نظر و داوری صحابه پیامبر درباره بیعت با ابوبکر

نظر و داوری صحابه پیامبر درباره بیعت با ابوبکر  >فضل بن عباس >عتبه بن ابی لهب >سلمان >ابوذر >مقداد بن عمرو >نعمان بن عجلان >ام مسطح بن اثاثه >زنی از بنی نجار >ابوسفیان >خالد بن سعید (از بنی امیه) >عمر بن ا

نظر و داوري صحابه پيامبر درباره بيعت با ابوبكر <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 >فضل بن عباس

>عتبه بن ابي لهب

>سلمان

>ابوذر

>مقداد بن عمرو

>نعمان بن عجلان

>ام مسطح بن اثاثه

>زني از بني نجار

>ابوسفيان

>خالد بن سعيد (از بني اميه)

>عمر بن الخطاب

>معاويه

>سعد بن عباده

فضل بن عباس

بني هاشم مشغول تجهيز پيكر پيامبر(ص) بودند كه خبر بيعت با ابوبكر به آنان رسيد. فضل بن عبّاس از خانه بيرون آمد و گفت: اي گروه قريش، با اغفال و پرده پوشي، خلافت از آن شما نمي شود. سزاوار خلافت ماييم نه شما؛ ما و صاحب ما علي(ع) به خلافت سزاوارتر است از شما.

عتبه بن ابي لهب

وي نيز، چون جريان بيعت با ابوبكر را شنيد، اين اشعار را سرود:

 

ما كنْتُ اَحْسَبُ هذَا الاَمرَ مُنْصَرِفاً 

عَنْ هاشمٍ ثُمَّ مِنها عَن اَبي الحَسَن

 

عَن اوَّلِ النّاسِ ايماناً و سابِقَه 

وَ اَعْلَمِ النّاسِ بِالقُرآنِ وِ السُّنَن

 

وَ آخِرِ النّاسِ عَهداً بِالنَّبي وَ مَنْ 

جِبريلُ عَونٌ لَهُ في الغُسلِ وَالكفَن

 

مَنْ فيه ما فيهِم لا يمْترُونَ بِهِ 

وَ لَيس فِي القَومِ ما فيهِ مِنَ الحَسَنِ

 

من هرگز گمان نمي كردم كه كار خلافت از خاندان هاشم و خصوصاً از ابوالحسن [علي عليه السّلام] باز گرفته شود. زيرا ابوالحسن(ع) همان است كه پيش از همه ايمان آورد و حُسن سابقه او را در اسلام كسي شك ندارد. از همه مردم به علوم قرآن و سنّت پيامبر(ص) داناتر است، و تنها كسي است كه تا لحظات آخر عمرِ پيامبر(ص)، همچنان، ملازم خدمتش بود، تا آنجا كه كار غسل و كفن رسول خدا(ص) را نيز به ياري جبرئيل انجام داد. صفات حميده و فضائل معنوي ديگران را به تنهايي داراست، ولي ديگران از كمالات معنوي و مزاياي اخلاقي او بي بهره اند[1] .

[1] تاريخ يعقوبي، 2: 103 و ابن ابي الحديد، 1: 287 و الموفقيات، زبير بن بكار، 580 - 607، چاپ بغداد. گفتني است كه در اين هنگام، اميرالمؤمنين (ع) شخصي را به نزد فضل بن عبّاس فرستاد و او را نهي فرمود از ادامه اشعار و فرمود:اِنَّ سَلامَه الدّينِ اَحَبُّ اِلَينا مِنْ غَيرهِ(ابن ابي الحديد2: 8، چاپ مصر). ابن حجر عسقلاني در كتاب الاصابه،2: 263 و نيز ابوالفداء در كتاب تاريخ خود،1: 164، اين اشعار را به فضل بن عبّاس بن عُتبه بن ابي لهب هاشمي نسبت داده اند كه ما آن را صحيح نمي دانيم.

سلمان

ابوبكر جوهري روايت كرده است:

سلمان و زبير و انصار مايل بودند كه با علي(ع) بيعت كنند. پس، چون با ابوبكر بيعت شد، سلمان فارسي گفت: به خير كمي رسيديد و خلافت را گرفتيد، ولي معدن خير را از دست داديد. مرد سالمند را برگزيديد و خاندان پيامبر خود را رها كرديد. اگر خلافت را در خاندان پيامبر مي گذاشتيد، حتي دو نفر با هم اختلاف پيدا نمي كردند و از ميوه اين درخت، هر چه بيشتر و گواراتر، سود مي برديد[1] .

گفتار ديگر سلمان اين بود كه كرديد و نكرديد. يعني اگر نمي كرديد بهتر بود و كار صحيحي نبود كه انجام داديد. اگر مسلمانان با علي(ع) بيعت مي كردند، رحمت و بركات الهي، از هر سو، به آنان روي ميآورد و سعادت و سيادت همه جانبه را به دست مي آوردند[2] .

[1] ابن ابي الحديد، 2: 131 - 132 و 6: 17 به نقل از سقيفه ابوبكر جوهري.

[2] اَنساب الاشراف، بلاذري، 591: 1 و جاحظ در عثمانيه. اصل سخن سلمان اين است:كرْ داذ و ناكرْ داذ.(اَيْ عَمِلْتُمُ) لَوْ بايعُوا عَلِياً لاَ كلُوا مِنْ فَوقِهِم وَ مِنْ تَحتِ اَرْ جُلِهِم.

ابوذر

در آن هنگام كه رسول خدا(ص) از دنيا رفت، ابوذر در مدينه نبود. وقتي رسيد كه ابوبكر زمام امور را به دست گرفته بود. وي در اين باره گفت:

به چيز كمي رسيديد و به همان قناعت كرديد و خاندان پيامبر(ص) را از دست داديد. چنانچه اين كار را به اهل بيت پيامبرتان مي سپرديد، حتّي دو نفر به زيان شما با شما مخالفت نمي كردند[1] .

[1] ابن ابي الحديد، 6: 5، به نقل از سقيفه جوهري، چاپ مصر.

تُوفي رسول اللّه،وأبو ذَرّ غائب وقدم وقد ولي أبو بكر، فقال:أصبتم قناعه وتركتم قرابه.لو جعلتم هذا الأمر في أهل بيت نبيكم مااختلف عليكم ثنان.أبو بكر الجوهري في كتابه السَّقيفه، شرح النهج ط. مصر،5: 6.

مقداد بن عمرو

راوي مي گويد: روزي گذرم به مسجد رسول خدا(ص) افتاد. ديدم مردي بر دو زانو نشسته است و چنان دردمندانه و به حسرت آه مي كشد كه گويي تمام دنيا مال او بوده و از دست داده است، و در آن حال مي گفت: كردار قريش چه شگفت آور است كه كار را از دست اهل بيت پيامبرشان دور ساختند، در حالي كه اول كسي كه ايمان آورد در ميان ايشان است[1] .

[1] تاريخ يعقوبي، 2: 114، چاپ سوريه.

نعمان بن عجلان

نعمان بن عجلان، در جواب ابيات عمر و بن العاص، داستان سقيفه، قصيده اي سروده كه چند بيت از آن نقل مي شود: [1]

 

وَ قُلتُم حَرامٌ نَصْبُ سَعـدٍ وَ نَصْبُكم 

عَتيـقَ بنَ عُثمـانَ حَلالٌ اَبابَكــرٍ

 

وَ كانَ هَوانــاً في عَلِــي وَ اِنَّهُ 

لاَ هلٌ لَهايا عَمـرْو مِنْ حَيث لا تَدري

 

وَصِيِّ النَّبي المُصطفــي وابْن عَمّهِ 

و قاتِلِ فُرْســانِ الضَّلالَه و الكفْـرِ

 

فَلَوْلا اتقـاءُ اللهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِهــا 

وِلكـنَّ هذَا الخَيـْرَ أَجْمَـعُ لِلصَّـبر[2] .

 

شما گفتيد كه نصب سعد (بن عُباده) به خلافت حرام است و نصب ابوبكر صحيح و حلال است. خواسته ما علي(ع) بود. علي سزاوار اين كار بود، زيرا وصّي پيامبر(ص) و پسر عَمّ او بود؛ هم او كه دلاوران گمراهي و كفر را كشته بود. پس، اگر ترس از خدا نبود، هرگز صاحب اين امر نمي شديد، ليكن اين خير (= اسلام) با صبر مناسب تر آمد.

[1] ابن ابي الحديد، به تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم، 6: 31، به نقل از موفقياتِ زبير بن بكار.

[2] به دليل اهميتِ بحث، مناسب آمد كه ابيات نعمان بن عَجلان رابه نحوِ كاملتر نقل كنيم:

 

وَ قُلتُم حَرامٌ نَصبُ سَعدِ و نَصْبُكم 

عَتيقَ بنَ عُثمانَ حَلالٌ اَبابَكرِ

 

وَ اَهْلٌ اَبُوبكرِ لَها خَيرُ فائمِ 

وَ اِنَّ علياً كانَ اَخْلقَ بِالْاَمرِ

 

وَكانَ هَواناً في عليّ وَاِنَّه 

لَاَ هْلٌ لَهايا عَمرْو مِن حيثُ لاتَدري

 

فَذاك بِعَونِ اللّهِ يدعُواِليَ الهُدي 

وَينْهي عَن الفحشاءِ و البَغيِ وَالنُّكرِ

 

وَصِيِّ النَّبيِّ المُصطَفي وَ ابْنِ عَمِّهِ 

وَقاتِلِ فُرْسانِ الضَّلالَه وَ الكفْرِ

 

وِهذا بِحَمْدِ اللّهِ يهدي مِنَ العَمي 

وَ يفْتَحُ آذاناً ثَقُلْنَ مِنَ الوَقْرِ

نَجِيُّ رَسولِ اللّهِ فِي الغارِ وَحْدَهُ 

وَ صاحِبُهُ الصِّدّيقُ في سالِفِ الدَّهْرِ

فَلَولا اِتّقاءُ اللّهِ لَمْ تَذْهَبُوا بِها 

وَ لكنَّ هَذَا الخَيرَ اَجْمَعُ لِلصَّبرِ.

ام مسطح بن اثاثه

وي، در كنار قبر پيامبر(ص)، اين اشعار را خواند:

 

قَدْ كانَ بَعْدَك أَنباءٌ و هَنْبثـَه 

لَو كنتَ شاهِدَها لَمْ تَكثُر الخُطبُ

اِنّا فَقَدْناك فَقْدَالأَرضِ و ابِلَها 

فَاْختَلَّ قَوْمُك فَاشْهَدْهُمْ وَلا تَغِب[1] .

پس از تو، اي پيامبر، گفت وگوها و حوادثي مهم روي داد كه، اگر تو زنده مي بودي، هرگز اين همه گرفتاري پيدا نمي شد. همچون زميني كه باران به آن نرسد و طراوت و حيات خود را از دست بدهد، تو از ميان ما رفتي و مردم فاسد و تباه شدند. اي پيامبر، ايشان را بنگر و شاهد باش.

[1] ابن ابي الحديد، 2: 131 - 132 و6: 17.

زني از بني نجار

چون كار بيعت با ابوبكر استوار شد، وي، از محلّ بيت المال، سهمي براي زنان مهاجر و انصار فرستاد. سهم زني از بَني عَديّ بن النَجّار را به زيد بن ثابت سپرد كه به وي برساند. زيد به نزد آن زن آمد و سهم او را تقديم كرد. زن پرسيد: اين چيست؟ زيد گفت: از سهامي است كه ابوبكر براي زنان معين كرده است. وي گفت: مي خواهيد دين مرا به وسيله رشوه از من بستانيد؟ به خدا سوگند، از او چيزي نخواهم پذيرفت. سپس آن سهميه را به ابوبكر باز گردانيد[1] .

[1] ابن ابي الحديد،2: 133، به نقل از سقيفه جوهري، چاپ مصر؛ طبقات ابن سعد،2 ق: 2: 129.

ابوسفيان

پيامبر(ص)، ابو سفيان را براي انجام كاري به بيرون از مدينه فرستاد بود، لذا به هنگام وفات آن حضرت در مدينه نبود. هنگامي كه باز مي گشت، در راه، به كسي از مدينه مي آمد برخورد. پرسيد: آيا محمّد مُرد؟[1] .

آن مرد پاسخ داد: آري. پرسيد: جانشين او كه شد؟ گفت: ابوبكر. ابو سفيان پرسيد: فَماذا فَعَلَ المسُْتضَْعفَانِ عَليُّ وَ العبّاسٌ؟ يعني: پس، علي و عبّاس، آن دو مستضعف، چه واكنشي از خود نشان دادند؟ آن مرد گفت: خانه نشين هستند. ابوسفيان گفت: به خدا، سوگند، اگر براي ايشان زنده بمانم، پايشان را بر فراز بلندي رسانم لا رْفَعَنَّ مِنْ اَعْقابِهِما. و اضافه كرد: اِنّي اَري غُبْرَه لا يطْفيها اِلاّ دَمٌ. يعني: من گرد و غباري مي بينم كه، جز بارش خون، چيزي آن را فرو ننشاند.

پس چون وارد مدينه شد در كوچه هاي مدينه مي گشت و اين اشعار را مي خواند:

 

بَني هاشمٍ لا تُطمِعُوا النّاسَ فيكم 

وَلا سِيماتَيم بْن مُرَّه اَوْ عَـدِي

 

فَمَا الاَمْرُ اِلاّ فيكمُ وَ اِليكـمُ 

وَ لَيسَ لَها اِلاّ اَبُو حَسَنٍ عَليٍّ[2] .

 

اي بني هاشم، راه طمع حكومت كردن را بر مردم ببنديد، به ويژه بر دو قبيله تَيم وعَديّ (قبيله هاي ابوبكر و عمر). اين حكومت از آن شماست، از آن شما بوده، باز هم بايد به شما باز گردد. كسي لياقت زمامداري را به جز ابوالحسن علي(ع) ندارد.

يعقوبي پس از اين دو بيت، دو بيت زير را هم روايت كرده است:

 

اَبا حَسَنٍ فَاشْدُدْ بِها كفَّ حازم 

فَاِنَّك بِالاَْمـرِ الَّذي يرتَجـي مَلِيُّ

 

وَ اِنَّ امْرِءاً يرْمي قُصَـيُّ وَراءهُ 

عَزيزُ الْحِمي والنّاسُ مِنْ غالِبٍ قُصي[3] .

 

اي ابوالحسن، با دستي كاردان و نيرومند، حكومت را قبضه كن؛ چه، تو بر آنچه اميد مي رود نيرومند و توانايي. و البتّه مردي كه قصيّ[4]  پشتيبانِ اوست، حقِّ او پامال نشدني نيست و تنها (اَخلافِ) قُصَيّ، مردمي از نسلِ غالب اند.

به روايت طبري، ابو سفيان پيش آمد در حالي كه مي گفت[5] :... اي فرزندان عبد مناف، ابوبكر را به كارهاي شما چه كار؟! علي و عباس، آن دو ستمديده و خوار گشته، كجايند؟ سپس، به نزد حضرت علي(ع) آمد[6]  و گفت: اي ابوالحسن، دستت را به گشا تا با تو بيعت كنم. علي(ع) خودداري نمود و قبول نكرد و فرمود: اگر چهل نفر مردان با عزم [يعني كساني كه ايمان به وصايت او داشته باشند] داشتم، مقابله مي كردم، ولي ياور ندارم[7] .

[1] از اين تعبير مي فهميم كه او عقيده به پيامبريِ پيامبر نداشته است، زيرا نگفت رسولُ اللّه.

[2] العقد الفريد، 3: 62 و ابن ابي الحديد،3: 120، به نقل از سقيفه جوهري.

[3] تاريخ يعقوبي،2: 105. در روايت موفقيات، جريان را مفصّل تر از اين نقل مي كند. ر.ك: به شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد،6: 7.

[4] بني هاشم و بني اميه، فرزندان عبد مَناف و او فرزند قصيّ بود. و در اين دو بيت ابوسفيان بحضرت علي مي گويد: قبيله قصّي پشتي بان شمايند.

[5] طبري،2: 449 و1: 1827 - 1828، چاپ اروپا.

[6] ابوسفيان، پيامبر و رسالت او را قبول نداشت و فقط، از روي تعصّب قبيله اي، مي گفت: رياسّت از آنِ قبيله ماست.

[7] تاريخ الطبري ط.اوربا 1 :  1827، ولسان الميزان 4 :  386، تفصيل اين داستان در كتاب عبداللّه بن سبأ 1 :  146 - 156 آمده است.

شايد اين سؤال در ذهن بعضي خطور كند كه چرا علي (ع) پيشنهادِ بيعتِ ابوسفيان را نپذيرفت؟ پاسخِ مفصّلِ اين سؤال در كتاب عبداللّه بن سبا، 1: 146 - 156، داده شده است؛ لكن اختصاراً بيان مي داريم كه پس از وفات رسول خدا (ص)، تعصّب خانوادگي و قبيلگي دوباره زنده شد. گرد آمدن انصار در سقيفه كوشش در بيعت كردن با سعد بن عُباده، فقط بر پايه اين تعصّبات بود و گرنه خود مي دانستند كه، در ميان مهاجران، حضرت علي (ع) شايسته گي جانشيني پيامبر (ص) دارد همچنين بيعتِ اوْس با ابوبكر نيز، جز تعصّب قبيلگي، پايه و اساسي نداشت. ايشان مي خواستند بدين وسيله نگذارند رياست به دستِ طايفه خَزرَج بيفتد. از سخنرانيِ عمر در سقيفه (صحيح بخاري، 120: 4) نيز پيداست كه دسته او نيز تا چه اندازه، در كار بيعت با ابوبكر، تحت تأثير احساسات قبيله اي قرار گرفته بودند.

ابوسفيان نيز، مانند ديگران، تعصّب قبيله اي داشت و تنها، براي آن كه رياست در افراد قبيله اش بني عبدِ مَناف باقي بماند، خواستار بيعت با اميرالمؤمنين (ع) شد. در اين ميان، تنها اميرالمؤمنين (ع) بود كه افق فكرش بالاتر و والاتر از اين بود كه زمام امر را با نيروي تعصّب به دست گيرد. اگر علي (ع) حقِ حاكميت را براي خود مطالبه مي كرد، به اين سبب بود كه حكومتي بر قرار سازد كه پايه اش جز بر حكم قرآن و دين نباشد. حضرت (ع) مي خواست ياراني مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمّار از او حمايت كنند، مرداني كه هيچ عامل و محرّكي براي ياري آنان جز مبدأ و عقيده الهي نباشد؛ نه چون ابوسفيان كه جز انديشه دنيا و تعصّب خانوادگي محرّك ديگري نداشت. لذا، اگر اميرالمؤمنين (ع) پيشنهادِ بيعتِ ابوسفيان را مي پذيرفت، عملاً همه زحمات پيامبر(ص) و نيز خود آن حضرت (ع)، در پيروي از رسول خدا(ص) در طيّ 23 سال براي باز گرداندن جامعه به فطرت الهي و نابود كردن تعصّبات جاهلي، بر باد مي رفت. در خور ذكر است كه ابوسفيان، چون از علي (ع) مأيوس شد، با قبول رشوه حاكمان، راضي شد و با ابوبكر بيعت كرد و انگيزه هاي مادي و دنيوي خويش را كاملاً آشكار ساخت. ابوبكر، بنا به پيشنهاد عمر، آنچه از زكاتِ بيت المال كه در دست ابوسفيان بود به خودش واگذار كرد (العقد الفريد،3: 62). همچنين، فرزندِ ابوسفيان، يزيد را به عنوان امير لشكري كه به سوي شام مي رفت، منصوب كرد (طبري، 1: 1827، چاپ اروپا).

خالد بن سعيد (از بني اميه)

خالد بن سعيد بن عاص از آنان بود كه در مسلمان شدن پيشي گرفته بود. از گروه مهاجران به حبشه بود. پس از آن كه اسلام قوّت گرفت[1] ، پيامبر(ص) او را، با دو برادرش (آبان و عمرو)، مأمور وصول زكات قبيله مَذْحَج فرمود. پس از آن، مأمور آن حضرت(ص) در صنعاي يمن شدند. آنها در زمان وفات پيامبر(ص) در مدينه نبودند. بعد از آن كه به مدينه بازگشتند به ابوبكر گفتند: ما فرزندان اُحَيحَه، پس از رسول خدا(ص)، كارگزار ديگران نخواهيم شد و خالد به نزد اميرالمومنين(ع) آمد[2]  و گفت: يا علي(ع) دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم كه، به خدا قسم، در ميان مردم سزاوارتر از تو به مقام محّمد(ص) نيست[3] .

هنگامي كه بني هاشم با ابوبكر بيعت كردند، خالد نيز با ابوبكر بيعت كرد[4] .

[1] به نوشته ابن قتيبه در كتاب المعارف، ص 128، او پيش از ابوبكر اسلام آورده بود.

[2] الاستيعاب،1: 398 - 400 و الاصابه، 1: 406و اُسْدُالغابه، 2: 82 و ابن ابي الحديد، 6: 13 و 16.

[3] يعقوبي،2: 105.

[4] اُسدُالغابه،2: 82و ابن ابي الحديد،1: 135، به نقل از سقيفه جوهري.

عمر بن الخطاب

عمر، در سال آخر زندگي، به هنگامي كه در حجّ بود، شنيد كه عمّار گفته است: بيعت ابوبكر لغزشي بود كه در آخر پايدار شد. اگر عمر از دنيا برود، ما با علي(ع) بيعت خواهيم كرد. اين گفتار به عمر رسيد پريشان شد[1]  و گفت: آنگاه كه به مدينه برسم... و وقتي به مدينه رسيد، همان جمعه اوّل، در مسجد پيامبر(ص) بر بالاي منبر رفت و گفت: بيعت با ابوبكر لغزش و اشتباهي بود، كه انجام گرفت و گذشت، آري، چنين بود، ولي خداوند مردم را از شرّ آن لغزش حفظ فرمود[2] .

[1] ابن ابي الحديد،2: 123.

[2] ابن ابي الحديد،2: 22 - 23 و6: 47 و11: 13 و12: 47 و تاريخ يعقوبي،2: 160 و انساب الاشراف،5: 15 و سيره ابن هشام،4: 336 - 338 و صحيح بخاري، كتاب الحدود، بابُ رجم الحُبلي من الزّنا، 4: 119 و 120 و كنز العمّال، 3: 139، حديث 2326.

در خور توجّه است كه ابوبكر، خود نيز درباره خلافت خويش همين عبارت را گفته بود: اِنَّ بَيعَتي كانَتْ فَلْتَه وَ قَي اللّهُ شَرَّها.، ابن ابي الحديد، 6: 47 و 50.

معاويه

معاويه، در نامه اي به محّمد بن ابوبكر، چنين نوشت:

ما و پدرت (ابوبكر)، فضل و برتري فرزند ابوطالب را مي دانستيم و حق او را بر خود لازم مي شمرديم، پس، چون خداوند براي پيامبرش، كه درود خداد بر او باد آنچه را كه نزد خود بود اختيار كرد و وعده اي را كه به وي داده بود وفا كرد و دعوتش را آشكار نمود و حجّتش را روشن ساخت: روح او را به سوي خود برد، پدر تو و فاروقش عمر، اولين كساني بودند كه حقّ علي را غصب كردند و با وي مخالفت نمودند. اين دو، دست اتفاق به يكديگر دادند؛ سپس علي را به بيعت خود خواندند. چون علي خودداري كرد و استنكاف ورزيد، تصميم هايي ناروا گرفتند (مي خواستند علي را بكشند) و انديشه هايي خطرناك درباره او نمودند تا در نتيجه علي با آنان بيعت كرد و تسليمشان گرديد[1] .

[1] مروج الذّهب مسعودي، 2: 60 و وقعه صفّين نصر بن مزاحم، ص 135، چاپ قاهره و ابن ابي الحديد، 2: 65 و1: 284.

سعد بن عباده

سعد را، پس از ماجراي سقيفه، چند روزي به حال خود گذاشتند و سپس در پي او فرستادند كه بيا و بيعت كن، كه همه مردم و بستگانت با ابوبكر بيعت كرده اند. سعد پاسخ داد:

به خدا قسم، تا تمام تيرهاي تركشم را به سوي شما پرتاب نكنم و سِنان نيزه ام را با خون شما رنگين نسازم، با شما بيعت نخواهم كرد. چه تصور كرده ايد؟ تا زماني كه دستم قبضه شمشير را در اختيار دارد، آن را بر فرق شما مي كوبم و به ياري خانواده و هوادارانم، تا آنجا كه در توان داشته باشم، با شما مي جنگم و دست بيعت در دست شما نمي گذارم. به خدا قسم، اگر همه جِنّ و اِنْس در حكومت و زمامداري شما همداستان شوند، من سر فرود نمي آورم و شما را به رسمّيت نمي شناسم و بيعت نمي كنم تا هنگامي كه در دادگاه عدل الهي به حسابم رسيدگي شود.

چون سخنان سعد به گوش ابوبكر رسيد، عمر به او گفت: سعد را رها مكن تا با تو بيعت كند. امّا بشير بن سعد گفت: او لج كرده است و با شما بيعت نمي كند، اگر چه جانش را بر سر اين كار بگذارد. كشتن او به اين سادگي نيست؛ چه، او وقتي كشته مي شود كه تمامي خانواده و فرزندان و گروهي از بستگانش با او كشته شوند.

او را به حال خودش بگذاريد كه رها كردنش شما را زياني نمي رساند، زيرا كه او يك تن بيش نيست كه بيعت نمي كند.

آنها راهنمايي بيشتر را پذيرفتند و دست از سعد برداشتند و او را به حال خود گذاشتند. سعد در هيچ يك از اجتماعاتشان شركت نمي كرد و در نماز جمعه و جماعت ايشان حاضر نمي شد و در اداي مناسك حج به همراهي آنها و در كنارشان ديده نمي شد! اين حال، همچنان ادامه داشت تا كه زمان ابوبكر به سر آمد و نوبت خلافت به عمر رسيد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74337