مخالفین حکومت سقیفه ‌

ادعای زهرای و تصدیق ابوبکر   دستگاه حکومت، به مالکیت فاطمه- سلام‏الله‏علیها- بر فدک اعتراف و اقرار کرد و رییس حکومت با دست خود سند و مدرک مالکیت فدک را نوشت و به فاطمه- سلام‏الله‏علیها- داد، ولی متاسفانه دست دیگری سند را از بین برد و نابود کرد. اب

ادعاي زهراي و تصديق ابوبكر <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

دستگاه حكومت، به مالكيت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بر فدك اعتراف و اقرار كرد و رييس حكومت با دست خود سند و مدرك مالكيت فدك را نوشت و به فاطمه- سلام‏الله‏عليها- داد، ولي متاسفانه دست ديگري سند را از بين برد و نابود كرد. ابن ابي‏الحديد در شرح نهج‏البلاغه در اين باره مي‏گويد: «روي ابراهيم بن السعيد الثقفي، عن ابراهيم بن ميمون قال: حدثنا عيسي بن عبدالله بن محمد بن علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام- عن ابيه، عن جده عن علي- عليه‏السلام- قال: جائت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- الي ابوبكر و قالت: ان ابي اعطاني فدك و علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن يشهدان، فقال: ما كنت لتقولي علي ابيك الا الحق، قد اعطيتكها، و دعا بصيحه من ادم فكتب لها فيها، فخرجت فلقيت عمر، فقال: من اين جئت يا فاطمه؟ قالت: جئت من عند ابوبكر، اخبرته ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- اعطاني فدك، و ان عليا و ام‏ايمن يشهدان لي بذالك، فاعطاني‏ها و كتب لي بها، فاخذ عمر منها الكتاب، ثم رجع الي ابوبكر فقال: اعطيت فاطمه فدك، و كتب بها لها؟ قال: نعم، فقال: ان عليا يجر الي نفسه، و ام‏ايمن امراه، و بصق في الكتاب فمحاه و خرقه». [1] .

با چهار سند از علي- عليه‏السلام- نقل كرده است: فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نزد ابوبكر آمد و فرمود: پدرم فدك را به من بخشيده است و علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن بر اين مدعا گواه

 

[ صفحه 266]

 

و شاهدند، ابوبكر در جواب فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گفت: اي دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تو نسبت به پدرت غير از حق نسبتي ديگر نخواهي داشت و همانا فدك را به تو پس مي‏دهم، بعد ابوبكر تكه پوستي را طلبيد و مالكيت فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- را نسبت به فدك تثبت نموده و در آن نوشت و به دست فاطمه- سلام‏الله‏عليها- داد، فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نامه را گرفت و از نزد ابوبكر خارج شد، در راه با عمر ملاقات كرد، او از آن حضرت سؤال كرد از كجا مي‏آيي و كجا بودي؟ فاطمه- سلام‏الله‏عليها- فرمود: از نزد ابوبكر مي‏آيم و به او خبر دادم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فدك را به من بخشيده بود و علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن بر مدعاي من شهادت دادند و ابوبكر فدك را به من پس داد و اين سند و وثيقه را به عنوان تاييد مالكيت من نسبت به فدك داده است: عمر نامه را از دست فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گرفت و نزد ابوبكر آمد، از او سؤال كرد: تو اين نامه را به فاطمه- سلام‏الله‏عليها- داده‏اي؟ ابوبكر در جواب گفت: آري، عمر گفت: علي به نفع خود گواهي داده و ام‏ايمن هم زني بيش نيست، و بعد آب دهان خود را بر نوشته ابوبكر انداخت و آن را پاره كرد و از بين برد.

با توجه به اين روايت شهادت حضرت علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن (و بنابر بعضي از روايات ديگر امام حسن و امام حسين- عليهماالسلام- نيز شهادت دادند) پذيرفته نشد، در حالي كه آن دو نفر مي‏دانستند كه فدك به زهرا- سلام‏الله‏عليها- تعلق دارد و مالكيت آن در زمان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تثبيت شده بود و عجيب است كه ابوبكر و عمر با وجود آيات، بينات [2] ، فدك را به فاطمه- سلام‏الله‏عليها- ندادند، چرا؟ براي اينكه از نظر عمر شهادت و گواهي شوهر و فرزندان به نفع همسر و مادر پذيرفته نمي‏شود، در حالي كه همين آقايان گواهي عايشه را كه گفت: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: ابوبكر با مردم در مسجد نماز بخواند، قبول كردند و پذيرفتند، و ابوبكر را وادار كردند كه به جاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نماز بخواند، و شگفتا و عجبا بر اينكه گواهي عايشه به نفع ابوبكر مورد تصديق قرار گرفت ولي گفتار و ادعاي مصداق‏هاي آيه‏ي تطهير

 

[ صفحه 267]

 

فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و شهادت علي و حسن و حسين- عليهم‏السلام- و ام‏ايمن در مورد فدك پذيرفته و تصديق نمي‏شود.

حلبي يكي از مورخين اهل سنت در سيره‏ي خود مي‏گويد: «انه رضي‏الله‏عنه كتب لها بفدك و دخل عليه عمر رضي‏الله‏عنه فقال ما هذا؟ فقال: كتاب كتبته لفاطمه: بميراثها من ابيها، فقال مماذا تنفق علي المسلمين و قد حاربتك العرب كما تري ثم اخذ عمر الكتاب فشقه» [3]  فاطمه- سلام‏الله‏عليها- دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وارد مسجد شد، در حالي كه ابوبكر بر فراز منبر قرار داشت، فرمود: اي ابوبكر آيا در كتاب خداست كه دختر تو از تو ارث ببرد ولي من از پدرم ارث نبرم؟ ابوبكر از اين سخن فاطمه- سلام‏الله‏عليها- تكاني خورد و شروع كرد به گريه كردن، پس از منبر پايين آمد و پاره‏ي پوستي به دست گرفت و ملكيت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نسبت به فدك را بر آن نوشت، در اين لحظه عمر وارد شد، به ابوبكر گفت: چه مي‏نويسي؟ ابوبكر گفت: اين نامه را به عنوان سند مالكيت براي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- مي‏نويسم كه فدك را از پدرش به ارث برده است، عمر گفت: چگونه مسلمانان را از فدك محروم مي‏كني و آن را به زهرا- سلام‏الله‏عليها- مي‏دهي؟ بدان كه تمام عرب بر تو خواهند شوريد، و سپس نامه را گرفت و آن را پاره كرد.

خواننده‏ي گرامي ملاحظه فرموديد كه ابوبكر در پاسخ سوال عمر گفت: «كتاب كتبته لفاطمه- سلام‏الله‏عليها- بميراثيها من ابيها» اين نامه را براي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- به عنوان تاييد ميراث وي از پدرش مي‏نويسم، كه اين خود دليل قانع كننده و روشن است بر اينكه فدك از ابتدا در تصرف فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بوده و او از ملكيت وي خارج كرده و بعد از بيانات فاطمه- سلام‏الله‏عليها- تصميم گرفته تا آن را به وي برگرداند، اكنون اين سوال مطرح است: اگر فاطمه- سلام‏الله‏عليها- از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث مي‏برد پس چرا از اول آن را از فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گرفتند؟ و اگر فدك را به عنوان ارث پدر مستحق بوده است (البته پيامبر در زمان حيات مباركشان ملكيت فدك را به فاطمه واگذار فرمود) و ابوبكر طي سندي مي‏خواست مالكيتش را به فاطمه تثبيت كند، پس

 

[ صفحه 268]

 

چگونه ابوبكر گفت: از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم و هر چه از ما بماند صدقه است و مال همه‏ي مسلمين مي‏باشد؟!

بنابراين برادران اهل سنت يكي از اين دو راه را بايد انتخاب كنند و آن اينكه يا روايت سيره‏ي حلبي و ابن ابي‏الحديد را انكار كنند كه نمي‏توانند منكر آن شوند، و يا اينكه بگويند حديث ابوبكر كه در روزهاي اول زمامداريش به آن استناد نمود، ساختگي و جعلي مي‏باشد، البته درست هم همين است و حديث مزبور حقيقت ندارد كه در فصلهاي بعدي بيتشر بررسي مي‏شود.

حالا با توجه به اين روايت آنچه كه ابن ابي‏الحديد از علي- عليه‏السلام- نقل كرده است اگر صحيح باشد (كه حقيقت دارد و صحيح است) بايد گفت: عمر دو خطا و اشتباه كرد: يكي اينكه در پاره كردن نامه‏ي ابوبكر اجتهاد بكار برده است، و دوم اينكه با اين عمل از اطاعت امام و رهبرش (ابوبكر) سرپيچي نموده و خروج كرده و او را به عنوان ولي امر خود قبول نداشته است.

و نكته‏ي ديگر اين نسبت به اميرالمؤمنين علي- عليه‏السلام- جسارت نموده و به آن حضرت طعن زده است، در حالي كه عمر كسي بود كه در غدير خم صراحتا و با صداي بلند گفت: «علي ولي كل مومن و مومنه» (علي- عليه‏السلام- بر هر مرد مومن زن و مومنه ولايت دارد)، گويا او اين سخن را فراموش كرده است.

اكثر محدثين و مورخين اهل سنت از جمله فخر رازي در تفسير خود و ابن كثير در كتاب «البدايه والنهايه» به سخن عمر تصريح كرده‏اند: «هنيئا لك يابن ابي‏طالب اصبحت مولاي و مولا كل مومن و مومنه»: [4]  گوارا و مبارك باد بر تو اي پسر ابي‏طالب كه تو مولاي من و مولاي هر مرد مؤمن و زن مؤمنه گرديدي. آيا عمر بن خطاب آيه شريفه‏ي «و الذين آمنوا بالله و رسوله اولئك هم الصديقون» [5]  (و آنان كه ايمان آوردند

 

[ صفحه 269]

 

به خدا و فرستادگانش آنانند راستگويان) نخوانده بود. احمد بن حنبل با چهار سند نقل كرده است و مي‏گويد: اين آيه در مورد علي- عليه‏السلام- نازل شده است و مصداق آن علي- عليه‏السلام- مي‏باشد.

و ابن حجر مكي هيثمي از ابن عباس نقل كرده است كه پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الصديقون ثلاثه حزقيل مومن آل فرعون، و حبيب النجار صاحب ياسين و علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام-»: [6]  راستگويان عمده سه نفرند، حزقيل كه معروف بود به مومن آل فرعون، و حبيب نجار از حواريون حضرت عيسي- عليه‏السلام- كه معروف بوده به صاحب ياسين و سوم حضرت علي- عليه‏السلام-.

ابن حجر نيز از ابونعيم و ابن عساكر از ابي‏ليلي نقل كرده‏اند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الصديقون ثلاثه: حبيب نجار مومن ياسين، قال يا قوم اتبعوا المرسلين [7]  و حزقيل مومن آل فرعون الذي قال اتقتلون رجلا ان يقول ربي الله و علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام-»: [8]  راستگويان سه نفرند: 1- حبيب نجار آن كسي كه مي‏گفت: اي قوم من پيروي كنيد فرستادگان را، 2- حزقيل مؤمن آل فرعون كه وقتي فرعون اراده‏ي كشتن موسي- عليه‏السلام- را كرد گفت: آيا مردي را كه مي‏گويد پروردگار من خداست مي‏كشيد؟ 3- علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام-.

ثعلبي در تفسير آيه‏ي شريفه‏ي «والسابقون السابقون اولئك المقربون» [9]  (و طائفه‏ي سوم آنانكه در ايمان بر همه پيشي گرفته‏اند، آنان به حقيقت مقربان درگاهند) از عباد بن عبدالله مي‏گويد: شنيدم از علي- عليه‏السلام- كه مي‏فرمود: «انا عبدالله و اخو رسول‏الله و انا الصديق الاكبر لا يقولها بعدي الا كذاب مفتر صليت قبل الناس بسبع سنين»: [10]  من بنده‏ي خدا و برادر رسول خدا هستم، من صديق اكبرم و هر كس بعد از من چنين ادعايي كند،

 

[ صفحه 270]

 

كذاب است، و من هفت سال قبل از ساير مردم نماز خواندم.

احمد بن حنبل مي‏گويد: ابوسعيد خدري گفت: در مسجد نشسته بودم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به سوي ما آمد و با هم به سوي نماز روانه شديم، آن موقع علي- عليه‏السلام- در منزل فاطمه بود، چند قدمي نرفته بوديم كه بند كفش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- پاره شد و به علي- عليه‏السلام- داد تا آن را تعمير كند، علي- عليه‏السلام- از ما عقب ماند، وقتي كه به محل نماز رسيديم، رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- خطبه خواند و فرمود: «ان منكم من يقاتل علي تاويل القرآن كما قاتلت علي تنزيله» [11]  (از شما مردم كسي است كه بر تاويل قرآن قتال مي‏كند، چنانكه من بر تنزيل آن قتال كردم) ما همگي از جمله ابوبكر و عمر سرها را بلند كرديم كه شايد منظور پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ما هستيم، ولي او فرمود: نه هيچ يك از شما نيستيد، او آن كسي است كه كفش مرا تعمير مي‏كند.

با توجه به اين آيه شريفه و احاديث مذكور بايد سوال كرد كه چرا ابوبكر و عمر شهادت علي- عليه‏السلام- را رد كردند؟ آيا چه حقي داشتند از زهرا- سلام‏الله‏عليها- كه مصداق روشن آيه‏ي شريفه‏ي تطهير [12]  و طاهره بود، و به دليل آيه‏ي مباركه‏ي مباهله [13]  كه براي اثبات

 

[ صفحه 271]

 

حقانيت اسلام در برابر كفار نجران به مقام حجت خدا قرار گرفته بود، مطالبه‏ي بينه‏ي و شاهد كنند؟.

عموم علما مخصوصا علماي اهل سنت همه اتفاق كردند بر اينكه وقتي آيه‏ي مباركه‏ي مباهله نازل شد، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از زنان فقط فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- و از پسران حسنين و از مردان علي- عليه‏السلام- را به عنوان نفس خود انتخاب فرمود. رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- با اين چهار نفر در حالي كه حسين- عليه‏السلام- را به آغوش و دست حسن- عليه‏السلام- را گرفته بود و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- پست سر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه‏السلام- پست سر زهرا- سلام‏الله‏عليها- در زير سايه‏باني كه از موي سياه ترتيب داده شده بود، قرار گرفتند و حضرت به آنها فرمود: من دعا مي‏كنم و شما آمين بگوييد.

مسلم در صحيح خود مي‏گويد: وقتي كه پيامبر و فاطمه و علي و حسن و حسين- عليهم‏السلام- زير سايه‏بان قرار گرفتند و تا پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- لب به سخن باز فرمود: «اللهم هولاء اهل بيتي» (خدايا اينان خاصان و نزديكان منند) اسقف نصاراي نجران رو كرد به پيروان خود، گفت: اي جمعيت نصاري من صورتهايي را مي‏بينيم كه اگر از خدا بخواهند الآن اين كوه را از جايش بكند، هر آينه خداوند انجام خواهد داد، با پيامبر مسلمانها مباهله نكنيد كه هلاك خواهيد شد و تا روز قيامت يك نصراني به روي زمين نخواهند ماند.

بنابر اجماع تمام مسلمين مراد از «انفسنا» در آيه‏ي مباهله علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام- مي‏باشد. و اشتباه نشود، مراد از نفسيّت در آيه اتحاد در وجود و هستي نيست، بلكه منظور اين است كه در كمالات و اوصاف با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مساوي مي‏باشد، مثلا پيامبر كه در جميع گفتار خود صادق است، علي- عليه‏السلام- نيز از نظر صدق و راستگويي عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏باشد، بنابراين همان طوري كه ردّ گفتار و شهادت پيامبر جايز نيست، ردّ گفتار و شهادت حضرت علي- عليه‏السلام- نيز جايز نيست، و روي اين قاعده، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «علي مني و انا من

 

[ صفحه 272]

 

علي» [14] : علي از من است و من از علي هستم.

با توجه به اين توضيح، آيه‏ي مباركه‏ي مباهلت دلالت دارد كه علي- عليه‏السلام- نفس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است و لازمه‏ي آن اين است كه علي- عليه‏السلام- از تمام افراد امت اسلام افضل باشد، چرا كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از همه امت افضل و برتر است، چون كه اشرف مخلوقات است و مصداق «الست اولي بكم من انفسكم، قالوا بلي» آيا من اولي‏تر از جان شما بر شما نيستم؟ همه گفتند: بلي يا رسول‏الله.

بنابراين علي- عليه‏السلام- افضل امت مي‏باشد و در بعضي تعبيرها آمده است كه آيه دلالت دارد كه علي- عليه‏السلام- از تمام انبياي سلف افضل مي‏باشد. ابن عبدالبر مي‏گويد: روزي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به كساني كه از قبيله «ثقيف» نزدش آمده بودند فرمود: يا اين است كه اسلام را اختيار مي‏كنيد و يا اينكه مردي از خودم و يا مثل خودم را مي‏فرستم تا گردنهايتان را بزند و زنان و بچه‏هاي شما را اسير كند و اموال شما را بگيرد، عمر كه حاضر بود گفت: به خدا قسم هيچ روزي فرماندهي لشكر را آرزو نكرده بودم مگر در آن روز، لذا سينه‏ي خود را سپر كردم، به اميد اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بگويد آن مرد اين است، ولي پيامبر متوجه علي- عليه‏السلام- شده و دست او را گرفت و فرمود: او اين مرد است و دوبار اين سخن را فرمود. [15] .

احد بن حنبل در مسند خود به نقل از عبدالله بن بريده مي‏گويد: «فانه مني

 

[ صفحه 273]

 

و انا منه و هو وليكم بعدي» [16] : او (علي) از من است و من از او هستم و او ولي شماست بعد از من.

فخر رازي مي‏گويد: «كان في الري رجل يقاله، محمود بن الحسن الحمصي، و كان معلم الاثني عشريه، و كان يزعم ان عليا رضي‏الله‏عنه افضل من جميع الانبياء سواء محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- قال: و الذي يدل عليه، قوله تعالي (و انفسنا و انفسكم) و ليس المراد بقوله (انفسنا) نفس محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- لان الانسان لايدعو نفسه، بل المراد به غيره، و اجمعوا علي ان ذالك الغير كان علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام- فدلت الايه علي ان نفس علي- عليه‏السلام- هي نفس محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- و لايمكن ان يكون المراد منه، ان هذه النفس هي عين تلك النفس، فالمراد ان هذه النفس، مثل تلك النفس، و ذلك يقتضي الاستواء في جميع الوجوه، ترك العمل بهذا العموم، في حق النبوه، و في حق الفضل لقيام الدلائل علي ان محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- كان نبيا، وما كان علي كذالك، و لانعقاد الاجماع علي ان محمدا- صلي الله عليه و آله و سلم- كان افضل من علي- عليه‏السلام- [17]  فيبقي فيما ورائه، معمولا به، ثم الاجماع دل علي ان محمدا- عليه‏السلام- كان افضل من ساير الانبياء- عليه‏السلام- فيلزم ان يكون علي افضل من ساير الانبياء... ثم قال: و يويد الاستدلال بهذا الآيه، الحديث المقبول عند الموافق و المخالف، و هو قوله- عليه‏السلام- «من اراد ان يري آدم في علمه و نوحا في طاعته و ابراهيم في خلته و موسي في هيبته و عيسي في صفوته، فلينظر الي علي بن ابي‏طالب» رضي‏الله‏عنه فالحديث دل علي انه اجتمع فيه ما كان متفرقا فيهم و ذالك يدل علي عليا رضي‏الله‏عنه افضل من جميع الانبياء سوي محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-». [18] .

در شهر ري مردي بود به نام محمود بن الحسين الحمصي، اين مرد معلم شيعيان دوازده امامي بود، و اعتقاد داشت كه علي- عليه‏السلام- از همه انبيا به جز پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برتر است، و استدلال مي‏كرد: خداوند در آيه مباهله

 

[ صفحه 274]

 

فرموده: «اي پيامبر به بني نجران بگو شما هم خودتان را بياوريد و ما هم خودمان را مي‏آوريم، مراد از نفس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در اين آيه شخص خود پيامبر نيست، چرا؟ براي اينكه معني ندارد كه شخص خود را بخواند، و حتما او غير از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏باشد، و او همان كسي است كه در همه‏ي كمالات و اوصاف معنوي و ظاهري عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و مساوي با آن حضرت باشد و به اجماع همه‏ي امت اسلام پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به جاي «انفسنا» جز علي- عليه‏السلام- كسي ديگر را در مباهله نبرد، بنابراين علي- عليه‏السلام- در همه‏ي كمالات و فضائل عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است و اگر دليل قطعي خارجي- مبني بر اينكه نبوت و رسالت به حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- ختم شده و بعد از او پيامبري نيست- نبود، بنا به دلالت آيه‏ي مباركه‏ي مباهله بايد گفت كه علي- عليه‏السلام- از جهت نبوت و پيامبري هم عين رسول‏الله مي‏باشد، ولي از آن جا كه اين حقيقت ثابت و مسلم شده است كه پيامبري به حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- ختم شده است، [19]  علي- عليه‏السلام- قطعا پيامبر نبوده و نيست و فقط از نظر فضائل آنچه كه نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كم دارد، مقام نبوت مي‏باشد، پس غير از نبوت در ساير فضائل علي- عليه‏السلام- عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده و چون پيامبر بر همه‏ي انبيا فضيلت و برتري داشت، علي- عليه‏السلام- هم بر تمام انبيا امتياز و برتري دارد.

بعد گفت: استدلال به اين آيه‏ي شريفه و حديثي كه شيعه و سني قبول دارند اين نظر را تاييد مي‏كنند و آن حديث اين است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: اگر كسي بخواهد آدم- عليه‏السلام- را در علمش و نوح- عليه‏السلام- را در اطاعتش و ابراهيم- عليه‏السلام- را در دوستيش و موسي- عليه‏السلام- را در هيبت و شجاعت و استقامتش و عيسي- عليه‏السلام- را در صفات باطني و پسنديده‏اش ببيند، پس بايد به علي بن ابي‏طالب نگاه كند كه همه‏ي كمالات انبيا به غير از حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-

 

[ صفحه 275]

 

در او جمع هستند. [20] .

در بني‏اسرائيل بابي بوده است به نام حطه كه هر كس از آن خارج مي‏شد كافر مي‏گرديد، و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: علي- عليه‏السلام- باب حطه اين امت مي‏باشد، بنابراين فرمايش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- انكار و رد علي- عليه‏السلام- به منزله‏ي خروج از باب حطه‏ي اسلام مي‏باشد، و با وجود حديث ثقلين جه فرقي بين ردّ علي و زهرا- عليهماالسلام- و بين ردّ قرآن بوده است، ردّ علي و زهرا- عليهماالسلام- همان ردّ قرآن مي‏باشد.

ابن حجر هيثمي مكي از ابن عباس و او هم از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كرده كه فرموده: «علي باب حطه في بني اسرائل من دخل فيه كان مومنا و من خرج عنه كان كافرا» [21] : علي- عليه‏السلام- به منزله‏ي باب حطه‏ي بني‏اسرائيل مي‏باشد، هركس در آن داخل شود مومن است و كسي كه از آن خارج شود كافر است. يعني اينكه هر كس تحت ولايت علي- عليه‏السلام- باشد و او را به عنوان ولي و وصي بر حق خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- قبول داشته باشد ايمانش كامل مي‏باشد، والا كافر و منافق است.

احمد بن حنبل به نقل از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏گويد: «مثل اهل بيتي فيكم

 

[ صفحه 276]

 

مثل سفينه نوح من ركبهانجا و من تخلف هلك» [22] : مثل اهل‏بيت من همانند كشتي نوح است، هر كس به آن بپيوندد و سوار شود نجات پيدا كرده است و هر كس از آن تخلف ورزد غرق و هلاك خواهد شد. و به اجماع علماي اسلام پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي (اهل بيتي) ما ان تمسكتم بهما ان تضلوا بعدي ابدا و انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض» [23] : من دو چيز گرانبها و سنگين را در ميان شما به امانت مي‏گذارم، و مادامي كه به آن دو تمسك جوييد بعد از من هرگز گمراه نمي‏شويد و آن دو براي هميشه از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض بر من وارد شوند. پس نيك بنگريد كه بعد از من با آن دو (قرآن و اهل‏بيت) چگونه معامله مي‏كنيد و از آنها پيروي مي‏نماييد.

از نظر ادبي «لن» برا ينفي ابد مي‏باشد و معني آن اين است كه يك لحظه و آني علي و زهرا- عليهماالسلام- از قرآن جدا نمي‏شوند، پس با اين كيفت چگونه مي‏شود ادعاي آن دو معصوم را كه آميخته و ممزوج با قرآن بوده در مورد فدك ردّ كرد و نپذيرفت؟! در حالي كه علي- عليه‏السلام- و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- قرآن ناطق و عين قرآن بودند.

خداوند تبارك و تعالي در قرآن كريم فرموده است: «انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون». [24]  ولي امر و ياور شما تنها خدا و رسول و آن مؤمناني هستند كه نماز بپا داشته و به فقرا در حال ركوع زكات مي‏دهند.

 

[ صفحه 277]

 

در منابع اهل سنت روايات متعددي آمده است كه آيه فوق در شان علي- عليه‏السلام- نازل شده و در بعضي از آنها به موضوع بخشيدن انگشتر در حال ركوع نيز اشاره شده است، و اين روايت را ابن عباس، عمر ياسر، عبدالله بن سلام، سلمه بن كميل و انس بن مالك و عتبه بن حكيم و عبدالله ابي و عبدالله بن غالب جابربن عبدالله انصاري و ابوذر غفاري نقل كرده‏اند. [25] .

در آيه‏ي مزبور خداوند متعال ولايت و اختيار امت اسلام را براي ذات مقدس خود قرار داده، منتهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه‏السلام- را در اين ولايت شركت داده است و همان طوري كه ولايت خدا نسبت به تمام شئونات فردي و اجتماعي مردم ثابت است، ولايت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه‏السلام- همين توسعه را دارا مي‏باشد، بنابراين چگونه مي‏توان گفتار علي- عليه‏السلام- را در مورد يك قطعه ملك ناچيز به بهانه‏ي اينكه مال همه‏ي مسلمانان است ردّ كرد و نپذيرفت؟!!

بحث درباره‏ي اينكه ولي در اين آيه مباركه به معني اولي به تصرف و نيز ولايت به معني تمام شئونات جامعه است (كه همين طور است) و يا اينكه ولي به معني دوست و ياور مي‏باشد؟ وارد اين بحث نمي‏شويم و همين مقدار بسنده مي‏كنيم كه ولي در آيه‏ي شريفه به معني سرپرست و تصرف و رهبري مادي و معنوي جامعه است، با توجه به اينكه ولايت حضرت علي- عليه‏السلام- در رديف ولايت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و ولايت خدا قرار گرفته و هر سه ولايت با يك جمله ادا شده است، و به اين ترتيب آيه مزبور يك نص تصريح قرآني است كه دلالت بر ولايت و امامت علي- عليه‏السلام-

 

[ صفحه 278]

 

مي‏كند، و اينكه شأن نزول آيه علي- عليه‏السلام- مي‏باشد در روايات اهل سنت بيش از 24 روايت و از ناحيه شيعه 19 روايت ثبت شده است و با وجود اين عجيب است كه شهادت ولي خدا كه قرآن به آن تصريح كرده پذيرفته نشد!

و اين موضوع ولايت مطلقه‏ي علي- عليه‏السلام- به قدري روشن و آشكار بوده كه حسان بن ثابت شاعر عصر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در رابطه با آيه‏ي ولايت، شعري را انشاد كرده و درباره علي- عليه‏السلام- چنين سروده است.

 

ابا حسن تقديك نفسي و مهجتي 

و كل بطيئي في الهدي و مسارع

 

ليذهب مدحي و المحبين ضائعا 

و ما المدح في جنب الاله بضائع

 

فانت الذي اعطيت اذ كنت راكعا 

زكاه فتك النفس يا خير راكع

 

فانزل فيه الله خير ولايه 

و ثبتها في محكمات الشرايع [26] .

 

اي اباحسن جان و هستي من و رهروان راه هدايت (چه كند روند چه تند) فداي تو باد، آيا ممكن است ثنا و مدح من با وجود دوستداران تو ضايع بشود؟ ولي مدح من در درگاه خدا ضايع شدني نيست. تو آن كسي هستي كه در حال ركوع زكات را عطا كردي، اي بهترين ركوع كننده جانم فداي تو باد. و به همين جهت خداوند بهترين ولايت را درباره‏ي تو نازل كرده و اين ولايت را در قرآن مجيد ثبت نموده است و جزء اصول دين قرار داده است.

احد بن حنبل از زيد بن ارقم نقل كرده است كه در خدمت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بودم و به بيابان غدير رسيديم، حضرت خطبه‏اي بيان فرمود و در ضمن آن فرمود: «الستم تعلمون اني اولي بكل مومن من نفسه؟ قالوا: بلي، قال من كنت مولاه فعلي مولاه» [27] : آيا نمي‏دانيد كه من به هر فرد مسلمان از خود او اولي هستم؟ مردم در جواب گفتند: بلي، بعد فرمود: هر كس من بر او ولايت دارم علي- عليه‏السلام- مولاي اوست.

 

[ صفحه 279]

 

ابن حجر مكي كه يكي از متعصبين اهل سنت مي‏باشد در كتاب الصواعق المحرقه‏ي خود گفته است: «اين حديث صحيح است و هيچ گونه ترديدي در آن نيست». [28]  اين حديث شريف را شانزده نفر از اصحاب رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم روايت نموده‏اند و در مسند احمد بن حنبل در ذيل اين حديث گفته است: اين حديث را سي نفر از اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كه مستقيما از رسول خدا شنيده بودند در زمان خلافت اميرالمؤمنين علي- عليه‏السلام- براي آن حضرت شهادت دادند.

خواننده گرامي عنايت دارد كه مقصود از كلمه «مولي» در حديث همان طوري كه در آيه‏ي شريفه 55 سوره مباركه مائده گفته شد، منظور اولي به تصرف مي‏باشد، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در خطبه‏ي غدير فرمود: «الست اولي بالمؤمنين من انفسهم» (آيا من اولي به مؤمنين از جان‏شان نيستم) اين بيان به صراحت مي‏گويد كه مقصود رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از اين اعلام، رساندن رياست عامه‏ي علي- عليه‏السلام- در امور دين و دنياي امت و ملت اسلام بوده است، همان طوري كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نسبت به امور ديني و مادي مردم از خود آنها اولي‏تر است،

 

[ صفحه 280]

 

علي بن ابي‏طالب- عليه‏السلام- نيز بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در تمام امور امت اسلام از خود آنها اولي‏تر مي‏باشد، پس به طور مطلق همان ولايتي را كه رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- دارا بود، همان ولايت براي علي- عليه‏السلام- نيز ثابت است. بنابراين چگونه مي‏شود كه شهادت و گواهي كسي را كه از نظر ولايت بر ملت و امت اسلام در حكم خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏باشد رد كرد؟ آيا مگر مي‏شود شهادت پيامبر را در قضيه‏اي ردّ كرد و نپذيرفت؟ هرگز، پس شهادت حضرت علي- عليه‏السلام- هم كه در ولايت بر امور عامه‏ي مردم نازل منزله‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏باشد نبايد ردّ كرد.

مطلب ديگر موضوع اخوت و برادري بين مسلمانان است كه دو مرتبه انجام شد، يك مرتبه در مكه قبل از هجرت كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- علي را به عنوان برادر خود معرفي فرمود، و در مرتبه‏ي دوم در مدينه بعد از هجرت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بين مهاجرين و انصار اخوت و برادري برقرار فرمود و هر فرد مهاجر را با فردي از انصار برادر نمود و روي اين حساب، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بايد علي- عليه‏السلام- را كه از گروه مهاجر بود با يك نفر از انصار برادر قرار مي‏داد و براي خود هم برادري از انصار انتخاب مي‏فرمود، ولي در عين حال چنين نكرد، چرا؟ براي مقام نبوت و پيامبري كفو و همدوشي غير از علي- عليه‏السلام- وجود نداشت. و شاعر در رابطه با همين موضوع شعر زيبايي را سروده است.

 

لك ذات كذاته لولا 

انها مثلها لما اخاها

 

يا علي براي تو ذاتي است مثل ذات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اگر ذات تو مثل پيامبر نبود، رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- با تو پيمان برادري و اخوت نمي‏بست.

احمد بن حنبل در مسند خود در اين باره بيش از شش طريق نقل كرده، از جمله از عمر بن عبدالله و او از پدرش و از جدش روايت نموده كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در ميان اصحاب خود برادري و اخوت برقرار فرمود، ولي علي- عليه‏السلام- را با كسي برادر نكرد و او بدون برادر ماند، عرض كرد: اي رسول خدا بين اصحاب برادري برقرار كردي، و مرا با احدي برادر قرار ندادي؟ پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: هيچ

 

[ صفحه 281]

 

مي‏داني چرا؟ براي اينكه تو را براي خود باقي گذاشتم. و سپس فرمود: «انت اخي و انا اخوك فان ذاكرك احد فقل: انا عبدالله و اخو رسول‏الله لا يدعيها بعدك الا كذاب»: [29]  تو برادر مني و من برادر تو هستم، پس اگر كسي از تو پرسيد، بگو من بنده‏ي خدا و برادر رسول خدا هستم، و هركس جز تو چنين ادعايي كند دروغگوست.

باز هم احمد بن حنبل، از زيد بن ابي اوفي به دو طريق روايت كرده و گفته است: «قال رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- لعلي- عليه‏السلام- والذي بعثني بالحق نبيا ما اخترتك الا لنفسي و انت مني بمنزله هارون من موسي الا انه لانبي بعدي و انت اخي و وارثي»: [30]  پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به علي- عليه‏السلام- فرمود: قسم به خدايي كه مرا به پيامبري فرستاد، و من ترا به برادري خود اختيار كردم، نسبت به تو به من همانند هاورن به موسي است، ولي با اين تفاوت كه بعد از من پيامبري نخواهد بود و تو برادر من و وارث مني.

و نيز احمد بن حنبل و ابن مغازلي از جابر بن عبدالله نقل كرده‏اند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «مكتوب علي باب الجنه «محمد رسول‏الله علي اخو رسول‏الله» قبل ان يخلق الله السموات بالفيي عام»: [31]  بر در بهشت نوشته شده است «محمد رسول خدا است و علي برادر رسول خدا» و اين اخوت پيش از دو هزار سال قبل از خلقت آسمانها نوشته شده است.

حافظ ابوبكر بن ثابت الخطيب با سند خود از ابن عباس روايت كرده و گفته: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود آن شبي كه مرا به معراج بردند، ديدم كه بر سر در بهشت نوشته شده: «لا اله الا الله، محمد رسول‏الله علي حبيب الله، الحسن و الحسين صفوه الله، فاطمه امه الله، علي باغضيهم لعنه الله»: [32]  نيست معبودي جز خدا، محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-

 

[ صفحه 282]

 

رسول خدا، علي- عليه‏السلام- حبيب و دوست خدا، حسن و حسين برگزيدگان خدا، فاطمه- سلام‏الله‏عليها- كنيز خدا، بر دشمنان و اذيت كنندگان آنها لعنت خداست.

فضل بن روزبهان با اينكه ناصبي و دشمن اهل‏بيت و مخصوصا علي- عليه‏السلام- است در عين حال در كتاب خود كه در ردّ شيعه و دوستداران اهل‏بيت نوشته است، حديث برادري حضرت علي- عليه‏السلام- را نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حديث معتبر و مشهوري مي‏داند و مي‏گويد: شكي نيست كه علي- عليه‏السلام- برادر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و دوست او بوده و پيامبر وي را بسيار دوست مي‏داشته است، و بعد مي‏گويد: تمام اين مطالب از كتابهاي صحاح ما و مدارك مذهب ما اخذ شده است. [33] .

اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «انت اخي و انا اخوك في الدنيا و الآخره»: تو برادر مني و من برادر توام در دنيا و آخرت، معني اين سخن گهربار اين است كه علي- عليه‏السلام- در تمام كمالات ملكوتي (سواي مقام نبوت و رسالت) مرادف و همدوش با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است، و اگر مراد از اخوت برادري ايماني و تساوي حقوق اجتماعي باشد، اين فضيلت و كمال زيادي نيست، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با همه‏ي مؤمنان برادر ديني بود، و نياز نبود كه علي- عليه‏السلام- را با بيان مذكور از ديگران جدا كند.

بنابراين كسي كه برادر و همدوش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏باشد، چگونه افرادي مي‏توانند شهادت و گواهي او را رد كنند، و تكذيبش نمايند، آن وقت در فرداي قيامت چه عذر و دليلي در نزد دادگاه عدل خداوند دارند؟ علي كه بنا به فرموده‏ي پيامبر رحمت- صلي الله عليه و آله و سلم- فضائلش قابل شمارش نيست. چنانچه قندوزي در كتاب ينابيع الموده مي‏گويد: «لو كان البحر مداد والرياض اقلام و الجن حساب والانس كاتب ما احصوا فضائل علي بن ابي‏طالب» [34] : اگر تمام درياها مركب و دوات

 

[ صفحه 283]

 

و باغها (هر چه ساقه دارد) قلم شوند و جنيان حساب كننده، و انسانها نويسنده شوند، نمي‏توانند فضائل علي بن ابي‏طالب را شمارش كنند.

فضيلت اخوت علي- عليه‏السلام- نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فضيلت نفسيت علي- عليه‏السلام- با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فضيلت مشابهت آن دو، از نظر ولايت و امامت و فضيلت عصمت علي- عليه‏السلام- به تصريح آيه‏ي تطهير، و فضيلت بودن علي- عليه‏السلام- نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به منزله‏ي هارون نسبت به موسي، براي علي- عليه‏السلام- فضيلتي كوچكي نيست، همان موقعيتي را كه هارون نسبت به موسي در بني‏اسرائيل داشت، علي- عليه‏السلام- هم همان موقعيت را نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در امت اسلام مستحق است.

آيا اگر در بني‏اسرائيل هارون- عليه‏السلام- در خصوص جرياني شهادت و گواهي مي‏داد، امكان داشت كه بني‏اسرائيل شهادت وري را رد كنند و قبول ننمايند و تكذيبش كنند؟ هرگز امكان نداشت، براي اينكه آنچه كه در قرآن آمده است، هارون- عليه‏السلام- در زمان نبودن موسي- عليه‏السلام- حجت و دليل مبقيه خدا در بني‏اسرائيل بود، پس علي- عليه‏السلام- در غياب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حجت و دليل و هدايتگر و علت مبقيّه‏ي خدا در امت اسلام بود، پس چطور شد كه شهادت علي- عليه‏السلام- مردود شد؟ و تعجب است كه اين همه آيات و رواياتي كه اصحاب نه يك بار و دوبار بلكه دهها بار شنيده بودند نتوانست جلوي آنها را بگيرد تا شهادت علي- عليه‏السلام- را رد نكنند و فدك را از دست زهرا- سلام‏الله‏عليها- و اهل‏بيت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خارج نسازند.

اكنون مي‏توان گفت: هر فرد با وجدان و داراي عقل سليم وقتي اين همه فضايل و مزيتها را كه از ناحيه ذات يگانه و رسول بر حق او بيان شده است و نيز به دفعات گوناگون و در مواقع مختلف پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- علي- عليه‏السلام- را به عنوان ولي و برادر و وصي و جانشين خود معرفي نمود و اينكه اگر سعادت دنيا و آخرت را مي‏خواهيد در گرو پيروي از علي- عليه‏السلام- و فرزندان وي مي‏باشد، بررسي كند، و نيز برخوردهايي كه با او شد آنها را هم بررسي و تحليل نمايد، آن وقت به اين نتيجه

 

[ صفحه 284]

 

خواهد رسيد كه چه بحق فرموده‏اند: «حب الشيي‏ء يعمي و يصم»: دوست داشتن چيزي انسان را كور و كر مي‏كند و نمي‏تواند حق را از باطل تشخيص دهد.

اگر بخواهيم مصداق براي اين كلام پرمحتوا پيدا كنيم، در درجه اول مصداق بارز و روشن آن كساني مي‏باشند كه در مدت 23 سال از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- درباره‏ي اهل بيتش آنچه كه شنيدند، مناقب و فضائل و پيروي از آنها بوده است، ولي با كمال تاسف بر سر ولي خدا (علي- عليه‏السلام-) و كنيز خدا (فاطمه- سلام‏الله‏عليها-) آوردند آنچه را كه نبايد مي‏آوردند و كردند آنچه را كه نبايد مي‏كردند و شكوفه‏ي خاندان وحي را بين در و ديوار فشار دادند، و يگانه‏ي غنچه‏ي نشگفته‏ي مزرعه‏ي گلهاي محمدي را لگد كوب كردند، و سرانجام شهادت مولود كعبه را كه خدا شهادت او را قبول فرموده است «افمن كان علي بينه من ربه و يتلوه شاهد منه» [35]  نپذيرفتند و قبول نكردند!! كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «انا علي بينه من ربه و علي الشاهد منه» [36]  (من داراي بينه خدا هستم و علي- عليه‏السلام- شاهد اوست).

[ صفحه 285]

[1] شرح نهج‏البلاغه ج 16، ص 274.

[2] در فصل‏هاي گذشته به آنها اشاره شده است.

[3] سيره الحلبيه، ج 3، ص 362.

[4] تفسير كبير، ج 3، ص 636 و البدايه والنهايه، ج 7، ص 349 والرياض النضره في مناقب العتره، ج 2، ص 169، و مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 281 و ج 5، ص 347 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 110، و كنزالعمال، ج 6، ص 154 و منابع ديگر آنها.

[5] سوره حديد، آيه 19.

[6] الصواعق المحرق، ص 76، حديث 30.

[7] سوره ياسين، آيه 19.

[8] الصواعق المحرقه، ص 76، حديث 31- همين حديث را ابن مغازلي در مناقب، ص 246 آورده و در آخر گفته است: «و هو افضلهم» او (علي) افضل آنها است.

[9]  سوره واقعه، آيه 11.

[10] صحيح ابن ماجه، ص 12، و سيد بن طاووس، طرائف، ص 183.

[11] مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 33 ابوسعيد خدري مي‏گويد: چون براي دادن بشارت به سراغ علي- عليه‏السلام- رفتيم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- درباره‏ي تو چنين فرموده است، او كمترين اظهار خوش حالي و مسرتي نكرد، مثل اينكه قبلا از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيده بود و اين سخن ابوسعيد خدري را نسائي در خصائص ص 40 و حاكم در مستدرك الصحيحين ج 3، ص 122 و ابن اثير در اسد الغابه، ج 3، ص 282 ذكر كرده‏اند.

[12] «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» سوره احزاب، آيه 33: خدا چنين مي‏خواهد كه هر آلايشي را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب پاك و منزه گرداند. (آيه مطابق اخبار موافق و مخالف راجع به پيامبر و علي و فاطمه و حسنين- عليهم‏السلام- است واگر راجع به زنان پيامبر بود بايستي ضمير مونث ذكر شود تا مطابق با سياق جمل صدر آيه باشد.

[13] «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علي الكاذبين» سوره آل عمران، آيه‏ي 61 (پس هر كس با تو در مقام مجادله برآيد درباره‏ي عيسي در حالي كه بعد از آن كه به وحي خدا به احوال او آگاهي يافتي بگو: بياييد ما و شما با فرزندان و زنان و خود با هم به مباهله برخيزيم (يعني در حق يكديگر نفرين كرده و در دعا و التجاء به درگاه خدا اصرار كنيم تا دروغگو و كافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم) تمام محدثين اهل سنت گفته‏اند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در مباهله از زنان فقط فاطمه- سلام‏الله‏عليها- را آورد و همسرانش را نياورد.

[14] ذخاير العقبي، ص 92 و مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 165 و مناقب احمد بن حنبل بنا به نقل احقاق الحق، ج 5، ص 293 و صحيح ترمذي، ج 13، ص 164 و تاريخ طبري، ج 3 و صحيح بخاري، ج 4، ص 207 و ابن مغازلي اين روايت را به چند طريق در كتاب خود آورده است و از آن جمله اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «علي مني مثل راسي من بدني» (علي نسبت به من، مثل سرم نسبت به بدنم است) مناقب، ص 92 گرفته شده از كتاب طرائف، ص 178. قابل توجه است كه ترمذي وقتي اين حديث را ذكر كرده گفته است: «هذا حديث حسن صحيح».

[15] ذخاير العقبي، ص 64 و استيعاب، ج 2، ص 464 و رياض النضره، ج 2، ص 164.

[16] مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 356.

[17] فخر رازي، تفسير كبير، ج 8، ص 86.

[18] تفسير «كبير» ج 8، ص 86.

[19] «ما كان محمدا ابا احد من رجالكم و لكن رسول‏الله و خاتم النبيين» محمد پدر هيچ كدام از مردان شما نيست ولي فرستاده خدا و خاتمه دهنده پيامبران و رسولان است. سوره احزاب آيه 33.

[20] از جمله كساني كه در آيه‏ي شريفه‏ي مباهله، علي- عليه‏السلام- را نفس پيامر دانسته‏اند: مسلم بن حجاج نيشابوري، صحيح، ج 7، ص 120 و احمد بن حنبل، مسند، ج 1، ص 185 و طبري، جامع البيان، ج 3، ص 192، و حاكم نيشابوري، مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 150، و ابونعيم اصفهاني، دلائل النبوه، ص 297 و واحدي نيشابوري، اسباب النزول، ص 74 و فخر رازي تفسير كبير، ج 8، ص 85 و ابن الاثير، جامع الاصول، ج 9، ص 470 و ابن جوزي، تذكره الخواص، ص 17 و بيضاوي، تفسير، ج 2، ص 22 و آلوسي، روح المعاني، ج 3، ص 167 و طنطاوي، الجواهر، ج 2، ص 120 و زمخشري، كشاف، ج 1، ص 193 و عسقلاني، الاصابه، ج 2، ص 503 و ابن صباغ مالكي، فصول المهمه، ص 108 و علامه قرطبي، جامع الاحكام، ج 3، ص 104. جهت اطلاع بيشتر به كتاب احقاق الحق و اذهاق الباطل، ج 3، ص 46 و جلد اول كتاب «فاطمه در كلام اهل سنت» مراجعه كنيد.

[21] الصواعق المحرقه، ص 77، حديث 34.

[22] احمد بن حنبل، ج 1، ص 185 و صحيح بخاري، ج 5، ص 140 و تاريخ بغداد ج 5، ص 300 و مستدرك حاكم نيشابوري ج 3، ص 150 و تذكره الخواص، ص 17، و ذخاير العقبي، ص 17 و مناقب مغازلي، ص 132 و مجمع الزواييد، ج 9، ص 168 و مستدرك الصحيحين، ج 2 و حليه الاولياء ج 4، ص 306 و كنزالعمال، ج 1، ص 150، و ج 6، ص 216 و معجم الصغير، ص 170 و فيض القدير، ج 3، ص 356.

[23] مسند احمد حنبل، ج 3، ص 17 و ج 4، ص 471 و ج 5، ص 181 و صحيح ترمزي، ج 2، ص 308 و اسدالغابه، ج 2، ص 12 و صحيح مسلم، ج 4، ص 1873 و سنن بيهقي، ج 2، ص 148 و مستدرك حاكم، ج 3، ص 109 و 148 و صواعق، ص 75 و مناقب، ص 235 و تهذيب التهذيب، ج 7، ص 337 و 339 و فتح الباري، ج 8، ص 76.

[24] سوره مائده، آيه 55.

[25] از اهل سنت كساني كه اين آيه شريفه را در شأن علي- عليه‏السلام- روايت كرده‏اند از جمله: كنزالمعال، ج 12، ص 305، و ذخاير القبي، ص 88 و فتح الغدير، ج 2، ص 50 و جامع الاصول، ج 9، ص 478 و اسباب النزول واحدي، ص 147 و لباب النقول، ص 90 و تذكره الخواص، ص 18 و نور الابصار، ص 105 و جامع البيان، ج، ص 165 و الدر المنثور، ج 2، ص 393 و تفسير كبير، ج 8، بحث سوره‏ي مائده ص 200 و صحيح نسائي، ج 4، ص 200 و تفسير روح المعاني ج 8، ص 250 و كفايه الطالب، ص 300 و مناقب خوارزمي، ص 150 و ينابيع الموده، باب 33، ص 180 و الرياض النضره ج 2، ص 500 وث تفسير بيضاوي ج 1، ص 190 و تاريخ دمشق ج ص و فصول المهمه ج 1، ص 400 و تاريخ بغداد ص 20.

[26] طرايف، ص 300.

[27] مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 368.

[28] الصواعق المحرقه، ص 25، مسند، ج 1، ص 119 و ص 118 و مسند، ج 5، ص 347 و فصول المهمه، ص 27 و البدايه والنهايه، ج 7، ص 349، الرياض النضره، ج 2، ص 1169 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 109 و 110 و 133 و تفسر كبير، ج 8، ص 292 و سيره الحلبيه، ج 3، ص 309 و اسدالغابه، ج 3، ص 114 و الاصابه في التميز، ج 4، ص 41 و سنن ابن ماجه، ج 1، باب فضائل علي- عليه‏السلام- العقد الفريد، ج 5، ص 30، الدر المنثور، ج، ص و التلخيص در پاورقي مستدرك ج 3، ص 150 و تذكره الخواص ص 19، و مطالب السئوال، ص 80 و كفايه الطالب، ص 300 و مناقب ابن مغازلي، ص 19 و 26 و 80 و تاريخ بغداد، ج 6، ص 290 و فيض الغدير، ج 5، ص 217 و مسند ابي داود، ج 1، ص 23 و كنز العمال، ج 6، ص 60 و 156 و سنن بيهقي، سنن اكبري، ج 10، ص 14 و اسباب النزول، ص 150 و ثعلبي بنا به نقل الغدير، ج 1، ص 218 و فخر رازي، ج 3، ص 636 و فتح القدير، ج 3، ص 57 و فتسير روح المعاني، ج 6، ص 172 و ينابيع الموده، ص 120 و عمده القاري، ج 8، ص 584 و شواهد التنزيل، ج 2، ص 28 و نور الابصار، ص 71 و مناقب خوارزمي، ص 217. وحديث غدير در تمام منابع فوق الذكر آمده است و در بعضي از منابع حديث مزبور با اندك تعيير و اختلاف الفاظ بيان شده است. اين حديث را علامه اميني در الغدير، ج 1، ص 14 تا 61 از صد و ده نفر از اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و از هشتاد و چهار نفر از تابعين و از سيصد و شصت نفر از علما و محدثين عامه و اهل سنت نقل فرموده است.

[29] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 45 و رياض النضره، ج 2، ص 209 و مناقب احمد بن حنبل، ج 2، ص 168.

[30] رياض النضره، ج 2، ص 209.

[31] مناقب ابن مغازلي، ص 91، ذخاير العقبي، ص 66.

[32] ميزان الاعتدال، ج 2، ص 217 و صحيح ترمذي، ج 2، ص 299 و صحيح ابن ماجه، ص 12 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 126 و خصائص، ص 18 و رياض النضره، ج 2، ص 226 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 134 و كنز العمال، ج 6، ص 395.

[33] ابطال الباطل، ج 2، ص 300.

[34] ينابيع الموده، ص 121، باب 4 در شبيه بودن علي- عليه‏السلام- به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فضائل علي قابل شمارش نيست.

[35] سوره هود، آيه 17 (آيا آن كسي كه دليل آشكاري از پروردگار خويش دارد و به دنبال آن شاهدي از سوي او مي‏باشد...).

[36] مناقب ابن مغازلي، ص 270.

 

فاطمه راستگوتر از زنان پيامبر

 

پيامبر بزرگوار اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- به شهادت تاريخ، همسران متعددي داشتند كه هر كدام در حجره‏ي مخصوصي زندگي مي‏كردند و به طور طبيعي بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- آنان در حجراتي كه ساكن بودند ادعاي مالكيت كردند و خود را مالك آن اتاقها دانستند و ابوبكر نسبت به مالكيت آنها هيچ عكس‏العملي انجام نداد و شاهد و بينه هم از آنها نخواست، بلكه مالكيت آنها را نسبت به آن حجرات تصويب كرد.

اما با كمال تاسف فاطمه- سلام‏الله‏عليها- كه نسبت به همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اولي‏تر به تصديق بود، او را تكذيب كردند، زهرايي كه يكي از مصاديق آيه‏ي تطهير بود و از دروغ مصون بود و به مقتضاي آيه‏ي مباهله حجت خدا در مقابل بني نجران بود و خود حجت و دليل نبوت پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- بود و مسلما معصوم و مصون از خطا و گناه بوده است، بنابراين چگونه، ممكن است وي به ناحق ادعاي مالكيت فدك را بنمايد.

ممكن است كسي بگويد: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مالكيت اطاقهايي كه در اختيار داشتند بر اساس آيه‏ي مباركه: «لا تخرجوهن من بيوتهن و لايخرجن الا ان ياتين بفاحشه مبينه» [1]  (آن زنان را تا در عده‏اند از خانه بيرون مكنيد مگر آنكه كار زشتي مرتكب شوند) بوده و آنها مالك آن حجرات بوده‏اند؟!.

 

[ صفحه 286]

 

در جواب گفته مي‏شود: اينكه خداوند بيوت (خانه‏ها) را به زنان نسبت داده است از باب اختصاص است نه ملكيت، زيرا كه اگر خانه ملك آنها باشد آن وقت اخراج آنان به هيچ وجه جايز نيست ولو اينكه عمل زشتي هم از آنها بروز كند و بر فرض صدور عمل ناهنجار بايد بر طبق قانون اسلام حد جاري كرد، نه اينكه آنها را از ملكشان اخراج كنند. پس اينكه خداوند دستور داده در صورت بروز عمل فخشا از اين زن مطلقه، او را از خانه‏اش اخراج كنند، معلوم مي‏شود كه او مالك خانه نشده است، پس آنهايي كه مدعي هستند حجرات مسكوني پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ملك آنها بوده است، هيچ گونه دليل بر مدعاي خودشان ندارند، جز آيه‏ي شريفه‏ي «و قرن في بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه الاولي» [2] : در خانه‏هايتان بنشنيد و آرام گيريد (و بي حاجت و ضرورت از منزل بيرون نرويد) و مانند دوره جاهليت پيشين آرايش و خودآرايي مكنيد...

و پيداست كه كلمه بيت در آيه به عنوان مسكن مي‏باشد، خداوند مي‏فرمايد كه زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مانند زنان دوران جاهليت خود را آرايش مي‏نمودند و پاي كوبان از محلهاي خود خارج مي‏شدند، آنان چنين نباشد و اين نسبت «بيوتكن» موجب و علت نمي‏شود كه محل و مسكن آنها ملك آنان باشد. بلكه اين نسبت از باب اختصاص است نه از باب تمليك، چنانكه مي‏گوييم: درب مال خانه است و نردبان مال پشت بام است. و در هيچ جاي تاريخ ذكر نشده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در دوران زندگي خود خانه‏ي مسكوني كه مال خود حضرت بوده بين زنانش تقسيم فرموده و به آنها تمليك نموده باشد، بلكه حال همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حال ساير زناني بود كه در خانه‏هاي شوهران خود بسر مي‏بردند، وقتي كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به مدينه هجرت فرمود، زميني را خريد و با سنگ خانه‏هايي در آن ساخت، در حالي كه از عايشه و حفصه و ساير زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اثر و خبري نبود و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با هر زني كه ازدواج مي‏فرمود، او را در يك حجره‏اي از آن حجرات سكونت مي‏داد و آن حجره به نام وي ناميده

 

[ صفحه 287]

 

مي‏شد، از باب اينكه اختصاص به او داشت نه از جهت اينكه ملك او شده باشد و مالكيت آن از آن او باشد، بنابراين مالكيت خانه‏هاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از آن خود وي بوده است، چنانچه آيه‏ي شريفه مي‏گويد: «يا ايها الذين آمنوا لاتدخلوا بيوت النبي الا ان يوذن لكم» [3] . اي كساني كه به خدا ايمان آورده‏ايد به خانه‏هاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- داخل مشويد، مگر آنكه اذن دهد.

اين آيه به صراحت مي‏گويد: حجرههاي مسكوني همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ملك خود آن حضرت بوده است، كمااينكه در بعضي از تعبيرات آمده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: بين خانه‏ي من و منبرم باغي از باغهاي بهشت او در اين روايت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نفرمود بين خانه عايشه و منبر من و نيز نفرمود: بين خانه‏ي زنان من و منبرم، پس اين حاكي از آن است كه خانه و حجره‏هاي همسران ملك خود پيامبر بوده است. اگر چه طبري و ديگر مورخين و سيره نويسان اهل سنت نقل كرده‏اند: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «هرگاه مرا غسل داديد و كفن نموديد، بعد جنازه‏ام را در اين خانه- به حجره عايشه اشاره فرمود- گذاريد و اين آخرين سخن حضرت در دنيا بود». [4]  بر فرض كه اين حديث صحت داشته باشد، ولي بنابر آنچه كه خود عامه روايت كرده‏اند، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خانه عايشه را خانه‏ي خود مي‏خواند و آن را به عايشه نسبت نمي‏داد.

با توجه به اين بررسي، بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- زنان وي ادعا كردند كه مالك اطاقهايي هستند كه در آنها ساكنند. و حكومت هيچ گونه عكس‏العملي انجام نداد و بينه و شاهد از آنها نخواست، بلكه مالكيت آنها را تصويب كرد. در اينجا سؤالي بسيار مهم مطرح است، و آن اينكه چه شد خانه‏هايي كه به نص صريح قرآن مالك

 

[ صفحه 288]

 

آنها رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده و بعد از او همسران او به محض ادعا كه مالك آنها هستند، مالك شدند و حكومت هم ملكيت آنان را تثبيت كرد، ولي به نص قرآن و دستور پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- كه مالك فدك بود و متصرف در آن بود، ملكيت او از آن سلب شد و در موقع ادعا از او بينه خواسته شد، چرا؟!

علما و بزرگان اهل سنت مناسب است لااقل به سؤال هم جواب مي‏دهند كه اگر همه‏ي خانه‏ها مال پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- است، چطور مي‏شود كه در يك جا به محض ادعا و بدون درخواست بينه ملكيت تثبيت مي‏شود، ولي در مورد فاطمه- سلام‏الله‏عليها- كه مالكيت او به نص قرآن تثبيت شده، سلب مالكيت شده و بينه و شاهد خواسته مي‏شود و با كمال تعجب و تأسف بينه هم مورد قبول واقع نمي‏شود؟

جوابي كه از طرف محدثين اهل سنت به اين سوال مي‏شود، اين است كه حكومت در مقابل فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها-حديث جعلي «لا نورث» را حجت و مدرك قرار داد، و لي اين حديث در مقابل همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مبني بر اينكه خانه‏هاي پيامبر را تخليه كنند، زيرا آنها مال همه مسلمين است، كاربرد نداشت. براي اين اگر حكومت اين كار را مي‏كرد، همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اعتراض مي‏كردند و بايد عايشه و حفصه هم كه همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هستند خانه‏ها را تخليه كنند و لذا اينجا نتوانستند به اين حديث متمسك شوند. اگر چه در موارد ديگر به همين حديث متمسك شدند و طبق روايات اهل سنت، همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كسي را پهلوي ابوبكر فرستادند تا سهم‏شان را از ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بگيرد. عايشه خانم مي‏گويد به آنها گفتم: مگر شما نمي‏دانيد پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: «ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم».

ابن ابي‏الحديد بحث و مناظره‏اي را كه سيد مرتضي با قاضي‏القضاتي در زمان خود داشته آورده است: «ان فاطمه- عليهاالسلام- ما ادعت من نحل فدك الا ما كنت مصيبه فيه، و ان مانعها و مطالبها بالبينه متعنت، عادل عن الصواب، لانها لا تحتاج الي شهاده و بينه، اما الذي يدل علي ما ذكرناه فهو انها كانت معصومه من الغلط، مامونا منها فعل

 

[ صفحه 289]

 

القبيح، و من هذه صفته لايحتاج فيما يدعيه الي شهاده و بينه. فان قيل: دللوا علي الامرين قلنا: بيان الاول قوله تعالي: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [5]  والايه تتناول جماعه منهم فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بما تواترت الاخبار في ذلك و الاراده‏ها هناد لاله علي وقوعه الفعل للمراد. و ايضا فيدل علي ذلك قوله- عليه‏السلام- «فاطمه بضعه مني، من ذاها فقد اذاني و من اذاني فقد اذاي الله عزوجل» و هذا يدل علي عصمتها، لانها لو كانت ممن تقارف الذنوب لم يكن من يوذيها موذيا له علي كل حال بل كان متي فعل المستحق من ذمها، او اقامه الحد عليها، ان كان الفعل يقتضيه سارا له و مطيعا، علي انا لانحتاج ان تنبه في هذا الموضوع علي الدلاله علي عصمتها، بل يكفي في هذا الموضع، العلم بصدقتها فميا ادعته، و هذا لاخلاف فيه بين المسلمين، لان احدا لايشك انما لم تدع ما ادعته كاذبه و ليس بعد الا تكون كاذبه الا ان تكون صادقه.

و انما اختلفوا في هل يجب مع العلم بصدقها تسليم ما ادعته بغير بينه ام لا يجب ذلك؟ قال: الذي يدل علي الفصل الاني ان البينه انما تراد ليغلب في الظن صدق المدعي، الا تري ان العداله معتبره في الشهادت لما كانت موثره في غلبه الظن لما ذكره‏ناه و لهذا كان الاقرار اقوي من البينه، من حيث كان اغلب في تاثير غلبه الظن، و اذا قدم الاقرار علي الشهاده لقوه الظن عنده، فاولي ان يقدم العلم علي الجميع، و اذا لم يحتج مع الاقرار الي شهاده لسقوط حكم الضعيف مع القوي، لايحتاج ايضا مع العلم الي ما يوثر الظن من البينات والشهادات» [6] .

سيد مرتضي فرموده است: زهرا- سلام‏الله‏عليها- در ادعايش مبني بر اينكه فدك بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به اوست، مصاب و حق به جانب بود، و آن كسي كه فدك را از وي گرفت و از او شاهد طلبيد، خطاكار و از حق برگشته بوده است، براي اينكه ادعاي زهرا- سلام‏الله‏عليها- نياز به بينه و شاهد نداشت، چون زهرا- سلام‏الله‏عليها- از گناه و خطا معصوم بود و بنابراين آنچه را كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- ادعا كرده بود كه حكومت بدون شاهد و بينه بايد مي‏پذيرفت.

 

[ صفحه 290]

 

اگر گفته شود كه دليل شما بر عصمت زهرا- سلام‏الله‏عليها- چيست؟ مي‏گويم: دليل و مدرك بر عصمت زهرا- سلام‏الله‏عليها- اولا آيه‏ي شريفه‏ي «انما يريد الله...» (همانا خدا چنين مي‏خواهد كه رجس و هر آلودگي را از شما خانواده نبوت و اهل‏بيت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند) است كه به اتفاق عموم مسلمين در مورد جمعيتي نازل شده كه زهرا- سلام‏الله‏عليها- يكي از آنها بوده است، و مراد از تعلق اراده‏ي خدا به پاكي اهل‏بيت- عليه‏السلام- در اين آيه، پاك خلق كردن آنان است، زيرا اراده‏ي حق عين تكوين است.

و ثانيا دليل ديگر بر اينكه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- معصوم از گناه بوده، روايت متواتري است كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- رسيده است كه فرمود: «فاطمه- سلام‏الله‏عليها- پاره‏ي تن و هستي من است، هر كس او را اذيت كند مرا اذيت كرده است و هر كس مرا اذيت كند خدا را اذيت نموده است». اين روايت نيز به صراحت دلالت بر عصمت زهرا- سلام‏الله‏عليها- دارد، زيرا اگر زهرا- سلام‏الله‏عليها- كسي باشد كه نسبت گناه و خطا به وي امكان داشته باشد، در اين صورت نبايد اذيت او اذيت خدا باشد، زيرا ممكن است خدا در اين جا از اذيت شدن زهرا- سلام‏الله‏عليها- مورد اذيت قرار گيرد، و يا در جاي ديگر زهرا- سلام‏الله‏عليها- از يك امري كه مصلحت او است اشتباها اذيت شود، در اين جا هم ممكن نيست اذيت او اذيت خدا باشد.

پس اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: اذيت زهرا- سلام‏الله‏عليها- اذيت خداست، لازمه‏ي آن اين است كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- معصوم از گناه و خطا باشد، چون اگر فاطمه گنهكار و يا خطاكار باشد در برابر گناهي كه انجام مي‏دهد اگر مذمت شود و يا حد الهي براي او جاري گردد اذيت مي‏شود، و چگونه ممكن است خدا از اجراي حد شرعي نسبت به يك گنهكار اذيت گردد؟

گذشته از اين‏ها در مورد اين نزاع به اثبات عصمت زهرا- سلام‏الله‏عليها- احتياجي نيست، بلكه در اين جا علم به صدق زهرا- سلام‏الله‏عليها- كفايت مي‏كند و در راستگو بودن فاطمه- سلام‏الله‏عليها- اختلافي بين مسلمين نيست، زيرا كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- در تمام مدت عمر شريفش ادعايي نفرموده بود كه مورد تكذيب قرار گيرد. اختلافي كه در مسئله‏ي فدك بوده

 

[ صفحه 291]

 

اين است كه آيا با علم به اينكه زهرا- سلام‏الله‏عليها- در ادعاي خود راستگو بوده است، سزاوار بود كه ابوبكر فدك را بدون اقامه‏ي شاهد و بينه به زهرا- سلام‏الله‏عليها- تسليم كند يا نه؟

اصولا هدف از اقامه بينه و شاهد براي اين است كه حاكم ظن غالب به صدق مدعي پيدا كند و لذا وقتي كه مدعي عليه به نفع مدعي اقرار كرد، ديگر شاهد لازم نيست، زيرا ظني كه حاكم از اقرار مدعي عليه به صدق مدعي پيدا مي‏كند به مراتب قوي‏تر از ظني است كه وي از شهادت شاهد به صدق مدعي حاصل مي‏كند. پس در صورتي كه طن قوي‏تر براي حاكم به صدق مدعي حاصل شد، آن وقت احتياج به اقامه بينه نيست، تا چه رسد به جايي كه حاكم علم به صدق مدعي داشته باشد، و در آن صورت به طريق اولي احتياج به اقامه‏ي بينه نيست.

قضيه‏ي شهادت خزيمه به نفع رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شبيه داستان شهادت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- مي‏باشد، براي اينكه كسي كه علم به صدق و راستگويي زهرا- سلام‏الله‏عليها- داشته باشد، با وجود اين علم ديگر حق ندارد از او شاهد و گواه مطالبه كند. سران سقيفه خوب مي‏دانستند كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- جز حق چيز ديگري نمي‏گويد، ولي متاسفانه خودشان را به تجاهل زدند.

مرحوم مظفر در ردّ گفته‏ي فضل بن روزبهان نويسنده كتاب الباطل مي‏گويد: «علي ان البينه طريق ظني مجعول لاثبات ما يحتمل ثبوته و عدمه فلا مورد لها مع القطع واليقين المستفاد في المقام من قول سيده النساء التي طهرها الله تعالي و جعلها بضعه من سيد انبيائه، لان القطع طريق ذاتي الي الواقع، لا بجعل جاعل، فلا يمكن رفع طريقيته او جعل طريق ظاهري علي خلافه و لذا كان الامر في قصه شهاده خزيمه للنبي- صلي الله عليه و آله و سلم- هو ثبوت ما ادعاه النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- بلا بينه مع مخاصمه الاعرابي له.

فان شهاده خزميه فرع عن قول النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- و تصديق له فلا تفيد اكثر من دعوي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- بل كان اللزم علي ابوبكر و المسلمين ان يشهدوا للزهرا تصديقا لها. كما فعل خزيمه مع النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- و امضي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- فعله، ولكن ما للاسف، من اطلع علي ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- نحلها فدك اخفي

 

[ صفحه 292]

 

شهادته رعايه لابي‏بكر (كما في الاكثر) او خوفا منه و من اعوانه، لما راوه من شدتهم علي اهل البيت- عليهم‏السلام- او علما بان شهادتهم ترد، لمار اوه من رد شهاده اميرالمؤمنين عليه‏السلام- و اجتهاد الشيخين في غضب الزهراء، و لذا لم يشهد ابوسعيد و ابن عباس مع انهم علموا او رووا ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- اعطي فدك.

و لايبعد ان سيده النساء لم تطلب شهاده ابن عباس و ابي‏سعيد و امثالهما لانها لم ترد واقعا بمنازعه ابوبكر الا اظهار حاله و حال اصحابه للناس الي آخر الدهر «ليهلك من هلك عن بينه، و يحيي من حي عن بينه» [7]  و الا فبضعه رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- اجل قدرا و اعلي شانا من ان تحرص علي الدنيا و لاسيما ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- اخبرها بقرب موتها و سرعه لحاقهابه» [8] .

بينه يك طريق ظني مي‏باشد كه شارع مقدس آن را براي كشف واقع جعل فرموده تا به وسيله بينه آنچه كه ثوبتش محتمل است ثابت گردد، پس اگر در جايي قطع و يقيقن به واقع حاصل شد، ديگر موردي براي بينه باقي نمي‏ماند، در جريان فدك از فرمايشات زهرا- سلام‏الله‏عليها- (كه به تطهير ذاتي پروردگار پاك بوده و پاره تن رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- محسوب مي‏شده است) قطع حاصل مي‏شود كه فدك ملك فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بوده است، و اين قطع يك طريق ذاتي براي كشف واقع است، ولي بينه طريق مجعول براي كشف واقع مي‏باشد، و طريق مجعول شرعي در جايي از واقع كشف مي‏كند كه طريق ذاتي براي كشف حقيقت نباشد، در اين جا طريق ذاتي براي كشف حقيقت موجود است و نيازي به اقامه‏ي بينه و طريق مجعول نيست، چنان كه در جريان شهادت خزيمه به نفع رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- قضيه از اين قرار بود، شهادت خزيمه سواي ادعاي خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مطلب ديگري نبود، چون خزيمه ناظر جريان معامله نبود ولي به نفع پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شهادت داد، زيرا رسول

 

[ صفحه 293]

 

خدا را صادق مي‏دانست، بنابراين بر ابوبكر و تمام مسلمين كه زهرا- سلام‏الله‏عليها- را صديقه مي‏دانستند فرض و واجب بود كه به ثوبت ملكيت فدك براي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گواهي دهند، ولي اسفا كه بسياري از افرادي كه ناظر بودند پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فدك را به فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بخشيد، با اين وصف، از گواهي خودداري كردند، يا به مناسبتي جانبداري از ابوبكر نمودند و يا اينكه بر اثر ترس و وحشتي كه از طرفداران ابوبكر داشتند از گواهي دادن خودداري كردند.

و يا اينكه افرادي مانند ابن عباس و ابي‏سعيد خدري (با اينكه روايت هم كرده‏اند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فدك را به زهرا- سلام‏الله‏عليها- بخشيد) اما ديدند كه گواهي شخصي مثل علي- عليه‏السلام- ردّ مي‏شد، قطعي و طبيعي است كه شهادت آنها هم شنيده نمي‏شود و ردّ خواهد شد و لذا از شهادت خودداري كردند. و يا احتمالا خود فاطمه- سلام‏الله‏عليها- از آنها نخواسته تا گواهي دهند، چرا؟ براي اينكه هدف فاطمه- سلام‏الله‏عليها- از منازعه‏ي فدك فقط به دست آوردن آن نبوده، بلكه مي‏خواست با طرح منازعه‏ي فدك، چهره‏ي حزب حاكم را براي مردم مسلمان آن روز، و آيندگان روشن كند. و قرآن هم فرموده است: «ليهلك من هلك عن بينه و يحيي من حي عن بينه» [9]  (تا هر كه هلاك شدني است بعد از اتمام حجت هلاك شود و هر كه لايق حيات ابدي است به اتمام حجت به حيات ابدي رسد) والا پاره‏ي تن رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از حيث قدر و منزلت و از جهت شان و مقام بالاتر از آن است كه به مال دنيا حريص باشد، مخصوصا اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به او خبر داده بود كه مرگ او نزديك است و هر چه زودتر به او ملحق مي‏شود.

خواننده‏ي گرامي تا اين جا سخن دو دانشمند بزرگوار (سيد مرتضي در ردّ قاضي القضات و مرحوم مظفر در ردّ فضل بن روزبهان) را در رابطه با موضوع فدك ملاحظه فرموديد.

اصولا قاعده‏ي فقهي كه در موضوع دعواها و مخاصمات براي طرفين مطرح است، اين است: «البينه علي المدعي و الحلف علي من انكر»: بينه و شاهد را بايد مدعي اقامه كند و كسي كه منكر است بايد قسم بخورد، و اينكه اقامه‏ي بينه از ناحيه‏ي مدعي در فقه اسلام تشريع شده است، به اين جهت است كه از طريق بينه و شاهد ظن به صدق

 

[ صفحه 294]

 

مدعي را در دعوايش بايد تقويت كرد، و نيز جهت اينكه در بينه عدالت معتبر است، چون كه گواهي شاهد عادل موجب تقويت ظن به مدعي خواهد بود.

و بعضي از فقها گفته‏اند كه اگر حاكم علم به واقع داشت، بدون اقامه بينه و شاهد مي‏تواند بر طبق علم خود حكم كند، براي اينكه علم او به واقع از ظني كه از طريق بينه مي‏خواهد نسبت به واقع به دست بياورد قوي‏تر است و اگر منكر هم به نفع مدعي اقرار كرد و با وجود اقرار منكر نيازي به بينه نيست، زيرا كه اقرار منكر از نظر ايجاد ظن براي حاكم به صدق مدعي از گواهي شاهد قوي‏تر است. پس با توجه به اين سخن جايي كه حاكم علم به واقع دارد، اعلم او هم بر بينه و هم بر اقرار مقدم است، و با وجود علم، بينه و شاهد كه موجب ظن است مورد نياز نيست، براي اينكه بينه ادله‏ي ظني الدلاله است. و باز هم از نظر اسلام و فقهاي بزرگوار لازم نيست كه مدعي حتما دو شاهد بياورد، اگر يك شاهد هم آورد و سوگند خورد، از نظر اثبات صدق مدعي كفايت مي‏كند و آنچه كه در كتب و سير آمده است روش خلفاي راشدين هم همين روش بوده است.

ابي‏داود مي‏گويد: «عن ابن عباس ان رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي بيمين و شاهد» [10] : با هفت سند از ابن عباس نقل شده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با يك شاهد و قسم قضاوت مي‏فرمود.

و مسلم هم در صحيح خود مي‏گويد: «عن ابن عباس ان رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي بيمين و شاهد» [11] : با شش سند از ابن عباس نقل شده است: همانا رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم قضاوت مي‏فرمود. و وي در شرح اين كتاب گفته: عموم علماي اسلام از صحابه و تابعين و ساير علماي فرق مختلف اسلامي در اين مطلب متفقند كه در منازعات مالي، يك شاهد با قسم از نظر مدعي كفايت مي‏كند، و نيز ابوبكر و علي- عليه‏السلام- و عمر بن عبد العزيز و مالك بن انس

 

[ صفحه 295]

 

و شافعي و احمد بن حنبل و فقهاي مدينه و علما همين نظريه را داشتند.

بيهقي در سنن خود مي‏گويد: «عن ابن عباس ان رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي بشاهد و يمين». [12]  با ده سند از ابن عباس نقل كرده است كه: همانا رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد با قسم حكم فرمود.

بخاري هم مي‏گويد: «كتب ابن عباس رضي الله عنهما ان النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي باليمين علي المدعي عليه»: [13]  ابن عباس در جواب نامه‏ي سوال كننده‏اي نوشت: همانا پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- به قسم واحد بر مدعي عليه حكم مي‏فرمود.

متقي هندي در كتاب كنزالعمال در فصل سوم از كتاب شهادات نقل كرده است كه پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- و ابوبكر و عمر و عثمان به گواهي يك شاهد با قسم حكم مي‏كردند. و باز هم در همين كتاب از علي- عليه‏السلام- نقل كرده كه آن حضرت فرمود: جبرئيل قانون قضا را براي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به قسم و يك شاهد نازل كرد. [14] .

با توجه به آنچه بيان شد، مناسبت نداشت كه ابوبكر به فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها -بگويد: «يك شاهد ديگر زن و يا مرد بياور» و بايد به همان شهود كه بانوي دو عالم آورد اكتفا مي‏كرد. و آنچه كه مسلم و قطعي است و از كتب تواريخ و سير به دست مي‏آيد، اينكه: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در زمان حياتش بخششهايي به افراد داشته است، و به گواهي علي- عليه السلام- فدك از بخششهايي رسول خدا بوده است و علي- عليه‏السلام- كسي است كه از اتهام زدن به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مبراست و او از همه‏ي افراد به موارد شهادت آگاه‏تر است، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- درباره‏ي او فرموده: «اقضي الامه» (علي- عليه‏السلام- داد خواه‏ترين امت است.) اگر در كلام

 

[ صفحه 296]

 

علي- عليه‏السلام- كوچكترين نشانه‏ي تهمت احساس مي‏شد آن وقت اقدام به شهادت نمي‏كرد. و با گواهي علي- عليه‏السلام- فدك متروكه و ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نبوده تا اينكه زهرا- سلام‏الله‏عليها- آن را به عنوان ميراث پدر مالك شود، بلكه فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- فدك را قبل از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مالك شده بود.

تعجب اين جاست كه ابوبكر ادعاي فاطمه را بر فدك قبول نكرد و شهادت علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن را مبني بر صدق ادعاي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نپذيرفت، ولي در مورد شمشير و عمامه و استر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كه علي- عليه‏السلام- مدعي بود رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- آنها را به وي بخشيده است پذيرفت، در حالي كه عباس هم نسبت به آنها ادعا مي‏كرد، ولي ابوبكر ادعاي حضرت علي را بدون گواهي قبول كرد!

اگر اشكال شود كه در مورد شمشير و عمامه و استر، ابوبكر به علم خود حكم كرده است، زيرا او حاكم بوده و حاكم اگر علم به صدق مدعي پيدا كند مي‏تواند بر طبق علم خود به صدق مدعي حكم كند.

در جواب بايد گفت: اگر ابوبكر علم داشت چرا در حالي كه عباس در متروكه و ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با علي- عليه‏السلام- نزاع داشته است، تصريح نكرده و چرا نگفت من مي‏دانم كه اين اموال از بخششهاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به علي- عليه‏السلام- مي‏باشد؟ و بدون تصريح به اين موضوع، حكم به نفع علي- عليه‏السلام- صادر كرد، پس چطور مي‏شود در اينجا به علم خود عمل كرده ولي موقعي كه فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- فدك را مي‏خواست به علم خود عمل نكرد؟ پس بايد به ادعاي زهرا- سلام‏الله‏عليها- توجه مي‏كرد و فدك را پس مي‏داد. آيا از قاضي و حاكم پذيرفته است كه در يك جا به علم خود عمل كند و در جاي ديگر عمل نكند؟ در حالي كه ابوبكر يقينا مي‏دانست كه فدك اعطايي خدا و رسول به زهراست.

از همه اينها گذشته سيوطي در تفسير درالمنثور در ذيل آيه شريفه: «افمن كان علي بينه من ربه و يتلوه شاهد منه» [15]  مي‏گويد: «قال سمعت عليا كرم الله وجهه يقول في خطبته ما نزلت آيه من كتاب الله الا وقد علمت متي انزلت و ما من قريش رجل الا و قد انزلت

 

[ صفحه 297]

 

فيه آيه من كتاب الله عزوجل تسوقه الي جنته او نار، قال رجل: يا اميرالمؤمنين عليه‏السلام- فما نزل فيك قال: ام تقرا «افمن كان علي بينه من ربه و يتلوه شاهد منه» الايه، فرسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- علي بينه من ربه و انا التالي الشاهد منه» [16] .

از ابن ابي حاتم و ابن مردويه و ابونعيم نقل شده، و آنها هم از علي- عليه‏السلام- نقل كره‏اند كه از آن حضرت شنيده شد كه مي‏فرمود: هيچ آيه‏اي از كتاب خدا نازل نشده مگر اينكه من مي‏دانم در چه زماني و در شان چه كسي نازل شده و از قريش مردي نيست مگر اينكه در قرآن آيه‏اي در مورد وي نازل شده است كه او را يا به بهشت سوق مي‏دهد و يا به جهنم مي‏برد، بعد شخصي از آن حضرت سوال كرد: در مورد شما چه آيه‏اي نازل شده است، حضرت در جواب فرمود: مگر سوره‏ي هود را نخوانده‏اي؟ كه خدا مي‏فرمايد: «افمن كان...» در اين آيه مقصود از «من كان علي» رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- است و مقصود از جمله‏ي «شاهد منه» مي‏باشم، يعني پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كسي است كه با بينه از طرف خداوند آمد و شاهد تالي او من هستم.

آنچه كه از اين آيه‏ي شريفه و احاديث مذكور به دست مي‏آيد اين است كه گواهي علي- عليه‏السلام- نسبت به گواهي و شهادت باقي مسلمين يك امتيازي دارد كه خداوند ملاك و ميزان حقانيت نبوت و رسالت پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- را فقط شهادت علي- عليه‏السلام- قرار داده است، و از نظر ترتيب اثر، شهادت علي- عليه‏السلام- برابر با شهادت تمام امت اسلام است، يعني بر تمام امت اسلام است كه شهادت وي را به تنهايي و بدون انضمام شاهد و گواهي ديگر قبول كنند و بپذيرند، چرا؟ براي اينكه حكم خدا هم همين است، بنابراين آيا ابوبكر اين آيه را نشنيده و قرائت نكرده بود؟ و آيا او اين خصوصيت و فضيلت را در علي- عليه‏السلام- سراغ نداشت كه شهادت وي را رد كرد؟ و بر اساس شهادت حضرت علي- عليه‏السلام- درباره ملكيت زهرا- سلام‏الله‏عليها- نسبت به فدك حكم نكرد

 

[ صفحه 298]

 

و شاهدي ديگر خواست و علي- عليه‏السلام- را متهم كرد كه به نفع خود شهادت داده است!

مگر طهارت ذاتي و حقيقي علي و فاطمه- عليهم‏السلام- به مقتضي آيه‏ي تطهير ثابت نشده بود كه ادعاي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و شهادت علي- عليه‏السلام- را رد كردند، در حالي كه خداوند فرموده است: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [17] : همانا خدا خواسته و اراده فرموده كه پليدي را از شما خانواده برطرف فرمايد و شما را پاك گرداند، پاك كردن خالص.

انسان وقتي كه كتب اهل سنت را ورق مي‏زند كه جاي جاي آنها شان نزول اين آيه‏ي مباركه را ذكر كردند. و اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- علي، فاطمه، حسن و حسين- عليهم‏السلام- را زير كسايي جمع فرمود، و سپس به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا اينها اهل‏بيت من هستند، پليدي را از آنها دور فرما و آنها را پاك گردان يك نوع پاك گرداندن مخصوصي، در آن هنگام براي اجابت دعاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين آيه‏ي شريفه نازل شد، ام سلمه همسر گرامي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عرض كرد: يا رسول‏الله آيا من هم در جمع اهل‏بيت هستم؟ حضرت فرمود: به جاي خود باش تو به خير هستي. [18] .

ابن حجر مكي در كتاب الصواعق المحرقه و طبراني در كتاب اوسط از ام سلمه نقل كرده‏اند كه وي گفته است: من از پيامبر شنيدم فرمود: «علي مع القرآن والقرآن مع علي لايفترقان حتي يك يردا علي الحوز»: [19]  علي- عليه‏السلام- با قرآن و قرآن با علي- عليه‏السلام- است و اين دو از هم جدا نمي‏شوند تا در ساحل كوثر بر من وارد شوند.

 

[ صفحه 299]

 

و باز هم عموم محدثين اهل سنت از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كرده‏اند كه آن حضرت فرمود: «الحق مع علي و علي مع الحق يدر معه حيثما دار»: حق با علي- عليه‏السلام- است و علي- عليه‏السلام- با حق است و اين دو داير مدار و لازم ملزوم يكديگرند و از هم جدا نيستند.

اين دو حديث شريف را وقتي انسان به دقت بررسي و تامل كند مي‏بيند كه در حديث اول علي- عليه‏السلام- آميخته و معجون با قرآن است، و قبول علي- عليه‏السلام- قبول قرآن و انكار علي- عليه‏السلام- انكار قرآن مي‏باشد. و در حديث دوم علي- عليه‏السلام- با حق است و آن دو لازم ملزوم هستند، و تخلف از گفتار و فرمان علي- عليه‏السلام- تخلف از حق است، چرا كه علي- عليه‏السلام- و حق داير مدار يكديگرند، و جايي كه علي- عليه‏السلام- نباشد حق هم نخواهد بود، اين روايت به صراحت مي‏گويد: علي- عليه‏السلام- مصون از خطاست زيرا ممكن نيست حق با خطا در يك جا جمع شوند، و علي آينه تمام نما و جلوه‏ي حق است، پس با اين كيفيت چگونه مي‏توان شهادت علي- عليه‏السلام- را در مورد فدك رد كرد، در حالي كه رسيدن به حق جز از طريق علي امكان ندارد.

از اينها كه بگذريم، ابوبكر در اكثر موارد ديگر به محض دعواي كسي به ادعاي او اكتفا مي‏كرد و اگر كسي ادعايي داشت از او بينه و شاهد نمي‏خواست. اكنون به دو مورد آن اشاره مي‏شود: مورد اول اينكه بخاري در صحيح خود مي‏گويد: «ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- لما مات جاء لابي‏بكر مال من قبل العلاء بن الحضرمي فقال ابوبكر: من كان له علي النبي دين او كانت له عده فلياتناه قال جابر: و عدني رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- ان يعطيني هكذا، و هكذا فبسط يده ثلاث مرات، فقال جابر: فعد في يدي خمسه مائه، ثم خمسه مائه، ثم خمسه مائه» [20] .

وقتي پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رحلت فرمود، براي ابوبكر مالي از طرف علاء بن حضرمي آمد، بعد ابوبكر اعلام كرد: هر كسي دين و يا طلبي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- داشته و يا اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به او قول و وعده داده بوده بيايد نزد ما تا مالش را بگيرد. جابر گفت: رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به من وعده

 

[ صفحه 300]

 

داده بود كه فلان مقدار به من بدهد. و دستش را سه بار باز فرمود و بخاري مي‏گويد: جابر گفت: بعد ابوبكر دو تا دست مرا پر كرد پانصد درهم و دفعه‏ي دوم و سوم هم پانصد درهم.

مورد دوم اينكه ابن سعد در طبقات خود از ابي‏سعيد خدري نقل كرده و گفته است: «سمعت منادي ابوبكر ينادي بالمدينه حين قدم عليه مال البحرين، من كانت له عده عند رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- فليات؟ فياتيه رجال فيعطيهم، فجاء ابوبشير المازني فقال: ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- قال: يا ابابشير اذا جاء ناشيي فاتنا، فاعطاه ابوبكر حفتين او ثلاثا فوجدوها الفا و اربع مائه درهم» [21] .

شنيدم منادي از طرف ابوبكر در شهر مدنيه صدا مي‏كرد كه مالي از بحرين رسيده، اي مردم كسي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به او وعده‏اي داده و يا مالي نزد وي داشته بيايد مالش را بگيرد؟ مرداني نزد ابوبكر آمدند و او به آنها از مال بحرين بخششهايي داد. بعد ابوبشير مازني آمد و گفت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده بود اي ابابشير هر وقتي چيزي براي ما آمد به نزد ما بيا تا به تو كمك كنيم و پس ابوبكر دو يا سه كيسه به او بخشيد، وقتي كيسه‏ها را باز كردند در هر كدام هزار و چهار صد درهم بود.

با توجه به اين دو رايت برخورد حكومت با دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بيشتر مورد سوال واقع مي‏شود كه چطور شد كساني كه ادعا مي‏كردند رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به ما وعده‏ي فلان چيز را داده بود، ابوبكر بلافاصله آن را به او مي‏داد و از آوردن بينه و شهود خبري نبود، ولي وقتي كه پاره‏ي تن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود فدك نحله و بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به وي مي‏باشد، از او بينه و شاهد خواسته شد؟ و چطور شد كه در مورد ادعاهاي افراد ديگر ابوبكر به علم خود عمل كرد و علم به صدق آنها پيدا كرد؟ و آنها متهم به كذب نشدند، ولي وقتي كه نبوت به دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- رسيد علم به صدق مدعي به جايي نرسيد و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نياز به بينه و شاهد پيدا كرد؟!!

و واقعا از عجايب روزگار است كه افراد عادي به ادعايشان توجه مي‏شود، ولي آن كساني كه طهارت ذاتيه داشتند به ادعاي آنها توجه نمي‏شود؟!!.

[ صفحه 301]

[1] سوره طلاق، آيه 1.

[2] احزاب، آيه 43.

[3] سوره احزاب، آيه 53.

[4] طبق روايات شيعه اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هنگام رحلت در خانه عايشه بوده است حقيقت ندارد، براي اينكه از عايشه در سيره‏ي ابن هشام و سيره‏ي ابن كثير نقل شده است: ما فوت پيامبر را متوجه نشديم تا زماني كه صداي بيلها بلند شد.

[5] سوره احزاب، آيه 33.

[6] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 272 و 273.

[7] سوره انفال، آيه 42.

[8] دلائل الصدق، ج 3، ص 68 و 69. «مطالب كتاب دلائل الصدق در كتب اهل سنت هم بود ولي از نظر عبارت يك مقدار پراكنده بود.».

[9] سوره انفال، آيه 42.

[10] سنن ابي‏داود، ج 3، ص 308، باب القضاء باليمين و الشاهد. ابي داود چهار روايت ديگر را از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل مي‏كند كه وي به يك شاهد و قسم قضاوت فرمود.

[11] صحيح مسلم، ج 12، ص 4، كتاب الاقضيه باب وجود الحكم بشاهد و يمين.

[12] سنن الكبري، ج 15، ص 202، باب القضاء بايمين مع الشاهد. بعد بيهقي 59 روايت ديگر را از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- به سندهاي مختلف نقل كرده كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم حكم مي‏فرمود.

[13] صحيح بخاري، ج 11، ص 198، كتاب الشهادات و در پاورقي به شرح كرماني آمده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم حكم مي‏فرمود و بعد توضيح داده است: مراد از يمين مدعي با شاهد است.

[14] كنز العمال، ج 3، ص 178.

[15] سوره هود، آيه 17، آيا پيامبري كه از جانب خدا دليلي روشن (مانند قرآن) دارد و زبانش بدان گوياست.

[16] الدر المنثور، ج 3، ص 324 و فرائد المسطين، ج 1، ص 338، حديث 260 و شواهد التنزيل، ج 1، ص 280 و 281 و ينابيع الموده، باب 26، ص 99 و تفسير كبير، ج 5، ص 46 و تفسير جامع البيان، ج 12، ص 10 و شرح نهج‏البلاغه، ج 2، ص 236 و حليه الاولياء، ج 1، ص 68 و مناقب ابن مغازلي، ص 270.

[17] سوره احزاب، آيه 33.

[18] منابع اهل سنت كه اين حديث را نقل كردند عبارتند از: صحيح مسلم، ج 7، ص 130، و صحيح ترمذي، ج 3، ص 200 و مستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص 158، خصائص، ج 2، ص 64 و مسند احمد بن حنبل، ج 6، ص 292 و فصول المهمه، ص 9، و ذخاير العقبي، ص 22 والرياض النضره، ج 2، ص 188 و الصواعق المحرقه، ص 5 و نور الابصار، ص 10 و تاريخ دمشق، ج 4، ص 205، و شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 230 و اسعاف الراغبين، ص 97 تمام ابن كتب چاپ بيروت هستند و براي اطلاع بيشتر به كتاب «فاطمه- سلام‏الله‏عليها- در كلام اهل سنت» ج 1، فصل «طاهره» مراجعه فرماييد.

[19] الصواعق، ص 76، حديث 21 و مستدرك، ج 3، ص 124 و كفايه الطالب، ص 253 و تاريخ دمشق، ج 3، ص 117 و فيض القدير، ج 4، ص 356 و كنز العمال، ج 6، ص 157، المعيار و الموازنه، ص 119، و مجمع الزوايد، ج 7، ص 235، و مناقب خوارزمي، ص 56 و الامامه والسياسه، ج 1، ص 78 و تاريخ بغداد، ج 14، ص 321 و صحيح ترمذي، ج 2، ص 298.

[20] صحيح بخاري، ج 2، ص 953، حديث 2537، كتاب الشهادات، باب 29.

[21] طبقات الكبري، ج 2، ص 318.

آيا شهادت تخصيص بردار است؟

 

در فصلهاي گذشته ملاحظه شد كه حكومت به محض اينكه روي كار آمد و تا اندازه‏اي بر اوضاع مسلط شد، به فاصله‏ي اندك افرادي را به سرزمين فدك فرستاد و نمايندگان بانوي فاطمه را كه در آن جا كار مي‏كردند بيرون نمود و فدك را با جعل حديث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- غصب كرد، حضرت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- وقتي كه از اين برخورد ناصواب از ناحيه حكومت با خبر شد به مجلس ابوبكر آمد و در حالي كه مهاجرين و انصار همه بودند خطبه‏اي عارفانه و عالمانه بيان فرمود، و مردم را آگاه و روشن نمود، و در آن خطبه به آيات قرآن استدلال نمود و آن چنان قلبها را متوجه خود كرد كه رييس حكومت كه جاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نشسته بود، به بن بست سختي گير كرد و حديثي از پيش ساخته و جعلي را از بان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- قرائت كرد «انا معاشر الانبياء...» و مردم را با جعل اين حديث عليه اهل‏بيت شوراند، و از فاطمه- سلام‏الله‏عليها- در مقام دعواي فدك شاهد و بينه خواست و بانوي دو عالم، علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن را به عنون شاهد آورد كه متاسفانه اين شهادت مورد قبول واقع نشد و به فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گفته شد: يك مرد و يا يك زن ديگر بياورد تا به حقي كه ادعا مي‏كند برسد!!

حال بايد اولا شهادت را از نظر قرآن بررسي كرد و ثانيا اينكه آيا شهادت

 

[ صفحه 302]

 

تخصيص بردار است يا نه؟

قرآن كريم درباره‏ي شهادت فرموده است: «و استشهدوا شهيدين من رجالكم، فان يكونا رجلين فرجل و مراتان ممن ترضون من الشهداء» [1] : دو تن از مردان گواه آريد و اگر دو مرد نياييد، يك تن مرد و دو زن هر كه را طرفين راضي شوند گواه گيرند.

باز هم در قرآن كريم آمده است: «و اشهدوا ذوي عدل منكم و اقيموا الشهاده لله» [2] : دو مرد مسلمان عادل گواه گيريد و براي خدا اقامه گواهي كنيد.

ظاهر اين دو آيه شريفه دستور عام دارند كه در هر كاري مخصوصا در مقام دعوا و مخاصمات، طرف مدعي بايد اقامه شهود كنند تا به واسطه‏ي آن، ادعا و خواسته‏ي مدعي ثابت شود و در لسان آيات شهود عدل (يعني عادل) و ترضون آمده است، يعني آنهايي كه طرفين راضي شوند.

حال آيا شهادت عام است و همه موارد را شامل مي‏شود؟ يعني اينكه بايد در همه جا شاهد دو مرد و يا اينكه يك مرد و دو زن باشد؟ و يا اينكه حكم آيات مزبور به موارد مخصوصي تخصيص مي‏خورد؟ و در حالي كه در قواعد اصولي آمده است «ما من عام الا و قد خص» (هيچ عامي نيست مگر اينكه تخصيص مي‏خورد)، آيا حكم آيات شهادت هم چنين است و قابل تخصيص مي‏باشند؟

جوابي كه به اين سؤال داده شده اين است كه حكم آيات در عين اينكه تعميم در آن و همه‏ي موارد شهادت را شامل مي‏شود، ولي استثنا هم دارند، مخصوصا در جايي كه ادعا از طرف كساني باشد كه خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به عصمت آنان گواهي داده‏اند، كه در اين صورت حكم آيات و عموميت آنها تخصيص خورده است.

براي اينكه مخصيص آيه كساني هستند كه طهرت و پاكي آنها به دليل آيه‏ي تطهير و آيه مباهله و سوره‏هاي كوثر و هل اتي ثابت شده است و عصمت و پاكي‏شان توسط آيات و سوره‏هاي مزبور در مقابل كفار محقق شده است.

 

[ صفحه 303]

 

بنابراين آنها در مقام ادعاي حق، شاهد لازم ندارند و حكم اين آيات شريفه شامل اين سري افراد نمي‏شود، چرا؟ براي اينكه زهرا- سلام‏الله‏عليها- صديقه و معصومه است و عصمت او تهمت و گمان سوء و دروغ را نسبت به وي برطرف مي‏نمايد و ديگر نيازي به بينه و شاهد نيست. وقتي كه از طرف ذات پروردگار نسبت به شخصي شهادت بر عصمت داده شود آن وقت علم ضروري به حقيقت گويي او حاصل مي‏شود و اگر كسي شهادت و يا ادعاي او را قبول نكند، لازمه‏اش قبول نكردن خداوند است. و بهترين دليل بر اين مدعي چنانچه در كتب صحاح اهل سنت هم آمده است و در فصل «فاطمه راستگوترين زنان» گذشت، شهادت خزيمه بن ثابت به نفع رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- عليه مرد اعرابي كه با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- معامله كرده بود مي‏باشد كه شهادت وي مورد تصويب واقع شد و اين گونه شهادت داد: «اني علمت انها لك يا رسول‏الله حيث علمت صدقك و عمتك» [3] : من مي‏دانم كه آن مال به شما تعلق دارد، زيرا كه به راستگويي و عصمت شما يقين دارم.

اگر العياذ بالله پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- معصوم و مقام مقدس آن حضرت از تهمت بري نبود، شهادت خزيمه به تنهايي به راستگويي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كفايت نمي‏كرد، آنچه كه موجب شد شهادت خزيمه به تنهايي كافي باشد، مقام عصمت آن حضرت بود و گواهي خزيمه به منزله‏ي ادعا قرار گرفت و عمصت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هم در خارج موجب شد كه ادعاي او بدون شاهد قبول شود.

سيوطي در كتاب تاريخ خلفاء مي‏گويد: «اخرج الشيخان عن جابر- رضي‏الله‏عنه- قال: قال النبي- عليه (و آله) الصلوه والسلام- «لو جاء مال البحرين اعطيتك هكذا و هكذا» فلم جاء مال البحرين بعد وفاه النبي- عليه (و آله) الصلوه والسلام- قال ابوبكر: من كان له عند النبي- و عليه (و آله) الصلوه والسلام- دين او عده فلياتنا، فجئت و اخبرته، فقال: خذ، فاخذت فوجدتها خمسائه فاعطاني الفا و خمسائه» [4] : از قول بخاري و مسلم و آن دو هم از جابر نقل

 

[ صفحه 304]

 

كرده‏اند: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من فرمود «هرگاه مالي از بحرين به تو فلان مبلغ را عطا خواهم كرد» اتفاقا خراج بحرين بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به مدينه رسيد. ابوبكر اعلام كرد هر كس كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به او از خراج وعده‏اي داده و يا طلبي از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- داشته بيايد و طلبش را بگيرد. من نزد وي رفتم و وعده‏ي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- را به او اظهار كردم، ابوبكر هزار و پانصد درهم از آن اموال را به من بخشيد.

بخاري مي‏گويد: «حدثنا سفيان حدثنا محمد بن المنكدر سمع جابرا رضي‏الله‏عنه قال «قال رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- لو قد جاءنا مال البحرين لقد اعطيتك هكذا و هكذا و هكذا: فلم يجي حتي قبض النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- فلما جاء مال البحرين امر ابوبكر مناديا فنادي: من كان له عند رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- دين او عده فلياتنا فاتيته فقلت: ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- قال بي كذا و كذا... فحثالي حيثه و قال: عدها، فوجدتها خمسائه فقال: خذ مثلها مرتين» [5] .

با دو سند از جابر نقل شده است كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: اگر مال بحرين آمد براي تو فلان مبلغ و فلان مبلغ و فلان مقدار مي‏بخشم، و آن مال نيامد تا اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفت، هنگامي كه غنائم بحرين را آوردند ابوبكر دستور داد: منادي ندا كند هر كس از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- طلبي دارد و يا اينكه آن حضرت به او وعده‏اي فرموده بيايد بگيرد، جابر گفت: من نزد ابوبكر رفتم و اظهار داشتم كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من فرمود: اگر مال بحرين را آوردند من به تو سه مشت از آن را عطا خواهم كرد، جابر گفت: ابوبكر يك مشت از آنها را به من داد و گفت: آنها را به شمار و شمردم پانصد درهم بود و بعد ابوبكر گفت: مثل آن دو مرتبه‏ي ديگر بگير.

ابن حجر عسقلاني در كتاب شهادت، باب من امر بانجاز الوعد در تفسير اين

 

[ صفحه 305]

 

حديث مي‏گويد: «و قال ابن بطال: لما كان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- اولي الناس بمكارم الاخلاق ادي ابوبكر مواعيده عنه، لم يسئال جابرا البينه علي ما ادعاه لانه لم يدع شئيا في ذمه النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- و انما ادعي شيئا في بيت‏المال و ذلك موكول الي اجتهاد الامام» [6] .

ابن بطال گفت: چون پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برترين مردم نسبت به ارزشهاي اخلاقي بود، ابوبكر وعده‏هاي او را ادا نمود و از جابر در ادعايش شاهد نخواست، براي اينكه جابر در ذمه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- چيزي را ادعا نكرده بود. و همانا ادعاي جابر در بيت‏المال بود و اينكه ابوبكر خواسته‏ي او را انجام داد از اجتهادات وي بود و از باب اجتهاد خواسته جابر را عمل كرده است.

حال بايد از ابن حجر سوال كرد بر فرض كه اين حرف شما و ابن بطال درست باشد و خود شما هم معترف هستيد كه ابوبكر بدون درخواست شاهد به ادعاي جابر ترتيب اثر داد، و بر فرض هم آيه ذوي القربي در شان فاطمه- سلام‏الله‏عليها- نازل نشده و آيه‏ي خمس در شان اهل‏بيت- عليه‏السلام- نازل نشده و پيامبر هم فدك را به زهرا- سلام‏الله‏عليها- نبخشيده بود، هنگامي كه زهرا- سلام‏الله‏عليها- فدك را از او خواست، و نيز بر فرض محال حديث عدم ارث انبيا كه ابوبكر راوي آن بود حقيقت داشت، آيا سزاوار نبود كه ابوبكر در اين جا به اجتهاد خود عمل مي‏كرد و فدك را به زهرا- سلام‏الله‏عليها- پس مي‏داد؟! آيا مي‏شود كه آدم در يك مورد به اجتهاد عمل كند و در جاي ديگر در اجتهاد را ببندد و علمش به جايي نرسد؟

باز همين ابن حجر عسقلاني در تفسير اين حديث در كتاب كفاله باب تكفل دين ميت مي‏گويد: «ان ابوبكر لما قام مقام النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- تكفل بما كان عليه من واجب او تطوع، فلما التزم ذلك لزمه ان يوفي جميع ما عليه من دين او عده، كان- صلي الله عليه و آله و سلم- يحب الوفاء بالوعد... فيه قبول خبر الواحد العدل من الصحابه و لو جر ذلك

 

[ صفحه 306]

 

نفعا لنفسه، لان ابوبكر لم يلتمس من جابر شاهدا علي صحه دعواه و يحتمل ان يكون ابوبكر علم بذالك فقضي له بعلمه فيستدل به علي جواز مثل ذلك للحاكم» [7] .

ابوبكر وقتي خلافت عهده‏دار شد، و آنچه را كه بر عهده‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از واجب و مستحب بود متكفل شد، پس وقتي كه او به خلافت و قائم مقامي ملتزم شد، بر او لازم بود كه تمام آنچه را كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وعده داده بود، وفا و ادا نمايد. پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وفاي به وعده را دوست مي‏داشت و ابوبكر بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وفاي به وعده‏هاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را انجام داد.

... بعد ابن حجر مي‏گويد: اين خبر دلالت دارد كه خبر شخص عادل از صحابه مورد قبول است، اگر چه او خبر و يا ادعا را به نفع خود اظهار كند، زيرا كه در اين خصوص ابوبكر از جابر شاهدي بر صحت ادعايش مطالبه نكرد. و احتمال دارد كه ابوبكر به ادعاي جابر علم داشته و مي‏دانسته و بر اساس علم خود حكم كرده است، پس مي‏شود به اين رفتار ابوبكر استدلال كرد و اين گونه عمل كردن براي حاكم جايز است.

خواننده گرامي اگر اين تحليل و تفسير ابن حجر را به دقت بررسي كنيم، چند نكته از آن به دست مي‏آيد:

اول اينكه ابن حجر گفته است: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وفاي به وعده را دوست مي‏داشت، جاي بحث نيست كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- يكي از چيزهايي را كه آورد وفاي به وعده و عهد بود و اما اينكه ابن حجر مي‏گويد: ابوبكر تمام آنچه را كه بر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود وفا و ادا نمود، اينجا بايد سوال كرد كه چرا ابوبكر آن همه سفارشها و تاكيداتي را كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيده بود و تعهداتي كه با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كرده بود و در خم غدير با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه‏السلام- دست بيعت داده بود، به آنها وفا نكرد و بارها از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-

 

[ صفحه 307]

 

شنيده بود كه هر كس فاطمه- سلام‏الله‏عليها- را اذيت كند مرا اذيت كرده است و به آن وفا نكرد و گوش ننمود؟

دوم اينكه ابن حجر در اين تحليل خود گفته است: يكي از صحابه اگر عادل باشد و خبري را بگويد، اگر چه آن خبر به نفع خود باشد قابل قبول است!!. از آقاي ابن حجر سؤال مي‏شود: آيا خبري كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گفت (فدك نحله و بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- براي من است) از جهت عدالت نقصي نسبت به خبر جابر داشت؟ و آيا اصلا مي‏شود جابر را كنار فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گذاشت؟ و گفت كه خبر جابر با عدالت است و خبر فاطمه- سلام‏الله‏عليها- از روي عدالت نيست!! جابري كه آرزو مي‏كرد كه اي كاش يك گوشه‏اي از چادر زهرا- سلام‏الله‏عليها- در روز قيامت به دستش برسد؟ آن وقت مي‏شود گفت كه خبر جابر قابل قبول است ولي خبر دختر پيامبر خدشه دارد!! در حالي كه زهرا- سلام‏الله‏عليها- محدثه و كاتب وحي و مفسر قرآن بوده است و آنچه را كه گفته همان وحي نبوي بوده است، نه غير از آن.

سوم اينكه ابن حجر مي‏گويد: ابوبكر از جابر بر صحت ادعايش شاهد نخواست، احتمال دارد كه ابوبكر خواسته جابر را مي‏دانسته و به مقتضاي علمش عمل كرده است، از ابن حجر بايد سوال كرد كه چرا اين احتمال را شما بر خواسته زهرا- سلام‏الله‏عليها- نسبت به فدك نمي‏دهيد؟ و آن جا كه ابوبكر قطعا و يقينا مي‏دانست كه فدك مال زهرا- سلام‏الله‏عليها- بوده و آيه‏ي مباركه‏ي «آت ذي القربي حقه» را ابوبكر قطعا مي‏دانست كه به چه مناسبتي نازل شده است، پس چرا آن جا به علمش و اجتهادش عمل نكرد؟

چهارم اينكه ابن حجر مي‏گويد: حاكم مي‏تواند اين گونه عمل كند (يعني اگر كسي خبر صحيحي گفت و به گفته او اعتماد حاصل شد) بر اساس مصلحت و شان خود به خواسته‏ي طرف، ترتيب اثر دهد و براي حاكم كه اختيار تمام دارد، جايز است از بيت المال آنچه را كه طرف مدعي مي‏گويد به او بدهد!

اكنون سؤال اين است كه اگر ابوبكر حاكم بود و به نسبت شانيت حكومتش به جابر بخشش كرد، چرا نسبت به پاره‏ي تن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين كار را نكرد؟

 

[ صفحه 308]

 

حالا به قول شما و پيشواي شما ابوبكر، بر فرض قبول كنيم كه فدك مال همه مسلمين بوده است، آيا نمي‏شد ابوبكر آن را بر اساس مصلحت حكومتش و سبب اينكه دل دخترش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را نرنجانده باشد، از مسلمين مي‏خواست كه فدك با آنكه مال همه‏ي شماست ولي از آن جايي كه دختر پيامبر و تنها فرزند او آن را خواسته است، آن را به او مي‏دهم؟ اگر ابوبكر اين كار را مي‏كرد آيا مسلمين مخالفت مي‏كردند و قبول نداشتند؟

و يا اينكه او مصلحت حكومتش را نسبت به دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بر اين ديد كه به قول استاد عبدالفتاح عبدالمقصود عقده، كينه، خشم و رفتارهاي جاهليت قبل از اسلام را نسبت به خاندان وحي انجام دهد؟ و يا اينكه به قول بزرگان خود شما مانند طبري و ديگران، به خواسته‏ها جابرها و ابابشيرها و كساني ديگر ترتيب اثر داده مي‏شد تا اينكه سرشناسان را به هر طريقي شده است از مركز وحي به طرف خودشان بكشانند كه همين كار را كردند و تا اندازه‏اي هم موفق شدند؟!

با توجه به اين نكاتي كه از سخن ابن حجر عسقلاني برداشت شد، اگر حق مطلب آنچه كه وي گفته است باشد، پس اينجا ابوبكر عموم آيات شهادت را به محض ادعاي جابر (مبني بر اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من وعده داده بود) تخصيص زده است و ادعاي جابر را بدون شاهد و بينه قبول كرده است، در حالي كه علي- عليه‏السلام- و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- كه اولي به تصديق بودند بايد ادعا و شهادتشان مورد تصديق واقع مي‏شد.

بر فرض اينكه علي- عليه‏السلام- و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- هيچ گونه طهارت ذاتيه الهي و خدايي را نمي‏داشتند، و داراي هيچ گونه برتري نبودند، لااقل مثل باقي اصحاب و ياران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- (مثل جابر) بودند و همين خود كافي بود كه گفتارشان بايد بدون شاهد و بينه مورد تصديق واقع مي‏شد.

اكنون حرف غير قابل قبول طحاوي را بيان مي‏كنيم كه گفته است: علت اينكه ابوبكر ادعاي جابر را بدون شاهد و بينه قبول كرد، اين بود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-

 

[ صفحه 309]

 

فرمود: «و هر كس بر من دروغ ببندد نشيمنگاهش مالامال از آتش خواهد شد» بعيد است كه شخصي مانند جابر به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دروغ ببندد و بر ايجاد عذاب شديد براي خود اقدام كند.

اينجا در جواب جناب طحاوي بايد گفت: عجب است كه بر فردي مانند جابر احتمال دروغ نمي‏رود تا به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تهمت زند! اما در مورد علي و فاطمه- عليهم‏السلام- اين مطلب محتمل باشد كه به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تهمت زنند و اين جرم بزرگ را (العياذ بالله) مرتكب شوند و از دروغ بستن به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خودداري نكنند!! آيا تعليمات و دستورات دين و شرع مقدس اسلام و مسلماني همين است كه در اين دو مورد اين گونه فرق گذاريم كه دروغ بستن به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از جابر بعيد باشد، ولي از ناحيه علي- عليه‏السلام- و زهرا- سلام‏الله‏عليها- بعيد نباشد!!!

چند حديثي كه از منابع اهل سنت ذكر شد بيان‏گر اين بود كه آيات شريفه‏ي فوق الذكر همه جا عموميت ندارد كه حتما شاهد دو مرد و يا يك مرد و دو زن باشد، بلكه تخصيص بردار است، كما اينكه در آخر فصل «فاطمه- سلام‏الله‏عليها- راستگوترين انسان» چندين روايت از منابع اهل سنت ذكر شد مبني بر اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم حكم مي‏فرمود. و بيهقي در سن كبراي خود در باب القضاء باليمين مع الشاهد، بيش از پنجاه روايت را به سندهاي مختلف از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كرده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليه‏السلام- و حتي ابوبكر به يك شاهد با قسم حكم مي‏كردند! و اكثر محدثين اهل سنت اين موضوع را بيان كرده‏اند.

علاوه بر اينها گفته شد كه آيه‏ي شهادت تخصيص بردار است، مخصوصا جايي كه مخصيص كساني باشند كه طهارت ذاتيه‏ي الهيه را دارا هستند و خداوند بر عصمت و طهارت آنها شهادت و گواهي فرموده است و علم الكتاب هستند و خودشان عين شهادت و عين عدل و عين پاكي بوده و مظهر تجلي ذات پروردگار و از اسماء اعظم خداوندي باشند كه عين حق هستند و حق در آنها متجلي است.

محي الدين ابن عربي درباره‏ي طهارت اهل‏بيت مي‏گويد: «ان الرجس فيه عباره

 

[ صفحه 310]

 

عن كل ما يشين الانسان و هذا معني العصمه التي تعتقد به الشيعه في الانبياء والائمه و السيده فاطمه الزهراء، و هي مرتبه عظميه، و منزله ساميه خص الله بها بعض عباده. و ليس من لوازم العصمه تبليغ الاحكام، فان كانت العصمه لازمه للنبي و الامام لقيامهما باعباء التبليغ فليس معني ذلك ان غيرهما لا يتصف بالعصمه» [8] .

معني رجس در آيه‏ي تطهير عبارت است از هر چيزي كه انسان زشت مي‏شمارد و اين معنا براي رجس معناي همان عصمتي است كه شيعه در مورد انبيا و ائمه و فاطمه‏ي زهرا- سلام‏الله‏عليها- قائل است كه مرتبتي عظيم و منزلتي بزرگ است كه خداي مهربان برخي از بندگان خويش را به آن مقام و مرتبت اختصاص داده است. و البته لازمه‏ي عصمت، تبليغ احكام نيست. و اگر عصمت در مورد پيامبر و امامان در اقدامشان به تبليغ احكام الهي لازم است معني اين مطلب اين نيست كه غير از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و امام كسي ديگر داراي اين مقام بزرگ و اين صفت گرانقدر يعني عصمت نمي‏باشد.

بعد ابن عربي در رابطه با حديث شريف «سلمان منا اهل البيت» مي‏گويد: «و شهد الله لهم بالتطهير و ذهاب الرجس عنهم و اذا كان لا ينضاف اليهم الا مطهر مقدس و حصلت له العنايه الالهيه بمجرد الاضافه فما ظنك باهل البيت في نفوسهم فهم المطهرون بل هم عين الطهاره فهذه الايه تدل علي ان الله قد شرك اهل البيت مع رسول اله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- في قوله تعالي ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر... الي ان و «قال فدخل الشرفاء اولاد فاطمه- سلام‏الله‏عليها- كلهم و من هو من اهل البيت... الي يوم القيامه في حكم هذه الايه من الله و عنايه بهم...» [9] .

اينكه سلمان از نظر طهارت ذاتيه مثل اهل‏بيت هست يا نه؟ مي‏گويد: خدا به طهارت اهل‏بيت- عليه‏السلام- و بردن رجس و پليدي از آنان شهادت داده است، وقتي كه جز پاكان و منزهان كس ديگري به اهل‏بيت- عليه‏السلام- نسبت داده نمي‏شود و آن كسي

 

[ صفحه 311]

 

هم كه به اهل‏بيت نسبت داده مي‏شود براي اين است كه عنايت الهي به مجرد نسبت براي او حاصل شده است و الا اين منزلت نصيب هر كس نمي‏شود، پس گمان تو به ذات اهل‏بيت- عليه‏السلام- چيست؟ معلوم است كه آنها پاكانند، بلكه آنها عين پاكيزگي هستند و طهارت ذاتيه دارند، بنابراين به دلالت آيه‏ي شريفه خدا اهل‏بيت را با رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در سخن خود «تا از گناه گذشته و آينده تو درگذريم» [10]  شريك قرار داده است. تا اينكه ابن عربي گفت: پس تمام بزرگان و اشراف فرزندان فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و كساني كه از اهل‏بيت مي‏باشند در حكم آيه‏ي غفران تا روز قيامت هستند. بنابراين اهل‏بيت و فرزندان فاطمه- سلام‏الله‏عليها- طهارت ذاتيه‏ي الهيه را مخصوصا از جانب خدا و از جهت عنايت پروردگار دارند و عين طهارت و پاكي هستند.

با توجه به اين بيان بسيار لطيف و زيباي ابن عربي كه اهل‏بيت- عليهم‏السلام- و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- طهارت ذاتيه دارند و خداوند بر طهارت آنها شهادت و گواهي داده است ولي وقتي كه به اهل‏بيت- عليه‏السلام- نسبت داده مي‏شود او هم طهارت و پاكي را دارا مي‏باشند، پس چه شد كه ادعاي پاك پاكان و مادر پاكيزگان، فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و شهادت علي- عليه‏السلام- مورد پذيرش واقع نشد و حتي به اندازه حرف جابر كه يكي از صحابه‏ي بزرگوار پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود به سخن و ادعاي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- ترتيب اثر داده نشد؟ و از جابر و كساني ديگر شهود براي تقويت ادعا خواسته نشد، ولي از صمداق روشن آيه تطهير و مشهود به خدا فاطمه- سلام‏الله‏عليها- شاهد و بينه خواسته شد؟!

از اين بحث به اين نتيجه قطعي رسيديم: علاوه بر اينكه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- طهارت ذاتيه را داشت و كلامش كلام خدا بود و سخنش همان سخن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و «وحي يوحي» بود و هر چه مي‏گفت عينا گفته‏ي خدا و رسول بود و در مقام

 

[ صفحه 312]

 

ادعا نياز به اقامه بينه نداشت ولي از آن جا كه حكومت از وي شاهد و بينه خواست، او حضرت علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن بهشتي را به عنوان شاهد آورد و شهادت آنان مورد قبول واقع نشد. آيات شهادت اگر چه عام است و عموميت دارد كه بايد دو مرد و يا يك مرد و دو زن باشد، ولي تخصيص هم مي‏خورد، و همه جا عموميت ندارد. و در بعضي موارد يك مرد با قسم مدعي هم كافي است و اين تخصيص را اكثر محدثين اهل سنت از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كرده‏اند.

[ صفحه 313]

[1] سوره بقره، آيه 282.

[2] سوره‏ي طلاق، آيه 2.

[3] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 245.

[4] تاريخ الخلفاء، ص 74.

[5] صحيح بخاري، ج 6، ص 237، حديث 3137 و باز هم بخاري در باب ما قطع النبي من البحرين از كتاب خمس و در باب من تكفل عن ميت دينا، هم آن را گفته است.

[6] فتح الباري، ج 5، ص 290.

[7] فتح الباري، ج 4، ص 474، تفسير حديث 2296، و در كتاب مغازي و كتاب فرض الخمس هم همين را گفته است.

[8] فتوحات المكيه، ج 1، (چهار جلدي) ص 196، باب 29.

[9] فتوحات المكيه، ج 1، (چهار جلدي) ص 196، باب 29.

[10] مفسرين مي‏گويند مقصود از گناه گذشته و آينده، دعوت قبل از هجرت و بعد از هجرت او بوده و در اخبار از معصوم- عليه‏السلام- نقل شده كه پيامبر را گناهي نيست، مراد گناهان امت و شيعيان است.

مردوديت حديث عدم توريث انبيا

 

در اينكه ابوبكر از نظر زهرا- سلام‏الله‏عليها- و علي- عليه‏السلام- متهم به غصب فدك و (ولايت) و خمس ذوي القربي بود، شك و شبهه‏اي نيست و مطلب روشن‏تر از آن است كه درباره آن به احاديث و روايات و جريان‏هاي تاريخي استشهاد شود. زيرا كه ابوبكر در نقل حديث عدم ارث انبيا نفر واحد بود و حتي عمر هم تا زماني كه ابوبكر آن را بيان نكرده بود از آن بي‏خبر بود، ولي از آن جا كه حديث عدم ارث انبيا اضطراب دارد و مردود مي‏باشد، اين حقيقت بايد از بيانات و توجيهات خود اهل سنت بررسي شود تا روشن گردد حديث عدم ارث واقعيت دارد يا خير؟

ابن ابي‏الحديد از قول استادش ابوجعفر نقيب مي‏گويد: علي و زهرا- عليهم‏السلام- و عباس نه يك بار و دو بار بلكه همواره حديث ابوبكر را در نفي توريث انبيا تكذيب مي‏كردند و هم صدا اعلام مي‏كردند كه اين حديث جعلي است و چطور ممكن است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- چنين مطلبي را به ديگري بگويد، ولي از ورثه‏ي خود كه اين حكم با آنها مناسبت دارد كتمان كند. [1] .

 

[ صفحه 314]

 

و بزرگ‏ترين دليل بر ميراث گذاشتن انبياء از نظر علي- عليه‏السلام- و زهرا- سلام‏الله‏عليها- و عباس، جرياني است كه مسلم در صحيح خود در باب «ما يصرف الفي‏ء الذي لم يوجف عليه بقتال» و بخاري در صحيح خود در كتاب خمس و واحدي در مغازي و ابن حجر در الصواعق و ابن ابي‏الحديد در شرح نهج‏البلاغه بيان كرده اند: «... ثم توفي، فقال ابوبكر: انا ولي رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- فقبضه الله، و قد عمل فيها بما عمل به رسول‏الله - صلي الله عليه و آله و سلم- و انتما حينئذ و التفت الي علي و العباس تزعمان ان ابوبكر فيها ظالم، فاجر، والله يعلم انه فيها لصادق بار، راشد، تابع للحق ثم توفي الله ابوبكر، فقلت: انا اولي الناس بابوبكر و برسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم-... اعمل فيها مثل ما عمل به رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- و ابوبكر! ثم قال: و انتما (و اقبل علي العباس و علي) تزعمان اني فيها ظالم فاجر و الله يعلم اني فيها بار راشد للحق... فجئتني (يعني العباس) تسالني نصيبك من ابن اخيك و جاءني هذا- عليا- يسالني نصيب امراته من ابيها...» [2] .

عمر به علي- عليه‏السلام- و عباس گفت: هنگامي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- وفات كرد ابوبكر مدعي شد كه من ولي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هستم و شما دو نفر از وي ارث خود را مطالبه كرديد و تو اي عباس از او ارث برادر زاده‏ي خود را خواستي و علي هم ميراث همسر خود را مي‏خواست، ابوبكر در جواب شما گفت: «پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده: ما ارث نمي‏گذاريم، و متروكه‏ي ما صدقه است» شما در مقابل او را دروغگو و مجرم و مكار و خائن پنداشتيد، در حالي كه خدا مي‏داند او مرد راستگو، نيكوكار و تابع حق است و اينك من ولي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-! و ولي ابوبكر هستم [3]  و اكنون شما مرا هم دروغگو و مجرم و مكار و خائن مي‏پنداريد...

اين حرف عمر با كمال صراحت دلالت مي‏كند كه علي- عليه‏السلام- و عباس، ابوبكر

 

[ صفحه 315]

 

و عمر را در مقابل جعل حديث نفي وراثت انبيا و توقيف فدك و املاك خالصه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دروغگو و مجرم مي‏دانستند. در دو موردي كه اين حديث نقل شده است اگر دقت شود، مردوديت و جعليت و اضطراب آن معلوم و واضح است.

1- ابن ابي‏الحديد و باقي روات نقل كرده‏اند: «ان فاطمه طلبت فدك من ابوبكر، ففال اني سمعت رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يقول: «ان النبي لا يورث»، من كان النبي يعوله فانا اعوله. و من كان رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- ينفق عليه فانا انفق عليه...» [4]  فاطمه- سلام‏الله‏عليها- فدك را از ابوبكر مطالبه كرد، ابوبكر گفت: من از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: نبي و پيامبر ارث نمي‏گذارد، كسي را كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از نظر هزينه و مصرف زندگي كفالت مي‏كرد و من كفالت مي‏كنم.

2- متقي هندي در باب خلافت ابوبكر از قول عمر روايت كرده است: [5]  ابوبكر به من گفت كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: «پيامبر ارث نمي‏گذارد، و ميراث او بايد به فقرا و مساكين داده شود.

در متن اين دو حديث جمله‏ي «ما تركنا صدقه» ذكر نشده و آنچه كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در اين دو مورد به وسيله‏ي ابوبكر و عمر نقل شده فقط نفي توريث پيامبران است. و جمله «من كان يعوله فانا اعوله» (هر كس را كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كفالت مي‏كرده من كفالت مي‏كنم) در روايت اول از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل نشده و از كلمات آن حضرت نبوده و اين جمله گفتار خود ابوبكر بوده است. و باز هم جمله‏ي «انما ميراثه في الفقراء المساكين» ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به فقرا و مساكين متعلق است، در روايت دوم از عمر است و معلوم مي‏شود كه اين دو جمله يك نوع اجتهادي از ابوبكر و عمر بوده و گويا آن دو نفر صدقه بودن ما ترك پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را اجتهاد كرده بودند، در حالي كه نفي اعم است از صدقه بودن و صدقه نبودن آن. اگر اين حديث ابوبكر بر فرض اينكه راست باشد و قبول كنيم كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده كه ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم، اين كلام عام است و يك نوع عموميت دارد،

 

[ صفحه 316]

 

و مفهوم آن اين است كه متروكه‏اي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- باقي بماند تا به بازماندگانش برسد و يا نرسد و يا اينكه اصلا باقي نماند، كما اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دارايي‏شان را در زمان حيات مباركشان كه عبارت بود از حوايط سبعه (باغهاي هفتگانه) وقف فرموده و شمشير و عمامه و مركب سواري و عصاي خود را به علي- عليه‏السلام- بخشيده و حجرات و منازل مسكوني خود را به همسران تمليك فرمود و فدك را به دخترش فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بخشيد و فدك در هنگام مرگ پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ملك زهرا- سلام‏الله‏عليها- و در تصرف وي بود كه علي- عليه‏السلام- و ام‏ايمن بر آن شهادت دادند.

پس چيزي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- باقي نمانده بوده است تا اينكه مورد ارث بازماندگان او قرار گرفته باشد و به قول اهل منطق «سالبه به انتفاء موضوع» است، يعني از ما چيزي باقي نمي‏ماند تا مورد ارث باشد.

در روايات شيعه آمده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در ذيل حديث «علما ورثه‏ي انبيا هستند»، فرموده است «پيامبران درهم و دينار ارث نمي‏گذارند ولي علم را ارث مي‏گذارند» [6]  و معناي اين جمله اين است كه انبيا درهم و دينار از خود باقي نمي‏گذارند كه ديگران ارث ببرند، ولي معني حديث اين نيست كه اگر پيامبران در زمان حيات و زندگي‏شان اگر چيزي را به كسي يا كساني بخشيدند، بعد از مرگشان از دست آنها گرفته شود، زيرا كه پيامبران ارث نمي‏گذارند، و اين را هيچ عقل و فكر سليمي قبول نمي‏كند.

فخر رازي مي‏گويد: «من تخصيصات هذه الايه ما هو مذهب اكثر المجتهدين ان الانبياء- عليهم‏السلام- لا يورثون والشيعه خالفوا فيه، روي ان فاطمه- سلام‏الله‏عليها- لما طلبت الميراث و منعوها منه، احتجوا بقوله- عليه (و آله) الصلوه والسلام- «نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه» فعند هذا احتجت فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بعموم قوله «للذكر مثل حظ الانثيين» و كانها اشارت الي ان عموم القرآن لايجوز تخصيصه بخبر الواحد» [7]  مذهب

 

[ صفحه 317]

 

اكثر مجتهدين اين است كه انبيا ارث نمي‏گذارند، ولي شيعه در اين مسئله با آنها مخالفت دارند، چون روايت شده است كه وقتي فاطمه- سلام‏الله‏عليها- ميراث خود را مطالبه كرد و ابوبكر او را منع از ارث كرد به اين دليل كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم» آن وقت زهرا- سلام‏الله‏عليها- به حكم كلي و عمومي آيه‏ي شريفه‏ي «يوصيكم الله...» احتجاج فرمود و اين سخن را رد كرد و گويا مراد فاطمه- سلام‏الله‏عليها- از اين استدلال اين بوده كه خبر واحد نمي‏تواند حكم كلي و عمومي قرآن را تخصيص بزند.

در جواب فخر رازي بايد گفت كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- هم به عموم اين آيه و هم به خصوص آيات ديگر استدلال فرمود و واقعا جاي تعجب است كه ايشان گفته است: فقط شيعه با حديث نفي وراثت مخالف است، در حالي كه خود فخر رازي مي‏داند كه علي و فاطمه و عباس و زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و عموم اهل‏بيت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- با ابوبكر در مورد حديث مزبور و جمله‏ي «ما تركناه صدقه مخالف بودند و در مقام احتجاج به عموم آيه مزبور و آيه 6 سوره مريم و آيه 16 سوره‏ي نمل و وراثت زكريا و داود استدلال نمودند.

و از آنجا كه مذهب اهل‏بيت بر حق است و از باب اينكه عترت را تصديق مي‏كنند، بنابراين هر چيزي كه از راه تصديق عترت نباشد رد مي‏كنند، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است هر كس به عترت تمسك جويد و از آنها صرف نظر نكند و به غير آنها رو نياورد نجات مي‏يابد، و لذا آن حديث جعلي را منكر شدند.

اصولا حديث نفي توريث به ابوبكر مربوط نيست كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حديث را به او گفته باشد و از اهل‏بيت و عترت خود كتمان كرده باشد!!!

باز هم فخر رازي در ذيل آيه‏ي شريفه‏ي «يوصيكم الله» مي‏گويد: «ان المحتاج الي معرفه هذه المساله ما كان الا فاطمه و علي والعباس و هولاء كانوا من اكابر الزهاد والعلماء و اهل الدين و اما ابوبكر فانه ما كان محتاجا الي معرفه هذه المساله البته، لانه ما كان ممن يخطر بباله انه يرث من الرسول عليه (و آله) الصلاه والسلام، فكيف يليق بالرسول- عليه (و آله) الصلاه والسلام- ان يبلغ هذه المساله الي من لا حاجه به اليها و لايبلغها الي

 

[ صفحه 318]

 

من له الي معرفتها اشد الحاجه» [8] .

اين مسئله نسبت به زهرا- سلام‏الله‏عليها- موضوعيت داشت و لازم بود كه اين حكم را زهرا و علي- عليهماالسلام- و عباس بدانند و اينها خودشان از بزرگان و زهاد و دانشمندان دين اسلام بودند، ولي نياز نبود كه ابوبكر اين حديث را بداند، زيرا هرگز به فكر او خطور نمي‏كرد كه روزي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث ببرد، چون در هيچ طبقه‏اي از وراث پيامبر قرار نداشته است، پس با اين كيفيت چگونه سزاوار بود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين حديث را به فردي كه مورد ندارد فرموده باشد و از افرادي كه نسبت به آن موضوعيت دارند كتمان كند.

سخن فخر رازي اين را مي‏رساند كه هدف از نزول قرآن اين است كه آنچه كه واجب است مردم آن را انجام دهند و آنچه كه لازم نيست آن را ترك كنند، قرآن همه‏ي آنها را بطور كامل بيان كرده است. و منظور از ارسال پيامبران هم همين است كه مردم را از ارتكاب آنچه كه خدا نهي فرموده است باز دارند و بترسانند و چنانچه در آيات قرآن كريم هم آمده است: «فاتقوا الله يا اوليي الالباب الذين آمنوا قد انزل الله اليكم ذكرا، رسولا يتلو عليكم» [9]  پس شما اي خردمندان كه ايمان آورده‏ايد از خدا بترسيد (و راه طاعت پيش گيريد) كه خدا براي (هدايت) شما قرآن را نازل كرد و رسول بزرگواري را فرستاد كه براي شما آيات روشن خدا را بيان و تلاوت كند.

و نيز آمده است: «و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما انزل اليهم» [10]  و بر تو قرآن را (كه جامع و كاملترين كتاب الهي است) نازل كرديم تا بر امت آنچه كه فرستاده شده بيان كني...

و هم در قرآن آمده است: «و انه لذكر لك و لقومك و سوف تسالون...» [11]  قرآن براي تو و (مومنان) قومت شرف و نام بلنديست و البته از شما مي‏پرسند (كه با قرآن از اطاعت و عصيان چه كرديد).

و باز هم در قرآن كريم آمده است: «و انذر عشيرتك الاقربين» [12]  نخست خويشان

 

[ صفحه 319]

 

نزديك خود را (از خدا) بترسان.

اگر به اين آيات دقت كنيم به اين نتيجه مي‏رسيم كه خداوند به بيان تمام احكام قرآن دستور مي‏دهد و اين آيات مقتضي اين است كه اگر بنا بود بازماندگان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از آن حضرت ارث نبرند بر او واجب بود كه اين حكم را به علي- عليه‏السلام- و فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و عباس و زنان خود ابلاغ و اعلام كند، و حتي تاخير بيان اين حكم به كساني كه موضوعيت براي حكم دارد و مكلف به امتثال هستند جايزه نبوده و نيست و چگونه جايزه بوده كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين حكم را با بازماندگان خود در ميان نگذارند و به فردي كه اصلا مناسبتي با ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ندارد بيان كند؟ آيا بر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از باب اينكه خدا فرموده كه احكام قرآن را به مردم بگو واجب نبوده است كه اين حكم نفي وراثت را (بر فرض) براي كساني كه موضوعيت دارند و مكلف به آن هستند اعلام كند؟ آيا ابلاغ نكردن اين حكم توسط پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- موجب نمي‏شد كساني كه مكلف به اين حكم بودند گرفتار جهل شوند و در گمراهي قرار گيرند؟

بنابراين اگر اين حديث را پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فقط به ابوبكر ابلاغ و اعلام فرموده باشد، (العياذ بالله) عمل درستي انجام نشده است، براي اينكه قرآن كريم در مورد محمد رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: «و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي» [13]  و هرگز به هواي نفس سخن نمي‏گويد، سخن او غير وحي خدا نيست. لذا پيامبر اكرم و آنچه را مي‏گويد، وحي خداست و جز وحي و دستور او چيزي ديگري نيست. با توجه به اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عالم به اسرار خدا بوده است و علم غيب را مي‏دانسته و پيش‏بيني مي‏كرده كه با وجود اطلاع ابوبكر از حديث نفي وراثت ممكن است بين او بازماندگانش در مورد ارث نزاع پيش آيد و در نتيجه منجر به اختلاف شود و امت از هم بپاشد، پس بايد به خود اهل‏بيت و يگانه دخترش فاطمه- سلام‏الله‏عليها- بگويد كه آنان از ارث محروم هستند تا اينكه اختلاف بين امت اسلامي وجود نيايد. و از آنجا كه

 

[ صفحه 320]

 

رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- چنين مطلبي را نفرموده، معلوم مي‏شود كه باز ماندگانش در مورد مسئله‏ي ارث داراي حكم خاصي غير از آنچه كه قرآن فرموده نبوده‏اند و آنها هم مثل ديگران از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث مي‏برند و كسي نمي‏تواند در مقابل فرمان خدا مقاومت كند و فرزندان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را از حق‏شان محروم سازد.

آيا خدايي كه بر بندگانش لطف دارد و تمام زوايا و شئونات زندگي آنها را توسط ارسال رسل بيان كرده (و حتي براي جزئي‏ترين كار بندگانش دهها حكم و دستور صادر فرموده است) و بر فرستاده‏اش بين احكام را واجب نموده و او را انذار كرده، آن وقت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- يكي از بزرگترين احكام و معارف را به جانشين و خليفه بر حق خود كه خداوند او را به جانشيني تعيين فرموده بود بيان نكند و يا به امت نگويد؟ اين را هيچ عقلي قبول نمي‏كند و هيچ وجداني نمي‏پذيرد.

متقي هندي مي‏گويد: «از نظر فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و علي- عليه‏السلام- و عباس، ابوبكر متهم بود، و مجرم شناخته مي‏شد.»

احمد بن حنبل در مسندش مي‏گويد: «عن عايشه رضي الله عنها ان فاطمه و العباس اتيا ابوبكر يلتمسان ميراثهما من رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و هما حنئذ يطلبان ارضه من فدك و سهمه من خيبر فقالهما ابوبكر... انيي سمعت رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يقول لانورث ما تركناه صدقه و انما ياكل آل محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- في هذا المال و اني او الله لا ادع امرا رايت رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يضعه فيه الا صنعته» [14] .

و ابن ابي‏الحديد هم مي‏گويد: «عن عايشه ان فاطمه والعباس اتيا ابابكر يلتمسان ميراثهما من رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و هما يطلبان ارضه بفدك و سهمه بخيبر فقال لهما ابوبكر: اني سمعت رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يقول: «لا نورث، ما تركنا صدقه... قال فهجرته فاطمه فلم تكلمه حتي ماتت» [15] .

 

[ صفحه 321]

 

از عايشه نقل شده است كه فاطمه- سلام‏الله‏عليها- و عباس نزد ابوبكر آمدند و مرتب ميراث‏شان را از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏خواستند و آن دو سرزمين فدك و سهم خيبر را مطالبه مي‏كردند. ابوبكر در جواب آنها گفت: از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما ارث نمي‏گذاريم و ما ترك ما صدقه است، وقتي كه فاطمه اين برخورد ابوبكر را ديد از او غصبناك شد و كناره گرفت و تا زنده بود با او صحبت نكرد. اين خود بهترين دليلي است بر اينكه ابوبكر از نظر فاطمه- سلام‏الله‏عليها- مجرم و غاصب بوده والا لازم نبود كه بانوي دو عالم تا دم مرگ از او ناراحت باشد و با او صحبت نكند.

يكي ديگر از موارد مردوديت اين حديث جعلي روايتي است كه اكثر محدثين اهل سنت در كتب حديث و تاريخ‏شان نقل كرده‏اند و از جمله ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: «انا سمعت عايشه تقول: ارسل ازواج النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- عثمان بن عفان الي ابوبكر يسالهن ميراثهن من رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- مما افاء الله عليه، حتي كنت اردهن عن ذلك فقلت: الا تتقين الله الم تعلمن ان رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- كان يقول: «لا نورث ما تركناه صدقه...» [16] .

با شش سند از عروه و او هم از عايشه نقل كرده است: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان را نزد ابوبكر فرستادند و سهم خود را از ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و في‏ء مطالبه كردند، عثمان مي‏گويد: من آنها را از اين مطلب منع كردم و گفتم آيا از خدا نمي‏ترسيد و نمي‏دانيد كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: ما ارث نمي‏گذاريم و متروكه ما صدقه است؟!

حموي در مجمع البلدان مي‏گويد: «ان ازواج رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- ارسلن عثمان بن عفان الي ابوبكر يسالن موارثهن من سهم رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- فقال ابوبكر سمعت رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- يقول: نحن معاشر الانبياء لا نورث، ما تركناه

 

[ صفحه 322]

 

صدقه انما هذا المال لال محمد لنائبتهم فاذامت فهو الي و الي الامر من بعدي فامسكن» [17] .

از عروه بن زبير نقل شده است كه عايشه گفت: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان را نزد ابوبكر فرستادند و حق خود را از ميراث رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مطالبه كردند. ابوبكر در جواب آنان گفت: من از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم و متروكه ما صدقه است و اين مال به آل محمد معلق دارد كه بايد در مورد رفتارها و مهمانداري‏هاي آنان مصرف شود، هرگاه من مردم نظارت اين مال با ولي بعد از من مي‏باشد.

در برابر پاسخ ابوبكر زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از مطالبه‏ي خود صرف نظر كردند (اگر كرده باشند) و بر حسب اقرار ابوبكر بايد اموال و في‏ء پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در زمان وي مصرف مهماني‏ها و مصارف ضروري آل محمد باشد و يا اينكه بايد بعد از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- هم ادامه پيدا مي‏كرد؟ پس چرا بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ادامه پيدا نكرد؟ در حالي كه آل محمد- صلي الله عليه (و آله) و سلم- بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نيازشان به آن اموال زيادتر بود تا زمان حيات مبارك آن حضرت.

از اين برخورد همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- پيداست كه آنها حديث ابوبكر را قبول نداشتند و اگر از كسي ديگر حديث مزبور را مي‏شنيدند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده: متروكه او صدقه است و به ورثه‏ي او تعلق ندارد، قطعا چنين تقاضايي را از ابوبكر نمي‏كردند.

ابن حجر مكي در صواعق المحرقه مي‏گويد: «قال مالك بن اوس انا سمعت عايشه زوج النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- تقول ازواج النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان الي ابكر يسالنه مما افاء علي رسول‏الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- فكنت انا اردهن فقلت لهن: الا تتقين الله، الم تعلمن ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- كان يقول «لا نور ما تركنا صدقه».

مالك بن اوس گفت: از عايشه همسر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه گفت: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان را نزد ابوبكر فرستادند تا ميراث را از

 

[ صفحه 323]

 

آن اموالي كه مخصوص پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود درخواست كند، عايشه گفت: من نزد آنها رفتم و گفتم مگر از خدا نمي‏ترسيد و آنها را مانع شدم و گفتم: مگر شما نمي‏دانيد كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم.

در هر حال از اين حديث استفاده مي‏شود كه عثمان از طرف همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نزد ابوبكر رفته و حق آنها را از وي مطالبه نموده و اين بيانگر آن است كه عثمان هم حديث نفي وراثت را قبول نداشته است. و اگر او هم حديث را قبول مي‏داشت معتقد بود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث و ميراث ندارد، پس چرا قبول كرده كه به عنوان نماينده و وكيل مدافع همسران آن حضرت نزد ابوبكر برود و ادعاي ارث آنها را طرح كند و از اين جا معلوم مي‏شود كه او حديث نفي توريث را نمي‏پذيرفته است.

مويد اين بيان اين است كه عثمان در زمان خلافت خود فدك را تماما به مروان بن حكم داد كه اين موضوع را سهمودي در تاريخ مدينه منوره و ابي‏الفداء در تاريخ مختصر في اخبار بشر نقل كرده‏اند. (در فصل سرانجام فدك خواهد آمد).

و اگر عثمان حديث جعلي ابوبكر را پذيرفته بود كه طبق گفته‏ي ابوبكر، فدك متروكه‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مال همه است، بايد عثمان هم وقتي كه خلافت را به عهده داشت، آن را به عنوان حق همه‏ي مسلمين، جزء بيت‏المال قرار مي‏داد و به مروان نمي‏داد.

ابي داوود مي‏گويد: «عن عايشه انها قالت: ان ازواج النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- حين توفي رسول‏الله اردن ان يبعثن عثمان بن عثمان بن عفان الي ابوبكر الصديق فيسالنه ثمنهن من النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- فقالت عايشه السن قد قال رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم - لانورث ما تركنا فهو صدقه» [18] .

عايشه گفت: بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- همسران او از عثمان خواستند كه نزد ابوبكر برود تا يك هشتم ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را از ابوبكر بگيرد و عايشه به آنها گفت: آيا نمي‏دانيد كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: «ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم.»

 

[ صفحه 324]

 

يكي ديگر از موارد مردوديت حديث ابوبكر كلام ابن ابي‏الحديد مي‏باشد كه در فصل (فدك و دادخواهي فاطمه- سلام‏الله‏عليها-) گذشت كه او گفته است: «في هذا الحديث عجب لانها قالت له ورثه رسول‏الله ام اهله؟ قال: بل اهله و هذا تصريح بانه- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و سلم، موروث يرثه اهله و هو خلاف قوله: «لا نورث» [19] .

من از اين حديث در شگفتم، زيرا فاطمه- سلام‏الله‏عليها- در احتجاج و استدلال خود با ابوبكر بر سر فدك گفت: تو وارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هستي يا اهل‏بيت او؟! ابوبكر در جواب گفت: اهل او ارث مي‏برد، ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: اگر چنين است كه پيامبران ارث مي‏گذارد و اهل او ارث مي‏برند، اين خلاف حديثي است كه از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل شده است كه «لانورث».

ابن ابي‏الحديد مي‏گويد: اين خود صراحت دارد بر اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- موروث است و اهل از وي ارث مي‏برند و اين خلاف قول ابوبكر است كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عدم توريث انبيا را نقل كرد، اگر واقعا به حديثي كه نقل كرد معتقد بود بايد در جواب سوال فاطمه- سلام‏الله‏عليها- مي‏گفت اهل پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث نمي‏برند.

يكي ديگر از موارد مردويت حديث نفي وراثت اين است كه ابن اثير و طبري و حاكم نيشابوري و ابن ابي‏الحديد نوشته‏اند: «و اعطي نساء النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- (عايشه و حفصه) عشره الف» و اربلي هم مي‏گويد: «ان عايشه و حفصه رضي الله عنهما هما اللتان شهدتا بقوله: نحن معاشر الانبياء لانورث و مالك بن اوس النضري. و لما ولي عثمان رضي‏الله‏عنه قالت له عايشه رضي الله عنها: اعطني ما كان يعطني ابي و عمر، فقال: لا اجد له موضعا في الكتاب. و لا في السنه و لكن كان ابوبكر و عمر يعطيانك فشهدت انت و مالك بن اوس النضري: ان رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- قال: لانورث فابطلت حق فاطمه و جئت تطلبينه؟ لا افعل...» [20] .

 

[ صفحه 325]

 

عايشه و حفصه در زمان خلافت پدران‏شان بخشش‏هاي ده هزار ده هزار از بيت‏المال مي‏گرفتند، چون زمان خلافت عثمان رسيد، او سهم آنها را از بيت‏المال قطع كرد، عايشه نزد او رفت و گفت: بخششي را كه پدرم ابوبكر و بعد از او عمر در حق من مقرر داشته‏اند چرا قطع كردي؟ عثمان در جواب گفت: در كتاب و سنت چيزي بر تو مقرر نشد است و آنها خود سرانه مقرري مي‏دادند و من چنين كاري نمي‏كنم، عايشه گفت: پس ارث مرا از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بده! عثمان گفت: آن گاه كه پدرت در جواب فاطمه- سلام‏الله‏عليها- گفت: رسول اكرم فرموده ما پيامبران ارث نمي‏گذاريم، مگر تو خودت با مالك بن اوس شهادت نداديد كه ابوبكر راست مي‏گويد و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را ميراثي نباشد و بدين ترتيب حق فاطمه- سلام‏الله‏عليها- را از بين بردي، حال با چه مجوزي از من ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را مي‏خواهي؟ عايشه نتوانست چيزي بگويد و برخاست و رفت.

بعد اربلي مي‏گويد: هر وقت كه عثمان جاي اين كلمات بيايد: به مسجد براي نماز مي‏رفت، عايشه فرياد و فغان نمود و پيراهن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را برمي‏داشت مي‏گفت او با صاحب اين پيراهن مخالفت مي‏كند و وقتي كه عثمان از عايشه اذيت مي‏شد، بالاي منبر مي‏رفت و مي‏گفت اين بي موي دشمن خداست و خدا براي او و حفصه مثل زده به زن نوح و لوط و فرموده: «و ضرب الله مثلا للذين كفروا امراه نوح و امراه لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين» [21]  و عايشه نيز به او مي‏گفت: اي نعثل اي دشمن خدا تو آن كسي هستي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- تو را مثل نعثل يهودي نام كرد كه در يمن مي‏بود. عثمان و عايشه يكديگر را لعن مي‏كردند تا عايشه سوگند ياد كرد كه با او در يك شهر زندگي نكند و او از مدينه بيرون رفت و در مكه سكونت اختيار كرد!!

با توجه به اين روايت تقاضاي ارث پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از كسي گفته شد كه يك زماني خود خودش معركه‏گير اين نمايش بود و مي‏گفت: زنان پيامبر ارث

 

[ صفحه 326]

 

نمي‏برند!! و هر وقت كه ابوبكر حديث عدم توريث را مي‏خواند عمر و عايشه را شاهد مي‏گرفت و آنها هم شهادت مي‏دادند. عجيب است كه او خود مانع ارث همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏شد و حق دختر پيامبر را ضايع كرد، ولي بعد از چند سال خود خواهان ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شد و عمر كه هميشه پشتوانه او بود خود در زمان خلافتش حوائط سبعه را به علي- عليه‏السلام- و ابن عباس برگرداند.

از مجموع بيانات اين فصل اين نتيجه بدست آمد كه حديث جعلي ابوبكر واقعيت نداشته است و كساني كه به عنوان شهود ابوبكر بودند يا خودشان خواهان ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شدند و يا اينكه فدك را به خاندان وحي و فرزندان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برگرداندند.

در كتب اهل سنت آمده است كه عمر، علي- عليه‏السلام- و عباس را در زماني كه جهت حل اختلاف نزد وي رفته بودند، قسم داده است كه آيا شما از پيامبر شنيديد كه فرمود: «متروكه من صدقه است و مال همه است»؟ و علي- عليه‏السلام- و عباس فرموده باشند كه بلي!! اين حرف طبق روايات از اصل اشتباه است و اينكه علي- عليه‏السلام- و عباس شهادت داده باشند كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه: ما پيامبران ارث نمي‏گذايم، اين هم تهمت به آنها و مخصوصا حضرت علي مي‏باشد.

ابن ابي‏الحديد در همين رابطه مي‏گويد: اين خبر كه «علي و عباس براي رفع مخاصمه نزد عمر آمده‏اند و او آنها را قسم داده است كه آيا شما از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نشنيده‏ايد كه: متروكه ما صدقه است؟ علي- عليه‏السلام- و عباس گفته‏اند كه بلي ما از پيامبر شنيدم» اشكال دارد و قابل قبول نيست و سپس مي‏گويد: آيا قابل پذيرش است كه عباس در حالي كه مي‏داند و علم دارد كه متروكه‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- صدقه است، باز هم مطالبه‏ي ارثي را كند كه مستحق نيست و نيز علي- عليه‏السلام- اينكه مي‏داند كه مال پيامبر صدقه است، ولي باز همسرش فاطمه- سلام‏الله‏عليها- را وادار نمايد كه برود از خطبه‏ي مطالبه ارث كند؟ [22]  از بيان ابن ابي‏الحديد پيداست كه خبر شهادت علي- عليه‏السلام- و عباس نزد عمر

 

[ صفحه 327]

 

مبني بر اينكه «متروكه‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- صدقه است» حقيقت ندارد.

باز هم ابن ابي‏الحديد در ادامه‏ي همان اشكال مي‏گويد: اگر مال پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- واقعا صدقه بوده است، چرا پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شمشير و مركب سواري و عمامه و بعضي از وسايل شخصي خود را به علي- عليه‏السلام- داد؟ اگر خبر منع ارث حقيقت دارد پس بايد تمام آنچه كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- باقي مانده مال همه و صدقه باشد، براي اينكه علي- عليه‏السلام- وارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نبود، بنابراين بايد بگوييم كه حديث نفي توريث اگر حقيقت دارد، بايد همه‏ي اموال را شامل شود، نه اينكه بعضي را شامل شود و بعضي ديگر را استثنا كند.

با توجه به سخن ابن ابي‏الحديد و تحليل مختصري كه شد حال بايد گفت: حديث ابوبكر «نحن معاشر الانبيا لاتورث» از سه حال خارج نيست:

اول اينكه او اين سخن را جعل كرده كه عملا با قرآن مخالفت دارد.

دوم اينكه اگر او در قول خود صادق بوده، در اين صورت (نعوذ بالله) بايد خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بر خلاف قرآن و وحي سخن فرموده باشد و اين هم كه محال است.

سوم اينكه بگوييم ابوبكر حديث را جعل كرد ولي متوجه نبود كه اين حديث با آيات و عمومات قرآن مخالفت دارد. در اين صورت او دو اشتباه و خطا انجام داده است يكي اينكه دروغ به رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بسته است كه حديث جعلي را به او نسبت داده است و خطاي دوم اينكه عدم شايستگي خود را به جانشيني پيامبر به اثبات رسانده است. براي اينكه كسي كه از قرآن آن قدر بي‏اطلاع باشد كه چنين آياتي را در مورد ارث پيامبران نداند، چگونه در مسند خلافت و جانشيني پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نشسته كه بايد در تمام احكام اسلام و قواعد شرعيه‏ي آن، بر مردم حكومت كند؟

مسئله ديگر اينكه چنانچه گفته شد اگر بر فرض عدم ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حقيقت داشته باشد، بايد اين موضوع شامل تمام اموال شود (چه اموال منقول و چه غير منقول) نه تنها فدك. و بر فرض صحت حديث، لازم است كه ساير اموال پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مانند لوازم خانه و زره و شمشير و اسب و خانه مسكوني نيز

 

[ صفحه 328]

 

جزء بيت‏المال باشد، در حالي كه آنها را وارثان رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- صاحب شده و حجره‏ها را هم همسران وي تصاحب نمودند كه يكي از آنها هم عايشه بود و خود ابوبكر به عنوان اينكه حجره مال دخترش است، وصيت كرده بود كه او را پس از فوت در آنجا (حجره‏ي عايشه) دفن نمايند، در صورتي كه از نظر قانون ارث زن از شوهر، سهم عايشه يك نهم از يك هشتم خانه‏ي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود كه چند وجب بيشتر نبود و جسد ابوبكر به مراتب بيشتر از سهم عايشه از آن خانه را اشغال كرده است. در حالي كه از نظر ارث فرزند و پدر، سهم فاطمه- سلام‏الله‏عليها- هفت هشتم بود زير او اولاد منحصر به فرد رسول‏الله- صلي الله عليه و آله و سلم- بود. و همين عايشه بنا به شهادت مورخين و سيره نويسان فريقين، از دفن جنازه‏ي امام حسن- عليه‏السلام- فرزند آن بانوي مظلومه جلوگيري نمود. و دستور تيراندازي به تابوت امام حسن- عليه‏السلام- داد كه بنابر بعضي روايات هفتاد تير به بدن مطهر او اصابت كرد.

صقري بصري در اين مورد به عايشه چنين خطاب مي‏كند:

 

«و يوم الحسن الهادي علي بغلك اسرعت 

و سببت و مانعت و خاصمت و قاتلت

 

در روز رحلت امام حسن هادي شتابان سوار قاطر شده آمدي و با تبختر از دفن جنازه‏ي او در كنار جدش رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مانع شدي و مخاصمه و جنگ راه انداختي.

 

«و في بيت رسول‏الله بالظلمي تحكمت 

هل الزوجه اولي بالموريث من البنت»

 

در خانه‏ي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- حكم به جور نمودي، آيا زن به ميراث از دختر اولي و سزاوارتر است؟! اگر از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث برده‏اي چرا به دخترش زهرا- سلام‏الله‏عليها- ارث ندادي.

لك التسع من الثمن و بالكل تحكمت تجملت، تبلغت و لوعشت تفيلت [23] .

براي تو يك نهم از يك هشتم (يك قسمت از 27 قسمت) بود، ولي تو در همه تصرف كردي، روزي سوار شتر شدي (در جنگ جمل)، روزي هم سوار قاطر گرديدي و اگر زنده بماني روزي هم سوار فيل خواهي شد!!

[ صفحه 329]

[1] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 200، و صحيح مسلم، ج 12، باب الفئي و صحيح بخاري، كتاب خمس، ج، ص 8، و كتاب مغازي، ج 1، ص 150 و سنن الكبري، ج 9، ص 13، باب الفئي و الصواعق المحرقه، فصل چهار، ص 59 و وفاء الوفاء، ج 3، ص 997.

[2] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 222.

[3] ابوبكر و عمر خود را ولي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مي‏خوانند در حالي كه رسول خدا آنها را در هنگام رحلت از رعاياي لشكر اسامه بن زيد قرار داده بود.

[4] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 275.

[5] كنز العمال، ج 4، ص 140، باب خلافت ابوبكر.

[6] اصول كافي، ج 1، ص 34.

[7] تفسير كبير، ج 9، ص 210، ذيل آيه 11 سوره نساء. و همين سخن فخر رازي را سهمودي در الوفاء، ج 3، ص 996 تحت عنوان غضبها مختصر ذكر كرده است.

[8] تفسير كبير، ج 9، ص 210.

[9] سوره طلاق، آيات 10 و 11.

[10] سوره نحل، آيه 44.

[11]  سوره زخرف، آيه 44.

[12] سوره شعراء، آيه 214.

[13] سوره نجم، آيات 3- 4.

[14] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 10.

[15] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 218 و وفاء الوفاء، ج 3، ص 996 و سنن الكبري، باب فلاخت ابوبكر، از آنجا كه متن عربي مسند احمد بن حنبل و ابن ابي‏الحديد يك محتوا بودند، لذا به يك ترجمه فارسي اكتفا شد.

[16] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 223 و سنن الكبري، ج 9، ص 438، كتاب الفي‏ء، و صحيح مسلم، ج 12، ص 76، كتاب قسم الفي‏ء و سنن ابن ماجه، ج 2، ص 250 و سنن نسائي، ج 3، ص 300 و ابن ابي‏الحديد در صفحه‏ي 200 همان جلد روايتي را ذكر كرده كه عايشه گفته است: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خواهان 8/ 1 ارث وي شدند.

[17] معجم البلدان، ج 4، ص 239.

[18] سنن ابي‏داود، ج 3، ص 144.

[19] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 219.

[20] تاريخ الرسل والملك، ج 3، ص 109 و شرح نهج‏البلاغه، ج 3، ص 154 و مستدرك، ج 4، ص 8 و الكامل في التاريخ، ج 2، ص 503، كشف الغمه، ج 2، ص 38 و 39.

[21] سوره تحريم، آيه 10، خدا براي كافران زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فرمان دو بنده‏ي صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند.

[22] شرح نهج‏البلاغه، ج 16، ص 224.

[23] مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 157.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


| شناسه مطلب: 74389