بر صحنهی قیام
تاریخ قیام زهرا قد کان بعدک انباء و هنبثة لو کنت شاهدها لم تکثر الخطب ابدت رجال لنا نجوی صدورهم لما مضیت و حالت دونک الترب صبّت علی مصائب لوانها صبّت علی الایام صرن لیالیا قد کنت ارتع تح
تاريخ قيام زهرا <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
قد كان بعدك انباء و هنبثة
لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب
ابدت رجال لنا نجوي صدورهم
لما مضيت و حالت دونك الترب
صبّت علي مصائب لوانها
صبّت علي الايام صرن لياليا
قد كنت ارتع تحت ظلال محمد
لا اختشي ضيما و كان جماليا
واليوم أخضع للذيل واتقي
ضيمي وادفع ظالمي بردائيا
[ صفحه 40]
«بعد از تو- اي پدر (ص)- چه خبرهاي ناگوار و چه مصيبتهايي بمن رسيد كه اگر بودي هيچيك اهميّتي نداشت»
«روزي كه رفتي و روي در نقاب خاك پوشيدي، دشمنيهايي را كه بعضي در سينهي خود نهفته داشتند، آشكار كردند»
«با مرگ او بلايي بر جان من ريخت كه اگر بر سر روزگار ميباريد، سياهي شب را بر سر آن ميكشيد»
«آن روز در سايهي محمد (ص)- كه زيبايي و شكوه زندگي من بود- از هر بيم و هراسي درامان بودم.»
«ولي امروز از پيش فرومايگان فروتنانه ميگذرم و بيداد و ستمي را كه بر من يورش آورده است با رداي خود دفع ميكنم»
از اشعار منسوب به زهرا (ع)
[ صفحه 41]
>چگونه به قضاوت تاريخ بنشينيم؟
>استاد عقاد و مسألهي فدك
>موضع طرفين منازعه و ريشههاي عاطفي آن
>دو حادثه
>بعد سياسي قيام زهرا
>سخن آئينه شخصيّت
>علي و عباس و ميراث دانستن فدك
>فدك مقدمهي قيام
>حزب بازي قدرت طلبان
>نقطهي تحول در تاريخ
>احساس خليفه در هنگام رحلت رسول
>ماجراي سقيفه
>كارها بر اساس نقشهي معيّن
>خليفه و آرزوي خلافت
>سورهي توبه و خليفه
>نتيجهي بحث
>شرايط و موقعيت حزب حاكم و چگونگي رفتار آن با اهلبيت رسول و ديگر مخالفان
>تقويت خود با تضعيف مخالفين
>عظمت امام و صبر معجزآساي او در برابر حاكم
>و چرا سكوت كرد؟
>علي و وصايت
>چه راهي براي علي باز بود و جز سكوت چه ميتوانست كرد؟
>و علي به احاديث نبوي احتجاج نكرد!
>و امام مبارزه خود را با فدك آغاز كرد
>مراحل قيام و مبارزه زهرا
>آيا زهرا در قيام خود شكست خورد؟
چگونه به قضاوت تاريخ بنشينيم؟
اگر براي رسيدن به تفكري پربار و زاينده، و به تخصص و مهارتي فني، در كليهي انواع و موضوعات تحقيقات عقلي، بركناري از باورها و ذهنيات، و تأمل و دقت در اظهار رأي، و آزاد انديشه، از شراط لازم شمرده شود، عيناً همين مقدمات از اساسيترين شرايط و لوازم كار هر مورخي است كه بخواهد در بررسي احوال پيشينيان، تاريخ دقيق و قابل اطميناني را بنويسد، تاريخي كه خطوط زندگي گذشتگان، را كه به گنجينهدار زمان سپرده شده است- ترسيم كند، و عناصري از شخصيتشان را- كه در خود شناخته، يا معاصرينشان در آنان شناختهاند- تصوير نمايد، و زمينهي لازم را براي تحقيقاتي جامع، دربارهي هر موضوعي، از موضوعات آن دورهي خاص گذشته فراهم كند، تا به مدد آن تحقيقات، نوع تاريخي و اجتماعي آن دوره، و درجهي ارزش و اهميّت آن از جنبههاي مختلف، زندگي اجتماعي و زندگي فردي كه مدار تحقيق و مورد توجه محقق است شناخته شود. اين ابعاد تحقيق، حيات ديني، اخلاقي و سياسي و جنبههاي ديگري است كه يك جامعهي انساني از ائتلاف آنها به وجود ميآيد.
اما اين تحقيقات و پژوهش ها، آن گاه ما را به منزل مقصود ميرساند، كه موجوديت علمي خود را، از جهان واقعي انسانهاي مورد مطالعه كسب كند، نه اين كه
[ صفحه 42]
ساخته و پرداختهي دنياي ذهنيّات و باورها و عواطف مورخ باشد، دنيايي كه تعبد و تقليد محض از واقعيات، پيش ديدهي محقق ميگسترد نه آن كه خود احياناً با فرضياتي بيمأخذ، و حد سياتي سر به هوا، بنيان مينهد، و تنها با خيال سبك پروزا به سوي آن بال ميگشايد، دنيايي كه برپايهي تحقيق و استنتاجات مسلم بنا شده، و فارغ از آن قيد و بندي است كه بر دست و پاي نويسنده ميپيچد، چنان كه نميتواند انديشهي خود را بگونهاي كه در تحقيق علمي شايسته است، بكار گيرد.
وقتي به پژوهش تاريخي ميپردازيم، اما واقعيت را- چنان كه هست- خوب و يا بد ثبت نميكنيم، يا تحقيق خود را در شيوههاي صد درصد علمي محدود نميسازيم، يا احتمالات و فرضياتي را كه به كمك آنها، مواد بيارزش و مغشوش، از مسائل قابل تحقيق و بررسي، باز شناخته ميشوند، به كار نميگيريم، بلكه تنها اسير عواطف و پيشداوريهايي ميشويم كه از ديگران به ما رسيده است، و ما تحت تأثير آنها، در شناخت تاريخ نسلهاي گذشته خود اقدام ميكنيم. آن چه به دست آوردهايم، هرگز تاريخ زندگي انسانهايي نيست، كه روزي بر كرهي خاكي زيسته، و جزيي از كل بشريت بودهاند، و احساس و شعور و گوناگوني آنان را به اختلاف و نزاع ميكشانده، و انگيزههاي مختلف خير و شر در دل آنها خلجان ميكرده است، بلكه چنان تاريخي، شرح احوال انسانهايي است، كه مخلوق ذهن ما هستند و ذهنيات ما آنها را به دنياي دور دست خيال، پرواز داده است.
اما اگر بخواهيم، در كمال آزادي انديشه، بيان كنندهي واقعيت تاريخي دنياي انسانها باشيم، و نه مانند قصهپردازي كه آن چه مينويسد، پرداخته و الهام ذهن اوست، بايد عواطف خود را به كناري بگذاريم و يا چنان مهار آن به دست گيريم، كه همواره در اختيار ما باشد، و در آن كسي و چيزي اثر نگذارد، و در همهي احوال انديشهي خويش را كه چراغ راه تحقيق ماست، از قيد تعلق به خود آزاد سازيم، زيرا پس از آن كه مسؤليّت پژوهش و جستجو در تاريخ را پذيرفتيم و در كار خود به امانت تعهّد كرديم، نبايد انديشهي ما جزو ملك ما شمرده شود. با حصول اين شرايط
[ صفحه 43]
است كه تحقيق ما به تمام معني جامعالشرايط، و مبتني بر تفكر صحيح و استنتاج دقيق، ناميده ميشود.
متاسفانه عوامل گوناگوني كه نقادان تاريخ در تحقيقاتشان، از آزادي انديشه محروم ساخته فراوان بوده است. به عنوان مثال، همه- و به تعبير درستتر بسياري از مورخان، تنها به بررسي ابعاد خاصي از زندگي كه مورد مطالعهي آنها بوده است، بسنده كرده، و احياناً تاريخ را به قالبي ريختهاند كه تنها هنر زيباگويي آنها را بنماياند، مخصوصاً وقتي مورخ خوشسخن، خواسته است برداشتهاي خود را به تفصيل بيان كند. اما غالباً حاصل اين كار، صورت بيرنگ و رمقي از تاريخ است كه چيزي از دنياي آن جامعه را نشان نميدهد، دنيايي كه حالات و شئون زندگي سرشار از كوشش، حركت و كار آنها را تصوير ميكند.
خواننده در بحثهاي آينده، به تناسب حوصلهي موضوع- از همين دورهي بحراني كه در اين فصول مورد مطالعهي ماست- از اين نوع تحقيقات نمونههايي خواهد يافت. (منظور از دورهي بحراني، زمان و موقعيتي است كه بعد از رحلت رسول گرامي اسلام (ص) پيش آمد، و در آن دوره، مسالهاي اساسي در تاريخ اسلام با شكلي تغييرناپذير، بنيان گرفت، و آن، نوع قدرتي بود كه ميبايست سرپرستي امور مسلمانان را به عهده گيرد...)
همهي ما ميخواهيم كه تاريخ اسلام، در دورهي نخستين و درخشان خود، به تمام معني از هر شائبهاي پاك، و ساحت آن از آنچه حيات انساني را به شرارتها و هوسمنديها ميآلايد، منزه باشد. ميدانيم كه تاريخ صدر اسلام، از نمونههاي والا و برجستهي تاريخ انسان، سرشار است.
طلوع اين عصر از لحظهاي آغاز ميشود كه بزرگترين تاريخساز، روزگار، براي گشودن ورقي تازه در تاريخ اين كرهي خاكي قيام كرد، و عقيدهي الهي را تا درجهاي ارتقاء داد كه هرگز حكمت الهي در عالم فلسفه و علم بدان دست نيازيده بود. در حقيقت نه تنها رسول خدا (ص) از نفحات روح مقدس خود، در كالبد آن
[ صفحه 44]
عصر دميد، و تاريخ صدر اسلام، تحت تأثير آن روح بزرك درونمايهاي الهي گرفت، بلكه ياران برگزيدهي او چنان سرشت خودي خود را، در جوهر الهي فاني كردند كه تنها روي دل به جانب آفريدگاري داشتند كه هستي از نور او روشنايي گرفته، و تابيده است، و به سوي او باز ميگردد. همچنان كه معلم بزرگشان، در لحظهي نزول اولين وحي الهي، تمام هستي را بديدهي فنا ديده بود و از هر سو نداي الهي را ميشنيد و در هرجا پرتو آثار خداوندي را ميديد، و سراسر جهان به چشم او نموداري از آيات شورانگيز الهي بود.
براستي در اين عصر، يعني صدر اسلام، يكباره ارزشها و امتيازات مادي فروريخت، فرمانده و فرمانبر در برابر قانون و اجراي آن يكسان شدند. ميزان ارزش معنوي و كرامت انساني، تنها تقوي الهي يعني: آراستگي روح، خويشتنداري و تعالي نفس تا برترين درجهي انسانيت، شناخته شد. با معيارهاي ارزشي اين عصر، بزرگداشت غني به سبب مالش، و خوار شمردن فقر به سبب تهيدستش، حرام و مردود، و تنها مايهي امتياز انسانها- بر طبق نص صريح قرآن كريم- نيروي كار آنها شد كه: لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت: سورهي بقره از آيهي 286 «براي اوست آن چه كسب كرده و بر عليه اوست آن چه كسب كرده است»
در چنين زماني ميبينيم كه انسانها به قصد جهاد در راه بهبود نوع، ايثارگرانه بر يكديگر سبقت ميگيرند مفهوم اين جهاد، براي هميشه مكتبي را كه بر اساس سعادت فردي در اين جهان بنياد شده، الغاء ميكند، و آن را از شمار كارهاي اسلامي خارج ميداند.
اين جا بايد بگويم: عصري كه اين همه افتخارات در آن جمع شده، براستي در خور بهترين تقديس و تبجيل و اعجاب و تقدير است. اما آيا چرا من بايد در پيرامون موضوعي، كه نميخواستم چندان سخن طولاني شود، بحث را گسترده كنم، در صورتي كه در كنار موضوع اصلي- كه به تفصيل مورد بحث است- نبايد در مسألهي ديگري افراط كرد؟ بايد گفت كه براستي همين مسالهي جنبي، حماسهي اين عصر
[ صفحه 45]
و داراي چنان جاذبهاي است كه مرا وادار ميكند كه به بحث مشروح بپردازم.
صدر اسلام، بيترديد در معنويت و روحانيت، و در اعتدال و درستي، درخشانترين دورهي تاريخي انساني است. بلي اين را به خوبي ميدانم، و با كمال غرور، آن را قبول دارم. اما گمان نميكنم اين امتياز، ما را از دقت و تعمق در تحقيقات علمي باز دارد! يا بررسي تاريخي موضوعي از اين دورهي خاص- كه اكنون مورد بحث ماست- با آن موافق و مناسب نباشد. يا اصولا كسي بپندارد، تحقيق در مسالهي فدك، اگر بر اين مبنا و اساس صورت گيرد كه آنجا بر حسب موازين شرع، به ناچار يكي از طرفين دعوا- ابوبكر يا زهرا (ع)- بر خطا بوده است، يا بالاخره به شهادت سلسلهي حوادث جنبي خلافت و سقيفه، و شرايط حاكم بر آن، قصهي خلافت و طرح سقيفه، واقعهاي بدون مقدمه و زمينهي قبلي نبوده است، درخشش و شكوهمندي آن عصر را نقض ميكند.
و چه پندار بدي است اين كه بسياري از ما، در تبيين و تشريح افتخارات آن دوره، بر اين تصوريم، كه مردان آن روز- و به تعبير صريحتر ابوبكر و عمر و امثال آنان- كه از سرشناسان جامعهي آن عصرند، نبايد مورد نقد و محاكمه قرار گيرند بدين دليل كه بانيان عظمت آن روز و ترسيمكنندگان خطوط طلائي آن دورهاند و تاريخ زندگي آنان، تاريخ آن روزگار است، و لذا چنانچه مزيّت و منقبتي از آنان سلب شود، چنان است كه شكوه و عظمت تاريخ صدر اسلام- كه مورد اعتقاد همهي مسلمانان است- از آن گرفته شود.
ميخواهم، به اختصار از اين بحث- كه جاي تحقيق مفصلي دارد- بگذرم و بررسي دقيق، و بحث طولاني را به عهدهي فرصت و تاليف ديگري بگذارم. اكنون تنها كافي است كه مطالبي مطرح كنم و از درجهي واقعيت آن بپرسم.
درست است كه اسلام در زمان دو خليفهي اول قدرتمند، فتوحات مسلمين پي در پي، زندگي جامعهي اسلامي، هم سرشار از خير و بركات، و هم در تمامي زمينهها از انگيزههاي معنوي و روحاني درخشان و در پرتو تعليمات قرآن، در شكوفائي تمام
[ صفحه 46]
بود، ولي آيا ميتوان پذيرفت كه تنها عامل اين مواهب، وجود صديق و فاروق بر مسند حكومت بوده است؟
البته جواب كامل اين سؤال، اكنون از مجال و موضوع بحث ما خارج است، ليكن ميدانيم كه مسلمانان در عصر دو خليفهي اول، در كار حمايت دين، به اوج غيرت و غرور، و در دفاع از عقيده، در كمال بيپروائي و جانبازي بودند. حتي تاريخ اين شاهد زنده را براي ما ثبت كرده است كه روزي عمر به منبر رفت و از مردم پرسيد: «اگر روزي شما را از كارهاي معروف به منكر بگردانيم، چه خواهيد كرد؟» شخصي از ميان جمع مسلمانان جواب داد: «در آن صورت تو را به توبه فراخواهيم خواند، و اگر توبه كردي، از تو ميپذيريم، و از خطايت در ميگذريم.» عمر گفت: «و اگر توبه نكردم؟» آن مرد جواب داد: «گردنت را خواهيم زد» عمر وقتي جواب او را شنيد، گفت: «سپاس خداي را، كه به امت ما مرداني داد كه اگر به كژي گرائيم، ما را براستي آرد.»
و نيز ميدانيم كه افراد گروه مخالف- ياران علي (ع) پيوسته مترصد و مراقب كارهاي خليفه حاكم بودند و آن روز، با كمتر اشتباه و انحراف حكومت، ميتوانستند يكسره دنيايي را زير و رو كنند. كما اين كه روزي كه عثمان قصري خريد، يا خويشانش را به ولايت مسلمين رساند، يا روزي كه از سيرهي والاي پيامبر (ص)، عدول كرد، بر او شوريدند، با آن كه مردم در زمان عثمان بسيار نرمتر، و مسامحه كارتر از زمان دو خليفه پيشين بودند.
از اين واقعه ميتوان دريافت، كه حكام در چنان وضعيت حسّاسي بودند- كه اگر هم به فرض ميخواستند- هرگز مجالي براي تغيير و تبديل در اساس سياست، و مسائل عمدهي آن نمييافتند، چون تمام كارهاي آنان تحت مراقبت و نظارت دائم مسلماناني بود كه با كمال اخلاص، به اصول اسلامي اعتقاد داشتند، و خود را موّظف ميدانستند كه بر كار حكومت و حاكمين نظارت پيوسته داشته باشند، بعلاوه اگر حكام كاري به خطا ميكردند، در معرض اعتراض و انتقاد شديد گروهي
[ صفحه 47]
قرار ميگرفتند كه همواره بر اين اصل پاي ميفشردند كه حكومت بايد برمبناي قواعد ناب اسلامي اعمال شود، و معتقد بودند: يگانه شخصي كه ميتواند روح اسلام را در قالب حكومت متبلور سازد، علي (ع) وارث و وصي رسول خدا (ص)، و ولي مؤمنان بعد از آن حضرت است.
اما فتوحات اسلامي، در صدر كارها و حوادث اين دوره به حساب ميآيد، ليكن همه ميدانيم اين فتوحات براي حكومت موجود در زمان شيخين- بدان گونه كه معروف است- در تاريخ مجد و افتخاري ببار نميآورد. زيرا وقتي همهي كارهاي جنگ، و تهيه تجهيزات، و طرح و نقشهي آن بگونهاي انجام ميگرفت كه نوعي كار گروهي امتي بود كه به حكم شخصيت كامل خود، آن را عملي باقي ميدانست، چگونه اين كار ميتواند ساختهي دست حاكمي باشد كه شرري از آتش جنگ به دامن او نرسيده، و در كارها رأيي مستقل نداشته است، و تنها نقش او به صدور فرمان جنگ خلاصه ميشده كه آن هم، كمترين نقشي در پيروزي بازي نميكرده است؟
اعلان جنگ خليفهي آن روز چه در زمان فتح شام و چه در هنگام تسخير عراق و مصر، هيچگونه قدرتي در حكومت، يا توانايي شخصي براي او اثبات نميكند، تا اين كار نشانه تهيهي تجهيزات، به وسيلهي وي محسوب شود، بلكه قوّت سخن پيامبر (ص) را مينمايد، كه فتح كشورهاي ايران و روم را، و عدهاي حتمي فرموده بود، و همين بشارت، دل و جان مسلمان را از غرور و آرزو، ايمان و يقين، سرشار ميساخت.
تاريخ آن روز گوياي اين حقيقت است، كه بسياري از آنان كه بعد از رسول خدا (ص) در زندگي عملي خود، گوشهنشيني اختيار كردند، تنها وقتي از انزوا خارج شدند كه اين بشارتهاي نبوي را به خاطر آوردند. اين بشارت و ايمان مرتكز در دلها، نيرويي بود كه تمام شرايط لازم، و سپاهيان و تجهيزات جنگ را آماده ميكرد. امر ديگري كه سبب كاميابي مسلمانان شد، و آنها را در ميدانهاي جنگ، به پيروزي رساند- و هيچگونه ارتباطي به حكومت شورا نداشت- از حسن شهرتي
[ صفحه 48]
ناشي ميشد، كه رسول خدا (ص) در اطراف و اكناف جهان پراكنده بود، به گونهاي كه مسلمين به هر سويي به قصد فتح روي مينمودند در پيشايش آنها سپاهي معنوي به تبليغ و ترويج اصول اسلام، فاتحانه رفته و راه را هموار ساخته بود.
اما در موضوع فتوحات، مسؤليت و نقش ديگري مطرح بود كه تنها وظيفهي حاكمين بشمار ميآمد، و مسلمانان بقيهي كارها را انجام ميدادند، اين وظيفهي اختصاصي حكّام، عبارت بود از اين كه وقتي كشوري با نيروي مسلمين فتح ميشد، روح و معنوّيت اسلام را در آن گسترش دهند، و نمونههاي والاي قرآني را به مردم ارائه نمايند، و شعور وجداني و شناخت ديني مردم را- كه برتر از شهادتين- است وسعت و عمق بخشند. اما نميدانم در اين مورد، ميتوانيم براي شيخين امتيازي قائل شويم؟ يا مانند پارهاي از محققان ترديد كنيم، و آنچه را كه تاريخ ممالك مفتوحه، در دورهي اسلامي خود ميگويد بپذيريم؟
همهي شرايط شيخين را در تكوين زندگي نظامي مؤثري كه در روزگاران آنان به وجود آمد، و در بناي سياست خاص كه در پيش گرفتند، مساعدت و ياري كرد. اما نميدانيم اگر ممكن ميشد كه آن دو، شرايط و موقعيت خود را، با علي (ع) عوض كنند، وضع آنها چگونه بود؟ اگر صديق و فاروق در موقعيت علي (ع) قرار ميگرفتند، و زمامداري جامعهي اسلامي در آن شرايط، به آنان واگذار ميشد- شرايطي كه از هر جهت علي را در پيش گرفتن سياست، و شيوهي حكومتي جديد امكان ميداد، و برخورداري از انواع خوشگذرانيها و ناز و نعمتها را ميسر ميساخت- آيا آن دو، مانند علي (ع)، خود را از آن مواهب و لذايذ، به سود اسلام و حق، محروم ميكردند و با تنآسائي و كامجويي به مخالفت برميخاستند؟ علي چنين كرد، و در اخلاص عمل و خداجويي محض، و صداقت و امانت در حكومت ضربالمثل تاريخ شد.
البته من نميخواهم بگويم كه شيخين، در اعمال روش پسنديده در حكومت، و در پيش گرفتن اعتدال در سياست و زندگي، كاملا مجبور بودند، بلكه منظور من
[ صفحه 49]
اين است كه خواه و ناخواه، شرايط حاكم بر آن روز چنين شيوهاي را ايجاب ميكرد، و به علاوه نميخواهم به طور كلي آنان را در تاريخ بياثر قلمداد كنم، و چگونه چنين كاري ممكن است! آنان بودند كه در آن روز، در ماجراي سقيفه، كليّهي خطوط تاريخ اسلام را ترسيم كردند. تنها مقصد اين است كه آنها، مخصوصا، در بناي تاريخ زمان خود و در پيروزيهاي نظامي و معنوي آن دوره كماثر بودند.
استاد عقاد و مسألهي فدك
در حين نوشتن اين مطالب، كتاب «فاطمه و فاطميّون» استاد عباس محمود عقاد، در پيش روي من گشوده است. من با شوق تمام، آن را به دست آوردم، تا شايد داوري و نظر وي را دربارهي نزاع فاطمه (ع) و خليفه اول، بدانم در حالي كه يقين دارم امروز، روزگار پذيرفتن بيچون و چراي كار گذشتگان، و تاييد بي تأمّل و مقلّدوار نظر آنان، سپري شده است و زماني كه از تعمقّ در هر موضوعي از موضوعات، ديني، مذهبي، تاريخي و غير آن پرهيز ميشد پايان يافته، با آن كه متأسفانه، سالهاي فراوان و قرون متمادي، بر تاريخ اسلام چنين گذشته است- شايد نخستين كسي كه اولين خشت كج اين بنا را گذاشت، خليفهي اول بود آن روزي كه بر سر آن مرد فرياد زد، و او را مورد ترس و بيم قرار داد! مردي كه از وي دربارهي آزادي انسان و تقدير ميپرسيد- اما آيا وقت آن نرسيده است كه خداوند ما را از شيوهي ناميموني كه همواره روح اسلام را آزرده است آسوده كند؟
به هر صورت، جا داشت كه انتظار تحقيق سودمندي را داشته باشيم، و متوقع باشم كه استاد، جنبههاي مختلف فدك را بررسي كرده، و رهآورد جستجوي او، تحفهي دلانگيزي براي ما باشد اما متأسفانه، واقعيت امر بر خلاف اين بود! زيرا سخن ايشان در اين باره، چنان به اختصار و اجمال بود، كه صلاح دانستم بيآن كه چيزي
[ صفحه 50]
بدان بيفزايم، عينا آن را در معرض مطالعه و قضاوت خوانندهي عزيز قرار دهم. ايشان ميگويد:
«اما داستان مسأله فدك نيز، از احاديثي است كه به قول متفق عليه نميرسد، ليكن حقيقتي كه در آن اختلاف نيست اين است كه بدانيم فاطمه، بزرگتر از آن است كه به ناروا چيزي ادعا كند، و صديق نيز، بزرگتر از آن است كه حقي را كه فاطمه بر آن اقامهي شهود كرده است، از وي سلب نمايد. و اما چه سخني سخيفي است كه گفته شود: ابوبكر چون ميترسيد علي با انفاق محصول فدك، مردم را به سوي خود دعوت كند، آن را از زهرا باز گرفت. زيرا ابوبكر، عمر، عثمان و علي عهدهدار خلافت مسلمين شدند، و كسي نگفت: شخصي به سبب مالي كه گرفت، با آنان بيعت كرد، و در هيچ خبر موثق ياحتي شايعهاي نيز، چنين سخني وارد نشده است بعلاوه، ما دليلي روشنتر از رأي خليفه در مسألهي فدك، براي برائت ذمّهي وي در قضاوت نميبينيم. زيرا سرانجام چنان شد كه خليفه، با رضايت فاطمه درآمد و محصول فدك را ميگرفت، و صحابه نيز، با رضايت وي خشنود بودند، و خليفه هم جيزي از عوايد فدك را براي خود برنميداشت تا كسي عليه او ادعايي داشته باشد. تنها مسأله، دشواري امر قضاوت بود كه در پايان كار به اختلاف ميان طرفين انجاميد. طرفيني كه- رضوان الله عليهم اجمعين- صادق مصدّق بودند»
قبل از هر چيز، ميبينيم كه استاد ميخواهد چنان وانمود كند، كه مسألهي فدك، جدال پايانناپذيري است و بحث در آن، به نتيجهي قاطع و سودمندي نميرسد، تا به اين بهانه از بررسي دقيق آن خودداري ورزد. من در بخش «محاكمهي» اين كتاب، جواب اين ابهامات را براي خواننده بيان خواهم كرد، از اين گذشته، ميبينيم كه وي، بعد از اين كه حديث مسألهي فدك را از احاديثي ميشناسد كه به مقطع متفق عليه نميرسد، در آن، دو حقيقت غيرقابل انكار ميبيند. اول: صديّقه (ع) والاتر از آن است كه بتوان تهمت كذبي را به او نسبت داد. دوم: صديق بزرگتر از آن است كه حقي را سلب كند كه بر آن اقامهي بيّنه شده است. بنابر اين وقتي در درستي موضع
[ صفحه 51]
خليفه، و انطباق آن با قانون، جاي سخني نباشد، پس جدالي كه پايان ندارد،دربارهي چه موضوعي است؟ و چگونه است كه داستان فدك به مقطع متفق عليهي نميرسد؟
قطعا نويسنده آزاد است، كه دربارهي هر موضوعي به حكم پسند ذوق و مطلوب انديشهي خود، اظهارنظر كند، اما مشروط بر اينكه، مدارك و اسناد رأي خود را بر خواننده عرضه كند و همهي مفروضاتي را كه در آن مساله، به نتيجهاي خاص منتهي ميشود، بيان دارد. اما سخن استاد را چگونه ميتوان پذيرفت، وقتي ميگويد: «اين مساله مورد بحث محققان است» و آن گاه بلافاصله، و بدون ارائه مدركي، به اظهار رأئي ميپردازد كه به توضيح و شرح بسيار نيازي دارد و در خور دقت نظر فراواني است؟ وقتي به رأي ايشان توجه كنيم، سؤالاتي بدين ترتيب مطرح ميشود:
اگر ساخت مقدس زهرا (ع) پاكتر از آن است كه بتوان تهمت كذبي به آن نسبت داد، پس در آن دعوا چه نيازي به اقامه شهود بود؟ آيا قوانين قضايي اسلام، حكم قاضي را به استناد علم خود منع ميكند؟ و اگر چنين باشد، ميتوان گفت كه بنا به عرف دين گرفتن ملك از مالك جايز است؟ علاوه بر اينها سؤالات ديگري نيز در اين زمينه وجود دارد كه بايد بر همه آنها جوابي علمي داد و به كمك استنباط در جستجوي پاسخ آنها برآمد كه به وقت مناسب ميگذاريم.
من ميخواهم در عين بينظري، با اجازهي استاد بگويم كه تبرئه هردو طرف دعوا، زهرا(ع) و خليفه، غيرممكن است. زيرا اگر موضوع مورد منازعهي منحصر به اين بود كه فاطمه (ع) به مطالبه فدك برميخاست، و خليفه با خواست وي مخالفت ميكرد، به اين دليل كه مستمسكي قانوني نبود، تا به حكم آن، به نفع زهرا (ع)، رأي دهد، و قضيهي مطالبهي زهرا (ع)، در همين حد به پايان ميرسيد، ميتوانستيم بگوئيم كه آن بزرگوار، حقي را كه صاحب آن بود، ميخواست، اما چون به سبب نداشتن مدركي شرعي، خليفه از تسليم آن خودداري كرد، از خواستهي خود چشم پوشيد، زيرا متوجه شد كه بر حسب قوانين قضايي و سنن شرع، نسبت به فدك حقي ندارد.
[ صفحه 52]
اما آن چه ميدانيم بر خلاف همه اينها است. خصومت و نزاع آن دو، شكلهاي مختلفي به خود گرفت و تا جايي ادامه يافت، كه زهرا (ع) ابوبكر را به صراحت مورد اتهام قرار داد، و سوگند خورد كه براي هميشه از او ناخشنود خواهد بود.
به هر صورت، ما در ميان دو فرض قرار داريم: يكي اين كه بپذيريم زهرا (ع) مصرا مدّعي مالي بود- كه هر چند در واقعيت امر مالك آن بود- به حكم قوانين قضاي اسلامي، در آن هيچگونه حقي نداشت. و دوم اين كه مسؤلّيت را متوجه خليفه بدانيم و بگوئيم: فاطمه (ع) از حقي منع شد، كه بر خليفه واجب بود آن را ادا كند يا به نفع وي راي دهد- با توجه به تفاوتي كه از نظر حقوقي بين اين دو تعبير وجود دارد و در فصول آينده روشن خواهد شد-
بدين ترتيب تبرئه زهرا (ع) از ادعايي كه بر خلاف قوانين شرعي بوده است، و در همان حال برتر دانستن ساحت خليفه، از منع حقي كه براساس همان قانون ادايش واجب است، اموري هستند كه جمعشان اجتماع نقيضيين است.
ما اين بحث را براي فرصت ديگري ميگذاريم. اما استاد، حكم خليفه را دربارهي فدك روشنترين دليل برائت، و ثابت قدم او در اجراي حق، و عدم تجاوزش از حدود شريعت ميشمرد! آنهم به دليل اين كه اگر فدك را به فاطمه (ع) تسليم ميكرد، مسلما وي راضي ميشد و صحابه نيز به راضت او خشنود ميشدند. اما او چنين كاري نكرد.
اينجا مانند او فرض ميكنيم، كه مقتضاي قانون اسلامي، خليفه را ملزم ميكرد، تا به صدقه بودن فدك راي دهد. اما چرا از دادن سهم خود و ديگر صحابه- كه به تصريح استاد بخاطر جلب رضايت زهرا (ع) از آن ميگذشتند، به زهرا خودداري كرد؟ اين كار از نظر دين حرام شمرده ميشد؟ يا موضوع ديگري او را بر آن ميداشت، كه از اين كار سرباز زند؟ از اينها گذشته، وقتي صديقهي زهرا (ع) قول حتمي داد كه عوايد و محصولات فدك را در وجوه خير و مصالح عموم صرف كند، چه عاملي از تسليم آن جلوگيري كرد؟
[ صفحه 53]
اما آنچه را كه نويسنده كتاب «فاطمه و فاطميّون»، در توجيه حكم خليفه سخيف ميداند، در همين فصل خواهيم دانست كه واقعا چه رأيي سخيف است.
موضع طرفين منازعه و ريشههاي عاطفي آن
اگر بپذيريم كه باورها و ذهنيات مردم، اصولا بمنزلهي وحي آسماني نيست، كه راه هرگونه بحث و مجادلهاي بر آن بسته باشد، و بررسي مسائل گذشتگان- چنان كه بعضي پنداشتهاند- كفر و زندقه و انكار اصول عمدهي نبوت محسوب نميشود، پس ميتوانيم بپرسيم: چه انگيزهاي صديقه را بر آن داشت كه قيام خود را با فدك آغاز كند، آنهم به شدتي كه اصولا براي قدرت حاكم و نيروي مسلط روز، هيچگونه هيبت و جلالي نشناسد يا نخواهد بشناسد؟ شكوه و جلالي كه ميتوانست، حكومتگران را از شرار سركش و زبانهي آتش قيام او حفظ كند، و تحت نفوذ خود حقيقت واقعه، و دستگاه حكومت را، از رسوا شدن باز دارد، و چنان كند كه حقيقت كارهاي حكومت، زير پوشش بماند و براي تاريخ آشكار نگردد، و بلكه نخستين لحظات و مراحل اوليهي منازعهي او (ع)، آژير خطر قيام، و در شكل، و روز پاياني، علما بصورت انقلابي كوبنده انقلابي برخوردار از معني تمام و واقعي كلمه، و بر كنار و مصون از هرگونه ضعف و آسيب درآيد.
و باز بپرسيم كه چه عاملي به آن قوت بخشيد كه نفي صريح حقانيت فاطمه، هدف قدرت حاكم، يا بهتر بگوئيم هدف شخص خليفه گردد، به نحوي كه رور در روي زهرا (ع) بايستد، و هرگز به خاطرش نگذرد، كه با اين كار، تاريخ در اولين صفحات خود، براي او بابي خواهد گشود، و دشمني او با اهلبيت رسول (ص) را بيان خواهد كرد؟
به هر صورت آيا كار او- به عنوان اولين شخص معارض با زهرا (ع)- كه
[ صفحه 54]
در تسليم حق، گستاخي ورزيد، و موضعي مخالف، يا به ظاهر قيافهاي موافق و در حقيقت مخالف، به خود گرفت، و از رضايت و اخلاص ناشي ميشد؟ يا اساسا روش او اطاعت از قانون بود، و چنان كه بعضي ميپندارند، خود را ملتزم به رعايت نص قانون ميشمرد، و نميخواست به هيچ وجهي، از قانون الهي تجاوز كند؟ با بالاخره اين كه برخورد تعجبآورش با فاظمه (ع)، با نقش او در ماجراي سقيفه در ارتباط بود؟
منظور از ارتباط اين است، كه اين دو حالت هدف خاصي را دنبال ميكرد، يا دو هدف به ظاهر جداگانه داشت، كه در يكجا به نقطهاي واحد ميرسيد؟ بهتر است كه غايت و مقصود نهايي اين اقدامات را، بجاي نقطه، دايرهاي بگوئيم. دائرهاي پهناور به وسعت و گستردگي دولت و خلافت پيامبر (ص) كه خليفه به شيريني آرزوهاي دو دست، خوابهاي طلايي آن، بارها لبخند زده، و چه بسيار در راه وصال آن كوشيده بود.
به روشني قابل درك است، و شرايط تاريخي حاكم بر نهضت فاطمه (ع) نيز نشان ميدهد كه براي خاندان بنيهاشم، در عين مصيبت درگذشت پيشواي بزرگ، همه موجبات قيام عليه وضع موجود، و دگرگون ساختن آن، و تاسيس حكومتي تازه فراهم شده و براي زهرا (ع) نيز، همهي امكانات قيام و اسباب معارضه گرد آمده بود. معارضه و مقابلهاي كه در آن معارضان بر اين بودند كه كار بهرجا بينجامد، معارضهاي مسالمتآميز باشد و مايهي تفرّق مسلمين نگردد.
همچنين وقتي واقعيت تاريخي مسألهي فدك، و كشمكشهاي مربوط به آن را بررسي كنيم، آشكار ميشود كه اين مساله، طبعيت آن قيام را بخود گرفته است، و ما بعدا روشن خواهيم كرد كه واقعيت و انگيزههاي اين منازعات، در حقيقت، شورشي عليه سياست حاكم و مظاهر آن بود سياست بيگانه با شيوههاي حكومتي كه زهرا (ع) با آن خو گرفته بود، و براستي اين منازعه، به هيچ وجه با امور مالي و نظام اقتصادي كه خلافت شورا را در پيش گرفته بود ارتباطي نداشت، گو اين كه احيانا
[ صفحه 55]
شكلي مادي به خود ميگرفت.
دو حادثه
اگر بخواهيم ريشههاي قيام فاطمه (ع) را، از بررسي اصول آن، يا آنچه بايد اصول شناخته شود، باز شناسيم بايد نظري همه جانبه و عميق به مسائل آن روز بيفكنيم، تا روشن شود كه در تاريخ صدر اسلام، دو حادثه، متقارب وجود داشت، كه يكي بازتاب و عكسالعمل طبيعي ديگري بود. و ريشههاي اوليّه آن دو حادثه، در كنار هم امتداد داشت به وجهي كه گاهي يكي با ديگري برخورد ميكرد- يا به تعبير درستتر- به نقطهاي ميرسيدند كه طبيعتا مستعد بود مايهي ادامهي آن دو حادثه گردد.
يكي از آنها، قيام فاطمه (ع) عليه خليفهي اول بود، و تا آنجا پيش رفت كه نزديك بود موجوديت سياسي او را متزلزل كند و خلافتش را به فراموش خانهي تاريخ بسپارد. و واقعهي دوم نقطهي مقابل آن. در اين جا عايشه امالمؤمنين، دختر خليفهي فقيد، در روي علي (ع) ايستاد. علي همسر صدّيقه كه بر پدرش قيام كرده بود.
سرنوشت چنان خواسته بود، كه هر دو قيامگر با شكست روبرو شوند، با تفاوتهائي كه در كار آن دو وجود داشت، و آن مربوط به رضايتي بود كه هريك در قيام خود، احساس ميكرد، و اطمينان قلبي كه به درستي كار خود داشت، و بهرهاي كه از پيروزي در راه حق- حقي كه در آن هيچگونه انحرافي نيست- به دست ميآورد. اما شكست آنان بدين ترتيب بود كه زهرا (ع)، ظاهرا شكست خورد، اما بعد از اين كه خليفه پشيمان و گريان گفت: «بيعت مرا باز پس گيريد!» و سيدهي عايشه نيز، شكست خورد، به طوري كه آرزو ميكرد: «اي كاش بقصد جنگ خارج نميشدم و طاعت خود را به عصيان نميآوردم.»
آري، اين دو قيام هر دو در موضوع و رهبر بهم نزديك بودند، اما هيچگاه از سرچشمه و خاستگاه همانندي مايه نگرفته بودند. ما به خوبي ميدانيم تغيير حالتي كه
[ صفحه 56]
با شنيدن خبر خلافت علي (ع)، بر عايشه عارض شد، به روزهاي اول زندگي علي و عايشه باز ميگردد. روزهايي كه همسر و دختر پيامبر (ص)، بر سر تصاحب قلب آن بزرگ با هم رقابت ميورزيدند. لازمهي طبيعي اين رقابت، آن بود كه خودبخود آثاري فراوان بجاي گذارد و احساس مختلفي از كينه و دشمني ما بين دو رقيب ايجاد كند، و به تدريج ياران و دوستاني در اطراف آنان گرد آورد. همين رقابت بود كه عملا در يكي از دو طرف، قدرت يافت، و آن قضيهي شوم عايشه و علي را پيش آورد. و ناچار از سوي ديگر نيز دامنه پيدا ميكرد، كه چنين شد، و كسي را فرا گرفت كه امالمؤمنين- دخترش- پيوسته در خانه پيامبر (ص)، به نفع وي كار ميكرد.
بلي، منشأ دگرگوني و تغيير حالت امالمؤمنين، احياي خاطرات روزهايي بود كه علي (ع)، رسول خدا (ص) را به طلاق او تحريص كرد و داستان آن- افك- مشهور است.
اين توصيهي علي (ع)، اگر چيزي را نشان دهد آن است كه وي از كار عايشه، آزرده و از رقابت او با زهرا (ع) ناراحت است و نيز روشن ميكند كه نزاع و ستيز همسر رسول گرامي (ص) و فرزند او، چنان گسترش يافته كه به علي (ع) و كساني كه نتايج اين رقابت را با اهميت تلقي ميكردند، رسيده بود است.
از اين ماجرا ميتوان دريافت كه اين شرايط، به خليفه اول نسبت به علي و همسرش (ع)، احساس تازهاي ميداد.
به علاوه از ياد نميبريم كه ابوبكر، از زهرا (ع) خواستگاري كرده، و پيامبر (ص) آن را نپذيرفته، ولي پس از آن با اجابت تقاضاي علي (ع)، زهرا به همسري علي (ع) درآمده بود. اين ردّ و قبول، در دل خليفه- وقتي در حد انساني طبيعي، و داراي احساسي مانند ديگران دانسته شود- حسرت و غبطهاي خاص- اگر در تعبير احتياط كنيم- نسبت به علي برانگيخت و اينجا زهرا (ع) بود كه آن رقابت را، بين علي و او پيش آورد، كه به پيروزي رقيب انجاميد.
و همچنين بايد بدانيم كه ابوبكر، شخصي است كه رسول بزرگ (ص)، او را
[ صفحه 57]
براي خواندن سورهي توبه به جانب كفّار فرستاد، ولي از نيمههاي راه بازگرداند. و اينجا نيز ارادهي الهي بر اين قرار گرفته بود كه رقيب- همان كسي كه در مسألهي زهرا پيروز شده بود- بار ديگر بر او تفوّق جويد.
تمام اين عوامل باعث ميشد تا ابوبكر دخترش را، در مسابقهاي كه با زهرا (ع) براي كسب مقام برتر، نزد رسول خدا (ص) داشت، پيوسته تحت نظارت و دقّت داشته باشد، و مانند همه پدران تحت تأثير عواطف او قرار گيرد.
و چه ميدانيم؟ شايد گاهي فكر ميكرد، فاطمه نيز، پدرش را به اقامهي نماز جماعت در مسجد وادار و تشويق ميكرده است، به قياس روزي كه امالمؤمنين- كه همواره در خانه پيامبر (ص) به نفع پدر كار ميكرد- زمينه را فراهم كرد تا او در زمان بيماري آن حضرت، امام جماعت باشد.
نميتوان انتظار داشت كه تاريخ، براي هر واقعهاي شرحي كافي، در اختيار ما بگذارد، مگر امري كه دلايلي كافي براي اثبات آن جمع آمده باشد. اما ميتوان پذيرفت كه وقتي كسي، تحت تأثير چنان احوالي قرار گيرد كه ابوبكر را، زير اثر و نفوذ خود گرفته بود، واكنش هاي معروف او را نشان دهد. و اگر زني، با همان رقابتها مواجه گردد، كه حتي پنجرهي واسطه، بين خانهي او و پدرش، بر آن شهادت ميداد، هرگز نبايد سكوت كند، مخصوصا وقتي مخالفان بر آن باشند كه حق قانوني وي را- كه در مشروعيّت آن ترديدي نيست- از وي سلب كنند.
سخن آئينه شخصيّت
در اين جا لازم است به سخنان خليفه توجه كنيم، وقتي خطبهي زهرا (ع) به پايان رسيد و مسجد را ترك گفت، وي به منبر رفت و چنين گفت:
«اي مردم! اين هياهو چيست؟ هر كس حرفي دارد! كجا آين آروزها در زمان رسول خدا (ص) مطرح بود؟ هر كس شنيده است، بگويد! و هر كس ديده است، شهادت دهد! او روباهي است كه شاهد او دم اوست، او كانون تمام فتنههاست، مانند امطحال... بدانيد كه من اگر بخواهم ميگويم، و اگر بگويم اسرار را فاش ميكنم، ولي مادامي كه با من كار نباشد سكوت خواهم كرد.»
آن گاه رو به انصار كرد و گفت: «اي ياران رسول خدا! سخن بعضي از نادانان، كه در ميان شمايند به من رسيده است، حال آن كه شما بايد بيش از هر كس پايبند پيما رسول خدا باشيد. شما همان كساني هستيد كه پيامبر به شهرتان آمد، و به او پناه داديد، و ياريش كرديد. بدانيد من كسي نيستم كه دست و زبانم به هر
[ صفحه 62]
ناسزاواري به لطف و كرم باز باشد.»
اين گفتهها گوشهاي از شخصيت خليفه را، به ما مينماياند و موضع منازعهي زهرا (ع) را با وي روشن ميكند نكتهي مهمّي كه اكنون، از منازعهي زهرا (ع) و تلّقي خليفه، از آن براي ما آشكار ميشود، اين است كه خليفه، كاملا دريافت كه هرگز احتجاج زهرا (ع)، به ميراث يا نحله ارتباطي ندارد و تنها به اصطلاح امروز، مبارزهاي سياسي است و به قصد دادخواهي به نفع همسر بزرگوارش- كه خليفه و اطرافيانش ميخواستند وي را از مقام الهي و طبيعيش، در عالم اسلام دور كنند - آغاز كرده است. از اين رو ابوبكر تنها از علي (ع) سخن گفت و- العياذ بالله او را، اسداله الغالب را به روباه مانند كرد، و كانون فتنه و امطحال شمرد، و فاطمهي بزرگ را به دم، پيرو و دنبالهي او، تشبيه نمود، و از ميراث، هيچ گونه سخني به ميان نياورد.
علي و عباس و ميراث دانستن فدك
در اينجا بايد به ملاحظهي روايتي بپردازيم، كه در صحاح اهل سنّت آمده است، اين روايت ميگويد كه در روزگار عمربن خطاب، مابين علي و عباس، چندي در باب فدك اختلاف بود. علي ميگفت: «پيامبر فدك را در حيات خود به فاطمه بخشيده است.» و عباس از قبول اين سخن سرباز ميزد و ميگفت: «فدك ملك رسول خداست و من نيز وارث اويم». تا اين كه سرانجام آن دو، رفع دعوا را به خليفه بردند. عمر از داوري بين آن دو ابا كرد و گفت: «شما كار خويش بهتر ميشناسيد، و من هم فدك را به شما واگذار ميكنم:»
اگر اين حديث صحيح باشد، از آن چنين برميآيد كه حكم ابوبكر، دربارهي فدك حكمي سياسي و موقت، و موضعگيري او در آن لحظات حساس، به مقتضاي مصالح و منافع حكومت بوده است. و گرنه عمر در هنگام منازعه علي و عباس، چرا
[ صفحه 63]
روايتي را كه قبلا خليفه نقل كرده بود ناديده گرفت و آن را به گوشه فراموشي افكند و فدك را به علي و عباس واگذار نمود؟ و ضمنا كار او، در برابر آن دو، نشان ميدهد كه تسليم فدك، نه به وجه توكيل، بلكه بر اين اساس است كه آن ميراث پيامبر ميشناسد. زيرا اگر اين كار به عنوان وكالت فرض شود منازعه و اختلاف علي و عباس، در امر فدك موجّه نمينمايد، آن هم به صورتي كه آيا پيامبر (ص) فدك را به فاطمه بخشيده است، يا از وي (ص) باز مانده است؟
بعلاوه اين اختلاف و نزاع، چه معنايي دارد اگر فرض كنيم، ابوبكر فدك را جزء اموال مسلمين ميدانست، و آن دو را وكيل كرد، تا عهدهدار حفاظت آن باشند، و عمر با قطع نزاعشان به آنان گفت كه فدك را ميراث پيامبر (ص) يا حق فاطمه نميداند، و بالاخره به خود آنها واگذاشت، تا به نيابت وي به نگهداري و آبادي آن بپردازند؟ همانطوري كه وقتي آن را منحصرا تسليم علي نميكند، ميفهميم كه عمر باور نداشته است كه پيامبر فدك را به فاطمه بخشيده است، نتيجه آن كه تسليم فدك به علي و عباس جز به طريق ارث وجه ديگري نميتواند داشت.
به هر صورت در اين مساله، دو وجه قابل تصور است. اول: عمر خليفه را- در باب نفي ارث گذاشتن پيامبر (ص)- به جعل حديث متهم كرد. دوم: عمر حديث را تأويل كرد، و از آن معنايي غير از نفي توريث فهميد، اما اين تأويل را به ابوبكر نگفت، و با او نيز در حين بيان حديث مجادله و بحثي پيش نياورد.
بالاخره هر يك از دو معني پذيرفته شود، جهت و رنگ سياسي مساله آشكار است. و گرنه- وقتي با سياست بازي در ارتباط نباشد- چگونه عمر خليفه را به جعل حديث متهم ميكند؟ و چرا تأويل خود را مخفي ميدارد، و تفسير و برداشت خود را به موقع نميگويد، در حالي كه ميدانيم در مواري كه او بخواهد از اظهار مخالفت با خليفه اول و حتي پيامبر (ص) باكي ندارد؟
[ صفحه 64]
فدك مقدمهي قيام
حال چون دانستيم كه زهرا (ع)، پس از آن كه حزب حاكم، فدك را به تصرف گرفت، آن را به عنوان ميراث مطالبه كرد و آن هم به اين دليل بود كه اصولا ضرورتي نبود تا مردم در تصرف مواريث خود، يا در تسليم آن به صاحبانش، از خليفه اذن بگيرند، و به اين ترتيب زهرا (ع) هم، نيازي نميديد كه در اين امر به خليفه مراجعه كند، و از او نظر بخواهد و بعلاوه او خليفه را شخصي ستمكار و متجاوز به حقوق ديگران ميدانست، و مطالبهي او عكسالعملي بود در مقابل اقدام خليفه، كه فدك را به تصرف گرفته، و به اصطلاح امروز ملّي كرده بود.
آري، وقتي اين معني روشن شد كه زهراي بزرگ (ع) حقوق خويش را پيش از آن كه از وي بگيرند مطالبه نكرد، خود به خود براي ما آشكار ميشود كه شرايط و موقعيت زمان، چنان بود كه معارضين هيئت حاكم- علي و فاطمه (ع)، و يارانشان - را وادار ميكرد، ميراث را به عنوان زمينهساز مقابله، مغتنم بدانند، و با روشي مسالمتآميز كه مصالح عاليهي جامعهي اسلامي آن روز، ايجاب ميكرد، حكومت را به غضب اموال، به بازي گرفتن اصول شرع، و بي حرمتي به ساحت قانون، متهم و محكوم سازند.
حزب بازي قدرت طلبان
اگر بخواهيم كه اسباب و اشكال منازعه را به مدد شناخت شرايط حاكم بر آن، و تأثير آن شرايط را در مسأله منازعه بشناسيم، لازم است كه با نگاهي زود گذر، آن احوال را بررسي كنيم، و تصوير روشني از آن روز دگرگوني و «انقلاب»- تا جائي كه به حبث ما مربوط است- بدست دهيم.
[ صفحه 65]
مقصود از انقلاب- وقتي عصر خليفه اول، با تعبير انقلابي توصيف ميشود- مفهوم حقيقي كلمه است كه برابر با دگرگوني و تلّون قدرت حاكمه است. در اين روز انقلابي، امامت و رهبري بصورت جمهوري مبتني بر شورا، شكل ميگيرد و صلاحيّت و مشروّعيت خود را، از گروههاي ظاهرا انتخابگر كسب مي كند و از شكل نخستين اسلامي خود كه نيرو و حقانيّت را از آسمان ميگرفت، جدا ميشود.
در اينجا بايد بياد آوريم، به راستي لحظهاي كه بشيربن سعد، به عنوان اولين نفر، دست بيعت در دست خليفه گذاشت، در تاريخ اسلام نقطهي تحولي شد كه بهترين دورهي اسلام را به پايان برد، و روزگار ديگري را آغاز كرد- ما بررسي و داوري در آن ماجرا را بعهدهي تاريخ باز ميگذاريم- اما اين واقعه در لحظهي خاصي اتفاق افتاد.
لحظهاي كه مقدسترين وسيله ارتباط آسمان و زمين، مبارك و جوشانترين سرچشمهي خير و نعمت، و بهترين مايهي جلا و صفاي روح انسان قطع شد، يعني لحظهي تلخ و شومي كه سيد بشر، آخرين لحظهي حيات مقدس خود را سپري كرد و روح الهي او بملأ اعلي و قاب قوسين او ادني پرواز فرمود، از آن ساعت مردم مسلمان به شوريده حالي، به سوي خانهي پيامبر (ص)- كه نور وجودش از آن ميتابيد- هجوم آوردند تا با روزگار سعادتآفرين او وداع كنند و نبّوتي را كه دليل وادي مجد و سرمايهي جهان عظمت امت بود تشييع نمايند.
مردم مسلمان، دستخوش خاطرات گوناگون، بر گرد آن بيت مقدس، ياد شگفتيهاي نبّوت و عظمت پيامبر در خاطرها، خاطرهها نقشآفرين صحنهي انديشههايشان، بياد ميآوردند دهسالي را كه تحت رعايت و هدايت بهترين انبياء و مهربانترين پدران، و در دامن نعمتها و راحتها زيسته بودند چه رؤياي دلنشيني بود كه روزگاري از آن بهرهمند شده بودند، و انسانيت در برههاي از زمان حيات خود، در پناه لطف آن به شكوفايي رسيده بود! و اكنون آنان از خواب خوش بيدار شده بودند. به ناگوارترين حالي كه خفتهاي ميتواند بيدار شود؟
[ صفحه 66]
نقطهي تحول در تاريخ
در همين احوال كه سايهي سياه اين مصيبت عظيم، جان مسلمانان را به تيرگي ميكشاند، و اين سكوت دردناك، نفس را در سنيهها بسته بود، و تنها اشك و حسرت بود كه از احترام و ياد آن در گذشتهي بزرگ، در خاطر و چهرهي آنان، سخن ميگفت، ناگهان صدايي در فضا طنين افكند، و رشتهي سكوتي را كه جان همهي حاضران را بهم پيوند داده بود، بريد. اين صدا اعلان ميكرد:
«رسول خدا نمرده است، او تا دين خود را بر همهي اديان آشكار و پيروز نكند نخواهد مرد. پيامبر برخواهد گشت و دست و پاي كسي را كه شايعهي مرگ او را بپراكند و هوچيگري به راه اندازد، خواهد برد.» و ميگفت: «مبادا كسي از مرگ پيامبر سخن بگويد، و گرنه با شمشير گردن او را خواهم زد.»
همهي چشمها به جانب صاحب صدا خيره شد، تا فريادگر را دريابد. بعد از حيرت، دريافتند عمربن خطاب است، خطيبوار در ميان مردم ايستاده، و حرف وراي خود را با چنان قوتي فرياد ميكند، كه راه هرگونه چون و چرايي را ميبندد. از اين بود كه مجددا مسالهي حيات آن حضرت بر زبانها افتاد و بحثت و گفتگو دربارهي سخن عمر شروع شد و عدهاي در اطراف او گرد آمدند.
به احتمال زياد گفتهي عمر، باعث شگفتي و بالاخره مورد تكذيب بسياري از آنان شد، و گروهي نيز كوشيدند با او مجادله كنند. اما او به سختي روي سخن خود ايستاد. در همين حال كه هر لحظه مردم بيشتري بر او جمع ميشدند، و دربارهي كار و حرف او سخن ميگفتند، و از رفتار او شگفتي مينمودند، ابوبكر- كه هنگام وفات پيامبر (ص) در منزل خود در سنح بود- در رسيد و روي خود به مردم كرد و گفت:
«اگر كسي محمد (ص) را ميپرستيد، بايد بداند كه او در گذشته است و اگر خداوند را ميپرستيد خداوند زندهي نامير است كه خود- تبارك و تعالي- ميفرمايد: «شخص تو و همهي خلق البته به مرگ از دار دنيا خواهد رفت. آيه 30
[ صفحه 67]
سورهي زمر، و نيز ميفرمايد: «اگر او نيز به مرگ و يا شهادت درگذشت، باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ آيهي 144 سورهي آل عمران.»
چون عمر سخن او را شنيد، واقعه درگذشت پيامبر خدا را پذيرفت و گفت: «گويي اين آيه را هرگز نشنيده بودم.»
ما در اين حكايت آنچه را كه بعضي از محققان پنداشتهاند، نميبينيم، به نظر آنها خليفهي اول، قهرمان آن لحظات حساس و بحراني بود، و نيز آن چنان كسي كه موضعش در برابر سخنان عمر، مقدمات خلافت او را فراهم كرد، «زيرا كه اصولا اين مساله داراي چندان اهميتي نبود و در تاريخ، كسي را سراغ نداريم كه نظر عمر را تأئيد كرده باشد بنابر اين سخن او نظري فردي و بيارزش بود.
احساس خليفه در هنگام رحلت رسول
اما بحث، جاي آن دارد كه به توصيف خليفه از آن حالت، توجه كنيم. توصيف خالي از احساس و بي تفاوتي كه از آتش جانگذار دلهاي مردم، در آن روز، جرقهاي برآن نزده بود، و در سخناني كه در ميان جمعيت گفت به طور كلي چيزي از آن فاجعهي كبري بر زبان او نرفت. تا جايي كه به سردي، و بر خلاف انتظار اظهار داشت: «اگر كسي محمد (ص) را ميپرستيد، بداند كه او در گذشت...» در صورتي كه آن حال و موقعيت از ابوبكر- كه ميخواست رهبري مردم را در دست گيرد- چنان مطلبيد كه از آن فقيد اعظم حداقل به وجهي ستايش كند كه با عواطف و احساسات سرشار از ياد و حسرت آن روز، موافق باشد.
اما اين سؤال براي ما مطرح است كه چه كسي سيد موحدين (ص) را ميپرستيد، كه او ميگويد: «هر كه محمد (ص) را ميپرستيد، بداند كه او در گذشته است»؟ آيا از سخنان عمر فهميده ميشود كه او رسول خدا (ص) را ميپرستيده است؟ آيا مگر اجتماع آن روز، اجتماع مؤمناني كه به زبان اشك خونين، از
[ صفحه 68]
خاطرات رسول و پايداري و دلبستگيش به دين الهي سخن ميگفت، موجي از ارتداد بود، تا ابوبكر اخطار كند عمر و بقاي دين الهي محدود به حيات محمد (ص) نميشود زيرا او خداوند معبود نيست؟
به هر صورت سخني كه ابوبكر در آن حال به مردم گفت، با وضع و موقعيت آنها نسبتي نداشت، و با نظر عمر بيارتباط و با احساس و حالت آن روز مردم نيز، ناموافق بود. بايد بگوئيم كه پيش از ابوبكر هم، كساني بودند كه با عمر به مناقشه پرداخته بودند، كه ذكر آن بعدا خواهد آمد.
ماجراي سقيفه
اما همزمان با اجتماع مذكور، جمع ديگري از انصار، به رياست سعدبن عباده، بزرگ طائفه خزرج، در سقيفهي بنيساعده برپا شده بود. در اين اجتماع او از مردم خواست رياست و خلافت را به او واگذارند پس از اين كه آنها پذيرفتند، سخنان بسياري مابين آنها گذشت.
از جمله گفتند: «اگر مهاجرين نپذيرند و بگويند كه ما اولياء و عترت پيامبريم؟»
دستهاي از انصار جواب دادند: «پيشنهاد ميكنيم از ما يك نفر و از آنان هم يك نفر براي اين كار انتخاب شود.»
سعد گفت: «اين اول خواري ماست.»
در همين گيرودار، عمر از خبر سقيفه آگاه شد و به منزل رسول خدا (ص) كه ابوبكر هم در آنجا بود آمد و شخصي را با پيغام، به نزد ابوبكر فرستاد كه پيش من بيا! او جواب داد: «من گرفتار و مشغولم» باز عمر كسي را فرستاد كه امري ضروري است، و حتما بايد بيايي. در اين حال ابوبكر پيش عمر شتافت. عمر قضيّه را به اطلاع وي رساند و به شتاب به سوي جمع سقيفه روان شدند. ابوعبيده نيز همراه
[ صفحه 69]
آنان بود در آنجا ابوبكر، به سخن پرداخت و نسبت و قرابت مهاجرين را با رسول خدا (ص)، و اين نكته را كه آنان اولياء و عترت پيامبرند، يادآوري كرد، و افزود: «ما در مقام امارتيم و شما در منصب وزارت، و ما هرگز بخود رايي و بيمشورت و حضور شما كاري انجام نخواهيم داد.»
در اين وقت حباببن منذربن جموح برخاست و گفت: «اي گروه انصار! كار خود را در دست خود گيريد! زيرا مردم در سايهي قدرت شمايند، و هرگز كسي جرأت مخالفت با شما را ندارد، و جز رأي شما اجرا نخواهد شد. شما اهل عزّت و قوتّيد، و از عدد و كثرت و قدرت و عظمت برخوردار، و چشم مردم تنها به دست و كار شماست. اختلاف نورزيد و گرنه زمام كارها از اختيار شما بيرون خواهد رفت. اگر مهاجرين، آنچه را گفتم نپذيرند خواهيم گفت: از شما اميري باشد و از ما هم اميري.»
عمر وقتي حرف او را شنيد گفت: «هيهات! هرگز دو شمشير در يك غلاف نميگنجد، بخدا عرب، به امارت شما تن درنخواهد داد، در حالي كه پيامبر اسلام از شما نيست. اما براي عرب امري طبيعي است كه رهبري و زمامداري خود را، به كساني بسپارد كه پيامبر از آنان بوده است. چه كسي ميتواند در كسب قدرت و جانشيني محمد (ص) با ما بستيز برخيزد، در حالي كه مائيم كه از دوستان و عشيرهي او هستيم؟»
حباببن منذر گفت: «اي گروه انصار! زمام امر را در دست گيريد، و حرف اين مرد و ياران او را نپذيريد! اين گروه سهمي را كه در امر حكومت داريد از بين خواهند برد. اگر پيشنهاد شما را نپذيرند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد. چون شما، براي اين كار از آنان شايستهتريد. از قدرت شمشيرهاي شما بود كه مردم به اين دين گردن نهادند. منم آن كه پناه و افتخار و درمان درد شمشيرم. بزرگ بيشهي شيرانم. بخدا سوگند، كه اگر بخواهيد اوضاع را بهمان صورت اول درميآوريم.»
عمر گفت: «اگر چنيني خدا تو را بكشد.»
[ صفحه 70]
جواب داد: «خودت را بكشد.»
ابوعبيده گفت: «اي گروه انصار! شما اولين كساني هستيد كه به ياري اسلام برخاستيد. اكنون اولين كساني نباشيد كه باعث تغيير و تبديل شويد!»
در اين هنگام، بشيربن سعد پدر نعمانبن بشير برخاست و گفت: «اي گروه انصار! بدانيد كه محمد (ص) از قريش است، و قوم وي به او نزديكترند، بخدا كه من هرگز با آنان به نزاع نخواهم پرداخت.»
ابوبكر گفت: «اين عمر، و اين هم ابوعبيده، با هر يك از اين دو مايليد، بيعت كنيد!»
آن دو گفتند: «با بودن تو اين پيشنهاد را نخواهيم پذيرفت، زيرا تو بزرگ مهاجرين، و در نماز كه اصل و عمدهي دين است خليفهي پيامبري، دستت را پيش آور!»
و چون دستش را پيش آورد كه با وي بيعت كنند، بشيربن سعد پيشدستي كرد، و قبل از آن دو، با ابوبكر بيعت نمود.
حباببن منذر وقتي بيعت او را ديد، فرياد برآورد: «اي بشير! عجب شكافي ايجاد كردي! آيا به حكم رقابت، امارت را براي پسر عم خود نپسنديدي؟»
اسيدبن حضير، رئيس قبيلهي اوس، بياران خود گفت: «بخدا، اگر شما بيعت نكرديد، خزرج امتيازي ابدي بر شما پيدا خواهد كرد.»
با اين حرف او، آنان به بيعت ابوبكر برخاستند و مردم نيز، به دنبال آنها چنين كردند. [1] .
در اين حكايت، ميبينيم كه عمر ماجراي سقيفه و اجتماع انصار را ميشنود، و ابوبكر را از آن آگاه ميكند.
[ صفحه 71]
[1] جزء اول شرح نهجالبلاغه، صفحات 128 و 127.
كارها بر اساس نقشهي معيّن
اگر بپذيريم كه وحي الهي، اين خبر را به عمر نرسانده، ناگزير بايد بگوئيم، وي بعد از رسيدن ابوبكر و يقين او از وفات رسول خدا (ص) خانهي پيامبر را ترك كرده است. اما چرا او خانه پيامبر را ترك كرد، و چرا خبر سقيفه را تنها به ابوبكر گفت؟ با توجه به نكات بسيار ديگري كه براي آنها توضيح و توجيه قابل قبولي نيست، بايد قبول كرد كه در اينجا، مابين ابوبكر و عمر و ابوعبيده، روي نقشهي معيني، سازش و توافق قبلي وجود داشته است، براي تأئيد اين فرض تاريخي شواهد زيادي ميتوان يافت.
اولا: چنان كه گذشت، عمر خبر سقيفه را تنها به ابوبكر اختصاص داد، و پس از اين كه او به عذر مشغله از رفتن خودداري كرد، در فراخواندش اصرار ورزيد، و به محض اين كه مقصود خود را به او فهماند، به طرف او آمد و به تعجيل با هم به جانب سقيفه حركت كردند، روشن است كه بعد از عذر آوردن ابوبكر، به آساني ممكن بود مكه شخص ديگري از بزرگان مهاجرين را طلب كند. اما چرا اين كار را نكرد؟ البته علت اين اختصاص و اصرار را نميتوان دوستي فيمابين آن دو دانست، چون موضوع، مسألهي دوستي نبود، و كشمكش و جدال ميان انصار، ربطي به اين نداشت كه عمر دوستي براي خود بيابد، بلكه متوقف به اين امر بود كه براي اثبات حقانيت مهاجرين، همدستي پيدا كند، و آن هم هر كس كه ميخواهد باشد.
فراموش نميكنيم كه او كسي را نزد ابوبكر فرستاد، و خود پيش وي نرفت، تا شخصا خبر را به وي برساند چون بيم اين بود كه خبر آن منتشر شود و بنيهاشم يا ديگران بشنوند. و نيز براي بار دوم، از همان پيك خواست به ابوبكر اطلاع كه امر مهمي در پيش است، و او حتما بايد حاضر شود. ما در اين جا حضور خاص ابوبكر را
[ صفحه 72]
تنها به اين معني، قابل قبول ميدانيم كه موضوعي خاص، يعني اجراي نقشهي از پيش ساختهاي در بين باشد.
ثانيا: عكسالعمل عمر در مقابل خبر وفات پيامبر (ص)، و ادّعاي او دال بر اينكه آن حضرت نمرده است كه نميتوان گفت عمر در آن لحظهي فاجعه، اسير اضطراب و پريشاني شده بود و از بيخودي و ناهشياري آن حرفها را بر زبان آورد. زيرا تمام عُمر عمر لحظهاي را نشان نميدهد كه او، داراي چنين حالتي باشد، و مخصوصا، نقشي كه او مستقيما بعد از آن قضيه، در سقيفه ايفا كرد نيز، مؤيد همين معني است. يعني كسي كه تحت تأثير آن مصيبت بزرگ و فاجعه كبري، خود را باخته، و عقل خود را از دست داده بود، ساعتي بعد به احتجاج و مجادله برخاست و به سختي در مقابل مردم به مبارزه و مقاومت پرداخت.
همچنين ميدانيم كه عمر خود، به اين نظر اعتقاد نداشت، چه با سخني كه، چند روز يا چند ساعت پيش در آن لحظه دشوار و سخت، گفت ثابت كرد كه به اين نظر اعتقاد ندارد. آن لحظهي دشوار، وقتي بود كه بيماري پيامبر (ص) شدت يافته بود، و آن حضرت ميخواست كه با نوشتن مكتوبي، مردم را از گمراهي بعد از خود باز دارد، اما عمر با او (ص) به مخالفت برخاست و گفت: «كتاب خدا براي ما كافي است، و پيامبر هذيان ميگويد، يا درد و ضعف بر او غلبه كرده است.» چنان كه در صحاح اهل سنّت آمده است. بنابراين براي عمر مسلم بود، كه رسول خدا (ص) خواهد مرد، و آن بيماري به رحلت آن بزرگوار خواهد انجاميد، و گرنه بدو اعتراض ميشد.
در تاريخ ابنكثير آمده است: عمربن زائدهي آيهاي را كه ابوبكر براي عمر خواند، قبل از او براي وي قرائت كرد، ولي عمر قانع نشد. اما وقتي همان كلام را از زبان خاص ابوبكر شنيد، پذيرفت، و به آن راضي شد.
تمام اين وقايع را جز اين به چه وجهي ميتوان تفسير و توجيه كرد، كه عمر خواست با سخنان خود، بذر اضطراب در دلها بپاشد تا جمعيّت حاضر متوجه او
[ صفحه 73]
شوند و افكار همه، در غياب ابوبكر، به تكذيب يا تأييد او مشغول شود. و در امر خلافت كاري صورت نگيرد و بنا به تعبير او امري كه بايد قطعا در حضور ابوبكر انجام يابد، در غيبت وي حادث نشود. اما بعد از اين كه ابوبكر رسيد خاطرش آسوده شد، و اطمينان يافت كه تا صداي مخالفي برميآيد، خلافت به تمامي و به سهولت، به دست خاندان هاشم نخواهد افتاد. و سپس از آنجا براي دريافت خبر وقايعي كه حدس ميزد، روان شد. و سرانجام آنچه را انتظار ميكشيد، در پيش روي ديد.
ثالثا: شكل حكومتي كه از ماجراي سقيفه زاده شد، كه در آن ابوبكر خلافت، ابوعبيده، مسؤليت امور ماليه و بيتالمال، و عمر قضا را بدست گرفت. [1] . مناصب عاليهاي كه به اصطلاح امروز، رياست قوهّ مجريه رياست امولي مالي و اقتصادي، و رياست قوه قضائيه ميناميم. و مجموعهي اين مسؤليّتها و مناصب و مقامهاي اصلي، و اساسي را تشكيل ميداد. روشن است كه تقسيم مراكز حياتي در حكومت آن روز، آن هم بدينگونه، در ميان سه نفري كه در سقيفهي بنيساعده صاحب نقشي معروف بودند، امري تصادفي و پيشبيني نشده، نميتواند باشد.
رابعا: گفتهي عمر در واپسين دم حيات خود كه گفت: «اگر ابوعبيد زنده بود او را بعنوان خليفه معرفي ميكردم» [2] .
ميدانيم كه اين كفايت ابوعبيده نبود كه تمناي خلافت او را بر دل عمر روياند. زيرا او، به شايستگي علي (ع) براي خلافت، اعتقاد ميورزيد. معهذا در مرگ و حيات خود نميخواست امر امت اسلامي بدو سپرده شود. [3] و نيز علت آن ترجيح، امانت ابوعبيده هم نبود كه به زعم فاروق، پيامبر (ص) بر آن شهادت داده بود. زيرا پيامبر بزرگوار، تنها او را نستوده بود، بلكه در ميان بزرگان اسلام و در آن روز، بودند كساني كه بيشتر از او، به افتخار انواع ستايشهاي پيامبر (ص) رسيده
[ صفحه 74]
بودند، چنان كه در كتب معتبر اهل سنّت و تشيع آمده است.
خامساً: متهم كردن زهرا (ع) حكومتگران را به سياستبازي، چنانكه در فصل آينده خواهيم ديد.
سادساً: سخنان اميرالمؤمنين علي (ع) با عمر- آنجا كه ميفرمايد:
«اي عمر! شيري بدوش كه خود در آن سهيم باشي، امروز كار او را محكم و استوار كن تا فردا نوبت بهرهگيري به تو رسد [4] ».
روشن است كه آن حضرت به تباني و توافق آن دو، و به سازش قبلي آنها روي نقشهاي معيّن، اشاره ميفرمايد و گرنه روز سقيفه خود نميتوانست مجال اين نوع محاسبات و معاملات سياسي باشد كه عمر بتواند بهرهاي از شير شتر آن بدست آورد.
سابعاً: آنچه در نامهي معاويه به محمدبن ابيبكر- رضواناللهعليه- آمده است، در اين نامه معاويه پدر او- ابوبكر- و عمر را متهّم ميكند كه براي غصب حق علي (ع)، سازش و تباني كرده، و نقشههايي سرّي براي حمله به امام عليهالسلام تنظيم نمودهاند، معاويه ميگويد:
«ما و پدرت، در عهد پيامبر فضيلت و حق علي را صادقانه ميشناختيم، و امتياز او را بر خود پذيرفته بوديم. اما آنگاه كه خداوند آنچه را در پيشگاه او بود، براي رسول خدا برگزيد، و وعدهاش تمام، دعوتش آشكار، و حجتش را ظاهر كرد، و روح مقدّس او را به حضرت خويش فرا خواند، در آن هنگام، پدر تو و فاروق اولين كساني بودند كه حقش را ربودند، و در كار او با توافق و تباني به مخالفت برخاستند و او را به بيعت خود فراخواندند. اما او در اين كار تعلّل ورزيد و بدان تن درنداد. درنتيجه، آن دو، در پي آزار او برآمدند.» [5] .
در اين نامه به وضوح ميبينيم كه معاويه، بيعت خواستن ابوبكر و عمر از امام
[ صفحه 75]
را، با ثمّ به دو فعل (اتفّقا و اتّسقا) عطف كرده است كه اين خود، حكايت ميكند موضوع با نقشهاي قبلي و حساب شده و منظّم دنبال ميشده، و سازش براي رسيدن به خلافت پيش از آن كارهايي بوده است كه آن روز به اقتضاي سياست بدان پرداخته باشند.
[1] تاريخ ابناثير جزء دوم ص 161.
[2] شرح نهجالبلاغه، ج 1- 64.
[3] الانساب بلاذري، ج 5 ص 16.
[4] شرح نهجالبلاغه، ج 2- ص 5.
[5] مروجالذهب، ج سوم، ص 21 به تصحيح محمد محييالدين عبدالحميد.
خليفه و آرزوي خلافت
دربارهي اين جنبهي تاريخي فدك، نميخواهم بيش از اين بحث كنم، اما به كمك اين فرض تاريخي، ميتوانم بگويم كه- بر خلاف تصوّر بسياري- خليفه به حكومت بيرغبت نبود، و حتي در نقشههايي كه او در سقيفه بازي ميكرد نشانههايي ميبينيم كه بر قضيه آگاه بوده است. مثلا پس از اين كه شرايط اساسي خليفهي آيندهي را برشمرد، قضيه را چنان مطرح كرد كه آن مهم در انحصار او قرار گيرد و سرانجام هم بدان دست يافت. بدين ترتيب كه امر خلافت را به دويارش- عمر و ابوعبيده كه هرگز بر او برتري نداشتند- تعارف كرد، و خود بخود نتيجهي اين ترديد و تعارف، اين شد كه خلافت به خود اختصاص يابد.
پس اين شتاب آگاهانهاي كه ابوبكر بكار بست، و شرايطي را كه به نظر او خليفهي آن روز لازم داشت، تنها به دو يارش منطبق كرد، و نهايتاً به انتخاب خود او منجر شد، همه براي اين بود كه ميخواست خلافت را از انصار بگيرد، و در آن واحد، براي خود تثبيت كند، و لذا وقتي دو يارش خلافت را به او پينشهاد كردند، حتي كوچكترين نشانه ترديدي هم از خود نشان نداد. عمر خود، در ضمن سخن مفصلي كه وي را حسدورزترين قريش خواند، شهادت داد كه ابوبكر در روز سقيفه، ماهرانه نقش سياسي عجيبي را بازي كرده است. [1] .
[ صفحه 76]
در مطالبي كه از زمان رسول خدا (ص)، دربارهي شيخين، روايت شده است نكاتي ميبينيم كه تمايلات سياسي و رياست طلبي را در دل آنها، نشان ميدهد و مسلّم ميكند كه آنان، دربارهي مسائل ديگر كمتر ميانديشيدهاند. چنان كه از طريق عامّه رسيده است. روزي رسول خدا (ص) فرمود:
«از ميان شما كسي را ميشناسم كه دشمنان اسلام بر سر تأويل قرآن با او به جنگ برخواهند خاست همان طوري كه در راه تنزيل آن با من جنگيدند.»
ابوبكر گفت: «يا رسولالله آيا آن كس من هستم؟»
فرمود: «نه»
عمر گفت: «آيا منم يا رسولالله؟»
فرمود: «نه، او كسي است كه كفش خود را تعمير ميكند.» و مقصودش علي بود.
اما جنگ بر سر تأويل قرآن تنها بعد از وفات پيامبر، تحققّ مييافت، و كسي كه در اين راه به مبارزه برميخاست ناچار زمامدار مردم بود. و از اين رو ابوبكر و عمر، هر كدام به حسرت آرزو ميكردند، كه اي كاش كسي كه در راه تأويل قرآن ميجنگد، آنان باشند، در صورتي كه ميدانيم جنگ در راه تنزيل قرآن، در عهد رسولالله (ص) براي آنان ميسر بود، و از آن بهرهاي نداشتند. اين معني جنبهاي از شخصيت آنان را نشان ميدهد، همان جنبهاي كه ما در صدد شناختن آن هستيم.
اما سخن بيش از اين است، زيرا مسلم است كه بسياري از مردم، و در پيشاپيش آنها عايشه و حفصه، در زمان رسول (ص) به نفع عمر و ابوبكر، [2] ، كار
[ صفحه 77]
ميكردند، چنان كه در لحظات آخر عمر پيامبر (ص)- كه همهي دلايل، بر رسيدن زمان وصيّت آن حضرت جمع شده بود- با شتاب تمام، پدران خود را فرا خواندند. بيشك همين دو نفر منظور روايتي هستند كه ميگويد: «بعضي از زنان پيامبر (ص) پيكي را به پيش اسامه فرستادند كه در سفر خويش تأخير كند» [3] وقتي بر نكتهي مذكور آگاهي يابيم، و نيز بدانيم كه اين كار بر خلاف رأي پيامبر (ص)، انجام گرفته است- زيرا اگر جز اين بود، وقتي دستور فرمود كه در حركت عجله كند، چگونه او به گستاخي خودداري كرد؟ در حالي كه سفر او با كساني كه واجب بود همراه او باشند بيشك از تحقق نتايج سقيفه، جلوگيري ميكرد- همهي اينها برنامهي دقيق و بهم پيوستهاي را نشان ميدهد كه با روش طبيعي و حساب شده، جريان داشته و مؤيد نظري است كه قبلا ابراز كردهايم.
نظر شيعه، در بيان علتي كه رسول گرامي (ص) را به تجهيز سپاه اسامه وا ميداشت، معروف است. بدين ترتيب كه آن حضرت احساس ميكرد بعضي از اصحاب در امري همدست شدهاند، و اين سازش و همدستي جبههي مخالفي را در مقابل علي (ع) بوجود آورده است.
[1] شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 125.
[2] هنگامي كه رسول خدا (ص)، گروهي از قريش را به شخصي از همان طايفه بيم داد، و فرمود كه او شخصيتي است كه خداوند ايمان او را خواهد آزمود، و او در اين راه گردن كفار قريش را خواهد زد، از آن حضرت سؤال شد كه آيا اين شخص ابوبكر است؟ پيامبر جواب داد، نه. سؤال شد: عمر؟ آن حضرت جواب داد: نه. و... الخ مسند احمد ج 3 ص 33- اين روايت از ذكر نام سؤال كنندهاي كه گمان ميكرد شخصيّت مورد نظر پيامبر (ص)، ابوبكر با عمر است خودداري كرده ولي به هر صورت وقتي ما ميدانيم ابوبكر و عمر در روزگار نبياكرم (ص) در صحنهي نبرد به چنان بيپروائي و شجاعتي مشهور نبودهاند، ناگزيز بايد بگوئيم كه امر ديگري، سؤال كننده، را به طرح چنين سؤالهايي واداشته است. من جستجوي بيشتر را به عهدهي خواننده ميگذارم.
[3] شرح نهجالبلاغه، جزء اول ص 53.
سورهي توبه و خليفه
اگر در نكتهي مذكور جاي ترديدي باشد، در اين موضوع شكي نداريم كه پيامبر بزرگ (ص)، بارها علي (ع) و ابوبكر را براي قضاوت همهي مسلمين، به ترازوي قياس نهاد، تا آنان به چشم خود ببينند كه در ميزان عدالت، آن دو هرگز برابر نيستند. و گرنه آيا معاف داشتن ابوبكر از خواندن سورهي توبه، براي كفّار آن هم بعد از آن كه آن حضرت او را بدين كار مكلف كرد- امري طبيعي است؟ بعلاوه چرا
[ صفحه 78]
وحي الهي پس از اين كه ابوبكر به نيمه راه رسيد، بر رسول گرامي نازل شد و دستور داد او برگردد. و براي انجام دادن آن مهّم علي فرستاده شود؟ آيا اين عمل را كاري عبث، يا ناشي از اشتباه و ناآگاهي ميتوان دانست؟ يا مسأله، وجه ثالثي دارد، بدين ترتيب كه رسول اكرم احساس كرد كه رقيب معارض و مخالف سرسخت وصي و ابنعم او (ص)، ابوبكر است و لذا به امر خداوند خواست كه او را بفرستد و پس از آگاهي همهي مردم، بازگرداند، و علي را- كه همانند خود وي بود- اعزم دارد. تا بدين وسيله، درجهي اختلاف بين اين دو شخصيت را براي مسلمانان آشكار سازد. و نيز مقدار اين رقيب را بنمايد كه خداوند، در ابلاغ يك سورهي قرآن براي گروهي، او را امين نميشمارد، پس چگونه ممكن است خلافت و حكومت مطلقه را در صلاحيت او بداند؟
نتيجهي بحث
بطور خلاصه، از آن چه به شرح گفته و روشن شد، به دو نتيجهي زير ميتوانيم رسيد:
اول: ابوبكر دائم به خلافت ميانديشيد، و در آروزي آن، روزشماري ميكرد، و در روز سقيفه با دلباختگي و اشتياق تمام براي آن آغوش گشود.
دوم: صديق و فاروق و ابوعبيده، در صدد بوجود آوردن حزب مهمي بودند، كه هر چند اكنون، نميتوانيم با خطوط روشني آن را تصوير كنيم، ولي وجود آن را با دلايل و قرائن متعددي، ميتوان ثابت كرد كه البته اين كار را كسر و نقصي براي شأن و مقام آنان نميدانيم، و اگر در امر خلافت نصّي از رسول نباشد، چنان كه در امور مربوط به آن بينديشند يا بر سياست و مشي واحدي، با هم توافق و سازش كنند، بر آنان نميتوان خطايي دانست. اما اگر نص مسلمي از نبي اكرم باشد، اين فرض كه آنان از تمايلات سياسي و هواي رياست بر كنار بودهاند، يا فكر خلافت، در روز سقيفه بالبداهه بوده است، هرگز آنها را در پيشگاه خداوند و دادگاه وجدان تبرئه
[ صفحه 79]
نميكند.
شرايط و موقعيت حزب حاكم و چگونگي رفتار آن با اهلبيت رسول و ديگر مخالفان
من اكنون در صدد تحليل موقعيّتي نيستم كه در آن انصار، با ابوبكر و عمر و ابوعبيده همدستي كردند. و نميخواهم كه به شرح، ماهيت اجتماع اسلامي، و طبيعت سياسي آن بپردازم، يا از تطبيق ماجراي سقيفه بر ريشههاي عميق طبيعت عرب سخني بگويم، زيرا همهي اين مسائل از موضوع بحث ما خارج است. تنها به بررسي اين موضوع بسنده ميكنم كه حزب متشكل از افراد سه گانه (عمر، ابوبكر، ابوعبيده)- كه مقدر شد عهدهدار امور جامعهي اسلامي شود- داراي مخالفيني بود كه از سه گروه زير تشكيل ميشد:
اول: انصار، يعني كساني كه در سقيفه با ابوبكر و دو يارش، به مجادله برخاستند و گفتگوهايي در ميان آنها گذشت و بالاخره به پيروزي قريش انجاميد، به اين سبب كه انديشهي وراثت ديني در طبع و ذهن عرب راسخ بود، و ضمناً انصار، به علت تمايلات گوناگون، دسته دسته شدند و در مقابل يكديگر ايستادند.
دوم: بنياميه، يعني كساني كه در صدد بودند تا سهمي از حكومت به دست آورند و بدينوسيله قسمتي از شكوه سياسي خود در دورهي جاهليت را بازگردانند. سركردهي اينان ابوسفيان بود.
سوم: خاندان بنيهاشم و خواص يارانشان مانند عمار، سلمان، ابوذر و مقداد- رضواناللهعليهم- و گروههايي از مردم كه بنيهاشم را به حكم الهي، و نحوهي سياستي كه در اسلام با آن خو گرفته بودند وارث طبيعي پيامبر (ص) ميشناختند.
اما ابوبكر و دو يارش، در ماجراي سقيفهي بنيساعده با گروه اول سازش كردند، و در آن موقعيّت نظر خود را متوجه نقطهاي نمودند، كه از نظر بسياري از
[ صفحه 80]
مردم مقبوليت تام داشت و آن بدين ترتيب بود كه وقتي پيامبر (ص) به قريش تعلّق داشت، به طور طبيعي آن قبيله، از ديگر مسلمانان در به دست گرفتن خلافت و قدرت سزاوارتر بودند.
اما حقيقت اين است كه ابوبكر و حزبش، از اجتماع انصار در سقيفه، از دو جهت سود برد.
اول: اين كه انصار به اين طرز فكر رسيدند كه نميتوانند از آن روز به بعد در خط علي باشند و حكم او را چنان كه بايست، گردن نهند، اين نكته را بعدا روشن خواهيم كرد.
دوم: همهي شرايط موجود در سقيفه، به بهترين وجهي، به خدمت ابوبكر درآمد و او را، در اجتماع انصار، چنان تنها مدافع مهاجرين معرفي كرد، كه هيچگاه و هيچ موقعيتي نميتوانست بدانگونه كه منافع او را تأمين كند، با توجه به اين كه آن جمع، از بزرگان مهاجرين خالي بود، و هرگز با حضور آنان، مسئلهي خلافت به نتيجهي آن روز سقيفه نميانجاميد.
و ابوبكر از پوشش سقيفه بيرون آمد، در حالي كه لباس خلافت را بر تن داشت، و گروهي از مسلمين به او دست بيعت داده بودند كه يا نقطهنظرهاي او مورد قبولشان بود، و يا خلافت سعدبن عباده را غيرقابل تحمل ميدانستند.
اما دستهي دوم- بنياميه- گروهي نبودند كه مخالفتشان، براي هيئت حاكمه دردسري بوجود آرود، اگر چه ابوسفيان آنها را به تهديدهايي بيم داد، و موقع بازگشت از سفري كه پيامبر بزرگ (ص)، او را براي جمع آوري زكات فرستاده بود، از شورش خود و يارانش عليه آنان سخناني گفت. ليكن چون حكومتگران از طبيعت بنياميه و جاهطلبي و مالدوستي آنان آگاه بودند، جلب حمايشتان براي حكومت كار سادهاي بود. چنان كه سرانجام ابوبكر اين كار را كرد. و بخود اجازه داد - و به تعبير صحيحتر و چنان كه روايت ميگويد، عمر به او اجازه داد [1] - كه آنچه را
[ صفحه 81]
از اموال و زكات مسلمين در دست ابوسفيان بود، به او واگذارد [2] و بعد از آن هم از خوان حكومت سهمي براي بنياميه تعيين كند، و بعضي از نواحي مهم مملكت را به آنان بسپارد.
و چنين بود كه حزب حاكم، در دو جبهه به پيروزي دست يافت. اما اين پيروزي، آن را در خط سياسي خود به تناقضي فاحش كشاند، زيرا كه شرايط سقيفه حكومتگران را ملزم ميكرد، تا خويشاوندي و قرابت با رسول (ص)، ارزش و ملاك خاصي تلقي كنند و وراثت را اصل رهبري ديني بدانند. و همين حال بعدا رنگ و نوع تازهاي به معارضه بخشيد و آن را نمايانتر ساخت، بدين معني كه اگر قريش، از تمام قبايل عرب به رسول خدا (ص) نزديكتر، و اوليتر به جانشيني او، دانسته ميشد به دليل اين كه پيامبر (ص) از قريش بود، خود به خود بنيهاشم نيز نسبت به بقيهي قريش برتري مييافت. اين معني عيناً همان مطلبي است كه علي (ع) در ضمن سخنان خود، به آن اشاره ميكند آن جا كه ميفرمايد:
«وقتي مهاجرين خويشاوندي با رسول خدا را، حجت برتري خود به انصار بدانند، همين حجت در مقابل مهاجرين براي ما وجود دارد و اگر حقي را به اثبات برساند به نفع ماست نه آنها، و در غير اين صورت انصار بر ادعاي خود باقي خواهند بود.»
و عباس در خلال سخن خود، همين معني را براي ابوبكر توضيح داد، وي گفت: «اما اين كه ميگويي، شما شجرهي رسول خدا هستيد عاري از حقيقت است كه شما همسايگانيد و مائيم شاخهي اصيل آن اصل طيّبه» در اين جبهه، علي (ع) كه رهبري بنيهاشم را به عهده داشت، وحشت عظيمي در دل حكومتگران انداخته بود. زيرا شرايط خاصش او را از دو طريق، بر ضد حكومت ياري و قوت ميداد.
[ صفحه 82]
نخست: پيوستن گروههاي زرپرست و مادي، مانند بنياميه و مغيرهبن شعبه و نظاير آنان به علي (ع)، كه روشن بود رأي و حمايت خود را به بازار فروش گذاشته، به دنبال قيمت بيشتري ميگشتند، اين معني را جاي جاي در گفتههاي ابوسفيان ميبينيم. در روز ورودش به مدينه، كه با خلافت برآمده از سقيفه، برخورد ميكند زماني كه با علي به گفتگو مينشيند، و او را تشويق به قيام مي نمايد. و بالاخره در پيوستن او به جانب حكومت، و سكوت گرانبهايش پس از اعلان مخالفت با خليفه، اختيار اين سكوت، وقتي است كه به دستور ابوبكر همهي اموالي به عنوان زكات و ماليات، در سفر خود وصول كرده، به خود او تعلق ميگيرد. غير از ابوسفيان عتاببن اسيد نيز همين راه را پيمود كه در همين فصل به راز و رمز كار او اشاره خواهيم كرد.
بدين ترتيب ميبينيم كه زربندگي و مالپرستي، سايهي شوم خود را بر دل و جان گروهي از مردم آن روز فرو افكنده، و واضح بود كه علي (ع) به كمك آنچه رسول خدا (ص) براي وي گذاشته بود از خمس و غلات- زمينهاي فدك- كه عوايد و محصول قابل ملاحظهاي داشت، و قبلا شرح آن گذشت، ميتوانست تمايلات آنان را ارضا كند و آنها را به سوي خود آورد.
اما وجه ديگري كه امكان پايداري و مقابله علي (ع) را ميافزود، همان معنايي است كه خود به اشاره ميفرمايد:«اصل درخت را دستاويز و بهانه كردند، و ميوه انرا ضايع نمودند.» منظور اين است كه نظر و حمايت عمومي مردمي كه آن روز، براي ستايش اهل بيت نبوي (ع)، و اعتراف به برتري حقانيت آنان، در آنجا گرد آمده بودند در گير و دار اين معارضه، براي علي (ع) پشتوانهي محكمي بود.
اما در اين احوال، هيئت حاكمه خود را با وضع مادي وخيمي روبرو ميديد. زيرا نواحي مختلف مملكت، كه بودجه دولت از آن تأمين ميشد، تا استقرار كامل حكومت جديد، و استحكام پايگاهش در مركز، به فرمان و اطاعت آن تن درنميداد. در حالي كه تمامي مدينه از آن پس نيز، هرگز تسلمي حزب حاكم نشد.
[ صفحه 83]
امكان اين امر كه روزي ابوسفيان و ديگران- كه رأيشان را به زر حكومت فروخته بودند- از حمايت خليفه دست بردارند و در مقابل مال بيشتر، به نفع ديگري، قرار داد خود را فسخ كنند- كه چنين كاري در هر حال از قدرت مالي علي (ع) ساخته بود- حزب حاكم را بر آن ميداشت، تا اموالي را كه خطر بزرگي براي موجوديتش ميآفريد، از علي، كه در آن لحظات آمادهي مقابله نبود، بازگيرد، تا در ضمن تضمين همكاري و حمايت انصار از خليفه، قدرت مالي مخالفين را در تأسيس حزبي از نيازمندان و پولپرستان، رو به تحليل برد، و آنان را خلع سلاح كند.
ما اين فرض را دربارهي شيوه كار گروه حاكم بعيد نميدانيم، زيرا كاملا با مقتضيات روشي كه خواه ناخواه در پيش گرفته بود، انطباق تام دارد، و ميدانيم صديق، رأي و نظر بنياميه را گاهي به مال خريد. روزي كه از همهي آنچه از اموال مسلمين در اختيار ابوسفيان بود، چشم پوشيد و گاهي به مقام. روزي كه او را به ولايت منصوب كرد، در اين باره در تاريخ ميخوانيم: آن روز كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسييان گفت:
«ما را به ابوفصيل چه كار! خلافت از آن بنيعبدمناف است، و بايد در دست آنان قرار گيرد.»
به او گفتند: «پسرت را به واليگري منصوب كرد.»
گفت: «حق خويشاوندي را ادا كرد. [3] ».
بنابراين، جاي شگفتي نيست، اگر گفته شود ابوبكر، از اهل بيت رسول (ص) امكانات ماليشان را باز گرفت، تا بدين وسيله پايههاي حكومت خود را استحكام بخشد، و يا اينكه بيمناك بود مبادا علي محصولات فدك و غير آن را در راه دعوت مردم به خود صرف كند. و اصولا اين كار چگونه ممكن است از شخصي مانند ابوبكر بعيد و عجيب شمرده شود؟ در صورتي كه او، تا جايي از پول بيتالمال براي
[ صفحه 84]
خريدن رأي، و جلب قلوب مردم، سود جست كه مورد اتهام يكي از زنان پرهيزكار زمان خود واقع شد. چنان كه آمده است: روزي كه مردم بر ابوبكر جمع آمده بودند، او سهمي از بيتالمال را به زنان مهاجر و انصار اختصاص داد، و از جمله سهميهي زني از بنيعدي بنالنجار را، به وسيله زيدبن ثابت فرستاد.
آن زن بزرگوار از زيد ثابت پرسيد: «اين چيست»؟
جواب داد: «سهمي است كه ابوبكر براي زنان فرستاده است».
گفت: «با رشوه مرا از دينم باز ميگردانيد! بخدا هرگز از او چيزي نخواهم پذيرفت.» و آن را به ابوبكر باز گرداند. [4] .
اينجا اين سؤال براي من مطرح است كه وقتي ثروتي كه ابوسفيان، مأمور حكومت، به عنوان زكات وصول كرده به جيب خودش باز ميگردد، و نصيب خود او ميشود، نميدانم خليفه اين اموال را از كجا به دست آورده، اگر فرض كنيم كه بقيهي اموالي نبود كه از نبي اكرم (ص)، باز مانده بود و اهلبيت نيز همان را مطالبه ميكردند؟
چه اين فرض درست باشد- كه اين مال همان بود كه از پيامبر (ص) باز مانده بود و زهرا (ع) آن را مطالبه ميكرد- و چه درست نباشد، در اصل اين مسأله، تفاوتي بوجود نميآورد كه بنا به اين روايت، بعضي از معاصران خليفه، آنچه را كه امروز به كمك تحقيقات تاريخي، دربارهي آن روز درك ميكنيم، احساس كردهاند.
به اين نكته نيز، توجه داريم كه شرايط اقتصادي روز، ايجاب ميكرد كه حكومت، براي آمادگي در برابر حوادث قابل پيشبيني، قوّهي مالي خود را تقويت كند، و در راه افزايش آن بكوشد. و شايد خود اين امر باعث شد، كه حكومتگران فدك را به دست گيرند، چنان كه به وضوح از سخنان عمر فهميده ميشود. نامبرده وقتي ابوبكر را از تسليم فدك منع كرد، در توجيه كار خود گفت:
[ صفحه 85]
«دولت نيازمند مالي است كه با صرف آن بنياد حكومت را استحكام بخشد، و ياغيان را رام كند، و حركات تجزيهطلبانهاي كه به دست مرتدين انجام ميگيرد، سركوب نمايد.»
از اين كار نظر شيخين در مورد مالكيت شخصي نيز، روشن ميشود. يعني بنا به رأي آنان، خليفه حق دارد براي صرف در امور مملكت، و كارهاي حكومت، اموال مردم را- هر چند بلاعضو و بدون اجازه- مصادره كند! بدين ترتيب در زماني كه قدرتهاي سلطهگر، به مالي احتياج دارند، افراد نسبت به مال و عقارشان ملكيت ثابتي ندارند. و ميدانيم بسياري از آنان كه بعد از ابوبكر و عمر به خلافت دست يافتند، اين سنت ناميمون را در پيش گرفتند، و تاريخ زندگي آنان، پر است از داستان مصادرههايي كه به دست آنها انجام گرفته است. آيا سرآغاز همهي اين كارها، جز آن بود كه ابوبكر اين بدعت ناپسند را، تنها دربارهي املاك فرزند پيامبر (ص) بكار بسته بود؟
اما حزب حاكم در برابر جهت دوم معارضه بنيهاشم بين دو امر مردد بود.
اول: در مسألهي خلافت، براي اصل خويشاوندي با پيامبر (ص) ارزشي نداند، يعني لباس شرعيي كه بر خلافت ابوبكر پوشانده بود، از آن خلع كند.
دوم: با خود مبارزه كند، و بر اصول اعلان شده در سقيفه پايدار بماند، ولي حقي براي بنيهاشم نداند، و هيچ گونه امتيازي در برابر بزرگان مسلمين براي آنان قائل نشود. يا وقتي براي آنان حقي بشناسد، كه معارضه و مخالفت آنان به معناي مقابله با حكومت موجود، و وضع مورد تأييد مردم، نباشد.
اما گروه قدرت طلب، اين راه دوم را برگزيد كه به آرائي كه آن را در كنگره انصار- در سقيفه- حمايت ميكرد، وفادار بماند ولي با اين دستاويز، مخالفان را بكوبد كه مخالفتشان، بعد از بيعت مردم با خليفه معنايي جز فتنهسازي و آشوبگري- كه در عرف اسلام تحريم شده است- ندارد.
البته اين كار، شيوهي موقتي بود كه حكومت جويان، فرصت طلبانه در مقابل
[ صفحه 86]
بنيهاشم در پيش گرفتند، و شرايط خاص آن روز نيز، به ياري آنان آمد چنان كه بعدا خواهيم گفت.
اما آنچه احساس ميكنيم، و تاريخ نيز همان را ميگويد، سياست حكومتگران بدينگونه بود كه از همان لحظهي اول در مقابل خاندان محمد (ص) خطمشي معيني در پيش گرفتند، تا انديشهاي را كه پيوسته بنيهاشم را در مبارزات خود پشتيباني ميكرد، بر اندازند همان طوري كه مخالفت آنان را در نطفه خفه كردند. ميتوان گفت كه اين سياست، چند هدف را دنبال ميكرد. از جمله: الغاء امتياز خاص خاندان بنيهاشم، دور كردن ياران و هواداران مخلص آنان از كارهاي مهم حكومتي آن روز، زدودن ارزش و مقام ارجمندي كه آن خاندان حرمتساز در اذهان مسلمين داشت. اين نظر را در چند واقعهي تاريخي تأييد ميكند.
اولاً: رفتار خليفه و ياران او با علي، كه به درجهاي از سختگيري و خشونت بود كه عمر او را به سوزاندن خانه، تهديد كرد، اگر چه در خانهي او فاطمه فرزند رسول خدا (ص) باشد. مفهوم اين تهديد آن است كه فاطمه و خاندان او درنظر هيئت حاكمه، از چنان حرمتي برخودار نبودند كه با آنان نيز، همان روشي را در پيش گيرند كه در مقابل سعدبن عباده اتّخاذ كردند، در آن روز كه مردم ميخواستند او كشته شود. از نمونههاي گزنده اين خشنونت، وصف ابوبكر از علي (ع) است كه گفت: او- العياذ بالله. كانون هر فتنه است،- و آن مايهي شرافت انسان را- به امّطحال، كه احب اهلها اليها البغي، تشبيه كرد و هم عمر به صراحت به علي گفت: «رسول خدا از ما و شماست.»
ثانيا: خليفهي اول، هيچ كس از بنيهاشم را در كاري از كارهاي مهم حكومت، شركت نداد و حتي كسي از آنان را به ولايت وجبي از كشور بزرگ اسلام، منصوب نكرد. در صورتي كه بنياميه بخش عظيمي از امور مملكتي را در دست داشتند.
خواننده از گفتگويي كه مابين عمر و ابنعباس گذشت، به خوبي درخواهد
[ صفحه 87]
يافت كه اين حالت زاييدهي سياست آگاهانهاي بود، كه مدتها تعقيب ميشد، دراين گفتگو، عمر آشكارا ميگويد كه از واگذاشتن مجدد حكومت حمص به ابنعباس، بميناك است. و از اين وحشت دارد كه مبادا بنيهاشم، به ولايت ناحيهاي از مملكت اسلامي دست يابند، و پس از گذشت او بر كار خود باقي باشند، و در امر خلافت واقعهاي كه بر خلاف ميل اوست پيش آيد. [5] .
اما وقتي توجه داشته باشيم، كه به نظر عمر دست يافتن خانداني از خاندانهاي بزرگ، به ولايت ناحيهاي از كشور اسلامي، مقدمات رسيدن آنان را به خلافت، و عاليترين مقام حكومتي، فراهم ميكند، و نيز بنياميه همواره سياست روشني را تعقيب ميكنند تا افرادي از آنان به كارها منصوب شوند، چنان كه در زمان ابوبكر و عمر، مشاغل و مناصب عمده را در عرصهي ادارهي مملكت به چنگ آوردهاند، و از طرف ديگر، عمر حداقل ميداند شورايي كه خود به ابتكار و به بدعت پيريزي كرده است بزرگ خاندان بنياميه- عثمان- را به خلافت خواهد رساند، آري همه و همه نتيجهي مهمي را به دست ميدهد، و حقيقتي را ثابت ميكند كه شواهدي نيز، براي تأييد آن وجود دارد. و آن عبارت است از اين است كه دو خليفهي اول، زمنيهي لازم را براي استقرار حكومت بنياميه فراهم كردند، در حالي كه يقين داشتند، ايجاد و احياي قدرت مجدد براي بنياميه- دشمنان ديرينهي بنيهاشم- تراشيدن رقيبي است از امويان، در برابر آن، و تبديل مخالفت و كينهي فردي است به دشمني و نزاعي قبيلهاي است كه استعداد نزاع و رقابت را، به كاملترين صورت در ذات خويش مهيا داشت.
طبيعت آتش اين گونه مقابله و ستيزها، اين است كه پيوسته گستردهتر و شعلهورتر ميشود، زيرا هرگز از وجود شخص واحدي زبانه نميكشد و بلكه خانداني بزرگ را در كام حريص خود ميگيرد. براي ما از اين قرائن روشن است
[ صفحه 88]
كه سياست صديق و عمر، بر اين بود كه سنگ بناي حكومت بنياميه را بگذارند و همين سياست بود كه در طول زمان، مخالفت و مخالفين عمدهاي را براي علي و خاندانش (ع) تضمين كرد. [6] .
ثالثا: خليفه، خالدبن سعيدبن عاص را، كه در مقام فرماندهي لشكر، براي فتح شام گسيل داشته بود، بركنار كرد، آن هم تنها به سبب اين كه، عمر او را از تمايل و علاقه خالد نسبت به بنيهاشم و آل محمد (ص)، هوشيار و آگاه كرد، و موضع او را در مقابل آنان، بعد از وفات رسول اكرم (ص)، به ياد او آورده بود. [7] .
اگر در اين زمينه به تحقيق بيشتري بپردازيم، قصّهي شوراي عمر را هم بدين شواهد خواهيم افزود. در اين شورا عمر، تا جائي كه ميتوانست، مقام علي را فرود آورد و او را در صف پنج نفري قرار داد كه در هيچ معنايي از معاني و خصلتهاي اسلامي، همتاي علي نبودند. از جمله زبير، يكي از آنان، و كسي بود كه روز درگذشت رسول بزرگ (ص)، خلافت را حق مشروع و مسلم علي (ع) ميدانست.
ميبينيم كه عمر با اين سياست، زماني كه همين زبير را در شورا در برابر علي قرار داد، چگونه آن انديشه را از خاطرش زدود، و او را رقيب سرسخت علي ساخت. به هر صورت گروه حاكم ميكوشيد، بنيهاشم را با سائر مردم برابر قلمداد كند و اختصاص قرابت و خويشاوندي با رسول خدا (ص) را، از آنان باز گيرد، تا شايد به اين وسيله، انديشهاي را كه پيوسته مايهي تقويت و حمايت آنان در كار مبارزه و معارضه بود، تضعيف كند. اگر چه حكومتگران مطمئن بودند كه علي (ع) در آن لحظات حساس و دشوار اسلام، عليه آنان برنخواهد خاست، ولي از اضطراب قيام و شورش او هيچگاه آسوده نبودند، و لذا طبيعي بود كه از آرامش موجود استفاده
[ صفحه 89]
كنند و در تجهيز مادي و معنوي خود بكوشند، پيش از آن كه علي آنان را به جنگي نابودكننده غافلگير سازد.
[1] شرح نهجالبلاغه، ج اول ص 130.
[2] توجه به اين واقعه ميتواند به سؤالي كه در آغاز فصل، دربارهي موضع شيخين مطرح شد. جواب دهد. يعني آنجا كه پرسيديم اگر ممكن ميشد موقعيت خود را با علي عوض كنند- با علي، كسي كه در دورهي خلافت خود، ميتوانست با مال و مقام، بسياري از امثال ابوسفيان را به سوي خود جلب كند- آيا چه ميكردند؟
[3] تاريخ طبري ج 3: ص 202.
[4] شرح نهجالبلاغه، ج 1 ص 133.
[5] مروج الذهب در حاشيهي جزء پنجم از تاريخ ابناثير ص 135.
[6] اين رمز پنهان سياستي است كه در ماجراي شورا از ديدهي محققان پنهان مانده است. از عمر نقل شده است كه او پس از اين كه آن شش نفر را براي انتخاب خليفه برگزيد، آنان را متوجه خطر وجود معاويه كرد و گفت او بزودي خلافت را به چنگ خواهد آورد، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 62، و اگر اين پيشبيني به فراست او حمل شود بيشك بهتر از هر چيز نخست سياست او را نشان ميدهد.
[7] شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 135.
تقويت خود با تضعيف مخالفين
با توجه به آنچه گذشت، طبيعي است كه خليفه، آن حالت معروف و تاريخي خود را، در مقابل زهرا (ع) و در موضوع فدك، به خود گيرد، زيرا در اينجاست كه اغراض دو گانه او بهم گرنه ميخورد، و دو طرح اساسي سياست او، پيريزي ميشود، چون انگيزههاي او در بازگرفتن فدك، او را واميداشت كه آن طرح را دنبال كند، تا ثروتي را كه از ديد حكومتگران آن روز، سلاحي نيرومند بود، از دست دشمن بربايد و به كمك آن، قدرت خود را استحكام بخشد. اگر چنين نبود با آن كه زهرا (ع) قول قطعي داد كه درآمد و محصولات فدك را، در راه خير و مصالح عامه صرف كند، چرا ابوبكر از تسليم آن خودداري كرد؟ [1] تنها ميتوانيم گفت كه او ميترسيد زهرا (ع) گفتهي خود را به گونهاي تفسير كند كه با صرف محصول فدك در راه مقاصد سياسي منطبق گردد. بعلاوه اگر بگوئيم كه فدك به همهي مسلمين تعلق داشت چه عاملي او را از جلب رضايت فاطمه، دختر رسول خدا (ص)، باز ميداشت؟ در صورتي كه اين كار، براي ابوبكر با چشمپوشي از سهم خود و صحابه، ميّسر ميشد. آيا آن عامل جز اين بود كه او ميخواست، به اين وسليه خلافت خود را تقويت كند؟
با توجه به اين كه ميدانيم زهراي بزرگ، براي همسر خود پشتيباني قوي و سندي قاطع بود، و در اثبات حقانيت او- علي عليهالسلام- در خلافت، براي ياران اما حجتي كافي به شمار ميآمد، با توجه به اين اهميت مقام زهرا (ع)،
[ صفحه 90]
ميبينيم كه خليفه در ايفاي نقش خود در برابر او (ع)- كه مدعي بود فدك صدقه رسول خدا (ص) است- كاملا موفق بود، و خط سياسي مناسبي را كه آن موقعيت حساس ايجاب ميكرد، پيمود. او از فرصت به دست آمده به خوبي استفاده كرد، و زيركانه و غيرمستقيم، در اذهان مسلمين القاء نمود كه زهرا زني از زنان جامعهي اسلامي است، و آراء و دعاوي او، حتي در مسالهي كوچكي مانند فدك، نميتواند حجت باشد تا چه رسد به موضوعي مانند خلافت، بعلاوه وقتي او امروز به مطالبهي زميني برخاسته است كه در آن حقي ندارد، چه بسا ممكن است فردا به همين شيوه، درصد مطالبهي تمام مملكت اسلامي برآيد، كه آنجا هم به باطل است.
از بحث گذشته به اين نتيجه ميرسيم كه اين كار ابوبكر- يعني ضميمه كردن فدك به اموال عمومي- به دو.جه قابل تفسير است.
1- شرايط اقتصادي خاص اين كار را ايجاب ميكرد.
2- ابوبكر انديشناك بود كه مبادا علي از ثروت همسر خود، فاطمه، براي دست يافتن به قدرت استفاده كند. و موضع او در مقابل دعوي زهرا (ع) و گستاخي او در نپذيرفتن سخنان فاطمه، به دو علت زير باز ميگردد:
1- به طوفان احساساتي كه خليفه را، در ميان امواج خود گرفته بود، و ما در گذشته به پارهاي از سرچشمههاي آن اشاره كرديم.
2- به وحدت جامعه كه ابوبكر روش كار خود را، با بنيهاشم بر پايهي آن گذاشته و بهانه ساخته بود و ما آن را از آثار حكومت آن روز نشان داديم.
[1] شرح نهجالبلاغه، ج 4 ص 80.
عظمت امام و صبر معجزآساي او در برابر حاكم
شايد برترين نمونهاي كه اميرالمؤمنين علي (ع) از فداكاري در راه اسلام، و اخلاص در عشق الهي نشان داد- اخلاصي كه او را از خود، و اعتبارات شخصي
[ صفحه 91]
تهي كرد، و از او حقيقت والا و خداگونهاي ساخت و به ابديّت پيوند زد- نقش افسانهاي او در خلافت شورا بود. علي- عليه الصلوه والسلام- با اين كار مَثلِ اعلاي فناي في الله را كه جزئي از طبيعت او بود نشان داد.
اگر رسول خدا (ص) توانست بناي بتپرستي را درهم ريزد و نابود سازد، به كمك آنچه از حقايق الهي به علي درآموخت، نيز، توانست كه چنان چشم جان او را به خدا بينا كند، كه در وجود او، حيات انساني با تمايلات و احساساتش فرو ميرد و هستي او به حيات انساني با تمايلات و احساساتش فرو ميرد و هستي او به حيات الهي و عقيدتي قائم شود. [1] .
اگر براي فداكاريهاي ستايشانگيز انسان، كتابي نوشته شود، سرآغاز آن كتاب، كه سطر سطرش را به نور جاودانگي نگاشتهاند، كارهاي علي است. [2] .
و اگر براي آن احكام و اصول آسماني كه محمد (ص)، براي انسانيت آورد، در درازي زمانها و نسلها در روي زمين نمونهي مجسمي جستجو شود، علي مَثلِ زندهي آن است.
و اگر حقيقت اين بود كه پيامبر (ص) بعد از خود در ميان امت خويش، علي و قرآن را بر جاي گذاشت [3] براستي آنها را در يكديگر گنجاند تا قرآن تفسير لفظي علي بزرگ، و علي نمونه عملي قرآن كريم باشد.
و اگر خداوند متعال، در آيهي شريفهي مباهله، علي را نفس رسول خدا (ص) شمرد [4] ميخواست مسلمين را آگاه كند كه وجود و امتداد طبيعي محمد (ص)، و
[ صفحه 92]
پرتو درخشان روح بزرگ اوست.
و اگر نبياكرم (ص) از مكه به قصد هجرت، و هراسان بر جان خويش، خارج شد و علي را بر بستر خود خواباند تا بجاي او آماج هجوم كفار باشد، كار او بدين معني بود كه خداي بزرگ و حكيمي كه خطوط زندگي آن دو بزرگ را رسم ميكرد، وقتي به اقتضاي حكمتش چارهاي نبود جز اين كه يكي براي اعلاي اسلام بماند، و ديگري جان خويش در راه آن فدا كند، حكيمانه چنين ميپسنديد كه شخصيّت اول، اسلام را زنده بدارد، و شخصيت دوم نيز، با قرباني شدن همان كار را انجام دهد.
اگر علي تنها كسي بود كه حكم آسماني، خوابيدنش را در مسجد و داخل شدنش را در آن به حالت جنابت [5] ، جايز شمرد، معني اين اختصاص آن بود كه قداست و پاكي مسجد جزيي از عظمت صفات او بود، زيرا كه مسجد سمبل و رمز صامت آسماني در دنياي ماده، و علي سمبل و رمز زنده الهي در جهان روح و عقيده بود.
اگر آسمان فتوت و جوانمردي علي را ستود، و خشنودي خود را از او اعلان كرد- چمان كه منادي آسماني گفت: لاسيف الاّ ذوالفقار و لافتي الاّ علي [6] - با اين ستايش ميخواست بگويد: قدرت و فتوت علي (ع) است كه ميتواند، اسلام و تعليمات قرآني را بر پهنهي زمين بگسترد، و مردانگي اوست كه انسانيت به پايهي آن دست نخواهد يافت و اخلاص پاكبازان و دلاوري قهرمانان، به اوج رفيع و دست نيافتني آن نتواند، رسيد.
اما از عجايب روزگار اين كه همين اوج جوانمردي- كه مورد تقديس هاتف آسماني است- به چشم مشايخ سقيفه، عيبي و نقصي ميآيد كه به گناه آن بايد علي، مجازات بيند و فروتر از صديق قرار گيرد. صديق كه تنها امتيازش اين است كه
[ صفحه 93]
سالهايي از عمر خود را، در كفر و شرك گذرانده است.
و من نميدانم چگونه پيوند جاهليت و اسلام در زندگي يك شخص، سبب شد كه او بر شخصيتي كه سراسر عمر خود را با اخلاص تمام براي خدا، گذرانده بود، برتري جويد؟!
اگر انسان به كمك تحقيقات جديد اين نيروي طبيعي را، كه با آن اجسام در مداري مشخص، و برگرد محوري معين ميچرخند، دريافته است، صدها سال پيش نيرويي مانند آن در وجود علي پديدار گشت ليكن اين حقيقت خارج از مفاهيم فيزيك بود، و از قواي الهي و نيروهاي آسماني مايه ميگرفت. بدين معني كه ارادهي الهي براي اسلام، به علي نيروي فطري بخشيد و براي پاسداري آن به وي مقامي والا داد، تا در زمان حيات خويش، محوري باشد كه حيات معقول اسلامي به دور وجود او بگردد، و در روحانيت و معنويت، علم و عقل، و روح و جوهر از او مدد گيرد.
اين شخصيت معنوي و شأن روحاني و والاي علي بود، و رسيدن او به خلافت ظاهري، يا بركنار ماندنش از آن، هرگز در مقام او (ع) ذرهاي تأثير نداشت.
همين نيروي آسماني بود كه اثر سحرآميز خود را، در عدل عمر ميگذاشت و بارها او را تحت تأثير خط مستقيم خود درميآورد. تا آن جا كه گفت: «لولا علي لهلك العمر» و اثر جبري آن روزي آشكار شد كه مسلمانان، با اجتماعي بينظير در تاريخ ملتها، در اطراف شمع وجود او گرد آمدند و سرنوشت خلافت عامهي مسلمين، در دست قدرت و كفايت او قرار گرفت.
از توجه به اين حقايق روشن ميشود كه وجود علي، با نيرويي كه خداوند در ذات او نهاده بود، ضرورتي از ضرورات اجتناب ناپذير اسلام بود [7] ، و خورشيدي كه
[ صفحه 94]
بعد از پيامبر (ص) منظومهي اسلامي چنان به آئين خود، به گرد او ميچرخيد كه ممكن نبود تغييري در آن پيش آيد، حتي- چنان كه خواننده ميداند- عمر نيز به خط گردش آن گردن نهاد.
همچنين آشكار ميشود، كه چگونه انقلاب و دگرگوني ناگهاني در سياست حاكمهي آن روز، ميسر نبود چون- علاوه بر طفره و محال بودنش- با مخالفت آن نيروي فظري كه در وجود و شخصيت امام بود روبرو ميشد. لذا طبيعي بود كه با احتياط و احتراز از آن نيروي بيدار و هشياري كه پاسدار اعتدال و انتظام بود، به تدريج راهي منحني در پيش گيرد تا سرانجام، در نقطهاي به حكومت اموي پيوند يابد. چنان كه وقتي رانندهاي اتومبيل خود را در دست انحراف ميبيند. با توجه به آن نيروي طبيعي كه در حال حركت به آن اعتدال ميدهد، مسير خود را در جهت مخالف كج ميكند.
اين فصل درخشان و پرعظمت مقام امام در خور اين است كه جداگانه، و آن چنان كه بايد، مورد تحقيق قرار گيرد كه ما در فرصتهاي آينده به آن خواهيم پرداخت، تا مگر گوشهاي را از شخصيت علي كشف كنيم، و نشان دهيم كه چگونه مخالف حكومت موجود است و پاسدار اصول اسلامي! و چگونه در عين اين كه قدرت مسلط حاكم را از انحراف باز ميدارد، در همان حال با آن مخالفت ميكند.
اگر چه تمام كارها و جهتگيريهاي امام، حيرتآور و شگفتانگيز است، اما براستي موضع وي (ع) در امر خلافت بعد از رسول خدا (ص)، درخشانترين و معجزآساترين آنهاست.
اگر اسلام در هر زماني پاكبازي ميطلبيد كه به جان در راه آن فداكاري كند، همچنين قهرمان ديگري ميخواست كه اين قرباني را بپذيرد و به اين وسيله خداي اسلام را ياري دهد، و همين حكمت بود كه در روز مبارك هجرت، علي را به بستر مرگ فرستاد، و پيامبر (ص) را به سوي مدينهي نجات روان كرد، چنان كه قبلا به اشاره گفتيم. اما براي امام، در روزهاي سخت بعد از رحلت برادر بزرگوارش رسول اكرم،
[ صفحه 95]
آن دو قهرمان وجود نداشت، تا به قيام برخيزد. زيرا اگر او جان خود را در راه استقرار خلافت، در مسير الهي خود، فدا ميكرد كسي نبود كه دو جانب رشتهي مسؤليت را در دست گيرد، كه فرزندان عزيز رسول خدا (ص)، هنوز سنين كودكي را ميگذراندند و قدرت لازم را نداشتند.
[1] پيامبر خدا (ص) فرمود: علي با حق و حق با علي است و تا روزي كه در بهشت به من بپيوندند از هم جدا نخواهند شد. تاريخ بغداد خطيب ج 141 ص 321، تفسير رازي، ج 1، ص 111، كفايت الطالب گنجي ص 135، المناقب اخطب ص 77 و همچنين پيامبر (ص) فرمود: اللهم ادر الحق معه حيث دار مستدرك حاكم ج 3 ص 125، كنزالعمال ج 6، ص 175، جامع ترمذي ج 2 ص 213.
[2] رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: لضربه علي خير من عباده الثقلين، يا فرمود: لمبارزه علي لعمرو افضل من اعمال امتي الي يوم القيامه، مستدرك حاكم ج 3 ص 32.
[3] رسول خدا (ص) فرمود: اني تارك فيكم الثقلين او الخليفتينها ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي كتاب الله و عترتي اهل بيتي، وانهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض، صواعق المحرقه ص 136.
[4] تفسير رازي، اسباب النزول واحدي.
[5] مسند امام احمد ج 4 ص 369، مستدرك حاكم ج 3 ص 125، شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد ج 2 ص 451، تذكره سبط ابنالجوزي، مناقب خوارزمي، تاريخ خلفاي سيوطي، الصواعق ابن حجر والخصايص نسايي.
[6] تاريخ طبري ج 3 ص 17 سيره ابنهشام، شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد، المنافقب خوارزمي.
[7] به كمك آنچه بيان كرديم، مفهوم كلام نبوي درباه ي علي دانسته ميشود، پيامبر فرمود: «لا ينبغي ان الذهب الا وانت خليفتي» سزاوار نيست كه من بروم مگر اين كه تو جانشين من باشي. و نيز سخن پيامبر (ص) در هنگام آمادگي براي غزوهي تبوك: «لابد من ان قيم او تقيم: بايد با من بمانم يا تو، و جز چارهاي نيست» خصايص نسايي ص 7، مسند امام احمد ج 1 ص 331، مناقب خوارزمي ص 75، ذخائر العقبي ص 87.
و چرا سكوت كرد؟
و علي بر سر دو راهي بود، دو راه سخت و دشوار!
اول: به قيام مسلحانه دست زند، و علناً در مقابل ابوبكر بايستد.
دوم: به زهر تلخ خاموشي بسازد، و نيش خار را در چشم، و عقدهي غم را در گلو تحمل كند، اما براي قيام در انتظار چه روزي بود؟ اين سؤالي است كه ما ميخواهيم با بررسي شرايط آن لحظات دشوار، به جواب آن دست يابيم.
حكومتگران، كساني نبودند كه با هر مخالفتي از مسند قدرت پائين آيند. و به طوري كه آنها را ميشناسيم در حفظ خلافت، در نهايت دلبستگي، و شدت جانبازي و عشق بودند، بدين معني كه از قدرت نويافتهي خود، تا پاي جان دفاع ميكردند، و سرسختانه به مقابلهي مخالفان برميخاستند. در چنين حالي طبيعي بود كه شخصي مانند سعدبن عباده فرصت را غنيمت بداند، و براي رسيدن به خواستههاي سياسي خود، اعلان جنگ كند. چون ميدانيم وقتي به قدرت رسيدگان، از او خواستند كه بيعت كند، آنها را به قيام و شورش تهديد كرد و گفت:
«نه بخدا بيعت نميكنم. تيري كه در تركش دارم بر جان شما مينشانم، و سنن نيزه را با خون شما خضاب ميكنم، و شما را از تيغ خود ميگذرانم و اگر جون و انس هم به ياريتان بيايند، خود و خانواده و يارانم ميجنگيم و هرگز با شما بيعت نخواهيم كرد.»
[ صفحه 96]
به احتمال زياد، او هيئت حاكمه را تنها تهديد ميكرد، و اين گستاخي و جرأت را نداشت كه در مقام اولين مخالف، بر روي خلافت موجود، شمشير كشيده باشد. به تهديد شديد و غليظ كه به منزلهي اعلان جنگ بود، قناعت ميورزيد، و در انتظار روزي بود كه با وخيمتر شدن اوضاع، شمشير مخالفت خود را با ديگر مخالفان، هم صدا كند. بدين ترتيب از نظر او، مصلحت چنين بود كه حماسه سرايي و رجزخواني خود را ادامه دهد، و تهديد خود را شدت بخشد، تا مگر قدرت حاكم ناتوان شود، و صداي رسايي، به مخالفت برخيزد، در آن هنگام او نيز قيام خود را آشكار سازد، و چون روز اول راه ادعاها و مخالفت خود را از نو درپيش گيرد، و به زور شمشير مهاجرين را از مدينه اخراج كند. همان كارهايي كه سخنگوي روز سقيفه- حباببنمنذر- از زبان او ميگفت.
گذشته از اين، ما بنياميه و تشكل سياسي آنها را در راه كسب قدرت و مقام، فراموش نميكنيم و به ياد ميآوريم كه در سالهاي آخر دورهي جاهليت مكّه، ابوسفيان، پيشواي كفار مكه و مخالفان اسلام و پيامبر (ص) و عتاب بن اسيد بن ابيالعاص بن اميه، امير مطاع مكه بود.
و ما وقتي به آنچه تاريخ آن روز ميگويد، [1] ، مينگريم ميبينيم: روزي كه پيامبر بزرگ اسلام رحلت فرمود، و خبر اين واقعه به مكه و عامل آن، عتاب بن اسيد بن ابيالعاص بن اميه رسيد، عتاب متواري شد، و در همين حال كه عتاب مخفي و متواري بود، مدينه دچار هرج مرج و آشوب گرديد، و نزديك بود كه مردم آن به كفر باز گردند، البته علتي كه براي بازگشت آنها از اسلام بيان شده، ما را قانع نميكند و من يقين ندارم كه بازگشت دوبارهي آنها به اسلام بدان سبب باشد كه پيروزي ابوبكر را پيروزي و غلبهي خود، بر مردم مدينه پنداشتند، چنان كه بعضي گمان كردهاند. زيرا خلافت ابوبكر، از روز رحلت پيامبر (ص) آغاز ميشود و به احتمال زياد خبر
[ صفحه 97]
خلافت او و رحلت پيامبر (ص)، همزمان به مكه رسيد. به نظر من مساله به اين ترتيب بود، كه امير اموي يعني عتاب بن اسيد، ميخواست سياستي را كه خاندان او، در آن لحظات در پيش ميگرفت بداند و از اين رو مخفي شد، و آن هرج و مرج را شايع كرد. اما وقتي فهميد كه ابوسفيان، بعد از خشم و قهر، به رضايت رسيده و با حكومتگران به توافقهايي به نفع بنياميه دست يافته است، مجدداً از پنهانگاه بيرون آمد و آفتابي شد، و كارها به مجاري طبيعي خود، و به سود او بازگشت.
بدين ترتيب ميبينيم كه در آن روز مابين امويان ارتباطي سياسي برقرار بود، و اين فرض قدرت پنهاني را كه در پس گفتههاي ابوسفيان نهفته بود، براي ما روشن ميكند. سخناني كه به خشم با ابوبكر و ياران او گفت: «من طوفاني ميبينم كه جز خون آن را آرام نميكند» و در مورد علي و عباس گفت: «به كسي كه جانم در دست اوست، دست آنان را به ياري خواهم گرفت و بالا خواهم برد.»
بنابراين بنياميه آماده خروج بودند، و مخصوصا وقتي به علي پيشنهاد كردند، تا جبههي مخالف را رهبري كند، براي آن حضرت آشكارتر شد. اما اين هم براي او آشكار بود كه آنان جمعيّت قابل اعتمادي نيستند و تنها ميخواهند به وسيلهي او به اغراض و اطماع خود دست يابند، و لذا پيشنهاد آنها را رد كرد. بعلاوه آن روز قابل پيشبيني بود كه بنياميه، وقتي مخالفت گروههاي مسلح را ببينند، و ناتواني هيئت حاكمه را، در تضمين منافعشان احساس كنند، سر از حلقهي اطاعت بيرون خواهند كشيد، و مفهوم انشعاب و انشقاق آنها از بقيهي مسلمانها، در آن روز، اظهار خروجشان از دين و جدايي مكه از مدينه بود.
در اين شرايط قيام علي، قيامي خونين بود و نزاعها و كشمكشهاي ديگري، با اهداف گوناگون، به دنبال داشت. و با آن زمينهاي فراهم ميشد كه در آغاز كار آشوبگران و از آن پس منافقان به آروزهاي خود دست يابند.
اين چنين شرايط خست و دشواري به علي اجازه نميداد كه به تنهايي، در مقابل حكومت، فرياد اعتراض برآورد. زيرا چنان كه گفتيم، شورش هاي مختلفي برپا
[ صفحه 98]
ميشد و گروههاي با اغراض متنّوع و متعدد درگير قتال ميشدند. اين درگيريهاي بنيان و موجّوديت اسلام را در معرض تهديد قرار ميداد، آن هم در لحظات حساسي كه ضروري بود همه مسلمانان بر گرد رهبري واحدي جمع شوند، و با تمركز قواي خود قادر به مقابله با آشوبهايي باشند كه هر لحظه گمان ميرفت روزگار آبستن آن باشد.
[1] تاريخ الكامل ج 2 ص 123.
علي و وصايت
علي، كسي بود كه در انتظار زندگي خويش، در نهايت آمادگي بود كه جان خود را در راه خدا نثار كند، او از روزي كه آفتاب وجودش، در بيت اللّه الحرام، طلوع كرد تا صبحي كه با شهادت در مسجد كوفه، غروب عمر خود را به زوال برد، با مقام فطري و منصب الهي خود، در راه مصالح عاليهاي كه رسول خدا (ص) بر آن سفارش كرده و نگهبان آن ساخته بود، فداكاري كرد.
اما با خانهنشيني علي، رسالت محمد (ص) بخشي از معناي خود را از دست داد، زيرا وقتي رسول خدا (ص)، مأمور به تبليغ دعوت و انذار شد. خاندان و عشيرهي خويش را جمع كرد، و در ضمن اعلان نبوت، فرمود:
«واللّه كه من در تمام عرب، جواني را نميشناسم كه بهتر از آن چه من براي شما آوردهام، براي خاندان خود آورده باشد» و از امامت برادر خود نيز چنين فرمود:
«علي، برادر، وصّي، و خليفهي من در ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد». [1] .
مفهوم اين كار پيامبر (ص)، اين است كه امامت علي، تكملهي طبيعي نبوت محمد (ص) است، و وحي الهي همزمان، نبوّت محمد (ص) كبير و امامت محمد
[ صفحه 99]
صغير را اعلان كرده است.
علي كسي بود كه رسول گرامي (ص) او را، و به كمك او اسلام را، پرورش داد، و بزرگ كرد. يعني علي و اسلام دو فرزند عزيز او (ص) بودند. و از اين رو، علي نسبت به اسلام احساس برادري ميكرد، و اين احساس او را واداشت كه با تمام هستي خود، در راه آن فداكاري كند. حتي ميبينيم در جنگهاي ردّه [2] ، كه مسلمانان آن روز به پا كردند، شركت جست و فرماندهي شخص ديگري او را از قيام به اين كار واجب و مقدس منع نكرد. زيرا اگر چه ابوبكر حق او را سلب كرده و ميراثش را، به ناروا گرفته بود، اسلام او را به پايگاهي رفيع و والا برآورده، و اخوّت صادق او را شناخته، و آن را به خط نور، بر صفحات قرآن كريم ثبت كرده بود.
[1] تاريخ طبري، الكامل ابن اثير، شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد.
[2] شرح نهجالبلاغه ج 4 ص 165.
چه راهي براي علي باز بود و جز سكوت چه ميتوانست كرد؟
و علي (ع) بر آن شد كه سكوت كند اما چه ميتوانست كرد؟ يا چه راهي را در پيش ميتوانست گرفت؟ آيا ميتوانست با سخنان پيامبر گرامي، در برابر گروه حاكم، به احتجاج برخيزد و به احاديث نبودي استناد جويد، سخناني كه پيامبر در آنها اعلان كرده بود كه علي محوري است كه فلك اسلامي، بايد به دور آن بچرخد، و پيشوائي است كه دست قدرت و ارادهي الهي، او را براي اهل زمين پرورش داده است؟
راستي بايد به سخنان پيامبر احتجاج كند؟ بارها اين سؤال به ذهن او گذشت، اما جواب آن، جواب ملالتزايي بود كه مشكلات و سختيهاي آن روز، به او ميداد، و وضعيت موجود بر او تحميل ميكرد. به ناچار براي مدتي از توّسل به
[ صفحه 100]
نصوص پيامبر (ص)، خاموش ماند.
ما از چهرهي مشوش و پريشاني كه از آن شرايط و احوال شناختهايم، روشن خواهيم كرد كه در آن روز كه افكار تب زده و هوسهاي شعلهخيز، مغز و جان حزب حاكم را به چنگ قدرت گرفته و ميزان الحرارهي قدرت طلبي آنها، نقطه انفجار را نشان ميداد، احتجاج به كلام مقدس نبوي، نتايج كاملا زيانباري را بدنبال داشت. زيرا اكثر احاديثي را كه پيامبر (ص)، دربارهي خلافت فرموده بود، تنها كساني از مهاجر و انصار، كه در مدينه سكونت داشتند، شنيده بودند. و لذا اين احاديث، به منزلهي امانتي گرانبها در خزينهي خاطر آنان بود كه ميبايست بوسيلهي آنان، به ديگر مسلمين آن روز، و زمانها و نسلهاي آينده انتقال يابد. و چنانچه امام علي (ع) در برابر مردم مدينه، با سخناني كه از زبان مقدس پيامبر شنيده بودند، احتجاج ميكرد، و از آن احاديث نبوي، دليلي بر امامت و خلافت خود اقامه مينمود بيترديد عكسالعمل حزب حاكم اين بود كه علي بزرگ، صديّق امت را، در مدعّايش تكذيب كند و احاديثي را، كه مشروعيّت خلافت شورا را نفي ميكرد و مقبولّيت و معنوّيت ديني را از آن ميگرفت، انكار نمايد.
اما از طرف ديگر، آن حق مجسّم، در قبال انكار آنان، و در تأييد خود صداي رسايي را نميشنيد. چون بسياري از قريش، و در پيشاپيش آنها بنياميه، به شكوه فريباي قدرت، و تنعّم دلانگيز پادشاهي، چشم دوخته بودند، و انتخاب خليفه بر اساس كلام نبوي را، تثبيت امامت الهي ميديدند، و گمان ميكردند اگر اين نظريه، در شكل حكومت اسلامي تحقّق يابد، خلافت از خاندان بنيهاشم، در انحصار خانوادهي محمدي (ص) در خواهد آمد و ديگران، زيان ديده و خسارت كشيده از معركه خارج خواهند شد. ما عينا اين طرز تفكر را در سخنان عمر ميبينم. او در بيان علت محروم كردن خلافت از علي- عليهالسلام- به ابنعباس ميگويد:
«قبيلهي شما راضي نميشوند كه خلافت و نبوت به دست شما سپرده شود». [1] .
[ صفحه 101]
اين سخنان نشان ميدهد كه واگذاشتن خلافت به علي، در بدايت امر، در ذهن عامه، به معني انحصار خلافت در بنيهاشم بود. در صورتي كه در حقيقت آن روز خلافت علوي، براي تودهي مردم، استقرار شكلي ثابت، براي خلافتي بود كه مشروعيت خود را از وحي الهي ميگرفت، و نه از انتخاب مردم، بنابراين، اگر علي از بزرگان قريش، همراه و پشتيباني مييافت، او را در رويارويي با حكومتگران مصمم و اميدوار ميساخت. اما متأسفانه چنين نبود. او وقتي به مردم مراجعه ميكرد و كلام رسول خدا (ص) را، به ياد آنان ميآورد، كه خلافت را به اهلبيت اختصاص داده، و فرموده بود:
«من بعد از خود، در ميان شما، دو ثقل ميگذارم، كتاب خدا و عترت، يعني اهلبيت خود را». صدايي به هواداري برنميخاست و دستي به مددكاري بلند نميشد.
اما پيش از همهي مسلمين، انصار سخنان پيامبر را كم گرفتند و بيارج پنداشتند. آنان از شدت حرص و ولعشان به حكومت و قدرت، اجتماع سقيفه را برپا كردند تا به شخصي از ميان خود، دست بيعت دهند اگر علي (ع) در برابر اينان به سخنان پيامبر (ص) استدلال ميكرد، در اين دعواي عدالت، نه يار و همراهي از آنان مييافت و نه حتي كسي در تاييد سخن او شهادت ميداد. چون اگر به فرض، علي را تاييد ميكردند، در طول يك روز، در كار خود تناقضي فاحش بوجود آورده بودند و اين امري بود كه طبيعتا از آن پرهيز داشتند و آن را دشوار ميدانستند.
اما در بيعت قبيله اوس با ابوبكر و گفتهي شخصي كه گفت: «به جز علي، هرگز با كسي بيعت نخواهيم كرد» مانند فرض گذشته تناقضي نيست، چون هدف مشخص از تشكيل اجتماع سقيفه، مسأله انتخاب خليفه بود، نه متابعت از كلام نبوي، يعني اصولا بازگشت از آن هدف، در طول يك روز راهي نداشت.
اما در اعتراف و اقرار مهاجرين به حقانيت علي نيز، جاي بحثي نيست، براي اين كه ميدانيم انصار با نظر واحدي در سقيفه گرد نيامده، بلكه تنها براي
[ صفحه 102]
مشاوره و مذاكره جمع شده بودند، و از اين رو ميبينيم حباب بن منذر- از انصار- ميكوشيد كه با برانگيختن روح حماسه و هيجان در دل آنان و با سخنان و رجزخوانيهاي پر سر و صداي خود، ناخود آگاه آنها را با خود هم عقيده و همراه كند، و روشن بود كه انصار براي تأييد فكر و طرحي آمدهاند، كه تنها گروهي آن را قبول دارند.
[1] الكامل ج 3 ص 24.
و علي به احاديث نبوي احتجاج نكرد!
به هر دو صورت امام (ع) به خوبي ميدانست كه اگر براي اثبات حقانيّت خود، آشكارا به احاديث نبوي استناد كند، حزب حاكم را به جانب انكار اين احاديث، و گستاخي بيشتري خواهد راند و از طرف ديگر نيز كسي در راه مبارزه او را ياري نخواهد داد. چون مردم، يا دستهاي بودند كه تمايلات قدرتطلبانه آنان را به انكار سخن پيامبر واميداشت، و نميتوانستد پس از ساعاتي از انكار به اقرار رجوع كنند، و يا جمعي بودند كه مفهوم سخن پيامبر (ص) را وقف خلافت به خاندان هاشم ميدانستند، و از آنان هم كسي به دفاع برنميخاست. در اينجا اگر هيئت حاكمه و وابستگانش در انكار احاديث نبوي، رسما تأييدي به دست ميآورد، و سايرين نيز در آن باره، حداقل سكوت ميكردند، سخنان پيامبر بزرگ اسلام، ارزش و اثر واقعي خود را از دست ميداد، و به اين وسيله همهي مستمسكات امامت علوي ضايع ميگشت، و به علاوه، جهان اسلام غير از مدينهالنبي (ص)، به انكار حقانيت علي، كه منطق قدرت مسلط آن روز بود، معتقد ميشد، و به حقيقت آن دست نمييافت.
از طرف ديگر ميبينيم كه اگر علي (ع)، در دعواي خود و اقامهي شهادت با كلام نبوي، به جلب گروه همدستي موفق ميشد، و در مقابل انكار حكومتگران ميايستاد، در حقيقت با ياران خود عليه حكومت و حملهي شديد حكومتگران مواجه ميشد، كه سرانجام كار به جنگ با حزب حريص حاكم ميانجاميد، حزبي كه تا مرز نابودي از موجوديت خود دفاع ميكرد، و هرگز در برابر آن مخالفت و معارضه
[ صفحه 103]
خطرناك ساكت نميماند، و در نتيجه احتجاج آشكار علي به سخنان پيامبر عملا او را به رويارويي و مبارزه مستقيم ميكشانيد، در صورتي كه قبلا دانستيم آن بزرگ نميتوانست علنا عليه حكومت موجود قيام كند، و با آن قدرتطلبان به پيكار برخيزد.
به علاوه احتجاج به كلام پيامبر، در آن شرايط، نتيجهاي روشنتر از اين نداشت كه سياست حاكم را وادارد تا به هر شيوهي دقيق ممكن، در صد محو كردن و زدودن آن احاديث از اذهان مسلمين برآيد، و به اعمال احتياطهاي لازم بپردازد زيرا با اين جريان فهميده بود كه در كلام نبوي، قدرت خطرناكي نهفته است، كه در هر زماني ميتواند زمينهي لازم را براي قيام مخالفين آماده كند.
به يقين اگر عمر، خطري را كه بنياميه، بعد از اين كه علي (ع) در زمان خلافت خود به احاديث نبوي احتجاج فرمود، و زبانزد شيعيان شد، دريافتند، ميشناخت ميتوانست آن را از ريشه قطع كند، و بسيار پيش از بنياميّه در خاموش كردن نور الهي آن بكوشد. و مسلما اعتراض امام با توسل به احاديث پيامبر (ص)، در آن لحظهي حساس، عمر را براي اجراي چنين نقشهاي هوشيار ميكرد. لذا علي (ع) براي حفظ اين احاديث از خطرات سياست بازي در عين تلخ كامي سكوت كرد، و دشمن را از آن غافل ساخت، تا جايي كه عمر به صراحت گفت،
«طبق صريح گفتهي پيامبر علي، ولي و سرپرست هر مرد و زن مؤمن است». [1] .
اما آيا نميتوان تصور كرد كه علي (ع) بر شرافت مقام حبيبش و برادرش، كه از هر چيز براي او عزيزتر بود، ميترسيد و بيمناك بود كه اگر علنا به احاديث نبوي استناد كند، گفتهي پيامبر (ص) را بيارج و قدر شمارند؟ آري او كارهاي فاروق را در مقابل پيامبر (ص)، فراموش نكرده بود. اين صدا و تصوير آن روز، را در گوش و چشم داشت كه رسول بزرگ قلم و كاغذي طلبيد، تا مكتوبي بنويسد و با آن
[ صفحه 104]
مسلمين را براي هميشه از گمراهي بازدارد و عمر گفت: «پيامبر هذيان ميگويد! يا درد بر او غلبه كرده است!»
و عمر خود بعدها در حضور ابنعباس اعتراف كرد كه رسول خدا ميخواست، علي را كتبا براي خلافت تعيين كند و او از ترس فتنه، آن حضرت را از آن كار بازداشته است. [2] .
در اين جا سخن بر سر اين نيست كه آيا پيامبر (ص) ميخواست، حقانّيت علي را براي خلافت كتباً تاكيد كند يا نه. مهم اين است كه به چگونگي روبرو شدن عمر، با دستور پيامبر، بينديشيم و ببينيم وقتي عمر در حضور رسول خدا، به نام ترس از فتنه، او را به منقصتي متهم ميكند كه نص قرآن كريم، و ضرورات اسلام، آن حضرت را از آن تنزيه كرده است، هر قدر هم كه با حسن نيت باشيم، آيا ميتوانيم بگوئيم كه بعد از وفات، عاملي ميتوانست او را، از اتهام ديگري نبست به ساحت آن حضرت بازدارد؟ بنابراين احتجاج علي (ع) به احاديث نبوي، نه تنها به مثابهي ادعاي محض تلقي ميشد، و مخالفين ميگفتند كه پيامبر علي را، نه از جانب خداوند، بلكه به حكم عواطف براي خلافت برگزيده است، حتي جدال و ستيزه از شكل نخستين خود هم شديدتر ميشد، چون فتنهاي كه از اين كار برميخاست، قطعا خطرناكتر از آن بود كه عمر پيشبيني ميكرد با اعلان كتبي امامت علي، و آگاهي همهي مردم، به وجود خواهد آمد.
و هنگامي كه رسول خدا (ص)، در لحظات آخر عمر پربركت خود، به علت سخنان عمر از تصريح در باب خلافت، خودداري فرمود، بديهي است كه وصي او نيز احتجاج نبوي را، از سخناني كه همو خواهد گفت ترك خواهد كرد.
حاصل بحث اين است كه به جهات زير، علي تا زمان مقتضي، ناگزير بود از استناد به كلام نبوي خودداري كند:
[ صفحه 105]
1- در آن روز كسي از بزرگان اسلام را نمييافت، كه مطمئن از تأييد و پشتيباني او باشد.
2- احتجاج به احاديث، در درجهي اول، حاكمين را از ارزش واقعي آن آگاه ميكرد، و آنها را بر آن ميداشت كه در نابود و بياعتبار كردن احاديث نبوي، به انواع وسائل دست يازند.
32- اعتراض به سخنان نبي اكرم، به معني قيام همه جانبه، عليه حكومت بود كه امام در چنان موقعيتي آن را نميخواست.
4- اتهام عمر به ساحت پاك پيامبر (ص) در لحظات آخر زندگيش، به علي نشان داد كه قدرتطلبان، چگونه در راه رسيدن به حكومت از همه چيز خود ميگذرند و با چه استعدادي آمادهاند از آن دفاع كنند. و باو هشدار داد كه اگر در باب امامت خود، به احاديث نبوي استناد كند، چه بسا كاري مانند گذشته تكرار خواهد شد.
[1] ذخائرالعقبي، ص 67 اين گفته نشان ميدهد كه عمر گاهگاهي از سياستي كه حزب در آغاز كار، در برابر بنيهاشم، در پيش گرفته بود، خارج ميشده است. اگر چه در پايان كار طبيعت همان سياست نخست بر او غلبه يافت.
[2] شرح نهجالبلاغه ج 2، ص 114.
و امام مبارزه خود را با فدك آغاز كرد
امام علي- عليهالسلام- به ناچار به تصميم نهايي خود رسيد. اختيار سكوت! ترك قيام مسلحانه در برابر حاكمين در نهان و آشكارا! قيامي كه سلاح آن حكم و تصريح پيامبر بود. و سكوت! تا زماني كه اطمينان يابد كه ميتواند افكار عمومي را، عليه ابوبكر و دو يارش بسيج كند.
از همان روزهاي سخت و دشوار اين هدف او بود، و كوشش خود را با آن آغاز كرده بود. ابتداي كار چنين بود كه پنهاني با رهبران مسلمين، و بزرگان مدينه ديدار ميكرد و به زبان وعظ، براهين الهي و آيات خداوندي را، به ياد آنان ميآورد. در همهي اين احوال همسرش در كنار او، موضع و حقانّيت او را تأييد ميكرد، و در اين
[ صفحه 106]
جهاد سري، همرزم و همدست او بود. اما در اين ديدار و تماسها بر آن نبود كه گروهي را براي جنگ متشكل كند، زيرا ميدانيم، علي در همه حال ياراني داشت كه به ستايش قلبي او را فرياد ميكردند، و عاشقانه و پروانهوار گرد او بودند، بلكه ميخواست با اين ديدارها، همهي مردم را با خود همراه سازد.
و اينجاست كه فدك را، به عنوان نخستين برنامهي جديد علي، ميبينيم، و قيام فاطمهي بزرگ (ع)، كه طرح دقيق آن به دست هارون نبي، علي (ع)، ريخته شده بود، در اصل و فلسفهي خود، با آن گردش شبانه پيوند ميخورد و چنان نيرويي را به دست ميآورد كه به تدريج، موقعيت خليفه را به خطر اندازد، و خلافت او را به پايان برد با همان حالتي كه نمايشي داستاني به آن منتهي ميشود.
نقش فاطمه (ع) در اين خلاصه ميشود كه اموالي را كه صديق از او گرفته بود، مطالبه كند و آن را مقدمهاي براي مناقشه در مسالهاي اساسي، يعني خلافت، قرار دهد، و به مردم بفهماند روزي كه از جانب علي برگشتند، و به سوي ابوبكر منحرف شدند، روز هوس و انحراف آنان بود، و با كار خود به خطا درافتادند، و با كتاب الهي به مخالفت برخاستند، و از آبشخوري كه از آنان نبود نوشيدند.
شكل گرفتن اين فكر در ذهن زهرا (ع)، او را بر آن داشت كه وضع زمان را از مسير انحرافي به خط مستقيم الهي سوق دهد. و از دامان حكومت اسلامي، كه پايههاي اوليهاش در سقيفه نهاده شده بود، آلدگي انحراف را پاك كند. از اين رو دليرانه بهپا خاست و خليفهي حاكم را، به خيانت آشكار و به بازي گرفتن شرافت قانون الهي، متهم ساخت و نتايج معركهي انتخاب سقيفه را كه از آن، ابوبكر برآمد، به مخالفت با كتاب خدا و صواب و صلاح عقل محكوم كرد.
اين كار زهرا (ع) از دو ويژگي و امتياز خاص، برخوردار بود كه علي (ع) نميتوانست خود آن را بجاي همسرش انجام دهد.
اول: زهرا (ع) به سبب مصيبت عظيمي كه به او رسيده بود، و ارج و مقام والايي كه در پيش پدر خود (ص) داشت، بهتر از علي ميتوانست عواطف را
[ صفحه 107]
بشوراند، و مسلمانان را تحت تأثير جاذبهي روح بزرگ پدر خود، و طيف روزگار درخشان او، قرار دهد و احساسات آنها را متوجه مسائل اهلبيت سازد.
دوم: تا زماني كه او در مقام يك زن بپا خاسته، و هارون محمد (ص)- علي- در خانهي خويش، به سكوتي تلخ و صلحي موقت، تن در داده بود، به انتظار اين كه مردم بر او جمع شوند، و اگر زمان ايجاب كند، به رهبري قيام برخيزد، و در غير اين صورت در خواباندن فتنهها بكوشد، منازعهي زهرا (ع) هرگز، شكل جنگي مسحلانه- كه نيازي به رهبري داشت كه فرماندهي آن را تعهد كند- به خود نميگرفت. به هر تقدير، زهرا (ع) به پا خاسته بود، و پايداري ميكرد، چه قيامي همگاني را عليه خليفه ترتيب دهد و چه مبارزهي او در محدودهي جدال و نزاعي عادي بماند. ولي او كار را بجايي نميكشاند كه مايهي فتنه و انشقاق در جامعهي اسلامي گردد.
بدين ترتيب امام (ع) بر اين تصميم بود كه فريادش را با زبان زهرا (ع) به گوش مردم برساند، و خود در انتظار فرصتي مناسب دور از معركه بماند، و نيز ميخواست با قيام زهرا، براي همهي پيروان قرآن، در بطلان خلافت موجود برهاني قائم اقامه كند. به يقين خواستهي امام (ع)، به تمامي حاصل شد. چرا كه زهرا حق و حقانيت علي را، با سخناني كه سرشار از روح هنر و زيبايي، و پيكار و ستيزندگي بود- به همهي انسانها ابلاغ كرد.
مراحل قيام و مبارزه زهرا
مبارزهي فاطمه (ع) در چند مرحله بود:
اول: رسولي پيش ابوبكر فرستاد كه در مسائل ميراث با او بحث كند و حقوق او را مطالبه نمايد. اين اولين گامي بود كه زهرا (ع) برداشت، و مقدمهاي شد كه خود مستقيما به اين كار برخيزد.
دوم: در اجتماعي خاص رودرروي خليفه درايستاد و با اين مقابله خواست
[ صفحه 108]
كه در طلب حقوق خود- از خمس و فدك و غير آن- اصرار و مقاومت ورزد، و درجهي آمادگي خليفه را بشناسد. اما لزومي ندارد كه ترتيب كارها و اقدامات زهرا (ع) را، به گونهاي بدانيم كه در آن، مطالبهي فدك، به عنوان نحله و بخشش، مقدم بر ميراث باشد- چنان كه بعضي از محققين شيعه دانستهاند- بلكه به نظر من، بايد مطالبهي ارث را مقدم شمرد. چون روايت، خود صراحت دارد كه فرستادهي زهرا (ع) تنها به مطالبهي ميراث فرستاده شده بود، و به تناسب مقام اين رسالت، و به حكم ترتيب طبيعي مساله نيز، چنين صحيحتر است كه ادعاي ميراث اولين قدم باشد.
به علاوه در ميان اين دو طرق- طلب نحله و ميراث- مطالبهي ميراث براي احقاق حق، نزديكترين راه است براي اين كه موضوع توارث در قوانين اسلامي، اصلي است مسلّم، و جاي اشكالي نيست اگر زهرا (ع)، فدك را به عنوان ميراث پدر خويش (ص) بخواهد، زيرا اگر خليفه به فرض، بيخبر از صدقه بودن فدك باشد، بيشك به ميراث بودن آن يقين دارد، و ضمنا چنين مطالبهاي، با ادعاي فدك به عنوان نحله، تناقضي ندارد، چون ميراث پيامبر، تنها شامل فدك نميشود، بلكه تمام ما ترك آن حضرت را در برميگيرد.
سوم: خطبهي آن حضرت در مسجد النبي، در دهمين روز رحلت پيامبر (ص). چنان كه در شرح نهجالبلاغه ابن ابيالحديد آمده است.
چهارم: سخنان او (ع) با ابوبكر و عمر، زماني كه براي عذرخواهي به ديدار او رفته بودند، در آنجا وي نارضايتي خود را از آن دو، ابراز ميفرمايد، و خشم خداوند و رسول او را نسبت به ايشان به سبب همان ناخشنودي، بيان ميدارد.
پنجم: سخنان او با زنان مهاجر و انصار، روزي كه به ديار او آمده بودند.
ششم: وصيت او به علي، كه هيچ كس از دشمنانش در مراسم تجهيز و تدفين
[ صفحه 109]
حاضر نشوند. چنان كه ميبينيم اين آخرين وصيت زهرا (ع) هم، نشان دهندهي ناخشنودي وي از حكومت است.
آيا زهرا در قيام خود شكست خورد؟
قيام زهرا (ع) به معنايي شكست خورد و از جهات ديگري، به پيروزي رسيد. از اين نظر كه نتوانست بنيان حكومت خليفه را، با حمله كوبندهاي كه در روز دهم رحلت پيامبر (ص)، متوجه آن ساخت، براندازد شكست خورد. البته ما نميتوانيم تمام عواملي را كه در اين شكست، موثر افتاد، روشن كنيم اما ميدانيم كه شخصيّت خليفه- ابوبكر- مهمترين عامل بود، چون او از فوت و فن سياستبازي، بهرهي كافي داشت، و با تردستي خاصي، با مساله روبرو شد. نمونهاي از اين سياست را در سخنانش در برابر زهرا (ع)، و پس از آن با انصار، ميبينيم. قضيّه چنين بود كه بعد از اين كه فاطمه بزرگ، خطبهي خود را در مسجد به پايان برد، چنان مينمود كه از رقّت و دلسوزي نسبت به زهرا (ع) ميسوزد و ميگدازد. در حالي كه پس از خروج آن بزرگ زن از مسجد، آتش خشم خليفه زبانه كشيد، و بيشك اسير شعلهي غصب خود شد كه گفت:
«اين هياهو چيست؟ هر كس سخن و آرزويي دارد! او روباهي است كه دم او شاهد اوست...»
و ما همهي سخنان او را قبلا گفتهايم. اين دگرگوني انقلاب از آن هه نرمي و ملايمت، به اين خشم تند و سركش، مقدار استيلاي هنرمندانهي او را بر حواس و مشاعر، و توانايي او را در همسازي با شرايط، و ايفاي نقش به تناسب موقعيت، مينماياند.
اما از نظر ديگر مبارزهي زهرا (ع) پيروز شد، او حق را به قوهاي قاهر مجهز
[ صفحه 110]
كرد، و طاقت جديدي به توان آن افزود، كه تا جاودان در ميدان مبارزات مذهبي پايدار بماند، و اين پيروزي را، هم در طول حركت خود نشان داد، و هم در سخنان احتجاج گونهاش با صديق و فاروق، به هنگامي كه با حالتي خاص به ديدارش آمده بودند، بيان كرد.
او گفت: «اگر حديثي از رسول خدا (ص) برايتان نقل كنم، خواهيد پذيرفت و به آن عمل خواهيد كرد؟»
گفتند: «آري»
گفت: «شما را به خدا سوگند ميدهم، آيا از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- نشينديد كه فرمود: «خشنودي فاطمه خشنودي من و خشم فاطمه خشم من است. هر كس فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد، و هر كس فاطمه را بر سر خشم آورد مرا به خشم آورده است»؟ [1] .
گفتند: «آري اين سخنان را از رسول خدا شنيدهايم».
گفت: «من خدا و فرشتگانش را به شهادت ميطلبم كه شما دو نفر مرا آزرده و خمشگين ساختهايد و هرگز در صدد رضايت من نبودهايد. آن گاه رسول خدا را ملاقات كنم، در پيش او از شما شكايت خواهم كرد» [2] .
اين حديث براي ما روشن ميكند كه او (ع)، پيوسته در اعتراض خود پاي ميفشرد، و خشم و غصب خود را نسبت به آنان آشكار ميكرد، تا بالاخره در منازعهي خود به نتيجهاي برسد. نتيجهاي كه اكنون، بر آن نيستيم كه به بررسي دقيق آن
[ صفحه 111]
بپردازيم و نظر خاصي را بدست دهيم. زيرا علاوه بر اين كه از موضوع بحث، خارج است، كار خليفه را نيز بيش از اين ميدانيم كه با او، در چنين مناقشهاي وارد شويم. قصد ما در حال حاضر اين است كه افكار زهرا (ع) و وجههي نظر او را تا حد ممكن روشن كنيم.
زهرا (ع) يقين داشت كه در مبارزهي خود پيروزي بزرگي را كسب كرده است. اما پيروزي او، پيروزي عقيدتي و ديني بود- و نه مثلا پيروزي نظامي- به نظر من پيروزي او، در اين بود كه ثابت كرد صديق شايستهي غضب خدا و رسول اوست زيرا كسي را به خشم آورده، و دل و جان كسي را آزرده بود كه بنا به نصّ حديث نبوي صحيح، خدا و رسولش با غضب او غضبناك ميشدند و با خشم او خشمگين ميگردند و از اين رو نميتواند به خلافت خدا و جانشيني رسولش زمامدار مسلمين باشد، در پايان اين بحث آياتي از كلام الهي را، كه مؤيد اين معني است نقل ميكنيم:
و ما كان لكم ان توءذوا رسولالله و لا تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عند الله عظيما:
«و نبايد هرگز رسول خدا را بيازاريد و نه پس از وفات هيچگاه زنانشان را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا (گناهي) بسيار بزرگ است. احزاب /53.
ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا والاخره و اعد لهم عذابا مهينا:
«آنان كه خدا و رسول را به عصيان و مخالفت آزار و اذيت ميكنند خدا آنان را در دنيا و آخرت لعن كرده، و بر آنان عذابي با ذلّت و خواري مهيّا ساخته است.» احزاب /57.
يا ايها الذين آمنوا لا تتولوا قوما غضب الله عليهم:
«الا اي اهل ايمان! هرگز قومي را كه خدا بر آنان غضب كرده يار و دوستدار خود مگيريد.» ممتحنه /13.
و من يحلل عليه غضبي فقد هوي:
«و هر كس مستوجب خشم من گرديد همانا خوار و هلاك خواهد شد.» طه /81.
[ صفحه 113]
[1] عبارات متعددي در همين معني، از رسول خدا (ص) وارد شده است. چنان كه در صحاح آمده است كه به فاطمه فرمود: ان الله يغضب لغضبك و يرضي لرضاك: خداوند با غضب تو غضبناك و با رضايت تو خشنود ميشود. و نيز فرمود: فاطمه منّي يريبني ما را بها و يؤذيني ما اذاها: فاطمه پارهي تن من است هر چه او را مضطرب كند مرا نگران ميسازد و مرا آزرده ميكند هر چه او را آزار دهد. صحيح بخاري ج 5 ص 274، صحيح مسلم ج 4 ص 261، مستدرك حاكم ج 3 ص 154، ذخائرالعقبي ج ص 39، الصواعق ص 105 مسند احمد ج 4 ص 328، جامع الترمذي ج 2 ص 219، و اب ماجه ج 1 ص 216.
[2] صحيح بخاري ج 5 ص 5، ج 6 ص 196، و صحيح مسلم ج 2 ص 72 و مسند احمد ج 1 ص 6 و تاريخ طبري ج 3 ص 202 و كفايت الطالب ص 226 و سنن البيهقي ج 6 ص 300.