تاریخ قیام زهرا
در دادگاه تاریخ «ان الله یأمرکم ان تؤدوا الامانات الی اهلها، و اذا حکمتم بین النّاس ان تحکموا بالعدل، ان الله تعمّا یعظکم به، ان الله کان سمیعاً بصیراً» «خداوند به شما امر میکند که امانت را البته به صاحبانش باز دهید، و چون حاکم
در دادگاه تاريخ <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
«ان الله يأمركم ان تؤدوا الامانات الي اهلها، و اذا حكمتم بين النّاس ان تحكموا بالعدل، ان الله تعمّا يعظكم به، ان الله كان سميعاً بصيراً»
«خداوند به شما امر ميكند كه امانت را البته به صاحبانش باز دهيد، و چون حاكم بين مردم شويد به عدالت داوري كنيد، همانا خداوند شما را پند نيكو ميدهد كه خدا به هر چيز آگاه و بصير است» آيهي 58، النساء
[ صفحه 141]
>دو زمينهي بحث
>اعتقاد خليفه به گفتهي خويش!
>چند سؤال
>رواياتي كه خليفه در سخن خود به آن استناد جست
>معني توريث چيست؟
>اعتراض خواننده
>معني و تفسير حديث: انا لانورث ما تركناه صدقه
>چرا زهرا به معني واقعي حديث اشاره نكرد؟
>زهرا در خطابهاي كه ايراد كرد، گفت
>خليفه در برابر زهرا چه ميگفت؟
>اما تفسير خليفه از حديث
>تصفيه حساب با خليفه
>آيا حضرت يحيي توانست از زكريا ارثي ببرد؟
>خواستهي زكريا
>چرا ارث در آيهي شريفه تنها مال است؟
>نظر بعضي از محققان
>سخن ابن ابيالحديد و خوف زكريا
>اگر فدك نحله باشد
>اما چرا زهراي صديقه به حيازت خود احتجاج نكرد؟
>مفهوم حق و عدل
>و چند توضيح
دو زمينهي بحث
اگر بخواهيم بررسي خود را در سطح كاري علمي و دقيق انجام دهيم، بايد در راه مطالعه و تحقيق، پژوهش خود را در دو زمينه با روشي علمي دنبال كنيم.
اول: موضع و موقف خليفه در برابر ميراث زهرا (ع)، دوم: منازعه زهرا و خليفه در مورد نحله بودن فدك.
اما در مورد اول، بايد گفت كه خليفه، به روايات متعددي كه خود از رسول خدا (ص) نقل كرده استناد جسته است اين روايات به سبب اين كه طرفين مخاصمه، زهرا (ع) و خليفه، چندين بار با هم روبرو شدهاند داراي اساليب متعدد و صور مختلفي هستند. به عبارت ديگر اين احاديث، بر حسب تعابير مختلفي كه خليفه بكار برده، يا تعدد روايتي كه در اين زمينه نقل كرده، و نيز به سبب موارد و مشاهد مخلتف روايات، داراي تعبيري واحد و لفظي معين نيستند بلكه با صيغهها و شكلهاي متفاوتي بيان شدهاند.
اعتقاد خليفه به گفتهي خويش!
قبل از هر چيز بايد ديد ابوبكر، تا چه حدي در صحّت حديثي كه آن را دال بر
[ صفحه 142]
نفي توريثتر كه پيامبر (ص) ميداند، پاي ميفشرد و تا چه درجهاي اطمينان دارد كه آن را از رسول خدا شنيده، و بالاخره ثباتش بر اين اطمينان تا چه اندازهاي است.
1- آنچه از فحواي رواياتي كه به ما رسيده است، ميتوان فهميد، اين است [1] كه خليفه فدك را به فاطمه (ع) تسليم داشت، و اگر ماجرائي اتفاق نيفتاده بود، مساله به پايان خود نزديك بود، اما عمر وارد شد، و گفت: «اين چيست؟»
ابوبكر جواب داد: «نوشتهاي است كه براي فاطمه دربارهي ميراث پدرش نوشتهام.»
عمر گفت: «اگر چنين كني، از چه راهي بودجهي مسلمين را تأمين خواهي كرد، آن هم روزي كه مرتدين عرب با تو در حال جنگند؟»
اين را گفت و نوشته را گرفت و پاره كرد. ما اين روايت را با احتياط نقل ميكنيم، ولي آن چه به نظر ما صحتش را تاييد ميكند. اين است كه اگر عاري از واقعيت بود تمام قرائن و شواهد صحت آن را در معرفي ترديد قرار ميداد. اما چنان چه صحيح باشد حاكي از اين است كه بعد از خطبهي جاودانهي فاطمه، خليفه حديثي از رسول خدا (ص)، در نفي توريث آن حضرت، بيان كرد و فدك را كتبا به فاطمه تسليم كرد، زيرا جنگهاي ردّه مذكور در سخنان عمر [2] ، و ايراد خطبهي زهرا چنان كه پيش از اين گذشت هر دو، در روز دهم سقيفه بوده است. [3] .
2- ميدانيم كه خليفه در واپسين دم حيات خود، از عدم تسليم فدك به فاطمه (ع) اظهار پشيماني كرد [4] ، و در حالي كه گروهي بر اطراف او گرد آمده بودند، چنان متأثر بود كه گفت: «بيعت مرا باز پس گيريد» از اين حالت و ندامت فهميده ميشود
[ صفحه 143]
كه در آن ساعت، وجود خليفه را پيچ و تاب اضطراب فرا گرفته بود، زيرا بنا روائي حكم، و سستي و ضعف دلايل خود، در برابر زهرا (ع) آگاه شده بود، و گاه و بيگاه وجدانش بر او ميشوريد، اما بهانهاي براي تسكين خاطر خود مييافت. و چنين بود كه به سبب كاري كه در مقابل زهرا (ع) انجام داده بود، به تلخي جان فرسايي گرفتار آمده و در لحظات پايان عمر، شعله ندامتش از آتش وجدان، زبانه ميكشيد، آري در آن لحظات دشواري كه تمام اعمال آدمي در صحنهي حيات را، به صورت نمايشي كه پردهي آخر آن نزديك فرو افتادن است، به او نشان ميدهند، و گسيختن رشتههاي رنگارنگ زندگي را در پيش چشم او، تصوير ميكنند، و به ديدهي بصيرت ميبيند كه چيزي جز عواقب و تبعات اعمال نميماند چنين حالي داشت...
3- و نبايد فراموش كرد كه وصيّت خليفه اين بود كه او را در جوار رسول خدا (ص) دفن كنند، و اين وصيّت، در صورتي صحيح است كه از اعتبار روايت خود، به عنوان سندي قانوني، عدول كرده و از دختر خويش، عايشه، اجازه گرفته باشد تا در زميني كه وي به ارث ميبرد دفن شود- آن هم اگر زوجه، بتواند از زمين ارث ببرد و اگر سهم عايشه، به آن مقدار باشد- و چنان چه خليفه بازماندهي پيامبر (ص) را صدقهي مشترك همهي مسلمين ميدانست، لازم بود كه از فرد فرد آنان، اجازه بخواهد و اگر فرض كنيم كار او، با اجازه كساني بود كه به حد بلوغ رسيده بودند از آنهايي كه در آن هنگام كودك و خردسال بودند، چگونه اجازهي تصرف خواست؟
4- از طرف ديگر ميدانيم كه خليفه، خانهي همسران پيامبر (ص) را، كه در زمان حيات آن حضرت در آن ساكن بودند، از آنان بازنگرفت. اين جا اين سؤال مطرح ميشود كه چه عاملي آن تفاوت و تمايز را بوجود آورد، و سبب شد كه فدك را از زهرا (ع) بازپس گيرد، و عوايد آن را به مصارف عامه، اختصاص دهد، و خانههاي همسران پيامبر را در دست آنان باز گذارد، كه مانند مالك در آن تصرف كنند، و حتي عايشه اجازه دهد كه پدرش در حجرهي او دفن شود؟ آيا نفي توريث يا ميراث نگذاشتن پيامبر (ص)، تنها خاصّ جگر گوشهي آن حضرت است؟ و يا اين كه
[ صفحه 144]
خانهي همسران پيامبر به آنان بخشيده شده بود؟ ما بايد بپرسيم كه چه دليلي اين اختصاص را به خليفه ثابت كرد، در حالي كه هيچ يك از همسران رسول خدا (ص)، دربارهي اين مساله اقامهي بيّنه، يا ادعايي نكرد؟ از جهتي حيازت خانهها در عصر پيامبر (ص)، نيز به منزلهي حيازت بالاستقلال نيست، بلكه از شؤن حيازت نبوي (ص)، و مانند تصرّف هر زوجهاي نسبت به اموال شوهرش، شمرده ميشود.
همچنين انتساب خانههاي پيامبر، به همسران آن حضرت، در آيهي شريفه و قرن في بيوتكن. «در خانههاي خود آرام گيريد» از آيه 33 احزاب، نيز، آن معني را نميرساند، زيرا كه براي اضافه و نسبت، كمترين ملابسهاي كافي است، و هرگز اثبات مالكيتي نميكند.
بعلاوه همين خانه در قرآن كريم، و كمي پس از آن آيه، به پيامبر (ص) نسبت داده شده، آنجا كه خداوند متعال ميفرمايد:
يا ايها الذين آمنوا لا تدخلوا بيت النبي الا ان يوذن لكم:
«اي كساني كه به خدا ايمان آوردهايد! به خانههاي پيغمبر داخل مشويد، مگر آنكه اذن دهد» از آيهي 53 احزاب.
اگر ترتيب قرآني هم صحيح باشد بايد مدلول آيهي اخير مورد توجه قرار گيرد. بعلاوه در صحاح اهل سنّت از رسول خدا (ص) آمده است كه فرمود: در ميان خانه و منبر من روضهاي از رياض بهشت قرار دارد. و اين جا نيز نبي گرامي خانه را به خود نسبت داده است.
[1] سبط ابن الجوزي، و نيز السيره الحلبيه ج 3 ص 391.
[2] مروجالذهب ج 2 ص 193.
[3] و شايد اين معني از اعتبار روايت بكاهد چون اگر خليفه از تصميم خود دربارهي فدك باز ميگشت. هنگامي كه فاطمه (ع) در مسجد او را مورد سرزنش و عتاب شديد قرار داد اين كار را ميكرد.
[4] تاريخ طبري، و هم در ص 18 از سموالمعّني في سمّو الذّات نوشتهي استاد بزرگ شيخ عبداله علايلي.
چند سؤال
1- اينجا بايد بپرسيم كه آيا حكمي كه خليفه بر طبق آن گفت: «پيامبران چيزي به ارث نميگذارند.» از احكامي بود كه خداوند براي خاتم پيامبران-
[ صفحه 145]
صلي الله عليه و آله و سلّم- نگاه داشته بود، و مصلحت الهي تأخير آن را، از وقت حاجت، و اجرايش را، نه در مورد وارثان ديگر پيامبران، و تنها دربارهي حضرت صديقه (ع)، مقتضي ديده بود؟ يا اين كه پيامبران پيشين، در وظيفهي ابلاغ اهمال ورزيده، و به طمع حطام دنيوي، و باقي گذاشتن آن در ميان فرزندان و خاندان خود، اين مهم را به جانشينان و ميراثبران خود نشناساندهاند؟ يا خير آنان اين وظيفه را انجام داده و حكم عدم توريث را هم ابلاغ كردهاند ولي در تاريخ تاريك، نشانهاي از آن حفظ و ذكر نشده است؟ و يا بالاخره موجب ديگري اين واقعه را پيش آورد، يعني سياسيت سلطهطلب آن روز، چنين حكمي تراشيد و علم كرد؟
2- و از طرفي آيا ميتوان پذيرفت كه رسول خدا (ص)، كسي را كه بيش از همه دوست ميداشت، و از همه به او (ص) نزديكتر بود به سختي و بلا انداخت، در صورتي كه ميدانيم آن حضرت با خشم او خشمگين و از شادي او شاد ميگشت، و از دلتنگي او دلتنگ ميشد [1] ، و يا آن همه عنايتش به زهرا، باعث نشد كه با آگاه كردن او از حقيقت امر، اين سختي و رنج را از او دفع كند، تا نادانسته به مطالبهي آنچه در آن حقي ندارد، نپردازد؟ اين كار بدان ميماند كه گويي رسول خدا (ص)، از محنت و مصيبت فرزند خويش، زهراي بزرگ، و گسترش اين مصيبت، و در نتيجه فراهم شدن اسباب كشمكش و اختلاف در ميان امت اسلامي، لذت ميبرد و لذا اين خبر را از زهرا پوشيده داشت، و پيش ابوبكر به راز گذاشت! العياذ باللّه! او لطف و رحمت براي همهي جهانيان است.
[1] احاديث متعددي در اين معاني از پيامبر خدا (ص) در صحاح وارد شده است.
رواياتي كه خليفه در سخن خود به آن استناد جست
بعد از ملاحظاتي كه گذشت، براي دقت و غور در معني احاديث، عباراتي را
[ صفحه 146]
كه در روايات آمده به دو دسته تقسيم ميكنيم:
اول: رواياتي كه بنا بر معني بعضي از آنها، چون ابوبكر سخنان فاطمه (ع) را شنيد گريه كرد و گفت: «اي دختر رسول خدا، به خدا سوگند، پدرت دينار و درهمي به ارث نگذاشت، و فرمود: پيامبران پس از خود ميراثي نميگذارند.» و نيز آن چه در حديث خطبه وارد شده است كه گفت: «من از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: ما پيامبران طلا و نقره و زمين و مال و خانه، به ارث نميگذاريم، بلكه ميراث ما تنها ايمان و حكمت و علم و سنت است.»
دوم: تعبيري كه تعدادي از اخبار منقول از خليفه، آن را بيان ميكنند، بدين بيان «انالانورث ما تركناه صدقه» يعني: ما آنچه را صدقه دادهايم، به ارث نميگذاريم، يا ما ميراثي نميگذاريم، آنچه از ما ميماند، صدقه است.
نكتهي مهم در اين بحث توجه به اين مطلب است كه آيا اين عبارات، به وضوح بر اين دلالت دارند كه پيامبر بازماندهي خود را به ارث نيگذارد، و به اصطلاح نص علمي هستند كه راه هرگونه تشكيك و تاويلي، بر آنها بسته است؟ يا اينكه صلاحيت اين را دارند كه معني ديگري از آنها فهميده شود، ولي در عين حال حكم عدم توريث بهترين معني آن روايات و در اصطلاح معني ظاهري است؟ و يا اصولا فرض سومي وجود دارد بدين ترتيب كه معنايي كه به صلاح و نفع خليفه است، ترجيحي به معاني ديگر روايت ندارد و به اصطلاح مجمل است؟
وقتي احاديث نوع اول را ملاحظه كنيم، درمييابيم كه به وجهي هستند كه هم نفي توريث انبياء از آنان فهميده ميشود، چنان كه خليفه فهميده بود، و هم ممكن است كنايه از تعظيم مقام نبوت، و تجليل انبياء باشد و احتمالا رسول خدا (ص) در صدد بيان آن برآمده است. اما در حالي كه ميدانيم براي جلالت روح و عظمت الهي انسان، نشانهاي آشكارتر و واقعيتر از زهد، و بيميلي نسبت به دنيا و لذايذ بي ارزش، و بهرههاي ناپايدار آن نيست، چرا نميتوانيم قبول كنيم كه نبي اكرم (ص)، ميخواست بفرمايد: انبياء فرشتگاني در لباس بشرند، كه غبار
[ صفحه 147]
خودخواهيهاي پست زميني و خواستهاي بشري، به دامان پاك خاطرشان نميرسد زيرا كه وجود آنان از خميرهي الهي سرشار از خير محض، آفريده شده است و از خاك تيرهي زمين، و تيرگي زميني، اثري ندارد و از اين است كه براي هميشه، و با درازاي زمان، منبع و سرچشمهي خيرند، به پهنهي جهان هستي نور ميافشانند، و پس از مرگ جسماني خود، ايمان و حكمت به ارث ميگذارند، آنان فرمان الهي را در زمين به حاكميت ميرسانند، و هرگز كسي نيستند كه ثروت، به معني مصطلح و رايج آن را بيندوزند يا عقاب همتشان بر مردار نفايس مادي فرود آيد؟
يا سخن ديگر او كه ميگويد: «ما پيامبران طلا و نقره و زمين و سرمايه و خانهاي، بعد از خود باز نميگذاريم.» چرا كنايه از اين معني نباشد كه در صورتي پيامبران، چنين اموالي را به ارث ميگذارند كه در حيازت آنان باشد، و پس از در گذشتشان بماند، در عين اين كه از دنيا به تمامي معني، چشم پوشيدهاند، و آن را به پشيزي نميگيرند، و ارزشي براي آن نميدانند، تا چيزي از آن را به دست آورند؟ بنابراين معناي نفي توريثي كه از اين الفاظ مستفاد ميشود، به سبب نبودن ميراث است. چنان كه وقتي ميگوئيم فقيران، ميراثي از خود نميگذارند. منظور اين نيست كه فقيران بر خلاف سائر مردم، تابع حكم خاصي هستند و احكام ارث، در مورد ماترك آنان جاري نميشود. بدين ترتيب مقصود از نفي توريث نيز، كنايهاي از جلالت مقام انبياء الهي است، و اين سخن با چنين شيوهاي موافق همان سبك احاديث شگفتانگيز، منقول از پيامبر بزرگ است كه از دل امواج كم دامنهي لفظ آن، گرانبهاترين گوهر معني ميجوشد.
معني توريث چيست؟
براي اين كه با خواننده در تفسير معيني از اين حديث، توافق كنيم، بايد ابتدا
[ صفحه 148]
معني دقيق توريث را بدانيم، تا مفهوم راستين جملهاي كه آن را نفي ميكند براي ما آشكار شود. اما كلمهي توريث، گذاشتن چيزي به عنوان ميراث است، و ميراثگذار كسي است كه سبب انتقال مالي است كه بعد از مرگ او به نزديكانش ميرسد. اين انتقال به دو امر بستگي دارد:
اول: وجود ميراث.
دوم: قانوني كه براي وارثان سهم مشخصي از مال ميّت را تعيين ميكند. اما اولي با كار متوفي، و دومي با قانونگذاري كه قانون وراثت را وضع ميكند، تحقق مييابد. اين قانونگذار ميتواند فردي باشد كه از نظر مردم داراي صلاحيتهاي قانونگذاري است، يا جمعي كه بدين كار بپردازد، و يا پيامبري كه با وحي الهي قانون را وضع كند، بنابراين هر يك از متوفي و قانونگذار، در به وجود آمدن امري به نام توريث، سهيمند، اما ميراثگذار حقيقي كه شايستهي اين تعبير است همان متوفي است، كه مادّهي اوليهي ارث را به وجود آورده، و يا ثروتي كه بر جاي گذاشته، آخرين شرط ارث را محقق ساخته است. ليكن واضع قانون در اين مورد، ارزشي همسطح و هم طرازي وي ندارد، زيرا با قانونگذاري او عملا ميراث معيني به وجود نميآيد، بلكه نظامي بنيان گذاشته ميشود، كه اگر شخصي مالك شيئي باشد، و پس از مرگ خود بر جاي گذارد، به حكم آن نظام قانوني، بازمانده، به نزديكان او تعلق ميگيرد. روشن است كه اين امر يعني وضع قانون، به تنهايي در عالم واقع، براي تحقق هيچ گونه مال و ميراثي كافي نيست، بلكه ميراث بسته به آن است كه شخصي مالي را به دست آورد، و پس از خود بگذارد.
فيالمثل واضع قانون، همانند كسي است كه به يكي از عناصر طبيعي، مادهاي ميافزايد، و آن را قابل اشتعال ميسازد، حال اگر شما مقداري از آن را، به برگ كاغذي بيندازيد، و آتش بگيرد، در حقيقت اينجا شمائيد كسي كه آن را آتش زده، نه شخصي كه آن مادهي آتشزا را با آن عنصر، آميخته است. براي توضيح اين مطلب بايد گفت كه بنابر قاعده، اصولا هر امر و هر شيئي به آخرين مؤثر در آن، اسناد داده
[ صفحه 149]
ميشود، و با توجه به همين قاعده ما وقتي گذاشتن ميراث را به كسي نسبت ميدهيم، خود اين نسبت ميرساند كه وي آخرين مؤثر در ارث، و كسي است كه ميراث را به وجود آورده است. بنابراين مفهوم جملهي، انّالأنبياء يورّثون، اين است كه پيامبران مالي را به دست ميآورند و پس از خود باقي ميگذارند، و چنانچه ميراث گذاشتن از آنان نفي شود، بنابر مدلول اين نفي، آنان نميتوانند واجد آخرين شرط ارث شوند، يعني در پي كسب مال برآيند و بعد از مرگ براي وارثان خود بگذارند. و در اين صورت معني جمله انّالانبياء لايورّثون (: پيامبران ارث نميگذارند.) عدم توريث تشريعي، و نفي ميراث گذاشتن آنها نيست، زيرا حكم به ارث، ميراث گذاشتن حقيقي نيست، بلكه ميراث گذاشتن حقيقي، تهيهي نفس ميراث و دارايي است و اين معني در حديث نفي شده است.
به بيان ديگر توريثي را كه پيامبر خاتم (ص)، از انبياء نفي فرموده، اگر توريث تشريعي باشد، معني نفي همان الغاء قانون ارث از قوانين الهي ميگردد، زيرا توريث تشريعي و قانون ميراث، به وارثين انبياء اختصاص ندارد، تا ميراث گذاشتن تنها از آنان نفي شود، و اگر به معني توريث حقيقي، يعني ايجاد زمينهي مناسب، براي ارث باشد، عبارت از معنايي كه مورد نظر صديق است، ساقط ميشود و اين مفهوم را ميرساند كه پيامبران اصولا مالي ندارند كه به ارث بگذارند.
اما روايت نخستين كه خليفه در اين معني ساخته است، يعني: «واللّه ما ورّث ابوك دينارا ولا درهما» تعبيري كاملا روشن، و گوياي اين معني است كه پيامبر (ص) تركهاي نداشته، و هيچگونه مالي از خود به جاي نگذاشته است. اگر به كار بردن اين جمله، با چنين معنايي، براي خليفه صحيح باشد، دلالت حديث نيز بر اين معني و مفهوم صحيح خواهد بود.
در مورد روايت دوم، انا معاشر الانبياء لانورث ذهبا و... اگر به عبارات مختلفي كه در اين معني گفته شده است توجه كنيم، نكاتي را در مييابيم كه تفسير ما را تاييد و اثبات ميكند. چون ذكر طلا و نقره و ملك و خانه با توجه به اين كه
[ صفحه 150]
مهمترين نوع ميراث، محسوب ميشوند، براي بيان اين معني، كه تركه به ارث نميرسد، مناسب نيست. زيرا براي تعميم حكم نفي ارث به همهي مصداقهاي تركه، ذكر بيارزشترين نوع اشياء لازم است، نه گرانبهاترين نوع آن، براي اين كه وقتي مثلا ميخواهيم بگوئيم، كافر از پدر مسلمان خود ارث نميبرد، نميگوئيم: كافر طلا و نقره و خانه را به ارث نميبرد، بلكه ميگوئيم: كافر حتي يك دانهي خرما هم از مسلمان به ارث نميبرد. به تعبير روشنتر، وقتي قصد اين است كه شمول حكم به هر نوع تركهاي، به وضوح بيان شود، بايد به اشياء بيارزش تصريح گردد كه آدمي تصور نميكند جزء اموال مورد نظر باشد. بنابراين وقتي گفته ميشود: «پيامبران ارثي نميگذارند يا كفار از دارايي پدرانشان سهمي نميبرند.» نخستين و روشنترين معني آن عدم انتقال خانه، ملك طلا و نقره و اشياء گرانبها و مهم ديگر است. پس ذكر اين نوع از اموال در حديث، خود براي ترجيح اين معني است كه بگوئيم مقصود از نفي توريث انبياء در چنين عبارت، بيان نهايت زهد، و عدم اهتمام آنان در تحصيل ارزشهاي مادي، در زندگي چند روزهي دنيايي است، ارزشهاي مادي و فناپذيري كه همواره، ميدان رقابت خود ستايان را همواره، و تاخت و تاز را برايشان امري دلانگيز ميكند.
ما بدين جهت حديث مذكور را، تأكيدي بر بياعتنايي پيامبران نسبت به دنيا، ميدانيم كه اقتضاي اين مقام خود ذكر دارائيهاي عمده و مهم را ايجاب ميكند، زيرا داشتن و به ارث گذاشتن ثروتهاي چشمگير، منافي اصول زهد و مقامات متعالي روحاني است، و بعلاوه قانون هم، اگر بخواهد مبين حكم عدم توريث باشد، بايد بدون اشاره به نوع عمدهاي از اموال، بيارزشترين نوع تركه را ذكر كند.
نكتهي ديگري كه نظر و تفسير ما را تأييد ميكند، قسمت ايجابي عبارت است يعني: «ولكّنا نورث الايمان والحكمه والعلم والسنه» زيرا اين جمله، هرگز به تشريع وراثت اين معاني: ايمان، حكمت، علم و سنّت دلالت نميكند. بله آن مواهب الهي را، به انبياء اختصاص ميدهد، تا شايستگي نشر و اشاعه آن را چنان كه بايد داشته
[ صفحه 151]
باشند. آنچه اينجا از جملهي اول و نفي توريث ميفهميم، اين است كه پيامبران در راه بدست آوردن طلا و ملك و مانند آن، نميكوشند، و لذا اصولاً چيزي از اين قبيل دارائيها به دست نميآورند كه براي بازماندگان خود بگذارند.
اينجا نميتوانيم حديث منقول از رسول خدا (ص) را، با سخن ديگر آن حضرت، يعني: «ان الناس لايورثون الكافر من اقاربهم» (مردم براي بستگان كافر خود ارث نميگذارند.) مقايسه كنيم، بلكه بايد آنها را دو تعبير جداگانه بشماريم زيرا وقتي قانونگذار، از كساني كه قانون براي آنها وضع ميشود، سخن ميگويد، گفتهي او نشان ميدهد كه بيان حكمي است. بنابراين وقتي پيامبر از ارث نگذاشتن مسلمانان براي وابستگان كافرشان، خبر ميدهد، نميتوان گفت كلام نبوي، خبر محض است، زيرا علاوه بر خبر دادن بيان اين حكم شرعي است كه در شريعت اسلام كافر ارث نميبرد. و جملهي مذكور با عبارتي كه خليفه نقل كرده، قابل قياس نيست، زيرا كه موضوع حديث در آنجا انبياء هستند، نه جمعي از كساني كه قوانين و احكام الهي پيامبر اسلام (ص) شامل آنها ميگردد. بنابراين در معناي آن، جز اخبار از عدم توريث انبياء، حكميشرعي بيان نميشود.
اعتراض خواننده
در پايان اين بحث، بايد بگوئيم كه خواننده نميتواند اعتراض كند كه چه بسا پيامبراني مالك اشياء و اموال مذكور در حديث بودهاند، و لذا بنا به تفسيري كه بيان شد، حديث بايد جعلي و كاذب باشد. زيرا بايد گفت: به طوري كه خواننده خود به ياد ميآورد، آن چه از انبياء نفي شده، تنها ميراث گذاشتن آنان است، و آن معني خاصي دارد كه عبارت از نسبت دادن ارث به ميراث گذار است، و اين اسناد بسته به اين امر است، كه ميراث گذار در راه كسب ثروت و مالاندوزي بكوشد، و آن را به ميراث
[ صفحه 152]
گذارد. چنان كه وقتي به كسي مهذّب گفته ميشود آن شخص، بايد وسايل تهذيب را به كار برده، و خود را آراسته باشد. يعني اگر شخصي توانست نظريات يكي از علماي اخلاق را بخواند، و نفس خود را، به كمك و هدايت افكار او بيارايد، نميتوانيم آن عالم اخلاق را مهذب و آراسته بگوئيم، زيرا كه ايجاد امري، اعّم از تهذيب، توريث، تعليم و غير آن را، نميتوان به كسي نسبت داد، مگر وقتي كه او در تحقّق بخشيدن به آن امر، نقش ايجابي و مثبت و تأثيري قابل ملاحظه داشته باشد. در مورد ميراث گذاشتن پيامبران (ع) هم موضوع چنين است. اگر انبياء داراي ملك و خانهاي باشند، ولي اين ملك و خانه، چنان كه عموم مردم در اكتساب مال از دل و جان ميكوشند. به دستشان نيامده باشد، آنها را سرمايهدار و مالاندوز نميتوان گفت. بعلاوه مقصود از اين حديث اين نيست كه انبياء ارثي نميگذارند، يا مالي پس از آنها نميماند، بلكه مفهوم كلام تأييد مقام و امتياز آنها از ديگر افراد بشر است.
مادام كه جملهاي مانند اين حديث داشته باشيم، و مفهوم حقيقي آن معني تحت اللفظي نباشد، تملك انبياء نسبت به مالي با درستي تفسيري كه پيش از اين گفتيم، هيچگونه منافاتي ندارد. مانند اين كه در گذشته وقتي كسي در وصف كريمي به كنايه ميگفت «خاكستر خانهاش زياد است.» اين وصف، چه در خانه وي خاكستر بسياري بود يا نه، سخن كذب شمرده نميشد. زيرا مقصود گوينده، اين نبود كه واقعا او را به زيادي خاكستر خانه، توصيف كند، بلكه به اين وسيله به كرم و بخشش و مهماننوازي او اشاره ميكرد، چون در گذشته آشكارترين لازمه و نشانهي مهماننوازي و كرم، زيادي كار طبخ و در نتيجه، بسياري خاكستر خانه بود. حديث روايت شده در باب عدم توريث نيز، چنين استعمال كنايهآميزي است و بعنوان واضحترين نشانهي زهد و ورع بكار رفته، و بايد گفت كه رسول خدا (ص) با جملهي «انالانبياء لا يورثون» به ورع و زهد انبياء اشاره فرموده است.
[ صفحه 153]
معني و تفسير حديث: انا لانورث ما تركناه صدقه
براي اين كه معني نوع دوم احاديث روشن شود لازم است معاني سه گانهي آن را مورد بررسي قرار دهيم.
اول: بنا به اين حديث باز مانده به ارث نميرسد، يعني آن چه تا زمان وفات متوفي در ملكيت اوست به خاندان او منتقل نميشود بلكه عنوان صدقه به خود ميگيرد.
دوم: آن چه متوفي در زمان حيات به صدقه بخشيده، يا به جهات معيني وقف كرده است، به ارث نميرسد و به همان صورت باقي ميماند، و وارثان به غير از صدقات، تنها اموالي را كه در هنگام درگذشت در تملك متوفي بوده است، به ارث ميبرند.
سوم: هيچگونه مالي نميتواند به عنوان دارائي، در دست شخص باشد كه به ميراث بگذارد، و هر چه پس از او ميماند، از صدقات و اوقاف است.
اگر كاملا به اختلاف اين معاني توجه كرده باشيم روشن ميشود كه عبارت حديث، كاملا واضح و بينياز از بحث و بررسي نيست، بلكه به گونهاي است كه هر يك از تعابير سه گانه را، ميتوان از آن استنباط كرد.
يعني قسمت دوم حديث- ما تركناه صدقه- خود ميتواند وجود مستقلي مركب از مبتدا و خبر باشد، و نيز ممكن است تكملهاي براي جملهي «لانورث» دانسته شود. در صورت اول، معاني اول و سوم در مورد آن صادق است چون جمله «ما تركناه صدقه» ميرساند كه مال باز مانده، از ميت، به وابستگان او منتقل نميشود، و بعد از او به صورت صدقه در ميآيد، و احيانا معني سومي نيز، از آن دانسته ميشود، يعني تمام اموال باز مانده صدقه است و ميت نميتوانسته است، مالك چيزي باشد
[ صفحه 154]
كه به ارث بگذارد. چنان كه انسان اشاره ميكند به اموالش و ميگويد: من مالك اين اموال نيستم و آنها صدقاتي هستند كه من نگهدار آنهايم. ولي اگر فرض بر اين باشد كه حديث از معني واحدي برخوردار است، معني دوم از آن مستفاد ميشود، يعني آنچه را كه ميّت در طول حيات به صدقه داده است، بر خلاف ساير اموالش به ارث نميرسد. موصول در اين مورد در نقش و مقام مفعول است و نه مبتدا. و چنانچه حديث به همين ترتيب خوانده بشود، از آن همان معنايي فهميده ميشود كه اگر ترتيب آن معكوس گردد و به اين صورت درآيد: «و ما تركناه صدقه لانورث» و همانطور كه بنابر مفاد جملهي اخير، صدقات به ارث نميرسد و نه اين كه هر نوع تركهاي صدقه است، صحيح چنين است كه آن معني خود از حديث و به ترتيب مأثور آن، نيز اراده شود.
خلاصهي كلام اين كه حديث مذكور، دليلي است بر عدم انتقال صدقات به ورثه، و نه مطلقا عدم تشريع ارث.
براي حقشناسي و سپاسگزاري از سيبويه- نحوي بزرگ- واجب است به اشاره بگوئيم كه اينجا كلمهي صدقه به فرض استقلال معنوي در- ما تركناه صدقه- مرفوع است و بنا به فرض دوم- انا لا نورث ما تركناه صدقه- بايد منصوب خوانده شود- و روشن است نشانهي اعراب، در لفظ عادي در حرف آخر جمله، ظاهر نميشود زيرا كه براي وقف كردن آن را ساكن ميخوانند.
به هر صورت چنان كه گذشت، حديث مذكور معاني مختلفي دارد، اما اكنون زياده نيست، اگر بگوئيم كه تفسير حديث به اين كه اموال پيامبر (ص)، بعد از رحلت آن حضرت، عنوان صدقه ميگيرد، ترجيحي بر دو معني ديگر ندارد و حتي بعدا روشن خواهيم كرد كه معني دوم- از مال بازمانده آن چه صدقه است به ارث نميرسد- قابل قبولتر است.
اگر در ضمير جمع (نون) و معني مترتب بر آن، چنان كه بايد، دقت كنيم، درمييابيم كه استعمال ضمير جمع بوسيله پيامبر (ص)، در مورد تنهايي شخص با
[ صفحه 155]
كرامت خود، صحيح نيست مگر اين كه استعمالي مجازي دانسته شود. بعلاوه از تواضعي كه رسول خدا (ص)، در قول و فعل خود داشت، سخني به اين سبك به تمام معني بعيد، و تمام ظواهر و قرائن حاكي از اين است كه نون جمع براي ابلاغ معني جمع بكار رفته، و حكم حديث در باب جمع است و مختص رسول خدا (ص) نيست. اما بهترين تعبير اين است كه اين جمع را جماعت مسلمين بدانيم و نه جماعت انبياء زيرا حديث مذكور مقترن به قرينه، و مسبوق به عهدي نيست كه به انبياء اشاره كند.
البته در اين جا معترض نميتواند بگويد كه حديث در حين صدور از زبان مبارك پيغمبر (ص)، همراه قرينه، و مسبوق به عهد بوده، و به جمع انبياء اطلاق شده است، چون در جواب اعتراض او بايد بگوئيم: بنابراين، خليفه بخشي از حديث را حذف كرده است، در حالي كه راوي حديث، بايد تمام آنچه را با حديث مربوط، و در تفسير آن مفيد و مؤثر است، نقل نمايد. و اگر او چنين نكرده باشد پس قسمت حذف شده، به مصلحت خليفه نبوده، در غير اين صورت، شكل واقعي حديث همان است كه خليفه بيكم و زياد نقل كرده است.
اما مرجع ضمير جمع، در اينجا جماعت مسلمين است كه در وقت صدور حديث، در حضور پيامبر بودهاند، و ميدانيم گويندگان بنا به عادت جاري، وقتي در ميان جمعي، جملهاي را بيان ميكنند، ضمير متكلم معالغير را به كار ميبرند، و از آن ضمير، جماعت حاضر را منظور ميكنند. همانند اين كه وقتي يكي از علماء براي عدهاي از دوستان حاضر خود، سخن ميگويد، بدون اين كه قبلا ذكري از علماء به ميان آمده باشد، ضمير جمع را به كار ميبرد، و از آن ضمير جمع، تنها خود او و ديگر دوستان حاضر او، فهميده ميشود، نه تمام كساني كه در حلقهي علمايند، و چنانچه منظور وي گروهي غير از جماعت حاضر باشد، سخن او نارسا و مبهم و به صورت لغز و معمّا بيان شده است. نشانهي صحت اين فرض، حكمي است كه اين حديث براي مسلمانان- يعني كساني كه به نظر ما ضمير جمع به آنها باز ميگردد-
[ صفحه 156]
بيان و اثبات ميكند. آيا درست است كه بگوئيم اين حديث، ميراث گذاشتن مسلمانان را نفي ميكند؟ يا به حكم آن، اموال هر مسلماني صدقه است، و به او تعلق ندارد؟ حاشا كه چنين باشد! اين معني با ضروريات قوانين اسلامي سازگار نيست. زيرا هر مسلماني بنا به احكام قرآني، ميتواند به انحاء مختلف مالك اموالي باشد، و بنا به وصيت بخشي از آن را، براي صرف در اموري، يا اداي ديني تخصيص دهد، و بقيه را به ارث بگذارد.
اكنون شما با من هم عقيدهايد كه اين حكم جز اين معنايي ندارد كه صدقه به ارث نميرسد. و اين معني امر عامي است كه منحصر به صدقه خاصي نيست، و تمام انواع آن را دربر ميگيرد. از طرف ديگر صدور اين حكم، يعني به ارث نرسيدن صدقات، در صدر اسلام، با تمام وضوحي كه اكنون دارد، نبايد تعجبآور تلقي شود، زيرا آن روز، هنوز قواعد و احكام اسلامي در ميان مسلمانان، به حد كافي استقرار و اشتهار نيافته بود، و اين احتمال وجود داشت كه با مرگ مالك، صدقات و اوقاف او فسخ شود، و به ورثهي او باز گردد.
چرا زهرا به معني واقعي حديث اشاره نكرد؟
اما اين كه زهرا (ع) اين معاني را در ضمن اعتراض خود، بيان نفرموده است، از ارزش اين تفسير نميكاهد زيرا اولاً: در آن لحظات سخت، زهرا (ع) در موقعيت دشواري قرار گرفته بود، و در آن گيرودار هرگز مجالي براي چنين مناقشات دقيق، نداشت. در آن روز قدرت مسلطي كه ميخواست تصميمات خود را با قاطعيت تمام عملي كند، چنان موقعيت را تحت سيطره خود گرفته بود، كه جايي براي بحث و جدال نگذاشته بود، و لذا ميبينيم كه خليفه، در جواب استدلال زهرا (ع) به آيات قرآني مربوط به ميراث انبياء، سخني به ادعاي تند و تلخ خود نميافزايد، و چنان كه
[ صفحه 157]
در طبقات ابنسعد آمده است، تنها ميگويد: چنين است.
و ثانياً: چنين مناقشاتي با هدف و غرض زهرا (ع)، كه برانداختن كامل دستگاه خلافت جديد بود، چندان ارتباطي نداشت و طبيعي بود كه او كار خود را، به صورتي كه براي تحقق آن هدف، مؤثر باشد، انجام دهد از اينرو ميبينيم كه مثلاً، در خطبه جاودانهي خود، عقل و دل مردم را با هم مورد توجه و خطاب قرار داد لكين احتجاج خود را در قلمرو اموري كه انحراف خليفه در آنها براي هر كس قابل فهم بود و اين ملامت و تقبيح، حمايت آنان را براي معارضه برميانگيخت محدود كرد.
زهرا (ع) در آغاز، كار خليفه را مخالف قرآن دانست، و وجود هر گونه سند و مجوزي را براي آن، از كلام الهي نفي كرد، آن گاه به ذكر آياتي پرداخت، كه صريحاً با رأي خليفه مخالفت داشت، چه آياتي كه توارث را براي عموم مسملانان تشريع مينمود [1] ، و چه آيات خاصي كه از ميراث بعضي از انبياء، مانند يحيي و داوود (ع)، حكايت ميكرد. سپس از ديدگاه ديگري، مساله را طرح كرد. بدين معني كه اگر خليفه در حكم مقرون به حق باشد، بايد او را از پيامبر (ص) و وصي او (ع) عالمتر بدانيم، چون آن دو از چنان حكمي خبر نداده بودند. در حالي كه اگر ميدانستند بيان آن واجب بود و مسلماً خليفه نميتوانست در باب حكم ميراث نبوي از پيامبر يا علي- كه زهرا (ع) وصايت او را ثابت كرد- عالمتر باشد!
[1] از واضحات علميهي اخير است كه خبر معتبر صلاحيت دارد كتاب را تخصيص زند، زيرا كه آن يا حاكم است و يا وارد. كما اين كه اين معني بنابر اصالت عموم و اطلاق نيز صحيح است. در اينجا زهرا (ع) بدين سبب به آيات عامه احتجاج فرمود كه به وثوق و عدالت صديق اعتقادي نداشت.
زهرا در خطابهاي كه ايراد كرد، گفت
اي پسر ابي قحافه! آيا به امر خداوند و نص قرآن كريم بايد تو از پدرت
[ صفحه 158]
ارث بري و من از ميراث پدر بينصيب باشم؟ شگفتا بهتان عيجبي است! آيا دانسته و به عمد، كتاب الهي را ترك كرده، و آن را پشت سر انداختهايد؟ آيا قرآن نميگويد: «و ورث سليمان دود» (سليمان از داود ارث برد)؟ و هم در آنجايي كه سخن از يحيي پسر زكريا (ع) است نميگويد: فهب لي من لدنك ولياً يرثني و يرث من آل يعقوب: (پروردگارا مرا فرزندي عنايت كن كه از من و خاندان يعقوب ارث برد از آيات 5 و 6 سورهي مريم)؟ آيا خداوند نميگويد: و اولو الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله (در قانون و كتاب الهي بعضي از خويشان بر بعضي ديگر در ارث، اولويت دارند. از آيه 6 سوره احزاب)؟ آيا خداوند، شما را به آيهاي مخصوص، و پدرم را از آن محروم كرده است؟ آيا در جواب من ميگوئيد: اهل دو ملت از يكديگر ارث نميبرند؟ آيا من و پدرم اهل يك ملت نيستيم؟ و آيا شما به عموم و خصوص قرآن كريم، از پدر و ابن عم من داناتريد؟ [1] .
چنانكه ميبينيم بارزترين جنبهي مبارزهي زهراي بزرگ، جنبهي عاطفي آن بود، و جاي شگفتي نيست كه او (ع) بيشترين كوشش وهمّ خود را، متوجه تحريك و شوراندن دلها سازد. زيرا دل آدمي فرمانگذار دنياي درون، و گاهوارهي طبيعي رشد و پرورش روح انقلابي انسان است، و براستي زهراي بزرگ توانست با طرحي هنرمندانه و اعجازآميزي، احساسات را برانگيزد، و عواطف را به خود جلب كند، و دلها را تحت نفوذ درآورد، و اين كار قويترين سلاحي بود كه بزرگ زني در رايط زهرا (ع) ميتوانست بدان مسلح باشد.
براي اين كه زيبايي هنر و اعجاز او را در دل انگيزترين جلوهي آن دريابيم، به جاست كه به سخنان او هنگامي كه انصار را مورد خطاب قرار داده، گوش فرا دهيم، زهرا ميگويد:
«اي بازماندگان اصحاب پيامبر! اي ياوران دين و مسؤلان حفظ اسلام!
[ صفحه 159]
چگونه در ياري من كوتاهي، و در ياوري من سستي و تغافل ميكنيد، و حق آشكار مرا ناديده ميگيريد، و در برابر ستمديدگي من، خود را به خواب ميزنيد؟ آيا پيامبر اسلام (ص) نميفرمود: حق هر كسي با رعايت از فرزندانش حفظ ميشود؟ چه زود فتنه برانگيختيد و چه شتابان به دنبال خود و هوسهاي دل خود، رفتيد! آري اكنون رسول خدا درگذشته است. اما اينك دين او را مرده ميانگاريد؟ بجان خودم مرگ او مصيبت بزرگي بود، شكاف اين مصيبت، هرگز پر نميشود و فقدان او جبران نخواهد شد. با غروب او سراسر خاك، سياهي ماتم پوشيد، كوهها درهم فروريخت، و راه آرزوها را، نوميدي فرو بست. بعد از او حرمت حريم، پايمال تباهي، و حريم حرمت، دستخوش تجاوز شد، و مصونيت، در پيش پاي اهانت افتاد و اين بلاي آسماني، مصيبتي بود كه خداوند پيش از رحلت آن حضرت، اعلان كرده، و به شما خبر داده بود. در آنجا كه ميفرمايد:
و ما محمد الا رسول قدخلت من قبل الرسل، افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه، فلن يضر الله شيئا، و سيجزي الله الشاكرين:
«و محمد نيست مگر پيغمبري از طرف خدا كه پيش از او نيز پيغمبراني بودند و از اين جهان در گذشتند. اگر او نيز به مرگ يا شهادت درگذشت، باز شما به دين جاهليت خود، رجوع خواهيد كرد؟ پس هر كه مرتد شد به خدا ضروري نخواهد رسانيد. خود را به زيان انداخته، و هر كس شكر نعمت دين گزارد و در اسلام پايدار ماند، البته خداوند جزاي نيك اعمال به شكر گزاران اعطا خواهد كرد». آيه 144 آل عمران.
اي بنيقيله! ميراث پدر من، پايمال تجاوز ميشود و شما ميبينيد و ميشنويد! فرياد دادخواهي و نداي استمداد من به شما ميرسد، و شما از عدّت و عدد برخورداريد، و ساز و برگ دفاع از حق، در اختيار شماست، و شما برگزيدگان منتخب خدا و منتخبان برگزيدهايد و... سكوت كردهايد!»
خلاصهي سخن اين كه بحث و مجادله در تفسير و تاويل حديث، آن روز سخني
[ صفحه 160]
نبود كه براي هيئت حاكمه قابل هضم باشد، و از طرفي هم مستقيماً، با غرض اصلي زهرا (ع)، در توسعه و تقويت نيروي مبارزه، در ارتباط نبود. و همين معني نشان ميدهد كه چرا در خطابش به نحله و بخشش بودن فدك نيز، اشاره نفرموده است.
[1] در اينجا خطابهي زهرا به اختصار نقل شده است.
خليفه در برابر زهرا چه ميگفت؟
اكنون كه درجهي وضوح و ابهام سخنان خليفه و رواياتي كه وي نقل كرد، روشن شد لازم است كه موضع وي را در برابر زهرا (ع) و در مسأله ميراث بشناسيم، اما با اينكه مدارك و مستندات تاريخي بسياري در اين باره موجود است. تعمق در اين مدارك نشان ميدهد كه موضع خليفه، خالي از پيچيدگي و ابهام نيست. بدين ترتيب كه شناختن نقطهي اختلاف زهرا (ع) و خليفه، كار دشواري است. بعلاوه موارد اختلاف را نقطهي واحد دانستن خود به صعوبت كار ميافزايد.
بسياري ميپندارند كه سرچشمهي اصلي اختلاف، مسألهي ميراث انبياء بوده يعني كه صديقهي (ع) ميراثي را ادعا ميكرد، و خليفه منكر ارث بردن او بود. چنين تصوري از شكل مساله، ما را هرگز به راه حل نهايي نخواهد رسانيد، و امور بسياري نيز، غيرقابل تفسير خواهند ماند:
اول: سخنان خليفه با زهرا (ع)، در جواب مطالبهي فدك، او به زهرا (ع) ميگويد:
«اين مال اصولاً به پيامبر تعلق نداشت، بلكه جزء اموال مسلمانان بود كه از آن، براي سركوب مهاجمان و انفاق در راه خدا مصرف مينمود، و چون رسول خدا (ص) وفات يافت، تصدي اين امول به من واگذار شد همچنان كه در حياتش با او بود.»
اين مطلب نشان ميدهد كه ابوبكر در سخنان خود به موضوع ديگري غير از
[ صفحه 161]
ميراث انبياء توجه دارد.
دوم: سخنان او به فاطمه در گفتگوئي ديگر: «بخدا سوگند، پدر تو بهتر از من بود، و تو نيز، به خدا از دختران مني، من شنيدم كه رسول خدا فرمودند «لانورث ما تركناه صدقه يعني هذه الاموال القائمه: ما هيچ به ارث نميگذاريم، آن چه از ما ميماند، يعني اين اموال غيرقابل انتقال، صدقه است.»
اما تفسير خليفه از حديث
جملهاي را كه خليفه، به عنوان نوعي تفسير، به حديث الحاق كرده، خود در خور توجه است. زيرا مفهوم آن چنين است كه به نظر خليفه، حكم مستند به مدلول حديث، مختص پيامبر (ص) بود و شامل ميراث ديگر پيامبران، و ديگر مسلمانان نميشد. از اين سبب تركهي غيرقابل انتقال را، به آن اموال خاص محدود كرد و گفت: مراد پيامبر از اين حديث چنين بود، و نيز از اين تحديد و تعيين، برميآيد كه مفهوم آن عدم توريث صدقات نبود، زيرا به ارث نرسيدن صدقات، حكمي كلي است و اختصاص به نبي اكرم (ص) ندارد، و لذا نميتوان موضوع آن را، به اموال خاصي محدود كرد، بلكه اينجا لازم بود، خليفه جملهاي را ذكر كند كه با مفهوم آن قابل تطبيق باشد. مثلاً بگويد: اين اموال غيرقابل انتقال نيز، از همان نوعي است كه حديث بر آن تطبيق ميكند.
چنان كه روشن است خليفه حديث را به، اين معني تفسير نكرد كه پيامبر (ص)، تركه و املاك خود را، بعد از خود به ارث نميگذارد، و به صورت صدقه درميآيد، كه اگر چنين ميفهميد سخن او از لون ديگري بود، در صورتي كه مقصود حديث در اينجا، به طور كلي همهي تركه پيامبر است، نه تنها اموالي كه زهرا (ع) مطالبه ميكرد. ميخواهم بگويم كه اين اموال، چنان كه پيش از در گذشت رسول
[ صفحه 162]
اكرم، از مالكيت وي (ص) خارج شده بود، مسلما حكم عدم توريث شامل آن نميشد، چنانكه غير از آن اموال هر دارائي ديگري نيز، اگر پيامبر (ص) به دست آورده بود، بنا به حكم آن حديث، به ورثهي آن حضرت، نميرسيد. بنابراين اگر به ارث نرسيدن باز ماندهي پيامبر، امر مسلمي فرض شود، اين خصوصيت تمام اموال و املاكي را كه از آن حضرت بازمانده است، در برميگيرد، چه مثلاً فدك باشد، چه غير آن، و به هيچ گونه نميتوان، تركه پيامبر را در آن چه زهرا (ع) مطالبه ميكرد، منحصر نمود.
اين كار بدان ميماند كه شما به دوستتان بگوييد «هركس امشب به ديدار تو آمد، او را گرامي دار» حال اگر اتفاقا دو نفر، به خانه او بيايند، مسلم است كه منظور شما اين دو شخص بخصوص نبوده است، بكله بي آنكه به افراد خاصي توجه داشته باشيد، تصادفاً گفتهي شما با آن دو نفر منطبق شده است.
روشنتر بگوئيم وقتي تركهاي كه به ارث نميرسد، به بخش معيني از مال تفسير شود- كه مورد مطالبهي زهرا (ع) است- مثل اين است كه مفسر، آن حكم كلي را كه از حديث استنباط ميشود، به آن اموال خاص محدود كرده است.
بيترديد اگر چنان بود كه تركهي نبي اكرم (ص)، به ارث نميرسيد، عملاً حكم به بخش معيني از تركهي آن حضرت اختصاص نمييافت، بلكه شامل كليهي بازمانده او (ص) ميشد، گذشته از همهي اينها بايد پرسيد كه فايدهي اين جملهي تفسيريه چيست؟ چه غرضي غيرمستقيم در پشت پردهي آن پنهان است؟ زيرا وقتي به نظر خليفه، مفهوم حديث اين بود كه دارايي رسول به ارث نميرسد، آيا ترديدي در شمول حكم بر اموال خاصي وجود داشت كه خليفه خواست آن ترديد را از ميان بردارد، و حكم عدم توريث، آن اموال را نيز در برگيرد؟ اگر چنين فرضي ممكن باشد، پس وجود آن ابهام و ترديد، تأمين كنندهي مصالح خليفه بوده است، چون وقتي آن مال جزئي از تركهي ميت نباشد، خود به خود به وارثان منتقل نميشود، و اين همان است كه خليفه خواسته است. و در اين صورت لزومي ندارد كه او در رفع اين شك و ابهام بكوشد.
[ صفحه 163]
از طرف ديگر نميتوان گفت كه او قصد كرده است با اين كار خود، حديث را با اموال مورد مطالبهي زهرا (ع) منطبق سازد، و او را از مناقشه باز دارد، زيرا مادامي كه زهرا (ع) آن را به عنوان ارث مطالبه ميكند بديهي است كه مال مورد درخواست خود را، بخشي از ما ترك رسول خدا (ص) ميداند.
اين جا لازم است بدانيم كه اموال غيرقابل انتقال قسمتي از ما ترك پيامبر (ص)است و نه همه بازماندهي او- كه شايد اموال و املاك غيرمنقولي مانند فدك باشد- اما آيا ميتوانيم گفت غرض خليفه از افزودن آن جمله، مشخص كردن اموالي است كه به ارث نميرسد؟ من چنين گمان نميكنم، زيرا كه نميتواند قسمتي از دارايي پيامبر (ص) به ارث برسد، و بخشي از آن مستثني شود.
فيالجمله بررسي ما به اين نتيجه ميانجامد، كه مفهوم حديث به نظر خليفه اين بود كه رسول خدا (ص) در عين اين كه از عدم تملكش نسبت به اموال غيرقابل انتقال، خبر داده بود، آن را تركه ناميده، و فرموده بود «ما تركناه صدقه»! با جنين تصوّري، كار پيامبر (ص) مانند كسي است كه همهي وارثان خود را جمع ميكند كه ميگويد: هر چه از من ميماند صدقه است. و بدين وسيله به آنان اعلام ميكند كه چيزي در ملكيت خود ندارد، كه بعد از خود بگذارد، و اين معني همانند رفتار كسي است كه ميخواهد بگويد اموال من قابل انتقال نيست.
سوم: نكتهي مبهم و قابل بررسي ديگر جواب خليفه است به فرستادهي زهرا (ع)، شخصي كه براي مطالبه دارايي پيامبر در مدينه، فدك و ماندهي خمس خيبر آمده بود. خليفه به او ميگويد:
«پيامبر خدا (ص) گفت ما ميراثي نميگذاريم، هر چه از ما ميماند صدقه است، خاندان محمد تنها ميتوانند غذاي خود را از آن برگيرند. من به خدا سوگند ميخورم كه چيزي از صدقات رسول خدا (ص) را تغيير نخواهم داد، و آن را به همان وضعي كه در عهد آن بزرگوار بود، باقي خواهم گذاشت.»
اگر بگوئيم به نظر خليفه معني حديث، نفي توريث پيامبر (ص) بود، در سخن
[ صفحه 164]
او تناقض پيش ميآيد. زيرا استدلال او به حديث، در آغاز كلام حاكي از اين معني است كه وي اعتراف دارد كه اموال مورد مطالبهي زهرا (ع)، از اموالي است كه بعد از رحلت پيامبر (ص) بر جاي مانده است- و اگر چنين نباشد، حديث با آن قابل انطباق نيست- و جملهي آخر خليفه كه ميگويد: «من سوگند ميخورم كه چيزي از صدقات رسول خدا (ص) را تغيير نخواهم داد، و به همان حال باقي خواهم گذاشت.» بر خلاف اين معني است، براي اينكه، به زعم خليفه، آنچه را زهرا (ع) ميخواست تغيير كند، وضعيت فدك و املاك پيامبر در مدينه، و مابقي خمس خيبر بود. و ابوبكر وقتي ميگويد: «سوگند به خدا، من چيزي از صدقات پيامبر (ص) را تغيير نخواهم داد.» منظور او اموالي است كه زهرا (ع) مطالبه ميكند. و مفهوم مطالبهي صديقه (ع) را تغيير در وضع گذشته آن ميشناسد. و اينكه آن را صدقات رسول خدا (ص) مينامد، بدين معني است كه اموال مذكور را، ملك آن حضرت نميداند، بلكه صدقاتي ميشمارد كه پيامبر خدا، در زمان حيات خويش، توليت و سرپرستي آن را به عهده داشته است. و اين معاني روشن ميكند كه استدلال وي به حديث در آغاز كلام، خود براي اين نيست كه بگويد، دارايي پيامبر به ارث نميرسد بلكه ميخواهد، بگويد آن اموال غيرقابل انتقال، اصولاً جزء دارايي رسول اكرم نبوده، زيرا خود وي آن را صدقه دانسته است.
البته به كمك بعضي از روايات مجعوله ميتوان ثابت كرد كه خليفه، در مسأله به ارث رسيدن املاك انبياء مجادله ميكند و بحث منازعهآميز خود را در زمينه گذشته، منحصر نكرده است. و روايتي كه از خطبهي زهرا (ع) و استدلال ابوبكر به حديثي از رسول (ص)، به اين عبارت كه ما پيامبران ميراثي نميگذاريم- الخ، و نيز اعتراض زهرا (ع) به آيات عامهي قرآن كريم در باب تشريع ارث، و آيات خاصّه مبني بر ميراث بعضي از انبياء، سخن ميگويد، جهت تازهاي از اين كشمكشها را براي ما كشف ميكند. وقتي ميبينيم ابوبكر منكر ميراث گذاشتن نبي اكرم- صلي الله عليه و آله- ميشود، در استدلال خود، به حديث مذكور استناد ميكند، و
[ صفحه 165]
هر چه فاطمه در بحث و جدال با او پاي ميفشارد، و در اثبات نظر خود تأكيد مينمايد، او نيز در انكار خود اصرار ميورزد، جنبهي ديگر مساله براي ما روشن ميشود.
بالاخره خليفه در اين گفتگوها دو حديث نقل كرده است:
اول: لانورث ما تركناه صدقه.
دوم: انا معاشر الانبياء لا نورث ذهباً و فضةً.
و در نقل اين دو حديث، بر سر ادعاي دو امر، ايستاده است: يكي اينكه فدك صدقه است به ارث نميرسد. و ديگر اين كه پيامبر، املاك خود را به ارث نميگذارد. يعني با حديث اول، استدلال ميكند كه فدك صدقه است، و با حديث دوم ميراث گذاشتن پيامبر (ص) را نفي ميكند.
تصفيه حساب با خليفه
اكنون كه موضع خليفه مشخص شد و ملاحظاتي كه دربارهي دو حديث منقول از پيامبر، و به روايت خليفه داشتيم بيان كرديم، محاكمه و حسابرسي او كار آساني است. مواردي كه تا به حال ابوبكر را بدانها قابل مؤاخذه دانستهايم، در اموري خلاصه ميشود كه ذيلاً به آنها اشاره ميكنيم.
اول: خليفه روايتي كه خود نقل كرده است گاهي تكذيب ميكند چنانكه در آغاز اين فصل گذشت.
دوم: بسيار سادهانديشي و زود باوري است كه بپذيرم، رسول خدا (ص) حكم مربوط به تركه خود را تنها به خليفه، به راز بسپارد، و از فرزند و جگر گوشه و ديگر ورثهي خود پنهان دارد. آيا چگونه اين امر در اين ميان به خليفه اختصاص
[ صفحه 166]
ميتواند يافت [1] ، با اين كه پيامبر (ص) چنان عادتي نداشت كه با ابوبكر به خلوت بنشيند؟ مگر بگوئيم رسول خدا (ص) بر آن بود كه در خلوت با او رازي در ميان نهد، و آن را از فرزندان و وارثان خود مخفي دارد تا او هم بعد از خود، زهراي بزرگ را به مصيبتهاي تازهي ديگري مبتلا سازد!
سوم: بيترديد علي- عليهالسلام- داراي منصب وصايت رسول خدا (ص) است. براي اثبات اين معني بايد به حديث متواتري توجه كرد كه صحّت آن به مرز يقين رسيده،و حتي بگونه ي در صدر اسلام شايع بوده است كه در شعر بزرگان صحابه مانند: عبداله بن عباس، خزيمه بن ثابت انصاري، حجر بن عدي، ابيالهثيم بن التيهان، عبد اله بن ابي سفيان بيالحرث بن عبدالمطلب، حسّان بن ثابت، و اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب [2] بدان اشاره شده است. و اين اشارهها افزون بر روايتي است كه آن بزرگان نقل كردهاند.
به هر صورت بيشك منصب وصايت، يكي از عناوين افتخارآميز اسلام است و تنها به علي (ع) اختصاص يافته است. [3] .
اما شيعيان علي، و پيروان ابوبكر در معني وصايت، اختلاف كردهاند، گروه مقدم نخستين، وصايت را به منزلهي نصي براي خلافت علي (ع) ميدانند، و دستهي ديگر چنان تأويل كردهاند كه علي در علم يا شريعت يا مختصات رسول وصّي اوست. اينجا نميخواهيم به ردّ، يا تأييد اين آراء بپردازيم، تنها برآنيم كه درحد ارتباط با موضوع بحث، حديث را مورد توجه قرار دهيم، و نتيجهاي را كه از تفاسير گوناگون آن گرفته ميشود، بيان كنيم.
[ صفحه 167]
اولا فرض ميكنيم: وصايت به معني خلافت باشد. آنگاه در پرتو مفهوم اين حديث به شناخت شخصيّت خليفه، مينشينيم. در اين جا او را شخصي مييابيم كه گرانبهاترين نفائس معنوي اسلام را به سرقت ميبرد. و بدون دليلي قانوني، مقدرات امت را در دست تصرف ميگيرد. چنين شخصي اصولا نميتواند مسؤليت زمامداري جامعهي اسلامي را متعهد باشد، و ما نميتوانيم او را در نقل و روايت حديث امين بشماريم. اما اين تفسير را- كه تحمل آن بر خليفه گران و دشوار است- رها ميكنيم و ميگوئيم: اگر علي در علم و شريعت رسول، وصي آن حضرت باشد، آيا در عين اعتراف به وصايت مقدس وي (ع)- در علم و شريعت- حديثي را كه او انكار ميكند، ميتوان پذيرفت، در حالي كه تا زماني كه او به منزلهي ديدهاي بيدار و مراقب، حراست و نگهباني شريعت الهي را به عهده دارد، بايد نظر و رأي او را، در هر مساله، نصي دانست كه راه چون و چرا بر آن بسته است؟ مسلما هرگز، براي اينكه او به وصايا و امانات الهي پيامبر از هر كسي آگاهتر است. حال شما وجه سومي را فرض كنيد. مسلما آنهم، به همين نتيجه خواهد انجاميد، چون وقتي علي (ع) را در تركه و مختصات پيامبر وصي آن حضرت بدانيم، خليفه به هيچ دليلي، نميتواند تركه رسول خدا (ص) را بربايد، و كار خود را موجّه نشان دهد، در صورتي كه وصي پيامبر، خود زنده و شاهد، و در حكم و سرنوشت شرعي آن، از همه داناتر است.
چهارم: اين كار خليفه كه ميراث پيامبر را جزيي از اموال عمومي به حساب آورد و به اصطلاح آن را ملي كرد از نوآوريها و بدعتهايي است كه در تاريخ امم گذشته، سابقه ندارد. و چنان چه قاعدهي متبعّي بود، جانشينان ديگر انبياء نيز برآن ميرفتند، و در تاريخ گذشتگان كاري مشهور و براي همه امتها سنت شناخته شدهاي بود. همچنان كه انكار مالكيت پيامبر (ص) در باب فدك- كه در مطالب گذشته بيان شد- بايد كاري بسيار عجولانه و شتابزده شمرد، زيرا كه فدك جزء اموالي نبود كه به نيروي قواي نظامي و جنگ و لشكركشي به دست مسلمين آمده
[ صفحه 168]
باشد، بلكه- به اتفاق نظر مورخّان بزرگ شيعه و سني- صاحبان آن، به سب خوفي كه از قدرت اسلام داشتند، به پيامبر (ص) واگذار كرده بودند، و ميدانيم هر زميني كه بدين طريق تسليم شود، به عنوان ملك خالصه پيامبر، درخواهد آمد. خداوند تبارك و تعالي دربارهي تعلّق فدك به پيامبر ميفرمايد:
«و ما افاء الله علي رسوله منهم فما او جفتم عليه من خيل و لا ركاب...
و آن چه را كه خداوند از مال آنها به رسم غنيمت باز دارد، متعلق به رسول است كه شما سپاهيان اسلام بر آن هيچ اسب و استري نتاختيد. [4] از آيهي 6 سوره ي حشر.»
و در جايي نيز گفته و ثابت نشده است كه پيامبر آن را به صدقه داده يا وقف كرده باشد.
پنجم: دو حديثي كه خليفه، در سخنان خود بدان استناد كرد، هيچگونه دليلي براي اثبات نظر او اقامه نميكند، و ما در بررسيهاي گذشته، بيان كرديم كه معني احاديث مذكور، ارتباطي به كار خليفه ندارد. و چنانچه فرضاً، گفتههاي ما براي اثبات كافي نباشد، معاني و تفاسيري كه قبلاً گفتيم، داراي ارزش يكساني خواهند بود كه نميتوان، بدون دليل، يكي از آنها را به ديگري ترجيح داد، و به آن استدلال كرد.
ششم: آنچه گفته شد ايراداتي بود كه قبلاً به آن رسيده بوديم، اما اكنون ششمين اشكال را هم بايد اضافه كنيم.
بدين ترتيب كه وقتي دانستيم مفاد جمله، انا معاشر الانبياء لانورث. به نفي حكم ميراث نزديكتر است تا نفي مال موروثي، و براي جمله: لانورث ما تركناه صدقه، معنايي به نفع خليفه، يعني موافق نظر او فرض كرديم، و به ارث نرسيدن صدقه متروكه را، از مفهوم آن منتفي انگاشتيم، و آنگاه با توجه به اين مفروضات به بررسي مسائل نشستيم، اين اشكال جديد، چهرهي خود را نشان ميدهد. آن شكال به
[ صفحه 169]
اين ترتيب است كه اصطلاحاً هر جا چنين فرضهايي دربارهي خبري صحيح باشد، اعتماد بر واضحترين معني جايز نيست و بايد آن را تأويل كرد. چون اينجا ادعا اين است كه هيچيك از پيامبران ما ترك خود را به ارث نميگذارند، و اين حكم در بعضي از احاديث حكمي كلي و عام است. مانند: انا معاشر الانبياء لانورث، و نيز به دلالت نون جمع در: لانورث ما تركنا صدقه، كه اينجا نيز حكم متعلق به جمع است. بعلاوه حكم به ارث نرسيدن تركه تنها جماعت انبياء را در برميگيرد زيرا گروه ديگري را نميتوان يافت كه احتمال صدق اين حكم بر آنها جايز باشد.
از طرف ديگر صريح قرآن كريم بر اين دلالت دارد كه بعضي از پيامبران، از خود ميراث گذاشتهاند. خداوند تعالي در ضمن اخبار از حضرت زكريا (ع) از زبان وي ميفرمايد:
و اني خفت الموالي من ورائي و كانت امراتي عاقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب، واجعله ربي رضيا:
«بارالها! من از اين وارثان كنوني كه، پسر عموهاي من هستند بيمناكم (مبادا كه پس از من در مال و مقام خلف صالح نباشند و راه باطل پويند) و زوجهي من هم نازا و عقيم است. تو خدايا از لطف خاص خود، فرزندي صالح و جانشيني شايسته، به من عطا فرما كه او وارث من، و همهي آل يعقوب باشد و تو اي خداوند او را وارثي پسنديده و صالح مقرر فرما» آيات 5 و 6 مريم.
مراد از ارث در اين آيهي شريفه مال است. زيرا تنها انتقال مال و موروث به وارث، انتقالي حقيقي است و در مورد علم و نبوت چنين انتقالي تحقق نمييابد. محال بودن انتقال علم، بنابر نظريهي اتحاد عاقل و معقول موضوع كاملاً روشني است. [5] وقتي ما آن دو- عاقل و معقول- را از لحاظ وجودي مغاير بدانيم، ترديدي
[ صفحه 170]
نخواهيم داشت كه صور علميه [6] مجرد، و قيام آنها در نفس آدمي، قيامي صدودي [7] است و نه قيامي حلولي، بدين معني كه صور علميه معلول نفس است و معلول واحد به حسب ذات خود- نه فقط به مجرد اتصال- متقوّم به علت خويش و هويتاً وابسته به آن است، و از اين نظر انتقال چنين معلولي، به علّت ديگر محال. و چنانچه صور مدركه را از اعراض و كيفيات قائم به مدرك، و قيام آن را قيامي حلولي بدانيم، باز هم انتقال آن ممكن نيست، زيرا، چنان كه در فلسفه به ثبوت رسيده، انتقال عرض از موضوعي به موضوع ديگر امري ممتنع است، و اين امتناع تفاوتي نميكند چه صور مدركه را از معاني مجرده بدانيم يا از موجودات مادي كه در صورت اخير بايد معتقد شويم كه صور مدركه تمام خصوصيات كلي ماده مانند قابليت تقسيم و غير آن را
[ صفحه 171]
دارند.
به هر صورت انتقال علم از نظر همهي مذاهب فلسفي كه دربارهي صور علميه سخن گفتهاند، محال است. اما نبوت نيز، موهبت و فضيلتي است كه عقلاً انتقال آن ممكن نيست، چه بر طبق نظر بعضي از فلاسفه، مرتبهاي از مراتب كمال نفساني و درجهاي از درجات وجود برتر انساني باشد، كه ماهيّت انسان در مراتب ارتقاءات جوهري و سير تكاملي خود به سوي كمال مطلق، به آن دست مييابد. و چه مفهومي كه مردم از نبوت اراده ميكنند يعني، منصبي الهي كه مانند مقام پادشاهي و وزارت، امري قرار دادي و مشروط به تكامل نفس است.
اما نبوت در معني اول، ضرورتاً غيرقابل انتقال است. چون در اين معني نبوت، عين وجود پيامبر و كمالات ذاتي اوست. و در معني دوم، نيز انتقالش محال است زيرا در چنين معنايي نبوت، امري اعتباري و متشخّص الاطراف است كه حتي تبدل و تغيير جزيي از آن، وقتي ممكن است كه خود آن فينفسه، به ديگري منتقل شود، بنابراين نبوت زكريا (ع)، به عنوان مثال، نبوتي است كه به آن حضرت اختصاص دارد، و هرگز تحقق آن در شخص ديگر معقول نيست براي اينكه در چنين حالتي ديگر آن نبوت، نبوت زكريا نميتواند باشد، بلكه منصبي جديد و مقام نبوتي ديگر، و متفاوت با آن است.
اصولاً بدون آن كه به تعمق و فحصي نياز باشد كمترين توجّه روشن ميكند كه انتقال علم و نبوت، امر ممتنع و غيرممكن است يعني نتيجهاي كه عقل در سير نه چندان دور دست، به دست ميآورد، و براي خليفه هم، دست نيافتني نبوده، اين است كه تنها مال ميتواند به عنوان ارث، انتقال يابد، و نه هرگز علم و نبوت.
[1] تا جايي كه عايشه در سخنان خود گفت: در ميراث پيامبر اختلاف كردند و كسي از چگونگي مسأله، اطلاعي نداشت تنها ابوبكر گفت: شنيدم از رسول خدا (ص) كه ميگفت: انا معاشر الانبياء لا نورث. الخ صواعق ابن حجر.
[2] شرح نهجالبلاغه 1 ص 47- 49 و ج 3 ص 15.
[3] ابن ابيالحديد در شرح خود ج ص 46 ميگويد: بنظر ما علي بدون ترديد وصي رسول خداست و مخالفين در اين مسأله عناد ميورزند.
[4] سيره ابن هشام ج 2 ص 239، الكامل ج 2 ص 85 شرح نهجالبلاغه ج 4 ص 78.
[5] اين نظريه ميگويد: صور عقليه، يعني وجود مجرد از ماده، تنها در كسوت معقولات، وجود پيدا ميكند و لذا معقول بودن، عين هويت يك صورت عقلي و تجريدش از عاقل تجريدش از وجود خاص آن است. اين نشانهي وحدت در وجود است، و بنابراين تدريج نفس آدمي در مراتب علمي، عيناً، پيشرفت و تدرج او در اطوار وجود محسوب ميشود و هر اندازه وجود نفسي در مصداق دگرگونه شود، در تكامل جوهري، مفهوم عقلي جديدي مييابد و در سطح عاليتري قرار ميگيرد. البته هيج مانعي از نظر وجود در اتحاد چند مفهوم نيست چنانكه اتحاد جنس و فصل ممكن است، بعلاوه اين اتحاد مانند وحدت دو وجود در يك وجود، يا وحدت دو مفهوم در يك مفهوم نيست زيرا كه اين دو نوع وحدت، بر خلاف آن اتحاد، عقلاً محالند. توضيح اين مطلب را به مجال ديگري ميگذاريم.
[6] حق اين است كه همهي مراتب علم و صور مدركه، را با توجه به مراتب مختلف تجردشان مجرد بدانيم. آنچه ذاتاً مدرك است نميتواند عين شيئي، با هويت مادي آن باشد. علاوه بر خيال و عقل حتي آنچه با حس باصره ادارك ميشود، نيز داراي نوعي تجرد است. تفسيري كه از ادارك بصري دربارهي نظريه خروج شعاع و نقش بستن اشياء و آنچه دربارهي رؤيت، علم مرايا و فيزيك به اثبات رسيده است، تفسيري فلسفي نيست. ما اين معاني را در كتاب خود- العقديه الالهيه في الاسلام- شرح دادهايم.
[7] در مقابل قيام حلولي به معني عرض بودن براي نفس، اين نظر فيلسوفاني است كه خواستهاند بين ادّلهي وجود ذهني و آنچه دربارهي كيفيت بودن علم مشهور است، سازش ايجاد كنند. و آن بدين ترتيب است كه صورت عقليه اگر كيف دانسته شود پس تعقلّي كه از انسان داريم، جوهر نيست و كيف است، و در اين صورت انسان هم نيست، چون انسان جوهر است، و لذا تنها وجودي مثالي است، اما وقتي تمام راه حل ها، براي رفع شبهاتي كه در انكار وجود ذهني، يبان مذهب مثالي، اختيار، تعدد عرض بودن علم و جوهر بودن معلوم، و تفسير جوهر به اين كه موجودي متسقل خارجي و نه ذهني است- به شكست انجاميد،انقلابي پديد آمد، و محققان متأخر به ناچار پذيرفتند كه صورت عقليهي جوهر، جوهر است و نه كيف، به غير از فيلسوف بزرگ اسلامي ملاصدراي شيرازي كه ايشان در اسفار، صورت عقلي را جوهر به حسب ماهيت و كيف بالعرض ميداند، ليكن به او نيز ممكن است اشكال شود كه هر چه بالعرض است ناگزير بالذات ميشود، و در اين صورت بايد كيفي حقيقي فرض كنيم كه با صورت متحد باشد، تا كيف بالعرض گردد، و ناچار اين نظر ما را مجبور ميكند كه به تعدد نفسانيات معتقد شويم يا با همان مشكل اول روبرو گرديم. لذا بهتر اين است كه صورت مدركهي جوهر مثلا انسان را جوهر بدانيم و نه عرض، و ارتباط آن را با نفس ارتباط معلول با علت بشناسيم، و نه عرض با موضوع آن.
آيا حضرت يحيي توانست از زكريا ارثي ببرد؟
بعضي اعتراض كردهاند كه ارث زكريا (ع) را، نميتوان به مال تفسير
[ صفحه 172]
كرد، زيرا كه يحيي (ع) نتوانست از مال پدر چيزي به ارث ببرد، چون در زمان حيات او به شهادت رسيد، و از اين رو بايد ارث را، به ارث نبوت تفسير كرد كه يحيي (ع) آن را به دست آورده، و بدين ترتيب دعاي زكريا (ع) هم، به استجابت رسيده است.
اما بايد دانست كه اين اعتراض، نميتواند به بخشي از معني ارث اختصاص يابد، چون يحيي (ع) هم چنان كه از پدر مالي به ارث نبرد، در نبوت نيز جانشين او نشد. بعلاوه آن چه از علم و فيض نبوت بدو رسيد، هرگز موروثي نبود و درخواست زكريا (ع) هم با آن تطبيق نميكرد. چون آن حضرت از خداوند خواسته بود، بدو وارثي عطا كند كه بعد از مرگ، ميراث بر او باشد. چنانكه در دعاي خود گفت: «و اني خفت الموالي من ورائي» يعني ميترسم بعد از مرگ من... اين سخن او به خوبي نشان ميدهد كه او وارثي ميخواست كه جانشين او شود نه پيامبري كه با او همزمان باشد، و گرنه ترسي كه او از موالي، و پس از وفات خود، داشت بر جاي خود ميماند. بهر تقدير بايد آيهي شريفهي مذكور را، به وجهي تفسير كنيم كه چنين ابهاماتي در آن نباشد. يعني بگوئيم: «جمله «يرثني و يرث من آل يعقوب» در مقام جواب دعا و معني آن چنين است: فرزندي به من عطا كردي كه از من ارث ميبرد، والا نميتوان آن را در محل صفت دانست به نحوي كه بنابر مدلول آن زكريا از خداي خود، ولي ارثي درخواست كرده باشد. به نظر ما آنچه حضرت زكريا (ع)، از پروردگار خود درخواست كرد- و آن داشتن فرزند پسري بود- برآورده شد، اما ارث بردن مال يا نبوت، جزيي از درخواست او نبود، بلكه از لوازم تقاضاي او (ع) بود.
اگر جمله را در محل صفت، يا محل دعا بدانيم، داراي اعراب مختلفي خواهد شد، يعني اگر وصفيه باشد، مرفوع و اگر جواب باشد، مجزوم است و اين هر دو صورت در قرائت آن وارد شده است.
اما وقتي قصهي زكريا (ع) را در جاي ديگري از قرآن كريم بررسي كنيم، ميبينيم:او از خداي خود، تنها ذريه طيّبهاي آرزو ميكند. خداوند تعالي در سورهي آل
[ صفحه 173]
عمران، آيه 38 ميفرمايد: «در آن هنگام زكريا عرض كرد، پروردگارا مرا به لطف خويش فرزندي پاك سرشت عطا فرما».
و از آنجا كه بهترين راه براي فهم دقيق قرآن كريم، استناد به خود قرآن است، از اين آيه فهميده ميشود كه زكريا (ع) در دعاي خود خواستهي زيادي نداشت، و جز ذريهي طيّبه، چيزي از خداي خود نميخواست در يكجاي ديگر، قرآن كريم دعاي زكريا (ع) را در جملهاي جمع كرده، و نيز در جايي ذرّيه و اوصاف آن را با دعاي مستقلي بيان فرموده است. در نتيجه جملهي «هبلي من لدنك وليا» جملهاي است در بيان طلب ذرّيه و جملهي «واجعله ربي رضياً» درخواست پاك بودن ذريه است.وقتي اين دو جمله را با هم جمع كنيم به همان معنايي ميرسيم كه جملهي «هب لي من لدنك ذريه طيّبه» افاده ميكند. و بالاخره با مقايسه اين دو جمله قرآني، جملهي (يرثني) از موضوع دعا خارج ميگردد، و بيشك بايد جواب دعا دانسته شود.
خواستهي زكريا
بنابر آنچه گفته شد، كلمهي ارث در آيهي كريمه در معني حقيقي خود،- يعني مال-به كار رفته است و نه نبوت. زيرا اصولاً چيزي ميتواند در جواب دعا واقع شود كه هميشه، يا بيشتر مواقع، ملازم مطلوب آدمي باشد، و به همراه آن تحق يابد. در صورتيكه وراثت نبوت، مطلقا ملازم وجود ذريه و فرزند، نيست، بلكه محققاً در ميليونها نفر چنين اتفاقي نميافتد براي اينكه مقام شامخ نبوت، كفايت و لياقتي بيمثل و مانند، و فضل و كمالي در اوج عظمت، نياز دارد. از اين رو صحيح نيست كه موهبت الهي پيامبري با همه جلالتش، در جواب تقاضايي، كه محدود به ذرّيه و دودماني پاك است، قرار گيرد. زيرا نسبت ذريهي انسان و توانائيهايي كه وسيلهي تحمل امانت آسماني، و وديعهي خاص ربانّي است، نسبت واحد و ميليون است. اما وراثت
[ صفحه 174]
مال ميتواند مورد تقاضاي زكريا (ع) باشد، چون معمولا، فرزند بعد از پدر ميماند، و به ارث بردن مال امري است كه غالباً بر وجود او مترتّب است، خاصّه اين كه زكريا (ع) خود نبوت را لازمهي ذريه نميدانست بلكه آروزيي كه داشت، چه بسيار در مراتب معنوي و روحاني از آن پائينتر بود، و از اينرو ميخواست كه خداوند فرزند او را رضّي- شايسته- قرار دهد.
چرا ارث در آيهي شريفه تنها مال است؟
براي تحقيق بيشتر پيرامون كلمه ارث در اين آيه، سخن را تنها با اين فرض كه جملهي يرثني در محل وصف باشد و نه جواب دعا، دنبال ميكنيم اما به نظر من اين فرض هم ما را به نتيجهي تازهاي نميرساند مگر اين كه بگوئيم: در اين صورت نيز ارث در «يرثني» ارث مال است. دو موضوع اين معني را با همين فرض جديد، تأييد ميكند:
اول: اگر زكريا (ع) از پروردگارش فرزندي ميخواست كه وارث نبوت گردد، چرا آرزو داشت كه فرزند او فردي پسنديده- رضي- باشد؟ در صورتي كه خواستهي اوليهي او خود به خود شامل صفات والايي بود كه پسنديدگي و شايستگي را در برميگرفت.
دوم: در قصهي زكريا در سورهي آل عمران، مطلقا سخني از ارث به ميان نيامده، و اين موضوع اگر حاكي از اين معني نباشد كه ارث از حدود دعا خارج و از لوازم آن است، حداقل روشن ميكند كه ارث، در داستان زكريا، و در جاي ديگر قرآن، مال است و نه نبوت، زيرا كه اگر آن حضرت از خداي خود، دو چيز ميخواست كه يكي فرزند پاك و صالح، و ديگري ميراث نبوت براي فرزند بود، چرا قرآن كريم تنها به وصف خواستهي نخستين زكريا، اقتصار كرده است؟ جواب اين سؤال اين است كه
[ صفحه 175]
خواستهي آن نبي برگزيده، درقياس با نبوت، شئيي قابل ذكر نبود. براي اين كه در اين نظر با من هنگام شويد، فرض كنيد سائلي از شما دو چيز بخواهد، باغي سرسبز و پر ميوه، و مبلغ ناچيزي پول، و شما هر دو خواستهي او را برآورده كنيد. حال اگر بخواهيد در موضوع بخشش خود قصهاي براي او بگوئيد، آيا به ذكر همان مبلغ ناچيز، اكتفا خواهيد كرد و هيج اسمي از آن باغ پرميوه، به ميان نخواهيد آورد؟ من فكر نميكنم چنين واقعهاي اتفاق بيفتد، مگر اين كه شما واقعاً در تواضع افراط كنيد. در حاليكه در مقام مقايسه، برتري باغ پرميوه، به مبلغي ناچيز، در ميزان ارزشهاي مادي به مراتب از امتياز و رجحان نبوت بر پاكي ذرّيه، در موازين روحاني پائينتر است. و اين صورت قصهي زكريا (ع) در سوره آل عمران، كه از ارث سخني به ميان نياورده، نشان ميدهد كه ارث مذكور در بيان ديگر قصه نبوت نيست، و مال است. و گرنه چگونه ممكن است از ذكر چيزي كه شاخصترين عنصر قصه است، چشمپوشي كرد؟
نظر بعضي از محققان
بعضي از محققان با توجه به دو نكته در آيهي كريمه، تصور كردهاند كه مراد از ارث در اينجا نبوت است.
اول: در سخنان زكريا (ع) جملهي «و يرث من آل يعقوب» به جملهي «يرثني» معطوف است، در حاليكه يحيي اموال آل يعقوب را به ارث نميتواند برد، و لذا تنها نبوت و حكمت در اين معني صادق است.
دوم: آن بزرگ در مقدمهي دعاي خود ميگويد: «واني خفت الموالي من ورائي: من از وارثان پس از خود بيمناكم» و ميدانيم كه خوف او (ع) فقط به خاطر دلسوزي و اشفاق به معالم و شعائر دين، و تمايل او در بقاي آن با استمرار نبوت بود. زيرا تنها چنين صفاتي در خور
[ صفحه 176]
مقام پيامبران است، و نه حرص اموال و ترس از رسيدن، يا نرسيدن آن به بعضي از وارثان.
علماي شيعه به نكتهي نخستين، چنين پاسخ گفتهاند كه زكريا (ع) از خداي خود، نميخواست همهي اموال آل يعقوب را فرزند او به ارث برد، بلكه خواستهي او جزيي از آن بود و لذا دعاي او به چنان معنايي، دلالت ندارد.
اما نكتهي دوم از قرائن همان تفسيري است كه آن را اختيار كرديم، زيرا ترس و خوف زكريا، براي دين و علم از عمو زادگان خود معنايي ندارد، چون لطف الهي هرگز مردم را، سرگردان و محروم از حجّت بالغهي خود نميگذارد، و پيوسته معالم دين و احكام الهي تحت رعايت خاصّه خداوندي، محفوظ است. و كسوت آسماني نبوت، تا ابد بر قامت معدودي از برجستگان بشر، دوخته و پوشانده شده است كه هيچگاه دست قدرت و غارتي، به دامن آن نميرسد. در اين صورت آيا زكريا (ع) فكر ميكرد خداوند چه خواهد كرد، اگر به وجود يحيي (ع)، بر او منت نگذارد؟ آيا احتمال ميداد كه موالي يا عمو زادگان ناصالح او را به رسالت خويش، مكلف خواهد كرد، هر چند در انجام دادن وظايف پيامبري بيكفايت و در كسب آن افتخار و تشريف نالايق باشند؟ يا ميپنداشت كار آفريدگان خود را مهمل خواهد گذاشت، تا به اين بهانه حجتي بر خدا، تبارك و تعالي، پيدا كنند؟ حاشا كه هرگز آن پيامبر پاك، چنين تصوري نداشت، و تنها بر اموال خود و از بنياعمام، ميترسيد و از خداوند خويش فرزند پسنديدهاي طلب ميكرد كه آن را به ارث ببرد. البته او (ع) را بر اين نيّت كه ميخواست اموال خويش راز تصرف نارواي موالي خود، باز دارد، نميتوان گناهكار انگاشت، زيرا ميدانست اگر به دست آنان افتد، ظالمانه در غير مواضع آن، صرف خواهند كرد و در راه انواع معاصي و مفاسد، به خرج خواهند داد، كه علائم و امارات شر و مفاسد از سيماشان آشكار بود، و در همان روز آنان را اشرار بنياسرائيل ميگفتند.
سخن ابن ابيالحديد و خوف زكريا
ابن ابيالحديد كوشيده است كه به دو طريق براي ترس زكريا (ع) از موالي
[ صفحه 177]
خود، وجهي بسازد:
اول: از طريق اصول عقايد شيعه، بدين ترتيب كه ميگويد: «غير ممكن بودن چنين خوفي- خوف از تباهي دين- براي پيامبر، با اعتقادات شيعه سازگار است. بنابراين مذهب، انسانهاي مكلّف در طول غيبت امام (عج)، از الطاف الهي بسياري كه مربوط به شرعيّات مانند حدود، نماز جمعه و اعياد است، محروم شدهاند، و در اين باره معتقدند كه گناه اين محروميّت، متوجه متكلفين است، زيرا آنها هستند كه به سبب ناشايستگي، خود را از اين الطاف خداوندي بيبهره ساختهاند. بنابراين چگونه جايز ندانيم كه زكريّا (ع) از تغير و تبديل دين و دگرگوني احكام شرع بيمناك باشد؟ براي اين كه تنها بر ذات باريتعالي است كه به اكرام خود، آئين خويش را بوسيلهي پيامبر به انسانهاي مكلّف ابلاغ دارد، اما وقتي آنها خود با افساد و تباهكاري، دين الهي را عرضه تغيير و تبديل كردند، بر او- جل جلاله- واجب نيست كه دين را براي آنها نگذارد، چون آنها خودشان خود را از لطف الهي محروم كردهاند...»
من در همين جا نظر خود را دربارهي سخن ابن ابيالحديد ميگويم، و سپس توجه شما را به نكتهي دوم جلب ميكنم: بايد گفت كه ترس از انقطاع سلسله نبّوت، به نظر شيعه، وقتي صحيح است كه مردم چنان به تباهي دين الهي بكوشند كه ديگر شايستگي و استحقاق آن دين از آنان سلب گردد- چنان كه در زمان غيبت امام عصر (عج) وضع چنين است- نه آنگاه كه با وجود استحقاق براي اكثريت مردم، تنها گروهي فاقد قابليت و لياقت نعمت نبوّت باشند. در چنان روزگاري فرستادن پيامبر، يا انتصاب كسي كه از وي نيابت كند، براي خداوند كريم متعال واجب است زيرا كه ذات مقدس او- جل جلاله- اكرام چنين لطفي را بر بندگان، بر خود واجب كرده است. در حاليكه ناشايستگي موالي زكريّا (ع) براي نيل به مقام الاي نبوت، تا زماني كه مردم شايستهي الطاف الهي باشند، نميتواند براي آن بزرگ خوف انقطاع نبوت و تباهي شعائر و معالم دين را به وجود آورد. همانطور كه اگر در خور آن
[ صفحه 178]
موهبت عظيم نباشند، ممكن است كه رابطهي خاك و خدا، و زمين و آسمان، قطع شود، اعم از اين كه بنياعمام او صلاحيت نبوت را داشته باشند و يا نه، و يا خداوند با نعمت فرزنداني شايسته بر او منت نهاد، يا او اصلاً عقيم بماند، مخصوصاً كه آيهي كريمه ميگويد زكريا از تباهي و فساد موالي نگران است و نه از فساد مردم.
اما دليل ديگر ابن ابيالحديد: تفسير موالي به امراء، بدين معني كه او (ع) بميناك بود بعد از وفاتش امراء و زمامداران بخشهايي از دين را، با تحريف به تباهي كشند، و از خدا ميخواست به او فرزندي صاحب علم و نبوّت انعام فرمايد، تا حافظ و نگاهبان دين گردد.
جواب اين است كه زمامداراني كه او (ع) از خطرشان بر دين ميترسيد، يا پيامبراني هستند كه به جانشيني او درآمدهاند، يا قدرتمندان و حكامي كه دست آسمان، پيوند خود را از آنان بريده، و سايهي عنايت خود را از حمايتشان باز گرفته است.
در صورت اول، مطلقاً جايي براي نگراني نميماند، چون خود آنان، پاك و معصوم و مبلّغ و مروج دينند. اما اگر از ملوك باشند، البته بايد از آنان بر دين ترسيد، ليكن بايد ببينيم كه در چنين شرايطي، تنها وجود پيامبري برگزيده، آنها را از فساد، به بازي گرفتن شريعت، و بالاخره استخفاف احكام الهي، باز ميدارد، چنانچه وجود او براي حفظ شريعت، و صيانت شرافت آن كافي باشد، چرا زكريا (ع) از خطر زمامداران و قدرتمندان ميترسد، در حاليكه ميداند، تا زماني كه زمين و زميني شايستهي تعليمات آسماني است، الطاف الهي پيوند آسمان و زمين را جاودانگي بخشيده، و تا اين كه انسان راه كمال خود را در طول تاريخ سير كند، براي نبوت امتداد خاصي را تضمين كرده است؟ و اگر وجود پيامبر، براي حراست پاسداري دين كفايت نكند، نگراني زكريا (ع) از خطر حكام و زمامداران، با داشتن فرزندي كه نبوت را به ارث برد- تا زماني كه آن پيامبر در مقابله با قدرت حاكم، ناتوان است و زمامداران در چنان تباهي و فساد هستند- از بين نخواهد رفت. با توجه به
[ صفحه 179]
اين كه بنا بر دلالت آيهي كريمه، زكريا (ع) تصّور ميكرد اگر خداوند به نعمت فرزند پسنديدهاي، كه ميراث بر او باشد، بر او منت گذارد تمام خوفش مرتفع خواهد شد.
نتيجهاي كه از اين بحث حاصل ميشود اين است كه ارث در آيهي مذكور، بيترديد همان ارث مال است، و بعضي از انبياء ارث گذاشتهاند، در حالي كه به حكم حديث خليفه، هيچ يك از پيامبران ميراث نميگذارند. و بدين ترتيب آيهي كريمه معنايي مخالف با روايت دارد، و ميدانيم آنچه با قرآن كريم در تعارض باشد، خود بخود از درجهي اعتبار ساقط است.
و بالاخره نميتوان حضرت زكريا را از ديگر انبياء، استثناء كرد، زيرا حديث خليفه، تاب تحمل اين استثناء، و اين اختلاف زكريّا با ديگر پيامبران را، ندارد و چنان چه موهبت نبوّت، اين عدم توريث را ايجاب كند، بايد همهي پيامبران (ع) ميراثي بر جاي نگذارند، و نميتوان تصور كرد كه زكريا (ع) در نبوت، صفت ممتاز و ويژهاي داشت، و بر خلاف ديگران مالي به ميراث گذاشت. و اگر اين تصور ممكن باشد، بايد پرسيد: كدام گناه يا فضيلتي بود كه اين امتياز را به زكريّا تخصيص داد؟
بعلاوه تخصيص كلمهي عام انبياء وارد در حديث، و استثناء كردن آن از آنچه شايستگي دارد، كاري غير ضروري است، با اين كه حديث، ميتواند تفسير و معناي ديگري داشته باشد، اگر مفهوم ظاهر حديث نباشد، چنان كه قبلاً گفتيم، كه آن هم بيترديد خود تفسيري است. اما راستي با همهي اوصاف مذكور، چرا حديث خليفه را چنين معني كنيم كه تركهي نبياكرم (ص) به ارث نميرسد، و به ناچار بگوئيم رسول خدا (ص)، زكريا را از جماعت پيامبران، استثناء فرموده بود، و اين مفهوم درستتر را رها كنيم كه انبياء، اصولاً چيزي از نفائس دنيوي ندارند، كه به ميراث بگذارند، تا لفظ عامي در معني حقيقي خود به كار رفته باشد؟ [1] .
[ صفحه 180]
از آنچه گذشت، دانستيم كه مفهوم حديث، چنانچه به مراد خليفه صراحت داشت، به وضوح با قرآن كريم متناقص، و فاقد اعتبار و ارزش بود. و در اين صورت چنين حديثي، دربارهي ميراث گذاشتن، نميتوانست مستندي قانوني دانسته شود و به همين سبب صديق، در برابر زهرا (ع)، كه به آيهي مذكور احتجاج كرد، جوابي نداشت، و نيافت. و كسي از ياران و هواداران او نيز، دستمايهاي پيدا نكرد. و اين نبود، مگر اين كه ياران خليفه، دريافتند كه حديث مذكور، چنانچه در توجيه و تأييد موقعيت حاكمين معني شود، با آيهي قرآني تناقضي آشكار دارد.
اينجا نميتوانيم براي خليفه، عذري بسازيم و بگوئيم: او چنان صلاح ديد، كه يكي از دو نص متناقض را، انتخاب و اجرا كند، و عملا حديث را برگزيد، چنانكه بعضي از علماي اسلامي تصور كردهاند. زيرا اين بهانه و عذر به دليل تعارض حديث، با قرآن- كه عين حق است- واهي و باطل است. و مگر بعد از حق، جز ضلال چيز ديگري است؟
[1] اين جمله، جملهاي خبري است و انشائي نيست. زيرا انشاء حكم دربارهي انبياء، آن هم بعد از وفات آن بزرگواران، و درگذشت وارثانشان، كار بيمعنايي است و تخصيص نيز استعمال مجازي را ايجاب ميكند. در حالي كه حديث مذكور، داراي مقام و ارزش جمل انشائيهاي نيست كه تخصيص آن، از عدم ارادهي خاص به اراده جدي كاشف باشد، و بر ديگر تأويلات و تجوزات، مقدم دانسته شود، بلكه جملهاي خبريه است كه اگر ارادهي استعماليه آن، با جدو حقيقت مغاير باشد، كذب محض است. بنابراين تخصيص آن، مستلزم حملش بر معني مجازي است، و چنانچه امر بين آن دو حال، دائر شود هيچ وجهي ترجيح ندارد.
اگر فدك نحله باشد
موقعيت ديگري كه بايد موضع خليفه را در آن مطالعه، و بررسي و مشخص كرد، مناقشهاي است كه مابين زهراي صديقه (ع)، و ابوبكر دربارهي نحله بودن فدك، پيش آمد. زهرا (ع) ميگفت: فدك نحلهي پيامبر است. و در اثبات اين مدعا، همسر خود علي (ع)، و امايمن را براي اداي شهادت آورد، ولي خليفه، سخن او (ع) را نپذيرفت، و شهود را كافي ندانست، و از او بينّه كامل- دو مرد، يا يك مرد و دو زن- طلبيد.
[ صفحه 181]
اما سخن ما:
1- نخستين ايرادي كه خليفه را، با آن قابل موأخذه ميدانيم، اين است كه او- با وجود اين كه حداقل تا آن روز، خلافتش وجه و رنگ شرعي به خود نگرفته بود- خود را در اين مساله، در مقام حاكم قرار داد. اينجا به شرح بيشتر اين ايراد نميپردازيم و نميخواهيم در اين موضوع متوقف شويم، زيرا اين بحث ما را به آفاق پر دامنهاي خواهد كشاند، و احياناً بر آن خواهد داشت، كه سنگ نخستين بناي سياست را، در اسلام خراب كنيم و لذا اينجا از بحثي كه رشتهي آن سري دراز دارد، چشم ميپوشم.
2- نكتهي ديگر اين است كه اگر فدك، در اختيار و حيازت زهراي صديقه (ع) بود، اصولاً بايستي اقامهي بينه كند؟
در اين موضوع، دو سؤال مطرح است اولا: آيا فدك در حيازت چه كسي بود؟ و آيا به حق در دست زهرا (ع) بود؟ پاسخ اين سؤالها را از سخنان علي اميرالمؤمنين (ع)، ميتوان دريافت. آن حضرت در نامهي جاودانهي خود، براي عثمان بن حنيف، مينويسد:
«از تمام آنچه آسمان به آن سايه افكنده است، تنها فدك در دست ما بود، آن هم به فرمان حرص و خسّت، به چنگ تجاوز گروهي فروافتاد، و ما هم به ناچار از آن چشم پوشيديم»
از كلمهي (ايدينا: در دست ما) برميآيد كه فدك، در دست اهلبيت بوده است، چنان كه روايات شيعه بر آن صراحت دارد. اما انحصار اموالي كه در دست اشخاص مورد نظر امام (ع) بود به فدك، خود مبين اين معني است كه فدك، تنها در حيازت علي و همسر او، (ع) بود. و نميتوان از كلام امام چنين فهميد كه فدك در دست رسول خدا (ص) بوده است. چون ميدانيم به غير از فدك اموال ديگر نيز- مانند املاك و مختصات- در اختيار آن حضرت (ص) بود.
[ صفحه 182]
ثانيا: آيا حيازت دليل مالكيت است؟ همهي مسلمانان در مثبت بودن جواب اين سؤال، اتفاق نظر دارند و اگر چنين نبود، براستي كليهي نظامات اجتماعي در زندگي انسان، به اختلال و تباهي كشيده ميشد.
اما چرا زهراي صديقه به حيازت خود احتجاج نكرد؟
بعضي به اين سخن، كه فدك در دست زهرا بود، بدينگونه اعتراض كردهاند كه او (ع)، در ضمن سخنان خود، به اين معني اشاره و احتجاج نكرد، و سكوت او در اين باب، خود آن ادعا را نفي ميكند. حال آن كه اگر فدك در دست فاطمه (ع) بود، لزومي نداشت آن را نحله بداند، يا به قرآن كريم استدلال كند!
در مدارك شيعه، به اين اعتراض، جواب كافي داده شده است، و در آنجا چنين احتجاجي را نقل كردهاند ما در اينجا در صدد اين نيستيم كه در اين موضوع، به تحقيق و بحث بپردازيم. اما بايد بدانيم كه فدك، مزرعهي بسيار پهناوري بود، و نميتوان آن را با ملك و خالصهي محدود و ناچيزي، كه به سادگي حيازت مالكش دانسته ميشود، مقايسه كرد. و اگر فرض كنيم، فدك در دست زهرا (ع) و وكيلش عهدهدار زراعت و سرپرستي آن بود، آيا جز وكيل، كسان ديگري هم، واجب بود آن را بدانند؟
بعلاوه ميدانيم فدك در حوالي مدينه نبود، تا اهل مدينه از وضعيت آن مطلع باشند، و مسؤل زراعت و نگهداري آن را بشناسند، بلكه از آن به مسافتي چند روزه راه، فاصله داشت، و خارج از محيط اسلامي، قريهاي يهودينشين بود، و نه چنان كه حيازت فاطمه (ع) بين مسلمانان مشهور گردد.
اينجا اين سؤال مطرح ميشود كه چرا زهرا (ع)، پيشبيني نميكرد ابوبكر براي اثبات اين حيازت، از او شاهداني خواهد خواست، چنان كه در مورد نحله
[ صفحه 183]
خواست، آن هم زماني كه- به نظر او (ع)- خليفه در آن حال، به طرف قدرتي طاغي و سركش سير ميكرد، و بيترديد هواخواهان او، بر خلاف خواستهي وي، هرگز به حقيقتي اعتراف نميكردند؟ بايد بگوئيم كه در آن روز، چه آساني بود كه نهنگ آدميخوار زور و اختناق، نماينده و وكيل فاطمه (ع)، يا هر كسي را كه به حقيقت امر آگاهي داشت، به سهولت و سرعت ببلعد، و در كام مرگ خود فروبرد، چنانكه ابوسعيد خدري را بلعيد، و آن روز چنان نفسش را گرفت كه در مورد نحله بودن فدك، ساكت ماند، و روزهاي بعد دربارهي آن سخن گفت- كه در كتابهاي فريقين آمده است- يا به دست اجّنه مخالف خوار كشته شود، كه سعدبن عباده كشته شد، و فاروق را از خطر او آسوده كرد، [1] يا متهم به ارتداد و خروج از دين شود، به اين بهانه كه از پرداخت صدقهي مسلمين، به خليفه خودداري كرده است. همان طوري كه مانعان زكوه و آنهايي كه از تسليم آن به خليفه، دست باز داشتند، بدين ترتيب سرنوشت دچار شدند.
3- اما از اين مناقشه ميگذريم، تا به مسأله اساسي ديگري بپردازيم، و آن چنين است كه بايد بپرسيم:
آيا خليفه، زهرا (ع) را معصومهاي پاك ميدانست، و به آيهي شريفهاي كه دامان پاك جمعي را- كه فاطمه نيز از آنان بود- منزّه از غبار هر رجسي ميداند، باور داشت؟ اينجا نميخواهيم در باب عصمت صديقه طاهره (ع)، سخن را به درازا بكشانيم، و براي اثبات آن، از آيهي تطهير استمداد كنيم، زيرا منابع فرهنگي شيعهي اماميه، در فضايل اهل بيت و در اثبات اين مهم، ما را كفايت ميكند. و از طرفي هم بيترديد، خليفه از آن آگاهي داشته است. براي اين كه عايشه- فرزند خليفهي اول- خود به نزول آيهي تطهير در شأن فاطمه و همسر و فرزندانش (ع) [2] سخن گفته
[ صفحه 184]
است، و صحاح شيعه و سني بر آن تصريح دارد كه رسول خدا (ص)، بعد از نزول آيه، هر وقت در طلوع فجر از خانه خارج ميشد، به خانهي فاطمه ميگذشت، و ميفرمود: الصلاه يا اهل البيت! انّما يريد اللَّه ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا و اين كار را آن حضرت تا شش ماه ادامه ميداد. [3] .
با اين وصف چرا خليفه دربارهي سخني كه صدقش آشكار بود، از فاطمه (ع) بينّه ميخواست؟ آيا مدعائي كه صدق آن مسلّم است نيازي به شهود دارد؟
كساني كه به كار ابوبكر اعتراض كردهاند، گفتهاند: بينّه تنها براي اين است كه آن ظني را كه در ادعاي مدعي وجود دارد، به جانب صدق و يقين برد، و بيشك براي حصول اين مقصود، علم از بينّه قويتر و كافيتر است. بنابراين وقتي با اقامهي بينه براي اثبات مدعا، به نفع كسي حكم صادر ميشود، به طريق اولي در مورد شخصي كه قاضي به صدق مدعاي او علم دارد، صدور چنين حكمي واجب ميگردد.
اما به نظر من، در اين دليل ضعفي اساس وجود دارد، بدين معني كما مابين بينه، و علم حاكم نسبت به حقيقت امر، مقايسهاي صورت نگرفته، بلكه تنها به درجهي تأثير هريك از آن دو در حاكم، توجه شده است. و با توجه به قوّت يقين نسبت به ظن، علم را از بينه قويتر دانستهاند. در اين جا لازمهي مقايسه اين است كه نزديكترين آن دو- علم و بينه- به حقيقت مطلوب، مبناي حكم داوري قرار گيرد. و در قياسي بدين گونه، علم بر بينه برتري ندارد، زيرا حاكم مانند هر شاهدي، گاهي خطا ميكند و بنابراين از نظر شرع هر دو، به نحوي يكسان، در مظنّهي لغزش و اشتباه، قرار ميگيرند.
ليكن در اين مسألهي خاص، امري از نظر محققان پوشيده مانده است و آن اين است كه صدقي كه خليفه دربارهي زهرا (ع)، ميشناسد، احتمال هر نوع كذبي را در
[ صفحه 185]
سخن وي (ع)، غيرممكن ميسازد. چون راهي كه از آن به صدق زهرا (ع)، آگاهي يافته است از راههائي نيست كه مسلمان، بر آن غبار خطا و جهلي تصور كند. آري قرآن، كتاب الهي است كه به عصمت زهرا (ع) را ممتاز و مؤكد ميدارد، ميتوان گفت: وقتي بينه، كه در معرض خطا واقع است، دليل شرعي دانسته ميشود، و بر پايهي سخن آن، حكم لازم صادر ميگردد، مسلماً علم مصون از خطا، يعني علمي كه با شهادت خداي متعال به عصمت و صداقت مدعي، حاصل شده است، در حوزهي قضا از ارزش و اعتبار بيشتري برخوردار است.
به عبارت ديگر، چنانچه قرآن كريم، در مورد مالكيت زهرا (ع) نسبت به فدك، و صدق گفتار او (ع) در دعوي نحله، با نصي تصريح كرده باشد، چنان است كه در اين مسأله، براي هيچ مسلماني جائي براي ترديد و براي هيچ محكمهاي از محاكم قضائي اسلام، محلي براي تشكيك نميماند. اما مسلم است كه نص كلام الهي بر عصمت زهرا (ع) به منزلهي نص بر نحله است زيرا كه مقام معصوم (ع)، اجل از آن است كه تهمت دروغي بر آن راست آيد، بنابراين وقتي چيزي ادعا كند بيشك عين حق است. به طور خلاصه، در آنچه مربوط به موضوع سخن ما است، بين نص بر عصمت، و نص بر نحله جز اين تفاوتي نيست كه مالكيت زهرا (ع) نسبت به فدك، همان معني لفظي و روشن نص دوم- نص بر نحله- و مفهوم غيرمستقيم نص اول- نص بر عصمت- است.
4- از طرفي ميگوئيم: هيچ مسلماني در صدق زهراي صديقه (ع)، ترديدي نكرده، و او را (ع) به افتراء نسبت به پدر بزرگوارش (ص) متهم نساخته است، تنها مايهي اختلاف، اين است كه آيا علم به صحت ادعا ميتواند براي صدور رأي، مدرك كافي شناخته شود، يا قاضي در حكم خود، بايد به علم و آگاهي خويش بيتوجه باشد؟ صرف نظر از آيهي شريفهي تطهير، فرض ميكنيم خليفه، يكي از اين مسلمانان امت است و در اينجا علم او به صدق زهرا (ع)، از صفت خاصي كه قبلاً به آن اشاره
[ صفحه 186]
كرديم، برخوردار نيست، بلكه مانند ديگر اعتقاداتي است كه در راه و اسباب حصول آن، خطر اشتباهات و خطاهايي وجود دارد، و از طرفي هم، چنان كه پيش از اين گذشت، نميتواند بر بينه ترجيح يابد و در امر قضاوت، مقام حجت به خود بگيرد.
لكين با وصف اين، قاضي ميتواند بر پايهي علم خود حكم كند، چنان كه ميتواند باستناد شهادت بينّه رأي دهد چرا كه خداوند در قرآن كريم، در بيان موضوع حكميت، همين معني را مورد تأييد قرار ميدهد و ميفرمايد:
و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل، از آيه 85 النساء.
و نيز در سورهي الاعراف: ممن خلقنا امه يهدون بالحق و به يعدلون، آيهي 181 كه در آن يعدلون به معني يحكمون است.
[1] روايات بر اين معني تصريح دارد كه عمر شخصي را به نزد سعد فرستاد، كه اگر از بيعت سرباز زند او را بكشد، و چون سعدبن عباده از آن كار خودداري كرد، بدست آن مرد كشته شد. عقد الفريد ج 3 ص 63.
[2] صحيح مسلم، ج 2 ص 331.
[3] امام احمد در مسند ج 2 ص 295 به نقل انس آورده و حاكم نيز بيان و صحت آن را تأييد كرده است.
مفهوم حق و عدل
در اين جا براي توضيح مطلب، بايد بگوئيم كه در مفهوم «حق و عدل» دو نكتهي قابل توجه وجود دارد.
اول: حق و عدل در واقعيّت و نفس امر.
دوم: حق و عدل بر حسب موازين قضايي.
اما صدور حكم، به استناد شهادت بينّه بنا بر ملاحظات و موازين قضايي موافق حق و عدل است. اگر چه اين شهادت در اصل خطا باشد. ليكن اگر حكمي بر طبق شهادت فاسقي صادر شود، هر چند او در قول خود صادق باشد، موافق عدالت و حق دانسته نميشود.
به توضيح معني حق و عدل در دو آيهي كريمه باز ميگرديم، اگر مقصود حق و عدل در اينجا، ناظر بمعني اول باشد، نشان ميدهد كه حكم براساس واقعيت صحيح است بدون آن كه نيازمند بينّه باشد. يعني وقتي مالكيت شخصي نسبت به مال معيني،
[ صفحه 187]
براي قاضي محرز و مسلم گردد، و به ثبوت رسد، ميتواند به آن حكم كند، زيرا كه در واقع، آن را حق مسلم و حقيقت عادله ميداند. و رأي او، در چنين شرايطي، به مالكيت آن شخص به منزلهي جامهي عمل پوشاندن به اعتقاد خويش، و بر وفق حق و عدلي است كه خداوند تعالي به آن امر فرموده است. اما وقتي حق و عدل را به معني دوم- يعني توافق با موازين قضايي- تفسير كنيم، نميتوان به آيات مذكور استدلال كرد، زيرا از آن نميتوان نتيجه گرفت چه نوع قضاوتي با حق منطبق و چه قضاوتي بر خلاف آن است.
روشن است كه مفهوم متبادر به ذهن، از دو كلمهي حق و عدل، همان معني اول است و نه معني دوم. كلمهي حق در اين مورد خاصتر است، زيرا كه هر جا امري به آن توصيف شود، منظور اين است كه از امر مسلم و ثابت شدهاي سخن گفته ميشود. بنابراين وقتي حكمي را حق ميگوئيم كه با حقيقت مسلم تطبيق كند، و شكل و بيان آيهي اول- و اذا حكمتم بين الناس... كه دستور حكم به عدل، از آن فهميده ميشود- همين معني را ميرساند. آن چه كاملاً واضح است اين است كه اجراي احكام اسلامي دربارهي قضا، نيازمند دستور قانوني نيست، براي اين كه وضع احكام به عنوان قانون قضا، في نفسه به معني لزوم اجراي آن است. بدين معني كه امر به التزام قانون، جز براي تكرار و تنبيه نيست، و حقيقت چيزي را در برندارد. اما امر به حكم كردن بر طبق حقايقي كه واقعيت دارند، اعم از اين كه بينّهاي در كار باشد يا نه، خود كنه و ذات حقيقي امر و بيان ديگري است بر اين كه ملاك قضا در اسلام، و محوري كه قضاوت اسلامي، فارغ از تقيّد به ظواهر و ادلّه خاص، بايد بحول آن بگردد، واقعيت است. [1] .
[ صفحه 188]
به هر صورت آيات مذكور، علم قاضي را در حوزهي قوانين قضائي اسلام، معتبر ميشناسد. [2] .
بايد اضافه كرد كه صديق خود بارها، تنها به صرف ادعا، و بيتوجه به بينّه بسنده كرده، و بر وفق آن رأي داده است.
در صحيح بخاري [3] آمده است: هنگامي كه رسول اكرم (ص) درگذشت، اموالي به وسيلهي علاء بن حضرمي در اختيار ابوبكر قرار گرفت. او به مردم گفت: هر كس از پيامبر طلبي دارد يا به او از جانب رسول خدا وعدهاي داده شده است، بگويد. جابر ميگويد: من گفتم: پيامبر خدا (ص) وعده فرموده كه به من چندين و چندان مبلغ، عطا كند. وقتي خليفه، حرفم را شنيد سه بار پانصد (درهم يا دينار) شمرد و در دست من گذاشت.
و نيز در طبقات [4] ، از ابيسعيد خدري نقل شده است كه گفت: روزي كه مال بحرين را به حضور خليفه آوردند، صداي منادي او را در مدينه شنيدم كه ميگفت: به هر كسي كه پيامبر (ص) وعدهي كمكي داده است بيايد و بگويد. افراد بسياري آمدند، و خليفه نيز بدانان اموالي بخشيد. از جمله ابوبشير ما زني بود كه پيش خليفه آمد، و گفت: رسول خدا به من فرمود كه اي ابابشير! روزي كه مالي به دست ما رسيد بيا ابوبكر چون سخن او را شنيد، به او دو يا سه مشت پول داد كه وقتي شمردند هزار و چهار صد درهم بود.
[ صفحه 189]
با توجه به آنچه گذشت، بايد بپرسيم اگر صديق دربارهي دين، يا وعده از هيچ يك از صحابهي رسول بينهاي نميخواست، چگونه بود كه از زهرا (ع) براي نحله، طلب بينه كرد؟
آيا بر حسب نظام قضائي اسلام، اين كار به زهرا (ع) اختصاص داشت، يا اصولاً اين اختصاص زائيده شرايط سياسي خاص روز بود.؟
و براستي جاي تعجب است كه ميبينيم وقتي يكي از صحابه ادعا ميكند كه پيامبر (ص)، مالي را به او وعده فرموده است، پذيرفته ميشود، ولي در همان حال ادعاي جگر گوشهي رسول، به اين دليل كه بينهي او كامل نيست مردود شناخته ميشود!
اما وقتي علم به صدق مدّعي، مجوزي است كه خواستهي او برآورده شود، آن كس كه جابر و ابابشير را در ادعايشان، به كذبي متهم نميكند، آيا نبايد فاطمه (ع) فرزند پيامبر (ص) را هم از آن منزه شمارد؟
وقتي خليفه با خواسته و ادعاي كسي كه مدعي وعدهي پيامبر (ص) است، بيتوجه به قانون قضا، موافقت ميكند، و به صرف احتمال صدق، مالي را به او ميبخشد، و او به عنوان زمامدار مسلمين، ميتواند به هر كسي و به دلخواه، مبلغي عطا كند، چرا در مسأله فدك، چنين روشي را بكار نميبندد؟
همچنين صديق وعدههاي رسول خدا (ص) را، بدون آن كه بينهاي بر آن اقامه شود، به انجام ميرساند، ولي در باب مالي كه آن حضرت خود بخشيده، و زهراي بزرگ، سيده نساء عالمين، مدعي آن است، اهمال ميكند! در همهي اين موارد اين سؤال براي ما بيجواب ميماند كه آيا دين و وعده، و نحله تفاوتي دارند؟
5- و سرانجام بحث را بر اين اساس دنبال ميكنيم كه درست است قاضي، بر پايهي ادعايي كه صدقش مسلم است، تا شهودي بر آن اقامه نشده باشد، نميتواند حكم كند، ولي صرف نظر از نتايجي كه قبلاً به آن رسيدهايم، بايد بپرسيم:
اولاً: چه عاملي صديق را بر آن داشت كه در باب نحله بودن فدك، از شهادت سرباز زند، در صورتي كه از صدق ادعاي زهرا (ع) آگاه بود، و ميدانيم كه با
[ صفحه 190]
شهادت علي (ع) و او، بينّه تكميل ميشد و حق به اثابت ميرسيد، و بعلاوه اين امر، كه او خود را حاكم و قاضي ميشناخت، از اعتبار شهادت خليفه نميكاست، زيرا كه شهادت قاضي معتبر، و از حدود همان دليل و حجت قانوني است كه بينّه را در مورد خصومات، مرجع ميشناسد؟
ثانياً: با چه دليل موجهي از اظهار حقيقت، كه خود از آن آگاهي داشت، خودداري كرد؟
براي توضيح اين نكته لازم است كه ما دو مطلب را كه براي محققين درهم آميخته شده است، از يكديگر متمايز كنيم.
اول: صدور حكم به نفع مدعي،
دونم: تنفيذ و اجراي آثار واقع.
اگر امر اول را مشروط و محدود به بينّه بدانيم، امر دوم، به هر نحوي كه باشد، امري واجب است. زيرا كه هيچ حكمي نيست كه آن را محدود كند. يعني وقتي شخصي دانست خانهاي كه در دست اوست، از آن ديگري است، و آن را به مالك اصلي باز گرداند، اين كار حكم به مالكّيت او محسوب نميشود، بلكه اجراي احكامي است كه نص قانون بر آن دلالت دارد. كما اين كه وقتي شخصي، در محضر قاضي، مدعي مالكيت خانهاي شود كه در حيازت اوست، و يا استصحاب بر مالكيت وي دلالت كند، بر قاضي و همهي مسلمين است كه خانهي مذكور را، مانند ديگر مايملك آن شخص بدانند. اين امر بدين معني نيست كه گفته شود: قاضي به استناد اصل يد يا استصحاب، آن خانه را ملك مدعي شناخته، و مسلمانان خود را به اتباع آن حكم مقيد دانستهاند، بلكه اگر حاكمي نيز وجود نداشت، چنين حالي بر آنان لازم بود، و استصحاب و يد نيز از موازين قضا محسوب نميشود، و تنها اجرا و اعمال احكام حقيقي را ايجاب ميكند.
اما تفاوتي كه در ميان حكم قاضي، به مالكيت شخصي نسبت به مالي يا فسق او و كارهايي از اين قبيل كه در محدودهي صلاحّيت قاضي است، و اجرا و جامهي عمل
[ صفحه 191]
پوشاندن به آثار اين امور وجود دارد، اين است كه حكم خصومت را فصل و قطع ميكند. منظور از اين تفاوت اين است كه وقتي قاضي حكمي صادر كند نقض آن بر همهي مسلمين حرام، و اتباع آن لازم ميشود، بدون آن كه جز آن حكم، مدرك ديگري مورد نظر و توجه قرار گيرد.
اما اجرا و تنفيذ آثار مالكّيت به وسيلهي قاضي، كاري بدون حكم است كه معني فوق بر آن مترتب نيست، اين جا بر هر مسلماني، واجب نميشود كه از آن پيروي، و مانند قاضي اجرا كند، مگر زماني كه براي او نيز آن علم حاصل شود.
نتيجه اين كه اگر خليفه به مالكيت زهرا، در مورد فدك آگاهي داشت، بر او واجب بود كه بيرضايت وي (ع) در آن تصرف نكند و از حيازتش خارج نسازد، چه حكم بر پايهي علم امري جايز باشد و چه نباشد. در صورتي كه در مسألهي فدك، ادعاي زهرا (ع) منكر منازعي را، روياروي خود نداشت كه طلب يمين از او لازم آيد، و پس از اداي قسم مال به او تعلق يابد، و آنچه را زهرا (ع) مطالبه ميكرد، يا از آن او بود يا مسلمين. البته اينجا ما ابوبكر را خليفهي قانوني مسلمانان فرض ميكنيم كه در اين صورت، او ولي امت اسلامي، و مكلّف به حفظ حقوق و اموالشان است، و چنانچه زهرا (ع) در نظر خود صادق بود، و در مقابل او خصم منازعي وجود نداشت، خليفه نميتوانست فدك را از او (ع) بازگيرد، زيرا كه محدود كردن حكم به بينه، تنها حكم را منع ميكند و هرگز براي باز ستاندن ملك از صاحبش، مجوزي به دست نميدهد.
به هر صورت، عدم جواز حكم، بر پايهي علم هم، مسألهاي نيست كه از دشواري حساب بكاهد، و خليفه را از امتحان پيروز درآورد.
[ صفحه 192]
[1] اگر بخواهيم اين معني را به زبان علمي بيان كنيم، ميگوئيم: در فرض دوم از دو معناي حق و عدل، امر ارشادي ميگردد زيرا در اين صورت هيچگونه ملاكي از امر مولوي در دست نيست، زيرا خود مأمور به، به تنهايي براي ايجاد انگيزه، و تحريك به اطاعت كافي است. بنابراين وقتي ظاهر امر ايجاب ميكند، امر مولوي باشد لازمهاش برگرداندن لفظ حق و عدل به معني اول، يعني حق و عدل در واقعيت است. زيرا در اينجا امر مولوي ميتواند به اعتبار پيروي از نفس واقع باشد، چه در مورد پيروي از بينه، يا از هر طريق ديگر كه ما را به واقع راهبري كند. من در اين جا از اين كه اصطلاحات معمول علمي را، كه در زبان اهل منطق و فلسفه و فقه و اصول رائج است، بكار نميبرم، عدر ميخواهم، زيرا بحثهاي اين بخش نبايد براي غير متخصصين نامفهوم باشد، لذا جز در موارد ضروري از بكار بردن اصطلاحات علمي خودداري گرديده است.
[2] اگر كسي بگويد: حديث وارد از طريق اهل بيت (ع)، كسي را كه بدون علم حكم به حق كرده است، مستحق عقاب دانسته، و اين معني دلالت دارد بر اين كه قضا از آثار واقع نيست، و بنابر امر دائر است. بين اينكه اين روايت را از معني ظاهري آن به عدم اجراي حكم، برگردانيم، و عقاب را ناشي از تجري بدانيم، يا اين كه دو كلمهي حق و عدل را به معني دوم حمل كنيم. ميگويم: هيچيك از دو تأويل وجهي ندارد، بلكه روايت مذكور، آيات را صورت علم مقيد ميكند، و موضوع قضا را مركب از واقع و علم ميسازد. به تعبير ديگر قضا از آثار واقعي است كه به درجهي علم رسيده باشد.
[3] ج 3 ص 180.
[4] ج 4 ص 134.
و چند توضيح
دربارهي ابلاغ سورهي توبه به مشركان، مراجعه شود به كتب مختلف تفسير و از جمله تفسير الميزان مجمع البيان و غيره. (ص 22)
دربارهي جنگ تبوك، و اقات علي (ع) در مدينه، به كتب تاريخ شيعه، ماخذ حديث منزلت و به كتاب گرانقدر الغدير مراجعه شود. (ص 22)
دربارهي افك، در متن كتاب به اسناد برادران اهل سنت، توجه بوده است. براي آگاهي از روايات مختلف و نظر استاد علامهي طباطبائي، به تفسير الميزان، سورهي مباركهي نور (آيات 11 و 12) مراجعه شود. (ص 56)
سخنان خليفهي دوم در هنگام وفات:
لو كان ابوعبيده حيا، لاستخلفته و قلت لربي لوسالني سمعت نبيك يقول ابوعبيده امين هذه الامه (شرح نهجالبلاغه، ج 1 ص 162- 163). (ص 73)
جنگهاي ردّه: اين ابتلاء اول ابوبكر را افتاد كه اهل ردّه مسلمانان، و اهل شهادت بودند و در زكوه، تنها خلاف كردند، كه ركني است از اركان شريعت (لغت نامه به نقل از النقض ص 143). (ص 99)
در ترجمه، اصل خطابه هاي زهرا (ع) را نقل نكردهايم، مأخذ مؤلف شهيد. شرح ابن ابيالحديد بوده است. براي يافتن اصل خطابهها، ميتوان به كتابهائي مانند: احتجاج طبرسي بحار جلد 43، بلاغات النساء و شرح ابن ابيالحديد و غيره مراجعه كرد. (ص 115)
[ صفحه 193]
آيات 3 و 4 سورهي الملك و نيز آيهي 42 از سورهي فصلت. (ص 121)
عذر تكما ان الحمام...
اين ابيات از شعر مفصل ابن ابيالحديد، در مدح امام علي عليهالسلاماست. (ص 123)
ترجمهي آيات قرآن كريم از ترجمهي مرحوم الهي قمشهاي أخذ شده است. 1
نكوهش خليفهي دوم از ماجراي سقيفه: (ص 134)
قال: ان بيعه ابيبكر كانت فلته، و في الله شرها، فمن عاد الي مثلها فاقتلوه...
(ص 136) (شرح نهجالبلاغه، ج 2- ص 123)
حديث وصايت يا دعوت: هنگامي كه آيهي شريفهي «وانذر عشيرتك الاقربين» بر رسول خدا (ص) نازل شد، خويشان نزديك خود را دعوت فرمود و آنها را، بسوي خداي يگانه فرا خواند، اولين كسي كه از آن جمع، به ياري و هواداري او (ص)، برخاست علي (ع) بود. آن گاه پيامبر با اشاره به علي فرمود:
«ان هذا اخي و وصيي و خليفتي فيكم، فاسمعوا له، و اطيعوا...»
براي آگاهي به اقوال گوناگون در اين باب و اشكال مختلف حديث به متن عربي الغدير، از ص 278 به بعد مراجعه شود. (ص 166)
خوانندهي گرامي توجه دارد كه معني آيه كه از ترجمهي مرحوم الهي قمشهاي گرفته شده است، و تا آن جا كه مترجم نيست در فارسي جز به آن گونه نيافت، با آن چه مؤلف شهيد آورده است تفاوتهايي دارد. (ص 169)