بخش 1

شعراء غدیر در قرن 09

شعراء غدير در قرن 09 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

>غديريه حافظ برسي

 

غديريه حافظ برسي

 

>نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها

 

نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها

 

>فضيلت تراشي براي معاويه پسر ابوسفيان

 

فضيلت تراشي براي معاويه پسر ابوسفيان

 

>بدعت معاويه در مورد ديات

>ترك تكبير نمازش

>معاويه از سر دشمني با علي از گفتن لبيك اللهم لبيك خودداري مي كند

>سنت هايي كه براي دشمني با شيعه متروك ماند

>بدعت خطبه را پيش از نماز خواندن

>معاويه يكي از قوانين كيفري اسلام را اجرا نمي كند

>معاويه لباس هايي مي پوشد كه جايز نيست

>معاويه زياد را با خويش منسوب مي سازد

>مخالفت با انتساب زياد به ابوسفيان

>بستگي زياد به امويان چگونه اعلام شد

>بيعت گيري براي يزيد

>نامه هاي معاويه در مورد بيعت ولايت عهدي يزيد

>بيعت ولايت عهدي يزيد

>نگاهي به يزيد و جناياتش

>جنايت هاي معاويه

>احاديث پيامبر در نهي از دشنام گويي

>پسر هنده جگرخوار با اميرالمومنين علي مي جنگد

>احاديثي در فضيلت علي

>معاويه احاديث پيامبر را مسخره مي كند

>معاويه مي خواهد نام رسول را هم از ميان بردارد

>گستاخي معاويه به علي در نامه هايش

>بخشي از پرونده تبهكاري و گناه ورزي  پسر هنده جگر خوار

>تهمت هاي‏ ناروا در كارنامه سياه پسر هنده جگر خوار

>بررسي بهانه هاي معاويه براي جنگ با علي

>دفاعيه ابن حجر از معاويه

>هيئت هاي اعزامي اميرالمومنين علي

>هيئت اعزامي معاويه به خدمت اميرالمومنين

>نامه ها پرده از منظور و هدف معاويه بر مي دارند

>حرف صريح معاويه منظورش را بر ملا مي سازد

>تصميم معاويه مزمن بوده است

>گفتگوي برادر معاويه با جعده

>معاويه خواب نبوت مي ديده

>حكميت، به چه منظور؟

>بررسي دفاعيه ابن حجر براي معاويه

>اجتهاد، چيست؟

>نگاهي به اجتهاد معاويه

>دفاع ابن حجر از معاويه

>نگاهي در مناقب معاويه

 

بدعت معاويه در مورد ديات

 

ضحاك در بحث از " ديات " از قول محمدبن اسحاق چنين ثبت كرده است: " از زهري پرسيدم و گفتم:راجع به ديه افراد اقليت هاي مذهبي تحت حمايت مسلمانان بگو كه در دوره پيامبر خدا (ص) چقدر بود چون درموردش اختلاف پيدا شده است. گفت: درميان مشرق ومغرب كسي بهتراز من آن را نمي داند. در دوره پيامبر خدا(ص) و ابوبكر و عمرو عثمان هزار ديناربود تا معاويه آمد كه به خانواده كشته پانصد دينار مي داد و پانصد دينارديگر را به خزانه عمومي مي داد. " يا به روايت بيهقي: " گفت: ديه يهود و نصاري در دوره پيامبر (ص) و ابوبكر و عمر و عثمان- رضي الله عنهم- مثل ديه مسلمان بود، اما وقتي معاويه آمد نصف ديه را به خانواده كشته شده ميداد و نصف ديگر را به خزانه عمومي مي ريخت آنگاه افزود كه سپس عمربن عبدالعزيز درباره آن نصف حكم كرد آنچه را معاويه مقررداشته بود الغا نمود ".

در كتاب "جوهرالنقي" آمده است كه ابوداود با سند صحيح از ربيعه بن ابي عبدالرحمن چنين نقل كرده است كه ديه افراد اقليت هاي مذهبي تحت حمايت مسلمانان، در دوره رسول خدا (ص) و ابوبكر و عمر و عثمان و قسمتي ازاوايل خلافت معاويه، به اندازه ديه مسلمانان‏بود، بعدا معاويه گفت: اگر خانواده مقتول از كشته شدنش دچار زيان گشته اند خزانه مسلمانان هم دچارخسارت گشته است، بنابراين نصف غرامت رابه خزانه مسلمانان را دهيد و نصف ديگر يعني پانصد دينار را به خانواده او. مدتي بعد يكي ازاهل ذمه كشته شد. معاويه گفت: اگر

 

[ صفحه 6]

 

به درآمدي كه وارد خزانه مي شود بينديشيم ملاحظه‏خواهيم كرد كه كمكي براي مسلمانان است و مددي. آنگاه به اطرافيانش دستور داد: ديه آنهارا پانصد دينار قراردهيد. ابن كثير در تاريخش مي نويسد " زهري مي گويد: سنت براين قرار داشت كه ديه افراد اقليت هاي مذهبي‏تحت حمايت مسلمانان برابر باديه مسلمان باشد. و معاويه نخستين كسي بود كه آن را كم كرد و به نصف رسانيد و نصف‏آن را خود برداشت ".

در جلد هشتم نوشتيم‏كه دسه اهل ذمه، در دوره پيامبر (ص) برخلاف پندار " زهري " يكهزار نبوده است‏و اين را از ائمه مذاهب اسلامي جز ابوحنيفه كسي نگفته است، و اولين كسي كه آن را يكهزار مقرر داشته عثمان بوده است. به هر حال كار معاويه شامل سه بدعت است:

1- ديه را هزار دينار گرفته‏است.

2- آن را ميان ميراث بران مقتول وخزانه عمومي به يكسان تقسيم كرده است.

3- بفرض كه ديه به موجب سنت يكهزاربوده و خزانه عمومي از آن سهم داشته باشد، نبايد سهم بيت المال را در آخر بردارد، و اين كار سومين بدعت بوده است.

به به! به خليفه اي كه هيچيك از جنبه هاي يك حكم شرعي رانمي داند يا مي داند و معذلك بازيچه هوسبازي خويش مي گرداند و ارزشي براي قانون اللهي قائل نمي شود و حد مقدسي‏براي مقررات الهي نمي شناسد و مي گويد: اگر درباره ديه... بينديشم ملاحظه خواهيم كرد... و هيچ اعتنايي به حكم خدا نمي نمايد و نه دغدغه اي از اين به دل راه نمي دهد كه هر چه را خود مي خواهد و مي پسندد به شريعت الهي منسوب‏دارد، و از بدهتگزاري نمي هراسد در حالي كه خداي متعال درپند متين و خردمندانه الهي- قرآن مجيد- مي فرمايد: " اگر پاره اي گفته ها و نظريات را به افترا به ما ببندد قطعا دست راست او را بچنگ قدرت

 

[ صفحه 7]

 

خويش خواهيم گرفت و آنگاه رگ گردنش را خواهيم بريد ".

 

 

ترك تكبير نمازش

 

طبراني از قول ابوهريره چنين ثبت كرده است: اولين كسي كه تكبير را ترك كرد معاويه بود. ابوعبيد روايت مي كند كه اولين كسي كه آن را ترك كرد " زياد "بود.

ابن ابي شيبه مسيب اين روايت را ثبت كرده است: اولين كسي كه تكبير را كم كرد معاويه بود.

ابن حجر در " فتح الباري " مي نويسد: " اين با روايت قبلي منافات ندارد، زيرا زياد آنرا به پيروي از معاويه ترك كرده است و معاويه به تقليد از عثمان. و جمعي از دانشمندان اين را به اخفاء و آهسته گفتن تكبير تعبير كرده اند " در كتاب " الوسايل الي مسامره الاوائل " چنين‏آمده: " اولين كسي كه تكبير را حذف كرد معاويه بود كه چون مي گفت: سمع الله لمن حمده بدون آن كه تكبير بگويد به سجده ميرفت. اين را عسكري باسند به شعبي مي رساند، و ابن ابي شيبه از قول ابراهيم ثبت كرده كه اولين كسي كه تكبير را حذف كرد زياد بود.

" شوكاني در " نيل الوطار" مي گويد: اين روايات با هم منافات ندارند، زيرا زياد به پيروي معاويه تكبير را ترك كرده و معاويه به تقليدعثمان، و جمعي از دانشمندان ترك تكبير را آهسته گفتن آن دانسته اند. طحاوي مي گويد: بني اميه تكبير گفتن

 

[ صفحه 8]

 

به‏هنگام رفتن به ركوع و سجود و نه به هنگام برخاستن را ترك كردند، و اين اولين سنتي نبود كه ترك مي كردند.

شافعي در كتاب " الام " اين روايت را از قول انس بن مالك ثبت كرد كه" معاويه در مدينه نماز خواند و در نمازش به صداي بلند شروع كرد بخواندن‏بسم الله الرحمن الرحيم سوره حمد ولي بسم الله الرحمن الرحيم سوره بعدي رانخواند تاآن را بپايان برد و چون به ركوع و سجود رفت تكبير نگفت تا نمازش را تمام كرد. وقتي نمازش را سلام داد همه مهاجران كه آن را شنيده بودند از هر سو بانگ برداشتند كه اي معاويه! جزئي از نماز را دزديدي يا فراموش كردي!در نتيجه وقتي بعدا نماز خواند بسم الله الرحمن الرحيم سوره بعد از سوره‏ام القرآن (سوره حمد) را مي خواند و چون به سجده ميرفت تكبير مي گفت.

در همان كتاب: اين روايت را از طريق عبيد بن رفاعه ثبت كرده است: معاويه به مدينه آمد و پيشنمازي مردم را به عهده گرفت و بسم الله الرحمن الرحيم را نخواند و به هنگام رفتن به ركوع وسجود يا برآمدن ازآن تكبير نگفت. درنتيجه، وقتي نمازش را تمام كرد مهاجران وانصار بانگ برداشتند كه آي معاويه! جزيي ازنماز رادزديدي؟! بسم الله الرحمن الرحيم كجاشد؟! و تكبير به هنگام ركوع و سجود رفتن و برآمدن؟! پس نماز ديگري باايشان خواند. و مي افزايد اين از جمله انتقاداتي بود و اعتراضاتي كه به او شد.

" چنانكه در " بحرالزخار " آمده مولف كتاب " انصار" اين روايت را از طريق انس ثبت كرده است.

از اين روايات برمي آيد كه ازهنگام‏نزول قرآن‏مجيد بسم الله الرحمن الرحيم جزئي ازسوره شمرده مي شده است و امت آن را چنين دانسته و به عنوان جزيي از سوره‏مي خوانده اند و بدان آگاهي و توجه داشته اند و به همين سبب مهاجران و انصار تا ديده اند معاويه حذفش كرده بانگ اعتراض برداشته اند كه آن را دزديده است و معاويه چاره اي جز اطاعت نديده است و نتوانسته بگويد جزيي ازسوره نيست و

 

[ صفحه 9]

 

ناگزير نمازش را اعاده كرده و در اول هر دو سوره بسم الله را خوانده است يا در همه نمازهاي ديگري كه خوانده چنين‏كرده است.

اگر درآن وقت، اين نظر كه بسم الله جزئي از سوره نيست وجود مي داشت، معاويه در برابر اعتراض مهاجران‏و انصار به آن استناد كرده بهانه مي آورد. بنابراين، نظري كه مي گويد بسم الله جزيي از سوره نيست، نظري ساختگي‏است كه بعدها براي توجيه كار معاويه و ديگر اموياني كه پس از تمايز حق ازباطل به پيروي باطل برخاستي، سنتي‏ثابت و مسلم از پيامبر اكرم (ص) كه همه اصحاب مي دانسته اند و چون معاويه تركش كرده به او اعتراض نموده‏اند و هر چهار خليفه به اين سنت عمل مي‏كرده اند و علماي آن جماعت درباره اش‏اتفاق نظر دارند و آن را مستحب مي شمارند به استثناي يكي از دو روايتي كه در اين خصوص از ظاهريان آن را واجب دانسته اند. اينك آنچه درباره اين مساله هست.

1- مطرف بن عبدالله مي گويد: من و عمران بن حصين پشت سر علي بن ابيطالب- رضي الله عنه- نماز خوانديم. هر وقت مي خواست به سجده برود تكبير مي گفت و نيز چون سر از سجده بر مي داشت و چون از ركوعي سر برمي آورد وقتي نمازش را تمام كرد عمران بن حصين دستم را گرفته گفت: اين مرا به ياد نماز محمد انداخت.- يا گفت: با ما نمازي چون نماز محمد (ص) خواند. يا بعبارتي كه احمد حنبل ثبت كرده عمران گفت: مدت زماني- يا فلان‏مدت- است كه نمازي شبيه تر از اين به نماز پيامبر خدا(ص) نخوانده ام، از اين نماز علي. احمد بن حنبل به اين عبارت نيز ثبت كرده كه مطرف بن عمران گفت: پشت سر علي نمازي خوانده ام كه‏مرا به ياد نمازهايي انداخت كه پشت سررسول خدا(ص) و دو خليفه اش خوانده ام. رفته بااو نماز خواندم. ديدم هر وقت‏مي خواهد به سجده برود و هرگاه كه سراز ركوع بر مي دارد تكبير مي گويد. پرسيدم: اي ابو نجيد! چه كسي اولين بار تكبير گفتن را ترك كرد؟ جوابدداد: عثمان بن عفان- رضي الله عنه- آنگاه

 

[ صفحه 10]

 

كه سالخورده گشت و صدايش ضعيف و تركش كرد.

2- از ابوهريره‏روايت شده كه براي مردم پيشنمازي مي كرده و به هنگام ركوع وسجود و بر خاستن‏از آن تكبير مي گفته و چون نمازش را به پايان برده گفته: نمازم بيش از همه تان به نماز رسول خدا شبيه است. يا به‏عبارت بخاري: بهمين گونه نماز مي خوانده تا در گذشته است.

3- عكرمه مي گويد: در" مقام " (ابراهيم درمكه) مردي را ديدم به نماز ايستاد و به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آن تكبيرمي گويد و چون مي ايستد و مي نشيند. به ابن عباس- رضي الله عنه- اطلاع دادم. پرخاش كرد كه مگر نماز پيامبر (ص) چنين نبود!

بعبارت ديگر، عكرمه مي گويد: پشت سر پير مردي درمكه نماز خواندم بيست و دو تكبير گفت. به ابن عباس گفتم: او آدم احمقي است. بشدت پرخاش كرد و گفت اين سنت ابي القاسم (ص) است.

از اين روايت دانسته مي‏شود كه امويان، و در راسشان معاويه چنان‏اين سنت پيامبر (ص) را پايمال كرده و چندان بدعتشان را شايع نموده اند كه مردم سنت را دراين مورد از ياد برده و پيرو آن را احمق انگاشته اند يا كسي كه بدعتي مرتكب گشته باشد، و اين پديده، نتيجه طبيعي تبهكاري و بدعتگزاري معاويه و حزب خيانتكار و گمراهش بوده است. مرگ و ننگ برآن منحرفان و بدعت گزاران بيشرم!

4- ازعلي- عليه السلام- و ابن مسعود و ابو موسي اشعري و ابوسعيد خدري و ديگران روايت شده است كه " پيامبر (ص)به هنگام رفتن به ركوع و

 

[ صفحه 11]

 

سجود و برخاستن از آن تكبير مي گفت ".

5- احمد حنبل و عبدالرزاق و عقيلي از طريق عبدالرحمن بن غنم چنين ثبت كرده‏اند: ابومالك اشعري (صحابي كه او را با لقبش مي شناسند) به قبيله خويش گفت: برخيزيد تا براي شما نماز پيامبر (ص) را بخوانم. پشت سرش صف بستيم. تكبيرگفت... (تا آخر روايت كه در جلد هشتم‏آمد و درآن آمده كه) او به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آن‏تكبير مي گفت.

6- از علي بن ابيطالب روايت شده است كه فرمود: رسول خدا (ص) به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آن تكبير مي گفت. و نمازش بدين گونه بود تا درگذشت.

7- دركتاب " المدونه‏الكبري " چنين آمده: عمربن عبدالعزيز به استانداران و كارمندانش دستور كتبي داد كه به هنگام خم و راست شدن در ركوع و سجود تكبير بگويند جز به هنگام برخاستن از تشهد در پايان ركعت دوم كه تاكاملا قد راست نكرده باشد، نبايد تكبير بگويد. و اين مطابق گفته مالك است.

حكم خدا و سنت پيامبرش تكبير گفتن به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آن است و همين سنت را جانشينانش پيروي كرده اند و ائمه مذاهب اسلامي اظهارش نموده و برآن اجماع كرده اند، لكن معاويه با آن مخالفت ورزيده و به دلخواه خويش در آن تغيير داده و از پي او امويان دست از رويه اسلامي و حكمش برداشته به بدعت‏معاويه جسبيده اند.

بن حجر در" فتح الباري " مي نويسد: " راي براين قرار گرفته كه هر نماز گزار بايستي به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن‏از آن تكبير بگويد، عامه براين عقيده اند كه گذشته از تكبير الاحرام ديگر تكبير ها مستحب است،

 

[ صفحه 12]

 

امااز احمد حنبل و برخي از علماي ظاهري چنين‏رسيده كه همه تكبيرها واجب است ". و در جاي ديگر مي نويسد: طحاوي به اين‏نكته توجه داده كه اجماع براين تعلق گرفته كه هركس تكبير(به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آن) را ترك‏كند نمازش درست است و اين راي به علت آنچه از احمد حنبل در دست مي باشد مورد تامل است. به موجب مذهب مالكي درباره اين كه نماز در صورت نگفتن تكبير باطل باشد اختلاف نظر هست، لكن اين مستلزم آن است كه قبلا اجماعي صورت گرفته باشد ".

نووي در شرح " صحيح " مسلم مي نويسد: " بدان كه تكبيره الاحرام واجب است و ديگر تكبيرها مستحب است و اگر كسي آنها را نگويد، نمازش درست است فقط از فضيلت و ثوابي و پيروي سنت محروم مانده است. اين راي همه علما است به استثناي‏احمد بن حنبل كه به موجب يكي از دو روايتي كه دراين مساله از وي در دست است همه تكبيرها را واجب دانسته است.

" شوكاني در" نيل الوطار" اين را كه تكبير گفتن به هنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آن امر شرعي است و خلفاي چهار گانه و ديگران و سپس تابعان به آن عمل مي كرده اند به شرح آورده مي گويد: عموم فقها و علماء بر اين عقيده اند. ابن منذراين را از ابو بكر صديق و عمر بن خطاب چهار و ابن مسعود و ابن مسعود وابن عمر و جابر و قيس بن عباد و شافعي و ابو حنيفه و ثوري و اوزاعي و مالك و سعيد بن عبدالعزيز و عامه دانشمندان روايت كرده است بغوي در " شرح السنه " مي گويد:امت دربارهء اين تكبيرها اتفاق نظر دارد.

زرقاني در شرح " الموطأ از ابن عبدالبر نقل مي كند كه دربارهء كسي كه اين تكبير ها را نگويد اختلاف نظر هست. ابن القاسم مي گويد: اگر سه تكبير را نگويد بايد سجده سهو بجاي آورد و گرنه نمازش باطل خواهد بود، واگر يك يا دو تكبير را نگويد نيز بايد سجده سهو بجاي آورد و اگر بجاي نياورد اشكالي

 

[ صفحه 13]

 

ندارد. عبدالله بن عبدالحكم و اصبغ مي گويند: اگر فرامرش كرد تكبير بگويد سجده سهو بجاي مي آورد و اگر بجاي نياورد اشكالي ندارد واگر عمدا تكبير نگويد كار بدي كرده است، اما نمازش درست است. اين، عقيده فقهاي همه كشورها است از شافعيان و كوفيان و اهل حديث و مالكيان به استثناي آنان كه با ابن القاسم همرايند.

 

 

معاويه از سر دشمني با علي از گفتن لبيك اللهم لبيك خودداري مي كند

 

نسايي در " سنن " و بيهقي در " السنن الكبري " از طريق سعيد بن جبير اين روايت را ثبت كرده است: ابن عباس در عرفه بود. از من پرسيد: سعيد! چرا نمي شنوم كه مردم لبيك اللهم لبيك بگويند؟ گفتم: از معاويه مي ترسند. ابن عباس از چادرش بيرون آمده گفت: لبيك اللهم لبيك گرچه معاويه بدش بيايد خدايا! اينها را لعنت كن زيرا از سر دشمني با علي سنت پيامبر (ص) را ترك كرده اند

" سندي" در شرحي برسنن نسايي در شرح " ازسردشمني با علي " مي گويد: يعني به خاطر دشمني ئي كه باوي داشتند چون وي‏پابند به سنن و رويه پيامبر (ص) بودآنها از سردشمني باوي سنن را ترك مي كردند و بجا نمي آوردند.

در كتاب " كنزالعمال " اين سخن ابن عباس بنقل از ابن جرير طبري آمده است كه گفت: خدافلانشخص را لعنت كند كه از گفتن لبيك‏اللهم لبيك در اين روز- يعني روز عرفه- منع مي كرد، زيرا علي درآن روز لبيك مي گفت.

احمد حنبل در" مسند " به‏اين عبارت ثبت كرده كه سعيد بن جبير مي گويد: در عرفه نزد ابن عباس رفتم، داشت انار مي خورد، گفت پيامبر خدا(ص) در عرفه افطار كرد و ام الفضل برايش شير فرستاد و نوشيدش. و افزود: خدا فلان شخص را لعنت كند تعمدا عظيم ترين روزهاي حج را هدف قرار داده آراستگي و شكوهش را از بين بردند و مايه آراستگي و شكوه حج گفتن لبيك اللهم لبيك است. اين را مولف " كنزالعمال " از قول ابن جرير طبري نقل ‏كرده است.

 

[ صفحه 14]

 

در تاريخ ابن كثيراين روايت از طريق صحيح از سفيان از حبيب از سعيد از ابن عباس آمده كه ابن عباس نام معاويه را برد و به شدت به او حمله كرد و گفت كه او شب عرفه اي لبيك اللهم لبيك گفت، اما وقتي اطلاع يافت كه علي شب عرفه لبيك مي گفته آن را ترك كرد. ابن حزم در " المحلي " مي نويسد: " معاويه از اينكار منع مي كرد "

آن جماعت رويه پيامبر (ص) را چنين مي دانند كه بايد تا به هنگام رمي جمره درعقبه به‏گفتن لبيك اللهم لبيك ادامه داد فقط اختلا فشان در اين است كه تا ابتداي رمي جمره بايد چنين كرد يا تا انتهاي آن. اينك رواياتي كه دراين مورد دارند:

1- فضل مي گويد: همراه پيامبر (ص) از عرفات براه افتادم، همچنان لبيك مي گفت تارمي جمره عقبه، و با پرتاب هر ريگي تكبير ميگفت و با پرتاب آخرين ريگ به گفتن لبيك پايان داد. با به عبارت ديگري:... همچنان لبيك اللهم لبيك مي گفت تا رسيد به جمره.

2- جابربن عبدالله و اسامه وابن‏عباس مي گويد " پيامبر خدا (ص) پيوسته‏ لبيگ مي گفت و تا رمي جمره عقبه از گفتنش دست نمي كشيد ".

 

[ صفحه 15]

 

3- عبدالرحمن بن يزيد مي گويد: عبدالله بن مسعود گفت. به او گفتند: اين چيست؟!- يا بعبارتي كه مسلم ثبت كرده گفتند: اين بيابانگرد است!- وي گفت: مردم مگر فراموش كرده انديامگر گمراه گشته اند! من از آن كه سوره بقره بر وي نازل گشته شنيدم كه ‏دراين مكان مي گفت: لبيك اللهم لبيك

4- كريب آزاد شده ابن عباس مي گويد: ميمونه ام المومنين هنگام رمي جمره لبيك گفت

5- ابن عباس مي گويد: به‏هنگام رمي جمره لبيك بگو

6- ابن عباس مي گويد: خودم شنيدم كه عمر فرداي مزدلفه لبيك مي گفت

7- همچنين از ابن عباس روايت شده كه " ديدم عمربن خطاب در حال رمي جمره عقبه، بانگ ذكربرداشته است. پرسيدم: اي اميرالمومنين! چرا چنين ميگويي گفت:مگر مناسك خويش بپايان رسانده ايم!

8- هم ابن عباس مي گويد: با عمر يازده بار به حج رفتم وبه هنگام رمي جمره لبيك ميگفت

9- باز از ابن عباس روايت شده كه " لبيك گفتن شعار حج است. بنابراين چون حاجي گشتي لبيك ‏بگو تا بگاه احرام فرو گذاشتن و هنگامش وقتي است كه به جمره عقبه سنگ‏پرتاب كني "

10- ابن مسعود ميگويد: حاجي تارمي جمره عقبه را انجام نداده نبايد

 

[ صفحه 16]

 

از لبيك گفتن دست‏بكشد.

11- اسود بن يزيد مي گويد كه ديده است عمربن خطاب در عرفه لبيك مي‏گويد.

12- ابن ابي شيبه اين روايت را از عكرمه ثبت كرده كه " پيامبر خدا (ص) تا رمي جمره لا اله الا الله مي گفت و نيز ابوبكر و عمر

13- انس بن مالك‏در جوابي كه درباره لبيك گفتن روز عرفه داده مي گويد: اين راه را همراه پيامبر (ص) و يارانش رفته ام، بعضي از ماتكبير مي گفتند و برخي لااله‏الا الله، و هيج يك به كار ديگري ايراد نمي گرفت.

14- درباره عايشه روايتي هست كه مي گويد پس از عرفه لبيك مي گفته است.

15- عبدالرحمن اسود مي گويد: پدرم روز عرفه به ابن‏زبير گفت: چرا لبيك نميگويي؟ عمر را ديدم كه در چنين موقعيتي لبيك ميگفت. در نتيجه، ابن زبير شروع كرد به لبيك گفتن.

16- درباره مولاي متقيان اميرالمومنين روايتي هست كه مي گويد حضرتش تا رمي جمره عقبه را به انجام مي رسانيد لبيك ميگفت

17- درباره حضرتش همچنين اين روايت هست كه در حج و روز عرفه تا غروب آفتاب لبيك ميگفت.

18- عكرمه ميگويد: همراه حسين بن علي- عليهماالسلام- بودم همچنان

 

[ صفحه 17]

 

لبيك مي گفت تا رمي جمره عقبه.

سنتي كه آن جماعت درباره اش اتفاق دارند و فقيهان و مفتيان برآن صحه گذاشته اند چنين است. ابن حزم در" المحلي " مي نويسد: " از لبيك گفتن تا پرتاب آخرين ريگ جمره عقبه نبايد دست كشيد. مالك گفته است چون به عرفه‏روانه شوي لبيك گفتن تمام مي شود ". آنگاه دلايل مالك را رد كرده بي اعتبارمي شمارد. ليكن نظر مالك را كمي بيشتر ملاحظه كرديد و ديديد برخلاف آن است كه ابن حزم گفته و به وي نسبت داده است. و در جاي ديگر كتابش مي نويسد: " دست از لبيك گفتن نمي كشد تا رمي جمره، و اين عقيده ابوحنيفه و شافعي و احمد حنبل واسحاق و ابوسليمان است ".

ملك العلماء در كتاب " بدايع " مي نويسد: " دست از لبيك‏گفتن نبايد بكشيد. و اين نظر عموم علمااست. مالك مي گويد چون به عرفه رود دست از لبيك گفتن برمي دارد، اما درست همان است كه عموم علماء گفته اند ". ابن حجر در " فتح الباري " مي نويسد: " شافعي و ابوحنيفه و ثوري و احمد حنبل و اسحاق و پيروانشان گفته اند كه بايد به لبيك گفتن ادامه داد ". در " نيل الاوطار " آمده كه " لبيك گفتن تارمي جمره عقبه ادامه پيدا مي كند. واين عقيده عامه (ي دانشمندان وفقيهان) است ".

اين رويه اي است كه معتقدان و متاخران وهمه امت درباره اش همداستان است، ليكن معاويه‏چون با علي عليه السلام دشمن است و مي بيند حضرتش به اين سنت پايبند است‏براي اين كه برخلاف وي عمل كند برخلاف سنت عمل ميكند و ثابت مي نمايد دردشمني و مخالفت با مولاي متقيان تاجايي پيش مي رود كه سنت و احكام الهي را زير پا مي گذارد و آنچه را مايه آراستگي و شكوه تج است از بين ميبرد. اين نظريه و رويه كسي است كه برخي خليفه مسلمانانش شمرده اند و اين

 

[ صفحه 18]

 

مقدار بهره منديش از دين و پايبنديش به سنت و رويه پيامبر اكرم (ص)! واي بحال مسلمانان كه چنين موجود پليدي بنام خلافت بزور برآنان چيره و مسلط گردد!

نميدانم براي ابن عباس جايز وروا بوده كه در حال احرام و در چنان مقام سهمناك و در روز عرفه- آن روز مشهور- معاويه را چون دشمن اميرالمومنين علي (ع) بوده و سنت پيامبر (ص) را ترك گفته‏لعنت كند؟ آيا علامه امت نمي دانسته كه اصحاب همگي عادل و راستروند؟! يا اين را نمي دانسته كه صحابي را- هر كه باشد- نمي توان دشنام داد، و اين را كه معاويه مجتهد بوده و مجتهد اگر اشتباه كند يك اجر دارد؟! من فقط اين را مي دانم كه ابن عباس حرف ناروا نمي زند و خرافه ونظر باطل نمي پذيرد.

معاويه چقدر تبهكار و ستمگر بوده بيراه كه با وجود ناداني و بي خبريش از احكام و قوانين الهي و اين كه سخت نيازمند درياي علم امام (ع) بوده برخلاف رويه و عمل حضرتش كار مي كرده است. سعيد بن مسيب ميگويد: " مردي از اهالي شام مردي را با همسر خويش مي بيند و هر دو را ميكشد. معاويه در داوري در كار وي در مي ماند. به ابوموسي اشعري مي نويسد كه از علي بن ابيطالب- رضي الله عنه- درباره حكم وي بپرسد. ابو موسي به علي- رضي الله‏عنه- مي گويد: معاويه به من نوشته است كه وي بپرسد. ابو موسي به علي- رضي الله عنه- مي گويد: معاويه به‏من نوشته است كه اين باره از تو بپرسم. علي- رضي الله عنه- مي گويد: اگر چهار شاهد نگذراند بايد طناب برگردنش نهند ".

 

 

سنت هايي كه براي دشمني با شيعه متروك ماند

 

اين رويه ناپسند اموي را پس از معاويه هواخواهانش نسل هاي متوالي پي‏گرفتند به طوري كه آن جماعت براي اين‏كه مخالفتي باشيعه امير المومنين (ع) نموده و دشمني يي كرده باشند سنت ثابت پيامبر (ص) را ترك مي نمايند و بدعتي را كه هوسبازان بوجود آورده اند احيا ورايج مي گردانند، درست همانطور كه معاويه بدعت ها و خلافكاري‏هاي خليفه نگونساري را كه خويشاوندش بود احيا وتكرار مي كرد بدعت تمام خواندن نماز در سفره و لبيك نگفتن و ديگر بدعت ها را.

 

[ صفحه 19]

 

شيخ محمد بن عبدالرحمن دمشقي در كتاب " رحمه الامه في اختلاف الايمه " مي نويسد:" سنت در مورد قبر اين است كه همواره‏باشد، واين در مذهب شافعي ضروري است. ابو حنيفه ومالك واحمد حنبل مي گويند: بهتر است مرتفع باشد زيرا هموار بودن قبر شعاع شيعه شده است. و غزالي و ماوردي ميگويند: گور شرعا بايد هموار و مسطح باشد، اما چون رافضيان اين را شعار خويش ساخته اند ما براي دوري از رويه آنان گور را هموار نمي سازيم، بلكه مرتفع مي سازيم ".

مولف " الهدايه " كه حنفي است مي گويد: سنت اين است كه انگشتردر دست راست باشد، اما چون رافضيان اين سنت را پيش گرفته اند ما انگشتر را در دست چپ مي گذاريم. " چنانكه از " ربيع الابرار " زمخشري بر مي آيد اولين كسي كه انگشتر را بر خلاف سنت به دست چپ كرد معاويه بود. حافظ عراقي در كيفيت آويختن شاخه عمامه مي‏گويد: آيا در شريعت چنان كه شاخه عمامه را بايد از طرف چپ بياويزند چنانكه متداول است يا آن را از سمت راست- كه مبارك و با فضيلت است- بياويزند؟ من جز در روايت ضعيفي كه طبراني آورده نديده ام كه سمت راست تعيين شده باشد، و بفرض كه اين روايت‏ثابت و درست باشد شايد حضرتش شاخه عمامه را از سمت راست سست مي كرده ودرسمت چپ مي آويخته است همانطور كه عده‏اي مي آويزند، اما چون اين طرز آويختن شاخه عمامه شعارشيعه اماميه گشته بايستي براي شبيه نشدن به آنها تركش كرد.

زمخشري در تفسيرش مي نويسد: " به موجب قياس باستناد آيه هوالذي يصلي عليكم، وآيه صل عليهم ان صلاتك سكن لهم و فرمايش پيامبر (ص) كه خدايا برآل ابي اوفي درود فرست جايز است كه برهر مومني درود فرستيم. لكن علما در تفصيل آن مي گويند: هرگاه به دنبال درود فرستادن‏بر پيامبر (ص) باشد چنانكه بگويي صلي الله علي النبي وآله، اشكالي ندارد، اما در صورتي كه بيكي از افراد خاندان پيامبر (ص) به تنهايي درود بفرستي و بگويي صلوات الله عليه، اين مكروه است، زيرا آن شعاري است ويژه پيامبر (ص) و نيز از آن جهت كه

 

[ صفحه 20]

 

هر كه چنين بگويد او را متهم خواهند كرد كه از رافضيان است و پيامبر خدا (ص) فرموده: هر كس به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد وضعي بخود نگيرد كه مورد تهمت قرار گيرد. "

ابن تيميه در كتاب " منهاج " در موضوع شبيه گشتن به رافضيان مي نويسد: " از اين جهت بعضي از فقيهان گفته اند كه بعضي مستحبات و كارهاي پسنديده را چون شعار رافضيان گشته بايد ترك كرد، زيرا گر چه پرهيز از آن كارها كه شعار ايشان است پرهيز شود، زيرا مصلحتي كه در باز شناخته شدن سني از رافضي به‏منظور دوري از آنها و دشمني با آنها هست بزرگ تر است از مصلحت اين كارهاي پسنديده ومستحب " سپس تشبه به شيعه را در پيروي سنت پيامبر اكرم (ص) در رديف تشبه جستن‏به كفار مي شمارد و مي گويد " از كارهاي پسنده اي كه ايشان مي كنند گرچه پيروي سنت باشد بايد پرهيز كرد "، چنانكه گفته اش با ديگر گفته هاي مشابهش در بحث از فتاويي كه برخلاف قرآن و سنت داده شده است خواهد آمد.

شيخ اسماعيل برو سوي در تفسيرش " روح البيان " مي نويسد: در كتاب عقدالدرر واللئالي آمده كه درآن روز- يعني روز عاشورا- مستحب است كه كارهاي پسنديده اي انجام دهند از قبيل‏صدقه و روزه و ذكر و ديگر چيزها، و روانيست كه انسان مومن در بعضي كارها مثل يزيد عمل كند يا مثل شيعه و رافضيان و خوارج. يعني آن روز را نه‏بايد عيد بگيرد و نه عزا بنابراين هر كه روز عاشورا سرمه به چشم بكشد به يزيد ملعون و دار و دسته اش تشبه جسته است گر چه سرمه كشيدن در آن روز اساسا كار درستي است. زيرا ترك سنتي‏كه شعار بدعتخواهان شده باشد سنت است، مثل انگشتر به دست راست كردن كه دراصل سنت است، اما چون

 

[ صفحه 21]

 

شعار بدعتخواهان و گمراهان گشته سنت چنين گشته كه انگشتر را به انگشت دست چپ خويش كنند چنانكه اكنون مي كنند، واين در شرح قهستاني آمده است. و هر كس روز عاشورا و اوايل محرم روضه حسين- رضي الله عنه- را بخواند به رافضيان تشبه جسته است مخصوصا اگر الفاظ و عباراتي را براي گرياندن شنوندگان بكار برد كه از شكوه وعظمت وي مي كاهد.

در كتاب كراهيه قهستاني‏آمده است كه هر گاه خواست روضه حسين را بخواند بايستي ابتدا روضه ساير اصحاب را بخواند، بعد آن را تا در روضه خواني به رافضيان تشبه نجسته باشد. حجه الاسلام غزالي مي گويد: بر واعظ و غير واعظ حرام است كه روضه‏حسين و سرگذشت او جرياناتي را كه ميان اصحاب رخ داده مانند دشمني آنان‏ با يكديگر و پرخاش نمودن نسبت به هم براي مردم بخواند، زيرا چنين كاري باعث مي شود شنوندگان و مردم كينه اصحاب را كه پرچمداران دينند به‏ دل بگيرند و زبان به انتقاد و بد گويي آنها بگشايند. منازعاتي را كه اصحاب داشته اند بايد توجيه كرد و حمل‏بر صحت نمود و گفت كه آن نه به خاطر رياست طلبي و دنيا جويي بوده، بلكه بعلت اشتباه در اجتهاد رخ داده است. "

ابن حجر در " فتح الباري " مي نويسد: " در باره سلام و درود گفتن به غير انبياء اختلاف پيدا شده است با اينكه همه متفقند كه شرعا مي توان‏به هر انسان زنده اي درود فرستاد. وبرخي گفته اند: به طور كلي برهر انساني چه مرده وزنده مي توان درود فرستاد. وبرخي گ‏فته‏اند: بطور تبعي يعني پس از درود فرستادن بر پيامبر (ص) و در رابطه با حضرتش مي توان درود فرستاد نه بر يك شخص به تنهايي، زيرا اين گونه درود فرستادن شعار رافضيان است. اين را " نووي " از شيخ ابو محمد جويني نقل كرده است. "

 

 

بدعت خطبه را پيش از نماز خواندن

 

زرقاني در شرح " موطا " در بيان اين كه در عيد ين بايد نماز را پيش از خطبه خوانده مي نويسد: " در دو صحيح‏مسلم وبخاري آمده كه ابن عباس مي گويد:

 

[ صفحه 22]

 

در نماز عيد رسول خدا (ص) وابوبكر و عمر حضور داشته ام. همه شان نماز را پيش از خطبه مي خواندند.

درباره كسي كه اولين بار اين ترتيب را تغيير داده اختلاف است: در صحيح " مسلم " روايتي از طاق بن‏شهاب هست كه مي گويد: اولين كسي كه در نماز عيد خطبه را پيش از نماز خواند مروان بود. و در روايت ابن منذر با سند صحيح از حسن بصري آمده كه اولين كسي كه پيش از نماز خطبه خواند عثمان بود كه طبق معمول در مقام پيشنمازي مردم نخست نماز خواند و بعد خطبه، اما چون ديد بعضي از مردم به نماز نمي رسند اين كار را كرد يعني خطبه را پيش از نمازخواند. اين علت غير از آن است كه مروان به آن استناد جسته است، زيرا عثمان براي رعايت مصلحت مردم كه رسيدن به نماز عيد باشد چنين كرد، اما گفته اند: در زمان مروان چون در خطبه به كساني كه شايسته نيست دشنام داده مي شد و بعضي را بيش از حد ستايش و تمجيد مي نمودند مردم عمدا پس از نماز برخاسته براي شنيدن خطبه نمي ماندند، در نتيجه وي مصلحت خويش را رعايت كرد. و احتمال مي رود عثمان برخلاف مروان كه پيوسته خطبه راپيش از نماز مي خوانده گاهي چنين مي كرده است به همين جهت اين كار را به مروان نسبت داده اند.

روايت ديگري هست كه همين كار را كه عثمان مي كرده‏عمرمي كرده است. عياض و بعضي كه نظر او را پذيرفته اند گفته اند: اين روايت " صحيح " نيست و قابل تامل است، زيرا عبدالرزاق و ابن ابي شيبه هر دو آن را از قول ابن عينيه از يحيي بن سعيد انصاري از يوسف بن عبدالله بن سلام روايت كرده اند و اين سندي صحيح است، اما دو روايتي كه از ابن عباس وابن عمر هست با آن معارضه دارد، از وي به ندرت سرزده است وگرنه آنچه در دو " صحيح " مسلم وبخاري آمده‏صحيح تر خواهد بود. شماره سريال: 171 شافعي از عبد الله بن يزيد روايتي شبيه روايت ابن عباس ثبت كرده ومي افزايد: اين روش ادامه داشت تا معاويه آمد و خطبه را پيش از

 

[ صفحه 23]

 

نماز خواند. و اين دلالت دارد براين كه مروان به پيروي از معاويه چنان كرده چون از طرف او فرماندار مدينه بوده است. عبدالرزاق از ابن جريح از زهري روايت‏مي كند كه اولين كسي كه خطبه خواندن پيش از نماز را در عيد بدعت نهاد معاويه بود. ابن منذر از ابن سيرين چنين روايت مي كند كه اولين كسي كه اينكار را كرد زياد دربصره بود. عياض مي گويد: اين دو روايت با روايتي كه آن كار را به مروان نسبت مي دهد منافات ندارد، زيرا مروان و زياد هر دو استاندار معاويه بوده اند، و روايت چنين توجيه مي شود كه نخست معاويه انجام داده و سپس استانداران ومامورانش از او تقليد كرده اند ".

سكتواري در " محاضره الاوايل " مي نويسد: " اولين كسي كه‏خطبه را پيش از نماز خواند معاويه بود. وسپس حكام مرواني مثل مروان و زياد- كه در عراق انجام داده- از او پيروي كردند و معاويه اين كار را در مدينه مشرفه انجام داد. "

در جلدهشتم، سنت ثابت و مسلم را در مورد خطبه نماز عيدين شرح داديم و گفتيم كه‏پس از نماز خوانده مي شود و پيامبر (ص) چنبن مي كرده و نيز ابوبكر و عمر، عثمان در روزهاي اول حكومتش به پيروي‏از پيامبر اكرم (ص)، لكن عثمان بعدها چون نمي خواسته خطبه خويش را به صورتي دلپسند خلق در آورد و مردم براي ‏شنيدنش نمي نشسته اند بنا كرده به خواندن خطبه پيش از نماز تا به انتظارشروع نماز بنشينند واجبارا حرف هاي اورا بشنوند. سپس استاندارانش و خويشاوندان امويش كه پس از او بر مردم مسلط گشته اند- گر چه به علت ديگري بود ه- به تقليد وي چنين كرده اند.

اينها چون چنگ آهنين خويش بر گلوي خلق فشردند بنا كردند به دشنام دادن اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) در نطق ها و خطبه ها، و مردم چون‏آن شدند كه خطبه را پيش از نماز بخوانند تا مردم اجبارا بشنوند.

نخستين كسي كه بدعت دشنام دادن به خاندان پيامبر (ص) را گذاشت

 

[ صفحه 24]

 

معاويه بود وتبهكاري و گناهش در اين مورد بيش از كسي است كه قبلا بدعت تغيير ترتيب خطبه را گذاشته است، زيرا معاويه گرچه مقلد بدعت است و نه‏بدعتگزار اين بدعت را با تبهكاري سهمگين تري آميخته است. توجه كنيد به‏اين فرمايش به صحت پيوسته پيامبر اكرم (ص) كه: هر كس علي را دشنام داد مرا دشنام داده و هر كس مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده باشد. و فرمايشش كه علي را دشنام ندهيد، زيرا او را بهره از وجود الهي است. و به اين كه مگر مسلمان با وجود نص مخصوصي كه درباره مولاي متقيان هست ونصوص كلي يي كه درباره دشنام دادن به‏انسان مومن هست مانند " دشنام دادن به‏مسلمان، زشتكاري است " مي تواند فتوا دهد و بگويد دشنام دادن به مولاي متقيان اميرالمومنان علي عليه السلام روا است؟ مگر مسلماني هست كه شك داشته باشد كه اميرالمومنين علي (ع) نخستين مسلمان است و از خودشان براي‏تصرف و عهده داري امورشان ذيحق تر است و سرور مسلمانان است و اميرشان؟

 

 

معاويه يكي از قوانين كيفري اسلام را اجرا نمي كند

 

" ماوردي " و ديگر مورخان نوشتته اند: " چند دزد را پيش معاويه آوردند. دستور داد دستشان را قطع كنند. آخرين دزد پيش از اينكه دستش را قطع كنند، اين ابيات را بنا كرد به خواندن:

دست راستم را اي اميرالمومنين مي خواهم كه در پناه گذشت خويش

مصون داري و نگذاري آسيبي زشتي آور ببيند

دستم اگر از عيب (دزدي) پاك مي بود زيبابود

و زيبا رويي نيست كه از عيبي زشتناك بري باشد

 

[ صفحه 25]

 

دستم كه دوست داشتني است اگر چپش از همدوشي راستش

محروم گردد زندگانيم بي خير و تباه خواهد گشت

معاويه پرسيدش كه با تو چه كنم حال آنكه دست رفقايت را بريده ام؟ مادر آن دزد گفت: اي امير المومنين! اين كار هم جزو ديگر گناهانت كه از آنها توبه مي كني. در نتيجه، معاويه آن دزد را رها كرد. و اين اولين باري بود در تاريخ اسلام كه از اجراي اسلامي صرفنظر مي شد ".

اين دزد خصوصيتي داشت و چه فرقي با آن ديگران كه معاويه او را از قانون و عمومي و قطعي كيفري اسلام مستثني و معاف ساخت از حكم قرآن كه مي گويد: " دست مرد و زن دزد را قطع كنيد؟! دلش به حال ما در آن دزد سوخت و دلسوزي مانع ا ز اجراي يكي از حدود و مقررات الهي نهد بر خويشتن ستم كرده باشد "، و مي فرمايد: " هر كه پا از حدود و مقررات الهي بيرون نهد بر خويشتن ستم كرده باشد "، و مي فرمايد: " اينها حدود و مقررات الهي است بنابراين از آنها تجاوز ننمائيد ت، و " هر كس فرمان خدا و پيامبرش را نبرد و از حدود و مقرراتش تجاوز نمايد او را به آتش در خواهد آورد و در آن جاودانه خواهد بود"؟

يا معاويه مي پنداشت اگر يكي ا زقوا نين الهي را تعطيل نمايد و از حدود آن تخطي كند فرداي قيامت در پناه كسي يا چيزي از كيفر الهي در امان خواهد بو د؟! و مگر هر كس بصرف اين كه قصد تو به از گناهي را داشته باشد حق دارد مرتكب آن گناه شود؟! اين چيز شگفت انگيزي است! تازه چه كسي به او اطمينان داده كه موفق به توبه خواهد شد و مانعي براي توبه اش وجود نخواهد داشت و گناهي كه اين توفيق را از وي سلب نمايد مرتكب نخواهد گشت يا گناهان كبيره اي كه ايمانش را از او بگيرد يا همين بي اعتنائي و تحقيري كه نسبت به شريعت و

 

[ صفحه 27]

 

احكامش روا مي دارد او را به آتش دوزخ نخواهد كشانيد؟! ضمنا فهميده مي شود كه معاويه اولين بارش نبوده كه به اميد توبه مرتكب گناه مي شد، بلكه كار و بارش همين بوده است و اين رويه و پندارش سبب مي شود كه نظام اسلام و شريعتش تعطيل گردد و كسي به آن عمل ننمايد و آداب مقررات اسلام بي اجرا بماند و بي اثر گردد و تبهكاران كه‏بسياري از جنايات و گناهان را از ترس كيفر فوري ترك مي كنند، با چنين خرافات و چرندياتي گستاخ گشته دست به هر جنايتي بيالايند. و هيچ كار زشتي نماند كه نكنند. و روح و جان خلق را نيالايند و آرامش را از ميان نبرند، و اين سبب مي گردد كه تشريع اسلامي نتواند هدف عالي و نهايي خويش را تحقق‏بخشد و بند بر دست و پاي سر كشان و گناهورزان گستاخ و چموش نهد.

گرفتيم‏ كه توبه هر نافرماني و گناهي را بشويد، اما چه كسي به معاويه گفته و از پيش خبر داده كه توبه اش درآن مورد پذيرفته خواهد شد؟! حال آن كه‏مي دانيم " توبه پذيري براي خدا فقط منحصر به كساني است كه از روي ناداني‏كار زشت مي كنند و بعد به زودي توبه مي نمايند، اينان هستند كه خدا توبه‏شان را مي پذيرد، و خدا بسيار دانا و حكيم است، توبه براي كساني نيست كه‏كار زشت مي كنند تا آنكه وقتي مرگشان‏در رسيد مي گويند من اكنون توبه مي كنم، و نه براي كساني است كه درحال كافر بودن مي ميرند، اينها را بر ايشان عذابي درد ناك مهيا كرده ايم. "

 

 

معاويه لباس هايي مي پوشد كه جايز نيست

 

ابو داود از طريق خالد اين روايت را ثبت كرده است: مقدام بن معدي و عمرو بن اسود و يكي از قبيله بني اسد كه ساكن " قنسرين " بود به نمايندگي نزد معاويه بن ابي سفيان رفتند. معاويه به مقدام گفت: آيا خبر داري كه حسن بن علي مرده است؟ مقدام برگشت. مردي به او گفت: به عقيده تو اين مصيبتي است؟

 

[ صفحه 27]

 

گفت چطور اين را مصيبت نمي دانم حال آن كه پيامبر خدا (ص) او را درآغوش‏مي گرفت و مي فرمود: اين از من است و حسين از علي است. آن كه از قبيله بني اسد بود گفت: او آتشپاره اي بودكه خداي عز وجل بيفسردش. مقدام به گفته خويش چنين ادامه داد: من امروز آن قدر سخنان ناراحت كننده به تو خواهم گفت كه به خشم ايي. اي معاويه! اگر راست گفتم سخنم را تصديق كن واگر دروغ گفتم تكذيب كن. گفت همين كار را خواهم كرد. مقدام گفت: ترا بخدا قسم آيا مي داني پيامبر خدا (ص) از پوشيدن جامه ابريشمين نهي كرده است؟ جوابداد: آري. گفت: ترا بخداقسم آيا مي داني پيامبر خدا (ص) از پوشيدن پوست حيوانات درنده و سوار شدن بر آن نهي كرده است؟ گفت: آري. گفت: بخدا قسم من همه اينهارا در خانه تو اي معاويه ديده ام معاويه گفت حالا فهميدم كه از دست تواي مقدام رهائي ندارم "

به كسي كه اقرار كند بسياري از كارهاي خلاف شرع‏ را- كه بر ناروائيش اتفاق است- مرتكب گشته اميد خيري مي توان برد! وقتي به او تذكر دادند كه حكم شرع درباره كارهايش چيست- حكمي كه از ياد برده يا به آن بي اعتنائي كرده- چرا دست از كارهاي خلاف شرعش بر نداشت؟ معاويه در حقيقت " طاغوت " و سلطه نامشروعي بود كه مثل فرعون ها عمل مي كرد و از گناه و خلاف شرع باكي نداشت واز سنت ثابت پيامبر (ص) بي مهابا تخلف مي نمود. به به! از حاكمي كه بدون رضاي مردم بر حكومتشان دست اندازد و بر خلاف دين و شريعتشان برآنها حكومت كند و در زندگاني شخصي پايبند آيينشان نماند!

اميراامومنين علي بن ابيطالب (ع) در نامه اي به عمرو بن عاص مي نويسد: "... تو دينت را تابع دنياي كسي‏كرده اي كه گمراهيش آشكار است و بي حيا و بي آبرو است. " ابن ابي الحديد در شرح اين فرمايش مي نويسد: " ترديدي نيست كه معاويه گمراهيش و تجاوز كاريش‏آشكار بوده است وهر تجاوز كار (از دين وسنت) ي گمراهگر است، اما اين كه بي حيا و بي آبرو بوده است از آن جهت كه معاويه خيلي هوسبازي و بي عفتي‏مي كرده و شب نشيني و محفل هاي عياشي‏داشته

 

[ صفحه 28]

 

است و از وقار و متانت بي بهره بوده و آداب رياست را پيش از قيام عليه اميرالمومنين رعايت نمي نموده است، اما از وقتي كه به آن قيام دست زده خود را محتاج متانت و آرامش ديده است و گرنه در دوره عثمان‏بسيار بي حيا و بي آبرو و آلوده به هر زشتي بوده است. و در دوره عمر از ترس او كمي آبروي خود را مي كرده، اما در عين حال لباس ابرشيمي و ديبا مي پوشيده و در جام زرين و سيمين مي نوشيده و قاطرها سوار مي شده كه جلي از ديبا داشته است و زيني زرنشان، و درآن وقت جوان بوده و حالات نوجواني‏و مستي قدرت و فرماندهي داشته است. ومردم در كتابهاي شرح حال درباره او نوشته اند كه در دوره عثمان درشام شراب مي خورده است، لكن دراين كه پس‏از وفات اميرالمومنين و برقراري حكومتش شراب مي خورده: يا نه اختلاف است. بعضي گفته اند: در پنهاني شراب مي‏خورده است. و برخي كه نمي خورده است، لكن دراين اختلافي نيست كه گوش به آواز و موسيقي سپرده و به رقص آمده و گذشته از آن به آواز خوانان ومطربان انعام و اكرام نموده است. " بخوانيدو ماهيت وي را دريابيد!

 

[ صفحه 29]

 

 

 

معاويه زياد را با خويش منسوب مي سازد

 

(جنايت‏ سهمگين سال 44 هجري)

در زمينه‏ نسبت خويشاوند ي اين كه " فرزند متعلق به بستر است و مرد زناكار را سنگ پاداش " اصلي مسلم بود و از ضروريات اسلام بشمار مي آمد و به اين‏ فرمايش گهر بار پيامبر اكرم (ص) عمل مي شد تا سال 44 هجري و روز شومي كه پسر زن جگر خوار بدعت گذاشت و كاري برخلاف سنت و فرمايش پيامبر (ص) و بر ضد اصل مسلم اسلامي مرتكب گشت.

امت اسلامي بر اين فرمايش پيامبر اكرم (ص) متفق است كه " هر كس در دوره اسلام پدري جز پدرخويش براي خويش ادعا نمايد بهشت براو حرام خواهد بود. " و نيز اين فرمايش كه درنطقي در " مني " آمده است: " خدا كسي را كه پدري غير از پدرش را براي‏خويش ادعا نمايد، يا مولايي جز موالي خويش ادعا كند، لعنت كرده است. فرزند متعلق به بستر است و مرد زناكار را سنگ پاداش " يا بعبارتي ديگر " فرزند متعلق به بستر است ومردزناكار را سنگ پاداش. هان! هر كه خويش را به كسي جز پدرش منسوب سازد يا از سر بي علاقگي به موالي

 

[ صفحه 30]

 

خويش كسي جز ايشان را مولاي خويش شمارد لعنت خدا و فرشتگان و مردم همگي بر او خواهد بود و هيچ توبه و بهانه اي‏از او پذيرفته نخواهد بود. "

واين فرمايش حضرتش كه " هر كس دانسته خويش‏ را به كسي جز پدرش منسوب نمايد، كافرشده باشد. وهر كس شخصي را كه با او نسبت خويشاوندي ندارد باخويش منسوب نمايد، از ما (مسلمانان) نخواهد بود " واين فرمايش كه " هر كس خويش را به كسي جز پدرش منسوب سازد بوي بهشت به مشامش نخواهد رسيد با اينكه بوي بهشت، از فاصله هفتاد سال- يا فاصله هفتاد سال راه- به مشام مي رسد " و " هر كس خويش را به شخصي غير از پدرش منسوب نمايد در حالي كه مي داند او پد رش نيست، بهشت بر او حرام خواهد بود " و" هر كس خويش را به شخصي جز پدرش منسوب نمايد يا وابسته به كسي غير از موالي خويش بشمارد، لعنت پيوسته خدا كه تا به قيامت مستمر است بر او خواهد بود. "

با وجود همه اين فرمايشات مكرر و موكد، سياست خود پرستانه معاويه‏چشم و گوشش را ببست تا مرد زناكار را كه از داشتن نسبت رسمي و شرعي با فرزندي كه از زنايش بوجود مي آيد بي نصيب است، بهره مند گردانيد و " زياد " را فرزند ابو سفيان زناكار شمرد، واين را هنگامي انجام داد كه ديد " زياد " بزرگ و سياستمدار گشته و براي از بين بردن مردان پاكدامن و نيكوكار و خدا پرستان دوستدار امير المومنين علي (ع) بدرد او مي خورد.

" زياد " در بستر " عبيد " آزاد شده " ثقيف بوجود آمد، و بر ناپاك ترين دامن ها

 

[ صفحه 31]

 

پرورش يافت، و در بدترين محيط ها. پيش از آنكه معاويه او را فرزند ابو سفيان و برادر خويش بشمارد، زيا د بن عبيد ثقفي مي خواندندش و پس از اين انتساب به او زياد بن ابي سفيان گفتند.

خود معاويه در دوره امام حسن مجتبي- سلام الله عليه- در نامه اي به " زياد " مي نويسد: " از امير المومنين معاويه بن ابي سفيان به زياد بن عبيد. پس از درود و ستايش، تو برده اي هستي كه حق ناشناسي كردي و كيفر و بد بختي براي خويش فراهم ساختي، در حالي كه سزاوار اين بود كه شكران مي كردي نه كفران. درخت ريشه هاي نرمش را به خاك فرو مي برد و از اصل و ريشه اساسي خويش شكل و ماهيت مي گيرد، و تو نه مادر داري و نه پدر كه در باره ات مي گويند: ديروز برده بود و امروز فرمانده و استاندار. اين مسيري است كه چون توكسي اي پسر سميه نپيموده است. وقتي نامه ام به تو رسيد مردم را به اطاعت

بيعت وادار كن و هر چه زودتر باتقاضايم موافقت نما، زيرا اگر چنين كني مانع ريخته شدن خونت گشته اي و جانت را حفظ كرده اي وگرنه تر سخت كيفر خواهم داد وقسم ياد مي كنم كه تو را دست بسته وپا برهنه از فارس به شام بياورند تا ترا در بازار سر پا نگهدارم و به عنوان برده بفروش رسانم و تر ا به جايي در آور كه در آن‏ بوده اي و از آن بد گشته اي. و السلام ".

پس از انقراض دولت اموي، زياد را " زياد بن ابيه "- يعني زيادپسر پدرش يا زياد بي پدر- مي خواندند و " زياد بن امه "- يعني زياد پسر مادرش- و " زياد بن سميه ". مادرش- سميه- متعلق به يكي از دهقانان ايران بود در زند رود كسكر.

دهقان بيمار گشت و حارث بن كلده پزشك‏ثقفي را به بالينش آوردند تا او را درمان كرد، و به پاداش آن در مان، سميه را به او بخشيد و " حارث سميه را به از دواج غلام رومي خويش در آورد كه " عبيد " نام داشت و زياد از اين ازدواج بوجود آمد و چون بزرگ شد پدرش عبيد را با پرداخت هزار درهم آزاد ساخت. و مادرش سميه از فاحشه هاي معروف طايف بود كه محل رسمي و پرچم داشت.

ابو عمر وابن عساكر با ثبت روايتي مي نويسند: " عمربن خطاب‏براي

 

[ صفحه 32]

 

اصلاح فسادي كه در يمن پديد آمده بود زياد را به آن ديار فرستاد. چون از ماموريت خويش باز گشت نطفي ايراد كرد كه مردم چنان نشنيده بودند. عمر وبن عاص گفت: بخدا اگر اين غلام، قرشي مي بود عرب را رهبر ي مي كرد. ابو سفيان گفت: به خد ا من مي دانم چه كسي نطفه او را در دل مادرش گذاشته است. علي بن ابيطالب به او گفت: او كيست اي ابوسفيان؟ جوابداد: من. گفت: مواظب حرف زدنت باش ابوسفيان!- يا چنانكه ابن عساكر مي نويسد: عمرو عاص‏به او گفت: ساكت باش اي ابو سفيان!چون مي داني اگر عمر اين را از تو بشنود بي درنگ ترا كيفر خواهد داد- ابو سفيان گفت:

بخدا اگر تر س از آن‏ كسي نبود كه مرا انگشت نماي دشمن مي سازد (يعني عمر) صخر بن حرب (يعني‏ابو سفيان) وضع زياد را روشن مي ساخت و سخن در باره او را مكتوم نمي‏داشت.

ديري گذشت كه با قبيله ثقيف (كه زياد منسوب به آن بود) مجاله كردم و گذاشتم پاره دلم را به خويش منسوب نمايند

همين سخن، معاويه را واداشت تازياد را به خويش منسوب سازد".

در " عقدالفريد " چنين آمده: " عمر دستور داد زياد نطقي ايراد كند. نطقي خوب و ممتاز ايراد كرد. و پاي منبر، ابو سفيان بن حرب و علي بن ابيطالب نشسته بودند. ابو سفيان به علي گفت: از نطق اين جوان خوشت آمد؟ گفت: آري. ابو سفيان گفت: اين پسر عموي تو است (يعني از شاخه اموي كه بابني هاشم جد مشترك دارند و افراد دو شاخه را عرب پسر عمو مي خواند). پرسيد: چطور؟ گفت: من نطفه او را در دل مادرش- سميه- بستم. پرسيد: چرا ادعاي پدري او رانمي كني؟ گفت: از اين كه بر منبر نشسته- يعني عمر- مي ترسم كه اعتبارم را ببرد.

معاويه به استناد اين گفته زياد را باخويش منسوب شمرد و شهودي بر آن گواهي دادند. و اين برخلاف حكم پيامبر خدا (ص) است كه مي فرمايد: " فرزند متعلق به بستر است و مرد زناكار را سنگ پاداش. "

 

[ صفحه 33]

 

اگر معاويه به استناد اين گفته پدرش، زياد را باخويش منسوب نموده باشد بايستي پيش از آن عمرو عاص را با خويش منسوب اعلام مي نمود، زيرا روزي كه وي به دنيا آمد، ابو سفيان ادعاي پدر ي او را كرده گفت: " من تر ديد ي ندارم كه نطفه او را در دل‏مادرش نهاده ام " و عاص با او به كشمكش بر خاست، ولي نابغه چون ابو سفيان را مردي خسيس مي دانست حاضر نشد پدري او را براي نوزادش برسميت بشناسد و عاص را پدر او اعلام نمود، و حسان بن ثابت در اين زمينه چنين سروده است:

پدرت بي شك ابو سفيان است و در باره تو

براي ما از او دلايلي قطعي بروز كرده است.

اگر خواستي به پدرت افتخار كني به او افتخار كن

وبه عاص بن وايل افتخار مجو

تا آخر آن ابيات كه در جلد دوم "غدير " بيامد.

آري هر زناكار بي عفتي كه با سميه مادر زياد، و نابفه مادر عمرو، و هند مادر معاويه، و حمامه مادر ابو سفيان، وزرقاء مادر مروان، و ديگر فاحشه هاي مشهور ارتباط داشت، مي توانست ادعاي پدري فرزندان آنها را بنمايد و با همسرانشان بر سر پدري به كشمكش بر خيزد.

زماني كه زياد از طرف امير المومنين علي (ع) استاندار بود، معاويه به او نوشت: لانه اي كه در آن پرورده شده اي براي ما نامعلوم است. بنابر اين همانگونه كه پرنده به لانه خويش پناه مي جويد، بدان پناه جوي. اگر آنچه خدا بدان داناتراست نبود آنچه را آن بنده نيكوكار گفت مي گفتم اين را كه لشكرياني خواهيم آورد كه ياراي مقابله اش را نداشته باشند و با خواري و ذلت آنها را بيرون خواهيم كرد" و در آخر نامه اش چنين نوشت:

خدايرا! زياد اگر مي‏دانست چه مي كند و كارش را مي فهميد چه خو ب آدمي بود.

پدرت را فراموش مي كني حال آنكه گفته اش راست است آنگاه كه تو براي مردم نطق مي كردي و زماندارمان عمر بود.

 

[ صفحه 34]

 

بنابراين به پدرت كه پدر ما است افتخار جوي، زيرا پسر حرب (يعني ابوسفيان) در ميان قوم و قبيله اش مقامي مهم دارد

اين كه جماعتي (يعني‏بني هاشم) را به همدوشي برگزيني كه با ايشان تناسبي و مناسبتي نداشته باشي ننگي نابخشودني است

بنابراين ازآنان دوري نما، زيرا خدا تو را از ايشان دور گردانيده و از هر فضيلتي كه مايه برتر ي ايشان است

چون نامه اش به " زياد " رسيد براي مردم چنين نطق ‏كرد: از پسر زن جگر خوار، و سر دسته منافقان شگفت است كه مرا از تصميمات خويش مي تر ساند در حالي كه ميان من و او پسر عموي رسول خدا (ص)در ميان مهاجران و انصار وجود دارد.

بخدا اگر او به من اجازه بفرمايد كه به جنگ وي بروم، ضربات شمشيرم را به‏مردم نشان خواهم داد. گفته اش به اطلاع علي- رضي الله عنه- رسيده به زياد نوشت:

پس از سپاس پروردگار و ستايش پيامبر (ص)، من ترا به آن كار دولتي گماشته ام و هنوز هم اختيار آن كار بامن است. ابو سفيان با تصورات بي پايه و ناروا و دروغگويي حرفي پرانده است كه حرفش مايه ميراث بري يا انتساب خويشاوندي‏نمي تواند شد- يابعبارتي ديگر: تو به استناد آن سخت نمي تواني ادعاي نسبت خويشاوندي يا ميراث كني- و معاويه (مثل شيطان) از پيش روي انسان و پشت سرش و از چپ و راستش رخنه‏و نفوذ مي نمايد بنابراين از او بر حذر باش برحذر باش! والسلام.

 

 

مخالفت با انتساب زياد به ابوسفيان

 

ابوبكره، برادر زياد- برادر او از مادرش سميه- وقتي شنيد معاويه، زياد را براد ر خويش خوانده و او به اين انتساب رضايت داده خشمگين گشت و سوگند خورد كه هرگز با او سخن نگويد و گفت كه: " قبول آن به معني تصديق زناكاري مادرش مي باشد وترك نسبت پدريش. بخدا قسم هرگز تصور نمي كنم كه سميه ابو سفيان را ديده باشد. واي براو! با ام حبيبه- همسر پيامبر (ص) (دختر ابوسفيان) چه خواهد كرد؟ آيا مي خواهد به عنوان اينكه با او خويشاوند و محرم است او را ببيند؟! اگر ام حبيبه از او رو بگيرد آبروي او خواهد رفت و اگر ام حبيبه را ببيند

 

[ صفحه 35]

 

كه مصيبت بزرگي خواهد بود واحترام و مقدسات پيامبر (ص) پايمال گشته. "

زياد در زمان معاويه به حج رفت و چون به مدينه در آمد خواست به حضور ام حبيبه ‏برسد. سخن ابوبكره را بياد آورد و منصرف گشت. و گفته اند: ام حبيبه روي از او بپوشانيد و اجازه تشرف به‏او نداد.

ابوعمر مي نويسد: " وقتي معاويه، زياد را منسوب خويش خواند، بني اميه نزد او رفتند از آن جمله عبدالرحمن بن حكم كه به او گفت: تو اگر سياهان را نيز بيابي براي تضعيف و تحقير ما آنها را با خويش منسوب خواهي‏ساخت. معاويه به مروان دستور داد كه‏اين بي آبرو را از اينجا بيرون كن. مروان گفت: تو اگر سياهان را نيز بيابي براي تضعيف و تحقير ما آنها رابا خويش منسوب خواهي ساخت. معاويه آبرويي است كه كسي از زخم زبانش نمي رهد. معاويه گفت: اگر بردباري و گذشتم نبود، مي ديدي كه زخم زبان نمي تواند بزند. مگر شعري را كه در باره من و زياد سروده به من گزارش نكرده اند! آنگاه دستور داد مروان آن شعر را بخواند و چنين خواند:

هان! به معاويه بن صخربگو

كه از كردارت به‏تنگ آمده ايم

آيا از اين كه بتو بگويند پاكدامن بود به خشم مي آيي

واز اين خشنود مي شوي كه بگويند: پدرت زناكار بوده است؟!

من گواهي مي دهم كه نسبت خويشاونديت بازياد

چنان نسبت خويشاوندي يي است فيل باكره ء ما چه خر دارد

و اعلام مي كنيم كه سميه بي آنكه دست ابو سفيان

به او برسد زياد را باردار گشته است.

مي گويند اين ابيات را زياد بن ربيعه بن مفرغ حميري شاعر سروده است، و آنها كه اين ابيات را به او نسبت داده اند نخستين بيتش را چنين آورده اند:

هان! به معاويه بن‏صخره بگو

از قول مردي يمني

و بقيه راهمانگونه ثبت كرده اند كه آورديم. همچنين عمربن شبه و ديگران

 

[ صفحه 36]

 

گفته اند: ابن مفرغ چون نزد معاويه يا پسرش يزيد بن معاويه رفت- و اين پس‏از آن بود كه يمنيان از رفتار عباد زياد و برادرش عبيدالله با وي بخشم آمده و براي داد خواهي در حق وي آنجا رفتند- و گفت: اي امير المومنين! در حق من بدون اين كه گناهي كرده يا نافرماني يي نموده باشم چنان ظلم هايي كرده كه به هيچ مسلماني نكرده اند- معاويه به او گفت: مگر تو نبوده اي كه گفته اي:

هان! به معاويه بن حرب بگو

از قول مردي يمني

آيا از اين كه بگوييد پدرت پاكدامن بوده است به خشم مي آيي

و از اين خشنود مي شوي كه بگويند: پدرت زناكار بوده است؟!

ابن مفرغ گفت: قسم به آنكه مقامت را بالا برده نه، من هرگز نگفته ام اي اميرالمو منين! طبق اطلاعي كه به من رسيده اين را عبد الرحمن بن حكم سروده وبه من نسبت‏ داده است. معاويه گفت: سراينده گفته است:

گواهي مي دهم به اين كه مادرت با ابو سفيان

همبستر نگشته و جامه از تن به در نياورده است.

 و اين‏ كار، بغرنج است و

كاملا مبهم ونامعلوم

و سپس پرسيد: مگر تو نگفته اي:

زياد و نافع و ابوبكره

در نظرم ازعجيب ترين عجايبند

اينها سه مردند كه‏از يك زن

به دنيا آمده اند و فرزند يك پدرند

آن يكي چنانكه ادعا مي كند قرشي است

وآن ديگر آزاد شده و اين به زعم خويش عربي است!

و جمله ابياتي كه در هجو زياد وفرزندانش سروده اي؟! برو گمشو، خدا ترا نبخشد. من ازگناهت در گذشتم. اگر با زياد دوستي مي نمودي اين اتفاقات نمي افتاد. برو هر جا مي خواهي زندگي كن. و او موصل را براي سكونت

 

[ صفحه 37]

 

برگزيد.

ابو عمر مي گويد: يزيد بن مفرغ به خاطر مظالمي كه عباد بن زياد در خراسان بر او روا داشته در هجو او و فرزندانش اشعار بسيار سروده است. وداستانش با عباد بن زياد و برادرش عبيد الله بن زياد مشهور است، از جمله اين ابيات هجور آميز:

عباد " بن زياد "! ننگ از تو رو گردان نيست

تو نه مادري قرشي داري و نه پدري

وبه‏عبيدالله " بن زياد " بگو: تو پدر درستي نداري

و نه كسي مي داند كه ترابه چه كسي نسبت دهد!

عبيدالله بن زياد گفته است: از هيچ هجويه اي به قدر هجو ابن مفرغ ناراحت نگشته ام آنجا كه مي گويد:

بينديش، زيرا اگردر اين موضوع بينديشي مايه عبرت خواهد بود

دراين كه آيا افتخاري جز از راه مامور شدن بدست آورده اي؟!

سميه آن قدر زندگي كرد و ندانست كه

پسري كه از قريش دارد منسوب به توده‏اي پدر است!

شاعر ديگري چنين سروده:

زياد، نمي دانم پدرش كيست

ولي اين هست كه الاغ پدر زياد است

اين روايت به ما رسيده كه " معاويه بن ابي سفيان، وقتي مروان شعر برادرش عبدالرحمن بن حكم را براي وي خواند، گفت: بخدا تا عبدالرحمن نزد زياد نرود و عذر خواهي نكند و رضايت او را جلب ننمايد، از او خشنود نخواهم گشت. عبدالرحمن بن حكم روي آورده آن قدراصرار ورزيدند تا نزد زياد رفت. چون به با ر گاهش در آمد و سلام كرد زيادبگوشه چشم نگاه خشم آلودي به او كرد- و

 

[ صفحه 38]

 

زياد معمولا يك چشم خويش را كوچك مي كرد تا نگاهي غضبناك پيداكند- و گفت: تويي كه آن حرفها را زده اي؟! عبدالرحمن پرسيد: كدام حرفها؟ گفت: آنچه را گفتني نيست؟ عبدالرحمن گفت: خدا امير را برقرار بدارد، گذشت براي خطاكار است. اينك ‏بشنو گفته ام را. گفت: بگو ببينم و او اين اشعار را بسرود:

اي ابو مغيره! از سخنان كژي كه

در شام بر زبانم رفته توبه مي‏آرم

از آن سخنان كه درباره ات گفتم و خليفه

به خشم آمد تااز سر خشم مرا براند

و به آنكه مرا براند ضمن عذر خواهي گفتم:

حق با تو است و ترا مقامي جز آن من است

پس از تصور اتم خطايم و گفتار نادرستم

حقيقت را دريافتم و بشناختم و دانستم

" زياد " شاخه درخت ابو سفيان است

و باطراوت و خرمي در ميان بوستان برين آويخت

تر ا برادر و عمو و پسر عمو ي خويش مي دانم

و نمي دانم‏كه تو مرا به كدام چشم مي نگري

تو زايده اي هستي چسبيده به خانواده ابوسفيان

كه ازانگشت مياني ام بيشتر دو ستش مي دارم

هان! به معاويه بن حرب بگ

كه باكار خويش موفقيتي بدست آورده اي!

زياد به وي گفت: تو در ديده من احمقي هستش و شاعري چرب زبان و خوشگذران، اما بهرحال شعرت را شنيدم و عذرت را مي پذيرم. چه تقاضايي داري؟ گفت رضايتنامه اي برايم خطاب به امير المومنين بنويس. گفت: بسيار خوب. و نامه اي نوشت، و زياد آن را پيش معاويه برد. معاويه بگشودش و از او خشنود گشت و او را به حال و كار سابق باز گرداند، و گفت: خاك بر سر زياد كه

 

[ صفحه 39]

 

متوجه نشد عبد الرحمن چه مي گويد به او مي گويد: تو زايده اي هستي چسبيده به خانواده ابو سفيان!

.......................!

ابو عبيده مي گويد: زياد ادعا ميكرد مادرش- سميه- دختر اعور است از قبيله بني‏عبد شمس بن زيد، مناه بن تميم. و ابن مفرغ در رد ادعايش چنين سروده است:

سوگند مي خوردم كه " زياد " ازقبيله قريش نيست

و نه سميه از قبيله تميم استپ

بلكه در حقيقت زاده برده اي‏است از زناكاري

كه ريشه نسبش در پليدي فرو رفته است

طبري روايتي از ابو اسحاق ثبت كرده كه ميگويد: زيادچون به كوفه در آمد گفت: پيش شما براي كاري كه به حالتان مفيد است آمده ام. پرسيد ند: چيست؟ گفت: نسبت خويشاوندي مرا به معاويه برسانيد. گفتند: حاضر نيستيم شهادت‏دروغ و بهتان آميز بدهيم. در نتيجه، به بصره رفت و آنجا مردي براي او چنان‏كه مي خواست شهادت داده. "

ابن عسا كر و ابن اثير مي نويسند: ابو سفيان به طايف رفت وبه دكه شرابفروشي بنام‏ابو مريم سلولي درآمد وپس از شرابخوردن به او گفت: بي زني ناراحتم كرده، فاحشه اي برايم دست وپاكن. پرسيد: كنيز حارث بن كلده-سميه را كه زن عبيد بوده است ميخواهي؟ گفت: بااينكه پستانهاي آويخه وزيربغل بو ناكي دارد بياورش. و آوردش. و ابو سفيان با او بياميخت و زياد را بدنيا آورد، و معاويه ادعاي برادري او را كرد.

ابن عساكرد از ابن سيرين‏از ابي بكره روايت كرده كه مي گويد:زياد به ابو بكره گفت: ديدي امير المومنين (يعني معاويه) چه پيشنهادي به من كرد، و من

 

[ صفحه 40]

 

دربستر عبيد بدنيا آمده و به او شباهت دارم، و ميداني كه پيامبر خدا (ص)فرموده: هر كس خويش را به شخصي غير از پدرش نسبت دهد نشيمنگاهش از آتش آكنده خواهد گشت. اما يكسال بعد ادعاي فرزندي ابو سفيان را كرد! محمد بن اسحاق مي گويد: نزد ابو سفيان نشسته بوديم، زياد نمايان گشت، ابو سفيان گفت: واي بر مادرش! چه‏مي شد اگر برايش كسي را به عنوان پدرادعا مي كرد.

 

 

بستگي زياد به امويان چگونه اعلام شد

 

هنگامي كه معاويه بيعت‏گرفت زياد نزد او رفته با گرفتن دو ميليون با او مصالحه كرد و از با رگاهش بيرون شد. در راه مصقله بن هبيره شيباني را ديد. به او پيشنهاد كرد بيست هزار درهم بگيرد و به معاويه بگويد: زياد با اينكه ايران را خشكي و دريايش را خورده داشته است فقط با گرفتن دو ميليون درهم با تو مصالحه كرده است. و از اين كارش بخدا قسم پيدا است كه گفته اش راست است.

و اگر معاويه از او پرسيد: مگر زياد چه مي گويد؟ بگويد: مي گويد: پسر ابي سفيان است. مصقله بن‏هبيره شيباني پيشنهادش را پذيرفت و همين كار را انجام داد، و معاويه در نتيجه آن گفتگو بر آن شد كه دوستي زياد را با ادعاي خويشاوندي او براي خود جلب نمايد و محبتش را به تمامي به خويش اختصاص دهد، و بر اين كار همداستان گشتند و مردم را كرد آوردندو شاهدان در تاييد ادعاي زياد گذشتند و در ميانشان ابو مريم سلولي بود. معاويه از او پرسيد: چه شهادت مي دهي اي ابو مريم؟ گفت: من شاهد بودم كه ابو سفيان نزد من آمد و از من فاحشه اي خواست. به او گفتم: جز سميه كسي را سراغ ندارم. گفت: با همه كثافت و بو ناكيش بياورش. برايش‏آوردم. با او به اطاقي رفت. سپس سميه بيرون آمد در حالي كه مني از تنش مي چكيد! زياد به ابو مريم گفت: مواظب حرف زدنت باش. تو فقط به عنوان شاهد آمده اي تا شهادت دهي نه آنكه شماتت كني! بر اثر آن، معاويه‏او را خويشاوند خويش اعلام كرد.

در عقد الفريد چنين آمده است: " مي گويند: ابو سفيان روزي مست براه

 

[ صفحه 41]

 

افتاد و به سراغ فاحشه خانه رفت. از زني كه رئيس فاحشه خانه اي بود پرسيد: فاحشه داري؟ گفت. فقط سميه‏هست. گفت: با اينكه زير بغلش بو ناك است بياورش. و با او در آميخت و زياد از آن همبستري در بستر عبيد بوجود آمد.

" زياد " كه حسب و نسبي پليد و پست داشت و عمري دراز نزديك به‏پنجاه سال پدر مشخصي نداشت و او را "زياد بن ابيه "- يعني زياد فرزند پدرش- مي خواندند يكباره برادر پادشاه وقت گشت و پسر كسي شناخته شد كه او را از اشراف محيط و زمانه اش به شمار مي آورند. اين مقام ظاهر رادرست به طريقي به دست آورد كه معاويه‏مقام فرزندي ابو سفيان را احراز كرد آنگاه كه معلوم نبود معاويه نوزاد فرزند كداميك از پنج شش زناكار معروف‏ جاهليت است و مادر ش هند ي جگر خوار او را فرزند ابو سفيان اعلام كرد. "زياد چون خود را از پستي و ننگ بي پدري رسه و به مقامي ظاهرا بلند نشسته‏يافت بر آن شد كه دوستي و علاقه معاويه را به هر طريقي كه شده بيش ازپيش فرا چنگ آرد، و راه نابود ساختن‏و بدخواهي مخالفان معاويه يعني مسلمانان غيور و خاندان پاك رسالت رااختيار كرد و دست خويش تا مرفق بخون پاك آن راد مردان فرو برد.

از آن طرف، معاويه كه از جلب يك متحد سياسي زد و بند چي و حقه باز و كار چاق كن و مطيع سر مست شده بود هيچ نمي‏انديشيد كه نسبت زنا دادن به پدرش چقدرزشت و نكوهيده و ننگ آور است و ادعاي‏خويشاوندي " زياد " بر خلاف حكم شريعت و ناقض سنت است.

يونس بن ابي عبيد ثقفي به معاويه گفت: پيامبر خدا (ص) حكم صادر كرد كه فرزند متعلق به بستر است و مرد زناكار را سنگ پاداش. و تو بر عكس آن عمل كردي‏و برخلاف سنت رسول خدا (ص).

معاويه گفتش: حرفت را تكرار كن. تكرار كرد. معاويه گفت: يونس! بخدا اگر دست از اين حرفت بر ندار ي بلايي بر سرت خواهم آورد كه آن سرش نا پيداباشد!

 

[ صفحه 42]

 

ايمان مردك را ببين به پيامبرش، و نگاه كن كه حديث حضرتش راكه تكرار هم گشت تا چه حد بگوش مي گيرد و بكار مي بندد و آن را پاس مي دارد و مي پذيرد! داوري و نظر دادن در اين كار معاويه را به دانشمندان منصف امت اسلامي وا مي گذارم و به محققان و نويسندگان و مولفان درست راي.

سعيد بن مسيب مي گويد: اولين حكم از احكام قضايي رسول خدا (ص) كه علنا نقص گشت توسط فلا نشخص بود يعني معاويه كه درباره زياد آن حكم را صادر كرد ".

ابن يحيي مي گويد: " نخستين حكم از احكام رسول خدا (ص) كه رد شد حكمي بود كه درباره زياد صادر گشت "

ابن بعجه مي گويد: اولين دردي كه عرب بدان مبتلا گشت قتل حسن- نوادهء پيامبر (ص) _ بود و ادعاي خويشاوندي زياد"

حسن بصري مي گويد: "معاويه چهار صفت داشت كه اگر يكي از آنها را بيش نداشت براي تبهكاري وي بس بود:

1- چيره شدن بمدد سفيهان براين امت به طوري كه بدون مشورت با امت- كه باقيمانده اصحاب صاحبان فضيلت و افتخار را در برداشت- بر حكو متشان مسلط گشت.

2- پسرش را كه باده گساري دائم الخمر بود و جامه ابريشمين مي پوشيد و ساز مي زد به جانشيني خويش تعيين كرد.

3- ادعاي خويشاوند ي زياد را كرد در حالي كه پيامبر خدا (ص) مي فرمايد: فرزند متعلق به بستر است و مرد زناكار را سنگ پاداش.

4- كشتن حجر. " بدا بحال او كه حجر و يارانش را كشت " و عبارت اخير را دوبار تكرار مي كند.

 

[ صفحه 43]

 

امام حسن مجتبي (ع) در حضورمعاويه و عمرو بن عاص و مروان بن حكم‏به زياد مي فرمايد: " تو را اي زياد، چه به قريش، براي تو نه فقط زمينه ‏درستي در ميان قريش يا اصل و نسبي ياميلاد شرافتمندانه اي سراغ ندارم بلكه مادرت فاحشه اي بود كه مرد هاي قريشي و زشتكاران عرب با او مي آميختند، و چون به دنيا آمدي مردم عرب پدري برايت نمي شناختد تا اين- اشاره به معاويه- پس از مرگ پدرش ادعاي برادري تو را كرد. تو مايه افتخاري نداري. ترا سميه بس و ما راپيامبر خدا (ص) و پدرم علي بن ابيطالب و سرور مومنان كه هيچ به جاهليت نگرائيد و عمويم حمزه سيدالشهدا و جعفر طيار بس، واينكه من و برادرم سرور جوانان بهشتي هستيم.

" زياد " به نمايندگي نزد معاويه رفت و براي او هدايا و اموال هنگفت وكيسه اي پر از جواهر برد كه نظيرش راكسي نديده بود. معاويه از آن به شدت‏خوشحال گشت. زياد چون آن شادي بديد به منبر رفته گفت: بخدا من بودم اي اميرالمومنين كه برايت عراق را رام ساختم و آرام و دارائي و مالياتش را گرفتم و به تو تقديم داشتم. يزيد بن معاويه برخاسته گفت: تو اي زياد اگرچنين كردي ما هم ترا از مولاي ثقيف بودن به وابستگي قريش ارتقا بخشيديم و به فراز منبر و از زياد بن عبيد بودن به حرب بن اميه گشتن. معاويه گفتش: بنشين اي پدر و مادرم فدات

 سكتواري در " محاضره الاوائل " مي نويسد: " نخستين حكمي كه از احكام پيامبر خدا (ص) علنا زير پا نهاده شد ادعاي خويشاوندي زياد توسط معاويه بود. در حالي كه ابو سفيان اورا از خود ندانسته و ادعا كرده بود كه او فرزندش نيست و نسبش مقطوع است، اما معاويه چون به زمامداري رسيد او را خويشاوند خويش نموده به خود نزديك ساخت و استانداري و فرماندهي داد، و زياد بن ابيه كه پسر زني بد كاره بود هر گونه حقكشي و بد رفتاري را نسبت به خاندان پيامبر (ص) روا داشت " و " عمر- رضي الله عنه- چون‏به معاويه مي نگريست مي گفت: اين،

 

[ صفحه 44]

 

پسر ابو سفيان، شاهنشاه عرب است.، زيرا او نخستين كسي بود كه يكي از احكام قضائي پيامبر خدا (ص)را زير پا گذاشت،

و زياد بن ابيه اولين كسي بود كه ننگين ترين بد رفتاري را در حق خاندان پيامبر (ص)- رضي الله عنهم- مرتكب گشت " و " ابو سفيان در حضور جمعي از اصحاب- رضي الله عنهم- اعلام داشت كه با زياد هيچ گونه نسبت خويشاوندي ندارد و به هيچ وجه ارثي از او نمي برد. وزياد همچنان مطرود بود تا معاويه بخواندش و به خويش نزديك ساخت و او را فرماندهي داد وحكم اسلام را زير پا گذاشت و اين اولين حكم قضائي بودكه پايمال مي گشت و به همين سبب بلائي سهمگين گشت و محنتي جانفرسا براي امت پيش آورد كه منحوس ترينش تجاوز خائنانه او به برترين فرد ملت و محبوب ترين شخص خاندان نبوت بود

"هيچ دانشمند اسلامي نيست كه با جاحظ همداستان نباشد آنجا كه در رساله " بني اميه " مي گويد: " در آن هنگام معاويه بر سلطنت دست يافت و بر باقيمانده شورا (ي شش نفره تعييني عمر) و بر جامعه اسلامي و انصار و مهاجران به استبداد و خود كامگي حكومت كرد، يعني در سالي كه " سال اتفاق عمومي " خوانده اند و نه تنها سال اتفاق عمومي نبود، بلكه سال اختلاف و جدائي و سركوبي و ديكتاتوري و چيرگي مسلحانه بود، سالي كه امامت به سلطنتي از قماش آنچه به شرح آمد و از نوع آنچه يكايك‏بر شمرديم مر تكب گشت تا رسيد به رد علني حكم قضائي پيامبر خدا (ص) و انكار آشكار حكمي كه درباره تعلق فرزند به بستر و سزاي مرد زنا كار صادر فرموده است با اين كه امت متفق بود بر اين كه سميه در بسترابو سفيان‏و همسرش نبوده، بلكه فقط با او زنا كرده است. معاويه با ارتكاب آشكار اين عمل خلاف سنت از شمار

 

[ صفحه 45]

 

زشتكاران بدر گشت و به جرگه كفار در آمد ".

اگر جنايات كفر آميز معاويه را بررسي كنيم خواهيم ديد كه اين كارش جزو كوچكترين آنها است، زيرا بيشتر كارهايش- اگر همه اش نباشد- ناقض قرآن و سنت ثابت و مسلم پيامبر گرامي (ص) است و خلافكاريش منحصر به زير پا گذاشتن حكم " فرزند متعلق به بستر است و مرد زناكار را سنگ پاداش " نيست.

 

[ صفحه 46]

 

 

 

بيعت گيري براي يزيد

 

(يكي از چهار جنايت سهمگين معاويه)

از تبهكاري ها و جنايات معاويه- كه مجسمه تبهكاري و گناه است- يكي بيعت گيري براي يزيد است برخلاف‏خواست " اهل حل و عقد " يعني صاحبنظران جامعه اسلامي، و از طريق سركوبي باقيمانده مهاجران و انصار، و علي رغم مخالفت برجسته ترين اصحاب.

معاويه از همان روز كه به سلطنت و بساط يك استبداد قهر آميز و ننگين را پهن كرد بفكر اين بود كه پسرش را وليعهد خويش سازد و برايش بيعت بستاند و حكومت اموي را موروثي و پايدار گرداند. هفت سال تمام زمينه اين كار را فراهم مي كرد، به نزديكانش انعام مي نمود و بيگانگان‏را خويشاوند و مقري مي ساخت، گاه نيت‏خويش مستور مي داشت و زماني بر ملامي نمود، و پيوسته آن طريق هموارمي ساخت و به طرف مقصود مي خزيد. چون زياد- مخالف ولايتعهدي يزيد بود- به سال 53 ه. درگذشت معاويه پيماني به نام زياد جعل كرده براي مردم برخواند و درآن آمده بود كه حكومت پس از معاويه از آن يزيد باشد، و با اين كار- چنانكه مدائني گفته- مي خواست راه بيعت گيري براي يزيد را هموار نمايد.

ابوعمر مي گويد: " به معاويه هنگامي كه‏حسن (عليه السلام) زنده بود پيشنهاد شد كه يراي يزيد بيعت بگيرد، اما وي اين مقصود را فقط پس از درگذشت

 

[ صفحه 47]

 

حسن (علي السلام) آشكاركرد و تصميم آن كار در اين هنگام گرفت ".

ابن كثير مي نويسد " در سال 56 ه. معاويه مردم را دعوت كرد كه با پسرش يزيد بيعت نمايند تا پس از وي حاكم باشد، و تصميم اين كار را پيشتر و در زمان زنده بودن مغيره بن شعبه گرفتته بود. ابن جرير (طبري) از طريق شعبي چنين روايت مي كند: مغيره آمده بود پيش معاويه، و او از استانداري كوفه بركنار شده بود به خاطر پيري و ناتوانيش، و معاويه تصميم گرفت سعيد بن عاص را به استانداري كوفه بگمارد. چون مغيره از تصميم معاويه خبردار گشت گوئي پشيمان شده باشد يزد بن معاويه رفته به او توصيه كرد از پدرش بخواهد او را وليعهد سازد. يزيد از پدرش تقاضاي وليعهدي كرد. پدرش پرسيد: چه كسي اين را به تو توصيه كرد؟ گفت: مغيره. معاويه پيشنهاد مغيره را پسنديد و او را دوباره به استانداري كوفه گماشت و دستور داد در اين راه بكوشد. پس مغيره براي زمينه سازي وليعهدي يزيد بكوشش برخاست.

معاويه در اين خصوص كتبا با زياد مشورت و او " زياد " كه مي دانست يزيد سرگرم بازي است و دل به بازي و شكار بسته با وليعهدي او مخالفت نمود و عبيد بن كعب نميري را- كه دست صميمي وي بود- نزد معاويه فرستاد تا راي او را بزند و منصرف گرداند. عبيد به‏دمشق رفته با يزيد ملاقات كرد و از قول زياد به او گفت كه از پي آن بر آيد. يزيد از شروع به كار ولايتعهدي منصرف گشت و نزد پدر رفته همداستان شدندكه فعلا از آن دست بردارند. وقتي زياد مرد معاويه شروع كرد به ترتيب دادن كار ولايتعهدي يزيد و تبليغات ودعوت براي بيعت گيري، و به سراسر كشور نامه نوشت كه براي ولايتعهدي يزيد بيعت بگيرند ".

 

[ صفحه 48]

 

شكل ديگري از اين ماجرا

ابتداي بيعت گيري ‏براي يزيد از مغيره بن شعبه بود. معاويه خواست او را از استانداري كوفه بر كنار نمايد و بجايش سعيد بن عاص را بگمارد. خبر به مغيره رسيد. باخود گفت: كار درست اين است كه نزدمعاويه رفته استعفا بدهم تا مردم تصور كنند به مقام استانداري بي علاقه ام. و نزد معاويه رفته و آهسته به او چيزي گفت و به اطرافيانش اظهار داشت كه وسيله استانداري و فرماندهيش را فراهم ساخته است. و سپس نزد يزيد رفته به او گفت: اصحاب عاليمقام پيامبر(ص) و بزرگان قريش و سالخورگانش از دنيا رفته و فقط فرزندانشان باقي مانده اند، و تو از همه شان برتري و با تدبيرتر و علمت به سنت و سياست از همه شان بيشتر. نمي دانم چرا اميرالمومنين براي تو بيعت (ولايتعهدي) نمي گيرد؟ يزيد پرسيد: به عقيده تو اين كارشدني است؟ جواب داد:آري.

يزيد پيش پدر رفته گفتگويش را به اطلاع او رسانيد. معاويه، مغيره را احضار كرده پرسيد: يزيد چه مي گويد؟ گفت: ديدي كه پس از عثمان چه اختلافي پيدا شد و چه خون ها ريخته شد. و يزيد مي تواند جانشين تو باشد، بنابران برايش بيعت بگير تا اگر اتفاقي برايت افتاد پناه مردم باشد و جانشين تو ونه خوني ريخته شود ونه آشوبي بپا گردد. پرسيد: چه كسي در اين‏كار به من كمك خواهد كرد؟ گفت: من مردم كوفه را برايت تضمين مي كنم و زياد اهالي بصره را، و از اين دو شهر كه گذشت هيچ كس با تو مخالفت نخواهد كرد. معاويه گفت: برو برسر كارت و با هر كه طرف اعتماد تو است در اين زمينه‏صحبت كن و هر دو به فكر خواهيم بود و تصميم مقتضي را خواهيم گرفت.

مغيره با او خداحافظي كرده پيش رفقايش برگشت. پرسيدند: چه خبر؟ گفت: پاي معاويه را به منجلاب عميقي در آوردم به زيان امت محمد، و چنان

 

[ صفحه 49]

 

زخمي بر پيكرشان وارد ساختم كه هرگز درمان نخواهد پذيرفت.

مغيره به كوفه برگشت و با هركه طرف اعتمادش بود و مي دانست هواخواه بني اميه است مساله يزيد و ولايتعهديش را مطرح نموده و حاضر به بيعتش شدند. ده نفر- يا به گفته اي بيش از ده نفر- از آنها را به نمايندگي‏نزد معاويه فرستاد و به هريك سي هزار درهم داد و پسرش موسي بن مغيره را به رساستشان برگزيد. آنها پيش معاويه رفته از بيعت يزيد تمجيد نموده او را دعوت به اخذ بيعت كردند. معاويه گفت: نظر خودتان را حفظ كنيد، اما در اظهار و اعلامش شتاب ننمائيد. بعد از موسي پرسيد: پدرت دين اينها را به‏چند خريد گفت: به سي هزار درهم. گفت: دينشان را چه ارزان فروخته اند.

به اين ترتيب نيز گفته اند كه آنها چهل نفر بودند كه مغيره فرستاد پيش معاويه و در راسشان پسرش عروه بن مغيره. وقتي به دربار معاويه رسيدنديكايك به نطق ايستاده و گفتند: خير خواهي براي امت محمد(ص) باعث آمد نشان گشته است! و اي اميرالمومنين سنت‏زياد شده ومي ترسيم وحدت ما بهم بخورد، بنابراين پرچمي براي ما برافراز و پناهي معين كن تا به آن چنگ اندازيم. گفت: شما جانشيني برايم پيشنهاد كنيد. گفتند: يزيد پسر اميرالمومنين را مناسب مي بينيم. پرسيد: با جانشيني او موافقيد؟ گفتند: آري. پرسيد نظرتان همين است؟ گفتند: آري. و نظر مردمي كه به نماندگيشان آمده ايم هم. معاويه در پنهان از عروه پرسيد: پدرت دين اينها رابه چند خريده است؟ گفت: به چهار صد دينار. گفت: دينشان را ارزان يافته است. و به آنان گفت: درباره آنچه آمده ايد، مطالعه خواهم كرد تا خدا چه بخواهد، و سنجيده و با تامل كار كردن بهتر از عجله است و آنها برگشتند.

تصميم معاويه دربيعت گيري براي يزيد استوارتر گشت. نامه اي به زياد نوشته با او مشورت كرد. زياد، عبيد بن كعب نميري را خواسته به‏او گفت: هر كس طرف اعتمادي دارد و هر رازي را رازداري است، و مردم داراي دو خصلتند: پخش كردن راز، و خيرخواهي و نظر مشورتي را به كساني كه شايسته شنيدنش نيستند گفتن. راز را جز به دو كس نتوان گفت: اول مرد آخرت كه جوياي ثواب روز جزا است، و دو ديگر مرد دنيا كه خويشتن را شريف و با ارزش مي داند و خردمندي كه

 

[ صفحه 50]

 

كردار سنجيده و فهميده دارد. و من تراچنان اين دوكس مي دانم از روي تجربه اي كه با تو داشتم. و اينك ترا خواسته ام براي مشورت در موضوعي كه در نامه اي گنجيده است.

ميرالمومنين (يعني معاويه) بامن كتبا درباره اين موضوعات مشورت كرده است و از مخالفت و تقبيح مردم نگران است و مي خواهد كه از او اطاعت نمايند ضمنا مسووليت هاي‏اسلامي سهمگين است و اداره امور مسلمين كار مهمي است، و يزيد آدم بي مبالاتي است علاوه بر اين كه دلباخته شكاراست. بنابر اين، نزد اميرالمومنين مي روي و كارهاي يزيد را برايش برشمار و بگو: كار را با تاني انجام بده تا به انجام رسد، شتاب مكن كه اگر دير برسي بهتر از آنست كه با عجله كار را خراب و بد فرجام سازي عبيد گفت: چيزي غير از اين نداري كه‏به او بگوئي؟ پرسيد: چه؟ گفت: تصميم معاويه را بر هم نمي زني و او رابا پسرش بد نمي كني؟ من يزيد را مي بينم و به او مي گويم اميرالمو منين به زياد نامه نوشته و درباره بيعت گيري برايت از او نظر خواسته است و زياد مي ترسد مردم به خاطر كارهاي ناجوري كه تو داري برآشوبند و مخالفت نمايند و چاره را در اين مي بيند كه تو آنكار ها را ترك كني تا بتوان مردم را مجاب كرد وخواسته ات را بتحقق رساند. در اين صورت ترك كني تابتوان مردم را تو هم امير المو منين (يعني معاويه) را راهنمائي خير خواهانه كرده باشي و هم نگرانيت از بابت امت رفع شده باشد. زياد گفت: تو تدبير درست و دقيق انديشده اي به اميد خدا روانه شو. اگر مقصود را برآوردي حقت و قدرت شناخته خواهد بود ودر صورتي كه تدبيرت خطا از آب در آمدمعلوم خواهد بود كه از ره بد خواهي وموذيگري نبوده است و هر چه به نظرت درست آمده گفته اي.

عبيد نزد يزيد رفت و آن سخنان بگفت، در نتيجه يزيداز بسياري كار هايش دست برداشت. زياد همچنين نامه اي براي معاويه همراه عبيد كرد كه از او مي خواست بادرنگ و تامل عمل كند. و معاويه اين تو صيه او را پذيرفته بكار بست. وقتي زياد مرد، معاويه تصميم گرفت براي پسر خويش- يزيد- بيعت بستاند. به همين جهت، يكصد هزار دهم براي عبدالله بن عمر فرستاد كه پذيرفت، اما چون سخن از بيعت با يزيد بميان آمد گفت: اين را مي خواست؟ بنابر اين دينم خيلي ارزان بوده است. و خودداري كرد.

 

[ صفحه 51]

 

 

>در شام براي يزيد بيعت مي گيرد

>عبدالرحمن بن خالد و بيعت ولايت عهدي يزيد

>سعيد بن عثمان سال پنجاه و پنج هجري

 

در شام براي يزيد بيعت مي گيرد

 

(و دراين راه، امام مجتبي را مي كشد)

وقتي هيئت هاي نمايندگي استان ها- كه بدستور معاويه به دمشق آمده بودند- در دربار معاويه گرد آمدند و احنف بن قيس‏ در ميانشان بود معاويه، ضحاك بن قيس‏قهري را فرا خوانده به او گفت: چون بر منبر نشستم و موعظه و سخنم را به پايان بردم تو از من براي سخنراني اجازه بگير، و وقتي به تو اجازه دادم خداي متعال را سپاس بر و نام يزيد را به ميا آور و درباره اش آنچه‏از تمجيد وظيفه خود مي بيني بگو، آنگاه از من تقاضا كن كه او را جانشين خويش سازم، زيرا نظرم و تصميم براين تعلق گرفته است و از خدامسئلت دارم كه در اين مورد و ديگر موارد خير پيش آورد.

سپس عبد الرحمن ‏بن عثمان ثقفي و عبد الله بن سعده فزاري و ثور بن معن سلمي و عبد الله بن عصام اشعري را احضار كرده به آن ها دستور داد وقتي ضحاك سخنش را تمام‏كرد به نطق بر خيزند و سخنش را تصديق و تاييد كرده از وي بخواهند يزيد را جانشين خويش سازد.

معاويه سخن گفت، و پس از وي آن عده همانطور كه دلش مي‏خواست او را دعوت كردند كه يزيد را جانشين خويش سازد. معاويه پرسيد: احنف كجاست احنف جواب داد. پرسيد: تو نمي خواهي سخن بگوئي احنف بر خاسته خدا را سپاس برد و ستايش نمود وگفت:... مردم بدترين دوره هاي زمان‏را مي گذرانند... تو اي امير المو منين عمرت را سپري كرده اي. بنابر اين توجه داشته باش حكومت را به چه كسي وا مي گذاري و مي سپاري. سفارش و راهنمائي اينها را بگوش نگير. مگذار كساني كه بدون در نظر گرفتن مصلحت تو به تو پيشنهاداتي مي نمايند ترا

 

[ صفحه 52]

 

بفريبند واز راه راست بدركنند. تو مصلحت جامعه را در نظر بگير و ببين چگونه اطاعت مردم را مي تواني جلب كني. مردم حجاز و مردم عراق تا وقتي حسن زنده است به اينكاررضايت نخواهند داد و با يزيد بيعت نخواهند كرد.

ضحاك عصباني شد و دوباره بر خاسته خدا را سپاس و ستايش‏ كرد و گفت:... منافقان عراقي، مردانگيشان در ميان خودشان و در رفتار با يكديگر اين است كه اختلاف ودو دستگي نشان دهند، و دينداريشان در اين كه از دين كناره بجويند. حق (يعني دين) را بر حسب تمايلات خويش‏ مي بينند پنداري از پس پشت خويش مي نگرند. از سر ناداني و غرور گرد نفرازي مي نمايند، و خدا را هيچ در نظر نمي آرند و از عواقب بد كار خويش‏بيمي بخود راه نمي دهند. ابليس را به پروردگاري خويش گرفته اند و ابليس‏ايشان را حزب خويش ساخته است. براي كسي كه دوستش باشند نفعي ندارند و كسي را كه دشمنش باشند ضرري نمي رسانند. بنابراين نظر آنها را رد كن‏و صداشان را خفه كن. حسن و وابستگان ‏حسن را چه به سلطنت خدائي كه معاويه را بجاي خويش در زمين نشانده است... شما اي اهالي عراق خودتان چنان بار آوريد كه خير خواه و نصيحتگوي پيشوا و حاكمتان باشيد حاكمي كه منشي‏پيامبرتان و خويشاوندش بوده است. چنين باشيد تا دنياتان در امان بماندو از آخرت هم بهره برداريد.

آ نگاه احنف بن قيس بر خاسته پس از سپاس و ستايش خداوند گفت: اي امير المومنين‏ما، در ميان قريش درباره تو مطالعه‏كرديم و ديديم تو جوانمرد ترينش هستي‏و پيوند دارترين و پيمانگذارترين. ضمنا مي داني كه تو عراق را باقهر نگشوده اي و بر آن با زور مسلط نگشته اي بلكه به حسن بن علي تعهداتي- در برابر خدا- سپرده اي كه خود مي داني‏و به موجبش حكومت پس از تو با وي خواهد بود. اگر به پيمانت وفا كني تو پيمانگذار و وفادار خواهي بود و در صورتي كه به پيمانت خيانت كني بايد بداني بخدا قسم پشت سر حسن سواراني كار آزموده قرار دارد و بازواني پيچيده و پرتوان و شمشير هائي بران كه اگر يكقدم از ره خيانت و پيمانشكني به طرف او پيش آئي با قدرتي پيروزمند روبرو خواهي گشت. وتو خود مي داني كه مردم عراق از وقتي‏با دشمني كرده اند ديگر ترا

 

[ صفحه 53]

 

دوست نداشته اند و نه با علي و حسن وآياتي كه در حقشان از آسمان فرود آمده از وقتي دوستشان شده اند ره مخالفت و دشمني پوئيده اند، و همان شمشيرها كه همراه علي در جنگ صفين بروي تو كشيده اند اكنون به دوششان است و دل هائي كه كينه ترا در آن پرورده اند در اندونشان. و بخدا قسم‏مردم حسن را بيش از علي دوست مي دارند.

در اين هنگام عبد الرحمن بن عثمان ثفقي بر خاسته از يزيد تمجيد كرد و معاويه را بر انگيخت كه براي يزيد بيعت بستاند. شماره سريال: 186 معاويه بنطق ايستاد و گفت: مردم شيطان برادران ودوستاني دارد كه آنها را بسيج كرده از آنها كمك و ياري مي جويد و سخن اززبان آنها مي مي گويد. اگر طمعشان را برانگيزد به كار مي افتند و اگر از آنها اظهار بي نيازي نمايد بر جاي‏خويش بي حركت مي مانند. با زشتكاري خويش نطفه فتنه را مي بندند و هيزم نفاق را براي شعله ور ساختن آشوب گمراهي آور مي انبارند. خرده گير و عيبجويند و بسيار سوظني.

اگر قصد كاري كنند آن را به انجام نمي رسانندو اگر به گمراهي يي خوانده شوند زياده روي مي نمايند. اينها دست بردار نيستند وريشه كن نمي شوند و پندنمي گيرند مگر به يك وسيله. و آنهم اين است كه صاعقه هاي ننگ و بلا و خواري بر سرشان فرو د آيد و مرگ و نيستي بر آنها ببارد تا ريشه شان چنانكه قارچ لطيفي را از خاك بدر مي آرند بر كنده شود. بنابراين سزاوار و به مصلحت چنان است كه زودتر بخود آيند زيرا ما جلو تر اخطار كرديم و پند تو ام با تهديد داديم مگر اخطار قبلي و پند سودي دهد. آنگاه ضحاك راخوانده استاندار كوفه ساخت و عبدالرحمن را احضار كرده استانداري عراق را به وي داد.

دراين وقت، احنف بن قيس چنين نطق كرد: امير المومنين تو از همه ما بهتر مي داني كه يزيد در شبانه روز چه مي كند. و در پيدا و پنهان، و كجا مي رود و مي آيد. بنابراين اگر مي داني مايه خشنودي خدا و اين امت است با مردم در باره اش مشورت نكن، و در صورتي كه او را غير از اين مي داني در حالي كه‏خود رو به آخرت رواني عشرت دنياي او را فراهم ميار، زيرا آخرت جز با كار نيك آبادان نگردد. و آگاه باش كه اگر يزيد را بر حسن و حسين مقدم بداري و برتري

 

[ صفحه 54]

 

دهي در حالي كه مي داني آنان كيستند و چه شخصيتي دارند در پيشگاه خدا هيچ عذر و بهانه اي نخواهي داشت. وظيفه مافقط اين است كه بگوئيم: " بگوش مي گيريم، فرمان‏مي بريم، پروردگارا از تو آمرزش مي طلبيم و سرانجام ما پيشگاه تو خواهد بود ".

معاويه به محض اين كه قصد خود را دائر بر بيعت گيري براي يزيد و تعيين او بعنوان وليعهد آشكار ساخت احساس كرد كه مردم صالح و شخصيت هاي پاكدامن تا هنگامي كه امام حسن مجتبي(ع) زنده است حاضر نخواهند شد به آن بيعت ننگين تن در دهند، بعلاوه در برابر امام متعهد شده بود كه حكومت را پس از خود به او واگذارد و هيچ كس را جانشين خويش نسازد. پس چاره را دراين ديد كه امام را به قتل‏رساند و با كشتن حضرتش مانع عمده اي را كه در طريق ولايتعهدي يزيد وجود دارد از ميان بردارد تا راه رسيدن توله‏اش به سلطنت هموار گردد. ابوالفرج اصفهاني مي گويد: " معاويه‏مي خواست براي پسرش يزيد بيعت بگيرد، و هيچ مشكلي برايش گران تر از وجودحسن بن علي و سعد بن ابي وقاص نبود، بهمين جهت توطئه مسموم كردن آن دو راباجرا گذاشت تا به مسموميت در گذشتند. "

اين كه معاويه قاتل امام حسن مجتبي- سلام الله- بوده با شرح‏و تفصيل خواهد آمد.

 

[ صفحه 55]

 

 

 

عبدالرحمن بن خالد و بيعت ولايت عهدي يزيد

 

معاويه در نطقي به مردم شام گفت: مردم شام سنم زياد شده و اجلم فرا رسيده است. تصميم دارم شخصي را تعيين كنم تا مايه انتظام شما باشد. من يكتن از شما هستم، بنابراين نظر وتصميمي اتخاذ كنيد. تبادل نظر كرده همداستان گشتند و گفتند: با عبدالرحمن بن خالد بن وليد موافقيم:اين نظر بر معاويه سخت گران آمد، لكن‏بروي خود نياورد. پس از مدتي عبدالرحمن بيمار گشت. معاويه طبيبي يهودي را كه در دربارش بود و ابن اثال نام داشت و معزز بود فرستاد تا به او شربتي بنوشاند و بقتل رساندش. طبيب يهودي رفته شربتي به او نوشاند كه اندرونش را بشكافت و بر اثرش بمرد. بعدها مهاجر بن خالد- بر در عبدالرحمن پنهاني با نو كرش به دمشق آمد و به كمين آن يهودي نشست تا شبي كه با جمعي از پيش معاويه بيرون مي آمد بر او حمله برد، همراهيان بگريختند و مهاجر آن يهودي را بكشت.

در كتاب " اغاني " چنين آمده: آن يهودي را مهاجر بن خالد كشت. و او را دستگير كرده نزد معاويه بردند. معاويه به او گفت: خير نبيني چرا طبيب مرا كشتي؟ گفت: مامور را كشتم‏ و آمر مانده است

 

[ صفحه 56]

 

ابو عمر پس از ذكر داستان مي گويد: اين داستان در ميان شرح حال نويسان و علماي تاريخ و روايت مشهور است و ما مخترش كرديم. آن را عمر بن شبه در كتاب " اخبار مدينه " و ديگر مورخان نوشته اند.

اين ماجرا در سال 46 هجري يعني‏دومين سال مطرح شدن ولايتعهدي يزيد اتفاق افتاده است.

 

[ صفحه 57]

 

 

 

سعيد بن عثمان سال پنجاه و پنج هجري

 

سعيد بن عثمان از معاويه تقاضا كرد او را به استانداري‏خراسان بگمارد، گفت: عبيد الله بن زياد استاندار آنجا است. گفت: پدرم تو را به مقامات سياسي بالا برد و مجال و امكان داده تا به جائي رسيدي كه از آن بالاتر نيست. و تو در مقابل حقشناسي نكرده و سپاس نعمت هايش را بجاي نياورده اي و اين- يعني يزيد بن معاويه- را بر من مقدم داشته و برتر ي داده اي و برايش بيعت‏ ولايتعهدي گرفته اي در در صورتي كه من به لحاظ پدر و مادر و شخصيتم بر او برتري دارم. معاويه گفت: خدمتي كه پدرت به من كرده بايستي مورد قدرداني ‏من باشد و از عهده اداي سزاي آن برآيم‏و در همين راه بود كه به خونخواهي اوبرخواستم تا كارها روبراه گشت و نمي توانم خودم را در اين زمينه مقصر بدانم.

درباره برتري پدرت بر پدرش بايد بگويم: بخدا او برمن برتري دارد و به رسول خدا(ص) نزديكتراست. در باره برتري مادرت بر مادرش، قابل انكار نيست كه زن قريشي بر زن كلبي برتري دارد. درباره برتري تو بر او، بخدا اگر غوطه (باغستان پهناور و معروف پيوسته به دمشق) پر از آدم هائي مثل تو باشد يزيد را با آن عوض نخواهم كرد. يزيد گفت: اي امير المومنين او پسر عموي تو است و تو از همه سزاوارتري و وظيفه دارتر كه به كارش رسيدگي كني، اگر در صحبت‏با تو به من چيزي گفته متقابلا به اوچيزي خواهم گفت.

 

[ صفحه 58]

 

ابن قتيبه به اين عبارت آورده است: چون معاويه‏به شام رسيد سعيد بن عثمان بن عفان به حضورش رسيد- واو شيطان قبيله قريش و زبان آورش بود- و گفت: اميرالمومنين چرا براي يزيد بيعت مي گيري‏نه براي من؟ در حالي كه بخدا قسم مي‏داني پدرم بهتر از پدر او است و مادرم بهتر از مادرش و خودم بهتر از او. و تو اين مقام و قدرت را كه داري بوسيله پدرم بدست آورده اي. معاويه خنديد و گفت: برادرزاده عزيزدرباره اين كه پدرت بهتر از پدر او است بايد بگويم: يكروز زندگاني عثمان بهتر از عمر معاويه است. درباره اين كه مادرت بهتر از مادر اواست. برتر ي زن قريشي بر زن كلبي امري مسلم وآشكار است. درباره اين كه مقام و قدرتي را كه دارم بوسيله پدرت بدست آورده ام. اين حكومتي است‏كه خدا به هر كه بخواهد مي دهد. پدرت كشته شد. بني عاص در خونخواهي او اهمال نمودند و بني حرب (شاخه ديگر بني اميه) بان كمر بستند. بنابر اين خدمتي كه ما به تو كرده ايم بيش از آن است كه پدرت به ما كرده است و تو بيش از ما رهين منتي. درباره اين كه تو بهتر از يزيدي، بخدا قسم حاضر نيستم بجاي يزيد خانه ام پر از افرادي مثل تو باشد. به هرحال اين حرف ها را كنار بگذار و از من‏چيزي بخواه تا بتو بدهم.

سعيد بن عثمان بن عفان گفت:... من راضي نمي شوم جزئي از حقم را به من بدهي و همه‏اش را مي خواهم (يعني حكومت را)، حال كه نمي خواهي همه حقم را بمن بدهي از آنچه خدا به تو داده به من بده. معاويه گفت: خراسان براي تو باشد. سعيد گفت: خراسان چيست؟ گفت: تيول تو باشد و ملك تو و بعنوان بخششي كه به خويشاوند خود مي نمايم سعيد خشنود و خوشحال از دربار معاويه‏بيرون رفت واين ابيات را خواندن گرفت:

از امير المومنين و فضل و كرمش يادكردم و گفتم:

خدايش بپاس كمكي كه به خويشاوندش كرد پاداش نيك دهد

گر چه قبلا حرف هائي درباره اش از زبانم

پريده بود كه برخي خردمندانه بود و پاره‏اي خطا

اميرالمومنين از ره بزرگواري چشم از آن بر بست

 

[ صفحه 59]

 

و به كرمش ادامه داد- هر چند پيش از بازگشتنش نظرش نسبت به من تغيير كرده بود

و گفت: اكنون خراسان تيول و ملك تو باشد

اميرالمو منين را پاداش خير باد

اگر عثمان بجاي او مي بود هرگز به من

بيش‏از آنچه او به من داد نمي داد.

چون گفته‏اش را به معاويه خبر بردند به يزيد دستور داد برايش توشه راه فراهم كند و خلعتي برايش فرستاد و تا يك فرسخي هم مشايعتش كرد.

ابن عساكرمي نويسد: مردم مدينه سعيد را دوست مي داشتند و از يزيد بدشان مي آمد. وي نزد معاويه رفت. معاويه از او پرسيد: اين چه حرفي است كه مردم مدينه مي زنند؟ گفت: مگر چه مي گويند؟ گفت مي گويند:

بخدا قسم يزيد به سلطنت نخواهد رسيد

مگر تيغ آهنين سرش را

فرمانروا پس از او " يعني معاويه " سعيد خواهد بود

گفت: چه اشكالي دارد به نظر تو؟ بخدا پدرم بهتر از يزيد است و مادرم بهتر از مادرش و خودم بهتر از او. ماترا به كار دولتي گماشتيم و هنوز بر كنارت نكرده ايم، و حق خويشاونديمان را نسبت به تو بجاي آورده ايم و دست از آن نكشيده ايم، تا اين همه را كه اينك در چنگ تو است به دست آوردي... معاويه گفت: درباره اين كه... (تا آخر مطلب كه از نظرتان گذشت).

آنگاه ابن عساكر مي نويسد: " حسن بن‏رشيق داستان سعيد را با معاويه با تفصيلي بيش از آنچه گذشت آورده است "، و سپس روايت حسن بن رشيق را مي آورد كه در آن چنين آمده: معاويه او را به استانداري خراسان گماشت و يكصدهزار درهم انعام داد.

 

[ صفحه 60]

 

 

 

نامه هاي معاويه در مورد بيعت ولايت عهدي يزيد

 

معاويه در نامه اي به مروان بن حكم نوشت: " سنم زياد شده و توانم از دست برفته و مي ترسم پس از مرگم در ميان امت اختلاف پديد آيد. تصميم دارم كسي را بجانشيني خويش تعيين كنم، و نمي خواهم بدون مشورت با كساني كه آنجا (يعني در مدينه) هستند كاري انجام دهم. بنابراين، موضوع را براي آنها مطرح كن و جوابشان را برايم بنويس ". مروان در نطقي به مردم اطلاع داد. مردم گفتند: كار درستي كرده است، لكن او كسي را بايد براي ما نام ببرد. مروان جريان‏را به معاويه نوشت، و او يزيد را نامزد كرد. مروان طي نطقي اين را به‏مردم اطلاع داده گفت: امير المومنين‏پسرش يزيد را براي جانشيني برگزيده است.

عبدالرحمن بن ابي بكر به نطق ايستاده گفت: بخدا تو اي مروان نادرست گفته اي و معاويه نيز نادرست گفته‏است. شما نخواسته ايد بهترين شخص براي امت محمد اختيار شود، بلكه مي خواهيد حكومت را به شكل امپراطوري رم‏شرقي در آوريد تا هر گاه امپراطوري بميرد پسرش بجايش بنشيند.

مروان (اشاره به او) گفت: اين همان است كه‏آيه " و كسي كه به پدر و مادرش گفت:واي بر شما... " در باره اش نازل گشته است. عائشه از پشت پرده گفته مروان را شنيده صدا زد: آي مروان مردم گوش فرا دادند مروان روي خود رابه طرف عائشه گرداند كه مي گفت: تو گفتي به عبدالرحمن كه آن آيه درباره اش نازل شده است بخدا دروغ گفتي، آن‏آيه نه درباره او بلكه درباره فلان شخص نازل شده است، اما تو كسي هستي كه مورد لعنت پيامبر خدا (ص) قرار گرفته اي.

 

[ صفحه 61]

 

حسين بن علي هم برخاسته پيشنهاد معاويه را تقبيح و ردكرد. عبدالله بن عمر و عبد الله بن زبير نيز همينكار را كردند. مروان عكس العمل هاي آن ها را به معاويه گزارش داد. معاويه قبلا نامه هائي به ‏نمايندگي مردم استان ها به پايتخت بفرستند. در ميان آنها محمد بن عمرو بن حزم از مدينه بود و احنف بن قيس در ميان هيئت اعزامي از بصره. محمد بن عمرو به معاويه گفت: هر زمامداري‏مسئوول رعيت خويش است، بنابر اين توجه داشته باش چه كسي رابه حكومت برامت محمد مي گماري.

معاويه از سخن‏او سخت ناراحت گشت و او را باز پس ازاو پرسيد: برادر زاده ات را چگونه يافتي؟ احنف گفت: جواني بود و نشاطو تكاپو و شوخي و مزاح مدتي بعد، معاويه- وقتي هيئت هاي نمايندگي استان ها جمع شده بودند- به ضحاك بن‏قيس فهري گفت: من مي روم سخنراني كنم. وقتي سخنم را بپايان بردم تو از من تقاضا كن براي يزيد بيعت بگيرم ‏و مرا به اين كار تشويق كن. چون معاويه براي مردم شروع به سخنراني كردو از اهميت كار اسلام و احترام خلافت و حق آن سخن گفت و از اين كه خدا دستور داده از زمامداران اطاعت شود، و سپس نام يزيد را به ميان آورد و ازفضل و سياستدانيش حرف زد و پيشنهاد كرد برايش بيعت شود، ضحاك برخاسته خدا را سپاس و ستايش برد. و گفت: اي اميرالمومنين مردم پس از تو به زمامداري احتياج دارند و تجربه به ما نشان داده كه وحدت و همبستگي مانع خونريزي مي شود و توده را در صلاح مي‏دارد و راه ها را امن و امان مي گرداند و مايه عاقبت بخيري مي شود. روزگار در تحول است و خدا هر روز حالي تازه پيش مي آورد، و يزيد پسر اميرالمومنين چنانكه مي داني خوش اعتقاد است و نيكرو و به لحاظ علم و بردباري و تدبير در شمار برترين افرادمان. بنابراين او را وليعهد خويش ساز تا پس از تو پرچم ما باشد و پناهگاهي كه به او پناه جوئيم و درسايه‏اش آرام گيريم. عمرو بن سعيد اشدق نيز سخني همينگونه گفت. پس از او يزيد بن مقنع عذري به نطق ايستاده و گفت: اين اميرالمومنين است

 

[ صفحه 62]

 

(اشاره به معاويه). اگر مرد، اين خواهد بود (اشاره به يزيد). هر كس نپذيرد. اين (اشاره‏به شمشيرش). معاويه‏گفت: بنشين كه تو شاه سخنوراني ديگراعضاي هيئت هاي اعزامي نيز يكايك سخن گفتند.

معاويه از احنف بن قيس نظرخواست. احنف گفت: اگربخواهيم راست بگوئيم از شما مي ترسيم و اگر بخواهيم‏دروغ بگوئيم از خدا بيمناكيم. تو- اي امير المومنين- يزيد را بهتر مي شناسي و مي داني مايه رضاي خداي متعال و امت اسلام است درباره اش با كسي مشورت نكن، و اگر او را غير از اين مي داني درحالي كه به سوي آخرت رواني عشرت دنيايش را فراهم ميار وظيفه ما فقط اين است كه بگوئيم: بگوش مي گيريم و فرمان مي بريم...

مردي شامي برخاسته گفت: نمي دانيم اين دهاتي عراقي چه مي گويد. كار ما اين است كه بشنويم و اطاعت كنيم و شمشير بزنيم. آنگاه مردم متفرق گشتند در حالي كه سخنان احنف بن قيس را باز گو مي كردند. معاويه به دوستانش انعام و اكرام مي كرد و بامخالفان مدارا مي نمود و نرمش نشان‏مي داد تا آنكه بيشتر مردم با او همعهد گشتند و بيعت نمودند.

بيان ديگري از همين ماجرا

مورخان مي نويسند: معاويه اندكي پس از درگذشت حسن- رحمه الله- در شام با يزيد (به ولايتعهدي) بيعت كرد و بيعتش را كتبا به شهرستانها اطلاع داد. استاندارش در مدينه، مروان بن حكم بود. در نامه اي به او اطلاع داد كه با يزيد بيعت كرده و دستور داد قريش و ديگر مردمي را كه در مدينه اند گردآورد تا با يزيد بيعت نمايند.

مروان ‏چون نامه را خواند از انجامش خودداري ‏نمود و قريش نيز از بيعت با يزيد خودداري ورزيدند. پس به معاويه نوشت: قوم و قبيله ات از انجام تقاضايت دائر بر بيعت با يزيد خود داري نمودند. نظرت را برايم بنويس. معاويه دانست كه كار شكني از طرف مروان صورت گرفته است. پس به او نوشت كه ازاستانداريش

 

[ صفحه 63]

 

كناره بجويد، و اطلاع داد كه سعيد بن عاص را به استانداري مدينه منسوب كرده است.

وقتي نامه معاويه به مروان رسيد، خشمناك گشته با خانواده اش و جمع كثيري از خويشاوندانش براه افتاده نزد بني كنايه- كه از خويشاوندان مادريش بودند- رفت و شكوه كرد و جريان كارش را با معاويه شرح داده و اين را كه بدون مشورت و تبادل نظر بااو پسرش يزيد را به جانشيني تعيين كرده است. بني كنانه گفتند: ما نيزه اي هستيم در دست تو و تيغي در نيامت، مارا به جنگ هر كه ببري خواهيم جنگيد. رهبري و تدبير با تو است و اطاعت از ما. آنگاه مروان با هيئت پر شماري از ايشان و از خويشاوندان و خانواده اش به راه افتاد به طرف دمشق و رفت به دربارش روزي كه به مردم اجازه ملاقات داده بود.

دربان چون چشمش به جمعيت انبوهي افتاد كه از قوم و خويشان مروان بودند به او اجازه ورود نداد. آنها با او گلاويز شده بر صورتش زدند تا به يكسو شد. مروان با همراهانش وارد شد و رفتند به نزديك معاويه تا جائي كه مروان به او دسترس‏داشت. پس از اين كه او را بعنوان خليفه اسلام كرد گفت: خداي بس‏پر عظمت و پر اهميت است. هيچ نيرومندي به گرد قدرتش نرسد. در ميان بندگانش كساني را آفريده كه پايه دينش را تشكيل مي دهند و از طرف‏او ناظر كشورها و بلادند و جانشينانش‏در اداره مردم، و به وسيله آنان ستم‏را از ميان بر مي دارد و پيوند دين را محكم و يقين را پيوسته مي گرداند و پيروزي را فرا چنگ مي آرد و گردنفرازان را خوار مي سازد. پيش ازتو خلفاي ما اين را مي دانستند و در حق جمعي چنين قائل بودند، و ما درراه فرمانبرداري خدا يار و ياورشان بوديم و عليه مخالفان مددكارشان به طوري كه ماقدرت مي داديم و گژي منحرفان را راست مي ساختيم و در كارهاي مهم طرف مشورت بوديم و در اداره مردم فرماندار. لكن امروز گرفتار كارهاي خودسرانه و ناجور گشته‏ايم، تو عنان گمراهي رها مي كني و بدترين افراد را بكار مي گماري. چرابا ما كه صاحب اختيار و ذيحق هستيم دركارهاي عمومي كشور مشورت نمي كني و راي ما را مورد توجه قرار نمي دهي؟ بخدا قسم اگر پيمان هاي موكد و عهدهاي متين در ميان نبود كژي متصدي حكومت

 

[ صفحه 64]

 

را درست مي كردم و او را به راه مي آوردم بنابراين اي پسر ابي سفيان حكومت را درست كن و از وليعهدي كودكان دست بردار، و بدان كه قبيله تو خير خواه تو هستند و نمي‏خواهند با تو سردشمني پيش گيرند

معاويه از سخن مروان به شدت خشمگين گشت، اما بعدا با بردباري يي كه داشت خشم خويش فرو خورد و دست مروان را فشرده گفت: خدا براي هر چيز اصلي قرار داده است و براي هر خيري اهل و ذيحقي، آنگاه ترا در نظرم دوست و معزز گردانيده است... بسيار خوش آمدي‏و قدم بر چشم ما نهادي. از خلفاي فقيد و شهداي پاكرو نام آوردي، آنان ‏همانگونه بودند كه توصيف نمودي و تو همان مقام را نزدشان داشتي كه بيان كردي. و ما همان گونه كه گفتي گرفتار كارهاي خود سرانه ناجور گشته ايم. و به كمك تو اي پسر عمو اميدواريم آنها را به سامان آوريم و مشكلات را بر طرف نمائيم و تيرگي و ستم را از ميان برداريم تا كارها سهل ‏و روبراه شود. تو پس از اميرالمو منين و نظير او هستي و در هر كاري پشت و پناهش. خويشاوندانت را به كارهاي مهم دولتي گماشته ام و سهم ترا از ماليات ارضي بيش از ديگران ساخته ام و اكنون نيز هيئتي را كه همراه آورده اي جايزه و انعام و تقاضايت را بر آوردم و خشنودت گردانم.

آنگاه ماهيانه اي به هزار دينار براي او مقرر داشت و يكصد دينار بحساب هر يك از افراد خانواده اش به او پرداخت.

 

>نامه معاويه به سعيد بن عاص

>نامه معاويه به حسين بن علي

>نامه معاويه به عبدالله بن جعفر

 

نامه معاويه به سعيد بن عاص

 

معاويه به سعيد بن عاص- كه استاندار او در مدينه بود- نامه اي فرستاده دستور داد مردم مدينه را به بيعت دعوت كند و نام كساني را كه اقدام مي كنند و كساني را كه كوتاهي مي نمايند به او گزارش دهد. چون نامه به سعيد بن عاص رسيد مردم را به ‏بيعت يزيد فراخواند و خشونت نمود و تشدد و سختگيري نشان داد و هر كه در بيعت كردن كوتاهي مي نمود مورد حمله قرار داد، ليكن مردم- باستثناي عده ‏انگشت شماري- بيعلاقگي نشان دادند مخصوصا بني هاشم كه حتي يكنفرشان بيعت ‏ننمود، و ابن زبير بيش از همه كس درتقبيح و رد بيعت يزيد شدت بخرج

 

[ صفحه 65]

 

مي داد. سعيد بن عاص جريان را به معاويه اينطور گزارش داد:

... بمن دستور دادي مردم را به بيعت يزيد پسر اميرالمومنين دعوت كنم و نام كساني را كه اقدام مي كنند و آنانكه كوتاهي مي نمايند بويژه خاندان پيامبر (ص) از بني هاشم كه حتي يكتن هم موافقت ننموده است و اطلاعاتي از آنان بمن رسيده كه ناخوشايند است، اما كسي كه دشمني و مخالفت خود را با اين كار علني نموده‏ عبدالله بن زبير است. من جز بكمك سواره نظام و مردان جنگي زورم به آنها نمي رسد، يا اين كه خودت بيا وببين در اين باره چه تصميمي ميگيري. والسلام.

معاويه نامه هائي به عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبير، عبدالله بن جعفر، و حسين بن علي- رضي‏الله عنهم- نوشت و به سعيد بن عاص دستور داد آنها را به ايشان برساند وجوابشان را ارسال دارد. به سعيد بن عاص نوشت:

... نامه ات رسيد. اطلاع‏حاصل شد كه مردم نسبت به بيعت بي اعتنائي بشان مي دهند مخصوصا بني هاشم، و نيز عبدالله بن زبير را دانستم. به روساي آنان نامه هائي نوشته ام، آنها را به ايشان برسان وجوابشان را گرفته برايم بفرست تا بررسي كرده تصميم بگيرم. اراده‏ات را محكم كن و قدرت نشان بده و نيت خويش را خوب كن و ملايمت و نرمي پيشه‏ساز و از اينكه شكاف و بلوا بوجود آوري بر حذر باش، زيرا ملايمت و نرمش از خردمندي و رشد عقل است و ايجاد اختلاف و بلوا از بيمايگي است. مخصوصا خاطر حسين را عزيز بدار و مگذار كار ناخوشايندي از تو نسبت به او سر بزند، زيرا او خويشاوند است و حق عظيمي بگردن ما دارد كه هيچ مرد و زن مسلماني منكرش نميشود و او شير دليري است و مي ترسم اگر با او تبادل‏نظر و بحث كني در برابرش تاب نياوري. اما آن كه با درندگان راه مي آيد وحيله و تدبير مي نمايد عبدالله بن زبير است، بنابراين از او به شدت برحذر باش، و مگر خدا بداد مان برسد و بما ياري فرمايد. و من هم آمدني هستم‏اگر خدا بخواهد. والسلام.

 

[ صفحه 66]

 

"چيزي بر زبان مي آورند كه در دل ندارند ". آري، حسين و پدرش و برادرش از خويشاوندي پر اهميت و حق عظيمي برگردن ديگران دارند كه هيچ مرد و زن مسلماني منكرش نمي شود جز معاويه و دار و دسته و دنباله روانش كه با وجود اين اعتراف سرناساز گاري با آنان پيش گرفتند و دشمني نمودند، و چون دنيا را به كام خويش يافتند آن پيوند خويشاوندي مقدس و پر اهميت را محترم نداشتند. و آن حق عظيم را منكر نگشتند و پيوند خويشاوندي با آن‏ بزرگواران را- اگر بتوان ميان پيشوايان امت و آزاد شدگان فتوحات اسلامي پيوندي به تصور آورد- گسستند و پاس حرمتش را نگاه نداشتند.

پيوند قوم و خويشي ميان كساني كه وحدت اخلاقي و اشتراك در فضائل ندارند محال است وحدت و نزديكي ايجاد كند دوستي و پيوستگي مسلمان (با پيامبر ص‏وخاندانش) سبب خويشاوندي او با ايشان گشت حال آنكه پيوند خويشاوندي نوح و فرزندش ازميان برفت.

 

 

نامه معاويه به حسين بن علي

 

... به من‏اطلاع رسيده كه كارهائي كرده اي كه گمان نمي كردم بكني. وفاي به پيمان بيعت، از ميان مردم براي كساني بيش از همه سزاوارتر و واجب تر است كه چون تو اهميت و مقام و افتخارات و منزلتي داشته باشند كه خدايت نائل گردانيده است. بنابراين رو ناساز گاري ميار، و از خدا بترس، و اين امت را به فتنه و آشوب نينداز، و به مصلحت خودت و دينت و امت محمد بينديش، و مگذار كساني كه ايمان نمي آورند ترا از راه بدر كنند.

حسين- رضي الله عنه- در جوابش چنين نوشت:

... نامه ات رسيد. نوشته اي به تو گزارش رسيده كارهائي نيك رهنمون گشته‏و توفيق انجامش را مي دهد. درباره اين كه به تو گزارش رسيده درباره من، بايد بگويم كه آنها را سخن چينان جاسوس منش و اختلاف انداز به تو گزارش‏كرده اند و آن گمراهان منحرف و از دين‏بدر دروغ گفته اند. من نه تصميم به جنگ

 

[ صفحه 67]

 

گرفته ام و نه در پي اختلافم. من از خدا در مورد ترك آن از تو و از دارودسته ات نگرانم از حزب ستمكاري كه مقدسات را پايمال مي سازد و خون ناحق مي ريزد، حزب ستمكار و همدستان شيطان مطرود...

 

 

نامه معاويه به عبدالله بن جعفر

 

... مي داني كه ترا بر ديگران ترجيح مي دهم و نسبت به تو و خانواده ات نظر خوبي دارم. درباره تو خبر نا خوشايندي به من رسيده است. اگر بيعت‏كني سپاسگزاري خواهد شد و اگر خودداري‏نمائي مجبور خواهي گشت. والسلام. عبدالله بن جعفر در جوابش چنين نوشت:

... نامه ات رسيد، و آنچه را نوشته اي كه مرا بر ديگران ترجيح مي دهي دانستم. اگر چنين كني خودت را بسعادت رسانده اي، و اگر خودداري نمائي نسبت به خودت كوتاهي نموده اي، اما اين كه نوشته اي مرا مجبور كني ‏ما قبلا تو را و پدرت را مجبور كرديم‏ به اسلام در آيد تا بي رغبت و از ره اضطرار مسلمان گشت. والسلام.

نامه معاويه به عبدالله بن زبير

براي عبدالله بن زبير اين ابيات را فرستاد:

مردان بزرگوار را ديده ام كه چون از ره بردباري

دست از ايشان بردارند نسبت به آن بردبارحقشناسي مي نمايند

مخصوصا اگر آنكه گذشت كرده در عين قدرت كرده باشد

كه در اين صورت بايد بيشتر حقشناسي و تجليلش كرد

توپست نيستي تا كسي كه سرزنشگر تو است ترا

به خاطر كرداري كه بروز داده اي سرزنش نمايد

بلكه حقه باز ناخالصي هستي كه جز دغلي و

نادرستي نمي شناسي‏و قبل از اين ابليس هم با آدم دغلي كرده است

 

[ صفحه 68]

 

ولي با كار خويش فقط خود را گول و ضرر زده

و با اينكه‏سابقا معزز و محترم بوده ملعون و مايه ننگ گشته است

من مي ترسم آنچه را با كردارت در پي آني

به تو بدهم "يعني كيفر را " و آنگه خدا آن را كه ستمكار تر است به كيفر رساند و او درجوابش چنين نوشت:

هان خدائي كه او را مي پرستم سخنت را شنيد

و او كه خدائي كه در برابر خداي بسيار حليم گستاخي مي نمايد

و از هر كس در فرو رفتن به منجلاب گناه و تبهكاري شتابزده تر است

آيا از اين مغرور گشته و خود را گم كرده اي كه به تو گفته اند: در عين

قدرت بردباري؟ حال آنكه بردبار نيستي بلكه خود رابه بردباري ميزني

اگر تصميمي را كه درباره من داري عملي سازي

خواهي ديد كه شير ميدان نبرد و پيكارم

و قسم ياد مي كنم اگر بيعتي كه با تو كرده ام نبود و اين كه

نمي خواهم آن را زيرپابگذارم جان سالم از دستم به در نمي‏بردي

 

 

بيعت ولايت عهدي يزيد

 

در مدينه معاويه در سال 50هجري به حج رفت و دررجب 56 به عمره. در هر دو سفر در پي‏بيعت گيري براي يزيد بود و در اين راه‏ اقدامات و مذاكراتي كرده و گفتگوهائي با اصحاب و شخصيت هاي برجسته امت داشته است. لكن مورخان روايات و اخبار اين دو سفر را به هم آميخته اند و بطور مشخص و متمايز ذكرنكرده اند.

 

>سفر اول

>دومين سفر و تلاش براي بيعت گيري

 

سفر اول

 

ابن قتيبه مي نويسد: آورده اند كه معاويه از ذكر بيعت يزيد خودداري كرد تا سال 50 هجري كه به مدينه در آمد. مردم به استقبالش رفتند. چون به اقامتگاهش

 

[ صفحه 69]

 

رسيد به دنبال عبدالله بن عباس، عبدالله بن جعفر بن ابيطالب، عبدالله بن عمر، و عبدالله بن زبير فرستاد و به حاجبش دستور داد تا آنان‏از حضورش نرفته اند به كسي اجازه ورود ندهد. وقتي نشستند گفت: خدائي ‏را سپاس كه به ما دستور داده سپاسش بريم و وعده داده كه ثواب سپاس را به‏ما ارزاني دارد، بسيار سپاسش مي بريم همانگونه كه ما را بسيار نعمت داده است، و اعتراف مي نمائيم كه خدائي جز خداي يگانه بيشريك نيست و محمد بنده و فرستاده او است. من سنم‏ زياد شده و توانم برفته و اجلم فرا رسيده است و چيزي نمانده دعوت حق را لبيك بگويم. به نظرم اين طور رسيد كه يزيد را جانشين خويش سازم تا پس ازمن حاكم شماباشد و فكر مي كنم مايه خشنودي شما باشد شما كه بزرگان قريش و نيكان و نيك زادگان آن هستيد تنها چيزي كه باعث شد حسن و حسين را- با اينكه به آنها نظر خوبي دارم و خيلي دوستشان مي دارم- دعوت نكنم اين بودكه آنها فرزند همان پدرند. حالا شماجواب در ست و خوبي به اميرالمو منين بدهيد.

عبدالله بن عباس چنين گفت:

خدائي را سپاس كه از ره الهام به ما فرمود سپاس بريم و شكر گزاري بر نعمت‏ها و خدماتش را وظيفه ما شمرد، و اعتراف مي نمايم كه خدائي جز خداي يگانه بيشريك نيست و محمد بنده و فرستاده او است، و درود خدائي بر محمد و آل محمد. تو حرف زدي و ماگوش كرديم، گفتي و شنيديم. خداي عز و جل محمد (ص) را به رسالت بر گزيد واو را براي در يافت و ابلاغ وحي اختيار نمود و بر همه آفريدگان مزيت نهاد و افتخار ترين افراد آنهايند كه‏با محمد (ص) و الهامش ارتباط دارند و سزاوارترين فرد به تصدي حكومت و امر اسلام نزديكترينشان به وي است. و امت اختياري جز اين ندارند كه در برابر پيامبر شان تسليم باشند چون خدا او را براي امت اختيار كرده و اوكه خداي عليم و حكيم است محمد (ص) را از روي علم و آگاهي كامل اختيار كرده است. در خاتمه براي خود و براي‏شما از خدا آمرزش مي طلبم.

بعد عبدالله بن جعفر برخاسته چنين گفت:

سپاس خداي را كه در خور سپاس است و سپاس او را رسد. او را سپاس

 

[ صفحه 70]

 

مي بريم كه از ره الهام سپاسش را به ما آموخته است، و از او اميد مي داريم‏كه ما را در اداي حقش ياري دهد. اعتراف مي نمايم كه خدائي جز خداي‏يگانه بي نياز و پايدار نيست خدائي كه همسر و فرزندي نگرفته است، و اين كه محمد بنده و فرستاده او است، درباره اين خلافت هرگاه به قرآن عمل شود در آن آمده كه خويشاوندان به موجب كتاب خدا در حق گيري از يكديگر بر ديگران مقدمند. و درصورتي كه به سنت رسول خدا عمل شود بايد متعلق به خويشاوندان وي باشد، و اگر به رويه ابوبكر و عمر عمل شود باز چه كسي برتر و كامل تر از خاندان پيامبر است و ذيحق تر به تصدي حكومت اسلام؟ به خدا قسم اگر او راپس از پيامبرشان عهده دار حكومت كرده بودند حكومت را به متصدي‏حقيقي و شايسته اش سپرده بودند بسبب دينداري و راستروي او و براي اينكه حكم ‏خدا به كار بسته شود و از كار شيطان پيروي نگردد، و در آن صورت حتي دو نفر در ميان امت اختلاف نمي يافتند و شمشيري كشيده نمي شد. بنابران اين معاويه از خدا بترس، زيرا تو زمامدار گشته اي و ما تحت سرپرستي تو قرار گرفته ايم. از اين جهت به مصالح مردمي كه تحت سرپرستي او قرارگرفته اند بينديش، زيرا از فرداي قيامت در اين خصوص از تو باز خواست خواهد شد. اما آنچه درباره دو پسر عمويم گفتي و اينكه آنان را دعوت نكردي، بخدا قسم كار درستي نكردي و اين كار را نمي تواني بكني مگر به وسيله و با رضايت آنان. و تو خود مي داني كه آندو معدن دانش و بزرگواري ونجابتند، چه اعتراف كني و چه انكار. در خاتمه از خدا براي خود و براي شما آمرزش مي طلبم.

آنگاه عبد الله بن زبير شروع به سخن كرد و گفت:

خداي را سپاس كه دينش را به ما آموخت‏و شناساند و ما را با پيامبرش به افتخار نائل آورد. او را بر پيشاوردهايش سپاس مي برم. و اعتراف مي نمايم كه خدائي جز خداي يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده او است. اين خلافت فقط از آن قريش است كه با كردار پسنديده و اعمال ستوده اش آن را به دست مي گيرد و با تكيه بر اجدادپر افتخار و فرزندان بزرگمنش خويش. بنابراين اي معاويه از خدا بترس و درباره خويش بانصاف گراي، زيرا اين عبدالله بن عباس

 

[ صفحه 71]

 

پسر عموي رسول خدا (ص) است و اين عبد الله بن جعفر ذوالجناحين پسر عموي رسول خدا (ص) و من عبد الله بن زبير پسرعمه رسول خدا (ص)، و علي از خود دو فرزندش حسن و حسين را به جا گذاشته است و تو مي داني كه آن دو كيستند و چه شخصيتي دارند. بنابر اين اي معاويه از خدا بترس، و تو خود ميان ما و خويش داوري.

بالاخره عبدالله بن عمر لب به سخن گشود و چنين گفت:

خدائي را سپاس كه ما را با دينش به عزت رسانيد و با پيامبرش (ص) به افتخار نائل آورد. اين خلافت، مثل رژيم امپراطوري رم شرقي يا رژيم امپرا طوري رم غربي يا شاهنشاهي ايران نيست كه حكومت را پسراز پدر ارث ببرد و ولايتعهدي داشته باشد. گر مثل آنها مي بود من پس از پدرم متصدي خلافت مي شدم. به خدا قسم مرا فقط از آن جهت به عضويت شوراي شش نفره در نياورد كه چنين وا بستگي يي ميان من و پدرم وجود ندارد. خلافت منحصر به همه قبيله قريش است ‏و متعلق به كسي كه شايسته آن باشد و مسلمانان او را بپسندند و با او موافق باشند آنكه پرهيزكارتر و پيش از همه مورد رضايت باشد. بنابر اين اگر تو مي خواهي خلافت را (نه به كسي كه آن شرايط و خصال را داشته باشد بلكه) به يك نوجوان قرشي بسپاري درست است يزيد از نوجوانان قريش است. لكن توجه داشته باش كه درپيشگاه خدا و به هنگام باز خواست و كيفرش از يزيد كاري به نفعت بر نخواهد آمد.

در اين وقت معاويه چنين‏ گفت:

سخن گفتم و سخن گفتيد. حقيقت اين است كه پدران رفته اند و پسران مانده اند. پسرم را بيش از پسرانشان دوست مي دارم. به علاوه اگر با پسرم‏همحبت شويد خواهيد ديد كه حرف زن است. حكومت از آن بني عبد مناف بود، زيرا خويشاوند رسول خدا (ص) هستند. اما وقتي رسول خدا در گذشت مردم ابو بكر و عمر را بدون اين كه از خاندان پادشاهي و خلافت باشند به حكومت برداشتند، مع ذالك آن دو رويه‏پسنديده اي را پيش گرفتند. بعد، حكومت برگشت به دست بني عبد مناف، وتا روز قيامت در دست آنان خواهد ماند. و خدا ترا اي پسر زبير

 

[ صفحه 72]

 

و ترا اي پسر عمر از تصدي آن محروم كرده است، اما اين دو پسر عمويم (يعني عبدالله بن عباس و عبد الله بن جعفر) از جرگه گردانند گان حكومت بيرون نخواهند بود ان شاء الله.

سپس دستورداد كاروانش را بر بندند و ديگر بيعت ‏يزيد را به ميان نياورد و مواجب و انعام آنان را نيز قطع نكرد، و بعد راهي شام گشت و دم از بيعت فرو بست وآنرا مطرح نساخت تا سال 51 هجري.

دراين نوشته تاريخي ذكري از سخن عبد الرحمن بن ابي بكر به ميان نيامده اما ابن حجر در " اصابه " نوشته است كه معاويه مردم را به بيعت كردن با يزيد خواند. حسين بن علي، ابن زبير، و عبد الرحمن بن ابي بكر سخن گفتند. عبدالرحمن در جواب پيشنهاد معاويه گفت: مگر اين رژيم امپراطوري رم شرقي است كه هر وقت امپراطوري مرد پسرش به جايش بنشيند؟ بخدا هرگز چنين نخواهيم كرد..

 

>بيان ديگري از گفتگو هاي سفر اول

>نطق امام حسين سيد الشهداء

 

بيان ديگري از گفتگو هاي سفر اول

 

معاويه به قصد حج وارد مدينه شد. نزديكي هاي مدينه مردم پياده و سواره به استقبالش رفتند، و زنان و كودكان بيرون آمدند، و هر كس برحسب توانائي از او استقبال نمود. و او با مخالفان نرمش‏نشان و با جمعيت صحبت كرد و براي جلب‏خاطر و رضايشان كوشيد و چرب زباني نمودمگر آنان را با كاري كه ديگر مردمان كرده بودند موافق سازد. كار را بجائي رساند كه در يكي از همين صحبت ها به مردم مدينه گفت: خستگي اين راه‏دراز را فقط به اميد ديدار شما بر تن‏هموار مي ساختم و ناملايمات را به همين خاطر تحمل مي كردم تا اينك به ديدا ر شما مجاوران مزار پيامبر خدا نائل گشتم. در جوابش خوشامد بسيار گفتند... چون به " جرف " رسيد حسين بن علي و عبد الله بن عباس به استقبالش رفتند، اشاره به آن دو به مردم گفت: اينان دو سرور بني عبد منافند. و رو به ايشان گردانده با آنان همسخن گشت و بناي

 

[ صفحه 73]

 

تحبيب را گذاشت، گاه با اين يك سخت مي گفت و گاه به آن ديگر لبخند ميزد، تا رسيد به مدينه.

در آنجا مردم پياده و زنان وكودكان آمده به او سلام كردند و با مو كبش همراه گشتند تا به اقامتگاهش درآمد. حسين به خانه رفت و عبد الله‏بن عباس به مسجد. معاويه با جمع كثيري از شاميان روانه خانه عائشه- ام المو منين- گشت و اجازه ملاقات خواست.

عائشه فقط به او اجازه داد وچون درآمد مستخدم عائشه، ذكوان آنجا بود، عائشه به معاويه گفت: چگونه اطمينان كردي و نترسي از اين كه مردي را به كمينت بنشانم تا ترا به كيفرقتل برادرم محمد بن ابي بكر به قتل رسانم؟ گفت: تو چنين كاري نمي كني. پرسيد چطور؟ گفت: چون من در حريمي قرار دارم در خانه رسول خدا.

در اين وقت، عائشه خا را سپاس و ثنا خواند و از رسول خدا(ص) ياد كرد و از ابوبكر و عمر، و او را تشويق كرد كه از آن دو تقليد نموده پيروي كند. و به سخن خويش پايان داد معاويه لب به سخن نگشود ازترس اين كه نطقي به بلاغت و شيوائي نطق عائشه نتواند، ناچار بطور عادي شروع به حرف زدن كرده گفت: تو اي ام‏المو منين خداشناسي و پيامبر شناس و به ما دين آموخته اي و خيرمان را ياد داده اي. و تو درخور آني كه فرمانت بكار بسته و اطاعت شود و سخنت ‏بگوش گرفته. كار يزيد، پيشامدي بوده به تقدير خدا كه صورت گرفته و تمام شده و مردم اختيار آن را ندارند، و مردم بيعت كرده اند و پيمان و تعهدشان بر گردنشان قرار گرفته و مو كد گشته است. آيا به نظر تو حالا پيمان و عهدشان را بشكنند؟

عائشه ازحرف او پي برد كه بر ولايتعهدي يزيد مصمم است و به كار خود ادامه خواهد داد. به همين جهت به او گفت: اين كه از عهد و پيمان سخن به ميان آوردي، از خدا بترس و در حق اين جماعت چند نفره كار ناروائي نكن و در موردشان عجله بخرج نده شايد كاري كه ناخوشايندت باشد از آنان سرنزند

دراين هنگام، معاويه برخاست كه برود. عائشه به او گفت: تو " حجر " و يارانش را كه افراد عابد و پارسا و مجتهدي بودند به قتل رساندي. معاويه‏گفت: اين سخن

 

[ صفحه 74]

 

را بگذار كنار. رفتارم با تو چگونه است و در بر آوردن تقاضاهايت؟ گفت: خيلي خوب. گفت: پس ما و آنان را به حال خود بگذار تا وقتي به آستان پروردگارمان برده شديم به كارمان رسيد گي شود.

وهمراه " ذكوان" از خانه عائشه بيرون رفت و در حالي كه بر او تكيه زده بودو گفت: تا امروز سخنوري- پس از پيامبر خدا (ص)- چنين گويا و شيوا نديده ام و برفت تا به خانه رسيد. آنگاه به دنبال حسين بن علي فرستاد وباوي به تنهائي ملاقات كرد و گفت: برادر زاده مردم به استثناي پنج نفر قريشي كه تو رهبريشان مي كني براي ولايتعهدي يزيد تعهد سپرده و پيمان بسته اند. عمو جان چرا مخالفت مي كني؟ حسين گفت: به دنبال آنها بفرست. اگر با تو بيعت كردند من هم جزو آنان

خواهم بود و گرنه در مورد من عجله بخرج نده. معاويه پذيرفت و از او قول گرفت جريان گفتگوي دو نفرشان را به كسي اطلاع ندهد. حسين بيرون آمد. ابن زبير شخصي را بر سر راه وي گماشته بود تا وقتي بيرون مي آيد از اوكسب خبر كند. و او به حسين گفت برادرت عبدالله بن زبير مي پرسد چه خبر بود و چه گذشت آنجا؟ و آن قدر پاپي اش شد تاچيزي از او در آورد.

معاويه بدنبال ابن زبير فرستاد و با او ملاقات خصوصي كرد و گفت: مردم بااين كار موافقت نموده و تعهد سپرده‏اند جز پنج نفر قرشي كه تو رهبريشان مي كني. برادر زاده چرا مخالفت ميكني؟ گفت بفرست بدنبالشان تا اگر با تو بيعت كردند منهم جزو آنها خواهم بود، و گرنه در مورد من عجله بخرج نده. پرسيد اينكار را خواهي كرد؟ گفت: آري. و از او قول گرفت جريان را به كسي نگويد.

سپس به دنبال عبدالله بن‏عمر فرستاد و خصوصي با او سخن گفت سخني نرمتر از آنچه با آن دو گفته بود. گفت: من مايل نيستم بگذارم امت محمد پس از من پس از من چون گله بي چوپاني باشد. و از مردم براي اين‏كار تعهد و بيعت گرفته ام جز پنج نفر

 

[ صفحه 75]

 

كه تو رهبرشان هستي. چرا مخالفت مي كني؟ عبدالله بن عمر پرسيد: حاضري كاري كني كه هم به مقصودت برسي و هم از خونريزي جلوگيري‏كرده باشي؟ گفت: مشتاق اين كارم. گفت: در برابر عموم مي نشيني بعد من‏مي آيم به اين مضمون با تو بيعت مي كنم كه آنچه را در مورد اتفاق امت باشد بپذيرم، زيرا اگر امت بر سر حكومت برده اي حبشي همداستان گردد آن‏را مي پذيرم. پرسيد: اين كار خواهي‏كرد؟ گفت: آري. و بيرون رفت. در اين هنگام، معاويه به دنبال عبدالرحمن بن ابي بكر فرستاد و بطور خصوصي به او گفت: با چه حقي در برابر من سر بنافرماني برداشته اي؟ گفت: اميد وارم اين كار به خير و مصلحتم باشد. معاويه گفت: بخدا تصميم قتلت در دلم نضج مي گيرد. گفت: اگر اين كار بكني خدا در دنيا تو را گرفتار خواهد ساخت و در آخرت به دوزخ در خواهد آورد. اين را گفت و بيرون رفت.

معاويه آن روز را با انعام و بخشش به افراد مهم و اعيان وتحبيب مردم گذراند. فردا صبح دستور داد تختي برايش گستردند و صندلي هائي ‏در اطرافش براي درباريان و مقربانش نهادند و در برابرش صندلي هائي براي افراد خانواده اش. و در حالي كه جامه‏اي يمني بر تن داشت و عمامه اي تيره بر سر و دو شاخه‏اش را بر كتفش نهاده بود و عطر زده بيرون آمد و برتخت خويش نشست و منشيانش را نزديكش‏ و جائي نشاند كه دستوراتش را بشنوند، و به حاجبش امر كرد هيچكس را گر چه‏از نزديكان و مقربانش باشد راه ندهد. آنگاه به دنبال حسين بن علي و عبدالله بن عباس فرستاد. ابن عباس زودتر رسيد. وقتي وارد شد و سلام كردمعاويه او را بر جانب چپ روي تختش نشاند و آرام با وي شروع به گفتگو كرد، و گفت: خدا از مجاورت اين مزارشريف و اقامتگاه پيامبر (ص) بهره اي وافر داده است.

ابن عباس گفت:... از اين نيز كه به پاره اي از حقمان قناعت نموده و از همه آن چشم بپوشم بهره‏اي وافر يافته ايم.

اين سخن، معاويه را بر آن داشت كه از موضوع دور شود تا كار به مجادله نكشد، پس از اين موضوع سخن يه ميان آورد كه عمر انسان بر حسب سرشت و غرائز وي‏ تغيير مي كند. تا حسين بن علي فرارسيد. چون چشم معاويه به وي افتاد

 

[ صفحه 76]

 

پشتي يي را كه در سمت راست تختش بود مرتب ساخت براي او. حسين وارد شده سلام كرد. معاويه اشاره كرد تا در سمت راستش بنشست سپس‏با او احوالپرسي كرد و از حال برادرزاده هايش- فرزندان حسن- پرسيد و از سن و سالشان. حسين جواب داد و خاموش گشت. آنگاه معاويه شروع‏بسخن كرده گفت: خداي را سپاس كه نعمت بخش است و بلا آور. و گواهي مي‏دهم كه خدائي جز خداي يگانه نيست خدائي كه بسي برتر از گفته و پندار ملحدان است، و محمد بنده خاص اوست كه براي آدمان و پريان همگي مبعوث گشته تا با قرآني پند و بيمشان دهد كه حقائق آينده و پيشين ابطالش نمي نمايد و فرود آمده از آستان حكيم ستوده است. و رسالت الهي را ادا فرمود و كارش را بانجام رسانيد و در راهش هر آزار و اذيتي ديد شكيبائي ورزيد تا دين خدا روشن گشت و دوستانش به عزت و قدرت رسيدند و مشركان ريشه كن گشتند و دين خدا و نهضت الهي علي رغم مشركان چيره گشت. آنگاه حضرتش صلوات الله عليه در گذشت در حالي كه از مال دنيا جز همان اندكي كه سهمش بود بر جاي ننهاد و چون خدا را بر گزيده و دل از دنيا بر كنده بود آنچه‏را از مال دنيا بچنگ آورده بود رها كرده بود و نيز از سر بلند نظري و قدرتي كه شكيبائي و خويشتنداري داشت و نيز به خاطر اين كه در پي سراي جاويدان و ثواب پايدار و ابدش بود. اين وصف پيامبر (ص) است. پس از وي‏دو مرد خويشتن پاي بر سر كار آمدند. و سه ديگر مردي مشكوك، و حوادثي به وقوع پيوست كه ما بچشم خود نديده و بدرستي نشنيده ايم و من از آنها بيش از شما چيزي نمي دانم. راجع به كار يزيد قبلا به اطلاعتان رسيده است. خدا مي داند كه با اين كار مي خواهم در بروي اختلاف ميان مردم ببندم و با ولايتعهدي يزيد وحدت جامعه را بر قرار نگهدارم. در مورد كار يزيد منظوري جز اين ندارم. شما دو نفر هم‏از فضيلت خويشاوندي (با پيامبر ص) و دانشمندي و مردانگي بر خورداريد. و اين خصال را من طي گفتگوها و تجربه هائي كه با يزيد داشته ام در او يافته ام و بقدري كه نظيرش را در شما دو نفر و نه ديگران يافته ام، تازه او سنت شناس هم هست و قرآندان وچنان بردباري يي دارد كه سنگ را نرم مي گرداند. شما مي دانيد كه پيامبر (ص)- كه معصوم بود و كارش درست و صواب- در نبرد " سلاسل " مردي را بر ابوبكر صديق و عمر فاروق و ديگر اصحاب

 

[ صفحه 77]

 

بزرگ و مهاجران مقدم داشت و فرماندهي داد كه از هيچ لحاظ همشان آنان نبود نه از لحاظ خويشاوندي نزديك و نه از حيث سابقه ورويه گذشته اش، و آن مرد بر آنان فرماندهي كرد و در نماز جماعت پيشنمازشان گشت و غنائم را نگهداري وسر پرستي نمود، و چون دستور مي داد و اظهار نظر مي كرد هيچكس چون و چرا نمي نمود. و رسول خدا و (ص) سر مشق‏نيكوي ما است. بنابراين اي بني عبد المطلب من و شما مصالح مشتركي داريم، و من اميدوارم كه در اين جلسه سخن به‏انصاف گوئيد زيرا هيچكس نيست كه گفته‏شما را حجت و با اهميت نشمارد. بنابراين در جوابم سخن از روي بصيرت گوئيد. از خدا براي خويش و براي شما دونفر آمرزش ميطلبم.

 

 

نطق امام حسين سيد الشهداء

 

ابن عباس خود را آماده نطق كرد و دست خويش براي آغاز سخن فرا برد، ليكن حسين به او اشاره كرده گفت: كمي صبر كن. زيرا من طرف‏صحبت و نظر او بودم و سهم من از اتهامات او بيشتر است. در نتيجه، ابن عباس خودداري نمود. و حسين برخاسته پس از سپاس خدا و درود بر پيامبر (ص) گفت:

معاويه هر سخنوري‏در وصف پيامبر (ص) هر قدر بكوشد و بگويد باز اندكي از بسيار بيش نگفته باشد... تو اي معاويه نمي تواني حقيقت را بپوشي. سپيده صبحگاهي سياهي شام را رسوا كرده و نور خورشيد پرتو چراغ را خيره گردانيده است. در وصف كساني كه پس از رسول خدا (ص) حاكم گشتند در مورد بعضي به طور مبالغه آميز به فضيلت تراشي پرداختي و بر ديگران جفا كارانه مزيت نهادي، و در مورد برخي زبان از تمجيد شايسته بربستي و از حدانصاف منصرف گشتي. در ذكر فضائل آنكه براستي صاحب فضيلت است اگر جزئي‏از حقيقت به زبان آوردي شيطان ترا به‏كتمان ديگر حقايق و فضائل كشانيد. شنيدم كه از كمالات يزيد و سياستداني‏ و تدبيرش براي امت محمد (ص) دم زدي. ميخواهي مردم را درباره يزيد گمراه‏و دچار توهم كني. پنداري آدم ناشناخته و محجوبي را توصيف مي نمائي‏يا فرد غايب و نامشهودي را معرفي مي كني يا از چيزهائي تعريف ميكني كه

 

[ صفحه 78]

 

 فقط تو مي داني. حال آنكه يزيدخودش وضع و عقيده اش را نشان داده و باز نموده است. كارهايش را نگاه كن از سگبازيش بگاهي كه سگها را بجان هم‏مي اندازد و كبوتر بازيش و كنيزكان خنياگرش و انواع هوسبازيهايش تا ترا در وصف خويش كمك كند. تصميمي را كه داري كنار بگذار. همان گناهاني كه تا بحال مرتكب گشته اي كافي نيست كه مي خواهي و زر و وبال اين موجود را بر دوش خود باز كني و بچنين حالي به آستان دادرسي پروردگار درآئي؟ بخدا همچنان به باطل در انحراف و ستم فرورفته اي و به بيداد گري پرداخته اي كه ديگر جائي باقي نگذاشتته اي توبا مرگ فقط يك چشم بهمزدن فاصله داري، بنابر اين به كاري پسنديده دست بزن‏براي روز مشهور قيامت كه غير قابل اجتناب است و در آن گريز گاهي نيست. در سخنت ضمنا به ما تعرض نموده اي، و ما را از حق اجدادي محروم مي شماري‏در حالي كه بخدا قسم اين حق را پيامبر (ص) از طريق ولايت براي ما به ميراث نهاده است...

... به فرماندهي آن شخص بر مردم بدستور رسول‏خدا (ص) و با تعيين حضرتش استشهاد كردي. اين حقيقت دارد و اتفاق افتاده است. در آن زمان آن شخص- يعني عمرو بن عاص- از فضيلت مصاحبت پيامبر (ص) و بيعت با وي برخوردار بوده است. و تا اين تعيين صورت گرفت مردم اظهار نارضائي نمودندكه چرا او فرمانده گشته و بر ديگران مقدم شمرده شده است و شروع كردند به بر شمردن كار هايش. در نتيجه، پيامبر (ص) فرموده: اي گروه مهاجران‏پس از اين هيچكس جز من فرمانده شما نخواهد بود. باين ترتيب پيامبر (ص) آن كار و رويه را نسخ و ابطال كرد. بنابراين تو چگونه در مورد مهمترين‏كارهاي عمومي به كار منسوخ پيامبر (ص) و رويه اي كه توسط حضرتش نسخ و ابطال گشته استناد ميكني؟ يا چگونه مي خواهي كسي را باين مقام مهم بگماري كه بعضي او را ديندار نمي دانند و همه مردم را رها كرده دين باخته بيراهي را چسبيده‏اي و مي خواهي مردم‏را گمراه كرده دنياي او را بابدبخت كردن خودت در آخرت آباد كني. اين همان زيانكاري آشكار است. و از خدا براي خود و براي شما آمرزش مي طلبم.

معاويه رو به ابن عباس گرداند كه اين ديگر كيست اي ابن عباس نظر و گفته تو شايدتلخ تر باشد ابن عباس گفت: او بخدا قسم ذريه پيامبر (ص) است

 

[ صفحه 79]

 

و يكي از " اصحاب كساء " و از خاندان پاك معصوم. از قصد و منظورت صرفنظر كن

... معاويه گفت: من هميشه بردبار بوده ام. و بهترين بردباري آنست كه با خويشاوندان صورت گيرد. برويد در پناه خدا آنگاه به دنبال عبد الرحمن بن ابي بكر، عبدالله بن عمر، و عبدالله بن زبير فرستاد. آمده نشستند. در اين هنگام، خدا راسپاس و ستايش كرده گفت:

تو اي عبدالله بن عمر هميشه مي گفتي دوست نداري شبي را بي آنكه بيعت جماعتي برعهده ات باشد بسر آوري هر چند دنيا وموجودي هايش از آن تو باشد. اينك به تواخطار مي كنم كه مبادا وحدت مسلمانان‏را بهم بزني و در راه پراكندگي جمعشان‏تلاش نمائي و زمينه خونريزيشان را فراهم آوري. كار يزيد يك تقدير الهي‏بوده كه انجام گرفته و انسانها اختياري در اين زمينه كه حكومتشان مي‏باشد ندارند. مردم بيعتشان را تاكيدكرده و پيمان محكم بسته و عهد و قرار گذاشته اند. اين بگفت و خاموش گشت.

عبدالله بن عمر چنين گفت:

... معاويه پيش از تو خلفائي بودند و پسراني داشتند كه پسرت بهتر از آنان نيست، و آنان نظري را كه تو درباره پسرت داري درباره پسرانشان نداشتند و چنين تصميمي نگرفتند و در مورد كارحكومت علاقه و دوستي كسي را دخالت ندادند بلكه براي زمامداري اين امت هر كه را بهتر مي شناختند برگزيدند. اين كه اخطار مي كني وحدت مسلمانان را بهم نزنم و جمعشان رانپراكنم و خونشان را نريزم، من چنين كاري نمي كنم انشاء الله، بلكه اگر مردم همراي‏گشتند آنچه را پسنديده بود و مورد اتفاق امت محمد (ص) قرار گرفته بود مي پذيرم.

معاويه او را دعا كرد و گفت:تو مخالفت و سركشي نخواهي كرد. سپس مطالبي شبيه آنچه به عبدالله بن عمر گفته بود به عبدالرحمن بن ابي بكر گفت. عبدالرحمن در جوابش چنين گفت:

تو بااين گستاخي يي كه با كار يزيد كردي بخدا قسم تصميم گرفتيم ترا محول

 

[ صفحه 80]

 

به خدا كنيم وبه او وا گذاريم. قسم به آنكه جانم در دست او است بابد تعيين خلافت را به شورا واگذاري و گرنه آن را زير و رو خواهم كرد. و برخاست كه برود. اما معاويه گوشه لباسش را گرفته گفت: يواش خدايا به هر طوري كه مي خواهي شر او را از من دور ساز. مبادا نظرت را براي شاميان‏اظهار كني چون مي ترسم آسيبي به تو برسانند. آنگاه آنچه را به عبدالله بن عمر گفته بود به ابن زبير گفت و افزود كه تو روباه حيله گري هستي كه از اين سوراخ به آن سوراخ مي روي تو اين دو نفر را تحريك كردي و به مخالفت‏كشاندي. ابن زبير گفت: تو مي خواهي‏براي يزيد بيعت بگيري؟ اگر با او بيعت كرديم به نظر تو از كداميك از شما دو نفر بايد فرمان ببريم؟ از تويا از او؟ اگر خلافت خسته شده اي استعفا بده و با يزيد بيعت كن تا ما هم با او بيعت كنم.

سخن بسيار رد و بدل شد. از جمله معاويه به او گفت:مي دانم كه خودت را به كشتن خواهي داد. سرانجام آنان را از حضور خويش مرخص كرد، و سه روز از ديدار مردم خودداري نمود و هيچ بيرون نيامد. و چهارمين روز بدر شد و دستور داد منادي‏مردم را بانگ دهد كه براي يك كار عمومي اجتماع كنند. مردم در مسجد گرد آمدند. آن چند نفر را گرد منبر نشاند، و خدا را سپاس و ثنا خوانده ازيزيد نام آورد و از فضل و كمال و قرآنيش، و گفت: مردم مدينه در صدد بيعت گيري براي يزيد برآمده ام و شهرو دهي نگذاشته ام كه تقاضاي بيعت براي او را نفرستاده باشم. مردم همگي بيعت كردند و تسليم شدند و فقط مدينه تاخير داشته و كم لطفي نموده است. آن عده از اهالي مدينه از بيعت‏خو داري كرده اند كه بايستي زودتر و بيشتر از ديگران به اين خويشاوندشان خدمت مي نمودند بخدا اگر كسي را سراغ‏مي داشتم كه براي مسلمانان بهتر از يزيد مي بود قطعا براي او بيعت مي گرفتم.

در اين هنگام، حسين برخاسته گفت: بخدا سوگند كسي را كه به لحاظ پدر و مادر و از حيث شخصيت بهتر از يزيد است رها و اهمال كرده اي. معاويه پرسيد: مثل اين است كه منظورت خودت مي باشد؟ گفت: آري. معاويه گفت: حالا مي گويم، اين كه گفتي به لحاظ مادر بر او برتري داري بجان خودم مادرت برتر

 

[ صفحه 81]

 

از مادراو است و اگر يك زن قرشي بود برترين زن قريش بود تا چه رسد به اينكه دختررسول خدا (ص) است، بعلاوه فاطمه را دينداري است و سابقه ايمان و كردار ستوده، بنابراين مادرت برتر از مادر او است. اما درباره پدرت، پدرت پدرش را براي داوري و فيصله به در گاه خدا برد و خدا به نفع پدرش و عليه پدرت حكم صادر كرد. حسين گفت: همين ناداني تو برايت كافي است كه زندگي زود گذر دنيا را بر سراي جاويدان ترجيح مي دهي

معاويه به حرفش‏ چنين ادامه داد: اين كه گفتي تو شخصااز يزيد بهتري بخدا يزيد براي امت محمد مفيدتر از تو است.

حسين گفت: اين حرفت، همان بهتان و ناروا گوئي است. يزيد عرقخور هوسباز هرزگي جوي از من بهتر است؟

معاويه گفت: آهسته‏دست از دشنام به پسر عمويت بردار. چون اگر پيش او از تو بد بگويند به تو بد نخواهد گفت. سپس رو به مردم كرده گفت:

مردم مي دانيد كه پيامبر خدا (ص) بدون تعيين جانشين درگذشت، و مسلمانان مصلحت چنين ديدند كه ابوبكر را به خلافت بردارند و بيعتي كه‏با وي شد بيعت هدايت (و مطابق موازين دين) بود، و او قرآن و سنت پيامبر (ص)عمل كرد، و وقتي اجلش فرار رسيد عمر را به جانشيني تعيين كرد و او نيز به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرد و چون مرگش نزديك شد تصميم گرفت تعيين خليفه رابه شوراي شش نفره كه از ميان مسلمانان انتخاب كرد واگذارد. بنابراين، ابوبكر به طرزي عمل كرد كه‏پيامبر خدا نكرده بود و عمر به طرزي عمل كرد كه ابوبكر نكرده بود، و هر يك نظر به مصلحت مسلمانان چنان كردند. به همين جهت من مصلحت چنين ديدم كه چون سابقااختلاف و كشمكش هائي در اين خصوص بروز كرد براي يزيد بيعت بگيرم.

 

[ صفحه 82]

 

 

 

دومين سفر و تلاش براي بيعت گيري

 

ابن اثير مي نويسد: چون مردم عراق و شام با او بيعت نمودند، معاويه با هزار سوار جنگي رهسپار حجاز گشت. نزديك مدينه، حسين بن علي پيشاپيش مردم باستقبالش آمد. وقتي چشم معاويه به او افتاد گفت: نه سلام و نه عليك خودت را آخرش به كشتن خواهي داد. گفت: مواظب حرف زدنت باش شايسته نيست چنين حرفي بزني. گفت: شايسته است و بدتر از اين هم.

ابن زبير به استقبالش آمد، به اوگفت: نه سلام و نه عليك حيواني را ميماند كه سرش را به سوراخ فرو مي برد و با دمش مي جنگد و چيزي نمانده كه دمش را گرفته كمرش را بشكنند. اورا دور كنيد از برابرم ماموران تازيانه بر پيشاني اسبش زدند تا برفت.

عبدالرحمن بن ابي بكر در رسيد. به او هم گفت: نه سلام و نه عليك پيره مردي است كه خرف شده و عقلش‏را از دست داده و دستور داد تا بر پيشاني اسبش زده براند ندش. با عبدالله بن عمر نيز همين گونه رفتار كرد. معذالك همراهش آمدند و هيچ به آنان اعتنا نمي كرد تا به مدينه رسيدند، به در گاهش ايستادند اجازه ورود نداد و نه روي خوش نشان داد. در نتيجه، به مكه رفته آنجا ماندند.

معاويه در مدينه نطق كرد از يزيد تمجيد و تعريف نمود و گفت: از او بافضل و فهم و موقعيتي كه دارد چه كسي براي خلافت شايسته تر است؟ و فكر نمي كنم بعضي دست از مخالفتشان بردارند تا آنكه بلائي بر سرشان در آيد كه ريشه كنشان كند، و من اخطارم‏را كردم اگر نصيحت و اخطار فايده و اثري در آنها داشته باشد. سپس به ملاقات عائشه رفت، و او قبلا شنيده بود كه معاويه، حسين و دوستانش را تهديد كرده كه اگر بيعت نكنند مي كشمشان. معاويه از آنان به عائشه شكايت برد عائشه او را اندرز داد و گفت: شنيده ام آنها را تهديد به قتل‏كرده اي؟ گفت: اي ام المو منين آنها برايم عزيزتر از اين حرفهايند. اما جريان اين است كه من با يزيد بيعت كرده ام و ديگران همه با او بيعت كرده اند. به نظر تو مي شود بيعتي را كه به انجام رسيده نقض كنم؟ گفت: با آنان به مهرباني و ملايمت

 

[ صفحه 83]

 

رفتاركن شايد انشاء الله وضعي خوشايند تو پيدا كنند. گفت: همين كار خواهم كرد. عائشه همچنين به او گفت: چطور اطمينان كردي و نترسيد مردي را به كمينت بنشانم تا ترا به انتقام آنچه در حق برادرم- منظورش محمد بن ابي بكر بود- بكشد. گفت: نه، هرگز چنين كاري ممكن نيست، چون‏من در خانه امن و حريمي هستم. حرفش را تصديق نمود. معاويه مدتي در مدينه ماند. سپس رهسپار مكه گشت. مردم به استقبالش آمدند. آن چند نفربا خود گفتند: به استقبالش برويم شايد از كرده خويش پشيمان شده باشد. و در" بطن مر" به استقبالش رفتند و اولين كسي كه به ديدارش رسيد حسين بود. معاويه گفتش: خوش آمدي اي پسرپيامبر خدا و اي سرور جوانان بهشتي سپس دستور داد اسبي برايش زين كنند وهمراهش روان گشت. با آن ديگران همين‏گونه رفتار كرد و آنان نيز همراهش روان شدند و هيچكس جز ايشان در كنارش‏نمي راند، تا به مكه رسيدند. روزي نبود كه براي آنان خلعت و انعامي نفرستد و دستوري به عطا ندهد تا مراسم‏حج را به پايان رساند و بار سفر بر بست و حركتش نزديك گشت. يكي از آن‏چند نفر به ديگران گفت: از رفتارش فريب نخوريد. چون اين را نه از روي دوستي و دلبستگيش به شما، بلكه به منظور خاصي انجام داده است. بنابراين خود را آماده مقابله او كنيد و جوابي برايش تهيه نمائيد. تصميم گرفتند سخنگوشان ابن زبير باشد.

اندكي بعد، معاويه احضارشان كرد وگفت: رفتارمان را با خودتان ديديد وملاحظه كرديد كه حق خويشاوندي بجاي آوردم و بر خورد سوءتان را با بردباري تحمل كردم. يزيد برادر و پسر عموي شما حساب ميشود. مي خواهم او را به نام خليفه جلو بيندازيد و خودتان به عزل و نصب فرماندهان و استانداران و به جمع ماليات و توزيع و خرج آن بپردازيد وهيچكس در اين امور مانعتان نباشد. آنها خاموش ماندند و دم نزدند. گفت: جواب نمي دهيد؟- و دو بار تكرار كرد- آنگاه رو به ابن زبير كرده گفت: بگو، فكر مي كنم تو سخنگوشان هستي. گفت: آري. ما ترا ميان سه كار مخيرمي كنيم تا يكي را برگزيني و عمل‏كني. گفت: بگو. گفت: يا چنان كه رسول خدا (ص) عمل كرد عمل كن يا آن‏طور كه ابوبكر

 

[ صفحه 84]

 

عمل كرد يا آن گونه كه عمر. معاويه پرسيد: چگويه عمل كردند؟ گفت: رسول خدا (ص) بدون اينكه كسي را به جانشيني تعيين كند در گذشت و مردم ابوبكر را برگزيدند. معاويه گفت: در ميان شما كسي مثل ابوبكر نيست و مي ترسم اختلاف پيش بيايد. گفتند: راست مي گوئي. بنابراين مثل ابو بكر عمل كن كه نه از فرزندان و عشيره خود، بلكه از دورترين شاخه هاي قريش يكي را به جانشيني تعيين كرد. و اگر هم مي خواهي مثل عمر عمل كن كه تعيين حاكم را به شوراي شش نفره اي واگذاشت كه هيچيك از پسران يا افراد عشيره اش درآن عضويت نداشتند. معاويه پرسيد: پيشنهادي غير از اين داري؟ گفت نه. رو به آنها كرد كه شما چطور؟ گفتند: حرف ما همان است كه او گفت. معاويه گفت: من خواستم قبلا به شما نصيحت و اخطار كنم فايده نكرد. سابقامن نطق مي كردم و يكي از شما برخاسته‏ پيش روي مردم مرا دروغگو مي كرد و من ‏تحمل نموده صرفنظر و گذشت مي كردم. اكنون من مي خواهم نطقي ايراد كنم و بخدا قسم اگر در اثناي نطقم يكي از شما كلمه‏اي در تكذيب من بزبان آورد هنوز كلمه دوم را نگفته شمشيري بر فرق سرش فرود خواهد. بنابراين هركس‏مسوول حفظ جان خويش است. بعد فرمانده گاردش را احضار كرده در برابر آنان دستور داد: بالاي سر هر يك از اينها دو مرد مسلح ميگماري تا هر كدامشان رفت كه كلمه اي به تصديق يا تكذيب بر زبان آورد هر دو با شمشير بر فرقش بكوبند.

آنگاه از خانه بيرون آمد و آنان نيز همراهش تا رفت به منبر و پس از حمد و ستايش پرودگار گفت: اين جماعت چند نفره، سران مسلمين و نيكمردان آنند و هيچ كار مهمي بدون نظر و موافقتشان و بي مشورتشان صورت نمي گيرد. اينك آنان موافقت نموده و براي ولايتعهدي يزيد بيعت كرده اند، بنابراين شما هم بنام خدا شورع به بيعت كنيد. و مردم‏بيعت كردند و منتظر بودند آن چند نفر آمده بيعت نمايند. آنگاه معاويه سوار شده عازم مدينه گشت. مردم به سراغ آن چند نفر آمده پرسيدند شما كه‏ادعا مي كرديد بيعت نخواهيد كرد چطورشد موافقت نموديد و بيعت كرديد؟ گفتند: بخدا قسم بيعت نكرده ايم. گفتند: پس چرا حرفش را تكذيب نكرديد؟ گفتند: ترسيديم كشته شويم.

 

[ صفحه 85]

 

مردم مدينه نيز بيعت كردند و معاويه پس از آن رهسپار شام شد و با بني هاشم بناي بدرفتاري را گذاشت و ابن عباس آمده به او گفت: چرابا ما بد رفتاري ميكني؟ گفت رفيقتان- يعني حسين (ع)- با يزيد بيعت نكرد و شما او را به اين خاطر نكوهش ننموديد. تهديد كرد كه اي معاويه حقش اين است كه به يكي از سواحل و كناره هاي كشور بروم و درآنجا اقامت كنم و سپس حرف هائي را بزنم كه خودت مي داني تا همه مردم را عليه تو بشورانم و به قيام بكشانم. گفت: نه، مواجبتان را خواهم داد و انعام و اكرام خواهم كرد.

ابن قتيبه به اين‏عبارت نوشته است: " معاويه از منبر فرود آمد و به خانه رفت و به جمعي ازافراد پليس و گاردش دستور داد چند نفري را كه از بيعت خودداري كرده بودند احضار نمايند و آنان عبارت بودند از: حسين بن علي، عبدالله بن‏عمر، عبدالله بن زبير، عبدالله بن عباس، و عبدالرحمن بن ابي بكر. معاويه به آنان گوشزد كرد كه من امشب‏نزد شاميان رفته به آنان اطلاع خواهم‏داد كه اين چند نفر بيعت كرده و تسليم شده اند. اگر يكي از آنها كلمه اي به تصديق يا تكذيبم بر زبان آورد سرش را از پيكرش بپرانيد. و آن‏چند نفر را تهديد كرد و برحذر داشت. و چون شب درآمد با همان چند نفر به راه افتاده در حاليكه مي خنديد و با آنان گفتگو مي كرد روانه شد و قبلا به آنان خلعت داده و عبدالله بن عمر را جامه ابريشميني سرخ رنگ پوشانده وحسين را جامه اي زرد و عبدالله بن عباس را جامه اي سبز و ابن زبير را جامه ابريشميني يمني، و خود در ميان‏آنان حركت مي كرد و براي شاميان اينطور وانمود مي كرد كه از آنها راضي و خرسند است و آنان بيعت كرده اند. به شاميان گفت: اينها را دعوت كردم و ديدم با من كه خويشاوند شان هستم رفتاري مطابق خويشاوندي دارند وسر به فرمان منند و بيعت كردند. و آن جماعت خاموش بودند واز ترس كشته شدن هيچ نمي گفتند. برخي از شاميان به جلو پريده به معاويه گفتند: اگر به آنها شكي داري يا ناراحتي يي اجازه بده گردنشان را بزنيم. گفت: پناه بر خدا شما شامي ها چطور كشتن قريش را جايز مي دانيد؟ نبينم كسي حرف

 

[ صفحه 86]

 

زشتي به آنها بگويد، چون‏آنها بيعت كرده و تسليم شده اند، و با من موافقت نموده اند و من هم از آنها خرسند گشته ام خدا از ايشان خرسند باشد. آنگاه به مكه برگشت، وقبلا به مردم بخشش وانعام كرده و جوايزي داده بود و بهر قبيله اي جوايز و عطايائي ولي به بني هاشم نه جايزه داده بود و نه بخشش. به همين جهت، عبدالله بن عباس از پي او روان‏شد تا در " روحاء " به او رسيد و بر در منزلش نشست. معاويه هي مي پرسيد: چه كسي دم در منتظر اجازه است؟ و مي گفتند: عبدالله بن عباس. و اجازه‏ورود نمي داد و نه بهيچ كس ديگر. چون از خواب برخاست پرسيد: چه كسي منتظر ملاقات است؟ گفتند: عبدالله بن عباس. دستور داد قاطرش را به درون منزل آوردند و سوار شده بيرون آمد. عبدالله بن عباس پريد و افسار قاطر را گرفت و گفت: كجا مي روي؟ گفت: به مكه. گفت: به همه قبائل جائزه وانعام دادي مال ماكو؟ معاويه در حالي كه بعنوان تشدد با دست به او اشاره مي كرد گفت: تا رئيستان بيعت نكرده جائزه و انعامي نخواهيد داشت. ابن عباس گفت: ابن زبير هم از بيعت خودداري كرد، ولي جوائز قبيله بني اسد را دادي. عبدالله بن عمر هم خودداري كرد اما جوائز بني عدي را دادي اگ‏ر رئيس ما خودداري كرده كه ديگ‏ران هم خودداري كرده اند به ماچه ربطي دارد گفت: شما با ديگران فرق داريد. بخدا قسم يك درهم به شما نخواهم داد تا رئيستان بيعت كند. ابن عباس گفت: بخدا اگر حقمان را ندهي به يكي از سواحل شام رفته آنچه را مي داني خواهم گفت تا عليه تو بشورند و قيام كنند. نه، جوائز و انعام شما را خواهم پرداخت. و از " روحاء " آن جوائز را ارسال داشت و به شام برگشت.

از مطالعه ماجراي آن‏بيعت ننگين و انحرافي روشن مي شود كه در محيطي خفقان آور با تهديد و ارعاب و تطميع و رشوه و با تهمت و افترا و دروغ و حيله صورت گرفته است. معاويه‏براي انجام بيعت ولايتعهدي يزيد يكي را تهديد مي كند و ديگري را بقتل مي رساند و آن يك را استاندار مي سازد و استاني را تيول و ملكش مي گرداند و پول بر دامن آدمهاي ضعيف النفس و فرومايه و دنياپرست مي پاشد،

 

[ صفحه 87]

 

معذالك كساني هستند كه هيچيك از اينها در اراده استوار و ايمان تزلزل ناپذيرشان نمي گذارد، اما چه فايده كه عامه پيرو اين چند نيستند. امام حسين (ع) پيشواي هدايتگر وراهنما، نواده پاك پيامبر گرامي، و رمز شهادت‏و فداكاري و ستم ناپذيري پيوسته در تقبيح آن كار ننگين مي كوشد و خلق راآگاه مي سازد و به مخالفت بر مي انگيزد و هشدار مي دهد كه مصالخ عمومي‏اسلام با ولايتعهدي و مخصوصا ولايتعهدي يزيد به خطر افتاده و بايد باآن مبارزه و ستيزه كرد، و اهميتي به اين نمي دهد كه مردم سخنش را بگوش مي گيرند و اطاعت مي كنند يا نه، او وظيفه اش را در اين مي بيند كه وضع و مصلحت را براي آنان روشن سازد و آنان را با وظيفه شان آشنا گرداند. به تهمت معاويه كه مي گويد او با ولايتعهدي يزيد موافقت نموده و بيعت كرده اعتنائي نمي نمايد و نه به تهديدات مكرر و پياپي اش، و نه در راه خدا سرزنش طعنه زنان را بچيزي مي شكارد و باين رويه ادامه مي دهد تامعاويه باننگ و گناهكاري مي ميرد و به درك واصل مي شود، حسين (ع) در حالي از دنيا مي رود و رو به رحمت خدا مي آورد كه وظيفه اش را به تمامي و به نيكوترين وجه بپايان برده و رمز جاودانگي و بهره مندي از خشنودي ايزدي گشته است. آري حسين (ع) درحالي به ديدار رحمت‏پرودگارش نائل مي آيد كه قرباني بيعت‏يزيد است، همان كونه كه حسن مجتبي (ع) قرباني گشت و او را براي تحقق بيعت پليد و شوم يزيدي زهر دادند، براي بيعتي كه هزاران بدبختي و فلاكت بر اين امت اسلام بوجود آورد و باعث ويران كردن كعبه گشت و هجوم برحريم هجرت برمدينه- درجنگ معروف " حره "-كه درآن دختران مهاجران و انصار به معرض بي ناموسي در افتادند باعث سهمناك برين صحنه هاي تاريخي، صحنه كربلا، كه درآن خاندان گهر بار پيامبر (ص) تارو مار و ريشه كن گشتند و بانگ عزا و شيون از تمام خانه هاي آنان برآمد و از هرخانه هر دينداري و هر دوستدار پيامبري، و سيل اشك روان‏شد و هيچ كس ديگر روي خوش نديد و هيج لب به خنده گشوده نگشت و بلاها و مصيبت ها پياپي رو آورد. انالله وانااليه راجعون. و سيعلم الذين ظلمو اي منقلب ينقلبون.

 

 

نگاهي به يزيد و جناياتش

 

كسي وليعهد كه نه تنها هيچگونه صلاحيتي براي تصدي چنين مقام

 

[ صفحه 88]

 

مهمي نداشت، بلكه به پست ترين رذلائل آلوده بوده‏و بي عفت و بي آزرم و همنشين كنيزكان مطرب و آوازه خوان، سگبازي مي كرد و ديگر كارهاي زشت و احمقانه. اينها را مردم مي دانستند و در افكار عمومي كاملا رسوا بود. بسياري اشخاص او را با ذكر همين خصوصيات معرفي كرده بودند. كافي است به شهادت هيئت نمايندگي مدينه توجه كنيم هيئتي كه مردم آن سامان به دمشق نزد يزيد رفته بود و در ميان آن شخصيت هائي چون عبدالله بن‏حنظله غسيل الملائكه، عبدالله بن ابي‏عمر و مخزومي، منذر بن زبير، و ديگر اعيان مدينه قرار داشتند. يزيد آنان‏را گرامي داشت و بسيار احترام كرد و هداياي گرانبها داد. از نزديك ناظر كارهايش بودند و او را به خوبي شناختند و همگي جز " منذر " به مدينه بازگشتند. چون اين هيئت وارد مدينه شد يكايك اعضايش در ميان خلق بنطق ايستاده شروع كردند به شرح كارهاي زشت يزيد و بدگوئي او. گفتند: ما از پيش كسي مي آئيم كه دين ندارد، شراب مي خورد، ساز مي زند، و در حضورش كنيزان ساز مي نوازد، سگبازي مي كند، وبا او باش نشست و بر خواست دارد و آنهاراهزنان وگردن كلفت ها هستند. ما شمارا شاهد مي گيريم كه او را بركنار و بي اعتبار مي نمائيم. در نتبجه، مردم ‏به پيروين از ايشان، يزيد راخلع

عبدالله بن حنظله- صحابي عاليقدر- كه او را پارسا ناميده اند و در قيام " حره " شهيد گشت در نطقش گفت: هموطنان از خداي يگانه بيشريك بترسيد و پرهيزگاري كنيد. بخدا قسم از قيام عليه يزيد آنقدر خودداري كرديم كه ترسيديم از آسمان سنگ بر سرمان فرو ريزد. او كسي است كه مادر و دختر وجند خواهر را با هم بازدواج خويش درمي آورد و شراب مي خورد و نماز را ترك مي كند. بخدا اگر از مردم كسي با من نبود باز در راه خدا و عليه او به نيكوترين وجهي قيام و مبارزه مي كردم. وقتي به مدينه رسيد و مردم از او پرسيدند كه او را چگونه ديدي؟ گفت:من از نزد كسي مي آيم كه بخدا اگرهمراهي جز همين فرزندانم نيابم با آنان عليه او جهاد

 

[ صفحه 89]

 

خواهم كرد.

منذربن زبير چون به مدينه وارد شد گفت: يزيد به من جايزه اي بملغ يكصد هزار داده است و اين سبب نمي شود كه ماهيت او را به اطلاع شما برسانم. بخدا او شراب مي خورد، بخدا آنقدر مست مي كند كه نمازش را ترك مي نمايد.

عتبه بن مسعود به ابن عباس گفت: با يزيد كه شراب مي خورد و با كنيزان مطرب سرگرم هوسبازي مي‏شود و با خونسردي و گستاخي دست به كارهاي زشت مي زند بيعت مي كني؟ گفت: به، مگر فراموش كردي كه چه گفتم؟ بسيار شرابخوار و بدتر از شرابخوار خواهد آمد كه شما باشتاب با او بيعت خواهيدت كرد. هان بخدا من شما را از آن منع مي كنم و پرهيز مي دهم در عين حالي كه مي دانم شما مرتكب خواهيد شد، تا آنكه آن قرشي بدار آويخته را در مكه بدار آويزند- و مقصودش عبدالله بن زبير بود.

كارهاي زشت يزيد مخفيانه صورت نمي گرفت تا از كسي هر چند دور باشد پنهان بماند يا كسي بتواند نديده بگيرد. با اين وصف نزديكترين كسان يعني پدرش همه آنها را نديده و نبوده انگاشت، و در برابر افكار عمومي و بر جسته ترين شخصيت هاي‏جامعه خواست پرده پوشي كند بنا كرد تعريف از فضل و كمالاتش و از سياستدانيش، تا سخنگوي دين و نماينده حق و فضيلت، حسين بن علي (ع) بر دهانش كوبيد و پرده از رسوائي هاي يزيد برگرفت و عريان نمايانش ساخت. خود معاويه در نامه پسرش را توبيخ مي كند و زشتكاريش را برون از حد و غير قابل تحمل مي داند. مي نويسد: بدان اي يزيد اولين چيزي كه مستي از تو سلب مي كند شناخت هنگام و موارد شكر گزاري خدا بر نعمت هاي پياپي او است و اين سلب معرت، بزرگترين آسيب و مصيبتي سهمناكي است كه آدمي نمازي راكه بايد در اوقات معين بجاي آورد ترك‏كند. و ترك نماز از بزرگترين آفت هاي مستي و ميگساري است و پس از آن اين آفت‏كه آدمي كارهاي بد را خوب مي پندارد و مرتكب گناه مي شود و چيزها

 

[ صفحه 90]

 

و امور پنهان كردني را بيرون مي‏اندازد و راز را افشا مي نمايد. بنابر اين خود را از اين كه در پنهان‏كاري انجام مي دهي در امان و بي مخاطره مپندار. و بكار خود ادامه مده....

با توجه به همين رذائل و رسوائيهاي شهره يزيد بوده كه حسن بصري- چنانكه پيشتر گذشت تعيين او را به حكومت، يكي از چهار گناه سهمگين و تبهكاري معاويه شمرده است.

 

[ صفحه 91]

 

 

 

جنايت هاي معاويه

 

تاريخ زندگي ‏تباه معاويه را جنايت ها سياه كرده است و ما از آن ميان كه برون از حساب و شمار است فقط نمونه اي چند ارائه مي‏دهيم: زماني دراز به اميرالمو منين علي بن ابيطالب (ع) دشنام مي داد و لعنت مي فرستاد و چنانكه در جلد دوم خوانديم در نماز در دعاي دست بر آن حضرت لعنت مي كرد وبعنوان يك رويه درخطبه نماز جمعه و عيد انجام مي داد. در نماز عيدين از سنت پيامبر (ص) منحرف گشت و براي اين كه مردم پس از خواندن نماز براي گريز از دشنام هائي‏كه به علي (ع) داده مي شود برنخيزند و اجبارا بنشينند خطبه را پيش از نماز خواند- كه در جلد هشتم بشرح آمد و در همين جلد بان اشاره رفت. و به استانداران و مامورانش دستور داد كه اين بيعت اجرا كنند، و هر كه را از اجران آن سرباز مي زد تو بيخ مي نمودو گوش به اندرز هيچ راهنماي دينداري نمي داد.

1- مسلم وترمذي از طريق عامر بن سعد بن ابي وقاص چنين ثبت كرده اند: " معاويه به سعد بن ابي وقاص گفت: چرا به ابو تراب فحش نمي دهي؟ گفت: چون سه سخن از پيامبر (ص) درحق او شنيده ام هرگز به او بد نخواهم گفت، سه سخني كه اگر يكي از آنها متعلق به من مي بود بهتر از آن بود كه گرانبهاترين نعمت هاي مادري را مي داشتم. آنگاه سه حديث " منزلت " و" رايت " و " مباهله " را بازگفت. "حاكم نيشابوري پس از ثبت آن مي افزايد: معاويه ديگر كلمه اي بد نگفت تا از مدينه بيرون رفت.

طبري مطلب را از طريق ابن ابي نجيح باين عبارت نوشته: " معاويه چون به حج‏رفت همراه سعد (بن ابي وقاص) گرد كعبه طواف كرد، وقتي از آن بپرداخت

 

[ صفحه 92]

 

به دار الندوه رفت و سعد را بر تخت خويش بنشاند و شروع كرد به بدگوئي‏ و دشنام دادن به علي. سعد برخاست كه برود، و اعتراض كرد كه مرا بر تخت خويش نشاندي و شروع كردي به دشنام دادن به علي؟ بخدا اگر يكي ازافتخاري را كه علي به دست آورده به‏دست آوره بودم برايم بهتر از آن بود كه همه هستي از آن من مي بود.- تاآخر همان روايت- و سعد ضمن سخنانش گفت: تا زنده ام هرگز به خانه و نزد تو نخواهم آمد. و برخاست.

مسعودي پس‏از نگارش روايت طبري مي گويد ك در وجه ديگري از اين روايات تاريخي كه در كتاب علي بن محمد بن ابي وقاص چون اين حرف را به معاويه زد و برخاست تابرود، معاويه گوزيد و گفت: بنشين تاجواب حرفت را بشنوي. اكنون بيش از هر وقت در نظرم پست و قابل سرزنشي. اگر راست مي گوئي پس چرا اورا ياري نكردي؟ و چرا بااو بيعت ننمودي؟ من اگر ازپيامبر (ص) آنچه را تو شنيده اي درباره علي شنيده بودم تازنده بودم نوكر او بودم. سعدگفت: بخدا من بيش از تو در خور مقامي هستم كه تو داري. معاويه گفت: بني عذره نمي پذيرند. قابل توجه اين كه گفته مي شده سعد از مردي از قبيله بني عذره است.

ابن كثير مي نويسد: سعد بن ابي وقاص نزد معاويه رفت. معاويه از او پرسيد: چرا عليه علي نجنگيدي؟ جوابداد: طوفاني تيرگي‏آور بر من بگذشت، و گفتم: هش هش و شترم را پي كرده متوقف نمودم تا آن تيرگي و تاري از ميان برخاست. آنگاه راه خويش باز شناختم و پيمودن گرفتم. معاويه گفت: در قرآن، هش هش وجود ندارد، بلكه اين فرمايش هست كه چون دو دسته از مومنان با هم به جنگ پرداختند بايد ميانشان را به صلح و آشتي آريد، بعد اگر يكي از آندو به‏ديگري تجاوز مسلحانه كرد باآنكه تجاوزمسلحانه كرده بجنگيد تا به حكم خدا باز آيد... بخدا قسم تو نه همراه تجاوزگر عليه عادل جنگيدي نه همراه عادل عليه تجاوزگر. سعد گفت: من آدمي‏نبودم كه با كسي بجنگم كه پيامبر خدا (ص) به

 

[ صفحه 93]

 

او فرمود: تو نسبت ‏به من منزلتي را داري كه هارون نسبت به موسي داشت، با اين تفاوت كه پس ازمن پيامبري نخواهد بود. معاويه پرسيد:غير از تو كسي اين حديث را شنيده است؟ سعد چند نفر منجمله ام سلمه را نام ‏برد. معاويه گفت: من اگر اين حديث را از پيامبر (ص) شنيده بودم هرگز با علي نمي جنگيدم.

و مي نويسد: به موجب روايتي ديگر اين گفتگو هنگامي كه ميان ايشان صورت گرفته كه درمدينه‏ بوده اند در اثناي حجي كه معاويه بجاي آورد، و آن دو نزد ام سلمه رفته‏ درباده آن حديث از او جويا گشتند. ام سلمه همان حديثي را كه سعد نقل كرده بود بيان كرد. اگر اين حديث را پيش از امروز شنيده بودم نو كرش مي‏شدم تا از دنيا مي رفت يا من مي ميمردم.

معاويه، بدروغ ادعا كرد كه آن احاديث مشهور و شايع را نشنيده و از آنها خبر نداشته است، زيرا آن احاديث راز يا حرف خصوص يي نبوده كه پيامبر گرامي به تني چند از نزديكان و دوستان صميمي اش زده و ديگران بي خبرمانده باشند، بلكه در برابر همه فرموده و به صورت شعار و اعلام همگاني. حديث " رايت " در جنگ خيبر را به كسي مي سپارم كه خدا و پيامبرش را دوست مي‏دارد و خدا و پيامبرش دوستش مي دارند... و بر اثر آن همه گردن افراشتند كه اينك كدامين ابر مرد پر افتخار رايت آزادي و گشودن خيبر بدوش خواهد كشيد، و به ناگهان " رايت " نبرد آزاديبخش و كفرشكن از دست گهر بار و فرخنده رسول گرامي به كف با كفايت علي بن ابيطالب (ع) سپرده شد و همه دانستند كه منظور پيامبر (ص) همو بوده است نه ديگري.

گرفتيم معاويه درجنگ (خيبر) درگله مشركان بوده و باآنان كه عليه خدا و پيامبرش درستيزبوده اند، اما پس از آن كه برق شمشيربران به جرگه مسلمانان كشاندش باز آن خبر نشنيد آن خبر را كه زبانزد پيكارگران ‏مسلمان و ديگر اقوام بود و كسي يافت نميشد كه خود را شاهد آن حديث نبوده يا از شاهدان نشنيده باشد؟ حديث " منزلت " را نيز پيامبر (ص) در مواقع و موارد متعدد به زبان آورده از جمله

 

[ صفحه 94]

 

در جنگ " تبوك "- كه در جلد سوم‏خوانديم- و همه اصحاب سرشناس در آن حضور داشتند و آن فضيلت را برايش مي شناختند و از آن افتخار آگاه بودند. پس اگر معاويه عذر بياورد كه چون مشرك بوده در آن حضور نيافته، عذرش به دليلي درمورد جنگ خبير متذكر شديم‏غير موجه و ناپذيرفتني است. همچنين در روز " غدير خم " به زبان آورده و اعلام داشته است آنگاه كه معاويه خود حاضر بوده و با بيش از يكصد هزار تن شنيده است. با اين همه چون ايمان به آن نياورده به گوش نگرفته است و پس از شنيدن و درك فرمايش رسول درحق علي باز با علي جنگيده و با او دشمني ورزيده و دستور داده بر او لعنت ‏بفرستند. بانگ رساي پيامبر گرامي در گوشش طنين انداز بوده كه " خدايا هر كه علي را دوست مي دارد دوستش بدار و هر كه را كه دشمن مي داردش دشمن بدار. هر كه را ياريش مي كند ياري كن و هر كه‏را خوارش مي گذارد خوار گردان " در گوش او و در گوش همه جهانيان. همچنين بيابر روايتي كه احمد حنبل ازمحدوج بن زيد باهلي ثبت كرده در روز عقد پيمان برادري، آن حديث را اعلام داشته است. مي گويد: پيامبر خدا (ص) ميان مهاجران و انصار پيمان برادري بست. علي بگريست. پيامبر خدا (ص) پرسيدش: چرا گريه مي كني؟ گغت: چون مرا با كسي برادر نساختي. فرمود: ترا گذاشتم براي خودم. و افزود: تونسبت به من منزلتي را داري كه هارون با موسي داشت. و نيز روزي كه حضرتش در خانه ام سلمه بود علي (ع) آمده اجازه ورود خواست. پيامبر (ص) از ام ‏سلمه پرسيد: مي داني اين كيست؟ گفت‏آري، علي است. فرمود: گوشت و خونش با گوشت و خونم آميخته است و همان منزلتي را برايم دارد كه هامرن براي موسي داشت با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نخواهد بود. وانگهي حديث " منزلت " را بنابر روايتي كه احمد حنبل از طريق ابي حازم ثبت كرده و در" رياض النضره " 195/ 2 نيز آمده خود معاويه هم روايت كرده است.

درباره واقعه " مباهله " درست است كه معاويه چون كافر بوده نمي توانسته شاهد گفتار پيامبر (ص) باشد و از آن محروم مانده است، لكن اگر پسر ابو سفيان از قرآن و

 

[ صفحه 95]

 

سنت بدور نبود مي توانست آن واقعه عظيم را در قرآن مجيد بيابد و بخواند و بداند.

تازه، واقعه " مباهله " آنقدر پر اهميت است كه در سطح جهان نشر و پخش گشته و هيچ نمي تواند ادعا كند نشنيده است.

در اينجا با پسر ابو سفيان راه مي آئيم مي گوئيم فرض مي كنيم تا آن روز كه سعد بن ابي وقاص آن احاديث را به گوش خواند و ترا از فضائل و مقامات مولاي متقيان با خبر نداشتي و از روي جهل با حضرتش جنگيدي، لكن تو خود اين آيه كريمه را خواندي‏كه چون دو دسته از مومنان با هم به جنگ پرداختند ميانشان را به صلح و آشتي آريد... و خود مي دانستي و پيش ازجنگ صفين روايت مي كردي كه پيامبر (ص) به عمار ياسر فرموده: ترا دارو دسته تجاوز كار مسلح خواهند كشت. پس‏چرا به تجاوز مسلح به مومنان دست زدي؟ و چرا پس از اين كه سعد بن ابي وقاص- صحابي يي كه آن جماعت وي را از ده نفري مي شمارند كه مي گويند مژده بهشت يافته اند- به تو اطلاع داد كه‏پيامبر گرامي چنان سخناني در حق علي (ع) گفته است و شهودي- از جمله ام‏سلمه- بر آن اقامه شهادت نمودند، دست از دشمني با علي (ع) و لعنت فرستادن بر او بر نداشتي؟ پس معلوم مي شود دروغي ديگر مي گوئي كه ادعا مي كني اگر آن احاديث از پيامبر (ص) در حق علي (ع) شنيده بودي تا آخرعمر نو كرش مي بودي.

آري، معاويه حتي پس از شنيدن آن احاديث از زبان سعد بن ابي وقاص و ام سلمه و ديگران به تبهكاري ادامه داد به علي (ع) لعنت مي فرستاد و به استانداران و مامورانش مي گفت لعنت بفرستند و مردم ‏را مجبور به شنيدنش كنند، و دست از اين كار برنداشت تا مرد و گناهش گريبانگيرش گشت. اينكه وقتي سعد، حديث پيامبر (ص) را به او گوشزد كرد آن حركت ركيك را انجام داد آيا براي اهانت به فرستاده خدا بود؟ يا تحقير سعد كه چرا گفته پيامبر (ص) را باور داشته؟ يا مسخره كردن سعد كه چرا در تبهكاري و دشنامگوئي به مولاي متقيان با او همداستان نمي شود؟ من نمي دانم. لكن با توجه به كفر مزمن معاويه هر يك از اين منظورها رامي توان به او نسبت داد. آيا او كه شاه بود و در محضرش طبعا مردان مهم‏و اعياني نشستته بودند خجالت نكشيد كه اين حركت زشت و هرزگي را كرد؟

 

[ صفحه 96]

 

امويان پر روئي كه شهوتراني آب رويشان را

بريخته و شرمشان بزدوده ازچه خجالت بكشند

2- پس از درگذشت حسن ‏بن علي- عليهما السلام- معاويه در راه حج به مدينه وارد شد. خواست از فراز منبر رسول خدا (ص) علي را لعنت‏كند. به او تذكر دادند كه سعد بن ابي وقاص در اينجا حضور دارد و فكر نمي كنم راضي به اينكار شود. بنابراين كسي را نزد او فرستاده نظرش‏را بخواه. معاويه همين كار را كرد. سعد گفت: اگر چنين كني از مسجد بيرون رفته و ديگر به آن باز نخواهم گشت. در نتيجه، معاويه از لعنت كردن دست كشيد تا سعد بمرد. وقتي اوبمرد، معاويه بر سر منبر علي را لعنت كرد و به استانداران و مامورانش دستور داد او را از فراز منبر لعنت فرستند. و اين كار را كردند. ام سلمه. همسر پيامبر (ص)- به معاويه نوشت: شما از بالاي منبر خدا و پيامبرش را لعنت مي كنيد، زيرا علي بن ابيطالب و دوستدارانش رالعنت مي كنيد و من شهادت مي دهم به اين كه خدا و پيامبرش او را دوست داشته اند. اما معاويه به سخن او اعتنائي نكرد.

3- معاويه به عقيل بن ابيطالب گفت: علي حق برادري تو را ادا نكرد و من حق خويشاوندي ترا رعايت كردم. از تو بهيچوجه خشنود نخواهم گشت مگر اين كه بالاي منبر، علي را لعنت كني. گفت: اين كار را خواهم كرد. و به منبر رفته پس از سپاس و ثناي خدا و درود بر پيامبر (ص) گفت: مردم! معاويه بن ابي سفيان به من دستور داد علي بن ابيطالب را لعنت كنم، بهمين جهت او را لعنت كنيد، لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد. و از منبر پائين آمد. معاويه به او گفت تو مشخص نكردي كداميك از آندو را لعنت فرستادي. گفت: بخدا حاضر نيستم يك كلمه كم يا زياد كنم، و سخن بستگي دارد به نيت سخنگو.

4- معاويه در پي عبيد الله بن عمر- كه به شام آمده بود- فرستاد تا بيامد. بعد به‏او گفت: عمو جان اسم پدرت روي تو است. بنابراين با همه بصيرتت بينديش‏و با همه قدرتت سخن بگو. تو طرف اعتمادي و حرفت را تصديق مي نمايند بنابراين

 

[ صفحه 97]

 

برو بالاي منبر و به‏علي بد بگو و عليه او شهادت بده كه عثمان را كشته است. گفت: در باره بد گفتن به او بايد دانست كه او علي بن ابيطالب است و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم. بنابراين چه مي توانم درباره نسب و نيايش بگويم. درباره‏دليريش نيز مسلم است كه دليري شير آسا است. دوره حكومتش را هم كه مي داني چگونه بود. فقط مي توانم او رامتهم به قتل عثمان كنم. عمر و بن عاص گفت: در اين صورت، لطمه اي زده‏اي.

5- ابن اثير در " اسد الغابه "مي نويسد: شهر بن حوشب مي گويد: شخصي ناطقاني مي گماشت تا به علي- رضي الله عنه- دشنام بدهند و بد بگويند آخرين آنها مردي بود انصار يااز ديگر مردمان بنام انيس. وي پس ازسپاس و ستايش خداوند گفت: شما امروزدر دشنام و بدگوئي اين مرد زياده روي‏كرديد. من بخدا سو گند ياد مي كنم كه رسول خدا (ص) را ديدم كه مي فرمايد: در قيامت براي عده اي بسياربيش از شماره درختان و گياهان روي زمين شفاعت خواهم كرد. بخدا قسم هيچكس بيش از پيامبر (ص) علاقه مندو خدمتگزار خويشاوند نيست. بنابراين، آيا مي پنداريد از شما شفاعت مي كند و از شفاعت افراد خانواده اش كوتاهي خواهد كرد؟

6- يكبار كه معاويه در ميان انجمني از اعيان و بزرگان كشور نشسته بود و احنف بن قيس‏وجود داشت مردي شامي در آمده بنطق ايستاد و در پايان حرف هايش به علي لعنت فرستاد. احنف رو به معاويه كردكه اين سخنران اگر بداند با لعنت فرستادن به پيامبران خوشحال خواهي شدآنان را لعنت خواهد كرد. بنابراين ازخدا بترس و دست از علي بردار، زيرا او به رحمت ايزد پيوسته و در گورش تنها مانده و با كردار و كارهايش. و بخداقسم شمشيرش نيكرو و خوش نبرد بودو جامه اش پيراسته و دامنش پاك و فداكاريها و خدماتش هنگفت. معاويه گفت: احنف با ناراحتي از كارها و گفته هايت چشم پوشيدم و هر چه خواستي‏گفتي. بخدا بايد حتما

 

[ صفحه 98]

 

به منبر رفته و او را لعنت كني چه بخواهي و چه نخواهي. گفت: اگر مرا معاف بداري برايت بهتر خواهد بود، و درصورتي كه مجبور باين كار سازي هرگززبان به بدگوئي او نميگردد و ياراي دشنامش نمي آورد. دستور داد كه برخيز و برو به منبر گفت: بخدابا گفته و كرده ام انصاف خواهم داد و حقت را كف دستت خواهم گذاشت. پرسيد: اگر درباره ام به انصاف سخن بگوئي چه خواهي گفت؟ گفت: به منبر رفته خدا را سپاس و ثنا مي خوانم و بر پيامبرش محمد (ص) درود مي فرستم. آنگاه خواهم گفت: خدايا تو و فرشتگان و پيامبرانت و همه آفريدگانت‏هر يك از آن دو را كه به ديگري تجاوزمسلحانه كرده است لعنت كن و جماعت تجاوز كار مسلح داخلي را لعنت كن. خدايا آنها را لعنت كن لعنتي بيشمار. آمين بگوئيد خدا شما را رحمت فرمايد. معاويه اگر جانم را از دست بدهم كلمه اي بيش از اين يا كم نخواهم‏گفت. معاويه گفت: حال كه چنين است تو را معاف مي دارم.

7- علامه اسماعيل بن علي بن محمود در كتاب " المختصر في اخبار البشر " مي نويسد:حسن. عليه السلام- در نامه اي به معاويه چندين شرط براي او معين كرد وافزود اگر آنها را بپذيرد مطيع خواهد بود. معاويه آن شرط ها را پذيرفت از جمله شرط هايكي اين بود كه موجودي خزانه كوفه رابه او بدهد و ماليات ارضي دارابگرد فارس را، و علي را بدنگو يد. اما معاويه شرط دشنام ندادن به علي را نپذيرفت. در نتيجه، حسن از او خواست علي را در حضور وي دشنام ندهد. معاويه اين شرط را پذيرفت، اما بعدا به آن وفا نكرد.

8- قيس بن عبادشيباني به " زياد " گزارش داد كه يكي‏از قبيله ما از بني همام، به نام صيفي بن فسيل از سران طرفداران حجر است و او از سرسخت ترين دشمنان

 

[ صفحه 99]

 

تو است. زياد به دنبال او فرستاد تا بيامد. به او گفت: اي دشمت خدا درباره ابو تراب چه مي گوئي؟ جوابداد: من ابو تراب را نمي شناسم. گفت: چطور نمي شناسي گفت: نمي‏شناسم. پرسيد: علي بن ابيطالب را نمي شناسي؟ گفت: آري. گفت: همو ابو تراب است. صيفي بن فسيل گفت: نه، هرگز. او ابو الحسن و الحسين عليهم السلام است.

زياد گفت: يا اورا لعنت كن يا گردنت را مي زنم. گفت: بنابراين، پيش از چنين كاري، مرا خواهي كشت، و اگر مرا بكشي من خشنودي خدا را يافته ام و تو خود را بدبخت و روسياه كرده اي، آنگاه دستور داد او را گردن بزنند. و بعد دستور داد او را باغل و زنجير ببندنديا به زندان بيندازند. بعد ها كشته شد. با حجر و يارانش بسال 51 هجري كشته شد و ماجراي آن به تفصيل خواهد آمد انشاء الله.

9- بسر بن ارطاه-از سرداران معاويه- در بصره از سر منبر علي را دشنام داد و افزود: شمارا بخدا قسم هر كه مي داند حرفم درست‏است مرا تاييد و تصديق كند و اگر نادرست مي گويم مرا تكذيب نمايد. ابو بكره گفت: خدايا ما ترا دروغگو مي دانيم و حرفت را نادرست. دستور داد او را خفه كردند.

10- معاويه، كثير بن شهاب را به فرمانداري ري گماشت و او از سر منبر ري بسيار به علي دشنام مي داد، و در مقام فرمانداري ري بماند تا زياد به استانداري كوفه رسيد و او را در آن مقام ابقا كرد.

11- مغيره بن شعبه چون به استانداري كوفه رسيد به منبر رفته نطق مي كرد و به علي (ع) بد مي گفت و او شيعه اش را لعنت مي فرستاد. و اين روايت به صحت پيوسته كه مغيره از فراز منبر كوفه بارها و بيشمار او را لعنت كرده است و ميگفته: پيامبر خدا (ص) از روي علاقه و دوستي دخترش را به علي نداده، بلكه باين وسيله

 

[ صفحه 100]

 

خواسته خوبيهائي را كه ابوطالب به او كرده بوده جبران نمايد.

حاكم نيشابوري و ذهبي اين روايت را صحيح شمرده اند كه مي گويد: مغيره به علي بد گفت. زيدبن ارقم برخاسته به او اعتراض كرد كه‏اي مغيره مگر نمي داني پيامبر خدا (ص) از بد گفتن به مردگان نهي كرده است؟ بنابراين چرا به علي كه در گذشته بد مي گوئي؟

خطيبي چند در كوفه ‏در حضور مغيره بن شعبه نطق كردند. صعصعه بن صوحان سخن راند. مغيره دستور داد: او را بيرون كنيد و در باز داشت نگهداريد تا علي را لعنت كند. او گفت: خدا لعنت كند كسي را كه‏خدا را لعنت نمايد و علي بن ابيطالب را لعنت نمايد. گفته اش را به مغيره‏ گزارش بردند، قسم ياد كرد كه او را دربند نگهدارد. آنگاه وي از بند بيرون‏آمد ه گفت: اين، دست برار نيست جز به علي بن ابيطالب. بنابر اين او رالعنت كنيد خدا لعنتش كند. مغيره گفت: آزادش كنيد خدا جانش را خلاص كند.

12- ابن سعد از قول عمير بن اسحاق مي نويسد: مروان حاكم ما بود- يعني‏در مدينه- و علي را هر جمعه بر سر منبر دشنام مي داد و حسن بن علي مي شنيد و هيچ نمي گفت. سپس مردي را فرستاد تا به علي و به او دشنام زشت داد و افزود: تو مثل قاطري كه وقتي از آن مي پرسند: پدرت كيست؟ جواب ميدهد: مادرم اسب است. حسن به او گفت: برو به او- يعني مروان- بگو: من با دشنام دادن به تو چيزي از حرف هاي ترا محو و بي كيفر نمي سازم، بلكه مي گذارم خدا حقم را از تو بگيرد و ميان ما داوري فرمايد تا اگرراست گفته بودي پاداش خيرت دهد و اگر دروغ گفته بودي خدا كيفري سهمگين تر از

 

[ صفحه 101]

 

ما مي دهد.

مروان بن حكم، آن كه پيامبر (ص) او را قورباغه قورباغه زاده خوانده بود، در جواب اين كه چرا علي را از فراز منابر دشنام مي دهيد؟ گفته بود: حكومت ما(بني اميه) جز بدين وسيله بر پا نمي ماند.

13- معاويه، عمرو بن عاص‏بن اميه را كه به " اشدق " ملقب بود به فرمانداري مدينه گماشت. در مسند احمد حنبل حديثي منسوب به پيامبر (ص) از طريق ابو هريره ثبت است كه ميفرمايد: يكي از ديكتاتورمنشان بني اميه بر منبرم مي نشيند كه آب دهانش سرازير مي شود. و مي گويد: كسي كه خود شاهد بوده براي من گفت كه عمرو بن سعيد بر منبر رسول خدا (ص) بود وآب از دهانش سرازير گشت.

ين ديكتاتور، از كساني است كه بر فراز منبر علي (ع) را دشنام مي دادند. قسطلاني در " ارشاد الساري " و انصاري در " تحفه الباري " در شرح صحيح بخاري مي نويسند: عمرو (بن سعيد) از آن جهت " اشدق " لقب يافت كه به منبر رفته خيلي به علي- رضي الله عنه- دشنام داده و بر اثر آن دهان و صورتش لقوه گرفت.

عمرو بن سعيد همان است كه در قتل امام حسين (ع) فرماندار مدينه بوده است. عوانه‏بن حكم مي گويد: وقتي حسين بن علي كشته شد عبيدالله بن زياد، عبدالملك‏بن ابي حرث سلمي را خواسته به مدينه فرستاد تا به عمرو بن سعيد بشارت دهد. عبدالملك سلمي نزد عمر و بن سعيد رفت. پرسيد: چه خبر؟ گفت: مايه شادي امير حسين بن علي كشته شد، دستور داد خبر كشته شدنش را به مردم اعلام كند. و اعلام كرد و خود مي گويد: بخدا بانگ نوحه‏اي نشنيده ام بچنان هيجان و بلندي كه ‏زنان بني هاشم در خانه هايشان بر آوردند. عمرو بن سعيد با خنده اين بيت را خواند:

زنان قبيله بني زياد چنان شيوني بر آوردند كه

زنان قبيله ما فرداي نبردي كه به پيروزي بني زياد انجاميد بر آوردند.

 

[ صفحه 102]

 

و افزود: اين شيون به شيوني كه برقتل عثمان بن عفان بر آورده شد. آنگاه به منبر رفته خبر كشته شدن او را به مردم اعلام كرد در " مثالب " ابي عبيد ه اين افزوده هم هست كه " سپس "به مزار شريف پيامبر (ص) اشاره كرده گفت: محمد اين نبرد به جبران نبرد " بدر " جمعي از انصار حرف او را تقبيح كرده اعتراض نمودند. "

ابو رافع برده ابو احيحه سعيد بن عاص بن اميه بود. پس از مرگ سعيد بن عاص فرزندانش سهمي را كه در ابو رافع داشتند آزاد كردند جز خالد بن سعيد كه سهم خود را به پيامبر (ص) بخشيدو حضرتش او را آزاد ساخت و به همين جهت افتخار مي كرد كه من آزاد شده پيامبر خدايم. وقتي عمرو بن سعيد بن‏عاص فرماندار مدينه شد در حكومت معاويه، به دنبال " بهي " پسر ابو رافع فرستاد و از او پرسيد: تو آزاد شده كه هستي؟ گفت: آزاد شده پيامبرخدا (ص). او را صد شلاق زد و آزادش كرد دوباره او را خواسته پرسيد: آزاد شده كه هستي؟ گفت آزاد شده پيامبر خدا (ص) باز او صد تازيانه زد. واين كار را تكرار كرد تا پانصدتازيانه براو زده شد. " بهي " چون احساس كرد دارد مي ميرد ناچار در جوابش گفت: من آزاد شده شما هستم.

14- حاكم نيشابوري از طريق طاوس‏اين روايت را ثبت كرده است: حجر بن قيس مدري از خدمتگذاران خاص اميرالمومنين علي بن ابيطالب- رضي الله عنه- بود. روزي علي به او گفت: حجر روزي ترا بر پا نگهداشته دستور خواهند داد كه به من لعنت بفرستي، مرا لعنت بفرست، اما از من تبري مجوو بيزاري منما. طاوس مي گويد: خودم‏شاهد بودم كه حجر مدري را احمد بن ابراهيم خليفه بني اميه در مسجد بر پا نگهداشت و مامور گذاشت تا به علي لعنت فرستد يا كشته شود. حجر گفت: امير احمد بن ابراهيم بمن دستور داد علي را لعنت فرستم به

 

[ صفحه 103]

 

همين جهت او را لعنت كنيد خدا لعنتش كند. طاوس مي گويد: خدا عقلشان را از كارانداخته بود و هيچ يك از آنها نفهميدند كه او چه مي گويد.

معاويه و استانداران و مامورانش اين روش را چندان ادامه دادند تا كودكان با آن خو گرفته به پيري رسيدند. در ابتداي كار، كساني يافت مي شدند كه تن بچنين‏دشنام ناروا و ننگيني نمي دادند و مردان شريفي بودند كه از آن سرباز مي‏زدند و هر گونه اذيت و محروميت را در راهش بر جان هموار مي ساختند لكن معاويه " بردبار و مهربان " در اجراي‏بدعتش بقدري شدت عمل و خشونت بخرج داد و استاندارانش- كه از ميان كينه‏توزترين دشمنان خاندان رسالت انتخاب شده بودند- تا جائي جديت و سختگيري نمودند و خوش خدمتي كردند كه لعنت فرستادن بر علي (ع) به صورت رسمي عمومي در آمد و غالب مردم به آن گردن‏نهادند و امري طبيعي شمردند. اين رسم شوم دولتي از شهادت مولاي متقيان(ع) تا صدور فرمان عمر بن عبدالعزيز دائر بر منع آن، يعني مدت‏چهل سال بطول انجاميد و در اثناي آن در تمام شهر هاي مهم و مراكز استان از شام و كوفه و بصره گرفته تا پايتخت اسلام مدينه منوره و حرم امن الهي مكه معظمه و ري و ديگر بلاد، ازشرق كشور پهناور اسلامي تا غربش و درميان همه اقوام از سر منبر به مولاي متقيان (ع) دشنام داده مي شد. در جلد دوم خوانديم گفته ياقوت را در " معجم البلدان " كه " علي بن ابيطالب- رضي الله عنه- را از سر منابر شرق‏و غرب دشنام مي دادند جز از سر منبرهاشان هيچكس دشنام داده نشود. وكدام شرف و افتخار بالاتر از اين كه از لعنت كردن بر برادر رسول خدا (ص) از فراز منبرشان خود داري كنند در حاليكه بر منابر حرمين: مكه و مدينه، او را لعنت مي فرستاد ".

در دوره سياه سلطنت امويان هفتاد هزار منبر بر پا كرده بودند كه از آن به امير المو منين علي (ع) دشنام داده ميشد. و اين كار را عقيده اي راسخ و وظيفه اي

 

[ صفحه 104]

 

ثابت و مسلم مي شمردند و سنتي كه باشوق و ذوق بايد پيروي كرد به طوري كه وقتي عمر بن عبدالعزيز به منظورهاي سياسي يا تدابير مصلحتي آن را منع و غدغن كرد عامه مردم پنداشتند گناهي بزرگ مرتكب گشته و بدعتي نو نهاده است.

آنچه ازسخن مسعودي در " مروج الذهب " و يعقوبي در تاريخش و ابن اثير در " الكامل " و سيوطي در " تاريخ الخلفا " و ديگر مورخان بر مي آيد اين است كه عمر بن عبدالعزيز فقط لعنت كردن علي (ع) را در خطبه از فراز منبر قدغن كرده است و به استاندارانش نوشته و گفته بجاي آن بگويند: ربنا اغفر لنا و لا خوانا الذين سبقونا بالايمان... تا آخر آيه. يا به گفته بعضي بگويند: ان الله يامر بالعدل و الاحسان... تا آخر آيه. يا به گفته برخي: هر دو آيه را بخوانند.

و مردم در خطبه آن آيات را خوانده اند. اما اين كه به طور كلي از دشنام دادن به امير المومنين علي (ع) منع كرده و مرتكب آن را مجازات نموده باشد معلوم نيست و در تاريخ اثري از آن مشهود نمي باشد. در صفحات تاريخ هست كه عمر بن عبدالعزيزكساني را كه به عثمان يا معاويه دشنام داده اند تازيانه زده و كيفر داده است، اما از اين كه كسي را به جرم دشنام دادن به امير المو منين علي (ع) تازيانه زده باشد خبري نيست.

 

 

احاديث پيامبر در نهي از دشنام گويي

 

از مقامي كه امير المو منين علي بن ابيطالب (ع) در خلافت پر عظمت الهي دارد از سوابق در خشانش درتثبيت اسلام و دفاع از آن، از دادگستري و انصاف و نيكرويش از اين كه‏احكام و سنن دين را برقرار داشته و در جنبش تبليغاتي و دعوت بسوي خداي يگانه و پيامبرش و دين پاكش چه نقش عمده اي ايفا كرده و در اين راه چه كوشش ها و فداكاري ها نموده تا به رحمت ايزيدي پيوسته، از همه اينها بگذريم فضائل و افتخاراتش را، آيات كريمه اي را كه در حقش فرود آمده، و

 

[ صفحه 105]

 

سخنان گهر بار افتخار آفريني‏را كه در تمجيدش بر زبان پيامبر گرامي روان گشته است كنار بگذاريم. آري، همه اينها را كنار بگذاريم و آنگه بپرسيم آيا او يك مسلمان- يك مسلمان عادي- هم حساب نمي شده، مسلماني كه انبوه احاديث نبوي و سلسله فتاواي فقيهان بر آن است كه نبايد به او دشنام داد و لعنتش حرام است؟

آيا همين فرمايش پيامبر خدا (ص) كافي نيست كه " بد گفتن به مسلمان، زشتكاري "؟ حديثي كه بخاري‏و مسلم و ترمذي و نسائي و ابن ماجه واحمد حنبل و بيهقي و و طبري و دار قطني و خطيب بغدادي و ديگران از طريق‏ ابن مسعود و ابو هريره و سعد بن ابي وقاص و جابر بن عبدالله انصاري و عبدالله انصاري و عبدالله بن مغفل و عمرو بن نعمان ثبت كرده اند.

يا اين فرمايشش كه " بد گفتن به مسلمان، به‏لبه پرتگاه گمراهي خزيدن است "؟ و فرمايش ديگرش كه " مو من نبايد لعنت گو و دشنامده باشد "؟ و نهي حضرتش رااز دشنامدادان به مردگان نيز قبلا ديدم.

وانگهي امام امير المو منين (ع) صرفنظر از پاكي نسبي و دودماني، منشا قدسي اش، و افتخارات درخشان و فضائل و مكارم اخلاقي و شخصيت والايش، بنظر آن جماعت يكي از ده نفري است كه مي گويند مژده بهشت يافته اند، وحداقل يك صحابي بشمار مي آيد از همان‏ها كه معتقدند همگي عادل و راستروند و به گفته و كرده شان استناد فقهي مي‏كنند و حجت مي شمارند و جايز نمي دانند كسي به آنها بد بگويد و سخت به‏شيعه حمله ورند كه چرا پاره اي از اصحاب را مورد

 

[ صفحه 106]

 

انتقاد و نكوهش قرار مي دهند و بر مبناي اين معتقدات احكامي ساخته و به اجرا گذاشته اند. چنانكه يحيي بن معين مي‏گويد: هر كه عثمان يا طلحه يا يكي از اصحاب پيامبر (ص) را دشنام دهد دجالي است و شهادتش پذيرفته نخواهد بود و لعنت خدا و فرشتگان و خلايق همگي بر او خواهد ". و احمد پيشواي حنبليان ميگويد: " بهترين فرد امت پس از پيامبر (ص) ابو بكر است، و عمر بعد از ابوبكر و عثمان پس از عمر، و علي پس از عثمان. و جمعي بدين سخن بس كرده اند. و ايشان خلفاي را شدين و هدايت يافته و بر طريق دين اند. آنگاه اصحاب پيامبر خدا (ص) بعد از اين چهار تن برترين افراد امتند. و روا نيست كسي از بدي آنان ياد كند يا متهم به عيب و نقصي نمايدشان. هر كس چنين كاري بكند بايد تاديب و مجازات شود و نمي تو ان از او گذشت، بلكه بايد نخست مجازاتش كرد و سپس توبه دادش تا اگر توبه دادش تا اگر توبه كرد از او پذيرفته‏شود و اگر تكرار كرد دوباره مجازات شده به حبس درافتد تا بميرد يا از گفته خويش بر گردد. "

هم او مي گويد: " اينها به معاويه چكار دارند، از خدا سلامت و عافيت مي طلبيم " و مي گويد: " اگر ديدي كسي به اصحاب رسول خدا (ص) بد مي گويد او را به نامسلماني متهم كن ". عاصم الاحول مي گويد: مردي را كه به عثمان دشنام‏داده بود پيش من آوردند. او را ده تازيانه ديگر زدم. آنقدر دشنامش را تكرار كرد تا هفتاد تازيانه خورد. "قاضي ابو يعلي مي گويد: " آنچه در مورد بد گفتن به اصحاب مورد اتفاق فقيهان است كه اگر آن را جايز بداند كافر است و اگر جايز نداند فاسق است نه كافر، فرقي نمي كند كه اصحاب را كافر شمرده يا به عقيده شان ايراد گرفته باشد. جمعي از فقيهان كوفه و ديگر بلاد با قاطعيت گفته اند كسي كه‏به اصحاب بد بگويد بايد حتما كشته شودو رافضيان را كافر شمرده اند. " ابوبكر بن عبدالعزيز در " المقنع " مي گويد: " رافضي اگر دشنام بدهد كافر است و به او نبايد زن داد ". شيخ علاء الدين ابو الحسن طرابلسي حنفي مي گويد: " كسي كه به يكي از اصحاب پيامبر (ص) دشنام بدهد به ابوبكر ياعمر يا عثمان يا علي

 

[ صفحه 107]

 

يا معاويه يا عمرو بن عاص، اگر بگويد گمراه يا كافر بوده اند بايد اعدام شود و اگر دشنامي غير از اين بدهد ازدشنامهائي كه مردم به يكديگر مي دهندبايد مجازات شديد شود. " ذهبي در كتاب " گناهان كبيره " مي گويد: " هر كه به يكي ازاصحاب ايراد بگيرد يادشنام دهد از دين خارج و از جرگه مسلمانان بدر شده باشد، زيرا كسي بانان ايراد ميگيرد كه معتقد باشد بدكار بوده اند و نسبت بانان كينه داشته باشد و منكر تمجيدهائي باشد كه در قرآن و حديث آمده است. همچنين به‏اين دليل كه اصحاب مطمئن ترين وسيله دسترسي ما به احاديث و كردار پيامبر ند و ايراد و عيب گرفتن به وسيله به منزله عيب گرفتن به اصل است و تحقير ناقل و راوي به مثابه مسخره كردن روايت و حديث است، و اين معني براي كسي كه بينديشد و از نفاق و زندقه و الحاد بري باشد آشكار است. براي درك‏اين حقيقت، كافيست به فرمايشات پيامبر اكرم (ص) در اين زمينه توجه‏كنيم مثل اين فرمايش كه خدا مرا برگزيد و برايم اصحابي برگزيد كه بعضي را وزير و مددكار ساخت و انصار و داماد و خويشاوند بنابراين هر كه به ايشان بد بگويد لعنت خدا و فرشتگان و مردم همگي براو خواهد بود و در قيامت خدا عذر و شفيعش را نمي پذيرد.

" آن جماعت در مورد دشنام دادن به ابوبكر و عمر و عثمان داد و قال زيادي راه انداخته اند. محمد بن يوسف قرماني مي گويد: از قاضي ابو يعلي درباره كسي كه به ابو بكر دشنام دهد سئوال شد. گفت: كافر است. سئوال شد نماز ميت بر او مي توان خواند؟ گفت: نه. سوال شد: چطور درحالي كه لا اله الا الله مي گويد مي توان چنين رفتاري با او كرد؟ گفت: به نعش او دست نزنيد او را با چوب به‏غلتانيد و به گور در اندازيد و رويش را بپوشانيد " جرداني ميگويد:" بيشترعلما گفته اند: كسي كه به ابو بكر وعمر دشنام دهد كافر است ". ابن تيميه در " الصارم المسلول " مي گويد: " ابراهيم نخعي مي گويد: گفته مي شد كه دشنام دادن به ابو بكر و عمر از گناهان

 

[ صفحه 108]

 

كبيره است. ابو اسحاق سبيعي، نيز مي گويد: دشنام دادن به ابو بكر و عمر از گناهان كبيره اي است كه خداي متعال درباره اش فرموده: از گناهان كبيره كه از ازآن منع گشته ايد دوري كنيد ". به دستور المتوكل علي الله، عيسي بن جعفر بن محمد به خاطر اين كه به ابو بكر و عمر و عائشه و حفصه دشنام داده ‏بود اعدام شد. اين را ابن كثير در تاريخش نوشته است. ابن تيميه در همان ‏كتاب مي نويسد: " احمد حنبل- طبق روايت ابو طالب- درباره مردي كه به‏عثمان دشنام داده است گفته: اين زندقه است. "

ابن فتاوا كه از بديهيات ‏و مسلميات فقهي تهي است و پژو هنده را اين امكان نيست كه از صاحبان آنهابخواهد و بپرسد روي چه حساب و كتابي چنين فتاوائي صادر كرده اند وچه مداركي از قرآن و سنت يا اصول و قواعد يا قياس و استحسان داشته اند، مخصوصا بپرسد بنابر چه مدرك و اصلي اين كار شما به چند تن از اصحاب- و مثلا به ابو بكر و عمر- اختصاص و انحصار يافته‏است؟ زير اين انحصار دادن بر خلاف اصل مسلم و بديهي فقه اسلام است و مغاير عقل و انصاف. گرفتيم كه فتاواي شما از اصل و اساس بهره داشته‏باشد، آيا رجال و شخصيتهاي خاندان پاك رسالت را از آن مستثني هستند؟

شايد در ميان آن جماعت كساني باشند كه با نهايت پرروئي بگوئيد: آري، علي و دو فرزند بزرگوارش همان دو كه سرور جوانان بهشتي اند از آن احكام مستثني هستند و دشنام دادن به آنان بر خلاف بد گفتن به ديگر اصحاب اشكالي ندارد چون پسر هندي جگر خوار به آنان بد مي‏گفت و لعنتشان مي كرد و مردم را با تطميع ‏و تهديد به آن وا مي داشت و نمي توانيم به ساحت پسر هند جسارت كنيم چون او كاتب وحي بوده است هر چند در دوره چند روزه مسلمانيش كه با اواخر حيات پيامبر (ص) مقارن بوده جز چند نامه به روساي قبائل ننوشته باشد، و نيز از آن جهت كه خواهرش " ام حبيبه " همسر پيامبر (ص) بوده " دائي مومنان " حساب

 

[ صفحه 109]

 

مي شود گر چه برادر زنهاي پيامبر (ص) مثل محمد بن ابي بكر را " خال المومنين " لقب نداده باشند چون‏دوستدار علي (ع) و در سپاه علوي بوده و معاويه با او جنگيده است اين حرف هاي شبه توجيه كه از دهان پاره اي ازافراد آن جماعت بدر مي آيد لهيب كينه‏ها و دشمني ها ديرينه است، و " آتش كينه توزي و بد خواهي از دهنشان بر مي‏آيد و آنچه در درون پنهان مي كنند سهمناك تر: ماآيات را براي شما بيان‏ داشتيم و نمايان، اگر انديشه مي نموديد ".

از طرف ديگر مي پرسيم: آياآنچه با دعاي شما سنت پيامبر (ص) مي‏باشد و فرومايشش كه به " اصحابم دشنام ندهيد " و هر كه به اصحابم دشنام دهد لعنت خدا و فرشتگان و مردم همگي بر او خواهد بود " دستوري است به نسل هاي بعد و خود و اصحاب و معاصران حضرتش از آن مستثني هستند، يا نه همان طور كه خصلت احكام اسلام است عمومي و جاوداني‏بوده شامل همه افراد و همه نسل ها مي شود؟ در حالي كه مي دانيم آن جماعت اين‏ را دستوري به اصحاب و غير اصحاب و نسل هاي بعد دانسته اند، زيرا درشان صدورآن به موجب بعضي روايات- كه " مسلم " آنها را بهتر دانسته- چنين آمده است: خالد بن وليد و عبدالرحمن بن عوف اختلاف پيدا كردند و خالد او را دشنام‏داد: پيامبر خدا (ص) فرمود: به اصحابم دشنام ندهيد " يا چنانكه انس روايت مي كند عده‏اي از اصحاب پيامبر خدا (ص) مي‏گويند: ما به هم دشنام مي داديم. پيامبر خدا (ص) فرمود: هر كه به اصحابم دشنام دهد لعنت خدا و فرشتگان و مردم همگي بر او خواهد بود. " بنابراين معقول نيست كه خود اصحاب طرف خطاب به دستور نباشد يا بعضي از ايشان از اصل حكم مستثني باشند. آيا از ميان اصحاب فقط اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) از اين حكم مستثني است و تنها به او مي توان دشنام داد؟ علاوه بر اين، مولاي‏متقيان (ع) به نظر آن جماعت يكي از خلفا ي راشدين شمرده مي شود و همه فرقه هاي اسلامي بر اين متفقند، و آن جماعت درباره كسي كه به خلافاي راشدين بد بگويد احكام شديدي دارند و چنانكه كمي پيشتر ديديم كسي راكه به‏ابوبكر و عمر دشنام دهد كافر مي دانند

 

[ صفحه 110]

 

و هر كه را به عثمان دشنام دهد زنديق مي شمارند و در حديثي " صحيح " و ثابت از پيامبر (ص) كه " وظيفه داريد به سنت من و سنت خلفاي راشدين هدايت يافته اي كه پس از من هستند عمل كنيد. "

اينك بياييد از آنها بپرسيم: معاويه و امويان و اموي مسلكان و پيروانشان كه مرتكب اين جنايت ننگين گشته اند و آنان كه از جنايت سهمناكشان چشم پوشيده اند به چه مجوزي به امير المومنين مولاي متقيان علي عليه السلام دشنام مي داده و لعنت مي فرستاده اند و مردم را با تهديد و تطميع به آن وا مي داشته اند؟ از آنها بپرسيم كه امام عادل و برادر پيامبر گرامي- صلي الله عليه و آله وسلم- را نه تنها از شمار خلفا و از حكم اصحاب، بلكه از جرگ‏ه مسلمانان خارج شمرده اند و او را حتي يك مسلمان عادي و معمولي هم ندانسته و اجازه داده اند بر سر هر كوي و برزن زبان به دشنامش بيارايند و هر چه دلشان مي خواهد به او بگويند، بپرسم آن امام پاك و سر فراز و بلند پايه را به كدام چاه خفت‏و خواري در انداخته و تا چه حد پست وبي قدر شمرده ايد؟ كار سلب حق و اعتبارش را به جائي رسانده ايد كه هيچ يك از حقوق سه گانه خلافت و صحابي بودن و مسلمان بودن را برايش قائل نشده ايد، ارزش و حقي برايش قائل نگشته ايد، احترامي و قدري برايش نگذاشته ايد، براي او كه خود پيامبر (ص) شناخته شده است و داماداو است و پدر دو نواده عزيزش و اولين‏ مردي كه اسلام آورد و اسلام به شمشيرش قد برداشت و پايدار گشت و برقرار، و حق با بيان رسا و شيوايش مبرهن شد و با زبان و تيغش موانع از ره اسلام به يكسو رفت و دشمنان پراكندند و راه زوال سپردند، و كسي كه با اسلام است و اسلام با وي و او با قرآن است و قرآن با وي و تا به كناره كوثر به ديدار پيامبر (ص) گرد نيايند از هم جدائي نپذيرند، و كسي كه در عقيده و رايش تاآخرين لحظه‏زندگي اندك تغيير و ترديدي بروز نداد. آري، شما اجازه مي دهيد به چنين شخصيت والائي دشنام دهند و لعنت فرستند و در عين حال اخطار مي كنيد كه به زنا زادگان و بي پدران و تبهكاران نامي و گناهورزان حرامي بد نگويند و آنها را وصف به حق ننمايند، و زبان به انتقاد باده خواران و شهوترانان و دلقكاني كه پيامبر (ص)تبعيد و طرد و لعنشان كرده و آنها كه شريعت و

 

[ صفحه 111]

 

احكامش را بازيچه ساخته و سنت را پايمال كرده و قرآن را به هيچ شمرده اند و... نگشايند. واي بر شما و پناه بر خدا از دست شما

آري، براستي، حقيقت چنان است كه عامر بن عبد الله بن زبير گفت چون فرزندش را ديد كه به علي (ع) بد مي‏گويد گفت: فرزندم مبادا نام علي- رضي الله عنه- را به بدي ببري، زيرا بني اميه شصت سال در تحقير و كوچك كردن او تلاش نمودند و خدا بدان وسيله بزرگش ساخت و ارتقايش بخشيد. "

" مي خواهند نور خدا را با باد دهنشان خاموش گردانند و خدا جز اين نميپذيرد و نمي پسندد كه نورش را به كمال رساند. "

 

[ صفحه 112]

 

 

 

پسر هنده جگرخوار با اميرالمومنين علي مي جنگد

 

در اين زمينه، از هر چه چشم بپوشيم اين را نمي توانيم نديده بگيريم كه مولا امير المومنين مسلمان‏خدا پرستي است كه آزار رساندن به او و جنگيدن با او حرام است " و كساني كه‏به مردان و زنان مومن بدون اين كه جرمي مرتكب شده باشند آزار ميرسانند بار بهتان و گناهي نمايان بر دوش گرفته اند " و امت محمد (ص) لذ ابن حديث همداستان است كه " دشنام دادن به مسلمان- مومن- زشتكاري است و جنگيدن با او كفر ". و معاويه اين هر دو گناه را مرتكب گشته هم به سرورمو منان دشنام داده و هم با او جنگيده است و به اولين مسلمان آزار رسانده است و " كساني كه پيامبر خدا را اذيت كرده باشد، " كساني كه خدا و پيامبرش را اذيت مي كنند خدا در دنيا و آخرت لعنتشان كرده است ".

علي (ع) علاوه بر اين خليفه وقت بوده است صرفنظر از تصورات مختلفي كه‏در امر خلافت هست، زيرا او را بوسيله نص و اجماع " اهل حل و عقد "- يا صاحبنظران جامعه اسلامي- و بيعت مهاجران و انصار و موافقت همه اصحاب صورت گرفته است باستثناي تعدادانگشت شماري كه از راه راست منحرف گشته اند و رايشان اثري در انعقاد پيمان حكومت و استقرارش ندارد و بعضي‏از آنها را كينه توزي و ريخته شدن خون كسانشان با شمشير علي (ع) به مخالفت كشانده و برخي را مطامع و جاه‏طلبي و جانبگيري خويشانه. بهر حال، اميرالمومنين علي (ع)

 

[ صفحه 113]

 

واقعاو حقا خليفه وقت بوده است و هر كه با او بمخالفت بر خاسته و عليه اش قيام مسلحانه كرده واجب القتل بوده و پيمان اسلام از گردن فرو نهاده و قدرت سياسي الهي را اهانت كرده است وبا خدا در حالي رو برو خواهد گشت كه هيج دليل و حجتي براي كارش ندارد. همچنين مي دانيم در فرماني روشن و صريح از پيامبر اكرم (ص) چنين آمده‏است: " پيشامدهاي ناگواري رخ خواهد داد. هركه خواست در حاليكه اين امت متحدند پراكنده شان سازد با شمشير برسرش بزنيد هر كه ميخواهد باشد ". يا بعبارتي ديگر " هر كه را ديديد راه برهمزدن وحدت امت محمد را مي پيمايد بكشيد " يا بعبارتي كه حاكم نيشابوري‏ثبت كرده "... او را بكشيد هر كه ميخواهد باشد ".

همچنين ميفرمايد: "هر كه در حالي كه ير سر يكتن همداستان و متحديد آمده خواست نظمتان‏ را بر هم بزند يا وحدتتان را از هم بپاشيد او را بكشيد "

و " هر كه سر ازفرمان (حاكم شرعي) برتافت و ترك وحدت ملي گفت و مرد و بوضع جاهلي مرده است. هر كه زير پرچم گمراهي جنگيد وبه ملاحظات نژاد پرستانه و قوميگري دعوت و تبليغ كرد يا آن را مورد حمايت و پشتيباني قرار داد و در اين راه كشته شد بوضع جاهلي (و كافرانه) كشته شده است. هر كه عليه امتم قيام مسلحانه كرد و نيكوكار و بد كارش را به شمشير زد و دست از مومنش برداشت و عهد صاحب عهد نگذاشت از من نيست و نه من از اويم ".

و " هر كه دست از فرمانبرداري (حاكم شرعي) باز كشيد خدا را در قيامت به حالي ديدار خواهد كرد كه دليلي براي دفاع از خويش ندارد. و هر كه در حالي بميرد كه پيمان بيعتي بر عهده ندارد بوضع جاهلي مرده است ".

 

[ صفحه 114]

 

و "هر كه يك وجب از امت و وحدت كناره بگيردپيوند اسلام از سر خويش فرو گذاشته باشد مگر اين كه برگردد. هر كه شعاري خاص جاهليت بر آورد و تبليغ خاص جاهليت كند از آتش دوزخ خواهد بود. " مردي پرسيد: اي رسول خدا هرچند روزه بگيرد و نماز بخواند؟ " فرمود: آري هر چند روزه بگيرد و نماز بخواند. بنابراين بايستي تبليغاتي كنيد و شعاري بر آوريد كه بوسيله اش مسلمان و مومن و بنده خداناميده شده ايد ".

و " هر كه يكوجب از امت و وحدت كناره بگيرد پيوند اسلام از گردن فرو نهاده باشد ".

و " نمي شود كسي به اندازه يكوجب از امت و وحدت كناره بگيرد و به وضع جاهلي نميرد ".

و " هر كه (در برابر حاكم شرعي) سر بنافرماني برداشت و از وحدت ملي كناره گرفت و مرد به وضع جاهلي مرده است ".

و " هر كه به قدرت سياسي الهي كه در زمين ‏مستقر است اهانت روا دارد خدا او را اهانت خواهد كرد " و " هر كه يكوجب از امت و وحدتش كناره بگيرد به آتش (دوزخ) در آيد " كه خود معاويه روايت ‏كرده است.

و " هر كه از امت و وحدتش‏كناره بگيرد و حكومت را خوار بشمار وبگرداند با خدا در حالي روبرو خواهد شد كه هيچ دليل خدا پسندي براي دفاع از خويش ندارد "

 

[ صفحه 115]

 

و " گر چه برده حبشي يي كه كله اش مثل مويز (سياه) است فرمانده شما باشد فرمانش را به گوش گرفته اطاعت كنيد. "

با توجه باين فرمايشات و دستو رات، فكرمي كنيد معاويه با قيام مسلحانه عليه‏امير المومنين علي (ع) و توطئه و تلاش براي تزلزل حكومت و برانداختن خلافتش، به وحدت ملي و حفظ همبستگي امت كمك كرده و سر به فرمان ومطيع خليفه و حاكم شرعي بوده است يا نه قدرت سياسي الهي را مورد تجاوز و تعرض قرار داده و حكومت را خوار شمرده و گردانيده و سر از اطاعت پيچيده و از امت و وحدت ملي كناره گرفته و پيوند اسلام از سر و گردن فرونهاده است؟ فرمايشات نبوي تكليف معاويه را روشن ساخته و ماهيتش را به‏دقت مشخص گردانيده است. به موجب آنها معاويه در راس تجاوز كاران داخلي قرار دارد همان گونه كه بهنگام ‏بت پرستي در راس قبائل مشرك و مهاجم ضد اسلام قرار داشت، و آخر زندگيش چقدر شبيه اوائل و دوره جاهلي آن است. به همين دليل پيامبر اكرم (ص) اميرالمومنين علي (ع) را مامور جنگ او كرده و نيز فرموده بود كساني كه عماررا بكشند دار و دسته تجاوز كار داخلي‏هستند، و دو نفر هم در دين اختلاف ندارد كه دار و دسته تجاوز كار داخلي هستند، و دو نفر هم در دين اختلاف ندارند كه دار و دسته معاويه او كشته اند، با اين همه معاويه به تجاوز گري مسلحانه خويش ادامه داد و به ريختن خون عمار ياسر اكتفا نكرد و بسياري ديگر از اصحاب پاكدامن و نيكرو را به قتل رسانيد.

وانگهي اگر بيعت عناصر فرومايه شامي با معاويه كه از نظر شريعت اسلام بي ارزش و بي اعتبار است به چيزي شمرده شود و معاويه " خليفه " اي به حساب آيد به استناد فرمايشات ثابت و مسلم پيامبر اكرم (ص) چون خليفه دوم و بعدي است‏بايد اعدام شود، به حكم اين فرمايش نبوي كه " هر گاه براي دو خليفه بيعت‏گرفته شد نفر دومي و اخير را بكشيد "و " پس از من خلفائي خواهند بود و زياد خواهند گشت " پرسيدند: چه دستور مي فرمائي به ما در آن حال؟ فرمود: به پيمان بيعت اولي وفا كنيدو به همين ترتيب حق آنان را ادا نمائيد " و " هر كه با پيشوائي بيعت كرده و دست

 

[ صفحه 116]

 

داد و ثمره دلش (و يا خواست و عاطفه اش) را در كف اونهاد بايد حتي المقدور ازاو فرمان برد، و اگر ديگري آمده و با او بكشمكش پرداخت گردن اين دومي را بزنيد. "

اين احاديث " صحيح " و ثابت، صحت حديثي را كه درباره خود معاويه آمده- گرچه سندش به نظر آن جماعت ضعيف باشد- ثابت مي نمايد، اين حديث پيامبر (ص) را: هنگامي كه‏معاويه را بر منبرم ديديد بكشيدش "، همچنين حديثي كه مناوي در " كنوزالدقائق " آورده تاييد و تحكيم مي نمايد، اين را كه " هر كس با علي‏بر سر خلافت جنگيد او را بكشيد هر كه‏مي خواهد باشد ".

وقتي آن دو دسته، يعني ياران اميرالمومنين علي (ع) ودار و دسته معاويه اختلاف نظر پيدا كردند، قرآن آن را فيصله داد و خداتكليفشان را مشخص فرمود: " هر گاه دو دسته از مومنان با هم به جنگ پرداختند ميانشان را به صلح و آشتي آوريد آنگاه اگر يكي از آن دو به ديگري تجاوز مسلحانه كرد با آن كه تجاوز مسلحانه كرد به جنگيد تا به حكم خدا باز آيد ". ائمه فقه مانند شافعي در مساله جنگيدن با. اهل بغي "يعني تجاوز كاران داخلي به همين آيه استناد كرده اند، و دار و دسته معاويه به موجب نصي كه از رسول اكرم (ص) در دست است تجاوز كار مسلح داخلي‏اند. محمد بن حسن شيباني حنفي متوفاي 187 ه. مي گويد: اگر معاويه ستمگرانه و تجاوز كارانه با علي جنگيده بود ما كيفيت و قواعد جنگ‏يدن با" اهل بغي " تجاوز كاران مسلح داخلي را نمي آموختيم. " قرطبي در تفسيرش مي گويد: " اين آيه دليل است بر وجوب جنگيدن با دار و دسته تجاوز كارداخلي كه

 

[ صفحه 117]

 

بر امام يا يكي از مسلمانان آنان تجاوز كنند "

و مي افزايد: " قاضي ابو بكر بن عربي مي گويد: اين آيه در مورد جنگيدن مسلمانان با يكديگر اصل است، و در جنگ با كساني كه تاويل نمايند اساس را تشكيل مي دهد. اصحاب به همين استناد كرده و رجال برجسته دين به آن‏تمسك نموده اند، و پيامبر (ص) به همين آيه اشاره و توجه داشته آنجاكه فرموده: عمار را دار و دسته تجاوزكار داخلي مي كشند. و آنجا كه درباره خوارج مي فرمايد: عليه بهترين ‏فرقه (ي اسلام) قيام مسلحانه مي كنند يا در حال اختلاف قيام مسلحانه مي كنند. روايت اولي صحيح تر است زيرا در آنجا مي فرمايد: آنان (يعني تجاوز كاران داخلي) را يكي از آن دو دسته كه به دين نزديك تر است خواهد. و چنين اتفاق افتاد كه آنان را علي بن ابي طالب و يارانش كشتند. بنابراين، براي علماي اسلام محقق گشته و با دليل ديني ثابت شده كه علي- رضي الله عنه- امام بوده است و هركه عليه او قيام مسلحانه كرده تجاوزكار به شمار آمده و جنگيدن با او واجب بوده تا آنكه به دين باز آيدو سر به صلح و آشتي فرود آرد ".

زيلعي در " نصب الرايه " مي نويسد: " حق به جانب علي بوده است، و دليلش فرمايش پيامبر (ص) به عمار كه ترا دار و دسته تجاوز كار داخلي خواهد كشت. و شك نيست كه او همراه علي بوده و همدستان معاويه او را كشته اند. ام الحرمين در كتاب ارشاد مي گويد: علي- رضي الله عنه- در دوره حكومتش امام‏بر حق بوده است و آنان كه با او جنگيده اند تجاوز كار مسلح داخلي. و حسن ظن در حق آنان مستلزم اين كه گفته شود قصد خير داشته اما به خطا رفته اند. و اجماع است بر اين كه علي حق داشته با سپاه جمل- كه عبارت‏بوده از طلحه و زبير و عائشه و همراهانشان- همچنين با سپاه صفين- يعني معاويه و سپاهيانش- بجنگد. و مسلم است كه عائشه بعد ها اظهار پشيماني كرده است ".

 

[ صفحه 118]

 

عائشه درست گفته كه " مثل رو گرداني اين امت از آيه: هر گاه دو دسته از مومنان باهم بجنگ پرداختند... نديده ام " و خود او اولين كسي بوده كه از آن آيه رو گردانده و حكمش را نديده گرفته و برخلاف آن عمل كرده است و از خانه به‏در آمده و جامه محفوظ خويش به كناري نهاده و به خود نمائي جاهليت وار پرداخته و با امام زمان و خليفه وقت جنگيده است، و شايد بعدها پشيماني خورده و از حسرت و غم گريسته تا گريبانش خيس گشته است، و طبعا اين وقتي بوده كه كار از كار گذشته است.

به همين دلائل بود كه مولا امير المومنين (ع) جنگيدن با شاميان را واجب مي دانست و مي فرمود: " چاره اي نديدم جز اختيار يكي از دو راه: جنگيدن با آنها، يا كافر شدن به آنچه بر محمد (ص) نازل گشته است " يا بعبارتي ديگر: " راهي نيست جز كافر شدن به آنچه بر محمد نازل گشته است يا جنگيدن با آن جماعت ".

پيامبرگرامي (ص) همواره به برجسته ترين اصحابش مانند امير المومنين علي بن ابيطالب، ابو ايوب انصاري، و عمار ياسر، دستور مي داد با پيمان گسلان و تجاوزگران و از دين بدر شدگان بجنگند، و احاديث متضمن اين دستورات در جلدسوم نگاشته شد، و دانشمندان متقدم اتفاق نظر داشتند كه تجاوز گران عبارتند از همدستان معاويه.

بنابر اين، معاويه اي كه جنگيدن با او و قتلش واجب بود به خود اجازه مي داد با اميرلمومنين علي (ع) بجنگد؟ درحالي كه كتاب خدا و سنت پيامبرش در برابرش قرار داشت و اگر مي خواست پيروي نمايد در آن چنين ميبافت كه " هر گاه درباره چيزي اخلاف و كشمكش پيدا كرديد آن را به خدا و پيامبر عرضه بداريد اگر به خدا و روز باز پسين ايمان آورده ايد " و " كساني كه‏به موجب آنچه

 

[ صفحه 119]

 

خدا فرو فرستاده داوري و حكومت نمي نمايند همان كافرانند " و " كساني كه مطابق آنچه خدا فرو فرستاده داوري و حكومت نمي نمايند همان ستمگرانند. "

بنابراين، و بحكم قرآن مسلمانان اختلاف خود را نبايد با جنگ، بلكه با مراجعه به آيات محكم قرآن و سنتي كه آن را حل و فصل مي نمايد از ميان بردارند و هرگز پيش از اين كار نبايددست به جنگ بزنند. به همين جهت اميرالمومنين علي (ع) در آغاز كار از مخالفان مي خواست دعاوي خويش به قرآن‏كريم- كه خود نظيرش و گويايش بود- عرضه نمايند و خود حجت را با استشهادبه آيات شريفه قرآن و سنت بر آنان تمام مي كرد. باز به همين جهت بود كه به هيئت اعزامي معاويه مي فرمود:هان من شما را به كتاب خداي عز و جل وسنت پيامبرش دعوت مي نمايم " و در نامه اي به معاويه و قرشياني كه نزدش‏بودند نوشت: " هان من شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و به جلوگيري‏از ريخته شدن خون اين امت دعوت مي نمايم ". اما آن كجروان باين دعوت پاسخ مثبت ندادند و حاضر به عرضه اختلاف به قرآن و سنت نشدند تا آن كه‏در عرصه كار زار بزانو در افتاده براي‏نجات خويش از مرگ حتمي فرياد بر آوردند كه بيائيد اختلاف را در پرتو قرآن حل كنيم. شماره سريال: 218 امام خود قبل از آنكه‏دشمن به چنين كاري مبادرت جويد پيش بيني نموده و مثلا در نامه‏اي به معاويه فرموده بود: " ترا مي بينم كه فردا چون از فشار جنگ به ستوه آئي‏چون شتراني كه از سنگين باري فرياد بر مي آرند فرياد بر آري و مرا و يارانم را به مراجعه به كتابي بخواني‏كه با زبان تعظيمش مي نمائيد و بدل انكارش " و در نامه ديگري به او نوشته بود: " پنداري همين حالا است كه دارو دسته ات از

 

[ صفحه 120]

 

ضربات پياپي و مرگ حتمي و كشته دادن بسيار به ستوه آمده و مرا به مراجعه به كتاب خدا دعوت مي كند در حاليكه آنهاخود يا به آن كافرند يا بيعت گسلي بيراه اند ".

پيش گوئي حضرتش روزي به تحقق پيوست كه قرآن ها را از ترس شكست قريب الوقوع و كشته شدن دسته جمعي بر سر نيزه كردند تا خود را بااين حيله از مهلكه بدر برند. و امام در آنروز فرمود: " بندگان خدا من از همه زودتر بايد دعوت به كتاب خدا را بپذيريم، ليكن معاويه و عمروعاص و پسر ابي معيط و حبيب بن مسلمه وابن ابي سرح ديندار و پيرو قرآن نيستند. من بهتر از شما آنها را مي شناسم. در كودكي با آنها آشنابوده ام و در بزرگي با آنها برخورد وتماس داشته ام و آنها بدترين بچه ها و شرير ترين مردها هستند. حرفشان سخن حقي است كه به منظور باطل و ناروائي زده ميشود. بخدا قسم اينها قرآن را بالا نبرده اند از آن جهت كه‏مي شناسندش و به آن عمل مي كنند، بلكه كارشان خدعه و فريب است و ايجادسستي و تزلزل، و صدمه زدن ".

 

 

احاديثي در فضيلت علي

 

پيامبر گرامي براي هشداردادن به مسلمانان و جلوگيري از افتادنشان به ورطه اين آشوب جاهلانه از هيچ كوششي فروگذار نكرده بود و مقام و منزلت اميرالمومنين علي را شناسانده و اخطار كرده بود مبادا كوچكترين صدمه آزاري به او برسانند مبادا با او بجنگند يا دشنامش داده لعنتش كنند يا كينه او را به دل بگيرند يا از ياريش كوتاهي نمايند و دعوت كرده بودو تشويق كه دوستش بدارند واز او پيروي نموده نور راهنمائيش را مشعل راه خويش سازند و همواره با او باشند، و اين جمله تشويق و ترغيب را پس ازتاكيدات و فرمايشات الهي كرده بود كه ‏ولايت و دوستداريش را قرين ولايت الهي و ولايت پيامبر مي شمارد و اطاعتش را با اطاعتشان فراهم مي داردو مي فرمايد: " ولي شما فقط خدا است و پيامبرش و مومناني كه نماز مي گذارند و در حال ركوع زكات (يا صدقه) مي دهند " و " اي مومنان

 

[ صفحه 121]

 

خدا اطاعت نمائيد و از پيامبر و فرماندهاني كه از شمايند اطاعت كنيد ".

با اين همه معاويه سر به فرمان خدا و پيامبر (ص) فرود نمي آورد و مقام و منزلت اميرالمومنين علي (ع) را نمي شناسد و به مقضيات آن عمل نمي‏كند و سراز تبعيت آن احكام مقدس بر مي تابد و از ستمگران مي شود و رئيسان، و رد ستمگران هيمه دوزخند ". آري، اين همه آيه و حديث، معاويه‏را قانع و مطيع نمي سازد و نه هيچيك از ديگر فرمايشات رسول اكرم (ص) و مثلا اين سخنان صريح گهربارش:

" علي‏نسبت به من منزلتي را دارد كه هارون با موسي داشت با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نخواهد بود. "

" هر كه من مولاي او هستم علي مولاي او است. خدايا هر كه را دوستش مي دارد دوست بدار و هر كه او را دشمن ميدارد دشمن‏بدار، هر كه را ياريش مي نمايد ياري كن، هر كه را خوار مي گذاردش خوار گذار ".

" هر كه مرا اطاعت كند خدا را اطاعت كرده است، و هر كه سر از فرمان من بپيچد سر از فرمان خدا پيچيده است، و هر كه علي را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است، و هر كه سراز فرمان علي بپيچد سر از فرمان من پيچيده است ".

" دو چيزگرانبها برايتان بر جا مي گذارم: كتاب خدا (قرآن) و دودمانم را خاندانم را. اين دو تا به كناره حوض به من نپيوندند هرگز از هم جدائي نمي‏پذيرند. بنابراين، مواظب باشيد و بينديشيد كه پس از من چگونه با اين دو رفتار خواهيد كرد ".

" هر كه مي خواهد چون زندگانيم زندگي كند و چون مرگم بميرد و در بهشت جاوداني يي كه پرودگارم بمن وعده داده بنشيند علي بن ابيطالب را دوست بدارد و ولي خويش‏گيرد، زيرا وي هرگز شما را از دين بدر نخواهد كرد و به هيچوجه به گمراهي نخواهد برد ".

 

[ صفحه 122]

 

" پرودگار جهانيان بمن سفارشي كرده است درباره علي بن ابيطالب و فرموده: اوپرچم هدايت و (دينداري) است و مشعل‏ايمان و امام دوستدارانم و نور همه كساني كه مرا فرمان برند. "

" در آغاز كارنامه مومن، عشق ورزي به علي‏بن ابيطالب ثبت است "

رو به علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام: " من با كسي كه با شما بجنگد در جنگم وبا كسي كه با شما آشتي باشد آشتي ام. "

" علي از من است و من از علي، واو پس از من ولي هر مومني است "

خطاب‏ به علي (ع): " تو پس از من از طرف‏من ولي (و عهده دار امور) هر مومني‏خواهي بود. "

"... علي اميرالمومنين‏است و پيشواي متقيان، و فرمانده باشكوهي كه نيكان را به بهشت هاي پروردگار جهانيان در مي آرد. هر كه او را راستگو شمارد درستگار گردد و هر كه دروغگويش شمارد ناكام شود. اگر بنده اي هزاران سال به عبادت خدا در ميان ركن و مقام گذران شمارد ناكام شود. اگر بنده اي هزاران سال به عبادت خدا در ميان ركن و مقام گذرانده تا تنش پينه بسته و فرسوده باشد و در حالي به آستان خدا در آيد كه آل محمد را دشمن مي دارد خدايش بروي در آتش دوزخ اندازد. "

خطاب به‏او: " ترا فقط مومن دوست مي دارد و جز منافق كسي ترا دشمن نمي دارد. "

در حالي كه دست حسن و حسين (ع) را گرفته: " هر كه مرا دوست بدارد و اين دو و پدر و مادرشان را دوست بدارد در دوره قيامت با من و در مرتبه ام خواهد بود. "

" علي با من چون سر من است با تنم "

" به آنكه جانم در دست او است سو گند كه هر كس بد خواه ما يعني خاندان ما باشد خدا حتما او را به آتش در خواهد آورد. "

" اي علي‏ خوشا به آنكه ترا دوست بدارد و حقت راتاييد نمايد و واي بر كسي كه ترا دشمن بدارد و آنچه را درباره تو است تكذيب نمايد. "

" هر كه مرا دوست مي‏دارد بايد علي را دوست بدارد و هر كه علي را

 

[ صفحه 123]

 

دشمن بدارد مرا دشمن داشته است، و هر كه مرا دشمن بدارد خداي عزوجل را دشمن داشته است، و هر كه با خدا دشمني ورزد او را به آتش در خواهد انداخت. "

" علي را دشنام ندهيد، زيرا از وجود خدا بهره‏دارد "

" اين- اشاره به علي (ع)-فرمانده نيكروان است و قاتل بد كاران. هر كه ياريش نمايد ياري خواهد گشت و پيروز، هر كه خوار و بيدفاع گذاردش خوار خواهد گشت. "

"هر كه علي‏را بيازارد مرا آزار داده است. "

" هر كه علي را دوست بدارد مرا دوست داشته است، و هر كه علي را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است ".

" درباره علي به من سه مطلب الهام شده است، او سرور مسلمانان است، و پيشواي متقيان، و فرمانده پر شكوه نيكان. "

" هر كه علي را دشنام داده باشد، و هر كه مرا دشنام دهد خداي عزو جل را دشنام داده باشد، و هر كه خدا را دشنام دهد خدا او را برو در آتش خواهد افكند. "

" اگر بنده اي چندين هزار سال خدا را عبادت كرده باشد سپس در حالي به آستان خداي عز و جل در آيد كه دشمن علي بن ابيطالب و منكر حق او است و نقض كننده تعهد ولايتش، خدا روزگارش را تباه خواهد كرد و رويش را سياه. "

اشاره به علي(ع)- " خوي و كردارش خوي و كردار من است و خونش خونم، واو گنجينه دانش من. اگر يكي از بندگان خداي عزو جل خدا را هزار سال ميان ركن و مقام بندگي كرده باشد و بعد در حالي كه به آستان خداي عز و جل در آيد كه دشمن علي بن ابيطالب و خاندان من است‏خدا روز قيامت او را بروي در آتش دوزخ خواهد افكند. "

" اي علي امت من‏اگر چندان روزه بگيرد تا زار و نحيف گردد و چندان نماز بگذارد تا موي باريك گردد و درعين حال با تو دشمني ورزد خدا بروي در آتش خواهد انداختش. "

 

[ صفحه 124]

 

" هيچكس از صراط نتواند گذشت مگر آن كه اجازه عبورش را رقم زده باشد. "

" هيچكس از صراط نخواهد گذشت مگر تصديق ولايت و دوستداري او و خاندانش را همراه داشته باشد. او بر بهشت نظارت دارد و دوستدارانش را به آن در مي آرد و بدخواهانش را به آتش. "

" آل محمد شناسي برگه رستگاري از آتش دوزخ است، عشق آل محمد اجازه عبور از صراط، ولايت آل محمد مايه ايمني از عذاب. "

" مردم بشما سفارش مي كنم كه برادرم و پسر عمويم علي بن ابيطالب را دوست، زيراكسي جز مومن دوستش نمي دارد و جز منافق دشمن نمي داردش. "

"پس از من جماعتي خواهند بود كه با علي مي جنگند. خدا عهده دار جهاد بر ضد آنها است. بنابراين، هر كه نتوانست با دست (وقدرت اسلحه) عليه آنها جهاد كند با زبانشان جهاد كند، و هر كه نتوانست با زبان مجاهدت ورزد بوسيله دلش (عواطفش) جهاد نمايد، و پايين تر از اين چيزي نيست. "

خطاب به علي(ع): " تو و شيعه ات در حالي به رستاخيز در مي آئيد كه تو و آنها هم خشنود هستيد و هم مورد خشنودي، و دشمنانت در حالي مي آيند كه خشمگينند و مورد خشم. " پرسيد: كه دشمن من است؟ فرمود: " هر كه از تو (يعني از عقيده و كردارت بيزاري بجويد و ترا لعنت نمايد. (

"خاندانم در ميان شما نقش كشتي نوح را دارد كه هركه به آن در آيد برهد و هر كه پاي ازآن باز كشد به گرداب در غلتد. "

" پيوسته باما خاندان پيامبر (ص) به محبت باشيد، زيرا هر كه در حال محبت داشتن به ما به آستان خداي عزوجل در آيد با شفاعت ما به بهشت درخواهد آمد. سوگند به آنكه جانم در دست او است هيچ بنده اي را كارش سود ندهد مگر با شناختن حق ما توام باشد. "

" اگر مردي ميان ركن و مقام بايستدو نماز بگزارد و روزه بگيريد تا به آستان خدا در آيد در حالي كه بدخواه خاندان محمد باشد به آتش در خواهد آمد. "

 

[ صفحه 125]

 

" خدا مزد مرا بر عهده شما اين قرار داده كه خاندانم را دوست بداريد، و فرداي رستخيز از شما در اين باره بازپرسي خواهم كرد. "

در شرح صحنهء رستاخيز مي فرمايد خواهد آمد كه "نگهداريدشان، چون بايد درباره علي از آنان باز پرسي به عمل آيد. "

" من و خاندانم درختي هستيم در بهشت كه‏شاخسارانش در دنيا آويخته است، به همين سبب هر كه به ما آويزد راه به پروردگارش برد ".

در حالي كه چادري بر پا كرده و علي و فاطمه و حسن و حسين (ع) در آن بودند: " مسلمانان‏من با هر كه با اين خيمه نشينان آشتي باشد آشتي ام، و با هر كه با آنان در جنگ باشد در جنگم. دوستدار كسي هستم كه دوستدارشان باشد. جز نيكبخت‏پاك سرشت و پاكزاد دوستشان نمي دارد و جز بدبخت ناپاكزاد دشمنشان نمي دارد. "

" در دوره قيامت چون خدا نسلهاي پيشين و آينده را گرد آورد و صراط بر پل دوزخ نهد هيچكس از آن در نگذرد مگر گواهي برائتي بر ولايت علي‏بن ابيطالب همراه داشته باشد ".

اينها چهل حديث بود از پيامبر عظيم الشان ما و بهري از بحر بيكران فرمايشاتش درباره ولايت و دوستي علي(ع) و دشمني با او. اكنون مي پرسيم: كدام صحابي عادل و نيكروي كه فيض ديدار و شاگردي پيامبر مهربان رادرك كرده و گفتار دلنوازش را شنيده ومولاي متقيان (ع) را ديده و شناخته‏باشد و دانسته كه آن وصف و تعريف بتمام معني بر وجودش صدق مي نمايد و بر پيكر شخصيت والايش راست مي آيد- مي گويم كدام صحابي عادل و نيكروي پس‏از اينها ممكن است روي از مولاي متقيان (ع) برتابد و راهي جز راهش پيشه سازد و با او دشمني ورزد و بدخواهش شود و عليه او توطئه و قيام مسلحانه كند و تا مي تواند و به صداي گوشخراش او را دشنام دهد و برگبار تهمت و افترا ببندد؟ حتي يك مسلمان عادي هم چنين كار نمي كند، مسلماني كه جز اندكي از دين و دينشناسي بهره نداشته باشد.

 

 

معاويه احاديث پيامبر را مسخره مي كند

 

اين، كار كسي است كه تعصب چشم عقلش را كور كرده و بصيرت از او سلب نموده و او را به منجلاب شهوتراني و هوسبازي و بيهوده كاري درانداخته باشد. و آن تيره بخت مفلوك كسي جز پسر ابوسفيان نيست. اين موجود پليد

 

[ صفحه 126]

 

استثنائي همان است كه تا مدتها منكر قرآن و رسالت وسنت بود و بعدها كه به دروغ اظهار مسلماني نمود هر گاه و بيگاه آن را مسخره مي كرد عينا مثل همه گردنكشان و پادشاهان خود سرو بي بند و بار. ملاحظه مي كنيد وقتي سعد بن ابي وقاص- يكي از ده نفري كه ميگويند مژده بهشت يافته اند- براي او احاديثي راكه از پيامبر (ص) در باره علي (ع) شنيده است نقل مي كند و معترضانه بر مي خيزد برود معاويه بعنوان مسخرگي اخراج ريح مي كند و چون ابوذر غفاري- آن راستگو بزرگ- گفته پيامبر (ص) كه " معاويه در آتش خواهد بود " رابرايش متذكر مي شود خنده اي سر مي دهد و دستور كه او را زنداني كنند. هنگامي كه عبدالرحمن بن سهل انصاري مشكهاي شراب متعلق به معاويه را پاره‏ كرده به شرابخواري او اعتراض مي نمايد معاويه مي گويد: ولش كنيد، او پيرمردي است كه عقلش را از دست داده. و با اين حرف انتقاد خيرخواهانه و نهي از منكرش را به مسخره مي گيرد. نمي دانم چرا مسخره كرده است؟ آن صحابي عادل و نيكرو را؟ ياآن را كه وي درنهي از منكرش به فرموده اش استناد جسته است؟ يا شريعت و قوانيني را كه وي آورده؟ در هر صورت، همه اين احتمالات به پسر هنده جگر خوار مي خورد شايد هم زير بار حكم الهي تحريم شرابخواري نمي رود وقتي هم عمروعاص برايش حديث پيامبر (ص) درباره عمار را كه " ترا دار و دسته تجاوزكار داخلي مي كشد " نقل مي نمايد به او ميگويد: تو پير نفهمي هستي و دائما حديث نقل مي كني حتي وقتي مي روي بشاشي. مگر ما او را كشتيم؟ او را علي و طرفدارانش‏كشتند كه آوردند انداختنش بر سر نيزه‏هاي ما و ميگويد: تو مردم شام را عليه من شورانده اي. مگر هر چه از پيامبر خدا شنيده اي بايد نقل كني و بگوئي؟

آيا اين حرف را به مسخرگي مي‏زند يا آن قدر نفهم و ديوانه است كه مي پندارد امير المومنين علي (ع) قاتل عمار است؟ در اين صورت درباره‏حمزه سيدالشهدا و جعفر طيار چه خواهدگفت؟ آيا پيامبر خدا (ص) قاتل آن دو است

 

[ صفحه 127]

 

كه آورده شان و ميان شمشر و نيزه مشركان انداخته؟ از هرزه‏حق ناپذير و ديكتاتوري چون معاويه بعيد نيست كه با پرروئي بگويد: بله، پيامبر خدا آندو را كشته است شايد هم عده اي خر يافته و با اين مزخرفات‏ فريفته شان و سواري گرفته است؟ همه اينها از معاويه اي كه كارها و حرف هايش را مي دانيم و خودش را ميشناسيم ‏بر مي آيد. وانگهي از اين حرف كه " تو مردم شام را عليه من شورانده اي... " چه منظوري دارد؟ آيا اگر تبليغ‏سنت و فرمايشات و رويه پيامبر (ص)، و اعلام احكام و قوانين الهي به مرم باعث شوريدن آنان عليه شاه ستمكار و بي ديني شد بايد براي جلوگيري از شوريدن خلق دست از تبليغ احكام سياسي او مغايرت دارد و رژيم بيداد گريش را مي لرزاند؟ اينها از كسي كه خدا مهر حق ناپذيري بر دلش نهاده و از كينه تو زترين دشمنان دين‏ و عدالت است بعيد نيست.

عباده بن صامت حديث حرمت ربا خواري را به او گوشزد مي كند كه قرآن كريم هم از آن ياد كرده است. معاويه به او مي گويد: اين حديث را مسكوت بگذار و از آن حرفي نزن عباده مي گويد نه، نميشود، هرچند معاويه ناراحت شود ديگر بار كه عباده حديثي از پيامبر (ص) نقل و تبليغ مي كند، رو به مردم كرده مي گويد: اين حرفش مفت است او حديث پيامبر گرامي (ص) را هيچ و پوچ مي شمارد وحاضر به نيوشيدن و بكاربستنش نمي شود

به مدينه مي آيد ابو قتاده انصاري او را مي بيند. معاويه به او مي گويد: ابو قتاده همه مردم به ديدنم آمدند جز شما جماعت انصار چرا نمي آئيد بديدنم؟ مي گويد: چهار پاو مركبي نداشتيم مي گويد پس آن شتران سواري كو؟ ابو قتاده مي گويد: در تعقيب تو و پيگرد پدرت در جنگ بدر ذبحشان كرديم مي گويد: بله، همين طور است اي ابو قتاده ابو قتاده مي گويد: پيامبر خدا به ما فرمود كه ماپس‏از او با تبعيض اقتصادي روبرو خواهيم‏گشت. معاويه مي پرسد:

 

[ صفحه 128]

 

دستور نداد كه در آن شرايط چه كنيد؟ مي گويد: دستور داد صبر و مقاومت نمائيم. مي گويد: بنابراين صبر كنيدتا به ديدار او برسيد. عبدالرحمن بن حسان چون از اين حرف معاويه اطلاع پيدا مي كند چنين مي سرايد:

هان از قول من به معاويه بن صخر

كه امير مومنان است بگو:

ما صبر خواهيم كرد و انتظار خواهيم برد

تا گريبان شما را روز دريغ خوردن و حساب پس دادن بگيريم.

حقيقت اين است كه آن تبهكار سر در برابر وحي آسماني و فرمايش نبوي ‏فرود نياورده و به روز جزا ايمان نبسته و باور نداشته كه روزي آنان به ديدار پيامبر اكرم برسند و عليه او دادخواهي نمايند تا دادشان از آنكه تبعيض اقتصادي قائل گشته و ستم روا داشته بستاند. و همين كافر كيشي و بد مسلكي و گردن كشي او را بس

 

 

معاويه مي خواهد نام رسول را هم از ميان بردارد

 

بنابر روايتي ابو ايوب انصاري پيش معاويه رفته و اظهار ناراحتي مي كند كه قرضي به گردن دارد. معاويه كمكي به او در پرداخت قرضش نمي نمايد. سپس وضع ناپسندي را ملاصظه مي كند و به اين مناسبت مي گويد: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مي فرمايد: پس از من شاهد تبعيض اقتصادي خواهيد بود. معاويه مي‏پرسد: چه دستوري داد به شما در آن شرايط؟ مي گويد: به ما دستور داد صبر و مقاومت كنيد. معاويه مي گويد: بنابراين صبر كنيد. ابو ايوب مي‏گويد: به خدا ديگر هرگز از تو چيزي نخواهم خواست.

همين ماجرا بدين عبارت نيز آمده: ابو ايوب نزد معاويه رفت و گفت: پيامبر خدا درست فرمود كه پس از من شاهد تبعيض اقتصادي خواهيد بود و با صبر و مقاومت كنيد. معاويه چون اين بشنيد گفت: پيامبر خدا درست فرموده و من اولين كسي هستم كه حرفش را تصديق مي كند. ابو ايوب مي گويد: با اين حرف در برابر خدا و پيامبرش گستاخي مي نمايد هرگز با او حرف نخواهم زد

 

[ صفحه 129]

 

و ملاقات نخواهم كرد.

حاكم نيشابوري به اين عبارت نوشته است: ابو ايوب پيش معاويه رفته تقاضائي كرد، بد روئي ديد، و مورد احترام و استقبال قرار نگرفت. ابو ايوب گفت: پيامبر خدا (ص) براي ما پيش گوئي كرد كه پس از او دچار تبعيض اقتصادي خواهيم گشت. معاويه پرسيد چه دستوري به شما داد؟ جواب داد: به ما دستور داد صبر و مقاومت كنيم تا به كنار حوض به ديدارش نائل آئيم. گفت: بنابر اين صبر كنيد. ابو ايوب به خشم آمده قسم ياد كرد كه هرگز با او هم صحبت نشود.

ابو بكر در يكي از نشست هاي معاويه‏حضور يافت. معاويه به او گفت: براي‏ما حديث بخوان. گفت: از پيامبر خدا (ص) چنين شنيده ام كه خلافت سي سال خواهد بود آنگاه سلطنت مي آيد. عبدالرحمن بن ابي بكره مي گويد: من همراه پدرم بودم. بدستور معاويه به ناگهان ماموران بر پس گردن ما زده ما را از دربارش بيرون كردند.

ماهيت معاويه و درون ناپاكش را از روي آنچه ‏ابن بكار در" موفقيات " از مدائني نقل كرده بهتر مي شناسيم: مطرف بن مغيره‏بن شعبه ثقفي ميگويد: با پدرم- مغيره‏بن شعبه- به نزد معاويه اعزام شديم. پدرم ميرفت پيش او و صحبت ميكرد و بعد بر مي گشت پيش من و از خردمندي و خوش رفتاري معاويه برايم داستان مي كرد. تا شبي آمد و از خوردن شام خودداري كرد. و ديدم غم زده است. ساعتي منتظر ماندم. فكر كردم پيش آمد بدي براي ما و در مورد كار دولتي پدرم رخ داده است. به همين جهت از او پرسيدم: چه شد كه امشب غمگيني؟ گفت پسر جان من از پيش ناپاك ترين آدم ها مي آيم. پرسيدم: چطور؟ گفت: در حالي كه با معاويه جلسه خصوصي و محرمانه داشتيم به او گفتم: تو اي اميرالمومنين اكنون باين مقام بلندرسيده اي. چه مي شد اگر دادگري مي كردي و دائره احسانت را وسعت مي دادي، زيرا تو ديگر پير شده اي. چه مي شد اگر

 

[ صفحه 130]

 

به برادران هاشمي ات- به بني هاشم- نظر لطف مي نمودي و حق خويشاونديشان بجا مي آوردي. بخدا امروز ديگر چيزي ندارند كه ترا بهراس اندازد. در جوابم گفت: هيهات محال است چنين كاري بكنم آن تيمي- يعني ابوبكر- به حكومت رسيد و داد گسترانيد و آن كارهارا كرد، اما تا مرد نامش هم از ميان رفت، مگر گاهي يكي بگويد: ابوبكر بعد آن عدي يي- يعني عمر- به حكومت رسيد و دهسال كوشش كرد و تلاش نمود، اما تا مرد نامش هم از ميان رفت، مگر گاهي يكي بگويد: عمر آنگاه هم قبيله ما عثمان‏به حكومت رسيد كه هيچكس نسبي به والائي او ندارد و آن كارها را كرد وبا او آن رفتار شد، اما تا مرد نام او و ياد هر چه كرده بود نابود گشت. لكن آن هاشمي- يعني پيامبر اكرم (ص)- هر روز پنج بار نامش را به بانگ بلند مي برند و مي گويند: اشهد ان محمدا رسول الله. با اين حال اي بي مادر چه كاري جاويدان خواهد ماند مگراينكه آن را به گور بسپاريم و نامش را نابود گردانيم؟

 

 

گستاخي معاويه به علي در نامه هايش

 

با اين حال، مگرممكن است معاويه در برابر آياتي كه در حق علي (ع) نازل گشته تسليم شود وبه آن ايمان بياورد و عمل كند؟ يا تمجيدها و ستايش ها و تجليل هائي را كه رسول اكرم (ص) از وي بعمل آورده‏به چيزي بشمارد؟ آيا مي شود مسلماني‏پيامبر (ص) را راستگو بداند و پاره‏اي از فرمايشات گهر بارش را در حق اميرالمو منين علي (ع) باور بدارد و در عين حال آن حرفهاي زشتي را به حضرتش بنويسد كه پسر هنده جگر خوار به او نوشته؟ آيا معاويه آن فرمايشات پيامبر (ص) را قبول داشته ‏و در نامه هايش به امير المومنين علي(ع) چنين نوشته:

" علاوه بر اينها، از سرزمين هجرت كه بيرون شدي رسول خدا (ص) درباره اش فرمود: " مدينه زوائدش را چنان برون مي اندازدكه كوره آهن گدازي زوائد آهن گداخته را ". به جان خودم سخن حضرتش درست از كار درآمد، و چنين رخ داد كه زباله‏و زائده اش را برون افكند و كسي را كه شايسته اقامتش نديد از خود طرد كرد تا تو در عراق اقامت نمودي و از بركت حرمين محروم گشتي و بجاي مدينه كوفه

 

[ صفحه 131]

 

را پسنديدي و برگزيدي، و بجاي مجاورت خاتم پيامبران مجاور "خورنق " و " حيره" شدي.

پيش از آن نيز دو جانشين رسول خدا (ص) را در دوره حكومتشان بباد انتقاد گرفتي و ازياريشان خودداري نمودي و ديگران را عليه آنها برانگيختي و از بيعت با آنها خودداري ورزيدي و در پي حكومتي برآمدي كه خداي تعالي ترا شايسته و در خور آن نديده است و خواستي به مقامي بالا روي كه ياراي رسيدنش را نداري و راهش لغزان و دشوار است و ادعاي چيزي را كردي كه در راه تحققش ‏كسي ترا كمك ننمود. بجان خودم اگر درآن وقت به خلافت دست يافته بودي جز اين كه آشوب و خرابي ببار آوري كاري از پيش نمي بردي و نتيجه اي از تصدي تو جز اين حاصل نمي شد كه جامعه به پراكندگي و ارتداد رود، زيرا تو بلند راي خود خواه و مغروري هستي كه زبان و شمشيرت را بر سر مردم دراز كرده اي.

اكنون من در ميان جمعي از مهاجران و انصار به جنگ تو روانم در ميان مرداني كه شمشير شامي بدست دارند و نيزه هاي قحطاني تا ترا به قضاي الهي در آورند. بنابراين، به حال خودت وبه مصلحت مسلمانان بينديش و قاتلان عثمان را به من تحويل بده، زيرا آن ها دوستان صميمي و همراهان نزديك تو هستند. اگر حاضر به اين كار نشده و همچنان راه لجاج و ادامه گمراهي را پيش گيري بايد بداني كه اين آيه درست‏درباره تو و عراقياني كه همراه تو هستند نازل گشته است: خدا مدينه اي را مثل مي زند كه در امان و آرامش بود و روزيش به فراواني از هر جا در مي رسيد، و سپس نعمت هاي خدا را ناسپاس گشت، در نتيجه خدا به گرسنگي و بيمناكي در انداختش بعلت آنچه مي دادند. "

و " اگر رو از موافقت‏بر تافتي به گمراهيت بيفزا. زيرا ديري است كه عقلت سست گشته و به خودت اميد چيزهائي مي دهي كه حق تو نيست و با كساني كه برتر از تو هستند راه كج‏ خلقي گرفته اي و بالاخره آنها پيروز گشته اند و نصيب تو چيزي جز مسووليت كارهاي نادستت نشد. "

و" اين افسانه هايت را بگذار كنار و حرف هايت را ول كن و دست بردار از حرف ساختن از زبان رسول خدا (ص) و نسبت دادن حرف هائي كه نزده به او دروغ

 

[ صفحه 132]

 

و افترا بستن به او فريب دادن همراهانت به آن‏وسيله. تو آنها را فريب داده اي و چيزي نمانده كه حقه بازيت كشف شود براي آنها و از تو كناره بگيرند و بدانند آنچه مي گوئي و نقل مي كني بي‏اساس و پوشالي است. "

و" دلت چقدر حق ناپذير است و بصيرتت چه نابينا. خويت‏طمع است و اخلاقت حسدورزي ".

و " حسودي راكنار بكنار، زيرا ديريست كه از حسود ورزيدن نفعي نبرده اي. و سابقه درخشان جهاد با خود خواهيت خراب نكن، چون كارها بستگي دارد به سرانجامش. سابقه ات را با جنگيدن عليه كسي كه‏حقي در حق و مايملك او نداري از بين نبر، چون اگر اين كار را بكني فقط به‏خودت ضرر زده اي و كار خودت را خراب كرده اي و فقط حجت خود را سست و بي اساس نموده اي. بجان خودم سوابق تو مثل اين است كه از بين نرفته باشد به‏خاطر خونهائي كه ريخته اي و مخالفتي كه با اهل حق كرده اي. بنابر اين سوره اي را بخوان كه در آن از " فلق " ياد گشته و از خودت بخدا پناه ببر، زيرا تو همان " حسود بگاهي كه حسد برد ". هستي ".

و " چون اسلام پايه اش محكم گشت و توسعه يافت تو عليه آن‏تاختي و عليه اش برانگيختي و توطئه هاي بدخواهانه ريختي و از هر سو بر آن‏تاختي و عليه اش دسيسه و تحريك كردي، وقتي از تو ياري خواست كوتاهي نمودي، و از خواست پيش از آنكه متلاشي‏و پراكنده شود او را دريابي و بدادش نرسيدي. مسلمين يكروز و دو روز از تو بد نديده اند. تو به ابوبكر حسد بردي و بناي كج خلقي با او گذاشتي و در صدد بر آمدي حكومتش را سرنگون كني، و به خانه ات نشستي و عده اي از مردم را تحريك كردي تا مدتي از بيعتش‏خودداري نمودند. بعد، از اين كه عمر خليفه شد بدت آمد و به او حسد بردي، و او ديري حكومت كرد و تو از كشته شدنش خوشحال شدي و مرگش را مايه‏شماتت قرار دادي تا بجائي كه خواستي پسرش را چون قاتل پدرش را كشته بود بكشي. سپس هيچكس بيش از تو به پسر عمويت عثمان حسد نميبرد... "

 

[ صفحه 133]

 

و "... ما و شما قدرت واحد و جمع متحدي بوديم تا تو اي پسر ابيطالب تغيير رفتار دادي و خودت را نيرومند شمردي و پنداشتي بوسيله اراذل اهل حجاز و اوباش اهل عراق و احمقهاي فسطاط (مصر) و عوام و هوچي بازهاي جنوب عراق قادري بر دشمنانت چيره شوي. بخدا قسم آن احمقها وآن عوام و هوچي بازها بگاه كارزار از دور تو همچون ابري كه از آسمان مي پراكند خواهند پراكند. تو عثمان بن عفان راكشتي و راهي را پيمودن گرفتي كه خدا پايانش را بدبختي‏ات قرار داده بود و عليه تو نه بنفعت انجاميد. زبير وطلحه را كشتي و مادرت عائشه را گريزاندي و به بين النهرين اقامت گزيدي و به ديگران و به خود اميد هاي‏ واهي دادي و تصور كردي دنيا همه مردان جنگي خود را زير فرمانت آورده است. تو نه به آرمانت بلكه به مرگت خواهي رسيد آنگاه كه درميان مهاجران- كه باقيمانده نسل اول اسلامند- از شما آهنگ تو كنم و تو را به محاصره در آورند و آنگاه خدا تقديرش را در مورد تو بتحقق رساند. و سلام بر دوستداران خدا ".

كدام عامي و بيسواد و نفهمي ممكن است براي نويسنده اين حرف هاي شرم آور كمترين ايمان و تمايل ديني تصور كند؟ يا تصور كند كه او ذره اي شرم و حيا داشته يا پشيزي از ارزشهاي ديني را درك كرده است و براي قرآن- كه خاندان رسالت و عترت را كه علي سرور آن است پاك و منزه دانسته و او را خود پيامبر (ص) شمرده و ولايتش را مقرون به ولايت خدا و ولايت‏پيامبرش دانسته و اطاعتش را با اطاعت‏آن دو ملازم ساخته است- اندكي احترام قائل بوده است؟

آري، كسي كه‏از شير پستان هنده جگر خوار خورده باشد و در دامن " حمامه " تربيت گشته‏و در فاحشه خانه هاي حجاز بزرگ شده باشد و فرزند خانواده كثيف اميه باشد و ثمره شجره اي كه در قرآن لعنت گشته ‏و ملعون شمرده شده است بايد همين طور باشد. معاويه بايد همين طور حرف بزند و به مولاي متقيان و امام مومنان و سرور مسلمانان چنين دشنام بدهد و تهمت بزند و ناروا بگويد، ولي خداي

 

[ صفحه 134]

 

توانا و دانا در كمين اوست. معاويه‏هيچ اعتنائي به فرمايشات پيامبر (ص) ندارد و فرمايشاتي كه همه مسلمانان‏ قبولش دارند و براي امت اسلام به تمامي مسلم و ثابت است كه پيامبر اكرم (ص) به علي (ع) ميفرمايد: " تو صديق بزرگي. تو فاروقي هستي كه‏حق را از باطل جدا مي سازد و فرق مي نهد. تو كندوي دين را ملكه اي "

و در حقش: " علي با قرآن است و قرآن باوي، و تا به كنار حوض به ديدارم درنيايند از هم جدائي نپذيرند. "

و " علي با حق (يعني اسلام) است و حق باوي، و تا در قيامت به كناره حوض به‏ديدارم در نيايند از هم جدائي نپذيرند. "

و صدها يا هزاران حديث ديگر كه وي بر زبان مبارك سرور جهانيان پيامبر امت (ص) روان گشته است.

آن ‏ديكتاتور بي دين دشمني با سرور خاندان پيامبر (ص) را به جائي رسانده بود كه حاضر نمي شد اسم آن حضرت را بشنود و قدغن كرده بود كسي بر فرزندانش نام علي (ع) را بگذارد. آورده اند كه علي بن ابيطالب (ع) از عدم حضور عبدالله بن عباس پرسيد. گفتند: خدا به او فرزندي داده است. علي (ع) چون از نماز فراغت يافت گفت: بيائيد برويم پيش او. و رفتندو به او تبريك گفت و افزود نعمت بخش را سپاس بردي تا نعمتش را برايت فرخنده و پر بركت گردانيد. اسمش را چه گذاشتي؟ گفت: مگر مي شود من بدون اجازه شما و پيش از اين كه شما او را نامگزاري كنيد نام گزاري كنم‏سپس گفت بچه را آوردند، و او را در آغوش گرفت.

و در حقش دعا كرد بعد او را به پدرش داد و گفت: بگيرش، او را علي ناميدم و ابوالحسن لقبش دادم. وقتي معاويه به حكومت مستقر گشت به ابن عباس گفت: حق نداريد او را با آن اسم و لقب بخوانيد. من او را ابومحمد لقب ميدهم. و همين لقب برايش ماند. بني اميه هر وقت مي شنيدند كه بچه اي نامش علي است او را ميكشتند. به همين جهت مردم اسم فرزندانشان را تغيير مي دادند. اين را زين الدين عراقي گفته است.

 

[ صفحه 135]

 

 

 

بخشي از پرونده تبهكاري و گناه ورزي  پسر هنده جگر خوار

 

1- چون نعيم بن صهيب بن العليه (از سپاه علي (ع) در صفين) كشته شد پسر عمويش نعيم بن حارث بن العليه پيش معاويه رفت- و او با معاويه بود- گفت: اين كشته پسر عموي من است، او را به من ببخش تا دفنش كنم. گفت: دفنشان نمي كنيم چون حق دفن شدن ندارند. بخدا عثمان را از ترس آنها نتوانستيم دفن كنيم مگر مخفيانه. تهديد كرد كه يا اجازه بده دفنش كنم يا ترا ترك كرده به آنان خواهم پيوست. معاويه گفت: تو روساي عشاير عرب را مي بيني دفنشان نمي كني و از من اجازه مي خواهي براي‏دفن پسر عمويت و افزود: اختيار داري، مي خواهي دفنش كن مي خواهي نكن او برفت و نعش پسر عمويش را دفن كرد.

2- وقتي عبدالله بن بديل (از سپاه علي ع) كشته شد معاويه و عبدالله بن‏عامر رفته بر سر نعش او ايستادند. عبدالله بن عامر- كه دوست عبدالله بن‏بديل بود- عمامه خويش را بر صورت اوگسترده و برايش طلب مغفرت كرد. معاويه گفت: صورتش را باز كن. گفت: نه بخدا تا جان در بدن دارم نخواهم‏ گذاشت او را مثله كني معاويه گفت صورتش را باز كن، ما وقتي آن را به تو بخشيديم ديگر مثله اش نمي كنيم.

نسبت شناس معروف ابو جعفر بغدادي در " المحبر " مي نويسد: " معاويه در دستورات كتبي اش به زياد گفته بود: هر كه را بر دين و نظريه علي يافتي بكش و

 

[ صفحه 136]

 

جسدش را مثله و تكه و پاره كن، " سخنش به تمامي خواهد آمد.

3- معاويه (در جنگ صفين) نذر كرده‏بود زنان قبيله ربيعه را به بردگي بگيرد و هر زني را كه جنگيده باشد بكشد. خالد بن معمر در اين باره چنين سروده است:

پسر ابو سفيان دراين آرزو است كه زنان ما را به بردگي بگيرد

تيغ هاي بران ما مانع آن‏است كه نذرش به تحقق رسد

و اين را به‏حاكمي كه تو در صدد بر كناري و خلع او هستي قول مي دهيم

به بني هاشم، قول مردانه، قول مردي كه دروغ را به‏وي راه نيست

4- بارودي مي گويد: عميربن قره الليثي كه از اصحاب پيامبر (ص) است از جمله اصحابي بود كه در جنگ‏صفين شركت داشتند و در جنگ عليه معاويه و شاميان سرسختي و شدت عمل بخرج مي داد تا جائي كه معاويه قسم ياد كرد اگر به چنگش بيفتد سرب گداخته در گوش هايش بريزد

اينها پاره اي از گناهان و جنايات مسلمي است كه پسر هنده جگر خوار در اثناي جنگ صفين‏ مرتكب گشته يا تصميم به ارتكابش گرفته است. آيا اين از دينداري و اقتضاي دين مبين اسلام است كه نگذارد كسي را كه زير پرچم حق و همراه اميرالمومنين علي (ع) جنگيده و به شهادت رسيده دفن كنند با اين كه دفن فوري و سريع هر مومن و مسلماني واجب است؟ آيا اين راد مردان و نيكروان وآن اصحاب درجه اول و با سابقه و تابعان نيك سيرت در نظر معاويه از دين بيرون بوده اند؟ يا نه، مي خواسته در موردشان نه قواعد و مبادي‏دين، بلكه هواي نفس و دلخواه خويش را به عمل در آورد و از آنان به اين خاطر كه حامي دين و پشتيبان حق بوده اند انتقام بگيرد؟ چه بسيار از اين گونه گناهان و جنايت هائي كه از دين مبين اسلام بدور و بيگانه است مرتكب گشته است؟

آيا جايز است كه نعش مومن‏شهيدي را فقط بجرم اين كه مخالف هواي دل

 

[ صفحه 137]

 

معاويه است مثله و تكه پاره كنند حال آنكه مي دانيم نعش حيوان حتي سگ را نمي توان مثله كرد يا چه رسد به نعش مو منين پاكدامن و عاليمقام را وميدانيم كه رسول اكرم (ص) كسي را كه نعش حيواني را مثله و تكه پاره كند لعنت فرموده است؟ حديث نهي از مثله و تكه پاره كردن نعش، از چندين‏طريق روائي آمده است، از طريق اميرالمومنين علي (ع)، انس، ابن عمر، عبدالله بن يزيد انصاري، سمره‏بن جندب، زيد بن خالد، عمران بن حصين، مغيره بن شعبه، حكم بن عمير، عائذ بن قرط، ابو ايوب انصاري، يحيي بن ابن ابي كثير، و اسماء بنت ابي بكر. و احاديث آنان در صحيح بخاري و صحيح مسلم و سنن ابي داود و سنن الكبري بيهقي و مسند احمد حنبل ومعجم طبراني درج و نگاشته است. بنابراين پسر هنده جگر خوار به چه مجوزي مثله كردن نعش شهدائي را كه بر دين و نظريه علي (ع) بوده اند روامي دانسته است حال آنكه مي دانيم دين‏علي (ع) همان دين محمد (ص) است و اسلام مبين و پاك.

وانگهي مگر نذر با تعهد معصيت و انجام گناه منعقد مي‏گردد؟ چطور نذر مي كند كه زنان مسلمان قبيله ربيعه را در صورت چيرگي‏بر شوهرانشان به جرم اينكه دوستدار علي (ع) بوده و او را " ولي " خويش شمرده اند به بردگي بگيرد حال آنكه به بردگي گرفتن زن و مرد مسلمان حرام‏است؟ اساسا در شريعت اسلام نذر جز براي خدا كار خدا پسندانه و به شرط وجود رجحاني در متعلق نذر منعقد نمي شود. بنابراين به استناد كدام آيه قرآن و كدام سنت و حديث- اگر معاويه‏معتقد و پايبند به آنها بوده است- چنين نذر كرده و بخود اجازه داده مي گويد: در برابر خدا عهد مي كنم كه چنين كاري انجام دهم؟ آيا در شريعت اسلام روا است كه انسان قسم بخورد سرب

 

[ صفحه 138]

 

گداخته در گوش مسلماني بريزد در گوش صحابي عادل و عاليمقامي‏كه پيرو بدعت ها و هوس هاي معاويه نبوده است؟ آيا او به كدام خدا قسم ياد كرده است؟ به خداي محمد و علي-صلوات الله عليهما و آلهما- كه آنان‏و خدايشان از چنين سوگند و سوگند خواري بيزارند، يا به خداي اجدادش كه سر دسته مشركان و اركان كفر بوده اند و پرستار " هبل " و باردار گناه و مستوجب دوزخ؟ و سيعلم الذين ظلموااي منقلب ينقلبون.

 

[ صفحه 139]

 

 

 

تهمت هاي‏ ناروا در كارنامه سياه پسر هنده جگر خوار

 

تا اينجا معاويه و كارهاي بيگانه‏ از اسلامش را شناختيم و بار سنگين گناهش را سنجيديم و ديديم چه سنگين بار است اما آيا در كنار اين تبهكاري‏ها كار خوبي هم انجام داده تا ذره اي‏از مسئوليتهاي خطرناكش بكاهد يا نه آن همه جنايات را كم ديده و بجاي جبرانش بر آن افزوده است؟ كاش پسر هنده جگر خوار ايرادهايي به امير المومنين علي (ع) مي داشت و انتقاداتي تا آنرا بهانه جنگيدن و ستيزه با حضرتش مي ساخت و بار گناه خويش سبكتر جلوه مي داد، اما او چنين‏ نكرده است، بلكه بجاي تراشيدن بهانه‏ها و ايراد هايي كه كمتر احمقانه و مردود باشد به زدن تهمت هاي ناروا و مضحك پرداخته است دو تهمت سهمگين ناروا: يكي كافر ملحد بودن، و ديگري‏نماز نخواندن حال آنكه اسلام را شمشيرش چيره و برقرار ساخت و از گزند بد خواهان و مشركان رهائيش داد و نمازبا دست و همتش اقامه گشت و خود سرمشق نماز گزاران بود و مقتداشان. اما معاويه به عوام ساده لوح و مردم عامي و كم اطلاع شام اين طور وسوسه مي نمود كه حضرتش ايماني به اسلام ندارد و نماز نمي خواند!

جاحظ مي گويد: معاويه در آخر نطق هايش مي گفت: خدايا ابو تراب ملحد گشت و راه دين تورا بربست بنابراين او را لعنت كن بد ترين لعنت ها و او را عذاب كن عذابي دردناك و اين را به همه جا نوشت تا انجام دهند و اين سخن تا دوره عمر بن‏عبد العزيز از فراز منبرها گفته و پخش مي شد.

اين مزاحم مي نويسد: در جنگ صفين جواني از سپاه معاويه پيش آمد و

 

[ صفحه 140]

 

در حاليكه اين رجز مي خواند هماورد طلبيد:

من پسر خداوند گاران پادشاهان غسانم

واينك دين عثمان را دارم

هموطنان ما به ما خبر داده اند كه چه گذشته است

و گفته اندكه علي عثمان بن عفان را كشته است

و سپس تاختن و شمشير زدن گرفت، و آنگاه دشنام داد به علي و بد گفتن و زياده روي كردن. هاشم مرقال به او گفت: اين حرف كه تو مي زني مسووليت دارد و مواخذه خواهي شد و باين جنگ كه‏تو مي كني رسيدگي خواهد گشت. بنابر اين از خدا بترس چون ترا به پيشگاه پروردگارت مي برد و از تو در اين باره‏و درباره تصميم و خواستت بازپرسي و مواخذه خواهد كرد. آن جوان گفت: من‏باين دليل با شما مي جنگم كه رئيستان‏چنانكه به من گفته اند نماز نمي خواند و شما نماز نمي خوانيد، و نيز باين دليل با شما مي جنگم كه رئيستان‏خليفه مارا كشته است و شما در آن قتل‏او را كمك كرده ايد. هاشم به او گفت:تو را چه به پسر عفان او را اصحاب محمد و اساتيد قرآن كشته اند وقتي بدعت ها از او سر زد و بر خلاف حكم قرآن عمل كرد واصحاب محمد همان اصحاب‏دين و ديندارانند و در مصلحت ديني براي‏كارهاي عمومي مسلمانان، ذيحق تر و با صلاحيت تر از همه. فكر نمي كنم كار اين امت يا كار اين دين يك لحظه هم مورد عنايت و همتت بوده باشد. جوان گفت آري، آري، بوده است. به خدا دروغ نمي گويم چون دروغ ضرر داردو نفعي ندارد و ناپسند است و نه مايه آراستگي. هاشم گفت: از اين كار تو اطلاعي نداري، بنابر اين بگذارش براي اهل اطلاع. گفت: بخدا فكر مي كنم تو خير خواه مني و از ره خير خواهي اندرزم دادي. هاشم گفت: اين كه گفتي رئيسمان نماز نمي خواند، اواولين كسي بود كه با پيامبر خدا نماز خواند و در دين خدا از همه دانا تر است، و اسلامشناس ترين فرد، و نزديكترين شخص به رسول خدا. و اينان‏كه تو با وي مي بيني همگي قرآن خوانند و شب همه شب از نيايش نمي آسايند. بنابراين، نگونساران خودخواه و فريبگر مبادا ترا از دينت بربايند. جوان گفت: اي خدا پرست مي بينم كه مرد پاك و صالحي هستي و مي بينم كه در اشتباه و گناه بوده ام. به من

 

[ صفحه 141]

 

بگو مي توانم توبه كنم؟ گفت: آري، توبه كن و رو بخدا آرتا رو به تو آرد، زيرا كه او توبه بندگانش را مي پذيرد و از كارهاي بد در مي گذرد و توبه كاران را دوست مي دارد و به پاكي گرايان محبت مي ورزد. آن جوان از ميان راه باز گشت گرفت و برفت. شامي يي به او گفت: آن عراقي ترا بفريفت. گفت: نه، در حقيقت مرا از ره خير خواهي نصيحت كردو راه نمودم آن عراقي.

آن تبهكار درزندگاني امام (ع) با تهمت هاي ناروا و تبليغات دروغ مي كوشيد اعتبار و حيثيتش را لكه دار سازد و پس از شهادتش همچنان به اين جنايت ادامه داد و براي عوام و مردم نادان و بي خبر چنين وانمود مي كرد كه اختلاف و جنگش با آن حضرت مبناي ديني‏داشته و كشمكش هايش اصولي و در راه خدا بوده است به استاندارانش نوشت:

سلام برشما خدائي را سپاس مي برم كه جز او خدائي نيست. و بعد، خدائي راشكر كه زحمت نابودي دشمنان و قاتل خليفه تان را از دوشتان برداشت. خدابالطف و حسن تدبيرش مردي از بندگانش را به كمين علي بن ابيطالب نشاند تا او را غافلگير كرده بكشت، و با اين كار يارانش را پراكنده و مخالف يكديگر ساخت. نامه هائي از اشراف و فرماندهانشان رسيده كه در آن براي خود و عشائر شان امان مي خواهند بنابراين بمحض دريافت فرمان كتبي ام به شما همه كوشش و سپاهتان را بسيج نمائيد و با همه ساز و برگ رهسپار شود، زيرا الحمدالله انتقامتان از او گرفته شد وبه آرزوي خويش رسيديد، و خدا تجاوز كاران مسلح داخلي و بيدادگران را نابود ساخت.

و چون عبدالله بن عباس پس از شهادت اميرالمومنين (ع) نزد معاويه رفت معاويه به او گفت: خدائي را شكر كه علي را كشت.

اين مردك چه نفهم و بي ايمان است كه مي پندارد عبدالرحمن بن‏ملجم از بندگان

 

[ صفحه 142]

 

خدا و خدا پرستان است و خداي منزه او را براي آسيب رساني به امام برحق و پيشواي هدايتگر و مولاي پرهيزكاران برانگيخته است. و قتل ناجوانمردانه و تبهكارانه اميرالمومنين علي (ع) را از الطاف و حسن تدبير الهي مي شمارد حال آنكه ابن ملجم سيهكار سنگدل حق ناپذيري است كه عليه خليفه و امام وقت برخاسته و در حق امت اسلام جنايت كرده است و با كشتن پيشواي امت و خود پيامبر (ص) سهمگين ترين لطمه هارا بر پيكرش واردگردانيده و او كسي است كه پيامبر بزرگوار " بدبخت ترين عنصر نسل هاي آينده " شمرده است يا بنابر حديثي ديگر " بدبخت ترين عنصر " و معذب ترين فرد بشر در قيامت. و سخن پيامبر (ص) درباره اش كه او " بدبخت ترين عنصر " است سبب گشته به بدبخت ترين عنصري كه از قبيله مراد است ملقب گردد و شهرت يابد و در كتب حديث و تاريخ بپراكند.

كاش مي دانستم معاويه براي اظهار خوشحالي ازشهادت اميرالمومنين علي (ع) كدام خدا را سپاس مي برد و شكر مي گذارد؟ آيا خدائي را شكر مي گزارد و سپاس مي‏برد كه در قرآن كريم مزد رسالت را دوست داشتن علي (ع) قرار داده و تعيين كرده است؟

آيا خدائي را سپاس مي برد كه به پيامبرش دستور مي دهد ولايت علي (ع) را ابلاغ نمايد و متذكر مي شود كه اگر ابلاغش ننمايد رسالتش را به انجام نرسانده است؟

خدائي كه ولايت علي (ع) را تكميل دين‏و اتمام نعمت و مايه خشنودي و رضاي خويش مي شمارد؟

خدائي كه سه حقيقت را درباره علي (ع) به پيامبرش (ص) الهام مي كند: اين را كه او سرورمسلمانان است، و پيشواي پرهيزگاران، فرمانده پرشكوه نيكروان؟

خدائي كه به پيامبرش درباره علي سفارش مي نمايد و مي گويد كه او پرچم ‏هدايت است و مشعل ايمان و امام دوستدارانم و نور هر كه فرمانم برد؟

خدائي كه علي برايش پس از پيامبرش دوست داشتني ترين فرد است؟- چنانكه

[ صفحه 143]

 

در حديث " طير " آمده است.

خدائي كه علي را دوست مي دارد و علي دوستش مي دارد؟ چنانكه در حديث " خيبر" آمده است.

خدائي كه علي را وصي پيامبر (ص) ساخت پس از آنكه او را به نبوت برگزيد و او يكي از دو انسان برگزيده است؟ چنانكه در نص نبوي آمده است.

خدائي كه خاتم پيامبران در حضور يكصد هزار نفر يا بيشتر از او خواست كه دوستان علي را دوست بدارد و دشمنانش را دشمن، و فرموده: هر كه من مولاي او هستم علي ‏مولاي او است. خدايا هر كه را دوستش ‏مي دارد دوست بدار و هر كه را دشمن مي داردش دشمن بدار، و هر كه را ياريش مي كند ياري كن و هر كه را خوار مي خواهدش خوار گردان؟

آيا كسي كه به خداي يگانه و روز جزا ايمان آورده و پيامبر اسلام را باور داشته و فرمايشاتش را راست شمرده باشد از كشته شدن امير المومنين علي (ع) خوشحال مي شود و خدا را سپاس ميبرد؟ يا مگر مي شود بخاطر كشته شدن علي(ع) خداي محمد و علي را سپاس برد حال آنكه دين خدا با محمد و علي برقرار گشته و بسط يافته و مورد ايمان و باور خلق قرار گرفته است و با كوشش آن دو حضرت امت به سعادت رسيده است؟

آري، در يك صورت چنين سپاسي معقول خواهد بود و از تناقض بدور، و آن اين كه سپاس و شكر را به‏درگاه " هبل " برده باشد خداي اجدادي معاويه و خداي خودش تا آخرين روزهاي دوره پيامبر (ص)- اگر نگوئيم تا آخرين روزهاي حيات خود معاويه كه بت پرستي در اعماق هيكلش ريشه دوانده و بصورت چنين حرف هائي بروز مي نمود.

وانگهي كدام مسلمان با كشته شدن امام برحق و پيشواي مسلمانان به آرزو و مراد خويش مي رسد؟ تنها گمراه و مشرك و بيدين و تبهكاري به آرزوي خويش مي رسد كه در منجلاب كفر و تباهي فرو رفته باشد.

اين را ملاحظه كنيد كه اشاره به كشته‏شدن امام (ع) مي گويد: " خدا تجاوز كاران مسلح داخلي و بيدادگران را نابود ساخت " ملاحظه كنيد و فرمايش

 

[ صفحه 144]

 

خداي حكيم را به نظر آريد كه " سهمگين گشته است حرفي كه از دهانشان در مي آيد " چنان با پرروئي اين حرف را مي زند كه گوئي خود و دار و دسته اش تجاوز كار مسلح داخلي نيستند و ديگري است و پنداري پيامبر اكرم (ص) با فرمايشات صريح مكررش او و دارو دسته اش را تجاوز كار مسلح داخلي نخوانده است آيا تجاوز كار مسلح داخلي كسي است كه عليه امام زمانش قيام مسلحانه كرده است؟ اگر آن جماعت دشمن حضرتش بوده اند و او دشمن‏آنها بوده است بنابر احاديث متعدد، آنها دشمن خدا و دشمن پيامبرش محسوب مي شوند و اين دعاي پيامبر اكرم (ص)- كه بتواتر نقل و روايت گشته است- " خدايا دشمنش را دشمن بدار و هر كه را خوار گذاردش خوارگردان " شامل حال آنها خواهد شد.

 

[ صفحه 145]

 

 

 

بررسي بهانه هاي معاويه براي جنگ با علي

 

دومين بهانه پسر هنده جگر خوار كه بعنوان دليل شرعي براي جنگ عليه امام (ع) و دور ساختن مردم از كمك به‏حضرتش تبليغ مي نمود اين بود كه او خونخواه عثمان است و خون عثمان بگردن‏علي (ع). براي بررسي دليل معاويه و داوري در دعوائي كه عليه امام (ع) اقامه كرده است بايستي چندين حقيقت را مد نظر قرار داد. اولا- خود معاويه شاهد واقعه قتل عثمان نبوده تا ببيند چه كسي او را كشته است، بلكه در ياري او كوتاهي نمود و بالاتر از اين براي رسيدن به حكومت مايل بوده عثمان كشته شود تا خونش رابهانه تحركات سياسي و نظامي ساخته به‏حكومت دست يابد. ثانيا- اميرالمومنين- سلام الله عليه- هنگام وقوع حادثه يا خارج از مدينه بوده- كه در آن صورت امكان مباشرت در قتل يا جنگ برايش وجود نداشته- يا در مدينه در خانه اش نشسته بوده ونه له عثمان كاري كرده است نه عليه او. ثالثا- شهادت هاي دروغ و بهتان‏آميزي كه به توصيه سياسي پسر نابغه-عمروعاص- و به دستور معاويه ترتيب يافته است به توصيه كسي كه قتل عثمان ‏دست داشته و همه دنيا شنيده اند كه گفته: " مرا عمروعاص مي گويند. در حالي كه در وادي السباع بودم او را كشتم ".

 جرجاني مي گويد: چون عمرو (بن عاص) همدست معاويه گشت و او مصررا به وي داد تا تيول او باشد و دراين خصوص عهد نامه اي برايش نوشت واز او پرسيد نظرت چيست و چه بايد كرد؟ عمرو عاص در جوابش گفت: اولين توصيه ام

 

[ صفحه 146]

 

را اجرا كن. در نتيجه معاويه، مالك بن هبيره كندي را به تعقيب محمد بن ابي حذيفه فرستاد تا او را يافته بكشت، و براي قيصر (امپراطور رم شرقي) هدايائي فرستاده بااو مصالحه كرد. آنگاه از وي پرسيد: درباره علي چه نظر مي دهي؟ گفت: او را در وضع خوبي مي بينم. در بيعتي كه با وي شده بهترين افراد عراق شركت كرده اند و بيعتي كه به توپيشنهاد كرده از طرف كسي پيشنهاد شده‏كه در نظر مردم بهترين شخصيت است. بنابراين اگر از مردم شام بخواهي كه بيعت با او را نپذيرند كار بسيار خطرناكي كرده اي. رئيس شاميان شرحبيل بن سمط كندي است كه با جرير نماينده اي كه علي پيش تو فرستاده- دشمني دارد. به دنبال او بفرست و مطمئمن ترين افرادت را در كمين او بنشان تا براي مردم تبليغ كنند كه علي عثمان را كشته است. و بايد اين اشخاص كساني باشند كه شرحبيل نظر خوشي به آنها دارد و حرفشان را مي پسندد. اين شعار، شعاري است كه همه‏مردم شام را به دور تو و براه مقصودت فراهم مي آورد. اگر دل شرحبيل‏با تو شد كار تمام است.

بر اثر آن، معاويه به شرحبيل نوشت: جرير بن عبدالله از طرف علي بن ابيطالب پيش ما آمده و كار مهمي را پيشنهاد مي كند. بنابراين زود بيا. و يزيد بن اسد و بسر بن ارطاه و عمرو بن سفيان و مخارق بن حارث و حمزه بن مالك و حابس بن سعد طائي را احضار كرده و اينها سران قبيله قحطان و يمني ها بودند و نزديكان معاويه و اشخاص طرف اعتمادش و پسر عموهاي شرحبيل بن سمط. و به آنها دستور داد با شر حبيل بن‏سمط ملاقات كرده به او اطلاع دهند كه‏علي عثمان را كشته است.

وقتي نامه معاويه به شرحبيل- كه در حمص بود- رسيد با بعضي از يمني ها مشورت كرد. عبدالرحمن بن غنم ازدي- كه دوست معاذ بن جبل و دامادش بود و بزرگترين‏ فقيه شامي- گفت: اي شرحبيل خدا از وقتي هجرت كرده اي تا امروز دائما برايت نعمت مي بخشد و خير پيش مي آورد و تا آدمي دست از سپاسگزاري نكشد خدا جريان بخشايند گيش را قطع نمي كند و تا مردمي آنچه را در خود ايشان است تغيير ندهند وضعشان را تغيير نخواهد داد. اينك قتل عثمان براي ما مطرح شده است و اين مساله كه‏علي عثمان را كشته است. اگر وي عثمان را كشته

 

[ صفحه 147]

 

باشد بعدا مهاجران و انصار- كه حكام مردمند- باوي بيعت نموده اند، ودر صورتي كه او را نكشته باشد چطور حرف معاويه را عليه وي باور مي نمائي؟ خودت را و قومت را بي آبرو نكن. اگر مايل نيستي اين افتخار نصيب جرير بشود برو پيش علي و با او بيعت كن براساس اين كه شام تو و قوم تو به همين وضع بماند (يا ترا باشد). شرحبيل نپذيرفت و از تصميم خويش دائر بر رفتن نزد معاويه منصرف نگشت. عياض الثمالي- كه مردي زاهد بود- در نامه اي اين ابيات را براي او نوشت:

اي شرحبيل اي پسر سمط تو از طريق دوستي علي

به آن مقدار از حكومت كه منظور تو است خواهي رسيد

اي شرحبيل شام شام تو است و در آن فرمانروا

جز تو نيست. حرف آن گمراهگر اموي را ول ‏كن

پسر ابوسفيان براي تو نقشه فريبكارانه اي ريخته است كه

سرانجام شومي براي ما ببار خواهد آورد

اگر به وسيله ما به مقصودش برسد حكومت مابكام او

خواهد گشت وبر مرادش، و جنگ‏كمرما را خواهد شكست

بنابراين در پي جنگ با عراقيان مرو كه اين جنگ وحشتناك

ما را از بسياري نعمتها ولذت‏هاي خانواگي محروم مي سازد

و علي بهترين انسان روي زمين است

از هاشميان كه مردمي عبادتگر و شب زنده دارند

مردم مسووليت بيعتي را كه باوي‏كرده اند بر گردن در آرند

مسووليت بيعتي چون بيعت با عمر و بيعت با ابوبكر

بنابراين، بيعت كن با علي و به كفر نگرا و رجعت مكن

پناه بر خداي توانا از كافري واي از آن

حرف فرومايگان را بگوش مگير، زيرا كه

ميخواهند ترا به امواج خروشان در يا در اندازند

چه ضرري دارد برايشان كه تو در راهشان

با نيزه و تيغ بران و آبديده با علي به زد و خورد پردازي؟

 

[ صفحه 148]

 

زيرا اگر چيره گشتند حاكم ما خواهند گشت

و ما بحمدالله هيچكاره‏و بي نصيب خواهيم بود

و در صورتي كه شكست خوردند آسيب جنگ و دشمني فقط

بما خواهد خورد و علي تا روز گاران با مادر ستيز خواهد بود

عشيره و زاده لوي بن غالب را چه زيان كه

خون بني قحطان‏در كشورشان و براه حكومتشان به خاك بريزد

بنابراين، قضيه عثمان بن عفان را ول كن كه ما خير خواه توايم

نه ما از آن قضيه خبر داريم و نه تو اطلاع درستي

و تنها يك چيز مسلم است و آن اين كه او كشته شده

در باره چگونگي قتلش حرف آن كور، يا عمرو عاص را باور نكن

وقتي شرحبيل به شهر در آمد مردم به استقبالش رفته او راگرامي داشتند. و چون به دربار معاويه در آمد معاويه پس از حمد و ثناي خدا چنين گفت: شرحبيل جرير بن عبدالله ما را دعوت مي كند كه با علي‏بيعت كنيم و علي بهترين فرد ملت بود اگر عثمان بن عفان را نكشته بود. من‏به انتظار نظر و تصميم تو مانده ام، و من يكتن هستم از مردم شام، با هر چه موافقت نمايند موافقت مي كنم و با هرچه مخالفت نمايند مخالفت مي نمايم. شرحبيل گفت: مي روم و مطالعه و فكر مي كنم. و بيرون رفت. آن چند نفر كه بتوطئه معاويه از پيش آماده بودند با او ملاقات كردند و همداستان‏باو گفتند كه علي عثمان بن عفان را كشته است. او خشمناك از خانه آهنگ معاويه كرد و گفت: معاويه مردم همداستانند كه علي عثمان را كشته است. بخدا اگر با او بيعت كردي ترا يا از شام بيرون خواهيم كرد يا خواهيم كشت. معاويه گفت: من برخلاف تصميم و نظرتان عمل نمي كنم و من يك نفر ازشما شاميان بيش نيستم. گفت: بنابراين، اين مرد را- يعني جرير بن عبدالله را- برگردان پيش رفيقش. معاويه پي برد كه شرحبيل تصميم به جنگيدن با مردم

 

[ صفحه 149]

 

عراق گرفته است و شام سراسر با شرحبيل است. شرحبيل از آنجا رفت پيش حصين بن نميرو باو گفت: بفرست بدنبال جرير تا بيايد. حصين به او پيغام داد كه بيابديدن ما، چون شرحبيل بن سمط اينجا است. با او جلسه كردند. شرحبيل گفت: اي جرير پيشنهاد كار مشكوك و پيچيده اي به ما مي كني تا ما را به كام شير در اندازي و مي خواهي مردم شام را با مردم عراق در آميزي و يكي سازي، و با علي كه قاتل عثمان است مدارا مي نمائي و او را مي ستائي، وخدا روز قيامت از تو درباره آنچه مي گوئي مواخذه خواهد كرد. جرير رو به او كرد و در جوابش چنين گفت: اين كه گفتي كار مشكوك و پيچيده اي پيشنهاد كرده ام. چگونه ممكن است كاري مشكوك‏و پيچيده باشد كه مهاجران و انصار درانجامش همداستان و متفق گشته اند و در در دفاعش با طلحه و زبير جنگيده اند؟ اما اين كه گفتي من ترا به كام‏شير در انداخته ام. تو خودت خود را به كام شير در انداخته اي.

اما در باره مردم شام با مردم عراق و يكي ساختن آنها بايد توجه داشت كه اگر درراه حق و اسلام متحد و يكي شوند بهتر از آن است كه در راه باطل از هم جائي‏ گيرند. راجع به اين كه گفتي علي عثمان را كشته است. بخدا قسم هيچ دليل شرعي بر گفته نداري واز دور و در عين بي اطلاعي تهمت مي زني و متهم‏مي سازي، و حقيقت اين است كه تو تحت‏تاثير دنيا دوستي قرار گرفته اي و تحت تاثير آنچه در درون تو از زمان سعد بن ابي وقاص هست.

معاويه از گفتگوي آندو خبر يافت. به جرير پيغامي پرخاشگرانه و تتهديد آميز فرستاد، و ندانست كه مردم شام به اوچه پاسخ داده اند. جرير اين ابيات را به شرحبيل نوشت:

شرحبيل اي پسر سمط پيرو هواي نفس مشو

زيرا در دنيا چيزي بهتر از دين نيست تا با آن مبادله شود

و به پسر ابوسفيان بگو: تو امروز حقي نداري كه آن را مطالبه كني

يا به آن دست يابي، بنابراين قطع اميد كن از آنچه در پي آني

شرحبيل كار اسلام و حق امروز قوت گرفته است و بالا

 

[ صفحه 150]

 

و تو از اين جريان دراماني چون گناهي تا كنون از تو سر نزده

بنابراين براه خويش ادامه بده و دست بكاري نزن كه از

عواقبش بر تو نگرانيم و شتاب مورز چون شتاب در اتخاذ تصميم و كاري كه به تو مي گويند بد فرجام است

و چون كسي نباش كه با سرعت به كار بد فرجامي

دست مي زند و خود را به كام بلاها در مي اندازد

پسر هند درباره حق سخني به افترا گفته

ولي خدا در دل علي بزرگ تر از اينها است

لي درباره عثمان بن‏عفان كمترين لغزشي ننموده

و نه دستوركاري عليه او داده و نه تحريك كرده ونه كشته است

هيچ كاري جز اين كه در خانه خويش بنشيند نكرد و نشسته بود

تا آن زمان كه عثمان در خانه اش به كشتن رفت

هر كه حرفي جز اين بزند حرفي به افترا و بهتان زده

و مسووليت بهتان زدن و افترا بستن را براي خود خريده است

علي، وصي پيامبر خدا است واو را از ميان خاندانش برگزيده

و جنگي سوار شماره يك پيامبر (ص) و ضرب‏المثل رزماوري و دلاوري) شرحبيل چون اين نامه را بخواند يكه خورد و به فكر فرو رفت و گفت:

اين راهنمائي خيرخواهانه اي است براي من كه دين و دنيايم را تامين مي نمايد. نه بخدا، تا وقتي درباره اين كار ترديد و شك‏دارم و درست برايم روشن نشده عجله نخواهم كرد. اما آن جماعت توطئه چيدند و معاويه بدسيسه عده اي را مي فرستاد به خانه اش و دسته دسته مي رفتند و مي آمدند و از اهميت قتل عثمان و سنگيني گناه آن كار برايش داستان مي نمودند و علي را متهم به قتلش مي كردند و عزمش را جزم كردند. خبر به خويشاوندان و قبيله وي رسيد. پسر خواهري داشت كه با علي بن ابيطالب همراي بود و با او بيعت كرده‏و از جمله شاميان بود كه به اردوي علي(ع) پيوسته بودند و مردي زاهد و پارسا بود. وي اين ابيات

 

[ صفحه 151]

 

را بسرود:

آن نگونسار، پسر هند، تيري‏به سوي شرحبيل

پرتاب كرده كه او را خواهد كشت

و جمعي را مهيا ساخت تا پرهيزگاري نمايند

و بفريب ديگران پردازند و مسوليت گناه خويش بر عهده گيرند

و يمني سبك مغزي " يعني شرحبيل" را

پيدا كرد كه پيروان خويش چون رمه اي به هر سو كه آن جمع بخواهند مي راند

و چون آن جمع تهمت زدند او تن به حرفشان سپرد

و هر كه خدا را خوار خواهد از خداترسي بهره نيابد

ودين خويش مي بازد تا پسر هنده كام ازدنيا برگيرد

و پسر هنده پيش از اين هم دنيا خوار و دنيا دار بوده است

و از ره فريب علي را متهم به قتل عثمان كردند

و غائله ها از سر بدخواهي براي او برپا ساختند

حال آنكه به خدائي سوگند كه كوه ها استوار ساخت

علي هرگز دست بروي عثمان دراز نكرد و نه هيچ وسيله اي عليه او بكار برد

و كارش كار يكي از اصحاب محمد (ص) بود

كه جملگي از دست عثمان دلي پر خون داشتند و عليه اش شوريده بودند

شرحبيل وقتي اين ابيات بشنيد گفت: اين دم شيطان است. اكنون خدا دلم رابه بوته آزمايش در آورد. بخدا سراينده اين شعر را يا تبعيد مي كنم يا از چنگم خواهد گريخت. آن جوان به ‏كوفه گريخت. و چيزي نمانده بود كه مردم شام به ترديد بيفتند.

معاويه به شرحبيل بن سمط پيغام داد كه تو حق‏را تاييد نمودي و در اين راه هر چه به تو رسيده اجرش با خدا خواهد بود و مردان پاكدامن نظر تو را مي پذيرفتند. اين كار كه تو مي داني جز با موافقت عامه مردم به تحقق نمي رسد. بنابراين به بازديد از شهرهاي شام بپرداز و به اهالي اعلام كن كه علي عثمان را كشته و وظيفه مسلمانان اين است كه به خونخواهي او برخيزند. او شروع كرد به گردش در

 

[ صفحه 152]

 

شهرهاي شام و از شهر حمص شروع كرد و در نطقي‏براي مردمش چنين گفت:

مردم علي، عثمان بن عفان را كشته است. جماعتي از كارش خشمگين گشته اند و او آنان را كشته است و ديگران گريخته اند و او بر كشور مسلط گشته و جز شام منطقه‏اي از تسلطش خارج نمانده است، و او شمشيرش را بر دوش گرفته و به كام جنگ‏هاي مرگبار فرو رفته و به زودي به سراغ شما خواهد آمد يا خدا حادثه اي پيش خواهد آورد. ضمنا كسي را جز معاويه پيدا نمي كنيم كه از عهده دفع‏خطر او بر آيد. بنابراين جديت نمائيد و بپا خيزيد. مردم با او موافقت كردند به استثناي مردم زاهد وپارساي حمص كه برخاسته باو گفتند: من از خانه و مزار و مساجدمان پا فراتر نمي نهيم. تو خود داني. شرحبيل بنا كرد به تحريك كردن اهالي شهرهاي شام تا همه شهرها را زير پا گذاشت و به هر جا مي رسيد با او موافقت و همراهي مي كردند. نجاشي بن حارث- كه دوست وي بود- اين اشعار رابرايش فرستاد:

شرحبيل تو به خاطر دين از ما جدائي نگرفتي

بلكه به خاطر كينه اي كه از " جرير " در دل داشتي

و به خاطر نزاعي كه ميان سعد بن‏ابي وقاص و او درگرفت

چنين كردي و اكنون مثل چوپان بي رمه گشته اي

آيادرباره حادثه اي كه به هنگام وقوعش حضور نداشته‏اي

و همه خردمندان در قضاوتش درمانده اند از روي حدس و قضاوت مي كني

آنهم با استناد به گفته‏جمعي كه نه مجتهد و حاكمند و

نه شاهدآنچه به تو تلقين كرده اند بوده اند

حرف كساني كه حضور نداشته اند وهر چه‏ دلشان خواسته گفته اند

و ندانسته و از روي بي اطلاعي تهمتي زده اند چه ارزشي دارد

اين حقيقت را نديده مي گيري كه مردم با علي پيمان

بيعت بسته اند آن هم از روي رضا و رغبت و شادماني

با كسي بيعت كرده اند اند كه اگر بخواهند كسي چون او بيابند

تابه وي اقتدا نمايند هرگز نخواهند يافت

 

[ صفحه 153]

 

شايد تو فرداي رستاخيز به خاطر جنگيدن باوي بدبخت گردي

شرحبيل كاري كه تو مي كني گناه كوچكي نيست

بدين گونه و با چنين شهادت هاي دروغين و بهتان آميز و نامه هاي جعلي، معاويه از مردم براي‏ جنگيدن با اميرالمومنين علي (ع) بيعت ‏گرفت.

 

>چه كساني عثمان را كشتند

>خونخواهي عثمان چگونه بايد انجام مي شد

 

چه كساني عثمان را كشتند

 

4- عثمان را مهاجران و انصارو برجسته ترين اصحاب عادل و نيكرو محمد (ص) و مردان مجتهدي كشته اند كه‏نخست حجت را بروي تمام ساخته و ثابت كرده اند كه در اداره كشوراز قرآن و سنت منحرف گشته است و بحكم قرآن خونش‏هدر است. بنابراين كسي حق ندارد از ايشان انتقام بستاند يا قصاص خون عثمان را بگيرد، و اميرالمومنين علي(ع) فقط يكتن از مهاجران بوده است و با ايشان همراه و هماهنگ و ايشان به نظر آن جماعت نمي شود بر سركاري بيراه يا گمراهي يي همداستان شوند ياچشم بسته بمانند. اين حقيقت را اميرالمومنين (ع) در نامه هايش به معاويه متذكر گشته و تني چند از اصحاب به آن استدلال نموده اند مثلا صحابي بزرگ هاشم المرقال همين را حجت‏آورده است چنانكه در جلد نهم و همين جلد ديدم قرآن و سنت از وي تمجيد نموده اند- و صحابي بزرگ ابو طفيل وعبدالرحمن بن عثمان كه گفته شان را در جلد نهم ديديم. بنابراين، علي (ع) اگر آنان را پناه داده و كمك كرده و نگذاشته باشد بدخواهان به آنان تعدي نمايند چه گناهي كرده است

5- سپاه اميرالمومنين (ع) يا دوستدارانش كه همگي در كشتن عثمان دست نداشته اند يا دخالتي در حوادثي كه در مدينه و عليه حكومت وقت رخ داده است و فقط تني چند از مشاهير اصحاب عادل و نيكرو به امام (ع) پناه‏جسته بودند. بنابراين پسر " صخر" بچه مجوزي در صدد كشتن همه آن مردم برآمده و پس از شهادت مولاي متقيان وپيش از آن در همه شهرستان ها بتعقيب آنان همت گماشته و كشتار

 

[ صفحه 154]

 

كرده است؟

 

 

خونخواهي عثمان چگونه بايد انجام مي شد

 

6- وانگهي معاويه ولي خون عثمان وذيحق در خونخواهي او نبوده است‏ و خونخواهان شرعي وي فرزندانش بوده اند، اگر فرضا حق قصاص داشتند و از تحقق آن در مانده بودند بادي از خليفه وقت دادخواهي مي نمودند تا وي- يعني اميرالمومنين علي (ع)- به دعواي ايشان رسيدگي و قضاوت مي كرد واو كه بنابر نص نبوي داناترين و شايسته ترين قاضي بود حكم خدا را باجرا مي گذاشت.

آري، معاويه حق خونخواهي داشت، اما نه حق خونخواهي عثمان را، و مي توانست قصاص خون خويشانش را از اميرالمومنين علي (ع) بخواهد قصاص خون برادرش حنظله بن ابي سفيان، و جد مادريش عتبه بن ربيعه، و دائي اش وليد بن عتبه بن ربيعه، و پسر عموهايش عاص بن سعيد بن عاص بن اميه و عقبه‏ بن ابي معيط بن ابي عمرو بن اميه را. اما او هرگز از اين موضوع دم نزد چون مي دانست كه مردم با او موافقت نخواهند كرد و خون آن مشركان را هدر و غير قابل قصاص ميدانند. بعكس خون عثمان را عنوان كرد و به شيوه جاهليت كه هر يك از افراد قبيله، خودرا براي خونخواهي كشته قبيله ذيحق مي شمرد هر چند با آن كشته نسبت خويشاوندي دوري ميداشت. اين شيوه جاهلي و نامشروع در گوش مردم بيگانه از دين شام اثر داشت و آنان را كه از تعاليم و آداب اسلام بي اطلاع بودند به موافقت بر مي انگيخت، و بهمين جهت معاويه با دغلبازي و شيوه جاهلي توانست آنان رابفريبد و با خود همراه سازد. بنابراين جنگ معاويه چيزي نبود جز شعله اي‏از آتش كينه هاي جنگ " بدر" و "احد " و براي گرفتن انتقام خون مشركان قبيله بني عبد شمس كه در ميدانش بخاك هلاك افتاده بودند، و اين حقيقت بر همه روشن بود و آشكار حتي بر دختران خانه نشين كه معمولا از جريانات سياسي و دقائق آن بي خبرند.

7- اولين وظيفه معاويه اين بودكه در برابر بيعتي كه به درستي انجام‏گرفته بود سر فرود آرد و به وحدت جامعه بپيوندد و سر از بيعت نپيچد و با اين كار نظام جامعه را برهم نزند، و سپس به حاكم بيعت شده مراجعه كرده اگر دعواي جزائي يي دارد اقامه نمايد و داد خواهي كند، واين درنامه ‏اميرالمومنين به معاويه درج است.

 

[ صفحه 155]

 

" درباره اين كه گفتي: قاتلان عثمان را به من تسليم كن. ترا چه به آن پسران عثمان موجودند و آنان ذيحق تر از تو به اين كارند. اگر فكر مي كني تو براي خونخواهي عثمان قوي تر از آنهائي بايد به بيعتي كه ترا متعهد ساخته سر فرود آوري [زيرا بيعتي عمومي است و شامل تو مي شود و قابل تجديد نظر نيست] وبعدا از من عليه آنان داد خواهي نمايي ".

در نامه ديگري مي فرمايد:" درباره كشندگان عثمان زياد حرف زده اي. اگر نظرت را تغيير داده دست‏ از سركشي برداري و تصميم عمومي مسلمانان را بپذيري و بعد نزد من عليه آنها اقامه دعوا و دادخواهي نمائي اختلاف تو و آنان را براساس قرآن حل و فصل خواهم كرد. اما آنچه را تو ميخواهي فريبي بچه گانه است. بجان خودم اي معاويه اگر نه از روي هواي نفس، بلكه خردمندانه بينديشي خواهي دريافت كه من از همه كس منزه تراز خون عثمانم، و خواهي دانست كه من از او بركنار و بدور بودم. اما اگر بخواهي نا جوانمردانه تهمت بزني‏آن كار ديگريست "

8- طلحه و زبير پيش‏از معاويه از پي همين منظور بر آمدند و همسر پيامبر (ص) را از پرده بيرون آوردند، و امام (ع) پس از اتمام حجت‏با آنان جنگيد و به آنان نوشت: " شما ادعا كرده ايد من عثمان را كشته ام. ميان من و شما آن مدنياني داور باشند كه نه به من پيوسته اند و نه بشما تا براساس داوريشان هر كس آنچه را مستحق است ببيند. همچنين ادعا كرده ايد من كشندگان عثمان را پناه داده ام. فرزندان عثمان موجودند. اينها سر به فرمان من فرود آرند و آنگاه نزد من عليه قاتلان پدرشان اقامه دعوا كنند. شما دو نفررا چه به عثمان خواه او بحق كشته شده باشد

 

[ صفحه 156]

 

و خواه بنا حق، در هر حال شما بامن بيعت كرده ايد، و اينك ‏دو كار زشت را مرتكب گشته ايد: شكستن‏ پيمان بيعت، و از خانه بدر آوردن مادرتان "

و به معاويه نوشت: " طلحه وزبير با من بيعت كردند و بعد پيمان بيعتشان را شكستند، و اين پيمان شكني به مثابه بازگشت به وضع جاهلي است. به همين جهت من پس از اتمام حجت با آنها جنگيدم تا حق بتحقق پيوست و حكم خدا علي رغم دلخواهشان چيره گشت. بنابراين تصميم عمومي مسلمانان را بپذير ".

آيا اين دلائل ‏و اتمام حجت ها براي معاويه كافي نمي‏نمود؟ همه دنيا مي دانستند اميرالمومنين (ع) معتقد است كه دو رابيش نيست: يكي كافر گشتن و ديگري جنگيدن با آن عده. آيا معاويه نديد خودخواهي و فريبكاري و جاه طلبي و دنيا پرستي چه بر سر سران سپاه جمل آورد و با اينكه هزاران انسان صالح و بيراه و اهل حق و باطل را بكشتن دادند هيچ طرفي بر نبستند؟ پس از چه روي شمشير كشيد تا هزاران انسان بيگناه و مرد و زن كودك را به خاك و خون افكند آنهم در ازاي كشته شدن يكتن كه مجتهدان عادل و نيكرو امت محمد (ص) پس از اتمام حجت كشته بودنش. قتل عام مردم به بهانه خونخواهي يكتن، كاري است حرام و بر خلاف شريعت. كار وي چنان بود كه امام (ع)در نامه اي به وي متذكر گشت: " تو در اين موضوع راي درست و روشني كه متكي به حديث باشد نداري و نه شاهد درباره اين قضيه داري و نه به آيه اي از قرآن ‏يا سفارشي از رسول خدا استناد مي كني".

9- دستورات خليفه وقت بايد حتما پيروي واطاعت شود و سرپيچي از آن روانيست. علي (ع) به معاويه مي نويسد: " درباره مطالبي كه در مورد كشندگان عثمان نوشته اي، من در اين موضوع انديشيده ام و هر چه كردم ديدم نمي توانم آنها را به تو يا ديگري تحويل بدهم. بجان خودم اگر از گمراهي و بد خواهي ات دست برنداري به همين زودي ها خواهي ديد كه از پي ات بر خواهند برخاست و احتياجي

 

[ صفحه 157]

 

نخواهد بود كه آنان را در خشكي و دريا تعقيب نمائي. "

مگر اين دستور صريحي از امام (ع) نبود حاكي از اين كه نمي تواند كشندگان عثمان را به هيچ فرد شورشي تحويل دهد و خواستن چنين چيزي از او گمراهي و بد خواهي است؟ مگر معاويه مي پنداشت در صورت اصرار و تقاضا راي اميرالمومنين (ع) تغيير خواهد كرد، يا نظريه خويش را و حكم دين را ترك كرده هواي نفس او را خواهد پذيرفت؟ اين محال بود. پس‏چرا معاويه به وظيفه ديني خويش عمل نكرد و فرمان امامي را كه قرآن پاك ومنزهش شمرده اطاعت ننمود و خويش عمل نكرد و فرمان امامي را كه قرآن پاك منزهش شمرده اطاعت ننمود و نظريه او را كه از قرآن جدائي ناپذير است نپذيرفت؟ مگر اطاعت از فرمان اميرالمومنين (ع) برايش واجب نبود حال آنكه آن جماعت رواياتي را از پيامبر (ص) صحيح شمرده اند كه به استنادش اطاعت از فرمان سران گمراهگري و حكام جور و بيداد گري از قماش معاويه و يزيد را واجب مي شمارد؟ رواياتي از اين قبيل كه " پس از من پيشواياني خواهند بود كه راه از راهنمائي من نمي برند و سنت مرا رويه خويش نمي سازند و مرداني خواهند بود كه دل شيطان دارند و پيكر انسان. " حذيفه مي پرسيد: اي پيامبر خدا اگر آن وضع را ديدم چه كنم؟ مي گويد: "فرمان امير را بشنو و اطاعت كن گرچه پشتت تازيانه بخورد و مالت گرفته شود فرمان نيوش و اطاعت ورز " " سلمه بن يزيد از پيامبر (ص) مي پرسد: اي پيامبر خدا به نظر تو اگر زمامداراني‏ بر ماحاكم گشتند كه حقشان را از ما ميخواستند، اما حق ما را نمي دادند چه بايد بكنيم؟

پيامبر (ص) رو از جوابش برگرداند. دوباره مي پرسد باز روي از او بر مي تابد. براي بار سوم مي پرسد. اشعث بن قيس او را گرفته تكان مي دهد و مي گويد: گوش به‏فرمان باشيد و اطاعت كنيد، زيرا آنها مسوول كار خويشند و شما مسوول كار خويش. "

اين، نظر آن جماعت است‏درباره حكام تبهكار و فاسد، تا چه رسد به امام عادل

 

[ صفحه 158]

 

و حاكم نيكروي كه همه شرايط خلافت در او جمع‏است و دنيا مي داند كه چه حديث ها دروجوب اطاعتش هست و سازگاري و موافقت ‏با آراء و نظرياتش كه همواره مطابق دين است و امر خدا.

10- و اين كه چه كسي عثمان را كشته و مباشر قتلش بوده اختلاف است. و اين در جلد نهم بشرح آمد. متهمين عبارتند از: جبله‏بن ايهم مصري، كبيره السكوني، كنانه بن بشر تجيبي، سودان بن حمران، رومان يماني، يسار بن غلياض. و ابن عساكر او را به نام " حمال " خوانده است. بعضي از اينها در وقت كشته شده اند و باقيماندگان نيز هيچيك در سپاه علي (ع) نبوده اند و نه او به آنان پناه داده است. بنابراين هيچكس نمي توانست انتقام خون عثمان را از كسي غير از اينها بستاند. آنهائي كه امام (ع) پناه داده شان نه مباشر قتل عثمان بلكه مسبب آن بوده اند و عبارت از مهاجران و انصار يا اصحاب عادل و نيكرو كه مردم را عليه وي بر مي انگيخته اند و همگي باستثناي عده انگشت شماري در اين كار شركت داشته اند.

از اينها گذشته، آيا اين مولاي متقيان (ع) شخصا خود را از شركت در قتل عثمان بري مي دانست- واين را به طلحه و زبير و معاويه نوشت- و برجسته ترين اصحاب پيامبر(ص) نيز شهادت مي دادند كه حضرتش درآن قتل دستي نداشته است و اين شهادت را از هنگام كشته شدن عثمان تا آغاز نبردهاي صفين تكرار كردند وبه طلحه و زبير ومعاويه وهمدستان آنها نوشتند در نظر معاويه باندازه شهادت هاي دروغ و بهتان آميزي ارزش واعتبار نداشت كه عناصري بي سر و پا و فرومايه سر هم بندي كردندو خود معاويه با حقه بازي و دسيسه ترتيب داد و با تطميع و تهديد بر گذارش كرد؟ حال آنكه مي دانست امير مومنان چه شخصيتي دارد و چه مقام بلندي، وآن اصحاب پاكدامن و نيكوكاري‏ كه برائت حضرتش راتائيد و تصديق مي نمودند چه بلند پايه اند، وآن دار و دسته اي كه بر وي شوريده اند مشتي پست ونادرست بيش نيستند؟ آري، معاويه اينها همه را مي دانست، لكن در پي سلطنت بود و طمعي كه بان بسته بود دست وزبانش را به هر پستي و پليدي وگناهي مي آلود.

 

[ صفحه 159]

 

 

 

دفاعيه ابن حجر از معاويه

 

اكنون كه دفاعيات معاويه را از موقعيت تبهكارانه اش نسبت به خلافت اميرمومنان (ع) و بهانه هائي كه براي قيام مسلحانه اش تراشيده ديديم بيائيد نگاهي به دفاعيه اي بيندازيم كه آخرين هواخواه وپشتيبانش- ابن حجر- ترتيب داده است و چون خويش را از جنگيدن زير پرچم امويان محروم ديده صفحاتي چند در دفاع از سر دسته شان سياه كرده است و در كتاب " الصواعق المحرقه " عذرها و دلائل بي پايه رديف نموده و با گستاخي عرضه كرده است پنداري براهين قاطع است و حجت هاي استوار و گرچه اينها را خود اختراع نكرده و پيشينيانش تقليد و اقتباس و اتخاذ نموده و از ابن تيميه‏و ابن كثير، لكن با زرنگي و تردستي گرد آورده و چيده و آب و رنگ داده است. مي نويسد: " از معتقدات اهل سنت‏اين است كه جنگ هائي كه ميان معاويه و علي- رضي الله عنهما- در گرفته از آن جهت نبوده است كه معاويه بر سر خلافت با علي كشمكش داشته است، زيرا چنانكه گذشت متفقند بر اين كه خلافت حق علي بوده است بنابراين آشوب داخلي‏بر سر خلافت بروز نكرده است، بلكه بدين سبب كه معاويه بر همراهانش از علي تقاضا داشته اند كشندگان عثمان را به ايشان تسليم نمايد چون معاويه پسر عموي عثمان بوده است، و علي از آن سر باز زده است بدين گمان اگر بخواهد فورا آنان را تحويل دهد چون عشائر آنان بسيار است و به سپاه علي آميخته اند موجب اضطراب و اغتشاش خواهد گشت و خلافت را كه انتظام عقيده‏و آراء مسلمانان بدان وابسته است متزلزل خواهد كرد بويژه آنكه خلافتش در آغاز كار مستحكم و استوار نگشته بود. بدين لحاظ علي- رضي الله عنه- فكر

 

[ صفحه 160]

 

كرده كه به تاخير انداختن كار تحويل آنان به صواب نزديكتر است تا آنگاه كه وضع خويش رامحكم گرداند و امكان عملي و امكان عمل بوجه درست برايش ميسر گردد وحدت ملي مسلمانان و نظم ايشان به تحقق پيوندد، آن وقت كشند گان عثمان را يكايك بر گيرد و به آنان تسليم نمايد. و دليل بر اين، آنانكه چون در جنگ‏جمل بانگ برزد كه كشندگان عثمان از سپاهش بيرون روند بعضي از آنان آهنگ قيام عليه او و جنگيدنش را كردند. همچنين كساني كه موافق كشتن عثمان بودند جمعي بسيار بودند چنانكه از داستان محاصره كردن و كشتن وي ديديم، جمعيت انبوهي از مصريان- كه هفتصدنفر گفته اند و هزار نفر و پانصد نفر- و جمعي از مردم كوفه، و جمعي از مردم بصره و اهالي ديگر بلاد، و به مدينه درآمده اند و كارها از آنان سرزده است حتي بعضي گفته اند كه آنان باعشائر شان به ده هزار نفر مي رسيده اند. و همين علي- رضي الله عنه- را واشته تا اقدام به تحويل آنان نمايد، زيرا دشوار يانشدني بوده است.

و نيز احتمال دارد كه علي- رضي الله عنه- عقيده داشته كه كشندگان عثمان " تجاوزكاران داخلي " هستند از آن گونه كه اجتهاد و فهم نادرستشان سبب شده كه ريختن خون او را جايز بدانند به استناد كارهائي كه از او سرزده است مثل اين كه پسر عمويش مروان را منشين خود ساخته و او را كه توسط پيامبر (ص) به خارج مدينه تبعيد بوده‏به مدينه بازگردانده، و در گماشتن به استانداري و كارهاي مهم دولتي خويشاوندانش را بر ديگران مقدم داشته‏است، و قضيه محمد بن ابي بكر، از روي بي اطلاعي و به اشتباه تصور كردند كه وقتي اين كار را كرد ريختن خونش جايز خواهد بود. تجاوز كار مسلح‏داخلي هرگاه سر به فرمان پيشواي عادل‏آورد ديگر او رابخاطر خوني كه در حال‏شورش مسلحانه ريخته يا مالي كه در اثناي آن بهدر داده- و اين جمله را با اجتهاد غلط كرده است- تعقيب نخواهند كرد و اين نظر شافعي- رضي الله عنه- است و جمعي ديگر از علماي‏فقه همين را گفته اند. اين احتمال گرچه امكان دارد، ولي احتمال و فرض پيشين بيشتر قابل اعتماد است... "

مي‏گوئيم: گرفتيم عثمان بنا حق و از روي تجاوز كاري كشته شده باشد.

 

[ صفحه 161]

 

و فرض كرديم به هيچ وجه كاري راكه مستوجب قتلش باشد مرتكب نگشته باشد.

وپيش از كشتنش اتمام حجت بر او نكرده و درحق وي حكم قرآن را باجرا نگذاشته‏ باشند.

و قتلش در ميان هزاران مدني و مصري و كوفي بصري صورت نگرفته باشد.

و سراسر در كشور بر او نشوريده و مردان صالح امت انتقادات و اعتراضات بيشمار بر او ننموده و وي را پيوسته به پيروي سنت نخوانده باشند.

و قاتلش‏ نه اينكه از روز اول مجهول و ناشناس مانده، بلكه معلوم و معين بوده و انگشت نما، و قتلش بي قاتل مشخص نباشد تا جزاي حقوقي قتلش از خزانه عمومي مسلمانان پرداخته شود.

و مباشران قتلش بكشتن نرفته باشند و بعضي از آنها باقي ماند و امكان قصاصش وجود داشته باشد.

و مهاجران و انصار در قتلش همداستان نباشند و اين ‏مجتهدان عادل دستي در آن حادثه نداشته باشند و بر جسته ترين اصحاب در قتلش شركت نجسته باشند.

و مردم مدينه به اصحاب رسول خدا (ص) در سراسر كشور ننوشته باشند كه شما به جهاد راه خداي عزوجل برخاسته و از شهر خويش بيرون گشته ايد در پي برقراري دين محمد (ص)، حال آنكه دين محمد را كسي كه در غيابتان عهده دار امور شما است تباه و رها گردانيده است. بنابراين بسرعت بيائيد و دين محمد (ص) را بر قرار گردانيد. و مهاجران به اصحاب و تابعاني كه در مصر بودند ننوشته باشند: بيائيد اينجا و خلافت رسول خدا را پيش از آنكه از چنگ اهلش بدر كنند به سامان آوريد، زيرا كتاب خدا (در عمل) تبديل يافته و سنت رسول خدا دگرگون گشته است و احكام دو خليفه پيشين تغيير داده شده است...

و طلحه و زبير و عائشه- ام المومنين- عمر و بن‏عاص بيش از همه مردم در مخالفت با وي‏سرسختي و تندي نشان نمي داده اند و هيچ در آن انقلاب

 

[ صفحه 162]

 

نكرده اند.

و دنيا صداي عثمان را نشنيده است كه مي گويد: واي از دست طلحه آن قدر زر و سيم به او داده ام حالا در پي قتل من است و مردم را به كشتنم تحريك‏ مي كند.

و طلحه نگفته است: چه مي شود اگر (عثمان) كشته بشود نه فرشته مقرب است و نه پيامبر مرسل و مردم را از رساندن آب به عثمان باز نداشته است.

و مروان، طلحه را در عوض خون عثمان نكشته باشد و اين سخن از وي در تاريخ ثبت نباشد كه " ديگر در پي خونخواهي نخواهم رفت. "

و زبير نگفته باشد: او (يعني عثمان) را بكشيد، زيرا دينتان را تغيير داده است، و عثمان فرداي (قيامت) لاشه اي بر صراط خواهد بود.

و عائشه به بانگ بلند فرياد نزده ‏باشد: نعثل را بكشيد، خدا او را بكشد، چون كافر گشته است. و به مروان ‏نگفته باشد: بخدا ميل دارم تو و اين رفيقت كه اين قدر به وضع او توجه داري، بپاي هر كدامتان سنگ آسيائي باشد و به دريا انداخته شويد. و به ابن‏عباس اخطار نكرده باشد: مبادا مردم رااز اين ديكتاتور دور سازي

و عمرو عاص ‏نگفته باشد: مرا عمرو عاص مي گويند او را در حالي كه وادي السباع بودم كشتم. وقتي تصميم گرفتم عليه او تحريك كنم حتي چوپاني را كه در سر كوه با گله خويش است تحريك مي كنم.

و سعد بن ابي وقاص اعتراف نكرده باشد: ما دست باز داشتيم و اگر مي خواستيم مي توانستيم بلا از او بگردانيم.

و نعش عثمان سه روز در مزبله نمانده باشد و نه اينكه مهاجران وانصار ديگر اصحاب عادل و نيكرو كوچكترين اهتمامي بدفنش نكرده باشند.

و طلحه از كفن و دفنش در گورستان مسلمانان جلو گيري ننموده باشد و او را پس از ذلت و خواري و تحقير در گورستان يهوديان- درباغ كوكب- دفن نكرده باشد.

وهمه آنچه‏در جلد نهم از زبان جمعي از اصحاب پيامبر (ص)- كه در

 

[ صفحه 163]

 

ميانشان رجال برجسته و اركان فقه آن جماعت وجود دارند- ثبت كرديم تاريخ گوياي آن است به صحت نپيوسته و درست نباشد به هيچوجه و نه حتي ذره اي.

و امام وقت حق نداشته باشد آنطور كه عثمان از كيفر عبيد الله بن عمر- كه هرمزان جفينه دختر ابولولوه را بي هيچ جرمي كشته بود- درگذشت در گذرد.

و معاويه پا از ياري عثمان بدامن در نپيچيده و در پي فرصت كشته شدنش نبوده باشد و تني چند از برجسته ترين اصحاب شهادت نداده باشند كه ريخته شدن خون عثمان به گردن معاويه است و قصاص خونش به گردن معاويه است و قصاص خونش را از كسي جز وي نبايد گرفت.

و عثمان بازمانده اي جز معاويه‏ نداشته است كه عهده دار خوانخواهي اوشود.

و علي بوده كه عثمان را كشته يا كشندگانش را پناه داده است.

و معاويه دور و بيخبر از آن حادثه نبوده، بلكه شاهد و ناظر قتل عثمان بوده و قاتل او را شناخته و دانسته چه كساني از كشتنش پاكدامن بوده‏اند و ادعاي معاويه تهمت و بهتان و حرف بي پايه نبوده و نه برمبناي شهادت دروغ و ساختگي.

و اقامه دعواي خوانخواهي عثمان وضعي استثنائي داشته و غير از ساير دعاوي حقوقي و جزائي بوده و بر عكس آنها نزد امام وقت مطرح نمي شده است و عمليات مسلحانه و لشكر كشي معاويه نه براي رياست جوئي و دست اندازي به مقام شامخ خلافت بلكه براي‏دستگيري و كيفر كشندگان عثمان بوده است و هرگز نمي خواسته از رهگذر جنگش‏به خلافت رسد چون مي دانسته كه آزاد شده اي است فرزند آزاد شده اي، و نه از مجاهدان بدر است و نه سابقه درخشاني در اسلام دارد و نه حائز شرايطخلافت است و نه در انتخابات عمومي پيروز گشته و نه اجماعي براي خلافتش صورت گرفته و نه كسي او را بر گزيده است.

آري، گرفتيم وقايع تاريخي چنين‏اتفاق افتاده و حقائق بدين گونه باشداي ابن حجر، و گرفتيم كه چشم از همه حقائق و وقايع ثابتي كه بر خلاف نوشته تو است پوشيدي، مگر اين را هم مي تواني انكار كرد كه مخالفت و دشمني‏معاويه

 

[ صفحه 164]

 

با امام وقت و حاكمي كه علاوه بر وجود نص، بااجماع اصحاب بدان مقام نائل گشته است به منزله قيام مسلحانه عليه او است؟ و حزب ابو سفيان با جنگ و ستيزي كه عليه امير المومنين (ع) براه انداخت به تجاوز كار مسلح داخلي بدل گشت و به تحقير و سست كردن قدرت سياسي الهي در زمين پرداخت و فرمانروائي شرعي را متزلزل گردانيد و پيوند مسلماني از گردن خويش فرو گذاشت و لازم آورد كه بنام خدا محكوم و زبون گردد و مسلمانان با آن نبرد كنند تا از حوزه‏ايمان طرد شود، و خود را مصداق احاديثي گردانيد كه در صدر اين مبحث آورديم؟

معاويه نه حليفه بود و نه بااو بيعتي شده بود، بلكه استانداري بود از طرف كساني كه پيشتر خليفه بودند. بنابراين بيعتي كه در مدينه بااميرالمومنين علي (ع) شد او را در شام ملزم و متعهد مي ساخت- چنانكه امام(ع) خود به او نوشته و متذكر گشت. و اگر مي خواست به استانداري و كاردولتي خويش ادامه دهد بايد فرمان جديد يا تاييدي از طرف خليفه وقت دريافت مي كرد. و اينها هيچيك صورت نگرفت اگر نگوئيم كه بعكس حضرتش او را از مقام استانداري ساخت و هيئتي رافرستاد تا او را به فرمانبرداري و تسليم در برابر تصميم صاحبنظران جامعه و مسلمانان وا دارد، و فرمان كتبي يي به همين منظور با ايشان همراه كرد.

 

[ صفحه 165]

 

 

 

هيئت هاي اعزامي اميرالمومنين علي

 

نخستين هيئت

امام (ع) در ذيحجه سال 36 هجري هيئتي‏را نزد معاويه اعزام داشت مركب از: بشيربن عمر و بن محصن انصاري، سعيد بن قيس همداني، شبث بن ربعي تميمي و به آنان توصيه كرد كه نزد آن شخص رفته او را به حكم خدا بخوانيد وبه فرمانبرداري و وحدت ملي. آنان رفته با او ملاقات كردند. بشير بن عمر و پس از حمد و ثناي خدا گفت: معاويه دنيا و عمرت سپري گشته و رو به آخرت داري، و خداي عزو جل به كارهايت رسيدگي خواهد كرد و كيفر خواهد داد. من ترا به خداي عزو جل سوگند مي دهم كه وحدت اين امت را برهم نزن و خونريزي داخلي راه مينداز.

معاويه سخنش را قطع كرده گفت: اين سفارشها را به رهبرت هم كرده اي؟ بشير گفت: رهبرم چون تو نيست. رهبرم براي تصدي اين كار (يعني حكومت اسلامي) از همه مردم روي زمين ‏با صلاحيت تر است به لحاظ فضيلت و دينداري و سابقه درخشان اسلاميش و نزديكيش با پيامبر خدا (ص). پرسيد: او چه مي گويد؟ گفت: ترا به پرهيزگاري و ملاحظه خداي عزو جل مي خواند و اين كه تقاضاهاي اسلامي بر حق پسر عمويت را بپذيري، زيرا كه در زندگاني دنيا به عافيت تر خواهد بود و در آخرت نيكوتر.

معاويه گفت: و قصاص خون عثمان- رضي الله عنه- را از او نستانيم؟ نه بخدا هرگز چنين كاري نخواهم كرد. آنگاه شبث بن ربعي به نطق‏ايستاد و پس از سپاس و ستايش خدا گفت: معاويه پاسخي را كه سخن بشيربن عمربن عمرو دادي شنيدم و دريافتم. بخداهدف و منظور تو بر ما پوشيده نيست. تو هيچ چيز نيافته اي تا به وسيله اش مردم را بفريبي و آنان را با خود همدل سازي و زير فرمان خويش در

 

[ صفحه 166]

 

آوري جز اين شعار كه " پيشوايتان بناحق كشته شده و ما به خوانخواهي او بر خاسته ايم " بر اثر آن، عناصر نابخرد و فرومايه باين شعار همداستان كشته اند. حال آنكه ما اطلاع داريم كه ‏تو پا از ياري عثمان بدامن پيچيده‏اي و مايل بوده اي كه او به كشتن رود براي همين وضع كه امروز پيش آمده و براي اينكه شعار خونخواهي او را ساز كني، اما بدان كه بسا رياست جو و جاه طلب كه خدا با قدرتش مانع وصول او به‏ مقصود گشته است، و بسا آروزمند كه پيش از رسيدن به آرزو دچار مرگ و بدتر از آن شده است، و بخدا قسم هيچيك از اين دو صورت برايت خوش نخواهد بود. اگر به منظورت برسي به محض رسيدن به آن از طرف پرودگارت مستوجب آتش دوزخ خواهي گشت. بنابراين‏از خدا بترس اي معاويه و دست از اين كار و منظور بردار و سر خلافت با كسي كه شايسته آن است بكشمكش نپرداز.

در اين هنگام معاويه شروع به سخن كرد و از آن جمله گفت: دروغ گفتي و پستي نمودي اي بيابانگرد بي سر و پا و سبك مغز در همه آنچه گفتي. برويد بيرون از حضورم. زيرا ميان من وشما جز شمشير نخواهد بود. و خشمگين گشت. و آن جماعت بيرون رفتند و به نزد علي آمده جواب معاويه را به وي گزارش دادند

دومين هيئت

با فرارسيدن محرم سال 37 هجري طرفين جنگ صفين اعلام ترك مخاصمه كردند تا پايان ماه محرم مگر كار به صلح انجامد. و دراثناي آن سفيراني رفت و آمد كردند كه فائده اي نبخشيد. علي (ع) هيئتي را فرستاد مركب از عدي بن حاتم، يزيد بن قيس، شعب بن ربعي، و زياد بن حنظله. وقتي با او ملاقات كردند عدي بن حاتم شروع‏به سخن كرد و پس از سپاس خدا گفت:

ما آمده ايم تا ترا به كاري دعوت كنيم كه بدان وسيله خداي عزوجل وحدت نظر و وحدت ملي ما را تامين و از خونريزي جلوگيري مي كند و مايه امنيت راهها و رفع اختلاف مي شود. پسر عمويت‏سرور مسلمانان و درخشان سابقه ترين و نيك

 

[ صفحه 167]

 

اثر ترين در اسلام است. واينك مردم به دورش متحد گشته اند، و خداي عزوجل هدايتشان كرده تارائي‏درست و متين اتخاذ كرده اند، و كسي جزتو و آنها كه باتواند نمانده است. بنابراين اي معاويه دست از كارت بردار، مبادا خدا براي تو همراهانت روزي چون روز جنگ جمل پيش آورد.

معاويه گفت:

مثل اين است كه نه‏براي اصلاح، بلكه براي تهديد آمده اي. محال است اين اي عدي نه بخدا. من پسر حربم ومرا با تهديدات تو خالي نمي شود ترساند. تو از كساني هستي كه‏پسر عفان- رضي الله عنه- را به آن سرنوشت دچار كردند تو از كشندگان او هستي. و دراين آرزويم كه خداي عزو جل ترا به كيفر قتل او به كشتن رساند...

شبث بن ربعي و زياد بن حنظله به معاويه چنين گفتند:

ما براي ‏پيشنهادي آمده ايم كه ما را و ترا به‏اصلاح مي آورد، و تو شروع كرده اي به مثل آوردن. حرف ها و كارهاي بي فائده را كنار بگذار و جواب پيشنهادي را بده كه ما و ترا جملگي سود مي دهد.

آنگاه يزيد بن قيس چنين گفت:

ما فقطبراي ابلاغ مطلبي خاص نزد تو فرستاده‏شده ايم و براي اينكه جواب ترا باز بريم. و ما دراين راه از هر چه نصيحت و خير خواهي باشد فرو گذار نخواهيم كرد و از هرچه حجت و دليل عليه تو باشد و آنچه سبب گردد تو به همبستگي و وحدت باز آئي و تصميم همگاني را مي شناسيد، و گمان نمي كنم برتو پوشيده باشد كه مردم ديندار و با فضيلت هيچكس را همطراز و در رديف علي‏نمي دانند و قرار نمي دهند و هرگز ترا بااو برابر نمي نهند. بنابراين اي معاويه از خدا بترس و با علي مخالفت نكن، زيرا بخدا قسم ما هرگز مردي رانديده و نمي شناسيم كه بيش از او پرهيزگارانه عمل كند يا در زندگاني دنيا زاهدتر از وي باشد و بي دلبستگي تر، يا در احراز همه خصال ستوده گرانمايه تر از وي

در اين هنگام معاويه چنين گفت:

 

[ صفحه 168]

 

پس از سپاس و ستايش، شما دعوت كرديد به اطاعت و وحدت ملي و تصميم همگاني. وحدت و تصميم همگاني كه شما به آن مي خوانيد پيش ما است و در اينجا حاصل شده است. اطاعت كردن از رهبر شما راما نمي پذيريم. رهبر شما خليفه ما را كشته و وحدت ملي ما را برهم زده و قاتلان ما را پناه داده است. رهبر شما ادعا مي كند كه او را نكشته است، و ما اين حرفش را تكذيب نمي كنيم، اما از شما مي پرسيم: قاتلان دوست ما(يعني عثمان) را نديده ايد؟ آيا نمي‏دانيد رفيق و همراه رهبر شمايند؟ بنابراين آنها را به ما تحويل بدهد تا به قصاص خون عثمان بكشيم آنگاه پيشنهاد شما را دائر بر اطاعت و وحدت ‏ملي مي پذيريم.

شبث بن ربعي به او گفت: معاويه آيا تو از اين خوشحال خواهي شد كه عمار ياسر را به دست تو بدهند تا او را بكشي؟ جوابداد: چه مانعي دارد بخدا اگر پسر سميه را به دست من بدهند او را نه در ازاي قتل عثمان- رضي الله عنه- بلكه در ازاي قتل ناتل برده آزاد شده عثمان خواهم.

شبث گفت، قسم به خداي زمين و خداي آسمان كه سخن به انصاف و اعتدال ‏نگفتي. نه، قسم به آن خدائي كه جز اونيست دستت به عمار نخواهد رسيد مگر آنكه جماعت ها به خاك و خون كشيده شودو روزگارت تباه وتيره گردد. معاويه گفت: اگر جنگ در گيرد روزگار تو تباه تر و تيره تر خواهد گشت. آن هيئت از نزد معاويه برفتند. آنگاه معاويه بدنبال زياد بن حنظله تميمي فرستاد تا بيامد و با او ملاقات محرمانه كرد و به وي- پس از حمد و ثناي خدا- گفت: علي رابطه خويشاونديش را با ما گسسته و حق مارا ضايع كرده و قاتلان رفيق ما را در پناه‏خويش گرفته است. من از تو ياري مي طلبم تا با خانواده و عشيره ات مرا مدد كني، و در برابر خداي عزوجل براي تو تعهد مي كنم كه اگر پيروز شدم ترا به استانداري هر يك از دو كشور كه تو بپسندي و برگزيني منصوب گردانم. زياد بن حنظله مي گويد: چون معاويه حرفش را تمام كرد خداي عزوجل را سپاس برده و ستايش نمودم و گفتم: من برراه روشني هستم كه پروردگارم نموده و بر آنچه به من ارزاني فرموده‏است، بنابراين هرگز پشتيبان تبهكاران نخواهم گشت. و برخاسته برفتم.

 

[ صفحه 169]

 

ابن ديزيل از طريق عمر بن سعد چنين روايت كرده است: " قرآن آموزان عراقي و شامي در منطقه اي اردو زدند و نزديك به سي هزار نفربودند. جمعي از قرآن آموزان عراقي ازآن ميان عبيده السلماني، علقمه بن قيس، عامر بن عبد قيس، عبدالله بن عتبه بن مسعود و بعضي ديگر نزد معاويه رفته از او پرسيدند: در پي چه هستي؟ جوابداد: درپي خونخواهي عثمان. گفتند: كه را مي خواهي قصاص كني؟ گفت: علي را. پرسيدند: مگر وي او را كشته است؟ گفت: آري، و كشندگانش را پناه داده است. رفتند پيش علي و گفته معاويه را باز گو كردند. گفت: دروغ مي گويد. من او را نكشته ام و شما مي دانيد كه من او را نكشته ام. بر گشتند پيش معاويه. معاويه گفت: اگر به دست خود او را نكشته به عده اي دستور كشتنش را داده است. باز آمدند نزد علي. گفت: بخدا نه او را كشتم و نه دستور دادم و نه به آن گرائيدم. آمدند پيش معاويه. او گفت: اگر راست مي گويد انتقام ما را از كشندگان عثمان بگيرد چون آنها در سپاه وي هستند و جز سربازانش. باز آمدند. علي گفت: در هنگامه آشوبي، آنان عليه وي قرآن تفسير و استنباط كردند و اختلاف و دو دستگي بهمين جهت‏پيش آمد، و او را در عين اقتدارش كشتند و من بر آنها تسلطي ندارم.

آمدند پيش معاويه و جريان را به اطلاع دادند. گفت: اگر وضع چنان است كه‏مي گويد پس چرا بدون مشورت با ما و باكساني كه در اينجا هستند به حكومت برخاسته است؟ برگشتند نزد علي- گفت: مردم با مهاجران و انصارند، و ايشان در كار حكومت بر مردم و كار دين مردم نماينده مردمند. و هم ايشان موافقت نمودند و با من بيعت كرده اند. و من روانمي دانم كسي چون معاويه را بگذارم برامت حكومت يابد و وحدت امت را بگسلد. آمدند پيش معاويه گفت: پس مهاجران و انصاري كه در اينجا هستند در اين كار شركت نكرده اند؟ بر گشتند. علي گفت: شركت در بيعت حق بدريان است نه ديگران، و هيچ مجاهد بدري يي نيست كه با ما نباشد و با من بيعت و موافقت ننموده باشد. بنابراين مبادا او شما را بفريبد و دين و جانتان را تباه گرداند.

در اينجا ملاحظه مي كنيد كه آن تجاوز كار گردنكش سر در برابر حقيقت

 

[ صفحه 170]

 

فرود نمي آرد و حاضر به پذيرش تصميم عمومي صاحبنظران جامعه و حاكميت شرعي‏امام (ع) نمي شود پنداري او به تنهائي‏يا همراه بي سر و پايان شام و سبكسراني كه دور و برش هستند عهده دار سرنوشت ملت اسلام است و رتق وفتق‏امور جامعه بدست و به اختيار آنها است‏و مهاجران و انصار و صحابيان بدري در نظر وي هيچ ارزش و مقامي ندارند و بيعت و وحدت و اتفاق آراءشان را اعتباري نيست. مي گويد: " وحدت و تصميم همگاني كه شما به آن مي خوانيدپيش ما است و در اينجا حاصل شده است. اما اطاعت از رهبر شما را نمي پذيرم" حال آنكه وحدت همگاني در مدينه صورت‏گرفته و بر خلافت امير المومنين علي بن ابيطالب (ع) و اطاعت از وي تعلق يافته است. كساني با وي بيعت كرده اند كه داراي سابقه درخشان و افتخارات بوده اند و صاحبنظران جامعه‏يعني مهاجران و انصار و اعيان شهرستان ها، و اجماع و اتفاق آرائي كه در مورد خلافت حضرتش صورت گرفت درتاريخ اسلام بيسابقه بود. اما آن بيعتي كه به زعم معاويه براي او صورت‏گرفت همداستاني بي سر و پايان شام و آشوب طلبان و تاجران سياست بود و با وي چنانكه سرورمان قيس بن سعد بن عباده گفته است كسي نبود جز بيابانگرداني كه به اسارت و بردگي مسلمانان در آمده و بعد آزاد شده بودند يا يمني هائي كه به آن ماجرا كشانده شده بودند، و با وي- چنانكه‏پيشتر گذشت- يكصد هزار نفر بودند كه‏شتر نر را از ماده تميز نمي دادند. بنابراين راي و اتفاق چنين عناصري چه‏اهميت و اعتباري مي تواند داشته باشدو بيعت آنها كه حق را زير پا گذاشته ومبادي اسلام را پس پشت افكنده اند چه‏ارزشي دارد پسر زن جگر خوار و دنباله روانش كه هسند تا حق اظهار نظر و راي‏درباره خلافت اسلامي داشته باشند و ازاميرالمومنين بخواهند از حكومت كناره‏بگيرد و تعيين حاكم را به شوراي مسلمانان وا گذارد پس از اينكه اركان‏جامعه و شخصيتهاي برجسته اسلامي بيعت‏نموده و با امام حق- با وجود عدم تمايلش به تصدي حكومت- پيمان خلافت بسته اند و چنان اصرار ورزيده و تجمع‏و همداستاني نموده اند كه چون يال شير بر سر وي ريخته اند و در آن ميان‏حسن و حسين پايمال گشته اند و جامه حضرتش بدريده است. پس دخالت آن اسيرآزاد شده پسر اسير

 

[ صفحه 171]

 

آزاد شده در كاري كه صاحبنظران جامعه بر آن اتفاق نظر و تصميم يافته اند نه تنها دخالتي بيجا و بيمورد بلكه قيام تجاوز كارانه و نافرماني در برابر امام وقت و مظهر وحدت ملي بوده است. مرگ بر آن كه در اركان نظم و حكومتشان خلل وارد آورده است

پسر هنده جگر خواره اگر چنانكه ابن حجر ادعا مي نمايد در پي چنگ انداختن بر خلافت نبود پس چرا آن همه تطميع و فريب بخرج مي داد و اعيان و مردان انقلاب را مي خواست با وعده استانداري اين و آن منطقه بفريبد و با خلافت خويش همراه نمايد؟ مي بينيم عمروعاص را- كه در قتل عثمان دست داشته و تلاشها نموده است- وعده‏مي دهد كه مصر را به تيول او دهد و به زياد تميمي قول مي دهد اگر به حكومت رسيد هر يك از دو كشور مصر يا عراق راكه بخواهد به او دهد، لكن تميمي چنانكه خود مي گويد بر راه راست ‏و روشن پروردگار خويش است و شكر گزارنعمت هايش و نه حق ناشناس و نه پيشتيبان تبهكاران. همچنين قيس بن سعد انصاري كه معاويه در نامه‏اي به وي وعده ميدهد كه حكومت بر عراق عرب و عراق عجم را در صورت چيرگي و رسيدن‏به حكومت به وي دهد و سلطنت بر حجاز را- تا وقتي بر حكومت باقي است- به‏كسي وا گذارد كه قيس مي پسندد. حال آنكه قيس بن سعد پيشواي انصار است و انصار در جنگ جمل در حالي كه سرا پا آهن بودند فرياد برداشتند كه ما قاتل ‏عثمانيم

جاي آن نيز هست كه حرفش را به شبث بن ربعي حلاجي كنيم، آنجا كه‏گويد: چه مانعي دارد بخدا اگر پسر سميه را بدست من بدهند او را نه در ازاي قتل عثمان، بلكه در ازاي قتل‏ناتل برده آزاد شده عثمان خواهم كشت معاويه كه در شام بود از كجا فهميد وبرايش يقين حاصل گشت كه عثمان را و مستخدمش ناتل را عمار كشته است؟ با كدام دليل و مدرك چنين حكمي صادر كرد؟ شايد با اقامه شهادتي دروغين و افترا آميز از آنگونه كه معمولا در چنين مواردي ترتيب مي داد و سر همبندي مي كرد اگر ادعايش راست باشد وعثمان را واقعا عمار ياسر كشته باشد قابل قصاص و كيفر نخواهد بود زيرا عمار ياسر از مجتهدان

 

[ صفحه 172]

 

عادل ونيكرو است كه تا اسلام خون كسي را هدر نشمرده و مجازات اعدام برايش مقرر ننموده باشد او را نمي كشند، واز كساني است كه سخنش و كردارش حجت است، و چطور حجت نيست حال آنكه خداي‏عزوجل در پنج آيه- كه در جلد نهم برنوشتيم- تمجيد و ستايشش نموده و حديث ها از پيامبر گرامي در حقش آمده‏است كه مي فرمايد:

" عمار از سر تا قدمش آكنده از ايمان است و ايمان به گوشت و خونش آميخته است "

و" عمار، خدا از سر تا قدمش را به ايمان آميخته و ايمان به گوشت و خونش آميخته‏است، با حق به هر جا كه بگرايد مي گرايد، وآتش را سزانيست كه پاره اي از وي در گيرد " و " پر از ايمان است تا مغز استخوانش " يا به عبارتي ديگر " از پاشنه پايش تا آويزه گوشش آكنده از ايمان است ".

و" عماربا حق (يعني اسلام) است و حق‏ با وي، عمار با حق مي گردد هر جا كه بگردد، و قاتل عمار در آتش است "

و" چون مردم اختلاف پيدا كردند پسر سميه با حق (و جانب اسلام) است "

و" خون عمار و گوشتش بر آتش حرام است كه در گيردش "

و" آنها را چه به عمار او آنها را به بهشت مي خواند و آنها وي را به دوزخ عمار پوست ميان دوديده و بيني من است... "

آري، معاويه راست مي گفت كه " چه مانعي دارد " راستي براي كسي كه فرمايشات پيامبر اكرم (ص) را در حق عمار ياسر باور نكند و دروغ پندارد چه مانعي دارد كه او را بكشد كسي كه آن فرمايشات را دورغ انگارد و اين فرمايشات را كه " قريش را چه به عماراو آنها را به بهشت مي خواند و آنها وي را به دوزخ. قاتل و به يغما برنده جامه و اسلحه او در آتش خواهد بود " و " هر كه با عمار دشمني ورزد خدا با او دشمني خواهد ورزيد و هر كه‏به عمار كينه بورزد خدا با او كينه خواهد ورزيد و هر كه عمار نابخرد بشمارد خدايش نابخرد خواهد شمرد و هركه عمار را دشنام دهد خدايش دشنام خواهد داد، و هر كه عمار را تحقير نمايد

 

[ صفحه 173]

 

خدايش حقير خواهد شمرد، و هر كه عمار را لعنت نمايد خواهد نمود و هر كه بر عمار عيب گيرد خدايش عيب خواهد گرفت.

 

 

هيئت اعزامي معاويه به خدمت اميرالمومنين

 

معاويه هيئتي را مركب از حبيب بن مسلمه فهري، شرحبيل بن سمط، و معن بن يزيد بن اخنس به خدمت اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) فرستاد. پس از شرفيابي به حضورش حبيب شروع به سخن كرده خدا را سپاس و ستايش برد و گفت:

عثمان بن عفان- رضي الله عنه- خليفه اي بر راه بود كه مطابق كتاب خداي عز وجل عمل مي كرد وبه حكم خداي متعال روي داشت، به همين جهت زندگاني وي بر شما گران آمد و از ديري مرگش ناراحت گشتيد و بر او تاخته او را كشتيد. اكنون اگر ادعا داري كه عثمان را نكشته‏اي قاتلانش را به ما تحويل بده تا در عوض او بكشيم، آنگاه از حكومت مردم كناره گيري كن تا كار حكومتشان به شوراي آنان واگذار شود و مردم هر كه را مورد اتفاقشان قرار گرفت به‏حكومت بگمارند.

علي بن ابيطالب به او گفت: تو را اي بي پدر و مادر چه به بر كنار كردن و به اين حكومت؟ خفه شو اين شان تو نيست و نه تو صلاحيت دخالت در آن را داري. او برخاسته گفت: بخدا مرا در وضعي خواهي ديد كه خوشايندت نيست علي گفت: تو با همه سواره و پياده هايت چه هستي خدا ترا زنده نگذارد اگر مرا زنده بگذاري. برو هر چه از دستت بر برمي آيد بكن.

شرحبيل گفت: من اگر بخواهم سخن بگويم بجان خودم جز آنچه همين رفيقم الان گفت نخواهم گفت. آيا جوابي غير از اين كه به او دادي داري؟

علي گفت: آري، براي تو و رفيقت جواب ديگري هم دارم. آنگاه پس‏از حمد و ثناي آفريدگار چنين گفت:

 

[ صفحه 174]

 

خداي كه درخور ستايش بيحد است محمد (ص) را بر انگيخت تا دين حق را عرضه بدارد، و با آن از گمراهي برهانيد و از نابودي بگردانيد و از تفرقه به وحدت كشانيد. آنگاه خدايش بسوي خويش برد در حالي كه وظيفه و رسالتش را بپايان آورده بود. در اين‏وقت مردم ابوبكر. رضي الله عنه- رابه جانشيني پيامبر (ص) برداشتند و ابوبكر عمر- رضي الله عنه- را جانشين خويش ساخت آن دو روشي نيكو داشتند و در ميان امت داد گستردند. و اين را عليه آنها يافتيم كه بر ما كه خاندان رسول خدا (ص) هستيم حاكم‏گشتند لكن از اين خطاي آنان در گذشتيم. و عثمان- رضي الله عنه-حاكم گشت و دست بكارهائي زد كه مردم بر او عيب گرفتند و به سوي او رفته او را كشتند. آنگاه مردم پيش من- كه از كارشان بر كنار بودم- آمدند وگفتند: بيعت كن. من خودداري كردم. دوباره بمن گفتند: بيعت كن، زيرا امت جز تو كسي را (براي خلافت) نمي‏پسندد و مي ترسيم اگر بيعت نكني مردم ‏دچار چند دستگي شودند. به همين جهت با آنان بيعت كردم ناگهان با تفرقه افكني دو مردي كه با من بيعت كرده بودند رو برو گشتم و با سر كشي معاويه كه خداي عزو جل نه سابقه درخشاني در دينداري نصيبش كرده و نه پدري كه از سر صدق به اسلام در آيد، و اسير آزاد شده اي است پسر اسير آزاد شده اي، و حزب و قبيله مهاجمي از همين قبائل مهاجم ضد اسلام است، و او و پدرش همچنان دشمن خداي عزوجل و پيامبرش بودند تا از ره ناچاري و به اجبار تن به اسلام سپردند. اينك از شما تعجب است كه همراه او به سركشي پرداخته ايد و سر به او سپرده ايد و خاندان پيامبرتان را وا گذاشته ايد خانداني را كه حق نداريد سر از فرمانش بر تابيد يا احدي را همپا و همشانشان انگاريد. هان من از شما دعوت مي كنم كه به كتاب خداي عزوجل وسنت پيامبرش رو آريد و باطل را از ميان برداريد و معالم دين را احيا نمائيد. اين سخن را مي گويم و از خدابراي خود و براي شما و هر مرد و زن مومن و هر مردو زن مسلمان آمرزش مي طلبم.

آن دو گفتند: شهادت مي دهيم كه عثمان- رضي الله عنه- بنا حق كشته شده است. گفت: نه مي گويم او بنا حق كشته شده است، و نه اين كه بحق كشته شده است. گفتند: ما از هركه ادعا نكند عثمان بنا حق كشته شده است بيزار و

 

[ صفحه 175]

 

بر كناريم. و برخاسته برفتند. علي گفت: تو ندا را به مردگان نتواني بشنواني و نه به‏كران چون روي برتابند. و تو كوران را از گمراهي باز نتواني گرداندن، فقط به گوش كساني بر مي خواني و مي رساني كه به آيات ما ايمان مي آرند وايشان مسلمان (و تسليم شونده) اند: "

 

[ صفحه 176]

 

 

 

نامه ها پرده از منظور و هدف معاويه بر مي دارند

 

اكنو ن بيائيد به‏پاره اي از نامه هاي پسر ابوسفيان بپردازيم كه هدف و مقصودش را برملا مي سازد تا ببينيم از كشمكش با امام پاك و عظيم الشان ما چه منظوري در سرداشته و آيا در پي چنگ انداختن بر مقام خلافت بوده و دراين راه با صاحب‏حقيقي خلافت و برازنده آن ستيز داشته يا در پي چيزي ديگر بوده است؟ آيا چنان كه ابن حجر ادعا مي كند هرگز درپي خلافت نبوده يا نه بر خلاف ادعاي او در پي خلافت بوده است و بس؟

 نعمان بن بشير نامه همسر عثمان را پيش معاويه آورد كه در آن شرح مي داد چطور مردم ريختند بر سر عثمان، و محمد بن ابي بكر ريش او را بركند، نامه اي شيوا و با مهارت و پرسوز و گداز كه هر كه مي خواند يا ميشنيدش بي اختيار گريه سر مي داد و دلش مي سوخت. و نيز پيراهن پاره و خون آلود عثمان را كه تاري چند از ريشش به دكمه آن گره خورده بود. در اين وقت، معاويه در شام به منبر رفت و مردم را گرد آورد و پيراهن را در برابرشان‏گسترد و نشانشان داد و شرح كه چه به حال عثمان آوردند. مردم گريستند هاي‏هاي، و جانشان نزديك بود از غم و گداز بدر آيد. آنگاه از مردم خواست به خونخواهي عثمان برخيزند. مردم شام پذيرفتند و به او گفتند: تو پسرعموي او هستي و تو ولي خون اوئي و ماهمراه تو به خونخواهي وي بر مي خيزيم. و براثر آن با او بعنوان فرمانده بيعت كردند. و او نامه ها نوشت و بافرستادگان به شهرها و ده هاي شام روانه كرد. و به شرحبيل بن سمط كندي‏كه در حمص بود نوشت كه در حمص برايش بيعت بگيرد همانگونه كه مردم شام بيعت كرده اند. شرحبيل بخواندن نامه

 

[ صفحه 177]

 

معاويه، جمعي از اشراف حمص را خوانده به آنان گفت: از قتل عثمان جرمي بالاتر از اين نيست كه بامعاويه به عنوان فرمانده (جنگي) بيعت شود، و اين خطا است، و ما بايد با او به عنوان خليفه بيعت كنيم و جزبا خليفه به خونخواهي عثمان بر نخيزيم. به همين جهت او واهالي حمص با معاويه بعنوان خليفه بيعت نمودند، و بعد به معاويه چنين نوشت: پس از سپاس و ستايش پروردگار، تو خطاي بسيار بزرگي مرتكب گشتي كه به من نوشتي برايت بيعت فرماندهي بگيرم، واين كه مي خواهي بدون اينكه خليفه باشي به خونخواهي خليفه مظلوم برخيزي. من و كساني كه اينجا هستند با تو بيعت خلافت بستيم.

معاويه چون نامه وي بخواند سخت شادمان گشت و مردم را دعوت كرد و به منبر رفت و به آنان اطلاع داد كه شرحبيل چه نوشته است و از آنان خواست كه باوي پيمان بيعت خلافت ببندند. آنان موافقت نمودند و هيچكس از بيعت خودداري نكرد. وقتي همه آن مردم با او به خلافت بيعت كردند و حكومتش استقرار يافت به علي نامه نوشت.

عثمان بن عبيدالله جرجاني مي گويد:

با معاويه بيعت خلافت بسته شد و مردم با او باين مضمون بيعت كردند كه طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كند. مالك بن هبيره‏كندي- كه در آن هنگام مردي از جماعت‏ شام بود و در جريان بيعت حضور نداشت- به نطق ايستاده گفت: اي اميرالمومنين اين سلطنت را و مردم رافاسد كردي و به نابخردان مجال عمل دادي. اعراب مي دانند كه قبيله ما مردان كارند نه مردان حرف. ما كار بسيار مي كنيم در عين كم حرفي. دست خويش پيش آر تا با تو بيعت كنم بر سرهر راحتي و ناراحتي.

زبر قان بن عبدالله سكوني در همين زمينه ابياتي سروده است.

امام (ع) و معاويه نامه هائي رد و بدل كرده اند كه از ميان هرچه را مربوط به موضوع بحث ما است برگزيده مي آوريم.

 

[ صفحه 178]

 

بلافاصله پس از آن كه با حضرتش بيت شد به معاويه چنين نوشت:

پس از سپاس و ستايش پروردگار، مي داني كه چه حجت ها برايتان آوردم و از شما رخ بر تافتم تا آنچه نا گزير بود و اجتناب نا پذير رخ داد. و داستان آن دراز است و سخن بسيار. گذشته گذشته است و رخ داده ها رخ داده است. اينك از كساني كه در آن سامانند بيعت بستان وبا هيئتي از يارانت نزد من بيا. والسلام.

و بعبارتي ديگر:

پس از سپاس و ستايش پروردگار، مردم عثمان را بدون مشورت با من كشتند و پس از مشورت با يكديگر و در حال اتفاق و همداستاني با من بيعت كردند بنا براين به محض دريافت نامه ام برايم بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه در آن سامانند به صورت هيئتي نزد من اعزام كن.

ابن قتيبه اين نامه را به‏عبارت ديگري آورده است. معاويه در جواب مي نويسد:

پس از سپاس و ستايش پروردگار،

ميان من و " قيس " سخن و خطاب نخواهد بود هر چه هست شمشير است ‏و گردن زدن.

حضرتش در نامه ديگري به ‏معاويه مي نويسد: جريان قتل عثمان-خدا بيامرز- را خبر داري و بيعت عمومي مردم را با من و سرانجام و كشته شدن كساني را كه پيمان بيعتشان را با من گسستند. بنابراين در برابر تصميم عمومي مردم سر فرود آر، و گرنه من همانم كه مي شناسي و دور و برم همانان كه ميداني. والسلام.

و از جمله مطالبي كه در نامه اي با جرير بجلي فرستاد اين: بيعتي كه در مدينه با من صورت گرفته ترا كه در شامي متعهد و پايبند كرده است، زيراهمان كساني با من بيعت كرده اند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند وهمان تعهدات را كه برابر آنها كردند. بنابراين، حاضران حق ندارند با ديگري بيعت نمايند و غايبان حق ندارند اين بيعت را رد كنند. چون شوراحق مهاجران و انصار است، و هر گاه درباره (خلافت) شخصي اتفاق يافتند واو را امام خواندند مايه خشنودي خدا خواهد بود و هر كه با انتقاد و اعتراض يا بدعتي سر از رايشان بپيچيد او را به وضع

 

[ صفحه 179]

 

نخستين باز مي گردانند و اگر حاضر نشد باز گردد با او به خاطر اين كه راهي غير از راه مومنان پيش گرفته مي جنگند و خدا عهده دار كيفرش خواهد بود و به جهنم در خواهد انداختش و بد فرجامي است. بنابراين، به تصميم عمومي مسلمانان گردن گذار، چون خوشايند تر از هر چيز برايم اين است كه تو راه عافيت و آشتي پوئي، اما در صورتي كه تو خود را به گرفتاري در اندازي و سر ناسازگاري پيش آري با تو خواهم جنگيد و از خدا عليه تو مدد خواهم جست. درباره كشندگان عثمان پرگفته اي. اگر از نظر و سركشي ات برگشتي و به تصميم عمومي مسلمانان گردن نهادي و بعد عليه آن عده نزد من اقامه دعوا كردي حكم قرآن را بر تو و آنها اجرا خواهم كرد. اما آنچه تو مي خواهي و پيشنهاد مي نمائي فريب كودك بيش نيست.

توجه داشته باش كه تو از اسيران آزاد شده اي كه خلافت براي آنها روا نيست و پيمان بيعت امامت با آنها نمي‏توان بست و نه به عضويت شورا در مي آيند. جرير بن عبدالله بجلي را به نمايندگي نزد تو و مردم آن سامان فرستادم و او از اهل ايمان و مهاجران‏است. با او بيعت كن. ولا قوه الابالله.

جرير با نامه علي به ملاقات معاويه رفت. وقتي معاويه در ابراز نظر و جواب تاخير نمود جرير اورا به بيعت خواند و برانگيخت. معاويه در جوابش گفت: جرير بيعت كار ساده اي نيست، بلكه كاري است داراي عواقب مهمي. به من مهلت بده. آنگاه‏ اشخاصي را كه طرف اعتمادش بودند دعوت‏كرد و با آنان به مشورت پرداخت. برادرش عتبه به او گفت: در اين كار از عمروبن عاص كمك بگير، زيرا مي داني او چه كسي است. معاويه بن عمروعاص- كه در فلسطين بود- نوشت:

... ماجراي علي و طلحه و زبير حتما به اطاعت رسيده است. مروان بن حكم با تني چند از اهالي بصره پيش من آمده اند، و جرير بن عبدالله بعنوان بيعت‏ گرفتن از من براي علي پيش ما آمده است. من خوددارري كردم و به انتظار نظر تو، بنابراين به سلامتي بيا تا درباره اموري با او مذاكره كنم شايد اگر خدا بخواهد از حسن راي تو استفاده شود.

 

[ صفحه 180]

 

پس از مدتي معاويه به جرير گفت: اينك نظرم را اتخاذ كرده ام. پرسيد: بگو چيست؟ گفت: از قول من به علي بنويس كه ماليات گيري شام و مصر را به من بدهد و اگر مرگش فرا رسد براي هيچكس از من بيعت جانشيني نگيرد، من اين حكومت را به او وا مي گذارم و به او مي نويسم كه خليفه است. جرير گفت: هر چه مي خواهي بنويس. معاويه همين مطالب را به علي نوشت. چون نامه معاويه به علي رسيد دانست كه حيله‏اي ‏بكار بسته است. به جرير بن عبدالله چنين نوشت:

... تنها مقصود معاويه از تقاضا و پيشنهادش اين است كه تعهد بيعتي در برابرم بر گردن نداشته باشدو آن مقدار از حكومت كه مايل است برگيرد، و مي خواهد ترا آن قدر معطل كند و نگهدارد تا مزه دهن مردم شام را دريابد. قبلا مغيره بن شعبه- وقتي در مدينه بودم- به من پيشنهاد كرد كه معاويه را به استانداري شام بگمارم: اما من نپذيرفتم و خدا نخواست كه گمراهگران را بهمدستي بر گزينم. اگر با تو بيعت كرد كه خوب، و گرنه بيا. و السلام.

چون نامه معاويه در ميان اعراب منتشر گشت برادر مادري عثمان، وليد بن عقبه درنامه اي به معاويه اين ابيات را نوشت:

معاويه شام شام تو است، بنابراين محكم بچسب

به شام، وافعي ها را به آن راه مده

با تيغ بران و نيزه از آن دفاع و حمايت

و سست بازو مشو و اهمال مكن

علي جواب ترا انتظار مي برد

جوابش را با جنگي بده كه موي سر را سپيد مي گرداند

يا اين كه راه آشتي پيش گير، زيرا براي كسي كه نمي‏خواهد

بجنگد آشتي مايه آسايش است، يكي از اين دو را برگزين

 

[ صفحه 181]

 

نامه اي كه تو پسر ابو سفيان به علي نوشته‏اي

به طمع دريافت حكومت شام باعث نابودي تو خواهد شد

در آن نامه از علي چيزي را خواسته اي كه به تو نمي دهد

و اگر بدهد جز چند روزي در چنگت باقي نمي ماند

و بعد چيزي به تونشان خواهد داد كه نابودت سازد

بنابراين دل به آرزوهاي دور و داز مبند

آيا چون علي را مي خواهي با حيله بفريبي

حال آنكه تجربه هاي گذشته‏كافي بوده است؟

همچنين اين ابيات رابرايش فرستاد:

معاويه كشور (شام) درچنگال تو است

وامروز تو صاحب آنچه در چنگ تواست هستي

نامه اي از علي به تو رسيده كه در آن وضع را

با قاطعيت روشن كرده بنابراين يا راه آشتي با او را پيش گير يا با او بجنگ

و به دوستي فريبدهندگان اميد مبر

و نه حالا از كسي كه از او بيمناكي ايمن باش

اگر با او مي جنگي مثل آزاده اي آزادزاده بجنگ

و گرنه آشتي كن، و اورا بر مخروشان

زيرا علي- تا آدمي مزه‏آب را مي چشد و در مي يابد و مصلحت خويش را

هرگز فريب نخواهد خورد

در حالي كه جنگ آورده و تو در پي چيزي هستي

كه از هيچ راهي نتوانسته‏اي به دست‏آوري دست از كشور (شام) بر مدار

اگر خواستي نامه اش را جواب بدهي

بر نويسنده و نگارنده اش دشنام بنويس

و اگر تو جدا و واقعا تصميم به جنگ داري

و مي خواهي نامه اش را جواب بدهي

 

[ صفحه 182]

 

در ميان يمني ها نطقي باين مضمون ايراد كن:

او دشمني است و خويشاوندانش با او همراي و همراه اند

افعي هاي گوناگوني هستند كه بعضي‏شان قاتل (عثمان) اند

و برخي تحريك كننده و جمعي بيغماغ برنده خانه وجامه اش

من قبلا فرمانده شما در شام ‏بودم

واينك من و شما بايستي حق يكديگر را ادا كنيم

و شما- قسم به آنكه كوه را استوار و برقرار گردانيد

در هنگامه نبرد چون درياي خروشان و پيشتاز بوديد

خلاصه، در نطقت خواه بسيار گوي و خواه اندك

چون ‏شام امروز جز تو صاحبي ندارد بنابراين سخن بصراحت بگو و چرب زباني ‏و سياستبازي مكن

جرير مدت سه ماه نزد معاويه ماند، و آورده اند كه چهار ماه. و معاويه پيوسته او را سر مي دوانيد و از بيعت كوتاهي مي نمود. ناچار علي به او نوشت:

سلام بر تو. پس از سپاس و ستايش پرودگار، به محض رسيدن نامه ام معاويه را وادار كن كه حرف قطعي بزند، و او را سخت بگير تا كار را فيصله دهد، و مخيرش گردان ميان جنگي قطعي وآشتي يي ننگ آور. هر گاه جنگ را برگزيد، اعلام جنگ متقابل بده، زيرا خدا خائنان (پيمانشكن) را دوست نمي دارد و اگر آشتي را برگزيد از او بيعت بگير و بيا. والسلام

معاويه در جواب برايش نامه‏اي همراه جرير فرستاد به اين مضمون:

پس از سپاس و ستايش خدا، اگرآنان كه با تو بيعت كردند، در حالي با تو بيعت مي كردند كه از خون عثمان پاكدامن بودي درست مثل ابوبكر و عمر و عثمان- رضي الله عنهم اجمعين- بودي، اما تو مهاجران را تحريك كردي‏كه خون عثمان را بريزند و انصار را نگذاشتي به دفاعش بر خيزند، تا نادان از تو فرمان برد و ناتوان به وسيله تو تونا گشت. مردم شام جز جنگيدن با تو به هيچ كاري راضي نشدندو مي خواهند با تو بجنگند تا كشندگان‏عثمان را تحويل آنها بدهي. اگر اين كار را كردي امر تعيين خليفه به شوراي مسلمانان واگذار خواهد

 

[ صفحه 183]

 

گشت. حقيقت اين است كه حجازي ها تا وقتي اسلام را داشتند حكام مردم بودند، اما وقتي از اسلام جدا گشتندشامي ها حكام مردم گشتند. دليلي كه عليه من مي آوري مثل دليل قاطعي كه عليه طلحه و زبير داشتي نيست، زيرا آن دو با تو بيعت كردند و من بيعت نكرده ام، و دليلت عليه مردم شام مثل دليلت عليه مردم بصره نيست زيرا اهالي بصره سر به فرمانت آوردند، ولي مردم شام سر به فرمانت ننهاده اند.

امام (ع) به او نوشت:

ادعا كرده اي بيعتم را نقض عهدم نسبت به عثمان گردانيده و آن را نزد تو اعتباري نيست. من فقط يكتن از مهاجران بودم همراه و هماهنگ ايشان، و ايشان بر گمراهي اتفاق نمي يابند و نه دستخوش بي بصيرتي مي شوند. من نه‏دستور (كشتن عثمان را) داده ام تا مسووليت آن گريبانگيرم شود و نه دست به كشتنش زده ام تا از قصاص قتلش بترسم، اما درباره اين كه گفته اي شاميان حاكم بر حجازيانند، يكتن از قريش شام را نشان بده كه صلاحيت پذيرفته شدن در شورا را داشته باشد يا تصدي خلافت برايش روا باشد. اگر هم كسي را نام ببري مهاجران و انصار ترا دروغگو و تكذيب خواهند كرد، و ما براي تو كساني از قريش حجاز را نشان خواهيم داد كه اين صلاحيت را دارند. بنابراين به بيعتي كه تو را متعهد كرده و بر گردنت بار گشته باز آي و عليه آن عده نزد من اقامه دعوا كن. درباره فرقي كه ميان مردم شام با مرم بصره قائل شده اي و بين خودت با طلحه و زبير، بجان خودم وضع در آن موارد يكسال است، زيرا آن بيعت بيعتي عمومي است و غير قابل تجديد نظر و رد كردن.

در نامه اي كه معاويه‏در اواخر جنگ صفين به علي (ع) نوشته چنين آمده است:

تو اي ابوالحسن اگر بر سر فرماندهي و خلافت‏مي جنگي، بجان خودم اگر خلافتت درست‏مي بود تقريبا در جنگيدن با مسلمانان‏معذور بودي، لكن خلافت واقعا به تو تعلق نگرفته است، و چطور تعلق مي گيرد در حاليكه مردم شام سر بفرمانت در نياورده و با آن موافقت ننموده اند؟ از خدا و هيبتش بترس و از قدرت‏و كيفر

 

[ صفحه 184]

 

خشم آلودش بيمناك باش‏ و شمشيرت را از مردم باز گير و در نيام كن، چون بخدا آتش جنگ بكام خود فرو بردشان و از آنان جز ته مانده‏اي‏ بر جا نمانده است.

علي بن ابي طالب (ع) در نامه اي به او چنين مي نويسد:

اين كه مرا بيم داده اي از اين كه كار هايم تباه شود و سابقه درخشاني كه در اسلام دارم از بين برود، بجان‏خودم اگر عليه تو تجاوز مسلحانه كرده بودم حق داشتي به من چنين اخطار كني، اما من مي بينم خداي متعال مي فرمايد: با آن دسته بجنگيد تا به حكم‏ خدا باز آيد. ما بررسي و انديشه كرديم درباره هر دو دسته متخاصم، و ديديم دار و دسته تجاوز كار مسلح داخلي آن است كه تو در آني، زيرا بيعتي كه ‏با من شده ترا كه در شامي ملتزم و متعهد گردانيده چنانكه بيعتي كه با عثمان در مدينه شد ترا بخود پايبند ومتعهد و ملتزم گردانيد. راجع به متزلزل كردن قدرت اين امت، سزاوار آن است كه من ترا از آن پرهيز دهم. اين كه مرا از كشته شدن تجاوز كاران مسلح داخلي ترسانده اي، بايد بداني كه رسول خدا (ص) به من فرمان داده با آنان بجنگم و آنان را بكشم، و به ‏يارانش فرموده: در ميان شما كسي هست‏ كه بر سر تفسير قرآن مي جنگد همانطوركه من بر سر نزول قرآن جنگيدم- و بمن اشاره كرد. و براي من از همه كس واجب تر است كه به اجراي است كه به اجراي فرمان حضرتش كمر بندم. اين اين كه گفته‏اي بيعت من صحت ندارد، زيرا مردم شام آن را نپذيرفته اند و چگونه ممكن است صحيح باشد؟ آن بيعت واحدي است كه حاضران و غايبان را به يكسان ملزم و پايبند مي گرداند و قابل تجديد نظر و بررسي و تفيير نيست، و هر كه سر به آن نسپارد مخالف آن خواهد بود و هر كه درباره اش چون و چرا نمايد سياستبازي و نفاق نموده باشد. بنابراين براه راست آي و دست از سركشي بردار و آنچه را برايت مصلحت نيست رها كن. زيرا نزد من جز شمشير برايت نيست تا آنكه سر شكسته به حكم خدا باز آئي و ناچار سر به بيعت بسپاري. و السلام.

در نامه اي‏از معاويه به علي بن ابي طالب (ع) چنين آمده است:

لجاجت و بيهوده گوئي‏را كنار بگذار، و كشندگان عثمان را به ما تحويل

 

[ صفحه 185]

 

بده و حكومت را به شورائي از مسلمانان واگذار تا بر كسي كه مايه خشنودي خدا باشد اتفاق يابند، بنابراين تو پيمان و تعهد بيعتي بر گردن مانداري، و نه ما وظيفه اطاعت از تو را داريم و نه حق مواخذه و سرزنش ما را داري، و ترا ويارانت را جز شمشير نخواهد بود.

امام (ع) به او چنين جواب مي دهد:

ادعا كرده‏اي برترين افراد در اسلام فلان شخص و بهمان شخص است، و از مطلبي ياد كرده اي كه اگر كامل و درست باشدبه تو ربطي نخواهد داشت و در صورتي كه نادرست باشد اشكالش به تو وارد نخواهد بود. ترا چه به برترين شخص جامعه يا پائين تر از وي، و حاكم و محكوم اسيران آزاد شده و پسران آنها را چه به فرق گذاشتن و تميز دادن ميان مهاجران پيشاهنگ و ترتيب درجات و مراتب و مشخص كردن طبقات ايشان تو از اين كارها بعيد و بيگانه اي كسي باين امور پرداخته كه خود محكوم آن امور است. تو اي آدميزاد نمي شود پااز گليمت دراز نكني و حد خويش و پستي‏ مرتبه‏ات را بشناسي و مطابق وضعي عمل ‏كني كه برايت مقدر گشته است؟ مغلوبيت مغلوب عليه تو نخواهد بود و نه پيروزي چيره به نفع تو...

نوشته اي تو براي من و يارانم چيزي جز شمشير نداري. مرا پس از گرياندن خنداندي كي ديده اي كه فرزندان عبدالمطلب از دشمن روبرو تابند و از شمشير بترسند؟ اندكي درنگ كن جنگ ترا در خواهد گرفت و كسي كه در پي او هستي به تعقيب تو بر خواهد خاست و آنچه را دور مي بيني نزديك خواهد گشت. من باكارواني از مهاجران و انصار و تابعان‏ نيكروشان به سوي تو روانم كارواني انبوه با تيغ هاي فروزان كه همه نفراتش جامه مرگ در پوشيده اند و خوشترين ديدارها برايشان ديدار رحمت پرودگار است، و با ايشان فرزندان مجاهدان بدر همراه است و تيغ هائي هاشمي كه جاي زخم هاي كاريش را در تن‏برادر و دائي و پدر بزرگ و خانواده ات ديده اي و آن از ستمكاران دور نيست.

وقتي علي (ع) به " رقه " رسيد جمعي از يارانش به او گفتند: اميرالمومنين به معاويه و افراد قبيله‏ات كه در آن سامانند نامه بنويس، چون بدين وسيله حجت برايشان تمامتر و افزونتر خواهد گشت. بر اثرآن، به ايشان چنين نوشت:

 

[ صفحه 186]

 

از بنده خدا علي اميرالمومنين به معاويه و قريشي كه نزد وي اند:

سلام بر شما من در خطاب به شما خدائي را كه جز او خدائي نيست سپاس مي برم. وپس از آن مي گويم: خدا بندگاني دارد كه به وحي منزل ايمان آورده و تفسير را آموخته اند و دين شناس گشته اند، و خدا برتريشان را در قرآن حكيم ذكر كرده است و شما در آن زمان دشمن پيامبر بوديد و قرآن را دروغ مي خوانديد و بر سر جنگ عليه مسلمانان همداستان بوديد و هر كه از ايشان را مي يافتيد زنداني مي كرديد يا شكنجه مي داديد يا مي كشتيد، تا آن خداي متعال اقتدار دينش را اراده فرموده و چيرگي نهضتش را و اعراب دسته دسته به‏اسلام در آمدند و اين امت خواه ناخواه به آن تسليم گشت، و شما جزو كساني بوديد كه يا به طمع و يا از ترس به آن تسليم شديد در حاليكه پيشاهنگان اسلام با پيشقدمي خويش كسب‏افتخار نمودند و مهاجران پيشاهنگ به افتخار و برتري نائل آمدند، و شايسته‏نيست كساني كه سابقه درخشاني چون ايشان ندارند نه فضائل و افتخاراتي مانند آنان بر سرحكومت كه در خور و صلاحيت ايشان است با آنان به كشمكش برخيزد و گناهكار و ستمكار شود، و نه براي آدمي كه عقل دارد سزا است كه شان‏و مقام خويش نشناخته و پا از گليم خود بيرون نهد و خود را با جستجوي آنچه در صلاحيت و حق وي نيست به بدبختي و عذاب در اندازد. ذيحق ترين افراد مردم به تصدي حكومت اين امت چه ‏در گذشته و چه در حال عبارتند از نزديكترين آنان به پيامبر (ص) و داناترين آنان به قرآن و دينشناس ترينشان و پيشقدمترينشان در مسلمان شدن و پر افتخار ترينشان در جهاد و ماهر ترين و كار آمد ترينشان در امورحكومتي كه زمامداران عهده دار مي شوند. بنابر اين از خدائي كه به آستان وي باز برده مي شويد بترسيد و حق را به باطل نياميزيد و حق را دانسته و عمدا مپوشانيد، و توجه داشته باشيد كه بهترين بندگان خدا كساني هستند كه به آنچه مي دانند عمل مي كنند، و بدترينشان نادانهائي‏هستند كه با ناداني بكشمكش دانايان مي روند، زيرا دانا بوسيله دانشش برتري دارد و نادان با كشمكش نمودن با دانا فقط بر ناداني خويش مي افزايد. هان من شما را دعوت مي كنم به كتاب خدا و سنت پيامبرش و جلوگيري از ريخته شدن خون اين امت. اگر دعوتم را پذيرفتند

 

[ صفحه 187]

 

به راه راست رسيده ايد و به خوشبختي خويش دست يافته ايد، و در صورتي كه نپذيرفته و بر تفرقه جوئي و برهمزدن قدرت اين امت پاي فشرديد فقط از خدا بيشتر دور خواهيد گشت و خدا بر شمابيشتر خشم خواهد گرفت. والسلام.

خواننده گرامي در پرتو نامه هائي كه ميان امام و پيشواي عاليقدر مومنان ومعاويه زشتكار مبادله شده قطعا ملاحظه‏كرده است كه معاويه از تمام حرفهائي كه مي زند از استناد به قتل عثمان و متهم كردن اين و آن به دست داشتن در خون او و پناه دادن قاتلانش تا برسد به خونخواهي او و ديگر چيزها منظوري ندارد جز بر همزدن نظم عمومي جامعه و سست كردن خلافت حقه اميرالمومنين (ع)تا زمينه حكومت خودش فراهم آيد، هدفي كه در راهش هر چه توانسته تلاش نموده و به هر جنايت و خيانتي دست آلود است از رشوه دادن تا تهديد و قتل و غارت و تهمت و بهتان. بيعت مهاجران و انصار را بي ارزش و خوار مي شمارد و آنان را كه متفقا با امام(ع) هستند مشتي خطاكار و بي مقدار قلمداد مي نمايد و مي گويد از اسلام و حق جدا گشته و به گمراهي در افتاده‏اند و قدر و مقام شامي ها افزونتر از قدر و بهاي مهاجران و انصار و همه مردم مدينه‏است و بيش از همه اصحاب عادل و نيكرو پيامبر (ص) كه مقيم مدينه اند حال آنكه اين اسير آزاد شده اي كه پدرش كسي جز يك اسير آزاد شده نبوده اند حق دخالت در كار اسلام را ندارد و حق و صلاحيت چون و چرا در خلافت را كه اهالي مدينه- آن‏مهاجران و انصار پرافتخار و اصحاب عادل و نيكرو پايه گزاري كرده و استوار ساخته اند. كي به او اجازه اين مداخلات و فضولي ها را داده است او و عناصر بي سر و پاي شام چه وقت حق و صلاحيت چون و چرا در تصميم صاحبنظران جامعه- و اهل حل و عقد امور عمومي مسلمانان- را داشته اند

 

[ صفحه 188]

 

ضمنا ملاحظه كرده ايد كه معاويه هنگامي دست به جنگ عليه اميرالمومنين (ع) زده است كه امام (ع) حجت را بر وي تمام گردانيده و هيچ‏از تفهيم و ارشاد و تذكر و اندرز فرونگذاشته و او را كاملا با حكم خدا و فرمان و تعليم قطعي اش آشنا ساخته و در هر عذر و بهانه اي را بروي بسته است، لكن چه ميتوان كرد كه معاويه گوش از نيوشيدن سخن حق بربسته و دل بروي پرتو هدايت، و سلطنت طلبي ديده‏بصيرت و اراده حق گرائي اش را از او سلب نموده است.

 

[ صفحه 189]

 

 

 

حرف صريح معاويه منظورش را بر ملا مي سازد

 

ديديم معاويه به جرير مي گويد علي (ع) ماليات گيري شام و مصر را به او بدهد و حكومت پس از وي از آن او باشدتا در ازاي آن خلافت را براي علي (ع)بشناسد و براي او بنويسد كه خليفه است. و جرير اين تقاضا و پيشنهاد رابه امام (ع) نوشت معاويه نيز نوشت و خواست كه او را در استانداي شام باقي‏بگذارد و علي (ع) در جوابش چنين مي نويسد:

پس از سپاس و ستايش پرودگار، دنيا شيرين و خرم است و آراسته و دل انگيز، نمي شود كسي دل به آن پردازدو آن با آراستگي و زرق و برقش او را بخود سرگرم نسازد و از آنچه برايش سودمندتر است غافل نگرداند. حال آنكه دستور داريم توجه به زندگي آخرت‏داشته باشيم و تشويق شده ايم كه رو به‏آن آوريم. بنابراين اي معاويه آنچه را نابوذ شدني است واگذار و براي آنچه جاويدان است كار كن، و از مرگي‏كه سرانجام تو است بر حذر باش و از محاسبه اي كه عاقبت به پايش كشيده خواهي شد، و بدان كه خداي تعالي چون‏براي بنده‏اي خير اراده فرمايد بين او و آنچه ناگوار است مانع مي شود و به او توفيق اطاعتش را مي دهد، و چون براي بنده اي اراده بدي فرمايد او را با زندگاني دنيا مي فريبد و آخرت را از يادش مي برد و آرزوهايش رابسط مي دهد و از آنچه مايه صلاح وي است دورش مي گرداند. نامه ات رسيد وديدم هدفي را كه از آن تو نيست منظورخويش ساخته‏اي و در پي چيزي غير از گمشده خويشي و در بيراهي مي لولي و در گمراهي سرگرداني، و به آنچه حجت نيست چنگ آويزي و به سست ترين شبهه دل آويز. اين كه تقاضا كرده اي جنگ را متاركه كنيم و تو را در استانداري

 

[ صفحه 190]

 

شام برقرار نمايم، اگر امروز اهل چنين كاري باشم ديروز اين كار را مي كردم.

اين نوشتته اي عمر ترا به استانداري شام منصوب كرده است، وي كسي را كه حاكم قبلي اش به استانداري گماشته بود بر كنار ساخت وعثمان كسي را كه عمر به استانداري گماشته بود بركنار ساخت و اساسا زمامدار را براي اين مردم مي گمارند كه ببيند مصلحت امت در چيست و آيا درعمل حاكم قبلي رعايت گشته يا از او پوشيده مانده و كاري عيبناك كرده است. و پس از صدور هر فرماني (در عزل و نصب يا كار ديگر حكومتي) ممكن است‏فرمان جديدي صادر شود و هر زمامداري نظر و اجتهاد خاصي دارد.

معاويه در اثناي نبردهاي صفين و دو يا سه روز پيش از " ليله‏الهرير " دوباره نامه اي به اميرالمومنين (ع) نوشت و در آن‏ تقاضا كرد او را در استانداري شام ابقا نمايد، و اين كار را بر اثر آن ‏كرد كه علي (ع) فرمود: چون سپيده برآيد آنان را به توفان حمله خواهم گرفت و مردم سخنش را منتشر ساختند و شاميان هراسيدند، و معاويه گفت: فكر كردم دوباره باب مذاكره را با علي بگشايم و از او بخواهم مرا در مقام استانداري شام ابقا نمايد، و قبلا اين را به او نوشته بودم، ولي جوابي نداد و حال دوباره برايش مي نويسم تا او را به ترديد اندازم و به‏رحم آورم.

آنگاه چنين نوشت:

پس از سپاس و ستايش پرودگار، هرگاه تو مي دانستي و ما مي دانستيم جنگ چنين بر سر ما مي آورد به جنگ يكديگر بر مي خاستيم. اگر آن وقت عقلمان را از دست‏داده بوديم آنقدر برايمان باقي است كه اينك برگذشته

 

[ صفحه 191]

 

پشيماني خورديم و آينده را به صلاح آريم. قبلا از تو تقاضا كرده بودم شام را به من بدهي و مرا ملزم به بيعت كردن با خودت و اطاعت از خودت ننمائي، اماتو نپذيرفتي. و خدا آنچه را تو از من دريغ داشتي به من داد. من اكنون همان تقاضاي ديروزي را تكرار مي كنم. من همانقدر به زندگي اميدوارم كه تو، و نه از مردن بيش از تو مي ترسم. بخدا سربازان به فلاكت افتاده اند وسرداران از ميان رفته اند، و ما از يك‏قبيله و از بني عبد مناف هستيم كه بريكديگر هيچ برتري نداريم مگر برتري يي كه آنهم باستنادش هيچ اشرافي يي را خوار و فروتر نمي توان شمرد و نه آزاده يي را به بردگي توان گرفت. والسلام.

جواب اما م (ع)

پس از سپاس و ستايش آفريدگار، نامه اي رسيد، نوشته اي هرگاه تو مي دانستي جنگ چنين بر سر ما و شما مي آورد به جنگ يكديگر برنمي خاستيم. من اگر به خاطر خدا كشته بشوم و زنده بشوم و دوباره كشته ‏بشوم و آنگاه زنده بشوم هفتاد بار هرگز از سخت گيري به خاطر خدا و از جهاد بر ضد دشمنان خدا رو نمي گردانم. نوشته اي براي ما آن قدر از عقل باقي مانده كه بر گذشته پشيماني بخوريم. من به هيچوجه عقلم را از دست‏نداده ام و نه نقصي در آن يافته ام ونه بر كرده پشيماني خورده ام. راجع به تقاضاي تو كه ترا در مقام استانداري شام باقي بگذارم، من آنچه‏ را ديروز از تو دريغ داشتم امروز به تو نخواهم داد. اين كه گفته اي جنگ همه مان را به كام خود فرو برده جز تني چند را كه باقي مانده اند. توجه داشته باش هر كه جنگ حق طلبانه و اسلامي او را به كام دركشيده باشد به ‏بهشت رفته است و هر كه باطل به كام دركشيده باشدش به دوزخ رفته است...

نامه معاويه به عبدالله بن عباس:

پس از... شما جماعت بني هاشم براي بد كردن به كسي بيش از بد كردن به دوستداران عثمان بن عفان شتاب بخرج نمي دهيد و كار را به جائي رسانده ايد

 

[ صفحه 192]

 

كه طلحه و زبير را بخاطر اين كه به خونخواهي او برخاستند و رفتاري را كه با او شده گناه شمردند كشتيد. اگر اين را به عنوان رقابت با بني اميه بر سر قدرت سياسي و حاكميت مي كنيد پس چرا وقتي دو قبيله عدي و تيم عهده دار خلافت شدند با آنها به رقابت و كشمكش بر نخاستيد و سر بفرمانشان در آوريد؟

حوادثي كه مي بيني پيش آمده است و اين جنگ ما را بجان يكديگر انداخته و از پا در آورده است. آنچه مايه اميد شما درباره ما است مايه اميد ما درباره شما نيز هست‏و هر چه ما را از صدمه زدن به شما مايوس مي كند مايه ياس شما از صدمه زدن به ما نيز هست. ما اميدوار بوديم وضعي غير از آنچه پيش آمد پيش بيايد و از چيزي غير از آنچه پيش آمدمي ترسيديم. امروز عليه ما نمي توانيد به شدتي بيش از آنچه ديروز مي‏جنگيدند بجنگيد و نه فردا بشدتي بيش از امروز. ما به آن مقدار از كشور شام كه در چنگ ما است قانعيم، شما هم‏به همان مقدار كه از كشور عراق در چنگ شما است قناعت كنيد و به جان قريش رحم كنيد، چون بيش از شش رجل قرشي باقي نمانده است: دو تا در شام، دو تا در عراق، دو تا در حجاز. آندوكه در شامند من و عمرو عاص هستيم و دو نفري كه در عراقند تو و علي، و دو نفري كه در حجازند سعد و ابن عمر. دو نفر از آن شش نفر در برابر تو و دو نفر چشم انتظار تو، و تو رئيس اين‏جمعي، و اگر مردم پس از عثمان با توبيعت كرده بودند با تو زودتر از علي بيعت مي كرديم.

ابن عباس در جوابش چنين نوشت:

پس از... نامه ات رسيد و خواندم. اين كه نوشته اي در بدي كردن به دوستداران عثمان شتاب بخرج مي دهيم و از تسلط و حاكميت بني اميه‏متنفريم، بجان خودم تو عثمان را وسيله تحقق منظورت يافتي آنگاه كه ازتو كمك خواست و كمكش ننمودي تا به اينجا رسيدي و شاهد من و داور ميان من‏و تو در اين موضوع پسر عمويت و برادر عثمان، وليد بن عقبه است. درباره طلحه و زبير، آن دو نفر عليه عثمان تحريك كردند و كار را بر او سخت گرفتند و بعدا بيعت را گسستند و

 

[ صفحه 193]

 

از پي چنگ انداختن بر حكومت بر آمدند، بهمين جهت با آنها بر سر نقض پيمان بيعت جنگيديم و با تو بخاطر تجاوز مسلحانه ات جنگيديم. درباره اين كه گفتي اي از قريش جز شش نفر باقي نمانده است، مردانش خيلي زيادندو باقيماندگانش چقدر خوبند و برخي ازبهترين رجالش عليه تو جنگيدند و هر كدامشان هم كه پا از ياري ما بدامن پيچيد تو را نيز خوار گذاشت. اين هم كه مي خواستي ما را با دو قبيله تيم وعدي به ستيزه اندازي، بايد بداني كه ابو بكر و عمر بهتر از عثمان بودند و عثمان بهتر از تو بود. چيزهائي كه به تو نشان خواهيم داد در آينده كه آنچه را در گذشته از ما ديده بودي فراموش خواهي كرد و از عمليات بعدي ما خواهي‏ هراسيد. راجع به اين كه گفتي اي اگر مردم با من بيعت كرده بودند كار حكومت استوار و درست مي گشت، بايد بگويم مردم با علي كه از من بهتر است ‏بيعت كردند و حكومتش كاملا برقرار و استوارنگشت. ترا چه به حرف زدن از خلافت اي معاويه تو اسير آزاد شده اي هستي پسر اسير آزاد شده اي و خلافت متعلق به مهاجران پيشاهنگ است و آزادشدگان فتح مكه را به آن راه و دخالتي نيست. والسلام.

ابن قتيبه، قسمت اخير نامه را به اين عبارت آورده است: " ترا به خلافت چه تو اسيرآزاد شده مسلماني و پسر سر فرماندهي قبائل مشرك و مهاجم به اسلام، و پسر زني كه جگر شهداي " بدر" را خورده است ".

معاويه پس از مصالحه امام مجتبي عليه السلام و ورود به كوفه در نطقش مي گويد: " مردم كوفه فكر مي كنيد باشما بر سر نماز و زكات و حج جنگيدم‏و از آن جهت كه ديدم شما نماز مي خوانيد و زكات مي دهيد و به حج مي رويد؟ نه در حقيقت براي اين جنگيدم كه‏بر شما حكومت كنم و خدا با اين كه شما نمي خواستيد مرا به مقصود رساند. هان هر مال و هر خوني در جريان اين شورش و آشوب از بين رفته بي بازخواست‏خواهد بود و هر چه (در پيمان مصالحه با امام ع) شرط شده و پذيرفته ام زيراين دو پايم پايمال

 

[ صفحه 194]

 

خواهد بود.

معروف بن خربوذ مكي مي گويد: درحالي كه عبدالله بن عباس در مسجد (كوفه) نشسته بود و ما در حضورش معاويه وارد شد و در انجمن وي نشست، ابن عباس رو از او برگردانيد. معاويه به او گفت: چرا از من رو گرداني؟ مگر نمي داني من از پسر عمويت براي تصدي اين حكومت ذيحق ترم؟ گفت: چرا ذيحق تر باشي؟ باين دليل كه او مسلمان بود و تو كافر؟ گفت: نه، به اين خاطر كه من پسر عموي عثمانم. گفت: پسر عموي من بهتر از پسر عموي تو است. معاويه گفت: عثمان بناحق كشته شد.- در آنحال پسر عمر حضور داشت- ابن عباس اشاره به پسر عمر گفت: پس، اين ذيحق تر از تو به تصدي حكومت است.

معاويه گفت: عمر را كافر كشت ولي عثمان را مسلمان كشته است ابن عباس گفت: اين بخدا واقعيتي است كه با قاطعيتي بيشتر استدلالت را رد و نقض مي كند.

اين سخنان به خواننده گرامي كاملا ثابت مي نمايد كه معاويه از ابتدا در پي دست انداختن بر حكومت بوده و منظوري جز آن نداشته است، و پسر هنده جگر خوار نمي توانسته استدلالات امام (ع) يا ابن عباس را رد كند و خود را ذيحق براي تصدي خلافت بشمارد و نه قادر بوده به آساني به حكومت دست يابد، پس ناگزير نخست به پاره اي از منظور اكتفا نموده و خواسته فرمانروائي بر شام و مصر را به دست آورد و ساير مناطق هم لشكر كشي كرده تسلط و سيطره خويش را تكميل نمايد. همين پيشنهاد و طرح كه كشور واحد اسلامي به دو قسمت تجزيه شود و در هر يك حكومتي جداگانه برقرارگردد بدعتي است و مايه تفرقه وتجزيه، و هيچ سابقه اي در تاريخ اسلام نداشته و به هيچوجه قابل اجرا و شرعي نبوده است. بيعتي كه در مدينه‏ با

 

[ صفحه 195]

 

اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) صورت گرفت يك بيعت عمومي‏ بود و همه مسلمانان را شامل مي شد و ملزم و متعهد مي ساخت و هيچكس حق سر باز زدن از آن را نداشت و نه مردم هيچيك از استان ها حق داشتند نپذيرفتند و از تبعيت خليفه وقت سر پيچند، و به موجب تمام نظريات و مذاهب فقهي معاويه خليفه بعدي و متاخر شمرده مي شد و بنابر آن حديث صحيح و ثابت- كه پيشتر ديديم- قتلش واجب بود و امام (ع) با اين چاره اي جز اين‏ نداشت كه با آن تجاوزكار مسلح و آن گردنكش نافرمان بجنگد تابه حكم خدا بازآيد.

 

[ صفحه 196]

 

 

 

تصميم معاويه مزمن بوده است

 

نظر معاويه درباره خلافت امام علي بن ابيطالب (ع) تازگي نداشته‏ بلكه ريشه دار و مزمن بوده است. باحضرتش از ديرگاه دشمني داشته و ازهمانوقت كه اسلام ميان او و امام جدائي افكنده است. تضاد آن دو تضاد كفر و اسلام بوده است. از آن وقت كينه امام علي (ع) را به دل گرفته و پرورده كه در يك روز و يك نبرد برادرش و پدر بزرگش و دائي اش باشمشير وي به خاك هلاك افتاده اند وستاره افتخاراتش در آسمان اسلام و درتاريخ بشريت دمادم اوج و درخشش گرفته‏ و هر چه تابناك تر گشته است.

به محض كشته شدن عثمان و حتي پيش از اين كه مهاجران و انصار و مردم مدينه با امام (ع) بيعت كنند بناي كارشكني و توطئه و تحريك را گذاشته تا مردم را بجان هم بيندازد و مراكز قدرت جديد ايجاد كرده اساس حكومت اميرالمومنين را بلرزاند و نيروي مجاهدان را به اصطكاك و فرسايش در اندازد. بدست يكي از قبيله بني عميس نامه اي براي زبيربن عوام فرستاد به اين مضمون:

بسم الله الرحمن الرحيم

به بنده خدا زبير اميرالمومنين

از معاويه بن ابي سفيان

سلام بر تو. پس از... من براي تو از مردم شام بيعت گرفتم و موافقت نموده سر فرود آوردند. كوفه وبصره نزديك تو است، نگذار پسر ابو طالب پيش از تو به آن دست يابد، و اگر دو شهر به فرمان تو در آمد چيزي ديگر باقي نمي ماند. من با طلحه بن عبيدالله به عنوان جانشين تو بيعت كردم بنابراين به خوانخواهي عثمان برخيز و مردم را به خونخواهي او دعوت كنيد، و بايد شما دو

 

[ صفحه 197]

 

نفر جديت و تلاش بسيار بخرج دهيد. خدا شمادو نفر را پيروز گرداند و دشمنتان را خوار سازد.

زبير از اين نامه بسيار شاد گشت و به طلحه خبر داد، و هيچ شك‏نكردند كه معاويه از سر خير خواهي آنان چنين نوشته يا نه، و بر اثر آن‏تصميم به مخالفت و سركشي در برابر علي(ع) گرفتند.

دينداري و خدا ترسي اين مردك را ببينيد كه بگمان واهي اين كه از عناصر فرومايه شام براي زبير بيعت گرفته او را امير المومنين مي خواند و به مقام خلافت مي شناسد و در همانحال حاضر نمي شود علي بن ابيطالب (ع) را كه اميرالمومنين حقيقي‏است خليفه و اميرالمومنين خطاب كند كسي را كه مهاجران و انصار و پيشاپيش‏آنان خود زبير و طلحه بن عبيدالله- كه معاويه براي ولايتعهدي پسنديده- باوي بيعت خلافت بسته اند و با اين خطاب، آن دو را مي فريبد و به نقض بيعت ودست زدن به نافرماني و تجاوز مسلحانه ‏داخلي برمي انگيزد و به آن سرنوشت زيانبار

ملاحظه مي كنيد كه خونخواهي عثمان نردبان وصول به حكومت و مقام سياسي شده است و معاويه اين نردبان رانخست به طلحه و زبير نشان داده و توصيه كرده است و شياطين هميشه چنين توصيه هائي به دوستداران پيروانشان مي كنند.

همچنين توجه داريد كه براي دشمنان علي (ع) دعا ميكند كه پيروز شوند و او را نفرين ميكند كه خوار و ذليل گردد حال آنكه پيامبر عاليقدرمان در حديث صحيح و مورد اتفاقي ميفرمايد: " خدايا هركه را دوستش مي دارد و دوست بدار و هر كه رادشمن ميداردش دشمن بدار، و هر كه را ياريش مي كند ياري كن، و هر كه خوارمي خواهدش خوار گردان ".

در نامه ديگري‏به زبير مي نويسد:

پس از... تو زبير بن عوامي، پسر ابو خديجه، پسر عمه پيامبر خدا (ص)

 

[ صفحه 198]

 

و حواري او و باجناقش، و داماد ابو بكر، و سوار جنگي اسلام، و كسي كه در مكه به هنگام بانگ زدن شيطان جانبازي كرده است. بر انگيخته گشته اي و قيام كرده‏اي چون اژدهائي از جا بدر جسته با شمشير آخته كه مي پيچد و پيش مي تازد و اين همه جنبش را به قدرت ايمان و صدق يقين مي كند. و پيامبر خدا (ص) پيشتر به تو مژده بهشت داده است و عمر ترا يكي از كساني كه تعيين خليفه براي امت مي كنند قرار داده است. بدان اي ابا عبدالله كه ملت به علت نبودن زمامدار چون رمه‏اي پراكنده گشته است. بنابراين براي جلوگيري از خونريزي و گرد آوري و وحدت ملي و آشتي اختلاف داران با شتاب اقدام كن و پيش از آنكه كار سخت شود و امت بيشتر دچار پراكندگي گردد، زيرا مردم به لبه پرتگاه نابودي رسيده اند و اگر پدر مهرباني نيابند مضمحل خواهند گشت. براي گرد آوردن ملت و متحد كردنش جديت و سرعت بخرج بده و راه به سوي خدا ببر. من در اينجا كار را براي تو و رفيقت درست وروبراه كرده ام و بدين ترتيب كه حكومت متعلق به آن ديگري جانشين وي باشد. خدا ترا امام ديندار و دين قراردهد و جوينده خير و تقوي. والسلام.

از پسر هنده جگر خوار بايد پرسيد: امت كجا چون رمه بي چوپان و پراكنده گشته و كي چنين شده است و چرا و چگونه شده است؟ حال آنكه رهبري چون علي بن ابيطالب (ع) دارد كه با بصيرت و كار دانيش مصالح عمومي را به دقت مي بيند و رعايت مي نمايد و راه بر هرناروائي و خطر و انحراف مي بندد و دست هر تبهكار بدخواهي را كه بسوي امت دراز گردد مي شكند و مي برد، رهبر و امامي كه برادر پيامبر خدا است و خودش، و يگانه امامي كه نصي بر امامت ‏و خلافتش هست و ملت يكپارچه با او بيعت كرده است و متحد است اگر معاويه‏تفرقه انداز بگذارد و امنيت و نظام عمومي را بر هم نزند و با دسيسه اختلاف نيندازد. معاويه اي كه بقول مولاي متقيان مثل شيطان از برابر انسان و پشت سرش و از چپ و راستش در مي آيد و و سوسه مي انگيزد و خدا سابقه درخشان

 

[ صفحه 199]

 

اسلامي يي نصيبش نكرده و نه پيشينه اجدادي درستي.

به طلحه مي نويسد:

پس از... تو قرشي يي هستي كه كمتر از هر فرد قرشي ديگر به قريش بدي كرده اي. اين‏علاوه بر چهره خوشت و دست و دلبازيت و شيوا گوئي ات. تو در ايمان به اسلام پيشاهنگ بودي و نفر پنجم مژده يافتگان بهشتي، و افتخار و فضيلت شركت در جنگ " احد " ترا است. بنابراين‏شتاب كن به كاري كه باعث شود ملت حكومتش را به عهده ات گذارد، كاري كه‏از آن كوتاهي نتوان كرد و نه خدا بدون‏اينكه به آن اقدام نمائي از تو خشنودخواهد گشت. من اين سامان را زير فرمان تو آورده ام و زبير، و او بر تو برتري ندارد، و هر كدامتان ديگري‏ را پيش انداخت آن زمامدار خواهد بود و ديگري جانشينش. خدا شما را بر راه درست هدايت يافتگان بدارد و خردمندي توفيق يافتگان را به شما عنايت فرمايد. والسلام.

بايد از معاويه پرسيد: اين فضائل و افتخارات كه براي زبير و طلحه بر شمردي و مايه استحقاق ‏تصدي خلافت دانستي علي (ع) از آنها بي‏نصيب بود؟ از فضيلت و افتخار مژده بهشت يافتن ياد مي كني و از اين كه زبير يكي از مژده يافتگان است و طلحه‏پنجمين نفر، آيا علي (ع) نفر دهم هم نبود؟ پس چرا اين فضيلت و افتخار را برايش قائل نشدي و از او سلب كردي و او را ملحد و قاتل ناحق و امثال آن شمردي و چرا طلحه و زبير را اغوا نمودي و به عجله واداشتي مبادا " پسر ابو طالب " زودتر از آنها به خلافت دست يابد؟ مگر آن مژده بهشت ادعائي به‏تنهائي براي اثبات صلاحيت و استحقاق تصدي خلافت كافي است؟ پس چرا سعد بن ابي وقاص را- كه زنده بود و جزو مژده يافتگان به حساب آمده است- براي تصدي خلافت بيحق و نالايق دانستي؟ شايد به اين سبب كه فكر مي كردي از وجود ايندو يا حكومتشان بهتر مي تواني سوءاستفاده كني و نان بقرض كسي دادي كه به تو باز گرداند؟

عجيب تر حرفي است كه به طلحه مي زند: تو در ايمان به اسلام پيشاهنگ بودي. مگر اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) سر آمد پيشاهنگان اسلام و اولين

 

[ صفحه 200]

 

مسلمان و پر افتخارترين مومن نبود؟ مگر اين حديث از پيامبر (ص) به صحت و ثبوت نپيوسته كه پيشاهنگان سه تن اند: پيشاهنگ همه در ايمان به موسي يوشع است و در ايمان به عيسي صاحب ياسين، و پيشاهنگ همه در ايمان به محمد علي بن ابيطالب؟ مگر امت محمد (ص) اين واقعيت را ثابت و راست نشمرده اند كه علي اولين كسي است كه به خدا ايمان آورد و رسالت پيامبرش را باور نمود و با او نماز خواند و در راهش جهاد كرد؟

اگر طلحه را افتخار و فضيلت شركت در نبرد " احد " است علي (ع) را افتخار شركت در همه نبردهاي پيامبر (ص) از " بدر" و " احد " گرفته تا خيبر و خندق و حنين و نبرد " حمراء الاسد " بگذارد شرك و كفر گوش معاويه را از شنيدن نداي رسا و شيواي جبريل و رضوان كر و ناشنوا كرده باشد آنجام كه بانگ برداشتند:

 

لافتي الاعلي 

لاسيف الاذوالفقار

 

دلير فقط علي است 

و شمشير فقط ذوالفقار

 

مگر ديده اش چون بصيرتش نابينا بود كه رزماوري ها و دليري هاي علي (ع) را ازآوردگاهها و نبرد نميديد؟ آري، معاويه براي قهرماني هاي علي (ع) فضيلت و افتخاري قائل نيست و برايش مقام دليريگانه و شمشير زن يكتا را نمي شناسد چون هم او بوده كه زنهاي خانواده پليد وي را به عزا نشانده و پيكر برادر و پدر بزرگ و دائي و ديگرافراد خانواده اش را با شمشير بران وحق آفرينش دو پاره كرده است، و خود معاويه به همين معنا اشاره دارد آنجاكه به طلحه گوشزد مي كند: تو قرشي يي هستي كه كمتر از هر فرد قرشي ديگربه قريش بدي كرده اي

به مروان بن حكم مي‏نويسد:

به محض خواندن نامه ام مثل پلنگ باش كه شكار غافلگيرانه مي كند و پرخاش حيله آميز، و چون روباه باش كه با حركات ماهرانه و زيركانه از چنگال خصم مي گريزد. خودت را از ديده و نظرشان چنان پنهان كن كه خار پشت وقتي دستي به او مي رسد پنهان و در غلاف مي نمايد، و خود را چنان خوار وبي مقدار نشان بده كه مردم از كمك و ياري و پيروزيش مايوس باشند، و درباره كارهاشان كسب اطلاع و تجسس

 

[ صفحه 201]

 

كن چنان مرغي كه لحظه كمال جوجه اش را در تخم انتظار مي برد و كنجكاوي مي نمايد، و حچاز را بشوران وتباه كن كه من شام را تباه مي كنم. والسلام.

اين حرف صريح و روراست معاويه است آن وقت كه اطلاع مي يابد مردم و مهاجران و انصار با امام (ع) بيعت كرده اند و خلافتش راه استقرار گرفته است، و مي بيند در ميان امت اسلام هيچكاره است نه در شوراي عالي اصحاب راهش مي دهند و نه نظرش را در تعيين خليفه و كارهاي مهم دولتي مي خواهند، و دير يا زود بايد با امام (ع) بيعت كند و سپس از كار پر سود و پر احترام استانداري شام و فرماندهي سپاه آن منطقه كناره جويد. پس درصدد برمي آيد كه جاه طلبان را تحريك نمايد و مردم را بشوراند تا خليفه جديد مجال و فرصت رسيدگي به كار او و بركناريش را نيابد و به يك سلسله كشمكش و زد و خورد داخلي مشغول باشد، چنانكه صريحا درنامه هايش توصيه‏مي كند كه خرابكاري و شورش و تحريك وايجاد تفرقه شود، و اين راهي است كه آن تبهكار را به منظورش كه سلطنت و حكومت ناپايبند به قرآن و سنت باشد مي رساند.

تعجب آور است كه معاويه براي طلحه و زبير كه خود امام علي (ع) بيعت خلافت بسته اند و ملزم به اطاعت از وي هستند بيعت مي گيرد بيعت‏خلافت و چنانكه از نامه هايش برمي آيد اين بيعت را چند روز پس از بيعت كردن آنها با امير المومنين علي (ع) مي گيرد وانگهي معاويه كيست تا كسي را نامزد مقام خلافت نمايد آنهم در وقتي كه اجماع اصحاب پيامبر (ص) بر خلافت امام بر حق تحقق يافته است؟ حتي اگر آن بيعت براي امام (ع) صورت نگرفته بود معاويه كسي نبود كه حق دخالت در نامزد كردن اين و آن براي خلافت داشته باشد. بعلاوه آن نفهم نمي دانست كه بيعت گيري براي طلحه و زبير در حقيقت نقض بيعتي است كه قبلابا امام (ع) كرده اند، و زمامدار و پيشواي بيعت شكن به چه درد امت مي خورد و كجا مي تواند مصلحت عمومي را شناخته و به عمل در آورد؟ تازه اگرفرض كنيم بيعت باطلحه و زبير درست باشد و بيعتي باطل نباشد باز چون پس از بيعت با اميرالمومنين علي (ع) صورت گرفته آندو خليفه متاخر شمرده مي شوند كه قتلشان واجب است به موجب آن همه حديث " صحيح " و ثابت پيامبراكرم (ص) كه قبلا خوانديم، و مگر ميشود مسلمانان خليفه اي داشته باشند مستحق قتل و محكوم به اعدام؟

 

[ صفحه 202]

 

 

 

گفتگوي برادر معاويه با جعده

 

1- ابو عمر در " استيعاب "مي نويسد: " عبدالرحمن بن غنم- صحابي- از دينشناسترين افراد شام بود و هم او بود كه عامه تابعان شام را فقه آموخت، و قدر و منزلتي بلند داشت و همان است كه ابو هريره و ابو درداء را در " حمص " وقتي بعنوان نماينده معاويه از حضور علي مي رفتند مورد نكوهش قرار داد و از آن جمله گفت: از شما عجيب است، چطور اين كاري كه كرديد و پيغامي كه آورديد براي شما روا است شما از علي مي خواهيد تعيين خليفه را به شورا واگذارد حال آنكه ميدانيد مهاجران و انصار و مردم حجاز و عراق با وي بيعت ‏كرده اند و كساني كه باوي موافقت نموده اند بهتر از آنهايند كه با وي بيعت ننموده اند؟ معاويه را كه از اسيران آزاد شده است كه حق خلافت ندارند چه ربطي به شورا و چه دخالتي در آن؟ او را كه خود پدرش ازسران قبائل مشرك و مهاجم به اسلامند؟

آن دو از ماموريت خويش پشيمان گشتند و در حال توبه نمودند. خدايشان رحمت كند و بيامرزد ".

2- مردي از شاميان- در اثناي نبردهاي صفين- به ميدان آمده در ميان دو سپاه بانگ برداشت: آي ابوالحسن آي علي به نبرد من بيا. علي به نبردش پيش رفت تا بجائي كه گردن اسبشان رديف گشت و در ميان دو سپاه قرار داشتند. گفت: علي تو پيشاهنگ اسلامي‏و افتخار هجرت داري. آيا اجازه ميدهي پيشنهادي بكنم كه از خونريزي جلوگيري كند و اين جنگ ها را بتاخير اندازد تا تصميم خود را بگيري؟ علي گفت: چه پيشنهادي؟ گفت: تو بر ميگردي

 

[ صفحه 203]

 

به عراقت و عراق را به تو وا مي گذاريم، و ما بر مي گرديم به شاممان و شام را به ما وا مي گذاري علي گفت:مي دانم كه اين پيشنهاد را از ره خيرخواهي و دلسوزي مي كني، و اين موضوع‏ مرا سخت بخود مشغول و به بيدار خوابي ‏وا داشت و هر چه كردم ديدم راهي جز جنگيدن يا كافر گشتن به آنچه خدا بر محمد (ص) فرو فرستاده نيست، زيرا خداي تبارك و تعالي از دوستدارانش خشنود نخواهد بود كه در جهان (يا كشور) سر از حكم خدا پيچيده شود و آنان ساكت و سر به فرمان باشند و امربه معروف و نهي از منكر نكنند. بنابراين ديدم جنگيدن برايم آسانتر وتحمل پذيرتر است از كشيدن بندهاي گران در دوزخ.

3- عتبه بن ابي سفيان به جعده بن هبيره مي گويد: جعده ما بخدا قسم عقيده نداريم كه معاويه براي خلافت شايسته تر از علي است اگر علي در حق عثمان چنان نكرده بود. لكن عقيده ما اين است كه معاويه در حكومت بر شام ذيحق تر از علي است چون مردم شام موافق آن هستند، بنابراين از شام دست بداريد و براي ما بگذاريد. بخدا در شام كسي يافت نميشود كه بيش از معاويه براي جنگ اصرار نداشته باشد، ونه در عراق كسي هست كه براي جنگ مثل علي اصرار و جديت داشته باشد و ما پيش از از آنچه شما نسبت به رهبرتان فرمانبرداري نشان مي دهيد نسبت به رهبرمان فرمانبرداري نشان مي دهيم. چقدر براي علي بد است كه در نظر مردم ذيحق ترين و شايسته ترين فرد براي رهبري آنها باشد، اما همينكه به قدرت سياسي برسد اعراب را به نابودي كشاند.

جعده گفت: درباره برتري علي بر معاويه، اين چيزي است كه حتي دو نفرهم بر سرش اختلاف ندارند. اين كه حالا مي گوئيد به حكومت شام قانعيد، قبلا هم به آن قانع شديد و ما نپذيرفتيم. درباره اين كه در شام كسي يافت نمي شود كه بيش از معاويه براي جنگ اصرار و جديت نداشته باشد و نه در عراق كسي هست كه براي جنگ مثل علي اصرار و جديت داشته باشد، بايد هم چنين باشد. يقين علي او را بدين جديت و اصرار در آورده و شك و ترديد معاويه او را به كوتاهي و سستي كشانده‏است. و ميانه روي و آهسته كاري اهل حق بهتر از تلاش اهل باطل

 

[ صفحه 204]

        

است...

4- در " صفين " عبدالله بن بديل خزاعي در نطقي مي گويد: " معاويه داعيه ‏چيزي را دارد كه حق او نيست و بر سر حكومت با صاحب حقيقي آن و كسي كه همشان او نيست به كشمكش برخاسته است، و بوسيله باطل به مجادله برخاسته تا حق (و اسلام) را در هم بشكند، و به‏مدد بيابانگردان بيسواد و قبائل مشرك و متعصب بر شما تاخته و گمراهي را درنظرشان جلوه داده و حقيقت نموده و دردلشان عشق آشوب كاشته و حقيقت و واقعيت خلافت را برايشان بگونه اي ديگر جلوه داده است و بر پليديشان پليدي ها افزوده است.

5- همين عبدالله، خطاب به اميرالمومنين علي (ع) مي گويد:

 امير المومنين آن جماعت اگر اين بود كه خدا را منظور داشتند يا براي خدا كار مي كردند با ما مخالفت نمي نمودند، اما حقيقت اين است كه آن جماعت فقط براي اين مي جنگند كه از مقتدا بگريزند و به خاطرعشقي كه به تبعيض اقتصادي و انحصارگري دارند و مي خواهند قدرت سياسي خود را حفظ كنند و نگذارند عشرت دنيائي يي كه اكنون به چنگ آنهااست از دستشان برود و نيز از سر كينه اي كه در دل دارند و عداوتي كه در سينه شان هست از آن ضربه ها كه تو اي‏اميرالمومنين برايشان فرود آورده اي در قديم و در آن نبردها پدرانشان را و برادرانشان را كشتي.

 و سپس رو به مردم كرده و مي گويد:

معاويه چطور با علي بيعت مي كند حال آنكه او برادرش حنظله و دائي اش وليد و جدش عتبه را در يك نبرد كشته است بخدا گمان نمي كنم بيعت كنند.

6- يزيد بن قيس ارحبي در نطقي در " صفين " چنين مي گويد:

اين جماعت بر سر اين با ما مي جنگند كه ديني را برقرار كنند كه ديده باشند ما ضايع و پايمال كرده ايم و نه بر سر احياي حق و قانوني كه‏ديده باشند ما ابطال و پايمال كرده باشيم. فقط برسر اين دنيا با ما مي جنگند تا در آن ديكتاتور و پادشاه

 

[ صفحه 205]

 

 باشند...

7- سعد بن ابن وقاص درنامه اي به معاويه مي نويسد:

پس از... شورا، هيچيك از اعضايش براي تصدي خلافت ذيحق تر از ديگري نيست، جز اين كه علي از پيشاهنگان بود و در ماآن خصال (و امتيازات) كه در وي بود نبود و در عين حال همه محاسن ما را داشت و ما همه محاسنش را نداشتيم و ازهمه ما ذيحق تر و با صلاحيت تر بود براي تصدي خلافت، لكن تقديرات الهي خلافت را از او برگردانيد و به جائي قرار داد كه خدا مي دانست و تقديرش بود. و ما مي دانستيم كه او از همه مابراي تصدي خلافت با صلاحيت تر است، اما چاره اي جز اين نبود كه درآن باره سخن گفته شود و مشاجره صورت گيرد. بنابراين آن موضوع را كنار بگذار. اما درباره كار تو اي معاويه حكومتي است كه از ابتدا تا انتهايش باآن مخالف بوديم. درباره طلحه و زبير، اگر آنها به بيعتي كه كرده بودند پايبند مي ماندند برايشان بهتر بود، و خداي تعالي عائشه ام المومنين را بيامرزد.

 8- در نامه محمد بن مسلمه به معاويه چنين آمده است:

بجان خودم اي معاويه تو جز در پي دنيا نيستي و جز هواي دل خويش را پيروي نمي كني. اگرعثمان را پس از مرگ ياري كردي دروقت زنده بودنش خوارش گذاشتي. ما و مهاجران و انصاري كه در اينجا هستند به صواب و نيكرائي نزديك تريم.

و ديگر نامه ها و گفتگو هاي جمعي از صالحان و نيكمردان گذشته كه در صفحات‏اين جلد " غدير" ملاحظه كرديد.

اينها گفتار و آراء كساني است كه معاويه و كارها و لشكر كشيهايش را ديده و شاهد ادوار مختلف زندگيش بوده اند و او رادر دوره بت پرستي اش شناخته اند و دوره تسليم و اظهار مسلماني و نيز هنگامي كه از پستي روزگار چون اوئي طمع به خلافت اسلامي بسته با اينكه طبعا از آن محروم بوده و هيچ فضيلتي كه او را در

 

[ صفحه 206]

 

خور آن سازد نداشته و به رذائل بيشمار كه عدم شايستگي اش را ثابت ميداشته آلوده بوده است. ايشان كه از نزديك شاهد كردار و روحيات و لشكر كشي هايش بوده‏اند با اختلاف تعابير و عبارات يك حقيقت را بيان داشته و در موردش همداستان گشته و گفته اند آن سركش بيراه براي فرماندهي بر مسلمانان صلاحيت ندارد و نه تصدي حكومت بر شام را دارد حكومتي كه بر اساس تضعيف نظام خلافت و تجزيه كشور واحد اسلامي ‏بوجود آمده است، و او هيچ منظوري جزتسلط حكومت ندارد بهر طريقي كه امكان داشته باشد با تهديد و قتل و تطميع واز راه غصب حكومت تا بدان وسيله كه امكان داشته باشد با تهديد و قتل و تطميع و از راه غصب حكومت تا بدان وسيله به ثروت و عشرت و انحصار نعمت هاي جامعه به خود و دار و دسته اش نائل آيد، و انگيزه اش علاوه بر عشرت‏دنيائي از طريق تسلط سياسي انتقامگيري خون خويشان او است از امام (ع) كه زير پرچم بت پرستي و شرك ودر جنگهاي ضد اسلام و با شمشير حضرتش‏ به زمين ريخته است تا دين و نظام خداعلي رغم آنها پيروز و بر قرار گشته است. از اينها بر مي آيد كه معاويه و دار و دسته اش منظور و هدف و انگيزه اي جز آنچه گفته شد نداشته اندو نه چنان منظوري كه بر شهود عصرش ‏و ناظران كارها و لشكر كشي ها پوشيده‏ مانده و بعدها هواخواهان حزب سفياني كشف و اظهارش كرده باشند و اين انگيزه و هدف ها، نامشروع و ضد اسلامي است و تلاش ناشي از آن يك تلاش باطل گرايانه. خاك برآن منظور پست و دنيا پرستانه، و مرگ بر جاه طلبي و برده گيري خلق.

پسر هنده جگرخوار- با اينكه آدمي خويشتن را بدرستي ميشناسد- خويشتن را براي خلافت‏شايسته تر از عمر مي شناخت، واين در " صحيح " بخاري آمده است از قول عبدالله‏بن عمر مي گويد: نزد حفصه (خواهرم) رفتم... و گفتم: ديدي كه كار حكومت بر مردم چگونه شد و مرا سهمي ندادند. گفت: برو خود را به آنها برسان چون در انتظار تو هستند و مي ترسم دوري تو از آنها نوعي تفرقه باشد. و چندان اصرار كرد تا برفتم. چون مردم بپراكندند معاويه چنين نطق‏كرد: كسي كه مي خواهد درباره حكومت سخن بگويد بيايد. حقيقت اين است كه مابراي حكومت از او (اشاره به پسر عمر) و پدرش شايسته تريم.- حبيب بن مسلمه

 

[ صفحه 207]

 

از عبدالله عمر مي پرسد: تو در جواب معاويه هيچ نگفتي؟ عبدالله بن عمر مي گويد: خود را جمع و جور كردم تا بگويم: شايسته تر از تو براي‏حكومت، كسي است كه با تو و پدرت در دفاع از اسلام و براي مسلمان شدنشان جنگيد، اما ترسيدم سخني بگويم كه وحدت را بر هم بزند و مايه خونريزي شود و طور ديگري نتيجه دهد، پس آنچه را خدا در بهشت وعده داده بياد آوردم. حبيب بن مسلمه مي گويد: از آن خطا مصون ماندي.

اين طرز تفكر و عاقبت بيني پسر عمر كه او را از خطا مصون داشت و از تفرقه اندازي و خونريزي باز داشت كجا بود آنگاه كه دست بيعت با امام برحق امير مومنان مولاي متقيان كه امت مسلمان بر خلافتش همداستان گشته بود باز كشيد و نترسيد سخني كه مي گويد مايه تفرقه و برهمزدن وحدت و خونريزي شود، و با سخن و عملش باعث تفرقه و برهم خوردن وحدت‏گشت و تزلزل نظام جامعه و حكومت مشروع‏ اميرالمومنين و ريخته شدن خون هزاران ‏بي گناه و پاكدامن و مجاهد؟ " خدا از پي شان به حسابشان مي رسد ".

 

 

معاويه خواب نبوت مي ديده

 

نه تنها هدف نهائي معاويه را از جميع تحركاتش ‏وصول به خلافت تشكيل ميداد بلكه تاريخ حكايت ميكند كه هدفي بالاتر از اين داشته است بدش نميامده كه مردم او را پيامبر بشناسند پيامبري پس از خاتم پيامبران. ابن جرير طبري با سندحكايت ميكند كه عمرو بن عاص به آن هيئتي از مصريان به ملاقات معاويه رفت. پيش از ملاقات، عمر و عاص به آن هيئت گفت: توجه داشته باشيد وقتي وارد دربار پسر هند مي شويد بهنگام سلام دادن او را خليفه نخوانيد، چون با اين طرز برخورد در نظر او بزرگ خواهيد شد، و هر چه مي توانيد او را تحقير كنيد. متقابلا معاويه به حاجيان درگاهش گفت: من حدس مي زنم كه پسر نابغه مقام مرا نزد آنعده كه همراه وي اند كوچك كرده است، بنابراين توجه داشته باشيد وقتي آن هيئت وارد مي شود با تمام قدرت آنها را به تعظيم وا داريد و در فشار بگذاريد به طوري كه وقتي هر كدامشان به نزديك من مي رسد نفسش در آمده باشد. اولين كسي كه وارد شد مصري يي بود بنام ابن خياط. همينكه وارد شد او را به تعظيم

 

[ صفحه 208]

 

وا داشتند، و گفت: سلام بر تو اي پيامبر خدا. ديگران از وي تبعيت كردند. چون ازحضور معاويه بدر شدند عمرو به آنها پرخاش كرد كه خدا لعنتتان كند، من گفتم در سلام دادن او را فرمانروا نخوانيد آنوقت او را پيامبر مي خوانيد.

ممكن است همين حادثه، تخم آن مسلك فاسدي را كاشته باشد كه جمعي ازهواخواهان معاويه پس از وفاتش پيش گرفته اند. شمس الدين نياء مقدسي در كتاب " احسن في معرفه الاقاليم " مي نويسد: مردم اصفهان يك ابلهي و مبالغه‏پردازي يي در حق معاويه دادند. برايم مرد زاهد و متعبدي را نام بردند. از قافله ام جدا گشته آهنگ ديدار وي كردم‏ و شبي را نزدش بسر آوردم و هي از او سوال كردم تارسيدم به اين مساله كه نظرت درباره " صاحب " چيست؟ بنا كرد به بد گفتن و لعنت كردن وي و افزود كه او مذهبي آورده است بيگانه و ناشناس پرسيدم چه مذهب وعقيده اي؟ گفت: مي گويد: معاويه پيامبر مرسل نبوده است پرسيدم: تو چه مي گوئي؟ گفت: همان را كه خداي عز و جل گفته است: " ميان‏هيچيك از پيامبرانش با ديگران جدائي قائل نمي شويم ". ابو بكر پيامبر مرسل‏بود و عمر پيامبر بود... (و هر چهار خليفه را نام برد و آنگاه افزود:) و معاويه پيامبر بود. گفتم: چنين مگو وچنين عقيده مبند. آن چهار تن خليفه بودند و معاويه شاه بود و پيامبر (ص) فرموده است: خلافت پس از من تا سي‏سال خواهد بود و سپس سلطنت. آن وقت بنا كرد به ناسزا گفتن به من، و اشاره به من به مردم گفت: اين مرد رافضي (و بد گوي خلفا) است. اگر قافله مان سر نرسيده بود مرا تكه پاره كرده‏بودند. و در اين زمينه، داستان هاي ‏بسيار از آنها هست.

گرفتيم آنعده را ابهت دربار و ترس گرفته بود و حرف زدنشان را نمي فهميدند و در حال سراسيمگي و بيخودي از زبانشان در آمدكه سلام بر تو اي پيامبر خدا

 

[ صفحه 209]

 

اما اين ‏كه با سلطنتش ادعا مي كرد خليفه و جانشين پيامبر خدا است اگر در پي رسيدن به مقامي بالاتر از سلطنت نبودونمي خواست خلافت غاصبانه را نردبان وصول به مرتبه رسالت نمايد چرا آنها را منع نكرد و ترسشان را نزدود تا به خود آمده وضع را بدرستي دريابند و سخن بيراه و نابجا نگويند؟ او كه در پي غصب مقامي بالاتر از خلافت بود برايش فرقي نداشت كه او را اميرالمومنين بخوانند يا خليفه يا پيامبر يا پروردگار مي خواست دماغ پسر نابغه را به خاك در بار خويش بمالد و باعتراف به سلطه جابرانه اش وا دارد و واداشت و موفق گشت و غرور پيروزي وي را بر آن داشت كه براي قدرت و مقامش صورتي معتدل و بازنندگي‏يي كمتر نپسندد، بلكه شكلي بسيار بيمورد و بيجا و بيگانه از واقعيت اختيار نمايد پسر هنده جگر خوار از آن خطاب باطل و سلام ناروا خوشش مي آيد و به كسي كه او را پيامبر مي خواند تندي نمي نمايد و از آن خطاب باز نمي دارد و در همان حال خودش حاضرنمي شود كه پيامبر اسلام را پيامبر بخواند و به رسالت بشناسد، حتي براي تحقير و كوچك كردنش بنام ميخواندش غافل از اين كه نام والاي محمد با عظمت ترين است چه به تنهائي بيايد و چه با هزار ستايش و ثنا و تعظيم، و رسالت با نام والايش ملازم و همجاه‏است. حافظان حديث و حديثشناسان گفتگوئي را ثبت كرده اند ميان معاويه‏و امد بن ابد حضرمي به اين صورت: معاويه- آيا هاشم را ديده اي؟ امدبن ابد: آري بخدا بلند بالا و خوش صورت بود، مي گفتند: ميان دو ديده اش بركه‏اي است معاويه- او را ديده اي؟ آري، مردي كوتاه قد و نابينا بود، مي گفتند: شوم صورت است يا شر صورت است معاويه- محمد را ديده اي؟ محمد كيست؟ معاويه- پيامبر خدا- چرا او را همانگونه كه خدا با عظمت و فخامت ذكركرده ياد نكردي و نگفتي پيامبر خدا

 

[ صفحه 210]

 

 

 

حكميت، به چه منظور؟

 

آخرين تشبثي كه براي رساندن معاويه به كرسي‏خلافت صورت گرفت با تدبير خائنانه عمر وعاص بود و به صورت حكميت، و اولين تشبث و نخستين وسيله عبارت بوداز بالا بردن شعار خونخواهي عثمان. درحالي كه اميرالمومنين (ع) از ابتداي كار و آغاز اختلاف با پسر هنده جگر خوار و سپس در آستانه جنگ صفين همواره پيشنهاد مي كرد براي حل اختلاف به آيات محكم و نصوص قرآن مراجعه شود و معاويه و عمرو عاص نمي پذيرفتند در آخر كار و هنگامي كه ميرفت كار جنگ يكسره شود براي نجات خود و ايجاد شكاف در جبهه حق و گول زدن مردم پيشنهاد مراجعه به قرآن را مطرح ساختند نه براي حل شدن اختلاف درپرتو تعاليم و احكامش، بلكه بفريب و خيانت. و بر اثر آن حيله پردازي عمر وعاص و حماقت و خريت ابو موسي اشعري وضع را آشفته تر كرد وآشوب داخلي را ريشه دارتر. در پايان اين به اصطلاح حكميت و مراجعه به قرآن، ابو موسي اشعري به عمر و عاص گفت: خدا ترا موفق نگرداند كه خيانت و حيله بكاري زدي، و تو سگ را مي ماني كه چه به او حمله كني و چه نكني پارس مي كند. و عمرو عاص به او جواب داد: و تو خر را مي ماني كه كتاب مقدس بار داشته باشد.

 بدينسان، حقيقت و حكم خدا در مورد آن‏اختلاف داخلي در گفتگو و كاري

 

[ صفحه 211]

 

كه آندو به عنوان حكميت انجام دادند پايمال گشت و نديده انگاشته شد، گفتگوئي كه شيطان سياست پردازي با احمق بي تجربه اي داشت، و همه قبول‏دارند كه هر دو طمع به خلافت بسته بودند و حكميت را براي همين ترتيب دادند. ناطقان عراقي و سردارانش در راهنمائي اشعري همين را به وي متذكر گشتند و نيز در تذكر به دار و دسته منحرف شام همين واقعيات را گوشزد نمودند. مثلا ابن عباس به اشعري مي گويد:

نابغه سياسي عرب با تو هم انجمن‏گشته است. معاويه هيچ خصلتي كه او راشايسته خلافت سازد ندارد. بنابراين اگر حقي را كه به جانب تو است بر پيكرباطل وي بزني او را محكم ميكني و به مقصود ميرسي، و اگر باطل وي به حقي كه به جانب تو است طمع بست ترا آلت اجراي مقصودش مي سازد. بدان اي ابو موسي كه معاويه اسير آزاد شده مسلمانان است و پدرش سرفرماندهي قبائل مشرك و مهاجم به اسلام بوده است و او بدون راي شورا و بدون بيعت داعيه خلافت دارد. اگر در برابرت ادعاكرد كه عمر و عثمان او را به استانداري گماشته اند راست گفته است عمر او را به استانداري گماشته و خودولايت و سرپرستي او را عهده داشته چون طبيبي كه او را از آنچه دلش مي خواهد باز مي دارد و آنچه را خوش نمي دارد بزور به او مي خوراند. و سپس عثمان با اتكا به نظر و كار عمر او رابه استانداري گماشته است، و بسا كه توسط آن دو به استانداري گماشته شده اند و ادعاي خلافت ننموده اند. و توجه‏ داشته باش كه عمرو عاص در زير هرچه كه ترا خوش مي آيد شري برايت پنهان دارد. هر چه را فراموش كردي اين را از ياد مبر كه با علي همان جماعتي بيعت كرده است كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده و آن بيعت بيعت هدايت و منطبق با دين است، و وي جز با سركشان نافرمان و بيعت شكنان نجنگيده‏است.

احنف بن قيس به او مي گويد:

آن جماعت را دعوت كن كه به فرمان علي درآيند و اگر نپذيرفتند از آنها بخواه كه مردم شام و هركس از قريش عراق را مي خواهند برگزينند و از قريش

 

[ صفحه 212]

 

شام هر كه را دوست مي دارند.

شريح بن هاني به اشعري مي گويد:

مردم عراق اگر معاويه برايشان حاكم شود زنده نخواهند ماند، اما مردم شام اگر علي حاكمشان شود برايشان خطري نخواهد بود. بنابراين درباره آن مساله با توجه دقيق به اين حقيقت بينديش و نظربده. تو سابقا در حوادث كوفه و جنگ جمل مردم را (از پيوستن به علي ع) بازمي داشتي، و اگر اينك كاري شبيه آن از تو سر زند آن گمان كه به تو مي رفت به يقين خواهد پيوست و اميدي كه به تو مي رفت مبدل به ياس خواهد گشت.

آنگاه اين ابيات را سرود:

ابو موسي بدترين دشمن را در برابرت نهاده ان

فدايت شوم عراق را ضايع مسا

حق اهل شام را بده و حق را از ايشان بستان

زيرا امروز هرچند آهسته روان باشد چون ‏ديروز خواهد گشت

و فردائي خواهد آمد با حوادثش

روزگار چنين است و با نيكبختي و بدبختي قري

مبادا عمرو ترا بفريبد كه عمر

هميشه دشمن خدا است

و حيله هائي بكار مي بندد كه عقل ‏را حيران مي گرداند

حيله هائي كه در لفافه ظاهري آراسته پيچيده است

معاويه را چون مقتدا و پيري كه سرفراز است مگردان

و چنين اعتباري به‏او مده و شمارش چنان

از طرف ديگر، معاويه اينطور عمروعاص را راهنمائي و براي مذاكرات

 

[ صفحه 213]

 

حكميت آماده مي سازد، به او مي گويد:

اگر ترا با مردم عراق ترساند و تهديد كرد او رابا شام تهديد كن، و اگر با مصر تهديدت كرد با يمن تهديدش كن، و اگربا علي تهديدت كرد با معاويه تهديدش كن.

عمرو عاص از او مي پرسد: به نظرتواگر اسم علي را آورد و از پيشاهنگي در ايمان به اسلام و هجرت ياد كرد و از اتفاق مردم بر سر خلافت وي چه بايد بگويم مي گويد: هر چه مصلحت مي داني و مي خواهي.

اين وصف گويائي ازجريانات آن زمان است و بيان روشني ازواقعيات آن و بوضوح ميرساند كه نيت ومنظور عراقيان و شاميان از كشمكش و جنگي كه داشته اند چه بوده است و هر يك خلافت را براي رئيس خويش مي خواسته‏و در همين راه بوده كه در جريان حكميت- بحق يا نا حق- خلع و تثبيت از طرف آن دو نفر بعمل آورده و گفتگوي عمرو عاص و ابو موسي بر سر همين دور ميزده است و در اثنايش هيچ سخني از خون عثمان و خونخواهي او به ميان نيست ‏و فقط بر سر اين است كه چه كسي خلافت ‏بايد بكند و چون اساس كار تجديد نظر درمساله خلافت و تعيين آن بوده به هنگام نوشتن صلحنامه كلمه اميرالمومنين از جلواسم مولاي متقيان‏ و اميرمومنان امام علي (ع) برداشته شده است.

از مطالب كه تحت عناوين ششگانه اخيرآمده ماهيت جريانات بدقت روشن گشت و شكي نماند كه معاويه در پي خلافت بوده است نه در پي خونخواهي عثمان، واين يك وسيله تحقق آن آرزوي باطل ومنظور ناروا بيش نبوده است.

بنابراين، ابن حجر چه مي گويد و چگونه با قاطعيت اظهار نظر مي نمايد كه كشمكش ميان امام (ع) و پسر هنده جگر خوار ربطي به خلافت نداشته ومنحصر به خونخواهي عثمان بوده است؟ اين را مي گويد تا جنايات و تبهكاري آن مردك را توجيه و تبرئه نمايد كه براي برآوردن شهوات و مطامعش هفتاد هزار نفر را به خاك و خون كشيده است و پنداشته كسي به حسابش نخواهد رسيد و هيچ

 

[ صفحه 214]

 

پژوهنده دقيقي پيدا نخواهد شد كه دلائل قاطع و روشنگر تاريخي را بر صورتش بزند يا خجالت نكشيد، از اين كه محققي پيدا شود و آبرويش را ببرد، و نيز از صحنه رستاخيز و ايستادن در برابر محكمه عدل الهي هراس به خود راه نداده و ندانسته كه خداي قهار و دادگستر در كمين و در پي حساب و دادرسي است.

بحث خود را با سخن " باقلاني " پايان دهيم آنجا كه در " لتمهيد " مي گويد: " بستن پيمان بيعت امامت با شخصي بدين مضمون كه جمعي رادر ازاي قتل يكتن به قتل رساند بدون شك خطائي ناروا است، زيرا وي در اين كار به استناد اجتهاد و استنباط شخصي‏عمل مي كند و براي خويش. حال آنكه ممكن است استنباط و اجتهاد زمامداري بر اين تعلق گيرد كه قتل جمعي را در ازاي يكتن جايز نداند و اين نظر و راي بسياري از فقها است، يا ممكن است‏زمامداري چنين نظر و راي داشته باشد، ولي بعدا از اين نظر برگردد. بنابراين ‏بستن پيمان بستن پيمان حكومت با كسي بدين مضمون كه فقط قانون كيفري را به‏موجب يكي ازمذاهب اسلامي اجرا كند عقدي فاسد و باطل است و كسي كه آنرا بسته و با آن موافقت نموده ملزم به آن نيست.

وانگهي اگر مسلم باشد كه علي از كساني است كه كشتن جمعي را درازاي يكتن جايز مي دانند نمي تواند همه كساني را كه در قتل عثمان دست داشته اند بكشد مگر قبلا يكايك آنها را مشخص و با دليل و شهادت محكوم كرده باشد و ضمنا اولياء مقتول به محضر او آمده از او تقاضاي خونخواهي پدر و ولي خويش را كرده باشند و نيز در شمار كساني نباشند كه به عقيده وي‏سركش و تجاوزكارداخلي اند و از جمله كساني كه احقاق حقشان لازم و واجب نيست مگر آنگاه كه سر به فرمان حكومت در آورند و از سركشي و تجاوز كاري دست بكشند، و نيز امام استنباط كند كه كشتن كشندگان عثمان به بي نظمي و آشوبي سهمگين نمي انجامد كه فسادش باندازه قتل عثمان يا سهمگين تراز آن است و بتاخير انداختن كيفر تا هنگام امكان آن و تحقيق بيشتر و دقيق‏در امرش بيشتر به مصلحت امت است و براي حفظ وحدت ضروري تر و از آشوب و فساد دورتر است و سبب مي شود كه بي گناهي به كيفر نرسد و آنان كه در قتل‏عثمان دستي نداشته اند پايشان به ميان نخواهد شد.

 

[ صفحه 215]

 

اينها همه اموري است كه امام را در اجراي قانون كيفري و احقاق حق ملزم مي داشته است و كسي حق ندارد با شخصي بيعت امامت ببندد باين شرط كه يكي از مواد قانون‏كيفري را باعجله و شتاب باجرا گذارد و در آن مورد بنا به نظر عامه مردم عمل كند و نه كسي حق دارد امامتي بدين‏ شرط را بپذيرد.

بنابر آنچه گذشت بايد اين روايت را گرچه سندش صحيح باشد دور انداخت اگر هم آن دو نفر با اين شرط بيعت كرده باشند و وي آن را پذيرفته باشد كاري خطا صورت گرفته است و در عين حال خدشه اي در امامت وي وارد نمي سازد، زيرا پيمان بيعت امامتش قبلا و پيش از بيعت اين دو منتقد گشته است و اين شرط بي اعتبار و بي اثر بوده است، چون چنين‏اشتباهي از امامي كه امامتش ثابت و برقرار گشته خطائي نيست كه خلعش را لازم آورد يا وظيفه فرمانبرداري مردم‏ را در برابرش از آنان سلب نمايد و حق‏حاكمتيش را زايل گرداند. "

 

[ صفحه 216]

 

 

 

بررسي دفاعيه ابن حجر براي معاويه

 

ابن حجر به تقليد از پيشينيانش كار توجيه جنايات‏و گناهان معاويه را ادامه داده و در بهانه تراشي و تصحيح خلافت معاويه بس پرگفته و تلاش ورزيده و حقه بازي را به پرروئي كشانده است و همه آنچه در كتاب " الصواعق المحرقه " نوشته دو مطلب بيش نيست:1- همه جناياتي كه معاويه مرتكب گشته از لشكر كشي هاي تجاوزكارانه و خونريزي و قتل و غارت و بي ناموسي و قيام عليه خليفه وقت وكشتن هزاران مسلمان كه در ميانشان سيصد و چند تن از شركت كنندگان در بيعت " شجره " و جماعتي از مجاهدان بدرو گروهي از مهاجران و انصار و عده اي‏بسيار از اصحاب عادل و نيكرو ياتابعان نيكو سيرت بوده اند همه اينها را از روي اجتهاد و استنباط فقهي خويش كرده است.

ابن حجر مي پندارد چنين توجيهات مسخره اي مي تواند ارتكاب گناهاني را كه قرآن و سنت بوضوح مشخص كرده اند كار درستي جلوه دهد و مرتكبش را تبرئه نمايد. و گمان مي كند همين كه پرده قدس و عفافي به عنوان مجتهد بودن به گرد معاويه كشيد هر گناهي را كه مرتكب شده و لكه هر جنايتي را كه بردامن داشته

 

[ صفحه 217]

 

باشد ماستمالي خواهد كرد و ديگر كاري بر خلاف قرآن و سنت كرده عمل شرعي و طبق اجتهاد و فتواي شخصي خواهد بود و نام گناه و جنايت ونافرماني در برابر خدا و پيامبر (ص) بر آن نميتوان نهاد او نمي داند يا خود را به نفهمي مي زند كه چنين اجتهاد و استنباطي- استنباطي كه مخالف نص و در برابر نص صريح قرآن و سنت باشد- بي ارزش و بي اعتبار است واساسا اجتهاد و استنباط نام ندارد ابن حجر شنيده كه انسان مي تواند بر خلاف اجتهاد مجتهدان اجتهاد و استنباط نمايد، لكن نفهميده كه ديگر بر خلاف حكم خدا پيامبر (ص) نمي توان اجتهاد واظهار راي كرد.

باري، ابن حجر و كساني كه پيش از او به اين تو جيهات و بهانه آوري ها جهت تبرئه معاويه پرداخته اند و كساني كه پس از او چنين كرده اند پنداشته اند اجتهاد و استنباط احكام فقهي كاري بي ضابطه و بي بقاعده است نه آنكه اصول و قواعد و ضوابطي داشته باشد كه اگر طبق آنهاعمل نشد باطل ونادرست باشد، و كاري است كه به دلخواه صورت مي گيرد و آراءاجتهادي چندان كشدار و سازگار است كه با هر هوس و خواهشي جور مي آيد و چنان است كه بوسيله اش مي توان خلافكاري وگناهورزي خالد بن وليد را توجيه و تبرئه كرد و گفت طبق اجتهادش آن فجايع‏را در حق قبيله بني حنيفه و رئيس پاكدامن و نيكو كارش مالك بن نويره مرتكب گشته و خون بي گناهان را ريخته‏و با همسر مسلماني خيانتكار همبستر شده است و گفت ابن ملجم مرادي- كه طبق فرمايش پيامبر راستگو و امين نگونسارترين موجود همه نسل هاي پس ازپيامبر (ص) است- طبق اجتهادش دست به‏وحشتناكترين گناهان زده و حرمت گرامي‏ترين مقدسات اسلامي را لگدمال كرده وخون خليفه بر حق و پيشواي پارسيان رادر محراب پرستش ريخته و مجسمه فضيلت و تقوي را واژگون كرده و آن را كه خدا و پيامبرش بسيار ستوده اند و قرآن" خود " پيامبر شمرده است كشته و امت اسلام و بشريت را از فيض دانش

 

[ صفحه 218]

 

و حكومتش محروم گردانيده است، و چون‏طبق اجتهادش بوده هيچ گناهي نكرده و بر صواب بوده است.

 

>اجتهاد سپري براي جنايتكاران

 

اجتهاد سپري براي جنايتكاران

 

محمد بن جرير طبري‏در" تهذيب " مي نويسد: سيره نويسان متفقند بر اين كه علي دستور داد قاتلش را به كيفر قتلش بكشند و از مثله كردنش بر حذر داشت. و در ميان امت اختلافي بر سر اين نيست كه ابن ملجم طبق اجتهاد و تفسيرش و به تصور اين كه كار درستي ميكند علي را كشته است. و به همين لحاظ است كه عمران بن حطان مي گويد:

زهي به ضربه اي كه پرهيزگاري زد و منظوري جز اين نداشت

كه رضاي پرورگار آسمان را در يابد

من‏ درباره وي مي انديشم و در نتيجه مي بينم

كه وي در آستان خدا از همه آدميان گرانبارتر است

با همين اجتهاد و مجتهد بودن، ابو غاديه فزاري قاتل ‏عمار ياسر را تبرئه مي كنند، عمار ياسري كه خدا و پيامبر او را ستوده اند و اين حديث پيامبر (ص) كه به وي مي فرمايد: " ترا دار و دسته تجاوزكاران داخلي مي كشد "- چنانكه در جلد نهم گذشت- حديثي ثابت و " صحيح " شمرده شده است، و نيز دامن عمر وعاص‏از آلايش حيله اي كه در جريان حكميت بكار زد و به امت محمد (ص) خيانت كرد ووحدت و قدرتش را بر هم زد پيراسته مي‏شود، كسي تبرئه ميشود كه مولاي ما اميرالمومنين درباره او و همكارش فرمود:

هان اين دو مردي كه به عنوان حكم برگزيديد حكم قرآن را پشت سر افكندند و آنچه را قرآن نابود كرده احيا نمودند و هر يك از پي دلخواه خويش رفتند بي ارشادي از خدا، تا در نتيجه بدون حجتي آشكار يا باستناد سنتي كه عمل گشته باشد داوري نمودند و در داوري و حكميت خويش اختلاف پيداكردند و هر دو بيراهه رفتند. بر اثر آن، خدا از آن دو بيزار گشت و پيامبرش و مومنين

 

[ صفحه 219]

 

نيكو حال.

همين اجتهاد و مجتهد بودن دستاويزي گشته براي تبرئه يزيد سركش و ديكتاتور از همه تبهكاريهايش از قتل عام خاندان پيامبر (ص) و كشتن ذريه وبازماندگانش و باسارت بردن زنان محترم دودمانش تا ديگر جناياتي كه هركس نگاهي به سياهه اعمالش بيندازد بيدرنگ رگبار لعنت و دشنام بر او خواهد باريد و از او بيزاري خواهد جست دستاويزي براي پاك كردن دامن آلوده آنها كه پا از بيعت با امام اميرالمومنين علي (ع) به دامن پيچيدند در حاليكه همه شرايط بيعت خلافت در وي جمع بود و بر آنان واجب مي نمود كه دست بيعت دهند، و چون خودداري نمودند و امام زمان خويش نشناختند بحال جاهليت از دنيا رفتند. دستاويزي گشته براي تبرئه آن چند حاكم نخستين كه به لغزشهاي ديني و فقهي شان در جلدهاي ششم و هفتم و هشتم و نهم اشاره رفت، تبرئه با بهانه ها و توجيهاتي كه بدتر از خود آن گناهان است. همچنين براي تبرئه و لوث كردن خيلي گناهان انحرافات و فجايع مشابه اينها.

وانگهي موارد بسياري هست كه در آن اجتهاد صورت گرفته است، ولي بدان اجتهادات هيچ اعتنائي نمي شود و آن آراء اجتهادي وموضع گيري هائي كه بر اساسش شده چون بر خلاف تمايل و دلخواه جماعتي بوده است بي اعتبار و بي قدر شمرده مي شود. اين گونه اجتهادات در نظر آن جماعت نمي تواند از مخالفان عثمان- كه صحابه عادل و راسترو و برجسته ترين مهاجران و انصار و زبده مجتهدان هستند و قرآن و سنت را از شخص پيامبر(ص) آموخته اند- رفع اتهام نمايدو مايه تبرئه و پاكي دامنشان به حساب‏آيد، واينها در نظر ابن حزم- كه تبهكارترين فرد يعني ابن ملجم را ببهانه و به ادعاي مجتهد بودنش از كشتن امام علي بن ابيطالب تبرئه مي نمايد- زشتكاراني ملعون و آشوبگر مسلح‏و خونريز و آدمكش

 

[ صفحه 220]

 

عمدي هستند و در نظر ابن تيميه جمعي هستند كه عليه حكومت قانوني قيام و در كشور تبهكاري كرده اند و مي گويد: او را مشتي تجاوزكار و ستمگر كشتند و همه آنها كه درپي قتل عثمان بودند نه تنها خطاكار، بلكه ستمكار و تجاوزكار مسلح و بيداد گر بودند و درنظر ابن كثير جمعي سبكسر و بي سر و پايند و بدون شك از جمله تبهكاران روي زمين و تجاوزكاراني كه عليه پيشواي شرعي قيام كردند و نابخرداني لجباز و خائناني ستمگر و تهمت زن، ودر نظر ابن حجر تجاوزكاراني دروغپرداز و ملعون و پرخاشگر كه نه تنها فهم و شعور، بلكه عقل ندارند.

اگر راي اجتهادي وضع معيني و ارزش و اعتبار ثابتي داشته باشد بايد راي اجتهادي همه مجتهدان را حائز آن مي دانست نه اين كه يكي را قدر نهاد و ديگري را بي اعتبار شمرد و ميان مجتهدان تبعيض و تميز قائل گشت. اگر اجتهاد قابل احترام و تبعيت است چرا براي راي اجتهادي امام امير المومنين‏علي بن ابيطالب (ع) در مورد متهمين قتل‏عثمان احترام و اعتباري قائل نگشتند، نظر امام را كه مي گفت مصلحت اقتضا ميكند كه رسيدگي به متهمين قتل عثمان‏به تاخير افتد و در مو قع مناسب به موجب قرآن و سنت به آن حادثه رسيدگي شود؟ به اجتهاد وي اعتنا ننموده و آتش‏جنگ هاي جمل و صفين را- كه جنگ حروريين دنباله اش بود- عليه وي برافروختند و راي حضرتش را كه بحكم نص پيامبر(ص) دروازه شهر دانش پيامبر (ص) و سرآمد قاضيان امت است به هيچ نشمردند، اما نظر اجتهادي عثمان را كه عبيدالله بن عمر قاتل هرمزان و دختر ابولولوه- آن دو بي گناه- را مورد عفو قرار داده معتبر مي شمارند. اگر خليفه حق داشته باشد قاتلي را كه خون ناحقي ريخته عفو كندچرا اين حق و اختيار به مولاي ما امير المومنين در مورد انقلابيوني كه‏به وي پناه آورده بودند داده نشد با توجه به اين كه معلوم نبود امام چه رائي و حكمي درباره آنان صادر خواهد كرد، آيا چون قاتلش مشخص نيست ديه

 

[ صفحه 221]

 

مقتول را از خزانه عمومي خواهدپرداخت همانطور كه در مورد اربد فزاري عمل كرد ياآنان را مجتهد مي داند- و چنان هم بودند- و مجتهداني‏كه ممكن است نظري درست يا خطا داشته باشند، يا رسيدگي به آن را موكول خواهد كرد به استقرار خالفتش و برقراري آرامش و امنيتي كه لازمه حل و فصل امور است، و مسلم است كه امام(ع) هر يك از اين آراء را اتخاذ مي كرد برايش اشكالي نداشت؟ اما آن جماعت بيراه شمشير بر كشيدند و به جنگي تجاوز كارانه عليه خليفه و امام وقت برخاستند و خواستند كه حق و قانون تابع دلخواهشان شود و در پي اين مقصود جنگي بر پا كردن كه طي آن دهها هزار سر از پيكر جدا گشت و هزاران بيگناه به خاك و خون كشيده و خونهاي ناحق ريخته شد. مي پرسيم: با چه اجتهادي به چنين تبهكاري يي دست زدند و به تفرقه و پراكندگي صفوف امت پرداختند و مسوليت بي نظمي و خونريزي را بگردن گرفتند و تخم آشوب و فتنه پراكندند و به فتنه و گمراهي فرو افتادند.

از اجتهادات مسخره و عجيبي كه در قرون پيشين صورت گرفته اينها است كه دشنام دادن به اميرالمومنين علي (ع) و هر صحابي يي كه از حضرتش پيروي كرده جايز است و هر كس حق دارد آنان را لعنت كند و بدبگويد و در نماز و خطبه جمعه و جماعت‏و از فراز منبر و در دعاي دست ناسزا بگويد و در انجمن ها داد بزند و فحش بپراند به به آنان و هيچ قابل سرزنش و تعقيب نباشد حتي بالا تر از آن اجري‏هم ببرد چون مجتهدي خطاكار است هرچند آدمي بي سر و پا و بيسواد و دهاتي و بيابانگرد باشد و از آنها كه‏از علوم و معارف و از درس و بحث بدورند، اما علي و شيعه و پيروانش حق ندارند از ظلم و ستمهائي كه بر آنان رفته كلمه اي بر زبان بياورند ودشمنان خويش را چنانكه هستند وصف نمايند و بديها و تبهكاري هاشان را بر شمارند حال آنكه خداي متعال مي فرمايد: خدا دوست نمي دارد صدائي به بدگوئي بر آيد مگر آنكه ستم ديده باشد. و هيچيك از ايشان- هر چند درهمه علوم متبحر باشد و مجتهدي عاليمقام- حق ندارد چنين كاري به استناد اجتهادش بكند،

 

[ صفحه 222]

 

و اگر كسي از ايشان بدي به آن ستمگران و تبهكاران گفت مستوجب كشتن و بستن و شكنجه و تبعيد است و به اجتهادش- خواه درست باشد و خواه اشتباه- اعتنائي نبايد كرد. و بر همين اساس عمل كرده اند آن جماعت از روز نخست و همان وقت كه بناي ستم و انحراف نهاده شد تا به امروز. به فرهنگ هاي شرح حال رجال وبه تاريخ مراجعه كنيد ملاحظه خواهيد كرد كه بر اين سخن دو شاهد عادلند و دو گواه راست. پيش دستتان سخن ابن حجر هست در كتاب " الصواعق " كه در موضوع ‏لعنت كردن بر معاويه مي گويد: " در مورد اين كه بعضي بدعت خواهان به او دشنام مي دهند و لعنت مي فرستند رد موردش سر مشقي هست از ابو بكر و عمر و عثمان و بيشتر اصحاب، بنابراين حرف آنها قابل اعتنا نيست و نه مي تواند اساس كار قرار گيرد و اين حرف از جماعتي سر زده است كه احمقند و نادان و نا فرمان كه خدا التفاتي ندارد به آنها و به اين كه در چه وادي‏يي سر گشته و گمراهند و خدا لعنتشان كرده و خوارشان گردانيده به بدترين شكلي و اسلحه اهل سنت را- كه حجت هاي مستحكم و برهان هاي قاطع در رد بد گوئي به ائمه و پيشوايان برجسته وممتاز دارند- بر سرشان مسلط كرده است. "

مي دانيد ابن حجر چه كسي را لعنت مي كند و دشنام مي دهد؟ و ناسزا هايش متوجه چه كسي است؟ حديث لعنت فرستادن رسول خدا (ص) بر معاويه را بياد آوريد و احاديث لعنت كردن اميرالمومنين علي (ع) به معاويه را و لعنت هائي را كه در دعاي‏دست در نمازش براو مي كرد و لعنت كردن ابن عباس و عمار ياسر و محمد بن‏ابي بكر را و نفريني را كه ام المومنين عائشه در تعقيبات نمازش مي كرده و ديگر اصحاب تا روشن شود كه لعنت و دشنام ابن حجر متوجه كيست خودتان قضاوت كنيد.

 

[ صفحه 223]

 

 

 

اجتهاد، چيست؟

 

در اينجا همچنين بايد معني اجتهاد را فهميد و مفهومش را دريافت و در نظر داشت، اجتهادي كه باستنادش ‏ريختن خون ها بسيار روا دانسته شده است و در راهش هزاران هزار بيگناه به‏خاك و خون كشيده شده اند و ناموس ها برباد داده شده و حرمت ها پايمال گشته و احكام و قوانين دگرگون شده و مفهومش را چندان توسعه داده اند كه چيزي نمانده به استنادش شريعت را زيرو رو كنند و هر كار و رويه و حكم جاهلي را مقبول و روا بشمارند و پيوند دين بگسلند و رشته اش از گردن فرو گزارند بعد، ببينم آيا اجتهاد چيزي است كه به وسيله اش سنن پيروي شده و جاري را كه قابل تبديل نيست مي‏توان تغيير داد و احكام مسلم اسلام را لغو كرد؟ آيا مجتهد بودن خصيصه اي است كه خدا به عوام الناس و بيسوادها ارزاني مي دارد تا هر طور كه دلشان خواست عمل كنند يا نه اصول و حساب و كتابي دارد و تابع شرايط و قواعدي است و مجتهد در چهارچوب قرآن و سنت و تفكر واستنباط خردمندانه عمل‏مي كند يا حداكثر- و بفرض كه نظر آن‏جماعت را كه اجتهاد در برابر نص را جايز مي دانند منظور داريم- در چهارچوب تاويلات صحيح؟ آيا اجتهاد در محدوده اين مصادر و عوامل صورت مي گيرد يا نه حساب و كتاب و شرايط و قواعدي ندارد و هر موش و گربه و هر چهار پائي و هر بيابانگرد بيسوادي به‏ كار اجتهاد مي پردازد و حق دارد بپردازد؟ من گمان نمي كنم عالمي چنين چيزي را اجتهاد بنامد و كار درستي بداند. علماي معروف و برجسته درباره اجتهاد چنين گفته اند:

آمدي ‏در كتاب " الحكام في اصول اللحكام " مي گويد: " اجتهاد در لغت به معني نهايت سعي و كوشش در انجام كاري پر مشقت مبذول داشتن است. به همين جهت نمي گويند در برداشتن ريگي جهد يا " اجتهاد " نمود، يا نمي گويند در

 

[ صفحه 224]

 

حمل دانه اي جهد يا " اجتهاد "ورزيد. در اصطلاح علماي اصول، اجتهاد در مورد كاري خاص بكار مي روددرباره نهايت سعي و كوشش در جستجوي تصوري از يك حكم شرعي به طوري كه احساس شود بيش از آن امكان ندارد. مجتهد به كسي گفته مي شود كه متصف به صف اجتهاد باشد و دو شرط دارد: اول اين كه از وجود پروردگار متعال آگاه باشد و از صفات واجبش و كمالاتي كه در خور آن است، و بداند كه او واجب الوجود است بخودي خود و في حد ذاته وحي است و عالم و قادر و مريد و انديشمند و بيانگر، تا براين اساس بتوان به تصور آورد كه پروردگار تعيين تكليف و وظيفه مي كند و قانون مي گزارد و حكم حقيقي باشد. لازم نيست دقائق علم كلام (و عقيده شناسي) را بداند و چون متكلمان و عقيده شناسان نامي در اين علم متبحر باشد بلكه كافي است علمش در اين زمينه متكي به دلائل تفصيلي باشد به طوري كه بتواند آن دلائل و عقايد را تقريرو تحرير نمايد و انتقادات و رديه شبهه آوران را رد كند و بگويد همانگونه كه رسم علماي اصول بلند پايه و سترگ هست، يا دلائل اين اموررا نه تفصيلا، اجمالا بداند. شماره سريال: 271 شرط دوم اين كه مدارك احكام شرعي و انواع‏آن را بداند و بشناسد و نيز روش هاي اثبات آن و وجوه دلالت هاي آن را و اختلاف مراتب و شرايط اعتبار آن را بشرحي كه آمد. و بداند وقتي آن مدارك‏با يكديگر تعارض داشتند چگونه و از چه‏جهات يكي را بر ديگري ترجيح مي دهند و چگونه احكام را از آنها نتيجه گيري مي كنند و بر مي آورند، و بتواند آنها را بنويسد و تقرير نمايدو اعتراضات و اشكالات وارده را رفع كند. اين جمله را وقتي مي تواند كه راوي شناس باشد و عالم در شناخت روش هاي جرح و تعديل و تميز صحيح از سقيم‏چنان چون احمد بن حنبل و يحيي بن معين. و شرايط و شان نزول آيات را بداند و ناسخ و منسوخ را در زمينه آيات مربوط به احكام تميز دهد و لغت شناس و عالم نحو باشد. البته لازم نيست در لغت داني مثل اصمعي باشد يادر علم نحو مثل سيبويه و خليل، بلكه‏همينقدر كه از اوضاع عرب و رسم و عادتشان در خطاب و گفتگو اطلاع داشته

 

[ صفحه 225]

 

باشد به اندازه اي كه به دلالت الفاظ قادر آيد و مطابقه و تضمين و التزام و مفرد و مركب و كلي و جزئي و حقيقت و مجاز و تواطئي و اشتراك و ترادف و تباين و نص و ظاهر و عام و خاص و مطلق و مقيد و منطوق ومفهوم و اقتضاء و اشاره و تنبيه و ايماء و امثال آن را كه بشرح آمد و استنباط حك از دلائلش بدان منوط و مشروط است بشناسد و تميز دهد.

اينهاشرط و ضروري است براي مجتهد مطلق، مجتهدي كه عهده دار صدور حكم و فتوي در همه مسائل فقهي مي شود، لكن در مورد اجتهاد درپاره از آن مسائل كافي است آنچه را متعلق به همان يك يا چند مساله است بداند و آنچه را كه براي استنباط حكم و فتوي درباره آن يك يا چند مساله لازم است، و اين كه از مطالب مربوط به ديگر مسائل فقهي اطلاعي نداشته باشد لطمه اي به كار وصلاحيتش نمي زند. همچنين مجتهد مطلق ممكن است در مورد مسائل بسياري مجتهدولي در مورد ديگر مسائل بي اطلاع باشد. به همين جهت شرط مفتي شدن اين نيست كه همه مسائل فقهي و مداركش را بداند. چه، اين در حدود امكانات انسان نيست و به همين سبب از " مالك " نقل شده كه از او درباره چهل مساله‏نظر خواستند و در مورد سي و شش تاي آن گفت: نمي دانم. اجتهاد در مورد مسائلي صورت مي گيرد و آن احكام شرعي‏كه دليلش ظني باشد. اين كه گفتيم " احكام شرعي " براي اين بود كه آنها را از قضاياي عقلي و اغوي و امثال آن‏جدا كرده باشيم. اين كه گفتيم " دليلش ظني باشد " براي اين بود كه تااز آنچه دليلش قطعي است- مثل عباداتب چون خمس كه محل اجتهاد نيست و هر كه در موردش خطا كند گناهكار خواهد بود- جدا باشد، و مسائل مورداجتهاد اموري است كه اگر كسي در موردش اجتهاد و استنباط خطا داشته باشد گناهكار نخواهد بود. "

شاطبي در كتاب " موافقات " مطالبي دارد كه خلاصه اش اين است: " اجتهاد بر دو نوع است: يكي اجتهاد وابسته به تحقق‏مناط، و اين اجتهادي است كه امت متفقا قبولش دارند، و معنايش اين است كه حكم از روي مدرك شرعي آن ثابت‏شود، اما نظر در تعيين محل آن باقي مي ماند، و اين همه وقت ضرري است،

 

[ صفحه 226]

 

زيرا تكليف و وظائف شرعي جز با انجام چنين اجتهادي روشن نخواهد گشت، و فرض تكليف و وظيفه شرعي بدون‏وجود چنين اجتهادي در حقيقت موظف ساختن مردم به انجام امور محال خواهدبود و اين شرعا غير ممكن است و عقلا هم غير ممكن و نامعقول نوع دوم اجتهادي است كه مي تواند قطعي باشد وخود بر سه نوع است:

1- اجتهادي كه در حقيقت شسته رفته كردن مناط است، و آن چنان است كه در نصي وصف معتبر در حكم با ديگر مطالب آميخته باشد كه‏ در آن صورت آن نص را با اجتهاد شسته رفته مي كنند تا آنچه معتبر است از آنچه زائد است جدا و متمايز گردد.

2- اجتهادي كه مي توان بيرون آوردن مناط ناميدش، و آن بدين گونه است كه‏نصي كه بر حكمي دلالت دارد به مناط نپرداخته باشد و استنباط حكم از چنين‏نصي بدان مي ماند كه با بحث و جستجو از آن بيرون آورده شود، واين اجتهاد قياسي نام دارد.

3- نوع سوم از اشكال اجتهاد وابسته به تحقق مناط است، زيرا آن نوع بر دو گونه است: يكي آنچه مربوط به انواع است نه اشخاص، مانند تعيين نوع مثل در جزاي‏صيد و نوع رقبه در عتق در كفارات و امثال آن. و ديگري آنچه مربوط به تحقق مناط است در صورتي كه مناط حكمش ‏به تحقق رسد. بنابراين چنان به نظر مي رسد كه مناط بر دو گونه باشد: يكي‏عام، و ديگري خاص و جزئي از آن عام.

كسي به درجه اجتهاد نائل مي آيد كه ‏دو صفت را احراز نمايد: اولا- مقاصد شريعت را به خوبي دريابد. ثانيا- براساس دريافت و فهم صحيح مقاصد شريعت، قدرت استنباط احكام راپيدا كند. در باره اولي در كتاب " مقاصد " گفتيم كه شريعت بر پايه توجه به مصالح نهاده است و مصالح نهاده است‏و مصالح توسط قانونگزار معين گشته نه‏اين كه موكول به درك و تصور مكلف باشد، زيرا در آن صورت مصالح بر حسب تصور افراد مختلف فرق خواهد كرد. و با استقراء تام ثابت گشته كه مصالح بر سه درجه و مرتبه است. پس هرگاه انسان به قصد و هدف تشريع در

 

[ صفحه 227]

 

هر يك از مسائل شريعت و ابواب آن و مجموعه هاي احكام، كاملا پي برد به منزلت و مقام خلافت و جانشيني پيامبر(ص) در زمينه تعليم دين و قانون و فتوي دادن و حكومت و قضاوت طبق حكم خدا نائل آمده است. صفت دوم، در خدمت اولي است، زيرا قدرت استنباط احكام، در پرتو معرفي كه در فهم شريعت لازم است به دست مي آيد. به همين جهت فهم شريعت اساس است و استنباط احكام وسيله و در خدمت. بازبهمين جهت قدرت استنباط احكام را شرطدوم قرار داده اند و فهم شريعت را مايه وصول به مرتبه اش دانسته اند.

اين است اجتهاد در نظر علماي اصول، اما در نظر فقها، اجتهاد مرتبه بلندي از فقه و دينشناسي است كه به مددش فقيه مي تواند هر فرعي را به اصل و اساسش باز گرداند و از آن استنباط و استخراج نمايد و نقد واشكال وارد بر آن را رد و رفع نمايد و در برابر تشكيك و ايرادي كه مي كنند از آن دفاع كند. "

آمدي در كتاب "الاحكام... " مي گويد: " فقه در عرف متشرعين بر علمي اطلاق مي شود كه از طريق انديشه و استدلال به پاره اي ازاحكام فرعي شرع حاصل آيد "

ابن نجيم در " بحرالرائق " مي گويد: " فقه بنابر آنچه نسفي به تبعيت از علماي اصول در شرح المنار گفته است بر علمي‏اطلاق ميشود درباره احكام عملي شرعي‏كه از طريق استدلال از ادله تفصيلي حاصل آيد. "

در " حاوي " قدسي چنين آمده است: " بدان كه فقه در لغت به معني آگاهي و اطلاع است و در شريعت به معني اطلاعي خاص كه عبارت باشد ازاطلاع بر معاني و اشارات و دلالت ها وبواطن و مقتضيات نصوص. فقيه اسم كسي‏كه بر آنها اطلاع و علم حاصل كرده باشد " و مي گويد: " فقه قدرت بر تصحيح منقول و ترجيح معقول است. و خلاصه، فقه در علم اصول يعني علم به‏احكام از روي دلائل آنها. بنابراين فقيه در نظر علماي اصول همان مجتهد است. و فقه از چهار

 

[ صفحه 228]

 

منبع اصلي به دست مي آيد كه عبارتند از قرآن، سنت، اجماع، و قياسي كه از آن سه منبع اصلي اول استنباط شده باشد. شريعت پيشينيان تابع قرآن بوده است. گفتار اصحاب تابع سنت است. رفتار مردم با يكديگر تابع اجماع است پيجوئي و استصاب حال تابع قياس است. و هدف اين جمله رسيدن به خوشبختي دنيا و زندگاني باز پسين. "

ابن عابدين در حاشيه " بحرالزخار " مي نويسد: " در كتاب " تحرير الدلالات السميعه " اثر علي بن محمد بن احمد بن مسعود بنقل از كتاب " التنقيح " آمده است كه فقه در لغت به‏معني فهم و دانش است، و اصطلاحا به معني علم به احكام عملي شرع از طريق استدلال. "

ابن رشد در مقدمه " المدونه الكبري " مي نويسد: " احكام شريعت از چهار وجه فهميده و درك مي شود: يكي از آنها توسط كتاب خداي عزوجل است كه آن را باطل از برابرش و از پي اش نيايد و وحي فرود آمده اي است از حكيم ستوده دومي سنت پيامبروي (ص) است كه خدا فرمان بريش را با فرمانبري خويش قرين ساخته و به ما دستور داده از سنتش پيروي كنيم و فرموده: خدا را فرمان بريد و پيامبر را. و فرموده: هر كه پيامبر را فرمان برد خدا را فرمان برده باشد. و فرموده: آنچه را پيامبر عرضه مي دارد بگيريد و از آنچه باز مي دارد دست باز مي دارد دست باز گيريد. و فرموده: آنچه را كه در خانه هاي شمازنان از آيات خدا و حكمت بر خوانده مي شود به خاطر آريد و مايه پند سازيد.- و منظوراز حكمت همان سنت است- و فرموده: براي شما در وجود پيامبر خدا سرمشق نيكوئي هست. سومي اجماع است كه خدا در صحتش مي فرمايد: هر كه با پيامبر پس از روشن شدن راه هدايت به مجادله پردازد و راهي غير از راه مومنان بپويد تو از او روي بگردان تا رويگردان

 

[ صفحه 229]

 

است و او را به جهنم در مياوريم و بد سرانجامي است.

وقتي خداي عزوجل تهديد مي كند كه راهي غير از راه مومنان نپوئيد يعني امر مي دهد به پيروي كردن راه مومنان. و پيامبر خدا (ص) مي فرمايد: امتم بر گمراهي اتفاق نمي يابد. چهارم استنباط است كه همان قياس بر مبناي اصول سه گانه قرآن، سنت، و اجماع باشد، زيرا خداي تعالي آنچه را كه از اين سه استنباط شود علم شمرده و حكم به آن را واجب ساخته و فرموده: اگر آن را به پيامبر و به فرماندهي كه از ايشان هست عرضه مي داشتند آن عده از ايشان كه استنباط مي كنند آن را درك مي كردند. و فرموده: اگر آن را به پيامبر و به فرماندهي كه از ايشان هست عرضه مي داشتند آن عده از ايشان كه استنباط مي كنند آن را درك مي كردند. و فرموده: ما قرآن را به حق‏برايت فرستاديم تا در ميان مردم به موجب آنچه خدا به تو نشان داده است، زيرا آنچه از ره استنباط و قياس به او نشان داده از همانست كه براو نازل‏گردانيده و دستورش را داده آنجا كه فرموده است: و در ميانشان به موجب آنچه خدا نازل گردانيده قضاوت و حكومت كن ".

 

[ صفحه 230]

 

 

 

نگاهي به اجتهاد معاويه

 

در اينجا لازم است پرده از ماهيت اجتهاد معاويه بر گيريم و از كساني كه مدعيند معاويه در كارهايش " اجتهاد " مي كرده و آراء استنباطي خويش را بكار مي بسته بپرسيم: آيا او در آنچه اجتهاد مي ناميد تابع نواميس چهار گانه: قرآن، سنت، اجماع و قياس بوده است؟ اساسا قرآن شناس بوده است؟ و پيش كي‏درسش را خوانده و كي آموخته- با اين‏كه فقط دو سال پس از پيش از وفات پيامبر (ص) با آن آشنا گشته است؟ مگر آيات محكم را از متشابه تميز مي داده؟ و ميان مجمل و تشريح شده اش مي توانسته فرق بگذارد و عموم و خصوصش را تشخيص دهد و مطلق و مقيدش وناسخ و منسوخش و ديگر انواعش را باز شناسد و ديگر خصوصيات آيات قرآن را كه لازمه‏استنباط احكام است؟

وضع معاويه در دوره اظهار مسلمانيش اجازه‏و امكان تحصيل اين دانستني ها را به او نمي داده است. علمي كه در صورت فراغت و استعداد ذهني در چندين سال به دست مي آيد چگونه ممكن است در صورت فراغت و استعداد ذهني در چندين سال به دست مي آيد چگونه ممكن است درچنين مدت كوتاهي با عدم استعداد و فراغت و ديگر شرايط بدست آمده باشد براي معاويه اي كه روح و عقلش هنوز آكنده از اباطيل جاهليت بوده و ضميرش‏آلوده به باورهاي كافري؟ پيش از او به سالها جمعي به اسلام و كتابش ايمان بستند و تعليمات حكيمانه پيامبرش را شاهد بودند وافاضاتش را حاضر و دمي از انجمنش و درس و بحثش دوري نجستند و پيوسته همدم الهامات وارده بودند و سالها بدين حال سپري ساختند و مدت هاي مديد و معذالك چندان بهره اي از آن نبردند و برخي يكسره تهيدست ماندند و

 

[ صفحه 231]

 

بي نصيب آن را ببيند كه سوره بقره را طي‏دوازده سال تمام توانسته حفظ كند و چون پس از صرف چنين زماني دراز از عهده حفظش بر آمده قرباني ها كرده و سپاس ها برده بر آن نعمت، و حال چقدر رنج و زحمت بر تن و جان هموار كرده تا به حفظ سوره‏اي قادر آمده خدا ميداند، و اين در نظر آن جماعت به لحاظ علم و فضيلت شخصيت شماره دوي‏امت است و همو پايه دانش و قرآندانيش‏چنان بوده كه نمي دانسته در قرآن نوشته‏است كه پيامبر (ص) در خواهد گذشت، و به همين جهت وقتي به او خبر داده‏اند كه خدا مي فرمايد: " تو مرده خواهي بود و آنان مرده " شمشير از دست‏بيفكند و شعله خشمش فرو كشيده و يقين‏كرد كه پيامبر (ص) در گذشته و مرده است، گوئي تا آن لحظه آن آيه شريفه به گوشش نخورده است، و اگر موارد علمش را به قرآن و آيات و مطالبش بسنجي بشگفت مي آئي كه چه كم اطلاعي بوده و فهمش چه ناقص، و حيران مي ماني كه چرا از آموختن اصول‏اسلام و در قرآن باز مانده و بچه كاري پرداخته كه چنين غافل و بي بهره‏گشته است. اگر حقائقي را كه در جلد ششم " غدير" در اين باره نوشتيم از نظر بگذرانيد بسختي تكان خواهيد خوردو به حيرت در خواهيد افتاد. كسي كه آن‏جماعت شخصيت اول امت مي شمارند وضعي بهتر از دومي ندارد و بي اطلاعيش از زير و بم معاني قرآن به حدي است كه مردم عادي و عامي اوائل بعثت داشته اند نه برتر و بهتر از آن، و در جلدهفتم " غدير " شواهدي بر اين معنا بقدر كافي خواهيد يافت. نيازي نيست كه براي درك اندازه بهره پيشاهنگان اسلام از علوم و معارف قرآني يا سنت زحمتي بخود بدهيد، بلكه باساني به ناچيزي مقدارش پي خواهيد برد. وقتي آن پيشاهنگان و كساني كه از روزها و ماه هاي اول بعثت ايمان آورده و جا در مكتب پيامبر (ص) گرفته اند چنين وضعي داشته باشند حال معاويه كه در روزهاي آخر حيات پيامبر (ص) اظهار مسلماني نموده معلوم است، معاويه اي‏كه خانه و خانواده اش پر از تقاليد وافكار شرك آميز جاهلي بوده است و سابقه تجاوز گري و بيراهي درازي داشته و محو عادات جاهلي بوده و پرچم‏فحشاء و زشتكاري بر بام خانه اجداديش‏زده بوده است و خود عناصري بوده اند كه گوش از نداي وحي الهي بر مي بسته و خرد از دركش باز مي داشته و دل بروي پرتو

 

[ صفحه 232]

 

درخشانش بر مي بسته اند.

آري، قرآن شناسان نامي دوره اصحاب معلومند آنان كه مراجع امت بودند و خلق براي آموختن مشكلات قرآن و تفسير آياتش به ايشان مراجعه مي كردند مانند عبدالله بن مسعود، عبدالله بن عباس، ابي بن كعب، و زيد بن ثابت، و بالاتر از همه مولاي‏ما علي بن ابيطالب (ع) كه همچاي قرآن‏است و داناي رازهايش و رموزش و حلال مشكلاتش، و هم وي قادر به درك و تفسير مسائل بغرنج و اظهار نظر قاطع و جوابگوي آنها است. و امت همداستانند براين كه وي خود فرموده: پيش از آن از من نپرسيد از من بپرسيد. و نمي شود از آيه اي از قرآن يا سنت پيامبر خدا (ص) از من بپرسيد و پاسختان نگويم. "

 

>سنت داني معاويه

>نگاهي به حديث هايي كه معاويه نقل كرده است

>اجماع

 

سنت داني معاويه

 

معاويه اي كه سنت پيامبر (ص) را قدر نمي نهد چه نصيبي ممكن است از سنتداني داشته باشد؟ احمد حنبل در مسندش مي نويسد: " عبدالله بن عامر مي گويد: خودم شنيدم كه معاويه حديث‏مي خواند و مي گفت: برحذر باشيد از احاديث پيامبر خدا (ص) مگر آن حديث ها كه در دوره عمر بود. " اين تهديدو بر حذر داشتن از احاديثي كه بعد ازدوره عمر نقل و روايت گشته چه معني دارد؟ مگر پس از آن دوره جعل حديث شايع و بسيار شده؟ يا اصحاب مورد اعتماد و موثقي كه در دوره عمر و پيش از آن وجود داشتند پس از آن امانت و اطمينان را از دست دادند و غير موثق گشتند؟ پنداري- نعوذ بالله- پس از آن جاعل حديث و دروغساز گشته اند. و اين حرف مستلزم‏آن است كه بسياري از احاديث كه مدرك احكامند و پس از آن دوره روايت و نشرشده اند عيبناك شمرده شود. مگر رواياتي كه معلوم نيست در چه تاريخ ودوره اي نقل و بيان گشته اند- در دوره عمر يا پس از آن- بي اعتبار است و راويانش قابل اعتماد و موثق نيستند؟ اساسا مشخص نمي كنند كه راويان، حديث را در چه زمان و دوره اي نقل و روايت كرده اند تا بتوان ازروي آن روايات را به دو دسته تقسيم

 

[ صفحه 233]

 

كرد و روايات موثوقان را از غير موثوقان جدا ساخت. تازه، دوره عمر چه خصوصيتي دارد و چه ربطي به ردو قبول روايات؟ مگر حقائق و دقائق روايتشناسي و علم حديث در آندوره كاملا مكشوف و حاصل گشته است؟ چه كسي از عهده اين مهم بر آمده است؟ يا مگر در آن دوره جز دست امانت به احاديث نرسيده و امكان دروغسازي و روايت پردازي نبوده است و هر چه نقل و نشر گشته درست بوده و حقيقت محض؟ اگر چنين است آن حرف هاي پوچ را كي ودر چه زماني به نام حديث جا زده اند و بدعت ها از كي پديد آمده و سنت و احكام چه وقت دگرگون گشته است؟

همين حرفي كه معاويه در حق سنت پيامبر (ص) زده كافي است بي اعتنائي و تحقيرش را نسبت به آن برساند، و همو كسي است كه راوي حديث ‏و مبلغش را تحقير و اهانت مي كرده و گاه در جواب نقل و تذكر حديث حركت زننده و لجن باري مي كرده است و با لحن خشونتبار و مستهجني به مبلغان حديث دشنام مي داده و منعشان مي كرده‏است. كسي كه چنين رفتار و وضعي با حديث پيامبر (ص) و محدثان و رواياتش داشته باشند فكر مي كنيد چقدر از آن آموخته باشد؟ يامگر باوركردني است كه چنين موجودي براي حديث اعتبار و ارزشي قائل باشد و در رفتارو سياست و كشورداري و اظهار نظر به آن استناد نمايد و از آن استنباط كندو راي اجتهادي بر اساسش پيدا كند؟ چنين كسي نه تنها استناد و استنباط از حديث نخواهد كرد، بلكه در عمل خويش متكي به آن نخواهد گشت، و تاريخ نشان مي دهد كه در كارهايش همينگونه بوده است.

علاوه بر اين كه‏جز مدتي كوتاه در اظهار مسلماني بسر نبرده و فرصتي و استعدادي براي حيث آموختن نداشته در تمام دوره عمرش سرگرم منشيگري و استانداري و سلطنت بوده و جز به سياست و اداره و جنگ و دعوا نپرداخته است. با اين وصف كجا مي توانسته سنت بياموزد و در حديث دانشمند گردد؟

 

[ صفحه 234]

 

تازه از چه كسي بياموزد حال آنكه اكثريت اصحاب از محل اقامت او- شام- دور بودند ومعاشر وي يا بيابانگردهاي آزاد شده فتوحات اسلامي بودند يا يمني هائي ازراه به در كشيده شده- چنانكه در وصف‏ معاشران معاويه آمده است- و او خود به اصحاب اهل مدينه- كه حاملان احكام و ناقلان حديث بودند- بدبين بود و به ديده اهانت و خواري مي نگريست و بي پروا مي گفت: حجازيان تا وقتي با دين بودند حاكم مردم بودند و چون از آن بيگانه گشتند اهل شام حاكم مردم شدند ". نوف به عبدالله بن عمروبن عاص مي گويد: تو شايسته تر از مني در نقل و بيان حديث، تو يار پيامبر خدائي. عبدالله بن عمرو بن عاص در جوابش مي گويد: اينها- يعني حكام و فرمانروايان- ما را از نقل و بيان حديث منع كرده اند. در حديثي آمده است كه معاويه به عبدالله بن عمر پيغام داده اگر اطلاع پيدا كنم كه حديث نقل و بيان كرده اي گردنت را خواهم زد باز به سبب همين بد بيني و بد خواهي بود كه خون باز مانده نيكرو و پاك اصحاب را بريخت و سرداراني چون بسر بن ارطاه را فرستاد به مدينه طيبه تا بباد غارت‏و وحشت بگيردش و با شبيحخون هاي بي امان و مرگبار دمار از روزگارشان در آورد، و پس از او سگ توله اش يزيد در حمله معروف " حره " همان كار را تكرار كرد و ادامه داد، و راست گفته‏اند كه هر كس چون پدر شود بيراه نرفته‏ باشد

 

 

نگاهي به حديث هايي كه معاويه نقل كرده است

 

روايات معاويه را مي توانيم از جنبه هاي مختلف رسيد گي كنيم و به حسابش برسيم. احمد حنبل در مسندش- جلد چهارم- يكصدو شش حديث از معاويه ثبت كرده كه بسياري تكراري است.

 

[ صفحه 235]

 

1- حديث " خدا چون خير كسي را بخواهد دينشناسش مي كند " كه شانزده‏ بار تكرار كرده است در ص 92 دو بار، در 93 پنج بار، در 95، در 96 دو بار، 97، در 98 دو بار، 99، در 101 دو بار.

2- حديث " اصلاح كردن موي پيامبر (ص) كه ده بار آمده است در ص 97 و 96 و 95 و 92 سه بار 102 و 98 دو بار

3- حديث " پيامبر (ص) داستان اذان را گفت " هفت بار در ص 98 و 93 و 92 و 91 دو بار 100- دو بار.

4- حديث " جزاي ميگساري " پنج بار، در ص 101 و 97 و 96 و 95 و 93.

5- حديث درگذشت پيامبر(ص) و ابوبكر و عمر، در ص 97 96،  دو بار 100.

6- حديث " كبه الشعر "در ص 7101 و 95 و 94 و 91.

7- حديث " سفارش در مورد احاديث " در ص 99 و 96 و 95 و 92.

8- حديث " روزه عاشورا " در ص 97 و 96 و 95.

9- حديث " دوستي انصار " در ص 100 و 96 دو بار.

10- حديث " هر كه دوست دارد... " ص 11 100 و 93 و 91.

11- حديث " نهي از پوشيدن لباس ابريشمن و زيور زرين " ص 100، 101و 96.

12- حديث تمجيد موذن ص 98 و 95.

13- حديث " من فقط خزانه دارم " ص 100 و 99.

14- حديث " العمري الجائزه " ص 99 و.

15- حديث " سجده سهو براي آنچه در نماز فراموش شود " ص 100 دو بار.

16- حديث " تبعيت در ركوع و سجود " ص 98 و 92.

17- حديث " نهي از بكار بردن پوست خز و پلنگ براي جامه ستور " ص 93 دو بار.

چهل و هفت حديث ديگر هست كه تكراري نيست. اين ها كه برخي ربطي

 

[ صفحه 236]

 

به احكام نداردمثل روايتي كه مي گويد پيامبر (ص)و ابوبكر و عمر هر سه در شصت و سه سالگي مردند، يا آن كه مي گويد: پيامبر (ص) را ديدم كه زبان حسن را مي مكيد، آيا كمكي به استنباط احكام دين مي كند يا خلائي را براي مجتهدان پر مي نمايد؟

اينك جاي آن است كه دگر باره به متن احاديث وي پرداخته به حسابش برسيم:

1- معاويه به خانه عائشه مي رود. عائشه به او مي گويد:نترسيدي مردي را به كمينت بنشانم تا ترا بكشد مي گويد: مي دانستم در حالي كه در خانه امان هستم چنين كاري نخواهي كرد، و شنيده اي كه پيامبر (ص) مي فرمايد: ايمان مانع حمله غافلگيرانه و كشتن است. آنگاه مي پرسد: دررابطه با تو و از لحاظ برآوردن تقاضاهايت چگونه ام؟ عائشه جواب مي دهد: خوب. معاويه مي گويد: بنابراين، حرف و قضيه آنها را بگذار براي وقتي كه به دادرسي پروردگار عز و جل مي رويم.

از اين حديث بر مي آيد كه ام المومنين‏عائشه كشتن معاويه را جايز مي دانسته به خاطر جرائم و جناياتي كه مرتكب گشته و خون هاي‏ناحقي كه ريخته است، تا جائي كه جايز مي ديده مردي را به كمينش بنشناند تا او را اعدام كند، و معاويه وي را با اين سخن كه در خانه امان و در عهده حمايت او و در رفتار با او خوب است قانع و منصرف مي گرداند تا كيفرش را روز قيامت ببيند. همچنين فهميده مي شود كه معاويه هيچ دليل و مستمسكي براي رد اتهام و كيفري كه عائشه متوجه او مي دانسته نداشته و به هيچ وجه نتوانسته‏ثابت كند كه مستوجب اعدام نيست. تنها كاري كه توانسته اين بوده كه موعد كيفر را به وقت ديگر موكول نمايد و بتاخير اندازد. اين هم عجب است كه عائشه قانع شده و از تقصير معاويه به اين عذر در گذشته كه رابطه اش با او خوب است هر چند در رابطه اش با خدا خوب نباشدو نه رفتار وي با برادرش محمد بن ابي بكر، و گرچه او قاتل محمد بن ابي بكر باشد و بحكم خدا واجب القتل. گرچه عائشه به بهانه اين كه رفتار معاويه با وي خوب بوده از خون برادرش محمد بن ابي بكر درگذشته باشد خدا هرگزكيفر آن قتل را

 

[ صفحه 237]

 

از ياد نخواهد برد و هرگز از معاويه در نخواهد گذشت، چنانكه عائشه از اين كه معاويه خون حجر بن عدي و يارانش را ريخت چشم پوشيد، ولي خدا محال است آن خونهاي پاك را به‏هدر داند يا دهد و از قاتل تبهكارشان ‏پسر هنده جگر خوار در گذرد. آري، عائشه از آن خونها و قتلها چشم بربست ‏فقط بخاطر اين كه معاويه باشخص وي بدنبوده و بدي نكرده است، اما چون رابطه اش با علي بن ابيطالب (ع) خوب نبود حاضر نشد از خون عثمان چشم بپوشد آيا معاويه در رستاخيز و در دادگاه عدل الهي و آنگاه كه محمد بن ابي بكر و حجر بن عدي و يارانش و هزاران مرد پاكدامن و عالي مقام و پرهيز گار گريبانش را گرفته و از خدا دادشان را خواستند خواهد توانست خودش را با اين حرف پوچ تبرئه كند و نجات دهد كه رفتار و رابطه اش با عائشه بد نبوده است؟ آيا اين دليل بدردش خواهد خورد؟ من چه عرض كنم.

آيا عائشه نمي توانست بر سر معاويه داد بزند كه اگر ايمان مانع حمله غافلگيرانه و كشتن است- و چنين هم هست- چرا مانع او نگشت و از كشتن حجر بن عدي جلوگيري نكرد و از كشتن هزاران شخصيت اسلامي بدست او؟ چرا هيچيك از اصحاب پيامبر (ص) و مجاوران حرم امن خدا مكه مكرمه يا مدينه منوره از شمشير او و سربازان و سرداران تبهكار و خون آشامش در امان نماندند؟ شايد ام المومنين عائشه نظربه عقيده و ايمان معاويه افكند و ديد كه ايماني محكم واستوار نيست و نه چنان ايماني كه مسلمانان از دست و زبانش ايمن گ‏ردند، واز پيامبر (ص)به صحت پيوسته كه فرمود: مسلمان كسي است كه مسلمانان از زبان و دستش به سلامت باشند و مومن كسي است كه مردم از جانب وي در مورد خون و جان و مالشان ايمن باشند.

2- عباد بن عبدالله بن زبير مي گويد: "چون معاويه به عزم حج باينسامان آمد و همراهش به مكه رفتيم براي ما نماز ظهر خواند چون به مكه ميامد در آنجا

 

[ صفحه 238]

 

نماز ظهر و عصر و عشاء را چهار ركعتي مي خواند و وقتي به مني و عرفات ميرفت نماز را شكسته مي خواند و چون حج را بپايان مي رساند و در مني اقامت مي كرد نماز را تمام مي خواند تا از مكه خارج شود. وقتي نماز ظهر را با ما دو ركعتي خواند مروان بن حكم و عمر و بن عثمان برخاسته پيش او رفتند و گفتند: هيچكس به شكلي بدتر از اينكه تو كردي‏پسر عمويت- يعني عثمان- را مورد نكوهش قرار نداده است. پرسيد: چطور؟ گفتند: مگر نمي داني او نماز را در مكه تمام مي خواند؟ پرسيد: واي بر شما مگر غير از آن است كه من انجام دادم؟ من با پيامبر خدا (ص) و با ابو بكر و عمر- رضي الله عنهما- همين گونه نماز خوانده ام. گفتند: پسر عمويت نماز را تمام مي خواند واين ‏كه تو برخلاف او عمل كني نكوهش و خرده گيري براو خواهد بود. پس معاويه براي نماز عصر بيرون شد و آن را براي ما چهار ركعتي خواند ".

نمي‏دانم اشكال در اينجا برفقه و دينشناسي معاويه وارد است يا ايراد وترديدي در دينش كه نمازي را كه رسول خدا (ص) شكسته خوانده و امت اسلام سنت پيروي شده اي شناخته اند و از آن‏جمله ابوبكر و عمر چنان عمل كرده اندتمام خوانده است حال آنكه بصحت پيوسته كه عبدالله از قول پيامبر (ص)گفته است: " نماز در سفر دو ركعتي است، هر كه برخلاف سنت عمل كند در حقيقت كافر گشته است. "، اما اين مردك برخلاف سنت و بر خلاف همه عمل مي كند و براي راضي كردن مروان بن حكم- تبعيدي پسر تبعيدي پيامبر (ص)- و عمرو بن عثمان و به خاطر حفظ آبروي پسر عمويش عثمان- پديد آرنده اين بدعت- دستور و سنت پيامبر گرامي‏را زير پا مي گذارد اگر دينشاسي و فقه و حديثداني اين باشد بايد فاتحه فقه و دينشناسي را خواند، و اگر اين‏را از بي ديني كرده باشد كه حسابش پاك است

3- هنائي مي گويد: با جمعي‏از اصحاب پيامبر خدا (ص) نزد معاويه بودم. از آنها پرسيد: شما را بخدا قسم آيا پيامبر خدا (ص) از پوشيدن جامه ابريشمين نهي نفرمود؟ گفتند: خدايرا آري. پرسيد تا رسيد به اين كه شما را به خداي متعال

 

[ صفحه 239]

 

سوگند مي دهم آيا رسول خدا (ص) از جمع بين حج و عمره نهي نفرمود؟ گفتند: اين را نه... يا بعبارتي ديگر پرسيد: مي دانيد كه او از متعه- يعني متعه حج- نهي فرمود؟ گفتند:خدايرا نه

معاويه اصرار داشت هر بدعتي را كه در برابر سنت ثابت و مسلم پيامبر (ص) گذاشته شده احيا نمايد. بهمين سبب در اين مورد نيز سركشي و نافرماني نموده و با سنت جنگيد در جلد ششم ديديم كه متعه حج را قرآن تجويز نموده و تا آخر حيات پيامبر اكرم (ص) نسخ والغا نگشته و در دوره حكومت ابوبكر و بخش اول حكومت عمر بدان عمل مي شده تا وي آن را منع نموده است. بنابراين، كار معاويه كه پيروي از منع عمر بوده يا دين نشناسي و بي اطلاعيش از سنت را ثابت مي نمايد يا بي ديني و بي ايمانيش را، و بهتر است هر دو را ثابت بدانيم، و بي ديني بيشتر از بي اطلاعي و دين نشناسي به او مي خورد

4- حمران مي گويد: معاويه گفت: شما نمازي مي خوانيد كه ما كه با پيامبر خدا (ص) معاشر بوديم نديديم بخواند، و از آن نهي كرد يعني دو ركعت نماز پس از عصر.

در جلد ششم ديديم كه نماز پس از عصر در دوره نبوي اقامه مي شده و حضرتش مي خوانده و تا آخر عمر تركش نكرده است اصحابش همچنان آن را خوانده اند تا عمر منعشان كرده است واصحاب براو پرخاش كرده ودليل آورده اند كه آن سنتي ثابت است و سنت خدا را تبديل و تغيير رخ ندهد، هر چند عمر گوش به استدلالشان نداده است و آن بدعت را پي گرفته تا معاويه پيدا شده و وضع را بدتر كرده است و نهي ازآن نماز را به پيامبر (ص) نسبت داده است حال آيا اين از ناداني و بي اطلاعيش درباره سنت بوده است يا بهره اش از فقه و دين بيش از اين نبوده است؟ مطلب را بايد شنيد و حق را گفت خواه عليه گوينده باشد و خواه بجانبش.

5- از چند طريق از معاويه نقل شده كه از زبان پيامبر (ص) مي گويد: هر كه

 

[ صفحه 240]

 

را شراب خورد تازيانه بزنيد، اگر تكرار كرد تازيانه بزنيدش، اگر باز هم تكرار كرد تازيانه بزنيدش، اگر براي چهارمين بار تكرار كرد بكشيدش.

در اينجا حيرانم و نمي دانم معاويه حتي يكروز هم كه شده در دوره حكومت يا استانداري يا پيش از آن بمفاد اين حديث عمل كرده يا آن را مثل ديگر احكام و دستورات زير پا گذاشته است؟ اگر مطيع اين حكم صريح بود كارواني با بار شراب به مقصدش روانه نمي شد ودر خانه انبارش نمي كرد و فروشگاهي برايش نمي داشت و خريد و فروشش نمي كرد و نمي خوردش و در حال مستي در شعري ثناي باده نمي گفت و عربده جويانه از آن تعريف نميكرد و به هيئت‏هاي اعزامي و سفيران تقديم نمي نمود و سگ توله شرابخوارش را جانشين خويش نمي ساخت و وليعهدش در برابرش شراب نميخورد و حكم جزاي شرابخوار را تعطيل نمي كرد و شرابخواران را حد مي‏زد.

اين روايت معاويه هر چند سندي محكم و ممتاز دارد و محدثاني چون احمد حنبل و ترمذي و ابو داود ثبتش كرده اند باز مورد توجه فقيهان قرار نگرفته و هيچيك از ايشان به آن استناد و اعتماد ننموده اند چون معاويه به تنهائي نقلش كرده و خود قابل اعتماد و موثق شمرده نمي شود. اين وضعش نسبت به حديثي كه خود از زبان پيامبر (ص) نقل كرده و همه نقل كرده هايش چند تا بيش نيست. حال معلوم است كه نسبت به احاديث هنگفتي كه در نيافته و نشنيده و نياموخته و بخش اعظم سنت، چه وضعي داشته است.

6- ابو ادريس از معاويه- كه بسيار كم‏از رسول خدا (ص) حديث نقل مي كرد- شنيدم كه رسول خدا (ص) مي فرمود: هر گناهي را خدا ممكن است ببخشد جز اين كه انسان كافر بميرد يا مومني را به عمد بقتل رساند.

چنانكه ديديم و در جلد يازدهم خواهد آمد معاويه در نامه اي به اميرالمومنين علي (ص) مي نويسد: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مي گفت: اگر اهالي صنعاء و عدن بر قتل مردي‏و يكتن از مسلمان همداستان شوند خدا آنان را به روي

 

[ صفحه 241]

 

در آتش خواهدانداخت.

اين دو حديث كه معاويه روايت كرده حجتي به نفع او است يا عليه؟ حقيقت روشن است و غباري بر آن نيست. ميدانيد كه چه كسي در اثناي نبردهاي صفين و پس از آن در هر فرصتي‏خونهاي بسيار ريخته و مومناني بيشماربه قتل رسانده است و هر سنگي و شني و هر درختي و بوته اي در صحرا و در كوهستان شاهد قتل عمد او است و بسا بيگناه كه بدستش و به فرمانش به خون كشيده است. آيا اين قتل ها و خونريزي ها را قرآن تجويز كرده يا سنت يا اجماع مسلمانان يا قياس و راي‏اجتهادي؟ يا مگر معاويه چيزي از قرآن‏و سنت ميدانسته يا اجتهاد و استنباط احكام بلد بوده است بتهكار خون آشامي‏جاهل و دين نشناس بوده و تجاوزكاري مسلح كه در پي جاه و شهوت ومال دست به هر جنايتي مي آلود و دومين فردي كه در يك زمان بيعت شده اند و به موجب آن احاديث صحيح- كه برخوانديم- بايد اعدام مي شد. كسي كه به حكم شريعت بايد اعدامش كرد چه احترام و حقي دارد او را چه رسد به خلافت تا به عنوان خليفه دست به كشتن‏اين و آن بزند و جنگ ها بر پا سازد ولشكر كشي مي دانيد چه كساني را كشته و چه مقدساتي را بر باد داده است؟ خون مجاهدان بدر و صدها تن از شركت كنندگان بيعت شجره را ريخته است خون كساني را كه قرآن مي گويد خدا از آنان خشنود گشت و آنان از خدا خشنود گشتند، و در ميانشان كساني بوده اندمثل عمار كه دار و دسته تجاوز كاران مسلح داخلي- يعني دار و دسته معاويه-او را كشته اند و خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين و ثابت بن عبيد انصاري وابو هيثم مالك بن تيهان و ابو عمره بشر النصاري و ابو فضاله انصاري، و همه اينها از مجاهدان بدرند، و در ميانشان حجر بن عدي " راهب اصحاب محمد (ص) " بوده است و مجاهد قهرمان مالك بن حارث اشتر نخعي، و عابد صالح محمد بن ابي بكر. بالاتر از اين سهمگين تر آن كه از شهادت امام مقدس و خليفه بر حقي كه امت بر خلاف و بيعتش همداستان بوده اند از شهادت مولاي ما اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) شادمان گشته و خبر قتلش را بشارتي شمرده و بانگ شادي بر آورده‏و آن مصيبت عظمي را از الطاف الهي دانسته است تبهكاري را كه با نيرنگ وتوطئه، امام

 

[ صفحه 242]

 

حسن مجبتي نواده پيامبر (ص) را مسموم مي كند و به قتل مي رساند نمي توان دست كم گرفت، تبهكار گستاخي را كه پس از تبهكاري و قتل امام و ذريه پيامبر (ص) فرياد شادي بر مي آرد و آن را پيروزي يي بزرگ مي شمارد. اين تبهكار خون آشام را به استناد احاديثي كه خود روايت كرده به شدت مواخذه و محكوم خواهند ساخت.

7- ابو صالح از معاويه نقل مي كند كه اززبان پيامبر (ص) مي گويد: هر كه بدون امام بميرد بحال جاهليت مرده است.

از طرفداران و دوستداران معاويه‏ مي پرسيم خود معاويه به چه حالي مرده‏و چگونه مرگي داشته است و بهنگام مرگ، امامش كه بوده و بيعت كدامين امام بر عهده اش بوده است؟ مگر در آن هنگام امامي واجب الاطاعه امامي كه موجب نص و اجماع پيروي و بيعتش واجب باشد وجود داشته غير از اميرالمومنين علي (ع) جز همان امامي كه معاويه به دشمني اش برخاست و به جنگش كمر بست و خلافتش را قبول نكرد و براي سرنگوني امامت و خلافتش از هيچ تلاش و جنايتي خود داري ننمود و به اين ترتيب پيوند مسلماني از پيكر فرو نهاد و قيد اسلام از گردن برداشت؟ همان امامي كه چون بشهادت رسيد معاويه اظهار خوشحالي كرد و در مصيبت‏شهادتش كه سوگواري پيامبر اكرم (ص) وامت اسلام بود شادماني نمود، يا آن امامي كه در فاجعه مسموميتش به دسيسه‏معاويه فاطمه زهراء به عزا نشست و معاويه در عزايش خنده و شادي كرد. آيا با امام و خليفه اي كه شايستگي ونص و اجماع رجال " حل و عقد " و باقيمانده صاحبنظران جامعه به خلافتش‏نشاند بيعت كرد و قيد اطاعتش را بگردن‏گرفت يا بر سر حكومت و خلافت با او جنگيد و خيانت و دسيسه كرد و وقتي ديد در سپاهش تزلزل و سستي و نافرماني پديد آمده و مي خواهند امام‏بر حق را گرفتار كرده و تحويل او دهند هر حيله اي كه به نظرش رسيد بكار بست و از رشوه و تطميع كار گرفت‏و از هر دسيسه و نيرنگ سياسي تا اساس‏خلافت حقه را برانداخت و سلطنت خويش بر قرار ساخت؟ آيا در طول اين مدت هيچ يادي از اين روايتش كرد؟ آيا فهميد كه آن سال هاي دراز را بدون اينكه بيعت امامي بر عهده اش باشد سپري كرده است و براي مسلمانان روا نيست كه دو شب را بدون اين كه بيعت امامي

 

[ صفحه 243]

 

بر عهده اش باشد سپري گرداند و اگر بدين حال بميرد مرگي جاهلي داشته و به وضع جاهليت از دنيارفته است؟ يا فقه و اجتهادش چنين حكم مي كرد كه او از اين احكام كلي و عمومي- كه پيامبر اكرم (ص) هيچكس رااز آن مستثني نفرموده- مستثني است؟ يا بي اطلاعيش از احكام و غفلتش درباره خودش سبب شد كه طمع باين ببندد كه خود خليفه باشد و با او به خلافت بيعت كنند و بنام خدا و پيامبر (ص) فرمان براند؟ و اين از صلاحيت و شايستگي وي بس دور بود و اسير آزاد شده اي چون او كه پدرش هم اسير آزاد شده بود از علم و خردمندي بي بهره بود و نص واجماعي درباره خلافتش وجود نداشت بهيچوجه شايسته تصدي خلافت نبود و تنها مايه اش براي آن جاه طلبي بودو نفع جوئي و كامگيري و شرارت، و هيچ نمي انديشيد كه با اين وضع و رفتارش به حال جاهليت خواهد مردو مرگي جاهلي خواهد داشت و بر حال ايمان به " سواع " و " هبل " بت هاي عصر سياه شرك از دنيا خواهد رفت.

توجهي

حديث معاويه را كه پيامبر(ص) فرمود " هر كس بدون امام بميرد مرگي جاهلي داشته است " حافظ هيثمي در " مجمع الزوائد " و ابو داود طيالسي در " مسند " از طريق عبدالله بن عمر ثبت كرده اند، و ابو داود بااين افزوده كه "... و هر كس پيوند اطاعت بگسلد به صحنه قيامت در حالي در خواهد آمد كه هيچ دليل پسنديده اي(براي دفاع از كار خويش) ندارد.

اين حديث با احاديث ديگري كه با همان‏مضمون: ولي بعبارات گوناگون از طرق مختلف روايت گشته تحكيم گرديده است، از آن جمله روايتي كه مي گويد:

پيامبر (ص) فرمود: هر كه در حالي مرد كه بيعتي بر عهده نداشت بحال

 

[ صفحه 244]

 

جاهليت مرده است "

اين را مسلم در " صحيح " خويش ثبت كرده است و بيهقي در " سنن " ابن كثير در تفسيرش وحافظ هيثمي در مجمع الزوائد، و شاه ولي الله در " ازله الخفاء " براي اثبات اين كه نصب خليفه براي رهبري مسلمانان تا قيامت واجب كفائي است بهمين روايت- يعني با همين عبارت- استناد كرده است.

ديگر روايتي كه مي گويد: " هر كه در حالي بميرد كه اطاعتي بر عهده نداشته باشد بحال جاهليت مرده است. " اين را احمد حنبل در مسندش و هيثمي در مجمع الزوائد ثبت كرده اند.

همچنين روايتي باين عبارت كه " پيامبر فرمود: هر كه امام زمان خويش نشناخته مرد بحال جاهليت مرده است (يا مرگي جاهلي داشته است) ". اين را تفتازاني در " شرح المقاصد " آورده و آنرا بلحاظ مفهوم و مفاد در كنار آيه " خدا را فرمان بريد و پيامبر را فرمان بريد وفرماندهانتان را " نهاده است. هم تفتازاني در شرح عقائد نسفي به همين عبارت استناد كرده است لكن متصديان چاپ و نشر آن كتاب در چاپ سال 1313 هفت صفحه از آن را تحريف كرده اند كه‏اين حديث را نيز شامل مي شود. شيخ علي قاري مولف " المرقاه في خاتمه الجواهر المضيئه " همين مطلب را آورده‏و مي گويد: معني اين حديث پيامبر كه‏در صحيح مسلم آمده

 

[ صفحه 245]

 

كه هر كه امام زمان خويش نشناخته مرد بحال جاهليت مرده است اين است كه انسان كسي را كه بايد در دوره زندگاني خويش به وي اقتدا نمايد و تحت رهبري وي قرار گيرد نشناسد.

همچنين اين روايت‏كه " پيامبرفرمود: هر كس از دائره فرمانبري بيرون شد و از جامعه (ي اسلامي) كناره جست و مرد بحال جاهلي‏ مرده است ". اين را مسلم در " صحيح "خويش و بيهقي در " سنن " ثبت كرده است و در " تيسيرالوصول " بنقل از دو صحيح مسلم و بخاري از طريق ابو هريره‏آمده است.

و اين روايت كه " هر كس از جامعه (ي اسلامي) گامي كناره جست و مرد بحال جاهلي مرده است " و اين كه " هر كس بدون امام بميرد بحال جاهليت مرده است

ابو جعفر اسكافي در خلاصه نقض كتاب العثمانيه جاحظ آورده است و هيثمي باين عبارت كه " هر كس بدون اين كه امامي بالاي سرش باشد بميرد مردنش مردن جاهليت است " و به اين عبارت كه " هر كس بدون اين كه امامي بالاي سرش بميرد بحال جاهليت مرده است ".

واين: " هر كس در حالي بميرد كه تحت رهبري امام جامعه اي نباشد بحال جاهليت مرده

و " هر كس از فرماندهش كاري ناگوارببيند بايد صبر و تحمل نمايد، زيرا هر كه گامي از مسلمانان وا پس نشيند (يعني مخالف نمايد) و بميرد به حال جاهليت

 

[ صفحه 246]

 

مرده باشد "

اين حقيقتي است كه كتاب هاي حديث و " صحاح " و مسند ها بر آن اتفاق دارند و ثابتش نموده اند و گريزي از پذيرفتنش نيست و مسلمان چاره اي جز قبولش ندارند و لازمه مسلماني است و حتي دو نفر بر سرش اختلاف نيافته اند و هيچكس در آن ترديدي ننموده است. واز آن بر مي آيد كه هر كس بدون امام و رهبر بميرد بد فرجام و نارستگار خواهد بود، زيرا بحال جاهليت مردن پست ترين مردنها است و مردن به حال كفر والحاد.

در اينجا نكته و مطلب دقيقي هست كه لازم است به ميان آيد وآن اين كه فاطمه زهرا صديقه طاهره- كه به حكم قرآن پاك و منزه از هر گناه و لغزشي است و به حكم فرمايش نبوي خدا و پيامبر از خشمش به خشم ميايد و به خشنوديش خشنود مي گردند و از آزرده شدنش آزرده مي شوند- در حالي از دنيا رفته است كه بيعت كسي را كه خليفه و امام زمانش مي شمارند بر عهده نداشته‏و به او اقتدا نمي كرده است و شوهرش نيز مدت ششماه و در طول زندگاني همسرش از بيعت با آن به اصطلاح خليفه خودداري نموده است. در دو " صحيح " مسلم و بخاري هست كه " مردم تا فاطمه زنده بود براي علي احترام قائل بودند، اما چون فاطمه درگذشت رابطه علي با مردم تيره گشت " و قرطبي در " المفهم " مي نويسد: " مردم در دوره زندگي فاطمه و به احترامش علي را احترام مي كردند چون فاطمه پاره اي از پيكر رسول خدا بود و علي همسر و عهده دار زندگي فاطمه. اما وقتي فاطمه مرد و تا آن وقت علي باابوبكر بيعت نكرده بود مردم آن احترام رافرو گذاشتند و مانعي نديدند كه او را وادار به قبول تصميم عمومي سازند و نگذارند وحدتشان بهم بخورد. "

در اينجا سه احتمال بيش نيست و حقيقت در يكي از آنها است. يكي اين كه صديقه طاهره سلام الله عليها به يكي از وظائف اسلامي خويش عمل نكرده باشد به بزرگترين و مهم ترين وظيفه اي كه دين پدرش مقرر داشته است و مسلمانان

 

[ صفحه 247]

 

همگي از شهر نشين و دهاتي و باسواد و بيسوادبه آن عمل كرده اند و العياذ بالله در حالي كه سنت پدرش را زير پا گذاشته بوده ازدنيا رفته باشد. ديگر اينكه آن حديث صحيح نباشد با اينكه حديثدانان شيعه و سني روايت و ثبتش كرده و امت اسلام قبول نموده و درستش دانسته است. آخرين احتمال اينكه ‏فاطمه زهراء خلافت ابوبكر را به رسميت نمي شناخته‏و او را لايق آن نمي دانسته است و با مولاي متقيان امير المومنين علي (ع) همراي و همعقيده بوده است.

آيا مسلمان مي تواند احتمال اول را وارد بداند وبگويد دختر گرامي و با وفا و داناي پيامبر(ص) كه همسر كسي بوده كه قرآن خود پيامبر امينش خوانده و وصي و جانشين و پيامبرش تعييني وي بوده است كاري انجام داده بر خلاف عقل و منطق و رضاي خدا و پيامبرش؟ نه، هيچ مسلماني چنيي حرفي نمي تواند بزند يا چنين احتمالي را وارد بداند. حتمال دوم هم وارد نيست زيرا پس از اين كه‏حديث مذكور بصحت پيوسته و حديثشناسان شرايطصحت را در آن روايات جمع ديده اند و سر تسليم در برابرش فرود آورده اند و امت آن را پذيرفته است هيچ ناداني احتمال نادرست بودن آن حديث را نمي دهد. بنابراين احتمالي جزسومي باقي نمي ماند و يگانه حقيقت اين است كه خلافت ابوبكر را صديقه طاهره برسميت نمي شناخته و او را خليفه و امام نمي دانسته و در حالي از دنيا رفته كه از آن خلافت و خليفه بيزار بوده و اميرالمومنين علي ع نيز به همين سبب با او بيعت ننموده و نه همسرش را به بيعت با او خوانده درحالي كه مي دانسته هر كس امام زمانش را نشناخته بميرد و بيعتي بر عهده اش نباشد به حال جاهليت مرده است. بنابراين، از خلافتي چنين بايدبيزار بود و سر به فرمان متصديش فرود نياورد.

8- ابو اميه عمرو بن يحيي بن سعيد ازقول جدش مي گويد: معاويه از پي ابو هريره به دنبال رسول خدا (ص) روان گشت و ابو هريره از او به پيامبر (ص) شكايت كرد. نگاه پيامبر خدا (ص) در موقع وضو گرفتن يك يا دو بار سر برداشته خطاب به معاويه گفت: اي معاويه اگر عهده دار كاري (از كارهاي حكومتي)گشتي از خداي عز و جل بترس و عادل باش. معاويه‏مي گويد: من بر اساس فرمايش رسول خدا(ص) پيوسته مي انديشيدم كه گرفتار تصدي كاري شوم تا آنكه

 

[ صفحه 248]

 

گرفتارش شدم.

متاسفانه اين مرد سفارش پيامبر (ص) را از ياد برد و نه در دوره استانداري به آن عمل كرد و نه در دوره سلطنت، يا از ياد نبرد واعتنائي به آن نكرد و عدالت و تقوي را يكسره ترك گفت و به مقتضاي تبهكاري و گناهورزي و ستمكاري‏رفتارنمود. ضرورتي نمي بينم كه درباره سياهه آن جنايات و تجاوزات رادر اينجا بياورم چون به پاره اي از آن دو دوره " غدير" اشارات رفته و خواننده گرامي مي تواند به آنها مراجعه نمايد.

كاش روزي كه پا از ياري‏ عثمان به دامن كشيد و گذاشت به كشتن رود يادي از اين سفارش كرده بود يا آن روز كه كمر به جنگ امام زمانش اميرالمومنين علي (ع) بست و عليه خلافت عظمي و ولايت گرانقدرش دسيسه وتوطئه مي نمود و آنگاه كه اصحاب عادل و راسترو را مي كشت و تبعيد مي كرد و رجال صالح و پاكدامن امت را به همه توانائي و امكاناتش مورد تعقيب و آزار و تهديد و كشتن و بستن قرار مي داد و آنان را بي محاكمه و به مجرد وارد آمدن اتهام مي كشت و مي زد و زنداني مي كرد. آيا اين كارهايش از عدالت و تقوا بود؟ يا خريد و فروش شراب و ميگساري و رباخواريش از ره عدل و پرهيزگاري بود؟ يا اين كه " زياد " را بر خلاف سنت و دستور پيامبر(ص) منسوب به ابي سفيان كرد و يزيد را جانشين خويش ساخت، يزيدي را كه خوب مي شناسيمش و پدرش او را بهتر ازهركس مي شناخت؟ شايد بارزترين نمونه هاي عدل و تقوايش اين باشد كه امام پاك و منزه و مولاي متقيان را يكريز دشنام مي داد و بر سر منبر ناسزا مي گفت و در دعاي دست بر او لعنت مي فرستاد و به مردم و استاندارانش فرمان داد تا در همه شهرهاي بزرگ و مراكز استانها به او دشنام دهند و لعنت فرستند و بدعت شرم آورش تاآخر دوره امويان بر جاي ماند و از او بيادگار و بميراث؟

نمي دانم اگر پيامبر اكرم به او اين سفارش نكرده بود چه كاري ممكن بود بر خلاف عدل و تقوي بكند كه نكرده است؟ يا اگر- نعوذ بالله- پيامبر اكرم سفارشي بر خلاف آن به او كرده بود چه كارهائي بدتر و تبهكارانه تر از آنچه كرده است

 

[ صفحه 249]

 

ممكن بود يا مگر خلافكاريهائي جز آنها مي توان يافت؟

9- از چند طريق از معاويه روايت شده است كه خود پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: " خدا اگر خير كسي را بخواهد اورا دين شناس مي گرداند " يا به عبارتي ديگر: " خدا اگر خيري براي كسي بخواهداو را دينشناس مي گرداند. " بعضي بر آن‏افزوده اند كه معاويه كمتر مي شد نطقي كند واين حديث را در نطقش نياورد.

شنيدن و درك اين حديث و تكرار روايتش بطوريكه در مسند احمد بن حنبل شانزده بار آمده و اين كه معاويه نمي شده نطقي ايراد كند و آن را به زبان نياورد لازمه اش اين بود كه در خود معاويه اثر بگذارد و او راپايبند دستورات و تعاليم پيامبر (ص) گرداند و فقيه و دينشناس و عامل به احكام و مبادي فقهي، اما مي بينيم چنين نشده و از سنت و فقه و دينشناسي فرسنگ ها دور مانده بطوري كه از هر كسي بي اطلاع تر و دين شناس‏تر و بي فقه تر گشته است و نه تنها به احكام و اصول فقهي مقيد و پايبند نبوده، بلكه از فقه و دين شناسي هم بهره اي نيافته و از چند حديثي كه با فقه ارتباطي ندارد اگر بگذريم چيز قابل ملاحظه اي از حديث وسنت روايت ننموده است. تمام اين حقائق مي رساند كه بموجب همان حديث كه خود نقل كرده و پيوسته بر زبان داشته است خدا براي معاويه خير نخواسته و دينشناسش نكرده است و اين تقدير با وضع پسر هنده جگر خوار متناسب بوده است.

10- محمد بن جبير بن مطعم ميگويد: من با هيئتي از قريش نزد معاويه بودم كه به وي خبر رسيد عبدالله بن عمر و بن عاص اين حديث رانشر مي دهد كه در آينده پادشاهي از قحطان به ظهور خواهد رسيد. معاويه خشمناك گشت و برخاست و پس از ثنائي كه زيبنده خداي عز و جل بود گفت: به من اطلاع داده اند بعضي از شما سخناني نقل مي كنند و نشر مي دهند كه‏نه در قرآن است و نه از رسول خدا (ص) رسيده است. اينها جاهلان شما هستند. از آرمان هائي كه صاحبانش را گمراه مي سازد برحذر باشيد، زيرا من از رسول خدا (ص) شنيدم كه مي فرمود: اين‏ حكومت در ميان قريش خواهد بود و هركسي بر سر آن با ايشان تا وقتي دين

 

[ صفحه 250]

 

و شريعت را بر قرار مي دارندكشمكش نمايد خدا او را نگونسار خواهدكرد.

معاويه اين حديث را- بفرض كه صحيح باشد- نفهميده است. عبدالله بن عمرو عاص گفته كه آن شخص‏پادشاه خواهد بود نه اين كه خليفه، ومي دانيم پس از رسول خدا (ص) پادشاهان بسياري از غير قريش بوده اند و ممكن است پادشاه نامبرده از پادشاهان خودكامه باشد. بنابراين حرف معاويه آن را رد و نقض نمي كند، زيرا آنچه او ياد كرده ائمه و پيشواياني قرشي هستند كه تا وقتي مجري احكام اللهي و برقراركننده شريعت را برقرار نكرده بلكه بر خلافش عمل كرده اند درشمار آن ائمه و پيشوايان قرشي نخواهند بود. باين ترتيب، معاويه گرچه‏قحطاني نباشد و قرشي باشد حق ندارد آرمان تصدي خلافت را به دل راه دهد ودر آرزوي چنين مقامي باشد، بلكه بايدبجاي برحذرداشتن قحطانيان از آرزوي تصدي خلافت به خاطر آورد كه خود نيز از تصدي آن ممنوع و محروم است. مگر اسيران آزاد شده فتوحات اسلامي حق خلافت دارند؟ مگر خلافت را كسي غير مجاهدان بدر مي تواند عهده دار شد؟! مگر خليفه نبايد عادل و راسترو و پرهيزگار باشد؟ مگر هنده جگر خوار و پرچم فحشائي كه بر فراز خانه اش بوده‏سهمي از خلافت الهي توانند برد.

عجيب است كه آن مردك، عبدالله بن عمرو رااز جاهلان و بيخردان مي شمارد حال آنكه ابو هريره در حق وي مي گويد:"او بيش از همگان از پيامبر (ص) حديث‏ نقل كرده و حديث مي نوشته است " يا به‏ عبارتي كه ابو عمرآورده مي گويد: " او بيش از همگان پيامبر خدا (ص) حديث حفظكرده است... " و مي گويد: " مردي فاضل وحافظ و دانشمند بود. قرآن آموخت و از پيامبر (ص) اجازه خواست كه احاديثش را بنويسد و اجازه دادش " و ابن حجر وي را به سبب فراواني دانش و عبادت خستگي ناپذيرش ستوده و تمجيد كرده است.

معاويه چنان به وي پرخاش مي كندو او را نادان و بي علم مي خواند كه

 

[ صفحه 251]

 

پنداري خود دانشمندي متبحر وفقيهي سترگ است غافل از اين كه محققان هوشيار و خلق بيدار سخني را كه‏عباده بن صامت به وي گفته است به خاطر سپرده اند، اين سخن را كه " مادرت هنده داناتر از تو است "

اين معاويه است و اين مقدار علم و حديثداني اش

 

 

اجماع

 

دانستيم كه يكي ازمدارك و منابع استنباط احكام شرعي، اجماع است. شايد معتدل ترين تعريف اجماع همان باشد كه آمدي در كتاب " الاحكام " كرده آنجا كه گويد: " اجماع عبارت است از اتفاق يافتن همه صاحبنظران (يعني اهل حل و عقد) امت محمد در يك عصر بر سر حكم حادثه اي ".

اينك بيائيم نگاهي به معاويه افكنيم و به گفته ها و ادعاها و اظهار عقيده ها و كارها و جرائم و فقه و اجتهادش تا ببينيم ذره اي از آن اجماع‏علماي عصرش سازگار بوده است يا نه؟ آن فقيهان و صاحبنظران و اهل حل و عقد در مسائل فقهي و ديني كه بوده اند و كجا با بدعت ها و هرزگي هاي معاويه همداستان گشته اند؟ و كداميك از ايشان ناظر و مراقب كارهاي بيراه او بوده است؟ و مگر اصحاب پيشاهنگ و تابعان نيكروشان در مدينه نبوده اند و از مدينه به شهرستانهائي جز شام نرفته دور از معاويه اقامت نگزيده‏اند و مگر جملگي از پسر هنده جگر خوار و آرائش بيزاري نجسته اند و مگراو با گفتار و كردار بر ضدشان عمل نمي كرده و بايشان بد و بيراه نمي گفته است؟

بله، تني چند فرومايه شامي بوده اند كه براي برآوردن مطامع‏و شهوات خويش با او موافقت مي نموده و همداستان گشته اند و اجتهادي كه يكي از مدارك و منابعش موافقت چنين عناصري باشد چه ارزش و اعتباري تواند داشت؟

قياس

به نظر پيشوايان اهل سنت‏و جماعت، قياسي معتبر است كه نصي بر مناط آن

 

[ صفحه 252]

 

در قرآن و سنت وجود داشته باشد يا آنكه نوع يا شخص آن مناط از طريق بحث و استنباط حاصل آيد. دركارهاي معاويه و آرائش هيچ مناطي كه نصي درباره اش وجود داشته باشد يا استنباطي صحيح و قياسي بدين منوال باشد نمي يابيم. آري قياس هائي جاهلي داشته است و خواسته احكام اسلام را بوسيله آن مقياس ها و قياس هاي جاهليت به دست آورد. اين چگونه اجتهادي است كه قياس هايش نه اسلامي، بلكه جاهلي است؟

دانستيد كه اجتهاد صحيح بنظر دانشمندان اسلامي و رجال فقه و اصول چيست و مباني و منابعش كدام است، و معاويه از آن بس دور و بيگانه بوده است. اينك بيائيد صفحه اي از صفحات مكرر و متشابه كردار اين مجتهد نافرمان و اجتهادات خارق العاده اش را از نظر بگذرانيم تبهكاري هاي كسي را كه ابن حزم و ابن تيميه وابن كثيرو ابن حجر و عناصر ديگري از قماش آنها معتقند گناهي نداشته و در همه جناياتش بي تقصير و بي مسووليت بوده است، چون با اجتهاد و استنباط شخصي چنان كرده است و از آنجا كه مجتهدي خطا كار بوده نه تنها گناهي بر او نخواهد بود، بلكه پاداش هم خواهد برد پاداش اجتهاد و كوشش فقهي خويش را.

اينها نمي گويند اين مجتهد با كدام اجتهاد و استنباط وظيفه شرعي خويش دانسته كه به مولاي متقيان دشنام دهد و در دعاي دست بر او لعنت فرستد و اوو دو امام ديگر- دو نواده پيامبر (ص)- و مردان پاكدامن و نيكرو و امت را باهم نفرين كند و بد گويد واين كار را نه وظيفه خود، بلكه واجب شرعي همه مسلمانان بداند و به آنان فرمان انجامش را بدهد؟

در استنباط اين بدعت ‏و در اجتهاد حيرت آورش به كدام آيه قرآن استناد جسته است، به آيه تطهيريابه آيه مباهله يا صدها آيه اي كه در حق علي (ع) نازل گشته است؟ يابه هزاران حديث شريفي كه از بنيانگزار اسلام در فضائل و تمجيد وي هست؟ يا به اجماع و اتفاقي كه در هنگام بيعت با وي و برقراري خلافتش و تعيينش

 

[ صفحه 253]

 

بعنوان خليفه اي واجب الاطاعه صورت گرفته است؟ به فرض كه از خلافتش‏صرفنظر كرديم و خليفه بودنش را مسلم ندانستيم آيا اجماعي بر نامسلمانيش و بر اين صورت گرفته كه از برجسته ترين‏اصحاب عادل و نيكرو نيست تا اين مجتهد- كه از پستان هنده و زير تابلو فحشائش شير خورده- به خود اجازه دهد كه به وي دشنام و ناسزا گويد و كمر به قتلش بربندد؟

آيا در اين مورد قياسي‏ وجود داشته است مستند به مدارك و منابع سه گانه اجتهاد- قرآن و سنت واجماع- مستند به آنچه با شمشير و منطق و بيان علي (ع) برقرار گشته و در ميان امت نشر و بسط يافته است؟ آنچه وجود داشته نه قياسي از اين گونه، بلكه قياس جاهلي بوده است. دو عشيره‏هاشم واميه از عهد جاهليت با هم كشمكش و نسبت به هم كينه و دشمني داشته اند، و از عادات و تقاليد آن عهد اين بوده كه هر عشيره به ديگري به‏هر گونه و به هر وسيله و به هر يك ازافرادش كه شد صدمه بزند و از او انتقام بگيرد گرچه شخصا مسووليتي نمي داشته و مستحق كيفري نمي بوده است و بدين ترتيب كسي را كه قاتل نبوده به كيفر قتلي كه ديگري كرده بود مي كشتند و بي گناهان را زير شكنجه و تحت ‏تعقيب قرار مي دادند. روشي جاهلي بودكه از ديرگاه در پيش داشتند و آنان كه روح و روان خويش از آثار سوء جاهليت‏نپيراسته بودند در دوره مسلماني هم پيش مي گرفتند، و معاويه اي كه بقول بزك كنندگان كارهايش " در عمل و استنباط جد و جهد مبذول مي داشته و اجتهاد مي نموده است. " به به چنين روشي متمسك بوده است.

بكدام اجتهاد و استنباط به خود اجازه مي داده كه از سر منبر و در تعقيبات نماز به اما مومنان علي (ع) لعنت فرستند تا بدانجا كه براي براي رساندن صداي لعن و دشنامش به گوش مردم مقررات الهي و سنت را در مورد خطبه نماز عيدين تغيير دهد و خطبه را پيش از نماز بخواند، و كساني راكه لب از ناسزاگوئي فرو بسته اند صريحا تهديد كند؟ باستناد به كدام كتاب آسماني و كدامين سنت يا اجماع و قياس، اين مجتهد تبهكار گناهورز به بدعت هاي شرم آور پياپي دست مي زد؟

با كدام اجتهاد و چه استنباطي دوستداران علي (ع) را تعقيب مي كرد ودر تمام شهرها و استان ها تحت پيگرد قرار مي داد و مي كشت و تبعيد و شكنجه هاي

 

[ صفحه 254]

 

سخت مي كرد و اعتباراتي را كه در مورد مسلمان هست نديده مي گرفت و براي ايشان حق و حرمتي قائل نمي گشت حتي احترام صحابي‏بودن و مصونيتي را كه داشتند زير پا مي نهاد؟ در اين كارها متكي به آيات كريمه قرآن بود يا به سنت نبوي؟ يا به اجماع و اتفاق آراء صاحبنظران امت‏و فقيهان، به اتفاق آراء كساني كه مخالف او و كارهايش و بيزار از آرائش‏بودند؟ يا به قياسي كه از حجت هاي سه گانه نامبرده حاصل آمده بود

چه اجتهادي به او اجازه مي داد علي (ع) را متهم به كفر و الحاد و تجاوز كاري‏و گمراهي و تعدي و پليدي و حسد و ديگر گناهان و رذائل سازد؟ گمان مي كنيد براي اتهامات معاويه و نسبت هاي ‏ناروايش دليلي در لابلاي قرآن مجيد مي توان يافت يا در ميان احاديث و سنت نبوي؟ يا در اجماع ها و اتفاق نظرهاي فقيهان قرون و اعصار؟ با اين كه امت اسلام آگاه است كه همه آن پليدي ها كه معاويه به امام علي بن ابيطالب (ع) نسبت داده جز شمشير و منطق و بيان و جهاد حضرتش از ميان نرفته و نابودي نگشته است و اگر آئين‏ پاك و والاي اسلام را آئينه اي باشد و مظهري و مجسمه اي همان علي (ع) خواهد بود و شخصيت والايش.

چه اجتهادي به او اجازه مي داد از كشته شدن امير المومنين علي (ع) و فرزند گراميش امام حسن مجتبي- آن دو امام عاليقدر = خوشحال شود و شادي نمايد و به ديگران بگويد كه قتل علي (ع) از حسن‏الطاف و تقديرات خيرخواهانه الهي است، ياقاتلش آن تبهكارترين و نگونسارترين عنصر پليد را از خداپرستان بشمارد؟ حال آن كه مي دانيم‏فقه و دينشناسي و درك صحيح قرآن مغاير چنين كار و اظهار نظري است و سنت پيامبر (ص) آن را محكوم مي سازد واجماع و موازين شرعي و استنباطات فقهي و به تمامي با آن منافات دارد، وتنها چيزي كه تاييدش مي نمايد قياس هاي جاهليت است و بس.

اين چه اجتهادي‏است كه پايمال كردن مقدسات و هتك حرمت مكه و مدينه را جايز مي گرداند واجازه مي دهد به او كه مردم مدينه رابه جرم دوستي علي (ع) بباد حمله و قتل‏و غارت بگيرد يا نذر كند كه زنان قبيله ربيعه را بخاطر اين مردانشان به اميرالمومنين علي (ع) عشق مي ورزندو پيرو حضرتش هستند به قتل رساند؟

 

[ صفحه 255]

 

اين چه اجتهادي است كه به موجبش پيكر كساني را كه در صفين زير پرچم اميرالمومنين علي (ع) شهيد شده‏اند مثله و تكه پاره مي كند حال آنكه‏بنابه سفارش و دستور پيامبر (ص) بادار و دسته تجاوزكاران مسلح داخلي جنگيده بودند؟

چه اجتهادي حكم مي كند كه آب را بروي امام راستين و هزاران مسلمان ببندد به اين منظور كه از تشنگي جان بسپارند و وقتي موفق به بستن آب مي شود بگويد: " بخدا اين پيش در آمد پيروزي است. خدا مرا و ابو سفيان را سيراب نكند اگر بگذارم از اين آب بنوشند تا همه شان بر سر آب به كشتن بروند ".

چه اجتهادي به او اجازه ميدهد شراب بفروشد و بخرد و بخورد و ربا بخورد و فحشاء و فساد رارواج دهد حال آنكه قرآن و سنت و اجماع و قياس حرامشان كرده است؟

اين ‏چه اجتهادي است كه به او اجازه مي دهد مقامات كشوري و لشگري و خروارها سيم و زر را به كساني كه حق و شايستگي آن را ندارند بدهد، تنها به اين جهت كه دشمن خاندان پيامبرند و به آنان كينه مي ورزند و دشنامشان مي‏دهند و با شيعه خاندان رسالت در جنگ وستيزند؟

به موجب چه اجتهادي ريختن خون كساني را كه حاضر نيستند به علي (ع) لعنت فرستند جايز مي داند و قتل بزرگترين اصحاب پيامبر (ص) و رجال پاكدامن و عظيم الشاني چون حجر بن عدي و يارانش و عمر و بن حمق را بهمين‏بهانه روا مي شمارد؟

اين چگونه اجتهادي است كه بر خلاف سنت ثابت و مسلم پيامبر (ص) است و اجازه مي دهد چيزهائي كه در اذان و نماز و زكات و ازدواج و حج و ديات نيست و در زمان پيامبر (ص) نبوده است به آنها بيفزايد و اين امور را از شكل شرعي وسنتي به در آورند؟

چگونه اجتهادي است كه اجازه ميدهد از لج علي (ع) دين خدا و سنتش

 

[ صفحه 256]

 

را تغيير دهند و دگرگونه سازند؟

چه اجتهادي كه به موجبش براي دلجوئي‏ موجود بي سرو پائي مثل " زياد بن امه " و جلب همكاري او حكم پيامبر (ص) را كه‏مي گويد " فرزند متعلق به بستر است و زناكار را سنگ كيفر"، نقض مي كند و حدود و مقررات الهي را زير پا مي نهد؟

و به موجيش خلافت الهي را به يزيد شرابخوار بي بند و بار مي سپارد و هر كه را با ولايتعهدي آن موافقت نمي نمايد به قتل مي رساند؟

و بيزاري جستن از اميرالمومنين علي (ع) را شرطبيعت خلافت كسي مي سازد كه اسير آزاد شده مسلمانان بوده و پدرش هم اسير آزاد شده اي بيش نبوده است؟

و گذراندن شهادت هاي دروغ و تهمت زدن و دروغ گفتن و بهتان و نسبتهاي ساختگي و حيله و نيرنگ زدن براي وصول به هدفهاي پست و ننگين و نامشروع را جايز مي گرداند؟

اين چه اجتهادي است كه تجويز مي كند پيامبر خدا (ص) را در مورد خاندان و عترتش بيازارد و اولياي‏خدا و بندگان صالحي چون اصحاب پيشاهنگ و تابعان نيكو سيرت و سرورشان را آزار دهد حال آنكه خدا در قرآن كريم مي فرمايد: كساني كه پيامبرخدا را مي آزارند عذابي دردناك دارند. و كساني كه مردان و زنان مومن را بدون اينكه كاري كرده باشند مي آزارند مسووليت بهتان و گناهي آشكار را بر خويش بار كرده اند. و پيامبر (ص)مي فرمايد: هر كه مسلماني را بيازارد مرا آزرده باشد و هر كه مرا بيازارد خداي عزو جل را آزرده باشد. و از قول جبرئيل از جانب خداي متعال مي فرمايد: هر كه به دوستدار من اهانت نمايد مرا به نبرد خوانده باشد و هر كه با دوستدارم دشمني ورزد به او اعلان جنگ داده باشم. و مي فرمايد: هر كه دوستدارم را بيازارد جنگيدن با مراروا شمرده باشد. و مي فرمايد هر كه به دوستدارمن اهانت نمايد جنگيدن با مرا روا شمرده‏باشد. و مي فرمايد هر كه به يك دوستدارم اهانت نمايد با من آشكارا دشمني

 

[ صفحه 257]

 

نموده باشد. و مي فرمايد: هر كه با يك دوستدارم دشمني ورزد پرچم جنگ با مرا افراشته باشد؟

اين چگونه اجتهادي است كه مجتهدش گسستن پيمان و عهد را در موارد گوناگون و در تعهدات مثبت و منفي مجاز ميداند؟

چگونه اجتهادي است كه مجتهدش سنت رسول خدا (ص) را كه از منابع اجتهاد است به مسخره مي گيرد و حركات زشت و زننده اي به محض شنيدن احاديث پيامبر (ص) از او سر مي زند كه گفتني نيست؟

اين چه اجتهادي است كه مايه فساد جامعه و گمراهي مردمان و انهدام وحدت اسلامي و جدائي از راي اجتماعي مسلمانان است و فرو گذاردن پيوند دين و شانه خالي كردن از بيعت راستين و جنگيدن با امام وقت آنهم پس از اينكه مهاجران و انصار يعني صاحبنظران‏ جامعه بر خلافتش اجماع كرده و در بيعتش همداستان گشته اند؟

اين اجتهادات و ديگر اجتهادات بي اساس و بي ارزش و مسخره ذره اي صحت و اعتبار ندارد. نه عقل مي پذيردش و نه دين. جملگي مغاير قرآن است و بر ضد سنت ثابت ‏و صحيح و مسلميات اسلامي و منافي اجماع ‏و اتفاق آرائي كه همه قبولش دارند و بر خلاف‏ قياس هائي كه بايد بر مبناي قرآن و سنت و اجماع باشد. خواننده گرامي مگر در تاريخ فقه واجتهاد چنين اجتهاداتي ديده است و اجتهادي بدين گونه بي بهره از صحت وحقيقت و چنين بيگانه با مباني دين و قواعدشريعت؟ به راستي اين ها دلخواه و هوس و شهوت و خودسري است نه اجتهاد ديني و نه استنباط حكم الهي. اينها صاحبش را به ژرف ترين زواياي دوزخ مي افكندتا در آن جاودانه بلولد. بسياري از اينهادر مواردي صورت گرفته كه جاي اجتهاد و استنباطنيست يعني در برابر نص انجام گرفته و آنجا كه حكم دين صريح و ثابت است و راي و نظر و استنباطرا محلي از اعراب ندارد، و حكمش از ضروريات دين‏است و اختلاف نظر و نظر بازي را بدان راه نيست، و هر كه در آن موارد بخواهد نظر و رائي خاص‏اظهار بدارد چنان است كه يكي از ضروريات دين را رد كرده و آنچه را شريعت حرام ساخته

 

[ صفحه 258]

 

روا شمرده باشد درست مثل كسي كه با اجتهاد خويش كشتن پيامبر (ص) را جايز بداند يا ميگساري و ربا خواري را تجويز نمايد.

اين مجتهد كيست؟

اين مجتهد پسر هنده جگر خوار است زني كه خدا پرچم و تابلوي فحشائش را سرنگون كرده‏است، همان كه مقدسات الهي را لگد مال ساخته و مقرراتش را زير پا نهاده است همان تبهكار جنايت پيشه

ابن حزم و ابن ‏تيميه و ابن كثير و همقطارانشان مي گويند كه او مجتهدي است كه اجر و پاداش مي برد و ابن حجر مي گويد: " او خليفه بر حق است و امام راستين. "

اينها چنين مي گويند، و ما نمي گوئيم كه مجتهدند، بلكه آنچه را " مقبلي " در كتابش گفته گوشزدشان مي كنيم:" علي رضي الله عنه امام و پيشوائي هدايتگربود و گرفتار كشمكش ها و آشوب ها گشت. راه دين با پاكي و ستودگي بپيمود. جمعي درباره وي گمراه كشته اند يك دسته در عشق ورزيدن به وي يا ادعاي محبتش مبالغه كرده اند. گمراه ترينشان كساني هستند كه او را از پيامبران بالاتر شمرده اند و از اين مرتبه هم فراتر و كم گمراهي تر از همه شان كساني كه آنچه براي خويش پسنديدند براي وي نپسنديدند و برادران و خويشان خود را در هنگام اعطاي مقامات حكومتي بر وي ترجيح و مزيت نهادند. خدا از همه شان درگذرد. دسته ديگر مقام والا و بلندش را پائين آورده و قدر وي ندانسته اند. گمراه ترين عناصراين دسته عبارتند از خوارج كه او را بر سر منبر لعنت مي فرستند و ابن ملجم آن نارستگار تيره بخت اين امت را مي ستايند. همچنين مروانيه. و خدا اين دو دسته را ريشه كن ساخته است. كم گمراهي ترين نوع اين دسته كساني هستند كه او را به خاطر جنگيدن با بيعت شكنان، خطاكار شمرده اند حال آنكه خدا مي فرمايد:با آن دسته كه تجاوز مي كند بجنگيد تا به حكم خداباز آيد. و اين آيه اگر در مورد كار امير المومنين صادق نباشد در حق چه كسي صدق مي كند وانگهي آن بيعت‏شكنان پس از استقرار خلافتش به قيام

 

[ صفحه 259]

 

تجاوزكارانه عليه وي برخاستند بدون‏اينكه دليل و بهانه اي داشته باشند جز خونخواهي عثمان، و اين را هم حضرتش پاسخ داده است پاسخي اسلامي و مطابق شريعت، و گفته كه ورثه عثمان بيايند و اقامه دعوي نمايند تا من به‏موجب قرآن و سنت پيامبر (ص) قضاوت و حل و فصل نمايم- و اين در صورتي است كه آن روايت تاريخي راست باشد و گرنه باز معلوم خواهد بود كه حضرتش مثل هرمسلمان عادي طبق حكم قرآن و سنت قضاوت و دادرسي مي كند. اين كه بيايدو جمعيت انبوهي از مسلمانان را كه درجنبش عليه عثمان شركت داشتند- يعني جمعيتي پانصد نفره يا بيشتر را كه ابن حجر در كتاب " صواعق " مي گويد در حدود ده هزار نفر بوده اند- همه را بكشد در حالي كه قاتل يك نفر بيشتر نباشد يا چهار نفر يا چنانكه گفته اند دو نفر و ابن حجر نيز همين گفته، چنين چيزي عاقلانه نيست، بنابراين تقاضاي بيعت شكنان كه مي گفتند بايد آن جمعيت به خونخواهي عثمان به قتل رسند باطل و بي اعتبار بود و دليل قيامشان غير موجه بود. لكن طلحه و زبير و عائشه- رضي الله عنهم- و كساني كه به آنها پيوستند و در مرتبه‏اصحاب بودند، شكي نيست كه دچار اشتباه گشته اند و به قصدي پاك استنباطي خطا كرده اند.

اما معاويه وخوارج، قصدشان كاملا روشن بوده است. اگر علي با آنها نمي جنگيد چه كسي مي جنگيد؟ در گمراه بودن خوارج جز گمراه ترديدي نخواهد داشت. معاويه هم جوياي سلطنت بود و در راهش به هر تباهي و گناهي دست آلود كه آخرينش بيعت گيري براي يزيد بود. بنابر اين هر كه بگويد معاويه اجتهاد كرده به خطا رفته است يا از حقيقت جريانات بي‏خبر است و دهن بين و مقلد، يا گمراه و پيرو هواي دل است. خدايا ما گواهيم بر اين حقيقت.

در مكه، كتابچه اي ديدم كه در آن سخني منسوب به ابن عساكر آمده بود بدين عبارت كه پيامبر (ص) پيش بيني كرده است كه معاويه عهده دار حكومت بر اين امت خواهد گشت و كسي بر او چيره نخواهد شد. و علي- كرم الله وجهه- در اثناي جنگ صفين گفته است كه اگر اين حديث را بياد مي آوردم يا به اطلاعم مي رسيد با معاويه نمي جنگيدم.

گفتن چنين حرفي از كساني كه بروي علي و حسن و حسين و باز ماندگانشان

 

[ صفحه 260]

 

شمشير كشيده اند بعيد و عجيب نيست، زيرا چنانكه در حديث آمده هر كه از كاري خشنود باشد مثل انجام دهنده آن كار است و اينها كه چنين سخني مي نويسند از كار آنها كه بروي علي و حسن‏و حسين شمشير كشيده اند خشنودند. عجيب‏ اينجاست كه جماعت موسوم به اهل سنت همداستانند بر اين كه معاويه تجاوزكار داخلي بوده است و حق با علي. با اين وصف چگونه چنين حرفي درباره سرانجام علي و سرانجام كار حسن- نواده پيامبر (ص)- مي زنند همين آدم هائي كه جنگيدن علي را با تجاوزكازان‏داخلي محكوم مي كنند كسي را كه بدعت لعنت فرستادن بر علي را از فراز منابر گذاشته تحسين مي نمايند، بدعتي‏كه از همان وقت تا دوره عمر بن عبدالعزيز- كه در رديف خلفاي راشدين قرار دارد- ادامه داشته است با اين كه ‏دشنام دادن به علي از فراز منابر و رسم كردن آن از همه گناهان سهمگين تراست و در مسند ام سلمه- رضي الله عنها- آمده كه گفت: آيا در جامعه شمابه رسول خدا (ص) دشنام ميدهند؟ جوابداده شد كه نه، پناه بر خدا گفت: من از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: هر كه علي را دشنام دهد مرا دشنام داده باشد. "

از شرح احوال اين مجتهد نادان متوجه خواهيد شد كه مقدار علمش چيست و از اجتهاد و استنباط احكام خدا چه كم بهره است و تهيدست، و نه تنها از فهم قرآن و سنت‏شناسي و دريافت ادله اجتهادي عاجز بوده، بلكه به هيچ كار مفيدي در اين‏زمينه توفيق نيافته است. البته معاويه تنها كسي نيست كه از دينشناسي‏و فقه واجتهاد تهيدست احمقانه و بيرويه اي مرتكب گشته اند و آن جماعت‏بدعت هاي آنهارا تصحيح و توجيه نموده‏و آراء بيگانه از قرآن و سنتشان را به بهانه اين كه آراء اجتهادي است صحيح شمرده اند و همه جناياتشان را به دليل مجتهد بودنشان از قلم انداخته اند. در گذرگاههاي " غدير" جمعي از اين مجتهدان را شناختيم.

مقام و منزلت اين مجتهد را كه " خليفه برحق و امام راستين " است وقتي

 

[ صفحه 261]

 

بهتر خواهيم شناخت كه به خاطر آوريم پيامبر (ص) او و پدر وبرادرش را لعنت فرستاده است و امير المومنين علي (ع) در دعاي دست به هنگام نماز بر او لعنت فرستاده و ام المومنين عائشه در تعقيبات نمازش نفرينش كرده است، و امام علي بن ابيطالب (ع) و فرزند والا گهرش امام مجتبي (ع) و خداپرست صالح محمد بن ابي بكر به لعنت ننگ آور پيامبر (ص) بر معاويه اشاره كرده اند، و ابن عباس و عمار ياسر نيز به او لعنت فرستاده اند.

همچنين به خاطر آوريم كه ‏پيامبر (ص) چون آوازش را شنيد و اطلاع‏ دادند كه معاويه و عمرو بن عاص آواز مي خوانند فرمود: خدايا آنها را به فتنه در انداز. خدايا آنها را به آتش ‏در آور.

و چون او را با عمرو بن عاص نشسته ديد فرمود: هرگاه ديديد معاويه و عمرو بن عاص باهمند متفرقشان كنيد، زيرا آندو به قصد خير متحد نمي شوند.

وفرمود: هر گاه معاويه را بر منبر ديديد بكشيدش- اين حديث با حديث صحيح ‏و ثابت زير مستحكم و مويد گشته است، با اين حديث:

هرگاه براي دو خليفه بيعت گرفته شد نفر آخري را بكشيد- و در حديث صحيح ديگري چنين آمده:... اگر آمده با او (يعني اولين خليفه اي‏ كه بيعت شده است) به كشمكش برخاست گردن اين يك را بزنيد.

و فرمود: از اين ‏دره مردي برخواهد آورد كه در حالي كه رويه اي غير از سنتم داد مي ميرد. و معاويه سر در آورد.

همچنين فرمايشات اميرالمومنين علي (ع) را به ياد آورديم:

به او فرمود: تو و دوستدارانت- كه دوستان شيطان مطرودند- از ديرگاه دين حق اسلام را افسانه اي قديميان خوانده ايد و آنراپس پشت افكنده ايد و در صدد خاموش كردن مشعل الهي برآمده ايد با دستتان ‏و با دهنتان (يعني تبليغاتتان) و خدا نور خويش به كمال و تمام رسانيده‏است گرچه كافران نخواهند و خوش ندارند.

و " تو مرا به حكم قرآن خواندي و من مي دانستم كه تو اهل قرآن نيستي

 

[ صفحه 262]

 

و نه خواهان حكم و دستورش ".

اشاره به معاويه: " او سبكسري منافق است و دل سنگ و پريشان عقل " و " او فاسقي بي آبرواست "

و " او دروغسازي است پيشوا و سرمشق انحطاط وگمراهي، و خصم پيامبر. او بد كاري بدكار زاده است و منافقي منافق زاده كه مردم را به دوزخ مي خواند "

و فرمايشات بسيار ديگر كه در همين جلد خوانديم.

گفته ابو ايوب انصاري را بنظر آورديم كه مي گويد:

" بتي بت زاده‏است. بناچار به اسلام درآمد و باختيار از آن بدر گشت. ايمان آوردنش‏ديري نيست و نه نفاقش چيز نو ظهوري "

و گفته معن السلمي- صحابي بدري را كه " هيچ زن قرشي يي از مرد قرشي بدتر ازتو نزاده است. "

بالاخره فرمايشات امام حسن مجتبي و برادرش امام حسين سيدالشهدا- صلوات الله عليهما- و عماربن ياسر، و عبدالله بن بديل، سعيد بن قيس، عبدالله بن عباس، هاشم بن عتبه مرقال، جاريه بن قدامه، محمد بن ابي بكر، و مالك بن حارث اشتر را.

اين است وضع مجتهدي كه از اسيران آزاد شده فتح مكه بوده است، و نظر برجسته ترين اصحاب پيشاهنگ به وي، نظر كساني كه از آشكار و نهادش خبرداشته اند و خردي و جواني و پيريش را بچشم ديده اند. حال شما اختيار داريد يكي از اين او نظر را كه درباره معاويه هست برگيرد و بپذيرد: نظري كه خدا و پيامبر و جانشينان و اصحاب مجتهد و عادل و نيكروش درباره او داده اند و نظري كه‏ابن حزم وابن تيميه و ابن حجرها درباره او داده و خواسته اند با عذر و بهانه تراشي پرده بر جنايات و قلم عقو بر گناهانش بكشند.

 

 

دفاع ابن حجر از معاويه

 

دومين بهانه اين كه ابن حجر در دفاع از معاويه تراشيده و در " صواعق " نوشته

 

[ صفحه 263]

 

چنين است: در حقيقت از اينهنگام معاويه خليفه گشته است و پس‏از آن خليفه اي بر حق و امام راستين بوده است. چطور؟ ترمذي از قول عبدالرحمن بن ابي عميره صحابي از پيامبر (ص) اين حديث را ثبت كرده و " نيكو " شمرده است: خدايااو (يعني معاويه) را هدايتگر و هدايت شده گردان. و احمد حنبل در مسندش اين حديث را از قول عرباض بن ساريه ثبت كرده است كه از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مي فرمود: خدايا به معاويه علم قرآن و حساب بياموز و او را از عذاب مصون دار.

و ابن ابي شيبه در كتاب " المنصف " و طبراني در كتاب " الكبير"از عبدالملك بن عمر چنين ثبت كرده اند كه معاويه گفت: از وقتي پيامبر خدا (ص) به من فرمود: اي معاويه اگر پادشاه شدي نيكرفتاري كن، طمع به خلافت بسته داشتم.

بنابراين دعاي پيامبر (ص) را كه در حديث اول آمده كه‏خدا او را هدايتگر و هدايت شده گرداند مورد تامل قرار دهيد، حديثي را كه " نيكو " است و از جمله آنچه دليل بر فضيلت معاويه گرفته مي شود، خواهيد دانست كه معاويه را نمي توان به خاطر جنگ هايش نكوهش كرد، زيرا ازروي اجتهاد خويش به آنها پرداخته است‏و به خاطر پرداختنش به آنها يك اجر وپاداش مي برد. ديگر از آنچه دليل فضيلت معاويه به شمار مي آيد دعائي است كه در حديث دوم آمده كه آن چيزهارا آموخته و از عذاب مصون خواهد بود. شك نيست كه دعاي پيامبر (ص) مستجاب است. بنابراين از روي آن دعا و استجابتش معلوم مي شود كه معاويه به خاطر كارهاو جنگ هايش نه تنها كيفر نخواهد ديد، بلكه اجري هم برده است اجري كه متعلق به مجتهد خطا كار است. همچنين مي دانيم پيامبر (ص) دار و دسته معاويه را مسلمان خوانده وآن را بادار و دسته حسن (مجتبي عليه السلام) و لحاظ مسلمان بودن برابر نهاده و اين دليل برآن است كه هر دو دسته مسلمانند و از حرمت و حقوق مسلماني برخوردار، و بر اثر آن جنگ هااز حال مسلماني بدر نشده اند و هر دو بيكسان از اسلام بهره مندند و دچارزشتكاري و عيب و نقصي نگشته اند، زيراهريك از طرفين اجتهاد و استنباطي خاص‏داشته كه بطلانش قطعي و مسلم نبوده است. دار و دسته معاويه گرچه تجاوزكارمسلح داخلي بوده، اما تجاوزكاريش نوعي زشتكاري نبوده

 

[ صفحه 264]

 

است چون از روي اجتهاد و تفسير شخصي سرزده است.

همچنين دقت بايد كرد درپيش گوئي پيامبر (ص) كه معاويه به سلطنت خواهد رسيد و در دستورش كه بايد نيكرفتاري كند. و پي برد كه خلافت معاويه درست و شرعي بوده است و پس ازآنكه حسن (مجتبي عليه السلام) به نفع وي از كار كناره گيري كرد حق خلافت يافته است، زيرا همين كه دستور مي دهد در سلطنت خويش نيكرفتاري كند دليل است بر اين كه سلطنت و خلافتش برحق است و تصرفات و اعمالش به لحاظ صحت و حقانيت خلافتش درست است نه به چيرگي نظامي و سياسي اش، زيرا هر كه با قدرت اسلحه بر مسلمانا مسلط و حاكم شود فاسق و زشتكار و قابل سرزنش است و نبايد به او تبريك گفت و پيروزيش را مژده اي شمرد و به چنين كسي نبايد دستور داد كه نيكرفتاري كن بلكه بايد به او تشرزد و بد گفت وكارهاي زشت و فساد احوال ‏و بطلان اساس حكومتش را برملا ساخت. بنابر اين اگر معاويه حاكمي بود كه به قدرت اسلحه و بزور بر مسلمانان حاكم شده بود پيامبر(ص) به آنها اشاره‏مي فرمود يا به خودش گوشزد مي كرد، و چون نه تنها تصريح نكرده، بلكه اشاره هم نفرموده است. مي فهميم معاويه پس از اين كه حسن (مجتبي عليه‏السلام) بنفع او كناره گيري كرده خليفه برحق و امام راستين بوده است. "

اين همه زوري كه ابن حجر براي دفاع از معاويه و تبرئه او زده است بروايات تاريخي يي كه ابن حجر بدان استناد كرده از چندين جهت اعتراض و ايراد وارد است بدين قرار:

1- از لحاظ ماهيت معاويه

سياهه شرم آور اعمال اورا از نظر مي گذرانيم مي بينيم محال است پيامبر (ص) نه تنها چنين تمجيدهائي، بلكه بسيار كمتر ازآنها را از او بعمل آورد. ما زندگي تباه و پر گناه او را از نظر گذرانيم و مي دانيم كه چنان حيات آلوده اي هرگز درخور تحسين و ستايش نيست و با آن جور در نمي آيد، زندگاني يي كه يكروزش هم

 

[ صفحه 265]

 

خالي از جنايت و كثافتكاري نيست و بي آنكه خون پاك بيگناهي ريخته باشد يا تهديدي نسبت به مومنان پاكدامن شده باشد يا رجال عاليمقام خداپرست تبعيد شده و تني چند مهاجران‏و انصار به قتل رسيده باشند نگذشته است، زندگاني يي كه با مخالفت با امام وقت و تجاوز مسلحانه عليه وي و نقض احكام الهي و تغيير سنت پيامبر (ص) و جنگ هاي ضد انساني و لشكر كش هاي ضد مسلماني همراه آميخته بوده است.

2- ديگر از اين جهت اين فضائل تعبيه شده با احاديث صحيحي كه درباره معاويه از رسول خدا (ص) و اميرالمومنين علي (ع) و جمعي از اصحاب عادل و نيكرو رسيده ناسازگار است و بهيچ وجه جور نمي آيد. در همين جلد بخشي از آن احاديث را كه بر هشتاد بالغ مي گشت آورديم. از روي آن ‏مسلم است كه معاويه معجوني از گناهكاري و جنايت و تباهي بوده و بنيانگزار رسالت (ص) و پيروانش چون‏ خلفاي راشدين و اصحاب پيشاهنگ و مجتهدان راستيني كه در استنباط خويش خطا هم نكرده اند او را بشدت نكوهش نموده و دشمن داشته اند.

3- ديديم پيامبر گرامي چنانكه در حديث صحيح و ثابتي آمده ماسك از قيافه ديكتاتور شام بردريده و فرمان داده كه با او بجنگند و دشمنش باشند و همدستان و سپاهيانش را دار و دسته تجاوزكران مسلح داخلي و منحرفان از اسلام خوانده‏است و به جانشين اميرالمومنين علي (ع) وصيت كرده با او بجنگد و بساطش رابروبد و بر او بند نهد. همچنين پيشگوئي فرموده كه در آينده با او بيعت خواهد شد، لكن چون پس از خليفه نخستين و مستقر با او بيعت ميشود واجب القتل خواهد بود و خون مردان عاليقدر و پاكدامني چون حجر بن عدي وعمر بن حمق و يارانشان و جمع كثيري از مجاهدان بدر و بيعت كنندگان رضوان- رضوان الله عليهم- راخواهد ريخت و مسوول قتلشان خواهد بود. بااين حال مگر معقول است كه حضرتش معاويه را داراي فضيلت و قابل تمجيد بداند يا موجودي نيكوكار و نيكرفتار؟ يا از اوتعريف و تمجيد نمايد و با اين تناقضگوئي مسلمانان را درباره معاويه‏به گمراهي دچار سازد؟ حقيقت اين است‏كه پيامبر گرامي (ص) لب به چنين سخناني كه به حضرتش بسته داده اند نگشوده است و آن جماعت اين حرف ها

 

[ صفحه 266]

 

را جعل كرده و بسان بهتاني به‏ساحت مقدس رسول خدا (ص) چسبانده اند.

4- حافظان حديث و علماي بزرگ سنتدان گفته اند كه هيچ روايت صحيحي در تمجيد معاويه وجود ندارد. اندكي بعد، متن گفته هاشان را خواهيد ديد.

5- بررسي سند و متن رواياتي كه ابن حجر آورده و مورد استناد قرار داده ونتيجه گرفته است كه معاويه خليفه اي بر حق و امام راستين بوده است

روايت اول

ترمذي از قول عبدالرحمن بن ابي عميره حديثي منسوب به پيامبر (ص) ثبت ‏كرده است كه مي فرمايد: خدايا او (يعني‏معاويه) هدايتگر و هدايت شده گردان و بوسيله اش ديگران را هدايت كن. سپس آن را حديثي " نيكو " شمرده

اين كه ابن ابي عميره، صحابي باشد جاي شك و ترديد است، بنابراين حديثش نمي تواند " صحيح باشد جاي شك و ترديد است، بنابراين حديثش نمي تواند " صحيح " بشمار آيد. بعلاوه، اين روايتش هم " ثابت " نگشته است. ابو عمر در " استيعاب " پس از ذكر روايت بدين عبارت: " خدايا او را هدايتگر و هدايت شده گردان و او را هدايت كن و وسيله بودنش هدايت ساز" مي گويد: عبدالرحمن، روايتش مشوش است و صحابي بودنش ثابت‏ و مسلم نيست و او شامي است. برخي روايات اين روايت را به منسوب نمي گردانند و سندش از عبدالرحمن بالاتر نمي رود و انتسابش را به پيامبر (ص) صحيح نمي دانند. و مي گويد: رواياتش ثابت نيست و صحابي بودنش بصحت نپيوست.

رجال سند روايت همگي شامي اند و عبارتند از: 1- ابو سهره دمشقي2- سعيد بن عبدالعزيز دمشقي3- ربيعه بن يزيد دمشقي 4- ابن ابي عميره دمشقي. تنها كسي كه آن را روايت ابن ابي عميره است و هيچكس جز او نقلش نكرده، به همين سبب " ترمذي "پس از اين كه آنرا " نيكو " مي شمارد مي گويد: ناآشنا است، لكن ابن حجز چون مي خواسته مطلب نادرست و باطلي را ثابت كند اظهار نظر " ترمذي " را تحريف كرده و فقط گفته: ترمذي آن روايت را " نيكو " شمرده است روايتي كه فقط نقلش كرده و آنهم مردي شامي و شامي يي ديگر

 

[ صفحه 267]

 

از او تارسيده به شامي سومي و چهارمي و هيچيك از حديثدانان اطلاعي از آن نيافته و نقلش نكرده اند چه ارزش و اعتباري مي تواند داشته باشد شاميان را عادت آن بود كه‏در فضيلت و تمجيد معاويه تامي توانندو به هرگونه و وسيله، حديث بتراشند و روايت جعل كنند. همه بي اساس و دروغ و از اين راه مليون ها به جيب بزنند و رضايت خاطر همايوني را جلب نمايند و مراحم و قدرداني مقامات بالاي دستگاه حاكمه راشامل حال خويش سازند، تا بدينسان توده اي روايت ساختگي و پوشالي فراهم آمد.

متن اين روايت، ماهيتش را روشن مي سازد و نمي گذارد زحمت بررسي سندش را بر ذهن هموار گردانيم. دعاي پيامبر (ص) همان طور كه ابن حجرمي گويد مستجاب است. ما در نتيجه تحقيق و ازطريق استقراء تام كارهاي معاويه دريافته ايم‏ كه در هيچ موردي هدايتگر و هدايت شده نبوده‏است. شايد خود ابن حجر هم اين ادعاي ما را قبول داشته و جز اين بهانه و توجيهي نداشته‏ باشد كه به هر حال وي مجتهد خطا كاري بوده و در هر خلافكاريش يك اجر و پاداش برده است و بخاطرمجتهد بودنش نمي توان بر او ايراد گرفت يا نكوهشش‏ كرد كه چرا بر خلاف صواب عمل كرده است. لكن ما باز نموديم كه همه خطاها و جرائمش در مواردي صورت گرفته كه جاي اجتهاد نيست، بلكه در تمام آنموارد حكم شرع معلوم و نصي يا نصوصي صريح موجود است. بعلاوه گفتيم و ثابت نموديم كه معاويه چون‏علم نداشته و به مبادي و قواعد استنباط احكام وارد نبوده و قرآنشناس و سنت شناس نبوده و بيگانه از اجماع و قياس صحيح بوده است نمي توانسته مجتهد باشد.

اينك مي پرسيم: آيا دعاي مستجاب پيامبر (ص) براي اين بوده كه معاويه چنين مجتهدي بشود مجتهدي كه در همه كارها و نظرهايش غلط مي كرده است به طوري كه نشده يك كار يا اظهار راي صواب بكند؟ مگر براي اين كه آدم چنين وضعي پيدا كند و چنين مجتهدي بشود احتياج به دعاي رسول اكرم (ص) دارد؟ آفرين بر اين اجتهاد سراسر غلط آفرين بر اين هدايت پر ضلالت

وانگهي اگر معاويه " هدايتگر "بود چه كسي را در طول حياتش هدايت

 

[ صفحه 268]

 

كرد و از پرتگاه گمراهي رهانيد؟ ابن حجر چه كسي را نام مي برد كه بدست معاويه هدايتگر هدايت شده باشد؟ آيا بسر بن ارطاه را كه به فرمان معاويه بر دو حرم مدينه و مكه هجوم آورد و آن همه جنايت و خونريزي و بي ناموسي كرد؟

يا ضحاك بن قيس به وسيله معاويه هدايت شده است، كسي كه دستور داشت به هر كه فرمانبردار علي (ع) است حمله ور شود، و فجايعي مرتكب گشت كه تاريخ بياد ندارد؟

يا " زياد پسر پدرش "يا پسر مادرش همان كه عراق را تسخيركرد و مردمان و كشتزاران را از ميان برداشت و پرهيزگاران را سر بريد و خانه بر سر اولياء و دوستداران خدا خراب كرد و جنايات بيشماراز او سر زد؟

يا عمرو بن عاص كه مصر را به تيول او داد تا دين خويش به دنياي وي بفروخت، و جنايتها كرد و خيانت ها؟

يا مروان بن حكم تبعيدي و مورد لعنت پيامبر (ص)و پسر آنها كه امير المومنين علي (ع)را بر سر منبر رسول خدا (ص) سال ها لعنت مي كرد و تازه اين يكي از گناهان و تبكاريهايش بود؟

يا عمرو بن سعيد اشدق نافرمان و قلدري كه در ناسزاگوئي به امير المومنين علي (ع) و دشمني با او افراط مي كرد و حدي نمي شناخت؟

يا مغيره بن شعبه، زناكارترين فرد قبيله ثقيف كه به علي (ع) اهانت مي كردو فحش مي داد و از فراز منبر كوفه به او لعنت ميفرستاد؟

يا كثير بن شهاب كه به فرمانداري ري گماشته بودش و به امير المومنين علي (ع) خيلي فحش مي داد و ناسزا مي گفت؟

يا سفيان بن عوف كه به دستورش بر شهرهاي هيت و انبار و مدائن تاخت و خلقي بسيار بكشت و دارائي ها چپاول كرد و نزد وي بر گشت؟

يا عبد الله فرازي كه بدترين دشمن علي (ع) بود و او را مامور تاخت و تاز بر سر باديه نشينان كرد تا به جنايات سهمگين‏دست زد؟

يا سمره بن جندب عنايات وي آيات قرآن را تحريف مي كرد

 

[ صفحه 269]

 

و در راه وي عده بيشماري را كشت؟

يا عناصر بي سر و پا شام كه زير پرچمي سينه مي زدند و او افسارشان را گرفته‏ به چاه در انداخت؟

اين عناصر و اين فجايع، حاصل آن دعاي مستجاب بوده است؟ بخدا نه. اگر بجاي اين دعا، پيامبر (ص)- نعوذ بالله- چنين دعا كرده بود كه " خدايا او را گمراهگر و گمراه شده گردان " غير از آنچه گشته است نمي گشت و جز آنچه كرده است نميكرد.

اگر واقعا پيامبر اكرم (ص) چنين دعائي كرده بود و چنين چيزي ذره‏اي صحت مي داشت قطعا مرداني چون مولاي متقيان و دو فرزند بزرگوارش امام حسن مجتبي و امام حسين سيدالشهدا و اصحاب عاليمقامي كه همدم‏ تعليمات اسلامي و پايبند و سرسختش بودند امثال ابوايوب انصاري، عمار ياسر، و خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ازآن بي خبر نمي ماندند و رسول خدا (ص) به آنان سفارش نمي كرد كه با معاويه بجنگند و دار و دسته معاويه را تجاوزكاران مسلح داخلي و منحرفان بيدادگر نمي خواند.

اگر مردم پاكدامن و نيكو سيرت قرون نخستين ذره اي از هدايت و دينداري در سراپاي معاويه سراغ مي داشتند و اثري از آن دعاي مستجاب در او ديده بودند هرگز در نوشته ها و نطق ها و گفتگوهاشان او را منافق و گمراه و گمراهگر نمي ناميدند و چنين اوصافي برايش نمي آوردند.

علامه بزرگوار ابن عقيل، درباره اين تمجيد و فضيلت ساختگي سخني دارد و چه خوش سخني، در كتاب " النصايح الكافيه " مي گويد: " بفرض كه اين روايت صحيح باشد قرائن و ادله اي‏وجود دارد كه ثابت مي نمايد خدا اين دعاي پيامبر (ص) را در حق معاويه اجابت نفرموده است. قرائن و ادله نامبرده در حديث صحيحي كه مسلم از قول سعد ثبت كرده وجود دارد آنجا كه گويد: رسول خدا (ص) فرمود: از پروردگارم سه چيز را به دعا خواستم كه دو تا را به من عطا فرمود و يكي رانه. از پروردگارم خواستم كه امتم را با قحطي به هلاكت نرساند، و اجابت فرمود. خواستم امتم را با فرو رفتن در آب بهلاكت نرساند، و اجابت فرمود، بالاخره، خواستم كاري كند كه افراد امتم بيكديگر آزار و آسيب نرسانند و زور خويش عليه يكديگر بكار نبرند. و اين را اجابت نفرمود.

 

[ صفحه 270]

 

از اين حديث و ديگر احاديث توان فهميد كه حضرتش تا چه پايه علاقه مندبوده باين كه افراد امتش با هم دائما در صلح و آشتي باشند و با يكديگر نجنگند. يكبار چنانكه در روايت" مسلم " آمده دعا مي كند و از خدا مي خواهد كاري كند كه افراد امتش به يكديگر آزار و آسيب نرسانند و زور خويش عليه يكديگر بكار نگيرند، و ديگربار از خدا مي خواهد كه معاويه را هدايتگر و هدايت شده گرداند، زيرا بخوبي مي داند كه معاويه بزرگترين تجاوزكار مسلح داخلي و خطرناكترين جنگ افروز امت است. بنابراين، سرانجام و نتيجه هر دو دعا و در خواستش يكي بوده است. اين كه دعايش-همان كه در حديث مسلم آمده- اجابت نگشته اين است كه دعايش در مورد معاويه هم اجابت نگشته باشد. مناسبت، وبالاتر از آن، ملازمه داشتن اين دو دعا كاملا روشن است. احاديث بسيار ديگري به همين معني حديث مسلم در دست‏است و مرجع آنها يكي است ".

روايت دوم "

خدايا به او علم قرآن و حساب بياموز، و او را از عذاب مصون دار"

در دسندش نام " حارث بن زياد " هست كه چنانكه ابن ابي حاتم از قول پدرش مي گويد و نيز ابن عبدالبر، و ذهبي و ديگران راوي يي ضعيف و مجهول است، و شامي يي است كه در نقل روايات جعلي وساختگي يي كه درباره ديكتاتور و شام هست دقت و اعتنائي نمي نمايد.

متن روايت چنان است كه حتي احتياجي به رد و تخطئه ندارد، زيرا يا مقصود علم قرآن به تمامي است يا پاره اي از آن، و مي دانيم معاويه نه تنها قرآنشناس‏كامل نبوده، ب‏بلكه مقدار قابل ملاحظه اي از قرآن نياموخته و علاوه برآن همه كارهايش باآيات روشن و صريح‏قرآن منافات داشته، باآزردن خاندان نبوت و رجال پاكدامن و صالح امت بويژه‏داماد و جانشين پيامبر (ص) كه امامي واجب الاطاعه بوده و به حكم قرآن مجيد به منزله " خود " پيامبر (ص) و منزه‏از هر آلايشي در حقيقت رسول اكرم (ص) را آزرده است و مردان وزنان مومن را بدون اينكه گناهي كرده باشند و بجرم دوست داشتن كسي كه

 

[ صفحه 271]

 

خدا دوست داشتنش را قرين دوست داشتن خويش‏و دوست داشتن پيامبرش قرار داده مي آزرده است، و نيكمردان را به خاطر اين كه تن به تمايلات ضد اسلاميش نمي‏سپرده اند به قتل مي رسانده، و دروغ‏هاي شاخ دارمي گفته و تهمت مي زده و بهتان مي بسته و شهادت دروغ ترتيب ميداده، يعني كارهائي كه قرآن با قاطعيت تحريمش كرده است، بگذريم از كارهائي چون خريد و فروش شراب و ميگساري و رباخواري و تغيير دادن سنت‏هاي الهي يي كه با نقشه سياسي و مقاصد پليدش جور نمي آمده است و تخلف‏از مقررات الهي- " و كساني كه از مقررات خدا تخلف مي نمايند آنها همان‏ستمكارانند "- و جنايات ديگري كه قرآن از آن نهي و گناه كبيره اش شمرده است.

فرض اين كه از حكم امور نامبرده بي اطلاع و جاهل بوده بيشتر به نفع معاويه است تا اين كه عالم و بااطلاع‏از قرآن و دينشناس بوده و در عين حال‏از حكم و دستورش تخلف مي كرده و چنانكه اميرالمومنين علي (ع) و جمعي از اصحاب پاكدامن و نيكو سيرت گفته انداحكام الهي را پس پشت مي افكنده و پايمال مي نموده است. اين فرض هم كه پاره اي از قرآن را آموخته و مي دانسته است برايش فائده اي ندارد، زيرا به پاره اي از دين ايمان داشته و نسبت به بخش ديگرش كافر بوده‏است. اگر يك يا چند آيه از قرآن آموخته و دانسته بود رفتارش بگونه اي‏ديگر مي بود، اگر مثلا اين آيت را مي‏دانست كه " اگر دو دسته از مومنان با يكديگر جنگيدند ميانشان را به صلح آوريد. سپس اگر يكي به ديگري تجاوز مسلحانه كرد با آن كه تجاوز كرده بجنگيد... " و اين آيه را: " كساني كه پيمان خدا را پس از تحكيمش مي گسلند و آنچه را خدا دستور داده مرتبط و مستمر باشد مي گسلند و در جهان (يا كشور) تبهكاري ميكنند، اينها برايشان لعنت خواهد بود و بد سرائي " و " كيفر كساني كه با خدا و پيامبرش مي جنگند ودر جهان (يا كشور) تبهكاري مي كنند اين‏است كه اعدام يا به دار آويخته شوند يايك دست و يك‏پايشان از دو جهت بريده‏شود يااز كشور تبعيد شوند، اين ننگي در زندگي دنيا برايشان خواهد بود و در زندگي باز پسين عذابي سهمگين برايشان خواهد بود " و " كساني كه مردان و زنان مومن را بدون اينكه جرمي كرده‏باشند اذيت مي كنند مسووليت بهتان و گناهي سهمگين را بر دوش خويش بار مي نمايند " آري اگر يكي از اين آيات

 

[ صفحه 272]

 

قرآني را آموخته و دانسته بود حد خود شناخته و پا از گليم خويش درازتر نكرده بود.

شك نيست ابن حجر كه مي گويد: " دعاي پيامبر (ص) بدون شك مستجاب است " روايت را اين طور تاويل نمي نمايد كه مقصود اين است كه معاويه علم قرآن آموخته نه اين كه به‏علم خويش عمل كرده باشد. به اين ترتيب، ادعاي ابن حجر و پندار بيمار گونه اش قابل بحث نيست و چيز مسخره اي است.

"حساب " و " علم حسابي " كه در اين روايت آمده معلوم نيست چيست، علم حسابي كه در رديف و همپاي علم قرآن آمده است. شايد مقصود اين باشد كه آموخته چگونه كردار خويش با نواميس و موازين شريعت اعمالش است، يا مقصود علم به طرز حسابرسي خدا به كار مردم و رسيدگي به سياهه اعمالشان‏است، با علم به حساب خويش رسيدن پيش‏از رسيدگي خدا به آن است، يا علمي كه مي آموزد چگونه حقوق مردم و عوائدعمومي را تقسيم كنيم تا هركس به حق خويش برسد و درمال خدا حيف و ميلي صورت نگيرد و جانب دوست بزبان دشمن شخصي گرفته نشود، يا علم تقسيم ميراث‏و فرض هاي مختلفي كه در تقسيم ارث هست، بالاخره علم به قواعد حساب عددي‏يعني علم جمع و تفريق و ضرب و تقسيم و جبر و مقابله و امثالش. اگر مقصود از " علم حساب "- ياد شده در آن روايت- آن دانستني ها باشد كه پيش ازدو فرض اخير- يعني علم تقسيم ميراث و علم حساب عددي- ذكر كرديم تجربه زندگي معاويه و تاريخ حياتش ثابت مي نمايد كه چنين چيزي نياموخته است و گناه بي حساب مي كرده و بي حساب مي گشته و دروغ بي حساب مي گفته و حيف و ميل بي حساب مي نموده و مطالب بي حسابي از دين را نمي دانسته و در موارد بي حسابي از شريعت جاهل بوده ودر اجتهادش خطاي بي حساب كرده و بذل و بخشش و منع و عطايش را حساب و كتابي نبوده است. پس اين چه ادعائي است كه در هيچ مورد اجابت نگشته و اثر ننهاده است.

اما اگرمقصود قواعد علم حساب باشد كه تقسيم ميراث وابسته ‏به آن است، چه اثري از آن ميان معلومات و فتاوي و اظهار نظرهاي معاويه مشهود است؟ او كه هيچيك از مسائل ارث را نمي دانسته و درس حساب هم نخوانده چگ‏ونه توفيق الهي مي توانسته شامل حالش شود و در درس حساب و حل مسائل ميراث موفقيت پيدا كند؟

 

[ صفحه 273]

 

اما جمله " و او از آتش مصون دار "- اگر صحت داشته باشد- اجازه نامه اي را مي ماند براي ارتكاب هرگونه گناهي براي چون معاويه كه در لجنزار گناه وتباهي فرورفته است. ديديم كه هر كارش را بررسي مي نمائيم مي بينيم ‏جنايتي است و گناهي و جنايتي را مرتكب‏ نانشده نگذاشته و دست به هر كاري كه خدا انجام دهنده اش را به آتش دوزخ‏تهديد فرموده آلوده است. اگر چنين عنصر پليد و تبهكار گستاخي در برابر آتش دوزخ مصونيت پيدا كند پس آن تهديدات و كيفرها كه در قرآن و سنت براي نافرمانها و تبهكارها آمده براي چيست، آن وعده ها و عيدها چرا؟ " خدا از وعده و عيدش تخلف نمي نمايد "، " آنها كه مرتكب زشتكاريها مي شوند پنداشته اند زندگي و مرگشان را بسان آنان كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند مي گردانيم؟ بد قضاوت و تصور كرده اند. "

چنين مطلبي با مطالب مسلم شريعت اسلام تناقض دارد. باتوجه به حقائق زندگي معاويه وماهيت و شرح كردارش بود كه مولاي متقيان و چهره هاي درخشان اصحاب همواره اعلام مي داشتند كه معاويه در آتش است و دوزخي، بااين كه ممكن است همين روايت جعلي را مي شنيده اند، مگر اين كه پس از اظهارنظرها و گفته هاي آنان جعل شده باشد.

اگر موجودي چون معاويه، معاويه‏اي كه مي شناسيدش و پيامبراكرم (ص) او را بهتر از هر كس مي شناخت، در برابر آتش دوزخ مصونيت پيدا كند و ازعذابش ايمن باشد، عنصري كه حق مردم را بي حساب خورده و خونها ريخته و ناموس ها برباد داده و دارائي ها غارت كرده و مقدساتي لگدمال نموده كه‏شفاعت هيچ معصومي شامل حالش نمي تواند شد، چه ارزشي باقي مي ماند براي تهديدات و وعده و وعيد قرآن، اين خواب و خيالي بيش نيست. اين، تصوري جعلي است كه برخلاف موازين الهي و حكم قرآن و سنت به منظور بزرگ‏كردن پسر ابو سفيان سرهم بندي كرده اند و براي ترويج و تكريم " خاندان جليل " وي يعني فاحشه خانه هنده و حمامه حتي براي كسي كه مختصر بهره اي‏از علم و حديثشناسي داشته باشد آيا روا

 

[ صفحه 274]

 

است كه مثل ابن حجر به چنين روايات پوشالي و بي اساس اتكا نمايد و سندي بداند براي اثبات امامت ‏راستين آن مردك و خلافت برحقش؟ گوئي وقتي اين حرف را در كتاب " صواعق " و در حاشيه " تطهير الجنان " مي نوشته همه حقائق و روايات و مطالبي را كه در كتب شرح حال و تاريخ ثبت است نديده گرفته و از ياد برده و اصول مسلم و حقائق اسلام را نبوده فرض كرده است. آري، دوستي تعصب آميز آدمي‏را كر و كور مي سازد.

روايت سوم

" هرگاه بسلطنت رسيدي نيكرفتاري كن "

اين روايت و ديگر رواياتي كه به همين معناست مثل آن كه مي گويد: " چون عهده دار حكومت گشتي از خدا بترس و بعدالت باش " و " هان تو پس از من عهده‏دار حكومت برامتم خواهي گشت، و هرگاه‏چنين شد عذر نيكوكاران بپذير و از خطاكاران در گذر" همگي سندش منتهي به خود معاويه مي شود و در نقلش هيچيك از اصحاب شركت نكرده اند. بنابراين استناد كردن به آنها براي اثبات فضيلت و افتخاري براي معاويه بدان مي‏ماند كه روباهي دم خويش را به شهادت مي گيرد. وانگهي وي به شهادت تمام كساني كه معاصر و شاهد رفتار و زندگانيش بوده اند- و در ميانشان شخصيت هائي چون مولاي متقيان و جمعي از اصحاب عادل و نيكرو هستند- فاسقي بدكار و منافقي دروغساز و بي آزرم و بي آبرو است و به همين سبب روايتش غيرقابل قبول و ناپسند است. يكي از اين شهادت ها كه توسط رجالي صالح و پرهيزگار و خداترس و درستكار صورت گرفته براي خدشه دار ساختن روايتي كافي است تاچه رسد به فراهم آمدن همه‏آنها و همداستاني جمعي از بزرگترين شخصيت هاي اسلامي در موردش بعلاوه شهادت هاي ياد شده باتبهكاري هاي مكرر و متنوع خود وي مويد و مستحكم گشته است باقتل و غارتهايش باترتيب شهادت هاي دروغين و ساختگي

 

[ صفحه 275]

 

و نوشتن نامه هاي جعلي از زبان اصحاب ودادن نسبت هاي ناروا به منظور لجن مال كردن اعتبار و حيثيت علي بن ابيطالب (ع)

در اينجا اگر سخن خود ابن حجر را ملاك قرار دهيم باز نخواهيم توانست به روايت معاويه نه تنها اعتماد، بلكه حتي اعتنا كنيم، آنجا كه در" تهذيب التهذيب " از زبان يحيي بن معين مي گويد: " هر كه به عثمان يا طلحه يا يكي از اصحاب رسول خدا (ص) دشنام دهد دجال و حقه باز است و روايتش قابل نوشتن نيست و لعنت خداو فرشتگان و همه مردمان بر او خواهد بود " و سخنان ديگري كه در همين جلد برنوشتيم. به استناد اين گفته ها معاويه سرآمد دجالها و حقه بازها است‏و روايتش قابل نوشتن نيست و لعنت خداو فرشتگان و همه مردم بر اواست، چون‏هم او مرتكب اين كار ناروا گشته و به شخصيتي چون مولاي متقيان اميرمومنان و دو فرزند بزرگوارش امام مجتبي و امام سيدالشهدا دشنام داده است و به علامه امت عبدالله بن عباس و قيس بن سعد كه درخشان ترين چهره هاي اصحابند و پر افتخارترين نشان، و با اميرالمومنين علي (ع) بوده اهانت مي كرده و بهمين اكتفا ننموده، بلكه در نماز و دستور شفاعي و كتبي داده به مامورانش تا پيوسته به ايشان بد بگويند و لعنتشان كنند و اين بدعت را تا آخرين لحظه زندگي ادامه داده و سنتي ننگين و بر قرار گردانيده كه تاپايان دولت باطل امويان دوام يافته است.

آيا از چنين ناسزاگوي بد زبان فحاشي كه به مقدسات و افتخارات امت اهانت مي كند مي توان روايت كرد ياحديث پذيرفت و به آنچه درباره امورديني يا دنيوي مي گويد استناد و اعتماد نمود؟

بعلاوه در سند روايت " هرگاه به سلطنت رسيدي نيكرفتاري كن " نام عبدالملك بن عمر هست. احمد حنبل‏مي گويد: او روايتش بسيار مشوش است بااينكه كم روايت كرده است. من پانصد حديث از او سراغ ندارم و در بسياري

 

[ صفحه 276]

 

از آنها خطا كرده است. ابن منصور مي گويد: احمد حنبل او را به شدت‏ تضعيف كرده است. و ابن معين مي گويد: حواس پرت بوده است. عجلي مي گويد: قبل از مردن حافظه اش مختل شده است. ابن حبان مي گويد: تدليس مي كرده‏است.

همچنين نام اسماعيل بن ابراهيم مهاجر هست كه ابن معين و نسائي و ابن‏جارود " ضعيف " و سست روايتش خوانده اند، وابو داود مي گويد: خيلي " ضعيف " و سست روايت است، ومن حديثش را نمي نويسم. و ابو حاتم مي گويد: قوي نيست. ابن حبان مي گويد: اشتباهات فاحش از او سر ميزده است. بالاخره ساجي مي گويد: درباره اش بايد تامل كرد.

چون نام اين دو نفر در سند روايت آمده حديثشناس معروف " بيهقي " آن را روايتي ‏سست خوانده است و خفاجي در شرح شفا نظرش را تائيد كرده است و نيز علي قادري در شرح خويش در حاشيه شرح خفاجي.

مفاد روايات سه گانه مذكور مانند ديگر روايات و اخبار مربوط به جنگهاي داخلي بايد بررسي و با تجربه و مشهودات سنجيده شود و بدون اين سنجش و تحقيق نمي توان امتياز يا نقص و رذيلتي را براي شخص مورد نظر در روايت قائل گشت. چون مفاد آنها را به بوته واقعيات خارجي و تجربه حيات معاويه در مي آوريم مي بينيم ناسره وبيفائده است. در مي يابيم كه به هنگام سلطنت هرگز نيكرفتاري ننموده وچون عهده دار امور حكومتي گشته پرهيزگاري نكرده و عدل و داد نورزيده‏و نه عذر نيكوكاران را پذيرفته و نه خطاي بدكاران در گذشته است. بنابراين‏آن حرفها برايش نه بشارت، بلكه اتمام حجت و تهديد و اخطار بوده است، و پيامبر گرامي (ص) مي دانسته كه او به هيچوجه نيكرفتاري و دادگستري وپرهيزكاري

 

[ صفحه 277]

 

نخواهد كرد وبه همين جهت خواسته از آگهي و اخطار و ابلاغ هيچ دريغ ننموده باشد تا كيفر بدرفتار و ستمگستري و كثافتكاري او سنگين و به مقدار باشد. حال، اين معنا كجا و مفهومي كه ابن حجر براي آن روايات- بفرض كه صحيح باشد- تصور كرده كجا اين تصور بيجا كه سلطنت معاويه حكومتي شايسته و پسنديده است و خلافتي الهي و جانشين پيامبر (ص) حال آنكه پيامبر اكرم (ص) اشاره به سلطنت وي مي فرمايد: " در آن لغزش ها و انحرافاتي خواهد بود " و به او هشدارمي دهد كه " معاويه اگر بخواهي سر از كارهاي خصوصي و پنهاني مردم در آوري‏آنان را فاسد شان كني " و فرمايشات ديگري درباره او و سلطنتش.

 

 

نگاهي در مناقب معاويه

 

اگر ابن حجر- بفرض كه روايات مذكور را راست پنداشته باشد- به لحن كلام و رموز گفتگو وارد بود و نمي خواست خود را به نفهي بزند و گوشش كرو ديده بصيرتش كور نمي بود مي فهميد كه آنها به مذمت معاويه بيشتر شبيه است تا به مدح و تمجيدش، و اگر پيامبر (ص) در صدد اخطار به او نبود و نمي خواست سركوبش دهد و سرزنشش نمايد به پيروانش‏ دستور نمي داد كه هر وقت او را برفراز منبرش ديدند بكشندش و به مردم‏اعلام مي نمود كه معاويه و دار و دسته اش تجاوزكار مسلح داخلي هستند و قاتل‏عمار ياسر، و نيز معاويه و همدستانش را منحرفان ستمگري كه جنگيدن با آنها وظيفه مسلمانان است نمي شمرد و به جانشين خويش امام راستين اميرالمومنين علي (ع) دستور نمي داد كه با او بجنگد و اصحاب عادل و نيكروش ‏را مامور مبارزه با او و بر ملا ساختن ‏نقشه هاي شوم و بدعتهايش نمي نمو و خيلي سفارشها و دستورات ديگر را نمي داد.

اگر اين روايات صحت مي داشت و به مفهومي مي بود كه ابن حجر پنداشته و اگر اصحاب آن را همين گونه فهميده بودند چرا وقتي كه از پي خلافت برآمد اصحاب عاليمقام پيامبر (ص)، به مخالفت برخاستند و برگبار و سرزنش و پر خاشش بستند؟ مگر اين كار را نه از آن جهت كردند كه ادعاي شايستگي اش را براي خلافت باطل مي دانستند و برايش حق حكومت قائل نبودند و مي گفتند اسيران آزاد شده ‏فتح

 

[ صفحه 278]

 

مكه را حق خلافت نيست و نه حق دخالت در شوون آن؟

اين بود عمده مطالبي كه ابن حجر براي دفاع از معاويه گفته است. حرفهاي ديگرش را كه آميخته به دشنام و ناسزاهاي جاهلانه است بي جواب مي گذاريم و از آن بزرگوارانه در مي گذريم، و قضاوت آن را به شما وا مي گذاريم تا خود بينديشيد و انصاف دهيد.

 

 

 


| شناسه مطلب: 74494