بخش 3

اصل چهل و#160;چهارم#160;: اصل چهل و#160;پنجم#160;: اصل چهل و#160;ششم#160;: اصل چهل و#160;هفتم#160;: اصل چهل و#160;هشتم#160;: اصل چهل و#160;نهم#160;: اصل پنجاهم#160;: اصل پنجاه و#160;یکم#160;: اصل پنجاه و#160;دوم#160;: اصل پنجاه و#160;سوم#160;: اصل پنجاه و#160;چهارم#160;: اصل پنجاه و#160;پنجم#160;: اصل پنجاه و#160;ششم#160;: اصل پنجاه و#160;هفتم#160;: اصل پنجاه و#160;هشتم#160;: اصل پنجاه و#160;نهم#160;: اصل شصتم#160;: اصل شصت و#160;یکم#160;:

منشور عقايد اماميه

منشور عقايد اماميه

بخش چهارم كليات عقايد 3


عدل الهى

اصل چهل و چهارم

همه مسلمانان خدا را عادل مى دانند ، و عدل يكى از صفات جمال الهى است . و پايه اين اعتقاد آن است كه در قرآن ، هرگونه ظلم از خدا نفى شده و او به عنوان « قائم به قسط » ياد گرديده است ، چنانكه مى فرمايد :

 إِنَّ اللهَ لاَ يَظْلِمُ مِثْقَالَ ذَرَّة (1)

خدا به اندازه ذرّه اى ستم نمى كند .

و نيز مى فرمايد :

 إِنَّ اللهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً (2)

خدا هرگز به مردم ستم نمى كند .

نيز مى فرمايد :

 شَهِدَ اللهُ أَنَّهُ لاَ إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِكَةُ وَأُولُوا الْعِلْمِ قَائِماً بِالْقِسْطِ (3)

خدا ، فرشتگان و صاحبان دانش گواهى مى دهند كه جز او خدايى نيست ، و او قائم به قسط است .


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ نساء/40 .
2 ـ يونس/44 .
3 ـ آل عمران/18 .

گذشته از آيات ياد شده ، عقل نيز به روشنى بر عدل الهى داورى مى كند . زيرا عدل ، صفت كمال است و ظلم صفت نقص ; و عقل بشر حكم مى كند كه خداوند همه كمالات را دارا بوده و از هرگونه عيب و نقصى در مقام ذات و فعل مننزه است .

اصولاً ظلم و ستم ، همواره معلول يكى از عوامل زير است :

1 . فاعل ، زشتى ظلم را نمى داند ( ناآگاهى ) .

2 . فاعل زشتى ظلم را مى داند ولى از آنجا عدل ناتوان است يا به آن ظلم نيازمند است ( عجز و نياز ) .

3 . فاعل زشتىِ ظلم را مى داند و بر انجام عدل نيز تواناست ، ولى چون شخصى حكيم نيست از انجام كارهاى ناروا باكى ندارد ( جهل و سفاهت ) .

بديهى است كه هيچيك از عوامل مزبور در خداوند راه ندارد ، و لذا افعال الهى ، همگى عادلانه و حكيمانه است .

استدلال فوق در حديثى كه از پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) روايت شده آمده است(1) ، شيخ صدوق روايت مى كند : فردى يهودى نزد پيامبر آمد و پرسشهايى را مطرح ساخت كه از آن جمله راجع به عدل الهى بود . پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در وجه اينكه خداوند ظلم نمى كند فرمود :

لِعِلْمِهِ بِقُبْحِهِ وَإسْتِغنائه عَنْهُ .

خداوند چون به زشتى ظلم آگاه است ، و نيازى نيز به آن ندارد ، لذا ظلم نمى كند(2)

متكلمان عدليه هم در بحث عدل الهى به اين استدلال تمسك نموده اند(3)

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ توحيد صدوق ، باب الأطفال ، ذيل حديث 13 ( ص 397 ـ 398 ) .
2 ـ در دعاى روز جمعه آمده است : « وإنّما يعجل من يخاف الفوت وإنّما يحتاج إلى الظلم ، الضعيف » .
3 ـ كشف المراد ، ص 305 .

با توجه به اين آيات ، مسلمانان بر عدل الهى اتفاق نظر دارند ، ولى در تفسير عدل خداوند اختلاف داشته و هر كدام يكى از دو نظريه زير را برگزيده اند :

الف ـ عقل انسان حسن و قبح افعال را درك كرده ، فعل حَسَن را نشانه كمال فاعل ، و فعل قبيح را نشانه نقص او مى داند . خداوند نيز از آنجا كه بالذات واجد همه كمالات وجودى است ، لذا فعل وى كامل و پسنديده است و ذات اقدسش از هرگونه فعل قبيح پيراسته خواهد بود .

يادآورى اين نكته لازم است كه عقل هرگز در باره خدا حكمى صادر نمى كند و نمى گويد خدا « بايد » عادل باشد ، بلكه كار خرد در اينجا كشف واقعيت فعل خداوند است . يعنى با توجه به كمال مطلق ذات حق و پيراستگى وى از هرگونه نقص ، كشف مى كند كه فعل او نيز در غايت كمال بوده و از نقص پيراسته است ، و در نتيجه با بندگانش به عدل رفتار خواهد كرد . آيات قرآنى ياد شده نيز ، در حقيقت مؤيّد و مؤكّد چيزى است كه انسان از طريق عقل درك مى كند ، و اين همان مسئله اى است كه در علم كلام اسلامى به آن « حسن و قبح عقلى » گفته مى شود ، و طرفداران اين نظريه را « عدليّه » مى نامند كه در پيشاپيش آنان اماميه قرار دارند .

ب ـ در برابر اين نظريه ، نظريه ديگرى وجود دارد كه مدّعى است عقل و خرد انسان از شناخت حسن و قبح افعال ـ حتى به صورت كلى ـ عاجز و ناتوان است ، و يگانه راه شناخت حسن و قبح افعال ، وحى الهى است ! آنچه كه خدا به انجام آن ، دستور دهد حسن است ، و آنچه كه از آن نهى كند قبيح . بر پايه اين نظريه ، چنانچه خدا فرمان دهد بيگناهى را به دوزخ بيفكنند يا گنهكاى را به پشت برند ، عين حُسن و عدل خواهد بود ! اين گروه مى گويند اگر خدا را به عدل


توصيف مى كنيم صرفاً از اين جهت است كه در كتاب آسمانى چنين صفتى وارد شده است .

اصل چهل و پنجم

از آنجا كه مسئله حسن و قبح عقلى پايه بسيارى از عقايد ما شيعيان است ، ذيلاً به صورت فشرده به دو دليل از دلايل متعدد آن اشاره مى كنيم :

الف ـ هر انسانى ، پيرو هر مسلك و مرامى باشد و در هر نقطه از نقاط جهان زندگى كند ، زيبايى دادگرى و زشتى ستم ، و همچنين زيبايى عمل به پيمان و زشتى پيمان شكنى و حسن « پاسخ نيكى را به نيكى دادن » و قبح « در برابر نيكى بدى كردن » را درك مى كند . مطالعه تاريخ بشر به اين حقيقت گواهى مى دهد ، و تاكنون ديده نشده است كه انسان عاقلى اين مطلب را انكار نمايد .

ب ـ چنانچه فرض كنيم عقل از درك حسن و قبح افعال بكلى ناتوان است ، و انسانها بايد در شناخت حسن و قبح همه افعال ، به شرع مراجعه كنند ، ناگزير بايد بپذيريم كه حتى حسن و قبح شرعى نيز قابل اثبات نيست . زيرا اگر فرض كنيم شارع از حُسن يك فعل و زشتى فعل ديگر خبر دهد ، ما نمى توانيم از اين خبر ، به حسن و قبح آنها پى ببريم ، مادام كه احتمال كذب در اين سخن او مى دهيم . مگر اينكه قبلاً زشتى كذب و منزه بودن شارع از اين صفت زشت اثبات شده باشد ، و آن هم جز از طريق عقل امكان پذير نيست(1)

گذشته از اين ، از آيات قرآنى استفاده مى شود كه عقل بشر بر درك حسن

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ عبارت محقق طوسى در تجريد الاعتقاد ناظر به اين برهان است ، آنجا كه گفته است : « ولانتفائهما مطلقاً لو ثبتا شرعاً » : اگر راه اثبات حسن و قبح منحصر در شرع باشد ، حسن و قبح افعال به كلى منتفى مى شود نه شرعاً و نه عقلاً ثابت نمى شود .

و قبح پاره اى افعال توانا است . از اينروى خداى متعال خرد و وجدان آنان را به داورى مى خواند ، چنانكه مى فرمايد :

 أَفَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُـجْرِمِينَ * مَا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ (1)

آيا افراد مطيع را با مجرمان برابر مى نهيم ؟ شما را چه شده است ، چگونه داورى مى كنيد ؟ !

نيز مى فرمايد :

 هَلْ جَزَاءُ الاِْحْسَانِ إِلاَّ الاِْحْسَانُ (2)

آيا پاداش احسان چيزى جز احسان است ؟

در اينجا سؤالى مطرح است كه لازم است به آن پاسخ گوييم . خدا در قرآن مى فرمايد :

 لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ (3)

خدا در مورد كارى كه انجام مى دهد مور سؤال واقع نمى شود و اين انسانها هستند كه مورد بازخواست قرار مى گيرند .

اكنون سؤال مى شود خداوند خود را برتر از آن مى داند كه از وى سؤال شود . بنا بر اين هر فعلى از او صادر شود مورد بازخواست قرار نمى گيرد ، در حاليكه بنا بر حسن و قبح عقلى اگر فرضاً خدا فعل قبيحى را انجام دهد ، مورد سؤال قرار مى گيرد كه چرا انجام داد ؟

پاسخ : علت اينكه خدا مورد سؤال قرار نمى گيرد اين است كه او حكيم است و از فاعل حكيم هيچگاه فعل ناروا سر نمى زند ، و پيوسته حكمت ملازم با

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ قلم/35 ـ 36 .
2 ـ رحمن/60 .
3 ـ انبياء/23 .

حسن فعل است ، بنا بر اين موضوعى براى سؤال باقى نمى ماند .

اصل چهل و ششم

عدل الهى در تكوين و تشريع و جزا تجليات گوناگونى دارد ، كه ذيلاً به شرح هر يك مى پردازيم .

الف ـ عدل تكوينى : خداوند به هر موجودى آنچه را كه شايستگى آن را دارد عطا مى كند ، و هرگز استعدادها را در مقام افاضه و ايجاد ناديده نمى گيرد .

قرآن مى فرمايد :

 رَبُّنَا الَّذِي أَعْطَى كُلَّ شَيْء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى (1)

پروردگار ما كسى است كه نيازهاى وجودى هر چيزى را به او عطا كرده و او را هدايت مى كند .

ب ـ عدل تشريعى : خدا انسان را كه شايستگى كسب كمالات معنوى را دارد ، با فرستادن پيامبران و تشريع قوانين دينى هدايت مى كند ، و نيز انسان را به آنچه خارج از توان او است تكليف نمى كند . چنانكه مى فرمايد :

 إِنَّ اللهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالاِْحْسَانِ وَإِيتَاءِ ذِي الْقُرْبَى وَيَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (2)

خدا به دادگرى و نيكى و دستگيرى از نزديكان فرمان مى دهد ، و از فحشا و كار ناروا و ستم نهى مى كند ، شما را پند مى دهد باشد كه متذكر شويد . از آنجا كه عدل و نيكى و دستگيرى از بستگان ، مايه كمال انسان ، و آن سه فعل ديگر مايه سقوط اوست ، سه فعل نخست را واجب ساخته و از سه فعل اخير نهى كرده است .


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ طه/50 .
2 ـ نحل/90 .

همچنين در باره اينكه تكليف الهى فراتر از توان انسان نيست مى فرمايد :

 لاَ يُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا (1)

خدا هيچ انسانى را جز به مقدار توانش تكليف نمى كند .

ج ـ عدل جزايى : خدا هرگز به مؤمن و كافر ، و نيكوكار و بدكار ، از نظر پاداش و كيفر يكسان نمى نگرند ، بلكه هر انسانى را مطابق استحقاق و شايستگى او ، پاداش و كيفر مى دهد . بر همين اساس ، تا تكاليف خود را از هر طريق پيامبران به انسانها ابلاغ نكند و به اصطلاح اتمام حجت ننمايد ، هرگز آنها را مؤاخذه نمى كند ، چنانكه مى فرمايد :

 وَمَا كُنَّا مُعَذِّبِينَ حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولاً (2)

تا پيامبرى را نفرستيم ، هرگز عذاب نمى كنيم .

و نيز مى فرمايد :

 وَنَضَعُ الْمَوَازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيَامَةِ فَلاَ تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً (3)

در روز رستاخيز ترازوهاى عدل را برپا مى داريم ، پس به هيچ كس كمترين ستمى نمى شود .

اصل چهل و هفتم

خدا انسان را آفريد و براى آفرينش او هدفى است . هدف از آفرينش انسان نيز همان رسيدن به كمال مطلوب انسانى است كه در سايه عبادت و بندگى خدا تحقق مى يابد . هرگاه هدايت و پذيرش انسان به چنين هدف در گرو انجام

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ مؤمنون/62 .
2 ـ اسراء/15 .
3 ـ انبياء/47 .

مقدماتى از طرف خداوند باشد ، خدا آن مقدمات را انجام مى دهد و در غير اين صورت ، آفرينش انسان فاقد هدف خواهد بود . از اين روى پيامبران را براى هدايت بشر ارسال نموده ، و بينات و معجزات خود را در اختيار آنان قرار داده است . همچنين براى ترغيب بندگان به اطاعت و تحذير آنان از معصيت ، در متن پيامهاى خويش وعده و وعيد قرار داده است .

آنچه گفته شد خلاصه اى از « قاعده لطف » در كلام « عدليه » است كه خود از فروع قاعده حسن و قبح به شمار رفته و مبناى بسيارى از مسائل اعتقادى است .


قضا و قدر

اصل چهل و هشتم

قضا و قدر از عقايد قطعى اسلامى است كه در كتاب و سنت وارد شده و دلايل عقلى نيز آن را تأييد مى كند .

آيات در باره قضا و قدر بسيار است كه ذيلاً به برخى از آنها اشاره مى كنيم .

قرآن در باره قدر مى فرمايد :

 إِنَّا كُلَّ شَيْء خَلَقْنَاهُ بِقَدَر (1)

هر چيزى را به اندازه آفريده ايم .

همچنين مى فرمايد :

 وَإِن مِّن شَيْء إِلاَّ عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَمَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَر مَعْلُوم (2)

چيزى نيست مگر اينكه گنجينه هاى آن نزد ما است ، و ما جز به مقدار معلوم آن را فرو نمى فرستيم .

در باره قضا نيز مى فرمايد :


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ قمر/49 .
2 ـ حجر/21 .

 وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ (1)

هرگاه اراده قطعى خداوند به چيزى تعلق بگيرد ، به او مى گويد باش ، پس آن چيز موجود مى شود .

و نيز مى فرمايد :

 هُوَ الَّذِي خَلَقَكُم مِن طِين ثُمَّ قَضَى أَجَلٌ (2)

اوست كه شما را از خاك آفريد ، آنگاه اجلى را مقرر داشت .

با توجه به اين آيات و نيز روايات متعددى كه در اين زمينه وجود دارد ، هيچ مسلمانى نمى تواند قضا و قدر را انكار كند . هر چند معرفت تفصيلى به جزئيّات مسئله لازم نيست ، و اصولاً براى كسانى كه آمادگى ذهنى براى فهم اين گونه مسائل دقيق ندارند ورود در آن شايسته نمى باشد ، چون چه بسا ممكن است در عقيده خود دچار اشتباه يا ترديد شوند و به گمراهى افتند . از اين جهت اميرمؤمنان على (عليه السلام) خطاب به اين گروه مى فرمايد :

طريقٌ مُظلِمٌ فلا تَسلُكُوه ، وبَحرٌ عَمِيقٌ فَلا تَلِجُوه ، وسِرُّ اللهِ فلا تَتَكَلَّفُوه(3) .

راهى است تاريك آن را نپيماييد ، دريايى است ژرف در آن وارد نشويد ، و راز الهى است خود را در كشف آن به تكلّف نياندازيد .

البته هشدار امام مربوط به كسانى است كه توان فهم اين گونه معارف دقيق را ندارند ، و چه بسا بحث درباره آن مايه گمراهى آنان مى شود . شاهد بر اين مطلب آن است كه آن حضرت خود در موارد ديگر به تبيين قضا و قدر پرداخته

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ بقره/117 .
2 ـ انعام/2 .
3 ـ نهج البلاغه ، كلمات قصار/287 .

است(1) . لذا ما نيز در حدود معرفت خود با استفاده از قرآن و روايات و با كمك عقل به شرح آن مى پردازيم :


اصل چهل و نهم

« قَدَر » در لغت به معنى اندازه و مقدار بوده ، و قضا نيز به معنى حتميت و قطعيت است(2)

امام هشتم (عليه السلام) در تفسير قدر و قضا چنين مى فرمايد : قدر عبارت است از اندازه گيرى شىء از نظر بقاء و فنا ، و قضا همان قطعيت و تحقق بخشيدن شىء است(3)

اكنون كه معنى لغوى اين دو واژه روشن شد ، و دانستيم كه اندازه گيرى اشيا را « قدر » ، وحتميت و قطعيت آن را « قضا » مى گويند ، به توضيح معناى اصطلاحى اين دو مى پردازيم :

الف ـ تفسير قدر

هر يك از مخلوقات ، به حكم اينكه ممكن الوجود است ، حدّ و اندازه وجودى خاصى دارد ، مثلاً « جماد » به گونه اى اندازه گيرى شده و نبات و حيوان به گونه اى ديگر . نيز از آنجا كه هستى اندازه گيرى شده هر چيز ، مخلوق خداوند است ، طبعاً تقدير هم ، تقدير الهى خواهد بود . ضمناً اين مقدار و اندازه گيرى به اعتبار اينكه كه فعل خداوند است ، « تقدير و قدر فعلى » ناميده مى شود و به اين اعتبار كه خداوند قبل از آفريدن به آن عالم است ، « تقدير و قدر علمى » خواهد بود . در حقيقت ، اعتقاد به قدر ، اعتقاد به خالقيت خداوند به لحاظ خصوصيات

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ توحيد صدوق ، باب 60 ، حديث 28 ، نهج البلاغه ، كلمات قصار/88 .
2 ـ مقاييس اللغه ، ج ، ص 63 ، 93 ، مفردات راغب ، مادّه قدر و قضا .
3 ـ كافى ، 1/158 .

اشيا بوده و اين تقدير فعلى مستند به علم ازلى خداوند است ، در نتيجه اعتقاد به قدر علمى ، در حقيقت اعتقاد به علم ازلى خداوند است .

ب ـ تفسير قضا

همان طور كه يادآور شديم ، « قضا » به معنى قطعيت وجود شىء است . مسلّماً قطعيت يافتن وجود هر شىء بر اساس نظام علت و معلول ، در گرو تحقق علت تام آن شىء است ، و از آنجا كه نظام علت و معلول به خدا منتهى مى گردد در حقيقت قطعيت هر چيزى مستند به قدرت و مشيت او است . اين قضاى خداوند در مقام فعل و آفرينش است ، و علم ازلى خداوند در مورد اين حتميت ، قضاى ذاتى خداوند مى باشد .

آنچه گفته شد مربوط به قضا و قدر تكوينى خداوند ـ اعم از ذاتى و فعلى ـ بود . گاه نيز قضا و قدر مربوط به عالم تشريع است . به اين معنى كه ، اصل تشريع و تكليف الهى قضاى خداوند بوده است ، و كيفيت و ويژگى آن مانند وجوب و حرمت و غيره نيز تقدير تشريعى خداوند است . اميرمؤمنان در پاسخ فردى كه از حقيقت قضا و قدر سؤال كرد ، اين مرحله از قضا و قدر را يادآور شد و فرمود : مقصود از قضا و قدر ، امر به طاعت و نهى از معصيت ، و قدرت بخشيدن به انسان نسبت به انجام كارهاى خوب و ترك كارهاى ناپسند ، و توفيق دادن در تقرب به خداوند ، و رها كردن گنهكار به حال خود و وعد و وعيد است ، اينها قضا و قدر خدا در افعال ما است(1)

اگر مى بينيم در اينجا اميرمؤمنان على (عليه السلام) در پاسخ سائل ، فقط به تشريح قضا و قدر تشريعى اكتفا ورزيده ، شايد به پاس رعايت حال سائل يا حضار

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ توحيد صدوق/380 .

مجلس بوده است . زيرا در آن روز از قضا و قدر تكوينى و در نتيجه قرار گرفتن افعال انسان در قلمرو قضا و قدر ، جبر و سلب اختيار برداشت مى شد ، به گواه اينكه حضرت در ذيل حديث مى فرمايد :

وأمّا غير ذلك فلا تظنّه فانّ الظنّ له مُحبِط للأعمال .

جز اين گمان ديگرى مبر ، زيرا چنان گمانى مايه حبط عمل مى گردد . مقصود اين است كه ارزش افعال انسان بر پايه مختار بودن اوست و با فرض جبر در اعمال ، اين ارزش از بين مى رود .

حاصل آنكه : مورد قضا و قدر ، گاه تكوين است و گاه تشريع ، و هر دو قسم نيز دو مرحله دارد :

1 . ذاتى (  = علمى ) ; 2 . فعلى .

اصل پنجاهم

قضا و قدر در افعال انسان با اختيار و آزادى او كمترين منافاتى ندارد . زيرا تقدير الهى در باره انسان همان فاعليت ويژه او است ، و آن اينكه ، او يك فاعل مختار و مريد بوده و فعل و ترك هر عملى در اختيار او است . قضاى الهى در مورد فعل انسان قطعيت و حتميت فعل است پس از اختيار و اراده او .

به تعبير ديگر : آفرينش انسان با اختيار و آزادى آميخته و اندازه گيرى شده است ، و قضاى الهى جز اين نيست كه هرگاه انسان از روى اختيار ، اسباب فعلى را پديد آورد ، تنفيذ الهى از اين طريق انجام گيرد .

برخى از افراد ، گنهكارى خود را مولود تقدير الهى دانسته و تصور كرده اند جز راهى كه رفته اند ، راه ديگرى در اختيار آنها نبوده است ، در حالى كه خرد و وحى اين پندار را محكوم مى كنند . زيرا از نظر خرد ، انسان با تصميم


خود سرنوشت خويش را برگزيده است ، و از نظر شرع نيز او مى تواند انسانى شاكر و نيكوكار يا كفران كننده و بدكار باشد ، چنانكه مى فرمايد :

 إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً (1)

در عصر رسالت گروهى از بت پرستان ، گمراهى خود را معلول مشيت الهى پنداشته و مى گفتند اگر خواست خدا نبود ما بت پرست نمى شديم ! قرآن كريم پندار آنان را چنين نقل مى كند :

 سَيَقُولُ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شَاءَ اللهُ مَا أَشْرَكْنَا وَلاَآبَاؤُنَا وَلاَحَرَّمْنَا مِن شَيْء (2)

مشركان خواهند گفت : اگر خدا مى خواست ما و پدرانمان مشرك نمى شديم و چيزى را حرام نمى كرديم .

سپس در پاسخ آنان مى فرمايد :

 كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ حَتَّى ذَاقُوا بَأْسَنَا (3)

پيشينيان نيز چنين دروغ گفتند ، تا اينكه عذاب ما را چشيدند .

در پايان يادآور مى شويم سنتهاى كلى خداوند در جهان آفرينش كه گاه به سعادت انسان و گاه به زيان و شقاوت او تمام مى شود ، از مظاهر قضا و قدر الهى است ، و اين بشر است كه با اختيار خود يكى از آن دو را برمى گزيند . در اين باره قبلاً نيز در بحث مربوط به انسان در جهان بينى اسلامى مطالبى بيان شد .


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ انسان/3 .
2 ـ انعام/148 .
3 ـ انعام/148 .

انسان و اختيار

اصل پنجاه و يكم

اختيار و آزادى انسان ، واقعيّتى مسلّم و آشكار است ، و انسان از راههاى گوناگون مى تواند آن را درك كند ، كه ذيلاً بدانها اشاره مى كنيم .

الف ـ وجدان هر انسانى گواهى مى دهد كه او در تصميم گيريهاى خود مى تواند يكى از دو طرف فعل يا ترك را برگزيند ، و اگر كسى در اين درك بديهى ترديد كند ، هيچ حقيقت بديهى را نبايد پذيرا باشد .

ب ـ ستايشها و نكوهشهايى كه در جوامع بشرى ـ اعم از دينى و غير دينى ـ نسبت به اشخاص مختلف انجام مى گيرد ، نشانه آن است كه فرد ستايشگر يا نكوهشگر ، شخص فاعل را ، در كارهاى خويش مختار تلقى مى كند .

ج ـ چنانچه اختيار و آزادى انسان ناديده گرفته شود دستگاه شريعت نيز لغو و بى ثمر خواهد بود . زيرا اگر هر انسانى ناگزير است همان راهى را بپيمايد كه قبلاً براى او مقرر گرديده و نمى تواند سر سوزنى از آن تخطى نمايد ، در آن صورت ، امر و نهى ، وعد و وعيد ، و پاداش و كيفر هيچگونه معنى نخواهد داشت .

د ـ در طول تاريخ پيوسته انسانهايى را مى بينيم كه در صدد اصلاح فرد و جامعه بشرى بوده اند ، و در اين راه برنامه ريزيهايى كرده و نتايجى گرفته اند . بديهى است اين امر با مجبور بودن انسان سازگار نيست ، زيرا با فرض جبر همه


اين تلاشها بيهوده و عقيم خواهد بود .

اين شواهد چهارگانه ، اصل اختيار را حقيقتى مستحكم و غير قابل ترديد مى سازد .

البته از اصل آزادى و اختيار بشر نبايد نتيجه بگيريم كه انسان ، مطلقاً به حال خود رها شده ، و خداوند هيچگونه تأثيرى در فعل او ندارد . زيرا چنين عقيده اى ، كه همان تفويض است ، با اصل نيازمندى دائمى انسان به خدا منافات دارد ، و نيز دايره قدرت و خالقيت خداوند را محدود مى كند . بلكه حقيقت امر به گونه ديگرى است كه در اصل بعد بيان خواهد شد .

اصل پنجاه و دوم

پس از رحلت پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) از جمله مسائللى كه در ميان مسلمين مطرح گرديد مسئله كيفيت صدور فعل از انسان بود . گروهى عقيده جبر را برگزيده و انسان را فاعل مجبور دانستند ، و گروهى ديگر نقطه مقابل اين نظريه را گرفته و تصور كردند كه انسان موجودى به خود او واگذار شده است و افعال او هيچگونه انتسابى به خداوند ندارد . هر دو گروه ، در حقيقت چنين تصور مى كردند كه فعل يا بايد به انسان مستند باشد و يا به خدا ; يا قدرت بشرى بايد مؤثر باشد ، و يا قدرت الهى .

در حاليكه در اينجا راه سومى نيز وجود دارد كه امامان معصوم ما به آن ارشاد فرموده اند . امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد :

لا جبر ولا تفويض ولكن أمر بين الأمرين(1) . ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ توحيد صدوق ، باب 59 ، حديث 8 .

نه جبر در كار است و نه تفويض ، بلكه چيزى است بين اين دو .

يعنى ، فعل در عين استناد به انسان ، به خدا نيز استناد دارد ، زيرا فعل از فاعل سر مى زند ، و در عين حال چون فاعل و قدرتش مخلوق خدا است ، چگونه مى تواند فعل از خدا منقطع گردد .

طريقه اهل بيت (عليهم السلام) در تبيين واقعيت فعل انسان ، همان است كه در قرآن كريم آمده است . اين كتاب آسمانى گاه فعلى را در عين حال كه به فاعل نسبت مى دهد ، به خدا نيز نسبت مى دهد ، يعنى هر دو نسبت را مى پذيرد . چنانكه مى فرمايد :

 وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللهَ رَمَى (1)

آنگاه كه تير انداختى ، تو تير نيانداختى ، بلكه خدا انداخت . مقصود اين است آنگاه كه پيامبر گرامى (صلى الله عليه وآله وسلم) كارى را صورت داد ، او به قدرت مستقل خود اين كار را انجام نداد ، بلكه به قدرت الهى آن را انجام داد . بنا بر اين هر دو نسبت صحيح و درست است .

به عبارت ديگر ، حول و قوّه الهى در هر پديده حضور دارد ، مانند جريان الكتريسته در سيم برق كه از كارخانه برق سرچشمه مى گيرد ، امّا كليد را ما مى زنيم و چراغ روشن مى شود . و درست است كه مى گوييم ما چراغ را روشن كرديم ، و درست است كه گفته شود : روشنى لامپ از جريان برق است .

اصل پنجاه و سوم

ما ، در عين اعتقاد به اختيار و آزادى انسان ، معتقديم كه خداوند از ازل از

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ انفال/17 .

كار ما آگاه بوده است ، و ميان اين دو عقيده منافاتى نيز وجود ندارد . كسانى كه اين دو را قابل جمع نمى دانند بايد توجه كنند كه علم ازلى خداوند بر صدور فعل از انسان « به طور اختيار » تعلق گرفته است ، طبعاً چنين علم پيشين با آزادى انسان منافاتى نخواهد داشت .

به ديگر سخن ، علم الهى همان طور كه به اصل صدور فعل از انسان تعلق گرفته ، همين گونه بر كيفيت صدور فعل از وى ( اختيار و انتخاب انسان ) نيز تعلق گرفته است . يك چنين علم ازلى نه تنها با اختيار انسان منافات ندارد بلكه به آن استحكام و استوارى مى بخشد ، زيرا اگر فعل از اختيار انسان سر نزند ، در آن صورت علم خدا واقع نما نخواهد بود . چه ، واقع نمايى علم به اين است كه به همان نحوى كه به شىء تعلق گرفته ، تحقق يابد . طبعاً اگر علم الهى به اين تعلق گرفته است كه فعل انسان ، بطور اختيارى ، از او صادر شود ، يعنى انسان آزادانه اين عمل را انجام دهد ، در آن صورت بايد فعل با همين ويژگى تحقق يابد ، و نه با اضطرار و جبر .


بخش پنجم كليات عقايد 4

نبوت عامّه


دلايل لزوم نبوّت

اصل پنجاه و چهارم

خداوند حكيم انسانهاى والايى را براى هدايت و راهنمايى بشر برانگيخته و آنان را حامل پيام خويش براى افراد بشر قرار داده است . اينان ، همان پيامبران و رسولانند كه واسطه جريان فيض هدايت از سوى خداوند به بندگان مى باشند ، و اين فيض از نخستين روزى كه بشر شايستگى بهره گيرى از آن را يافته ، از جانب خدا نازل گرديده و تا عصر پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) نيز ادامه داشته است . بايد دانست آيين هر پيامبرى نسبت به زمان و امت خود كاملترين آيين بوده است ، و اگر اين فيض الهى مستمر نبود بشر به حدّ كمال نمى رسيد .

از آنجا كه خلقت انسان ، فعل خداى « حكيم » است طبعاً آفرينش او هدف و غرض دارد ، و با توجه به اينكه در وجود انسان علاوه بر غرايز كه با حيوان مشترك است ، عقل و خرد نيز هست بايد غرض و هدف از خلقت وى ، هدفى معقول باشد .

از طرف ديگر ، عقل و خرد انسان هر چند در پيمودن راه تكامل او مؤثر و لازم است ، امّا كافى نيست ، و اگر در هدايت انسان به عقل و خرد قناعت شود او هرگز راه كمال را به طور كامل نخواهد شناخت . براى نمونه ، پى بردن به مبدء


و معاد يكى از مهمترين مسائل فكرى بشر بوده است . بشر مى خواهد بداند از كجا آمده ، چرا آمده ، و به كجا خواهد رفت ؟ ولى عقل و خرد به تنهايى از عهده تبيين كامل اين مسائل برنمى آيد . گواه روشن اين امر آن است كه ، با همه ترقى كه بشر معاصر در علم و دانش كرده است ، هنوز بخش عظيمى از انسانها بت پرست مى باشند .

نارسايى عقل و دانش بشر منحصر به موضوع مبدء و معاد نيست ، بلكه وى در بسيارى از مسائل حياتى نيز نتوانسته است طريق استوارى را برگزيند . ديدگاههاى مختلف و متعارض بشر در مسائل اقتصادى ، اخلاقى ، خانوادگى و غيره نشانه نارسايى وى از درك صحيح اين مسائل مى باشد ، و به همين علت است كه مى بينيم مكتبهاى متعارض پديد آمده است .

با توجه به نكته فوق ، عقل صحيح حكم مى كند كه به مقتضاى حكمت الهى بايد مربيان و رهبران الهى مبعوث شوند تا راه صحيح زندگى را به بشر بياموزند .

كسانى كه تصور مى كنند هدايتهاى عقلى مى تواند جايگزين هدايتهاى آسمانى شود بايد به دو مطلب توجه كنند :

1 . خرد و دانش بشر در ساخت كامل انسان و اسرار هستى و گذشته و آينده سير وجودى او ناقص و نارساست ، در حاليكه آفريننده بشر به حكم اينكه هر صانعى مصنوع خود را مى شناسد ، از انسان و ابعاد و اسرار وجود او كاملاً آگاه است . و در قرآن به اين دليل اشاره كرده مى فرمايد :

 أَلاَ يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ (1)

آيا آن كس كه آفريده است ( به آفريده خود ) علم ندارد ، و اوست دقيق و آگاه .


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ ملك/14 .

2 . انسان به مقتضاى غريزه حب ذاتن ، آگاهانه يا ناخودآگاه ، پيوسته به دنبال منفعت جوييهاى شخصى است و در برنامه ريزى نمى تواند از دايره منافع فردى و گروهى به طور كامل صرف نظر كند . طبعاً برنامه هاى بشرى از جامعيت كامل برخوردار نخواهد بود ، ولى برنامه پيامبران چون از جانب خداوند است از چنين نقصانى منزه است .

با توجه به اين دو نكته بايد گفت كه بشر هيچگاه از هدايتهاى الهى و برنامه هاى پيامبران بى نياز نبوده و نخواهد بود .


قرآن و اهداف نبوت

اصل پنجاه و پنجم

در اصل گذشته از طريق داورى خرد با لزوم بعثت پيامبران الهى آشنا شديم . اكنون لزوم نبوت را با توجه به اهداف آن از ديدگاه قرآن كريم و روايات بررسى مى كنيم . هر چند نگرش قرآنى به اين مسئله نيز يك نوع تحليل عقلانى است .

قرآن هدف از بعثت پيامبران را امور زير دانسته است :

1 . استحكام مبانى توحيد و مبارزه با هر نوع انحراف در اين زمينه . چنانكه مى فرمايد :

 وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِي كُلِّ أُمَّة رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ (1)

در ميان هر امتى پيامبرى را برانگيختيم تا آنان خدا را پرستش كنند و از پرستش مظاهرِ طغيان ، بپرهيزند . بدين منظور پيامبران الهى پيوسته با مشركان درگير بوده و در اين راه رنجهاى بزرگى را متحمل شده اند .

اميرمؤمنان در باره هدف بعثت پيامبران مى فرمايد :

ولِيعقِل العبادُ عن ربِّهم ما جَهلُوه ، فيعرفُوه بِربُوبيّته بَعد ما أنكروا ، ويُوحّدوه ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ نحل/36 .
بالأُلوهية بعدَ ما عَنَدوا(1) .

پيامبران را برانگيخت تا بندگان وى آنچه را كه در باره توحيد و صفات خدا نمى دانند فرا گيرند ، و به ربوبيت و پروردگارى و يگانگى او بعد از انكار و عناد ، ايمان بياورند .

2 . آشنا كردن مردم با معارف و پيامهاى الهى و راه و روش تزكيه . چنانكه مى فرمايد :

 هُوَ الَّذِي بَعَثَ فِي الاُْمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ (2)

او كسى است كه در ميان اميين پيامبرى را برانگيخت تا آيات حق را بر آنان فرو خواند و آنان را از رذايل اخلاقى پاكيزه گرداند و كتاب و حكمت را به آنان بياموزد .

3 . برپا داشتن قسط در جامعه بشرى . چنانكه مى فرمايد :

 لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ (3)

ما پيامبران را با دلايل روشن فرستاديم و همراه آنان كتاب و ميزان نازل كرديم تا مردم قسط را به پا دارند . مسلماً برپا داشتن قسط در گرو اين است كه انسان ها عدالت را در ابعاد و زمينه هاى مختلف بشناسند ، و از طريق حكومت الهى آن را تحقق بخشند .

4 . داورى در موارد اختلاف . چنانكه مى فرمايد :

 كَانَ النَّاسُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرِينَ وَمُنْذِرِينَ وَأَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فِيَما اخْتَلَفُوا فِيهِ (4)
ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ نهج البلاغه ، خطبه 143 .
2 ـ جمعه/2 .
3 ـ حديد/25 .
4 ـ بقره/213 .

مردم يك دسته بيش نبودند ( تا اينكه در ميان آنان اختلاف پديد آمد ) ، سپس خدا پيامبران را ، نويدبخش و بيم دهنده ، برانگيخت و همراه آنان كتاب را فرو فرستاد تا بين مردم در آنچه اختلاف كرده اند داورى كند .

بديهى است اختلافات مردم منحصر به عقايد نبوده ، بلكه شئون مختلف زندگى را در برمى گيرد .

5 . اتمام حجت بر بندگان . چنانكه مى فرمايد :

 رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَمُنذِرِينَ لِئَلاَّ يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ وَكَانَ اللهُ عَزِيزاً حَكِيماً (1)

پيامبرانى نويد دهنده و بيم دهنده را برانگيخت تا پس از آمدن پيامبران مردم حجت و عذرى نزد خدا نداشته باشند ، و خداوند قدرتمند و حكيم است .

مسلّماً خدا در آفرينش انسان هدفى براى خلقت دارد كه اين هدف از طريق تنظيم برنامه اى كامل در همه شئون زندگى بشر صورت مى پذيرد ، و اين برنامه بايد به گونه اى از طريق خدا به بشر برسد كه حجت بر وى تمام شود و بعداً عذر نياورد كه من راه و رسم درست زندگى را نمى دانستم .

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ بقره/165 .

راههاى شناخت پيامبران

اصل پنجاه و ششم

فطرت بشر ايجاب مى كند كه هيچ ادعايى را بدون دليل نپذيرد ، و هر كس مدعايى را بدون دليل بپذيرد بر خلاف فطرت انسانى خويش عمل كرده است . ادعاى نبوت عظيم ترين ادعايى است كه بشر مى تواند داشته باشد ، و طبعاً براى اثبات چنين مدعاى بزرگى بايستى دليل قاطع و استوارى ارائه كند . اين دليل مى تواند يكى از سه امر زير باشد :

الف ـ پيامبر پيشين ، كه نبوت او با دلايل قطعى ثابت شده است ، بر نبوت پيامبر بعدى تصريح كند . چنانكه حضرت مسيح (عليه السلام) بر نبوت پيامبر خاتم (صلى الله عليه وآله)تصريح كرد و آمدن او را بشارت داد(1)

ب ـ قراين و شواهد گوناگون بر صدق ادعاى او گواهى دهد . اين دلايل را مى توان در سيره زندگى ، محتواى دعوت ، شخصيتهايى كه به او گرويده اند ، و نيز روش دعوت او به دست آورد . امروزه در محاكم جهان براى شناسايى حق از باطل و مجرم از بى گناه همين راه را مى پيمايند ، و در صدر اسلام نيز با استفاده از همين روش به راستگويى پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) پى مى بردند(2)
ــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ صف/6 .
2 ـ پوينده اين راه قيصر ، پادشاه روم بود ، تاريخ طبرى 3/240 ، حوادث سال ششم هجرت .

ج ـ آوردن معجزه . يعنى همراه با دعوى نبوت ، كارى خارق العاده انجام دهد ، و ديگران را به تحدّى دعوت نمايد ، و آن كار خارق العاده با ادعاى او هماهنگ باشد .

دو راه نخست عموميت ندارد ، در حاليكه راه سوم همگانى بوده و در طول تاريخ نبوت ، بشر براى شناخت پيامبران از انى راه استفاده كرده ، و پيامبران نيز براى اثبات دعوى خود از آن بهره گرفته اند .

اصل پنجاه و هفتم

ميان معجزه و صدق دعوى نبوت ، رابطه ى منطقى برقرار است . زيرا اگر آورنده معجزه در ادعاى خود راستگو باشد ، طبعاً مطلب ثابت مى شود ; و اگر فرض كنيم در ادعاى خود دروغگوست باشد بر خداوند حكيم ، كه به هدايت بندگان خود علاقمند مى باشد ، شايسته نيست كه چنين قدرتى را در اختيار او قرار دهد . چون مردم با مشاهده اين قدرت خارق العاده به او ايمان مى آورند و به سخنان او عمل مى كنند . در نتيجه هرگاه او در ادعاى خود دروغگو باشد ، آنان را گمراه مى كند ، و اين امر با عدل و حكمت الهى منافات دارد . اين مسئله يكى از متفرعات قاعده حسن و قبح عقلى است كه قبلاً در باره آن بحث شد .

اصل پنجاه و هشتم

انجام كار خارق العاده كه همراه و هماهنگ با دعوى نبوت باشد ، « معجزه » نام دارد ، ولى اگر كار خارق العاده از بنده صالح خدا سر بزند كه مدعى نبوت نباشد ، « كرامت » ناميده مى شود . گواه اين امر كه بندگان صالح خدا ( از غير پيامبران ) نيز مى توانند مبدء كارهاى خارق العاده شوند ، يكى نزول مائده


آسمانى براى حضرت مريم ، و ديگرى انتقال تخت ملكه سبا در يك لحظه از يمن به فلسطين توسط فردى برجسته از ياران حضرت سليمان ( آصف بن برخيا ) مى باشد كه قرآن از هر دوى آنها خبر داده است . در باره مريم مى فرمايد :

 كُلَّمَا دَخَلَ عَلَيْهَا زَكَرِيَّا الْمَـحْرَابَ وَجَدَ عِنْدَهَا رِزْقاً . . . (1)

هر وقت كه زكريا وارد محراب او مى شد پس او خوردنى مى يافت مى گفت اى مريم اينها براى تو از كجاست ؟ ! مريم مى گفت از جانب خدا .

در باره ماجراى تخت بلقيس نيز مى فرمايد :

 قَالَ الَّذِي عِندَهُ عِلْمٌ مِّنَ الْكِتَابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَن يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ (2)

آن كس كه نزد او دانشى از كتاب بود ، گفت من آن را پيش از آنكه چشم برهم زنى نزد تو مى آورم .

اصل پنجاه و نهم

تفاوت معجزه با ديگر امور خارق العاده در امور زير خلاصه مى شود :

الف ـ آموزش ناپذيرى : آورنده معجزه بودن سابقه هر نوع آموزش دست به اعجاز مى زند ، در حاليكه انجام يافتن امور خارق العاده ديگر ، نتيجه يك رشته آموزشها و تمرينهاست . موسى بن عمران (عليه السلام) پس از سپرى كردن دوران جوانى راهى مصر شد . در نيمه راه به نبوت و رسالت مبعوث گرديد و خطاب آمد كه اى موسى عصا را بيفكن . چون افكند ناگهان به صورت اژدها درآمد ، به گونه اى كه خود موسى وحشت كرد : نيز به موسى خطاب شد كه دست

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ آل عمران/37 .
2 ـ نمل/40 .

خود را از بغل بيرون آر ، چون برآورد ، نورى از آن درخشش نمود كه چشم را خيره مى ساخت(1)

ولى در باره ساحران عصر سليمان يادآور مى شود :

 يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ . . . فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ (2)

شياطين سحر را به مردم مى آموختند . . . و مردم نيز از آن دو ملك ، مطالبى مى آموختند كه به واسطه آن ميان زن و شوهر جدايى مى انداختند .

ب ـ معارضه ناپذيرى : معجزه ، از آنجا كه از قدرت نامتناهى الهى سرچشمه مى گيرد ، معارضه ناپذير است ، در حاليكه جادو و سحر و نظاير آن از قبيل كار مرتاضان چون از قدرت محدود بشر سرچشمه مى گيرد قابل معارضه و اتيان به مثل است .

ج ـ عدم محدوديت : معجزات پيامبران محدود به يك نوع يا دو نوع نبوده ، و به قدرى مختلف و متنوع است كه نمى توان در ميان آنها قدر مشتركى يافت . مثلاً انداختن عصا و تبديل شدن آن به اژدها كجا ، و دست از گريبان بيرون آوردن و درخشش آن كجا ؟ ! نيز اين دو معجزه كجا و جارى شدن چشمه هاى آب توسط زدن عصا به سنگ كجا(3)  ؟ ! همچنين اين سه معجزه كجا و زدن عصا به دريا و شكافتن آب دريا كجا(4) ؟ !

در باره حضرت عيسى نيز مى خوانيم از گِل ، پرنده اى مى ساخت ، سپس

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ قصص/31 ـ 32 .
2 ـ بقره/102 .
3 ـ بقره/60 .
4 ـ شعرا/63 .

در آن مى دميد و به اذن خدا حيات مى يافت . افزون بر اين عمل ، با كشيدن دست بر روى نابينايان و بيماران مبتلا به پيسى ، آنها را شفا مى بخشيد . همچنين مردگان را زنده مى كرد و از اندوخته هاى داخل خانه ها خبر مى داد(1)

د ـ اصولاً آورندگان معجزه يا كرامت با كسان ديگرى چون ساحران كه دست به كارهاى خارق العاده مى زنند ، هم از نظر هدف ، و هم از حيث روحيات متمايزند . گروه نخست اهداف والايى را تعقيب مى كنند ، در حاليكه گروه دوم اهداف دنيوى دارند ; و طبعاً روحيات آنها نيز با هم متفاوت است .

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ آل عمران/42 .

وحى و نبوت

اصل شصتم

در اصل پيش ، طرق شناخت پيامبر واقعى از مدعيان دروغين آن بيان گرديد . اينك بايد راه ارتباط پيامبر با عالم غيب را كه « وحى » است بررسى كنيم .

« وحى » ، كه مهمترين راه ارتباط با عالم غيب است ، مولود غريزه يا عقل بشرى نيست ، بلكه آگاهى ويژه اى است كه خدا آن را در اختيار پيامبران قرار داده است ، تا پيامهاى الهى را به بشر برسانند . قرآن وحى را چنين وصف مى كند :

 نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَْمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ (1)

اين قرآن را روح الأمين ( فرشته وحى ) بر قلب تو فرود آورده است .

اين آيه ناظر به اين است كه آگاهى پيامبر از پيامبران الهى ، نتيجه به كارگيرى امورى همچون حواس ظاهرى و نظاير آن نيست ، بلكه فرشته وحى آن را بر قلب پيامبر فرود مى آورد(2)

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ شعراء/193 ـ 194 .
2 ـ البته راه وحى الهى به پيامبران منحصر در نزول فرشته وحى نيست ، بلكه راههاى ديگرى نيز دارد كه در آيه 51 سوره شورى بيان شده است ، و توضيح آن در اصل سى و هشتم گذشت .

بنابراين نمى توان حقيقت پيچيده وحى را با مقياسهاى عادى تبيين كرد . در حقيقت ، نزول وحى يكى از مظاهر غيب است كه بايد به آن ايمان آورد ، هر چند حقيقت آن براى ما روشن نباشد . چنانكه مى فرمايد :

 الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ (1)

اصل شصت و يكم

كسانى كه مى خواهند هر چيز را با مقياسهاى مادى و ابزار حسى بسنجند و حقايق غيبى را در قوالب حسى محصور كنند ، وحى الهى را به صورتهاى گوناگون توجيه كرده اند ، كه همه آنها از نظر ما باطل است . ذيلاً به نقل از و نقد اين گونه توجيهات مى پردازيم .

الف ـ گروهى از نويسندگان ، پيامبران را از نوابغ بشر دانسته و وحى را محصول تفكر و اعمال حواس باطنى آنان پنداشته اند . به پندار اين گروه ، حقيقت روح الامين ، روح و نفس پاك اين دسته از نوابغ و كتاب آسمانى نيز همان افكار بلند و والاى آنهاست .

اين گونه تفسير از وحى ، نشانه خودباختگى در مقابل دانش تجربى جديد است كه تنها به روشهاى حسى اعتماد دارد . مشكل مهم اين نظريه آن است كه با سخنان پيامبران الهى منافات دارد ، زيرا آنان پيوسته اعلان مى كردند كه آنچه براى بشر آورده اند جز وحى الهى چيزى نيست بنابراين اساس ، لازمه تفسير فوق است كه پيامبران افرادى دروغگو باشند ، و اين با مقام والا و راستى و درستى آنان كه تاريخ از آن خبر داده است ، سازگار نيست .


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ بقره/2 .

به ديگر سخن : مصلحان دوگونه اند : مصلحانى كه برنامه خود را به خدا نسبت داده اند ، و مصلحانى كه برنامه خود را زاييده افكار خويش معرفى مى كنند ، و چه بسا هر دو گروه نيز دلسوز و خيرخواه باشند . بنابراين نمى توان اين دو صنف مصلح را يكى دانست .

ب ـ گروهى ديگر ، به همان انگيزه كه در نظريه پيشين بيان شد ، وحى را نتيجه تجلى حالات روحى پيامبر مى دانند . به ادعاى اينان ، پيامبر به علت ايمان استوارى كه به خدا دارد ، در سايه عبادت بسيار خويش ، به مرتبه اى مى رسد كه يك رشته حقايق عالى را در درون خود مى يابد ، و تصور مى كند كه از جهان غيب بر او القا شده است ، در حاليكه دريافتهاى مزبور مبدء و سرچشمه اى جز نفس او ندارد . صاحبان اين نظريه اظهار مى دارند كه ما در راستگويى پيامبران شك نداريم و معتقديم كه آنان حقيقتاً يك رشته حقايق برين را مشاهده مى كنند ، ولى سخن در منشأ اين حقايق عالى است ، پيامبران تصور مى كنند اين حقايق از عالم بيرون و جهان غيب به آنان القا شده است ، در حاليكه سرچشمه آن همان نفس آنان است(1)

اين نظريه ، سخن جديدى نيست ، بلكه ارائه يكى از نظريات دوران جاهليت در باره وحى ، منتها با پوششى جديد است . حاصل اين نظريه آن است كه وحى نتيجه تخيّل پيامبراو و فرو رفتن آنان در خويشتن است ، و آنان از كثرت تفكر درباره خدا و عبادت و انديشه اصلاح بشر ، ناگهان حقايقى را در برابر خود مجسم مى بينند و گمان مى كنند كه از عالم غيب بر آنان القا مى شود ، و اين به نحوى همان تصور عرب جاهلى در باره وحى است كه مى گفتند :


ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ سيّد محمّدرشيد رضا ، وحى محمّدى ، ص 66 .

 أَضْغَاثُ أَحْلاَم (1)

يعنى : وحى افكار آشفته اى است كه پيامبر مى بيند .

قرآن در آيات ديگر اين نظريه را بشدت رد كرده مى گويد : اينكه پيامبر مدعى ديدن فرشته وحى است راستگوست ، نه قلب او خطا كرده و نه چشمش ، چنانكه مى فرمايد :

 مَا كَذَبَ الْفُؤَادُ مَا رَأَى (2)

نيز مى فرمايد :

 مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغَى (3)

دل آنچه را كه چشم ديد ، تكذيب نكرد و هرگز ديدگان او لغزش نيافت و خطا نرفت .

يعنى واقعاً فرشته وحى را ديد ، هم با ديد ظاهر و هم با ديد باطن .

ــــــــــــــــــــــــــــ
1 ـ انبيا/5 .
2 ـ نجم/11 .
3 ـ نجم/17 .


| شناسه مطلب: 74040