بر صحنه‏ی قیام

تاریخ قیام زهرا     قد کان بعدک انباء و هنبثة  لو کنت شاهدها لم تکثر الخطب   ابدت رجال لنا نجوی صدورهم  لما مضیت و حالت دونک الترب   صبّت علی مصائب لوانها  صبّت علی الایام صرن لیالیا   قد کنت ارتع تح

تاريخ قيام زهرا <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

 

قد كان بعدك انباء و هنبثة 

لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب

 

ابدت رجال لنا نجوي صدورهم 

لما مضيت و حالت دونك الترب

 

صبّت علي مصائب لوانها 

صبّت علي الايام صرن لياليا

 

قد كنت ارتع تحت ظلال محمد 

لا اختشي ضيما و كان جماليا

 

واليوم أخضع للذيل واتقي 

ضيمي وادفع ظالمي بردائيا

 

 

[ صفحه 40]

 

 

«بعد از تو- اي پدر (ص)- چه خبرهاي ناگوار و چه مصيبت‏هايي بمن رسيد كه اگر بودي هيچ‏يك اهميّتي نداشت»

«روزي كه رفتي و روي در نقاب خاك پوشيدي، دشمني‏هايي را كه بعضي در سينه‏ي خود نهفته داشتند، آشكار كردند»

«با مرگ او بلايي بر جان من ريخت كه اگر بر سر روزگار مي‏باريد، سياهي شب را بر سر آن مي‏كشيد»

«آن روز در سايه‏ي محمد (ص)- كه زيبايي و شكوه زندگي من بود- از هر بيم و هراسي درامان بودم.»

«ولي امروز از پيش فرومايگان فروتنانه مي‏گذرم و بيداد و ستمي را كه بر من يورش آورده است با رداي خود دفع مي‏كنم»

از اشعار منسوب به زهرا (ع)

 

[ صفحه 41]

 

 

>چگونه به قضاوت تاريخ بنشينيم؟

>استاد عقاد و مسأله‏ي فدك

>موضع طرفين منازعه و ريشه‏هاي عاطفي آن

>دو حادثه

>بعد سياسي قيام زهرا

>سخن آئينه شخصيّت

>علي و عباس و ميراث دانستن فدك

>فدك مقدمه‏ي قيام

>حزب بازي قدرت طلبان

>نقطه‏ي تحول در تاريخ

>احساس خليفه در هنگام رحلت رسول

>ماجراي سقيفه

>كارها بر اساس نقشه‏ي معيّن

>خليفه و آرزوي خلافت

>سوره‏ي توبه و خليفه

>نتيجه‏ي بحث

>شرايط و موقعيت حزب حاكم و چگونگي رفتار آن با اهل‏بيت رسول و ديگر مخالفان

>تقويت خود با تضعيف مخالفين

>عظمت امام و صبر معجزآساي او در برابر حاكم

>و چرا سكوت كرد؟

>علي و وصايت

>چه راهي براي علي باز بود و جز سكوت چه مي‏توانست كرد؟

>و علي به احاديث نبوي احتجاج نكرد!

>و امام مبارزه خود را با فدك آغاز كرد

>مراحل قيام و مبارزه زهرا

>آيا زهرا در قيام خود شكست خورد؟

چگونه به قضاوت تاريخ بنشينيم؟

 

اگر براي رسيدن به تفكري پربار و زاينده، و به تخصص و مهارتي فني، در كليه‏ي انواع و موضوعات تحقيقات عقلي، بركناري از باورها و ذهنيات، و تأمل و دقت در اظهار رأي، و آزاد انديشه، از شراط لازم شمرده شود، عيناً همين مقدمات از اساسي‏ترين شرايط و لوازم كار هر مورخي است كه بخواهد در بررسي احوال پيشينيان، تاريخ دقيق و قابل اطميناني را بنويسد، تاريخي كه خطوط زندگي گذشتگان، را كه به گنجينه‏دار زمان سپرده شده است- ترسيم كند، و عناصري از شخصيتشان را- كه در خود شناخته، يا معاصرينشان در آنان شناخته‏اند- تصوير نمايد، و زمينه‏ي لازم را براي تحقيقاتي جامع، درباره‏ي هر موضوعي، از موضوعات آن دوره‏ي خاص گذشته فراهم كند، تا به مدد آن تحقيقات، نوع تاريخي و اجتماعي آن دوره، و درجه‏ي ارزش و اهميّت آن از جنبه‏هاي مختلف، زندگي اجتماعي و زندگي فردي كه مدار تحقيق و مورد توجه محقق است شناخته شود. اين ابعاد تحقيق، حيات ديني، اخلاقي و سياسي و جنبه‏هاي ديگري است كه يك جامعه‏ي انساني از ائتلاف آنها به وجود مي‏آيد.

اما اين تحقيقات و پژوهش ها، آن گاه ما را به منزل مقصود مي‏رساند، كه موجوديت علمي خود را، از جهان واقعي انسان‏هاي مورد مطالعه كسب كند، نه اين كه

 

[ صفحه 42]

 

ساخته و پرداخته‏ي دنياي ذهنيّات و باورها و عواطف مورخ باشد، دنيايي كه تعبد و تقليد محض از واقعيات، پيش ديده‏ي محقق مي‏گسترد نه آن كه خود احياناً با فرضياتي بي‏مأخذ، و حد سياتي سر به هوا، بنيان مي‏نهد، و تنها با خيال سبك پروزا به سوي آن بال مي‏گشايد، دنيايي كه برپايه‏ي تحقيق و استنتاجات مسلم بنا شده، و فارغ از آن قيد و بندي است كه بر دست و پاي نويسنده مي‏پيچد، چنان كه نمي‏تواند انديشه‏ي خود را بگونه‏اي كه در تحقيق علمي شايسته است، بكار گيرد.

وقتي به پژوهش تاريخي مي‏پردازيم، اما واقعيت را- چنان كه هست- خوب و يا بد ثبت نمي‏كنيم، يا تحقيق خود را در شيوه‏هاي صد درصد علمي محدود نمي‏سازيم، يا احتمالات و فرضياتي را كه به كمك آن‏ها، مواد بي‏ارزش و مغشوش، از مسائل قابل تحقيق و بررسي، باز شناخته مي‏شوند، به كار نمي‏گيريم، بلكه تنها اسير عواطف و پيشداوري‏هايي مي‏شويم كه از ديگران به ما رسيده است، و ما تحت تأثير آن‏ها، در شناخت تاريخ نسل‏هاي گذشته خود اقدام مي‏كنيم. آن چه به دست آورده‏ايم، هرگز تاريخ زندگي انسان‏هايي نيست، كه روزي بر كره‏ي خاكي زيسته، و جزيي از كل بشريت بوده‏اند، و احساس و شعور و گوناگوني آنان را به اختلاف و نزاع مي‏كشانده، و انگيزه‏هاي مختلف خير و شر در دل آنها خلجان مي‏كرده است، بلكه چنان تاريخي، شرح احوال انسان‏هايي است، كه مخلوق ذهن ما هستند و ذهنيات ما آن‏ها را به دنياي دور دست خيال، پرواز داده است.

اما اگر بخواهيم، در كمال آزادي انديشه، بيان كننده‏ي واقعيت تاريخي دنياي انسان‏ها باشيم، و نه مانند قصه‏پردازي كه آن چه مي‏نويسد، پرداخته و الهام ذهن اوست، بايد عواطف خود را به كناري بگذاريم و يا چنان مهار آن به دست گيريم، كه همواره در اختيار ما باشد، و در آن كسي و چيزي اثر نگذارد، و در همه‏ي احوال انديشه‏ي خويش را كه چراغ راه تحقيق ماست، از قيد تعلق به خود آزاد سازيم، زيرا پس از آن كه مسؤليّت پژوهش و جستجو در تاريخ را پذيرفتيم و در كار خود به امانت تعهّد كرديم، نبايد انديشه‏ي ما جزو ملك ما شمرده شود. با حصول اين شرايط

 

[ صفحه 43]

 

است كه تحقيق ما به تمام معني جامع‏الشرايط، و مبتني بر تفكر صحيح و استنتاج دقيق، ناميده مي‏شود.

متاسفانه عوامل گوناگوني كه نقادان تاريخ در تحقيقاتشان، از آزادي انديشه محروم ساخته فراوان بوده است. به عنوان مثال، همه- و به تعبير درست‏تر بسياري از مورخان، تنها به بررسي ابعاد خاصي از زندگي كه مورد مطالعه‏ي آنها بوده است، بسنده كرده، و احياناً تاريخ را به قالبي ريخته‏اند كه تنها هنر زيباگويي آنها را بنماياند، مخصوصاً وقتي مورخ خوش‏سخن، خواسته است برداشت‏هاي خود را به تفصيل بيان كند. اما غالباً حاصل اين كار، صورت بي‏رنگ و رمقي از تاريخ است كه چيزي از دنياي آن جامعه را نشان نمي‏دهد، دنيايي كه حالات و شئون زندگي سرشار از كوشش، حركت و كار آن‏ها را تصوير مي‏كند.

خواننده در بحث‏هاي آينده، به تناسب حوصله‏ي موضوع- از همين دوره‏ي بحراني كه در اين فصول مورد مطالعه‏ي ماست- از اين نوع تحقيقات نمونه‏هايي خواهد يافت. (منظور از دوره‏ي بحراني، زمان و موقعيتي است كه بعد از رحلت رسول گرامي اسلام (ص) پيش آمد، و در آن دوره، مساله‏اي اساسي در تاريخ اسلام با شكلي تغييرناپذير، بنيان گرفت، و آن، نوع قدرتي بود كه مي‏بايست سرپرستي امور مسلمانان را به عهده گيرد...)

همه‏ي ما مي‏خواهيم كه تاريخ اسلام، در دوره‏ي نخستين و درخشان خود، به تمام معني از هر شائبه‏اي پاك، و ساحت آن از آنچه حيات انساني را به شرارت‏ها و هوسمندي‏ها مي‏آلايد، منزه باشد. مي‏دانيم كه تاريخ صدر اسلام، از نمونه‏هاي والا و برجسته‏ي تاريخ انسان، سرشار است.

طلوع اين عصر از لحظه‏اي آغاز مي‏شود كه بزرگترين تاريخساز، روزگار، براي گشودن ورقي تازه در تاريخ اين كره‏ي خاكي قيام كرد، و عقيده‏ي الهي را تا درجه‏اي ارتقاء داد كه هرگز حكمت الهي در عالم فلسفه و علم بدان دست نيازيده بود. در حقيقت نه تنها رسول خدا (ص) از نفحات روح مقدس خود، در كالبد آن

 

[ صفحه 44]

 

عصر دميد، و تاريخ صدر اسلام، تحت تأثير آن روح بزرك درونمايه‏اي الهي گرفت، بلكه ياران برگزيده‏ي او چنان سرشت خودي خود را، در جوهر الهي فاني كردند كه تنها روي دل به جانب آفريدگاري داشتند كه هستي از نور او روشنايي گرفته، و تابيده است، و به سوي او باز مي‏گردد. هم‏چنان كه معلم بزرگشان، در لحظه‏ي نزول اولين وحي الهي، تمام هستي را بديده‏ي فنا ديده بود و از هر سو نداي الهي را مي‏شنيد و در هرجا پرتو آثار خداوندي را مي‏ديد، و سراسر جهان به چشم او نموداري از آيات شورانگيز الهي بود.

براستي در اين عصر، يعني صدر اسلام، يكباره ارزش‏ها و امتيازات مادي فروريخت، فرمانده و فرمانبر در برابر قانون و اجراي آن يكسان شدند. ميزان ارزش معنوي و كرامت انساني، تنها تقوي الهي يعني: آراستگي روح، خويشتنداري و تعالي نفس تا برترين درجه‏ي انسانيت، شناخته شد. با معيارهاي ارزشي اين عصر، بزرگداشت غني به سبب مالش، و خوار شمردن فقر به سبب تهيدستش، حرام و مردود، و تنها مايه‏ي امتياز انسان‏ها- بر طبق نص صريح قرآن كريم- نيروي كار آن‏ها شد كه: لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت: سوره‏ي بقره از آيه‏ي 286 «براي اوست آن چه كسب كرده و بر عليه اوست آن چه كسب كرده است»

در چنين زماني مي‏بينيم كه انسانها به قصد جهاد در راه بهبود نوع، ايثارگرانه بر يكديگر سبقت مي‏گيرند مفهوم اين جهاد، براي هميشه مكتبي را كه بر اساس سعادت فردي در اين جهان بنياد شده، الغاء مي‏كند، و آن را از شمار كارهاي اسلامي خارج مي‏داند.

اين جا بايد بگويم: عصري كه اين همه افتخارات در آن جمع شده، براستي در خور بهترين تقديس و تبجيل و اعجاب و تقدير است. اما آيا چرا من بايد در پيرامون موضوعي، كه نمي‏خواستم چندان سخن طولاني شود، بحث را گسترده كنم، در صورتي كه در كنار موضوع اصلي- كه به تفصيل مورد بحث است- نبايد در مسأله‏ي ديگري افراط كرد؟ بايد گفت كه براستي همين مساله‏ي جنبي، حماسه‏ي اين عصر

 

[ صفحه 45]

 

و داراي چنان جاذبه‏اي است كه مرا وادار مي‏كند كه به بحث مشروح بپردازم.

صدر اسلام، بي‏ترديد در معنويت و روحانيت، و در اعتدال و درستي، درخشانترين دوره‏ي تاريخي انساني است. بلي اين را به خوبي مي‏دانم، و با كمال غرور، آن را قبول دارم. اما گمان نمي‏كنم اين امتياز، ما را از دقت و تعمق در تحقيقات علمي باز دارد! يا بررسي تاريخي موضوعي از اين دوره‏ي خاص- كه اكنون مورد بحث ماست- با آن موافق و مناسب نباشد. يا اصولا كسي بپندارد، تحقيق در مساله‏ي فدك، اگر بر اين مبنا و اساس صورت گيرد كه آنجا بر حسب موازين شرع، به ناچار يكي از طرفين دعوا- ابوبكر يا زهرا (ع)- بر خطا بوده است، يا بالاخره به شهادت سلسله‏ي حوادث جنبي خلافت و سقيفه، و شرايط حاكم بر آن، قصه‏ي خلافت و طرح سقيفه، واقعه‏اي بدون مقدمه و زمينه‏ي قبلي نبوده است، درخشش و شكوهمندي آن عصر را نقض مي‏كند.

و چه پندار بدي است اين كه بسياري از ما، در تبيين و تشريح افتخارات آن دوره، بر اين تصوريم، كه مردان آن روز- و به تعبير صريحتر ابوبكر و عمر و امثال آنان- كه از سرشناسان جامعه‏ي آن عصرند، نبايد مورد نقد و محاكمه قرار گيرند بدين دليل كه بانيان عظمت آن روز و ترسيم‏كنندگان خطوط طلائي آن دوره‏اند و تاريخ زندگي آنان، تاريخ آن روزگار است، و لذا چنان‏چه مزيّت و منقبتي از آنان سلب شود، چنان است كه شكوه و عظمت تاريخ صدر اسلام- كه مورد اعتقاد همه‏ي مسلمانان است- از آن گرفته شود.

مي‏خواهم، به اختصار از اين بحث- كه جاي تحقيق مفصلي دارد- بگذرم و بررسي دقيق، و بحث طولاني را به عهده‏ي فرصت و تاليف ديگري بگذارم. اكنون تنها كافي است كه مطالبي مطرح كنم و از درجه‏ي واقعيت آن بپرسم.

درست است كه اسلام در زمان دو خليفه‏ي اول قدرتمند، فتوحات مسلمين پي در پي، زندگي جامعه‏ي اسلامي، هم سرشار از خير و بركات، و هم در تمامي زمينه‏ها از انگيزه‏هاي معنوي و روحاني درخشان و در پرتو تعليمات قرآن، در شكوفائي تمام

 

[ صفحه 46]

 

بود، ولي آيا مي‏توان پذيرفت كه تنها عامل اين مواهب، وجود صديق و فاروق بر مسند حكومت بوده است؟

البته جواب كامل اين سؤال، اكنون از مجال و موضوع بحث ما خارج است، ليكن مي‏دانيم كه مسلمانان در عصر دو خليفه‏ي اول، در كار حمايت دين، به اوج غيرت و غرور، و در دفاع از عقيده، در كمال بي‏پروائي و جانبازي بودند. حتي تاريخ اين شاهد زنده را براي ما ثبت كرده است كه روزي عمر به منبر رفت و از مردم پرسيد: «اگر روزي شما را از كارهاي معروف به منكر بگردانيم، چه خواهيد كرد؟» شخصي از ميان جمع مسلمانان جواب داد: «در آن صورت تو را به توبه فراخواهيم خواند، و اگر توبه كردي، از تو مي‏پذيريم، و از خطايت در مي‏گذريم.» عمر گفت: «و اگر توبه نكردم؟» آن مرد جواب داد: «گردنت را خواهيم زد» عمر وقتي جواب او را شنيد، گفت: «سپاس خداي را، كه به امت ما مرداني داد كه اگر به كژي گرائيم، ما را براستي آرد.»

و نيز مي‏دانيم كه افراد گروه مخالف- ياران علي (ع) پيوسته مترصد و مراقب كارهاي خليفه حاكم بودند و آن روز، با كمتر اشتباه و انحراف حكومت، مي‏توانستند يكسره دنيايي را زير و رو كنند. كما اين كه روزي كه عثمان قصري خريد، يا خويشانش را به ولايت مسلمين رساند، يا روزي كه از سيره‏ي والاي پيامبر (ص)، عدول كرد، بر او شوريدند، با آن كه مردم در زمان عثمان بسيار نرمتر، و مسامحه كارتر از زمان دو خليفه پيشين بودند.

از اين واقعه مي‏توان دريافت، كه حكام در چنان وضعيت حسّاسي بودند- كه اگر هم به فرض مي‏خواستند- هرگز مجالي براي تغيير و تبديل در اساس سياست، و مسائل عمده‏ي آن نمي‏يافتند، چون تمام كارهاي آنان تحت مراقبت و نظارت دائم مسلماناني بود كه با كمال اخلاص، به اصول اسلامي اعتقاد داشتند، و خود را موّظف مي‏دانستند كه بر كار حكومت و حاكمين نظارت پيوسته داشته باشند، بعلاوه اگر حكام كاري به خطا مي‏كردند، در معرض اعتراض و انتقاد شديد گروهي

 

[ صفحه 47]

 

قرار مي‏گرفتند كه همواره بر اين اصل پاي مي‏فشردند كه حكومت بايد برمبناي قواعد ناب اسلامي اعمال شود، و معتقد بودند: يگانه شخصي كه مي‏تواند روح اسلام را در قالب حكومت متبلور سازد، علي (ع) وارث و وصي رسول خدا (ص)، و ولي مؤمنان بعد از آن حضرت است.

اما فتوحات اسلامي، در صدر كارها و حوادث اين دوره به حساب مي‏آيد، ليكن همه مي‏دانيم اين فتوحات براي حكومت موجود در زمان شيخين- بدان گونه كه معروف است- در تاريخ مجد و افتخاري ببار نمي‏آورد. زيرا وقتي همه‏ي كارهاي جنگ، و تهيه تجهيزات، و طرح و نقشه‏ي آن بگونه‏اي انجام مي‏گرفت كه نوعي كار گروهي امتي بود كه به حكم شخصيت كامل خود، آن را عملي باقي مي‏دانست، چگونه اين كار مي‏تواند ساخته‏ي دست حاكمي باشد كه شرري از آتش جنگ به دامن او نرسيده، و در كارها رأيي مستقل نداشته است، و تنها نقش او به صدور فرمان جنگ خلاصه مي‏شده كه آن هم، كمترين نقشي در پيروزي بازي نمي‏كرده است؟

اعلان جنگ خليفه‏ي آن روز چه در زمان فتح شام و چه در هنگام تسخير عراق و مصر، هيچ‏گونه قدرتي در حكومت، يا توانايي شخصي براي او اثبات نمي‏كند، تا اين كار نشانه تهيه‏ي تجهيزات، به وسيله‏ي وي محسوب شود، بلكه قوّت سخن پيامبر (ص) را مي‏نمايد، كه فتح كشورهاي ايران و روم را، و عده‏اي حتمي فرموده بود، و همين بشارت، دل و جان مسلمان را از غرور و آرزو، ايمان و يقين، سرشار مي‏ساخت.

تاريخ آن روز گوياي اين حقيقت است، كه بسياري از آنان كه بعد از رسول خدا (ص) در زندگي عملي خود، گوشه‏نشيني اختيار كردند، تنها وقتي از انزوا خارج شدند كه اين بشارت‏هاي نبوي را به خاطر آوردند. اين بشارت و ايمان مرتكز در دل‏ها، نيرويي بود كه تمام شرايط لازم، و سپاهيان و تجهيزات جنگ را آماده مي‏كرد. امر ديگري كه سبب كاميابي مسلمانان شد، و آن‏ها را در ميدان‏هاي جنگ، به پيروزي رساند- و هيچ‏گونه ارتباطي به حكومت شورا نداشت- از حسن شهرتي

 

[ صفحه 48]

 

ناشي مي‏شد، كه رسول خدا (ص) در اطراف و اكناف جهان پراكنده بود، به گونه‏اي كه مسلمين به هر سويي به قصد فتح روي مي‏نمودند در پيشايش آن‏ها سپاهي معنوي به تبليغ و ترويج اصول اسلام، فاتحانه رفته و راه را هموار ساخته بود.

اما در موضوع فتوحات، مسؤليت و نقش ديگري مطرح بود كه تنها وظيفه‏ي حاكمين بشمار مي‏آمد، و مسلمانان بقيه‏ي كارها را انجام مي‏دادند، اين وظيفه‏ي اختصاصي حكّام، عبارت بود از اين كه وقتي كشوري با نيروي مسلمين فتح مي‏شد، روح و معنوّيت اسلام را در آن گسترش دهند، و نمونه‏هاي والاي قرآني را به مردم ارائه نمايند، و شعور وجداني و شناخت ديني مردم را- كه برتر از شهادتين- است وسعت و عمق بخشند. اما نمي‏دانم در اين مورد، مي‏توانيم براي شيخين امتيازي قائل شويم؟ يا مانند پاره‏اي از محققان ترديد كنيم، و آن‏چه را كه تاريخ ممالك مفتوحه، در دوره‏ي اسلامي خود مي‏گويد بپذيريم؟

همه‏ي شرايط شيخين را در تكوين زندگي نظامي مؤثري كه در روزگاران آنان به وجود آمد، و در بناي سياست خاص كه در پيش گرفتند، مساعدت و ياري كرد. اما نمي‏دانيم اگر ممكن مي‏شد كه آن دو، شرايط و موقعيت خود را، با علي (ع) عوض كنند، وضع آنها چگونه بود؟ اگر صديق و فاروق در موقعيت علي (ع) قرار مي‏گرفتند، و زمامداري جامعه‏ي اسلامي در آن شرايط، به آنان واگذار مي‏شد- شرايطي كه از هر جهت علي را در پيش گرفتن سياست، و شيوه‏ي حكومتي جديد امكان مي‏داد، و برخورداري از انواع خوشگذراني‏ها و ناز و نعمت‏ها را ميسر مي‏ساخت- آيا آن دو، مانند علي (ع)، خود را از آن مواهب و لذايذ، به سود اسلام و حق، محروم مي‏كردند و با تن‏آسائي و كامجويي به مخالفت برمي‏خاستند؟ علي چنين كرد، و در اخلاص عمل و خداجويي محض، و صداقت و امانت در حكومت ضرب‏المثل تاريخ شد.

البته من نمي‏خواهم بگويم كه شيخين، در اعمال روش پسنديده در حكومت، و در پيش گرفتن اعتدال در سياست و زندگي، كاملا مجبور بودند، بلكه منظور من

[ صفحه 49]

اين است كه خواه و ناخواه، شرايط حاكم بر آن روز چنين شيوه‏اي را ايجاب مي‏كرد، و به علاوه نمي‏خواهم به طور كلي آنان را در تاريخ بي‏اثر قلمداد كنم، و چگونه چنين كاري ممكن است! آنان بودند كه در آن روز، در ماجراي سقيفه، كليّه‏ي خطوط تاريخ اسلام را ترسيم كردند. تنها مقصد اين است كه آنها، مخصوصا، در بناي تاريخ زمان خود و در پيروزيهاي نظامي و معنوي آن دوره كم‏اثر بودند.

استاد عقاد و مسأله‏ي فدك

 

در حين نوشتن اين مطالب، كتاب «فاطمه و فاطميّون» استاد عباس محمود عقاد، در پيش روي من گشوده است. من با شوق تمام، آن را به دست آوردم، تا شايد داوري و نظر وي را درباره‏ي نزاع فاطمه (ع) و خليفه اول، بدانم در حالي كه يقين دارم امروز، روزگار پذيرفتن بي‏چون و چراي كار گذشتگان، و تاييد بي تأمّل و مقلّدوار نظر آنان، سپري شده است و زماني كه از تعمقّ در هر موضوعي از موضوعات، ديني، مذهبي، تاريخي و غير آن پرهيز مي‏شد پايان يافته، با آن كه متأسفانه، سالهاي فراوان و قرون متمادي، بر تاريخ اسلام چنين گذشته است- شايد نخستين كسي كه اولين خشت كج اين بنا را گذاشت، خليفه‏ي اول بود آن روزي كه بر سر آن مرد فرياد زد، و او را مورد ترس و بيم قرار داد! مردي كه از وي درباره‏ي آزادي انسان و تقدير مي‏پرسيد- اما آيا وقت آن نرسيده است كه خداوند ما را از شيوه‏ي ناميموني كه همواره روح اسلام را آزرده است آسوده كند؟

به هر صورت، جا داشت كه انتظار تحقيق سودمندي را داشته باشيم، و متوقع باشم كه استاد، جنبه‏هاي مختلف فدك را بررسي كرده، و ره‏آورد جستجوي او، تحفه‏ي دل‏انگيزي براي ما باشد اما متأسفانه، واقعيت امر بر خلاف اين بود! زيرا سخن ايشان در اين باره، چنان به اختصار و اجمال بود، كه صلاح دانستم بي‏آن كه چيزي

 

[ صفحه 50]

 

بدان بيفزايم، عينا آن را در معرض مطالعه و قضاوت خواننده‏ي عزيز قرار دهم. ايشان مي‏گويد:

«اما داستان مسأله فدك نيز، از احاديثي است كه به قول متفق عليه نمي‏رسد، ليكن حقيقتي كه در آن اختلاف نيست اين است كه بدانيم فاطمه، بزرگتر از آن است كه به ناروا چيزي ادعا كند، و صديق نيز، بزرگ‏تر از آن است كه حقي را كه فاطمه بر آن اقامه‏ي شهود كرده است، از وي سلب نمايد. و اما چه سخني سخيفي است كه گفته شود: ابوبكر چون مي‏ترسيد علي با انفاق محصول فدك، مردم را به سوي خود دعوت كند، آن را از زهرا باز گرفت. زيرا ابوبكر، عمر، عثمان و علي عهده‏دار خلافت مسلمين شدند، و كسي نگفت: شخصي به سبب مالي كه گرفت، با آنان بيعت كرد، و در هيچ خبر موثق ياحتي شايعه‏اي نيز، چنين سخني وارد نشده است بعلاوه، ما دليلي روشن‏تر از رأي خليفه در مسأله‏ي فدك، براي برائت ذمّه‏ي وي در قضاوت نمي‏بينيم. زيرا سرانجام چنان شد كه خليفه، با رضايت فاطمه درآمد و محصول فدك را مي‏گرفت، و صحابه نيز، با رضايت وي خشنود بودند، و خليفه هم جيزي از عوايد فدك را براي خود برنمي‏داشت تا كسي عليه او ادعايي داشته باشد. تنها مسأله، دشواري امر قضاوت بود كه در پايان كار به اختلاف ميان طرفين انجاميد. طرفيني كه- رضوان الله عليهم اجمعين- صادق مصدّق بودند»

قبل از هر چيز، مي‏بينيم كه استاد مي‏خواهد چنان وانمود كند، كه مسأله‏ي فدك، جدال پايان‏ناپذيري است و بحث در آن، به نتيجه‏ي قاطع و سودمندي نمي‏رسد، تا به اين بهانه از بررسي دقيق آن خودداري ورزد. من در بخش «محاكمه‏ي» اين كتاب، جواب اين ابهامات را براي خواننده بيان خواهم كرد، از اين گذشته، مي‏بينيم كه وي، بعد از اين كه حديث مسأله‏ي فدك را از احاديثي مي‏شناسد كه به مقطع متفق عليه نمي‏رسد، در آن، دو حقيقت غيرقابل انكار مي‏بيند. اول: صديّقه (ع) والاتر از آن است كه بتوان تهمت كذبي را به او نسبت داد. دوم: صديق بزرگتر از آن است كه حقي را سلب كند كه بر آن اقامه‏ي بيّنه شده است. بنابر اين وقتي در درستي موضع

 

[ صفحه 51]

 

خليفه، و انطباق آن با قانون، جاي سخني نباشد، پس جدالي كه پايان ندارد،درباره‏ي چه موضوعي است؟ و چگونه است كه داستان فدك به مقطع متفق عليهي نمي‏رسد؟

قطعا نويسنده آزاد است، كه درباره‏ي هر موضوعي به حكم پسند ذوق و مطلوب انديشه‏ي خود، اظهارنظر كند، اما مشروط بر اين‏كه، مدارك و اسناد رأي خود را بر خواننده عرضه كند و همه‏ي مفروضاتي را كه در آن مساله، به نتيجه‏اي خاص منتهي مي‏شود، بيان دارد. اما سخن استاد را چگونه مي‏توان پذيرفت، وقتي مي‏گويد: «اين مساله مورد بحث محققان است» و آن گاه بلافاصله، و بدون ارائه مدركي، به اظهار رأئي مي‏پردازد كه به توضيح و شرح بسيار نيازي دارد و در خور دقت نظر فراواني است؟ وقتي به رأي ايشان توجه كنيم، سؤالاتي بدين ترتيب مطرح مي‏شود:

اگر ساخت مقدس زهرا (ع) پاكتر از آن است كه بتوان تهمت كذبي به آن نسبت داد، پس در آن دعوا چه نيازي به اقامه شهود بود؟ آيا قوانين قضايي اسلام، حكم قاضي را به استناد علم خود منع مي‏كند؟ و اگر چنين باشد، مي‏توان گفت كه بنا به عرف دين گرفتن ملك از مالك جايز است؟ علاوه بر اين‏ها سؤالات ديگري نيز در اين زمينه وجود دارد كه بايد بر همه آن‏ها جوابي علمي داد و به كمك استنباط در جستجوي پاسخ آنها برآمد كه به وقت مناسب مي‏گذاريم.

من مي‏خواهم در عين بي‏نظري، با اجازه‏ي استاد بگويم كه تبرئه هردو طرف دعوا، زهرا(ع) و خليفه، غيرممكن است. زيرا اگر موضوع مورد منازعه‏ي منحصر به اين بود كه فاطمه (ع) به مطالبه فدك برمي‏خاست، و خليفه با خواست وي مخالفت مي‏كرد، به اين دليل كه مستمسكي قانوني نبود، تا به حكم آن، به نفع زهرا (ع)، رأي دهد، و قضيه‏ي مطالبه‏ي زهرا (ع)، در همين حد به پايان مي‏رسيد، مي‏توانستيم بگوئيم كه آن بزرگوار، حقي را كه صاحب آن بود، مي‏خواست، اما چون به سبب نداشتن مدركي شرعي، خليفه از تسليم آن خودداري كرد، از خواسته‏ي خود چشم پوشيد، زيرا متوجه شد كه بر حسب قوانين قضايي و سنن شرع، نسبت به فدك حقي ندارد.

 

[ صفحه 52]

 

اما آن چه مي‏دانيم بر خلاف همه اين‏ها است. خصومت و نزاع آن دو، شكلهاي مختلفي به خود گرفت و تا جايي ادامه يافت، كه زهرا (ع) ابوبكر را به صراحت مورد اتهام قرار داد، و سوگند خورد كه براي هميشه از او ناخشنود خواهد بود.

به هر صورت، ما در ميان دو فرض قرار داريم: يكي اين كه بپذيريم زهرا (ع) مصرا مدّعي مالي بود- كه هر چند در واقعيت امر مالك آن بود- به حكم قوانين قضاي اسلامي، در آن هيچ‏گونه حقي نداشت. و دوم اين كه مسؤلّيت را متوجه خليفه بدانيم و بگوئيم: فاطمه (ع) از حقي منع شد، كه بر خليفه واجب بود آن را ادا كند يا به نفع وي راي دهد- با توجه به تفاوتي كه از نظر حقوقي بين اين دو تعبير وجود دارد و در فصول آينده روشن خواهد شد-

بدين ترتيب تبرئه زهرا (ع) از ادعايي كه بر خلاف قوانين شرعي بوده است، و در همان حال برتر دانستن ساحت خليفه، از منع حقي كه براساس همان قانون ادايش واجب است، اموري هستند كه جمعشان اجتماع نقيضيين است.

ما اين بحث را براي فرصت ديگري مي‏گذاريم. اما استاد، حكم خليفه را درباره‏ي فدك روشنترين دليل برائت، و ثابت قدم او در اجراي حق، و عدم تجاوزش از حدود شريعت مي‏شمرد! آن‏هم به دليل اين كه اگر فدك را به فاطمه (ع) تسليم مي‏كرد، مسلما وي راضي مي‏شد و صحابه نيز به راضت او خشنود مي‏شدند. اما او چنين كاري نكرد.

اينجا مانند او فرض مي‏كنيم، كه مقتضاي قانون اسلامي، خليفه را ملزم مي‏كرد، تا به صدقه بودن فدك راي دهد. اما چرا از دادن سهم خود و ديگر صحابه- كه به تصريح استاد بخاطر جلب رضايت زهرا (ع) از آن مي‏گذشتند، به زهرا خودداري كرد؟ اين كار از نظر دين حرام شمرده مي‏شد؟ يا موضوع ديگري او را بر آن مي‏داشت، كه از اين كار سرباز زند؟ از اين‏ها گذشته، وقتي صديقه‏ي زهرا (ع) قول حتمي داد كه عوايد و محصولات فدك را در وجوه خير و مصالح عموم صرف كند، چه عاملي از تسليم آن جلوگيري كرد؟

[ صفحه 53]

اما آن‏چه را كه نويسنده كتاب «فاطمه و فاطميّون»، در توجيه حكم خليفه سخيف مي‏داند، در همين فصل خواهيم دانست كه واقعا چه رأيي سخيف است.

موضع طرفين منازعه و ريشه‏هاي عاطفي آن

 

اگر بپذيريم كه باورها و ذهنيات مردم، اصولا بمنزله‏ي وحي آسماني نيست، كه راه هرگونه بحث و مجادله‏اي بر آن بسته باشد، و بررسي مسائل گذشتگان- چنان كه بعضي پنداشته‏اند- كفر و زندقه و انكار اصول عمده‏ي نبوت محسوب نمي‏شود، پس مي‏توانيم بپرسيم: چه انگيزه‏اي صديقه را بر آن داشت كه قيام خود را با فدك آغاز كند، آن‏هم به شدتي كه اصولا براي قدرت حاكم و نيروي مسلط روز، هيچ‏گونه هيبت و جلالي نشناسد يا نخواهد بشناسد؟ شكوه و جلالي كه مي‏توانست، حكومت‏گران را از شرار سركش و زبانه‏ي آتش قيام او حفظ كند، و تحت نفوذ خود حقيقت واقعه، و دستگاه حكومت را، از رسوا شدن باز دارد، و چنان كند كه حقيقت كارهاي حكومت، زير پوشش بماند و براي تاريخ آشكار نگردد، و بلكه نخستين لحظات و مراحل اوليه‏ي منازعه‏ي او (ع)، آژير خطر قيام، و در شكل، و روز پاياني، علما بصورت انقلابي كوبنده انقلابي برخوردار از معني تمام و واقعي كلمه، و بر كنار و مصون از هرگونه ضعف و آسيب درآيد.

و باز بپرسيم كه چه عاملي به آن قوت بخشيد كه نفي صريح حقانيت فاطمه، هدف قدرت حاكم، يا بهتر بگوئيم هدف شخص خليفه گردد، به نحوي كه رور در روي زهرا (ع) بايستد، و هرگز به خاطرش نگذرد، كه با اين كار، تاريخ در اولين صفحات خود، براي او بابي خواهد گشود، و دشمني او با اهل‏بيت رسول (ص) را بيان خواهد كرد؟

به هر صورت آيا كار او- به عنوان اولين شخص معارض با زهرا (ع)- كه

 

[ صفحه 54]

 

در تسليم حق، گستاخي ورزيد، و موضعي مخالف، يا به ظاهر قيافه‏اي موافق و در حقيقت مخالف، به خود گرفت، و از رضايت و اخلاص ناشي مي‏شد؟ يا اساسا روش او اطاعت از قانون بود، و چنان كه بعضي مي‏پندارند، خود را ملتزم به رعايت نص قانون مي‏شمرد، و نمي‏خواست به هيچ وجهي، از قانون الهي تجاوز كند؟ با بالاخره اين كه برخورد تعجب‏آورش با فاظمه (ع)، با نقش او در ماجراي سقيفه در ارتباط بود؟

منظور از ارتباط اين است، كه اين دو حالت هدف خاصي را دنبال مي‏كرد، يا دو هدف به ظاهر جداگانه داشت، كه در يكجا به نقطه‏اي واحد مي‏رسيد؟ بهتر است كه غايت و مقصود نهايي اين اقدامات را، بجاي نقطه، دايره‏اي بگوئيم. دائره‏اي پهناور به وسعت و گستردگي دولت و خلافت پيامبر (ص) كه خليفه به شيريني آرزوهاي دو دست، خواب‏هاي طلايي آن، بارها لبخند زده، و چه بسيار در راه وصال آن كوشيده بود.

به روشني قابل درك است، و شرايط تاريخي حاكم بر نهضت فاطمه (ع) نيز نشان مي‏دهد كه براي خاندان بني‏هاشم، در عين مصيبت درگذشت پيشواي بزرگ، همه موجبات قيام عليه وضع موجود، و دگرگون ساختن آن، و تاسيس حكومتي تازه فراهم شده و براي زهرا (ع) نيز، همه‏ي امكانات قيام و اسباب معارضه گرد آمده بود. معارضه و مقابله‏اي كه در آن معارضان بر اين بودند كه كار بهرجا بينجامد، معارضه‏اي مسالمت‏آميز باشد و مايه‏ي تفرّق مسلمين نگردد.

همچنين وقتي واقعيت تاريخي مسأله‏ي فدك، و كشمكشهاي مربوط به آن را بررسي كنيم، آشكار مي‏شود كه اين مساله، طبعيت آن قيام را بخود گرفته است، و ما بعدا روشن خواهيم كرد كه واقعيت و انگيزه‏هاي اين منازعات، در حقيقت، شورشي عليه سياست حاكم و مظاهر آن بود سياست بيگانه با شيوه‏هاي حكومتي كه زهرا (ع) با آن خو گرفته بود، و براستي اين منازعه، به هيچ وجه با امور مالي و نظام اقتصادي كه خلافت شورا را در پيش گرفته بود ارتباطي نداشت، گو اين كه احيانا

[ صفحه 55]

شكلي مادي به خود مي‏گرفت.

دو حادثه

 

اگر بخواهيم ريشه‏هاي قيام فاطمه (ع) را، از بررسي اصول آن، يا آن‏چه بايد اصول شناخته شود، باز شناسيم بايد نظري همه جانبه و عميق به مسائل آن روز بيفكنيم، تا روشن شود كه در تاريخ صدر اسلام، دو حادثه، متقارب وجود داشت، كه يكي بازتاب و عكس‏العمل طبيعي ديگري بود. و ريشه‏هاي اوليّه آن دو حادثه، در كنار هم امتداد داشت به وجهي كه گاهي يكي با ديگري برخورد مي‏كرد- يا به تعبير درست‏تر- به نقطه‏اي مي‏رسيدند كه طبيعتا مستعد بود مايه‏ي ادامه‏ي آن دو حادثه گردد.

يكي از آنها، قيام فاطمه (ع) عليه خليفه‏ي اول بود، و تا آن‏جا پيش رفت كه نزديك بود موجوديت سياسي او را متزلزل كند و خلافتش را به فراموش خانه‏ي تاريخ بسپارد. و واقعه‏ي دوم نقطه‏ي مقابل آن. در اين جا عايشه ام‏المؤمنين، دختر خليفه‏ي فقيد، در روي علي (ع) ايستاد. علي همسر صدّيقه كه بر پدرش قيام كرده بود.

سرنوشت چنان خواسته بود، كه هر دو قيامگر با شكست روبرو شوند، با تفاوت‏هائي كه در كار آن دو وجود داشت، و آن مربوط به رضايتي بود كه هريك در قيام خود، احساس مي‏كرد، و اطمينان قلبي كه به درستي كار خود داشت، و بهره‏اي كه از پيروزي در راه حق- حقي كه در آن هيچ‏گونه انحرافي نيست- به دست مي‏آورد. اما شكست آنان بدين ترتيب بود كه زهرا (ع)، ظاهرا شكست خورد، اما بعد از اين كه خليفه پشيمان و گريان گفت: «بيعت مرا باز پس گيريد!» و سيده‏ي عايشه نيز، شكست خورد، به طوري كه آرزو مي‏كرد: «اي كاش بقصد جنگ خارج نمي‏شدم و طاعت خود را به عصيان نمي‏آوردم.»

آري، اين دو قيام هر دو در موضوع و رهبر بهم نزديك بودند، اما هيچ‏گاه از سرچشمه و خاستگاه همانندي مايه نگرفته بودند. ما به خوبي مي‏دانيم تغيير حالتي كه

 

[ صفحه 56]

 

با شنيدن خبر خلافت علي (ع)، بر عايشه عارض شد، به روزهاي اول زندگي علي و عايشه باز مي‏گردد. روزهايي كه همسر و دختر پيامبر (ص)، بر سر تصاحب قلب آن بزرگ با هم رقابت مي‏ورزيدند. لازمه‏ي طبيعي اين رقابت، آن بود كه خودبخود آثاري فراوان بجاي گذارد و احساس مختلفي از كينه و دشمني ما بين دو رقيب ايجاد كند، و به تدريج ياران و دوستاني در اطراف آنان گرد آورد. همين رقابت بود كه عملا در يكي از دو طرف، قدرت يافت، و آن قضيه‏ي شوم عايشه و علي را پيش آورد. و ناچار از سوي ديگر نيز دامنه پيدا مي‏كرد، كه چنين شد، و كسي را فرا گرفت كه ام‏المؤمنين- دخترش- پيوسته در خانه پيامبر (ص)، به نفع وي كار مي‏كرد.

بلي، منشأ دگرگوني و تغيير حالت ام‏المؤمنين، احياي خاطرات روزهايي بود كه علي (ع)، رسول خدا (ص) را به طلاق او تحريص كرد و داستان آن- افك- مشهور است.

اين توصيه‏ي علي (ع)، اگر چيزي را نشان دهد آن است كه وي از كار عايشه، آزرده و از رقابت او با زهرا (ع) ناراحت است و نيز روشن مي‏كند كه نزاع و ستيز همسر رسول گرامي (ص) و فرزند او، چنان گسترش يافته كه به علي (ع) و كساني كه نتايج اين رقابت را با اهميت تلقي مي‏كردند، رسيده بود است.

از اين ماجرا مي‏توان دريافت كه اين شرايط، به خليفه اول نسبت به علي و همسرش (ع)، احساس تازه‏اي مي‏داد.

به علاوه از ياد نمي‏بريم كه ابوبكر، از زهرا (ع) خواستگاري كرده، و پيامبر (ص) آن را نپذيرفته، ولي پس از آن با اجابت تقاضاي علي (ع)، زهرا به همسري علي (ع) درآمده بود. اين ردّ و قبول، در دل خليفه- وقتي در حد انساني طبيعي، و داراي احساسي مانند ديگران دانسته شود- حسرت و غبطه‏اي خاص- اگر در تعبير احتياط كنيم- نسبت به علي برانگيخت و اينجا زهرا (ع) بود كه آن رقابت را، بين علي و او پيش آورد، كه به پيروزي رقيب انجاميد.

و همچنين بايد بدانيم كه ابوبكر، شخصي است كه رسول بزرگ (ص)، او را

 

[ صفحه 57]

 

براي خواندن سوره‏ي توبه به جانب كفّار فرستاد، ولي از نيمه‏هاي راه بازگرداند. و اين‏جا نيز اراده‏ي الهي بر اين قرار گرفته بود كه رقيب- همان كسي كه در مسأله‏ي زهرا پيروز شده بود- بار ديگر بر او تفوّق جويد.

تمام اين عوامل باعث مي‏شد تا ابوبكر دخترش را، در مسابقه‏اي كه با زهرا (ع) براي كسب مقام برتر، نزد رسول خدا (ص) داشت، پيوسته تحت نظارت و دقّت داشته باشد، و مانند همه پدران تحت تأثير عواطف او قرار گيرد.

و چه مي‏دانيم؟ شايد گاهي فكر مي‏كرد، فاطمه نيز، پدرش را به اقامه‏ي نماز جماعت در مسجد وادار و تشويق مي‏كرده است، به قياس روزي كه ام‏المؤمنين- كه همواره در خانه پيامبر (ص) به نفع پدر كار مي‏كرد- زمينه را فراهم كرد تا او در زمان بيماري آن حضرت، امام جماعت باشد.

نمي‏توان انتظار داشت كه تاريخ، براي هر واقعه‏اي شرحي كافي، در اختيار ما بگذارد، مگر امري كه دلايلي كافي براي اثبات آن جمع آمده باشد. اما مي‏توان پذيرفت كه وقتي كسي، تحت تأثير چنان احوالي قرار گيرد كه ابوبكر را، زير اثر و نفوذ خود گرفته بود، واكنش هاي معروف او را نشان دهد. و اگر زني، با همان رقابت‏ها مواجه گردد، كه حتي پنجره‏ي واسطه، بين خانه‏ي او و پدرش، بر آن شهادت مي‏داد، هرگز نبايد سكوت كند، مخصوصا وقتي مخالفان بر آن باشند كه حق قانوني وي را- كه در مشروعيّت آن ترديدي نيست- از وي سلب كنند.

سخن آئينه شخصيّت

 

در اين جا لازم است به سخنان خليفه توجه كنيم، وقتي خطبه‏ي زهرا (ع) به پايان رسيد و مسجد را ترك گفت، وي به منبر رفت و چنين گفت:

«اي مردم! اين هياهو چيست؟ هر كس حرفي دارد! كجا آين آروزها در زمان رسول خدا (ص) مطرح بود؟ هر كس شنيده است، بگويد! و هر كس ديده است، شهادت دهد! او روباهي است كه شاهد او دم اوست، او كانون تمام فتنه‏هاست، مانند ام‏طحال... بدانيد كه من اگر بخواهم مي‏گويم، و اگر بگويم اسرار را فاش مي‏كنم، ولي مادامي كه با من كار نباشد سكوت خواهم كرد.»

آن گاه رو به انصار كرد و گفت: «اي ياران رسول خدا! سخن بعضي از نادانان، كه در ميان شمايند به من رسيده است، حال آن كه شما بايد بيش از هر كس پايبند پيما رسول خدا باشيد. شما همان كساني هستيد كه پيامبر به شهرتان آمد، و به او پناه داديد، و ياريش كرديد. بدانيد من كسي نيستم كه دست و زبانم به هر

 

[ صفحه 62]

 

ناسزاواري به لطف و كرم باز باشد.»

اين گفته‏ها گوشه‏اي از شخصيت خليفه را، به ما مي‏نماياند و موضع منازعه‏ي زهرا (ع) را با وي روشن مي‏كند نكته‏ي مهمّي كه اكنون، از منازعه‏ي زهرا (ع) و تلّقي خليفه، از آن براي ما آشكار مي‏شود، اين است كه خليفه، كاملا دريافت كه هرگز احتجاج زهرا (ع)، به ميراث يا نحله ارتباطي ندارد و تنها به اصطلاح امروز، مبارزه‏اي سياسي است و به قصد دادخواهي به نفع همسر بزرگوارش- كه خليفه و اطرافيانش مي‏خواستند وي را از مقام الهي و طبيعيش، در عالم اسلام دور كنند - آغاز كرده است. از اين رو ابوبكر تنها از علي (ع) سخن گفت و- العياذ بالله او را، اسداله الغالب را به روباه مانند كرد، و كانون فتنه و ام‏طحال شمرد، و فاطمه‏ي بزرگ را به دم، پيرو و دنباله‏ي او، تشبيه نمود، و از ميراث، هيچ گونه سخني به ميان نياورد.

علي و عباس و ميراث دانستن فدك

 

در اينجا بايد به ملاحظه‏ي روايتي بپردازيم، كه در صحاح اهل سنّت آمده است، اين روايت مي‏گويد كه در روزگار عمربن خطاب، مابين علي و عباس، چندي در باب فدك اختلاف بود. علي مي‏گفت: «پيامبر فدك را در حيات خود به فاطمه بخشيده است.» و عباس از قبول اين سخن سرباز مي‏زد و مي‏گفت: «فدك ملك رسول خداست و من نيز وارث اويم». تا اين كه سرانجام آن دو، رفع دعوا را به خليفه بردند. عمر از داوري بين آن دو ابا كرد و گفت: «شما كار خويش بهتر مي‏شناسيد، و من هم فدك را به شما واگذار مي‏كنم:»

اگر اين حديث صحيح باشد، از آن چنين برمي‏آيد كه حكم ابوبكر، درباره‏ي فدك حكمي سياسي و موقت، و موضعگيري او در آن لحظات حساس، به مقتضاي مصالح و منافع حكومت بوده است. و گرنه عمر در هنگام منازعه علي و عباس، چرا

 

[ صفحه 63]

 

روايتي را كه قبلا خليفه نقل كرده بود ناديده گرفت و آن را به گوشه فراموشي افكند و فدك را به علي و عباس واگذار نمود؟ و ضمنا كار او، در برابر آن دو، نشان مي‏دهد كه تسليم فدك، نه به وجه توكيل، بلكه بر اين اساس است كه آن ميراث پيامبر مي‏شناسد. زيرا اگر اين كار به عنوان وكالت فرض شود منازعه و اختلاف علي و عباس، در امر فدك موجّه نمي‏نمايد، آن هم به صورتي كه آيا پيامبر (ص) فدك را به فاطمه بخشيده است، يا از وي (ص) باز مانده است؟

بعلاوه اين اختلاف و نزاع، چه معنايي دارد اگر فرض كنيم، ابوبكر فدك را جزء اموال مسلمين مي‏دانست، و آن دو را وكيل كرد، تا عهده‏دار حفاظت آن باشند، و عمر با قطع نزاعشان به آنان گفت كه فدك را ميراث پيامبر (ص) يا حق فاطمه نمي‏داند، و بالاخره به خود آنها واگذاشت، تا به نيابت وي به نگهداري و آبادي آن بپردازند؟ همانطوري كه وقتي آن را منحصرا تسليم علي نمي‏كند، مي‏فهميم كه عمر باور نداشته است كه پيامبر فدك را به فاطمه بخشيده است، نتيجه آن كه تسليم فدك به علي و عباس جز به طريق ارث وجه ديگري نمي‏تواند داشت.

به هر صورت در اين مساله، دو وجه قابل تصور است. اول: عمر خليفه را- در باب نفي ارث گذاشتن پيامبر (ص)- به جعل حديث متهم كرد. دوم: عمر حديث را تأويل كرد، و از آن معنايي غير از نفي توريث فهميد، اما اين تأويل را به ابوبكر نگفت، و با او نيز در حين بيان حديث مجادله و بحثي پيش نياورد.

بالاخره هر يك از دو معني پذيرفته شود، جهت و رنگ سياسي مساله آشكار است. و گرنه- وقتي با سياست بازي در ارتباط نباشد- چگونه عمر خليفه را به جعل حديث متهم مي‏كند؟ و چرا تأويل خود را مخفي مي‏دارد، و تفسير و برداشت خود را به موقع نمي‏گويد، در حالي كه مي‏دانيم در مواري كه او بخواهد از اظهار مخالفت با خليفه اول و حتي پيامبر (ص) باكي ندارد؟

[ صفحه 64]

فدك مقدمه‏ي قيام

 

حال چون دانستيم كه زهرا (ع)، پس از آن كه حزب حاكم، فدك را به تصرف گرفت، آن را به عنوان ميراث مطالبه كرد و آن هم به اين دليل بود كه اصولا ضرورتي نبود تا مردم در تصرف مواريث خود، يا در تسليم آن به صاحبانش، از خليفه اذن بگيرند، و به اين ترتيب زهرا (ع) هم، نيازي نمي‏ديد كه در اين امر به خليفه مراجعه كند، و از او نظر بخواهد و بعلاوه او خليفه را شخصي ستمكار و متجاوز به حقوق ديگران مي‏دانست، و مطالبه‏ي او عكس‏العملي بود در مقابل اقدام خليفه، كه فدك را به تصرف گرفته، و به اصطلاح امروز ملّي كرده بود.

آري، وقتي اين معني روشن شد كه زهراي بزرگ (ع) حقوق خويش را پيش از آن كه از وي بگيرند مطالبه نكرد، خود به خود براي ما آشكار مي‏شود كه شرايط و موقعيت زمان، چنان بود كه معارضين هيئت حاكم- علي و فاطمه (ع)، و يارانشان - را وادار مي‏كرد، ميراث را به عنوان زمينه‏ساز مقابله، مغتنم بدانند، و با روشي مسالمت‏آميز كه مصالح عاليه‏ي جامعه‏ي اسلامي آن روز، ايجاب مي‏كرد، حكومت را به غضب اموال، به بازي گرفتن اصول شرع، و بي حرمتي به ساحت قانون، متهم و محكوم سازند.

حزب بازي قدرت طلبان

 

اگر بخواهيم كه اسباب و اشكال منازعه را به مدد شناخت شرايط حاكم بر آن، و تأثير آن شرايط را در مسأله منازعه بشناسيم، لازم است كه با نگاهي زود گذر، آن احوال را بررسي كنيم، و تصوير روشني از آن روز دگرگوني و «انقلاب»- تا جائي كه به حبث ما مربوط است- بدست دهيم.

 

[ صفحه 65]

 

مقصود از انقلاب- وقتي عصر خليفه اول، با تعبير انقلابي توصيف مي‏شود- مفهوم حقيقي كلمه است كه برابر با دگرگوني و تلّون قدرت حاكمه است. در اين روز انقلابي، امامت و رهبري بصورت جمهوري مبتني بر شورا، شكل مي‏گيرد و صلاحيّت و مشروّعيت خود را، از گروه‏هاي ظاهرا انتخابگر كسب مي كند و از شكل نخستين اسلامي خود كه نيرو و حقانيّت را از آسمان مي‏گرفت، جدا مي‏شود.

در اينجا بايد بياد آوريم، به راستي لحظه‏اي كه بشيربن سعد، به عنوان اولين نفر، دست بيعت در دست خليفه گذاشت، در تاريخ اسلام نقطه‏ي تحولي شد كه بهترين دوره‏ي اسلام را به پايان برد، و روزگار ديگري را آغاز كرد- ما بررسي و داوري در آن ماجرا را بعهده‏ي تاريخ باز مي‏گذاريم- اما اين واقعه در لحظه‏ي خاصي اتفاق افتاد.

لحظه‏اي كه مقدس‏ترين وسيله ارتباط آسمان و زمين، مبارك و جوشان‏ترين سرچشمه‏ي خير و نعمت، و بهترين مايه‏ي جلا و صفاي روح انسان قطع شد، يعني لحظه‏ي تلخ و شومي كه سيد بشر، آخرين لحظه‏ي حيات مقدس خود را سپري كرد و روح الهي او بملأ اعلي و قاب قوسين او ادني پرواز فرمود، از آن ساعت مردم مسلمان به شوريده حالي، به سوي خانه‏ي پيامبر (ص)- كه نور وجودش از آن مي‏تابيد- هجوم آوردند تا با روزگار سعادت‏آفرين او وداع كنند و نبّوتي را كه دليل وادي مجد و سرمايه‏ي جهان عظمت امت بود تشييع نمايند.

مردم مسلمان، دستخوش خاطرات گوناگون، بر گرد آن بيت مقدس، ياد شگفتي‏هاي نبّوت و عظمت پيامبر در خاطرها، خاطره‏ها نقش‏آفرين صحنه‏ي انديشه‏هايشان، بياد مي‏آوردند دهسالي را كه تحت رعايت و هدايت بهترين انبياء و مهربانترين پدران، و در دامن نعمت‏ها و راحت‏ها زيسته بودند چه رؤياي دلنشيني بود كه روزگاري از آن بهره‏مند شده بودند، و انسانيت در برهه‏اي از زمان حيات خود، در پناه لطف آن به شكوفايي رسيده بود! و اكنون آنان از خواب خوش بيدار شده بودند. به ناگوارترين حالي كه خفته‏اي مي‏تواند بيدار شود؟

[ صفحه 66]

نقطه‏ي تحول در تاريخ

 

در همين احوال كه سايه‏ي سياه اين مصيبت عظيم، جان مسلمانان را به تيرگي مي‏كشاند، و اين سكوت دردناك، نفس را در سنيه‏ها بسته بود، و تنها اشك و حسرت بود كه از احترام و ياد آن در گذشته‏ي بزرگ، در خاطر و چهره‏ي آنان، سخن مي‏گفت، ناگهان صدايي در فضا طنين افكند، و رشته‏ي سكوتي را كه جان همه‏ي حاضران را بهم پيوند داده بود، بريد. اين صدا اعلان مي‏كرد:

«رسول خدا نمرده است، او تا دين خود را بر همه‏ي اديان آشكار و پيروز نكند نخواهد مرد. پيامبر برخواهد گشت و دست و پاي كسي را كه شايعه‏ي مرگ او را بپراكند و هوچيگري به راه اندازد، خواهد برد.» و مي‏گفت: «مبادا كسي از مرگ پيامبر سخن بگويد، و گرنه با شمشير گردن او را خواهم زد.»

همه‏ي چشم‏ها به جانب صاحب صدا خيره شد، تا فريادگر را دريابد. بعد از حيرت، دريافتند عمربن خطاب است، خطيب‏وار در ميان مردم ايستاده، و حرف وراي خود را با چنان قوتي فرياد مي‏كند، كه راه هرگونه چون و چرايي را مي‏بندد. از اين بود كه مجددا مساله‏ي حيات آن حضرت بر زبانها افتاد و بحثت و گفتگو درباره‏ي سخن عمر شروع شد و عده‏اي در اطراف او گرد آمدند.

به احتمال زياد گفته‏ي عمر، باعث شگفتي و بالاخره مورد تكذيب بسياري از آنان شد، و گروهي نيز كوشيدند با او مجادله كنند. اما او به سختي روي سخن خود ايستاد. در همين حال كه هر لحظه مردم بيشتري بر او جمع مي‏شدند، و درباره‏ي كار و حرف او سخن مي‏گفتند، و از رفتار او شگفتي مي‏نمودند، ابوبكر- كه هنگام وفات پيامبر (ص) در منزل خود در سنح بود- در رسيد و روي خود به مردم كرد و گفت:

«اگر كسي محمد (ص) را مي‏پرستيد، بايد بداند كه او در گذشته است و اگر خداوند را مي‏پرستيد خداوند زنده‏ي نامير است كه خود- تبارك و تعالي- مي‏فرمايد: «شخص تو و همه‏ي خلق البته به مرگ از دار دنيا خواهد رفت. آيه 30

 

[ صفحه 67]

 

سوره‏ي زمر، و نيز مي‏فرمايد: «اگر او نيز به مرگ و يا شهادت درگذشت، باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ آيه‏ي 144 سوره‏ي آل عمران.»

چون عمر سخن او را شنيد، واقعه درگذشت پيامبر خدا را پذيرفت و گفت: «گويي اين آيه را هرگز نشنيده بودم.»

ما در اين حكايت آنچه را كه بعضي از محققان پنداشته‏اند، نمي‏بينيم، به نظر آنها خليفه‏ي اول، قهرمان آن لحظات حساس و بحراني بود، و نيز آن چنان كسي كه موضعش در برابر سخنان عمر، مقدمات خلافت او را فراهم كرد، «زيرا كه اصولا اين مساله داراي چندان اهميتي نبود و در تاريخ، كسي را سراغ نداريم كه نظر عمر را تأئيد كرده باشد بنابر اين سخن او نظري فردي و بي‏ارزش بود.

احساس خليفه در هنگام رحلت رسول

 

اما بحث، جاي آن دارد كه به توصيف خليفه از آن حالت، توجه كنيم. توصيف خالي از احساس و بي تفاوتي كه از آتش جانگذار دل‏هاي مردم، در آن روز، جرقه‏اي برآن نزده بود، و در سخناني كه در ميان جمعيت گفت به طور كلي چيزي از آن فاجعه‏ي كبري بر زبان او نرفت. تا جايي كه به سردي، و بر خلاف انتظار اظهار داشت: «اگر كسي محمد (ص) را مي‏پرستيد، بداند كه او در گذشت...» در صورتي كه آن حال و موقعيت از ابوبكر- كه مي‏خواست رهبري مردم را در دست گيرد- چنان مطلبيد كه از آن فقيد اعظم حداقل به وجهي ستايش كند كه با عواطف و احساسات سرشار از ياد و حسرت آن روز، موافق باشد.

اما اين سؤال براي ما مطرح است كه چه كسي سيد موحدين (ص) را مي‏پرستيد، كه او مي‏گويد: «هر كه محمد (ص) را مي‏پرستيد، بداند كه او در گذشته است»؟ آيا از سخنان عمر فهميده مي‏شود كه او رسول خدا (ص) را مي‏پرستيده است؟ آيا مگر اجتماع آن روز، اجتماع مؤمناني كه به زبان اشك خونين، از

 

[ صفحه 68]

 

خاطرات رسول و پايداري و دلبستگيش به دين الهي سخن مي‏گفت، موجي از ارتداد بود، تا ابوبكر اخطار كند عمر و بقاي دين الهي محدود به حيات محمد (ص) نمي‏شود زيرا او خداوند معبود نيست؟

به هر صورت سخني كه ابوبكر در آن حال به مردم گفت، با وضع و موقعيت آنها نسبتي نداشت، و با نظر عمر بي‏ارتباط و با احساس و حالت آن روز مردم نيز، ناموافق بود. بايد بگوئيم كه پيش از ابوبكر هم، كساني بودند كه با عمر به مناقشه پرداخته بودند، كه ذكر آن بعدا خواهد آمد.

ماجراي سقيفه

 

اما همزمان با اجتماع مذكور، جمع ديگري از انصار، به رياست سعدبن عباده، بزرگ طائفه خزرج، در سقيفه‏ي بني‏ساعده برپا شده بود. در اين اجتماع او از مردم خواست رياست و خلافت را به او واگذارند پس از اين كه آنها پذيرفتند، سخنان بسياري مابين آنها گذشت.

از جمله گفتند: «اگر مهاجرين نپذيرند و بگويند كه ما اولياء و عترت پيامبريم؟»

دسته‏اي از انصار جواب دادند: «پيشنهاد مي‏كنيم از ما يك نفر و از آنان هم يك نفر براي اين كار انتخاب شود.»

سعد گفت: «اين اول خواري ماست.»

در همين گيرودار، عمر از خبر سقيفه آگاه شد و به منزل رسول خدا (ص) كه ابوبكر هم در آنجا بود آمد و شخصي را با پيغام، به نزد ابوبكر فرستاد كه پيش من بيا! او جواب داد: «من گرفتار و مشغولم» باز عمر كسي را فرستاد كه امري ضروري است، و حتما بايد بيايي. در اين حال ابوبكر پيش عمر شتافت. عمر قضيّه را به اطلاع وي رساند و به شتاب به سوي جمع سقيفه روان شدند. ابوعبيده نيز همراه

 

[ صفحه 69]

 

آنان بود در آنجا ابوبكر، به سخن پرداخت و نسبت و قرابت مهاجرين را با رسول خدا (ص)، و اين نكته را كه آنان اولياء و عترت پيامبرند، يادآوري كرد، و افزود: «ما در مقام امارتيم و شما در منصب وزارت، و ما هرگز بخود رايي و بي‏مشورت و حضور شما كاري انجام نخواهيم داد.»

در اين وقت حباب‏بن منذربن جموح برخاست و گفت: «اي گروه انصار! كار خود را در دست خود گيريد! زيرا مردم در سايه‏ي قدرت شمايند، و هرگز كسي جرأت مخالفت با شما را ندارد، و جز رأي شما اجرا نخواهد شد. شما اهل عزّت و قوتّيد، و از عدد و كثرت و قدرت و عظمت برخوردار، و چشم مردم تنها به دست و كار شماست. اختلاف نورزيد و گرنه زمام كارها از اختيار شما بيرون خواهد رفت. اگر مهاجرين، آنچه را گفتم نپذيرند خواهيم گفت: از شما اميري باشد و از ما هم اميري.»

عمر وقتي حرف او را شنيد گفت: «هيهات! هرگز دو شمشير در يك غلاف نمي‏گنجد، بخدا عرب، به امارت شما تن درنخواهد داد، در حالي كه پيامبر اسلام از شما نيست. اما براي عرب امري طبيعي است كه رهبري و زمامداري خود را، به كساني بسپارد كه پيامبر از آنان بوده است. چه كسي مي‏تواند در كسب قدرت و جانشيني محمد (ص) با ما بستيز برخيزد، در حالي كه مائيم كه از دوستان و عشيره‏ي او هستيم؟»

حباب‏بن منذر گفت: «اي گروه انصار! زمام امر را در دست گيريد، و حرف اين مرد و ياران او را نپذيريد! اين گروه سهمي را كه در امر حكومت داريد از بين خواهند برد. اگر پيشنهاد شما را نپذيرند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد. چون شما، براي اين كار از آنان شايسته‏تريد. از قدرت شمشيرهاي شما بود كه مردم به اين دين گردن نهادند. منم آن كه پناه و افتخار و درمان درد شمشيرم. بزرگ بيشه‏ي شيرانم. بخدا سوگند، كه اگر بخواهيد اوضاع را بهمان صورت اول درمي‏آوريم.»

عمر گفت: «اگر چنيني خدا تو را بكشد.»

 

[ صفحه 70]

 

جواب داد: «خودت را بكشد.»

ابوعبيده گفت: «اي گروه انصار! شما اولين كساني هستيد كه به ياري اسلام برخاستيد. اكنون اولين كساني نباشيد كه باعث تغيير و تبديل شويد!»

در اين هنگام، بشيربن سعد پدر نعمان‏بن بشير برخاست و گفت: «اي گروه انصار! بدانيد كه محمد (ص) از قريش است، و قوم وي به او نزديكترند، بخدا كه من هرگز با آنان به نزاع نخواهم پرداخت.»

ابوبكر گفت: «اين عمر، و اين هم ابوعبيده، با هر يك از اين دو مايليد، بيعت كنيد!»

آن دو گفتند: «با بودن تو اين پيشنهاد را نخواهيم پذيرفت، زيرا تو بزرگ مهاجرين، و در نماز كه اصل و عمده‏ي دين است خليفه‏ي پيامبري، دستت را پيش آور!»

و چون دستش را پيش آورد كه با وي بيعت كنند، بشيربن سعد پيشدستي كرد، و قبل از آن دو، با ابوبكر بيعت نمود.

حباب‏بن منذر وقتي بيعت او را ديد، فرياد برآورد: «اي بشير! عجب شكافي ايجاد كردي! آيا به حكم رقابت، امارت را براي پسر عم خود نپسنديدي؟»

اسيدبن حضير، رئيس قبيله‏ي اوس، بياران خود گفت: «بخدا، اگر شما بيعت نكرديد، خزرج امتيازي ابدي بر شما پيدا خواهد كرد.»

با اين حرف او، آنان به بيعت ابوبكر برخاستند و مردم نيز، به دنبال آن‏ها چنين كردند. [1] .

در اين حكايت، مي‏بينيم كه عمر ماجراي سقيفه و اجتماع انصار را مي‏شنود، و ابوبكر را از آن آگاه مي‏كند.

[ صفحه 71]

[1] جزء اول شرح نهج‏البلاغه، صفحات 128 و 127.

كارها بر اساس نقشه‏ي معيّن

 

اگر بپذيريم كه وحي الهي، اين خبر را به عمر نرسانده، ناگزير بايد بگوئيم، وي بعد از رسيدن ابوبكر و يقين او از وفات رسول خدا (ص) خانه‏ي پيامبر را ترك كرده است. اما چرا او خانه پيامبر را ترك كرد، و چرا خبر سقيفه را تنها به ابوبكر گفت؟ با توجه به نكات بسيار ديگري كه براي آنها توضيح و توجيه قابل قبولي نيست، بايد قبول كرد كه در اينجا، مابين ابوبكر و عمر و ابوعبيده، روي نقشه‏ي معيني، سازش و توافق قبلي وجود داشته است، براي تأئيد اين فرض تاريخي شواهد زيادي مي‏توان يافت.

اولا: چنان كه گذشت، عمر خبر سقيفه را تنها به ابوبكر اختصاص داد، و پس از اين كه او به عذر مشغله از رفتن خودداري كرد، در فراخواندش اصرار ورزيد، و به محض اين كه مقصود خود را به او فهماند، به طرف او آمد و به تعجيل با هم به جانب سقيفه حركت كردند، روشن است كه بعد از عذر آوردن ابوبكر، به آساني ممكن بود مكه شخص ديگري از بزرگان مهاجرين را طلب كند. اما چرا اين كار را نكرد؟ البته علت اين اختصاص و اصرار را نمي‏توان دوستي فيمابين آن دو دانست، چون موضوع، مسأله‏ي دوستي نبود، و كشمكش و جدال ميان انصار، ربطي به اين نداشت كه عمر دوستي براي خود بيابد، بلكه متوقف به اين امر بود كه براي اثبات حقانيت مهاجرين، همدستي پيدا كند، و آن هم هر كس كه مي‏خواهد باشد.

فراموش نمي‏كنيم كه او كسي را نزد ابوبكر فرستاد، و خود پيش وي نرفت، تا شخصا خبر را به وي برساند چون بيم اين بود كه خبر آن منتشر شود و بني‏هاشم يا ديگران بشنوند. و نيز براي بار دوم، از همان پيك خواست به ابوبكر اطلاع كه امر مهمي در پيش است، و او حتما بايد حاضر شود. ما در اين جا حضور خاص ابوبكر را

 

[ صفحه 72]

 

تنها به اين معني، قابل قبول مي‏دانيم كه موضوعي خاص، يعني اجراي نقشه‏ي از پيش ساخته‏اي در بين باشد.

ثانيا: عكس‏العمل عمر در مقابل خبر وفات پيامبر (ص)، و ادّعاي او دال بر اينكه آن حضرت نمرده است كه نمي‏توان گفت عمر در آن لحظه‏ي فاجعه، اسير اضطراب و پريشاني شده بود و از بيخودي و ناهشياري آن حرفها را بر زبان آورد. زيرا تمام عُمر عمر لحظه‏اي را نشان نمي‏دهد كه او، داراي چنين حالتي باشد، و مخصوصا، نقشي كه او مستقيما بعد از آن قضيه، در سقيفه ايفا كرد نيز، مؤيد همين معني است. يعني كسي كه تحت تأثير آن مصيبت بزرگ و فاجعه كبري، خود را باخته، و عقل خود را از دست داده بود، ساعتي بعد به احتجاج و مجادله برخاست و به سختي در مقابل مردم به مبارزه و مقاومت پرداخت.

همچنين مي‏دانيم كه عمر خود، به اين نظر اعتقاد نداشت، چه با سخني كه، چند روز يا چند ساعت پيش در آن لحظه دشوار و سخت، گفت ثابت كرد كه به اين نظر اعتقاد ندارد. آن لحظه‏ي دشوار، وقتي بود كه بيماري پيامبر (ص) شدت يافته بود، و آن حضرت مي‏خواست كه با نوشتن مكتوبي، مردم را از گمراهي بعد از خود باز دارد، اما عمر با او (ص) به مخالفت برخاست و گفت: «كتاب خدا براي ما كافي است، و پيامبر هذيان مي‏گويد، يا درد و ضعف بر او غلبه كرده است.» چنان كه در صحاح اهل سنّت آمده است. بنابراين براي عمر مسلم بود، كه رسول خدا (ص) خواهد مرد، و آن بيماري به رحلت آن بزرگوار خواهد انجاميد، و گرنه بدو اعتراض مي‏شد.

در تاريخ ابن‏كثير آمده است: عمربن زائده‏ي آيه‏اي را كه ابوبكر براي عمر خواند، قبل از او براي وي قرائت كرد، ولي عمر قانع نشد. اما وقتي همان كلام را از زبان خاص ابوبكر شنيد، پذيرفت، و به آن راضي شد.

تمام اين وقايع را جز اين به چه وجهي مي‏توان تفسير و توجيه كرد، كه عمر خواست با سخنان خود، بذر اضطراب در دل‏ها بپاشد تا جمعيّت حاضر متوجه او

 

[ صفحه 73]

 

شوند و افكار همه، در غياب ابوبكر، به تكذيب يا تأييد او مشغول شود. و در امر خلافت كاري صورت نگيرد و بنا به تعبير او امري كه بايد قطعا در حضور ابوبكر انجام يابد، در غيبت وي حادث نشود. اما بعد از اين كه ابوبكر رسيد خاطرش آسوده شد، و اطمينان يافت كه تا صداي مخالفي برمي‏آيد، خلافت به تمامي و به سهولت، به دست خاندان هاشم نخواهد افتاد. و سپس از آنجا براي دريافت خبر وقايعي كه حدس مي‏زد، روان شد. و سرانجام آنچه را انتظار مي‏كشيد، در پيش روي ديد.

ثالثا: شكل حكومتي كه از ماجراي سقيفه زاده شد، كه در آن ابوبكر خلافت، ابوعبيده، مسؤليت امور ماليه و بيت‏المال، و عمر قضا را بدست گرفت. [1] . مناصب عاليه‏اي كه به اصطلاح امروز، رياست قوهّ مجريه رياست امولي مالي و اقتصادي، و رياست قوه قضائيه مي‏ناميم. و مجموعه‏ي اين مسؤليّت‏ها و مناصب و مقام‏هاي اصلي، و اساسي را تشكيل مي‏داد. روشن است كه تقسيم مراكز حياتي در حكومت آن روز، آن هم بدين‏گونه، در ميان سه نفري كه در سقيفه‏ي بني‏ساعده صاحب نقشي معروف بودند، امري تصادفي و پيش‏بيني نشده، نمي‏تواند باشد.

رابعا: گفته‏ي عمر در واپسين دم حيات خود كه گفت: «اگر ابوعبيد زنده بود او را بعنوان خليفه معرفي مي‏كردم» [2] .

مي‏دانيم كه اين كفايت ابوعبيده نبود كه تمناي خلافت او را بر دل عمر روياند. زيرا او، به شايستگي علي (ع) براي خلافت، اعتقاد مي‏ورزيد. معهذا در مرگ و حيات خود نمي‏خواست امر امت اسلامي بدو سپرده شود. [3]  و نيز علت آن ترجيح، امانت ابوعبيده هم نبود كه به زعم فاروق، پيامبر (ص) بر آن شهادت داده بود. زيرا پيامبر بزرگوار، تنها او را نستوده بود، بلكه در ميان بزرگان اسلام و در آن روز، بودند كساني كه بيشتر از او، به افتخار انواع ستايش‏هاي پيامبر (ص) رسيده

 

[ صفحه 74]

 

بودند، چنان كه در كتب معتبر اهل سنّت و تشيع آمده است.

خامساً: متهم كردن زهرا (ع) حكومتگران را به سياست‏بازي، چنانكه در فصل آينده خواهيم ديد.

سادساً: سخنان اميرالمؤمنين علي (ع) با عمر- آنجا كه مي‏فرمايد:

«اي عمر! شيري بدوش كه خود در آن سهيم باشي، امروز كار او را محكم و استوار كن تا فردا نوبت بهره‏گيري به تو رسد [4] ».

روشن است كه آن حضرت به تباني و توافق آن دو، و به سازش قبلي آنها روي نقشه‏اي معيّن، اشاره مي‏فرمايد و گرنه روز سقيفه خود نمي‏توانست مجال اين نوع محاسبات و معاملات سياسي باشد كه عمر بتواند بهره‏اي از شير شتر آن بدست آورد.

سابعاً: آنچه در نامه‏ي معاويه به محمدبن ابي‏بكر- رضوان‏الله‏عليه- آمده است، در اين نامه معاويه پدر او- ابوبكر- و عمر را متهّم مي‏كند كه براي غصب حق علي (ع)، سازش و تباني كرده، و نقشه‏هايي سرّي براي حمله به امام عليه‏السلام تنظيم نموده‏اند، معاويه مي‏گويد:

«ما و پدرت، در عهد پيامبر فضيلت و حق علي را صادقانه مي‏شناختيم، و امتياز او را بر خود پذيرفته بوديم. اما آن‏گاه كه خداوند آنچه را در پيشگاه او بود، براي رسول خدا برگزيد، و وعده‏اش تمام، دعوتش آشكار، و حجتش را ظاهر كرد، و روح مقدّس او را به حضرت خويش فرا خواند، در آن هنگام، پدر تو و فاروق اولين كساني بودند كه حقش را ربودند، و در كار او با توافق و تباني به مخالفت برخاستند و او را به بيعت خود فراخواندند. اما او در اين كار تعلّل ورزيد و بدان تن درنداد. درنتيجه، آن دو، در پي آزار او برآمدند.» [5] .

در اين نامه به وضوح مي‏بينيم كه معاويه، بيعت خواستن ابوبكر و عمر از امام

[ صفحه 75]

را، با ثمّ به دو فعل (اتفّقا و اتّسقا) عطف كرده است كه اين خود، حكايت مي‏كند موضوع با نقشه‏اي قبلي و حساب شده و منظّم دنبال مي‏شده، و سازش براي رسيدن به خلافت پيش از آن كارهايي بوده است كه آن روز به اقتضاي سياست بدان پرداخته باشند.

[1] تاريخ ابن‏اثير جزء دوم ص 161.

[2] شرح نهج‏البلاغه، ج 1- 64.

[3] الانساب بلاذري، ج 5 ص 16.

[4] شرح نهج‏البلاغه، ج 2- ص 5.

[5] مروج‏الذهب، ج سوم، ص 21 به تصحيح محمد محيي‏الدين عبدالحميد.

خليفه و آرزوي خلافت

 

درباره‏ي اين جنبه‏ي تاريخي فدك، نمي‏خواهم بيش از اين بحث كنم، اما به كمك اين فرض تاريخي، مي‏توانم بگويم كه- بر خلاف تصوّر بسياري- خليفه به حكومت بي‏رغبت نبود، و حتي در نقشه‏هايي كه او در سقيفه بازي مي‏كرد نشانه‏هايي مي‏بينيم كه بر قضيه آگاه بوده است. مثلا پس از اين كه شرايط اساسي خليفه‏ي آينده‏ي را برشمرد، قضيه را چنان مطرح كرد كه آن مهم در انحصار او قرار گيرد و سرانجام هم بدان دست يافت. بدين ترتيب كه امر خلافت را به دويارش- عمر و ابوعبيده كه هرگز بر او برتري نداشتند- تعارف كرد، و خود بخود نتيجه‏ي اين ترديد و تعارف، اين شد كه خلافت به خود اختصاص يابد.

پس اين شتاب آگاهانه‏اي كه ابوبكر بكار بست، و شرايطي را كه به نظر او خليفه‏ي آن روز لازم داشت، تنها به دو يارش منطبق كرد، و نهايتاً به انتخاب خود او منجر شد، همه براي اين بود كه مي‏خواست خلافت را از انصار بگيرد، و در آن واحد، براي خود تثبيت كند، و لذا وقتي دو يارش خلافت را به او پينشهاد كردند، حتي كوچكترين نشانه ترديدي هم از خود نشان نداد. عمر خود، در ضمن سخن مفصلي كه وي را حسدورزترين قريش خواند، شهادت داد كه ابوبكر در روز سقيفه، ماهرانه نقش سياسي عجيبي را بازي كرده است. [1] .

 

[ صفحه 76]

 

در مطالبي كه از زمان رسول خدا (ص)، درباره‏ي شيخين، روايت شده است نكاتي مي‏بينيم كه تمايلات سياسي و رياست طلبي را در دل آن‏ها، نشان مي‏دهد و مسلّم مي‏كند كه آنان، درباره‏ي مسائل ديگر كمتر مي‏انديشيده‏اند. چنان كه از طريق عامّه رسيده است. روزي رسول خدا (ص) فرمود:

«از ميان شما كسي را مي‏شناسم كه دشمنان اسلام بر سر تأويل قرآن با او به جنگ برخواهند خاست همان طوري كه در راه تنزيل آن با من جنگيدند.»

ابوبكر گفت: «يا رسول‏الله آيا آن كس من هستم؟»

فرمود: «نه»

عمر گفت: «آيا منم يا رسول‏الله؟»

فرمود: «نه، او كسي است كه كفش خود را تعمير مي‏كند.» و مقصودش علي بود.

اما جنگ بر سر تأويل قرآن تنها بعد از وفات پيامبر، تحققّ مي‏يافت، و كسي كه در اين راه به مبارزه برمي‏خاست ناچار زمامدار مردم بود. و از اين رو ابوبكر و عمر، هر كدام به حسرت آرزو مي‏كردند، كه اي كاش كسي كه در راه تأويل قرآن مي‏جنگد، آنان باشند، در صورتي كه مي‏دانيم جنگ در راه تنزيل قرآن، در عهد رسول‏الله (ص) براي آنان ميسر بود، و از آن بهره‏اي نداشتند. اين معني جنبه‏اي از شخصيت آنان را نشان مي‏دهد، همان جنبه‏اي كه ما در صدد شناختن آن هستيم.

اما سخن بيش از اين است، زيرا مسلم است كه بسياري از مردم، و در پيشاپيش آنها عايشه و حفصه، در زمان رسول (ص) به نفع عمر و ابوبكر، [2] ، كار

 

[ صفحه 77]

 

مي‏كردند، چنان كه در لحظات آخر عمر پيامبر (ص)- كه همه‏ي دلايل، بر رسيدن زمان وصيّت آن حضرت جمع شده بود- با شتاب تمام، پدران خود را فرا خواندند. بي‏شك همين دو نفر منظور روايتي هستند كه مي‏گويد: «بعضي از زنان پيامبر (ص) پيكي را به پيش اسامه فرستادند كه در سفر خويش تأخير كند» [3]  وقتي بر نكته‏ي مذكور آگاهي يابيم، و نيز بدانيم كه اين كار بر خلاف رأي پيامبر (ص)، انجام گرفته است- زيرا اگر جز اين بود، وقتي دستور فرمود كه در حركت عجله كند، چگونه او به گستاخي خودداري كرد؟ در حالي كه سفر او با كساني كه واجب بود همراه او باشند بي‏شك از تحقق نتايج سقيفه، جلوگيري مي‏كرد- همه‏ي اينها برنامه‏ي دقيق و بهم پيوسته‏اي را نشان مي‏دهد كه با روش طبيعي و حساب شده، جريان داشته و مؤيد نظري است كه قبلا ابراز كرده‏ايم.

نظر شيعه، در بيان علتي كه رسول گرامي (ص) را به تجهيز سپاه اسامه وا مي‏داشت، معروف است. بدين ترتيب كه آن حضرت احساس مي‏كرد بعضي از اصحاب در امري همدست شده‏اند، و اين سازش و همدستي جبهه‏ي مخالفي را در مقابل علي (ع) بوجود آورده است.

[1] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 125.

[2] هنگامي كه رسول خدا (ص)، گروهي از قريش را به شخصي از همان طايفه بيم داد، و فرمود كه او شخصيتي است كه خداوند ايمان او را خواهد آزمود، و او در اين راه گردن كفار قريش را خواهد زد، از آن حضرت سؤال شد كه آيا اين شخص ابوبكر است؟ پيامبر جواب داد، نه. سؤال شد: عمر؟ آن حضرت جواب داد: نه. و... الخ مسند احمد ج 3 ص 33- اين روايت از ذكر نام سؤال كننده‏اي كه گمان مي‏كرد شخصيّت مورد نظر پيامبر (ص)، ابوبكر با عمر است خودداري كرده ولي به هر صورت وقتي ما مي‏دانيم ابوبكر و عمر در روزگار نبي‏اكرم (ص) در صحنه‏ي نبرد به چنان بي‏پروائي و شجاعتي مشهور نبوده‏اند، ناگزيز بايد بگوئيم كه امر ديگري، سؤال كننده، را به طرح چنين سؤالهايي واداشته است. من جستجوي بيشتر را به عهده‏ي خواننده مي‏گذارم.

[3] شرح نهج‏البلاغه، جزء اول ص 53.

سوره‏ي توبه و خليفه

 

اگر در نكته‏ي مذكور جاي ترديدي باشد، در اين موضوع شكي نداريم كه پيامبر بزرگ (ص)، بارها علي (ع) و ابوبكر را براي قضاوت همه‏ي مسلمين، به ترازوي قياس نهاد، تا آنان به چشم خود ببينند كه در ميزان عدالت، آن دو هرگز برابر نيستند. و گرنه آيا معاف داشتن ابوبكر از خواندن سوره‏ي توبه، براي كفّار آن هم بعد از آن كه آن حضرت او را بدين كار مكلف كرد- امري طبيعي است؟ بعلاوه چرا

 

[ صفحه 78]

 

وحي الهي پس از اين كه ابوبكر به نيمه راه رسيد، بر رسول گرامي نازل شد و دستور داد او برگردد. و براي انجام دادن آن مهّم علي فرستاده شود؟ آيا اين عمل را كاري عبث، يا ناشي از اشتباه و ناآگاهي مي‏توان دانست؟ يا مسأله، وجه ثالثي دارد، بدين ترتيب كه رسول اكرم احساس كرد كه رقيب معارض و مخالف سرسخت وصي و ابن‏عم او (ص)، ابوبكر است و لذا به امر خداوند خواست كه او را بفرستد و پس از آگاهي همه‏ي مردم، بازگرداند، و علي را- كه همانند خود وي بود- اعزم دارد. تا بدين وسيله، درجه‏ي اختلاف بين اين دو شخصيت را براي مسلمانان آشكار سازد. و نيز مقدار اين رقيب را بنمايد كه خداوند، در ابلاغ يك سوره‏ي قرآن براي گروهي، او را امين نمي‏شمارد، پس چگونه ممكن است خلافت و حكومت مطلقه را در صلاحيت او بداند؟

نتيجه‏ي بحث

 

بطور خلاصه، از آن چه به شرح گفته و روشن شد، به دو نتيجه‏ي زير مي‏توانيم رسيد:

اول: ابوبكر دائم به خلافت مي‏انديشيد، و در آروزي آن، روزشماري مي‏كرد، و در روز سقيفه با دلباختگي و اشتياق تمام براي آن آغوش گشود.

دوم: صديق و فاروق و ابوعبيده، در صدد بوجود آوردن حزب مهمي بودند، كه هر چند اكنون، نمي‏توانيم با خطوط روشني آن را تصوير كنيم، ولي وجود آن را با دلايل و قرائن متعددي، مي‏توان ثابت كرد كه البته اين كار را كسر و نقصي براي شأن و مقام آنان نمي‏دانيم، و اگر در امر خلافت نصّي از رسول نباشد، چنان كه در امور مربوط به آن بينديشند يا بر سياست و مشي واحدي، با هم توافق و سازش كنند، بر آنان نمي‏توان خطايي دانست. اما اگر نص مسلمي از نبي اكرم باشد، اين فرض كه آنان از تمايلات سياسي و هواي رياست بر كنار بوده‏اند، يا فكر خلافت، در روز سقيفه بالبداهه بوده است، هرگز آنها را در پيشگاه خداوند و دادگاه وجدان تبرئه

[ صفحه 79]

نمي‏كند.

شرايط و موقعيت حزب حاكم و چگونگي رفتار آن با اهل‏بيت رسول و ديگر مخالفان

 

من اكنون در صدد تحليل موقعيّتي نيستم كه در آن انصار، با ابوبكر و عمر و ابوعبيده همدستي كردند. و نمي‏خواهم كه به شرح، ماهيت اجتماع اسلامي، و طبيعت سياسي آن بپردازم، يا از تطبيق ماجراي سقيفه بر ريشه‏هاي عميق طبيعت عرب سخني بگويم، زيرا همه‏ي اين مسائل از موضوع بحث ما خارج است. تنها به بررسي اين موضوع بسنده مي‏كنم كه حزب متشكل از افراد سه گانه (عمر، ابوبكر، ابوعبيده)- كه مقدر شد عهده‏دار امور جامعه‏ي اسلامي شود- داراي مخالفيني بود كه از سه گروه زير تشكيل مي‏شد:

اول: انصار، يعني كساني كه در سقيفه با ابوبكر و دو يارش، به مجادله برخاستند و گفتگوهايي در ميان آنها گذشت و بالاخره به پيروزي قريش انجاميد، به اين سبب كه انديشه‏ي وراثت ديني در طبع و ذهن عرب راسخ بود، و ضمناً انصار، به علت تمايلات گوناگون، دسته دسته شدند و در مقابل يكديگر ايستادند.

دوم: بني‏اميه، يعني كساني كه در صدد بودند تا سهمي از حكومت به دست آورند و بدينوسيله قسمتي از شكوه سياسي خود در دوره‏ي جاهليت را بازگردانند. سركرده‏ي اينان ابوسفيان بود.

سوم: خاندان بني‏هاشم و خواص يارانشان مانند عمار، سلمان، ابوذر و مقداد- رضوان‏الله‏عليهم- و گروه‏هايي از مردم كه بني‏هاشم را به حكم الهي، و نحوه‏ي سياستي كه در اسلام با آن خو گرفته بودند وارث طبيعي پيامبر (ص) مي‏شناختند.

اما ابوبكر و دو يارش، در ماجراي سقيفه‏ي بني‏ساعده با گروه اول سازش كردند، و در آن موقعيّت نظر خود را متوجه نقطه‏اي نمودند، كه از نظر بسياري از

 

[ صفحه 80]

 

مردم مقبوليت تام داشت و آن بدين ترتيب بود كه وقتي پيامبر (ص) به قريش تعلّق داشت، به طور طبيعي آن قبيله، از ديگر مسلمانان در به دست گرفتن خلافت و قدرت سزاوارتر بودند.

اما حقيقت اين است كه ابوبكر و حزبش، از اجتماع انصار در سقيفه، از دو جهت سود برد.

اول: اين كه انصار به اين طرز فكر رسيدند كه نمي‏توانند از آن روز به بعد در خط علي باشند و حكم او را چنان كه بايست، گردن نهند، اين نكته را بعدا روشن خواهيم كرد.

دوم: همه‏ي شرايط موجود در سقيفه، به بهترين وجهي، به خدمت ابوبكر درآمد و او را، در اجتماع انصار، چنان تنها مدافع مهاجرين معرفي كرد، كه هيچ‏گاه و هيچ موقعيتي نمي‏توانست بدان‏گونه كه منافع او را تأمين كند، با توجه به اين كه آن جمع، از بزرگان مهاجرين خالي بود، و هرگز با حضور آنان، مسئله‏ي خلافت به نتيجه‏ي آن روز سقيفه نمي‏انجاميد.

و ابوبكر از پوشش سقيفه بيرون آمد، در حالي كه لباس خلافت را بر تن داشت، و گروهي از مسلمين به او دست بيعت داده بودند كه يا نقطه‏نظرهاي او مورد قبولشان بود، و يا خلافت سعدبن عباده را غيرقابل تحمل مي‏دانستند.

اما دسته‏ي دوم- بني‏اميه- گروهي نبودند كه مخالفتشان، براي هيئت حاكمه دردسري بوجود آرود، اگر چه ابوسفيان آنها را به تهديدهايي بيم داد، و موقع بازگشت از سفري كه پيامبر بزرگ (ص)، او را براي جمع آوري زكات فرستاده بود، از شورش خود و يارانش عليه آنان سخناني گفت. ليكن چون حكومت‏گران از طبيعت بني‏اميه و جاه‏طلبي و مالدوستي آنان آگاه بودند، جلب حمايشتان براي حكومت كار ساده‏اي بود. چنان كه سرانجام ابوبكر اين كار را كرد. و بخود اجازه داد - و به تعبير صحيح‏تر و چنان كه روايت مي‏گويد، عمر به او اجازه داد [1] - كه آنچه را

 

[ صفحه 81]

 

از اموال و زكات مسلمين در دست ابوسفيان بود، به او واگذارد [2]  و بعد از آن هم از خوان حكومت سهمي براي بني‏اميه تعيين كند، و بعضي از نواحي مهم مملكت را به آنان بسپارد.

و چنين بود كه حزب حاكم، در دو جبهه به پيروزي دست يافت. اما اين پيروزي، آن را در خط سياسي خود به تناقضي فاحش كشاند، زيرا كه شرايط سقيفه حكومت‏گران را ملزم مي‏كرد، تا خويشاوندي و قرابت با رسول (ص)، ارزش و ملاك خاصي تلقي كنند و وراثت را اصل رهبري ديني بدانند. و همين حال بعدا رنگ و نوع تازه‏اي به معارضه بخشيد و آن را نمايان‏تر ساخت، بدين معني كه اگر قريش، از تمام قبايل عرب به رسول خدا (ص) نزديكتر، و اوليتر به جانشيني او، دانسته مي‏شد به دليل اين كه پيامبر (ص) از قريش بود، خود به خود بني‏هاشم نيز نسبت به بقيه‏ي قريش برتري مي‏يافت. اين معني عيناً همان مطلبي است كه علي (ع) در ضمن سخنان خود، به آن اشاره مي‏كند آن جا كه مي‏فرمايد:

«وقتي مهاجرين خويشاوندي با رسول خدا را، حجت برتري خود به انصار بدانند، همين حجت در مقابل مهاجرين براي ما وجود دارد و اگر حقي را به اثبات برساند به نفع ماست نه آن‏ها، و در غير اين صورت انصار بر ادعاي خود باقي خواهند بود.»

و عباس در خلال سخن خود، همين معني را براي ابوبكر توضيح داد، وي گفت: «اما اين كه مي‏گويي، شما شجره‏ي رسول خدا هستيد عاري از حقيقت است كه شما همسايگانيد و مائيم شاخه‏ي اصيل آن اصل طيّبه» در اين جبهه، علي (ع) كه رهبري بني‏هاشم را به عهده داشت، وحشت عظيمي در دل حكومت‏گران انداخته بود. زيرا شرايط خاصش او را از دو طريق، بر ضد حكومت ياري و قوت مي‏داد.

 

[ صفحه 82]

 

نخست: پيوستن گروه‏هاي زرپرست و مادي، مانند بني‏اميه و مغيره‏بن شعبه و نظاير آنان به علي (ع)، كه روشن بود رأي و حمايت خود را به بازار فروش گذاشته، به دنبال قيمت بيشتري مي‏گشتند، اين معني را جاي جاي در گفته‏هاي ابوسفيان مي‏بينيم. در روز ورودش به مدينه، كه با خلافت برآمده از سقيفه، برخورد مي‏كند زماني كه با علي به گفتگو مي‏نشيند، و او را تشويق به قيام مي نمايد. و بالاخره در پيوستن او به جانب حكومت، و سكوت گرانبهايش پس از اعلان مخالفت با خليفه، اختيار اين سكوت، وقتي است كه به دستور ابوبكر همه‏ي اموالي به عنوان زكات و ماليات، در سفر خود وصول كرده، به خود او تعلق مي‏گيرد. غير از ابوسفيان عتاب‏بن اسيد نيز همين راه را پيمود كه در همين فصل به راز و رمز كار او اشاره خواهيم كرد.

بدين ترتيب مي‏بينيم كه زربندگي و مال‏پرستي، سايه‏ي شوم خود را بر دل و جان گروهي از مردم آن روز فرو افكنده، و واضح بود كه علي (ع) به كمك آنچه رسول خدا (ص) براي وي گذاشته بود از خمس و غلات- زمينهاي فدك- كه عوايد و محصول قابل ملاحظه‏اي داشت، و قبلا شرح آن گذشت، مي‏توانست تمايلات آنان را ارضا كند و آنها را به سوي خود آورد.

اما وجه ديگري كه امكان پايداري و مقابله علي (ع) را مي‏افزود، همان معنايي است كه خود به اشاره مي‏فرمايد:«اصل درخت را دستاويز و بهانه كردند، و ميوه انرا ضايع نمودند.» منظور اين است كه نظر و حمايت عمومي مردمي كه آن روز، براي ستايش اهل بيت نبوي (ع)، و اعتراف به برتري حقانيت آنان، در آنجا گرد آمده بودند در گير و دار اين معارضه، براي علي (ع) پشتوانه‏ي محكمي بود.

اما در اين احوال، هيئت حاكمه خود را با وضع مادي وخيمي روبرو مي‏ديد. زيرا نواحي مختلف مملكت، كه بودجه دولت از آن تأمين مي‏شد، تا استقرار كامل حكومت جديد، و استحكام پايگاهش در مركز، به فرمان و اطاعت آن تن درنمي‏داد. در حالي كه تمامي مدينه از آن پس نيز، هرگز تسلمي حزب حاكم نشد.

 

[ صفحه 83]

 

امكان اين امر كه روزي ابوسفيان و ديگران- كه رأيشان را به زر حكومت فروخته بودند- از حمايت خليفه دست بردارند و در مقابل مال بيشتر، به نفع ديگري، قرار داد خود را فسخ كنند- كه چنين كاري در هر حال از قدرت مالي علي (ع) ساخته بود- حزب حاكم را بر آن مي‏داشت، تا اموالي را كه خطر بزرگي براي موجوديتش مي‏آفريد، از علي، كه در آن لحظات آماده‏ي مقابله نبود، بازگيرد، تا در ضمن تضمين همكاري و حمايت انصار از خليفه، قدرت مالي مخالفين را در تأسيس حزبي از نيازمندان و پول‏پرستان، رو به تحليل برد، و آنان را خلع سلاح كند.

ما اين فرض را درباره‏ي شيوه كار گروه حاكم بعيد نمي‏دانيم، زيرا كاملا با مقتضيات روشي كه خواه ناخواه در پيش گرفته بود، انطباق تام دارد، و مي‏دانيم صديق، رأي و نظر بني‏اميه را گاهي به مال خريد. روزي كه از همه‏ي آنچه از اموال مسلمين در اختيار ابوسفيان بود، چشم پوشيد و گاهي به مقام. روزي كه او را به ولايت منصوب كرد، در اين باره در تاريخ مي‏خوانيم: آن روز كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسييان گفت:

«ما را به ابوفصيل چه كار! خلافت از آن بني‏عبدمناف است، و بايد در دست آنان قرار گيرد.»

به او گفتند: «پسرت را به واليگري منصوب كرد.»

گفت: «حق خويشاوندي را ادا كرد. [3] ».

بنابراين، جاي شگفتي نيست، اگر گفته شود ابوبكر، از اهل بيت رسول (ص) امكانات ماليشان را باز گرفت، تا بدين وسيله پايه‏هاي حكومت خود را استحكام بخشد، و يا اينكه بيمناك بود مبادا علي محصولات فدك و غير آن را در راه دعوت مردم به خود صرف كند. و اصولا اين كار چگونه ممكن است از شخصي مانند ابوبكر بعيد و عجيب شمرده شود؟ در صورتي كه او، تا جايي از پول بيت‏المال براي

 

[ صفحه 84]

 

خريدن رأي، و جلب قلوب مردم، سود جست كه مورد اتهام يكي از زنان پرهيزكار زمان خود واقع شد. چنان كه آمده است: روزي كه مردم بر ابوبكر جمع آمده بودند، او سهمي از بيت‏المال را به زنان مهاجر و انصار اختصاص داد، و از جمله سهميه‏ي زني از بني‏عدي بن‏النجار را، به وسيله زيدبن ثابت فرستاد.

آن زن بزرگوار از زيد ثابت پرسيد: «اين چيست»؟

جواب داد: «سهمي است كه ابوبكر براي زنان فرستاده است».

گفت: «با رشوه مرا از دينم باز مي‏گردانيد! بخدا هرگز از او چيزي نخواهم پذيرفت.» و آن را به ابوبكر باز گرداند. [4] .

اينجا اين سؤال براي من مطرح است كه وقتي ثروتي كه ابوسفيان، مأمور حكومت، به عنوان زكات وصول كرده به جيب خودش باز مي‏گردد، و نصيب خود او مي‏شود، نمي‏دانم خليفه اين اموال را از كجا به دست آورده، اگر فرض كنيم كه بقيه‏ي اموالي نبود كه از نبي اكرم (ص)، باز مانده بود و اهل‏بيت نيز همان را مطالبه مي‏كردند؟

چه اين فرض درست باشد- كه اين مال همان بود كه از پيامبر (ص) باز مانده بود و زهرا (ع) آن را مطالبه مي‏كرد- و چه درست نباشد، در اصل اين مسأله، تفاوتي بوجود نمي‏آورد كه بنا به اين روايت، بعضي از معاصران خليفه، آنچه را كه امروز به كمك تحقيقات تاريخي، درباره‏ي آن روز درك مي‏كنيم، احساس كرده‏اند.

به اين نكته نيز، توجه داريم كه شرايط اقتصادي روز، ايجاب مي‏كرد كه حكومت، براي آمادگي در برابر حوادث قابل پيش‏بيني، قوّه‏ي مالي خود را تقويت كند، و در راه افزايش آن بكوشد. و شايد خود اين امر باعث شد، كه حكومت‏گران فدك را به دست گيرند، چنان كه به وضوح از سخنان عمر فهميده مي‏شود. نامبرده وقتي ابوبكر را از تسليم فدك منع كرد، در توجيه كار خود گفت:

 

[ صفحه 85]

 

«دولت نيازمند مالي است كه با صرف آن بنياد حكومت را استحكام بخشد، و ياغيان را رام كند، و حركات تجزيه‏طلبانه‏اي كه به دست مرتدين انجام مي‏گيرد، سركوب نمايد.»

از اين كار نظر شيخين در مورد مالكيت شخصي نيز، روشن مي‏شود. يعني بنا به رأي آنان، خليفه حق دارد براي صرف در امور مملكت، و كارهاي حكومت، اموال مردم را- هر چند بلاعضو و بدون اجازه- مصادره كند! بدين ترتيب در زماني كه قدرت‏هاي سلطه‏گر، به مالي احتياج دارند، افراد نسبت به مال و عقارشان ملكيت ثابتي ندارند. و مي‏دانيم بسياري از آنان كه بعد از ابوبكر و عمر به خلافت دست يافتند، اين سنت ناميمون را در پيش گرفتند، و تاريخ زندگي آنان، پر است از داستان مصادره‏هايي كه به دست آنها انجام گرفته است. آيا سرآغاز همه‏ي اين كارها، جز آن بود كه ابوبكر اين بدعت ناپسند را، تنها درباره‏ي املاك فرزند پيامبر (ص) بكار بسته بود؟

اما حزب حاكم در برابر جهت دوم معارضه بني‏هاشم بين دو امر مردد بود.

اول: در مسأله‏ي خلافت، براي اصل خويشاوندي با پيامبر (ص) ارزشي نداند، يعني لباس شرعيي كه بر خلافت ابوبكر پوشانده بود، از آن خلع كند.

دوم: با خود مبارزه كند، و بر اصول اعلان شده در سقيفه پايدار بماند، ولي حقي براي بني‏هاشم نداند، و هيچ گونه امتيازي در برابر بزرگان مسلمين براي آنان قائل نشود. يا وقتي براي آنان حقي بشناسد، كه معارضه و مخالفت آنان به معناي مقابله با حكومت موجود، و وضع مورد تأييد مردم، نباشد.

اما گروه قدرت طلب، اين راه دوم را برگزيد كه به آرائي كه آن را در كنگره انصار- در سقيفه- حمايت مي‏كرد، وفادار بماند ولي با اين دستاويز، مخالفان را بكوبد كه مخالفتشان، بعد از بيعت مردم با خليفه معنايي جز فتنه‏سازي و آشوبگري- كه در عرف اسلام تحريم شده است- ندارد.

البته اين كار، شيوه‏ي موقتي بود كه حكومت جويان، فرصت طلبانه در مقابل

 

[ صفحه 86]

 

بني‏هاشم در پيش گرفتند، و شرايط خاص آن روز نيز، به ياري آنان آمد چنان كه بعدا خواهيم گفت.

اما آنچه احساس مي‏كنيم، و تاريخ نيز همان را مي‏گويد، سياست حكومت‏گران بدين‏گونه بود كه از همان لحظه‏ي اول در مقابل خاندان محمد (ص) خطمشي معيني در پيش گرفتند، تا انديشه‏اي را كه پيوسته بني‏هاشم را در مبارزات خود پشتيباني مي‏كرد، بر اندازند همان طوري كه مخالفت آنان را در نطفه خفه كردند. مي‏توان گفت كه اين سياست، چند هدف را دنبال مي‏كرد. از جمله: الغاء امتياز خاص خاندان بني‏هاشم، دور كردن ياران و هواداران مخلص آنان از كارهاي مهم حكومتي آن روز، زدودن ارزش و مقام ارجمندي كه آن خاندان حرمتساز در اذهان مسلمين داشت. اين نظر را در چند واقعه‏ي تاريخي تأييد مي‏كند.

اولاً: رفتار خليفه و ياران او با علي، كه به درجه‏اي از سخت‏گيري و خشونت بود كه عمر او را به سوزاندن خانه، تهديد كرد، اگر چه در خانه‏ي او فاطمه فرزند رسول خدا (ص) باشد. مفهوم اين تهديد آن است كه فاطمه و خاندان او درنظر هيئت حاكمه، از چنان حرمتي برخودار نبودند كه با آنان نيز، همان روشي را در پيش گيرند كه در مقابل سعدبن عباده اتّخاذ كردند، در آن روز كه مردم مي‏خواستند او كشته شود. از نمونه‏هاي گزنده اين خشنونت، وصف ابوبكر از علي (ع) است كه گفت: او- العياذ بالله. كانون هر فتنه است،- و آن مايه‏ي شرافت انسان را- به امّ‏طحال، كه احب اهلها اليها البغي، تشبيه كرد و هم عمر به صراحت به علي گفت: «رسول خدا از ما و شماست.»

ثانيا: خليفه‏ي اول، هيچ كس از بني‏هاشم را در كاري از كارهاي مهم حكومت، شركت نداد و حتي كسي از آنان را به ولايت وجبي از كشور بزرگ اسلام، منصوب نكرد. در صورتي كه بني‏اميه بخش عظيمي از امور مملكتي را در دست داشتند.

خواننده از گفتگويي كه مابين عمر و ابن‏عباس گذشت، به خوبي درخواهد

 

[ صفحه 87]

 

يافت كه اين حالت زاييده‏ي سياست آگاهانه‏اي بود، كه مدتها تعقيب مي‏شد، دراين گفتگو، عمر آشكارا مي‏گويد كه از واگذاشتن مجدد حكومت حمص به ابن‏عباس، بميناك است. و از اين وحشت دارد كه مبادا بني‏هاشم، به ولايت ناحيه‏اي از مملكت اسلامي دست يابند، و پس از گذشت او بر كار خود باقي باشند، و در امر خلافت واقعه‏اي كه بر خلاف ميل اوست پيش آيد. [5] .

اما وقتي توجه داشته باشيم، كه به نظر عمر دست يافتن خانداني از خاندان‏هاي بزرگ، به ولايت ناحيه‏اي از كشور اسلامي، مقدمات رسيدن آنان را به خلافت، و عالي‏ترين مقام حكومتي، فراهم مي‏كند، و نيز بني‏اميه همواره سياست روشني را تعقيب مي‏كنند تا افرادي از آنان به كارها منصوب شوند، چنان كه در زمان ابوبكر و عمر، مشاغل و مناصب عمده را در عرصه‏ي اداره‏ي مملكت به چنگ آورده‏اند، و از طرف ديگر، عمر حداقل مي‏داند شورايي كه خود به ابتكار و به بدعت پي‏ريزي كرده است بزرگ خاندان بني‏اميه- عثمان- را به خلافت خواهد رساند، آري همه و همه نتيجه‏ي مهمي را به دست مي‏دهد، و حقيقتي را ثابت مي‏كند كه شواهدي نيز، براي تأييد آن وجود دارد. و آن عبارت است از اين است كه دو خليفه‏ي اول، زمنيه‏ي لازم را براي استقرار حكومت بني‏اميه فراهم كردند، در حالي كه يقين داشتند، ايجاد و احياي قدرت مجدد براي بني‏اميه- دشمنان ديرينه‏ي بني‏هاشم- تراشيدن رقيبي است از امويان، در برابر آن، و تبديل مخالفت و كينه‏ي فردي است به دشمني و نزاعي قبيله‏اي است كه استعداد نزاع و رقابت را، به كاملترين صورت در ذات خويش مهيا داشت.

طبيعت آتش اين گونه مقابله و ستيزها، اين است كه پيوسته گسترده‏تر و شعله‏ورتر مي‏شود، زيرا هرگز از وجود شخص واحدي زبانه نمي‏كشد و بلكه خانداني بزرگ را در كام حريص خود مي‏گيرد. براي ما از اين قرائن روشن است

 

[ صفحه 88]

 

كه سياست صديق و عمر، بر اين بود كه سنگ بناي حكومت بني‏اميه را بگذارند و همين سياست بود كه در طول زمان، مخالفت و مخالفين عمده‏اي را براي علي و خاندانش (ع) تضمين كرد. [6] .

ثالثا: خليفه، خالدبن سعيدبن عاص را، كه در مقام فرماندهي لشكر، براي فتح شام گسيل داشته بود، بركنار كرد، آن هم تنها به سبب اين كه، عمر او را از تمايل و علاقه خالد نسبت به بني‏هاشم و آل محمد (ص)، هوشيار و آگاه كرد، و موضع او را در مقابل آنان، بعد از وفات رسول اكرم (ص)، به ياد او آورده بود. [7] .

اگر در اين زمينه به تحقيق بيشتري بپردازيم، قصّه‏ي شوراي عمر را هم بدين شواهد خواهيم افزود. در اين شورا عمر، تا جائي كه مي‏توانست، مقام علي را فرود آورد و او را در صف پنج نفري قرار داد كه در هيچ معنايي از معاني و خصلتهاي اسلامي، همتاي علي نبودند. از جمله زبير، يكي از آنان، و كسي بود كه روز درگذشت رسول بزرگ (ص)، خلافت را حق مشروع و مسلم علي (ع) مي‏دانست.

مي‏بينيم كه عمر با اين سياست، زماني كه همين زبير را در شورا در برابر علي قرار داد، چگونه آن انديشه را از خاطرش زدود، و او را رقيب سرسخت علي ساخت. به هر صورت گروه حاكم مي‏كوشيد، بني‏هاشم را با سائر مردم برابر قلمداد كند و اختصاص قرابت و خويشاوندي با رسول خدا (ص) را، از آنان باز گيرد، تا شايد به اين وسيله، انديشه‏اي را كه پيوسته مايه‏ي تقويت و حمايت آنان در كار مبارزه و معارضه بود، تضعيف كند. اگر چه حكومتگران مطمئن بودند كه علي (ع) در آن لحظات حساس و دشوار اسلام، عليه آنان برنخواهد خاست، ولي از اضطراب قيام و شورش او هيچ‏گاه آسوده نبودند، و لذا طبيعي بود كه از آرامش موجود استفاده

[ صفحه 89]

كنند و در تجهيز مادي و معنوي خود بكوشند، پيش از آن كه علي آنان را به جنگي نابودكننده غافلگير سازد.

[1] شرح نهج‏البلاغه، ج اول ص 130.

[2] توجه به اين واقعه مي‏تواند به سؤالي كه در آغاز فصل، درباره‏ي موضع شيخين مطرح شد. جواب دهد. يعني آنجا كه پرسيديم اگر ممكن مي‏شد موقعيت خود را با علي عوض كنند- با علي، كسي كه در دوره‏ي خلافت خود، مي‏توانست با مال و مقام، بسياري از امثال ابوسفيان را به سوي خود جلب كند- آيا چه مي‏كردند؟

[3] تاريخ طبري ج 3: ص 202.

[4] شرح نهج‏البلاغه، ج 1 ص 133.

[5] مروج الذهب در حاشيه‏ي جزء پنجم از تاريخ ابن‏اثير ص 135.

[6] اين رمز پنهان سياستي است كه در ماجراي شورا از ديده‏ي محققان پنهان مانده است. از عمر نقل شده است كه او پس از اين كه آن شش نفر را براي انتخاب خليفه برگزيد، آنان را متوجه خطر وجود معاويه كرد و گفت او بزودي خلافت را به چنگ خواهد آورد، شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 62، و اگر اين پيش‏بيني به فراست او حمل شود بي‏شك بهتر از هر چيز نخست سياست او را نشان مي‏دهد.

[7] شرح نهج‏البلاغه، ج 1، ص 135.

تقويت خود با تضعيف مخالفين

 

با توجه به آنچه گذشت، طبيعي است كه خليفه، آن حالت معروف و تاريخي خود را، در مقابل زهرا (ع) و در موضوع فدك، به خود گيرد، زيرا در اينجاست كه اغراض دو گانه او بهم گرنه مي‏خورد، و دو طرح اساسي سياست او، پي‏ريزي مي‏شود، چون انگيزه‏هاي او در بازگرفتن فدك، او را وامي‏داشت كه آن طرح را دنبال كند، تا ثروتي را كه از ديد حكومت‏گران آن روز، سلاحي نيرومند بود، از دست دشمن بربايد و به كمك آن، قدرت خود را استحكام بخشد. اگر چنين نبود با آن كه زهرا (ع) قول قطعي داد كه درآمد و محصولات فدك را، در راه خير و مصالح عامه صرف كند، چرا ابوبكر از تسليم آن خودداري كرد؟ [1]  تنها مي‏توانيم گفت كه او مي‏ترسيد زهرا (ع) گفته‏ي خود را به گونه‏اي تفسير كند كه با صرف محصول فدك در راه مقاصد سياسي منطبق گردد. بعلاوه اگر بگوئيم كه فدك به همه‏ي مسلمين تعلق داشت چه عاملي او را از جلب رضايت فاطمه، دختر رسول خدا (ص)، باز مي‏داشت؟ در صورتي كه اين كار، براي ابوبكر با چشم‏پوشي از سهم خود و صحابه، ميّسر مي‏شد. آيا آن عامل جز اين بود كه او مي‏خواست، به اين وسليه خلافت خود را تقويت كند؟

با توجه به اين كه مي‏دانيم زهراي بزرگ، براي همسر خود پشتيباني قوي و سندي قاطع بود، و در اثبات حقانيت او- علي عليه‏السلام- در خلافت، براي ياران اما حجتي كافي به شمار مي‏آمد، با توجه به اين اهميت مقام زهرا (ع)،

 

[ صفحه 90]

 

مي‏بينيم كه خليفه در ايفاي نقش خود در برابر او (ع)- كه مدعي بود فدك صدقه رسول خدا (ص) است- كاملا موفق بود، و خط سياسي مناسبي را كه آن موقعيت حساس ايجاب مي‏كرد، پيمود. او از فرصت به دست آمده به خوبي استفاده كرد، و زيركانه و غيرمستقيم، در اذهان مسلمين القاء نمود كه زهرا زني از زنان جامعه‏ي اسلامي است، و آراء و دعاوي او، حتي در مساله‏ي كوچكي مانند فدك، نمي‏تواند حجت باشد تا چه رسد به موضوعي مانند خلافت، بعلاوه وقتي او امروز به مطالبه‏ي زميني برخاسته است كه در آن حقي ندارد، چه بسا ممكن است فردا به همين شيوه، درصد مطالبه‏ي تمام مملكت اسلامي برآيد، كه آنجا هم به باطل است.

از بحث گذشته به اين نتيجه مي‏رسيم كه اين كار ابوبكر- يعني ضميمه كردن فدك به اموال عمومي- به دو.جه قابل تفسير است.

1- شرايط اقتصادي خاص اين كار را ايجاب مي‏كرد.

2- ابوبكر انديشناك بود كه مبادا علي از ثروت همسر خود، فاطمه، براي دست يافتن به قدرت استفاده كند. و موضع او در مقابل دعوي زهرا (ع) و گستاخي او در نپذيرفتن سخنان فاطمه، به دو علت زير باز مي‏گردد:

1- به طوفان احساساتي كه خليفه را، در ميان امواج خود گرفته بود، و ما در گذشته به پاره‏اي از سرچشمه‏هاي آن اشاره كرديم.

2- به وحدت جامعه كه ابوبكر روش كار خود را، با بني‏هاشم بر پايه‏ي آن گذاشته و بهانه ساخته بود و ما آن را از آثار حكومت آن روز نشان داديم.

[1] شرح نهج‏البلاغه، ج 4 ص 80.

عظمت امام و صبر معجزآساي او در برابر حاكم

 

شايد برترين نمونه‏اي كه اميرالمؤمنين علي (ع) از فداكاري در راه اسلام، و اخلاص در عشق الهي نشان داد- اخلاصي كه او را از خود، و اعتبارات شخصي

 

[ صفحه 91]

 

تهي كرد، و از او حقيقت والا و خداگونه‏اي ساخت و به ابديّت پيوند زد- نقش افسانه‏اي او در خلافت شورا بود. علي- عليه الصلوه والسلام- با اين كار مَثلِ اعلاي فناي في الله را كه جزئي از طبيعت او بود نشان داد.

اگر رسول خدا (ص) توانست بناي بت‏پرستي را درهم ريزد و نابود سازد، به كمك آنچه از حقايق الهي به علي درآموخت، نيز، توانست كه چنان چشم جان او را به خدا بينا كند، كه در وجود او، حيات انساني با تمايلات و احساساتش فرو ميرد و هستي او به حيات انساني با تمايلات و احساساتش فرو ميرد و هستي او به حيات الهي و عقيدتي قائم شود. [1] .

اگر براي فداكاري‏هاي ستايش‏انگيز انسان، كتابي نوشته شود، سرآغاز آن كتاب، كه سطر سطرش را به نور جاودانگي نگاشته‏اند، كارهاي علي است. [2] .

و اگر براي آن احكام و اصول آسماني كه محمد (ص)، براي انسانيت آورد، در درازي زمان‏ها و نسل‏ها در روي زمين نمونه‏ي مجسمي جستجو شود، علي مَثلِ زنده‏ي آن است.

و اگر حقيقت اين بود كه پيامبر (ص) بعد از خود در ميان امت خويش، علي و قرآن را بر جاي گذاشت [3]  براستي آنها را در يكديگر گنجاند تا قرآن تفسير لفظي علي بزرگ، و علي نمونه عملي قرآن كريم باشد.

و اگر خداوند متعال، در آيه‏ي شريفه‏ي مباهله، علي را نفس رسول خدا (ص) شمرد [4]  مي‏خواست مسلمين را آگاه كند كه وجود و امتداد طبيعي محمد (ص)، و

 

[ صفحه 92]

 

پرتو درخشان روح بزرگ اوست.

و اگر نبي‏اكرم (ص) از مكه به قصد هجرت، و هراسان بر جان خويش، خارج شد و علي را بر بستر خود خواباند تا بجاي او آماج هجوم كفار باشد، كار او بدين معني بود كه خداي بزرگ و حكيمي كه خطوط زندگي آن دو بزرگ را رسم مي‏كرد، وقتي به اقتضاي حكمتش چاره‏اي نبود جز اين كه يكي براي اعلاي اسلام بماند، و ديگري جان خويش در راه آن فدا كند، حكيمانه چنين مي‏پسنديد كه شخصيّت اول، اسلام را زنده بدارد، و شخصيت دوم نيز، با قرباني شدن همان كار را انجام دهد.

اگر علي تنها كسي بود كه حكم آسماني، خوابيدنش را در مسجد و داخل شدنش را در آن به حالت جنابت [5] ، جايز شمرد، معني اين اختصاص آن بود كه قداست و پاكي مسجد جزيي از عظمت صفات او بود، زيرا كه مسجد سمبل و رمز صامت آسماني در دنياي ماده، و علي سمبل و رمز زنده الهي در جهان روح و عقيده بود.

اگر آسمان فتوت و جوانمردي علي را ستود، و خشنودي خود را از او اعلان كرد- چمان كه منادي آسماني گفت: لاسيف الاّ ذوالفقار و لافتي الاّ علي [6] - با اين ستايش مي‏خواست بگويد: قدرت و فتوت علي (ع) است كه مي‏تواند، اسلام و تعليمات قرآني را بر پهنه‏ي زمين بگسترد، و مردانگي اوست كه انسانيت به پايه‏ي آن دست نخواهد يافت و اخلاص پاكبازان و دلاوري قهرمانان، به اوج رفيع و دست نيافتني آن نتواند، رسيد.

اما از عجايب روزگار اين كه همين اوج جوانمردي- كه مورد تقديس هاتف آسماني است- به چشم مشايخ سقيفه، عيبي و نقصي مي‏آيد كه به گناه آن بايد علي، مجازات بيند و فروتر از صديق قرار گيرد. صديق كه تنها امتيازش اين است كه

 

[ صفحه 93]

 

سالهايي از عمر خود را، در كفر و شرك گذرانده است.

و من نمي‏دانم چگونه پيوند جاهليت و اسلام در زندگي يك شخص، سبب شد كه او بر شخصيتي كه سراسر عمر خود را با اخلاص تمام براي خدا، گذرانده بود، برتري جويد؟!

اگر انسان به كمك تحقيقات جديد اين نيروي طبيعي را، كه با آن اجسام در مداري مشخص، و برگرد محوري معين مي‏چرخند، دريافته است، صدها سال پيش نيرويي مانند آن در وجود علي پديدار گشت ليكن اين حقيقت خارج از مفاهيم فيزيك بود، و از قواي الهي و نيروهاي آسماني مايه مي‏گرفت. بدين معني كه اراده‏ي الهي براي اسلام، به علي نيروي فطري بخشيد و براي پاسداري آن به وي مقامي والا داد، تا در زمان حيات خويش، محوري باشد كه حيات معقول اسلامي به دور وجود او بگردد، و در روحانيت و معنويت، علم و عقل، و روح و جوهر از او مدد گيرد.

اين شخصيت معنوي و شأن روحاني و والاي علي بود، و رسيدن او به خلافت ظاهري، يا بركنار ماندنش از آن، هرگز در مقام او (ع) ذره‏اي تأثير نداشت.

همين نيروي آسماني بود كه اثر سحرآميز خود را، در عدل عمر مي‏گذاشت و بارها او را تحت تأثير خط مستقيم خود درمي‏آورد. تا آن جا كه گفت: «لولا علي لهلك العمر» و اثر جبري آن روزي آشكار شد كه مسلمانان، با اجتماعي بي‏نظير در تاريخ ملت‏ها، در اطراف شمع وجود او گرد آمدند و سرنوشت خلافت عامه‏ي مسلمين، در دست قدرت و كفايت او قرار گرفت.

از توجه به اين حقايق روشن مي‏شود كه وجود علي، با نيرويي كه خداوند در ذات او نهاده بود، ضرورتي از ضرورات اجتناب ناپذير اسلام بود [7] ، و خورشيدي كه

 

[ صفحه 94]

 

بعد از پيامبر (ص) منظومه‏ي اسلامي چنان به آئين خود، به گرد او مي‏چرخيد كه ممكن نبود تغييري در آن پيش آيد، حتي- چنان كه خواننده مي‏داند- عمر نيز به خط گردش آن گردن نهاد.

همچنين آشكار مي‏شود، كه چگونه انقلاب و دگرگوني ناگهاني در سياست حاكمه‏ي آن روز، ميسر نبود چون- علاوه بر طفره و محال بودنش- با مخالفت آن نيروي فظري كه در وجود و شخصيت امام بود روبرو مي‏شد. لذا طبيعي بود كه با احتياط و احتراز از آن نيروي بيدار و هشياري كه پاسدار اعتدال و انتظام بود، به تدريج راهي منحني در پيش گيرد تا سرانجام، در نقطه‏اي به حكومت اموي پيوند يابد. چنان كه وقتي راننده‏اي اتومبيل خود را در دست انحراف مي‏بيند. با توجه به آن نيروي طبيعي كه در حال حركت به آن اعتدال مي‏دهد، مسير خود را در جهت مخالف كج مي‏كند.

اين فصل درخشان و پرعظمت مقام امام در خور اين است كه جداگانه، و آن چنان كه بايد، مورد تحقيق قرار گيرد كه ما در فرصت‏هاي آينده به آن خواهيم پرداخت، تا مگر گوشه‏اي را از شخصيت علي كشف كنيم، و نشان دهيم كه چگونه مخالف حكومت موجود است و پاسدار اصول اسلامي! و چگونه در عين اين كه قدرت مسلط حاكم را از انحراف باز مي‏دارد، در همان حال با آن مخالفت مي‏كند.

اگر چه تمام كارها و جهت‏گيري‏هاي امام، حيرت‏آور و شگفت‏انگيز است، اما براستي موضع وي (ع) در امر خلافت بعد از رسول خدا (ص)، درخشانترين و معجزآساترين آنهاست.

اگر اسلام در هر زماني پاكبازي مي‏طلبيد كه به جان در راه آن فداكاري كند، همچنين قهرمان ديگري مي‏خواست كه اين قرباني را بپذيرد و به اين وسيله خداي اسلام را ياري دهد، و همين حكمت بود كه در روز مبارك هجرت، علي را به بستر مرگ فرستاد، و پيامبر (ص) را به سوي مدينه‏ي نجات روان كرد، چنان كه قبلا به اشاره گفتيم. اما براي امام، در روزهاي سخت بعد از رحلت برادر بزرگوارش رسول اكرم،

[ صفحه 95]

آن دو قهرمان وجود نداشت، تا به قيام برخيزد. زيرا اگر او جان خود را در راه استقرار خلافت، در مسير الهي خود، فدا مي‏كرد كسي نبود كه دو جانب رشته‏ي مسؤليت را در دست گيرد، كه فرزندان عزيز رسول خدا (ص)، هنوز سنين كودكي را مي‏گذراندند و قدرت لازم را نداشتند.

[1] پيامبر خدا (ص) فرمود: علي با حق و حق با علي است و تا روزي كه در بهشت به من بپيوندند از هم جدا نخواهند شد. تاريخ بغداد خطيب ج 141 ص 321، تفسير رازي، ج 1، ص 111، كفايت الطالب گنجي ص 135، المناقب اخطب ص 77 و همچنين پيامبر (ص) فرمود: اللهم ادر الحق معه حيث دار مستدرك حاكم ج 3 ص 125، كنزالعمال ج 6، ص 175، جامع ترمذي ج 2 ص 213.

[2] رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: لضربه علي خير من عباده الثقلين، يا فرمود: لمبارزه علي لعمرو افضل من اعمال امتي الي يوم القيامه، مستدرك حاكم ج 3 ص 32.

[3] رسول خدا (ص) فرمود: اني تارك فيكم الثقلين او الخليفتين‏ها ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي كتاب الله و عترتي اهل بيتي، وانهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض، صواعق المحرقه ص 136.

[4] تفسير رازي، اسباب النزول واحدي.

[5] مسند امام احمد ج 4 ص 369، مستدرك حاكم ج 3 ص 125، شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد ج 2 ص 451، تذكره سبط ابن‏الجوزي، مناقب خوارزمي، تاريخ خلفاي سيوطي، الصواعق ابن حجر والخصايص نسايي.

[6] تاريخ طبري ج 3 ص 17 سيره ابن‏هشام، شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد، المنافقب خوارزمي.

[7] به كمك آنچه بيان كرديم، مفهوم كلام نبوي درباه ي علي دانسته مي‏شود، پيامبر فرمود: «لا ينبغي ان الذهب الا وانت خليفتي» سزاوار نيست كه من بروم مگر اين كه تو جانشين من باشي. و نيز سخن پيامبر (ص) در هنگام آمادگي براي غزوه‏ي تبوك: «لابد من ان قيم او تقيم: بايد با من بمانم يا تو، و جز چاره‏اي نيست» خصايص نسايي ص 7، مسند امام احمد ج 1 ص 331، مناقب خوارزمي ص 75، ذخائر العقبي ص 87.

و چرا سكوت كرد؟

 

و علي بر سر دو راهي بود، دو راه سخت و دشوار!

اول: به قيام مسلحانه دست زند، و علناً در مقابل ابوبكر بايستد.

دوم: به زهر تلخ خاموشي بسازد، و نيش خار را در چشم، و عقده‏ي غم را در گلو تحمل كند، اما براي قيام در انتظار چه روزي بود؟ اين سؤالي است كه ما مي‏خواهيم با بررسي شرايط آن لحظات دشوار، به جواب آن دست يابيم.

حكومت‏گران، كساني نبودند كه با هر مخالفتي از مسند قدرت پائين آيند. و به طوري كه آن‏ها را مي‏شناسيم در حفظ خلافت، در نهايت دلبستگي، و شدت جانبازي و عشق بودند، بدين معني كه از قدرت نويافته‏ي خود، تا پاي جان دفاع مي‏كردند، و سرسختانه به مقابله‏ي مخالفان برمي‏خاستند. در چنين حالي طبيعي بود كه شخصي مانند سعدبن عباده فرصت را غنيمت بداند، و براي رسيدن به خواسته‏هاي سياسي خود، اعلان جنگ كند. چون مي‏دانيم وقتي به قدرت رسيدگان، از او خواستند كه بيعت كند، آنها را به قيام و شورش تهديد كرد و گفت:

«نه بخدا بيعت نمي‏كنم. تيري كه در تركش دارم بر جان شما مي‏نشانم، و سنن نيزه را با خون شما خضاب مي‏كنم، و شما را از تيغ خود مي‏گذرانم و اگر جون و انس هم به ياريتان بيايند، خود و خانواده و يارانم مي‏جنگيم و هرگز با شما بيعت نخواهيم كرد.»

 

[ صفحه 96]

 

به احتمال زياد، او هيئت حاكمه را تنها تهديد مي‏كرد، و اين گستاخي و جرأت را نداشت كه در مقام اولين مخالف، بر روي خلافت موجود، شمشير كشيده باشد. به تهديد شديد و غليظ كه به منزله‏ي اعلان جنگ بود، قناعت مي‏ورزيد، و در انتظار روزي بود كه با وخيمتر شدن اوضاع، شمشير مخالفت خود را با ديگر مخالفان، هم صدا كند. بدين ترتيب از نظر او، مصلحت چنين بود كه حماسه سرايي و رجزخواني خود را ادامه دهد، و تهديد خود را شدت بخشد، تا مگر قدرت حاكم ناتوان شود، و صداي رسايي، به مخالفت برخيزد، در آن هنگام او نيز قيام خود را آشكار سازد، و چون روز اول راه ادعاها و مخالفت خود را از نو درپيش گيرد، و به زور شمشير مهاجرين را از مدينه اخراج كند. همان كارهايي كه سخنگوي روز سقيفه- حباب‏بن‏منذر- از زبان او مي‏گفت.

گذشته از اين، ما بني‏اميه و تشكل سياسي آنها را در راه كسب قدرت و مقام، فراموش نمي‏كنيم و به ياد مي‏آوريم كه در سالهاي آخر دوره‏ي جاهليت مكّه، ابوسفيان، پيشواي كفار مكه و مخالفان اسلام و پيامبر (ص) و عتاب بن اسيد بن ابي‏العاص بن اميه، امير مطاع مكه بود.

و ما وقتي به آنچه تاريخ آن روز مي‏گويد، [1] ، مي‏نگريم مي‏بينيم: روزي كه پيامبر بزرگ اسلام رحلت فرمود، و خبر اين واقعه به مكه و عامل آن، عتاب بن اسيد بن ابي‏العاص بن اميه رسيد، عتاب متواري شد، و در همين حال كه عتاب مخفي و متواري بود، مدينه دچار هرج مرج و آشوب گرديد، و نزديك بود كه مردم آن به كفر باز گردند، البته علتي كه براي بازگشت آن‏ها از اسلام بيان شده، ما را قانع نمي‏كند و من يقين ندارم كه بازگشت دوباره‏ي آنها به اسلام بدان سبب باشد كه پيروزي ابوبكر را پيروزي و غلبه‏ي خود، بر مردم مدينه پنداشتند، چنان كه بعضي گمان كرده‏اند. زيرا خلافت ابوبكر، از روز رحلت پيامبر (ص) آغاز مي‏شود و به احتمال زياد خبر

 

[ صفحه 97]

 

خلافت او و رحلت پيامبر (ص)، همزمان به مكه رسيد. به نظر من مساله به اين ترتيب بود، كه امير اموي يعني عتاب بن اسيد، مي‏خواست سياستي را كه خاندان او، در آن لحظات در پيش مي‏گرفت بداند و از اين رو مخفي شد، و آن هرج و مرج را شايع كرد. اما وقتي فهميد كه ابوسفيان، بعد از خشم و قهر، به رضايت رسيده و با حكومت‏گران به توافق‏هايي به نفع بني‏اميه دست يافته است، مجدداً از پنهانگاه بيرون آمد و آفتابي شد، و كارها به مجاري طبيعي خود، و به سود او بازگشت.

بدين ترتيب مي‏بينيم كه در آن روز مابين امويان ارتباطي سياسي برقرار بود، و اين فرض قدرت پنهاني را كه در پس گفته‏هاي ابوسفيان نهفته بود، براي ما روشن مي‏كند. سخناني كه به خشم با ابوبكر و ياران او گفت: «من طوفاني مي‏بينم كه جز خون آن را آرام نمي‏كند» و در مورد علي و عباس گفت: «به كسي كه جانم در دست اوست، دست آنان را به ياري خواهم گرفت و بالا خواهم برد.»

بنابراين بني‏اميه آماده خروج بودند، و مخصوصا وقتي به علي پيشنهاد كردند، تا جبهه‏ي مخالف را رهبري كند، براي آن حضرت آشكارتر شد. اما اين هم براي او آشكار بود كه آنان جمعيّت قابل اعتمادي نيستند و تنها مي‏خواهند به وسيله‏ي او به اغراض و اطماع خود دست يابند، و لذا پيشنهاد آن‏ها را رد كرد. بعلاوه آن روز قابل پيش‏بيني بود كه بني‏اميه، وقتي مخالفت گروههاي مسلح را ببينند، و ناتواني هيئت حاكمه را، در تضمين منافعشان احساس كنند، سر از حلقه‏ي اطاعت بيرون خواهند كشيد، و مفهوم انشعاب و انشقاق آن‏ها از بقيه‏ي مسلمانها، در آن روز، اظهار خروجشان از دين و جدايي مكه از مدينه بود.

در اين شرايط قيام علي، قيامي خونين بود و نزاعها و كشمكشهاي ديگري، با اهداف گوناگون، به دنبال داشت. و با آن زمينه‏اي فراهم مي‏شد كه در آغاز كار آشوبگران و از آن پس منافقان به آروزهاي خود دست يابند.

اين چنين شرايط خست و دشواري به علي اجازه نمي‏داد كه به تنهايي، در مقابل حكومت، فرياد اعتراض برآورد. زيرا چنان كه گفتيم، شورش هاي مختلفي برپا

 

[ صفحه 98]

 

مي‏شد و گروه‏هاي با اغراض متنّوع و متعدد درگير قتال مي‏شدند. اين درگيري‏هاي بنيان و موجّوديت اسلام را در معرض تهديد قرار مي‏داد، آن هم در لحظات حساسي كه ضروري بود همه مسلمانان بر گرد رهبري واحدي جمع شوند، و با تمركز قواي خود قادر به مقابله با آشوب‏هايي باشند كه هر لحظه گمان مي‏رفت روزگار آبستن آن باشد.

[1] تاريخ الكامل ج 2 ص 123.

علي و وصايت

 

علي، كسي بود كه در انتظار زندگي خويش، در نهايت آمادگي بود كه جان خود را در راه خدا نثار كند، او از روزي كه آفتاب وجودش، در بيت اللّه الحرام، طلوع كرد تا صبحي كه با شهادت در مسجد كوفه، غروب عمر خود را به زوال برد، با مقام فطري و منصب الهي خود، در راه مصالح عاليه‏اي كه رسول خدا (ص) بر آن سفارش كرده و نگهبان آن ساخته بود، فداكاري كرد.

اما با خانه‏نشيني علي، رسالت محمد (ص) بخشي از معناي خود را از دست داد، زيرا وقتي رسول خدا (ص)، مأمور به تبليغ دعوت و انذار شد. خاندان و عشيره‏ي خويش را جمع كرد، و در ضمن اعلان نبوت، فرمود:

«واللّه كه من در تمام عرب، جواني را نمي‏شناسم كه بهتر از آن چه من براي شما آورده‏ام، براي خاندان خود آورده باشد» و از امامت برادر خود نيز چنين فرمود:

«علي، برادر، وصّي، و خليفه‏ي من در ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او اطاعت كنيد». [1] .

مفهوم اين كار پيامبر (ص)، اين است كه امامت علي، تكمله‏ي طبيعي نبوت محمد (ص) است، و وحي الهي همزمان، نبوّت محمد (ص) كبير و امامت محمد

 

[ صفحه 99]

 

صغير را اعلان كرده است.

علي كسي بود كه رسول گرامي (ص) او را، و به كمك او اسلام را، پرورش داد، و بزرگ كرد. يعني علي و اسلام دو فرزند عزيز او (ص) بودند. و از اين رو، علي نسبت به اسلام احساس برادري مي‏كرد، و اين احساس او را واداشت كه با تمام هستي خود، در راه آن فداكاري كند. حتي مي‏بينيم در جنگ‏هاي ردّه [2] ، كه مسلمانان آن روز به پا كردند، شركت جست و فرماندهي شخص ديگري او را از قيام به اين كار واجب و مقدس منع نكرد. زيرا اگر چه ابوبكر حق او را سلب كرده و ميراثش را، به ناروا گرفته بود، اسلام او را به پايگاهي رفيع و والا برآورده، و اخوّت صادق او را شناخته، و آن را به خط نور، بر صفحات قرآن كريم ثبت كرده بود.

[1] تاريخ طبري، الكامل ابن اثير، شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد.

[2] شرح نهج‏البلاغه ج 4 ص 165.

چه راهي براي علي باز بود و جز سكوت چه مي‏توانست كرد؟

 

و علي (ع) بر آن شد كه سكوت كند اما چه مي‏توانست كرد؟ يا چه راهي را در پيش مي‏توانست گرفت؟ آيا مي‏توانست با سخنان پيامبر گرامي، در برابر گروه حاكم، به احتجاج برخيزد و به احاديث نبودي استناد جويد، سخناني كه پيامبر در آنها اعلان كرده بود كه علي محوري است كه فلك اسلامي، بايد به دور آن بچرخد، و پيشوائي است كه دست قدرت و اراده‏ي الهي، او را براي اهل زمين پرورش داده است؟

راستي بايد به سخنان پيامبر احتجاج كند؟ بارها اين سؤال به ذهن او گذشت، اما جواب آن، جواب ملالت‏زايي بود كه مشكلات و سختي‏هاي آن روز، به او مي‏داد، و وضعيت موجود بر او تحميل مي‏كرد. به ناچار براي مدتي از توّسل به

 

[ صفحه 100]

 

نصوص پيامبر (ص)، خاموش ماند.

ما از چهره‏ي مشوش و پريشاني كه از آن شرايط و احوال شناخته‏ايم، روشن خواهيم كرد كه در آن روز كه افكار تب زده و هوس‏هاي شعله‏خيز، مغز و جان حزب حاكم را به چنگ قدرت گرفته و ميزان الحراره‏ي قدرت طلبي آنها، نقطه انفجار را نشان مي‏داد، احتجاج به كلام مقدس نبوي، نتايج كاملا زيانباري را بدنبال داشت. زيرا اكثر احاديثي را كه پيامبر (ص)، درباره‏ي خلافت فرموده بود، تنها كساني از مهاجر و انصار، كه در مدينه سكونت داشتند، شنيده بودند. و لذا اين احاديث، به منزله‏ي امانتي گرانبها در خزينه‏ي خاطر آنان بود كه مي‏بايست بوسيله‏ي آنان، به ديگر مسلمين آن روز، و زمان‏ها و نسلهاي آينده انتقال يابد. و چنانچه امام علي (ع) در برابر مردم مدينه، با سخناني كه از زبان مقدس پيامبر شنيده بودند، احتجاج مي‏كرد، و از آن احاديث نبوي، دليلي بر امامت و خلافت خود اقامه مي‏نمود بي‏ترديد عكس‏العمل حزب حاكم اين بود كه علي بزرگ، صديّق امت را، در مدعّايش تكذيب كند و احاديثي را، كه مشروعيّت خلافت شورا را نفي مي‏كرد و مقبولّيت و معنوّيت ديني را از آن مي‏گرفت، انكار نمايد.

اما از طرف ديگر، آن حق مجسّم، در قبال انكار آنان، و در تأييد خود صداي رسايي را نمي‏شنيد. چون بسياري از قريش، و در پيشاپيش آن‏ها بني‏اميه، به شكوه فريباي قدرت، و تنعّم دل‏انگيز پادشاهي، چشم دوخته بودند، و انتخاب خليفه بر اساس كلام نبوي را، تثبيت امامت الهي مي‏ديدند، و گمان مي‏كردند اگر اين نظريه، در شكل حكومت اسلامي تحقّق يابد، خلافت از خاندان بني‏هاشم، در انحصار خانواده‏ي محمدي (ص) در خواهد آمد و ديگران، زيان ديده و خسارت كشيده از معركه خارج خواهند شد. ما عينا اين طرز تفكر را در سخنان عمر مي‏بينم. او در بيان علت محروم كردن خلافت از علي- عليه‏السلام- به ابن‏عباس مي‏گويد:

«قبيله‏ي شما راضي نمي‏شوند كه خلافت و نبوت به دست شما سپرده شود». [1] .

 

[ صفحه 101]

 

اين سخنان نشان مي‏دهد كه واگذاشتن خلافت به علي، در بدايت امر، در ذهن عامه، به معني انحصار خلافت در بني‏هاشم بود. در صورتي كه در حقيقت آن روز خلافت علوي، براي توده‏ي مردم، استقرار شكلي ثابت، براي خلافتي بود كه مشروعيت خود را از وحي الهي مي‏گرفت، و نه از انتخاب مردم، بنابراين، اگر علي از بزرگان قريش، همراه و پشتيباني مي‏يافت، او را در رويارويي با حكومت‏گران مصمم و اميدوار مي‏ساخت. اما متأسفانه چنين نبود. او وقتي به مردم مراجعه مي‏كرد و كلام رسول خدا (ص) را، به ياد آنان مي‏آورد، كه خلافت را به اهل‏بيت اختصاص داده، و فرموده بود:

«من بعد از خود، در ميان شما، دو ثقل مي‏گذارم، كتاب خدا و عترت، يعني اهل‏بيت خود را». صدايي به هواداري برنمي‏خاست و دستي به مددكاري بلند نمي‏شد.

اما پيش از همه‏ي مسلمين، انصار سخنان پيامبر را كم گرفتند و بي‏ارج پنداشتند. آنان از شدت حرص و ولعشان به حكومت و قدرت، اجتماع سقيفه را برپا كردند تا به شخصي از ميان خود، دست بيعت دهند اگر علي (ع) در برابر اينان به سخنان پيامبر (ص) استدلال مي‏كرد، در اين دعواي عدالت، نه يار و همراهي از آنان مي‏يافت و نه حتي كسي در تاييد سخن او شهادت مي‏داد. چون اگر به فرض، علي را تاييد مي‏كردند، در طول يك روز، در كار خود تناقضي فاحش بوجود آورده بودند و اين امري بود كه طبيعتا از آن پرهيز داشتند و آن را دشوار مي‏دانستند.

اما در بيعت قبيله اوس با ابوبكر و گفته‏ي شخصي كه گفت: «به جز علي، هرگز با كسي بيعت نخواهيم كرد» مانند فرض گذشته تناقضي نيست، چون هدف مشخص از تشكيل اجتماع سقيفه، مسأله انتخاب خليفه بود، نه متابعت از كلام نبوي، يعني اصولا بازگشت از آن هدف، در طول يك روز راهي نداشت.

اما در اعتراف و اقرار مهاجرين به حقانيت علي نيز، جاي بحثي نيست، براي اين كه مي‏دانيم انصار با نظر واحدي در سقيفه گرد نيامده، بلكه تنها براي

[ صفحه 102]

مشاوره و مذاكره جمع شده بودند، و از اين رو مي‏بينيم حباب بن منذر- از انصار- مي‏كوشيد كه با برانگيختن روح حماسه و هيجان در دل آنان و با سخنان و رجزخواني‏هاي پر سر و صداي خود، ناخود آگاه آن‏ها را با خود هم عقيده و همراه كند، و روشن بود كه انصار براي تأييد فكر و طرحي آمده‏اند، كه تنها گروهي آن را قبول دارند.

[1] الكامل ج 3 ص 24.

و علي به احاديث نبوي احتجاج نكرد!

 

به هر دو صورت امام (ع) به خوبي مي‏دانست كه اگر براي اثبات حقانيّت خود، آشكارا به احاديث نبوي استناد كند، حزب حاكم را به جانب انكار اين احاديث، و گستاخي بيشتري خواهد راند و از طرف ديگر نيز كسي در راه مبارزه او را ياري نخواهد داد. چون مردم، يا دسته‏اي بودند كه تمايلات قدرت‏طلبانه آنان را به انكار سخن پيامبر وامي‏داشت، و نمي‏توانستد پس از ساعاتي از انكار به اقرار رجوع كنند، و يا جمعي بودند كه مفهوم سخن پيامبر (ص) را وقف خلافت به خاندان هاشم مي‏دانستند، و از آنان هم كسي به دفاع برنمي‏خاست. در اينجا اگر هيئت حاكمه و وابستگانش در انكار احاديث نبوي، رسما تأييدي به دست مي‏آورد، و سايرين نيز در آن باره، حداقل سكوت مي‏كردند، سخنان پيامبر بزرگ اسلام، ارزش و اثر واقعي خود را از دست مي‏داد، و به اين وسيله همه‏ي مستمسكات امامت علوي ضايع مي‏گشت، و به علاوه، جهان اسلام غير از مدينه‏النبي (ص)، به انكار حقانيت علي، كه منطق قدرت مسلط آن روز بود، معتقد مي‏شد، و به حقيقت آن دست نمي‏يافت.

از طرف ديگر مي‏بينيم كه اگر علي (ع)، در دعواي خود و اقامه‏ي شهادت با كلام نبوي، به جلب گروه همدستي موفق مي‏شد، و در مقابل انكار حكومت‏گران مي‏ايستاد، در حقيقت با ياران خود عليه حكومت و حمله‏ي شديد حكومت‏گران مواجه مي‏شد، كه سرانجام كار به جنگ با حزب حريص حاكم مي‏انجاميد، حزبي كه تا مرز نابودي از موجوديت خود دفاع مي‏كرد، و هرگز در برابر آن مخالفت و معارضه

 

[ صفحه 103]

 

خطرناك ساكت نمي‏ماند، و در نتيجه احتجاج آشكار علي به سخنان پيامبر عملا او را به رويارويي و مبارزه مستقيم مي‏كشانيد، در صورتي كه قبلا دانستيم آن بزرگ نمي‏توانست علنا عليه حكومت موجود قيام كند، و با آن قدرت‏طلبان به پيكار برخيزد.

به علاوه احتجاج به كلام پيامبر، در آن شرايط، نتيجه‏اي روشن‏تر از اين نداشت كه سياست حاكم را وادارد تا به هر شيوه‏ي دقيق ممكن، در صد محو كردن و زدودن آن احاديث از اذهان مسلمين برآيد، و به اعمال احتياطهاي لازم بپردازد زيرا با اين جريان فهميده بود كه در كلام نبوي، قدرت خطرناكي نهفته است، كه در هر زماني مي‏تواند زمينه‏ي لازم را براي قيام مخالفين آماده كند.

به يقين اگر عمر، خطري را كه بني‏اميه، بعد از اين كه علي (ع) در زمان خلافت خود به احاديث نبوي احتجاج فرمود، و زبانزد شيعيان شد، دريافتند، مي‏شناخت مي‏توانست آن را از ريشه قطع كند، و بسيار پيش از بني‏اميّه در خاموش كردن نور الهي آن بكوشد. و مسلما اعتراض امام با توسل به احاديث پيامبر (ص)، در آن لحظه‏ي حساس، عمر را براي اجراي چنين نقشه‏اي هوشيار مي‏كرد. لذا علي (ع) براي حفظ اين احاديث از خطرات سياست بازي در عين تلخ كامي سكوت كرد، و دشمن را از آن غافل ساخت، تا جايي كه عمر به صراحت گفت،

«طبق صريح گفته‏ي پيامبر علي، ولي و سرپرست هر مرد و زن مؤمن است». [1] .

اما آيا نمي‏توان تصور كرد كه علي (ع) بر شرافت مقام حبيبش و برادرش، كه از هر چيز براي او عزيزتر بود، مي‏ترسيد و بيمناك بود كه اگر علنا به احاديث نبوي استناد كند، گفته‏ي پيامبر (ص) را بي‏ارج و قدر شمارند؟ آري او كارهاي فاروق را در مقابل پيامبر (ص)، فراموش نكرده بود. اين صدا و تصوير آن روز، را در گوش و چشم داشت كه رسول بزرگ قلم و كاغذي طلبيد، تا مكتوبي بنويسد و با آن

 

[ صفحه 104]

 

مسلمين را براي هميشه از گمراهي بازدارد و عمر گفت: «پيامبر هذيان مي‏گويد! يا درد بر او غلبه كرده است!»

و عمر خود بعدها در حضور ابن‏عباس اعتراف كرد كه رسول خدا مي‏خواست، علي را كتبا براي خلافت تعيين كند و او از ترس فتنه، آن حضرت را از آن كار بازداشته است. [2] .

در اين جا سخن بر سر اين نيست كه آيا پيامبر (ص) مي‏خواست، حقانّيت علي را براي خلافت كتباً تاكيد كند يا نه. مهم اين است كه به چگونگي روبرو شدن عمر، با دستور پيامبر، بينديشيم و ببينيم وقتي عمر در حضور رسول خدا، به نام ترس از فتنه، او را به منقصتي متهم مي‏كند كه نص قرآن كريم، و ضرورات اسلام، آن حضرت را از آن تنزيه كرده است، هر قدر هم كه با حسن نيت باشيم، آيا مي‏توانيم بگوئيم كه بعد از وفات، عاملي مي‏توانست او را، از اتهام ديگري نبست به ساحت آن حضرت بازدارد؟ بنابراين احتجاج علي (ع) به احاديث نبوي، نه تنها به مثابه‏ي ادعاي محض تلقي مي‏شد، و مخالفين مي‏گفتند كه پيامبر علي را، نه از جانب خداوند، بلكه به حكم عواطف براي خلافت برگزيده است، حتي جدال و ستيزه از شكل نخستين خود هم شديدتر مي‏شد، چون فتنه‏اي كه از اين كار برمي‏خاست، قطعا خطرناكتر از آن بود كه عمر پيش‏بيني مي‏كرد با اعلان كتبي امامت علي، و آگاهي همه‏ي مردم، به وجود خواهد آمد.

و هنگامي كه رسول خدا (ص)، در لحظات آخر عمر پربركت خود، به علت سخنان عمر از تصريح در باب خلافت، خودداري فرمود، بديهي است كه وصي او نيز احتجاج نبوي را، از سخناني كه همو خواهد گفت ترك خواهد كرد.

حاصل بحث اين است كه به جهات زير، علي تا زمان مقتضي، ناگزير بود از استناد به كلام نبوي خودداري كند:

 

[ صفحه 105]

 

1- در آن روز كسي از بزرگان اسلام را نمي‏يافت، كه مطمئن از تأييد و پشتيباني او باشد.

2- احتجاج به احاديث، در درجه‏ي اول، حاكمين را از ارزش واقعي آن آگاه مي‏كرد، و آنها را بر آن مي‏داشت كه در نابود و بي‏اعتبار كردن احاديث نبوي، به انواع وسائل دست يازند.

32- اعتراض به سخنان نبي اكرم، به معني قيام همه جانبه، عليه حكومت بود كه امام در چنان موقعيتي آن را نمي‏خواست.

4- اتهام عمر به ساحت پاك پيامبر (ص) در لحظات آخر زندگيش، به علي نشان داد كه قدرت‏طلبان، چگونه در راه رسيدن به حكومت از همه چيز خود مي‏گذرند و با چه استعدادي آماده‏اند از آن دفاع كنند. و باو هشدار داد كه اگر در باب امامت خود، به احاديث نبوي استناد كند، چه بسا كاري مانند گذشته تكرار خواهد شد.

[1] ذخائرالعقبي، ص 67 اين گفته نشان مي‏دهد كه عمر گاهگاهي از سياستي كه حزب در آغاز كار، در برابر بني‏هاشم، در پيش گرفته بود، خارج مي‏شده است. اگر چه در پايان كار طبيعت همان سياست نخست بر او غلبه يافت.

[2] شرح نهج‏البلاغه ج 2، ص 114.

و امام مبارزه خود را با فدك آغاز كرد

 

امام علي- عليه‏السلام- به ناچار به تصميم نهايي خود رسيد. اختيار سكوت! ترك قيام مسلحانه در برابر حاكمين در نهان و آشكارا! قيامي كه سلاح آن حكم و تصريح پيامبر بود. و سكوت! تا زماني كه اطمينان يابد كه مي‏تواند افكار عمومي را، عليه ابوبكر و دو يارش بسيج كند.

از همان روزهاي سخت و دشوار اين هدف او بود، و كوشش خود را با آن آغاز كرده بود. ابتداي كار چنين بود كه پنهاني با رهبران مسلمين، و بزرگان مدينه ديدار مي‏كرد و به زبان وعظ، براهين الهي و آيات خداوندي را، به ياد آنان مي‏آورد. در همه‏ي اين احوال همسرش در كنار او، موضع و حقانّيت او را تأييد مي‏كرد، و در اين

 

[ صفحه 106]

 

جهاد سري، همرزم و همدست او بود. اما در اين ديدار و تماس‏ها بر آن نبود كه گروهي را براي جنگ متشكل كند، زيرا مي‏دانيم، علي در همه حال ياراني داشت كه به ستايش قلبي او را فرياد مي‏كردند، و عاشقانه و پروانه‏وار گرد او بودند، بلكه مي‏خواست با اين ديدارها، همه‏ي مردم را با خود همراه سازد.

و اينجاست كه فدك را، به عنوان نخستين برنامه‏ي جديد علي، مي‏بينيم، و قيام فاطمه‏ي بزرگ (ع)، كه طرح دقيق آن به دست هارون نبي، علي (ع)، ريخته شده بود، در اصل و فلسفه‏ي خود، با آن گردش شبانه پيوند مي‏خورد و چنان نيرويي را به دست مي‏آورد كه به تدريج، موقعيت خليفه را به خطر اندازد، و خلافت او را به پايان برد با همان حالتي كه نمايشي داستاني به آن منتهي مي‏شود.

نقش فاطمه (ع) در اين خلاصه مي‏شود كه اموالي را كه صديق از او گرفته بود، مطالبه كند و آن را مقدمه‏اي براي مناقشه در مساله‏اي اساسي، يعني خلافت، قرار دهد، و به مردم بفهماند روزي كه از جانب علي برگشتند، و به سوي ابوبكر منحرف شدند، روز هوس و انحراف آنان بود، و با كار خود به خطا درافتادند، و با كتاب الهي به مخالفت برخاستند، و از آبشخوري كه از آنان نبود نوشيدند.

شكل گرفتن اين فكر در ذهن زهرا (ع)، او را بر آن داشت كه وضع زمان را از مسير انحرافي به خط مستقيم الهي سوق دهد. و از دامان حكومت اسلامي، كه پايه‏هاي اوليه‏اش در سقيفه نهاده شده بود، آلدگي انحراف را پاك كند. از اين رو دليرانه به‏پا خاست و خليفه‏ي حاكم را، به خيانت آشكار و به بازي گرفتن شرافت قانون الهي، متهم ساخت و نتايج معركه‏ي انتخاب سقيفه را كه از آن، ابوبكر برآمد، به مخالفت با كتاب خدا و صواب و صلاح عقل محكوم كرد.

اين كار زهرا (ع) از دو ويژگي و امتياز خاص، برخوردار بود كه علي (ع) نمي‏توانست خود آن را بجاي همسرش انجام دهد.

اول: زهرا (ع) به سبب مصيبت عظيمي كه به او رسيده بود، و ارج و مقام والايي كه در پيش پدر خود (ص) داشت، بهتر از علي مي‏توانست عواطف را

 

[ صفحه 107]

 

بشوراند، و مسلمانان را تحت تأثير جاذبه‏ي روح بزرگ پدر خود، و طيف روزگار درخشان او، قرار دهد و احساسات آنها را متوجه مسائل اهل‏بيت سازد.

دوم: تا زماني كه او در مقام يك زن بپا خاسته، و هارون محمد (ص)- علي- در خانه‏ي خويش، به سكوتي تلخ و صلحي موقت، تن در داده بود، به انتظار اين كه مردم بر او جمع شوند، و اگر زمان ايجاب كند، به رهبري قيام برخيزد، و در غير اين صورت در خواباندن فتنه‏ها بكوشد، منازعه‏ي زهرا (ع) هرگز، شكل جنگي مسحلانه- كه نيازي به رهبري داشت كه فرماندهي آن را تعهد كند- به خود نمي‏گرفت. به هر تقدير، زهرا (ع) به پا خاسته بود، و پايداري مي‏كرد، چه قيامي همگاني را عليه خليفه ترتيب دهد و چه مبارزه‏ي او در محدوده‏ي جدال و نزاعي عادي بماند. ولي او كار را بجايي نمي‏كشاند كه مايه‏ي فتنه و انشقاق در جامعه‏ي اسلامي گردد.

بدين ترتيب امام (ع) بر اين تصميم بود كه فريادش را با زبان زهرا (ع) به گوش مردم برساند، و خود در انتظار فرصتي مناسب دور از معركه بماند، و نيز مي‏خواست با قيام زهرا، براي همه‏ي پيروان قرآن، در بطلان خلافت موجود برهاني قائم اقامه كند. به يقين خواسته‏ي امام (ع)، به تمامي حاصل شد. چرا كه زهرا حق و حقانيت علي را، با سخناني كه سرشار از روح هنر و زيبايي، و پيكار و ستيزندگي بود- به همه‏ي انسان‏ها ابلاغ كرد.

مراحل قيام و مبارزه زهرا

 

مبارزه‏ي فاطمه (ع) در چند مرحله بود:

اول: رسولي پيش ابوبكر فرستاد كه در مسائل ميراث با او بحث كند و حقوق او را مطالبه نمايد. اين اولين گامي بود كه زهرا (ع) برداشت، و مقدمه‏اي شد كه خود مستقيما به اين كار برخيزد.

دوم: در اجتماعي خاص رودرروي خليفه درايستاد و با اين مقابله خواست

 

[ صفحه 108]

 

كه در طلب حقوق خود- از خمس و فدك و غير آن- اصرار و مقاومت ورزد، و درجه‏ي آمادگي خليفه را بشناسد. اما لزومي ندارد كه ترتيب كارها و اقدامات زهرا (ع) را، به گونه‏اي بدانيم كه در آن، مطالبه‏ي فدك، به عنوان نحله و بخشش، مقدم بر ميراث باشد- چنان كه بعضي از محققين شيعه دانسته‏اند- بلكه به نظر من، بايد مطالبه‏ي ارث را مقدم شمرد. چون روايت، خود صراحت دارد كه فرستاده‏ي زهرا (ع) تنها به مطالبه‏ي ميراث فرستاده شده بود، و به تناسب مقام اين رسالت، و به حكم ترتيب طبيعي مساله نيز، چنين صحيح‏تر است كه ادعاي ميراث اولين قدم باشد.

به علاوه در ميان اين دو طرق- طلب نحله و ميراث- مطالبه‏ي ميراث براي احقاق حق، نزديكترين راه است براي اين كه موضوع توارث در قوانين اسلامي، اصلي است مسلّم، و جاي اشكالي نيست اگر زهرا (ع)، فدك را به عنوان ميراث پدر خويش (ص) بخواهد، زيرا اگر خليفه به فرض، بي‏خبر از صدقه بودن فدك باشد، بي‏شك به ميراث بودن آن يقين دارد، و ضمنا چنين مطالبه‏اي، با ادعاي فدك به عنوان نحله، تناقضي ندارد، چون ميراث پيامبر، تنها شامل فدك نمي‏شود، بلكه تمام ما ترك آن حضرت را در برمي‏گيرد.

سوم: خطبه‏ي آن حضرت در مسجد النبي، در دهمين روز رحلت پيامبر (ص). چنان كه در شرح نهج‏البلاغه ابن ابي‏الحديد آمده است.

چهارم: سخنان او (ع) با ابوبكر و عمر، زماني كه براي عذرخواهي به ديدار او رفته بودند، در آنجا وي نارضايتي خود را از آن دو، ابراز مي‏فرمايد، و خشم خداوند و رسول او را نسبت به ايشان به سبب همان ناخشنودي، بيان مي‏دارد.

پنجم: سخنان او با زنان مهاجر و انصار، روزي كه به ديار او آمده بودند.

ششم: وصيت او به علي، كه هيچ كس از دشمنانش در مراسم تجهيز و تدفين

 

[ صفحه 109]

حاضر نشوند. چنان كه مي‏بينيم اين آخرين وصيت زهرا (ع) هم، نشان دهنده‏ي ناخشنودي وي از حكومت است.

آيا زهرا در قيام خود شكست خورد؟

 

قيام زهرا (ع) به معنايي شكست خورد و از جهات ديگري، به پيروزي رسيد. از اين نظر كه نتوانست بنيان حكومت خليفه را، با حمله كوبنده‏اي كه در روز دهم رحلت پيامبر (ص)، متوجه آن ساخت، براندازد شكست خورد. البته ما نمي‏توانيم تمام عواملي را كه در اين شكست، موثر افتاد، روشن كنيم اما مي‏دانيم كه شخصيّت خليفه- ابوبكر- مهمترين عامل بود، چون او از فوت و فن سياستبازي، بهره‏ي كافي داشت، و با تردستي خاصي، با مساله روبرو شد. نمونه‏اي از اين سياست را در سخنانش در برابر زهرا (ع)، و پس از آن با انصار، مي‏بينيم. قضيّه چنين بود كه بعد از اين كه فاطمه بزرگ، خطبه‏ي خود را در مسجد به پايان برد، چنان مي‏نمود كه از رقّت و دلسوزي نسبت به زهرا (ع) مي‏سوزد و مي‏گدازد. در حالي كه پس از خروج آن بزرگ زن از مسجد، آتش خشم خليفه زبانه كشيد، و بي‏شك اسير شعله‏ي غصب خود شد كه گفت:

«اين هياهو چيست؟ هر كس سخن و آرزويي دارد! او روباهي است كه دم او شاهد اوست...»

و ما همه‏ي سخنان او را قبلا گفته‏ايم. اين دگرگوني انقلاب از آن هه نرمي و ملايمت، به اين خشم تند و سركش، مقدار استيلاي هنرمندانه‏ي او را بر حواس و مشاعر، و توانايي او را در همسازي با شرايط، و ايفاي نقش به تناسب موقعيت، مي‏نماياند.

اما از نظر ديگر مبارزه‏ي زهرا (ع) پيروز شد، او حق را به قوه‏اي قاهر مجهز

 

[ صفحه 110]

 

كرد، و طاقت جديدي به توان آن افزود، كه تا جاودان در ميدان مبارزات مذهبي پايدار بماند، و اين پيروزي را، هم در طول حركت خود نشان داد، و هم در سخنان احتجاج گونه‏اش با صديق و فاروق، به هنگامي كه با حالتي خاص به ديدارش آمده بودند، بيان كرد.

او گفت: «اگر حديثي از رسول خدا (ص) برايتان نقل كنم، خواهيد پذيرفت و به آن عمل خواهيد كرد؟»

گفتند: «آري»

گفت: «شما را به خدا سوگند مي‏دهم، آيا از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- نشينديد كه فرمود: «خشنودي فاطمه خشنودي من و خشم فاطمه خشم من است. هر كس فاطمه را دوست بدارد مرا دوست دارد، و هر كس فاطمه را بر سر خشم آورد مرا به خشم آورده است»؟ [1] .

گفتند: «آري اين سخنان را از رسول خدا شنيده‏ايم».

گفت: «من خدا و فرشتگانش را به شهادت مي‏طلبم كه شما دو نفر مرا آزرده و خمشگين ساخته‏ايد و هرگز در صدد رضايت من نبوده‏ايد. آن گاه رسول خدا را ملاقات كنم، در پيش او از شما شكايت خواهم كرد» [2] .

اين حديث براي ما روشن مي‏كند كه او (ع)، پيوسته در اعتراض خود پاي مي‏فشرد، و خشم و غصب خود را نسبت به آنان آشكار مي‏كرد، تا بالاخره در منازعه‏ي خود به نتيجه‏اي برسد. نتيجه‏اي كه اكنون، بر آن نيستيم كه به بررسي دقيق آن

 

[ صفحه 111]

 

بپردازيم و نظر خاصي را بدست دهيم. زيرا علاوه بر اين كه از موضوع بحث، خارج است، كار خليفه را نيز بيش از اين مي‏دانيم كه با او، در چنين مناقشه‏اي وارد شويم. قصد ما در حال حاضر اين است كه افكار زهرا (ع) و وجهه‏ي نظر او را تا حد ممكن روشن كنيم.

زهرا (ع) يقين داشت كه در مبارزه‏ي خود پيروزي بزرگي را كسب كرده است. اما پيروزي او، پيروزي عقيدتي و ديني بود- و نه مثلا پيروزي نظامي- به نظر من پيروزي او، در اين بود كه ثابت كرد صديق شايسته‏ي غضب خدا و رسول اوست زيرا كسي را به خشم آورده، و دل و جان كسي را آزرده بود كه بنا به نصّ حديث نبوي صحيح، خدا و رسولش با غضب او غضبناك مي‏شدند و با خشم او خشمگين مي‏گردند و از اين رو نمي‏تواند به خلافت خدا و جانشيني رسولش زمامدار مسلمين باشد، در پايان اين بحث آياتي از كلام الهي را، كه مؤيد اين معني است نقل مي‏كنيم:

و ما كان لكم ان توءذوا رسول‏الله و لا تنكحوا ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عند الله عظيما:

«و نبايد هرگز رسول خدا را بيازاريد و نه پس از وفات هيچگاه زنانشان را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا (گناهي) بسيار بزرگ است. احزاب /53.

ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا والاخره و اعد لهم عذابا مهينا:

«آنان كه خدا و رسول را به عصيان و مخالفت آزار و اذيت مي‏كنند خدا آنان را در دنيا و آخرت لعن كرده، و بر آنان عذابي با ذلّت و خواري مهيّا ساخته است.» احزاب /57.

يا ايها الذين آمنوا لا تتولوا قوما غضب الله عليهم:

«الا اي اهل ايمان! هرگز قومي را كه خدا بر آنان غضب كرده يار و دوستدار خود مگيريد.» ممتحنه /13.

و من يحلل عليه غضبي فقد هوي:

«و هر كس مستوجب خشم من گرديد همانا خوار و هلاك خواهد شد.» طه /81.

[ صفحه 113]

[1] عبارات متعددي در همين معني، از رسول خدا (ص) وارد شده است. چنان كه در صحاح آمده است كه به فاطمه فرمود: ان الله يغضب لغضبك و يرضي لرضاك: خداوند با غضب تو غضبناك و با رضايت تو خشنود مي‏شود. و نيز فرمود: فاطمه منّي يريبني ما را بها و يؤذيني ما اذاها: فاطمه پاره‏ي تن من است هر چه او را مضطرب كند مرا نگران مي‏سازد و مرا آزرده مي‏كند هر چه او را آزار دهد. صحيح بخاري ج 5 ص 274، صحيح مسلم ج 4 ص 261، مستدرك حاكم ج 3 ص 154، ذخائرالعقبي ج ص 39، الصواعق ص 105 مسند احمد ج 4 ص 328، جامع الترمذي ج 2 ص 219، و اب ماجه ج 1 ص 216.

[2] صحيح بخاري ج 5 ص 5، ج 6 ص 196، و صحيح مسلم ج 2 ص 72 و مسند احمد ج 1 ص 6 و تاريخ طبري ج 3 ص 202 و كفايت الطالب ص 226 و سنن البيهقي ج 6 ص 300.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74380