در رفتار خويش با مردم كوي و برزنمان كه بر آيين ما نيستند شايسته كدام است ؟ گفت : به پيشوايان خود كه از آنها پيروي مي كنيد بنگريد و همان كنيد كه آنها مي كنند ، به خدا سوگند كه ايشان بيماران آنها را عيادت مي كنند و به تشييع جنازه شان مي روند و به آنها يا بر آنها
|
214 |
|
گواهي مي دهند و امانتشان را ادا مي كنند » ( كافي ، ج 1 ، ص 636 ) .
در صحيحه عبدالله بن سنان آمده كه گفته است : « از امام صادق ( عليه السلام ) شنيدم كه مي فرمود : شما را به تقواي خداوند عزّوجل سفارش مي كنم و اينكه مردم را بر دوش خود حمل نكنيد كه خوار مي شويد . خداوند تبارك و تعالي در قرآن مي فرمايد : ( وَقُولُوا لِلنّاسِ حُسْناً ) ( 1 ) . امام ( عليه السلام ) سپس فرمود : بيماران ايشان را عيادت كنيد و در تشييع جنازه شان شركت كنيد و به آنها و بر آنها گواهي دهيد و در مساجدشان همراه ايشان نماز گزاريد » ( وسائل الشيعه ، ج 5 ، ص 382 ) .
احاديث در اين باره فراوان اند و اگر بخواهيد مي توانيد به وسائل الشيعه ، جلد 5 ، صفحه 477 مراجعه كنيد .
شيخ محمّد ابوزهره اعتراف مي كند كه شيعيان به اهل سنّت دوستي ميورزند نه نفرت . او مي گويد : « هم اكنون اماميه اثناعشري در عراق يافت مي شود و شيعيان در عراق ، كه شماري نزديك به نيم دارند ، در اعتقادات و نظم و احوال شخصي و ارث و وصيت و اوقاف و زكات و همه عبادات به مقتضاي مذهب اثناعشري رفتار مي كنند . بيشتر مردم ايران نيز چنين هستند ، و شماري از شيعيان در سرزمينهاي سوريه ، لبنان و بسياري از كشورهاي اسلامي پراكنده اند و به همسايگان سنّي خود دوستي ميورزند و از كينه توزي كناره مي گيرند » . ( تاريخ المذاهب الاسلاميه ، ج 1 ، ص 48 ) .
از نويسنده عجيب است كه بديهاي اهل سنّت را به شيعيان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بقره / 83 ؛ و با مردم [ به زبانِ ] خوش سخن بگوييد .
|
215 |
|
مي چسبانَد ، و اين سنّيان هستند كه به شيعيان دشمني ميورزند و
كافرشان مي دانند و رافضيشان مي خوانند و لذا ريختن خون ايشان را روا مي دانند و پيوند ازدواج با آنها و خوردن حيوانهايي را كه ايشان سر بريده اند حرام مي شمارند و گروهي از علماي ايشان بر اين سخن تأكيد دارند .
ابن حجر هيتمي پس از آوردن اين آيه : ( محمّدٌ رَسُولُ اللهِ
والّذينَ مَعَهُ أشِدّاءُ عَلَي الْكُفّارِ رُحَماءُ بَيْنَهُم ) ( 1 ) تا آنجا كه مي فرمايد : ( لِيَغيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ ) ( 2 ) ، و از اين آيه امام مالك نتيجه مي گيرد كه رافضياني كه به صحابه كينه ميورزند كافر هستند . او مي گويد : زيرا صحابه بديشان خشم ميورزند و هر كه صحابه بديشان خشم ورزند
كافر است .
او مي گويد : « اين نتيجه نيكويي است كه ظاهر آيه بدان گواهي مي دهد ، و سپس شافعي ( رض ) نيز در اعتقاد به كفر شيعيان با او موافقت مي كند و گروهي از پيشوايان آنها نيز با او هم سخن مي شوند » . ( الصواعق المحرقه ، ص 243 ) .
خلال با سند خود از علي بن عبدالصمد روايتي آورده كه مي گويد : « از احمد بن حنبل درباره همسايه ام پرسش كردم كه رافضي بود و بر من سلام مي داد . پرسيدم كه آيا مي توانم پاسخ سلام او را دهم ؟ گفت : نه . اسناد خلال صحيح است » ( كتاب السنه ، ج 3 ، ص 493 ) .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ فتح / 28 ؛ محمّد فرستاده خداست و آنان كه همراه او هستند بر كافران سخت گير و در ميان خود مهربان اند .
2 ـ فتح / 28 ؛ تا از [ انبوهي ] آنان [ خدا ] كافران را به خشم دراندازد .
|
216 |
|
نويسنده مي گويد : به همين سبب بايد با آنها ( شيعيان ) اختلاف
كرد . صدوق از علي بن اسباط روايت مي كند كه گفته است : « به امام رضا ( عليه السلام ) عرض كردم : مسأله اي پيش مي آيد كه بايد بدان شناخت يابم و در شهري كه من در آن زندگي مي كنم عالمي از پيروان تو نيست كه از
او فتوا گيرم . راوي مي گويد : امام رضا فرمود : نزد فقيه شهر رو و در
كار خود از او فتوا بگير ، و تو بر خلاف فتوايي رفتار كن كه او به تو
داده است ، زيرا حق در اين كار نهفته است » ( عيون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص275 ) .
پاسخ وي آن است كه اين روايت سندي ضعيف دارد ، زيرا در سند آن نام احمد بن محمّد سياري آمده كه در كتب رجال نكوهش شده است . مراجعه كنيد به رجال نجاشي ، جلد 1 ، صفحه 211 و الفهرست ، صفحه 66 .
با چشمپوشي از سند روايت ، ظاهر اين روايت در تجويز مخالفت با قاضي شهر به هنگامي است كه از حكم شرعي آگاهي در ميان نباشد
و شرايطي اضطراري در كار باشد بي هيچ راهي براي شناخت آن ،
و چنين فرضي در شرايطي بسيار نادر پيش مي آيد كه نمي توان آن را
به سان ضابطه اي براي همه احكام شيعه در شرايط عادي صحيح دانست ، و از آنجا كه اختلاف ميان شيعه و اهل سنّت تقريباً در
همه احكام شرعي غير ضروري حاصل است ، لذا توقّع مي رود كه حكم مورد نظر نيز با ايشان ناهمسويي داشته باشد ، و به همين سبب
پرسنده را به راهي هدايت مي كند كه پيروي از آن او را بيشتر به حق
مي رسانَد .
|
217 |
|
امّا دو حديثي كه نويسنده آنها را مي آورَد و يكي از آنها را از حسين بن خالد به نقل از امام رضا ( عليه السلام ) روايت مي كند كه فرموده است : « شيعيان ما ، تسليم امر مايند و سخن ما را مي ستانند و با دشمنان ما مخالفت ميورزند ، و هر كه چنين نباشد از ما نيست » و ديگري را كه از مفضّل بن عمر به نقل از امام صادق آورده كه فرموده است : « دروغ گفته كسي كه خود را شيعه ما بنامد و به دستاويزي جز ما چنگ در زند » ( الفصول المهمّة ، ص 225 ) .
پاسخي چنين دارد كه معناي اين دو حديث آشكار است و هيچ اشكالي ندارند ، زيرا شيعيان اهل بيت ( عليهم السلام ) بايد كار خود را بديشان سپرند و سخن ايشان را بستانند و با دشمنانشان به مخالفت برخيزند و اگر نه شيعه نخواهند بود ، زيرا شيعيان [ ايشان ] همان پيروان [ ايشان ] هستند و پيروي جز به اين امور حاصل نمي شود .
امّا اينكه دشمنان ايشان اهل سنّت يا جز ايشان هستند
مسأله ديگري است و ما اين سخن را نمي گوييم ، بل سخن ما
اين است كه « دشمنان ايشان همان نواصب هستند » و ما پيشتر
مفهوم نواصب را شرح داديم و گفتيم كه ناصبي كسي است كه
آشكارا با اهل بيت ( عليهم السلام ) دشمني ورزد ، نه آنكه صرفاً به مخالفت با آنها برخيزد .
اگر نويسنده را باور بر آن است كه اهل سنّت همگي ناصبي
هستند ناگزير بايد باور يافت كه همه آنها دشمنان آشكار اهل بيت اند و گرنه دشمن ايشان شمرده نمي شوند و اين مسأله اي بسيار
روشن است .
|
218 |
|
نويسنده درباره جايز نبودن عمل به آنچه موافق راه و روش عامّه است به سخن امام صادق ( عليه السلام ) در مورد دو حديث مختلف استدلال كرده است كه فرموده : آن دو را بر اخبار عامّه عرضه كنيد ، هر يك از آنها با اين اخبار هماهنگي داشت رهايش كنيد و آن را كه با اخبار آنها ناسازگار بود بدان عمل كنيد . . .
پاسخ نويسنده آن است كه وي پايان حديث را نياورده است تا به خواننده القا كند كه مخالفت با عامّه خود در ميان شيعيان ، دليلي حكمي است ، در حالي كه ظاهر عنوان باب و احاديثي كه نويسنده در عدم جواز عمل به احاديث موافق با عامّه آورده در حالي است كه با ديگر احاديثي كه با آراي اهل سنت موافق است ، تعارضي داشته باشد و اين بدان معني است كه مخالفت عامّه خود دليلي تلقّي نمي شود كه فقيه در استنباط احكام شرعي از آن استفاده كند ـ چنانكه نويسنده ادّعا مي كند ـ بلكه آن تنها يكي از ترجيحاتِ دِلالي است كه فقيه به هنگام معارضه دو حديث كه جمع عرفيِ ميان آن دو امكان ندارد به ترجيح يكي از آن دو تن در مي دهد .
چگونگي ترجيح مخالفت با عامّه آن است كه از ائمّه ( سلام الله عليهم ) احكام ناهمسو و فتاواي متفاوت صادر نمي شود ، زيرا عصمت آنها مانع از چنين چيزي است ، و اگر روايات ناهمسويي از ايشان گفته آيد ، يا دروغي است كه بر ايشان بسته شده يا بايد بر تقيّه حمل شود .
براي جدا كردن دو حديث كه يكي از سر تقيّه صادر شده و ديگري نه ، توجّه مي شود كه كدام حديث با احاديث اهل سنّت همسوست ، پس اين حديث كنار نهاده مي شود ، زيرا احتمال مي رود كه بر پايه تقيه بوده
|
219 |
|
باشد ، چه اينكه ائمّه ( عليهم السلام ) از سلاطين ستم و ياران ايشان دوري مي گزيدند و از چالش به فتاواي قاضيان و علماي درباري پهلو تهي مي كردند و گاهي بر پايه تقيه ، همچون آنها فتوا مي دادند و بر پايه اين جهت و جهات ديگر بود كه اخبار تقيّه به احاديث ائمّه ( عليهم السلام ) راه يافت .
اگر مخالفت با عامه تنها قاعده ترجيح ميان اخبار متعارض در ميان شيعيان است ، و چنان كه گفتيم ، خود قاعده استنباط احكام شرعي شمرده نمي شود ، امّا اهل سنّت مخالفت با رافضيان را قاعده اي گردانيده اند كه براساس آن حتي احكامي را كه اظهار آن از پيامبر نزد ايشان صحيح و ثابت است ، كنار مي نهند .
ابن تيميه مي گويد : « اگر در كاري مستحب ، فسادي ترجيحي وجود داشته باشد ديگر مستحب نخواهد بود و از همين رو بعضي فقها قائل به ترك برخي مستحبات شده اند در صورتي كه شعار ايشان ( شيعه ) شده باشد ، زيرا در اين صورت ديگر سنّي از رافضي تشخيص داده نمي شود ، و البتّه مصلحت جدايي از شيعيان ، به سبب كناره گرفتن ايشان و مخالفتشان ، از مصلحت اين مستحب بيشتر است ، و اين قولي كه اظهار شده در پاره اي مواقع كه درهم شدگي و اشتباه ، فساد ترجيحي بر مصلحتِ انجام آن مستحب دارد به چنين كاري نياز هست » ( منهاج السنه ، ج 4 ، ص 154 ) .
فتاواي اهل سنّت در اين محدوده بسيار زياد است و اينك پاره اي از آنها :
ابن حجر در فتح الباري مي گويد : درباره فرستادن درود به كساني جز پيامبران اختلاف پديد آمده است ، و اين پس از آن است كه در
|
220 |
|
مشروعيت درود به شخص زنده ، اختلافي نيست ، گفته شده كه [ اين درود ] مطلقاً مشروع است ، نيز گفته شده : به تبع زنده به مردگان نيز مي توان درود فرستاد ، ولي نه براي يك نفر ، زيرا درود به يك نفر شعار رافضيان است . اين سخن را نووي از شيخ ابومحمد جويني نقل كرده است .
نگارنده كتاب هدايه كه حنفي است مي گويد : انگشتري دست راست كردن مشروع است ، ولي چون رافضه آن را به سان عادت درآورده اند ما انگشتري در دست چپ مي كنيم » . ( الصراط المستقيم ، ج 2 ، ص 510 ) .
محمّد بن عبدالرحمان دمشقي مي گويد : « سنّت در قبر هم سطح كردن آن [ با زمين ] است و اين كار بنا به راجح در مذهب شافعي از برجسته كردن آن شايسته تر است . اين سه تن : ابوحنيفه ، مالك و احمد گفته اند : برجسته كردن قبر شايسته تر است ، زيرا هم سطح كردن از شعائر شيعيان است » ( رحمة الامّة في اختلاف الائمّة ، ص 155 ) .
عبدالله بن مغربي مالكي در كتاب خود المعلم بفوائد المسلم مي گويد : « زيد در نماز بر جنازه اي پنج تكبير بگفت . او مي گويد : رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) در نماز بر جنازه پنج بار تكبير مي زد ، و اين آيين هم اكنون متروك است ، زيرا آن نشانه و شعار رافضيان شده است » ( الصراط المستقيم ، ج 2 ، ص 510 ) .
در تذكره آمده است : شافعي ، احمد و حَكَم گفته اند : [ در وضو ] مسح بر كفش بهتر از شستن [ پا ] است ، زيرا مخالفت با شيعيان است .
و موارد بسيار ديگر كه از فراواني شمرده نمي شود .
|
221 |
|
نويسنده ادّعا مي كند : امام صادق ( رض ) فرموده است : « به خدا نه شما به چيزي از اعتقادات آنها اعتقاد داريد و نه آنها به چيزي از اعتقادات شما باور دارند ، پس با آنها به مخالفت برخيزيد كه آنها از دين راست ، هيچ ندارند » .
و فرموده است : به خدا قسم كه خداوند براي هيچ كس در پيروي از غير ما خيري ننهاده است ، و هر كس موافق ما باشد مخالف دشمن ماست و هر كس ، در گفتار يا كرداري ، موافق دشمن ما باشد از ما نيست و ما نيز از او نيستيم .
پاسخ وي آن است كه اين دو حديث سندي ضعيف دارند ، زيرا در زنجيره حديث نخست نام علي بن ابي حمزه بطائني ديده مي شود كه از جلوداران كساني است كه در امام موسي بن جعفر ( عليه السلام ) توقّف كرد و حال و وضع او را پيشتر گفتيم . حديث دوم نيز مُرسَل است و راوي آن از امام صادق ( عليه السلام ) شناخته نيست .
با ناديده گرفتن سند اين دو حديث بايد گفت : فرقه ناجيه اين امّت يكي بيش نيست ، چنان كه حديث پراكندگي امت به هفتاد و سه فرقه بدان تصريح دارد ، و اين همان فرقه اي است كه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) در احاديث صحيح از آن خبر داده است و مي فرمايد : « اي مردم ! من در ميان شما آن به يادگار نهادم كه تا زماني كه بدان چنگ زنيد گمراه نمي شويد : كتاب خدا و خاندانم ، اهل بيتم » . ( سنن ترمذي ، ج 5 ، ص 622 ؛ سلسلة الاحاديث الصحيحة ، ج 4 ، ص 356 ) .
اگر همه فرقه هاي مسلمان با شيوه اهل بيت ( عليهم السلام ) همسو بودند همگي نجات مي يافتند و ديگر تشويق در پيروي ايشان و چنگ در زدن
|
222 |
|
بديشان مفهومي نداشت .
از اين سخن روشن مي شود تخصيص ايشان به پيروي دليل آن است كه تنها آنها در ميان مردم بر دين راست و تابان بوده اند و هر كه با ايشان همسو شود ناگزير بايد با ديگران مخالفت ورزد و هر كه با ديگران موافق باشد لاجرم بايد با ايشان به مخالفت برخيزد ، زيرا تنها آنها بر حقّ اند .
اين در حالي است كه دو حديث پيشگفته بر اين مفهوم تصريح ندارند كه اهل سنّت دشمنان اهل بيت ( عليهم السلام ) و شيعيان ايشان اند ، زيرا خردپذير نيست كه سنّيان دوستدار اهل بيت ( عليهم السلام ) در شمار دشمنان ايشان شمرده شوند ؛ كساني كه فضائل آنها را مي بينند و بر ايشان درود مي فرستند و از نيكيهايشان چيزي را انكار نمي كنند و شيوه خود را مخالف با آنها نمي دانند .
نويسنده ادّعا مي كند امام صادق ( عليه السلام ) فرموده است : به خدا سوگند در دست آنها چيزي از حق نمانده جز آنكه رو به قبله مي ايستند . مراجعه كنيد به الفصول المهمّه ، صفحات 325 و 326 .
پاسخ وي آن است كه اين حديث مرسل است و حرّ عاملي آن را در الفصول المهمّه آورده است و نمي توان بدان استشهاد كرد . حتّي اگر درستيِ اين حديث را هم بپذيريم باز با آنچه اهل سنت در كتب خود روايت مي كنند هماهنگ است و آن اينكه در بين ايشان از روزگار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تنها نماز مانده است كه در آن هم هر چه خواسته اند پديدآورده اند . بخاري به نقل از زهري آورده است كه گفته : بر انس بن
|
223 |
|
مالك به دمشق درآمدم و او را ديدم كه مي گريد . گفتم : چرا مي گريي ؟ گفت : از آنچه به من رسيده فقط نماز را مي شناسم كه آن نيز تباه شده .
در روايت ديگري آمده است كه گفته : « از آنچه به روزگار پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بوده هيچ نمي دانم . گفتند : نماز را چه ؟ گفت : آيا آن را پاك به تباهي نكشيديد ؟ » ( صحيح بخاري ، ج 1 ، ص 133 ) .
اين احاديث و جز آن دلالت بر اين نكته دارد كه آنها همه چيز دين را تباه كردند بجز ـ به گفته برخي احاديث ـ شهادت لااله الاّ الله را ، يا به گفته برخي ديگر نماز را ، يا به گفته پاره اي ديگر از احاديث ، اذان را ، يا به گفته احاديثي ديگر ، نماز جماعت را .
ما در اين باره در كتاب خود مسائل خلافية در صفحات 154 تا 211 به قدر كفايت سخن گفته ايم ، خوب است از بهر اهميّتي كه دارد بدان مراجعه كنيد .
نويسنده ادّعا مي كند كه شيعيان در هيچ موردي با اهل سنّت سازگاري ندارند . او سخن نعمت الله جزائري را مي آورد كه : « ما با آنها نه در اعتقاد به خداوند و پيامبر و نه امام علي يكي نيستيم ، زيرا آنها مي گويند : آنها خدايي دارند كه محمّد پيامبر او و جانشين پيامبرش ابوبكر است ، در حالي كه ما نه به آن خدا اعتقاد داريم نه به آن پيامبر ، و باور ما چنين است خدايي كه جانشين پيامبر او ابوبكر است خداي ما نيست ، چنان كه آن پيامبر ، پيامبر ما نيست » .
پاسخ وي اين است كه سخن سيد نعمت الله جزائري ( قدس سره ) بسيار روشن است و مقصود او از اين كلام ، نفي خلافت ابوبكر است نه كمتر نه بيشتر
|
224 |
|
و مراد او از اين سخن چنين است كه « ما به پيامبري كه ابوبكر را به جانشيني برگزيده اعتقادي نداريم » ، زيرا چنين پيامبري وجود ندارد كه ما بدو اعتقاد داشته باشيم ، پس قضيه ، سالبه به انتفاء موضوع است ، زيرا پيامبر ما ( صلّي الله عليه وآله ) ابوبكر را به جانشيني برنگماشته است ، نيز خدايي وجود ندارد كه پيامبر ما را فرو فرستاده باشد تا ابوبكر جانشين او باشد تا لازم آيد بدو ايمان آوريم ، چه ، خداوند سبحان اساساً پيامبري چنين را بر نينگيخته است .
نويسنده ادّعا مي كند تنفّر شيعيان از سنّيان زاييده امروز نيست و به كلام همروزگاران ما اختصاص ندارد ، بل تنفّري است عميق كه ريشه آن به نسل نخست اهل سنّت مي رسد ، اين گروه همان صحابه هستند مگر سه تن : ابوذر ، مقداد و سلمان ، و از همين رو كليني از امام باقر ( عليه السلام ) چنين روايت كرده است : « مردمان پس از پيامبر همان اهل ردّه هستند مگر مقداد بن اسود و سلمان فارسي و ابوذر غفاري » ( روضه كافي ، ج 8 ، ص 246 ) .
پاسخ به نويسنده چنين است كه تنفّر ميان وابستگان آيينهاي گوناگون ريشه در دوران نخستين دارد ، و اين به سبب رويدادها و فتنه هايي است كه ميان پيروان آن پديد مي آيد ، و تاريخ به ما از فتنه هايي مي گويد كه ميان شيعيان و سنّيان درگرفته ، و نيز رويدادهاي فراوان و فتنه هايي كه ميان پيروان آيينهاي موجود در خودِ اهل سنّت اعمّ از حنفيها ، مالكيها ، شافعيها و حنبليها پيش آمده است ، با اين تفاوت كه شيعيان در برافروختن آتش فتنه از همه دورتر بوده اند ، زيرا
|
225 |
|
به سفارش ائمّه خود در خوشرفتاري با اهل سنّت ، كه پاره اي از آن گفته آمد ، عمل مي كردند و سخت تقيه اي را در پيش مي گرفتند كه سياست سركوب واليان بر ايشان تحميل مي كرد و شيعيان را بايد گروهي اندك و مستضعف دانست كه مي ترسيدند مردم آنها را بربايند .
اگر بپذيريم كه شيعيان از اهل سنّت نفرت دارند من باور نمي كنم كه نويسنده گمان كرده باشد كه اهل سنّت شيعيان را دوست دارند و بديشان مهر ميورزند ، در حالي كه فتاواي برخي از علماي ايشان در كفرِ رافضيان و حرمت ذبيحه ها و عدم جواز ازدواج با آنها و پاسخ ندادن به سلام ايشان و موارد ديگر شهرت يافته است .
نويسنده پنداشته است ياران محمّد بيشترين كساني بوده اند كه به شيعه دشنام داده اند و نفرينشان فرستاده اند ، بهويژه كساني همچون ابوبكر ، عمر ، عثمان ، عايشه و حفصه ، دو همسر پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) .
پاسخ وي آن است كه شيعيان به عدالت همه اصحاب رسول اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) اعتقاد ندارند ، بلكه به عدالت كساني قائل هستند كه براساس دلايل صحيح عدالت آنها به اثبات رسيده باشد ، و اگر اهل سنّت كساني را بزرگ مي دانند و از صحابه برجسته پيامبر مي شمرند لزوماً شيعه در باره آنها چنين اعتقادي ندارد ، زيرا اين مسأله اي اجتهادي است كه صحابه و ديگران در آن اجتهاد كرده اند و از همين رو شماري از سنّيان بنام يكي از صحابه والامقام را كافر خوانده اند كه شيعه او را از بزرگان صحابه پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) مي شمرد و همه هم سخن اند اين صحابه در ياري رساندن به پيامبر خدا و دفاع از ايشان و اسلام ، در مهد پيدايش اين
|
226 |
|
دين ، هرگز كوتاهي نكرده است . آري ، او شخصيتي همچون ابوطالب ( عليه السلام ) است كه با اين حال ، اهل سنّت بدون هيچ اشكالي او را كافر خوانده اند و شيعيان اين را دستاويزي براي تكفير اهل سنّت قرار نداده اند .
امّا مسأله ابوبكر ، عمر و عثمان ـ از باب جرح و تعديل ـ از پيامدهاي مسأله خلافت است ، زيرا اگر خلافت ايشان صحيح و شرعي بوده است و خدا و رسول ( صلّي الله عليه وآله ) از آن خشنود بوده اند گريزي نيست جز آنكه به عدالت و جايگاه والاي آنها حكم كنيم . ولي اگر خلافت آنها غير شرعي بوده باشد و خليفه شرعي اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب ( عليه السلام ) ، بيگمان كسي كه به عدالت و جايگاه والاي آنها باور داشته باشد معذور نخواهد بود .
از آنجا كه مسأله خلافت همچنان ميان اهل سنّت و شيعيان محل بحث و كشمكش است پس منطقي نخواهد بود در ارزيابي خلفا بدون حل مسأله بنياديني كه اساس اين نزاع و ارزيابي است ، يعني مسأله خلافت ، اين كشمكش شدّت پذيرد .
امّا مسأله عايشه و حفصه ، مسأله اي اجتهادي است و دليل صحيحي در دست نداريم كه دلالت بر اعتقاد اهل سنّت درباره اين دو داشته باشد .
حاصل سخن اينكه جرح ياتعديل برخي از صحابه يا بعضي از زنان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) ، امري اجتهادپذير است ، زيرا دليل متواتري در دست نيست كه گواه تعديل همه صحابه و همه زنان پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) باشد و حكم به نفاق برخي از ايشان مجتهد را از اسلام برون نمي بَرد و اگر اين حكم به دليل احتمالاً صحيح استوار باشدبه عدالت اين مجتهدخدشه ايوارد نمي كند .
|
227 |
|
آن گاه نويسنده برخي از رواياتي را مي آورَد كه ابوبكر را مخدوش مي سازد . يكي از روايات را حمزة بن محمّد طيّار آورده كه مي گويد : از محمد بن ابي بكر نزد امام صادق ( عليه السلام ) سخن به ميان آورديم ، حضرت فرمود : « رحمت و درود خدا بر او باد . در روزي از روزها محمّد بن ابي بكر به اميرالمؤمنين گفت : دست بگشا تا به تو بيعت سپرم . حضرت ( عليه السلام ) فرمود : مگر بيعت نسپرده اي ؟ عرض كرد : آري ، پس حضرت دست گشود و محمّد بن ابي بكر گفت : گواهي مي دهم كه تو امام واجب الطاعه هستي و گواهي مي دهم پدرم در آتش [ دوزخ ] است » ( رجال كشي ، ص 61 ) .
پاسخ وي آن است كه اين روايت سندي ضعيف دارد ، زيرا در اين سند نام حمزة بن محمّد طيار ديده مي شود كه مهمل است و در كتب رجال توثيق نشده است . نيز نام زُحَل عمر بن عبدالعزيز ديده مي شود كه او نيز توثيق نشده است و نجاشي كار او را درهم مي خوانَد و فضل بن شاذان او را كسي مي داند كه اخبار ناشناخته مي گويد ( 1 ) :
از اين دسته روايات است آنچه شعيب از امام صادق ( عليه السلام ) مي آورَد كه فرمود : « خانداني نيست مگر آنكه فرد اصيلي از خودِ آنها در آن خاندان ديده مي شود و اصيل ترين فرد از خاندان نابهنجار ، محمّد بن ابوبكر است » ( كشي ، ص 61 ) .
پاسخ وي آن است كه اين روايت نيز سندي ضعيف دارد ، زيرا در
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ رجال نجاشي ، ج 2 ، ص 127 ؛ اختيار معرفة الرجال ، ج 2 ، ص 748 ؛ تنقيح المقال ، ج 2 ، ص 345
|
228 |
|
سند آن نام موسي بن مصعب ديده مي شود كه در كتب رجال مهمل است .
با چشمپوشي از سند اين روايت ، خود روايت صحيح نيست ، زيرا قطعاً بسياري از خانه ها هست كه فرد اصيلي در آن يافت نمي شود و حال آنكه اين روايت تصريح مي كند كه هيچ خانداني از فردي اصيل تهي نيست .
نويسنده از قول سيد نعمت الله جزائري ، عمر را چنين مخدوش مي كند : « عمر در دُبر خود گونه اي بيماري داشت كه جز با آبِ مرد آرام نمي گرفت » ( الانوار النعمانية ، ج 1 ، ص 63 ) .
پاسخ به نويسنده چنين است كه سيد نعمت الله جزائري ( رحمه الله ) اين سخن را نگفته است ، بلكه سخن علماي سنّي در كتابهايشان را يادآوري كرده است . او مي گويد : درباره رفتار نيكوي عمر ، دوستداران و پيروان او سخناني پيرامون او آورده اند كه دشمنانش هم به زبان نياورده اند . يكي از اين سخنان را صاحب كتاب استيعاب آورده است . . . تا آنجا كه مي گويد : « يكي از اين سخنان گفته محقّق جلال الدين سيوطي در حواشي قاموس هنگام تصحيح كلمه « اُبْنَه » است . او در اينجا مي گويد : « اين بيماري در ميان گروهي از مردم جاهلي از جمله سرور ما عمر شيوع داشته است » . زشت تر از او سخن فاضل بن اثير است كه اين هر دو از علماي اهل سنّت اند . ابن اثير مي گويد : « رافضيان مدعي اند كه عمر مأبون بوده است ، اين سخن دروغ است ، بلكه او از گونه اي بيماري رنج مي برد كه دارويش آب مردان بود » ، و ديگر سخنان
|
229 |
|
ناپسندي كه گفتنش بر ما زيبنده نيست » ( الانوار النعمانيه ، ج 1 ، ص 63 ) .
شگفت از امانتداري نويسنده كه اين سخن را به سيّد جزائري نسبت مي دهد در حالي كه او تنها ناقل كلام بوده است نه كمتر نه بيشتر و من نمي دانم چرا نويسنده اين سخن را ناخوش مي دارد با آنكه ظاهر عبارت اوّل ، كه از سيوطي نقل شده ، حاكي از آن است كه اين كار در دوران جاهلي بوده است و مردم آن روزگار هر كار زشت و ناپسندي را انجام مي داده اند ، و اهل سنّت نگفته اند : « عمر بن خطاب به روزگار جاهلي از پاره اي كارها دوري مي گزيده است » و از همين رو در كتابهاي خود روايت كرده اند كه عمر در دوران جاهلي بت مي پرستيد و باده مي گسارْد و دختران را زنده به گور مي كرد و به كارهايي از اين دست مي پرداخت ، و هرگز از نقل اين زشتكاريها اشكالي بر او نمي گرفتند ، زيرا اسلام ، افعال پيش از ظهور خود را مي زدايد .
نويسنده باز دو خليفه را خدشه دار مي كند و روايتي را از كليني مي آورَد كه از امام باقر ( عليه السلام ) باز مي گويد : « شيخين ابوبكر و عمر بدون توبه دنيا را ترك كردند و از آنچه در حق اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) كردند سخني به ميان نياوردند . نفرين خدا و فرشتگان و همه مردم بر آن دو باد » ( روضه كافي ، ج 8 ، ص 246 ) .
پاسخ نويسنده اين است كه حديث پيشگفته سندي ضعيف دارد و كليني ( رحمه الله ) آن را بدون واسطه از حنّان روايت كرده است . كليني حنّان را درك نكرده ، زيرا حنّان از ياران امام باقر و صادق و كاظم ( عليهم السلام ) بوده و
|
230 |
|
كليني در عصر غيبت صغري مي زيسته است . بنگريد به معجم رجال الحديث ، ج 6 ، ص 300 .
اگر ما درستي اين حديث را هم بپذيريم شايد مقصود از « شيخين » دو مرد ديگر جز ابوبكر و عمر باشد و شايد مقصود معاويه و عمرو بن عاص يا دو فرد ديگر بوده باشد و در اين صورت در حديث دلالتي بر آنچه نويسنده آهنگ آن كرده ديده نمي شود .
نويسنده در خدشه دار كردن عثمان به سخن علي بن يونس بياضي استشهاد مي كند : « كه عثمان را كه مأبون بود ، مي ماليدند » ( الصراط المستقيم ، ج 2 ، ص 30 ) .
پاسخ وي آن است كه بياضي عاملي ( رحمه الله ) اين سخن را در كتاب الصراط المستقيم ، جلد 2 ، صفحه 334 به نقل از كتاب المثالب آورده كه كلبي در آن معايب قريش را يادآور شده است كه يكي از آنها نيز عثمان بن عفّان است ، و شايد مقصود از اين جمله « يُلْعَبُ بِهِ : او را مي ماليدند » آن باشد كه مروان بن حكم و ديگران عثمان را به هر گونه و به هر كجا مي خواستند مي كشيدند و او مردي بود ضعيف ، يا آنكه ضعيف نمايي مي كرد نه آنكه از نظر جنسي او را به بازي بگيرند .
طبري در رويدادهاي سال 35 هجري مي گويد : « علي گفت : پناه بر خدا اي مسلمانان ! اگر در خانه مي نشستم عثمان به من مي گفت : ( تو مرا با خويشي و حقّي كه داشتم رهايم كردي ) ، و اگر سخن مي گفتم مروان از راه مي رسيد و هرگونه كه مي خواست او را به بازي مي گرفت و عثمان بازيچه اي مي شد در دست كسي كه او را ـ با وجود سالخوردگي و
|
231 |
|
صحابي پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) بودن ـ به هرگونه مي خواست اين سو و آن سو مي كشانْد » ( تاريخ طبري ، ج 3 ، ص 398 ) .
يا مقصود اين است كه آنها به سخن عثمان توجّهي نمي كردند و فرمانش نمي بردند ، چنان كه در روايت ابن مسعود آمده كه گفته است : « پيامبر اكرم ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود : به سه كس رحم آوريد : توانگرِ قومي كه تهيدست شده و ارجمندي كه خوار گشته و عالمي كه بازيچه دست ابلهان و نادانان شده است » ( مسند الشهاب ، ج 1 ، ص 427 ) .
امّا مخنّث به مردي گفته مي شود كه چونان زنان عشوه و غنج مي آيد ، نه مردي كه با او لواط شود ـ چنان كه عوام از آن مي فهمند ـ .
ابن عبدالبرّ مي گويد : « مخنّث به كسي گفته نمي شود كه به ويژه به فحشا شناخته شده باشد و بدان نسبتش دهند ، بلكه مخنّث به كسي گويند كه در آفرينش ، همانندي بسيار به زنان داشته باشد و در لطافت كلام و نگاه كردن و آهنگ سخن و در انديشه و رفتار به زنان مي مانَد ، خواه آفت روسپيگري در او باشد يا نه » ( التمهيد ، ج 13 ، ص 269 ) .
وانگهي اين سخن ابن كلبي كه گفته است عثمان مخنّث بود ، بدين معني است كه وي در ظرافت و سخن گفتن به زنها مي مانست نه آن كه عملاً مخنّث بود ـ چنان كه نويسنده آورده است ـ .
نويسنده در طعن عايشه ، سخن ابن رجب [ به همين شكل آورده است ] برسي را آورده كه گفته است : « عايشه چهل دينار از راه خيانت به دست آورده بود » ( مشارق انوار اليقين ، ص 86 ) .
پاسخ وي آن است كه اين حديث را رجب برسي به طريق مرسل
|
232 |
|
نقل كرده است ، و جز او اين حديث را با سندي آورده اند كه نام علي بن حسين مقري كوفي و محمّد بن حليم تمار و مخول بن ابراهيم و زيد بن كثير جمحي در اين سند ديده مي شود كه همگي ناشناس هستند و در كتب رجال نامي از آنها ديده نمي شود .
با چشمپوشي از سند اين روايت ، مقصود از خيانت در اينجا روي آوردن به فحشا نيست ـ چنان كه توهّم مي شود ـ ، زيرا خيانت در برابر امانت است و آن عبارت از اين است كه پولي بناحق گرفته شود و هزينه گردد .
خيانت هر زن بسته به وضع اوست ، گاهي با پول است گاهي با جز پول .
ابن حجر عسقلاني در شرح حديث بخاري مي گويد : در عبارت « اگر حوّاء نمي بود ، هيچ زني به همسرش خيانت نمي كرد » اشارتي است به آنچه حواء براي آدم آراست تا از شجره ممنوعه بخورد تا آنكه سرانجام چنين شد . مفهوم خيانت حوّاء در اينجا آن است كه وي آراستگي ابليس براي خود را پذيرفت تا آنكه آن را براي آدم نيز آراست ، و چون حوّاء مادر دختران آدم است زنان در زايمان و جنبيدن رگ بدو شباهت دارند . لذا تقريباً هيچ زني از خيانت رفتاري و گفتاري نسبت به همسرش در امان نيست ، ولي مقصود از خيانت در اينجا پرداختن به زنا نيست ، هرگز چنين نيست ، ولي چون حوّا به شهوتِ نفس در خوردن ميوه درخت ممنوع گراييد و آن را براي آدم آراست ، همين [ عمل او ] خيانت به آدم شمرده مي شود ، ولي زناني كه پس از حوّاء زاده شدند خيانت هر يك متناسب با وضع آنها خواهد بود »
|
233 |
|
( فتح الباري ، ج 6 ، ص 283 ) .
از همين رو خداوند سبحان مي فرمايد كه زن نوح و زن لوط هر دو به شوهرشان خيانت كردند : ( ضَرَبَ اللهُ مَثَلاً لِلَّذِينَ كَفَرُوا امْرَاَتَ نُوح وَامْراَتَ لُوط كانَتا تَحتَ عَبْدَيْنِ مِن عِبادِنا صالحَينِ فَخانَتاهُماً فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللهِ شَيْئاً وَقيلَ ادْخُلا النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ ) ( 1 ) .
بي هيچ گماني مقصود از خيانت در اينجا ارتكاب فحشا نيست ، زيرا زنان پيامبران ، حتّي كساني از ايشان كه اهل دوزخ باشند ، از اين گناه بركنارند .
بگذريم كه اين خبر ، خيانت را به عايشه نسبت نداده است و آن پول را گرد آمده از خيانت دانسته است ، در حالي كه خائن ، جز كسي است كه در اين روايت آمده است . چه بسا خيانت در مال ـ اگر خبر را درست هم بدانيم ـ از غير عايشه سر زده باشد .
و باز شگفتي از نويسنده اي كه مي كوشد شيعه را با خبري چنين ضعيف مخدوش كند كه مفهوم آن را نفهميده است و از ديدن بسياري احاديث آشكار ديگر غفلت ميورزد ؛ احاديث خجالت آوري كه اهل سنّت در منابع موثّق خود آورده اند و همه را صحيح دانسته اند . در همين روايات به عايشه اموري زشت همچون زنا نسبت داده شده كه جزئيات آن را نيز در حديث معروف افك آورده اند .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ تحريم / 10 ؛ خدا براي كساني كه كفر ورزيده اند زن نوح و زن لوط را مَثَل آورده [ كه ] هر دو در نكاح دو بنده از بندگان شايسته ما بودند و به آنها خيانت كردند ، و كاري از دست [ شوهران ] آنها در برابر خدا ساخته نبود . و گفته شد : « با داخل شوندگان داخل آتش شويد . »
|
234 |
|
ابوبكر بن ابي شيبه به سند خود از عايشه آورده است كه وي كنيزكي را مي آراسته و او را مي گردانده و مي گفته : شايد كه به وسيله او جوانان قريش را شكار كنيم ( المصنّف ، ج 4 ، ص 49 ) .
و اخباري از اين دست كه بازگفت آن نيكو نيست .
نويسنده مي پرسد : اگر خلفاي سه گانه چنين ويژگيهايي داشته اند چرا اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) با آنها بيعت كرده است ؟ و چرا در مدّت خلافت آنها با ايشان رايزني مي كرد ؟ آيا از آنها مي ترسيد ؟ پناه بر خدا .
پاسخ وي آن است كه از اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) ثابت نشده است كه با طيب خاطر و از سرِ اختيار و اعتقاد با اين گروه بيعت كرده باشد ، حتّي در صحيح بخاري و مسلم آمده است كه اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) شش ماه از بيعت با ابوبكر سر باز مي زد ، و در حديثي طولاني عايشه مي گويد : فاطمه ( عليها السلام ) ، دختر پيامبر ( صلي الله عليه وآله ) ، كس نزد ابوبكر فرستاد و ارث خود از رسول خدا را خواهان شد كه خداي در مدينه و فدك ، فيءِ پيامبر گردانده بود ، و نيز آنچه از خمس خيبر باقي مانده بود .
تا آنجا كه مي گويد : « ابوبكر از دادن چيزي از اينها به فاطمه خودداري كرد . فاطمه از ابوبكر رنجيد و از او كناره گرفت و تا دمِ مرگ ديگر با او سخن نگفت . فاطمه ( عليها السلام ) پس از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) تنها شش ماه زيست و چون رحلت كرد همسرش علي ( عليه السلام ) او را شبانه به خاك سپرد و ابوبكر را از اين امر مطلع نساخت و علي ( عليه السلام ) بر پيكر ايشان نماز گزارْد . تا فاطمه در قيد حيات بود ، مردم توجهي به علي داشتند و پس از رحلت ايشان ، علي مردم را ديد كه تغيير كردند و نسبت به وي بي توجه شدند ؛
|
235 |
|
از اين رو علي درصدد سازش و بيعت با ابوبكر برآمد در حالي كه در
طول آن چند ماه با او بيعت نكرده بود » ( صحيح بخاري ، ج 3 ، ص1286 ؛ صحيح مسلم ، ج 3 ، ص 1380 ) .
اينك ما از نويسنده و ديگران مي پرسيم : چرا اميرالمؤمنين ( عليه السلام ) در طول اين مدّت از بيعت با ابوبكر سرباز مي زد ؟
اگر او را شايسته خلافت مي ديد و با او بيعت نمي كرد كه شقّ عصاي مسلمانان كرده و از وظيفه اي از وظايف مهم ديني شانه خالي كرده است ، يا در همه اين مدّت او را شايسته خلافت نمي ديد و بعد اين شايستگي ، پس از شش ماه ، بر او اثبات شد ؟
اگر بپذيريم كه امام ( عليه السلام ) با اين گروه بيعت كرده شايد كه از بهر وحدت كلمه و زدودن دشمني و از هراس آن بوده كه مباد نو مسلمانان به كفر بازگردند و نفاق بار ديگر سر بر دارد ، پس بيعت با اين هدف بر شايستگي آنها به خلافت و استحقاقشان به فرمانروايي دلالت ندارد ، بلكه هدف از آن ، دفع افسد به فاسد بوده است .
نويسنده مي گويد : كليني آورده است كه : « همه مردم زنازاده هستند ، يا گفته : بدكاره هستند مگر شيعيان ما » ( روضه ، ج 8 ، ص 135 ) .
پاسخ وي آن است كه اين حديث سندي ضعيف دارد ، زيرا در اين سند نام علي بن عبّاس ديده مي شود كه همان خراذيني يا جراذيني است كه تضعيف شده است ( 1 ) . نيز نام حسن بن عبدالرحمان ديده مي شود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ رجال نجاشي ، ج 2 ، ص 78 ؛ رجال ابن غضائري ، ص 79
|
236 |
|
كه در كتب رجال نيامده است .
با ناديده گرفتن سند اين روايت ، علماي اماميه به درستيِ نكاح كافران و مخالفان باور دارند و ديگر چگونه مي توان آنها را زنازاده خوانْد !
سيّد مرتضي ( قدس سره ) مي گويد : « ازدواج ناصبي و مخالف شيعه با يكديگر درست است . . . پس چگونه مي توانيم به فسخ عقد نكاح مخالفان معتقد باشيم در حالي كه ما و پيش از ما ائمّه ( عليهم السلام ) و شيوخ ما آنها را به پدرانشان نسبت داده اند و آنها را به نام پدرانشان مي خوانده اند » ( رسائل سيدمرتضي ، ج 1 ، ص 400 ) .
اشكالي ندارد كه نظر خواننده ارجمند را به اين مهم جلب كنيم كه نويسنده حديثي را كه آورده ـ چون هميشه ـ تحريف كرده است ، زيرا عبارت آمده در حديث چنين است : ( مردم همگي فرزندان روسپيان هستند مگر شيعيان ما ) ، و در حديث زنازاده نيامده ، و البتّه تفاوت است ميان اينكه مردمان زنازاده باشند يا فرزندان روسپيان ، زيرا زنازادگان كساني هستند كه از زنا زاده شده اند در صورتي كه اگر مادر آنها روسپي باشد لزوماً نبايد تولّد آنها از زنا بوده باشد ، زيرا چه بسا از مادري روسپي زاده شده باشند كه ازدواجي صحيح داشته است .
اگر به درستيِ اين حديث قائل شويم شايد مقصود از ( بغي ـ روسپي ) كنيزكان باشند ، زيرا به كنيز ، روسپي نيز گفته مي شود ، خواه فاحشه باشد يا نه .
ابن اثير در النهايه مي گويد : « به كنيز ، روسپي نيز گفته مي شود حتّي اگر نكوهش او در نظر نباشد ، اگر چه اين واژه در اصل نكوهش است »
|
237 |
|
( النهاية في غريب الحديث والاثر ، ج 1 ، ص 144 ) .
شايد امام ـ اگر اين حديث درست باشد ـ گروه خاصّي را اراده كرده كه مادرانشان اِماء ( كنيزكان ) دانسته شده ، و از ميان آنها گروهي را استثنا كرده كه شيعه اهل بيت ( عليهم السلام ) هستند و خدا داناتر است .
نويسنده ادّعا مي كند شيعيان ريختن خون اهل سنّت و دست اندازي به اموال ايشان را روا مي دانند . او به شماري روايات استشهاد مي كند كه يكي از آنها را داوود بن فرقد آورده كه مي گويد : « به امام صادق ( عليه السلام ) عرض كردم : درباره كشتن ناصبيها چه مي گويي ؟ فرمود : خونشان حلال است ، ولي من نگران تو هستم ، اگر توانستي ديوار را بر سر او خراب كني يا در آب غرقش سازي كه عليه تو گواهي ندهد چنين كن » ( وسائل الشيعه ، ج 18 ، ص 463 ) .
پاسخ نويسنده چنين است كه علماي شيعه ريختن خون اهل سنّت و دست اندازي به اموال ايشان را روا نمي دانند ـ چنان كه گفته آمد ـ . حديثي كه نويسنده بدان استشهاد مي كند بر روا بودن خون ناصبيان دلالت دارد و ناصبي كسي است كه آشكارا با اهل بيت ( عليهم السلام ) دشمني ورزد ، و چنان كه گفته شد ، هر سنّي ناصبي نيست و دليل نويسنده با مدّعاي او مغاير است و ما پيشتر درباره اين مسأله سخن گفتيم و ديگر نيازي به بازگفت آن نيست .
نويسنده مي گويد : كتابهاي تاريخي پيرامون ماجراي بغداد پس از ورود هولاكوخان به ما سخنها مي گويد . او بزرگ ترين كشتاري را كه تاريخ مي شناسد به راه انداخت چندان كه آب دجله از فراوانيِ كشتگان
|
238 |
|
سنّيان رنگ خون گرفت و در دجله ، جويهايي از خون روان شد تا جايي كه رنگ به قرمزي گراييد و بار ديگر از فراواني كتابهايي كه بدان انداخته شد كبود گشت و اينها همه به سبب دو وزير قصير [ به همين شكل آمده است ] طوسي و محمد بن علقمي صورت پذيرفت ، زيرا اين دو وزيران عبّاسي بودند و هر دو شيعي . . .
پاسخ وي آن است كه سزاوار بود نويسنده منابع اين داستان را كه بدان اعتماد كرده مي آورْد و اسناد صحيح آن را ثبت مي كرد تا اتّهام ابن علقمي وزير و نصيرالدين طوسي در واداشتن هولاكوخان به حمله به بغداد صَحّت مي يافت ، امّا جار و جنجالي كه دشمنان اسلام به راه مي اندازند و بدون تحقيق و اثبات ، آنها را حقيقت به شمار مي آورند ، در مقام بحث علمي پذيرفتني نيست .
معروف است كه در پايان حكومت عبّاسي تركها ، مماليك ، زنان و ديگران بر آن چيره بودند و خليفه عبّاسي تنها نامي بوده است بدون توانِ حلّ و فصل قضايا ، و خليفه صرفاً سرگرم عيش و عشرت و باده گساري و گردن فرازي و ديگر تباهيهاي آشكاري بود كه در پس فروپاشي حكومت عباسي ، عامل حقيقي به شمار مي آيد ، نه صرفاً نامه نگاريهايي كه ابن علقمي ـ كه آنها او را رافضي خوانده اند ـ بدان پرداخت و گناهان خلفاي عباسي را به گردن او و گناهان او را به گردن شيعيان انداختند .
ذهبي يادآور مي شود كه مؤيد الدين بن علقمي مي خواسته با شمشير تاتارها از سُنّيان و شيعيان و يهوديان و مسيحيان انتقام كشد . ذهبي مي گويد : « ابوبكر بن مستعصم و دويدار صغير دست سُنّيان را
|
239 |
|
چنان بازگذاشتند كه كرخ به يغما رفت و بلايي بس بزرگ بر شيعيان فرود آمد و بدين سبب مؤيد الدين چنان به خشم آمد كه بر آن شد تا با شمشير تاتارها نه تنها از سُنّيان كه از شيعيان ، يهوديان و مسيحيان نيز كين كِشد » ( سير اعلام النبلاء ، ج 23 ، ص 362 ) .
بگذريم كه نقش ابن علقمي به گفته ابن عبري ـ متوفاي سال 685 هجري و از هم روزگاران رويدادهاي فروپاشيِ بغداد ـ با آنچه پاره اي ازتاريخ نويسان اهل سنّت نگاشته اند كاملاً ناسازگاري دارد . او مي گويد : « چون هولاكوخان اين دژها ـ دژهاي اسماعيليه ـ را گشود پيكي نزد خليفه فرستاد و او را به سبب كوتاهي در فرستادن نيروهاي كمكي نكوهيد . آنها با ابن علقمي وزير رايزني كردند كه چه كنند . او گفت : چاره اي نيست مگر آنكه اين سلطان ستم پيشه را راضي كنيم پول و ارمغان و تحفه به هولاكو و پيرامونيان او دهد و چون توشه راه را برگرفتند دويدار صغير و يارانش گفتند : « وزير ، كار خود را با تاتارها سامان مي دهد و بر آن است كه تا ما را بديشان تسليم كند ، پس اجازه اين كار را به او نده » ، و اين چنين بود كه خليفه از فرستادن ارمغانهاي بسيار منصرف شد وبه كالاي اندكي بسنده كردكه ارزشي براي هولاكو نداشت . هولاكو خشمگين شد و گفت : يا بايد خود او بيايد يا يكي از اين سه تن را فرستد : وزير يا دويدار و يا سليمان شاه . خليفه بديشان دستور داد نزد هولاكو روند ، ولي آنها نپذيرفتند . . . و خليفه كس ديگر را فرستاد ، ولي دو وزير اين كار را مفيد نديدند » ( تاريخ مختصر الدول ، ص269 ) .
چنين پيداست كه متّهم كردن ابن علقمي وزير به سبب حسدورزي
|
240 |
|
و اختلاف مذهب ميان پَسر خليفه و دويدار بوده نه به سبب آنكه
ابن علقمي با هولاكو نامه نگاري كرده و او را به گرفتن بغداد واداشته
باشد .
بسيار دور است كه ابن علقمي بكوشد از اهل سنّت انتقام گيرد و بدون هيچ پيماني در رها كردن شيعيان ، با هولاكو نامه نگاري كند كه به بغداد در آيد ، زيرا ما هيچ يك از اهل سنّت ـ حتّي غير منصفان ايشان ـ را نديده ايم كه گفته باشد هولاكو با ابن علقمي در اين باره پيمان بسته است ، يا كساني را كه تاتارها به قتل رساندند تنها از سُنّيها بوده اند .
از اين گذشته سپاه خلافت عبّاسي كجا بوده اند و سرداران سپاه و دولتمردان كجا بوده اند ؟ و ابن علقمي چگونه توانسته است عقل اين همه را به بازي بگيرد تا هولاكو بتواند به بغداد در آيد و بي هيچ پايداري قابل ذكري آن را به اشغال در آورَد ؟
همه اين نكات بر آن تأكيد دارد كه ابن علقمي از اتّهامها و افتراهايي كه بدو زده اند بر كنار است و دليل فروپاشي خلافت عبّاسي غرق بودن خلفا در عيش و عشرت و شهوتراني و سپردن امور خلافت به مماليك و تركها و زنان و خادمان بوده است .
امّا در باره نصيرالدين طوسي ( قدس سره ) نشنيده ام كسي او را به خيانت پردازي متهم كرده باشد يا او را عامل چيرگي تاتارها بر بغداد معرفي كرده باشد ـ چنان كه ابن علقمي را بدان متّهم كردند ـ و نمي دانم نويسنده اين سخن را از كجا آورده است ؟
آري ، ابن كثير مي گويد : « نصيرالدين طوسي با هولاكو همراه بوده ، امّا چنين سخني نگفته كه وي در ماجراي بغداد دست داشته است . او
|
241 |
|
مي گويد : نصيرطوسي محمّد بن عبدالله طوسي « مولي نصيرالدين » خوانده مي شد ، چنان كه گاهي او را « خواجه نصيرالدين » نيز مي خواندند . او در جواني سرگرم تحصيل شد و دانش پيشينيان را به نيكي حاصل كرد و در اين عرصه علم كلام را تصنيف كرد و اشارات ابن سينا را شرح كرد و وزير دژبانان اسماعيليِ اَلَموت گشت و انگاه وزير هولاكو شد و در رويداد بغداد همراه او بود . برخي گمان كرده اند وي به هولاكو سفارش كرده خليفه را به قتل رسانَد ، و خدا داناتر است . به نظر من چنين كاري از خردمند فرزانه اي سر نمي زند . برخي از بغداديان او را ياد كرده و وي را ستوده و گفته است : او خردمند ، فرزانه و نيكو رفتار بود » ( البداية و النهايه ، ج 13 ، ص 283 ) .
نويسنده مي گويد : اين باب را با سخني فراگير و جامع از سيدنعمت الله جزايري در باره حكم نواصب ( اهل سنّت ) به پايان مي برم . او مي گويد : « آنها بنا به اجماع علماي شيعه اماميه كافراني نجس هستند و بدتر از يهوديان و مسيحيان . از نشانه هاي نواصب آن است كه در امامت ، غير علي را بر او مقدّم مي دارند » ( الانوار النعمانية ، ص 206 و 207 ) .
پاسخ وي آن است كه چنان كه پيشتر توضيح داديم ، نواصب كساني هستند كه آشكارا به دشمني و كينه توزي اهل بيت ( عليهم السلام ) بر مي خيزند و مقصود از ايشان ـ چنان كه نويسنده بر آن اصرار ميورزد ـ اهل سنّت نيست و نويسنده سخن سيّد نعمت الله جزايري را تحريف بسيار كرده و آن را به گونه اي كاملاً متفاوت آورده است . اينك سخن
|
242 |
|
سيّد جزائري پيرامون نواصب . او مي گويد : « ناصبي و وضع و حال و احكام مربوط به او با بيان دو مسأله ممكن است :
اوّل : در بيان مفهوم ناصب كه در اخبار رسيده است وي نجس است و از يهوديان ، مسيحيان و زرتشتيان بدتر است و بنا به اجماع علماي شيعه اماميه ( رضوان الله عليهم ) كافري است نجس . آنچه بيشتر اصحاب برآنند اين است كه مراد از آن كسي است كه دشمنيِ اهل بيت محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) را نصب كند و آشكارا بديشان كينه توزد ، چنان كه در مورد خوارج و شماري از ساكنان ماوراء النهر چنين است . علماي شيعه اماميه ، احكام باب طهارت ، نجاست ، كفر ، ايمان ، جواز نكاح و عدم جواز نكاح با ناصب را بدين مفهوم ترتيب داده اند .
تا آنجا كه مي گويد : از پيامبر ( صلّي الله عليه وآله ) روايت شده نشانه نواصب آن است كه غير علي را بر او پيشي مي دهند و اين ويژگي عمومي است نه خصوصي . و مي توان آن را به مسأله اول باز گرداند كه مقصود از آن مقدّم داشتن غير علي بر علي است براساس اعتقاد و جزم ، تا مقلّدان و مستضعفان از اين محدوده بيرون شوند ، زيرا مقدّم داشتن اين عده غير علي را بر او از تقليد علما ، پدران و نياكان ايشان ناشي شده وگرنه آنها براي يافتن آگاهي و قطعيت در اين زمينه ، راهي ندارند » ( الانوار النعمانيه ، ج 2 ، ص 306 و 307 ) .
سخن سيد نعمت الله جزايري ( قدس سره ) روشن است ، زيرا او تصريح مي كند كه مذهب بيشتر علماي اماميه آن است كه « ناصب » كسي است كه به اهل بيت ( عليهم السلام ) آشكارا دشمني و بغض ورزد . او روايت مورد بحث را چنين توجيه مي كند . مقدّم داشتنِ مستلزمِ نصب آن است كه بر اعتقاد و
|
243 |
|
قطعيت استوار باشد و بيشتر سنّيان مقلّد علماي خود هستند ، لذا ديگر نمي توان بر آنها حكم نواصب جاري دانست .
نويسنده ادّعا مي كند كه كينه توزي شيعه به اهل سنّت بي نظير است ، و به همين سبب فقهاي اماميه دروغ بستن و وارد آوردن تهمت به اهل سنّت را اجازه داده اند و روا دانسته اند بديشان افترا زنند و به بي آبرويي توصيفشان كنند .
پاسخ به نويسنده چنين است كه اين نيز از دروغهاي آشكار است و از همين رو نويسنده براي اين افتراي خود حتي يك فتوا از عالمي در ميان علماي شيعه نمي آورَد كه دروغ بستن بر اهل سنت و تهمت وارد آوردن بديشان را روا شمرده باشد ، با آنكه عادت نويسنده چنين است كه براي پندارهاي خود نصوصي را حجّت مي آورَد كه در ميان احاديث شيعه و سخن علماي شيعي بدان دست يافته است .
علماي شيعه در كتب خود دروغ را مطلقاً حرام دانسته اند و تنها آن را در دو موقعيت منحصر جايز دانسته اند : هنگام ترس بر جان و مال و هنگام سامان دادن به رابطه دو مؤمن .
دو سيّد بزرگوار آية الله حكيم و آية الله خويي ( قدّس سرّهما ) مي گويند : دروغ حرام است ، و دروغ يعني خبردادن از چيزي كه واقعيّت ندارد و سخن چه در مقام جدّ باشد يا شوخي ، در حرمتِ آن تفاوتي ايجاد نمي كند . . . چنان كه جايز است براي دفع ضرر از جان يا از مؤمني نه تنها دروغ گفت ، بلكه مي توان به دروغ سوگند ياد كرد ، و مي توان براي سازش دادن ميان مؤمنان دروغ گفت و احوط استحبابي
|
244 |
|
آن است كه در صورت عدم امكان توريه به همين دو شكل بسنده شود » ( منهاج الصالحين [ آية الله ] حكيم ، ج 2 ، ص 15 ؛ منهاج الصالحين [ آية الله ] خويي ، ج 2 ، ص 10 ) .
اين فتاواي علماي شيعه است كه اگر هراس از درازگويي نبود بيش از اينها مي آورديم .