دوران خلافت عثمان
دوران خلافت عثمان >سخنان ابوسفیان >ولید، والی عثمان در کوفه >ماجرای شرابخواریِ ولید در زمانی که والی کوفه بود >عزل ولید >وضع کوفه در زمان عثمان >داستانِ ابن مسعود >شرابخواری ولید با ابوذر زبید نصرانی >داستان جندب ا
دوران خلافت عثمان <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>سخنان ابوسفيان
>وليد، والي عثمان در كوفه
>ماجراي شرابخواريِ وليد در زماني كه والي كوفه بود
>عزل وليد
>وضع كوفه در زمان عثمان
>داستانِ ابن مسعود
>شرابخواري وليد با ابوذر زبيد نصراني
>داستان جندب الخير
>عبدالله بن سعد بن ابي سرح و داستان وي
>داستان حكم بن ابي العاص عموي خليفه
>داستان سعيد بن حكم بن ابي العاص و مالك اشتر
>عبدالله بن عامر والي بصره
>سيره معاويه در زمان عثمان
>رفتار عثمان با عمار
>عملكرد عثمان به اموال بيت المال
سخنان ابوسفيان
دراولين روز پس از بيعت با عثمان به خلافت، ابوسفيان، كه در آن وقت چشمانش كور شده بود، به مجلس عثمان آمد و گفت: آيا كسي در اينجا غير از بني اميه هست؟ گفتند: نه. گفت: اي بني اميه، از آن هنگام كه خلافت به دست تَيم و عَدِيّ افتاد، من طمع بستم كه به شما برسد. [1] حال كه به شما رسيده است، چونان كودكان كه گوي را در بازي به هم يك ديگر مي دهند، خلافت را به هم بدهيد و نگذاريد از ميان شما بيرون برود؛ چه، نه بهشتي هست نه جهنمي آري، سوگند خورد كه (پس از مرگ) هيچ خبري نيست! عثمان بر سرش داد زد. ولي بني اميه به سفارش او عمل كردند. [2] .
در روايت ديگري چنين آمده است:
ابوسفيان، در هنگام كهولت و در زماني كه چشمانِ خود را از دست داده بود، بر عثمان وارد شد. پس از آن كه آرام گرفت، پرسيد: آيا در اينجا بيگانه اي هست كه گفتارِ ما را به ديگران برساند؟ عثمان گفت: نه. ابوسفيان گفت: اين مسأله خلافت، كاري است دنيوي و اين حكومت از نوع حكومت هاي قبل از اسلام [دوران جاهليت] است. بنابراين، تو گردانندگان و واليانِ سرزمين هاي وسيعِ اسلام را از بني اميه قرار بده[3] .
در همان ايام بود كه يك روز ابوسفيان بر سر قبر شهيد بزرگ اسلام، حضرت حمزه، رفت و با پاي خويش بر قبر آن بزرگوار كوفت و گفت: اي ابو عُمارَه، آنچه كه ما ديروز بر سر آن شمشير كشيده بوديم، امروز به دستِ كودكانِ ما رسيده است و با آن به بازي مشغول اند. [4] .
[1] دو قبيله دو خليفه ابو بكر وعمر.
[2] الأغاني، ابوالفرج اصفهاني، 6: 355 - 356 و الاستيعاب، ص 690. نيز نگاه كنيد به النّزاع و التّخاصم مقريزي، ص 20، چاپ نجف و نيز مروج الذّهب به حاشيه ابن اثير، 5: 165 - 166.
[3] الأغاني، 6: 323. در تهذيب ابن عساكر، 6: 409 اين گونه آمده است:اَنَّ اَباسُفيانَ دَخَلَ عَلي عُثمانَ بَعْدَ ما عُمِيَ فَقالَ: هاهُنا اَحَدٌ؟ فَقالُوا: لا. فَقالَ: اللّهمَّ اجْعَل الاَمْرَ اَمْرَ الجاهِليه وَالمُلك مُلك غاصِبيه وَاجعَلْ اَوْتادَ الاَرضِ لِبَني اُمَيه..
[4] شرح نهج البلاغه ابن الحديد، 51: 4، چاپ اوّل، مصر و چاپ محمّد ابوالفضل ابراهيم، 16: 136.
وليد، والي عثمان در كوفه
وليد، فرزندِ عُقْبَه بن أبي مُعَيط است[1] .
او در آن روز كه مكه به دست مسلمانان فتح شد و به تصرّف رسول خدا(ص) در آمد و ديگر جاي گريزي براي مشركان و گمراهانِ مَكي باقي نماند، اسلام آورد. پس از چندي، در مدينه پيامبر خدا(ص) او را براي جمع آوري زكاتِ قبيله بَني المُصْطَلَق مأموريت داد. وليد به سرزمين آنها رفت و بازگشت و گزارش داد كه افراد قبيله مزبور مُرتدّ شده اند و از دادنِ زكات خودداري مي كنند. آوردن اين خبرِ دروغ به دليل آن بود كه گروهي از طايفه بني المصطلق، با شنيدن خبرِ آمدنِ وليد، به پيشبازش بيرون شده بودند. تا فرستاده رسول خدا را از نزديك ببيند و وي را خوشامد گويند.
وليد تجمّع آنان را نقشه اي سوء براي خود گمان برده و خود ترسيده بود. بدون اين كه با آنان روبرو شود و سخني گويد، شتابان به مدينه بازگشت و آن گزارش دروغ را داد.
رسول خدا(ص)، خالد بنِ وليد را مأموريت داد تا، با رفتن به آن قبيله حقيقت امر را تحقيق و گزارش كند. خالد در گزارش خود تأكيد كرد كه قبيله مزبور به اسلام متمسّك اند و به هيچ روي مرتدّ نشده اند. در اين حال، آيه زير درباره وليد و ماجراي او نازل شد و خداوند او را فاسق معرّفي كرد: [2] .
يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَينُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهَالَه فَتُصْبِحُوا عَلَي مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ (حجرات: 6).
اي كساني كه ايمان آورده ايد، اگر فاسقي خبري به شما داد، آن را بررسي كنيد، تا مبادا به ناداني، گروه را آسيب رسانيد و سپس بر آنچه كرده ايد پشيمان شويد.
اينك عثمان، خليفه مسلمين، كه خود را جانشينِ رسولِ خدا(ص) مي داند، چنين فاسقِ مشهور و بد نامي را، تنها به سبب قَرابت و خويشي، به فرمانداري كوفه انتخاب مي كند.
حكومتِ وليد بر كوفه مدت پنج سال به درازا كشيد و در خلال آن، در نواحي آذربايجان، كه در آن زمان تابع حكومت كوفه بود، داستان ابيات اوبه عثمان در مقدم داشتن عموش بوشته وسپس تعيين او والي كوفه، با مشركان آن سامان به جنگ پرداخت. ولي، از آنجا كه ايماني محكم نداشت، در آن موقعيتِ حسّاس و در برابر دشمن، مرتكب لغزشي شد كه مستوجبِ حَدّ بود[3] .
سران لشكر جمع شدند تا حدِّ شرعي بر او جاري سازند؛ ولي حُذَيفَه با اجراي قانون الهي در حق وليد، به اين دليل كه فرماندهي سپاه اسلام را در برابر دشمن به عهده دارد، مخالفت كرد و در نتيجه از او دست برداشتند[4] .
[1] عُقبَه بن أَبي مُعَيط از بزرگ ترين دشمنان پيامبراكرم (ص) بوده است كه نسبت به آن حضرت (ع) جسارت ها و گستاخي هاي بسيار نمود. براي نمونه بنگريد به: انساب الاشراف، 1: 137 - 138 و 147 - 148، چاپ دارالمعارف. در روزِ بدر، به هنگامِ فرار اسير شد و به فرمانِ پيامبر(ص) و به دست اميرالمؤمنين (ع) كشته شد. آيات 30 تا 32 سوره فرقان درباره او نازل شده است. (سيره ابن هاشم، 1: 385 و 2: 25 و امتاع الاسماع، ص 61 و 90 و ذيل تفسير آيات سوره فرقان، در تفسير طبري و قرطبي و زمخشري و ابن كثير؛ نيز الدّرالمنثور؛ نيشابوري؛ رازي و ديگران).
[2] نگاه كنيد به شرح حال وليد در طبقات ابن سعد والاستيعاب و اُسدُالغابه و الاِصابه و كنزُالعُمّال و تفسير آيه ششم از سوره حجرات در جميع تفاسير.
[3] لغزشي كه از وليد سر زد مشخصّ نشده است. البتّه او مشهور به شرابخواري بود و يك بار، به سببِ شرابخواري، در زمانِ عثمان، به دستِ علي بن ابي طالب (ع) حدّ خورد كه قصّه اش مشهور است (انساب الاشراف، 5: 35؛ اغاني، 4: 177، چاپ دوساسي؛ مروج الذّهب، 1: 449). با وجود اين، نمي دانيم كه در آذربايجان هم مرتكب شرابخواري شده است و يا فِسقي ديگر.
[4] انساب الاشراف، 5: 31.
ماجراي شرابخواريِ وليد در زماني كه والي كوفه بود
ابوالفراج دراغاني[1] و مسعودي در مروج الذّهب[2] مي نويسند:
وليد، شب تا به صبح، با نديمان و مغنيانش ميخواري مي كرد. يك بار، كه اذان صبح را گفتند، در حالتِ مستي، با لباسِ شرابخواري و بزم به مسجد آمد و در محراب به نماز ايستاد. نماز صبح را چهار ركعت خواند و به مردم گفت: ميل داريد تا چند ركعت ديگر بر نماز صبح بيفزايم! و در همان حال، آنچه خورده بود در محراب مسجد بالا آورد.
عَتّاب ثَقَفي، كه در صفِ اول نمازگزاران و پشتِ سرِ وليد بود، بر او بانگ زد: خدا خيرت ندهد، تو را چه مي شود؟ به خداي سوگند كه از كسي جز خليفه مسلمانان در شگفت نيستم كه چون تويي را بر ما والي و حاكم كرده است. اهل مسجد وليد را با سنگريزه هاي مسجد سنگ باران كردند. برادر خليفه و فرماندار كوفه، كه قافيه را بر خود سخت تنگ ديد، تلوتلو خوران خود را به دارالاماره رساند، در حالي كه اين ابيات را زير لب زمزمه مي كرد: من هرگز از شراب و كنيزك خوشروي، روي برنمي گردانم: و خود را از خير و لذّت آنها محروم نمي سازم: بلكه آنقدر شراب مي نوشم تا مغز خود را از آن سيراب نمايم. و آنگاه در بين مردم دامن كشان بگذرم.[3] .
مردم با ناراحتي گفتند: برويم به خليفه (عثمان) بگوييم. آن مرد كه به مدينه رفت و داستان را گفت. عثمان او را زد. [4] .
بار ديگر چهار نفر شباهنگام به خانه وليد رفتند و در حالي كه وي مشغول شرابخواري بود. انگشترش را از دستش در آوردند[5] وليد، چون مست بود، نفهميد. انگشتر را با خود به نزد عثمان بردند. عثمان گفت: از كجا مي دانيد كه وليد شراب خورده گفتند: اين همان شرابي است كه در جاهليت مي خورديم او شراب خورده است. و اين هم انگشترش. عثمان، كه سخت از كوره در رفته بود. شهود و شاكيان را تهديد كرد و وعده مجازات و سياست داد. سپس، با دست به سينه آنان زد و آنها را از خود راند.
آن عده از شاكيان كه از دستِ عثمان كتك و تازيانه خورده بودند، به علي(ع) توسل جستند و از او چاره درد خواستند. علي(ع) به نزد عثمان رفت و در حقّ آنان با وي سخن گفت و اعتراض رد كه: حدود الهي را مهمل مي گذاري و شاهدانِ عليه برادرت را كتك مي زني و قانونِ خدا را تغيير مي دهي؟[6] .
اُمّ المؤمنين عايشه، نيز كه شهود به او متوسّل شده بودند، بر عثمان بانگ زد: حدود شرعي را بلا اجرا گذارده، گواهان را مورد اهانت خود قرار داده اي؟[7] آن گروه، از ترس مجازاتِ عثمان، به خانه عايشه پناه بردند و چون عثمان، صبحگاهان، از اطاق عايشه سخناني شنيد كه بوي تندي و پرخاش بر او مي داد، بي اختيار، فرياد كشيد: آيا سركشان و فاسقانِ عراق پناهگاهي جز خانه عايشه سراغ نداشتند؟
عايشه، چون اين سخنانِ توهين آميز و دشنامِ غير قابلِ بخشش عثمان را نسبت به خود شنيد، نعلين رسول خدا(ص) را برداشت و آن را سرِ دست بلند كرد و به صداي رسا فرياد زد: چه زود سُنَّت و روشِ رسول خدا(ص)، صاحبِ اين كفش، را ترك كردي؟ اين سخنِ عايشه، به سرعت، دهان به دهان گرديد و مسجد را پُر كرد. دسته اي مي گفتند: اَحْسَنَتْ عائشه: عايشه خوب كرد. دسته اي ديگر مي گفتند: زنان را با اين امور جامعه چه كار؟ تا اين كه يكديگر را سنگ باران كردند و با نَعلَين همديگر را زدند. [8] اين اولين برخورد بين مسلمانان بعد از پيامبر(ص) بود. [9] .
پس از اين واقعه، طلحه و زبير به نزد عثمان رفتند و بالحن سرزنش به او گفتند: ما در آغاز تو را نهي كرديم كه وليد را بر هيچ امري از امور مسلمانان مأمور مگردان، ولي تو سخنِ ما را به چيزي نگرفتي و آن را نپذيرفتي. حالا هم دير نشده است. اكنون كه گروهي به ميخوارگي و مستي او گواهي داده اند، به صلاح توست كه او را از كار بر كنار سازي.
علي(ع) نيز به او فرمود: وليد را از كار بركنار كن و چنانچه شاهدان رو در رويش گواهي دادند، حدِّ شرعي را نيز بر او جاري ساز[10] .
[1] اغاني، 4: 176 - 177، چاپ دو ساسي.
[2] مروج الذّهب، 2: 335، چاپ دارالاندلس.
[3] وَلَسْتُ بَعيداًعَن مُدامِ وَقينَه
وَلابِصَفا صَلْدِ عَن الخَيرِ مُعزِلِ
وَلكنَّني أَروي مِنَ الخَمْرِ هامتي
وَ اَمشي الْمَلابالسَّاحِبِ المُتِسَلْسِل.
[4] اغاني، 4: 178، چاپ دوساسي.
[5] اين چهار نفرعبارت بودند از: ابو زينب، جُندَب بن زُهَير، ابوحبيبهالغفاري، الصَّعب بن جُثامَه نگين انگشتر هر كس در آن زمان مهر او بوده است كه نامه هاي خود را با آن امضا مي كرده است.
[6] مروج الذّهب، 2: 336، چاپ بيروت.
[7] انساب الاشراف، 5: 34.
[8] اغاني، 4: 178، چاپ دوساسي.
[9] انساب الاشراف، 5: 33.
[10] انساب الاشراف، 5: 35.
عزل وليد
عثمان ناچار شد كه وليد بن عُقبَه را از فرمانداري كوفه معزول كند و به مدينه فراخوانَد و سَعيد بن عاص را به فرمانداري كوفه مأمور كرد و به او دستور داد كه وليد را به مدينه بفرستد.
سعيد، چون به كوفه وارد شد، بالاي منبر كوفه نرفت و گفت: منبر مسجد كوفه نجس است و بايد آن را شُست؛ دارالاماره را نيز بايد آب كشيد. جمعي از سرانِ بني اميه، كه همراه با سعيد به كوفه وارد شده بودند، از او خواهش كردند كه از تطهير منبر خودداري كند و به وي گفتند كه اگر كسي جز او به اين عمل دست مي زد، بر او بود كه از عمل وي جلوگيري كند، زيرا اين كار ننگ ابدي براي وليد به بار مي آورد.
سعيد نه پذيرفت و دستور داد كه منبر و دارالاماره را آب كشيدند و به وليد گفت كه به مدينه برود. وليد، چون به نزد عثمان آمد و شاهدان رو در رويش به ميخوارگي او شهادت دادند، عثمان ناگزير شد كه او را حدّ بزند. پس، جُنبه اي كلفت بر او پوشانيد كه تازيانه بر او اثر نكند. هر كس مي رفت كه بر او تازيانه بزند، وليد بدو مي گفت: به خويشاوندي من بنگر و با من قطع رَحِم مكن و بر من حدّ مَزن و اميرالمؤمنين عثمان را بر خود عضبناك مكن. او هم تازيانه را مي انداخت و مي رفت، زيرا حاضر نبود عثمان از او ناراحت بشود. چون علي بن ابي طالب(ع) چنين ديد، در حالي كه فرزندش امام حسن(ع) نيز حاضر بود، خود تازيانه را برگرفت. [1] وليد گفت: تو را به خدا سوگند و به خويشاوندي كه با هم داريم، مَزن!
حضرت علي(ع) فرمود: اي وليد ساكت باش؛ سبب هلاكت بني اسرائيل آن بود كه حدودِ خدا را تعطيل كردند[2] .
وليد از دستِ حضرت امير(ع) به اين طرف و آن طرف فرار مي كرد. آن حضرت او را گرفت و به زمين زد. عثمان اعتراض كرد. حضرت(ع) فرمود: فسق كرده؛ شراب خورده و نمي گذارد حدّ خدا بر او زده شود[3] .
بعد، با يك تازيانه دو شعبه، به جاي هشتاد ضربه، چهل ضربه تازيانه بر او زد. حضرت امير(ع) دستش را چنان بلند نمي كرد كه زير بغلش پيدا بشود، يعني سخت نمي زد[4] .
در آن زمان قاعده اين بود كه كسي را كه حَدّ مي زدند، سرش را مي تراشيدند. به عثمان گفتند: سرِ وليد را بتراش. قبول نكرد[5] پس از آن عثمان، وليد را مأمور گرفتنِ زكاتِ دو قبيله كلْب وبَلْقَين كرد[6] و[7] .
[1] همان، 5: 35.
[2] اغاني، 4: 177، چاپ دو ساسي.
[3] مروج الذّهب، 1: 449.
[4] انساب الاشراف، 5: 35.
[5] همان.
[6] اصل بلقين، بنوالقَين است (قاموس اللّغه).
[7] تاريخ يعقوبي، 2: 142.
وضع كوفه در زمان عثمان
اوضاع مسلمانان در زمان عثمان دچار آشفتگي بسيار شد. عثمان، برادرش[1] وليد را به فرمانداري كوفه برگزيد. قلمرو حكومت كوفه تا مدائن، پايتخت شاهنشاهي ايران، تا كرمانشاه، ري، ايران مركزي، يعني قم و كاشان، شرق ايران تا كشورهاي آسياي ميانه بود. كوفه يكي از پنج مركز نظامي اسلام بوده است. عثمان حكومت بر همه آن كشورها را به وليد واگذار كرده بود!
عثمان، سَعدِ وقَّاص را از حكومت كوفه عزل كرد. سعد از صحابه سابقين در اسلام و از مهاجرانِ اولين به مدينه بود. در زمان خليفه دوم مقرّر شد كه يك لشكرگاه در اين منطقه بر پا كنند. سَعْدِ وقّاص كوفه را ساخت و از آن وقت، به دستورِ عمر، واليِ كوفه شد. نيز خليفه دوم، سعد رإ؛ در شوراي شش نفره، به عنوان يكي از نامزدهاي خلافت، قرار داده بود. به همين دليل، احترام سعد در نزد مسلمانان بيشتر شد. اخلاقش هم با مردم خوب بود و كوفيان از او راضي بودند.
وقتي كه وليد به كوفه آمد و دستورِ عزل سَعد را آورد، سعد، با تعجب، به او گفت: نمي دانم تو بعد از ما زيرك و زرنگ و آدم خوبي شده اي يا ما احمق شده ايم؟ [چون قرآن كريم وليد را فاسق معرفي مي كند، و مي فرمايد: [إِنْ جَاءَكمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَينُوا] (حجرات : 6).] وليد گفت: ناراحت نشو، اِنَّما هُو المُلك يتَغَذّاهُ قَوْمٌ وَ يتَعَشَّاهُ آخَرُونَ: مُلك داري چنين است؛ دسته اي ناهار آن را مي خورند و دسته اي ديگر شام. سَعد گفت: به خدا قسم، چنين مي بينم كه شما اين فرمانداري بر مسلمانان را چون پادشاهي قرار مي دهيد. سپس از كوفه به مدينه بازگشت[2] .
[1] وليد و عثمان از يك مادر بودند، يعني از اَرْوي دخترِ كرَيز بن رَبيعه.
[2] انساب الاشراف، 5: 29 و 31 والاستيعاب، 2: 604.
داستانِ ابن مسعود
ابن مسعود[1] اولين كس از اصحاب پيامبر بود كه قرآن را با صداي بلند در خانه خدا در برابر مشركانِ قريش خواند. به يكديگر گفتند: چه مي خواند؟ همان را كه محمّد(ص) آورده است. و بر سر او ريختند و او را زدند. رفت به خدمت پيامبر(ص) و آن حضرت به او فرمود: دوباره بخوان و خواند.
او از مسلماناني بود كه به همراه جعفر بن ابي طالب به حبشه هجرت كردند. و نيز جنگ بدر را درك كرده بود. ابن مسعود را خليفه دوم براي اِقراء، [2] يعني تعليم و تفسير قرآن و آموزش احكام اسلام، و نيز خزانه داري بيت المال به كوفه فرستاد. امين بيت المال بود و كليد آن در دست او بود. عمر، چون او را به كوفه فرستاد، به كوفيان نوشت: شما را بر خودم مقدّم داشتم و ابن مسعود را نزد شما فرستادم[3] .
وليد كه والي كوفه شد صدهزار درهم از بيت المال قرض گرفت. خلفا، غير از علي(ع)، اين كار را مي كردند و امين بيت المال، در ازاي پرداخت وام، از آنها رسيد مي گرفت. وقتِ باز پرداخت وام كه رسيد، ابن مسعود از وليد مطالبه كرد. وليد مسأله را به عثمان گزارش كرد و عثمان به ابن مسعود نوشت: تو خزانه دار ما هستي؛ به وليد كاري نداشته باش، ابن مسعود گفت: من پنداشتم خزانه دارِ مسلمانان هستم و خزانه مالِ مسلمانان است؛ اگر بيت المال از آن شماست، من خزانه دار شما نمي شوم و كليدها را انداخت[4] .
ابن مسعود پس از آن در كوفه ماند، و شروع به افشاگري درباره عثمان كرد. وليد به عثمان نوشت كه ابن مسعود عيبجويي ما را مي كند. عثمان دستور داد او را به مدينه فرستد. وقتي وليد دستور خارج شدن از كوفه را به ابن مسعود داد، مردم كوفه دور او جمع شدند و گفتند: در كوفه بمان، ما از تو دفاع مي كنيم. ابن مسعود گفت: بعد از اين فتنه هايي خواهد شد و من نمي خواهم اولين كسي باشم كه درِ فتنه ها را باز كرده باشد. اهل كوفه او را مشايعت كردند. آنان را به پرهيزگاري و خواندن قرآن وصيت كرد و مردم هم او را دعا كردند و گفتند: جاهلِ ما را تعليم كردي، عالم ما را پايدار ساختي، درس قرآن به ما دادي.
آنگاه كه ابن مسعود به مدينه به مسجد پيامبر(ص) وارد شد، در حالي كه عثمان بالاي منبر خطبه مي خواند. در مسجد صحابه نيز بودند. وقتي كه چشم عثمان به ابن مسعود افتاد گفت: اينك حشره اي پستْ خصلت و بي ارزش بر شما مردم وارد شد كه اگر بر خوراك كسي بگذرد آن كس هرچه را كه خورده است بالا آورَد و از شكم بيرون اندازد. ابن مسعود، در پاسخ زخمِ زبان عثمان، گفت: خير، عثمان! من چنين نيستم، بلكه من يكي از اصحاب رسول خدا هستم كه افتخار حضور در جنگ بدر و بيعت رضوان را داشته ام. [5] .عايشه نيز بانگ برداشت: آهاي عثمان! تو به ابن مسعود، همدم و صحابي رسول خدا، چنين سخن مي گويي؟
عثمان، در پاسخ اُمّ المؤمنين، فرياد زد: خاموش شو! و سپس دستور داد تا ابن مسعود را از مسجد بيرون كنند. در اجراي دستورِ خليفه، ابن مسعود را، با وضعي زننده و توهين آميز، از مسجد پيامبر بيرون كردند. و يحمُوم، غلامِ عثمان، خود را به ميان دو پاي او انداخت و او را بلند كرد و چنان به شدّت به زمين كوبيد كه استخوان دنده اش شكست. علي(ع)، كه شاهد ماجرا بود، روي به عثمان كرد و گفت: اي عثمان، تنها به استناد گفته و گزارش وليد با صحابي پيامبر چنين رفتار مي كني؟ سپس، ابن مسعود را به خانه اش برد و معالجه كرد تا بهبود يافت و به خانه خود بازگشت. ابن مسعود، پس از اين واقعه، در مدينه ساكن شد و عثمان به او اجازه نداد كه از مدينه خارج شود. وقتي كه از آن صدمه شفا يافت و اجازه خواست تا در جهاد با روميان شركت كند، باز عثمان اين اجازه را به او نداد. عثمان مقرّري او را نيز قطع كرد.
بدين ترتيب، ابن مسعود تا زنده بود نتوانست از مدينه خارج شود و در حقيقت تحت نظر بود، تا اين كه دو سال پيش از كشته شدن عثمان بدرود حيات گفت. زمان توقف ابن مسعود در مدينه سه سال بوده است. ابن مسعود بيمار شد، عثمان به عيادت او آمد و گفت: از چه رنج مي بري؟
- از گناهانم.
- چه ميل داري؟
- رحمت و بخشايش پروردگارم.
- آيا پزشكي به بالينت بخوانم؟
- پزشك، خود مرا بيمار كرده است.
- دستور بدهم تا حقوق و مستمرّي ات را بپردازند؟[6] (دو سال بود كه حقوقش را قطع كرده بود.)[7] .
- وقتي كه به آن نياز داشتم نپرداختي، امروز كه از آن بي نيازم مي خواهي بپردازي
- براي فرزندانت باقي مي ماند.
- روزي آنها را خدا مي رساند.
- از خدا بخواه كه از من (نسبت به آنچه در حق تو كرده ام) درگذرد.
- از خدا مي خواهم كه حقّ مرا از تو بگيرد.
ابن مسعود وصيت كرد كه عمّارِ ياسِر بر او نماز گزارد و عثمان بر جنازه اش حاضر نشود. طبق وصيتِ او عمل كردند و بي اطّلاع عثمان در بقيع به خاك سپرده شد.
چون عثمان از مرگ ابن مسعود و به خاك سپردنش خبر يافت، خشمگين شد و گفت: بدون اين كه مرا آگاه سازيد چنين كرديد؟ عمّار در پاسخ وي گفت: او خود وصيت كرده بود كه تو بر او نماز نخواني. عبداللّه بن زبير، مناسب همين حال، اين بيت را سروده است[8] .
لَا اعرِفَنَّك بَعْدَ المَوتِ تَنْدُبُني
وَ فيِ حَياتي مازَوَّدْتَني زادي
تو پس از مرگ مرا مي ستايي و گريه مي كني در حالي كه در زندگي زاد و توشه مرا ندادي
اين بخشي از ماجراي اسفبار ابن مسعود در دوران وليد بن عقبه بود!!! محصول حكومت وَليد تنها اين نبود، بلكه از او، در مدت فرمانداري اش در كوفه، كارهاي بلاخير و فتنه انگيز بسيار سر زد؛ از آن جمله، رفتار او با ابو زُبَيد شاعر مسيحي و يهودي شعبده باز است.
[1] ابوعبدالرَّحمن عبداللّه بن مسعود بن غافل بن حبيب الهُذَليّ. مادرش اُمّ عَبدِوَدّهُذَلي و پدرش حَليفِ (هم پيمانِ) بني زُهْرَه بود.
[2] اقراء، در آن وقت، به معني تدريس قرآن با تفسير آن و تعليم احكام بوده است. (براي توضيح بيشتر نگاه كنيد به: القرآن الكريم و روايات المدرستين، مؤلف، 1: 287 به بعد.).
[3] اُسدُالغابه، 3: 257.
[4] انساب الاشراف، 5: 36.
[5] در كلام او تعريضي به عثمان واست چون عثمان در بدر و بيعت رضوان حاضر نبود و شركت نداشت.
[6] در زمان پيامبر(ص) و ابوبكر آنچه از غزوات و جزيه ها و جنگ هإ؛ي ي هش مي رسيد نگاه نمي داشتند و همان روز تقسيم مي كردند. ولي عمر مقرّري ساليانه تعيين كرد: براي اهل بدر پنج هزار درهم؛ براي اهلِ اُحُد تا حديبيه چهارهزار درهم؛ از بعد حديبيه تا وفات پيامبر(ص) سه هزار درهم؛ و براي آنان كه پس از رحلت پيامبر (ص) در جنگي شركت جسته بودند از دو هزار درهم تا دويست درهم ساليانه مقرر كرده بود.(فتوح البلدان بلاذري، ص 549 و 550 - 565 و شرح نهج البلاغه 3: 154 نيز رجوع كنيد به: تاريخ يعقوبي، 2: 153 و تاريخ طبري، 5: 33 و 2: 22 - 23.).
[7] تاريخ ابن كثير، 7: 163 و يعقوبي 2: 170.
[8] آنچه از داستان ابن مسعود در اينجا نقل كرديم مبتني بود بر انساب الاشراف، 5: 36 و در بعضي موارد طبقات ابن سعد، 3: 150 - 161، چاپ دار صادر بيروت و الاستيعاب، 1: 361 و اسدالغابه، 3: 384، شرح حال شماره 3177 و تاريخ يعقوبي، 2: 170. نيز بنگريد به: تاريخ الخميس 2: 268 و ابن ابي الحديد، 1: 236 - 237، چاپ دار احياءالكتب العربيه، مصر.
شرابخواري وليد با ابوذر زبيد نصراني
وليد تجاهر به شُربِ خمره مي كرد. و با ابوزُبَيد نصراني دوست و نديمش به شرابخواري مي نشست. وليد خانه عقيل بن ابي طالب را، كه نزديك به درِ مسجد كوفه بود، به او بخشيد. ابو زبيد از خانه اش بيرون مي آمد و مي رفت و به خانه والي و شب نشيني مي كردند و شراب مي خوردند. درِ خانه والي به مسجد باز مي شد. مرد نصراني، در حال مستي، تلوتلوخوران از مسجد عبور مي كرد. وليد زمين هاي زراعي كه به نام (قصور الحمر) و نزديك كوفه، را نيز به اين مرد نصراني شرابخوار بخشيد. ابوزبيد، متقابلاً، در شعر خود مدحش كرد. [1] .
بلاذري، در انساب الاشراف[2] ، مي نويسد:
وليد براي ابوزُبَيد از بيت المال مسلمانان مقرّري تعيين كرده بود براي خريد ماهيانه شراب و خوك. وليد در آن حال والي مسلمانان بود در عصر خلافت عمر ودر نتيجه ناراحتي مسلمانان بالا گرفت. به ناچار، وليد هزينه آن مقدار شراب و خوكي را كه براي ابوزبيد ماهيانه مقرّر كرده بود حساب كرد كه چند دينار مي شود و آن را بر ماهيانه ابوزبيد تا خودش شراب و خوك بخرد و مسلمانان برايش ماهيانه شراب و خوك نخرند.
[1] اغاني، 4: 181 چاپ دو ساسي.
[2] انساب الاشراف، 5: 29 و 31.
داستان جندب الخير
به وليد خبر دادند كه مردي يهودي به نام زُرارَه، كه نَطْرَوي بود و در انواع سِحر و جادو ماهر بود، در يكي از دهات نزديك جِسْرِ بابل سكونت دارد. وليد دستور داد كه او را به كوفه بياورند تا از نزديك شعبده بازي او را تماشا كند. شعبده باز را به نزد وليد آوردند. دستور داد تا او شعبده بازي خود را در مسجد كوفه نمايش دهد.
از نمايش هاي او اين بود كه، درتاريكي شب، فيل بزرگي رانشان مي داد كه بر اسب نشسته است. ديگر اين كه خود به شكل شتري در مي آمد كه رويِ ريسماني راه مي رفت. بار ديگر درازگوشي را نشان داد كه خودش از دهان او داخل مي شد و از مَخرَجش بيرون مي آمد. در پايان، يكي از تماشاكنندگان را پيش كشيد و بي پروا با شمشير گردن زد و سر از تنش جدا ساخت! سپس، در برابر چشمان حيرت زده تماشاگران كشته؛ سالم به پا خاست.
در كوفه فردي بود به نام جُنْدَب بن كعب اَزْدي كه به بيداري و عبادت شبانه شهرت داشت، جندب، چون چنين ديد، رفت به بازار شمشير سازها، شمشيري عاريه كرد و آورد و ساحر را زد و كشت و گفت: اگر راست مي گويي خودت را زنده كن!
وليد سخت ناراحت شد و فرمان داد كه، به انتقام خون زُرارَه يهودي، جندب را به قتل برسانند. اما بستگان او از قبيله اَزْد به حمايتِ جندب. برخاستند و از كشتنش جلوگيري كردند. وليد به ناچار، به حليه متوسّل شد و جندب را زندان كرد تا كه بي سر و صدا او را بكشد. در زندان، زندانبان او را ديد كه از سر شب تا به صبح به نماز و عبادت مشغول است؛ روا نديد كه دستش در خون چنين مردي زاهد و با ايمان شركت كند. لذا، به او پيشنهاد كرد: من در زندان را براي تو باز مي كنم، فرار كن. جندب گفت: اگر چنين كنم، وليد از تو دست بر نمي دارد و تو را مي كشد. زندانبان گفت: خون من در راه رضاي خدا و نجات يكي از اولياي او چندان ارزشي ندارد.
وقتي فرارِ جندب را به وليد گزارش كردند، فرمان داد كه زندانبان را گردن بزنند. جندب، پنهاني، خود را از كوفه بيرون انداخت و به مدينه رساند و در آنجا بود تا آنكه علي بن ابي طالب(ع) در حق او با عثمان سخن گفت و از او شفاعت كرد. عثمان پذيرفت و نامه اي به وليد نوشت تا مزاحمتي براي جندب فراهم نسازد و به اين ترتيب، جندب به كوفه بازگشت. [1] .
چنين بود داستان وليد و حكمراني اش در كوفه و اينك داستان والي ديگري بر مسلمانان از وابستگان به خليفه.
[1] انساب الاشراف، 5: 29 و 31. نيز بنگريد به: اغاني، 4: 183 چاپ دو ساسي.
عبدالله بن سعد بن ابي سرح و داستان وي
عبداللّه برادرِ رضاعي عثمان بود كه پيش از فتحِ مكه اسلام آورده و به مدينه هجرت كرده بود. و او جزو نويسندگان پيامبر خدا(ص) بود، امّا پس از مدتي مُرتَدّ شد و به مكه بازگشت و به قريش مي گفت: محمّد مطيع اراده و خواسته من بود و مي گفت در آيه قرآن بنويس عزيزٌ حكيمٌ مي گفتم بنويسم عليمٌ حكيمٌ؟ او جواب مي داد كه مانعي ندارد هر دو خوب است. پس، خداوند اين آيه را درباره او نازل كرد:
[وَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ افْتَرَي عَلَي اللَّهِ كذِباً أَوْ قَالَ أُوحِيَ إِلَيَّ وَلَمْ يوحَ إِلَيهِ شَيْ ءٌ وَمَنْ قَالَ سَأُنزِلُ مِثْلَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ وَلَوْ تَرَي إِذْ الظَّالِمُونَ فِي غَمَرَاتِ الْمَوْتِ وَالْمَلَائِكه بَاسِطُوا أَيدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنفُسَكمْ الْيوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كنتُمْ تَقُولُونَ عَلَي اللَّهِ غَيرَ الْحَقِّ وَكنتُمْ عَنْ آياتِهِ تَسْتَكبِرُونَ](انعام : 93)
آيا ستمگرتر از آن كس كه دروغي بر خدا بسته است كيست؟ يا آن كس كه گفته است به من وحي شده، در صورتي كه بر او وحي نشده، يا كه گفته است كه من نيز مانند آنچه خدا نازل كرده نازل مي كنم اگر ببيني كه ستمكاران به سختي هاي مرگ گرفتار آمده اند و فرشتگان دست هاي خود را گشوده اند كه: جان هاي خود برآريد، امروز، به گناه آنچه درباره خدا به ناحق مي گفتيد و از آيات وي گردنكشي مي كرديد، سزايتان عذابي خواركننده است. [1] .
چون مكه به دست مسلمانان فتح شد، رسول خدا(ص) براي اهل مكه فرمان عفو عمومي صادر كرد، ولي دستور داد كه عبداللّه را بكشند گرچه به پيراهن كعبه چسبيده باشد. عبداللّه بر جان خود ترسيد و به عثمان پناه برد. عثمان او را پنهان كرد تا اين كه او را به خدمت پيامبر خدا آورد و برايش از آن حضرت امان خواست. رسول خدا(ص) دير زماني خاموش ماند و سربلند نكرد، تا آنكه سرانجام موافقت كرد. چون عثمان بازگشت، حضرت رسول(ص) روي به حاضران كرد و فرمود: از آن جهت خاموش ماندم تا مگر يك تن از شما برخيزد و سر از تنش جدا سازد. در پاسخ گفتند: ايما و اشاره اي در اين زمينه به ما مي فرمودي. رسول خدا(ص) فرمود: شايسته نيست كه پيامبر به گوشه چشم ايما و اشاره كند.
عثمان، چون به خلافت نشست، چنين شخص معلوم الحالي را، به سبب برادري با خود، در سال 25 هجري به حكومتِ مصر برگزيد[2] و عمر و عاص، عامل آنجا، را عزل كرد. [3] .
عبداللّه، قسمت هايي از افريقا را فتح كرد و عثمان خُمسِ غنائمِ آن جنگ را به او بخشيد. [4] .
[1] رجوع شود به تفسير آيه در تفسير الطبري.
[2] مصر، در آن وقت، يعني همه قاره افريقا.
[3] درست است كه عمرو عاص آدم بدي است كه ما مي شناسيم، ولي فاتح مصر بود. در نزد مردم محترم بود و هنوز آن كارهايي كه در زمان معاويه انجام داد از او سر نزده بود.
[4] الاستيعاب، 2: 367-370؛ الاصابه، 2: 309 - 310 و 1: 1- 12؛ اُسْدُالغابه، 3: 173-174؛ انساب الاشراف، 5: 49؛ المستدرك الصّحيحين، 3: 100؛ و تفسيرها، از جمله تفسير قُرطُبي، ذيل آيه 93 انعام؛ و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد، 1: 68.
داستان حكم بن ابي العاص عموي خليفه
عثمان مسند خلافت درست كرده بود و بر روي آن، در كنار خود، تنها به چهار نفر اجازه مي داد بنشينند: عبّاس عموي پيامبر، ابوسفيان، حَكم ابن اَبي العاص عموي خود، وليد بن عقبه. وحكم بن العاص در زمان پيامبر(ص) به نفاق مشهور بود. در مدينه پشت سر پيامبر راه مي رفت و آن حضرت را مسخره مي كرد. دستش را تكان مي داد، سرش را تكان مي داد، زبانش را در مي آورد، چشمش را چپ مي كرد. يك بار پيامبر برگشت و به او فرمود: كنْ كما اَنْتَ: همينطور بمان. حكم تا آخرِ عمر راه مي رفت و دست و پايش را تكان مي داد. و چشمش را چپ مي كرد.
روزي پيامبر(ص)، در يكي از خانه هايش با حضرت امير(ع) نشسته بود.
حَكم دزديده جشم بسوراخ در گذاشته بود وگوش مي كرد. حضرت رسول(ص) به حضرت امير(ع) فرمود: برو او را بياور. آن حضرت بيرون آمد و گوشِ حكم را مانند بز گرفت و كشيد و او را به داخل بُرد. پيامبر لعنتش كرد. و او را به طائِفْ تبعيد كرد[1] .
آيه كريمه [وَالشَّجَرَه المَلعُونَه في القرآنِ...] (اسراء : 60) درباره حكم واولادِ حَكم بن اِبي العاص بن اُمَيه است[2] يا درباره همه بني اميه[3] .
در زمانِ خلافت ابوبكر، عثمان از او در خواست كرد تا اجازه دهد او و اولادش به مدينه باز گردند، ولي ابوبكر قبول نكرد. در زمان پيامبر(ص) عثمان از پيامبر در خواست كرده بود و آن حضرت نپذيرفته بود. در زمان عمر نيز عثمان به نزدِ عمر آمد و از او خواست كه اجازه دهد حكم و اولادش باز گردند، ولي عمر هم قبول نكرد. وقتي عثمان، خود به خلافت رسيد او را به مدينه باز گرداند[4] حكم، در حالي كه لباسي مندرس بر تن داشت و تنها با يك بُز دارايي او بود در كوشش را گرفته بود وراه مي برد، وارد خانه عثمان شد. امّا، وقتي از خانه عثمان به در آمد، حُبّه خز پوشيده بود[5] .
عثمان او را، در كنار خود، بر مسند خلافت مي نشاند. روزي حكم بر عثمان وارد شد. خليفه، وليد را پس زد و عمويش را با خود نشاند. آنگاه كه حكم بيرون رفت، وليد به عثمان گفت: دو بيت شعر به زبانم آمده است، مي خواهم بخوانم. عثمان گفت: بخوان. وليد چنين خواند:
لمّا رَأَيتُ لِعَمّ المَرءِ زُلفي قَرابَه
دُوَينِ اَخيهِ حادِثاً لَمْ يكنْ قِدْما
تأمَّلْتُ عَمْراً اَنْ يشُبّ وَ خالدِاً
لِكي يدْعُواني يوْمَ مَزْحَمَه عَمّا
آن گاه كه ديدم عمويِ مَرد در نزد او نزديكي و احترامي دارد كه برادرِ او ندارد كه در گذشته چنين نبود، آرزو كردم دو پسر تو، خالد و عمرو، بزرگ شوند و به روز رستاخيز مرا عمو خطاب كنند.
عثمان براي وَليد دلش به رحم آمد و، به جبران دلِ شكسته برادرش، به وي گفت: تو را والي كوفه مي كنم[6] .
[1] انساب الاشراف، 27: 5 و 225.
[2] الدّر المنثور، 4: 191 و مستدرك حاكم، 4: 479 - 481.
[3] همان، 4: 191.
[4] انساب الاشراف، 5: 27.
[5] تاريخ يعقوبي، 2: 164.
[6] اغاني، 14: 177.
داستان سعيد بن حكم بن ابي العاص و مالك اشتر
عثمان، بعد از آن كه وليد را پس از داستان شراب خواريش از كوفه عزل كرد، به جاي او، سعيد بن عاص را والي كوفه كرد و به او دستور داد كه با مردم خوشرفتاري كند. سعيد، وقتي به كوفه آمد، منبر و دار الاماره را آب كشيد[1] و به عكسِ وليد، كه جَليس و همنشين نصرانيِ شرابخوار بود و آشكارا با وي شراب مي خورد، با قُرّاء[2] مجالست و شب نشيني مي كرد؛ با مالك اَشْتَر، عَدِيّ بن حاتم طائي و قريب به چهارده نفر از بزرگان و شيوخ قبايل اهل كوفه. آنان، علاوه بر اين كه قاري اهل كوفه بودند، شيوخ عشائر هم بودند.
روزي صاحبِ شُرطه سعيد گفت: كاش اين سوادِ[3] عراق به امير تعلّق داشت و شما داراي مزارع و باغاتي بهتر از آن بوديد.
مالك اشتر در جواب وي گفت: اگر آرزو مي كني براي امير، آرزو كن كه او بهتر از مزارع و باغاتِ ما را به چنگ آورد و اموالِ ما را براي او آرزو مكن و آن را براي خودمان واگذار.
آن مرد گفت: اين آرزو براي تو چه زياني داشت كه چنين رو ترش كردي؟ به خدا سوگند، اگر او (سعيد بن عاص) اراده كند و خواستار شود، همه اين مزارع و بستان ها را مي تواند تصاحب كند.
اشتر جواب داد: به خداي سوگند كه اگر قصد تصاحب آن را بكند بدان توانايي نخواهد داشت.
سعيد، از اين سخنِ مالك، سخت در خشم شد و رو به حاضران كرد و گفت: كشتزارها و بستان هاي سوادِ عراق مال قريش است. [مقصود او از قريش، بزرگان بني اميه و قبيله تَيم و عَدي و مانند آنان بود كه در مكه بودند، به خلافِ انصار كه در اصل از اهل يمن بودند و مالك اشتر و بيشتر اهل كوفه از آن قبايل بودند.]
اشتر در پاسخ او گفت: آيا مي خواهي ثمره جنگ هاي ما و آنچه رإ؛ؤؤهپ كه خداوند نصيبمان ساخته است بهره خود و اقوامت كني؟ به خدا سوگند، اگر كسي نسبت يه زمين ها و مزارع اين نواحي نظر سوئي داشته باشد چنان كوبيده شود كه ترسان و ذليل شود. به دنبال اين سخن، به سوي رئيسِ شُرطه حمله ور شد كه از اطراف او را گرفتند.
سعيد بن عاص به عثمان نوشت: من حاكم كوفه نيستم با وجود مالك اشتر و يارانش كه آنان را قرّاء مي گويند و (حال آن كه) آنها سفها هستند.
عثمان گفت: ايشان را نفي بلد كن. سعيد آنان را به شام فرستاد و در نامه اي به مالك اشتر نوشت: مي بينم در دلت چيزي هست كه اگر اظهار كني خونت حلال است؛ به شام برو.
مالك اشتر با ساير قرّاء كوفه به شام رفتند. معاويه اكرامشان كرد. پس از چندي، بين اشتر و معاويه گفت و گوي تُندي شد. معاويه گفت: چنانچه تمام افراد بشر فرزندان ابوسفيان بودند، همگي عقلا و حكما بودند. مالك گفت: حضرت آدم از ابو سفيان بهتر بود، با اين حال، فرزندان آدم(ع) چنين نبودند. معاويه، پس از آن گفت و گو، مالك اشتر را زنداني كرد. بعد بين معاويه و عَمرو بن زُرارَه نيز گفت و گو شد و در نتيجه، همه قرّاء را حبس كرد. عَمرو از معاويه عذرخواهي كرد و معاويه از او گذشت و همه را از زندان آزاد كرد.
اهل شام آنچه را از زندگي معاويه ديده بودند به عنوان اسلام مي شناختند. آنان زندگي پيامبر(ص) و اهل بيت و اصحاب پيامبر را نديده بودند؛ بدين سبب، وضع زندگيشان با قبل از اسلام تفاوتي نكرده بود. دستگاه معاويه نيز، همانند بارگاه قيصر روم بود كه قبل از معاويه در شام حكومت مي كرد. در حالي كه صحابه پيامبر(ص)، مانند ابوذر و عُباده بن صامت و غير آن دو از تابعين و قُرّاءِ كوفه كه در شام به سر مي بردند، با مردم مي نشستند و سيره پيامبر(ص) را تبليغ مي كردند.
معاويه به عثمان نوشت كه، با بودن اينها در شام، اهل شام خراب مي شوند. اينان چيزهايي به مردم ياد مي دهند كه با آنها آشنا نيستند و اهل شام را فاسد مي كنند! عثمان در جواب نوشت كه آنان را به حِمص بفرست. معاويه نيز آنان را به حِمص فرستاد[4] در حِمص، پسرِ خالدِ بن وليد والي بود. او بر اسب سوار مي شد و آنان را پياده به دنبالِ خود مي دواند و مي گفت: به شما نشان مي دهم كه آن كارهايي كه با سعيد و معاويه كرديد نمي توانيد با من بكنيد! پسر خالد، بعد از اين كه بسيار آزار شان كرد، به آنان مي گفت: يا بني الشّيطان! اي فرزندان شيطان و آنها، سرانجام، فرود آوردند و اظهار پشيماني كردند. او هم آنان را به كوفه باز گردانيد[5] .
به جز آنان، ديگر بزرگانِ كوفه نيز از واليان خود ناراضي بودند. در واقع، همه قبايلِ اهل كوفه از وضع حكومتِ عثمان و واليانِ او ناراضي بودند![6] .
[1] طبري، 5: 188 و در چاپ اروپا، 1: 2951.
[2] در آن زمان قرّاء به كساني مي گفتند كه عالم به تفسير قرآن بودند و در حقيقت علماي مسلمانان بودند.
[3] سواد، آبادي ها و مزارع عراق بود كه در دورانِ عمر فتح شد و به سبب فراواني درختان و زراعات سواد ناميده شد. (يعني زمين، از فرط خرّمي و سر سبزي، سياه رنگ به نظر مي رسد.) اين ناحيه، از نظر طول، از موصل شروع و به آبادان ختم مي شد و از نظر عرض، از عذيب در قادسيه آغاز و به حُلوان ختم مي گرديد (معجم البلدان).
[4] الانساب، 5: 39 - 43. وآنچه در اينجا آورديم به اختصار بود.
[5] تاريخ طبري، 1: 2914، چاپ اروپا و ابن ابي الحديد، 1: 160 و 2: 134، تصحيح محمّد ابوالفضل ابراهيم، چاپ قاهره.
[6] الانساب، 5: 39 - 43؛ نيز بنگريد به: طبري5: 88 - 90 و ابن اثير، 3: 57 - 60 و ابن ابي الحديد، 1: 158 - 160. در آن زمان در كوفه دو دسته مردمان ساكن بودند يك دسته ايرانيهايند كه اسير شده بودند و پس از آن آزاد شده بودند و نيز چند قبيله عرب كه بيشترشان از اهل يمن بودند.
عبدالله بن عامر والي بصره
عبداللّه بن عامر پسر داييِ عثمان بود. روزي شِبل بن خالد، برادرِ مادريِ زياد ابن ابيه و فرزند سُمَيه معروفه، در حالي كه سرانِ بني اميه پيرامون عثمان نشسته بودند، به مجلس در آمد و گفت: آيا در ميان شما مستمندي كه آرزوي توانگري او را داشته باشيد وجود ندارد؟ آيا در بين شما گمنامي كه خواستار شهرت او باشيد، نيست كه عراق رااين چنين به تيول ابو موسي اشعري (كه از قريش و قبيله مُضَر نيست و از قبايل يمن است) داده ايد؟ عثمان، كه تحت تأثير بياناتِ شِبل قرار گرفته بود، به پسر دايي شانزده ساله خود، عبداللّه ابن عامر ابن كرَيز، حكومت بصره بخشيد و ابو موسي اشعري را از آنجا برداشت!
عبدللّه فردي سَخيّ و دست و دلباز بود. روزي بر بالاي منبر نتوانست خطبه جمعه بخواند؛ گفت: دو صفت در من جمع نشود، ناتواني در خطبه خواندن و بخل. برويد به بازارِ گوسفند فروشان و هر كدام يك گوسفند برداريد، پولش را من مي دهم. و پول همه را از بيت المال داد. بعد براي عثمان نوشت كه بيت المال كفايت كار او را نمي كند. عثمان هم اجازه داد كه برود فتوحات كند و غنائم فتوحات را خرجِ خود كند[1] .
عثمان كه كشته شد، عبداللّه بيت المال بصره را بر داشت و برد به مكه و مدينه و بين مردم تقسيم كرد[2] .
[1] تاريخ ابن عساكر،9: ق231: ب و233ب، نسخه عكسيِ مجمع علمي اسلامي از روي نسخه خطّيِ كتابخانه ظاهريه- دمشق.
[2] انساب الاشراف، 5: 30 كامل ابن اثير، 3: 73 البدايه و النّهايه ابن كثير، 7: 153 - 154.
سيره معاويه در زمان عثمان
در زمان عثمان، عُبادَه بن صامت، صحابيِ پيامبر(ص)، در شام بود. روزي ديد كه قطاري از شتر كه بارشان مشك هايي پُر است به قصر معاويه مي روند. پرسيد بارشان چيست؟ روغن زيتون است؟ [چون در شام درخت زيتون بسيار دارد] گفتند: نه، اينها شراب است كه براي معاويه مي برند. از بازار چاقويي گرفت و تمام مشك ها را پاره كرد و شراب ها به زمين ريخت. ابو هُرَيرَه در شام بود؛ به عباده گفت: چه كار داري كه معاويه چه مي كند؛ گناهش به گردن خودش است. عباده گفت: تو نبودي در آن زمان كه ما با پيامبر(ص) بيعت كرديم[1] كه امر به معروف و نهي از منكر كنيم و در اين راه از ملامت نترسيم. ابوهريره ساكت شد.
معاويه به عثمان نوشت: يا عباده را از شام ببر، يا من شام را به او واگذار مي كنم و مي آيم. بدستور عثمان وي را به مدينه باز گردانيد. عباده به مدينه آمد و در آنجا سخنراني كرد و گفت: از پيامبر شنيدم كه بعد از من كار شما و ولايتِ بر شما از آنِ مرداني مي شود كه مُنكر را معروف و معروف را مُنكر مي گيرند. اينان طاعت ندارند؛كسي كه معصيت خدا را بكند طاعت ندارد. عثمان چيزي نگفت[2] .
صحابي ديگر، عبدالرّحمن بن سهل بن زيد انصاري، بود وي در زمان عثمان در جهاد شركت كرد. در آن زمان از شام براي فتوحات مي رفتند. او نيز در شام بود كه قطار شترهايي را ديد كه مشك هاي شراب براي معاويه مي بردند. عبدالرّحن با نيزه يك يك آنها را سوراخ كرد و شراب ها به زمين ريخت. و با كارگزاران معاويه درگير شد. معاويه گفت: رهايش كنيد كه بي عقل شده است. وقتي سخن معاويه را به او گفتند، گفت: من از پيامبر چيزي درباره معاويه شنيدم[3] كه، اگر او را ببينم، به خدا قسم، بر زمين نمي نشينم مگر كه شكمش را بِدَرَم. [4] .
آري، مردم در اواخر عصر خلافتِ عثمان، بر واليان او چنين جَريّ شده بودند.
[1] مقصود عباده بيعت انصار با پيامبر(ص) در مِني بود كه، پس از آن، پيامبر به مدينه هجرت فرمود وحكومت اسلامي را بنيان نهاد.
[2] تهذيب ابن عساكر، 214: 7 و سير اعلام النبلاء، 10: 2 و مسند احمد، 325: 5.
[3] آنچه را كه عبدالرّحمن بن سهل از پيامبر خدا(ص) درباره معاويه شنيده بود ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه خود(108: 4، تحقيق محمّد ابوالفضل ابراهيم) به نقل از الغارات ثقفي آورده است:قَالَ رسولُ اللّه: سَيظْهَرُ عَلَي النَّاسِ رَجُلٌ مِنْ اُمَّتي، عَظيمُ السُّرم (دُبُر) واسُعُ البُلعُوم. يأكلُ وَلا يشْبَعُ. يحْمِلُ وِزْرَالثَّقلَينِ. يطْلُبُ الاِمارَهيوماً.فَاِذا اَدْرَ كتُمُوه فَابْقَرُوابَطْنَهُ. وكانَ في يدِرَسولِ اللّهِ صلَّي اللّه عليه و آلِه قَضيبٌ، قَد وَضَعَ طَرفَهُ في بَطنِ مُعاويه.يعني: رسول خدا(ص) فرمود: به زودي بر اين مردم، مردي از امّتِ من آشكار مي شود كه سُريني بزرگ دارد؛ مجراي دهان تا شكمش گشاده است. مي خورد و سير نمي شود. بارگناه جنّ و انس را حمل مي كند. روزي طلب حكومت مي كند. پس اگر او را يافتيد شكمش را پاره كنيد. در آن هنگام، در دستِ رسول خدا شاخه درختي بود كه يك سر آن را در شكم معاويه قرار داد.(نيز رجوع كنيد به الاِصابَه،2: 394، چاپ اوّل، مصر.).
[4] الاِصابَه، 2: 394؛ اُسدُالغابه،3: 299؛ الاستيعاب، ص 400؛ تهذيب التّهذيب،6: 192.
رفتار عثمان با عمار
در آخر كار عثمان، صحابه جمع شدند؛ مِقداد، عَمّارِ ياسرِ، طلحه و زُبير و ديگر اصحاب پيامبر(ص) گرد آمدند و در نامه اي كارهاي خلاف عثمان را نوشتند و گفتند: اگر از اين كارها دست نكشي، ما بر تو قيام مي كنيم.
كسي جرأت نكرد نامه را براي عثمان ببرد. عمّار نامه را بُرد. عثمان، نامه را كه خواند، گفت: در برابر من، از بين همه اينها، تو قيام كردي؟! عمّار گفت: من براي تو نصيحت گرم. عثمان به غلامانش دستور داد كه عمّار را بر روي زمين خواباندند، بعد، خود با لگد به عورتِ عمّار كوبيد. او پيرمرد و ضعيف بود؛از شدّت درد، از حال رفت[1] .
[1] انساب الاشراف، 5: 49 و 54؛ العقد الفريد، 2: 272. نيز نگاه كنيد به: الامامه والسياسه ابن قُتيبه دينوري وتاريخ يعقوبي،2: 150.
عملكرد عثمان به اموال بيت المال
عثمان مي گفت: لَوْ اَنَّ بِيدي مَفاتيحَ الجَنَّه لَاَ عْطَيتُهابَني اُمَيه حَتّي يدخُلُوا مَنْ آخِرُهُمْ.
اگر كليدهاي بهشت در اختيار من بود، آنها را به بني اميه مي دادم تا آخرين فرد آنان نيز وارد بهشت شود[1] .
به جاي كليدهاي بهشت، كليدهاي بيت المال در دستِ عثمان بود و او درهاي آن را به روي بني اميه بي حساب باز كرد و اموال آن را به ايشان بخشيد. بعضي از عطاهاي خليفه مسلمانان، عثمان، به خويشانش به شرح زير است:
1. ابو سفيان بن حرب: 200000درهم[2] .
2. مروان بن الحكم: 500000 دينار[3] .
3. عبداللّه بن خالد: 300000 درهم[4] .
(و براي هر يك از خويشان او: 1000 درهم)
4. سعيد بن عاص: 100000 درهم[5] .
5. حارث بن حَكم بن ابي العاص: 300000 درهم (براي مروان)[6] ؛ به اضافه صدقاتِ بازار مدينه، كه زميني بود مِلك پيامبر(ص) كه حضرتش آن را به مسلمانان واگذار كرده بود. عثمان آن بازار را به اين پسر عمويش داد و او نيز از هر كه از آن زمين كه جزو بازار شده بود استفاده مي كرد، اجاره مي گرفت[7] .
6. حكم بن ابي العاص: 300000 درهم[8] .
7. وليد بن عُقبه: 100000 درهم[9] .
عطاهاي عثمان به يارانش
8. عبداللّه بن خالِد بن اُسَيد: يك بار300000 و بار دوم600000 درهم[10] .
9. زيد بن ثابت انصاري: 100000 درهم[11] .
10. زبير: 59800000 درهم[12] .
11. طلحه: 200000 دينار[13] .
12. سعدِ وَ قّاص: 250000 درهم[14] .
13. عثمان (خليفه): 3500000 درهم[15] .
14. عبداللّه بن سعد بن ابي سَرح: 100000 دينار، كه خُمس غنائم افريقا بود[16] .
15. زيد بن ثابت: 100000 دينار[17] .
16. عبدالرّحمن بن عوف: 2560000 دينار[18] .
در زمان عمر، در يكي از فتوحات ايران، سبدي از جواهرات سلطنتي را آورده و، به دستور عمر، در بيت المال گذاشته بودند. عثمان آن سبدِ جواهرات را گرفت و بين زن و دخترانِ خود تقسيم كرد. [19] .
ابو موسي اشعري والي بصره بود. از غنائمِ جنگي، طلا و نقره اي را كه با خود آورد، عثمان آنها را گرفت و بين زن و فرزندان خود تقسيم كرد. [20] .
اين بود خلاصه اي از حيف ميلِ بيت المالِ مسلمين توسّط عثمان[21] .
[1] مسند احمد حنبل، 1: 62.
[2] ابن ابي الحديد، 1: 67.
[3] المعارف ابن قتيبه، ص 84؛؛ ابن ابي الحديد1: 66 العقدالفريد،4: 283؛ انساب الاشراف، 5: 25 و 88؛ تاريخ ابن عساكر، نسخه خطيِ كتابخانه ظاهريه، 140: 1: 11.
[4] انساب الاشراف، 5: 28.
[5] همان، 5: 28.
[6] همان، 5: 28 و 52.
[7] سيره حلبيه، 2: 87؛ العقدالفريد، 2: 261.
[8] انساب الاشراف، 5: 28.
[9] همان، 5: 30 - 31.
[10] تاريخ يعقوبي، 2: 168؛ ابن ابي الحديد، 1: 66؛ العقدالفريد، 4: 283.
[11] انساب الاشراف، 5: 54 و 55.
[12] صحيح بخاري، كتاب الجهاد، باب بركه الغازي في مالِه، 5: 21. بخاري جميع مالِ زبير را دويست ميليون و دويست هزار درهم حساب كرده است. لكن شارحانِ بخاري آن را نادرست دانسته، مقدار صحيح را دويست و پنجاه ميليون و هشتصد هزار درهم ذكر كرده اند. (نگاه كنيد به: فتح الباري، ارشادالسّاري، عُمدهالقاري، شذرات الذّهب،1: 43). البته، صحيح بخاري و مصادر ديگر قيدِ درهم را ندارند و فقط به ذكر رقم اكتفا كرده اند، لكن در تاريخ ابن كثير، 7: 249، قيدِ درهم را آورده است.
[13] انساب الاشراف، 5: 7. به جز اين، عطاهاي ديگر نيز به طلحه داده شده بود، به نحوي كه ماتَرَك او ميليون ها درهم برآورد شده است. (براي آشنايي بيشتر بنگريد به: طبقات ابن سعد، 3: 158، چاپ ليدن؛ مروج الذّهب، 1: 434؛ العقدالفريد، 2: 279؛ الرّياض النّضره، 2: 258؛ دوَل الاسلام ذهبي، 1: 18؛ الخلاصه خزرجي،ص 152.).
[14] طبقات ابن سعد، 3: 105؛ مروج الذّهب، 1: 434.
[15] طبقات، 3: 53 و مروج الذّهب، 2: 332. گفتني است كه به نوشته ابن سعد، در طبقات (3: 53، چاپ ليدن) در روز قتل عثمان، وي نزد خزانه دار خود، سي ميليون و پانصد هزار درهم داشت. مسعودي نيز، در مروج الذّهب، 1: 433، مي نويسد كه عثمان، به هنگام مرگ، اموال عظيمي داشت كه از آن جمله زمين هاي او در وادي القري و حُنين بود كه ارزشي معادل 200 هزار دينار داشت. نيز بنگريد به: انساب الاشراف، 5: 49.
[16] الاستيعاب، 2: 367 - 370؛ الاصابه، 2: 309 - 310؛ كامل ابن اثير، 3: 38.
[17] مروج الذّهب، 1: 434.
[18] طبقات ابن سعد، 3: 96 چاپ ليدن تاريخ يعقوبي، 2: 146.
[19] انساب الاشراف، 5: 85.
[20] الصواعق المحرقه، ص 68؛ السيره الحلبيه، 2: 78.
[21] اينها در وقتي بود كه به اصحاب بدر فقط 5000 درسال مي داد (ابن ابي الحديد، 3: 154 و فتوح البلدان، ص 550 - 565). ببينيد چه قدر تفاوت دارد!؟.