خطبه حضرت امیرالمؤمنین علی، معروف به شقشقیه

وقعه حره   >نمایندگان مردم مدینه در دربار یزید >قیام صحابه و تابعین >نوامیس بنی امیه در پناه امام سجاد >استمداد بنی امیه از یزید >سفارشهای خلیفه به فرمانده سپاه >شعر خلیفه مسلمانان >سپاهیان خلافت در راه مکه و مدینه >

وقعه حره <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

>نمايندگان مردم مدينه در دربار يزيد

>قيام صحابه و تابعين

>نواميس بني اميه در پناه امام سجاد

>استمداد بني اميه از يزيد

>سفارشهاي خليفه به فرمانده سپاه

>شعر خليفه مسلمانان

>سپاهيان خلافت در راه مكه و مدينه

>سپاهيان خلافت حرم پيغمبر را غارت مي كنند

>بيعت بر اساس بندگي خليفه

>سرهاي بريده در پيشگاه خليفه يزيد

نمايندگان مردم مدينه در دربار يزيد

والي مدينه عثمان بن محمد بن ابي سفيان نمايندگي را از مردم مدينه كه در ميانشان عبد اللَّه بن حنظله، غسيل ملائكه از انصار وعبد اللَّه ابن ابي عمرو مخزومي ومنذر بن الزبير وگروه بسيار از اعيان و اشراف مدينه به چشم مي خورند، برگزيد تا به خدمت يزيد اعزام شوند.

اين نمايندگان به نزد يزيد رسيدند. يزيد مقدمشان را گرامي داشت و جوايزي درخور ملاحظه به ايشان عطا كرد. عبد اللَّه، فرزند حنظله، را كه مردي شريف و فاضل و عابد و مورد احترام بود، يكصد هزار درهم بخشيد و به هر يك از هشت پسرانش كه به همراه او بودند، به غير از لباس وچارپا، ده هزار درهم جايزه داد!.

گروه نمايندگان در راه بازگشت چون به مدينه رسيدند. زبان به دشنام و بدگويي از يزيد گشودند و اظهار داشتند كه ما از نزد كسي باز گشته ايم كه دين ندارد، شراب مي خورد و تنبور مي نوازد وبا آواز خوانان يار و همنشين است. مردي است سگ باز وبا جوانان فاسد و بدكاره به شب زنده داري مي پردازد. شما مردم گواه باشيد كه ما او را لايق خلافت ندانسته، از اين مقام خلع مي كنيم.

عبد اللَّه، فرزند حنظله، غسيل الملائكه، برخاست و گفتم: من از نزد كسي آمده ام كه اگر بجز اين فرزندانم يار و ياوري نمي داشتم با هم ينها عليه او قيام مي كردم.

به او گفتند:

به ما گفته اند كه او تو را بركشيده وگراميت داشته و به جايزه وصله سرافرازت كرده است! فرزند حنظله گفت: آري اين چنين كرده و من عطاياي او را از آن روي پذيرفته ام كه به وسيله آنها قدرتي به دست آورده براي جنگ با او سپاه و ابزار جنگي تهيه كنيم.

پس مردم نيز يزيد را از خلافت خلع كرده، بر همين اساس با عبد اللَّه بن حنظله پيمان بستند واو را بر خود امير و فرمانروا ساختند.

أما منذر بن زبير كه در اين ملاقات يكصد هزار درهم از يزيد جايزه دريافت كرده بود، چون به مدينه آمد، گفت: گرچه يزيد يكصد هزار درهم به من جايزه داده است، اين مبلغ مانع آن نخواهد بود كه من خبر او را براستي به شما نرسانم. به خدا سوگند كه يزيد شراب مي خورد و مست مي شود تا جايي كه نماز رانمي خواند. او در اين مورد چون ديگر يارانش، بلكه شديدتر از آنها، از يزيد به بدگوئي پرداخت[1] .

[1] تاريخ طبري، 7 :  3 - 13؛ تاريخ ابن اثير 4 :  40 - 41؛ تاريخ ابن كثير 8 :  216؛ عقد الفريد 4 :  388.

قيام صحابه و تابعين

قيام مردم مدينه و بيعتشان با عبد اللَّه بن حنظله

ذهبي در تاريخ الاسلام مي نويسد: مردم مدينه پيرامون عبد اللَّه بن حنظله گرد آمدند وبا او پيمان بستند كه تا پاي مرگ از او اطاعت كنند. عبد اللَّه خطاب به ايشان گفت:

اي مردم! از خدا بترسيد. ما عليه يزيد خروج نكرديم، مگر اينكه از آن بيم داشتيم كه از آسمان سنگ بر سر ما ببارد اين مرد به كنيزان صاحب فرزند از پدرش تجاوز مي كند وبا دختران و خواهرهاي خود همبستر مي شود. شراب مي خورد و نماز نمي خواند[1] .

يعقوبي نيز در تاريخ خود مي نويسد:

ابن مينا: مأمور خالصه جات معاويه، به نزد عثمان به محمد، كه از جانب يزيد فرماندار مدينه شده بود، آمد وبه او خبر داد هنگامي كه مي خواسته گندم و خرمايي را كه همه ساله از آن خالصه جات به دست مي آمده به شام بارگيري كند، مردم مدينه مانع كار او شده اند. عثمان به دنبال گروهي از ايشان فرستاد و چون حاضر شدند، با ايشان به درشتي سخن گفت! آنها نيز عليه او و هركس از بني اميه كه در مدينه بود. شوريدند و سر انجام ايشان را از مدينه بيرون كرده، از پشت سر نيز سنگ بارانشان نمودند[2] .

در أغاني آمده است كه عبد اللَّه زبير در مقام خلع يزيد برآمد و مردم بسياري نيز به پشتيباني او برخاستند. عبد اللَّه بن مطيع و عبد اللَّه بن حنظله و گروهي از مردم مدينه به مكه وارد شده، در مسجد الحرام به حضور فرزند زبير رسيدند و همه جا بر فراز منبر خلع يزيد را اعلان كردند.

عبد اللَّه بن ابي عمرو بن حفص بن مغيره مخزومي خلع يزيد را چنين اعلام كرد: همانگونه كه من عمامه از سر بر مي گيرم، يزيد را از خلافت خلع مي كنم. اين بگفت و عمامه از سر بر گرفت. آنگاه ادامه داد: اين را مي گويم، در حالي كه شخص يزيد به من رسيدگي كرده و جايزه اي نيكو به من ارزاني داشته است. آري اين مرد دشمن خداست و همواره مست و خمار شراب است!

ديگري گفت: من يزيد را از خلافت خلع مي كنم، همان طور كه كفشم را از پاي در مي آورم.

ديگري گفت: من او را را خلع مي كنم، همان گونه كه لباس از تن بيرون مي كنم. و ديگري گفت:.... تا آنكه عمامه و لباس و كفش و موزه هاي رنگارنگ در مسجد انباشته شد، و به اين ترتيب بيزاري خود را از يزيد آشكار كرده، در خلع او همداستان شدند.

أما عبد اللَّه به عمر، و محمد بن علي بن ابي طالب از هماهنگي با ايشان امتناع ورزيدند. در نتيجه بين محمد حنفيه مخصوصاً با اصحاب و ياران ابن زبير در مدينه گفتگو و سخنان بسياري رد و بدل شد، تا جايي كه خواستند وي را به خواسته خود مجبور كنند كه ناگزير از مدينه بيرون شد و به مكه روي آورد. و اين نخستين برخورد سخت و ناگواري بود كه بين او و فرزند زبير اتفاق افتاده است.

سپس اهالي مدينه تصميم گرفتند كه افراد بني اميه را از مدينه بيرون كنند. پس از ايشان پيمان گرفتند كه پس از خروج از مدينه، هيچ سپاهي را عليه مردم مدينه ياري ندهند، بلكه آنها را برگردانند و اگر نتوانستند، با ايشان همراه نشده و به مدينه باز نگردند.

[1] تاريخ يعقوبي 2 :  250.

[2] يعقوبي 2 :  250.

نواميس بني اميه در پناه امام سجاد

ابو الفرج در اغاني مي نويسد كه مروان به نزد عبد اللَّه بن عمر رفت و گفت: اي ابو عبد الرحمن! مي بيني كه مردم عليه ما شوريده اند. پس از تو أهل و عيال ما را در پناه خود بگير. فرزند عمر پاسخ داد: من نه كاري به كار شما دارم و نه به اينان.

مروان با اين پاسخ برخاست و در حالي كه بيرون مي رفت، گفت: مرده شوي اين اوضاع و دين و آيينت را ببرد! آنگاه به نزد علي بن الحسين آمد واز آن حضرت درخواست كرد كه أهل و عيال او را در پناه خود بگيرد. امام خواهش او را پذيرفت و حرم مروان و همسرش ام آبان، دختر عثمان، را زير حمايت خود به همراه دو فرزندش محمد و عبد اللَّه به طايف فرستاد.

طبري وابن اثير آورده اند در آن هنگام كه مردم مدينه فرماندار ونماينده يزيد وافراد بني اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان به نزد عبد اللَّه بن عمر رفت واز او خواست تا خانواده او را در پناه خود بگيرد. أما فرزند عمر زير بار خواهش مروان نرفت. اين بود كه به علي بن الحسين مراجعه كرد و گفت:

اي ابو الحسن! من بر تو حق خويشاوندي دارم، حرم مرا در كنار حرم خويش در امان گير. امام در پاسخ او فرمود: باشد پس مروان خانواده اش را به نزد امام فرستاد و آن حضرت نيز آنها را به همراه خانواده خودش از مدينه بيرون برد و در ينبع جاي داد. [1] .

در تاريخ ابن اثير آمده است كه مروان، همسر خود عايشه، دختر عثمان بن عفان، و ديگر افراد خانواده اش را به خدمت علي بن الحسين فرستاد و آن حضرت نيز اهل و عيال مروان را به همراه خانواده خود به ينبع فرستاد.

در أغاني نيز آمده است كه مردم، بني اميه را از مدينه بيرون كردند ومروان خواست كه با همراهانش نماز گزارد كه مانع شده و گفتند: به خدا سوگند كه او حق نماز گزاران با مردم را نخواهد داشت، ولي مي تواند با خوانده اش نماز بخواند. اين بود كه مروان با آنها نماز گزارد و بيرون شد[2] .

[1] تاريخ طبري 7 :  7؛ تاريخ ابن اثير 4 :  45.

[2] أغاني 1 :  36.

استمداد بني اميه از يزيد

طبري و ديگران گفته اند كه افراد بني اميه از خانه هاي خود بيرون شده به خانه مروان وارد و در آنجا اجتماع كردند و مردم مدينه نيز آنان را تقريباً در محاصره گرفتند چون بني اميه چنان ديدند، نامه اي به يزيد نوشته از او كمك و نجات طلب كردند. يزيد به فرستاده ايشان گفت: مگرنه تعداد افراد بني اميه ومواليان ايشان در مدينه به يك هزار نفر مي رسند؟! فرستاده گفت: آري، و به خدا قسم كه بيشتر هم هستند! يزيد گفت: اين عده نتوانستند كه حتي ساعتي چند در مقابل مهاجمين ايستادگي كنند؟!

پس يزيد امر به احضار عمرو بن سعيد داد و چون حاضر شد، نامه بني اميه را براي او بخواند و او را از ماجرا آگاه ساخت و سپس فرمان داد تا به سركوبي مردم مدينه اقدام كند. أما عمرو زير بار نرفت و چنين مأموريتي را نپذيرفت.

پس به عبيد اللَّه بن زياد نامه نوشت و او را مأمور عزيمت به مدينه و سركوبي مردم آنجا كرد و مقرر داشت كه پس از آن به مكه رفته، ابن زبير را سركوب كند. ابن زياد اين مأموريت را نپذيرفت و گفت:

به خدا قسم كه من اين دو ننگ و رسوايي را براي اين فاسق با هم انجام نخواهم داد: يكي كشتن پسر دختر پيغمبر خدا (ص)، و ديگر جنگ با خانه خدا!

گفتني است كه مرجانه، مادر عبيد اللَّه زياد، فرزندش را به سبب كشتن امام حسين (ع) مورد شماتت و سرزنش قرار داد و عظمت كاري را كه مرتكب شده بود يادآور شد و گفت: واي بر تو، اين چه كاري بود كه كردي، و به چه مسؤوليت بزرگ و ننگيني تن دردادي؟[1] .

چون يزيد از جانب عبيد اللَّه زياد نا اميد گرديد، به دنبال مسلم به عقبه مرّي فرستاد. چه، معاويه روزي به او گفته بود: بالاخره تو روزي با مردم مدينه درگير خواهي شد. در آن صورت مسلم بن عقبه را به سركوبي ايشان مأمور كن. زيرا او مردي است كه خدمت وفداكاريش را آزموده ام!

چون مسلم به خدمت يزيد رسيد، او را پير مردي يافت بيمار وضعيف واز كار افتاده[2] .

ابو الفرج در اغاني خويش مي نويسد كه مسلم به يزيد گفت: تو هر كس را كه مأمور جنگ مدينه كردي زير بار آن نرفت و شانه از زير بار ان خالي نمود. أما اين كار تنها از من بر مي آيد. زيرا من در خواب ديده ام كه درخت خار بن عرقه مدينه فرياد مي كند. فقط به دست مسلم! به جانب صدا برگشتم و شنيدم كه مي گفت: مسلم! از مردم مدينه كه كشتند گان عثمان هستند، انتقامت را بگير!

[1] امالي شجري ص 164.

[2] تاريخ طبري 7 :  5 - 13؛ تاريخ ابن اثير 4 :  44 - 45؛ تاريخ ابن كثير 8 :  219؛ اغاني 1 :  35 - 36.

سفارشهاي خليفه به فرمانده سپاه

طبري مي نويسد چون يزيد مسلم را به سركوبي قيام مردم مدينه مأمور كرد، به او گفت: اگر بلايي بر سرت آمد حصين به نمير السكوني را به جانشيني خود بر سپاه بگمار. آنگاه چنين اضافه كرد: به مردم مدينه سه روز مهلت ده. اگر در آن مدت فرمانبرداري خود را اظهار داشتند كه هيچ، وگرنه پس از آن مدت با آنها بجنگ. و چون بر آنها دست يافتي، مدت سه روز دست سپاهيانت را بر غارت و چپاول اموال ايشان آزاد بگذار تا هر چه را از مال و خواسته و پول و سلاح و خوراكي به دست آوردند از آن ايشان باشد!

پس از گذشت سه روز، دست ايشان بردار و علي بن الحسين را مورد توجه و مرحمت خود قرارداده و آزادي به او مرسان و سپاهيانت رإ؛ نيز فرمان ده تا جانب حرمت او را نگهدارند. خودت را به او نزديك گردان كه او در رفتار و آشوب مردم مدينه دخالتي نداشته است.

پس مسلم منادي خود را فرمان داد تا مردم را بسيج كند. منادي او بانگ برداشت: پيش به سوي حجاز! با دريافت جايزه و گرفتن يكصد دينار نقد براي مخارج شخصي كه نقداً پرداخت مي شود. اين بود كه دوازده هزار رزمنده مسلح آماده عزيمت شدند.

مسعودي در كتاب التنبيه و الاشراف سفارشهاي يزيد را به مسلم بن عقبه چنبن آورده است: چون به مدينه رسيدي، هر كس را كه مانع ورودت به مدينه شد ويا به جنگ تو برخاست با او بجنگ و پاسخ شمشير را با شمشير بده و بر آنها رحم مكن، و مدت سه روز دست سپاهيانت را به غارت اموال مردم مدينه آزاد بگذار. مجروحين آنها را بكش و فراريانشان را مورد تعقيب قرار ده أما اگر با تو از در مدارا در آمدند، از آنها در گذر و به سوي مكه عزيمت كن وبا ابن زبير بجنگ.

هم او در مروج الذهب خويش آورده است كه يزيد، مسلم ابن عقبه را مأمور سركوبي قيام مردم مدينه كرد. مسلم مدينه را بر خلاف پيغمبر خدا (ص) كه طيبه (خوشبو) مي خواند، نتنه (گنديده) ناميد! دينوري نيز همين مطالب را آورده است.

شعر خليفه مسلمانان

چون سپاه آماده حركت به سوي مدينه شد، يزيد از آن سان ديد و خطاب به عبد اللَّه بن الزبير چنين سرود:

 

أبلغ أبا بكر، إذا اللهيل سري 

وهبط القوم علي وادي القري

 

عشرون ألفاً بين كهل وفتي 

أجمع سكران من الخمر تري

 

أم جمع يقظان نفي عنه الكري؟

چون شب به پايان رسيد وسپاه در وادي القري فرود آمد، فرزند زبير را بگو كه بيست هزار رزمنده جوان و سالمند را آيا تو همگي مست شراب مي بيني يا همه بيدار و هشيار

كنيه عبد اللَّه زبير، ابوبكر و ابو حبيب بود. عبد اللَّه زبير، يزيد را السكران الخمير مي ناميد. مسعودي مي نويسد كه يزيد اشعار زير را براي ابن زبير فرستاد:

 

ادع الهك في السماء فإنني 

أدعو عليك رجال عك وأشعر

 

كيف النجاه أبا خبيب منهم 

فاحتل لنفسك قبل اتي العسكر![1] .

 

طبري وابن اثير نيز گفته اند: چون عبد الملك مروان شنيد كه يزيد سپاهياني را با چنان سفارشهايي) به مدينه گسيل داشته است، از عظمت اين چنين فرمان و كار گستاخانه اي گفت: آرزو دارم كه آسمان بر زمين بيفتد!

أما ديري نگذشت كه خود او و در اوان خلافتش به كاري گستاخانه تر از ان دست زد. و آن هنگامي بود كه حجاج بن يوسف را مأموريت داد تا مكه را به محاصره كشيد وهم با منجنيق، كعبه (خانه خدإ؛هؤ و قبله مسلمانان)، را در هم بكوبيد و عبيد اللَّه زبير را از پاي در آورد و بكشت.

[1] التنبيه والاشراف ص 263؛ مروج الذهب 3 :  68 - 69؛ اخبار الطوال ص265 كه اين دو بيت اخير نيز در آن آمده است: ما نخستين شعر را از طبري 8 :  6؛ وابن اثير آورده ايم. و نيز به تاريخ الاسلام ذهبي 2 :  355 مراجعه شود.

سپاهيان خلافت در راه مكه و مدينه

چون خبر حركت مسلم و سپاهيانش به سوي مدينه به أهالي آنجا رسيد، ايشان نيز بر شدّت محاصره خود بر بني اميه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند كه دست از شما بر نمي داريم، مگر هنگامي كه شما را چنگ آورده گردن بزنيم، يا اينكه با ما پيمان سخت ببنديد و تعهد نماييد كه عليه ما قيام نكرده در هيچ درگيري شركت نكنيد واز نقاط ضعف ما استفاده ننماييد، و به ياري دشمنانمان برنخيزيد. در اين صورت دست از شما برداشته، تنها به بيرون كردنتان اكتفا خواهيم كرد. بني اميه تمكين كردند و بر اين قرار تعهد نمودند. پس مردم مدينه از آنها دست برداشتند و آنها نيز باروبنه برگرفته از مدينه كوچ كردند تا اينكه در ميان راه وادي القري به مسلم به عقبه برخوردند.

مسلم در اين برخورد، نخستين كسي از آنان را كه عمرو بن عثمان بود، فراخوند و به او گفت: مرا در جريان امر بگذار واز اوضاع مدينه آگاه گردان و نظرات را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمي توانم چيزي بگويم، آنها از ما پيمان گرفته اند كه درباره آنها چيزي نگوييم. مسلم گفت: به خدا سوگند كه اگر تو فرزند عثمان نبودي، گردنت را مي زدم! و قسم به خدا كه پس از تو هيچ فرد قرشي را به حال خود رها نمي كنم.

فرزند عثمان از نزد مسلم بيرون آمد و يارانش را از آنچه بين او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت. پس مروان بن حكم به فرزندش عبد الملك گفت تو پيش از من با مسلم ملاقات كن تا شايد به گفته تو بسنده كرده از من چيزي نخواهد. پس عبد الملك به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسيد: بيار تا چه داري! عبد الملك گفت: باشد. به نظر من با سپاهيانت تا ذي نخله پيش بران و در آنجا فرود آي و سپاهيانت را در سايه درختهاي خرماي آنجا استراحت ده تا از خرماي پرشهدش، كه براي شيره گيري مورد استفاده است، بخورند. فرداي آن حركت كن و مدينه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بيان حرّه، كه در سمت شرق مدينه واقع است، بررسي واز آنجا بر مردم مدينه ظاهر شو، به طوري كه طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تيزي آفتاب چشمهاي سپاهيانت را نيازارد، و آنها را از تلاقي آفتاب با كلاهخودها وسرنيزها وزره هاي شما، بيش از آنكه در جانب مغرب مدينه به نظر مي آمديد، ديده ها خير شود. پس از اينجا با آنها به جنگ واز خداوند پيروزي بر ايشان را خواستار شو! مسلم به او گفت: آفرين بر پدرت كه چه فرزندي پرورده است!

پس مروان بر او وارد شد ومسلم از او پرسيد: خوب! تو چه مي گوئي؟! مروان به او گفت: مگر عبد الملك نزد تو نيامد؟ مسلم گفت: آري و عبد الملك چه نيكو مردي است، با كمتر كسي از قرشيان چون عبد الملك سخن گفته ام. مروان گفت: حال كه عبد الملك را ديده اي، مثل اين است كه با من سخن گفته باشي.

مسلم در هر كجا كه قدم مي گذاشت طبق دستور عبد الملك رفتار مي كرد. تا سرانجام در شرق شهر مدينه فرود آمد. و مردم آنجا را سه روز مهلت داد و پس از پايان مدت از ايشان پرسيد: اي اهالي مدينه! چه مي كنيد؟ آيا تسليم مي شويد يا مي جنگيد؟ گفتند: مي جنگيم. گفت: اين كار را نكنيد. سر فرمانبرداري فرود آوريد تا با هم همدست شده قدرت ونيرومان را يكدست كنيم و بر اين پيروان ملحد، كه مشتي بي دين و فاسق از هر كجايي دوروبرش را گفته اند، بتازيم. (منظور عبد اللَّه بن زبير بود) در پاسخش گفتند: اي دشمنان خدا! اگر قصد حمله بر او را داريد، بايد كه از اين خيال در گذريد، مگر ما مي گذاريم كه به مكه و خانه خدا حمله برده، اهالي آنجا را پريشان كنيد و احترام آن را از بين ببريد؟! نه به خدا قسم، چنين اجازه اي را به شما نخواهيم داد[1] .

مسعودي و دينوري نيز آورده اند: اهالي مدينه خندق رسول خدا (ص) را كه در جنگ احزاب حفر شده بود، از نو خاكبرداري كردند و دور مدينه را ديوارها كشيدند. شاعر ايشان يزيد را مخاطب ساخته، چنين سرود: خندق سر افراز ما را حالتي است نشاط انگيز: به تو اي يزيد از ما هستي ونه دايي تو. اي تباه كننده نماز به خاطر شهوات! زماني كه ما كشته شديم تو نيز به آيين مسيحيت روي آور و مسيحي شو. آنگاه شراب بخور و نمازهاي جمعه را به فراموشي بسپار[2] .

ذهبي مي گويد ابن حنظله آن شبها را در مسجد مي گذرانيد. چيزي نمي خورد و نمي آشاميد و روزها را روزه مي داشت و آن را هم با اندكي شربت سويق مي گشود. و هرگز ديده نشد كه چشم از زمين برگيرد و سر به آسمان بر آرد.

چون مسلم و يارانش رسيدند، فرزند حنظله در ميان اصحابش به سخنراني برخاست و آنان را به پيكار و جنگ و پايمردي در نبرد تشويق و تحريض كرد و در آخر گفت: بار خدايا! ما به تو دلگرم هستيم.

صبحگاهان مردم مدينه آماده پيكار شدند و جنگي نمايان كردند كه از پشت سر صداي تكبير به گوششان رسيد. ناگاه بنو حارثه از جانب حرّه بر سرشان يورش آوردند و بر اثر اين هجوم ناگهاني، مبارزان مدينه شتابان عقب نشستند.

عبد اللَّه بن حنظله را، كه به يكي از فرزندانش تكيه داده و به خواب رفته بود، فرزندش بيدار كرد واز ماجرا با خبرش ساخت. چون عبد اللَّه چنان ديد، بزرگ ترين فرزندش را به مقابله آنان فرمان داد. او نيز در اجراي دستور پدر چنگيد تا كشته شد.

عبد اللَّه حنظله فرزندانش را يكي بعد از ديگري به جنگ مهاجمين فرستاد تا اينكه همگي در اين راه از پاي در آمدند و او تنها در ميان گروهي از يارانش باقي ماند. آنگاه روي به كي از مواليان خود كرد و گفت از پشت سر مرا محافظت كن تا نماز ظهر را بخوانم، و چون نمازش را به پايان برد، مولايش به او گفت: ديگر كسي باقي نمانده، چرا ما بمانيم؟ واين را در حالتي به عبد اللَّه گفت كه پرچمش هنوز در اهتزاز بود و فقط پنج نفر در پيرامونش باقي مانده بودند. عبد اللَّه پاسخ داد: واي بر تو! آخر ما قيام كرده ايم كه تا آخر نفس بجنگيم.

راوي مي گويد: اهالي مدينه چون شتر مرغان فراري از هر طرف مي گريختند و شاميان در ميانشان شمشيركين مي نهادند. چون مردمان به هزيمت رفتند، عبد اللَّه ذره از تن برگرفت و بي هيچ زره وكلاهخودي به جنگ دشمن شتافت وهمچنان مي جنگيد تا از پاي در آمد. در اين حال مروان حكم بر سر كشته عبد اللَّه حنظله، كه همچنان انگشت اشاره اش كشيده مانده بود، حضور يافت و خطاب به او گفت: در زندگي نيز هميشه انگشت اشاره ات به كار بود![3] .

[1] تاريخ طبري 7 :  6 - 8؛ تاريخ ابن اثير 4 :  45 - 46.

[2] التنبيه والاشراف ص 264؛ اخبار الطوال ص 265.

[3] تاريخ اسلام ذهبي 2 :  356 - 357.

سپاهيان خلافت حرم پيغمبر را غارت مي كنند

طبري و ديگران آورده اند كه مسلم دست سپاهيان خود را در غارت مدينه باز گذاشت. آنان نيز مردمان بي دفاع را كشتند واموالشان را به باد غارت دادند. [1] .

يعقوبي مي گويد در سقوط مدينه خلق بسياري كشته شدند و كمتر كسي بود كه جان به سلامت برده باشد. مسلم، حرم پيغمبر (ص)، يعني شهر مدينه را، بر سپاهيانش مباح كرد و دست ايشان را در قتل وغارت وهتگ حرمت مردم آن سامان باز گذاشت. كار تجاوز آنان به آنجا رسيد كه دوشيزگان باردار شدند و فرزند به دنيا آوردند و معلوم نبود كه پدر آن نوزادان چه كساني هستند[2] .

در تاريخ ابن كثير آمده است كه در جنگ حره هفتصد تن از حافظان قرآن، كه سيصد نفرشان صحابي بودند ودرك صحبت رسول خدا (ص) را كرده بودند، كشته شدند. و در جاي ديگر مي گويد و در اين واقعه خلق بسياري كشته شدند، به طوري كه چيزي نمانده بود كه مدينه از سكنه اش خالي شود. ونيز گفته است[3] : زنان را مورد تجاوز قرار دادند، تا جايي كه گفته شد در آن ايام هزار زن بدون همسر باردار شدند!

واز هشام بن حسان آورده است كه گفت: پس از واقعه حرّه، هزار زن بي همسر در مدينه فرزند به دنيا آوردند! واز زهري آورده اند كه گفت: هفتصد تن از سران مهاجر و انصار كشته شدند و تعداد كشته شدگان موالي وآنهايي كه تشخيص داده نمي شد كه برده اند يا آزاده، به ده هزار نفر مي رسيد![4] .

در تاريخ سيوطي آمده است كه واقعه حرّه از دروازه طيبه آغاز گرديد و گروه بسياري از صحابه و غير ايشان كشته شدند و مدينه به باد غارت رفت و هزار دوشيزه مورد تجاوز قرار گرفت[5] .

دينوري و ذهبي آورده اند كه ابو هارون عبدي گفت: من ابو سعيد خدري را ديدم كه موي سپيد ريشش از دو سوي صورتش بسيار كوتاه، و در چانه بلند باقي مانده بود. از او پرسيدم: اي ابو سعيد! ريشت چه شده است؟! گفت: بلايي است كه ستمگران شامي در واقعه حرّه به سرم آوردند. آنها به خانه ام ريختند و داروندارم. حتي كاسه آبخوريم را به غارت بردند و سپس از خانه بيرون رفتند. پس از ايشان ده نفر ديگر به خانه ام ريختند، در حالي كه به نماز ايستاده بودم. آنها همه جاي خانه را كاويدند و چيزي نيافتند و بر اين وضع تاسف خوردند. پس مرا از مصلايم كشاندند و بر زمين زدند وهر كدام شان به نوبه خود اين بلا را كه مي بيني بر سرم آوردند وجاي جاي ريشم را در دواساز بن كندند و بدين صورتم در آوردند و آنچه را سالم مي بيني، آن قسمت است كه در ميان خاك و خاشاك فرو رفته بود و به آن دست نيافته اند. من هم آن را همچنان گذاشته ام تا با همين قيافه خدايم را ملاقت كنم. [6] .

آري آن سه روز، اين چنين بر مدينه پيامبر خدا (ص) گذشته است.

[1] تاريخ طبري 7 :  11؛ ابن اثير 3 :  47؛ ابن كثير 8 :  220.

[2] تاريخ يعقوبي 6 :  251.

[3] تاريخ ابن كثير 6 :  234.

[4] تاريخ ابن كثير 8 :  22.

[5] تاريخ الخلفاء سيوطي ص 209؛ تاريخ خميس 2 :  302.

[6] الاخبار الطوال دينوري ص 269؛ تاريخ الاسلام ذهبي 2 :  357.

بيعت بر اساس بندگي خليفه

طبري و ديگران آورده اند كه مسلم بن عقبه از مردم خواست تا بر اساس اينكه يزيد ابن معاويه آزاد است كه هر طور بخواهد در جان و مال و خاندانشان دخل و تصرف نمايد بيعت كنند![1] .

مسعودي مي گويد مسلم از كساني كه باقي مانده بودند خواست تا بر اساس اينكه برده، و برده زاده يزيد هستند بيعت كنند. او در اين حكم، علي بن الحسين (ع) را مستثني كرد. زيرا كه او در حركت مردم مدينه دخالتي نداشت، ونيز علي بن عبد اللَّه بن عباس را كه داييهايش از كنده كه در سپاه مسلم بودند او را تحت حمايت خود گرفتند. مسعودي مي گويد هركس كه زيربار چنين بيعيت نمي رفت، سروكارش با شمشير جلاد بود. [2] .

در طبقات ابن سعد آمده است: چون مُسرف بن عقبه (منظورش مسلم بن عقبه است) از كشتار مردم بپرداخت، به محل عقيق رفت و در آنجا فرود آمد و سپس از اطرافيان خود پرسيد: آيا علي بن الحسين اينجاست؟ گفتند: آري. گفت: پس چرا او را نمي بينم؟ در اين هنگام امام سجاد به همراه عموزاده هايش، فرزندان محمد بن الحنفيه، پيش آمدند و چون چشم مسلم به او افتاد، حضرتش را خوش آمد گفت و در كنار خود بر تخت بنشانيد[3] .

و در تاريخ طبري آمده است: مسلم او را خوش آمد گفت وا ورا در كنار خود بر روي تشكچه اي كه بر تخت گسترده بود، نشانيد. آنگاه گفت: امير المؤمنين در مورد شما به من سفارش كرده، أما اين كثافتها مرا به خود مشغول واز رسيدگي به احوالت باز داشته اند. سپس چنين ادامه داد: مثل اينكه خانواده ات از آمدن تو به اينجا در اضطراب و نگراني مي باشند؟ امام پاسخ داد: آري به خدا. پس مسلم دستور داد تا اسبش را زين كرده او را با احترامي تمام به خانواده اش برگردانيد[4] .

دينوري نيزي مي نويسد چون چهارمين روز فرا رسيد، مسلم به عقبه در مجلس بنشست و مردمان را به به بيعت يزيد فرا خواند. نخستين كسي كه پيش آمد، يزيد بن عبد اللَّه، نواده ربيعه بن الاسود، بود كه مادربزرگش أم سلمه، زن پيغمبر (ص) است. مسلم به او گفت: بيعت كن. يزيد بن عبد اللَّه گفت: بيعت مي كنم بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش. مسلم گفت: نه، بلكه بيعت كن كه تو بنده خالص امير المؤمنين هستي كه هر طور كه بخواهد در اموال و فرزندانتان دخل و تصرف كند. يزيد بن عبد اللَّه زير بار چنين بيعتي نرفت. مسلم نيز فرمان داد تا گردنش را زدند[5] .

طبري مي گويد مسلم بن عقبه در محل قبا مردمان را بيعت يزيد فرا خواند و پس از يك روز از ماجراي حرّه، دو تن از سران قريش به نامهاي يزيد بن عبد اللَّه زمعه و محمد بن ابي الجهم، كه پس از واقعه حرّه امان خواسته و موافقت شده بود، به نزد مسلم آمدند. مسلم به آنها گفت: بيعت كنيد. گفتند: با تو بيعت مي كنيم بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش. مسلم گفت: نه به خدا! چنين بيعتي را از شما نمي پذيرم و دست از شما بر نمي دارم. آنگاه فرمان داد تا گردن هر دو را بزنند! در اينجا مروان گفت: سبحان اللَّه! تو، دو تن از مردان قريش را كه به امان تو آمده بودند گردن مي زني؟ مسلم با چوبدستي خود به تهيگاه او كوبيد و گفت: به خدا قسم اگر تو هم چون آن دو سخن بگويي، آني زنده نخواهي ماند. سپس مي گويد: آنگاه يزيد بن وهب بن زمعه را آوردند و مسلم به او گفت: بيعت كن. يزيد گفت: با تو بر اساس سنت عمر بيعت مي كنم. مسلم گفت: او را بكشيد! يزيد هراسان گفت: من بيعت مي كنم! مسلم پاسخ داد: نه به خدا قسم، من از اين خطايت در نمي گذرم!

در اينجا مروان پا به مياني كرد و پيوند بين خود و او را به مسلم متذكر شد. مسلم با شنيدن اين سخن فرمان داد تا پس گردن مروان را گرفته سرش را پايين كشيدند. آنگاه گفت: بيعت كنيد كه شما هر دو، بندگان كوچك وبي ارزش يزيد هستيد. و سپس مقرر داشت تا يزيد بن وهب را گردن زدند![6] .

[1] تاريخ طبري 7 :  13.

[2] التنبيه والاشراف ص 274؛ مروج الذهب 3 :  71.

[3] طبقات ابن سعد 5 :  215.

[4] تاريخ طبري 7 :  11 - 12؛ فتوح ابن اعثم 5 :  300.

[5] تاريخ طبري 7 :  11 - 12.

[6] الاخبار الطوال ص 265.

سرهاي بريده در پيشگاه خليفه يزيد

ابن عبد البر مي نويسيد: مسلم به عقبه سرهاي بريده مردم مدينه را به خدمت يزيد فرستاد. هنگامي كه سرهاي مزبور را پيشاوري او بر زمين نهادند، يزيد به اشعار ابن زبعري در روز جنگ احد تمثل جست كه گفته بود:

 

ليت اشياخي ببدر شهدوا 

جزع الخزرج من وقع الأسل

 

لأهلوا واستهلّوا فرحاً 

ثم قالوا يا يزيد لا تشلّ

 

در اين حال يكي از اصحاب رسول خدا (ص) روي به يزيد كرد و گفت: اي امير المؤمنين! از اسلام روي برتافته مرتد شده اي؟ يزيد پاسخ داد: آري، از خداوند پوزش مي خواهيم! آن صحابي گفت: به خدا سوگند كه در يك سرزمين با تو نخواهم ماند. اين بگفت واز مجلس يزيد بيرون رفت[1] .

در روايت ابن كثير، بعد از بيت اول اشعار زير آمده است:

 

حين حلت بقباء بركها 

واستحرّ القتل في عبد الاشلّ

قد قتلنا الضعف من اشرافهم 

وعدلنا ميل بدر فاعتدل

آنگاه ابن كثير گفته كه يكي از روافض بر اين اشعار چنين افزوده است:

لعبت هاشم بالملك فلا 

ملك جاء ولا وحي نزل

[1] العقد الفريد 4 :  390.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74347