لزوم عصمت انبیاء و ائمه علیهم السلام. عصمت
امری موهبتی است...
عصمت امرى موهبتى است بسم الله الرحمن الرحیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین و لعنة الله على اعدائهم اجمعین من الآن الى قیام یوم الدین و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم قال الله الحکیم فى کتابه الکریم: «و لو لا فضل الله
عصمت امرى موهبتى است<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
«و لو لا فضل الله عليك و رحمته لهمت طائفة منهم ان يضلوك و ما يضلون الا انفسهم و ما يضرونك من شيئى و انزل الله عليك الكتاب و الحكمة و علمك ما لم تكن تعلم و كان فضل الله عليك عظيما»[105]
قوه عصمت در معصومين در همه حال حاكم بر وجود آنان است
قوه عصمت در انبياء و ائمه عليهم السلام يك موهبت الهى است، و نوعى از معرفت و حالت قلبى آنان است كه مانند ساير علوم بشرى نيست و هيچگاه مغلوب و مقهور قواى شعوريه و احساسات نخواهد شد.
و در هيچ وقتحتى يك لحظه در بيدارى و در خواب در حال يسر و عسر و در مواقع رخاء و شدت، مقهور و منكوب واردات طبيعيه و خيالات خسيسه ماديه نشده، پيوسته چون خورشيدى درخشان در دل تابش نموده، و نقاط سياه و تاريك را از روزنه و زاويههاى دل بيرون كرده است.
اين نوع علم نه تنها خود مغلوب قواى شعوريه نمىگردد، و منكوب طغيان احساسات نمىشود، بلكه تمام قوا و احساسات را در زير سيطره و مهميز خود در آورده، و آنها را استخدام نموده، از آن بنفع مصالح خويش كار مىكشد، و به امر وفرمان خود دنبال ماموريت مىفرستد، آنها هيچ قدرت تخطى و تجاوز را ندارند.
و بنابراين، اين قوه علم و نور تابان، پيوسته صاحب خود را از ضلالت و معصيت و خطا مصون مىدارد.
در روايات وارد است كه در پيمبران و ائمه روحى است بنام روح القدس كه آنها را در مقام منيع انسانيت محفوظ نموده، و از هر لغزش و گناه و اشتباهى محفوظ نگاه مىدارد.
در اين آيه مباركه[106] خداوند خطاب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نمود كه:
اگر فضل و رحمتخدا شامل حال تو نبود، طايفهاى از منافقين مدينه اهتمام نموده كه تو را در فكر و نوع تشخيص خودت گمراه كنند، و ليكن آنها با اين عمل نه تنها نمىتوانند به تو ضررى برسانند، و تو را از فكر و اراده تو برگردانند، بلكه خود را گمراه نمودهاند، چون خداوند بر تو كتاب و حكمت را فرو فرستاد، و از دانشهائى كه قبل از اين نداشتى تو را تعليم نموده است، و فضل خدا بر تو بزرگ است.
در اين آيه مباركه منظور از كتاب، وحى است كه توسط جبرائيل بر قلب پيغمبر راجع بقوانين شريعت فرستاده مىشود، و مراد از حكمت، علم به معارف كليه و اسرار الهيه، و مراد از دانشهائى را كه تعليم كرده است، ساير علوم از ادراكات جزئيه و تشخيص مطالب حقه است.
و چون جمله و انزل الله عليك الكتاب يا حاليه است و يا بمنزله تعليل براى جمله سابقه مىباشد لذا استفاده مىشود كه علت عدم تاثير كلام منافقين در تو، همانا آن ملكه قلبى است كه با آن قادر بر تلقى وحى توسط جبرائيل امين نسبت به احكام و قوانين شريعت و نسبتبه معارف الهيه مىباشى و همچنين قادر بر تلقى الهامات نسبتبه اطلاع بر اسرار و مغيبات، و روشن شدن واقعيت امور، و جدا ساختن بين حق و باطل هستى.
بنابراين از اين آيه بخوبى استفاده مىشود كه علت عدم گمراهى و ضلال پيمبر، حتى در بعضى از امور جزئيه مستند به آن علم خاصى است كه خداوند عنايت فرموده، و به وسيله آن تلقى وحى مىنمايد، و آن علم خاص كه در روايات بنام روح القدس تعبير شده است پيغمبران را در مصونيت از گناه و خطا در هر مرحله از تشخيص نگاه مىدارد. يكى ديگر[107] از استدلالات بر عصمت انبياء ضم دو آيه از آيات قرآن است، اول گفتار خدايتعالى: «و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا»[108]
استدلال ديگر از قرآن بر عصمت انبياء
و كسانيكه خدا و رسول خدا را اطاعت كنند، آنها با زمره افراديكه خدا به آنها نعمت داده از پيمبران و صديقين و شهدا و صالحين بوده، و آنان بسيار رفقاى خوبى براى اينان خواهند. دوم گفتار خداي تعالى:
«اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين»[109]
خداوندا ما را براه راست راهنمائى نما، راه آن كسانيكه به آنها نعمت دادى نه راه آنان كه بر آنها غضب نمودى، و گمراه شدند.
از آيه اول استفاده مىشود كه خدا به انبياء و شهداء و صديقين و صالحين نعمت داده است، و از آيه دوم استفاده مىشود كه كسانى را كه خدا به آنها نعمت داده است ضال و گمراه نخواهند بود.
بنابراين انبياء و شهداء و صديقين و صالحين گمراه نخواهند بود، و چون هر معصيت و گناهى ضلال است لذا از آنها گناه و معصيت سر نمىزند.
يعنى شان و مقام آنها طورى است كه داراى ملكه حافظه از معصيت و گناهند و اين معنى عصمت از گناه است، و نيز چون اشتباه در تلقى احكام و وحى الهى و در معارف كليه الهيه، و در تشخيص امور جزئيه و اشتباه در تبليغ نيز ضلال است، لذا آنها در هيچ مرحله از اين مراحل دچار خبط و اشتباه نمىگردند، و روى اين بيان عصمت آنها نيز، در دو مرحله تلقى وحى و معارف الهيه و مرحله تبليغ و ترويج خواهد بود.
اميرالمؤمنين عليه السلام حائز مقام عصمتند
اميرالمؤمنين عليه السلام از طرف خدا داراى مقام عصمت بوده و وصى و وارث و خليفه رسول خدا، و اولين كسى است كه بهرسول خدا ايمان آورده، و با او نماز گذارده است.
طبرى با اسناد خود از ابن عباس روايت مىكند قال اول من صلى على[110] اولين كسيكه نماز خواند على بود.
و نيز از زيد بن ارقم حديث كند قال: اول من اسلم مع رسول الله صلى الله عليه و آله على بن ابيطالب عليه السلام[111]
زيد بن ارقم گويد: اولين كسيكه برسول خدا اسلام آورد على ابن ابيطالب عليه السلام بود.
و نيز از زيد بن ارقم روايت كند كه او گفت: اول رجل صلى مع رسول الله صلى الله عليه و آله على ابن ابيطالب[112]
اولين مرديكه با رسول خدا نماز گذارد على بن ابيطالب بود.
و نيز از عباد بن عبد الله به اسناد خود روايت كند قال: سمعت عليا يقول: انا عبد الله و اخو رسوله و انا الصديق الاكبر لا يقولها بعدى الا كاذب مفتر صليت مع رسول الله قبل الناس بسبع سنين[113]
مىگويد: شنيدم كه على مىفرمود: من بنده خدا، و برادر رسول خدا، و صديق اكبر هستم، هر كس اين لقب را بعد از من بخود نسبت دهد دروغگو و افترا زننده است، با رسول خدا قبل از مردم هفتسال نماز گزاردم.
ابن صباغ مالكى و محمد بن طلحه شافعى گويند و كان رسول الله صلى الله عليه و سلم قبل بدو امره اذا اراد الصلوة خرج الى شعاب مكة مستخفيا و اخرج عليا معه، فيصليان ما شاء الله فاذا قضيا رجعا الى مكانهما[114]
حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله عادتشان قبل از ظهور امر اسلام اين بود كه چون اراده نماز مىكرد، به بعضى از درههاى مكه خارج شده و در خفيه نماز مىگزارد، وعلى را نيز با خود مىبرد، و آن دو نفر آنقدر كه خدا مىخواستت نماز مىگزاردند، و سپس به مكان خود مراجعت مىنمودند.
طبرى با اسناد خود روايت كند از يحيى بن عفيف كندى (عفيف كندى برادر اشعث بن قيس كندى است كه با عباس بن عبدالمطلب رفاقت داشته و براى خريد و فروش كه به مكه مىآمد در منزل عباس سكنى مىنموده است)
او مىگويد در زمان جاهليت به مكه درآمدم، و در خانه عباس بن عبدالمطلب وارد شدم، چون آفتاب طلوع نمود و مانند حلقه بر فراز آسمان قرار گرفت، و من مشغول نگاه كردن به كعبه بودم، ديدم جوانى آمد و چشمى به آسمان انداخته و سپس رو به كعبه ايستاد، و بلادرنگ طفلى آمد و در طرف راست او ايستاد، و چيزى طول نكشيد كه زنى آمد و در پشت سر آن دو ايستاد، آن جوان خم شد و ركوع كرد، طفل و زن هم ركوع كردند، جوان بلند شد از ركوع، طفل و زن هم بلند شدند، جوان خود را به سجده انداخت، آن دو نيز به سجده رفتند، من گفتم:اى عباس امر بسيار بزرگى است.
عباس گفت: امر بسيار بزرگيست، آيا ميدانى او كيست؟
گفتم نه،
گفت: او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب فرزند برادر من است.
آيا مىدانى آن طفل كه با اوست كيست؟گفتم نه.
گفت: او على بن ابيطالب بن عبدالمطلب فرزند برادر من است.
آيا مىدانى اين زنى كه در عقب آن دو ايستاده كيست؟
گفتم نه.
گفت: او خديجه دختر خويلد زوجه محمد، برادرزاده من است;و اين مرد بمن خبر داده است كه پروردگار تو پروردگار آسمانست، و آن پروردگار آنها را به اين فعل با كيفيتى كه ديدى امر كرده است، و سوگند بخدا من در تمام روى زمين غير از اين سه نفر احدى را بر اين دين نمىشناسم[115]
بارى پيغمبر و اميرالمؤمنين و خديجه ساليانى چند به نماز و عبادت خدا مشغول بودند، و احدى از مردم مكه ايمان نياورده و از رسالت آن حضرت خبر نداشتند، تا آنكه آيه انذار از طرف خدا بر آن حضرت نازل گشت.
«و انذر عشيرتك الاقربين و اخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين-فان عصوك فقل انى برى مما تعملون-و توكل على العزيز الرحيم-الذى يريك حين تقوم-و تقلبك فى الساجدين-انه هو السميع العليم»[116]
اى پيمبر!اقوام نزديكتر خود را از عذاب خدا بترسان، و بالهاى رحمتخود را براى مؤمنينى كه از تو پيروى مىكنند پائين آور، پس اگر مخالفت كردند بگو من از كردار شما بيزارم، و توكل بر خداوند عزيز و رحيم بنما، آن خدائى كه تو را در هنگام قيام به نماز مىبيند و از حالات تو در سجده اطلاع دارد فقط و فقط آن خدا شنوا و داناست.
حضرت رسول الله اقوام و عشيره خود را دعوت نمودند و به آنها نبوت خود را اعلام نمودند طبق حديثى كه وارد شده و در نزد مورخين و محدثين از بزرگان اسلام بحديث عشيره معروفست.
علامه امينى گويد: اين حديث را بسيارى از ائمه و حفاظ حديث از فريقين روايت كردهاند، و در صحاح و مسانيد خود درج نمودهاند، و افراد ديگرى از بزرگان حفاظه و ائمه حديث از افراديكه بقول و كلام آنها در اسلام اعتناء بسيارى است، آن حديث را ملاحظه نموده و بدون هيچگونه ايراد يا توقفى در صحتسند آن تلقى بقبول كردهاند، و نيز بزرگان از مورخين امت اسلام و غير اسلام آن حديث را صحيح و قبول دانسته و در صحيفه تاريخ جزء مسلمات ذكر نمودهاند، و شعراء اسلام و غير اسلام منظوما آن حديث را در سلك شعر در آورده، و در شعر ناشى صغير متوفى 365 قمريه خواهى يافت[117]
ما عين آن حديث را اولا از تاريخ طبرى نقل مىكنيم، و سپس در اطراف آن به بحث مىپردازيم.
طبرى از ابن حميد، از سلمه از ابن اسحق، از عبدالغفار بن قاسم، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث بن نوفل بن عبدالمطلب، از عبدالله بن عباس، از على بن ابيطالب روايت مىكند، كه فرمود:
چون آيه انذار بر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد: «و انذر عشيرتك الاقربين»، رسول الله صلى الله عليه و آله مرا خواندند و گفتند: يا على: خداى من مرا امر نمود كه نزديكترين عشيره و اقوام خود را انذار كن، اين امر بر من گران آمد، چون مىدانستم كه به مجرد آنكه به اين امر لب بگشايم، از آنها امور ناگوارى سر خواهد زد، بنابراين سكوت اختيار كردم تا آنكه جبرائيل آمد گفت:اى محمد!اگر ماموريت خود را انجام ندهى، پروردگارت تو را عذاب مىكند.
بنابراين يك صاع (كه تقريبا يك من غذاست) براى ما طبخ كن، و در آن ران گوسفندى قرار ده، و يك قدح نيز از شير فراهم نما، و سپس تمام فرزندان عبدالمطلب را در نزد من حاضر كن، تا با آنها سخن گويم و آنچه بدان ماموريت دارم به آنها ابلاغ كنم.
على گويد آنچه را كه رسول خدا به من امر نمود انجام دادم، و بنى عبدالمطلب را به خانه پيغمبر دعوت نمودم و در آن هنگام آنان چهل نفر بودند يا يكى بيشتر و يا يكى كمتر، در ميان آنان عموهاى آن حضرت ابوطالب و حمزه و عباس و ابولهب بودند.
چون همه آنها در نزد آن حضرت گرد آمدند حضرت غذائى را كه پخته بودم طلب كردند من آن را آوردم چون در مقابل آن حضرت گذاردم، رسول الله صلى الله عليه و آله پارهاى از گوشت را با دستخود برداشته و با دندانهاى خود پاره پاره نمودند، و آن قطعات را دورادور آن ظرف بزرگ چيدند، سپس فرمودند به آن جماعت: شروع كنيد بسم الله!
آنها همه خوردند و سير شدند بطوريكه ديگر حاجتبه طعام نداشتند، و سوگند به خداونديكه جان على در دست اوست آن غذائى كه من در مجلس آوردم خوراك يك نفر از آنها بود، سپس حضرت فرمودند: اين جماعت را سيراب كن!
من آن قدح شير را آوردم و همه خوردند، و سيراب شدند، و سوگند به خدا كه آن قدح مقدار نوشيدنى يك تن از آنان بود.
در اين حال چون رسول الله صلى الله عليه و آله اراده سخن كردند، ابولهب در كلام پيشى گرفت و گفت: اين صاحب شما از دير زمانى پيش، شما را سحر مىنمود، رسول الله با آنها به هيچ سخن لب نگشود.
فرداى آن روز فرمود:اى على!اين مرد در كلام من پيشى گرفتبه سخنىاز خود كه شنيدى، و بنابراين اين قوم قبل از آنكه من سخن گويم متفرق شدند، مانند همان غذائيرا كه ديروز آماده نمودى امروز نيز تهيه بنما، و اين قوم را در نزد من گرد آور.
على گويد: من چنان طعامى تهيه نمودم، و سپس آنها را در نزد آن حضرت حاضر ساختم.
آن حضرت به من فرمودند: غذا بياور!من آوردم و مانند ديروز غذا را به آنها تقسيم نمود همه خوردند و نيازى ديگر نداشتند.
سپس فرمود: آنها را سيراب كن!من قدح شير را آوردم، همه آشاميدند بطوريكه سيراب شدند، سپس رسول خدا زبان به سخن بگشود، و فرمود:اى پسران عبدالمطلب!به خدا سوگند من ياد ندارم جوانى از عرب را كه براى قوم خود هديهاى آورده باشد بهتر از آنچه من براى شما آوردهام، من براى شما خير دنيا و آخرت آوردهام، و خداوند تعالى مرا امر نموده است كه شما را بپرستش او بخوانم.
كدام يك از شما در اين امر به معاونت و يارى من برمىخيزد تا آنكه برادر و وصى من و جانشين من در ميان شما بوده باشد؟
على مىگويد: تمام آن جمعيت از پاسخ حضرت خوددارى كردند، و من كه در آن وقت از همه كوچكتر بودم و بىسرمايهتر و ژوليدهتر و سادهتر گفتم: من،اى پيغمبر خدا يار و معين تو خواهم بود![118] حضرت دست خود را بر گردن من گذارد، و فرمود: ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم، فاسمعوا له و اطيعوا
فرمود: اين برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شماست، پس كلام او را بشنويد و امر او را فرمانبريد.
على مىگويد: تمام قوم برخاستند، و مىخنديدند و به ابوطالب مىگفتند: اين مرد تو را امر كرده است كه كلام فرزندت را بشنوى و از او اطاعت كنى.[119]
علامه امينى گويد: به عين الفاظى كه طبرى اين حديث را نقل كرده است ابو جعفر اسكافى متكلم معتزلى بغدادى متوفى 240 در كتاب خود بنام نقض العثمانية[120] روايت نموده و گفته است كه اين خبر صحيح است،
و نيز فقيه برهان الدين در كتاب انباء نجباء الابناء (ص 46-48)، و ابن اثير در كامل (ج 2 ص 24)، و ابوالفداء عمادالدين دمشقى در تاريخ خود (ج 1 ص 116)، و شهاب الدين خفاجى در شرح شفا كه متعلق به قاضى عياض است (ج 3 ص 37) آورده است، لكن دنباله حديث را انداخته است و گفته است كه اين حديث را در دلائل بيهقى و غير او با سند صحيح روايت كردهاند.
و نيز خازن علاء الدين بغدادى در تفسير خود (ص 390) و حافظ سيوطى در جمع الجوامع همانطور كه در ترتيبش آورده در (ج 6 ص 392) از طبرى نقل كرده است، و در 397 از حفاظ ششگانه: ابن اسحق، و ابن جرير، و ابن ابى حاتم، و ابن مردويه، و ابى نعيم و بيهقى، روايت نموده است.
و نيز ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (ج 3 ص 254)، و مورخ جرجى زيدان در تاريخ تمدن اسلامى (ج 1 ص 31) و محمد حسنين هيكل در كتاب حيات محمد (ص 104) از طبع اول آوردهاند.
و روات سند اين حديث همگى از موثقين و مورد اعتماد هستند.
اما جماعتى، ابو مريم عبدالغفار بن قاسم را ضعيف شمردهاند، و اين تضعيف بجهتشيعى بودن اوست، لكن ابن عقده بر او ثناياى فراوان گفته، و از او تمجيد بسيار بعمل آورده است، و در مدح او مبالغه نموده همانطور كه در لسان الميزان (ج 4 ص 43) از او مدح شده است، و حفاظ ششگانه فوق نيز روايتخود را به او اسناد مىدهند، و از او روايت مىكنند، با آنكه آنها استادان فن حديث و ائمه خبر، و مراجع جرح و تعديل و رد و احتجاج هستند.
و هيچ كس حديث عشيره را كه ذكر شد ضعيف نشمرده، و بجهة ابو مريم دراو قدح و طعنى بعمل نياورده است، و در دلائل النبوة و خصائص النبويه به او استدلال كردهاند.
و نيز ابو جعفر اسكافى، و شهاب الدين خفاجى، اين حديث را صحيح شمردهاند، و سيوطى در جمع الجوامع (ج 6 ص 396) حكايت كرده است كه: ابن جرير طبرى اين حديث را صحيح شمرده است.
علاوه بر تمام اين مطالب اين حديثبه سند ديگر نيز آمده است، كه روات آن همگى موثق بودهاند:
احمد بن حنبل در مسند خود (ج 1 ص 111) به سند خود از رواتى نقل كرده كه روات آن بدون شبهه و بدون كلام از رجال صحاح هستند، و آنها عبارتند از شريك، اعمش، سهال، عباد.[121]
بارى حديث عشيره را بسيارى از بزرگان مانند ابن مردويه، و سيوطى، و ابن ابى حاتم، و بغوى، و حلبى در سيره النبويه، و غير آنها به الفاظ ديگرى نقل نمودهاند مانند:
ايكم يبا يعنى على ان يكون اخى و صاحبى و وارثى فلم يقم اليه احد فقمت اليه و كنت اصغر القوم الى ان قال فضرب رسول الله بيده على يدى
و مانند: من بايعنى على ان يكون اخى و صاحبى و وليكم من بعدى؟فمددت يدى و قلت: انا ابايعك
و مانند: انا ادعوكم الى كلمتين خفيفتين على اللسان ثقيلتين فى الميزان: شهادة ان لا اله الا الله و انى رسول الله فمن يجيبنى الى هذا الامر و يوازرنى يكن اخى و وزيرى و وصيى و وارثى و خليفتى من بعدى فلم يجبه احد منهم، فقام على و قال: انا يا رسول الله قال: اجلس ثم اعاد القول على القوم ثانيا فصمتوا، فقام على و قال: انا يا رسول الله فقال: اجلس ثم اعاد القول على القوم ثالثا، فلم يجبه احد منهم فقام على و قال انا يا رسول الله فقال: اجلس فانت اخى و وزيرى و وصيى و وارثى و خليفتى من بعدى.
و مانند: ايكم ينتدب ان يكون اخى و وزيرى و وصيى و خليفتى فىامتى و ولى كل مؤمن بعدى، فسكت القوم حتى اعادها ثلاثا، فقال على: انا يا رسول الله
فوضع راسه فى حجره و تفل فى فيه، و قال: اللهم املا جوفه علما و فهما و حكما ثم قال لابى طالب: يا ابا طالب اسمع الآن لابنك و اطع فقد جعله الله من نبيه بمنزلة هرون من موسى
و مانند: من يؤاخينى و يوازرنى و يكون وليى و وصيى بعدى و خليفتى فى اهلى يقضى دينى؟الى ان قال رسول الله لعلى: انت، فقام القوم، و هم يقولون لابي طالب اطع ابنك فقد امر عليك
و مانند: فايكم يقوم فيبايعنى على انه اخى، و وزيرى، و وصيى و يكون منى بمنزلة هرون من موسى، الا انه لا نبى بعدى، الى ان قام على فبايعه و اجابه ثم قال: ادن منى فدنامنه ففتح فاه و مج فى فيه من ريقه و تفل بين كتفيه و ثدييه فقال ابولهب: فبئس ما حبوت به ابن عمك ان اجابك فملات فاه و وجهه بزاقا
فقال صلى الله عليه و آله: ملاته حكمة و علما
و اخيرا نيز استاد حسن احمد لطفى در كتاب شهيد خالد: الحسين بن على، ذيل حديث را طبق روايت طبرى آورده است، و نيز توفيق الحكيم در كتاب محمد ذيلش را طبق طبرى آورده است، و شاعر الغدير عبدالمسيح انطاكى مصرى ذيل حديث را طبق روايت طبرى آورده، و يك قصيده غرائى در اين باره سروده است[122]
ابو جعفر اسكافى گويد: (پس از آنكه اين حديث را مفصلا ذكر كرده است) آيا طفلى را تكليف به طبخ طعام مىكنند، و او را مامور دعوت كردن قوم و عشيره مىنمايند؟، و آيا امين سر نبوت مىگردد كودك پنجساله يا هفتساله؟، و آيا غير از عاقل با فهم را ممكنست در زمره پيرمردان و صاحب اعتباران در مجلسى گردآورد؟و آيا ممكنست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستش را در دست او بگذارد، و با او عقد و پيوند برادرى ببندد و او را وصى و جانشين خود قرار دهد، مگر آنكه او اهليتآن را داشته باشد؟و در واقع بحد تكليف بالغ شده باشد، و لياقتحمل ولايت الهيه و عداوت دشمنان خدا را داشته باشد.
چرا اين طفل با هم طرازان و هم سنان خود انس نگرفت؟و چرا به طبقه آنان نپيوست؟چرا پس از اسلامش نيز با كودكان در جايگاه بازى به بازى كردن ديده نشد؟در حاليكه مانند آنان و هم طبقه با آنها بود؟چرا در يك ساعت از ساعات خود با آنها مشاهده نشد، تا آنكه گفته شود لازمه كودكى او را لحظهاى فرا گرفت، و خاطره از دنيا و حداثتسن و هواى كودكى او را به حضور آنان كشانيد و در حال و كيفيت آنان وارد ساخت؟
بلكه ما على را نديديم الا آنكه پافشارى و ثبات قدم در اسلامش بخرج داد و در امر خود مجد و مصمم بود، و با كردار خود گفتار خود را محقق مىداشت، اسلام او عفاف و زهد او را صحه گذارد و تصديق نمود و به رسول خدا از ميان جميع همطرازان خود پيوست.
على امين و اليف رسول خدا بود، در دنياى خود و آخرت خود، على شهوت را منكوب نمود و خواطر خود را در خود جمع نمود، و بر اين امر بسيار شكيبائى و ايستادگى نمود، چون اميد لقاء خدا و نجات عاقبت و ثواب آخرت را داشت[123]
پاورقي
[105]سوره نساء: 4 - آيه 113
[106]آيهاى كه در ابتداى صفحه قبل آمده است
[107]تفسير الميزان ج 2 ص 140
[108]سوره نساء: 4 - آيه 69
[109]سوره فاتحه: 1 - آيه: 6 و 7
[110]تاريخ طبرى ج 2 ص 55
[111]طبرى ج 2 ص 56 و نيز حديث 4 را در «ينابيع المودة» ص 60 از ابن ماجه قزوينى و احمد در مسند و ابونعيم حافظ و ثعلبى و حموينى روايت مىكند.
[112]همان
[113]همان
[114]«فصول المهمة» ص 14 و «مطالب السئول» ص 11 و «طبرى» ج 2 ص 58
[115]«طبرى» ج 2 ص 56 و «فصول المهمه» ص 16 و «مطالب السئول» ص 11
[116]سوره شعراء: 26 - آيه 215 - 222
[117]الغدير ج 2 ص 278
[118]سيد اسمعيل حميرى در ديوان خود ص 73 گويد:
ابو حسن غلام من قريش ابرهم و اكرمهم نصابا
دعاهم احمد لما اتته من الله النبوة فاستجابا
فادبه و علمه و املى عليه الوحى يكتبه كتابا
فاحصى كلما املى عليه و بينه له بابا فبابا
تجريح اين اشعار از اعيان الشيعه ج 12 ص 216 است و نيز حميرى از ص 203 به بعد سيزده بيت مفصلا راجع به حديث عشيره آورده است
[119]تاريخ طبرى ج 2 ص 62 و 63
[120]شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 3 ص 263
[121]الغدير ج 2 ص 279 - 280
[122]ملخص مطالب الغدير ج 2 ص 280 الى 284
[123]الغدير جلد 2 ص 287