چگونگی بر پایی سقیفه
چگونگی بر پایی سقیفه >بیماری و وفات پیامبر >غسل و تجهیز رسول خدا >وصیت پیامبر به علی >نامزدهای خلافت پس از وفات پیامبر در روز سقیفه >شعارهای سقیفه >کودتای سقیفه و بیعت ابوبکر >سقیفه به روایت خلیفه دوم >سقیفه به روا
چگونگي بر پايي سقيفه <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>بيماري و وفات پيامبر
>غسل و تجهيز رسول خدا
>وصيت پيامبر به علي
>نامزدهاي خلافت پس از وفات پيامبر در روز سقيفه
>شعارهاي سقيفه
>كودتاي سقيفه و بيعت ابوبكر
>سقيفه به روايت خليفه دوم
>سقيفه به روايت تاريخ طبري
>نقش قبيله اسلم در بيعت با ابوبكر
>دليل انتخاب ابوبكر به خلافت
>بيعت همگاني
بيماري و وفات پيامبر
در دهه آخر صفر سال 11 هجري پيامبر(ص) بيمار شد. در حال بيماري، اُسامَه فرزند زيد - آزاد شده پيامبر - را، كه در آن زمان هجده ساله بود، به اميري لشكري گماشت كه برود به سمت شام و با نصاراي روم شرقي بجنگد. [1] دستور فرمود كه در آن لشكر، ابوبكر و عمر و ابوعبيده جرّاح سَعد بن عُباده و ديگر سران صحابه از مهاجر و انصار شركت كنند، و تأكيد فرمود كه كسي از ايشان، از رفتن با آن لشكر، تخلّف نكند[2] .
و فرمود: لَعَنَ الله مَنْ تَخَلَّفَ عَنْ جَيش اُسامَه. يعني خداي لعنت كند هركس را كه از لشكر اسامه تخلف كند (و با آن لشكر نرود)[3] .
پس از آن، حال پيامبر(ص)، در اثر آن بيماري، سنگين شد. به لشكر اسامه، كه در بيرون مدينه بود، خبر دادند كه پيامبر(ص) در حال احتضار است. آنها كه مي خواستند در امر خلافت دخالت كنند به مدينه بازگشتند و صبح روز دوشنبه دور پيامبر جمع شدند. پيامبر(ص) فرمود: توني بِدَواه وقرطاس أَكتُبْ لَكمُ كتاباً لَن تَضِلُّوا بَعَدهٌ اَبَداً.يعني: قلم و كاغذ بياوريد تا (وصيت) نامه اي براي شما بنويسم كه بعد از من هرگز گمراه نشويد. عمر گفت: نَّ النيي غَلبَهُ الوَجَعُ و عنِدَكم كتابُ اللهِ؛ حَسْبُنا كتابُ الله[4] عني بيماري بر پيامبر غلبه كرده است - كنايه از اين كه نمي داند چه مي گويد - و نزد شما كتاب خداست و كتاب خدا ما را بس است. دسته اي گفتند: دستور پيامبر را انجام دهيد. آن دسته اي كه مي خواستند دستور پيامبر(ص) را انجام دهند غالب شدند[5] .
در روايت ديگر، در طبقات ابن سعد، آمده است كه، در آن حال، يك نفر از حاضران گفت: انَّ نَبيَّ اللهِ لَيهْجُر.[6] يعني همانا پيامبر خدا هذيان مي گويد.
آسمان خون گريه كن! يك صحابي، در روي پيامبر و در محضر ديگر صحابه، به پيامبر خاتم (ص) چنين ناروا گفت. گر چه در اين روايت گوينده را تعيين نكرده اند، ليكن، با توجه به روايت صحيح بخاري، كه پيش از اين نقل كرديم، جز عمر از چه كسي چنين جسارتي بر مي آمد؟ آري، گوينده همان كس بود كه گفت حَسْبُنا كتابُ الله[7] بار الها، چه مصيبتي از اين بزرگتر!
پس از اين گفت و گو و مجادله، بعضي از حاضرين خواستند كه قلم وكاغذ بياورند، امّا پيامبر(ص) فرمود اوَبَعْدَمَاذا؟![8] يعني آيا پس از چه؟! بعد از اين سخن، اگر قلم و كاغذ مي آوردند و پيامبر(ص) وصيت نامه اي مي نوشت كه در آن اسم علي(ع) بود، مخالفان مي توانستند چند نفر را بياورند و شهادت دهند كه پيامبر(ص) آن وصيت نامه را در حال هذيان نوشته است.
پس از اين ناسزا گويي پيامبر فرمود: قُوُموا عَنّي لا ينبَغي عِندَ نَبّي تَنازُعُّ. يعني از نزد من برخيزيد، كه در محضر پيامبر، نزاع كردن شايسته نيست[9] .
>در فجر آن روز چه گذشت؟
[1] الاستيعاب، رقم 12 و اُسدُالغابه، 1: 65 - 66.
[2] طبقات ابن سعد، 2: 190 - 192، چاپ بيروت و عيون الأثر، 2: 281. در منابع بسياري تصريح شده به اين كه ابوبكر و عمر جزؤ لشكر اسامه بوده اند: كنزالعمّال، 5: 312 و منتخب كنزالعمّال، 4: 180 و انساب الاشراف بلاذري، درترجمه اسامه، 1: 474 و طبقات ابن سعد، 4: 44 و تهذيب ابن عساكر، 2: 391 و تاريخ يعقوبي، 2: 74، چاپ بيروت و ابن اثير، 2: 123.
[3] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، 6: 52.
[4] صحيح بخاري، بابُ كتابه العلمِ مِن كتاب العلم، 1: 22 و مسند احمد حنبل، تحقيق احمد محمّد شاكر، حديث 2992 و طبقات ابن سعد، 2: 244، چاپ بيروت.
[5] همان منابع و نيز طبقات ابن سعد،2: 243- 244، چاپ بيروت و مسند احمد، تحقيق احمد محمّد شاكر، حديث 2676.
[6] طبقات ابن سعد، 2: 242، چاپ بيروت. در صحيح بخاري، بابُ جوائزِ الوَفدِ مِن كتابِ الجهاد، 2: 120 و باب اخراجِ اليهودِ مِن جزيره العرب، 2: 136، بدين لفظ آمده است:فَقالُوا: هَجَرَ رَسولُ اللّه صَلَّي اللّهُ عليه وَ سلَّم.و در صحيح مسلم، بابُ مَن تَرَك الوصيه، 5: 76 و تاريخ طبري، 3: 193، بدين عبارت آمده است:انَّ رسولَ اللّه صلَّي اللّهُ عليه وَ سلَّم يهْجُرُ.
[7] خود بدين امر اعتراف كرده است. بنابه نقل امام ابوالفضل احمدبن ابي طاهر در كتاب تاريخ بغداد و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه، 3: 97، در شرح حال عمر، يك روز طيّ مباحثه اي مفصّل كه ميان ابن عبّاس و عمردر گرفت، عمر گفت:پيامبر تصميم داشت كه، به هنگامِ بيماري اش، تصريح به نامِ او [= علي بن ابي طالب] كند ولي من نگذاشتم.نيز: المراجعات، علاّمه شرف الدّين، ترجمه محمّد جعفر امامي، ص 442 - 443.
[8] طبقات ابن سعد، 2: 242، چاپ بيروت.
[9] تاريخ ابي الفداء،1: 151. در صحيح بخاري، بابُ كتابه العلم من كتاب العلم،1: 22، به اين لفظ آمده است:قالَ (ص): قُومُوا عَنّي وَلا ينبَغي عِندي التّنازُعُ.
در فجر آن روز چه گذشت؟
بلال، هرگاه كه اذان نماز مي گفت، مي آمد به در خانه پيامبر(ص) و مي گفت: الصَّلاه الصَّلاه يا رسولَ اللّه در سحر روز دوشنبه، [1] در وقت اذانِ صبح، بلال به در خانه پيامبر آمد و نداي هميشگي را سر داد. پيامبر(ص)، در حجره عايشه و در حال بيهوشي بود و سرش بر زانوي علي(ع) قرار داشت. عايشه به پشت در آمد و به بلال گفت: به پدرم بگو بيايد و نماز جماعت را اقامه كند. ابوبكر آمد و ايستاد به امامت نماز صبح، پيامبر(ص) به هوش آمد و متوجّه شد كه در مسجد نماز جماعت بر پاست در حالي كه علي بر بالين او نشسته است. پيامبر(ص) با آن حال بيماري برخاست و وضو گرفت و بر بازوان فضل بن عباّس و حضرت علي(ع) تكيه كرد. پيامبر(ص) را در حالي به مسجد آوردند كه از شدّت بيماري پاهايش روي زمين كشيده مي شد. ابوبكر ايستاده بود به نماز. پيامبر(ص) به جلو ابوبكر آمد و نماز او را شكست و به طور نشسته نماز خواند و صحابه به پيامبر(ص) اقتدا كردند و نماز صبح را به جاي آوردند. بقيه[2] وقايع در همان روز دوشنبه رخ داد و در همان روز، پيامبر(ص) رحلت فرمود.
[1] در خانه پيامبر در مسجد باز مي شد وشايد بلال بيامبر را از حضور مأموين خبر مي داد.
[2] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، خطبه156،9: 197و در چاپ مصر،2: 458 و ارشاد شيخ مفيد، ص86- 87. براي آشناي با مفصّلِ اين بحث بنگريد به: صحيح بخاري، 1: 92 و صحيح مُسلم،2: 23 و سُنَن ابن ماجه، بابُ ماجاءَ في صَلاه رسولِ اللّه (ص):فَكانَ ابوبكرِ يأتَمُّ بَالنَّبيِ وَ النّاسُ يأتَمُّونَ بِه.و نزديك به همين الفاظ در مسند احمد، 6: 210 و 224 و طبقات ابن سعد، 1: 9: 3 و انساب الاشراف،1: 557 آمده است.
غسل و تجهيز رسول خدا
كساني كه پيكر پاك و مقدّس رسول خدا(ص) را غسل دادند و در مراسم خاكسپاري آن حضرت نيز شركت داشتند عبارت بودند از: علي بن ابي طالب(ع)، عبّاس عموي پيامبر، فضل بن عبّاس، صالح (آزاد كرده پيامبر). بدين ترتيب، اصحاب رسول خدا(ص) جنازه آن حضرت را در ميان افراد خانواده او رها كردند و تنها همين چند نفر عهده دار تجهيز پيكر رسول خدا شدند[1] .
بنا به روايتي ديگر، علي(ع) همراه با فضل و قُثَم، فرزندان عباس و شُقْران (آزاد كرده پيامبر) و بنا به قولي اسامهبن زيد، تمام مراسم تجهيز رسول خدا(ص) را بر عهده داشتند[2] و ابوبكر و عمر در اين مراسم حضور نداشتند[3] .
در اين وقت، عبّاس عموي پيامبر(ص) به حضرت علي(ع) گفت: يا ابنَ أخي هَلُمَّ لاِ بايعَك فَلا يختَلِفُ عَليك اِثنان.[4] اي پسر برادر، بيا تا با تو بيعت كنم، كه پس از آن، كسي با تو مخالفت نخواهد كرد.
علي(ع) فرمود: لَنا بِجِهازِ رَسُولِ الله شُغلٌ.[5] اكنون كار ما تجهيز پيكر پيامبر است.
در آن حال، انصار در سقيفه بني ساعده، براي تعيين رهبري از انصار گرد آمدند[6] .اين خبر به گروهي از مهاجران: ابوبكر و عمر و ابوعبيده و همراهانشان رسيد. اينان با سرعت به انصار در سقيفه ملحق شدند[7] .
بدين سان، بجز خويشاوندان پيامبر، كسي پيرامون پيكر آن حضرت باقي نماند. وآنان عبارت بودند از: علي بن ابي طالب(ع)، عباس بن عبدالمطّلب (عموي پيامبر)، فضل بن عباس (پسر عموي پيامبر)، قُثَم بن عبّاس (پسر عموي پيامبر)، اسامه بن زيد (آزاد كرده پيامبر)، صالح (آزاده كرده پيامبر) و أَوس بن خَوْلي (از انصار). و تنها همين افراد بودند كه غسل و دفن پيكر پيامبر را بر عهده گرفتند[8] .
اقامه نماز بر جنازه پيامبر بر همه مسلمانان حاضر در مدينه واجب عيني بود، يعني بر يك يك مسلمانان واجب بود. نماز بخوانند[9] بر پيامبر(ص) ومانند نماز بر جنازه ديگران نبود و امام جماعت لازم نداشت؛ چنان كه امام علي(ع) مي فرمود: امام همه، خود پيامبر(ص) است. لذإ؛گ غ مسلمانان پنج نفر، شش نفر مي آمدند و حضرت امير(ع) ذكر نماز را بلند مي خواند آنها تكرار مي كردند. در ابتدا مردان نماز گزاردند و بعد زنان مسلمان و سپس فرزنداني كه به بلوغ نرسيده بودند. اين كار از روز دوشنبه شروع و در عصر سه شنبه تمام شد. پيكر پيامبر(ص) در شب چهارشنبه[10] ، در حضور چند نفر، در همان اتاقي كه وفات يافته بود، دفن شد. [11] بجز نزديكان رسول خدا(ص) كسي در به خاك سپردن پيكر آن حضرت شركت نداشت و هنگامي طايفه بني غُنْم صداي بيل ها را شنيدند كه در خانه هاي خود آرميده بودند. [12] .عايشه مي گويد: ما از به خاك سپردن پيكر پيامبر(ص) خبر نداشتيم تا آن گاه كه در دل شب چهارشنبه صداي بيل ها به گوشمان رسيد.[13] .
[1] طبقات ابن سعد، 2 ق 70: 2، كنزالعمّال، 54: 4 و 60 در روايتي، اَوس بن خَوْليّ الانصاري نيز همراه اين چهار تن ذكر شده است. نگاه كنيد به عبداللّه بن سبا. 1: 110.
[2] العقدالفريد، 3: 61. ذهبي نيز، در تاريخ خود،1: 331 و 324 و 326 نزديك به عبارتِ العقدالفريد را آورده است.
[3] عايشه نيز در اين مراسم حضور نداشت و از تجهيز و دفنِ رسول خدا(ص) باخبر نشد، مگر آن هنگام كه به تصريح خود وي صدايِ بيل ها را در نيمه شب چهارشنبه شنيد:ماعَلِمْنا بِدفنِ الرَّسولِ حتّي سَمِعْنا صَوتَ المَساحِي مِن جَوفِ اللَّيلِ ليله الأرْبَعاء.- سيره ابن هشام،4: 334 و تاريخ طبري،2: 452 و 455 و در چاپ اروپا، 1: 1833 - 1837 و ابن كثير،5: 270 و اسدالغابه، 1: 34 و مسنداحمد، 6: 62 و 242 و 274.
[4] مروج الذّهب، مسعودي،2: 200 و تاريخ الاسلام ذهبي، 1: 329 و ضُحَي الاسلام،3: 291. در كتاب الامامه و السياسه، ابن قتيبه دينوري،1: 4، با اين لفظ آمده است:اُبسُطْ يدَك اُبايعك فَيقالُ عَمُّ رسولِ اللّه بايعَ ابنَ عَمِّ رَسُولِ اللّه و يبايعك اَهلُ بيتِك. فاِنَّ هذاالأمْرَ اذا كانَ لَم يقَل.ابن سعد در كتاب طبقات خود، 2: ق2: 38، ماجرا را با اين عبارت آورده است:اِنَّ العبّاسَ قالَ لِعَليَّ: اُمدُدْ يدَك اُبايعْك يبايك النّاسُ.
[5] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد،1: 131، چاپ اوّل مصر، به نقل از كتاب سقيفه جوهري.
[6] مسند احمد حنبل، 1: 260 و ابن كثير، 5: 260 و صفوه الصّفوه،1: 85 و تاريخ الخميس،1: 189 و تاريخ طبري، 2: 451 و در چاپ اروپا، 1: 1830 - 1831 و تاريخ ابي الفداء،1: 152 و أسدُالغابه،1: 34 و العقدالفريد، 3: 61 و تاريخ الاسلام ذهبي،1: 321 و طبقات ابن سعد، 2: ق2: 70 و تاريخ يعقوبي،2: 94 و البدء و التاريخ5: 68 و الاستيعاب،4: 65و اُسدُالغابه،5: 188.
[7] صحيح بخاري، كتاب الحدود،4: 120 و سيره ابن هشام،4: 336 و الرّياض النّضره،1: 163 و تاريخ الخميس، 1: 186 و سقيفه ابي بكر جوهري به نقلِ ابن ابي الحديد، 2: 2 و تاريخ طبري، 1: 1839 چاپ اروپا و البدء و التاريخ،5: 65.
[8] مسند احمد، 260: 1 و ابن كثير، 260: 5 و صفوه الصفوه، 85: 1 و تاريخ الخميس، 189: 1 و تاريخ طبري، 451: 2 و در چاپ اروپا 1: 1830 - 1831 و ابن شحنه بهامش الكامل، ص 100 و ابوالفداء، 252: 1 و اُسدُالغابه، 34: 1 و العقدالفريد، 61: 3 و تاريخ ذهبي، 321: 1 و طبقات ابن سعد، 2: ق70: 2 و تاريخ يعقوبي، 94: 2 و البدء و التاريخ، 68: 5 و التّنبيه و الاشراف مسعودي، 244.
[9] اين مطلب استنباط اينجانب (سيد مرتضي عسكري) است، چرا كه با وجود كراهت شديد تأخير در دفن ميت، جنازه پيامبر دو روز و دو شب دفن نشد تا همه مردم مدينه، از مرد و زن و كودك و پير، بر آن حضرت(ص) نماز گزاردند.
[10] اعلام الوري باعلام الهُداه، طبرسي، به تصحيح و تعليق استاد علي اكبر غفّاري، ص 144، چاپ بيروت و طبقات ابن سعد، 2: 256 - 257، چاپ بيروت و بحارالانوار، 525: 22 و 539.
[11] طبقات ابن سعد، 2: 292 - 294 و سيره ابن هشام، 343: 4.
[12] طبقات ابن سعد، 2: ق 78: 2.
[13] سيره ابن هشام، 34: 4 و مسنداحمد، 62: 6 و 24 و 274 و تاريخ طبري، 313: 3 و طبقات ابن سعد، 205: 2.
وصيت پيامبر به علي
پيش از بيان وصيت پيامبر(ص) به علي(ع)، به منظور فهم بهتر آن، مناسب است كه مقدّمه اي ذكر كنيم. خداوند در سوره آل عمران، آيه 144 مي فرمايد:
[وَما مُحَمَّدٌ اِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَانْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلي اَعقابِكمْ وَ مِنْ ينَقلِبْ عَلَي عَقَبَيهِ فَلَنْ يضُرَّ الله شَيئا و سَيجْزِي الله الشّاكرينَ]
(محّمد(ص) فقط فرستاده خداست كه پيش از او پيامبراني ديگر آمده و رفته اند. آيا اگر او بميرد يا كشته شود، شما رو به عقب - و به گذشته جاهلي خود - باز مي گرديد؟ و هر كس به گذشته جاهلي خود باز گردد، خداي را هرگز زيان نمي رساند، خداوند سپاسگزاران را پاداش نيك خواهد داد).
همان گونه كه پيشتر گفتيم، شريعت اسلام با دو نوع وحي بر پيامبر(ص) نازل مي شد:
الف) وحي قرآني، كه عبارت است از متن همين قرآن كه از زمان پيامبر(ص) تا به حال سالم مانده و به دست ما رسيده است و همه الفاظ آن از خداست و در آن اصول شريعت اسلام، يعني توحيدِ خالق و توحيد پروردگار قانون گذار و معاد و حشر و حساب و ثواب و عقاب و ارسالِ رُسُل و وجوب طاعت از آنها از آدم تا خاتم، و نيز كليت احكام و آداب اسلامي، همچون نماز و حجّ و جهاد و روزه و زكات و خمس و امر به معروف و نهي از منكر و نهي از غيبت و...، ذكر شده است.
ب) وحي بياني، كه وحيي بوده كه همراهِ همان وحي قرآني نازل مي شده است و در واقع تبيين و تفسير آن را بر عهده داشته است. مثلاً در روز غدير خم، همزمان با نزول آيه[يا اَيهَا الرَّسُولُ بَلّغْ ما اُنزلُ اَلَيك مِن ربّك وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلَْ فَما بَلَّغْتَ رسالَتَه] مائده : 67 اين وحي بياني آمده است كه: [يا ايها الرسولُ بَلّغِ ما اُنزلَ اِليك في عَلي.] پس في عَلي[1] وحي بياني بوده است كه پيامبر(ص) آن را با حديث خود بيان مي فرموده و بنابراين في علي نيز وحي خدا بوده است. پيامبر از خود چيزي بيان نمي فرمود، چنان كه باري تعالي در اين باره مي فرمايد: [ما ينطِقُ عَنِ الْهَوي اِن هُوَ اِلاَّ وَحْي يوحي] نجم: 4 و محكمتر از آن مي فرمايد: [ولَو تَقَوَّلَ عَلَينْا بَعضَ الأَقاويلِ - لاَ خَذْنا مِنهُ بِالَيمين - ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنهُ الوَتينَ - فَما مِنكمْ مِن أَحَدٍ عَنهُ حاجِزينَ] (الحاقّه: 44). يعني اگر پيامبر از خودش چيزي بگويد و به ما نسبت دهد، مانعش خواهيم شد و رگ قلبش را خواهيم بُريد و كسي از شما هم نمي تواند از مجازات او جلوگيري كند.
بدين سان، وحي قرآني همان متن قرآن است كه همه الفاظش از خداست و يك سوره آن را، ولو به كوچكي سوره كوثر باشد، كسي نمي تواند بياورد (بقره : 23 - 24) و لذا معجزه باقي پيامبر اكرم(ص) است كه خداوند خود عهده دار حفظ آن است: [اِنّا نَحنُ نَزَّلنَا الذٌكرَ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ] (الحجر: 9). ولي وحي بياني، معنايش از خداست، لكن بيانش با لفظ پيامبر(ص) است و در آن شرطِ تحدّي و اعجاز نشده و هدف از آن تبيين معناي آيات قرآني توسط پيامبر اكرم(ص) است؛ چنان كه خداوند فرمود:
[وَ اَنَزَلْنا اِليك اَلذِّكرَ لِتُبَين للِنّاس ما نُزِّلَ اِلَيهِمْ] (النحل : 44).
پيامبر(ص) هر آيه اي از قرآن را، كه از طريق وحي دريافت مي كرد، به هر كس كه تبليغ مي فرمود، بياني را هم كه از جانب خداوند به او وحي شده بود براي وي مي گفت و بدين ترتيب تبليغ را كامل مي فرمود.
عبداللّه بن مسعود، صحابي بزرگ پيامبر(ص)، مي گويد: هفتاد سوره از دهان پيامبر(ص) فرا گرفتم. مثلاً وقتي آيه نازل مي شد كه: [والشَّجره الملعونَه] (اسراء: 60) پيامبر به او مي فرمود كه مقصود از شجره ملعونه، بني اميه است[2] .
در مسند احمد حنبل، از قول صحابه پيامبر، روايت شده كه: اَنَّهُم كانُوا يقْتَرِؤُونَ مِنْ رَسولِ اللهِ(ص) عَشَرَ آياتٍ، فَلا يأخُذونَ في العَشرِ الاُخْري حَتّي يعلَمُوا ما في هذِهِ مِنَ العِلمِ و العَملِ.[3] يعني صحابه پيامبر از رسول خدا(ص) قرآن را دَه آيه دَه آيه فرا مي گرفتند و به دَه آيه جديد آغاز نمي كردند مگر كه آنچه از حيث معارف و احكام كه در دَه آيه گذشته بود فرا مي گرفتند. مثلاً اگر از داستان پيامبران گذشته ذكري شده بود، حضرت رسول(ص) داستان آنان را بيان مي فرمود، يا اگر آيه اي مربوط به قيامت بود، اين را كه روز قيامت چگونه است بيان مي فرمود. يا اگر درباره احكامي مانند وضو و نماز و تيمُمّ بود، نحوه دقيق عمل به آن احكام را تعليم مي فرمود. پس، پيامبر(ص) هيچ آيه قرآني را تبليغ نفرموده مگر كه وحيي بياني را هم با آن بيان فرموده و همراه آن به امّت ابلاغ فرموده است. مثلاً در تعليم آيه: [اِنَّما يريدُ الله لِيذْهِبَ عَنْكم الرّجْسَ اَهلَ اَلبَيتِ وَ يطََّهِرَكمْ تَطهيراً](احزاب: 33)، پيامبر(ص) مي فرمود: اهل بيتِ محمّد(ص)، علي و فاطمه و حسن و حسين هستند[4] .
همچنين در تبليغ آيه [اِنْ تَتُوبا اِلَي اللهِ فَقَد صَغتْ قُلوبُكما] (تحريم : 4) بيان مي فرمود كه آن دو زوجه پيامبر، امّ المؤمنين حفصه و امّ المؤمنين عايشه اند. [5] در تعليم اين قسم آيات، پيامبر(ص) تعليم معني مي فرمود با تعليم عمل وچنان بوده است كه آن گاه كه مثلاً آيه كريمه [اَقِمِ الصّلوه لِدُلُوك الشَّمِس...] (اِسراء : 78) نازل شد، كيفيت نمازهاي پنج گانه و اذكار آنها را تعليم مي فرمود و در آن آيه كه مي فرمايد [فَاغْسِلُواوُجُوهَكم وَ اَيدِيكم...] (مائده : 6) به طور عملي تعليم مي داد كه نحوه وضو گرفتن چگونه است و با چه آبي بايد باشد.
در تمام اين موارد، آنچه كه پيامبر(ص) به صحابه تعليم مي فرمود، هر يك از صحابه كه نويسنده بود، آيه قرآن را با تفسيري كه از پيامبر(ص) شنيده بود مي نوشت. بنابراين، همه نويسندگان صحابه، همه قرآن را نوشته بودند با تفسير هر آيه اي كه خود از پيامبر(ص) شنيده بودند، البتّه در قرآن هاي تك تك نويسندگان صحابه، تفسير همه آيات نوشته نبود، ولي آن قرآني كه در خانه پيامبر(ص) بود اين چنين بود، يعني متن كامل قرآن با تفسير كامل همه آيات همراه بود. توضيح اين كه، آنچه از قرآن و تفسير آن نازل مي شد، پيامبر(ص) هر يك از صحابه را كه نوشتن آموخته بود و نزديك وي بود مي طلبيد و به او دستور مي داد كه آيه قرآن و بيان آن را كه وحي شده بود، بر هر چه در دسترس بود بنويسد - بر روي كاغذ يا تخته يا استخوان يا شانه گوسفند و امثال آن؛ و آن نوشته ها را پيامبر(ص) در خانه خود داشت.
به هنگام وفات، پيامبر(ص) به علي(ع) وصيت كرد: پس از تجهيز من، ردا بر دوش مكن و از منزل خارج مشو تا اين قرآن را جمع آوري كني. علي(ع) آيات قرآن را، كه با تفسير آن بر پوست و تخته و كاغذ و غيره نوشته شده بود[6] سوراخ مي كرد و نخ از بين آنها مي گذراند و اين گونه آيات و تفسير هر سوره اي را جمع آوري فرمود. اين كار از چهارشنبه (فرداي دفن پيامبر) آغاز شد و در روز جمعه تمام شد.
آن حضرت، آن قرآن را با مولي و آزاد كرده خود، قنبر، به مسجد آورد. مسلمانان براي نماز جمعه در مسجد پيامبر گرد آمده بودند. آن حضرت به ايشان فرمود: اين قرآن موجود در خانه پيامبر(ص) است كه براي شما آورده ام. - دستگاه خلافت - آنها گفتند: ما به اين قرآن حاجت نداريم ما. خود قرآن داريم! حضرت فرمود: اين قرآن را ديگر نمي بينيد[7] .
آن قرآن، با تفسير تمام آيات، پس از آن حضرت، در دست يازده فرزند او دست به دست منتقل شده و اكنون در نزد حضرت مهدي (عج) است كه به هنگام ظهور خويش آن را ظاهر مي كند. واين قرآني كه ما اكنون در دست داريم، [8] همان قرآن زمان پيامبر(ص) است ولي بدون تفسير، يعني تنها وحي قرآني است و از وحي بياني خالي است[9] .
امّا چرا قرآني را كه اميرالمؤمنين(ع) جمع كرده بود و، علاوه بر متن آيات، تفسير همه آنها را هم - به همان گونه كه بر پيامبر(ص) وحي شده بود در بر داشت - قبول نكردند؟ دليل اين مطلب آن است كه در وحي بياني، كه بر پيامبر(ص) نازل شده و با كلمات آن حضرت(ص)؟ به عنوان حديث ايشان در بيان قرآن، تلقّي مي شد، مطالبي وجود داشت كه مخالفِ سياستِ دستگاه خلافت بود و مانع حكومت ايشان مي شد. مثلاً، چنان كه گذشت، ذيل آيه [والشجره الملعونه في القرآن] (اسراء: 60) بر آن حضرت(ص) وحي شده بود كه ايشان بني اميه مي باشند؛ و اين تفسير در بعضي مصاحف ضبط شده بود. با وجود چنين روايتي، ديگر عثمان، معاويه، يزيد، وليد و امثالهم نمي توانستند حاكم شوند. يا در ذيل آياتِ پر تهديد سوره تحريم آمده بود كه مقصود از آن دو زن، عايشه وحفصه اند. يادر ذيل آيه [ياأَيهَا الّذينَ آمَنوا لاتَرفَعوُا أصْوَاتَكم فَوقَ صَوْتِ النَّبي...] (الحجرات: 2) امده بو كه در شأن ابوبكر و عمر نازل شده است. يا آن گاه كه آيات ابتداي سوره توبه (10-1) نازل شد[10] ، پيامبر(ص) آن آيات را به ابوبكر و عمر داد تا به مكه ببرند و در موسم حجّ به مشركان ابلاغ كنند. وحي غير قرآني نازل شد كه اين ابلاغ را بايد يا خود انجام دهي يا آن كس كه از توست. پس، پيامبر(ص)، علي بن ابي طالب(ع) را فرستاد تا آن آيات را از ابوبكر و عمر گرفت و خود علي(ع) به مكه برد و در موسم حجّ به مشركان ابلاغ فرمود[11] .
يا آياتي كه در شآن پيامبر(ص) و اهل بيتش نازل شد، مانند آيه تطهير [إِنَّمَا يرِيدُ اللَّهُ لِيذْهِبَ عَنْكمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيتِ وَيطَهِّرَكمْ تَطْهِيراً](احزاب: 33).
خداوند فقط مي خواهد پليدي وگناه را زا شما اهل بيت دور كند وكاملاً شما را پاك سازد.
آيه مباهله [فَمَنْ حَاجَّك فِيهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَك مِنْ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَأَبْنَاءَكمْ وَنِسَاءَنَا وَنِسَاءَكمْ وَأَنْفُسَنَا وَأَنْفُسَكمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَه اللَّهِ عَلَي الْكاذِبِينَ] (آل عمران: 61)
هر گاه بعد از علم ودانشي كه (درباره مسيح) به تو رسيده، (باز)كساني با تو به محاجّه وستيز برخيزند، به آنها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما هم از نفوس خود؛ آنگاه مباهله كنيم؛ ولعنت خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.
وآيه در داستان واقعه غدير [يا أَيهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيك مِنْ رَبِّك وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يعْصِمُك مِنْ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرِينَ](مائده: 67).
اي پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت برتو نازل شده است، كاملاً (به مردم) برسان؛ واگر نكني، رسالت او را انجام نداده اي. خداوند تو را از (خطر احتمالي) مردم نگاه مي دارد؛ وخداوند، جمعيت كافران (لجوج) را هدايت نمي كند.
وپس از وقوع غدير [الْيوْمَ أَكمَلْتُ لَكمْ دِينَكمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيكمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكمْ الْإِسْلَامَ دِيناً]
(مائده: 3)،
دين شما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ واسلام را بعنوان آيين (جاودان) شما پذيرفتم.
ولايت [إِنَّمَا وَلِيكمْ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يقِيمُونَ الصَّلَاه وَيؤْتُونَ الزَّكاه وَهُمْ رَاكعُون]
(مائده: 55)
سرپرست و وليّ شما، تنها خداست وپيامبر او وآنها كه ايمان آورده اند؛همانها كه نماز را بر پا مي دارند، ودر حال ركوع، زكات مي دهند.
آيه نجوي [يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نَاجَيتُمْ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَينَ يدَي نَجْوَاكمْ صَدَقَه ذَلِك خَيرٌ لَكمْ وَأَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ](مجادله : 12)
اي كساني كه ايمان آورده ايد! هنگامي كه مي خواهيد با رسول خدا نجوا كنيد (وسخنان در گوشي بگويد)، قبل از آن صدقه اي (در راه خدا) بدهيد؛ اين براي شما بهتر وپاكيزه تر است. واگر تواناي نداشته باشيد، خداوند آمرزنده ومهربان است.
و... بسياري آيات ديگر. لذا، نه تنها قرآن امير المؤمنين را نپذيرفتند[12] ، بلكه كوشيدند تا قرآن را مجرّد از وحي بياني بنويسند[13] و از بيان و نشر و كتابتِ حديث پيامبر(ص) مانع شدند و به كتمان و جعل و تحريف آن پرداختند[14] .
[1] بحارالانوار،37: 155 و 189 و شواهد التنزيل حَسْكاني، 1: 187 و 190 و تاريخ دمشق ابن عساكر، حديث 451 و اسباب النّزول واحدي، ص 135، چاپ بيروت و الدرّالمنثور سيوطي، 2: 298 و فتح القدير، 2: 57 و تفسير نيشابوري، 6: 194.
[2] الدّرالمنثور، 4: 191.
[3] مسند احمد، 5: 410 و نيز تفسير قرطبي، 1: 39 و معرفه القرّاء الكبار ذهبي، ص 48 و مجمع الزّوائد، 1: 165 و تفسير طبري، 1: 27 و كنزالعمّال، حديث 4213 و 4215، چاپ بيروت.
[4] مستدرك الصحيحين، 3: 147 و صحيح مسلم، 7: 130 و سنن بيهقي، 2: 149 و تفسير طبري و الدرّالمنثور سيوطي، ذيلِ آيه 33 احزاب و تفسير زمخشري و رازي ذيل آيه مباهله و اُسدُالغابه، 2: 20.
[5] صحيح بخاري، كتاب التفسير،3: 137 - 138 و صحيح مسلم، كتاب الطلاق، 2: 1108 و 1111.
[6] عمده القاري، 20: 16 و فتح الباري،10: 386 و الاتقان سيوطي، 1: 59 و بحارالانوار، 92: 48 و 51 - 52 به نقل از تفسير قمي، ص 745.
[7] مفاتيح الاسرار و مصابيح الابرار في تفسير القرآن، شهرستاني، مقدّمه، ورقه 15 أ. متن روايت چنين است: لَمَّا فَرَغَ مِن جَمعِهِ اَخْرَجَهُ هو (ع) وَ غُلامُهُ قَنبَر اِليَ النّاسِ و هُم في المَسْجِد يحْمِلانِه وَلا يقلانِه. و قيلَ اِنّه كانَ حَمْلَ بَعيرِ. وَ قَالَ لَهُم هذا كتابُ اللّهِ كما اَنْزَلَ اللّهُ عَلي مُحمّدِ (ص) جَمَعْتُهُ بَينَ اللَّوحَينِ. فَقالُوا: اِرْفَعْ مُصْحَفَك لا حاجَه بِنااِلَيهِ. فَقَالَ (ع): وَ اللّهِ لا تَرَونَهُ بعدَ هَذا اَبداً، اِنَّما كانَ عَلَيَّ اَنْ اُخبِرَكم بِهِ حينَ جَمَعْتُهُ فَرَجَعَ اِلي بَيتِهِ..
در كتاب سُلَيم بن قيس هلالي، ص 18 - 19، ماجرا با تفصيل و تصريح بيشتري نقل شده است. بخشي از متن روايت اين است:... فَجَمَعَهُ في ثَوبِ واحِدِ و خَتَمَهُ ثمَّ خَرَجَ اِلَي النّاسِ وَ هُم يجْتَمِعُونَ مَعَ اَبي بكرِ في مسجدِ رسولِ اللّهِ (ص) فَنادي عَلِيٌّ (ع) بِاَعْلي صَوْتِهِ: اَيها النّاسُ اِنّي لَمْ اَزَل مُنْذُ قُبِضَ رسولُ اللّهِ (ص) مَشغولاً بِغُسلِهِ ثُمَّ بالقُرآنِ حَتّي جَمَعْتُه كلَّه في هذَا الثَّوبِ الواحِد، فَلَمْ ينْزِلِ اللّهُ عَلي رَسُولِ اللّهِ آيه اِلاّ وَقَدْ جَمَعْتُها وَ لَيسَتْ مِنَه آيه اِلاّ وَقَدْ اَقْرأَنيها رسولُ اللّهِ وَ عَلَّمَني تَأويلَها. ثُمَّ قالَ لَهُمْ عليٌّ (ع) لِئَلاَّ تَقُولُوا غَداً اِنّاكنّا عَن هذا غافِلينَ. ثمَّ قالَ لَهُم عَليٌّ (ع): لا تَقُولوا يومَ القيامَه اِنّي لَمْ اَدْعُكم اِلي نُصْرَتي وَلَمْ اُذَكرْكمْ حَقّي وَ لَمْ اَدْعُكم اِلي كتابِ اللّهِ مِنْ فاتِحَتِهِ اِلي خاتِمَتِهِ. فَقالَ لَهُ عُمَرُ: ما اَغنانا بِما مَعَنا مِنَ القرآنِ مِمّا تَدعُونا اِليه. ثُمَّ دَخَلَ عليٌّ (ع) بَيتَه. (براي آشنايي با درجه اعتبار كتاب سليم بن قيس هلالي و ديگر رواياتي كه درباره اين موضوع در كتاب هاي مكتب خلفا وارد شده است، نگاه كنيد به: القرآن الكريم و روايات المدرستين، علاّمه عسكري،2: 396 - 408.)
[8] كافي، به تصحيح استاد علي اكبر غفّاري، 2: 633، روايت 23. براي آشنايي با رواياتي كه در آنها ائمّه (ع) علوم خويش را به اميرالمؤمنين و به واسطه ايشان به پيامبر نسبت مي دهند، نگاه كنيد به: معالم المدرستين، علاّمه عسكري، 2: 312 - 320.
[9] توضيح آن كه ابوبكر دستور داد تا قرآني بي تفسير بنويسند. اين كار در زمان ابوبكر آغاز شد و در زمان عمر به پايان رسيد. عمر، آن قرآن را نزد حفصه گذاشت. در زمانِ عثمان، چون صحابه با او مخالف شدند و آياتي را كه ذمِّ بني اميه در آن بود و در مصاحف با تفسير آنها ضبط شده بود بَر وي مي خواندند و به آنها استشهاد مي كردند، عثمان آن قرآنِ بدون تفسير را از حفصه گرفت و دستور داد هفت نسخه از روي آن نوشته شود. شش نسخه از آن را به مكه، يمن، دمشق، حِمص، كوفه و بصره فرستاد و يك نسخه را هم در مدينه نگاه داشت. آن گاه دستور داد تا مصاحفِ صحابه را، كه در آنها متن قرآن به همراه تفسير آياتِ شنيده شده از پيامبر(ص) بود، بسوزانند. از اين رو، او را حَرّاقُ الَمصاحِف ناميدند. در اين ميان، تنها عبداللّه بن مسعود حاضر به دادنِ مصحف خود نشد، لذا راويان به امر بني اميه، روايات دروغي درباره او جعل و نقل كردند.
اين قرآني كه امروز در ميان مسلمانان است، همان است كه در زمانِ عثمان استنساخ شده است و متنِ همان قرآني است كه بر پيامبر خاتم (ص) نازل شده و هيچ كم و زياد و جابه جايي (در كلمات) ندارد. فقط، كاري كه كردند، وحي بياني را از آن جدا كردند. (براي آشنايي با بحث تفصيلي در اين زمينه و مدارك آن، ر. ك: القرآن الكريم و روايات المدرستَين، سيد مرتضي عسكري،1: 264 - 277 و 2: 71 - 86.).
[10] صحيح بخاري، كتاب التفسير، تفسير سوره الحُجرات، 3: 190 - 191.
[11] براي آشنايي با مدارك تفصيلي اين بحث،:القرآن الكريم و روايات المدرستين، 1: 226 - 227.
[12] براي آشنايي بامدارك تفصيلي اين بحث بنگريد به منبع سابق، ص 218 - 248.
[13] همان، 1: 264 - 274 و 2: 413 - 417.
[14] همان، 2: 417- 431 وص 510-515 و ص 572- 582؛ معالم المدرستين، 1: 329 - 392 و 402 - 483، چاپ پنجم، 1412 هـ.احاديث اُمّ المؤمنين عائشه، علاَّمه عسكري، ج 2، چاپ اوّل، 1418 ه نقش ائمه در احياء دين، ج 2 - 5 و ج 9.
نامزدهاي خلافت پس از وفات پيامبر در روز سقيفه
مراد از خليفه در اينجا يعني خليفه الرّسول، يعني كسي كه پس از پيامبراكرم (ص)، امر حكومتِ ظاهري به دست اوست و حاكم است. و اين معنايي است كه نه جنبه لغوي دارد و نه اصطلاح اسلامي، بلكه ساخته مكتبِ خلفا پس از پيامبر است. چراكه، در لغت، خليفه هر شخص، يعني كسي كه در غياب او كار او را انجام مي دهد. (مفردات راغب، ذيل ماده خلف) كار اصلي پيامبراكرم (ص) و همه پيامبران الهي، بنا به نصّ قرآن كريم، تبليغ دين خدا به مردم است:وَما عَلَي الرَّسُولِ اِلاَّ الْبَلاغ(مائده : 98)،فَهَلْ عَلَي الرُّسُلِ اِلاَّ البَلاغُ المُبين(نحل : 35)، و نه حكومت كردن. لذا، غالب پيامبران حكومت ظاهري نداشته اند، مانند حضرت عيسي، يحيي، زكريا، نوح عليه السلام.و نيز، اين معني اصطلاح شرعي نيست و در حديث پيامبر، مراد از خليفه الرّسول به شخصي كه حديث و سنّت پيامبر را روايت مي كند:آمدهقال (ص): الذّينَ يأتُونَ مِنْ بَعدي يروُونَ حَديثي و سُنَّتي.(معاني الاخبار صدوق، ص 374 - 375، مَن لا يحْضُرُهُ الفَقيه، 420: 4، الفتح الكبير سيوطي، 233: 4، شرف اصحاب الحديث خطيب بغدادي، ص 30) همچنين مرادِ از آن، خليفه اللّه هم نيست؛ زيرا خليفه اللّه به شخصي گفته مي شود كه خداوند او را معين فرموده تا دين خدا را از طريق وحي (اگر پيامبراست) و يا به واسطه پيامبر (اگر وصيّ پيامبراست مانند ائمّه عليهم السّلام) بگيرد و به مردم ابلاغ كند. البتّه حكومت ظاهري نيز جزء شؤون اين خلافت الهي است، و خليفه اللّه، خود، وظيفه اي در جهتِ گرفتن آن ندارد، مگر آنكه مردم گردِ او جمع شوند و از او بخواهند كه حاكم شود و او را در اين امر ياري دهند، مانند پيامبراكرم (ص) كه در مدينه به دليل بيعت و ياري مردم توانست تشكيل حكومت دهد ولي در مكه (چون مردم نخواستند و ياري نكردند) بدين كار قيام ننمود و به وظيفه اصلي خود، كه ابلاغ دين خدا بود، اكتفا كرد. در مورد اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب نيز وضع به همين گونه بود. وظيفه اصلي ايشان و همه ائمه، همچون پيامبر(ص)، حفظ دين خدا و ابلاغ آن به مردم بود، و البتّه اگر مردم مي خواستند و آن حضرت را ياري مي كردند، ايشان قيام به حكومت نيز مي كرد و اين كار برايشان واجب مي شد، لكن مردم نخواستند و نيامدند جز سه نفر (تاريخ يعقوبي،2: 105و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 4: 2) يا چهار و پنج نفر (شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم،2: 47)؛ چنان كه آن حضرت خود مي فرمودلَو وَجَدْتُ اَربعينَ ذَوي عَزمِ مِنهُم لَنا هَضْتُ القومَ(منبع سابق). امّا پس از 25 سال، يعني پس از كشته شدن عثمان، چون مردم به در خانه آن حضرت آمدند و از ايشان مُصرّانه خواستند كه حكومت را به دست بگيرد، بدين امر قيام كرد (شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 2: 50و تذكره سبط ابن جوزي، باب ششم). اين عمل حضرت امير، دقيقاً، همان چيزي بود كه پيامبر (ص) از ايشان خواسته بود:قالَ رسولُ اللّه (ص) لِعَليّ: اِنَّك بِمَنْزِله الكعبه تُؤتي وَلا تَأتي. فَاِنْ اَتاك هؤُلاءِ القَومُ فَسَلَّموالَك الاَمرَ فَاقْبَلْهُ مِنْهُم...(اسدالغابه4: 31).حال، اگر در اينجا نام اميرالمؤمنين (ع) جزو نامزدهاي خلافت آورده شده، نه به اين معناست كه آن حضرت خود خواهان اين امر و قيام كننده براي گرفتن آن بودند، بلكه بيانگر نظر عده قليلي از مردم جامعه آن روز مدينه است، كه به سبب آن كه حضرت علي (ع) را وصيّ رسول اللّه (ص) مي دانستند و حكومت را جزو شؤونِ و حقِّ او مي شمردند (مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار) يا به واسطه تعصّبات خانوادگي (مانند عبّاس عمومي پيامبر) و يا تعصّبات قبيلگي (مانند ابوسفيان) خواستار حكومت ظاهري اميرالمؤمنين (ع) بودند.
الف) علي بن ابي طالب(ع)، كه از جانب خدا براي رهبري اين امّت تعيين شده و پيامبر اكرم(ص) اين امر را به مسلمانان ابلاغ فرموده بود.
ب) سَعد بن عُبادهَ، كه نامزد قبيله خزرج بود ونه همه انصار.
ج) ابوبكر، كه نامزد جماعتي از مهاجران (قريش) بود، نه همه آنان.
شعارهاي سقيفه
>شعارهاي انصار
>شعارهاي مهاجران (قريش)
شعارهاي انصار
1 - انصار اسلام را ياري كردند[1] .
2 - انصار در راه پيامبر شمشير زدند[2] .
3 - شهر مدينه، شهر انصار است[3] .
[1] عبداللّه بن سبا، عسكري، ج 1، ص 113.
[2] همان.
[3] همان، ص 115.
شعارهاي مهاجران (قريش)
همان، ص 115 - 116.
1 - پيامبر از قبيله قريش است.
2 - عرب نمي پذيرد كه حاكم ايشان از قبيله اي ديگر باشد و جانشين پيامبر بايد از قريش باشد.
پس از بيان آنچه گذشت مي توانيم داستان كودتاي سقيفه را درك كنيم
كودتاي سقيفه و بيعت ابوبكر
پس از در گذشت رسول خدا(ص)، انصار در سقيفه بَنَي ساعِدَه گرد آمدند. خزرجي ها مي خواستند سعد بن عباده را جانشين پيامبر(ص) كنند. آنان، نه اين كه جانشين و وصّي پيامبر را نمي شناختند و اين كار را ندانسته انجام مي دادند؛[1] خير! مي دانستند؛ كار آنان از روي تعصّب قبيله اي انجام شد.
در اين حال گروهي از مهاجران نيز كه خبر اجتماع ايشان را در سقيفه شنيدند به آنها پيوستند. همه ايشان جنازه پيامبر(ص) را در ميان چند تن از خاندانش رها كردند[2] و آمدند بر سر جانشيني حضرتش جنگ و جدال كردند.
اَوْسي ها موافق سعد بن عباده نبودند. در بين خزرجي ها نيز بشير بن سعد، كه يكي از بازرگان خزرج بود، در امر رياست با سعد حسد ورزي مي كرد و موافق او نبود[3] .
[1] همان، ص 113.
[2] ابوبكر، عمر، ابوعُبيده جرّاح، مُغِيره بن شعبه و عبدالرّحمن بن عوف. - همان منبع، ص 113 - 115.
[3] شرح نهج البلاغه، 2: 2، به نقل از سقيفه جوهري.
سقيفه به روايت خليفه دوم
در صحيح بخاري، از عمر داستان سقيفه را چنين روايت كرده است:
وقتي كه پيامبر(ص) از دنيا رفت، خبر به ما رسيد، كه انصار در سقيفهّ بني ساعده اجتماع كرده اند. من هم به ابوبكر پيشنهاد كردم كه بيا تا ما هم به برادران انصار خود به پيونديم. و ما خود را به سقيفه رسانديم. علي و زبير و همراهان ايشان با ما نبودند هنگامي كه به سقيفه رسيديم متوجه شديم كه طايفه انصار مردي را كه در گليمي پيچيده بودند و مي گفتند سعَد بن عُباده است و تب دارد، با خود به آنجا آورده بودند. ما در كنار ايشان نشستيم و سخنران آنها برخاست و، پس از حمد و سپاس خدا، گفت: نَحْنُ اَنْصارُ اللّه ما ياران خداييم و نيروي رزمنده و به هم فشرده اسلام؛ شما گروه مهاجران، مردمي به شماره اي اندك هستيد و....
من (عمر) خواستم در پاسخ او چيزي بگويم كه ابوبكر آستينم را كشيد و گفت: خونسرد باش. پس خودش از جاي برخاست و به سخن پرداخت. به خدا قسم كه او در سخن خويش هيچ نكته اي را كه من مي خواستم بر زبان بياورم فرو گذار نكرد؛ يا همان را گفت، يا بهتر از آن را به زبان آورد. او گفت: اي گروه انصار، آنچه را از خوبي و امتيازات خود برشمرديد، بي گمان، اهل و برازنده آن هستيد. اما خلافت و فرمانروايي، تنها در خور قبليه قريش است، زيرا كه آنها از لحاظ شرافت و حَسَب و نَسَب مشهورند و در ميان قبايل عرب ممتاز. اين است كه من، به شما، يكي از دو تن را پيشنهاد مي كنم تا هر يك را كه بخواهيد به خلافت انتخاب و با او بيعت كنيد. اين بگفت و دست من و ابوعبيده را گرفت و به آنان معرفي مي كرد. تنها اين سخن آخر او بود كه از آن خوشم نيامد. در اين هنگام، يكي از انصار برخاست و گفت: أَنا جُذَيلُها الُمحَكك وَ عُذيقْهَا المُرَحَّب... يعني من به منزله آن چوبي هستم كه شتران پشت خود را با آن مي خارانند و درختي كه به زير سايه اش پناه مي بردند[1] .
شما مهاجران براي خود فرمانروايي برگزينيد و ما هم براي خود زمامداري انتخاب مي كنيم.
در پي اين سخن، بگو مگو و سر و صدا از هر طرف برخاست و چند دستگي و اختلاف به شدّت ظاهر گرديد - من از اين موقعيت استفاده كردم و - به ابوبكر گفتم كه دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم. او هم دستش را پيش آورد و من با او بيعت كردم. پس از اين كه از كار بيعت با ابوبكر فراغت يافتم، به سوي سعد بن عباده هجوم برديم.... اگر كسي، بدون كسب نظر و مشورت با مسلمانان، با مردي به خلافت بيعت كند، نه از او پيروي كنيد و نه از بيعت گيرنده؛ كه هر دو مستحقّ كشته شدن اند[2] .
[1] اين جمله ضرب المثل است در زبان عرب؛ مثال هاي هر زباني چون به زبان ديگري ترجمه شوند زيبائي ندارد.
[2] صحيح بخاري، كتاب الحدود، باب رَجم الحُبلي،4: 119- 120 و سيره ابن هشام4: 336- 338 و كنزالعمّال 3: 139، حديث 2326.
سقيفه به روايت تاريخ طبري
طبري در داستان سقيفه و بيعت ابوبكر، در تاريخ خود چنين مي نويسد:
طايفه انصار پيكر رسول خدا(ص) را در ميان خانواده اش رها كردند تا آنان به تجهيز و دفنش بپردازند و خود در سقيفه بني ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمّد(ص)، سعد بن عباده را به حكومت بر خود بر مي گزينيم. آنان سعد را، كه مريض بود، با خود به آنجا آورده بودند....
سعد خداي را ستايش كرد، سابقه انصار را در دين و برتري شان را در اسلام يادآور شد و كمك هائيكه كه آنان به پيامبر خدا(ص) و اصحابش داشتند و جنگ هايي را كه با دشمنان كردند ياد آور شد و تأكيد كرد كه پيامبر خدا(ص) در حالي از دنيا رفت كه از آنان راضي و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اينك شما گروه انصار، زمام حكومت را خود به دست گيريد و آن را به ديگري وامگذاريد.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند كه: رأي و انديشه ات كاملاً درست و سخنانت راست و متين است و ما هرگز بر خلاف تو كاري انجام نخواهيم داد و تو را به حكومت و زمامداري انتخاب مي كنيم.
پس از اين موافقت قطعي، مطالبي ديگر به ميان آمد و سخناني رد و بدل شد تا سرانجام گفتند: اگر مهاجرانِ قريش زير بار اين تصميم ما نروند و آنرا نپذيرند و بگويند كه ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر و از خويشاوندان او هستيم و شما حق نداريد كه در حكومت و زمامداري پيامبر با ما از در مخالفت درآييد، چه جواب بدهيم؟ گروهي از آنان گفتند: در آن صورت، ما به ايشان مي گوئيم براي خود اميري انتخاب مي كنيم شما هم براي خود زمامداري انتخاب كنيد. سعد ابن عباده، گفت: و اين خود اولين شكست و عقب نشيني است. [1] .
چون خبر اين اجتماع به گوش ابوبكر و عمر رسيد، به همراه ابوعبيده جرّاح، شتابان، رو به سقيفه نهادند. اُسَيد بن حُضَير[2] و عُوَيم بن ساعَده[3] و عَاصِم بن عَدِيّ[4] از بني عَجلان نيز كه از روي حسادت، نمي خواستند سعد خليفه شود، به ايشان پيوستند. همچنين، مُغِيره بن شُعبه و عبدالرّحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابوبكر، پس از اين كه از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگيري كرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدا را به جاي آورد و سپس از سابقه مهاجران و اين كه آنان، در ميان همه مردم عرب، در تصديق رسالت پيامبر(ص) پيشگام بوده اند ياد كرد و گفت:
مهاجران، نخستين كساني بودند كه روي زمين به عبادت خدا پرداختند و به پيامبرش ايمان آوردند. آنان دوستان نزديك و از بستگان پيامبرند و به همين دليل، در گرفتن زمام حكومت، بعد از حضرتش، از ديگران سزاوارترند و در اين امر، جز ستمكاران، كسي با فرمانروايي ايشان به مخالفت و ستيزه برنمي خيزد. ابوبكر، پس از اين سخنان، از فضيلت انصار سخن راند و چنين ادامه داد:
البته، پس از مهاجران و سبقت گيرندگان در اسلام، كسي مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حكومت از آنِ ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.
آن گاه، حُباب بن مُنذر از جاي برخاست و خطاب به انصار گفت:
اي گروه انصار، زمام امور حكومت را خود به دست بگيريد كه اين مهاجران در شهر شما و زير سايه شما زندگي مي كنند و هيچ گردنكشي را زهره آن نيست كه سر از فرمان شما بتابد. پس، از دو دستگي و اختلاف به پرهيزيد كه، اختلاف، كارتان را به تباهي و فساد خواهد كشيد و شكست خواهيد خورد و رياست و حكومت از چنگتان به در خواهد شد. اگر اينان زير بار نرفتند و بجز آنچه كه از ايشان شنيديد چيزي ديگر نگفتند، در آن صورت، ما از ميان خودمان فرمانروايي برمي گزينيم و آنها هم را براي خودشان اميري انتخاب كنند.
در اينجا عمر از جاي برخاست و گفت:
هرگز چنين كاري نمي شود و دو شمشير در يك غلاف نگنجد. به خدا سوگند كه عرب به حكومت و فرمانروايي شما سر فرود نخواهد آورد، در حالي كه پيامبرشان از غير شماست. امّا عرب با حكومت و زمامداري كسي كه از خاندان نبوّت و پيامبري باشد مخالفت نخواهد كرد. ما، در برابر كسي كه به مخالفت ما برخيزد، دليل و برهاني قاطع داريم و آن اين كه چه كسي حكومت و فرمانروايي محمّد را از چنگ ما بيرون مي كند و با ما سر آن به ستيزه و مخالفت بر مي خيزد، در صورتي كه ما از بستگان و خاندان او هستيم؟ مگر آن كس كه به گمراهي افتاده، يا به گناه آلوده شده، يا به گرداب هلاكت افتاده باشد؟[5] .
حباب، بار ديگر، برخاست و گفت:
اي گروه انصار، دست به دست هم بدهيد و به سخن اين مرد و يارانش گوش ندهيد كه حق خود را در حكومت و زمامداري از دست خواهيد داد. اگر اينان زير بار خواسته شما نرفتند، ايشان را از سرزمين خود بيرون كنيد و حرف خود را به كرسي بنشانيد و زمام امور را به دست بگيريد كه، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروايي سزاوارتريد؛ چه، كافران به ضرب شمشير شما سر فرود آوردند و به اين آيين گرويدند.
من، در ميان شما، به منزله چوبي هستم كه شتران پشت خود را با آن مي خارانند[6] كنايه از اين كه در مواقع سختي و گرفتاري به رأي من پناه مي برند و همانند درخت تناوري ام كه جان پناهي براي ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهيد جنگ و خونريزي را از سر مي گيريم[7] .
عمر گفت: در آنگاه خدا تو را مي كشد[8] .
حُباب پاسخ داد: خدا تو را مي كشد.
ابوعبيده، چون چنان ديد، خطاب به انصار گفت:
اي گروه انصار، شما نخستين كساني بوديد كه به ياري رسول خدا(ص) و دفاع از دين برخاستيد. اكنون در تبديل و تغيير دين و اساس وحدت مسلمانان، نخستين كس نباشيد!
پس از سخنان زيركانه ابوعبيده، بشير بن سَعدِ خَزرجي[9] از جاي برخاست و گفت:
اي گروه انصار، به خدا قسم كه ما در جهاد با مشركان و پيشگامي در پذيرش اسلام داراي موقعيت مقامي والا شده ايم و در اين امر، بجز خشنودي خدا و فرمانبرداري از پيامبر و بردباري و خود سازي نفسمان، چيزي نخواسته ايم. پس شايسته نيست كه ما، با داشتن آن همه فضايل بر مردم، گردنكشي كنيم و بر آنان منّت بگذاريم و آن را وسيله كسب مال و منال دنياي خود سازيم. خداوند ولي نعمت ماست، او در اين مورد بر ما منّت نهاده است. اي مردم، بدانيد كه محّمد(ص) از قريش است و افراد قبيله اش به او نزديك ترند و در به دست گرفتن رياست و حكومتش از ديگران سزاوارتر؛ و من از خدا مي خواهم كه هرگز مرا نبيند كه امر حكومت با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس، شما هم از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد و در امر حكومت با ايشان به ستيزه بر نخيزيد و دشمني نكنيد.
چون بشير سخن به پايان برد، ابوبكر برخاست و گفت:
اين عمر و اين هم ابوعبيده؛ هر كدام را كه مي خواهيد انتخاب و با او بيعت كنيد.
عمر و ابوعبيده، يك صدا، گفتند: با وجود بد خدا قسم هرگز ماجرأت نداشته كه در أمر خلافت برتو پيش دستي كنيم[10] در حالي كه يار غار پيامبرهش
عبدالرّحمن بن عوف هم از جا برخاست و، ضمن سخناني، گفت: اي گروه انصار، اگر چه شما را مقامي والا و شامخ است، اما در ميان شما كساني مانند ابوبكر و عمر يافت نمي شود.
مُنِذربن أبي الاَرْقَم نيز برخاست و روي به عبدالرّحمن كرد و گفت:
ما برتري كساني كه نام بردي منكر نيستيم، به ويژه كه در ميان ايشان مردي است كه اگر براي به دست گرفتن زمام امور حكومت پيشقدم مي شد، كسي با او به مخالفت برنمي خاست[11] [منظور مُنذِر، علي ابن ابي طالب(ع) بود.].
آن گاه برخي از انصار بانگ برداشتند كه: ما فقط با علي بيعت مي كنيم. عمر، خود مي گويد:
سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنيده مي شد، تا آنجا كه ترسيدم اختلاف، موجب از هم گسيختگي شيرازه كار ما بشود. اين بود كه به ابوبكر گفتم: دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم[12] .
اما پيش از آن كه دست عمر در دست ابوبكر قرار بگيرد، بشيربن سعد پيش دستي كرده و دست به دست ابوبكر زد و با او بيعت كرد[13] .
حباب بن مُنذر، كه شاهد ماجرا بود، بر سر بشير فرياد كشيد: اي بشير، اي نفرين شده خانواده! قطع رحِم كردي و از اين كه پسر عمويت به حكومت برسد حسادت ورزيدي؟ بشير گفت: نه به خدا قسم، ولي نمي خواستم دست به حق كساني دراز كرده باشم كه خداوند آن را به ايشان روا داشته است.
چون قبيله اوس ديدند كه بشيربن سعد چه كرد و قريش چه ادعايي دارد، و از طرفي، قبيله خزرج از به حكومت رسانيدن سعد بن عباده چه منظوري در سر دارد، بعضي از آنان، كساني ديگر از افراد قبيله خود را كه اُسَيد بن حُضَير (يكي از نقبا) نيز در ميانشان بود - مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبيله خزرج خلافت را به دست بگيرد، براي هميشه اين افتخار نصيب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند فروخت و هرگز شما را در حكومتشان شريك نخواهند كرد. پس، برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد.
آن گاه همگي برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند و با اين كار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبيله خزرج در به دست گرفتن زمام امور حكومت نقش بر آب شد. مردم، از هر سو، براي بيعت با ابوبكر هجوم آوردند و چيزي نمانده بود كه در اين گير و دار سعد بن عباده بيمار، در زير دست و پاي آنها، لگد مال شود كه يكي از بستگان وي فرياد زد: مردم، مواظب باشيد كه سعد را لگ نكنيد. عمر، در پاسخ او، بانگ زد: بك شيدش كه خدايش بكشد! سپس، مردم را عقب زد و خود را بر بالايِ سرِ سَعد رساند و گفت: مي خواستم چنان لگد مالت كنم كه عضوي از اندامت سالم نماند! قيس بن سعد، كه بر بالاي سر پدرش ايستاده بود، برخاست و ريش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مويي از سر او كم كني، با يك دندان سالم برنمي گردي! ابوبكر نيز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنين موقعيتي مدارا و نرمي به كار مي آيد نه خشونت و تندي. عمر، با شنيدن سخن ابوبكر، پشت به قيس كرد و از او دور شد. امّا سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بيمار نبودم و آن قدر توانايي داشتم كه از جاي برخيزم، در گذرگاه ها و كوچه هاي مدينه چنان غرّشي از من مي شنيدي كه خود و يارانت، از ترس، در بيغوله ها پنهان مي شديد؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد كساني مي فرستادم كه، تا همين ديروز، زير دست و فرمانبردارشان بودي نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به ياران خود گفت: مرا از اينجا ببريد و آنان سعد را به خانه اش بردند.
ابوبكر جوهري در كتاب سقيفه خود آورده است:
عمر، در روز سقيفه بني ساعده، همان روزي كه با ابوبكر بيعت كرد، كمر خود را بسته بود و پيشاپيش ابوبكر مي دويد و فرياد مي زد: توجه! توجه! مردم با ابوبكر بيعت كردند[14] .
به اين ترتيب، آن دسته اي كه از سقيفه همراه ابوبكر بودند، به هر كس كه مي رسيدند او را مي كشيدند و مي آوردند و بيعت مي گرفتند.
در تاريخ طبري، در ادامه، آمده است:
افراد قبيله اَسْلَم، در روز سقيفه بني ساعده، همگي براي خريد خواربار به مدينه آمده بودند. ازدحام ايشان در شهر به حدّي بود كه عبور و مرور در كوچه هاي آن به سختي صورت مي گرفت.
عمر در اين باره چنين گفت: مَا اَيقنَتُ بِالنَّصرِ حَتّي جاءَتْ اَسْلَمُ فَمَلاَتْ سِكك المدَينَه.
يعني: من به پيروزي يقين نداشتم تا قبيله اسلم آمدند و كوچه هاي مدينه را پر كردند[15] .
[1] طبري، در ذكر حوادث سال 11 هـ.،1: 838، چاپ اروپا.
[2] از انصار بود؛ در عقبه دوم و اُحد و ديگر غزوات پيامبر (ص) حاضر بود و ابوبكر، هيچ يك از انصار را بر او مقدَّم نمي داشت. در سال 20 يا 21 هجري درگذشت و عُمَر خود تابوت او را به دوش كشيد. – الاستيعاب1: 31 - 33، و الاصابه،1: 64.
[3] از انصار بود و در عقبه و بدر و ديگر غزوات شركت داشت. در زمان خلافت عمر در گذشت. در سير اعلام النبلاء برادر عمر شمرده شده است. عمر بر سرِ قبر او گفت:هيچ كس از اهل زمين نمي تواند بگويد كه من از صاحب اين قبر بهترم.- الاستيعاب،3: 17 و الاصابه،3: 45 و اسدالغابه،4: 158.
[4] هم پيمان انصار و سيد بني عَجلان بود و در اُحد و غزوات پس از آن شركت داشت. در سال 45 هجري وفات كرد. - الاصابه،2: 237 و الاستيعاب،3: 133 و اسدالغابه،3: 75.
[5] وقتي اميرالمؤمنين (ع) اين احتجاجِ مهاجران را شنيد، فرمود: اِحْتَجُّوإ؛44هش بِالشَّجَره وَ اَضاعُوا الثَّمَرَه (ابن ابي الحديد، 2: 2، چاپ اول) يعني: به درخت استدلال نمودند ولي ميوه همان درخت را فراموش كردند. كنايه از اين كه مهاجران بر انصار احتجاج كردند كه چون از قريش اند، و پيامبر (ص) هم از قريش است، پس، خلافت حقِ ايشان است و نه انصار. حضرت امير (ع) مي فرمايد: بنا به همين استدلال، ماكه اهل بيت پيامبريم و ميوه درخت رسالت، به خلافت سزاوارتريم از شما مهاجران؛ لكن شما، ما را فراموش كرديد و حقّمان را ضايع نموديد.
[6] اين گفتار، مثلي است در عرب براي كسيكه در برخوردها تجربه آموخته است.
[7] نصّ عبارت چنين است:اَما وَ اللّهِ لَو شِئتُم لَنُعيدَنَّها جَذعَه.
[8] اين سخن عمر تهديد بقتل بود.
[9] او پدر نعمان بن بشير و از بزرگان خزرج بود و سابقه حسادتي ميان او و سعد بن عباده بود. - ابن ابي الحديد، 2: 2- 5.
[10] واللّه ما كنّا لنتقدمك وأنت صاحب رسول اللّه وثاني اثنين.
[11] آنچه كه در ميان قلّاب آمده، سخن يعقوبي است. - تاريخ يعقوبي،2: 123.
[12] بعد از آن كه عمر توانست انصار را از بيعت با سعد بن عباده منصرف كند، انصار متوجّه علي (ع) شدند، به نحوي كه گفتند: ما فقط با علي (ع) بيعت مي كنيم. عمر از اين گرايش شديد انصار به علي (ع) ترسيد و انديشيد كه اگر اين جلسه بي نتيجه با پايان رسد و انصار به بني هاشم - كه ديگر از تجهيز پيكر پيامبر (ص) فارغ شده بودند - برسند، براي هميشه دست اين چند نفر (ابوبكر، عمر، ابوعبيده جرّاح، سالم مولاي ابي حذيفه، عثمان) از خلافت كوتاه خواه ماند. لذا، با عجله، مبادرت به بيعت با ابوبكر كرد و كار تمام شد.
[13] خلفا به سه نفر از انصار بسبب كمكي كه در سقيفه كردند مال و مقام بسيار مي دادند. يكي بشير بن سعد خزرجي، اوّلين بيعت كننده با ابوبكر بود و دومي زيدبن ثابت، كه عُمر او را به هنگام سفرهايي كه مي رفت، جانشين خود در مدينه قرار مي داد و سومين نفر، حسّان بن ثابت، شاعر معروف بود كه به هنگام خلافت اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب (ع) از بيعت با آن حضرت امتناع كرد. - ترجمه ارشاد مفيد، هاشم رسولي محلّاتي، 237: 1.
[14] به نقل ابن ابي الحديد، 1: 133.
[15] تاريخ طبري،1: 1843، چاپ اروپا.
نقش قبيله اسلم در بيعت با ابوبكر
اين داستان را شيخ مفيد در كتاب جَمَل چنين آورده است:
در آن زمان، صحرانشينانِ عرب براي خريد خوار وبار، به صورت قبيله اي، به شهر مي آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد كمي از آنان مي آمدند، بارشان را مي گرفتند و خودشان را مي كشتند. لذا افراد قبيله، همه با هم، براي خريد خواروبار حركت مي كردند. مردان قبيله اسلم از صحرا به مدينه آمده بودند تا آذوقه تهيه كنند. در آن زمان كه وارد مدينه شدند، بيعت با ابوبكر در سقيفه انجام شده بود. عمر و بقيه به آنان گفتند: بياييد كمك كنيد براي خليفه پيامبر بيعت بگيريم، آن وقت ما هم خوار وبار رايگان به شما مي دهيم. آنها خوشحال شدند. اول خودشان ريختند و بيعت كردند، و بعد دار و دسته ابوبكر شدند؛ دامن هاي عربي خود را به كمر زدند و كوچه هاي مدينه را پُر كردند. به هر جا مي رسيدند، در بازار، كوچه، و...، هركس را كه مي ديدند براي بيعت با ابوبكر مي آوردند. بدين ترتيب، ابوبكر به كمك قبيله اسلم خليفه شد[1] .
[1] الجَمَل، شيخ مفيد، ص 43. زبير بن بكار نيز در كتاب موفقيات خود، به روايتِ ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه،6: 287،وطبعه دار احياء الكتب العربيه،2: 40. آورده است كه:فَقَويَ بِهِم - بَني اَسْلَم - اَبوبكرِ وَ لَمْ يعَينا مَتي جاءَتْ اَسْلَمُ. نيز بنگريد به: طبري،1: 1843، چاپ اروپا.
دليل انتخاب ابوبكر به خلافت
ياران ابوبكر دليل انتخاب ابوبكر را، براي انصار، اين چنين بيان كردند:
چون پيامبر از قريش است، جانشين او هم بايد از قريش باشد[1] (قانون عرب چنين بود). دليل ديگر اين كه ابوبكر صحابي پيامبر و از سابقين در اسلام بوده است[2] .
حضرت امير(ع) در اينجا فرمايشي دارد؛ مي فرمايد: اِحْتَجُّوا بِالشَّجَرهِ وَاضاعُوا الثَّمَرَه يعني به درخت نبوّت (كه از قريش بوده) احتجاج كردند[3] و ميوه آن را (كه پسر عمو و داماد پيامبر است) ناديده گرفتند. آنان حجّت آوردند كه از شجره پيامبرند؛ در حالي كه ميوه اين شجره را، كه بني هاشم هستند، ناديده گرفتند. ارزش درخت خرما يا انگور، به شاخ و برگش نيست، به ميوه آن است.
و نيز حضرت امير(ع) درباره اين كه گفتند ابوبكر صحابي پيامبر است، فرمود: اينها مي گويند كه ابوبكر بايد جانشين پيامبر بشود چون صحابي اوست. اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آنجا كه صحبت و قرابت با هم جمع شده است نمي شود؟! (يعني درباره علي بن ابي طالب، كه هم صحابي پيامبر بوده و هم پسر عموي آن حضرت.) همه مي دانيم كه علي(ع) كودكي خردسال بود كه پيامبر(ص) او را از خانه پدرش ابوطالب به خانه خود آورد. حضرت علي(ع)، خود، در اين باره مي فرمايد: پيامبر غذا را مي جويد و نرم مي كرد و در دهانم مي گذاشت؛ بوي خوش بدنش را به مشامم مي رساند؛ در غار حراء آنگاه كه اولين وحي بر پيامبر(ص) نازل شد با پيامبر(ص) بودم[4] .
علي(ع)، تا وقت وفاتِ پيامبر(ص) هميشه و همه جا، با آن حضرت بود. سرِ پيامبر(ص) بر سينه علي(ع) بود كه از دنيا رفت. حضرت علي(ع) هم صحابي پيامبر بود و هم از ذَوي القُرباي آن حضرت و هميشه، چون سايه، به دنبال پيامبر بود.
[1] صحيح بخاري، كتاب الحدود، باب رجم الحُبلي مِنَ الزّنا، 4: 120 و سيره ابن هشام، 4: 339.
[2] عبداللّه بن سبا، جزء اوّل، ص 121، به نقل از طبري.
[3] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 2: 2، چاپ اوّل.
[4] نهج البلاغه، تحقيق صبحي صالح، خطبه 192 (خطبه قاصعه)، ص 300 - 301 و شرح نهج البلاغه عبده، 1: 182، چاپ مطبعه الاستقامه.
بيعت همگاني
پس از بيعت با ابوبكر در سقيفه، كساني كه با او بيعت كرده بودند وي را، چون دامادي كه به حجله مي برند، شادي كنان به مسجد پيامبر بردند. چون ابوبكر و پيروانش وارد مسجد شدند كار خلافت تثبيت شد[1] .
مسجد پيامبر دارالحكومه بود؛ محل بستنِ عَلَم، اعزام لشكر، ديدارهاي رسمي پيامبر و رسيدگي به اختلافات مسلمانان بود. در واقع همه كارهاي جامعه مسلمانان آن روز در مسجد النّبي انجام مي شد. منبر پيامبر نيز حكم راديو و تلويزيون امروز را داشت. كودتا گران، در آغاز هر انقلاب، كوشش مي كنند كه راديو و تلويزيون و دارالحكومه را تصرّف كنند. اين سه را تصرف كنند دولت را تصرف كرده اند.
در روز سه شنبه، فرداي روزي كه در سقيفه بني ساعده با ابوبكر بيعت به عمل آمد، كودتاچيان ابوبكر را آوردند وتا بر منبر رسول خدا(ص) نشست. عمر، پيش از آن كه او سخني بگويد، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: كه سخن ديروزش انكار وفات رسول خدا(ص) - نه برا اساس كتاب خدا و نه دستوري از پيامبر(ص) بوده است؛ بلكه او چنان مي پنداشته كه پيامبر شخصاًبه تدبير كارها خواهد پرداخت و حضرتش آخرين كسي است كه از جهان مي رود![2] و در پايان سخن گفت: خداوند كتاب خود را، كه دستمايه هدايت و راهنمايي پيامبرش نيز بوده، در ميان شما نهاده است. اگر به آن چنگ بزنيد، خداوند شما را هم به همان راه كه پيامبرش را هدايت فرمود راهنمايي خواهد كرد. اكنون، خداوند شما را بر زمامداريِ بهترينتان، كه يار و همدمِ غار رسول خدا(ص) بود، همرأي و هماهنگ كرده است. پس برخيزيد و با او بيعت كنيد[3] .
بدين ترتيب، عمومِ مردم، پس از بيعت بعضي از افراد در سقيفه، با ابوبكر بيعت كردند.
در صحيح بخاري آمده است: پس از آن كه گروهي در سقيفه بني ساعده با ابوبكر بيعت كردند، بيعت عمومي با او، بر فراز منبر پيامبر خدا، به عمل آمد[4] .
انس بن مالك مي گويد: من در آن روز به گوش خود شنيدم كه عمر، پي درپي به ابوبكر مي كفت كه بر منبر بالا رود، تا اين كه سرانجام ابوبكر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بيعت كردند.
آن گاه ابوبكر خطبه اي خواند و گفت:
اي مردم، من از شما بهتر نيستم و زمام حكومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و كارم را شايسته يافتيد مرا ياري دهيد و اگر بدي كردم و دچار لغزش و خطا شدم، مرا به راه آوريد...
اينك برخيزيد و نمازتان را بخوانيد كه خدايتان رحمت كند[5] .
پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه هاي خويش بازگشتند. (مردم مدينه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه، از كفن و دفن پيامبر خود بي خبر بودند!) در اين مدّت، نخست به سخنراني هاي ايراد شده در سقيفه بني ساعده و بعد بيعت گرفتن براي ابوبكر در كوچه هاي مدينه و سپس بيعت عمومي با او در مسجد النّبي و آن گاه به سخنان عمر بن خطّاب و ابوبكر سرگرم بودند، تا كه سرانجام ابوبكر به امامت نماز جماعت با ايشان برخاست.
[1] طبقات ابن سعد،2: 263؛ كنزالعمّال،2: 262 - 263 و7: 178 - 179؛ وَقْعَه صِفّين، نصر بن مزاحم، تحقيق و شرح عبد السَّلام محمّد هارون، ص 224، چاپ دوم، قم.
[2] عبداللّه بن سبا،1: 121، به نقل از طبري و بسياري مدارك ديگر.
[3] همان منبع.
[4] صحيح بخاري، كتاب البيعه، 4: 165.
[5] ظاهراً نماز ظهر بوده است. شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 1: 134 و صفوه الصفوه، 1: 98.