مخالفین حکومت سقیفه
ادعای زهرای و تصدیق ابوبکر دستگاه حکومت، به مالکیت فاطمه- سلاماللهعلیها- بر فدک اعتراف و اقرار کرد و رییس حکومت با دست خود سند و مدرک مالکیت فدک را نوشت و به فاطمه- سلاماللهعلیها- داد، ولی متاسفانه دست دیگری سند را از بین برد و نابود کرد. اب
ادعاي زهراي و تصديق ابوبكر <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
دستگاه حكومت، به مالكيت فاطمه- سلاماللهعليها- بر فدك اعتراف و اقرار كرد و رييس حكومت با دست خود سند و مدرك مالكيت فدك را نوشت و به فاطمه- سلاماللهعليها- داد، ولي متاسفانه دست ديگري سند را از بين برد و نابود كرد. ابن ابيالحديد در شرح نهجالبلاغه در اين باره ميگويد: «روي ابراهيم بن السعيد الثقفي، عن ابراهيم بن ميمون قال: حدثنا عيسي بن عبدالله بن محمد بن علي بن ابيطالب- عليهالسلام- عن ابيه، عن جده عن علي- عليهالسلام- قال: جائت فاطمه- سلاماللهعليها- الي ابوبكر و قالت: ان ابي اعطاني فدك و علي- عليهالسلام- و امايمن يشهدان، فقال: ما كنت لتقولي علي ابيك الا الحق، قد اعطيتكها، و دعا بصيحه من ادم فكتب لها فيها، فخرجت فلقيت عمر، فقال: من اين جئت يا فاطمه؟ قالت: جئت من عند ابوبكر، اخبرته ان رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- اعطاني فدك، و ان عليا و امايمن يشهدان لي بذالك، فاعطانيها و كتب لي بها، فاخذ عمر منها الكتاب، ثم رجع الي ابوبكر فقال: اعطيت فاطمه فدك، و كتب بها لها؟ قال: نعم، فقال: ان عليا يجر الي نفسه، و امايمن امراه، و بصق في الكتاب فمحاه و خرقه». [1] .
با چهار سند از علي- عليهالسلام- نقل كرده است: فاطمه- سلاماللهعليها- نزد ابوبكر آمد و فرمود: پدرم فدك را به من بخشيده است و علي- عليهالسلام- و امايمن بر اين مدعا گواه
[ صفحه 266]
و شاهدند، ابوبكر در جواب فاطمه- سلاماللهعليها- گفت: اي دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تو نسبت به پدرت غير از حق نسبتي ديگر نخواهي داشت و همانا فدك را به تو پس ميدهم، بعد ابوبكر تكه پوستي را طلبيد و مالكيت فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها- را نسبت به فدك تثبت نموده و در آن نوشت و به دست فاطمه- سلاماللهعليها- داد، فاطمه- سلاماللهعليها- نامه را گرفت و از نزد ابوبكر خارج شد، در راه با عمر ملاقات كرد، او از آن حضرت سؤال كرد از كجا ميآيي و كجا بودي؟ فاطمه- سلاماللهعليها- فرمود: از نزد ابوبكر ميآيم و به او خبر دادم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فدك را به من بخشيده بود و علي- عليهالسلام- و امايمن بر مدعاي من شهادت دادند و ابوبكر فدك را به من پس داد و اين سند و وثيقه را به عنوان تاييد مالكيت من نسبت به فدك داده است: عمر نامه را از دست فاطمه- سلاماللهعليها- گرفت و نزد ابوبكر آمد، از او سؤال كرد: تو اين نامه را به فاطمه- سلاماللهعليها- دادهاي؟ ابوبكر در جواب گفت: آري، عمر گفت: علي به نفع خود گواهي داده و امايمن هم زني بيش نيست، و بعد آب دهان خود را بر نوشته ابوبكر انداخت و آن را پاره كرد و از بين برد.
با توجه به اين روايت شهادت حضرت علي- عليهالسلام- و امايمن (و بنابر بعضي از روايات ديگر امام حسن و امام حسين- عليهماالسلام- نيز شهادت دادند) پذيرفته نشد، در حالي كه آن دو نفر ميدانستند كه فدك به زهرا- سلاماللهعليها- تعلق دارد و مالكيت آن در زمان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تثبيت شده بود و عجيب است كه ابوبكر و عمر با وجود آيات، بينات [2] ، فدك را به فاطمه- سلاماللهعليها- ندادند، چرا؟ براي اينكه از نظر عمر شهادت و گواهي شوهر و فرزندان به نفع همسر و مادر پذيرفته نميشود، در حالي كه همين آقايان گواهي عايشه را كه گفت: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: ابوبكر با مردم در مسجد نماز بخواند، قبول كردند و پذيرفتند، و ابوبكر را وادار كردند كه به جاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نماز بخواند، و شگفتا و عجبا بر اينكه گواهي عايشه به نفع ابوبكر مورد تصديق قرار گرفت ولي گفتار و ادعاي مصداقهاي آيهي تطهير
[ صفحه 267]
فاطمه- سلاماللهعليها- و شهادت علي و حسن و حسين- عليهمالسلام- و امايمن در مورد فدك پذيرفته و تصديق نميشود.
حلبي يكي از مورخين اهل سنت در سيرهي خود ميگويد: «انه رضياللهعنه كتب لها بفدك و دخل عليه عمر رضياللهعنه فقال ما هذا؟ فقال: كتاب كتبته لفاطمه: بميراثها من ابيها، فقال مماذا تنفق علي المسلمين و قد حاربتك العرب كما تري ثم اخذ عمر الكتاب فشقه» [3] فاطمه- سلاماللهعليها- دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وارد مسجد شد، در حالي كه ابوبكر بر فراز منبر قرار داشت، فرمود: اي ابوبكر آيا در كتاب خداست كه دختر تو از تو ارث ببرد ولي من از پدرم ارث نبرم؟ ابوبكر از اين سخن فاطمه- سلاماللهعليها- تكاني خورد و شروع كرد به گريه كردن، پس از منبر پايين آمد و پارهي پوستي به دست گرفت و ملكيت فاطمه- سلاماللهعليها- نسبت به فدك را بر آن نوشت، در اين لحظه عمر وارد شد، به ابوبكر گفت: چه مينويسي؟ ابوبكر گفت: اين نامه را به عنوان سند مالكيت براي فاطمه- سلاماللهعليها- مينويسم كه فدك را از پدرش به ارث برده است، عمر گفت: چگونه مسلمانان را از فدك محروم ميكني و آن را به زهرا- سلاماللهعليها- ميدهي؟ بدان كه تمام عرب بر تو خواهند شوريد، و سپس نامه را گرفت و آن را پاره كرد.
خوانندهي گرامي ملاحظه فرموديد كه ابوبكر در پاسخ سوال عمر گفت: «كتاب كتبته لفاطمه- سلاماللهعليها- بميراثيها من ابيها» اين نامه را براي فاطمه- سلاماللهعليها- به عنوان تاييد ميراث وي از پدرش مينويسم، كه اين خود دليل قانع كننده و روشن است بر اينكه فدك از ابتدا در تصرف فاطمه- سلاماللهعليها- بوده و او از ملكيت وي خارج كرده و بعد از بيانات فاطمه- سلاماللهعليها- تصميم گرفته تا آن را به وي برگرداند، اكنون اين سوال مطرح است: اگر فاطمه- سلاماللهعليها- از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث ميبرد پس چرا از اول آن را از فاطمه- سلاماللهعليها- گرفتند؟ و اگر فدك را به عنوان ارث پدر مستحق بوده است (البته پيامبر در زمان حيات مباركشان ملكيت فدك را به فاطمه واگذار فرمود) و ابوبكر طي سندي ميخواست مالكيتش را به فاطمه تثبيت كند، پس
[ صفحه 268]
چگونه ابوبكر گفت: از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ارث نميگذاريم و هر چه از ما بماند صدقه است و مال همهي مسلمين ميباشد؟!
بنابراين برادران اهل سنت يكي از اين دو راه را بايد انتخاب كنند و آن اينكه يا روايت سيرهي حلبي و ابن ابيالحديد را انكار كنند كه نميتوانند منكر آن شوند، و يا اينكه بگويند حديث ابوبكر كه در روزهاي اول زمامداريش به آن استناد نمود، ساختگي و جعلي ميباشد، البته درست هم همين است و حديث مزبور حقيقت ندارد كه در فصلهاي بعدي بيتشر بررسي ميشود.
حالا با توجه به اين روايت آنچه كه ابن ابيالحديد از علي- عليهالسلام- نقل كرده است اگر صحيح باشد (كه حقيقت دارد و صحيح است) بايد گفت: عمر دو خطا و اشتباه كرد: يكي اينكه در پاره كردن نامهي ابوبكر اجتهاد بكار برده است، و دوم اينكه با اين عمل از اطاعت امام و رهبرش (ابوبكر) سرپيچي نموده و خروج كرده و او را به عنوان ولي امر خود قبول نداشته است.
و نكتهي ديگر اين نسبت به اميرالمؤمنين علي- عليهالسلام- جسارت نموده و به آن حضرت طعن زده است، در حالي كه عمر كسي بود كه در غدير خم صراحتا و با صداي بلند گفت: «علي ولي كل مومن و مومنه» (علي- عليهالسلام- بر هر مرد مومن زن و مومنه ولايت دارد)، گويا او اين سخن را فراموش كرده است.
اكثر محدثين و مورخين اهل سنت از جمله فخر رازي در تفسير خود و ابن كثير در كتاب «البدايه والنهايه» به سخن عمر تصريح كردهاند: «هنيئا لك يابن ابيطالب اصبحت مولاي و مولا كل مومن و مومنه»: [4] گوارا و مبارك باد بر تو اي پسر ابيطالب كه تو مولاي من و مولاي هر مرد مؤمن و زن مؤمنه گرديدي. آيا عمر بن خطاب آيه شريفهي «و الذين آمنوا بالله و رسوله اولئك هم الصديقون» [5] (و آنان كه ايمان آوردند
[ صفحه 269]
به خدا و فرستادگانش آنانند راستگويان) نخوانده بود. احمد بن حنبل با چهار سند نقل كرده است و ميگويد: اين آيه در مورد علي- عليهالسلام- نازل شده است و مصداق آن علي- عليهالسلام- ميباشد.
و ابن حجر مكي هيثمي از ابن عباس نقل كرده است كه پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الصديقون ثلاثه حزقيل مومن آل فرعون، و حبيب النجار صاحب ياسين و علي بن ابيطالب- عليهالسلام-»: [6] راستگويان عمده سه نفرند، حزقيل كه معروف بود به مومن آل فرعون، و حبيب نجار از حواريون حضرت عيسي- عليهالسلام- كه معروف بوده به صاحب ياسين و سوم حضرت علي- عليهالسلام-.
ابن حجر نيز از ابونعيم و ابن عساكر از ابيليلي نقل كردهاند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «الصديقون ثلاثه: حبيب نجار مومن ياسين، قال يا قوم اتبعوا المرسلين [7] و حزقيل مومن آل فرعون الذي قال اتقتلون رجلا ان يقول ربي الله و علي بن ابيطالب- عليهالسلام-»: [8] راستگويان سه نفرند: 1- حبيب نجار آن كسي كه ميگفت: اي قوم من پيروي كنيد فرستادگان را، 2- حزقيل مؤمن آل فرعون كه وقتي فرعون ارادهي كشتن موسي- عليهالسلام- را كرد گفت: آيا مردي را كه ميگويد پروردگار من خداست ميكشيد؟ 3- علي بن ابيطالب- عليهالسلام-.
ثعلبي در تفسير آيهي شريفهي «والسابقون السابقون اولئك المقربون» [9] (و طائفهي سوم آنانكه در ايمان بر همه پيشي گرفتهاند، آنان به حقيقت مقربان درگاهند) از عباد بن عبدالله ميگويد: شنيدم از علي- عليهالسلام- كه ميفرمود: «انا عبدالله و اخو رسولالله و انا الصديق الاكبر لا يقولها بعدي الا كذاب مفتر صليت قبل الناس بسبع سنين»: [10] من بندهي خدا و برادر رسول خدا هستم، من صديق اكبرم و هر كس بعد از من چنين ادعايي كند،
[ صفحه 270]
كذاب است، و من هفت سال قبل از ساير مردم نماز خواندم.
احمد بن حنبل ميگويد: ابوسعيد خدري گفت: در مسجد نشسته بودم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به سوي ما آمد و با هم به سوي نماز روانه شديم، آن موقع علي- عليهالسلام- در منزل فاطمه بود، چند قدمي نرفته بوديم كه بند كفش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- پاره شد و به علي- عليهالسلام- داد تا آن را تعمير كند، علي- عليهالسلام- از ما عقب ماند، وقتي كه به محل نماز رسيديم، رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- خطبه خواند و فرمود: «ان منكم من يقاتل علي تاويل القرآن كما قاتلت علي تنزيله» [11] (از شما مردم كسي است كه بر تاويل قرآن قتال ميكند، چنانكه من بر تنزيل آن قتال كردم) ما همگي از جمله ابوبكر و عمر سرها را بلند كرديم كه شايد منظور پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ما هستيم، ولي او فرمود: نه هيچ يك از شما نيستيد، او آن كسي است كه كفش مرا تعمير ميكند.
با توجه به اين آيه شريفه و احاديث مذكور بايد سوال كرد كه چرا ابوبكر و عمر شهادت علي- عليهالسلام- را رد كردند؟ آيا چه حقي داشتند از زهرا- سلاماللهعليها- كه مصداق روشن آيهي شريفهي تطهير [12] و طاهره بود، و به دليل آيهي مباركهي مباهله [13] كه براي اثبات
[ صفحه 271]
حقانيت اسلام در برابر كفار نجران به مقام حجت خدا قرار گرفته بود، مطالبهي بينهي و شاهد كنند؟.
عموم علما مخصوصا علماي اهل سنت همه اتفاق كردند بر اينكه وقتي آيهي مباركهي مباهله نازل شد، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از زنان فقط فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها- و از پسران حسنين و از مردان علي- عليهالسلام- را به عنوان نفس خود انتخاب فرمود. رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- با اين چهار نفر در حالي كه حسين- عليهالسلام- را به آغوش و دست حسن- عليهالسلام- را گرفته بود و فاطمه- سلاماللهعليها- پست سر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليهالسلام- پست سر زهرا- سلاماللهعليها- در زير سايهباني كه از موي سياه ترتيب داده شده بود، قرار گرفتند و حضرت به آنها فرمود: من دعا ميكنم و شما آمين بگوييد.
مسلم در صحيح خود ميگويد: وقتي كه پيامبر و فاطمه و علي و حسن و حسين- عليهمالسلام- زير سايهبان قرار گرفتند و تا پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- لب به سخن باز فرمود: «اللهم هولاء اهل بيتي» (خدايا اينان خاصان و نزديكان منند) اسقف نصاراي نجران رو كرد به پيروان خود، گفت: اي جمعيت نصاري من صورتهايي را ميبينيم كه اگر از خدا بخواهند الآن اين كوه را از جايش بكند، هر آينه خداوند انجام خواهد داد، با پيامبر مسلمانها مباهله نكنيد كه هلاك خواهيد شد و تا روز قيامت يك نصراني به روي زمين نخواهند ماند.
بنابر اجماع تمام مسلمين مراد از «انفسنا» در آيهي مباهله علي بن ابيطالب- عليهالسلام- ميباشد. و اشتباه نشود، مراد از نفسيّت در آيه اتحاد در وجود و هستي نيست، بلكه منظور اين است كه در كمالات و اوصاف با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مساوي ميباشد، مثلا پيامبر كه در جميع گفتار خود صادق است، علي- عليهالسلام- نيز از نظر صدق و راستگويي عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميباشد، بنابراين همان طوري كه ردّ گفتار و شهادت پيامبر جايز نيست، ردّ گفتار و شهادت حضرت علي- عليهالسلام- نيز جايز نيست، و روي اين قاعده، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «علي مني و انا من
[ صفحه 272]
علي» [14] : علي از من است و من از علي هستم.
با توجه به اين توضيح، آيهي مباركهي مباهلت دلالت دارد كه علي- عليهالسلام- نفس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است و لازمهي آن اين است كه علي- عليهالسلام- از تمام افراد امت اسلام افضل باشد، چرا كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از همه امت افضل و برتر است، چون كه اشرف مخلوقات است و مصداق «الست اولي بكم من انفسكم، قالوا بلي» آيا من اوليتر از جان شما بر شما نيستم؟ همه گفتند: بلي يا رسولالله.
بنابراين علي- عليهالسلام- افضل امت ميباشد و در بعضي تعبيرها آمده است كه آيه دلالت دارد كه علي- عليهالسلام- از تمام انبياي سلف افضل ميباشد. ابن عبدالبر ميگويد: روزي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به كساني كه از قبيله «ثقيف» نزدش آمده بودند فرمود: يا اين است كه اسلام را اختيار ميكنيد و يا اينكه مردي از خودم و يا مثل خودم را ميفرستم تا گردنهايتان را بزند و زنان و بچههاي شما را اسير كند و اموال شما را بگيرد، عمر كه حاضر بود گفت: به خدا قسم هيچ روزي فرماندهي لشكر را آرزو نكرده بودم مگر در آن روز، لذا سينهي خود را سپر كردم، به اميد اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بگويد آن مرد اين است، ولي پيامبر متوجه علي- عليهالسلام- شده و دست او را گرفت و فرمود: او اين مرد است و دوبار اين سخن را فرمود. [15] .
احد بن حنبل در مسند خود به نقل از عبدالله بن بريده ميگويد: «فانه مني
[ صفحه 273]
و انا منه و هو وليكم بعدي» [16] : او (علي) از من است و من از او هستم و او ولي شماست بعد از من.
فخر رازي ميگويد: «كان في الري رجل يقاله، محمود بن الحسن الحمصي، و كان معلم الاثني عشريه، و كان يزعم ان عليا رضياللهعنه افضل من جميع الانبياء سواء محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- قال: و الذي يدل عليه، قوله تعالي (و انفسنا و انفسكم) و ليس المراد بقوله (انفسنا) نفس محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- لان الانسان لايدعو نفسه، بل المراد به غيره، و اجمعوا علي ان ذالك الغير كان علي بن ابيطالب- عليهالسلام- فدلت الايه علي ان نفس علي- عليهالسلام- هي نفس محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- و لايمكن ان يكون المراد منه، ان هذه النفس هي عين تلك النفس، فالمراد ان هذه النفس، مثل تلك النفس، و ذلك يقتضي الاستواء في جميع الوجوه، ترك العمل بهذا العموم، في حق النبوه، و في حق الفضل لقيام الدلائل علي ان محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- كان نبيا، وما كان علي كذالك، و لانعقاد الاجماع علي ان محمدا- صلي الله عليه و آله و سلم- كان افضل من علي- عليهالسلام- [17] فيبقي فيما ورائه، معمولا به، ثم الاجماع دل علي ان محمدا- عليهالسلام- كان افضل من ساير الانبياء- عليهالسلام- فيلزم ان يكون علي افضل من ساير الانبياء... ثم قال: و يويد الاستدلال بهذا الآيه، الحديث المقبول عند الموافق و المخالف، و هو قوله- عليهالسلام- «من اراد ان يري آدم في علمه و نوحا في طاعته و ابراهيم في خلته و موسي في هيبته و عيسي في صفوته، فلينظر الي علي بن ابيطالب» رضياللهعنه فالحديث دل علي انه اجتمع فيه ما كان متفرقا فيهم و ذالك يدل علي عليا رضياللهعنه افضل من جميع الانبياء سوي محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-». [18] .
در شهر ري مردي بود به نام محمود بن الحسين الحمصي، اين مرد معلم شيعيان دوازده امامي بود، و اعتقاد داشت كه علي- عليهالسلام- از همه انبيا به جز پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برتر است، و استدلال ميكرد: خداوند در آيه مباهله
[ صفحه 274]
فرموده: «اي پيامبر به بني نجران بگو شما هم خودتان را بياوريد و ما هم خودمان را ميآوريم، مراد از نفس پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در اين آيه شخص خود پيامبر نيست، چرا؟ براي اينكه معني ندارد كه شخص خود را بخواند، و حتما او غير از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميباشد، و او همان كسي است كه در همهي كمالات و اوصاف معنوي و ظاهري عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و مساوي با آن حضرت باشد و به اجماع همهي امت اسلام پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به جاي «انفسنا» جز علي- عليهالسلام- كسي ديگر را در مباهله نبرد، بنابراين علي- عليهالسلام- در همهي كمالات و فضائل عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است و اگر دليل قطعي خارجي- مبني بر اينكه نبوت و رسالت به حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- ختم شده و بعد از او پيامبري نيست- نبود، بنا به دلالت آيهي مباركهي مباهله بايد گفت كه علي- عليهالسلام- از جهت نبوت و پيامبري هم عين رسولالله ميباشد، ولي از آن جا كه اين حقيقت ثابت و مسلم شده است كه پيامبري به حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- ختم شده است، [19] علي- عليهالسلام- قطعا پيامبر نبوده و نيست و فقط از نظر فضائل آنچه كه نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كم دارد، مقام نبوت ميباشد، پس غير از نبوت در ساير فضائل علي- عليهالسلام- عين پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده و چون پيامبر بر همهي انبيا فضيلت و برتري داشت، علي- عليهالسلام- هم بر تمام انبيا امتياز و برتري دارد.
بعد گفت: استدلال به اين آيهي شريفه و حديثي كه شيعه و سني قبول دارند اين نظر را تاييد ميكنند و آن حديث اين است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: اگر كسي بخواهد آدم- عليهالسلام- را در علمش و نوح- عليهالسلام- را در اطاعتش و ابراهيم- عليهالسلام- را در دوستيش و موسي- عليهالسلام- را در هيبت و شجاعت و استقامتش و عيسي- عليهالسلام- را در صفات باطني و پسنديدهاش ببيند، پس بايد به علي بن ابيطالب نگاه كند كه همهي كمالات انبيا به غير از حضرت محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-
[ صفحه 275]
در او جمع هستند. [20] .
در بنياسرائيل بابي بوده است به نام حطه كه هر كس از آن خارج ميشد كافر ميگرديد، و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: علي- عليهالسلام- باب حطه اين امت ميباشد، بنابراين فرمايش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- انكار و رد علي- عليهالسلام- به منزلهي خروج از باب حطهي اسلام ميباشد، و با وجود حديث ثقلين جه فرقي بين ردّ علي و زهرا- عليهماالسلام- و بين ردّ قرآن بوده است، ردّ علي و زهرا- عليهماالسلام- همان ردّ قرآن ميباشد.
ابن حجر هيثمي مكي از ابن عباس و او هم از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كرده كه فرموده: «علي باب حطه في بني اسرائل من دخل فيه كان مومنا و من خرج عنه كان كافرا» [21] : علي- عليهالسلام- به منزلهي باب حطهي بنياسرائيل ميباشد، هركس در آن داخل شود مومن است و كسي كه از آن خارج شود كافر است. يعني اينكه هر كس تحت ولايت علي- عليهالسلام- باشد و او را به عنوان ولي و وصي بر حق خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- قبول داشته باشد ايمانش كامل ميباشد، والا كافر و منافق است.
احمد بن حنبل به نقل از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميگويد: «مثل اهل بيتي فيكم
[ صفحه 276]
مثل سفينه نوح من ركبهانجا و من تخلف هلك» [22] : مثل اهلبيت من همانند كشتي نوح است، هر كس به آن بپيوندد و سوار شود نجات پيدا كرده است و هر كس از آن تخلف ورزد غرق و هلاك خواهد شد. و به اجماع علماي اسلام پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي (اهل بيتي) ما ان تمسكتم بهما ان تضلوا بعدي ابدا و انهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض» [23] : من دو چيز گرانبها و سنگين را در ميان شما به امانت ميگذارم، و مادامي كه به آن دو تمسك جوييد بعد از من هرگز گمراه نميشويد و آن دو براي هميشه از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض بر من وارد شوند. پس نيك بنگريد كه بعد از من با آن دو (قرآن و اهلبيت) چگونه معامله ميكنيد و از آنها پيروي مينماييد.
از نظر ادبي «لن» برا ينفي ابد ميباشد و معني آن اين است كه يك لحظه و آني علي و زهرا- عليهماالسلام- از قرآن جدا نميشوند، پس با اين كيفت چگونه ميشود ادعاي آن دو معصوم را كه آميخته و ممزوج با قرآن بوده در مورد فدك ردّ كرد و نپذيرفت؟! در حالي كه علي- عليهالسلام- و فاطمه- سلاماللهعليها- قرآن ناطق و عين قرآن بودند.
خداوند تبارك و تعالي در قرآن كريم فرموده است: «انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون». [24] ولي امر و ياور شما تنها خدا و رسول و آن مؤمناني هستند كه نماز بپا داشته و به فقرا در حال ركوع زكات ميدهند.
[ صفحه 277]
در منابع اهل سنت روايات متعددي آمده است كه آيه فوق در شان علي- عليهالسلام- نازل شده و در بعضي از آنها به موضوع بخشيدن انگشتر در حال ركوع نيز اشاره شده است، و اين روايت را ابن عباس، عمر ياسر، عبدالله بن سلام، سلمه بن كميل و انس بن مالك و عتبه بن حكيم و عبدالله ابي و عبدالله بن غالب جابربن عبدالله انصاري و ابوذر غفاري نقل كردهاند. [25] .
در آيهي مزبور خداوند متعال ولايت و اختيار امت اسلام را براي ذات مقدس خود قرار داده، منتهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليهالسلام- را در اين ولايت شركت داده است و همان طوري كه ولايت خدا نسبت به تمام شئونات فردي و اجتماعي مردم ثابت است، ولايت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليهالسلام- همين توسعه را دارا ميباشد، بنابراين چگونه ميتوان گفتار علي- عليهالسلام- را در مورد يك قطعه ملك ناچيز به بهانهي اينكه مال همهي مسلمانان است ردّ كرد و نپذيرفت؟!!
بحث دربارهي اينكه ولي در اين آيه مباركه به معني اولي به تصرف و نيز ولايت به معني تمام شئونات جامعه است (كه همين طور است) و يا اينكه ولي به معني دوست و ياور ميباشد؟ وارد اين بحث نميشويم و همين مقدار بسنده ميكنيم كه ولي در آيهي شريفه به معني سرپرست و تصرف و رهبري مادي و معنوي جامعه است، با توجه به اينكه ولايت حضرت علي- عليهالسلام- در رديف ولايت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و ولايت خدا قرار گرفته و هر سه ولايت با يك جمله ادا شده است، و به اين ترتيب آيه مزبور يك نص تصريح قرآني است كه دلالت بر ولايت و امامت علي- عليهالسلام-
[ صفحه 278]
ميكند، و اينكه شأن نزول آيه علي- عليهالسلام- ميباشد در روايات اهل سنت بيش از 24 روايت و از ناحيه شيعه 19 روايت ثبت شده است و با وجود اين عجيب است كه شهادت ولي خدا كه قرآن به آن تصريح كرده پذيرفته نشد!
و اين موضوع ولايت مطلقهي علي- عليهالسلام- به قدري روشن و آشكار بوده كه حسان بن ثابت شاعر عصر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در رابطه با آيهي ولايت، شعري را انشاد كرده و درباره علي- عليهالسلام- چنين سروده است.
ابا حسن تقديك نفسي و مهجتي
و كل بطيئي في الهدي و مسارع
ليذهب مدحي و المحبين ضائعا
و ما المدح في جنب الاله بضائع
فانت الذي اعطيت اذ كنت راكعا
زكاه فتك النفس يا خير راكع
فانزل فيه الله خير ولايه
و ثبتها في محكمات الشرايع [26] .
اي اباحسن جان و هستي من و رهروان راه هدايت (چه كند روند چه تند) فداي تو باد، آيا ممكن است ثنا و مدح من با وجود دوستداران تو ضايع بشود؟ ولي مدح من در درگاه خدا ضايع شدني نيست. تو آن كسي هستي كه در حال ركوع زكات را عطا كردي، اي بهترين ركوع كننده جانم فداي تو باد. و به همين جهت خداوند بهترين ولايت را دربارهي تو نازل كرده و اين ولايت را در قرآن مجيد ثبت نموده است و جزء اصول دين قرار داده است.
احد بن حنبل از زيد بن ارقم نقل كرده است كه در خدمت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بودم و به بيابان غدير رسيديم، حضرت خطبهاي بيان فرمود و در ضمن آن فرمود: «الستم تعلمون اني اولي بكل مومن من نفسه؟ قالوا: بلي، قال من كنت مولاه فعلي مولاه» [27] : آيا نميدانيد كه من به هر فرد مسلمان از خود او اولي هستم؟ مردم در جواب گفتند: بلي، بعد فرمود: هر كس من بر او ولايت دارم علي- عليهالسلام- مولاي اوست.
[ صفحه 279]
ابن حجر مكي كه يكي از متعصبين اهل سنت ميباشد در كتاب الصواعق المحرقهي خود گفته است: «اين حديث صحيح است و هيچ گونه ترديدي در آن نيست». [28] اين حديث شريف را شانزده نفر از اصحاب رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم روايت نمودهاند و در مسند احمد بن حنبل در ذيل اين حديث گفته است: اين حديث را سي نفر از اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كه مستقيما از رسول خدا شنيده بودند در زمان خلافت اميرالمؤمنين علي- عليهالسلام- براي آن حضرت شهادت دادند.
خواننده گرامي عنايت دارد كه مقصود از كلمه «مولي» در حديث همان طوري كه در آيهي شريفه 55 سوره مباركه مائده گفته شد، منظور اولي به تصرف ميباشد، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در خطبهي غدير فرمود: «الست اولي بالمؤمنين من انفسهم» (آيا من اولي به مؤمنين از جانشان نيستم) اين بيان به صراحت ميگويد كه مقصود رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از اين اعلام، رساندن رياست عامهي علي- عليهالسلام- در امور دين و دنياي امت و ملت اسلام بوده است، همان طوري كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نسبت به امور ديني و مادي مردم از خود آنها اوليتر است،
[ صفحه 280]
علي بن ابيطالب- عليهالسلام- نيز بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در تمام امور امت اسلام از خود آنها اوليتر ميباشد، پس به طور مطلق همان ولايتي را كه رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- دارا بود، همان ولايت براي علي- عليهالسلام- نيز ثابت است. بنابراين چگونه ميشود كه شهادت و گواهي كسي را كه از نظر ولايت بر ملت و امت اسلام در حكم خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميباشد رد كرد؟ آيا مگر ميشود شهادت پيامبر را در قضيهاي ردّ كرد و نپذيرفت؟ هرگز، پس شهادت حضرت علي- عليهالسلام- هم كه در ولايت بر امور عامهي مردم نازل منزلهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميباشد نبايد ردّ كرد.
مطلب ديگر موضوع اخوت و برادري بين مسلمانان است كه دو مرتبه انجام شد، يك مرتبه در مكه قبل از هجرت كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- علي را به عنوان برادر خود معرفي فرمود، و در مرتبهي دوم در مدينه بعد از هجرت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بين مهاجرين و انصار اخوت و برادري برقرار فرمود و هر فرد مهاجر را با فردي از انصار برادر نمود و روي اين حساب، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بايد علي- عليهالسلام- را كه از گروه مهاجر بود با يك نفر از انصار برادر قرار ميداد و براي خود هم برادري از انصار انتخاب ميفرمود، ولي در عين حال چنين نكرد، چرا؟ براي مقام نبوت و پيامبري كفو و همدوشي غير از علي- عليهالسلام- وجود نداشت. و شاعر در رابطه با همين موضوع شعر زيبايي را سروده است.
لك ذات كذاته لولا
انها مثلها لما اخاها
يا علي براي تو ذاتي است مثل ذات پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اگر ذات تو مثل پيامبر نبود، رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- با تو پيمان برادري و اخوت نميبست.
احمد بن حنبل در مسند خود در اين باره بيش از شش طريق نقل كرده، از جمله از عمر بن عبدالله و او از پدرش و از جدش روايت نموده كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در ميان اصحاب خود برادري و اخوت برقرار فرمود، ولي علي- عليهالسلام- را با كسي برادر نكرد و او بدون برادر ماند، عرض كرد: اي رسول خدا بين اصحاب برادري برقرار كردي، و مرا با احدي برادر قرار ندادي؟ پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: هيچ
[ صفحه 281]
ميداني چرا؟ براي اينكه تو را براي خود باقي گذاشتم. و سپس فرمود: «انت اخي و انا اخوك فان ذاكرك احد فقل: انا عبدالله و اخو رسولالله لا يدعيها بعدك الا كذاب»: [29] تو برادر مني و من برادر تو هستم، پس اگر كسي از تو پرسيد، بگو من بندهي خدا و برادر رسول خدا هستم، و هركس جز تو چنين ادعايي كند دروغگوست.
باز هم احمد بن حنبل، از زيد بن ابي اوفي به دو طريق روايت كرده و گفته است: «قال رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- لعلي- عليهالسلام- والذي بعثني بالحق نبيا ما اخترتك الا لنفسي و انت مني بمنزله هارون من موسي الا انه لانبي بعدي و انت اخي و وارثي»: [30] پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به علي- عليهالسلام- فرمود: قسم به خدايي كه مرا به پيامبري فرستاد، و من ترا به برادري خود اختيار كردم، نسبت به تو به من همانند هاورن به موسي است، ولي با اين تفاوت كه بعد از من پيامبري نخواهد بود و تو برادر من و وارث مني.
و نيز احمد بن حنبل و ابن مغازلي از جابر بن عبدالله نقل كردهاند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «مكتوب علي باب الجنه «محمد رسولالله علي اخو رسولالله» قبل ان يخلق الله السموات بالفيي عام»: [31] بر در بهشت نوشته شده است «محمد رسول خدا است و علي برادر رسول خدا» و اين اخوت پيش از دو هزار سال قبل از خلقت آسمانها نوشته شده است.
حافظ ابوبكر بن ثابت الخطيب با سند خود از ابن عباس روايت كرده و گفته: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود آن شبي كه مرا به معراج بردند، ديدم كه بر سر در بهشت نوشته شده: «لا اله الا الله، محمد رسولالله علي حبيب الله، الحسن و الحسين صفوه الله، فاطمه امه الله، علي باغضيهم لعنه الله»: [32] نيست معبودي جز خدا، محمد- صلي الله عليه و آله و سلم-
[ صفحه 282]
رسول خدا، علي- عليهالسلام- حبيب و دوست خدا، حسن و حسين برگزيدگان خدا، فاطمه- سلاماللهعليها- كنيز خدا، بر دشمنان و اذيت كنندگان آنها لعنت خداست.
فضل بن روزبهان با اينكه ناصبي و دشمن اهلبيت و مخصوصا علي- عليهالسلام- است در عين حال در كتاب خود كه در ردّ شيعه و دوستداران اهلبيت نوشته است، حديث برادري حضرت علي- عليهالسلام- را نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حديث معتبر و مشهوري ميداند و ميگويد: شكي نيست كه علي- عليهالسلام- برادر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و دوست او بوده و پيامبر وي را بسيار دوست ميداشته است، و بعد ميگويد: تمام اين مطالب از كتابهاي صحاح ما و مدارك مذهب ما اخذ شده است. [33] .
اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «انت اخي و انا اخوك في الدنيا و الآخره»: تو برادر مني و من برادر توام در دنيا و آخرت، معني اين سخن گهربار اين است كه علي- عليهالسلام- در تمام كمالات ملكوتي (سواي مقام نبوت و رسالت) مرادف و همدوش با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده است، و اگر مراد از اخوت برادري ايماني و تساوي حقوق اجتماعي باشد، اين فضيلت و كمال زيادي نيست، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با همهي مؤمنان برادر ديني بود، و نياز نبود كه علي- عليهالسلام- را با بيان مذكور از ديگران جدا كند.
بنابراين كسي كه برادر و همدوش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميباشد، چگونه افرادي ميتوانند شهادت و گواهي او را رد كنند، و تكذيبش نمايند، آن وقت در فرداي قيامت چه عذر و دليلي در نزد دادگاه عدل خداوند دارند؟ علي كه بنا به فرمودهي پيامبر رحمت- صلي الله عليه و آله و سلم- فضائلش قابل شمارش نيست. چنانچه قندوزي در كتاب ينابيع الموده ميگويد: «لو كان البحر مداد والرياض اقلام و الجن حساب والانس كاتب ما احصوا فضائل علي بن ابيطالب» [34] : اگر تمام درياها مركب و دوات
[ صفحه 283]
و باغها (هر چه ساقه دارد) قلم شوند و جنيان حساب كننده، و انسانها نويسنده شوند، نميتوانند فضائل علي بن ابيطالب را شمارش كنند.
فضيلت اخوت علي- عليهالسلام- نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فضيلت نفسيت علي- عليهالسلام- با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فضيلت مشابهت آن دو، از نظر ولايت و امامت و فضيلت عصمت علي- عليهالسلام- به تصريح آيهي تطهير، و فضيلت بودن علي- عليهالسلام- نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به منزلهي هارون نسبت به موسي، براي علي- عليهالسلام- فضيلتي كوچكي نيست، همان موقعيتي را كه هارون نسبت به موسي در بنياسرائيل داشت، علي- عليهالسلام- هم همان موقعيت را نسبت به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در امت اسلام مستحق است.
آيا اگر در بنياسرائيل هارون- عليهالسلام- در خصوص جرياني شهادت و گواهي ميداد، امكان داشت كه بنياسرائيل شهادت وري را رد كنند و قبول ننمايند و تكذيبش كنند؟ هرگز امكان نداشت، براي اينكه آنچه كه در قرآن آمده است، هارون- عليهالسلام- در زمان نبودن موسي- عليهالسلام- حجت و دليل مبقيه خدا در بنياسرائيل بود، پس علي- عليهالسلام- در غياب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حجت و دليل و هدايتگر و علت مبقيّهي خدا در امت اسلام بود، پس چطور شد كه شهادت علي- عليهالسلام- مردود شد؟ و تعجب است كه اين همه آيات و رواياتي كه اصحاب نه يك بار و دوبار بلكه دهها بار شنيده بودند نتوانست جلوي آنها را بگيرد تا شهادت علي- عليهالسلام- را رد نكنند و فدك را از دست زهرا- سلاماللهعليها- و اهلبيت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خارج نسازند.
اكنون ميتوان گفت: هر فرد با وجدان و داراي عقل سليم وقتي اين همه فضايل و مزيتها را كه از ناحيه ذات يگانه و رسول بر حق او بيان شده است و نيز به دفعات گوناگون و در مواقع مختلف پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- علي- عليهالسلام- را به عنوان ولي و برادر و وصي و جانشين خود معرفي نمود و اينكه اگر سعادت دنيا و آخرت را ميخواهيد در گرو پيروي از علي- عليهالسلام- و فرزندان وي ميباشد، بررسي كند، و نيز برخوردهايي كه با او شد آنها را هم بررسي و تحليل نمايد، آن وقت به اين نتيجه
[ صفحه 284]
خواهد رسيد كه چه بحق فرمودهاند: «حب الشييء يعمي و يصم»: دوست داشتن چيزي انسان را كور و كر ميكند و نميتواند حق را از باطل تشخيص دهد.
اگر بخواهيم مصداق براي اين كلام پرمحتوا پيدا كنيم، در درجه اول مصداق بارز و روشن آن كساني ميباشند كه در مدت 23 سال از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دربارهي اهل بيتش آنچه كه شنيدند، مناقب و فضائل و پيروي از آنها بوده است، ولي با كمال تاسف بر سر ولي خدا (علي- عليهالسلام-) و كنيز خدا (فاطمه- سلاماللهعليها-) آوردند آنچه را كه نبايد ميآوردند و كردند آنچه را كه نبايد ميكردند و شكوفهي خاندان وحي را بين در و ديوار فشار دادند، و يگانهي غنچهي نشگفتهي مزرعهي گلهاي محمدي را لگد كوب كردند، و سرانجام شهادت مولود كعبه را كه خدا شهادت او را قبول فرموده است «افمن كان علي بينه من ربه و يتلوه شاهد منه» [35] نپذيرفتند و قبول نكردند!! كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «انا علي بينه من ربه و علي الشاهد منه» [36] (من داراي بينه خدا هستم و علي- عليهالسلام- شاهد اوست).
[ صفحه 285]
[1] شرح نهجالبلاغه ج 16، ص 274.
[2] در فصلهاي گذشته به آنها اشاره شده است.
[3] سيره الحلبيه، ج 3، ص 362.
[4] تفسير كبير، ج 3، ص 636 و البدايه والنهايه، ج 7، ص 349 والرياض النضره في مناقب العتره، ج 2، ص 169، و مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 281 و ج 5، ص 347 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 110، و كنزالعمال، ج 6، ص 154 و منابع ديگر آنها.
[5] سوره حديد، آيه 19.
[6] الصواعق المحرق، ص 76، حديث 30.
[7] سوره ياسين، آيه 19.
[8] الصواعق المحرقه، ص 76، حديث 31- همين حديث را ابن مغازلي در مناقب، ص 246 آورده و در آخر گفته است: «و هو افضلهم» او (علي) افضل آنها است.
[9] سوره واقعه، آيه 11.
[10] صحيح ابن ماجه، ص 12، و سيد بن طاووس، طرائف، ص 183.
[11] مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 33 ابوسعيد خدري ميگويد: چون براي دادن بشارت به سراغ علي- عليهالسلام- رفتيم كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- دربارهي تو چنين فرموده است، او كمترين اظهار خوش حالي و مسرتي نكرد، مثل اينكه قبلا از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيده بود و اين سخن ابوسعيد خدري را نسائي در خصائص ص 40 و حاكم در مستدرك الصحيحين ج 3، ص 122 و ابن اثير در اسد الغابه، ج 3، ص 282 ذكر كردهاند.
[12] «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» سوره احزاب، آيه 33: خدا چنين ميخواهد كه هر آلايشي را از شما خانواده نبوت ببرد و شما را از هر عيب پاك و منزه گرداند. (آيه مطابق اخبار موافق و مخالف راجع به پيامبر و علي و فاطمه و حسنين- عليهمالسلام- است واگر راجع به زنان پيامبر بود بايستي ضمير مونث ذكر شود تا مطابق با سياق جمل صدر آيه باشد.
[13] «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله علي الكاذبين» سوره آل عمران، آيهي 61 (پس هر كس با تو در مقام مجادله برآيد دربارهي عيسي در حالي كه بعد از آن كه به وحي خدا به احوال او آگاهي يافتي بگو: بياييد ما و شما با فرزندان و زنان و خود با هم به مباهله برخيزيم (يعني در حق يكديگر نفرين كرده و در دعا و التجاء به درگاه خدا اصرار كنيم تا دروغگو و كافران را به لعن و عذاب خدا گرفتار سازيم) تمام محدثين اهل سنت گفتهاند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در مباهله از زنان فقط فاطمه- سلاماللهعليها- را آورد و همسرانش را نياورد.
[14] ذخاير العقبي، ص 92 و مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 165 و مناقب احمد بن حنبل بنا به نقل احقاق الحق، ج 5، ص 293 و صحيح ترمذي، ج 13، ص 164 و تاريخ طبري، ج 3 و صحيح بخاري، ج 4، ص 207 و ابن مغازلي اين روايت را به چند طريق در كتاب خود آورده است و از آن جمله اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «علي مني مثل راسي من بدني» (علي نسبت به من، مثل سرم نسبت به بدنم است) مناقب، ص 92 گرفته شده از كتاب طرائف، ص 178. قابل توجه است كه ترمذي وقتي اين حديث را ذكر كرده گفته است: «هذا حديث حسن صحيح».
[15] ذخاير العقبي، ص 64 و استيعاب، ج 2، ص 464 و رياض النضره، ج 2، ص 164.
[16] مسند احمد بن حنبل، ج 5، ص 356.
[17] فخر رازي، تفسير كبير، ج 8، ص 86.
[18] تفسير «كبير» ج 8، ص 86.
[19] «ما كان محمدا ابا احد من رجالكم و لكن رسولالله و خاتم النبيين» محمد پدر هيچ كدام از مردان شما نيست ولي فرستاده خدا و خاتمه دهنده پيامبران و رسولان است. سوره احزاب آيه 33.
[20] از جمله كساني كه در آيهي شريفهي مباهله، علي- عليهالسلام- را نفس پيامر دانستهاند: مسلم بن حجاج نيشابوري، صحيح، ج 7، ص 120 و احمد بن حنبل، مسند، ج 1، ص 185 و طبري، جامع البيان، ج 3، ص 192، و حاكم نيشابوري، مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 150، و ابونعيم اصفهاني، دلائل النبوه، ص 297 و واحدي نيشابوري، اسباب النزول، ص 74 و فخر رازي تفسير كبير، ج 8، ص 85 و ابن الاثير، جامع الاصول، ج 9، ص 470 و ابن جوزي، تذكره الخواص، ص 17 و بيضاوي، تفسير، ج 2، ص 22 و آلوسي، روح المعاني، ج 3، ص 167 و طنطاوي، الجواهر، ج 2، ص 120 و زمخشري، كشاف، ج 1، ص 193 و عسقلاني، الاصابه، ج 2، ص 503 و ابن صباغ مالكي، فصول المهمه، ص 108 و علامه قرطبي، جامع الاحكام، ج 3، ص 104. جهت اطلاع بيشتر به كتاب احقاق الحق و اذهاق الباطل، ج 3، ص 46 و جلد اول كتاب «فاطمه در كلام اهل سنت» مراجعه كنيد.
[21] الصواعق المحرقه، ص 77، حديث 34.
[22] احمد بن حنبل، ج 1، ص 185 و صحيح بخاري، ج 5، ص 140 و تاريخ بغداد ج 5، ص 300 و مستدرك حاكم نيشابوري ج 3، ص 150 و تذكره الخواص، ص 17، و ذخاير العقبي، ص 17 و مناقب مغازلي، ص 132 و مجمع الزواييد، ج 9، ص 168 و مستدرك الصحيحين، ج 2 و حليه الاولياء ج 4، ص 306 و كنزالعمال، ج 1، ص 150، و ج 6، ص 216 و معجم الصغير، ص 170 و فيض القدير، ج 3، ص 356.
[23] مسند احمد حنبل، ج 3، ص 17 و ج 4، ص 471 و ج 5، ص 181 و صحيح ترمزي، ج 2، ص 308 و اسدالغابه، ج 2، ص 12 و صحيح مسلم، ج 4، ص 1873 و سنن بيهقي، ج 2، ص 148 و مستدرك حاكم، ج 3، ص 109 و 148 و صواعق، ص 75 و مناقب، ص 235 و تهذيب التهذيب، ج 7، ص 337 و 339 و فتح الباري، ج 8، ص 76.
[24] سوره مائده، آيه 55.
[25] از اهل سنت كساني كه اين آيه شريفه را در شأن علي- عليهالسلام- روايت كردهاند از جمله: كنزالمعال، ج 12، ص 305، و ذخاير القبي، ص 88 و فتح الغدير، ج 2، ص 50 و جامع الاصول، ج 9، ص 478 و اسباب النزول واحدي، ص 147 و لباب النقول، ص 90 و تذكره الخواص، ص 18 و نور الابصار، ص 105 و جامع البيان، ج، ص 165 و الدر المنثور، ج 2، ص 393 و تفسير كبير، ج 8، بحث سورهي مائده ص 200 و صحيح نسائي، ج 4، ص 200 و تفسير روح المعاني ج 8، ص 250 و كفايه الطالب، ص 300 و مناقب خوارزمي، ص 150 و ينابيع الموده، باب 33، ص 180 و الرياض النضره ج 2، ص 500 وث تفسير بيضاوي ج 1، ص 190 و تاريخ دمشق ج ص و فصول المهمه ج 1، ص 400 و تاريخ بغداد ص 20.
[26] طرايف، ص 300.
[27] مسند احمد بن حنبل، ج 4، ص 368.
[28] الصواعق المحرقه، ص 25، مسند، ج 1، ص 119 و ص 118 و مسند، ج 5، ص 347 و فصول المهمه، ص 27 و البدايه والنهايه، ج 7، ص 349، الرياض النضره، ج 2، ص 1169 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 109 و 110 و 133 و تفسر كبير، ج 8، ص 292 و سيره الحلبيه، ج 3، ص 309 و اسدالغابه، ج 3، ص 114 و الاصابه في التميز، ج 4، ص 41 و سنن ابن ماجه، ج 1، باب فضائل علي- عليهالسلام- العقد الفريد، ج 5، ص 30، الدر المنثور، ج، ص و التلخيص در پاورقي مستدرك ج 3، ص 150 و تذكره الخواص ص 19، و مطالب السئوال، ص 80 و كفايه الطالب، ص 300 و مناقب ابن مغازلي، ص 19 و 26 و 80 و تاريخ بغداد، ج 6، ص 290 و فيض الغدير، ج 5، ص 217 و مسند ابي داود، ج 1، ص 23 و كنز العمال، ج 6، ص 60 و 156 و سنن بيهقي، سنن اكبري، ج 10، ص 14 و اسباب النزول، ص 150 و ثعلبي بنا به نقل الغدير، ج 1، ص 218 و فخر رازي، ج 3، ص 636 و فتح القدير، ج 3، ص 57 و فتسير روح المعاني، ج 6، ص 172 و ينابيع الموده، ص 120 و عمده القاري، ج 8، ص 584 و شواهد التنزيل، ج 2، ص 28 و نور الابصار، ص 71 و مناقب خوارزمي، ص 217. وحديث غدير در تمام منابع فوق الذكر آمده است و در بعضي از منابع حديث مزبور با اندك تعيير و اختلاف الفاظ بيان شده است. اين حديث را علامه اميني در الغدير، ج 1، ص 14 تا 61 از صد و ده نفر از اصحاب پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و از هشتاد و چهار نفر از تابعين و از سيصد و شصت نفر از علما و محدثين عامه و اهل سنت نقل فرموده است.
[29] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 45 و رياض النضره، ج 2، ص 209 و مناقب احمد بن حنبل، ج 2، ص 168.
[30] رياض النضره، ج 2، ص 209.
[31] مناقب ابن مغازلي، ص 91، ذخاير العقبي، ص 66.
[32] ميزان الاعتدال، ج 2، ص 217 و صحيح ترمذي، ج 2، ص 299 و صحيح ابن ماجه، ص 12 و مستدرك الصحيحين، ج 3، ص 126 و خصائص، ص 18 و رياض النضره، ج 2، ص 226 و مجمع الزوائد، ج 9، ص 134 و كنز العمال، ج 6، ص 395.
[33] ابطال الباطل، ج 2، ص 300.
[34] ينابيع الموده، ص 121، باب 4 در شبيه بودن علي- عليهالسلام- به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فضائل علي قابل شمارش نيست.
[35] سوره هود، آيه 17 (آيا آن كسي كه دليل آشكاري از پروردگار خويش دارد و به دنبال آن شاهدي از سوي او ميباشد...).
[36] مناقب ابن مغازلي، ص 270.
فاطمه راستگوتر از زنان پيامبر
پيامبر بزرگوار اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- به شهادت تاريخ، همسران متعددي داشتند كه هر كدام در حجرهي مخصوصي زندگي ميكردند و به طور طبيعي بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- آنان در حجراتي كه ساكن بودند ادعاي مالكيت كردند و خود را مالك آن اتاقها دانستند و ابوبكر نسبت به مالكيت آنها هيچ عكسالعملي انجام نداد و شاهد و بينه هم از آنها نخواست، بلكه مالكيت آنها را نسبت به آن حجرات تصويب كرد.
اما با كمال تاسف فاطمه- سلاماللهعليها- كه نسبت به همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اوليتر به تصديق بود، او را تكذيب كردند، زهرايي كه يكي از مصاديق آيهي تطهير بود و از دروغ مصون بود و به مقتضاي آيهي مباهله حجت خدا در مقابل بني نجران بود و خود حجت و دليل نبوت پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- بود و مسلما معصوم و مصون از خطا و گناه بوده است، بنابراين چگونه، ممكن است وي به ناحق ادعاي مالكيت فدك را بنمايد.
ممكن است كسي بگويد: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مالكيت اطاقهايي كه در اختيار داشتند بر اساس آيهي مباركه: «لا تخرجوهن من بيوتهن و لايخرجن الا ان ياتين بفاحشه مبينه» [1] (آن زنان را تا در عدهاند از خانه بيرون مكنيد مگر آنكه كار زشتي مرتكب شوند) بوده و آنها مالك آن حجرات بودهاند؟!.
[ صفحه 286]
در جواب گفته ميشود: اينكه خداوند بيوت (خانهها) را به زنان نسبت داده است از باب اختصاص است نه ملكيت، زيرا كه اگر خانه ملك آنها باشد آن وقت اخراج آنان به هيچ وجه جايز نيست ولو اينكه عمل زشتي هم از آنها بروز كند و بر فرض صدور عمل ناهنجار بايد بر طبق قانون اسلام حد جاري كرد، نه اينكه آنها را از ملكشان اخراج كنند. پس اينكه خداوند دستور داده در صورت بروز عمل فخشا از اين زن مطلقه، او را از خانهاش اخراج كنند، معلوم ميشود كه او مالك خانه نشده است، پس آنهايي كه مدعي هستند حجرات مسكوني پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ملك آنها بوده است، هيچ گونه دليل بر مدعاي خودشان ندارند، جز آيهي شريفهي «و قرن في بيوتكن و لا تبرجن تبرج الجاهليه الاولي» [2] : در خانههايتان بنشنيد و آرام گيريد (و بي حاجت و ضرورت از منزل بيرون نرويد) و مانند دوره جاهليت پيشين آرايش و خودآرايي مكنيد...
و پيداست كه كلمه بيت در آيه به عنوان مسكن ميباشد، خداوند ميفرمايد كه زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مانند زنان دوران جاهليت خود را آرايش مينمودند و پاي كوبان از محلهاي خود خارج ميشدند، آنان چنين نباشد و اين نسبت «بيوتكن» موجب و علت نميشود كه محل و مسكن آنها ملك آنان باشد. بلكه اين نسبت از باب اختصاص است نه از باب تمليك، چنانكه ميگوييم: درب مال خانه است و نردبان مال پشت بام است. و در هيچ جاي تاريخ ذكر نشده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در دوران زندگي خود خانهي مسكوني كه مال خود حضرت بوده بين زنانش تقسيم فرموده و به آنها تمليك نموده باشد، بلكه حال همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حال ساير زناني بود كه در خانههاي شوهران خود بسر ميبردند، وقتي كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به مدينه هجرت فرمود، زميني را خريد و با سنگ خانههايي در آن ساخت، در حالي كه از عايشه و حفصه و ساير زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اثر و خبري نبود و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با هر زني كه ازدواج ميفرمود، او را در يك حجرهاي از آن حجرات سكونت ميداد و آن حجره به نام وي ناميده
[ صفحه 287]
ميشد، از باب اينكه اختصاص به او داشت نه از جهت اينكه ملك او شده باشد و مالكيت آن از آن او باشد، بنابراين مالكيت خانههاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از آن خود وي بوده است، چنانچه آيهي شريفه ميگويد: «يا ايها الذين آمنوا لاتدخلوا بيوت النبي الا ان يوذن لكم» [3] . اي كساني كه به خدا ايمان آوردهايد به خانههاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- داخل مشويد، مگر آنكه اذن دهد.
اين آيه به صراحت ميگويد: حجرههاي مسكوني همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ملك خود آن حضرت بوده است، كمااينكه در بعضي از تعبيرات آمده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: بين خانهي من و منبرم باغي از باغهاي بهشت او در اين روايت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نفرمود بين خانه عايشه و منبر من و نيز نفرمود: بين خانهي زنان من و منبرم، پس اين حاكي از آن است كه خانه و حجرههاي همسران ملك خود پيامبر بوده است. اگر چه طبري و ديگر مورخين و سيره نويسان اهل سنت نقل كردهاند: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «هرگاه مرا غسل داديد و كفن نموديد، بعد جنازهام را در اين خانه- به حجره عايشه اشاره فرمود- گذاريد و اين آخرين سخن حضرت در دنيا بود». [4] بر فرض كه اين حديث صحت داشته باشد، ولي بنابر آنچه كه خود عامه روايت كردهاند، پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خانه عايشه را خانهي خود ميخواند و آن را به عايشه نسبت نميداد.
با توجه به اين بررسي، بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- زنان وي ادعا كردند كه مالك اطاقهايي هستند كه در آنها ساكنند. و حكومت هيچ گونه عكسالعملي انجام نداد و بينه و شاهد از آنها نخواست، بلكه مالكيت آنها را تصويب كرد. در اينجا سؤالي بسيار مهم مطرح است، و آن اينكه چه شد خانههايي كه به نص صريح قرآن مالك
[ صفحه 288]
آنها رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بوده و بعد از او همسران او به محض ادعا كه مالك آنها هستند، مالك شدند و حكومت هم ملكيت آنان را تثبيت كرد، ولي به نص قرآن و دستور پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها- كه مالك فدك بود و متصرف در آن بود، ملكيت او از آن سلب شد و در موقع ادعا از او بينه خواسته شد، چرا؟!
علما و بزرگان اهل سنت مناسب است لااقل به سؤال هم جواب ميدهند كه اگر همهي خانهها مال پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- است، چطور ميشود كه در يك جا به محض ادعا و بدون درخواست بينه ملكيت تثبيت ميشود، ولي در مورد فاطمه- سلاماللهعليها- كه مالكيت او به نص قرآن تثبيت شده، سلب مالكيت شده و بينه و شاهد خواسته ميشود و با كمال تعجب و تأسف بينه هم مورد قبول واقع نميشود؟
جوابي كه از طرف محدثين اهل سنت به اين سوال ميشود، اين است كه حكومت در مقابل فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها-حديث جعلي «لا نورث» را حجت و مدرك قرار داد، و لي اين حديث در مقابل همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مبني بر اينكه خانههاي پيامبر را تخليه كنند، زيرا آنها مال همه مسلمين است، كاربرد نداشت. براي اين اگر حكومت اين كار را ميكرد، همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اعتراض ميكردند و بايد عايشه و حفصه هم كه همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هستند خانهها را تخليه كنند و لذا اينجا نتوانستند به اين حديث متمسك شوند. اگر چه در موارد ديگر به همين حديث متمسك شدند و طبق روايات اهل سنت، همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كسي را پهلوي ابوبكر فرستادند تا سهمشان را از ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بگيرد. عايشه خانم ميگويد به آنها گفتم: مگر شما نميدانيد پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: «ما پيامبران ارث نميگذاريم».
ابن ابيالحديد بحث و مناظرهاي را كه سيد مرتضي با قاضيالقضاتي در زمان خود داشته آورده است: «ان فاطمه- عليهاالسلام- ما ادعت من نحل فدك الا ما كنت مصيبه فيه، و ان مانعها و مطالبها بالبينه متعنت، عادل عن الصواب، لانها لا تحتاج الي شهاده و بينه، اما الذي يدل علي ما ذكرناه فهو انها كانت معصومه من الغلط، مامونا منها فعل
[ صفحه 289]
القبيح، و من هذه صفته لايحتاج فيما يدعيه الي شهاده و بينه. فان قيل: دللوا علي الامرين قلنا: بيان الاول قوله تعالي: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [5] والايه تتناول جماعه منهم فاطمه- سلاماللهعليها- بما تواترت الاخبار في ذلك و الارادهها هناد لاله علي وقوعه الفعل للمراد. و ايضا فيدل علي ذلك قوله- عليهالسلام- «فاطمه بضعه مني، من ذاها فقد اذاني و من اذاني فقد اذاي الله عزوجل» و هذا يدل علي عصمتها، لانها لو كانت ممن تقارف الذنوب لم يكن من يوذيها موذيا له علي كل حال بل كان متي فعل المستحق من ذمها، او اقامه الحد عليها، ان كان الفعل يقتضيه سارا له و مطيعا، علي انا لانحتاج ان تنبه في هذا الموضوع علي الدلاله علي عصمتها، بل يكفي في هذا الموضع، العلم بصدقتها فميا ادعته، و هذا لاخلاف فيه بين المسلمين، لان احدا لايشك انما لم تدع ما ادعته كاذبه و ليس بعد الا تكون كاذبه الا ان تكون صادقه.
و انما اختلفوا في هل يجب مع العلم بصدقها تسليم ما ادعته بغير بينه ام لا يجب ذلك؟ قال: الذي يدل علي الفصل الاني ان البينه انما تراد ليغلب في الظن صدق المدعي، الا تري ان العداله معتبره في الشهادت لما كانت موثره في غلبه الظن لما ذكرهناه و لهذا كان الاقرار اقوي من البينه، من حيث كان اغلب في تاثير غلبه الظن، و اذا قدم الاقرار علي الشهاده لقوه الظن عنده، فاولي ان يقدم العلم علي الجميع، و اذا لم يحتج مع الاقرار الي شهاده لسقوط حكم الضعيف مع القوي، لايحتاج ايضا مع العلم الي ما يوثر الظن من البينات والشهادات» [6] .
سيد مرتضي فرموده است: زهرا- سلاماللهعليها- در ادعايش مبني بر اينكه فدك بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به اوست، مصاب و حق به جانب بود، و آن كسي كه فدك را از وي گرفت و از او شاهد طلبيد، خطاكار و از حق برگشته بوده است، براي اينكه ادعاي زهرا- سلاماللهعليها- نياز به بينه و شاهد نداشت، چون زهرا- سلاماللهعليها- از گناه و خطا معصوم بود و بنابراين آنچه را كه فاطمه- سلاماللهعليها- ادعا كرده بود كه حكومت بدون شاهد و بينه بايد ميپذيرفت.
[ صفحه 290]
اگر گفته شود كه دليل شما بر عصمت زهرا- سلاماللهعليها- چيست؟ ميگويم: دليل و مدرك بر عصمت زهرا- سلاماللهعليها- اولا آيهي شريفهي «انما يريد الله...» (همانا خدا چنين ميخواهد كه رجس و هر آلودگي را از شما خانواده نبوت و اهلبيت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند) است كه به اتفاق عموم مسلمين در مورد جمعيتي نازل شده كه زهرا- سلاماللهعليها- يكي از آنها بوده است، و مراد از تعلق ارادهي خدا به پاكي اهلبيت- عليهالسلام- در اين آيه، پاك خلق كردن آنان است، زيرا ارادهي حق عين تكوين است.
و ثانيا دليل ديگر بر اينكه فاطمه- سلاماللهعليها- معصوم از گناه بوده، روايت متواتري است كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- رسيده است كه فرمود: «فاطمه- سلاماللهعليها- پارهي تن و هستي من است، هر كس او را اذيت كند مرا اذيت كرده است و هر كس مرا اذيت كند خدا را اذيت نموده است». اين روايت نيز به صراحت دلالت بر عصمت زهرا- سلاماللهعليها- دارد، زيرا اگر زهرا- سلاماللهعليها- كسي باشد كه نسبت گناه و خطا به وي امكان داشته باشد، در اين صورت نبايد اذيت او اذيت خدا باشد، زيرا ممكن است خدا در اين جا از اذيت شدن زهرا- سلاماللهعليها- مورد اذيت قرار گيرد، و يا در جاي ديگر زهرا- سلاماللهعليها- از يك امري كه مصلحت او است اشتباها اذيت شود، در اين جا هم ممكن نيست اذيت او اذيت خدا باشد.
پس اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: اذيت زهرا- سلاماللهعليها- اذيت خداست، لازمهي آن اين است كه فاطمه- سلاماللهعليها- معصوم از گناه و خطا باشد، چون اگر فاطمه گنهكار و يا خطاكار باشد در برابر گناهي كه انجام ميدهد اگر مذمت شود و يا حد الهي براي او جاري گردد اذيت ميشود، و چگونه ممكن است خدا از اجراي حد شرعي نسبت به يك گنهكار اذيت گردد؟
گذشته از اينها در مورد اين نزاع به اثبات عصمت زهرا- سلاماللهعليها- احتياجي نيست، بلكه در اين جا علم به صدق زهرا- سلاماللهعليها- كفايت ميكند و در راستگو بودن فاطمه- سلاماللهعليها- اختلافي بين مسلمين نيست، زيرا كه فاطمه- سلاماللهعليها- در تمام مدت عمر شريفش ادعايي نفرموده بود كه مورد تكذيب قرار گيرد. اختلافي كه در مسئلهي فدك بوده
[ صفحه 291]
اين است كه آيا با علم به اينكه زهرا- سلاماللهعليها- در ادعاي خود راستگو بوده است، سزاوار بود كه ابوبكر فدك را بدون اقامهي شاهد و بينه به زهرا- سلاماللهعليها- تسليم كند يا نه؟
اصولا هدف از اقامه بينه و شاهد براي اين است كه حاكم ظن غالب به صدق مدعي پيدا كند و لذا وقتي كه مدعي عليه به نفع مدعي اقرار كرد، ديگر شاهد لازم نيست، زيرا ظني كه حاكم از اقرار مدعي عليه به صدق مدعي پيدا ميكند به مراتب قويتر از ظني است كه وي از شهادت شاهد به صدق مدعي حاصل ميكند. پس در صورتي كه طن قويتر براي حاكم به صدق مدعي حاصل شد، آن وقت احتياج به اقامه بينه نيست، تا چه رسد به جايي كه حاكم علم به صدق مدعي داشته باشد، و در آن صورت به طريق اولي احتياج به اقامهي بينه نيست.
قضيهي شهادت خزيمه به نفع رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شبيه داستان شهادت فاطمه- سلاماللهعليها- ميباشد، براي اينكه كسي كه علم به صدق و راستگويي زهرا- سلاماللهعليها- داشته باشد، با وجود اين علم ديگر حق ندارد از او شاهد و گواه مطالبه كند. سران سقيفه خوب ميدانستند كه فاطمه- سلاماللهعليها- جز حق چيز ديگري نميگويد، ولي متاسفانه خودشان را به تجاهل زدند.
مرحوم مظفر در ردّ گفتهي فضل بن روزبهان نويسنده كتاب الباطل ميگويد: «علي ان البينه طريق ظني مجعول لاثبات ما يحتمل ثبوته و عدمه فلا مورد لها مع القطع واليقين المستفاد في المقام من قول سيده النساء التي طهرها الله تعالي و جعلها بضعه من سيد انبيائه، لان القطع طريق ذاتي الي الواقع، لا بجعل جاعل، فلا يمكن رفع طريقيته او جعل طريق ظاهري علي خلافه و لذا كان الامر في قصه شهاده خزيمه للنبي- صلي الله عليه و آله و سلم- هو ثبوت ما ادعاه النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- بلا بينه مع مخاصمه الاعرابي له.
فان شهاده خزميه فرع عن قول النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- و تصديق له فلا تفيد اكثر من دعوي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- بل كان اللزم علي ابوبكر و المسلمين ان يشهدوا للزهرا تصديقا لها. كما فعل خزيمه مع النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- و امضي النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- فعله، ولكن ما للاسف، من اطلع علي ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- نحلها فدك اخفي
[ صفحه 292]
شهادته رعايه لابيبكر (كما في الاكثر) او خوفا منه و من اعوانه، لما راوه من شدتهم علي اهل البيت- عليهمالسلام- او علما بان شهادتهم ترد، لمار اوه من رد شهاده اميرالمؤمنين عليهالسلام- و اجتهاد الشيخين في غضب الزهراء، و لذا لم يشهد ابوسعيد و ابن عباس مع انهم علموا او رووا ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- اعطي فدك.
و لايبعد ان سيده النساء لم تطلب شهاده ابن عباس و ابيسعيد و امثالهما لانها لم ترد واقعا بمنازعه ابوبكر الا اظهار حاله و حال اصحابه للناس الي آخر الدهر «ليهلك من هلك عن بينه، و يحيي من حي عن بينه» [7] و الا فبضعه رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- اجل قدرا و اعلي شانا من ان تحرص علي الدنيا و لاسيما ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- اخبرها بقرب موتها و سرعه لحاقهابه» [8] .
بينه يك طريق ظني ميباشد كه شارع مقدس آن را براي كشف واقع جعل فرموده تا به وسيله بينه آنچه كه ثوبتش محتمل است ثابت گردد، پس اگر در جايي قطع و يقيقن به واقع حاصل شد، ديگر موردي براي بينه باقي نميماند، در جريان فدك از فرمايشات زهرا- سلاماللهعليها- (كه به تطهير ذاتي پروردگار پاك بوده و پاره تن رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- محسوب ميشده است) قطع حاصل ميشود كه فدك ملك فاطمه- سلاماللهعليها- بوده است، و اين قطع يك طريق ذاتي براي كشف واقع است، ولي بينه طريق مجعول براي كشف واقع ميباشد، و طريق مجعول شرعي در جايي از واقع كشف ميكند كه طريق ذاتي براي كشف حقيقت نباشد، در اين جا طريق ذاتي براي كشف حقيقت موجود است و نيازي به اقامهي بينه و طريق مجعول نيست، چنان كه در جريان شهادت خزيمه به نفع رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- قضيه از اين قرار بود، شهادت خزيمه سواي ادعاي خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مطلب ديگري نبود، چون خزيمه ناظر جريان معامله نبود ولي به نفع پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شهادت داد، زيرا رسول
[ صفحه 293]
خدا را صادق ميدانست، بنابراين بر ابوبكر و تمام مسلمين كه زهرا- سلاماللهعليها- را صديقه ميدانستند فرض و واجب بود كه به ثوبت ملكيت فدك براي فاطمه- سلاماللهعليها- گواهي دهند، ولي اسفا كه بسياري از افرادي كه ناظر بودند پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فدك را به فاطمه- سلاماللهعليها- بخشيد، با اين وصف، از گواهي خودداري كردند، يا به مناسبتي جانبداري از ابوبكر نمودند و يا اينكه بر اثر ترس و وحشتي كه از طرفداران ابوبكر داشتند از گواهي دادن خودداري كردند.
و يا اينكه افرادي مانند ابن عباس و ابيسعيد خدري (با اينكه روايت هم كردهاند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فدك را به زهرا- سلاماللهعليها- بخشيد) اما ديدند كه گواهي شخصي مثل علي- عليهالسلام- ردّ ميشد، قطعي و طبيعي است كه شهادت آنها هم شنيده نميشود و ردّ خواهد شد و لذا از شهادت خودداري كردند. و يا احتمالا خود فاطمه- سلاماللهعليها- از آنها نخواسته تا گواهي دهند، چرا؟ براي اينكه هدف فاطمه- سلاماللهعليها- از منازعهي فدك فقط به دست آوردن آن نبوده، بلكه ميخواست با طرح منازعهي فدك، چهرهي حزب حاكم را براي مردم مسلمان آن روز، و آيندگان روشن كند. و قرآن هم فرموده است: «ليهلك من هلك عن بينه و يحيي من حي عن بينه» [9] (تا هر كه هلاك شدني است بعد از اتمام حجت هلاك شود و هر كه لايق حيات ابدي است به اتمام حجت به حيات ابدي رسد) والا پارهي تن رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- از حيث قدر و منزلت و از جهت شان و مقام بالاتر از آن است كه به مال دنيا حريص باشد، مخصوصا اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به او خبر داده بود كه مرگ او نزديك است و هر چه زودتر به او ملحق ميشود.
خوانندهي گرامي تا اين جا سخن دو دانشمند بزرگوار (سيد مرتضي در ردّ قاضي القضات و مرحوم مظفر در ردّ فضل بن روزبهان) را در رابطه با موضوع فدك ملاحظه فرموديد.
اصولا قاعدهي فقهي كه در موضوع دعواها و مخاصمات براي طرفين مطرح است، اين است: «البينه علي المدعي و الحلف علي من انكر»: بينه و شاهد را بايد مدعي اقامه كند و كسي كه منكر است بايد قسم بخورد، و اينكه اقامهي بينه از ناحيهي مدعي در فقه اسلام تشريع شده است، به اين جهت است كه از طريق بينه و شاهد ظن به صدق
[ صفحه 294]
مدعي را در دعوايش بايد تقويت كرد، و نيز جهت اينكه در بينه عدالت معتبر است، چون كه گواهي شاهد عادل موجب تقويت ظن به مدعي خواهد بود.
و بعضي از فقها گفتهاند كه اگر حاكم علم به واقع داشت، بدون اقامه بينه و شاهد ميتواند بر طبق علم خود حكم كند، براي اينكه علم او به واقع از ظني كه از طريق بينه ميخواهد نسبت به واقع به دست بياورد قويتر است و اگر منكر هم به نفع مدعي اقرار كرد و با وجود اقرار منكر نيازي به بينه نيست، زيرا كه اقرار منكر از نظر ايجاد ظن براي حاكم به صدق مدعي از گواهي شاهد قويتر است. پس با توجه به اين سخن جايي كه حاكم علم به واقع دارد، اعلم او هم بر بينه و هم بر اقرار مقدم است، و با وجود علم، بينه و شاهد كه موجب ظن است مورد نياز نيست، براي اينكه بينه ادلهي ظني الدلاله است. و باز هم از نظر اسلام و فقهاي بزرگوار لازم نيست كه مدعي حتما دو شاهد بياورد، اگر يك شاهد هم آورد و سوگند خورد، از نظر اثبات صدق مدعي كفايت ميكند و آنچه كه در كتب و سير آمده است روش خلفاي راشدين هم همين روش بوده است.
ابيداود ميگويد: «عن ابن عباس ان رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي بيمين و شاهد» [10] : با هفت سند از ابن عباس نقل شده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با يك شاهد و قسم قضاوت ميفرمود.
و مسلم هم در صحيح خود ميگويد: «عن ابن عباس ان رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي بيمين و شاهد» [11] : با شش سند از ابن عباس نقل شده است: همانا رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم قضاوت ميفرمود. و وي در شرح اين كتاب گفته: عموم علماي اسلام از صحابه و تابعين و ساير علماي فرق مختلف اسلامي در اين مطلب متفقند كه در منازعات مالي، يك شاهد با قسم از نظر مدعي كفايت ميكند، و نيز ابوبكر و علي- عليهالسلام- و عمر بن عبد العزيز و مالك بن انس
[ صفحه 295]
و شافعي و احمد بن حنبل و فقهاي مدينه و علما همين نظريه را داشتند.
بيهقي در سنن خود ميگويد: «عن ابن عباس ان رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي بشاهد و يمين». [12] با ده سند از ابن عباس نقل كرده است كه: همانا رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد با قسم حكم فرمود.
بخاري هم ميگويد: «كتب ابن عباس رضي الله عنهما ان النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- قضي باليمين علي المدعي عليه»: [13] ابن عباس در جواب نامهي سوال كنندهاي نوشت: همانا پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- به قسم واحد بر مدعي عليه حكم ميفرمود.
متقي هندي در كتاب كنزالعمال در فصل سوم از كتاب شهادات نقل كرده است كه پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- و ابوبكر و عمر و عثمان به گواهي يك شاهد با قسم حكم ميكردند. و باز هم در همين كتاب از علي- عليهالسلام- نقل كرده كه آن حضرت فرمود: جبرئيل قانون قضا را براي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به قسم و يك شاهد نازل كرد. [14] .
با توجه به آنچه بيان شد، مناسبت نداشت كه ابوبكر به فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها -بگويد: «يك شاهد ديگر زن و يا مرد بياور» و بايد به همان شهود كه بانوي دو عالم آورد اكتفا ميكرد. و آنچه كه مسلم و قطعي است و از كتب تواريخ و سير به دست ميآيد، اينكه: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در زمان حياتش بخششهايي به افراد داشته است، و به گواهي علي- عليه السلام- فدك از بخششهايي رسول خدا بوده است و علي- عليهالسلام- كسي است كه از اتهام زدن به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مبراست و او از همهي افراد به موارد شهادت آگاهتر است، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دربارهي او فرموده: «اقضي الامه» (علي- عليهالسلام- داد خواهترين امت است.) اگر در كلام
[ صفحه 296]
علي- عليهالسلام- كوچكترين نشانهي تهمت احساس ميشد آن وقت اقدام به شهادت نميكرد. و با گواهي علي- عليهالسلام- فدك متروكه و ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نبوده تا اينكه زهرا- سلاماللهعليها- آن را به عنوان ميراث پدر مالك شود، بلكه فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها- فدك را قبل از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مالك شده بود.
تعجب اين جاست كه ابوبكر ادعاي فاطمه را بر فدك قبول نكرد و شهادت علي- عليهالسلام- و امايمن را مبني بر صدق ادعاي فاطمه- سلاماللهعليها- نپذيرفت، ولي در مورد شمشير و عمامه و استر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كه علي- عليهالسلام- مدعي بود رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- آنها را به وي بخشيده است پذيرفت، در حالي كه عباس هم نسبت به آنها ادعا ميكرد، ولي ابوبكر ادعاي حضرت علي را بدون گواهي قبول كرد!
اگر اشكال شود كه در مورد شمشير و عمامه و استر، ابوبكر به علم خود حكم كرده است، زيرا او حاكم بوده و حاكم اگر علم به صدق مدعي پيدا كند ميتواند بر طبق علم خود به صدق مدعي حكم كند.
در جواب بايد گفت: اگر ابوبكر علم داشت چرا در حالي كه عباس در متروكه و ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- با علي- عليهالسلام- نزاع داشته است، تصريح نكرده و چرا نگفت من ميدانم كه اين اموال از بخششهاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به علي- عليهالسلام- ميباشد؟ و بدون تصريح به اين موضوع، حكم به نفع علي- عليهالسلام- صادر كرد، پس چطور ميشود در اينجا به علم خود عمل كرده ولي موقعي كه فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها- فدك را ميخواست به علم خود عمل نكرد؟ پس بايد به ادعاي زهرا- سلاماللهعليها- توجه ميكرد و فدك را پس ميداد. آيا از قاضي و حاكم پذيرفته است كه در يك جا به علم خود عمل كند و در جاي ديگر عمل نكند؟ در حالي كه ابوبكر يقينا ميدانست كه فدك اعطايي خدا و رسول به زهراست.
از همه اينها گذشته سيوطي در تفسير درالمنثور در ذيل آيه شريفه: «افمن كان علي بينه من ربه و يتلوه شاهد منه» [15] ميگويد: «قال سمعت عليا كرم الله وجهه يقول في خطبته ما نزلت آيه من كتاب الله الا وقد علمت متي انزلت و ما من قريش رجل الا و قد انزلت
[ صفحه 297]
فيه آيه من كتاب الله عزوجل تسوقه الي جنته او نار، قال رجل: يا اميرالمؤمنين عليهالسلام- فما نزل فيك قال: ام تقرا «افمن كان علي بينه من ربه و يتلوه شاهد منه» الايه، فرسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- علي بينه من ربه و انا التالي الشاهد منه» [16] .
از ابن ابي حاتم و ابن مردويه و ابونعيم نقل شده، و آنها هم از علي- عليهالسلام- نقل كرهاند كه از آن حضرت شنيده شد كه ميفرمود: هيچ آيهاي از كتاب خدا نازل نشده مگر اينكه من ميدانم در چه زماني و در شان چه كسي نازل شده و از قريش مردي نيست مگر اينكه در قرآن آيهاي در مورد وي نازل شده است كه او را يا به بهشت سوق ميدهد و يا به جهنم ميبرد، بعد شخصي از آن حضرت سوال كرد: در مورد شما چه آيهاي نازل شده است، حضرت در جواب فرمود: مگر سورهي هود را نخواندهاي؟ كه خدا ميفرمايد: «افمن كان...» در اين آيه مقصود از «من كان علي» رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- است و مقصود از جملهي «شاهد منه» ميباشم، يعني پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كسي است كه با بينه از طرف خداوند آمد و شاهد تالي او من هستم.
آنچه كه از اين آيهي شريفه و احاديث مذكور به دست ميآيد اين است كه گواهي علي- عليهالسلام- نسبت به گواهي و شهادت باقي مسلمين يك امتيازي دارد كه خداوند ملاك و ميزان حقانيت نبوت و رسالت پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- را فقط شهادت علي- عليهالسلام- قرار داده است، و از نظر ترتيب اثر، شهادت علي- عليهالسلام- برابر با شهادت تمام امت اسلام است، يعني بر تمام امت اسلام است كه شهادت وي را به تنهايي و بدون انضمام شاهد و گواهي ديگر قبول كنند و بپذيرند، چرا؟ براي اينكه حكم خدا هم همين است، بنابراين آيا ابوبكر اين آيه را نشنيده و قرائت نكرده بود؟ و آيا او اين خصوصيت و فضيلت را در علي- عليهالسلام- سراغ نداشت كه شهادت وي را رد كرد؟ و بر اساس شهادت حضرت علي- عليهالسلام- درباره ملكيت زهرا- سلاماللهعليها- نسبت به فدك حكم نكرد
[ صفحه 298]
و شاهدي ديگر خواست و علي- عليهالسلام- را متهم كرد كه به نفع خود شهادت داده است!
مگر طهارت ذاتي و حقيقي علي و فاطمه- عليهمالسلام- به مقتضي آيهي تطهير ثابت نشده بود كه ادعاي فاطمه- سلاماللهعليها- و شهادت علي- عليهالسلام- را رد كردند، در حالي كه خداوند فرموده است: «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [17] : همانا خدا خواسته و اراده فرموده كه پليدي را از شما خانواده برطرف فرمايد و شما را پاك گرداند، پاك كردن خالص.
انسان وقتي كه كتب اهل سنت را ورق ميزند كه جاي جاي آنها شان نزول اين آيهي مباركه را ذكر كردند. و اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- علي، فاطمه، حسن و حسين- عليهمالسلام- را زير كسايي جمع فرمود، و سپس به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا اينها اهلبيت من هستند، پليدي را از آنها دور فرما و آنها را پاك گردان يك نوع پاك گرداندن مخصوصي، در آن هنگام براي اجابت دعاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين آيهي شريفه نازل شد، ام سلمه همسر گرامي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عرض كرد: يا رسولالله آيا من هم در جمع اهلبيت هستم؟ حضرت فرمود: به جاي خود باش تو به خير هستي. [18] .
ابن حجر مكي در كتاب الصواعق المحرقه و طبراني در كتاب اوسط از ام سلمه نقل كردهاند كه وي گفته است: من از پيامبر شنيدم فرمود: «علي مع القرآن والقرآن مع علي لايفترقان حتي يك يردا علي الحوز»: [19] علي- عليهالسلام- با قرآن و قرآن با علي- عليهالسلام- است و اين دو از هم جدا نميشوند تا در ساحل كوثر بر من وارد شوند.
[ صفحه 299]
و باز هم عموم محدثين اهل سنت از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كردهاند كه آن حضرت فرمود: «الحق مع علي و علي مع الحق يدر معه حيثما دار»: حق با علي- عليهالسلام- است و علي- عليهالسلام- با حق است و اين دو داير مدار و لازم ملزوم يكديگرند و از هم جدا نيستند.
اين دو حديث شريف را وقتي انسان به دقت بررسي و تامل كند ميبيند كه در حديث اول علي- عليهالسلام- آميخته و معجون با قرآن است، و قبول علي- عليهالسلام- قبول قرآن و انكار علي- عليهالسلام- انكار قرآن ميباشد. و در حديث دوم علي- عليهالسلام- با حق است و آن دو لازم ملزوم هستند، و تخلف از گفتار و فرمان علي- عليهالسلام- تخلف از حق است، چرا كه علي- عليهالسلام- و حق داير مدار يكديگرند، و جايي كه علي- عليهالسلام- نباشد حق هم نخواهد بود، اين روايت به صراحت ميگويد: علي- عليهالسلام- مصون از خطاست زيرا ممكن نيست حق با خطا در يك جا جمع شوند، و علي آينه تمام نما و جلوهي حق است، پس با اين كيفيت چگونه ميتوان شهادت علي- عليهالسلام- را در مورد فدك رد كرد، در حالي كه رسيدن به حق جز از طريق علي امكان ندارد.
از اينها كه بگذريم، ابوبكر در اكثر موارد ديگر به محض دعواي كسي به ادعاي او اكتفا ميكرد و اگر كسي ادعايي داشت از او بينه و شاهد نميخواست. اكنون به دو مورد آن اشاره ميشود: مورد اول اينكه بخاري در صحيح خود ميگويد: «ان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- لما مات جاء لابيبكر مال من قبل العلاء بن الحضرمي فقال ابوبكر: من كان له علي النبي دين او كانت له عده فلياتناه قال جابر: و عدني رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- ان يعطيني هكذا، و هكذا فبسط يده ثلاث مرات، فقال جابر: فعد في يدي خمسه مائه، ثم خمسه مائه، ثم خمسه مائه» [20] .
وقتي پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رحلت فرمود، براي ابوبكر مالي از طرف علاء بن حضرمي آمد، بعد ابوبكر اعلام كرد: هر كسي دين و يا طلبي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- داشته و يا اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به او قول و وعده داده بوده بيايد نزد ما تا مالش را بگيرد. جابر گفت: رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به من وعده
[ صفحه 300]
داده بود كه فلان مقدار به من بدهد. و دستش را سه بار باز فرمود و بخاري ميگويد: جابر گفت: بعد ابوبكر دو تا دست مرا پر كرد پانصد درهم و دفعهي دوم و سوم هم پانصد درهم.
مورد دوم اينكه ابن سعد در طبقات خود از ابيسعيد خدري نقل كرده و گفته است: «سمعت منادي ابوبكر ينادي بالمدينه حين قدم عليه مال البحرين، من كانت له عده عند رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- فليات؟ فياتيه رجال فيعطيهم، فجاء ابوبشير المازني فقال: ان رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- قال: يا ابابشير اذا جاء ناشيي فاتنا، فاعطاه ابوبكر حفتين او ثلاثا فوجدوها الفا و اربع مائه درهم» [21] .
شنيدم منادي از طرف ابوبكر در شهر مدنيه صدا ميكرد كه مالي از بحرين رسيده، اي مردم كسي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به او وعدهاي داده و يا مالي نزد وي داشته بيايد مالش را بگيرد؟ مرداني نزد ابوبكر آمدند و او به آنها از مال بحرين بخششهايي داد. بعد ابوبشير مازني آمد و گفت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده بود اي ابابشير هر وقتي چيزي براي ما آمد به نزد ما بيا تا به تو كمك كنيم و پس ابوبكر دو يا سه كيسه به او بخشيد، وقتي كيسهها را باز كردند در هر كدام هزار و چهار صد درهم بود.
با توجه به اين دو رايت برخورد حكومت با دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بيشتر مورد سوال واقع ميشود كه چطور شد كساني كه ادعا ميكردند رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- به ما وعدهي فلان چيز را داده بود، ابوبكر بلافاصله آن را به او ميداد و از آوردن بينه و شهود خبري نبود، ولي وقتي كه پارهي تن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود فدك نحله و بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به وي ميباشد، از او بينه و شاهد خواسته شد؟ و چطور شد كه در مورد ادعاهاي افراد ديگر ابوبكر به علم خود عمل كرد و علم به صدق آنها پيدا كرد؟ و آنها متهم به كذب نشدند، ولي وقتي كه نبوت به دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- رسيد علم به صدق مدعي به جايي نرسيد و فاطمه- سلاماللهعليها- نياز به بينه و شاهد پيدا كرد؟!!
و واقعا از عجايب روزگار است كه افراد عادي به ادعايشان توجه ميشود، ولي آن كساني كه طهارت ذاتيه داشتند به ادعاي آنها توجه نميشود؟!!.
[ صفحه 301]
[1] سوره طلاق، آيه 1.
[2] احزاب، آيه 43.
[3] سوره احزاب، آيه 53.
[4] طبق روايات شيعه اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هنگام رحلت در خانه عايشه بوده است حقيقت ندارد، براي اينكه از عايشه در سيرهي ابن هشام و سيرهي ابن كثير نقل شده است: ما فوت پيامبر را متوجه نشديم تا زماني كه صداي بيلها بلند شد.
[5] سوره احزاب، آيه 33.
[6] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 272 و 273.
[7] سوره انفال، آيه 42.
[8] دلائل الصدق، ج 3، ص 68 و 69. «مطالب كتاب دلائل الصدق در كتب اهل سنت هم بود ولي از نظر عبارت يك مقدار پراكنده بود.».
[9] سوره انفال، آيه 42.
[10] سنن ابيداود، ج 3، ص 308، باب القضاء باليمين و الشاهد. ابي داود چهار روايت ديگر را از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل ميكند كه وي به يك شاهد و قسم قضاوت فرمود.
[11] صحيح مسلم، ج 12، ص 4، كتاب الاقضيه باب وجود الحكم بشاهد و يمين.
[12] سنن الكبري، ج 15، ص 202، باب القضاء بايمين مع الشاهد. بعد بيهقي 59 روايت ديگر را از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- به سندهاي مختلف نقل كرده كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم حكم ميفرمود.
[13] صحيح بخاري، ج 11، ص 198، كتاب الشهادات و در پاورقي به شرح كرماني آمده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم حكم ميفرمود و بعد توضيح داده است: مراد از يمين مدعي با شاهد است.
[14] كنز العمال، ج 3، ص 178.
[15] سوره هود، آيه 17، آيا پيامبري كه از جانب خدا دليلي روشن (مانند قرآن) دارد و زبانش بدان گوياست.
[16] الدر المنثور، ج 3، ص 324 و فرائد المسطين، ج 1، ص 338، حديث 260 و شواهد التنزيل، ج 1، ص 280 و 281 و ينابيع الموده، باب 26، ص 99 و تفسير كبير، ج 5، ص 46 و تفسير جامع البيان، ج 12، ص 10 و شرح نهجالبلاغه، ج 2، ص 236 و حليه الاولياء، ج 1، ص 68 و مناقب ابن مغازلي، ص 270.
[17] سوره احزاب، آيه 33.
[18] منابع اهل سنت كه اين حديث را نقل كردند عبارتند از: صحيح مسلم، ج 7، ص 130، و صحيح ترمذي، ج 3، ص 200 و مستدرك علي الصحيحين، ج 3، ص 158، خصائص، ج 2، ص 64 و مسند احمد بن حنبل، ج 6، ص 292 و فصول المهمه، ص 9، و ذخاير العقبي، ص 22 والرياض النضره، ج 2، ص 188 و الصواعق المحرقه، ص 5 و نور الابصار، ص 10 و تاريخ دمشق، ج 4، ص 205، و شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 230 و اسعاف الراغبين، ص 97 تمام ابن كتب چاپ بيروت هستند و براي اطلاع بيشتر به كتاب «فاطمه- سلاماللهعليها- در كلام اهل سنت» ج 1، فصل «طاهره» مراجعه فرماييد.
[19] الصواعق، ص 76، حديث 21 و مستدرك، ج 3، ص 124 و كفايه الطالب، ص 253 و تاريخ دمشق، ج 3، ص 117 و فيض القدير، ج 4، ص 356 و كنز العمال، ج 6، ص 157، المعيار و الموازنه، ص 119، و مجمع الزوايد، ج 7، ص 235، و مناقب خوارزمي، ص 56 و الامامه والسياسه، ج 1، ص 78 و تاريخ بغداد، ج 14، ص 321 و صحيح ترمذي، ج 2، ص 298.
[20] صحيح بخاري، ج 2، ص 953، حديث 2537، كتاب الشهادات، باب 29.
[21] طبقات الكبري، ج 2، ص 318.
آيا شهادت تخصيص بردار است؟
در فصلهاي گذشته ملاحظه شد كه حكومت به محض اينكه روي كار آمد و تا اندازهاي بر اوضاع مسلط شد، به فاصلهي اندك افرادي را به سرزمين فدك فرستاد و نمايندگان بانوي فاطمه را كه در آن جا كار ميكردند بيرون نمود و فدك را با جعل حديث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- غصب كرد، حضرت فاطمه- سلاماللهعليها- وقتي كه از اين برخورد ناصواب از ناحيه حكومت با خبر شد به مجلس ابوبكر آمد و در حالي كه مهاجرين و انصار همه بودند خطبهاي عارفانه و عالمانه بيان فرمود، و مردم را آگاه و روشن نمود، و در آن خطبه به آيات قرآن استدلال نمود و آن چنان قلبها را متوجه خود كرد كه رييس حكومت كه جاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نشسته بود، به بن بست سختي گير كرد و حديثي از پيش ساخته و جعلي را از بان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- قرائت كرد «انا معاشر الانبياء...» و مردم را با جعل اين حديث عليه اهلبيت شوراند، و از فاطمه- سلاماللهعليها- در مقام دعواي فدك شاهد و بينه خواست و بانوي دو عالم، علي- عليهالسلام- و امايمن را به عنون شاهد آورد كه متاسفانه اين شهادت مورد قبول واقع نشد و به فاطمه- سلاماللهعليها- گفته شد: يك مرد و يا يك زن ديگر بياورد تا به حقي كه ادعا ميكند برسد!!
حال بايد اولا شهادت را از نظر قرآن بررسي كرد و ثانيا اينكه آيا شهادت
[ صفحه 302]
تخصيص بردار است يا نه؟
قرآن كريم دربارهي شهادت فرموده است: «و استشهدوا شهيدين من رجالكم، فان يكونا رجلين فرجل و مراتان ممن ترضون من الشهداء» [1] : دو تن از مردان گواه آريد و اگر دو مرد نياييد، يك تن مرد و دو زن هر كه را طرفين راضي شوند گواه گيرند.
باز هم در قرآن كريم آمده است: «و اشهدوا ذوي عدل منكم و اقيموا الشهاده لله» [2] : دو مرد مسلمان عادل گواه گيريد و براي خدا اقامه گواهي كنيد.
ظاهر اين دو آيه شريفه دستور عام دارند كه در هر كاري مخصوصا در مقام دعوا و مخاصمات، طرف مدعي بايد اقامه شهود كنند تا به واسطهي آن، ادعا و خواستهي مدعي ثابت شود و در لسان آيات شهود عدل (يعني عادل) و ترضون آمده است، يعني آنهايي كه طرفين راضي شوند.
حال آيا شهادت عام است و همه موارد را شامل ميشود؟ يعني اينكه بايد در همه جا شاهد دو مرد و يا اينكه يك مرد و دو زن باشد؟ و يا اينكه حكم آيات مزبور به موارد مخصوصي تخصيص ميخورد؟ و در حالي كه در قواعد اصولي آمده است «ما من عام الا و قد خص» (هيچ عامي نيست مگر اينكه تخصيص ميخورد)، آيا حكم آيات شهادت هم چنين است و قابل تخصيص ميباشند؟
جوابي كه به اين سؤال داده شده اين است كه حكم آيات در عين اينكه تعميم در آن و همهي موارد شهادت را شامل ميشود، ولي استثنا هم دارند، مخصوصا در جايي كه ادعا از طرف كساني باشد كه خدا و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به عصمت آنان گواهي دادهاند، كه در اين صورت حكم آيات و عموميت آنها تخصيص خورده است.
براي اينكه مخصيص آيه كساني هستند كه طهرت و پاكي آنها به دليل آيهي تطهير و آيه مباهله و سورههاي كوثر و هل اتي ثابت شده است و عصمت و پاكيشان توسط آيات و سورههاي مزبور در مقابل كفار محقق شده است.
[ صفحه 303]
بنابراين آنها در مقام ادعاي حق، شاهد لازم ندارند و حكم اين آيات شريفه شامل اين سري افراد نميشود، چرا؟ براي اينكه زهرا- سلاماللهعليها- صديقه و معصومه است و عصمت او تهمت و گمان سوء و دروغ را نسبت به وي برطرف مينمايد و ديگر نيازي به بينه و شاهد نيست. وقتي كه از طرف ذات پروردگار نسبت به شخصي شهادت بر عصمت داده شود آن وقت علم ضروري به حقيقت گويي او حاصل ميشود و اگر كسي شهادت و يا ادعاي او را قبول نكند، لازمهاش قبول نكردن خداوند است. و بهترين دليل بر اين مدعي چنانچه در كتب صحاح اهل سنت هم آمده است و در فصل «فاطمه راستگوترين زنان» گذشت، شهادت خزيمه بن ثابت به نفع رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- عليه مرد اعرابي كه با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- معامله كرده بود ميباشد كه شهادت وي مورد تصويب واقع شد و اين گونه شهادت داد: «اني علمت انها لك يا رسولالله حيث علمت صدقك و عمتك» [3] : من ميدانم كه آن مال به شما تعلق دارد، زيرا كه به راستگويي و عصمت شما يقين دارم.
اگر العياذ بالله پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- معصوم و مقام مقدس آن حضرت از تهمت بري نبود، شهادت خزيمه به تنهايي به راستگويي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كفايت نميكرد، آنچه كه موجب شد شهادت خزيمه به تنهايي كافي باشد، مقام عصمت آن حضرت بود و گواهي خزيمه به منزلهي ادعا قرار گرفت و عمصت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هم در خارج موجب شد كه ادعاي او بدون شاهد قبول شود.
سيوطي در كتاب تاريخ خلفاء ميگويد: «اخرج الشيخان عن جابر- رضياللهعنه- قال: قال النبي- عليه (و آله) الصلوه والسلام- «لو جاء مال البحرين اعطيتك هكذا و هكذا» فلم جاء مال البحرين بعد وفاه النبي- عليه (و آله) الصلوه والسلام- قال ابوبكر: من كان له عند النبي- و عليه (و آله) الصلوه والسلام- دين او عده فلياتنا، فجئت و اخبرته، فقال: خذ، فاخذت فوجدتها خمسائه فاعطاني الفا و خمسائه» [4] : از قول بخاري و مسلم و آن دو هم از جابر نقل
[ صفحه 304]
كردهاند: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من فرمود «هرگاه مالي از بحرين به تو فلان مبلغ را عطا خواهم كرد» اتفاقا خراج بحرين بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به مدينه رسيد. ابوبكر اعلام كرد هر كس كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به او از خراج وعدهاي داده و يا طلبي از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- داشته بيايد و طلبش را بگيرد. من نزد وي رفتم و وعدهي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- را به او اظهار كردم، ابوبكر هزار و پانصد درهم از آن اموال را به من بخشيد.
بخاري ميگويد: «حدثنا سفيان حدثنا محمد بن المنكدر سمع جابرا رضياللهعنه قال «قال رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- لو قد جاءنا مال البحرين لقد اعطيتك هكذا و هكذا و هكذا: فلم يجي حتي قبض النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- فلما جاء مال البحرين امر ابوبكر مناديا فنادي: من كان له عند رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- دين او عده فلياتنا فاتيته فقلت: ان رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- قال بي كذا و كذا... فحثالي حيثه و قال: عدها، فوجدتها خمسائه فقال: خذ مثلها مرتين» [5] .
با دو سند از جابر نقل شده است كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: اگر مال بحرين آمد براي تو فلان مبلغ و فلان مبلغ و فلان مقدار ميبخشم، و آن مال نيامد تا اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از دنيا رفت، هنگامي كه غنائم بحرين را آوردند ابوبكر دستور داد: منادي ندا كند هر كس از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- طلبي دارد و يا اينكه آن حضرت به او وعدهاي فرموده بيايد بگيرد، جابر گفت: من نزد ابوبكر رفتم و اظهار داشتم كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من فرمود: اگر مال بحرين را آوردند من به تو سه مشت از آن را عطا خواهم كرد، جابر گفت: ابوبكر يك مشت از آنها را به من داد و گفت: آنها را به شمار و شمردم پانصد درهم بود و بعد ابوبكر گفت: مثل آن دو مرتبهي ديگر بگير.
ابن حجر عسقلاني در كتاب شهادت، باب من امر بانجاز الوعد در تفسير اين
[ صفحه 305]
حديث ميگويد: «و قال ابن بطال: لما كان النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- اولي الناس بمكارم الاخلاق ادي ابوبكر مواعيده عنه، لم يسئال جابرا البينه علي ما ادعاه لانه لم يدع شئيا في ذمه النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- و انما ادعي شيئا في بيتالمال و ذلك موكول الي اجتهاد الامام» [6] .
ابن بطال گفت: چون پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برترين مردم نسبت به ارزشهاي اخلاقي بود، ابوبكر وعدههاي او را ادا نمود و از جابر در ادعايش شاهد نخواست، براي اينكه جابر در ذمه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- چيزي را ادعا نكرده بود. و همانا ادعاي جابر در بيتالمال بود و اينكه ابوبكر خواستهي او را انجام داد از اجتهادات وي بود و از باب اجتهاد خواسته جابر را عمل كرده است.
حال بايد از ابن حجر سوال كرد بر فرض كه اين حرف شما و ابن بطال درست باشد و خود شما هم معترف هستيد كه ابوبكر بدون درخواست شاهد به ادعاي جابر ترتيب اثر داد، و بر فرض هم آيه ذوي القربي در شان فاطمه- سلاماللهعليها- نازل نشده و آيهي خمس در شان اهلبيت- عليهالسلام- نازل نشده و پيامبر هم فدك را به زهرا- سلاماللهعليها- نبخشيده بود، هنگامي كه زهرا- سلاماللهعليها- فدك را از او خواست، و نيز بر فرض محال حديث عدم ارث انبيا كه ابوبكر راوي آن بود حقيقت داشت، آيا سزاوار نبود كه ابوبكر در اين جا به اجتهاد خود عمل ميكرد و فدك را به زهرا- سلاماللهعليها- پس ميداد؟! آيا ميشود كه آدم در يك مورد به اجتهاد عمل كند و در جاي ديگر در اجتهاد را ببندد و علمش به جايي نرسد؟
باز همين ابن حجر عسقلاني در تفسير اين حديث در كتاب كفاله باب تكفل دين ميت ميگويد: «ان ابوبكر لما قام مقام النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- تكفل بما كان عليه من واجب او تطوع، فلما التزم ذلك لزمه ان يوفي جميع ما عليه من دين او عده، كان- صلي الله عليه و آله و سلم- يحب الوفاء بالوعد... فيه قبول خبر الواحد العدل من الصحابه و لو جر ذلك
[ صفحه 306]
نفعا لنفسه، لان ابوبكر لم يلتمس من جابر شاهدا علي صحه دعواه و يحتمل ان يكون ابوبكر علم بذالك فقضي له بعلمه فيستدل به علي جواز مثل ذلك للحاكم» [7] .
ابوبكر وقتي خلافت عهدهدار شد، و آنچه را كه بر عهدهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از واجب و مستحب بود متكفل شد، پس وقتي كه او به خلافت و قائم مقامي ملتزم شد، بر او لازم بود كه تمام آنچه را كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وعده داده بود، وفا و ادا نمايد. پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وفاي به وعده را دوست ميداشت و ابوبكر بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وفاي به وعدههاي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را انجام داد.
... بعد ابن حجر ميگويد: اين خبر دلالت دارد كه خبر شخص عادل از صحابه مورد قبول است، اگر چه او خبر و يا ادعا را به نفع خود اظهار كند، زيرا كه در اين خصوص ابوبكر از جابر شاهدي بر صحت ادعايش مطالبه نكرد. و احتمال دارد كه ابوبكر به ادعاي جابر علم داشته و ميدانسته و بر اساس علم خود حكم كرده است، پس ميشود به اين رفتار ابوبكر استدلال كرد و اين گونه عمل كردن براي حاكم جايز است.
خواننده گرامي اگر اين تحليل و تفسير ابن حجر را به دقت بررسي كنيم، چند نكته از آن به دست ميآيد:
اول اينكه ابن حجر گفته است: پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- وفاي به وعده را دوست ميداشت، جاي بحث نيست كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- يكي از چيزهايي را كه آورد وفاي به وعده و عهد بود و اما اينكه ابن حجر ميگويد: ابوبكر تمام آنچه را كه بر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود وفا و ادا نمود، اينجا بايد سوال كرد كه چرا ابوبكر آن همه سفارشها و تاكيداتي را كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيده بود و تعهداتي كه با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كرده بود و در خم غدير با پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليهالسلام- دست بيعت داده بود، به آنها وفا نكرد و بارها از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-
[ صفحه 307]
شنيده بود كه هر كس فاطمه- سلاماللهعليها- را اذيت كند مرا اذيت كرده است و به آن وفا نكرد و گوش ننمود؟
دوم اينكه ابن حجر در اين تحليل خود گفته است: يكي از صحابه اگر عادل باشد و خبري را بگويد، اگر چه آن خبر به نفع خود باشد قابل قبول است!!. از آقاي ابن حجر سؤال ميشود: آيا خبري كه فاطمه- سلاماللهعليها- گفت (فدك نحله و بخشش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- براي من است) از جهت عدالت نقصي نسبت به خبر جابر داشت؟ و آيا اصلا ميشود جابر را كنار فاطمه- سلاماللهعليها- گذاشت؟ و گفت كه خبر جابر با عدالت است و خبر فاطمه- سلاماللهعليها- از روي عدالت نيست!! جابري كه آرزو ميكرد كه اي كاش يك گوشهاي از چادر زهرا- سلاماللهعليها- در روز قيامت به دستش برسد؟ آن وقت ميشود گفت كه خبر جابر قابل قبول است ولي خبر دختر پيامبر خدشه دارد!! در حالي كه زهرا- سلاماللهعليها- محدثه و كاتب وحي و مفسر قرآن بوده است و آنچه را كه گفته همان وحي نبوي بوده است، نه غير از آن.
سوم اينكه ابن حجر ميگويد: ابوبكر از جابر بر صحت ادعايش شاهد نخواست، احتمال دارد كه ابوبكر خواسته جابر را ميدانسته و به مقتضاي علمش عمل كرده است، از ابن حجر بايد سوال كرد كه چرا اين احتمال را شما بر خواسته زهرا- سلاماللهعليها- نسبت به فدك نميدهيد؟ و آن جا كه ابوبكر قطعا و يقينا ميدانست كه فدك مال زهرا- سلاماللهعليها- بوده و آيهي مباركهي «آت ذي القربي حقه» را ابوبكر قطعا ميدانست كه به چه مناسبتي نازل شده است، پس چرا آن جا به علمش و اجتهادش عمل نكرد؟
چهارم اينكه ابن حجر ميگويد: حاكم ميتواند اين گونه عمل كند (يعني اگر كسي خبر صحيحي گفت و به گفته او اعتماد حاصل شد) بر اساس مصلحت و شان خود به خواستهي طرف، ترتيب اثر دهد و براي حاكم كه اختيار تمام دارد، جايز است از بيت المال آنچه را كه طرف مدعي ميگويد به او بدهد!
اكنون سؤال اين است كه اگر ابوبكر حاكم بود و به نسبت شانيت حكومتش به جابر بخشش كرد، چرا نسبت به پارهي تن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين كار را نكرد؟
[ صفحه 308]
حالا به قول شما و پيشواي شما ابوبكر، بر فرض قبول كنيم كه فدك مال همه مسلمين بوده است، آيا نميشد ابوبكر آن را بر اساس مصلحت حكومتش و سبب اينكه دل دخترش پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را نرنجانده باشد، از مسلمين ميخواست كه فدك با آنكه مال همهي شماست ولي از آن جايي كه دختر پيامبر و تنها فرزند او آن را خواسته است، آن را به او ميدهم؟ اگر ابوبكر اين كار را ميكرد آيا مسلمين مخالفت ميكردند و قبول نداشتند؟
و يا اينكه او مصلحت حكومتش را نسبت به دختر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بر اين ديد كه به قول استاد عبدالفتاح عبدالمقصود عقده، كينه، خشم و رفتارهاي جاهليت قبل از اسلام را نسبت به خاندان وحي انجام دهد؟ و يا اينكه به قول بزرگان خود شما مانند طبري و ديگران، به خواستهها جابرها و ابابشيرها و كساني ديگر ترتيب اثر داده ميشد تا اينكه سرشناسان را به هر طريقي شده است از مركز وحي به طرف خودشان بكشانند كه همين كار را كردند و تا اندازهاي هم موفق شدند؟!
با توجه به اين نكاتي كه از سخن ابن حجر عسقلاني برداشت شد، اگر حق مطلب آنچه كه وي گفته است باشد، پس اينجا ابوبكر عموم آيات شهادت را به محض ادعاي جابر (مبني بر اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به من وعده داده بود) تخصيص زده است و ادعاي جابر را بدون شاهد و بينه قبول كرده است، در حالي كه علي- عليهالسلام- و فاطمه- سلاماللهعليها- كه اولي به تصديق بودند بايد ادعا و شهادتشان مورد تصديق واقع ميشد.
بر فرض اينكه علي- عليهالسلام- و فاطمه- سلاماللهعليها- هيچ گونه طهارت ذاتيه الهي و خدايي را نميداشتند، و داراي هيچ گونه برتري نبودند، لااقل مثل باقي اصحاب و ياران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- (مثل جابر) بودند و همين خود كافي بود كه گفتارشان بايد بدون شاهد و بينه مورد تصديق واقع ميشد.
اكنون حرف غير قابل قبول طحاوي را بيان ميكنيم كه گفته است: علت اينكه ابوبكر ادعاي جابر را بدون شاهد و بينه قبول كرد، اين بود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-
[ صفحه 309]
فرمود: «و هر كس بر من دروغ ببندد نشيمنگاهش مالامال از آتش خواهد شد» بعيد است كه شخصي مانند جابر به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دروغ ببندد و بر ايجاد عذاب شديد براي خود اقدام كند.
اينجا در جواب جناب طحاوي بايد گفت: عجب است كه بر فردي مانند جابر احتمال دروغ نميرود تا به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تهمت زند! اما در مورد علي و فاطمه- عليهمالسلام- اين مطلب محتمل باشد كه به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- تهمت زنند و اين جرم بزرگ را (العياذ بالله) مرتكب شوند و از دروغ بستن به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خودداري نكنند!! آيا تعليمات و دستورات دين و شرع مقدس اسلام و مسلماني همين است كه در اين دو مورد اين گونه فرق گذاريم كه دروغ بستن به پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از جابر بعيد باشد، ولي از ناحيه علي- عليهالسلام- و زهرا- سلاماللهعليها- بعيد نباشد!!!
چند حديثي كه از منابع اهل سنت ذكر شد بيانگر اين بود كه آيات شريفهي فوق الذكر همه جا عموميت ندارد كه حتما شاهد دو مرد و يا يك مرد و دو زن باشد، بلكه تخصيص بردار است، كما اينكه در آخر فصل «فاطمه- سلاماللهعليها- راستگوترين انسان» چندين روايت از منابع اهل سنت ذكر شد مبني بر اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به يك شاهد و قسم حكم ميفرمود. و بيهقي در سن كبراي خود در باب القضاء باليمين مع الشاهد، بيش از پنجاه روايت را به سندهاي مختلف از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كرده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و علي- عليهالسلام- و حتي ابوبكر به يك شاهد با قسم حكم ميكردند! و اكثر محدثين اهل سنت اين موضوع را بيان كردهاند.
علاوه بر اينها گفته شد كه آيهي شهادت تخصيص بردار است، مخصوصا جايي كه مخصيص كساني باشند كه طهارت ذاتيهي الهيه را دارا هستند و خداوند بر عصمت و طهارت آنها شهادت و گواهي فرموده است و علم الكتاب هستند و خودشان عين شهادت و عين عدل و عين پاكي بوده و مظهر تجلي ذات پروردگار و از اسماء اعظم خداوندي باشند كه عين حق هستند و حق در آنها متجلي است.
محي الدين ابن عربي دربارهي طهارت اهلبيت ميگويد: «ان الرجس فيه عباره
[ صفحه 310]
عن كل ما يشين الانسان و هذا معني العصمه التي تعتقد به الشيعه في الانبياء والائمه و السيده فاطمه الزهراء، و هي مرتبه عظميه، و منزله ساميه خص الله بها بعض عباده. و ليس من لوازم العصمه تبليغ الاحكام، فان كانت العصمه لازمه للنبي و الامام لقيامهما باعباء التبليغ فليس معني ذلك ان غيرهما لا يتصف بالعصمه» [8] .
معني رجس در آيهي تطهير عبارت است از هر چيزي كه انسان زشت ميشمارد و اين معنا براي رجس معناي همان عصمتي است كه شيعه در مورد انبيا و ائمه و فاطمهي زهرا- سلاماللهعليها- قائل است كه مرتبتي عظيم و منزلتي بزرگ است كه خداي مهربان برخي از بندگان خويش را به آن مقام و مرتبت اختصاص داده است. و البته لازمهي عصمت، تبليغ احكام نيست. و اگر عصمت در مورد پيامبر و امامان در اقدامشان به تبليغ احكام الهي لازم است معني اين مطلب اين نيست كه غير از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و امام كسي ديگر داراي اين مقام بزرگ و اين صفت گرانقدر يعني عصمت نميباشد.
بعد ابن عربي در رابطه با حديث شريف «سلمان منا اهل البيت» ميگويد: «و شهد الله لهم بالتطهير و ذهاب الرجس عنهم و اذا كان لا ينضاف اليهم الا مطهر مقدس و حصلت له العنايه الالهيه بمجرد الاضافه فما ظنك باهل البيت في نفوسهم فهم المطهرون بل هم عين الطهاره فهذه الايه تدل علي ان الله قد شرك اهل البيت مع رسول اله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- في قوله تعالي ليغفر لك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر... الي ان و «قال فدخل الشرفاء اولاد فاطمه- سلاماللهعليها- كلهم و من هو من اهل البيت... الي يوم القيامه في حكم هذه الايه من الله و عنايه بهم...» [9] .
اينكه سلمان از نظر طهارت ذاتيه مثل اهلبيت هست يا نه؟ ميگويد: خدا به طهارت اهلبيت- عليهالسلام- و بردن رجس و پليدي از آنان شهادت داده است، وقتي كه جز پاكان و منزهان كس ديگري به اهلبيت- عليهالسلام- نسبت داده نميشود و آن كسي
[ صفحه 311]
هم كه به اهلبيت نسبت داده ميشود براي اين است كه عنايت الهي به مجرد نسبت براي او حاصل شده است و الا اين منزلت نصيب هر كس نميشود، پس گمان تو به ذات اهلبيت- عليهالسلام- چيست؟ معلوم است كه آنها پاكانند، بلكه آنها عين پاكيزگي هستند و طهارت ذاتيه دارند، بنابراين به دلالت آيهي شريفه خدا اهلبيت را با رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- در سخن خود «تا از گناه گذشته و آينده تو درگذريم» [10] شريك قرار داده است. تا اينكه ابن عربي گفت: پس تمام بزرگان و اشراف فرزندان فاطمه- سلاماللهعليها- و كساني كه از اهلبيت ميباشند در حكم آيهي غفران تا روز قيامت هستند. بنابراين اهلبيت و فرزندان فاطمه- سلاماللهعليها- طهارت ذاتيهي الهيه را مخصوصا از جانب خدا و از جهت عنايت پروردگار دارند و عين طهارت و پاكي هستند.
با توجه به اين بيان بسيار لطيف و زيباي ابن عربي كه اهلبيت- عليهمالسلام- و فاطمه- سلاماللهعليها- طهارت ذاتيه دارند و خداوند بر طهارت آنها شهادت و گواهي داده است ولي وقتي كه به اهلبيت- عليهالسلام- نسبت داده ميشود او هم طهارت و پاكي را دارا ميباشند، پس چه شد كه ادعاي پاك پاكان و مادر پاكيزگان، فاطمه- سلاماللهعليها- و شهادت علي- عليهالسلام- مورد پذيرش واقع نشد و حتي به اندازه حرف جابر كه يكي از صحابهي بزرگوار پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود به سخن و ادعاي فاطمه- سلاماللهعليها- ترتيب اثر داده نشد؟ و از جابر و كساني ديگر شهود براي تقويت ادعا خواسته نشد، ولي از صمداق روشن آيه تطهير و مشهود به خدا فاطمه- سلاماللهعليها- شاهد و بينه خواسته شد؟!
از اين بحث به اين نتيجه قطعي رسيديم: علاوه بر اينكه فاطمه- سلاماللهعليها- طهارت ذاتيه را داشت و كلامش كلام خدا بود و سخنش همان سخن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و «وحي يوحي» بود و هر چه ميگفت عينا گفتهي خدا و رسول بود و در مقام
[ صفحه 312]
ادعا نياز به اقامه بينه نداشت ولي از آن جا كه حكومت از وي شاهد و بينه خواست، او حضرت علي- عليهالسلام- و امايمن بهشتي را به عنوان شاهد آورد و شهادت آنان مورد قبول واقع نشد. آيات شهادت اگر چه عام است و عموميت دارد كه بايد دو مرد و يا يك مرد و دو زن باشد، ولي تخصيص هم ميخورد، و همه جا عموميت ندارد. و در بعضي موارد يك مرد با قسم مدعي هم كافي است و اين تخصيص را اكثر محدثين اهل سنت از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل كردهاند.
[ صفحه 313]
[1] سوره بقره، آيه 282.
[2] سورهي طلاق، آيه 2.
[3] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 245.
[4] تاريخ الخلفاء، ص 74.
[5] صحيح بخاري، ج 6، ص 237، حديث 3137 و باز هم بخاري در باب ما قطع النبي من البحرين از كتاب خمس و در باب من تكفل عن ميت دينا، هم آن را گفته است.
[6] فتح الباري، ج 5، ص 290.
[7] فتح الباري، ج 4، ص 474، تفسير حديث 2296، و در كتاب مغازي و كتاب فرض الخمس هم همين را گفته است.
[8] فتوحات المكيه، ج 1، (چهار جلدي) ص 196، باب 29.
[9] فتوحات المكيه، ج 1، (چهار جلدي) ص 196، باب 29.
[10] مفسرين ميگويند مقصود از گناه گذشته و آينده، دعوت قبل از هجرت و بعد از هجرت او بوده و در اخبار از معصوم- عليهالسلام- نقل شده كه پيامبر را گناهي نيست، مراد گناهان امت و شيعيان است.
مردوديت حديث عدم توريث انبيا
در اينكه ابوبكر از نظر زهرا- سلاماللهعليها- و علي- عليهالسلام- متهم به غصب فدك و (ولايت) و خمس ذوي القربي بود، شك و شبههاي نيست و مطلب روشنتر از آن است كه درباره آن به احاديث و روايات و جريانهاي تاريخي استشهاد شود. زيرا كه ابوبكر در نقل حديث عدم ارث انبيا نفر واحد بود و حتي عمر هم تا زماني كه ابوبكر آن را بيان نكرده بود از آن بيخبر بود، ولي از آن جا كه حديث عدم ارث انبيا اضطراب دارد و مردود ميباشد، اين حقيقت بايد از بيانات و توجيهات خود اهل سنت بررسي شود تا روشن گردد حديث عدم ارث واقعيت دارد يا خير؟
ابن ابيالحديد از قول استادش ابوجعفر نقيب ميگويد: علي و زهرا- عليهمالسلام- و عباس نه يك بار و دو بار بلكه همواره حديث ابوبكر را در نفي توريث انبيا تكذيب ميكردند و هم صدا اعلام ميكردند كه اين حديث جعلي است و چطور ممكن است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- چنين مطلبي را به ديگري بگويد، ولي از ورثهي خود كه اين حكم با آنها مناسبت دارد كتمان كند. [1] .
[ صفحه 314]
و بزرگترين دليل بر ميراث گذاشتن انبياء از نظر علي- عليهالسلام- و زهرا- سلاماللهعليها- و عباس، جرياني است كه مسلم در صحيح خود در باب «ما يصرف الفيء الذي لم يوجف عليه بقتال» و بخاري در صحيح خود در كتاب خمس و واحدي در مغازي و ابن حجر در الصواعق و ابن ابيالحديد در شرح نهجالبلاغه بيان كرده اند: «... ثم توفي، فقال ابوبكر: انا ولي رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- فقبضه الله، و قد عمل فيها بما عمل به رسولالله - صلي الله عليه و آله و سلم- و انتما حينئذ و التفت الي علي و العباس تزعمان ان ابوبكر فيها ظالم، فاجر، والله يعلم انه فيها لصادق بار، راشد، تابع للحق ثم توفي الله ابوبكر، فقلت: انا اولي الناس بابوبكر و برسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم-... اعمل فيها مثل ما عمل به رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- و ابوبكر! ثم قال: و انتما (و اقبل علي العباس و علي) تزعمان اني فيها ظالم فاجر و الله يعلم اني فيها بار راشد للحق... فجئتني (يعني العباس) تسالني نصيبك من ابن اخيك و جاءني هذا- عليا- يسالني نصيب امراته من ابيها...» [2] .
عمر به علي- عليهالسلام- و عباس گفت: هنگامي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- وفات كرد ابوبكر مدعي شد كه من ولي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هستم و شما دو نفر از وي ارث خود را مطالبه كرديد و تو اي عباس از او ارث برادر زادهي خود را خواستي و علي هم ميراث همسر خود را ميخواست، ابوبكر در جواب شما گفت: «پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده: ما ارث نميگذاريم، و متروكهي ما صدقه است» شما در مقابل او را دروغگو و مجرم و مكار و خائن پنداشتيد، در حالي كه خدا ميداند او مرد راستگو، نيكوكار و تابع حق است و اينك من ولي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم-! و ولي ابوبكر هستم [3] و اكنون شما مرا هم دروغگو و مجرم و مكار و خائن ميپنداريد...
اين حرف عمر با كمال صراحت دلالت ميكند كه علي- عليهالسلام- و عباس، ابوبكر
[ صفحه 315]
و عمر را در مقابل جعل حديث نفي وراثت انبيا و توقيف فدك و املاك خالصه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- دروغگو و مجرم ميدانستند. در دو موردي كه اين حديث نقل شده است اگر دقت شود، مردوديت و جعليت و اضطراب آن معلوم و واضح است.
1- ابن ابيالحديد و باقي روات نقل كردهاند: «ان فاطمه طلبت فدك من ابوبكر، ففال اني سمعت رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يقول: «ان النبي لا يورث»، من كان النبي يعوله فانا اعوله. و من كان رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- ينفق عليه فانا انفق عليه...» [4] فاطمه- سلاماللهعليها- فدك را از ابوبكر مطالبه كرد، ابوبكر گفت: من از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: نبي و پيامبر ارث نميگذارد، كسي را كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از نظر هزينه و مصرف زندگي كفالت ميكرد و من كفالت ميكنم.
2- متقي هندي در باب خلافت ابوبكر از قول عمر روايت كرده است: [5] ابوبكر به من گفت كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: «پيامبر ارث نميگذارد، و ميراث او بايد به فقرا و مساكين داده شود.
در متن اين دو حديث جملهي «ما تركنا صدقه» ذكر نشده و آنچه كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در اين دو مورد به وسيلهي ابوبكر و عمر نقل شده فقط نفي توريث پيامبران است. و جمله «من كان يعوله فانا اعوله» (هر كس را كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- كفالت ميكرده من كفالت ميكنم) در روايت اول از پيامبر اسلام- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل نشده و از كلمات آن حضرت نبوده و اين جمله گفتار خود ابوبكر بوده است. و باز هم جملهي «انما ميراثه في الفقراء المساكين» ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- به فقرا و مساكين متعلق است، در روايت دوم از عمر است و معلوم ميشود كه اين دو جمله يك نوع اجتهادي از ابوبكر و عمر بوده و گويا آن دو نفر صدقه بودن ما ترك پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را اجتهاد كرده بودند، در حالي كه نفي اعم است از صدقه بودن و صدقه نبودن آن. اگر اين حديث ابوبكر بر فرض اينكه راست باشد و قبول كنيم كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده كه ما پيامبران ارث نميگذاريم، اين كلام عام است و يك نوع عموميت دارد،
[ صفحه 316]
و مفهوم آن اين است كه متروكهاي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- باقي بماند تا به بازماندگانش برسد و يا نرسد و يا اينكه اصلا باقي نماند، كما اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- داراييشان را در زمان حيات مباركشان كه عبارت بود از حوايط سبعه (باغهاي هفتگانه) وقف فرموده و شمشير و عمامه و مركب سواري و عصاي خود را به علي- عليهالسلام- بخشيده و حجرات و منازل مسكوني خود را به همسران تمليك فرمود و فدك را به دخترش فاطمه- سلاماللهعليها- بخشيد و فدك در هنگام مرگ پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ملك زهرا- سلاماللهعليها- و در تصرف وي بود كه علي- عليهالسلام- و امايمن بر آن شهادت دادند.
پس چيزي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- باقي نمانده بوده است تا اينكه مورد ارث بازماندگان او قرار گرفته باشد و به قول اهل منطق «سالبه به انتفاء موضوع» است، يعني از ما چيزي باقي نميماند تا مورد ارث باشد.
در روايات شيعه آمده است كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در ذيل حديث «علما ورثهي انبيا هستند»، فرموده است «پيامبران درهم و دينار ارث نميگذارند ولي علم را ارث ميگذارند» [6] و معناي اين جمله اين است كه انبيا درهم و دينار از خود باقي نميگذارند كه ديگران ارث ببرند، ولي معني حديث اين نيست كه اگر پيامبران در زمان حيات و زندگيشان اگر چيزي را به كسي يا كساني بخشيدند، بعد از مرگشان از دست آنها گرفته شود، زيرا كه پيامبران ارث نميگذارند، و اين را هيچ عقل و فكر سليمي قبول نميكند.
فخر رازي ميگويد: «من تخصيصات هذه الايه ما هو مذهب اكثر المجتهدين ان الانبياء- عليهمالسلام- لا يورثون والشيعه خالفوا فيه، روي ان فاطمه- سلاماللهعليها- لما طلبت الميراث و منعوها منه، احتجوا بقوله- عليه (و آله) الصلوه والسلام- «نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه» فعند هذا احتجت فاطمه- سلاماللهعليها- بعموم قوله «للذكر مثل حظ الانثيين» و كانها اشارت الي ان عموم القرآن لايجوز تخصيصه بخبر الواحد» [7] مذهب
[ صفحه 317]
اكثر مجتهدين اين است كه انبيا ارث نميگذارند، ولي شيعه در اين مسئله با آنها مخالفت دارند، چون روايت شده است كه وقتي فاطمه- سلاماللهعليها- ميراث خود را مطالبه كرد و ابوبكر او را منع از ارث كرد به اين دليل كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: «ما پيامبران ارث نميگذاريم» آن وقت زهرا- سلاماللهعليها- به حكم كلي و عمومي آيهي شريفهي «يوصيكم الله...» احتجاج فرمود و اين سخن را رد كرد و گويا مراد فاطمه- سلاماللهعليها- از اين استدلال اين بوده كه خبر واحد نميتواند حكم كلي و عمومي قرآن را تخصيص بزند.
در جواب فخر رازي بايد گفت كه فاطمه- سلاماللهعليها- هم به عموم اين آيه و هم به خصوص آيات ديگر استدلال فرمود و واقعا جاي تعجب است كه ايشان گفته است: فقط شيعه با حديث نفي وراثت مخالف است، در حالي كه خود فخر رازي ميداند كه علي و فاطمه و عباس و زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و عموم اهلبيت رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- با ابوبكر در مورد حديث مزبور و جملهي «ما تركناه صدقه مخالف بودند و در مقام احتجاج به عموم آيه مزبور و آيه 6 سوره مريم و آيه 16 سورهي نمل و وراثت زكريا و داود استدلال نمودند.
و از آنجا كه مذهب اهلبيت بر حق است و از باب اينكه عترت را تصديق ميكنند، بنابراين هر چيزي كه از راه تصديق عترت نباشد رد ميكنند، براي اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است هر كس به عترت تمسك جويد و از آنها صرف نظر نكند و به غير آنها رو نياورد نجات مييابد، و لذا آن حديث جعلي را منكر شدند.
اصولا حديث نفي توريث به ابوبكر مربوط نيست كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حديث را به او گفته باشد و از اهلبيت و عترت خود كتمان كرده باشد!!!
باز هم فخر رازي در ذيل آيهي شريفهي «يوصيكم الله» ميگويد: «ان المحتاج الي معرفه هذه المساله ما كان الا فاطمه و علي والعباس و هولاء كانوا من اكابر الزهاد والعلماء و اهل الدين و اما ابوبكر فانه ما كان محتاجا الي معرفه هذه المساله البته، لانه ما كان ممن يخطر بباله انه يرث من الرسول عليه (و آله) الصلاه والسلام، فكيف يليق بالرسول- عليه (و آله) الصلاه والسلام- ان يبلغ هذه المساله الي من لا حاجه به اليها و لايبلغها الي
[ صفحه 318]
من له الي معرفتها اشد الحاجه» [8] .
اين مسئله نسبت به زهرا- سلاماللهعليها- موضوعيت داشت و لازم بود كه اين حكم را زهرا و علي- عليهماالسلام- و عباس بدانند و اينها خودشان از بزرگان و زهاد و دانشمندان دين اسلام بودند، ولي نياز نبود كه ابوبكر اين حديث را بداند، زيرا هرگز به فكر او خطور نميكرد كه روزي از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث ببرد، چون در هيچ طبقهاي از وراث پيامبر قرار نداشته است، پس با اين كيفيت چگونه سزاوار بود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين حديث را به فردي كه مورد ندارد فرموده باشد و از افرادي كه نسبت به آن موضوعيت دارند كتمان كند.
سخن فخر رازي اين را ميرساند كه هدف از نزول قرآن اين است كه آنچه كه واجب است مردم آن را انجام دهند و آنچه كه لازم نيست آن را ترك كنند، قرآن همهي آنها را بطور كامل بيان كرده است. و منظور از ارسال پيامبران هم همين است كه مردم را از ارتكاب آنچه كه خدا نهي فرموده است باز دارند و بترسانند و چنانچه در آيات قرآن كريم هم آمده است: «فاتقوا الله يا اوليي الالباب الذين آمنوا قد انزل الله اليكم ذكرا، رسولا يتلو عليكم» [9] پس شما اي خردمندان كه ايمان آوردهايد از خدا بترسيد (و راه طاعت پيش گيريد) كه خدا براي (هدايت) شما قرآن را نازل كرد و رسول بزرگواري را فرستاد كه براي شما آيات روشن خدا را بيان و تلاوت كند.
و نيز آمده است: «و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما انزل اليهم» [10] و بر تو قرآن را (كه جامع و كاملترين كتاب الهي است) نازل كرديم تا بر امت آنچه كه فرستاده شده بيان كني...
و هم در قرآن آمده است: «و انه لذكر لك و لقومك و سوف تسالون...» [11] قرآن براي تو و (مومنان) قومت شرف و نام بلنديست و البته از شما ميپرسند (كه با قرآن از اطاعت و عصيان چه كرديد).
و باز هم در قرآن كريم آمده است: «و انذر عشيرتك الاقربين» [12] نخست خويشان
[ صفحه 319]
نزديك خود را (از خدا) بترسان.
اگر به اين آيات دقت كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه خداوند به بيان تمام احكام قرآن دستور ميدهد و اين آيات مقتضي اين است كه اگر بنا بود بازماندگان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از آن حضرت ارث نبرند بر او واجب بود كه اين حكم را به علي- عليهالسلام- و فاطمه- سلاماللهعليها- و عباس و زنان خود ابلاغ و اعلام كند، و حتي تاخير بيان اين حكم به كساني كه موضوعيت براي حكم دارد و مكلف به امتثال هستند جايزه نبوده و نيست و چگونه جايزه بوده كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- اين حكم را با بازماندگان خود در ميان نگذارند و به فردي كه اصلا مناسبتي با ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ندارد بيان كند؟ آيا بر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از باب اينكه خدا فرموده كه احكام قرآن را به مردم بگو واجب نبوده است كه اين حكم نفي وراثت را (بر فرض) براي كساني كه موضوعيت دارند و مكلف به آن هستند اعلام كند؟ آيا ابلاغ نكردن اين حكم توسط پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- موجب نميشد كساني كه مكلف به اين حكم بودند گرفتار جهل شوند و در گمراهي قرار گيرند؟
بنابراين اگر اين حديث را پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فقط به ابوبكر ابلاغ و اعلام فرموده باشد، (العياذ بالله) عمل درستي انجام نشده است، براي اينكه قرآن كريم در مورد محمد رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: «و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي» [13] و هرگز به هواي نفس سخن نميگويد، سخن او غير وحي خدا نيست. لذا پيامبر اكرم و آنچه را ميگويد، وحي خداست و جز وحي و دستور او چيزي ديگري نيست. با توجه به اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عالم به اسرار خدا بوده است و علم غيب را ميدانسته و پيشبيني ميكرده كه با وجود اطلاع ابوبكر از حديث نفي وراثت ممكن است بين او بازماندگانش در مورد ارث نزاع پيش آيد و در نتيجه منجر به اختلاف شود و امت از هم بپاشد، پس بايد به خود اهلبيت و يگانه دخترش فاطمه- سلاماللهعليها- بگويد كه آنان از ارث محروم هستند تا اينكه اختلاف بين امت اسلامي وجود نيايد. و از آنجا كه
[ صفحه 320]
رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- چنين مطلبي را نفرموده، معلوم ميشود كه باز ماندگانش در مورد مسئلهي ارث داراي حكم خاصي غير از آنچه كه قرآن فرموده نبودهاند و آنها هم مثل ديگران از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث ميبرند و كسي نميتواند در مقابل فرمان خدا مقاومت كند و فرزندان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را از حقشان محروم سازد.
آيا خدايي كه بر بندگانش لطف دارد و تمام زوايا و شئونات زندگي آنها را توسط ارسال رسل بيان كرده (و حتي براي جزئيترين كار بندگانش دهها حكم و دستور صادر فرموده است) و بر فرستادهاش بين احكام را واجب نموده و او را انذار كرده، آن وقت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- يكي از بزرگترين احكام و معارف را به جانشين و خليفه بر حق خود كه خداوند او را به جانشيني تعيين فرموده بود بيان نكند و يا به امت نگويد؟ اين را هيچ عقلي قبول نميكند و هيچ وجداني نميپذيرد.
متقي هندي ميگويد: «از نظر فاطمه- سلاماللهعليها- و علي- عليهالسلام- و عباس، ابوبكر متهم بود، و مجرم شناخته ميشد.»
احمد بن حنبل در مسندش ميگويد: «عن عايشه رضي الله عنها ان فاطمه و العباس اتيا ابوبكر يلتمسان ميراثهما من رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و هما حنئذ يطلبان ارضه من فدك و سهمه من خيبر فقالهما ابوبكر... انيي سمعت رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يقول لانورث ما تركناه صدقه و انما ياكل آل محمد- صلي الله عليه و آله و سلم- في هذا المال و اني او الله لا ادع امرا رايت رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يضعه فيه الا صنعته» [14] .
و ابن ابيالحديد هم ميگويد: «عن عايشه ان فاطمه والعباس اتيا ابابكر يلتمسان ميراثهما من رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و هما يطلبان ارضه بفدك و سهمه بخيبر فقال لهما ابوبكر: اني سمعت رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- يقول: «لا نورث، ما تركنا صدقه... قال فهجرته فاطمه فلم تكلمه حتي ماتت» [15] .
[ صفحه 321]
از عايشه نقل شده است كه فاطمه- سلاماللهعليها- و عباس نزد ابوبكر آمدند و مرتب ميراثشان را از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- ميخواستند و آن دو سرزمين فدك و سهم خيبر را مطالبه ميكردند. ابوبكر در جواب آنها گفت: از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما ارث نميگذاريم و ما ترك ما صدقه است، وقتي كه فاطمه اين برخورد ابوبكر را ديد از او غصبناك شد و كناره گرفت و تا زنده بود با او صحبت نكرد. اين خود بهترين دليلي است بر اينكه ابوبكر از نظر فاطمه- سلاماللهعليها- مجرم و غاصب بوده والا لازم نبود كه بانوي دو عالم تا دم مرگ از او ناراحت باشد و با او صحبت نكند.
يكي ديگر از موارد مردوديت اين حديث جعلي روايتي است كه اكثر محدثين اهل سنت در كتب حديث و تاريخشان نقل كردهاند و از جمله ابن ابيالحديد ميگويد: «انا سمعت عايشه تقول: ارسل ازواج النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- عثمان بن عفان الي ابوبكر يسالهن ميراثهن من رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- مما افاء الله عليه، حتي كنت اردهن عن ذلك فقلت: الا تتقين الله الم تعلمن ان رسول الله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- كان يقول: «لا نورث ما تركناه صدقه...» [16] .
با شش سند از عروه و او هم از عايشه نقل كرده است: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان را نزد ابوبكر فرستادند و سهم خود را از ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- و فيء مطالبه كردند، عثمان ميگويد: من آنها را از اين مطلب منع كردم و گفتم آيا از خدا نميترسيد و نميدانيد كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: ما ارث نميگذاريم و متروكه ما صدقه است؟!
حموي در مجمع البلدان ميگويد: «ان ازواج رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- ارسلن عثمان بن عفان الي ابوبكر يسالن موارثهن من سهم رسول الله- صلي الله عليه و آله و سلم- فقال ابوبكر سمعت رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- يقول: نحن معاشر الانبياء لا نورث، ما تركناه
[ صفحه 322]
صدقه انما هذا المال لال محمد لنائبتهم فاذامت فهو الي و الي الامر من بعدي فامسكن» [17] .
از عروه بن زبير نقل شده است كه عايشه گفت: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان را نزد ابوبكر فرستادند و حق خود را از ميراث رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مطالبه كردند. ابوبكر در جواب آنان گفت: من از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه فرمود: ما پيامبران ارث نميگذاريم و متروكه ما صدقه است و اين مال به آل محمد معلق دارد كه بايد در مورد رفتارها و مهمانداريهاي آنان مصرف شود، هرگاه من مردم نظارت اين مال با ولي بعد از من ميباشد.
در برابر پاسخ ابوبكر زنان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- از مطالبهي خود صرف نظر كردند (اگر كرده باشند) و بر حسب اقرار ابوبكر بايد اموال و فيء پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- در زمان وي مصرف مهمانيها و مصارف ضروري آل محمد باشد و يا اينكه بايد بعد از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- هم ادامه پيدا ميكرد؟ پس چرا بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ادامه پيدا نكرد؟ در حالي كه آل محمد- صلي الله عليه (و آله) و سلم- بعد از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نيازشان به آن اموال زيادتر بود تا زمان حيات مبارك آن حضرت.
از اين برخورد همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- پيداست كه آنها حديث ابوبكر را قبول نداشتند و اگر از كسي ديگر حديث مزبور را ميشنيدند كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده: متروكه او صدقه است و به ورثهي او تعلق ندارد، قطعا چنين تقاضايي را از ابوبكر نميكردند.
ابن حجر مكي در صواعق المحرقه ميگويد: «قال مالك بن اوس انا سمعت عايشه زوج النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- تقول ازواج النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان الي ابكر يسالنه مما افاء علي رسولالله- صلي الله عليه (و آله) و سلم- فكنت انا اردهن فقلت لهن: الا تتقين الله، الم تعلمن ان رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- كان يقول «لا نور ما تركنا صدقه».
مالك بن اوس گفت: از عايشه همسر پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيدم كه گفت: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عثمان را نزد ابوبكر فرستادند تا ميراث را از
[ صفحه 323]
آن اموالي كه مخصوص پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود درخواست كند، عايشه گفت: من نزد آنها رفتم و گفتم مگر از خدا نميترسيد و آنها را مانع شدم و گفتم: مگر شما نميدانيد كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرمود: ما پيامبران ارث نميگذاريم.
در هر حال از اين حديث استفاده ميشود كه عثمان از طرف همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نزد ابوبكر رفته و حق آنها را از وي مطالبه نموده و اين بيانگر آن است كه عثمان هم حديث نفي وراثت را قبول نداشته است. و اگر او هم حديث را قبول ميداشت معتقد بود كه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث و ميراث ندارد، پس چرا قبول كرده كه به عنوان نماينده و وكيل مدافع همسران آن حضرت نزد ابوبكر برود و ادعاي ارث آنها را طرح كند و از اين جا معلوم ميشود كه او حديث نفي توريث را نميپذيرفته است.
مويد اين بيان اين است كه عثمان در زمان خلافت خود فدك را تماما به مروان بن حكم داد كه اين موضوع را سهمودي در تاريخ مدينه منوره و ابيالفداء در تاريخ مختصر في اخبار بشر نقل كردهاند. (در فصل سرانجام فدك خواهد آمد).
و اگر عثمان حديث جعلي ابوبكر را پذيرفته بود كه طبق گفتهي ابوبكر، فدك متروكهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مال همه است، بايد عثمان هم وقتي كه خلافت را به عهده داشت، آن را به عنوان حق همهي مسلمين، جزء بيتالمال قرار ميداد و به مروان نميداد.
ابي داوود ميگويد: «عن عايشه انها قالت: ان ازواج النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- حين توفي رسولالله اردن ان يبعثن عثمان بن عثمان بن عفان الي ابوبكر الصديق فيسالنه ثمنهن من النبي- صلي الله عليه (و آله) و سلم- فقالت عايشه السن قد قال رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم - لانورث ما تركنا فهو صدقه» [18] .
عايشه گفت: بعد از رحلت پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- همسران او از عثمان خواستند كه نزد ابوبكر برود تا يك هشتم ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را از ابوبكر بگيرد و عايشه به آنها گفت: آيا نميدانيد كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- فرموده است: «ما پيامبران ارث نميگذاريم.»
[ صفحه 324]
يكي ديگر از موارد مردوديت حديث ابوبكر كلام ابن ابيالحديد ميباشد كه در فصل (فدك و دادخواهي فاطمه- سلاماللهعليها-) گذشت كه او گفته است: «في هذا الحديث عجب لانها قالت له ورثه رسولالله ام اهله؟ قال: بل اهله و هذا تصريح بانه- صلي الله عليه (و آله) و سلم- و سلم، موروث يرثه اهله و هو خلاف قوله: «لا نورث» [19] .
من از اين حديث در شگفتم، زيرا فاطمه- سلاماللهعليها- در احتجاج و استدلال خود با ابوبكر بر سر فدك گفت: تو وارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- هستي يا اهلبيت او؟! ابوبكر در جواب گفت: اهل او ارث ميبرد، ابن ابيالحديد ميگويد: اگر چنين است كه پيامبران ارث ميگذارد و اهل او ارث ميبرند، اين خلاف حديثي است كه از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- نقل شده است كه «لانورث».
ابن ابيالحديد ميگويد: اين خود صراحت دارد بر اينكه پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- موروث است و اهل از وي ارث ميبرند و اين خلاف قول ابوبكر است كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- عدم توريث انبيا را نقل كرد، اگر واقعا به حديثي كه نقل كرد معتقد بود بايد در جواب سوال فاطمه- سلاماللهعليها- ميگفت اهل پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث نميبرند.
يكي ديگر از موارد مردويت حديث نفي وراثت اين است كه ابن اثير و طبري و حاكم نيشابوري و ابن ابيالحديد نوشتهاند: «و اعطي نساء النبي- صلي الله عليه و آله و سلم- (عايشه و حفصه) عشره الف» و اربلي هم ميگويد: «ان عايشه و حفصه رضي الله عنهما هما اللتان شهدتا بقوله: نحن معاشر الانبياء لانورث و مالك بن اوس النضري. و لما ولي عثمان رضياللهعنه قالت له عايشه رضي الله عنها: اعطني ما كان يعطني ابي و عمر، فقال: لا اجد له موضعا في الكتاب. و لا في السنه و لكن كان ابوبكر و عمر يعطيانك فشهدت انت و مالك بن اوس النضري: ان رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- قال: لانورث فابطلت حق فاطمه و جئت تطلبينه؟ لا افعل...» [20] .
[ صفحه 325]
عايشه و حفصه در زمان خلافت پدرانشان بخششهاي ده هزار ده هزار از بيتالمال ميگرفتند، چون زمان خلافت عثمان رسيد، او سهم آنها را از بيتالمال قطع كرد، عايشه نزد او رفت و گفت: بخششي را كه پدرم ابوبكر و بعد از او عمر در حق من مقرر داشتهاند چرا قطع كردي؟ عثمان در جواب گفت: در كتاب و سنت چيزي بر تو مقرر نشد است و آنها خود سرانه مقرري ميدادند و من چنين كاري نميكنم، عايشه گفت: پس ارث مرا از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بده! عثمان گفت: آن گاه كه پدرت در جواب فاطمه- سلاماللهعليها- گفت: رسول اكرم فرموده ما پيامبران ارث نميگذاريم، مگر تو خودت با مالك بن اوس شهادت نداديد كه ابوبكر راست ميگويد و پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را ميراثي نباشد و بدين ترتيب حق فاطمه- سلاماللهعليها- را از بين بردي، حال با چه مجوزي از من ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را ميخواهي؟ عايشه نتوانست چيزي بگويد و برخاست و رفت.
بعد اربلي ميگويد: هر وقت كه عثمان جاي اين كلمات بيايد: به مسجد براي نماز ميرفت، عايشه فرياد و فغان نمود و پيراهن پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- را برميداشت ميگفت او با صاحب اين پيراهن مخالفت ميكند و وقتي كه عثمان از عايشه اذيت ميشد، بالاي منبر ميرفت و ميگفت اين بي موي دشمن خداست و خدا براي او و حفصه مثل زده به زن نوح و لوط و فرموده: «و ضرب الله مثلا للذين كفروا امراه نوح و امراه لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين» [21] و عايشه نيز به او ميگفت: اي نعثل اي دشمن خدا تو آن كسي هستي كه رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- تو را مثل نعثل يهودي نام كرد كه در يمن ميبود. عثمان و عايشه يكديگر را لعن ميكردند تا عايشه سوگند ياد كرد كه با او در يك شهر زندگي نكند و او از مدينه بيرون رفت و در مكه سكونت اختيار كرد!!
با توجه به اين روايت تقاضاي ارث پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از كسي گفته شد كه يك زماني خود خودش معركهگير اين نمايش بود و ميگفت: زنان پيامبر ارث
[ صفحه 326]
نميبرند!! و هر وقت كه ابوبكر حديث عدم توريث را ميخواند عمر و عايشه را شاهد ميگرفت و آنها هم شهادت ميدادند. عجيب است كه او خود مانع ارث همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميشد و حق دختر پيامبر را ضايع كرد، ولي بعد از چند سال خود خواهان ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شد و عمر كه هميشه پشتوانه او بود خود در زمان خلافتش حوائط سبعه را به علي- عليهالسلام- و ابن عباس برگرداند.
از مجموع بيانات اين فصل اين نتيجه بدست آمد كه حديث جعلي ابوبكر واقعيت نداشته است و كساني كه به عنوان شهود ابوبكر بودند يا خودشان خواهان ميراث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شدند و يا اينكه فدك را به خاندان وحي و فرزندان پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- برگرداندند.
در كتب اهل سنت آمده است كه عمر، علي- عليهالسلام- و عباس را در زماني كه جهت حل اختلاف نزد وي رفته بودند، قسم داده است كه آيا شما از پيامبر شنيديد كه فرمود: «متروكه من صدقه است و مال همه است»؟ و علي- عليهالسلام- و عباس فرموده باشند كه بلي!! اين حرف طبق روايات از اصل اشتباه است و اينكه علي- عليهالسلام- و عباس شهادت داده باشند كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شنيديم كه: ما پيامبران ارث نميگذايم، اين هم تهمت به آنها و مخصوصا حضرت علي ميباشد.
ابن ابيالحديد در همين رابطه ميگويد: اين خبر كه «علي و عباس براي رفع مخاصمه نزد عمر آمدهاند و او آنها را قسم داده است كه آيا شما از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نشنيدهايد كه: متروكه ما صدقه است؟ علي- عليهالسلام- و عباس گفتهاند كه بلي ما از پيامبر شنيدم» اشكال دارد و قابل قبول نيست و سپس ميگويد: آيا قابل پذيرش است كه عباس در حالي كه ميداند و علم دارد كه متروكهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- صدقه است، باز هم مطالبهي ارثي را كند كه مستحق نيست و نيز علي- عليهالسلام- اينكه ميداند كه مال پيامبر صدقه است، ولي باز همسرش فاطمه- سلاماللهعليها- را وادار نمايد كه برود از خطبهي مطالبه ارث كند؟ [22] از بيان ابن ابيالحديد پيداست كه خبر شهادت علي- عليهالسلام- و عباس نزد عمر
[ صفحه 327]
مبني بر اينكه «متروكهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- صدقه است» حقيقت ندارد.
باز هم ابن ابيالحديد در ادامهي همان اشكال ميگويد: اگر مال پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- واقعا صدقه بوده است، چرا پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- شمشير و مركب سواري و عمامه و بعضي از وسايل شخصي خود را به علي- عليهالسلام- داد؟ اگر خبر منع ارث حقيقت دارد پس بايد تمام آنچه كه از پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- باقي مانده مال همه و صدقه باشد، براي اينكه علي- عليهالسلام- وارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نبود، بنابراين بايد بگوييم كه حديث نفي توريث اگر حقيقت دارد، بايد همهي اموال را شامل شود، نه اينكه بعضي را شامل شود و بعضي ديگر را استثنا كند.
با توجه به سخن ابن ابيالحديد و تحليل مختصري كه شد حال بايد گفت: حديث ابوبكر «نحن معاشر الانبيا لاتورث» از سه حال خارج نيست:
اول اينكه او اين سخن را جعل كرده كه عملا با قرآن مخالفت دارد.
دوم اينكه اگر او در قول خود صادق بوده، در اين صورت (نعوذ بالله) بايد خود پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بر خلاف قرآن و وحي سخن فرموده باشد و اين هم كه محال است.
سوم اينكه بگوييم ابوبكر حديث را جعل كرد ولي متوجه نبود كه اين حديث با آيات و عمومات قرآن مخالفت دارد. در اين صورت او دو اشتباه و خطا انجام داده است يكي اينكه دروغ به رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- بسته است كه حديث جعلي را به او نسبت داده است و خطاي دوم اينكه عدم شايستگي خود را به جانشيني پيامبر به اثبات رسانده است. براي اينكه كسي كه از قرآن آن قدر بياطلاع باشد كه چنين آياتي را در مورد ارث پيامبران نداند، چگونه در مسند خلافت و جانشيني پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- نشسته كه بايد در تمام احكام اسلام و قواعد شرعيهي آن، بر مردم حكومت كند؟
مسئله ديگر اينكه چنانچه گفته شد اگر بر فرض عدم ارث پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- حقيقت داشته باشد، بايد اين موضوع شامل تمام اموال شود (چه اموال منقول و چه غير منقول) نه تنها فدك. و بر فرض صحت حديث، لازم است كه ساير اموال پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- مانند لوازم خانه و زره و شمشير و اسب و خانه مسكوني نيز
[ صفحه 328]
جزء بيتالمال باشد، در حالي كه آنها را وارثان رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- صاحب شده و حجرهها را هم همسران وي تصاحب نمودند كه يكي از آنها هم عايشه بود و خود ابوبكر به عنوان اينكه حجره مال دخترش است، وصيت كرده بود كه او را پس از فوت در آنجا (حجرهي عايشه) دفن نمايند، در صورتي كه از نظر قانون ارث زن از شوهر، سهم عايشه يك نهم از يك هشتم خانهي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- بود كه چند وجب بيشتر نبود و جسد ابوبكر به مراتب بيشتر از سهم عايشه از آن خانه را اشغال كرده است. در حالي كه از نظر ارث فرزند و پدر، سهم فاطمه- سلاماللهعليها- هفت هشتم بود زير او اولاد منحصر به فرد رسولالله- صلي الله عليه و آله و سلم- بود. و همين عايشه بنا به شهادت مورخين و سيره نويسان فريقين، از دفن جنازهي امام حسن- عليهالسلام- فرزند آن بانوي مظلومه جلوگيري نمود. و دستور تيراندازي به تابوت امام حسن- عليهالسلام- داد كه بنابر بعضي روايات هفتاد تير به بدن مطهر او اصابت كرد.
صقري بصري در اين مورد به عايشه چنين خطاب ميكند:
«و يوم الحسن الهادي علي بغلك اسرعت
و سببت و مانعت و خاصمت و قاتلت
در روز رحلت امام حسن هادي شتابان سوار قاطر شده آمدي و با تبختر از دفن جنازهي او در كنار جدش رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- مانع شدي و مخاصمه و جنگ راه انداختي.
«و في بيت رسولالله بالظلمي تحكمت
هل الزوجه اولي بالموريث من البنت»
در خانهي رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- حكم به جور نمودي، آيا زن به ميراث از دختر اولي و سزاوارتر است؟! اگر از رسول خدا- صلي الله عليه و آله و سلم- ارث بردهاي چرا به دخترش زهرا- سلاماللهعليها- ارث ندادي.
لك التسع من الثمن و بالكل تحكمت تجملت، تبلغت و لوعشت تفيلت [23] .
براي تو يك نهم از يك هشتم (يك قسمت از 27 قسمت) بود، ولي تو در همه تصرف كردي، روزي سوار شتر شدي (در جنگ جمل)، روزي هم سوار قاطر گرديدي و اگر زنده بماني روزي هم سوار فيل خواهي شد!!
[ صفحه 329]
[1] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 200، و صحيح مسلم، ج 12، باب الفئي و صحيح بخاري، كتاب خمس، ج، ص 8، و كتاب مغازي، ج 1، ص 150 و سنن الكبري، ج 9، ص 13، باب الفئي و الصواعق المحرقه، فصل چهار، ص 59 و وفاء الوفاء، ج 3، ص 997.
[2] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 222.
[3] ابوبكر و عمر خود را ولي پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- ميخوانند در حالي كه رسول خدا آنها را در هنگام رحلت از رعاياي لشكر اسامه بن زيد قرار داده بود.
[4] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 275.
[5] كنز العمال، ج 4، ص 140، باب خلافت ابوبكر.
[6] اصول كافي، ج 1، ص 34.
[7] تفسير كبير، ج 9، ص 210، ذيل آيه 11 سوره نساء. و همين سخن فخر رازي را سهمودي در الوفاء، ج 3، ص 996 تحت عنوان غضبها مختصر ذكر كرده است.
[8] تفسير كبير، ج 9، ص 210.
[9] سوره طلاق، آيات 10 و 11.
[10] سوره نحل، آيه 44.
[11] سوره زخرف، آيه 44.
[12] سوره شعراء، آيه 214.
[13] سوره نجم، آيات 3- 4.
[14] مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 10.
[15] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 218 و وفاء الوفاء، ج 3، ص 996 و سنن الكبري، باب فلاخت ابوبكر، از آنجا كه متن عربي مسند احمد بن حنبل و ابن ابيالحديد يك محتوا بودند، لذا به يك ترجمه فارسي اكتفا شد.
[16] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 223 و سنن الكبري، ج 9، ص 438، كتاب الفيء، و صحيح مسلم، ج 12، ص 76، كتاب قسم الفيء و سنن ابن ماجه، ج 2، ص 250 و سنن نسائي، ج 3، ص 300 و ابن ابيالحديد در صفحهي 200 همان جلد روايتي را ذكر كرده كه عايشه گفته است: همسران پيامبر- صلي الله عليه و آله و سلم- خواهان 8/ 1 ارث وي شدند.
[17] معجم البلدان، ج 4، ص 239.
[18] سنن ابيداود، ج 3، ص 144.
[19] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 219.
[20] تاريخ الرسل والملك، ج 3، ص 109 و شرح نهجالبلاغه، ج 3، ص 154 و مستدرك، ج 4، ص 8 و الكامل في التاريخ، ج 2، ص 503، كشف الغمه، ج 2، ص 38 و 39.
[21] سوره تحريم، آيه 10، خدا براي كافران زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فرمان دو بندهي صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند.
[22] شرح نهجالبلاغه، ج 16، ص 224.
[23] مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 157.