آغاز نهضت عاشورا
آغاز نهضت عاشورا >مرگ معاویه >درخواست بیعت از امام حسین >امام حسین در خانه ولید >گفتگوی مروان با ولید >گفتگوی امام حسین با مروان >گفتگوی امام حسین با برادرش محمد بن حنفیه >وصیت امام حسین به محمد بن حنفیه >انگیزه قی
آغاز نهضت عاشورا <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>مرگ معاويه
>درخواست بيعت از امام حسين
>امام حسين در خانه وليد
>گفتگوي مروان با وليد
>گفتگوي امام حسين با مروان
>گفتگوي امام حسين با برادرش محمد بن حنفيه
>وصيت امام حسين به محمد بن حنفيه
>انگيزه قيام
>حركت از مدينه
>امام حسين از راه اصلي مي رود
>هنگام ورود به مكه
>امام حسين در مكه
>گفتگوي ابن عباس و ابن عمر با امام حسين
>اهل كوفه از حركت امام حسين با خبر مي شوند
>حركت مسلم
>مسلم در كوفه
>نامه امام حسين به مردم بصره
>رفتن ابن زياد به كوفه
>عبيدالله در كوفه
>عبيدالله در جستجوي مسلم
>ابن زياد هاني را دستگير مي كند
>قيام مسلم
>مبارزه مسلم با لشكر ابن زياد
>مسلم در دست نامردمان
>مسلم در آستانه شهادت
>شهادت مسلم
>خروج امام حسين از مكه
>گفتگوي امام حسين با ابن زبير
>امام حسين كاروان يزيد را مصادره مي كند
>عبدالله بن جعفر به دنبال كاروان حسين
>راه كوفه بسته مي شود
>قيس به مسهر صيداوي
>زهير بن قين هدايت مي شود
>ملاقات با فرزدق
>خبر شهادت مسلم به امام مي رسد
>شهادت عبدالله بن يقطر
>با كمتر از جان نمي توان با حسين همراهي كرد
>درس جوانمردي
>حركت به سوي كربلا
>بر سلطان ظالم بشوريد
>مرگ سعادت و خوشبختي است
>هاتف مرگ
>ستم چهره مي نمايد
>ورود به كربلا
>حزب شيطان مجهز مي شود
>مشكل آب
>جنگ آب
>حمله
>امان نامه
>آخرين نشست
>لشكر حق صف مي كشد
>سخنراني امام در صبح عاشورا
>توبه جناب حر
>آغاز جنگ
>شهادت سيد القرا، برير بن خضير
>شهادت مسلم بن عوسجه
>نماز ظهر
>عابس و شوذب
>شهداي آل ابي طالب در كربلا
>نوبت آل رسول
>شهادت علي اكبر
>شهادت قاسم بن حسن
>حضرت ابوالفضل
>امان نامه
>امان مجدد
>علم
>پيمان فداكاري
>سقا
>امام حسين تنهاست، طلب ياري
>آخرين سرباز
>امام، رو به ميدان
>امام در ميدان
>محاصره
>به دنبال آب
>خضاب خون
>نزديك مقصد
>گريه دشمن
>شهادت
>شهادت امام به روايت خطيب خوارزم
>بانوي شهيد در كربلا
>وقايع بعد از شهادت، تاراج
>عامل اساسي
>غارت خيمه ها
مرگ معاويه
معاويه در روز يك شنبه نيمه ماه رجب سال شصت هجري، پس از نوزده سال و سه ماه حكمراني، دردمشق از دنيا رفت سه روز طول كشيد تا يزيد توانست خود را از شكارگاه «حوران» به دمشق برساند و برجاي پدر بنشيند.
در ايـن زمـان فـرمـاندار مدينه، پسر عموي يزيد، وليد بن عتبة بن ابي سفيان بود يزيد نامه اي به اونـوشـت و بـه او دستور داد از مردم مدينه بيعت مجدد بگيرد قبل از اين، معاويه در زمان حيات خوديك بار براي يزيد از مردم بيعت گرفته بود.
هـمـراه بـا ايـن بـرنامه، در نامه اي محرمانه به او نوشت كه در گرفتن بيعت بر امام حسين (ع) و عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر و عبدالرحمن بن ابي بكر سخت گيري كند و به او دستور داد هر كس از بيعت امتناع كرد گردنش را بزند و سرش را براي او بفرستد [1] .
[1] مـقتل خوارزمي، چاپ مكتبة المفيد، ص 80 ـ 177، ج 1، الاخبار الطوال، ص 7 ـ 225 و تاريخ طبري، ج 4، ص 250.
درخواست بيعت از امام حسين
امـام حـسين (ع) با عبداللّه بن زبير كنار قبر شريف پيامبر اكرم (ص) نشسته بود عبداللّه پسر عمرو بـن عـثمان وارد شد سلام كرد و گفت: امير مي خواهد شما به نزد او برويد حضرت فرمود: پس از ايـن مـجلس به نزد او خواهيم رفت عبداللّه بن زبير به امام حسين (ع) گفت: معمولا وليد در اين ساعت ملاقات ندارد، من از اين ملاقات نگرانم، نظر شما چيست؟
امام فرمود: به نظرم معاويه مرده اسـت و ايـن دعوت براي گرفتن بيعت است عبداللّه گفت: اگر از ما بخواهند با يزيد بيعت كنيم چه بايد كرد؟.
امـام فـرمـود: من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون يزيد مردي است فاسق كه فسق خود را آشكاركرده، شراب مي نوشد، سگ بازي و يوز بازي مي كند و ما خاندان رسول خداييم [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 2 ـ 181 و تاريخ طبري، ج 4، ص 251 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 15 ـ 14 و الاخبار الطوال، ص 227.
امام حسين در خانه وليد
ولـيد شبانگاه به دنبال امام حسين (ع) فرستاد حضرت سي نفر از اهل بيت و شيعيان خود را جمع كردو دستور داد با خود شمشير بردارند به آنها فرمود: من وارد خانه وليد مي شوم و شما پشت در بـمـانـيـد، اگرصداي من بلند شد و فرياد زدم يا آل الرسول، وارد شويد و از من دفاع كنيد آنگاه چوبدستي رسول خدا(ص) را در دست گرفت و در ميان ياران خود به طرف خانه وليد به راه افتاد وقتي وارد خانه وليدشد، مروان را ديد كه در آنجا نشسته است.
ولـيد او را از مرگ معاويه با خبر ساخت و گفت كه او را براي بيعت خواسته است حضرت فرمود: اي وليد! بيعت بايد آشكارا باشد و كسي مثل من در خفا بيعت نمي كند، هنگامي كه فردا همه مردم را به بيعت خواندي ما را نيز بخواه.
ولـيـد گفت: اي اباعبداللّه! سخن نيكو گفتي و جواب شايسته دادي و من نيز همين انتظار را از توداشتم اكنون برو و فردا با مردم باز گرد.
مـروان گـفت: اي امير! اگر اكنون از تو جدا شود هرگز چنين فرصتي به دست نمي آوري، مگر افـرادزيادي كشته شود او را در همين جا حبس كن و نگذار بيرون رود تا بيعت كند يا گردنش را بزني.
امـام رو بـه او كـرد و فـرمود: واي بر تو اي پسر زرقا [1] تو دستور كشتن مرا مي دهي! به خدا دروغ گفتي و به پستي گراييدي، به خدا اگر كسي چنين قصدي داشته باشد زمين را از خونش سيراب مي كنم،اگر راست مي گويي امتحان كن.
سـپـس به طرف وليد برگشت و فرمود: اي امير! ما خاندان نبوت و معدن رسالت و محل رفت و آمـدفرشتگانيم، رحمت خدا بر خانه هاي ما نازل مي شود، خدا آفرينش را با ما آغاز كرد و با ما پايان مي دهدو يزيد مردي شرابخوار و آدمكش است كه آشكارا مرتكب فسق مي شود، و كسي مثل من با كـسي چون او بيعت نمي كند با اين حال تا صبح صبر مي كنيم تا ببينيم كدام يك به خلافت سزاوار تريم.
آن گاه از منزل وليد خارج شد و با اصحاب خود به خانه بازگشت [2] .
[1] زرقـا دخـتـر مـوهـب، مـادر حكم بن عاص و مادر بزرگ پدري مروان بن حكم، از روسپيان مشهور زمان جاهليت است به همين جهت كساني كه قصد نكوهش مروان و بني مروان را داشتند، به آنها بني الزرقا مي گفتند (كامل ابن اثير، ج 4، ص 194).
[2] مـقـتل خوارزمي، ج 1، ص 4 ـ 183 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 15 و الاخبار الطوال، ص 228 و تاريخ طبري، ج 4، ص 251.
گفتگوي مروان با وليد
امـام حـسـيـن (ع) از خـانـه وليد خارج شد مروان به وليد گفت: حرف مرا نشنيدي تا حسين از دسـتـت گريخت به خدا هرگز چنين فرصتي به دست نخواهي آورد و او عليه تو و اميرالمؤمنين يزيد قيام خواهدكرد.
وليد گفت: واي بر تو! تو به من مي گويي حسين فرزند فاطمه، دختر رسول خدا(ص) را بكشم تا ديـن ودنـيـاي خـود را از دست بدهم به خدا سوگند حاضر نيستم در مقابل تمام عالم حسين را بكشم به خدامي دانم كسي كه خون حسين را به گردن گيرد و در قتل او شريك شود، خدا او را بـا نـظـر رحـمـت نـمي نگردو او را از گناهان پاك نمي كند و به عذابي دردناك دچار خواهد شد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 184 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 15 و الاخبار الطوال، ص 228 و تاريخ طبري، ج 4، ص 252.
گفتگوي امام حسين با مروان
فـرداي آن روز امام حسين (ع) براي اطلاع از اخبار از منزل خارج شد و در كوچه با مروان برخورد كردمروان گفت: من خير تو را مي خواهم، حرف مرا بشنو تا دچار اشتباه نشوي امام فرمود، بگو تا بشنوم گفت با يزيد بيعت كن كه براي دين و دنياي تو بهتر است.
امـام فـرمـود: انـا اللّه و انـا اليه راجعون هنگامي كه امت به رهبري چون يزيد گرفتار شوند، بايد فاتحه اسلام را خواند.
سـپـس فـرمـود: تـو مرا راهنمايي مي كني با يزيد بيعت كنم، در حالي كه يزيد مردي فاسق است راسـتـي كـه چـه سخن ناحقي بر زبان مي راني، ولي من تو را سرزنش نمي كنم، تو همان ملعوني هـستي كه رسول خدا لعنتش كرد و از كسي كه رسول خدا(ص) لعنتش كند، بعيد نيست مردم را به بيعت يزيد بخواند اي دشمن خدا! گوش كن! ما اهل بيت رسول خداييم، حق با ماست و از زبان ما سخن مي گويد از جدم رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: خلافت بر آل ابي سفيان حرام است، هـنـگامي كه معاويه را بر منبر من ديديد شكمش را پاره كنيد مردم مدينه او را بر منبر رسول خدا ديدند و سفارش او را به جا نياوردند،خدا آنها را گرفتار يزيد كرد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 5 ـ 184.
گفتگوي امام حسين با برادرش محمد بن حنفيه
بـه ايـن تـرتـيـب، امـام حـسـيـن (ع) از بـيعت يزيد سر باز زد و قصد داشت از مدينه خارج شود بـرادرش مـحمد بن حنفيه به خدمت ايشان رسيد محمد عرض كرد: برادرم! جانم فداي تو باد! تو بـراي مـن عزيزترين مخلوقاتي، هيچ خير خواهي و نصيحتي را براي غير تو نگه نمي دارم كه براي نـصـيـحت وخيرخواهي هيچ كس شايسته تر از تو نيست، زيرا تو از گوشت و خون مني، تو روح و جـان مـن، تو چشم من، تو بزرگ خاندان من هستي و خداوند اطاعتت را بر من واجب كرد از باب مشورت مي خواهم سخني بگويم.
فرمود: هر چه مي خواهي بگو.
گـفـت: بـه نـظـر مـن تا مي تواني از شهرها و حوزه تسلط يزيد دوري كن، قاصدهايي به اطراف گـسـيـل دار ومردم را به بيعت خود بخوان اگر با تو بيعت كردند، حكومتي چون حكومت رسول خـدا(ص) تاسيس كن، ولي اگر به گرد ديگري جمع شدند، سكوت اختيار كن و در خانه بنشين من مي ترسم وارد يكي ازشهرها شوي يا به گروهي بپيوندي و بين مردم اختلاف افتد و تو در اين ميان كشته شوي.
امام فرمود: به نظر تو كجا روم.
گـفـت: به مكه برو اگر آنجا را محل مطمئني يافتي همان جا بمان وگرنه به طرف يمن برو كه مـردم يـمن ياران جدت، پدرت و برادرت بودند يمن مردمي رئوف و رقيق القلب دارد و شهرهايي وسيع و گسترده دارد اگر در آنجا هم ايمن نبودي به كوهها و بيابانها برو تا ببينيم كار اين قوم به كجا مي رسد خدا بين ما واين قوم قضاوت كند.
امـام فـرمـود: بـه خـدا قـسم اگر در دنيا هيچ پناه و پناهگاهي هم نيابم، با يزيد بن معاويه بيعت نمي كنم محمد با شنيدن اين سخن گريست و امام نيز گريه كرد.
سـپـس فـرمـود: اي بـرادر! خـدا پـاداش نـيكت دهد راه درستي نشان دادي من نيز با برادران و بـرادرزادگـان و شـيعيان خود عازم مكه هستم، ولي اشكالي ندارد كه تو در مدينه بماني و مرا از اخبار مدينه باخبر سازي [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 8 ـ 187 و تاريخ طبري، ج 4، ص 253 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 17 ـ 16.
وصيت امام حسين به محمد بن حنفيه
هنگامي كه امام حسين (ع) قصد خروج از مدينه داشت قلم و كاغذي خواست و نوشت:.
بسم اللّه الرحمن الرحيم.
ايـن وصـيـتـي اسـت از حسين بن علي بن ابيطالب (ع) به برادرش محمد بن علي معروف به ابن حـنفيه حسين شهادت مي دهد كه خدايي جز خداي يگانه بي شريك نيست و محمدبنده و رسول اوسـت كـه بـا پـيام حق از جانب حق آمد و شهادت مي دهد كه بهشت و جهنم حق است و قيامت بـدون شـك خـواهـد آمد و خدا مردگان را زنده خواهد كرد من از سرخوشگذراني و طغيان و به قـصـد ظلم و فساد قيام نكردم، بلكه تنها به قصد اصلاح امت جدم رسول خدا(ص) خارج مي شوم مي خواهم مردم را به خير بخوانم و از زشتي ومنكر باز دارم، مي خواهم به روش جدم پيامبر و پدرم علي زندگي كنم پس هر كس حقانيت مرا بپذيرد، خدا را پذيرفته است و هر كس مرا رد كند، من صبر مي كنم تا خدا بين من و اين قوم به حق قضاوت كند كه او بهترين حاكم و داور است [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 9 ـ 188.
انگيزه قيام
در طـول تـاريـخ اسـلام از آغـاز ظـهور تاكنون، حساس ترين زمان در سرنوشت اسلام، زمان امام حـسين (ع) است و قيام امام حسين (ع) نيز مؤثرترين و ارزنده ترين حركتي است كه در راه احياي دين و اظهار حق به وقوع پيوسته است.
امـام حـسين (ع) خود را بر سر يك دو راهي تعيين كننده مي ديد كه يك راه به محو كامل اسلام و راه ديـگر به احياي دين ختم مي شد آن حضرت مي توانست سكوت كند و مانند ديگران با حكومت يـزيـدبـسـازد و مـانـند مصلحت انديشان زمان خود، با تغافل از اصل حكومت، به مسائل جزئي و سطحي بپردازد، از يك زندگي در سطح عالي و احترام و موقعيت بالاي اجتماعي برخوردار باشد.
ايـن درسـت هـمـان چـيزي بود كه دستگاه حكومت اموي آرزو مي كرد، ولي با شناختي كه از آن حضرت داشت مي دانست هرگز به اين آرزو نخواهد رسيد و به هيچ قيمتي نمي تواند همكاري و يا حتي سكوت آن حضرت را به دست آورد.
يـزيـد بـه يـاد داشـت كـه امام حسين (ع) در نامه اي به پدرش معاويه، جنگ با بني اميه را عملي خـداپـسـنـدانـه شمرده بود [1] همه بني اميه مي دانند كه امام حسين (ع) حكومت يزيد را به رسـمـيـت نـخـواهـدشـناخت مروان بن حكم در مقام راهنمايي به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مي گويد: كساني را كه يزيد نام برده، هم اكنون احضار كن و از آنها بخواه كه بيعت كنند، ولي من مـي دانـم كـه حـسـيـن هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد و طاعت او را به گردن نخواهد گرفت [2] .
درسـت بـه همين دليل است كه يزيد همين كه به قدرت مي رسد مي خواهد تكليف خود را باامام حـسـين (ع) روشن كند او به وليد بن عتبه فرماندار مدينه مي نويسد: فورا از حسين بيعت بگير و اگرسرباز زد او را گردن بزن [3] .
او مـي دانـد تـا حـسـين بن علي (ع) فرزند پيامبر هست، حكومت بي دغدغه بر جهان اسلام براي اوميسر نخواهد شد.
بـنـابـر ايـن بـر خـلاف نـظـر كـسـانـي كـه حركت و قيام حضرت اباعبداللّه (ع) را ناشي از فشار بـنـي امـيـه مـي دانـنـد، موضع بني اميه در قبال امام حسين (ع) ناشي از شناختي است كه از امام حـسـيـن (ع) دارنـد اگـريـزيـد احتمال مي داد امام حسين (ع) در قبال حكومت ناحق او سكوت مي كند، هرگز مزاحم آن حضرت نمي شد.
امـام حـسـيـن (ع) در شرايط موجود آن زمان اصل دين را در خطر نابودي مي ديد او نه تنها يزيد راشـايـسـتـه خـلافـت نـمـي دانست، بلكه او را به عنوان مردي با تمام خصلت ها و صفات ناپسند مي شناخت [4] .
از ايـن رو تسليم در برابر يزيد را ناروا و ايستادگي در برابر او را واجب مي دانست و تكليف خود را درايـن مـيـان از هـمـه سنگين تر مي ديد [5] و در وصيتي كه براي برادرش محمد بن حنفيه نـوشـت اصول اساسي حركت خود را كه همان دفاع از دين و حفظ جامعه اسلامي از خطر انحراف بـود تـرسـيـم كـرد [6] و از مـديـنه خارج شد هنگامي كه امام حسين (ع) به مكه رسيد و خبر مـخـالـفـت او بـا يزيد منتشر شد، مردم كوفه تصميم گرفتند آن حضرت را به كوفه دعوت كنند [7] .
بـنـابر اين نمي توان گفت امام حسين (ع) تحت تاثير دعوت كوفيان قيام كرد، چون دعوت مردم كـوفـه نـيـز يـكي از آثار حركت امام حسين (ع) به شمار مي رود و مردم كوفه وقتي امام را دعوت كردند كه امام ازبيعت سرباز زده و در مكه مستقر شده بود.
نـتـيـجـه ايـن كـه حركت امام حسين (ع) تنها ناشي از احساس وظيفه آن حضرت و نياز دين به حركتي اساسي در راه براندازي جور و ستم بود و دعوت مردم كوفه هيچ تاثيري در اراده راسخ آن امام نداشت كه خود فرمود: به خدا اگر در دنيا هيچ جا و پناهگاهي نداشته باشم با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد [8] .
بـه هـمـيـن دليل است كه حضرت در اولين روزهاي حركت خود به سمت كوفه، از تغيير اوضاع آن سـامـان با خبر شد، [9] ولي از راهي كه انتخاب كرده بود، باز نگشت هر بار كه خبر شهادت يكي ازيارانش به دست مردم كوفه را دريافت مي كرد مي فرمود: ايشان به عهد خويش وفا نكردند و ما همچنان در انتظار انجام وظيفه ايم.
[1] الطبقات الكبري، ابن سعد، ص 54، ترجمه امام حسين.
[2] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 181.
[3] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 180 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 14.
[4] مقتل خوارزمي، ج 1، صص 182، 184 و 185.
[5] كامل ابن اثير، ج 4، ص 48.
[6] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 188.
[7] كامل ابن اثير، ج 4، ص 20.
[8] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 188.
[9] تاريخ طبري، ج 4، ص 299 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 40 و 42 و 43.
حركت از مدينه
امام حسين (ع) در دل شب از مدينه خارج شد و در همان حال اين آيه را قرائت مي كرد:.
«فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجني من القوم الظالمين» (قصص / 21).
مـوسـي بـا تـرس و نگراني از مصر خارج شد و مي گفت بار الها مرا از مردم ستم پيشه نجات بده [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 189، كامل ابن اثير، ج 4، ص 17.
امام حسين از راه اصلي مي رود
امـام و هـمـراهـان وقـتـي از مـديـنـه خارج شدند، در جاده اصلي به راه افتادند مسلم بن عقيل گـفت:مي ترسم ما را تعقيب كنند و به ما برسند، بهتر است ما هم مثل عبداللّه بن زبير از راههاي فرعي به سوي مكه برويم.
حضرت فرمود: «به خدا تا مكه از راه اصلي جدا نمي شوم، تا مردم بدانند كه حسين (ع) از حقگويي وايستادگي در برابر ستم و زورگويي بيم ندارد».
شـخـصـيـتـي مـثل عبداللّه ابن زبير كه هدفش حفظ جان و موقعيت خود است، بايد مخفيانه از مـديـنـه فرار كند و از راههاي فرعي متواري شود، ولي كسي كه براي نجات يك امت و حفظ يك مـكـتـب، عـلـم مـخـالفت با يزيد بر افراشته و تصميم دارد مسير تاريخ را به سود حق تغيير دهد، نـمي تواند خود را در پيچ و خم كوره راهها پنهان كند، او بايد هميشه در متن جامعه حضور داشته باشد، از راه اصلي حركت كند ودر مجامع عمومي مسلمين ظاهر شود درست به همين دليل بود كـه امـام مـكـه را براي اولين مرحله حركت خود انتخاب كرد و پس از رسيدن به مكه تا زماني كه مـي تـوانست از آن موقعيت به سود نهضت مقدس خويش بهره برداري كند در آنجا ماند و درست زماني مجبور به ترك مكه شد كه ماندن در مكه رابه زيان نهضت خويش دانست.
هنگام ورود به مكه
امـام حـسـيـن (ع) در روز سوم شعبان سال 60 هجري وارد مكه شد، در حالي كه اين آيه راتلاوت مي كرد:.
«و لما توجه نلقا مدين قال عسي ربي ان يهديني سوا السبيل» (قصص / 22).
و چون موسي به مدين رسيد گفت اميد است خدا مرا به راه راست هدايت كند [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 189 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 17.
امام حسين در مكه
امـام حـسـين (ع) در اطراف مكه خيمه زد، ولي پس از مدتي به دعوت عبداللّه ابن عباس به خانه اورفـت امـام در مـدتي كه در مكه اقامت داشت اقامه جماعت مي كرد و مردم از همه جا به سوي اومي شتافتند، تا حدي كه دستگاه حكومتي مي ترسيد حاجيان گرد او جمع شوند از آن هنگام كه امـام به مكه آمد، حضور ابن زبير تحت الشعاع قرار گرفته بود، به همين جهت او از حضور امام در مكه سخت ناراحت بود، ولي در ظاهر صبح و شام به نزد امام حسين (ع) رفت و آمد مي كرد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 190 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 20 و الاخبار الطوال، ص 229.
گفتگوي ابن عباس و ابن عمر با امام حسين
در مـكـه عـبـداللّه ابـن عـباس و عبداللّه ابن عمر با هم خدمت امام حسين (ع) رفتند نخست ابن عـمـرآغاز سخن كرد و گفت: «يا اباعبداللّه! خدايت رحمت كند تو مي داني اين خانواده با شما تا چـه حـددشـمني دارند و چه ظلمها در حق شما كرده اند در حال حاضر مردم يزيد را به حكومت پـذيرفته اند،مي ترسم مردم براي درهم و دينار دور او جمع شوند و تو را بكشند و در اين بين افراد زيـادي كـشته شودمن از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: حسين كشته مي شود، اگر او را تنها بگذارند و ياري نكنند،خداوند تا قيامت آنها را بي ياور و تنها مي گذارد من به تو پيشنهاد مي كنم مـانند همه مردم بيعت كني وهمانطور كه در زمان معاويه صبر كردي باز هم صبر كن اميد است خدا بين شما و قوم ستم پيشه قضاوت كند».
امام فرمود: «اي ابا عبدالرحمن! تو به من مي گويي با يزيد بيعت كنم، با آن كه رسول خدا درباره او وپدرش چيزهايي فرموده كه تو خود مي داني».
ابـن عـبـاس گـفت: «درست است پيامبر فرمود مرا به يزيد چه كار، خدا به او بركت ندهد كه او فـرزنـدم حسين (ع) را مي كشد و فرمود: به خدا حسين (ع) در نزديكي هر قومي كشته شود و آنها ياريش نكنند،خداوند آنها را گرفتار نفاق مي كند».
حـضـرت رو بـه ابـن عباس كرد و فرمود: «اي پسر عباس! آيا مي داني كه من دختر زاده پيامبرم عـرض كرد: آري به خدا جز تو كسي را نمي شناسم كه سبط رسول خدا باشد ياري تو مانند روزه و زكات واجب است.
فرمود: «درباره كساني كه دختر زاده پيامبر را از خانه و كاشانه و شهر و ديار خود اخراج كرده و او را ازمـجـاورت قـبـر و مسجد پيامبر محروم كرده اند و چنان او را ترسانده اند كه هيچ قرار گاهي نـدارد ومي خواهند او را بكشند، در حالي كه نه شرك ورزيده و نه سنت رسول خدا را تغيير داده، چه مي گويي گفت: من آنها را از دين بدور مي دانم».
حضرت فرمود: «خدا تو شاهد باش».
عـرض كرد: «يابن رسول اللّه گويا مي خواهي از مرگ خود به ما خبر دهي و از من مي خواهي كه يـاريـت كنم به خدا اگر در ركاب تو شمشير بزنم تا هر دو دستم قطع شود ذره اي از حق تو را ادا نكرده ام من دراختيار توام، هرگونه كه مي خواهي فرمان ده».
ابـن عـمر گفت: «اي ابن عباس از اين سخن ها دست بردار» سپس رو به امام حسين (ع) كرد و گـفت:«آرام تر حركت كن يا اباعبداللّه! با ما به مدينه بيا مانند مردم با يزيد بساز، از وطن خويش هم آواره نشواگر هم نخواستي بيعت كني كسي را با تو كاري نيست».
فرمود: «اف بر چنين سخني تو گمان مي كني من اشتباه مي كنم اگر چنين است راه درست را نشان بده تا از آن پيروي كنم».
عـرض كـرد: «نه، خدا نمي گذارد دخترزاده رسولش اشتباه كند و كسي به پاكي تو نبايد يزيد را بـه خلافت بشناسد، ولي مي ترسم آن صورت زيبايت گرفتار شمشير شود بيا با ما به مدينه برويم، اگرنخواستي تا ابد هم بيعت نكن».
فرمود: «هيهات اي پسر عمر! اينها اگر به من دست بيابند رهايم نمي كنند و اگر دست نيابند به دنبالم مي آيند و تا بيعت نكنم يا مرا نكشند، دست بردار نيستند اي ابا عبدالرحمن! آيا نمي داني كه يكي ازنشانه هاي پستي اين دنيا نزد خدا اين است كه سر يحيي پيامبر را براي يكي از روسپيان بني اسـرائيـل هـديـه بـردند آيا نمي داني كه بني اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع خورشيد هفتاد پيامبر مي كشتند و آنگاه در بازارها مي نشستند و خريد و فروش مي كردند چنانكه گويي هيچ نكرده اند با اين حال خدا در عذاب ايشان شتاب نكرد ولي در نهايت آنها را گرفتار عذاب و انتقام نمود.
اي ابا عبدالرحمن! از خدا بترس و دست از ياري من برندار» [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 3 ـ 191.
اهل كوفه از حركت امام حسين با خبر مي شوند
وقـتـي امـام حسين (ع) از بيعت يزيد سرباز زد و از مدينه بيرون آمد و خبر قيام او در آفاق منتشر شد،مردم كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعي جمع شدند و نامه اي براي حضرت نوشته او را به كـوفـه دعوت كردند و به او وعده ياري و وفاداري دادند نامه را با دو قاصد به مكه فرستادند، ولي امـام حـسـين (ع) جواب نداد نامه هاي اهل كوفه پي در پي مي رسيد تنها در يك نوبت صد و پنجاه نـامـه كـه هـريك از چند نفر امضا كرده بودند به دست حضرت رسيد و حضرت همچنان سكوت مي كرد تا نامه هاي دعوت، بسيار و بسيار شد آنگاه نامه اي به اهل كوفه نوشت و پسر عمويش مسلم بن عقيل را به عنوان نماينده خود معرفي كرد و فرمود اگر او به من بنويسد كه شما در وعده خود استواريد، به كوفه خواهم آمد [1] .
[1] مـصادر كامل ابن اثير، ج 4، ص 21 ـ 20 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 5 ـ 194 و تاريخ طبري، ج 4، ص 2 ـ 261 و الاخبار الطوال، ص 229.
حركت مسلم
مـسلم بن عقيل به دستور امام حركت كرد، نخست به مدينه آمد، از مدينه دو راه شناس گرفت و به طرف كوفه حركت كرد آنها از راههاي فرعي مي رفتند به همين جهت در بيابان گم شدند و هر دو راهـنـمااز تشنگي جان دادند مسلم و يارانش خود را به آبادي رساندند و از مرگ نجات يافتند مسلم از آنجانامه اي به امام حسين (ع) نوشت و گفت: «من اين واقعه را به فال بد گرفته ام، اگر صلاح مي داني مرا معاف كن و ديگري را به جايم بفرست»، ولي حضرت در جواب نامه مجددا او را به ادامه راه امر فرمود و مسلم به راه خود ادامه داد [1] .
[1] كـامـل ابـن اثـيـر، ج 4، ص 2ـ21 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 7ـ196 و تاريخ طبري، ج 4، ص 4ـ263 و الاخبار الطوال، ص 230.
مسلم در كوفه
مـسـلـم به كوفه رسيد در خانه مختار بن ابي عبيد ثقفي منزل كرد مردم دسته دسته خدمت آن جـنـاب مـي رفـتـند و او نامه فرزند رسول خدا را برايشان مي خواند و مردم از شوق مي گريستند هيجده هزار نفر ازمردم كوفه با مسلم به عنوان نماينده امام حسين (ع) بيعت كردند.
ايـن خـبـر بـه نـعـمان بن بشير فرماندار كوفه رسيد نعمان به منبر بر آمد، به مردم هشدار داد و نـصيحت كرده، گفت: «تا وقتي با من نجنگيده ايد با شما نمي جنگم، ولي اگر بخواهيد مخالفت كنيد بي گمان باشما ستيز خواهم كرد».
مـسلم بن سعيد حضرمي، هم پيمان بني اميه، برخاست و گفت: «اي نعمان! بدان كه اين مسئله جـز بـازور بـه پـايـان نـمي رسد، در حالي كه موضع تو موضع ضعف است» نعمان گفت: «اگر ضعيف باشم و خدارا اطاعت كنم بهتر است تا گناهكار قدرتمند باشم».
عـبداللّه بن مسلم به يزيد نوشت: اگر كوفه را مي خواهي مردي قوي كه بتواند به خواست تو عمل كندبفرست پس از او نيز چند نفر به يزيد نامه نوشتند و او را از اوضاع كوفه با خبر ساختند.
يـزيـد بـا «سـرجـون رومي» غلام و مشاور معاويه مشورت كرد سرجون گفت: اگر بداني راي معاويه دراين موضوع چيست به آن عمل مي كني؟
گفت: آري!.
سـرجون حكم فرمانداري كوفه را كه معاويه پيش از مرگ براي عبيداللّه نوشته بود به او نشان داد درآن وقـت عبيداللّه والي بصره بود يزيد فورا مسلم بن عمرو باهلي را با حكم به بصره فرستاد و به ايـن تـرتـيـب كوفه و بصره را يكجا در اختيار عبيداللّه قرار داده، و به او دستور داد سريعا به سمت كوفه حركت كند [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 258 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 21 و مروج الذهب، ج 3، ص 64 و متقل خوارزمي، ج 1، ص 197.
نامه امام حسين به مردم بصره
امـام حسين (ع) نامه اي به اشراف و بزرگان بصره نوشت و آنها را به اطاعت خود خواند و آن را به غلام خود سليمان داد تا به مردم بصره برساند.
سـلـيـمان وارد بصره شد و نامه را به همه اشراف و بزرگان رساند و خود در خانه يكي از شيعيان مـخـفـي شـد هـمه كساني كه نامه امام را خواندند رازداري كردند و از اين نامه هيچ كس را خبر نساختند ولي منذربن جارود، پدر زن ابن زياد گمان كرد كه اين نامه يكي از دسيسه هاي او است و از ايـن رو ترسيد به همين دليل در همان شبي كه ابن زياد آماده رفتن به كوفه بود، منذر او را از نامه امام با خبر ساخت و قاصدحضرت را تحويل او داد و او سليمان را گردن زد [1] .
[1] تـاريخ طبري، ج 4، ص 6ـ265 و مقتل خوارزمي، ج 1،ص 199 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 23 و الاخبار الطوال، ص 2ـ231.
رفتن ابن زياد به كوفه
وقـتـي نـامـه يـزيـد بـه ابن زياد رسيد فورا آماده حركت شد و فرداي آن روز با عده اي به طرف كـوفـه حركت كرد از جمله كساني كه در اين سفر با عبيداللّه از بصره حركت كردند، «شريك بن حـارث اعـور» ازشيعيان بصره بود شريك به اميد آن كه بتواند عبيداللّه را آن قدر معطل كند كه امـام حـسـين (ع) وارد كوفه شود، در راه خود را به بيماري زد، ولي عبيداللّه او را رها كرد و به راه خـود ادامـه داد و شـبـانـه وارد كوفه شد عبيداللّه هنگام ورود به كوفه عمامه مشكي بر سر نهاد و صـورتـش را پـوشـاند مردم كوفه كه از حركت امام با خبر شده بودند، گمان كردند او حسين بن علي (ع) است، و گروه گروه به استقبال او شتافته و به نواده رسول خدا خوش آمد گفتند.
او از ايـن كـه مـردم را تا آن حد مشتاق امام حسين (ع) ديد سخت بر خود لرزيد و نگران شد مردم دوراو را گـرفـتـه بـودند و شادماني مي كردند هنگامي كه به نزديكي دارالاماره رسيدند، يكي از هـمـراهـان عـبيداللّه فرياد زد: اين امير عبيداللّه بن زياد است مردم با شنيدن اين سخن با ترس و شگفتي پراكنده شدند و عبيداللّه وارد قصر شد [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 266 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 199 و الاخبار الطوال، ص 232 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 24.
عبيدالله در كوفه
صـبـح فـردا مـنـادي مردم را به مسجد جامع خواند عبيداللّه، به منبر بر آمد و مردم را به سختي تهديدكرد مسلم وقتي خبر ورود عبيداللّه را دريافت كرد، به خانه هاني بن عروه مرادي منتقل شد و شيعيان مخفيانه به نزد او مي رفتند و با او بيعت مي كردند و مسلم نام آنها را ثبت مي كرد اكنون بـيـش از بـيـست هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند و مسلم نيز پيش از اين امام حسين (ع) را از بـيعت و همدلي مردم كوفه با خبر ساخته بود و مي دانست كه امام به زودي به طرف كوفه حركت خـواهـد كرد به همين جهت تصميم گرفت عليه ابن زياد قيام كند، ولي هاني به او توصيه كرد از شتاب در قيام خودداري كند [1] .
[1] مـروج الـذهـب، ج 3، ص 67 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 200 و كامل ابن اثير، ص 25 و تاريخ طبري، ج 4، ص 281.
عبيدالله در جستجوي مسلم
ابـن زيـاد علام خود «معقل» را مامور كرد مخفي گاه مسلم را پيدا كند سه هزار درهم به او داد تـابـه وسـيـلـه آن خـود را به مسلم نزديك سازد معقل به مسجد آمد و در كنار مسلم بن عوسجه نشست هنگامي كه مسلم از نماز فارغ شد، معقل گفت: «من از اهالي شام هستم، خداوند محبت اهل بيت پيامبرش را نصيب من كرده است شنيده ام كسي از طرف او به كوفه آمده و از مردم بيعت مي گيرد من سه هزار درهم آورده ام تا به او دهم كه در راه هدفش خرج كند» او چنان گريست كه مسلم بن عوسجه فريب خورد حارس پس از اين كه از او تعهد گرفت رازداري كند او را به خانه هـانـي بـرد و بـا جـنـاب مـسـلـم آشـناكرد از آن پس معقل هر روز به خانه هاني مي رفت و خبر فعاليت هاي مسلم و يارانش را به ابن زيادمي رساند.
ابن زياد هاني را دستگير مي كند
ابـن زيـاد هـمـچـنان مردم را تهديد مي كرد و سران و اشراف به ديدن او مي رفتند، ولي هاني به بـهـانـه بيماري از رفتن به ديدار او خودداري مي كرد ابن زياد كه از رازخانه هاني با خبر شده بود مـحـمد بن اشعث و اسما بن خارجه را احضار كرد و از آنها درباره هاني پرسيد گفتند: هاني بيمار است گفت:«شنيده ام حالش خوب شده و روزها بر در خانه اش مي نشيند به نزد او برويد و بگوييد در اداي حـق مـاكوتاهي نكند» آنها به خانه هاني رفتند و او را وادار كردند به ديدن ابن زياد برود هنگامي كه هاني واردقصر شد آثار خيانت را مشاهده كرد.
ابـن زيـاد گفت: «اين چه كاري است كه تو انجام مي دهي، مسلم را در خانه خود مخفي كرده و درخانه هاي اطراف برايش سلاح جمع مي كني» هاني انكار كرد ابن زياد معقل را احضار كرد هاني فـهـمـيـدكـه اسـرار فاش شده است، نخست خود را باخت و پس از چند لحظه خود را باز يافت و گفت: «من مسلم را دعوت نكرده ام، او خود به خانه من آمد و من ناچار شدم او را پناه دهم اكنون كـه تـو از مـاجرا با خبرشده اي مي روم و او را از خانه ام بيرون مي كنم» ابن زياد گفت: نه تا او را نياوري رهايت نمي كنم هاني گفت: «من مهمان خود را در اختيار تو قرار نمي دهم و اين ننگ را تحمل نمي كنم» و آنگاه مشاجره بين آن دو بالا گرفت.
مـسلم بن عمرو باهلي، هاني را به كناري كشيد به او گفت: «به خاطر خدا خود را به كشتن نده او مـسـلـم را نخواهد كشت، مسلم را تحويل بده وانگهي، عبيداللّه، سلطان است، عيبي نيست كه انسان كسي راتحويل سلطان دهد».
هـانـي گـفـت: «چـه ننگي از اين بزرگتر كه من در عين سلامتي با اين همه يار و ياور، مهمان خـودم را كـه فـرستاده پسر پيامبر است تسليم او كنم به خدا اگر يكه و تنها باشم تا دم مرگ از او دفـاع مـي كنم»، ابن زيادسخنان او را شنيد گفت: «او را بياوريد» هاني را نزد او بردند گفت: «اي هـاني اگر مسلم را به نزد من نياوري گردنت را خواهم زد» هاني گفت: «در اين صورت شـمـشـيرها دور خانه ات را مي گيرند» گفت:«واي به حالت! مرا از شمشير مي ترساني» آنگاه گـفت: «او را نزديك بياوريد» هاني را گرفتند و ابن زياد باچوب دستي بر صورت او زد تا تمام گـوشـت صـورتـش تـكه تكه آويزان شد و خون بر لباسش جاري گشت هاني دست برد و قبضه شـمشير يكي از پاسبانها را گرفت، ولي او نگذاشت شمشيرش را از نيام بر آردبه دستور ابن زياد او را در يـكـي از اتـاقهاي قصر زنداني كردند به عمرو بن حجاج خبر دادند كه هاني كشته شده است وي بـا مـردان قـبـيـلـه هـانـي، قـبـيـله مذحج، قصر ابن زياد را محاصره كرد عبيداللّه به شريح قاضي گفت به آنها بگو كه هاني زنده است.
شـريـح بيرون آمد و به آنها گفت هاني زنده است و آنها به سخن شريح اعتماد كردند و خوشحال به خانه هاي خويش بازگشتند [1] .
[1] كـامـل بن اثير، ج 4، صص 30ـ27 و تاريخ طبري، ج 4، صص 4ـ272 و الاخبار الطوال، صص 8ـ237 و مقتل خوارزمي، ج 1، صص 6ـ203.
قيام مسلم
هاني بي خبر از خيانت شريح قاضي، نيمه جان در زندان ابن زياد به انتظار ياري قوم خود نشسته بـودمـسلم از حال او با خبر شد، چهار هزار نفر از ياران خويش را جمع كرد و به قصد مبارزه با ابن زيـاد حركت كرد، مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد، عبيداللّه به قصر گريخت و درهاي قصر را محكم بست.
يـاران مسلم لحظه به لحظه بيشتر مي شدند روز از نيمه گذشت، عبيداللّه به دنبال اشراف كوفه فـرستادو آنها را در قصر جمع كرد و به سختي تهديد و تطميع كرد ايشان نيز به خواست عبيداللّه، از بالاي قصرمردم را تشويق و تهديد مي كردند و به آنها مي گفتند: لشكر شام در راه است.
مـردم كـم كـم پـراكـنـده شدند زنان يكي يكي مي آمدند و پسران و برادران خود را از جمع جدا مـي كـردنـدو بـه آنـهـا مي گفتند اين همه جمعيت كافي است، حضور تو ضرورتي ندارد، مردان مـي آمـدند پسران وبرادران خود را مي بردند و به آنها مي گفتند: برگرد فردا كه لشكر شام برسد چـه خواهي كرد به تدريج اطراف مسلم خلوت و خلوت تر شد تا وقتي كه نماز مغرب به جاي آورد بـيـش از سـي نفر پشت سرش نبودند از مسجد بيرون آمد و به طرف محله «كنده» حركت كرد هنوز به آنجا نرسيده بود كه اطرافيانش به ده نفر رسيدند وقتي از محله كنده گذشت ديگر كسي همراه او نبود اينك مسلم بي پناه و بي ياور، دركوفه يكه و تنها مانده بود.
مـسـلـم بـي هـدف در كوچه ها مي گشت تا به در خانه زني به نام «طوعه» رسيد پير زن بر در ايـسـتاده بودمنتظر تنها پسرش بود مسلم سلام كرد زن پاسخ گفت، مسلم آب خواست زن آبش داد زن وارد خـانه شد و مسلم همانجا نشست دوباره بيرون آمد و مسلم را آنجا ديد رو به او كرد و گفت: بنده خدا مگر آب نخوردي؟.
ـ چرا خوردم.
ـ پس به نزد خانواده ات برو.
مـسـلـم سـكـوت كـرد پـير زن تكرار كرد، ولي جوابي نشنيد براي بار سوم تكرار كرد ولي مسلم جـوابي نداد عاقبت گفت: «سبحان اللّه! اي بنده خدا برخيز به نزد خانواده ات برو، صحيح نيست بر در خانه من بنشيني من راضي نيستم».
مـسـلم برخاست و به پير زن گفت: «مادر! مرا در اين شهر خانواده و قبيله اي نيست، مي خواهي كارخيري انجام دهي؟
شايد بتوانم جبران كنم».
ـ چه كاري؟.
ـ من مسلم بن عقيلم اين مردم مرا فريب دادند و به من دروغ گفتند.
ـ تو مسلمي؟.
ـ آري.
ـ بفرما و مسلم وارد شد پير زن او را در يكي از اتاق هاي غير مسكوني خانه جاي داد فرش پهن كرد وشامي آورد، ولي مسلم شام نخورد.
پـسـر پـيـر زن بـه خانه برگشت ديد مادرش به يكي از اتاق ها رفت و آمدي مي كند گفت مرا به شك انداختي، در اين اتاق چه مي كني؟.
ـ پسرم فراموش كن.
ـ به خدا تا نگويي دست بر نمي دارم.
ـ مشغول كار خودت باش از من چيزي نپرس.
اما پسر همچنان اصرار مي كرد.
پير زن گفت: قسم بخور به كسي نخواهي گفت و او قسم خورد و پير زن قصه را باز گفت.
پسر چيزي نگفت و خوابيد [1] .
[1] تـاريخ طبري، ج 4، صص 8ـ275 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 8ـ206 و مروج الذهب، ج 3، ص 67 و كامل ابن اثير، ج 4، صص 32ـ30 و الاخبار الطوال، صص 8ـ237.
مبارزه مسلم با لشكر ابن زياد
فـردا صـبـح ابن زياد در قصر نشسته بود و اشراف كوفه برگرد او نشسته بودند عبدالرحمن پسر محمدبن اشعث وارد مجلس شد، پدرش را يافت و سر در گوش او چيزي گفت عبيداللّه حساس شد دقت كرد، نام مسلم را شنيد پرسيد او چه مي گويد؟.
مـي گـويـد مـسـلـم در خـانـه پير زني به نام «طوعه» مخفي شده است اين را از پسرش بلال شنيده اند.
عـبـيـداللّه گـفـت: بـر خـيز و همين الان او را به اينجا بياور محمد بن اشعث برخاست ابن زياد دستورداد، عبيداللّه بن عباس سلمي، با هفتاد مرد از قبيله قيس او را همراهي كنند.
مـسـلم در خانه نشسته بود كه صداي سم اسبان و همهمه مردان را شنيد برخاست و با شمشير از اتـاق خـارج شـد آنـها به خانه هجوم بردند مسلم در مقابل ايشان ايستاد و جنگيد تا همه را از خانه بيرون كرددوباره هجوم بردند و مسلم همچنان مردانه ايستاد و جنگيد تا همه را بيرون راند.
«بـكـير بن حمران احمري» به او حمله برد و ضربه اي به صورت مسلم نواخت كه لب بالاي او را بريد وتا لب پايين نفوذ كرد و دندانهايش را شكست مسلم ضربه سختي بر سر او زد و ضربه اي ديگر بـرشـانه اش نواخت كه چيزي نمانده بود تا شكمش پيش رود مردان ابن زياد كه عرصه را بر خود تنگ يافتنداز اطراف بر بام جستند و شروع به پرتاب سنگ نمودند آتش در دسته هاي ني مي زدند و از بـالا بـه سـرش مي ريختند مسلم ناچار شمشير به دست از خانه به كوچه آمد محمد بن اشعث فرياد زد: اي مسلم! تو دراماني! خود را به كشتن نده ولي مسلم همچنان مي جنگيد و در رجز خود به خيانت و دروغ ايشان اشاره مي كرد ابن اشعث دوباره امان داد و تاكيد كرد، اما مسلم مي دانست كه به وعده هاي اين قوم هيچ اطميناني نيست.
مـسـلـم كـه از كـثرت زخم ناتوان شده بود به ديوار تكيه زد سربازان استري آوردند، مسلم سوار شـدشـمـشـيـرش را از گـردنـش باز كردند گويي مسلم ديگر از خود نااميد شده بود اشك در چـشـمـانـش حـلقه زدو از ديدگانش جاري شد و فرمود: اين اول خيانت است محمد بن اشعث گـفـت: «امـيـدوارم زيـانـي بـه تـونرسد» فرمود: «اين تنها اميدي بيش نيست انا للّه و انا اليه راجعون» [1] . [1] تاريخ طبري، ج 4، ص 279 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 209 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 32.
مسلم در دست نامردمان
مـسـلـم پـس از جـنگي سخت ناچار شد امان محمد بن اشعث را بپذيرد او را خلع سلاح كردند و بـه سـوي قـصـر حـركت دادند مسلم كه آثار خيانت را مشاهده كرده بود از عاقبتي كه در انتظار حـسين (ع) وياران او بود مي گريست عبيداللّه بن عباس سلمي گفت: «كسي كه هدفي چون تو دارد، وقتي اين گونه گرفتار مي شود، نبايد گريه كند».
فـرمـود: «بـه خـدا براي خود گريه نمي كنم و براي كشته شدن خود مرثيه نمي خوانم، اگر چه دوسـت ندارم كشته شوم من براي پسر رسول خدا و خاندان او كه در راهند گريه مي كنم» آنگاه بـه محمد بن اشعث رو كرده فرمود: «اي بنده خدا! مي دانم كه نمي تواني به امان خود عمل كني آيا مي تواني كارخيري انجام دهي؟
كسي را بفرست تا از قول من به حسين (ع) بگويد باز گردد كه اهل كوفه بر عهد خوداستوار نيستند».
مسلم را آوردند تا به در قصر رسيد تشنگي سخت او را مي آزرد، چشمش به كوزه اي آب سرد افتاد كه بر در قصر نهاده بودند گفت: «از اين آب به من بدهيد».
مـسـلـم بـن عـمـر و بـاهـلي گفت: «اين آب به اين سردي را مي بيني؟
به خدا از آن يك قطره نخواهي چشيد تا از آب جوشان جهنم بنوشي».
مـسـلـم گـفـت: «مـادر بـه عزايت بنشيند، چه سنگدل و خشني! تو براي نوشيدن آب جوشان جهنم شايسته تري».
از خستگي تكيه بر ديوار زد و نشست.
عـمـرو بـن حـريـث غـلامـش را فرستاد كوزه اي آب آورد كاسه اي پر كرد و به دست مسلم داد تا بـنـوشـد،ولـي هـر بار كه خواست بنوشد كاسه پر خون شد و نتوانست بنوشد تا بار سوم دندانهاي پـيـشش در كاسه افتاد كاسه را بر زمين نهاد و گفت: «سپاس خدا را اگر اين آب روزي من بود نوشيده بودم» [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، صص 2ـ281 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 210 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 34 و مروج الذهب، ج 3، صص 9ـ68.
مسلم در آستانه شهادت
مـسـلـم را وارد قـصـر كـردنـد، بـدون سلام وارد شد نگهبان گفت: چرا به امير سلام نمي كني فرمود:ساكت باش او امير من نيست.
ابن زياد گفت: اشكالي ندارد، سلام كني يا نه كشته خواهي شد.
مسلم فرمود: باكي نيست، بدتر از تو بهتر از مرا كشته است.
ابن زيد گفت: اي نافرمان تفرقه افكن! بر امام خود خروج كرده در ميان مسلمانان تفرقه انداخته و تخم فتنه كاشته اي.
فرمود: «دروغ مي گويي! معاويه و پسرش يزيد در ميان مسلمين تفرقه انداختند و تخم فتنه را تو وپدرت كاشتيد من اميدوارم خداوند به دست شرورترين مخلوقاتش شهادت را نصيب من كند».
گفت: آرزوي چيزي داشتي كه خدا نخواست بدان برسي و آن را به كسي كه شايسته بود داد.
فرمود: اگر ما شايسته خلافت نباشيم چه كسي شايسته است.
گفت: اميرالمؤمنين يزيد شايسته خلافت است.
فرمود: ما به حكميت خدا بين خود و شما راضي هستيم.
گفت: تو گمان مي كني در خلافت حقي داري.
فرمود: گمان نمي كنم، به خدا قسم يقين دارم.
گـفـت: اي پسر عقيل مردم هيچ اختلافي نداشتند، تو آمدي تفرقه افكندي و مردم را به جان هم انداختي.
فـرمـود: مـن بـراي ايـن كـار نـيـامدم، ولي شما كژيها و زشتي ها را علني كرده ايد، معروف را به خاك سپرده ايد، در ميان مردم مثل قيصر و كسري رفتار مي كنيد، ما آمديم تا همچون رسول خدا آنها را به معروف راهنمايي كنيم و از منكر باز داريم و به حكم كتاب و سنت بخوانيم و براي اين كار شايسته ايم.
گفت: اي فاسق ترا چه به اين كار؟
آيا وقتي كه تو در مدينه شراب مي خوردي ما به كتاب و سنت عمل نمي كرديم.
فرمود: من شراب مي خوردم؟
خدا مي داند كه دروغ مي گويي ما هرگز لب به ناپاك نزده ايم و از پـلـيـدي بـه دور بـوده ايم شراب خوردن برازنده كسي است كه چون سگ زبان به خون مسلمين مـي زنـد، كـسـانـي رامي كشد كه خدا كشتن آنها را حرام كرده، از روي خشم و عداوت و سؤظن خونريزي مي كند، آنگاه به لهو لعب مي پردازد چنان كه گويي هيچ نكرده است.
گفت: خدا مرا بكشد اگر ترا به طرز بي سابقه اي نكشم.
فـرمـود: مـنـاسب تو همين است كه در اسلام بدعت بگذاري و كشتن به طرز زشت، مثله كردن، ناپاكي وپست فطرتي را به خود اختصاص دهي.
چـون سـخـن بـه ايـن جا رسيد ابن زياد به عقيل، حضرت علي (ع) و امام حسين (ع) دشنام داد و مسلم ديگر با او سخن نگفت [1] .
[1] تـاريـخ طبري، ج 4، صص 3ـ272 و مقتل خوارزمي، ج 1، صص 3ـ212 و كامل ابن اثير، ج 4، صص 5ـ34.
شهادت مسلم
ابـن زيـاد در گـفـتـگو با مسلم شكست خورد، منطق روشن و محكم مسلم او را به زانو درآورد، جـزفحاشي چاره اي نداشت، زبان به دشنام گشود مسلم كه هر چه را لازم بود بيان كرده بود، از لوث مكالمه با او دامن بركشيد و سكوت كرد.
ابـن زياد به نهايت راه رسيده بود، سخني براي گفتن نداشت و در مقابل دشمنانش نيز با نگاه پر ازتـحقير و سكوت معني دار مسلم مواجه شده بود فرياد زد: اين كسي كه از مسلم ضربت خورده كـجـاسـت بكير ابن حمران پيش آمد ابن زياد گفت تو بايد گردن او را بزني او را بالاي قصر ببر، گـردنـش را بـزن وبـدنـش را پايين بيانداز مسلم را بالاي قصر بردند، ولي او بي اعتنا به آنچه در اطرافش مي گذشت تكبيرمي گفت استغفار مي كرد و بر پيامبر درود مي فرستاد مسلم در آخرين لحظات گفت: خدايا بين ما و اين مردم تو قضاوت كن، اينها ما را فريب دادند به ما دروغ گفتند و تنهايمان گذاشتند.
او را بـه مـحل مخصوص بردند، گردنش را زدند و سرش را از قصر پايين افكندند و پيكرش را نيز به زمين پرت كردند.
قـاتـل بـه درون قـصـر بازگشت ابن زياد پرسيد چه شنيدي؟
هر چه شنيده بود گفت، ابن زياد پرسيدديگر چه شد، گفت: من به او گفتم خدا را سپاس كه انتقامم را از تو گرفت و ضربه اي به او زدم كـه كـاري نـشد مسلم گفت: اي برده! فكر نمي كني اين خراشي كه بر من وارد كردي به تمام خون تو مي ارزد؟
و من ضربه آخر را به او زدم ابن زياد با تعجب گفت: تا دم مرگ هم مباهات!.
آري شهيد راه خدا سربلند است، حتي اگر در دست دشمن اسير شود [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، صص 4ـ283 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 35 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 213.
خروج امام حسين از مكه
امـام حـسـيـن (ع) روز سـوم شـعـبـان سـال 60 هجري وارد مكه شد روز پانزدهم رمضان همان سال مسلم بن عقيل را به سمت كوفه اعزام كرد و خود همچنان در مكه ماند تا نامه مسلم از كوفه به دست اورسيد او نوشته بود هجده هزار نفر با او بيعت كرده و مردم، امام حسين را پيشواي خود مـي دانند و هيچ تمايلي به بني اميه ندارند به همين جهت امام روز هشتم ذيحجه (روز ترويه) كه حـجـاج به سوي عرفات مي روند، حج خويش را به عمره مفرده بدل كرد و از مكه به سمت عرفات حركت كرد.
حضرت به دو دليل اين روز خاص را براي حركت انتخاب كرد:.
اول اين كه اگر حضرت پس از پايان مراسم حج مكه را ترك مي كرد، حركت آن حضرت هيچ، موج وبـازتـابـي نداشت، چرا كه ترك مكه پس از مراسم حج يك حركت عادي و معمولي است، ولي در روزي كه مراسم حج شروع مي شود و در شرايط عادي خروج از حرم و ترك مراسم حج حرام است، چنان غيرعادي و سؤال برانگيز است كه همه مسلمانان را به انديشه وا مي دارد.
دوم ايـن كـه يـزيـد تـعـدادي از مـزدوران بني اميه را به مكه فرستاده بود تا به عنوان حاجي در مـراسـم شـركـت كـرده و مترصد باشند كه در يكي از مواضع ازدحام جمعيت مثل طواف و رمي جـمـرات حـضرت را ترور كنند و اگر چنين اتفاقي مي افتاد اولا حرمت حرم شكسته مي شد، ثانيا شـهـادت حضرت هيچ تاثيري در تغيير وضع جامعه نداشت، به همين جهت امام حسين (ع) تلاش مي كرد خود را از حرم دورنموده حرمت حرم را حفظ كند و خود بارها به اين نكته تصريح فرموده است [1] .
[1] الاخبار الطوال، ص 243 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 220 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 38 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 216 و 219 وتاريخ طبري، ج 4، ص 289.
گفتگوي امام حسين با ابن زبير
در ايـامـي كـه حـضـرت در تـدارك مـقـدمـات سـفـر بـود، افراد زيادي با انگيزه هاي مختلف با حـضرتش سخن گفتند و او را از پذيرش دعوت كوفيان برحذر داشتند و حضرت به هر يك از آنها متناسب با انگيزه و مرامش پاسخ مي گفت و بدينوسيله از عزم راسخ خود پرده مي داشت.
در مـيـان كـسـاني كه در اين باره با امام صحبت كردند عبداللّه بن زبير وضعيت خاصي داشت او ازحـضـور امـام حـسـيـن (ع) در مكه به شدت نگران بود زيرا با وجود آن حضرت كسي به او اعتنا نـمـي كـرد بـه همين جهت با گوشه و كنايه حضرت را به ترك مكه تشويق مي كرد در يكي از اين برخوردها پس از اين كه امام را به سفر به كوفه تشويق كرد براي اين كه متهم نشود گفت: اما اگر بخواهي در اينجا بماني و اداره اموررا به عهده بگيري، ما هم ياريت مي كنيم و با تو بيعت مي كنيم و خيرخواه تو خواهيم بود حضرت فرمود: پدرم به من گفته است مكه را قوچي است كه با خونش حرمت حرم شكسته مي شود و من نمي خواهم آن قوچ باشم [1] .
عـبـداللّه گـفـت: اگـر مـي خواهي اداره امور را به من بسپار، در اين صورت هم هر امري داشته باشي اطاعت مي شود.
حضرت فرمود: اين را هم نمي خواهم.
بـعـد از آن مـدتـي مـخـفيانه با هم سخن گفتند آنگاه حضرت رو به اصحاب كرده فرمود: او به من مي گويد در مسجد الحرام بمان، من مردم را به گردت جمع مي كنم به خدا من اگر در يك وجبي مسجدكشته شوم، بيشتر دوست دارم تا در درون آن كشته شوم و اگر در دو وجبي مسجد كـشـتـه شـوم بيشتردوست دارم تا در يك وجبي آن به خدا قسم اگر خود را در سوراخ جانوران مخفي كنم مرا بيرون مي كشند و مرا مي كشند به خدا اينان بر من ستم مي كنند، همچنان كه بني اسرائيل در روز شنبه تعدي كردند [2] .
[1] عبداللّه بن زبير بعدها در مكه كشته شد منظور علي (ع) از قوچ در اين پيشگويي، خود عبداللّه بوده است.
[2] كامل ابن اثير، ج 4، ص 38 و تاريخ طبري، ج 4، ص 289.
امام حسين كاروان يزيد را مصادره مي كند
امـام حـسـين (ع) از مكه خارج شد به «تنعيم» رسيد و در آنجا با كارواني از يمن مواجه شد اين كـاروان را كـه حـامـل پـارچه و زعفران بود «بحير بن ريسان» كارگزار يزيد در يمن براي يزيد فرستاده بود حضرت دستور داد بار كاروان را مصادره كنند آنگاه به شترداران فرمود هر كس ميل دارد تـا عـراق بـا مـا بيايد تمام كرايه اش را مي دهيم و هركس مي خواهد از همين جا جدا شود، به همين مقدار كرايه دريافت مي كند.
گـروهـي كـرايـه يمن تا مكه را گرفتند و از همانجا جدا شدند و گروهي هم تا عراق در خدمت آن حضرت بودند و حضرت علاوه بر كرايه، به هر كدام يك دست لباس بخشيد [1] .
امـام حـسـيـن (ع) براي مخالفت با حكومت اموي قيام كرده بود و تمام هم او در اين قيام اين بود كـه مـاهـيت حكومت اموي را براي مردم روشن سازد براي آن حضرت شهادت و پيروزي ظاهري يـكسان بود او پيروزي خود را در اين مي ديد كه مردم را به حقيقت حال آگاه كند تا مردم حساب اسلام را ازبني اميه جدا كنند.
با توجه به اين مقدمه، حضرت به سه دليل كاروان مزبور را مصادره كرد:.
1ـ امـام جـانـشـيـن بـر حـق پيامبر خداست و بيت المال حقيقتا در اختيار اوست امام مجاز است بـراي مـصـلـحـت ديـن و مسلمين در اموال عمومي تصرف كند محموله اين كاروان نيز از اموال عـمـومـي مـسـلـمـانان بود و يزيد غاصبي كه به هر صورت بايد او را از تصرف در اموال مسلمين بازداشت.
2ـ در صـورتـي كـه مـردم كـوفـه به وعده خود وفا مي كردند، امام به پشتوانه مالي نياز داشت تا بـتـوانـدسـپاهي تجهيز كند و با بني اميه مبارزه نمايد و اين محموله مي توانست در اين راه مورد استفاده قرار گيرد.
3ـ شـخـصـيت امام به گونه اي در جامعه اسلامي مطرح بود كه تمام حركات و مواضع او معيار و مـيـزان بود، به طوري كه مردم از موضع گيري او حق و باطل را باز مي شناختند اباعبداللّه فرزند پـيـامـبـر وصـالـح ترين و با تقواترين فرد در بين مسلمانان بود، هنگامي كه مردم مي شنيدند آن حضرت اموال يزيد رامصادره كرده است، به ناحق بودن او آگاه مي گشتند.
[1] تاريخ طبري، ج 4، صص 90ـ289 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 40 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 290 و الاخبار الطوال، ص 245.
عبدالله بن جعفر به دنبال كاروان حسين
امـام حـسين (ع) به سمت عراق حركت كرد پسر عمويش عبداللّه بن جعفر كه همسر گرانقدرش زينت كبري، دختر علي (ع)، در كاروان امام بود، از روي علاقه و ارادتي كه به امام داشت پسرانش عون و محمدرا با نامه اي به دنبال حضرت روانه كرد.
او در آن نـوشـته بود: تو را به خدا وقتي نامه مرا خواندي برگرد مي ترسم در اين راه كشته شوي وخاندانت گرفتار شوند اگر تو كشته شوي نور خدا در زمين خاموش مي شود، تو نشانه راه جويان و اميدمؤمناني در رفتن شتاب مكن، من خودم را به تو مي رسانم.
آنـگـاه خـود بـه سـراغ عمر بن سعيد فرماندار مكه رفت و از او خواست براي امام حسين (ع) امان نامه اي بنويسد عمرو نيز امان نامه اي نوشت و به حضرت وعده نيكي داد و آنرا به برادرش يحيي بن سـعيدسپرد تا با عبداللّه به جعفر به امام حسين (ع) برسانند آنها خود را به حضرت رساندند و براي بـازگـرداندن او بسيار تلاش كردند آن حضرت كه از نابكاري و نامردمي دست نشاندگان يزيد با خـبر بود، خطاب به ايشان فرمود: رسول خدا در خواب به من دستوري داده است كه من درصدد اجـراي آن هـستم گفتند:مگر چه خوابي ديده اي؟
فرمود: اين خواب را به كسي نخواهم گفت تا پروردگارم را ملاقات كنم.
عبداللّه بن جعفر نااميد شد و به مكه بازگشت، ولي به پسرانش دستور داد همراه حضرت باشند و درركاب او بجنگند [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، صص 1ـ40 و تاريخ طبري، ج 4، صص 2ـ291 و مقتل خوارزمي، ج 1 صص 8ـ217.
راه كوفه بسته مي شود
عـبـيـداللّه پـس از آنكه مسلم و هاني را به شهادت رساند، سرهاي مباركشان را براي يزيد فرستاد درميان بني هاشم مسلم اولين كسي است كه سرش را شهر به شهر بردند يزيد پس از تقدير از ابن زيـاد بـه اونـوشـت: با خبر شده ام حسين بن علي به سوي كوفه مي آيد، در راه او پاسگاه ها بساز و ديـده بان بگمار، اگربه كسي شك كردي او را دستگير كن و اگر به گمان بد بردي او را بكش و اخبار هر روز را براي من بنويس [1] .
ابـن زيـاد حـصـين بن نمير تميمي، شرطه خود را مامور كرد تا با لشكري قادسيه را تحت كنترل بگيرد وهرگونه ترددي را تحت نظر داشته باشد [2] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 215 تاريخ طبري، ج 4، ص 285.
[2] كامل ابن الاثير، ج 4، ص 41 الاخبار الطوال، ص 243.
قيس به مسهر صيداوي
امـام حـسـيـن (ع) بـه مـنـزلـگاه حاجر رسيد اكنون چند روز از شهادت مسلم مي گذشت، ولي حـضـرت هنوز با خبر نشده بود از آنجا نامه اي براي اهل كوفه نوشت و آنها را از حركت خود با خبر ساخت نامه رابه قيس به مسهر صيداوي سپرد تا به مردم كوفه برساند.
قيس با نامه راه كوفه را در پيش گرفت، ولي در قادسيه به دست ماموران عبيداللّه دستگير شد او نامه را پاره كرد ماموران او به نزد ابن زياد بردند.
وقتي مقابل ابن زياد قرار گرفت ابن زياد پرسيد: كيستي؟.
ـ يكي از شيعيان اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع).
ـ چرا نامه را پاره كردي؟.
ـ مي خواستم تو از مضمون آن با خبر نشوي.
ـ نامه از كه بود؟
آنرا براي كه مي بردي؟.
ـ از حسين (ع) به گروهي از اهل كوفه كه نامشان را نمي دانم.
ابن زياد با خشم گفت: به خدا رهايت نمي كنم تا نام آنها را بگويي، يا بر منبر رفته حسين بن علي و پدرو برادرش را دشنام دهي وگرنه قطعه قطعه ات خواهم ساخت.
گفت: نام آن اشخاص را نمي دانم، اما حاضرم دشنام دهم و لعنت كنم.
عـبـيـداللّه دسـتـور داد او را بـه مسجد جامع بردند، مردم در مسجد جمع شدند و قيس به منبر رفت سپاس خدا را به جا آورد و او را ستايش كرد بر پيامبر و اهل بيتش درود فرستاد و براي علي و حـسـن وحسين (ع) بسيار طلب رحمت كرد و بر عبيداللّه بن زياد و پدرش و يزيد و سركشان بني اميه لعنت فرستاد آنگاه با صداي بلند فرياد زد: اي مردم كوفه! حسين بن علي فرزند فاطمه و نوه رسـول اللّه بهترين آفريدگان خدا در راه كوفه است من فرستاده او هستم كه در منزگاه حاجر از او جدا شده و به سوي شماآمدم همت بلند داريد و با ياري خدا به ياري او برخيزيد.
ابـن زيـاد دسـتـور داد او را از مـنـبـر پـايـين كشيده و به قصر بردند و از بام قصر به زير افكندند اعضاي بدنش خرد شد و از دنيا رفت.
هـنگامي كه خبر شهادتش به اباعبداللّه رسيد، اشك از ديدگاه حضرت جاري شد و گفت: بارالها براي ما و شيعيانمان در نزد خود جايگاه نيكي قرار ده و ما در سايه رحمتت با هم جمع كن [1] .
[1] كـامـل ابـن اثـير، ج 4، ص 41 و تاريخ طبري، ج 4، ص 297 و الاخبار الطوال، ص 6 ـ 245 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 6 ـ 234.
زهير بن قين هدايت مي شود
زهير به قين لجلي كه از نظر عقيده عثماني بود و به اهل بيت رسول خدا چندان اعتقادي نداشت، درذيـحجه سال 60 به حج رفته بود در همان روزهايي كه امام حسين (ع) به طرف كوفه مي رفت، زهـيـرمـراسـم حـج را به پاپان برده و در حال بازگشت به وطن بود كاروان امام به دليل فزوني هـمـراهـان وتـوقف هاي زياد، حركت كندتري داشت و زهير به آن كه خود بخواهد به كاروان امام رسـيـد و بـا او هـم سفرشد يكي از همراهان زهير روايت مي كند كه وقتي از مكه بيرون آمديم، از همان راهي مي رفتيم كه امام حسين (ع) مي رفت، ولي هرگز نمي خواستيم با او روبرو شويم وقتي كاروان امام حسين (ع) حركت مي كرد زهير مي ايستاد و هنگامي كه امام توقف مي كرد زهير به راه مي افتاد و از كنار او مي گذشت دريكي از منازل ناچار شديم با امام در يك جا توقف كنيم امام در يك طرف چادر زد و ما در طرفي ديگر.
مشغول خوردن ناهار بوديم كه ديديم فرستاده امام به طرف ما مي آيد منتظر شديم تا رسيد سلام كردو داخل شد و او به زهير گفت: اباعبداللّه مي خواهد ترا ببيند ما چنان از اين خبر ناراحت شديم كه هركس هر چه در دست داشت به زمين انداخت همه مبهوت و بي حركت نشستيم دلهم همسر زهير گفت:سبحان اللّه! پسر رسول خدا به دنبال تو فرستاده است و تو به نزد او نمي روي؟
برخيز و بـه سـوي او بـروسـخـنـانـش را گوش كن و باز گرد زهير با ناراحتي رفت، طولي نكشيد كه برگشت در حالي كه صورتش ازخوشحالي برق مي زد دستور داد چادر و بار و بنه اش را به نزديك خـيـمـه گـاه امـام حـسـيـن منتقل كنند،آنگاه به زنش گفت: تو را طلاق دادم تا به خويشانت بپيوندي، من دوست ندارم به خاطر من دچارگرفتاري شوي.
آنگاه به امام حسين پيوست و همراه آن حضرت بود تا شهيد شد.
ملاقات با فرزدق
امـام حـسـيـن (ع) بـه مـنـزلگاه صفاح رسيد فرزدق شاعر معروف عرب كه از عراق به سوي مكه مـي آمـددر مـقابل امام ايستاد و عرض كرد: اميدوارم آنچه مي خواهي خدايت عطا كند و به آنچه آرزو داري دسـت يـابي حضرت فرمود: مردم عراق را چگونه ديدي؟
عرض كرد: از شخص آگاهي سـؤال كـردي، قلوب مردم با توست ولي شمشيرهايشان به نفع بني اميه كار مي كند و مقدرات از آسمان نازل مي شود و خداآنچه بخواهد مي كند.
فـرمود: راست گفتي كارها در دست خداست و خدا آنچه بخواهد انجام مي دهد پروردگار ما هر روزدر كاري است، اگر آنچنان كه ما مي خواهيم مقدر باشد خدا را بر اين نعمت شكر مي گذاريم و درشكرگذاري نيز از او ياري مي جوييم و اگر جز اين شود كسي كه نيتش حق و باطنش تقوي است از راه راست بيرون نرفته است.
در راه مـكه تا كربلا امام با افراد زيادي ملاقات كرد كه غالبا همين گونه سخنان را ابراز داشته اند چـنان كه ديديم در مكه نيز افراد زيادي حضرت را از اين سفر بر حذر داشته، نسبت به عاقبت اين سفرخوشبين نبوده اند، ولي امام حسين (ع) علي رغم همه اين اظهار نظرها همچنان مصمم به راه خـود ادامـه داد تـا به كربلا رسيد اينها نشان مي دهد كه حضرت با برنامه اي دقيق و مدون حركت مـي كـرد و آنـچـه بـراي او و خاندانش پيش آمد هرگز پيشامد و يك حادثه اتفاقي نبود و حضرت ناخواسته با آن حوادث درگير نشد.
خبر شهادت مسلم به امام مي رسد
امام حسين (ع) به منزل زرود رسيد ديد مردي از سوي كوفه مي آيد حضرت ايستاد تا درباره كوفه ازاو سؤال كند مرد كوفي تا چشمش به امام افتاد راهش را كج كرد حضرت نيز از او صرف نظر كرد و بـه راه خـود ادامـه داد دو نـفر از قبيله بني اسد كه براي اطلاع از سرنوشت امام با عجله از مكه بـيـرون آمده و دراين منزل به امام رسيده بودند، از دور اين صحنه را ديدند مرد كوفي را تعقيب كـردنـد تـا بـه او رسـيـدنـدخـود را بـه او معرفي كردند و نسب او را جويا شدند معلوم شد او هم «اسدي» است از وضع كوفه پرسيدند، گفت: من در حالي از كوفه خارج شدم كه مسلم و هاني را كشته بودند و بدنشان را در بازار برروي زمين مي كشيدند.
آن دو بازگشتند و به دنبال امام حركت كردند شامگاهان حضرت در منزل «نعلبيه» توقف كرد آنهاخدمت امام رفتند و سلام كردند حضرت جواب داد.
گـفـتـنـد: خـداي رحمتت كند، خبري داريم اگر مي خواهي علني وگرنه در خفا باز گوييم، حضرت نگاهي به اصحابش انداخت و فرمود: من از اينها چيزي مخفي ندارم.
ـ سواري را كه از كوفه مي آمد به خاطر داريد.
ـ آري مي خواستم از او چيزي بپرسم.
ـ مـا خـبـر او را گـرفـتيم و شما را از پرسيدن بي نياز كرديم، او از قبيله ما و مردي عاقل، دانا و راسـتـگـوسـت او بـه مـا گـفـت: وقتي از كوفه بيرون آمدم كه مسلم و هاني كشته شده بودند و بدنهايشان را در بازار بر روي زمين مي كشيدند.
ـ انا للّه و انا اليه راجعون، رحمت خدا بر آنها باد.
ـ شـمـا را به خدا به خود و اهل بيت خود رحم كنيد و از همين جا باز گرديد شما در كوفه ياور و پيروي نداريد حتي مي ترسيم كه آنها عليه شما باشند.
حضرت نگاهي به فرزندان عقيل انداخت و فرمود: چه مي گوييد، مسلم كشته شده است.
گفتند: نه به خدا بر نمي گرديم تا انتقام او را بگيريم يا كشته شويم.
امام رو به ما كرد و فرمود: بعد از اينها زندگي لطفي ندارد.
و ما دانستيم كه امام تصميم خود را گرفته است گفتيم: خدا عاقبت كارت را به خير كند.
ـ خداي رحمتتان كند [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، صص 9 ـ 228 و تاريخ طبري، ج 4، ص 229.
شهادت عبدالله بن يقطر
عـبداللّه بن يقطر طبق بعضي گفته ها، برادر رضاعي امام حسين (ع) و به گفته ديگر، هم سن و سال وهم بازي امام حسين (ع) بوده و مادر او مربي آن حضرت بوده است.
حـضـرت از بـيـن راه عـبداللّه را به كوفه فرستاد تا به مسلم ملحق شود، ولي در قادسيه به دست حصين بن نهير دستگير شد او را به نزد ابن زياد بردند ابن زياد به او گفت: «به منبر برو و حسين و پـدرش رادشنام بده آنگاه بيا تا درباره ات تصميم بگيرم» عبداللّه به منبر رفت و عبيداللّه، يزيد و پـدرانشان رادشنام داد و مردم را به ياري امام حسين (ع) فرا خواند عبيداللّه دستور داد او را از بام قـصـر به زير افكندنداستخوانهايش خرد شد، هنوز نيمه جاني داشت كه شخصي به نام عبدالملك بن عمير پيش رفت وسرش را بريد.
امـام حـسـيـن (ع) در مـنزل ربابه بود كه خبر شهادت عبداللّه بن يقطر به او رسيد قبل از اين در منزل «زرود» خبر شهادت مسلم و هاني را دريافت كرده بود و در اينجا بود كه حضرت نوشته اي را داد تا براي اصحابش بخوانند بخشي از آن نوشته به اين شرح است:.
بسم اللّه الرحمن الرحيم.
«خـبـر دلـخراشي به من رسيده است، خبر شهادت مسلم بن عقيل، هاني بن عروه و عبداللّه بن يقطر شيعيان ما دست از ياري ما كشيده اند و ما را تنها گذاشته اند هركس بخواهد باز گردد هيچ ايرادي بر او نيست.
مردم به تدريج از اطراف امام پراكنده شدند و تقريبا همان گروهي كه از مدينه آمده بودند، گرد آن حضرت باقي ماندند.
حـضـرت مـي دانـسـت كـه در بـين راه افراد زيادي به طمع رسيدن به دنيا به او ملحق شده اند ونمي خواست اين گونه افراد در كاروان او باشند، چون مي دانست به راهي مي رود كه فقط مردان فداكار واز جان گذشته مي توانند با او همراه باشند [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 300 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 228 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 43.
با كمتر از جان نمي توان با حسين همراهي كرد
امـام حـسـيـن (ع) كـه تـنـهـا به منظور امر به معروف و نهي از منكر و اصلاح امت حركت كرده بـودمـي دانـسـت كـه كار جهان اسلام جز با خون و شهادت اصلاح نمي شود، به همين جهت تنها كـسـانـي را درجمع ياران خود مي پذيرفت كه آمادگي جان نثاري در راه اين هدف والا را داشته باشند.
كـاروان امـام حـسـين (ع) به قصر «بني مقاتل» رسيد در آنجا خيمه اي بر پا بود حضرت پرسيد: ايـن خـيمه از آن كيست گفتند: اين خيمه «عبيداللّه بن حر جعفي» است حضرت يكي از ياران خود به نام «حجاج بن مشروق جعفي» را فرستاد تا او را به ياري خود دعوت كند.
عـبـيداللّه از قاصد امام پرسيد: چه خبر داري؟
گفت: با خير آمده ام، اگر بپذيري خداوند كرامت بـزرگـي بـه تـو عـنايت كرده است حسين بن علي (ع) تو را به ياري خود مي خواند اگر در راه او كشته شوي شهيد واگر زنده بماني پاداش مي گيري.
گـفـت بـه خـدا مـن از كـوفـه گريخته ام كه به مسئله او گرفتار نشوم، چون ديدم او در كوفه ياوري ندارد.
حـجـاج بـرگـشـت و سـخـنـان او را براي امام نقل كرد امام خود برخاست، به نزد او رفت و از او طلب ياري كرد.
او در جـواب گـفـت: اگـر تو ياوراني داشتي كه در ركابت بجنگند، من از سر سخت ترين ايشان بـودم، ولي خودم ديدم كه شيعيان تو در كوفه از ترس شمشير بني اميه در خانه ها را به روي خود بـسـتـه انـد ترا به خدااز من چيز ديگري بخواه تا اطاعت كنم من اسبي دارم كه با آن هر چيزي را تـعـقـيـب كـرده ام بـدسـت آورده ام و از هر چيزي كه گريخته ام نجات يافته ام، اين اسب را به تو مي دهم.
حـضـرت فـرمـود: مـن از تـو يـاري خواستم، حال كه جانت را از ما دريغ مي كني نيازي به مالت نيست [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 7ـ236.
درس جوانمردي
كـاروان امـام حـسـيـن (ع) هـمـچـنـان در حـركت بود تا منزل «شراف» رسيد هنگام سحر به جوانان همراهش دستور داد تا مي توانند آب بردارند و با آب فراوان از آنجا كوچ كردند تا نيمروز راه پيمودند درحال حركت بودند كه يكي از اصحاب حضرت تكبير گفت.
امـام فـرمـود: آري خـدا بزرگتر است، براي چه تكبير گفتي؟
گفت نخلستان ديدم گروهي از اصـحـاب گـفـتند: ما هرگز در اين منطقه نخلستان نديده ايم فرمود، پس به نظر شما چيست؟
گـفـتند به نظر ما نوك نيزه ها و گوش اسبان است فرمود: آري همين است آيا جايي هست كه به آن پناه ببريم و پشت به آن، بااين سپاه مواجه شويم.
گـفـتند: آري كوه «ذوحسم» در طرف چپ ماست، اگر زودتر به آن برسيم همان چيزي است كه شمامي خواهيد.
حـضـرت بـه سـمـت چپ متمايل شد، طولي نكشيد كه گردن اسب ها نيز نمايان شد چنانكه به خـوبـي ديده مي شدند آنها هم وقتي ديدند امام به سمت چپ رفت به همان متمايل شدند كاروان امـام زودتر به «ذو حسم» رسيد حضرت فرمود تا چادرها بر پا شد و لشكر از راه رسيد، هزار سوار بـه فـرمـانـدهـي حر بن يزيد تميمي نزديك ظهر بود كه با امام مواجه شدند امام و اصحابش همه عمامه بر سر نهاده و شمشيربسته بودند.
امـام فـرمـود: تـا جـوانان، لشكر حر را سيراب كنند و اسبان آنها را نيز كمي آب دهند گروهي از جـوانـان به سپاه آب مي دادند و گروهي ديگر ظرفهاي بزرگ را از آب پر مي كردند و جلو اسب ها مي گذاشتند وقتي هر اسب چند جرعه مي نوشيد آب را بر مي داشتند و جلو ديگري مي گذاشتند و به اين ترتيب همه اسب ها و سواران را آب دادند.
«علي بن طعان محاربي» مي گويد: من در لشكر حر آخرين نفري بودم كه به آنجا رسيدم، وقتي امام تشنگي من و اسبم را ديد فرمود: راويه را بخوابان.
لـفـظ راويـه در زبـان عـراقـي بـه مـعني مشك بود و لذا من منظور حضرت را نفهميدم [1] حضرت فرمود: برادرزاده! شتر را بخوابان، من شتر را خواباندم.
فرمود: بنوش!.
هـر چـه خـواسـتم بنوشم آب از مشك ريخت فرمود: مشك را برگردان! من نفهميدم بايد چكار كـنـم حـضرت پيش آمد، با دست خود لبه مشك را برگرداند تا من آب نوشيدم و اسبم را هم آب دادم [2] .
[1] راويه در لغت حجاز به معني شتر آبكش است.
[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 302 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 46 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 230.
حركت به سوي كربلا
حـر مـامـور بـود امـام حسين (ع) را تحت الحفظ به كوفه برده به عبيداللّه تحويل دهد، ولي خود سـعـي مـي كـرد نـسبت به حضرت بي احترامي نكند مثلا وقتي حضرت از او پرسيد: مي خواهي با اصـحاب خودجداگانه نماز بخواني يا در نماز ما شركت مي كني، عرض كرد: در نماز شما شركت مي كنيم [1] در جاي ديگر هنگامي كه امام از او ناراحت شد و فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، گفت: اگر كس ديگري اين جمله را مي گفت حتما نام مادرش را مي بردم، ولي از مادر تو فاطمه جز با نيكي و احترام نمي توانم يادكنم [2] چنان كه گفتيم حر مامور به جنگ نبود، به همين جـهـت وقـتـي دريافت كه امام تن به ذلت نخواهد داد و همراه او به كوفه نخواهد رفت و خود نيز اجـازه نـداشـت او را رهـا كند، تا چنانكه حضرت خواست به مدينه برگردد، از حضرت خواست به راهي رود كه نه به كوفه برسد نه به مدينه ختم شود، تااو بتواند از ابن زياد كسب تكليف كند.
امـام تـقاضاي حر را پذيرفت و به سمت چپ حركت كرد و اين همان راهي بود كه با چند منزل به كربلامي رسيد [3] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 231.
[2] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 232 و تاريخ طبري، ج 4، ص 304.
[3] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 233 و تاريخ طبري، ج 4، ص 304.
بر سلطان ظالم بشوريد
امام حسين (ع) در منزل بيضه خطبه اي خواند كه اصحاب حر نيز مي شنيدند.
فرمود:.
اي مردم! رسول خدا فرمود: هر كس سلطان ظالمي را ببيند كه حرام خدا را حلال مي شمرد، عهد خـدا رامـي شـكند و مخالف سنت رسول خدا(ص) رفتار مي كند و با بندگان خدا ظالمانه معامله مـي كـنـد، ولـي با زبان يا عمل بر او نشورد، خداوند او را با آن ظالم محشور خواهد كرد بدانيد كه طايفه يزيديان اطاعت خدا را رها كرده و به اطاعت شيطان گردن نهاده اند فساد را آشكار، حدود را تـعـطـيـل و اموال عمومي را به نفع خود تصاحب كرده اندحرام خدا را حلال و حلال او را حرام كرده اند و من براي شوريدن بر آنها سزاوار ترينم [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 304 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 48.
مرگ سعادت و خوشبختي است
امام حسين (ع) براي اصحاب خود خطبه اي خواند و فرمود:.
خود مي بينيد چه مصيبتي بر ما نازل شده، دنيا دگرگون و ناخوشايند شده، نيكي ها و فضيلت ها روي گـردان شـده و چون شتري سبكبار از ميان ما رخت بربسته است از زندگي دنيا جز اندكي همانند ته مانده ظرف آب باقي نمانده، زندگي، سخت ننگين و چون چراگاهي سنگلاخ بي ارزش شـده آيـا نـمي بينيد كسي به حق عمل نمي كند و ازباطل روي گردان نيست در چنين شرايطي مؤمن بايد از اين زندگي دل كند، مشتاق زيارت پروردگارش باشد كه من در اين محيط ننگين، مرگ را خبر سعادت و خوشبختي و زندگي با ستمكاران را جز رنج و دل آزردگي نمي بينيم.
هـنـگـامـي كـه سـخـنـان امـام به اينجا رسيد، زهير بن قين به پا خاست به نمايندگي از طرف اصـحـاب عـرض كـرد: اي زاده رسـول خدا(ص)! سخنانت را شنيديم، اگر دنيا ابدي مي بود و ما جاودانه در آن مي مانديم باز هم جنگ در ركاب تو را بر آن ترجيح مي داديم [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 305.
هاتف مرگ
كاروان امام حسين (ع) به سوي كربلا در حركت بود بي آن كه به ظاهر كسي از مقصد نهايي آگاه بـاشـدحـضرت هم چنان كه بر اسب سوار بود به خواب سبكي رفت وقتي به خود آمد چند بار اين كلمات را برزبان جاري ساخت: «انا للّه و انا اليه راجعون و الحمد للّه رب العالمين».
پسرش علي بن حسين پرسيد: پدر جان اين جملات را براي چه فرمودي؟.
فـرمـود: چـنـد لـحـظه خواب مرا در ربود، سواري در مقابلم ظاهر شد كه مي گفت اين گروه مي روند ومرگ به سوي آنها مي آيد، فهميدم او خبر از مرگ ما مي دهد.
گفت: پدر جان خداوند هيچ بدي برايت پيش نياورد، آيا ما بر حق نيستيم.
فرمود: چرا قسم به كسي كه همه بندگان به سوي او باز مي گردند، ما بر حقيم.
عرض كرد: بنابراين از مرگ باكي نيست.
فرمود: پسرم! خداوند بهترين پاداشها را نصيب تو گرداند [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 51 و تاريخ طبري، ج 4، ص 308.
ستم چهره مي نمايد
كـاروان امـام حسين (ع) به نينوا رسيد (قريه اي در نزديكي كربلا)، حر نيز همچنان با امام حركت مي كرداينجا بود كه نامه عبيداللّه بن زياد به دست حر رسيد او نوشته بود: بر حسين سخت بگير و او را دربياباني بدون پناهگاه و بي آب و علف متوقف كن.
حر در اجراي دستور ابن زياد مانع حركت امام شد و او را وادار كرد در آنجا باز ايستد.
امام فرمود: آيا تو نبودي كه گفتي ما از اين راه بياييم.
ـ آري! ولـي عـبيداللّه مرا به سخت گيري مامور كرده و جاسوسي فرستاده كه بر كار من نظارت كند.
ـ بگذار ما در يكي از اين روستاها منزل كنيم.
ـ نمي دانم اين مرد جاسوس من است.
ـ زهـيـر بـن قـيـن پـيـش آمـد عـرض كـرد: يابن رسول اللّه! بعد از اين كار سخت تر خواهد شد، اكـنـون جنگيدن با اينان آسان تر از جنگ با كساني است كه از اين پس خواهند آمد، به جان خودم بعد از اين لشكري مي آيد كه ما نمي توانيم در مقابلش مقاومت كنيم.
فرمود: من جنگ را آغاز نمي كنم.
گـفـت: پس از اينجا حركت كنيم و در كربلا فرود آييم، كربلا در ساحل فرات است، در آنجا اگر قصدجنگ داشتند به ياري خدا با ايشان مي جنگيم با شنيدن نام كربلا اشك از چشمان امام جاري شد وگفت: بار خدايا از كرب و بلا به تو پناه مي برم [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، صص 2ـ51 و تاريخ طبري، ج 4، صص 9ـ308 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 234.
ورود به كربلا
امام حسين (ع) در روز دوم محرم سال 61 هجري وارد كربلا شد.
هنگامي كه به او گفتند اينجا كربلاست، دست به دعا گشود و عرض كرد: بار الها از كرب (اندوه) و بلابه تو پناه مي بريم آنگاه رو به اصحاب كرده فرمود:.
مـردم بـنـدگـان دنـيـايـند و دين چيزي است كه بر روي زبان دارند، تا زماني كه موجب رونق دنيايشان باشد آن را نگه مي دارند، چون نوبت به آزمايش رسد دينداران بسيار اندكند.
ايـنـجـا محل اندوه و بلاست، همين جا توقف كنيد اينجا محل اقامت و بارانداز ماست، جايي است كـه خـون مـا مي ريزد، اينجا قتلگاه ماست همه پياده شدند و حر و اصحابش در طرف ديگر منزل كردند [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 237.
حزب شيطان مجهز مي شود
خـبـر اقـامـت امـام حـسـيـن (ع) در كـربلا به كوفه رسيد ابن زياد با خود مي انديشيد چه كسي حـاضرمي شود اين ننگ را بپذيرد و با پسر پيامبر وارد جنگ شود ابن زياد به كسي فكر مي كرد كه فرماندهي سپاه را بپذيرد عمر سعد را به خاطر آورد همان كسي كه به تازگي حكم فرمانداري ري را گـرفـتـه بود وبراي حفظ آن به هر پستي و ذلتي تن مي داد به ياد آورد در روز شهادت مسلم، عـمـر بـن سـعد به چه رذالتي اسرار مسلم را فاش كرده بود مسلم به او اعتماد كرد و در واپسين لحظات حيات به او چندوصيت كرد، ولي او بدون اين كه ابن زياد بخواهد، از روي چاپلوسي همه را براي او باز گفته بود اين عمل چنان زشت مي نمود كه ابن زياد نيز به او طعنه زد، گفت: امين خيانت نمي كند، ولي گاهي مردم خائني را امين مي پندارند [1] .
ابن زياد دريافت كه مناسب ترين مهره را براي اين كار پيدا كرده است، فورا او را احضار كرد.
ابـن سـعد نخست عذر خواست، ولي ابن زياد كه نقطه ضعف او را مي دانست گفت: مانعي ندارد اگرنمي خواهي اين كار را قبول كني، حكم فرمانداري را پس بده ضربه در جاي مناسب فرود آمد عـمـر گـفـت امـشـب را به من مهلت بده تا فكر كنم با هر كس مشورت كرد او از اين كار برحذر داشت، ولي فردا صبح خود به قصر ابن زياد رفت و با چهار هزار سرباز راهي كربلا شد [2] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 212 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 34.
[2] كـامـل ابـن اثير، ج 4، ص 3ـ52 و تاريخ طبري، ج 4، ص 10ـ309 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 40ـ239.
مشكل آب
عـمـر سـعـد با همراهان وارد كربلا شد و ابن زياد پي در پي براي او نيرو مي فرستاد در روز ششم مـحرم لشكري بيست و دو هزار نفره تحت فرمان داشت روز هفتم از عبيداللّه نامه اي دريافت كرد كـه دستورداده بود نگذارند امام حسين (ع) و يارانش از آب فرات استفاده كنند ابن سعد شخصي بـه نـام عـمرو بن حجاج زبيدي را به فرماندهي سپاهي بر شريعه فرات گمارد و از آن روز آب در خيمه گاه امام كمياب شد.
جنگ آب
امـام حـسين (ع) وقتي مشاهده كرد آب در خيمه ها كمياب شده، برادرش عباس را به فرماندهي سـي سـوار و ده پياده مامور تهيه آب كرد هلال بن نافع جملي پيشاپيش پيادگان حركت مي كرد عـمـرو بـن حجاج پرسيد كيستي؟
گفت: من نافعم، آمده ام از اين آب كه تو ما را محروم كرده اي بنوشم عمر گفت:بنوش گوارايت باد.
هلال گفت: واي بر تو! چگونه بنوشم در حالي كه حسين و همراهانش تشنه اند.
گفت: مي دانم ولي ما ماموريم نگذاريم دست او به آب برسد.
هـلال بـه اصـحـابش گفت وارد آب شوند و عمر نيز به لشكرش دستور مقابله داد جنگ سختي درگرفت سواران مي جنگيدند و پيادگان مشكها را آب مي كردند عده اي از ياران عمروبن حجاج بـه هـلاكـت رسـيـدنـد و ياران امام با بيست مشك پر از آب به خيمه ها برگشتند و اينجا بود كه حضرت، عباس را سقالقب دادند [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، صص 5ـ244.
حمله
عـصـر روز نـهـم محرم، عمر بن سعد با سپاه خويش به سوي اردوي امام تاخت امام (ع) برادرش جناب عباس را فرستاد تا از هدف آنها با خبر شود.
گفتند: دستور رسيده اگر تسليم حكم عبيداللّه نشويد با شما بجنگم.
فـرمـود: صـبـر كـنيد تا پيام شما را به اباعبداللّه (ع) برسانم و خود برگشت و آنچه را از آن مردم شنيده بودبا امام باز گفت.
حضرت فرمود: برگرد و اگر توانستي تا فردا مهلت بگير باشد كه امشب نماز بخوانيم و دعا كنيم و ازپروردگارمان آمرزش بخواهيم خداوند خود مي داند كه من چقدر نماز و قرآن و دعا و استغفار را دوست مي دارم.
عباس با پيام امام در مقابل لشكر ايستاد ابن سعد رو به شمر گفت: چه مي گويي؟.
شمر گفت: نمي دانم، فرمانده تو هستي.
عـمـرو بـن حجاج زبيدي گفت: سبحان اللّه! به خدا اگر لشكر كفار از ما چنين تقاضايي مي كرد شايسته بود قبول كنيم.
قـيس ابن اشعث گفت: تقاضاي ايشان را قبول كن! به خدا فردا صبح پيش از تو در ميدان مبارزه آماده مي شوند [1] .
[1] كـامـل ابن اثير، ج 4، ص 57 و تاريخ طبري، ج 4، صص 7ـ316 و انساب الاشراف، ج 3، صص 5ـ174.
امان نامه
غـروب روز نـهـم بود اكنون همه مي دانستند كه فردا جنگ سختي در پيش است گروهي اندك ولـي باايماني استوار و عزمي راسخ در مقابل لشكري انبوه كه جز به وعده هاي حكومت اموي فكر نـمـي كردند،قرار داشت سرنوشت جنگ از هم اكنون روشن بود، همه مي دانستند كه جز شهادت راهـي نـيـسـت درچـنـين شرايطي بود كه شمر به كنار اردوگاه امام حسين (ع) آمده فرياد زد: خـواهرزادگان من كجايند؟
اوپسران ام البنين را مي خواند فرزندان اميرالمؤمنين و برادران امام حـسـيـن (ع) را او عباس، عبداللّه، عثمان و جعفر را مي خواست، ولي آنها حاضر نبودند با او سخن بگويند.
امام فرمود: پاسخ دهيد، او هر چند فاسق است ولي دايي شماست پرسيدند: چه مي خواهي؟.
گـفـت: اي خـواهـرزادگـان مـن! شـما در امانيد اطاعت يزيد بن معاويه را بپذيريد و خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد.
عـباس (ع) فرمود: دو دستت بريده باد اي شمر! لعنت بر تو و بر اماني كه آورده اي اي دشمن خدا! ازما مي خواهي از برادر خود حسين فرزند فاطمه دست برداريم و به طاعت لعنت شدگان گردن نهيم [1] .
[1] مـقـتـل خـوارزمـي، ج 1، ص 246 و تاريخ طبري، ج 4، ص 315 و انساب الاشراف، ج 3، ص 4ـ183.
آخرين نشست
شـب دهـم مـحـرم، نـزديـك مـغـرب امـام حـسـين (ع) اصحابش را جمع كرد و در جمع ايشان خطبه اي خواند و فرمود:.
خدا را ستايش مي كنم به بهترين ستايش ها و در گشايش و سختي او را سپاس مي گزارم خدايا تو را سـپاس مي گويم كه ما را با نبوت احترام كردي و قرآنمان آموختي و در دين آگاهي دادي و به مـا قـلب و شنوايي عنايت كردي، پس ما را در زمره شكرگزاران قرار ده اما بعد، من ياراني بهتر و بـاوفاتر از ياران خود و خانواده اي نيكوكارتر از خانواده خويش نمي شناسم، خدا از جانب من پاداش نيكتان دهد من گمان مي كنم كار ما با اين مردم به جنگ و ستيز مي كشد، بنابراين شما را مرخص مـي كنم و بيعت خويش از گردن شما برمي دارم همه برويد، اكنون شب است و پرده تاريكي همه چـيـز را پوشانده است هر كدام دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و درتاريكي شب پراكنده شويد و مرا با اين قوم به حال خود رها كنيد، اينان جز با من با كسي كاري ندارند.
چون سخنان امام به اينجا رسيد، برادران، پسران، برادرزادگان و خواهرزادگانش به سخن آمده گفتندبراي چه اين كار را بكنيم؟
براي اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟
خدا آن روز را نياورد.
قبل از همه، عباس (ع) پسر اميرالمؤمنين (ع) سخن گفت و بعد ديگران به پيروي از او سخناني به اين مضمون گفتند.
آنـگاه حضرت به فرزندان عقيل رو كرد و فرمود: براي شما قتل مسلم كافي است، شما برويد، من به شما اجازه دادم.
ايشان گفتند: سبحان اللّه! ما بزرگ و سالار خود و عموزادگان خويش را كه بهترين عموزادگان هستندرها كنيم و در دفاع از ايشان كوتاهي كنيم و ندانيم چه بر سر ايشان مي آيد آن وقت مردم به مـا چـه خـواهندگفت و ما به ايشان چه بگوييم به خدا چنين كاري نمي كنيم، بلكه جان و مال و خانواده خويش را فدايت مي كنيم و در كنارت مي جنگيم تا در سرنوشت تو شريك باشيم، زشت باد زندگي دنيا بعد از تو.
آنـگـاه مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: در حالي كه دشمن اين گونه محاصره ات كرده تو را رهـاكـنـيم؟
پيش خدا چه عذري بياوريم، خدا آن روز را نياورد من خواهم جنگيد تا نيزه ام را در سـيـنه هايشان بشكنم تا زماني كه قبضه شمشير در دستم باشد شمشير خواهم زد و اگر سلاحي براي جنگ نداشته باشم سنگ به سويشان مي بارم و از تو جدا نمي شوم تا بميرم.
آنـگـاه سعيد بن عبداللّه حتمي برخاست گفت: يابن رسول اللّه! به خدا هرگز رهايت نمي كنيم تا خدابداند كه ما در مورد شما، حرمت پيامبرش را حفظ كرديم به خدا اگر بدانم در راه تو هفتاد بار كـشته مي شوم و دوباره زنده مي شوم و زنده زنده در آتش مي سوزم و خاكسترم را به باد مي دهند از تـو جـدانمي شوم پس چگونه دست از تو بردارم وقتي كه مي دانم يك بار مردن است و بعد از آن كرامت ابدي.
پـس از او زهير بن رقين برخاست و گفت: يابن رسول اللّه به خدا دوست دارم هزار بار كشته شوم ودوباره زنده شوم و باز كشته شوم و خداوند جان تو و جوانان اهل بيتت را حفظ كند.
پـس از او اصـحـاب هـر كـدام در ايـن بـاب سـخـن رانـدند، گفتند: به خدا از تو جدا نمي شويم جانمان فداي تو باد، با دست و سر و سينه از تو دفاع مي كنيم تا كشته شويم و به عهد خود وفا كنيم [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، صص 8ـ317 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 8ـ57.
لشكر حق صف مي كشد
صبح روز دهم محرم، امام حسين (ع) اصحابش را براي نبرد آماده كرد نيروي حضرت از سي و دو نفرسوار و چهل نفر پياده تشكيل مي شد حضرت زهير را در جناح راست لشكر و حبيب بن مظاهر را درجناح چپ لشكر قرار داد و پرچم اصلي را به برادرش عباس داد.
خيمه ها پشت سر سپاه قرار گرفته بود در خندقي كه شبانه در پشت خيمه ها كنده بودند مقداري هيزم ريختند و آتش زدند تا دشمن نتواند از پشت سر به خيمه ها حمله كند.
آنـگـاه حـضـرت خـود وارد خـيـمـه مـخـصوصي شد و نظافت كرد و چون بيرون آمد بر مركب خودنشست، قرآني به دست گرفت و جنگ آغاز شد.
حضرت دست به دعا گشود:.
بـارالها! تو در هر غم و اندوه پناهگاه و در هر گرفتاري اميد مني و در هر حادثه اي كه برايم پيش آيد توتكيه گاه و سلاح مني چه بسيار غمهايي كه دل را ضعيف مي كند و راه هر چاره را مي بندد، گرفتاري هايي كه با ديدن آنها دوستان رهايت مي كنند و دشمنان شادكامي پيشه مي كنند من از ديگران قطع اميد كردم وآنها را به درگاه تو آوردم و از آنها به تو شكايت كردم و تو آنها را بر طرف كردي و نجاتم دادي خدايا توصاحب هر نعمت و آخرين مقصود هر حركت هستي [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 60 ـ 59.
سخنراني امام در صبح عاشورا
اي مـردم! مـي دانـيـد كه من كيستم؟
به خود باز گرديد، خود را سرزنش كنيد، ببينيد كشتن و هـتـك حرمت من براي شما حلال است؟
و به صلاح شماست؟
آيا من دخترزاده پيامبر شما و زاده وصـي و پـسـر عـمـوي او، اولين كسي كه به خدا ايمان آورد و رسولش را تصديق كرد و دين او را پـذيـرفـت نـيستم؟
آيا حمزه سيدالشهدا عموي پدرم نيست؟
آيا جعفر طيار عموي من نيست؟
آيا نشنيده ايد كه پيامبر اكرم به من و برادرم فرمود: «شما سرورجوانان بهشت هستيد؟
به خدا قسم از زمـانـي كه دانسته ام خدا بر دروغگويان خشم مي گيرد، هرگز دروغي نگفته ام اگر اين سخن حـق را از مـن بـاور نـمـي كـنـيـد كـسـانـي در مـيـان شما هستند كه به شما خواهند گفت از جـابربن عبداللّه انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد، زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا به شـما بگويند كه اين سخن را از رسول خدا شنيده اند آيا اين باعث نمي شود كه شما از ريختن خون من دست برداريد؟.
شـمـر گـفت: خدا را با شك و ترديد پرستيده باشم اگر بدانم او چه مي گويد حبيب بن مظاهر گـفت: به خدا سوگند به نظر من تو خدا را با هفتاد گونه شك و ترديد پرستيده اي خدا بر قلبت مهر زده و نمي داني او چه مي گويد.
آنـگـاه امام فرمود: آيا ترديد داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم به خدا قسم در تمام روي زمين نه در ميان شما و نه در جاي ديگر جز من دختر زاده اي براي پيامبر نيست.
بـه من بگوييد آيا خوني به گردن من داريد كه مطالبه كنيد، آيا مالي از شما ضايع كرده ام كه آن رابخواهيد، آيا به كسي زخمي زده ام كه آن را قصاص كنيد؟.
آنها ديگر با حسين (ص) سخن نگفتند.
حـضـرت صـدا زد: اي شـبـث بن ربعي! اي حجار ابجر! اي قيس بن اشعث! اي زيد بن حارث! آيا شمابراي من ننوشتيد كه من بيايم.
گـفـتـند: ما ننوشتيم فرمود: آري خود شما نوشتيد، اكنون كه مرا نمي خواهيد، پس بگذاريد باز گردم قيس بن اشعث گفت: چرا تسليم پسر عمويت نمي شوي.
فرمود: نه! به خدا مانند ذليلان از شما اطاعت نمي كنم و چون بندگان خود را در اختيار شماقرار نمي دهم [1] .
كـسـانـي كه امام حسين (ص) با آنها سخن مي گفت از آنچه حضرت بيان مي كرد به خوبي آگاه بـودند وامام نيز مي دانست كه اين سخنان هيچ تاثيري در آنها ندارد و تا خون او را نريزند دست بر نـمـي دارنـد بـااين حال به اقتضاي وظيفه امامت و به منظور اتمام حجت، تا آخرين لحظات عمر شريف خود با آن مردم سخن گفت و بارها موقعيت و منزلت خود را به آنها ياد آور شد.
[1] كامل ابن اثير، ج 4، صص 3ـ61.
توبه جناب حر
صبح عاشورا حر ديد كه عمر سعد لشكر خود را براي جنگ آماده مي كند رو به او كرد و گفت:.
راستي تو با اين مرد خواهي جنگيد؟.
گفت: آري به خدا، جنگي كه افتادن سرها و پريدن دست ها كم ترين نتيجه اش باشد.
ـ چرا پيشنهاد او را نمي پذيريد.
ـ اگر كار به دست من بود مي پذيرفتم، ولي امير تو (ابن زياد) نپذيرفت.
حـر از عـمـر سـعـد جـدا شـد و آهسته آهسته خود را به اردوي امام نزديك كرد و در همان حال لرزش تمام اندام او را فرا گرفته بود.
مهاجر بن اوس به او گفت: من از كار تو متحيرم به خدا هرگز تو را اين گونه نديده بودم اگر از من مي پرسيدند شجاع ترين مردم كوفه كيست، بي ترديد تو را نام مي بردم.
گفت: خود را بين بهشت و جهنم مي بينم، ولي به خدا اگر قطعه قطعه شوم و آتشم بزنند چيزي را بربهشت ترجيح نمي دهم آنگاه اسب تاخت و خود را به اردوي امام رساند.
هنگامي كه خدمت امام رسيد، عرض كرد: من همانم كه نگذاشتم تو برگردي و پا به پايت آمدم تا تـورا در اينجا متوقف كردم به خدا گمان نمي كردم اينها پيشنهاد تو را رد كنند و با تو وارد جنگ شوند و به خدا اگر مي دانستم اينها با تو مي جنگند هرگز چنين كاري نمي كردم اكنون آمده ام تا تـوبـه كنم و با جان خويش ياريت كنم و در مقابل تو جان دهم، به نظر شما اين توبه از من پذيرفته است؟.
فرمود: آري خدا توبه تو را مي پذيرد و تو را خواهد بخشيد [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 64.
آغاز جنگ
ابـن سـعـد كـه در اشتياق حرص آلود به فرمانداري مسخ شده بود، تيري در چله كمان نهاد و به سـوي اردوي امـام حسين (ع) نشانه رفت و بدون هيچ شرمي رو به لشكر خود گفت: شاهد باشيد كه اولين تير راخود من پرتاب كردم [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 65.
شهادت سيد القرا، برير بن خضير
جـنـگ آغـاز شـد شـخـصي به نام يزيد بن معفل از لشكر ابن سعد به ميدان آمد برير بن خضير از اردوي امام حسين (ص) در مقابلش قرار گرفت.
يزيد گفت: اي برير! فكر مي كني خدا با تو چه معامله اي كرد؟.
فرمود: با من هر چه كرد نيكي بود، ولي تو را به شر مبتلا كرد.
گفت: تو پيش از اين دروغگو نبودي، ولي اكنون مي بينم گمراه شده و دروغ مي گويي.
بـريـر به او پيشنهاد مباهله كرد گفت نخست از خدا مي خواهيم آنكس را كه بر حق نيست هلاك كند،بعد با هم مي جنگيم تا معلوم شود گمراه كيست يزيد پذيرفت پس از مباهله با هم جنگيدند و يـزيـد بـن معفل از پاي در آمد پس از او شخصي به نام «رضي منقذ» به برير حمله كرد و با او در آويخت برير او رابر زمين زد و بر سينه اش نشست رضي از اهل كوفه ياري خواست كعب بن جابر به ياريش شتافت عنيف بن زهير گفت: اين برير بن خضير قاري قرآن است كه در مسجد كوفه درس قـرآن مـي داد، ولي كعب بدون توجه به اين سخن از پشت سر حمله كرد نخست نيزه اي بر او زد و بعد با شمشير او را كشت و اين چنين بود كه برير قاري به فيض شهادت رسيد [1] .
[1] تـاريخ طبري، ج 4، ص 9ـ328 و انساب الاشراف، ج 3، ص 2 ـ 191 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 7ـ66.
شهادت مسلم بن عوسجه
گـروهـي از يـاران امام حسين (ص) به شهادت رسيدند لشكر كوفه از سمت فرات به اردوي امام حمله آورد جنگ سختي درگرفت هنگامي كه دو لشكر از جنگ دست كشيدند، مسلم بن عوسجه يار با وفاي امام حسين (ص) مجروح بر زمين افتاده بود هنوز رمقي داشت كه حضرت با حبيب بن مظاهر بالاي سرش رسيد و فرمود: خدايت رحمت كند، اي مسلم! تو به عهد خويش وفا كردي و ما همچنان درانتظاريم، ولي از عهد خويش دست بر نمي داريم.
حـبـيـب بـن مـظـاهـر گفت: اي مسلم! شهادت تو بر من سخت گران است دوست داشتم هر وصيتي داري به من كني تا به حرمت دينداري و خويشاونديت انجام دهم، ولي مي دانم كه من هم به زودي به تومي پيوندم و فرصتي براي عمل به وصيت تو نمي ماند.
مـسـلـم در حـالـي كـه به امام حسين (ص) اشاره مي كرد گفت: تنها وصيت من اين است كه تا زنده اي دست از ياري اين مرد بر نداري [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 331 و مقتل خوارزمي، ج 1، ص 15 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 8 ـ 67.
نماز ظهر
ظـهـر از راه رسـيـد شـد ابـو ثمامه صائدي خدمت امام حسين (ص) آمد عرض كرد: فدايت شوم يـاابـاعـبـداللّه! دشمن نزديك و نزديك تر مي شود و تا من زنده ام دستشان به شما نخواهد رسيد، ولـي دوسـت دارم در حـالي به زيارت پروردگارم نائل شوم كه اين نماز را هم به امامت شمابه جا آورده بـاشـم حـضـرت نـگـاهـي بـه آسـمـان انداخت و فرمود: نماز را يادآوري كردي، خدا ترا از نمازگزاران قرار دهد، آري اول وقت نماز است.
آنـگـاه فـرمود: از لشكر بخواهيد دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانيم حصين بن تميم فرياد زد: نمازشما قبول نمي شود.
حبيب بن مظاهر فرمود: فكر مي كني نماز تو قبول است، ولي نماز خاندان پيامبر قبول نمي شود؟.
حصين به او حمله كرد با هم در آويختند حبيب او را بر زمين افكند، ولي اهل كوفه نجاتش دادند.
زهـيـر و سـعـيـد بـن عـبداللّه در جلوي امام ايستادند تا آن حضرت نماز بگذارد نيمي از اصحاب مـقابل حضرت صف كشيدند و نيمي ديگر در نماز به او اقتدا كردند و حضرت با اصحاب خود نماز خوف به جا آورد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 17 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 71.
عابس و شوذب
تـعـداد كـمـي از يـاران امـام حسين (ص) باقي مانده بودند عابس ابن ابي شبيب رو به «شوذب شاكري»گفت: مي خواهي چه كني؟.
شوذب گفت: چه بايد بكنم، در كنار تو از زاده رسول خدا دفاع مي كنم.
فرمود: از تو همين انتظار مي رود اكنون پيش از من به ميدان برو تا شهادت تو را در راه خدا تحمل كنم اگر امروز از تو عزيزتر كسي را داشتم او را پيش از خود به ميدان مي فرستادم كه امروز آخرين فرصت عمل است.
شوذب پيش رفت و جنگيد تا شهيد شد.
آنـگـاه عـابس پيش آمد و عرض كرد: يا ابا عبداللّه! امروز بر روي زمين از تو عزيزتر كسي را ندارم، اگر ازجان عزيزتر داشتم در راه تو نثار مي كردم نزد خدا شاهد باش كه من پيرو تو و پدرت بودم.
آنـگـاه شـمـشير بركشيد و به ميدان رفت در ميان ميدان ايستاد و فرياد زد: آيا مردي هست كه با مـن مقابله كند، عابس دلاوري شجاع است كه همه اهل كوفه چهره درخشان او را مي شناسند، به همين جهت كسي را ياراي قدم نهادن به ميدان او نيست.
ابـن سـعـد گفت سنگبارانش كنيد نامردمان از هر طرف بر او سنگ باريدند، عابس زره از تن بر آورد،كـلاه خـود بـر زمـيـن افـكـنـد و بـه قـلب سپاه زد سپاهيان گروه گروه از مقابل تيغش مي گريختند عاقبت لشكربرگرد او حلقه زد و ناجوانمردانه به تيغش كشيدند [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 9 ـ 338 و مقتل خوارزمي، ج 2، ص 3 ـ 22.
شهداي آل ابي طالب در كربلا
بـه طـوري كـه ابـوالـفـرج اصـفـهاني در كتاب «مقاتل الطالبين» نوشته است، همراه حضرت سيدالشهدا(ص) بيست نفر از آل ابي طالب (ص) در كربلا به شهادت رسيدند كه عبارتند از:.
فرزندان اميرالمؤمنين علي ابن ابيطالب (ص):.
1 ـ ابوالفضل عباس ابن علي بن ابيطالب، فرزند ام البنين،.
2 ـ عثمان بن علي بن ابيطالب، فرزند ام البنين (21 ساله)،.
3 ـ عبداللّه بن علي بن ابيطالب، فرزند ام البنين (25 ساله)،.
4 ـ جعفر بن علي بن ابيطالب، فرزند ام البنين (19 ساله)،.
5 ـ محمد بن علي بن ابيطالب،.
6 ـ ابوبكر بن علي بن ابيطالب،.
فرزندان امام حسين (ص):.
7 ـ علي بن حسين بن علي بن ابيطالب، فرزند ليلي بنت ابي مره ثقفي؛ [1] .
8 ـ ابوبكر بن حسين بن ابيطالب؛ [2] .
9 ـ عبداللّه بن حسين بن علي بن ابيطالب، فرزند رباب بنت امرؤ القيس.
فرزندان امام حسن (ص):.
10 ـ قاسم بن حسن بن علي بن ابيطالب،.
11 ـ عبداللّه بن حسن بن علي بن ابيطالب.
فرزندان عبداللّه بن جعفر:.
12 ـ عون بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب، فرزند حضرت زينب،.
13 ـ محمد بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب فرزند خوصا،.
14 ـ عبيداللّه بن عبداللّه بن جعفر بن ابيطالب.
فرزندان عقيل بن ابيطالب:.
15 ـ عبدالرحمن بن عقيل بن ابيطالب،.
16 ـ جعفر بن عقيل بن ابيطالب فرزند ام البنين بنت الشقر،.
17 ـ عبداللّه بن عقيل بن ابيطالب.
نوه هاي عقيل بن ابيطالب:.
18 ـ محمد بن مسلم بن عقيل،.
19 ـ عبداللّه بن مسلم بن عقيل، فرزند رقيطه دختر اميرالمؤمنين،.
20 ـ محمد بن ابي سعيد بن عقيل. [3] .
[1] بنا به نقل خوارزمي علي بن حسين (ع) هنگام شهادت 18 ساله بوده است.
[2] بنا به نقل ابن اثير: اين ابوبكر فرزند امام حسن (ع) است (كامل، ج 4، ص 92).
[3] مقاتل الطالبين، ص 98 ـ 84 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 3 ـ 91.
نوبت آل رسول
اصـحـاب سـيـد الـشـهـدا(ع) عـهد بسته بودند تا زماني كه حتي يكي از آنها زنده است نگذارند خـانـدان رسـول خـدا(ص) به ميدان روند و بر اين عهد استوار ماندند آخرين نفر از اصحاب يعني سويد بن ابي المطاع نيز به شهادت رسيد.
بـي شـك آنچه تا كنون بر قلب مبارك امام وارد شده بود، سنگين تر از آن بود كه در تصور بگنجد آن بزرگ، در حدود يك نيمروز شهادت پنجاه نفر از بهترين ياران خود را به چشم ديده بود، بالاي سـر هـمـه آنها حاضر شده و لحظات سخت جدايي را تحمل كرده بود آري تنها روحي به بزرگي روح امـام حـسين (ع) مي توانست بار چنين رنج گراني را بر دوش كشد و همچنان راست قامت و استوار در برابردشمنان بايستد و حتي گامي به عقب نگذارد.
شهادت علي اكبر
علي بن حسن به سوي ميدان حركت كرد امام دست به دعا برداشت، مي گريست و مي گفت: بار الـهـاتـو شاهد باش جواني به سوي اين قوم مي رود كه از نظر صورت و سيرت شبيه ترين مردم به رسول خداست، ما هرگاه مشتاق ديدار پيامبرت مي شديم به چهره او مي نگريستيم.
علي اكبر به ميدان آمد چنان جنگيد كه لشكر كوفه را به ضجه وا داشت پياپي حمله مي كرد و پس ازهر بار حمله بر مي گشت و مي گفت پدر جان سنگيني سلاح خسته ام كرده و عطش مرا از پاي در آورده اسـت، آيا به جرعه اي آب دسترسي داري؟
و امام در جواب مي فرمود: عزيز من صبر كن، بـه زودي ازدسـت رسـول خدا سيراب مي شوي و او دوباره حمله مي كرد تا در نهايت ضربه اي بر سرش زدند، دشمن دور او را گرفت و با شمشير قطعه قطعه اش كردند.
عـلـي چـون خـود را در حال شهادت ديد فرياد زد: پدر جان خداحافظ، اين جدم رسول خداست كـه سلامت مي رساند و مي گويد به سوي ما بشتاب امام حسين (ص) بالاي سر علي آمد، بدن پاره پـاره اش رانظاره كرد آنگاه فرمود: لعنت خدا بر قومي كه ترا كشت، پسرم، اينان چقدر در شكستن حرمت رسول خدا جسورند آه! بعد از تو خاك بر سر دنيا امام حسين (ع) جنازه شهيدان را غالبا خود بـه خيمه مي رود،اما تاب در بغل كشيدن جوانش را نداشت از اين رو جوانان هاشمي را فراخواند و فرمود: پيكر برادرتان را برداريد و به خيمه بريد [1] .
[1] مقاتل الطالبين، ص 116 و مقتل خوارزمي، ج 2، ص 1 ـ 30 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 74.
شهادت قاسم بن حسن
قـاسـم پـسـر امـام حـسـن مـجـتبي (ص)، نوجواني كه هنوز به حد بلوغ نرسيده است به حضور حضرت رسيده و از ايشان اجازه نبرد مي خواهد، ولي حضرت او را باز مي دارد قاسم اصرار مي كند و دسـت وپـاي عـمـوي خود را مي بوسد امام به او اجازه مي دهد، ولي قبل از حركت او را در آغوش مي كشد و هر دوچنان مي گريند كه بي تاب بر زمين مي افتند.
حـمـيـد بـن مـسـلـم مـورخ واقـعه كربلا مي گويد: جواني به ميدان آمد كه صورتش چون پاره ماه مي درخشيد، شمشيري در دست، پيراهني بر تن و جفتي نعلين در پا داشت كه بند يكي از آنها بريده بودو فراموش نمي كنم كه بند كفش پاي چپش پاره بود.
عـمر و بن سعد ازدي گفت: مي خواهم به او حمله كنم گفتم سبحان اللّه براي چه؟
به خدا اگر اين جوان مرا بزند دست به سويش بلند نمي كنم، اين گروهي كه دور او را گرفته اند براي او بس است.
گـفـت: بـه خـدا حـمـلـه خواهم كرد و بر او تاخت و دست از او بر نداشت تا با شمشير بر فرقش نواخت قاسم به صورت به زمين افتاد و فرياد زد: عمو جان!.
امـام حـسـيـن (ص) هـمانند باز شكاري خود را به ميدان رساند و چون شير خشمگين حمله كرد شـمـشـيربه سوي عمروبن سعد كشيد، او دست خود را سپر كرد و دستش از آرنج جدا شد عمرو فريادي كشيد وحضرت او را رها كرد لشكر كوفه براي نجات او آمدند ولي او را زير پاي اسبان خود له كردند وقتي غبارفرو نشست حسين را ديدم كه بالاي سر قاسم ايستاده و قاسم پاهاي خود را به زمين مي كشد.
حـضـرت فـرمـود: بـه خدا بر عمويت گران است كه تو او را بخواني، ولي جوابت ندهد، يا جوابت دهـدولـي بـه حـالت سودي نبخشد دور باد قومي كه ترا كشت آنگاه پيكر پاك قاسم را در آغوش كشيد و او را به خيمه شهدا آورد [1] .
[1] مـقـتل خوارزمي، ج 2، ص 8 ـ 27 و مقاتل الطالبين، ص 93 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 75 و تاريخ طبري، ج 4، ص 2 ـ 341.
حضرت ابوالفضل
پـس از حـسـيـن بـن علي (ص) درخشان ترين چهره در واقعه كربلا، چهره ابوالفضل عباس (ص) است حضرت عباس (ص) فرزند اميرالمؤمنين (ص) و برادر امام حسين (ص) است.
آن حـضـرت بـه هـنـگام شهادت 34 ساله بود و تمام فضائل و كمالات انساني را در خويش جمع داشـت در اين جا به پاس بزرگداشت شخصيت والاي او به ذكر چند فضيلت از آن حضرت كه در واقعه كربلا رخ ?داده است بسنده مي كنيم.
امان نامه
هـنـگـامـي كـه عـبـيـداللّه بـن زيـاد به تحريك شمر بن ذي الجوشن تصميم قطعي به جنگ با امـام حـسـيـن (ص) گـرفت و حكم جنگ را به دست شمر داد تا به كربلا برساند، عبداللّه بن ابي الـمـحـل بن حزام از برادرزاده هاي ام البنين (مادر ابوالفضل)، در مجلس حاضر بود او از ابن زياد خـواست براي پسران ام البنين امان نامه اي بنويسد و ابن زياد نيز به خواسته او اماني نوشت عبداللّه امـان نامه را توسط غلامش به كربلا فرستاد او به كربلا آمد و خدمت عباس (ص) و برادرانش رسيد آن بـزرگـواران بدون اين كه نامه رااز او بگيرند گفتند: دايي ما را سلام برسان و بگو ما نيازي به امان شما نداريم، امان خدا از امان زاده سميه بهتر است [1] .
و بـديـن وسـيله ثابت كردند كه مرگ در سايه عزت و جوانمردي را بر زندگي در كنار نامردمان ترجيح مي دهند.
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 314 كامل ابن اثير، ج 4، ص 56.
امان مجدد
جـنـاب ام الـبنين مادر ابوالفضل، از طايفه كلاب است و شمر بن ذي الجوشن نيز كلابي است، به هـمـيـن جهت در عرف عرب او نيز دايي ابوالفضل به شمار مي آيد روز نهم محرم، شمر خود را به اردوگـاه امام حسين (ص) نزديك كرده فرياد زد: خواهرزادگان من كجايند؟
فرزندان ام البنين نـخست از پاسخ دادن به او خودداري كردند آنها صاحب اين ندا را در خور پاسخ نمي دانستند، ولي امام حسين (ص) فرمود:جوابش را بدهيد، او هر چند فاسق است، يكي از دايي هاي شماست.
عـباس (ص) پاسخ داد: چه مي خواهي؟
گفت: اي خواهرزادگان من! شما در امانيد! طاعت يزيد رابپذيريد و خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد.
آن بزرگواران در جوابش گفتند خدا ترا و امانت را لعنت كند، تو ما را امان مي دهي، در حالي كه زاده رسول خدا(ص) در امان نيست [1] .
[1] تذكرة الخواص، ص 224 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 56.
علم
در جـنـگ هـاي قديم، علم نشانه بقا كيان لشكر است و تا زماني كه پرچم لشكري در اهتزاز است كيان لشكر باقي است و هنگامي كه پرچم سرنگون شود، لشكر شكست خورده محسوب مي شود به هـمـيـن جـهت هميشه پرچم به دست شجاع ترين افراد كه نسبت به مبنا و هدف جنگ عقيده اي راسخ دارند داده مي شود و به همين دليل در اكثر غزوات رسول خدا(ص) چون بدر، احد، حنين و خيبر، پرچم اسلام دردست اميرالمؤمنين بود [1] .
روز عـاشـورا در حـالـي كه تعدادي از برادران امام حسين (ص) و اصحاب بزرگوارش در صحنه نـبـردحضور داشتند و هر كدام خود از زمره شجاعان به شمار مي رفتند، امام پرچم لشكرش را به دست عباس (ص) داد، چرا كه او از هر جهت شايسته ترين فرد براي اين مقام بود [2] .
[1] الصواعق المحرقه، ص 120، فصل اول از باب نهم.
[2] تذكرة الخواص، ص 226 و كامل ابن اثير، ج 4، ص 59 و تاريخ طبري، ج 4، ص 320.
پيمان فداكاري
در شـب عـاشـورا، امـام حسين (ص) از اهل بيت و اصحاب بيعت خود را برداشت و از آنها خواست كـه در تـاريـكي شب پراكنده شوند نخستين كسي كه اظهار وفاداري كرد عباس بود او در جواب امام حسين (ص) گفت: چرا چنين كنيم؟
براي اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟
خدا آن روز را نياورد و پس از اوبود كه اصحاب هر كدام به بياني اظهار وفاداري كردند [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 318.
سقا
در ايـامـي كـه لـشـكـر كـوفـه ناجوانمردانه آب را به روي امام و اصحاب و اهل بيتش بسته بود، عـبـاس (ص)بـارهـا دل بـه درياي خطر زد و اهل و اصحاب آن حضرت را سيراب كرد و به همين جهت بود كه آن حضرت را «سقا» لقب دادند [1] .
در روز عـاشـورا نـيـز هنگامي كه اصحاب با وفاي امام حسين (ص) در دفاع از حريم دين به قلب لشكركوفه مي تاختند، هرگاه كار بر يكي از آنها دشوار مي شد و در حلقه محاصره دشمن گرفتار مي آمد، اين عباس بود كه در نجات او تن به خطر مي داد و لشكر كوفه را پراكنده مي كرد [2] .
به خاطر اين همه فضيلت بود كه شهادتش بر حسين (ص) سخت گران آمد و هنگامي كه او را در خون افتاده ديد، فرمود: هم اكنون كمرم شكست و بيچاره شدم [3] .
[1] نور الابصار، ص 93 و مقتل خوارزمي، ج 2، ص 30.
[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 340.
[3] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 30.
امام حسين تنهاست، طلب ياري
امـام حـسين (ص) تنها ماند و هر چه نگاه كرد، جز زنان و كودكان در اطراف خويش ياوري نيافت دروسـط مـيـدان ايـستاد و با صداي بلند فرمود: آيا كسي هست كه از حرم رسول خدا(ص) دفاع كند؟
آياخداپرستي هست كه در مورد ما از خدا بترسد؟
آيا فرياد رسي هست كه به فرياد ما برسد؟
آيا كسي هست كه به انتظار پاداش الهي ما را ياري كند؟.
و اينجا بود كه صداي شيون و زاري از زنان و حرم برخاست [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 32.
آخرين سرباز
امام حسين (ص) از ميدان به خيمه گاه بازگشت، بر در خيمه ايستاد و فرمود: طفل كوچكم علي رابـياوريد تا با او خداحافظي كنم كودك را به حضرت دادند او را در دامن خويش نهاد، مي بوسيد ومـي فـرمود: واي بر اين قومي كه خصم آنها در قيامت جد توست كودك در دامن پدر آرميده بود حـرمـلـة بن كاهل اسدي كلوي، او را نشانه گرفت تير در گلوي علي اصغر نشست و گلويش را سراسر بريد.
حضرت دست در زير گلوي اصغر گرفت، از خون پر كرد و به طرف آسمان پاشيد آنگاه پياده شد باغلاف شمشير قبر كوچكي كند، كودك را به خون خويش رنگين ساخت و به خاك سپرد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 32.
امام، رو به ميدان
امام حسين (ص) وقتي آخرين سرباز خود را در راه خدا قرباني كرد سوار بر اسب، شمشير بر كشيد ودر حالي كه در مقابل لشكر كوفه ايستاده بود رجز مي خواند:.
«هـمـيـن افـتـخـار مـرا بـس كه فرزند علي نيكو سيرتي از آل هاشمم، جدم رسول خداست كه بـرترين گذشتگان است و ما چراغ درخشان خدا در روي زمينم مادرم، دختر پاكدامن احمد است عمويم، جعفراست كه طيار خوانده مي شود كتاب خدا در ميان ما نازل شده و هدايت و وحي الهي در ميان ماست مادر ميان خلائق امان خداييم صاحبان حوض كوثر ماييم، كه دوستان خود را از آن سيراب مي كنيم درقيامت دوستداران ما سعادتمند و دشمنان ما زيانكارند [1] .
[1] همان، صص 3 ـ 32.
امام در ميدان
امـام حـسـيـن (ص) در مـيـان مـيدان همچنان مبارز مي طلبيد و هر كس به مصاف حضرتش پا مي نهاد،كشته مي شد و به اين ترتيب شمار زيادي از شجاعان لشكر را در يك نبرد نابرابر به خاك و خـون كـشـيدلشكر كه از وجود مردي هماورد او خالي بود، ناجوانمردانه دور زد و به سمت خيام اباعبداللّه (ع) حمله آورد.
حـضـرت فـريـاد بـرآورد: واي بـر شـمـا اي پـيـروان آل ابي سفيان! اگر دين نداريد و از قيامت نـمي ترسيد،لااقل در اين دنيا آزاده باشيد، اگر چنانكه مي گوييد عرب هستيد چون گذشتگان خود باشيد.
شمر فرياد زد: منظورت چيست؟.
فـرمـود: مـي گـويم من با شما مي جنگم و شما با من زنان گناهي ندارند تا من زنده ام، نگذاريد اين سركشان نادان مزاحم حرمم شوند.
شـمـر گـفـت: اين خواسته بر حقي است، به اصحابش فرمان داد: دست از حرمش بداريد و روي به خودش آريد، به جان خودم سوگند كه او هماورد كريمي است [1] .
[1] همان، ص 33.
محاصره
حـضـرت را مـحاصره كردند و از هر طرف بر او هجوم بردند حضرتش به آنها حمله مي كرد و آنها ازچـپ و راست مي گريختند آري هرگز شكست خورده اي كه همه فرزندان، اهل بيت و يارانش كشته شده باشد چون او قوي دل، خود دار و شجاع ديده نشده است [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 77، مقتل خوارزمي، ج 2، ص 33.
به دنبال آب
امـام حـسـيـن (ص) در حـال نـبرد سعي مي كرد خود را به فرات برساند، ولي هر بار كه به سوي فرات اسب تاخت، لشكر هجوم آورد و او را از آب دور كرد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 34.
خضاب خون
سـالار شـهيدان در حال نبرد بود تيري از كمان جفا جست و بر پيشاني نوراني اش نشست حضرت تـيـررا بـيـرون كـشـيد خون بر چهره و ريش مباركش جاري شد دست به دعا برداشت: بارالها تو مـي بـيـنـي از ايـن بندگان سر كشت چه مي كشم آنگاه چون شير خشمگين حمله كرد و دشمن چـونـان گـلـه اي بز كه گرگ درآن افتاده باشد از دم تيغش مي گريخت شمشيرش به هركس مي رسيد بر خاك مي افتاد و تير چون باران برجسم شريفش مي باريد و او همچنان حمله مي كرد تا خستگي بر جسم شريفش چيره شد ايستاد تا دمي بياسايد سنگي به پيشاني مجروحش زدند دوباره خـون بـر چـهـره اش جـاري شـد پيراهنش را بالا آورد تاخون از چهره برگيرد تيري سه شعبه بر شكمش زدند مي خواست تير را بيرون آورد ولي تا عمق سينه اش پيش رفته بود ناچار آن را از ميان كمر بيرون كشيد و خون چون ناودان جاري شد.
مـشـتـي از خـون بـرگـرفـت و بـه آسـمـان پاشيد و مشتي ديگر پر كرد و بر سر و صورت ماليد فرمود:مي خواهم جدم رسول خدا را با خضاب خون ملاقات كنم [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 34.
نزديك مقصد
امـام حـسـيـن (ص) از كـثـرت زخـم ناتوان شده بود دست از جنگ كشيد و در جاي خود ايستاد پـيـكـرشـريفش از تير و نيزه و شمشير پاره پاره بود افراد زيادي به قصد حمله با حضرتش مواجه شـدنـد، ولـي هنگامي كه حال او را مشاهده مي كردند برمي گشتند هيچ كس نمي خواست گناه كـشـتـن فـرزنـد پـيـامبر را به عهده بگيرد مدت زيادي همچنان جنگ راكد ماند عاقبت شمر به افرادش نعره زد: منتظر چه هستيدبكشيد او را گروهي از ناجوانمردان دور او را گرفتند زرعة بن شـريـك تـمـيـمـي، سنان بن انس نخعي وصالح بن وهب مري، هر كدام ضربه اي سخت بر جسم شريفش زدند و آن پيكر پاك از روي زين به زمين افتاد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 35 ـ كامل ابن اثير، ج 4، ص 78.
گريه دشمن
امـام (ص) در مـحـاصـره دشـمن گرفتار بود از هر طرف ضربتي بر پيكر شريفش مي آمد، زينب دخـتـررشـيـد عـلي (ص) از خيمه بيرون آمد سر گشته در ميان ميدان ايستاد فرمود: اي كاش آسـمـان بـر زمـين مي آمد چشمش به عمر سعد افتاد فرمود: اي عمر! ابا عبداللّه را مي كشند و تو ايستاده اي و نظاره مي كني؟.
اشـك از چـشـمـان عـمـربـن سـعـد جـاري شـد، حالت زينب را تاب نياورد صورت خويش را بر گرداند [1] .
[1] تاريخ طبري، ج 4، ص 345 و مقتل خوارزمي، ج 2، ص 35.
شهادت
امـام (ص) بر زمين افتاد، بلند شد نشست تيري را كه در گلوي شريفش نشسته بود بيرون كشيد سـنان دوباره آمد با نيزه، چنان جسم شريفش را آزرد كه حضرتش در خاك غلطيد آنگاه به خولي بـن يـزيداصبحي گفت: سرش را جدا كن خولي خنجر در دست پيش رفت، ولي لرزه بر اندامش افتاد و بازگشت سنان خود از اسب پياده شد و سر مباركش را جدا كرد [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 78 و تاريخ طبري، ج 4، ص 346 و مقتل خوارزمي، ج 2، ص 6 ـ 35.
شهادت امام به روايت خطيب خوارزم
فـرزنـد رسـول خـدا(ص) روي زمـيـن افـتـاده بـود شمر و سنان بالاي سرش آمدند، حضرت از تـشـنـگـي زبانش را در دهان مي چرخاند شمر با لگد بر سينه مباركش كوبيد و گفت: اي پسر ابو تـراب! مـگر تونمي گويي پدرت ساقي كوثر است و به هر كس دوست دارد از آب كوثر بدهد صبر كـن تا به دست اوسيراب شوي آنگاه به سنان گفت: سرش را جدا كن سنان امتناع كرد و گفت: نمي خواهم در قيامت پيامبر خصم من باشد شمر خشمگين شد بر سينه مبارك امام نشست دست به خنجر برد حضرت لبخندي زد فرمود: نمي داني من كيستم كه مرا مي كشي؟.
گـفـت: بـه خـوبـي مـي شـنـاسـمـت، مـادرت فاطمه زهراست، پدرت علي مرتضاست و جدت مـحـمـدمـصـطـفي، ولي بي باكانه ترا مي كشم آنگاه شمشير كشيد و جسم شريف حضرت را زير ضربات شمشيرگرفت و در نهايت سر مباركش را جدا كرد [1] .
[1] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 7 ـ 36.
بانوي شهيد در كربلا
ام وهـب هـمـسـر عـبـداللّه بن عمر كلبي، همراه همسرش از كوفه به كربلا آمده بود روز عاشورا شوهرش به ميدان آمد، شجاعانه مي جنگيد تا چند نفر را كشت.
ام وهـب عـمـود خـيـمـه اي را بـرداشت و به سوي ميدان دويد خطاب به شوهرش گفت: پدر و مـادرم فـدايـت در راه ذريـه پاك پيامبر بجنگ عبداللّه خواست او را به خيمه ها برگرداند، ولي او امتناع كرد وپاسخ داد: به خدا قسم به خيمه باز نمي گردم تا با تو كشته شوم.
امـام حـسـيـن (ص) صـدايـش زد فرمود: خدا به شما خانواده پاداش خير دهد، بر گرد، جهاد بر زنان واجب نيست ام وهب براي اطاعت از امام به خيمه بازگشت.
شوهرش جنگيد تا به شهادت رسيد، ام وهب بالاي سرش آمد نشست با او سخن مي گفت و خاك ازچهره مباركش مي سترد و مي گفت: بهشت گوارايت باد.
شـمـر او را ديـد غـلامـش را بـه سوي او فرستاد غلام با عمودي بر سر او زد و آن پاك سرشت در كنارشوهرش به شهادت رسيد [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 65 و 69 و انساب الاشراف، ج 3، ص 196 و تاريخ طبري، ج 4، ص 4 ـ 333.
وقايع بعد از شهادت، تاراج
چـون حـسـيـن بـن علي (ص) به فيض شهادت نائل آمد، عده اي از نامردمان برگرد پيكر پاكش جـمع شدند و سلاح و لباسش را بين خود قسمت كردند آنگاه لشكر به خيام حرم يورش برد و تمام اموال اهل حرم را به تاراج برد، حتي چادرهاي زنان را از سرشان برداشتند [1] .
مـردي را ديـدنـد كه زينت آلات فاطمه دختر امام حسين (ص) را از او مي گيرد و در همان حال گريه مي كند فاطمه رو به او كرد و فرمود: چرا گريه مي كني؟
گفت: دختر رسول خدا را غارت مي كنم ومي خواهي گريه نكنم؟.
فرمود: حال كه چنين است دست از اين كار بدار.
گفت: هراسم از آن است كه اگر من غارت نكنم ديگري اين كار را خواهد كرد [2] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 79.
[2] الطبقات اكبري، لابن سعد، ترجمه امام حسين (ص) ص 78.
عامل اساسي
اسـاسـي تـريـن عـامـلـي كـه باعث شد خاندان بني اميه علي رغم عدم شايستگي، منصب خلافت پـيـامـبـراسلام را غصب كرده و سالها بر جهان اسلام حكم برانند و در مقابل، اهل بيت و فرزندان رسول خدا باتمام شايستگي و علي رغم تمام سفارشات پيامبر اكرم (ص) از صحنه سياسي كنار زده شوند و گرفتاردسيسه و قتل و غارت اموي ها شوند، جهالت و ناآگاهي مردم آن زمان بود.
در واقـعـه كـربـلا در كنار تمام عواملي كه مردم كوفه را به صحنه جنگ با امام حسين كشيد، به وضوح مي توان عامل جهالت را مشاهده كرد.
بـه عـنوان نمونه در حالي كه مردم كوفه امام حسين (ع) را به خوبي مي شناختند و دشمنان او را نيزتجربه كرده بودند، اكثر آنها تحت تاثير تبليغات بني اميه، گمان مي كردند در يك جهاد مقدس شركت كرده و با دشمنان خدا مي جنگند، به طوري كه عمر سعد با تكيه بر اين خيال باطل مردم، در عـصـر تاسوعا به عنوان فرمان حمله در ميان لشكر كوفه ندا مي دهد: اي لشكر خدا! سوار شويد شـمـا را مـژده بـهـشـت باد [1] همچنين در رواياتي كه گذشت ديديم كه هيچ كس حاضر نـمـي شد كشتن امام حسين (ص) را به عهده گيرد، چرا كه مي دانستند كشتن او تجاوز به حريم رسـول خـداسـت مـي گـفتند: نمي خواهيم در قيامت پيامبر خصم ما باشد اين در حالي است كه هـمـين مردم مقدمات شهادتش را فراهم كرده بودند و با اين حال گمان مي گردند اگر آخرين ضربه را به عهده نگيرند باز هم مسلمان و پيرو پيامبر اسلامند و دليلي ندارد كه در روز قيامت رو در روي حضرتش قرار گيرند.
[1] مقتل خوارزمي، ج 1، ص 249.
غارت خيمه ها
لـشـكر لجام گسيخته كوفه وارد چادرهاي حرم شد امام سجاد(ص) در بستر بيماري افتاده بود شمرتصميم گرفت او را بكشد، حميد بن مسلم خود را رساند و با او سخن گفت تا ابن سعد رسيد و دستورداد سپاهيان از چادرها دور شوند او گفت از اين پس كسي مزاحم اين جوان بيمار نشود و هر كس هر چه از اهل حرم گرفته پس دهد، ولي غارتيان چيزي پس ندادند [1] .
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 79.