بخش 1
شعراء غدیر در قرن 09
شعراء غدير در قرن 09 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>غديريه حافظ برسي
غديريه حافظ برسي
>نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
>پايان بحث
نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
>فضيلت تراشي براي معاويه پسر ابوسفيان
فضيلت تراشي براي معاويه پسر ابوسفيان
>موضع معاويه با امام حسن
>جنايات معاويه نسبت به حجر بن عدي و ياران او
>مالك اشتر
>محمد بن ابي بكر
>نگاهي به مناقب دروغين پسر هند
>غلو فاحش داستانهاي خرافي
موضع معاويه با امام حسن
" فرزند جگر خوار " با " امام حسن " عليه السلام مواضعي در پيش گرفت كه از مطالعه آن موي بر بدن راست مي ايستد، و جان آدمي از شنيدنش آشفته و رنجور مي شود. پيشاني انسانيت از آن شرمگين مي شود، و دين و پاكدامني آنرا محكوم و عدل و نكوكاري آنرا طرد مي كند، دارندگان نسب پاك و خاندان برومند چنان روشي را زشت مي شمارند، روشي را كه " معاويه " به آساني مرتكب آن شد و بدان وسيله دين و مروت را به پستي كشيد و مورد اهانت قرار دارد.
>امام حسن كيست؟
>معاويه و پيروان اميرالمومنين علي بن ابيطالب
>تصوير مفصل معاويه
>تصوير مفصل بسر بن ارطاه
امام حسن كيست؟
اين شخصيت بزرگ، كه درود خداي بر او باد، اگر هيچ نبود لا اقل شخصيتي از مسلمانان و يكي از حاملان قرآن و از كساني است كه روي به خدا آورده و راه نكوكاري و احسان در پيش گرفته اند، او علوم شرع را به دوش كشيده و مقاصد كتاب و سنت و همه ملكات فاضله را تعقيب كرده است. در مكارم اخلاق پيشوا و اسوه، و در فرهنگ اسلام سر مشق بوده است. در آيين پاك اسلام اهانت وآزار و محاربه با چنين شخصيتي سخت منع شده است و حدود شرع الهي روش مواجهه با اينان را بخوبي معين داشته، وهر چه اين گونه شخصيتها نيكي ببينند، به نفع مسلمانان و هر چه آزار ببينند، بر عليه مسلمين است.
علاوه بر اين، او در شمار صحابه گرامي پيغمبر بود و در ميان اصحاب، از پدر بزرگوارش كه بگذريم، كسي نيست كه با او برابري تواند. و با اين پايگاهي
[ صفحه 6]
كه ايشان در عدالت و شئون ديگر دارند، در بين صحابه كسي يافته نمي شود. يكي از فضائل بزرگ اين امام، آن است كه در ميان مردم در آن روزگار، كسي جز او مستحق امامت و پيشوايي نبوده، چرا كه در فضل و نزديكي به پيامبر، از همه برتر بود و سزاوار ترين صحابه بود كه بر طبق مفاد احكام اسلام اين پايگاه را احراز مي كرد. بنابراين جدايي و مبارزه با چنين بزرگمردي جايز نبوده و به هيچ روي نميبايست از انديشه ها و سخنانش سر پيچي كرد و با او به مخالفت بر خاست، و او را اذيت كرد، تا بدانجا كه بر او لعنت بفرستند، مقامش را هتك كنند و شخصيت او را بدينگونه كوچك شمارند.
بر فضائل اين امام، اين را مي بايد افزود كه سبط رسول خدا است و پاره تن، نور ديده پيامبر، و پيشواي بانوان عالم است. گوشت و خونش از گوشت و خون اوست. پس بر گروندگان نبوت پيامبر خاتم فرض است كه شئون صاحب رسالت را پاس بدارند، ورضاي او را بدست آورند، و براستي كه او جز به آيين صريح و دين خالص رضايت نمي دهد.
وانگهي، اين امام بزرگوار، پيش از همه اينها، يكي از اصحاب كساء مي باشد كه مطابق آيه شريفه، خدا هر گونه رجس و پليدي را از آنان برداشته و پاك و مطهرشان كرده است.
اين امام، يكي از آن معدود كساني است كه خداوند در سوره ي " هل اتي " ستوده و در حقشان آيه ي " يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و اسيرا " نازل فرموده اس.
اين امام يكي از نزديكان " ذوي القربي " رسول الله صلي الله عليه و آله " است، كه خداوند دوستي ايشان را واجب فرموده و آنرا پاداش رسالت قرار داده است.
او از كساني است كه مطابق آيات قرآني، پيامبر خدا به وسيله ي آنها بانصاراي نجران مباهله كرده است.
[ صفحه 7]
او يكي از دو امانت بزرگ است كه پيغمبر بزرگوار عليه السلام پس از خود در ميان امت به امانت گذاشته است، تا به آنان اقتداء كنند و فرموده است: " مادام كه به دامن آنها چنگ زده ايد، گمراه نخواهيد شد ".
او از خانداني است كه در ميان امت، حكم كشتي نوح را دارند، كه هر كه سوار آن شد نجات يافت و هر كه تخلف كرد هلاك گرديد.
او از كساني است كه خداوند واجب كرده كه در نمازها به ايشان درود فرستند و هر كه بر ايشان درود نفرستد نمازش پذيرفته نيست.
او يكي از كساني است كه رسول اكرم عليه السلام خطاب بديشان فرمود: " هر كه با شما بجنگد با من جنگيده و هر كه با شما دوستي كند با من دوست است ". او يكي از افراد خيمه اي است كه رسول الله عليه السلام بر افراشت و فرمود: " اي گروه مسلمانان، من با هر كه با اهل اين خيمه دوستي ورزد، دوست و با هر آنكه دشمني آنان را بر گزيند دشمنم.
دوستار كسي هستم كه بر اينان مهر بورزد. ساكنان اين خيمه را فقط كسي دوست مي دارد كه نيكبخت واقعي و از تبار پاك باشد و كسي با اينان دشمني مي ورزد كه بد بخت واقعي و از خاندان پست باشد ".
اين امام، يكي از دو ريحانه رسول الله عليه السلام است كه آن بزرگوار آنها را مي بوئيد و به سينه خود مي فشرد.
او برادر پاك " حسين بن علي " است كه هر دو پيشوايان جوانان بهشت هستند.
او حبيب رسول الله عليه السلام است كه مردم را به مهر وي توصيه مي فرمود و مي گفت: " خدايا من او را دوست دارم، تو نيز او را دوست بدار و دوستارش را نيز دوست بدار ".
او يكي از دو جگر گوشه پيامبر عليه السلام است كه آن بزرگوار آنها را بر دوش
[ صفحه 8]
مي گرفت و مي فرمود: " هر كه اين دو فرزندم را دوست بدارد، مرا دوست داشته و هر كه با اينان دشمني كند با من دشمني كرده است ".
او يكي از دو بزرگواري است كه رسول الله عليه السلام دستشان را گرفت و فرمود:
" هر كه مرا و اين دو نفر را و پدر و مادر اينان را دوست بدارد، با من است و در روز قيامت در مرتبه من خواهد بود ".
او يكي از دو فرزند رسول الله عليه السلام است كه در حق ايشان مي فرمود:
" حسن و حسين دو فرزند من هستند هر كس اينها را دوست دارد، مرا دوست داشته، و هر كس مرا دوست بدارد، خدا او را دوست مي دارد و وارد بهشت مي كند. و هر كس اين دو را دشمن مي شمارد، با من دشمني كرده و هر كه بامن دشمني كند، خدا او را دشمن مي شمارد، و هر كه را خدا دشمن بشمارد داخل آتش مي كند ".
اين شخصيت، " امام حسن مجتبي عليه السلام " است. اما " معاويه "، اين پسر " هند جگر خواره " كسي است كه داراي چنان نامه اعمال سياهي است كه پيش از اين در جلد دهم ص 178 ياد شد. اما جناياتي كه " معاويه " در باره اين امام مرتكب شده، چيزي است كه با مسافران و سواران به اطراف عالم پراكنده شده و سينه تاريخ، اوراق ناشناخته و برگهاي تاريك آن را به خوبي روشن و جلوه گر مي كند.
اوست كه با امام ما دشمني ورزيده و به ستيز بر خاسته، وحقي را كه بر حسب نص و طبق شايستگي كه امام داشته از آن بزرگوار گرفته است. " معاويه " آن پيمان هايي كه به هنگام صلح با امام حسن عليه السلام پذيرفته بود، با صلحي كه امام صرفا بخاطر جلوگيري از ريختن خون شيعيان، و بمنظور پاسداري كرامت اهل بيت، و براي نگاهباني از شرافتي كه همان شرف ديني است - انجام داد، همه اين
[ صفحه 9]
پيمانها را شكست. از اين اموري كه " معاويه " به آن توجه داشت، امام با دانش گسترده اي كه داشت غافل نبود، و مي دانست كه طاغوت و محارب فقط كسي نيست كه فردي را كه به او دست يافته و چيره شده به قتل برساند، بلكه گاهي چنين كسي را مجال مي دهد تا مگر بر او منت بگذارد تا بيش از پيش لگام گسيختگي خود را اثبات كند، و اين لگامي را كه بر دهان و دندان دارد، آنچنان رها كند تا بار ديگر جنايات پيشينيان و اسلاف خود - خاندان قريش - كه در روز فتح مكه داشتند، مقايسه شود، آنجا كه رسول الله صلي الله عليه و آله بر بندگان قريش منت نهاد و آنان را نعمت بخشيد و آزادشان كرد و بدينگونه اين طائفه بنام آزاد شدگان " طلقاء " مشهور شدند. و اين ننگ را به بني هاشم بچسباند، لكن بدين وسيله آرزوهايش را استوار كرد و خيالات پريشان و آشفته در سر آورد. و سرانجام، اين صلحي كه از آثار آن پايندگي شرافت خاندان هاشمي و اثبات پاكي آنها از هر ننگي بود، او را نوميد كرد و به نتايج بس مهمي انجاميد، كه هر از آنها امام عليه السلام را به صلح ملزم مي كرد، و لو اينكه معاويه خائن بود و از پيمان ها وعهد هاي خود سرباز مي زد و كيد ها و غدرهايش همه به ذمه خود اوست. مطابق اين پيمان، " معاويه " پذيرفت كه ديگر بر بالاي منبر ها به پدر بزرگوار امام سب و نفرين نكند، و حال آنكه او اين سب و نفرين را به عنوان يك آيين تخلف ناپذير در مجالس اسلامي در آورد و ادامه داد.
وي عهد كرد كه ديگر متعرض شيعيان پدر بزرگوار آن حضرت نشود، شيعياني كه سخت به قتلشان رساند، و در شهر ها و در كنار هر سنگ و ويرانه اي آواره شان كرد. شيعياني كه آنچنان در خوف و ناامني بسر مي بردند، كه هر گاه آنها را به يهودي بودن متهم مي كردند، از انتسابشان به " ابو تراب " (علي) عليه السلام راحت تر و آسانتر بود.
[ صفحه 10]
و باز " معاويه " پذيرفت كه ديگر پس از اين با كسي قرار دادي نبندد و به امام عليه السلام نوشت: " هر گاه از خلافت اعراض و با من بيعت كني، من به اين پيمانها عمل خواهم كرد و شرائطي كه پذيرفته ام بكار خواهم بست، و مصداق شعر اعشي بن قيس خواهم بود، آنجا كه گويد:
و ان احد اسدي اليك امانه
فاوف بها تدعي اذا مت وافيا
و لا تحسد المولي اذا كان ذاغني
و لا تجفه ان كان في المال فانيا
يعني: هر گاه كسي تر امانتي سپرد، پس بدان وفا كن، تا در شمار وفاداران بميري. هرگز بر آقاي خود كه بي نياز است رشك مبر و هر گاه در بسياري مال غوطه ور است، باز بدو جفا روا مدار.
و پس از من خلافت از آن تو خواهد بود، كه تو بدين مقام سزاوار تري "
با وجود اين پيمانها، بر پسر خود، آن بي عار بي حيا سفارش داد كه پس از كشتن امام، محيط را براي خودش آماده كند.
و همينكه صلح انجام شد، " امام حسن " نامه اي بدين صورت به " معاويه " نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين متن صلحنامه اي است كه حسن بن علي - خداوند از او خشنود باد - با معاويه پسر ابو سفيان منعقد كرده و پذيرفته است كه ولايت مسلمانان را بدو گمارد، بشرط آنكه به كتاب خداي تعالي و سنت رسول الله صلي الله عليه واله و سيره خلفاي راشدين هدايت يافته عمل كند. و معاويه نمي تواند پس از اين با كسي عهد و پيمان ببندد، بلكه پس از او كار با شوراي مسلمين خواهد. و مطابق اين پيمان، مردم شام و عراق و حجاز و يمن، هر كجا در روي زمين خدا باشند، در امان باشند
[ صفحه 11]
و اصحاب و پيروان علي عليه السلام، مال و جان و زنان و فرزندانشان، هر كجا باشند در امان خواهند بود. معاويه بن ابي سفيان موظف است كه به حسن بن علي و برادرش حسين و بر هيچيك از افراد خاندان رسول الله توطئه نهايي يا آشكار نكند، و كسي از اينان را در آفاق در معرض بيم و نگراني قرار ندهد. من بدين امر كه با او بيعت كردم، گواهي مي كنم و خداوند بهترين گواه است.
پس هنگامي كه كار " معاويه " سامان پيدا كرد و وارد كوفه شد، خطاب به مردم گفت: " اي مردم كوفه، آيا گمان مي كنيد كه من در باره نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم؟ نه، من فقط براي آن جنگيدم، تا بر شما فرمانروايي كنم ".
تا رسيد به اين جمله كه گفت: " هر شرطي كه با شما كرده بودم اينك زير پا مي گذارم ".
" ابو اسحق سبيعي " نقل مي كند كه " معاويه " در ضمن خطبه اي كه در " نخيله " ايراد كرده، گفته بود: " آگاه شويد هر پيماني كه با حسن بن علي بسته ام زير پا گذاشتم و ديگر بدان اعتنائي نخواهم كرد " و بنقد ابو اسحق: " او ستمكار بود ".
پس اين مرد، سخت ترين دشمن اين سبط شهيد بود. او كه پيمان خود را شكست، آن بزرگوار را خوار و بي مقدار داشت، با اين امام بزرگ قطع رحم كرد: و هر گز احترام جد بزرگوارش پيامبر گرامي و پدر بزرگوارش را - كه وصي بلافاصله او بود - مراعات نكرد، و رعايت احترام مادر بزرگوارش صديقه طاهره و خود آن بزرگوار را كه از هر جهت و ازديد گاههاي مختلف فضائل و برتريها
[ صفحه 12]
او را در بر گرفته بود، نكرد. حقوق اسلام را در نظر نگرفت و احترام صحابه و اقتضاي قرابت و نزديكي و نص گفته رسول الله صلي الله عليه و اله را مراعات نكرد و بحق سوگند كه هر گاه به دشمني و ابراز خصومت بيش از اين ماموريت مي داشت، انجام مي داد و حتي در نماز ها هم به آن بزرگوار لعن مي كرد.
" ابو الفرج " نقل كرده از " يحيي بن معين " كه او هم از " ابو الفضل لبان " و او از " عبدالحمن بن شريك " و او از " اسماعيل بن ابي خالد " و او از " حبيب بن ابي ثابت " نقل كرده است: معاويه كه به كوفه آمد، خطبه خواند - حسن و حسين هر دو نشسته بودند - معاويه نام علي را برد و او را دشنام داد. آنگاه به حسن ناسزا گفت. حسين بر خاست تا جوابش بدهد، حسن دست حسين را گرفت و او را نشانيد. آنگاه برخاست و چنين گفت:
اي كسي كه از علي ياد كردي، من حسنم و پدرم علي است، و تو معاويهاي و پدرت صخر. مادر من فاطمه، و مادر تو هند است. جد من رسول الله و جد تو عقبه بن ربيعه است. مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است.
خداي كسي را كه از ما به بدي ياد مي كند و تبار ما را پست مي دارد، و در گذشته و حال به ما خاندان بدي كرده و كفر و نفاق را بر انگيخته است، لعنت كند ".
گروههايي از حاضران مسجد آمين مي گويند. علي بن حسين اصفهاني هم آمين گفت. عبدالحميد بن ابي الحديد (شارح معروف) مصنف اين كتاب مي گويد:
من هم آمين مي گويم ". اميني (مولف كتاب حاضر) هم آمين مي گويد.
آخرين تيري كه از تيردان انداخت و جنايتي كه مرتكب شد اين بود كه به حيله متوسل شد و زهر به آن حضرت داد و آن بزرگوار، دردمند و رنجور، به شهادت رسيد و زهر احشائش را پاره پاره كرد.
" ابن سعد " در " طبقات " مي نويسد: " معاويه بارها به آن حضرت زهر داد
[ صفحه 13]
زيرا او و برادرش حسين در شام نزد معاويه مي رفتند " به روايت " واقدي ": آن بزرگوار مسموم شد، آنگاه مزاجش بهم خورد، بار ديگر مسموم شد و از بين نرفت، و سرانجام شهيد گرديد. در نزديكيهاي وفات، پزشك كه از او ديدن كرد، گفت: سم احشاء اين شخص را پاره پاره كرده است. پس امام حسين فرمود: اي ابو محمد، به من بگو چه كسي ترا سم داده؟ اظهار داشت: چرا بگويم برادر؟ گفت: تا پيش از آنكه ترا به خاك سپارند، او را بكشم و هر گاه قدرت پيدا نكنم، باز اين كار را مي كنم، مگر اينكه به سرزميني برود كه نتوانم خودم را به او برسانم. پس امام حسن گفت: اي برادر، اين دنيا بجز شبهاي تار، چيزي نيست. او را رها كن تا در پيشگاه خدا با او روبرو شوم، و بدين ترتيب از معرفي او خودداري كرد. و من شنيدم كه يكنفر مي گفت كه معاويه بعضي از خدمتكاران را تشويق كرد، تا او را سم دادند ".
" مسعودي " نقل مي كند: " وقتي مسموم، برخاست و رفت. و چون برگشت، گفت من بارها مسموم شده ام، ولي مثل اين بار مسموم نشده بودم.
پاره اي از كبدش را كه به دهانش آمده بود، روس دست گرفت و با چوبي برگرداند.
امام حسين گفت: اي برادر، چه كسي ترا سم داد؟ فرمود: چكار داري با او؟ همان كسي كه من گمان مي برم، خدا بهتر به حساب او مي رسد و هر گاه جز او كسي سم داده، نمي خواهم كه خدا بيگناهي را بخاطر من كيفر دهد. سه روز بيشتر در اين دنيا نماند تا وفات كرد. خدا از او خشنود باد.
و نقل كرده اند كه زنش جعده دختر اشعث بن قيس كندي او را سم داد. و معاويه او را تحريك كرده بود كه هر گاه در كشتن حسن اقدام كني، صد هزار دينار مي فرستم و ترا به يزيد تزويج مي كنم و همين وعده، او را به قتل حسن عليه السلام بر انگيخت. و هنگامي كه با اين سم وفات فرمود، معاويه با فرستادن آن وجه به عهد خود وفا كرد، و لكن اظهار داشت هر گاه اين بيوفائي در حق همسرت
[ صفحه 14]
نمي كردي، به پسرم يزيد تزويج مي كردم، لكن حيات يزيد مورد علاقه من است.
و نقل شده كه امام حسن به هنگام وفات فرمود: شربتي كه خورده در او اثر كرده و قاتل به آرزوي خود رسيده است و او به وعده خود وفا نمي كند و در آنچه گفته صداقت ندارد. و نجاشي شاعر كه از شيعيان علي بود در باره اين كار جعده گفته است:
" اي جعده در مرگ امام گريه كن پس از گريه اي كه بيوه زني بي پناه سر مي دهد و دلتنگ مباش چرا كه ديگر هيچ كس همچون آن شخصيت بزرگ نه از بزرگان و از كوچكان (برهنه پاي و كفش پوشيده) در اين خانه بسر نخواهد برد. اين خانه اي بود كه هر گاه آتش مهماني در آن بر افروخته مي شد مهمانان با تبار بزرگ بدان مشرف مي شدند تا چه رسد به بيچارگان كه بي كس و بي فرياد رسند. در اين خانه گوشت طعامها چنان پخته و جوشانده مي شد كه صرف كردن آن براي هيچ خورنده اي دشوار نبود. "
" ابو الفرج اصفهاني " مي نويسد: " امام حسن با معاويه پيمان بسته بود كه در خلافت با كسي پيمان نبندد و پس از او خلافت با او باشد. لكن معاويه خواست فرزندش يزيد خليفه بشود و در اين راه مانعي بزرگتر از حسن بن علي و سعد
[ صفحه 15]
بن ابي وقاص نبود، پس به هر دو سم داد و به دختر اشعث پيام فرستاد كه هر گاه امام حسن را زهر بدهي، ترا به پسرم يزيد تزويج مي كنم. صد هزار درهم نيز با اين پيام كه به او فرستاد اين پول را بدو داد لكن بر پسرش تزويج نكرد "
(مقاتل الطالبيين ص 29. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه 11:4 و17، از طريق مغيره و ابو بكر بن حفص از او اين واقعه را نقل كرده است).
" ابو الحسن مدائني " مي نويسد:" وفات آن بزرگوار، به سال 49 هجري بود و چهل روز بيمار شدند و در 47 سالگي شهيد شدند. معاويه بدست جعده دختر اشعث زن امام حسن عليه السلام به آن بزرگوار زهر داد و به او گفت: هر گاه او را با سم بكشي، صد هزار درهم مي دهم و يزيد را به همسري تو انتخاب مي كنم. امام كه در گذشت، پول را بدو داد لكن شرط دوم را عمل نكرد و گفت: بيم آن دارم كه اين معامله را كه با پسر رسول الله صلي الله عليه و آله كردي، با پسر من انجام بدهي "
(شرح ابن ابي الحديد. 4: 4).
"حصين بن منذر رقاشي " مي گفت: سوگند به خدا كه معاويه هيچيك از تعهداتي را كه بر امام حسن عليه السلام داده بود انجام نداد، حجر و يارانش را كشت، با پسر خود يزيد بيعت كرد و امام حسن عليه السلام را زهر داد " (شرح ابن ابي الحديد 7:4)
" ابو عمر " در استيعاب (141:1) به نقل از قتاده و ابو بكر بن حفص نقل مي كند: " حسن بن علي مسموم شد. او را زنش كه دختراشعث بن قيس بود، مسموم كرد. گروهي، ديگر بر آنند كه اين كار را با دسيسه معاويه انجام داد و پولهايي هم از او گرفت، خدا مي داند " آنگاه صدر روايت مسعودي را نقل مي كند.
" سبط بن جوزي " در تذكره ص 121 مي نويسد: " دانشمندان سيره نويس از جمله ابن عبدالبر نقل كرده اند كه آن بزرگوار را زنش جعده دختر اشعث بن قيس كندي مسموم كرد. و سدي نقل مي كند: يزيد بن معاويه، او را به مسموم كردن امام تحريك كرد و گفت: ترا به زني خود مي گيرم. پس او هم مسموم
[ صفحه 16]
كرد و هنگامي كه امام وفات فرمود، جعده به يزيد پيام داد كه به عهدش وفا كند يزيد گفت: من ترا به امام حسن نمي پسنديدم، براي خودم بپسندم؟ به نوشته شعبي معاويه اين زن را بر انگيخت و گفت: امام حسن را مسموم كن، ترا به پسرم يزيد تزويج مي كنم و هزار درهم نيز پول مي دهم. وقتي كه امام وفات كرد، پيش معاويه كس فرستاد و خواست كه به وعده اش وفا كند. معاويه نيز پول را فرستاد، ولي اظهار داشت من يزيد را دوست دارم و به حياتش دل بسته ام. هرگاه اين دلبستگي نبود، ترا بدو تزويج مي كردم.
و شعبي قريب به اين مضموم را نقل كرده است: امام حسن به هنگام مرگ فرمود: او به هدفي كه معاويه از كشتن من داشت، رسيد. سمي كه به من داد، كارش را كرد و او به آرزوي خودش رسيد. اما بخدا سوگند كه او به عهد خود وفا نمي كند و آنچه گفته راست نيست ". آنگاه از طبقات ابن سعد نقل مي كند كه معاويه بارها آن بزرگوار را سم داده بود.
" ابن عساكر " در تاريخ خود 229:4 نقل مي كند: " به او بارها زهر داده شد و پس از آن نجات يافت، لكن اين بار اخير ديگر جان سالم بدر نبرد و گفته اند كه معاويه يكي از خدمتگزاران را بر انگيخت و او را سم داد واين سم چندان اثر كرد كه طشتي قرار داد و چهل بار قي نمود. محمد بن مرزبان نقل مي كند:
جعده دختر اشعث بن قيس كه زن او بود، به دسيسه يزيد او را سم داد و يزيد وعده داد كه او ار به زني خود بگيرد. و چون وفات كرد، به يزيد پيام فرستاد كه به وعده ات وفا كن و گفت: بخدا سوگند ترا به حسن راضي نبوديم، چگونه به خودمان بپسنديم؟ كثير - و به روايتي نجاشي - اين اشعار را سروده است:
اي جعده، گريه كن و دلتنگ مباش، گريه اي كه براستي لازم است، نه گريه از روي باطل. تو اين خانه را ديگر بر هيچ كسي به مانند او نمي تواني بپوشاني. يعني خانه اي كه عيالش او را به دست زمانه ستمكار سپرد، خانه اي
[ صفحه 17]
كه در آن آتشي بر افروخته شده كه شعله آن بريك نسب بزرگي رسيده است.
وقتي مي خواست گوشت را مي جوشاند تا جائي كه آنچنان پخته شود كه براي خورنده دشوار نباشد. مزي در " تهذيب الكمال في اسماء الرجال " از ام بكر دختر مسور نقل مي كند: " حسن عليه السلام بارها مسموم شد و سرانجام، وفات كرد و كبدش ناراحت بود. از دنيا كه رحلت كرد، زنان بني هاشم يك ماه تمام اقامه عزا كردند و نوحه سر دادند ". در همان كتاب از عبدالله بن حسن نقل شده كه شنيدم معاويه يكي از خدمتكارانش را تحريك كرد كه او را سم بدهد. و ابو عوانه از مغيره و او از ام موسي نقل كرده: " جعده دختر اشعث او را سم داد و چهل روز امام از اثر اين زهر نالان بود ".
در "مرئاة العجائب و احاسن الاخبار الغرائب " نيز نقل شده است: "سبب وفات حسن بن علي، سمي بود كه بدان وسيله مسموم گرديد. گفته اند كه زوجه اش جعده دختر اسود بن قيس كندي آن سم را بدو داد و نيز گفته اند - و خدا به حقيقت امور آگاهتر است- كه معاويه او را فريب داد كه صد هزار درهم به او مي دهد و به پسرش يزيد تزويج مي كند. لكن همين كه حسن وفات يافت، معاويه پول را به او داد، اما گفت حيات يزيد را من ترجيح مي دهم و گفته اند كه حسن هنگام مرگش گفت: شربت سمي تأثير خود را كرد، اما او به آنچه وعده داده وفا نمي كند و صداقتي در آنچه گفته ندارد. در باب مسموميت آن بزرگوار، يكي از شيعيان
[ صفحه 18]
گفته است:
تسليتي را به شما عرضه مي كند، كه هر چه اندوه داري از دل بزدايد: مرگ پيامبر و كشته شدن وصي او و كشته شدن حسين و مسموم گشتن حسن "!
" زمخشري " در باب هشتاد و يكم " ربيع الابرار " نقل كرده است: " معاويه به دختر اشعث، زن امام حسن، يعني جعده صد هزار درهم داد، تا او را مسموم كرد. آن حضرت دو ماه پس از خون بود و مي فرمود: من بارها سم داده شده ام، اما مثل اين بار آخر صدمه نديده بودم و كبدم پاره پاره شده است ".
و در كتاب " حسن السريره " آمده است: " بسال چهل و هفتم هجرت به تحريك معاويه، جعده دختر اشعث بن قيس كندي زن حسن بن علي، آن حضرت را زهر داد و صد هزار درهم بدو داد و به پسرش يزيد تزويج كرد. معاويه امام سبط عليه السلامرا مانع بزرگي در راه آرزوي پليد خود - يعني بيعت بريزيد - مي ديد و خود را از دو ناحيه در خطر مي ديد: پيمان صلحي كه با او بست و از طرف ديگر شايستگي ابو محمد زكي (امام حسن) و هشداري كه مردم به وي داده بودند. از اين ورطه، خود را با مسموم كردن امام نجات داد و وقتي خبر مرگ امام بدو رسيد خوشحال شد و شادي و مسرت خود را ابراز داشت و او و پيرامونيانش همه به سجده افتادند ".
" ابن قتيبه " گويد: " حسن بن علي كه بيمار شد - در همان بيماري كه منجر به وفاتش گرديد - عامل مدينه ضمن نامه اي به معاويه، شكايت حسن بن
[ صفحه 19]
علي را مطرح كرد. معاويه در جواب نوشت: هر گاه توانائي داري كه حتي يك روز بر من نگذرد كه خبر وفات او را بشنوم، اين كار را بكن. و پيوسته حال امام را گزارش مي داد و چون خبر در گذشت او را داد، اظهار شادي و مسرت كرد و او و همه اطرافيانش سجده افتادند. اين خبر به عبدالله بن عباس، كه در آن هنگام در شام بود، رسيد. وارد حضور معاويه شد. همين كه نشست، معاويه گفت: اي ابن عباس، آيا حسن بن علي هلاك شد؟ گفت: بلي هلاك شد، انا لله و انا اليه راجعون. و دو بار تكرار كرد و گفت: " خبر آن سرور و فرحي كه اظهار داشته اي، به من رسيد، سوگند بخدا،جسد او جلو قبر ترا نگرفت و كمي اجل او در عمر تو نيفزود. او در حالي مرد كه از تو بهتر بود. و هر گاه ما در مصيبت او داغديده ايم پيش از اين به مصيبت جدش رسول الله صلي الله عليه و اله نيز ماتم زده بوده ايم. خدا اين مصيبت را بر ما جبران كرد و بجاي او بهترين جانشين را معين فرمود " آنگاه ابن عباس فريادي كشيد و گريه كرد ".
و در " عقد الفريد " 298:2 نقل شده: " هنگامي كه خبر مرگ حسن بن علي به معاويه رسيد، در پيشگاه خداوند به سجده افتاد. آنگاه به ابن عباس كه در شام با او بود، پيام فرستاد و تسليت گفت، در حالي كه خيلي خوشحال بود و به او گفت: چند سال است كه ابو محمد در گذشته است؟ گفت سن او پيش قريش زبانزد است و شگفت است كه چون توئي آگاهي از اين مساله نداشته باشد.
گفت: به من خبر دادند كه او اطفال صغيري دارد. گفت: هر چه صغير باشند، سرانجام كبير خواهند شد. اطفال خاندان، بزرگسالان و صغيران، كبير هستند.
آنگاه گفت: اي معاويه چه شده است كه ترا چنين خوشحال مي بينم؟، آيا از مرگ حسن بن علي چنين خوشحالي؟ به خدا سوگند كه مرگ تو نيز فراموش نمي شود و مرگ او گور ترا پر نمي كند و پس از او بقاي ما چقدر اندك است ".
[ صفحه 20]
" راغب " در " محاضرات " 224:2، اين قضيه را ذكر كرده است.
در " حياه الحيوان " 58:1، و در " تاريخ الخميس " 294:2، و در ط: 328، " ابن خلكان " نقل مي كند: " امام حسن كه مريض شد، اين قضيه را مروان بن حكم به معاويه خبر داد و معاويه در جوابش چنين نوشت: خبر مرگ حسن را را با سواره اي زود به من برسان. پس هنگامي كه معاويه مرگ او را شنيد، تكبيري از آسمان بگوشش رسيد و مردم شام نيز بدنبال آن تكبير گفتند. فاخته دختر قرنطه به معاويه گفت: خدا چشم ترا روشن كند، براي چه تكبير گفتي؟
او گفت: حسن مرد. گفت: آيا به مرگ پسر فاطمه تكبير مي گويي؟ گفت: من براي شماتت مرگ او، تكبير نگفتم، بلكه دلم آرام گرفت. و ابن عباس به حضور معاويه آمد. معاويه گفت: اي ابن عباس، آيا مي داني در باب اهل بيت تو چه گفته مي شود؟ گفت: نمي دانم جز اينكه مي بينيم تو خوشحالي و صداي تكبيرت را شنيدم. پس گفت: حسن در گذشته است. ابن عباس به او گفت: خدا ابو محمد را رحمت كند و سه بار اين را تكرار كرد. سوگند بخدا اي معاويه قبر او قبر ترا نخواهد پوشاند و عمر او در عمر تو افزوده نمي شود. هر موقع كه امام حسن را مي ديدم در واقع امام متقيان و خاتم پيغمبران را مشاهده مي كرديم.
خداوند اين شكست و شكاف را جبران فرمود و اشكها تسكين يافت و از آن پس جانشينان او امام ما خواهند بود. و اين پسر هند حتي پيش از امام حسن فرزند بزرگوار علي عليه السلام از مرگ امام اميرالمومنين عليه السلام خيلي خوشحال بود خبر اين موضوع كه به امام حسن رسيد، نامه اي بدو نوشت: بمن خبر داده اند كه تو در موضوعي كه هيچ خردمندي شماتت نمي كند، شماتت كردهاي داستان تو همان حكايت كسي است كه اين شاعر گفته است: از من بر آن كسي كه بر خلاف آنچه گذشته
[ صفحه 21]
است باقي مانده، بگو كه آماده باش كه تو نيز به سرگذشت پيشينيان گرفتار خواهي شد. ما و آن كسي كه از ميان ما رفته است به مثابه همان زنده اي هستيم كه پيوسته روز و شب را سپري مي كند و مردم از او پيروي مي كنند.
و به خاطر خوش آمد معاويه بود، كه نگذاشتند حسين بن علي برادر امام حسن، آن بزرگوار را مطابقوصيتش در حجره شريف پدرش به خاك بسپارد، در حالي كه او سزاوارترين كس بود كه در آن محل مقدس دفن بشود ".
" ابن كثير " در تاريخ 44:8 مي نويسد: " مروان از اين كار جلوگيري كرد. وي در آن اوان عزل شده بود. و مي خواست بدين وسيله، جلب رضايتي از معاويه كرده باشد ". " ابن عساكر " 226:4 نقل كرده كه " مروان " گفته بود:
" اجازه نمي دهم كه امام حسن در كنار جدش رسول الله به خاك سپرده شود، در جائي كه عثمان در بقيع دفن شده است. و مروان در آن موقع معزول شده بود و مي خواست رضايت معاويه را جلب كند و پيوسته تا لحظه مرگ، با بني هاشم دشمني مي ورزيد.
اين بود نمونه هايي از جنايات " معاويه " بر ريحانه رسول الله صلي الله عليه و اله و چه بسا كه چندين برابر آن را تاريخ فرو گذار كرده و ننوشته است. و آيا ديگر هيچ مساله اي هست كه تقصير " امام مجتبي " سلام الله عليه را توجيه كند، كه چه تقصيري خداي ناكرده آن بزرگوار داشت كه اينهمه بلا و سختي ها به او برسد؟
و آيا اين پسر جگر خواره چه جوابي آماده كرده است كه در برابر اين جنايت خود بدهد؟ و آيا گناه " امام حسن "، جز اين بود كه سبط پيامبر بود، پيامبري كه كيش پدران بت پرست " معاويه " را تعطيل و منسوخ كرده بود؟ و جز اين بود كه پسر " علي " خليفه خدا بر روي زمين بود، و پسر كسي بود كه اسلاف بت پرست او را از دم تيغ گذرانده، و مادران خاندان اموي را با همه جيزه خوارانش در ماتم نشانده بود؟ " معاويه " بعنوان تشفي خاطر خود، خواسته بود كه در برابر
[ صفحه 22]
آن همه اندوهها، انواع شكنجه ها و آزارها را در حق " امام حسن " معمول دارد و او را با زهر كشنده اي به هلاكت رساند. " معاويه "، آن چنان دست پاچه و مغلوب نفس خود شده بود كه حتي در مرگ " امام حسن "، شادي خود را نتوانست مخفي نگاه دارد، و خبر مرگ او را كه شنيد به سجده افتاد، و من نمي دانم او به لات اش سجده كرد، يا به الله خداي سبحان؟ و زبان حال او، همان چيزي بوده است كه پسر حرام زاده اش " يزيد " گفته است: " من مهتران و پيشوايانشان را به قتل رساندم. و كاشكي بزرگان تبار من در بدر، شاهد جزع قبيله انصار (خزرج) بود ند كه چگونه شمشير بر آنها فرود آمد. پيامبر هم با فرمانروايي بازي مي كرد نه خبر ي از خدا رسيده و نه وحي نازل " شده است.
وي، پاره تن فاطمه زهرا صديقه محبوب پيامبر صلي الله عليه واله بود، پاره تن كسي كه از سلاله پاكش، دنيا از نسب پاك و حسب درخشان آكنده شده است و شرف عالي و دين حنيف، همه بوسيله اينها جلوه كرد و معاويه بر عكس، بر ضد همه اين ارزشها پيكار كرد و آيه ها و انذارهاي قرآني در او تاثيري نكرد.
" و در قرآن كريم مي خوانيم: ساصرف عن آياتي الذين يتكبرون في الارض بغيرالحق وان يروا كل آيه لا يومنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخدوه سبيلا و ان يروا سبيل الغي يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا باياتنا و كانو ا عنها غافلين ".
(اعراف 146)
[ صفحه 23]
معاويه و پيروان اميرالمومنين علي بن ابيطالب
" معاويه "، پيوسته در تحكيم فرمانروائي خويش، به هر خيانت بزرگي دست مي زد و به آساني دست به كارهاي سخت ناشايست مي زد، هر فاجعه اي را آسان ميگرفت و به ريختن خون پيروان و شيعيان امام پاك در قلمرو حكومت خود خو كرده بود. مال و جان و ناموس شيعيان را مباح مي شمرد و خاندان و كودكانشان را به قتل مي رساند، حتي زنان هم از كشتار او مستثني نبودند، شيعه اي كه صاحب رسالت صلي الله عليه واله آنان را بزرگ داشته بود و گفتار اين موضوع در جلد سوم ص 78 ط 2 ياد شد.
فرض كنيد كه اين بزرگداشت و سفارش شيعه، از جانب پيامبر صادر نشده و روايت آن به "پسر هند جگر خوار " نرسيده باشد، آيا " معاويه " و طرفدارانش از قلمرو اسلام، اسلامي كه در كتاب و سنت و رسولش، مال و جان مردم را محترم شمرده، خارج بودند؟ و آيا اين شيعيان، گناه نابخشودني داشتند و آيا لغزش اينان، جز اين بود كه به دوستي امامي دل بسته بودند كه بودند كه همه مسلمانان بر جانشيني او گزينش او توسط پيامبر اجماع داشتند و پيامبرشان بر طبق كتاب آسماني به ولايت و دوستي امام توصيه كرده بود و آيا اين " پسر صخر " از چيزي آگاهي داشت كه اجماع مسلمين از آن بي اطلاع بودند؟ و او به احكام كتاب آسماني و سنت، آگاهتر از همه مسلمانان بود؟ يا اينكه او هوس و ولع خونريزي داشت؟
[ صفحه 24]
" معاويه "، پس از داوري حكمين در حالي كه "علي بن ابيطالب "علي بن ابيطالب " عليه السلام هنوز زنده بود "بسر بن اطاره " را مامور بسيج لشگري و بوسيله "عامر " لشگر ديگري فراهم ساخت و "ضحاك بن قيس فهري " را نيز به لشگر آرايي ديگر برگماشت و به همه اين لشگريان فرمان داد كه در شهرها هركس را از شيعه " علي بن ابيطالب " عليه السلام و خاندانش يافتند، بكشند و كارگزاران او را به قتل برسانند، و حتي از زنان و كودكان نيز دست بر ندارند، " بسر " با اين ماموريت به "مدينه " رسيد و گروهي از اصحاب "علي " عليه السلام در در آنجا كشت و خانه هاشان را ويران كرد.
آنگاه به "مكه "رفت، گروهي از خاندان " ابو لهب " رابه قتل رساند، سپس وارد " سراه " شد و گروهي را هم در آنجا كشت. سپس وارد " نجران " شد و در آنجا " عبدالله بن عبدالمدان حارثي " و پسرش را كه هر دو از دامادهاي بني عباس و كارگزاران " علي " عليه السلام بودند، بقتل رساند. آنگاه به " يمن " كه رسيد " عبيدالله بن عباس " كار گزار علي عليه السلام بودند، بقتل رساند. آنگاه به " يمن " كه رسيد " عبيد الله بن عباس " كار گزار علي عليه السلام در آنجا نبود. و نقل كرده اند كه از آمدن " بسر " با خبر شد رفته بود. بسر او را نيافت. بسر ملعون دو كودك خردسال او را گرفت و بدست خود با دشنه اي كه داشت، سرهايشان را از بدن جدا كرد، و به حضور " معاويه " باز گشت.
همين جنايتها را در حق ديگر كسان نيز انجام داد. آنگاه بسوي " انبار " به قصد كشتن " علمري " رهسپار شد و " ابن حسان بكري " و مردان و زنان شيعه آنجا را بقتل رساند. و به روايت " ابو صادقه ": لشگريان معاويه بر انبار حمله بردند و يكي از كارگزاران علي عليه السلام بنام حسان را به قتل رساندند،
[ صفحه 25]
و شمار زيادي از مردان و زنان را كشتند. اين خبر كه به علي عليه السلام رسيد، از خانه بيرون آمد و بلاي منبر رفت. خداي را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر صلي الله عليه و آله درود فرستاد، آنگاه فرمود:
"جهاد، دري از درهاي بهشت است. پس هر كس آنرا رها كند، خداوند جامه خواري و ذلت بدو مي پوشاند و مشمول بلايش مي كند و بر كودكانش تهمت و اهانت مي شود و در معرض فرومايگي و پستي قرار مي گيرد. من بر شما هشدار دادم كه پيش از آنكه آنها به پيكار شما برخيزند با آنها بجنگيد. و سرانجام هر گروهي كه از پيكاران با اينان سر باز زد، به ذلت و خواري رسيد رسيد شما اين مهم را به گردن يكديگر انداختيد و راه پستي را پيش گرفتيد و سخن مرا به پشت سر انداختيد، تا جائيكه حمله هاي پي در پي بر شما كردند. اينك كار بجائي رسيده است كه اخو عامر پاي بر شهر انبار گذاشته و حسان بن حسان كارگزار آنجا را به قتل رسانده است و مردان و زنان پر شماري را كشته است و به من خبر داده اند كه اين مرد، وارد خانه زن مسلمان و زن ذمي شده است و گوشواره ها و گردنبند آنها را كنده و گرفته و در باز گشت با چپاول اموال و با دست پر باز گشته، لكن كسي لب به اعتراض نگشوده است. در برابر اين ننگ، هر گاه مرد مسلماني از فرط تاسف و اندوه قالب تهي كند و بميرد، نه تنها جاي ملامت نيست، بلكه شايسته است....".
ام حكيم دختر قارط، زن عبدالله در كشته شدن دو پسرش، آنچنان آسيمه سر و بيخود شده بود كه ديگر گوش به اخبار قتل فرزندانش نمي داد و پيوسته در مراسم مي گرديد و درباره فرزندانش اين ابيات را زمزمه مي كرد:
" - اي كسي كه فرزندان مرا ديده اي، فرزنداني كه همچون دو مرواريد بر خاسته از صدف بودند.
- اي كساني كه از دو فرزند من سراغي داريد، فرزندي كه گوش و دل من
[ صفحه 26]
بودند، اينك دلم بتنگ آمده است.
- اي كساني كه فرزندان دلبند همچون پي و استخوانم را كه از من گرفته اند، ديده ايد.
- اخبار درندگي بسر را به من گفتند، لكن من آنرا دروغ پنداشتم و باور نكردم.
- تا بدانجا كه مرداني را كه بوي شرف به مشامشان رسيده، ديدم و اين سخن را گفتند.
- اينك بسر را كه سزاوار هر نفريني مي دانم و او و همه يارانش تبهكارند.
- چه كسي اين مادر دلداده و سرگشته را، به دو فرزندش كه چندي است از دست داده، برساند؟ ".
نقل كرده اند: حادثه كشتن اين دو كودك را به دست بسر، كه به علي عليه السلام اطلاع دادند، ناله بلندي سر داد و از خدا خواست كه لعنت خود را شامل او كند.
فرمود: خدايا نعمت دين را از او بگير و از دنيا مبر، مگر آنكه عقل را از او گرفته باشي. اين دعا مستجاب شد و او عقل خود را باخت و پيوسته هذيان مي گفت و شمشيري چوبين بدست مي گرفت و خيك دميده اي در جلو داشت كه بر آن آنقدر
[ صفحه 27]
مي كوفت كه خسته مي شد ".
تصوير مفصل معاويه
معاويه به سال 39 بر شيعيان " علي " عليه السلام يورش برد، و سپاهيانش را در تمام قلمروش در هم شكست و گروهي را كه ايمان نداشتند، بر قتل اين پاكان بر گماشت و فرمان داد هر جا كسي از ايشان را يافتند بكشند. و " نعمان بن بشير" را با هزار نفر به " عين التمر " فرستاد.
همچنين " سفيان بن عوف " را با شش هزار سپاهي بطرف " هيت " فرستاد و دستور داد از آنجا به " انبار و مدائن برود و مردمش را نابود كند و او نيز به اين نقاط و به كشتن اصحاب علي كمر بست و با آنها جنگيد و " اشرس بن حسان بكري " و سي نفر را بقتل رساند. هر چه دارائيهاانبار بود، برداشتند و بسوي " معاويه " برگشتند.
از آن جمله " عبدالله بن مسعده بن حكمه فزاري " سختترين دشمنان " علي " بود، كه از طرف " معاويه " با هزار و هفتصد سپاهي به " ثيما " گسيل شد " معاويه " به او فرمان داد از مردم باديه، هر كسي خلاف او را تصديق كند، امان يابد.
و هر كس كه سر باز زد: به قتل برسد. او نيز اين ماموريت را انجام داد وارد " مكه " و " مدينه " شد و همين فجايع را در آنجا ادامه داد.
" معاويه "، " ضحاك بن قيس " را دستور كه به " واقصه " برود و بر هر كسي كه در فرمان " علي " عليه السلام است: حمله ور شود. و سه هزار نفر را با او همراه كرد.
او به راه افتاد و مال مردم را غارت كرد. از " ثعلبيه " كه رد مي شد، بسياري را بقتل رساند و به انبار اسلحه " علي " عليه السلام " حمله كرد و از آنجا به " قطقطانه " آمد.
خبر كه به " علي " عليه السلام رسيد، " حجر بن عدي " را با چهار هزار نفر به نبرد
[ صفحه 28]
اينان فرستاد. " ضحاك " ضربه سختي ديد و 19 نفر از ياران وي كشته شدند.
از اصحاب علي نيز دو نفر بقتل رسيد. شب فرارسيد: " ضحاك " و يارانش فرار كردند و " حجر " با همراهان باز گشت.
" معاويه "، همچنين " عبدالرحمن بن قباث بن اشيم " را به شهرهاي "جزيره " فرستاد و " شيب بن عامر جد كرماني " كه در " خراسان " بود، در آنجا حضور داشت، و نامه اي به كميل بن زياد كه در " هيت " اقامت داشت، نوشت و او را از واقعه اي آگاه كرد. " كمل " با او به جنگ برخاست و شكست داد، و بر لشگر " عبدالرحمن " پيروز شد و گروهي از شاميان به قتل رسيدند و دستور داد فراريان را دنبال نكنند و بر مجروحان حمله نبرند.
و " حرث بن نمر تنوخي " را به " الجزيره " فرستاد تا بر پيروان علي حمله برد. او نيز هفت نفر از " بني تغلب " را دستگير كرد و كشتاري در آنجا بوقوع پيوست.
و " زهير بن مكحول عامري " را به " سماوه " فرستاد و دستور داد كه مالياتهاي مردم را بگيرد. اين خبر به علي عليه السلام رسيد و او سه نفر از جمله " جعفر بن عبدالله اشجعي "را فرستاد تا كساني از قبيله بكرو كلب را كه در طاعت او بودند صدقه دهند كه آنها بر زهير رسيدند و جنگي در پيوستند. اصحاب علي تار و مار شدند و " جعفر بن عبدالله " بقتل رسيد.
و بسال 40 هجري، " بسر بن ارطاه " را به لشگري فرستاد، تا اينكه به " مدينه " رسيد و " ابو ايوب انصاري " عامل علي عليه السلام در آنجا بود. ابو ايوب از آنجا گريخته، به حضور علي عليه السلام در كوفه آمد. " بسر " كه به مدينه وارد شد، كسي با او نجنگيد و ببالاي منبر رفت و ندا كرد: " اي دينار - اي نجار - اي زريق - (بزرگان انصار بودند) شيخ و رهبر ما عثمان، كه با او پيمان بسته بوديم، كجا است؟ " آنگاه گفت:
[ صفحه 29]
" اي مردم مدينه، سوگند بخدا، هر گاه معاويه دستور داده بود، حتي هيچ كودك نا بالغي را از كشته شدن باز نمي داشتم. " و كسي را پيش بني سلمه فرستاد و پيغام داد: بر شما هيچ اماني نمي دهم، مگر آنكه " جابر بن عبدالله " را پيش من بفرستيد. جابر به نزد ام سلمه همسر پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و گفت: چه دستور مي دهي؟ اين بيعت گمراهي و ضلالت است و من، آيا مي ترسي من كشته مي شوم؟ او گفت: من صلاح مي بينم كه بيعت كني و به داماد " عبدالله بن زمعه " و دو پسر " عمر بن ابي سلمه " نيز توصيه كرده ام كه بيعت كنند.
" بسر " خانه هاي مدينه را ويران كرده، آنگه روي به مكه نهاد و " ابو موسي " از ترس كشته شدن فرار كرد.
"ابو موسي " به "يمن" نامه نوشت كه لشكري از طرف معاويه مأمور شده اند، كه مردم را بكشند و هر كس را كه از قبول حكومت معاويه سر باز زند، به قتل رسانند. سپس " بسر " به يمن رفت و عبيدالله بن عبدالمدان حارثي را بجاي خود تعيين كرد. بسر كه رسيد، او و پسرش را كشت. پس از آن بسر با ثقل بن عبيدالله بن عباس را با دو پسر خرد سالش ملاقات كرد، و هر دو اين كودكان را كه عبدالرحمن وقثم ناميده مي شدند، سر بريد و برخي گفته اند: آن دو فرزند را در نزد بني كنانه يافت. خواست كه آنها را بكشد. كناني گفت: چرا اين دو كودك بيگناه را مي كشي؟ هر گاه اين دو را بخواهي بقتل رساني، نخست مرا بكش. گفت: به همين ترتيب رفتار مي كنم. اول كناني و آنگاه كودكان را كشت. زني از بني كنانه بيرون آمد و فرياد زد: " اي مرد، مردان را كشتي، چرا اين دو كودك را بقتل مي رساني؟ سوگند بخدا كه در جاهليت و در اسلام چنين فاجعه اي ديده نشده. بخدا كه اي بسر بن ارطاه آن فرمانروائي كه با كشتن كودكان و سالخوردگان و از بين بردن آيين رحمت و ضايع كردن حقوق ارحام
[ صفحه 30]
حاصل مي شود، يك حكومت تباهي است ". بسر در سر راه خود به يمن، گروه ديگري از شيعيان علي عليه السلام را بقتل رساند، و اين خبر به علي عليه السلام رسيد (تاريخ طبري 77:6 -81، كامل ابن اثير 162:3- 167، تاريخ ابن عساكر 222:3 و459، الاستيعاب 65:1- 66، تاريخ ابن كثير 319:7- 322، وفاء الوفاء.31:1).
و ابن عبدالبر در استيعاب آورده است 65:1: " يحيي بن معين مي گفت:
بسر بن ارطاه مرد بدي بود و ابو عمر مي گويد: آن بدين جهت بود كه او در اسلام، جنايات بزرگي مرتكب شده بود. كه مورخان و محدثان آورده اند كه سر بريدن دو پسر صغير عبيدالله بن عباس در برابر چشمان مادرشان از آن جمله است.
و دار قطني نقل مي كند: او پس از درگذشت پيامبر صلي الله عليه و اله، هرگز بر راه راست نبوده است و همو بود كه دو كودك عبيد الله بن عباس را به قتل رساند.
. و ابو عمر شيباني مي گويد: هنگامي كه معاويه بن ابي سفيان، بسر بن ارطاه فهر ي را مامور كشتن شيعه علي رضي الله عنه كرد، معن يا عمرو بن يزيد سلمي و زياد بن اشهب جعدي از جاي برخاسته و اظهار داشتند: اي امير مومنان، ترا بخدا سوگند مي دهم كه رحم كن مباد كه بسر را بر قيس سلطه و فرمانروايي بخشي، چرا كه قيس را به انتقام بنوسليم كه از بني فهد و كنانه در ورود رسول الله صلي الله عليه و اله به مدينه كشته بودند، خواهد كشت.
معاويه گفت: اي بسر، بر قيس فرمانروا نيستي. آنگاه بسر به مدينه آمد و دو فرزند عبيدالله را كشت و اهالي مدينه فرار كردند و وارد حره شدند، حره بني سليم. (ابو عمرو مي گويد:) و در اين حمله بود كه بروايت ابو عمرو شيباني، بسر بن ارطاه بهمدان حمله برد و زنانشان را اسير كرد و اينان نخستين زناني بودند كه در اسلام به اسارت گرفته شدند. آنگاه زندگان بني سعد را به قتل رسانيد.
سپس ابو عمرو به دو واسطه از ابوذر نقل مي كند كه ابوذر دعا كرد، و در نمازي
[ صفحه 31]
كه اقامه كرد، تعويذ خواند و قيام و ركوع و سجود آن را طول داد. اين دو مرد پرسيدند: چرا " اعوذ بالله من الشيطان " گفتي (تعوذ كردي) و درباره چه كسي دعا مي كردي؟ گفت: بخدا از روز بلايي پناه بردم كه بر من مي رسد و از آن روزي كه بيم و زيان مرا مي رسد. گفتند: مرادت چيست؟ گفت: اما روز بلا، روزي است كه دو طائفه مسلمانان با هم روبرو مي شوند و يكديگر را به قتل مي رسانند. و اما روز بيم و خطر، روزي است كه زنان مسلمانان را اسير مي گيرند و پادشاهان را لخت مي كنند، و هر كدام كه از پاها فربه تر باشد او را مي خرند. از خدا خواستم كه چنين روزي را بر من نصيب نكند و شايد شما آن روز را ببينيد.
و عثمان كه كشته شد، معاويه، بسر بن ارطاه را به يمن فرستاد و زنان مسلمان را اسير كرد و در بازارها به معرض فروش قرار داد."
در تاريخ ابن عساكر 220:3- 224 آمده: " بسر از پيروان معاويه بود و با او در جنگ صفين شركت داشت. معاويه او را در آغاز سال چهلم هجرت به يمن و حجاز فرستاد و دستور داد كه شيعيان علي را بخواند و بر آنها حمله برد. او در مكه و مدينه و يمن، كارهايي زشت انجام داد و از طرف معاويه والي " بحر " شد و در يمن، دو كودك عبيدالله بن عباس را كشت. و دار قطني مي گويد كه بسر از اصحاب بود، لكن پس از پيامبر صلي الله عليه واله استقامت در دين را از دست داد، يعني مرتد شد.
و نقل مي كند كه بخاري در تاريخ روايت كرده: معاويه بسال 37 بسر را ماموريت داد واو وارد مدينه شد و بيعت گرفت. سپس به مكه و يمن آمد و عبدالرحمن وقثم، دو طفل عبيدالله بن عباس را به قتل رساند، و بروايت زهري، معاويه در سال 39، او را ماموريت داد و او بمنظور تبليغ معاويه به مدينه آمد و خانه زراره بن خيرون برادر بني عمرو بن عوف را آتش زد و خانه ي رفاعة بن رافع و خانه عبد الله بن سعد از بني اشهل را نيز آتش زد. سپس بسوي مكه و يمن
[ صفحه 32]
براه افتاد و عبدالرحمن بن عبيد و عمرو بن ام ادرا كه ثقفي را بقتل رساند. و همه اين امور، بگفته ابن سعد، براي آن بود كه معاويه او را گفته بود كه هر كس را كه در اطاعت علي عليه السلام است، بقتل رساند. او يكماه در مدينه اقامت كرد. در باره هر كس كه گفته مي شد بر عليه عثمان كمك كرده، او را بقتل رساند و گروهي از بني كعب را بر سر آب بين مكه و مدينه كشت و اجسادشان را به چاه انداخت و سپس به يمن آمد و هر كه از قبيله همدان در صفين با علي عليه السلام بود، به قتل رساند و بيش از دويست تن را كشت و بسياري از كودكان را بقتل رساند و همه اينها پس از كشتن علي عليه السلام روي داد.
ابن يونس گويد: عبيد الله بن عباس دو فرزند خود عبدالرحمن وقثم را در نزد مردي از بني كنانه سپرده بود و هر دو صغير بودند. وقتي بسر به ميان بني كنانه رسيد، خواست كه آن دو را بكشد. كناني كه كار را بدين منوال ديد، داخل خانه خود شد و شمشير خود را سر برهنه بر حمله كنندگان كشيد و اين شعر را مي خواند:
" شير آن است كه در حريم خانه خود دفاع كند و همواره شمشير بدست از همسايه خانه دفاع مي كند، و اين نيست بجز جواني كه زيبا و شگفت و دلاور و بدور از مكر باشد ".
آنگاه بسر اظهار داشت: مادر ت بعزايت بنشيند. بخدا ما نمي خواستيم ترا بكشيم. چرا خود را به كشتن مي دهي؟ او گفت: بخدا كه در كنار همسايه ام كشته مي شوم، تا مگر در پيشگاه خدا و نزد مردم معذور باشم. پس كشته شد و بسر پيش دو كودك آمد و سر آنها را از تن جدا كرد. زنان بني كنانه بيرون آمدند و زني از آن ميان گفت: اي مرد، اين مردها را كشتي، پس چرا كودكان را مي كشي؟
[ صفحه 33]
بخدا سو گند كه نه در جاهليت و نه در اسلام، كودكان را چنين نمي كشتند. بخدا هر آن حكومتي كه جز با كشتن كودكان شير خواره و پيران كهنسال و از بين بردن آيين رحم و عقوق ارحام حاصل نشود، حكومت تباهي است. بسر در جواب گفت: بخدا مي خواستم شما زنان را نيز از دم تيغ بگذارنم. گفت: من نيز بخدا خواهر آن زني هستم كه تو او را كشتي، و لذا از تو در امان نيستم. آنگاه به زنان اطراف خود گفت: واي بر شما. متفرق بشويد. "
و در " الاصابه " 9:3 آمده است: " بسر بن ارطاه، عمرو بن عميس را در ماموريتي كه از طرف معاويه بمنظور حمله به كار گزاران علي و كشتن گروه زيادي از ماموران علي عليه السلام در حجاز و يمن داشت، بقتل رسانيد ".
تصوير مفصل بسر بن ارطاه
" بسر بن ارطاه " يك فرد سنگدل و درشت خو و خونخوار بود. از رحمت و مهرباني بوئي نبرده بود. بدستور معاويه تمام راه حجاز و مدينه و مكه را گرفت، تا به بمن رسيد. معاويه دستور داده بود: بر هر جايي كه مردمش از علي عليه السلام پيروي مي كنند رسيد، زبان خشونت و ناسزا گويي را بر آنها بگشاي، آنگونه كه هيچ گريزي پيدا نكنند، و تو بر مال و جان آنها مسلطي. سپس همه را به بيعت دعوت كن، و هر كس مخالفت كرد، به قتل برسان. شيعيان علي را هر جا ديدي به قتل برسان.
" ابراهيم ثقفي " در " الغارات " در حوادث سال چهلم نقل مي كند: " معاويه، بسر بن ارطاه را با سه هزار نفر مامور كرد و گفت: " برو، به مدينه كه رسيدي، مردم را جمع كن و بر هر كسي كه ديدي، اهانت كن. و دارائي كساني را كه در پيروي ما قدمي بر نداشته اند، تاراج كن و در مدينه و انمود كن كه همه آنها را خواهي كشت، و آگاه كن كه از دست تو در امان نخواهند بود. و هيچ عذري را نپذير، تا يقين كنند كه مخالفان را خواهي كشت. و آنگاه به مكه روانه شو، اما در آنجا
[ صفحه 34]
متعرض كسي نباش و مردم سر راه را بترسان تا فرار كنند، تا به صنعا و جند برسي، كه در آنجا ما دوستاني داريم و نامه هائي هم نوشته اند.
" بسر، با اين ماموريت، همراه سپاه حركت كرد. وقتي كه وارد آنجا مي شد، شتران اهالي را مي گرفت و سوار مي شد و شتران آنها را مي گرفتند و شتر خود را رد مي كردند. و پيوسته اين كار را مي كردند، تا كه به نزديكي مدينه رسيدند.
قبيله قضاعه به استقبال آمده، و شتر قرباني كردند، بدين ترتيب وارد مدينه شدند.
عامل مدينه، ابو ايوب انصاري صاحبخانه رسول الله صلي الله عليه و آله بود. او از آن خانه گريخت و بسر وارد مدينه شد، و خطاب به مردم، همه آنان را شتم و ناسزا گفت و تهديد كرد و بيم داد و گفت: " رنگ رخساره ها تيره شد. و خداي تعالي مثل زد قريه اي را كه مردم آن ايمان آورده بودند و روزي و نعمت فراخ و فراوان داشت و خداوند آن مثل را درباره شما عملي كرده، و شما مردم را شهر هجرت پيامبر صلي الله عليه و آله قرار داده، كه خانه او و قبر آن بزرگوار و خانه خلفاي ديگر، همه در اين شهر است. چرا شما شكر نعمت پروردگار را بجاي نياوريد و حقوق پيامبرتان را رعايت نكرديد؟ شمائيد كه خليفه خدا در ميان شما بقتل رسيد و برخي در قتل و برخي در شتم و هزيمت او شركت داشتيد. هر گاه مومنان پيش رفتند، گفتيد:
آيا ما با شما نبوديم؟ و بر كافران هم گفتيد: آيا ما نبوديم كه بر شما چيره بوديم و از گزند مومنان بازداشتيم؟ " آنگاه به انصار ناسزا گفت و اظهار داشت: " اي جمع يهود و اي فرزندان غلامان و بندگان، اي بني زريق و اي بني نجار و اي بني سالم و اي بني عبداشهل، بخدا بلائي بر سر شما مي آوردم كه آتش دل مومنان و آل عثمان خاموش مي شود و تسكين مي يابد. بخدا شما را بر سر زبان مردم خواهم انداخت، چنانكه مثل امتهاي پيشين زبانزد بشويد " و آنچنان تهديدي در پيوست، كه مردم ترسيدند كه آنها را بكشد. به حويطب بن عبدالعزي پناهنده
[ صفحه 35]
شدند و گويا كه اين مرد، شوهر مادرش بود و بر بالاي منبر شد و او را انصار رسول الله صلي الله عليه و آله را كه در قتل عثمان شركت نداشتند، مورد خطاب قرار داد و مردم را به بيعت معاويه دعوت كرد. جمعي بيعت كردند. آنگاه از منبر پائين آمد و خانه هاي بسياري زد، از جمله خانه زراره بن حرون يكي از فرزندان عمرو بن عوف، خانه رفاعه بن رافع زرقي، خانه ابو ايوب انصاري. و جابر بن عبدالله انصاري را نيافت و گفت: اي بني سلمه، چرا جابر بن عبدالله را نمي بينم؟ مادام كه جابر را به من نرسانيد، در امان نخواهيد بود. جابر به ام سلمه رضي الله عنها پناه برده بود و ام سلمه نيز او را به بسر معرفي كرد و گفت: تا بيعت نكند، او را امان نده. و به جابر گفت: برو بيعت كن. و هر دو رفتند وبيعت كردند.
و از طريق وهب بن كيسان نقل شده كه گفته است: از جابر بن عبدالله انصاري شنيدم كه مي گفت: وقتي كه از ترس بسر فرار كردم، او به طايفه من گفته بود: شما تا جابر را بمن ندهيد، امان نخواهيد داشت. و آنها هم همگي پيش من آمده، اظهار داشتند: ترا بخدا بيعت كن تا هم خود و هم ما در امان باشيم و خون تو و قبيله ات ريخته نشود. اگر اين كار را نكني، همگي كشته خواهيم شد و اهلبيت ما هم اسير خواهند گرديد. پس من هم يك شب از آنها مهلت خواستم.
روز كه شد، وارد خانه ام سلمه شدم و جريان را به او گفتم. او گفت. اي اي فرزندم برو و بيعت كن، جان خود و خون همه قبيله را حفظ كن. چرا كه من برادر زاده ام را هم دستور دادم كه برود و بيعت كند، و من خود مي دانم كه اين بيعت، گمراهي است.
ابراهيم مي گويد: بسر چند روز در مدينه اقامت كرد، سپس به مردم گفت: من شما را اگر چه سزاوار عفو نيستيد، عفو كردم. نبايد مردمي كه امامشان در پشت سرشان كشته شده، عفو بشوند و عذاب از آنها برداشته شود. و اگر چه بخشش من شامل شما مي گردد، لكن اميدوارم كه رحمت خدا عزوجل در آخرت
[ صفحه 36]
شامل شما نگردد. من ابو هريره را در اينجا به جانشيني خود قرار دادم و مبادا كه با او مخالفت كنيد. سپس به سوي مكه روانه شد.
وليد پسر هشام روايت مي كند: بسر روي به مدينه آورد و بالاي منبر پيغمبر صلي الله عليه و آله رفت، آنگاه چنين گفت: اي اهل مدينه رو به مدينه رو در روي حاكم قرار گرفتيد و عثمان را آغشته به خون كرديد. بخدا در اين مسجد هر كسي را دستش به خون او آلوده است خواهم كشت. سپس به اصحاب خود گفت: در هاي مسجد را تحت نظر بگيريد، و مي خواست كشت. سپس به اصحاب خود گفت: در هاي مسجد را تحت نظر بگيريد، و مي خواست كه مانع خروج آنها شود. پس عبدالله بن زبير و ابو قيس يكي از بني عامر بن لوي برخاستند و از او خواهش كردند كه از مردم در گذرد. پس بسر روانه مكه شد و در نزديكي مكه با قثم بن عباس كه از طرف علي عليه السلام حاكم مكه بود، جنگيد و سرانجام داخل مكه شد. اهالي مكه را ناسزا گفت و سرزنش كرد، و سپس از مكه رفت و شيبه بن عثمان را به فرمانروايي آنجا برگماشت.
عوانه از كلبي روايت مي كند كه چون بسر از مدينه به مكه حركت كرد و سر راه خود مروان را كشت و اموالي را غارت كرد، مردم مكه كه خبر آمدن او را شنيد ند، همه اهالي آنجا را ترك كردند و مردم به امير ي شيبه بن عثمان رضايت دادند، زماني كه ديدند قثم بن عباس از مكه بيرو ن شد ه است. گروهي از قريش بربسر شوريدند و با او رويا روي شدند. او آنها را شتم كرد و گفت:
بخدا كه كسي از شما را ترك نمي كنم و اجازه نمي دهم روحي در زمين شما حركت كند.
گفتند: خدا را در باره اهل و عترت خود بياد تو مي آوريم. پس ساكت شد.
آنگاه وارد بيت شد و طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و خطاب به آنها گفت:
" خدا را سپاس كه دعوت ما را پسنديد و الفت ما را پديد آورد و دشمن ما را با كشتن و پراكندگي خوار گردانيد. و اين پسر ابو طالب است كه در سرزمين عراق در تنگي و مضيقه به سر مي برد و خدا او را به سر انجام خطايش گرفتار كرده
[ صفحه 37]
و به دست جرائم سپرده است. يارانش عتاب كنان از او متفرق شدند و معاويه گيرنده خون عثمان ولايت امور را به كف گرفته است، پس اي مردم بيعت كنيد و جانتان را به خطر ميفكنيد ". پس بيعت كردند. آنگاه سعد بن عاص ناپديد شد.
هر چه گشت، او را نيافت. پس از چند روزي خطاب به مردم گفت: اي مردم مكه، من شما را بخشيدم و مبادا كه مخالفت كنيد. پس بخدا سوگند هر گاه مخالفت بكنيد، كسي را بر شما مي گمارم كه از ريشه شما را بر مي اندازد، و اموالتان را مي گيرد و خانه هاتان را ويران كند سپس بسوي طائف حركت كرد.
ابراهيم ثقفي نقل مي كند: مردي از قريش را به نباله فرستاد كه در آنجا گروهي از شيعيان علي عليه السلام بودند و دستور داد آنها را بكشد. او هم آنها را دستگير كرد و با آنها سخن گفت: مردم گفتند: اينها همه قوم تو هستند. از اينها دست بردار، تا ما از بسر امان نامه بياوريم، پس آنها را زنداني كرد و " منيع باهلي " از بين آنها به پيش بسر رفت، تا از او شفاعت بگيرد و او در طائف بود. آنگاه در باره ايشان با او سخن گفت، و نامه اي خواستند كه آنها را آزاد كند. او هم وعده داد و نامه را به تاخير انداخت، به گمان اينكه آن قريشي كه مامور قتل بود، همه را كشته است و اين نامه وقتي برسد كه او همه را كشته باشد. سپس اين نامه را نوشت و منيع آنرا به منزل خود آورد و به خانه زني كه در طائف به منزل او وارد شده بود: رفت، او را نيافت، و رداي خود را روي ناقه انداخت و سوار شد. روز جمعه و شب شنبه به حركت خود ادامه داد و هنگام طلوع به نباله رسيد. مردم رابيرون آورده بودند كه بكشند و نامه بسر نرسيده بود. مردي از آنها را آوردند، مردي از اهالي شام او را زد، لكن شمشيرش شكست شاميان به يكديگر گفتند:
شمشيرهاي خود را در آفتاب پهن كنيد تا نرم شود، آنگه بر كشيد. منيع باهلي كه برق شمشيرها را ديد، لباسش را حركت داد. مردم گفتند: اين سواره خبري آورده است، بس او را نگاه داشتند. شتر كه ايستاد، او پياده شد. با پاي خود
[ صفحه 38]
نامه را آورده وتسليم كرد. آنگاه همگي آزاد شدند. آن مردي كه با شمشير زده شده و شمشير شكسته بود، برادر منيع بود.
ابراهيم نقل مي كند كه علي بن مجاهد از ابن اسحاق روايت كرده است:
مردم مكه كه كارهاي بسر را شنيدند، بسيار ترسيدند و فرار كردند. دو پسر عبيد الله بن عباس بنامهاي سليمان و داود، و مادرشان حوريه كه دختر خالد بن فارط كنانيه بود و كنيه ام حكيم دادشت، خارج شدند كه اينها همپيمانان بني زهره بودند. اين دو كودك كه با مكيان بودن، در كنار چاه ميمون بن حضر مي گم شدند، و اين ميمون براد علاء بن حضر مي است. بسر به آنها حمله كرد و دستگيرشان نمود و آنها را كشت. مادرشان اين شعر را مي خواند:
" هان، چه كسي دو فرزند مرا كه همچون دو مرواريد از صدف جدا شده بودند، ديده است؟ ".
بروايتي، نام آن دو كودك، قثم و عبدالرحمن بود، و روايت است كه بسر آنها را در يمن كشته و بر سر راه صنعا سرشان را بريده است. عبدالملك بننوفل از پدرش نقل كرده كه وقتي بسر وارد طائف شد و مغيره با او سخن گفته بود و او گفته بود بمن راست گفتي و نصيحت كردي، شب آنجا مانده و سپس رفته بود و ساعتي هم مغيره او را مشايعت كرد. آنگاه وداع كرده و بازگشت. آنگاه به بني كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان در ميان آنها بودند.
هنگامي كه بسر به كنار آنها رسيد، آنها را خواست. مردي از بني كنانه كه پدر آن دو كودك آنها را به او سپرده بوده، پيش آمد. شمشير را از خانه اش گرفت و بيرون آمد. بسر او را گفت: مادرت به عزايت بنشيند، ما نمي خواستيم ترا بكشيم، چرا خود را در معرض مرگ قرار مي دهي؟ گفت: مرا در پيش همسايه ام
[ صفحه 39]
بكش تا پيش خدا و مردم معذور باشم، آنگاه با شمشير برهنه به ياران بسر حمله آورد و اين رجز را مي خواند:
" سوگند خورده ام كه نيازهاي اين خانه را بر آورم كسي كه در كنار همسايه شمشير مي كشد و دفاع مي كند، نمي ميرد مگر آنكه جواني نيرومند و خوش اندام باشد و هيچ مكري نكند ".
آنقدر با شمشير جنگيد تا كشته شد. سپس آن دو كودك را آوردند و هر دو را كشتند. زنان بني كنانه بيرون آمدند. زني از آن ميان فرياد زد:
شما اين مردان را مي كشيد، گناه كودكان چيست؟ بخدا سوگند كه نه در جاهليت و نه در اسلام اينها را نمي كشند. بخدا آن فرمانروائي كه با كشتن شير خوارگان ضعيف و پيران كهنسال و منسوخ كردن آيين رحم و قطع ارحام حكومت كند، فرمانرواي بدي است. بسر گفت: بخدا كه مي خواستم شما زنان را از دم تيغ بگذرانم. آن زن گفت: بخدا هر گاه اين كار را بكني، در نظر من بهتر است.
ابراهيم نقل مي كند:بسر از طائف خارج شد و به نجران آمد، و عبدالله پسر عبد مدان و پسرش مالك را به قتل رساند، و اين عبدالله داماد عبيد الله بن عباس بود. آنگاه مردم را گرد كرد و خطاب به آنها چنين گفت: اي گروه نصاري و برادران ميمونها، بخدا سوگند هر گاه به من خبر دهند كه بر خلاف خواسته من عمل مي كنيد، كاري مي كنم كه نسلتان از روزي زمين قطع مي شود و زراعتتان از بين مي رود و خانه هاتان ويران مي شود، و تهديد طولاني كرد. سپس حركت كرد تا وارد ارحب شد و ابو كرب را كه خود را شيعه مي خواند، به قتل رساند.
و مي گويند: اين شخص، سرور همه كساني بود كه در باديه همدان مي زيستند.
پيش آمد و او را كشت. آنگاه به صنعا رسيد كه قبلا عبيد الله بن عباس و سعيد بن
[ صفحه 40]
نمران آنجا را ترك گفته بودند و عبيد الله عمر بن اراكه ثقفي را به جانشيني خود گماشته بود. او مانع آمدن بسر شد و با بسر جنگيد. بسر او را به قتل رساند و وارد صنعا شد و گروهي را به قتل رساند. آنگاه گروهي از مارب رسيدند، كه همه آنها را كشت و تنها يك مرد جان سالم بدر برد. سپس پيش قوم خود باز شد و اعلام كرد. خبر كشتگان آورده ام، كشتگاني از پير و جوان ".
ابراهيم نقل مي كند: اين ابيات از عبد بن اراكه ثقفي است كه مشهور است در رثاي پسرش عمر گفته است:
" بجانم سوگند كه پسر ارطاه پهلواني را كشت كه همچون هژير نامدار بود، هر گاه گريه موجب بر گرداندن كشته اي مي شد، بايد به پاس عمر و بگريي.
اما پس از مرگ ياران علي و عباس و آل ابي بكر، ديگر بر كسي اشك نريزيد ".
مي گويد: بسر از آن پس بسوي صنعا رفت و با اهالي حسبان كه از شيعيان علي عليه السلام بودند، جنگ كرد و آنها را شكست سختي داد. سپس به صنعا باز گشت در آنجا يكصد پير مرد را از ابناء فارس به قتل رساند، چرا كه دو پسر عبيد الله بن عباس در خانه زني بنام دختر بزرج از ابناء فارس مخفي شده بود و از اين جهت، سي هزار آدم كشته بود و گروهي را آتش زده بود. و يزيد بن مفرغ، اين اشعار را گفته است:
" چه اشخاصي را كه در بند كرده و كساني را به بند كشيده، كه شبان تا روز جا دارد بيادش بيداري كنيد. تيغهاي درخشان، كه اندامها را مي شكافد و كليه را مي برد و سيل خون در خانه روان ساخته است. اين سيل بر روي شرف اعلي
[ صفحه 41]
بر رامهرمز بر كناره نهر اربق دست مارين طول شط، مجمع سلان، گذشته و جاري شده است. جريان اين خون تا دجله بغداد، و آنجا كه دو نهر با هم گره مي خورند و تا جائي كه از هم جدا مي شوند، كشيده شده است. اين خونها در تمام جاهائي كه بسر و لشكريانش گذر كرده اند، جريان يافته است، بسر هر چه توانسته كشته و آتش زده است ".
و مي گويد علي عليه السلام در باره بسر چنين دعا كرد:
" خدايا، بسر دينش را به دنيا فروخته و حرامهايت را هتك كرده و بر بندگي مخلوق تباهكاري كمر بسته است. خدايا هر نعمتي كه به او داده اي بگير، و او را در حالي كه خرد را از او گرفته اي بميران، رحمت خود را بر او مفرست و ساعتي از روز را توفيق نده.
خدايا بسر و عمر و معاويه را لعنت فرست و خشم خود را بر آنها شامل كن. و مجازات خود را بر آنها ناز ل كن. كيفري بده كه جز مجرمان نبينند ".
پس از اين نفرين، بسر جز مدت كمي نماند، تا كه عقلش را باخت و شمشير خود هذيان مي گفت و اظهار مي داشت: شمشير بمن بدهيد تا بكشم. و پيوسته حالش اين بود، تا اينكه شمشيري چوبين به او دادند و بالشي پيش او مي گذاشتند.
آنقدر با شمشير مي زد، تا كه از هوش مي رفت و تا مرگ به اين سرنوشت دچار بود ".
[ صفحه 42]
و در " شرح ابن ابي الحديد " 15:3:
ابو الحسن علي بن محمد بن ابي سيف مدايني در فضل ابو تراب عليه السلام و خاندانش آورده است: از آن پس خطيبان هر محلي، بر بالاي منبر، علي عليه السلام را لعنت و معاويه را تبرئه مي كردند و گناه را از علي و اهل بيتش عليه السلام مي خواندند. و مردم كوفه كه بيشتر شيعيان علي عليه السلام بودند، بيشتر در معرض بلا واقع شدند. معاويه بر كوفه و بصره، زياد بن سميه را مامور كرد. او شيعيان را جستجو مي كرد و بلحاظ آنكه در روز گار علي عليه السلام آنجا بود، آنان را مي شناخت و دستگير مي كرد. و هر كجا و كنار هر سنگي كه آنها را مي يافت، مي كشت و مي ترسانيد. دستها و پاها را مي بريد و چشمان را كور مي كرد و بردار مي آويخت، چندانكه همه شيعيان را از عراق راند و پراكنده ساخت و ديگر مرد سرشناسي در آنجا باقي نگذاشت.
معاويه به ماموران خود در همه نواحي نوشت شيعيان و خاندان علي عليه السلام را كسي نبايد پناه بدهد و ضمنا نوشت كه از شيعيان و هواداران عثمان، هر جا يافتند بزرگداشت به عمل آوريد و در مجالسشان شركت كنيد و هر يك از آنان را با اسم خود و نام پدر و نام قبيله و مشخصات به من معرفي كنيد. اين ماموريت را انجام دادند، چندانكه بيشتر مردم در بيان فضائل و مناقب عثمان همت گماشتند و معاويه نيز بر صله ها و ارسال لباس و پوشش و مالياتها افزود و اعراب و موالي مي داد، بطوري كه در شهري مقدار زيادي به اين كار پرداختند و در اندوختن مال و مسكن با هم پيش دستي كردند. و هر كس از كارگزاران كه از چشم مي افتاد و مردود شناخته مي شد، كافي بود كه در مناقب عثمان قلمفرسائي و تبليغ نمايد. فورا نامش در شمار مقربان به ثبت مي رسيد و از او شفاعت مي شد و در مقام خود تثبيت مي شد.
سپس معاويه، ضمن نامه اي به كارگزاران نوشت: احاديث در فضل عثمان زياد گفته شده و در شهر و هر ناحيه شايع گرديده است، اينك اين نامه كه به شما برسد، مردم را به روايت مناقب ديگر خلفا و صحابه تشويق كنيد. و هيچ روايتي
[ صفحه 43]
را در مناقب علي عليه السلام كه نقل شده باشد، ترك نكنيد، مگر آنكه يك روايت نقيض آنرا بياوريد تا دروغ بودن آنرا ثابت كند. اين اقدامي است كه من دوست دارم و چشمانم روشن مي شود كه ببينم برهان هواداران علي باطل گرديد، و مناقب عثمان و فضايل او رونق يافته است.
آنگاه بخشنامه اي با اين مضمون به همه كار گزاران خود در شهر ها صادر كرد: دقت كنيد هر كس كه اقامه دليل بر دوستي علي و اهل بيتش عليه السلام بكند، او را از كار ديواني اخراج و حقوقش را قطع كنيد.
بخشنامه ديگري به ضميمه آن فرستاد كه هر كس را متهم به هواداري علي عليه السلام كرديد، شكنجه اش دهيد و نابودش كنيد و خانه اش را ويران كنيد. و بدين ترتيب بلاي عظيمي، عراق بويژه كوفه را فرا گرفت. و هر كس بجايي يا خانه اي كه مورد اعتمادش بود، مي رفت و سخني مي گفت، از خدمتكاران يا اربابان او مي ترسيد كه راز او را فاش كنند و متهم گردانند، و بازار گفتگو و بهتان داغ شد ".
زياد، سمره بن جندب را بجاي خود در بصره گماشت، آنجا كه معاويه زياد را مامور كوفه و بصره كرد. زياد، شش ماه در كوفه بود و سمره هم از كساني بود كه با اطلاع و دستور شخص معاويه در قتل مردم افراط كرد. " طبري " از طريق محمد بن سليم روايت كرده است كه انس بن سير ين پرسيدم: آيا سمره كسي را به قتل رسانده است؟ گفت آيا مي توان كشتار سمره بن جندب را به شمار آورد؟
زياد او را در بصره جانشين خود كرد و وارد كوفه شد، و در حالي آمد كه هشت هزار نفر را به قتل رسانده بود و معاويه به او گفته بود: آيا از اينكه بي گناهي را به قتل رسانده باشي، هراسي داري؟ گفت: هيچ پروائي از اينكه چنين كساني را بكشم ندارم. ابو السوار عدوي نقل كرده و گفته است: او در يك صبحگاه، چهل و هفت نفر را از قبيله من به قتل رساند، و همه از كساني بودند كه قرآن را جمع كرده بودند.
[ صفحه 44]
و به سندش از عوف روايت شده كه سمره از مدينه آمد. همين كه به كنار خانه هاي بني اسد رسيد، مردي از دلاوران آن قوم پيش آمد و گروهي به او حمله كردند و به قتل رساندند. سپس لشكريان حركت كردند و سمره بر سر او حاضر شد در حالي كه در خونش غلطيده بود. گفت اين كيست؟ گفتند: پيشروان لشگر او را كشته اند. گفت: اي مردم، هر گاه شنيديد كه ما بر مركب سوار شده ايم، از سر نيزه هاي ما بترسيد.
" معاويه " چهارصد هزار درهم از بيت المال به " سمره بن جندب " داد تا در ميان مردم شام سخنراني كند و ضمن آن بگويد كه آيه: " و من الناس من يعجبك قوله في الحيوه الدنيا و يشهد الله علي ما في قلبه و هو الد الخصام واذا تولي سعي في الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لا يحب الفساد ".
يعني: " از مردم كسي هست كه گفتارش در زندگاني دنيا بر تو خوش و شگفت آيد و بر آنچه در دلش است خداي را گواه مي گيرد و او سخت ترين دشمنان است. و هر گاه روي بر تابد، در زمين مي كوشد تا فساد بر انگيزد و كشت و نژاد را نابود كند، و خدا فساد را خوش ندارد "، در باره علي ابن ابيطالب عليه السلام است و همچنين بگويد كه آيه " و من الناس من يشري نفسه ابتغاء مرضات الله " يعني:
" از مردم كسي هست كه جان خود را در راه كسب خشنودي خدا مي فروشد و از خودش در مي گذرد " در باره " ابن ملجم " شقي ترين فرد مرادي نازل شده است ".
طبري از طريق عمر بن شبه نقل مي كند: " زياد كه سمره بن جندب را
[ صفحه 45]
جانشين خود در بصره كرده بود، در گذشت و سمره هشت ماه بر بصره حكومت كرد.
عمر مي گويد: جعفر به من گفت كه معاوهي، سمره را پس از زياد شش ماه در بصره مستقر كرد، آنگاه او را عز ل كرد. سمره گفت خدا معاويه را لعنت كند، بخدا كه هر گاه اطاعتي را كه از معاويه كرده بودم، از خدا مي كردم، هر گز مرا عذاب نمي كرد. و از طريق سليمان بن مسلم عجلي روايت كرده كه گفته است: پدرم مي گفت: " وارد مسجدي شدم. مردي پيش سمره آمد. نخست زكوه مالش را پرداخت كرد. سپس داخل مسجد شد و شروع كرد نماز خواندن. آنگاه بيرون آمد و او را گردن زد، چنانكه سرش در گوشه اي و بدنش در گوشه ديگر مسجد افتاد. ابو بكر كه مي گشت، گفت: خداي سبحان مي فرمايد: " قد افلح من تزكي ": " رستگار شد كسي كه زكوه داد، و نام پروردگار بر زبان آورد و نماز گزارد " پدرم مي گويد من شاهد بودم كه سمره پيش از مرگ، سرماي سختي خورد و به بدترين وضعي در گذشت. و نيز شاهد بودم كه مردم زيادي را جمع كرد و گروهي را پيش روي خود نگه داشت از ممردي پرسيد: دين تو چيست؟
و او مي گفت: شهادت مي دهم بر اينكه خدايي جز خداي يگانه نيست و بر اينكه محمد صلي الله عليه و آله بنده و پيامبر اوست و من از حروريه مبرا هستم. او جلو مي آمد و گردنش را مي زد تا بيست و چند روز بعد در گذشت ".
از كساني كه در ميان ماموران معاويه به دشمني با سيد عترت معروف، و در هجوم به پيروان آل الله با تمام نيروي ممكن پيشاهنگ بودند، " زياد بن سميه" بود و جنايات هولناكي كه از او در صفحه تاريخ باقي مانده، در اينجا ديگر نياز به تكرار ندارد، جناياتي مرتكب شده است كه صفحه تاريخ را سياه
[ صفحه 46]
كرده و اينهمه جنايات از كسي - از روسپي زادگان و بي پدران معروف - هيچ بعيد نيست. او دست پرورده سميه تبهكار بود، و از كوزه همان برون تراود كه در اوست،و خار هرگز انگور بر نمي دهد و براستي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله در باره دو سبط بزرگوار و پدر و مادر آنها عليه السلام زيبا فرموده است كه: " ايشان را جز اشخاص با سعادت و پاكزاد دوست نمي دارد. و هم آنها را جز افرادي كه از تبار پست باشند، دشمن نمي دارد " و پيشينيان اولا دشان را به دوستي و محبت علي عليه السلام مي آزمودند و هر كس او را دوست نداشت، معلوم مي شد كه رشد، نيافته است. پس عجب نيست از اين حرامزاده و نامه در آوري كه به امام سبط حسن زكي عليه السلام نوشت و در باره مردي از شيعيانش شفاعت كرد. " ابن عساكر " مي نويسد: " سعد بن سرح مولاي حبيب بن عبد شمس، از شيعيان علي ابن ابيطالب عليه السلام بود.
هنگامي كه زياد به كوفه آمد، زياد او را ترسانيد و او را به حضور خود خواست.
پس نزد حسن بن علي عليه السلام آمد، زياد بر برادر و زن و فرزندانش حمله كرد و همه را زندان انداخت و مال و خواسته او را گرفت. آنگاه حسن عليه السلام به زياد نوشت:
" از حسن بن علي به زياد: تو مردي از مسلمانان را مبتلا كرده اي كه خير او از خير مسلمين و شر او از شر مسلمين جدا نيست و خانه اش را ويران و مالش را مصادره و خانواده اش را زنداني كرده اي. اين نامه من كه بر تو رسد، خانه اش را بساز و آبادي كن. و مال و عيالش را باز گردان چرا كه من به او پناه داده ام و از او پيش تو شفاعت مي كنم ".
زياد در پاسخ چنين نوشت:
" از زياد بن سفيان به حسن بن فاطمه. اما بعد نامه تو كه در آن خود را بر تر شمرده اي، در حالي كه تقاضائي داشتي، رسيد. من سلطانم و تو يك فرد عادي يك فاسقي را به من سفارش كرده اي كه از فرط پستي و حقارت قابل ذكر نيست و بدتر از آن اين است كه اين شخص ترا و پدرت را دوست دارد. و من آگاهم كه او را با سوء
[ صفحه 47]
نيت به خود نزديك كرده و پناه داده اي. بخدا كه او را نگه ندار. بخدا هر گاه در نزديكي بين پوست و گوشتت جاي بگيرد، باز با تو دوست نيست. گواراترين گوشت در نظر من، خوردن آن گوشتي است كه گوشت بدن تو از وجود او روئيده است. اين مرد را بخاطر جرمي كه دارد، بر كسي تحويل بده كه از تو اوليتر است هر گاه از گناه او در گذرم هر گز شفاعت ترا از او نخواهم پذيرفت. و هرگاه او را بكشم، جز به خاطر محبت پدر فاسقت نكشته ام. والسلام ".
" زياد "، مردم را در كوفه بر در گاه قصر خود جمع كرده، و آنها را به لعن " علي " عليه السلام تشويق مي كرد، و به نوشته " بيهقي "، آنها را بر كناره گيري از " علي " عليه السلام تحرص مي كرد. و از اين مردم مسجد و صحن پر شدند، و هر كس از حضور خودداري مي كرد، از لبه شمشير گذرانده مي شد.
در " منتظم " ابن جوزي آمده: " هنگامي كه زياد در كوفه، بالاي منبراهالي را دور خود جمع كرد، دست هشتاد نفر از آنها را بريد و خواست كه خانه هاشان را ويران كند، و درختان خرمايشان را آتش بزند، آنها را خواند تا مسجد و صحن پر شد. پيشنهاد كرد كه همه از علي عليه السلام تبري كنند، در حالي كه مي دانست آنها از اين عمل خودداري خواهند كرد، و او اين خوداري را دستاويز نابودي و ويران كردن خانه هاي ايشان خواهد كرد. " عبدالرحمن بن سائب " نقل كرده مي گويد: من هم با گروهي از انصار احضار شده و در صحن مسجد حاضر شديم. من در خواب ديدم كه در بين مردمي نشسته ام و سپس از آن ميان خفه شدم.
و چيز بلندي ديدم كه دارد نزديك مي شود. پرسيدم: كيست؟ گفت: من بازرسي صاحب قدرت هستم، و مامورم صاحب اين قصر را دستگير كنم. از ترس، از خواب بيدار شدم، مقدار يك ساعت نگذشته بود، كه كسي از خارج وارد شد، و اعلامكرد: همگي برگرديد، امير از شما روگردان شده، و ناگهان بدو آن بلائي نازل
[ صفحه 48]
شد كه " عبدالله بن سائب " گويد:
هنوز جناياتي كه بر عليه ما در سر مي پروريد به انجام نرسيده بود كه قدرتمندي بالاي سرش حاضر شد. او كه بر صاحب رحبه علي بن ابيطالب عليه السلام ظلم و تجاوز پيشه كرده بود، ناگهان با ضربه اي نابود گرديد ".
" اميني " گويد: با من بيائيد تا اين اوراق سياه را، كه به انواع رسوائي ها آلوده و آكنده از ننگ و فساد و مهلكات است بخوانيم و ببينيم آيا در شريعت تابناك يا در نواميس انساني و مقياس هاي عدل، مجوزي براي اين جنايات ديده مي شود و آيا اين جناياتي كه به دست فرزند هند به عمل آمده، هيچيك از جنايتكاران تاريخ، مرتكب آن مي شدند؟ شما نمي توانيد كسي را بيابيد. چنين جناياتي از هيچ جنايتكاري شنيده نشده است، نه تنها از گروندگان دين حنيف، بل از كسي كه لااقل از عاطفه انساني بوئي برده بادش و اين همه شقاوت و جنايت را جايز شمرد، و يا اين مايه ننگ و رسوايي را تحمل كند. و آيا مي تواني " معاويه " را، با اين همه جنايات از مصاديق اين آيه كريمه بداني؟
" محمد رسول الله والذين معه اشداء علي الكفار رحماء بينهم ترا هم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و آنانكه با اويند، بر كافران سخت و با همديگر مهربانند.
آنها را مي بيني كه ركوع گزاران و سجده كنان هستند، فضلي را كه از پروردگار
[ صفحه 49]
مي رسد و خشنودي او را مي اندوزد، نشاني ايشان از سجده در چهره ها يشان است...:.
و اكنون آيا " پسر ابي سفيان " را خارج از اين گروه مومنان نمي بيني؟
براستي كه او نه با رسول الله صلي الله عليه و آله بود و نه به خاندان و هواداران او رحمت مي آورد و مهر مي ورزيد. بلكه او از كساني بود كه با او دشمني ورزيدند، او را سب و نفرين كردند، كشتند، هتك نمو دند، و همه اينان از ربقه اسلام خارج اند.
و مگر نه اين است كه " معاويه " بر برگزيد گان امت پيامبر اسلام سخت گرفت، بر مردمي كه ركوع گزار و سجده كننده و عاشقان فضل و خشنودي پروردگار بودند؟ اينجا است كه فقط انصاف مي تواند داوري كند.
و اينجا است كه قاتلان " عثمان " به فراموشي سپرده مي شوند و تبعات و گناه كار همه، به نام ولاي " علي " عليه السلام نوشته مي شود، كه خداوند متعال ولايت خود را با دوستي او و دوستي پيامبر صلي الله عليه و اله مقرون داشتهو دوستي او را همرديف محبت خدا و پيغمبر قرار داده پيروي آنها را بر كساني كه طاعت خود بر آنها فرض شده و مودت آنها را براي كساني كه خداوند بدانها داده، اجر رسالت قرار داد.
" معاويه " و كار گزارانش، هيچكس را جز علي عليه السلام و هوادارانش دشمن نداشته و مرتكب اعمالي شدند كه جز بر كشتگان از دين و دشمنان خدا، دست به چنان كارهائي نمي زنند. يك فرد طرد شده ملعون، پسر " مروان " طرد شده ديگر و بدترين مرد قبيله " ثقيف " يعني " مغيره بن شعبه " و جوانان فاسق قريش همه در امن و رفاه بودند و حكومت را به دست افراد فاجر بي تبار كه دشمن اهل بيت وحي بودند، سپرده بود: افراد ي همچون " بسر بن ارطاه " " مروان بن حكم " " سفيان بن عوف "، " نعمان بن بشير "، " ضحاك بن قيس "، " سمره بن جندب " و نظاير آنان.
اين افراد را بر بندگان خدا مسلط مي كرد، و با اينكه خود به خوبي اينان
[ صفحه 50]
را مي شناخت و هر گز اعتنائي به اين سخن رسول الله صلي الله عليه و اله نمي كرد، كه فرمود:
" هر گاه كسي فرمانروايي مسلمانان را بپذيرد، و كسي را مامود كاري كند، و بداند كه در ميان بندگان خدا شخص ديگري از او داناتر و آگاه تر به كتاب خدا و سنت رسولش و جود دارد، بر خدا و رسول او و همه مومنان خيانت كرده است ".
اينان به كارهاي زشت مشغول بودند، و به امر " معاويه "، به انواع گناهان و و تباهي هادست مي يازيدند، لكن از نظر او هيچ منع ديني براي ارتكاب چنين جرائم وجود وجود نداشت. پس " معاويه " فرمان داد كه بر مكه مكرمه هجوم برند، شهري كه خدا آنجا را بر واردين و ساكنانش، ولو كافر باشند، جاي امن قرار داده است، و اهالي و پرندگان و حيوانات و گياهان آنها را در دين خود محترم داشته و تجاوز به آن را حرام كرده است.
و اين همان شهري است كه پيامبر خدا صلي الله عليه و اله آنگاه كه آنجا را تسخير فرمود خون " ابو سفيان " و نظاير او را كه پرچمداران كفر و الحاد بودند، محترم شمرد.
و در روز فتح و ديگر ايام، اين اصل را رعايت فرمود. و پيامبر صلي الله عليه و اله مي فرمود:
" اين شهري است كه خداوند، آنگاه كه آسمان ها و زمين را آفريد، اينجا را محترم شمرد. و تا روز قيامت اين شهر در حريم حرمت الهي است و پيش از من بر احدي كشتار در آنجا حلال نبوده، و بر من نيز جز ساعتي در روز حلال نيست و اين به حكم خدا تا روز قيامت حرام است. حتي خاري از آن نبايد بريده شود و در آن شكار حرام است، و آنچه بر روي زمين بيفتد، جز در مواردي كه صاحبش را بشناسند و رد كنند، نمي توانند بر دارند ".
و پيامبر صلي الله عليه و آله فرموده است: " شهر مكه را خدا نه مردم، حرام داشته است.
[ صفحه 51]
كسي كه به خدا و روز قيامت ايمان دارد، نمي تواند در آنجا خوني بريزد، يا درختي ببرد و اگر كسي براي جنگ با پيامبر خدا اجازه خواست، به او بگوئيد:
كسي نمي تواند با پيامبر صلي الله عليه و اله بجنگد و فقط خدا به پيامبرش صلي الله عليه و اله اجازه داده و بر شما اجازه نداده است. و آنهم فقط يكساعت در روز، اين اجازه را داده و حرمت مكه امروز همان حرمت ديروز است. هر كه حاضر است، اين امر را به غايبان برساند ".
و " پسر هند " امر كرد تا مدينه رسول الله صلي الله عليه و اله را محاصره كردند. و اهالي آنجا را بيم دادند و صدماتي بر آنها رساندند، و دستور داد تا بگردند تا هر كس از شيعيان امير المو منين " علي " عليه السلام يافتند، دستگير كنند، در حالي كه حرمت مدينه منوره در اسلام كاملا محرز است و پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله ضمن رواياتي فرموده اند:
" مدينه حرمي است از " عائر " تا " فلان " هر كس در آن كار زشتي انجام دهد، يا گناهكاري را در آن بپذيرد، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد.
ديگر توبه و عبادت او پذيرفته نيست. حقوق مسلمانان همه برابر است، و هر گاه مسلماني پيمان شكني كند، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد، و توبه و عمل چنين كسي هرگز پذيرفته نمي شود ".
" كسي بر اهل مدينه كيد نمي كند و توطئه نمي چيند، مگر آنكه همچون نمك در آب، حل و مضمحل مي شود و از بين مي رود ".
" هر كس بخواهد بر اهل مدينه بدي برساند، خداوند او را، همچون سرب در آتش يا نمك در آب متلاشي مي كند ".
[ صفحه 52]
" خدايا، ابراهيم، مكه را حرم قرار داد و من نيز مدينه را همچون حرمت مكه و مني محترم و حرم شمرده ام. مباد كه در آن جا خوني ريخته يا سلاحي از براي جنگ بكار رود، و نبايد درخت او بريده شود. مگر آنكه براي علوفه لازم باشد ".
و فرمود ه است: " هر كس درباره اين شهر اراده بدي كند، خداوند او را همچون نمك در آب ذوب مي كند "، و در عبارت سعد آمده است: " هر كس در باره مردم مدينه انديشه بدي داشته باشد، خداوند او را ذوب و نابود مي كند...".
" مدينه از اينجا تا آنجا حرم است. نبايد درختي از آن بريده شود، و در آن كار زشتي انجام گيرد (زنا شود). هر كس در مدينه مرتكب اين اعمال شود خدا و فرشتگان و همه مردم او را نفرين مي كنند ".
" هر ستمگري كه فكر بدي در باره مدينه داشته باشد، خداوند او را از بين مي برد، همچنانكه براي اهل مدينه اراده سوئي داشته باشد...".
" خدايا، هر كس مردم مدينه را بترساند و ستم روا دارد، او را بترسان و لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر چنين كسي باد. ديگر توبه و باز گشت او پذيرفته نمي شود ".
" هر كس مردم مدينه را بترساند، خداي در روز قيامت او را بيم مي دهد و هرگز عمل و توبه او قبول نيست ".
[ صفحه 53]
" هر كس مردم مدينه را با ستم خود بترساند، خداوند او را لعنت مي فرستد ".
و در عبارت ابن نجار چنين است: " هر كس مردم مدينه را از روي ظلم بترساند خداوند او را مشمول ترس مي كند، و خدا و فرشتگان و مردم بر او لعنت كنند ".
" هر كس مردم مدينه را بترساند، دل مرا ترسانيده است ". احمد در " مسند " 354:3، اين روايت را بواسطه " جابر بن عبدالله " چنين نقل كرده:
" يكي از فرمانروايان فتنه و فساد، وارد مدينه شد، و در آن هنگام، نور چشم جابر زايل شده بود. به جابر گفتند: مي تواني از اين حاكم دور بشوي. پس بيرون آمد و در ميان دو پسرش راه مي رفت. سنگي به پايش خورد و آن را خون آلود كرد، و گفت: نابود و سرنگون باد كسي كه رسول الله را ترسانيد. يكي از پسران وي يا هر دو آنها گفتند: اي پدر، رسول الله صلي الله عليه و اله را چگونه مي ترسانند، با اينكه او وفات فرموده است؟ گفت: از رسول الله صلي الله عليه و اله شنيدم كه فرمود: " هر كس بترساند..." تا آخر حديث.
به اعتقاد من (اميني): اين اميري كه در حديث اشاره شده، همان " بسر بن ارطاه " است، چنانكه " سمهودي " در " وفاء الوفاء " 31:1 روايت كرده و صحيح دانسته است.
و بنا به نقل " طبراني " در " الكبير "، پيغمبر صلي الله عليه و اله فرموده است: " هر كه مردم مدينه را اذيت كند، خدا را ايذاء كرده و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او است، و ديگر هيچ عبادت و تو به اي از او پذيرفته نيست ".
آري، " بسر " به اميري رسيد خود نيز، هيچ يك از اين جنايات را انكار نكرد، بر محرمات دست زد، كشتارها كرد، زن ها را اسير نمود اطفال را سر بريد، خانه ها را ويران ساخت، عرض مردم را مورد
[ صفحه 54]
شتم و تجاوز قرار داد، حقوق رسول الله صلي الله عليه و اله و مجاوران حرم امن آن بزرگوار را لگد مال كرد، و به مجاورانش توهين روا داشت، مجاوران حرمي كه همچون حرم خدا محترم است، در حالي كه خدا فرموده:
" والذين يوذون رسول الله لهم عذاب اليم ": " آنانكه رسول الله را برنجانند، بر آنها كيفر دردناكي است".
" و ان الذين يوذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا و الاخره ": " آنانكه خدا و رسولش را مي آزارند، خداوند در دنيا و آخرت بر ايشان لعنت مي كند ".
واي بر كسي كه جرات را به جائي برساند كه او را به دشمني با خدا و رسولش بر انگيزد، و بر عليه دين او قيام كند. چنانكه " يزيد " نيز پاي بجاي پاي پدرش گذاشت و در گناهان سنگين و هجوم به مردم مدينه منوره و مشرفه از او گوي سبقت ربود. و برابر وصيت پدرش، " مسلم بن عقبه " را مامور كرد كه در جوار اين سرزمين مقدس به جنايت و خرابكاري بپردازد.
و " ابن ابي حيثمه " باسنادش از " جويريه دختر اسماء نقل مي كند: از بزرگان و سالخوردگان مدينه كه با هم صحبت مي كردند، شنيدم كه مي گفتند:
وقتي معاويه به حال احتضار افتاد، يزيد را خواست و بدو گفت: " هر گاه مردم مدينه،بر تو بشورند، مسلم بن عقبه را كه هواداري او را من تصديق دارم، بر آنجا بگمارد ". هنگامي كه " يزيد " والي شد " عبدالله بن حنظله " با گروهي به پيش او رفتند و او خيلي احترام كرد. لكن در برگشت، مردم را بر عليه " يزيد " تحريض كرد، و عيب هاي او را باز گفت، و دعوت كرد كه " يزيد" را از مقامش
[ صفحه 55]
خلع كنند و مردم هم موافقت نمودند، پس يزيد مسلم بن عقبه را با تجهيزات روانه كرد - الخ.
و بلا ذري در " انساب الاشراف " 43:5، روايت فوق را مبسوط تر از " سمهودي " نقل كرده است.
[ صفحه 56]
جنايات معاويه نسبت به حجر بن عدي و ياران او
" معاويه " به سال 41 هجرت، " مغيره بن شعبه " را والي كوفه كرد، و هنگامي كه فرمانروايي آنجا را به او مي داد، چنين گفت:
" هر كس پيش از اين حلم و بردباري داشته، امروز وقت آن است كه بخواهد و بفهمد، و " متلمس " گويد:
لذي الحلم قبل اليوم ما تقرع العصا
و ما علم الانسان الا ليعلما
بنابر اعتماد و رضايت خاطري كه بر بصيرت شما داريم، و خداي حكيم بدون تعليم از راه برون در نهاد تو لبافتي سرشته، امروز چند سفارشي در اختيار تو قرار مي دهم،سفارش هايي كه كار بستن آنها سلطه مرا استوار، و كار رعيت مرا بسامان مي كند. من ترا بر بر گزيدن خصلتي سفارش مي كنم كه به موجب آن، هرگز از شتم و توهين " علي " چشم نپوشي، و بر " عثمان " شفقت و مهر ورزي، و بر او آمرزش بخواهي و بر ياران " علي " عيبجويي و لعن كني و سخن آنان را هرگز گوش نكني، پيروان " عثمان " را تشويق كني و بر خود نزديك گرداني، و به گزارش هاي آنان گوش فرا داري. "
" مغيره " اظهار داشت: " آزمودم آزموده شدم و پيش از تو بر ديگران خدمتگزاري
[ صفحه 57]
كرده ام، مرا ترفيع مقام يا فرود آمدن از مسند، اثر نكرده. تو نيز مرا خواهي آزمود و سر انجام ستايش يا نكوهش خواهي كرد ".
" معاويه " گفت: انشاء الله خواهم ستود.
از آن پس، " مغيره " هفت سال و چند ماه بر كوفه فرمانروائي كرد. او سيرت نيكو داشت و سخت دلباخته عافيت و سلامت بود، لكن شتم و عيبجوئي از "علي " را هرگز ترك نمي كرد، و پيوسته بر قاتلان " عثمان " نفرين مي كرد، و بر " عثمان " رحمت و دعا مي فرستاد و ياران او را مي ستود.
" حجر بن عدي "، چون اين رفتار را ديد، گفت: " بلكه شما خدا را نكوهش مي كنيد و لعن مي فرستيد، چرا كه خداي غز و جل فرموده است: " كونوا قوانين بالقسط شهداء لله " (همگي بر پا دارندگان عدل و گواهان خدا باشيد، و براي خدا شهادت دهيد)، و بنابراين من گواهي مي دهم كه كساني را كه شما مي نكوهيد و عيبجويي مي كنيد، شايسته فضيلت و ستايش اند، و كساني را هم كه مي ستائيد و مدح مي كنيد حقا كه شايسته نكوهش هستند ".
" مغيره " در پاسخ گفت: " اي حجر واي بر تو. از امير بترس. از خشم و شكوه او بيم داشته باش، چرا كه خشم سلطان، اي بسا امثال تو را هلاك كرده است ".
آنگاه از او جدا مي شد و چشم پوشي مي كرد. و كار بدين منوال بود كه در پايان امارتش، روزي " مغيره " بر پا خاست و در باب علي و عثمان اظهارات پيشين خود را تكرار كرد و گفت:
" خدا يا بر عثمان بن عفان رحم كن، و از گناهانش در گذر و بهترين پاداش را به او بده چرا كه او به كتاب تو عمل، واز سنت پيامبرت صلي الله عليه و اله پيروي كرد، و همه ما را يك سخن و متحد ساخت. خون ما ها را حفظ كرد، لكن خود مظلوم
[ صفحه 58]
كشته شد. خدايا ياران و هواداران و دوستان و پيروان او را به خاطر خون او رحم كن و رحمت فرست " و به " علي بن ابيطالب " كه رسيد، او و پيروانش را نفرين كرد.
آنگاه بر " حجر " حمله كرد بطوري كه او چنان فريادي كشيد كه همه كساني كه در مسجد و بيرون مسجد بو دند، صدايش را شنيدند. " حجر " گفت:
" نمي داني چه كسي را مورد حمله قرار داده اي، اي انسان دستور بده كه ارزاق و حقوق ماها راكه توقيف كرده اي، بدهند، كه اينها حق تو نيست و حاكمي كه پيش از تو بود، در اين حقوق طمع نمي كرد تو بر نفرين اميرالمومنين عليه السلام حريص گشته اي، و از مجرمان حمايت مي كني ".
پس آنگاه بيش از دو ثلث مردم با او بر پا خاستند و همگي اظهار داشتند:
" به خدا سوگند، " حجر " راست مي گويد و بر حق است. تو دستور بده كه ارزاق و حقوق ما را بدهند، و گرنه اين سخنان كه مي گويي سودي بر حال ما ندارد و چندان از اين سخنان گفتند كه " مغيره " پايين آمد و وارد قصر شد.
پيروانش اجازه خواستند كه او را ببينند و او اجازه داد. آنها گفتند:
" چرا اجازه مي دهي كه اين مرد اين اظهارات را بكند و در سلطنت و فرمانروايي خود، جرات را بدن پايه برساند كه بر حكومت تو اهانت كند، " و امير المومنين معاويه را بر عليه تو به خشم آورد ".
" عبدالله بن ابي عقيل ثقفي " بيش از همه درباره" حجر "، با امير به درشتي سخن مي گفت، و او را بزرگ مي داشت.
" مغيره " در پاسخ آنها گفت: " من او را براي آن كشتم كه پس از من اميري كه خواهد آمد، همين عملي را كه من كردم، درباره من انجام خواهد
[ صفحه 59]
داد، و اول بار دشمن را مي گيرد و او را مي كشد. اما اجل من نزديك است، و دوران فرمانروائي من به سر آمده و دوست ندارم شروع به كشتن برگزيدگان اين شهر بكنم، ديگران به امن و آسايش برسند، اما من بدبخت شوم، معاويه در دنيا به و مغيره در آخرت نگونبخت گردد.
" پس از آن " مغيره " به سال 51 هلاك شد. مردم كوفه و بصره پيرامون زياد جمع شدند. " زياد " آمد و وارد قصر كوفه شد. فرستاد و " حجر " را خبر داد.
او آمد - و پيش از آن با او دوست بود - به او گفت:
" من از رفتاري كه با مغيرهكردي آگاهم و او كار تو را تحمل مي كرد، اما من بخدا كه مثل چنان رفتاري را از تو تحمل نخواهم كرد. مي داني در گذشته در چه پايه " علي " را دوست داشتم، و خدا آن دوستي را از دل من خالي كرد، و به كينه و دشمني مبدل گردانيد. و نيز مي داني كه چقدر " معاويه " را دشمن داشتم، لكن خداوند آن دشمني را از دل من زدود و تبديل به مهر و مودت او كرد. من برادر متعهد تو هستم. هر گاه آمدي ديدي كه من بين مردم نشسته ام، در كنار من بنشين. و هر گاه ديدي كه ننشسته ام تو بنشين تا من بيايم، من هر روز از تو دو چيز مي خواهم: يكي به هنگام صبح و ديگري به هنگام شب. هر گاه استقامت داشته باشي، دين و دنيايت سالم مي ماند، اما هر گاه به راست و چپ انحراف پيدا كني، خود را هلاك كرده اي و خونت در نزد من ريخته خواهد شد.
من قصاص قبل از جنايت نمي كنم و بدون دليل از كسي مواخذه نمي نمايم. خدايا شاهد باش. "
" حجر " گفت: " امير، جز آن چيزي كه مي خواهد، از من نخواهد ديد.
او به من خبر خواهي كرد، و نصيحت او را مي پذيرم. سپس از نزد او بيرون آمد ".
هنگامي كه " زياد " به حكومت رسيد، مردم كوفه را دعوت كرد. مسجد و صحن و اطراف كاخ، همه پر از جمعيت شد. مراد او اين بود كه رسالت خود را در
[ صفحه 60]
رو گرداني و تبري از علي عليه السلام به مردم برساند. آنگاه بر خاست و خطبه اي خواند و بر " عثمان " رجكن فرسنتء، و بر يارانش درود نثار كرد، و بر قاتلانش نفرين كرد.
پس از او " حجر " برخاست و همانسان كه با " مغيره " سخن گفته بود، آغاز سخن كرد.
" زياد " شش ماه در كوفه و شش ماه در بصره اقامت مي كرد. سپس به بصره باز گشت و " عمرو بن حريث " را جانشين خود در كوفه معرفي كرد. زماني به او خبر دادند كه " حجر "، شيعيان علي عليه السلام را به دور خود جمع كرده، و آنها لعن بر " معاويه " را آشكارا بر زبان مي آورند، و از او بيزاري مي جويند، و از " عمرو بن حريث " روي گردانده اند. پس وارد كوفه شد و به قصر آمد، آنگاه از آنجا بيرون شد و بالاي منبر رفت و قباي حرير و جامه خز كبود بر تن كرده بود، در حالي كه " حجر " هم پيشاپيش او در مسجد نشسته بود، و بيشتر اصحابش پيرامون او را گرفته بودند. پس شروع كرد به خطبه خواندن و مردم را بيم داد و چنين گفت:
اما بعد، و سرانجام ستم و گمراهي بسي و خيم است. اين مردم نزديك شدند آنگاه تكبر كردند و غرور دامنگيرشان شد. مرا امين شناختند، لكن بخداوند جرات و جسارت كردند. هرگاه با درماني كه من مي كنم، شما بهبود پيدا نكنيد و به استقامت نيائيد، من ديگر هيچ هستم، هر گاه " حجر " را از كوفه بر ندارم، و او را عبرت ديگران قرار ندهم. واي بر تو اي حجر عشا با پاي خود به دامن گرگ آمده است (سرحان مردي بود كه به گرگ برخورد و گرگ او دريد و خورد).
آنگاه به " شداد بن هيثم هلالي "، فرمانده پليس، دستور داد كه " حجر "را بياورند. او آمد، و ياران " حجر " گفتند: او نمي آيد و ما از شما بيزاريم، و به نماينده لشگر توهين كردند و لعنت فرستادند. اين امر را به " زياد " خبر دادند. " زياد " گفت: " اي مردم كوفه آيا با يك دست اختلاف مي اندازيد، و با دست ديگر آشتي مي كنيد بدنهايتان در اختيار من است، لكن دلباخته اين ديوانه
[ صفحه 61]
احمق هستيد؟ ".
در عبارت " الكامل " آمده است كه گفت: " بدنهايتان با من و دلهايتان با حجر احمق است. بخدا سوگند، بايد ثابت كنيد كه از هواداري ايشان مبرا هستيد، و گرنه گروهي را بر شما بر مي گمارم كه كجي ها و انحرافات شما را اصلاح مي كند ". گفتند: " معاذالله، كه ما جز اطاعت و خشنودي تو انديشه اي داشته باشيم ". آنگاه گفت: " پس هر كدام شما بر خيزد و هر كس از طايفه و اطرافيانش را كه با حجر همراه است، به اينجا دعوت كند ". گروه زيادي از "حجر" برگشتند. " زياد " به رئيس شرطه اش گفت: " برو و حجر را بياور. هر گاه نيامد، با او و همراهانش بجنگ و بر آنها شمشير بكش تا اينكه او را پيش من بياوري ".
فرمانده لشكر آمد و او را فرا خواند. يارانش نپذيرفتند. آنگاه به آنها حمله كرد. در آن حال، " ابو عمر طه كندي " به حجر گفت: جز من كسي كه شمشير داشته باشد، نيست كه از تو دفاع كند. چه بادي كرد؟ برخيز و به قبيله خودت ملحق شو، تا آنها ترا نگهباني كنند. سپس برخاست در حالي كه " زياد " هم تماشا مي كرد و بر فراز منبر نشسته بود. ياران " زياد " آنها را محاصره كردند.
مردي به نام " بكر بن عبيد" با عمودي بر سر " عمر و بن حمق " - از ياران حجر - زد و او افتاد و دو نفر مرد از طايفه " ازد " حمله كردند و او را به خانه مردي آوردند، بنام " عبيدالله " بن موعد ازدي ". يكي از شرطه ها دست " عائد بن حمله تميمي " را با شمشير بريد، و دندان هايش را شكست و عمودي از يكي از شرطه ها گرفت و با او جنگيد، و از " حجر " و اصحاب او حمايت كرد، تا اينكه از ابواب " كنده " خارج شدند.
" حجر " به همراهي " ابو عمر طه " به سوي " دار حجر " بيرون رفت. گروهي
[ صفحه 62]
كثير دور آنها را گرفتند، اما از " كنده " چندان نشدند. " زياد " كه بر بالاي منبر بود، " مذحج " و " همدان " را به " جبانه كنده " روانه كرد و فرمان داد كهحجر را دستگير كرده، بياورند و ديگر كسان را از مردم " يمن " فرستاد تا او دستگير كنند و بياورند، و چون اينها آمدند، " مذحج " و " همدان " هم وارد " كنده " شدند و هر كه را يافتند دستگير كردند، چندانكه " زياد " آنها را ستود.
هنگامي كه " حجر "، كمي طرفداران خود را ديد، دستور داد از جنگ دست بر دارند و گفت: " شما در برابر كسي هستيد كه اين همه دشمنان بر شما فراهم كرده و تاخته است و من نمي خواهم كه شما كشته شويد ". آنها بيرون آمدند، " مذحج " و " همدان " كه آنها را ديدند، با آنها جنگيدند. " قيس بن يزيد " را اسير كردند و بقيه نجات يافتند. " حجر " از راهي به سوي قبيله " بني حوت " آمد و وارد خانه شخصي به نام " سليم بن يزيد " شد. مردي به نام " طلب " از اين امر مطلع شد. آمد كه او را دستگير كند. " سليم " شمشير كشيد تا با او بجنگد. دخترانش گريه كردند. " حجر " گفت: چرا دخترانت را مي ترساني؟ او پاسخ داد:
" تا من زنده ام، اجازه نمي دهم كه از خانه من اسير بگيرند يا كسي را بكشند ".
آنگاه " حجر " از روزنه اي كه آن خانه داشت، بيرون آمد و روانه " نخع " شد و وارد خانه " عبدالله بن حرث " برادر " اشتر نخعي " گشت. وي، از او پذيرائي شاياني كرد و نسبت به او اظهار خوشوقتي نمود. در اين حال بود كه اطلاع دادند كه شرطه در " نخع " به دنبال تست، و علت آن اين بود كه يك دختر سياه با آنها روبرو شده بود. پرسيده بود: دنبال چه كسي مي گرديد؟ اظهار داشته بودند:
" حجر بن عدي ". دختر گفته بود: او در " نخع " است. پس از آن " حجر " از نزد او بيرون آمد و روانه " ازد " شد، و نزد " ربيعه " بن ناجد " نخعي شد.
وقتي از كاوش او عاجز شدند، " زياد "، " محمد بن اشعث " را فرا خواند:
[ صفحه 63]
" بخدا سوگند يا بايد او را دستگير كرده و پيش من آوري و يا همه درختان خرمايت را قطع، و خانه ات را بر سرت ويران مي كنم و از دست من امان نمي يابي پاره پاره ات مي كنم ". وي از " زياد " مهلت خواست و او نيز سه روز مهلت داد.
" قيس بن يزيد " را اسير آوردند. " زياد " بدو گفت: " بر تو بيمي نيست. نظر تو را درباره عثمان مي دانم، و از امتحاني كه با معاويه در جنگ صفين داده اي آگاهم، و فقط به خاطر حميتي كه داشتي، با حجر نبرد كردي، پس ترا بخشيدم لكن از تو مي خواهم برادرت عمير را به من تسليم كني ".
و بدين ترتيب مال و جان او را در امان خويش گرفت و امان داد. او نيز برادر را كه زخمي و زير بندهاي آهنين در زحمت بود، آورد و او دستور داد مردها او را بلند كنند و بعد بر زمين بيندازند، و اين كار را چند بار تكرار كدند. آنگاه " قيس بن يزيد " به " زياد " گفت: آيا ديگر به او امان نمي دهي؟ گفت: " آري امان دادم و خونش ريخته نمي شود " آنگاه ضامن شد و آزاد گرديد.
" حجر بن عدي " يك شبانه روز در خانه " ربيعه " ماند و كسي را نزد " محمد بن اشعث " فرستاد، كه از " زياد " براي او اماني بگيرد تا او را به "معاويه " برساند. " محمد "، گروهي را كه " جرير بن عبدالله " و " حجر بن يزيد " و " عبدالله بن حارث " در بين آنها بودند، تا او را به معاويه برسانند. " زياد " به آنها پاسخ مثبت داد. در نتيجه آنان نزد " حجر " فرستادند، و حجر نزد " زياد " رفت. وقتي " زياد " او ديد گفت: درود بر تو اي " ابو عبدالرحمن "، جنگي است در ميان جنگ، و جنگي است در حالي كه مردم با آرامش اند به كاري اقدام مي كنند كه ضرر آن بر خودشان عايد مي شود.
[ صفحه 64]
حجر گفت: من از طاعت خود منصرف نشده ام و از مردم جدا نگشته ام و بر بيعت خود پايدارم. پس گفت: هيهات هيهات اي حجر، آيا با يك دست اختلاف مي اندازي، و با دست ديگر آشتي مي كني، و مي خواهي آنجا كه خدا به ما توانائي داده، از تو راضي شويم؟ نه بخدا سوگند من بر بريدن رگ گردن تو شيفته ام.
حجر گفت: آيا به من امان مي دهي تا معاويه بيايد و عقيده او درباره من روشن شود؟ گفت: بلي، او را به زندان ببريد. وقتي كه او را بردند، گفت: اگر اين امان را نمي دادم، بدون زدن گردن از اينجا حركت نمي كرد. او را در يك بامداد سرد، در حالي كه كلاهي بر سر داشت، از آنجا اخراج كردند و ده شب زنداني شد. و زياد هوايي جز بر باد دادن سر اصحاب حجر در سر نداشت.
>عمرو بن حمق
>صيفي بن فسيل
>قبيصه بن ضبيعه
>عبدالله بن خليفه
>گواهي دروغ بر عليه حجر
>حركت دادن حجر و يارانش به طرف معاويه و قتلگاهشان
>خثعمي و عنزي، ياران حجر
>دو تن حضرمي و كشته شدن آنها به گناه تشيع
عمرو بن حمق
" عمرو بن حمق " و " رفاعه بن شداد "، خارج شدند تا به " مدائن " رسيدند و از آنجا به " موصل " آمدند و در كوهي كمين كردند. خبر آمد نشان كه بر " عبيد الله بن ابي يلتعه " عامل آن روستا رسيد، با لشكر خود به طرف آنها حركت كرد، و اينها هم به مقابله برخاستند. " عمرو " گرفتار بيماري استسقاي معده بود، ولي " رفاعه " كه جواني قوي بنيه بود، با اسب چابكي كه داشت به لشكريان او حمله كرد و به " عمرو " گفت: از تو هم دفاع مي كنم. گفت: جنگيدن تو سودي بر من ندارد، خودت را نجات بده. سپس حمله كرد، تا آنجا كه لشگر او دور شدند و با اسب خود را از مهلكه نجات داد، لشكريان او را تعقيب كردند و او تيراندازي مي كرد، و هر پهلواني كه به او نزديك مي شد، تير مي خورد يا زخمي مي شد، تا سرانجام باز گشتند و از تعقيب او منصرف شدند. اما " عمرو بن حمق " را دستگير كرده و پرسيدند: تو كيستي؟ گفت: " كسي هستم كه هرگاه او را رها كنيد،بر شما تسليم و مطيع خواهد شد، و هر گاه بگشيد، زيان خواهيد ديد ". هر چه پرسيدند، از معرفي خودداري كرد. پس " ابن ابي بلتعه "، او را نزد عامل موصل
[ صفحه 65]
كه " عبدالرحمن بن عبدالله بن عثمان ثقفي " بود، فرستاد. وقتي كه او " عمرو "را ديد، شناخت، و آوردن او را به " معاويه " اطلاع داد. " معاويه " نوشت: " او با پيكانهايي كه همراه داشت، نه نيزه بر بدن عثمان زده است، و ما نمي خواهيم كه بر او بيش از آن بزنيم. شما هم بر او، نه پيكان بزنيد، آنگونه كه بر عثمان زده بود ". پس او را آوردند و نه نيزه بر او زدند، و در همان نيزه اول يا دومي كشته شد، و سر او را براي " معاويه " آوردند، و اين اولين سر بود كه در اسلام حمل كرده اند.
" اميني " مي گويد: " عمرو بن حمق "، اين صحابي بزرگوار، همان كسي است كه عمري را در عبادت خدا گذرانده، و تن خود را در ميان اصحاب مشهور به عدالت بود، و اقوال و اعمالش حجت است و هرگز عدالت اين اصحاب، قابل اشتباه با جنايت گروهي معلوم الحال و ديوانه نيست. ديوانگانيهمچون " مغيره بن شعبه "، " حكم بن ابي العاص "، " وليد بن عقبه "، " عبدالله بن ابي سرح "، " زياد بن ابيه " و ديگر جوانان قريش كه چه رسوايي هابار آوردند.
چقدر تفاوت است بين اين عناصر، با چهره هايي چونان " عمروبن حمق "" حجر بن عدي " و " عدي بن حاتم "، " زيد " و " صعصعه " پسران " صوحان "، و فرزندان اين چهره ها كه در راه عبادت خدا جانبازي كرده اند، و با شرع الهي خو گرفته اند.
من نمي دانم چه چيز موجب مي شد كه بر " عمر و بن حمق " دشنام دهند و او را بكشند، و چه چيز موجب شد كه اين همه نيزه بر بدن او وارد كنند و حال آنكه در اولي يا دومي كشته شده بود. واقعه " عثمان "، چيزي بود كه همه صحابه
[ صفحه 66]
در آن شركت داشتند و همگي جمعا سبب يا مباشر آن بودند، چنانكه در الغدير (متن عربي)، جزء 9 ص 169 - 69 ياد شده است. پس چرا قصاص " عثمان " را از آنهمه مردم نمي گيرند، و فقط قصاص اختصاص به كساني پيدا مي كند كه دوستاران " علي " عليه السلام و خدا و رسولش صلي الله عليه و اله بودند. چرا معاويه تجهيزات ارتشي و ماموران خود را به سر وقت " طلحه " و " زبير " كه سختترين دشمنان " عثمان "، و تندروان راه كشتن " عثمان " درنگ كرد، و چندان كار كمك رساني را به او به عقب انداخت تا كشته شد؟.
چرا اين مرد، اهالي مدينه را به اهالي مدينه را به اتهام اينكه بر " عثمان " كمك و ياري و از او پشتيباني نكردند، اين همه تهديد كرد، و آنها را از هم پراكنده نمود " در حالي كه بايد سهل انگاري و مسامحه خودش را محكوم مي كرد.
آري، همه اين جنايات بايد فقط بر مواليان و دوستان " علي " - كه درود خدا بر او باد - وارد شود. اين همه جنايات از دشمنان " علي " عليه السلام بر طرف مي شود و از نظر " فرزند جگر خواره " بدور مي ماند.
آيا " معاويه " مي تواند ثابت كند كه " عثمان " بانيزه هاي " عمرو " كشته شد؟ در حالي كه همه مورخان بنص صريح، " كنانه بن بشر تجيبي " را در اين مورد معرفي مي كنند. چنانكه در شعر " وليد بن عقبه " هم آمده است:
" آگاه شويد كه مهمترين مردم، پس از سه تن كسي است كه به دست " تجيبي " كه از مصر آمده بود كشته شد ".
و او يا ديگري گفته است:
" برادر تجيب، عمودي بر سر او فرود آورد،كه سر و پيشاني او را
[ صفحه 67]
شكافت ".
و " حاكم " در " مستدرك " 106:3 از " كنانه عدوي " نقل مي كند كه گفته است: " من از كساني بودم كه عثمان را محاصره كرده بودند. مي گويد:
پرسيدم آيا " محمد بن ابي بكر " او را كشته است؟ گفت: نه بلكه " جبله بن ايهم " مردي از مصر او را به قتل رساند. گفت: و گفته اند كه " كبيره سكوني " او را كشته بود و در همان لحظه هم به قتل رسيده بود. و نيز گفته اند: " كنانه بن بشر تجيبي " او را كشته است، و شايد همگي در قتل او شركت داشتند و " وليد بن عقبه " گويد:
الا ان خير الناس بعد نبيهم
قتيل التجيبي الذي جاء من مصر
آگاه شويد كه بهترين مردم پس از پيامبرشان كسي است كه بدست تبحي مصري به قتل رسيد ".
در استيعاب 477:2 و 478 آمده است: " اول كسي كه وارد خانه او شد، " محمد بن ابي بكر " بود كه ريش او را گرفت. او گفت: رها كن اي برادر زاده من بخدا سوگند كه پدرت به اين ريش احترام مي گذاشت. او هم شرم كرد و بيرون آمد. آنگاه " رومان بن سرحان " و مردي كوتاه قد كه از پيروان " ذي اصبح " (لقب پادشاه يمن) بود وارد شد و خنجري بدست داشت و او نيز به استقبال آمد. پرسيد: چه ديني داري اي " نعثل "؟ گفت: من نعثل نيستم، بلكه " عثمان پسر عفان " هستم. و من بر ملت " ابراهيم " عليه السلام و با ديني خالص و مسلمان هستم و از مشركان نمي باشم. گفت: دروغ ميگوئي. آنگاه بر گيجگاه راست او زد و او را كشت و به زمين افتاد ".
صاحب " استيعاب " گفته است ": " در مورد مباشر قتل عثمان اختلاف است.
[ صفحه 68]
گفته اند " محمد بن ابي بكر " با پيكان او را زده است: و نقل كرده اند " " محمد بن ابي بكر " او را محبوس كرده و ديگري او را كشته است و كسي كه او را كشته " سودان بن حمران " بوده و گفته اند بلكه " رومان يمامي " او را بقتل رساند. و نيز گفته شده كه اين " رومان " مردي از قبيله " بني اسد بن خزيمه " است. نقل كرده اند كه " محمد بن ابي بكر " ريش او را گرفته و كشيده و گفته است " معاويه " و " ابن ابي سرح " ترا نجات ندادند و " ابن عامر " از تو پاسداري نكرد و او در جواب گفت: اي برادر زاده، ريشم را رها كن، بخدا اين ريشي است كه پدرت آن را گرامي مي داشت و پدرت راضي نيست كه تو با من اين چنين رفتار بكني. مي گويند كه در اين موقع او هم ترك كرد و رفت. برخي هم روايت مي كنند در آن حال بر يكي از كساني كه همراه او بودند، اشاره كرد و يكي از آنها تيري انداخت تا او را كشتند و خدا داناتر است ".
صاحب " استيعاب " و همچنين روايت مستدرك را با اين عبارت آورده است:
" محمد بن طلحه گفت كه به " كنانه " گفتم: آيا " محمد بن ابي بكر " دستش را به خون او دخالتي نكرد. مي گويد: به كنانه گفتم: پس چه كسي او را كشت؟ گفت: مردي از اهالي مصر بنام " جبله بن ايهم " او را كشت. آنگاه سه بار در مدينه طواف كرد و گفت من قاتل " نعثل هستم ".
و " محب طبري " در " رياض النضره " 130:2 روايت " ابو عمر " را در " استيعاب " كه بر طبق آن " محمد بن ابي بكر " از كشتن " عثمان " شرم كرده و از خانه او بيرون آمده و گفته است: مي گويند " جبله بن ايهم " او را كشته و برخي مي گويند " اسود نجيبي " او را كشته و بنا بر نقل ديگر " يسار بن غلياض " او را به قتل رسانده است.
[ صفحه 69]
و " ابن عساكر " از گفتار " ابن كثير " در " تاريخ " خودش نقل كرده 175:7 كه مردي از " كنذه مصر " ملقب به " حمار " كه كنيه اش " ابو رومان " بوده آمده و با يك حربه او را زد، در حالي كه شمشير خود را از نيام كشيده و بدست گرفته بود. " قتاده " مي گويد: نام اين مرد، " رومان " بود و ديگري گويد رنگ صورتش سرخ و سفيد بود. و گفته اند نامش " سودان بن رومان مرادي " بود و از " ابن عمر " نقل شده كه گفته است: نام قاتل عثمان، " اسود بن حمران " است.
و " ابن كثير " در " تاريخ " خود 198:7 مي نويسد: " اما اينكه بعضي از مردم مي گويند كه يكي از صحابه او را تسليم كرده و راضي به كشتن شد، درست نيست، بلكه همه اين كار را ناپسند دانسته و از اين عمل بيزاري جسته و مرتكب اين عمل را نفرين كرده اند. اما برخي بودند كه اين كار را مي پسنديدند، همچون " عمار بن ياسر "، " محمد بن ابي بكر "، عمرو بن حمق " و ديگران ".
اكنون بايد ديد " پسر هند " چه بهانه اي داشت كه پس از يك نيزه كه " عمرو بن حمق " را هلاك كرد، امر كرد نه نيزه تمام بر او بزنند؟ و آيا در شريعت تعبدي است كه اجازه دهد كه با قصاص شونده برابر قصاص شده رفتار كنيد يا فقط مراد از قصاص كه همان اعدام باشد، اگر حاصل شد كفايت مي كند؟ شايد در نزد " فقيه بني اميه "، اين جنايات تجويز شده، كه ما از آن آگاهي نداريم، و بر آن جنايات اضافه كنيد گرداندن سر او را از شهري به شهري، و او، اولين سري است كه در اسلام او را گردانده اند.
نسابه " ابو جعفر محمد بن حبيب " در كتاب " المحبر " ص 490 مي نويسد:
[ صفحه 70]
" معاويه، دستور داد سر بريده عمرو بن حمق خزاعي را كه مردي شيعي بود، بالاي نيزه در بازارها بگردانند، و عبدالرحمن ابن ام الحكم آنرا در جزيره گرفته بود. ابن كثير گويد: در شام و ديگر شهرها هم سر او را گرداندند و اين اولين سر بود كه آنرا گردانده اند. آنگاه معاويه سر او را به زنش آمنه دختر شريد فرستاد - در حاليكه او در زندان معاويه بود - و سر را در دامن او انداخت. او دستش را در پيشاني آن بگذشت و دهانش را بوسيد و گفت: مدتها او را از من جدا كرديد آنگاه كشته او را به من پس داديد، پس درود بر اين هديه اي باد كه نه دشمني مي ورزيد و نه كسي او را دشمن مي داشت ".
آري، اينها و امثال اينها، جناياتي است كه نمونه هاي آن در فقه اين " پسر جگر خواره " جايز شمرده مي شود. و اين جنايتي است كه نخست بار بر عموي گرامي پيامبر بزرگ يعني " حمزه سيدالشهدا " وارد آمد و اين عمل پدر را پسرش " يزيد بن معاويه " نيز در باره پيشواي جوانان بهشت " حسين صلوات الله عليه " روا داشت. او و ياران بزرگوارش را با شنيع ترين وضعي كشت و سرهاي گرامي آن بزرگواران را بر بالاي نيزه ها در شهر ها بگردانيد و بدينسان نفرين و پستي ئي از خود در صفحه روزگار بجا گذاشت كه با گذشت روزگاران هرگز شسته نمي شود. و ننگي ببار آورد كه هميشه بر سرزبانها است.
با اينكه هرگاه در آنجاقصاصي مي خواست صورت بگيرد، اولياي دم يعني فرزندان " عثمان " بايد قصاص مي كردند و هر گاه ولي دم از گرفتن خونش عاجز بود، وظيفه خليفه وقت بود كه از مو منان بر جانها يشان بيش از خودشان ولايت دارد.
خليفه در آن روز و پيش از آن هم، مولينا " امير المومنين علي سلام الله عليه " بود اين كار در قلمرو او بود، " عمرو بن حمق " در اختيار او بود، وضع او را كاملا مي دانست، مراتب اخلاصش را مي ديد، هر گاه قصاصي لازم بود آن حضرت اجرا مي كرد، در راه خدا از ملامت ملامتگران نمي هراسيد، و در برابر عدل او دور
[ صفحه 71]
و نزديك برابر بودند، در آن روز دست " علي عليه اسلام " باز بود و " عمرو " مانند سايه كه از صاحب سايه پيروي مي كند در برابر " علي عليه السلام " فرمانبردار بود.
و " معاويه " در آن روز يكي از افراد امت بود و قدرتي نداشت و هيچ حكمي از احكام شريعت متوجه او نمي شد. لكن كينه توزي او از " علي عليه السلام " و دوستان حضرتش، او را وادار كرد كه در منجلاب و ورطه هلاك سرنگون گردد و خداوند انتقام آنها را سر انجام خواهد گرفت.
صيفي بن فسيل
" زياد " در دستگيري ياران " حجر " خيلي كوشش بخرج داد. آنها فرار مي كردند و او هم هر چه مي توانست آنها را دستگير مي كرد. " قيس بن عباد شيباني " نزد " زياد " آمده گفت: يكي از مردان، بنام " صيفي بن فسيل " از بزرگترين ياران " حجر " است كه خيلي طرفدار او ست. فرستاد تا او را آوردند. " زياد " به او گفت: اي دشمن خدا، عقيده ات در باره " ابو تراب " چيست؟ او گفت " ابو تراب را نمي شناسم. گفت او را من بشناسانم. آيا " علي بن ابيطالب عليه السلام " را نمي شناسي؟
گفت بلي. پس گفت: او همان " ابو تراب " است. گفت: نه چنين نيست، او پدر " حسن و حسين " عليه السلام است. رئيس شرطه گفت: " آيا امير او را ابو تراب مي خواند و تو تكذيب مي كني و مي گويي نه؟ امير، چيزي را تكذيب بكند، من تكذيب مي كنم و همچنان كه او چيزي را باطل بداند من باطل بداند من باطل مي شمارم. " زياد " به او گفت: " اين خود گناه بزرگي است كه مرتكب مي شوي، عصاي مرا بياوريد ". عصا را آوردند.
پس گفت: عقيده تو درباره" علي " چيست؟ گفت: " بهترين سخني كه درباره بنده اي از بندگان خدا بگويند، من درباره علي امير المو منين مي گويم ". گفت آن قدر او را از پشت گردن بزنيد، تا نقش زمين شود. چندان او را زدند كه نقش زمين شد. سپس گفت: از او دست برداريد. و خطاب به او گفت: اي مرد، درباره علي چه مي گوئي؟ گفت: " بخدا كه هر گاه با تيغ و دشنه بدنم را قطعه قطعه كني،
[ صفحه 72]
همان خواهم گفت كه از من شنيدي ". گفت: يا او را لعنت بفرست، يا گردنت را مي زنم. گفت: پيش از آن گردنم را بزن كه من سعادتمند مي شوم و تو به شقاوت مي رسي. گفت: او را از اينجا برانيد و با آهن و زنجير بارش كنيد و بزندان بيفكنيد، سپس همانند " حجر "و يارانش كشته شد.
" اميني " مي گويد: اين چه جنايت بزرگي است كه در حق چنين كسي معمول مي شود كه جز به خدا و دين رسالت معتقد نيست و امام بر حق را مهر مي ورزد و هيچ گناهي كه مستوجب چنين عقوبتي شود ندارد، عقوبتي كه به اشاره " فرزند جگر خواره " بدست " پسر سميه " انجام گرفت. گناه او فقط اين بود كه در برابر ولايتي كه كتاب خدا به آن سفارش كرده و در سنت با سندهاي پي در پي تاكيد شده خضوع مي كرد. آيا خودداري از لعن كسي كه خدا امر كرده از او پيروي كنند و خدا او را تطهير و تقديس نموده، موجب حبس و قتل است؟ من نمي دانم.
آن زنازاده " و كسي كه او را بر حكومت شهر ها گماشته است، مي دانند و اين همه بخاطر كينه سخت اينان بر " صاحب ولايت كبري " بوده است كه وادارشان كرد خون هر كسي را كه روي بخدا آورده و نكوكاري پيشه كرده است بريزند. سرانجام كارها بسوي خدا است.
قبيصه بن ضبيعه
" زياد "، رئيس شرطه خود " شداد بن هيثم " را مامور كرد كه " قبيصه پسر ضبيعه پسر حرمله عبسي " را دستگير نمايد. او " قبيصه " را از قبيله اش خواست. او نيز شمشيرش را در دست گرفت. " ربعي بن حراش بن جحش عبسي " و مرداني از قبيله اش پيش او آمدند تا با فرستاده " زياد " بجنگند. اما فرستاده " زياد " گفت: تو اي " قبيصه "، خون و مالت در امان دادند، چرا مي جنگي؟ اصحابش به او گفتند: حال كه امان دادند، چرا مي جنگي و ما را هم به جنگيدن وادار مي كني؟ گفت: واي بر شما، اين " پسر آن زنازاده "
[ صفحه 73]
است كه هرگاه بر من دست يابد، هرگز از دست اورهايي ممكن نيست و سرانجام مرا مي كشد. اهل قبيله گفتند: چنين نيست. آنگاه وي دست خود را در دست آنان قرار داد و آنها او را پيش " زياد " وردند. او گفت: " بشتابيد، كار او را تمام كنيد، چرا گرفتاري مرا بيشتر مي كنيد؟ من چگونه مي توانم كسي را آزاد كنم كه فتنه ها بر مي انگيزد و بر فرمانروايان حمله مي كند؟ " گفت: " من فقط از روي اماني كه به من دادند پيش تو آمدم ". زياد گفت: " او به زندان بيندازيد " و سرانجام با ياران " حجر " كشته شد.
عبدالله بن خليفه
" زياد "، " بكير بن حمران احمري " را فرستاد تا " عبدالله بن خليفه طائي " را دستگير كند، چرا كه او را با " حجر " ديده بود. گروهي را به جستجوي او گماشتند، تا او را در " مسجد عدي بن حاتم " يافتند و از آنجا بيرون كردند. وقتي كه مي خواستند او را بيرون بياورند، او با عزت نفسي كه داشت خود داري كرد،پس با آنها به جنگ برخاست. پس به او آنقدر سنگ انداختند تا بيفتاد. خواهرش " ميثاء " فرياد زد: اي قبيله " طي " آيا پسر خليفه را تسليم مي كنيد؟ زبانتان را باز كنيد و نيزه هاتان را بكار گيريد. " احمري " كه اين فرياد را شنيد، ترسيد كه قبيله " طي " جمع شوند و او رابكشند. لذا فرار كرد. گروهي از زنان " طي " بيرون ريختيد و او را در خانه اي بردند و " احمري " از آنجا فرار كرد تا به نزد " زياد " رسيد و گفت كه قبيله " طي " بر سر من ريختند و نتوانستم با آنها روبرو شوم، لذا پيش تو آمدم. زياد پيش " عدي " كسي فرستاد، در حالي كه او در مسجد بود. او را به زندان افكند، چرا كه از جاي " عبدالله " خبر داشت. " عدي " گفت: من چگونه كسي را پيش تو بياورم كه مردم او را كشته اند؟ گفت: بياوريد تا بكشندش. او بهانه آورد و گفت: من نمي دانم كجا است و چه كار مكند پس او زنداني كرد.
ديگر از اهالي " مصر "، از قبيله " يمن " و " مضر " و " ربيعه " كسي نماند
[ صفحه 74]
مگر اينكه او را گرفته و پيش " زياد " مي آوردند و باز جوئي مي كردند و در مورد " عبدالله " مي پرسيدند، تا اينكه " عبدالله " خارج شد و مدتي در ميان قبيله " بحتر " پنهان گرديد. " عبدالله " به " عدي " پيام فرستاد كه هر گاه دوست داري من بيايم و با تو پيمان ببندم. " عدي " در پاسخ گفت: " بخدا هر گاه تو زير پاهاي من بودي هرگز قدم از روي تو بر نمي داشتم و از تو نمي گذشتم ". زياد، عدي را خواست و به او گفت: " من ترا آزاد كردم به شرطي كه او را به كوفه ببري و در ميان كوههاي " طي " اقامت كنيد. او موافقت كرد، آنگاه بر گشت و به " عبدالله بن خليفه " پيغام داد: " خارج شو كه هر گاه ببينم خشم او فرو نشسته است، با او صحبت مي كنم تا از تو دست بردار شود، انشاء الله ". سپس بطرف دو كوه " طي " بيرون آمد و پيش از مرگ " زياد " در آنجا وفات كرد.
گواهي دروغ بر عليه حجر
زياد، دروازه نفر از اصحاب حجر بن عدي را در زندان جمع كرد. و نيز روساي محله ها را احضار كرد كه عبارت بودند از: " عمرو بن حريث " رئيس محله " اهل المدينه "، " خالد بن عرفطه " رئيس محله " تميم " و " همدان "، " قيس بن وليد " رئيس محله " ربيعه " و " كنده "، و " ابو برده بن ابي موسي " رئيس محله " مذ حج " و " اسد "، اينها همگي شهادت دادند كه " حجر " گروهها را دور خود جمع كرده و شتم خليفه را آشكار كرده و به جنگ " اميرالمو منين " برخاسته و بر آن است كه اين مقامات جز در صلاحيت " خاندان ابوطالب " نيست و مطالبي در معذور بودن " ابوتراب " و لزوم مهرباني بر او و دوري از دشمنان آن حضرت بيان داشته است. و چنان وانمود كردند كه اين اشخاص همگي حامل راي و پيام همه طوايفي هستند كه رياست آنها را بر عهده دارند.
" زياد " در گواهي شاهدان نظر كرد و گفت: " گمان نمي كنم كه اين گواهي قطعي باشد و دوست دارم كه شاهدان بيش از چهار نفر باشند ". از اين رو
[ صفحه 75]
مردم را دعوت كرد تا بر عليه " حجر " شهادت بدهند: " زياد " گفت: " يك چنين شهادتي است كه سزاوار است همگي گواهي بدهيد. بخدا سوگند كه در بريدن رگ گردن اين خائن احمق خواهم كوشيد ". " عثمان بن شر حبيل تيمي " برخاست و بعنوان نخستين شاهد گفت كه نام مرا بنويسيد. " زياد " گفت: " از قريش شروع كنيد و آنگاه اسامي كساني را كه مي شناسيم، بنويسيد ". بدين ترتيب، هفتاد نفر بر عليه "حجر " شهادت دادند. آنگاه " زياد " حكم كرد: " دوستان علي را هر جا يافتيد، بيفكنيد مگر كساني كه در عقيده شان شكي نداريم ". و تعدادي را كه بالغ بر چهل و چهار نفر بودند، فراهم كردند كه " عمر بن سعد ابي و قاص "، "شمر بن ذي الجوشن " " شبث ربعي " و " زجر بن قيس " از آن جمله بودند.
از جمله كساني كه در اين گواهي شركت كردند، " شداد بن منذر " برادر " حضين " است كه به " ابن بزيعه " معروف بود و در متن شهادت خود چنين نوشته بود:" شهادت ابن بزيعه " زياد گفت: " آيا اين شخص پدر نداشت كه نام او نيز نوشته شود؟ او را از شاهدان خارج كنيد ". گفتند: " او همان اخوالحضين پسر منذر است ". زياد گفت: " نسبت پدري را هم در شهادت بنويسيد " و چنين نوشتند.
اين جريان به گوش " شداد " رسيد. گفت: " بر اين زنا زاده تاسف مي خورم.
آيا مگر مادرش معروفتر از پدر نيست كه او را بنام مادرش مي خوانند؟ بخدا كه همه جا او را به نام مادرش سميه نسبت مي دهند ".
در ميان شاهدان، نام " شريح بن حارث " و " شريح بن هاني " نيز ديده مي شد.
" شريح بن حرث " مي گويد: " از من درباره علي عليه السلام پرسيدند. گفتم: آيا چنين نيست كه علي عليه السلام روزه بگيرد، شب خيز، و عابد بود؟ " " شريح بن هاني " نيز مي گويد: " به من گفتند كه متن گواهي من قبلا نوشته شده است. من بلافاصله تكذيب و اين كار را محكوم كردم ". او نامه اي توسط " وائل بن حجر " به " معاويه
[ صفحه 76]
فرستاده و در آن نوشته بود: " من آگاه شدم كه شهادت مرا زياد نوشته است، در حالي كه من شهادت مي دهم كه حجر از كساني است كه نماز مي گزارد، زكات مي دهد، پيوسته حج و عمره بجاي مي آورد، امر بمعروف و نهي از منكر مي كند و تجاوز به خون و مالش بر همه حرام است. اكنون هرگاه بخواهي او را بكش و اگر خواهي آزادش كن ". " معاويه " كه اين نامه را خواند، گفت: " اين شخص به اعتقاد من خواسته است كه از شهادتي كه گرفته ايد خود را كنار بكشد ".
از جمله كساني كه در غياب او شهادتنامه بر عليه " حجر " به نامش نوشته بودند، " سري بن وقاص حارثي " بوده است.
"اميني " مي نويسد: اين شهادتهاي دروغ را فقط كسي فرزند مادرش يا فرزند پدرش بود، جمع آورده و از مردماني صالح و نيكوكار كه به صراحت اين شهادتها را تكذيب كرده اند در آن به دروغ ياد شده است، همچون " شريح بن حرث "، " شريح بن هاني " و كساني كه در اين پايه بوده اند، و درست بر خلاف شهادت اينها شهادتنامه تنظيم كرده اند. گروهي بودند كه حتي از زمان و مكان شهادت خبر نداشتند، لكن سرانجام دروغي كه بنام آنها ساخته بودند، و درست بر خلاف شهادت اينها شهادتنامه تنظيم كرده اند. گروهي بودند كه حتي از زمان و مكان شهادت خبر نداشتند، لكن سرانجام دروغي كه بنام آنها ساخته بودند، آشكار شد. كساني از قبيل " ابن وقاص حارثي "، از اين گروه بودند. در برابر اين مردان، گروهي هم بودند كه كار بيخردي و آشفتگي شان بجائي رسيده بود كه اين گواهيهاي دروغين را آسان مي شمردند و شهادت دروغ مي دادند تا مجريان امور، خون مردم را بريزند. اينان كساني بودند كه نه در اسلام گامي برداشته بودند و نه سابقه اي از آنها در دست بود. كساني مثل: " عمر بن سعد "، " شمر بن ذي الجوشن "، " شبث بن ربعي " و " زجر بن قيس " از اين طايفه بودند كه شهادتهاي دروغين را فرياد كشيدند.
بيهوده نيست كه آن زنازاده تبهكار، اين دورغ زنان را با او صافيمانند " برگزيدگان و اشراف مصر "، و " بزرگان دين و تقوي " مي ستود، در حالي كه خود " معاويه حقيقت احوال را بهتر از همه مي دانست. اما شهوت و هوي نفس او را بر آن داشت
[ صفحه 77]
كه اين همه شهادتهاي دروغ را تحسين كند و بر عليه " حجر " و ياران صالح و پرهيزكار او اقدام كند و بدينسان اصول صلاح و تقوي را زير پا بگذارد و از ارتكاب هيچ عمل ناپسنديده در اين راه باكي نداشت، كه به خدا پناه بايد برد.
حركت دادن حجر و يارانش به طرف معاويه و قتلگاهشان
" زياد "، " حجر بن عدي " و يارانش را بدست " وائل بن حجر حضرمي " و " كثير بن شهاب " سپرد و دستور داد آنها را به شام ببرند. آنها را شبانه خارج كردند و وقتي كه به " جبانه عرزم " رسيدند، " قبيصه بن ضبيعه عبسي " كه، نگاهش به خانه خود در " جبانه عرزم " افتاد و دخترانش را ديد، به " وائل " و " كثير " گفت كه اجازه دهيد تا من به اهلبيت خود وصيتي كنم. اجازه اش دادند.
وقتي كه به آنها نزديك شد، همگي گريه مي كردند. ساعتي ساكت شد. سپس به آنها گفتم: شما هم ساكت شويد. آنگاه چنين گفت:
" از خداي عز و جل بترسيد و همگي شكيبا باشيد. و من از خداوند يكي از دو پيروزي را انتظار دارم: يا شهادت كه خود سعادت بزرگي است، و يا اينكه به سلامتي باز خواهم گشت، آن خدا است كه شما را روزي مي دهد و مرا در باره مخارج شما كفايت مي كند، او زنده اي است كه نمي ميرد، اميدوارم خداوند شما را وا نگذارد و مرا نيز در بين شما نگهدارد ".
سپس باز گشت و همه قبيله و خاندانش دست به دعا، عافيت او را از خدا آرزو كردند. آنگاه حركت كردند تا به " مرج عذراء " در نزديكي " دمشق " رسيدند، در حالي كه دوازده نفر بودند، بدين قرار: " حجر بن عدي "، " ارقم بن عبدالله " " شريك بن شداد "، " صيفي بن فسيل "، قبيصه بن ضبيعه "، عاصم بن عوف "، " ورقاء بن سمي "، " كدام بن حيان، عبدالرحمن بن حسان "، " محرز بن شهاب " و " عبدالله بن حويه ".
دو نفر ديگر را نيز زياد با " عامر بن اسود " همراه كرد كه جمعا چهارده
[ صفحه 78]
تن شده، و در مرج عذرا زنداني شدند. پس " معاويه "، " وائل بن حجر " و " كثيربن شهاب " را خواست. وقتي كه آنها وارد شدند، نامه شان را گرفت و بر مردم شام خواند. در آن نامه چنين آمده بود:
" بسم الله الرحمن الرحيم، به بنده خدا معاويه پسر ابو سفيان، امير مو منان از زياد پسر ابو سفيان.
اما بعد: خداوند در پيشگاه امير المومنينبهترين آزمايش را فراهم كرده و دشمنان خود را به دست او گرفتار ساخته و كساني ك كه به حقوق خدا تجاوز كرده اند، بدست او سپرده است، طاغوتيان زمان كه در راس آنها، حجر بن عدي قرار داشت و با امير مومنان به مخالفت بر خاسته بودند و بين مسلمانان تفرقه مي انداختند و جنگ را بر ما تحميل مي كردند. اينك خدا ما را برايشان پيروز گردانيد و مسلط كرده. من بر گزيدگان مردم مصر و برجستگان و اشرافآنها را كه به داشتن خرد و دين شهره بودند، فراخواندم و همگي بر عليه اين ياغيان شهادت دادند و آنچه را ديده و آگاه شده بودند، بيان داشتند. اينك آن مخالفان را به پيش امير مومنان آورده ام و گواهي مردم با صلاحيت و برگزيده مصر را كه در زير اين نامه آمده است تقديم مي دارم ".
هنگامي كه " معاويه " اين نامه و شهادت شاهدان را خواند، گفت: " درباره اين كسان، كه آشنايان و طايفه خودشان عليه آنها اينچنين شهادت دادند، چه بايد كرد؟ ".
" يزيد بن اسد بجلي " اظهار داشت: به اعتقاد من، آنها را در روستاهاي شام بپراكنيد كه مردم آنجا خودشان به خدمتشان مي رسند. " معاويه " به " زياد " چنين نوشت: از داستان حجر و يارانش و شهادتنامه هايي كه بر عليه آنها فراهم شده بود آگاه شدم، و در كارشان مطالعه كردم، گاهي بنظر من ميرسد كه كشتن اينان بهتر از آزاد كردنشان است و گاهي معتقد مي شوم كه عفوشان بهتر از
[ صفحه 79]
از قتلشان است. والسلام ".
در پاسخ اين نامه، " زياد " با " يزيد بن حجيه تميمي " چنين نوشتند:
" اما بعد، نامه شما را خواندم و نظرتان را درباره حجر و يارانش دريافتم، و در اينكه كار ايشان بر شما مشتبه شده در شگفت ماندم. در حالي كه بر عليه اين كسان، اشخاصي شهادت داده اند كه از خودشان هم به احوال آنها آگاهتر هستند. پس هر گاه در مصر شما را نيازي هست، ديگر حجر و يارانش را بر من باز نگردان ".
"يزيد بن حجيه " آنها را حركت داد، تا به " عذراء " رسيد، گفت:
" اي مردان، بخدا سوگند، من ديگر راهي جهت آزادي و تبرئه شما جز كشتن نمي بينم، چرا كه دستور دارم شما را بقتل برسانم. پس كاري بكنيد كه نفع و سود شما در آن باشد و من بتوانم در آزادي شما سخن بگويم ".
" حجر " چنين گفت: " به معاويه بگو ما بر بيعت خود پايداريم و هرگز آن را نخواهم شكست. فقط كساني بر عليه ما شهادت داده اند كه دشمنان و بدانديشان بودند ".
" يزيد " اين نامه را به " معاويه " رساند و اظهارات " حجر " را به او اطلاع داد. " معاويه " گفت: " در نظر ما زياد راستگوتر از حجر است " " عبدالرحمن بن ام حكم ثقفي " گفت: " آنها را تكه تكه كنيد " " معاويه " گفت: " اين موضوع را آشكارا نگو كه سالمتري ".
مردم شام براه افتادند و فهميدند كه " معاويه " و " عبدالرحمن " چه مي گويند. " نعمان بن بشير " را آوردند و اظهارات " پسر ام حكم " را به او گفتند. " نعمان بن بشير " را آوردند و اظهارات" پسر ام حكم " را به او گفتند. " نعمان " گفت: " همگي كشته مي شوند ".
" عامر بن اسود عجلي " در عذراء بود و مي خواست احوال آن دو مرد را كه " زياد " پيش او فرستاده بود تا به " حجر " بپيوند، به " معاويه " بگويد.
[ صفحه 80]
وي نزد " معاويه " آمد. هنگامي كه خواست از برابر " حجر " بگذرد، " حجر " برخاست، با همان بندهاي خود به طرف او آمد و گفت: " اي عامر، اين سخنان را از من به معاويه برسان كه خونهاي ما بر او حرام است. به او بگو كه ما با او آشتي و امان هستيم. از خدا بترسد و در كار ما دقت كند " و اين اظهارات را چند بار تكرار كرد.
" عامر " كه به حضور " معاويه " رسيد، نخست گزارش آن دو مرد را رساند.
" يزيد بن اسد بجلي " بپاي خاست و بخشيدن آن دو مرد را پيشنهاد كرد. " جرير بن عبدالله " ضمن نامه اي در باره اين دو مرد نوشته بود: " اين دو نفر از خاندان من و از اهل جماعت هستند و بهترين راي و عقيده اين است كه سخن چين بد گماني، در باره آنها پيش زياد سخن چيني كرده و اينها از كساني هستند كه هرگز در اسلام بدي نكرده اند و هيچ كار خلافي عليه خليفه انجام نداده اند كه به حالشان سودي داشته باشد و يا بهره اي گرفته باشند ". " معاويه"به خاطر او و " يزيد بن اسد " آنها را بخشيد.
" وائل بن حجر " درباره " ارقم " عفو خواست. در نتيجه ارقم را آزاد كردند.
" ابو الاعور "، " عقبه بن اخنس " را وساطت كرد، پس بخشيده شد.
" حمزه بن مالك همداني " درباره " سعيد بن نمران " وساطت كرد، و " معاويه " او را بخشيد.
" حبيب بن مسلمه " آزادي " عبدالله بن حويه تميمي " را خواست و او نيز آزاد شد.
" مالك بن هبيره " برخاست و بخشودگي " حجر " را خواست، اما " معاويه " نپذيرفت و خشمگين شد و در خانه اش نشست. " معاويه " " هد به بن فياض قضاعي " را كه از فرزندان " سلامان بن سعد " بود، و " تحصين بن عبدالله كلابي " " و ابو شريف بدي " - و به روايت اغاني، " ابو حريف بدري " - را فرستاد و موقع
[ صفحه 81]
عصر پيش آنها آمدند.
" خثعمي "، وقتي كه " اعور " را ديد كه مي آيد، گفت: " نيمه اي از ما كشته و نيمه اي آزاد مي شوند ".
" سعيد بن نمران " گفت: " خدايا مرا از كساني قرار بده كه آزاد مي شوند و از من راضي باش ".
" عبدالرحمن بن حسان عنزي " گفت: " خدايا مرا از كساني قرار بده كه بخاطر خواري شان گرامي مي داري و از من خشنود باش. چقدر موقعيتها كه خود در معرض كشتن قرار داده ام و خدا نخواسته است كه كشته شوم ".
اينجا بود كه فرستاده " معاويه "، دستور او را كه گفته بود " شش نفرشان آزاد و هشت نفرشان كشته شوند " ابلاغ كرد. نمايندگان " معاويه " به آنها چنين گفتند:
" ما ماموريت داريم كه پيشنهاد كنيم از علي تبري جوئيد و او را لعن كنيد.
هر گاه چنين كرديد، شما را آزاد كنيم و گرنه خواهيم كشت، و اميرالمومنين بخوبي مي داند كه خونهاي شما بمناسبت شهادتهايي كه اهالي محل تان بر عليه شماداده اند، حلال است. جز اينكه او از گناه شما - در صورتي كه از اين مرد تبري كنيد - مي گذرد و ما آزادتان مي كنيم ".
همگي گفتند: " ما اين كار نكنيم " پس دستور دادند كه به زنجير ها بسته شوند و گورهاشان كنده شود و كفنهايشان حاضر شود. آن شب همگي به نماز برخاستند.
صبح كه شد، ياران " معاويه " گفتند:اي مردان، ما ديشب ديديم كه نمازهاي طولاني و دعاهاي نيكويي داشتيد. به ما بگوئيد كه در باره عثمان چه مي گوئيد؟
گفتند: او اول كسي است كه در حكومت ستم كرده است و به غير حق عمل كرد ".
اصحاب " معاويه " گفتند: " اميرالمو منين شما را بهتر مي شناسد ". بعد به طرف آنها بلند شدند و گفتند: " آيا از اين مرد (مراد، علي عليه السلام است) تبري
[ صفحه 82]
مي كنيد يا نه " گفتند: " نه، بلكه او را دوست داريم ".
هر يك از ماموران، يكي از آنها را گرفت تا بكشد. " قبيصه بن ضبيعه " بدست " ابو شريف بدي " افتاد و " قبيصه " به او گفت: " بدترين افراد در بين قبيله تو و قبيله من در امان است و تو مرا مي كشي. بگذار غير تو مرا بكشد ".
" حضر مي " او را گرفت و به قتل رساند و " قضاعي " هم دوستش را كشت.
" حجر " به آنها گفت: بگذاريد من دو ركعت نماز بخوانم. سوگند به خدا، هرگز وضو نگرفته ام، مگر آنكه دو ركعت نماز خوانده ام ". گفتند بخوان.
او نماز خواند. سپس باز گشت و گفت: " بخدا كه تاكنون نمازي كوتاهتر از اين نخوانده بودم. و هرگاه نبود كه شما خيال كنيد كه بخاطر ترس از مرگ نماز را طول مي دهم، هر آينه اين دو ركعت را طول مي دادم ". سپس گفت: " خدايا مااز تو درباره امت خود ياري مي خواهيم. مردم كوفه عليه ما شهادت دادند و مردم شام هم ما را مي كشند. بخدا سوگند كه هر گاه مرا بكشيد، من اول مسلماني خواهم بود كه در وادي شام سلوك كرده و نخستين مردي از مسلمانان خواهم بود كه سگها بر او فرياد خواهند كرد ".
" هدبه اعور " پيش آمد، در حالي كه گوشتهاي زانوانش به لرزه افتاده بودند، گفت: " هرگز گمان نداشتم كه تو از مرگ نهراسي. من ترا آزاد مي كنم تا از دوست خود تبري كني " گفت: " چرا از مرگ نترسم، در حالي كه قبر خود را آماده و كفن خود را گسترده مي بينم و شمشير بالاي سرم بر كشيده اند.
بخدا من هرگاه از مرگ مي ترسم، سخني كه خدا را به خشم آورد بر زبان نمي آورم ". آنگاه گفتند گردنت را خم كن. گفت: اين خوني است كه من هرگز به ريختن آن كمك نمي كردم ". آنگاه او را جلو آوردند و گردنش را زدند و يك يك افراد را بدينسان كشتند، تا آنكه هر شش نفر كشته شدند.
[ صفحه 83]
خثعمي و عنزي، ياران حجر
" عبدالرحمن بن حسان عنزي " و " كريم بن عفيف خثعمي " گفتند: " ما را پيش امير المومنين " ببريد، تا درباره اين مرد همانند گفتار او سخن بگوئيم ".
آنها را نزد " معاويه " فرستادند و به وي خبر دادند. گفت: " آنها را نزد من بياوريد ". پس به سوي " حجر " رو كردند. " عنزي " به او گفت: " اي حجر، دوري مكن، و آرامگاه تو دور نيست، توچه يار خوبي به اسلام بودي " و " خثعمي " نيز مثل او اظهاراتي كرد، سپس آنها گذشتند و " عنزي " به اين شعر تمثل كرد:
كفي بشفاه القبر بعدا لهالك
و بالموت قطاعا لحبل القرائن
و " خثعمي " كه وارد شد، به او چنين گفت: " الله الله اي معاويه! تو سر انجام از اين خانه ناپايدار به سراي آخرت خواهي شتافت، و در اين كشتن، مسوليت خواهي داشت، تو چرا خون ما را مي ريزي؟ ".
" معاويه " گفت: " درباره علي عقيده ات چيست؟ " گفت: " همان چيزي را مي گويم كه تو ادعا مي كني، يعني آيا تو از دين علي كه به آئين بر حق خدا بود تبري مي كني؟ ". "معاويه " ساكت شد و نخواست جوابي بدهد.
در اين حال، " شمر بن عبدالله خثعمي " برخاست و پيشنهاد كرد " معاويه " او را آزاد كند. " معاويه " گفت: " بخاطر تو آزاد مي كنم، لكن يك ماه نگه مي دارم " سپس او را زنداني كرد و هر دو روز يكبار او را مي خواست و باوي صحبت مي كرد.
سرانجام او را آزاد كرد، بشرط آنكه مادام كه حكومت بدست " معاويه " است نبايد وارد " كوفه " شود. آنگاه به "موصل " مي آمد و مي گفت: اگر " معاويه " مي مرد، وارد شهر مي شدم. وي يك ماه پيش از مرگ معاويه وفات يافت.
[ صفحه 84]
سپس " عبدالرحمن بن حسان " را آوردند. " معاويه " بدو گفت:
" بگو به بينم اي برادر ربيعه، درباره علي چه مي گوئي؟ " گفت: " مرا رها كن و از من مپرس كه اين براي تو بهتر است ". گفت: " بخدا سوگند كه ترا آزاد نمي كنم تا دربارهعلي سخن بگوئي " " عبدالرحمن " گفت: " گواهي مي دهم كه علي از كساني بود كه خدا را همواره ياد مي كرد، همواره امر به معروف و نهي از منكر مي نمود و از مردم در مي گذشت ". " معاويه " گفت: درباره عثمان چه مي گوئي؟
گفت: " او نخستين كسي است كه باب ستم را گشود و درهاي حق را بست ". گفت: " خودت را به كشتن دادي ". گفت: " بلكه در وادي محشر، تو خودت را به كشتن دادي نه ربيعه - يعني كه در آنجا از قبيله او كسي نيست كه چنين سخن بگويد - آنگاه معاويه نماينده اي بطرف " زياد " فرستاد و نوشت: " اما بعد، اين عنزي بدترين كسي است كه من مي فرستم. آن كيفري را كه شايسته اوست، در حق او معمول بدار، و به بدترين وضع ممكن او را بكش. " وقتي او را پيش " زياد " آوردند، او را به ناحيه " قس الناطف " فرستاد و در آنجا زنده بگورش كردند.
كساني از ياران حجر، كه با او كشته شدند عبارتند از:
" شريك بن شداد حضرمي "، " صيفي بن فسيل شيباني "، " قبيثه بن ضبيعه عيسي "، " محرز بن شهاب منقري "، " كدام بن حيان عنزي " و " عبدالرحمن بن حسان عنزي ".
و گروهي از ياران حجر كه آزاد شدند عبارتند از:
" كريم بن عفيف خثعمي "، " عبدالله بن حويه تميمي "، " عاصم بن عوف بجلي " " ورقاء بن سمي بجلي "، " ارقم بن عبداللهكندي "، " عتبه بن اخنس سعدي " و " سعد بن نمران همداني ".
ماخذ اين فصل (معاويه و حجر بن عدي و يارانش - صفحه -) بدين قرار
[ صفحه 85]
است: " اغاني " 2:16- 11، " عيون الاخبار " ابن قتيبه 147:1، " تاريخ طبري " 141:6- 156، " مستدرك " حاكم 468:3، " تاريخ " ابن عساكر 84:4 و 459:6، " كامل " ابن اثير 202:3- 208، " تاريخ " ابن كثير. 49:8- 55.
" اميني " مي نويسد: " حجر بن عدي " چه كسي بود و ياران او چه كساني بودند و هدف و آرمانشان از اين خطرات و مبارزات چه بود؟ چه گناهي داشتند كه اينچنين كشته شدند؟ چرا اينگونه بر آنها هتك حرمت شد، و بند هاي حياتشان گسسته شد؟ نه مگر همگي مسلمان بودند؟
" حجر بن عدي " از عادلان صحابه بشمار مي رفت يا يكي از عدول صحابه و راهب و پارساي اصحاب محمد صلي الله عليه و اله و به تعبير " حاكم "، او از بزرگان صحابه بود و در سنين كودكي - آنگونه كه از روايت " استيعاب " 135:1 بر مي آيد - يك شخص مستجاب الدعوه بود و بنا بنوشته " ابن سعد " يك ثقه معروف بود.
" مرزباني " مي گويد: " او به حضور رسول الله صلي الله عليه و اله شرفياب شد. وي از بندگان خالص خدا و شخصي پارسا بو د و در حق مادرش خيلي خدمت كرد و بسيار نماز خواند و بسيار روزه دار بود ".
"ابو معشر" نوشته است: " او عابدي بود كه هيچ حدثي به او دست نمي داد مگر اينكه بيدرنگ وضو ميگرفت و هيج وضو نميگرفت مگر آنكه بدنبال آن دو ركعت نماز مي خواند " و چنانكه در " شذرات " آمده، " مراتب دوستي و
[ صفحه 86]
خدمتگذاري و جهاد و عبادت او مشهور بود " او داراي كرامت و مقام استجابت دعا و همواره در برابر خدا تسليم بود.
" ابن جنيد " در كتاب " الاولياء " روايت كرده است: " حجر بن عدي را جنابت دست داد. به نگهبان خود در زندان گفت: آب خوردن مرا بدهيد، تا با آن تطهير كنم و جيره فردايم را ندهيد. نگهبان گفت: مي ترسم كه از تشنگي بميري و معاويه مرا بكشد. مي گويد دعا كرد و خداوند از آسمان ابري فرستاد و باران بريخت و او بقدر نياز خود از آب آن گرفت. يارانش به او گفتند دعا كن خدا ما را آزاد كند. پس او گفت: خدايا به ما خير عطا كن".
عائشه گفت: " بخدا تا آنجا كه من مي دانم، او مرد مسلمان و مرد حج گزار و عمره گزاري بود " و به " معاويه " گفت:،" آيا حجر و ياران او را كشتي؟ بخدا كه به من خبر رسيده است و آگاهي يافته ام كه در عذراء، هفت نفر كشته مي شوند و به تعبير گروهي - خداوند و ساكنان آسمان از كشتن آنان بخشم در آيند ".
مولا نا امير المومنين عليه السلام فرموده است: " اي مردم كوفه، هفت تن از برگزيدگان شما را در عذراء مي كشند كه مثل آنان مانند داستان اصحاب اخدود است " و در عبارتي ديگر آمده: " حجر بن عدي و ياران او همچون اصحاب اخدود مي باشند و دشمن نداشتند از ايشان، جز اينكه بخداي عزيز حميد ايمان آورده باشند ".
[ صفحه 87]
و در نامه كه امام حسين سبط عليه السلام به " معاويه " نوشته، چنين آمده است:
" آيا تو قاتل حجر و اصحاب پارساي او نبودي؟ كساني كه بدعتها را مي كوبيدند و امر به معروف و نهي از منكر مي كردند، و تو پس از آنكه با آنها پيمان هاي سخت و عهد هاي استوار بستي، جسارت بر خداوند و سبك داشتن پيمان را به حدي رساندي كه همه آنها را از روي ظلم و دشمني به قتل رساندي؟
آيا تو همان قاتل عمرو بن حمق نيستي كه عبادت و طاعت، تن او را فرسوده بود و پس از پيماني كه با او بستي، باز او را كشتي و جنايتي كردي كه هرگاه آهوان خبر مي شدند، از كوهها سرازير مي گشتند؟
آيا تو همان قاتل حضرمي نيستي، كسي كه زياد درباره او بر تو نوشته بود:
او بر دين علي كرم الله وجهه است؟ در حالي كه دين علي، همان دين عموزاده اش پيامبر صلي الله عليه و اله است، ديني كه تو ادعاي رهبري آن را داري و بر مسند آن تكيه زده اي، و بزرگترينشرف و افتخار تو و نياكان تو همين انتساب به پيغمبر بود كه خداوند تكلف و سختي دو بار كوچ سالانه رحلت تابستان و زمستان را به (بركت) ما، از شما مكيان برداشت به جهت منتي كه خداي تعالي بر شما دارد ".
اين " حجر " و ياران اوست، اما هدف اين بنده صالح و پيروانش در تمام موقعيتها جز نيكوكاري و نهي از منكر و بازداشتن از لعن علي - سلام الله عليه - بر بالاي منابر چيزي نبود. و اين جر مي بود كه هر كس مرتكب مي شد، كارگزاران " معاويه " بر صورت او خاك مي پاشيدند. و بر امام منصوب و بر حق، علي عليه السلام و پيروانش سخت مي گرفتند و جز اين تقصيري نداشتند كه ماموران " معاويه " در جامعه اينهمه فساد ببار آوردند و سلطه اسلام و عظمت مسلمانان را شكست دادند، و " حجر " كه پيشواي
[ صفحه 88]
قبيله خود بود مي گفت: " آگاه شويد من بر بيعت خود پايدارم و نه آن را عوض مي كنم و نه فسخ و باطل مي گردانم. خدا و مردم اين را از من شنيده اند ".
و به " يزيدبن حجيه " گفت: " به معاويه بگو كه ما بر بيعت خود هستيم و آنرا باطل و دگرگون نمي كنيم، و اين شهادتنامه هايي كه بر عليه ما اقامه شده ساخته دشمنان و بدانديشان ما است ".
و پيوسته مي گفت: " من هرگز از اطاعت كسي سرباز نزدم و ميان مردم، تفرقه ايجاد نكردم و بر بيعت خود استوار مي باشم ". و آنگاه كه او را بر معاويه، وارد ساختند، او را به امير مو منان تهنيت گفت.
صلاحيت و ايمان اين مرد و يارانش، بر كسي پوشيده نبود، حتي بر امثال " مغيره " كه از فرومايگان و متعصبان مامورين " معاويه " و يارانش به شمار مي رفت، " مغيره " اي كه سخت با شيعيان علي عليه السلام دشمني مي ورزيد. اين شخص، وقتي كه شكنجه و كيفر دادن " حجر " را به او پيشنهاد كردند، گفت: دوست ندارم كه در كشتن مردم اين شهر، از كسي شروع كنم كه برگزيده همگان است و در نتيجه آنان به سعادت برسند و من شقاوت يابم و سرانجام معاويه در دنيا به عزت برسد و مغيره در آخرت به ذلت برسد ".
و چنانكه در " مستدرك " 470:3 نقل شده: اصحاب معاويه در آخرين شب زندگي اين افراد ديده بودند و از تحسين و بزرگداشت اخلاصشان نتوانسته بودند خودداري كنند. لكن به اشاره معاويه به آنها پيشنهاد كرده بودند كه هر گاه علي عليه اسلام را لعن و از او تبري كنند در امان خواهند بود و آزاد مي گردند، و هيچيك از آنها اين پيشنهاد را نپذيرفته بودند و در راه دوستي و مهر علي عليه السلام
[ صفحه 89]
كشته شده بودند ".
و در سخنان امام سبط - " حسين بن علي " سلام الله عليه - شنيده ايم كه خطاب به " معاويه " فرمود:
" آيا تو قاتل حضر مي نيستي، آن كسي كه زياد درباره او بر تو نوشت:
او بر دين علي عليه السلام استوار است و گناهش جز اين نيست كه كسي را دوست مي دارد كه موالات او را خداوند در قرآن كريم با ولايت خود و ولايت رسول الله مقرون دانسته است ".
و ما نمي فهميم كه آيا در شريعت چنين چيزي هست كه خودداري از مهر امام هدايت و دشنام بر او، موجب گرفتن امان، و الا مستوجب اعدام بايد شود، يا اينكه بر عكس، ولايت آن حضرت، فريضه ثابتي است كه هر كس بايد به اين ضرورت دين عمل كند، و در واقع ترك موالات بايد موجب كشتن شود و حال اينكه كشتن دوستان" علي " عليه السلام گرامي ترين كار در نظر " معاويه " بود. و بيهوده نيست كه در روايت " ابن كثير " در تاريخش 54:8 مي خوانيم: " عبدالرحمن بن حارث به معاويه " گفت: آيا حجر بن ادبر را مي كشي؟ معاويه گفت: كشتن او در نظر من از كشتن صد هزار تن بهتر است.
آري، ما نمي فهميم، لكن در فقه " معاويه " و در قاموس شهوات او چنين اعمالي روا است. او هر گز به نصيحت هيچ خير خواهي گوش نمي داد. و آنگاه كه " حجر " در زندان " عذرا " بود و معاويه با رايزنان خود به مشورت نشسته بود، " عبدالله بن زيد بن اسد بجلي " به وي گفت: " اي امير المومنان، تو رهبر مائي و ما رعيت تو، تو ركن مائي و ما ستون نگهدار تو، هرگاه عقاب كني گوئيم سزاوار است و هرگاه ببخشائي گوئيم كار نيكو كردي، عفو به تقوي نزديكتر
[ صفحه 90]
است و هر پيشوايي مسوول زير دستان خودش است ".
پس " حجر " و ياران پرهيز كارش و كساني كه در تقوي و صلاح نظير ايشان و حاملان اسلام بودند و روي خوشي به حكومت اين خليفه و امارت اين سگان و سگ زادگان و... نشان نداده بودند و راضي نشده بودند كه كساني مثل " زناكار ترين ثقيف، مغيره " و رها شده دامن او ر بسر بن ارطاه " و " پسر پدرش زياد " و " خليفه فرزند هند " به حكومت برسند، چه گناهي داشتند " اما " حجر " و يارانش كساني هستند كه در پيمان خود با خدا پايدار بوده و آنچه را پيامبرش آورده، بخوبي پذيرفته بودند.
و چه درست فرموده است پيامبر صلي الله عليه و اله آنجا كه به " جابر بن عبدالله " فرمود:
" ترا به خدا مي سپارم از حكومت سفيهان ". " جابر " عرض كرد: " مراد از حكومت سفيهان چيست؟ " " فرمود: " فرمانرواياني كه پس از من مي آيند و هرگز به هدايت من گردن نمي نهند و از سنت من پيروي نمي كنند. كساني كه دورغ آنها را تصديق و بر ظلمشان ياريشان كنند، از من نيستند و من نيز از آنها بدورم و با من وارد حوض كوثر نمي شوند. اما كساني كه دروغ آنها را نپذيرند و آنها را در ستمشان ياري نكنند، با من خواهند بود و من نيز با آنها هستم و با من وارد حوض كوثر خواهند شد ".
و نيز پيامبر خاتم صلي الله عليه و اله فرموده است: " امت من بوسيله روسا و فرمانروايان سفيه و خود باخته قريش به هلاكت و فساد كشيده مي شود ".
از " كعب بن عجره " روايتي به پيغامبر اسلام مي رسد كه فرمود: فرمانرواياني خواهند آمد كه دروغگو و ستم پيشه خواهند بود. هر كس دورغ آنها را تاييد و بر
[ صفحه 91]
ظلمشان كمك كند، از من نيست و من نيز از او بيزارم و در قيامت وارد حوض نخواهد شد. اما هر كس دروغ آنها را تصديق و ظلم ايشان را تاييد نكند، از من است و من نيز از او هستم و در قيامت با من خواهد بود ".
و نيز آن حضرت فرموده است: " فرمانرواياني بر شما حكم خواهند راند كه كارهاي روزمره، آنها را از نماز بموقع باز مي دارد، چندانكه وقت آن را به تاخير مي اندازند، اما شما نمازها را به هنگام ادا كنيد " و " پسر سميه "، از همان كساني است كه نماز را به تاخير انداخت و چنانكه در جزء دهم ص 120 ياد شده،" حجر بن عدي " بر اين عملش او را نكوهش كرده است.
" معاويه " در برابر كشتن اين پاكان، هيچ عذري نداشت كه ارائه كند و فقط به بهانه هاي بي اصل و واهي متشبث مي شد و در جواب ضد و نقيض صحبت مي كرد و مثلا مي گفت: " من كشتن آنها را به صلاح امت ديدم و ماندنشان مايه فساد امت بود. من معتقدم كه كشتن مردي كه به صلاح مردم منتهي شود، از زنده نگاه داشتن او كه مايه فساد مردم باشد بهتر است ". آيا صلاح مردم در وا داشتن آنها به لعن امير المومنين علي عليه السلام و اظهار تبري از او بود؟ و فساد امت، آيا در اين بود كه تبري از علي عليه السلام را ترك كنند؟ حال دقت كن و بينديش، شايد بتوان در غير شريعت اسلام وجهي بر اين اعمال پيدا كرد!
و يا بهانه هايي نظير اين سخن را مطرح مي كرد كه: " من ايشان را نكشتم، بلكه آنها را كساني كشتند كه بر عليه شان شهادت دادند " اينك شما از كيفيت اين شهادتهاي دروغ آگاه شديد و اينكه از طرف كساني اقامه شده بود كه قابل
[ صفحه 92]
اعتنا نبودند.
" معاويه "، خودش ماهيت اين گواهان و گواهيها را بخوبي مي دانست. و با وجود انيهمه، خون مردم را مباح شمرد و اين گفتارها را سپري در برابر طعنه منتقدان قرار داد. و براستي كه انسان، خودش بهتر از هر كس به چگونگي اعمالش آگاهي دارد، ولو اينكه عذرها بر انگيزد و بهانه ها جويد.
و يا همچون اين سخن " معاويه " كه گفته بود: " من در برابر اين گزارشهايي كه زياد به من نوشته و شدت عمل را در برابر اين گروه لازم ديده، چه مي توانستم بكنم؟ چرا كه اين گزارشها حاكي بود كه مي خواهند چنان تفرقه اي در قلمرو من بيفكنند كه ديگر هيچ چيز قادر به جبران آن نميتواند باشد "
و همچنين " معويه " گفته بود: " پسر سميه مرا به اين كار واداشته است"خداوند دروغگو ولافزن را لعنت كند. آيا او عامل " زياد " بود يا " زياد " عامل و كارگزار او؟ تا كه با اشاره يك مامور، به چنين جناياتي دست بزند. و آيا جامعه ديني اجازه مي دهد كه خون پاكان و نيكان به گفته يك فاسق فرومايه ريخته شود؟
در حالي كه خدا مي فرمايد: " كساني كه ايمان آورده ايد، هر گاه فاسقي خبري آورد، نخست تحقيق كنيد، مباد كه از روي جهالت با مردمي روبرو شويد،و سپس بر كرده خويشتن پشيمان گرديد ".
اما " معاويه "، پس از آنكه " زياد " را به هواداري " ابو سفيان " در آورد، او را واداشت كه هرگز از رضاي خاطر و هواي دل او عدول نكند تا بتواند آتش دل و كينه باطن خود را فرو نشاند، و لو اينكه فرسنگها از خطاب آيه شريفه بدور افتد و فاصله بگيرد.
[ صفحه 93]
و همچنين " معاويه "، آنجا كه " عايشه " او را بمناسبت كشتن " حجر " ويارانش نكوهش كرد ه بود، در جواب گفته بود: " من و حجر را رها كنيد. در پيشگاه پروردگار همديگر را ملاقات مي كنيم ".
و نيز در جواب " عايشه " كه پرسيد: " آن حلم و بردباري ابو سفيان، هنگامي كه حجر و يارانش را كشتي كجا رفت "؟ گفته بود: " در آن موقعيت، بردباراني مثل شما از مجلس من غائب بوديد".
همه اين بهانه ها جز توهين به خدا و پيغمبرش چيز ديگري نيست. آيا آن همه اندرزهاي قرآني و شريعت محمدي صلي الله عليه و اله بسنده نبود كه او را از اين مايه خونريزي باز دارد، و از ريختن خون مومنان و پاكان مانع شود؟ آيا " معاويهدر روز قيامت در برابر آيه شريفه: " و لا تقتلوا النفس التي حرم الله الا بالحق " (هرگز كسي را مكشيد كه خدا او را محترم داشته مگر آنكه مطابق حق باشد اسراء: 33 (با اين اظهارات پوچي كه مي كند، مي تواند از خود دفاع نمايد و چه جوابي آماده كرده است؟ همچنين پاسخ او در جواب آيات قرآن چيست؟
" و ما كان لمومن ان يقتل مومنا الا خطا و من يقتل مومنا متعمدا فجزاو جهنم خالدا فيها و غضب الله عليه و اعد له عذابا عظيما. " (هرگز فرد با ايماني، يك شخص با ايمان را نمي تواند بكشد مگر آنكه به اشتباه و خطا باشد و هر كس مومني را عمدا از پاي در آورد، كيفرش جهنم و در آن هميشگي است، خداي بر چنين كسي غضب و نفرينمي كند و كيفر سختي آماده كرده است - نساء: 92 و 93).
" ان الذين يكفرون بايات الله و يقتلون النبيين بغير حق و يقتلون الذين بامرون بالقسط من الناس فبشر هم بعذاب اليم " (آنانكه به آيات خدا كافر مي شوند و پيامبران را بغير حق مي كشند و كساني را از مردم كه به داد و عدل دعوت مي كنند به قتل مي رسانند، بر آنها به عذابي دردناك مژده بده - آل عمران:21).
[ صفحه 94]
" عباد الرحمن الذين يمشون في الارض هونا " تا آنجا كه فرمايد: " و لا يقتلون النفس التي حرم الله الا بالحق و لا يزنون و من يفعل ذلك يلق اثاما " (بندگان خدا آنها يند كه در روي زمين بفروتني و نرمي راه مي روند... و نمي كشند نفسي را كه خدا حرام كرده مگر بحق. و زنا نمي كنند و هر كه اين كار ناشايسته را مي كند، عقوبت خدا را مي يابد - فرقان: 68).
آيا براي " معاويه "، اين روايتي كه خودش از رسول الله صلي الله عليه و اله نقل كرد كه:
" هر گناهي را اميد است كه خداي ببخشايد، مگر كسي را كه كافر بميرد، يا مومني را عمدا بقتل برساند " بس نيست؟ (" مسند " احمد 96:4).
آيا او با دست پليد خود به مولا امير المومنين عليه السلام ضمن نامه اي ننوشت كه: من از رسول الله صلي الله عليه و اله شنيدم كه مي فرمود: هر گاه ساكنان صنعا و عدن همگي بر كشتن يك فرد از مسلمانان جمع شوند، خداوند همه آنها را به آتش سر نگون مي كند؟ ".
نه مگر " ابن عمر " روايت كرده كه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرموده است: " مادام كه دست مو من به خون حرامي آلوده نشده، اميد است كه دينش را نگاه دارد "؟.
نه مگر " براء بن عازب " از پيغمبر صلي الله عليه و اله نقل كرده است: " در پيشگاه خدا، نابودي جهان از كشتن يك مومن بغير حق سبكتر است "؟ اين روايت را " ابن ماجه " و " بيهقي " روايت كرده اند و " اصفهاني " اين عبارت را اضافه مي كند:
" هر گاه ساكنان آسمانها و زمين در قتل يك مومن شركت كنند، خدا همه آنها را به آتش مي برد ".
و در روايت ديگري كه " بريده " از پيغمبر صلي الله عليه و اله نقل كرده، آمده است:
" در پيشگاه خدا، قتل مومن نابود دنيا بزرگتر است ".
و در حديثي كه از طريق " ابو هريره " رسيده آمده است: " هرگاه ساكنان آسمانها و زمين در ريختن خون مومني شركت كنند، خدا همه آنها را به آتش
[ صفحه 95]
مي افكند ".
و در حديثي از " ابن عباس " آمده: " هرگاه اهل آسمانها و زمين در قتل يك شخص شركت كنند، خداوند همگي را گرفتار عذاب مي كند، مگر آنكه مشيت ديگري داشته باشد ".
و در حديث مرفوع ديگري از " ابو بكر ": " هر گاه ساكنان آسمانها و زمين بر قتل مسلماني جمع شوند، خداوند همگي را به رويشان به آتش مي افكند ".
باز در حديث مرفوع از " ابن عباس " آمده است: " بدترين مردم در پيشگاه خدا، كسي است كه در حرم كافر شود و در اسلام سنت جاهليت را بجويد و خون يك نفر را بخواهد بغير حق ريخته شود " - صحيح بخاري و سنن بيهقي 27:8.
و حديثي بطور مرفوع از " ابو هريره " نقل شده كه: " هر كس در قتل مومني به اندازه نيمه كلمه اي كمك كند، خدا را در حالي ملاقات مي كند كه در بين دو چشمش نوشته باشند:از رحمت خدا نوميد است ".
و در حديث مرفوعي از " ابو موسي " نقل شده: " شيطان لشكريانش را مامور مي كند هر كس امروز مسلماني را تباه كند، من تاجي به او مي بخشم. يكي از آنها آمد و گفت: كاري كردم كه فلان مسلمان زنش را طلاق داد. ابليس گفت:
امكان دارد كه دوباره ازدواج كنند. ديگري آمد و اظهار داشت: كاري كردم كه فلاني عاق والدين شد. گفت: ممكن است دوباره بر آنها نيكي كند. اما ديگري آمده گفت: كاري كردم كه فلان بنده خدا مشرك شد. گفت: تو، موفق شدي.
سرانجام يكي آمد و گفت: يك نفر را چنان فريب دادم كه مرتكب قتل شد. شيطان گفت: تو، تو موفق شدي و تاج را به او داد ".
[ صفحه 96]
و در حديثي مرفوع از " عبدالله بن عمرو " آمده: " هر كس يك مرد معاهد را بكشد، بوي بهشت به مشامش نمي رسد، در حالي كه بوي بهشت پس از چهل سال نيز عطر خود را مي دهد و هر كس زن معاهده اي را بنا حق بكشد، خداوند بهشت را بر او حرام مي كند و بوي بهشت را نيز نمي تواند ببرد ".
احاديث فراوان ديگري در اين زمينه هست، كه حافظان و پيشوايان حديث در صحاح و مسانيد جمع كرده اند و " حافظ منذري " بخشي از آنها در " الترغيب و الترهيب " 120:3- 123 گرد آورده است.
با وجود اين آيات و احاديث، ديگر نيازي نبود كه " معاويه " نصايح كساني مانند " عايشه " را بشنود، همان كسي كه خود او نيز در ريختن خونهاي هزاران هواداران اسلام كه همه را فرزندان خود مي دانست باكي نداشت، چنانكه شاعر گويد:
" او با سپاهيانش با شقي ترين مردم سوار بر تختي بر بصره لشكر كشيد و در جنايتي كه انجام داد، همچون گربه اي قصد داشت كه فرزندان خود را بخورد ".
آري، " حجر " سلام الله عليه با روي سپيد و پيشاني گشاده به پيشگاه خدا شتافت. و نيكنام و نيكبخت و مظلوم، و در حالي كه حقوقش غصب شده بود و آغشته بخون و بندهاي ظلم و ستم بر دست و پاي، از دنيا رفت.
به هنگام پايان زندگي، نماز خواند و اين سخنان بر زبان آورد: " بندهاي آهنين را از من بر نداريد، و با خونم غسل بدهيد و با همين لباسهايم دفن كنيد كه من در حال پيكار مي ميرم " و در عبارت ديگر آمده كه گفت: " ما بر راه صراط با
[ صفحه 97]
معاويه ديدار خواهيم كرد ".
اين جنايت، نكبت جاويد بر " معاويه " بار خواهد آورد. " حسن "، چهار خصلت را كه " معاويه " داشت، بر شمرد و گفت: " تنها اين يكي كه حجر را بقتل رساند، كافي است كه جنايتكاري او ثابت كند ". و گفت: " واي بر معاويه در باره حجر و ياران حجر ".
ما يقين داريم كه خداي متعال، " فرزند جگر خواره " را سر انجام به كيفر يان همه جناياتي كه با دست گناهكارش درباره اهل " بصره " مرتكب شد، خواهد رسانيد، چنانكه فرموده است:
" ريختن خوني كه حلال نيست و كشتن نفوسي كه خداوند حرام كرده، يك هلاكت درد آور و زيانكاري آشكار است كه هرگز خداوند از كسي كه خوني را به ظلم و تجاوز ريخته، نخواهد گذشت ".
[ صفحه 98]
دو تن حضرمي و كشته شدن آنها به گناه تشيع
" نسابه ابو جعفر محمد بن حبيب بغدادي " متوفي 245 در كتاب خود بنام " المحبر " ص 479 نقل كرده است: " زياد بن ابيه، مسلم بن زيمر و عبدالله بن نجي را - كه هر دو حضر مي بودند - در كوفه بر بالاي خانه شان بردار كشيد و چند روز به همان حال بالاي دار ماندند و گناهشان اين بود كه هر دو شيعه بودند.
اين امر به فرمان معاويه صورت گرفت و حسسين بن علي رضي الله عنهما در نامه خود به معاويهدر اين مورد نوشت: آيا تو نبود كه حجر و آن دو نفر حضر مي را - كه پسر سميه درباره آنها بر تو نوشت كه اينان بر آيين علي و فرمانبر او باشد او را بكش و نابود گردان؟ و او هم آنها را كشت و فرمان ترا امتثال كرد.
آيين علي و آيين پسر عمويش، همان ديني كه پدرت بر آن تمثل مي كرد و آنرا بيان مي نمود، و تو در جايگاه او نشسته اي. و هر گاه اين آيين نبود بزرگترين شرف تو و پدرت اين مي بود كه هر سال دوبار بايد كوچ مي كرديد و بواسطه ما خاندان بود كه خداوند مشقت آن دو رحلت، را از شما برداشت ".
" اميني " مي نويسد: اي پيروان دين خدا، با من بيائيد، و ببينيد كه آيا
[ صفحه 99]
گرويدن به دين و ايمان علي - سلام الله عليه - چيزي است كه خون مسلماني را مباح كند و مثله و شكنجه را كه در شريعت مطهر، حتي در مورد سگ گزنده حرام شده، موجب گردد؟
نه مگر دين " علي " عليه السلام همان دين " محمد " صلي الله عليه و اله است كه خداوند گرفته است؟ آري حقيقت اين است، اما " معاويه " از اين دين استوار روي برتافته و هيچ و زني بر آن قائل نگرديده است و از هتك حرمت و اهانت و جسارت به آن هرگز درنگ نكرده است.
[ صفحه 100]
مالك اشتر
از صالحان و شايستگان اسلام، كه " معاويه " بي هيچ گناهي به قتل رساند " مالك بن حارث اشتر نخعي " است كه خداوند خير فراوان بر او بدهد، مالكي كه صلابت كوهها و سنگها را داشت و بايد رامشگران و سوگواران بر شهادت چنين شخصيتي اشك بريزند.
اي " مالك " آيا موجودي همچون تو پيدا مي شود؟ آيا در ميان بندگان خدا مقاومتر از لحاظ حسب گرامي تر و در برابر تبهكاران همچون آتش سوزانتر از تو يافت ميشود؟ تو در ميان مردم، از پليدي و ننگ از همه آنها پاكتر بودي. شمشيري برنده بودي كه هرگز كند نمي شد. به هنگام صلح و آرامش، صاحب حكمت و عرفان: و در ميدان جنگ، رزمنده اي توانا بودي. انديشه استوار داشتي و از صبر جميل برخوردار بودي.
براستي كه " مالك " از كساني بود كه هرگز بيم سقوط يا سستي از آنها نمي رود: و در راهي كه بايد شتاب بخرج داد هرگز سستي و كندي پيش نمي گيرند: و آنجا كه بايد آرام بود تندي نمي كنند. از كساني بود كه درشتي و نرمي را با هم دارند.
به هنگام حمله، حمله مي كرد، و به هنگام مدارا و رفق، نرمي پيش مي گرفت.
او پهلواني نيرومند و سخت كوش، پيشوايي بردبار و مردي نكوكار و سخنور و شاعر بود.
[ صفحه 101]
" علي " عليه السلام، در نامه اي به " مالك "، آنگاه كه او در " نصيبين " بود، مي نويسد:
" اما بعد، تو از كساني هستي كه من اعتماد كرده ام تا دين را بر پا دارند و سركشي گناهكاران برطرف شود، و من محمد بن ابي بكر را بر مصر فرمانروا كرده بودم. از آن پس، خوارجي آنجا برخواسته اند، از جمله جوان كم سالي كه هيچ تجربه جنگي ندارد و در كارها آزموده نيست، پس درباره او بررسي و دقت لازم را بكن و به من گزارش بده تا تصميم مناسب گرفته شود. پيوسته در كارها، افراد مورد اعتماد و خير خواه از ياران خود را مامور كن. و السلام ".
" مالك " به حضور " علي " عليه السلام آمد و گزارش كار مردم " مصر " را تقديم كرد. " حضرت علي - سلام الله عليه - " فرمود:
" جز تو كسي شايسته حكومت مصر نيست. پس به مصر برو، خداي ترا رحمت كند. و من ترا وصيت كردم و بهتدبير و راي تو اعتماد ورزيدم. از خداوند در كارها ياري بخواه. همواره درشتي را با نرمي در آميز. و آنجا كه مدارا بهتر باشد، رفق و مدارا كن. و آنجا كه جز با سختگيري كار پيش نمي رود، سختي به خرج بده ".
از آن پس، " اشتر " از حضور " علي " عليه السلام مرخص شد و اسباب سفر آماده كرد و مهياي رفتن به " مصر " شد. جاسوسان " معاويه او را خبر كردند كه " علي " عليه السلام " اشتر "را به ولايت " مصر " منصوب كرده است. او كه طمع حكومت " مصر " را داشت، اين انتصاب خيلي برايش گران آمد. و يقين داشت كه هرگاه " اشتر " به " مصر " برود، از " محمد بن ابي بكر " هم قاطع تر و در دشمني با او (معاويه) سخت تر است. از اين رو سفارشي به رئيس خراج " قلزم " فرستاد
[ صفحه 102]
و گفت: " مالك اشتر رو به مصر نهاده و مي آمد. هر گاه كار او را تمام كني، ماليات قلزم را تا من زنده ام و تو زنده اي، بر تو مي بخشم. تا مي تواني از حركت او مانع باش ".
اين شخص آمد و در " قلزم " اقامت كرد. " اشتر " نيز از " عراق " به طرف " مصر " حركت كرد. و چون وارد " قلزم شد، آن مرد به استقبال آمد و پيشنهاد كرد كه در آنجا توقف كند و اظهار داشت: " اينجا منزل خوش و طعام هم آماده و علف ستوران نيز فراهم است و من فردي از افراد ماليات بده اين سرزمين هستم ". " مالك " پياده شد و او طعامي آورد. طعام كه صرف شد، شربتي از عسل كه در آن زهر ريخته بود، آورد و به او داد. چون " مالك " آنرا خورد، وفات كرد.
اما " معاويه " خطاب به مردم " شام " گفت: " علي عليه السلام، اشتر را به مصر فرستاده است. از خدا بخواهيد كه در خدمت شما توفيق پيدا كند ". از اين رو مردم هر روز بر " اشتر " آگاه كرد، سپس " معاويه " بپاخاست و خطبه اي خواند و در ضمن آن خدا را حمد و ثنا گفت. اظهار داشت: " براستي كه علي دو بازوي توانا داشت كه يكي - يعني عمار ياسر - در صفين و ديگري - يعني اشتر - امروز بريده شد ". و در عبارت " ابن قتيبه " در " العيون " 201:1 آمده كه معاويه هنگامي كه از خبر آگاه شد، گفت: " چقدر جگرم راحت و خنك شد، خدا لشكرياني دارد كه اين عسل (كه بوسيله آن مالك كشته شد) از آن جمله است " و علي عليه السلام فرمود كه: اين كار دو دست و دهان خودش بود (كه او را به كشتن داد).
[ صفحه 103]
و در عبارت " مسعودي " در " مروج الذهب " 39:2 آمده است: " علي عليه السلام " اشتر را به مصر فرستاد و سپاهي را با او همراه كرد. معاويه كه از اين خبر آگاه شد، دسيسه اي بكار برد و دهقاني را كه در عريش بود تشويق كرد و گفت (در صورت مسموم كردن مالك اشتر) بيست سال از پرداخت ماليات معاف خواهي بود او سمي را در غذا به اشتر خورانيد. هنگامي كه اشتر در عريش پياده شد، دهقان پرسيد: چه غذا و نوشابه اي را بيشتر دوست داريد؟ گفته شد: عسل. آنگاه دهقان عسلي براي او آورد و آن را خيلي تعريف كرد كه چنين و چنان است. در آن حال اشتر روزه بود. سر انجام از آن عسل، شربتي كه خورد، ديري نپاييد كه در گذشت.
كساني هم كه با او بودند پيش دهقان آمدند. گفته شده كه اين واقعه در قلزم اتفاق افتاد، ولي روايت اولي صحيح تر است. خبر اين واقعه كه به علي عليه السلام رسيد، فرمود كه حاصل دو دست و دهان است. اين جريان را كه به معاويه گفتند: گفت خداوند لشكري از عسل دارد ".
" اميني " مي نويسد: اينجاست كه مي بيني " معاويه " چگونه از اين گناه بزرگ - گناه كشتن بنده صالحي كه از زبان رسول الله صلي الله عليه و اله و جانشينش مولانا اميرالمومنين - سلام الله عليه - تعريف و ستايش شده - هيچ پروايي نمي كند، و توبه و پشيماني بدو دست نمي دهد، بلكه او و مردم " شام " از مرگ اين قهرمان بزرگ اظهار شادماني مي كنند. جرم " مالك " اين بود كه امام زمان خود را ياري مي كرد، امامي را كه همه در خلافت او اجماع داشتند. و شگفت نيست هر چيزي كه از ديد گاه حق و از نظر ائمه هدي و اجماع داشتند. و شگفت نيست هر چيزي كه از ديدگاه حق و از نظر ائمه هدي و اولياي صالح و پاك خدا شايسته نباشد، از نظر او ارزنده است و مايه شادي او ست. هر چه " معاويه " مي توانست، در خوار داشتن شخصيت هاي محترم اسلامي كوشيد و پيشوايان اسلام و و ياران ايشان را به شكنجه
[ صفحه 104]
و كيفر رسانيد. ظواهر اسلام از نظر او با حقايق و فرمانبري واقعي خدا تفاوتي نداشت. و كار گزاران سركش و كافر او، تا توانستند با فجيع ترين شكلي، برگزيده ترين اصحاب محمد صلي الله عليه واله و ياران آنها را به قتل رساندند و دوستاران آنها را به گناه اينكه از حرمت اهل بيت گرامي پيغمبر هواداري مي كردند از پا در آوردند.
[ صفحه 105]
محمد بن ابي بكر
" محمد بن ابي بكر "، اين زاده حرم امن خداوند، و پروريده خاندان عصمت و پاكي نيز از كساني است كه در حكومت " معاويه " شهيد شدند و بدست فرمانروايان معاويه از پا در آمدند.
" معاويه "، " عمرو بن عاص " را با شش هزار تن به " مصر " فرستاد، در حالي كه " محمد بن ابي بكر " عامل و كار گزار " علي " عليه السلام در " مصر " بود. " عمرو " حركت كرده و در نزديكيهاي " مصر " فرود آمد. طرفداران " عثمان " پيرامون او جمع شدند و او در بين آنها اقامت كرد و به " محمد بن ابي بكر " چنين نوشت:
" اي پسر ابو بكر، من نمي خواهم كه بر تو چيره شوم. آگاه باش كه مردم اين شهرها بر عليه تو جمع گشته اند و همگي متحدا بر تو شوريده اند و از اينكه ترا پيروي كنند، پشيمان اند. و هر گاه كارد به استخوان برسد، ترا دستگير مي كنند. من ترا نصيحت مي كنم كه از مصر خارج شوي والسلام ".
همچنين " عمرو " نامه اي را كه " معاويه " به او نوشته بود، فرستاد. در آن نامه چنين آمده است:
" اما بعد، ستم و ظلم سرانجام كيفر سخت دارد، و خونريزي حرام است. و هر كه مرتكب آن شود، از انتقام در اين جهان و كيفر دردناك آخرت در امان نيست. و ما كسي را سراغ نداريم كه پيش از تو بر عثمان ستم روا داشته و به او صدمه زده باشد. تو در شمار كساني هستي كه بر عليه او سخن چيني كرده اي و در ريختن
[ صفحه 106]
خونش شركت داشتي. آيا گمان داري كه من اينهمه را ناديده مي گيرم و يا فراموش مي كنم، و كار را به جائي برساني كه در شهرهايي كه بيشتر ساكنانش ياران منند، بخواهي فرمانروائي كني؟ مردم آن شهرها از من فرمان مي برند و بر سخن من گردن مي نهند و پيوسته از من داد خواهي و فرياد رسي مي خواهند.
و اينك من گروهي را كه تشنه خون تو اند و بر جهاد در راه كشتن تو، به خدا تقرب مي جويند، بسوي تو روانه گردم. اينان با خدا پيمان بسته اند كه ترا به كيفر كردارت برسانند و هرگاه جز با كشتن تو خشنود نشوند، از نظر من هيچ زياني ندارد. و من دوست دارم كه ترا بخاطر ستمي كه كرده اي و عداوتي كه با عثمان داشتي و نيزه تو رگ گردن او را مي بريد، ترا به قتل برسانند، لكن من از اينكه يك فرد از خاندان قريش را به چنين كيفري برسانم، اكراه دارم و اين خدا است كه هر كجا باشي هرگز ترا از قصاص نجات نخواهد داد. والسلام ".
" محمد " هر دو نامه را پيچيده و به " علي " عليه السلام و پاسخ نامه " معاويه " را چنين نوشت:
" اما بعد، نامه تو كه در آن كار عثمان را آنگونه ياد كرده اي كه من از آن هيچ عذر خواهي نمي كنم، رسيد، در آن نامه،مرا از خودت ترسانده و مدعي شده اي كه خير خواه من هستي، و مرا از روي شفقت از كشته شدن ترسانده اي، لكن من اميدوارم كه زمانت چنان بچرخد كه من با شما در ميدان كارزار بستيزم.
هر گاه شما پيروز شديد و حكومت دنيا را به كف آورديد، چقدر ستمكاران كه در جهان حكم رانده اند، و چقدر مردان با ايمان كه شما كشته و مثله كرده ايد. چه باك كه باز گشت شما و آنها همه به خدا است. و همه كارها به خدا بر ميگردد و او مهربانترين مهربانان است و بر آنچه مي گويد داوري مي كند والسلام ".
و به " عمرو بن عاص " چنين پاسخ داد:
" اما بعد، اي عمرو عاص، از آنچه در نامه ات نوشته بودي، آگاه شدم. من
[ صفحه 107]
گمان دارم كه تو از اينكه پيروزي به من روي نمايد، ناراحت هستي. من گواهي مي دهم كه تو خطا مي كني. تو مي پنداري كه خير خواه من هستي. من سوگند مي خورمكه تو بدخواه مني، تو تصور مي كني كه مردم راي و حكومت مرا رها كرده و از پيروي من پشيمان شده اند، و همه پيروي تو و شيطان رجيم را برگزيده اند. خدا پروردگار جهانيان ما را بس است. ما بر خداي عرش بزرگ توكل كرده ايم. والسلام ".
" عمرو بن عاص " رو به " مصر " نهاد. " محمد بن ابي بكر " در ميان مردم برخاست و چنين سخن گفت:
" اما بعد، اي مسلمانان و مومنان، آن گروهي كه حرمت اسلام را هتك مي كنند و گمراهي را رونق مي دهند و آتش فتنه را بر مي افروزند و با جبر مي خواهند بر مردم مسلط بشوند، اينك در صدد دشمني بر آمده و لشكريان خود را بطرف شما فرستاده اند. اي بندگان خدا، هر كس بهشت و بخشايش خدا را مي خواهد، بايد برود و در راه خدا با اين گروه جهاد كند، بشتابيد و پاسخ اينان را با كنانه بن بشر بدهيد، خداي بر شما رحمت كند ".
نزديك به دو هزار نفر به " كنانه " پاسخ مثبت دادند. " محمد " با دو هزار مرد بيرون، آمد. " كنانه " به جلو " عمرو بن عاص " رفت و پيشاپيش " محمد " حركت كرد، " عمرو " به طرف " كنانه " آمد. وقتي كه نزديك شد، نامه ها را يك يك شرح كرد. و هر نامه اي را كه از نامه هاي مردم " شام " در مي آورد، با بي اعتنائي و شدت عمل " كنانه " روبرو مي شد و آن را به زمين مي انداخت، تا اينكه به " عمرو بن عاص " نزديك مي شد و اين كار را چند بار تكرار كرد. " عمرو "، " معاويه بن حديج سكوني " را احضار كرد و در ميان گروه زيادي به حضور او رسيد و " كنانه " و يارانش را احاطه كرد. مردم " شام " از هر طرف جمع شدند و " كنانه بن بشر " كه حال را چنين ديد، از اسبش پياده شد در حالي كه مي گفت:
[ صفحه 108]
" هيچ موجودي نيست مگر آن كه به اذن پروردگار مي ميرد و اين سرنوشتي است كه براي همه معين شده. و هر كس پاداش اين جهاني خواهد، آنرا بدو مي دهيم و هر كس پاداش آخرت جويد، باز بدو مي دهيم و سپاسگزاران را پاداش خواهيم داد. " آنگاه با شمشير خود با آنها جنگيد تا آنكه شهيد شد. خدايش رحمت كند.
آنگاه " عمرو بن عاص " به جانب " محمد بن ابي بكر "، كه يارانش پس ازشنيدن قتل " كنانه " همه پراكنده شده بودند، روي نهاد. تا جائي كه ديگر كسي از يارانش پيرامون او نبود. " محمد " كه وضع را اينگونه ديد، خارج شد و راهروي مي كرد، تا آنكه به خرابه اي بر سر راهي رسيد و به آنجا پناه برد.
آنگاه " عمرو بن عاص " وارد شد و " معاويه بن حديج " هم از طرفي در جستجوي " محمد " هر جا را مي گشت، تا آنكه بر سر راه به ولگرداني برخود، و پرسيد:
" آيا ناشناسي از اينجا گذشته است "؟ يكي از آنها گفت: " نه بخدا، كعبه سوگند، كه او همان محمد است ". پس همگي به شتاب دويدند و وارد خرابه شده و او را بيرون كشيدند. چيزي نمانده بود كه از شدت تشنگي بميرد. آنگاه او را به زندان " مصر " بردند. و برادرش " عبدالرحمن بن ابي بكر "، بر " " عمرو بن عاص " كه در ميان سپاه خودش بود، حمله كرد: " آيا مي خواهي برادرم را بكشي؟
كسي را پيش معاويه بن حديج بفرست و او را از اين عمل باز دار ". " عمرو بن عاص به " معاويه بن حديج " سفارش كرد كه " محمد بن ابي بكر " را پيش او بياورد. " معاويه " گفت: " آيا شما كنانه بن بشر را بكشيد و من محمد بن ابي بكر را ببخشم؟ اين محال است. آيا كافران شما بهتر از اينان بودند يا اينكه در كتابهاي شما تبرئه شده اند؟ "
" محمد " به آنها چنين گفت: " اندكي آب بدهيد تا بخورم ".
[ صفحه 109]
" معاويه بن حديج " اظهار داشت: " خدا كسي را كه قطره اي به تو آب دهد، هرگز سيراب نكند. شما نگذاشتيد عثمان آب بخورد و او را كه روزه بود كشتيد و او با شراب مهر خورده در بهشت با خدا ديدار كرد. سوگند بخدا كه اي ابن ابي بكر، ترا مي كشم تا در جهنم از آب داغ و سرد آن بخوري ".
" محمد " در جواب او گفت: " اي پسر زن يهودي نساجه، اين كار از قدرت تو خارج است. اين خداي عز و جل است كه اوليائش را سيراب مي كند و دشمنانش را كه تو و دوستان تو باشند، تشنه مي دارد. بخدا سوگند هرگاه شمشير بدست داشتم، كسي از شما اين جرئت را نمي كرد ".
" معاويه " در جواب گفت: " آيا مي داني با تو چه مي كنم؟ ترا در پوست خز مي كنم، آنگاه آتش مي زنم ".
" محمد " در جواب گفت: هر گاه اين عمل را بكني، چقدر از اين جنايات كه در خصوص اولياي خدا انجام داده اند. و من اميد وارم كه اين آتشي را كه تو با آن مرا بسوزاني: به امر پروردگار سرد و سالم شود. و اين كاري است كه بر دوست خودش ابراهيم كرده است و با تو و هواداران تو، همان كاري را بكند كه با نمرود و دوستان او كرده است. خدا ترا و آن كسي را كه پيش از اين نام بردي، و رهبر ترا كه معاويه است و اين مرد را - اشاره كرد به معاويه - با آن آتشي كه زبانه مي كشد و هر چه فروكش كند، خدا بيشتر شعله آنرا بلند مي كند، خواهد سوزاند ".
" معاويه " گفت: " من فقط ترا به خاطر عثمان مي كشم ".
" محمد " به او گفت: " ترا با عثمان چه كار است؟ عثمان با ظلم و ستم عمل كرد و حكم قرآن را تغيير داد و خداي تعالي فرموده است: " و من لم يحكم بما انزل الله فاولئك هم الفاسقون " (هر كس مطابق آنچه خدا فرستاده حكم نكند در شمار فاسقان است. (و ما بخاطر اين كارش بود كه از او انتقام گرفتيم و او را
[ صفحه 110]
كشتيم و اينكه تو و يارانت او را تحسين مي كنيد. انشاء الله خداوند ما را از گناهاني كه او مرتكب شده مبرا و پاك كند. اما تو در جرائم و گناهاني كه او مرتكب شده است شريك او هستي ".
مي گويد كه " معاويه " خشم گرفت و دستور داد او را كشتند، سپس او را در پوست خزي داخل كردند، آنگاه آتش زدند.
اين خبر كه بگوش " عايشه " رسيد، براي او خيلي ناله كرد و پس از نماز بر عليه " معاويه " و " عمرو " نفرين " كرد.
و در " نجوم الزاهره " 110:1 آمده است كه سر او را بريدند و نزد " معاويه بن ابي سفيان " در " دمشق " فرستاد. و آن سررا در آنجا گرداندند و در اسلام، اين اولين سري است كه در همه جا گردانده اند.
>تصويري ديگر از شهادت محمد بن ابي بكر
تصويري ديگر از شهادت محمد بن ابي بكر
" معاويه " در سال 38، " عمرو بن عاص " را همراه چهار هزار سپاهي به " مصر " فرستاد و " معاويه بن حديج " و " ابو الاعور سلمي " هم با او همراهي كردند و " عمر " زندگاني خود را صرف اين كار كرد و در آنجا " محمد بن ابي بكر " از طرف " علي عليه السلام " حكومت مي كرد و مركز حكومتش در محلي بنام " مسناه " بود. جنگي بين اينها در پيوست كه " كنانه بن بشر " در آن كشته شد. و " محمد بن ابي بكر " بمناسبت اينكه يارانش او را تنها گذاشتند، فرار كرد و در نزد مردي بنام " جبله بن مسروق " مخفي شد. پس از آن جاي او را شناختند و " معاويه بن حديج " و يارانش او را محاصره كردند. آنگاه " محمد بن ابي بكر " بيرون آمد
[ صفحه 111]
و با آنها جنگيد و كشته شد، و " معاويه بن حديج " و " عمر و بن عاص " او را در پوستين خزي داخل كرده و آتش زدند. اين فاجعه در ناحيتي از مصر بنام " كوم شريك " اتفاق افتاد. نقل كرده اند كه اين جنايت در حالي صورت گرفت كه هنوز " محمد بن ابي بكر " رمقي از حيات داشت.
خبر كشتن " محمد " كه به " معاويه " و يارانش رسيد، خيلي شادماني و خوشحالي كردند. و خبر كشته شدن " محمد " و شادماني " معاويه " را كه به " علي " عليه السلام رساندند، فرمود:
" به همان اندازه كه آنها شادي مي كنند، ما اندوهگينيم و از آغاز جنگ تا كنون، من درباره هيچ كس به اين اندازه ناله و اندوه نداشته ام. او دست پرورده من بود و من او را فرزند خود مي شمردم و انيهمه حزن و اندوه بي جهت نيست. چرا كه او مرد نيكوكار و برادر زاده من بود اين قرباني را در راه خدا مي دهيم. "
"عبدالرحمن فزاري " كه از طرف حضرت " علي " عليه السلام در " شام " خبر گزار بود، به حضور حضرتش آمد و چنين گزارش داد:
" از شام كه بيرون آمدم، نمايندگاني از جانب عمرو بن عاص مژده مي آورند كه مصر را فتح كرده اند و محمد را كشته اند. حتي قتل او را بر منابر اعلام كردند.
اي امير مو منان، من تا كنون خيلي كم ناظر چنين شادماني بودم و اين خوشحالي مردم شام را از شنيدن خبر قتل محمد كم نظير ديدم ".
" علي " عليه السلام فرمود: " اما اندوه ما، چندين برابر مسرت آنها است ". و در اين باره، آنچنان اندوهگين و متاثر شد كه آثار آن بر چهره اش نمايان بود.
آن بزرگوار همچنين خطبه اي در ميان مردم خوانده، خدا را حمد و ثنا
[ صفحه 112]
گفت و بر رسولش صلي الله عليه و اله درود فرستاد و گفت:
" آگاه باشيد كه مصر را ستمگران و طرفداران فسق و فجور فتح كرده اند.
اينها كساني هستند كه در برابر خدا سدي افكنده و اسلام را به راه كج برده اند. آگاه باشيد كه محمد بن ابي بكر در راه خدا شهيد شده است. خدايش رحمت كناد و ما او را در پيشگاه خدا مي دانيم. سوگند بخدا كه هر گاه من يقين نداشتم كه روز باز خواست در انتظار همه است و كار ها پاداش و كيفر داده مي شود و توهم فاجران سرانجام بد دارد و هدايت و ايمان مومنان عاقبت پسنديده خواهد داشت... " تا آخر خطبه.
" ابو عمر " روايت مي كند كه " محمد بن ابي بكر " را پيش " عمرو بن عاص " آوردند و " عمرو " با زهر او را به قتل رسانيد. " شعبه " و " ابن عيينيه " از " عمرو بن دينار " روايت كرده اند كه گفت: " محمد بن ابي بكر را دستگير كرده پيش عمرو بن عاص آوردند. گفت: آيا پيماني داري، و آيا با كسي عقد و قرار دادي داري؟ گفت: نه. آنگاه او را دستور داد كه كشتند. علي بن ابيطالب پيوسته محمد بن ابي بكر را مي ستود و در فضيلت وي سخن مي گفت، چرا كه او اهل عبادت و جهاد بود ".
" ابن حجر " نقل مي كند كه گفته اند: " او در خانه زني از قبيله غافق مخفي شده بود، خانه اي كه برادرش راهنمايي كرده بود كه خود او تخت تعقيب معاويه بن حديج بود. خواهر اين مرد كه آنها را ديد كه آمدند، پنداشت كه آمدند برادرش را دستگير كنند. ناگهان گفت: آيا شما را به محل محمد بن ابي بكر راهنمايي كنم تا برادرم را نكشيد؟ گفتند: بسيار خوب، آنگاه او را به ايشان نشان داد و گفت: مرا بخاطر ابو بكر نگهداريد. معاويه گفت: من هشتاد نفر از
[ صفحه 113]
طايفه خودم را به انتقام خون عثمان كشته ام، آيا ترا رها مي كنم؟ " تهذيب التهذيب. 80:9.
" اميني " مي نويسد: امثال اين فجايع و تبهكاريها و جنايات، از اين " پسر تبهكار " بعيد نيست. و همه چيزهايي است كه در راه كسب مقام و تقرب آن " پسر جگر خواره " و به دست كساني صورت مي گرفت كه در ريختن خونهاي پاك، از همان سالهايي كه توانايي پيدا كردند، بخصوص از هنگامي كه آتش جنگ صفين را شعله ور كردند، هرگز بيمي نداشتند. كساني كه اسير شهوات خود شدند و نتوانستند از ريختن اين همه خون نيكان و پاكان دست بردارند.
فرض كنيد كه " محمد "، اين اعمالي كه آنها پنداشته اند، بر عليه " عثمان " انجام داده بود. باز جاي شگفت است كه به خونخواهي او، كسي مثل " معاويه " - كه هنگامي كه " عثمان " كمك مي خواست، پاسخ نداد و دست نگهداشت - برخيزد، يا كسي مثل " عمرو عاص " از او حمايت كند كه از قتل " عثمان " اظهار شادي كرد. و گفته بود: من، ابو عبدالله، او را كشتم و در وادي سباع بودم ".
و هم گفته بود: " من، ابو عبدالله، كسي هستم كه وقتي زخمي را بشكافم، ريم به هم رساند " و مثل معروف را گفته بود كه: " شتر سر گرم چرا و عيش است و داغگاه آماده " و بر عليه او همچون چوپاني كه بالاي كوه گوسفندان را جمع كند، افراد گرد مي آورد و به فتنه انگيزي مشغول بود.
چرا " معاويه " اينهمه سپاه و افراد را به ياري " عايشه " نفرستاد كه در بين مردم فرياد بر آورد: " نعثل را بكشيد كه عثمان را كشته و كافر شده است " و چرا دنبال " طلحه " و " زبير " نفرستاد، كه دشمنترين مردم بر عليه " عثمان " بودند؟
" طلحه "، همان كسي بود كه در محاصره " عثمان " اجازه نداد به او آب بدهند و نگذاشت مردم به او كمك رسانند، و مانع شد كه در مدينه به خاكش سپارند، جز در " حش كوكب " (گورستان يهود).
[ صفحه 114]
گزارش اين اعمال، بتفصيل در جزء نهم: 92- 111 آمده است و " شهرستاني " در " ملل و نحل ر ص 25 مي نويسد: " امراي ارتش عثمان، عبارت بودند از معاويه عامل شام، سعيد بن ابي وقاص عامل كوفه و پس از او وليد بن عقبه و عبدالله بن عامر عامل بصره و عبدالله بن ابي سرح عامل مصر، كه همگي عثمان را خوار داشتند و او را رها كردند، تا كه به سرنوشت خود رسيد ".
آري، كشندگان " عثمان " اينها بودند. لكن " معاويه " فقط مي خواست كه قصاص " عثمان " را از هواداران " علي " عليه السلام بگيرد، و آنها را هر جا ببيند، در كنار هر سنگ و كلوخي بيابد، از ريشه بر اندازد و هر قساوت و شكنجه اي را بر آنها روا بدارد. وي با دشمنان " علي " - سلام الله عليه -، هيچ مقصد و آرمان درستي را تعقيب نمي كرد، و گرنه خونخواهي كسي كه همه صحابه در ريختن خون او اتفاق راي و اجماع داشتند، چه موجبي داشت، با وجود آنكه آياتي صحت اين امر را اثبات مي كرد، چنانكه در جزء نهم ص 164- 168 و205 گذشت.
هر گاه اين نبود كه مردم بدنبال راي صحابه پيغمبر بودند و به سخنان و اعمال آنها رفتار و استدلال مي كردند، و مطابق ميل و هوي دل خود عمل مي كردند، در خلافت " ابو بكر " با آنكه اجماعي نبود، ادعاي اجماع مي كردند، و در قتل " عثمان " كه اجماع ثابت شده، استدلال به عدم اجماع مي كردند.
فرض كنيد كه " محمد بن ابي بكر "، تنها قاتل " عثمان " است و هيچ دليلي بر شركت ديگران نيست و محكوم به قصاص شده است و در قصاص حيات جامعه است، آيا در شريعت اسلام قصاصي به اين كيفيت داريم كه مجرم را در پوست خز بكنند و آنگاه با آتش بسوزانند و سرش را در شهرها بگردانند؟ آيا اين رفتاري كه با " محمد بن ابي بكر " شده، در دين خدا درست است يا در دين " هبل " بت
[ صفحه 115]
" معاويه " و در دين پدران او كه در قرآن، وصفشان آمده، چنين جناياتي پذيرفتني است؟
ما اخبار آنها را بر تو از روي حق گزارش مي كنيم و اخبار آن چيزهايي كه ريشخند مي كردند، سرانجام خواهد آمد. حكم فقط از خدا است كه بر حق سخن مي گويد و او بهترين جدا كنندگان است.
[ صفحه 119]
نگاهي به مناقب دروغين پسر هند
>مقدمه
>درود پيامبر بر معاويه
>سلام خدا بر معاويه
>معاويه فردي امين است
>مباهات پيامبر به كتابت وحي توسط معاويه
>ملاقات معاويه با پيامبر در بهشت
>معاويه از اهل بهشت است
>پر شدن شكم معاويه از دانش و حلم
>ملاقات معاويه با پيامبر در بهشت
>معاويه در جامه هاي بهشتي
>شيعه معاويه را دشنام نمي گويد
>معاويه در ردايي از نور
>معاويه از اهل بهشت است
>خداوند علم كتاب را به معاويه مي آموزد
>خدا و پيامبرش معاويه را دوست دارند
>معاويه از جمله امينان وحي
>حشر معاويه در مقام انبياء
>دعاي پيامبر براي هدايت معاويه
>معاويه امين وحي است
>دعاي پيامبر براي معاويه
>معاويه فردي قوي و امين است
>معاويه از اهل بهشت است
>خدا شكم معاويه را سير نكند
>پيامبر به امر الهي معاويه را امر به كتابت وحي كرد
>معاويه حلقه درب شهر علم پيغمبر است
>خدايا معاويه را از عذاب خود در امان نگه دار
>پيشگويي رسول خدا به بيعت مردم با معاويه در بيت المقدس
>مشورت پيامبر با معاويه به فرمان الهي
>ديدار معاويه با پيامبر در بهشت
>حشر معاويه در مقام نبوت
>خدا از دوستدار معاويه حساب نمي كشد
>غبار بيني معاويه از عمر بن عبدالعزيز بهتر است
>دشمن معاويه در جهنم است
>معاويه از اصحاب پيامبر است
>موشي كه اوراق حاوي فضايل معاويه را خورده بود، مرد
>قصيده كلواذي در فضايل معاويه
مقدمه
شايد تا كنون " معاويه " را شناخته باشيد و روشن شده باشد كه اين مرد چه كسي است و چه نفسانيات و عاداتي داشته است. كسي بوده كه بجز در آتش نشيمن ندارد و در ميدان تبهكاري و ماجراجوئي نظير ندارد. راويان و مورخان بد كردار، چه فضيلتي مي توانند به او نسبت دهند، و قلمهاي مزدور و اجير چگونه از اعمال اين مرد - كه آلوده به شهوات و هوسهاي گونه گون است - مي توانند به دورغزني بپردازند در حالي كه در بازار عبرت پذيري، رفتار او هيچ وزني ندارد و در گذرگاه حق، اعمال او هيچ توجيهي نمي تواند داشته باشد؟ پس، چشم بسته ظن بخرج بده و هرگز از احوال او مپرس.
آيا اين " معاويه " عامل اصلي اين همه جنايات و جسارت به درگاه خدا و بر اسلام و پيامبر و كتاب و سنت او نبوده كتاب و سنتي كه هرگز دگرگوني پذير نيست.
آيا او نبود كه حرمتهاي الهي را هتك و مقام اولياي خدا را پست داشته است؟
آيا او نبود كه خونهاي پاك اولياي خدا را ريخته و با نابود كردن نفسهاي پاك و مبرا از گناه، ستم را رواج داده است؟ در حالي كه: " هر كس مومني را به عمد بكشد، كيفرش جهنم و در آن بطور جاويد ماندگار است و خداوند بر او لعنت
[ صفحه 120]
و غضب فرستاده و عذاب بزرگي آماده كرده است ".
آيا همين " معاويه " نبود، كه با كشتن صالحان امت و عادلان صحابه نخستين و تابعين آنها كه خون و ناموسشان محترم بود و با انداختن آنها به ژرفاي زندانها و دور كردن آنها از خانه و عائله و با ترساندن خاندانشان خدا و پيامبرش را آزرده است؟ " آنانكه خدا و رسولش را بيازارند خداوند در دنيا و آخرت بر آنها لعنت كند و عذاب دردناكي آماده آنها مي نمايد. و كساني كه مردان و زنان با ايمان را خلاف آنچه كردار آنها است بيازارند، بهتان و گناه بس بزرگي را اندوخته اند ".
نه مگر او كسي است كه با جنگ افروزي بر عليه جانشين و خليفه راستين او، پيغمبر را آزرده است؟ در حالي كه فرمانبرداري و فروتني در برابر او و كسب رضاي او واجب بوده است، " كساني كه پيامبر خدا را بيازارند عذاب سختي خواهند ديد ".
آيا " معاويه " نبود كه حرمت رسول بزرگوار را درباره نزديكان و ذوي القربي او نگاه نداشت، احترام پدر فرزندان او را با لعن گفتن بر او زير پا گذاشت، مجامع ديني را به اجراي اين جنايت و گناه بزرگ اسلام را كه خداوند مطهر داشته، به دروغها و افتراهاي گوناگون متهم ساخت؟
آيا اين " معاويه " نيست كه گوي سبقت را در انجام اين همه گناهان برد؟ اول كسي از خلفا بود كه شراب خريد و شراب خورد، در حالي كه مي دانيم هر كس شراب بفروشد و بخرد و بخورد، ملعون است.
[ صفحه 121]
او اول كسي است كه فحشاء را در جامعه اسلامي رونق داد: " كساني كه دوست دارند كه فحشا رواج يابد، كيفر سختي در دنيا و آخرت خواهند ديد و خدا مي داند و شما نمي دانيد " (نور:20).
اول كسي كه ربا را حلال كرد و ربا خورد، او بود. " در حالي كه خدا خريد و فروش را حلال و ربا را حرام كرده است و آنها كه ربا مي خورند، بر نمي خيزند مگر همچون كسي كه شيطان از جنون او را بزمين افكنده و برخاسته باشد. " (بقره: 277) و پيامبرش صلي الله عليه و اله فرموده است: " ربا خوار و ربا دهند ه، هر دو ملعون هستند ".
" معاويه " اول كسي است كه نماز مسافر را تمام خواند، تا مگر سخن عموزاده خود را بزرگ داشته و احترام كرده باشد.
او اول كسي است كه اذان گفتن را در نماز عيدين پديد آورد. او نخستين كسي است كه جمع بين دو خواهر را مطابق مذهب " عثمان " روا دانسته است.
او اول كسي است كه قوانين سنت را در باب ديات تغيير داده و چيزهايي را كه نبوده، در آن وارد كرده است.
او اول كسي است كه هر موقع كه به هوي و انتصابي دست مي يافت، تكبير را در نماز ها ترك مي كرد، در حالي كه تكبير سنت ثابت در نماز است.
او اول كسي است كه تلبيه را ترك كرد و دستور داد در اين مورد با " علي امير مومنان " عليه السلام كه به سنت خدا و رسول عمل مي كرد، مخالفت شود. او اول كسي است كه در نماز عيد، خطبه را بر نماز مقدم داشت تا مگر لعن " علي " عليه السلام را به گوشها برساند، در حالي كه از پيامبر صلي الله عليه و اله روايت است كه فرمود " هر كس علي عليه السلام را سب كند، او را سب كرده و هر كس او را سب كند، خدا را سب كرده است ".
او اول كسي است كه با ترك كردن حدود و بر پا نداشتن سنت پروردگار،
[ صفحه 122]
بر او مخالفت كرده، در حالي كه: " هر كس بر خدا و پيامبرش عصيان و مخالفت كند و از حدود خدا تجاوز نمايد، خدا او را در آتش هميشگي وارد كند و عذاب سخت و خوار كننده اي خواهد ديد " (سوره نساء: 19).
او اول كسي است كه حكم زنا كار را نقض كرد و آيينها و رسوم جاهليت را زنده كرد و با دين " محمد " صلي الله عليه و اله مخالفت كرد و حال آنكه مي دانيم، فرزند از آن همسر زن است، لكن زنا كار نمي تواند صاحب فرزند باشد.
او اول كسي است كه انگشتر به دست چپ خود زد و اين كار ادامه داشت تا زماني كه " سفاح " بدست راست انگشتر زد و اين آئين تا زمان " رشيد " بود كه او نيز دوباره به دست چپ زد.
او اول كسي است كه سب و دشنام به " علي ر عليه السلام را رايج و مقرر كرد و آن را به عنوان سنت جاري متداول نمود و بدنبال او كساني كه نماز را ضايع و مهمل مي داشتند و از شهوات پيروي مي كردند، از او تقليد نمودند و او خطبه هاي منابر را به دشنام " علي " عليه السلام آلوده كرد.
او اول كسي است كه بر امام روزگار خود شوريد و ستم روا داشت، با او به نبرد برخاست و او و امت بسياري را كه از صالحان صحابه بدر و اهل بيت شجره پاك - كه خدا از آنها و آنها از خدا خشنود بودند -از ميان برد و به قتل رساند.
او اول كسي است كه براي وضع حديث صرف مال كرد و پول داد تا كتاب خدا و كلمه طيبه او را تحريف و دگرگون كنند.
او اول كسي است كه ترك دوستي " علي " عليه السلام و بر كناري از او را شرط بيعت بر خلافت خويش قرار داد، خلافت ستمگرانه و فرمانروايي سختگير و آزار دهنده.
او اول كسي است كه سر صحابي عادل، " عمرو بن حمق "، را كه به حضورش
[ صفحه 123]
آوردند، دستور داد در شهر ها بگردانند. او نخستين كسي است كه عادلان صحابه اولين و تابعان آنها را كه همگي از بزرگان امت و پارسايان و عابدان بودند،به گناه دوستي با عترت از پاي در آورد، در حالي كه دوستي عترت همان چيزي است كه خداوند آنرا پاداش رسالت پيامبرش قرار داده است.
او اول كسي است كه زنان دوستاران اهل بيت پيغمبر - صلي الله عليهم اجمعين - را كشت، كودكانشان را سر بريد، اموالشان را غارت نمود، حتي كشتگان را مثله كرد، جمعيت آنها را پراكنده ساخت، خاندانهاشان را بر باد داد، از كنج خانه هايشان تبعيد كرد، و در كنار هر سنگ و بياباني ويلان و سر گردان شان ساخت.
او اول كسي است كه زير دستانش او را فريب مي دادند، گواهي هاي دروغ و بي اساس در حضور او رونق گرفت، و در زمان او اشرار و ستم پيشگان بر صالحان و نيكان امت " محمد " صلي الله عليه و اله تسلط پيدا كردند.
او اول كسي است كه اقدام به انتقال منبر رسول الله صلي الله عليه و اله از " مدينه " به " شام " كرد، و آنگاه كه منبر را حركت مي دادند، خورشيد كسوف كرد و او منصرف شد.
او اول كسي است كه خلافت اسلامي را به بدترين حكومت و سلطه گري زشت تبديل كرد.
او اول كسي است كه پادشاهي و تفاخر را با پوشيدن لباس ابريشم و حرير وارد كرد، در ظرفهاي طلا و نقره نوشابه صرف كرد و مركبهاي آراسته به طلا و نقره سوار شد.
او اول كسي است كه ادعا داشت امير المومنين است، در حالي كه به آواز غنا گوش داد، به طرب برخاست و بر خنيا گران صله ها داد.
[ صفحه 124]
او اول كسي است كه با جانشين كردن " پسر تبهكار خودش " كه بي پروا فساد مي كرد و نماز را ترك مي نمود، دين خدا را به بازي گرفت.
او اول كسي است كه بر حرم امن الهي، مدينه رسول الله صلي الله عليه و اله هجوم آورد، مردم آنجا را بيم داد و حرمت اين جوار مقدس را نگاه نداشت.
اينها و نظاير اينها، جرائم و جناياتي است كه " معاويه " در ارتكاب آن گوي سبقت برده است.
پس آيا درست است و امكان دارد كه از مصدر نبوت درباره چنين طاغوت نابكاري كلمه تعريف و ستايشي صادر شود، يا از دهان پيامبر عدل و حق و صدق، واژه اي كه موهم ثناي وي باشد خارج شود؟ نه، هر گز چنين چيزي ممكن نيست.
بلكه پيامبر گرامي، بزرگترين شخصيتي است كه چنين انساني را با آنهمه جرائم مي نكوهد. چرا كه اين مرد، سرسختترين دشمنان آن بزرگوار صلي الله عليه و اله هم در جاهليت و هم در اسلام بوده است. هر گاه آن حضرت كوچكترين كلمه اي در ثناي " معاويه " فرموده بود - كه پيغمبر بزرگوار از چنين تصوري منزه است - اين نوعي ترويج از باطل، نوعي اجازه دادن به گناه و بزرگترين اهانت به حق محسوب مي شود.
" عبدالله بن احمد بن حنبل " گفته است: " از پدرم در باره علي و معاويه پرسيدم. گفت: بدان كه علي دشمنان بسيار دارد و هر چه دشمنانش خواسته انددر او عيبي بيابند، موفق نشده اند. پس دور كسي جمع شده اند كه با او محاربه و جنگ كرده است و او را در حيله و مكر بر عليه علي تحريك نموده اند ".
"حاكم " گويد: " از ابوالعباس محمد بن يعقوب بن يوسف شنيدم كه مي گفت: از پدرمشنيدم كه مي گفت: از اسحاق بن ابراهيم حنظلي شنيدم كه مي گفت:
[ صفحه 125]
در فضيلت معاويه، هيچ حديث درستي نيست ".
" بخاري " كه در صحيح خود حديثي در ذكر مناقب " معاويه " نيافته، بناچار آنجا كه از مناقب صحابه سخن گفته، بابي گشوده است بنام ياد كرد معاويه رضي الله عنه و " ابن حجر " در " فتح الباري " 83:7 مي نويسد: " اين خود دليل آن است كه فضايلي كه در خصوص معاويه احاديث فراواني وارد شده كه هيچ يك طريق اسناد درستي ندارد و اسحاق بن راهويه و نسائي و ديگران هم بر اين عقيده اند.
اما " مسلم " و " ابن ماجه " نيز كه حديث صحيحي - كه در فضائل " معاويه " قابل نقل باشد - نيافته اند، در " صحيح " و " سنن " خود صفحه اي در مناقب صحابه آورده اند.
" ترمذي " هم جز يك حديث (خدايا او را هدايت كننده و هدايت شده قرار بده و چنان كن كه بوجود او ديگران هدايت بشوند) نقل نكرده و گفته است: " حديث حسن غريب است "، و ما جزء دهم " الغدير "، بطلان آنرا ثابت كرديم و آن حديث چنين ذكر شده: " خدايا او را هدايت كن ". " عمر و بن واقد " اين حديث را به خود نسبت داده و اين " عمرو " يكي از دروغپردازاني است كه در جزء پنجم ص 249 ط 2 از او ياد كرده ايم و " صحاح " و " سنن " از اين دروغهايي كه راويان تبهكار در فضيلت اين مرد بافته اند، خالي است.
" حافظ نسائي " صاحب " سنن "، وارد " دمشق " شد و از مردم آنجا خواست چيزي از فضايل " معاويه " بر شمردند، و گفت: " آيا كفايت نمي كند كه هر كس بيايد واز فضائل او سخن گويد "؟ همه برخاستند و آنقدر در خايه هايش زدند كه از مسجد جامع بيرونش كردند و خودش نقل مي كند: " مرا به مكه برده
[ صفحه 126]
و از آنجا نيز بيرون كردند ". وي در آنجا مريض شد و همانجا كشته و شهيد شد.
" ابن تيميه " در " منهاج " خود 207:2 مي نويسد: " گروهي فضايلي براي معاويه نقل كرده و احاديثي از پيغمبر صلي الله عليه و اله در آن باره روايت نموده اند، كه همه آنها دروغ است ".
" فيروز آبادي " در پايان كتاب " سفرالسعاده " و " عجلوني " در " كشف الخفاء " ص 420، در باب " فضائل معاويه نوشته اند: " حديث صحيحي در اين باره وجود ندارد">
"عيني " در " عمده القاري " مي نويسد: " هر گاه بگويي كه در فضايل معاويه احاديث فراواني هست، گويم آري، ولكن هيچيك از آن احاديث از طريق اسناد صحت ندارد و صحيح نيست ". اسحاق بن راهويه و نسائي و ديگران نيز همين مطلب را ذكر كرده اند و بيهوده نيست كه بخاري عبارت " باب ذكر معاويه " آورده و نگفته " فضيلت و يا منقبت معاويه ".
" شوكاني در " فوائد المجموعه " مي نويسد: " حافظان حديث، همگي اتفاق دارند، بر اينكه هيچ حديثي در فضيلت معاويه صحت ندارد ".
آري، غلوي كه در دوستي اين مرد به عمل آمده، موجب شده كه فضائل دروغيني براي اين مرد بسازند، كه ساحت اقدس پيامبر صلي الله عليه و اله منزه و پاك است از اينكه چيزي از آن قبيل بفرمايد، بلكه اين احاديث بدست بافندگاني بافته و ساخته شده كه چهره انسانيت از قبول آن سرباز مي زند. و " محمد بن عبدالواحد ابو عمر " غلام " ثعلب "، رساله اي در فضايل اين آدم، اين مردي كه دامنش به رذائل گوناگون آلوده است، پرداخته و چنانكه " ابن حجر " در " لسان الميزان " 374: 1 ذيل نام " اسحاق بن محمد سوسي " نوشته است.
" اين مرد، موضوعات زشتي در فضائل معاويه آورده، كه عبيد الله سقطي هم
[ صفحه 127]
از او نقل كرده است و او يا استادش اين سخنان را پديد آورده اند ".
و اينك به اجمال، بخشهايي از اكاذيب و ياوه هايي را كه بدست گناهكار راويان در مناقب اين مرد ساخته شده، مي آوريم. اين تكه هايي از اكاذيب است كه پيش از اين ياد نكرده ايم. و بدين ترتيب خواننده آزاده بيدار، خود به داوري خواهد نشست و خدا بهترين ياور است.
[ صفحه 128]
درود پيامبر بر معاويه
1) به روايت مرفوع از " انس نقل شده: " من از ياران خود، كسي را جزمعاويه از دست نمي دهم. و او را پس از هشتاد سال ديدار مي كنم. پس از گذشت شتاد سال، شتري كه به رحمت خدا از مشك اذفر آكنده شده است و پاهاي زبر جدي دارد، پيش من مي رسد. مي پرسم: آيا معاويه آمده است؟ مي گويد: لبيك اي محمد. مي پرسم: اين هشتاد سال كجا بودي؟ مي گويد: در باغي زير عرش پروردگارم بسر مي بردم. او با من و من با او نجوي داشتم. خدا بر من درود مي فرستاد و من بر او درود مي گفتم. مي گويد: اين به پاداش دشنامها و ناسزاهايي است كه در دار دنيا بمن نثار شده است ".
سلام خدا بر معاويه
2) از انس به روايت مرفوع نقل شده است: " جبرئيل، در حالي كه قلمي از طلاي ناب بدست داشت، بر من وارد شد و گفت: خداي علي اعلي ترا سلام مي رساند و مي گويد: اي حبيب من، اين قلم را از بالاي عرش، خود به معاويه اهدا كردم، قلم را بر او برسان و امر كن كه با اين قلم و با خط خود آيه الكرسي را بنويسد و مرتب كند و نقطه و حركت بگذارد و بر تو عرضه كند، و من ساعتي كه او اين آيه را بنويسد تا روز قيامت، به تعداد كساني كه آنرا خواهند خواند، ثواب بر او خواهم نوشت. رسول الله صلي الله عليه و اله فرمود: چه كسي عبدالرحمن (معاويه) را
[ صفحه 129]
به من مي رساند؟ ابو بكر بر خاست و رفت و دست او را گرفت و به حضور پيامبر صلي الله عليه و اله آمدند و سلام عرض كردند و پيامبر صلي الله عليه و اله جواب سلام آنها را دادند، آنگاه به معاويه فرمود: نزديك من بيا اي عبدالرحمن. نزديك پيغمبر كه آمد، پيغمبر اين قلم را به او داد و فرمود: اي معاويه، اين قلمي است كه پروردگارت از بالاي عرش بر تو فرستاد تا آيه الكرسي را با آن بنويسي و بيارايي و نقطه و حركت آنرا بخوبي بنگاري و به من بدهي. و خدا را حمد و سپاس مي گويم كه بر تو اين مايه عطا كرده، و خداوند از ساعتي كه آنرا بنويسي تا روز قيامت، به تعداد خوانندگان آن بر تو ثواب خواهد نوشت. پس معاويهقلم را از پيامبر صلي الله عليه و اله گرفته و بر بالاي گوش خود قرار داد، و رسول الله صلي الله عليه و اله فرمود: خدايا تو آگاهي كه من قلم را به او رسانيدم و سه بار اين جمله را تكرار فرمود. معاويه در پيش رسول الله صلي الله عليه و اله زانو زد و پيوسته خدا را بر اين مايه كرامتي كه عطا كرده، حمد و سپاس مي گفت تا آنكه كاغذ و دوات آوردند و او قلم را به دست گرفته و نوشتن آيه الكرسي را به بهترين خط ممكن آغاز كرد تا آنكه بخوبي بپايان رساند و بر پيغمبر صلي الله عليه و اله تقديم داشت و رسول الله صلي الله عليه و اله فرمود: اي معاويه، خداوند به تعداد تمام كساني كه اين آيه الكرسي را تا روز قيامت مي خوانند بر تو ثواب نوشت."
معاويه فردي امين است
3) از " جابر " روايت شده: " رسول الله صلي الله عليه و اله با جبرئيل مشورت كرد كه آيا معاويه را بر نوشتن بگمارد: او گفت: بگمارد كه فردي اميني است ".
4) از " عباده بن صامت ": " خدا بر پيامبر صلي الله عليه و اله وحي كرد: معاويه را به كار نوشتن بگمار كه امين و مامون است ". ر ك ص 261 ط 1 و305 ط. 2
[ صفحه 130]
5) روايت مرفوعي است از " انس ": " امينان هفت تن هستند: لوح، قلم، اسرافيل، ميكائيل و جبرئيل و محمد و معاويه ". ر ك: جزء 5 ص 262 ط 1 و308 ط 2
6) روايت مرفوعي است از " ابو هريره ": " امينان در پيشگاه خدا سه تن هستند: من و جبرئيل و معاويه " ر ك: جزء 5 ص 261 ط 1 و306 ط 2
7) مردي از مردي نقل مي كند كه گفته: " ده تن از بني هاشم گرد هم آمده و بحضور پيغمبر صلي الله عليه و اله رسيدند. همينكه نماز خوانده شد، عرض كردند:
يا رسول الله، آمده ايم تا بعضي امور را با تو در ميان بگذاريم خداوند با اين رسالت تفضل فرموده و ترا بدان مشرف گردانيده و ما را هم به وجود تو مشرف كرده است. اينك معاويه بن ابو سفيان را معرفي مي كنيم، تا كاتب وحي تو گردد، چرا كه ما مي بينيم كه غير او از خاندان تو در پيش تو منزلت بهتري دارد. فرمود: آري كسي غير او را بررسي كنيد. مي گويد كه از هر چهار روز يكبار از جانب خدا وحي به محمد صلي الله عليه و اله رسيد و جبرئيل چهل روز درنگ مي كرد و نازل نمي شد و پس از چهل روز، اربعين با صحيفه اي كه در آن چنين نوشته شده بود، نازل شد:
اي محمد نبايد آن كسي را كه خدا برگزيده تغيير دهي و ديگري را به نوشتن وحي بگماري، او را معين كن كه امين است ". ر ك: جزء 5 ص 262 ط1 و207 ط 2.
8) روايت مرفوعي است از " واثله ": " خداوند بر نوشتن وحي خود، من و جبرئيل و معاويه را امين شناخت و نزديك بود كه معاويه را بمناسبت فراواني دانش و امانتيكه بر كلام خود داشت، او را سمت پيغمبري دهد. خدا گناهان معاويه را مي بخشد و او را از حساب نگه مي دارد و كتابش را باو مي آموزد و او را هادي و هدايت شده قرار مي دهد " رك جزء 5 ص 262 ط 308:1 ط 2.
مباهات پيامبر به كتابت وحي توسط معاويه
9) از " سعد " روايت شده: " پيامبر صلي الله عليه و اله به معاويه گفت: براستي كه در روز قيامت، من در لباس ابريشمي از نور كه ظاهرش رحمت و باطنش رضاي
[ صفحه 131]
پروردگار است، پيش خدا محشور مي شوم كه در ميان همگان مباهات مي كنم، چرا كه وحي در آن نوشته شده است " رك جزء 5 ص 276 ط 21
ملاقات معاويه با پيامبر در بهشت
10) از " عبدالله بن عمر ": " جعفر بن ابي طالب يك عدد " به " به پيغمبر صلي الله عليه و اله اهدا كرد. سپس معاويه سه تا " به " آورد. پيغمبر صلي الله عليه و اله گفت: در بهشت با اينها با من ملاقات مي كند. " رك: جزء 5 ص 281 ط 1 و329.
" ابن حبان " مي گويد: " اين حديث موضوع است " ط 2 خطيب مي گويد:
" حديثي است كه ثابت نيست ". و " ابن عساكر " گويد: " اصل ندارد ". رك. " اللئالي المصنوعه ". 423:1 و422.
معاويه از اهل بهشت است
11) روايتي است موفع از " عبدالله بن عمر " الان مردي از اهل بهشت بر شما ظاهر مي شود، بلافاصله معاويه وارد شد، فرمود تو اي معاويه از مني و من از تو هستم، و بر در بهشت مانند اين دو انگشت (اشاره به انگشتان) در كنار من خواهي بود ".
" ذهبي " در " ميزان " 133:2 اين روايت را ياد كرده و مي نويسد: " خبر باطل است ".
پر شدن شكم معاويه از دانش و حلم
12)" بخاري " در " تاريخ خود (جلد 4 قسم 2 ص 180) از " اسحق بن يزيد " از " محمد بن مبارك صوري " از " صدقه بن خالد " از " وحشي بن حرب ابن وحشي " و او از پدرش و او از جدش روايت كرده است: " معاويه عقب پيغمبر صلي الله عليه و الهسوار شده بود. پس گفت: اي معاويه چه قسمت از تن تو به من نزديك است؟ گفت شكم، فرمود: خدايا آنرا از دانش و حلم پر كن ". و " ذهبي " در
[ صفحه 132]
" الميزان " 286:3 اين روايت را ذكر كرده است.
" اميني " گويد: هر گاه اين روايت پيش " بخاري " كمترين اعتباري داشت، آنرا در " صحيح " خود نقل مي كرد، و باب ذكر " معاويه " را خالي از هرگونه فضيلت و منقبت نمي گذاشت، در گذاشت، در حالي او خود مي دانست كه " معاويه " بكلي عاري از علم است و چگونه مي تواند مردي را تصديق كند، كه شهره ناداني و خشم - اين دو صفت تباه كننده - است؟
هر گاه رسول الله صلي الله عليه اله مي خواست در باره كسي دعا كند شكم كسي از علم و حلم خالي بماند، آيا جز " معاويه " كسي سزاوار چنين دعايي بود؟ كدام يك از اعمال اين مرد، از اين دو خصلت حكايت دارد؟ و در ميان دوره جاهليت پست و اسلام تاريك اين مرد، چه تفاوتي هست؟ هيچ كدام با هم تفاوتي ندارد و خود او همواره بين دو حالت قرار دارد.
هنگامي كه از " عباده بن صامت " در مورد علم او پرسيدند: آيا اطلاع داري؟ گفت: " مادرش هند از او داناتر است و آنجا كه از " شريك " سوال مي شود كه آيا در حلم او چيزي مي داني؟ مي گويد: " آن كسي كه حق را كوبيده و علي را كشته نمي تواند حليم باشد ".
" عائشه ام المومنين " مي گويد: " پس حلم معاويه، آنجا كه حجر و يارانش را مي كشت كجا بود؟ واي بر او كه حجر و يارانش را كشته است ".
" شريك "، آنجا كه از حلم معاويه پيش او صحبت مي شد، گفت: آيا معاويه جز كان سفاهت چيزي بود؟ بخدا سوگند زماني كه كشتن امير مومنان را شنيد ابتدا، تكيه داده بود، آنگاه برخاست و نشست و سپس به كنيز خود گفت بر من آواز بخوان كه امروز چشمهايم روشن شد و او نيز اين اشعار را خواند:
[ صفحه 133]
" آيا بر معاويه پسر حرب اين سخن را برسانم كه هرگز چشم پرخاشگران روشن مباد؟ آيا شما در ماه روزه ما را به اندوه كشتن كسي كه بهترين همه مردم بود؟ شما بهترين شخصيتي را كشته ايد كه تا كنون سوار بر اشتر يا كشتي شده است ".
معاويه عمودي را كه پيش خودش بود، برداشت و سر و مغز آن كنيز را مضروب كرد، آيا باز معاويه حليم و بردبار بود؟ در اين لحظه حلمش كجا رفته بود ".
حديثي هم هواداران " معاويه " در باره بطن " معاويه" آورده اند، كه پيغمبر صلي الله عليه و اله دعا فرموده. دعاي پيغمبر چنين بوده:" خدا شكم ترا سير نكند " و جز اين هر سخني نقل شود، دروغي است كه قابل اعتنا نمي باشد
ملاقات معاويه با پيامبر در بهشت
13) از " جابر " نقل شده است: پيغمبر صلي الله عليه و اله تيري به معاويه داد و گفت اين را بگير تا با من در بهشت ديدار كني " و در عبارت " ابو هريرة آمده: " تا در بهشت آن را به من پس بدهي ".
اين را " قاسم بن بهران " روايت مي كند و " ابن حبان " بر آن است كه بهيچوجه احتجاج به اين روايت جايز نيست و " ابن عدي " مي گويد: راوي
[ صفحه 134]
آن سخت دروغگو است ". و " ذهبي " مي نويسد: " حديث موضوع است ".
معاويه در جامه هاي بهشتي
14) از " خارجه بن زيد، و او از پدرش با حديثي مرفوع: " اي ام حبيبه، هر آينه خدا معاويه را بيشتر از تو دوست دارد. من معاويه را گويي در جامه هاي بهشتي مي بينم " (ميزان الاعتدال56:3).
" ذهبي " مي نويسد: " اين خبر باطلي است كه محمد بن رجا متهم به ساختن آن است ".
" اميني " مي گويد: در اسناد آمده از " عبد الرحمن بن ابي الزناد " كه " يحيي بن معين " گفته است: " او از كساني نيست كه اصحاب حديث به سخن او اعتماد كنند و صحت ندارد و ضعيف است " و " صالح بن احمد " از پدرش نقل مي كند: " حديث او مضطرب است " و از " ابن مديني " نقل است كه در نزد اصحاب ما اين ضعيف است. و " نسائي " گويد:" به حديث او اعتماد و احتجاج نمي شود و اينكه از پدرش روايت كرده، آن را ضعيف كرده است " (تهذيب التهذيب170:6)
شيعه معاويه را دشنام نمي گويد
15) " ابو عمرو زاهد " از " علي بن محمد بن صائغ " و او از پدرش روايت كرده اند كه گفت:
" حسين را ديدم كه وارد حضور معاويه شد، در حالي كه روز جمعه بود و معاويه بر منبر خطبه مي خواند. مردي از اصحاب گفت: اي امير المومنين، اجازت ده كه حسين نيز بالاي منبر برود. معاويه گفت: واي بر تو، بگذار كه
[ صفحه 135]
افتخار كنم آنگاه خدا را حمد و سپاس گفت. سپس اظهار داشت: اي ابو عبدالله، ترا بخدا سوگند مي دهم كه بگويي كه آيا من زائر بطحاء مكه نيستم؟ جواب داد: آري، بخدائي كه جدم را بشارت دهنده بر حق فرستاده است. سپس گفت:
" ترا بخدا اي ابو عبدالله، بگو ببينم آيا من خال المومنين (دائي مومنان) نيستم؟ گفت": آري بخدايي كه جدم را به پيغمبري برانگيخته است، سپس پرسيد:
ترا بخدا آيا من كاتب وحي نبودم؟ گفت: آري بخدايي كه جدم را فرستاد تا مردم را بيم دهد. آنگاه معاويه از منبر پائين آمد و حسين بن علي بالاي منبر رفت و خدا را به ستايشهايي كه هيچيك از گذشتگان و آيندگان نمي توانست، بستود. سپس گفت: پدرم از جدم و او از جبرئيل و او از خداي تعالي روايت كرده كه در زير ستون عرش ورق كبودي است كه بر آن چنين نوشته است:
خدايي جز خداي يگانه نيست، محمد پيامبر خدا است، اي شيعيان آل محمد. در قيامت كسي از شما كه لا اله الا الله مي گويد، نمي آيد مگر آنكه خدايش وارد بهشت مي كند. معاويه گفت: ترا بخدا سوگند اي ابو عبدالله، شيعيان آل محمد كيانند؟ گفت: كساني هستند كه شيخين (ابو بكر و عمر) را دشنام نگويند و عثمان را دشنام نگويند و پدرم را دشنام نگويند و ترا نيز اي معاويه دشنام نگويند ".
اين روايت را " ابن عساكر " در تاريخ " خود 312 و 313 آورده گفته:
اين حديث منكري است كه اسنادش به حسين نمي پيوندد ".
" اميني " مي گويد: آيا تعجب آور نيست از حافظ حديثي كه با اينكه حديث منكر غير مسند است، باز آنرا روايت مي كند؟ آيا " ابو عمر زاهد محمد بن عبد الواحد "، همان دروغزن كذابي نيست كه در فضائل " معاويه " بابي آورده و از راويان اين حديث دروغ نيز بوده است؟ آيا در راويان اين حديث " علي بن محمد صائغ "، همان كسي نيست كه " خطيب " در " تاريخ " خود 222: 3 آنرا جدا ضعيف شمرده است؟
آيا اين " حافظ " نيست كه مي گويد: " علي بن محمد صائغ " كسي است كه " ابو محمد
[ صفحه 136]
جرجاني " متوفي 374 از او روايت مي كند و اين هم از " مالك " متوفي 179 با يك واسطه نقل مي كند، بنابر اين پدرش از " امام حسين " سبط پيغمبر صلي الله عليه و اله كه بسال 60 شهادت يافته، چگونه ممكن است كه او " معاويه " را درك كرده و در خطبه اش حاضر شود؟
چرا الفاظ اين روايت، صحت آنرا رد نكند؟ آيا چنين روايتي، با آن رواياتي كه از حديث ثابت و صحيح رسول الله صلي الله عليه و اله پيش از اين آورديم، مي توان يك جا جمع و مقايسه كرد، يا با رواياتي كه در كتابي يا از شخصي نقل شده برابر دانست و آيا آن مطالبي كه در سيره " معاويه " در طول حيات خودش با " علي " عليه السلام آمده، مي تواند بنفع او باشد؟ بخوانيد و داوري كنيد.
معاويه در ردايي از نور
16) در حديث مرفوعي آمده: " معاويه در حالي كه ردائي از نور بر تن دارد، مبعوث مي شود ".
اين روايت را " ابن حبان " از طريق " جعفر بن محمد انطاكي " آورده و گفته است: " خبر باطل است " (ميزان الاعتدال 193:1، لسان الميزان124:2).
" ذهبي " و " ابن حجر " بطلان اين حديث را اعتراف كرده و ثقه نبودن " انطاكي " را ذكر كرده اند.
معاويه از اهل بهشت است
17) " ابو نعيم " در " حليه " 10 و 393 از " عبدالله بن محمد بن جعفر " و او از " احمد بن محمد بزاز مدني " و او از " ابرا هيم بن عيسي زاهد " از " احمد دينوري "
[ صفحه 137]
از " عبدالعزيز بن يحيي " و او از " اسمعيل بن عياش " از " عبدالرحمن بن عبداللهبن دينار " از پدرش و او از " ابن عمر " نقل كرده كه گفته: رسول الله صلي الله عليه و اله فرموده است: مردي از اهل بهشت بر شما ظاهر مي شود. پس معاويه ظاهر شد ". " ذهبي " گويد: " اين خبر درست نيست " رجوع كنيد به " لسان الميزان "213:2.
" اميني " مي گويد: " احمد پسر مروان " دينوري صاحب " المجالسه، به تصريح " دارقطني " در " غرائب مالك " مردي بوده كه حديث جعل مي كرده پس از ذكر حديث " سبقت رحمتي غضبي " ص 121 (رحمت من بر خشم من پيشي دارد) مي گويد: " اين اسناد درست نيست و مرادش متهم كردن احمد بن مروان است و اين كسي است كه بنظر من از واضعان حديث بوده است ". لسان الميزان 309:1.
>درباره اسناد اين حديث
درباره اسناد اين حديث
" عبدالعزيز بن يحيي ": " ابن ابي حاتم " گفته: پدرم از او حديث شنيده بود، سپس ترك كرده و گفته بود: " من از او حديث نقل نمي كنم كه ضعيف است " و " ابو زرعه " مي گويد: " او ثقه نيست، چرا كه من حديث او را به ابراهيم بن منذر كه نقل كردم، او تكذيب كرد، براي ابي مصعب نقل كردم و گفتم كه از سليمان بن بلال نقل كرده. گفت دروغ مي گويد، از آنكه من از او بزرگترم لكن او را درك نكردم ". و " عقيلي " مي گويد: " از ثقات، مضامين باطل را نقل مي كند و حديثهايي مي آورد كه غير او از قدما، از " مالك " و ديگران نقل نكرده اند ". و " ابن عدي " مي گويد: " اين حديث جدا ضعيف است و او حديث مردم را مي دزدد " (ميزان الاعتدال 140:2 تهذيب 363:6)
و درباره او " اسماعيل بن عياش " نقل كرده كه " يحيي بن معين " گفته است: " مردم شام به او چندان اعتنائي نمي كردند و عراقيان نيز گفتار او را خوش
[ صفحه 138]
نداشته اند " و " اسدي " گويد: " هر گاه از حجازيان يا عراقيان سخني نقل كند هر چه بخواهي بدروغ آلوده مي كند " و " ابن خزيمه " مي نويسد: " به سخن او نمي توان استدلال كرد " و " ابن خزيمه " مي نويسد: " به سخن او نمي توان استدلال كرد " و " ابن مبارك " گفته: " من حديث او را گوارا نمي يابم " و روايت " او را از غير شاميان، " نسائي " و " ابو احمد حاكم " و " برقي " و " ساجي " همگي ضعيف شمرده اند و " حاكم " گفته است: " هر گاه حديثي را فقط او نقل كند قابل قبول نيست چرا حافظه خوبي نداشته است " و " ابن حبان " گويد:
" او نخست از حافظان خوب حديث بود. اما وقتي بزرگ شد و پا به سن گذاشت، حافظه اش را از دست داد و هر چه حديثي كه در كودكي و جواني نقل كرده از طريق ديگر هم نقل شده، لكن هر چه در سن كبر از احاديث غريب نقل كرده، همه اش آميخته به دروغ است. و اسنادي وارد كرده و متني را با متن ديگر حديث پيوسته و خودش متوجه نبوده است. پس كسي كه اوصافش باين حد برسد كه در سخن گفتنش هم بيشتر دچار اشتباه مي شود ديگر نمي توان به گفته او استناد كرد " (ميزان الاعتدال 112:1 تهذيب 1: ص324- 326).
و در سلسله اسناد " عبدالرحمن بن عبدالله بن دينار " آمد كه " ابن معين " او را ضعيف دانسته و " ابو حاتم " درباره اش گفته است: " سخنش سست است.
آنرا نقل ميكنند لكن استناد بدان نمي كنند " و " ابن عدي " گفته: " برخي از رواياتش منكر است و پيروي نمي شود و در جمله كساني است كه حديث ضعيف مي آورند " (ميزان 109:2 - تهذيب التهذيب 206:6)
خداوند علم كتاب را به معاويه مي آموزد
18)" ذهبي " در " ميزان " و " ابن كثير " در تاريخ " خود 121:8 از
[ صفحه 139]
طريق " نصير " و او از " ابي هلال محمد بن سليم " روايت مي كند كه " جبله " از مردي و از " مسلمه بن مخلد " نقل كرده است كه پيغامبر صلي الله عليه و اله فرموده: " خدا يا بر معاويه كتاب خود را بياموز، و او را در شهر ها برقرار كن "،
" ذهبي " مي نويسد: " جبله شناخته نيست و خبرش هم منكر است " (با عقل و شرع ارتباط ندارد) و " ابن حجر " در " لسان الميزان " 96:2 آورده است:
" شايد آفت اين حديث در آن مرد مجهول باشد كه " محمد بن سليم " است " و " ذهبي "در " الميزان " و " ابن حجر " در " لسان " در ترجمه او نوشته اند كه حديث دروغ مي گفته است. مراجعه شود به " ميزان " 62:3 و " لسان الميزان " 192:5.
خدا و پيامبرش معاويه را دوست دارند
19) " عقيلي " از طريق " بشربن بشار سمسار " از " عبدالله بن بكار مقري " و او از او لاد " ابو موسي اشعري " و آنها از پدرشان و او از جدش و او از " ابو موسي " رضي الله عنا نقل مي كند كه گفته است: " پيامبر صلي الله عليه و اله به خانه ام حبيبه وارد شد، در حالي كه سر معاويه در دامن او بود و به او گفت: آيا او را دوست مي داري؟ گفت چرا او را دوست ندارم؟ گفت خدا و پيامبرش او را دوست دارند ".
بنا به روايت " عقيلي "، " ابن عبداله بن بكار " مجهول النسب است و روايتش محفوظ نيست و " ذهبي " در " ميزان " بر آن است كه صحيح نيست.
(ميزان الاعتدال 26:2 - لسان الميزان 263:3)" بشر سمسار " مي گويد: " تبار و نسب " ابن بكار "نا شناخته و مجهولترين چيزي است كه در اين خصوص مي توان ذكر كرد ".
[ صفحه 140]
معاويه از جمله امينان وحي
20) از حديث مرفوعي از " انس " نقل شده: " خداوند، سه نفر را امين وحي قرار داده كه عبارتند از جبرئيل و محمد و معاويه".
" ذهبي " در اشاره به موقعيت " ابن احمد بلخي " مي نويسد: " فردي ضعيف و سارق احاديث بوده و هرگز نمي توان او را از اهل حديث بشمار آورد " رك: ميزان الاعتدال 15:3 - لسان الميزان 34:5.
حشر معاويه در مقام انبياء
21) حديث مرفوع: " معاويه بمناسبت علم و ايماني كه به كلام پروردگار من دارد، در حال پيغمبري برانگيخته خواهد شد".
"ذهبي " از طريق " محمد بن حسن" و " اسحاق بن محمد سوسي" از او احاديث گوناگوني در فضل " معاويه " نقل كرده و شايد اين همان " نقاش " صاحب تفسير باشد كه مرد كذابي بوده يا يكي ديگر از دروغزنان بوده است. رك ميزان الاعتدال 43:3- لسان الميزان 125:5.
و در " لسان " 374:1 آمده: اسحق بن محمد سوسي، همان مرد جاهلي است كه موضوعات زشت و بيمزه اي در فضائل معاويه آورده كه عبيداله بن محمد بن احمد سقطي نيز از او روايت كرده است و همين شخص خود نيز متهم است و مشايخش همه مجهول اند ".
دعاي پيامبر براي هدايت معاويه
22) " بخاري " در " تاريخ " خود ج 4 قسم 1 ص 328 از طريق " عمرو بن واقد دمشقي " از " ابي ادريس دمشقي " و او از " عمير بن سعد " ساكن " دمشق " نقل كرده: " از معاويه جز ذكر خير چيزي نگوئيد، چرا كه من از رسول الله صلي الله عليه و اله
[ صفحه 141]
شنيدم كه فرمود: خدايا او را هدايت كن ".
" اميني " مي نويسد: كسي از مشايخ حديث در دروغگوئي " عمرو بن واقد دمشقي " شك نمي كند و همه بر آنند كه او قابل اعتنا نيست و فردي ضعيف و منكر حديث بوده است و اسنادها را بهم مي زده و احاديثي معضل و ناشناخته نقل كرده است كه شايسته است همه ترك شود.
آيا در اقطار اسلامي ديگر، از رجال حديث كسي نبود كه به اين دروغها گوش بدهد؟ چرا همه اين احاديث به شاميان اختصاص پيدا كرده حلقه اسناد ها فقط به شاميان ختم مي شود؟ تو خود مي داني چرا.
معاويه امين وحي است
23) " ابن كثير " در " تاريخ خود 120:8 از طريق " مسيب بن واضح " و او از " ابن عباس " نقل كرده كه گفت: " جبرئيل پيش رسول الله صلي الله عليه و اله آمد و گفت: اي محمد به معاويه سلام برسان و خبر خوشي را بدو سفارش كن كه او بر كتاب خدا و وحي او امين است و نيكو اميني است ".
" اميني " مي گويد: بگفته " دارقطني "، " مسيب بن واضح " ضعيف است " ابن عدي " گويد: " به عبدان گفتم: از عبدالوهاب بن ضحاك و مسيب بن واضح كداميك پيش تو بهترند؟ گفت هر دو برابرند " و " عبدالوهاب " از دروغزنان و حديث سازان معروف است. شخصيت متروك و ضعيف دارد و بسيار خطا مي كند و خيال پرداز است.
اين روايت را " طبراني " در " اوسط " آورده و چنين آغاز كرده است:
" علي بن سعيد رازي " از " محمد بن فطر الداملي " و او از " مروان بن معاويه
[ صفحه 142]
فزاري " و او از " عطاء بن ابي رباح " و او از " ابن عباس " روايت كرده اند و " هيثمي " نيز اين را در " المجمع " 357:9 آورده و گفته است: " در آن روايت، محمد بن فطر را نمي شناسم، و علي بن سعيد رازي هم ضعيف است " " سيوطي" در اللئالي المصنوعه " 419:1 مي نويسد:
" ابن مروان و روايت كننده از او را نه در بين ثقات يافتم و نه در ميان ضعيفان ".
" اميني " مي نويسد: " علي بن سعيد رازي " همان كسي است كه " دار قطني " در حق او كه از وي پرسيده بودند، گفته است: " در حديث چندان مورد اعتماد نيست و شنيده ام كه او والي قريه اي در مصر بود، از مردم ماليات مي خواست و آنها نمي دادند، از اين رو خوكها را در مسجد مي آورد " و آنجا كه از چگونگي او در حديث پرسيدند، گفته است: " احاديثي نقل مي كند كه نمي توان از آن پيروي كرد، سپس گفت من در دل خود او را چنين مي شناسم، و بعضي اصحاب، در مصر اين را گفته اند، و حاصل اينكه: با دست اشاره كرد چنين است و ثقه نيست " (لسان الميزان 231:4).
از آنچه گذشت - " الغدير " 309:5 - مراتب امانت اين مرد را با همه دلايل نشان داديم. اينك براي اينكه دوباره به اين سوال كه امانت چيست پاسخ داده باشيم و معلوم كنيم كه مراد از امين كتاب خدا و وحي بودن چيست، مي گوييم آيا مراد پاسداري قرآن از تحريف و به كار بستن محتواي آن نيست؟ و آيا مراد از امين كتاب و وحي بودن نگهداري حدود آنها و بريدن دستهاي تبهكاري كه با آنها بازي مي كنند نبايد باشد؟ و آيا اين " معاويه " نيست كه همه اين حدود را شكست و در تمام كارهايش از اول تا آخر كتاب خدا و وحي را دگرگون ساخت و در تمام اقداماتش به ديده خشم و عصبانيت از آن استفاده كرد و آيا او دشمن سر سخت كتاب و وحي نيست؟ براستي كه اوراق سياه تاريخ اعمالش آكنده
[ صفحه 143]
از همه اين خلافها است، و مندرجات اين كتاب نمونه هايي است كه اين حقيقت را اثبات مي كنند و نام زشت و كردار دروغ او را در صفحه روزگار جاويد مي سازد.
دعاي پيامبر براي معاويه
24) " طبراني " از " احمد بن محمد صيدلاني " و او از " سري " و او از " عاصم " و او " عبدالله بن يحيي بن ابن كثير " و او از پدرش " هشام بن عروه " و او از " عايشه " نقل مي كند كه گفت:
" هنگامي كه نوبت ام حبيبه فرا رسيد (كه پيامبر به خانه اش برود) مردي در را زد پيغمبر صلي الله عليه و اله گفت: به بينيد اين كيست؟ گفتند معاويه است.
فرمود: اجازه دهيد بيايد. معاويه كه بر بالاي گوشش قلمي قرار داده بود كه با آن مي نوشت وارد شد. پيغمبر صلي الله عليه و اله فرمود: اي معاويه اين قلم كه بالاي گوش قرار داده اي چيست؟ معاويه گفت: اين قلم را آماده خدمت خدا و پيامبر كرده ام، فرمود: خدا از پيامبرت بهترين پاداش دهد. بخدا كه من ترا براي نوشتن وحي خدا بر گزيدم و من هر چه از اعمال كوچك و بزرگ انجام مي دهم به وحي خدا است. چطوري كه خدا بر تو لباس بپوشاند - يعني خلافت بدهد - ام حبيبه بر خاست و پيش پيامبر نشست و گفت يا رسول الله آيا خدا اين لباس را بر او پوشاند؟ فرمود: آري لكن پيراهني كه عيب ها دارد. گفت: اي پيامبر خدا، از خدا براي او خلافت دعا كن. فرمود: خدايا او را به هدايت خود در آور و از بدي و پستي باز دار، و در دنيا و آخرت از او در گذر ".
" طبراني " مي نويسد: تنها " سري بن عاصم " آنرا نقل كرده.
[ صفحه 144]
" اميني " مي نويسد: تنها كسي كه اين دروغ و افتراي فاحش را به رسول الله صلي الله عليه و اله روا داشته، يكي از دروغگويان و حديث سازان معروف است. براي شناخت او رجوع كنيد به جزء 5 ص 231 و ج ص 143 الغدير (متن عربي) كاش معلوم مي شد آيا " معاويه " با همين قلمي كه آماده نگاشتن وحي كرده بود، اين همه دروغ ها و تهمتها را به مولانا امير المومنين عليه السلام نسبت داده است و اين او بود كه به عمال خو د دستورهاي سختي صادر مي كرد، به نفرين " سيد اوصيا " درود خدا بر او باد - و به نفرين " دو سبط بزرگوار و پيشوايان "، بپردازد. او به عمال ستمكار خود نوشت كه خون صالحان امت و شيعيان خاندان وحي عليه السلام را مباح شمارند و بدينگونه از حق مبين و آشكار دور مي شدند و انديشه هاي او كه فاصله زيادي از كتاب و سنت داشت منتشر مي شد و هر چه مي توانست با زبان و قلم به جرم و جنايت دست مي يازيد.
اين دعايي كه به رسول الله صلي الله عليه و اله نسبت داده اند كه از خدا هدايت " پسر هند " را خواسته است و دعا فرمود ه - است ك از بدبختي بدور باشد و بخشايش دنيا و آخرت يابد، آيا به واقعيت و اجابت رسيده است؟ براستي كه اينهمه جنايات و اصرار " معاويه " در ارتكاب آن ها نشان مي دهد كه پيامبر چنين دعايي نفرموده و چنان ادعائي به تحقق نرسيده است. چرا كه چنين دعاي فرضي و ادعاي تخيلي، چيزي است كه گويي اسير بادها گرديده و تو گويي كه پيامبر ضد آنرا در حق او دعا كرده و دعايش مستجاب شده است.
و اين مسلم است كه هر گاه " معاويه " بر راه هدايت و بر كنار از هلاكت مي بود، لازم مي آمد كه خلافت كبري به " مولانا امير مومنان " عليه السلام مي رسيد، كسي كه با آنهمه قدس و طهارتي كه داشت كاملا از اين شخص بدور بود. چرا كه " معاويه " با او دشمني مي كرد و همين رفتاررا با " حجر " و يارانش و هر صحابي و تابعي معمول گرديد و همگي در آتش ظلم " معاويه " سوختند، پس آيا
[ صفحه 145]
از هيچ مسلماني شنيده شده است كه چنين ادعائي بكند؟ خدايا ما را ببخشاي و بازگشت همه مان بسوي تست.
معاويه فردي قوي و امين است
25) " طبراني " از " يحيي بن عثمان بن صالح " و او از " نعيم بن حماد " و او از " محمد بن شعيب بن سابور " و او از " مروان بن جناح " و او از " يونس بن ميسره بن حلبس " و او از " عبدالله بن بسر " روايت كرده اند: " رسول الله صلي الله عليه و اله با ابو بكر و عمر در كاري مشورت مي كرد و فرمود: راي خود را به من بگوييد آنها گفتند: خدا و پيامبرش بهتر مي دانند پيغمبر صلي الله عليه و اله فرمود: معاويه را بخوانيد. پس ابو بكر و عمر گفتند: آيا دو نفر از رجال قريش براي مشورت كافي نيست كه پيامبر با جواني از جوانان قريش مشورت مي كند. فرمود بفرستيد معاويه بيايد. هنگامي كه معاويه در پيش پيامبر حاضر شد، رسول الله صلي الله عليه و اله فرمود: " كارتان را با او در ميان بگذاريد و او را در كارتان حاضر كنيد، چرا كه فردي قوي و امين است " " نعيم " عبارت " در كارتان به او رجوع كنيد " را افزوده است.
اما رجال " ابن سعد " بدين قرار است:
1- يحيي بن عثمان: اظهار تشيع مي كرد و شغل كتاب بري و صحافي داشت از كتابهاي ديگران نقل مي كرد واز اين رو مورد طعن قرار گرفته است. تهذيب التهذيب257:11
2- " نعيم بن حماد ": مردي كذاب و متقلب و جعل كننده بود. رك: جزء 5 ص 269 ط (متن عربي الغدير)
3- " محمد بن شعيب ": اهل " شام " و از " بني اميه " بود.
[ صفحه 146]
4- " مروان بن جناح "، شامي و از " بني اميه بود. بگفته " ابو حاتم ": به " او " و برادرش " روح " نمي توان اعتماد كرد.
5- " يونس بن ميسره " مردي شامي و نا بينا بود.
6- " عبدالله بن بسر " از شاميان محسوب مي شود و او آخرين كس از صحابه است كه در شام در گذشته است.
اكنون ببينيد كه نادانان كوردل و ساده لوحان امت چگونه با قلب حقايق به هلاكت و گواهي مي افتند.
" ابن كثير " در " تاريخ " خود پس از آنكه اين حديث و تعدادي از احاديث باطل را كه در باب " معاويه " ساخته اند، نقل مي كند، مي نويسد: " علاوه بر اينها ابن عساكر احاديث بسيار ي را كه بي شك همه در فضائل معاويه ساخته شده آورده است كه ما از آنهمه صرف نظر كرديم و در اينجا فقط به نقل احاديث صحاح و حسان و احاديثي ديگر كه همه ساختگي و ناشناخته است، اكتفا كرديم " و پس از ذكر حديث بيست و ششم كه از " سري " دروغگو و حديث ساز نقل شده نوشته است: " و ابن عساكر پس از اين حديث، احاديث ساختگي بسياري نقل كرده و شگفت است كه او با آن هشياري و اطلاعاتي كه داشت چگونه به ناشناختگي و ضعف رجال اين احاديث پي نبرده است و خدا است كه انسان را به راستي توفيق مي دهد ".
ملا حظه مي كنيد كه " ابن كثير "، سخن خود را بر اساس منقولات " ابن عساكر " قرار داده است تا مگر با دروغ ها و ياوه هايي كه او از احاديث ساختگي آورده و نسبت هايي را ذكر كرده كه بتوانند يكي ديگري را تاييد كند، سخن خود را نيرو بخشد، لكن او فراموش كرده است كه سرانجام پرده از چهره آن فريبكاري كه فضايلي بدو نسبت داده اند به دست كاوشگران بي نظر به كنار زده خواهد شد.
[ صفحه 147]
معاويه از اهل بهشت است
26) " ابن عساكر " از طريق " نعيم بن حماد " و او از " محمد بن حرب " و او از " ابو بكر بن ابي مريم " و او از " محمد بن زياد " و او از " عوف بن مالك اشجعي" نقل كرده است:
" در كليساي يوحنا - كه در آنروز گار مسجدي بوده كه در آنجا نماز مي خواندند - خوابيده بودم بيدار كه شدم ناگاه شيري ديدم كه در جلوي من قدم مي زند. با اسلحه اي كه داشتم به او حمله كردم. شير گفت: مه! آرام باش كه من ماموريت دارم پيامي به تو برسانم" گفتم: " چه كسي ترا رستاده است؟"
گفت: " خدا مرا فرستاده كه بتو بگويم به معاويه سلام برسان و بدو مژده بده كه از اهل بهشت است " پرسيدم: " معاويه كيست "؟ گفت: " معاويه پسر ابو سفيان ".
درباره اسناد اين روايت:
1- " نعيم بن حماد ": پيش از اين معرفي شده كه مردي دروغزن و حديث ساز است.
2- " محمد بن زياد " كه حمصي و شامي و ناصبي بوده از سخترين دشمنان " امير مومنان " عليه السلام بود. " ابن معين " او را توثيق كرده و گفته " ثقه و امين بوده است " و " ابن حبان " او را جزو ثقات آورده و گفته است: " به روايت او اعتماد نمي توان كرد، مگر آنكه از ثقات ديگر نقل شده باشد ". و " حاكم " گفته است: " ناصبي بودن او همچون حريزبن عثمان معروف است ". تهذيب التهذيب. 17:9
[ صفحه 148]
3- " ابو بكر بن ابي مريم " اهل " شام " و عثماني بود كه بگفته " احمد " و " نسائي " و " دارقطني " و " ابو زرعه "، فردي ضعيف است " ابن معين " او را تضعيف كرده و ابو زرعه گفته: " ضعيف و حديثش منكر و ناشناخته است"و عبارت " ابو حاتم " درباره او چنين است: " حديث او ضعيف و ساخته دزداني است كه از طريق آنها به اينها رسيده است ". و " جوز جاني " گويد: قوي نيست ". و " دارقطني " مي گويد: " متروك است " تهذيب التهذيب 29:12.
" ابن كثير " پس از ذكر حديث مي نويسد: " اين حديث، جدا " ضعيف و واقعا " غريب است و تو گويي كه همگي خواب بوده اند و عبارت " وقتي كه از خواب بيدار شدم " را ابن مريم نقل نكرده است. و خدا داناتر است.
" اميني " مي نويسد: من در شگفتم كه اين شير درنده با بشارت بهشت به " معاويه " چه تناسبي دارد؟ و نسبت اين رسالت با رسالت پيامبر معصومي كه هرگز از هوي دل سخن نمي گويد، چيست؟ در حالي كه پيامبر بر " معاويه " مژده آتش داده واو را نفرين فرموده.
و هم چنين هيچ تناسبي نيست بين رسالت اين شير با آن همه احاديث صحيحي كه از امام معصوم " امير مومنان " عليه السلام و از صحابه عادل نقل شده يا رواياتي كه در خصوص " معاويه " جنايتكار از طريق اصحاب عادل به ما رسيده و، در جزء دهم (الغدير متن عربي) آورديم.
و باز بايد گفت چه نسبت بين پيام اين شير با آنچه در قرآن كريم آمده و ضمن آن بر هر گنهكاري كه بنياد گناهي را بگذارد و خطايش او را در بر گيرد و از حدود اسلام تجاوز كند وعده عذاب داده شده و فرموده است: " هر كس از حدود خدا تجاوز كند از ستمگران است " و باز فرموده است: " نيكي با بدي و نكوكاري با تبهكاري برابر نيست ".
و همچنين چقدر تفاوت هست بين رسالت آن شير و آنچه پيامبر اسلام درباره
[ صفحه 149]
جنايات و تبهكاريها فرموده است و " معاويه " همه آنها را مرتكب شده و صفحه تاريخ را سياه كرده است.
پس چه چيزي را رسالت اين شير - بويژه با آن كيفيتي كه در كليسا روي داده - پس از رسالت " محمد " - صلي الله عليه و اله مي تواند براي " معاويه " ثابت كند،پس از آنهمه اخبار راستيني كه در كتاب عزيز الهي و سنت شريف پيامبر آمده است، پس از آنهمه بشارتها كه در كتاب و سنت درباره اهل صلاح و رستگاري آمده، ديگر براي " معاويه " چه حجتي مي تواند باشد؟
خدا شكم معاويه را سير نكند
27) " احمد " و " مسلم " و " حاكم " و ديگران از طريق " ابن عباس " نقل كرده اند كه گفته است: " با كودكان باز ي مي كردم كه ناگاه رسول الله صلي الله عليه و اله آمدند. پس گفتم كه نيامده اند مگر بخاطر من. پس وارد دري شدم پيامبر بطرف من چند قدم برداشته، فرمودند: برو و معاويه را بگو نزد من بيايد رفته و او را دعوت كردم. گفتند كه دارد غذا مي خورد، آمدم و عوض كردم يا رسول الله صلي الله عليه و اله او غذا مي خورد. فرمود: برو و صدايش كن. من هم رفتم و او را دعوت كردم. گفتند كه غذا مي خورد پس جريان را به پيامبر صلي الله عليه و اله عرض كردم با رسوم فرمود: خدا شكم او را سير نكند " مي گويد كه پس از آن او هرگز سير نشد
اين حديث را " ابن كثير " در ضمن بر شمردن فضايل " معاويه " آورده و گفته است:
" معاويه از اين دعاي پيغمبر در دنيا و آخرت بهره مند بوده است. اما در دنيا بجهت آنكه وقتي كه فرمانرواي شام شد، هر روز هفت مرتبه پيش او كاسه اي پر از گوشت و پياز مي آوردند و صرف مي كرد و هر روز هفت بار غذاي
[ صفحه 150]
گوشتي مي خورد و پس از آن بسيار شيريني و ميوه صرف مي كرد و مي گفت بخدا سوگند كه سير نمي شوم و از خوردن خسته مي شد. و اين نعمتي است كه همه فرمانروايان ملوك آرزوي آن را دارند كه نعمتي و معده اي چنين داشته باشند.
و امام در آخرت مسلم اين حديث را با حديث بخاري وديگران صحابه نقل كرده اند، يكجا آورده و بموجب آن پيغمبر صلي الله عليه و اله فرموده است: " خدايا من همانا بشر هستم. هر آن بنده اي را كه من نفرين يا دعا كرده ام و شايستگي آن را نداشته، آن را در روز قيامت كفاره و موجب تقرب او قرار بده. " پس مسلم از حديث اول و اين حديث، نوعي فضيلت براي معاويه ساخته است و اين در جاي ديگر نقل نشده است ".
" اميني " مي گويد: اينجا شايسته است از طرفداران " پسر هند " و كساني كه براي او فضيلت مي تراشند، فضيلت آميخته با رذيلت و دروغ و افترا بر ساحت قدس صاحب رسالت نقل مي كنند، پرسيده شود كه آيا معني سودمند و زيانبار را مي دانند كه اينچنين قلمداد مي كنند، كه با آن دعاي پيغمبر صلي الله عليه و اله " معاويه " در دنيا و آخرت بهره مند بوده است؟ و آيا مرزهاي انسانيت و كمال نفس را شناخته اند؟
من گمان نمي كنم. و گرنه كسي كه اين را نعمت مي شمارد و مي پندارد كه اميران و فرمانروايان آرزومند آن هستند كه رسيدن به حد برابري انسان با چهار پايان، نعمتي است كه فقط " پسر هند جگر خواره " مي تواند از آن نصيب برد و اين به بركت دعاي پيغمبر معصوم صلي الله عليه و اله است: كسي كه چنان ادعا مي كند، سعادت زندگي را جز در انباشتن شكم و انبانها به منظور رفع گرسنگي در چيز ديگر نمي شناسند و آدمي هيچ ظرفي را بدتر از شكم خود پر نمي كند و اين آدميزاد فقط اين را مي شناسد كه بخورد و اين خوردنها در صلب او فرو ريزد، خوردني كه لامحاله ثلثي از آن طعام و ثلث ديگر آشاميدني و ثلث ديگر براي
[ صفحه 151]
تقويت نفس او است.
اما آنچه از فحواي روايات و ويژگيهاي موقعيت حديث آشكار مي شود، اني است كه مورد، مورد نقمت است نه مورد رحمت، و اين دعاي پيغمبر بر عليه " معاويه " بوده نه به نفع او. " ابن كثير " چگونه مي تواند مردم را بفريبد، در حالي كه " ابو ذر غفاري " در نكوهش اين مرد گفته است: " پيغمبر خدا بر تو لعنت كرده و بر عليه تو دعا فرموده كه هرگز سير نشوي " و اين نقيصه " معاويه " چنان مشهور شده است كه به مرحله مثل رسيده و در باب او اين شعر را گفته اند:
و صاحب لي بطنه كالهاوية
كان في احشائه معاويه
(من ياري دارم كه شكمش بمانند جهنم است، تو گويي كه معده معاويه دارد).
و حديث مسلم كه نشانه هاي دروغ و بهتان در سراپاي آن آشكار است، فقط بخاطر اين هدف و تاويل ساخته شده تا مگر كلام پيغمبر اقدس صلي الله عليه و اله را كه در طعن و لعن و نفرين و دعا درباره كساني كه در پيشاپيش همه آنها " پسر ابو سفيان " قرار دارد دفاع كنند و از فحش و ناسزا بر " معاويه " مردم را باز دارند.
بدينگونه، در پيروي از پيامبر حيله هاي شگفتي بكار بسته اند و در دلالت الفاظ و نصوصي كه از پيغمبر صلي الله عليه و اله رسيد ه، گفته اند كه پيغمبر صلي الله عليه و اله از روي قصد نفرموده يا سخناني است كه به مقتضي فطرت بشري از او صادر شده است. اينان غفلت دارند كه پيغمبر صلي الله عليه و اله" از هوي نفس سخن نمي گويد و كلام او جز وحي
[ صفحه 152]
خدا چيز ديگري نيست " و او " اخلاق بزرگي دارد " و همچنين در كتابي كه از جانب خداي تعالي بر او نازل شده خدا فرموده است: " كساني كه مردان و زنان مومن را در غير آنچه انجام داده اند مي آزارند، بهتان و گناه آشكاري را متحمل مي شوند "(احزاب:58).
و در روايت صحيحي است از پيغمبر صلي الله عليه و اله كه فرمود: " مسلمان، كسي است كه مسلمانان از زبان و از دستش در امان باشند ".
و فرموده است: " مومن هرگز نفرين كن نيست ".
و هم فرموده است: " من براي نفرين كردن مبعوث نشده ام بلكه براي رحمت برانگيخته شده ام ".
و فرموده است: " لعنت كردن بر مومن فسق است ".
و فرموده است: " دو نفر كه به هم دشنام مي دهند، دو شيطاني هستند كه همديگر را تكذيب كرده و دروغ مي گويند ".
و فرموده است: " هر كس نسبتي را بر مردي بدهد كه در او نيست و قصدش عيبجوئي باشد، خدا او را چندان در آتش جهنم نگه مي دارد تا آنچه گفته است پايان پذيرد".
آيا اين مردم، پيامبري را توصيف مي كنند كه حديث " مسلم " درباره او آمده است كه: " عايشه رضي الله عنها يك بار خشم گرفت و رسول الله صلي الله عليه و اله
[ صفحه 153]
به او گفت: چه شده است كه شيطانت پيش تو حاضر شده؟ او گفت: مگر تو شيطان نداري؟ فرمود: بلي، لكن من از خدا خواستم و خدا مرا بر او پيروز گرداند و او اسلام آورد و تسليم شد و جز خير مرا به چيزي امر نمي كند ".
آيا اينان از پيغمبري سخن مي گويند كه به " عبدالله بن عمرو بن عاص " فرمود: " بهنگام خشم و رضا و به هر حال از من بنويس. پس به خدايي سوگند كه مرا به حق مبعوث كرده كه از اين جز حق خارج نمي شود " - و اشاره به زبانش كرد -.
" عبدالله بن عمرو " گفته است: من هر چيزي كه از رسول الله صلي الله عليه و اله مي شنوم و مي نويسم و مي خوانم كه آنرا حفظ كنم، قريش مرا از اين كار بازميدارند.
و مي گويند تو هر چه از پيغمبر مي شنوي، مي نويسي، در حاليكهپيغمبر صلي الله عليهواله بشري است بمانند ما كه در حال خشم و رضا سخن مي گويد. من از نوشتن خود داري كردم و اين موضوع را با رسول الله صلي الله عليه و اله در ميان گذاشتم، با انگشت به دهانش اشاره كرد و فرمود: بنويس، بخدايي كه جان من به دست او است، سوگند مي خورم كه از اين دهان جز حق بيرون نمي آيد ".
و بر اساس توصيف " امير مومنان " عليه السلام: " رسول الله صلي الله عليه و اله بخاطر دنيا هرگز خشمگين نمي شد. و آنجا كه بخاطر حق خشم مي گرفت، كسي آن را تشخيص نمي داد و بخاطر اين خشم، چيزي از او بروز نمي كرد تا آنگاه كه بر آن پيروز مي شد ".
آيا اينان بخاطر پاك ساختن دامن امثال " پسر هند "، با اين نسبتهاي
[ صفحه 154]
دروغ، ساحت رسول الله صلي الله عليه و اله را مي خواهند آلوده كنند؟ در حالي كه او فرموده است: " هر گاه بنده اي چيزي را نفرين كند اين نفرين به آسمان ميرود و درهاي آسمان به روي آن بسته مي شود. آنگاه آن لعنت به زمين بر مي گردد،درهاي زمين هم به روي آن بسته مي شود. سپس به راست و چپ مي رود و چون جاي رفتن نمي يابد، به كسي بر مي گردد كه او را نفرين كرده و هرگاه او شايسته آن نباشد به نفرين كننده باز مي گردد ".
و آيا مي توانند با آن دروغها، قداست پيغمبر را آلوده كنند؟ پيغمبري كه امت خود را به آداب الهي پرورش داد و اصحاب خود را از لعن هر چيزي، حتي از نفرين چهار پايان و بهايم و خروس و كبك و باد بر حذر مي داشت و مي فرمود:
" هر كس بر چيزي نفرين كند كه شايسته آن نيست، آن لعنت به خودش بر مي گردد ".
و به آن مردي كه با او حركت مي كرد و شترش را لعنت كرد، فرمود:
" اي بنده خدا با شتري كه لعنت كردي همراه ما حركت مكن " و نيز وقتي كنيزي بر شترش لعنت كرد، فرمود: " نبايد شتري كه لعنت شده با ما بيايد ".
و در حديث " معمر " آمده: " شما را بخدا آن كارواني كه مشمول لعنت خدا است و مردم را از لعنت كردن باز مي داشت، تا آنجا كه " سلمه بن اكوع " مي گويد: " هنگامي كه مردي برادرش را لعنت مي كرد، در نظر ما دري از گناهان بزرگ مجسم مي شد ".
[ صفحه 155]
پس ادعاهاي باطل را ترك و سخنان پريشان را رها بايد كرد و هر كه را پيغمبر لعنت كند، او بواقع ملعون است و هر كه را سب بگويد، شايسته آن. و هر كه را تازيانه بزند، از روي شرع مبين زده است. هر كه را پيغمبر صلي الله عليه و اله دعا كند، اين دعا شامل حال او مي شود. و آيا هيچ فرد آگاهي مي توان يافت كه آن پندار خواري آور را بپذيرد و بتواند قبول كند كه رسول الله صلي الله عليه و اله كسي از نيكان امت را كه شايسته نفرين نيست نفرين كرده باشد يا بر عليه او دعا فرمايد؟ حاشا، پيغمبري كه بر مكارم اخلاق مبعوث شده، از اين افتراي ساختگي منزه و بدور است.
هر گاه اين توهم صحت داشت، و هن و نا هماهنگي در كردار و گفتار و در قضاوت و حدود پيغمبر صلي الله عليه و اله راه مي يافت و ديگر كسي حاضر نبود كه يك راد ع و دفع كننده الهي را درك كند، و مقام معصوم پيامبر را در مبارزه با شهوت و نشاندن آتش خشم بپذيرد. و سر انجامبا چنان توهمي، چگونه مي توانستند از سنت او پيروي كنند و آثار رسالتش را سر مشق قرار دهند و پيغمبر در كداميك از اين دو حالت خشم و رضا، مقتداي بشر و حجت مخلوقات و پيشواي امتها شناخته مي شد. و با آن تصور باطل بين پيغمبر و امت او كه غضب گريبانگير آنها و هوي نفس بر آنها مستولي است، چه امتيازي مي ماند؟ و هر گاه پيغمبر چنان سخني مي فرمود، چه كسي مي توانست رسول الله صلي الله عليه و اله را اسوه خويش قرار دهد؟
و در اين صورت، با آن دعاي پيغمبر، در واقع معصيت آنها نوعي طاعت و نكوكاري و كفاره و تقرب بخدا محسوب مي شد.
گزافه گويي و لافزني " ابن حجر " بجائي رسيده كه به ذيل حديث " مسلم " - حديثي كه هر گز با عقل و منطق و اصول مسلم ديني سازگار نيست - تمسك كند تا بدان وسيله بتواند از فرومايگي و ملعنت كسي كه رسول الله صلي الله عليه و اله او را نفرين
[ صفحه 156]
كرده و از پيش خود رانده و هم از لعن پسرش " فرومايه، فرومايه زاده " جلوگيري كند.
و طايفه اي در اين مقام تعبيرات و تاويلات گوناگون ابراز داشته اند، و نمونه آن برداشتي است كه يكي از آنان از ظاهر اين حديث دارد و بر اساس آن اين محظورات را فقط بر پيغمبر صلي الله عليه و اله مباح مي داند. و " سيوطي " در ذكر خصايص رسول الله صلي الله عليه و اله بابي را به اين اختصاص داده كه پيغمبر مي تواند كسي را كه بخواهد بي جهت نفرين كند و " قسطاني " در " المواهب "395:1 روايت مي كند كه پيغمبر صلي الله عليه و اله مي توانست پس از امان دادن هم بكشد، و هر كس را خواهد بي جهت لعن كند، اما خدا لعن و دشنام او را وسيله تقرب لعنت شده و دشنام داده شده قرار مي دهد ".
آيا بر خرد صاحب اين طرز تفكر نمي خندند؟ اين شخص چگونه فرض مي كند لعنت اين ملعون مستوجب رحمت و بخشايش خدا باشد، با آن دعايي كه پيغمبر كرده است و انگهي چه مجوزي مي توان پيدا كرد كه مطابق آن، پيامبر رحمت آنها را در مقابل انظار مردم رسوا كند و حرمتشان را بباد دهد، بي آنكه خود آنها استحقاق اين عمل را داشته باشند؟ و آيا دعاي اخير پيغمبر، لكه ننگ را از آنها كه مشمول دعاي اول او بودند، بر مي دارد؟ و آيا مطابق اين پندار، مباح شمردن اين گناهان بر پيغمبر - گناهاني كه ذاتا گناه و عقلا قبيح شمرده مي شوند - در ساحت صاحب رسالت مي تواند معني خردمندانه اي داشته باشد؟ و اصولا آيا شكستن حرمت مومنان با آن اوصافي كه در قرآن آمده، مي تواند بر احدي - خواه پيغمبر يا غير او - مباح شمرده شود؟
[ صفحه 157]
من كه نمي توانم اين برداشت را توجيه كنم و بر آنم كه هر كس چنين برداشت و و تاويلي داشته باشد، در غايت ناداني است. هر گاه بپذيريم كه حال پيغمبر آنگونه بوده كه ايشان مي پندارند، چرا رسول الله صلي الله عليه و اله پس از آنكه بر عليه او دعا فرموده هنگامي كه حالت خشم فرو نشست و آتش غضب خاموش شد و ملاحظه كرد كه نفرين نابجا بوده، نخواسته است كه آنرا تلافي كند تا ساحت بي گناهي در طول حيات به لكه ننگ و عار و گوش شنوندگان در طول روزگار به ذكر آنها آلوده نشود؟
و چرا صحابه از پيغمبر صلي الله عليه و اله در چنين مواردي نخواسته اند كه آنان را روشن كند تا از وجه لعنت پيغمبر آگاه شوند و آيا اين نفرين و دعا درست درباره مستحقان و در محل واقعي خود نبوده است كه مدرك مورد اتفاقي درباره لعنت آنان باشد و ديگر كسي بي جهت كسي را لعنت نكند و پيغمبر صلي الله عليه و اله را سر مشق قرار بدهد.
در اينجا نكته دقيق ديگري هست و آن اينكه اين همه لعنت و طعني كه در قرآن كريم به وسيله پيغمبر صلي الله عليه و آله متوجه كساني شده است، آيا باز مي تواند به روش اينان تاويل به مدح و رحمت و تقرب گردد؟ اين لعنتها بهترين دليل است كه اين گروه مردم از ساحت رحمت پروردگار رانده شده اند، آيا باز مي تواند به روش اينان تاويل به مدح و رحمت و تقرب گردد؟ اين لعنتها بهترين دليل است كه اين گروه مردم اژ ساحت رحمت پروردگار رانده شده اند و آيا خداي سبحان پيماني و حكمي را صادر مي كند و سپس آنرا تبديل به رحمت و قربت و پاكي مي كند يا اينكه آيات الهي در همان مدلول خود هميشگي مي ماند؟ من نمي دانم اين گروه درباره اين استدلال چه دارند بگويند؟آيا حقايق را از الفاظ قرآني - به همان گونه كه از الفاظ پيغمبر صلي الله عليه و آله سلب كرده اند - سلب مي كنند؟
و اينجاست كه باب هر گونه فهمي باز و راه هر سخني بسته مي شود، و ديگر دلالات سخن هرگز حقوقي را نگه نمي دارد و در وغز نان و گزافه گويان هر چه مي خواهند مي گويند، و اين ياوه گواست كه هر چه دل اقتضا كند بر زبان
[ صفحه 158]
مي آورد، و به خدا پناه مي بريم از سخني كه بي انديشه بر زبان آيد.
پيامبر به امر الهي معاويه را امر به كتابت وحي كرد
28) از " مسره بن عبدالله خادم " نقل است كه گفته: " كردو س بن محمد باقلاني " از " يزيد بن محمد مروزي " و او از پدرش و او از جدش روايت كرده اند كه: از امير المومنين علي " رضي الله عنه شنيدم كه مي گفت و اين خبر را از او ذكر كرده كه: من درويش رسول الله صلي الله عليه و اله نشسته بودم كه معاويه رسيد و رسول الله صلي الله عليه و اله قلم را از من گرفت و به دست او داد و در خود چيزي جز احساس اينكه خدا او را به اين كار امر كرد نيافتم ".
" ابن حجر " اين مطلب را در " لسان الميزان " 20:6 ذكر كرده و آن را از ساخته هاي " مسره بن خادم " معرفي كرده و گفته است: " متن آن باطل و اسناد دروغ است ".
و " خطيب " در " تاريخ " خود از طريق همين " مسره " منقبتي را درباره " عمر " و " ابو بكر آورده و گفته است: " اين حديث دروغ و ساختگي است.
و رجالي كه در اين حديث آمده همه ثقات و بزرگانند، بجز مسره كه تاريخ شنيدن روايت از ابي زرعه را چهار سال بعد از مرگ او ذكر كرده است ".
معاويه حلقه درب شهر علم پيغمبر است
29) روايت مرفوعي از " انس " نقل شده: " من شهر علمم و علي در آن و معاويه حلقه آن در است ".
اين حديث را صاحب " المقاصد " و " ابن حجر " در " الفتاوي الحديثيه " ص 197 و " عجلوني " در " كشف الخفاء " 46:1 و نسبت داده اند.
گمان قاطع من اين است كه اين خرافاتي كه ساخته اند، جز بمنظور
[ صفحه 159]
استهزاء كتابي كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله در فضايل مرداني با كفايت از طريق وحي خداوندي آورده نيست و كسي نمي تواند بپذيرد، ولو با هزاران مكر و نيرنگ و جعل هزاران حديث از اين قبيل، كه ساحت پليد " معاويه " و " هندزاده " و نظاير او را پاك و منزه جلوه دهد.
خدايا معاويه را از عذاب خود در امان نگه دار
30) " طبراني " از طريق " عبدالرحمن بن ابي عميره مزني " آورده است كه پيغمبر صلي الله عليه و اله به " معاويه " فرمود: خدايا او را كتاب و حساب بياموز و از عذاب خود نگه دار ".
و در عبارت " ترمذي " آمده: " خدايا او را هدايت كننده و هدايت شده قرار بده و هدايتش كن " و " ابن عساكر " نيز در "تاريخ" خود 106:2 نيز چنين عبارتي آورده است. " ابن عبد البر " در الاستيعاب " اين نسبت را داده و گفته است: " ثابت نيست ". رجوع كنيد به مطالبي كه در جزء دهم ص 376 ذكر شد.
پيشگويي رسول خدا به بيعت مردم با معاويه در بيت المقدس
31) از " عبدالرحمن بن ابي عميره " به روايت مرفوع نقل شده: " در بيت المقدس بيعت هدايتي صورت مي گيرد ". " ابن سعد " از " وليد بن مسلم " از شيخي از اهل دمشق و او از " يونس بن ميسره بن جليس " و او از " عبدالرحمن " روايت كرده است.
به سلسله شاميان در اسناد اين دروغ دقت كنيد: " وليد مولي بني اميه عالم شام كه پيوسته اشتباه و خطا مي كرد روايت مي كند، از دروغگويان نقل
[ صفحه 160]
مي نمايد، آنگاه به نيرنگ كاري شروع مي كند. " اوزاعي " از احاديث ضعيف و ناشناخته نقل كرده، سپس " وليد " همه آنها را از طريق شيخي از اهل شام كه هيچ انس و جني او را نمي شناسد، نقل شده است، از " يونس " نابيناي شامي كه " معاويه " را درك كرده و از او روايت كرده و بخششهايش را گوارا و لذيذ يافته است، از " عبدالرحمن " كه احاديثش ثابت نيست و چنانكه " ابن عبدالبر " گفته، سخنش قابل اعتماد نيست.
پس آيا نظير اين خرافات را جز بوسيله راويان مثل چنين اشخاصي مي توانند نقل كنند؟ و آيا جز با اين اسنادهاي نارسا روايت مي شوند؟ و آيا مي داني كه العياذ بالله كدام بيعت ستمگرانه را پيغمبر صلي الله عليه و آله بيعت هدايت ناميده است؟! بيعتي كه حكومتي را تجويز مي كند كه قرآن كريم از آن تنفر دارد و پيغمبر اصحاب خود را به پيكار با دارنده چنان حكومتي تشويق مي كند، و همه مي دانيم كه بيعت اين " آزاد شده فرزند آزاد شده "، چيزي است كه بر اساس تبري از ولايت كبري خداوند و ولايت " امير المومنين " - كه كتاب خدا آنرا سفارش كرده و بدان وسيله دين را تكميل فرموده و نعمت خود را به مردم تمام كرده - صورت گرفته است، دشمني با ولايتي كه خدا آنرا با ولايت خود و ولايت رسول الله صلي الله عليه و اله مقرون دانسته است، بيعتي كه فساد آن اسلام را در بر گرفته و در دل هوادارانش بذر گناهان را افشانده است، حلال را با حرام در آميخته و اموال و خون مردم را بر آزاد شدگان و نفرين شدگان مباح كرده است، و بر عترت محمد صلي الله عليه و آله و بر امت پيامبر تا به امروز مصيبتها فراهم آورده است.
[ صفحه 161]
مشورت پيامبر با معاويه به فرمان الهي
23) " ابن عساكر " نقل مي كند كه " ابو بكر محمد بن محمد " و او از " ابو بكر محمد بن علي " و او از " ابو الحسين احمد بن عبدالله " و او از " علي بن عبيد عامري " و او از " جعفر بن محمد انطاكي " و او از " اسمعيل بن عياش " از تمام بن نجيح اسدي " از " عطا " از " ابن عمر " روايت كرده اند كه گفته است:
" من با پيغمبر صلي الله عليه و اله نشسته بودم و دو نفر از اصحاب هم حضور داشتند.
فرمود: هر گاه معاويه پيش ما بود، در برخي كارها با او مشورت مي كرديم.
و بنظر مي رسيد كه با كار ارتباط داشت. آنگاه فرمود كه بر من وحي رسيد كه در پاره اي از امور با پسر ابو سفيان مشورت كنم و خدا بهتر مي داند ".
" اميني " مي گويد: در اين اسناد، چند چيز ناشناخته و مجهول جمع است و در آن " جعفر بن محمد انطاكي " ثقه نيست. و اما " اسماعيل بن عياش حمصي " را، گر چه گروهي توثيق كرده اند، لكن " جوز جاني " درباره او گويد: " گفتار اسمعيل، چقدر به جامه نيشابور شباهت دارد كه به هزار رنگ جلوه مي كند و دست كم ده نفر از او بد گفته اند و علاوه بر اين بيش از همه، از دروغگويان نقل كرده است ".
" ابو اسحاق فزاري " مي گويد: " از اسماعيل، آنچه از معروفان روايت مي شود، ضبط نمي گردد، و او مردي است كه نمي داند از سرش چه چيزي بيرون مي آيد ". " ابن مبارك " گفته است: " من حديث او را گوارا نمي يابم " ر ابن خزيمه " گفته است: " به سخنش نمي توان استناد كرد ". " حاكم " گفته است: " با وجود آنكه جلالت قدر دارد، آنجا كه به تنهايي حديثي را نقل كند،
[ صفحه 162]
بخاطر آنكه حافظه بدي دارد، نمي توان پذيرفت. " " علي بن حجر " گويد: " ابن عياش هرگاه بسيار خيال پرداز نبود، حجت بود... ". و تا پايان اين جزء ص 82 از اين گونه مطالب هست.
از جمله كساني كه در اين روايت ديده مي شوند، " تمام بن نجيح دمشقي " است. " احمد " مي گويد: من او را نمي شناسم. " " حرب " درباره اين نظر مي گويد: " منظور اينست كه حقيقت حال او را در نمي يابم ". " ابو زرعه " مي نويسد: " ضعيف است ". " ابو حاتم " گفته است: " حديثش منكر و رونده است ". " بخاري " گفته است: " جاي تامل است ". " ابن عدي " گفته است:
" همه آنچه او روايت كرده، چيزهايي است كه راويان ثقه نمي پذيرند و او ثقه نيست ". " ابن حبان " گفته: " چيزهايي ساختگي اثقات نقل كرده كه بنظر مي رسد مورد اعتماد است. " بزاز " گفته است: " قوي نيست ". " عقيلي " گويد: " چيزهاي نامانوسي را روايت مي كند ". " آجري " به نقل از " ابو داود " مي گويد: " احاديث نامانوس نقل مي كند ".
ديدار معاويه با پيامبر در بهشت
33) " ابن عساكر " با اسنادي آورده است كه " ابو الحسن قرضي " روايت كرده از " ابو القاسم بن علاء "، او از "ابو بكر بن عبداله بن احمد بن عثمان بن خلف " و او از " ابو زرعه محمد بن احمد بن ابي عصمه " و او از " احمد بن علي و او از " علي بن محمد فقيه " و او از " محرزبن عون " و او از " شبابه " و او از " محمد بن راشد " و او از " مكحول " نقل كرده اند:
" پيغمبر صلي الله عليه و اله دو چوبه تير به معاويه داد و گفت: اين دو تا تير اسلام را بگير و با اينها در بهشت با من ديدار مي كني. و هنگامي كه معاويه وفات كرد،
[ صفحه 163]
آن دو را با او بخاك سپردند. و زماني كه پيغمبر در مني سرخود را تراشيد، از موي سرش به معاويه داد، و معاويه آن را نگهداشت و وقت مردن موهارا بر دو چشم او قرار دادند و خدا داناتر است ".
" اميني " مي گويد: اين سندها، همه باطل و غير قابل اعتنا است. و با وجود اين راوي اخير مسند ندارد، چرا كه حديث " مكحول دمشقي " مرسل است و آن مرد از اصحاب نيست، و نام او را " ابن سعد " در طبقه سوم از تابعان اهل " شام " آورده اند و او قدريان ضعيف و دروغگو است.
و در اسناد روايت " محمد بن راشد دمشقي " ديده مي شود كه او گر چه اهل ورع و عبادت است، لكن حديث كار او نبوده و احاديث منكر در روايت او بسيار ديده شده كه شايسته است كنار گذاشته شود. و " دارقطني " گفته است: " اعتبار دارد " و " ابن خراش " گفته است: " حديثش ضعيف است ".
از كساني كه در اين احاديث ديده مي شوند، " شبا به فزاري " است كه به نفع فرقه " مرجئه " تبليغ مي كرد. " احمد " او را كنار گذاشته و حديثش را ننوشته و هر چه بدو نسبت داده مي شد، نمي پسنديد. " ابو حاتم " مي نويسد:
" حديثش را مي نويسند، لكن بدان احتجاج و استناد نمي شود ". " ابو بكر اثرم " از " احمد بن حنبل " نقل كرده كه او از مبلغان " مرجئه " بود. از او سخني بدتر از اين مطالب نيز روايت شده، از جمله اينكه اين دعوت به " مرجئه "، حتي در عمل او هم ديده مي شد. و اين سخنزشتي است كه نشنيدم كسي از راويان متهم به آن باشد. از او پرسيده اند: " چگونه است كه از چنين كسي روايت كرده اي "؟
جواب داده است: " من اين سخنان را پيش از اينكه اطلاع از عقايد او پيدا كنم، آورده ام ". اين شخص، حتي پيش از همه اين امور، اهل بيت پاك پيغمبر را دشمن
[ صفحه 164]
مي داشت و در هنگام تبليغ، در حالي كه فلج بود، از دنيا رفت.
و در حلقه اسناد، افراد ناشناخته اي وجود دارند كه در فرهنگها يادي از آنها نشده است.
حشر معاويه در مقام نبوت
34) " اسحق بن محمد سوسي " از طريق " محمد بن حسن " با اسناد مرفوعي روايت كرده: " معاويه بمناسبت حلمي كه داشت و اعتمادي كه به كلام پروردگارم داشت، در قيامت در حال پيغمبري خواهد آمد ".
" ابن حجر " اين روايت را از " لسان الميزان " 125:5 نقل كرده و گفته است: اين " محمد بن حسن " شايد همان " نقاش " صاحب " تفسير " باشد كه مردي دروغگو و يكي از فريبكاران است.
خدا از دوستدار معاويه حساب نمي كشد
35) " سعيد بن مسيب " نقل كرده: " هر كس ابو بكر و عمر و عثمان و علي را دوست بدارد و گواهي دهد كه اينان در بهشت معاشر يكديگرند و بر معاويه رحم كند، براستي كه جاي آن دارد كه خدا از او در قيامت حساب نكشد " (تاريخ ابن كثير 139:8)
" اميني " گويد: اول كسي كه خدا از او حساب خواهد كشيد، همين " معاويه " خواهد بود كه " پيغمبر " صلي الله عليه و اله و " علي " عليه السلام هر دو او را لعنت كرده اند، چنانكه حديثش گذشت و در اين حساب كشي، همه بزرگان صحابه و عادلان مقرب درگاه خدا ناظر خواهند بود و به اين شخص نفرين خواهند كرد.
بلكه سزاوار است كه خدا ناظر خواهند بود و به اين شخص نفرين خواهند كرد. بلكه سزاوار است كه خدا از هر مومن صالحي هم كه در پيشگاهش مورد عنايت است، بمناسبت كارهايي كه اين " پسر جگر خواره " مرتكب شده يا وظايفي كه
[ صفحه 165]
ترك كرده، هر صبح و شام او را نفرين كرده اند، به دقت حساب كشد.
با اين حساب، آيا مي توان تصور كرد كه خدا از " پسر ابو سفيان "، كه اينگونه احكام قاطع و بي ارزش صادر كرده است، حساب نخواهد كشيد؟ و آيا " معاويه " با اين همه نفرين و دشنامي كه به " علي " عليه السلام داده، از پس آنكه او را خوار داشته، مردم را به دشمني او وادار كرده، با شمشير بر عليه او قيام و به جنگ با او اقدام نموده، و اين همه فجايعي كه در سينه تاريخ از اين مرد سيه كار درباره شيعيان " علي " - صلوات الله عليه - بجاي مانده - شيعياني كه بر جرم محبت او و در راه او شهيد شده اند - باز هم شايسته ترحم است؟
آيا خودداري " معاويه " از ياري " عثمان " و دست كشيدن او از دفاع او و سفارشي كه در اين باره به سپاهيان خود داده بود، مي تواند نشان محبت " معاويه " به " عثمان " تلقي شود، تا بتواند در بهشت با او محشور و مستوجب ترحم گردد؟ از گفتار بي انديشه به خدا پناه مي بريم.
غبار بيني معاويه از عمر بن عبدالعزيز بهتر است
36) " سعيد بن يعقوب طالقاني " مي گويد: از " عبدالله بن مبارك" شنيدم كه مي گفت: " غبار بيني معاويه، از عمر بن عبدالعزيز بهتر است ". و در عبارت ديگر: " خاك و غبار دو سوراخ بيني معاويه با رسول الله صلي الله عليه و اله، بهتر و گراميتر از عمر بن عبدالعزيز است ". (تارخ ابن كثير139:8).
و از " احمد بن حنبل " پيشواي حنبليان پرسيده: " معاويه برتر است يا عمر بن عبدالعزيز "؟ جواب داد: " غبار بيني اسب معاويه كه در التزام رسول الله صلي الله عليه و اله بود، بيش از عمر بن عبدالعزيز ارزش دارد ". (شذرات الذهب65:1).
" اميني " گويد: كساني شايستگي شناخت " معاويه " و مرتبه فضيلت او را دارند، كه هم روزگار او بوده و از نز ديك شاهد كردار او بودند. كساني او را
[ صفحه 166]
مي شناسند كه با دو چشم رفتار و جنايات او را مشاهده كرده، اصل و نهاد و نفس - پرستي و ديگر خويهاي او را ديده باشند. و در اين ميان يك نفر مرد راستگو - كه از اعتباري در عالم كرامت برخوردار باشد و سزاوار آن باشد كه از او اعمال " " معاويه " را پرسيد - ديده نمي شود. پس اين دو پسر " ابن حنبل " و " مبارك " كه هر دو از اخبار " معاويه "، روايات را آكنده اند و با تعصب كوركورانه نقل كرده اند، نمي توانند مستند ما باشند. و تو هرگاه بدقت در آنچه در گذشته از احوال " معاويه " آورديم بررسي كني، مي بيني كه بين گفتار اين دو مرد و سخناني كه نقل كرديم، سخناني كه جامع و فصيح و بيان كننده ذكاوت و هوش اوست، چقدر تفاوت هست.
دشمن معاويه در جهنم است
37) يكي از اسلاف نقل مي كند: در حالي كه بر بالاي كوهي در شام نشسته بودم، ناگاه از هاتفي ندايي شنيدم كه مي گفت: " هر كس ابو بكر صديق را دشمن دارد زنديق است. هر كس عمر را دشمن بدارد، در رديف جهنميان خواهد بود.
هر كس دشمن عثمان است، دشمن رحمن است. هر كس علي را دشمن باشد، پيغمبر با او دشمن است. و هر كس معاويه را دشمن خود بگيرد، شعله تفته آتش جهنم او را فرا مي گيرد " (تاريخ ابن كثير140:8).
(نويسنده گويد:) شگفتا كه خاك " دمشق "، جز روح هواداري از امويان منفور نمي پرورد. و هر ندايي كه از زبان شيطان مريد و انسان كينه توز و دشمن حق و صلاح در آيد، آنجا خريدار دارد. كساني كه در امور ديني فريادهاي ناشناخته را گوش مي دهند و از خيالات بي اساس پيروي كرده و از حقايق ثابت جاويد روي بر ميتابند، چقدر از حق بدورند، و استدلال و برهان راستين را دشمن مي دارند.
[ صفحه 167]
معاويه از اصحاب پيامبر است
38) يكي از راويان نقل مي كند: " رسول الله صلي الله عليه و اله را در حالي كه ابو بكر و عمر و عثمان و علي و معاويه در پيشگاهش بودند، ديدم كه مردي پيش او آمد.
عمر گفت: يا رسول الله صلي الله عليه و اله اين مرد از ما عيبجويي و بد گويي مي كند. و شايد رسول الله او را برند. او گفت: يا رسول الله صلي الله عليه و اله، من عيبي در اينها نمي بينم، جز از اين مرد. - مرادش معاويه بود - پيغمبر فرمود: واي بر تو، نه مگر او از اصحاب من است؟ و اين جمله را سه بار تكرار فرمود. سپس حربهاي بر داشت و به معاويه داد و فرمود: در سينه او بزن. او با خوردن اين ضربه متنبه شد و با شتاب به خانه من آمد، و همان شب بيماري خناق گرفت و مرد، و اين شخص راشد كندي بود ". (تاريخ ابن كثير140:8)
" اميني " مي گويد: تعجب دارم از نگهبانان ملت و پيشوايان مذهبي، كه با اين خوابهاي پريشان و اظهارات بي اساس مردم را مي فريبند و با دروغهاي خود، صفحه تاريخ را سياه مي گردانند و گوش صحابه را از اين دروغها آكنده مي كنند، با بحساب آوردن " پسر هند باده گسار " در شمار بزرگان دين، ساحت قدس صالحان امت را بدين وسيله آلوده مي كنند، و اين مرد را با آنان در يك ريسمان مي بندند، خدا جهل را نابود كند.
كاش مي دانستم اين مردي كه اين شخص در خيال خود مجسم كرده، آيا خود پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله بوده، پيغمبري كه " معاويه " را مي كوبيده و لعنت مي فرستاده و زبان حال او در " پسر هند " كاملا تطبيق مي كند، يا غير آن بزرگوار بوده؟ همين جا منتظرباش تا پاسخ اين رويا بشنوي، و من گمان ندارم و كاش مي دانستم انگيزه عادلان صحابه كه بر " معاويه " عيب مي گيرند و با زبان تند او را به نقص منسوب مي كنند، و در نمازها علنا عليه او دعا مي كنند
[ صفحه 168]
چه بوده و آيا اصولا رسول الله صلي الله عليه و اله اينان را از خود رانده و به " معاويه " حربه داده كه بر سينه آنها بكوبد؟
موشي كه اوراق حاوي فضايل معاويه را خورده بود، مرد
39) " ابو الفتح يوسف قواس " در ميان كتابهايش فصلي در فضايل " معاويه " ديده كه موش آنرا خورده بود. او از خدا خواست كه آن موش را نابود كند. موشي از سقف افتاد و دست و پا زد و مرد (" تاريخ بغداد " خطيب حافظ 327:14)
(نويسنده گويد:) اكنون بيا و بر طرز فكر و خرد اين مرد نادان بخند، كه اين را نوعي كرامت بر " معاويه " مي انگارد، كه خدا بخاطر او موشي را به گناه اينكه بخشي از فضايل " معاويه " را خورده است، هلاك كند و چنانكه پيش از اين گفتيم، گروهي از بزرگان حديث در اين باب متفقند كه اين احاديث درست نيست. آيا براستي موش مكلف به دوستي " پسر جگر خواره " است و موشي كه مشمول دعاي او شده مستحق عذاب بوده است! و آيا شناختي از " معاويه " داشته كه آمده و مناقب او را خورده و آيا اين كار با بصيرت انجام گرفته است؟ و آيا " ابو الفتح قواس " قبلا اين موش را كه فضايل معاويه را خورده، مي شناخته كه حكم كند اين موش هم كه از سقف افتاده و مرده است، همان موش است؟ من سفارش مي كنم كه مبادا انسان از جاهلان باشد.
قصيده كلواذي در فضايل معاويه
40) " كلواذي " در قصيدهاي درباره " معاويه " گفته است:
" بذر محبت پسر هند در دل من كاشته شده و نكوهشگر و تكذيب كننده من نابود باد ".
و " علامه شهاب الدين احمد حفظي شافعي " با اين ابيات سخن او را رد
[ صفحه 169]
كرده است:
- به ابن كلواذي پيام مرا برسان، كه از آبشخور خطرناكي استفاده كرده و خود را در منجلاب پستي افكنده اي.
- تو اي سبكسر بي خرد، آيا چشم داري كه پيامبر و جانشين هدايت بار او را خوار گرداني؟
- آيا بر آني كه مسلمانان را كه براستي به خدا و پيغمبر ايمان آورده و گرويده اند، بكوبي؟.
- آيا تو گوينده اين بيت نيستي، كه بدان وسيله به آتش در بسته جهنم سر نگون خواهي شد؟
- (بذر محبت پسر هند در دل من كاشته شده و نكوهشگر من نابود باد).
- واي بر تو باد، هيچ صاحب يقيني را سراغ داري كه بر تر اويده زبان خود تسلط نداشته باشد؟
- آيا مي داني، كه محبت آن گوساله متمرد جز در دل منافق نقش نمي بندد؟
- اين كسي است كه بر وصي پيامبر لعنت فرستاد، احكام الهي را دگرگون ساخت و با دست و زبان بزرگترين گناهان را مرتكب شد.
- هر دوستي با دوست خود محشور خواهد شد و فردا است كه قرار گاه تو تعيين خواهد شد.
- خشم و عذاب خدا بر هر دوي شما و بر هر آنكسي باد كه در باور خود به شما اقتدا كرده است ".
[ صفحه 170]
جمله هاي فرواني در آرا و اقوال نادرست و خيالات و خوابهاي پريشان در باره " پسر هند "، در " تاريخ " ابن كثير 139:8 و140، در " تطهير الجنان و اللسان عن الخطور و التفوه بثلب معاويه بن ابي سفيان " از " ابن حجر هيتمي " و ديگران نقل شده است كه اين مقدار كه ذكر شده بسنده و كافي است.
(واي بر آنان در آنچه نوشته اند و در آنچه اندوخته اند).
[ صفحه 173]
غلو فاحش داستانهاي خرافي
اينك مبحث خود را از آوردن مناقب خلفا كوتاه مي كنيم و خواننده را در برابر نمو نه هاي اندكي از خرافات قرار مي دهيم، خرافاتي كه دست غلو پردازان ساخته و هوي نفس و هوسها پرداخته است و اينهمه در فضايل گروهي از روزگار صحابه تا كنون فراهم آمده است، كه از نزديك آنها را لمس كنيد.
>تكلم زيد بن خارجه پس از مرگ
>انصاري پس از كشته شدن سخن مي گويد
>شيبان خر مرده خود را زنده مي كند
>عصاي اسيد و عباد
>بر اثر دعاي خالد باده تبديل به عسل شده است
>آتش ابومسلم را نمي سوزاند
>ابو مسلم به وسيله دعايي كه كرد از دجله گذشت
>تسبيح ابومسلم در دستش خدا را تسبيح مي گويد
>گروهي بدون توشه و آذوقه سفر مي كنند
>دعاي ابومسلم به نفع و ضرر يك زن
>آهو به دعاي ابومسلم به دام مي افتد
>ربيع پس از مرگ سخن مي گويد
>چهار هزار سپاهي از آب مي گذرند
>لشگري به دعاي سعد از آب گذر مي كند
>دعاي سعد اجل او را به تاخير مي افكند
>ابري آبياري مي كند و مي روياند
>ابراهيمي تيمي چهل روز را به هم مي پيوندد
>حافظ بر عليه كسي دعا كرد و او مرد
>ابري بر سر كرزبن و بره سايه مي افكند
>فقيري زمين را پر طلا مي كند
>غطفاني در حالي كه مرده است لبخند مي زند
>عمر بن عبدالعزيز در تورات
>گوسفند چرانان در خلافت عمر بن عبدالعزيز
>تبرئه نامه عمر بن عبدالعزيز
>زني بواسطه دعاي مالك بن دينار پسر چهار ساله مي زايد
>يك ناصبي مستجاب الدعوه
>سختياني آب جاري مي كند
>شيخي در بهشت كاخ مي فروشد
>شخص غائبي به دعاي معروف حاضر مي شود
>مردي در هوا چهار زانو نشسته است
>جن با خزاعي سخن مي گويد
>سر احمد خزاعي سخن مي گويد
>پيغمبر به وجود ابوحنيفه افتخار مي كند
>ابوزرعه ريگ را طلا مي كند
>وضوي ابراهيم خراساني
>ماجشون مي ميرد و زنده مي شود
>نامه اي از خداوند به احمد پيشواي حنبليان
>فرستاده الياس و فرشته به جانب احمد حنبل
>درخت خرما قلم احمد را مي گيرد و حمل مي كند
>كشف عورت احمد و كرامت او
>آتش سوزي و غرق شدن و كرامت احمد
>خدا همه ساله با احمد ديدار مي كند
>احمد و نكير و منكر
>امام مالك هر شب پيغمبر را زيارت مي كند
>دو ملك و ابو العلا همداني
>ابر بر جنازه اي سايه مي افكند
>جواني منتظر اجازه پروردگار است
>درخت ام غيلان خرما مي دهد
>ابن ابي الجواري در تنور
>نامه اي از خدا به ابن موفق
>يك زن حوري با ابو يحيي سخن مي گويد
>ادعاهاي سهل بن عبد الله تستري
>سهل و كوه قاف
>يك حيوان وحشي، آب وضو مي آورد
>داستاني كه دو كرامت را در بر دارد
>تراشيدن ريش به خاطر خدا
>ستون نوري كه از آسمان بر گور حنبلي كشيده شده است
>به خاطر ابن سمعون، خرمايي تبديل به رطب تازه مي شود
>ابن سمعون از خوب كسي كه در حال خواب است خبر مي دهد
>ابن سمعون و شفاي دختر رصاص
>فرشته اي بر ابوالمعالي نازل مي شود
>خدا با ابو حامد غزالي سخن مي گويد
>دست غزالي در دست سيد مرسلين
>احياء العلوم غزالي
>لامشي بر زمين رودخانه سجده مي كند
>طلحي پس از مردن عورت خود را مي پوشاند
>فرمانبرداري حيوانات و جمادات از منجمي
>كرامت ابن مسافر اموي
>عبدالقادر مرغي را زنده مي كند
>عبدالقادر در يك شب چهل بار محتلم مي شود
>پيغمبر بر گردن عبدالقادر قدم نهاده است
>عبدالقادر و ملك الموت
>درگذشت شيخ عبدالقادر
>رفاعي دست پيغمبر را مي بوسد
>غزلاني از آنچه در دلها است پرده برمي دارد
>شاطبي از جنايت شخص جنب آگاه است
>حشرات از قبر حافظ بلخي بيرون مي ريزند
>يونيني در هوا راه مي رود
>حضرمي نحو را با اجازه مي آموزد
>خصومي و اهل قبور
>درنگ كردن آفتاب براي اسماعيل حضرمي
>دلاوي طفلي را شير مي دهد
>شمس الدين كردي يك هفته مراقبت مي كند
>شاوي مرگ مرده را به تاخير مي اندازد
>پيشوايي كه حاجات زائرين را از قبر خود مي گفت
>سيد يحيي شرواني شش ماه غذا نخورد
>شيخي گاوي را مي خورد
>شراب يك شهر سركه شده است
>ابوالمعالي زنده مي كند و مي ميراند
>تحول حالات ابوعلي در شب و روز
>سيوطي پيغمبر را در حال بيدار ديده است
>سيوطي و طي الارض
>ابوبكر با علوي، مرده را زنده مي كند
>ابوبكر با علوي پناه جويند را نجات مي دهد
>سروي موشها را مي پراند
>ذويب بر روي آب راه مي رود
>باز شدن حجره و ضريح پيغمبر توسط عبادي
>زيادي نيل به امر صديقي
>كرامتها و خوارق عادت
>عجايب و غرايب
تكلم زيد بن خارجه پس از مرگ
" بيهقي " به اسناد خود از " سعيد بن مسيب " نقل كرده است:
" زيد بن خارجه انصاري در زمان عثمان بن عفان وفات يافت. او را كه در جامه اش پيچيدند، ناگاهبانگي از سينه او برخاست و گفت: " احمد "، " احمد " در كتاب نخستين (لوح محفوظ) از او به عنوان قوي و امين ياد شده است. و عثمان بن عفان هم برروش آنهارفته و راست گفته است. بدين ترتيب احمد و سه خليفه پس از او رفتند، و اكنون دو خليفه داريم (معاويه و علي!)، بعد از اينها قويها ضعيفها را مي خورند و قيامت بر پا مي شود. از سپاه شما خبر چاه ادريس مي رسد، و چه مي داني كه چاهادريس چيست؟ ".
و در عبارت ديگر از طريق " نعمان بن بشير " روايت شده، كه گفته است:
" سومين خليفه " تواناترين سه خليفه بوده كه در راه خدا از ملامت
[ صفحه 174]
ملامتگران نترسيد و مردم را سفارش مي كرد كه نيرومندان ناتوانان را بكشند.
بنده خدا امير مومنان راست گفته است، راست گفته است و اين در كتاب اول ضبط شده. سپس گفته است كه عثمان امير مو منان، كسي است كه از خطاي مردم در مي گذشت و در روزگار او دو خليفه رفته بودند و چهار تا باقي بودند. سپس مردم اختلاف كردند و يكي ديگري را خورد و نظامي بر قرار نشد. دلاوران رفتند و مومنانباز داشت شدند، و گفت كتاب و تقدير خدا را در نظر بگيريد، اي مردم بر امير تان روي آوريد و از او سخن بشنويد و او را اظاعت كنيد. هر كس روي بر تابد،خونش تضمين نمي شود، و امر خداوندي مقدر است، الله اكبر اين بهشت و اين جهنم است، پيامبران و صديقان مي گويند: درود بر شما باد اي عبدالله بن رواحه، آيا احساس كرده اي كه خارجه و سعد در روز احد كشته شده اند؟ نه چنين نيست، اينآتش بريان كننده و سر كش است كه هر آنكسي را كه روي بر گرداند و پشت كند و جمع كند، فرا خواهد گرفت.
سرانجام صدايش خاموش شد. از آن جمعي كه آنجا بودند، در باره اين سخنان كه از او شنيدم تحقيق كردم. گفتند كه شنيديم كه او مي گفت: خاموش باشيد. ساكت باشيد. اين احمد رسول خدا است. درود بر تو اي رسول خدا و رحمت و بركات خدا بر تو باد، ابو بكر صديق امين جانشين رسول خدا، تنش ضعيف، اما در راه امر خدا قوي بود. درست است درست است و در كتاب اول همچنين است... " الخ.
و تعبير " قاضي " در " شفا " چنين است: " گفت ساكت شويد ساكت شويد. محمد رسول خدا پيامبر ايم و خاتم انبيا است و اين در كتاب اول ضبط شده است... " الخ.
رك: " الاستيعاب " 192:1، " تاريخ " ابن كثير 156:6، " الشفا " قاضي عياض، " الروض الانف " 370:2، " الاصابه " ج 565:1، ج 24:2، " تهذيب التهذيب " 410:3، " الخصايص الكبري " 85:2، " شرح الشفا " خفاجي 108:3
[ صفحه 175]
سپس گفته است: " اين روايتي است كه طبراني و ابو نعيم و ابن منده نقل كرده اند و اين را ابن ابي الدنيا از انس روايت كرده و در ص 105 از ابن عبدالبر و از ابن سيد الناس و ابن الاثير و دهبي و ابن جوزي و ابن ابي الدنيا نقل شده است ".
" اميني " مي نويسد: چه نيكو بنيادي بر اساس مبادي و اصولي گذاشته اند، كه اين كرده آن را بر عهده گرفته و به ساختن و بدعت يافته ها نيز قناعت نكرده اند، بلكه بر اساس اين سخنان سست، امثال اين روايات را آورده اند و بر پژو هنده محقق لازم است كه در اينجا بخوبي بررسي كند. اما اينها را ما بر خرد خواننده واگذار مي كنيم. جاي آن دارد كه از آورنده اين مطالب مسخره بپرسيم:آيا روزي كه " ابن خارجه " مرد، قيامت بر پا شده بود، كه خدا در آن مردگان را به تكلم وادارد، يا اين جوابي است كه از سو ال برژخ شنيده اند و يا اينكه عقيده اماميه " در مساله " رجعت " تحقق پيدا كرده و " ابن خارجه " باز گشته است؟ اين بازگشت، در نظر حسابگران كه مي خواهند حقايق را بررسي كنند، چيزي جز سخنان بي ارج و بي اساس نيست. آيا " ابن خارجه " از اينكه در ايام خلافت خلفا به هلاكت نرسيده، متاثر بوده است و آيا اين حسرت پس از مرگ در دل او باقي مانده كه پس از مرگ داشته باشد؟ يا اينكه خداوند براي اقامه حجت خود بر مردم، او را پس از مرگ به تكلم آورده است و در كتاب اول او را مقامي داده است كه بر پيغمبر و رسول امين خود آن را نداده است و اين ابلاغ را بر " ابن خارجه " اختصاص داده و او را آن پايگاه بخشيده كه بر صاحب رسالت و خاتميت آنرا نبخشيده است؟ اما اينكه چرا در اين ميان اسم خليفه چهارم را انداخته و او را در شمار خلفاي بر حق نياورده است و درباره او عبارت: " در كتاب اول آمده و براستي كه راست گفته است " را ذكر نكرده، در حالي كه اين جان پيامبر بزرگوار - كه او را در كتاب دوم ياد كرده و به آيه تطهير اختصاص داده
[ صفحه 176]
و ولايت او را خداوند به ولايت خودش و پيغمبرش مقرون داشته است - هيچ يادي از اينها نشده و اين بسي شگفتي آور است.
اما چه بسا كه از اين ستم آشكار در شگفت نماني، چرا كه پس از بررسي خواهي ديد كه اين روايت به " سعيد بن مسيب " و " نعمان بن بشر " منتهي مي شود واينها همانهايي هستند كه پيش از اين درباره آنها بحث كرديم و در طليعه دشمنان " امير المومنين " عليه السلام قرار دارند.
در اينجا مشكل ديگري هست كه جز با اين حل نمي شود، كه بدانيم " ابن خارجه " در روزگار خلافت " عثمان " وفات يافته. پس آيا اصحاب عادل و عدول صحابه، چنين كرامتي را از جمعي ديده و تصديق كرده و به خبر " ابن خارجه " اعتماد كرده اند و سپس با وجود اينكه خيلي نزديك به اين تارخ مي زيستند، عهد و پيام رسول الله صلي الله عليه و اله را در روز غدير خم، كه در ميان صد هزار نفر يا بيشتر به مردم رسانده اند، از ياد برده اند و آنگاه پس از آن حجت بالغه بر قتل " عثمان " گرد آمده اند و آنگاه به خبر " ابن خارجه " دل بسته اند و آن همه سفارش پيغمبر را كان لم يكن محسوب كرده اند؟
اينك تو مقدار خرد اين حافظان حديث را حدس مي زني، كه از چه پايه علمي و مايه اعتمادي بر خوردار بوده اند، كه چنين مطالب بي اساس و دروغين نقل مي كنند و اين روايات را در شمار روايات صحيح و اسانيد درست پنداشته اند.
خداي آن محبتي را كه كور و كر مي كند، نابود سازد.
انصاري پس از كشته شدن سخن مي گويد
" بيهقي "، آنجا كه كساني را نام مي برد كه پس از مرگ سخن گفته و صحبت كرده اند، مي نويسد: گفت: من " ابو سعيد ابي عمر " هستم: اين روايت
[ صفحه 177]
را " ابو العباس محمد بن يعقوب " و " يحيي بن ابيطالب " روايت كرده اند: من " علي بن عاصم " هستم: من " حصين بن عبدالرحمن " هستم، از " عبدالله بن عبيد انصاري " نقل است كه گفته:
" هنگامي كه كشتگان روز صفين يا روز جمل را به خاك مي سپردند، بناگاه مردي از انصار از ميان كشتگان به سخن آمد و تكلم كرد و گفت: محمد رسول خدا است، ابو بكر صديق، عمر شهيد، عثمان رحيم. سپس خاموش شد ".
" اميني " مي نويسد: در مورد اسناد " يحيي بن ابي طالب "، " موسي بن هارون " گفته است: " گواهي مي دهم كه او در سخن خود از طرف من دروغ مي گفته"و " علي بن عاصم " اظهار داشته است: " اين خالد حذاء آدم دروغگويي بوده از او دوري كنيد ". از " شعبه " روايت شده كه گفته است: " از او چيزي نقل نكنيد ". و از " يحيي بن معين " نقل شده: " او آدم دروغگويي است و قابل اعتبار نيست " و باز از او نقل شده: " سخنش قابل اعتنا نيست و نمي توان استناد كرد و از كسانينيست كه بتوان حديثش را نوشت " و " يزيد بن هارون " گفته است: " ما او را پيوسته به دروغگويي مي شناسيم ". و " بخاري " گفته است:
" در نزد من آدم قويي نيست ".
و دقت در متن همان روايت، همان سابقه اين روايتها را هم روشن مي كند.
و ما در اينجا همه آنچه را كه آورده اند، ذكر كرديم و نتيجه آنكه اين روايت " قتيل انصاري " از " ابن خارجه " بعيد تر نيست.
[ صفحه 178]
شيبان خر مرده خود را زنده مي كند
از " شعبي " روايت شده: " مردي بنام شيبان، در زمان عمر، سوار بر خر خودش از نخع بيرون آمد. ناگاه خرش افتاد و مرد. يارانش او را دعوت كردند كهاو و اثاثيه اش را حمل بكنند و او نپذيرفت. شيبان برخاست و وضو كرد و آنگاه بر بالاي سر آن خر ايستاد و چنين گفت: خدايا، من در حالي كه فرمانبر تو هستم، روي به تو آوردم، و در راه تو براي بدست آوردن خشنودي تو مهاجرت كردم و اين خر من مرا كمك مي كرد و از منت كشيدن از مردم مرا كفايت مي كرد. مرا با زنده كردن او نيرو بخش، و او را زنده گردان، و منت كسي را بر من مپسند. ناگاه، خر سرش را تكان داد و بلند شد، او نشست و به ياران خود پيوست.
ابن ابي الدنيا بواسطه مسلم بن عبدالله نخعي نظير همين داستان را نقل كرده و صاحب اين خر را نباته بن زيد ناميده است. و حسن بن عروه قصه اين خر را از ابي سبره نخعي نقل كرده و گفته است: مردي از يمن آمد... تا آخر ".
(تارخ ابن كثير 153:6 و 292، الاصابه169:2)
" اميني " مي گويد: براي خدا دشوار نيست كه در ميان افراد گمنامي از امت پيغمبر صلي الله عليه و اله، در سپاهيان " عمر "، كسي را توان " روح الله عيسي بن مريم " عليه السلام بخشد، تا به اذن پروردگار مرده اي را زنده كند، ولو اينكه ان مرده خر باشد، ليكن مطلب اين است كه اين قصه و نظاير آن همه اختصاص به رجال زمان " ابو بكر " و " عمر " و " عثمان " و پس از آنها دوستداران و هواداران آنها دارد.
هر گاه اين حديث درباره غير اينان مي آمد، بدشواري قبول مي شد و همه چيز را به مناقشه و حساب مي سپردند. چرا بايد اينطور باشد؟ من كه نمي دانم.
[ صفحه 179]
از " ابي منظور " نقل شده كه گفت: " هنگامي كه پيغمبر صلي الله عليه و اله خيبر را فتح كرد، از سهم غنايم چهار جفت استر و چهار جفت شتر سالمند و ده اواق (هر اواقي چهل در مسنگ است) طلا و نقره و يك اسب سياه و يك عدد زنبيل بدو رسيد.
پيغمبر صلي الله عليه و اله با خر صحبت كرد و خر نيز سخن گفت. پيغمبر فرمود: اسم تو چيست؟
گفت: يزيد بن شهاب هستم. خدا از نسل جد من شصت خر داده كه جز پيغمبران كسي بر آنها سوار نشده است و از نسل جد من جز خود من الان هيچ نمانده و از پيغامبران نيز جز تو كسي نمانده است، و من اميدوارم بودم كه تو بر من سوار شوي. من پيش از تو مال يك يهودي بودم و او را عمدا سر مي دادم و به زمين مي زدم و او هم از شكم و پشت من با تازيانه مي زد و به درد مي آورد. پس پيغمبر صلي الله عليه و اله فرمود: نام تو را يعفور گذاشتم، اي يعفور! گفت: لبيك. گفت: زن مي خواهي؟ گفت: نه. پيغمبر هر گاه احتياج پيدا مي كرد، بر آن سوار مي شد و وقتي كه پياده مي شد، او را به در آن مردمي فرستاد و او به در كه مي رسيد، سرش را به در مي زد و صاحب خانه كه مي آمد به او اشاره مي كرد كه از پيغمبر اطاعت كن، وقتي هم كه پيغمبر صلي الله عليه و الهاز دنيا رفت، او بر كنار چاهي كه مال ابو الهيثم بن تيهان بو د آمد و در آنجا مرد، و قبرش نيز همانجا است ".
عصاي اسيد و عباد
از " انس " روايت شده: " اسيد بن حضير و عباد بن بشر در يك شب سخت تاريك، نزد پيغمبر صلي الله عليه و اله بودند. وقتي از پيشگاه او خارج شدند كه بيايند،از عصاي يكي از آنها نوري تابيد كه در روشنايي آن راه رفتند. و چون خواستند كه بر سر دو راهي از هم جدا شوند، عصاي ديگري هم پرتو افشاني كرد ". صحيح بخاري 3: 6، ارشاد الساري 154:6، طرح التثرب 35:1، اسد الغابه 101:3 تارخ ابن كثير 152:6.
[ صفحه 180]
" اميني " مي نويسد: آيا باور مي كني اين كرامت بزرگ از يكي از بزرگان صحابه، آنهم در آغاز اسلام در عهد پيغمبر اكرم صادر شود، لكن بر همه مردم مجهول و ناشناخته بماند و فقط انحصارا " انس " از آن آگاهي پيدا كند و ديگران هرگز آنرا نقل نكنند و در جامعه ديني شهرت پيدا نكند؟!
آيا باور داري كه اين دو مردكه از مسلمانان متاخري بودند كه در مدينه اسلام آوردند، از يك چنين پايگاه فضيلت بر خوردار باشند، اما پيغمبر صلي الله عليه و اله كرامت اينان را ولو بطور خصوصي بر زبان نياورد، و از آن پس امت پيغمبر هم از آن ولو به مقياس اندك ياد نكنند، و بزرگان دين اين كرامت را در طول حيات رسول الله صلي الله عليه و اله نديده و نشناخته باشند؟!
شايد جهت اينكه چرا " اسيد " سزاوار چنين منقبتي شده، براي تو مجهول نباشد، چرا كه اين منقبت درباره كسي ساخته شده كه در روز سقيفه پيش از همه با " ابو بكر " دست بيعت داد، و او اول كسي از انصار بود كه در آن روز بيعت كرد و اتحاد مسلمين را نابود كرد و بنا بگفته " ابن اثير ": " اين بيعت او بر ابو بكر اثر عظيم داشت ".
و گفته است: " ابو بكر صديق نسبت به او احترام خاصي قايل بود و كسي را بر او مقدم نمي داشت " و البته كه اين شخص با اين بيعتي كه كرده بود، سزاوار ترين فرد است كه از طرف هواداران ابو بكر به چنين مدال افتخاري نايل گردد.
مدالي كه سزاوار آن نيست. و نيز چنين منقبت و افتخاري را كساني مثل ابو عبيده جراح - كه حفر كننده قبور بود - پيدا مي كنند كه عمر بن خطاب پاي او را مي بوسيد و باز بيهوده نيست كه " عايشه "، اين " اسيد " را مي ستايد و چنين مي گويد: " او از افاضل مردم بود " و نيز گفته است: " سه نفر از انصار هستند
[ صفحه 181]
كه بعد از رسول الله كسي در فضيلت به پاي آنها نمي رسد: سعد بن معاذ، اسيد بن حضير، عباد بن بشر " اين سخن را " ام المومنين " در حالي گفته است كه بهتر مي داند بعد از رسول الله صلي الله عليه و اله شخصيتهايي مي زيسته اند كه در " بدر " شركت كرده بودند و مادر دهر از زادن چنان افرادي عقيم است. كساني مثل:
" ابو ايوب انصاري "، " خزيمه ذي الشهادتين "، " جابر بن عبدالله "، " قيس بن سعد " و گروهي از ياران پيغمبر. اما چه بايد كرد كه معرفي اينان بر " ام المومنين " گوارا نبود، چرا كه همگي هواداران " علي " عليه السلام بودند.
از نظر او، " اسيد " تنها شايسته اين فضيلت بود، بمناسبت آنكه پيمان " مصطفي " صلي الله عليه و اله را در راه برادرش " علي " عليه السلام كه پرچم هدايت امت بود، شكسته بود و به شتاب تمام در بيعت پدرش پيشدستي كرده و در تحكيم خلافت " ابو بكر " كمتر از " اسيد " قدم بر نداشته بود، و او بود كه در زير پرچم " ابو بكر " در واقعه " يمامه " كشته شد و " عايشه " در باره او ستايش بسياري كرده است.
بر اثر دعاي خالد باده تبديل به عسل شده است
از " اعمش " بواسطه " خيثمه " نقل شده است: " مردي با مشكي پر از باده پيش خالد بن وليد آمد، خالد گفت: اين چيست؟ مرد گفت: عسل است: خالد گفت: خدايا آنرا تبديل به سر كه كن. اين مرد پيش ياران خود كه آمد، گفت: شما را باده اي آورده ام كه تا كنون كسي مثل آنرا ننوشيده است. سر سبو را كه باز كرد، ناگاه ديد سركه است. گفت: بخدا سوگند كه دعاي خالد رضي الله عنه اين اثر را گذاشته است ".
[ صفحه 182]
و در عبارت ديگر آمده كه: " خالد گفته بود خدايا اين را عسل بكن و تبديل به عسل شده بود " (" تاريخ " ابن كثير 114:7، " الاصابه "414:1).
" اميني " مي گويد: اوراق سياه زندگاني " خالد " را در جزء هفتم، صفحه 156- 168 ط 1 مطالعه و ملاحظه كنيد و احوال او را از " بني جذيمه " و " مالك بن نويره " و " زنش " و " عمر خليفه " بپرسيد تا عملكرد او را بدرستي بشناسيد، آنگاه داوري كنيد كه شايسته چه چيز بوده است.
آتش ابومسلم را نمي سوزاند
" اسود عنسي " - كه ادعاي پيامبري داشت - " ابو مسلم خولاني "، " عبدالله بن ثوب يمني تابعي " را كه بسال 62/60 وفات كرده دعوت نمود، و آتشي عظيم افروخته بود. " ابومسلم " را گرفت و در آن انداخت، اما هيچ صدمه اي نزد و خدا او را از شعله آن رهانيد، و اين شباهت به "ابراهيم خليل " دارد، روزي او نزد " ابو بكر " آمد و سلام كرد و گفت: " خداي را سپاس كه آنقدر به من عمر داد كه در ميان امت محمد صلي الله عليه و اله كسي را به من نشان داد، كه با او همان معجزه ابراهيم خليل را كرده است ".
و در روايت " ابن كثيره " بدينسان نقل شده است: " پيش ابو بكر صديق آمد و او را در ميان خود و عمر نشانيد. عمر بدو گفت خدايرا سپاس كه جان مرا نگرفت تا در ميان امت محمد صلي الله عليه و اله همان معجزه ابراهيم خليل را مشاهده كردم و ميان دو چشم او را بوسيد " (" الستيعاب " 666:2، " صفه الصفوه " 181:4، " تارخ " ابن عساكر 318:7،" تذكره الحفاظ ذهبي " 46:1، " تاريخ ابن كثير " 146:8، " شذرات الذهب " 70:1، " تهذيب " 236:12) اين موضوع را سيد محمد امين بن عابدين " در " العقود الدريه " 393:2 از جدش " عمادي " و او در رساله خود بنام " الروضه الريا فيمن دفن في دريا " از " ابو نعيم "، " ابن عساكر "،
[ صفحه 183]
" ابن زملكاني " و " ابن كثير " نقل كرده است.
ابو مسلم به وسيله دعايي كه كرد از دجله گذشت
" ابو مسلم خولاني " روزي بر كنار " دجله " آمد و در آن روز، " دجله " جزر و مد داشت و امواجش به ساحل مي خورد. " ابو مسلم " ايستاد و خداي تبارك و تعالي را حمد و ثنا گفت و روانه شدن " بني اسراييل را از دريا ياد كرد، آنگاه مركب خود را بر " دجله " راند و وارد آب شد و مردم هم به دنبال او از آن گذشتند.
اين روايت را " ابن عساكر " در " تاريخ " خود 317:7 نقل كرده است.
تسبيح ابومسلم در دستش خدا را تسبيح مي گويد
" ابو مسلم خولاني " تسبيحي در دست داشت كه پيوسته با آن خدا را تسبيح مي گفت. يكبار خوابش در ربود و تسبيح بر بازوي او پيچيده و شروع كرد به تسبيح گفتن. و در حالي بازوي او مي پيچيد، مي گفت: " منزهي تو اي روياننده گياهان اي پاينده هميشگي ". " ابو مسلم " به زنش گفت: اي مسلم بيا و اين شگفت ترين شگفتي ها را ببين " او كه آمد، ديد تسبيح در بازوي " ابو مسلم " دور مي زند و " سبحان الله مي گويد. چون نشست تسبيح خاموش شد. اين روايت را حافظ " ابن عساكر " در " تاريخ شام " آورده است. 318:7
گروهي بدون توشه و آذوقه سفر مي كنند
گروهي پيش " ابو مسلم خولاني " آمده و گفتند: " آيا با ما به حج مي روي؟ " گفت: " بلي، هر گاه ياراني پيدا كنم ". گفتند: " ما ياران توايم و با تو همراهي
[ صفحه 184]
مي كنيم ". او گفت: " شما اصحاب و ياران من نيستيد، چرا كه ياران من كساني هستند كه توشه و آذوقه بر ندارند " و گفت: " آيا نمي بينيد كه پرندگان بدون زاد و توشه هر صبح و شام به حركت در مي آيند و اين خدا است كه به آنها غذا مي رساند و آنها نه خريد و فروشي دارند و نه كشت و زرع مي كنند؟ " آنها گفتند: " ما با تو مي آييم ". گفت: " پس به بركت خدا آماده شويد ".
بامدادان، از " دمشق " حركت كردند و زاد و توشه اي با خود نبردند.
هنگامي كه به منزل رسيدند، گفتند: " اي ابو مسلم، نياز به خوراك داريم كه بخوريم و چهار پايان هم علف مي خواهند ". گفت:
" بسيار خوب " و از آنجا دور شد. روي سنگها ايستاد و دو ركعت نماز خواند. آنگاه با دو زانو نشست و گفت: " خدايا تو مي داني كه چه انگيزهاي مرا از منزلم بيرون آورده و فقط به قصد زيارت تو آمده ام. من ديدهام كه هر گاه گروهي از مردم بر بخيلي از او لاد آدم وارد شوند تا قدر امكان از آنها پذيرايي مي كند، و آنان را مهمان مي كند. ما همه مهمانان و زايران تو هستيم، پس بر ما غذا و نوشابه و بر چهار پايان ما علف عطا كن ".
سفره اي حاضر و در پيش آنها گسترده شد و كاسه اي آبگوشت داغ و دو كوزه آب بر روي آن قرار گرفت. علف ستوران هم حاضر شد كه نفهميدند چه كسي اينها را آورد حال تا آخر سفر بدينسان بود كه از او جدا شدند و مراجعت كردند و از جهت آب و نان سختي نديدند.
حافظ " ابن عساكر " در تاريخ شام " اين روايت را نقل كرده. 318:7.
" اميني " مي گويد: من در اين مقام كلمه اي نمي گويم. فقط نظر بررسي كننده را جلب مي كنم به سخن " طاش كبري زاده " كه در " مفتاح السعاده " 345:3 چنين روايت كرفه: " هر كس بدون توشه و آذوقه را ه بيابانها را پيش گيرد، به اين اميد كه توكل خود را مي خواهد تكميل كند، بدعت پديد آورده است، چرا كه گذشتگان ما نخست توشه بر مي داشتند، آنگاه توكل مي كردند. "
[ صفحه 185]
دعاي ابومسلم به نفع و ضرر يك زن
" ابو مسلم خولاني " وارد خانه كه شد، در وسط خانه تكبير مي گفت، آنگاه داخل خانه مي شد، لباس و كفش خود را در مي آورد، نزد همسرش مي آمد و با او غذا مي خورد. يك شب آمد و تكبير گفت، اما جوابي نشنيد. در آن موقع خانه او چراغ نداشت و همسرش هم نشسته بود. عصا به زمين زنان، به او نزديك شد و گفت:
" چه شده است كه جواب نمي دهي؟ همسرش گفت: " مردم همه رفاه هستند، و تو ابو مسلم هر گاه پيش معاويه مي رفتي، او دستور مي داد خدمتگذاري به ما مي داد و چندان مال ميداد كه به خوشي با آن زندگي مي كردي ". " ابومسلم " گفت:
" خدايا هر كس فكر همسر مرا خراب كرده، او را كور كن ". پيش از او زني آمده بود و به زن " ابو مسلم خولاني " گفته بود: " هر گاه به شوهرت بگويي از معاويه خدمتگزاري بخواهد تا شما را كمك كند، مي پذيرد ". در همين موقع كه آن زن در خانه خود نشسته بود ناگاه چشمش تاريك شد. گفت:
" چراغ بياوريد كه چراغ ما خاموش شد ". گفتند: " نه، چراغ خاموش نشده ". گفت: " بخدا كه چشم من كور شد ". اين زن نزد " ابو مسلم آمد و پيوسته از او خواهش مي كرد و به خدا سوگند مي داد كه دعا كند خدا نور چشمش را باز گرداند. " ابو مسلم " دعا كرد و بينايي زن به او باز گشت و زن به آن حال نخستين خود بر گشت. " ابن عساكر " در " تاريخ " خود اين مطلب را نقل كرده. 317:7.
" اميني " مي گويد: دارنده اين معجزات چقدر سنگدل بوده كه زن مسلماني را، بدون گناهي كه مستوجب اين كيفر باشد، كور كرده. مراجعه به " معاويه " هم مثل ديگر مسلمانان، چه سودي مي توانست داشته باشد: او فقط از نظر آنها امير بحساب مي آمد. - و اين مرد در صف اول هواداران او بود - بخاطر آنكه
[ صفحه 186]
شكوه او را اينچنين گسترده بكنند اين را نقل كرده اند، اين زن بيچاره بي آنكه گناهي مرتكب شود، چگونه شايسته اين كيفر ميتوانست باشد؟ چرا " ابو مسلم " از خدا نخواست كه زن خود و آن زن - هر دو - را صبر و شكيب و تقوي عطا فرمايد؟
اگر او چنين مستجاب الدعوه بود، چرا اين كار را كرد و جز قساوت چيزي دعا نكرد؟اين توهم، درست بر عكس آنكه كرامت اين مرد را برساند، قساوت او را مي نماياند ما خدا را برتر و منزه تر از آن مي دانيم كه به امثال چنين كساني چنان كرامتي دهد و دعاي ناشي از جهل او را مستجاب كند.
آهو به دعاي ابومسلم به دام مي افتد
" ابن عساكر " در " تاريخ " خود 317:7 از " بلال بن كعب " روايت مي كند: " بسا اوقات اتفاق مي افتاد كه بچه ها از ابو مسلم خولاني مي خواستند كه دعا كند خداوند آهو را به دام ما بيندازد، و او دعا مي كرد. آهو به دام مي افتاد وبچه ها مي رفتند و او را مي گرفتند ".
" اميني " مي گويد: اين گروه راويان، هر معجزه يا آيتي را كه به انبياء اختصاص داشته، كوشيده اند درباره كساني نقل كنند كه آنان را دوست داشتند، بلكه اينان مي كوشند هر آن چيزي را كه عقل آنرا مباح يا محال مي داند، بر اولياي خود ببيند. مي نمي دانم كه آيا اينان با اين عملشان خواسته اند از مقام پيغمبران بكاهند، يا پايگاه اين اشخاص را بالا ببرند؟ انگيزه اينها هر چه باشد راويان بدي بوده اند كه روايات نامعقول آورده اند و بالا را پست گرفته اند. آيا " ابو مسلم خولاني " دارنده اين خز عبلات را مي شناسيد؟ آيا مي دانيد كه اين شخص، اين همه كرامات را در بافندگي خود رشته و بافته است؟ آيا مي توان قبول كرد كه يك مرد الهي زير پرچم " پسر هند " در آيد و به او و به ايمان او ايمان
[ صفحه 187]
آورد، و نزديكي به او را بر تقرب پروردگار ترجيح دهد، و خودش از كرامت و آگاهي برخوردار باشد؟ آيا باور داري كه جامعه " شام " در عصر " معاويه "، كسي را بپرورد كه خداشناس باشد و كارهايش از روي بصيرت انجام گيرد و بخششها و عطاياي آن فرمانرواي گزنده و خطرناك او را از راه حق منحرف نكند؟ آري، دست دروغ و مكر، اين همه دروغها را همچون علامت و نشاني بمنظور تشكر از " ابو مسلم و بپاس دوستي او با خاندان " بني اميه " و دشمني با خاندان وحي ساخته و پرداخته است. اين مرد از طرفداران " عثمان " و منسوب به امويان بود و در زير پرچم " قاسطين " بر امام زمان خود خروج كرده و گفته بود: " اي مردم مدينه، شما در ميان قاتل و خاذل قرار گرفته ايد كه خدا بر هر دو كيفر بدي بدهد، اي مردم مدينه، شما از قوم ثمود هم بدتريد، چرا كه قوم ثمود ناقه خدا را كشتند و شما خليفه الله را به قتل رسانديد، و معلوم است كه خليفه خدا از ناقه خدا برتر است ".
اين مرد، در جنگ " صفين "، سفير " معاويه " نزد " علي " عليه السلام بود.
و برخي نامه هاي " معاويه " را بر " امام " رسانيد، آنگاه كه " ا " امام " عليه السلام اقامه حجت كرد و او را در برهان مغلوب نمود، او بيرون آمد و گفت: اكنون جنگ و نبرد بر ما گوارا شد و همو بود كه در روز صفين رجز مي خواند:
" دردي ندارم، دردي ندارم، زره خود را به تن كرده و در پيشگاه طاعت خود مي ميرم ".
آيا اين چه كسي است كه در اطاعت " پسر هند " حاضر به مرگ شده است، بدنبال هوسها و شهوات او مي تازد، در تمام كارها و خودداريها او را امام
[ صفحه 188]
متبع مي شمارد، با امام زمان خود كه به فرموده خدا مطهر است، به نبرد بر - مي خيزد و او را نمي شناسد، از آنچه رسول الله صلي الله عليه و اله درباره جنگ با " علي " صلي الله عليه و اله بطور عموم و در جنگ " صفين " خصوصا سفارش فرموده بود اعراض كرد و گامهاي بلندي در اين جنايات برداشت، تا اينكه در نظر " بني اميه " صاحب اين كرامات و منزلت رفيعي گرديد كه با مقام انبياء برابري مي كند، و مقام هر ولي صادقي از آن فروتر است. پناه بر خدا كه، همچو چيزي خدا نيافريده است. و به خدا كه جز دروغ و يك امر ساختگي، چيز ديگري نيست، اسلام و مباني و مبادي اسلام آنرا نمي پذيرد و عقل و منطق آنرا قبول ندارد.
خدا اين تعصب كوركورانه و جاهلانه را نابود كند، اين آدميزاد بر چه رفيقه هاي پستي رجز خواني مي كند، از " ابو مسلم " شامي خارجي و باغي كه با امام عصر خود به محاربه بر خواسته بود، يك چهره عابد و زاهد پارسا مي سازد كه صاحب كرامات و مقامات باشد، و از اين مرد شيوعي مشرك، شخصيتي مي سازد كه در زهد و اطاعت و قرباني و عبادت، او را پايگاهي همچون " عيسي بن مريم " عليه السلام ممدوح " نبي اعظم " صلي الله عليه و اله ببخشد، و سر انجام در زندان جان سپارد، خدايا ما را ببخشاي و بازگشت ما به سوي تست.
ربيع پس از مرگ سخن مي گويد
از " ربعي بن خراش عبسي " نقل شده كه گفت: " برادرم ربيع بن خراش بيمار شد و با همان بيماري در گذشت. وقتي آمديم كه جامه را از رويش بكشيم، گفت: سلام بر شما. گفتم: و سلام بر تو. آيا دوباره آمدي؟ گفت: آري، و لكن پس از شما با خدا ديدار كردم و او با روح و ريحان و بدون خشم با من ديدار كرد، سپس لباسي از حرير سبز بر من پوشاند و من از او اجازه خواستم كه بشارت اين حال را بر شما بگويم و خدا اجازت فرمود و اكنون حال من اينچنين است كه
[ صفحه 189]
مي بينيد. پس كار نيك كنيد و بخدا نزديك شويد و شما را مژده باد و نترسيد ".
و در روايت " ابي نعيم " آمده: " برادرم ربيع به خراش وفات يافت و ما دور او حلقه زده بوديم. كسي فرستاديم كه جهت او كفن بخرد. ناگاه روي خود را باز كرد، و گفت: سلام بر شما. مردم گفتند: و سلام بر شما اي برادر، آيا پس از مرگ زنده شدي؟ گفت: آري، من پس از جائي از شما پروردگارم را ملاقات كردم، پروردگاري كه خشمگين نبود. او مرا با روح و ريحان و استبرق استقبال كرد، و اينك ابو القاسم صلي الله عليه و اله در انتظار است كه بر من نماز بخواند. شتاب كنيد و تاخير نكنيد. سپس او همانند دانه شني گرديد كه بر تشت بيندازند ".
و در عبارت ديگر چنين آمده: " برادرم ربيع در گذشت و من او را پوشانيدم.
او خنديد. پرسيدم: اي برادر! آيا پس از مرگ زنده شده اي؟ گفت: نه، لكن پروردگارم را ملاقات كردم و با من با روح و ريحان و چهره نا غضبناك ديدار كرد.
گفتم: كارها از چه قرار است؟ گفت: راحت تر از آنچه مي پنداريد. اين واقعه را به عايشه گفتند - او اظهار داشت: ربعي راست گفته است. چرا كه من از رسول الله صلي الله عليه و اله شنيدم كه فرمود: از امت من كساني پس از مرگ سخن مي گويند ".
" اميني " مي نويسد: من نمي فهمم اينان چرا ديگر اعتقاد به رجعت را محال مي دانند، در حاليكه رجعت جز باز گشت حيات مرده پس از رفتن جان از بدن چيز ديگري نيست. و اينان نظاير داستان " زيد بن خارجه " را مي بينند و با وجود آن، باز رجعت را تحقير مي كنند، در حالي كه نتيجه اين روايت از مصاديق همان رجعت است. اينان با ما در مساله رجعت و در اينكه با مرگ فاصله نزديك يا دور خواهد داشت و در طول مدت كوتاهي آن مناقشه دارند، كه بر اساس تاييد مذهب صورت
[ صفحه 190]
مي گيرد يا چرا از طريق عترت طاهره بايد اين موضوع به ما برسد، لكن همه اينها در جوهريت امكان، تاثير نمي گذارد و عقلا و شرعا اين موضوع ناروا و ناممكن نيست.
و اين داستان " ابن خراش " چقدر فاصله دارد با آنچه " ابن سعد "در " طبقات " خود آورده 273:3 و از " سالم بن عبدالله بن عمر " نقل كرده كه گفته است: " شنيدم مردي از انصار مي گفت: از خدا خواستم كه عمر را به خواب من بياورد. پس از ده سال او را در خواب ديدم و او عرق را از پيشاني خود پاك مي كرد. " پرسيدم: " اي امير مومنان چه مي كني "؟ گفت: " الان فارغ شدم. هر گاه رحمت پروردگار نبود، من هلاك مي گشتم ". " سيوطي " در " تاريخ الخلفا"ص 99 اين موضوع را آورده است.
و" ابن جوزي " در " سيره عمر " ص 205 از " عبدالله بن عمر " نقل مي كندكه گفته است: " عمر را در خواب ديده و پرسيده است چه كار مي كني؟ و او گفته است حالم خوب است. هر گاه پروردگار را بخشاينده نمي يافتم، از مكان خود مي افتادم و ساقط مي شدم. آنگاه پرسيد: پس از چند وقت، از حساب فراغت يافته اي؟ گفته است: پس از دوازده سال. و اضافه كرده كه الان از حساب فارغ شدم ". و نظير اين روايت را حافظ " محب طبري " در " رياض " 80:2 آورده است.
اين موقعيت و تنگناي " عمر " است در حساب، كه ملاحظه مي كنيم كه هرگز پروردگار با روح و ريحان به استقبال او نرفته و لباس حرير سبزش نپوشانده است، و رسول الله صلي الله عليه و اله در انتظار نماز او نايستاده است. و پس از دوازده سال از حساب فراغت يافته، كه هرگاه رحمت پروردگار نبود، هلاكت ابدي مي يافت. پس اين را مقايسه كنيد با " ابن خراش " كه به آن سرعت پيش رفته است و آينده اين هر دو را ملاحظه و داوري كن.
[ صفحه 191]
چهار هزار سپاهي از آب مي گذرند
از " ابو هريره " و " انس " روايت شده است: " عمر بن خطاب لشكري بياراست و علاء بن حضرمي را بر فرماندهي آن گماشت و من نيز در جنگها با او بودم. ديديم كه مردم بر ما سبقت گرفتند و از يافتن آثار آب نيز ناتوان شدند.
هوا گرم و عطش بر همگي ما و بر چهار پايان غالب شده بود و روز جمعه بود.
هنگامي كه آفتاب متمايل به مغرب شد، او دو ركعت نماز خواند. آنگاه دستهايش را به آسمان بر داشت و ما در آسمان چيزي نمي ديديم. او گفت: بخدا سوگند كه هنوز دستش را فرو نياورده بود كه ناگاه خداوند بادي بر انگيخت و ابري فرستاد و باران آنچنان ريخت كه تمام آبدانها و مسيلها لبريز شد و ما همگي سيراب شديم و چهار پايان را آب داديم. سپس آمديم با دشمن بجنگيم، كه آنها از خليج دريا به جويره اي عبور كرده بودند. او بر كنار خليج ايستاد و گفت: يا علي يا عظيم يا حليم يا كريم. سپس گفت: بنام خدا وارد آب شويد. ما كه وارد شديم، آب حتي پاهاي چهار پايان ما را خيس نكرد - در روايت " صفوري " تعداد لشكر، چهار هزار نفر ذكر شده است - كمي توقف كرده بوديم ك بر جنازه اش تير اندازي شد. و ما قبر او را كنديم و غسل و دفن كرديم. پس از آنكه از دفن فارغ شديم، مردي آمد و گفت: اين چه كسي است كه بخاك سپرديد؟ گفتيم اين بهترين آدميان، " ابن حضر مي " است، او گفت: خاك اين زمين، مرده ها را نگه نمي دارد و بيرون مي اندازد. هر گاه يكي دو فرسخ آنطرف ببريد و دفن كنيد، مي پذيرد، گفتيم ما كه نمي توانيم جسد او را در معرض درندگان قرار بدهيم تا بخورند.
جمع شديم و قبر را نبش كرديم. به گور كه رسيديم، ديديم دوست ما آنجا نيست و از قبر نور خيره كننده اي چشمان ما را خيره كرد، مي گويد خاكها را بر گور
[ صفحه 192]
ريخته و رهسپار شديم ".
" اميني " مي گويد: در اينجا ما هيچ سخني نمي گوئيم و در اسناد باطل آن نمي خواهيم مطلبي ذكر كنيم و راويان اين داستان را كه " ابن حضرمي " را " خيرالبشر " ناميده اند، ملامت نمي كنيم، ادعايي كذب فاحش و چيزي كه هيچيك از امت آن را نگفته اند. بر خدا دشوار نيست كه همه سپاهياني را كه " عمر " بسيج كرده، صاحب كرامت بكند، اما معني اين سخن را كه " خاك اين زمين، جسد مردگان را بيرون مي اندازد " نمي فهميم. چنين كاري در كدام سرزمين و كدام ناحيهتا كنون صورت گرفته و آيا چنين خاصيتي از خاك قابل قبول است؟
و آيا خاك اختصاصا آگاهي بر آن دارد يا نه؟ و آيا تا امروز چنين خاصيتي ديده شده يا نه؟ و چرا اين ويژگي در ميان سرزمينهاي عالم فقط به اين ناحيه اختصاص يافته است؟ و چرا اين ويژگي را در خصوص اين مرده انجام نداده؟ و آيا پس از نبش قبر، اينگونه پرتو افشاني امكان دارد، كه چشمانشان را خيره ساخته و پنداشتند كه در قبر نيست و قبر را ترك گفته و جايي رفته كه معلوم نيست و پرتو هاي خود را آنجا نگه داشته است؟ من كه اين پرسشها را جوابي ندارم.
و در توانايي راوي يا پردازنده اين قصه و شنونده آن هست كه به اين پرسشها پاسخ بگويند يا نه، نمي دانم.
لشگري به دعاي سعد از آب گذر مي كند
" عمر بن خطاب رضي الله عنه لشكري به مدائن كسري فرستاد. چون لشكر به كنار دجله رسيد، كشتي را نيافتند. سعد بن ابي وقاص رضي الله عنه كه فرمانده لشكر بود، و خالد بن وليد رضي الله عنه، گفتند: اي دريا، تو كه به فرمان خدا جاري هستي، پس ترا به حرمت محمد صلي الله عليه و اله و عدل عمر رضي الله عنه
[ صفحه 193]
سوگند مي دهيم كه راه بدهي و ما عبور كنيم. آنگاه همگي، بي آنكه پاي اسبان و شترانشان خيس شود، از آن گذشتند ".
" اميني " مي گويد: چگونه ممكن است كه پاي اسبان و شتران در اثر دعاي اين مرد الهي! - " سعد " - كه از بيعت امام معصوم سر تافته بود و اجماع نظر امت را - كه هرگز به خطا نمي رود - شكسته بود، حتي تر نشود؟ بخصوص كه دعاي رفيقش " خالد بن وليد " آن زناكار خونخوار و دارنده انواع اعمال فسق و فجور به دعاي او ضميمه شده است. و سر انجام بر ما روشن نشد كه، خداي تعالي چرا قسم او را راست گردانيد؟ آيا به حرمت مجموع كساني است كه در دعا به حرمت آنها تكيه شده (" محمد " صلي الله عليه و اله و " عمر بن خطاب ") و تحقق اين دعا بمناسبت شمول برابر اين قسم بر نام آن دو بوده است؟ يا اينكه فقط به احترام پيغمبر صورت پذير است؟ كسي كه به كرده ها و نكرده هاي " عمر " بنگرد، خواهد ديد كه در كنار پيغمبر صلي الله عليه و اله، او چه مايه و زني مي تواند داشته باشد و ما پيش از اين بخشي از اين موضوع را از " نوادر الاثر " در جزء 6 آورده ايم.
دعاي سعد اجل او را به تاخير مي افكند
" ابن جوزي " در " صفه الصفوه " 140:1 از طريق " لبيبه " نقل كرده كه گفت: " سعد دعا كرد و گفت پروردگارا من بچه هاي كوچكي دارم، اجل مرا به تاخير بينداز، تا آنها به سن بلوغ برسند. خدا هم اجل او را بيست سال به تاخير انداخت ".
" اميني " مي گويد: اين اولاد " سعد " كه در ميان آنها " عمر بن سعد " قاتل " امام سبط شهيد " - صلوات الله عليه - بوده، در پيشگاه خداوند چقدر بايد گرامي باشند، و حقا كه خداوند بايد دعاي " سعد " را مستجاب كند
[ صفحه 194]
و اجلش را تمديد نمايد تا كسي را تربيت كند كه در كشتن " ريحانه رسول الله صلي الله عليه و اله " و هلاكت خاندانش اقدام كند. كاش مي دانستم اين چه كسي است كه " سعد " يا " لبيبه " يا نقل كننده اين قصه را خبر كرده است؟ و از كجا تاريخ اجل خود را مي دانست؟ اجلي كه " چون فرا رسد، نه ساعتي پيش مي افتد و نه تاخير مي كند " پس چگونه خدا بيست سال اجل او را به بركت آن دعا به تاخير مي اندازد؟ آيا چنين علمي در بشر عادي مثل " سعد " و " لبيبه " پيدا مي شود؟ و آيا كسي از آدميزادگان راهي بر كشف اين امور غيبي دارد؟ آري يك انسان جهول، خواه سعيد و خواه شقي، هر گاه بر غيب آگاهي داشته باشد، حتما خداوند از اين موضوع اطلاع دارد، و ما در قرآن مي خوانيم كه " خداوند، غيب خودش را آشكار نمي سازد مگر بر كسي كه بر گزيده باشد از پيغمبر كه بر بعضي از آن اطلاع دهد، پس خداي از پيش روي آن رسول و از پس نگهباناني در مي آورد كه او را حراست كنند. "
ابري آبياري مي كند و مي روياند
از " حسن بصري " روايت شده كه گفت: " در روزگار خلافت عثمان، هرم بن حيان در يك روز سخت گرم وفات يافت. از قبر او كه بلند شدند ابري بالاي قبر رسيد، كه نه كوتاهتر از قبر بود و نه بلندتر و آبياري كرد. آنگاه باز گشت ".
و در عبادت " قتاده " آمده: " همان روز وفات، باران بر قبر او باريد و همان روز بر خاك او علف روبيد ".
نويسنده گويد: ما اين كه كرامت را بر قبر " هرم بن حيان " بزرگ
[ صفحه 195]
نمي دانيم، چرا كه در شكم مادر خود چهار سال مانده بود و اين از آن بزرگتر و شگفت تر است، سبحان الخالق القادر.
ابراهيمي تيمي چهل روز را به هم مي پيوندد
از " اعمش " نقل شده كه گفته است: " به ابراهيم تيمي متوفي 92 گفتم: به من گفته اند كه يك ماه تمام هيچ نمي خوري. گفت آري، دو ماه من چهل شب است كه هيچ نخورده ام. فقط دانه انگوري اهلبيت من به من خورانده اند. آن را هم فورا از دهانم بيرون انداخته ام ".
در " طبقات " شعراني 36:1 آمده است: " او چهار ماه تمام نه مي خورد و نه مي آشاميد ".
(نويسنده گويد:) دانشمندان طب و پزشكان، بردارنده چنين چيزي شنيده نشده و ناموس جاري خداوند كه بشر را آفريده بر چنين چيزي تعلق نمي گيرد. و جز غلو در فضايل، چيزي نمي تواند اينگونه ادعاها را بپذيرد، و در اين دعوي، گروهي ديگر هم با " ابراهيم تيمي " برابري مي كنند و حتي بر او مي چربند كه از بر خي از آنها ياد خواهيم كرد.
حافظ بر عليه كسي دعا كرد و او مرد
" غيلان بن جرير بصري " روايت كرده است: " مردي به مطرف بن عبدالله حافظ متوفي 95 دروغ بست. مطرف گفت: خدايا چنانچه دروغ مي گويد،
[ صفحه 196]
او را بميران. آنگاه او افتاد و مرد ".
" اميني " مي گويد: دعاي اين مستجاب الدعوه، از قساوتي كه در روايت " ابو مسلم خولاني " ياد شد، بيشتر نيست، چرا كه او در باب يك زن نابيناي بي گناه اين دعا را كرده بود. دروغ، گر چه حرام است، لكن جزايش اعدام دروغگو نيست و اين مشكل و ناروا است كه دعاي هر فرد غير معصومي در خصوص دشمن مستجاب شود، چرا كه در ميان آنها افراد تندي مثل " ابو مسلم خولاني " و " مطرب بصري " كم نيستند. و گر نه بر افراد امت كه اين چنين مستجاب الدعوه باشند، باشند، لازم مي آمد كه دعايي هم بر عليه اين دروغزنان بكنند، و واجب مي آمد كه خداوند اجابت كرده و اين راويان اين قصه ها را مي ميراند. و بر مزار بسياري از حافظان و راويان و بزرگان حديث و كساني كه از صواب و خطاي سخن - پروايي ندارند، بقعه و بارگاه ساخته مي شد، تا امت " محمد " صلي الله عليه و اله از اين پريشان گوئيها، كه خالي از هر گونه اعتبار و سر انجامي است، نجات مي يافتند.
ابري بر سر كرزبن و بره سايه مي افكند
از " ابو سليمان مكتب " نقل شده كه گفته است: با " كرز بن و بره " در سفر مكه همراه بودم. وقتي كه جايي پياده مي شد، لباسش را در مي آورد و در پالان مي گذاشت و آنگاه از ما دور مي شد و نماز مي خواند. و هرگاه بانگ شتر بر مي خاست، بلند مي شد و ميآمد. يك روز بهنگام حركت تاخير كرد و نيامد، اصحاب در جستجوي او شدند و من نيز با آنها بودم. آنگاه او را ديدم كه در ساعت حرارت آفتاب، در زمين پستي نماز مي خواند و ناگاه ديدم كه ابري بالاي سر او سايه افكنده است. مرا ديد، پيش من آمد و گفت: اي ابو سليمان، من حاجتي
[ صفحه 197]
بر تو دارم. گفتم: اي ابو عبدالله، حاجتت چيست؟ گفت: دوست دارم آنچه را ديدي پنهان داري. گفتم: اين حاجت تو بر آورده مي شود. گفت: بمن اطمينان بده. من سوگند ياد كردم كه بر كسي اين را نگويم تا بميرد ".
" حليه الاولياء حافظ ابو نعيم 80:5، " الاصابه "321:3.
فقيري زمين را پر طلا مي كند
از " حسن بصري " رحمه الله عليه روايت شده كه گفت: " مرد فقير سياهي در آبادان مي زيست، كه در خرابات به سر مي برد. چيزي بدست من رسيد، او را خواستم. وقتي كه چشمش به من خورد، لبخندي زد و با دستش به زمين اشاره كرد و تمام زمين طلا شد و برق زد. سپس گفت: آنچه آوردي بده. من دادم، لكن سخت ترسيدم و فرار كردم. " " الروض الفائق " 126
(نويسنده گويد:) بخوان و تعجب كن، بخند يا گريه كن.
غطفاني در حالي كه مرده است لبخند مي زند
از " حارث غنوي " روايت شده كه گفت: " ربعي بن حراش غطفاني متوفي 101/ 4 سوگند خورده بود كه تا زماني كه نداند كه اهل بهشت است يا جهنم خواهد بود، نخندد. غسل دهنده او به من گفت كه او پيوسته بر روي تخت مي خنديد و ما همچنان او را غسل داديم تا اينكه فارغ شديم ". " صفه الصوه " 19:3، " طبقات " الشعراني 37:1، " تاريخ " ابن عساكر298:5
عمر بن عبدالعزيز در تورات
خالد ربعي " مي گويد: " در تورات نوشتته شده است كه آسمان و زمين چهل
[ صفحه 198]
روز بر عمر بن عبدالعزيز مي گريد " " روض الفائق " حريفيش ص 255.
(نويسنده گويد:) شايد اين خصوصيت تورات " ربعي " است كه اين مطلب را درباره " عمر بن عبدالعزيز " نوشته است، و گرنه تورات " موسي عليه السلام " در آن عصر هم نمي تواند حجتي باشد، و با اينهمه نسخه ها و اختلاف طبعها كه دارد، از اين نسبت دروغ خالي است.
و اما در شناخت بزرگي " عمر بن عبدالعزيز "، سخن امام " احمد بن حنبل " ترا كافي است، آنجا كه از او پرسيد: " معاويه افضل است يا عمر بن عبدالعزيز "؟
او گفته بود: " غباري كه بر بيني اسب معاويه نشسته باشد، در پيشگاه پيغمبر صلي الله عليه و اله از عمر بن عبدالعزيز بهتر است ".
" عبدالله بن مبارك " گفته است: " خاك بيني معاويه از عمر بن عبدالعزيز افضل است ". و در عبارتي: " خاك دو سوراخ بيني معاويه كه با پيغمبر باشد، بهتر و افضل تر از عمر بن عبدالعزيز است ".
پس چه اهميتي خواهد داشت اين مردي كه خاك بيني " پسر هند " و خاك بيني اسب او از وي بهتر باشد تا در " تورات " بنويسد؟ يا آسمان و زمين چهل روز بر او بگريند، و (آسمان و زمين بر آنها گريه نمي كند و آنها نگه داشته نمي شوند.)
گوسفند چرانان در خلافت عمر بن عبدالعزيز
" يافعي " در " روض الرياحين " ص 165 نقل كرده است: " هنگامي كه
[ صفحه 199]
عمر بن عبدالعزيز رضي الله عنه به خلافت رسيد، چوپانان گوسفند بر بالاي كوهها مي گفتند كه اين خليفه صالحي كه بر مردم فرمانروايي مي كند كيست؟ گفتند مراد شما از دانستن نام او چيست؟ گفتند: هر آن گاه كه خليفه صالحي حكومت كند، گرگان و شيران دست از گوسفندان ما بر مي دارند ".
" اميني " مي گويد: گرگان درنده در طول قرنها، چه مي دانند كه خليفه صالح و طالح چيست، تا از درندگي دست بردارند. و اين انسان نادان جفا كار، چه نادان است كه روي در مخاصمه و دشمني و كينه با اينها دارد. هر گاه اين سيرت در ميان درندگان در ادوار گوناگون تاريخ درست بود و اختصاص به عصر " عمر بن عبدالعزيز " نداشت، لازم مي آمد كه تمام گوسفندان دنيا در زمان " معاويه " و " يزيد " و نظاير آنها هلاك مي شدند و چيزي از آنها نمي ماند.
تبرئه نامه عمر بن عبدالعزيز
" عمر بن عبدالعزيز "، شب هنگامي به مساجد دور دست مي رفت و تا آنجا كه خداوند توان داده بود نماز مي خواند، و هنگام صبح پيشاني بر خاك مي نهاد و صورت خويش بر خاك مي ماليد و تا سپيده دم گريه مي كرد. در برخي شبها كه بر طبق معمول، اين عبادت را انجام مي داد و از عبادت فارغ مي شد و از نماز و تضرع به درگاه خدا سر بر مي داشت، نامه سبز رنگي كه نور آن تا آسمان امتداد مي يافت، ديد كه در آن چنين نوشته شده بود: " اين برائت و تبرئه نامه از آتش است كه خداي عزيز بر بنده اش عبدالعزيز داده است ".
" ابن ابي شيبه " از طريق " عبدالعزيز بن ابي سلمه " روايت كرده است:
" وقتي عمر بن عبدالعزيز به قبر گذاشته شد، باد سختي وزيدن گرفت و نامه اي با بهترين خط از آسمان افتاد. آنرا كه خواندند، چنين نوشته شده بود: براءتي است از آتش از جانب خدا بر عمر بن عبدالعزيز. پس اين نامه را در لاي كفن
[ صفحه 200]
او قرار داده او دفن كردند ". " تاريخ " ابن كثير 210:9، " الروض الفائق " حريفيش ص 256.
و " ابن عساكر " در ترجمه " يوسف بن مالك " روايت كرده و گفته است:
" در آن حالي كه ما خاكها را كنار في زيم تا قبر عمر بن عبد العزيز را آماده كنيم. ناگاه از آسمان نامه اي افتاد و در آن نوشته شده بود: بسم الله الرحمن الرحيم. اين امان نامه است از آتش از جانب خدا بر عمر بن عبد العزيز "
" اميني مي گويد: رشد و هدايت، از گمراهي، در " روز عرض اكبر " روشن خواهد شد.
زني بواسطه دعاي مالك بن دينار پسر چهار ساله مي زايد
" بيهقي " در " سنن الكبري " 443: 7 از طريق " هاشم مجاشعي " روايت كرده و گفته است: " يكروز مالك بن دينار - متوفي 123 يا غير است آبستن نشسته بود كه مردي آمد و گفت: اي ابو يحيي بر زني كه چهار سال است آبستن است و در اندوه سختي بسر مي برد، دعا كن. مالك از شنيدن اين خبر در خشم شد و قرآن را بست و آنگاه گفت: اين مردم ما را همان پيغمبران فرض كرده اند. سپس دعا كرد و گفت: خدايا هر گاه در شكم اين بادي است، آنرا همين ساعت بيرون آورد و هر گاه در شكم او دختري است آنرا بصورت پسر در آور و اين تويي كه آنچه را خواهي محو مي كني يا موجود مي سازي، و ام الكتاب در دست تو است. سپس مالك خود را بلند كرده و گفت كه زنت را درياب. مرد رفت، و مالك هنوز دستش را پائين نياورده بود، كه آن مرد از در مسجد وارد شد و پسر را با موي مجعد و كوتاه و چهار ساله كه دندانهايش را در آورده و هنوز نافش بريده نشده بود، بر گردن خود سوار كرده و آورد ".
[ صفحه 201]
" اميني " مي گويد: گفتن محال، محال نيست، اما تقوي يا حيا انسان را منع مي كند كه چيزي را كه خارج از قلمرو عقل است بر زبان بياورد. آيا هيچ بر راوي اين خبر مساله اي نيست كه شكم يك زن آنقدر وسعت داشته باشد، كه يك پسر چهار ساله را جاي دهد و آنگاه دندانهايش در آمده باشد و موي هم آورده وسوار گردن آن مرد هم بشود؟ فرض كنيد كه شكم او هم آن كشندگي و گنجايش را داشته باشد، آيا بنيه اندام انسان مي تواند آن را تحمل كند؟ اين مستلزم آن است كه بيش از زنان عادي شكم او بر آمده باشد. و آيا مادر غلام، همين وضع را داشت، با اينكه او مثل زنان آبستن عادي بود و اين يك كرامت ديگري بر او محسوب مي شود؟ منزه است آن - خدائي كه بر اين زن مسكين آن قدر مهلت داد، كه استخوانهايش نشكسته و رگهايش قطع و پوست بدنش شكافته نشده است و خداي سبحان در زمان گذشته هر چه خواسته انجام داده است.
و خدا بر " مالك بن دنيار " رحمت كند، كه هر گاه بر اين زن بيچاره دعا نمي كرد، چنين او در شكمش، چهل سال، يا آن گاه كه خدا خواهد، مي ماند!
اكنون اين سوال مطرح است كه آيا اين نوزاد. نخست در بطن مادر دختر بود و سپس با دعاي " ابن دينار " پسر گرديده است؟ و يا اينكه پسر بوده و اين دعا تاثيري در آن نداشته است؟ در حالي كه اين خدا است كه هر كس را بخواهد،دختر مي دهد و هر كه را خواهد پسر. آيا اين قطيعت دارد كه در همان ساعت خلقت، مولود تبديل شده يا اينكه ديگر مجالي براي اين كار نبوده و همان دختر يا پسر قبلي بوده است و ديگر دعاي " ابن دينار " (كه هر گاه دختر است خدايا پسر گردان) محلي از اعراب نداشت و آيا اين دعاي مستجاب بر طبق گفته او " انك نمحو ما تشاء و تثبت " (بدرستي كه تو هر چه بخواهي، محو مي كني و هر چه را خواهي پديد مي آوري) بود؟ اين بر خداوند دشوار نيست. و او از چيزي كه مي كند، سوال نمي شود و بر هر چيزي توانا است.
[ صفحه 202]
يك ناصبي مستجاب الدعوه
" سعيد بن اياس جريري " متوفي 144 روايت كرده: " عبد الله بن شقيق عقيلي پدر عبد الرحمن بصري مستجاب الدعوه بود، چنانكه ابري كه بالاي سرش مي گذشت، مي گفت: خدايا اين را از اينجا رد مكن، مگر آنكه برما ببارد و آن نيز شروع به بارش مي كرد ". " اين ابي خثيمه " اين روايت را در " تاريخ " خود آورده است (تهذيب254:5).
" اميني مي گويد: اين كه دعاي يكي از اولياي الهي بر آورده شود. استعبادي ندارد و بر مولي سبحانه دشوار نيست كه بر بندگان صالحش كرامت بدهد، اما نسبت كرامت بر " عقيلي " استعباد دارد و به فاصله شرق تا غرب، از او دور است، چرا كه او از كساني است كه بر عداوت " سيد عترت " كمر بسته اند، و بنقل " ابن خراش ": " از طرفداران عثمان و دشمنان علي بود ". " احمد بن حنبل " گفته است: " اين مرد به علي حمله مي كرد پس براي آن " پسر مادر " كه دوستي " سيد عرب امير مومنان " عليه السلام را پيشه نكند، ديگر چه كرامتي مي ماند؟ آنهم عداوتي كه پس از دعاي مستجاب پيغمبر اقدس در باره " علي " عليه السلام انجام گيرد، دعايي كه مضمون آن اين است: " خدايا هر كه او را دوست بدارد، او را دوست بدار.
و هر كه با او دشمني ورزد، او را دشمن بدار ".
و پس از آنكه پيغمبر صلي الله عليه و اله و سلم فرموده است: " علي را جز آدم مومن دوست نمي دارد. و غير از منافق او را كسي دشمن نمي دارد ".
و پس از اين سخن پيغمبر صلي الله عليه و اله كه فرمود: " اي علي انسان مومن ترا
[ صفحه 203]
دشمني نمي كند و منافق هم دوست ندارد ".
و پس از اين فرموده پيامبر صلي الله عليه و اله كه فرمود: " علي را منافق دوست نمي دارد و مومن دشمن نمي شمرد ".
و پس از اين گفته پيغمبر صلي الله عليه و آله كه فرمود: " اي علي هر گاه تو نبودي پس از من مومنان شناخته نمي شدند ".
و فرموده است: " سوگند بخدا كه هر كس علي را دشمن بدارد، خواه از خاندان من يا جز آنها، از دايره ايمان خارج شده است ".
و باز فرموده است: " اي علي تو در دنيا و در آخرت پيشوايي. دوستار تو دوست من است و دوست من دوست خدا است. دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خدا است. واي بر آن كه پس از من با تو دشمني كند ".
و باز پيغمبر صلي الله عليه و آله فرموده است: " اي علي خوشا بر كسي كه ترا دوست دارد و بر تو اخلاص ورزد، و واي بر كسي كه با تو دشمني كند و ترا تكذيب نمايد ".
و باز خطاب به " علي " عليه السلام فرموده است: " هر كس ترا دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كسي ترا دشمن بدارد مرا دشمن داشته است ". و احاديث فراوان ديگري كه در اين باره آمده است.
[ صفحه 204]
پس يك مسلمان چگونه مي تواند كه سخنان رسول الله صلي الله عليه و آله را تصديق كند و آنگاه كرامت كساني مثل " شقيق " را كه دشمن " علي " عليه السلام و دشنام دهنده به او بود، بپذيرد و او را مستجاب الدعوه بشمارد و دعايش را در ابر نافذ بداند؟
آري آنجا كه از روي نا آگاهي خواسته شود در فضايل غلو بكار رود، چنين نسبتهايي را مي اتوان داد.
اما " جريري " كه اين روايت خنده آور را نقل كرده، كسي است كه در همين كتاب احوال او را شناخته ايد و همو است كه سه سال پيش از مرگش عقل خود را باخته و همين روايت از فراورده هاي جنون اوست.
سختياني آب جاري مي كند
" ابو نعيم " در " حيله الزلياء " 5:3، با اسنادش از " عبد الواحد بن زيد "" روايت كرده كه گفته است: " با ايوب سختياني در كوه حرا بودم. سخت تشنه شدم، تا اينكه تشنگي را در چهره من ديد. گفت: چه عارضهاي بر تو رسيده؟
گفتم: تشنه ام، و بر جان خود مي ترسيدم. گفت: آيا كار مرا مخفي مي داري؟ گفتم آري. گفت پس سوگند بخور. من نيز سوگند خوردم مادام كه زنده است، احوال او را نگويم. آنگاه با پاي خود بر حرا زد و آب جاري شد. از آن آب نوشيديم و سيراب شديم و مقداري هم با خود برداشتيم. و تا او نمرده بود، به كسي از اين قضيه چيزي نگفتم ".
و در " روض الفائق " ص 126 چنين آمده است: " گروهي با ايوب سختياني مسافرت مي گردند. نتوانستند آب بدست بياورند. ايوب گفت: آيا تا من زنده ام مخفي مي داريد؟ همگي گفتند: آري. آنگاه دايره اي ترسيم كرد و آب از درون آن جاري گشت و همگي سيراب شديم. به بصره كه آمديم، حماد بن زيد اين
[ صفحه 205]
موضوع را خبر داد و عبد الواحد بن زيد گفت: من در همان روز با از بودم ".
شيخي در بهشت كاخ مي فروشد
" مردي از خراسان نزد حبيب بن محمد عجمي بصري و مي خواست به مكه برود. به او گفت: اي شيخ براي من خانه اي بخر و پولي داد و عازم مكه شد. حبيب پول را گرفت و تصدق داد. اين مرد كه از مكه بازگشت، گفت با من بيا و خانه را كه خريده اي نشان بده. او گفت امروز آن خانه را نخواهي ديد، اما آنگاه كه بميري آن خانه را مشاهده خواهي كرد. پس آن مرد خراساني گفت پيمان نامه آنرا بنويس تا با خود همراه كنم. حبيب چنين نوشت:
" بسم الله الرحمن الرحيم. اين نامه خانه اي است كه حبيب در بهشت خريداري كرده است. اين خانه چنين و چنان و ارتفاعش چنين و چنان است ". سپس نامه را مهر زد و به او داد. مرد اين نامه را گرفت و به خراسان پيش اهل بيت خود رفت. خانواده اش گفتند: تو ديوانه شده اي. هر گاه مالت را ضايع نمي كردي، تو را صاحب خانه كرد، و اين عمل تو كار ديوانگان است آن مرد، تا زماني كه خدا خواسته بود. زنده مانده و هنگامي كه حال مرگش فرا رسيد، به اهل بيت خود گفت: اين نامه را در كفن من قرار دهيد، و چون درگذشت آنرا در كفن او قرار دادند و او را در قبر گذاشتند. حبيب كه در بصره بود، ناگاه آن نامه را در كنار خود ديد كه در ذيل آن نوشته شده بود: اي ابو محمد، خداوند آن قصري را كه تو خريده بودي بر آن مرد داد. او هم نزد خانواده آن مرد رفته و گفت: خداوند بر پدر شما قصري داد و اين هم نامه اش. آنگاه همگي مشاهده كردند، و ديدند همان نامه اي است كه با او به خاك سپرده بودند ".
" ابن عساكر " در " تاريخ " خود 32:4 اين روايت را نقل كرده و مصحح كتاب، در اين موضع، گفته است كه: " مولف، اين واقعه را به دو صوت كوتاه
[ صفحه 206]
و مفصل روايت كرده، لكن مضمون هر دو، يكي است و اين واقعه به حبيب تعلق دارد و اميد است كه مدعيان بر دور او جمع نشوند و آنرا نردباني براي خوردن مال مردم قرار ندهند و احوال امثال حبيب، قياس پذير نيست و قاعده علمي ندارد ".
شخص غائبي به دعاي معروف حاضر مي شود
امام " ابو محمد ضياء الدين شيخ احمد وتري شافعي " كه بسال 680 در " مصر " وفات كرده است، در كتاب خود " روضه الناظرين " ص 8 از " خليل بن محمد صيادانه " نقل كرده و گفته است: " پدرم ناپديد شد و من خيلي ناراحت شدم. نزد معروف كرخي متوفي 200 (يا 201 يا 204) آمدم و گفتم: پدرم ناپديد شده است. گفت: چه مي خواهي؟ گفتم باز گشت پدرم را. از گفت: خدايا آسمان، آسمان تو و و زمين تست، و هر چه بين آسمان و زمين از تست. محمد را بياور من كه بر دروازه شام آمدم، ديدم كه او ايستاده. پرسيدم: كجا بودي؟ گفت. الساعه در انبار بودم و نمي دانم چه شد ".
(نويسنده گويد:) شگفتا از اين عقلها كه چنين عقلها كه چنين كراماتي را در حق هر معروف و منكري مي پذيرند، اما حاضر نيستند در باره " امير مومنان علي " عليه السلام بپذيرند، آنجا كه براي غسل دادن " سلمان " وارد " مدائن " شد در حالي كه پيش از آن در " مدينه " بودند. به جلد پنجم ص 21 - 15 ط 2 مراجعه شود.
مردي در هوا چهار زانو نشسته است
" ابن جوزي " در " صفه الصفوه " 245:4 از " حذيفه بن قتاده مرعشي "
[ صفحه 207]
متوفي 207 نقل كرده كه گفته است: " سوار كشي بودم كه ناگاه كشتي شكست.
من و زني بر روي تخته اي افتاديم كه از تخته هاي كشتي جدا شده بود و هفت روز روي آن تخته مانديم. آن زن گفت من تشنه ام. من از خداي تعالي خواستم كه ما را سيراب كند. ناگاه از آسمان زنجيري ظاهر شد كه كوزه اي پر آب بر انتهاي آن آويزان بود. آب را كه خورديم، من سر برداشتم، تا آن زنجير را تماشا كنم.
ناگاه ديدم مردي در هوا چهار زانو نشسته است. پرسيدم: شما چه كسي هستيد؟
گفت: از انس هستم. پرسيدم: چه چيزي شما را به اين مقام رسانيد؟ گفت:
خواسته خداي عز و جل را بر خواهش نفس خود ترجيح دادم. بدان جهت مرا اينگونه كه مي بيني نشانيد ".
(نويسنده گويد:) هر گاه جاي تعجب باشد، در اينجاست كه چگونه اين دسته مردم اين كرامتها را مي پذيرند، لكن حديث بساط " مولانا امير مومنان " عليه السلام بر ايشان گران مي آيد.
جن با خزاعي سخن مي گويد
" ابن جوزي " در " صفه الصفوه " 205:2 از " احمد بن نصر خزاعي " كه يكي از پيشوايان مشهور سنت بود و به سال 231 در گذشته است، نقل كرده كه گفته: " ديوانه اي را ديدم كه افتاده. من در گوش او چيزي خواندم. از گوش او يك جني با من سخن گفت و اظهار داشت: اي ابو عبد الله، ترا بخدا مرا رها كن
[ صفحه 208]
تا او را خفه بكنم، چرا كه به عقيده او قرآن مخلوق است ".
(نويسنده گويد:) چقدر بالطافت وريزه كاري بر باطل دعوت مي كند.
خدا به آن جني بركت بدهد كه عملش به اين درجه رسيده كه او عدم خلق قرآن را پذيرفه است. ما خدا را بر بطلان آن عقيده سخيف سپاس مي گوئيم. تا امروز كسي پيدا كه به اين عقيده تمايل كند و آنرا بپذيرد.
سر احمد خزاعي سخن مي گويد
" خطيب " و " ابن جوزي " به اسنادشان از " ابراهيم بن اسماعيل بن خلف روايت كرده اند كه وي گفته است: " احمد بن نصرخلي، هنگامي كه به قتل رسيد، و بدارش آويختند، به من گفتند كه سرش قرآن ميخواند. من رفتم و نزديك شدم. مامورين و سواران در اطراف وي از او پاسداري مي كردند.
وقتي كه كاملا خيره شدم، ديدم سر احمد اين آيه را مي خواند: الم حسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون: الم آيا مردم گمان دارند كه همينكه بگويند ما ايمان آورديم رها ميشوند و آزموده نمي شوند؟ آنگاه موي بر اندامم راست شد ".
از " احمد بن كامل قاصي و او از پدرش روايت شده: " پس از آنكه احمد را بر دار زدند و سر او را بر پل آويختند، كساني مامور نگهباني آن بودند. نگهبان او روايت كرده كه شبها او را ديده است، كساني مامور نگهباني آن بودند. و نگهبان او روايت كرده كه شبها او را ديده است كه سرش به سوي قبله متوجه مي شود و با زبان رواني سوره ياسين را مي خواند. نگهباني كه اين اظهار را كرده بود، باز خواست گرديد و او از ترس فرار كرد ".
" خلف بن سالم " روايت مي كند " احمد بن نصر كه كشته شد، و به او گفته شد: آيا شنيده اي كه مردم در باره او چه مي گويند؟ پرسيدم: چه مي گويند؟
گفت: مي گويند كه سر احمد بن نصر قرآن ميخواند. او گفت: سر يحيي بن
[ صفحه 209]
زكريا قرآن مي خواند ".
(نويسنده گويد:) " خطيب " و " ابن جوزي " را نبايد در نقل اين روايت خنده آورملامت كرد، چرا كه گمان ندارم آنها اين را بپذيرند. اما بايد دانست اين راويان. وقتي در برابر واقعه قرآن خواندن سر مولانا " ابو عبد الله " فرزند گرامي و شهيد پيامبر صلي الله عليه و اله قرار گرفته اند و ديده اند كه اين كرامت قرنها است كه از هر سو نقل شده، اين روايات را ساخته اند، تا مقام آن بزرگوار را كوچك بشمارند و اين منزلت را در خصوص " فرزند پيغمبر " صلي الله عليه و آله ناديده بگيرند.
پيغمبر به وجود ابوحنيفه افتخار مي كند
از رسول الله صلي الله عليه روايت شده كه فرمود: " ديگر پيمبران به من افتخار مي كنند و من به ابو حنيفه افتخار مي كنم. او در پيشگاه خدا مرد با تقوائي است، او چونان كوهي از دانش يا پيغمبري از پيغمبران بني اسرائيل است. هر كس او را گرامي بدارد، مرا گرامي داشته و هر كسي او را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است ".
و باز از پيغمبر صلي الله عليه و آله نقل است فرمود: " است كه فرمود: " آدم به وجود من افتخار مي كند و من بر وجود مردي از امت خود بنام نعمان افتخار دارم. و من او را كنيه ابو حنيفه دادم. او چراغ امت من است ".
(نويسنده گويد:) اين دو روايت را با غلوهائي كه پيرامون آن ساخته اند، در جلد پنجم ص 239 - 241 در فضايل ابو حنيفه آوردهايم. همانجا ياد كردهايم كه چگونه گروهي از حنفيان، غلو را تا بدانجا رسانده اند كه حتي معتقد شده اند كه " ابو حنيفه " در قضاوت از رسول الله صلي الله عليه و آله نيز داناتر بود.
[ صفحه 210]
" حريفيش " در " الروض الفائق " ص 215 نوشته است: " در روع ابو حنيفه، اين بس كه در روزگار او گوسفندي را دريدند. و از آن پس، او ديگر، مادام كه گوسفندان زنده بودند، گوشت نخورد ".
مي نمي دانم به كدامين خرافه بخندم. آيا به افتخار پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بر كسي بخندم كه دو بار از كفر توبه كرده است و حال آنكه مي دانيم پيغمبر صلي اله عليه و آله مفخر همه عالميان است، و در ميان او، كسي همچون " علي " عليه السلام هست، كه در ليله المبيت در بستر پيغمبر صلي الله عليه و آله آرميد و خدا بدو و افتخار كرده است.
يا بياييم و بر اين بخنديم كه " ابو حنيفه " از پيغمبر صلي الله عليه و آله در قضاوت دانا تر بود؟ من نمي دانم " ابو حنيفه "، اين همه دانش و فقه را از كجا آورده بود؟
آيا او بر همان فقه اسلامي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله سر چشمه آن است و از وجود گرامي او بر ديگران پرتو افكن شده، عالمتر بوده است؟ يا اينكه او اين فقه و دانش را از غير مسلمين، از كسائي نظير " كامل " يا " يابل " يا " ترمذ " اخذ كرده، و چقدر شايسته است كه چنان فقهي بر ديوار كوبيده شود. مسلمانان چه نيازي به فقه ديگران دارند، در حال كه خداوند نعمت قضاء و فقه اسلامي را به آنان بخشيده و برهان قاطع و فصل الخطاب در نزد آنهاست؟
يا به ورع آن مردي فقيهي بخندم كه در قضيه گوسفند دزدي كه هيچ فقهي آن را قبول نمي كند، نظر داده است؟ در حالي كه خداوند خوردن گوشت گوسفندان را در همه زمانها مباح فرموده و در همه زمانها، اي بسا گوسفندان بوده اند كه دزدي شده اند و در محافل اسلامي با چنين اشكالي رو برو نشده است.
لكن اين فقيه نمي داند كه آنجا كه شبهات نامحدود باشند، نمي توان بر آن حكمي جاري كرد. و شايد امر را مي دانست، لكن اين بر خوردي است كه بوسيله
[ صفحه 211]
آن مكري در كار بوده است. " ابو عاصم نبيل " مي گويد: " ابو حنيفه را در مسجد الحرام ديدم كه فتواي ميدهد، و گروهي اطراف او جمع شده و او را اذيت مي كردند.
گفت: آيا اينجا كسي نيست كه شرطه اي (پاسباني) بياورد؟ من گفتم: اي ابو حنيفه، آيا تو پاسبان مي خواهي؟ گفت آري. گفتم اين احاديثي كه من دارم، اينها را بر من بخوان. وقتي كه او آنها را خواند، من برخاستم. جلو كفشهاي او كه ايستادم، پرسيد: پس پاسبان كو؟ عرض كردم كه من پرسيدم آيا ميخواهي؟
عرض نكردم كه پاسبان مي آورم. گفت: ببينيد من با مردم مكر مي كنم و اين كودك هم بر من مكر من كند ".
" امام اعظم " با تظاهر به ورع خود، دامي براي شكار گسترده و اين جقدر شبيه است به ان قصه محراب، قصه ديگر ي كه " حفص عبد الرحمن " آن را از او حكايت كرده و گفته است: " پشت سر او نماز خواندم. نماز كه تمام شد و در محراب نشست، مردي گفت: آيا اين جايز و حلال است كه در محرابي نماز مي خواني كه اينهمه تصاوير و عكسها بر آن زده اند؟ گفت: من چهل و پنج سال است كه در اينجا نماز مي خوانم و بوجود اين تصاوير اگاهي ندارم. سپس دستور داد كه آن عكسها را بر دارند. مردي به او گفت: سقف اين مسجد چه زيبا است گفت: من كه بيش از چهل سال در اينجا بوده ام، آن را نديده ام ".
شايد فتواي " ابو حنيفه " در باره گوسفند موجب شده كه آرايش به مدينه رسول الله صلي الله عليه و آله را نيافته است، چرا كه " محمد بن مسلمه " كه خود اهل مدينه بود، مي گويد: " رسول الله صلي الله عليه فرمود: بر هر سوراخ و دري از مدينه، فرشتهاي مامور است كه نگذارد يك نفر دروغگو و فريبا از آن وارد شود، و سخن اين مرد از سخن دروغگويان و فريبكاران است، از اين روي در مدينه وارد نشده
[ صفحه 212]
است ".
البته در فقه " ابي حنيفه " تكه هايي است كه قصه اين گوسفند در مقابل آنها چيزي نيست وي در آراي خود، با سنت ثابت، مخالفت كرده، چنانكه " وكيع بن حراج " گويد: " من دويست حديث از پيغمبر صلي الله عليه و الهمي شناسم كه ابو حنيفه بود، مي گويد: " سزاوار است كه مردم در نمازشان بر ابو حنيفه دعا كنند، چرا كه فقه و سنتها را پاسداري كرده است ".
صاحب " مفتاح السعاده " 70:2 مي نويسد: " از اشخاص موثق شنيدم كه در بعض كتابها آمده است: هنگامي كه ثابت پدر ابو حنيفه رحمه الله وفات كرد، زن او را كه مادر ابو حنيفه است، امام جعفر صادق به زني گرفت در حالي كه ابو حنيفه رحمه الله كودك بود. وي در دامن تربيت جعفر صادق پرورش يافت و دانشهاي او را فرا گرفت. هر گاه اين مسئله ثابت شود. منقبت بزرگي براي ابو حنيفه محسوب مي شود ".
بدنبال اين موضوع، " حسن نعماني " در " تعليقات خود بر مفتاح " نوشته است: " چگونه مي توان اين موضوع را باور داشت كه ابو حنيفه بچهاي بوده كه در دامن امام صادق پرورش يافته است، در حالي كه مي دانيم امام صادق در سال 68 متولد و به سال 147 وفات فرموده است و امام ابو حنيفه در سال 150 هجري در گذشته و تولدش در سال 80 بوده است و ملاحظه مي كنيم كه وفاتشان فقد
[ صفحه 213]
دو سال با هم فاصله دراد و تولدشان تقريبا به هم نزديك است ".
در لابلاي منقولات " موفق بن احمد "، و سخنان " حافظ كردي " و در ميان آنچه بعض حنفيان در معاجم و تراجم در مناقب " ابو حنفيه " آورده اند، چندان خرافات و حرفهاي بي معني هست كه گوش اسلام مقدس از شنيدن آن زار، و خرد و منطق از قبول آن همه مانع است.
از شگفت ترين چيزهايي كه از او نقل شده، داستاني است كه امام " ابو حسين همداني " در آخر كتاب " خزانه المفتين " آورده و در ضمن آن مي نويسد: " امام ابو حنيفه كه به آخرين مشرف شد، مال بسيار به نگهبانان كعبه داد، چندانكه بيت الله را بر او قروق كردند و او داخل بيت شد شروع كرد نماز خواندن. طبقادتي كه داشت، بر يك پاي راست ايشتاد و نماز را شروع كرد، تا آنجا كه نصف قرآن را خواند سپس ركوع رفت و ركعت دوم كه خواست بجاي بياورد، بر پاي چپ ايستاد نيمه دوم قرآن كرد. آنگاه چنين گفت: خدايا ترا به شايستگي شناختم و از تو شناخت بسزا حاصل كردم، لكن طاعت كامل بجاي نياوردم اين نقص طاعت را با آن كمال معرفت جبران كن و ببخشاي، ناگهان از گوشه بيت ندايي رسيد كه: " شناختي و نيكو شناختي و معرفت كامل پيدا كردي، و طاعت و خلوص فرمانبري را بجاي آوردي. تو و پيروان ترا و همه كساني را كه تا روز قيامت پير و مذهب تو باشند، آمرزيديم ".
" اميني مي نويسد: كاش مي دانستم كه اينكه امام " ابو حنيفه " قرآن عزيز را در دو ركعت ختم كرده است، چقدر زمان طول كشيده و بيت الله، در آن هنگامي كه حاجيان در ايام حج پيرامون آن طواف مي كنند و در ورود به آن بر يكديگر سبقت مي گيرند، چگونه ممكن بوده است كه نگهبانان آن را فقط بر " ابو حنيفه قروق كنند و سيل زائران را ازورود به آن باز دارند؟ نگهبانان،
[ صفحه 214]
جلو اين شرق و طلبي را كه مردم براي ورود به كعبه دارند، چگونه مي توانند بگيرند؟
و انگهي اين چه رسمي است كه امام " ابو حنيفه " بر گزيده نصف قرآن را در حالي كه بر پاي راست ايستاده و نصف ديگر را با پاي چپ حتم كند؟ آيا اين حكم را او از كتابي آسماني گرفته يا سنتي بوده است كه پيغمبر بزرگوار بر آن عمل مي كرده؟ يا اين كه فقط بدعتي است كه جز از امام " ابو حنيفه " آن را از كسي نشنيده ايم؟ و آيا در ورزشهاي بدني كه بمنظور حفظ تندرستي و تامين نيروي بدني و نشاط انجام مي گيرد، چنين ورزشي ديده شده است؟ من كه سراغ ندارم. از اينها كه بگذريم، اين امام چگونه توانسته است اين ادعاي گران را در پيشگاه پروردگار عالميان سبحانه و تعالي، كه بر اسرار و ضماير همه اگاهي داد، داشته و سخني بگويد كه هيچ يك از پيغمبران حتي خاتم آنان - با آنهمه پهناوري معرفت - چنين ادعاي نكرده اند و پيغمبر خاتم صلي الله عليه و آله كه وسعت و دامنه شناختش مسلم است و سوگند كنندگان به قوت ايمان و معرفتش سوگند خورده اند، ديده نشده كه دعايي بكند و مناجاتي بنمايد كه چنين ادعاهايي در آن باشد. اين عمل، جز از آدم خود پسند و مغرور و غره به دانش خويش، كه حق معرفت به پروردگار ندارد، ساخته نيست. صاحب اين روايت چقدر غفلت دارد، از اينكه پنداشته است كه امام اين دعا را در عالم شهود كرده، لكن نداي خداي از عالم غيب را شنيده است و اين ندا را كه به دست دروغ ساخته شده، جز دليل بر عليه امام ابو حنيفه و مذهبش به چيزي نمي توان حمل كرد، چرا كه هر گاه از رب البيت چنين خطابي بر او رسيده بود و اين ادعا ساختگي و دروغ نبود، لازم مي آمد كه از آن پس همه مردم حنفي مذهب شوند، لكن امت اسلامي صحت اين روايت را قبول ندارند. حال امام " ابو حنيفه " بخواهد يا نخواهد، چيز ديگري است. عجيب تر از اين، نوشته علامه " برزنجي " است كه مي گويد:
[ صفحه 215]
" بعضي از حنفيان بر آنند كه عيسي و مهدي هر دو از مذهب امام ابو حنفيه تقليد مي كنند. اين عقيده را يكي از مشايخ طريقت در يكي از شهر هاي هندوستان، در كتابي كه به فارسي در آن ديار تاليف كرده، نوشته است. يكي از علماي حنفيه كه متصدي تدريس هم بوده، اين سخن را نقل نموده و به اين موضوع افتخار مي كرده و آنرا در مجلس درس خود در روضه پيامبر صلي الله عليه و آله بيان داشته است.
شيخ علي قاري از يكي از حنفيان نقل كرده كه مي گفته است: آگاه باش كه خداوند ابو حنفيه را شريعت و كرامت بخشيده، و از كرامات او اين است كه خضر عليه السلام هر بامداد به حضور آمد و از او احكام شريعت را فرامي گرفت و پنج سال اين امر ادامه داشت. هنگامي كه ابو حنفيه در گذشت، با پروردگار مناجات كرد و گفت: خدايا هر گاه من در پيشگاه تو منزلتي دارم، اجازه بده كه ابو حنفيه مطابق روال ديرين، از قبر، شرع محمد صلي الله عليه و آله را بطور كامل به من تدريس كند، تا طريقت و حقيقت، هر دو را بياموزم. به او ندا رسيد كه برو كنار قبر او و هر چه خواهي از او ياد بگير. خضر بر سر قبر او آمد و بيست و پنج سال از او شاگردي كرد و هر چه مي خواست فرا گرفت، تا آنجا كه همه دلائل و اقوال را بياموخت.
سپس خضر مناجات كرد و گفت: پروردگارا چه كاري بكنم؟ ندا رسيد كه برو در ميان فقيران مشغول عبادت شو، تا فرمان من به تو برسد. سپس اين مطلب را نقل مي كند كه خدا فرمود: بر بقعه فلاني بگذر و علم شريعت را بدو ياد بده خضر عليه السلام هم طبق دستور عمل كرد. پس از مدتي، در شهر ماوراء النهر، جواني پيدا شد بنام ابو القاسم قشيري كه به مادرش خدمت مي كرد و در احترام او بود.
خداوند به ابو حنفيه دستور داد كه برود و هر چه از ابو حنفيه آموخته، بدو تعليم دهد، چرا كه او مادرش را خشنود كرده است. ابو حنفيه پيش ابو قاسم آمد و گفت: تو بخاطر كسب علم خواستي مسافرت كني، لكن براي اطاعت و رضايت مادرت اين كار را نكردي، از اين رو خداي تعالي به من امر فرمود كه هر روز
[ صفحه 216]
مرتبا پيش تو بيايم و ترا تعليم كنم. بدين ترتيب، خضر، سه سال تمام هر روز مي آمد و همه علومي را كه از ابو حنفيه در طول سي سال فرا گرفته بود، بدو آموخت و حقايق و دقايق و دلائل علم را تعاليم كرد. ابو القاسم، از اين رهگذر شهره روزگار و يگانه زمان خود گرديد،چنانچه كتابي تاليف كرد و صاحب كرامت شد و مريدان و شاگردان رو به فزوني گذاشتند. و ي مريد بزرگسالي داشت، كه هرگز از شيخ جدا نمي شد. شيخ، هزار كتاب از تاليفات خود را در صندوقي گذاشت و به آن مريد داد و گفت: كاري براي من پيش آمده، كه تو اين صندوق را ببر و در جيحون ببند از. آن مريد، صندوق را برد و از پيش شيخ بيرون آمده با خود گفت: من چگونه تاليفات شيخ را در آب بيندازم؟ اينك ميروم و كتابها رانگه مي دارم و به شيخ مي گويم كه آنها را به آب اندختم. كتابها رانگه داشت. نزد شيخ كه آمد، گفت: صندوق كتابها را در آب انداختم، شيخ پرسيد: در آن ساعت چه علامتهايي ديدي؟ آن مرد گفت: چيزي مشاهده نكردم. شيخ گفت: برو و صندوق را بينداز. مريد آمد و خواست كه كتابها را بيندازد، تا برايش توهين نشود، ولي بار ديگر همچون دفعه اول پيش شيخ برگشت. شيخ پرسيد: آيا انداختي؟ گفت: آري. شيخ گفت: نينداخته اي، برو و بينداز. من در اين امر با خدا رازي دارم و فرمان مرا رد نكن. مريد رفت و صندوق را به آب انداخت. ناگاه دستي از آب ظاهر شد و صندوق را گرفت. مريد پرسيد: تو كيستي؟ از آب ندا آمد كه مامورم امانت شيخ را نگاهداري كنم. مريد باز گشت و نزد شيخ آمد. پرسيد: آيا انداختي؟ گفت بلي. پرسيد: چه نشانه اي ديدي؟
مريد گفت: من ديدم كه آب شكافته شد، دستي از آن برون آمد و صندوق را گرفت. من متحير ماندم كه راز اين امر چيست؟
شيخ گفت: سر آن اينست كه وقتي قيمت نزديك شود و دجال ظهور كند و عيسي بر بيت المقدس نازل مي شود و انجيل را در كنار خود ميگيرد، مي گويد:
[ صفحه 217]
محمد صلي الله عليه و آله كجا است؟ خداوند مرا دستور داده كه مطابق آن كتاب در بين شما داوري كنم و با انجيل حكم نكنم. آنگاه همه به جستجوي كتاب محمد صلي الله عليه و اله مي پردازند و تمام دنيا را مي گردند، ولي كتابي از كتب شرع محمد صلي الله عليه و اله نمي يابند. عيسي سر گردان مي ماند و عرض مي كند: خدايا، در ميان بندگانت مطابق چه كتابي حكمراني كنم، در حالي كه غير از انجيل كتابي ندارم؟ جبرئيل نازل مي شود و مي گويد: خدا امر مي كند كه به رود جيحون بر وي و در كنار آن دو ركعت نماز بگزاري و ندا در دهي كه: اي امانت دار صندوق ابو القاسم صندوق رابه من تحويل بده من عيسي بن مريم هستم، و دجال را كشته ام. عيسي به جيحون مي رود، و دو ركعت نماز مي گزارد و طبق دستور جبرئيل عمل مي كند. آنگاه آب شكافته مي شود، صندوق بيرون مي آيد، عيسي صندوق را مي گيرد و باز مي كند، مهر او را با هزار كتاب مشاهده مي كند و بوسيله آنها شرع را در ميان مردم احيا مي كند. از آن پس عيسي از جبرئيل سوال مي كند: ابو القاسم اين مرتبه را از كجا يافته است؟ او مي گويد: با رضايت مادرش. اين مطالب كتاب انيس الجلساء نقل شده است ".
" شيخ علي قاري "، در اين خرافات، به تفصيل سخن مي گويد، و پس از اطنابي كه در طول صفحاتي خواننده را مشغول داشته، در صفحه 230 چنين مي نويسد: " اين راويان، تعصب را به جائي رسانده اند كه فقط مي خواهند در فضايل ابو حنيفه چيز بنويسد، و لو چيزيهايي باشد كه هيچ واقعيت ندارد، هر چند مطالبي باشد كه سر از كفر در آورده. اينان هيچ اطلاعي از فضايل بسيار ابو حنيفه كه در باره آن كتابها تاليف يافته ندارد از اين رو دروغها و افتراهايي
[ صفحه 218]
مي آورند كه نه خدا راضي است و نه پيغمبر و نه خود ابو حنيفه. چنانكه هر گاه ابو حنيفه رضي الله عنه، آنها را بشنود، بر كفر گوينده اش فتوا مي دهد. آن اندازه فضائلي كه ابو حنيفه داشته و نقل شده، براي دوستارانش كافي است و ديگر نيازي به دروغها و افتراها كه منتهي به تكذيب پيغمبران نيز مي شود، نيست. از قبيل دروغهائي كه قهستاني با آنهمه فضل و جلالتش، بخشي از آنها را در شرح خطبه نقابه ذكر كرده و در ضمن آن گفت است كه عيسي عليه السلام هر گاه نازل شود، مذهب ابو حنيفه را كار مي بندد، و اين را در فصلهاي ششگانه خود آورده است. و من كاش مي دانستم فصول ششگانه، چه گفته است و دليلش بر اين ادعا چيست؟ انا لله و انا اليه راجعون "... الخ.
در كتاب " مفتاح السعاده " 275:1 و 82:2 آمده است:
" ابو حنيفه خواب ديد كه قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله را نبش مي كند و استخوانهايش را در سينه خود جمع مي كند. او از اين خواب آشفته شد. ابن سيرين مي گويد خواب ابو حنيفه بدين قرار بوده است: ابن سيرين از ابو حنفيه خواسته است كه پشت سينه خود را به من نشان بده. ابو حنفيه لباس را از پشت باز مي كند. او خالي در ميان دو شانه اش مشاهده مي كند و ميگويد: تو همان كسي هستي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله در باره او فرمود: در ميان امت من، شخصي به نام ابو حنيفه هست كه در ميان دو شانه اش خالي هست و خدا دين خود را بوسيله او زنده مي كند.
آنگاه ابن سيرين مي گويد: تو باكي نداشته باش،چرا كه پيغمبر صلي اللهعليه و آله شهر علم است و تو به آن بار مي يابي، و او همچنان بود كه گفته است ".
(نويسنده گويد:) اين مطالب را بخوان و بر حال امت محمد صلي الله عليه و آله گريه كن كه گرفتار چه مردي شده است و جاهلان گمراه چه چيزهايي ساخته اند و چگونه از اين اقوال سخيف و اسطوره هاي بي اصل رهايي توانند يافت.
[ صفحه 219]
ابوزرعه ريگ را طلا مي كند
" ذهبي " در تذكره الحفاظ " 174:1 از خالد بن فزر نقل كرده: " حياه بن شريح (همان ابو زرعه مصري متوفي 158 كه شيخ ديار مصر بود) از كساني بود كه بسيار گريه مي كردند (بكائين) و حقيقتا تنگدست بود. در حالي كه او خلوت كرده بود و دعا مي كرد، من نشستم و گفتم: دعا كن خداوند به تو وسعت روزي بدهد. او به راست و چپ نگريست،كسي را نديد. آنگاه دانه شني را گرفت و بسوي من انداخت. ناگاه ديدم كه طلا شده است، طلائي كه به آن خوبي نديده بودم. سپس گفت: دنيا هيچ سودي ندارد، مگر آنكه براي آخرت باشد. سپس گفت: خدا بهتر مي داند كه صلاح بندگانش چيست. گفتم: من با اين طلا چه كار كنم؟ گفت انفاق كن. من هم آنرا در راه خدا بخشيدم ".
وضوي ابراهيم خراساني
" يافعي " در " رياض الرياحين " از " ابراهيم خراساني " متوفي 163 نقل كرده است كه گفت يك روز احتياج به وضو داشتم كه ناگاه كوزهاي از جوهر و مسواكي از نقره ديدم، كه از خز هم نرمتر بود آنرا برداشتم و مسواك كردم، وضو گرفتم و بركشتم در برخي از گردشها، روزهائي بر من گذشت كه كسي نديدم، و پرنده و جانداري مشاهده نكردم. ناگاه با شخصي بر خورد كردم كه نمي دانم از كجا آمده و به من گفت: به اين درخت بگو كه دينارها بياورد. من گفتم: دينار بياور. درخت قبول نكرد. سپس او گفت: اي درخت، بار دينار بياور. ناگاه ديدم از شاخه هاي درخت، دينار آويزان است. مشغول تماشا بودم كه متوجه شدم آن شخص نيست و دينارها درخت را ترك گفته اند ".
" اميني " گويد: بخوان و بر اسلام و گذشته اش گريه كن و بنگر كه صفحات تاريخش را چگونه آلوده كرده اند.
[ صفحه 220]
ماجشون مي ميرد و زنده مي شود
حافظ " يعقوب بن ابي شيبه " در شرح احوال " ابو يوسف يعقوب بن ابي سلمه قريشي " معروف به " ماجشون " متوفي 164 از طريق " پسر ماجشون " نقل مي كند كه گفت: " روان ماجشون كه از تن جدا شد، او را بر تخت گذاشتيم تا غسل بدهيم. غسال كه خواست او را غسل بدهد مشاهده كرد كه رگي از زير پايش نمي جنبد. بر گشت و به ما گفت: رگي از زير پايش مي بينم كه حركت مي كند و مصلحت نمي دانم در غسل او شتاب بكنم. اين جريان كه ديده بوديم، به مردم گفتيم مردم روز بعد بازگشتند و نزد غسال رفتيم و به همان وضع روز قبل ديدم. از مردم معذرت خواستيم. سه روز حال او بر اين بود كه مردم مراجعه مي كردند، تا نماز او را بگزارند. سپس بلند شد و نشست و گفت: نوشابه (سويق) بياوريد تا بنوشم. آوردند و نوشيد. او را گفتيم: از آنچه ديدي، ما را آگاه كن.
گفت: مانعي ندارد روحم را كه از بدنم جدا كردند، فرشته اي روحم را به آسمان دنيا برد و من خواستم كه درهاي آسمان باز شود. باز شد و من به همين ترتيب در آسمانها عروج مي كردم، تا به آسمان هفتم رسيدم. پرسيدند: چه كسي با تو بود؟ ماجشون گفت: به من گفته شد هنوز وقت مرگ تو نرسيد و از عمرت اينقدر سال و اينقدر ماه و اين تعداد روز و اين مقدار ساعت مانده است آنگاه پيغمبر صلي الله عليه و آله را ديدم كه ابو بكر در سمت راست و عمر در سمت چپ و عمر بن عبد العزيز در مقابلش نشسته اند. به آن فرشته اي كه با من بود، گفتم: اين كيست؟ گفت:
عمر بن عبد العزيز است. گفتم: آيا او به پيغمبر نزديك است؟ گفت: او در روزگار ستم، حق را بكار بسته. آن دو نفر ديگر هم در روزگار حق، بر حق عمل كرده اند ".
اين روايت را " ابن عساكر " در " تاريخ شام "، " ابن خلكان " در " تاريخ "
[ صفحه 221]
خود 461:2، " يافعي " در " مرآت الجنان " 351:1، " ابن حجر " در " تهذيب التهذيب " 389:11 و " ابو الفلاح حنبلي " در " شذرات الذهب " 259:1 نقل كرده اند.
" اميني " مي نويسد: من هرگز فكر نمي كردم كه در ميان امت اسلامي، كسي فرشته مامور قبض ارواح را متهم بكند كه نمي دانسته تاريخ دقيق وفات كي بوده در حالي كه از جانب خداي تواناي دانا ماموريت يافته باشد و خداي سبحان فرموده است: بگو ملك الموت جان شما را مي گيرد، ملك الموتي كه از جانب خداوند بر شما ماموريت دارد. آيا توان ملك الموت را به خود رايي متهم كرد. كه پيش از اراده خداوند سبحان روح كسي را قبض كند؟ و حال آنكه در كتاب آسماني ما قرآن آمده است: " خداوند جانهارا بهنگام مرگ مي گيرد و اوست كه زنده مي كند و مي ميراند و هيچ موجودي نمي تواند جز با اراده و اجازه پروردگار بميرد، و اين سر نوشتي است كه هنگام آن كاملا تعيين شده خدايي جز خداي يگانه نيست، اوست كه زنده مي كند و مي ميراند او پروردگار شما و پدران پيشين شما است اوست كه شما را از خاك آفريده، سپس اجلي معين كرد و اجل از جانب او تعيين شده و هر امتي را اجلي هست و آنگاه كه اجلشان فرا رسد، نه ساعتي زودتر مي شود و نه دير مي شود " خداوند بر روي زمين هيچ جنبنده اي را رها نمي كند و لكن آنها را به سوي وعده معيني زمان مي دهد " خداوند اگر
[ صفحه 222]
مردمان را بدآنچه كردند بگيرد، بر پشت آن از هيچ جنبنده اي دست نمي دارد، لكن آنها را سوي مهلتي معين باز پس مي داده پس نگاه مي دارد آنرا كه مرگ را بر آن گزارش داد و ديگري را تا و قتي كه نام برده شد مي فرستد آن مدتي كه خداوند مقرر داشته چون برسد به تاخير نمي افتد هر گاه بدانيد پس هر گاه اجلشان فرا رسد، بدرستي كه خداوند بحال بندگانش بينا است ".
همانگونه كه من مكان حركت عضوي از اعضاي مرده را پس از رفتن روح از بدن در نمي يابم، همچنين نمي فهمم كه چگونه ممكن است رگ " ماجشون " سه روز تمام پس از مرگش پيوند خود را با مراكز حساس قطع نكرده و نبض آن بزند.
و نيز معني اين عبارت را كه " آسمانهاي بلند، در هاي بسته اي دارد و ملك الموت در كنار آن ايستاده و هر روحي كه به آسمان عروج كند، از او اجازه مي گيرد و او درها را باز مي كند " درك نمي كنم.
كاش مي دانستم حركت كندي كه سه روز طول مي كشد و ملك الموت سه روزه اجازه داده تا روح " ماجشون " در رگهايش بماند، فقط اختصاص به وي ارد يا اينكه يك قاعده عمومي است كه در همه ارواح جريان دارد. آري، همه اين ادعاها ناشي از سلطه بني اميه ستمكار بوده كه اينچنين در آن روزگار بر امت اسلامي مسلط بوده اند.
نامه اي از خداوند به احمد پيشواي حنبليان
" بشر بن حارث " بيمار شد و " آمنه رميله " به عيادتش آمد. در همان حال
[ صفحه 223]
امام " احمد بن حنبل " به منظور عيادت وارد شد. چشمش كه به آمنه افتاد. به بشر گفت: از او بخواه كه براي ما دعا كند. بشر گفت از خدا بر ما دعا كن.
او چنين دعا كرد: خدايا بشر بن حارث و احمد بن حنبل از تو، امان از آتش جهنم مي خواهند. آنها را از عذاب برهان، اي بخشنده ترين بخشايندگان.
امام احمد رضي الله عنه گفت: شب كه فرا رسيد نامه اي از آسمان به من رسيد كه در آن چنين نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم: ما آن دعا را اجابت كرديم و بيش از آنرا آماده كرده ايم.
اين روايت را " ابن عساكر " در " تاريخ " خود 48:2 و " ابن جوزي " در " صفه الصفوه " 278:4 آورده اند.
فرستاده الياس و فرشته به جانب احمد حنبل
" ابن جوزي " در " مناقب احمد " ص 143 به اسنادش از " ابي حفض قاضي " نقل مي كند: " مردي از ديار هند نزد ابو عبد الله احمد بن حنبل آمد و اظهار داشت: من از بحر هندام. مي خواستم به چين بروم، اما يك كشتي نزد من آمد كه دو نفر سوار بر امواج حاضر شدند. يكي از آنها به من گفت: آيا دوست داري كه خدا اجازه بدهد تو پيش احمد برو و سلام ما را بدو برساني؟ پرسيدم احمد كيست و شما كيستيد؟ گفت من الياس هستم و اين هم فرشته اي است كه نگهباني جزاير دريا به عهده اوست، احمد بن حنبل نيز در عراق است. گفتم بلي.
پس دريا مرا به ساحل ابله رسانيد و من اينك به ديدار تو آمده ام و سلام آن دو را بر شما مي رسانم ".
[ صفحه 224]
درخت خرما قلم احمد را مي گيرد و حمل مي كند
" ابو طالب علي بن احمد " نقل مي كند: " يك روز بحضور ابو عبد الله رسيدم.
او املامي كرد و من مي نوشتم. قلم من شكست. او قلمي بر داشت و به من داد و من آنرا پيش ابو علي جعفر. آورده و گفتم: اين قلمي است كه عبد الله آنرا به من دادهاست. او به غلام خود گفت كه قلم را از او بگير و بر درخت خرما قرار بده. شايد آنرا حمل كند. قلم را روي آن گذاشت و درخت آنرا برداشت ". مختصر طبقات الحنابله ص11.
كشف عورت احمد و كرامت او
" ابن كثير " در تاريخ خود 335:10 نقل كرده است: احمد بن حنبل را كه سرپا نگهداشتند تا بزنند، - هنگامي كه معتصم او را زد - بند شلوارش قطع شد و او ترسيد كه شلوارش از پاي بيفتد و عورتش نمايان شود، لبهاي خود را به حركت آورده و دعائي بر خدا خواند. شلوارش به حال اول برگشت. روايت شده كه او در دعاي خود گفته بود: اي پناه خواهندگان. اي خداي عالميان، هر گاه مي داني كه من براي تو بحق قيام كرده ام، پس آبروي مرا مبر ".
آتش سوزي و غرق شدن و كرامت احمد
" ابن جوزي " در " مناقب احمد " ص 297 به نقل از " فاطمه دختر احمد " روايت مي كند كه او گفت: در خانه برادرم صالح كه تازه با قبيله مياسير ازدواج كرده بود و آنها جهيزيه اي در حدود چهار هزار دينار براي او فرستاده بودند، همه آنها آتش گرفت و سوخت. صالح مي گفت: من از اينكه دارائي ام از دست رفت، غمگين نيستم. فقط از سوختن لباسي كه مال پدرم بود و پدرم در آن
[ صفحه 225]
نماز مي خواند،اندوهگين هستم، چرا كه با آن نماز مي خواندم و بدان تبرك مي جستم. فاطمه مي گويد: بلافاصله آتش شد. داخل خانه كه شدند، ديدند آن لباس سالم مانده، و هر چه اطراف آن بود سوخته است ".
" ابن جوزي " مي نويسد: " از طريق قاضي القضاه علي بن حسين زينبي، داستان اين آتش سوزي، به همان ترتيب نقل شده، لكن نوشته است كه تمام اشياء خانه سوخته بود و فقط نامه اي كه خط احمد در آن بود سالم مانده بود".
مي گويد: " وقتي كه به سال 554، سيلي در بغداد آمده،تمام كتابهاي مرا آب برد و فقط يك جلد سالم ماند كه در آن دو برگ بخط امام احمد نوشته شده بود ".
" ذهبي " در ذيل " العبر " هنگام ذكر وقايع سال 725، و نيز " يافعي " در " مرآه الجنان " مي نويسند: " از جمله نشانه ها، آنكه مقبره امام احمد بن حنبل غرق شد، مگر اتاقي كه ضريح او در آن بود. كه آب ارتفاع يك ذراع داخل آن شد و به اذن خدا متوقف گرديد. و بورياها كه غبار اطراف قبر بر آن بود، باقي ماند. اين مسئله نزد ما صحيح است. و سيل، چوبهاي بزرگ و مارهاي غريب الشكل را مي كشيد ".
مرآه الجنان 273:4، شذرات الذهب 66:6، صلح الاخوان خالدي ص 98.
" اميني " گويد: در راستي اين كرامت، كافي است كه بدانيم امروز هيچ اثري از اين مرقد معظم بر جاي نمانده است، سيلها آن را نابود كرده و نقش آن را از ميان برده اند، گوئي اصلا چنين چيزي نبوده است. و فردا، از ديروز رفته سخن به ميان مي آيد.
خدا همه ساله با احمد ديدار مي كند
" ابن جوزي " در " مناقب احمد " نوشته است (ص 544): " ابو بكر بن
[ صفحه 226]
مكارم بن ابي يعلي حربي كه پير مردي صالح بود، گفت: در يكي از سالها، پيش از ماه رمضان باران زيادي آمد و چند روز ادامه داشت. يك شب ماه رمضان كه خوابيده بودم، در خواب ديدم بر طبق عادت خود، به زيارت قبر امام احمد بن حنبل آمدم. ناگاه ديدم كه قبر احمد بن حنبل، به فاصله يك يا دو رده ديواري از زمين قرار گرفته است. با خود گفتم: در اثر كثرت باران اين وضعيت پيش آمده است. صدايي از قبر شنيدم كه مي گفت: نه، بلكه اين كه مي بيني از هيبت حق جل و علا است، زيرا خداوند به زيارت قبر من آمد. من از سر اينكه خدا هر سال يكبار مرا زيارت مي كند، پرسيدم. خداي عز و جل گفت: اي احمد اين بخاطر آن است كه تو كلام مرا ياري كردي و كلام من در محرابها منتشر و خوانده مي شود. نزديك شدم و قبر او را بوسيدم. سپس گفتم: اي آقاي من، سر اينكه تنها قبر ترا مي بوسند، چيست؟ گفت: اي فرزند اين كرامت خود من نيست، بلكه كرامت رسول الله صلي الله عليه و آله است، چرا كه من چند تار مو از پيغمبر صلي الله عليه و اله با خود دارم. آگاه شويد كه هر كس مرا دوست مرا دوست دارد، در ماه رمضان به زيارت من بيايد. و اين سخن را بار ديگر تكرار كرد ".
در باب زيارت امام حنبليان " احمد "، در جلد پنجم ص 175- 178، برخي از اين نمونه هاي غلو آمده است. مي تواني مراجعه كني. و چقدر خوب بود، اگر اين خوابها حقيقت داشت.
احمد و نكير و منكر
" ابن جوزي " در " مناقب احمد " ص 454 از " عبد الله بن احمد " نقل مي كند كه گفت: " پدرم را در خواب ديدم. پرسيدم: خدا با تو چه كرد؟ گفت: مرا آمرزيد. گفتم: آيا نكير و منكر پيش تو آمدند؟ گفت: آري. پرسيدند پروردگار تو كيست؟ گفتم: سبحان الله، آيا از من حيا نمي كنيد: گفتند اي ابو عبد الله،
[ صفحه 227]
ما را معذور بدار، ما به كار ماموريت داريم.
" اميني مي گويد: اين چه جرئتي است كه " امام حنبل " بر دو ملك كريم در آن تنگناي قبر نشان داده، و او چقدر از ناموس عمومي عالم بي اطلاع بوده كه در قبر سوال هست، و اين به فرمان خداي بزرگ توانا صورت مي گيرد، تا جائي به آن دو ملك، چنان پاسخ را داده باشند و اين چه خبر بزرگي را ثابت مي كند؟ در روايت آمده است: " عمر، وقتي نكير و منكر آمد، از ترس آنها در حالي كه " عمر " بنا به گفته " عكرمه ": " چندان هيبت داشت كه وقتي حجامي را خواست و عمر سينه اش صدايي برمي آورده كه هيبتي داشت ز حجام كار خود را انجام داد، عمر چهل در هم به او داد ".
اين در ملك بايد بروند و خداي سبحان را شكر كنند كه " امام حنبل "، از كتك زدن آنها خود داري كرده و چشمشان را كور نكرده است، همان كاري را نكرده است كه موسي عليه السلام به تصور " ابو هريره " با ملك الموت كرد و ملك الموت
[ صفحه 228]
پس از آن به پيشگاه پروردگار شتافت و گفت: " مرا به گرفتن جان كسي فرستاده اي كه نمي خواهد بميرد آنگاه خدا چشمش را به او باز گرداند " رجوع شود به " سنن " نسائي. 118:4.
و در عبارت " طبري " در " تاريخ " خود، 224:1 آمده است: " ملك الموت پيش مردم آشكار مي آيد. نزد موسي كه آمد، موسي كشيده اي بر صورت او زد و او را كور كرد. مي گويد: نزد خدا آمد و گفت: پروردگارا بنده تو موسي چشمم را كور كرد و و هر گاه اين نبود كه در پيشگاه تو احترام دارد، بر او سخت مي گرفتم و پاره اش مي كردم. گفت بندهام موسي را بياور و بگو: كف دستش را بربدن گاو بگذارد و به تعداد هر تار مويي كه زير دستش قرار مي گيرد، يكسال عذاب خواهد شد و او را بين اين و بين اينكه الان بايد بميرد، مخير كن.
مي گويد: ملك الموت آمد پيام را رساند و او مرگ را اختيار كرد. موسي به او گفت: پس از آن چه خواهد شد؟ گفت مرگ. گفت پس همين الان جانم را بگير. مي گويد نفسي كشيد و جانش را گرفت. مي گويد: پس از آن ملك الموت مخفيانه نزد مردم مي آمد؟.
و " حكيم ترمذي " با حديث مرفوع نقل كرده است: ملك الموت بين مردم را كور كرد. از آن پس مخفيانه پيش مردم مي آمد ". ر شعراني " اين روايت را در " مختصر تذكره قرطبي " ص 29 آورده است.
چه نيرويي ملك الموت را كه خدا به توانايي و نيرومنديش مخصوص داشته مي تواند از اجراي قدرت باز دارد، تا جايي كه از دست يك انسان سيلي بخورد و حتي او چشمش را كور سازد، و انگاه ترس آنچنان او را تباه و بيچاره كند كه از ديد ديگر خلايق نيز كه در قبضه او هستند، هم مخفي شود و نتواند در آنها تصرف كند در جائي كه خداوند او را مامور قبض روح ايشان كرده است؟ در حالي
[ صفحه 229]
كه " موسي " عليه السلام كرامتي از جانب پروردگار دارد كه هيچ فردي ندارد. دارد تعجب كنيم كه خداي سبحانه كه فرستنده ملك الموت است، چرا به او آن چنان قدرتي نداده باشد كه بر همه قدرتهاي مخلوقات چيره شود، تا جائي كه كسي از بين مخلوقات بر او جسارت كند و چشمش را كور كند و به صورتش سيلي زند و اين ملك مامور و فرستاده خدا از كسي بترسد و خود را از او مخفي سازد!
آيا اين نوعي غفلت بوده، يا اينكه خزانه قدرت خدا پايان گرفته، يا اينكه نعوذ بالله خداوند داننده غيبها اطلاعي به اين رويداد نداشته و اين واقعه اتفاق افتاده است؟ يا چگونه ممكن است كه گروه فرشتگان كه به عالم ملكوت گمارده شده اند توان و تجربه مقابله با شدات روزگار " موسي " عليه السلام و جلو گيري از اين واقعه وظيفه كند و خود را از خشم مردم پنهان كرده است؟ خداوند از آنچه ستمكاران مي گويند بسيار برتر است.
اكنون با من بياييد و در كار پيغمبر معصوم " حضرت موسي " - سلام بر او و بر پيغمبر ما و خاندان او باد - در نگريم و ببينيم چه جسارت و جراتي بر ملك الموت كرده. در حالي كه مي دانسته او نماينده از جانب خداي بزرگ است؟
در حالي كه آنجا كه اجل انسان برسد، نه ساعتي پيشي مي گيرد و نه پس مي زند و سيلي و يا كور كردن سود ندارد. حال فرض كنيم ملك الموت از او بترسد و بگريزد و عقب نشيني كند. خدا مي تواند فرشته نيرومند تري را بفرستد، زيرا خداوند در هر صورت قدرت ميراندن دارد و از جريان قضاي خداوند نمي توان گريخت.
فرض كنيد كه " موسي " از دست ملك الموت خلاص يافت، آيا از قدرت فرستنده خود خشم نمي گيرد؟ خداوند منزه است از اينكه اين دروغها و افتراها بر ساحت مقدسش بسته شود و خداوند از هر دروغزن و افتراگري سخت انتقام مي گيرد.
بر اين سخنان، اظهارات سر و رمان حجت، " شرف الدين عاملي " را بيفزاييد
[ صفحه 230]
كه در كتاب " ابي هريره " ص 86 چنين گفته است:
" ما چرا از اصحاب رس و فرعون و ابو جهل و امثال آنها بيزاري مي جوئيم و هر صبح و شام بر آنها لعنت مي فرستيم؟ نه مگر بخاطر اين است كه اينان همگي پيمبران خدا را، كه فرمان خدا را مي رساندند آزار داده بودند؟ پس چگونه نظير عمل اينان را به انبياي خدا و برگزيدگان خدا نسبت مي دهيم؟ حاشا از خداوند كه اين بهتان بزرگي است. و انگهي، اين معلوم است كه قدرت همه افراد بشر، بلكه قدرت همه جانداران تا روز قيامت كه خداوند متعال آفريده است، تو ان مقابله با نيروي ملك الموت ندارد. حال كه چنين است. پس موسي عليه السلام چگونه توانسته است بر او اين ضربه را وارد سازد؟ چرا ملك الموت از خود دفاع نكرده و او كه از جانب خداوند متعال ماموريت قبض روح داشته، چرا روح موسي را نگرفته است؟
و اصولا ملك الموت كجا چشمي داشته تا كورش بكنند؟ و فراموش نكن كه كه در اينجا تضييع حق ملك الموت و سيلي خوردن و كور شدن او به موسي پيامبر آورده تورات نسبت داده شده، كه خدا در تورات او چنين دستور داده است: " نفس در برابر نفس و چشم و بيني در برابر بيني و گوش و دندان در برابر دندان قصاص بايد شود و دانسته نيست كه داستان موي گاو چه خصوصيتي دارد "... الخ.
اينها همه، چيزهائي است كه مادر كرامات " امام احمد " مي يابيم و چقدر نظاير آنها ذكر شده است. اين سخنان را كه بر شخص عاقل بگويي، چگونه مي تواند بپذيرد، مگر آنكه سفيه باشد، امااين طرفداران " احمد " فقط بايد عاقل باشند كه اين بي اساس را قبول ولي آنجا كه ما كراماتي چندين بار
[ صفحه 231]
سبكتر و سبكتر از اينها را كه عقل و منطق و تجربه نيز آنها را مي پذيرد، از امامان معصوم خود و اهل بيت وحي عليه السلام كه خداوند پليدي را از آنها برداشته و مطهرشان نموده، نقل مي كنيم، بانگ و فرياد برمي آوردند و بي تابي و اضطراب مي نمايند و از هر سو حمله و انتقاد مي كنند كه شگفتا اين معقول نيست، حديث دروغ است، اين سخن غاليان و افراطيان شيعه است، اين ادعاي رافضيان است، صحيح نيست. و مي گويند: گر چه اسنادش صحيح هم باشد، اما در قلب ما دغدغه اي است كه نمي توانيم بپذيريم، اينها درست نيست، و لو از هزار طريق هم آمده باشد. و از اينگونه حمله ها مي كنند.
امام مالك هر شب پيغمبر را زيارت مي كند
" حريفيش " در " روض الفائق " ص 270 روايت مي كند: " مثني بن سعيد قصير گفته است: از مالك، امام مالكيان شنيدم كه گفت: هيچ شبي را به روز نياوردم. مگر آنكه پيغمبر صلي الله عليه و اله را در آن ملاقات كردم ".
" اميني " مي گويد: آيا " امام " در اين ادعاي خود دروغ مي گويد؟
يا آنكه " ابن سعيد " اين دروغ را پرداخته است؟ يا اينكه " حريفيش " در نقل اين روايت مورد ملامت است؟
و اين " امام مالك " نيز با دو ملك نكير و منكر، سر گذشتي دارد كه دست كم از رفتار " امام احمد حنبل " در اين مورد نيست و آن روايتي است كه " شعراني " در " الميزان " 46: 1 ذكر مي كند و مي گويد: " هنگامي كه شيخ ما شيخ الاسلام، شيخ " ناصر الدين لقاني " از دنيا رفت، يكي از صالحان او را در خواب ديد و از او پرسيد: خدا با تو چه كرد؟ گفت: وقتي دو ملك مرا در قبر نشاندند كه سوال كنند، امام مالك حاضر شد و به آنها گفت: آيا مثل چنين آدمي احتياج به سوال دارد كه از ايمان به خدا و رسولش بپرسيد؟ از او دست برداريد و آنها هم او را
[ صفحه 232]
ترك كردند ".
" اميني " مي گويد: هيچ معبري نيست كه تعبير اين خوابها را بگويد.
و شايد هر فردي از معبران بگويد: همه اينها خوابهاي باطل است و ما آگاهي از تعبير اين خوابها نداريم، هر چند كه حافظان حديث آنجا كه خواسته باشند غلو كنند، به اين سخنان همچون سندي استناد بكنند. تو گويي اين دو ملك از احوال مسائي كه از او سوال مي كنند، هيچ اطلاعي ندارند و اين قانون و فرمان قاطع خداوند نيست كه آنها موظفند اجرا كنند. خدايا از ضعف عقل بر تو پناه مي بريم.
دو ملك و ابو العلا همداني
" ابن جوزي " در " المنتظم " 248:10 آورده است: " شخصي دو دست را كه از محرابمسجدي بيرون آمد، ديد و پرسيد: اين دو دست چيست؟ گفته شد: اين دو دست بيرون آمده است تا ابو العلاء حافظ حسن بن احمد متوفي 569 معانقه كند. ناگاه ابو العلا آمد. مي گويد: بر او سلام كردم و او جواب داد و گفت: اي فلاني، دو فرزند احمد را ديدم كه آمده بودند بر قبر من تلقين بدهند. آيا صداي مرا كه بر دو ملك نكير و منكر فرياد زدم. نشنيدي و آنها هم جرات نكردند چيزي بگويند و باز گشتند ".
(اميني گويد:) با توجه به اين پندار، لازم مي آيد " ابو العلا "، از " عمر " - كه از ترس نكير و منكر به لرزه افتاد بود - شجاعتر باشد،آنجا كه ملكين به او گفته بودند: بخواب، جواب داده بود: " چگونه بخوابم كه از ترس شما اين لرزه بر من افتاده است در حالي كه من از اصحاب پيغمبر بودم "؟ و شايد آنها اين سفارش " عمر " را كه سوگند داده بود آن دو ملك با چهره زيبا به ملاقات مومنان بيايند. ناديده
[ صفحه 233]
گرفته اند، اما وجود اين، " ابو العلا ء " اين اندازه نيز به آنها اجازه نداده و بر سر آنها داد كشيده است و " امام احمد " نيز با آنها چنان رفتاري كرد. " مالك " از " ناصر الدين لقاني " آنها را از خود رانده است يا اينكه بگويم دو ملك نكير و منكر بر اثر مرور زمان به روزكار " ناصر الدين " كه رسيده اند، پيرو ناتوان شده اند و سستي بر آنها چيره شده و شجاعت و جراتشان ته كشيده است و ديگر آن مهابتي كه لازم است نداشته اند؟ و سرانجام معلوم نشد كه چرا خداوند سبحان، اين اشخاص را به دو ملك موكل گرامي مسلط كرده، در حالي كه اختلال در نظام مرتب و مقرر الهي لازم مي آيد. به خدا پناه مي بريم از اين پندارهاي پست و سست.
ابر بر جنازه اي سايه مي افكند
" حافظ جزري " در " طبقات القراء " 271:2 مي نويسد: " ابن اخرم محمد بن نضر دمشقي بسال 241 (يا 242) در دمشق وفات يافت. عبد الباقي مي گويد: پس از نماز ظهر، بر جنازه او در نماز گاه نماز خواندم، در حالي كه يك روز تابستاني بود، ناگهان ابري بر بالاي جنازه او رسيد و از نماز گاه تا قبر او سايه افكند، كه مي توان شيبه يكي از آيات دانست ".
اميني مي گويد در بيت زير آمده:
و في كل شيء له آيه
تدل علي انه واحد
يعني: در هر چيزي براي وجود خدا نشانه اي است كه دلالت دارد بر اينكه خدا يگانه است.
جواني منتظر اجازه پروردگار است
" حريفيش " در " الروض الفائق " ص 126 از " ذو النون مصري " روايت مي كند كه گفت: جواني را در كعبه ديدم كه بسيار ركوع و سجود مي كرد:
[ صفحه 234]
نزديك شدم و گفتم: تو خيلي نماز مي خواني. گفت: منتظر اجازه پروردگارم هستم كه از نماز دست بردارم. مي گويد: آنگاه ديدم نامه اي افتاد و در آن نوشته شده بود: از خداوند عزيز بخشاينده به بنده راستين خودم. منصرف شو. هر چه گناه در گذشته و حال كرده اي، همه را آمرزيدم.
" اميني " مي گويد: كساني كه اين نامه به آنها رسيده، ديوانه بوده اند، بجهت اينكه اين نامه را نگاه نداشته تا مردم از آنها تبرك و استفاده كنند، و آيندگان هم آن را بعنوان سند معتبري حفظ نموده و در شمار يكي از آثار گرانقدر نگاه دارند. اما اينها از نگاهداري آن معذور بوده اند، چرا كه همه اينها دامهايي است كه نا آزمودگان امت محمد صلي الله عليه و اله را در آن افكنده اند.
درخت ام غيلان خرما مي دهد
" بكر بن عبد الرحمن " رحمه الله عليه مي گويد: " با ذو النون مصري متوفي ي زد و گفت: آيا خرما ميل داريد؟ آنگاه 245 در بياباني بوديم. به زير درختي رسيديم و گفتيم: چقدر خوب بود اگر در درخت را حركت داد و گفت: ترا بخدايي سوگند مي دهم كه ترا رويانده و بصورت درخت در آورده است، كه برما خرماي تازه بدهي. سپس تكان داد و خرماي تازه ريخت و خورديم و سير شديم. سپس خوابيديم و بيدار شديم. دو باره درخت را تكان داد، خار بر ما ريخت ".
" الروض الفائق " ص 126، " مرآت الجنان " يافعي 151:2 اين مطلب را آورده اند، و " يافعي " مي گويد: " گروهي از صالحان، اين روايت را نقل كرده اند و بسياري از علما نيز از آنها روايت نموده اند ".
[ صفحه 235]
" اميني " مي گويد: از خداي سبحان مي خواهيم كه به اين صالحان و عالمان، عقل كافي عطا كند، تا در برابر اين خرافات تسليم نشود.
ابن ابي الجواري در تنور
" ابن عساكر " و " ابن كثير " روايت كرده اند: " احمد بن ابي الجوري " با ابو سليمان دارائي پيمان بسته بود كه كاري نكند كه او را به خشم بياورد يا با او مخالفت كند. يك روز پيش آمد، در حالي كه به مردم شما حديث مي گفت. آنگاه گفت: اي آقاي من، اينك تنور را افروخته اند، فرمان شما چيست؟ ابو سليمان چون با مردم مشغول بود، توجهي نكرد. احمد دو باره گفت و بار سوم كه گفت ابو سليمان جواب داد: برو و در تنور بنشين. سپس ابو سليمان مشغول صحبت با مردم شد و آنگاه به حاضران گفت: به احمد گفته ام برود و در تنور بنشيند و من تصور مي كنم او اين دستور را بكار بسته است. بلند شويد و برويد او را بينيد.
اينها رفتند و مشاهده كردند كه احمد در تنور نشسته و هيچ نسوخته، و حتي يك تار مويش هم آتش نگرفته است " (تاريخ ابن كثير 348:10)
(نويسنده گويد:) از " ابن كثير جاي تعجب نيست كه امثال اين اسطوره ها را همچون چيز هاي واقعي نقل مي كند، اما وقتي به فضايل اهل بيت وحي عليه السلام مي رسد، قيافه ا ش عوض مي شود و دهانش كف مي آورد و دچار تنگي سينه مي شود، تو گويي به اسمان بالا مي رود و زبان بيهوده گوي خود را بر عليه كسي كه مي خواهد بنكوهد، دراز مي كند و خداوند اينچنين پليدي را بر كساني كه ايمان نياورند مي گمارد.
[ صفحه 236]
نامه اي از خدا به ابن موفق
از " ابو الحسن علي بن موفق " متوفي 265 روايت است كه گفته: " يك روز براي اذان دادن بيرون رفتم. به كاغذي بر خوردم و آنرا برداشته و در كيف خود گذاشتم. آنگاه اذان دادم و نماز بر پا داشتم. پس از آنكه از نماز فراغت يافتم، آن كاغذ را خواندم. ناگاه ديدم كه در آن چنين نوشته شده است:
بسم الله الرحمنالرحيم. اي علي بن موفق آيا از فقر مي ترسي، در حالي كه من پروردگار تو هستم؟ " " تاريخ " خطيب بغدادي 112:12، " صفه الصفوه " ابن جوزي 218:2.
(نويسنده گويد:) اين دو حافظ حديث - " خطيب بغدادي " و " ابن جوزي " - حق دارند كه پس از آن نامه در باره زندگي پر ناز و نعمت اين مرد سخن بگويند، تا وسيله تصديق خبر و دليل صحت آن پندار باشد. لكن خودشان هم غفلت داشته اند كه همين طرز نقل، خود دليل بطلان آن است و نياز به برهان و دليل نيست.
يك زن حوري با ابو يحيي سخن مي گويد
" ابو يحيي زكريا بن يحيي ناقد " روايت مي كند: " از خداوند با چهار هزار ختم، زن حوري خريدم. به آخرين ختم كه رسيده بودم، صداي حوري بلند شد و گفت: تو به پيمانت عمل كردي و من آن زن هستم كه خريداري كردي " " تاريخ بغداد " حخطيب 462:8، " المنتظم " ابن جوزي 8:6، " مناقب احمد " تاليف ابن جوزي " ص 510.
(نويسنده گويد:) در اين مدت كه ختم " ابو يحيي " طول كشيده تعجب
[ صفحه 237]
نبايد كرد كه توانسته است چهار هزار ختم بكند، چرا كه اين كار ممكن است در چند دقيقه نيز عملي شود، زيرا " ابو مدين مغربي " در يك شبانه روز هفتاد هزار ختم قرآن مي كرد رجوع كنيد به جلد 5 ص 35.
ادعاهاي سهل بن عبد الله تستري
" شعراني " در " طبقات الاخيار " 158:1 بنقل از كتاب " جواهر " سهل بن عبد الله تستري متوفي 283 روايت مي كند كه او گفته است: " خداوند تعالي در حالي كه شش ساله بودم، هر چه در جهان بالا است به من نشان داد و در سن هشت سالگي به لوح محفوظ نگاه كردم و در نه سالگي طلسم آسمان را شكستم و در سبع مثاني قرآن، حرفي معجم ديدم كه انس و جن در معني آن حيران بودند و من آن را فهميدم و خداي را بر معرفتش سپاس گفتم و من چيزهاي ساكن را حركت دادم و چيزهاي متحرك را ساكن گرداندم و اينهمه به اذن خداي تعالي بود، در حالي بود كه چهارده سال داشتم."
" اميني " مي گويد: كاش مي دانستم كه خدا چه وقت عالم علوي را بر پيغمبر بزرگ صاحب رسالت ختم كننده، نشان داده است و كي پيغمبر طلسم آسمان را شكسته و در لوح محفوظ نظر كرده است؟ و آيا به اذن پروردگار، او حرف معجمي را كه جن و انس در فهم معاني آن حيرانند، ديده است و ساكن را مترو ك و متحرك را ساكن كرده است؟ بخدا سوگند كه اين اساطير بي اساس، فقط از كسي سر ميزند كه شيطان او را فريفته باشد و اينها فقط زهر كشنده اي هستند كه كالبد اسلام را مسموم مي كند و كرامت اوليا را در نظرها زشت و گوش مسلمين را مشوه مي كند، و برگهاي تاريخ اسلام را پيش ملتها سياه مي دارد و عامه مردم بر عقل اين مصنفات كه با قلم خود گوشه هاي تاريخ اسلام را تدوين كرده اند، مي خندد.
[ صفحه 238]
سهل و كوه قاف
از " سهل بن عبد اله " روايت شده كه گفت: " از كوه قاف بالا رفتم ديدم كه كشتي نوح در بالاي آن افتاده است و به ابو يزيد رضي الله عنه گفتند: آيا كوه قاف راديده اي؟ گفت كوه قاف رسيدنش آسان است، اين كوه كاف و كوه صاد و كوه عين است كه بر زمين احاطه دارند و پيرامون هر زميني كوهي است كه همچون ديواري آنرا در بر گرفته. كوه قاف، كوه اين زمين است كه كوچكترين كوهها است كه از زمرد سبز تشكيل يافته و گفته اند كبودي آسمان از اوست. و گفته اند كه تمام دنيا يك قدم ولي است و حكايت است كه وليي از اولياء خداي تعالي به آتش نياز شد، دستش را بسوي ماه بلند كرد و از او بوسيله پاره لباسي كه داشت پاره آتشي دريافت كرد ".
" اميني " مي گويد: حقا راست گفته اند كه: الجنون فنون (ديوانگي هم انواعي دارد (و بخدا سوگند كه با تباه شدن تاريخ اسلام بدست اين دروغزنان كه صفحه تاريخ را با اين ترهات آلوده اند، ترهاتي كه نظير آن در اساطير گذشتگان نيز يافته نمي شود، دل انسان به درد مي آيد و اندوه سرا پاي وجود آدمي را در بر مي گيرد.
يك حيوان وحشي، آب وضو مي آورد
" سهل بن عبد الله " رضي الله عنه مي گويد: " اول چيزي كه از عجائب و كرامات مشاهده كردم، اين بود كه يك روز به جاي خلوتي رسيد كه خيلي خوشم آمد. در آنجا اقامت كردم و در دل خود نزديكي به خدا تعالي را حس كردم. آماده نماز شده و خواستم و ضو بگيرم. از دوران كودكي عادت داشتم كه
[ صفحه 239]
براي هر نمازي تجديد وضوء مي كردم. مثل اينكه در آنجا بخاطر نبودن آب غمگين شدم. در اين اندوه بودم كه ناگهان خرسي ديدم كه با دو پاش راه مي رود و همچون انساني سبوي سبزي را هم دست گرفته، از دور خيال كردم كه آدمي است. به من نزديك شد و بر من سلام كرد و به من سوال علمي عارض شد كه با خود گفتم: اين كوزه و آب از كجا است؟ خرس آمد و گفت: اي سهل، ما گروهي از حيوانات وحشي هستيم كه به عزم محبت الهي و توكل بر او از دنيا قطع رابطه كردم و هنگام كه با ياران خود در باره موضوعي صحبت مي كرديم، ناگاه ندايي بر ما رسيد كه آگاه شويد سهل آب خواهد تا وضو بگيرد، و من هم صداي شر شر آب را مي شنيدم.. " تا پايان قصه. " روض الرياحين " ص 104 و 105.
" اميني " مي گويد: اين عجائب را از آن خرس گويا و سخنور بپرس كه سبوي سبز بر دست گرفته و از ديگر حيوانات كه به عزم محبت خدا و با توكل بر او از خويش بريده اند، بايد سوال كرد، يا از آن دو ملك بپرس هر گاه بتواني بر آنها راه يابي و هر گاه برايت ميسر نيست كه اين سوالات را از اينها بپرسي، از عقل سوال كن و قرار بده و از اين خيالات تباه كننده به خدا پناه ببر.
داستاني كه دو كرامت را در بر دارد
" عبد الله بن حنيف " كه رحمت خدا بر او باد، و گويد: " به قصد حج وارد بغداد شدم، در حالي كه چهل روز بود نان روز نخورده و جنيد را نديده بود و طهارت داشتيم. كفتار دور شد و آب در ته چاه بود. به راه افتادم و گفتم: خدايا، محل اين كفتار كجا است؟ از پشت خطابي آمد كه ترا آزموديم و صبر نداشتي، برگرد
[ صفحه 240]
و آب را بگير. من برگشتم ناگاه چاه را پر از آب ديدم. سبوي خود را پر كرده و از آن نوشيدم و طهارت هم كردم و تا مدينه آمدم، بدون اينكه آب سبوي تمام شود. پس از آنكه سيراب شدم، از هاتفي نداشنيديم كه مي گفتم: كفتار بدون سبو و ريسمان آمده بود و تو با خود سبوي آورده بودي. از حج كه باز گشتم، وارد مسجد شدم. چشم جنيد كه بر من افتاد، گفت: هر گاه و لو با ندازه يكساعت صبر مي كردي، از زير قدمهايت چشمه جاري مي شد ". الروض الفائق ص 127.
" اميني " مي نويسد: اينها، همه اوهامي است كه روي هم انباشته شده.
آيا " جنيد" ديگر بر انبيا و رسل دانش غيبي گذاشته كه به او نداده شده است؟
و آيا اين درست است كه اولياي خدا، بايد همچون كفتاران كه دسترسي به وسايل و آمادگي اين كارها را ندارند. بدون كوزه و طناب بر سر چاه عميق بيايند تا آب بردارند، در حالي كه انسان عادي بدون آماده كردن و سايل و اسباب نمي تواند به حوائج خودقيام نمايد؟ خدا بشر را چنين آفريده و اين همان چيزي است كه از بسياري از احاديث شريف بدست مي آيد. و در اين موارد مطالعه سيرت پيامبر بزرگوار صلي الله عليه و اله و ديگر پيامبران ترا كفايت مي كند. و قطعا پيامبران اولياي خدا و همگي از ابن حنيف بر تر بوده اند.
تراشيدن ريش به خاطر خدا
" حافظ ابو نعيم " در حليه الاوليا " به نقل از " ابو نصر " از " احمد بن محمد نهاوندي " آورده است (370:10) كه او گفت: فرزندي از شبلي بنام غالب در گذشت. مادرش موهاي خود را مي كند، و شبلي هم كه ريش بزرگي داشت، امر كرد كه ريشش را بتراشند. به او گفتند: اي استاد چه چيز ترا به تراشيدن
[ صفحه 241]
ريش وادار كرد؟ گفت: اين زن موهاي خود را بخاطر يك وجود مفقود كنده است، من چگونه بخاطر يك فرد موجود آنرا نكنم "؟
" اميني " مي گويد: درود بر اين عابد فقيه و مرحبا به اولياي نظير اين فقيه دانشمند كه حكم شرع را نمي دانند، و آفرين بر مدونان اخبار و گرد آوردگان آثار اين خداشناسان، همچون " ابو نعيم " كه چگونه حرمت تراشيدن ريش طبق فتواي مذهب " مالك " بر اين فقه بارع پوشيده مانده و نمي داند كه ديگر ائمه مذاهب نيز بر حرمت آن اتفاق نظر دارند؟ اين حكم چگونه بر وي پوشيده مانده است؟ و شگفت اينكه اين شخص همان فقيه منحري است كه در پاسخ علماء، درباره خون حيض كه با خون استحاضه مشتبه شود، هيجده جواب داده است و بيست سال با فقهاي افت و خيز كرده. و او كه بيست سال مدرس حديث بوده، چگونه از احاديث پيغمبر كه بر حرمت ريش تراشيدن دلالت مي كند، آگاهي نيافته است؟ كه از آن جمله است احاديث زير:
1- حديث مرفوعي است از " عايشه ": " ده چيز از فطرات آدمي است، كه انبوه نگاهداشتن ريش از آنها است " و اين حديث از طريق " ابو هريره " نيز روايت شده است " صحيح " مسلم: 153:1، " سنن " بيهقي: 149، " سنن " ابي داود 9:1و 10، " صحيح " ترمذي 216:10، " مشكل الاثار " 297:1، " المعتصر من المختصر " 220:2، " طرح التثريب " 73:1، " نيل الاوطار " 135:1 از " احمد "، " مسلم "، " نسائي " و " ترمذي ".
2- حديث مرفوعي است از " ابن عمر " كه: " ريش خود را انبوه نگه داريد و موهاي پشت لب را كوتاه كنيد و با مشركان در اين عمل مخالفت نمائيد ".
" صحيح " مسلم: 153:1، " سنن " نسائي 16:1، " جامه " ترمذي 221:10، " سنن " بيهقي 149:1 به نقل از صحيحين، " المحلي " ابن حزم
[ صفحه 242]
222:2، " تاريخ خطيب 345:3.
3- حديث مرفوعي است از " ابن عمر " كه: " با مشركان مخالفت كنيد. ريش خود را انبوه و موي پشت لب را كوتاه كنيد ".
" بخاري " در " صحيح " و " مسلم " نيز در " صحيح " خود آورده اند: 153:1 (با اندك تفاوت در عبارت) " سنن " بيهقي 150:1، " نيل الزطار " 141:1 (او نقل مي كند كه اين دستور متفق عليه همگان است).
4- حديث مرفوعي است از " ابو هريره " كه: " شاربها را بزنيد و ريش را انبوه نگاه داريد و با مجوس مخالفت كنيد ".
" صحيح " مسلم 153:1، " سنن " بيهقي 150:1، " تاريخ " خطيب 317:5، " زاد المعاد " ابن قيم 63:1 و 64، " نيل الاوطار " 141:1 از " احمد " و " مسلم ".
5- از " ابن عمر " روايت است: رسول الله صلي الله عليه و اله امر كرد كه موهاي پشت لب را كوتاه و ريش را بلند كنيد ". " صحيح " مسلم 153:1، " صحيح " ترمذي 221:1، " سنن " ابي داود 195:2، " سنن " بيهقي 151:1
6- از " ابي امامه " نقل است: " عرض كردي يا رسول الله. اهل كتاب ريش خود را كوتاه مي كنند، ولي سبيلها را بلند، فرمودند: شما سبيلها را بزنيد و ريش را بلند نگه داريد، و با اهل كتاب مخالفت كنيد ".
" احمد " در " مسند " 264:5 اين حديث را آورده است.
7- از حديث " ابن عمر " در باره مجوس: " آنان سبيلها را بلند مي كنند و ريش خود را مي تراشند، شما با آنها مخالفت كنيد ".
" ابن حيان " اين حديث را در " صحيح " خود آورده و " عراقي " در " تخريج الاحياء " غزالي كه ذيل آن به طبع رسيده، ج 1 ص 146 آنرا ذكر كرده است.
8- از " انس " روايت شده: " شاربها را بزنيد. ريشها را انبوه كنيد و به يهودي تشبه نكنيد ".
[ صفحه 243]
" طحاوي " اين حديث را، آنگونه كه در " شرح رموز الحديث " 141:1 آمده، نقل كرده است.
9- از " عمرو بن شعيب " و او از پدرش و او از جدش روايت كرده اند: " پيغمبر صلي الله عليه و اله از عرض و طول ريش خود ميگرفت و كوتاه مي كرد ". " صحيح " ترمذي. 220:10.
اكنون بايد ديد كه اين همه تاكيدي كه مسلمانان بر حرمت ريش تراشيدن دارند و اينكه اين امر همان تغيير دادن خلقت خداوند است كه خدا فرموده:
" و لامرنهم فليغيرن خلق الله " (هر آينه آنها را امر مي كنم و آنها براستي كه آفرينش خدا را دگر گونه مي كنند - نشاء / 119 (، همه اينها را چگونه " شبلي " ناديده گرفته است " در حالي كه گروهي در استفاده از اين دستور چنان افراط كرده اند كه حتي تراشيدن صورت را برزنان نيز حرام دانسته اند.
" طبري " مي نويسد: " براي يك زن جايز نيست كه چيزي بر خلقت خود كه خدا آنرا آفريده است كم يا زياد كند، تا از اين رهگذر گاه خود را بر شوهر خود يا ديگري زيبا گردند،مثل اينكه نفر دو ابرويش به هم نزديك باشد و بخواهد كه موي بين ابروان را بگيرد تا بين آنها گشادي و فاصله باشد، يا يك نفر دندان اضافي داشته باشد و آنرا بكشد، يا دندانش بلند تر باشد و بخواهد كوتاهتر كند و از آن ببرد، ياريش يا موهاي سبيل يا موهاي ريز بر لب و چانه خود را با كندن از بين ببرد، يا كسي موهايش را كه كوتاه يا كم پشت باشد، با موي ديگران در از كند. همه اين موارد در قلمرو و نهي داخل مي شود و تغيير خلقت خداي تعالي بشمار مي آيد ".
" طبري " همچنين مي گويد: " از اين امر، فقط بر داشتن آن زائده اي مانع ندارد كه زيان كه زيان و آزاري به دارنده اش برسد، همچون بلند بودن يا اضافي بودن يك دندان، كه مانع از خوردن شود يا انگشت اضافي كه به دارنده اش اذيت
[ صفحه 244]
و زيان رساند. در اينجا جايز است كه آنرا بردارند و حكم مرد در اين مورد همانند حكم زن است ".
و " قرطبي " در " تفسير " خود (393:5) در تفسير آيه مزبور مي نويسد:
" هر گاه بر صورت زني ريش يا سبيل يا موهاي زير لب روئيده باشد، جايز نيست كه آنها را بردارد، زيرا همه اينها تغيير دادن خلقت خدا بحساب مي آيد ".
بنابراين " شبلي " چگونه از حكمي كه همه علما در آن اجماع كرده اند آگاهي نيافته؟ بحدي كه اين حكم به " ابن حزم ظاهري " هم رسيده او او در كتاب " مراتب الاجماع " خود ص 157 براي خليفه و فاضل و عالم و عالم. و در صفحه 52 مي نويسد كه شهادت تراشنده ريش پذيرفته نيست.
اينك سخنان بزرگان فقه را ببينيد:
1- حافظ " عراقي " در " طرح التثريب " 83:1 مي نويسد: " انبوه كردن ريش از خصال و آيينهاي فطرت انسان است، و مطابق اين آئين بايد موها را انبوه كرد و افزود، و از ريش مانند سبيل نبايد كوتاه كرد. حتي اگر بيش از اندازه باشد.
و در صحيحين در حديث ابن عمر امر شده كه ريش را انبوه كنند. و در روايت ديگر آمده آنرا دراز كنيد و در روايت ديگر به لفظ " و فرا " آنرا فراوان و انبوه كنيد و در يك روايت هم با عبارت " ارخو " آمده با خاء معجمه و گفته اند با جيم به معني ترك و تاخير كردن آمده است و در اصل همزه داشته كه تحقيقا حذف شده چنانكه در آيه: " ترجي من تشاء منهن " - آن را كه خواهي از ايشان، باز پس مي داري - آمده است.
جمهور فقها استدلال مي كنند كه بهتر است كه ريش را به حال خود
[ صفحه 245]
گذاشت و از آن نبايد چيزي كوتاه كرد و اين قول شافعي و اصحاب او است.
قاضي عياض گفته است: تراشيدن و كوتاه كردن يا سوزاندن ريش مكروه است.
قرطبي در المفهم گفته است: جايز نيست: كه ريش را بتراشند يا بركنند يا بخش اضافي آنرا كوتاه كنند. قاضي گفته است: بهتر است كه از طول ريش كوتاه كنند، و گفته است: همچنانكه كوتاه كردنش و كندن آن كراهت دارد، بسيار بلند كردن ريش هم به قصد شهرت مكروه است. و گفته است كه: علماي گذشته اختلاف كرده اند كه آيا عمل دارد يا نه، و برخي گفته اند اين كار حدي ندارد. لكن تا آن اندازه نبايد بلند كرد كه به حد شهرت برسد و بايد به ميزان شهرت كه رسيد، كوتاهتر كنند و طول ريش جدا مكروه است و برخي علما اندازه بيش از كف دست را كه ريش را بگيرد و اضافي باشد، جايز دانسته كوتاه كننده. و بعضي علما اين اندازه را هم مكروه دانسته اند و فقط در حج و عمره بدان اجازه داده اند ".
2- " غزالي " در " الاحياء " 146:1 مي نويسد: " اينكه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرموده است " ريش خود را اعفا كنيد "، مراد اينست كه انبوه كنيد، و در خبر آمده است يهودي سبيل خود را انبوه وريش خود را كوتاه مي كردند و مي تراشيدند، پس شما با آنها مخالفت كنيد. و بعضي علما تراشيدن را مكروه و بدعت دانسته اند ".
و در ص 148 مي نويسد: " در ريش بلند اختلاف كرده اند، و گفته اند مرد بايد با كف دست ريش خود را بگيرد و اضافه بر قبضه خود را بزند اشكال ندارد و ابن عمر و جماعتي از تابعين اين كار مي گردند و شعبي و ابن سيرين نيز اين عمل را پسنديدهاند اما حسن و قتاده آنرا مكروه دانسته اند و گفته اند: به حال خود گذاشتن ريش به منظور آنرا مكروه دانسته اند و گفته اند: به حال خود گذاشتن ريش به منظور كسب عافيت، بهتر است، چرا كه پيغمبر فرموده است ريش را انبوه كنيد و اين امر نزديك به حقيقت بنظر مي رسد، به شرط آنكه به حد كوتاه كردن اطراف گرد كردن آن نرسد، چرا كه طول بيش از اندازه
[ صفحه 246]
خلقت را مشوه نشان مي دهد و زبان حرفگيران و غيبت كنندگان را باز مي كند و اشكالي ندارد كه بدين منظور از افراط در درازي ريش خود داري شود ".
3- " ابن حجر " در فتح الباري " 288:10، آنجا كه حديث " نافع " را ذكر مي كند، مي نويسد: " ابن عمر، هر گاه به حج يا عمره مي رفت، ريش خود را با كف دست مي گرفت و اضافه بر آنرا مي بريد. و ظاهرا ابن عمر اين كار را به حج يا عمره اختصاص نمي داد، بلكه مقتضي افراط نكردن در طول ريش بمنظور خود داري از اينكه قيافه را مشوه كند، اين بوده كه مازاد بر قبضه دست را بگيرد. طبري گفته است: گروهي ظاهر حديث را گرفته و از كوتاه كردن اندكي هم پرهيز كرده اند، چرا كه آنرا منافي " ريش خود را انبوه كنيد " دانسته اند.
گروهي گفته اند: هر گاه از كف دست بيشتر باشد. اضافي را بايد گرفت و زد.
آنگاه اين قول را به عمل ابن عمر نسبت داده اند و به عمر هم نسبت داده اند كه در باره شخصي چنين رفتار كرد، و از طريق ابو هريره نقل شده كه او خود نيز چنين كرده است. و ابو داود از حديث جابر به سند حسن روايت كرده كه گفت: سبيلها را در حج و عمر بحال خود ترك مي كرديم و گفته است: " ترك مي كرديم " يعني به حال خود مي گذاشتيم تا بلند شوند و اين قول را روايت ابن عمر نيز تاييد مي كند و سبال در اين روايت جمع " سبله با فتح اول و دوم است كه بمعني مويي است كه بر بروت رويد يا موي زنخ تا ريش. و جابر اشاره دارد بر اينكه در عبارت حج آنرا كوتاه مي كرده اند، سپس طبري در اينكه آيا در كوتاه كردن ريش حدي هست يا نه، مي نويسد: اختلاف است، و به نقل از گروهي استناد مي كند كه گفته اند: آنچه پيش از مقدار كف دست باشد، كوتاه كردنش روا است. از حسن بصري نقل مي شود كه او از طوال و پنهان ريش، آن اندازه كه ناپسند نباشد مي زد.
و نظير اين قول از عطاء نقل شده است. او گفته است: اين نهي، بر عمل عجميان
[ صفحه 247]
حمل شده كه ريش را مي زدند و كوتاه مي كردند. وي مي گويد: گروهي ديگر اين عمل را جز در حج و عمره مكروه دانسته اند، و گروهي هم به اين طريق عمل كرده اند و قول عطا هم همين است. او گفته است: هر گاه مرد ريش خود را رها كند و بلند شود جاي تعرض نيست، مگر آنكه بلندي و يا پهنايش از حد بگذرد و موجب مسخره ديگران باشد. وي آنگاه به حديث عمرو بن شعيب استناد كرده كه از پدرش و او از جدش و او از پيغمبر صلي الله عليه و اله روايت كند كه آن بزرگوار از درازا و پهناي ريش خود كوتاه مي كرد و اين چيزي است كه ترمذي از بخاري نقل كرده كه او در روايت عمر بن هارون دارد: جز اين حديث منكري بر آن نمي دانم و اين عمر بن هارون را گروهي ضعيف شمرده اند.
عياض گفته است كه تراشيدن و كوتاه كردن يا كندن موي مكروه است، اما هر گاه بيش از اندازه بلند شود، گرفتن از طوال و عرض آن خوب است.
بلكه در درازا كردن آن - همچنانكه در كوتاه كردن - هر گاه بمنظور شهرت باشد، كراهت هست. نووي بدنبال اين مي گويد: اين خلاف ظاهر خبر است كه امر به توفير ريش شده، و اضافه مي كند كه قول مختار و پسنديده اينست كه ريش را بحال خود بگذارند و كوتاه نكنند. و مراد او از اين قول در غير عبادت حج بوده، چرا كه شافعي در مناسك اين كار را مستحب مي داند ".
و در ص 289 گفته است: " ابن التين ظاهر آنچه را كه ابن عمر نقل كرده. انكار نموده و گفته است: مراد اين نبوده كه اندازه قبضه كف دست بايد نگاهداشت، بلكه زير ذقن با چهار انگشت كه بهم چسبيده اند گرفته و از زير آن موها را مي زنند، تا موهاي ريش مساوي زده شود. ابو شامه مي گويد:
طايفه هستند كه حتي بدتر از مجوس ريش خود را مي تراشند و موهاي را مي برند.
نووي گفته است: از امر به نگاهداشتن ريش كه بر صورت زنان برويد مستثني است و مستحب است آنرا بتراشند. همچنين است حكم سبيل كه بر صورت
[ صفحه 248]
زنان برويد ".
4- " مناوي " در " فيض القدير " 198:1 گفته است: " ريش خود را انبوه كنيد و پرنگهداريد و جايز نيست كه آنرا بتراشند يا بكنند، و يا بسياري آنرا كوتاه كنيد. در " التنقيح " هم چنين آمده، با اين تفاوت كه با تاكيد همراه است و اضافه مي كند كه علت آن چيست و مي گويد: بر يهودي تشبه نكنيد، چرا كه آنها عكس اين عمل مي كنند و در خبر ابن حبان آمده كه مجوس هم عين يهود است. و در خبر ديگر آمده: با مشركان يكسان اند. و در خبر ديگر: آل كسري هم از آنها است. حافظ عراقي گفته است: مشهور آن است كه ريش تراشيدن كار مجوسان است و مكروه است كه ريش را كوتاه كنند و در بلند بودن ريش هم اختلاف كرده اند. بعضي گفته اند اشكالي ندارد كه همچون ابن عمر، با كف دست آنرا بگيرند و ما زاد را بزنند، و بدين راي تابعين اجماع كرده اند و شعبي و ابن سيرين آنرا مستحب و لكن حسن و قتاده آنرا مكروه دانسته اند و قول صحيحتر آنست كه زدن بلند ريش، مادام كه خيلي انبوه نشده و بيش از اندازه بلند نشده باشد مكروه است ".
5- " سيد علي قاري " در " شرح شفاي قاضي " نقل كرده است: " تراشيدن ريش نهي شده. اما هر گاه زياده بر قبضه دست باشد، زدن اضافي اشكالي ندارد ".
6- در " شرح خفاجي بر شفا " 343:1 آمده است: " كوتاه كردن ريش، چنانكه ياد شد مستحسن است. و هيات ريش تا اندازه اي بايد باشد، كه ازكف دست زائد باشد. اما تراشيدن ريش نهي است، زيرا اين عادت مشركان است.
7- " شوكاني " در " نيل الاوطار " 136:1 گويد: " كردن ريش، به نوشته
[ صفحه 249]
قاموس، انبوه ساختن آن است. در روايات بخاري آمده: ريش خود را انبوه كنيد و در روايت ديگر از مسلم آمد است: ريشها خود را انبوه كنيد. و عادت ايرانيان اين بود كه ريش را كوتاه مي كردند، اما شارع از آن نهي فرموده و امر به انبوه كردن آن كرده است. قاضي عياض گفته است: تراشيدن و كندن و سوزاندن ريش كراهت دارد، اما كوتاه كردن عرض و طول آن پسنديده است. سپس بقيه اقوال را در باره افزوني ريش نقل مي كند ".
و در ص 142 گفته است: " از مجموع احاديث، پنج روايت نتيجه مي شود كه اختلاف عبارت: اعفوا، او قوا، ارخوا، ارجوا، و فروا و ارشده و همگي به معني اين است اين است كه " ريش را به حال خود رها كنيد " و گفته اند كه با مجوس مخالفت كنيد و اين امر پيش از اين ذكر شد كه عبادت ايرانيان اين بود كه ريش خود را مي چيدند و شرع از اين كار منع كرده است ".
8- در " شرح رموز الحديث " 141:1 آمده است: " خبر ابن حبان، به علت اين كار اشاره مي كند و مي گويد: مجوس عين يهود هستند و در روايت ديگر عين مشركان اند. پس كوتاه كردن ريش مكروه است و گذشتگان در بلندي ريش هم اختلاف كرده اند ". سپس اقوالي را كه پيش از اين ياد كرديم ذكر كرده است.
9- بهترين گفتاري كه فتواهاي پراكنده و آراء بزرگان مذاهب را در اين باب جمع كرده، نوشته " استاد محفوظ " در " الابداع في مضار الابتداع " است.
او در ص 405 مي نويسد: " بدترين عادات، اينست كه امروزه ريش را مي تراشند و سبيل را بلند مي كند و اين همان بدعتي است كه نخست به مصريان در نتيجه آميزش با اجابت سرايت كرده و اختراعات بيگانگان كه در نظر آنها نيك آمده، خود را باخته اند و محاسن دين خود و سنت پيامبر خود محمد صلي الله عليه و اله را زشت شمرده
[ صفحه 250]
و از سنتهاي اسلامي دور مانده اند. و از ابن عمر رضي الله عنه نقل شده كه پيغمبر صلي الله عليه و اله فرمود: با مشركان مخالفت كنيد، ريش خود را رها كنيد و سبيلها را كوتاه كنيد. و ابن عمر هر گاه كه به حج يا عمره مشرف مي باشد، با دست ريش خود را مي گرفت، هر چهاضافه بود مي زد. بخاري اين روايت را آورده است. مسلم نيز از ابن عمر نقل كرده كه پيغمبر صلي الله عليه و اله فرموده است:شاربها و سبيلها را بزنيد و ريش را پر بكنيد (و پس از ذكر تعدادي حديث ادامه مي دهد): و در اين مورد احاديث فراوان نقل شده و همه اينها دلالت دارد كه انبوه كردن ريش واجب و تراشيدن آن حرام است و كوتاه كردن آن بر طبق دستوري است كه خواهد آمد.
و مخفي نماند كه مفاد فرموده پيغمبر كه: (با مشركان مخالفت كنيد) و (با مجوس مخالفت كنيد) حرمت تراشيدن ريش را تاييد مي كند و ابو داود و ابن حبان از ابن عمر نقل كرده اند كه پيغمبر صلي الله عليه فرمود: هر كس خود را به گروهي مانند كند، از آنها محسوب مي شود. و اين آخرين تاكيدي است كه پرهيز از همانندي فاسقان را در بر دارد و اين همانند فرق نمي كند كه در لباس يا هيات باشد. علما در اينكه چنين شخصي كافر مي شود اختلاف كرده اند و ظاهر حديث اين را مي رساند. بعضي از علما گفته اند: كافر نمي شود، لكن بايد تاديب شود.
بنابراين، اين دو حديث از آنكه بر دو امر دلالت مي، كند، اينكه عمل تراشيدن ريش از اختصاصات كافران است و از طرفي هم از چيزي كه ويژگي كافران باشد نهي شده است، و پيغمبر صلي الله عليه و اله ما را از تشبه به كافران بطور عموم نهي فرموده، نتيجه مي گيريم كه يكي از اختصاصا عمومي كافران، تراشيدن ريش. پيامبر، علاوه بر آن، بطور خصوص هم فرموده است. ريش خود را انبوه كنيد و با مجوسان و با مشركان مخالفت بورزيد.
سپس از احاديث كه نقل شد، بر مي آيد كه نهي از اين عمل بر اطلاق نبوده، بلكه ره روايت ترمذي از عبد الله بن عمرو بن عاص، پيغمبر صلي الله عليه و اله، پهنا و در ازاي
[ صفحه 251]
ريش كوتاه مي كردن. ابو داود و نسائي روايت مي كنند: ابن عمر با كف دست ريش خود را مي گرفت. و هر چه اضافه بر آن بود، آنرا مي زد و در عبارت ديگر آمده: هر چه اضافه بر آنرا مي زد و در عبارت ديگر آمده: هر چه در زير قبضه دست ميماند،آنرا مي چيد و بخاري هم اين را ذكر كرده است. مجموع آنچه اكنون نقل كرديم، مي رساند كه مراد از اعفاء (انبوه كردن موي) اينست كه زيادي را نزنند و كوتاه نكنند.
مذاهب چهار گانه اسلام بر وجوب بلند كردن ريش و حرمت كوتاه كردن و تراشيدن ريش اتفاق نظر دارند:
اول: مذاهب حنفيان، چنانكه در (الدر المختار) آمده: بر مرد حرام است كه ريش خود را بزند و در (النهايه) به وجوب كوتاه كردن زائد بر پنجه دست، تصريح كرده، اما بيش از اين حد را آنگونه كه بعضي مغربيان و مردان انجام مي دهند كسي جايز ندانسته است و تراشيدن همه ريش، كار يهوديان و هنديان و مجوس عجم مي باشد، و گفته اند هر چه بيش از آن حد باشد، لازم است كه كوتاه كنند. همچنين از رسول الله صلي الله عليه و اله روايت شده كه آن بزرگوار از طول و عرض ريش خود كوتاه مي كردند، چنانكه امام ترمذي هم در جامع خود اين روايت را نقل كرده و نظير آن در اكثر كتابهاي حنفيان ديده مي شود.
دوم: مذهب پيشوايان مالكي اينست كه تراشيدن ريش حرام است. همچنين هر گاه آن چنان كوتاهش بكنند كه اطلاق مثله بتوان كرد. اما هر گاه خيلي مختصر كوتاه كنند، كه نتوان برايش اطلاق (مثله) كرد، اين امر محل اختلاف است و چنانكه از شرح رساله ابو الحسن و حاشيه علامه عدوي رحمهم الله برمي آيد، مكروه است.
سوم: مذهب پيشوايان شافعي - در شرح العبات چنين مي خوانيم: فايده - شيخانه گفته اند: تراشيدن ريش مكروه است: و ابن رفعه معترض شده كه شافعي
[ صفحه 252]
رضي الله عنه تصريح بر حرمت دارد و اذرعي گفته: صواب اينست كه اجمالا تراشيدن حرام است، بي آنكه علتي در نظر گرفته و نظر اين در حاشيه ابن قاسم عبادي بر كتاب مزبور ذكر شده است.
چهارم: مذهب پيشوايان حنبلي به حرمت تراشيدن ريش تصريح دارد.
و بعضي از آنها گفته اند حرمت تراشيدن مورد اعتماد است و بعضي حرمت را به روشني ذكر مي كنند، لكن مخالفت با آن را ذكر نمي كند، مثل صاحب (الانصاف) و همين نظر از شرح المنتهي و شرح منظومه الاداب نيز استفاده مي شود.
از آنچه گذشت معلوم مي شود كه حرمت ريش تراشيدن، جزء دين خدا و شريعت او است كه بجز آن قانوني بر بندگان نفرستاده و عمل بر غير اين دين، گمراهي و تباهي بار مي آورد و يا به فسق و جهالت و يا به غفلت از هدايت پيشواي مان محمد صلي الله عليه و اله مي انجامد.
آري امثال شبلي و حافظ كه به هواي دوستي خداوند ريش مي تراشيدند و كساني كه با اطناب تمام احاديثي در باب ريش ابو بكر صديق پرداخته اند، نيازي به ريش نداشتند، بلكه نيازمند عقل كامل هستند، همان عقلي كه سمعاني در الانساب (الرستمي) از مطين بن احمد نقل كرده كه گفته است: پيغمبر صلي الله عليه و اله را در خواب ديدم. عرض كردم اي پيامبر خدا، مي خواهم ريش بلند داشته باشم.
فرمود: ريش تو خوب است تو به عقل كاملي احتياج داري ".
ستون نوري كه از آسمان بر گور حنبلي كشيده شده است
" ابن عماد حنبلي "در " شذرات الذهب " 46:3 در ترجمه " ابو بكر عبد العزيز بن جعفر حنبلي " معروف به " غلام خلال " متوفي به سال 363 مي نويسد:
" عباس بن ابي عمر و شرابي گفت: يك شب كاري داشتم كه من براي آن اقدام كردم. سپس از كار كه برگشتم و رو به خانه خود در باب ازج من آمدم، ستون
[ صفحه 253]
نوري را مشاهده كردم كه از وسط آسمان به درون مقبره مي تافت. و من بر آن نور خيره شدم و مي ترسيدم كه آن نور را گم كنم. ناگاه متوجه شدم اين نور از آسمان بر قبر ابو بكر عبد العزيز افكنده شده و بسيار در شگفت ماندم. من رفتم و نور همچنان مي تابيد ".
" اميني " مي گويد: اين " ابو بكر حنبلي "، همان دانشمند و پيشواي حنبليان است كه تاليفاتي دارد، و او از " خلال ر و او هم از " حمصي " و او هم از " احمد " پيشواي حنبليان نقل كرده كه از او پرسيده كه كدام يك از بزرگان فضيلت بيشتر دارد؟ گفته است: " هر كس علي را بر ابو بكر مقدم دارد، به رسول الله صلي الله عليه و اله توهين كرده و هر كس ابو بكر را بر عمر مقدم بدارد، به رسول الله و به ابو بكر توهين كرده. و هر كس او را بر عثمان مقدم دارد، به ابو بكر و عمر و عثمان و به اهل شوري و مهاجران و انصار اهانت روا داشته است ".
اي كاش به اندازه ذره اي از آن نور خيالي كه بر قبر آن مرد رسيده است، بر دل و جايگاه بصيرت اين مرد در دوران فرمانبري بخرج نمي داد، پيشوائي كه با كتاب و سنت مخالفت ورزيد، و اين مرد، آن مايه و مقدار ندارد، كه در اين شئون بزرگ دخالت كند و در چيزي دخالت نمايد كه خود شايستگي آن را ندارد.
او به گروهي افتخار مي كند كه خودش از ازان نيست. اين ادعاي او در برابر فضايل " حضرت علي " عليه السلام كه دو آيه مباهله و تطهير در باره او نازل شده، چه مقداري مي تواند داشته باشد؟ مقتضي اولويت و شايسته فضيلت اينست كه شخصيت مولانا " امير مومنان " عليه السلام با " پيغمبر " صلي الله عليه و اله همدوش اند و اين اتحاد در شخصيت مقام نبوت را كه استثنا كنيم، جز واسطه فضايل و برتريها و مكارم و كردار نيك نيست. پس ديگر چه كسي جز " علي " عليه السلام مي تواند با پيغمبر در اين
[ صفحه 254]
اوصاف همدوشي كند؟
آيا اين بي خردي و ناداني را نمي رساند، كه كسي بگويد: " هر كس علي را مقدم بدارد.. الخ " در حالي كه پيغمبر و علي از همه گناهان پاك و داراي عصمت هستند؟ و آيا با معصوم، كسي برابري مي كند مرتكب اعمال بد و گناهان مي شود؟ در اندازه اين ادعاي، ادعا مي كند: " هر كس مقدم بدارد علي را... الخ "، اما به معني آنچه مي گويد توجه ندارد. و جا دارد كه در اين مقام چنين گفته شود: هر كس، ديگر ي را بر پيشواي ما " امير مومنان " مقدم بدارد، براستي كه بر كتاب كريم و بر كسي كه خدا كتاب خود را بر او فرستاد (پيغمبر اكرم صلي الله عليه و اله) ايراد گرفته و توهين كرده است.
سخن را وي آن نور كه از پيشوايش " احمد " نقل كرده و در جاهاي متعدد و از ديدگاههاي گوناگون در فضايل امام " علي " - صلوات الله عليه - روايت نقل كرده و ما آنرا در جلدهاي پيشين الغدير آورده ايم، چگونه مي تواند صحت و مقبوليت داشته باشد؟.
كسي كه " علي " عليه السلام را بر " ابو بكر " و " عمر " و " عثمان " مقدم بدار در واقع حجت بالغه دارد و نور تاباني را برگزيده و به دستاويز محكمي چنگ زده كه ناگسستني است.
به خاطر ابن سمعون، خرمايي تبديل به رطب تازه مي شود
" خطيب " در " تاريخ " خود 275:1 آورده است: " ابو بكر محمد بن محمد
[ صفحه 255]
ظاهري روايت كرده كه از ابو حسين بن سمعون شنيده است كه مي گفت: از مدينه رسول صلي الله عليه و اله به قصد زيارت بيت المقدس بيرون آمدم و همراه خود خرماي صيحاني داشتم. چون به بيت المقدس رسيدم، خرما و ديگر آذوقه خود را، در جايي كه بنا بود اقامت كنم گذاشتم. پس از آن، به خوردن رطب تازه هوس كردم و با كراهت آمدم كه خرماي خود را بخورم. در شگفت ماندم كه از كجا رطب آماده شده، چرا كه هنگام افطار كه غذا ميل كردم، ديدم كه رطب تازه است آماده شده، چرا كه هنگام افطار كه غذا ميل ميكردم، ديدم كه رطب به حال اول (خرماي كهنه) باز گشته بود و از آن خوردم ".
" ابن العماد " در " شذرات " 126:3، اين مسئله را آورده است.
ابن سمعون از خوب كسي كه در حال خواب است خبر مي دهد
" ابن جوزي " در " المنتظم " 199:7 از طريق " ابو بكر خطيب بغدادي " از " ابو طاهر محمد بن علي بن علي بن علاف " نقل مي كند كه گفته است: " يك روز در مجلس وعظ ابو الحسين ابن سمعون حاضر شدم و او بر صندلي خود نشسته و سخن مي گفت. ابو الفتوح قواس نيز بر كنار او پهلوي صندلي نشسته بود، و او را خواب در ربود و خوابيد. ابو حسين كه او را چنين ديد، ساعتي از سخن گفتن باز ايستاد، تا ابو الفتح بيدار شد. هنگامي كه او سر خود را بلند كرد، ابو حسين به او گفت:
رسول الله صلي الله عليه و اله را در خواب مي ديدي؟ گفت: آري. ابو حسين گفت: بخاطر همين بود كه من سخن خود را قطع كردم، كه مبادا اين رشته لطف بريده و منقطع گردد ".
ابن سمعون و شفاي دختر رصاص
" ابن جوزي " در " المنتظم " 198:7 حكايت كرده است: " رصاص زاهد،
[ صفحه 256]
پيوسته پاي ابن سمعون را مي بوسيد و دست بر نمي داشت. از او در مورد علت اين كار پرسيدند. گفت در خانه دختري دارم، بر پايش نيش زخمي در آمده بود، رسول الله صلي الله عليه و اله را در خواب ديدم، به من فرمود: به ابن سمعون بگو پايش را بر روي آن بگذارد تا بهبودي يابد. فردا صبح زود كه بخدمتش رسيدم، ديدم جامه هايش را پوشيده است. بر او سلام كردم. گفت بسم الله. عرض كردم. گفتم شايد كاري دارد. با او براه مي افتم و در راه داستان دختر را برايش شرح مي دهم.
به خانه ما آمد. گفت: بسم الله، من وارد شدم و دختر را آوردم و روي او چيزي انداختم و او پايش را بر روي آن گذاشت، و برگشت. دختر در حالي كه بهبودي كامل يافته بود، برخاست و از اين رو من هميشه پاي او را مي بوسم ".
فرشته اي بر ابوالمعالي نازل مي شود
" ابو المعالي بغدادي " متوفي سال 496 از پارسايان و زهاد بود. نقل كرده كه در ماه رمضان، گرفتار فقر شديدي شد. خواست كه براي گرفتن قرض نزد يكي از دوستان برود. مي گويد من در اين انديشه بودم. كه پرنده اي بر دوش من نشست و گفت: اي ابو المعالي، من فلان فرشته هستم، تو پيش آن شخص نرو، ما خود او را پيش تو مي آورديم. آن مرد فورا پيش من آمد.
اين روايت را " ابن جوزي " در " المنتظم " 136:9 و " ابن كثير " در " تاريخ " خود 163:2 آورده است.
(نويسنده گويد:) از " ابن جوزي " شگفت نيست، چرا كه هر جا به منقبي از مناقب خاندان رسول صلي الله عليه مي رسد، آنرا به ساختگي بودن و ضعف و سستي منسوب مي كند، لكن اين خز عبلات را مسلم قلمداد كرده و هرگز در ضعف اسناد آن سخن نمي گويد، و در محال بودن و بي اساس بودن متون اينها هيچ چيزي نمي گويد. همه اينها دليل بر آن است كه " ابن جوزي در باره كسي
[ صفحه 257]
كه او را دوست دارد، غلو بخرج مي دهد و كسي را كه مي خواهد. سخت دشمن مي دارد و مي گويد.
خدا با ابو حامد غزالي سخن مي گويد
صاحب " مفتاح السعاده " 194:2 گفته است: " ابو حامد غزالي در يكي از تاليفاتخود نوشته است: من در آغاز، احوال صالحان و مقامات عارفان را انكار مي كردم، تا روزي كه به واردات غيبي موفق شدم. خداي تعالي را در خوب ديدم كه به من گفت: اي ابو حامد. با خود انديشيدم كه اين شيطان است كه با من سخن مي گويد گفت: نه بلكه من خدا هستم كه از همه جهات ششگانه بر تو احاطه دارم، آنگاه فرمود: اي ابو حامد، اعتقادات باطل و اساطير خود را ترك و با طايفه اي كه در روي زمين محل لطف و نظر من هستند، همواره تماس بگير، طايفه اي كه با محبت من هر دو دنيا را خريده اند. عرض كردم:
ترا به عزت خودت قسم مي دهم كه شيريني و مزه دوستي آنان را بر من بچشان فرمود:
چشاندم و تنها حب دنيا است كه مي تواند بين تو و آنان را هزني كند و پيوند دوستي بگسلد. از دنيا به اختيار خود ببر، از آنكه به اجبار آنرا ترك كني و من نوري از تو انوار قدس خود بر تو افكندم، پس برخيز و بگوي.
مي گويد: با خوشحالي و مسرت از خواب برخاستم و نزد شيخ خود يوسف نساج آمدم و ماجراي خواب خود را بدو گفتم. او تبسمي كرد و گفت: اي ابو حامد، با سرمه تاييد خدائي چشم بصيرت ترا روشن مي كنم، تا عرش خدا را و هر چه پيرامون آن هست ببيني. و از آن پس به چيزي، جز اينكه خداي ناديدني را مشاهده كني، عشق نخواهي ورزيد. و از كدورت و تيرگي طبيعت
[ صفحه 258]
تصفيه و پاك خواهي شد و بر قله عقل ارتقاء مي يابي و از جانب خدا همان خطابي را مي شنوي كه موسي عليه السلام شنيد: خطاب " انا الله رب العالمين ".
" اميني " مي گويد: كاش مي دانستم آيا زبان شيطان از گفتن اينكه: " من خدا هستم كه از هر شش جهت بر تو احاطه دارم "، ناتوان است؟ همانگونه كه ادعاي خدايي كنندگان در روزگاران گذشته از گفن اين سخن باز نايستاده اند.
پس " غزالي " از كجا به صرف ادعاي اينكه " من خدا هسم "، اين سخن را باور كرد؟ و با اين همه، جگونه " غزالي " احتمال نداده است كه او شيطان بوده؟ گيريم كه اين خطاب، روياي صادقانه بوده و خدا " غزالي " را مخاطب قرار داده، از كجا معلوم كه اين خطاب: " اساطير و خرافات را ترك كن " در باب " غزالي " صحت ندارد و " شيخ او " كه اين همه سخنان بي اساس را ادعا كرده بر خطا نبوده و او خود نيز خطا نكرده است؟
اي كاش در داروخانه نساج، سرمه ديگري بود كه چشم و ديده بصيرت " غزالي " را تيز مي كر تا ديگر آن رياضات نا مشروعي را كه در " احياء " آورده تكرار نمي كرد داستانهايي از قبيل داستان حمام و جز آن، و همچنين نظير آوردن بابي در آفات زبان كه در آن لعن " يزيد " را ممنوع دانسته و نظاير اين اباطيل را فراوان آورده است.
در واقع اين سرمه نساج. چقدر كارگر بوده كه كسي كه آنرا بر جشم خود زده، ديگر به ديدن و هر چه اطراف آن است، قانع نمي شود و به ديدن خداي كه ديده ها او را درك نمي كند، هوس مي نمايد و از او آن خطاب مي شنود كه " موسي " عليه السلام از او شنيد: " انا الله رب العالمين ". من دانم كه سرانجام همين " موسي " عليه السلام كه يك خطاب " ابو حامد " بوده، آيا او هم در دين خدا با او شريك بوده يا نه. شايد اين گوينده هذيان، نفس خود را مربي پيامبر خدا " موسي " عليه السلام فرض كرده. " موسي " اي كه از جانب پروردگار پيغمبر اولو العزم
[ صفحه 259]
بود، و به اين سخن پروردگار مورد خطاب گرديد كه: " اي موسي هرگز مرا نخواهي ديد " و اما اين سالك مجاهد بافنده، چنين بافندگي مي كند.
دست غزالي در دست سيد مرسلين
امام بزرگوار زاهد " شمس الدين ابو عبد الله محمد بن محمد جلالي نسائي شافعي " مي گويد: " در يكي از كتابهاي شيخ امام مسعود طرازي خواندم: امام ابو حامد غزالي وصيت كرده بود كه شيخ ابو بكر نساج طوسي، شاگرد شيخ امام ابو القاسم كرساني او را پس از مردن بخاك بسپارد، هنگامي كه او ابو حامد را بخاك سپرد از قبر كه خارج شد، رنگ خساره اش سخت متغير شده بود. علت را از او پرسيدند و او چيزي نگفت. او را آنقدر به خدا سوگند دادند كه مجبور شد و گفت او را كه در قبر گذاشتيم، از رو برويب قبله، دست راستي مشاهده كردم كه بيرون آمد.
و از هاتفي شنيدم كه مي گفت: دست محمد غزالي را در دست سيد مرسلين محمد مصطفي عربي صلي الله عليه و اله قرار بده آن دست را در دست او قرار دادم و بيرن آمدم و اينست حال من كه مي بينيد ".
(نويسنده گويد:) در واقع " غزالي " مي دانست كه اين نساج در سرمه كشيدن بر چشم او را كه از آغاز او هدايت كرده، تا به انجام هدايتش را ادامه دهد، و مي دانست كه او در پرداختن خرافات بافنده بي نظيري است. من گمان مي كنم اين دست " غزالي " را كه در دست پيامبر " محمد " صلي الله عليه و اله قرار گرفته، آن دستي نباشد كه كتاب " احياء " را كه آكنده از اباطيل و گمراهيها است و ديگر كتابهاي او را كه امثال قصه رويت و سرمه را در بر گرفته، نوشته است.
[ صفحه 260]
احياء العلوم غزالي
از امام " ابو الحسن " معروف به " ابن حزام " و به قولي " ابن حرزم " كه در بلاد " مغرب ر معروفيت داشت، نقل شده: " هنگامي كه بر كتاب احياء العلوم وقوف يافت، دستور داد كه آن را بسوزانند. و گفت اين كتاب، بدعت و مخالفت سنت است و امر كرد هر چه از اين كتاب در آن شهر بود، جمع و تصميم گرفتند كه روز جمعه آنها را آتش بزنند. شب جمعه كه فرا رسيد ا ابو الحسن در خواب ديد كه گويا از مسجد وارد مي شود و در ركن مسجد نوري مشاهده كرد كه ناگاه پيغمبر صلي الله عليه و اله و ابو بكر نشسته اند و امام غزالي كتاب احياء را در دست گرفته و ايستاده و گفت: يا رسول الله اين سخص دشمن من است، سپس به دو زانو نشست و از آنها دور شد و به حضور رسول الله صلي الله عليه رسيد و كتاب احياء را به او تقديم كرد و گفت: يا رسول الله بين هر گاه اين كتاب بدعت و مخالفت سنت تو باشد، آنگونه كه اين مردمي پندارد، بفرماي تا من توبه كنم. و هر گاه ديدي چيزهاي خوبي هست، از بركات خود بر من بده و در باره اين دشمن حكم كن. رسول الله صلي الله عليه و اله ورق به ورق تا آخر اين كتاب را ملاحظه فرمود. آنگاه گفت: بخدا كه اين كتاب خوبي است. آنگاه كتاب را به ابو بكر رضي الله عنه داد. او نيز همجنان ملاحظه كرد و گفت آري يا رسول الله، بخدائي ترا بحق مبعوث كرده، كتاب خوبي است. سپس آنرا به عمر رضي الله عنه داد و او نيز نگاه كرد و مثل ابو بكر اظهار كرد. رسول الله صلي الله عليه و اله امر كرد كه ابو الحسن را از آنجا بيرون كنند وحد افترا گوينده را بر او بزنند. او را بردند و حد زدند. سپس ابو بكر پس از شش شلاق كه خورده بود، شفاعت كرده و گفت يا يا رسول الله صلي الله عليه و اله اين كار را ابو الحسن بخاطر اجتهاد در سنت تو و بزرگداشت آن انجام داده است. ابو حامد از جرم او گذشت. و ابو الحسن از خواب بيدار شد. بلا فاصله اصحاب خود را از ماجرا
[ صفحه 261]
مطلع كرد و قريب يك ماه بار نجوري تمام كه در اثر درد شلاق ديد، زندگي كرد تا آنكه وفات نمود در حاليكه آثار شلاق بر پشت او نمايان بود. و كتاب احياء پس از آن با تعظيم و احترام رو برو شد ".
در عبارت " يافعي " از زبان " ابو الحسن " آمده است: " من از آن پس بيست و پنج شب به حال رنجوري و درد بسر بردم، پيغمبر صلي الله عليه و اله را در خواب ديدم و ايشان دست مبارك خود را بر من بهبود يافتم. از آن پس هر وقت احيا را مطالعه مي كردم. فهميدم و درك من با درك نخستين متفاوت بود ".
" سبكي " اين روايت را در " طبقات " خود ذكر كرده 132:4 و گفته است:
" اين روايت كه جماعتي از مشايخ بزرگوار ما، آنرا از شيخ عارف بزرگوار ولي الله ياقوت شاذلي و او از استاد خود شيخ بزرگوار ولي الله ابو الحسن شاذلي قدس الله تعالي اسرار هم نقل كرده اند ".
اين روايت را همچنين " احمد طاش كبري زاده " در " مفتاح السعاده " 209:2 و " يافعي " در " مرآت الجنان " 332:3 آورده اند.
" سبكي " در " طبقات " خود 113:4 گفته است: " در روزگار ما شخصي بود كه از غزالي بدش مي آمد و او را بدمي گفت و در سرزمينهاي مصري از او عيبجوئي مي كرد. يك شب پيغمبر صلي الله عليه و اله را در حالي كه ابو بكر و عمر رضي الله عنهما در كنار او بودند و غزالي نيز نزد آنها نشسته بود، بخواب ديد كه غزالي مي گفت: يا رسول الله اين مرد در باره من بدگوئي مي كند. پيغمبر صلي الله عليه و اله فرمود: شلاق بياوريد و دستور داد كه بخاطر بد گويي از غزالي او را حد بزنند.
هنگامي كه اين مرد از خواب برخاست، آثار شلاق را بر پشت خودش ديد و پيوسته گريه مي كرد و اين موضوع را براي مردم نقل مي كرد. و خواب ابو الحسن ابن
[ صفحه 262]
حزم مغربي را در باره كتاب " الاحياء " كه شيبه اين است خواهيم آورد ".
" اميني " مي نويسد: چقدر زيبا بود، هر گاه خوابها به واقعيت مي پيوست!؟
" تازه ما هر گاه از صاحب اين كتاب حمايت كرده و آنرا كه در موصع گوناگون در باره شريعت مقدس تناقض گويي كرده بپذيريم. و هر گاه قبول كنيم كه اباطيل " غزالي " كجر ويهايي كه مردم را به گمراهي مي افكند نبوده و فقط يك سلسله نقل قولها و طرهايي بوده كه معمولا اهل علم پيشنهاد مي كنند وفهم آنها اختصاص به هيچ قومي ندارد، اين اندازه روشن است كه اين سخنان شكافي در اسلام پديد مي آورده كه قابل ترميم نيست.
" ابن جوزي " در " المنتطم " 169:9 مي نويسد: " او در قدس، شروع به تاليف كتاب " الاحياء " كرده، سپس در دمشق آنرا به پايان رسانده و در آن كتاب اساس كارش را بر روشن صوفيان گذاشته و رعايت قوانين فقه را كنار نهاده است. مثلا در مورد محو كردن جاه پرستي و مجاهده نفس مي نويسد: مردي كه مي خواست جاه دوستي را در خود محو كند، وارد حمام شد. لباس ديگران را بتن كرد، لباسهاي او را دستگير كرده و لباس ديگران را كه پوشيده بود از او گرفتند و از آن پس به " سارق الحمام " معروف شد. مسلم است كه ذكر امثال اين واقعه بمنظور تعليم مريدان، كاري زشت و قبيح مي باشد، چرا فقه قبح اين اعمال را ثابت و محكوم مي كند. چگونه علمي را مي توان تجويز كرد كه سرقتي در ضمن آن صورت بگيرد و كسي مال مردم را تلف كند؟ همچنين نقل مي كند كه شخصي گوشت خريد و شرم داشت كه آنرا خودش به خانه ببرد. آنرا از گردن آويخت و به راه افتاد، در حالي كه اين عمل بسيار زشت است و نظير اين داستهانها بسيار آورده كه در اينجانمي توان همه را نقل كرد. من اغلاط اين كتاب در كتابي به نام " اعلام الاحياء با غلاط لاحياء " جمع كردم و به پاره از اين اشتباهات در كتاب خود بنام
[ صفحه 263]
" تبليس ابليس " اشاره كرده ام. نمونه اين غلاط آنكه در كتاب نكاح چنين نوشته است: عايشه به پيغمبر صلي الله عليه و اله گفت: تو كسي هستي كه خيال مي كني، پيغمبر خدا مي باشي و اين محال است. تا اينكه گفته است: در كتاب " احياء " از احاديث موضوعه و از چيزيهايي كه صحت ندارد، كم نيست. اين نقلها آن است كه او معرفت به دانش نقل نداشته و اي كاش كه او اين احاديث را به كسي كه معرفت اين كار را دارد، نشان مي داد. او در اين كتاب، نقل بيهوده و متناقض انجام داده و همچنين كتابي در رد باطنيه نوشته و در آن كتاب، در پايان مواعظ خلفا مي نويسد:
سليمان بن عبد الملك، كسي را نزد اين حازم فرستاد و گفت كه از افطارت پيش من بفرست. او نخاله هاي پيخته و ته مانده سفره را برايش فرستاد و سليمان سه روز آنها را نگهداشت و هيچ نخورد. پس از سه روز با آنها افطار كرد و با زنش نزديكي كرد و بر اثر آن عبد العزيز متولد شد وقتي كه او بالغ شد، از او عمي بن عبد العزيز بدنيا آمد. و اين نادرست توين مطالب و بدترين نقلها است، چرا كه عمر پسر عموي همان سليمان بوده كه از جانب او والي شده بود، لكن غزالياو را فرزند پسر او دانسته است و اين چگونه ممكن است كه از طرف كسي نقل شود كه اندك آشنائي به حديث و نقل داشته باشد؟ " الخ.
" ابن جوزي " در " تلبيس " ص 352 نوشته است: " ابو حامد غزالي " در كتاب " احياء " نقل مي كند: يكي از شيوخ، در آغاز ارادات از شب زنده داري و عبادت شبانه تنبلي مي كرد. سپس خود را به قيام شب واداشت، تا خود را از روي ميل به شب زنده داري خودهد. يكي از شيوخ، دوستي مال را چنين معالجه كرد كه همه دارائي خود را فروخت و در آب دريا انداخت،چرا كه مي ترسيد پول به مردم تقسيم كند و احسان نمايد و در نتيجه مباهات احسان و رياء بر او دست دهد. و باز نقل كرده كه يكي از مشايخ، افرادي را اجير مي كرد
[ صفحه 264]
كه در پيش چشم مردم بر او دشنام بدهند تا نفسش بر حلم خوبگيرد و هم چنين نقل كرده كه يكي از شيوخ، درشرماي زمستان روي دريا سوار مي شد تا در نتيجه طوفان امواج، دلاوري و شجاعت را تمرين و تجربه كند ".
سپس (ابن جوزي) مي گويد:
" من از حامد در شگفتم كه چگونه بر چيزهاي صحه مي گذارد كه مخالف شريعت است و چگونه شب زنده داري در تمام شب را حلال مي شمارد و حال آنكه آدمي را اين كار سخت مريض مي كند و چگونه ريختن مال را به دريا حلال مي داند، در حالي كه رسول الله صلي الله عليه و اله از ضايع كردن مال نهي كرده است؟
و آيا نفرين و فحش دادن بي جهت بر مسلمان حلال است؟ و آيا جايز است كه كسي را اجير كنند تا نفرين و فحش بگويد؟ و آيا هنگامي كه دريا طوفاني است رفتن به دريا جايز است؟ و در اين شرايط حتي اداء فريضه حج از مسافرت دريا ساقط مي شود؟ و هم چنين چگونه سوال و گدائي را براي كسي كه قدرت بر كسب دارد حلال مي شمارد؟ پس بدين سان غزالي فقه را بر تصوف چقدر ارزان فروخته است "؟
" ابن جوزي " همچنين مي گويد كه ابو حامد نقل كرده: " ابو تراب نخشبي به مريد خودش گفت: هر گاه ابو يزيد را يك بار به بيني، بهتر از آن است كه خدا را هفتاد بار مشاهده بكني. و من گفتم اين بدرجات از جنون هم بالاتر است ".
(نويسنده گويد:) اين بود خلاصه اي از سخنان " ابن جوزي " در باره " احياء العلوم " و كسي كه در مباحث اين كتاب نظر اندازد، از اين هم بدتر خواهد يافت و كافي است كه آراء اين كتاب را در باب حلال بودن غنا و ملاهي و شنيدن آواز غنا و آواز خواننده و رقص و بازي با كمال خشونت، و زشتي مطالعه كنيد.
[ صفحه 265]
شگفت تر اينكه همه اينها را به ساحت پاك رسول الله صلي الله عليه و اله نسبت و پس از نسبت دادن پاره اي موضوعات به آن بزرگوار، كه براي اثبات راي سخيف خودش روا داشته، مي گويد: " همه اينها دلالت دارد بر اينكه آواز زنان و صورت مزامير حرام نيست، بلكه فقط آنجا كه خوف وقوع فتنه در كار باشد، حرام مي شود.
و همه اين قياسها و نصها دلالت بر مباح بودن غنا و رقص و زدن دف و بازيهاي حرام ديگر دارد. و حتي مي توان رقص زنان حبشي و زنگي را در اوقات شادماني تماشا كرد. و در روزهاي عيد كه هنگام شادي است، مي توان از اينها استفاده كرد.
و معني اين آن است كه در جشن عروسي و ميهمانيها و جشن قرباني و ختنه كنان و به هنگام بازگشت از سفر و در ديگر موارد شادماني، مي توان از اينها بهره رفت و جايز است كه همين گونه شادماني را در ديدار دوستان و آنجا كه ياران در يك محل دور هم جمع مي شوند، بكار گرفت و از سماع استفاده نفس دانسته و فصلي كه هيچ فايده ندارد، بدنبال اينها آورده است. و در ضمن تار پود حقايق اسلام را بهم ريخته و فقه والاي اسلام را با سلوك دور از فقاهت در هم آميخته است.
از جمله موارد نادرست و نا مطلوب كتاب " احياء "، كه ضمنا ناداني و درجه ديانت و ورع صاحب آنرا نيز مي رساند، فتوايي است كه در باره لعت و نفرين داده است - چ 121: 3 - و گفته است: " بالجمله بايد گفت كه نفرين كردن با اشخاص كلا خطر دارد و بايد از آن پرهيز كرد و مثلا از نفرين بر شيطان مي توان باز ايستاد و سكوت كرد و اين سكوت هيچ اشكالي نداد، و هر گاه بپرسند: آيا نفرين بر يزيد، كه حسين را به قتل رسانده يا به قتل او فرمان داد جايز است يا نه؟
مي گوئيم اين موضوع اصلا ثابت نشده و نمي توان ثابت كرد كه او به قتل رسانده
[ صفحه 266]
يا فرمان داده، تا چه رسد به اينكه بر او لعنت كنند، زيرا نمي توان مسلماني را به يك گناه كبيره بدون تحقيق متهم كرد ". آگاه احاديثي در مورد نهي از نفرين مردگان نقل كرده و گفته است:
" هر گاه بپرسند كه آيا مي توان گفت: خدا بر قاتل حسين لعنت كند، يا خدا بر كسي كه فرمان قتل او را صادر كرده لعنت كند؟ مي گوئيم صواب اينست كه بگويند: هر گاه قاتل حسين قبل از توجه كردن از دنيا رفته است، خدا بر او لعنت كند. وحشي قاتل حمزه عموي رسول الله صلي الله عليه و اله در حالي او را به قتل رساند كه خودش كافر بود، سپس از كفر توبه كرد. و با اينكه قتل گناه كبيره ايت، نمي توان مرتب آنرا لعنت كرد. و قتل به مرتبه كفر نمي رسد و هر گاه لعنت مقيد بر تو به نشود و بلا شرط صورت بگيرد، درست نيست و اما در سكوت و نگفتن لعن هيچ خطري نيست، پس نگفتن لعن بهتر است ".
اكنون اي خواننده بزرگوار، ملاحظه كن كه اين اباطيل كه در لابلاي " احياء العلوم " راه يافته، آيا از نظر پيغمبر بزرگوار ما صلي الله عليه و اله مي تواند خوب شمرده شود؟ و آيا دفاعي كه اين مرد از شيطان كرده، يا از " يزيد " زاده درنده كه كردارش چشم آل الله عليهم السلام و صالحان امت محمد صلي الله عليه و اله را در باره جگر آن بزرگوار تا ابد اشكبار ساخته - مي تواند پيغمبر صلي الله عليه و اله را مسرور كند؟
آيا بر يك مسلمان وارسته سزاوار است كه خاندان پليد اموي را منزه بداند، در حالي كه بر فقه اسلام و موازين آن اطلاع داشته باشد، به تاريخ امت اسلامي آگاه باشد، نفسانيات خاندان اموي را كه در گناه سقوط كرده اند، بداند، و با وجود اينها جنايات " يزيد " تبهكار و طغيانگر را نداند يا تجاهل كند؟ آيا با وجود اين همه سخنان زشت و دروغ كه اين جاني پليد ابراز كرده و با آنهمه فحشاء و منكري كه در عالم اسلام پديد آورده و با وجود اين همه كرداهاي پست و گناهان و جرائمي كه از اينان در صفحه روزگار به جاي مانده، مي توان از
[ صفحه 267]
آن چيزي كه اين صوفي نماي ياوه گو كه علوم و معارف ديني و حيات آن بي خبر است دفاع نمود؟ اين مرد هيچ از پايان و عاقبت آنچه دستهايش به نگارش در آورده، پروايي ندارد و خدا حساب همه اينها را از او خواهد كشيد و خدا چه نيكو داور، دادگري است و در روز رستخيز پيغمبر بزرگوار و وصي راستين او وسبط شهيدش در پاي حساب با اين يزيد خمر باره و تبهكار به خصومت بر خواهند خاست و مي كند " اين مرد در اين روز، و بال و سزاي گفتار و حمايت خود را از آنان خواهد ديد.
و بالاخره من ندانستم كه اگر حدي را كه پيغمبر صلي الله عليه و اله در باره افترا گوينده مقرر داشته حق است - و مسلما هر چه آن حضرت بكار بسته حق است - چرا در باره " ابن حرزام " اجرا نشده و شفاعت " شيخ ابو بكر " از اجراي آن جلو گيري كرده؟ در حالي كه اجراي حدود شفاعت بردار نيست. و هر گاه " ابو الحسن " استحقاق نداشت، پس چرا رسول الله صلي الله عليه و اله اين حد را مقرر داشته است؟ و چرا " شيخ " در باره " ابن حرزام " فرمان او را به تاخير انداخت تا اينكه او را بردند و پنج تازيانه زدند و چگونه بر رسول الله صلي الله عليه و اله مقدار حد او پوشيده بود؟ در حالي كه سنت ثابت پيغمبر در اين است كه اجراي حد در هنگام بروز به شبهه تعطيل و تاخير مي شود. و آيا در عالم خيال مي توان اقامه حد كرد؟.
لامشي بر زمين رودخانه سجده مي كند
" سمعاني " نقل مي كند: " از ابو بكر زاهد سمرقندي " شنيدم كه مي گفت:
شبي با امام لامشي، حسين بن علي حنفي متوفي 522، در يكي از باغهايش بودم. ديدم كه براه افتاد و من نيز بي آنكه او متوجه باشد، بدنبال او رفتم تا به رودخانه عميق بزرگي رسيد. لباسهايش را كند، و فقط شلواري پوشيد. آنگاه
[ صفحه 268]
در آب فرو رفت و مدتي گذشت كه از آب سربر نداشت و بيرون نيامد. من گمان كردم كه غرق شده است. فرياد كشيدم و گفتم: اي مسلمانان بياييد كه شيخ غرق شده است. ناگاه پس از ساعتي ديدم كه شيخ ظاهر شد و گفت: فرزندم ما غرق نمي شويم. پرسيدم: اي آقاي من من پنداشتم كه شما غرق شديد. گفت غرق نشدم، لكن خواستم روي زمين رودخانه، كه تا كنون كسي بر آن سجده نكرده، بر خداي سجده كنم ". " الجواهر المضيه في طبقات الحنفيه " 215:1 (نويسنده گويد:) آفرين بر اين سخافت و بر كساني كه به امثال اين هذيانها گوش مي دهند. و شگفتا از اين جائي كه در طول اين مدت در زير آب خفه نشده است، و اين چيزي جز خرافات قصه پردازان نيست البته از آنان جاي تعجب ندارد، و شگفت نيست كه غلو در محبت، حتي انجام كارهائي را كه عقلا محال است سهل مي گيرد و آسان مي شمارد.
طلحي پس از مردن عورت خود را مي پوشاند
" ابن جوزي " و " ابن كثير " از " احمد اسواري " كه ثقه بود و اسماعيل بن محمد حافظ را به دست خود غسل داده بود نقل كرده اند كه گفته است: " هنگام غسل دادن، آنگاه كه خواسته بود خرقه را از عورت او بردارد، شيخ اسماعيل با دست خود آنرا بر روي عورت كشيد و آنرا پوشاند و غسل كننده بر زبان آورد كه آيا پس از مرگ هم مي توان زنده شد؟ " " المنتظم " 90:10، " تاريخ " ابن كثير 217:12.
" اميني " مي گويد: پس از مرگ، امثال " طلحي " ديگر زنده نيستند،
[ صفحه 269]
تا روزي كه وقت معلوم فرا رسد لكن اين غلو در طرفداري و درستي است كه زنده مي كند و مي ميراند و ميميراند و زنده مي كند.
فرمانبرداري حيوانات و جمادات از منجمي
" امام ابو محمد ضياء الدين وتري " در " روضه الناظرين " ص 36 نقل مي كند:
" شيخ عقيل بن شهاب الدين احمد منبجي عمري يكي از اولاد عمر بن خطاب ملقب به غواص گفت: خداوند سخن مرادر هر چيزي نافد كرده و نفوذ كلمه به من داده است. سپس حالت و جد بر او دست داد و برخاست و گفت: اي چرندگان! اي سنگ! اي درخت! مرا تصديق كنيد كه من هرگز ادعاي باطلي نكرده ام.
حيوانات وحشي از كوه سرازير شدند و نعره و فريادشان در تمام خانه ها پيچيد و سنگها به رقص در آمدند. يكي بلند شد، يكي افتاد و شاخه درختان يكديگر را در آغوش گرفتند. آنگاه او كه حاضر شد و بخود آمد، خاموش شدند و هر يك به جاي خود و به حال خود باز گشتند ".
" وتري " مي گويد: " او را براي آن لقب " غواص " داده اند،كه در كنار فرات از برابر گروهي از شاگردان استادش - سروجي مي گذشت. سجاده اش را را بر روي آب گسترد و بر روي آن نشست و شناكنان به طرف ديگر رفت و لباسش هيچ تر نشد. دوستانش كه اين واقعه را به استاد سروجي نقل كرده بودند، او گفته بود: " غواص " و بدين نام مشهور شده بود ".
" اميني " مي گويد: حقا كه تاثير اين مرد در جماد و نبات و حيوان، از تاثير شرطي كه خيالات و توهمات اين مرد حقيقت داشته باشد. چرا كه در قرآن كريم آمده:
[ صفحه 270]
" هيچ چيزي نيست مگر آنكه خدا را به پاكي نيايش مي كنند، و لكن شما زبان نيايش آنها را در نمي يابيد.
" خدا را هر چه در آسمانها و زمين است تسبيح مي كنند ".
" بخدا نيايش مي كنند هر چه در آسمانها و زمين است ".
" ستاره و درخت خدا را سجده مي كنند ".
آيا نمي بيني كه هر كه در آسمانها و زمين است و خورشيد و ماه و ستارگان و كوهها و درخت و جنبندگان و بسياري از مردم خدا را سجده مي كنند.
با وجود اينها، شنيده نشده كه به نشانه تسبيح، وحوش و چهارپايان نعره زنند و درخت فرياد بر آورد و سنگها بالا و پائين روند. اين موجودات، لا محاله، يا زبان ملكوتي، يا به عنوان آمادگي، يا شهادت تكويني كه از هيچ آفريده اي مجزا نيست، نيايش مي كنند، چنانكه شاعر گفته:
و في كل شيء له آيه
تدل علي انه واحد
در هر جيزي، بر ذات خدا است، كه بر يگانگي او دلالت دارد.
و اين آيه از اين جهت نازل شده است: " خدا شهادت مي دهد كه هيچ خدايي جز ذات يگانه و نيست " كدام آفريده اي است كه به يكي از اين - راهها به يگانگي خدا شهادت نمي دهد؟ مسلما هر گاه مراد از شهادت دادن همين زبان ظاهري باشد معني آن اين خواهد بود كه به زبان بي زباني شهادت نمي دهند، يا اينكه معني آيه اينست كه موجودات در نيايش و سجود زباني دارند كه آدمي نمي كند، مگر آنكه از ميان بندگان خدا او را به پيغمبري بر گزيند و زبان پرندگان و درخت
[ صفحه 271]
و كوه و جنبندگان بدو بياموزد. اما در اينجا مي بينيم كه خدا غواص چندان نفوذ كلمه داده كه در هر چيزي تصرف مي كند. حتي وحوش هم فرياد بر مي آورند و سنگهاي مي رقصند و شاخ درختان در هم مي آويزند. چشم و گوش اين غاليان، آن چنان از فضايل اينها انباشته شده كه بموجب اعتقادشان، خدا بيش از آنكه در خود قدرت داده بر اين " شيخ " عطا فرموده است. و اين با خواننده است، كه در مساله گستردن سجاده و شنا دقت كند " كه همه اينها را چگونه به آساني به " شيخ نواده عمر " بسته است و كرامات ظاهري او را در عناصر اربعه در جزء هشتم ص 87 - 83 طبع اول ملاحظه كرديد. غلو در فضايل، انجنين مطالبي را بدروغ مي پردازد و مي سازد، خواه عقل آنرا بپذيرد يا نه.
كرامت ابن مسافر اموي
" عمر بن محمد " مي گويد: " شيخ عدي بن مسافر شامي اموي متوفي 557 (يا 558) را هفت سال خدمت كردم و در اينمدت خارق عادات از او ديدم. از آن جمله اينكه: من بر دست او آب ريختم. او به من گفت: چه مي خواهي؟ گفتم: من مي خواهم قرآن تلاوت كنم، لكن جز سوره اخلاص و فاتحه چيزي حفظ نيستم. او با دست خود به سينه من زد و همان وقت من همه قرآن را حفظ شدم. و از حضور او كه بيرون آمدم، بطور كامل قرآن تلاوت مي كردم " " شذرات الذهب " ابن عماد حنبلي 180:4.
" اميني " مي گويد: اي كاش اين اموي، روزگار " خليفه دوم " را درك كرده بود و با دست خود در سينه او مي زد و ديگر او دوازده سال در حفظ قرآن زحمت نمي كشيد، اما دريغ كه درك نكرده است.
و كاش مي دانستم پردازنده اين داستان، هر گاه صاحب داستان يك علوي مي بود، اين اندازه سماجت بخرج مي داد، يا اينكه اين عطا او منحصر به
[ صفحه 272]
خاندان اموي است و بس؟
و همين " ابن عماد " در " شذرات الذهب " خود از " يونيني " كه ذكرش خواهد آمد، نقل كرده كه گفته است: " يك روز عدي بن مسافر به من گفت: برو به جزيره ششم در درياي محيط،آنجا مسجدي مي بيني وارد شو، شيخي مي بيني كه در آنجا است، بدو بگو كه شيخ عدي بن مسافر سفارش كرده كه از اعتراض پرهيز كن. و كاري را بر خود مپسند كه در آن اراده نداشته اي. عرض كردم:
اي آقاي من، چگونه من مي توانم به بحر محيط بروم؟ او از ميان دوشهايم مرا راند.
ناگاه خود را در بحر محيط يافتم و در مسجدي بود داخل شدم. شيخ مهيبي را ديدم به فكر فرو رفته. سلام عرض كردم و پيام را رساندم. او گريه كرد و گفت: خدا به او جزاي خير بدهد. عرض كردم: اي آقاي من چه خبر است؟
گفت بدان كه يكي از خواص هفتگانه در نزع است و نفس وارده من از راه بلند پروازي - خواسته كه من بجاي او باشم. و اين تفكر من تمام نشده بود كه تو رسيدي، عرض كردم اي آقاي من چگونه من به كوه هكار مي توانم برسم؟ از ميان دو شانهام زد ناگاه خود را در زاويه شيخ عدي يافتم. او به من گفت: او يكي از خاصان ده گانه است ".
" اميني " گويد: جنون هم انواع و فنون دارد و باريكترين آنها جنون هواداري و غلو در فضايل است.
عبدالقادر مرغي را زنده مي كند
" يافعي " در " مرآت الجنان " 356:3 مي نويسد: " شيخ امام فقيه عالم مقري ابو الحسن علي بن يوسف بن جرير بن معضاد شافعي لخمي در باره مناقب شيخ عبد القادر، با سندي از پنج طريق رسيده از گروهي از بزرگان و عرفاي مشهور كه شيوه اقتدار را برگزيده اند، روايت كرده است كه گفته اند: زني پسرش
[ صفحه 273]
را پيش شيخ عبد القادر آورد و عرض كرد: اي آقاي من مي بينم كه دل اين بچه خيلي به تو علاقمند است و من در راه خدا و بخاطر تو از حق خود گذشتم. شيخ پذيرفت و او را به مجاهده و سلوك راه سفارش داد. يك روز مادرش كه به ديدن او آمد، ديد كه لاغر و رنگ چهره اش زرد شده است و آثار گرسنگي و بيخوابي در پيش دارد كه استخوانهاي جوجه پخته اي كه خورده است، در آن قرار دارد. گفت: اي آقاي من تو گوشت جوجه مي خوري و پسرم نان جو؟ عبد القادر دستش را بر روي استخوانهاي جوجه گذاشته، گفت: باذن خداي تعالي، كه استخوانها را در حالي كه پوسيده اند، زنده مي كند برخيز مرغ، صحيح و سالم برخاست و آواز داد. شيخ گفت: هر آن موقع كه پسر تو نيز به اين مقام رسيد، هر چه دلش بخواهد بخورد ".
اين قضيه را " شيخ عبد القادر قادري " نيز در " تفريح الخاطر " ص 32 ياد كرده است.
" اميني " مي نويسد: آيا خواص انبيا و ويژگيهاي آنها، كه در طليعه آن زنده كردن مردگان است، به هر مرتاضي داده ميشود؟ اگر چنين است، ديگر چه تفاوتي بين نبي مرسل و مرتاضي خواهد بود؟ فرض كنيد بحث كنندهاي كهاينها را از اوليا كرامت و از انبيا به عنوان معجزه بداند، لكن اين اعتباري است كه پس از مطالعه و تفكر طولاني مي توان به آن راه يافت. اما ديگر چنين نيست كه همه افراد بدان راه داشته باشند و قاعده اي كلي باشد كه در همه ظاهر شود و از طريق مشاكله صوري، انسان به مقام پيغمبري برسد و اگر چنين باشد، وقوع اين اعمال امكان ندارد.
و انگهي آيا خوردن نان جو و غذاي خشن، خود بخود مي تواند سالك را به مرتبه اي برساند كه مردگان را زنده كند و هر گاه خداي سبحان خاصيت اين را در
[ صفحه 274]
اين عمل قرار داده، ديگر خوردن يك مرغ بطور كامل كه انسان را دل مشغول مي كند و از آن مقام باز مي دارد!
و آيا رياضت، شرط پيدايش نيروي نفساني و ملكات فاضله مي تواند باشد، ولي شرط بقاء آن نيرو نمي تواند باشد؟ آيا اشتغال به اين لذايذ آن احوال روحي را از بين مي برد و رياضت آن احوال را پديد مي آورد؟ از اين طايفه، اين مشكلات را بپرس هر گاه جواب دادند، اينجانب را آگاه كن.
عبدالقادر در يك شب چهل بار محتلم مي شود
" شعراني " در " طبقات الكبري " 110:1 نوشته: " شيخ عبد القادر گيلاني رضي اله عنه مي گفت: مدت بيست و پنج سال تمام، در بيابانهاي عراق تنها و بيكس اقامت كردم. نه كسي را شناختم و نه كسي مرا شناخت. طوايفي از مردان غيب و جن نزد من آمدند و راه خدا شناسي را به آنها تعليم مي داد و خضر در آغاز ورودم به عراق با من همراهي و رفاقت كرد در حالي كه من او را نمي شناختم، و شرط كرد كه با او مخالفت نكنم. او به من گفت: در اينجا بنشين و من سه سال در همان جا كه او گفته بود، نشستم. هر سال مي آمد و مي گفت: در همين جا باش تو بيايم. مي گويد در خرابه هاي مداين ماندم، و در اين مدت به انواع تا من نزد مجاهده با نفس مشغول بودم آب مي نوشيدم و از چيزهاي دور ريخته مي خوردم، يك سال نه مي خوردم و نه مي نوشيدم و نه مي خوابيدم. يك شب كه هوا خيلي هم سرد بود در ايوان كسري خوابيدم، و محتلم شدم. برخاستم و رفتم در شط غسل كردم. سپس خوابيدم و محتلم شدم و رفتم در شط غسل كردم. و اين، در آن چهل بار تكرار شد كه من غسل مي كردم، سپس به بالاي ايوان صعود كردم كه مبادا خوابم ببرد ".
" اميني " مي گويد: حالات اين مرد عارف را، كه معلم گروه زيادي از
[ صفحه 275]
مردان غيب و جن بوده، مرداني كه راه خدا را از او آموخته اند، با بصيرت و دقت مطالعه كن و بينديش كه چنين كسي چگونه رفيق خضر بوده. و شگفتا از انساني كه يك سال غذا نخورد و يكسال نياشامد و سال سوم هر دو را ترك كند. و قواي بدني اش كاستي نپذيرد، چندانكه در يك شب زمستاني چهل بار محتلم شود.
و شيطان بدين اندازه در او - كه فاني در خداست - تصرف كند. و هرگاه اين تعداد احتلام در آن موقعي حاصل مي شد كه او مرغ بريان را مي خورد و آنگاه استخوانهايش را چنان كه گذشت زنده مي كرد، با از طبيعت بشري چندان بعيد نبود.
آن شب چقدر بايد طولاني مي شد كه در عرض آن چهل بار اين مرد خوابيده و محتلم شده باشد، و پس از آن غسلهايي كه او در آن شب به تعداد خوابها انجام داده و در خلال آنها به شط و بازگشت به خوابگاه چه مايه وقت گرفته است و پس از آن باز مقداري وقت مانده كه او به بالاي ايوان رفته كه مبادا خوابش بگيرد و چه بسا كه هر گاه بخواب خود ادامه مي داد، تعداد احتلامهايش به چهارصد يا بيشتر مي رسيد و چگونه شيطان از اين هيكل قدسي جدا نمي شده و در طول شب با او همراه بوده است. اينها جز خوابهايي كه بدست هواداران كه در فضايل او غلو مي كرده اند، ساخته شده باشد، چيز ديگري نيست.
پيغمبر بر گردن عبدالقادر قدم نهاده است
شيخ سيد " عبد القادر گيلاني " مي گويد: " آنگاه كه جدم صلي الله عليه و اله در شب مرصاد معراج كرد و به سدره المنتهي رسيد،جبرائيل امين عليه عقب ماند و گفت: اي محمد، هر گاه به قدر انگشتان نزديك شوم، آتش مي گيرم خداي تعالي، روح مرا در آن مقام پيش او فرستاد، تا مگر از سيد امام عليه و علي آله السلام استفاده بكنم من بحضور او مشرف شده و نعمت بزرگ وراثت و خلافت را نيكو داشتم.
آنجا كه حضور رساندم، منزلت براق را ديدم تا اينكه جدم رسول الله صلي الله عليه و اله بر من
[ صفحه 276]
سوار شد و جلو من در دست او بود، تا اينكه به مقام قاب قوسين يا كمتر رسيد.
به من گفت: اي فر زندم و اي نور چشمم، اين قدم من بر گردن تو قرار گرفته و قدمهاي تو بر گردن همه اولياي خداي تعالي قرار مي گيرد و اين اشعار نيز گفته شده است:
" به عرش با شكوه خدا بار يافتم و پرتوهاي آن بر من نمايان شد و خدا اين مقام را به من بخشيد. قبل از تخلق به اخلاق الهي. به عرش خدا نگريستم و ملكوت او بر من آشكار شد و خدا مرا بر كشيد و تاج وصال را با نظر در احوال من بر من كرامت كرد و اوست كه شرافت مي دهد و مرا جامه تقرب مي پوشاند ".
عبدالقادر و ملك الموت
از سيد شيخ بزرگ " ابو العباس احمد رفاعي " روايت است كه گفت: " يكي از خدمتكاران شيخ عبد القادر گيلاني در گذشت. زنش پيش او آمد و ناله و گريه كرد و از او خواست كه شوهرش را زنده كند. شيخ به مراقبت روي آورده و در عالم باطن ديد كه ملك الموت عليه السلام به آسمان صعود مي كند. و با خود ارواحي را كه آن روزي قبض كرده، همراه دارد. گفت: اي ملك الموت، بايست و روح خدمتگذار مرا به من بده و نام آن خادم را گفت. ملك الموت اظهار داشت: من ارواح را به فرمان الهي مي گيرم و به در گاه عظمت او تقديم مي كنم. اين چگونه ممكن است روحي را كه به امر پروردگار قبض كرده ام بتو بدهم. شيخ، در خواست
[ صفحه 277]
دادن روح خادمش را تكرار كرد. و او از دادن روح وي خودداري كرد، در حالي كه در دستش ظرفي معنوي بشكل زنبيل قرار داشت كه ارواح گرفته شده در آن روز، آن ظرف. با نيروي محبوبيت زنبيل را كشيد و از دست او گرفت و ارواح همه متفرق شده به اندامهاي خود بازگشتند. در اين حال، ملك الموت با پروردگارش مناجات كرد. گفت پروردگارا تو از آنچه بين من و بين محبوب و وليت عبد القادر گذشت، آگاهي او به نيروي سلطنت وصولتي كه داشت، ارواحي را كه امروز قبض كرده بودم ازمن گرفت. خداي جل جلاله به او خطاب كرد: اي ملك الموت، بدرستي كه غوث اعظم محبوب و مطلوب من است. چرا روح خدمتكارش را بدو پس ندادي " ارواح زيادي بسبب اين روح از دست تو رفته است. ملك الموت در آن موقع پشيمان شد ".
درگذشت شيخ عبدالقادر
" نقل كرده اند كه هنگامي كه وفات عبد القادر گيلاني نزديك شد، سرور ما عزرائيل عليه السلام از جانب پروردگار جليل به هنگام غروب آفتاب نامهاي آورد و به پسر شيخ يعني شيخ عبد الوهاب تسليم كرد و در پشت نامه نوشته بود:
اين نامه از محب به محبوب برسد. پسرش كه اين نامه را ديد، گريه كرد و حسرت نمود و همراه عزرائيل نامه را به حضور شيخ رساند. هفت روز پيش از اين نامه بر شيخ ما آشكار شد بود كه هنگام انتقال او به عالم علوي فرا رسيده است از اين جهت، او خوشحال بود و بخشايش دوستداران و هواداران خود را از خدا مي خواست و متعهد شد كه در روز قيامت همه آنها را شفاعت كند، سپس خداي تعالي را سجده كرد و ندا رسيد كه: " يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه "
[ صفحه 278]
از عالم ناسوت صداي گريه و زاري بلند شد و عالم ملكوت از مژده ديدار خوشحال گرديد ".
اين نمونه هاي است از اوهامي كه دست غلو در باره مناقب " شيخ عبد القادر " پرداخته است و ما هر گاه در صدد بوديم كه همه چيزهايي را كه به " شيخ عبد القادر " بنام كرامات و در واقع خرافات نسبت داده و چيزهايي نقل كرده اند كه نه موافق شرع اقدس اسلام و نه مورد قبول عقل و نه سازگار با منطق است بياوريم. در واقع دائره المعارف پر حجم بايد تهيه مي كرديم كه در مجموع موجب خنده شما بود و گاهي هم شما را به گريه وا مي داشت.
رفاعي دست پيغمبر را مي بوسد
" ابو محمد ضياء الدين وتري " در ص 54 " روضه الناظر " مي نويسد: " در اين (سال 555) سيد احمد رفاعي با اشاره معنوي كه به وي رسيده بود، به حج مشرف شد و قبر جد بزرگوارش صلي الله عليه عليه و اله را زيارت كرد و در برابر تربت پاكش اين شعر خواند: آنجا كه از تو دور بودم، روان خود را از جانب خود به خاك بوسي تو مي فرستادم اينك گردش روانها پيرامون تو پيدا است. دست مباركت را در آر تالبان من به فيض بوسه نائل شود.
آنگاه دست مبارك جدش صلي الله عليه و اله ظاهر شد و او آنرا بوسيد و مردم همه تماشا مي كردند. اين قصه بطور متواتر نقل شده و بين مردم مشهور ر اسانيد آن صحيح
[ صفحه 279]
است و حافظ و محدثان و بسياري از مورخان و صاحبان طبقات آنرا نقل كرده اند.
اين موضوع را كسي انكار ندارد، مگر آنكه جاهل به دانش روايت يا حاسد به مقام نبوت و ظهور معجزه محمديه باشد، يا اينكه غير از امت احمديه و معذور بوده باشد. بعلاوه، ظهور اين معجزه از پيغمبر، آن هم در چنان عصري كه انواع بدعتها و فتنه ها و هوا پرستيها در آن رونق گرفته و اهل باطل مذاهب گوناگوني همچون الحاد و زندقه وديگر فرقه هاي ضاله را برگزيده بودند، به انگيزه اعلاء كلمه حق و شريعت و دين، آن هم به دست اين سيد جليل كه خدا و رسولش به داشتن اين خدمت ونعمت مخصوص داشته اند، چيزي لازم بوده است، چرا كه در آن عصر شخصي كه در ميان اوليا و سادات و صالحان روزگار به پايه اين سيد بزرگوار برسد، وجود نداشته است. خداوند ما را از وجود اينان بهره مند گرداند!
و در ص 62 مي نويسد: " در مقام مقايسه كرامات رجال با سيد احمد رفاعي همين كرامت كافي است كه در ميان گروه زيادي از مسلمانان، او دست پيغمبر صلي الله عليه و اله را بوسيده است، چندانكه اين واقعه را همه جا مشهور شده است. و دست انس و جن از اين افتخار كوتاه است و ملاء اعلي بر اين كرامت غبطه مي خورد چنانكه اين موضوع در باره شيخ عبد القادر گيلاني عليه الرحمه نيز آمده است ".
در " العقول الجوهريه ص 5 " از بنده صالح عارف الهي " عبد الملك بن حماد " روايت شده كه گفت: " خداوند در سال 555، حج را بر من مقدم كرد. سپس به مدينه آمدم و به زيارت پيغمبر صلي الله عليه و اله موفق شدم و در همان هفته سيد عارفان امام امت سيد احمد رفاعي رضي الله عنه نيز با قافله بزرگي از زوار براي زيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و اله به مدينه آمده بود. هنگامي كه وارد حرم شريف پيغمبر شد، در برابر قبر مبارك ايستاد. در حالي كه هنگام پس از عصر بود و حرم مبارك از زائران پرشده بود و در حالي كه از خود غائب و در محضر محبوب حاضر بود، چنين خواند:
في حاله البعد روحي كنت ارسلها
تقبل الارض عني و هي نائبتي
[ صفحه 280]
دست مبارك پيغمبر صلي الله عليه و اله در حالي كه نور از آن مي تابيد، ظاهر، گويي درخشش برق بود و او دست مبارك را بوسيد و مردم همگي نظاره مي كردند.
اين نعمت را خداوند بر من نصيب فرمود. كه ديدم كه چگونه دست آن حضرت را بوسيد. من اين مشاهده پر بركت را ذخيره روز معاد خود مي دانم و توشه روزي مي شمارم پيش خدا حاضر خواهم شد ".
سپس مي گويد: " در همان قافله، شيخ احمد زعفراني و شيخ عدي بن مسافر اموي و سيد عبد الرزاق حسيني واسطي و شيخ عبد القادرگيلاني و شيخ احمد زاهد و شيخ حيوه بن قيس حراني و شيخ عقيل منجي عمري و گروهي از مشاهير اولياي روزگار حضور داشتند و همه اينان به ديدار دست مبارك و پاك پيغمبر صلي الله عليه و اله مشرف شدند و همگي تحت بيعت اين شيخ بزرگ جمع شدند و خبر اين ماجري متواتر و مشهور است و بسياري از اعيان رجال بتفصيل آنرا نقل كرده اند كه بايد مراجعه شود ".
شيخ " تقي فقيه نهروندي " متوفي به سال 594 در قصيده اي كه با اين ابيات شروع مي شود.
" كجا پيغمبران چنين رازي را آشكار و اوليا چنين سخني را روايت كرده اند؟ و كجا سادات بزرگ و پيشوايان پاك چنين افتخاري را داشته اند؟ دستي كه طراوت او رود خانه ها را تازه كرده و فروغ آن خاك كعبه را مثور داشته است، چرا كه پيغمبر دست راستش را بسوي رفاعي دراز كرد و با نور آن همه چيزها بر او روشن گشت ".
تا اينكه مي گويد:
[ صفحه 281]
" مپرس از اينكه اين چگونه ممكن است و يقين داشته باش كه خدا هر چه بخواهد مي كند. از مارقان دوري كن و كور نابينايي، هر گاه خورشيد را انكار كند، باور مكن. آيا پيامبر مرده است؟ نه مگر در قرآن شهيدان پيش خدا زنده گانند. اينكه پيغمبر دست خود را بر رفاعي دراز كرده، برهاني روشن بر مقام اوست. اين شرافت را از او بهنگام شام هزاران نفر از نزديكان و بزرگان ديده اند. آن بود كه صبح روشن شد و نشگفت اگر شامي، صبح روشن شود.
صاحب " عقود الجوهريه " او را را در قصيده اي چنين مي ستايد:
" اين رفاعي كسي است بر ناقدان دشوار است كه كار او را ارزيابي كنند.
بسا شير كه سوار شده و بسا سواره كه از شير نمايان تحقير و خواري ديده است.
او كسي است كه دست رسول الله را بوسيده و از آن رهگذر و در برابر كافران به مقام افتخار نائل گرديده است. او دست مبارك خود را بسوي وي از قبر دراز كرد و بر همه حاضران اين دست نمايان شد.
حافظ حاج ملا " عثمان موصلي " نيز در قصيده اي " سيد رفاعي " را چنين مدح كرده.
[ صفحه 282]
" ماران و شيران جنگل، بفرمان او گردن مي نهند و جن از آيات و اوصاف او در شگفت است. آيا نمي بيني كه هر كس را نسبت به او برسد. از شعله هاي آتش هم باك ندارد؟ در افتخار او اين بس كه دست پيامبر هاشمي پدر زهرا را بوسيده و ديگران از اين فيض بهره نبرده اند ".
" سيد محمد ابو الهدي رفاعي " در تخميس قصيده " سراج الدين مخزومي " چنين سروده است.
" آنجا كه به درگاه پيغمبر طه پناه شدي، بر بوسيدن دست جنابش مفتخر شدي، تو در ميان دوستداران پيامبر بداشتن اين افتخار مخصوص گشتي و نوري بر تو تابيد كه همواره بدان زنده خواهي بود، تا خوار شود هر آنكه در گمراهيها و ظلمات غوطه و راست.
در قصيده ديگري او را چنين ستوده است.
" در شرافت او اين بس كه بهمين آدميان و سرور موجودات با سخن گفته و در پيش مردم دست خود را بسوي او دراز كرده، و شگفت نيست از كسي كه راه دوستي او پويد، اينچنين نسبت بزرگي داده شود، اين كرامتي بر حق است كه شايسته او است و معجزه اي از جانب پيغمبر بهترين هدايت يافتگان است ".
[ صفحه 283]
" بهاء الدين سيد محمد رواس " در قصيده اي او را چنين مي ستايد.
" در مقام او اين بس كه دست رسول الله به نشانه قبول بسوي او دراز شد و چه گل با طراوتي در روزگار ما شكفته است، و گفت كه از جد بزرگوارش كه اشرف مخلوقات است، اينهمه احترام و گرامي داشت بروي ارزاني شده است.
" عبد الحميد افندي طرابلسي " در قصيده اي كه او را مدح مي كند گفته است.
" براي كسي قيام به وظايفمي كند، او حجت بزرگ و نمونه ارجداري است (بيهوده) نيست كه دست پيغمبر برگزيده، پيش همگان به سوي او دراز شد. از اين رو بايد گفت كه اين خدا است كه او را بر كشيد. آري در ميان مردم نمي توان او را بطور شايسته شناخت و قدرداني كرد.
" سيد عبد الغفار اخرس " در قصيدهاي چنين گفته است.
" از تبار رسول الله شير مردي بدنيا آمد كه همه شيران و درندگان پيش او اظهار فروتني كردند. او دست پدر بزرگوارش را پيش مردم بوسيد و نور در عالم پرتو افكند. همه بزرگان و ثقات و عموم مردم به تنهائي و در بين مردم اين امر را مشاهده كردند. اين مزيتي است كه بجز او از بزرگ و كوچك، كسي را نصيب نشده است. "
[ صفحه 284]
" ابو الفرج سيد احمد شاكر آلوسي " در قصيده اي چنين مي گويد.
" او قطب عالم هستي و پناهگاه خلايق است. باراني است كه همواره چشم اميد مردم به آمدن آن دوخته شده. مناقب و فضايل او در آفاق همچون ماه در گردش و جريان است او از جد بزگوارش پايگاهي اندوخته است كه پيوسته در طول روزگار آوازه خواهد داشت، آنجا كه پيمبر را زيارت كرد و دست مباركش را بوسيد و اذن ديدار داد. "
" فقيه يحيي بن عبد اله واسطي " در قصيده اي او را چنين مدح مي كند.
" دست پيغمبر طه بسوي او دراز شد و او آنرا بوسيد و او نخواست كه در دام ديگران بيفتد. از اين رواست كه مصطفي نامه آزادي به وي بخشيد.
و وقتي دعا كرد. خدا ماهي براي وي بدان آورد و زنده كرد. "
" صفي الدين يحيي بن مظفر بغداي حنبلي " در قصيده اي گفته است.
" او بود كه پيشواي پيغمبر دست خود را بر او دراز كرد و گنجينه هاي حقايق قرآن را بر او گشوده. و قافله هاي حاجيان از ديدن اين صحنه، همه سر مست و مبهوت و دلباخته شده بودند. "
" سيد عبد الحي حسيني " مفتي " غزه هاشم " در قصيده خود او را چنين
[ صفحه 285]
وصف كرده:
" او شخصيتي است كه در شرق عالم شناخته شده است كه پيغمبر براي بزرگداشت او دست خود را دراز كرد. و چقدر افتخار دارد دستي كه با دست بزرگمرد عالم مصافحه كرده و آن لبي كه ماه را بوسيده است. "
" سيد ابراهيم راوي رفاعي شافعي " در قصيده اي او را چنين مدح مي كند " او را بود كه بدرگاه پيامبر شرفياب شد و آشكارا دستهاي او را بوسيد و خداي تعالي قدرت خود را نشان داد. آنجا كه محمد معجزاتي نشان داد، معجزه اي كه بمنظور بزرگداشت احمد انجام گرفت. چگونه مي توان گفت نه در حالي كه او فرزند اين خاندان پاك است و چنين پدراني فرزندان خود را اينچنين افتخار مي بخشند.
" سيد سراج الدين مخزومي " در كتاب " صحاح الاخبار در قصيده اي در باره " رفاعي " چنين سروده است.
[ صفحه 286]
" اي فرزند آن كسي كه قبل از تكوين قالبها خاكي به مقام پيغمبري برگزيده شده بود. تو در فضاي اخلاص و وجد و در حرم پاك، چنان با حقيقت پيوستي كه دست حكمت فرقه ها از رسيدن به آن كوتاه است. تو در حالت دوري بر چنان قربي در روضه پيامبر نائل گشتي كه نورانيت آن همه جا را گرفت و اين هنگامي بود كه دست رسول الله علنا دراز شد و بهترين خلعت علني را نصيب تو كرد.
هزاران نفر از كشورهاي گوناگون اين امر را مشاهده كردند و پرتو بركت آن بر بقاع دور دست نيز رسيد. اين مجدي است كه شنيدن آن گوشواره هاي گوهرين بر گوشهاي ما داده است ".
اين قصه را " قاضي خفاجي حنفي " در " شرح الشفا " 489:3 و " عدوي حمزاوي " در " كنز المطالب " ص 188 نقل كرده و ضمن آن گفته اند: " پيغمبر دست خود را دراز كرد و او آنرا بوسيد ". و " ابن درويش حوت " در " اسني المطالب " ص 299 گفته است: " هر گاه خدا بخواهد ديدار پيغمبرش صلي الله عليه و اله را بر بنده اي كرامت كند او را بيدار مي كند و نور شريف آن بزرگوار را بصورت جسم نشان مي دهد. و اين حال جنان غلبه مي كند كه بيننده گمان مي كند كه جسم شريف پيغمبر را ديده است نمونه اين حالتي است كه بر سيد ما رفاعي رضي الله عنه رخ داده است. "
" اميني مي گويد: اين بر ما مهم نيست كه " سيد رفاعي " دست شريف پيغمبر را ديده و آنرا بوسيده است از اين بزرگتر هم نقل كرده اند. " شيخ عبد القادر گيلاني " در شب معراج با رسول الله صلي الله عليه و اله مصاحبت كرده. ديگري - " جلال الدين سيوطي - شخص پيغمبر اقدس را در بيداري هفتاد و اند بار ديده است. آن ديگري از او احاديثي نقل مي كند و ديگري ادعا كرده كه پيغمبر در كارهايش با او مشورت مي كرده است. " شيخ حسن عدوي حمزاوي " در " مشارق
[ صفحه 287]
الانوار " و " كنز المطالب " ص 197 بنقل از " بهجه النفوس و الاسماع " سعراني، آنجا كه از مزاياي كمال سخن مي گويد، نوشته است: از جمله آن امور، تقرب شديدي بود كه به رسول الله صلي الله عليه و اله داشتند و لكن پيغمبر شبانه روز از ديد آنها پنهان بود. وعده اي احاديثي از او نقل كرده اند و بعضي حافظان حديث گفته اند:
اينها احاديث ضعيف است. و گفته اند كه ديدار پيغمبر را گروهي از جمله " سيد علي خواص " و " سيد علي مرصفي " و " اخي افضل الدين " و " شيخ جلال الدين سيوطي " و " شيخ نور الدين شوتي " و " شيخ محمد " صوفي شهر " فيوم " رضي الله عنهم درك كرده اند.
مي نويسد: " شيخ نور الدين شوتي در كارهاي رسول الله صلي الله عليه و اله مشاور او بود.
از جمله پيغمبر در كندن چاهي كه در زاويه ما است، با او مشورت كردند و ما سه عدد چاه كنديم كه آب هر سه فاسد و بد بو بود، پيغمبر با او مشورت كرد و دستور داد در باب الحوش چاه بكنند، به همين ترتيب عمل كرديم و آب چاه را شيرين يافتيم. سپاس بر خداي عالميان باد ".
(نويسنده گويد:) اينها را بخوان و از عقل سليم بپرس و اين فضل خدا است بر هر كس خواهد عطا مي كند.
غزلاني از آنچه در دلها است پرده برمي دارد
" ابو محمد ضياء الدين وتري " در " روضه الناظرين " ص 133 در ترجمه
[ صفحه 288]
" شيخ محمد موصلي " مشهور به " غزلاني " كه به سال 605 وفات يافته است، از " شيخ محمد ابي عبد الله بن تاج بن قاضي يونس موصلي " روايت مي كند كه گفت:
" با گروهي از علماي موثق موصل، به زيارت شيخ محمد غزلاني قدس الله سره رفته هنگام غروب بود. غاري كه در آن ساكن بود، بسيار تاريك بود، بوديم در حالي كه چنانكه ياران از تاريكي ناراحت بودند. او از اين انديشه ما پرده برداشت و لبخندي زد و گفت: ما اينجا روغن و چراغ نداريم كه روشن كنيم. آنگاه به درخني اشاره كرد كه رو بروي غار بود. از شاخه هاي آن چنان نور متجلي شد. كه تمام كوهسار را روشن كرد. و بخدا سوگند كه هيچ شبي را خوش وقت تر و شادابتر از آن شب به سر نياورده بوديم ".
" اميني " مي گويد: بخوانيد و تعقل كنيد و به داوري برخيزيد.
شاطبي از جنايت شخص جنب آگاه است
" چزري مي گويد ": يكي از مشايخ مورد اعتماد. از اساتيد خود روايت كرده: " شاطبي قاسم بن فيره نابينا صبحها در فاضليه بغلس نماز مي خواند.
آنگاه به تعليم قراءت قرآن مي نشست و مردم در رفتن به حضور او بهنگام شب با هم پيشدستي مي كردند، و هر گاه كه مي نشست، فقط مي گفت: هر كس اول آمده، او بخواند. آنگاه بترتيب نوبت آمدن از ديگران شروع مي كرد. اتفاقا يك روز گفت: آن كسي كه نفر دوم است، بخواند و اولي ماند و نخواند. اصحاب
[ صفحه 289]
نمي دانستند كه گناه او چه بوده كه از قراءت محروم ماند. او فهميده بود كه اين شخص آن شب جنب شده، اما بسبب شدت علاقه اي كه بر گرفتن نوبت داشته، آنرا فراموش كرده بود آنگاه به حمام نزديك مدرسه رفت و غسل كرد و پيش از آنكه نفر دوم از قراءت فارغ شود. خود را بحضور رسانيد و شيخ هم - كه نابينا بود - نشسته بود. دومي كه فارغ شد، و شيخ گفت: آن كسي كه اول آمده او بخواند.
اين واقعه، يكي از بهترين وقايعي است كه در زندگي بزرگان اين طايفه مي بينيم و نظير آن را در دنيا نديده ام ". مفتاح السعاده 388:1.
" اميني " مي گويد: اينكه " جزري " پنداشته اين حالت مخصوص " شاطبي " بوده و در دنيا نظير آن ديده نشده، درست نيست و ما شرح گروهي از كساني را كه از دلهاي مردم آگاهي داشته و غيب را مي دانسته پيش از اين نقل كرده ايم گويا اين گروه مغيباتي را انتخاب كرده اند كه هر بينا و كوري از شنيدن آن در شگفت مي ماند يا اين مايه غلو در فضايل به اينها نسبت داده اند.
حشرات از قبر حافظ بلخي بيرون مي ريزند
عمر بن علي سرخسي " مي گويد: " هنگامي كه وخشي حافط ابو علي حسن بن علي بلخي از دنيا ميرفت، من نزديك سن بلوغ بودم. من نيز حاضر شدم.
وقتي كه او را به قبر گذاشتند، فريادي شنيديم كه گفته شد: حشرات از مقبره خارج شدند، گويا كه قبر در راه آنها قرار گرفته بود. من عقربها و شيران درنده را ديدم كه در وادي ريخته بودند و مردم به آنها تعرض نمي كردند ".
" حافظ ذهبي " در " تذكره الحفاظ " 344:3 اين قضيه را نقل كرده است.
" اميني " مي گويد: بگذاريد حشرات فرار كنند و از قبر او بيرون بريزند شما به عقل، راوي اين حكايت مسخره نگاه كنيد كه چگونه در برابر
[ صفحه 290]
اين اسطوره شگفت زده و فروتن مي شود و آنرا مدحي براي رجال قوم خود مي پندار. بايد ديد كه عقربها و شيران درنده چرا مقبره او را در " مدينه طيبه " و " بقيع " و " مسجد اعظم " ترك مي كنند و از آنجا فرار مي كنند. آيا جز اين است كه اينها از وخشي فرار مي كنند؟ عقل " ذهبي " و روايت او را ملاحظه كنيد، كه همين شخص وقتي به مناقب " مولانا امير المومنين " - سلام الله عليه - مي رسد و كوچكترين ضعفي در متن سند آن يابد، فقط با يك عبارت خود را خلاص مي دهد و مي گويد: " من در جانم ترديدي نسبت به آن احساس مي كنم. " مراجعه شود به " تلخيص المستدرك ".
يونيني در هوا راه مي رود
" حافظ ابن كثير " در " تاريخ " خود 94:13 نوشته است كه روايت كرده اند:
" شيخ عبد الله يونيني متوفي 617، در يكي از سالها در هوا به سفر حج مي رفت و اين امر بر بسياري از زهاد و بندگان صالح حاصل شده است. لكن از هيچيك از علماي بزرگ اين موضوع را نشنيده ايم كه اين خصوصيت را داشته باشند و اول كسي كه اين امر برايش حاصل شده حبيب عجمي را ذكر كرده اند كه از اصحاب حسن بصري بوده و پس از او صالحان كه خدايشان رحمت كند، نقل شده است ".
" اميني مي گويد: از " ابن كثير " عجب نيست كه به اين اعاجيب بگرود و با نقل آنها اوراق تاريخ را مشوه سازد، اما وقتي به مناقب اهل بيت عليهم السلام ميرسد كه بمراتب از اين موهومات بي اعتبار و خلاف عقل، به ذهن و عقل آدمي نزديكتر است، بانگ و فرياد اعتراض برمي آورد. اما همه مي دانيم حب بغض انسان را كور و كرمي كند.
[ صفحه 291]
حضرمي نحو را با اجازه مي آموزد
" ابن العلما. حنبلي " در " شذرات الذهب " 361:5 مي نويسد: " شيخ اسماعيل حضرمي متوفي 678 كراماتي داشت. مطري گفته است: كرامات شيخ به حد تواتر نزديك است. از جمله اينكه به ابن معطي در خواب گفتند نزد فقيه اسماعيل كرد، زيرا حضرمي نحو خوب دانست. با خود گفت تا گزير بايد اطاعت كنم، از اين رو، نزد او رفتم و در حضور او جمعي فقه مي خواندند. به مجرد اينكه مراديد، گفت: در كتابهاي نحو به تو اجازه دادم. و او كه مطالعهاي در آن كتابها نداشت همه آنها را يكباره بدون استاد فهميد ".
" اميني " مي نويسد: علم را از اذهان مردم يا از اجازات دريابيد. ما چقدر شنيده ايم كه با مذاكره و تمرين علم مي آموزند، لكن آيا شنيده ايد كه علم را با اجازه يا با يك كلمه بياموزند؟ آيا چنين كرامتي را از پيغمبران شنيده ايد؟
يا اينكه اين فضيلتي است كه فقط به " حضرمي " اختصاص دارد و چنين چيزي به هيچ كس نرسيده؟ حتي پيغمبر به نزديك خود عمر بن خطاب با اجازه چيزي را نياموخته است و به او مي گفت كه معني " كلاله " را نمي داني و به دخترش " حفصه " مي گفت: پدرت آن را نمي داند. بهمين ترتيب صدها مجهول و مشكلي كه در خلافت نتوانسته بود با اجازه يا اشراف يا مذاكره همه آنها را فرا بگيرد، با وجود آنكه پس از فرو ريختن عرش خلافت پس از پيغمبر به همه اين علوم نياز شديد بود و هيچكدام از علم پيغمبر صلي الله عليه و اله دور و مخفي نبود، و همه امت بدان احتياج داشتند و هيچكدام اينها مانند نحو نبود كه بدون آن ستون اسلام
[ صفحه 292]
و قضاوت و فتوي پايدار نمايد. بر اينها اضافه كن برادرش خليفه اول كه چقدر مجهولات داشت و چه مايه از معارف دين و احكام شريعت بروي پوشيده بود كاش اين باب علم از روزگار پيغمبر صلي الله عليه و اله مفتوح بود. تا از اين طريق حتي سومين خليفه. " عثمان، معارف دين خود را كاملا فرا مي گرفت و اوراق فقه اسلامي با آراء دور از كتاب و سنت آلوده نمي شد.
خصومي و اهل قبور
" سبكي " در " طبقات " خود 51:5، و " يافعي " در " رياض " ص 96، از " اسماعيل حضرمي " ياد شده چنين نقل كرده اند: " او بر بعضي از مقابر شهرهاي يمن مي گذشت كه خيلي گريه واندوه سختي او را فرا گرفت سپس سخت خنديد و سرور و شادي او را غالب شد، كساني كه در آنجا بودند، از ديدن اين احوال خيلي تعجب كردند. از او علت آنرا پرسيدند، و او - رضي الله عنه - گفت: احوالي اهالي اين قبور بر من آشكار شد و ديدم كه معذب هستند و اندو هگين شدم و گريه كردم آنگاه بر خداي سبحانه و تعالي در خصوص آنها تضرع و دعا كردم، به من خطاب رسيد كه بخاطر تو از آنها در گذشتيم. و صاحب همين قبر به من گفت: من نيز با آنها هستم اي فقيه اسماعيل من فلان آوازه خوان هستم من خنديدم و گفتم: بلي تو هم در جزو آنها مي باشي سپس او گور كن را خواست و پرسيد: در اين قبر كه نزديك ما است، چه كسي مدفون است؟
گفت فلان زن آوازه خوان كه شيخ شفاعت نمود. خداي تعالي او را خير بدهد ".
" اميني " مي گويد: من نمي دانم كه به كدام اين ادعاها بايد تعجب كنم، آيا به ادعاي " حضرمي " كه بر عالم برزخ آگاهي دارد و پذيرفته شدن شفاعت او
[ صفحه 293]
در باره اهالي قبور حتي بخشايش زن آواز خوان؟ يا بر اطلاع آن گور كن از اين راز محفوظ كه شيخ داشت " يا از اين تعجب كنم كه آن زن آوازه خوان، چگونه در آن لحظه از شفاعت شيخ اطلاع حاصل كرد؟ و تعجب ديگر اينكه اين زن چگونه بدون هيچ سابقه آشنائي با اين فقيه از درون قبر در باره كار خود سخن گفته است؟ بديهي است كه اين اعمال هر گاه واقع نمي شد، با عدم و نبود هيچ تمايزي ندارند، لكن تعجب ما از تو و قبولي است كه بعضي از بزرگان به اين اوهام داشته اند.
درنگ كردن آفتاب براي اسماعيل حضرمي
در جلد پنجم ص 21 " الغدير " گفتيم كه چگونه آفتاب بخاطر " اسماعيل حضرمي " از حركت باز داشته شد. آنجا كه او و خدمتكارش يك روز سفر مي كردند. به خدمتكاران گفته بود: به آفتاب بگو كه درنگ كند، تا ما به مقصد برسيم. آفتاب درنگ كرد تا آنها به مقصد رسيدند. آنگاه به خادم گفت: آيا اين زنداني را آزاد نمي كني " خادم فرمان داد كه آفتاب غروب كند. آفتاب هم غروب كرد و فورا شب شد.
اين داستان را، بهمانگونه كه " سبكي " در " طبقات " خود 51:5، و " يافعي در " مرآت " 178:4 و " ابن عماد " در " شذرات " 362:5 و " ابن حجر " در " الفتاوي الحديثيه " ص 232 آورده اند، نقل كرديم.
(نويسنده گويد:) شايد به فتواي شرع هواي نفس، انسان بتواند اقوال بيهوده را بپذيرد و هر چه دلش مي خواهد به زبان آورده و عقل خود را كنار زده و همچون ديوانگان اظهاراتي بكند. ما از غلو در فضايل به خدا پناه مي بريم.
[ صفحه 294]
دلاوي طفلي را شير مي دهد
" يافعي " در " مرآت الجنان " 265:4: در نزد سيد ابي محمد عبد الله دلاوي متوفي 721، طفلي بود كه مادرش گم شده بود، طفل گريه كرد.
شيخ باپستان خود كه از شير پر شده بود، به طفل شير داد تا ساكت شد ".
(نويسنده گويد:) من نمي دانم كه ديگر امثال ان كتابهاي تاريخي كه از نظاير اين مطالب مضحكه آكنده اند و در بين جامعه علمي مورد مطالعه و استناد و استفاده قرار مي گيرند، چه مايه اعتباري مي توانند داشته باشند؟.
شمس الدين كردي يك هفته مراقبت مي كند
ابن عماد حنبلي " در " شذرات الذهب " 893:7 آورده است: " شمس الدين محمد بن ابراهيم ابن عبد الله كردي قدسي - كه ساكن قاهره و شافعي بود و بسال 811 در گذشت - يك هفته كامل در حال مراقبت بود. گقته اند سبب اين كار آن بود كه او قبلا با پدر و مادرش شام مي خورد. سپس چندان ميلي به خوردن نداشت و سه روز بي غذا بسر برد. او كه ديده بود سه روز بي غذا مي توان بسر برد، اين كار را تا چهل روز تمرين كرد، سپس آنرا به يك هفته تقليل داد. او مرد فقيهي بود، و گفته اند كه او چهار روز بدون آنكه احتياج به تجديد وضو باشد، اقامه عبادت مي كرد ".
" اميني " مي گويد: طبع بشر، قدرت اينكه چهل روز يا هفته بر گرسنگي تحمل بكند ندارد، همانگونه كه چهار شب متوالي نمي تواند بيخواب بماند و شايد اين فقيه كرد در مبطلات وضو نظر خاصي داشته يا آنكه غلو در فضايل، موجب ساختن اين احوال براي او شده است.
[ صفحه 295]
شاوي مرگ مرده را به تاخير مي اندازد
" مناوي " در " طبقات " خود نوشته است: احمد بن يحيي شاوي يميني متوفي 841، شخصيت بزرگ قدر و جوانمردي عاليمقام بود. وي، احوال و كراماتي داشته است. از آن جمله اينكه گروهي از زنديه كه اعتقاد به كرامات ندارند، بحضور او رسيدند و خواستند كه او را امتحان كنند. در نزد او چاهي بود كه آب داشته و او از آن چاه گاهي شير و گاهي روغن بر مي داشت و گاهي عسل و غيره هر انچه مي خواستند درمي آورد. يك روز بر قاضي عثمان محمد ناشري كه مشرف به مرگ بود، وارد شد. از آنجا بيرون آمد و دو بار برگشت و به خانواده او گفت: سه سال به مرگ او مهلت گرفتم. و قاضي از آن پس سه سال زنده ماند، نه بيش و نه كم " شذرات الذهب 240:7.
" اميني " گويد: من نمي دانم آيا اين شاوي آنچنان كه از اين عبارت برمي آيد، " در احتضار و جان كندن بود " اجل او را به تاخير انداخته است؟ و اين كار، چگونه با اين آيه كريمه قرآن جور درمي آيد: اذا جاء اجلهم لا يستقدمون ساعه و لا يستاخرون " يعني " هر گاه اجل ايشان فرا رسد، نه ساعتي جلو مي آيد و نه ساعتي دير مي كشد " يا اينكه وي خاندان قاضي را بر اينكه اجلش نزديك شده فريفته و گفته است سه سال مرگش را به تاخير انداخته است؟ و اين دروغ در اين صورت براي او كافي است كه چه كسي به او اين سال تاخير را اطلاع داده است شايد هم دانش آگاهي از مرگ را در چاهي كه از آن گاهي عسل و گاه شير و روغن بيرون مي كشيد، ذخيره كرده است و اين چنين رسوايي است كه از او مي شنويم و جاي تعجب ندارد، چرا كه چاه مال او و آب از آب اوست، هر چه دانش بخواهد از آن برمي گيرد.
" بجهت آنكه آب مورد نزاع، آب پدر و جد من و چاه مرده نزاع مال من
[ صفحه 296]
است، چاهي كه خودم آنرا كنده و سنگ چيني كرده ام ".
پيشوايي كه حاجات زائرين را از قبر خود مي گفت
" اين عماد " در شذرات الذهب " 292:7 مي گويد: " ابو القاسم محمد بن ابراهيم از خاندان بني جمعان در سال 857 در گذشت. وي پيشواي مجتهدي بود و در ديار يمن رياست علم و تقوي به او منتهي مي شد و كراماتي داشت از جمله:
فقيه احمد بن موسي عجيل، او را از قبرش مخاطب قرار مي داد و هر گاه كسي حاجتي داشت، به قبر او رو مي آورد و اندكي قرآن تلاوت مي كرد، آنگاه حاجتش را به او مي گفت و جواب مي شنيد ".
" اميني " مي گويد: آنجا كه عالم بلغزد، طبل آن نواخته مي شود، اما لغزش جاهل را، جهل او مي پوشاند.
سيد يحيي شرواني شش ماه غذا نخورد
" حكايت كرده اند كه سيد يحيي پسر سيد بهاء الدين شرواني حنفي متوفي 786 در اواخر عمرش بمقدار شش ماه هيچ غذا نخورد ".
" اميني " مي گويد: هر گاه طبيعت انساني اين را بپذيرد و عقل سليم قبول كند، بايد گفت كه آفرين بر او. اما مي دانيد كه...
[ صفحه 297]
شيخي گاوي را مي خورد
" مناوي " در " طبقات خود در شرح حال " ابراهيم بن عبد ربه " متوفي 878، از شيخ محمد غمري " و " شيخ مدين " شروع كرده و گفته است: " يك بار به خانه شيخ مدين در روز ولادتش وارد شد و همه طعام مخصوص زاد روز را خورد يكبار نيز گوشت يك گاو را بطور كامل خورد و پس از آن يك سال گرسنه گذارند از كرامات او يكي هم اينست كه شيخ امين الدين امام جامع غمري نقل كرده است كه بدو گفته: پس از تو مسائل مهم خود را از چه كسي سوال كنيم؟ او گفته است: از كسي بپرسيد كه جواب مي دهم همچنين گفته اند كه دخترش مريض شد و هر چه خواستند براي او خربوزه تهيه كنند، نيافتند، نزد قبر پدر آمد و گفت به وعده خود وفا كن آنگاه به خانه برگشت و پس از شام در خانه اش خربوزه اي ديد و ندانست كه از كجا رسيد است ". شذرات الذهب 323:7.
" اميني " مي نويسد:
و صاحب لي بطنه كالهاويه
كان في احشائه معاويه
يعني: " من دوستي دارم كه شكمش همچو جهنم است. تو گويي كه در معده و احشاء او معاويه آرميده است ".
من در ميان سه محال در حيرت مانده ام:
اولا چگونه اين شيخ يك گاو كامل خورده است؟
ثانيا يكسال با گرسنگي چگونه بسر برده است؟
ثالثا در حاليكه زير خاكها آرميده چگونه خربوزه به آن شخصي داده است؟
شايد بين او و " پسر ابو سفيان " (معاويه) " قرابت نسبي بوده و به مقتضي ناموس وراثت، هنگام خوردن گاو از او ارث برده است، امام نمي دانم از اين وراثت چگونه
[ صفحه 298]
در يكسال تحمل گرسنگي استفاده كرده، چرا كه " معاويه " چنين قدرتي نداشت.
و هيچ انسان ديگري هم، و لودهها گاو بخورد، يكسال نمي تواند تحمل گرسنگي كند، و حتي در يك دهم اين مدت هم تلف مي شود. احتمال دارد كه بتوان گفت او دو دعا كرده و فقط دو دعايش بر آورده شده است: يكي خوردن و يكي صبر كردن. لكن حديث خربوزه را نمي دانم منشاء و سر آغازش چيست،چنانكه خبرش را هم نمي دانم.
شراب يك شهر سركه شده است
" داود بن بدر حسيني " متوفي 881 در بعضي نواحي " قدس " بزرگ شد.
كه مردم آنجاهمه نصاري بودند و مسلماني جز شيخ و خاندانش در آنجا يافت نمي شد. شغل همه اهالي. فشردن انگور و فروختن آن بود و اين بر او خيلي دشوار بود به سبب همين كار، متوجه مراقبت شد تا آنكه همه انگورهايشان سركه و آب شد و در نتيجه اهالي از اين عمل عاجز شده و از آنجا كوچيدند و جز شيخ و اطرافيانش كسي آنجا نماند.
" اميني " گويد: نظر شما در باره جماعتي كه شغلي جز تهيه عصاره انگور و فروش آن ندارند،چيست؟ آيا فقط اين حرفه، اهالي آنها را از ديگر حرفه ها مي تواند بي نياز كند؟ و آيا حرفه نصاري منحصر به اين كار بوده و هيچ حرفه ديگري نداشته است؟ و آيا خود شيخ و خانداش مي خواستند بقيه حرفه ها را كه مردم عالم بدان نياز مندند بعهده بگيرند؟
[ صفحه 299]
ابوالمعالي زنده مي كند و مي ميراند
" امام ابو محمد ضياء الدين وتري " در " روضه الناظرين " ص 112 در ترجمه " سيد محمد ابو المعالي سراج الدين رفاعي " متوفي 885 نوشته: " او بر پشت مردي راست كوز پشت و خميده دست كشيد و خميدگي آنرا خداوند بر طرف كرد و چنان قامت شد كه گويي قبلا هيچ خميدگي نداشت.
همچنين روايت كرده است كه يكروز در شام از كنار غلامي كه گوسفند سر مي بريد، گذشت. ديد كه گوسفند را ذبح كرده و كارد را دهانش گذاشته است.
غلام نيز جواني زيبا و نكو روي بود. وقتي او را ديد. ايستاد. گوسفند هم دست و پا مي زد و نزديك بود كه روح از بدنش خارج شود. به آن جوان گفت: " اي كسي كه پس از ذبح كردن كارد را در دهانش گذاشته اي و شربت مرگ را بدو مي نوشاني، كارد را بار ديگر در محل بريدنش قرار بده. من ضامن هستم كه حيات او را دو باره بر گردانم.
" و اشاره كرد كه به فرمان سيد سراج قدس سره، كارد ببندد و كارد را دو باره در بريدگاه گوسفند قرار بدهد هنگامي كه او اين كار را كرد. گوسفند باذن پروردگار به حال اول برگشت. گوئي كه ذبح نشده و مجروح نگشته بود وتري همچنين نقل كرده است: از چيزهايي كه گروه بسياري از ثقات نقل كرده اند. يكي اينست كه مردي منسوب به خاندان سيادت بنام كبش، به داشتن خرقه طريقه قادريه مشهور بود، اما با اهل الله رعايت ادب نمي كرد و از آداب بدور بود. بسياري اوقات، فقراي سر راه را مخصوصا فقراي احمديه را آزار مي داد.
[ صفحه 300]
سيد ما سراج الدين او را بواسطه اي عتاب كرد و نصيحت فرمود و او جواب خشني فرستاد. سيد سراج نامه اي نوشته با گروهي از اهل هين بدو فرستاد كه در آن نوشته بود:
" خدا در ميان اين مردم، مهري دارد كه تقديرات با آن رقم زند.
اين مهر، خاصيتي دارد كه خدا از عرش متوجه آن مي شود و خداوند فيض خود را همواره مي فرستد و غضب و سخت گيري خدا از روي ظاهر ميشود هر گاه گوشت كليه هاي گوسفند را به طغيان وادارد سر گوسفند را در شكمبه اش داخل مي كند ".
وقتي سيد اين نامه را دريافت كرد. خنديد و پيش اطرافيان خود آنرا علنا قرائت كرد. هنگامي كه به بيت رسيد، افتاد و از دنيا رفت ".
" اميني " مي نويسد: اين كلام شعري جالبي است، لكن گمراهان از شاعر پيروي مي كنند. آيا بيني كه در هر وادي سرگردانند؟ اين شاعران چيزي مي گويند كه آنرا بكار نمي برند. سخني كه از دهانشان برمي خيزد بسي بزرگ است لكن جز دروغ چيزي نمي گويند.
تحول حالات ابوعلي در شب و روز
" مناوي " در " طبقات " خود، در شرح حال " ابو علي حسين صوفي " متوفي 891 مي نويسد: " او دائما تغيير شكل مي داد. مثلا شخصي بحضورش مي آمد، او را مي ديد كه به صورت حيوان درنده در آمده ديگري مي آمد او را بصورت
[ صفحه 301]
سرباز مي ديد. آن ديگري مي رسيد، او را بصورت يك كشاورز مشاهده مي كرد، يا شكل فيل مي ديد. بهمين طور.. و اين تغيير قيافه و اندام شب و روز نمي شناخت دشمنانش مي آمدند كه او را بكشند و با شمشير قطعه قطعه اش مي كردند و به بيابانهاي دور مي انداختند. صبح كه مي شد، مي ديدند كه در زاويه خودش مشغول نماز خواندن است و او در باغ بوستاني كه در بيرون باب البحر بود، چهل سال بسر برد. نه غذا خورد و نه چيزي نوشيد ". شذرات الذهب 250:7.
" اميني " مي گويد: چه كسي احمق است كه اين دروغها را تصديق كند؟
كي شنيده ايد كه انساني بصورت حيوانات و بهائم در آيد و مانند شياطين كه به اشكال مختلف در مي آيند، حتي بصورت سگ و خوك در آيد يا كي ديده شده كه مرد زنده اي با شمشير قطعه كنند، يا بشري چهل سال گرسنه بسر برد؟
اين حقايقي مشروط است و علماي امت در باره برخي از اوليا آورده اند كه جاي رد كردن آن نيست، زيرا عالمي در باره وليي اظهار نظر كرده است.
سيوطي پيغمبر را در حال بيدار ديده است
" ابن عماد " در " شذرات الذهب " 54:8 مي نويسد كه شيخ عبد القادر شاذلي نوشته است: " جلال الدين سيوطي مي گفت: من در بيداري پيغمبر صلي الله عليه آله را ديدم. به من گفت: اي شيخ حديث، من عرض كردم: يا رسول الله آيا من از اهل بهشتم؟ گفت آري. گفتم آيا بدون اينكه قبلا عذاب ببينم، بهشت مي روم؟ فرمود: بلي تو چنين هستي.
شيخ عبد القادر مي گويد: از او پرسيدم چند بار پيغمبر صلي الله عليه و اله را در بيداري ديدهاي. گفت هفتاد و چند بار".
" اميني " مي گويد: اين مشكل حل شدني نيست، مگر آنكه يك بيننده
[ صفحه 302]
ديگر نيز همچون " سيوطي " او را ديده باشد و آن بزرگوار صلي الله عليه و اله به او گفته باشد كه " سيوطي " هفتاد و چند بار دروغ گفته است، يا اينكه يك نفر از بهشتيان باشند كه كسي از او از اقامتگاه " سيوطي " سوال كند. و او بگويد كه من هرگز او را نديده ام. اما هر گاه اين دو حكم در باره او صادر نشود، ما ناگزير اين مساله را به عقل سليم حواله مي دهيم و ديگر به غلو كنندگان در فضايل مراجعه نمي كنيم. تازه وقتي به اين تعداد دفعات، پيغمبر را در بيداري ديده اند لا بد در خواب هم صدها بار ديده اند.
" ابو عبد الله خفيف مي گويد: از ابو جعفر كتاني پرسيدم چند بار پيغمبر صلي الله عليه و اله را ديده اي؟ گفت: بسيار ديده ام. پرسيد آيا هزار بار ديده اي؟ گفت نه.
گفتم: نهصد بار؟ گفت: نه، گفتم: هشتصد بار؟ گفت: نه. گفتم: هفتصد بار؟
گفت در اين حدود يا نزديك به اين حد " (حليه الاوليا 343:10).
و " محمد بن محمد زواوي خوابهايي كه در اين باره ديده در جزوه اي گرد آورده و در آن مدعي است كه دويست بار پيغمبر صلي الله عليه و اله را ديده و در آن عجايب و غرائبي نقل كرده است " (نيل الابتهاج ص322).
شگفت آنجا است كه " زواوي " در " مناقب مالك " ص 17 از قول " مثني بن سعد قصيري " نقل كرده كه ا ز مالك شنيدم كه مي گفت: " هيچ شب نخوابيدم مگر آنكه رسول الله صلي الله عليه و اله را ديدم ".
سيوطي و طي الارض
محمد بن علي حباك " خدمتكار " شيخ جلال الدين سيوطي " متوفي 911 نقل كرده است: " يك روز شيخ،هنگام قيلوله،آنگاه كه در زاويه شيخ عبد الله جيوشي در مصر در ناحيه قرافه بود، گفت: آيا ميل داري كه نماز عصر را در مكه بخواني، بشرطي كه تا من نمرده ام، اين موضوع را به كسي نگوئي؟ عرض
[ صفحه 303]
كردم بلي. آنگاه دست مرا گفت و گفت: چشمانت را ببند و من بستم. با من حدود بيست و هفت قدم راه رفت، سپس به من گفت: چشمت را باز كن، ناگاه خود را در باب معلاه يافتم. در آنجا، مادرمان خديجه و فضل بن عياض و سفيان بن عيينه و ديگران را زيارت كرديم. سپس وارد حرم شده و طواف كرديم و از آب زمزم خورديم و در پشت مقام نشستم، تا اينكه نماز عصر را خوانديم. سپس طواف كرده از آب زمزم خورديم. آنگاه به من گفت: اي فلاني، طي الارض براي ما تعجبي ندارد. عجب اين است كه احدي از مردم مصر كه با ما همسايه اند، ما را نمي شناسد. سپس به من گفت: هر گاه بخواهي با من بروي، بيا و اگر خواستي اينجا بمان، تا وقتي حجاج بيايند. عرض كردم: با سيد خودم مي روم. به باب معلاه رفتيم. به من گفت: چشمانت را ببند. من هم بستم وي با من هفت قدم هروله كرد. سپس به من گفت: چشمانت را باز كن. ناگاه خود را در نزديك محله جيوشي ديديم. در آنجا به حضور سيد خود عمر بن فارض فرود آمديم ".
اين قصه و بخشي از نظاير آنرا در جزء پنجم ص 21 - 17 ذكر كرديم و آنجا به تفصيل در باره آن سخن گفتيم.
ابوبكر با علوي، مرده را زنده مي كند
" هنگامي كه " ابو بكر بن عبد الله با علوي " متوفي 914، از سفر حج بازگشت، وارد " زيلع " شد. حاكم آنجا در آن موقع، محمد بن عتيق بود. اتفاقا مادر فرزند حاكم مزبور وفات كرد و لذا بسيار اندوهگين بود. كم مانده بود كه از مرگ او عقلش زايل شود، سيد با علوي كه شدت ناراحتي او را شنيده بود، براي تسليت بحضور او آمده تا او را به صبر و پايداري دعوت كند. در اين حال، روي جنازه او پارچه كشيده و آن را پوشانيده بودند. هر چه تسليت گفت و او را به صبر فراخواند، سودي نداشت. او به قدمهاي شيخ افتاد كه ببوسد و به وي
[ صفحه 304]
گفت: اي سيد من، هر گاه خدا اين مرده را زنده نكند، من نيز بدنبال او مي ميرم و ديگر به كسي عقيده پيدا نمي كنم. آنگاه سيد پارچه را از روي مرده برداشت و او را صدا كرده و او جواب داد: لبيك. سپس خدا روح او را بر گرداند.
حاضران همه بيرون رفتند ولي شيخ بيرون نيامد، تا اينكه با پيشواي خود غذاي آبگوشت صرف كند و آن زن مدت درازي زنده ماند ". شذرات الذهب 63:8. النور السافر ص 84.
(نويسنده گويد:) پس بايد به اين ترتيب " مسيح بن مريم " عليه السلامخصوصيت معجزه خود را كه احياء مردگان به اذن پروردگار است، ترك بگويد، چرا كه با علوي و نظاير او بسيارند كه با او در اين معجزه همدوشي مي كنند. آري فاصله بين اينان و " مسيح بن مريم " فقط چهار انگشت است ما گر چه معجزه " مسيح " عليه السلام را نديده ايم. لكن خبر آن را به منزله ديدن مي دانيم، چرا كه در قرآن كريم آمده و دلايل و براهين، وجود معجزات را براي پيغمبران و حجتهاي الهي كه خداوند آنها را از كوچكترين هوي نفس مبري داشته و آنها را مطهر و پاك گردانده است، ثابت مي كند. و بالاخره ما نفهميديم سر اينكه " سيد با علوي مادر پسر حاكم را زنده كرد، چيست؟ آيا بمنظور حفظ حيات مرد صورت گرفته كه گفته بود هر گاه او را زنده نكني من خواهم مرد. و هيچ نماينده اي بر اهل بيت خود دروغ نمي گويد؟ و جامعه آن روز آيا خيلي به وجود او نياز داشت؟ با اينكه به منظور پايداري او بر عقيده اش كار را كرده و آيا دل كندن او از عقيده خود خسارت مهمي بر امت " محمد " صلي الله عليه و اله محسوب مي شد؟ با اينكه هر دو ملاحظه را در نظر گرفته بود؟ و آيا اين قضيه در باره هر كس كه در مرگ
[ صفحه 305]
محبوب خود اين را كرد،عموميت دارد؟ يا اينكه فقط اختصاص به آن حاكم دارد؟ يا اينكه اختصاص به هر كسي دارد كه " با علوي " بخواهد او را زنده كند؟ اينها همه مشكلاتي است كه حل شدني نيست.
ابوبكر با علوي پناه جويند را نجات مي دهد
" شمس الدين عيدروسي " در " نور السافر " ص 84 از امير مرجان نقل كرده است كه مي گفت: " من با جمعي از دوستان در صنعاء بودم كه دشمن بر ما حمله كرد و دوستان از من متفرق شدند و اسبم كه جراحات زياد برداشته بود افتاد دشمن كه مرا محاصره كرد، من صالحان را به كمك خواستم و نام شيخ ابو بكر رضي الله عنه را به زبان آوردم و او را صدا كردم. ناگاه ديدم او ايستاده و به خدا سوگند كه در روز روشن او راديدم و او از سر من و اسب گرفت و ما را نجات داد. اسب در گذشت، اما من به بركت او نجات يافتم خدا از او خشنود باد ".
سروي موشها را مي پراند
" ابن عماد " در " شذرات الذهب " 178:8 نوشته: " الدين محمد سروري مشهور به ابن حمايل كه به سال 933 در گذشت، پيوسته از شهري به شهر ديگر پرواز مي كرد و شبهاي به او حال دست مي داد و به زبانهاي غير عربي مانند فارسي و هند و زبان سياهان صحبت مي كرد " تا اينكه مي گويد:
" از كرامات او اينكه مردم يك شهر بزرگ، از دست موش در خوردن خربوزه ها شكايت كردند. وي گفت: در بوستانها و مزارع ندا دهيد كه محمد بن ابي الحمائل گفته است از اينجا كوچ كنيد. پس از آن ديگر موشي در آنجا نماند اهالي شهر ديگري در اين مورد از او درخواست كردند، گفت: اصل،
[ صفحه 306]
اجازه و اذن است ديگر اين كار را نكرد ".
" اميني مي گويد: بر گوشها خيلي سخت و گران مي آيد كه كسي از شهري به شهري ديگر پرواز كند و اين عمل را در امم گذشتهحتي در مورد انبياء نمي يابيد. مرحبا بر پيروان " محمد " صلي الله عليه و اله در ميان آنها كساني يافته مي شوند كه حتي بدون پر، - كه به " جعفر طيار " داده شده تا در بهشت پرواز كند - در اين دنيا پرواز مي كنند اين را نمي توان بدعت ناميد، چرا كه امت پيغمبر صلي الله عليه و اله در ترقي و پيشرفت اند و زمان " جعفر طيار " غير از روزگار " ابي الحمايل " بوده است، و اكتشافات قرن بيستم غير از قرنهاي پيش از آن است.
هر گاه در آن شهر. عده اي گربه وجود داشت. احتمال اينكه رفتن موشها را تصديق بكنيم زياد بود از معجزه سروي بي نياز مي شدند، اما دستور ابن الحمايل ديگر كار گربه ها را انجام داده و مرحبا بر او و آثار او.
ذويب بر روي آب راه مي رود
در " شذرات الذهب " 269:8 آمده است: " شيخ علي ذويب متوفي 947 بسيار اوقات روي آب راه مي رفت و هر گاه كسي او را مي ديد. مخفي مي شد. او هر سال در عرفه ديده مي شد، اما خودش را از مردم پنهان مي كرد ".
باز شدن حجره و ضريح پيغمبر توسط عبادي
" سراج الدين عمر عبادي مصري "، امام شافعي و صاحب " شرح قواعد زركشي " در دو جلد، كه بسال 947 وفات يافته است، هنگامي كه به حج و زيارت رسول الله صلي الله عليه و اله مشرف شد، حجره و ضريح رسول الله صلي الله عليه و اله بدون آنكه كسي آنرا بگشايد و در حالي كه همه جايش با كليد بسته بود، باز شد و او داخل ضريح شد و آن حضرت را زيارت كرد و بيرون آمد و قفلهايش مثل اول بسته شد... خداي
[ صفحه 307]
تعالي بر او رحمت كند ".
زيادي نيل به امر صديقي
" شيخ محمد ابو الحسن محمد بكري صديقي شافعي " از اولاد " ابو بكر صديق " اهل مصر بود كه بسال 993 در گذشته و تاليفات او به چهار صد تاليف سرمي زند.
از كرامات او اين است: " سالي،آب درياي نيل كم شد. او به خدمتكارش بنام مندل گفت: به دريا فرود آي و بگو كه شيخ ابو الحسن بكري مي گويد: آبت را زياد كن، يا عبارتي نزديك به اين مضمون گفت. آن غلام همچنانكه او سفارش كرده بود، گفت. ساعتي نگذشته بود كه افزايش چشمگيري در آب ملاحظه شد ".
(نويسنده گويد:) نظير اين كرامت را در درياي نيل به " عمر بن خطاب " خليفه دوم نسبت داده اند كه در جلد هفتم ص 83 و 84 طبع اول ذكر كرديم.
كرامتها و خوارق عادت
صاحب " نور السافر " (ص 313) مي نويسد: " شيخ علوي بن شيخ محمد بن علي از آيات بزرگ الهي بود و از امثال و نوادري كه از او ديده شده، يكي اين است كه او شقي را از سعيد باز مي شناخت و به خداي تعالي زنده مي كرد و مي ميراند. به چيزي مي گفت: باش و او به اذن خدا شد. و نظاير چنين كرامات متعددي داشت كه جز او كسي نظير آن را نداشته است ".
[ صفحه 308]
عجايب و غرايب
" عيد روسي " در " النور السافر " ص 85 نوشته است: " بدانيد كه كرامات اوليا حق است و دلايل عقلي و نقلي بر آن داريم. اما شواهد نقلي همان است كه در قرآن و از پيغمبر صلي الله عليه و اله نقل شده و آن سر گذشت مريم و جريح و ديگران است كه پيغمبر نبوده اند و بدست آنها آن كرامات واقع شده است.
روايت شده است كه عمر صديق رضي الله عنه به هنگام مرگ به زنش كه حامله بود، گفت كه دختري بزايد و او زائيد.
از فاروق رضي الله عنه آن قصه مشهور را نقل كرده اند.
از ذو النون رضي الله عنه نقل كرده اند كه مردي را كه به يك زن بيگانه نگاه كرده بود تذكر داد و او را فهمانيد.
از مرتضي رضي الله عنه نقل كرده اند كه غلام سياهي كه دستش بريده شده بود، امر كرد تا دستش به حال اول بر گردد و برگشت.
و اما كراماتي كه از اولياي خداي تعالي نقل كرده اند، جدا زياد است.
از آن جمله گفته اند كه بعضي اوليا به كوه مي گفتند: حركت و كوه حركت مي كرد. و مي گفتند: آرام كوه ثابت مي ماند.
هم چنين ذو النون مصري به سرير گفته بود: خانه خدا را طواف كن. او فورا طواف كرده و باز گشته بود و جواني كه آنجا حاضر بود، صحيحه اي زده و مرده بود ".
اين بود نمونه هايي از كرامات يا اسطوره ها و جيزهاي دروغ و خرافي كه در كتابهاي " حليه الاولياء " ابي نعيم، " تاريخ بغداد " خطيب، " صفه الصفوه " ابن جوزي،و " منتظم " او، " مناقب احمد بن حنبل "، " تاريخ شام " ابن عساكر
[ صفحه 309]
" تاريخ " ابن خلكان، " البدايه و النهايه " ابن كثير، " طبقات الشافعيه " سبكي، " مناقب ابن حنيفه " خوارزمي، " مناقب ابو حنيفه " كردوي، " شذرات الذهب " " مرآه الجنان " " روض الرياحين "، " الكواكب الدريه "، " الروض الفائق " " طبقات الكبري " شعراني، " تنبيه المغترين " او، " الفتح الرباني و الفيض الرحماني " " انيس الجليس " سيوطي، " شرح الصدور " او، " لطائف المنن و الاخلاق و بهجه الاسرار " شيخ نور الدين شافعي، " قلائد الجوهر " شيخ محمد حنبلي " مشارق الانوار " " النور السافر "، " تفريح الخاطر "، " عمده التحقيق " و بسياري از كتابهاي تاريخ و معاجم و تراجم كه آكنده از خوارق عادات و كرامات هستند ضبط شده است.
[ صفحه 310]
پايان بحث
پايان گفتار و حاصل بررسي قاطع، پس از اينهمه مباحث طولاني كه در بخشهاي جلد ششم و پس از آن ادامه داشته، و در آن احوال خلفاي سه گانه و پس از آنها " معاويه بي سفيان " و همه كساني كه به نام اوليا و پيشوايان و علماي اسلام بدست غاليان و افراط گران و ستايندگان گرد آوري شده، تعريف كاملي از غلاه - يعني كساني كه در توصيف و ترسيم چهره ها راه افراط ناصواب پيش مي گيرند - براي ما حاصل مي شود آشكار مي گردد كه آيا بكار بردن واژه " غلاه " در باره كساني كه جنگ به دامن دشمنان و مخالفان اهل بيت وحي زده اند درست است يا نه؟ خانداني كه در صله فضايل و بر تريها فرو رفته و به زبان وحي و منطق قرآن ستوده شده اند و از نصوصي كه از پيغمبر باز مانده بر بر قله افتخار قرار گرفته و سرها برپيشگاهشان فرود مي آيد و در دنياي افتخارات و كمالات هيچ قله شامخي نمانده كه اينان بر آن قرار نگرفته باشند و كرامتي نيست كه اينان آنرا احراز نكرده باشند شايسته است يا نه؟
يا اينكه بكار بردن " غالي " در باب كساني شايسته كه احوال قومي را كه نصيبي از فضل و كرامت نداشتند، و جز احاديث دروغ و حركات و اعمال دروغين و تصنعات و كارهاي بارد و اساطير گرد آمده از اينجا و آنجا وصفحه دروغيني از تاريخ را كه هر كجايش نشاني از اشتباه و دروغ دارد توصيف كرده و ستوده اند؟ و شما روزگار بيمقدار را ببينيد كه كساني را كه بر اين ناكسان اينهمه فضايل و مكارم چسبانده اند كه نمي چسبد، و با حالات دروني شان كاملا مباينت دارد نام " غالي " نداده و لكن ستايشگران خاندان وحي و نبوت كه در اوج انوار هدايت قرار گرفته و بيچ وجه تيررس ما به قلمرو و مكارم ايشان نمي رسد، و تقدم و نبوغ و والايي مقامشان از حيطه انديشه ما بيرون است، غالي ناميده اند. و حال
[ صفحه 311]
آنكه خداي سبحان بيش از آنچه زبان راويان و مورخان از مقامات ايشان نقل كرده، بديشان عطا فرموده است و آثار فضيلت و كرامتشان بيش از آن چيزي است كه حافظان اثر در صحاح و مسانيد آورده اند.
ما اين مباحث مفصل را براي آن آورديم كه بصيرتها را روشن و انديشه ها را بيدار كنيم، تا خواننده قالي را از غالي و راستگو را از دروغزن و دوست را از دشمن باز شناسد و برهان را از تافهات بي پايه بدست دروغ و افترا بافته اند، تميز دهد. تا مگر آن كسي كه از روي بينه و دليل هلاك شده هلاك گردد و آنكه از روي دليل زنده شده حيات يابد " و " آيا با من در ناقهايي كه شما و پدرانتان آنها را نام نهاديد مجادله مي كنيد؟ خداي هيچ حجتي به آن فرو نفرستاده است، پس منتظر باشيد و من نيز با شما از منتظرانم ".