بخش 5

شعراء غدیر در قرن 09

شعراء غدير در قرن 09 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

>غديريه حافظ برسي

 

غديريه حافظ برسي

 

>نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها

 

نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها

 

>رواياتي كه در تمجيد خلفاي سه گانه آورده اند

>بيعت كردن پسر عمر و خود داريش از بيعت

>فضيلت تراشي براي معاويه پسر ابو سفيان

 

رواياتي كه در تمجيد خلفاي سه گانه آورده اند

 

4- بخاري در " صحيح " خويش، بخش مناقب، فصل " فضائل و برتري ابو بكرپس از پيامبر (ص) " روايتي ثبت كرده است از طريق عبد الله بن عمر مي‏گويد: " ما در زمان پيامبر (ص) افراد مردم را به لحاظ خوبي و برتري متمايز مي ساختيم، ابتدا ابو بكر را خوب ترين فرد مي شمرديم و سپس عمر بن‏خطاب را و پس از آن دو عثمان بن عفان- رضي الله عنهم- را تعيين مي كرديم"

در فصل " مناقب عثمان سخن عبد الله بن عمر را بدين عبارت ثبت كرده است: " در زمان پيامبر (ص) هيچكس را همتاي ابو بكر نمي شمرديم. و سپس همتاي عمر و آنگاه عثمان، و چون از اين سه مي گذشتيم، ديگر اصحاب پيامبر (ص) را رها كرده ميانشان امتيازي قائل نمي شديم. "

بخاري در تاريخش، آن روايت را به اين شكل نوشته است: " در زمان پيامبر (ص) و پس از وي مي گفتيم: بهترين اصحاب پيامبر (ص) ابو بكر است بعد عمر سپس عثمان. "

احمد حنبل در " مسند "از زبان عبد الله بن عمر چنين ثبت كرده است: " ما وقتي پيامبر خدا (ص) زنده بود و اصحابش بسيار بودند چنين بر مي شمرديم: ابو بكر، عمر،عثمان. و آنگاه دم فرو مي بستيم "

 

[ صفحه 18]

 

ابو داود و طبراني از ابن عمر چنين روايت كرده اند: " ما وقتي پيامبر خدا (ص) زنده بود اين طور مي گفتيم: برترين فرد امت پيامبر (ص) پس از وي ابو بكر است و بعد عمر و سپس عثمان. پيامبر خدا (ص) اين سخن را مي شنيد و تكذيبش نمي كرد "

ابن سليمان در " فضائل اصحاب " روايتي دارد از طريق سهيل بن ابي صالح از پدرش از عبد الله بن عمر كه " ما ميگفتيم: هر گاه ابو بكر و عمر و عثمان بروند مردم برابر و همسان مي‏شوند. پيامبر (ص) اين را مي شنيد و تكذيب نمي كرد " نوشته: " ما در زمان پيامبر (ص) مي گفتيم: ابو بكر و عمر و عثمان. يعني به خلافت مي نشينند " يا بعبارت ترمذي: ما وقتي پيامبر خدا (ص) زنده بود مي گفتيم..." يا چنانكه بخاري در تاريخش نوشته: " ما در زمان پيامبر (ص) مي پرسيديم كه كسي پس از پيامبر (ص) عهده دار اين كار (= حكومت) خواهد شد. مي گفتند: ابو بكر، بعد عمر، سپس عثمان. آنگاه سكوت مي كرديم "

اين روايت را آن جماعت پايه اي ساخته اند براي به كرسي نشاندن آنچه انتخابات مي نامند و حاكميت ابو بكر و عمر و عثمان را از طريقش انجام يافته مي دانند. متكلمان آن جماعت، در بحث امامت بهمين روايت استناد و استدلال مي كنند، و بدنبال ايشان علماي حديث به‏آن اهتمامي عجيب مي نمايند و در ثبت آن دم از تصويب و صحت و اهميت مي زنند و بس مي بالند و شادي مي نمايند، خيلي از آنها چون بدين روايت رسيده‏اند، در شرحش پر گفته و در مجالش تاخته اند. آنچه را " خلافت را شده " مي نامند بر شالوده همين روايت نهاده است، و در صحت و مشروعيت بيعت سقيفه- كه تاريخ اسلام را به نكبتش آلوده و مسلمانان را پراكنده و روابط دينيشان را گسسته و مصيب ها بر سرشان تا به امروز در آورده است- به همين اشاره مي نمايند. به

 

[ صفحه 19]

 

همين سبب با توفيق الهي، سخن را در اين خصوص بسط ميدهيم تا حق مطلب ادا گردد و ماهيت اين روايت به روشني آشكار شود. آنگاه هر كه به گمراهي مي رود دانسته و پس از اتمام حجت رفته باشد و هر كه صراط مستقيم حقيقت را مي جويد در پرتو مشعلي فروزان آن راه پويد.

عبد الله بن عمر، در دوره پيامبر (ص)- آن زمان كه ادعا مي كند افراد مردم را به لحاظ خوبي و برتري متمايز مي ساخته و تعيين مقام مي‏كرده است- در عنفوان جواني بوده، حتي در سال هائي از آن دوره، به حد بلوغ نمي رسيده است و بهمين جهت پيامبر گرامي به او اجازه شركت در جنگ " بدر " و " احد " را نداد و تنهادر جنگ خندق- كه بنابر نوشته " صحيح" پانزده سال بيش نداشته- او را اجازه جنگ داد. بنابر همه اقوالي كه‏در تاريخ ولادت و هجرت و وفات پيامبر(ص) هست، عبد الله بن عمر به هنگام وفات پيامبر (ص) بيش از بيست‏سال نداشته است. طبعا چنين كسي را با اين سن و سال عهده دار تعيين خوبي‏و برتري اصحاب كهنسال و برجسته ترين چهرهاي امت اسلام نمي كنند و از او در اين باره نظر نمي خواهند و وي را داور نمي سازند، زيرا داوري در اين زمينه، و تشخيص و تعيين مايه افضليت‏آنان، مستلزم ممارستي طولاني و معاشرتي مستمر و تجربه اي فراوان و رايي صائب و بينشي ژرف و دقت نظري بنهايت است و پختگي عقلي مي خواهد كه‏خود مقرون با درايت و تجارب حياتي است.

چنين كار از كسي ساخته است كه علاوه بر همه اينها، مقتضيات فضيلت و مايه برتري را تشخيص بدهد و به درستي بشناسد و روحيه اشخاص را كاويده و به درون ضميرشان در آمده، و ضمنا قدرتي نفساني داشته باشد كه دستخوش تمايلات هوا خواهانانه نگردد، و عبد الله بن عمر، چون در آن زمان خردسال بوده از اين جمله خصال بهره نداشته است، و همين روايتش، خود بزرگترين گواه است بر فقدان آن ملكات فاضله. ابو غسان دوري مي گويد: نزد علي بن جعد بودم. و اين روايت‏عبد الله بن عمر را در حضورش خواندندكه مي گويد در زمان پيامبر خدا (ص)ما

 

[ صفحه 20]

 

برتري افراد را بر يكديگر تعيين مي كرديم و مي گفتيم: بهترني فرد اين امت پس از پيامبر (ص) ابو بكر است و عمر و عثمان. و اين گفته به اطلاع پيامبر (ص) ميرسيد و تكذيب نمي نمود. علي بن جعد گفت: اين پسرك را نگاه كنيد كه بلد نبود زنش را طلاق بدهد، مي گويد: ما برتري افراد را بر يكديگر تعيين ميكرديم...!

كسي كه عبد الله بن عمر را شناخته و تاريخ سياه زندگيش را خوانده باشد، ميداند كه نه تنها در عنفوان جواني، بلكه در سالخوردگي نيز سست راي و خام و نابخرد و هوا پرست بوده و از آن خصال- كه گفتيم لازمه تشخيص و تميز شخصيتهاي امت است- بهره نداشته است. بزودي پاره اي از آراء و نظريات سخيف و نادرستش را به نظرتان خواهيم رساند.

بگذار عبد الله بن عمر و امثالش- به خيال خود براي اصحاب و مولاي متقيان تعيين مقام و مرتبه نمايند و تني چند را برگزيده بر ديگران ترجيح و مزيت نهند، لكن " پرودگارت هر چه بخواهد مي آفريند و بر مي گزيند، و برگزيدن و ترجيح دادن حق آنان نيست، و هيچ مردو زن مومن هنگامي كه خدا و پيامبرش فرماني صادر كردند حق برگزيدن و ترجيح دادن و اختيار كار خويش ندارند"

بگذار بخاري و پيروانش روايت باطل و بي اساس را " صحيح " بشمار آورند. به ياوه هاشان گوش كن و از گستاخيشان‏در ياوه گوئي و نشر باطل مهراس. " هر گاه قانون (حاكم بر طبيعت و جامعه) از هواي دل و دلخواهشان پيروي مي كرد آسمان ها و زمين و هر كه در آن است تباه ميگشت. ما برايت، آيتي از جانب پردگارت آورديم. ودرود و ايمني كسي راست كه مايه هدايت‏را پيروي نمايد "

ابو عمر در كتاب " استيعاب " شرح حال علي (ع) مي نويسد: حديث ابن عمر را كه مي گويد: " ما در زمان پيامبر خدا (ص) مي گفتيم: ابوبكر بعد عمر بعد عثمان. آنگاه سكوت مي كرديم " ابن معين نادرست و زشت خوانده و

 

[ صفحه 21]

 

درباره‏اش سخني تند و خشن گفته است، زيرا كسي كه چنين بگويد و عقيده داشته باشد بر خلاف اجماعي سخن گفته و عقيده بسته كه علماي حديث و فقهاي سلف و خلف اهل سنت داشته اند و معتقدبر اين كه علي پس از عثمان- رضي الله عنه- از همه مردم بر تر است، و اين چيزي است كه هيچ كسي درباره اش‏اختلاف ندارد، بلكه اختلاف در برتري‏علي و عثمان بر يكديگر است و نيز پيشينيان در برتري علي و ابو بكر بر يكديگر اختلاف پيدا كرده اند. بنابراين همين اجماعي كه صورت گرفته، دليل بر اين است كه حديث ابن عمر توهم و غلط است و اگر سندش صحيح هم باشد باز معنايش نادرست است.

ابن حجر پس از نوشتن خلاصه سخن " ابو عمر" مي نويسد: " درباره روايت عبد الله ابن عمر چنين نيز گفته شده كه لازمه اين كه در آن هنگام (يعني زمان پيامبر (ص) علي را از ديگران بر تر نمي دانسته اند، آن نيست كه هيچ گاه و بعدا برتر ندانسته باشند. و آن اجماع پس از زماني كه ابن عمر معين مي كند صورت گرفته است. بنابر اين، حديث عبد الله ابن عمر از نادرستي بيرون مي آيد. "

ابن حجر و كسي كه بر سخن " ابو عمر " حاشيه زده، ندانسته اند اجماعي كه از آن ياد مي كنند، بر اساس و به استناد خصال و كردار و سابقه اي صورت گرفته كه امير المومنين علي (ع) در زمان پيامبر (ص)- همان زمان كه عبد الله بن عمر از اعلام برتريش بر ديگران خود داري كرده و سكوت نموده-داشته است نه به اعتبار فضائل يا كرداري كه بعدها كسب كرده و بروز داده باشد، به استناد و بر مبناي همان فضائل و خصالي كه قرآن و سنت ازآن تمجيد كرده اند. بنابر اين اگر از اعلام برتري وي پس از ابو بكر و عمر و عثمان بر ديگران خود داري و سكوت نموده باشند، به معني اين است كه او را همواره و بعدها نيز چنين شمرده اند. در اجماعي كه صورت گرفته‏هر گاه او را به خاطر فضائل و خصال وروحيه و تفوق اخلاقيش كه در قرآن و سنت به شرح آمده بر ديگران برتر دانسته اند چون آن فضائل و خصال را در تمام ادوار حياتش خواه در دوره

 

[ صفحه 22]

 

پيامبر (ص) و خواه روز وفاتش يا پس از آن داشته برتريش بر همگنان‏هميشگي است و اختصاص به زمان معيني ندارد، و گر نه، در صورتي كه او را- در اجماعي كه كرده اند- به خاطر سالخوردگي و امثال آن برتر دانسته و ترجيح داده اند، اين ملاك ها و موازين چيزي نيست كه در تشخيص و تعيين مرتبه اشخاص معتبر باشد. و مانه اينها را به رسميت مي شناسيم و نه‏او را با اين موازين تباه و سخيف بر ديگران برتري مي دهيم و اينها همان ملاك ها و موازين تقلبي و پوچي است كه آن جماعت در سقيفه و روز بيعت ابوبكر، به وسيله اش مردم ساده دل را به دام انداختند و تا امروز بر پاي خرد ساده لوحان مي بندند.

كاش كسي كه بر ايراد " ابو عمر " بر حديث عبدالله بن عمر حاشيه زده و توجيهي براي‏تصحيح حرف عبد الله بن عمر ساخته، اگر نمي خواست به همه آنچه در قرآن درباره مولاي متقيان آمده و احاديث صحيح و ثابتي كه درباره وي هست باور داشته باشد، حد اقل آنچه را علماي حديث جماعت خودش از قول " انس " آورده اند تصديق مي كرد و بر اساس آن، و درباره حديث عبد الله بن عمر سخن مي گفت. " انس " مي گويد: " رسول خدا (ص) فرمود: خدا دوست داشتن ابوبكر و عمر و عثمان و علي را همانگونه برايتان واجب شمرده كه نمازو زكات و روزه و حج را واجب شمرده است. بنابر اين، هر كس برتري آنان را انكار نمايد، نماز و زكات و روزه‏و حجش درست و پذيرفته نخواهد بود "

چه فرق فاحشي است ميان نظر عبد الله‏بن عمر با عقيده و گفته پدرش عمر درباره علي بن ابي طالب (ع) كه " اين مولاي من و مولاي هر مومني است. هر كه او مولايش نيست مومن نيست "

آن‏ جماعت شايد براي پوشاندن رسوائي حرف عبد الله بن عمر، و به منظورهائي ازنقد گزنده " ابو عمر "- مولف " استيعاب "- روايتي از طريق

 

[ صفحه 23]

 

جعدبه بن يحيي از علاء بن بشير عبشمي‏از ابن ابي اويس از مالك از نافع ازعبد الله بن عمر جعل كرده اند كه مي گويد: " در دوره رسول خدا (ص) ميان افراد برتري نهاده مي گفتيم: ابو بكر و عمر و عثمان و علي ". همچنين از طريق محمد ابي بلاطاز زهد بن ابي عتاب از عبد الله بن عمر اين روايت را جعل كرده اند كه " ما در زمان پيامبر و (ص) مي گفتيم: پس از وي ابو بكر عهده دار حكومت خواهد شد و بعد عمر و سپس عثمان و بعد علي. آنگاه سكوت مي كريدم ".

شايد كساني كه دوره " غدير " مخصوصا جلد ششم) 11 و 12 فارسي) به بعد را مطالعه كرده اند بدانند و اذعان داشته باشندكه نظر عبد الله بن عمر و هم مسلكانش‏در ترجيج و تقدم ابو بكر بر همه اصحاب‏و مردم يا ترجيح و تقدم عمر و عثمان پس از وي بر ديگران تا چه اندازه سخيف و نابخردانه است. هر گاه اكثريت اصحاب در زمان پيامبر (ص) هيچكس را همتاي ابو بكر نمي دانستند، چه شد كه در سقيفه تغيير عقيده دادند و آن اختلاف سهمگين كه آنچا پديدار گشت چه بود و از كجا بوجود آمد، اختلافي كه مصيبت ها بر سر ملت‏آورد كه تا كنون گرفتار آنند و در جلد هفتم) 13 و 14 فارسي) به تفصيل‏بيان كرديم؟ برجسته ترين اصحاب از مهاجران وانصار براي ابوبكر- آن روز كه خلعت خلافت بر تن در پيچيد- هيچ فضيلتي كه به او شايسنگي تصدي بدهد قائل نبودند و چون چنين فضيلتي به هيچ وجه در وي سراغ نداشتند كه بتوانند دليل بيعت خويش ساخته و مردم‏را قانع گردانند، از بيعت با او خود داري ورزيده و دست باز كشيدند و هيچ اقدامي ننمودند، و چنانكه تاريخ حكايت مي كند، روز اول جز دو يا چهار پنج نفر با او بيعت نكردند، و بعدا بر اثر دعوتي كه آميخته به ارعاب و تهديد و اعمال زور و خشونت بود مردم ناگزير از بيعت شدند، و آنان كه به بيعت با ابو بكر مي خواندند حرفي جز تهديد به قتل و زدن و سوزاندن نداشتند و تنها استدلال و بهانه شان اين بود كه " ابو بكر پيش كسوت و سالخورده است و در غار

 

[ صفحه 24]

 

يار پيامبر خدا بوده است ". اين نهايت تلاشي بود كه در پرداختن و ساختن فضيلت براي او نمودند!

ابن حجر مي نويسد: " اين- يعني فضيلت يار غار پيامبر (ص) بودنش- بزرگترين فضيلتي بود كه به او شايستگي و حق خلافت پيامبر (ص) را بخشيد، و به همين سبب عمر بن خطاب مي گ‏فت: ابو بكر يار و مصاحبت پيامبر خدا است يكي‏از دو تني است كه در غار بودند، بنابر اين او از همه مسلمانان براي تصدي امورتان شايسته تر است "

كسي نيست از ابن حجر بپرسد مصاحبت دو روزه ابو بكر در غار با پيامبر (ص)كه بصور گوناگون ممكن است مورد نظر قرار گيرد و در آن خيلي حرف هست، مصاحبتي است كه به او هيچ دانائي و درايت و اطلاعي نداده، حتي اين قدركه بتواند يار و مصاحبت خويش را- پيامبر (ص) را- وصف نمايد چنانكه وقتي تني چند يهودي پيش او آمده گفتند: دوست و مصاحبت را براي ما وصف كن. گفت: جماعت يهود من در غارهمراهش بودم چون اين دو انگشتم. و دو شادوشش از كوهسار حرا بالا رفتم. لكن سخن گفتن درباره حضرتش سخت است علي بن ابي طالب اينجاست پس به خدمت علي رفته گفتند: ابو الحسن پسر عمويت را براي ما وصف كن. و او به وصف حضرتش پرداخت...

چطور ابو بكربه استناد چنين مصاحبتي شايسته جانشيني پيامير (ص) گشت و سزاوار ترين فرد به تصدي امور مسلمانان؟ آن‏وقت علي بن ابي طالب با مصاحبتي مديدكه از كودكي تا آخرين لحظه حيات پيامبر (ص) ادامه داشت و مثل سايه به دنبالش بود و پيروش و در قرآن خودش شمرده شد و ولايتش با ولايت خداو ولايت پيامبرش مقرون گشت و دوستيش مزد رسالت شناخته شد، آري چنين مصاحبتي شكوهمند، مايه استحقاق خلافت نگشت و صاحبش اولويت تصدي امورمسلمانان را نيافت. با اين كه خود پيامبر (ص) فرمود هر كه من مولاي اويم علي مولاي او خواهد بود؟ اين براستي چيز شگفت انگيز و حيرت آوري است!

 

[ صفحه 25]

 

نمي دانم اتفاقي را كه درزمان پيامبر اكرم در ترجيح و تفوق ابوبكر و سپس عمر و عثمان بر ديگران‏بوده چطور اصحاب عادل و راسترو به محض وفات حضرتش از ياد برده اند؟ و چرا بر اين ترجيح و تفوق كه پيامبر اكرم مي شنده و تكذيب نمي نموده همداستان نگشته اند؟ و بر سر اين كه‏چه كسي بر تري داشته و سزاور تصدي خلافت مي باشد اختلاف پيش آمده و كشمكش و زود و خورد و بد و بيراه گوئي و چيزي نمانده بوده كه در كشاكش‏آن اختلاف و نزاع، برادر پيامبر (ص) به كشتن رود و جگر گوشه اش فاطمه زهرا آن مصيبت ها را كشيده و جرائمي صورت گرفته كه روزگار فراموشش نخواهد كرد، و دفن پيامبر (ص) سه روز به تاخير افتاده و اصحاب چندان سر گرم و گرفتار گشته اند كه چنازه اش را از ياد برده اند و ابو بكر و عمر در دفنش شركت نكرده اند؟ چنانكه نووي در شرح " صحيح " مسلم مي گويد: " عذر ابو بكر و عمر و سائر اصحاب (درعدم شركت در فن پيامبر اكرم ص) واضح‏بوده است، زيرا ديده اند اقدام به بيعت از بزرگترين مصالح مسلمانان است‏و ترسيده اند اگر بيعت گيري را به تاخير بيندازند اختلاف و نزاع و كشمكشي رخ بدهد و مفاسد سهمگيني ببارآيد. به همين جهت دفن پيامبر (ص) را به تاخير انداخته اند و پيمان بيعت را كه مهمترين كار بوده به انجام رسانده اند تا كشمكشي در مورد كفن و دفن پيامبر (ص) يا غسل و نمازش يا ديگر كارها بوجود نيايد.

"و انگهي اگر حقيقت چنان است كه عبد الله بن عمر ادعا مي كند و مي پنداردپس چرا ابو بكر در سقيفه آن دو نفر-يعني عمر و ابو عبيده- را بر خود مقدم مي داشت و ترجيح مي نهاد و مي گفت: با يكي از اين دو تا بيعت كنيد0 يا مي گفت: من حاضرم با يكي از اين دو تا بيعت كنيد، بنابر اين با هر يك از آن دو مي خواهيد

 

[ صفحه 26]

 

بيعت كنيد. چرا چنين مي گفت؟ چرا ابو بكر به ابو عبيده جراح گور كن مي‏گفت: بيا تا با تو بيعت كنم. چون رسول خدا مي گفت: تو امين اين امتي؟

پس چرا ابو بكر در نطقي مي گفت: "بخدا قسم من بهترين فرد شما نيستم، و به تصدي اين مقام مايل نبودم؟ يا مي گفت: " هان من انساني بيش نيستم و از هيچ كدامتان بهتر نيستم 0بنابر اين مرا مواظبت نمائيد "؟ ايامي گفت: " من كه بهترين فرد شما نيستم به زمامداريتان گماشته شدم "؟ يا مي گفت: مرا بر كنار كنيد مرابر كنار كنيد من بهترين فرد شما نيستم "؟

چرا وقتي ابو بكر براي جانشيني خويش عمر بن خطاب را انتخاب كرد و بر ديگران ترجيح داد، همه اصحاب به خشم آمدند و هر يك از آنان مي خواست در عوض عمر خودش خليفه باشد؟!

چرا طلحه بن عبيد الله- يكي از ده‏نفري كه مي گويند مژده بهشت يافته اند- روزي كه ابو بكر، عمر را به جانشيني برگزيد به او پرخاش كرد و گفت: جواب پروردگارت را چه خواهي داد كه مرد خشن و سنگدلي را به حكومت (يا بر امت) گماشته اي؟!

چرا ابو بكرروزهاي آخر خلافتش پشيمان گشته و مي گفت: كاش روز سقيفه بني ساعده مسوليت حكومت را به گردن يكي از آن دو نفر- يعني عمر و ابو عبيده- انداخته بودم، و يكي از آنها امير (و حاكم) مي بود و من معاون و مشاورش؟

چرا روز وفات پيامبر ص) عمر پيش ابو عبيده جراح آمده و گفت: دستت رادراز كن تا با تو بيعت كنم، چون تو به گفته رسول خدا (ص) امين اين امتي "؟

 

[ صفحه 27]

 

چه باعث شد كه عمر خطاب به ابن عباس بگويد: " بخدا قسم‏اي خاندان بني عبد المطلب از ميان شما علي براي تصدي اين كار (يعني خلافت) شايسته تر از من و از ابو بكر بود. " و چرا وقتي مجروح گشت گفت: " آن..." يعني علي بن ابي طالب ع) اگر عهده دار خلافت شود مردم را به راه روشن خواهد برد. "

عبد الله بن عمر از او پرسيد: پس به‏چه سببل علي را مقدم نمي داري؟ گفت: " مايل نيستم چه در زندگي و چه پس از مرگم او را به خلافت بگمارم "؟

چرا به اعضاي شوراي شش نفره گفت: " بخدا اگر آن ... (يعني علي بن ابي طالب ع) را به حكومت بگمارند خلق رابر طريق حق (يعني قانون اسلام) خواهد برد ". پرسيدند: اين را در حقش مي داني و باز او را به جانشيني اختيار نمي نمائي؟ كفت: " اگر جانشين كرده است، و در صورتي كه بي جانشين بگذارم كسي كه بهتر از من است(يعني پيامبر ص) جامعه را بي جانشين گذاشته است "؟

چرا عمر روزي كه زخم برداشت آروز مي كرد سالم بن-معقل يكي از آزادشدگان- زنده مي بود، و مي گفت: " اگر سالم زنده مي بودتعيين خليفه را به شورا وا نمي گذاشتم "؟ يا به عبارت طبري "...او را به خلافت مي گماشتم " يا بصورتي كه باقلاني نوشته: "...در تعيين خليفه به نظري صائب مي رسيدم ودر باره اش هيچ گونه شك و ترديدي برايم نمي بود "؟!

چرا مي گفت: " اگر يكي از آن دو نفر، يعني سالم آزاد شده ابو حذيفه و ابو عبيده جراح، مي بودند و اين كار (يعني خلافت)را به عهده يكي از ايشان

 

[ صفحه 28]

 

مي گذاشتم اطمينان خاطر داشتم "؟

چرا در جواب كساني كه به او گفتند: براي‏چه وليعهد تعيين نمي كني؟ مي گفت:؟ " ابو عبيده جراح مي بود او را به حكومت مي گماشتم و چون به- درگاه پرودگارم باز خواست مي شدم كه چرا اورا به جانشيني خويش بر امت محمد (ص) گماشته ام، مي گفتم: از بنده و دوستت شنيدم كه مي گفت: هر امتي اميني دارد و امين اين امت ابو عبيده‏جراح است. و اگر خالد (بن وليد) زنده مي بود او را به خلافت مي گماشتم و چون به درگاه پروردگارم بازخواست مي شدم كه چه كسي را برا امت محمد خليفه ساخته اي؟ مي گفتم: از بنده و دوستت شنيدم كه درباره خالد مي گفت: يكي از شمشيرهاي خدا است كه بر سر مشركان آخته است "

چرا مي گفت: " اگر ابو عبيده (ي جراح)مي بود مشورت نمي كردم و او را به جانشيني بر مي گزيدم، و در صورتي كه‏در اين باره باز خواست مي شدم جواب مي دادم: كسي را كه امين خدا و امين‏پيامبر او است به خلافت برداشته ام "؟

در جلد پنجم ملاحظه كرديد كه عائشه‏به عبد الله بن عمر مي گويد: " فرزندم به عمر سلام برسان و بگو: امت محمد را بي سر پرست مگذار و جانشيني برايشان بگمار و آنان را پس از خويش وامگذار، زيرا من از خطر فتته برايشان بيمناكم. " عبد الله بن عمر نزد پدر آمده پيغام عائشه را مي رساند. عمر مي گويد: " چه كسي را مي گوئي به جانشيني بر گزينم اگر ابو عبيده جراح مي بود او را جانشين خويش ساخته عهده دار حكومت مي كردم وچون به درگاه پروردگارم وارد گشته و باز خواست مي شدم كه چه كسي را بر امت محمد گماشتي؟ مي گفتم: پرودگارم از بنده و پيامبرت شنيدم كه‏هر امتي اميني دارد و امين اين امت ابو عبيده بن جراح است. همچنين در صورتي كه معاذ بن جبل زنده مي بود اورا به جانشيني بر مي گزيدم و چون به درگاه پرودگارم در مي آمدم و از من مي پرسيد: چه كسي را بر امت محمد گماشتي؟ جواب مي دادم: پرودگارم ازبنده و پيامبرت شنيدم كه معاذ بن جبل‏ در

 

[ صفحه 29]

 

رستاخيز پيشاپيش علما مي آيد.

و در صورتي كه دستم به خالد بن‏وليد مي رسيد او را عهده دار حكومت مي كردم و چون به درگاه پرودگارم در آمده باز خواست مي شدم كه چه كسي را بر امت محمد گماشتي؟ جواب مي دادم:پروردگارم از بنده و پيامبرت شنيدم كه خالد بن- وليد يكي از شمشيرهاي خدا است كه بر سر مشركان آخته است ".

چرا عمر اعضاي شوراي شش نفره را همسان دانست و آنها را برابر نهاد، و وقتي به او گفتند: جانشيني تعيين كن، گفت: " كسي را نمي شناسم كه براي تصدي اين كار (يعني حكومت) شايسته تر و ذيحق تر از اين چند نفريا گروهي باشد كه رسول خدا (ص) به هنگام در گذشت از آنها خشنود بود " وآنگاه علي را نام برد و عثمان را و زبير و طلحه و سعد و عبد الرحمن را؟

حرف عبد الله بن عمر كجا و سخن عبد الرحمن بن عوف به علي و عثمان كجا كه" من درباره شما دو نفر از مردم پرسيدم و ديدم هيچ كسي نيست كه كسي را همتاي شما بداند " يا اين سخنش: " مردم من در پنهان و آشكار از شما پرسيدم و ديدم هيچ كسي را همتاي يكي از اين دو تن نمي دانيد و چز به علي يا عثمان راضي نيستيد "؟!

پس چرا عبدالرحمن بن عوف در شوراي شش نفره براي‏بيعت خلافت، نخست دست به طرف علي (ع) دراز كرد و او را بر عثمان مقدم داشت، و فقط به خاطر اين كه شرط ادامه رويه ابو بكر و عمر را نپذيرفت‏و عثمان پذيرفت با عثمان بيعت كرد؟ و درباره اين شرط در جلد نهم سخن گفتيم.

چرا ابو وائل به عبد الرحمن بن عوف اعتراض داشت كه چطور علي را رها كرده باعثمان بيعت كرديد؟

چرا معاويه مي گفت: " اين كار (يعني حكومت) متعلق به بني عبد مناف بود كه

 

[ صفحه 30]

 

خاندان پيامبر خدايند. اماچون پيامبر خدا (ص) در گذشت مردم ابو بكر و عمر را- بدون اينكه منشا خانوادگي سلطنتي يا خلافتي داشته باشند- به حكومت گماشتند "؟

چرا روز وفات پيامبر (ص) عباس عمويش به علي (ع) مي گفت: " دستت را پيش آور تا با تو بيعت كنيم "؟

چرا عباس‏عموي پيامبر (ص) به ابوبكر مي گفت: " اگر خلافت را به استناد رسول خدا(ص) مطالبه كرده اي حق ما را گرفته‏اي، و در صورتي كه باتكاي مومنان مطالبه كرده اي، ما از مومنانيم و پيش كسوت آنان. و هرگاه بگوئي تصدي اين حكومت به وسيله مومنان برايت واجب گشته. واجب نگشته چون ما موافق‏نيستيم ..."؟!

چرا عمار ياسر از بيعت‏ با عثمان خود داري كرده و وقتي ابو سرح به عبد الرحمن بن عوف گفت: " اگر مي خواهي قريش اختلاف پيدا نكنند، با عثمان بيعت كن. " به او پر خاش ‏كرد؟ و مقداد و جمعي از معاريف اصحاب از بيعت باعثمان خود داري ورزيده و حكومتش با ارعاب و تهديد برقرار گشت؟ و عمار ياسر به عبد الرحمن گفت: " اگر مي خواهي مسلمانان اختلاف پيدا نكنند با علي (ع) بيعت كن "، و مقداد سخنش را تاييد كرده گفت: " عمار درست مي گويد. اگر با علي بيعت كني همگي اطاعت خواهيم كرد "؟

علي (ع) به عبد الرحمن گفت: " اين اولين روزي نيست كه عليه ما همپشت و همداستان مي‏شود. بنابر اين بابد به نيكوئي شكيبائي ورزيد و از خدا عليه اظهاراتتان مدد جست. بخذا فقط به اين منظور عثمان را به حكومت گماشتي

 

[ صفحه 31]

 

كه آن را به تو باز گرداند. و خدا هر روز تقديري دارد و حالي نو پديد مي آورد. "؟!

چرا سعد بن ابي وقاص به عبد الرحمن بن عوف گفت: " اگر حكومت براي تو مي بود و عثمان ازبيعت با تو سر باز زده بود و مرا مي خواندي با تو همراهي و موافقت مي نمودم، والي اگر حكومت را براي عثمان مي خواهي بايد بداني كه علي شايسته تر و ذيحق تر است براي حكومت ‏و براي من خوشايندتر از عثمان. براي‏خودت بيعت بگير و ما را راحت كن و سربلند گردان "؟!

چرا زبير مي گفت: " اگر عمر بميرد با طلحه بيعت خواهم كرد. بخدا بيعت ابو بكر يك پيشامد ناگهاني و بي انديشه بيش نبود كه به انجام رسيد "؟

چرا زبير در جواب عمر كه " آيا همه تان طمع به جانشيني‏من بسته ايد " معترضانه گفت: " چه مانعي دارد و چه چيز ما را از تصدي آن باز مي دارد تو عهده دار حكومت شدي و به انجامش پرداختي در حاليكه ما در قريش كمتر و پائين تر از تو نيستم و نه به لحاظ سابقه مسلماني و نه از لحاظ خويشاوندي با پيامبر (ص) از تو فروتريم "؟

چگونه با نطق معروف " شقيقه " علي (ع) سازگاري مي نمايد كه " هان بخدا قسم پسر ابو قحافه (يعني ابو بكر) در حالي جامه‏خلافت بر تن در پوشيد كه به خوبي مي دانست مقام و منزلت من نسبت به خلافت‏بسان مقام و نقشي است كه محور آسيا نسبت به آن دارد 00 "؟ و با ديگران فرمايشاتش كه با تفصيل و تعيين مقام ادعائي عبد الله بن عمر متضاد است.

 

[ صفحه 32]

 

يا چگونه ممكن است ابو عبيده جراح به موجب حديثي- كه ابن ماجه درسننش " صحيح " شمرده و ترمذي در " صحيح " خويش- پس از ابو بكر و عمر دوست داشتي ترين فرد براي رسول خدا (ص) باشد؟ ابن ماجه و ترمذي از ابن شقيق روايت كرده اند كه " از عائشه- رضي الله عنها- پرسيدم: كداميك از اصحاب پيامبر خدا (ص) براي او دوست داشتني تر بودند؟ گفت: ابو بكر. پرسيدم: بعد از او كه؟ گفت عمر. پرسيدم: بعد از او؟ گفت: ابو عبيده بن جراح. پرسيدم: بعد كه؟ سكوت كرد. "

اين را احمد حنبل در مسندش و ابن عساكر در تاريخش ثبت كرده است.

چقدر فرق و اختلاف است بين حرف عبد الله بن عمر با آنچه از زبان ابن ابي مليكه روايت كرده اند:" از عائشه پرسيدند: اگر رسول خدا (ص) جانشين مي خواست تعيين كند چه كسي‏را تعيين كرده بود؟ گفت: ابو بكر را0 پرسيدند: بعد كه را؟ گفت: عمر را0 پرسيدند: بعد كه؟ گفت: ابو عبيده را. و به همين جا حرفش را ختم‏كرد! "

عبد الله بن عمر مگر آن مردمي را از ياد برده است كه بلال حبشي را بر ابو بكر ترجيح مي دادند و بر تر مي دانستند تا جائي كه خود بلال به آنان گفت: چگونه مرا از او برتر مي‏شماريد در حاليكه من يكي از كارهاي نيك او هستم؟ "

حرف بيهوده پسر عمر كجا و سروده كعب بن زهير كجا:

داماد پيامبر و بهترين و سر آمد همه مردمان

هيچكس را ياراي افتخار در برابر افتخاراتش نيست

 

[ صفحه 33]

 

پيش از همه همراه پيامبر " امي " نماز خواند

پيش‏از همگان و همه پرستندگان و آنگه كه پروردگار ناشناخته و بي پرستش بود؟!

عبد الله بن عمر چطور ادعا مي كند اصحاب و مردم در زمان پيامبر (ص) ابو بكر و عمر و عثمان را بر همه مسلمانان ترجيح داده و بر تر مي دانستند، در حالي كه مي بينيم كعب بن‏زهير- كه از اصحاب است- چنين مي سرايد و علي (ع) را از همه بر تر مي شمارد و از پيامبر (ص) گذشته هيچ كسي را همتا و همپايه اش نمي داند؟

يا ربيعه بن حارث بن عبد المطلب مي گويد:

تصورش را نمي كردم كه حكومت از خاندان بني هاشم

به ديگري منتقل شود و بالا تر از آن از ابو الحسن!

مگر او نخستين كسي نيست كه‏رو به قبله مسلمانان نماز گزارد

يا دانا ترين فرد خلق به آيات قرآن و سنت‏و قانون؟

و كسي كه بيش او همه و تاوا پسين دم با پيامبر (ص) بود

و در غسل و كفن كردن پيامبر (ص) به او جبرئيل مدد ميكرد؟

كسي كه هر فضيلت ادعائي ديگران در او جمع است

وديگران هيچيك از خوبي ها و فضائلش راندارند؟

چه باعث شد كه روي از او برتابيد؟ بگوئيد تا بدانيم

بيعتتان سر آغاز فتنه ها و از دين برگشتگي است!

و فضل بن ابي لهب چنين مي سرايد:

هان بهترين شخصي درميان مردم پس ازمحمد (ص)

همان كه در اتصاف به فضائل و پرهيز چون اوست

و برگزيده اش‏در جنگ خيبر و فرستاده اش

براي دريدن‏پيمان مشركان بر فراز ابو بكر

و اولين كسي كه نماز گزارد و همتاي پيامبر (ص)

و اولين كسي كه در " بدر " سركشان را به خاك در غلتاند

 

[ صفحه 34]

 

آن، علي ي خوب است، و كه برتراز او است؟

ابو الحسن كه هم قوم پيامبر (ص) است و هم خويشش؟

عبد الله بن ابوسفيان بن حارث چنين مي سرايد:

پس از محمد (ص) زمامدار علي است

همه جا يار و همراهش بوده است

وصي راستين رسول خدا و همعهد وي است

و نخستين كسي كه نماز گزارد و تن‏به آئين سپرد

نجاشي يكي از قبيله " بني حرب بن كعب " جنين مي سرايد:

علي و پيراونش را همسان و در رديف

پسر " هند " قرار داده ايد، خجالت نمي كشيد؟

آن كه پس از پيامبر (ص)از همه مردم

برتر است و درميان جهانيان يگانه همتاي پيامبر (ص) است

و دامادش، و چه كسي همانند اوست

آن روز كه موي سر از غم و وحشت سپيد گردد (در روز قيامت)؟

جرير بن عبدالله بجلي چنين مي سرايد:

درود خدا بر احمد

بر فرستاده پادشاه داراي نعمت

و پس از وي بر آن پاك درود

بر خليفه ما بر آن قائم استوار

بر علي،يعني وصي پيامبر كه

از پيامبر در برابر سركشان همه اقوام دفاع مي كرد

و بر تري و پيشاهنگي او راست و افتخارات

و مي دانيم كه حق خاندان پيامبر پايمال نكردني است!

زجر بن قيس‏در سروده اي به دائيش- جرير- چنين مي گويد:

جرير بن عبد الله رو از هدايت مگردان

و با علي بيعت كن كه من‏خير خواه توام

 

[ صفحه 35]

 

 زيرا علي بهترين كسي است كه پا به گيتي نهاده

به استثناي احمد. هشدار كه مرگ در كمين آدمي است!

و بر زبان اشعث بن قيس‏كندي چنين رفته است:

سفير آمد، سفير وصي پيامبر (ص)

علي آن هامشي مهذب و پيراسته

فرستاده وصي، وصي پيامبر (ص)

و بهترين فرد وجود

وزيرپيامبر (ص) و دامادش

و بهترين فردي‏ كه در جهان هست

برتري و پيشاهنگي در كارهاي نيك

از آن او است و پيروي پيامبر(ص) در پيرويش)

مي دانيد در نتيجه آن گونه پندار ها كه عبد الله بن عمر داشته و نشر داده و بر اثر ترجيح دادن آن سه نفر بر علي (ع) واصحاب درستراي و راسترو، وضع سياسي جامعه اسلامي دستخوش تحولات انحطاطي شده است و نظام حكومت و شيوه تصدي زمامدار از حالت اسلامي بدور گشته، انتخاب تني چند جاي نص و تعيين الهي را گرفته و دمو كراسي قلابي رفته رفته به ديكتاتوري محض انجاميده است و حاكم چه مردم راضي بوده اند و چه ناراضي برايشان گماشته مي شده، تا آنكه حكومت به شواري كوچك و محدودي واگذار گشته و چه شورائي شمشير عبد الرحمن بن عوف- كه در ان هنگام يكه تاز ميدان بوده است- بر سر اعضاي شورا و مخالفان آخته و مسلط گشته است، و بالاخره كار به بر قراري سلطنت خشونتبار و استبدادي كشيده است و به حاكميت آزادشدگان و اسيران فتح مكه وپسرانشان انجاميده و به هرزه ها و بلهوسان و شهوت پرستان و مي گساران،و معاويه ميگسار با خوار توانسته پسرتبهكار و شهوات رانش يزيد را ولي عهدسازد و بر گردن مسلمانان بنشاند و گستاخانه بگويد: " چه كسي با ملاحظه‏فضل و عقل و وضيعت خانوادگيش شايسته تر از او (يعني يزيد) است؟ گروهي هستند كه فكر نمي كنم تا بلاهائي بر سرشان در نياوردم كه ريشه شان را بر كند دست از مخالفت و كار شكني

 

[ صفحه 36]

 

بردارند.

من تهديد و اخطارم را كردم‏اگر تهديد اثر و فايده اي داشته باشد. "

دوره اي پيش آمد كه شخصيت هاي برجسته امت و مشاهير اصحاب و مردان صالح و خير خواه و ديندار را در امورحكومت كوچكترين اختيار حق تصرفي نبودو نه تنها اجازه دخالت در اداره كشورو سر نوشت مسلمانان نداشتند، بلكه توسط قدرت حاكمه سر كوب و تحت فشار افتصادي و سياسي بودند و به چشم خويش‏مي ديدند كه قانون الهي از ميدان حكومت و اداره رخت بر بسته، و قرآن پشت سر انداخته شده، و عبادات از صورت اصلي خويش بگشته و سنن پيامبر (ص) متروك مانده است و جرات اعتراض وامكان تعرض در خود نمي يافتند!

پناه بر خدا چگونه به خود جرات مي دهند كه‏بر خلاف نداي قرآن كريم در مورد مراتب و منزلت اصحاب سخن بگويند و حرمت پيامبر (ص) را نگاه ندارند؟ با چه جراتي بر خلاف فرمايش خدا و پيامبرش مقام علي (ع) را پائين تر از ابو بكر و عمر و عثمان مي شمارند و عظمتش را در رديف عامه مردم مي پندارند؟ چطور نداي قرآن كريم را كه" كتابي است آياتش باز نموده و قرآني‏عربي و روان براي قومي كه بدانند " نشنيده و نبوده مي گيرند و آن همه حديث را كه حاكي بر تري علي (ع) است دروغ مي انگارند و خدا و پيامبرش‏را تكذيب مي نمايند؟!

آن سخنان پيامبر (ص) را كه مي فرمايد: خدا علي را برگزيده و برتري داده و او يكي از دو مايه خير است و او پس از وي بهترني انسان است و دوست داشتني ترين فرد براي خدا و وي، و نسبت به وي همان منزلت را دارد كه وي با خدا، و نسبت به وي حكم سر را با تن دارد، با وي همان منزلت را كه هارون با موسي جز اين كه بعد از وي پيامبري نخواهد بود، و گوشت و خونش با وي يكي است، و حق با او است، و فرمانبرداريش فرمانبرداري از وي، و سر كشي در برابرش سر كشي در برابر وي، و وي با هر كه با او در صلح و آشتي‏باشد در صلح و آشتي است و با هر كه با او در جنگ، در ستيز. و او دريافته لطف ذات الهي است.

 

[ صفحه 37]

 

وبسياري احاديث نبوي ديگر كه با پندارپسر عمر منافات داشته، در تضاد است.

اين احاديث و صدها نظيرش، تكذيب وانكاري است كه توسط پيامبر (ص) در مورد آن حرف پندار گونه صورت گرفته است كه " هر گاه ابو بكر و عمر و عثمان بروند مردم همسان و برابر خواهند بود! "

آيا آيات " مباهله " و " تطهير " و " ولايت " و نظائرش كه در حق علي بن ابي طالب (ع) نازل گشته و به سي صد آيه مي رسد با آن حرف ياوه كه پسر عمر زده متضاد و ناساز گار نيست؟

آيا كور و بينا برابرند؟ يا تاريكي و روشنائي همسانند؟

آيا كساني كه مي دانند با كساني كه نمي دانند برابرند؟!

آيا كسي كه مومن است با كسي كه زشتكار است برابر است؟ برابر نيستند آن دو جماعت، كور و كر را با بينا و شنوا مي مانند، آيا آن دو مشابه و يكسانند؟! "

آيا كسي كه دليلي تابان ازپروردگارش دارد با كسي كار زشتش برايش جلوه نموده همسان است؟

آيا كسي كه به روي در افتاده راه مي پيمايد براه تر است يا كسي كه ايتساده بر راه راست مي رود؟ بگو: پليد و پاك- هر چند كئرت پليدان ترا بشگفتي اندازد- برابر و همطراز نيستند. مردان پا به دامن كشيده اي كه آسيب ديدني اند با مجاهدان راه

 

[ صفحه 38]

 

خدا برابر نيستند. دوزخيان با بهشتيان همسان نيستند. كور يا بينا و كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرد اند برابر نيستند.

آيا در قرآن انديشه نمي كنند يا بر دل هاقفل هاي خاص آن نهاده است؟

مي دانيد چه باعث شده كه پسر عمر چنين حرف نابخردانه اي بزند و نسبت ناروائي به‏اصحاب پيامبر (ص) بدهد و به آنان بهتان ببندد كه آن سه نفر را بر مي گزيده و بر ديگران مزيت مي نهاده اندو از آن كه مي گذشته، هيچ كس را بر ديگري برتري نمي داده و مي گفته اند: ديگر اصحاب پيامبر (ص) را رها كرده ميانشان امتيازي قائل نمي شويم. و مي گفته اند: چون ابو بكر و عمرو عثمان بروند مردم برابر خواهند بود. و پيامبر (ص) سخنشان را مي شنيده‏ و تكذيب نمي كرده است؟

مي دانيد پس از آن همه حديث كه در برتري علي (ع) در " صحاح " و " مسند " ها از قول پيامبر (ص) هست چطور ديگران را بر او برتري مي نهاده و بر مي گزيده اند؟ و با چه ملاك و ضابطه اي و با كدام‏ميزان و مگر چنين چيزي شدني و درست است؟ پس از آن همه حديث كه از پيامبر (ص) ثبت و در برابر ماست و مي گويد: علي (ع) از همه برد بارتر است و خوش اخلاق تر، و داناتر، و قرآن و سنت شناس تر، و پيشگام تر در ايمان به اسلام، و نخستين كسي‏كه با پيامبر (ص) نماز گزارده، وبه پيمان خدا و فادار تر، و به كار خدا ايستاده تر، و در راه و به خاطرش سختگير تر، و در تقسيم و توزيع تساوي خواه تر، و درميان خلق دادگر تر، و در دادگستري ماهر تر و بيناتر، و به درگاه ايزد بلند پايه تر، و در قضاوت سر آمد، و نخستين كسي كه در آستان پيامبر (ص) به كوثردر آيد، و به راه دين از همه كوشاترو رنجبرتر، و خدا و پيامبرش را از همه دوست داشتني تر، و به نزدشان گرامي تر، و به پيامبر (ص) در خويشي نزديكتر، و مومنان را صاحب اختيارتر از خودشان و همانگونه كه پيامبر (ص) هست، و با پيامبر (ص) همعهدتر. و فرشته وحي بانگ بر مي دارد كه

 

[ صفحه 39]

 

دليري زر ماور حز علي‏نيست و شمشيري جز ذو الفقار.

پس از اين جمله، مگر موضوعي و موردي براي تعيين مقام و منزلت علي (ع) يا تعيين مراتب اصحاب مي ماند كه پسركي ‏مثل عبد الله بن عمر، يا ديگري بدان‏پردازد و تني چند را بر خضرتش مقدم دارد و رجحان نهد؟ پناه بر خدا و توبه به دركاهش!

جاحظ مي گويد: " در گيتي كسي نيست كه چون سخن از پيشاهنگي اسلام و پيشروي در مراتب اسلامي به ميان آيد و از مددكاري و پاسداري اسلام و از دينشناسي، و پارسائي و زهد اقتصادي و پاكدامني درثروت كه مردم بر سرش كشمكش مي نمايند، و از بخشندگي و صدقه، در جمله اين‏صفات نامدار باشد و نامش فرا ياد آيدجز علي- رضي الله عنه. "

چطور شد آنها كه پسر عمر بنامشان داستان مي كند پس از ذكر سه نفر، ديگر اصحاب پيامبر (ص) را رها نموده ميانشان فرق و امتيازي قائل نمي شدند، در حالي كه در ميانشان ده نفري وجود داشته كه آن جماعت مي گويند مژده بهشت ‏يافته اند؟

اگر به راستي آن ده نفر مژده بهشت يافته و " عشره مبشره " باشند، چطور ميان آن ده نفر با ديگر اصحاب و مردم امتيازي قائل نمي شده اند و آنان را با ديگران همسان وبرابر مي شمرده اند؟ چگونه از آن سه‏نفر گذشته، همه مسلمانان را برابر مي پنداشته اند، در حالي كه در ميان‏ايشان ابوذر وجود داشته است كه رسول‏خدا (ص) او را از ديده هدايت و نيكو كاري و پرستش و زهد و راستي و كوشائي و اخلاق و هيئت و اندام شبيه ترين فرد امتش به عيسي دانسته است؟

و در ميانشان عمار ياسر وجود داشت كه‏پيامبر (ص) او را پوست ميان دو ديده و بيني خويش مي دانسته و پاكيزه‏اي پاكيزه گرا كه سرا پا ايمان است وبه گرد حق مي گردد هر جا كه بگردد؟

 

[ صفحه 40]

 

و عبد الله بن مسعود كه پيامبر (ص) در ميزان الهي، سنجش شخصيت و كردار گ‏رانبار تر از كوه " احد " مي ديده است و بزرگان اصحابش او را بلحاظ هدايت و رفتار و حركات شبيه ترين فرد به محمد (ص) مي دانسته اند...

و حذيفه يماني كه او را به خويش نزديك و مقرب ساخته و علم گذشته و آينده را به وي آموخته است ...

و سلمان فارسي كه درباره اش مي فرمايد: " هر كه مي خواهد به كسي بنگرد كه دلش تابناك گردد به سلمان بنگرد " و " خداي عزوجل از يارانم چهار تن را دوست مي دارد و به من اطلاع داده كه دوستشان مي دارد و دستور داده دوستشان بدارم كه عبارتنداز علي، ابوذر، سلمان، و مقداد "و اين حديثش به صحت پيوسته است كه " سلمان از خاندان ما است " و امير المومنين علي (ع) فرمود كه " سلمان‏مردي از ما خاندان پيامبر (ص) است. دانش پيشينيان و معاصران را آموخته ودريافته است. لقمان حكيم را چه خواهيد كه او يعني (سلمان) دريائي پايان ناپذير است ..."

و عباس عموي پيامبر (ص) كه حضرتش وي را چنان گرامي و بزرگ مي داشته كه پسر پدر را، و اين ويژگي را خدا از ميان خلق به‏وي اختصاص داده است. و پيامبر (ص)به او فرموده: " ابا الفضل ترا خدا آن قدر ارزاني مي دارد تا خشنود گردي" و در نطقي از مردم پرسيده: " چه كسي در پيشگاه خدا از همه مردم گرامي‏تر است؟ گفته اند: تو اي رسول خدا فرموده: عباس از من است و من از اويم. "

آورده اند كه عمر در خشكسالي " عام الرماده " با توسل به عباس از خدا باران خواست. براي مردم‏نطق كرده گفت: " مردم رسول خدا (ص) براي عباس مقامي قائل بود كه پسر براي پدرش مي بيند، او را بزرگ مي داشت و

 

[ صفحه 41]

 

شكوهمند مي انگاشت و نيكوئي مي نمودش. بنابر اين اي مردم ‏در مورد عموي عباس از او پيروي كنيد و او را در مصيبتي كه بر سرتان آمده به درگاه خداي عزوجل وسيله و واسطه گردانيد..."

و معاذ بن جبل، كه آن جماعت اين حديث پيامبر (ص) را در باره اش " صحيح " شمرده اند كه " او پس از انبياء و پيامبران از همه پيشينيان و متاخران داناتر است، و خدا در برابر فرشتگان به وجود وي مباهات مي نمايد..."

و " ابي بن كعب" كه حاكم نيشابوري روايت ابو مسهر درباره او را " صحيح " شمرده است كه مي گويد: " رسول خدا (ص) او را سرور انصار ناميد، و هنوز در نگذشته‏بود كه او را سرور مسلمانان خواندند..."

و " اسامه بن زيد " دوست رسول خدا كه در دو " صحيح " بخاري و مسلم هست كه خود عبد الله بن عمر مي گويد: چون بعضي انتصاب وي را به فرماندهي‏سپاه مورد انتقاد قرار دادند سپاهي كه ابو بكر و عمر در آن بودند پيامبر(ص) در رد انتقادش فرمود: " قبلا هم شما انتصاب پدرش را به فرماندهي سپاه مورد انتقاد قرار داديد درحالي كه به خدا در خور فرماندهي بود و برايم از دوست داشتني ترين افراد، واين پس از پدرش برايم از دوست داشتني‏ترين افراد است "، همچنين فرموده است: " اسامه به استثناي فاطمه و نه‏ديگري از دوست داشتني ترين افراد براي من است..."

و جمعي ديگر از رجال‏صاحب فضيلت و مقام كه در نسل اول امت‏محمد (ص) وجود داشتند.

آيا پسر عمر اين مردان بزرگ را مي شناخته و به منزلت و مقدار عظمتشان پي برده بوده و مي دانسته كه پيامبر گرامي (ص) چه تمجيدها از آنان كرده است،

 

[ صفحه 42]

 

و با علم به اين، ايشان را با ديگران و مثلا با پسران " هند " جگر خوار و " نابغه " و " زرقاء " همطرز و برابر و بي تفاوت و غيرت ممتاز انگاشته است؟

اگر نمي دانسته يك بدبختي بوده است و اگر مي دانسته بدبختي يي سهمگين تر چگونه چنين حرفي‏زده در حالي كه آن جماعت اين سخن را به پيامبر اكرم (ص) نسبت داده اند: " به هر پيامبري هفت رفيق و معاون ارزاني شده است و به من چهارده تن: هفت تن از قريش كه عبارتند از علي و حسن و حسين و حمزه و جعفر و ابو بكر و عمر. و هفت تن از مهاجران كه عباراتند از عبد الله بن مسعود، سلمان، ابو ذر، حذيفه، عمار، مقداد، و بلال؟ "

آري، پسر عمر راضي نمي شود امير المومنين علي (ع) حتي پس از عثمانم- زاده خانواده اموي و كسي كه به واسطه اصحاب عادل وراسترو بي دفاع مانده و كشته شده است- از ديگر اصحاب بر تر باشد و از اين‏هم كه او را بر معاويه- پسر " هند " ي جگر خوار و سركش و اسرافكار و ديكتاتور معروف- ترجيح دهد و برتر بداند خوشش نمي آيد و حاضر به اين تفضيل نمي شود، آيات خدا را كه در تمجيد و تكريم علي بن ابي طالب (ع)به گوشش مي خورد نشنيده گرفته بر خودخواهي و حق ناپذيري اصرار مي ورزد و به هيچ وجه رضايت نمي دهد كه مولاي متقيان را حد اقل از پسر " نابغه " ي‏بي تبار زاده بر تر بداند يا از مغيره بن شعبه- زنا كارترين فرد " ثقيف "- يا از امويان- كه زاده شجره اي هستند كه در قرآن لعنت شده-و آن عناصر اموي كه پيامبر راستگو " قورباغه " خوانده شان و طرد و لعنشان كرده و آن بد كاران هرزه و آن هوسبازان تبهكار، يا از يك مشت او باشي كه در دوره جاهليت زندگي يا دوره اسلام آوردنشان به گناهكاري و شرابخواري و پستي و پليدي آلوده اند،

امثال: ابو بكر بن شعوب، ابو طلحه زيد بن سهل انصاري، ابو عبيده بن

 

[ صفحه 43]

 

جراح، ابو محجن ثقفي، ابي بن كعب، انس بن مالك، حسان بن ثابت، خالد بن عجير، سعد بن ابي وقاص، سليط بن نعمان، سهيل بن بيضاء، ضرار بن ازور، ضرار بن خطاب، عبد الرحمن بن عمر، عبد الرحمن بن‏عوف، عبد الله بن ابي سرح (برادر شيري عثمان)، عتبان بن مالك، عمروبن عاص،

 

[ صفحه 44]

 

قيس بن عاصم منقري،كنانه بن ابي حقيق، معاذ بن جبل، نعيم بن مسعود اشجعي، نعيمان بن عمرو بن رفاعه انصاري، وليد بن عقبه(برادر عثمان از طرف مادر).

 

[ صفحه 45]

 

 

 

بيعت كردن پسر عمر و خود داريش از بيعت

 

اين، مقدار فهم پسر عمر است و ميزان در كش از حقائق امور. همين نابخردي بود كه او را از بيعت كردن با مولاي متقيان امير المومنين علي (ع) بازداشت و به بيعت با عثمان كشانيد نه تنها با عثمان بيعت كرد، بلكه تا روز كشته شدنش و آنگاه كه همه خلق و اصحاب- به استثناي عده انگشت شماري- بر او شوريده و خواستار بر كناريش بودند به بيعت خويش با او وفادار ماند. بد تر از اين، عثمان را فريفت و به اشتباه و خيانت كشانيد تا او را به كشتن داد .

بلاذري از قول " نافع "- آزاده شده عمر- مي نويسد: " عبد الله بن عمر به من گفت: عثمان وقتي در محاصره بود از من پرسيد: نظرت درباره پيشنهاد و توصيه مغيره بن اخنس چيست؟ گفتم: چه پيشنهادي برايت كرده است؟ گفت: مي گويد اين جماعت خواستار خلع تو هستند و اگر كناره گيري نكني ترا مي كشند، بنابر اين حكومتشان رابه خودشان و اگذار. از عثمان پرسيدم: فكر ميكني اگر كناره گيري نكني بالا تر از كشتن كاري با تو خواهند كرد؟ گفت: نه. گفتم: مصلحت نمي بينم كه چنين رويه اي را باب كني تا هر گاه مردمي از زمامدار و فرماندهشان ناراضي گشتند او را خلع و بر كنار سازند. خلعتي را كه خدا بر تو پوشانده از تن بدر نكن! "

به دنبال‏آن روايت، اين روايت تاريخي آمده است كه " عثمان چون از فراز خانه اش رو به مردم گردانيد شنيد يكي (از محاصره كنندگان) مي گويد: او را نكشيم، بلكه بر كنار سازيم گفت: بركناري ام امكان ندارد. كشتنم ممكن است !"

 

[ صفحه 46]

 

نظري كه پسر عمر به عثمان داده از نظريات نابخردانه و سست و تباه او است، زيرا نفهميده كه" باب شدن " در صورتي هم كه عثمان كناره گيري نكند در مورد كشتن او رخ خواهد داد، و اگر عثمان از ترس باب شدن خلع زمامدار از كناره گيري خود داري نمايد و كار به كشتنش بيانجامد چيزي بدتر از خلع زمامدار باب خواهد شد و آن كشتن زمامدار است و كشتن بدتر از خلع است و اگر مساله عبارت باشد از پرهيز از آنچه مايه كسر اعتبار و شوكت قدرت حاكمه است، در هر دو صورت " خلع " و " قتل " اين كسر شوكت وجود دارد و در دومي بيشتر و شديد تر هرگاه عثمان كناره گيري كرده و زنده مي ماند بسياري اختلافات‏و آشوب ها و فتنه انگيزي ها- كه بنوبه خود علت كسر شوكت قدرت حاكمه گشت- رخ نمي داد و به مصلحت نزديكتربود، و ديگر اين صحنه ها توسط قاتلان و تحريك كنندگان و كساني كه او را بيدفاع گذاشتند به وجود نمي آمد، اين صحنه كه كسي كه تا ديروز داد ميزد: " نعثل را بكشيد خدا نعثل‏را بكشد " به خونخواهي همان " نعثل "برخيزد، و آن دو تحريك كننده اي كه هر كس را مي يافتند عليه او مي شوراندند، دو طرف كجاوه را گرفته شعار انتقام خون عثمان را بر آورند وبا دروغ و نيرنگ، و با ترتيب شهادت مزورانه حقيقت پارس كردن سگ هاي " حواب " را از آن بانوي كجاوه سوار جنگاور بپوشانند، و آن ديگري كه در شام نشسته و پا از دفاع عثمان به دامن پيچيده بود به محض كشته شدنش سپاهها تدارك و تجهيز نمايد و به " صفين " بتازد، و آن كه چون خبر محاصره عثمان را دريافت مي گفت: " مرا عمر و عاص مي گويند هنوز كاري نشده زه را زده است " و چون خبر كشته‏شدنش را دريافت گفت: " مرا عمر و عتاص ميگويند من در وادي السباع بودم‏و او را كشتم ر اين را گفت و خود را شتابان به معاويه رساند و در خونخواهي عثمان همصدا و همداستان شد، و بر اثر جنگ " صفين " حوادث ناگوار ديگر به وقوع پيوست و خوارج در " نهروان " كشته شدند و در اثناي آن نبردها و كشمكش هاي داخلي توده بيشماري از اصحاب پيامبر(ص) و تابعين و شخصيت هاي بزرگ بلاد و روساي قبائل و مردان صالح امت به قتل‏ رسيدند. مگر اين مفاسد و مصائب

 

[ صفحه 47]

 

ثمره اظهار نظر نابخردانه اي نبود كه پسر عمر كرد و به خيال خام خوش " خليفه " را راهنمائي و ارشاد كرد و برايش مصلحت انديشي؟ اگر عثمان توصيه خير خواهانه ‏مغيره بن اخنس را پذيرفته و يا انقلابيون از در مسالمت و آشتي در آمده و كناره گيري كرده بود در خانه خويش بسر ميبرد و هيچ آشوبگر و فتنه انگيزي جرات خرابكاري و ياراي فتنه نمي يافت و خانواده هاي اسلامي داغدار نمي گشت و كشور آباد مي ماند و آشوب و زد و خورد در شهرستان ها نمي پراكند.

ابن حجر در " فتح الباري " من نويسد: " آشوب در شهرستان ها پراكند و گسترد. جنگ هاي‏جمل و صفين به علت قتل عثمان به وجودآمد و جنگ نهروان نتيجه حكميت مربوط به " صفين " بود. و هر جنگي كه در آن دوره به وقوع پيوست يا زائيده قتل‏عثمان بود يا زائيده يكي از نتائج آن" و مي نويسد: " مقصود پيامبر (ص)از اين كه درباره عثمان مي فرمايد: بلائي به او مي رسد. حادثه قتل او است كه كشمكش هائي كه در جمل و سپس در صفين و بعد از آن ميان اصحاب در گرفت ناشي از آن بود. "

ما هيچ گونه ‏دليلي براي بيعت كردن پسر عمر با عثمان و خود داري كردنش از بيعت با علي (ع) نمي بينيم، و دليلي هم وجود ندارد. تنها بهانه اي را كه برايش متصور بوده " ابن حجر " ساخته و پرداخته است آنجا كه مي گويد: " پسر عمر از خلافت علي ياد نمي كبد، زيرا با او بيعت نكرده بود چون همانطور كه از روايات صحيح بر مي آيدبر سر بيعت با علي و خلافتش، اختلاف‏پديد آمد و پسر عمر عقيده داشت كه نبايد با كسي كه مردم متفقا باوي موافق نيستند بيعت كرد، و به همين دليل با ابن زبير و با عبد الملك- به هنگامي كه با يكديگر اختلاف و كشمكش داشتند- بيعت نكرد و با يزيد بن معاويه بيعت كرد و بعد با عبد الملك بن مروان پس از كشته شدن ابن زبير بيعت كرد " و مي گويد: " عبد الله بن عمر در آن مدت از بيعت با ابن زبير يا عبد الملك خود داري ورزيد چنانكه قبلا از بيعت با

 

[ صفحه 48]

 

علي يا معاويه خود داري ورزيده بود وسپس با معاويه در آن وقت كه با حسن بن علي صلح كرد و مردم متفقا با او موافق گشتند بيعت نمود، و پس از مرگ معاويه با يزيد چون مردم متفقا با اوموافق بودند بيعت كرد، و بعدا از بيعت كردن با يكي از طرفيني كه در حال اختلاف و كشمكش بودند خود داري نمود تا آنگاه كه ابن زبير به قتل رسيد و كشور سراسر زير فرمان عبد الملك در آمد در اين هنگام با عبد الملك بيعت كرد ".

اين استدلالي سست ‏و بي بنياد است و بهانه تراشي يي احمقانه و دامي كه " ابن حجر " ساخته‏تا قومي نادان و بي خبر را بفريبد و به مذهب خويش پايبند گرداند. شايد اين را از آن روايت تاريخي گرفته و ساخته باشد كه مي گويد: " چون عبد الله بن عمر از بيعت كرن با علي (ع) امتناع نمود حضرتش دستور احضارش راصادر فرمود و او را بياوردند و فرمود: بيعت كن. گفت: تا همه مردم بيعت ننمايند بيعت نميكنم. فرمود: ضامني‏ بده كه از شهر بيرون نروي. گفت: ضامن هم نمي دهم. مالك اشتر به اميرالمومنين گفت: اين از تازيانه و شمشيرت آسوده خاطر است. بگذار گردنش‏را بزنم. فرمود: نمي خواهم با زور و عدم رغبت از او بيعت بستانم. رهايش كنيد. وقتي برفت امير المومنين علي (ع) فرمود كه در كودكي‏ بد اخلاق بود و در بزرگي بد اخلاق ترشده است.

آورده اند كه ديگر روز به خدمت علي (ع) آمده گفت: من خير خواه توام. با بيعت تو همه مردم موافق نيستند. اگر پاس دينت را بداري و كار تعيين حكومت را به شوراي‏مسلمانان واگذاري بهتر است. علي (ع) فرمود: واي بر تو مگر آنچه صورت گرفته به تقاضاي من بوده است؟ مگر اطلاع پيدا نكرده اي كه با من چه كردند؟ پاشو گمشو احمق ترا چه مي رسد به اين سخنان بيرون رفت. ديگر روز كسي براي علي (ع) خبر آورد كه پسر عمر به مكه رفته مردم را عليه تومي شوراند خضرتش دستور داد گروهي به تعقيب او بروند. دخترش- ام كلثوم-به خدمتش آمده و درباره پسر عمر التماس كرد و گفت: امير المومنين و به مكه رفته فقط به اين خاطر كه در آنجا اقامت كند و او در پي قدرت حاكميت نيست و نه مرد اينكار

 

[ صفحه 49]

 

است. و بنا كرد به شفاعت در كار پسرعمر، زيرا پسر همسرش بود. امير المومنين (ع) تقاضاي دخترش ام كلثوم را پذيرفت و از تعقيب پسر عمر دست برداشت و دستور داد: او را به حال خود واگذاريد ".

بيائيد مسلمانان از پسر عمر بپرسيم: مگر توبا ابو بكر به هنگامي كه مردم متفقا با او موافقت ننموده بودند بيعت نكردي و در حالي كه بيعت ابو بكر- چنانكه در جلد هفتم به شرح آورديم- با دو نفر يا پنج نفر بيشتر صورت نگرفته بود و احتلاف به شدت بر قرار بود و بيعت همان چند نفر با ابو بكر بود كه صفوف امت را پراكند و تا به امروز در پراكندگي و تشتت نگهداشته است و خودت از نزديك شاهد آن اختلاف و نتايج شومش بودي و مي ديدي كه موافقت بعدي دسته هاي مردم در بعضي موارد با تهديد صورت گرفت و در برخي با تطميع، و توطئه اي بود كه تني چند جاه طلب شبانه ترتيب دادند و با عمليات رسوا و نكبتباري عملي شد كه در جلد هفتم به آن شاره رفت و در حالي صورت گرفت كه دل جمعي از مردان پاكدامن و ديندار از آن حاكم و حكومت‏ما لامال نفرت بود و خود حاكم مي دانست استحقاق علي (ع) و نقشش در خلافت بسان نقشي است كه محور آسيا در آن دارد و منزلتش چندان و الا كه الهام خير آميز اداره و حكومت از بلند شخصتيش در مي رسد و هميچكسي را ياراي وصول به اوجش نيست؟!

با پدرش-عمر بن خطاب- هم در حالي بيعت كرد كه ابو بكر او را به حكومت تعيين نموده بود و اثري از اجماع امت يااتفاق مسلمانان در آن نبود. تعيين‏شگفت هنوز زنده است با بستن پيمان حكومت براي ديگري پس از وفاتش از آن كناره مي جويد و حكومت را به چنگالي خشن مي سپارد و به كسي كه سخن به تندي مي گويد و نا راهوار است و در كار حكومت بسيار مي لغزد و پيا پي عذر مي خواهد و از اشتباهاتش پوزش مي‏طلبد. در حالي كه مردم از انتصاب وي‏به حكومت سخت ناراضي اند و معترض و ناراحت، و به ابو بكر پرخاش مي نمايند كه " جواب پروردگارت را چه خواهي داد كه خشن سنگدلي را به حكومت‏ بر

 

[ صفحه 50]

 

ما گماشته اي؟ " سپس همان‏عواملي كه مردم را قبلا به اظهار موافقت با حكومت ابو بكر واداشت به ابراز بيعت با عمر وا مي دارد.

اما شوراي شش نفره، و تعيين عثمان حكومتش كجا با اتفاق و اجماع مردم برقرار گشت؟ راجع به آن اتفاق و اجماع‏و موافقت همگاني از شمشير عبد الرحمن‏بن عوف بايد پرسيد كه در آن روز و درجلسه شورا جز آن شمشيري يافت نمي شد، و حرفي را كه به علي (ع) زد بايد بياد آورد كه بيعت كن و گر نه‏گردنت را مي زنم " يا حرف ديگري را كه بنا بنوشته بخاري و طبراني و ديگرمورخان و حديث نويسان به او گفت: " كاري نكن كه كشتنت را ايجاب كند " يابنا بنوشته ابن قتيبه: " كاري نكن كه كشتن را ايجاب كند. شمشير است و بس " و حرف اعضاي شورا به علي (ع) را هنگامي كه خشمناك از جلسه بيرون رفت، و دنبالش كردند كه " بيعت كن وگر نه عليه تو جهاد خواهيم كرد " يا فرمايش امير المومنين علي (ع) را كه " كي درباره من با اولي آنها (يعني ابو بكر) شك و ابهامي رخ داده تا حالا مرا همرديف امثال اينها سازند. لكن من با آنها (يعني اعضاني شوراي شش نفره) هماهنگي نمودم. يكي از آنها گوش تصميم به كينه اش سپرد (بخاطر اين كه خويشان كافرش را سابقا كشته بودم) و ديگري به دامادش (ياخويشش) گرائيد و ديگرخطاها ..."

اما پسر عمر- طبق پندار ابن حجر- اينها همه را دليل و نشانه‏وجود اختلاف در مورد حكومت ابو بكر وعمر و عثمان نمي داند، و بالا تر ازاين مي پندارد حكومت معاويه پس از شهادت امير المومنين علي (ع) حكومتي كه توسط سر نيزه و تطميع و رشوه و معاملات سياسي بر قرار گشته و توده هاي مردم و رجال پاكدامن و ديندار كينه اش را تا آخرين لحظه زندگي در دل مي پروريده اند

 

[ صفحه 51]

 

مورد اتفاق عمومي و موافقت اجماعي قرار داشته است! او اعتنائي به واقعيات ندارد و نمي بيند مثلا سعد بن ابن وقاص- از ده نفري كه ادعا مي‏شود مژده بهشت يافته اند و از اعضاي شوراي شش نفره- از بيعت با معاويه خود داري ورزيده و مخالف حكومتش بوده‏است. روزي كه نزد معاويه رفته به اومي گويد: سلام بر تو اي شاه مي پرسد: غير از اين نمي شد بگوئي؟ شما مومنين هستيد و من اميرتان سعد بن ابي وقاص مي گويد: آري در صورتي كه ما ترا امير و زمامدار خويش ساخته بوديم. يا بروايتي ديگر: ما مومنين‏هستيم اما ترا به اميري و زمامداري نگماشته ايم. معاويه مي گويد: مبادا كسي بگويد سعد از قبيله قريش نيست كه اگر بگويد او را چنين و چنان‏خواهم كرد، چون سعد از شاخه ميانه قريش است و ثابت النسب.

نمي بيند ابن عباس مخالف حكومت معاويه بوده و به او پرخاش و مشروعيت حكومتش را نفي‏كرده است.

عبيد الله بن عبد الله مديني مي گويد: " معاويه بن حج رفته‏از مدينه عبور كرد. جلسه اي ترتيب داد كه سعد بن ابي وقاص و عبد الله بن عمر و عبد الله بن عباس در آن شركت داشتند. رو به عبد الله بن عباس گردانيد كه تو حق ما را از باطل‏ديگران باز نمي شناسي و به همين سبب عليه ما بوده و با ما نبوده اي، در حالي كه من پسر عموي عثمانم كه به ناحق كشته شده و از ديگران بتصدي حكومت ذي حق ترم. ابن عباس در جوابش گفت: خدايا اگر چنين چيزي مي بود اين- اشاره به عبد الله بن عمر- ذي‏حق تر از تو بتصدي حكومت بود چون پدرش پيش از پسر عمويت كشته شده است. معاويه گفت: اين دو مثل هم نيستند، زيرا پدر اين را مشركان كشتند و پسر عموي مرا مسلمانان. ابن عباس گفت: بخدا قسم اين كه مسلمانان او را كشته اند ترا از حق تصدي بيشتر دور مي سازد و استدلالات را قاطع تر مي كوبد و رد مي نمايد. در نتيجه آن‏سخن، معاويه دست از او برداشت. "

 

[ صفحه 52]

 

يا توجه ندارد كه عائشه ادعاي خليفه بودن معاويه را رد كرده است، و چون خبر به او مي رسد مي گويد: تعجب مي كنم از عائشه كه مي پندارد من مقامي را احراز كرده ام كه شايستگي و صلاحيتش را ندارم و آنچه را به دست آورده ام حق من نيست. او را چه به اين كار. خدا از سر تقصيرش ‏بگذرد. بر سر اين حكومت، پدر اين كه اينجا نشسته با من كشمكش داشت و خدا آن را از او بازداشته به من داد. حسن بن علي به او گفت: مگر آن تعجب دارد اي معاويه گفت: آري بخدا. فرمود: چيزي را برايت ياد آور شوم‏كه عجيب تر از آن است؟ پرسيد: چيست؟ فرمود: اين كه تو در صدر مجلس نشسته اي و من پائين توام

بدينسان ملاحظه مي شود اصحاب بزرگي كه نام برديم، در مدينه با او مخالفت داشتند. و به او اعتراض و پرخاش مي نمودند. و از او حرف هاي زننده شنيده و اهانت و سختي ديدند و شاهد بدعت هايش بودند و خلاف كاري ها و جناياتي كه تا روزگاران ننگش بر او خواهد بود و من ديدند كه چه ستم ها بر امت اسلام و بر رجال پاكدامن و عاليقدر روا مي دارد از اهانت و كتك ودشنام گرفته تا حبس و شكنجه و قتل، ستم هائي كه هرگز بخشوده نخواهد گشت- و منزه است خدا از اين كه جنايات معاويه را در حق امت اسلام و خدمتگزارانش ببخشايد- بگذار عمر بن عب دالعزيز در خواب ببيند كه گناهان معاويه بخشيده شده است اصحاب صالح پيامبر (ص) بسبب بدعت ها و جنايات معاويه و نيز بخاطر راهنمائي هاي حكيمانه پيامبر (ص) با او مخالفت ومبارزه داشتند. چه، مي دانستند كه حضرتش او را لعنت فرستاده و محكوم گردانيده است و به اصحابش دستورداده عليه او بجنگ‏ند و دار و دسته اش را بيداد گر و تجاوز كار مسلح داخلي خوانده و فرمود: " هر گاه معاويه رابر سر منبرم ديديد بكشيدش "

 

[ صفحه 53]

 

معلوم نيست پسر عمر درباره اين احاديث چه مي گفته و چه نظري داشته است و درباره اين حديث قاطع كه مي فرمايد: " در آينده خلفائي خواهند بود و زياد مي شوند. مي پرسند: چه دستور مي دهد؟ مي فرمايد: به بيعت با اولين آنها وفا كنيد بترتيب تقدم. "

و درباره فرموده پيامبر (ص) كه " هر گاه براي دو خليفه بيعت گرفته شد نفر دومي را بكشيد "

درباره اين فرمايشش كه: درآينده خطاها رخ خواهدداد. بنابر اين، اگر كسي- در حاليكه امت متحد و يكبارچه است- خواست حكومت او را متلاشي و تجزيه كند، هر كه مي خواهد باشد او را با شمشير بزنيد " يا به عبارتي ديگر " ... او را بكشيد. "

يا اين فرمايش او: " اگر كسي- درحالي كه همه متحدا با يكتن موافقيد (يا زير فرمان او هستيد)- آمده خواست قدرتتان را تجزيه كند يا اتحادتان را بر هم بزند: او را بكشيد. "

و اين فرمايش كه از طريق عبد الله پسر عمر و عاص روايت شده است: " هر كه با امامي بيعت كرد و دست خويش و ثمره دل خويش را به او عطا كرد بايستي تا حد امكان‏به وي بپردازد، و هر گاه ديگري آمده با آن امام به كشمكش (بر سر حكومت) برخاست بايد گردن آن ديگري را بزنيد. "

عبد الرحمن بن عبد رب مي گويد: چون اين حديث را از زبان عبد الله بن عمرو عاص بشنيدم نزديك او رفته گفتم: ترا بخدا خودت اين رااز پيامبر خدا (ص)

 

[ صفحه 54]

 

شنيدي؟ دست به دو گوشش برده آنها را بر گردانيده گفت: به دو گوشم شنيدم و با دلم دريافتم. به او گفتم: اين پسر عمويت- معاويه- به ما حكم مي كند اموالمان را بين خودمان بنا حق بخوريم و مصرف كنيم و خودمان را بكشيم، در حالي كه خداي عزوجل حكم مي كند: اي كساني كه ايمان آورديد اموالتان را بين خودتان بنا حق نخوريد و مصرف نكنيد مگر به صورت تجارتي بارضايت طرفين شما باشد و خودتان را نكشيد، زيرا خدا نسبت به شما مهربان است، عبد الله بن- عمر و عاص ساعتي خاموش ماند. آنگاه گفت: از او در مواردي كه مطيع خدا است اطاعت كن و در مواردي كه از حكم خدا سر پيچي مي نمايد سر پيچي كن. "

نووي در شرح " صحيح " مسلم مي نويسد: " معني فرمايش پيامبر (ص)- هر گاه ديگري آمده با آن امام به كشمكش برخاست بايد گردن آن ديگري را بزنيد- اين است كه آن ديگري يعني نفر دوم را طرد كنيد، زيرا عليه امام قيام كرده است، و اگر طردش جز با جنگ و زدو خود مسلحانه امكان نيافت با او بجنگيد، و هرگاه كار جنگ به كشتن اوانجاميد كشتنش روا است و تعهد و مسووليتي در اين مورد نخواهد بود، زيرا در جنگي كه انجام مي دهد ستم كار و متجاوز است.

اين كه مي گويد:به او گفتم: اين پسر عمويت- معاويه- ... از آن جهت است كه گوينده اين سخن وقتي سخن عبد الله بن عمرو عاص رامي شنود و حديثي را كه در حرمت كشمكش‏با خليفه مقدم و اول است و دومي را بايد كشت- فكر مي كند اين وصف يعني وصف شخص دومي كه با خليفه مقدم به كشمكش بر خيزد منطبق بر معاويه است چون معاويه به كشمكش با علي (رضي الله عنه) كه بيشتر از او بيعت گرفته و به خلافت بر قرار گشته برخاسته است. بنابر اين ملاحظه مي كنيد مخارجي كه معاويه براي سربازان و پيراوانش در جنگ عليه علي (ع) و كشمكش باوي مي كند از مصاديق بناحق خوردن و مصرف كردن اموال است و از موارد آدمكشي (كه در آيه شريفه آمده‏است) زيرا جنگ معاويه بناحق است و هر كه در آن جنگ شركت

 

[ صفحه 55]

 

مي كند حق دريافت پول ندارد. "

نووي همچنين‏در شرح حديث پيامبر (ص) كه " در آينده خلفائي خواهند بود و زياد مي شوند..." مي نويسد: معني حديث اين‏است كه هرگاه پس از بيعت باخليفه اي براي خليفه ديگري بيعت گرفته شد، بيعت اولي صحيح بوده و بايد به آن وفا شود و بيعتي كه براي دومي گرفته شده باطل و نادرست بوده وفاي به آن حرام است و مطالبه ايفاي به بيعت از طرف آن شخص نيز حرام است. فرقي نمي كند كه بيعت كنندگان با شخص دوم با اطلاع از عقد بيعت براي اولي به بيعت‏اقدام نموده باشند، ياندانسته و بدون علم به آن، و خواه اين دو بيعت‏در يك منطقه صورت گرفته باشد، و خواه در دو منطقه و استان، همچنين اگر يكي از دو بيعت در منقطه و قلمروامامي كه در گذشته يا بر كنار گشته صورت گرفته باشد و دومي در ديگري. عقيده درستي كه علماي ما و توده علما بر آنند همين است. لكن بعضي گفته اند: خلافت با كسي خواهد بود كه بيعتش در منطقه اي صورت گرفته باشد كه مقر امام و خليفه سابق بوده است . و نيز گفته اند: بين آنها قرعه كشي مي شود. و اين هر دو نظر باطل و تباه است.

علما متفقند بر اين كه دريك زمان بيعت گرفتن براي خلافت دو نفر جايز نيست خواه قلمرو اسلام پهناور باشد و خواه نه. و امام الحرمين در كتاب " ارشاد " مي گويد:علماي ما معتقدند كه عقد بيعت براي دو نفر جايز نمي باشد و به عقيده من عقد بيعت براي دو نفر در يك منطقه جايز نيست و اين نظريه اي است مورد اجماع و اتفاق. لكن اگر بين دو امام‏فاصله بسيار و منطقه اي وسيع بود، مجال احتمال جواز هست. و البته قطعي‏نيست. مازري همين عقيده را به بعضي‏علماي اصول متاخر نسبت داده و مقصودش‏امام الحرمين است. اين نظريه- نظريه اي كه امام الحرمين اظهار داشته- عقيده اي تباه است و مخالف عقيده اجماعي علماي سلف و خلف، و برخلاف مفهوم و حكم مطلقي كه در احاديث‏پيامبر (ص) ظهور دارد. و الله اعلم. "

 

[ صفحه 56]

 

با توجه به اين احاديث و فتاوا، تكليف شرعي پسر عمروقتي ديد مهاجران و انصار و مجاهدان بدر و اصحاب شركت كننده در بيعت " شجره "- يا بيعت رضوان- همگي با علي (ع) بيعت كردند اين بوده كه باحضرتش به خلافت بيعت كند نه اين كه از بيعتش خوداري نمايد و با عامه اصحاب مخالفت‏ ورزد.

ابن حجر در " فتح الباري " ميگويد: " بيعت خلاف با علي (ع) پس از كشته شدن عثمان و در اوائل ذي حجه سال 35 ه. صورت گرفت و مهاجران و انصار و همه كساني كه در شهر بودند با او بيعت كردند و به وسيله نامه از اهالي استان ها بيعت خواسته شد و همه‏شان پذيرفته بيعت كردند جز معاويه درميان اهالي شام. در نتيجه ميان آن‏ها آن حوادث رخ داد. "

وظيفه شرعي پسر عمر اين بود كه با معاويه- كه عليه امام پاك و خليفه حقيقي قيام كرده بود- بجنگد. آري، پسر عمراگرپايبند تكاليف شرعي بود و پيرو سنن روشن اسلامي و مومن به وحي آسماني و تعاليم پيامبر اكرم (ص)، بايستي با امير المومنين علي (ع) بيعت مي كرد و عليه معاويه مي جنگيد. حتي اگر نه ديندار و مومن، بلكه انسان ومعتقد به ارزش هاي عادي و مشهود انساني مي بود بايد چنين مي كرد. چنانكه عبد الله بن هاشم مرقال، در نطقي گفته است: " هر گاه ثواب و عقابي وجود نمي داشت و دوزخ و بهشتي نمي بود، باز جنگيدن دوشادوش علي برتر از جنگيدن زير فرمان معاويه پسر "هند " ي جگر خوار بود "

در بيعت با امير المومنين علي (ع) كجا دو نفر از مردان صالح امت اختلاف پيدا كردنديا با وي مخالفت نمودند، و مگر از آن وقت كه شيوه انتخاب توام با بيعت متداول گشت، تا بيعت علي (ع) چنين‏همداستاني و اتفاقي در بيعت و موافقت ‏ديده شده بود؟ از بيعت كردن با حضرتش فقط مشتي از هوا خواهان عثمان خود داري نمودند كه هفت تا بيش نبودند و هشتمي شان پسر عمر بود چطوربيعت كردن تني چند كه به ده نفر نمي رسيدند با ابو بكر، اجماع و اتفاق عمومي به حساب آمد

 

[ صفحه 57]

 

و براي پسرعمر تكليف شرعي درست كرده كه با ابو بكر بيعت كند و ترديدي به خود راه ندهد و تاخيري ننمايد، آن وقت اجماع‏و اتفاق توده عظيمي از مهاجران و انصار و شخصيت هاي برجسته كشور و نمايندگان توده هاي استان ها به بهانه تخلف عده انگشت شماري " اختلاف ‏و تشتت " به شمار رفت و براي پسر عمرواجب ساخت كه از بيعت خود داري نمايد و ناظر صحنه و بر كنار و بلا تكليف بماند؟

كاش پسر عمر اگر نمي خواست در مورد خلافت تن به حكم قرآن و سنت بدهد، تسليم نظر و عقيده پدرش مي شد. از پدرش شنيده بود كه " اين حكومت تا يك تن از مجاهدان بدر زنده باشد، متعلق به ايشان است و بعد متعلق به مجاهدان احد، سپس متعلق به فلان و فلان، و هيچ اسير آزاد شده اي يا پسرش يا كساني كه در فتح مكه مسلمان شده اند، به هيچوچه حقي در تصدي آن ندارد " و نيز شنيده بود كه مي گويد: " با هم اختلاف پيدا نكنيد، چون اگر اختلاف پيدا كنيد معاويه از شام و عبد الله بن ابي ربيعه از يمن بر سر شما مي تازند، آن وقت هيچ امتيازو فضيلتي براي پيشاهنگي شما در اسلام‏قائل نمي شوند، و مسلم است كه تصدي حكومت براي آزادشدگان فتح مكه يا پسرانشان روا و به مصلحت نيست. "

به ‏نظرمي رسد اين عقيده مورد اتفاق پيشينيان و نسل اول امت اسلام بوده است، و مولا امير المومنين علي (ع) درنامه اي به معاويه به همين اصل مسلم و عقيده اجماعي استناد فرموده است: " توجه داشته باش كه تو از آزاد شدگان فتح مكه اي همان ها كه تصدي خلافت را روا نيستند و پيمان امامت با آنها بسته نمي شود و به عضويت شورا در نمي آيند " و ابن عباس‏همان را در نامه به معاويه متذكر مي شود: " تو را چه به آوردن اسم خلافت تو آزاد شده اي پسر آزاد شده فتح مكه‏اي و خلافت حق مهاجران نخستين و پيشاهنگ است و آزاد شدگان فتح مكه به هيچوچه

 

[ صفحه 58]

 

و ذره اي در آن حق ندارد " و به او مي گويد: " خلافت فقط در صلاحيت كساني است كه عضو شو را بوده اند، تو را چه به خلافت تو از اسيران آزاد شده دولت اسلامي و پسر فرمانده قبائل مشرك مهاجم و پسر زنيكه جگر شهيدان بدر را خورده است "همو به ابو موسي اشعري مي گويد: " معاويه هيچ خصلتي كه او را شايسته تصدي خلافت سازد ندارد. توجه داشته باش اي ابو موسي كه معاويه آزاد شده دولت اسلام است و پدرش فرمانده قبائل‏مشرك مهاجم، و او مي خواهد بدون موافقت شورا و گرفتن بيعت به خلافت دست يابد. "

در نامه اي هم كه مسور بن مخرمه به معاويه نوشته به همين اصل استناد گشته است: " تو سخت در خطائي. در اين كه چه كساني ممكن است‏از تو پيشتباني كنند اشتباه كرده و عوضي گرفته اي. دست به سوي چيزي كه از تو بسيار بدور است بر آورده اي تورا چه به خلافت اي معاويه تو آزاد شده فتح مكه اي و پدرت از قبائل مشرك‏مهاجم. دست از ما بدار، زيرا درميان ما هيچ طرفدار و پشتيباني نداري "

سغته بن عريض- صحابي- در مناظره اي كه با معاويه داشته به او مي گويد: " فرزند پيامبر خدا (ص) را از خلافت بازداشتي. تو را كه آزاد شده پسر آزاد شده فتح مكه اي چه‏به خلافت ..."

عبد الرحمن بن غنم اشعري- صحابي- ابو هريره و ابو دردا را در " حمص " پس از آن كه به عنوان سفراي معاويه از حضور علي (ع) بازگشته

 

[ صفحه 59]

 

بودند مورد نكوهش وعتاب قرار داده به آنها متذكر شد كه " از شما تعجب مي كنم چگونه به خود اجازه داديد و روا شمرديد كه چنين اظهاراتي بنمائيد و از علي بخواهيد خلافت را به شورا واگذارد؟ در حالي‏كه به خوبي مي دانيد با او مهاجران وانصار و مردم حجاز و عراق بيعت كرده اند و موافقانش بهتر و برتر از مخالقانش هستند و هر كه با او بيعت كرده بهتر از آن كه با وي بيعت ننموده، و شورا جاي معاويه نيست معاويه اي كه از آزاد شدگان فتح مكه و همانهاست كه تصدي خلافت بر ايشان روا نيست، و او و پدرش از سران قبائل مشرك مهاجم (احزاب) بودند. " بر اثر تذكر وي، از اين كه بنمايندگي معاويه به خدمت علي (ع) رفته و چنان پيشنهادي كرده بودند پشيمان گشته در حضورش توبه نمودند.

صعصعه بن صوحان به معاويه مي گويد: " تو آزاد شده اي پسر آزاد شده فتح مكه پيش نيستي كه پيامبر (ص) شما را آزاد ساخت. بنابر اين، چگونه تصدي خلافت براي اسير آزاد شده فتح مكه روا است؟ "

بنابر اين، چگونه روا است كه معاويه- آزاد شده پسر آزاد شده فتح مكه- به خلافت بنشيند؟ و عقيده و نظر و كار پسر عمر كه باچنين موجودي به خلافت بيعت نموده چه ارزش و اعتباري دارد؟ به چه مجوزي با او بيعت كرده است؟ آيا دليلي جز دشمني با سرور خاندان پيامبر اكرم (ص) با مولاي متقيان و امير مومنان علي عليه السلام داشته است؟

 

>اجماع و اتفاق عمومي بر بيعت يزيد

>گفته ها و كارهاي عجيب پسر عمر

 

اجماع و اتفاق عمومي بر بيعت يزيد

 

و انگهي اگر پسر عمر به بهانه اجماع و اتفاق عمومي بر بيعت با يزيد، با اين موجود پليد به خلافت بيعت كرده، اين‏اجماع و اتفاق عمومي كجا صورت گرفته است؟ كجا همه صلحاي امت و رجال دين با يزيدي بيعت كرده اند كه اصحاب و تابعين محكومش ساخته اند و به شهوتراني و هوسبازي و ميگساري و كثافتكاري معروف است و چنان كه شاعر معاصر استاد بولس سلامه در چكامه

 

[ صفحه 60]

 

" غدير " مي سرايد:

موذن اي آن‏كه بانگ " حي علي الفلاح " برداشته وبه رستگاري مي خواني

در اذان صبح صدايت را كم كن و آهسته باش!

توجه كن كه پادشاه غافل از خدا

سر گرم كنيزكان ماهروي نمكين است

و هزار الله اكبر " در كف ميزان يزيد

آن تخت نشين- جرعه شرابي نيارزد

كه در خمره سربسته اي مي جوشد كه هيچ لبي

به آن نرسيده و هيچ آبي بدان نياميخته است!

از طرفي امت بر اين كه در تصدي امامت و زمامداري عادل بودن شرط است اجماع دارد و همداستان است 0قرطبي در تفسيرش مي نويسد: " يازدهمين شرط امامت و زمامداري، عادل و راسترو بودن است. زيرا درميان امت اختلافي در اين نيست كه پيمان بيعت امامت براي آدم زشتكار فاسق منعقد نمي گردد، و بايستي امام‏و زمامدار از لحاظ علمي بر همگان بر تري داشته باشد به موجب فرمايش پيامبر (ص) كه ائمه و زمامدارانتان‏شفيعانتان هستند بنابر اين توجه داشته باشيد چه كسي را شفيع خويش مي گردانيد. و به موجب فرمايش پيامبر (ص) كه ائمه و زمامدارنتان شفيعانتان‏هستند بنابر اين توجه داشته باشيد چه‏كسي را شفيع خويش مي گردانيد. و به موجب آيه اي كه در وصف طالوت هست: "خدا او را براي زمامداريتان برگزيد و بر وسعت علم و اندامش بيفزود. " مي بينم ابتدا علم را مي آورد و سپس آنچه را نشانه توانائي مي باشد ذكر مي كند. " و مي نويسد: " امام (يازمامدار) اگر منصور شد و پس از تحقق‏بيعت و انتصابش كار زشتي مرتكب گشت،عامه مسلمانان (يعني اهل سنت) مي گويند بنيان امامتش گسيخته شده و به علت كار زشت آشكارش بر كنار مي گردد، زيرا مسلم است كه امام (يا زمامدار) اساسا به اين منظور تعيين مي شود كه قانون جزاي اسلامي را اجرا كند و حقوق مردم را براي آنان بستاند و اموال يتيمان و ديوانگان را نگهداري واز خودشان سر پرستي نمايد و امثال‏اين‏وظائف كه به شرح

 

[ صفحه 61]

 

آمد. وقتي فاسق و زشتگار بود فسق و زشتكاريش مانع او از انجام اين تكاليف مي گردد. و اگر فرض كنيم امام و زمامدار حق وامكان داشته باشد كه فاسق باشد تمام وظائفي را كه زمامدار اساسا براي انجامش تعيين و منصوب مي شود هيچ شمرده ايم. ملاحظه نمي كنيد كه ابتدا و هنگام تعين زمامدار مي گوئيم‏بايد حتما فاسق نباشد چون تعيين فاسق‏به زمامداري معنايش هيچ شمردن وظائفي‏است كه به منظور انجامش زمامدار تعيين مي كنيم. همينطور هرگاه زمامدار بعدا فاسق شود و آشكار به كار زشت دست زند. "

آري، صد هزاري كه از معاويه در ازاي آن بيعت خائنانه گرفته بود از اختلاف براي پسر عمر اجماع و اتفاق عمومي ساخت چنانكه اين گونه پول ها و رشوه ها، در ديگران همين گونه اثرها گذاشت و كاري كرد كه اين فرصت طلبان پول پرست‏و پيشاپيش آنها پسر عمر دويدند براي بيعت با يزيد. بدينسان، پس از بيعت‏با معاويه با پسرش يزيد هم بيعت كرد و بيعت كتبي خود را به شام نزد او فرستاد در حالي كه امام بر حق و سرورآزادگان و پيشواي مقدس دينداران فرزند پيامبر (ص) حسين بن علي (ع) در كنارش و در برابر چشمش بود، آن‏پاره اي از پيكر رسالت، آن مايه افتخار امامت، آن مظهر شريعت و دينشناس برين و همسيرت پيامبران، سرور جوانان بهشتي ... و دل ها شيقته زمامداري او بود و در اشتياق حكومتش مي تپيد.

اما اين آدم به تمام واقعيات و آنچه در اطرافش مي گذشت وقعي ننهاد و در مورد حكومت يزيد اثري از اختلاف نديد و تضاد سهمگين وخونيني را كه ميان حسين بن علي (ع)و يارانش از يكسو، و يزيد و امويان تبهكار و هم مسلكانشان از ديگر سو جامعه را به لرزه در آورده بود هيچ انگاشت و به فرمايش پيامبر گرامي (ص) اعتنائي ننمود كه " اين فرزندم- يعني حسين- در سر زميني كه كربلا خوانده مي شود كشته خواهد شد. هر كدام از شما كه شاهد آن بوديد بايد او را ياري كنيد. "

 

[ صفحه 62]

 

آري، آن‏ستمديد و مظلوم آن نور ديده پيامبر وص) را با تقرير بيعت يزيد و پشتيباني از حكومتش، ياري كرد با يزيد بيعت كرد و پنداشت بيعتي بر حق و درست كرده است و چندان بر پيمان بيعتش وفادار ماند و اصرار ورزيد كه حتي وقتي هيئت نمايندگي مردم مدينه از شام برگشت و زشتگاري و خيانت و فساد و بي ديني يزيد را به خلق اعلام‏نمود سر از اطاعتش نپيچيد و وفادار ماند.

آري، حتي هنگامي كه اعلام داشتند: " ما از نزد كسي مي آئيم كه‏دين ندارد، شراب مي خورد، ساز مي زند، در حضورش كنيزان مي نوازند، سگبازي مي كند، و با او باش همنشيني‏مي نمايد. ما شما را شاهد مي گيريم كه او را از حكومت خلع و بر كنار كرده ايم. " در نتيجه، مردم از ايشان پيروي و يزيد را خلع كردند. ابن فليح مي گويد: ابو عمرو بن حفص به نمايندگي (مردم مدينه) نزد يزيدرفت. يزيد او را گرامي داشت و هداياي نيكو به او داد. چون به مدينه بازگشت به كنار منبر ايستاد- و مردي پاكدامن و صالح و مورد خشنودي‏مردم بود- و چنين نطق كرد: آيا مورد محبت قرار نگرفته ام؟ آيا مرا گرامي نداشت؟ بخدا قسم ديدم يزيد بن‏ معاويه از سر مستي نماز را ترك مي كند. در نتيجه، مردم در مدينه متفقا بر كناري يزيد را از حكومت اعلام نمودند.

مسور بن مخرمه صحابي عضو هيئت نمايندگي يي بود كه مردم مدينه نزد يزيد فرستاده بودند. چون به مدينه برگشت اعلام كرد و شهادت داد كه يزيد فاسق و شرابخوار است. به يزيد گزارش دادند. به استاندارش دستور داد مسور بن- مخرمه را حد بزند. ابو حره در اين باره چنين سرود:

شراب صبوحي مشكين بو را ابو خالد

(يزيد) مي نوشد و حد را به مسور مي زنند؟!

پسر عمر براي مقابله با اصحاب و مردم مدينه كه يزيد را متفقا خلع كردند، ادعا

 

[ صفحه 63]

 

كرد حديثي از پيامبر خدا (ص) شنيده و مصداقش همين است كه او مي گويد. در جلد هفتم كارش را شرح داديم. خانواده و دار و دسته و آزاد شدگانش را جمع كرد و به آنها گفت: " مبادا يكي از شما يزيد را خلع كند يا در كارخلع و مخالفتش شركت كند كه با او قطع‏علاقه خواهم كرد " ياچنانكه بخاري نوشته گفت: " هر كدام از شما كه اطلاع پيدا كنم يزيد را خلع كرده و براي خلع و سقوطش بيعت نموده، حتما با او قطع علاقه خواهم كرد. " وفاداري خويش را به پيمان بيعت با يزيد مستند كرد به حديثي كه به ادعاي‏خودش از پيامبر (ص) شنيده كه " پيمان شكن روز قيامت برايش پرچمي مي افرازند و مي گويند اين پيمان شگني فلاني است. " و ندانسته يا خود را به نفهمي زده كه اولا بيعت با يزيد پيمان صحيح و شرعي نيست و اطلاق لفظ بيعت و پيمان بر آن درست نمي باشد چون بنا به اتفاق امت پيمان بيعت با فاسق بسته نمي شود، ثانيا با ظهور فسق و بي ديني از يزيد- به فرض كه بيعتش صحيح باشد كه نيست- پيمان بيعتش گسسته و خلعش واجب خواهد بود نه اينكه خلع كننده اش بيعت شكن و پيمان شكن ناميده شود!

اساسا با يزيد خدا نشناس كه احكام خدا را زيرا پا مي گذارد نمي توان پيمان بيعت بست. پيماني كه در عين حال با خدا و پيامبر (ص) بسته مي شود وانگهي بيعت، پيماني اختياري و آزادانه است‏نه عقدي تحميلي و اجباري، در حالي كه آنچه بيعت يزيد خوانده اند اقراري‏است كه به زور شمشير و با تطميع و تهديد گرفته شده و آنانكه يزيد را ميشناختند از بيعتش خود داري ورزيدند، و تنها نفع طلبان و شهوت پرستان يا كساني كه قبلا او را درست نمي شناختند اظهار بيعت نمودند، و همينكه پي به ماهيتش بردند براي نجات دين و ايمان خويش خلعش را اعلام كردند. خود پسر عمر از كساني بود كه‏ابتدا حاضر به بيعت با يزيد نشد، اما وقتي يكصدر هزار رشوه يزيد زير دندانش مزه انداخت اصول و واقعيات رانديده گرفت و دگر گونه جلوه داد. ابتدا در مخالفت با بيعت يزيد به عنوان وليعهد معاويه به اصول اعتقادي‏و سياسي اسلام تكيه مي كرد و مي گفت " اين خلافت (يعني

 

[ صفحه 64]

 

خلافت اسلامي) مثل نظام هرا كليوسي (امپراطوري رم شرقي) يا نظام قيصري (امپراطوري رم غربي) يا نظام شاهنشاهي ايران نيست كه حكومت را پسراز گدر به ارث ببرد ". بعد از گرفتن‏آن رشوه كلان ميان دو كار دشوار گرفتار شد، يكي اين كه عقيده سابق خويش را درباره يزيد تغيير داده و رسوائياين تغيير عقيده را بپذيرد و ديگري مخالفت با يزيد و قبول عواقبان‏مخصوصا پس از دريافت رشوه به همين جهت تا مدتي به يزيد مدارا نمود و بالاخره همان طوركه با پدرش- معاويه- بيعت كرده بود با آن موجود هرزه و پليد بيعت كرده و گفت: اگر خوب بود مايه رضايت خواهد بود و اگر مايه گرفتاري و ناراحتي بود شكيبائي و مدارا خواهيم كرد. و براي رفع رسوائي تغيير عقيد اش اين بهانه را تراشيد كه تا بحال به خاطر وجود پدرش- معاويه- از بيعتش امتناع مي كردم و حالا چون آن مانع برطرف گشت اقدام به بيعت كردم يزيد مي توانست بهانه او را براي تاخير بيعت اين طور رد و تخطئه نمايد كه پدرم بيعت را در عرض بيعتش نمي خواست تا بگوئي دو بيعت براي دو حاكم در آن واحد درست نيست، بلكه بيعت ولا يتعهدي مرا در طول بيعت خويش براي پس از خود مي خواست. لكن چون مقصود را حاصل مي ديد به استدلال و بحث با وي نپرداخت!

چنين بود ماهيت بيعت يزيد و چگوني انجامش در زمان معاويه. وقتي معاويه مرد، جاه طلبان و پول پرستاني مثل پسر عمردورش را گرفته با تهديد و تطميع از اين و آن برايش بيعت گرفتند، و با تقرير بيعت آن تبهكار بي شرم و همكاري در راه گناه و تجاوز و انحراف- در حاليكه خدا مي فرمايد: در راه نيكي و پرهيز كاري همكاري كنيد نه برسر گناهكاري و تجاوز- و فراهم ساختن‏اختلاف و تجزيه امت و مخالفت با اصحاب صالح و تابعان نيكو سيرت سبب گشتند كه تخت سلطنت يزيد استوار گرددو به انجام نقشه هاي شيطاني و جناياتش قادر آيد، و بتواند سپاه مسلم بن عقبه را مجهز و اعزام دارد وخون و مال ساكنان مدينه و حرم پيامبرخدا (ص) را براي آنها حلال سازد و اجازه دهد به مدت سه روز هر كه را خواستند بكشند و

 

[ صفحه 65]

 

هر چه را خواستند بدزدند و بربايند، و در جريان آن هفتصد تن از پيروان و حاملان قرآن به قتل رسيدند.

بلاذري مي نويسد: " در جنگ حره از شخصيت هاي قريش هفتصد و اندي به قتل رسيدندو اين غير از انصاري است كه كشته شدند و در ميانشان جمعي از اصحاب پيامبر (ص) بودند. از اصحابي كه تحت شكنجه كشته شدند و معقل بن سنان اشجعي، و عبد الله بن زيد، و فضل بن عباس بن ربيعه، اسماعيل بن خالد، يحيي بن نافع، عبد الله بن عقبه،مغيره بن عبد الله، عياض بن ربيعه،اسماعيل بن خالد، يحيي بن نافع، عبد الله بن عقبه، مغيره بن عبد الله، عياض بن حمير، محمد بن عمرو بن حزم، عبد الله بن ابي عمرو، و عبيد الله و سليمان دو پسر عاصم. ازآن مهلكه، ابو سعيد (خدري) و حابر(بن عبد الله انصاري) و سهل بن سعدرا خدا نجات داد " و پيامبر گرامي درباره شهيدان واقعه " حره مي فرمايد: " آنان پس از اصحابم بهترين‏افراد امت من هستند " پس از اين قتل عام، تني چند كه جان بدر برد بودند مجبور شدند به اين مضمون بيعت كنند كه برده يزيدند، و هر كه از بيعت به‏اين مضمون خود داري مي نمود كشته مي شد در آن ماجرا، جنايات و فجايع و جرائم وحشتنامكي رخ داد كه روي تاريخ‏ را سياه كرده است. گفته اند: در آن‏چند روزه در حدود هزار نفر غير از زن‏و بچه كشته شده اند و پرده عصمت هزاردوشيزه دريد شده و هزاران بدون شوهر آبستن گشته است. چون خبر آن تبهكاري‏ننگين به يزيد مي رسد شروع به خواندن‏اين بيت مي كند

كاش اجدادم كه در بدركشته شدند مي ديدند

خزرج (يكي از دوقبيله انصار) چگونه از ضربه شمشير بخود مي پيچند! بدينسان پسر عمر در بيعت خود با يزيد متكي به اجماع چنين‏ اوباش و

 

[ صفحه 66]

 

اراذلي بود و به همداستاني تبهكاراني كه باقي مانده قبائل مشرك و مهاجم بودند استناد و استدلال مي نمود و در همان حال به اتفاق و همداستاني رجال صاحبنظر (اهل حل و عقد)- كه فرزند مهاجران وانصار بودند و مردان پاكدامن و ديندار درميانشان بسيار بود- اعتنائي نمي كرد. با يزيد بيعت كرد و با او در كشتن فرزند پيامبر (ص) و سرور جوانان بهشتي- حسين بن علي (ع)- و در قتل عام اصحاب و تابعين ومردم مدينه و هتك نواميس خانواده هاشان همدست گشت و شركت جست. خدا به حساب هر دوشان خواهد رسيد.

همين پسرعمر، كسي است كه يزيد كافر و ملحد وپدر ستمكار و تجاوز گرش- معاويه- و زشتگاري از قماش آنها را مردان صالح بي نظيري مي خواند مردان صالحي كه همانند ندارند

ابن عساكر از جندين طريق روايتي را از قول پسر عمر ثبت كرده است كه ذهبي و نيز سيوطي در تاريخ الخلفا نوشته اند. پسر عمر مي‏گويد: " ابو بكر را به درستي صديق خوانده ايد. عمر را به درستي فاروق ناميده ايد چون تبر آهني است. پسر عفان ذو النورين بناحق و مظلومانه كشته شده و دو بار رحمت به او ارزاني‏خواهد شد. معاويه و پسرش دو پادشاه سر زمين مقدسند. و سفاح و سلام و منصور و جابر و مهدي و امين و امير العصب همگي از قبيله كعب بن لوي هستند و همگي صالح و بي نظيرند "

به اين عبارت نيز آمده است: " دوازده خليفه بر اين امت فرمانروائي خواهند داشت: ابو بكر صديق كه خوب اسمي برايش گذاشته ايد، عمر فاروق كه تيرآهني است و درست ناميده ايد، عثمان بن عفان ذو النورين كه بناحق و مظلومانه كشته شده و دو بار رحمت به او ارزاني خواهد شد، دو پادشاه سر زمين مقدس معاويه و پسرش، سپس سفاح خواهد بود و منصور و جابر و امين و سلام و امير العصب كه نظيرشان ديده نشده و كس نشناخته است و همگي از قبيله

 

[ صفحه 67]

 

كعب بن لوي هستند و درميانشان مردي از قحطان. از جمله آنان يكي حكومتش دو روز بيشتر دوام نمي يابد و ديگري كسي است كه به او مي گويند با ما بيعت كن و گر نه ترا خواهيم كشت و اگر با ايشان بيعت نكندمي كشندش. "

پسر عمر با نشر چنين عقايدي و عمل به آنها وسيله جنايات سهمگيني را فراهم آورد، از جمله سبب‏ كشته شدن صحابي زاده محمد بن ابي جهم‏ گشت كه چون بر شرابخواري پزيد شهادت داد به قتل رسيد.

 

[ صفحه 68]

 

 

 

گفته ها و كارهاي عجيب پسر عمر

 

اين طرز تفكر پسر عمر در موضوع خلافت و بيعت است. حال، نظر و گفته و انتخاب و ارزشيابيش در مورد خلافت و در ساير موضوعات چه ارزش و اعتباري مي تواند داشته باشد؟ اخبار تاريخي يي كه از وي در دست مي باشد بعضي بر نابخردي وبد فكري و سست رائي اش دلالت مي نمايد. و برخي نشان مي دهد با امير المومنين علي (ع) بد بوده و از وي نفرت داشته و جانب دار و دسته تجاوز كار اموي را مي گرفته است. بنابر اين، نظرش درباره هيچيك از طرفين-- خواه علي (ع) و يارانش و خواه دار و دسته امويان- حجت وصائب نيست.

نمونه اي از اخبار نوع اول خبري است حاكي از اين سخنش: " از پيامبر خدا (ص) گذشه هيچكس به اندازه من به نعمت همبستري دست نيافته است ازحرفش چنين بر مي آيد كه مردي شهواني بوده و سر و كاري و اشتغال و تمايلي جز به شهوت نداشته است. و از سست رائي و نابخرديش اين كه پيامبر خدا (ص) را مثل خود پنداشته حتي شهواني تر از خويش، و ندانسته كه ملكات رسول خدا و نيروهايي آن رسالت آور، در تعادل و موازنه بوده و هر يك از قوايش در نهايت اعتدال و برميزاني ثابت و مركز دائره را ميمانسته كه همه خطوط نيرو هايش برابرند و در يكجا متمركز. و به همين لحاظ هر گاه‏حضرتش مي خواسته افتخار جويد به همه ملكاتش مباهات مي ورزيده نه به يك ياچند يا چون پسر عمر به قوه شهوتش. آن كه فقط به قوه شهوتش افتخار مي نمايد و ديگر ملكات را نديده يا نبوده مي انگارد. از سست رائي و ضعف‏عقل خويش پرده بر مي گيرد. پدرش- عمر بن خطاب- با التفات به همين شهوت گرائي بود كه چون اجازه شركت در جهاد

 

[ صفحه 69]

 

خارجي خواست نپذيرفت و گفت: " آي پسرم من از اين نگرانم كه‏مرتكب زنا شوي " پسر عمر كه از ترس لغزيدنش به پرتگاه زنا و شهوتراني اورا از افتخار شركت در جهاد خارجي بازدارند چه ارزش و اعتبار ديني مي تواند داشته باشد

پسر عمر بسيار جسارت ورزيده كه خود را شبيه پيامبر گرامي و عظيم الشان انگاشته است. آري، حق داشت خود را به پدرش تشبيه نمايد- و هر كه به پدر تشابه شهوت گرائي و قوت شهواني او است. محمد بن‏سيرين مي گويد: عمر بن خطاب گفت: "از كارهاي جاهليت هيچ چيز در من نمانده جز اين كه هيچ نمي انديشم با كه ازدواج مي كنم و كه به ازدواجم درمي آيد " به علت همين شهوت گرائي بودكه عمر به منجلاب گناهاني در غلتيد كه در تاريخ ثبت است. مثلا اين كه براي همبستري نزد كنيزش مي رود. كنيز مي گويد كه در عادت زنانه است عمر بي توجه به تذكر كنيز با او در مي آويزد و متوجه مي شود در عادت زنانه است. به خدمت پيامبر (ص) مي‏رود و ماجرا را بيان مي كنيد. مي فرمايد: ابا حفص خدا از گناهت در گذرد. نيم دينار صدقه بده

شب رمضان- و پيش از روا شدن همبستري در آن- عنان به خواهش تن سپرد و با همسرش همبستري كرد. فردا به حضور پيامبر (ص) رسيده گفت: از خدا و از تو پوزش مي طلبم. چون هواي نفسم مرا بفريفت تا با همسرم همبستري كردم. آيا راه خلاصي هست؟ فرمود: عمر سزاوار نبود چنان كاري بكني و اين آيه فرود آمد كه " خدا دانا است كه شما به خودتان خيانت مي كرديد، پس

 

[ صفحه 70]

 

توبه تان را پذيرفت و از شما درگذشت. اكنون بازنتان همبستري كنيد ... "

ابن سعد در " طبقات الكبري " ازقول علي بن زيد اين روايت را ثبت كرده است: " عاتكه دختر زيد همسر عبد الله بن ابي بكر بود. عبد الله پيش از همسرش در گذشت. قبلا با همسرش شرط كرده بود كه پس از مرگش به‏همسري ديگري در نيايد. عاتكه بنا به‏شرطي كه با همسر مرحومش كرده بود از ازدواج با ديگري امتناع مي ورزيد و مرداني خواستگارش شدند و نپذيرفت. عمر به ولي آن زن گفت: برايش اسم مرا ببر و خواستگاريش كن. حاضر به همسري عمر هم نشد. عمر گفت: او را براي من عقد كن. او را برايش عقد كرد. عمر به خانه عاتكه رفت. عاتكه‏امتناع كرد و با عمر گلاويز شد. عمربن زور با او همبستر شد. وقتي برخاست از آن زن اظهار انزجار كرد و از خانه اش بيرون رفت و ديگر باز نيامد. عاتكه خدمتكارش را نزد او فرستاد كه بيا خود را براي همبستري تو آماده خواهم ساخت. "

از مردي با اين وضع و خصوصيت آيا آن سخن- كه زمخشري در " ربيع الابرار ر به وي نسبت داده- راست مي نمايد، اين سخن‏كه " من به اميد اين كه خدا موجودي متولد سازد كه او را احمد و ثنا گويدخودم را به زور به همبستري وامي دارم"؟

ديگر از آنگونه اخبار تاريخي اين‏است كه از هيثم از قول پسر عمر آمده كه " مردي نزد من آمد و گفت: نذر كرده ام روزي تا به شام برهنه بر كوه‏حرا بايستم. گفتم: به نذرت وفا كن 0آنگاه نزد ابن عباس رفته همان مساله را مطرح ساخت. و وي پرسيد مگر نماز نمي خواني؟ گفت: آري. گفت: پس مي‏خواهي برهنه نماز بخواني؟ گفت: نه ابن عباس گفت: مگر چنين عهدي نكرده اي؟ شيطان

 

[ صفحه 71]

 

خواسته ترا به مسخره بگيرد و خود و سربازانش بريشت بخندند. برو يكروز معتكف شو و كفاره‏عهدي را كه بسته اي بده. آن مرد نزدمن برگشته نظر و سخن ابن عباس را نقل‏كرد گفتم: چه كسي از ما مي تواند استنباطات فقهي ابن عباس را داشته باشد "

شرح حال اين مرد ما را از مقدار علم و اطلاعش از احكام وفقه باخبر مي سازد. اين چه فقيهي است كه حكم نذر را نمي داند و اطلاع ندارد كه در نذر رجحان آنچه نذرمي شود شرط است و نذر كردن كار هاي بيهوده و آنچه‏عقلا ناپسند مي باشد باطل است و چنين نذري منعقد نمي شود و متحقق نمي‏گردد؟ و انگهي مگر اين مطلب ساده ازمعضلات و مطالب عاليه فقه است كه هيچ‏كس غير از ابن عباس قادر به استنباط آن نباشد؟

در جهل و بي اطلاعي وي ازدين و فقه همين بس كه بلد نبود زنش راطلاق بدهد، و چنانكه در " صحيح " مسلم آمده ناتواني و ناداني مي نمود و نمي دانست طلاق در هنگامي صورت مي گيرد كه زن از عادت ماهانه پاك گشته و همبستري هم نكرده باشد. مسلم در "صحيح " مي نويسد: او زنش را در حاليكه در عادت ماهانه بود سه طلاق كرد.

به همين لحاظ پدرش او را حتي وقتي بزرگ شده و به سالخوردگي رسيده بود شايسته و لايق خلافت نمي ديد، ووقتي كسي گفتش عبد الله بن عمر را جانشين خود سازد، گفت: " خدا ترا بكشد " بخدا در اين پيشنهادت خدا را در نظر نداشتي. كسي را خليفه گردانم‏كه بلد نيست زنش را طلاق بدهد،؟

 

[ صفحه 72]

 

ظاهرا عمر پسرش را به هنگام وفات خويش درهمان بي اطلاعي و جهالتي‏ مي دانسته كه در جواني و در دوره پيامبر (ص) و به هنگام طلاق همسرش بوده است و گر نه همه كساني كه به وسيله انتخاب به خلافت رسيده اند اگرنگوئيم به هنگام تصدي خلافت يا تا آخرين روز حيات- حد اقل از اول عمر فقيه و عالم به قوانين اسلامي نبوده اند. خود عمر در همين مساله وضعي شبيه پسرش داشت و حكم طلاق را نمي دانست تا از پيامبر (ص) پرسيد، و فرمود: " به او بگو به زنش رجوع كند، آنگاه بگذارد زنش پاك شود آنگاه به‏حالت عادت زنانه در آيد و سپس پاك شود آن هنگام اگر خواست به همسري نگاهش دارد يا اگر خواست طلاق دهد. "

پس، اين كه عمر پسرش را به هنگام پيري در جهالت جوانيش مي داند، نشان‏مي دهد كه جهل ملازم و دائمي، صفتي خاص پسر عمر بوده و با آن جهل هميشگي‏و سراسر عمر از ديگران متمايزگشته است نمي دانم اين چه جهل عميق و ريشه‏دار و ثابتي بوده و چه مرتبه اي از آن كه پدرش- كسي كه در افكار عمومي و تاريخ اسلام با اخبار عجيبش شهرت يافته است- او را جاهل و بي اطلاع خوانده است كسي كه " عمر " او را جاهل و نادان بخواند نادانيش را حد واندازه اي نيست!

از اخباري كه ميزان دينشناسي او را به دست مي دهد يا مي نمايد تا چه حد پير و هوي و دلخواه بوده و در پي احياي بدعت و ترك تشريع‏الهي و سنت پيامبر (ص) اين است كه نماز جماعت را درسفر تمام و چهار ركعتي و در اقامتگاهش به صورت قصر خوانده است تا بدعتي را تثبيت و تاييد نمايد كه عثمان در آئين محمد (ص) بوجود آورده و دنيا پرستان و طرفداران مسلك و گرايش امويان از قبيل پسر عمر پيروي كرده اند. اين را مالك در " موطا " ثبت كرده، و احمد حنبل در " مسند " اين را از قول‏ خودش كه " با پيامبر (ص) در مني نماز را دو ركعتي خواندم و نيز با ابوبكر و عمر و با عثمان در قسمت اول حكومتش، آنگاه تمام خواندم "

 

[ صفحه 73]

 

از كارهاي فقهي عجيبش آن است كه ابو داود در " سنن " از قول سالم ثبت كرده كه ميگويد: " عبد الله بن عمر پا پوش زنان احرام پوش را مي بريد. بعد كه صفيه دختر از عبيد سخن پيامبر(ص) را از قول عائشه برايش نقل كردكه پوشيده پا پوش را براي زنان اجازه‏داده است از آن كار دست برداشت " پيشوايي شافعيان در كتاب " الام " مي‏نويسد: " پسر عمر براي زنان فتوي مي‏داد كه چون احرام بپوشند پا پوش خويش‏بر كنند، تا آنكه صفيه به او خبر داد كه عائشه به زنان اجازه مي دهد پا پوش خويش بر نكنند، پس دست از آن‏كار برداشت ". اين را بيهقي " در سنن " با دو عبارت ثبت كرده است و احمد حنبل در " مسند " ش به عبارت ابو داود.

در حاليكه امت اسلام چنانه زركشي در كتاب ر الاجابه " نوشته اتفاق و اجماع دارند بر اين كه‏مراد در خطابي كه درباره جامه احرام پوشيدگان هست مردانند نه زنان، و راي زنان روا است كه لباس دوخته بر تن كنند و پا پوش.

ديگر روايتي است كه مسلم و بخاري ثبت كرده اند حاكي از اين كه " پسر عمر در دوره پيامبر (ص) و در حكومت ابو بكر و عمر و عثمان و بخشي از خلافت معاويه، دهفاني را كه با وي پيمان مزارعه بسته بود به اجاره ديگري مي داد و دراواخر دوره خلافت معاويه اطلاع پيدا كرد كه رافع بن خديج حديثي از پيامبر(ص) دائر بر نهي از چنين كاري نقل مي كند. پس نزد او رفته در اين باره‏پرسيد. او گفت: رسول خدا (ص) از اجازه دادن كسي كه پيمان مزارعه با وي بسته شده نهي كرده است. در نتيجه، پسر عمر آن كار را ترك كرد و هر گاه در آن باره از وي پرسيده مي شد مي گفت: رافع بن خديج ادعا ميكند رسول خدا (ص) از آن نهي كرده است."

 

[ صفحه 74]

 

در حاشيه اي بر " صحيح " مسلم در مورد اين روايت چنين نوشته شده است: " از اين كه مي گويد: و بخشي از خلافت معاويه ... در شگفتم كه‏چگونه درباره معاويه وصف خليفه مي آورد در حاليكه از خلفاي سه گانه با لفظ حكومت ياد مي كند و خليفه چهارم را از قلم مي اندازد، حال آن كه خلافت كامله خاص اين چهار تن است. بخاري روايت را با چنين عبارتي آورده‏است: پسر عمر- رضي الله عنه- در دوره پيامبر (ص) و ابو بكر و عمر وعثمان و بخش اول حكومت معاويه، دهقاني را كه با وي پيمان مزارعه بسته بود به اجاره ديگري مي داد ... معاويه- چنانكه قسطلاني در فصل روزه‏عاشورا نوشته- مي گفته: من سر سلسله پادشاهانم. و مناوي در شرح حديث جامع الصغير (خلافت در مدينه است و پادشاهي در شام) مي نويسد: اين از معجزات آن حضرت است و پيش بيني اش به تحقيق پيوسته. و در شرح حديث (خلافت پس از من درميان امتم سي سال خواهد بود) مي نويسد: گفته اند در آن سي ساله جز خلفاي چهار گانه و حسن (بن علي) نبوده اند و سپس سلطنت بوده است، زيرا كلمه خلافت فقط بر كسي اطلاق مي شود كه باعمل طبق سنت پيامبر (ص) خود را در خور آن ساخته باشد و حكامي كه در كارخويش از سنت تخلف نمايند پادشاهند گرچه نام خليفه بر خود نهند. "

ابن حجر نيز درباره اين روايت، سخني گفته كه پيشتر در همين جلد آورديم.

شگفت آور است كه پسر خليفه اي در پايتخت كشور اسلامي و مركز ديني آن،و در محيط وحي و شهر نبوت و رسالت ازكودكي تا جواني و پيري بسر برد و رشدو نمو كند و در ميان صحابيان جوان و مشايخ و اساتيدشان نشست و برخاست داشته باشد و در ميان جماعتي از دانشمندان كه جهاني از سر چشمه دانائي و تعاليمشان سيراب گشته و خلقي از نور هدايتشان راه يافته است و با اين حال همچنان در ظلمت جهل و بي اطلاعي بماند تا آخر دوره سلطنت معاويه و از راه نامشروع اجاره حرام ارتزاق كند و گوشت و پوستش از پول حرام پرورده

 

[ صفحه 75]

 

و باليده شود تا آن كه رافع بن خديج به دادش رسيده ‏و او را از گمراهي و حرام خواري برهاند، رافع بن خديجي كه از مشايخ اصحاب هم نبوده و پيامبر اكرم در جنگ‏بدر به خاطر كم سن و ساليش او را اجازه شركت نداده است.

همچنين مي دانيم سنت و رويه و گفتار پيامبر (ص) در خصوص كار حرامي كه پسر عمر مي كرده مشهور و زبانزد خاص و عام بوده است و در بعضي از احاديث شدت و تهديدبكار رفته است مانند حديث جابر بن عبد الله انصاري كه مي فرمايد: " هركه مخابره را ترك ننمايد بايد آماده جنگ با خدا و پيامبرش باشد "، و احاديثي كه در اين مورد از پيامبر (ص) هست در صحاح و مسندها آمده با سندهائي كه به جابر بن عبد الله ختم مي شود و به سعد بن ابي وقاص و ابو هريره و ابو سعيد خدري و زيد بن ثابت.

پسر عمر كه يك عمر شكمش را با حرامخوارگي سير كرد و طبعا اين حرام خوارگي را به ديگران مي آموخت و آنان‏را به آن هدايت و ارشاد مي كرد يا به‏گمراهي و هلاكت مي كشاند و ديگران به‏خيال اين كه پسر خليفه و پسر فقيه و دينشناس اصحاب است- همان دنيشناس كه‏به پاره اي از استنباطات فقهي و دانش‏ديني اش در جلد ششم اشاره كرديم- ازاو پيروي كرده و به اين كار حرام مي آلودند، آري پسر عمر كاش پس از يك عمر حرامخوارمي و حرام آموزي و گمراهگري، وقتي از رافع بن خديج شنيد كه پيامبر اكرم از آن نهي فرموده مي رفت و از فقها و دينشناسان ‏يا از خليفه اش معاويه درباره اين كار و در باره حكم مالي كه از عقد باطل به دست آمده و مصرف شده است مي پرسيد نه اين كه با نهايت جسارت بگويد: رافع بن خديج ادعا مي كند كه‏ پيامبر اكرم (ص) از آن نهي كرده است

آيا اين كه چنين كسي را از مراجع‏امت و فقيهان و سر آمد و دانشمندان وسر چشمه هاي فياض علوم ديني و كساني كه گفتار و كردارشان حجت است بشمارندزياده روي در تمجيد و گمراه كردن خلق‏و خيانت و جنايت در حق مسلمانان نيست؟

 

[ صفحه 76]

 

آيا او بهره اي از فقه و دينشانسي داشته است و حتي توانسته راه زندگي خويش را در پرتو دين بيابد.

ديگر، روايتي است كه دار قطني در " سنن " خويش ثبت كرده است از ذريق عروه از عائشه كه " چون شنيد پسر عمردرباره بوسيدن و اثرش در بطلان وضو چه گفته اظهار داشت: رسول خدا (ص)در حاليكه روزه داشت مي بوسيد و بعد وضو هم نمي گرفت. "

ديگر، رواياتي حاكي از گفته اش درباره متعه، و گريستن بر مرده، و طواف وداع براي زني كه در حال عادت باشد، و عطر زدن‏به هنگام احرام، كه بعدها مشروحا خواهد آمد.

گفته ابن حجر در " فتح الباري " نيز بر مقدار بهره اين شخص از دينشناسي دلالت دارد. مي گويد: " مسلم شده كه مروان ابن حكم، چون از پي خلافت برخاست به او تذكر دادندكه پسر عمر وجود دارد، گفت: پسر عمر از من دينشناس تر نيست بلكه سالخورده تر است و مصاحبت و شاگردي پيامبري (ص) كرده است. "

كسي كه مروان بن حكم جرات كرده خود را از وي‏دينشناس تر بداند چه اعتباري دارد!

شايد با توجه به اين گونه اظهارات و عمليات فقهي عجيب بوده كه ابراهيم نخعي وقتي برايش اسم پسر عمر را برده‏و عطر زدنش را بگاه احرام متذكر شده اند گفته: به حرف او چكار داري!

و شايد به همين سبب شعبي گفته است: پسرعمر در علم حديث دستي دارد و در فقه نه!

اين نظري است- كه بنابر روايت ابن سعد در طبقات الكبري- شعبي در

 

[ صفحه 77]

 

باره پسر عمر دارد. اما نظر مااين است كه فرقي ميان فقه پسر عمر باحديثش نبوده و هر دو نامرغوبند حتي حديثش بدتر از فقه او است، و بدي فقهش از بدي حديث او است. گوئي شعبي‏به نمونه هائي از سوء حفظ وي در حديث‏يا تحريفاتش برنخورده است. اينك چند نمونه از آن:

1- طبراني از طريق موسي بن طلحه اين روايت را ثبت كرده است: " به عائشه خبر رسيد كه پسر عمر مي گويد: مرگ ناگهاني خشمي است كه گريبانگر مومنان مي شود. گفت: خدا از سر تقصير پسر عمر در گذرد. حقيقت اين است كه رسول خدا (ص) فرمود: مرگ ناگهاني تخفيفي است براي‏مومنان و خشمي كه گريبانگير كافران مي شود.

2- بخاري اين سخن را از پسر عمر ثبت كرده است: " پيامبر (ص) در برابر كشتگان بدر ايستاده فرمود: آيا ديديد وعده اي را كه پروردگارتان به شما داد راست در آمد؟ و افزوده: اينها اكنون آنچه را ميگويم مي شنوند. اين را براي عائشه‏گفتند، گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود: اينها اكنون مي دانند آنچه بر ايشان ميگويم راست است. "

احمد حنبل به اين عبارت آورده است: " پيامبر خدا (ص) در برابر كشتگان جنگ بدر ايستاده فرمود: آي فلان آي بهمان آيا ديديد وعده اي را كه پروردگارتان به شما داده راست در آمد؟ بخدا اينها اكنون سخنم را مي شنوند. يحيي مي گويد: عائشه گفت: خدا ازسر تقصير پسر عمر در گذرد، زيرا او اشتباه فهميده است. در حقيقت پيامبرخدا فرمود: بخدا اينها اكنون مي دانند آنچه را برايشان مي گفتم راست در آمده است. و مي دانيم خداي متعال‏مي فرمايد: تو مردگان را نمي شنواني، و تو نمي تواني كساني را كه در گورند بشنواني

3- حكيم ترمذي در " نوادر الاصول " اين روايت را از پسر عمر ثبت كرده كه رسول خدا (ص) فرمود: عرش از مرگ سعد بن معاذ به لرزه در آمد. ابو عبد الله مي گويد: عده اي اين حديث را تاويل كرده و گفته اند: عرش تختي است

 

[ صفحه 78]

 

كه او را برويش حمل كرده اند، و به حديثي استناد نموده اند كه از پسر عمر نقل شده و آن را تاويل كرده است. جارود نيز همين گونه براي ما روايت‏كرده مي گويد: جرير او اعطاء بن سائب از مجاهد از قول پسر عمر چنين ميگويد: روزي حديث سعد را كه " عرش از عشقي كه خدا به ديدار سعد دارد به ‏لرزه در مي آيد " براي او خواندند پسر عمر گفت: عرش به خاطر مرگ هيچ كسي به لرزه در نمي آيد، بلكه تختي است كه او را برويش حمل كرده اند. مي گويد: اين است مقدار دانش پسر عمر- خدا بيامرز- درباره آنچه دريافته و شنيده، و بر تر از هر دانشمنداي دانائي هست.

اين را حاكم نيشابوري در " مستدرك " به اين عبارت‏ثبت كرده: پسر عمر گفت: به خاطر عشقي كه به ديدار خدا دارد عرش لرزيده است يعني تخته تابوتش.

با ملاحظه رواياتي كه بخاري و حاكم- در" مستدرك "- از طريق جابر بن عبد الله انصاري ثبت كرده اند خواهيد دانست تاويل و توجيه پسر عمر در آن باره تا چه اندازه سخيف و نا مربوط است. جابر بن عبد الله- رضي الله عنهما- مي گويد: شنيدم كه پيامبر خدا مي فرمود: عرش خداي رحمان از مرگ سعد بن معاذ به لرزه در آمد. يكي به جابر گفت: براء مي گويد: تخت لرزيده است. گفت: از آن جهت است كه ميان اين دو قبيله- اوس و خزرج- كينه هائي هست. من از خود پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: عرش خداي رحمان از مرگ سعد بن معاذ به لرزه در آمد. " مسلم " آن را به عبارت: " عرش خداي رحمان به لرزه درآمد " آورده است.

ابن حجر در " فتح الباري " مي نويسد: " حديث لرزيدن عرش به خاطر سعد بن معاذ ازطريق ده تن از اصحاب يا بيشتر آمده و درود و " صحيح " مسلم و بخاري

 

[ صفحه 79]

 

ثبت گشته است و انكار آن بي معني است.

4- شاه صاحب در كتاب " انصاف " مي نويسد: " پسر عمر از پيامبر (ص) روايت كرده كه مرده از گريستن خويشانش بر وي معذب مي شود. عايشه روايتش را رد كرده و گفته او حديث رادرست نفهميده است. در حقيقت، پيامبر خدا (ص) از كنار نعش زن يهودي يي گذشت كه خويشانش بر او مي گ‏ريستند، فرمود: اينها بر او مي گريند و او در گورش معذب مي باشد. آن وقت پسر عمر پنداشته معذب بودن اومعلول گريستن است و اين حكم، كلي و شامل همه مردگان است. "

احمد حنبل روايتي از عائشه ثبت كرده است كه چون‏شنيد پسر عمر از قول پدرش روايت مي كند كه پيامبر خدا (ص) فرمود: " مرده از گريستن خويشانش بر وي معذب مي‏شود " گفت: خدا عمر و پسرش را بيامرزد. بخدا آنها نه دروغگويند و نه دروغساز و نه چيزي از خود افزوده اند در حقيقت، پيامبر خدا (ص) اين‏سخن را در مورد مردي يهودي فرمود كه از كنار خويشانش مي گذشت و ديد بر اومي گريند، فرمود: اينها بر او مي گريند و خداي عزوجل او را در گورش عذاب مي كند. ا

احمد حنبل در " مسند "همين مطلب را به عبارت ديگري نيز روايت كرده كه در چند صفحه بعد خواهدآمد. در جلد ششم درباره اين روايت كه از چندين " صحيح " و " مسند " نقل‏نموديم بحث كرده و حقيقت را به طور قطعي روشن ساخيتم.

5- بخاري در " صحيح " خويش- فصل اذان- روايتي از قول پسر عمر ثبت كرده به مضمون: " رسول خدا (ص) فرمود: بلال در شب اذان مي گويد: پس بخوريد و بياشاميدتا آنگاه كه ابن ام مكتوم ندا در دهد0 " اين از احاديثي است كه در موردش عائشه بر پسر عمر ايراد گرفته و گفته: پسر عمر اشتباه كرده و صحيح اين است: ابن ام مكتوم در شب ندا در ميدهد پس بخوريد و

 

[ صفحه 80]

 

بياشاميد تا آنگاه كه بلال اذان بگويد. وليد اين طور يقين دارد و ابن خزيمه و ابن‏منذر و ابن حبان از چندين طريق از شعبه به همين صورت روايت و ثبت كرده اند و نيز طحاوي و طبراني از طريق منصور بن زاذان از خبيب بن عبد الرحمن به همين صورت ثبت كرده اند.

بيهقي در " سنن مطلب را چنين نوشته‏است: عائشه گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ابن مكتوم مرد نابينائي است، بنابر اين هر گاه اذان گفت شما بخوريد و بياشاميد تا آنگاه كه بلال اذان بگويد. عائشه مي افزايد كه بلال طلوع فجر را مي ديد. و عائشه مي گفت: پسر عمر اشتباه كرده است.

ابن حجرمي نويسد: " اين عبد البر وعده اي از علماي حديث اظهار داشته اند كه آن‏روايت به هم ريخته است و درست آن گونه است كه بخاري نوشته. من متمايل‏به همين عقيده بودم تا آنكه اين حديث‏را در صحيح ابن خزيمه از دو طريق ديگر از قول عائشه ديدم، و بعضي از صورتهاي لفظي آن طوري است كه بعيد مي‏نمايد اشتباه شده باشد، اين صورت كه‏مي گويد: هرگاه عمرو كه نابينا است اذان گفت فريب نخوريد و هرگاه بال اذان گفت هيچ كسي نبايد احتمال خلاف بدهد. اين را احمد ثبت كرده است. ونيز از عائشه نقل شده كه وي حديث پسرعمر را رد مي كرده و مي گفته: او اشتباه كرده است. اين را بيهقي از طريق در اوردي از هشام از پدرش از عائشه ثبت كرده است و افزوده: عائشه‏گفت: بلال طلوع فجر را مي ديد و گفته: عائشه گفت: پسر عمر اشتباه كرده است. "

احمد حنبل روايتي از طريق يحيي بن عبد الرحمن خاطب ثبت كرده است كه پسر عمر گفت: رسول خدا (ص) فرمود ماه بيست و نه روز است 0و دستهايش را دو بار بهم زد و بار سوم يك انگشتش را خماند. عائشه گفت: خدا از سر تقصير پسر عمر در گذرد چون او اشتباه كرده است. در حقيقت، رسول خدا (ص) يكماهه از همسرانش دوري جست و بعد از بيست و نه روز بازآمد. عرض كردند:

 

[ صفحه 81]

 

اي رسول خدا پس از بيست و نه روز باز آمدي فرمود: ماه بيست و نه روز مي شود. احمد حنبل در جاي ديگر مي نويسد: گفتند:...فرمود: ماه گاهي بيست ونه روز مي شود. و اين را ابو منصور بغدادي روايت كرده به اين عبارت: به‏عائشه- رضي الله عنها- اطلاع دادندكه پسر عمر- رضي الله عنه- مي گويد: " ما بيست و نه روز است. " آنرا رد كرده و گفت: خدا از پسر عمر در گذرد، رسول خدا چنين نگفت، بلكه فرمود: ماه گاهي بيست و نه روز مي شود.

پسر عمر به اين تصور خطاي خويش‏عمل ميكرد و ماه را بيست و نه روز مي‏دانست و مي گفت: پيامبر خدا فرموده: ماه بيست و نه روز است. و چون شب بيست و نهم بود و در آسمان ابري يا مهي روزه مي گرفت (باعتبار اول رمضان).

7- بخاري و مسلم از قول "نافه " اين روايت را ثبت كرده اند كه‏به پسر عمر كفته اند: ابو هريره ميگويد: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه هر كس از پي جنازه اي برود يك قيراط پاداش خواهد داشت. پسر عمر مي‏گويد: ابو هريره بسيار گفته است. وكسي را نزد عائشه مي فرستد و درباره آن مي پرسد. عائشه روايت ابو هريره را تصديق مينمايد. پر عمر مي گويد: پس بسيار پاداش ها از دست داده ايم.

" مسلم " از قول عامر بن سعد بن ابي وقاص روايتي ثبت كرده كه نزد پسر عمر نشسته بودم كه خباب در رسيد و به عبد الله بن عمر گفت: نمي‏شنوي ابو هريره چه مي گويد؟ او از پيامبر خدا (ص) شنيده كه هر كس جنازه اي را از خانه تشييع نمايد و بر آن نماز بگزارد و سپس تشييع نمايدتا به خاك سپرده شود دو قيراط پاداش خواد برد هر قيراطش چون كوه احد، و هر كس بر جناره اي نماز بگزارد و برگردد پاداشي چون كوه احد خواهد داشت. پسر عمر، خباب را نزد عائشه فرستاد تا درباره روايت ابو هريره بپرسد و برگشته به او اطلاع دهد. و خود چنگي

 

[ صفحه 82]

 

از ريگ هاي مسجد برگرفته در دست مي گرداند تا خباب برگشت و خبر آورد كه عائشه مي گويد:او هريره راست مي گويد. در اين هنگام پسر عمر مشت ريگي را كه در دست‏داشت بر زمين زده به حسرت گفت: قيراط هاي فراوان از دست داده ايم

شايد خواننده محقق پس از اطلاع بر اين گونه روايات پي برده باشد كه روايت پسر عمر در بدي دست كمي از فقه و دينشناسي او نداشته است، و كسي كه‏در فقه و حديث چنين باشد قابل اعتبارنيست نه خودش و نه نظريه اش و نه به حديثش مي توان اعتماد كرد.

 

>عقيده پسر عمر درباره جنگ داخلي و نماز

>بهانه ديگر پسر عمر

>پسر عمر بدعت هاي پدرش را احيا مي كند

>روايات پسر عمر

>رواياتي در تمجيد خلفاي سه گانه آورده اند

>بررسي مناقب ابوسفيان

>محبوبترين اصحاب نزد پيامبر

>درنده خليفه شناس و معجزه اي براي خلفا

>ريگ ها در دست خلفا تسبيح مي گويند

>آيا واقعا سه خليفه مژده بهشت گرفته اند

>آيا حسين از سه خليفه و از معاويه تجليل مي كند؟

>بررسي روايتي كه آن ده تن را از بهشتيان معرفي مي كند

>روايتي از ابوذر در فضيلت عثمان و..

>آياتي كه در مناقب خلفا نازل كرده اند

 

عقيده پسر عمر درباره جنگ داخلي و نماز

 

ابن سعد در " طبقات الكبري " روايتي از پسر عمر ثبت كرده است كه مي گويد: " من در هنگام آشوب داخلي به جنگ نمي پردازم و پشت سر هر كس كه غلبه نمايد نماز مي خوانم. "

ابن حجر مي نويسد: " پسر عمر عقيده داشت كه در هنگام آشوب داخلي بايد از جنگ پرهيز كرد گر چه معلوم باشد كداميك از دو طرف جنگ داخلي بر حق است و كدام بر باطل. " ابن كثير مي نويسد: " درمدت آشوب داخلي هر حاكم و فرماندهي‏كه مي آمد پسر عمر پشت سرش نماز مي خواند و زكات مالش را به او مي پرداخت. "

در اينجا ملاحظه مي شود كه پسر عمر چگونه با اين حرف هاي غلط، مي كوشيده موقعيت ناروا و ننگين خويش را در قبال جريانات داخلي جامعه‏اسلامي توجيه نمايد و فرار خويش را از شركت در جهاد مقدس و جنگ زير پرچم‏امير المومنين علي (ع) در جمل و صفين به بهانه اين كه آنها آشوب داخلي و " فتنه " بوده است بپوشاند وتبرئه نمايد، غافل از اين كه با اين‏توجيهات باطل و

 

[ صفحه 83]

 

گمراهگر، جنايت ديگر مرتكب مي شود كه جنايت و گناه سهمگين اولي را هم نمي شويد. آن نبردها و جنگ ها كجا " فتنه " و آشوب داخلي بوده كه پسر عمر براي فريفتن افراد ساده لوح و عامي در برابرش اظهار تقدس نموده و دامن خويش‏را از آن پاك و بر كنار ساخته است؟ واقعيت چنان بوده است كه حذيفه يماني- آن صحابي عظيم الشان- گفته: فتنه‏و آشوب داخلي در صورتي كه دينت را شناخته باشي به تو زياني نمي رساند،فتنه (و آشوب داخلي گمراهگر و از دين بدر كن) در صورتي است كه حق و باطل بر تو مشتبه گردد.

پسر عمر مگردينش را نشناخته و از دينشناسي به دور بود؟ يا مصداق فرمايش الهي بود كه " نعمت خدا را مي شناسند و بعد منكرش مي شوند "؟ آيا پسر عمر از قرآن اين آيه را نشنيده و نفهميده بود: " هر گاه دو دسته از مومنان به‏جنگ پرداختند ميانشان را به صلح آريد، بعد اگر يكي از آنها به ديگري تجاوز (مسلحانه) كرد با آن كه تجاوز كرد بجنگيد تا به حكم خدا باز آيد. هر گاه باز آمد ميانشان را با عدالت به صلح آريد و دادگري كنيد، زيرا خدا داد گران را دوست مي دارد ر؟ آيه اي كه يك مرد عراقي به او فهماند و او را بيچاره و بي جواب ساخت تا براي نجات از منطق برانش پرخاش نمود كه ترا چه باين آيه برو گمشو!

پسر عمر آيا هدايت را از ضلالت تميز نمي داد، و برايش حق از باطل مشخص نگشته بود؟

آيا تشخيص نمي داد كداميك از آن دو جماعت متخاصم، تجاوز كار و مصداق " فئه باغيه " است؟ مي پنداشت پيامبر گرامي به مسلمانان اطلاع داده و پيش گوئي فرموده بود كه پس از وي فتنه ها و آشوب داخلي رخ مي دهد و امتش را مثل پاره هاي ابر سياه مي پوشاند و فرا مي گيرد و معذالك امتش را در كشاكش آن بي راهنما

 

[ صفحه 84]

 

و بي دستور رها كرده است تا به گمراهي و هلاكت در آيند، و راه نجاتشان را ننموده و آنچه به راه حق مي بردشان روشن نساخته و كلمه اي در اين خصوص و درباه اين مساله خطير و حياتي به زبان نياورده است؟

پيامبر رحمت آور، راهنمون بر تر از اين است و منزه از چنين پندارهاي نابخردانه اي كه پسر عمر درباره اش نمايد. حضرتش هيچ‏بهانه اي براي بهانه جويان نگذاشت و راه هر عذر و گريز از وظيفه را بروي افراد بسته و به همه امكان داده بود تا در كشاكش جنگ هائي كه پس از وي درمي گيرد دار و دسته تجاوز گر مسلح داخلي را بشناسند. و به همين روي، هر انسان ديندار، به روشني دار و دسته تجاوز كار را از مجاهدان داخلي باز مي شناخت.

امير المومنين علي (ع) مي فرمايد: " اين كار (يعني جريانات داخلي جامعه (اسلامي) مرا سخت به خود مشغول و اهتمامم را جلب كرده و مرا به تفكر مداوام و بي خوابي واداشته بود و هر كار كردم آن را از ذهنم بدر كنم، نشد و ديدم راهي جز اين در برابرم نيست كه بجنگم‏يا به آنچه خدا بر محمد- صلي الله عليه- نازل گردانيده كافر شوم، زيرا خداي تبارك و تعالي راضي نمي شود كه بندگانش وقتي در كشور (يا جهان) از اوامرش سرپيچي مي شود ساكت باشند و گردن نهند و تصديق نمايند و امر به معروف و نهي از منكرنكنيد. بنابر اين ديدم جنگيدن برايم‏آسان تر و تحمل پذيرتر از اين است كه‏در دوزخ زنجيرهاي گران را بر تن هموار سازم "

آيا پسر عمر گوشش را پنبه كرده بود تا آن نداي قدسي پر طنين توفان آسا را نشنود، بانگ رساني را كه خطاب به عائشه مي گفت: " پنداري همين الان است كه سگان " حواب " به طرفت پارس مي كنند، در حاليكه تو ظالمانه عليه علي مي جنگي. "

و به همسرانش مي فرمود: " بنداري همين الان است كه سگان " حواب" به طرف يكي از شما پارس مي كنند. مبادا تو آن باشي اي دخترك سرخ گونه (اشاره به عائشه)

و به عائشه كه: " مواظب باش تو آن نباشي "

 

[ صفحه 85]

 

و به زبير: " تو با علي مي جنگي در حالي كه به او ستم روا ميداري "

و پيش بيني فرمود كه " بعد از من جماعتي عليه علي مي جنگند كه خدا عهده دارد جهاد عليه آنها است. بنابر اين هر كس نتوانست با دست عليه‏آنها جهاد كند (يعني جهاد مسلحانه)بايد با زبان عليه آنها جهاد نمايد،و هر كس با زبان نتوانست با دلش (يعني عواطفش) و پائين تر از اين چيزي (و مرتبه اي) نيست. " آري، پسر عمر واقعا باتمام قدرت و امكانش و تا توانست با زبان و دل و عواطفش جهاد كرد، منتهي بر خلاف اين فرمايش‏پيامبر خدا عليه علي (ع) و به نفع بد خواهان و دشمنان حضرتش

به علي (ع) فرمود: " علي تو با دار و دسته تجاوز كار داخلي خواهي جنگيد در حاليكه تو بر حق هستي، بنابر اين كسي كه ترا در آن هنگام ياري ننماينداز (امت) من نيست. "

و فرمود: " پس از من با پيمان شكنان و بيدادگران واز دين بدرشدگان خواهي جنگيد " و " تو قهرمان جنگي عربي و رزمنده عليه پيمان شكنان و از دين بدرشدگان و بيدادگران ".

چون چشمش به علي (ع)افتاد به " ام سلمه " فرمود: " اين بخدا پس از من با بيدادگران و پيمان شكنان و از دين بدر شدگان خواهد جنگيد ".

به علي (ع) وصيت كرد كه " پس از وي با بيدادگران و پيمان شكنان و از دين بدرشدگان بجنگيد ".

به يارانش فرمود: " در ميان شما كسي‏هست كه همانگونه كه من بر سر نزول قرآن جنگيدم، بر سر تاويل و تفسيرش خواهد جنگيد ". ابو بكر پرسيد: او منم اي رسول خدا؟ فرمود: نه. عمر پرسيد: او منم اي رسول خدا؟ فرمود: نه، بلكه آن كفشدوز است. و در آن‏حال كفشش را داده بود علي بدوزد.

به‏ عمار ياسر فرمود: " ترا دار و دسته تجاوز كار داخلي خواهند كشت " و

 

[ صفحه 86]

 

عملا دارودسته معاويه او را كشتند.

ابو ايوب انصاري و ابو سعيد خدري وعمار ياسر گفته اند: رسول خدا (ص)به ما دستور داد با پيمان شكنان و بيدادگران و از دين بدرشگان بجنگيم 0پرسيديم: اي پيامبر خدا دستور مي دهي همراه چه كسي با آنها بجنگيم؟ فرمود: همراه علي بن ابي طالب و احاديث بسيار ديگر كه در جلد سوم از آن ياد كرديم.

گرفتيم پسر عمر، هيچيك از اين همه حديث مسلم و ثابتي كه از پيامبر اكرم رسيده نشنيده باشد، آيا اين را هم نشنيده و نديده و باور نكرده بود كه توده عظيمي از مجاهدان بدر و اصحاب عاليقدر و پيشاهنگ، عليه پيمان شكنان و بيداد گران مي جنگيدند و فرمايشات پيامبر (ص) را در وجوب شركت درجهاد و جنگ عليه آنها به زبان داشتند و به بانگ بلند نشر مي نمودند و مي گفتند آنان را به جنگ عليه اين دار و دسته هاي گردن كش دعوت و تحريض كرده است بر ضدآنها كه عليه امام پاك و بر حق قيام كرده اند؟

كدام جنايت و گناه بالاتراز اين هست كه پسر عمر مرتكب گشته بانوشتن اين مطلب در نامه اي به معاويه‏كه " (علي) كاري پيش آورده كه درباره اش پيامبر خدا (ص) به ما وصيت و سفارشي ننموده است، و به همين جهت من متوسل به عدم حركت گشتم، و انديشيدم كه اگر اين هدايت و بر طريق دين بود فضيلتي را ترك كرده ام و هر گاه ضلالت و از طريق دين بدر بود از شري نجات يافته ام. "

مگر بانگ رساي پيامبر گرامي به گوش پسر عمر نخورده بود كه " علي با حق (اسلام) است و حق با علي. و هرگز ازهم جدا نخواهند گشت تا در قيامت بر حوض با من ملاقات نمايند "؟

يا اين نداي گهر بارش كه " علي با حق است و حق با او و بر زبانش، و حق بدانسو مي گردد كه علي بگردد "

و فرمايشش به‏علي (ع) كه حق با تو است و حق برزبانت روان و در دلت و در چهره ات، و ايمان چنان با گوشت و خونت آميخته است كه با گوشت و خونم آميخته "

 

[ صفحه 87]

 

يا فرمايشش اشاره به علي (ع) كه " حق با آن است، حق با آن است، به هر سو كه بگردد مي گردد "

و " علي باقرآن است و قرآن با وي، از هم جدا نميشوند تا بر حوض با من ملاقات نمايند ".

و خطابش به علي (ع) كه " گوشتت گوشت من است و خونت خونم، و حق با تو (و همراهت). "

و پيش گوئيش: " پس از من فتنه به وقوع خواهد پيوست، چون به وقوع پيوست دورعلي بن ابي طالب را بگيريد، زيرا اواولين كسي خواهد بود كه در قيامت با من ديدار خواهد كرد و او از بزرگترين ‏راستگو (صديق اكبر) است و فاروق (و تميز گر) اين امت كه حق را از باطل تميز مي دهد و جدا مي سازد، و او رهبر محبوب مومنان است و پول رهبرمحبوب منافقان "

فرمايشش به علي (ع) و همسر و دو فرزند گراميش: " من با هر كه بجنگيد در جنگم و باهر كه در آشتي باشيد در آشتي "

و: " من باهر كه با شما بجنگد در جنگم و با هر كه با شما در آشتي باشد در آشتي "

و در حالي كه در چادري گرد هم بودند خطاب به مسلمان فرمود: " توده مسلمانان من با هر كه با اهل آن چادردر آشتي باشد آشتي ام و با هر كه با ايشان در جنگ باشد در جنگ، دوستدار هر كه دوستشان بدارد، و هيچكس دوستشان نمي دارد مگر آن كه نيايي خوشبخت داشته باشد و ميلاد فرخنده و پاك، و هيچكس دشمن نمي دارد شان مگر آن كه نيايي تيره بخت داشته باشد و ميلادي پست و تباه "

و در حالي كه زير بغل علي (ع) را گرفته بود فرمود: " اين فرمانده نيكان است و جنگنده عليه زشتگاران بيدادگر، هر كه ياريش كند پيروز است و هر كه خوارگذاردش خوار مانده "

يا نطقي كه در حجه الوداع در حضور يك صد هزار يا بيشتر ايراد كرده

 

[ صفحه 88]

 

فرمود: " هر كه من مولاي اويم اين علي مولاي او است. خدا يا هر كه او را دوست مي‏دارد دوست بدار، و هر كه او را دشمن‏مي دارد دشمن بدار، هر كه را يارايش‏ميكند ياري كن، و هر كه را خوار مي گذاردش خوار و بي دفاع گذار، هر كه‏را دوستش مي دارد دوست بدار، و هر كه را به او كينه مي ورزد مورد كينه ات قرار بده، و حق را با او بگردان به هر سو كه بگردد "

و ديگر احاديث كه فراوان است و زبانزد خاص و عام.

آيا پسر عمر، از همه اين احاديث و فرمايشات راهنمون بدور بود كه پنداشت‏شركت در آن مجاهدات، دخالت در جنگي دنيوي يا فتنه و آشوب داخلي است كه حق‏از باطل و راه درست از نا صواب آشكارو متمايز نيست و جنگي است بر سر سلطنت و حكومت؟ يا آن فرمايشات گهربار را شنيده بود و با علم به آن در سكوت و بيطرفي و بي مبالاتي خويش لجاجت مي نمود و آن احاديث را نشنيده ‏مي گرفت و گوش هوشش رابه كري ميزد؟ در هر دو صورت در برابر نص و دستور صريح به اجتهاد و اتخاذ راي پرداخته، كاري كه هيچ ديندار پايبندي نمي پسندد.

ين شخص با كمال تاسف، سر انجام از كرده اش پشيمان گشته به گاهي كه پشيماني سودي ندهد، و دريغ خورده كه چرا در جنگ هاي داخلي جانب امير المومنين علي (ع) را نگرفته و بياريش برنخاسته و بيطرفي و بلا تكليفي نموده است. مي گفته: " از هيچ كاري در زندگي دنيا افسوس نمي خورم جز اين كه با دار و دسته تجاوز كار داخلي نجنگيدم " يا به عبارتي: " بر هيج كاري افسوس نمي خورم جز بر اين كه همراه علي با دار و دسته تجاوز كار داخلي نجنگيدم " و به عبارتي ديگر: " بر از دست رفتن هيچ فرصت دنيوي افسوس نمي خورم جز اين كه همراه علي با دار و دسته تجاوز كارداخلي نجنگيدم " يا به هنگام مرگش گفت: " در دل خويش از هيچك از كارهاي دنيوي دريغ و حسرتي نمي بينم جز اين كه همراه علي بن ابي طالب- رضي الله عنه- با دار و دسته تجاوز كار داخلي

 

[ صفحه 89]

 

نجنگيدم " يا به عبارتيكه ابن ابي جهم روايت كرده گفت: " بر هيچ چيز دريغ نمي خورم جز بر اين كه جنگيدن با دار و دسته تجاوز كار داخلي همراه علي- رضي الله عنه- را ترك كردم

" بيهقي در " سنن " كفته حمزه پسر عبد الله بن عمر را ثبت كرده است. مي گويد: " با عبد الله بن عمر نشسته بوديم. مردي عراقي پيش او آمده گفت: من بخدا خيلي مايل بودم كه رويه و كردار ترا پيش گيرم و در كار كناره گرفتن از مردم از تو پيروي نمايم و از شر و آشوب تا مي توانم بپرهيزم، لكن آيه محكم و صريحي از كتاب خدا خواندم كه درد لم اثر كرد و نشست " مي خواهم درباره اين آيه برايم توضيح دهي. آيا اين فرمايش خداي تعالي را ديده اي: هر گاه دو دسته از مومنان به جنگ پرداختند ميانشان را به صلح آريد، بعد اگر يكي از آنها به ديگري‏تجاوزي (مسلحانه) كرد با آن كه تجاوز كرده بجنگيد تا به حكم خدا بازآيد. هر گاه باز آمد ميانشان را با عدالت به صلح آريد و دادگري كنيد، زيرا خدا دادگران را دوست مي دارد. راجع به اين آيه آنچه مي داني برايم بگو.

عبد الله بن عمر گفت: ترا چه به اين حرف ها برو گمشو آن مرد برخاسته برفت تا از ديده ما پنهان گشت، آن وقت عبد الله بن عمر رو به ما كرده گفت: در دل خويش از هيچيك از كارهاي مربوط به اين امت احساس ناراحتي ندارم جز اين كه آن طور كه خداي عزوجل به من دستور داده با اين دار و دسته تجاوز كار داخلي نجنگيدم "

اين دليل و حجتي است كه بر زبان پرعمر جاري گشته و پيشماني و ناراحتي وجدانش را بر نموده است. آيا اين حجت و حقيقت قاطع و روشن در دلش هم اثر كرده و او را به تغيير رويه واداشته است يا نه؟ نمي دانم

 

[ صفحه 90]

 

 

>اكنون بياييد به سراغ نماز پسر عمر برويم

 

اكنون بياييد به سراغ نماز پسر عمر برويم

 

اما نماز خواندنش پشت سر هر كه‏با قدرت مسلح بر خلق چيره گشته، و بر مسند قدرت سياسي تكيه زده از نشانه هاي جهل او است و دليل بر اين كه درباره عبادات كم اطلاع بوده و به‏احكام دين ناپايبند، و شعائر اسلامي‏را ببازيچه گرفته و دستخوش وسوسه و تحريكات شيطان گشته و دل و دين به آن‏باخته است با اين كار ننگين و خلاف شرع در صدد بر آمده نماز نخواندن خودرا پشت سر امير المومنين علي (ع)-بر ترين انسان پس از پيامبر (ص) و يكي از دو مايه خير- توجيه نمايد، اين كارش را كه پشت سر امير المومنين‏علي (ع)- كسي كه دوست داشتني ترين‏فرد براي خدا و پيامبر بوده و خدا اورا معصوم و منزه خوانده است- نماز نخوانده و در عوض در نماز به حجاج آن‏دژخيم پليد و خدا نشناس اقتدا كرده است خواسته بااين " فتوا " ي مسخره وننگين خويش توجيه كند كه نماز خواندن‏پشت سر هر حاكم چيره و مسلطي روا است‏و نماز خواندن ضرورت ندارد كه پشت سرامام بر حق و امير المومنين و پيشواي‏عادل صورت گيرد!

سفيان ثوري از زبان سلمه بن كهيل نقل مي كند كه " من و ذر مرهبي درباره حجاج اختلاف پيدا كرديم. او مي گفت ك مومن است. و من مي گفتم: كافر است. " حاكم نيشابوري درباره اين روايت تاريخي مي‏گويد: " روايتي صحيح است به دليل اين كه مجاهد بن جبر- رضي الله عنه-به موجب روايتي كه از طريق ابي سهل احمد قطان از اعمش در دست مي باشد مي‏گويد: بخدا من شنيدم كه حجاج بن يوسف مي گفت: از عبد هذيل (يعني عبد الله بن مسعود) در شگفتم كه ادعا مي كند كه قرآني را كه از جانب خدا است مي خواند. بخدا آن فقط يكي از سرودهاي رزمي و ساخته هاي ادبي اعرابي است. بخدا اگر دستم به عبد هذيل مي رسيد گردنش را مي زدم " و درروايتي كه ابن عساكر آورده اين افزوده هم هست: " ... گردنش را مي زدم و گر چه با دنده خوك شده، آنرا از حلقش بيرون مي كشيدم ".

 

[ صفحه 91]

 

ابن عساكر مي نويسد: " حجاج در نطقي‏چنين گفت: از خدا تا مي توانيد بپرهيزيد، زيرا در آن اجري نيست، وفرمان امير المومنين عبد الملك را بگوش گيريد و اطاعت كنيد، زيرا در آن اجر و پاداش هست. بخدا اگر به مردم دستور بدهم از در معيني از درهاي مسجد بيرون روند و بعد از در ديگر بيرون روند خون و مالشان برايم هدر خواهد بود "

خود پسر عمر حديث پيامبر اكرم (ص) را " درباره ثقفي يي دروغساز و تبهكار " نقل و روايت كرده است يا اين حديث را كه " در قبيله ثقيف (قبيله حجاج بن يوسف) دورغسازي تبهكار هست " و متقدمان و متاخران همداستانند بر اين كه تبهكارمورد اشاره همان حجاج بن يوسف ثقفي است.

جاحظ مي نويسد: " حجاج در كوفه نطق كرد و از كساني ياد نمود كه‏به- مدينه به زيارت مزار پيامبر خدا(ص) مي روند، و گفت: مرگ بر اينها به گرد پارههاي چوب و استخوان پوسيده طواف مي كنند: چرا نمي روند به گرد كاخ امير المومنين عبد الملك طواف كنند؟ مگر نمي دانند خليفه خدا بهتر و بر تر از پيامبر اواست؟ "

حافظ ابن عساكر مي نويسد: "دو نفربا هم اختلاف پيدا كردند، يكي‏ميگفت: حجاج كافر است. و ديگري مي گفت: مومني گمراه است. از شعبي پرسيدند، به ايشاني گفت: او مومن به بت و قدرت حاكمه ستمگر است، و كافر به خداي بزرگ!

از واصل بن عبد الاعلي درباره حجاج مي پرسند، مي گويد: از من درباره آن پيرمرد كافر مي پرسيد قاسم بن مخيره مي گويد: حجاج از اسلام مي رميد عاصم بن ابي نجود مي گويد: هيچ چيز مقدس و حرمتي‏براي خدانماند كه حجاج هتك ننمود طاووس مي گويد: از برادران عراقي خويش در شگفتم كه حجاج را

 

[ صفحه 92]

 

مومن مي نامند "

اجهوري مي گويد: امام محمد بن عرفه و محققاني كه پيرواويند معتقدند كه حجاج كافر بوده است.

از همه اينها بگذاريم و بريم به روايات تاريخي يي كه ترمذي و ابن عساكر از طريق هشام بن حسان ثبت كرده‏اند. مي گويد: " درباره كساني كه حجاج زير شكنجه كشته است آمار گرفته اند، معلوم شده يكصد و بيست هزار نفرند " " و در زندانهايش هشتاد هزارنفر محبوسند از آن جمله سي هزار زن " .

اين كشتارها و زندان ها، پيش چشم پسر عمر قرار داشته و با دو چشمش آن را مي ديده و در جريان بوده، و دوره حجاج را درك كرده و در حالي مرده كه او به قتل و شكنجه و تهبكاري‏و خون ريزي سر گرم بوده است آيا چنين‏موجود جنايتكار و جلاد خون آشامي، در خور اين است كه در نماز امام باشد و مقتداي مومنان آنهم بجاي سرور مومنان مولاي متقيان مظهر قدس و عفاف‏ و پاكي و شرافت و بزرگي؟

پسر عمر روزي كه با حجاج- آن تبهكار سفاك- بيعت مي كرد از ياد برده بود كه وقتي‏به او گفتند: چرا با امير المومنين عبد الله بن زبير بيعت نمي كني در حالي كه مردم حجاز و بسياري از اهالي شام با او بيعت كرده اند؟ جواب داده و عذر آورده و گفته بود: بخدا تا وقتي شما شمشير به دست گرفته و خون مسلمانان را مي ريزيد با شما بيعت نخواهم كرد؟

پسر عمر چطور با حجاج بيعت كرد با حجاجي كه مي ديد دارد خون مسلمانان را مي ريزد و مي آشامد خون توده هاي مردمي پاكدامن و شريف و ديندار، خون هاي پاك شيعه خاندان پاك پيامبر (ص)؟ چگونه با او بيعت كرده حكومتش را

 

[ صفحه 93]

 

به رسميت شناخت و شرعي شمرد و پشت سرش نماز جماعت خواند او كه قسم خورده بود تا اختلاف و جنگ داخلي بر پاست،با هيچكس بيعت ننمايد. چگونه و بموجب كدام كتاب آسماني و كدام سنت سوگندش را زير پا نهاد و با عبد الله‏بن زبير بيعت كرد و پس از آنكه سران خوارج همان دشمنان اسلام و از اين دين بر گشتگان امثال نافع بن ازرق و عطيه بن اسود و نجده بن عامر با او بيعت كردند دست لرزانش را در دست عبدالله بن زبير نهاد و او را خليفه مسلمانان شناخت؟

كاش مي و همكيشانم مي دانستيم مگر در شريعت اسلام جائي و مقامي براي غلبه و تسلطنظامي هست و اين اعتباري دارد تا مسلمان در امر نمازش كه ستون دين است‏و برترين كار امت محمد (ص) بدان تكيه و استناد نمايد؟ يا اقتدا در نماز جمعه و جماعت بر مدار تحقق بيعت‏و اجماع امت مي گردد و بر اين استواراست كه كشمكش امام با مخالفانش و آنانكه عليه وي سر برداشته اند از ميان برخيزد؟ يا نه، اين عذر و بهانه ها- عذر و بهانه هاي تراشيده پسر عمر- خواب و خيال است و پندارهاي بي اساس و دروغ ها كه بافته‏است؟ نابخردي پسر عمر را باش كه مي پندارد امت اسلام حرف هاي چرند او راباور خواهد كرد و او را در ارتكاب جناياتش معذور خواهد شمرد غافل از اين كه عذر و بهانه هايش بدتر از گناهاني است كه مرتكب گشته، و خود هر چند عذر و بهانه بتراشد و براي تبرئه خويش تلاش نمايد مي داند كه بيهوده است و هيچ از سهمگين جناياتش نمي كاهد.

اين مرد چنان كه ابن سعد و ابن حزم نوشته اند، در مكه پشت سرحجاج بن يوسف ثقفي نماز مي خوانده است. مينويسند: " پسر عمر پشت سر حجاج و نجده نماز مي خوانده است " درحاليكه يكي از خوارج بوده است و ديگري زشتگارترين موجودي روي زمين. اين مطلب را ابو البركات نيز ذكر كرده است.

 

[ صفحه 94]

 

آيا براي پيشنمازي‏ كسي از همه شايسته تر نيست كه در تلاوت قرآن استادتر باشد و سنت شناس تر؟ آيا در حديث " صحيح " و ثابتي از پيامبر (ص) نيامده كه " كسي بايد پيشنماز مردم شود كه در تلاوت قرآن استاد تر باشد، و هر گاه در تلاوت همسان بودند آن كه سنت شناس تراست، و در صورتي كه در سنت شناسي همطراز بودند آن كه پيش تر هجرت كرده‏است و هر گاه با هم هجرت كرده بودند آن كه زودتر مسلمان گشته است؟ "

مگرفرمايش پيامبر (ص) نيست كه " اگر از قبول شدن نمازتان خوشحال مي شويد، بايد بهترين شخصتان پيشنمازتان شود، زيرا پيشنمازتان نماينده اي است كه‏به درگاه پروردگارتان معين مي نمائيد؟ " يا پسر عمر از اين كه نمازش در درگاه خدا قبول شود خوشحال نمي شد؟ يا از نماز حجاج بن يوسف و منبري هائي كه او تعيين مي كرد اين را پسنديده و خوش داشته بود كه علي بن ابي طالب (ع) و پسر زبير را لعنت مي فرستادند؟ يا چون مي دانست كه نماز و ديگر عبادات مايه تقرب هيچ مسلماني را سود نمي دهد مگر با ايمان‏و عمل به ولايت علي بن ابي طالب (ع) و ضمنا خودش را خوب مي شناخت و بي بهره از آن ولايت مي ديد مي دانست كه‏چه پشت سر پيشنماز عادل نماز بخواند و چه پشت سر آدم جائز و از دين برگشته در هر صورت نمازش پذيرفته درگاه الهي نخواهد بود و يكسان است؟

او اگر واقعا ملاك صلاحيت پيشنمازي را غلبه و تسلط نظامي مي دانست، پس چرا پشت سر مولا امير المومنين علي (ع) نماز نخواند و به حضرتش اقتدا ننمود در حالي كه در جنگ جمل و جنگ نهروان غلبه با وي بود و در صفين نيزمغلوب نگشت، بلكه در حالي كه چيزي به غلبه اش نمانده بود عمر و عاص حيله اي به كار برده و جمعي از ساده لوحان را فريفت، ولي در همان حال انديشمندان و صاحب نظران ترديدي به خود راه ندادند؟ تازه پيش از اين جنگ ها بيعت عمومي

 

[ صفحه 95]

 

براي خلافت‏علي (ع) صورت گرفته و هيچ مخالف و معارض و رقيبي در ميان نبود تا مساله‏غالب و مغلوب بودن مطرح شود و امام عادل و بر حق به مسند خلافت تكيه زده ‏بود، چرا در آن هنگام پسر عمر به وي‏اقتدا نكرده و او را به پيشنمازي برنگزيد؟ در آن حال كه كار خلافتش به تحقق پيوسته و بيعتش به انجام رسيده بود. اگر به راستي ملاكش براي‏اقتدا تحقق شرط بيعت بود چرا به وي اقتدا ننمود؟

" نجده " خارجي كيست كه پسر عمر پشت سرش نماز خوانده و به‏او اقتدا كرده است؟ و چه وقت بر همه‏كشورهاي اسلامي چيزه گشته و غلبه كرده است؟ او چه اعتبار و ارزشي دارد و نماز خواندن پشت سرش چه اعتباري دارد پشت سر كسي كه از خوارج‏است و پيامبر (ص) خوارج را از دين بدر شده خوانده است و فرموده: " عده‏اي از امتم قيام (خروج) خواهند كردكه قرآن مي خوانند، ولي قرآن خواندن‏شما هيچ ربطي به قرآن خواندن آنها ندارد و نه نمازتان ربطي به نمازشان و نه روزه تان ربطي به روزه شان.

قرآن را در حالي مي خوانند كه مي پندارند قرآن مخصوص ايشان است در حالي كه عليه ايشان است. نمازشان ازحلقشان فراتر نمي رود، و از دين چنان بدر مي شوند كه تير از كمان ".

فرموده: " در ادوار باز پسين، گروهي قيام مي كنند كم سن و سال با آرزوهاي سفيهانه، گفتارشان بهترين گفتار مردم روي زمين است، قرآن مي خوانند، دينشان از دهانشان فرا تر نمي رود، از دين چنان بدر مي شوند كه تير از كمان. بنابر اين، هر جا يافتيدشان بكشيدشان، زيرا كشتنشان پاداشي براي كشنده شان نزد خدا و در قيامت دارد. "

و فرموده: درميان امتم اختلاف و انشعاب پديد خواهد آمد. گروهي

 

[ صفحه 96]

 

خوش گفتارند و بد عمل، قرآن مي خوانند و از دهانشان فراترنمي رود، از دين چنان بدر مي شوند كه تير از كمان و باز جاي نمي آيند . آنها بدترين موجوداتند. خوشا به حال‏كسي كه آنها را بكشد يا بدستشان كشته‏شود. به كتاب خدا دعوت كنند در حالي‏كه اهل قرآن نيستند. هر كه آنها را بكشد او آنها به خدا نزديك تر است. پرسيدند: اي پيامبر خدا نشانه شان چيست؟ فرمود: تراشيدن موي سر "

و فرموده: " از سوي مشرق گروهي بر مي خيزند كه دينشان چنين است: قرآن مي خوانند و از دهانشان فراتر نمي رود،از دين چنان بدر مي شوند كه تير از كمان و ديگر به آن (اشاره به سينه اش) بر نمي گردند. نشانه شان تراشيدن موي (سر) است، پياپي قيام‏مي كنند تا به آخر برسند. بنابر اين‏اگر آنها را يافتيد بكشيدشان " و به زودي گروهي چنين خواهند آمد: كتاب خدا را تلاوت مي كنند در حالي كه دشمن آنند، كتاب خدا را در حالي كه سرشان تراشيده است مي خوانند. وقتي قيام كردند گردنشان را بزنيد. " و:" گروه هائي از امتم سختگيرند و تند خوي، و زبانشان به قرآن روان، و (قرآن) از دهانشان فرا تر نمي رود، از دين چنان بدر مي شوند كه تير از كمان. بنابر اين هر گاه ديديدشان بكشيدشان چون هر كه بكشدشان پاداش خواهد گرفت " و " خوارج سگان دوزخند " و اين را سيوطي " در جامع الصغير "از يك طريق " صحيح " شمرده است.

چه ارزشي دارد صحابي يي كه از آن همه حديث " صحيح " كه از پيامبر اكرم (ص) درباره پيمان شكنان و بيداد گران واز دين بدر شدگان رسيده پند نگيرد و به خود نيايد و براي آنها ارزش قائل نگردد و چشم از آنها بپوشد و چراغ راهنماي

 

[ صفحه 97]

 

راه دين و دنيايش نسازد و براي سر پيچي از دستورات مكرر و موكد پيامبر (ص) و تبرئه خويش از عدم شركت در جهاد داخلي بهانه آورد كه آنها " فتنه " است؟ "آيا مردم پنداشته اند همين كه بگويندايمان آورديم واگذاشته مي شوند و به " فتنه " و بوته آزمايش در نمي آيند؟ "

پسر عمر كيفر وظيفه نشناسي خويش و فرار از وظيفه بيعت با مولاي متقيان امير مومنان (ع) را ديد، كيفر اين را كه دست بيعت در دست مبارك و فرخنده پيشوائي كه جان پيامبر اكرم (ص) شناخته شده- و پاره اي از وجودش- ننهاد و با آن خليفه بر حقي در فرمانبرداريش مهاجران و انصار و خلق همداستان گشته‏بودند بيعت نكرد و پشت سرش نماز نگزارد و به پيرويش برنخاست. سزاي كارش اين خفت و خواري گشت كه دست بيعت به حجاج تبهكار داد و بدين گونه‏پست و ذليل گشت و بد تر از آن كه آن ديكتاتور ددمنش و خود خواه او را پست‏تر از اين ديد كه دست براي دريافت بيعتش دراز كند و پاي خويش به طرفش دراز كرد و پسر عمر با نهادن دست در پاي حجاج با او بيعت نمود و خدا او را به خاطر امتناعش از نماز خواندن پشت سر علي (ع) به اين طريق كيفر داد كه پشت سر حجاج نماز خواند و به نجده از دين برگشته اقتدا كرد، و همين ذلت و خفت براي كيفر دنيائيش بس، و كيفر دردناك آخرت سخت تر و دراز مدت تر است. و نيز اين كيفر نصيبش گشت كه حجاج بر او مسلط شد و او را كشت و سپس بر او نماز ميت خواند، چه‏نماز پذيرفته اي و چه دعاي مستجابي كه ستمگري زشتكار و بي ايمان بخواند

 

 

بهانه ديگر پسر عمر

 

پسر عمر، بهانه ديگري هم آورده است. ابو نعيم از طريق نافع از پسر عمر چنين روايتي ثبت كرده است: " مردي پيش او آمده گفت: تو پسر عمري و مصاحب رسول خدا (ص). چه باعث شد كه از اين كار (يعني شركت در جهاد داخلي) خود داري كردي؟ گفت اين كه خداي متعالي ريختن خون مسلمان را

 

[ صفحه 98]

 

برايم حرام گردانيده است و فرموده: با آنان بجنگيد تا فتنه از ميان برخيزد و دين براي خدا باشد. ما اين كار راكرديم و با آنها جنگيدم تا دين براي خدا گشت. اينك شما مي خواهيد بجنگيدتا دين براي غير خدا باشد. "

و اين را از طريق قاسم بن عبد الرحمن ثبت كرده است: " در نخستين شورش داخلي به پسر عمر گفتند ك آيا به جنگ بر نمي خيزي گفت: وقتي بتها ميان ركن ودرب كعبه بود جنگيدم تا خداي عزوجل آنها را از عربستان بزدود اينك من مايل نيستم با كسي كه مي گويد " لا اله الا الله " بجنگم. "

بگذار پسر عمر خودش را دينشناس تر از همه اصحاب، از مهاجران پيشاهنگ گرفته تا انصاربداند از آنان كه در آن كشمكش دوشادوش امير المومنين علي (ع) جنگيدند، اما آيا خودش را از پيامبرخدا (ص) هم دينشناس تر مي پندارد كه به اصحابش دستور داد در آن كشمكش امير المومنين علي (ع) را ياري نمايند و به پشتيباني او برخيزند و به علي (ع) دستور داده كمر به آن جنگ هاي خونين ببندد و از پا ننشيند؟ بنا بر اين، آيا پيامبر اكرم (ص) با علم به اين كه دو طرف جنگ داخلي‏اهل " لا اله الا الله " هستند دستورداد همراه علي (ع) بجنگند يا بدون اطلاع از آن دستور داد كه خون مسلمانان را بريزند؟ پناه بر خدا توبه به درگاه خدا آيا پيامبر اكرم (ص) مي دانست كه نتيجه آن جنگ اين خواهدشد كه دين براي غير خدا گردد وبا علم به آن تحريض به جنگ كرد يا حضرتش از آن خبر نداشت، ولي پسرعمر فهميد و از آن جنگ دوري گزيد؟ پناه مي برم به خدا از ياوه گوئي و هرزه درائي و حرف كفر آلود

بهانه پسر عمر چقدر به بهانه پدرش شباهت دارد،آن روز كه پيامبر (ص) به او دستور داد " ذو الثديه " سر دسته خوارج را بكشد، او را نكشت به اين بهانه كه ديد با خشوع و خضوع سر بر آستان خدا نهاده است!

وانگهي اين كه شركت كنندگان در آن جنگ ها مي خواهند دين براي

 

[ صفحه 99]

 

غير خدا باشد مربوط به كداميك از طرفين جنگ است؟ آيا مولاي‏متقيان امير مومنان و يارانش اين را مي خواهند يا مخالفانش و آنها كه عليه حكومت بر حقش قيام مسلحانه و تجاوز كارانه كرده اند؟ فرض اول كه با قرآن و سنت و احاديثي كه در حق امام علي بن ابي طالب (ع) و دوستداران و پيروران و مخالفانش و درباره جنگ هاي سه گانه جمل و صفين ونهروان آمده منافات دارد- احاديثي كه در جلدهاي " غدير " به شرح آورديم‏و همانها كه پسر عمر نديده يا نديده گرفته است.

و در صورت صحت فرض دوم،يعني هر گاه مخالفان علي (ع) و آنها كه عليه او به قيام مسلحانه تجاوز كارانه دست زده اند مي خواسته اند كاري كنند كه دين براي غير خدا باشد و جز او پرستيده شود، چرا پسر عمر پس از خود داري از بيعت با علي (ع) دست بيعت به دست معاويه داد، به‏دست كسي كه مي خواسته دين براي غير خدا باشد؟

اينها مسائلي است كه در برابر پسر عمر نهاده است. نمي دانم پسر عمر در دادگاه عدل الهي براي اين‏سئوالات پاسخي دارد يا نه شايد خود رااز گير اين سئوالات به دليل نابخردي خويش خلاص كند نابخردي يي كه سلب مسووليت اسقاط تكليف مي كند

شگفت آورتر از اينها آن حرف پسر عمر است كه ابو نعيم نوشته: " وضع ما در بحبوحه آن كشمكش ها، به مردمي شبيه بود كه در راه راستي كه بلدند مي روند و ناگهان مه غليظ و تاريكي يي آنها را فرا مي گيرد. برخي به راست مي روند و جمعي به چپ و راه گم ميكنند. و ما در آن ميان بر جاي خويش ايستاديم تا خدا آن تاريكي و سرگشتگي را ببرد و راه راست نخستين را دريافتيم و پيمودن گرفتيم. اين جوانان قريش بر سر اين قدرت سياسي و اين دنيا، با همديگر مي جنگيد. براي من اهميتي ندارد كه آنچه اينها بر سرش مي جنگيد مال من باشد يا نه به كفش كهنه ام "

بايد بدانيم اين مه‏غليظ و تاريكي، كي امت را فرا گرفته‏كه در اثنايش پسر عمر به جاي خود ميخكوب گشته و بر قرار مانده است؟ در دوره پيامبر (ص)

 

[ صفحه 100]

 

كه آن از همه ادوار تاريخ اسلامي پاك تر و مصفاتر و روشن تر بوده است. يا در دوره جانشينانش؟ مسلم است كه پسر عمر با آن پير مرد تيمي و با پدر خويش بيعت كرده است و اين دو، در نظرش به ترتيب بهترين خلق خدايند. ودر حكومتشان هيچ تاريكي و سر گشتگي وروي آوردن گرد و غباري را نمي بيند . همچنين دوره عثمان، كه با او بيعت كرده و تا روز كشته شدنش دست از او برنداشته- چنانكه در همين جلد به نظرتان رسيد- بنابر اين دوره عثمان هم به نظر وي دوره اي نيست كه تاريكي و مه غليظي روي آورده باشد هر چند خود وي با راهنمائي خاصش براي عثمان، باعث آشفتگي كارش گشته است. پس دوره اي نمي ماند جز خلافت امير المومنين علي بن ابي طالب (ع) و سلطنت معاويه بن ابي سفيان.

پسر عمربا معاويه هم كه پيامبر خدا حكومتش را سلطنتي پر آسيب خوانده و او را لعنت كرده است، بيعت نموده آنهم با رضا و رغبت، و سپس با يزيد بن معاويه پس از گرفتن صد هزار درهم از معاويه بيعت كرده است. بنابر اين دوره تاريكي و فرا گرفتن مه غلظ در نظر پسر عمر جز دوره خلافت مولاي متقيان (ع) نيست و در همين دوره بود كه جمعي به راست رفته اند و گروهي به چپ و راه گم كرده اند، و قبل و بعد اين دوره همه روشنائي بوده‏است و همه رفتار بر راه راست دين و بر صراط مستقيم حق بويژه در دوره سلطنت معاويه و يزيد و عبد الملك و حجاج، و ابن مردك در اين ادوار راه راست نخستين خويش بديده و بشناخته و آن را پيمودن گرفته و با اين حكام " بر حق " و " بر راه راست دين " بيعت كرده است

در اينجا كسي نيست از اين مرد بپرسد چه كساني با بيعت و جانبگيري خويش از راه بدرگشته و ره گم كرده اند؟ آيا كساني كه با امير المومنين علي (ع) بيعت كردند؟ كه ايشان اصحاب عادل و راسترو پيامبر (ص) بوده اند و مجاهدان " بدر " و مهاجران و انصار و توده اي از مردان صالح و از تابعان و رجال مقيم مدينه و ديگر شهرهاي بزرگ كشور اسلامي. يانه، آنها كه با تجاوز گران بيدادگري چون معاويه و يزيد و عبد الملك و حجاج بيعت كردند، آن او باش‏شام و بي سر و

 

[ صفحه 101]

 

پايان بيابانگرد و بقاياي قبائل مشرك و مهاجم و بد خواه و جاه طلبان و شهوت پرستان و كامجويان و مالدوستان؟ فكرمي كنيد لجاجت و حق ناپذيري پسر عمر را وا مي دارد كه حرف اول را به زبان آورد در همان حال كه گفتار گ‏هر بار پيامبر (ص) را با دو چشم خويش‏مي بيند كه " اگر علي را عهده دار حكومت سازيد خواهيد ديد كه راهنمائي راه دين يافته است، و شما را به راه‏راست مي برد "

و " اگر علي را بفرماندهي برداريد- و مي دانم كه برنمي داريد- خواهيد ديد كه راهنمائي راه دين يافته است و شما را به راه راست مي برد "

و " هرگاه علي را به خلافت بگماريد- و مي دانيم كه نمي گماريد- خواهيد ديد كه راهنمائي راه‏دين يافته است و شما را بر طريق درخشان و اميدارد ". و ديگر فرمايشات كه در جلد اول بدان اشاره رفت.

يا پسر عمر دستخوش انصاف مي شود و بي اختيار و نا خود آگاهانه زبان به دومي مي گشايد و با اين اعتراف بر بيت هائي كه با ديگران مرتكب گشته خط بطلان مي كشد و اقرار به ناروائيش مي نمايد؟

همچنين عقيده‏عجيبي اظهار داشته با اين حرف كه جوانان قرشي بر سر قدرت سياسي با همديگر مي جنگند و در پي مال دنيايند0 در حاليكه مي داند حرفش شامل دو طرف مي شود: يكي امير المومنين علي (ع) و اصحابش كه دنيا چنانكه خودش فرموده- و زندگيش فرمايشش را به ثبوت رسانده- در نظرش از نمي كه بزي‏ بگاه عطسه بيرون مي پراند نا چيز تر است و كمر بستنش به آن جنگ هاي داخلي‏به فرمان پيامبر خدا (ص) بوده و بنابر وصيتش به او و اصحابش- چنانكه‏در اين جلد و جلد سوم گذشت. و ديگري‏طلحه و زبير و معاويه.

وضع دو نفر اول چنان بوده كه امير المومنين علي (ع) در يكي از نطق هايش فرموده: "هر يك از آن دو حكومت را براي خويش مي خواهد و آن را به طرف خويش مي كشد و هيچ پيوندي آنان را به خدا ربط نمي‏دهد و به هيچوچه رابطه اي با خدا ندارند. و هر كدامشان كينه رفيقش رابه دل مي پرورد و به زودي پرده از اين كارشان بر خواهد افتاد. بخدا قسم اگر به مقصود برسند هر يكيشان جان

 

[ صفحه 102]

 

آن ديگر را در مي آورد وهر يك در نابودي ديگري مي كوشد. اينك دار و دسته تجاوز كار داخلي قد بر افراشته است. پس كجايند روز شماران اين چنين هنگامه؟ "

وقتي طلحه و زبير و عائشه به بصره رسيدند، مروان به حكم پيش طلحه و زبير آمده‏پرسيد: كداميك از شما را حاكم بشناسم و براي نماز نامش را به بانگ بردارم؟ هيچيك حرفي نزدند. عبد الله بن زبير گفت: پدرم را. محمد بن طلحه گفت: پدرم را. عائشه به مروان پيغام داد: مي خواهي بينمان آشوب بپا كني؟ (يا گفت: مي خواهي بين رفقاي ما آشوب بپاكني؟) بگذاريد پسر خواهرم- يعني عبد الله بن زبير- پيشنمازي مردم را به عهده بگيرد.

وضع معاويه هم كه معلوم است. او در پي قدرت سياسي و مال دنيا بوده است و اصحاب پيامبر (ص) او رابا همين خصوصيت مي شناخته اند و اين معنا در سخنانشان آشكار است، ولي چه‏سود كه پسر عمر به حرفشان گوش نمي دهد و عشق كور كورانه اي كه به امويان دارد نمي گذارد سخنشان را بشنود، و به همين جهت چشم و گوش بسته به منجلاب گمراهي غلتيده است. اينك شمه اي از آن سخنان:

هاشم مرقال، به امير المومنين علي (ع) مي گويد: " ما را اي امير المومنين پيش ببر به طرف آن جماعت سنگدل حق ناپذيري كه قرآن را پشت سر انداخته اند و نسبت به بندگان خدا به شيوه اي‏كه ناخوشايند خدا است رفتارمي كنند،و حرام خدا را حلال ساخته اند و حلالش را حرام نموده اند و شيطان تمايلاتشان را به طرف خويش گرايش داده و به آنها وعده هاي پوچ داده و آروزها به دلشان افكنده تا از راه بدر كرده شان و به انحطاط و پستي كشانده شان و دنيا را خوشايندشان گردانيده است تا اكنون بر سر زندگي دنياشان با چنان علاقه اي مي جنگند كه‏ما به آخرت داريم ..."

2- هم او مي گويد: " امير المومنين ما اين جماعت‏را بدقت مي شناسيم.

 

[ صفحه 103]

 

اين ها با تو و پيروانت دشمنند، و با هر كه‏در پي فر آورده هاي دنيا باشد دوستند. اينها با تو در جنگ و ستيزند، و بر سر دنيا و حفظ آنچه در جنگ دارند از هيچ كوششي فرو گذار نيستند، و هيچ مقصودي جز دستيابي بر (مال و جاه و لذت) دنيا ندارند جز اين كه جاهلان را با شعار خوانخواهي عثمان مي فريبند، دروغ مي گويند و براي خون او بسيج و به ميدان نگشته اند، بلكه در پي دنيايند "

3- يزيد بن قيس ارحبي در نطقي مي گويد: " مسلمان كسي است كه دين و نظريه اش راسلامت نگهدارد. اين جماعت بخدا قسم بر سر بر قراري ديني كه معتقد باشند ما تباهش كرده ايم نمي جنگند يا در راه احياي حقي (قانوني از اسلام) كه معتقد باشند ما مي رانده و تعطيلش‏كرده ايم. فقط بر سر اين دنيا به جنگ ما برخاسته اند و مي خواهند در دنيا ديكتاتور و پادشاه باشند. اگر بر شما چيره شوند- و خدا غلبه و شادي را نشانشان ندهد- كساني مثل سعيد و وليد و عبد الله بن عامر نابخرد بر شما فرمانروا خواهند گشت كه يكيشان در انجمنش حرف هاي نامربوطمي زند و مال خدا را بر گرفته مي گويد اين كار گناه و اشكالي ندارد، پنداري ارث پدرش باشد. چگونه جنين چيزي ممكن است؟ اين مال خدا است كه به قدرت شمشير و نيزهمان به تصرفمان در آورده است: بندگان خدا با اين جماعت ستمگري بجنگيد كه به موجب چيزي‏غير از وحي خدا حكومت مي كنند. و درباره كنان دستخوش سر زنش هيچ سرزنشگري نشويد. اين ها اگر بر شما مسلط شوند دين و دنياتان را خراب خواهند كرد. و اينها همانها هستند كه مي شناسيد و آزموده ايدشان. بخدااز ابن كه عليه شما همداستان شده اندقصدي جز شر و آسيب رساني ندارند. ازخداي بزرگ براي خودم و براي شما آمرزش مي طلبم. "

 

[ صفحه 104]

 

4- عمار ياسر در نطقي در صفين مي گويد: " بندگان خدا همراه من به سوي جماعتي روانه شويد كه به ادعاي خويش، در پي‏خونخواهي كسي هستند كه بر خود ستم مي‏ورزيد و بر بندگان خدا، به وسيله اي‏جز آنچه در كتاب خدا هست حكومت مي كرد. او را مردان صالحي كشتند كه تجاوز گري را، تقبيح مي نمودند و به‏احسان و نيكو كاري، امر مي كردند. اينهائي كه اگر زندگي دنياشان در امان باشد به زوال اين دين هيچ اهميتي نمي دهند پرسيدند: چرا او راكشتيد؟ گفتيم: به سبب بدعت هايش. گفتند: هيچ بدعتي مرتكب نگشته است . اين را از آن جهت گفتند كه او ايشان را بر مال و منال دنيا مسلط كرده بودبه طوري كه مي خوردند و مي چريدند و اگر كوه ها بر سرشان فرو مي ريخت به خود نمي آمدند.

بخدا فكر نمي كنم اينها در پي خوانخواهي او باشند، زيرا مي دانند او ظالم بوده است. اينها مزه لذائذ دنيا را چشيده اند واز آن خوششان آمده و خواهان دوام و ادامه اش شده اند و ضمنا فهميده اند اگر صاحب حق (يا مجري قانون اسلام)دستش به آنها برسد ميان آنها و آنچه مي خورند و مي چرند مانع و حايل خواهد گشت. ضمنا آنان سابقه درخشاني‏در اسلام ندارند كه به وسيله آن در خور فرمانروائي و حكومت گردند و مردم از آنان اطاعت نمايند. ناچار پيروان‏خود را با اين سخن گول زده اند كه پيشواي ما بناحق و مظلومانه كشته شده‏است. تا به اين وسيله ديكتاتور و پادشاه بشوند. و اين حيله بدخواهانه‏اي است كه به وسيله اش بدين موقعيت رسيده اند كه مي بينيد، و اگر اين حيله نبود از مردم حتي دو نفر هم با اينها بيعت نمي كردند."

5- عبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعي در نطقي‏مي گويد: " امير المومنين اين جماعت‏اگر خواستار خدا بودند و براي خدا كار مي كردند با ما مخالفت نمي ورزيدند. اما اينها از آن جهت با مامي جنگند كه از برابري حقوق گريزانند

 

[ صفحه 105و دوستدار تبعيض اقتصاديند ومي خواهند قدرت سياسي خود را نگهداري‏كنند و " مال و منال دنيائي را كه درچنگ دارند از كف ندهند و به خاطر كينه اي كه در دل گرفته اند و دشمني يي كه از حوادث گذشته كه تو اي امير المومنين به وجود آورده اي در دل مي پرورند آن كينه هاي كهن و به خاطر اين كه پدران و برادرانشان را كشته اي" 6- شبث بن ربعي به معاويه مي‏گويد: " بخدا بر ما پوشيده نيست كه چرا با ما مي جنگي و در پي چه هستي ..."- سخنش به تمامي در همين جلد خواهد آمد. وردان مستخدم عمرو بن عاص به او مي گويد: " دنيا و آخرت در دلت با هم ستيزه و كشمكش نمودند. در دل انديشيدي: همراه علي‏آخرت منهاي دنيا است و در آخرت جبران‏دنيا مي شود. و همراه معاويه دنياي بدون آخرت است و در دنيا آنچه جاي نعمت آخرت را بگيرد نيست. " عمرو عاص در جوابش مي سرايد: خدا " وردان" و شوخ چشميش را نابود كند  بجان تو " وردان " آنچه را در دلم مي گذشت بيان كردهنگامي كه دنيا بر نفس جلوه‏فروخت برايش طمع نمودم و در طبيعت و سرشت آدمي چربخواهي هست! در درون آدمي‏دو نفس هست: يكي پرهيز مي نمايد و ديگري تابع حرص و دستخوش طمع است و آدمي )چون خويشتن به نفس دومي بسپارد( در حال سيري به خوردن كاه مي پردازد! ديدم علي ديني است كه دنيارا همراه ندارد و آن ديگري دنيا را دارد و قدرت سياسي راآنگاه از روي طمع و در عين آگاهي دنيا را بر گزيدم و در اين كار هيچ برهاني نداشتم! **صفحه=106]

 

و ديگر ابيات كه در جلد دوم غدير نگاشته شد، و اين سخنان عمرو عاص نيز بگذشت:

معاويه دينم را به تو نمي دهم بي آنكه

دنيا را بدست آوردم بنابر اين بنگر كه چه خواهي كرد

اگر مصر را به من بدهي، معامله پر سودي كرده ام

و چيزي را به دست آورده ام كه مايه سود و زيان است

دين و دنيا،برابر و همسنگ نيستند و من

در حالي داده ترا مي ستانم كه سرافكنده و زيانكارم!

8- محمد بن مسلمه انصاري در نامه اي به معاويه مي نويسد: " تو، بجان خودم جز در پي دنيا نرفته اي و جز پيروي هواي نفس نكرده اي. اگر عثمان را پس از مرگ ياري مي دهي او را به هنگام زندگي خوار گذاشته اي..."

9- نصر بن مزاحم مي نويسد: " وقتي دو قبيله عك و اشعرون براي معاويه شرط كردند كه حقوق و مواجبي (در ازاي بيعت با او) براي آنان مقررنمايد و مقرر نمود، از اهالي عراق هر كه در دلش بيماري يي بود طمع به معاويه بست و چشم به او دوخت به طوريكه اين حالت درميان مردم سرايت كرد و شايع گشت و خبر آن به علي رسيدو ناراحت و متنفر شد. و منذر بن ابي‏حميصه وادعي كه از قهرمانان و شاعران‏قبيله همدان بود به خدمت وي آمده گفت: اي امير المومنين دو قبيله عك و اشعريون از معاويه حقوق و مواجب خواستند و به آنها داد و با اين عمل دينشان را به دنيا فروختند. در حالي‏كه ما آخرت را به جاي دنيا اختيار كرده. و به آن دل خوش ساخته ايم و به عراق به جاي شام و به تو بجاي معاويه. بخدا قسم آخرت ما بهتر از دنياي آنها است و عراقمان بهتر از شام آنها و اماممان هدايت يافته تر از پيشوايي آنها. بنابر اين به وسيله ما جنگ را آغاز كن و اطمينان داشته باش كه تو را ياري خواهيم كرد و ما را به جانبازان و مرگ وادار ساز0 آنگاه در اين باره چنين سرود:

 

[ صفحه 107]

 

قبيله عك مواجب خواستند و قبيله اشعر

خواستار خلعت و پاداش گ‏شتند

دين را به خاطر گرفتن مواجب و خلعت رها ساختند

و با اينكار بدل به بدترين موجودات گشتند

و ما پاداش نيك از خدا طلبيدم و

پايداري و نيت وتصميم راسخ در جهاد را

بدينسان هر يك‏از ما به آنچه طلب كرد و آرزو نمود

رسيد و همه مان سر پيچي را گناه مي شماريم

مردم عراق در هنگامه نبرد و آنگاه كه

سپاهيان بهم آويزند بهتر و بر تر از ديگرانند

و چون بلا و گرفتاري مردمان را فرا گيرد

مردم عراق پر تحمل تر از ديگرانند

هر كه از ميان ما در راه خدا دوست و حامي تو

نباشد اي صاحب ولايت واي وصي پيامبر از ما نيست

علي در جوابش گفت: آفرين بر تو و رحمت خدا و بر او و بر قبيله اش آفرين خواند. خبر سروده‏وي به معاويه رسيد، گفت: بخدا اشخاص مورد اعتماد علي را با پول به طرف خود متمايل خواهم ساخت و آنقدر پول در ميانشان پخش خواهم كرد تا دنياي من بر آخرت او چيره گردد. "

10- مولا امير المومنين به معاويه مي نويسد: " بدان كه تو داعيه مقامي‏را داري كه نه از لحاظ سابقه و نه ازحيث ولايت شايستگي احراز آن را داري، و نه درباره كان به كار مشخصي استناد مي نمائي كه امتيازي براي تو ثابت نمايد و نه شاهدي از قرآن به نفع تو وجود دارد و نه وصيتي از رسول خدا كه آن را درباره خود ادعا كني. بنابر اين، آنگاه كه تو از دنيائي كه در آني و از زرق و برقش شادان و به لذائذش متكي و مطمئن بركنده شوي وبا دشمني سخت كوش و پر از اصرار واگذاشته شوي جه خواهي كرد با وجود آنچه در درونت مي گذرد از دنيا پرستي‏ و

 

[ صفحه 108]

 

دنيا داري؟ و مسلم است كه‏دنيا ترا به سوي خود خوانده و دعوتش پذيرفته اي و ترا كشانده و كشيده شده اي و به تو دستور داده و فرمانش برده‏اي. بنابر اين دست از اين كار (و ادعاي حكومت) بردار و خود را آماده حساب و دادرسي ساز، زيرا چيزي نمانده كه ترا بپا نگهدارند و از تو باز خواست نمايند. اي معاويه شما كه‏نه حسن سابقه اي داريد و نه افتخار وامتيازي بر هموطنانتان كي سياستمدار و مدير مردم بوده ايد يا والي و زمامدار اين امت؟ بنابر اين، خود را براي مقابله با آنچه عارضت گشته مهيا كن و مگذار شيطان در مورد تو موفق شود و ترا بفريبد، بااين كه من‏مي دانم خدا و پيامبرش راستگويند (يعني تو نخواهي توانست بر تمايلات شسيطاني درونت غلبه كني) از مداوامت‏بر بد نهادي مزمن به خدا پناه مي برم. اگر بر تمايلات شيطاني درونت غلبه نكني، و دست از اين كار بر نداري، آنچه را كه از خودت بر خودت پنهان است برايت باز مي نمايم، تو خوشگذارني هستي كه شيطان به تو راه يافته است و در وجودت چنان كه خون جريان دارد نفوذ و جريان پيدا كرده است "

11- آورده اند كه حسن بن علي- رضي الله عنهما- به حبيب بن مسلمه‏كه پس از جنگ صفين به يورشي دست زده بود فرمود: " حبيب بسا لشگر كشي ها كه تو در غير اطاعت فرمان خدا كرده اي. " گفت: به قصد حمله به پدرت لشگر نمي كشم. فرمود: " آري بخدا،چون تو معاويه را در راه دنيا داريش پيروي كرده اي و بشتاب براه هواي دلش‏رفته اي. اگر او زندگي دنيايست را درست كند دينت را فرو خواهد گذاشت. كاش تو كه بد كرداري خوش گفتار و خوش عقيده مي بودي، يعني چنان مي بودي كه خداي متعال مي فرمايد: " و ديگران كه به گناهشان اعتراف نموده وكاري نيكو را به كار ديگري بد در آميختند " لكن تو چناني كه خداي متعال مي فرمايد: " در حقيقت آنچه انجام مي دادند بر دلشان سيطره يافت (يعني عملشان عقيده شان را و عواطف و افكارشان را ساخت). "

 

[ صفحه 109]

 

12- قحذمي مي گويد ك چون معاويه به مدينه در آمد، چنين نطق كرد: " مردم ابو بكر- رضي الله عنه- خواستار دنيا نشد و دنيا نيز بسراغش نرفت. عمر دنيا به سراغش رفت، ولي او نخواستش. عثمان به دنيا دست يافت و دنيا نيز بر او دست يافت، اما من دنيا به سويم گرايد و من به‏او گرويدم، من فرزند دنيايم و او مادرم و من فرزندش. اگر مرا بهترين فردتان نمي دانيد من براي شما بهتر از ديگرانم ".

و ديگر سخنان كه نمودار هدف ها و آمال معاويه است و مي رساند كه در پي مال و منال و لذائذ دنيوي مي دويده و در پي سلطنت بوده است.

 

 

پسر عمر بدعت هاي پدرش را احيا مي كند

 

در اينجا، در جريان بررسي اخبار تاريخي يي كه درباره پسرعمر هست، مي رسيم به اين موضوع كه از بدعت هاي پدرش پيروي كرده و نظريات وي را كه بر خلاف قرآن و سنت بوده به عنوان آئين خويش برگزيده است0 آنهم بعد از روشن شدن حقيقت برايش، و " پس از آنكه هدايت از گمراهي باز شناخته گشته است ". " چه مي پندارند كه هرگاه كار زشتي مرتكب مي شوند مي گويند پدران خويش را در حال انجام آن ديده ايم، و خدا به ما دستور انجامش را داده است؟ "

ازآن جمله اينها:

1- حافظ هيثمي در " مجمع الزوائد " مي نويسد: از پسر عمر درباره متعه پرسيدند، گفت: حرام است. گفتند: بن عباس معتقد است اشكالي ندارد. گفت: بخدا ابن عباس مي داند كه پيامبر خدا (ص) درجنگ خيبر از آن نهي كرده است.

" بيهقي مي نويسد: " از پسر عمر درباره متعه نساء پرسيدند، گفت: حرام است مگر عمر بن خطاب- رضي الله‏عنه- اگر كسي را كه متعه كرده بود مي گرفت، سنگباران نمي كرد؟. "

 

[ صفحه 110]

 

اين مرد با اظهار قطعي حرام بودن متعه، به خدا و پيامبرش دروغ مي بندد. از او درباره دين و آئين خدا مي پرسند و اين كه حكم متعه در شريعت اسلام چيست و او سخت از بدعت وحكم خلاف شرع پدرش مي راند تازه با اين سخن، پدرش را دروغگو مي نمايد، زيرا پدرش مي گويد: دو متعه ‏در زمان پيامبر خدا (ص) وجود داشت كه من آن دو را منع مي نمايم و مرتكبش را مجازات مي كنم " و مي گويد: " سه چيز در دوره پيامبر خدا وجود داشت كه من آنها را حرام مي سازم و مرتكبش را مجازات مي كنم: متعه حج، متعه نساء، و گفتن حي علي خير العمل" و هيچ نمي گويد كه اينها در قسمتي از دوره پيامبر اكرم (ص) بوده و بعد از آن نهي فرموده، بلكه مي گويد من حرام مي سازم و منع ميكنم، و كارتحريم را به خود نسبت مي دهد. و اين‏ را از اولين كارهاي خلاف عمر شمرده اند.

نه تنها پدرش را دروغگو نموده، بلكه عبد الله بن عباس را دروغگو خوانده و به او تهمت زده است كه حكم خدا را مي داند و بر خلافش فتوا مي دهد، و اين سخن ناروا را با سوگند بخدا موكد مي سازد حال آنكه " علامه امت " برتر از اين است كه چنين گناه سهمگيني را مرتكب شود.

همچنين برجسته ترين اصحاب را دروغگو شمرده است، اصحابي مانند جابر بن عبد الله‏و ابو سعيد خدري و عمران بن حصين را كه معتقد به جايز بودن متعه بموجب سنت نبوي بوده و گفته اند در دوره ابو بكر و قسمتي از دوره حكومت عمر متعه كرده اند و عمر از آن نهي نموده‏است. سرور خاندان پيامبر (ص) علي بن ابي طالب (ع) را دروغگو شمرده كه نهي از متعه را كار عمر مي داند فرمايد: " اگر عمر از متعه نهي نكرده بود كسي جز تيره بخت سنگدل مرتكب زنا نمي شد ".

و انگهي اين حرف را كه در اثناي جنگ خيبر از متعه‏نهي شده باشد همه حافظان حديث و كساني كه بر " صحيح " بخاري شرح نوشته اند تكذيب كرده و گفته اند در آن هنگام از متعه نهي نشده است، و ما سخن سهيلي و ابو عمر و زرقاني‏را در جلد ششم آورديم كه آن حرف، پنداري است و خطائي و از سيره نويسان‏و راويان حديث هيچ كسي چنين حرفي نزده است. و اين بحث بطور كامل و وافي

 

[ صفحه 111]

 

درجلد ششم به انجام رسيد.

2- بر خلاف كردار و فرمايش وتقرير پيامبر (ص) و به تقليد از پدرش- عمر بن خطاب- از گ‏ريستن برمرده نهي كرده است، آنهم پس از دريافت حقيقت و سنت پيامبر (ص) در اين باره و بعد از اتمام حجت بر او وپدرش. اين مرد مي گفت: پيامبر خدا (ص) از كنار گوري مي گذشت، فرمود: اين اكنون از گريستن خانواده اش بروي در عذاب است. عائشه گفت: خدا از ابو عبد الرحمن در گذرد، زيرا اودچار اشتباه شده است. و مي دانيم خداي تعالي مي فرمايد: هيچ كس بار گناه ديگري را به دوش نمي كشد. در حقيقت رسول خدا (ص) فرمود: اين اكنون دارد عذاب مي كشد و در همين حال خانواده اش بر او گريه مي كنند 0اين موضوع را در جلد ششم و همين جلد روشن ساختيم.

3- به پيروي از دستورپدرش- كه در جلد ششم به شرح آمد- از نقل و آموختن احاديث پيامبر (ص)خود داري كرد. شعبي مي گويد: " يكسال و نيم يا دو سال با پسر عمر نشستم و جز يك حديث نشنيدم كه از پيامبر خدا نقل كند."

4- سخنش درباره طواف وداع براي كسي كه در حال‏حيض باشد. اين سخن را به پيروي از پدرش و برخلاف سنت پيامبر (ص) مي گفت. مدتي بر اين عقيده و نظر بود وچون ديد هيچ كسي با او همعقيده مداستان نيست ناچار دست از آن برداشت‏به سنت تسليم گشت- چنانكه در جلد ششم گذشت.

5- به تقليد از پدرش بدعتي را كه او گذاشته و منع كرده بود كه درباره آنچه به وقوع نپيوسته سئوال ننمايند نشر مي داد و مي گفت:مردم درباره آنچه بوقوع نپيوسته و نبوده نپرسيد، زيرا من شنيدم عمر بن‏خطاب كسي را كه درباره آنچه نبوده سوال كرد لعنت نمود.

 

[ صفحه 112]

 

از بدبختي امت محمد (ص) تعجب نميكنيد كه برايش بدعت را بادشنام تحكيم مي نمايند و به وسيله كاري زشت او را ازانجام كار درست و پسنديده باز مي دارند؟

6- سخني كه بر خلاف سنت ثابت و به پيروي از بدعت پدرش درباره‏عطر زدن در حال احرام زده است. بخاري و مسلم از طريق ابراهيم بن محمد بن منتشر از پدرش روايت كرده اند كه " پسر عمر مي گفت: اگر قير آلود شوم برايم خوش تر از اين است كه‏در حال احرام باشم و بوي عطر از من بر آيد. من رفتم پيش عائشه و حرف پسر عمر را به اطلاعش رساندم، گفت:پيامبر خدا (ص) بخودش عطر زد و سري ‏به همسرانش زد و به حال احرام در آمد." يا به روايت بخاري: "...به اطلاع عائشه رساندم، گفت: خدا از ابو عبدالرحمن در گذرد، من به پيامبر خدا (ص) عطر ميزدم و مي رفت‏سري به همسرانش مي زد و بعد به حال احرام درمي آمد و بوي عطر از تنش بر مي آمد.

7-" به روايت نسائي: " از پسر عمر درباره عطر زدن به هنگام احرام پرسيدم، گفت: اگر قير آلود شوم برايم خوش تر از آن است. حرفش را به اطلاع عائشه رساندم، گفت: خدا از ابو عبدالرحمن در گذرد. من خودم به پيامبر خدا (ص) عطر مي زدم‏و مي رفت سري بهمسرانش مي زد و بعد بوي عطر از او بر مي آمد 7.- آنچه مسلم و بخاري از قول مجاهد ثبت كرده اند. مي گويد: " من و عروه بن زبيربه مسجد در آمديم و ديديم عبد الله بن عمر در حجره عائشه نشسته است و مردم در مسجد دارند نماز مي خوانند 0از او درباره نمازشان پرسيديم، گفت بدعت است. عروه از او پرسيد: پيامبر خدا (ص) چند بار عمره بجاي آورد؟ گفت: چهار بار يكي از آنها در ماه رجب بود. نخواستيم حرفش را رد كرده او را دروغگو نمائيم. در همان حال صداي عائشه را در حجره شنيديم. عروه بانگ

 

[ صفحه 113]

 

برداشت كه اي ام المومنين نمي شنوي پسر عمر چه مي گويد؟ پرسيد: چه مي گويد؟ گفت: مي گويد: پيامبر خدا (ص) چهار عمره بجاي آورد كه يكي از آنها در ماه رجب بود. عائشه گفت: خدا ازپسر عمر در گذرد. پيامبر خدا (ص) هر بار كه به عمره مي رفت او (يعني پسر عمر) با وي بود و هرگز در ماه رجب عمره بجاي نياورد. "

از اين روايت پيداست كه پسر عمر عمدا عمره اي براي پيامبر خدا (ص) در ماه رجب‏جعل كرده است. گر چه مجاهد و عروه نخواسته اند او را دروغگو نمايند، واين را از آن جهت جعل كرده تا بتواند بدان وسيله نظرخلاف سنتي را كه پدرش درباره متعه حج اظهار كرده تاويل و توجيه نمايد. توجيهي كه در روايت احمد حنبل در " مسند " آمده است: پسر عمر مي گويد: عمر به شما نگفته است كه عمره در ماه هاي حج حرام است، بلكه گفته كمال عمره در آن است كه در غير ماه هاي حج به جاي آوريد. بنابراين پسر عمر خواسته با جعل عمره اي در ماه رجب براي پيامبر خدا (ص) تاييد و پايه اي براي تاويل و توجيه خويش درباره آن راي پدرش بسازد، و ندانسته كه اين توجيه تكذيب حرف پدرش مي باشد كه تصريح مي كند: " من‏ آن را حرام مي سازم و مرتكبش را مجازات مي كنم "- چنانكه در جلد ششم- به تفصيل و بطرزي قاطع و روشن گذشت.

پيامبر اكرم (ص) هرگز در رجب عمره بجاي نياورده است چنانكه از حديث " انس " هم پيداست: " پيامبر خدا (ص) چهار عمره بجاي آورده همه در ذي القعده " و در حديث ابن عباس كه ابن ماجه در " سنن " ثبت كرده است: " پيامبر خدا (ص) جز در ذيقعده عمره اي بجا نياورده است. "

پسر عمرمي پنداشت رسول خدا (ص) فقط دو بارعمره بجاي آورده است، و عائشه حرفش را تكذيب كرد. و شايد اين حرف را پسرعمر پيش از آن

 

[ صفحه 114]

 

تكذيب عائشه زده باشد. ابو داود و احمد حنبل از طريق مجاهد چنين ثبت كرده اند كه " از پسر عمر پرسيدند: پيامبر خدا (ص) جند بار عمره بجاي آورده است؟ گفت: دو بار. عائشه گفت: پسر عمر مي داند كه پيامبر خدا (ص) غير از عمره اي كه مقارن با حجه الوداع بجاي‏آورده، سه بار عمره بجاي آورده است.

خواننده ژزف بين هرگاه در روايتي كه ابن عساكر از طريق پيشوايي حنبليان- احمد- از قول ابن ابزي ثبت كرده دقت كافي نمايد شايد به ماهيت پسر عمر بهتر پي ببرد و او را به درستي بشناسد. مي گويد: " عبد الله بن زبير هنگامي كه عثمان در محاصره بود به وي گفت: من اسب هاي اصيلي دارم كه برايت آماده ساخته ام. آيا مي خواهي رهسپار مكه شوي تا درآنجا هر كه مي خواهد به تو بپيوندد؟گفت: نه، من از رسول خدا (ص) شنيده ام كه در مكه يكي از قريش كافر(يامدفون) خواهد گشت به نام عبد الله كه نيمي از گناهان مردم را بدوش‏دارد. و فكر نمي كنم او كسي جز تو يا عبد الله بن عمر باشد. "

احمد حنبل در مسندش اين را ثبت كرده كه " عبد الله بن عمر نزد عبد الله بن زبير رفته به او گفت: مبادا در حرام‏خداي تبارك و تعالي كافر (يا مدفون) شوي، زيرا من از پيامبر خدا (ص)شنيدم كه مردي از قريش در آنجا كافر (يا مدفون) خواهد گشت كه اگر بار گناهانش را با گناهان خلائق بسنجند از آن سنگين تر خواهد بود. بنابراين، مواظب باش تو آن شخص نباشي. "

 

 

روايات پسر عمر

 

نوع دوم رواياتي كه درباره پسر عمر يا از او در دست هست هر چه بخواهيد نا باب است0 مي بينيد از بس با امير المومنين علي بن ابي طالب (ع) دشمني و كينه دارد و از طرف ديگر عشق مفرط و كور كورانه اي به خانواده اموي مي ورزد دلش رضا نمي دهد كه نام علي (ع) رابه زبان آورد يا سخن از ايام

 

[ صفحه 115]

 

خلافتش به ميان آورد يا خلافتي برايش به رسميت بشناسد تا چه رسد به اين كه‏با او بيعت كند. در همين جلد درباره‏ روايتي سخن ابن حجر را خوانديم كه مي‏گويد: پسر عمر نام خلافت علي را به زبان نياوره، زيرا به علت اختلافي كه وجود داشته با وي بيعت نكرده است ...؟

همچنين روايتي را از طريق حافظ ابن عساكر ديديم كه مي گويد: " پسر عمر از خلافت اسلامي سخن گفت و دوازده خليفه را كه از قريشند بر شمرد به اين ترتيب: ابو بكر و عمر وعثمان و معاويه و يزيد و سفاح و منصور و جابر و امين و سلام و مهدي وامير العصب. و افزود كه همه شان صالحند و نظيرشان يافت نمي شود. "

چه روحيه پستي داشته و چه نابخرد و سست راي بوده اين مرد كه چنين تعصب جاهلانه اي او را گرفته است. گرفتيم ‏كه خلافت امير المومنين علي بن ابي طالب (ع)- نعوذ بالله- نا مشروع بوده است، آيا ديگر به آن درجه از انحطاط و بي اعتباري مي رسيده كه بدتر از سلطنت يزيد خدا نشناس و ديكتاتور و بلهوس باشد كه پسر عمر آن‏را " خلافت " بشناسد و او را " صالح " و " بي نظير " بخواند و خلافت علي بن ابي طالب (ع) را همرديفش نداند؟ آيا روا است كه در بيان تاريخ خلافت اسلامي نامي از فراعنه و ديكتاتوران و حكام خدا نشناس برده شودو در شمار خلفاي اسلام آيند، در حالي كه براي آن جماعت ثابت و مسلم است كه رسول خدا (ص) فرموده خلافت پس از وي سي سال خواهد بود و سپس سلطنتي پر آسيب و آنگاه سركشي از فرمان خدا و قلدري و زور گوئي و فساد درميان امت كه بي ناموسي و شرابخواري ‏را حلال مي شمارند.

مگر بر دهان اين‏مرد بنده نهاده بودند كه هيچ از فضائل امير المومنين علي (ع) نگفت و اشاره هم به آن همه افتخارات كه شهره آفاق بود نكرد به فضائل و مكارم‏مرد بزرگي كه سيصد آيه در حقش فرود آمده و در تمجيدش هزاران حديث از پيامبر (ص) رسيده است؟ هزاران حديث گهربار در ستايش و عظمتش كه پسر عمر جز چند تائي از آن نقل نكرده آنهم به صورت مسخ شده

 

[ صفحه 116]

 

و كوچك‏كننده و پيوسته به اظهار نظرهاي پوچ و احمقانه خودش مثل: روايتي كه احمدحنبل از قول پسر عمر آورده كه گفت: " ما در زمان پيامبر (ص) مي گفتنم: رسول خدا از همه مردم برتر است، بعد ابو بكر بعد عمر، و علي بن ابي طالب سه امتياز دارد كه اگر يكي از آنها مال من مي بود برايم از رمه ها و نعمت هاي مادي فراوان دوست داشتني تر بود: اين كه رسول خدا دخترش را به همسري او در آورد و برايش فرزند زاد، و همه درهاي مسجد را بست جز دري كه از خانه او باز مي شد، و در جنگ خيبر پرچم را به او داد. " يا اين روايت كه " از پسر عمر پرسيدند: نظرت درباره علي و عثمان- رضي الله عنهما- چيست؟ گفت: درباره عثمان،خدا از او در گذشت و مايل نبوديد در گذرد. درباره علي، او پسر عموي رسول خدا و داماد او است. "

مي بينم ‏ابوبكر و عمر و عثمان را با شخصيت پيامبر اكرم (ص) مي سنجيد و به دقت‏اندازه گيري مي كند و حد و مقام و وزن و قرارشان را معين مي نمايد و ازعلي بن ابي طالب (ع) در مي گذرد و او را به حساب نياورده قابل سنجش نمي‏بيند.

احمد حنبل اين روايت را از پسر عمر ثبت كرده است: " رسول خدا (ص) صبحگاهي بعد از بر آمدن آفتاب به‏سراغ ما آمده، گفت: پاسي مانده به فجر ديدم پنداري كليدها و موازين را به كفم نهاده اند. كليدها كه همين كليدها است. اما موازين آنها است كه‏به وسيله اش وزن مي كنند و مي سنجند. آنگاه من در كفه اي قرار گرفتم و امتم در كفه ديگر و كفه من چربيد. بعد ابو بكر را آورده با امتم سنجيدند هموزن در آمد. سپس عمر را آوردند هموزن در آمد آنگاه عثمان را آوردند هموزن در آمد. سپس موازين به‏يكسو شد. "

پسر عمر با اين افسانه كه خود ساخته و بافته، خواسته نظرش را در مورد تفاوت مقام اصحاب و برتري‏آنان بر يكديگر تثبيت نمايد و اين حرفش را كه از ابو بكر و عمر و عثمان‏گذشته تفاوتي درميان نيست و مردم برابر و همسانند.

 

[ صفحه 117]

 

آري، بر پسر عمر گران مي آيد كه نام علي (ع) رابه نكوئي ببرد و از او بخوبي و چنانكه هست ياد نمايد و از فضائل و افتخارات و عظمتش سخني بزبان آورد، و در همان حال درباره ديگران چيزها مي گويد كه هيچ خردمند و هيچ منصف و خدا ترسي، نمي گويد، و حرف ها كه با عقل و منطق نمي سازد مثل اين حرفش‏كه " در خدمت پيامبر (ص) بودم و ابو بكر صديق درحضورش در حالي كه عبائي بر تن داشت و سينه خويش پوشيده‏ بود. جبرئيل در آمد گفت: چه شده كه‏مي بينم ابو بكر عبائي بر تن دارد و سينه خويش پوشانده است؟..."

يا اين حرفش كه " اگر ايمان ابو بكر را با ايمان مردم روي زمين بسنجند بر آن‏مي چربد " يا اين حرفش كه به پيامبر نسبت مي دهد: " در خواب ظرفي پر از شير به دستم دادند، از آن چندان نوشيدم كه سير گشتم و احساس كردم در رگهايم جريان يافته است، و از آن چيزي باقي مانده و عمر بن خطاب نوشيدش ..."

يا اين حرفش كه به پيامبر (ص) نسبت مي دهد: " روز قيامت درميان ابو بكر و عمر محشور خواهم شد و ميان حرمين مي ايستم و مردم مكه نزدم مي آيند " يا اين كه "فرشته وحي فرود آمده گفت: پروردگار عرش به تو مي گويد: هنگامي كه از پيامبران پيمان گرفتم از تو نيز پيمان گرفتم و ترا سرورشان گردانيدم و ابو بكر و عمر را معاون تو ساختم " و" چون به آسمان عروج نمودم و به آسمان چهارم، رسيدم، سيبي در دامن خويش يافتم. آن را با دستم برگرفتم، بشكافت و فرشته اي خنده زنان از درونش بدر آمد، به او گفتم: حرف بزن، تو از آن كه هستي گفت: از آن كشته شهيد، عثمان بن عفان " و " معاويه در رستاخيز در حالي برانگيخته‏مي شود كه ردائي از نور ايمان بر تن دارد " و " به من وحي شده كه در بعضي‏كارها با پسر ابو سفيان مشورت كنم " و " چون آيه الكرسي نازل گشت پيامبر خدا (ص) به معاويه گفت:: آن را بنويس. معاويه گفت: اگر نوشتم چه پاداشي دارم؟ گفت:

 

[ صفحه 118]

 

هر كس آن بخواند همان اجر را تو مي بري " و" اينك مردي بهشتي در خواهد آمد. و معاويه در آمد. گفت: تو اي معاويه از مني و من از توام، و بر در بهشت اين طور (اشاره به دو انگشتش) به همراهي من در مي آئي " و " مردي از اهل بهشت فرا خواهد رسيد. آنگاه معاويه فرا رسيد. فردا همين را گفت ومعاويه در رسيد. پس فردا همين را گفت و معاويه در رسيد "

و اين حرفش كه " جعفر بن ابي طالب بهي به پيامبر(ص) هديه داد و به معاويه سه به داده گفت با اينها در بهشت با من ديدار خواهي كرد "

و روايات ديگري كه‏در جلد پنجم در زنجيره اي از روايات جعلي و ساختگي آورديم. گر چه در آنجا با آن جماعت راه آمديم و جنايت جعل آن روايات را به گردن عده اي از رجال اسناد آنها گذاشتيم، لكن رواياتي كه به راستي از زبان پسر عمراست مثل روايت " مفاضله و برتري بعضي از اصحاب بر ديگران همچنين معلوماتي كه از تمايلات پسر عمر و جانگيريهايش در دست است و كارهايش جملگي اين نظر را تحكيم مي نمايند كه‏خود وي سازنده آن احاديث و جاعل آنهاباشد و ديگران در جعل حديث از زبان پيامبر اكرم از او چيره دست تر يا پركارتر نبوده اند، چنانكه وي را در تراشيدن بهانه و ساختن توجيه براي اموياني كه مورد علاقه اش بوده اند، دستي بوده است و پيشدستي يي. و شمه اي از آنها بنظرتان رسيد و از آن جمله روايتي است كه احمد حنبل در " مسند " ش ثبت كرده است از طريق عثمان‏بن عبد الله بن موهب. مي گويد: " مردي از مصر براي زيارت كعبه آمد. ديد جمعي نشسته اند. پرسيد: اينها كيستند؟ گفتند: قريش. پرسيد: پيرو رئيسشان كيست؟ گفتند: عبد الله بن عمر. گفت: اي پسر عمر من از تو چيزي مي پرسم و ترا به احترام اين خانه سوگند مي دهم كه جواب درست بدهي0 آيا مي داني كه عثمان در جنگ " احد" گريخت؟ گفت: آري. پرسيد. مي داني كه در بيعت " رضوان " حضور نداشت " گفت: آري دراين هنگام مرد مصري تكبير گفت. پسر عمر گفت: بيا تا درباره آنچه پرسيدي توضيح بدهم. درباره فرارش از جنگ " احد گواهي مي دهم كه خدا از او در

 

[ صفحه 119]

 

گذشت‏ و بخشيدش. درباره حضور نداشتنش درجنگ " بدر "، چون همسرش كه دختر پيامبر خدا (ص) بود مريض شد و پيامبر (ص) به او فرمود: تو پاداش‏يك شركت كننده در جنگ " بدر " را خواهي داشت يا سهم او را. درباره عدم حضورش در بيعت " رضوان "، اگر در نظر قبائل مكه كسي بيش از عثمان عزت و احترام مي داشت او را مي فرستاد، ولي پيامبر خدا (ص) عثمان‏را فرستاد، و بيعت " رضوان پس از رفتن او به مكه صورت گرفت، و به همين جهت پيامبر (ص) دست خويش برهم‏نهاده گفت: اين هم براي عثمان. حالا كه اين مطالب را فهميدي برو. "اين را بخاري هم ثبت كرده است.

در روايت " مرسلي " از قول مهلب بن عبد الله، چنين آمده است: " مردي كه علي را مي ستود، و عثمان را مذمت مي‏كرد، نزد سالم پسر عبد الله بن عمر آمده از او پرسيد: آيا به من نمي گوئي كه عثمان در هر دو بيعت " رضوان" و " فتح " حضور داشت يا نه؟ سالم گفت: نه. آن مرد تكبير گفت و برخاسته جامه اش را تكان داد و به راه افتاد. چون بيرون رفت همنشينان سالم به او گفتند: بخدا فكر نمي كنيم از وضع اين مرد مطلع باشي. گفت: آري، مگر چيست؟ گفتند: او از كساني است كه علي را مي ستايند و عثمان را مذمت مي نمايند. گفت: او را بياوريد. وقتي بيامد به او گفت:اي بنده صالح خدا از من پرسيدي: آياعثمان در دو بيعت " رضوان " و " فتح " شركت داشت؟ گفتم: نه آنگاه تكبيرگفته نكوهش كنان برفتي نكند تو از ستايشگران علي و بد گويان عثمان باشي؟

گفت: آري، بخدا من از آنها هستم.

گفت: سخنم را بشنو آنگاه جوابم رابده. پيامبر خدا (ص) وقتي زير درخت با مردم بيعت كرد، عثمان را قبلا همراه يك دسته رزمنده فرستاده بود، و او در پي كار خدا و كار پيامبرش و كار مومنان بود، و پيامبر خدا (ص) گفت: دست راستم دست من است و دست چپم دست عثمان، و دست چپش را بر دست راستش نهاده گفت:اين دست عثمان است و من با او بيعت كردم. حال عثمان در بيعت

 

[ صفحه 120]

 

دوم اين طور بود كه پيامبر خدا (ص)عثمان را نزد علي- كه استاندار يمن بود- فرستاده بود، و كاري را كه دربيعت اول در مورد عثمان كرده بود تكرار نمود ..."

اين را محب طبري در "رياض النضره " ثبت كرده و سندش را براي جلو- گيري از كشف بي اعتباريش حذف نموده است، لكن در خود متن روايت، شواهدي هست كه بر جعلي و دروغ بودنش دلالت دارد و ما را از شناختن و بررسي رجال سندش بي نياز مي‏سازد.

حاكم نيشابوري در " مستدرك " روايتي از طريق حبيب بن ابي مليكه ثبت كرده است. مي گويد: " مردي نزدپسر عمر- رضي الله عنهما- آمده پرسيد: آيا عثمان در بيعت " رضوان "حضور داشت؟ گفت: نه. پرسيد: درجنگ " بدر " شركت داشت؟ جواب داد: نه. گفت: پس از جمله كساني بوده كه شيطان فريب داده و لغزانده شان؟ جواب داد: آري. آن مرد برخاسته برفت. يكي به او تذكر داد كه اين مرد الان ادعا خواهد كرد كه تو از عثمان بد گفتي. گفت: اين طور مي گويد؟ او را بياوريد. از آن مرد پرسيد: آنچه را به تو گفتم درك كردي؟ جواب داد: آري، از تو پرسيدم آياعثمان در بيعت " رضوان " حضور داشت؟گفتي: نه. پرسيدم در جنگ " بدر " شركت داشت؟ گفتي: نه. پرسيدم از جمله كساني بود كه شيطان فريب داد و لغزاندشان؟ گفتي: آري. گفت: درباره بيعت " رضوان "، پيامبر خدا (ص) به نطق ايستاده گفت: عثمان درپي كار خدا و كار پيامبرش رفت. آنگاه براي او سهمي معين كرد و براي ديگري از آنها كه حضور نداشتند سهمي معين نكرد. اما آنها كه روز بر خورددو سپاه روي از ميدان برتافتند شيطان‏با پاره اي از آنچه به دست آوردند بفريفتشان، و خدا از آنان در گذشت زيرا خدا در گذرنده بردبار است. "

اين بهانه هاي خنك و عذرهاي ساختگي شما را به تعجب وا نمي دارد؟ توجيهاتي كه از اصحاب شركت كننده در بدر " كه به سيصد و چهارده تن

 

[ صفحه 121]

 

مي رسيده اند و از دو هزار و چهار صد بيعت كننده اي كه در بيعت شجره شركت داشته اند پوشيده مانده است و جز دو نفر كسي از آن خبر نداشته يكي پسر عمر كه در جنگ هاي " بدر " و " احد پسري نا بالغ بوده وپيامبر (ص) او را كوچك شمرده و در بيعت " رضوان " شانزده سال بيشتر نداشته است و ديگري خود عثمان كه درهيچ يك از موارد حضور نداشته است. بنابر اين، روايت را دو نفر به هنگام محاصره عثمان ساخته اند، يكي پسري نا بالغ و ديگري كسي كه خود شاهد و ناظر آنچه روايت كرده نبوده است. و تنها كسي كه پاره اي از حرف هاي آن دو را نقل كرده " انس " است.

عجيب اين كه عبد الرحمن بن عوف- برادر پيماني عثمان- و رفيقش كه او را به مسند حكومت نشاند و خود در " بدر " و " احد شركت داشت، تا روز محاصره عثمان هيچ يك اين عذر و بهانه‏ها و توجيهات را نشنيده و به گوشش نخورده بود، و اگر اينها ذره اي حقيقت مي داشت زبانزد همگان مي بود ودر انجمن ها به بحث در مي آمد نه اين‏كه هيچ كسي نشنود و عبد الرحمن بن عوف زبان به نكوهش و طعنه عثمان بگشايد كه در آن دو نبرد شركت نجسته و رويه عمر را نيز ترك كرده است، و خبر اين انتقاد و طعنه به گوش عثمان برسد و او براي رهائي از تير آن طعنه‏به عذر و بهانه اي كه پسر عمر برايش تراشيده يا جعل كرده متوسل شود.

احمد حنبل در مسند روايتي از طريق- شقيق ثبت كرده كه مي گويد: " عبد الرحمن بن عوف به وليد بن عقبه برخورد. وليد به او گفت: چرا به امير المومنين عثمان- رضي الله عنه- جفا روا مي داري؟ عبد الرحمن گفت: به او بگو: من در نبرد " عينين " (عاصم توضيح مي دهد كه مقصود نبرد "احد " است) نگريختم، و از شركت در نبرد " بدر " خود داري ننمودم: و رويه عمر را ترك نكردم. وليد خبر به‏عثمان- رضي الله عنه- برد. عثمان گفت: اين كه گ‏فت من در نبرد " عينين"

 

[ صفحه 122]

 

نگريختم، چگونه گناه است در حالي كه خدا از آن در گذشته است وفرموده: آن عده از شما كه روز بر خورد دو سپاه رو از ميدان برتافتند شيطان با پاره اي از آنچه به دست آوردند بفريفت و بلغزاندشان، و خدا از آنان در گذشت. درباره اين كه گفت‏من در نبرد " بدر " حضور نيافتم. ازآن جهت بود كه رقيه دختر پيامبر خدا (ص) را پرستاري مي كردم در بيماري يي كه منتهي به مرگش شده، و پيامبر خدا برايم سهمي معين كرد و هر كه پيامبر خدا (ص) برايش تعيين سهم نمايد چنان است كه حضور و شركت داشته‏باشد. درباره اين كه گفت من رويه عمر- رضي الله عنه- را ترك نكرده ام، بايد بگويم نه من ياراي پيروي ازآن را دارم و نه او. حالا برو پيشش و اين مطالب را به او برسان "

بگذار پسر عمر فرستاده شدن عثمان را نزد مردم مكه، بزرگ نمايد و از آن با آب‏و تاب ياد كند و بگويد پيامبر (ص) او را از آن جهت به نمايندگي فرستاد كه محترم تر و گرامي تر از او در نظرمردم مكه يافت نمي شد، ولي هر فرد آگاهي مي داند كه فرستادن عثمان ربطي‏به احترام و خواري نداشت، زيرا نماينده نزد ابو سفيان فرستاده مي شدو بايد كسي انتخاب مي شد كه قريش كافر زودتر و سهل تر گوش به حرفش مي دادند و با او نرمتر سخن مي گفتند،و چنين اقتضا داشت كه كسي فرستاده شود كه از خويشاوندان ابو سفيان باشدتا از مخاطرات احتمالي در امان بماندو حرفش با آهنگ مهر خويشاوندي در آميزد و موثر افتد و به همين جهت عثمان انتخاب شد. اين در صورتي است كه كسي نگويد پيامبر (ص) او رافرستاد تا از بيعت " رضوان " و افتخارش بي نصيب بماند و فردا نگويند: اصحاب عادل و راسترو بركشتن مردي از بيعت كنندگان " رضوان " همدست و همداستان گشتند!

در اينجا بحث خود را در مورد حديث " برتري "- كه پسر عمرآورده و بخاري " صحيح " شمرده- بدين‏سخن پايان مي دهيم كه بي اساس و غير قابل اعتماد است و بر خلاف قرآن و سنت و عقل و قياس و اجماع و منطق و مي پردازيم به ديگر روايات حاوي ستايش و مناقب:

 

[ صفحه 123]

 

 

 

رواياتي در تمجيد خلفاي سه گانه آورده اند

 

5- از زبان" انس " چنين آمده است: " پيامبر (ص) بر فراز كوه " حرا " بود و ابو بكر و عمر و عثمان باوي. كوه بلرزيد0 پيامبر خدا (ص) فرمود: " حرا " از لرزه باز ايست كه جز پيامبر و صديق و دو شهيد بر فرازت نيست. "

اين را خطيب بغدادي در تاريخش ثبت كرده، از طريق محمد بن يونس كديمي،آن دروغساز جاعلي كه بيش از هزار حديث از زبان پيامبر اكرم (ص) ساخته است چنانكه در جلد پنجم در بحت‏از يك سلسله دروغساز و جاعل به آن اشاره رفت و در اين جلد نيز خواهد آمد. از طريق محمد بن يونس كديمي ازقريش- بن انس اموي بصري كه ابن حبان‏درباره اش مي گويد: اختلال حواس پيدا كرده و نادرستي ها در نقل حديثش‏بروز نمود، بنابر اين رواياتي كه به تنهائي نقل كرده باشد قابل استناد نيست. و بخاري مي گويد: شش سال دچار اختلال حواس بود. از سعيد بن ابي عروبه بصري كه ابن سعد درباره اش‏مي گويد: اواخر عمر اختلال حواس پيدا كرده است. و ابن حبان مي گويد: اختلال حواسش پنج سال به طول انجاميد و جز آنچه پيشينياني نظير يزيد بن زريع و ابن مبارك از وي نقل كرده اند قابل استناد نيست. و ذهلي مي گويد: پس از ابتلاء به اختلال حواس مدت نه سال زندگ‏ي كرد . و ديگ‏ران مي گ‏ويند سال ها دچار اختلال حواس بود واحاديثي كه او به تنهائي نقل كرده باشد قابل استناد نيست.

اين، عيبناكي هائي است كه در سند اين روايت دروغين و جعلي وجود دارد،و خطيب از آنها به ديده بزرگواري در گذشته و كلمه اي به ميان نياورده و هيچ ايرادي بر آن نگرفته است مثل هميشه و هر جا كه روايت در ستايش و منقبت كسي بوده كه چشم و گوش بسته مريدش بوده است.

6- دارقطني روايتي‏ثبت كرده است از اسماعيل بن عباس وراق از عباد بن وليد- ابي بدر- ازوليد بن فضل از عبد الجبار بن حجاج خراساني از مكرم بن حكيم از سيف بن منير از ابو درداء مي گويد: " چهار چيز از رسول خدا (ص)

 

[ صفحه 124]

 

شنيده‏ام: هيچكس از اهل قبله مرا به خاطر گناهي گر چه گناهان كبيره مرتكب شوندكافر نشماريد، پشت هر پيشنمازي نمازبگزاريد، جهاد كنيد (يا گفت: جنگ كنيد)، و از ابو بكر و عمر و عثمان‏و علي حز به نيكوئي ياد نكنيد و بگوئيد: آنان گروهي بودند كه در گذشتند بر ايشان كارهائي است كه انجام دادند و برعهده شان آنچه به انجام رساندند. "

 

>رجال سندش

 

رجال سندش

 

الف-وليد بن فضل مقبري:

ابن حبان درباره‏اش مي گويد: روايات جعلي نقل مي كندو به هيچ و جه نمي توان به روايتش استناد كرد. ذهبي مي گويد: همان است كه روايتش از قول اسماعيل بن عبيد الله دردست است كه مي گويد: عمر يكي از كارهاي نيك ابو بكر- رضي‏الله عنه- است. و اسماعيل گمراه است و اين روايت باطل و بي اساس. درسنن دارقطني آمده كه " اسماعيل بن عباس وراق از عباد بن وليد- ابو بدر- روايت كرده است ... (همان روايت رابا همان سند ذكر مي كند) آنگاه دارقطني مي گويد: در سند روايت پس از عباد يك عده از راويان ضعيف وجود دارند (يعني وليد و عبد الجبار و مكرم وسيف).

ابن حجر مي گويد: گفته دارقطني كه " افرادي كه نامشان بين عباد و ابو درداء آمده راويان ضعيفند " به اين معني است كه عبد الجبار نيز از راويان ضعيف است. چنانكه در گفته عقلي آمده كه " سندي مجهول است ". در اينجا نام سيف بن منير آمده و در روايتي ديگر: منير بن سيف. شايد نامش وارونه گشته باشد، ابن ابي حاتم از قول پدرش مي گويد: مجهول و ناشناخته است. حاكم نيشابوري و ابو نعيم و ابو سعيد نقاش‏مي گويند: از كوفيان روايات جعلي و نادرست نقل مي كند

ب- عبد الجبار بن‏حجاج خراساني:

ابن حجر در " لسان الميزان " از او ياد كرده و قسمتي ازاين روايت را با همين

 

[ صفحه 125]

 

سند آورده و مي گويد: اين درست حفظ نشده، و اين متن را سندي متين نيست. و دارقطني آن را سست شمرده و در " سنن " از همان طريق آورده، ولي از روايت‏عباد بن وليد و غبري از وليد بن فضل، و مي گويد: راوياني كه نامشان پس از عبادآمده سست و ضعيفند. و با اين‏سخن، عبد الجبار و ابن منير را در رديف آنان قرار داده است.

ج- مكرم بن حكيم خثعمي:

ذهبي در " ميزان الاعتدال " مي گويد: روايتي باطل و بي اساس نقل كرده است (يعني همين روايت)، و مي گويد: ازدي گفته است: روايت وي بي ارزش است.

ابن حجر مي‏گويد: (ازدي) مي افزايد كه او مجهول و ناشناخته است، و روايت نامبرده در شرح حال وليد بن فضل آمده‏و دارقطني نيز او را سست روايت شمرده‏است.

د- سيف بن منير:

ذهبي مي گويد: مجهول است و دارقطني او را ضعيف شمرده به اين دليل كه چيز دشواري از ابو درداء- رضي الله عنه- منسوب به پيامبر (ص) نقل كرده به‏ اين صورت كه " اهل دين مرا گر چه مرتكب گناهان كبيره شوند كافر نشماريد "، لكن اين را مكرم بن حكيم‏كه از راويان ضعيف است از زبان او نقل كرده است.

ابن حجر مي گويد: ازدي از او ياد كرده مي گويد: سست روايتي است ناشناخته كه رواياتش نوشتني است و اسناد روايتش استوار نيست. مولف " الحافل " مي گويد اين را مكرم ابن حكيم كه بي اعتبار است از او نقل كرده ست. و آن روايت در "سنن " دارقطني است.

7- از " انس " روايت شده كه پيامبر (ص) فرمود: پيامبري يافت نمي شود كه درميان امتم‏نظيري نداشته باشد. مثلا ابو بكر نظير ابراهيم است و عمر نظير

 

[ صفحه 126]

 

موسي، و عثمان نظير هارون، و علي بن ابي طالب نظير من. "

اين را ابن الاعرابي از محمد بن زكرياي غلابي بصري از احمد بن غسان هجيمي از احمد بن عطاء- ابو عمر- نقل كرده است و هجيمي از عبد الحكم از انس.

ذهبي در" ميزان الاعتدال " مي گويد: مي ترسم اين را غلابي به دروغ ساخته باشد درجاي ديگر مي گويد: او سست روايت است. ابن منده درباره اش حرف دارد. و دارقطني مي گويد: حديث جعل‏مي كند. حاكم نيشابوري در تاريخش حديثي از طريق محمد بن زكرياي غلابي نوشته مي گويد: روايانش همگي " ثقه " و مورد اعتمادند جز محمد بن زكرياي‏غلابي، و او آفت سند اين روايت است.

در سند اين روايت، نام احمد بن عطاء هست. دارقطني درباره اش مي گويد: متروك و مطرود است. ازدي مي گويد: از مبلغان نظريه " قضا و قدر " بوده و متعبدي نا آگ‏اه و غافل كه آنچه را نشنيده بوده روايت مي كرده است. زكرياي ساجي نيز پيش از وي همين را درباره او گفته. و ابن مديني مي گويد: روزي نزد او رفته پاي درس حديثش نشتم، ديدم طوماري نوشته و از روي آن حديث نقل مي كند 0چون شاگردانش پراكندند از او پرسيدم اينها را خودت شنيده اي؟ گفت: نه،آن را خريده ام و در آن احاديث نيكوئي وجود دارد و نقلش مي كنم براي‏اينها تا به آن عمل كنند و آنان را به خدا دلبسته و نزديك مي گردانم و در آن ميان نه حكمي وجود دارد و نه تبذيل سنتي. به او گفتم: از خدا نمي ترسي كه در صددي با دروغ بستن به‏پيامبر خدا (ص) مردم را به خدا نزديك گرداني؟

8- محب طبري در " رياض النضره " از قول محمد بن ادريس شافعي چنين ثبت كرده است. مي گويد:با سندي كه به پيامبر (ص) مي رساندمي گويد: " من و ابو بكر و عمر و عثمان و علي هزار سال پيش از خلقت آدم نورهائي بوديم در جانب

 

[ صفحه 127]

 

راست عرش، و وقتي آدم آفريده گشت بركمرش قرار گرفتيم و همچنان بوديم و در نسل هاي پاك منتقل مي گشتيم تا آن‏كه خدا مرا در وجود عبد الله نهاد و ابو بكر را در وجود ابو قحافه و عمر را در وجود خطاب و عثمان را در وجود عفان و علي را در وجود ابو طالب، و سپس آنان را به مصاحبت و شاگرديم برگزيد و ابو بكر را صديق گردانيد و عمر را فاروق و عثمان را ذو النورين و علي را وصي. بنابر اين هر كه اصحابم را بد گويد چنان است كه مرا بد گفته باشد و هر كه مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده باشد و هر كه خدا را دشنام دهد او را به روي در آتش دوزخ خواهد آورد. "

ما براي ابطال اين روايت احتياجي نداريم كه اعتنائي‏به سند حذف شده اش بكنيم، ولي هر چه‏را نديده بگيريم اين از يادمان نخواهد رفت كه نسل اموي نا پاك است وهمان سلله نسبي است كه در قرآن " شجره ملعونه " خوانده شده و نكوهش گشته است زمخشري اين ابيات را از ابوعطاء افلح سندي در " ربيع الابرار " نگاشته است:

نيكان خلق خاندان هاشمند

و بني اميه پست ترين اشرارند

بني اميه دوده اي تباه دارند

و بني هاشم دودماني پر افتخارند

آنان كه به‏بهشت دعوت مي كنند بني هاشمند

و بني اميه مبلغان دوزخند

با خاندان هاشم كشور آبادان و سر سبز گشت

و بني اميه‏سراب فريبند

در صفحات " غدير " مطالب‏از پيامبر اكرم (ص) و مولاي متقيان(ع) و ديگر اصحاب مي يابيد كه براي‏اثبات فرومايگي امويان و بي اعتباري و ناپاكي آنها كفايت مي نمايد و مي راند كه چه در دوره جاهليت، و چه دردوره اسلام، نه تنها آبروئي

 

[ صفحه 128]

 

نداشته اند، بلكه رذالت ها و كارهاي‏ننگين و ناپسند بسيار از آنها سرزده است. و ما به هيچ وجه نمي پذيريم كه‏پيامبر گرامي، آن خانواده پليد را پاك شمرده و در رديف نسل ها و دودمان‏هاي پاك و منزهي آورده باشد كه پيامبر پاك و وصي پاكش امير المومنين‏علي بن ابي طالب (ع) را پرورانده است و آن " شجره فرخنده و پاكي است كه ريشه اش ثابت و شاخسارانش در آسمان است و هر زمان بار مي آورد و مي دهد ".

و انگهي ما در وجود ابو قحافه و خطاب و نياكانشان چيزي سراغ نداريم كه از افتخارات بشري به شمار آيد تا چه رسيد به افتخارات ديني كه از آن يكسره بي بهره و تهيدست بوده اند، و قبلا بحثي داشتيم در مسلمان شده ابو قحافه، و در اين كه خطاب مسلمان نشده مسلم و قطعي است و به ثبوت رسيده كه عمر وقتي عباس عموي پيامبر (ص) مسلمان شده به او گفته: " عباس بخدا مسلمان شدنت آن روز كه‏مسلمان شدي برايم از مسلمان شدن خطاب‏اگر مسلمان شده بود خوش تر بود ". درباره عفان- پدر عثمان- از كلبي وبلاذري بايد پرسيد كه در كتاب هاي " مثالب " و " انساب " مطالبي آورده اند كه ماهيت وي را به اختصار روشن مي سازد درباره القايبي كه در روايت آمده قبلا سخن گفتيم و ثابت نموديم كه " صديق " و " فاروق " از القاب خاص مولا امير المومنين (ع) است و چون پاره اي مردمان آنها را در مورد ابو بكر و عمر بكار برده اند و متداول گشته اين گونه روايات جعلي هم‏ساخته شده است.

مساله دشنام دادن به‏اصحاب را نيز به بحث نمي كشيم، ولي هر گاه مضمون اين روايت را درست بشماريم و معتقد شويم اصحابي كه موردخطاب و امر بوده اند وظيفه داشته انداز آن دستور پيروي نموده و از دشنام دادن به يكديگر پرهيز كنند، كار در مورد بسياري از اصحاب مشكل خواهد گشت، زيرا به يكديگر

 

[ صفحه 129]

 

دشنام هاي زننده داده اند و به رسوائي پر خاش جسته اند و با هم دشمني ورزيده و كاررا به جنگ و خونريزي كشانده اند. بنابر اين، آيا اينها همگي بروي در آتش دوزخ افكنده خواهند گشت من نمي دانم

9- محب طبري در " رياض النضره " از قول ابن يخامر سكسكي مي گويد كه‏پيامبر (ص) فرمود: خدايا بر ابو بكر درود فرست چون ترا دوست مي دارد و پيامبرت را دوست مي دارد، خدايا بر عمر درود فرست چون ترا دوست مي دارد و پيامبرت را دوست مي دارد. خدايا بر عثمان درود فرست چون ترا دوست مي دارد و پيامبرت را دوست ميدارد. خدايا بر ابو عبيده بن جراح‏درود فرست چون ترا دوست مي دارد و پيامبرت را دوست مي دارد. خدايا بر عمرو بن عاص درود فرست چون ترا دوست مي دارد و پيامبرت را دوست مي دارد 0" اين را " خلعي " ثبت كرده است.

كاش محب طبري سند اين روايت بي سند وبي پايه را نشان داده بود تا مي دانستيم چند جاعل و دروغساز در آن هست، و كاش وقتي بر رسوائي سندش پرده كتمان افكند، ابن يخامر سكسكي را معرفي مي كرد كه كيست، آيا از اصحاب است يا از تابعان يا از طبقات رجالي كه بعد از ايشانند؟ و آيا او خود از پيامبر خدا (ص) شنيده يا حقه‏بازي كرده و دروغ ورزي؟ يا اين كه آدمي است هنوز بدنيا نيامده؟

شگفت تر اين كه در ميان نام هائي كه آورده، نامي از آنان كه قطعا و مسلما خدا و پيامبرش را دوست مي داشته اند و خدا و پيامبرش دوستشان مي داشته اند نياورده است، مثل مولاي متقيان اميرمومنان علي عليه السلام كه در خصوصش فراوان حديث ثابت و صحيح داريم. و در جلد هفتم و همين جلد بسيار حديث از پيامبر اكرم (ص) خوانديم حاكي از اين كه علي بن ابي طالب (ع) از همه مردم براي خدا و پيامبرش دوست داشتني تر است و با اين حال پيدا است‏كه اين مرتبه از عشق و دوستي متبادل ميان او و خدا و پيامبر (ص) وجود داشته است و بر اين

 

[ صفحه 130]

 

دوستي دوجانبه و متبادل، اين آيه شريفه دلالت مطلق دارد كه " اگر خدا را دوست مي داشته ايد، مرا پيروي كنيد خدا دوستتان خواهد داشت. "

درميان اصحاب، جمعي ديگر هستند كه سر و جان‏در راه عشق خدا و پيامبرش باخته بودند، و آنها كه نامشان در روايت آمده هرگز به گرد ايشان نمي رسيدند وبه عقيده ما فرسنگ ها از آنان دور بوده اند، مانند سلمان فارسي، ابو ذر، مقداد، عمار و عباس عموي پيامبر (ص) و نظائرشان. لكن جاعلان چشم از ايشان پوشيده و عنوان خدا دوستي بر آن " بي تبار " نهاده اند كه پسر " بي تباري ديگر و بد خواه و پيامبر (ص) " است و پسر " نابغه "، پسر كنيز سياه ديوانه اي كه خود را نجس مي كرده و با او باش همبستر مي گشته و در يك روز با چهل مرد خفته است، پسر " عاص "، پسر " كشتار گر "، پسر كسي كه شش نفر ادعاي پدريش را كردند، آن كه در ميدان نبرد براي جان بدر بردن عورت خويش نمايان ساخت، آن كه بيگانه اي را بر بستر همسرش يافت و غيرتش بر نيانگيخت و بدش نيامد، هرزه اي پست، بي خيري نكوهيده، فرو مايه اي زناكار، و دشمن حق و پشتيبان باطل و ...

آري، عنوان خدا دوستي بر چنين موجود نهاده اند و از ذكر مردان بزرگي كه قهرمان دينداري و پيشواي امت و سر آمد اصحاب و پاك ترين ايشان‏بوده اند خود داري نموده اند.

 

اگر اين رويه بپايد و تغيير نيابد 

نه بر مرده بر زنده بايد گريست

 

آري، سكسكي يا جاعلان و دروغسازان پيش از وي را " عمرو عاص " و ماهيت تباهش خوش آمده نه ديگران و نه پاكان. در صفحات تاريخ زندگي عمرو عاص و اقران چهار گانه اش- كه در اين روايت نامشان آمده- چه شواهد بسياري مي يابيم داستانگوي آن دوستي خدا و پيامبر كه جاعل اين روايت به ايشان نسبت داده است و به اختيار خوانندگان‏عزيز مي گذاريم تا به قدر حوصله خويش‏به آن پردازند و به نظر آورند!

 

[ صفحه 131]

 

10- ابن عدي، از احمد بن محمد ضبيعي، از حسين بن يوسف، از ابو هاشم اصرم بن حوشب، از قره بن خالد بصري، از ضحاك از ابن عباس، از قول‏پيامبر (ص) چنين ثبت كرده است: " من اولم و ابو بكر دوم و عمر سوم و ديگر مردمان بر حسب پيشاهنگي و پيشقدمي در ايمان به اسلام يكي پس ازديگري قرار دارند "

سيوطي در " لئالي" مي گويد: " اين روايت، جعلي است و آفت آن اصرم است " ذهبي مي گويد: " اصرم " گمراه است. يحيي مي گويد:دروغسازي پليد است. بخاري و مسلم و نسائي مي گويند: روايتش دور ريختني است. دارقطني مي گويد: زشت روايت است. سعدي مي گويد: در " همدان " به سال 202 ه. ق از او حديث نوشته ام و او سست روايت است. ابن حبان مي‏گويد: از زبان راويان مورد اعتماد و" ثقه " حديث جعل " مي كرده است. ابن مدين مي گويد: در " همدان " از او حديث نوشتم و رواياتش را به دور افكندم. فلاس مي گويد: مطرود است ومعتقد به " ارجاء ".

ابن حجر مي گويد: عقيلي حديثي از او كه از زيادبن سعد نقل كرده آورده است و گفته: قابل پيروي نيست و ناشناخته است و اصل و اساس ندارد. ابن ابي حاتم مي گويد: از پدرم شنيدم كه مي گفت: اورواياتش دور انداختني است. و يحيي بن معين درباره اش حرف ها دارد. و ابن مديني مي گويد: او را در " همدان " ديدم و بعد از ما حديث هاي عجيب و غريب نقل كرده است، و او را " ضعيف " شمرده است. حاكم و نقاش مي‏گويند: احاديث جعلي روايت مي كند. خليلي مي گويد: از نهشل از ضحاك از ابن عباس- رضي الله عنهما- روايات نادرست نقل كرده است و اساتيد و پيشوايان علم حديث نخست از او نقل كرده اند و سپس چون ضعف وي را ديده اند تركش گفته اند.

بعلاوه، چنانكه‏در تاريخ ابن عساكر آمده " ضحاك " حديث از ابن عباس

 

[ صفحه 132]

 

نياموخته ونشنيده است. و " شعبه " حديث از " ضحاك " روايت نمي كند و منكر اين است‏كه ابن عباس را ديده و از او حديث آموخته باشد. و يحيي بن سعيد مي گويد: " ضحاك " به نظر ما ضعيف و سست روايت است.

 

 

بررسي مناقب ابوسفيان

 

11- ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت كرده است از ابن عباس، از قول پيامبر (ص) به اين مضمون: " از خويشاوندانم آن كه برايم از همه دوست داشتني تر است و بلند پايه تر و مقرب تر به درگاه خداو پيروز ترين اهل بهشت، ابو بكر است‏و در مرتبه دوم عمر است كه خدا كاخي از مرواريد به او مي بخشد هزار فرسنگ‏در هزار فرسنگ قصرها و خانه ها و ايوان ها و ديوارها و تخت ها و جام ها و پرندگانش همه از همين يك گونه مرواريد، و او را خشنودي از پي خشنودي است. و در مرتبه سوم عثمان بن عفان است و او را بهشتي نصيب است كه نمي توانم به وصفش در آورم، و خدا ثواب پرستش فرشتگان را از اول تاآخرشان مرحمت مي نمايد. و در مراتبه‏چهارم علي بن ابي طالب است، خوشا به‏حالش چه كسي مثل علي است و معاون من است و مونسم به هنگام ناگواري، و خليفه ام درميان امتم، و او از من است. و چه كسي مثل ابو سفيان است دين اسلام چه پيش از مسلمانشدنش و چه پس از آن به وسيله او استحكام يافته است، و چه كسي مثل‏ابو سفيان است هنگامي كه از آستان صاحب عرش رو مي آورم تا به حساب و رسيدگي بپردازم ناگهان با ابو سفيان روبرو خواهم گشت درحاليكه جامي از ياقوت سرخ فام در دست دارد و مي گويد: دوست من بنوش و او را خشنودي از پي‏خشنودي خواهد بود، خدا بيامرزدش "

ابن عساكر خودش پرده از گوشه اي از حقيقت برداشته و گفته: " اين روايتي‏نكوهيده و نادرست است ".

چه نكوهيده‏و چه نادرستي هم كه ابو سفيان را كسي‏مي شمارد كه اسلام

 

[ صفحه 133]

 

پيش از ايمان آوردنش و پس از آن بوجود وي استحكام و دوام يافته است پنداري او همان كسي نيست كه در جنگ " احد " فرماندهي مشركان را به عهده داشته است و غير از كسي است كه قبائل مشرك را بسيج و مسلح كرده و به جنگ پيامبر(ص) و مسلمانان كشانده و جنگ معروف‏و خطرناك " خندق " را به راه انداخته‏است يا به صداي بلند اين سرود جنگي را خواندن گرفته: " هبل " را بر آور" هبل " را فرانشان و پيامبر (ص) رو به مسلمانان كرده كه جوابش را نمي‏دهيد؟ مي پرسند: اي پيامبر خدا جوابش را چه بدهيم؟ مي فرمايد: بگوئيد: خدا برتر و فراتر است. ابوسفيان مي گويد: ما " عزي " داريم و شما " عزي " نداريد. پيامبر (ص) مي فرمايد جوابش را نمي دهيد؟ مي پرسند: جوابش را چه بدهيم؟ مي فرمايد: بگوئيد: مولاي ما خداي يگانه است و شما مولائي نداريد.

گوئي‏ اين همان ابو سفيان نيست كه از سران و پيشوايان كفار است و آيه " با پيشوايان كفر بجنگيد، زيرا با ايشان‏پيمان بسته نمي شود مگر دست باز كشند" درباره شان نازل گشته است. يا پنداري آن آيت كه مي فرمايد: " كساني كه كافر گشته اند دارائيشان راصرف مي كنند تا راه خدا را بر بندند " به او اشاره ندارد. حال آنكه مي دانيم به موجب رواياتي كه ابن مردويه‏از طريق ابن عباس، و عبد بن حميد و ابن جرير و ابو الشيخ از طريق مجاهد، و همين ها و ديگران از طريق سعيد بن جبير، و ابن جبير، و ابن منذر وابن ابي حاتم و ابو الشيخ ازطريق حكم‏بن عتيبه به ثبت رسانده اند كه: اين‏آيه درباره او نازل گشته است

 

[ صفحه 134]

 

يا گوئي او و رفقايش در اين آيه منظور نيستند كه مي فرمايد: " به كساني كه كافر گشته اند بگو اگر دست باز كشند كارهاي گذشته شان بخشوده خواهد گشت و در صورتي كه به آن ادامه‏دهند، سنت پيشينيان جريان يافته است"

پنداري او همان نيت كه با عده اي از قريش به راه افتاده نزد ابو طالب رفته گفتند: " پسر برادرت خدايانمان‏را دشنام داد و بر دينمان خرده گرفت و آرمان هامان را سفيهانه خواند و نياكانمان را گمراه شمرد. يا جلوش را بگير يا ما را با او وا بگذار ... "

پنداري همو نبود كه با ديگران در " دار الندوه " گرد آمد و بر پيشنهاد ابو جهل اتفاق يافتند بر اين كه از هر قبيله اي جواني چالاك و توانا بر گزينند و به هر يك تيغي بر ان بدهند تا به سراغ پيامبر خدا رفته يكباره وبا يك ضربه او را بزنند و بكشند يا هم او نبود كه در جنگ " احد " چهل " اوقيه " هر يك چهل و دو مثقال براي سپاه مشركان خرج كرد. يا او جز همان‏ابوسفياني است كه دو هزار از حبشيان‏قبيله بني كنانه را به مزدوري گرفت تا با آنان عليه پيامبر (ص) بجنگد و اين جز بسيج افراد عرب براي آن جنگ‏ بود

پنداري همان نيست كه پيامبر خدا (ص) در جنگ " احد " در نماز صبح پس‏از ركعت دوم او را چنين لعنت فرستاد: " خدايا ابو سفيان را لعنت كن و صفوان بن اميه و حارث بن هشام را " يا همان نيست كه پيامبر خدا (ص) درهفت مورد او را لعنت

 

[ صفحه 135]

 

كرد و هيچ كسي نمي تواند منكر واقعيت آنها شود باين ترتيب:

1- روزي كه با پيامبر (ص) كه از مكه به طائف مي رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام دعوت كند، بر خورد و با او گلاويز شد و دشنامش داده و بد گفت و او را دروغگوخواند و تهديدش كرد و درصدد بر آمد به حضرتش آسيب برساند و خدا و پيامبرش بر او لعنت فرستادند و سوء قصدش را خنثي ساختند.

2- روزي كه پيامبر (ص) به تعرض عليه كاروان كفار قريش كه از شام مي آمد پرداخت،و ابو سفيان كاروان را بگردانيد و به‏سوي راه ساحلي كج كرد و مسلمانان از پي اش نرفتند و پيامبر (ص) او را لعنت فرستاد و نفرينش كرد و به خاطر همين حادثه جنگ " بدر " بعدا در گرفت.

3- در " احد " وقتي ابو سفيان زير كوهسار قرار گرفت، و پيامبر (ص) بر فراز كوه بود، و او هي داد مي زد: " هبل " را بر آور. پيامبر خدا(ص) ده بار بر او لعنت فرستاد و هربار مسلمانان با او همصدا گشته لعنتش‏فرستادند.

4- روزي كه قبائل مشرك ومهاجم را همراه غطفان و يهود به جنگ مسلمانان آورد و پيامبر (ص) بر او لعنت فرستاد.

5- هنگامي كه همراه كفار قريش آمده راه بر پيامبر (ص) و مسلمانان كه عازم حج بودند بست، يعني روز " حديبيه "، و بر اثر آن پيامبر (ص) بر او و همه سران كفار لعنت فرستاد و فرمود: همگي مورد لعنت اند و درميانشان كسي كه ايمان بياور باشد نيست. پرسيدند: اي پيامبر خدا آيا اميد مسلمان شدن به هيچ يك از آنان نمي رود و اگر اميد مي رود چگونه مورد لعنت قرار مي گيرند؟ فرمود: لعنت گريبانگير هيچيك از پيروانشان و توده رعايا نمي‏شود، اما سران و فرماندهان، هيچيك از آنها رستگار نمي شوند و از اثر لعنت نمي رهند.

6- در نبرد " جمل سرخ موي "

7- روزي كه در " عقبه " به كمين پيامر (ص) نشتند تا شترش را بر مانند و دوازده نفر بودند از جمله ابو سفيان.

اين موارد را امام حسن مجتبي سلام الله عليه- نواده پيامبر اكرم (ص)-

 

[ صفحه 136]

 

بر شمرده است.

گوئي اين همان ابو سفياني نيست كه وقتي مسلمانان قبيله بني جحش بن رئاب از مكه به مدينه هجرت كردند خانه هاي آنان را تصاحب كرد و به عمرو بن علقمه فروخت، و درباره كارش چنين سروده اند:

به ابوسفيان از كاري بگو

كه عاقبتش پشيماني‏است

بگو: خانه پسر عمويت را فروختي

تا با پولش غرامت جنگي بپردازي

خانه كساني را كه با شما پيمان

داشتند و همعهد بودند

برگير آن را! برگير آن را!

چون طوقي به گردن آويختي اش

 پنداري همان نيست كه اين قصيده را پس از جنگ" احد " سروده است:

با آنان مي جنگم و بانگ پيروزي سر مي دهم

و با پايه صليب آنان را مي رانم و از گرد خويش مي پراكنم

مويه كن " اي زن كافر " و به سخن دشمن اعتنائي نكن

و از گريه وشيون خسته مشو

پدرت و برادرانش از پي‏هم به خاك افتادند

از اشگ خويش به آنان بهره اي ده

و آتش كينه و اندوهي‏را كه در دل است فرو بنشان

زيرا همه اشراف قبيله " بني نجار " را كشتم

و از خاندان هاشم دلاوري جوانمرد را و حمزه را كشتم

كه در هنگامه نبرد بي هراس و پايمرد بود

اگر آتش كينه ام را با خونشان فرو ننشانده بودم

تيري در دلم همواره مي خليد و دلم را مي خراشيد و به اندوه مي كشيد.

 

[ صفحه 137]

 

در حالي برگشتند كه ژنده پوشانشان زخم برداشته بودند

و يكي كوفته بود وديگري اندوهگين

و فقط كساني از ما راتوانستند به قتل برسانند

كه به هيچ وچه با آنان كه از ايشان كشتيم همطراز و همپايه نبودند

پنداري او همان ابو سفيان نيست كه با نيزه بر سر بريده حمزه بن عبد المطلب زده مي گفت: " بچش اي نافرمان " پنداري همان نيست كه لگد بر مزار حمزه سيد الشهداء كوفته مي گفت: " حكومتي كه بر سر آن با شمشير كشمكش داشتيم، امروز به جنگ جوانكانمان افتاده و آن‏را بازيچه ساخته اند " يا همان نيست كه وقتي كردم را ديد چون توده ابنوهي‏از پي پيامبر (ص) روانند و حسد ورزيد گفت: " اگر مي شد دو باره جمعيتي بر سراين مردم مي ريختم " و پيامبر (ص) بر سينه او گوفته گفت:" در آن صورت خدا ترا خوار و مغلوب مي ساخت " يا او نبود كه به عثمان- روزي كه به خلافت نشست- گفت: " پس از قبيله تيم و عدي به دست تو افتاده، آن را مثل توپ دست به دست بگردان واركانش را بني اميه قرار بده، اين جز سلطنت نيست، من بهشت و دوزخ سرم نمي شود. " يا او نبود كه پس از نابينا شدن به درگاه عثمان آمده پرسيد: اينجا كسي هست؟ گفتند: نه. گفت: خدايا اين حكومت را حكومتي جاهلي گردان، و اين سلطنت را سلطنتي‏غاصبانه، و اركان زمين (يا كشور) را از آن بني اميه گردان " يا هم او نيست كه امير المومنين (ع) در نامه‏اش به معاويه معرفيش كرده و فرموده:" پيامبر (ص) از خاندان ما است و دروغگو كننده از شما ر و ابن ابي الحديد مي گويد: مقصودش ابو سفيان بن حرب است كه دشمن پيامبر خدا (ص)بود و او را دروغگو

 

[ صفحه 138]

 

مي شمرد و سپاه براي جنگيدن عليه او بسيج مي كرد. يا او نيست كه امير المومنين (ع) در نامه اي به محمد بن ابي بكر درباره اش مي گويد: " نامه معاويه تبهكار فرزند تبهكار را خواندم " يا او نيست كه امير المومنين (ع) در نامه اي به پسرش مي گويد: " اي پسر صخر اي پسر ملعون " و در معلون شمردن‏وي از پيامبر اكرم (ص) پيروي و تقليد مي نمايد، زيرا خود از پيامبر(ص) بارها شنيده و ديده بود كه ابوسفيان را لعنت مي فرستد. يا او نيست‏كه عمر بن خطاب درباره اش مي گويد: " ابو سفيان دشمن خدا است. خدا او را بدون اينكه در ازاي تسليمش تعهدي بسپاريم يا امان نامه اي با او به امضا رسانيم به چنگ ما در آورده، بنابر اين اي پيامبر خدا بگذار گردنش‏را بزنم. " يا هم او نيست كه عمر درباره اش مي گويد: " ابو سفيان از ديرگاه ستمكار است. " يا همان نيست كه شرح حالش را در جلدهاي سوم و هشتم‏خوانديم.

اين مختصري از وضع آن موجود در دوره جاهليت و اسلام است. آيا بوجود چنين كسي- در دوره جاهليت‏و در دوره اسلامش- اسلام استحكام و حمايت و دوام مي يابد؟ آيا چنين موجودي در محشر و هنگامي كه پيامبر اكرم (ص) از آستان صاحب عرش رو مي آورد عهده دار آب نوشاندنش مي شود؟ آيا فضاي عرش آماده پذيرش چنين موجدات پليدي است؟ اگر چنين شود بايد فاتحه عرش و عرش نشينان را خواند!

آنگاه گزافه اي را كه جاعل اين‏روايت، در محاسبه و ارزشيابي عثمان گفته بنگر و ببين كه او را جائز ثواب‏عبادت فرشتگان از اول تا آخرشان دانسته، فرشتگاني كه معصومند و بي گناه و سر به فرمان و در اطاعت دائم، و بهشتي را نصيبش شمرده كه پيامبر (ص) از وصف آن عاجز آمده است، و عثمان همان است كه شرح حالش را در جلد نهم و پيش از آن خوانده و ديده ايد كه اصحاب راست رو و عادل چه عقيده اي درباره او و بدعت هايش داشته اند، و بر ريختن خونش همداستان بوده اند. بنابر اين چگونه‏آن همه ثواب را جائز است و چنان بهشتي را نصيب مي گيرد؟ و چرا اين

 

[ صفحه 139]

 

تعظيم و تكريم در حق نسل شجره معروفي كه در قرآن به وصف در آمده است؟ پناه بر خدا از بيهوده گوئي و مبالغه در فضيلت تراشي و نسنجيده و ياوه گفتن درباه اين و آن

12- ابن عساكر و ابن منده و خلعي و طبراني و عقيلي، از سهل بن يوسف بن سهل بن مالك، از پدرش از جدش چنين ثبت كرده‏اند: " وقتي پيامبر (ص) از حجه الوداع به مدينه برگشت، به منبر رفته پس از سپاس و ستايش خدا فرمود: مردم ابو بكر به هيچ وجه مرا نيازرده ‏پس اين حق را براي او بشناسيد. مردم‏من از ابو بكر و عمر و عثمان و علي وطلحه و زبير و سعد و عبد الرحمن بن عوف و مهاجران نخستين خشنودم، پس اين حق را براي آنان بشناسيد. مردم خدا از مجاهدان " بدر " و " حديبيه "در گذشته است. مردم احترام مرا در مورد اصحاب و خويشاوندان و داماد هايم نگهداريد، مبادا خدا شما را به‏خاطر ستمي كه بر يكي از ايشان روا داشته ايد، باز خواست كند، زيرا عذرتان پذيرفته نخواهد بود. مردم زبان خويش از بد گوئي مسلمانان باز گيريد، و چون تني از مسلمانان در گذشت از او به نيكي ياد كنيد. "

ابن‏عبد البر در " استيعاب " مي نويسد: " روايتش (يعني روايت سهل بن مالك،بر وجود خالد بن عمرو قرشي اموي مي چرخد و او زشت روايت است و روايتش متروك. " و پس از ذكر اين روايت مي گويد: " روايتي زشت و جعلي است. درباره وي گفته اند كه از انصار است،لكن اين سخن صحيح نيست. و در سند روايتش افراد ناشناخته و مجهولي كه به ضعف روايت مشهورند قرار دارند و روايتش بر وجود سهل بن يوسف بن مالك بن سهل مي چرخد كه از پدرش از جدش روايت مي كند و جملگي ناشناخته اند "

ابن منده مي گويد: " روايتي عجيب و بيگانه است كه بدين صورت نديده ايمش. "

عقيلي مي گويد: " سندس مجهول است و قابل پيروي نيست. " عجيب

 

[ صفحه 140]

 

است كه حافظان حديث، درباره اين روايت مي گويند: عجيب و بيگانه و ناشناخته است، و خود آن رااز طريق خالد بن عمرو ثبت كرده اند،در حالي كه در جلد هشتم ديديم كه اساتيد سند شناسي و علم رجال گفته اند كه او دروغسازي روايتساز است و از زبان راويان ثقه و مورد اعتماد روايات جعلي نقل كرده است و آنهم به تنهائي و روايتي كه وي به تنهائي نقل‏نمايد قابل استناد نيست، و رواياتش جعلي و باطل و بي اساس است. و دارقطني در " افراد " با قاطعيت مي گويد كه اين روايت فقط از طرف خالد بن عمرو روايت شده و هيچ كس ديگر نقلش نكرده است.

اين روايت را سيف بن عمر نيز ثبت كرده است. در جلد هشتم آراء حافظان حديث را درباره او ديديم و اين گفته هاشان را كه او جاعل‏است و متروك و مطرود و ساقط و متهم به زندقه، و عموم رواياتش زشت و نا معلوم است و غير قابل پيروي. و در طرق نقل اين روايت افراد مجهولي وجوددارند از جمله: محمد بن يوسف مسمعي.

ذهبي درباره او مي گويد: معلوم نيست كسي عقيلي مي گويد: روايتش قابل پيروي نيست. ديگري علي بن محمدبن يوسف است. ضياء درباره او مي گويد: نه از او چيزي در دست هست و نه از استاد و شيخش. و سه ديگر حبان‏بن ابي تراب يا منان بن ابي ثواب يا قنان بن ابي ايوب يا قنار بن ابي ايوب كه از رجال غيب است نه اسمش معلوم است و نه اسم پدرش، بگذريم ازشخصيت و شرح حالشان !

از توهمات عجيب طبراني و كارهاي سستش، اين كه همين روايت را از طريق علي بن محمد بن يوسف مسمعي‏از سهل بن يوسف بن سهل بن مالك ثبت كرده و به پيرويش ضياء در "المختاره " ثبت نموده است. عقيلي آن‏را از طريق محمد بن

 

[ صفحه 141]

 

يوسف مسمعي پدر علي- كه نامش در سند طبراني به نقل از حبان، رقبان، رقنار، رمنان از خالد بن عمرو اموي از سهل آمده- به ثبت رسانده است، درحالي كه طبقه علي مستلزم حذف سه تن‏از رجال سند طبري است.

 

 

محبوبترين اصحاب نزد پيامبر

 

13- از عباده بن صامت روايت شده كه " به تنهائي با پيامبر خدا (ص) بودم. پرسيدم: كداميك از اصحابت برايت دوست داشتني ترند تا او را كه دوست مي داري آن چنان كه دوست مي داري دوست بدارم؟ فرمود: گفته ام را تا زنده ام پنهان نگه خواهي داشت اي عباده گفتم: اري. فرمود: ابو بكر، بعد عمر، سپس علي. آنگاه خاموش گشت. پرسيدم: بعد كه اي پيامبر خدافرمود: چه كسي ممكن است پس از اينهاباشد جز زبير و طلحه و سعد و ابو عبيده و معاذ و ابو طلحه و ابو ايوب و تو اي عباده و ابي بن كعب و ابو درداء و ابو مسعود و ابن عوف و ابن عفان، آنگاه اين جماعت بردگان آزاد شده: سلمان و صهيب و بلال و سالم برده آزاد شده ابي حذيفه. اينها اصحاب خاص منند و همه اصحابم برايم عزيزند و دوست داشتني گر چه برده اي حبشي باشد " ابو عبد الله صنابحي مي گويد: از عباده پرسيدم: حمزه و جعفر را ذكر نكرد؟ عباده گفت: آن دو روزي كه در اين خصوص از او پرسيدم، به شهادت رسيده بودند و اين در اواخر عمر حضرتش بود ...

شگفت نيست كه ‏پيامبر عظيم الشان از اظهار آنچه مورد نياز امتش مي باشد خود داري ورزد و براي سئوال كننده شرط كنند كه‏فرمايشش را تا آخر عمرش مكتوم دارد،در حالي كه روزهاي آخر عمرش را مي گذراند؟ مگر حضرتش نبوده كه بنابر نوشته " خجندي " به عائشه فرمود: " دوست داشتني مرد برايم علي است و گرامي ترين علي " و " دوست داشتني فرد مردم درميان مردان برايم علي است" و " علي براي من از همه شان دوست داشتني تر است و براي خدا نيز از همه‏شان دوست داشتي تر است "؟

آيا اصحاب ‏پس از آن همه آيات و احاديث كه در حق‏مولاي ما امير المومنين

 

[ صفحه 142]

 

علي (ع) بر زبان پيامبر اكرم رفته نمي دانستند چه كسي به نزد پيامبر (ص) از همه مردم دوست داشتني تر است؟ يامگر اين روايت از عائشه به صحت نپويسته كه بخدا نديدم كسي بيش از علي براي پيامبر خدا دوست داشتني تر باشد، و نه در روي زمين زني از همسرش (فاطمه) دوست داشتني تر باشد برايش "؟

آيا حافظان حديث، اين گفته " بريده " و ابي بن كعب را صحيح‏نشمرده اند كه " دوست داشتني تر براي‏پيامبر خدا (ص) از همه مردمان فاطمه بود و از ميان مردان علي "؟ وانگهي چگونه پيامبر خدا (ص) ياران‏بزرگش را كه قرآن درباره شان فرود آمده و خود بسيار ستوده شان از ياد برده است مانند عمويش عباس و ابوذر و عمار و مقداد و ابن مسعود و نظائرشان؟ و چه عاملي سبب گشت كه باوجود برخور داري ايشان از فضائل و افتخاراتي كه اگر نگوئيم همگي اصحاب به استثناي سرور خاندان پيامبر (ص)مي توان گفت همه آن نامبردگان از آن محروم بودند، از دوستي و محبت پيامبرشان بي بهره بمانند؟ آيا محقق‏انديشمند مي تواند معتقد شود كه ابو عبيده گور كن مثلا بيش از ابوذر " صديق " كه درميان امت محمد (ص) به لحاظ هدايت و نيكو كاري و پارسائي و زهد و راستگوئي و كوشش و خلقت و اخلاق شبيه عيسي است از ابوذر محبوب پيامبر (ص) باشد؟ يا از عمار كه پوست ميان دو ديده پيامبر خدا (ص) بوده است و پاكيزه پاكيزه خوئي كه سر تا قدمش آكنده از ايمان بوده و ايمان به سر تا پايش آميخته وايمان به گوشت و خونش در آميخته بوده‏و با حق بود و حق با او و به هر كجا كه حق بگردد مي گرديده است؟ پناه برخدا از گزاف گوئي و سخن ياوه و بي انديشه و بي توهم گفتن !

14- ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت كرده است‏از طريق سعيد بن مسلمه بن اميه بن هشام بن عبد الملك بن مروان اموي از پسر عمر. عمر گويد: " پيامبر

 

[ صفحه 143]

 

خدا به اجتماع ما در رسيد يا به مسجد در آمد در حالي كه دست ابو بكر و عمر را گرفته بود، يكي در طرف راستش و ديگري درطرف چپش. آنگاه فرمود: چنين در قيامت برانگيخته مي شويم. " اين را ترمذي روايت كرده است.

بدران كه تاريخ ابن عساكر را براي چاپ به اصطلاح تهذيب كرد، سند اين روايت را به منظور پوشاندن عيبناكي هائي كه در آن هست حذف كرده است و ندانسته كه ذكر سعيد بن مسلمه به تنهائي براي بروز عيبناكي و سستي اش كفايت مي نمايد. سند اين روايت چنانكه در " ميزان الاعتدال " آمده چنين است: از سعيد از اسماعيل بن اميه از نافع از پسر عمر. بخاري در تاريخش مي گويد: سعيد بن مسلمه از اسماعيل بن اميه، قابل تامل است. وي از جعفر بن محمد از پدرش از جدش روايات نامعلوم و نادرستي نقل مي كند. همچنين مي گويد: او زشت روايت است0 و ديگر بار مي گويد: سست روايت و زشت روايت است. دارقطني مي گويد: او سست روايتي است قابل توجه. ابن حبان مي گويد: خطاهاي فاحش از او سرمي زند و جدا زشت روايت است.

اين رادارقطني از طريق حارث بن عبد الله مديني- مولي بني سليم- از اسحاق بن‏محمد فروي اموي- مولي عثمان- از مالك از نافع از پسر عمر ثبت كرده است. آنگاه مي گويد: اين روايت، صحيح نيست و اين " حارث " سست روايت است. بر گفته اش مي افزائيم كه اسحاق اموي- از رجال سند اين روايت- را ابو داود به شدت " واهي " و سست‏خوانده است و گفته: هر گاه آن روايت‏را از مالك يحيي بن سعيد هم نقل كرده‏بود قابل پذيرش نبود. نسائي مي گويد: متروك است. و نيز مي گويد: " ثقه" و مورد اعتماد نيست. دارقطني مي گويد: " ضعيف " است و بخاري از او روايت كرده و به همين جهت وي را سرزنش كرده اند. هم دارقطني مي گويد: نمي توان او را رها كرد ساجي مي گويد: در او نرمي و سستي هست. از مالك احاديثي نقل كرده كه هيچ كس جز او نقل ننموده است. عقيلي

 

[ صفحه 144]

 

مي گويد: از مالك احاديث بسياري نقل‏كرده كه قابل پيروي نيست. حاكم مي گويد: بر محمد (يعني بخاري) عيب گرفته اند كه چرا روايات او را ثبت كرده است و به او طعنه زده اند.

15- ابن عساكر روايتي ثبت كرده است از طريق سليمان بن بلال بن ابي درداء عزيز بن زيد انصاري از پدرش كه " پيامبر (ص) را در حالي ديد كه ابو بكر در طرف راستش بود و عمر در طرف چپش، و فرمود: چنين خواهيم بود، بعد چون خواهيم مرد، آنگاه به همين سان برانگيخته خواهيم شد و سپس بدين گونه به بهشت در خواهيم آمد. "

اين سند اولا با وجود سليمان كه دچار اختلال خواس بوده و سست روايت شمرده شده، سست است، و انگهي بلال بن ابي‏درداء وجود دارد كه علماي رجال براي او فرزندي كه از وي روايت كند ياد ننموده اند و از او اسمي در فرهنگ رجال و راويان حديث نيست. و درست چنين است: سليمان از بلال از پدرش . و در اين طبقه از رجال حديث، چندين سليمان وجود دارد كه يا دروغساز و جاعل است يا سست روايت و ساقط و متروك يا ناشناخته و زشت روايت و مجهول. همچنين به علت وجود " بلال "سست است، زيرا او پيامبر (ص) را درك نكرده و نه از حضرتش روايت نموده ‏است.

ابو زرعه مي گويد: در طبقه اي‏كه پس از اصحاب مي آيد بلال بن ابي درداء هست كه به سال 92 يا 93 هجري وفات يافته و در حكومت يزيد قاضي دمشق بوده و پس از يزيد نيز تا آنكه عبد الملك بر كنارش نموده است. و ازاين سخن پيدا است كه چه بهره اي از دين و درستكاري داشته و چقدر " ثقه "و مورد اعتماد تواند ! بود ديگر رجال سند نامشان حذف گشته و هيچيك از آنهارا نمي شناسيم تا نظر درباره اش بدهيم، و چنين روايتي هيچ حقي و حقيقتي را به

 

[ صفحه 145]

 

ثبوت نمي رساندو هيچ فضيلتي را به كرسي نمي نشاند.

16- ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت‏كرده است از طريق حسن بن محمد بن حسن- ابي علي ابهري مالكي مقيم دمشق- كه مي رسد به شداد بن اوس و به قول پيامبر (ص): " ابو بكر مهربان ترين و دلسوزترين فرد امت من است و عمر بن خطاب بهترين فرد امتم و عادل ترينش، و عثمان پر شرم ترين فرد امتم و بخشنده ترين و راستگوترينش، و ابو درداء عابد ترين و پرهيز كارترين فرد امتم، و معاويه بهترين حاكم امتم و سخاوت مندترينش "

عقيلي از طريق بشير بن زاذان از عمر بن صبح‏از ركن از شداد بن اوس از قول پيامبر(ص) بدين عبارت ثبت كرده است: " ابو بكر وزين ترين فرد امت من است و(عمر) بهترين فرد امتم، و عثمان پر شرم ترين فرد امتم، و معاويه بهترين حاكم امتم "

سيوطي به نقل از عقيلي بدين عبارت آورده است: " ابو بكر و، زين ترين فرد امت من و مهربانترينش، و عمر بهترين فرد امتم‏و كاملترينش، و عثمان پر شرم ترين فرد امتم و عادل ترينش، و علي وفادارترين فرد امتم و خوش رو ترينش، و عبد الله بن مسعود امين امتم و خدمت گزار ترينش، و ابو ذر پارساترين فرد امتم و پر شفقت ترينش، و ابو درداء عادل ترين فرد امتم و دلسوز ترينش، و معاويه بردبار ترين فرد امتم و سخاوت مندترينش. "

ميگوئيم: حافظ ابن عساكر مي گويد: " اين روايت، سست است " و ما يقين داريم كه خواننده پژوهشگر پس از اطلاع از شرح حال رجال سند روايت، خواهد گفت كه روايت جعلي است نه اين كه چنانكه ابن عساكر مي گويد سست و ضعيف !اينك به شناسائي رجال سند روايت مي پردازيم:

الف- بشير بن زاذان:

دار قطني و ديگران او را " ضعيف " خوانده اند. ابن جوزي او را متهم ساخته

 

[ صفحه 146]

 

است. ابن معين ميگويدكسي نيست. ساجي و ابن جارود و عقيلي او را در رديف راويان " ضعيف "آورده اند. ابن عدي مي گويد: در رواياتش پر تو حقيقت نيست، و او " ضعيف " و غير قابل اعتماد است و از جمعي از راويان ضعيف روايت مي كند و سستي روايتش هويدا است.

ابن حجر درشرح حال او پس از ذكر روايتش مي گويد: بشير بن زاذان را در مورد اين روايت نمي توان پيروي كرد و اين روايت جز از زبان وي عرضه نگشته است. ابن جوزي چون روايتي از او در فضائل اصحاب ذكر مي كند مي گويد: به‏نظر من او متهم است (به جعل حديث و دروغسازي)، زيرا يا اين روايت از ساخته هاي او است يا از تدليس او در نقل از راويان ضعيف. ابن حبان مي گويد: سستي و توهم بر رواياتش چندان‏چيره گشته كه استناد به رواياتش را ناصواب گردانيده است

ب- عمر بن صبح- ابو نعيم خراساني:

ابن راهويه مي گويد: سه تن از خراسان برخاستند كه در بدعت و دروغسازي در دنيا نظير ندارند: جهم بن صفوان، عمر بن صبح، مقاتل بن سليمان. بخاري مي نويسد: يحيي يشكري از علي بن جرير برايم روايت كرد كه از عمر بن صبح شنيدم كه‏مي گفت: من نطق پيامبر (ص) را جعل‏كردم. ابو حاتم و ابن عدي مي گويند: او زشت روايت است. ابن حبان مي گويد: از زبان اشخاص مورد اعتماد و " ثقه " حديث جعل ميكند، و كتاب هاي‏روايتش جز براي تعجب و شگفتي روا نيست (كه تدريش يا نشر و آموخته شود). ازدي مي گويد: دروغسازي است. دارقطني مي گويد: متروك است. ابن عدي مي گويد: بيشتر آنچه نقل مي كندغير محفوظ است چه به لحاظ متن آن و چه از حيث سندش. نسائي مي گويد: مورد اعتماد نيست. عقيلي مي گويد: روايتش استوار است و معروفيتي در نقل‏ندارد. ابو نعيم مي گويد: چيزهاي جعلي از زبان قتاده و مقاتل ساخته است.

 

[ صفحه 147]

 

ج- ركن شامي:

ابن مبارك او را سست خوانده است. يحيي مي گويد: چيزي نيست نسائي و دارقطني‏مي گويند: متروك است. ابو احمد حاكم مي گويد: از زبان مكحول روايات‏جعلي نقل مي كند. ابن جارود مي گويد: مورد اعتماد نيست. از ابن حماد نقل شده كه مي گويد: روايتش متروك است. عبد الله بن مبارك مي گويد: اگر راهزني بكنم برايم بهتر است تا از عبد القدوس شامي نقل روايت كنم و عبد القدوس بهتر از صد تا مثل ركن است

اين، وضع سند روايت است. نگاهي‏به متنش را به حوصله خواننده محقق مي‏گذاريم كه در مجلدات كتابمان بحث هاي‏مشروح و غني در اين خصوص داشته و وضع‏را روشن ساخته ايم.

همين روايت به عبارتي و سندي ديگر آمده است بدين گونه:

" از علي بن عبد الله از علي بن احمد از خلف بن عمرو عكبري از محمد بن ابراهيم از يزيد خلال از احمد بن قاسم بن مهران از محمد بن بشير بن زاذان از عكرمه از ابن عباس. مي گويد: رسول خدا (ص) فرمود: ابو بكر بهترين و پرهيز كارترين فرد امت من است و عمر گرامي ترين و عادل ترينش و عثمان كريم ترين و پر شرم ترينش و علي پرمغز ترين و خوش سيما ترينش و ابن مسعود امين ترين و عادل ترينش و ابوذر زاهد ترين و راستگو ترينش و ابو درداء عابد ترينش و معاويه بردبار ترين و سخاوتمند ترينش.

" سيوطي در " اللئالي المصنوعه " مي‏گويد: " در اين طريق روائي نيز كساني هستند كه مورد انتقاد و اتهامند. و بشير بن زاذان درنسبت نقل خويش نابخردي نشان داده است. "

بر گفته اش مي افزائيم: در سند روايت اگر افراد عيبناكي جز يزيد خلال وجود نمي داشت، باز براي عيبناكي آن كفايت مي نمود. يحيي بن معين درباره اش

 

[ صفحه 148]

 

مي گويد: دروغسازي است. ابو سعيد مي گويد: اين يزيد را ديده ام و او ضعيف است ونزديك به وصفي كه يحيي از او كرده است0 ابو داود مي گويد: ضعيف است. دارقطني مي گويد: جدا ضعيف است. ابن عدي مي گويد: آن شناختگي را ندارد.

 

 

درنده خليفه شناس و معجزه اي براي خلفا

 

17- از قول انس بن مالك آمده كه " پيامبر (ص) يكي از اصحابش را به نام سفينه با نامه اي نزد معاذ به يمن فرستاد. چون روانه گشت در راه با درنده اي كه در ميانه راه به كمين نشسته بود برخورد، و ترسيد به او حمله ور شود. پس به آن گفت: اي درنده من فرستاده پيامبر خدا به نزد معاذم و اين نامه پيامبر خدا است. در اين هنگام درنده برخاسته سنگي را كه در برابرش بود بغلتانيد و غرشي كرد و بانگي سر داد و از راه به يك سو شد. آنگاه وي روانه گشته نامه رسول خدا را به معاذ رسانيد و سپس در حالي كه جواب نامه را همراه داشت برگشت و باز به همان درنده و ترسيد به راه ادامه دهد، و گفت: اي درنده من فرستاده پيامبر خدايم كه از نزد معاذ باز مي گردم و اين جواب نامه رسول خدا است كه از نزد معاذ آورده ام. در اين هنگام، درنده برخاسته غرشي كرد و بانگي سر داد و از راه به يك سو گشت. چون به خدمت پيامبر (ص) رسيد ماجرا را به اطلاعش رساند. فرمود: مي دانيد بار اول چه گفت: سلام مرا به پيامبر خدا و ابو بكر و عمر و عثمان و علي و سلمان و صهيب و بلال برسان. "

چنين روايتي كه در آن‏از معجزه پيامبر (ص) و كرامات خلفاو فضائل جمعي از اصحاب سخن رفته بايدزبانزد خاص و عام مي بود و شهره آفاق‏و نقل هر مجلس و محلف نه اين كه از ميان سران علم حديث و حافظانش به انحصار حديثدان شام در آيد و تنها ابن عساكر نقلش كند. ابن بدران در چند جا در حاشيه اش بر تاريخ ابن عساكر مي گويد: هر آنچه ابن عساكر به تنهائي روايت و ثبت كرده باشد

 

[ صفحه 149]

 

ضعيف و سست است. آثار ساختگي‏بودن در اين روايت مشهود است و از نظر نبايد پنهان بماند.

اين درنده از كجا خلفا را شناخت كه دو بار نامشان برد و به آنان به ترتيب روي كار آمدنشان سلام رسانيد، گوئي پاره‏از علم غيب نصيب درندگان گشته تا جانشينان پيامبر (ص) را پيش از آنكه به خلافت برسند شناخته است و نيز جمعي از اصحاب را كه چندان معروفيتي نداشته اند و در عين حال ازحال جمعي كه در منتهاي عظمت و داراي مقامي بلند بوده اند غافل و بي خبر مانده تا نامشان را از شمار آنان كه مورد سلام و پيام قرار گرفته اند كاسته است تا رسيده به طبقه اي از آزاد شدگاني كه به مرتبه همنشيني و شاگردي پيامبر (ص) نائل گشته اند .

آيا رشحات عالم غيب چنين است؟ ايا درندگان چنين رويه نامربوط و بي تعقلي دارند؟ يا اين همه دستاورد جنايتكاراني است كه براي افراد مورد علاقه خويش فضيلت مي تراشند؟

18- ابن عساكر روايتي ثبت كرده است از طريق احمد بن محمد انصاري جبيلي از پسر عمر. مي گويد: " پيامبر خدا (ص) فرمود: به هنگام رستاخيز منادي يي از درون عرش بانگ بر مي دارد كه هر كس حقي بعهده خدا دارد بيايد. پرسيديم: پيامبر خدا چه كسي حقي بر عهده خدا دارد؟ فرمود: هر كه ابو بكر و عمر و عثمان را دوست بدارد و هر كه هيچكس را برايشان برتر نداند . "

ابن عساكر مي گويد: اين حديث، واقعا عجيب و بيگانه است. و مسووليت‏آن بر عهده احمد بن محمد جبيلي است. شرح حال انصاري را- كه نامش در سند روايت آمده- ذهبي در " ميزان الاعتدال " آورده مي گويد: مورد اعتماد نيست ابن حبان و ديگران او راسست خوانده اند. ابن حجر در " لسان الميزان " مي گويد:

 

[ صفحه 150]

 

اين روايتي زشت و نادرست است.

متن روايت‏چنانكه ملاحظه مي كنيد متين ترين شاهد بر بطلان و نادرستي آن است، و بيان كننده نظريه پسر عمر است و بس همان نظريه اي كه- چنانكه در بررسي چهارمين روايت گذشت- بر خلاف قرآن وسنت است و بايد بر ديوار زدش.

19- ابن عسامر روايتي ثبت كرده است از طريق ابراهيم بن محمد بن احمد قرميسيني از انس بن مالك كه به پيامبر (ص) مي رساند: " هر كه دوست مي دارد ابراهيم را در مقام خليلي آن بنگرد بايد به ابو بكر در حال ملايمتش بنگرد، و هر كه خوشداردبه نوح در حال شدتش بنگرد بايد به عمر بن خطاب با شجاعتش بنگرد و هر كه‏مايل است رفعت ادريس را دريابد به مهرباني عثمان بنگرد و هر كه دوست مي‏دارد به سخت كوشي يحيي بن زكريا بنگرد به پاكي علي بن ابي طالب بنگرد"

ابن عساكر مي گويد: اين روايت يكباره غير عادي و استثنائي است و درسندش نام عده اي هست كه وضعشان مجهول‏و حالشان نا معلوم است و قابل اطمينان نيستند و به جعلي و ساختگي بودن نزديك تر از سستي و بي پايگي است.

اين بدران كه عهده دار به اصطلاح تهذيب تاريخ ابن عساكر گشته سند اين روايت را حذف كرده است و سندش چنانكه در لسان الميزان آمده چنين است: قرميسيني از عمر بن علي بن سعيد از يونس از محمد بن قاسم از ابي يعلي از محمد بن بكار از ابن ابي‏ثابت بناني از انس.

عقبه مي گويد: اين سند روايت عمر است و در سندش بيش‏از يك مجهول و ناشناس قرار دارد. ذهبي مي گويد: سندي تاريك است با خبري كه بهصحت نپيوسته است

20- از عمر بن عبد المجيد ميانشي از مسلمه از ابو سعد محمد بن سعيد ريحاني- كه‏يك صد و بيست سال زيسته است- مي گويد: ابو سالم عبد الله بن سالم- كه

 

[ صفحه 151]

 

يكصد و سي سال زيسته- برايم روايت كرده كه ابو دنيا محمد بن اشح برايم روايت كرده كه علي بن ابي طالب از قول پيامبر (ص) گفته:" عرش جز به عشق ابو بكر و عمر و عثمان و علي بر آورده نمي شد ... "

ابن سمعاني در مورد حديثي كه با همين‏سند و طريق ثبت كرده مي گويد: اين روايتي باطل است و رجال سندش ناشناسند.

ذهبي مي گويد: ابو دنيا اشج دورغسازي است. و مي گويد: با نهايت بيشرمي پس از گذشت سيصد سال از زبان علي بن ابي طالب- رضي الله عنه- روايت كرده و با اين روايت رسوا گشته و نقادان او را دروغساز شمرده اند. خطيب مي گويد: علماي نقل (حديث) گفته او را ثابت و راست‏نمي شمارند، به سال سيصد و بيست و هفت در گذشته، و حافظان حديث درباره‏او و بي اساس رواياتش سخنان روشن گفته اند

21- عقيلي در قسمت راويان ضعيف، روايتي ثبت كرده است از طريق مقري از عمر بن عبيد بصري- ابو حفص خزاز- از سهيل بن ذكران مدني از پدرش از ابو هريره- رضي الله عنه- كه به پيامبر (ص) نسبت مي دهد كه فرمود: " برترين فرد اين امت پس از پيامبر ابو بكر است بعد عمر آنگاه عثمان ".

عمر بن عبيد را- كه نامش در سند روايت هست- ابو حاتم " ضعيف " شمرده است و چنانكه ابن حبان و ذهبي گفته اند شراب فروش بوده بوده است. همچنين نام هسيل هست كه دوري از قول ابن معين مي گويد: سهيل و علاء بن عبد الرحمن روايتهاشان شبيه يكديگر است و روايتشان حجت نيست و مي‏گويد: علماي حديث هنوز هم به رواياتش اعتماد مي كنند. و مي گويد: ضعيف است. ابو حاتم مي گويد: روايتش نوشتني است، اما قابل استنادنيست. ابن حبان او را در رديف راويان " ثقه " و مورد اعتماد آورده است و ميگويد: اشتباه مي كند. عقيلي از قول يحيي

 

[ صفحه 152]

 

مي گويد كه در او اندكي نرمي و سستي هست

22- قاضي ابو يوسف در كتاب " آثار " از ابو حنيفه نقل مي كند كه " مردي نزد علي- رضي الله عنه- آمده گفت: كسي‏بهتر از تو نديده ام. از او پرسيد:پيامبر (ص) را ديده اي؟ گفت: نه. پرسيد: ابو بكر و عمر- رضي الله عنهما- را ديده اي؟ گفت: نه گفت اگر مي گفتي كه پيامبر (ص) را ديده‏اي، گردنت را مي زدم. و اگر مي گفتي: ابو بكر و عمر را ديده اي، ترا به كيفري دردناك مي رساندم. "

هر گاه در آنچه از شرح حال ابو يوسف در جلد هشتم نوشتيم دقت كنيد احتياجي‏به استدلال در رد اين روايت و امثالش‏نخواهيد داشت. وانگهي با احاديث ثابتي كه از رسول خدا (ص) رسيده ناسازگار است، با حديث ثابتي كه مي فرمايد: علي برترين انسان است و حديثي كه در تفسير آيه " اولئك خير البريه ... " از حضرتش به ثبوت رسيده و فرمايشش كه ايشان عبارتند از علي (ع) و شيعه و پيروانش بنابر اين، روايت مذكور مخالف قرآن و سنت است و بايستي به ديوار زدش. چنانكه با نظريه امير المومنين علي (ع) درباره خودش به هنگام مقايسه خويش باآنعده منافات دارد، آنجا كه مي فرمايد: " كي درباره مي و نسبتم با آن اولي جاي ترديد و ابهام بود كه اينك مرا با چنين افرادي قرين و همرديف ميسازند. " و " پسر ابي قحافه رداي خلافت را بخود پوشيد در حالي كه مي دانست منزلت من با خلافت چنان است كه مقام محور در آسياب " و ديگر فرمايشات شبيه اينها كه يكديگر را تحكيم مي كند.

23- ابن عدي روايتي از محمد بن نوح ثبت كرده كه جعفر بن محمد ناقد، براي ما حديث كرده و عمار بن هارون مستملي بصري روايت كرده و قزعه بن سويد بصري روايت كرده از ابن ابي مليكه از ابن عباس تا به پيامبر (ص) رسانده، گويد: " هيج مالي چنانكه مال ابو بكر مرا مفيد افتاد سودمند نيفتاد. "

 

[ صفحه 153]

 

و در همين گفته مي افزايد: " و ابو بكر و عمر نسبت به من، همان منزلتي را دارند كه هارون با موسي داشت. "

اين را همچنين از طريق‏ابن جرير طبري از بشير بن دحيه از قزعه بن سويد ثبت كرده است.

در سند روايت، نام عمار مستملي دلال وجود دارد. ابو ضريس مي گويد: از ابن مديني درباره او پرسيدم، از او خشنود نبود. و ابن عدي مي گويد: عموم رواياتش غير محفوظ است. و نيز مي گويد: روايت مي دزدد. عقيلي مي گويد: موسي بن هارون به من گفت: عمار ابو ياسر رواياتش متروك و مطروداست. خطيب بغدادي مي گويد: ابو حاتم از او حديث شنيده، اما از قول او روايت نكرده است. و مي گويد: رواياتش متروك و مطرود است. ابن حبان مي گويد: گاهي خطا كرده است.

همچنين نام قزعه- ابو محمد بصري- هست. احمد حنبل مي گويد: رواياتش مشوش است. و نيز مي گويد: شبه متروك است. ابو حاتم مي گويد: چنان" قوي " نيست، مقامش راستگوئي است،اما استوار نيست، رواياتش نوشتني است، اما به آن نبايد استناد كرد. بخاري مي گويد: چنان " قوي " نيست. آجري مي گويد: از ابو داود درباره‏ قزعه پرسيدم گفت: ضعيف است. به عباس عنبري نامه نوشته درباره وي پرسيدم به من نوشت: او ضعيف است. نسائي مي گويد: ضعيف است. ابن حبان‏مي گويد: بسيار خطا مي كرده و توهمات فاحش به او دست داده است، و چون اين خطاها و توهمات در نقل روايتش بسيار گشته ديگر رواياتش قابل‏استدلال نمانده است. بزار مي گويد:" قوي " نيست. عجلي مي گويد: در اوضعف و سستي هست.

در سند طبري، بشر بن دحيه وجود دارد كه ذهبي او را ضعيف شمرده است و پس از روايت اين حديث از او مي گويد: اين، دروغ است، و " بشر " كيست؟

 

[ صفحه 154]

 

و مي گويد قزعه ارزشي ندارد.

24- حافظ عاصمي در " زين الفتي، شرح سوره هل اتي " روايتي ثبت كرده است از طريق حاكم ابي احمد از ابي ميمون- احمد بن‏محمد بن ميمون بن كوثر بن حكيم همداني در حلب- از اسحاق بن ابراهيم‏بن اخيل عبسي از ميسر بن اسماعيل از كوثر بن حكيم همداني از نافع از پسر عمر، منسوب به پيامر (ص) كه " دلسوز ترين فرد امتم براي امتم ابو بكر است و آنكه بيش از همه حكم خدا را گرامي مي دارد، عمر است. و پر شرم ترين فردش عثمان و وادارترينش به‏قضا علي و استادترينش در قرائت قرآن ابي، و فريضه شناس ترينش زيد بن ثابت و راست سخن ترينش ابوذر و حلال‏و حرام سناش ترينش معاذ بن جبل و علامه اين امت عبد الله بن عباس، و هر امتي اميني دارد و امين اين امت ابو عبيده جراح است. "

در سند روايت، عده اي ناشناس وجود دارد كه يكي ازديگري نقل مي كند تا مي رسد به " كوثر " و او چنانكه ابو زرعه مي گويد: " ضعيف " و سست روايت است. يحيي بن معين مي گويد: بي ارزش است. احمد بن حنبل بن حنبل مي گويد: روايتش باطل و بي اساس است و ارزشي ندارد. دارقطني و ديگران مي گويند:مجهول است. و هم او مي گويد: " ضعيف " و زشت روايت است. جوزجاني مي‏گويد: در محضر درس من نوشتن روايات او روا نيست، زيرا او متروك است. ابن عدي مي گويد: عموم رواياتش غير محفوظ است. ابن ابي حاتم مي گويد: از پدرم درباره او پرسيدم، گفت: سست روايت است. پرسيدم: متروك است؟ گفت: نه، و از او حديثي راست و استوار سراغ ندارم و او بي ارزش است. ساجي مي گويد: ضعيف است. برقاني و دارقطني مي گويند: متروك الحديث است. حاكم و ابو نعيم مي گويند: رواياتي نامعلوم و نادرست نقل كرده است. عقيلي و دولابي و ابن جارود و ابن شاهين او را در رديف راويان ضعيف‏ ذكر

[ صفحه 155]

 

كرده اند. ابو الفتح مي گويد: ضعيف است.

25- حافظ عاصمي در " زين الفتي " روايتي ثبت كرده است از يك سلسله افراد ناشناس كه حرف‏خويش به علي بن يزيد مي رسانند و او از ابي سعيد بقال از ابي محجن نقل مي‏كند كه پيامبر خدا (ص) فرمود: " دلسوز ترين فرد بشر به حال اين امت ابو بكر صديق است و تواناترينش در اجراي حكم خدا عمر و پر شرم ترينش عثمان و داناترينش به حل و فصل دعاوي قضائي علي بن ابي طالب و داناترينش به حساب فرائض زيد بن ثابت و آگاه ترينش به تميز ناسخ از منسوخ معاذ بن‏جبل و استاد ترينش در قرائت قرآن ابي‏بن كعب، و هر امتي اميني دارد و امين اين امت ابو عبيده بن جراح است. "

از رجال سند از آن عده ناشناس كه‏بگذريم مي رسيم به علي بن يزيد- كه با توجه به طبقه او پيدا است كه همان‏ابو الحسن كوفي اكفاني است. ابو حاتم مي گويد: " قوي " نيست و رواياتش از قول روايان " ثقه " ناپسند است. ابن عدي مي گويد: رواياتش به روايات اشخاص " ثقه " نمي‏نمايد و عموم رواياتش غير قابل پيروي‏است.

پس از وي ابو سعد بقال كوفي- سعيد بن مرزبان اعور- قرار دارد. ابن معين درباره او مي گويد: ارزشي ندارد، روايتش نوشتني نيست. عمرو بن علي مي گويد: سست روايت است و روايتش متروك. ابو زرعه مي گويد: نرم حديث است و تدليس كننده. بخاري مي گويد: زشت روايت است. ابو حاتم مي گويد: روايتش قابل استدلال نيست. نسائي مي گويد: ضعيف است. و نيز مي گويد: " ثقه " و مورد اعتماد نيست و روايتش قابل نوشتن نه. دارقطني مي گويد: متروك است. ساجي مي گويد: راستگو است، ولي دروي ضعف‏و سستي هست. عجلي مي گويد ضعيف است. و ابن حبان كه بسيار به توهم روايت‏مي كند و خطاهاي فاحش و ابن حجر كه ابو سعيد " ضعيف " است و ابو محجن رانديده و حديث از وي

 

[ صفحه 156]

 

نياموخته تا بتواند از وي نقل كند.

ابو سعد بقال از ابي محجن ثقفي نقل مي كند. و ثقفي چه موجودي است دائم الخمر و ميگساري كه عمر هفت بار بجرم‏ميخواري او را " حد " زده است و به- جزيره اي در دريا تبعيدش كرده و ماموري همراهش نموده و وي از چنگ آن مامور بگريخته است و هم او است كه اين شعر معروف را سروده و به زبان جاري داشته:

چون مردم مرا به كنار تاكي دفن كنيد

تا ريشه هايش استخوان هايم را پس از مردنم سيراب گرداند

مرا در صحرا دفن نكنيد، زيرا من

مي ترسم اگر مردم ديگر مزه شراب را نچشم.

اين، ابو محجن است. اينك بنگريد كه چه رائي اتخاذ مي كنيد. چون دو راه بيش نيست: يا تمسك به قرآن و حكمش كه مي فرمايد: هر گاه زشتگاري خبري برايتان آورد در آن بينديشيد و تحقيق نمائيد ... ياتمايل به- خرافه آن جماعت كه مي گويد: اصحاب همگي عادل و راست روند حقيقت اين است كه نيكي و زشتي برابر نيستند و نه دوزخيان با بهشتيان همسانند و نه پليد با پاكيزه يكي است. آيا آن كه مومن است با آن كه زشتكار است برابر تواند بود؟ برابر نيستند.

26- حافظ عاصمي در همان كتاب روايتي ثبت كرده است از ابو علي هروي از مامون از احمد بن سعد عبادي از يزيد بن هارون او عبد الاعلي بن مسافر از شعبي از مصطلقي- يكي از قبيله بني مصطلق- مي گويد: قبيله ام بني مصطلق مرا به خدمت رسول خدا (ص) فرستادند تا بپرسم كه زكات و ماليات هاي خويش را پس از وفات حضرتش به چه كسي بپردازند. علي بن ابي طالب مرا ديده پرسيد، گفتم: قبيله ام بني مصطلق مرا فرستاده به خدمت رسول خدا تا بپرسيم زكات و ماليات هايشان را پس از وي به چه كسي بپردازند. علي گفت: وقتي پرسيدي جوابش را به اطلاعم

 

[ صفحه 157]

 

برسان. من به حضور رسول خدا رسيده، به عرض رساندم كه قبيله ام مرا فرستاده تا بپرسم زكات و ماليات هايشان را پس از تو چه كسي بپردازند؟ پيامبر خدا (ص) فرمود:به ابو بكر بپردازند. آن مصطلقي نزدعلي بازگشته به اطلاعش رسانيد. علي به وي گفت: برگرد و بپرس اگر ابو بكر مرد به چه كسي بپردازند؟ رفته پرسيد. فرمود: به عمر بپردازند. نزد علي رفته به او اطلاع داد: علي گفت: برگرد و بپرس: اگر عمر مرد به‏چه كسي بپردازند؟ فرمود: به عثمان بپردازند. برگشت به علي خبر داد. علي گفت: برگرد و بپرس پس از عثمان به چه كسي بپردازند؟ آن مرد به علي گفت: ديگر خجالت مي كشم برگردم و بپرسم. "

اكنون بيائيد پاره اي از آنچه را كه درباره رجال سند اين روايت آمده است. از نظر بگذرانيم. روايتي كه بعضي از سران آن جماعت پايه اعتقاد خويش در باب خلافت اسلامي ساخته اند

الف- ابو علي هروي- كه همان احمد بن عبد الله جويباري است:

ابن عدي مي گويد: براي ابن كرام به دلخواهش حديث جعل مي كرد و ابن كرام در رساله هاي حديثي خويش آنها را به نقل از وي ثبت مينمود. ابن حبان مي گويد: دجالي است از دجالان. هزاران حديث از زبان پيشوايان و اساتيد علم حديث نقل كرده كه هيچيك را بر زبان نياورده اندنسائي مي گويد: دروغسازي است. ذهبي‏مي گويد: از كساني است كه در دروغگوئي ضرب المثلند. بيهقي مي گويد: من خوب مي شناسمش و مي دانم كه احاديثي از زبان رسول خدا (ص) جعل مي كرده و بيش از هزار حديث از زبانش جعل كرده است، و از حاكم شنيدم كه مي گفت: او در دروغسازي پليد است و بسيار حديث در فضائل اعمال جعل نموده است و نقل روايت هايش به هيچوجه جايز نيست. خليلي مي‏گويد: دروغسازي است كه از زبان پيشوايان و اساتيد علم حديث حديث عاي‏جعلي مي سازد و براي ابن كرام حديث هاي جعلي مي ساخته است و ابن كرام كه‏غافل و نا آگاه بوده حديث هاي او را مي شنيده و مي آموخته است. ابو سعيد نقاش مي گويد: كسي را نمي شناسم كه بيش از او جعل حديث كرده باشد. و ديگر سخنان و نظريات امثال اينها كه در

 

[ صفحه 158]

 

باره او هست.

ب- مامون بن احمد سلمي هروي:

جويباري‏از او روايت كرده است. ابن حبان درباره او مي گويد: دجال است. هم او مي گويد: از او پرسيدم چه وقت وارد شام شدي؟ گفت: سال دويست و پنجاه به او گفتم: اين هشامي كه تو از او روايت مي كن در سال دويست و چهل و پنج مرده است گفت كه اين هشام بن عمار ديگري است از جمله رواياتي كه از زبان راويان " ثقه " جعل كرده اين است ... (روايتي را ذكر مي كند). اين را ذكر كردم تا دروغگوئي وي معلوم باشد، زيرا جواناني در خراسان‏از وي حديث آموخته و نوشته اند. ابونعيم مي گويد: پليدي روايتساز است كه از زبان راويان " ثقه " و مورد اعتمادي چون هشام و دخيم چيزهاي جعلي‏نقل ميكند و چون او كسي سزاوار اين است كه خدا و پيامبرش و مسلمانان لعنتش كنند. حاكم در مقدمه كتابش پس‏از ذكر روايتي از وي مي گويد: چنين احاديثي را هر كه خدا ذره اي فهم به او داده باشد مي فهمد كه جعلي است و از زبان پيامبر (ص) ساخته اند. ذهبي مي گويد: جنايت ها كرده است و رسوائي ها بار آورده.

ج- احمد بن سعد عبادي:

نمي شناسمش و نه در كتابها و فرهنگ رجال حديث ذكري از اومي يابم.

د- عبد الاعلي بن مسافر (كه درست: " ابن ابي المساور " است)زهري- ابو مسعود جرار كوفي مقيم مدائن.

ابن معين مي گويد: بي ارزش است. ابراهيم بر گفته وي مي افزايد كه دروغسازي است. از ابن معين همچنين نقل شده كه مي گويد: مورد اعتماد نيست. و از علي بن مديني كه " ضعيف " است و بي اعتبار. ابن عمارموصلي مي گويد: ضعيف است و حجت نيست0 ابو زرعه مي گويد: جدا ضعيف است. ابو حاتم مي گويد: سست روايت است و شبه متروك. بخاري مي گويد: زشت روايت است. ابو داود

 

[ صفحه 159]

 

مي گويد: كسي نيست. نسائي مي گويد: متروك الحديث است. و در جاي ديگر مي‏گويد ك نه مورد اعتماد است و نه امين. اين نمير مي گويد: متروك الحديث است. دارقطني مي گويد: " ضعيف " است. حاكم ابو احمد مي گويد: به نزد اساتيد حديث، " قوي " شمرده نمي‏شود. ساجي مي گويد: زشت روايت است. ابو نعيم اصفهاني مي گويد: واقعا " ضعيف " است و بي اعتبار

27- بخاري روايتي ثبت كرده است از اسحاق بن ابراهيم از عمرو بن حارث زبيدي ازابن سالم از زبيدي مي گويد: حميد بن‏عبد الله از عبد الرحمن بن ابي عوف از ابن عبد ربه از عاصم بن حميد نقل كرده كه ابو ذر مي گفت: " در يكي ازبوستان هاي مدينه در پي پيامبر (ص) مي گشتم تا او را زير درخت خرمائي نشسته يافتم. به من سلام كرد و پرسيد: چرا آمدي؟ گفتم: به خدمت پيامبر (ص) آمدم. به او دستور دادبنشيند، و فرمود: مردي صالح نزدمان‏خواهد آمد. آنگاه ابو بكر سلام كرد. سپس فرمود: بايد مردي صالح بيايد،بناگاه عمر سلام كرد. و فرمود: بايد مردي صالح در رسد، بناگاه عثمان بن عفان فرا رسيد، سپس علي آمد و سلام كرد و او جوابش را مثل آنها داد. همراه پيامبر (ص) ريگ هائي بود كه در دستش تسبيح گفتند و آنگاه آنها را به ابو بكر داد تا در دست وي تسبيح گفتند سپس در دست عمر تسبيح گفتند و بعد در دست عثمان تسبيح گفتند.

" رجال سندش:

الف- اسحاق بن ابراهيم حمصي- معروف به ابن زبريق:

نسائي مي گويد: " ثقه "و مورد اعتماد نيست. محمد بن عون مي‏گويد: شك ندارم كه اسحاق بن زبريق دروغ مي گويد.

ب- عمرو بن حارث حمصي:

ذهبي مي گويد: عادل بودنش معلوم نيست.

 

[ صفحه 160]

 

ج- عبد الله بن سالم شامي حمصي:

ابو داود او را به خاطر گفته اش كه " علي كمك كرد به‏قتل ابو بكر و عمر " مذمت مي كرد.

بنابر اين وي " ناصبي " است و حرفش نشنيدني، و به گمانم او، آفت اين روايت باشد، و از روايت چنانكه پيدااست نشانه هاي دشمني علي (ع) مي بارد.

د- حمد بن عبد الله، يا حميد بن عبد الرحمن:

مجهولي است كه كسي او را نمي شناسد.

ه- ابن عبد ربه:

اگر همان محمد مروزي باشد، چنانكه در " لسان الميزان " آمده " ضعيف " است. و اگر ديگري باشد مجهول‏و ناشناس است، و خود بخاري كه ذكرش كرده از او جز اين نمي داند كه " ابن‏عبد ربه " است و نه از او نام مي بردو نه جز اين روايتي از وي مي آورد.

و- عاصم بن حميد حمصي شامي:

بزار مي گويد: او حديثي نداشته تا ماهيت روايتش را بشناسيم. ابن قطان مي گويد: نمي دانيم كه او " ثقه " است.

ز- ابو ذر غفاري:

نمي دانم اين همان ابو ذري است كه پيامبر (ص) درحقش مي فرمايد: نه آسمان نيلگون سايه بر راستگوتر از ابو ذر افكنده ونه زمين چون او به برگرفته است؟ يا آن كه عثمان درباره اش مكي گويد: پيرمردي دروغساز است. و او را سزاوار تر تبعيد مي داند و مردن در تبعيد؟ نمي دانم چه كسي در اين باره‏قضاوت مي كند، كسي در اين باره قضاوت مي كند، كسي كه تابع فرمايش پيامبر (ص) است يا آن كه رفتار عثمان و گفتارش را مي پسندد و او را از هر خطا و گناهي پيراسته مي داند؟ به هر حال راويان بدي كه نامشان پيش از نام ابو ذر آمده براي رد و طرد اين روايت كفايت مي نمايد.

 

[ صفحه 161]

 

اين سند كه در لابلايش رجال " حمص " لميده اند سخن ياقوت حمي را بياد مي آورد كه " از شگ‏فت ترين چيزها كه در حال حمص ديدم ام، فساد هواي آن است و خاكش كه عقل را فاسد مي كنند چنانكه اهاليش ضرب المثل حماقتند. وتند رو ترين افرادي كه در صفين همراه‏معاويه و عليه علي- رضي الله عنه- بودند، اهالي حمص بودند و اينها بيش‏از ديگران عليه حضرتش تحريك مي كردندو در جنگ عليه او كوشش مي نمودند. چون آن جنگ ها پايان يافت و آن زمان بگذشت، به شيعه افراطي بدل گشتند چندانكه در ميانشان بسيار كسانند كه پيروي مذهب نصيريه مي كنند و اصلشان شيعه اماميه ئي است كه پيشينيان را بد مي گويند. اينها متعهد گشته اند كه از نخست تا به پايان در گمراهي بمانند و هيچوقت نبوده كه بر صواب باشند. "

 

 

ريگ ها در دست خلفا تسبيح مي گويند

 

بيهقي از قول ابو الحسن علي بن احمد بن عبدان از احمد بن عبيد صفار از محمد بن يونس كديمي از قريش بن انس از صالح بن ابي اخضر از زهري از مردي به نام سويد بن يزيد سلمي (يا وليد بن سويد) چنين ثبت كرده است كه‏ابو ذر مي گفت: از عثمان پس از چيزي‏كه از او مشاهده كردم هرگز جز به نيكي ياد نخواهم كرد. من كسي بودم كه وقتي پيامبر خدا (ص) تنها بود به دنبالش بودم. روزي ديدم تنها نشسته است، فرصت تنهائيش را غنيمت شمرده آمده به كنارش نشستم. بعد ابوبكر آمده سلام كرد، آنگاه در سمت راست پيامبر خدا (ص) هفت ريگ بود- يا گفت: نه ريگ- آنها را بر گرفته بناگاه آن ريگ ها در دست وي تسبيح گفتند چنانكه آواي تسبيحشان كه به همهمه زنبور عسل مي مانست شنيده شد. بعد آنها را فرو گذاشت و خاموش شدند. آنها را بر گرفته در كف ابو بكر نهاد، تسبيح گفتند تا آواشان كه به همهمه زنبور عسل مي مانست به گوش رسيد. آنها را فرو

 

[ صفحه 162]

 

گذاشت خاموش گشتند. آنگاه آنها را برگرفته‏در كف عمر نهاد و تسبيح گفتند كه آواشان را كه به همهمه زنبور عسل مي مانست بشنيدم. آنها را بگذاشت خاموش‏شدند. بعد آنها را برگرفته در كف عثمان نهاد و تسبيح گفتند تا صدائي از آنها چون همهمه زنبور عسل بشنيدم. آنها را بگذاشت خاموش گشتند در اين‏هنگام پيامبر (ص) فرمود: اين خلافت پيامبر است. "

در اين سند علاوه بر افراد مجهول و ضعيف و كسي كه عقلش دستخوش تشويش و اختلال گشته و از وي- چنانكه در تهذيب التهذيب آمده- در همين دوره اختلال عقلش روايت شده است كسي وجود دارد به نام محمد بن يونس كديمي كه شرح حالش را در جلد نهم بررسي كرديم و ديديم دروغسازي جاعل است از خانواده اي مشهور به دروغ، كسي كه از زبان پيامبر (ص) و از زبان علما دروغ مي‏ساخته است و شايد بيش از هزار حديث از زبان راويان " ثقه " جعل كرده باشد.

بخوانيد و به حيرت در آئيد ازخلافتي كه با چنين ياوه هاي رسوائي تحكيم و بر پا شده است. حيرت آور تر از آن كار حافظان حديث آن جماعت است كه اين را در تاليفاتشان ثبت كرده و به آن استناد نموده اند بي آنكه كلمه‏اي از سستي سند و بطلانش به زبان آورند و در عين اين كه مي دانسته اندچه عيبناكي ها در آن است. پروردگارت قطعا مي داند كه چه در دل مي پرورند و چه اظهار مي دارند. "

 

>آمدن خلفا به نزد پيامبر نيز به ترتيب خلافت يافتن آنان است

>حمله عاصمي به شيعه به استناد حديثي سست

 

آمدن خلفا به نزد پيامبر نيز به ترتيب خلافت يافتن آنان است

 

از چيزهاي عجيبي كه در اين روايت جعلي يا مجعولاتي نظير آن كه در فضائل و مناقب حكام سه گانه يا چهار گانه ساخته اند، ترتيب دقيق و ثابتي‏است كه در ذكر نام و تنظيم مقامشان رعايت شده است و مو نمي زند و اندك تغييري نمي يابد. همواره و بدون استثنا نخست نام ابو بكر مي آيد و بعد عمر و سوم نام عثمان و چهارم- اگر چهار مي داشته باشد- نام علي (ع) پناه بر خدا پنداري با هم تباني داشته اند كه چنين ترتيب دهند و در وصف ترتيبي آنان هيچيك

 

[ صفحه 163]

 

بر ديگري پيشي نگيرد و نه پس ماند. مثلا در روايت تسبيح گوئي رئگ ها چنين آمده است:

ابو بكر آمده سلام كرد، بعد عمر آمده سلام كرد، سپس عثمان آمده سلام كرد، آنگاه علي آمد سلام كرد!

يا در روايت ر بوستان " از قول انس چنين آمده:

ابو بكر آمد، بعد عمر آمد، سپس عثمان

در روايت " چاه اريس " از قول ابو موسي چنين:

ابو بكر آمد، بعد عمر آمد، سپس عثمان

در روايتي كه مي گويد پيامبر (ص) بر بستر آرميده بود و از او اجازه ورود خواستند، از قول عائشه چنين:

ابو بكر اجازه خواست، بعد عمر آمده اجازه خواست، سپس عثمان

درروايت " ران و زانو " چنين:

ابو بكر اجازه خواست، بعد عمر آمده اجازه خواست، سپس عثمان

در روايت جابر چنين:

اكنون مردي از اهل بهشت فرا خواهد رسيد، و ابو بكر در رسيد،بعد عمر در رسيد، سپس عثمان

در روايت " يكي از بوستان هاي مدينه " از قول بلال چنين:

ابو بكر آمده اجازه خواست، بعد عمر آمد، سپس عثمان.

در حديث " بشارت بهشت " از قول عبد الله بن عمر چنين:

 

[ صفحه 164]

 

ابو بكر آمده اجازه خواست، بعد عمر آمده اجازه خواست، سپس عثمان.

در حديث " نامزدي فاطمه زهرا " سلام الله‏عليها چنين:

ابو بكر آمد، بعد عمر، سپس علي.

در حديث " بناي مسجد مدينه " از قول عائشه چنين:

ابو بكرسنگي آورده بگذاشت، بعد عمر سنگي آورده بنهاد، سپس عثمان سنگي آورده بنهاد.

آيا اين كه بدين گونه از پي هم در مي آيند به حكم قدر است؟ يا در زمان پيامبر (ص) با هم قرار داشته اند كه چنين وارد شوند و جز به‏اين ترتيب در نيابند؟ يا يك قانون طبيعي است كه تخلف نمي پذيرد و استثنا بر نمي دارد؟ يا اتفاقي است، ولي در تمام موارد بك يك گونه صورت‏مي پذيرد؟ يا دل خواه جاعلان روايت است كه مي خواهند ترتيب و مرتبه و درجات آنان چنين مي بوده باشد؟ ممكنست از آن ميان فقط همين فرض- فرض اخير- محقق و مسلم باشد.

28- از زيد بن ابي اوفي چنين نقل شده است‏ كه " به مسجد رسول خدا (ص) در آمدم- يا به عبارتي: در حالي كه در مسجدمدينه بوديم رسول خدا (ص) در رسيد- و بناكرد بگفتن كه فلاني كجاست؟ و فلاني كجاست؟ و همچنان به دنبال ايشان فرستاده حالشان مي پرسيد تا در حضورتش گرد آمدند. در اين هنگام خدارا سپاس و ستايش كرد و فرمود: سخني برايتان مي گويم آن را حفظ كرده و بفهميد و براي كساني كه پس از شما خواهند آمد نقل نمائيد:

خداي عزوجل از ميان آفريد گانش خلقي را برگزيد. (آنگاه اين آيت را تلاوت گرفت:) وخدا از فرشتگان فرستادگاني و از مردمان خلقي را برگزيده به بهشت در مي آوردشان. و من از شما كسي را كه دوست مي دارم بر مي گزينم و ميانتان چنان كه خداي عزوجل ميان فرشتگان پيمان برادري بست پيمان برداري مي بندم.

 

[ صفحه 165]

 

برخيز اي ابو بكر- ابو بكر برخاست و در حضورش ايستاد- فرمود: ترا نزدم دستي است كه خدا ترا به خاطرش پاداش مي دهد. من اگر مي خواستم ياري (خليلي) براي خويش برگزينم حتما ترا به ياري خويش بر مي‏گزيدم. بنابر اين تو نسبت به منزلتي‏را داري كه پيراهنم با تنم (و در اين هنگام پيراهن خويش را با دستش تكان داد).

آنگاه فرمود: عمر بيا جلو.- عمر نزديك آمد- فرمود: تو اي ابو حفص تو با ما خيلي پرخاشگر بودي. بنابر اين از خدا به دعا خواستم تا اسلام را به وسيله تو يا به وسيله ابو جهل به قدرت و عزت رساند. و خدا به وسيله تو چنان كرد و تو از او به نزد خدا دوست داشتني تر بودي. پس تو در بهشت با من خواهي‏بود و نفر سوم اين امت.- آنگاه ميان او و ابو بكر پيمان برادري بست-

سپس عثمان را فراخواند و گفت: ابوعمر پيش آي.- او همچنان نزديك آمد تا شانه اش به شانه پيامبر (ص) چسبيد. پيامبر خدا (ص) رو به آسمان كرده فرمود: منزه است خداي عظيم- و اين را سه بار تكرار كرد- سپس نگاهي به عثمان افكند، و دكمه هاي پيراهن عثمان باز بود، پيامبر خدا (ص) دكمه هايش را با دستش بست. و فرمود: دو شاخه قيايت را، به كمرت بربند. تو درميان اهل آسمان مقامي بلند داري. تو از كساني هستي كه بر حوض (كوثر) به ديدارم نائل مي شوند (و به عبارتي ديگر: روز قيامت‏بر من وارد مي شوند) در حالي به نزدم مي آئي كه خون آلوده اي. در آن‏هنگام به تو مي گويم، چه كسي تو را بدين حال درآورد؟ مي گوئي فلان و فلان. و آن سخن جبرئيل است كه از آسمان ندا در مي دهد. آنگاه فرمود:هان عثمان فرمانرواي همه خوارماندگان‏است.

سپس عبد الرحمن بن عوف را فرا خواند و گفت: پيش آي اي امين خدا توامين خدائي و در آسمان امين خوانده مي شوي، خدا ترا به راستي بر آنچه مال تو است مسلط مي كند. هان تو دعائي بر عهده من داري دعائي كه به تو وعده دادمش و تا كنون در انجامش تاخير نموده ام. گفت: اي پيامبر خدا دعائي برايم برگزين. فرمود: عبد الرحمن امانتي بر عهده ام گذاشتي0 آنگاه فرمود: تو اي عبد الرحمن مقامي بلند داري. هان خدا مال تو راافزون خواهد ساخت

 

[ صفحه 166]

 

بدينسان بدينسان (با اشاره دست) سپس ميان او و عثمان پيمان برداري بست.

آنگاه ‏طلحه و زبير را فرا خواند و گفت: پيش آئيد.- و پيش آمدند- فرمود: شما حواري من هستيد چنانكه حواريان عيسي بن مريم بودند. بعد ميان آن دوپيمان برادري بست.

در اين هنگام عمار ياسر و سعد (بن ابي وقاص) را فرا خوانده گفت: اي عمار ترا دارو دسته تجاوز كار داخلي خواهد كشت. سپس ميان آن دو پيمان برادري بست.

عويمر بن زيد- ابو درداء- و سلمان فارسي را فراخواند و گفت: سلمان تو از خاندان مائي. خدا دانش اولين و آخرين و كتاب اولين و كتاب آخرين را به تو عطا فرموده است. هان اي ابو درداء نمي خواهي ترا هدايت نمايم؟ گفت: آري مي خواهم پدر و مادرم فدايت اي پيامبر خدا فرمود: اگر حال‏ايشان را بپرسي جوياي حالت خواهند گشت و در صورتي كه تركشان نمائي ترا ترك نخواهند گفت، و اگر از ايشان بگريزي از پي ات خواهند آمد. بنابر اين مايه خويش به قرض ايشان ده براي روز نيازمنديت، و بدان كه پاداش در انتظارت خواهد بود. آنگاه ميان آن دو پيمان برداري بست.

سپس به چهره اصحابش نظر افكند و فرمود: مژده بادتان و چشمتان روشن كه شما نخستين كساني هستيد كه مرا بر كناره حوض ديدار خواهند كرد، و شما در فراترين‏آشيان هاي بهشتيد. بعد نگاهي به عبدالله بن عمر افكنده گفت: خدا را شكركه هر كه را دوست بدارد از گمراهي مي‏رهاند و جامه گمراهي بر هر كه خوشدارد مي پوشد.

علي پرسيد: اي پيامبر خدا وقتي ديدم نسبت به اصحابت‏جز من چه كردي جانم برفت و اميدم قطع‏گشت. اگر اين از خشم تو بر من است بايد به بزرگواري خويش مرا ببخشي. در اين وقت پيامبر خدا فرمود: سوگندبه آن كه مرا بحق برانگيخت، ترا فقطبه اين خاطر براي آخر گذاشتم كه ترا به خويش اختصاص دهم و تو منزلتي را برايم داري كه هارون براي موسي داشت با اين تفاوت كه پس از من پيامبري نيست. و تو برادر مني و وارث من. پرسيد اي پيامبر خدا از تو چه ارثي

 

[ صفحه 167]

 

مي برم فرمود: آنچه را پيامبران پيش از من به ميراث نهادند0 پرسيد: پيامبران پيش از تو چه به ميراث نهادند؟ فرمود: كتاب پروردگارشان و سنت پيامبرشان را. و تو با فاطمه دختر من در كاخي كه در بهشت دارم با من خواهي بود (و تو برادر و رفيق مني. (آنگاه پيامبر خدا اين آيه را خواند: برادراني (نشسته) بر جايگاه هاي رو در رو. دوستاني در راه خدا كه به يكديگر مي نگرند. "

ابو عمر در " استيعاب " درشرح حال زيد بن ابي اوفي- راوي اين روايت- مي گويد: وي حديث برادري رابه تمامي نقل كرده است. فقط در سند آن " ضعف " و سستي هست.

ابن حجر در " اصابه " مي گويد: ابن ابي حاتم و حسن بن سفاين و بخاري- در تاريخ الصغير- روايت وي را از طريق ابن شرحبيل از يكي از قريش از زيد بن ابي‏اوفي روايت كرده اند. مي گويد: به نزد پيامبر خدا (ص) در مسجد مدينه رفتم. بنا كرد بگفتن اين كه فلاني كجاست؟ فلاني كجاست؟ و همچنان جوياي ايشان شده و از پي ايشان مي فرستاد تا به حضورش گرد آمدند. آنگاه حديثي را كه در عقد پيمان برداري از طرف پيامبر (ص) هست ذكر مي كند. و براي اين حديث، چندين طريق روائي هست بنقل از عبد الله بن شرحبيل.

ابن سكن مي گويد: حديثش ازسه طريق روايت گشته كه هيچيك از آنهابه صحت نپيوسته است. است. بخاري مي‏گويد: معلوم نيست كه از يكديگر شنيده باشند، و نه ديگري چنان روايت‏كرده است. بعضي از ايشان آن را از ابن ابي خالد از عبد الله بن ابي اوفي روايت كرده اند كه صحيح نيست.

از سه طريق روائي يي كه به آن اشاره كرده اند، دو طريق را يافته ايم: يكي طريق ابو اسحاق ابراهيم بن محمد بن سفيان كه مجهول است. وي از محمد بن يحيي بن اسماعيل سهمي تمار نقل مي‏كند. درباره اين شخص دارقطني مي گويد: مايه خشنودي نيست. او از نصربن علي نقل مي كند كه اگر همان جهضمي‏باشد- چنانكه مي نمايد كه هم او باشد- ثقه است. و وي از عبد المومن‏بن عباد نقل كرده است كه ابو حاتم اورا " ضعيف " شمرده و بخاري گفته حديثش قابل پيروزي نيست،

 

[ صفحه 168]

 

وساجي و ابن جارود او را در شمار راويان ضعيف نام برده اند. او از يزيد بن سفيان نقل مي كند. درباره يزيد بن سفيان، ذهبي مي گويد كه ابن‏معين او را ضعيف شمرده است. نسائي او را متروك خوانده است. ابن شعبه مي گويد: اگر يك درهم به او بدهند يك حديث جعل مي كند. نوشته حديثي دارد كه ابن حبان بر آن ايراد و اعتراض دارد. ابن حبان مي گويد: نوشته وارونه اياست كه به احاديثي كه‏در آن به تنهائي آمده از آن جهت كه پر از اشتباه است و مخالف روايات راويان " ثقه " قابل استدلال و استناد نيست. عقيلي در بخش راويان ضعيف مي گويد: در نقل روايت به عنوان راوي شناخته نشده است و روايتش‏قابل پيروي نيست. اين شخص از عبد الله بن شرحبيل نقل مي كند و وي از مردي از قريش خدا مي داند كه او كيست ‏و آيا به دنيا آمده يا هنوز آفريده نگشته است و او از زيد بن ابي اوفي.

رجال طريق روائي دوم عبارتند از:

عبد الرحيم بن واقدي خراساني كه از شعيب اعرابي روايت مي كند. خطيب بغدادي مي نويسد: در روايت وي نادرستي ها و زشتي هاست، زيرا از راويان ضعيف و مجهول نقل شده است. اين شخص از شعيب بن يونس اعرابي نقل مي كند و وي از جمعي راويان ضعيف يا ناشناسي كه خطيب بغدادي در ذكر عبد الرحيم واقدي به آنان اشاره كرده است0 از موسي بن صهيب كه ابن حجر در " لسان الميزان " مي گويد: حديث جعل مي كرد و مي دزديد. و ابن جوزي پس از ذكر روايت باطل و بي اساسي مي گويد اين روايت بدون شك جعلي است ويحيي متهم به جعل است. يحيي بن معين‏مي گويد: او دجال و دغلباز اين امت است. او از عبد الله بن شرحبيل از مردي از قريش نقل كرده است و اين موجودي كه اسناد اين روايت به او منتهي مي شود و ممكن است آفت روايت

 

[ صفحه 169]

 

باشد ناشناخته است و اگر فرضا به دنيا آمده و چنين كسي بوده باشد معلوم نيست كيست و چگونه كسي است.

اين طريق روائي آن روايت است، و آن هم نوشته بخاري و ابن سكن و ابو عمر و ابن حجر در بطلان و نادرستي آن. از اينها گذشته، پيمان برداري ميان مهاجران در مكه و پيش از هجرت بسته شده است، نه در مدينه، و آنچه پنج ماه پس از هجرت در مدينه صورت گرفته پيمان برادري ميان مهاجران و انصار است و در اين پيمان ميان ابو بكر با خارجه بن زيد انصاري پيمان برادري بسته شده است و ميان عمر با عتبان بن‏مالك، و ميان عثمان با اوس بن ثابت و ميان زبير با سلمه بن سلامه، و ميان طلحه با كعب بن مالك، و ميان عبد الرحمن بن عوف با سعد بن ربيع. بنابراين حرف جاعل روايت كه مي گويد: به نزد رسول خدا در مسجدش رسيدم. يا: در حالي كه در مسجد مدينه بوديم‏ رسول خدا در رسيد. گويا ترين شاهد است بر جعلي بودن روايتش

 

 

حمله عاصمي به شيعه به استناد حديثي سست

 

تعجب آوراست‏كه چندين " حافظ حديث " از آن جماعت اين روايت را ثبت كرده اند يكي مثل محب طبري در " رياض النضره " با حذف سند و چنان كه پنداري حديثي مسلم است‏و مي توان بي ذكر سند نقل و ثبتش كردنوشته است. و ديگري چون ابن عساكر وعاصمي با ذكر همين سند پر غلط و عيبناك و بي آنكه كوچكترين اشاره اي به سستي سند و بطلان روايت كند، ثبت‏كرده است. شگفت تر اين كه بعضي همين‏روايت جعلي و بي اساس را عليه مخالفان اعتقادي خويش حجت و دليل ساخته اند و راي توجيه بدعت ها و اصول انحرافي بكار گرفته اند. عاصمي‏مي گويد: " در اين حديث دو دانستني وجود دارد: رسول خدا (ص) ابو بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير را ستوده و ميانشان پيمان برادري بسته است، اشاره كرده به آنچه از دست مردم بر سر عثمان خواهد آمد، و عثمان را به خاطر آن وقايع نكوهش

 

[ صفحه 170]

 

وسر زنش ننموده است، بنابر اين براي مسلمان پسنديده نخواهد بود كه به خاطر رفتاري كه اصحاب نسبت به يكديگرداشته اند نسبت به آنان زبان درازي كند، زيرا حضرتش از آن جهت ميانشان پيمان برادري در دنيا بست كه در آخرت‏برادر يكديگرند، و نيز اين دانستي هست كه پيامبر (ص) مرتضي را برادر و وارث خويش خواند و سپس ارث خويش راتوضيح داد و گفت كتاب خدا و سنت پيامبر است و خيبر را به ميراث براي وي ننهاد، و از روي آن نادرستي عقيده رافضيان آشكار مي شود، و از خدا بايد مدد خواست. "

واقعا حيرت آوراست كه عاصمي پنداشته اين روايت پوچ و بي اساس دو در از دانش برويش گشوده است اين چه علمي كه منبعش انبوهي شك و وهم و كذاب و جعل است نمي دانم عاصمي چگونه به خود اجازه داده كه به چنين روايت پوچي استناد نمايد، بگذاريم از اين كه آن را گنجي از دانش و معلومات گرفته و قضاوت هايش را بر اساس آن " معلومات " استوار كرده است پنداري به علمي ثابت و يقيني تكيه ميزند و به شالوده‏اي استوار و ندانسته يا خود را به نفهمي زده كه به شعله دوزخ تكيه مي زند و عقيده اش را و داوري اش را از اباطيل دوزخي مي ستاند. از اينها گذشته، در مجلدات " غدير " پنبه فضائل و افتخاراتي را كه در روايت مذكور آمده زده ايم و نيازي به تكرارش‏نمي بينيم.

وانگهي اين گفته ها كه روايت در بر دارد بفرض كه گفته شده باشد در حضور و برابر اصحاب صورت گرفته و همگي يا اقلا بسياري از ايشان شنيده اند، و از جمله آنان كه‏شنيده و دريافته اند طلحه و زبير و عمارند. پس چرا هيچ يك از ايشان روزي كه بر عثمان سخت گرفتند و در ايام دو محاصره او و در جنگ بر سر خانه او آن را بياد نياورد؟ يا مگرآن را پشت گوش افكندند و در آن ايام به چيزي نشمردندش؟ آنان كه به زعم آن‏جماعت عادل و راستروند هرگز چنين كاري نمي كنند. يا آنان چنان كه مادرشان عائشه حديث حواب را از ياد ببرد و به آن عمل ننمود، آن حديث رااز ياد برده و بكار نبستند؟ و چندان‏در طاق نسيان گذاشتندش تا شعله آشوب داخلي فرو كشيد؟ اين چيزي است كه فكرنمي كنم هيچ فهميده اي بگويد.

 

[ صفحه 171]

 

دانستني دومي كه عاصمي از گنج آن روايت استخراج كرده و عبارت است از انحصار ميراث امير المومنين علي از پيامبر (ص) به قرآن و سنت. و نادرستي حديث فدك و خيبر، و حمله به‏شيعه به استناد آن، بي ارزش تر و ياوه تر از دانستني اولي است زيرا شيعه براي امير المومنين ارث مالي و اقتصادي ادعا نكرده و نه حضرتش آن روز كه فدك را مطالبه فرموده براي خويش ادعا كرده است، بلكه آن را به عنوان حقي كه متعلق به دختر عمويش صديقه طاهره فاطمه زهراء سلام الله عليهما است درخواست كرده چه فدك- چنانكه حقيقت اين است- هبه اي از پدرش باشد و چه ارثي بر اساس ميراثي كه قرآن و سنت مقرر مي دارند- و ممكن است در فرصتي كه پيش آيد به بحث‏تفصيلي آن همت گمارم. بنابر اين، حمله به شيعه با استناد به آن روايت جعلي و فرضيه اي كه خود براي عقيده شيعه ساخته اند جنايتي در حق ايشان است و چه بسا دروغ ها كه به شيعه بسته و چه بهتان ها كه زده اند. ارثي كه شيعه براي امام علي بن ابي طالب (ع) ادعا مي كند چيزي است كه اهل سنت بر آن اجماع دارند و همداستانند و از براهين خلافت آن حضرت است.

حاكم مي گويد: در ميان دانشمندان بر سر اين اختلافي نيست كه پسر عمو از عمو ارث نمي برد. با اين‏اجماع معلوم شده است كه علي از ميان مسلمانان علم را از پيامبر (ص) به ميراث برده است. بنابر اين، همين ارث اختصاصي علي (ع) از پيامبر (ص)- كه از ميان امت فقط به او اختصاص‏يافته است- تعبير ديگري است از خلافت علي (ع) و جانشيني وي در مقام پيامبر (ص) كه به خاطرش همواره اوصياء از پيامبران ارث برده اند.

 

 

آيا واقعا سه خليفه مژده بهشت گرفته اند

 

29- در دو " صحيح " مسلم و بخاري از روايت محمد بن مسكين بصري از يحيي بن حسان بصري از سليمان بن بلال از شريك بن ابي نمير از سعيد بن‏مسيب از ابي موسي اشعري چنين آمده است. مي گويد: " در خانه ام وضو گرفته بيرون رفتم و با خود گفتم: امروز بايد با پيامبر خدا (ص) باشم0 و به مسجد در آمدم و جوياي او شدم. گفتند: به در شده و به آن سو رفته‏است. در پي اش روانه گشتم تا

 

[ صفحه 172]

 

به چاه " اريس " رسيدم. بردر آن به انتظار ايستادم تا فهميدم كه پيامبر (ص) قضاي حاجت كرده و بنشسته است. به حضورش رسيده سلام كردم و ديدم بر اطاقكي كه بر سر چاه " اريس " است بنشسته و پاهايش را به درون چاه آويخته و ساق خويش عريان نموده است. برگشتم به در باغ و با خود گفتم: بايد دربان پيامبر خدا (ص) باشم. چيزي نگذشت كه در كوفتند. پرسيدم: كيست؟ گفت: ابو بكر. گفتم ك كمي صبر كن. سپس به خدمت پيامبر (ص) رفته عرض كردم: اي پيامبر خدا اينك ابو بكر اجازه ورود ميخواهد. فرمود: اجازه بده به او مژده بهشت بده. بشتاب رفتم و به ابوبكر گفتم: بيا تو كه پيامبر خدا (ص) به تو مژده بهشت مي دهد. آمده در كنار پيامبر (ص) نشست در اطاقك و در طرف راست حصرتش و پاهايش را به درون چاه آويخت و ساقش را برهنه ساخت‏همان گونه كه پيامبر (ص) ساخته بود.

آنگاه برگشتم، و من برادرم را گذاشته بودم وضو بگيرد و بيرون شده بودم و به من گفته بود از پي ات خواهم آمد. به همين جهت با خود گفتم‏اگر خدا براي خيري بخواهد او رامي رساند. در اين وقت صداي در را شنيدم، پرسيدم: كيست؟ گفت: عمر. گفتم: كم صبر كمي. و نزد پيامبر (ص) رفته سلام كردم و به اطلاعش رساندم. فرمود: اجازه بده بيايد و به او مژده بهشت بده. آمده به او اجازه دادم و گفتم: پيامبر خدا (ص) به تو مژده بهشت مي دهد. آمد و بر سمت چپ‏پيامبر خدا بنشست و ساق خويش برهنه ساخته پاهايش را بدرون چاه آويخت همان گونه كه پيامبر (ص) و ابو بكرانجام داده بودند. آنگاه برگشته با خود گفتم: اگر خدا براي فلاني- يعني برادرش- خيري بخواهد او را مي رساند. ناگهاني در صدا كرد. گفتم:كيست؟ گفت: عثمان بن عفان. كمي صبر كن. و رفتم پيش پيامبر خدا و گفتم: اينك عثمان اجازه ورود مي خواهد. فرمود: بگذار بيايد و به اومژده بهشت بده به خاطر مصيبتي كه به او مي رسد. آمده گفتم: رسول خدا (ص) به تو اجازه ورود مي دهد و مژده بهشت به خاطر گرفتاري يا مصيبتي كه به تو مي رسد. در آمد و مي گفت: ازخدا بايد مدد خواست. و چون جائي در اطاقك نيافت روبروشان بر شكاف چاه نشست و ساق پايش را برهنه كرد و در چاه آويخت

 

[ صفحه 173]

 

همانگونه كه ابو بكر و عمر- رضي الله عنهما- انجام داده بودند. سعيد بن مسيب مي گويد:من آنرا به گورشان تاول نمودم كه در يكجا خواهد بود و گور عثمان به تنهائي جدا گانه. "

ما سند اين روايت را به بحث و برسي نميكشيم، زيرا نا معلوم و در هم ريخته و مبهم است و يكبار از قول ابو موسي اشعري نقل مي شود- چنانكه ديديم- و ديگر بار از قول زيد بن ارقم و چنانكه بيهقي در " دلائل " ثبت كرده او است كه از خانه به در شده و سپس دربان پيامر (ص) گشته است و سه ديگر چنانكه ابو داود ثبت كرده از قول بلال و او دربان است در آن داستان، و ديگر جا و چنانكه احمد حنبل در " مسند " ثبت كرده از زبان نافع بن عبدالحرث، و او دربان است و ماجرا را روايت كرده براي ديگران آري نه سندش را به اين علت مورد بررسي قرار مي دهيم و نه مي گوئيم به علت وجود بصرياني كه سابقه و دستي در جعل حديث‏و ساختن مطالب جنايتبار از قول پيامبر گرامي (ص) دارند " ضعيف " وسست است و نه از ميان رجال سندش انگشت بر سليمان بن بلال مي گذاريم وسخن ابن ابي شيبه را درباره اش پيش مي كشيم كه مي گويد: او كسي نيست كه‏بشود بر روايتش اعتماد كرد. و نه آن‏را به خاطر " ابن ابي نمر " بي اساس مي خوانيم، كسي كه نسائي و ابن جارود درباره اش مي گويند: او " قوي" نيست. و ابن حبان كه بسا خطا كرده‏است، و ابن جارود كه يحيي بن سعيد از او روايت نمي كند، و ساجي كه معتقد به قدر بوده است. همچنين به علت وجود سعيد بن مسيب بر آن خرده نمي گيريم كسي كه شرح حالش را درجلد هشتم بر خوانديم، و نه درباره كسي كه آخر زنجيره راويان است يعني ابو موسي اشعري صحابي حرفي مي زنيم، زيرا بعثيده آن جماعت همه اصحاب عادل‏و راستروند و اگر

 

[ صفحه 174]

 

نمي توانيم‏اين عقيده نادرست و باطل را بپذيريم و فرمايش امام پاك امير المومنين علي‏بن ابي طالب (ع) را نشنيده بگيريم آنجا كه درباره ابو موسي اشعري و همكارش عمرو بن عاص مي فرمايد: " هان اين دو نفر كه بعنوان حكم انتخاب‏كرديد حكم قرآن را پس پشت افكندند و آنچه را قرآن ابطال كرده احيا نمودندو آنچه را قرآن احيا و بر قرار گردانيده از بين بردند، و هر يك از آن دو دلخواه خويش و نه تعليم خدا راپيروي كرد و بر اثر آن حكمي بدون حجت‏و دليل آشكار يا سنت بر قرار صادر نمودند، و در صدور حكم با هم اختلاف‏پيدا كردند، و هيچيك درست عمل ننمودند. بنابر اين خدا از آندو نفربيزار و بري است و پيامبرش و مومنان صالح. " چه اشكال و نقد و ايرادي محكم تر و سهمگين تر از اين كه امام علي (ع) بر ابو موسي اشعري راوي آن‏روايت وارد كرده است و با اين وصف، چگونه مي توان اين موجود را " عادل "و راسترو و درستكار خواند؟

همچنين نمي گوئيم عنايتي كه آن جماعت داشته اند به اين كه مژده بهشت را از ميان اصحاب به خلفاي سه گانه اختصاص دهند و در جعل احاديث و ساختن و پرداختن داستانها در اين موضوع تلاشي سخت نشان دهند حكايت از اسراري مي كند كه‏نمي خواهيم پرده از آن برداريم، " واز چيزهائي نپرسيد كه اگر پرايتان روشن شود، ناراحتتان مي سازد. " فقط مي گوئيم: اگر براستي پيامبر گرامي اين مژده را داده باشد- و مي دانيم شوندگانش مژده دهنده را راستگومي دانسته اند- چرا عمر از حذيفه يماني- كه را از تشخيص منافقان را در اختيار داشته است- درباره خودش مي پرسيده و او را قسم مي داده كه آيا وي از جمله آنها است؟ و آيا نامش جزو منافقان آمده است؟ و آيا پيامبر (ص) او را از جمله آنها شمرده است؟ در حالي كه او كاملا آگاه بوده كه منافقان در پست ترين مرتبه دوزخند. آيا مي توان اين پرسش‏عمر را- كه مورد اتفاق است- با آن مژده بهشتي كه

 

[ صفحه 175]

 

ميگويند دريافته است سازگار دانست؟

آيا مي توان آن مژده بهشتي را كه ادعا مي شود عثمان دريافته، با آن روايت تاريخي كه به صحبت پيوسته سازكار دانست كه از رفتن به مكه در ايام محاصره اش خود داري مي كرد و عذر مي آورد كه از پيامبر خدا (ص) شنيده كه " در مكه مردي از قريش به گور سپرده مي شود كه نيمي از عذاب اين امت را از انس و جن بر دوش دارد " و مي گفت: نمي خواهم من آن شخص باشم؟آيا اين حرفش حرف كسي است كه به خدا ايمان محكم دارد و به پيامبرش نيكو كار است و هدايت يافته و دين پذيرفته، تا برسد به حرف كسي كه از زبان پيامبر مقدس و راستگو مژده بهشت يافته باشد؟

30- بيهقي روايتي ثبت كرده است كه از عبد الاعلي ابي مساور از ابراهيم بن محمد بن حاطب ازعبد الرحمن بن يحيي از زيد بن ارقم مي گويد: رسول خدا (ص) مرا فرستاده و دستور داد: برو تا به ابوبكر بري. او را در خانه اش نشسته برسر پا مي يابي، به او مي گوئي: پيامبر خدا (ص) به تو سلام مي رساند و مي گويد: ترا مژده بهشت باد0 آنگاه به راه افتاده مي روي تا به " ثنيه " ميرسي و عمر را سوار خري مي‏بيني و در حالي كه جلو سرش برق مي زند، و به او مي گوئي: پيامبر خدا (ص) به تو سلام مي رساند و مي گويد: ترا مژده بهشت باد. آنگاه از آنجامي روي پيش عثمان و او را در بازار مي يابي در حال خريد و فروش، به او مي گوئي: پيامبر خدا (ص) به تو سلام مي رساند و مي گويد: ترا مژده بهشت باد پس از گرفتاري سختي.

گفتار پيامبر (ص) را در حال رفتن به سراغ‏آنان به خاطر نگاهداشت و هر يك را در همان حال ديد كه پيامبر خدا (ص)بيان داشته بود و هر يك مي پرسيدند:پيامبر خدا (ص) كجاست؟ و مي گفت در فلان جا. و او مي رفت به نزدش. و چون عثمان به نزد پيامبر (ص) رفت‏پرسيد: اي پيامبر خدا چه گرفتاريي دچارش مي شوم؟ قسم به آنكه ترا بحق مبعوث گردانيده از وقتي با تو بيعت كرده ام غيبت نكرده ام و نه مرتكب بي‏عفتي گشته ام. بنابر اين، به چه بلائي گرفتار خواهم شد؟

 

[ صفحه 176]

 

فرمود: همين است. "

خواننده هوشيارپس از اطلاع بر آنچه در همين جلد در شرح حال عبد الاعلي بن ابي مساور گفتم خود را از شناختن رجال سند اين روايت بي نياز مي بيند، در آنجا ديديم كه وي دروغسازي پليد و دغلباز و جاعل است و هزاران حديث از زبان اساتيد و پيشوايان علم حديث جعل كرده‏كه هيچك را به زبان نياورده اند، و كسي را نيافته اند كه بيش از او جعل حديث كرده باشد، و او در دروغگوئي ودروغسازي ضرب المثل است.

بنابر اين، چنين روايتي را در اصطلاح فن حديث " جعلي " مي خوانند نه چنانكه بيهقي وصف كرده " ضعيف " و سست

 

 

آيا حسين از سه خليفه و از معاويه تجليل مي كند؟

 

31- ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت كرده است‏از طريق ابو عمر و زاهد از علي بن محمد صائغ از پدرش مي گويد: " حيسن را ديدم كه به نمايندگي به ديدن معاويه آمده بود، روز جمعه اي بود ومعاويه بر منبر به نطق ايستاده، مردي از آن جماعت به او گفت: امير المومنين به حسين اجازه بده به منبر بالا رود. معاويه به او گفت: واي بر تو بگذار افتخار جوئي نمايم. آنگاه خدا را سپاس و ستايش برده گفت: اي ابا عبد الله ترا به خدا قسم مي‏دهم آيا من فرزند بطحاء مكه نيستم؟ گفت: آري به آن كه نيايم را بحق و مژده رسان برانگيخت. بعد گفت: اي ابا عبد الله ترا به خدا قسم مي دهم آيا من خال المومنين نيستم؟ گفت: آري به آن كه نيايم را به پيامبري برانگيخت. سپس گفت: اي ابا عبد الله ترا به خدا قسم مي دهم آيا من كاتب وحي نيستم؟ گفت: آري به آن كه‏نيايم را بيمرسان گردانيد. در اين هنگام معاويه فرود آمد و حسين بن علي‏به منبر بالا رفته پس از سپاس خدا سپاس هائي كه چنان نه پيشنيان برده بودند و نه نسل هاي معاصر، فرمود: پدرم از زبان نيايم از فرشته وحي از خداي تعالي چنين نقل كرده كه زير جايگاه عرش ورقه اي سبز رنگ است بر آن نوشته: لا اله الا الله، محمد رسول الله، اي شيعه آل محمد هر يك از شما كه در دوره قيامت آمده بگويد: لا اله الا الله خدا او را وارد بهشت مي سازد. معاويه از

 

[ صفحه 177]

 

اوپرسيد: اي ابا عبد الله ترا به خدا بگو شييعه ال محمد چه كساني هستند؟ گفت: كساني كه به شيخين يعني ابو بكر و عمر دشنام نمي دهند و عثمان رادشنام ندهند و نه پدرم را دشنام دهندو نه تو را اي معاويه دشنام گويند. "

ابن عساكر مي گويد: " اين حديثي زشت(و نادرست) است.، و به عقيده من سلسله سندش به حسين نمي رسد. " و مامي گوئيم: اين دروغي آشكار و واضح است و سندش گسيخته و پاره پاره. و "ابو عمر و زاهد "- از رجال سند اين روايت- دروغسازي است دست آلوده به جنايات و خيانت ها و همان كه از تاليف روايات جعلي و ساختگي كتابي درستايش و مناقب معاويه پرداخته است و در سال 345 مرده. استاد حديثش علي صائغ نيز به شدت " ضعيف " و سست روايت است چنانكه خطيب بغدادي در تاريخش از او همين گونه ياد كرده و دارقطني او را " ضعيف " خوانده است. پدر وي نيز- كه از رجال سند است- ناشناس است و بي ارزش و در طبقه كساني كه از مالك متوفاي 179 ه. روايت مي كنند. بااين وصف چگونه سرورمان حسين ين علي (ع) را كه در سال 61 هجري به شهادت رسيده درك كرده‏و چطور معاويه را كه در سال 60 ه. مرده ديده است؟ مگر در خواب ديده باشد؟!

وانگهي اگر قرار باشد خواب ديدهها را راست پنداريم، مقتضاي اين‏افسانه آن است كه معاويه از شيعه آل محمد (ص) كه خدا به بهشت در مي آوردشان نباشد، زيرا او بر امير المومنين علي (ع) و دو فرزند گراميش دو امامي كه سرور جوانان بهشتي اند لعنت مي فرستاده است و بر جمعي از اصحاب پاكدامن و عالي مقام،و همين ننگ او را بس. اين وضع ننگين‏او را و فرومايگان اموي را كه به تقليدش بر خاندان پيامبر (ص) لعنت مي فرستاده اند و همه كساني را كه چنين گناهي مرتكب گشته اند به يكسان شامل مي شود.

همچنين به مقتضاي آن،مولاي متقيان (ع) از شمار اين گروه‏رستگار خارج

 

[ صفحه 178]

 

خواهد گشت، زيرا وي بر معاويه و دار و دسته پست و تبهكارش لعنت مي فرستاده است ! " سهمگين است سخني كه به زبان مي آورند! "

لازمه اين روايت ساختگي اين است نه تنها كساني كه عليه عثمان فعاليت نمودند و او را به قتل رساندند، بلكه آنان كه زبان به انتقاد و اعتراضش گشوده اند از شمار شيعه آل محمد (ص) خارج باشند و ايشان برجسته ترين چهره هاي امت و اصحاب بزرگ پيامبر (ص) و مهاجران و انصارند، كساني كه از آن جماعت نه فقط شيعه آل محمد (ص) بلكه عادل و راست روشان مي دانند آيا كسي مي تواندچنين پنداري به ذهن خويش راه دهد؟

به سخني كوتاه، درست ترين سخني كه مي توان درباره آن روايت مسخره گفت،اين است كه روايتي بهتان آميز و دروغ‏است كه ذره اي صحت ندارد و قابل اعتماد و استناد نيست.

32- خطيب بغدادي از احمد بن محمد بن ابي بكر اشناني، از محمد بن يعقوب اصم، از سري بن يحيي، از شعيب بن ابراهيم، از سيف بن عمر، از وائل بن داود، از يزيد بهي، از زبير روايت كرده است كه پيامبر (ص) فرمود: " خداياتو براي امتم اصحابم را بركت بخشيدي، پس بركت را از ايشان مگير، و براي‏اصحابم به ابو بكر بركت ده و بركتت را از وي مگير، و ايشان را در مورد وي همداستان گردان، و كارش را پراكنده مساز. خدايا عمر بن خطاب رابه عزت و قدرت رسان، و عثمان بن عفان را شكيبا دار، و علي را موفق بدار، و از طلحه در گذر، و زبير رااستوار گردان، و سعد را بسلامت دار، و عبد الرحمن را محترم دار، و پيشاهنگان پيشين را كه از مهاجران بودند و از انصار و پيروان نيكروشان را به من بپيوند "

خطيب بغدادي، در حاشيه اي كه بر اين روايت مي زند مي گويد: جعلي است و در سندش راويان ضعيفي وجود دارند كه ضعيف ترينشان سيف (بن عمر) است. ما شرح حال " سري " و " شعيب " و سيف بن عمر را- كه از رجال سند اين روايتند- در جلدهشتم به نظرتان رسانديم، و وجود يكي‏ از اينها

 

[ صفحه 179]

 

براي عيبناكي و سستي سند روايت كفايت مي نمايد، تا چه رسد به گرد آمدنشان در آن!

33- خطيب بغدادي، روايتي ثبت كرده مي گويد: مبارك بن عبد الجبار براي ماگفته، از قول ابو طلب عشاري، از ابو الحسن محمد بن عبد العزيز بردعي، از ابو الحبيش طاهر بن حسين فقيه،از صدقه بن هبيره بن علي موصلي، از عمر بن ليث، از محمد بن جعفر، از علي بن محمد طنافسي، از موسي بن خلف، از حماد بن ابي سليمان، از ابراهيم بن ابي سعيد خدري. مي گويد: در حالي كه خدمت رسول خدا (ص) نشسته بوديم فرشته وحي در رسيده گفت: سلام بر تو اي محمد خدا اين به را به تو هديه داده است. آنگاه به، دردست حضرتش به زبان هاي گونا گون تسبيح گفت. پرسيدم: اين به در دستت‏تسبيح مي گويد؟ فرمود: سوگند به آن‏كه مرا به حق برانگيخت، خداي تعالي در بهشت عدن يك مليون كاخ آفريد در هر كاخ يك مليون جايگاه در هر جايگاه‏يك مليون تخت، بر هر تخت زيباروئي واز زير هر تخت چهار نهر روان بر كناره هر نهري يك مليون درخت برگ زيرهر برگي يك مليون شاخه بر هر شاخه يك‏مليون به، زير هر بهي يك مليون برگ زير هر برگي يك مليون فرشته، هر فرشته اي را يك مليون بال زير هر بالي يك مليون سر، بر هر سري يك مليون صورت بر هر صورتي يك مليون دهان درهر دهاني يك مليون زبان كه خدا را با يك مليون زبان ستايش مي برد كه هيچيك از زبان ها با ديگري شباهت ندارد، و ثواب همه آن تسبيح گوئي و ستايش ها براي دوستداران ابو بكر و عمر و عثمان و علي است. "

سيوطي در " لئالي " درباره اين روايت‏مي نويسد: جعلي است. " صدقه " را از راويان ناشناس روايتش كرده و محمدبن جعفر را احمد (بن حنبل) متروك دانسته و حديث از وي را ترك كرده است، و موسي نيز متروك است.

اين سخن سيوطي است، لكن ما مي گوئيم: شايد روايت كردن اين حرف ياوه و امثال آن " موتمن ساجي " را بر آن داشته كه به‏استاد حديث خطيب بغدادي- مبارك بن عبد الجبار- بد گمان شود و او را متهم به دروغگوئي و دروغسازي

 

[ صفحه 180]

 

نمايد و اين اتهام را به زبان آورد. همين روايت معروف رجال سند خويش است و خردمند به هيچ وجه به كساني كه چنين دروغي روايت و نقل كرده اند اعتماد نخواهد كرد. اكنون اشاره اي به راويان مذكور مي نمائيم:

الف- ابو طالب عشاري- محمد بن علي بن فتح:

ذهبي در " ميزان الاعتدال " رواياتي از او ذكر كرده و آنها را جعلي خوانده است و گفته: خدا روي جاعلش را سياه كند. و محدثان بغداد را بايد نكوهش كرد كه گذاشته اند عشاري چنين اباطيلي را روايت كند. همچنين پس از ذكر اين كه خطيب بغدادي‏او را " ثقه " شمرده مي گويد: حجت نيست.

ب- ابو الحسن بردعي:

خطيب بغدادي مي نويسد: از او حديث نوشته ام و رواياتش قابل تامل و ترديد است هر چند مقدار زيادي روايت ننموده است.

ج- ابو الحبيش فقيه:

مجهولي است كه او را نشناخته اند.

د- صدقه:

مجهولي است كه از او به نيكي ياد نگشته و نه نيكرفتاري.

ه- عمر بن ليث:

مجهولي ناشناس است.

و- محمد بن جعفر كه همان مدائني است.

احمد درباره اش مي گويد: از او حديث شنيده، اما هرگز روايت نكرده ام و هرگز چيزي از او روايت نخواهم كرد. عقيلي وي را در رديف راويان " ضعيف "آورده و نظر احمد حنبل را درباره اش نوشته است. ابن قانع مي گويد: " ضعيف " است. ابن عبد البر مي گويد:به نزد اساتيد علم حديث، " قوي " شمرده نمي شود.

 

[ صفحه 181]

 

ابو حاتم مي‏گويد: رواياتش نوشتني، ولي غير قابل استدلال و استناد است.

ز- موسي بن حلف عمي بصري:

آجري درباره اش مي گويد: " قوي " نيست. و از قول ابن معين آمده كه " ضعيف " است. ابن حبان مي گويد: بسيار روايات نادرست و زشت آورده است. دارقطني مي‏گويد: " قوي " نيست، ولي از رواياتش مي شود چيزي فهميد.

ح- ابراهيم بن ابي سعيد خدري:

از ابو سعيد خدري پسري بدين نام در تاريخ ياد نگشته است و به گمانم درست " ابراهيم نخعي از ابي سعيد خدري " باشد. خدا داناتر است.

34- نحاس در كتاب " معاني القرآن " روايتي ثبت‏كرده است از ابو عبد الله احمد بن علي بن سهل، از محمد بن حميد، از يحيي بن ضريس، از زهير بن معاويه، ا، ابي اسحاق، از براء بن عازب. مي‏گويد: " عرب بيابانگردي در حجه الوداع به خدمت رسول خدا (ص) رفت در حالي كه حضرتش در عرفات بر ماده شتري ايستاده بود. گفت: من مردي مسلمانم. برايم اين آيه را توضيح بده: كساني كه ايمان آورده و كارهاي‏پسنديده كردند ما پاداش كسي را كه كار نيكو كرده باشد ضايع نمي گردانيم، ايشان را بهشت هاي عدني خواهد بود كه از فرودش نهرها روان است و در آن دستبندهاي زرين بر خويش مي آرايند و جامه هاي سبز رنگ از سندس و استبرق مي پوشند ... پيامبر خدا (ص) فرمود: تو از ايشان دور نيستي و نه ايشان از تو دورند، آنان اين چهار نفرند:ابو بكر و عمر و عثمان و علي. بنابراين به قبيله خويش بياموز كه اين آيه‏درباره ايشان نازل گشته است. اين راقرطبي در تفسيرش نوشته است. و ما همه آنرا الحمد لله با اجازه روايت كرديم. "

تعجب آور است كه مفسري بزرگ چنين دروغ رسوائي را با سندي سست

 

[ صفحه 182]

 

و واهي با اجازه روايت مي كند و خدا را سپاس مي برد كه سخني نامربوط و بيجا گفته و به پروردگارش و به پيامبرش (ص) دروغ بسته و بهتان آورده است پناه بر خدا از روايت بي درايت، و از نقل بي تدبر وبي تعقل.

در سند روايت، نام احمد بن علي بن سهل مروزي آمده است. خطيب‏بغدادي در تاريخش شرح حالي از وي آورد، اما كلمه اي در تمجيدش ننوشته‏ پنداري از او جز نامش را نمي دانسته است. و ذهبي در " ميزان الاعتدال " از او ياد كرده و حديثي از وي نوشته مي گويد: ابن حزم اين را آورده و گفته كه " احمد " مجهول و ناشناس است.

همچنين نام محمد بن حميد- ابو عبدالله رازي تميمي آمده است. يعقوب بن‏شيبه مي گويد: روايات نامعلوم و زشت بسيار دارد. بخاري مي گويد: در رواياتش بايد دقت و احتياط كرد. نسائي مي گ‏ويد: مورد اعتماد نيست. جوزجاني مي گويد: بد مسلك و غير قابل اعتماد است. فضلك رازي مي گويد: از ابن حميد پنجاه هزار روايت نوشته دارم كه كلمه اي از آن را براي‏ديگران نقل نمي كنم و نمي آموزم. صالح اسدي مي گويد: هرگاه روايتي ازسفيان به او مي رسيد آن را به مهران نسبت مي داد و هر وقت روايتي از منصور مي رسيد به عمرو بن ابي قيس نسبت مي داد.

آنگاه مي افزايد: ابن‏حميد هر چه براي ما روايت مي كرد او را متهم به دورغ مي كرديم. و درجاي ديگر مي گويد: رواياتش را زياد مي كرد، و كسي را نديده ام كه بيش از او در دروغ بستن به خدا گستاخ باشد،روايات مردم را مي گرفت و بهم در مي آميخت و زير و رويش مي كرد. و نيز مي‏گويد: نديده ام كسي در دروغسازي ماهر تر از دو نفر باشد يكي سليمان شاذ كوني كه محمد بن حميد همه رواياتش را حفظ مي كرد و مي آموخت. محمد بن عيسي دامغاني مي گويد: چون هارون بن مغيره درگذشت از محمد بن حميد تقاضا كردم همه احاديثي را كه از (هارون بن مغيره) شنيده برايم بياورد، او طومارهائي پيشم آورد و بر شمردم و ديدم همه اش سيصد و شصت وچند حديث است. جعفر مي گويد: ابن حميد بعدها

 

[ صفحه 183]

 

چند ده هزار حديث‏به نقل از هارون (بن مغيره) ثبت و نشر كرد. ابو القاسم پسر برادر ابو زرعه مي گويد: از ابو زرعه درباره محمد بن حميد پرسيدم، انگشتش را بردهان نهاد (كه هيچ نگو). پرسيدم: دروغ مي گفت؟ با سر اشاره كرده كه‏آري گفتم: او به پيري رسيده بود شايد به او حقه مي زده و احاديث ساختگي را بر او مي خوانده اند. گفت: پسر جان و تعمد داشت در نقل حديث‏ساختگي و در جعلش). ابو نعيم بن عدي مي گويد: در منزل ابو حاتم رازي، در حالي كه ابن خراش و جمعي از مشايخ و اساتيد و حديث دانان اهل ري حضور داشتند، شنيدم كه نام ابن حميدرا آوردند و هماوا گفتند كه وي در روايتش جدا ضعيف است و چيز هائي را كه نشنيده و نياموخته، نقل مي كند. و احاديث علماي حديث بصره و كوفه را مي گيرد و آنها را از قول علماي اهل ري نقل مي كند. ابو العباس بن سعيد مي گويد: داود بن يحيي مي گفت: ازابن خراش چنين شنيدم كه ابن حميد براي ما حديث مي گفت و بخدا قسم، دروغ مي گفت سعيد بن عمرو بردعي مي‏گويد: از ابو حاتم پرسيدم: آيا محمد بن حميد رازي را به درستي مي شناسي، چگونه كسي است او؟ گفت: استاد حديثي از خلقانيين به من اطلاع‏داده بود كتابي حديث از ابو زهير دارد، نزد رفته آن را مطالعه و بررسي كردم، ديدم حديث ابي زهير نيست، بلكه روايات علي بن مجاهد است0 اما او حاضر نشد دست از آن بردارد. من برخاسته به رفيقم گفتم: اين دورغسازي است كه در دروغسازي مهارت ندارد. بعدها نزد محمد بن حميد رفتم0 او همان كتاب حديث را پيشم آورد. از محمد بن حميد پرسيدم: اين را از كه شنيده و آموخته اي؟ گفت: از علي‏بن مجاهد. و آنگاه آن را بر خواند ودر آن چنين آمده بود: علي بن مجاهد براي ما حديث كرد ... به تعجب افتادم، و نزد جواني رفتم كه همراهم‏بود، دستش را گرفته رفتيم نزد آن استاد حديث از (خلقانيين) و از او درباره كتاب حديثي پرسيدم كه به ما نشان داده بود. گفت: آنرا محمد بن حميد از من به عاريت گرفته است.

ابوحاتم مي گويد: اين را دليل گرفتم براين كه اشاره دارد به اين كه آن مكشوف و بر ملا گشته است.

 

[ صفحه 184]

 

ابن خزيمه مي گويد: رواياتش نقل نكردني است. نسائي مي گويد: كسي نيست. كتاني مي گويد: از نسائي پرسيدم: سخت موكد و قطعي است؟ گفت: آري. پرسيدم: هيچ روايتي از او ثبت نكرده اي؟ گفت: نه. و در جاي ديگر مي گويد: دروغسازي است، و ابن‏واره نيز همين عقيده را دارد. ابن حبان مي گويد: از راويان " ثقه " چيزهاي بهم ريخته و وارونه اي را بشكلي نقل مي كند كه جز او نقل نكرده‏است.

خلاصه كلام، اين شخص دروغسازي‏است كه بسيار حديث دروغ ساخته است و هر كه از او به خوبي ياد كرده، او را نشناخته يا پيش از آنكه رسوا شود درباره اش اظهار نظر نموده است. ابو العباس بن سعيد مي گويد: داود بن يحيي مي گفت: ابو حاتم سابقا از او براين حديث نقل مي كرد و مي آموخت‏و بعد و در ايام اخير تركش كرد. ابوحاتم رازي مي گويد: يحيي بن معين ازمن راجع به ابن حميد پرسيد پيش از آن‏كه وضعش آشكار شود و آن كارها از او سرزند، و گفت: چه خرده اي بر او مي‏گيرند؟ گفتم: در رساله حديثش چيزي نوشته است، آنگاه مي گويد: اين اين‏طور نيست. و قلم را برداشته نوشته رساله حديث را تغيير مي دهد. گفت: اين خيلي بد روش و خصلتي است...

ابو علي نيشابوري مي گويد: به ابن خزيمه‏گفتم: چه مي شد اگر استاد از محمد بن حميد روايت مي كرد و حديث مي آموخت، زيرا احمد وي را ستوده است. ابن خزيمه گفت: احمد او را نشناخته است و اگر چنانكه ما او را شناخته ايم مي شناخت هرگز نمي ستودش.

35- ابن عساكر روايتي ثبت كرده است ازطريق علي بن محمد بن شجاع ربعي، از عبد الوهاب ميداني دمشقي، از محمد بن عبد الله بن ياسر، از محمد بن بكار، از محمد بن وليد، از داود بن سليمان شيباني، از حازم بن جبله بن ابي نصره، از پدرش از جدش از ابوسعيد خدري- رضي الله عنه- مي گويد: " رسول خدا (ص) به ابو بكر و عمرفرمود: بخدا من شما دو نفر را چون خدا شما را دوست مي دارد دوست مي دارم و فرشتگان شما را چون خدا شما را دوست مي دارد دوست مي دارند. هر كه

 

[ صفحه 185]

 

شما را دوست مي دارد خدا او را دوست بدارد، و هر كه به شما نيكي مي نمايد خدا به او نيكي كند، و هر كه پيوند از شما مي گسلد خدا پيوند از او بگلسد، و هر كه شما را در دنيا و آخرتتان مورد كينه خويش قرار مي دهد مورد كينه قرار دهد. "

رجال سندش:

الف- عبد الوهاب ميداني:

ذهبي به نقل از كتابي مي گويد: وي‏سهل انگاري و بي دقتي مي نموده است،و در خصوص اين كه ابو علي بن هارون انصاري را ديده (و از او حديث آموخته) باشد، ترديد وجود دارد و متهم است.

ب- محمد بن عبد الله:

در " ميزان الاعتدال " درباره وي چنين نوشته است: وي مورد نكوهش است و روايتش (يعني همين روايت) بكلي ناپسند است.

ج- محمد بن بكار:

ناپسند و ناشناس است. ابن حزم مي گويد: او مجهول است. ذهبي مي گويد: اين صحت دارد كه او ناشناس است.

د- محمد بن وليد:

به گمانم ابن ابان قلانسي باشد كه دروغسازي است كه حديث‏جعل مي كرده و پاره اي از روايات باطل و ياوه اش را، در فضيلت ابو بكر در همين جلد ديديم.

ه- داود بن‏سليمان:

ذهبي مي گويد: ازدي گفته است كه وي جدا " ضعيف " است.

و- حازم بن جبلد:

او و پدر و جدش هر سه‏ناشناسند و نا معلوم.

 

[ صفحه 186]

 

36- ازدي روايتي ثبت كرده است از محمد بن‏عمر انصاري، از كثير النواء، از زكريا- آزاد شده طلحه-، از حسن بن‏معتمر. مي گويد: " از علي درباره ابو بكر و عمر پرسيدند، گفت: آن دواز هيئتي كه همراه محمد آهنگ (دين)خدا كردند، به شمار مي آيند، و موسي از پروردگارش آن دو را تقاضا كرد، اما خدا آن دو را به محمد عطا فرمود "

ذهبي در " ميزان الاعتدال " مي نويسد: روايتي ناپسند است، و ازدي آن را " ضعيف " خوانده است.

مي‏گوئيم: در سندش نام كثير النواء وجود دارد. ابو حاتم مي گويد: سست روايت است، و در گروه سعد بن طريف قرار مي گيرد. جوزجاني مي گويد: ازدين منحرف بوده است. نسائي مي گويد: " ضعيف " است. و در جاي ديگر كه درباره او جاي تامل و احتياط است. ابن عدي مي گويد: از غلات شيعه و شيعي افراطي بوده است. از محمد بن بشير عبدي نقل شده كه كثير النواء، پيش از مرگ از تشيع دست برداشت.

زكريا- آزاد شده طلحه- و استادش نيز مجهول و ناشناسند. اينها عيبناكي هاي سند است كه درميان رجالش‏حتي يك " ثقه " و مورد اعتماد يافت نمي شود. و متن روايت نيرومندترين گواه و رساترين شاهد بطلان آن است.

 

 

بررسي روايتي كه آن ده تن را از بهشتيان معرفي مي كند

 

37- احمد حنبل در " مسند " روايتي ثبت كرده است از عبد الرحمن بن حميد، از پدرش، از عبد الرحمن بن عوف كه‏پيامبر (ص) فرمود: " ابو بكر در بهشت است و عمر در بهشت و علي در بهشت و عثمان در بهشت و طلحه در بهشت‏و زبير در بهشت و عبد الرحمن بن عوف در بهشت و سعد بن ابي وقاص در

 

[ صفحه 187]

 

بهشت و سعيد بن زيد در بهشت و ابو عبيده بن جراح در بهشت "

باهمين سند، ترمذي در " صحيح " خويش ثبت كرده است، و نيز از عبد الرحمن بن حميد از پدرش از رسول خدا نظيرش، همچنين بغوي در كتاب " مصابيح ". اين را ابو داود در " سنن " از طريق عبد الله بن ظالم مازني ثبت كرده است كه مي گويد: " سعيد بن زيد بن عمرو گفت: چون فلاني به كوفه وارد شد فلان شخص به نطق برخاست. در اين وقت سعيدبن زيد دستم را گرفته گفت: اين ستمگر را نمي بيني؟ سپس گواهي داد كه نه نفر در بهشتند (و آنان را بر شمرد). پرسيدم: دهمي كيست؟ لحظه اي خاموش ماند و سپس گفت: من ".

وي همچنين از طريق عبد الرحمن اخينس چنين ثبت كرده است كه " وي در مسجد بود، كسي نام علي (ع) را برد و سعيد بن زيد برخاسته گفت: من گواهم براي پيامبر خدا (ص) و از او شنيدم‏كه مي فرمود: ده نفر در بهشتند: پيامبر در بهشت است و ابو بكر در بهشت و عمر در بهشت و عثمان در بهشت و علي در بهشت و طلحه در بهشت و زبير بن عوام در بهشت و سعد بن مالك در بهشت و عبد بن عوف در بهشت. و اگر مايل بودم دهمي را نام مي بردم. پرسيدند: او كيست؟ خاموس ماند. دوباره پرسيدند: او كيست؟ گفت: سعيدبن زيد. " با همين سند، ترمذي در "جامع " ثبت كرده است، و ابن ديبع در" تيسير الوصول "، و محب طبري در " رياض النضره " به هر دو طريق روائي مذكور.

 

[ صفحه 188]

 

به عقيده ما اين روايت چندان اهميتي ندارد و فضيلت ويژه اي را براي آن ده نفر كه مي گويند مژده بهشت يافته اند، ثابت نمي نمايد و نه ايشان را از جمع مومنان متمايز مي گرداند، زيرا در قرآن كريم بسا آيه هست مژده بهشت براي مومنان، و بسيار مژده كه هر كس‏ايمان آورد و كار شايسته نمايد در بهشت خواهد بود، بنابر اين بهشتي بودن اختصاصي به چند نفر ندارد و تو ده هائي از خلق خدا را شامل مي شود. مي فرمايد:

" به كساني كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند مژده بده كه بهشت هائي دارند كه از زيرش نهرها روان است. "

" خدا از مومنان جان و دارائيشان را خريده به اين (بها) كه بهشت از آن ايشان باشد. "

" كساني كه ايمان آوردند و كارهاي و پسنديده كردند و سر در راه پروردگارشان نهادند، ايشان قرين بهشتند، "

" خدا كساني را كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند به بهشت ها در مي آورد كه از زيرش نهرهاروان است. "

" كساني كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند در بهشت ها آشيانه خواهند داشت. "

" هرمرد و زني كه مومن باشد و از كارهاي پسنديده انجام دهد چنين كسان به بهشت‏در خواهند آمد. "

" هر مرد و زني كه‏مومن باشد و كار پسنديده كند چنين كسان به بهشت در خواهند آمد. "

 

[ صفحه 189]

 

" هر كه خدا را و پيامبرش را فرمان برد او را به بهشت ها در مي آورد كه از زيرش نهرها روان است. "

" هر كه به خدا ايمان بياورد و كار پسنديده كند او را به بهشت ها در مي آورد كه از زيرش نهرها روان است. "

" خدا به مردان و زنان مومن بهشت ها وعده داده است كه از زيرش نهرها روان‏است. "

چه بسيار كسان از امت محمد (ص) به بهشت درمي آيند. اين حديث ازپيامبر گرامي به صحت پيوسته كه فرمود: علي و شيعه اش در بهشتند. و مژده آن را به علي (ع) داده است. و نيزاين حديث به صحت پيوسته كه " فرشته وحي آمده گفت: امتت را مژده بده كه هر كس تا بميرد چيزي را شريك خدا نداند و نسازد به بهشت در خواهد آمد. گفتم: اي فرشته وحي گر چه دزدي و زنا كرده باشد؟ گفت: آري. گفتم: گر چه دزدي و زنا كند؟ گفت: آري. گفتم گر چه دزدي و زنا كرده باشد؟ گفت: آري، و گر چه شراب خورده باشد. "

همچنين اين حديث از حضرتش به صحت‏پيوسته است: " مژده گيريد و آيندگان‏را مژده دهيد كه هر كس به راستي گواهي دهد كه خدائي جز خداي يگانه نيست به بهشت در آيد. "

و نيز اين حديث: " به آنكه جانم در دست او است‏سوگند كه همه تان به بهشت در خواهيدآمد به استثناي كسي كه در برابر خدا سرپيچد يا چون چارپايان برمد. گفتند: اي پيامبر خدا چه كسي ممكن است از ورود به بهشت سر پيچد؟ فرمود: هر كه از من اطاعت نمايد به بهشت در آيد و هر كه سر از فرمانم بپيچد

 

[ صفحه 190]

 

به دوزخ در آيد. "

و از جابر به صحت پيوسته كه از پيامبر (ص) شنيده كه " من اميدوارم از امتم كساني كه مرا پيروي مي كنند يك چهارم‏بهشتيان را تشكيل دهند. مي گويد: از شادي بانگ تكبير برداشتيم. فرمود: اميدوارم يك سوم بهشتيان را تشكيل دهند. مي گويد: بانگ تكبير برداشتيم. آنگاه فرمود: اميدوارم كه بخش اعظم آن را تشكيل دهند، "

و اين نيز " صحيح " شمرده شده كه فرمود: " پرودگارم به من وعده داد كه از امتم هفتاد هزار تن را بي محاسبه به بهشت در آورد و آنگاه هر هزاره از ايشان براي هفتاد هزار تن شفاعت مي كنند " و بسيار حديث " صحيح " ديگر نظير اينها.

بنابر اين، گروه ده نفر اي كه مژده بهشت يافته اند هر گاه واقعا مومن بوده و پايبند قرآن وسنت باشند بدون ترديد از جمله بهشتيان خواهند بود، مانند ساير كساني كه ايمان آورده و خويشتن تسليم‏حكم خدا كرده و نيكو كار بوده است. ضمنا غير از اين ده نفر، عده اي از اصحاب نيز مژده بهشت يافته اند و پيامبر اكرم (ص) ايشان را نام برده‏وبه زبان خويش مژده بهشت داده است مانندعمار بن ياسر كه پيامبر (ص) از قول فرشته وحي به او فرموده: او را مژده بهشت بده، آتش‏بر عمار حرام و ممنوع گرديده است. وفرموده: خون و گوشت عمار بر آتش حرام است كه آن را در گيرد يا برسد. و اين حديث از حضرتش به صحت پيوسته كه " خاندان ياسر را مژده بهشت باد، و عده تان بهشت " و نيز اين حديث كه بهشت شيفته چهار تن است: علي بن ابيطالب، عمار ياسر، سلمان فارسي، و مقداد " و به روايتي " بهشت

 

[ صفحه 191]

 

شيفته سه نفر است: علي و عمارو بلال " و درباره زيد بن صوحان چندين حديث رسيده گوياي بهشتي بودنش. حديث صحيحي از طريق " مسلم " درباره عبد الله بن سلام در دست است حاكي از بهشتي بودنش.

به علي (ع) مي فرمايد: " پنداري الان است كه توبر منطقه رحمت من قرار گرفته اي و مردم را از آن مي پرا كنند، و بر آن‏سبوها است به شماره ستارگان آسمان، و من و تو و حسن و حسين و فاطمه و عقيل و جعفر در بهشتيم برادرانه نشسته بر تخت هاي روبرو. تو و شيعه تو در بهشتند ".

و اين حديث از وي به صحت پيوسته كه " حسن و حسين دو سرور جوانان بهشتي اند " و همه بر درستي اين حديث همداستانند. همچنين فرموده: " حسن و حسين، جدشان در بهشت است و پدرشان در بهشت و مادرشان‏در بهشت و عمويشان در بهشت و همه شان‏در بهشت و دائي هاشان در بهشت و خودشان در بهشت، و هر كه دوست بدارشان در بهشت " اين را طبراني در دو كتاب " كبير " و " اوسط " ثبت كرده است. و نيز از حضرتش اين حديث به صحت پيوسته كه " جعفر بن ابي طالب‏در بهشت است و دو بال دارد كه با آن به هر جا بخواهد پرواز مي گيرد ".

اين حديث از وي " صحيح " شمرده شده كه در حق عمرو بن ثابت اصيرم فرموده كه از بهشتيان است. و طبراني در همان دو كتاب ثبت كرده كه به عبد الله بن مسعود فرمود: ترا بهشت مژده باد. همچنين فرموده: " من پيشرو عرب در ورود به بهشتيم، و صهيب پيشرو روم، و بلال پيشرو حبشيان، وسلمان پيشرو ايرانيان در ورود به بهشت ". اين را طبراني ثبت كرده و هيثمي " نيكو " شمرده است. و نيز عمرو بن جموح را- كه لنگ بوده است- مژده داده كه در بهشت با پاي

 

[ صفحه 192]

 

سالم راه خواهد رفت. و حديثش را احمد حنبل ثبت كرده است و رجال سندش " ثقه " و مورد اعتمادند. و ثابت بن‏قيس را مژده داده كه ستوده خواهد زيست و شهيد خواهد گشت و خدا به بهشت‏در خواهد آوردش.

باوجود اينها، اين‏چه جنجالي است كه بر سر روايت " عشره‏مبشره " به راه انداخته و آن را سندي‏گرفته اند و وسيله اثبات افتخارات براي آن چند نفر و مي خواهند بهشتي بودن را به ايشان اختصاص دهند و چنين‏تلقين نمايند كه گويا فقط آنان به اين مزيت و امتياز نائل گشته اند و مژده بهشت را جز ايشان كسي نيافته و آن همه مژده بهشت كه ديگران را رسيده‏با آنچه ايشان راست تفاوت دارد و جز اين كلام الهي است كه مي فرمايد: كساني كه ايمان آوردند و پرهيز كاري مي نمودند در زندگاني دنيا و در آخرت‏ايشان را مژده است و فرمان هاي خدا را تغيير و تبديل نيست، آن پيروزي عظيم است.

بنابر اين، چرا مژده بهشت را به آن ده نفر اختصاص مي دهندو بهشت را به انحصار آنان در مي آورند؟ و اعتراف به آن جزو معتقدات ضروري مي شمارند چنانكه احمد پيشوايي‏حنبليان درنامه اي به مسدد به مسرهد مي نويسد: "... و اين كه گواهي دهيم آن ده نفر در بهشتند ابو بكر و عمر و عثمان و علي و طلحه و زبير و سعد و سعيد و عبد الرحمن و ابو عبيده. بنابر اين هر كه پيامبر (ص) در باره اش گواهي بهشت داده در حقش گواهي بهشتي بودن مي دهيم و روا نيست‏كه بگوئي فلاني در بهشت است و فلاني در دوزخ، جز آن ده نفري كه پيامبر (ص) برايشان گواهي بهشت داده است ". اين حرف ها چرا؟ شايد عنايت نموده باشيد كه چرا؟ و ما نيز از سبب آن بي اطلاع نيستيم

در سند و متن روايت حق بررسي داريم و از آن بي تحقيق و ارزيابي نبايد در گذريم.

سندش چنانكه ملاحظه مي كنيد به عبد الرحمن‏بن عوف و سعيد بن زيد منتهي مي شود وجز اين دو، كسي آن را روايت نكرده است. طريق روائي عبد الرحمن

 

[ صفحه 193]

 

بن عوف منحصر است به عبد الرحمن بن حميد بن عبد الرحمن زهري از پدرش كه گاهي از عبد الرحمن بن عوف و زماني مستقيما از رسول خدا (ص) روايت كرده است. اين سند، باطل است و نا تمام، زيرا با توجه به در گذشت حميدبن عبد الرحمن معلوم مي شود كه وي نه‏صحابي، بلكه تابعي بوده و عبد الرحمن بن عوف را درك نكرده تا از اوروايت كند. وي در سال 105 هجري به سن 73 سالگي در گذشته، بنابر اين متولد سال 32 ه بوده است سالي كه عبدالرحمن بن عوف وفات يافته يا بفاصله يكسال از آن. به همين سبب ابن حجر روايت حميد از عمر و عثمان را منقطع مي داند و عثمان پس از عبد الرحمن بن‏عوف در گذشته است و طبعا روايت وي ازعبد الرحمن بن عوف منقطع خواهد بود. بنابر اين، اين سند صحيح نيست. پس طريق روايت منحصر مي شود به شخص سعيدبن زيد كه خود را از " عشره مبشره " شمرده است و آن را در دوره معاويه دركوفه روايت كرده است- و اين را در صدر روايت ديديم- و اين حديث از وي تا آن زمان شنيده نشده است و هيچكس پيش از آن از وي نقل ننموده و فقط درآن زمان كه دوره تبهكاري و جعل حديث و تبليغات سوء بوده به زبان آورده است. كسي از اين صحابي نپرسيد كه چه‏سري دركارش بوده كه آن حديث را مكتوم‏داشته و نقل نكرده و گذاشته تا زمان معاويه، و هيچ از آن دوره خلفاي راشدين ياد ننموده است و در آن دوره كه ايشان و ديگر اصحاب سخت نيازمند چنين روايتي بوده اند تا موضع خويش محكم سازند و آن را حجت آورند و در اقناع منطقي ديگران بكار گيرند و از خونريزي ها جلوگيري نمايند و بسيار حقوق را كه در آن سال هاي پر كشمكش وخونين پايمال گشته محفوظ و در امان دارند؟ پنداري اين حديث روزي كه معاويه بر تخت سلطنت نشسته و رژيم تباهش را بر مسلمانان تحميل كرده به سعيد زيد الهام گشته است نه اين كه آن را ده‏ها سال پيش از پيامبر گرامي (ص) شنيده باشد.

گمان قوي مي برم كه سعيد بن زيد هنگامي كه نتوانست حملات و دشنام هاي

 

[ صفحه 194]

 

مخالفين امير المومنين علي (ع) را تحمل كندو در برابر كساني كه معاويه بر كوفه گماشته بود مقاومت نمايد و نسبت به دستگاه حاكمه نيز موضوع مخالف گرفته بود چنانكه از بيعت با يزيد و موافقت‏با ولايتعهدي او خود داري ورزيده و در آن مورد به مروان بن حكم سخني خشن‏گفته بود. بر جان خويش از تصميمات تعرضي معاويه ترسيده است و براي اين كه خود را از آسيب وي برهاند اين روايت را جعل كرده تا آن را سپر حمايت خويش گرداند و اتهام علاقه مندي و عشق علي (ع) را كه به وي مي‏زده اند بر طرف سازد، و آن زمان هر كه را به طرفداري و عشق علي (ع) متهم مي ساختند به معرض شكنجه و آزارهاي گونا گون و زندان و اعدام در مي آمد. بدينسان، با جعل اين حديث، و بخشيدن بهشت به مخالفان و دشمنان‏علي(ع) و كساني كه از بيعتش سر پيچيده و عليه خلافتش قيام مسلحانه كرده اند حاكم وقت را خشنود گردانيده‏و خطر مرگ و آزار را از خود دور ساخته است. سران مخالفان علي (ع) را در يك صف قرار داده و هيچ كس ديگررا در رديفشان ننشانده و هيچ يك از دوستداران علي (ع) و شيعه او را و سروران اهل بهشت را چون سلمان و ابو ذر و عمار و مقداد همطرز ايشان ندانسته پنداري بهشت را براي همين چند نفر آفريده اند، و با اين عمل عطف حاكم را به خود جلب كرده است در شرائطي كه به پاي هر جاعل تبهكار و هر دوروغسازي كه چيزي از اين گونه مي‏ساخت خروارها زر و سيم مي ريختند. اگر پاي شمشير و زر و سيم در بين نبودو عقل و انصاف و ايمان داور بود هيچكس متن و مضمون اين روايت را نمي پذيرفت و هرگز علي (ع) در بهشت با مخالفان و دشمنان و اضدادش فراهم نمي‏آورد در حالي كه مسلم است متناقضان و اضداد فراهم نمي آيند و وحدت و همساني نمي يابند. همه مي دانند كه رفتار و تاريخ حيات علي (ع) غير ازرفتار و تاريخ حيات آن ديگران است و او همان مردي است كه در شوراي شش نفره وقتي پيروي از شيوه ابو بكر و عمر را شرط انتخابش به خلافت گرفتند چشم از خلافت پوشيد تا به پيروي آن شيوه نيالايد و اين ضديت و مخالفت رابه صراحت اعلام داشت و بعدها آن اختلافات و كشمكش ها را با عثمان پيدا كرد و از كشتنش ناراحت نگشت و حاضر نشد شهادت بدهد به اين كه عثمان‏بنا حق كشته

 

[ صفحه 195]

 

شده است و نطق شقيقيه را ايراد فرمود و درميان توده‏هاي انبوه خلق فرياد بر آورد: " هان‏هر قطعه زميني كه عثمان از ملك عموم به تملك كسي داده و هر مالي كه از مال خدا به كسي بخشيده به خزانه عمومي بازگشته است. " سپس آن دو بيعت شكن به جنگ وي برخاستند و در راه مخالفتش به كشتن رفتند. اين ها چگونه با علي (ع) در بهشت گرد مي آيند؟ مي نمي دانم آيا اينها دلبسته‏بهشت جاودان و نعيم ايزدي بوده اند؟هرگز !

بررسي متن روايت:

درباره متن روايت نيز تاملات و نظراتي داريم كه ما را از تصديق آن باز مي دارد.

آيا عبد الرحمن بن عوف كه روايت از زبانش‏نقل گشته و خود از آن ده نفر مژده بهشت يافته است، به اين حديث و مژده‏اش معتقد بوده و آن را راست مي دانسته است و با وجود آن روز شوراي شش نفره شمشير بر سر علي (ع) كشيده‏كه " بيعت كن و گر نه ترا خواهم كشت " و هنگامي كه كشور را آشوب فرا گرفته و انحراف حاكم از رويه اسلامي وضع خطرناكي پيش آورده به علي (ع) گفته: " اگر مي خواهي شمشيرت را بردار و من شمشير را بر مي دارم، زيرا او (يعني عثمان) بر خلاف تعهدي كه به من سپرده عمل كرده است "و با خود عهد بسته كه تا زنده است باعثمان حرف نزند، و از بيعتي كه با عثمان كرده است اظهار ندامت نموده به‏خدا پناه مي برده است، و وصيت كرده كه عثمان بر او نماز نگزارد، و در حالي مرده كه با عثمان قهر بوده است، و عثمان او را متهم به نفاق مي كرده و منافق مي خوانده است؟ آيا اين واقعيات با صحت آن روايت جور مي آيد؟ آيا مي توان گفت كه عبد الرحمن‏بن عوف و عثمان اين حديث را شنيده و باور داشته اند و در عين حال اين كارها را مي كرده اند؟

آيا ابو بكر و عمري كه مژده بهشت يافته اند همان دو نفري هستند كه جگر گوشه پيامبر (ص)- صديقه طاهره- به هنگام وفات از آنها ناراضي و خشمگين

 

[ صفحه 196]

 

بود؟ آيا همان دو نفري هستند كه به ايشان فرمود: خدا و فرشتگانش را گواه مي گيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورديد و خشنود نساختيد، و اگر پيامبر (ص) را ملاقات كردم از شما به او شكايت خواهم برد؟ و همان دو نفري كه مادر حسن و حسين- آن دو سرور بهشتيان- گريان و ناله كنان بانگ شكايت عليه شان برداشت كه آه پدرم پيامبر خدا پس از تو چه ها كه از دست پسر خطاب و پسر ابي قحافه نكشيديم؟ و همان ها كه ميراث خاندان‏پيامبر (ص) را به يغما بردند و سخن‏امير المومنين علي (ع) در حقشان راست آمد كه در حالي كه خار درديده واستخوان در گلويم خليده بود شكيبائي ورزيدم و نگريستم كه ميراثم به يغما مي رود؟ اين همان ابو بكري است كه فاطمه- سلام الله عليها- وصيت كرد بر او نماز نگزارد و در تشييع جنازه اش حاضر نشود، و او و رفيقش حاضر نشدند؟ و آيا همان است كه دخترعزيز پيامبر پاك و اقدس به او گفت: در هر نمازي كه مي خوانم ترا نفرين مي كنم؟ و همان كه حرمت خانه فاطمه (ع) را پايمال ساخت و پيامبر (ص)را بدان وسيله آزرد؟ و مي دانيم كه " كساني كه پيامبر خدا را مي آزارند عذابي دردناك خواهند داشت. " و آيا اين همان است و همان ...

آيا عمر اين روايت را راست مي پنداشت و باور داشت‏و در عين حال از حذيفه يماني- كه از نام منافقان آگاه بود- مي پرسيد آيااو از شمار منافقان است و آيا پيامبرخدا (ص) نام او را در رديف آنها آورده است؟ آيا روزي كه در دوره خلافتش از ملقب شدن به " ابو عيسي " نهي كرد، و مغيره به او گفت كه پيامبر (ص) وي را به آن ملقب ساخته‏است و عمر در جوابش گفت پيامبر (ص)وي را به آن ملقب ساخته است و عمر درجوابش گفت پيامبر (ص) از او در گذشته است و نمي دانيم چه برسرمان خواهد آمد، و لقبش را تغيير داد و "ابو عبد الله " ناميد، آيا در آن روز از اين بشارت اطلاع داشت " و اگرواقعا مژده بهشت به او داده شده بود پس چطور نمي دانست چه بر سرش خواهد آمد

 

[ صفحه 197]

 

وچه سرنوشتي خواهد داشت؟ ! آيا اين همان عمري است كه علي را مثل " شتر مهار شده " مي كشيد و مي برد تا از او براي ابو بكر بيعت بگيرد و تهديدش مي كرد كه " بيعت كن و گر نه كشته خواهي شد "؟ و همان كه‏همان وقت منكر برادري علي با پيامبر (ص) گشت، منكر حقيقتي كه با سنت صحيح و ثابت مسلم گشته و مورد قبول همه قرار گرفته است؟ چنانكه بسياري از دستورات و تعليمان پيامبر (ص) سنتش را منكر گشته است و همان كه وصيت كرد در شورا انتخاب خليفه هر كه‏را از بيعت خود داري كرد بكشند، و مي دانست يگانه مخالف آن انتخاب نادرست امير المومنين علي (ع) است، يا يكي ديگر از ده نفري كه مي گويند مژده بهشت يافته اند؟ و مي دانيم " هر كس مومني را عمدا بكشد جزايش جهنم است و در آن جاودان خواهدبود و خشم خدا و لعنتش بر او خواهد بود و عذابي سهمگين برايش مهيا ساخته‏است ".

آيا عثمان اين روايت را درست‏مي پنداشت و باور داشت و با وجود اين‏به مغيره بن شعبه- وقتي به او توصيه كرده مدينه را به قصد مكه ترك كند و خود را از محاصره كنندگان برهاند- مي گفت: از پيامبر خدا شنيدم كه در مكه مردي از قريش به گور سپرده مي شود كه نيمي از عذاب اين امت را بردوش‏خواهد داشت، و نمي خواهم من آن شخص باشم؟ و چگونه عثمان، علي را- كه به موجب اين روايت مژده بهشت يافته است- برتر از مروان نمي دانست در حالي كه مروان را پيامبر (ص) لعنت فرستاده است؟ و مي دانيم " دوزخيان با بهشتيان برابر نيستند و بهشتيان همان پيروز مندانند. "

آيا اين طلحه‏و زبير همانهايند كه عثمان را به كشتن دادند و مردم را عليه او شوراندند و به فرمايش امير المومنين علي (ع): " ساده ترين كارشان در حق وي (يعني عثمان) پر خاش بود و نرمترين رفتارشان باوي خشونت و جفا. و مردم را بر سر او شوراندند و كار را بر او سخت گرفتند و مقصودشان اين بود كه حكومت را بچنگ

 

[ صفحه 198]

 

خويش آورند. و اولين كساني بودند كه زبان‏به بد گوئي او گشودند و آخرين كساني كه دستور (كشتن او را) دادند تا خونش را بريختند؟ " همان دو كه مولاي متقيان چنين معرفيشان كرده: "هر يك از آن دو، حكومت را براي خويش‏مي خواهند و آن را به سوي خود مي كشند و هيچ رابطه اي با خدا ندارند وبهيچ وجه با خدا مرتبط و در حساب نيستند، و هر يك كينه رفيقش را در دل مي پرورد، و به زودي پرده از كارشان بر خواهد افتاد؟ "

همان دو كه بر پيشواي خويش و امامي كه اطاعتش‏واجب است شوريدند و پيمان بيعتش را گسستند و آتش جنگ تجاوز كارانه داخلي‏را افروختند و عليه او جنگيدند و در آن جنگ كشته شدند و روشن ترين مصداق فرمايش پيامبر (ص) گشتند كه " هر كس امام زمان خويش نشناخته بميرد به حال جاهليت (و در حال كفر) مرده است "؟

همان دو نفري كه سپاه پيمان گسلان را بسيج و تدارك و فرماندهي كردند و به جنگ سرور خاندان پيامبر (ص) و همسر رسول خدا (ص) را كه به فرمانش خانه نشين بود از خانه به در نمودند و سردار جماعت پيمان گسلي گشتند كه پيامبر (ص) علي (ع) و اصحاب راسترو و عادلش را به جنگ عليه‏شان بر انگيخته است و فرموده با آنهاپيكار جويند و بستيزند؟ مگر كساني كه پيامبر اكرم (ص) فرمان جنگ عليه‏شان صادر كرده و نبرد بر ضدشان را واجب شمرده باشد اهل بهشت شمرده مي شوند؟

" جزاي كساني كه با خدا و پيامبرش مي جنگند و در جهان (يا كشور اسلامي) تلاش تبهكارانه مي نمايند، اين است كه كشته يا به دار آويخته شوند يا يك دست با ديگر پايشان بريده شود يا تبعيد گردند آن ننگي است در زندگي دنيا براي آنها و در آخرت عذابي سهمگين دارند. "

اين همان زبيري است كه در حديث " صحيحي "پيامبر (ص) به او فرموده:

 

[ صفحه 199]

 

" تو در حالي كه ستمگري با علي مي جنگي "؟ و مگر كسي كه ستمگرانه با علي (ع) بجنگد جايش بهشت است در حالي كه مي دانيم پيامبر (ص) مي فرمايد: " من با كسي كه با او (يعني علي) بجنگد در جنگم، و با هر كه با او آشتي باشد آشتي "- و اين حديثي " صحيح " و ثابت است؟ " بنابراين، سزاي هر كه از شما چنان كند جزننگ در زندگي دنيا نيست و در قيامت به شديدترين عذابها كشانده خواهند شد0 و خدا از آنچه مي كنيد غافل نيست. "

اين همان زبيري است كه عمر درباره اش مي گويد: " كيست كه براي من چاره‏اي درباره ياران محمد بينديشد، اگر من بر دهان اين پرخاش جو و اشاره به زبير) بند ننهم امت محمد (ص) را به گمراهي و نابودي مي كشاند "؟ و روزي كه زخم برداشته به او گفته: " اما تو اي زبير بدخوي و آزمند هستي در حال خشنودي مومني و درحال خشنودي مومني و در حال خشم كافر، روزي انساني و ديگر روز شيطان. شايد اگر حكومت به چنگت آيد به روزگار تو در ريگزار مكه بر سر يك پيمانه جو كتك كاي در مي گيرد.

اما اگر حكومت به عهده‏ات واگذار شود- كاش مي دانستم- آن روز كه تو شيطان مي شوي چه كسي عهده دارمردم خواهد گشت، و روزي كه به خشم آئي چه كسي؟ هان خدا تا وقتي‏تو چنين صفتي داري حكومت اين امت را به تو وا نخواهد گذاشت "؟ و نيز به او گفت: " اما تو اي زبير بخدا قلب تو حتي براي يك روز يا يك شب نرم نگشته است و هنوز خشك و سبكسري "؟

اين همان طلحه است كه عثمان را كشت و نگذاشت آب به او برسد و نگذاشت او رادر گورستان مسلمان به خاك بسپارند، و مروان او را به خونخواهي عثمان كشت؟ و با وجود اينها آن دو در شمار ده نفري هستند كه مژده بهشت يافته اند؟از تو اي خدا پوزش مي طلبيم!

 

[ صفحه 200]

 

آيا اين همان طلحه است كه در اثناي جنگ جمل امير المومنين علي (ع) او را سوگند داد و از او درباره حديث ولايت (هر كه من مولاي اويم علي مولاي او است) اقرار خواست و حجت رابروي تمام كرد، و او بهانه آورد كه آن حديث را فراموش كرده است؟ همچنان‏پس از بيعتي كه با حضرتش كرده بود ازياري او خود داري ورزيد و مانع استقرار حق و اجراي قانون اسلام توسطمولاي متقيان شد تا آن كه با تيري كه‏مروان به طرفش پرتاب كرد به خاك هلاك‏افتاد، در حالي كه سراز اطاعت امام زمانش پيچيده بود آيا امام و كسي كه عليه او شوريده با هم در بهشتند؟!

اين همان طلحه است كه آيه شريفه: " حق نداريد پيامبر خدا را بيازاريد و نه اين كه به هيچ وجه همرانش را پس از او به همسري خويش در آوريد. آن كارتان در پيشگاه خدا (گناهي) سهمگين است " درباره اش نازل گشت آن هنگام كه گفت: " محمد همسران ما را پس از ما به همسري خويش درمي آورد و در عين حال ما را از دختر عموهايم باز مي دارد اگر پيشامدي برايش كرده (يعني در گذشت) بعد از او با همسرانش ازدواج ميكنيم " و گفت: " اگر پيامبر خدا (ص) بميرد با عائشه‏كه دختر عموي من است ازدواج خواهم كرد " و حرفش به گوش پيامبر اكرم (ص) رسيد و آزرده خاطر گشت و آن آيت فرود آمد؟

عمر وقتي زخم برداشته بودبه او گفت: حرفي دارم، بزنم يا نه؟ گفت: بگو. اما تو سخن خيري نمي گوئي. گفت: من تو را از آن روز كه انگشت در جنگ " احد " آسيب ديد مي شناسم و مي دانم كه چه در سر داري. و پيامبر خدا (ص) در حالي درگذشت كه از سخني كه روز نزول آيه حجاب گفتي خشمگين بود از دست تو.

ابو عثمان- جاحظ مي گويد: طلحه روزي كه‏آيه حجاب فرود آمد در حضور كساني كه حرفش را به اطلاع پيامبر خدا (ص) رساندند گفت: " حجاب امروزشان برايش‏چه فايده دارد. فردا مي ميرد و زنانش را به ازدواج خويش در مي آوريم". جاحظ مي گويد: " اگر كسي به عمرمي گفت: تو كه گفته اي: پيامبر

 

[ صفحه 201]

 

خدا (ص) درحالي مرد كه از شش‏نفر راضي بود. چگونه اكنون به طلحه مي گوئي: پيامبر (ص) در حالي در گذشت كه به خاطر سخني كه گفتي از تو خشمگين بود؟ عمر بر پيشاني او مي كوفت، اما كجا كسي جرات داشت حرفي ساده تر از اين به عمر بزند تا چه برسد به چنين حرفي؟ "

آيا سعد بن ابي وقاص- يكي از ده نفر مژده بهشت يافته- اين روايت را باور داشت، همو كه چون درباره عثمان و قاتلش از او پرسيده اند گفته: " من به تو اطلاع مي دهم كه او با شمشيري كشته شده كه عائشه آخته و طلحه تيزش كرده و پسر ابي طالب به زهر آلوده اش، و زبير سكوت كرده و با دست اشاره نموده‏است، و ما دست بازداشته ايم و اگر مي خواستيم مي توانستيم او را از خطرو آسيب برهانيم "؟ آيا اين چيزها كه‏وي گفته با تصديق آن روايت جور مي آيد، و اگر باور داشته مي توانسته چنين حرفي بزند و چنين رويه اي نسبت به عثمان پيش گيرد؟ منزه است خدا ازاين كه ستمگر و ستمديده، قاتل و مقتول، خليفه و شورشيان عليه او را يكجا در بهشت فراهم آرد. اين بهتاني‏بيش نيست و حرف از پيش خود ساخته اي

آيا اين روايت در مورد سعد بن ابي وقاص راست مي آيد درباره كسي كه از يبعت با امام زمانش سر پيچيده و از ياري وي خود داري نموده است از بيعت با امامي كه بيعتش به تحقيق پيوسته وامت اسلام در آن همداستان گشته اند ومجاهدان بدر و مهاجران و انصار در آن‏شركت جسته اند و فرمان الهي عذاب درحق هر كه از اين بيعت شانه خالي كند رقم خورده است؟ مگر درباره سعد بن ابي وقاص كتابي از جانب پروردگار نازل گشته و فرماني كه او را از اصول‏و احكام مسلم اسلام مستثني نموده و مژده بهشت داده است؟

مگر در لابلاي تاريخ و در صفحات زندگي ابو عبيده جراح- گور كن مدينه- كارهاي بزرگ وافتخار آميزي هست كه او را درخور مژده بهشت گرداند؟ يا مگر

 

[ صفحه 202]

 

فضائلي از او بروز كرده جز اين كه روز سقيفه دست رد بر ولايت پر عظمت الهي نهاده و در پي انتخابات قلابي دويده و به جنايات سياسي يي آلوده كه‏روي تاريخ را سياه كرده و امت را به سيه روزي نشانده و بر بناي وحدت و همبستگي اش خلل وارد آورده و مصيبتهاتا به امروز بر سرش آورده است و سبب گشته بر جگر گوشه مصطفي، و نور ديده اش ستم رود و احترام پيامبر (ص) با هتك حرمت خاندانش خدشه بيند و جانشين و وصيش مورد اهانت و آزار قرار گيرد؟ پنداري اين جنايت ها كه ابو عبيده جراح درآن دست داشته كارهاي افتخار آميز و پر فضيلتي است كه او را به بهشت نائل آورده است. "آيا كساني كه دست بكارهاي بد زده اند پنداشته اند كه آنها را با كساني كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردندبرابر مي گردانيم و درزندگي و مرگ همسانند؟ بد قضاوت مي نمايند "

پس از پيدايش اين روايت، كسي پيدا شده كه ديده مژده بهشت- چنانكه ملاحظه نموديد- همه مومنان را در بر مي گيرد و به افراد يا گروه معيني اختصاص ندارد و فهميده كه اين روايت چنان فضيلت و افتخار ارزنده اي براي آن جماعت ثابت نمي دارد و بعلاوه، چون اسمي از عائشه ام المومنين در آن‏برده نشده ناقص مي نمايد، پس بر آن شده كه مفهوم آن را به قالبي ديگر- و چنان كه خود مي پسندد- بريزد و به‏گونه اي در آورد كه بهشت به انحصار همان گروه معدود در آيد و هيچ كس ديگر در آن شريك و سهيم نماند، و آن‏را به ابوذر غفاري نسبت داده كه مي گويد: " پيامر خدا (ص) به خانه عائشه در آمده فرمود: عائشه نمي خواهي مژده اي به تو بدهم؟ گفت: آري، مي خواهم اي پيامبر خدا فرمود پدرت در بهشت است و رفيقش ابراهيم است. عمر در بهشت است و رفيقش نوح. عثمان در بهشت است و رفيقش من. علي در بهشت است و رفيقش يحيي بن زكريا. طلحه در بهشت است و رفيقش داود. زبير در بهشت است و رفيقش اسماعيل. سعد بن ابي وقاص در بهشت است و رفيقش سليمان بن داود. سعيد بن زيد در بهشت است و رفيقش موسي بن عمران عبد الرحمن بن عوف در بهشت است‏و رفيقش عيسي بن مريم. ابو عبيده بن‏جراح در بهشت است و رفيقش ادريس. آنگاه افزود: اي عائشه من سرور پيامبرانم و

 

[ صفحه 203]

 

پدرت بر ترين صديقان و تو مادر مومنان "

كاش اين روايت، سند مي داشت و معلوم چه كسي از چه كسي نقل كرده تا جاعلش را مي شناختيم و مي دانستيم چه كسي به دروغ‏از زبان پيامبر (ص) ساخته است. كاش جاعل و سازنده اش مي دانست كه رفاقت دو نفر مستلزم تشابه اخلاقي و اشتراك در سلوك و خصال است و وحدت روحيه و اعتقاد. مگر كسي مي تواند پيامبران معصوم و عالميقام را با اين‏گروه نه نفره اي كه در مدينه بوده اند، مقايسه كند و همتا و همشان بپندارد يا تشابهي كه لازمه رفاقت و همنشيني است ميانشان بيابد؟ آيا كسي‏مي تواند پي ببرد به راز اين انتخاب و تعيين رفاقت و اين كه چگونه هر پيامبر معصومي را رفيق كسي ساخته اندكه معصوم نيست؟ به راستي اين انتخاب‏و تعيين رفاقت به انتخاب و تعيين خلافتي مي ماند كه در سقيفه انجام گشته، چون ملاك و ميزانش لياقت و شايستگي و احراز شرايط و كمالات لازم‏نبوده است. و هر دو شگفت و مايه حيرتند، و تا روزگار هست شگفتي ها خواهي ديد

چرا عبد الله بن مسعودي كه‏آن جماعت حديث " صحيح " در تمجيدش دارند كه مي گويد: " به لحاظ هدايت و رفتار و حركات بيش از همه خلق به محمد (ص) شبيه است " رفيق محمد (ص) نباشد و عثمان رفيقش باشد؟

رفيق عيسي بن مريم چرا ابو ذر نباشد كه به‏موجب حديثي ثابت " به لحاظ هدايت و نيكو كاري و زهد و پارسائي و راستگوئي و حديث و هيئت و اخلاق شبيه ترين فرد مردم به عيسي بن مريم است "و عبد الرحمن بن عوف باشد؟

پيامبر اكرم (ص) چرا با عثمان بن عفان رفيق باشد و در بهشت همنشين، در حالي كه هيچ تشابهي از حيث اخلاق و رفتار و خلقت و نسب و خوي و زندگاني ميانشان نيست و چرا با جعفر بن ابي طالب رفيق و همنشين نباشد كه خود به او فرموده: " دوست من تو از همه مردم به هيئت و اخلاقم شبيه تري، و از دوده اي آفريده شده اي كه من از آن‏آفريده شده ام " و فرموده: " تو اي جعفر شبيه ترين ساختمان

 

[ صفحه 204]

 

وجودبه ساختمان وجودت ساختمان وجود من است، و شبيه ترين اخلاق به اخلاقت اخلاقم. و تو در من هستي و از شجره من "؟

پيامبر (ص) جرا براي همنشيني و رفاقت، عثمان را انتخاب كرد نه ابو بكر را، در صورتي كه آن جماعت اين حديث را " صحيح " مي شمارند كه " اگر مي- خواستم دوستي برگزينم ابو بكر را بر مي گزيدم " و در حديث دروغين آمده كه در دعائي مي فرمود: " خدايا تو ابو بكر را در غار رفيقم ساختي، بنابر اين او را در بهشت رفيقم گردان "

چرا عثمان رفيق ابراهيم نگشت در حالي كه به موجب تمجيدهاي دروغيني كه براي او ساخته اند وي شبيه ابراهيم بوده است

چرا عمر رفيق موسي نگشت و عثمان رفيق‏هارون، و علي بن ابي طالب رفيق پيامبر خدا (ص) چنانكه حديث دروغيني كه از قول انس از زبان پيامبر (ص) آمده حكايت مي كند كه "هر پيامبري نظيري درميان امتم دارد. ابو بكر نظير ابراهيم است و عمر نظيرموسي، و عثمان نظير هارون، و علي بن ابي طالب نظير من "؟

آري، جاعل اين روايت غفلت كرده و ندانسته كه پيامبر اكرم (ص) فرموده: " علي توبرادر من و همنشيني و رفيقم در بهشتي". و اين همنشيني و رفاقت و برادري يي است كه برهان هاي راست و استوار وقاطع بر آن است و با تشابه و همساني و تجانسي كه ميان ايشان وجود دارد تحكيم مي شود و به همين سبب در آيه "تطهير " گرد هم آمده اند و خدا در قرآن حكيمش يكتنشان شمرده است و ولايتشان را ملازم گردانيده و مقارن. و آن روايات جعلي و دروغين را شعبده بازي دشمنان دين و خاندان نبوت‏و كينه ورزي هاي ديرينه ساخته است. در برابر اين حديث گهربار كه در فضل مولايمان سرور دودمان پاك رسالت اميرمومنان علي عليه السلام هست.

 

 

روايتي از ابوذر در فضيلت عثمان و..

 

اكنون بيائيد تا از ابوذر- كه سلسله روايت به وي منتهي مي شود- و از

 

[ صفحه 205]

 

عائشه- كه مورد خطاب آن روايت‏است- بپرسيم كه مطمئنا آن را از رسول خدا (ص) شنيده و باور داشته ايد، و به راستي از مصدر وحي الهي وآن كه به هواي دل سخن نمي گويد و سخنش وحي و راست است شنيده ايد؟ زيرا كه ايشان آگاهند و ابوذر همان است كه " نه آسمان نيلگون بر راستگو تري از وي سايه افكنده و نه زمين تيره چون او ببرگرفته است ". هر گاه‏سخناني را كه ميان عثمان و ابوذر رفته و مكالماتشان را به ياد آوريم،مي فهميم كه آن ابرمرد، از چنين روايتي به دور و پاكدامن است، و هيچ‏خردي باور نمي دارد ابوذري كه بانگ اعتراض هايش عليه رويه و سياست عثمان، جهان را پر كرده و انتقادات تند و كوبنده اش عرصه را بر او تنگ آورده،و بناي دستگاهش را لرزانده و آن نطق هاي آتشين و سخنان جاويدان را ايراد كرد، چنين روايتي از پيامبر اكرم درباره عثمان شنيده و نقل نموده باشد.

ابوذري كه گفتارش با عثمان همه نقدگزنده است و حمله آتشبار، و عكس العمل هاي عثمان را هيچ ميشمارد و آزار و كيفرش را بر تن و جان هموار مي سازد و فرمايش پيامبر گرامي را برصورتش مي زند كه " چون بني اميه به سي تن برسند، سر زمين خدا را دوست وچنگاورد خويش مي سازند، و بندگان خدا را برده و ابزار، و دين خدا را غشدار (و مايه گمراهي) "، اين حديث را بر صورت عثمان مي زند و عثمان او را دروغگو مي خواند، و هر كه ابوذر را دروغگو سازد پيامبر خدا(ص) را دروغگو شمرده باشد

اين ابوذر تنها نيست كه به عثمان بد بين است‏و به او پرخاش مي كند و انتقاد و نكوهش، بلكه ديگر اصحاب با وي در اين نظر و عمل همداستانند. و تاريخ چون از مهاجران و انصاري كه رويه عثمان را محكوم مي ساختند و بر او شوريدند و خلقي كه از همه شهرهاي بزرگ گرد آمدند براي رسيدگي به حساب عثمان و بر كناري و واداشتنش به تغيير رويه، گواهي مي دهد كه اصحاب و خلق مسلمان چنين روايتي را نشنيده و باور نداشته اند و هيچ كدم درستكارو راستگوئي آن را باور نداشته است.

اين روايت را مگر عائشه ام المومنين- كه ادعا مي شود خطاب به خود

 

[ صفحه 206]

 

او بوده است- فراموش كرده يا چشم از آن پوشيده كه در برابر اجتماع اصحاب، بانگ برداشته كه " نعثل را بكشيد خدا او را بكشد "؟ و ديگر روزبه مروان گفته: " بخدا دلم مي خواهدتو و اين رفيقت كه خيلي به وضع و سر نوشتش علاقمندي به پاي هر كدامتان سنگ آسيائي مي بود و هر دو در درياي مي بوديد " و گفته: " بخدا دلم مي خواهد او (يعني عثمان) در يكي از همين جوال هايم مي بود و من مي توانتسم برش دارم تا او را به دريا بيندازم "؟ و به ابن عباس گفته: " خدا به تو عقل و فهم و قدرت بيان داده است، مبادا مردم (محاصره كننده) را از دور اين ديكتاتور پراكنده سازي " و روزي جامه پيامبر وص) را افراشته و گفته: " اين جامه پيامبر خدا (ص) است كه نفرسوده و عثمان سنتش را فرسوده و از بين برده است " و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيده گفته: " خدا او را از بين ببرد، آن (كشته شدن) به خاطر كارهائي بود كه كرد و خدا به بندگانش‏ستم روا نمي دارد " و گفته: " بميردنعثل و نابود شود "؟

آيا آدم با وجدان و پاك ضمير تصديق مي كند عائشه‏كه نسبت به عثمان چنان مواضعي گرفته و آن رفتار سهمگين و تند و خشمالود را داشته آن سخن را از پيامبر اكرم (ص) شنيده و تصديق نموده و روايت كرده باشد و در عين حال " نعثل " را همنشين پيامبر خدا (ص) در بهشت دانسته باشد؟ " بخدا پناه ببر از اين كه در زمره جاعلان در آئي "

38- محمد بن آدم مي گويد: " در مكه اسقفي را ديدم كه به گرد كعبه طواف مي كرد. از او پرسيدم: چه سبب گشت تا از دين اجدادي ات به در شدي؟ گفت: به بهتر از آن در آمدم. پرسيدم: چگونه بود آن ماجرا؟ گفت:به سفر دريا شدم. چون به ميانه رسيديم كشتي بشكست، و امواج همچنان مرا مي راند تا به يكي از جزيره ها افكند كه در آن درختان بسيار بود و ميوه اي شيرين تر از

 

[ صفحه 207]

 

شهد و نرمتر از كره، و در آن نهري از آب شيرين روان بود. خدا را بر آن نعمت سپاس بردم و گفتم: از اين ميوه مي خورم و از اين نهر مي آشامم تا ببينم‏خدا چه پيش مي آورد. چون شام در رسيد از بيم آسيب درندگان بر جان خويش به درختي بالا رفتم و بر شاخه اش خفتم. نيمه شب درنده اي را بر روي زمين يافتم كه خدا را تسبيح مي گفت و مي گفت: خدائي نيست جز خداي يگانه مقتدر جبار، و محمد فرستاده خدا بود پيامبري مختار، ابو بكر " صديق " يار وي بود در غار، عمر " فاروق " فاتح شهر و ديار، عثمان كشته اي در خانه و حصار، علي شمشير خدائي آخته بر سر كفار، بر بدخواهشان لعنت خداي مقتدر جبار، و دوزخ باشدش قرار، و بد باشد آن تشيمن و آن استقرار.

اين سخنان را تا به صبح تكرار كرد. وقتي سپيده برآمد گفت: خدائي نيست جز خداي راست وعده و درست تهديد، محمد فرستاده خدا بود رهنموني رشيد، ابو بكر صاحب‏رائي متين، عمر بن خطاب دژي پولا دين، عثمان با فضليتي شهيد، علي بن‏ابي طالب جنگاوري شديد، بر بد خواهشان لعنت پرودگار مجيد.

آنگاه رو به خشكي نهاد، و ديدم سر شتر مرغ‏دارد و صورت انسان و دست و پاي چار پايان و دمي بسان ماهيان. از بيم جان بگريختم. بازباني فصيح فرياد زدكه آهاي بايست، گر نه كشته خواهي شدبايستادم. پرسيد: چه ديني داري؟ گفتم: دين نصراني گفت: واي بر تو به‏دين پاك (اسلام) در آي، زيرا اكنون به سر زمين پريان مسلمان در آمده اي و هر كه جز مسلمان از دست ايشان جان بدر نخواهد برد. پرسيدم:چگونه به اسلام در توان آمد؟ گفت: اعتراف كن كه خدائي جز خداي يگانه نيست و محمد فرستاده خدا است. آن راگفتم. گفت: اسلام خويش را با رحمت و درود فرستادن بر ابو بكر و عمر و عثمان و علي- رضي الله عنهم- به كمال رسان. پرسيدم: چه كسي اين دين‏و تعليم را براي شما پريان آورد؟ گفت جمعي از ما كه به خدمت رسول خدا (ص) رسيده بودند شنيدند كه مي فرمود: چون قيامت فرا رسد بهشت فرا خواهد آمد و با زباني رسا و رها خواهد گفت: خداي من تو مرا وعده داده اي كه اساسم را استوار گرداني. خداي بزرگ- جل جلاله- مي فرمايد: اساست را استوار كرده يعني فرا آورده ام به وجود ابو بكر و عمر و

 

[ صفحه 208]

 

عثمان وعلي، و ترا به وجود حسن و حسين آراسته ام. آن درنده در اين هنگام از من پرسيد: مي خواهي اينجا بماني يا من خواهي پيش كس و كارت بر گردي؟ گفتم: پيش كسي و كارم بر مي گردم. گفت: اندكي صبر كن تا كشتي يي بيايد. درهمان حال كشتي از آنجا بگذشت. به آن اشاره كردم. قايقي رابسويم فرستادند. سوارش شدم و به كشتي رفتم، ديدم دوازده تن در آنند همگي نصراني. از من پرسيدند: چه شدكه به اينجا آمدي؟ داستان را بر ايشان شرح دادم. همگي نصراني. از من پرسيدند: چه شد كه به اينجا آمدي؟ داستان را برايشان شرح دادم. همگي‏به شگفت آمدند و مسلمان شدند "

" ابن‏آدم "- راوي اين چرند- را حديثشناسان و علماي رجال نمي شناسند، و درميان اولاد آدم چنين كسي سراغ ندارند و او را مجهول " خوانده اند. و فكر نمي كنم آدم ابو البشر هم‏اين فرزندش را بشناسد، يا مادران آدميزادگان چنين فرزندي را بشناسند. واسقفي كه آن ماجرا منسوب به او است، در مجهول بودن و ناشناختگي دست كمي‏از " ابن آدم " ندارد و هيچيك را هيچكس نمي شناسد!

وانگهي درصورتي كه متن روايت را تصديق نمائيم و عقيده اي را كه آن پري مسلمان داشته بپذيريم و بر بد خواهان خلفاي چهار گانه لعنت فرستيم و جايگاهشن را دوزخ‏بدانيم مي دانيد دشنام خويش نثار چه كسي كرده ايم؟ به توده عظيمي از اصحاب- " عادل و راسترو "- يا آندسته از اصحاب كه به راستي عادل و راستروند و ميان ايشان با يكي از خلفاي چهارگانه دشمني و مخالفت بوده است و جنگ و ستيز، نثار كرده ايم. من در حيرتم كه آن جماعت اين مشكل لاينحل را چگونه حل خواهند كرد و چطور اين روايت را " صحيح " و راست پنداشته و به اصحاب و توده عظيمي از ايشان لعنت مي فرسند و در همان حال ايشان را " عادل و راسترو " و بهشتي و مژده بهشت يافته مي انگارند؟

تعجب‏مي كنم از نابخردي آن عده نصراني كه ادعاي بي دليل و ثابت نشده اسقفي را پذيرفته و راست پنداشته اند و ماجرائي را كه از وادي پريان داستان كرده باور نموده اند در حالي كه پيش از آن حاضر نبودند رسالت پيامبر امين را و خبري را كه از خداي آسمان ها مي‏دهد و با هزار دليل و معجزه و برهان قرين است و

 

[ صفحه 209]

 

به اخبار كاهنان واسقفان و پيام هاي گرانقدر تاريخي متكي و مستند است بپذيرند، پنداري ورد موزن شبانگاهي آن درنده پري و ذكر مسجع سحريش آنان را مسحور گردانيده تا آيت حقش پنداشته اند و شاهد دعوايش انگاشته.

 

 

آياتي كه در مناقب خلفا نازل كرده اند

 

39- قرطبي درتفسيرش مي نويسد: " ابي بن كعب مي گويد: سوره والعصر را براي پيامبر (ص) خواندم و پرسيدم: اي پيامبر خدا تفسيرش چيست؟ فرمود: " والعصر" سوگندي است از خدا. پروردگارتان به پايان روز سوگند مي خورد كه آدمي در زيانكاري است. يعني ابو جهل. " جز كساني كه ايمان آوردند " ابو بكر است. " و كارهاي پسنديده كردند " عمر است. " و يكديگر را به حق سفارش‏نمودند " عثمان است. " و يكديگر را به صبر و پايداري سفارش كردند " علي است. رضي الله عنهم اجمعين. و ابن عباس در نطقي بر فراز منبر همين طور تفسير كرده است. "

اين را محب طبري در " رياض النضره " و شربيني در تفسيرش نوشته است.

آيا روا است كه با چنين روايت مسخره بي سندي به خدا وپيامبرش دروغ ببندند و فرمايش الهي را تحريف معنوي كنند و دگر گونه نمايند؟ آيا شايسته است كه مفسري ياحديثشناسي صفحه كتابش را به چنين چيزي ببالايد؟ ايا مگر در چنين موردي بايد سند روايت را بخواهيم و بگوئيم " مرسل " و نا منتهي است؟ و مگر دلالت متن روايت به تنهائي براي سستي و نادرستي آن كفايت نمي نمايد واز بررسي رجال سند- اگر سندي داشته باشد كه ندارد- بي نياز نمي سازد؟ آيا در صفحه تاريخ زندگي و سيرت مسلم‏اين عده و آنچه تاريخ راست و حقيقت نما از آنها حكايت كرده كارها و شواهدي بر صحت اين روايت ديده مي شود؟ آري، ما يقين داريم كه هر محقق و پژوهنده اي در لابلاي مجلدات كتابمان‏شواهد بسيار مي يابد بر ماهيت و حقيقت آن عده. آيا هيچ خردمندي باورمي دارد كه

 

[ صفحه 210]

 

ابن عباس- علامه‏امت- اين روايت دروغين و بهتان آميزرا نقل كرده و در نطقي برخوانده باشدو ساحت مقدس رسول اكرم (ص) را بدان‏آلوده باشد؟

وانگهي از طريق ابن مردويه، از قول ابن عباس درباره فرمايش الهي " جز كساني كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند " آمده است كه مقصود علي و سلمان است. و سخن ديگري كه ابن عباس درباره آيه " آيا كساني كه مرتكب كارهاي بد گشتندپنداشته اند كه آنها را با كساني كه‏ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردندبرابر مي گردانيم " گفته مويد آن است، اين سخن كه آن آيه در جنگ " بدر " در حق علي نازل گشته است و " كساني كه مرتكب كارهاي بدگشتند " عبارتند از عتبه و شيبه و وليد، " و كساني كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند " علي عليه السلام است. در جلد دوم " غدير " ديديم ابن عباس مي گويد: " چون آيه " كساني كه ايمان آوردند و كارهاي پسنديده كردند ايشان‏بهترين خلقند " فرود آمد پيامبر (ص) به علي فرمود: " آن تو و شيعه ات هستيد. " بنابر اين، روايت ابي بن كعب در برابر اين گونه احاديثي كه عقل و منطق و بصيرت مويد آن است ساخته شده است.

چون دروغ بودن اين روايت خيلي واضح و رسوا بوده از مفسران جز قرطبي و شربيني هيچكس نقلش نكرده با اين كه در اختيار و دربرابرشان قرار داشته است. شايد ابن حجر در كتاب " فتح الباري " به بطلان‏و نادرستي اين روايت اشاره ميزند آنجا كه مي گويد: " تذكار ! در تفسير اين سوره هيچ حديث صحيحي از زبان پيامبر (ص) نيافتم "

همچنين از سياق‏سوره فهميده مي شود عباراتي كه پس از" كساني كه ايمان آوردند ... " آمده اوصاف همان اشخاص است نه اين كه اشاره به كساتن ديگري باشد و غير از آنان كه در جمله نخست به وصف در آمده‏اند.

40- واحدي در " اسباب النزول " روايتي ثبت كرده است از عبد الرحمن‏ بن

 

[ صفحه 211]

 

حمدان عدل از احمد بن جعفر بن مالك از عبد الله بن احمد بن‏حنبل از محمد بن سليمان بن خالد فحام‏از علي بن هاشم از كثير النواء. مي گويد: به ابو جعفر گفتم: فلان شخص از قول علي بن حسين- رضي الله عنهما- برايم گفت كه اين آيه درباره ابو بكر و عمر و علي- رضي الله عنهم- نازل شده است كه " هر بندي كه بر دل هاشان بود بزدوديم، برادراني هستند نشسته بر كرسي هاي روبرو "، فرمود:بخدا آن آيه درباره ايشان نازل گشته، و درباره ايشان آن آيه نازل گشته است. پرسيدم: چه بندي بوده است آن؟ فرمود: بند جاهليت، زيرا ميان قبيله تيم و قبيله عدي و قبيله بني هاشم در جاهليت دشمني بود، اما وقتي‏اين جماعات مسلمان گشتند و دين را موافق شدند چنان شدند كه چون كمر ابوبكر دردمند گشت، علي- رضي الله عنه- دست خويش داغ كرده براي مداوا بر كمر ابو بكر مي چسپاند، پس اين آيه فرود آمد.

هيچ فضيلت و افتخاري را نمي توان با چنين سند سستي براي كسي ثابت و استوار ساخت، سندي كه تشكيل شده از مجهولي مثل عبد الرحمن عدل و محمد فحام، و از كسي كه آخر عمري اختلال حواسي پيدا كرده و خرفت شده وچنانكه ابو الحسن بن فرات مي گويد: آنچه را برايش مي خوانده و به نظرش مي رسانده اند ملتفت نمي شده است، وخطيب بغدادي مي نويسد: " ابو عبد الله احمد بن احمد قصري مي گويد: من‏و برادرم از قصر به بغداد آمديم و هنوز ابو بكر (احمد بن جعفر) بن مالك قطيعي زنده بوزد، و مي خواستم به درس فقه و فرائض برويم و تصميم گرفتيم درس ابن مالك را بشنويم، ابن‏لبان فرضي به ما گفت: به درس او نرويد، زيرا ناتوان و خرفت گشته است، و پسر خويش را از رفتن به درس او منع كردم. و به درس او نرفتيم ".

 

[ صفحه 212]

 

اين را ابن حجر در " لسان الميزان " نوشته، و در جلد دوم مي گويد: " او پيري است در كارش بي دقت0 " آري، سند از چنين كساني تشكيل مي شود و از شيعي افراطي يي كه جوزجاني و ابن حبان وي را چنين خوانده اند و شايد دارقطني به همين جهت وي را " ضعيف " شمرده است، و ابن حبان او را گرچه در شمار راويان" ثقه " آورده در رديف رويان " ضعيف " نيز ذكر كرده است. و بالاخره از "كثير النواء " كه اندكي پيشتر او را معرفي كرديم و ديديم سست روايتي است از دين به در گشته و زشت روايت كه در رديف سعد بن طريف قرار مي گيردكه حديث جعل مي كرده و در نظر آن جماعت شيعي افراطي بسيار " ضعيفي " بشمار آمده است.

در تاويل فرمايش الهي " و هر بندي را كه بر دل هاشان بود بزدوديم ... " آن جماعت روايات بي‏ارزش و ناجوري آورده اند شگفت انگيزتر از روايتي كه واحدي آورده است، از آن جمله:

روايتي كه صفوري در " نزهه المجالس " از قول ابن عباس‏آورده است. مي گويد: " و هر بندي را كه در دل هاشان بود بزدوديم " يعني هر كينه و عداوتي را. هنگامي كه قيامت باشد تخت ها از ياقوت سرخ فام بر پا گردد و ابو بكر بر تختي بنشيند و عمر برتختي و عثمان برتختي. آنگاه خدا فرمان دهد كه تخت ها به پرواز در آيند و آنها را زير عرش به گردش در آورند. و چادري برگردشان زده شود از گوهر سپيد گون، و بعد چهار جام آورند تا ابو بكر نوشيدني براي عمر بريزد، و عمر براي عثمان،و عثمان براي علي، و علي براي ابو بكر، سپس خدا فرمان دهد تا دوزخ به خروش آيد و با امواج خروشانش رافضيان‏را به ساحل افكند. و خدا پرده از ديده شان برگيرد تا مقامات اصحاب پيامبر خدا (ص) را بنگرند و بگويند: اينهايند كه خدا خوشبخت گردانيده شان، يا به روايتي ديگر بگويند:

 

[ صفحه 213]

 

اينهايند كه مردم با پيرويشان به خوشبختي رسيده اند و ما با مخالفت‏و نافرمانيشان بد بخت گشته ايم. سر انجام آنها را با حسرت و پشيماني به دوزخ باز مي گردانند "

و روايتي كه از طريق كلبي از ابو صالح از ابن عباس آمده كه گفت: " و هر بندي را كه بر دل هاشان بود بزدوديم ... " درباره ده نفر نازل گشته است: ابو بكر، عمر، عثمان، علي، طلحه، زبير، سعد، سعيد، عبد الرحمن بن عوف، و عبد الله بن مسعود.

و روايتي از طريق نعمان بن بشير از قول‏علي كه گفت: و هر بندي را كه بر دل هاشان بود، بزوديم. .." ايشان عبارتند از عثمان و طلحه و زبير و من.

بدينسان، سخن خدا را از معني حقيقي آن مي گردانند و تحريف مينمايند. كسي نيست از راويان اين حرف بي اعتبار بپرسد: آن كينه و عداوتي كه از سينه اين افراد زدوده شده، كي زدوده گشته و كجا؟ در حالي‏كه حديث و تاريخ گواهند بر اين كه كينه و عداوتي كه پس از اسلام آوردنشان از ميان رفته، همچنان از هنگام وفات پيامبر (ص) ببعد در وجودشان لانه داشته است و در موقعي كه ميانشان گفت و شنودها رفته و بحث ها و كشمكش ها در گرفته تا محاصره و مباحثه و جنگ و جدل در اطراف خانه عثمان تا لشكر كشي خونين " جمل " پيوسته بروز نموده و اين همه، ناشي از همان كينه ديرينه و عداوت مزمن بوده كه در دل هاشان رسوب و رسوخ داشته است. مگر جز همين دشمني و كينه بوده كه وامي داشته شان تا خون برادران و دوستانشان را هدر بدانند وحرمت حقوقشان را نابود انگارند، و مقدسات و ناموسشان را هتك نمايند؟ با وجود همه اين حوادث كينه آفرين و كشمكش هاي خونين باز مي توان گفت كينه و عداوت از دل هاشان زدوده گشته‏است؟

آياتي كه بدين گونه تحريف معنوي گشته، بسيارند كه اگر آن تاويلات ناستوده و بهتان آميزگرد آيند كتابي قطور پرداخته خواهد شد. لكن خوش نمي داريم كه آنها را به بحث‏كشيم، چه پر گفتني بي فايده خواهد بود و بي ضرورت، و هم آن سستي و نادرستي و پوچي كه خود در درون دارندو برون مي تراوند بر بطلان آنها كفايت مي نمايد. چه بايد گفت درباره‏حرف هائي از آن گونه كه در تاويل آيه‏شريفه " و او را بر روي ساخته از تخته و ميخي برداشتيم تا تحت رعايتمان روان باشد "

 

[ صفحه 214]

 

زده اند و گفته اند كه نوح چون كشتي را بساخت، فرشته وحي چهار ميخ برايش آورد بر هر ميخ عيني نگاشته بود: يك‏عين (حرف اختصاري) عبد الله كه همان ابو بكر است و عين ديگر عمر و عين ديگر عثمان و عين ديگر علي- رضي‏الله عنهم- آنگاه كشتي به بركت ايشان روان گشت.

آن جماعت در تاويلات و تحريف هاي معنوي قرآن گير وداراها داشته انداز جمله در سال 317هجري در بغداد مين طرافداران ابو بكرمروزي حنبلي و جماعت ديگري از " عامه" بر سر تفسير آيه " باشد كه پروردگارت ترا به منزلتي ستوده بردار" اختلاف افتاد. حنبليان گفتند: خدا پيامبر را با خويش و به منزلت اتحاد بر مي نشاند. و ديگران گفتند: مقصود از آن منزلت، شفاعت عظمي است. در نتيجه، كارشان به جنگ كشيدوعده اي كشته شدند.

آنچه ياد شد، نمونه اي است از صدها خرافه اي كه به‏منظور مبالغه در تمجيد و فضيلت تراشي‏تعبيه كرده و بناحق به خدا نسبت داده‏اند و " آيات خدا را به مسخره گرفته اند و با باطل مجادله نموده اند تا به وسيله آن حق را پايمال كنند. و جمعي از ايشان كلام خدا را مي شنيدندآنگاه پس از درك آن به تحريفش مي پرداختند، در حالي كه مي دانستند چه‏مي كنند. "

اين ها نمونه هائي است از بهتان و دروغسازي جاعلان كه به قصدفضيلت- تراشي براي اين و آن انجام گرفته، و ساده لوحان آنها را حقيقت انگاشته و صحنه تاليفات خويش در تفسير و حديث و تاريخ بدان آلوده اندو حقائق و دقائق را لجن مال ساخته و از ديده خلق پوشانده اند و پيوند و پيوند همبستگي مسلمانان را با كار خويش گسسته و امت را پراكنده و فرقه فرقه گردانيده اند، دروغ ساخته و ازپي هواي نفس رفته اند. با عرضه چند نمونه از آنها خواستيم مقياس و نشانه‏اي به دست دهيم براي تلاش هاي تبهكارانه اي كه در طرفداري و بزرگ نمودن تني چند صورت گرفته است، و به‏همين يكچند بس كرديم، اما صدها مانندش وجود داردكه چشم

 

[ صفحه 215]

 

از آنها پوشيديم و خوش نداشتيم كه گنديده‏هاي تاريخ را بر شورانيم و رسوائي هارا بر نمائيم.

هر پژوهنده اي بر اين‏مدعا تواند كه شواهدي بسيار يابد در لابلاي " رياض- النضره " كه چنته خرافات و چرنايديت است و در " صواعق المحرقه " كه زنبيلي از تهمت و دروغ است و در " سيره الحلبيه " كه آكنده از روايات مجعول است و در " نزه المجالس ر كه دائره المعارف مزخرفات و نادرستي ها است و در " مصباح الظلام " كه ديوان هر سخن افترا آميزو روايت ساختگي است و در ديگرتاليفات‏جديد و قديم نظير اينها. " واي بر آنها به خاطر دست اوردهاشان و واي برآنها به خاطر آنچه مي نويسند. در آن‏هنگام خبرها بر ايشان فرا پوشيده گردد و از يكديگر نمي پرسند. و حتمادر قيامت درباره آنچه به بهتان و دروغ مي گفتند پرسيده و باز خواست خواهند شد. و خدا مي داند كه ايشان قطعا دروغگويند. "

 

[ صفحه 216]

 

 

 

فضيلت تراشي براي معاويه پسر ابو سفيان

 

فكر مي كرديم درباره معاويه، احتياجي نيست سخن را به شرح و بسط بكشانيم چون مسلمانان او را كاملا مي‏شناسند و به روحيه پليدش پي برده و از تبهكاري ها و جنايات سهمگينش با خبرند و از رذائل بيحد و حسابش و از دوده تباهش و نسبت ناپاكش و خانواده كثيفش. و مي پنداشتيم هر كه زبان به‏مدح او دراز كند، پيشانيش را سيل عرق شرك خواهد پوشاند. لكن ديديم تصورمان درست در نيامد و افراد گستاخ‏و پر رو و لجبازي پيدا مي شوند كه درتجليل اين عنصر پليد و پست، از پي اين بر آمديم تا پاره اي گواهي هاي تاريخي در شناسائي او به دست دهيم تاخواننده گرامي و هر پژوهنده اي بداندكه مدايح و تمجيدها كه براي او ساخته‏اند چه ماهيتي دارد.

و در اين كار اعتنائي به قيل و قال ابن كثير نكرديم و نه به ندائي گوش داديم كه برخي از پيشنيان از كوهستان شام شنيده است (و شايد نداي شيطان بوده است) ندائي كه مي گويد: " هر كه به معاويه كينه ورزد شعله آتش او را به دوزخ گذران خواهد كشاند، و به اندرون آتشكده اش فرو خواهد افكند "

و نه اعتنائي به خواب و خيالي كرديم كه تكيه گاه ابن كثير گشته است كه مي‏گويد: " يكي گفته است: پيامبر خدا (ص) را (در خواب) ديدم كه ابو بكر و عمر و عثمان و علي و معاويه درخدمتش بودند. ناگاه مردي در آمد. عمر گفت: اي رسول خدا اين (اشاره به آن مرد) ما را تحقير مينمايد. گوئي رسول خدا (ص)

 

[ صفحه 217]

 

آن مردرا تشرزد، و آن مرد گفت: اي رسول خدا من با نظر حقارت به ايشان نمي نگرم، بلكه به اين- يعني معاويه- مي نگرم. فرمود: واي بر تو مگر او يكي از اصحاب من نيست؟- و اين سخن را سه بار تكرار فرمود. آنگاه پيامبر خدا خنجري برگرفته به معاويه داده و گفتنش: به پيكر او فرو كن .معاويه با آن خنجر بر پيكر او زد .من از خواب جستم و زود به خانه رفتم . و ناگهان ديدم آن مرد همان شب كشته شده و مرده است و او، راشد الكندي بود. "

و نه التفاتي به عقيده سعيد بن مسيب كه " هر كس در حال دوستداري ابو بكر و عمر و عثمان و علي بميرد،و اعتراف نمايد كه آن ده نفر به بهشت‏مي روند و بر معاويه درود و رحمت فرستد، بر خدا واجب خواهد آمد كه به‏حسابش رسيدگي ننمايد "

و نه توجهي به‏خواب هائي كه براي عمر بن عبد العزيزروايت كرده اند و در آنها معاويه گفته است: به پروردگار كعبه سوگند كه بخشوده گشتم و رواياتش را در جلد نهم خوانديم.

و نه اعتنائي به حرف احمد حنبل كه " به معاويه چكار دارنداز خدا عافيت و سلامت مي طلبيم " !

 

>رواياتي مستند از پيامبر در نكوهش معاويه

>بررسي سند اين روايت

>بررسي رجال سند اين روايت

>نظري به رجال سندش

>سخناني از علي در نكوهش معاويه

>سخناني از ياران بزرگ پيامبر در نكوهش معاويه

>يك زن در برابر معاويه او را نكوهش و علي را ستايش مي كند

>تبار معاويه

>عايشه معاويه را به فرعون تشبيه مي كند

>گفتگوي دليرانه يكي از ياران علي با معاويه در زندان

>داوري يك تن ديگر درباره معاويه

>محاكمه معاويه و صدور راي در حقش

>شرابخواري معاويه

>ربا خواري معاويه

>معاويه نماز را در سفر تمام مي خواند

>بدعت اذان‏ گفتن براي نماز عيد

>معاويه نماز جمعه را چهارشنبه مي خواند

>بدعت دو خواهر را همزمان به همسري داشتن

 

رواياتي مستند از پيامبر در نكوهش معاويه

 

ما به چنين ياوه ها و عقايد سست و بي دليل و به هاتف مجهول و به خواب و خيال ها، كاري نداريم و براي اينها هيچ ارزش و اعتباري قائل نيستيم و اينها را در برابر فرمايشات پيامبر اكرم (ص) درباره معاويه و سخنان پرارج و متين مردان صالح و پاكدامن، وآنان كه از نزديك شاهد كارهايش بوده و خوب مي شناخته اندش و پته اش را به‏آب انداخته اند به هيچ مي شماريم. اينك شمه اي از اظهار نظرهاي مردان پاكدامني كه كارشناس ماهيت معاويه به‏شمار مي آمده و از رفتار و روحيه اش در دوره جاهليت و اسلام كاملا آگاه ومطلع بوده اند به نظرتان مي رسانيم:

1- علي بن اقمر، از زبان عبد الله بن عمر، نقل مي كند كه " پيامبر خدااز راهي پست بالا آمد و ابو سفيان راكه سواره بود و معاويه و برادرش همراه او بودند يكي دهانه كش بود، وديگري ستور ران، ديد و چون به آنها نظر افكند فرمود: خدايا

 

[ صفحه 218]

 

دهانه كش و ستور ران و سوار را لعنت كن". از عبد الله بن عمر پرسيديم: توخودت از پيامبر خدا (ص) شنيدي؟ گفت: " آري، اگر دروغ بگويم گوشم كر باد چنانكه ديدگانم كور. "

طبري درتاريخش چنين مي نويسد: " پيامبر (ص) ابو سفيان را كه بر خري سوار بودو معاويه دهانه آن را مي كشيد و پسرش‏يزيد، آن را مي راند، ديد و فرمود: خدا دهانه كش و سوار و ستور ران رالعنت كند "

امام مجتبي، به همين حديث اشاره دارد آنجا كه خطاب به معاويه مي فرمايد: " ترا بخدا قسم مي دهم اي معاويه آيا بياد داري كه پدرت سوار بر شتر سرخ موئي آمد و تو مي رانديش و برادرت همين عتبه مي كشيدش، و پيامبر خدا (ص) شما را ديد و فرمود: خدايا سوار و دهانه كش‏و ستور ران را لعنت كن؟ " و محمد بن‏ابي بكر در نامه اي به معاويه به همين اشاره دارد كه مي گويد: " تو ملعون پسر ملعوني " نامه اش به تمامي‏انشاء الله خواهد آمد.

2- براء بن عازب مي گويد: ابو سفيان همراه معاويه آمد. رسول خدا (ص) فرمود:خدايا آن جلوئي و دنباله روش را لعنت‏كن. خدايا آن چموشك را بگير. پسر براء از پدرش (كه اين حديث را نقل مي كرده) مي پرسد: چموشك كيست؟ جواب مي دهد: معاويه

لعنت پيامبر (ص) هر جانثار ربا خواران و ميگساران‏و باده فروشان و باده خران و باده كشان و باده گيران گشته گريبان پليد معاويه را كه قهرمان اين تبهكاري ها هست، گرفته است. و داستان كلايشش به اين گناهان شرم آور، خواهد آمد.

 3- احمد بن حنبل، در مسندش و ابو يعلي نصر بن مزاحم در كتاب صفين

 

[ صفحه 219]

 

از طريق ابو برزه اسلمي، و نيز طبراني در كتاب " الكبير " از طريق ابن عباس چنين ثبت كرده اند: "در سفري همراه رسول خدا (ص) بوديم. صداي دو نفر را شنيد كه آواز مي خواند و بنوبت جواب هم را مي دادند. 00 پيامبر (ص) فرمود: نگاه كنيد. ببينيد اين دو كيستند؟ عرض كردند: معاويه است و عمرو بن العاصي. در اين هنگام رسول خدا (ص) دست بدعا برداشته فرمود: خدايا آن دو را نگونسار گردان و در انداز به آتش دوزخ. يا به عبارتي كه ابن عباس روايت كرده: خدايا آن دور را به فتنه در انداز و نگونسار گردان ".

در " لسان العرب " به همين حديث اشاره رفته است.

آن جماعت چون در سند اين روايت هيچ اشكال و نقصي نيافته اند، و از طرفي بر علاقمندان‏معاويه گران مي آمده كه چنين روايتي درباره اش وجود داشته باشد، تلاش هاي گوناگون در محو اين حقيقت بروز داده اند. احمد حنبل اسم آن دو نفر را حذف كرده، و به جايش نوشته " فلان و فلان " ! وعده اي در برابر اين حديث، چيز ديگري به ثبت رسانده اند. ابن قانع در " المعجم " از محمد بن‏عبدوس كامل، از عبد الله بن عمر، از سعيد ابو العباس تيمي، از سيف بن‏عمر، از ابو عمر- آزاد شده ابراهيم‏بن طلحه-، از زيد بن اسلم، از صالح شقران چنين ثبت كرده است: " شبي در سفر بوديم. پيامبر (ص) صداي آوازي شنيد. رفتم نگاه كردم ديدم معاويه بن رافع و عمرو بن رفاعه‏بن تابوت است كه آواز مي خواند. آمده به پيامبر (ص) اطلاع دادم فرمود: خدايا آن دو را به سوي آتش دوزخ بران و نگونسار گردان. در نتيجه، عمرو بن رفاعه پيش از آنكه پيامبر (ص) از سفر برگردد مرد ".

سيوطي دي " اللئالي المصنوعه " مي گويد: " اين روايت، اشكال و ابهام را از ميان ببرد و معلوم گشت توهمي در حديث نخستين و در يك لفظ آن رخ داده است در لفظ: ابن العاصي. و درحقيقت او ابن رفاعه بوده است كه يكي از منافقان است، همچنين معاويه بن رافع يكي از منافقان است. و الله اعلم "

 

[ صفحه 220]

 

كسي نيست از اين مرد مطلع و استاد فن حديث كه عهده دار بررسي و ارزيابي و نقد است بپرسد كه اشكال و ابهامي كه مي گوئي درحديث نخستين هست، در كجاي آن است؟ كدام لفظ و كلمه اش مبهم و بيجا است تا احتمال توهم و اشكال در آن پيدا شود؟ مگر در متن و مفهوم آن، چيزي مخالف اصول يا شريعت هست، يا چيزي بر خلاف قرآن و سنت؟ يا مقام كسي كه‏دامنش از آلايش هر گناه و خطائي پاك است، در آن مورد اهانت و تحقير قرارگرفته، يا دينداري در آن توهين گشته‏و دشنام يافته است؟ يا كسي كه اسلام‏ساحتش را از هر نكوهش و ايراد و دشنامي پاك و پيراسته شناخته، مورد بي احترامي واقع شده است؟ آن يك پسر" هند " جگر خوار است، و اين يك پسرنابغه معروفه و آن دو همان دو موجودي‏هستند كه مي دانيم و مي داني

آيا فراموش كرده اي كه رجال اين روايت سست سند،- كه به زعم تو اشكال و ابهام آن روايت نخستين را از بين برده و روشنش ساخته است- مورد چه ايرادها قرار دارند، و سندش چه اشكالات و نقائص و عيبناكي ها دارد كه آن را بي ذكر سند و چنانكه پنداري‏حديثي مسلم و ثابت است آورده اي؟ مگر نديده اي كه در ميان سندش، علاوه بر جمعي مجهول، سيف بن عمر هست كه خودت در كتاب " اللئالي المصنوعه " در بحث از حديثي ديگر گفته اي كه او جاعل و روايت ساز است. و در بحث از حديثي ديگر گفته اي كه" در سند آن روايان ضعيف قرار گرفته اند كه ضعيف ترينشان سيف است "؟ و شرح حال سيف بن عمر را در جلد هشتم خوانديم و ديديم كه او " ضعيف " و متروك و ساقط و دروغساز و جاعل و متهم به زندقه و بي ديني است. آيا با روايت جعلي و ساختگي و دروغين رفع‏اشكالي از حديث مي نمايند و رفع ابهام؟ خدايا از ما در گذر!

4- پيامبر خدا (ص) فرمود: " از اين راه مردي از امتم در مي رسد كه در رستاخيز در حالي كه ديني جز آئينم دارد برانگيخته مي شود. " و معاويه در رسيد

 

[ صفحه 221]

 

يا چنانكه ابن مزاحم‏نوشته فرمود: " از اين راه مردي در مي رسد كه به هنگام مردن بر غير سنتم‏مي ميرد. "

اين را حافظ بلاذري، درجلد اول تاريخش چنين ثبت كرده است: عبد الله بن صالح از قول يحيي بن آدم‏از شريك از ليث از طاووس از عبد الله‏بن عمرو بن العاص مي گويد: در خدمت پيامبر (ص) نشسته بودم. فرمود: از اين راه مردي در ميرسد كه روزي كه‏مي ميرد در حالي كه ديني غير از دينم‏دارد مي ميرد. من (يعني عبد الله پسر عمر و عاص) پدرم را گذاشتم تا لباسش را بپوشد بيمناك از اين كه او در رسد. ناگاه معاويه در رسيد.

بلاذري مي گويد: اسحاق از قول عبد الرزاق بن همام از ابن طاووس از پدرش‏از عبد الله بن عمرو بن العاص مي گويد: در خدمت پيامبر (ص) نشسته بودم ... (تا آخر همان روايت).

 

 

بررسي سند اين روايت

 

علامه، سيد محمد مكي بن عزوز مغربي مي گويد: " حديث اول، رجال سندش همگي رجال صحيح‏هستند حتي " ليث " كه او از رجال " مسلم " (محدث معروف) است و او ابن سليم است، و گر چه درباره او، به خاطر اختلاف حواسي كه آخر عمري پيدا كرده حرف هست، اما ابن معين و ديگران او را " ثقه " و مورد اعتماد شمرده اند و شوكاني نيز همين نظر را داشته است. بعلاوه، توهمي كه در اين روايت وجود دارد، به وسيله سند دوم كه روايت اسحاق باشد برطرف مي شود، زيرا در اين روايت مطلب را از طاووس نه ليث، بلكه پسرش عبد الله نقل مي كند، و سند اين روايت، الحمد لله متين و محكم است".

5- در حديث مشهوري آمده است كه فرمود: " معاويه در تابوتي از آتش در پائين ترين طبقه دوزخ است و از آنجا داد مي‏زند: اي خداي پر مهر اي خداي نعمت بخش اينك بدادم برس كه قبلا سرپيچي نمودم و از تبهكاران بودم ".

 

[ صفحه 222]

 

6- ابوذر غفاري به معاويه مي گويد: از پيامبر خدا (ص) در حالي كه تو از كنارش مي گذشتي، شنيدم كه فرمود: خدايا او را لعنت كن و او را جز با خاك (گور) سيرمگردان.

7- ابوذرغفاري به معاويه مي گويد: از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود:... معاويه در آتش خواهد بود. معاويه مي‏خندد و دستور مي دهند ابوذر را زنداني كنند. روايت تاريخي آن به تمامي در جلد هشتم آمد.

8- از زبان‏پيامبر (ص) نقل شده كه چون بر امت اسلام شكمباره اي كه مي خورد و سير نمي شود حاكم گردد، امت بايد از او بر حذر و در احتياط باشد. ابوذر مي‏گويد: رسول خدا (ص) به من اطلاع داد كه او معاويه است. يا به عبارتي‏ديگر فرمود: كار اين امت به خرابي نمي رود جز در حكومت مردي فراخ معده و گشاده شكم!

9- نصر بن مزاحم در كتاب " صفين " و ابن عدي و عقيلي و خطيب بغدادي و منادي از طريق ابو سعيد خدري و عبد الله بن مسعود، از زبان پيامبر (ص) چنين ثبت كرده اند: هر گاه معاويه را بر فراز منبرم ديديد او را بكشيد. يا به لفظي ديگر، فرمود: هر گاه معاويه را ديديد برفراز منبرم نطق مي كند، او را بكشيد.

يا به اين عبارت كه... ديديد بر فراز منبرم نطق مي كند گردنش را بزنيد.

ابو سعيد خدري، پس از نقل اين حديث، مي افزايد: اين كار را نكرديم و رستگار نشديم.

و حسن بصري مي گويد: مسلمانان اين كار را انجام ندادند و رستگار نشدند.

 

[ صفحه 223]

 

اين را سيوطي در " اللئالي المصنوعه " از چندين طريق كه متعلق به ابن عدي و عقيلي است، نوشته و آنها را نادرست خوانده است، لكن بلاذري، آن را در تاريخش از طرقي جزآنها كه سيوطي اشاره كرده، ثبت نموده است. مي گويد: يوسف بن موسي و ابو موسي اسحاق فروي از قول جرير بن عبد الحميد از اسماعيل بن ابي خالد و اعمش، از حسن روايت كرده اندكه پيامبر خدا (ص) فرمود: هر گاه معاويه را بر فراز منبرم ديديد، او را بكشيد. و ايشان آن كار را وا گذاشتند و رستگار و موفق نگشتند.

 

 

بررسي رجال سند اين روايت

 

1- يوسف بن موسي- ابو يعقوب كوفي:

از رجال " بخاري " و ابو داود و ترمذي و نسائي و ابن خزيمه است كه رواياتش رادر صحاح خويش آورده اند، و چندين عالم، رجال وي را " ثقه " و مورد اعتماد شمرده اند.

2- جرير بن عبد الحميد- ابو عبد الله رازي:

از رجال " صحاح " ششگانه است، و همه علماي رجال او را " ثقه " و مورد اعتماد مي دانند.

3- اسماعيل بن ابي خالد احمسي كوفي:

از رجال " صحاح " ششگانه است و بر " ثقه " بودنش‏همداستانند .

4- اعمش، سليمان بن مهران- ابو محمد كوفي:

از رجال " صحاح " ششگانه است و درميان محدثان كسي از او راستگو تر نيست.

5- حسن بصري:

از رجال " صحاح " ششگانه كه بر " ثقه " و مورد اعتماد بودنش، همداستانند.

بنابر اين در روايت مذكور، هيچ اشكالي به نظر نمي رسد،جز اين كه " مرسل " است و معلوم نيست‏چه كسي مستقيما از زبان پيامبر (ص)نقل كرده است، و اينهم در چنين موردي نقص و عيبناكي به شمار نمي رود، زيرا آن جماعت

 

[ صفحه 224]

 

اهميتي به اين نمي دهند كه كداميك از اصحاب، آن را نقل كرده است، چون همه اصحاب به نظر ايشان عادل و راستروند. پس اين حديث " صحيح " است و بي اشكال، و " مرسل " بودنش به وسيله سند متصلي كه وجود دارد، ترميم مي شود. بلاذري مي گويد: اسحاق بن ابي‏اسرائيل از حجاج بن محمد، از حماد بن سلمه از علي بن زيد از ابو نضره از ابو سعيد خدري روايت كرده است كه يكي از انصار خواست معاويه را بكشد،به او گفتيم: در دوره حكومت عمر، شمشير نكش تا از او كتبا بپرسيم. اوگفت: من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه فرمود: هر گاه معاويه را ديديد كه بر پاره تخته ها نطق مي كند او رابكشيد. گفتند: ما نيز آن حديث را شنيده ايم لكن اين كار را تا براي عمر ننويسيم، نمي كنيم. آن را براي‏عمر نوشتند، اما جوابي به ايشان نداد تا مرد.

 

 

نظري به رجال سندش

 

1- اسحاق بن ابي اسرائيل- ابو يعقوب مروزي:

از رجال بخاري در كتاب " ادب‏المفرد " است و از رجال ابو داود و نسائي. ابن معين و دارقطني و بغوي و احمد بن حنبل او را " ثقه " و مورد اعتماد شمرده اند.

2- حجاج بن محمدمصيصي- ابو محمد اعور:

از رجال دو " صحيح " بخاري و مسلم است و ديگر صحاح.

3- حماد بن سلمه- ابو سلمه بصري:

از رجال " صحيح " مسلم است و رجال بخاري در كتاب " التعاليق " و ديگر مولفان سنن. همه اساتيد و ائمه‏نقل روايت بر " ثقه " و امين بودنش همداستانند.

4- علي بن زيد بن جدعان- ابو الحسن بصري:

از راويان " مسلم " است در " صحيح " مسلم. و از راويان بخاري در " ادب المفرد "،و ديگر مولفان سنن. شيعي يي " ثقه "و بسيار راستگو.

5- ابو نضره- منذر بن مالك عبدي بصري:

از رجال " صحيح " مسلم، و " التعاليق " بخاري، و ديگر كتاب هاي سنن. ابن معين و ابو زرعه و نسائي و ابن سعد و احمد بن حنبل وي را " ثقه " و طرف اعتماد

 

[ صفحه 225]

 

شمرده اند.

6- ابو سعيد خدري، صحابي مشهور:

اين روايت را به همين طريق روائي، ابن حجر در " تهذيب التهذيب " ثبت كرده و مي گويد: حسن بن سفيان در مسندش از قول اسحاق از عبد الرزاق از ابن عينيه ازعلي بن زيد ثبت كرده است و محفوظ از عبد الرزاق از جعفر بن سليمان از علي0 لكن عبارت ابن عينيه به اين صورت است: ... او را سنگسار كنيد. به اين‏شكل ابن عدي از حسن بن سفيان ثبت كرده است.

اين طريق روائي- طريق حسن بن سفيان- نيز همه رجال سندس " ثقه " و طرف اطمينانند. و چنانكه در" ميزان الاعتدال " آمده ابن عدي با همين طريق ثبتش كرده است. مي گويد:حسن بن سفيان از ابن راهويه از عبد الرزاق از ابن عينيه از علي بن زيد بن جدعان از ابو نضره از ابو سعيد (خدري) روايت كرده كه پيامبر (ص) فرمود: هر گاه معاويه را بر فراز منبرم ديديد او را بكشيد.

همچنن مي گويد: محمد بن سعيد بن معاويه در نصيبش براي ما چنين روايت كرده كه سليمان بن ايوب صريفيني، از قول ابن‏عينيه روايت كرد ... و همين را محمد بن عباس دمشقي از عمار بن رجاء از ابن مديني از سفيان (يعني ابن عينيه) روايت كرد. همچنين محمد بن ابراهيم اصبهاني، و احمد بن فرات و عبد الرزاق از جعفر بن سليمان از ابن‏جدعان حديثي شبيه همين روايت كردند.

سندي ديگر

ابن حبان از طريق عباد بن يعقوب از شريك از عاصم از زر از عبد الله، حديثي ثبت كرده منسوب به پيامبر (ص) كه مي فرمايد: " هر گاه معاويه را بر فراز منبرم ديديد او را بكشيد. "

 

[ صفحه 226]

 

بررسي رجال آن

1- عباد بن يعقوب اسدي- ابو سعيد كوفي:

از رجال بخاري و ترمذي وابن ماجه است. ابن خزيمه و ابو حاتم‏او را " ثقه " و طرف اعتماد شمرده اند و دارقطني مي گويد: شيعي يي بسيار راستگو است.

2- شريك نخعي كوفه:

از رجال " صحيح " مسلم است و " التعاليق " بخاري، و چهار " سنن "ديگر. ابن معين و عجلي و يعقوب بن شيبه و ابن سعيد و ابو داود و حربي او را " ثقه " و مورد اطمينان دانسته‏اند.

3- عاصم بن بهدله اسدي كوفي- ابو بكر مقري.

از رجال " صحاح " ششگانه است و بر " ثقه " بودنش متفقند.

4- زربن حبيش كوفي:

دوره جاهليت را دريافته است و از رجال " صحاح " ششگانه است.

5- عبد الله بن‏مسعود:

صحابي شهير و عظيم الشان.

بنابر اين، سندش " صحيح " و درست است و رجالش همگي " ثقه " اند. بدين‏ترتيب، آن حديث، چهار طريق روائي صحيح و بي اشكال دارد. با اين همه،ابن كثير را امانتش بر آن داشته كه از طريقه هاي روائي اين حديث جز آن را كه ضعيف و سست است ذكر ننمايد، چنانكه سيوطي را چنين خوش آمده كه دررشته " لئالي " خويش جز غشدار را نكشد و نياويزد و براي حفظ اعتبار و آبروي پسر هندي جگر از اسناد " صحيح " اين حديث هيچ ياد ننمايد!

اين حديث با حديث صحيح و ثابت و مورد اتفاق ديگري تحكيم و استحكام يافته است با آن فرمايش كه " هر گاه براي دو خليفه‏بيعت گرفته شد، دومي را بكشيد " و اين فرمايش رسول اكرم (ص) كه " هر كسي با امامي بيعت كرده دست موافقت داد و حاصل قلبش را بايستي تا مي تواند از او اطاعت نمايد. و در صورتي كه ديگري آمده با آن امام به كشمكش برخاست بايد گردن اين دومي را بزنيد. "

 

[ صفحه 227]

 

آن جماعت در برابرحديث " هر گاه معاويه را بر فراز منبرم ديد او را بكشيد " به قال و قيل و كشمكش پرداخته ترازو پاره به زمين زده اند برخي حرف " تاء " را " باء " خوانده و افزوده اي برايش قائل گشته اند خطيب بغدادي از حسن بن محمد خلال از يوسف بن ابي حفص زاهد از محمد بن اسحاق فقيه از ابو نضر غازي از حسن بن كثير از بكر بن ايمن قيسي از عامر بن يحيي صريمي از ابو زبير از جابر روايتي ثبت كرده منسوب به پيامبر (ص) كه هر گاه معاويه راديديد بر فراز منبرم نطق مي كند از او بپذيريد، زيرا او امين و مورد اطمينان است ".

خطيب بغدادي مي گويد: اين حديث را جز بدين صورت ننوشته ام، و رجال سندش آن عده كه بين محمدبن اسحاق و ابو زبير قرار دارند همگي‏مجهولند. ذهبي در " ميزان الاعتدال " و ابن حجر در " لسان الميزان " در شرح حال حسن بن كثير و بكر بن ايمن وعامر بن يحيي مي گويند كه اينها مجهولند. و اظهار نظر علماي رجال درباره ابو زبير محمد بن مسلم مكي ازلحاظ اين كه آيا مورد اعتماد است يا مورد ايراد و اشكال، مختلف است. ابن كثير در تاريخش درباره سند اين روايت اعلام داشته كه سندي مجهول است.

جزء اضافي اين روايت، يعني " زيرااو امين و مورد اطمينان است " شاهدي قوي و زنده است بربطلان روايت و ساختگي بودنش، و درباره امانت و درستگاري اين موجود در جلدهاي پنجم ونهم داد سخن داده ايم.

پس از اينها يكي ديگر پيدا شده كه خبر نداشته عده‏اي " فاقتلوه " را در آن حديث به فاقبلوه " تبديل كرده اند و " او را بكشيد " تبديل شده به " آن را بپذيريد " يا خبر داشته، ولي از آن تحريف خوشش نيامده و روايتي ساخته است بدان گونه

 

[ صفحه 228]

 

كه معاويه غيراز معاويه ابن ابي سفيان باشد. حافظ ابن عساكر روايتي ثبت كرده از محمد بن ناصر حافظ (يعني حديثدان) از عبد القادر بن محمد از ابي اسحاق برمكي از احمد بن ابراهيم بن شاذان مي گويد: ابو بكر بن ابي داود وقتي حديث " هر گاه معاويه را بر فراز منبرم ديديد او را بكشيد " را برايم بر خواند گفت: اين، معاويه بن تابوت سر دسته منافقان است كه قسم خورده بود بر منبر پيامبر (ص) ادرار و كثافتكاري نمايد، و او معاويه ابن ابي سفيان نيست !

سيوطي در كتاب " اللئالي " پس از ذكر اين روايت مي گويد: " اين احتياج به نقل‏دارد، اما چه كسي آن را نقل و روايت‏كرده است؟ من مي گويم: ابن عساكر گفته است: اين تاويلي بعيد و ناساز گار است. و الله اعلم ".

مي پرسيم: از احوال معاويه بن تابوت خبري داري؟ و در تاريخ از وي چيزي خوانده‏اي؟ او كيست و فرزند كه؟ چه وقت به دنيا آمده و كجا و چه كسي ديده اش و كه از او حديث و روايت شنيده است؟ وچه كسي روايت و سخنش را به ابو بكر بن ابي داود رسانده است؟ و آيا او طبق قسمي كه خورده، عمل كرده است؟ آيا اصحاب پيامبر (ص) او را بر فراز منبر ديده و او را كشته اند؟يا تا امرز هيچكش او را نديده و تا ابد نخواهد ديدش؟

نظير اين تاويل درمورد روايت فاطمه دختر قيس آمده است كه مي گويد: " به رسول خدا (ص) عرض كردم: معاويه و ابو جهم از من خواستگاري كرده اند. پيامبر (ص) فرمود: معاويه گدائي بي پول است ". رافعي مي گويد: او غير از معاويه بن‏ابي سفيان است كه به خلافت رسيده، واو معاويه ديگري است.

آري، رافعي به طرفداري پسر هندي جگر خوار، و به‏علت دوستي وي چنين تاويل كرده است، اما " نووي " مي گويد: اين غلطي آشكار است، و در " صحيح " مسلم درباره اين حديث آمده است كه " او معاويه بن ابي سفيان است ". مسلم در" صحيح " خويش، معاويه اي را كه نامش در آن حديث آمده پسر

 

[ صفحه 229]

 

ابوسفيان خوانده است، و ابو داود در " سنن " وي را معاويه بن ابي سفيان دانسته است و نيز نسائي در " سنن " و طيالسي در " مسند " ش و بيهقي در " سنن الكبري ". بنابر اين، تاويل آن به اين كه مقصود غير از معاويه بن ابي سفيان است چنانكه " نووي " گفته غلطي آشكار است.

ابن كثير و ابن حجر براي تغير و تقلب در حديث " فاقتلوه " نقشه ديگري كشيده وبه اجرا گذاشته اند. ابن كثير در تاريخش مي نويسد: " اين حديث بدون شك دروغ است، و اگر صحيح مي بود قطعا اصحاب به انجام دستور پيامبر (ص) مي پرداختند، زيرا ايشان در اجراي فرمان خدا دستخوش سرزنش سرزنشگران نمي شدند ". و ابن حجر در" تطهير الجنان " مي نويسد: بفرض صحت اين حديث، لازم مي آيد كه براي ديگر اصحابي كه آن حديث را شنيده اند، يا آن عده از ايشان كه آن حديث را شنيده و پنهان كرده اند، نقيصه و عيبي بتصوير آيد، زيرا چنين حديثي بايد به همه امت ابلاغ شود تا به آن عمل كنند و دستور پيامبر (ص) را به اجرا در آوردند بعلاوه اگر آن را پنهان كرده بودند به تابعان نمي رسيدتا آن را براي آيندگان نقل و روايت نمايند. بنابر اين، جز فرض اول باقي نمي ماند و آن اين كه حديث را به ايشان ابلاغ كنند، ولي به آن عمل ننمايند، و اين چيزي است كه شرعا تصورش جايز نيست، چون اگر تصور چنين‏كاري را براي آنان روا بدانيم، لازمه اش اينست كه تصور پنهان كردن پاره اي از آيات قرآن يا ترك عمل به آنها را در مورد ايشان روا بدانيم، و اينها همگي شرعا ناروا است بويژه كه پيامبر (ص) فرموده است. شما رادر حالي وامي گذارم (و از دنيا در مي گذرم)

 

[ صفحه 230]

 

كه بر راه روشن روانيد و قرار داريد ... "

اين جماعت چقدر به اصحاب حسن ظن دارند كاش حسن ظنشان منطقي و عقلائي مي بود، اما چه مي توان كرد كه تاريخ درست و راستگو بر خلاف تصورشان داستان دارد، و سيره ثابت و مسلم اصحاب، و فرمايشات پيامبر (ص) كه مورد قبول امت اسلام قرار گرفته و ائمه حديث " در صحيح " ها و " مسند " ها ثبت و ضبط كرده اند حقيقت را روشن گردانيده‏و تصور آن جماعت را بر باد داده است و ما، پاره اي از آن احاديث و فرمايشات و سيره تاريخي را در جلد سوم نوشتيم و ياد آور شديم.

اصحاب- كه آن جماعت مدعيند فرمايش و دستور پيامبر (ص) را اگر شنيده بودند به اجرا مي گذاشتند- يا برجسته ترين و زبده ايشان مگر فرمان رسول اكرم (ص) را در دائره بر قتل " ذو الثديه "- پس از آن كه شخص او را به ايشان نشان داده و اطلاع داده كه چه منويات‏تبهكارانه اي دارد و خود آن شخص اعتراف كرد به اجرا درآوردند؟ مگر در حضور پيامبر (ص) و با وجودش سر از فرمانش نپيچيدند و دستورش را پشت گوش نيافكندند؟ مگر به اين دستورش- كه براي آن جماعت به صحت و ثبوت پيوسته است- عمل كردند، به اين دستور كه " هر گاه براي دو خليفه بيعت گرفته شد، نفر دومي را بكشيد "؟ يا به اين فرمانش كه " هر كسي خواست كار اين امت را در حاليكه متحد است به پراكندگي كشاند، هر كه‏مي خواهد باشد او را با شمشير بزنيد "؟ يا اين فرمان كه هر گاه ديگري آمده با آن امام به كشمكش پرداخت، گردن اين دومي را بزنيد "؟ و ديگر فرمان ها كه در احاديث " صحيح " آمده است و برخي را در همين جلد نوشتيم؟

10- از طريق زيد بن ارقم و عباده بن‏صامت، روايتي آمده است منسوب به پيامبر (ص) كه " هر گاه معاويه و عمرو بن عاص را در حال اجتماع يافتيد، آنها را از هم بپراكنيد، زيرا آن دو براي كار خير گرد هم نمي آيند "

11- روايتي است منسوب به پيامبر (ضص) كه مي فرمايد: " از اين راه مردي

 

[ صفحه 231]

 

در برابرتان سر خواهد رسيد كه وقتي مي ميرد بر غير سنت من است. و معاويه سر مي رسد.

 

 

سخناني از علي در نكوهش معاويه

 

12- در نامه اي از مولاي متقيان امير مومنان‏علي عليه السلام به معاويه چنين آمده: " نامه ات رسيد، نامه كسي كه بصيرتي ندارد تا هدايت نمايدش و نه رهبري تا به راه خردمندانه در آورد،هواي نفسش او را خوانده و او آن دعوت‏را اجابت نموده است، و گمراهي او راكشانده و او به دنبالش كشيده شده است... اما افتخاراتم در دوره اسلام، و خويشاونديم با پيامبر خدا (ص) و منزلتم نسبت به قريش را به جان خودم اگر مي توانستي انكار يا رد نمائي انكار و رد مي كردي "

و به روايتي ديگر چنين عبارتي: " از طرف تو اندرزي دراز و نامه اي مركب آلوده به‏من رسيد، نامه اي كه با گمراهيت نگاشته و با عقايد و نظريات تباهت امضا كرده و به پايان رسانده اي، نامه كسي كه بصيرتي ندارد تا هدايت نمايدش و نه رهبري تا به راه خردمندانه در آورد، هواي نفسش او راخوانده و او آن دعوت را اجابت نوده است، و گمراهي او را كشانده و او به‏دنبالش كشيده شده است."

13- در نامه اي از امام (ع) به معاويه چنين نوشته است: " اين گمراهي و بيراه روي را كه در سالخوردگي و سپري‏شدن عمرت در وجودت ريشه دارد، از وجود خودت ريشه كن ساز، زيرا تو امروز وضع جامه پوسيده اي را داري كه‏هر گوشه اش را درست كنند، گوشه ديگرش وا خواهد رفت. تو يك نسل پر شمار از مردم را گمراه كرده اي، و با بيراهه روي ات فريفته اي، و به درياي خويش افكنده اي تا تاريكي ها فرا گرفته شان و شبهه هاي متلاطم به اين سو و آن سو پرانده شان، و از راه صوابشان منحرف و به يك سو گشته اند و رجعت كرده اند و بازگشته اند به حال ديرينه جز آن عده با بصيرتي كه از تو رو برگردانده و ايشان پس ازشناختن تو ترا ترك كرده اند و از همكاري و كمك به تو گريخته اند رو به‏خدا، جون آنان را به دشواري و

 

[ صفحه 232]

 

گستاخي كشاندي و از راه راست و معتدل منحرف كردي. "

14- در نامه اي از امام (ع) به معاويه چنين آمده است: " گمراهي هائي كه بروز داده اي، بي شباهت به آنها نيست كه خانوده و خويشاوندانت بروز دادند، همان ها كه كفر و آرمان هاي باطل و ناروا، به حسد ورزي نسبت به محمد (ص) و اداشتشان تا در آنجا ها كه خبرداري، به خاك هلاكت درغلتيدند و نتوانستند هيچيك از مقدسات و بزرگان خويش را حمايت نمايند و من در آن آوردگاه ها، هماوردشان بودم و جنگاور آويخته به ايشان و همان كه راه بر آنان بر بست و سرانشان را و سران گمراهي را بكشت و اگر خدا بخواهد اولادشان را به آن نياكان ملحق خواهم‏ساخت. بدا به حال فرزندي كه از پي جدي برود كه جايگاه و قرار گاهش دوزخ‏است "

15- اين قسمت ديگري از نامه حضرتش به معاويه است: " ديگر گاهي است كه تو و دوستدارانت كه دوستداران‏شيطان مطرودند، حق (يا اسلام و تعاليم قرآن) را افسانه هاي پيشينيان خوانده ايد و آن را پس پشت افكنده ايد و در صدد بر آمده ايد كه با دست و زبانتان، مشعل خدا را خاموش گردانيد، كه خدا نور خويش به كمال مي رساند گر چه كافران نخواهند و بدشان بيايد. بجان خودم سوگند نورگر چه نخواهي و بدت بيايد به كمال خواهد رسيد و دانش دين منتشر خواهد گشت و به سزاي كارت خواهي رسيد بنابراين، در زندگي دنيايت كه از تو جدا خواهد گشت تا مي خواهي تبهكاري ورز،لكن پنداري هم اكنون است كه روزگار باطل و نا روا گريت به پايان رسيده و كار و حكومتت بر باد رفته است، و توبه سوي شعله فروزان و سوزان دوزخ كشانده شده اي، و خدا به هيچ وجه به‏تو ستم نكرده باش دو پروردگارت به بندگانش ستم كننده نيست ".

16- اين‏هم قسمتي از نامه اي كه حضرتش به او نوشته است: " كارهاي بدي كه كرده اي، همراه با اطلاعي كه خداي متعال از وضع تو دارد سبب گشته كه خدا

 

[ صفحه 233]

 

وضع و كار تو را به صلاح نيارد و دلت را آماده تبهكاري گرداند. اي پسر صخر ! اي پسر ملعون (يا به عبارتي ديگر: اي پسر صخر ملعون) ادعا كرده‏اي كه بردباريت به قدر كوهساران است، و دانشت ميان شكداران مايه تميز و حل و فصل است، حال آنكه تو سبكسري منافقي، و لگرفته و دلناپذير، نابخرد، و بزدلي رذل ".

17- در نامه ديگري به او مي نويسد: " نامه ات رسيد. ديدم مقصودي برتر از آنچه در خور تو است داري، و به دنبال چيزي غير از گمشده خويشي، و كور كورانه مي لولي و در گمراهي سرگرداني، و نه به دليل محكم چنگ انداخته اي و به سست ترين گمان ها آويخته اي. پناه بر خدا چقدر به سختي به تمايلات‏ بدعت آميز چسبيده اي و به سر گشتگي يي كه تا كنون مورد پيروي قرار گرفته، بعلاوه پايمال كردن حقائق و ترك اسناد و موازيني كه خدا به موجبش بازخواست خواهد كرد و براي بندگانش حجت بشمار مي آيد ".

18- وقتي معاويه حضرتش را دعوت كرد اختلافشان را در پرتو قرآن حل و فصل نمايند به او چنين نوشت ... " تو به حكم قرآن دعوت كرده اي، و من مي دانم تو نه اهل قرآني و نه خواهان حكم و رايش، و ازخدا بايستي كمك خواست ".

19- در نامه اي امام (ع) به او چنين مي نويسد: " ... اكنون وقت آن رسيده كه از درك امور روشن استفاده بري و آنهارا دريابي. تو در ادعاهاي باطلت، همان شيوه ديرينه پيشينيانت را پيروي‏كرده اي و در ارتكاب فريب ها و دروغ ورزي ها از قماش اين كه خصالي را كه به آن دسترسي نداري به خود بچسباني وآنچه را از اختيار تو بيرون است، دراختصاص خويش بداني تا از قانون اسلام‏خود را خلاص كني و حقائق را كه از گوشت و خونت به تو نزديكتر و برايت محسوس تر است، انكار نمائي، آن حقائق را كه با گوش هوش دريافته اي

 

[ صفحه 234]

 

و حافظه ات را آكنده است. بنابر اين پس از روگرداني از حق چه مي ماند جز گمراهي آشكار و رسوا؟ "

20- در نامه ديگري به او مي نويسد:" تو اي معاويه كي اداره كنندگان خلق‏بوده ايد يا چگونه حكام اين امت توانيد گشت با اين كه هيچ حسن سابقه اي نداريد و نه درميان قومتان برتري و فضيلتي را احراز كرده ايد. بنابر اين خودت را براي پيشامدي كه بر سرت خواهد آمد آماده كن و مگذار شيطان درمورد تو كامياب شود، با اين كه مي دانم خدا و پيامبرش راستگويند (يعني‏تو چنين نخواهي كرد و پيرو هدايت نخواهي گشت). بدين سبب من از بدبختي ديرينه و جدا نشدني به خدا پناه مي جويم. در صورتي كه چنين نكني به تو اطلاع مي دهم كه چه باعث گشته تو در غفلت بماني. آن علت در اين است كه تو خوشگذاران و عشرت طلبي‏وشيطان توانسته ترا در اختيار گيرد و در وجودت بسان خون در بدن، جريان يابد ".

21- در نامه اي از امام (ع) به معاويه چنين آمده است: " در مورد آنچه تحت اداره تو است، از خدابترس (و طبق فرمانش عمل كن) و در مورد حقي كه بر عهده تو است دقت كن،و برگرد به شناسائي و درك آنچه نمي تواني به بهانه اين كه نمي دانستي خود را خلاص كني، زيرا اطاعت خدا و عمل طبق حكمش، نشانه هاي آشكاري دارد و مردان بلند مقامي كه آن را به‏همه بشناسانند و روش ها درخشان در اين زمينه هست و راهي هموار و مشخص وهدفي مطلوب و سر منزلي كه هوشياران براهش مي روند و نگونساران از آن انحراف مي جويند. هر كه از آن رو بگرداند از اسلام منحرف خواهد گشت و به سرگشتگي دچار خواهد شد و خدا نعمتش را از او بر خواهد گرفت و زائل خواهد ساخت و كيفر خويش بر او نازل خواهد كرد. بنابر اين، به حال خودت بينديش و ملاحظه خويش را بنما، زيراخدا راهت را به تو نموده است، و آن هنگام كه كارهايت به پايان رود به نتيجه پر زياني خواهي رسيد و به سر منزل كفر. هواي نفست تو را به درون

 

[ صفحه 235]

 

شرارت در آورده و به سر گشتگي مبتلا ساخته و به مهلكه ها كشانده است و راهت را سنگلاخ و ناهموار گردانيده "

22- در جوابي به‏او مي نويسد: " ... ما و شما به آن حال الفت و وحدتي بوديم كه ذكر كرده اي، ديروز به دين گونه ميان ما اختلاف و تمايز حاصل گشت كه ما ايمان‏آورديم و شما كافر و منكر گشتيد، و امروز بدينسان كه ما بر راه راست دين‏مانديم و شما از دين بلغزيديد و بدر گشتيد. از شما، هر كه مسلمان گشت از روي ناچاري و اضطرار مسلمان شد و بعد از اين كه از اسلام بدش مي آمد وبا رسول خدا (ص) بستيز و در حال جنگ بود ...

همان شمشيري در دست من است كه در يكجا اثرش را بر جد و دائي‏و برادرت ديدي. و تو بخدا قسم تا وقتي بياد دارم سنگدل و دل ناپذيري بوده اي و نابخردي. بهتر است به تو چنين بگويم: تو از نردباني بالارفته‏اي كه در فرازش به تو بدبختي يي مي نمايد كه تو را و خانواده ات را فراخواهد گرفت، زيرا تو در پي غير گمشده‏خويشي و مي خواهي جز بر آنچه حق تو است، دست يابي و به دنبال كاري هستي‏كه نه شايستگي و صلاحيت تصدي آن را داري، و نه نهاد تو با آن مناسبت دارد. چقدر حرفت از كردارت فاصله دارد، و چقدر به عموها و دائي هايت شبيهي كه بد نهادي و آرمان هاي نارواآنها را به انكار حق و رسالت محمد (ص) وا داشت تا در آنجاها كه ميداني به خاك هلاك درغلتيدند و نتوانستند هيچيك از سران و مقدسات خويش را در برابر شمشيرهائي حمايت نمايند كه هيچ‏نبردي از آنها خالي نماند و هرگز سستي و كندي نگرفت "

23- در جوابي كه به معاويه مي دهد مي فرمايد: " اين كه نوشته اي ما جملگي از قبيله بني عبد مناف هستيم و بر يكديگر برتري نداريم. بجان خودم در حقيقت ما فرزندان يك پدريم و نياي مشترك داريم، لكن اميه با هاشم يكسان نيست، و نه حرب مانند عبد المطلب است، ونه ابوسفيان همشان ابو طالب، و نه مهاجر با آزاد شده فتح اسلامي برابر است، و نه آنكه نسب مشخص و والا دارد به آنكه

 

[ صفحه 236]

 

به كسي و خانواده اي چسبانده و منسوب گشته است، و نه بر حق چون بر باطل و باطلگرا، و نه مومن چون منافق و دغل و چه تيره روز و پست است فرزندي كه از نيايي پيروي نمايد كه به آتش دوزخ درافتاده است "

ابن ابي الحديد در شرح فرمايش مولاي متقيان اين سوال را مطرح‏مي سازد: آيا مسلمان را مي توان به خاطر كافر بودن جدش نكوهش و سر زنش كرد؟ و جواب مي دهد: آري، در صورتي كه از جدش پيروي كرده و قدم جاي قدمش نهاده، و مقلدش گشته باشد. امير المومنين (ع) معاويه را نه به خاطر كافر بودن اجدادش، بلكه به اين خاطر مورد نكوهش و سرزنش قرار مي‏دهد كه او دنباله رو آنها بوده است ومقلدشان.

24- در نامه ديگري مي فرمايد: " ترا چه به اين كه چه كسي برتر است و چه كسي فروتر، يا چه كسي‏بايد حاكم باشد و چه كسي تحت اداره وحكومت آزاد شدگان فتح مكه و فرزندانشان را چه به تشخيص و تعيين مرتبه مهاجران پيشاهنگ، و تعيين طبقات و درجاتشان تو از اين مرتبه بسيار دوري، با اين همه، به كاري كه در صلاحيت تو نيست پرداخته اي و خود كه محكوم و تحت اداره اي، به اظهار راي درباره حاكميت و حاكم پرداخته اي. تو نمي شود پا در دامن حد خويش كشي و بداني كه فروتر از آني‏كه به چنين اموري پردازي، و به همان‏حد و مرتبه اكتفا نمائي كه تقدير برايت معين ساخته است؟ نه محكوميت محكوم به پاي حساب تو است، و نه پيروزي پيروزمند از آن تو. و تو بسيار در بيراهه اي و بدر گشته اي از راه راست به فرسنگ ها "

25- در نامه‏اي كه امام (ع) به مخنف بن سليم مي‏نويسد جنين مي فرمايد: " ما تصميم گرفته ايم به طرف اين جماعت حركت كنيم كه در مورد بندگان خدا، به موجب چيزي غير از وحي الهي حكومت كرده اند، و در آمد عمومي و غنائم را به خويشتن اختصاص داده اند، و قانون جزاي اسلام را تعطيل كرده اند، و قانون

 

[ صفحه 237]

 

و تعليم اسلام را از بين برده و در كشور (يا جهان) به تبهكاري پرداخته اند، و به جاي مومنان فاسقان را به دوستي و مشورت برگزيده اند. وقتي دوستدار خدا. بدعت هايشان را گناه و سهمگين شمرده‏كينه اش را به دل گرفته و او را تبعيد و محروم كرده اند، و چون ستمكار در ستمگريشان به آنها كمك نموده او را دوست داشته و به خود نزديك ساخته و به او خوبي كرده اند. آنان بر ستمگري اصرار مي ورزند و بر مخالفت با اسلام و جدائي از ما همداستان و يكدل گشته اند، و دير گاهي است كه راه بر اسلام بسته اند، و در راه گناه ورزي همكاري نموده وستمكار بوده اند ".

26- در نامه اي‏به عمرو بن العاص مي نويسد: " با معاويه در كار ناروايش همراهي نكن، زيرا معاويه مردم را حقير شمرده و اسلام را نا بخردانه خوانده است. "

27- در نامه ديگري به عمرو بن العاص‏چنين مي فرمايد: "... تو كه خاطر مردي زشتكار و بي آبرو، دست از انسانيت كشيده اي؟ به خاطر مردي كه انسان بزرگوار با همنشيني او خوار مي‏شود و مورد سرزنش قرار مي گيرد و انسان برد بار با معاشرت او نابخرد وناخويشتندار مي گردد. بر اثر آن، دلت پيرو دلش گشته است و چنانكه گفته‏اند: تا دينت را از تو ربوده و امانت و درستكاريت را و دنيا و آخرتت‏را "

در همين نامه چنين آمده: " اگرخدا تو و پسر جگر خوار را به چنگ من در آورد شما را به آن عده از قريش ملحق خواهم ساخت كه بر پيامبر خدا (ص) ستم كردند و خدا به قتل رساندشان0 و درصورتي كه به چنگم نيفتاديد و بعد از من زنده مانديد. خدا به تنهائي حسابتان را خواهد رسيد، و براي انتقامگيري از شما انتقام او كفايت مي كند و هم كيفر او كافي است".

28- در نامه اي به محمد بن ابي بكر و مردم مصر مي نويسد: " از تبليغات آن

 

[ صفحه 238]

 

دروغساز پسر هندبر حذر باشيد، و بينديشيد و بدانيد كه امام هدايتگر و پيشواي گمراهگر برابر نيستند و نه وصي پيامبر دشمن پيامبر، خدا ما و شما را جزو كساني قرار بدهد كه دوستشان مي دارد و از آنان خشنود است".

29- در جواب محمد بن ابي بكر- كه نامه هائي را كه معاويه و عمر و عاص برايش نوشته بودند به خدمت امام (ع) فرستاده بود- چنين نوشت: " نامه معاويه زشتكار زشتكار زاده و عمر و زشتكار كافر زاده را خواندم. آن دو كه در نافرماني خدا به هم علاقه مي ورزند،و در كار حكومات و رشوه خواري در حكومت با هم توافق دارند و در زندگي دنيا نكوهيده سيرتند. آنها از كرده خويش بهره برداري و عشرت مي كنند، همانطور كه آنانكه پيش از آنها بودنداز كرده خويش بهره بردند و عشرت ساختند. هارت و پورتشان به تو ضرري نمي زند. "

30- در نامه اي به مردم‏عراق چنين مي فرمايد: " خدا شما را رحمت نمايد. كساني را كه درميان شماخوابند بيدار سازيد و بر سر عقيده و هدف درستتان همداستان شويد، و براي جنگ با دشمنان مهيا گرديد، زيرا پرده از كار بر افتاده و صبحدم در برابر ديدگ‏ان انسان با بصيرت جلوه آراسته است، و حقيقت چنين است كه شما با آزاد شدگان فتح مكه و فرزندانشان، مي جنگيد و با آنها كه جفا كارند و سختدل، و آنها كه از روي ناچاري اظهار اسلام نمودند، و ان كه در برابر پيامبر خدا (ص) سراسر ستيز و جنگجوئي بود، دشمنان خدا و سنت و قرآن، وابستگان قبائل مشرك و مهاجم و اهل بدعت و خلافكاري، و آنها كه از آسيب هاي جنايتكارانه‏شان ترسيده مي شد و خطري براي اسلام تشكيل مي دادند، همان رشوه خواران و دنيا پرستان. من اطلاع پيدا كرده ام كه پسر نابغه (يعني عمرو عاص)، حاضر به بيعت با معاويه نشده تا معاويه به او چيزي داده و براي معاويه‏شرط كرده كه به او رشوه بدهد گران تراز همه قدرت و سلطه اي در چنگ دارد. هان ! زيان ديده با دست اين بيعت كننده‏اي كه دينش را به دنيا فروخته است، ونابود باد دست

 

[ صفحه 239]

 

اين خريداري كه با دارائي مسلمانان خيانت يك زشتكار را خريده است. و جزو آن جماعت كسي هست كه درميان شما شراب خورده و در دوره مسلماني بر او حد (شراب خواري) جاري گشته است و فساد عقيده و دينش و زشتگاريش معروف است وزبانزد. و نيز درميان آن جماعت كسي هست كه تا سهمي از مال مسلمانان به او داده نشد، حاضر به قبول اسلام نشد. اينها سران و پيشوايان آن جماعت‏را تشكيل مي دهند و نيز آنها كه از ذكر زشتي هاشان خود داري كردم و مثل همانهايند كه به آنان اشاره رفت، بلكه تبهكارتر و مضرتر.

اينهائي كه ياد كردمشان، در صورتي كه بر شما تسلط سياسي پيدا كنند، در ميان شما بزرگي خواهند فروخت و افتخار و زشتكاري خواهند نمود و قلدري، و از سر خشم دست به تعدي خواهند زد، و دركشور فساد بر پا خواهند ساخت، و از هواي نفس پيروي خواهند كرد و عاقلانه‏و بر صواب حكومت نخواهند نمود ... آيابه خشم نمي آئيد و اهميتي نمي دهيد به اين كه نابخردان و اشرار و فرومايگان جامعه شما با شما بر سر حكومت بر شما به كشمكش و ستيز بر خيزند؟.

بنابر اين، سخنم را به گوش گيريد و از من فرمان بريد، زيرابخدا اگر از من فرمان بريد، گمراه نخواهيد گ‏شت. و در صورتي كه سر از فرمانم بپيچيد، به صواب نمي رسيد. آماده جنگ شويد و براي جنگ تدارك كنيد، زيرا آتش جنگ شعله ور گشته، و پر چشمش افراشته شده، و زشتكاران براي نبردتان آماده گشته اند، به اين منظور كه بندگان خدا را بيازارندو شكنجه نمايند و مشعل دين خدا را خاموش سازند.

هان نبايستي دوستداران‏شيطان، همانها كه از جمله طمع ورزان‏و حيله- پردازان و سنگدلانند، در عين گمراهي و سر گشتگي شان كوشش بيش از نيكو كاران و پارسايان و آنانكه فناي حق و عقيده درست و فرمانبري پرودگارش شده اند، داشته باشند. بخدا قسم اگر آنها روي زمين را پر كرده باشند و من يكتنه با آنها روبروگردم، نه اهميتي مي دهم و نه احساس ترس و تنهائي مي نمايم، زيرا من

 

[ صفحه 240]

 

گمراهي يي را كه آنها در آن فرو رفته اند و هدايتي را كه ما بر آنيم، كاملا مي شناسم و در مورد اين‏واقعيت يقين و اطمينان كامل دارم، ومن به ديدار پروردگارم مشتاقم و پاداش نيكويش را انتظار مي برم. لكن‏مرا از اين كه حكومت بر اين امت را نابخردان و زشتكارانش عهده دار شوند و مال خدا (و در آمد عمومي) را ملك انحصاري و دستاورد خويش گردانند و بندگان خدا را برده ابزارسان سازند وبا مردم صالح به جنگ باشند و با منحرفان ستمگر در يك حزب، اندوه فرامي گيرد و غم مي خراشد."

31- در نامه اي به زياد بن ابيه، چنين مي فرمايد: " معاويه شيطان مطرود را مي‏ماند كه به انسان از برابر و از پشت و از چپ و از راست رو مي آورد. بنابر اين از او بر حذر باش و باز دراحتياط باش و باز هم در پرهيز باش، و السلام "

32- هنگامي كه يارانش رافرمان مي دهد كه رهسپار جنگ با معاويه شوند، در نطقي مي فرمايد: "به طرف دشمنان خدا رهسپار شويد، به سوي دشمنان سنن پيامبر (ص) و قرآن، به سوي باقيمانده قبائل مشرك و مهاجم، و آنان كه مهاجران و انصار را كشته اند "

33- در نطقي كه مردم را به جهاد ضد معاويه مي خواند، مي فرمايد: " ما انشاء الله به طرف كسي‏رهسپار خواهيم شد كه نابخرد گشته است‏و از پي چيزي بر آمده كه حق او نيست و نه مي تواند بر آن دست يابد، به سوي معاويه و سپاهش آن دار و دسته تجاور كار و گردانگش و ديكتاتور منش داخلي، كه شيطاني فرماندهيشان مي كند و با برق فريبناكي هايش و با نيرنگش به راه خويش مي كشاندشان ".

 34- در نطقي به صفين، چنين مي فرمايد: " آنگاه مردم به سراغ من آمدند- در حالي كه من از حكومتشان بر كنار بودم- و به من گفتند: بيعت‏كن.

 

[ صفحه 241]

 

خود داري نمودم. به من‏گفتند: بيعت كن، زيرا امت رضايت جزبه حكومت تو نمي دهد و مي ترسيم اگر بيعت نكرده و حكومت را نپذيري مردم دسته دسته شوند. در نتيجه با ايشان بيعت كردم، و مرا هيچ بشگفت نياورده و بيمناك نساخت جز بد خواهي و نافرماني آن دو نفر (يعني طلحه و زبير) كه با من بيعت كرده بودند، ونافرماني معاويه كه خدا هيچ حسن سابقه اي در اسلام او نصيب او نگردانيده و نه درستكاي و اخلاصي در دوره اسلامش نموده است، و آزاد شده اي فرزند آزاد شده اي است و يكي از قبايل مشرك و مهاجمي كه خود و پدرش همچنان با خدا و پيامبرش و مسلمانان دشمني ورزيدند تا بناچاري و از روي اضطرار، به اسلام در آمدند. من از شما در تعجبم و از اين كه همراهيش مي‏كنيد و سر به فرمانش نهاده ايد ز خاندان پيامبرانتان را وا گذاشته ايد، خانداني را كه برايتان جايز و پسنديده نيست كه با آن اختلاف پيدا كرده در برابرش سرنافرماني بر آيد، يا هيچكس از مردم را، همتايشان بدانيد. من شما را به كتاب خداي عزوجل دعوت مي نمايم و به سنت پيامبرش (ص) و به از بين بردن و الغاي باطل و احياي نشانه ها و اركان‏دين."

35- در نطق ديگري در صفين،چنين مي فرمايد: " به طرف آنها پيش رويد. آرامش و متانت خويش را حفظ كنيد، متانت و وقار اسلامي را و سيماي مردم نيك را. بخدا قسم ! نادان ترين فرد آن جماعت، فرماندهشان است و اعلان جنگ دهنده شان معاويه و پسر نابغه و ابو الاعور سلمي و ابن ابي معيط ميگسار كه در دوره اسلام او را حد شرابخواري زده اند. و بيش از همه، اينها را مي سزد كه برخاسته مرا تحقير نمايند و با من به كشمكش پردازند. تا امروز با من نجنگيده اند آن زمان كه من آنها را به اسلام مي خواندم و آنها مرا به پرستش بتها مي خواندند. خدا را سپاس مي برم‏كه از دير گاه زشتكان با من دشمني ورزيده اند و سپس خوار و ذليلشان ساخت. مگر شكست نخورده و خوار نگشتند؟ هان اين معركه اي بزرگ و پرافتخار است. زشتكاراني كه جامعه از آنها خشنود نبود و براي اسلام و مسلمانان مايه خطر و هراس بودند پاريه اي از اين امت را فريفته و دل هاشان را

 

[ صفحه 242]

 

از عشق به آشوب و انحراف از اسلام آكنده و با تهمت و بهتان تمايلاتشان را جلب كرده اند، و به منظور خاموش ساختن مشعل دين خداي عزوجل پرچم جنگ عليه ما افراشته‏اند. خدايا صفوفشان را پراكنده گردان و عقيده و سخنشان را متعدد و متفاوت ساز و آنها را در برابر گناهانشان به هلاكت رسان بيگمان آن كه دوستش بداري و سر پرستش باشي خوارو ذليل نخواهد گشت و آن كه دشمنش بداري عزت و قدرت نخواهد يافت."

36- در نطقي در صفين مي فرمايد: " رسول خدا (ص) به من سفارشي كرده است كه از اجراي سفارشش چشم نمي پوشم0 شما با دشمنتان روبرو گشته ايد و مي دانيد رئيسشان منافقي زاده است كه‏آنها را به دوزخ مي خواند و پسر عموي‏پيامبرتان با شما است و در برابرتان و شما را به بهشت مي خواند و به فرمانبري پروردگارتان و عمل به سنت پيامبرتان، و آن كه پيش هر مردي (با پيامبر ص) نماز خواند- و هيچكس در نماز با پيامبر خدا (ص) بر من سبقت نجسته است، و من از مجاهدان " بدرم "- با معاويه آزاد شده فتح مكه‏پسر آزاد شده برابر نيست. بخدا قسم ما بر حق و راه اسلاميم و آنها بر باطل و راه ناروا. اگر آنها بر سر باطلشان متحد و همداستان باشند و شمااز دور حقتان بپراكنيد حتما باطلشان بر حقتان چيزه خواهد گشت. با آنها بجنگيد تا خدا بدست شما آنها را عذاب‏كند، زيرا هر گاه چنين نكنيد به دست‏ديگران آنها را عذاب خواهد كرد "

37- در نطق ديگري مي فرمايد: ". .. خداوند شما را به خوبي آزموده است و پيروزيتان را تحكيم كرده است. بنابراين بي درنگ و همين لحظه رو به معاويه و طرفدارانش بنهيد، طرفداران‏ستمكارش كه قرآن را پشت سرافكنده اندو آن را به بهائي اندك فروخته اند. اگر مي فهميدند مي دانستند كه خود رابه بهاي پستي فروخته اند. "

 

[ صفحه 243]

 

38- درنطقي براي برانگيختن مردم به جنگ با معاويه، مي فرمايد: " مردم آماده جنگ با دشمني شويد كه جهاد عليه او، مايه تقرب به خداي عزوجل است و دريافتن وسيله و رابطه اي در آستانش، جماعتي كه از حق سرگشته اند و آن را نمي بينند، در توزيع در آمد ظلم و ستم روا مي دارند و عدالت نمي نمايند، دل از قرآن فرو بسته اند، رو از دين بگردانده اند، در سر كشي كور كورانه‏مي لولند، و در امواج گمراهي چرت مي‏زنند بنابر اين هر چه مي توانيد قدرت‏و اسبان بر بسته و پروريده و يا وسائل نقليه جنگي، فراهم آورد، و به خدا توكل داشته باشيد و خدا براي حمايت و عهده داري كفايت مي كند ".

39- هنگامي كه اهالي شام، قرآنها بر نيزه برافراشتند در نطقي چنين فرمود: " بندگان خدا بر من از همه واجب تر است كه دعوت به كتاب خدا را بپذيرم، ليكن معاويه و عمرو بن عاص و ابن ابي معيط و حبيب بن مسلمه و ابن ابي سرح اهل دين و قرآن نيستند. من آنها را بهتر از شما مي شناسم، بچه بودند كه با آنها مصاحبت داشتم ووقتي بزرگ شدند با آنها همنشيني داشتم و بدترين كودكان و شريرترين مردان بودند. اين (دعوت به مراجعه به قرآن براي حل اختلاف) سخن حقي است به منظور باطل. اينها بخدا قسم قرآن را بر نيافراشته اند كه آن را قدر مي نهند و به آن عمل مي كنند، بلكه آن نيرنگي است، و حيله تضعيف كننده و سستي آوري، و دغلكاري يي. فقط يك ساعت بازوان و كله هاتان را به من عاريه بدهيد و به من بسپاريد،زيرا اينك حق به موقعيت قاطعي رسيده است و هيچ نمانده جز اين كه پي ستمكاران را براندزيم."

40- روزي كه خواستند قرار حكميت و مراجعه به قرآن را بنويسند از علي- عليه السلام- پرسيدند: اعتراف مي كني كه آنها مومن و مسلمانند؟ فرمود: من اعتراف‏نمي نمايم نه درباره معاويه و نه در حق همراهان و طرفدارنش كه مومن يا مسلمانند. ولي معاويه هر چه مي خواهد براي خود و براي طرفدارانش

 

[ صفحه 244]

 

بنويسد و خود و يارانش را هر چه مي خواهد نام دهد.

 

 

سخناني از ياران بزرگ پيامبر در نكوهش معاويه

 

41- علي عليه السلام در دعاي دست نماز ظهر مي فرمود: خدايا ! معاويه و عمر و (بن عاص) و ابو اعور سلمي و حبيب و عبد الرحمن بن خالد و ضحاك بن قيس و وليدرا لعنت كن. عائشه نيز پس از نماز عليه معاويه دعا مي كرد.

روايت تاريخي اين مطلب را، به تفصيل در جلد دوم غدير آورديم.

42- معاويه نامه اي به ابو ايوب انصاري صحابي و دوست پيامبر خدا (ص) نوشت. ابو ايوب آن را به علي عليه السلام اطلاع‏داد و چنين گفت: اين امير المومنين معاويه پناهگاه منافقان نامه اي به من نوشته است ...

43- قيس بن سعد بن عباده- پيشوايي قبيله خزرج- در نامه اي به معاويه مي نويسد: " ... تو بتي بت زاده اي. از روي ناچاري واضطرار مسلمان گشتي و آزادانه و به اختيار از آن بدر شدي. اظهار ايمانت‏ديري نپائيد و نفاقت تازه نيست... ما انصار و پشتيبان ديني هستيم كه تواز آن بدرگشته اي و دشمن ديني هستيم كه تو به آن در آمده اي. "

به عبارت ديگر چنين مينويسد: " تو بت پرستي بت پرست زاده اي بيش نيستي. از روي ناچاري و اضطرار مسلمان گشتي و در آن براي اختلاف افكني ماندني و آزادانه و به اختياري از آن بدرگشتي. خدا بهره اي از اسلام به تو نداد. اظهار ايمانت ديري نپائيد و نفاقت تازه نيست. همچنان با خدا و پيامبرش‏درحال جنگي، و يكي از قبائل مشرك و مهاجمي، و دشمن خدا و پيامبرش و بندگان مومنش..."

44- وقتي براي معاويه بيعت گرفته شد، " قيس " چنين‏گفت: " مردم بدي را به جاي نيكي اختيار كرده ايد، و عزت را با ذلت عوض كرده ايد، و ايمان را با كفر، و پس از آنكه دوستدار و تحت حكومت امير مومنان و سرور مسلمانان و پسر عموي پيامبر جهانيان بوديد، اكنون به اين حال در افتاده ايد كه آزاد شده فرزند آزاد شده، بر شما حاكميت يافته است و ذلت را بر شما تحميل مي كند و با شما به خشونت

 

[ صفحه 245]

 

رفتارمي نمايد. اين را چگونه از ياد مي بريد و از آن غفلت مي نمائيد؟ يا مگر خدا بر دلهاتان مهر ركود نهاده تا چنان شده ايد كه نمي انديشيد؟ "

45- " قيس " درنامه ديگري به معاويه‏مي نويسد: " به من دستور مي دهي زيرفرمان تو در آيم، زير فرمان كسي كه بيش از هر كس براي حكومت ناشايسته است و از همه دروغگوتر و دغلگوتر و گمراه تر و بي ارتباط تر با پيامبر خدا جماعتي كه تو داراي جماعتي هستندگمراه و گمراهگر، سلطه شرك آميزي ازسلطه هاي شرك آميز اهريمن".

46- محمد بن ابي بكر به معاويه مي نويسد: " بسم الله الرحمن الرحيم. از محمد بن ابي بكر به گمراه گشته معاويه پسر صخر سلام بر كساني كه فرمان خدا مي برند بر آن عده شان كه در برابر صاحبان ولايت الهي تسليمند.

پس از سپاس پروردگار و ستايش پيامبر (ص)، خدا با جلال و عظمت وسلطه و قدرتش خلقي را آفريد بي رنج وبي آنكه سستي يي در قدرتش پديد آيد،و به آفريدگانش نيازي ندارند، ليكن آنان را بنده و در خدمت آفريده است وآنها را خوشبخت و بدبخت گردانيده و گمراه و بر راه. آنگاه با علم و اطلاعش، آنان را بر يكديگر برتري و مزيت نهاده و آنگه از ميانشان محمد (ص) را بر گزيده و بر آورده و به رسالت و پيامبريش اختصاص داده و براي‏الهامش اختيار كرده و در كار خويش به‏او اطمينان نموده است و او را به پيامبري برانگيخته تا كتاب هاي آسماني پيشين را تصديق نمايد و دليل و گواه بر شرائع الهي باشد. پس، وي‏در راه پروردگارش با حكمت و اندرز نيكو دعوت نموده است. نخستين كسي كه‏دعوتش را اجابت نموده و سر سپرده و رسالتش را راست پنداشته و ساز گار آمده و تسليم گشته و اسلام آورده برادرش و پسر عمويش علي بن ابي طالب (ص) بوده است. او را در مورد غيب پوشيده تصديق كرده و راست شمرده و اور ا بر هر عزيز و خويشاوندي ترجيح داده و از همه گرامي تر داشته و از هم بيم و گزندي در امان نگهداشته و در هر موقعيت خطرناكي با خويشتن برابر نهاده و برايش جانبازي

 

[ صفحه 246]

 

نموده است و با هر كه با وي در جنگ بوده جنگيده و با هر كه آشتي بوده آشتي نموده و همچنان در هنگامه هاي سختي و شدت و مخاطرت سهمگين جان خويش‏براهش نهاده و باخته است تا پيشاهنگ و سر آمد همه گشته، و در جهادش بي نظير شده است و در كارش بي همتا. و تو خود بلند گرائيش را ديده و شاهد بوده اي. و تو توئي، و او اواست كه‏پيشاهنگ هر كار خيري است و در پيشاهنگي برجسته و نمايان تر از همه، نخستين انساني كه اسلام آورده است و خوش نيت ترين انسان و داراي پاك ترين دودمان ها، و كسي كه همسرش بر همه همسران سراست و پسر عموي بهترين وبرترين انسان ها. و تو ملعوني فرزندملعون، وانگهي تو و پدرت پيوسته بر ضد دين خدا توطئه چيده ايد و براي خاموش كردن مشعل خدائي اسلام تلاش نموده ايد و در اين راه سپاه ها گرد آورده ايد، و پولها خرج كرده ايد و پيمان ها با قبائل بسته ايد و پدرت درحال اين كار مرد و تو جانشينش شدي و ادامه دهنده كارش.

و گواهم عليه تو بر اين مطلب، همانان كه به تو پناهنده گشته و تو را تكيه گاه ساخته اند همان باقي مانده قبائل مشرك و مهاجم و سران نفاق و اختلاف و بد خواهان پيامبر خدا (ص) كه در پناه تو و با تو اند. و شاهد صادق براي علي- علاوه بر فضل و برتري آشكار و درخشانش و پيشاهنگي و سابقه پر افتخار ديرينه اش، يارانش كه در قرآن از فضيلت و افتخارشان ياد شده،و خدا ايشان را كه از مهاجران و انصارند تمجيد نموده است، ايشان با اويند به صورت تيپ ها و گروه هاي رزمنده به گردش با شمشيرهاشان دفاع مي كنند و خون خويش نثارش مي نمايند و فضيلت و افتخار را در پيروي او مي بينند و بدبختي و نگوساري را در نافرمانيش.

بنابراين تو- اي مرگ بر تو- چگونه خودت را در طراز علي قرار مي دهي در حالي كه او وارث رسول‏خدا است و وصي او و پدر فرزندانش و اولين شخصي كه پيروي او كرده و آخرين‏كسي كه با او بوده و رازهايش را با وي درميان گذاشته و او را در كارش شركت داده است و تو دشمن اوئي و پسر دشمنش؟ بنابر اين، تا مي تواني از باطلت بهره برداري و كامجوائي كن و بگذار عمرو بن عاص در گمراهيت ترا مدد رساند، زيرا چيزي نمانده كه اجلت بسر رسد و حيله ات بگسلد و آنگه‏برايت روشن خواهد گشت عاقبت فرخنده برين كه را است. من مي دانم كه تو

 

[ صفحه 247]

 

به پروردگارت كه از تدبير كيفرگونه اش خودت را در امان يافته اي و از رحمتش مايوس گشته اي حقه مي زني واو در كمين تو است و تو از او غافل ودر غرور. خدا و خاندان پيامبرش ما را از تو بي نياز گردانيده اند. و سلام بر كسي كه دين مايه هدايت را پيروي نمايد. "

47- در نامه اي محمد بن ابي بكر به معاويه چنين مي نويسد: " من اميدوارم كه حركات جنگ عليه شما بيانجامد و خدا شما را در اثناي نبرد نابود گرداند و شما را به‏خاك ذلت فرو اندازد تا رو به هزيمت برتابيد، و در صورتي كه پيروز شويد و فرمانروائي در دنيا به جنگ شما آيد0 بجان خودم، چه بسيار ستمكار را كه‏ياري كرده ايد و چه بسيار مومن را كشته و نعشش را تكه پاره كرده باشيد و سر انجام شما و آنان درگاه خدا خواهد بود و كارها (براي رسيدگي و كيفر و پاداش دهي) به خدا مراجعه داده مي شود و هو مهربان ترين مشفقان‏است."

48- معن بن يزيد بن اخنس سلمي صحابي كه از مجاهدان " بدر " است به معاويه مي گويد: " هيچ زن قرشي يي از مردي قرشي شريرتر و بدتر از تو به دنيا نياورده است."

49- امام مجتبي نواده پيامبر (ص) در نامه اي به معاويه مي فرمايد: " امروز هر بشگفت آمده اي بايد از اين بشگفت آيد كه تو اي معاويه به طرف كاري جهيده اي كه لياقت و صلاحيت تصديش را نداري نه با فضيلت مستند به‏دين و نه با كاري كه در فرهنگ اسلام پسنديده باشد، و تو پسر يكي از قبائل مشرك و مهاجمي و پسر سر سخت ترين قرشي يي كه با پيامبر (ص) با كتاب آسمانيش دشمني ورزيده است. خدابه حسابت خواهد رسيد و به دادگاه الهي كشانده خواهي شد و آنگاه خواهي فهميد كه نيكفر جامي كه را است. بخدا سوگند بزودي در برابر پروردگارت‏قرار خواهي گرفت و آنگاه ترا به خاطركارهائي كه كرده اي، كيفر خواهد داد، و

 

[ صفحه 248]

 

خدا در رفتار با بندگانش‏ستمگر نيست."

50- معاويه چون به مدينه رسيد، به منبر رفته گفت: " پسر علي كيست؟ و علي كيست؟... " امام حسن مجتبي (ع) برخاسته پس از سپاس و ستايش خدا گفت: " خداي عزوجل‏هر پيامبري را كه مبعوث گردانيده برايش از تبهكاران دشمني قرار داده است. من پسر علي هستم، و تو پسر صخر، مادرت هند است و مادرم فاطمه،مادر بزرگت قتيله است و مادر بزرگم خديجه. خدا از ما دو نفر آن را كه دودمان و رفتاري پست دارد و آوازه اي محدود تر و كفري بيشتر و نفاقي شديد تر لعنت فرمايد. " مردمي كه درمسجد بودند فرياد بر آوردند: آمين آمين پس معاويه نطق خود را قطع كرده به خانه رفت.

به عبارتي ديگر:

" معاويه چون به كوفه در آمد، به نطق برخاست در حالي كه حسن و حسين- رضي الله عنهما- پائين منبر نشسته بودند0 و نام علي (ع) را آورده و به وي جسارت كرد و سپس به حسن. حسين برخاست تا جوابش را بدهد و جسارت را به او برگرداند، حسن دستش را بگرفت و بنشاند و خود به نطق ايستاده گفت:

هان اي كه از علي نام بردي من حسنم وپدرم علي است، و تو معاويه اي و پدرت صخر، مادرم فاطمه و مادرت هند، نيايم رسول خدا (ص) است و نيايت عتبه بن ربيعه، مادر بزرگم خديجه است و مادر بزرگت قتيله. خدا از ميان ما دو نفر، آن را كه آوازه اي محدود تر و حسبي پست تر دارد و در گذشته و حال شرارتي بيشتر داشته و كفر و نفاقي بيشتر، لعنت فرمايد. جماعت هائي از مردم مسجد گفتند: آمين"

51- معاويه كسي را نزد حسن (نواده‏پاك پيامبر گرامي ص) فرستاده تقاضا كرد به جنگ خوارج برخيزد. فرمود: سبحان الله من از جنگ عليه تو كه برايم حلال است به مصلحت امت و براي ايجاد الفت و محبت ميانشان، دست

 

[ صفحه 249]

 

برداشتم. پنداشته اي من در كنار تو به جنگ خواهم پرداخت؟

52- امام حسين (ع) به معاويه مي نويسد: ". .. نامه ات رسيد. نوشته اي به‏تو گزارش داده اند كارهائي كرده ام كه‏تو گمان نمي كرده اي انجام بدهم، و به كارهاي خوب فقط خداي متعال است كه‏انسان را رهنمون و رهبر مي شود و توفيق انجامش را مي دهد. درباره اين‏كه نوشته اي درباره من به تو گزارش هائي رسيده، بايد بگويم: آنها را خبر چينان زبانباز و جاسوسي منشي برايت خبر آورده اند كه ميان متحدان تفرقه مي اندازند، و جامعه را از هم‏مي پاشند، و آن گمراهان از دين برگشته دروغ گفته اند. من از پي جنگ‏و نقض عهد يا مخالفت بر نخاسته ام، بلكه از خدا از اين مي ترسم كه تو و حزب از دين برگشته و ناپاپيند به احكام و ستمگر تو، همان حزب ستمكار و دوستدار شيطان مطرود دست به جنگ و نقض پيمان بزنيد.

مگر تو نبودي كه " حجر " و ياران عابد و سر به راه حق سپرده اش را كشتي، همانان را كه از بروز بدعت نگران و بيتاب مي گشتند و امر به معروف و نهي از منكر مي كردند؟ آنان را پس از تعهدات محكم و تضمين‏هاي مطمئن، به طرز ظالمانه و تجاوزكارانه كشتي، در برابر خدا گشتاخي ورزيدي و عهدي را كه در برابرش، با او بسته بودي به چيزي نشمردي. مگر تو قاتل " عمرو بن حمق " نيستي، همان كه از كثرت عبادت صورت و پيشانيش پينه بسته و نقش برداشته بود، او را پس از تعهدات و تصميم هائي كشتي كه اگر به حصاري گشتگان داده مي‏شد از كوهساران به زير مي آمدند؟ مگر تو نيستي كه زياد را در دوره اسلام، با خويشتن منسوب گردانيدي و ادعا كردي پسر ابو سفيان است- حال آنكه رسول خدا (ص) فرمان صادر كرده‏كه فرزند متعلق به بستر (و مادر) است و مرد زنا كار را سنگ پاداش است؟ آنگاه او را بر مسلمانان مسلط ساختي تا بكشدشان و دست و پايشان را قطع كند و بر تنه درخت به دار آويزدشان؟

پناه بر خدا اي معاويه گوئي تو از اين امت نيستي و ايشان ازتو نيستند.

 

[ صفحه 250]

 

مگر تو آن " حضرمي " را نكشتي كه درباره اش " زياد " به تو گزارش داده بود كه داراي دين علي- كرم الله وجهه- است0 و دين علي همان ديني است كه پسر عمويش- صلي الله عليه و اله و سلم- داشته است و همان دين كه تو به نامش بدان مقام كه هستي نشسته اي و اگر آن‏نبود بالاترين افتخارات تو و اجدادت كوچيدن بود: كوچيدن تابستانه و كوچيدن زمستانه. و خدا به واسطه ما و براي اين كه نعمتي گران به شما ببخشد، آن ييلاق و قشلاق رنجبار را از دوشتان برداشت. همچنين نوشته اي: اين امت را به فتنه (يا شرايط انحراف به كفر) مينداز. من فتنه اي(و شرايط انحراف به كفري) سهمگين تر از حكومتت بر امت نمي يابم و نمي شناسم. همچنين نوشته اي: به مصلحت خويشتن و دينت و امت محمد بينديش. من بخدا قسم كاري بهتر از جهاد عليه تو نمي شناسم. بنابر اين هر گاه به انجام آن برخيزم مايه تقرب به پرودگار من است و در صورتي كه به انجامش نپردازم، از خدا براي حفظ دينم آمرزش مي طلبم و از او توفيق مي‏خواهم براي انجام آنچه دوست مي دارد و مي پسندند. همچنين نوشته اي: تا وقتي عليه من تدبير مي نمائي و نقشه مي- كشي عليه تو تدبير خواهم نمود. عليه من اي معاويه تدبير كن ونفشه بكش. بجان خودم از قديم مردم پاك و نيكرفتار، مورد نقشه كشي بدخواهانه بوده اند و من اميدوار فقطصدمه اش به خودت بخورد و عمل خودت رابه باد دهد تا مي تواني عليه من نقشه‏بكش و توطئه كن. و از خدا بترس اي معاويه و بدان كه خدا را ديواني است كه هر كار خرد و كلاني را به حساب‏و ثبت و آمار مي كشد. و بدان كه خدافراموش نمي كند كه تو به مجرد گمان بردن به كسي او را مي كشي و به محض وارد آمدن اتهامي دستگير مي سازي، وپسركي را به حكومت نشانده اي كه باده‏مي نوشد و سگبازي مي كند. ترا مي بينم كه خويشتن به گناه و عذاب در انداخته اي و دينت را تباه كرده اي ورعيت را نابود ساخته اي. و السلام ".

53- وقتي معاويه به مدينه آمد به منظور حج و گرفتن بيعت ولايتعهدي يزيد،

 

[ صفحه 251]

 

و نطقي كرده و يزيد گردن فراز را ستود و گفت كه حديثدان و قرآنشناس و قرآن خوان است و برد باريش را حدي نيست، امام حسين سيد الشهدا و نواده پاك پيامبر گرامي برخاسته خدا را ستايش برد و بر پيامبر (ص) درود فرستاد و ثنا خواند و چنين فرمود:

پس از اين درودو ستايش، اي معاويه هر سخنوري در وصف پيامبر (ص)- هر چند سخن را به‏درازا كشاند- باز نمي تواند جز اندكي از بسيار بگويد ... اي معاويه از حقيقت به دور مانده اي روشني صبح سياهي شب را بدريده و رسوا گردانيده است و نور خير گر خورشيد پر تو چراغ را فرو خوابانده و زدوده است- آن قدر در ترجيح برخي حرف زدي و زياده گفتي كه افراط نمودي، و چندان بعضي را صاحب امتياز و افتخار شمردي، كه حق ديگران را ضايع نمودي، و به قدري‏زبان از افتخارات و فضائل جمعي بستي كه بخيلي نمودي و آن اندازه اندازه فرو گذاشتي كه از عدالت به در گشتي،نشد كه براي صاحب حق و فضيلتي اندك،فضيلت و حقي بشناسي و در همانحال شيطان در تعريفي كه از وي مي كني نصيب خويش بتمامي نگيرد و سهم خويش به كمال نيابد

نيز دانستم كه درباره يزيد چه گفتي از تكاملش و سياستمداريش براي امت محمد (ص)، تو با اين تعريف، مي خواهي مردم را درباره يزيد گمراه سازي و به خيالات بي اساس در اندازي. پنداري انسان پرشرم يا در پرده اي را توصيف مي نمائي ياغائب و نا پيدائي را مي ستائي يا از حوادث گذشته و تاريخي آنچه را كه تو و انحصارا تو دريافته و فهميده اي‏گزارش مي نمائي. در حالي كه مسلم است كه يزيد خودش خود را معرفي نموده‏و نظري را كه بايد درباره اش باشد، به دست داده است

تو همين كارهائي را كه يزيد كرده بگير، همين را كه سگان‏را به حال پارس و گلاويزي مي خواند وآواز مي دهد و كبوتران كبوتر بازي را، و كنيزكان مطرب و ساز زن را، و انواع بلهوسي ها و بيهوده گري ها را، خواهي ديد كه ترا در وصف خويش ياري‏نموده و راحت ساخته است. و قصدي را كه داري (براي انتصاب او به ولايتعهدي)فرو گذار و رها كن. چه نيازي‏داري به اين كه بر روي همه كارهاي بدي كه كرده اي گناه اين موجود را بنهي بخدا قسم هنوز كه هنوز

 

[ صفحه 252]

 

است ستمگري و ناروائي و انحراف، مرتكب مي گردي و براي خويش ذخيره مي نمائي، چندانكه پيمانه ات پرگشته است، و ميان تو و مرگ جز يك چشم بر همزدن باقي نمانده است. بنابر اين براي روز مشهود رستاخيز، كار خير تضمين كننده اي انجام بده براي آنروزكه چاره و گريزي نيست ... "

54- اين عباس در نطقي در بصره چنين مي گويد:" مردم براي حركت به طرف امام و پيشوايتان آماده شويد. در راه خدا سبكبار و گرانبار بسيج شويد، و با جان و مال جهاد كنيد، زيرا شما اينك‏همراه امير المومنين عليه كساني مي جنگيد كه پيمان گسسته و ريختن خون مومنان را روا شمرده و ستمگرند و قرآن نمي خوانند و حكم قرآن را نمي شناسند و به دين حق پايبند نيستند. " عمرو بن مرجوم عبدي برخاسته در جواب نطقش چنين مي گويد: " خدا اميرالمومنين را موفق بدارد و حكومت يك پارچه بر مسلمانان را برايش فراهم آورد، و پيمان گسلان ستمگري را كه قرآن نمي خوانند لعنت كند، ما بخدا قسم به آنها كينه مي ورزيم و براي خدا از آنها گسسته و كناره جسته ايم "

55- عمار ياسر، در اثناي جنگ صفين مي گويد: " مسلمانان مي خواهيدكسي را تماشا كنيد كه با خدا و پيامبرش دشمني نموده و عليه آنها تلاش كرده و عليه مسلمانان به تجاوز مسلحانه دست زده است و از مشركان پيشتيباني كرده است و وقتي خدا خواسته دينش را حمايت و نمايان گرداند و پيامبرش را ياري دهد او آمده پيش پيامبر (ص) و اظهار مسلماني نموده است درحالي كه بخدا قسم نه از روي ميل، بلكه از ترس جنين كرده و هنگامي كه پيامبر (ص) در گذشته بخدا قسم مي دانسته ايم كه او دشمن مسلمانان و دوستداران تبهكاران بوده است؟ هان آن شخص، معاويه است. بنابر اين او را لعنت كنيد: خدا لعنتش كند. و با او بجنگيد، زيرا از كساني است كه مشعل دين خدا را خاموش ساخته و دشمنان خدا را پشتيباني مي كنند."

 

[ صفحه 253]

 

56- عبد الله بن بديل، در اثناي جنگ صفين در نطقي مي گويد: " معاويه‏داعيه كاري را دارد كه حق او نيست و بر سر حكومت با شايستگان و صاحبان حقيقي آن و كساني كه همطراز و شبيه شان نيست به كشمكش برخاسته است و به منازعات عقائدي و سياسي ناروائي پرداخته يا بدان وسيله حق (يا اسلام) را از بين ببرد و به مدد بيابانگردان و قبائل جاهل و متعصب برسر شما تاخته است و گمراهي را در نظرشان آراسته و خوب جلوه داده و عشق‏به آشوب را در دلشان كاشته است و حقيقت امور را از ايشان پوشانده و برنا پاكيشان ناپاكي يي افزوده است. وشما بخدا قسم، بر طريق روشني هستيد كه از پروردگارتان در رسيده و داراي برهاني مبين. با اين فرومايگان حق ناپذير و سبكسر بجنگيد و از آنها مهراسيد. چگونه در حالي كه كتابي ازپروردگارتان در دست داريد كه درخشان و نيكو است ممكن است از كنها بترسيد؟ " آيا از آنها مي هراسيد، اگر مومن باشيد سزاوار اين است كه از خدا بترسيد. با آنها بجنگيد، خدا آنها را به دست شما عذاب مي كند و رسوا مي سازد و شما را برايشان چيره و پيروز مي گرداند و دل جمعي مومن راخنك و شاد مي سازد ". با اين دار و دسته تجاوز كار بجنگيد با اينهائي كه‏بر سر حكومت با صاحبانش به كشمكش برخاسته اند، و من همراه پيامبر (ص) با آنها جنگيده ام. بخدا قسم آنهادر اين واقعيت پاك تر و پاكيزه تر و نيكروتر از آن موقعيت نيستند. بر خيزيد- اي رحمت خدا بر شما- براي نبرد با دشمن خدا و دشمن خودتان."

57- در نطق سعيد بن قيس چنين آمده است: " به خدائي كه بيناي بندگان است سوگند كه اگر فرمانده ما حبشي يي‏مي بود وجود هفتاد مجاهد بدري برايمان كفايت مينمود، حال آنكه رئيس و فرماندهمان پسر عموي پيامبرمان است بدري يي راستين

 

[ صفحه 254]

 

كه از كودكي نماز خوانده و با پيامبرتان در بزرگي جهاد كرده است و معاويه اسيري است كه بند اسارت از اوبرداشته و آزادش كرده اند و فرزند آزاد شده اي است. هان و سبكسران را گمراه كرده و به آتش دوزخ كشانده است‏و ننگ را آنها ميراث داده است و خدا آنها را به ذلت و حقارت در خواهد آورد. هان شما فردا با دشمنتان برخورد خواهيد داشت، بنابر اين شما را به خدا ترسي و پرهيزگاري و كوشش وقاطعيت و راستروي و مقاومت مي خوانم، زيرا خدا با مقاومت كنندگان است. هان شما با كشتن آنها رستگار مي شويدو پيروز و آنها با كشتن شما به بدبختي در خواهدن افتاد. بخدا سوگندهر مردي از شما كه مردي از آنها را بكشد خدا قطعا او را به بهشت هاي عدن‏در خواهد آورد و كشته را به آتشي گدازان كه از آنها جدائي نمي پذيرد وآنها را در آن چسبيده اند. "

58- مالك بن حارث اشتر، در جنگ صفين چنين مي گويد: " بدانيد كه شما بر حق هستيد و آن جماعت بر باطلند. آنها همراه معاويه مي جنگند و شما همراه مجاهدان بدر نزديك به يك صد بدري وعده اي ديگر از اصحاب محمد (ص) بيشتر پرچم هائي كه با شما است پرچم هائي است كه در نبردها با رسول خدا (ص) بوده است، و با معاويه پرچم هائي است كه همراه مشركان در جنگ عليه رسول خدا (ص) بوده است. بنابر اين درباره جنگيدن عليه اينها هيچ كسي شك و ترديد نمي نمايد، جز دل مرده. شما را جز دو سر انجام نيك‏نخواهد بود: يا پيروزي يا شهادت."

59- هاشم بن عتبه، مي گويد: " ما راراه بينداز اي امير المومنين ما را به سوي آن جماعت سنگدل حق ناپذيري گسيل دار كه كتاب خدا را پس پشت افكنده اند و در اداره بندگان خدا به‏جز آنجه مايه خشنودي خدا است عمل كرده اند و حرامش را حلال گردانيده و حلالش را حرام ساخته اند، و شيطان تمايلاتشان را به خود جلب كرده و وعده هاي پوچ داده شان و چندان آرزوهاي خوش براي آنها محقق نموده كه‏از دين بدر برده شان و به پرتگاه ضلالت

 

[ صفحه 255]

 

در انداخته شان و دنيارا خوشايندشان گردانيده است ... اي امير المومنين انها آنچه را ما درباره مي دانيم لكن بدبختيشان رقم خورده و بر آنها مسجل گشته است و هواهاي نفساني آنها را منحرف گردانيده تا ستمكار گشته اند."

60- ابن عباس، در صفين در نطقي چنين مي گويد: " پسر زن جگر خوار ديده درجنگ عليه علي بن ابي طالب جمعي از فرومايگان و اراذل شام مددكار اويند در جنگ عليه پسر عمو و داماد پيامبر خدا (ص) و اولين كسي كه با او نمازخوانده است بدري يي كه در همه نبردهاي پر افتخار و فضيلت آور همراه‏رسول خدا (ص) بوده است، و معاويه و ابوسفيان در آن زمان دو مشرك بت پرست بوده اند. بدانيد كه به خدائي سوگند كه هستي را به تنهائي تحت سلطه‏و به ظهور آورده و سزاوار سلطنت بر هستي گشته علي بن ابي طالب همراه رسول خدا (ص) مي جنگيد، علي مي گفت: خدا و پيامبرش راست مي گويند. و معاويه و ابو سفيان مي گفتند: خدا و پيامبرش دروغ مي گويند. معاويه در اين موقعيت كه امروز دارد نيكوتر و پرهيز كار تر و راه يافته تر و بر صواب تر از موقعيت هايش در آن هنگام نيست. بنابر اين، شما را سفارش مي كنم كه پرهيز گاري نمائيد و خدا ترس باشيد و كوشا و قاطع و مقاوم. زيرا شما بر حق (و بر راه اسلام) هستيد وآن جماعت بر باطلند. "

داستان لعنت ابن عباس بر معاويه در روز عرفه و دراجتماع عمومي، در همين جلد خواهد آمد.

61- اين اشعار از علقمه بن عمرو است كه در جنگ صفين خوانده:

پسر " صخر "- يعني معاويه- را حرمت‏و اعتباري نيست كه

بواسطه اش ثواب خدا را بتوان اميد برد، بلكه پشيماني ببار خواهد آورد

اي كنيز زاده تر آن رسيد كه بروز جنگ به كسي مي رسد كه

با قهرمانان و دلاوران رزماور روبرو گردد

 

[ صفحه 256]

 

با كمك و داد خواهي براي ستمگري كه مسووليتش در ستم ها

شهره است حق خدا را فرو گذاشتي

راستي پيش از او ابو سفيان

............................

62- مجراه بن ثور سدوسي- صحابي بزرگ- در صفين اين سرود رزمي را خوانده است:

با شمشير ميزنمشان و ملاحظه معاويه را نمي كنم

آن گشاده چشم آن گشاده شكم را

مادر گمراهگرش او را به آتش سر نگون ساخته است

و درآنجا سگ هاي پارسگر همنشيني خواهند بود

فرومايگاني را به گمراهي كشانده است خدا راه ننمايدش!

در " مروج الذهب "، مسعودي اين سرود رزمي را به علي (ع) نسبت داده و مي نويسد:گفته اند: اين شعر از بديل بن ورقاءاست مولف " لسان العرب " نيز آن را به علي (ع) نسبت داده است طبري اولين بيت را در تاريخش نوشته و به- امير المومنين منسوب دانسته است. ابن مزاحم سه مصرع آن را در كتاب " صفين " آورده و از امير المومنين دانسته است و همه آن ابيات را در صفحه 454 ثبت نموده و به مالك اشتر نسبت داده و در صفحه 344 آنها را از مجزاه بن ثور شمرده است. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه به نقل ازنصر بن مزاحم متعلق به محرز بن ثور دانسته است. و چنانكه در " اشتقاق "آمده اين ابيات به " اخنس " نيز نسبت‏داده شد است.

 

[ صفحه 257]

 

63- ابو عمر در " استيعاب " مي نويسد " وقتي عثمان كشته شد و مردم با علي- عليه السلام- بيعت كردند مغيره بن شعبه به حضور وي رسيده گفت: امير المومنين نصيحتي دارم برايت. پرسيد: چيست؟ گفت: اگر مي خواهي حكومتت بر قرار گردد طلحه بن عبيد الله را به استانداري كوفه بگمار و زبير بن عوام را به استانداري بصره، و براي معاويه فرمان حكومت شام را بفرست تا او را به اطاعت تو در آورد، هنگامي كه خلافتت بر قرار گشت آن را چنان كه‏مي خواهي و طبق نظريه ات اداره كن. علي فرمود: درباره طلحه و زبير فكر مي كنم و تصميم مي گيرم، اما در مورد معاويه نه بخدا هرگز او را تا بدين وضع و حال باشد به مقامي منصوب نخواهم كرد و نه از او كمك خواهم گرفت، بلكه او را دعوت مي كنم به آنچه مسلمانان گردن نهاده اند گردن نهد، اگر سر پيچيد او را براي داوري‏به (كتاب) خدا خواهم خواند.

مغيره‏خشمناك بيرون رفت خشمناك از اين كه نصيحت و راهنمائيش را نپذيرفته بود. ديگر روز به حضورش آمده گفت: امير المومنين درباره آنچه ديروز به تو گفتم و درباره جوابي كه دادي فكر كردم ديدم نظرت درست است و با خير و حق طلبي سازگار آمده. اين بگفت و بيرون رفت، و حسن- رضي الله عنه- او را بديد كه بيرون مي آيد. از پدرش پرسيد: اين يك چشم به تو چه گفت؟ فرمود: ديروز چنين گفت و امروزچنين. گفت: بخدا ديروز از سر خير خواهي گفته و امروز بفريب. علي به فرزند گفت: اگر معاويه را در مقامش ابقا نمايم گمراهان را به همدستي ومددكاري گرفته باشم " .

64- ابو عمردر " استيعاب " در شرح حال حبيب بن مسلمه مي نويسد: " آورده اند كه حسن‏بن علي به حبيب بن مسلمه كه پس از صفين به يكي از لشكر كشي هايش پرداخته بود گفت: حبيب چه لشكر كشي ها داشته اي كه جز براي فرمان خدا بوده است حبيب جواب داد: بطرف پدرت لشكر كشي نخواهم كرد. حسن به او فرمود: آري بخدا، تو در راه زندگي دنياي معاويه از او

 

[ صفحه 258]

 

اطاعت نموده اي و بشتاب در پي تحقق تمايلاتشان دويده اي. اگر او دنيايت‏را آباد كند دينت را تباه خواهد كرد. كاش تو كه بد رفتاري خوش گفتار مي بودي و چنان كه خداوند متعال مي فرمايد: و ديگران كه به گناهانشان اعتراف نموده كار پسنديده اي را به كاري بد آميختند. لكن تو چناني كه خداي متعالي مي فرمايد: نه چنين است، در حقيقت كارشان و دستاوردشان بر دلهاشان سيطره يافته است."

 

 

يك زن در برابر معاويه او را نكوهش و علي را ستايش مي كند

 

65- ابو سهيل تميمي، مي گويد: " معاويه‏به حج رفت. جوياي زني از قبيله بني‏كنانه گشت كه " دراميه حجونيه " خوانده ميشد و سياه چهره و فربه بود. گفتند ك زنده و سالم است. دستور داد بياورندش. آوردندش. به او گفت: چرا آمدي اي دختر " حام "؟ گفت: گر قصدت بد گفتن است، من دختر " حام" نيستم، بلكه زني از بني كنانه ام. گفت: راست مي گوئي. ميداني چرا ترا احضار كردم؟

گفت: غيب را جز خدا نمي داند. گفت ترا احضار كرده‏ام تا بپرسم چرا علي را دوست مي داري‏و با من دشمني، و او را مولا و ولي خويش مي داني و با من در خصومتي؟ گفت: نمي شود مرا از جواب معاف بداري؟ گفت نه. گفت: حال كه مرامعاف نمي داري مي گويم علي را به خاطر اين دوست داشته ام كه با مردم به عدالت بود و در تقسيم در آمد مساوات را رعايت مي كرد و به همه سهم‏يكسان مي داد. و به تو از آن جهت كينه دارم كه به جنگ كسي برخاستي كه براي تصدي حكومت شايسته تر از تو است‏و از پي جيزي بر آمدي كه حق تو نيست. علي را از آن جهت مولا و ولي خويش مي دانم كه رسول خدا (ص) او را دوست مي داشت و ولي شمرد و از آن جهت‏كه بيچارگان را دوست مي داشت و دين داران را بزرگ و محترم مي داشت، و با تو بدان سبب در خصومتم كه خون ها ريخته اي و در قضا و داوري ستم روا داشته و از قانون اسلام منحرف گشته اي و بدلخواه داوري و حكومت كرده اي.

معاويه گفت: به همين جهت شكمت بادكرده و پستانهايت بزرگ شده و كمرت پهن گشه است. گفت: اي مرد بخدا در اين صفات كه نام بردي " هند " ضرب المثل بود. گفت: اي زن حرفت را بفهم. من حرف بدي به تو نزدم.

 

[ صفحه 259]

 

شكم زن وقتي باد كند معلوم مي شود بجه اش بزرگ و كامل گشته، و چون‏پستان هايش بزرگ شود بچه شير خوارش از شير سير مي شود و چون كمرش پهن گردد به هنگام نشستن با وقار و متانت‏خواهد بود.

آن زن با اين سخن آرام گشت.

آنگاه معاويه از او پرسيد: اي‏زن آيا تو علي را ديده اي؟ جواب داد: آري بخدا. پرسيد: به نظرت چگونه آمد؟ گفت: بخدا ديدمش كه حكومت چنانكه ترا بفريفته و از دين بدر كرده او را نفريفته بود و نعمت كه ترا بخود سر گرم نموده او را سر گرم نساخته بود. پرسيد: سخنش را شنيده اي: گفت: آري بخدا، نابينائي را از دل مي زدود، چنانكه روغن زنگ از ظرف فلزي مي زدايد. معاويه گفت: راست مي گوئي. آيا تقاضا و نيازي داري؟ پرسيد اگر از تو تقاضا كنم انجام خواهي داد؟ گفت: آري: گفت:يك صد ماده شتر سرخ مو با بچه و چوپانش. پرسيد: مي خواهي چه كني؟ گفت: با شيرش كودكان را سير مي كنم، و خود آنها را به خدمت بزرگسالان مي گذارم. و با آنها كارهاي بزرگوارانه و خير مي نمايم، و ميان عشائرها را به صلح و آشتي مي آرم. پرسيد: اگر آنها را به تو ببخشم مقامي را در نظرت كسب خواهم كرد كه علي بن ابيطالب دارد؟ گفت: پناه بر خدا حتي پائين تر را نيز در نظرم به دست نخواهي آورد. در اين هنگام معاويه اين ابيات را بسرود:

اگر پيوسته با شما بردباري نورزم

پس از من به چه كسي اميد بردباري توان برد؟

بگير اينها را و گوارا بادت، و كار آن بزرگ‏مرد را

به خاطر داشته باش كه جنگ خصمانه را با آشتي مقابله‏كرد!

و افزود كه بخدا اگر علي زنده بود ذره اي از اينها را به تو نمي داد

گفت: آري بخدا نمي داد و نه حتي‏ذره اي از مسلمانان را

67- در روايت طولاني يي كه قسمتي از آن را در شرح حال عمرو بن عاص- در جلد دوم- آورديم آمده است كه " ... آنگاه حسن‏بن علي

 

[ صفحه 260]

 

- عليه السلام- به سخن پرداخت، خدا را سپاس گفت و ثنا خواند و بر پيامبرش (ص) درود فرستاده آنگاه گفت: اي معاويه اينهانبودند كه به من بد گفتند، بلكه اين‏تو بودي كه با همان بد زباني يي كه بدان خو گرفته اي به من پرخاش نمودي وبا همان بد عقيدگي كه بدان شهره اي وآن بد اخلاقي كه در تو مزمن است و ريشه دار و همان تجاوز گري تو به ما كه از روي دشمنيت با محمد و خاندان او است. اينك بشنواي معاويه و بشنويد تا در حق او و در حق شما چيزهائي بگويم كه كمتر از آن است كه هستيد.

شما دار و دسته را به خدا سوگند مي دهم و به شهادت مي گيرم كه آيا نمي دانيد آن كسي كه اكنون به اودشنام داديد رو به هر دو قبله نماز خوانده است در حالي كه تو اي معاويه‏به آن دو قبله كافر بودي و نماز را گمراهي مي شمردي و از راه گمراهي لات‏و عزي را مي پرستيدي؟ و شما را قسم مي دهم و شهادت مي خواهم كه آيا نمي دانيد او در هر دو بيعت: فتح و رضوان شركت داشته و بيعت كرده، در حالي كه تو اي معاويه به يكي از آن دو بيعت كافر بودي و عقيده نداشتي و ديگران را گسستي؟ و شما را قسم مي دهم و شهادت مي خواهم آيا نمي دانيد كه او پيش از همه مردم به اسلام ايمان آورد و تو اي معاويه در آن حال‏با پدرت از " جماعت كافر دل به دست آمده " بوديد كه كفر در دل مي پرورديد و تظاهر به مسلماني مي نموديد و دلتان را با پول به دست مي‏آوردند؟ شما را بخدا قسم آيا نمي دانيد او در جنگ " بدر " پرچمدار رسول خدا (ص) بود و پرجم مشركان به‏دست معاويه و پدرش بود؟ سپس در جنگ " بدر " و در جنگ " احزاب " در حالي كه پرچم رسول خدا (ص) را در دست داشت با شما برخورد مسلحانه كرد و پرچم شرك باتو و با پدرت بود؟ و در تمام آن موقعيت ها و نبردها خدا او را پيروز كرد و حجتش آشكار ساخت و جنبش تبليغاتيش را قرين موفقيت گردانيد و سخنش راست آورد و پيامبر خدا (ص) در همه آن موقعيت ها از اوخشنود بود و از تو و از پدرت خشمگين؟ ترا اي معاويه قسم مي دهم بخدا كه آيا بياد داري آن روز را كه پدرت سوار بر شتر سرخ موئي سر رسيد و تو مي راندي و اين برادرات- عتبه- مي كشاندش و رسول خدا (ص) شما را ديد و فرمود: خدايا سوار و دهانه كش و راننده اش

 

[ صفحه 261]

 

را لعنت كن؟ اي معاويه آيا شعر را فراموش مي كني كه به پدرت چون تصميم به مسلمان شدن گرفت نوشتي و فرستادي و او را از اسلام آوردن بر حذر نمودي؟ نوشتي:

اي " صخر " مبادا روزي مسلمان شوي و ما را به ننگ و رسوائي آلائي

پس از آن كه آن اشخاص در " بدر " تكه پاره شدند

دائي ام و عمويم و سه ديگر عموي‏مادرم

و حنظل " نيكو " كه (مرگ) اوما را به بيخوابي و بيتابي كشانيد

مبادا به كاري بپردازي كه ما را

و خويشانمان را در مكه انگشت نما سازد

مرگ براي ما قابل تحمل تر و آسان تر است از اين كه

دشمنان پشت سر ما بگويند: پسر " حرب " رو از " عزي " برتافت؟

بخدا آن كارها كه در دل پنهان داشتي سهمگين تر از آنها بود كه بر زبان آوردي. شما را اي جماعت به خدا قسم مي دهم آيا نمي دانيد از ميان اصحاب پيامبر (ص) علي بود كه خود را از خواستني ها محروم گردانيد تا اين آيت فرود آمد " اي مومنان خودرا از خواستني هائي كه خدا برايتان حلال دانسته و روا ساخته محروم مگردانيد ... " و رسول خدا (ص) بزرگترين اصحابش را به نبرد " بني قريظه " فرستاد و حصاري گشتند و مسلمانان كاري از پيش نبردند، آنگاه‏علي را با پرچم فرستاد و او آنها را تابع حكم خدا و حكم پيامبرش گردانيد و در خيبر نيز چنين كرد؟ اي معاويه گمام مي كنم نمي داني كه من مي دانم‏رسول خدا (ص) جه نفريني كرد ترا آن‏هنگام كه تصميم گرفت نامه اي به " بني‏جذيمه " بنويسد و بدنبال فرستاد و ترا نفرين كرد؟ شما اي جماعت شما را بخدا قسم مي دهم آيا نمي دانيد پيامبر خدا (ص) ابو سفيان را در هفت مورد لعنت كرد كه نمي توانيد منكر آن شويد، بار اول آن هنگام كه. (و يكايك آن موارد برشمرد چنانكه‏در همين جلد از نظرتان گذشت). "

سبط ابن جوزي سخن امام (ع) را به اين عبارت ثبت كرده است:

 

[ صفحه 262]

 

" ... تو اي معاويه در جنگ " احزاب " پيامبر (ص) نظري به تو افكند و ديدپدرت بر شتري سوار است و مردم را به جنگ وي تشويق مي نمايد و برادرت دهانه شتر را بدست دارد و تو آن را مي راني، و فرمود: خدا آن سوار را و دهانه كش و راننده را لعنت كند. ونشد كه پدرت با پيامبر (ص) بر خوردنمايد و پيامبر (ص) او را در حالي كه تو همراهش بودي لعنت ننمايد. عمرترا به استانداري شام گماشت و به او خيانت كردي، بعد عثمان ترا استانداري داد و چشم انتظار نابوديش گشتي، و تو بودي كه پدرت را از مسلمان شدن بر حذر داشتي و به او چنين گفتي "

اي صخر " مبادا به دلخواه و بي اجبار مسلمان شوي و ما را به ننگ و رسوائي آلائي پس از آن كه آن اشخاص در " بدر " تكه پاره شدند

 

مبادا به كاري بپردازي كه ما را 

درميان خلق انگشت نما سازد

 

و در جنگ " بدر " و " احد " و " خندق " و ديگر نبردها عليه رسول خدا (ص) جنگيدي، و مي داني كه در كدام بستر به دنيا آمده اي؟..."

 

 

تبار معاويه

 

وي در صفحه 116 كتابش مي نويسد: " اصمعي و كلبي‏در كتاب " مثالب " مي گويند: معني سخن حسن به معاويه كه مي داني دركدام‏بستر به دنيا آمده اي، اين است كه درباره معاويه گفته مي شد او از يكي از اين چهار قرشي است: عماره بن وليد بن مغيره مخزومي، مسافر بن ابي‏عمرو، ابو سفيان، عباس بن عبد المطلب. و اينها همنشينان ابو سفيان‏بودند و بعضي از آنها متهم به داشتن رابطه با " هند " بود.

عماره بن وليد از زيباترين مردان قبيله قريش بود. درباره مسافر بن ابي عمرو، كلبي مي گويد: عقيده عمومي مردم اين‏است كه معاويه از او است، زيرا بيش از همه مردم به " هند " عشق مي ورزيده است و وقتي " هند " آبستن گشته و معاويه را در شكم داشته مسافرترسيده كه بگويد از او است و به همين‏جهت گريخته و پيش پادشاه حيره رفته ومقيم گشته است. سپس ابو سفيان به حيره آمد و مسافر را كه از عشق هند بيمار بود و شكمش آب آورده بود ديده است، مسافر از احوال مردم مكه پرسيده و ابو سفيان رايش شرح داده است. گفته اند: ابو سفيان پس از آنكه مسافر مكه را ترك گفته با هند ازدواج كرده است. ابو سفيان (در شرح اخبار

 

[ صفحه 263]

 

مكه) به مسافر مي‏گويد: من پس از رفتن تو با هند ازدواج كردم. مسافر از اين خبر ناراحت مي شود و بيماريش شدت مي گيردو لاغر و نزار مي گردد. به او توصيه‏مي كنند بدنش را داغ كنند. خونگير وداغگيري مي آورند. خونگير در حالي كه او را داغ مي كند تيز مي دهد مسافر مي گويد: هنوز آهن در آتش است‏و ستور تيز مي دهد. و سخنش ضرب المثل مي شود و نشر مي يابد. آنگاه مسافر از عشقي كه به هند داشته جان مي سپارد.

كلبي مي گويد: " هند " از زناني بود كه با غلامانشان رابطه داشتند و به مردان سياه علاقه داشت،بهمين جهت هر گاه بچه سياهي مي زائيداو را مي كشت. و مي گويد: در زمان خلافت معاويه، ميان يزيد بن معاويه و اسحاق بن طابه مشاجره اي در حضور وي در گرفت. يزيد به اسحاق گفت: براي تو اين خوبست كه همه قبيله بني حرب به بهشت در آيند. يزيد با اين حرف كنايه به مادر اسحاق زد كه به داشتن رابطه نا مشروع با يكي از مردان قبيله بني حرب متهم بود. اسحاق در جوابش گفت: براي تو اين خوبست كه همه عائله بني عباس به بهشت‏در آيند. يزيد معني حرف او را نفهميد اما معاويه فهميد. چون اسحاق‏برفت، معاويه به يزيد گفت: چطور پيش از اين كه بداني مردم درباره تو چه حرفها ميزنند زبان به طعنه مردان مي گشائي؟ گفت: مي خواشتم او را دشنام دهم. گفت: او نيز همين منظوررا داشت. پرسيد: چطور؟ گفت: مگر نمي داني بعضي از قريش در دوره جاهليت مي پنداشتند كه من فرزند عباسم؟ يزيد سخت ناراحت گشت. شعبي مي گويد: رسول خدا (ص) در فتح مكه‏در سخني با هند به چيزي از اين ماجرااشاره داشته است، زيرا چون هند براي‏بعيت آمد- و قبلا پيامبر (ص) خونش‏را هدر شمرده بود- پرسيد: به چه مضمون با تو بيعت كنم و چه تعهد بدهم؟ فرمود به اين مضمون كه زنا نكني. با ناراحتي گفت: مگر آزاد زن هم زنامي كند؟ پيامبر خدا (ص) او را بشناخت، و نگاهي به عمر انداخت و لبخندي زد. "

زمخشري در " ربيع الابرار " بخش " خويشاوندي ها و نسبت‏ها و دودمان ها و

 

[ صفحه 264]

 

شرح حقوق پدران و مادران، و خويشاوندي داري وگسسته شدن از خانواده " مي نويسد: "معاويه منسوب به چهار مرد بود: ابو عمرو بن مسافر، عماره بن وليد، عباس بن عبد المطلب، صباح- آوازه خوان سياهپوستي كه برده عماره بود. مي گويند: ابو سفيان زشترو و كوتاه قد بود، و صباح جوان و خوش سيما. به همين جهت هند او را به همبستري خويش خواند. و مي گويند: عتبه بن ابي عتبه بن ابي سفيان نيز از صباح است، و هند چون مايل نبوده در خانه اش آن طفل به دنيا بيايد به " اجياد " رفته و او را در آنجا زاده است. ودر آن باره حسان چنين سروده است:

آن‏پسر پچه در گوشه اي از سر زمين مكه

بي گهواره بر خام افتاده از كيست؟

دختري سپيد پوست از قبيله بني شمس

كه‏گونه اي صاف و برجسته دارد او را بزاده است. "

ابن ابي الحديد مي نويسد: " هند در مكه به زشتكاري و فحشاء معروف بود " و زمخشري در " ربيع الابرار " از معاويه ياد كرده وآن ماجرا را بشرح مي آورد و مي گويد: كساني كه هند را از اين اتهام منزه‏دانسته اند... آنگاه ماجراي فاكهه را كه ابو عبيده معمر بن مثني نوشته بشرح آورده است.

زياد بن ابيه در نامه اي در جواب معاويه- كه باو طعنه زده و از مادرش سميه ياد كرده بود- مي نويسد: " اين كه با اشاره به مادرم سميه به من طعنه زده اي، اگر من فرزند سميه ام تو فرزند عده اي هستي!"

68- حافظ ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت كرده از طريق عبد الملك بن عمير. مي گويد: جاريه بن قدامه سعدي نزد معاويه آمد. معاويه از او پرسيد: تو كيستي؟ گفت جاريه بن قدامه. گفت: تو مگر زنبوري بيش هستي؟ گفت: تو مرا به گزنده شيرين دهان تشبيه مي كني، بخدا معاويه ماده سگي بيش نيست

 

[ صفحه 265]

 

 كه عوعو كنان سگهاي نر را بسوي خويش مي خواند، و اميه جز تصغير " امه " (يعني كنيز) نيست

از قول فضل‏بن سويد نيز مي نويسد: " جاريه بن قدامه به نمايندگي نزد معاويه رفت. معاويه به او گفت: تو همراه علي بن ابي طالب براه افتاده اي و شعله آتش افروخته و در دهكده هاي عربي گشته و خونشان را ريخته اي. جاريه گفت معاويه دست از علي بردار. علي را ازوقتي دوستدارش گشته ايم هرگز بد خواهش نشده ايم و از وقتي همراهش شده‏ايم دورنگي و دغلي با وي ننموده ايم.

معاويه گفت: واي بر تو جاريه خانواده ات وقتي اسمت را جاريه (كنيز) گذاشتند چقدر به تو اهانت نمودند گفت: تو اي معاويه چقدر حقيرت شمردند خانواده ات وقتي كه معاويه نامت دادند ... " اين را به تمامي و با آن قبلي سيوطي در تاريخ الخلفا نوشته است.

ابن عبد ربه به اين عبارت نوشته است: معاويه به جاريه گفت: خانواده ات وقتي اسمت راجاريه گذاشتند جقدر به تو اهانت نمودند گفت: تو را خانواده ات چقدر حقير شمردند كه معاويه نام دادند كه به سگ ماده مي گويند. گفت: اي بي مادر گفت مادرم مرا براي شمشيرهائي‏به دنيا آورده كه وقتي به نزدت آمديم‏در دست داشتيم. گفت: مرا تهديد مي كني؟ گفت: (بخدا دل هائي كه با آن‏به تو كينه مي ورزيديم هنوز در اندرون ما است و شمشيرهائي كه بوسيله اش باتو جنگيديم در دستمان است) تو به زور كشورمان را نگشوده اي و با قدرت قهريه بر ما تسلط نيافته اي، بلكه عهد با ما بسته اي و التزام سپرده اي و در ازايش تعهد اطاعت و فرمانبرداري كرده ايم، اگر به تعهدت‏وفا كني به عهدمان وفا خواهيم نمود و در صورتي كه جز اين باشد و به كار ديگري متوسل شوي بايد بداني كه ما كه‏اينجا آمده ايم مرداني سر سخت و پرخاشگر و زبان آوراني قاطع را پشت سر نهاديم. معاويه گفت: خدا در ميان مردم مثل تو را زياد نكند. گفت: حرف خردمندانه بزن و احترام ما را

 

[ صفحه 266]

 

نگهدار و چنين نفرين زشتي نكن "

69- شريك بن اعور- كه مردي زشتروبود- به درگاه معاويه رفت. معاويه به او گفت: تو زشتي، و زيبا رو بهتر از زشترو است. و تو " شريك " هستي و خدا شريك ندارد. و پدرت " اعور " (يعني يك چشم) است و بينا بهتر از يك چشم است. با اينحال چطورسرور قومت شده اي؟ گفت: تو " معاويه " اي و معاويه به ماده سگي مي‏گويند كه عوعو مي كند و سگ هاي نر رابه خويش مي خواند. و تو پسر " صخر "ي و جلگه بهتر از صخره و سنگلاخ است. و تو پسر " حرب " (بمعني جنگ) هستي‏و صلح بهتر از جنگ است. و تو پسر اميه اي و " اميه " يعني كنيزك. با اين حال چطور امير المومنين شده اي؟ابن گفت و از دربارش بيرون شد در حالي كه چنين مي سرود:

آيا معاويه بن حرب مرا بد مي گويد

در حالي كه شمشير برانم همراه من است و زبان گويايم

و از قبيله ام شير مرداني گرداگرد منند

كه از سر شيفتگي به نبرد وهجوم در غرشند؟ا

ز بيخردي مرا بخاطرزشتروئي ام سرزنش مي كند

و نمي داند كه زيبا رويان بدركاره اند

معاويه آن سخنان نيشدار را مي شنيد و تير آن طعنه ها را كه به خاطر اسمش بر او فرود مي آمد بر تن هموار مي ساخت و شايد چون آن سخنان به او گفته مي شد مي دانست بچه معنا است، و چاره اي هم نداشت چون مادرش او را چنين ناميده بود و نمي توانست مادر خويش را تخطئه نمايد. پس حيله اي انديشيدو يك ميليون درهم به عبد الله بن جعفر طيار بخشيد تا اسم يكي از فرزندانش را معاويه بگذارد باين گمان‏كه وقتي همنامي در خاندان پاك و پر افتخار هاشمي يافت بار ننگش سبكتر خواهد گشت و كمتر او را به خاطر اسمش‏عيب خواهند نمود غافل از اين كه

 

[ صفحه 267]

 

ديوار خاندان بني هاشم كوتاه تر از ديوار اصحاب كهف نيست، و سگ اصحاب كهف هرگز ساحت پاكشان را نيالود و كجا نامي تواند آن بناهاي مقدسي را بيالايد كه از آنها معبدها بر پا گشته كه بانگ ذكر و تسبيح پروردگار در فضايش طنين انداز است.

70- مولاي متقيان در نطقي مي فرمايد: " بخدا معاويه زيرك تر و سياستمدار تر از من نيست، اما او خيانت مي كند و پيمان شنكي و زشتكاري. و اگر نفرتم از خيانت و پيمان شكني نبود من از زيركترين و سياستمدار ترين افراد بودم، لكن هر خيانت و پيمان شكني يي‏زشتكاري يي است و هر زشتكاري يي را كيفري و هر خيانتكار پيمان شكني در قيامت پرچمي دارد كه از روي آن شناخته و انگشت نمامي شود. "

ابن ابي الحديد در شرح اين نطق سخنان مفيدي آورده و آن را خوب تفسير و بسطداده است و از جمله سخن جاحظ- ابو عثمان- را درباره معاويه نوشته است و سخن ابو جعفر نقيب را كه مي گويد:معاويه نه از آن جهت دوزخي است كه علي را تهديد كرده يا با وي جنگيده است، بلكه بدانسبب كه عقيده درستي نداشته و ايمان راستي، و او و پدرش از سران منافقان بوده اند و هرگز از ته دل مسلمان نگشتند، بلكه فقط اظهار مسلماني كردند. و حرف هاي معاويه و آنچه از زبانش در رفته و سخناني كه از او ثبت و حفظ گشته آن قدر هست كه ثابت مي نمايد عقيده اش فاسد و ناخالص بوده است...

71- در اثناي جنگ صفين، وقتي عباس بن ربيعه‏يمي از همدستان معاويه به نام عرار بن ادهم را كشت معاويه سخت غمناك گشت‏و گفت: كجا مادر چون او خواهد زاد مگرمي گذارم خونش از بين برود. هرگزخدا نكند هان ! كدام مرد جان خويش در خون خواهي عرار به خدا مي فروشد؟ دوتن از قبيله لخم داوطلب شدند. به آنها گفت: برويد، هر كدامتان عباس را در جنگ تن به تن كشتيد فلان مبلغ جايزه داريد. آن دو آمده او را به جنگ تن به تن خواندند. عباس گفت: من پيشوائي دارم، بايد از او كسب اجازه كنم. و به خدمت علي آمده ماجرا را تعريف

 

[ صفحه 268]

 

كرد. علي گفت: بخدا معاويه مي خواهد هر كه رااز بني هاشم مي يابد بكشد تا بدين طريق مشعل دين خدا را خاموش سازد حال‏آن كه خدا جز به اين راضي نمي شود كه‏مشعلش گر چه كافران نخواهند فروزان تر گردد و به كمال رسد ...

72- وقتي حسن (بن علي ع) حكومت را به معاويه‏واگذاشت خوارج گفتند: اينك وضعي پيش‏آمده كه جاي شك باقي نگذاشته است. بنابر اين به طرف معاويه حركت كرده عليه او جهاد كنيد. و در حالي كه فروه بن نوفل فرماندهيشان مي كرد به راه افتادند تا نزديك كوفه در نخيله اردو زدند. حسن بن علي بعزم مدينه قبلا از كوفه بدر شده بود. بهمين جهت معاويه به وي نامه اي نوشته او را به جنگ " فروه " خواند. پيك معاويه در قادسيه يانزديك آن به حسن بن علي رسيد، اما وي برنگشت و در جواب معاويه نوشت: هرگاه ترجيح مي دادم با كسي از اهل قبله (يعني مسلمانان) بجنگم حتما نخست باتو مي جنگيدم، ليكن من جنگ با تو را بخاطرمصلحت و در صلح بودن امت و جلوگيري از خون ريزي رها كردم.

 

 

عايشه معاويه را به فرعون تشبيه مي كند

 

73- اسود بن‏يزيد مي گويد: به عائشه گفتم: برايت شگفت آورنيست كه يكي از آزاد شدگان فتح مكه درباره خلافت با اصحاب‏پيامبر خدا (ص) به كشمكش برخاسته است؟ گفت: اين تعجبي ندارد آن قدرت‏حاكمه خدا است كه به آدم نيكو كار و بد كارمي دهد، و در تاريخ چنين اتفاق كه فرعون چهار صد سال بر مردم مصر سلطنت كرده است همچنين كفاري غيراز او.

وقتي ام المومنين، معاويه را به فرعون و ديگر كفار تشبيه مي نمايد و سلطنت

 

[ صفحه 269]

 

او را از قماش‏سلطنت آنها مي داند پرده از ماهيت معاويه و سلطنت بر مي دارد، و مسلم است كه " فرمانروائي فرعون از روي هدايت و خردمندانه نيست و در رستاخيزپيشاپيش قومش مي آيد و آنها را وارد دوزخ مي كند و چه بد است آن كشانده وآن كشانده شدگان، و در اين دنيا از پي لعنت و ننگ رفتند و در دوره قيامت‏هم، چه بدبختند آن ياور و آن ياري يافته

74- حافظ ابن عساكر در تاريخش‏روايتي از طريق شعبي ثبت كرده است. مي گويد: " معاويه براي مردم نطقي كرده گفت: اگر ابو سفيان پدر همه مردم مي بود همه هوشمند و زيرك مي بودند. صعصعه بن صوحان سخنش را قطع كرده كه پدر همه مردم كسي است بهتر از ابو سفيان، و او آدم (ع) است وبا اين حال بعضي احمق در آمده اند و برخي هوشمند و زيرك. معاويه گفت: سر زمين ما نزديك به محشر است. وي برخاسته گفت: محشر نه از مومنان دوراست و نه به كافران نزديك. معاويه گفت: سر زمين ما سر زمين مقدسي است. صعصعه به او گفت: سر زمين را نه چيزي مقدس مي گرداند و نه نجس و ناپاك، بلكه كارها هستند كه آن را پاك و مقدسي مي گردانند. معاويه گفت: بندگان خدا خدا را دوست و سرپرست خويش گردانيد و خلفاي او را سپر و محافظ خويش سازيد و بوسيله ايشان بلاخويشتن بگردانيد.

صعصعه گفت: چطور؟ و چگونه؟ در حاليكه تو سنت را تعطيل كردي و پيمان شكستي و مردم را به سر گشتگي كشاندي تا در تاريكي جهل و بلا تكليفي مي لولند و بدعت هااز هر سو فراگرفته شان و تعهدان ديني‏كه در برابرشان وجود دارد زيرا نهاده‏شده است. معاويه گفت: صعصعه اگر زبان در كام كشي برايت بهتر از اين است كه اظهار نظر كني و سست عقلي خويش ظاهر سازي. تو به اتكا و با اشاره به حسن بن علي به من حمله مي كني. اين تصميم برايم پيدا شده كه او را احضار كنم. صعصه گ‏فت: آري بخدا، تو دانسته اي كه آنان دوده و تباري بزرگواتر از همگان دارند و از همه تان در احيا و بر قراري مقررات الهي كوشاترند و از همه تان و فادار تر به عهد و پيمان. اگر او را احضاركني خواهي ديد كه در انديشه و تدبير و اتخاذ تصميم بسيار دقيق و سنجيده كار است و در حكومت و فرماندهي استوار و در بخشندگي نجيب، و با سخن‏آتشينش ترا مي گزد و تازيانه حقائقي

 

[ صفحه 270]

 

را كه ياري انكارش را نداري بر صورتت مي كوبد.

معاويه پرخارش كرد كه بخدا ترا دور و در بدر خواهم كرد

صعصعه گفت: بخدا زمين پهناور است و دوري تو مايه آسايش. تهديد كرد كه حقوق و مستمريت را توقيف خواهم كرد گفت: اگر آن به دست و در اختيار و است بكن، اما حقوق و عطا مستمر و نعمت هاي ممتاز در ملكوت و اختيار كسي است كه خزانه هايش كاستي نمي پذيرد و به انتها نمي رسد و بخشش‏هايش زوال نمي يابد و در اعطا و رقم زدن نعمت، حق كسي را پايمال نمي كندو زياد و نقصان نمي يابد.

معاويه گفت: مي خواهي خودت را به كشتن بدهي.

گفت: يواش تر سخن از روي ناداني نگفتم و قتل كسي را روا نشمردم و " انساني را كه خدا قتلش را جز بحق و به موجب قانون اسلام روا نشمرده مكش، و هر كه بناحق و مظلومانه كشته شودخدا به كيفر قاتلش بنشيند " و او را كيفري دردناك بچشاند و آتشي گدازان،و به دوزخ در اندازد."

75- معاويه پسر يزيد بن معاويه چون به حكومت رسيد، به منبر رفته چنين گفت: " اين خلافت، ريسمان خدا است (و پيوند و رابطه باخدا) و جدم معاويه بر سر خلافت با كسي كه صاحب لايق آن بود و از او به تصديش سزاوار تر به كشمكش برخاست، يعني با علي بن ابيطالب، و شما را به كارهائي كه ميدانيد وادار كرد تا آنكه اجلش سر رسيد و در گورش دربند گناهانش گشت. آنگاه پدرم متصدي حكومت گشت در حالي كه شايسته آن نبود و با پسر دختر پيامبر خدا (ص) به كشمكش و دشمني برخاست. بر اثر آن، جوانمرگ شد و وبي دنباله، و در گورش اسير گناهانش گشت. " آنگاه بگريست.

 

 

گفتگوي دليرانه يكي از ياران علي با معاويه در زندان

 

76- حارث بن‏مسمار بهراني مي گويد: معاويه، صعصعه بن صوحان عبدي و عبد الله بن كواء يشكري و تني چند ديگر از اصحاب علي را با جمعي از رجال قريش زنداني كرد. روزي به ديدن آنها رفت و گفت:شما را بخدا قسم

 

[ صفحه 271]

 

مي دهم كه راست و درست بگوئيد: به نظر شما من چگونه خليفه اي هستم؟ ابن كواء گفت: اگر ما را قسم نمي دادي كه راست بگوئيم نمي گفتيم چون تو ديكتاتوري بد خواه و لجباري كه خدا را در نظر نگرفته و مردان پاكدامن و خوب را مي كشي. لكن اكنون قسم دادي مي گوئيم:تا آنجا كه اطلاع داريم تو در دنيا آسوده اي و در آخرت در تنگنا، نعمت دنيا ترا است و نعمت آخرت از تو بدور، تاريكي را نور جلوه مي دهي و روز را شب.

معاويه گفت: خدا اين حكومت (يا اسلام) را به وسيله مردم شام به عزت و قدرت رسانيد به وسيله مردمي‏كه از قلمروش دفاع مي كنند و آنچه راحرام شمرده ترك مي نمايند و مثل عراقيان نيستند كه مقدسات خدا را هتك‏كنند و حرام خدا را روا بشمارند و حلالش را حرام نمايند. عبد الله بن كواء گفت: پسر ابو سفيان هر حرفي جوابي دارد، اما ما از ديكتاتور منشي تو بيمناكيم، اگر اجازه و آزادري گفتار بدهي از مردم عراق با زباني قاطع و رسا و بران دفاع خواهيم كرد كه در راه خدا، تحت تاثير سرزنش سرزنشگر قرار نمي گيرد،و اگر اجازه آزادي گفتار ندهي مقاومت‏و شكيبائي خواهيم ورزيد تا آن وقت كه‏خدا وضع ديگري پيش آورد و گشايشي برايمان.

گفت: بخدا اجازه و آزادي گفتار به تو نخواهم داد.

آنگاه صعصعه زبان به سخن گشود: تو اي پسر ابو سفيان سخن گفتي و برسائي و هر چه‏را مي خواستي گفتي و كوتاهي ننمودي،اما حقيقت چنان نيست كه تو گفتي. كسي كه مردم را بزور و با قوه قهريه زير حكومت خويش در آورده و آنها را از سر خود بزرگ گيري خوار نموده و باوسايل و روش هاي ناروا و با دروغ و مكر و حيله بر خلق چيره گشته كجا خليفه خوانده مي شود؟ بخدا در جنگ "بدر " تو هيچ گونه شركتي نداشتي، بلكه بعكس تو و پدرت در اردوي كساني بوديد كه عليه پيامبر خدا (ص) لشكركشيده بودند، و تو آزاد شده اي فرزند آزاد شده اي كه پيامبر خدا (ص) شما دو نفر را آزاد كرد و بند اسارت از پايتان فرو گذاشت، بنابر اين چگونه آزاد شده فتح مكه را خلافت‏سزا است؟

 

[ صفحه 272]

 

معاويه گفت: اگر اين نبود كه من بگفته ابو طالب عمل مي كنم كه گفت:

سبكسريشان را با بردباري و گذشت مقابله مي نمايم

و گذشت و بخشش بگاه توانائي از جوانمردي است شما را مي كشتم."

77- ابو مزروع كلبي مي گويد: " صعصعه بن صوحان نزد معاويه رفت. معاويه به‏او گفت: تو اعراب را مي شناسي و از حال و اخلاقشان اطلاع داري ... بگو ببينم مردم حجاز چگونه اند؟ گفت: بيش از ديگر مردمان در پيوستن به آشوب و اقدام به آن سرعت بخرج مي دهند و در برابر آشوب از همه سست ترند و در آن كمتر از ديگران تحمل رنج مي نمايند، و در ازاي اين صفات منفي در دينداري پايمردند و به يقين پايبند و علاقمند، و پيشوايان نيكرورا پيروي مي نمايند و حكام زشتكار بدكردار را خلع و عزل مي كنند.

معاويه‏ گفت: نيكروان كيستند و زشتكاران كه؟

گفت: اي پسر ابو سفيان هر كه پرده از خويش برگيرد دست ازفريب و دوروئي برداشته است. علي و يارانش در شمار پيشوايان نيكروند و تو و همدستانت ازجماعت اخير (يعني زشتكاران).

سر انجام معاويه گفت: راجع به مردم شام بگو.

گفت: بيش از همه مردمان مطيع و سر بفرمان مخلوق (يا انسان) اند وبيش از همه نافرمان در برابر خالق، از خداي جبار سر مي پيچند و در برابراشرار گردن مي گذراند، به همين سبب نصيبشان ويراني است و بد فرجامي.

معاويه گفت: بخدا تو اي پسر صوحان دير گاهي است كه كارد سر بريدن خودت را همراه مي كشي، فقد بردباري پسر ابو سفيان است كه مانع كشتنش مي شود.

صعصعه گفت: نه، در حقيقت حكم خداو قدرت او است كه مانع مي شود، زيراحكم خدا تقديري تعيين گشته و رقم خورده است ".

78- ابراهيم بن عقيل بصري مي گويد: روزي معاويه نشسته بود و صعصعه

 

[ صفحه 273]

 

- كه نامه علي را برايش آورده بود- و اعيان شام درحضورش بودند. گفت: زمين مال خدا است و من خليفه خدا هستم، بنابر اين‏هر مقدار از مال خدا برگيرم حق من است و هر مقدار را كه وا گذارم برايم روا است. صعصعه گفت:

اين كه نبوده را (يا آنچه را حق نداري) آرزو كني‏از ناداني است معاويه گناه مورز.

معاويه گفت: صعصعه سخنوري آموخته اي0 گفت: دانستن از آموختن بود و هر كه‏نداند نادان باشد. معاويه گفت: تو خيلي احتياج داري كه كيفر كارت را به‏تو بچشانم. گفت: اين از قدرت و اختيارات بيرون است و به اراده كسي است كه مرگ هيچ انساني را چون اجلش فرا رسد به تاخير نمي اندازد. گفت:چه چيز مرا از آسيب رساني به تو باز مي دارد گفت: همان كه ميان انسان و دلش مانع مي شود و آنها را از هم بازميدارد. گفت: شكمت چنان براي حرف گشاده و مايل گشته كه شكم ستور براي جو. صعصعه گفت: شكم كسي گشاده گشته‏كه سيري ناپذير است و پيامبر بر او نفرين فرستاده ... "

79- از صعصعه بن صوحان درباره معاويه پرسيدند، گفت: با دنيا ساخت و دنيا خويشتن به وي آويخت. آخرت را تباه كرد و آن را بدور افكند. و با ريزه خواران خوان وبا مرعوب شدگانش دمساز گشت.

 

 

داوري يك تن ديگر درباره معاويه

 

80- ابو الفرج اصفهاني در كتاب " اغاني "مي نويسد: " احمد بن عبد العزيز جوهري از قول عمر بن شبه از احمد بن معاويه از هيثم بن عدي چنين نقل مي كند كه " معاويه در دوره خلافتش دو بار به حج رفت و سي قاطر همراه داشت كه زنان و كنيزانش سوار آن بودند. در يكي از دو سفر حجش، مردي را ديد كه در مسجد الحرام نماز مي گزارد و دو پارچه سفيد بر تن داشت. پرسيد: اين كيست؟ گفتند: شعبه بن غريض. واو مردي يهودي بود. كسي را به دنبالش فرستاد. فرستاده

 

[ صفحه 274]

 

معاويه نزد وي رفته گفت: نزد امير المومنين بيا. گفت: مگر امير المومنين چندي پيش از دنيا نرفت گفت: نزد معاويه بيا. رفت پيش معاويه،اما در سلام او را خليفه خطاب نكرد.

معاويه از او پرسيد: زميني را كه در" تيماء " داشتي چه كردي؟ گفت: از در آمدش جامه براي برهنگان تهيه مي شد و هر چه زياد مي آيد به گذريان و پناهندگان داده مي شود. پرسيد: آن را مي فروشي؟ گفت: آري. پرسيد: چقدر مي فروشي؟ گفت شصت هزار دنيار، و اگر قبيله من دچار كمبود عوائد نگشته بود، نمي- فروختمش. گفت: بهاي گراني مي خواهي. گفت: اگر مال ‏يكي از همدستانت بود به ششصد هزار دينار هم مي خريدي و خست به خرج نمي دادي. گفت: آري، حال كه در فروش زمينت خست بخرج مي دهي شعري را برايم‏بخوان كه پدرت در رثاي خويش سروده است. گفت: پدرم چنين سروده:

كاش هنگامي كه بر مرده اي نوحه مي كنم مي‏دانستم

در ماتم من نوحه گران برايم چه نوحي مي سرايند

آيا زنان نوحه گر، خواهند گفت: دور مباد زيرا كه

تو بسيار اندوه را كه با رفتار نيك و بخشش خوشايندت بزدودي

چون من بگاه زمستان و وزش بادهاي سرد جانفرسا

اضافه در آمد خويش را بر گرفته به نيازمندان دادم

و حق خويش از ديگران بي جنگ و دعوا گرفتم

و حق ديگران را بي آنكه بخواهند و اصرار در گرفتن نمايند پرداختم.

و هر گاه مرا براي حل مشكلي فرا خواندند آن را بگشودم

ومرا رستگار مي خوانند و گاهي موفق و بر كام

معاويه گفت: من بيش از پدرت زيبنده اين شعر هستم. گفت: دروغ مي‏گوئي و از سرپستي. گفت: اين كه دروغ مي گويم، درست است، اما اين كه از سر پرستي مي گويم، چرا؟ گفت: چون در دوره جاهليت زندگي ات حق راپايمال مي كردي و نيز در دوره مسلمان‏شدنت. در دوره جاهليت با پيامبر (ص)

 

[ صفحه 275]

 

و الهام آسماني جنگيدي و خدا قصد و تدبير بد خواهانه ات را خنثي و بر باد ساخت و در دوره اسلامت‏خلافت را نگذاشتي بدست فرزند پيامبر خدا (ص) در آيد، و ترا كه آزاد شده اي چه به خلافت؟ معاويه گفت: اين پير مرد خرف شده و عقل خويش از دست داده، او را بلندش كنيد و دورش كنيد. دستش را گرفته دورش ساختند ".

خلاصه اين داستان را ابن حجر در " اصابه " از طريقي ديگر و از زبان عبدالله بن زبير ثبت كرده است با اين افزوده كه " گفت: من خرف نشده ام، اما ترا اي معاويه بخدا قسم ميدهم آيا يادت نيست كه در خدمت رسول خدا (ص) نشسته بوديم علي فرا رسيده پيامبر (ص) از او استقبال كرد و درآغوشش گرفت و فرمود: خدا بكشد كسي را كه با تو بجنگد، و دشمن آن باشد كه با تو دشمني ورزد؟ معاويه سخن اورا قطع كرد و حرف ديگري پيش آورد. "

 

[ صفحه 276]

 

 

 

محاكمه معاويه و صدور راي در حقش

 

به حقيقت سوگند كه يكي از اين شهادت ها- كه بشرح آمد- براي در همشكستن اعتبار اين موجود و لجن مال كردن و كشاندنش به پست ترين درجه بي قدري كافي است تا چه رسد به همه آن گواهي هاي مكرر كه همديگر را تحكيم وتصديق مي نمايد. شهادت هائي كه سر آمد اصحاب و برجسته ترين شخصيت هاي آنان درباره معاويه داده اند كساني كه در نظر آن جماعت " عادل و راسترو " ند بگذريم از اين كه بعضي از ايشان‏چندان عاليمقامند كه كسي در پارسائي وپاكدامني و بري بودن ساحتشان از خطاهاي قولي و عملي كمترين شكي نداردو بويزه كه درميان آنان شخصيت والاي امام معصوم قرار دارد خليفه راستيني كه قرآن حكيم او را پاك و منزه دانسته است و كسي است كه با حق ميگردد به هر كجا كه بگردد و با قرآن‏است و قرآن با وي و تا بكناره حوض درآيند از هم جدائي نمي پذيرند. بالاتر از اينها همه، سخنان پيامبر گرامي (ص) درباره اين موجود است كه‏قبلا نوشتيم.

بنابر اين، معاويه به‏استناد آن همه شهادت صادق و گواهي راستين رسوا گر كه از پيشينيان شايسته احوال و پسنديده رفتار رسيده و ما نص اظهار نظر و شهادتشان را بي كم و كاست آورديم فردي است بي بصيرتي‏كه مايه هدايتش گردد و بي رهبري است كه او را به راه حكيمانه دين رهنمون باشد، هواي نفس او را خوانده و او اجابتش كرده، و گمراهي او را كشانده‏و او به دنبالش رفته، كارهاي گمراهانه اي كه از او سر زده بي شباهت به كارهاي گمراهانه اي نيست كه از خويشاوندان مشرك و

 

[ صفحه 277]

 

خانواده كافرش سر زده است، سرانجامش‏آتش گدازان خواهد بود و جايگاهش آتش، ملعون ملعون زاده، بد كار بد كار زاده، منافق منافق زاده، آزاد شده فرزند آزاد شده، بت بت زاده، سبكسرمنافق، سنگدل حق ناپذير، كم عقل، بز دل فرومايه، كسي كه كور كورانه مي لولد، و در ضلالت غوطه و راست، و به تمايلات بدعت آميز و سر گشتگي هائي كه ديگران پيروي كرده اند سخت پايبند است.

اهل قرآن نيست و نه خواستار حكمش، به سر انجامي زيانبارروان است و به وادي كفر و حق ناشناسي، نفس او به درون شرارات كشانده اش وبه حق ناطلبي و سر كشي رانده و به مهلكه هاي معنوي در آورده است و به راه هاي سنگلاخ، مردم را كوبيده، وحق را ديوانگي خوانده است.

زشتكاري بي آبرو، آدم بزرگوار چون با او نشيند اهانت يابد و بردبار چون با اومعاشرت كند نابخرد شود، پسر زن جگر خوار، دروغساز خشن، پيشوايي گمراهگري، دشمن پيامبر، پيوسته دشمن خدا و سنت و قرآن و مسلمانان بوده است، قهرمان بدعت سازي و من درآوردي، كسي كه از گناه ورزي هايش، بر حذر بودند و براي اسلام، خطري تشكيل مي داد، خيانتكار و پيمان شكني بدكردار، كسي كه به شيطان مي مانست كه از پيش روي انسان و پشت سر و چپ و راستش به او حمله و نفوذ مي نمايد، كسي كه خدا برايش حسن سابقه دينداري يي پيش نياورده و نه سابقه راستروي و راستگويي، ستمكاري منحرف كه قرآن را پس پشت افكنده است.

در كودكي شريرترين كودك بوده و در بزرگي‏تبهكار ترين فرد، پشت و پناه منافقان، به اسلام نه به دلخواه، بلكه به اكراه تن داده، و از آن به اختيار و به دلخواه بدر گشته، ايمانش‏ديري نپائيده و نفاقش مزمن بوده است، با خدا و پيامبرش در جنگ و ستيز بوده است، قبيله اي مهاجم از قبائل مشرك و مهاجم بشمار آمده است، و دشمن خدا و پيامبرش و مومنان: از همه كسي بهتان آورتر و از همه گمراه تر، و نسبت به پيامبر (ص) از همه كسي دورتر، گمراهگري ملعون و نفرين گشته.

هيچيك از افتخارات اسلامي را احراز ننموده و هيچ عملي كه در اسلام‏ستوده

 

[ صفحه 278]

 

باشد بروز نداده، به كين خدا و پيامبرش برخاسته و عليه آنان تلاش نموده است و عليه مسلمانان‏به تجاوز مسلحانه دست زده و از مشركان پيشتيباني كرده است و وقتي ديده خدا دينش را پيروز و چيره گردانيده و پيامبرش را ياري نموده به‏خدمتش آمده و از ترس و نه از روي ميل‏اظهار مسلماني كرده است، به هنگام در گذشت رسول خدا (ص) همه مي دانسته اند كه دشمن مسلمانان و دوستدار تبهكاران است، در خاموشي مشعل دين خدا مي كوشيده و از دشمنان خدا جانبداري و پشتيباني مي نموده است، سنگدلان خشك مغز را بفريفته و به دوزخ دركشانده و ننگ ابدي را به آنها ميراث داده، و در دوره مسلمان شدن نيكروتر و پرهيز گار تر و راه يافته تر و بر صواب تر از دوره شرك وبت پرستي اش نبوده است.

اين، معاويه است در پر تو اظهار نظرهائي كه رجال دين و مردم پاكدامن و راستروو درباره اش كرده اند، و اين قضاوت ايشان است بطور دقيق و كلمه به كلمه و بي كم و كاست. و آن، صفحات تاريخ‏سياه و زندگي او است كه اين اظهار نظرها را تائيد و تصديق مي نمايد و راست مي آورد. جنايت ها، ستمگري ها، انحرافات، و بدعت هايش- كه در تاريخ ثبت و مسلم است- روشن مي داردكه به احكام امر و نهي پرودردگار اعتنائي نداشته و قوانين اسلام و سنت‏هايش را زير پا مي گذاشته و از دستورخدا سر مي پيچيده و بسيار هم سر پيچيده و منحرف گشته است و " كساني كه پا از حدود خدا بيرون نهند آنها همان ستمگرانند. "

اينك پاره اي از موارد انحراف معاويه را از قوانين و حدود الهي به شرح مي آوريم:

 

[ صفحه 279]

 

 

 

شرابخواري معاويه

 

1- پيشواي حنبليان، احمد حنبل در " مسند " ش روايتي ثبت كرده از طريق عبد الله بن‏بريده. مي گويد: مي و پدرم رفتيم به دربار معاويه. ما را بر فرشي نشاند. بعد دستور داده برايمان خوراك آوردند و خورديم، سپس دستور داد شراب آوردند و خودش نوشيد و از آن جامي تعارف پدرم كرد. آنگاه گفت: من از وقتي پيامبر خدا (ص) حرامش‏كرده نخورده ام. آنگاه معاويه گفت:من زيبا ترين جوان بودم درميان قبيله‏قريش و از همه خوش خور تر و از هيچ چيز وقتي جوان بودم بيش از دوغ و اسنان خوش صحبتي كه برايم صحبت كند خوشم نمي آمد.

2- ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت كرده از طريق عميربن رفاعه. مي گويد: " عباده بن صامت در شام بود. قافله اي كه شراب بار داشت از كنارش مي گذشت. پرسيد:اين ها چيست؟ روغن زيتون است؟ گفتند: نه، شراب است كه به " فلاني" مي فروشند. پس تيغي از بازار برگرفته بطرف قافله رفت و همه مشگ هاي شراب را پاره كرد. ابو هريره درآن زمان در شام بود " فلاني " به ابوهريره پيغام داده كه جلو برادرت- عباده- را نمي گيري؟ روزها مي رود به بازار و اجناس اقليت هاي مذهبي رااز بين مي برد و شب ها در مسجد مي نشيند و كاري جز انتقاد و فحش دادن به مقدسات و نواميس ما ندارد. جلو برادرت را بگير و نگذار ما را اذيت كند.

ابو هريره به راه افتاد و رفت پيش عباده و گفت: چكار داري تو به معاويه !

 

[ صفحه 280]

 

بگذارد هر كار مي خواهد براي خودش بكند، چون خدا مي گويد: آن گروه و امتي بود كه در گذشت و او را (مسووليت و جزاي) كارهائي است كه كرده و شما را آنچه انجام داده ايد. عباده بن صامت گفت: اي ابو هريره وقتي ما با رسول خدا (ص) بيعت كرديم تو نبودي، ما به اين مضمون با حضرتش بيعت كرديم كه در شادابي و سست حالي از او فرمانبريم و در تنگدستي و گشاده حال انفاق كنيم و امر به معروف و نهي از منكر كنيم و به خاطر خدا سخن بگوئيم و در راه خدا تحت تاثير سرزنش سرزنشگران قرار نگيريم و هر گاه به يثرب و نزد ما آمد او را ياري نمائم و از او همه آن مخاطرات و زيان هائي را كه از خودمان و همسرانمان و خانواده و خويشاوندانمان دور ميسازيم‏دور گردانيم. اين است بيعتي كه با رسول خدا (ص) كرديم و بر سر آن پيمان بستيم و هر كه پيمان بگسلد به زيان خويش گسسته باشد، و هر كه از عهد پيمان كه با رسول خدا (ص) و به‏خاطر خدا بسته بر آيد و به آن عهد وفا نمايد آنچه را پيامبر (ص) درازايش تعهد فرموده دريافت خواهد كرد.

در جوابش ابو هريره هيچ نگفت حتي كلمه ".

3- در تاريخش روايت‏ديگري ثبت كرده از طريق عمرو بن قيش. مي گويد: " عباده (بن صامت) به كنار حجره معاويه- كه در انطر طوس بود- آمده پشت خود را به بارگاه او كرد و رو به مردم و چنين گفت: من باپيامبر خدا (ص) به اين مضمون بيعت كرده ام كه در راه خدا تحت تاثير سرزنش هيج سرزنشگري قرار نگيرم. هان‏مقداد بن اسود ديروز الاغي را وارد شهر كرد و بارهائي بر قافله اي و اشاره به آن به مردم گفت: مردم اينها شراب بار دارد. بخدا آن كه در اين بارگ‏اه نشسته است حق ندارد چيزي از آن به شما بدهد (زيرا حرام است)، و نه شما حق داريد از او چيزي از آن مطالبه كنيد گر چه تيري باشد كه در پهلوي شما فرو رفته باشد و ملك شماباشد. در اين هنگام مردي به سراغ مقداد رفته الاغي را كه شراب بار داشت راند و بياورد و به معاويه گفت: معاويه اين الاغ تو هركاري مي خواهي بكن. اين

 

[ صفحه 281]

 

را بگفت و الاغ را وارد حجره معاويه كرد".

4- عبد الله بن حارث بن اميه بن عبد شمس به نمايندگي نزد معاويه رفت. معاويه او را گرامي داشت و چندان به خود نزديك ساخت كه سرش به شانه او چسبيد. آنگاه به وي گفت: چه از تو باقي مانده است؟ گفت: بخدا خير و شرم همه برفته و سپري گشته است.

معاويه به او گفت: حيري اندك رفته وشري بسيار مانده است. نظرت با ما چيست؟ گفت: اگر خوبي كني ترا نمي ستايم و اگر بدي كني سرزنشت خواهم كرد. گفت: بخدا اين منصفانه نيست. گفت: چگونه ممكن است با تو به انصاف‏باشم در حالي كه سر برادرت حنظله را شكافته ام و نه جريمه اش را داده ام و نه كيفرش را بر تن هموار ساخته ام، در شعري گفته ام:

ابو سفيان ترا رئيس و سرور خويش نمي شناسيم

برو رئيس ديگران شو چون تو سرور ما نيستي

و تو گفته اي:

چندان شراب نوشيدم كه بيخود گشتم و

بر كسي كه در كنارم بودتكيه زدم و هيچ دوستي مرا نيستي

و چون بفهمند كه شرابخوارم براي تكيه زدن

مرا جز خاك نرم تكيه گاه و ياري نيست

آنگاه به معاويه پريد و كورمال كورمال او را مي جست تا بزند و معاويه خود را به كناري مي كشيد و مي خنديد.

اين را ابي عساكر در تاريخش ثبت كرده‏است. ابن حجر در " اصابه " مي نويسد: " كوكبي از طريق عبسه بن عمرو روايتي دارد كه مي گويد: عبد الله بن حارث به نمايندگي نزد معاويه رفت. معاويه به او گفت: چه از تو باقي مانده است؟

 

[ صفحه 282]

 

جواب داد: بخداخير و شرم برفته است. آنگاه داستاني را مي آورد. " يعني همين داستان كه در تاريخ ابن عساكر هست.

5- ان عساكر در تاريخش و ابن سفيان در " مسند " ش و ابن قانع و ابن منده‏از طريق محمد بن كعب قرظي روايتي ثبت‏كرده اند كه مي گويد: " در زمان عثمان و هنگامي كه معاويه استاندار شام بود عبد الرحمن بن سهل انصاري به‏جهاد خارجي رفت. روزي قافله اي كه مشك هاي شراب بارد داشت و متعلق به معاويه بود از برابرش مي گذشت. برخاسته نيزه خويش برگرفته همه مشك ها را دريد، و نوكراني كه همراه قافله بودند با او گلاويز گشتند و ماجرا به اطلاع معاويه رسيد، گفت: او پير مردي است كه عقلش را از دست داده.

عبد الرحمن گفت: بخدا اين طور نيست و عقلم را از دست نداده ام، بلكه پيامبر خدا (ص) ما را منع كرد از اين كه شراب به شكممان يا مشكهامان بريزيم. و بخدا سوگند ياد مي كنم تا زنده ام اگر ببينم آنچه ازپيامبر خدا (ص) شنيده ام معاويه مرتكب مي شود شكمش را مي درم يا جان در اين راه ميبازم. "

اين را ابن حجر در " اصابه ’ نوشته و در " تهذيب‏التهذيب " خلاصه كرده و نيز ابو عمر در " استيعاب " به طور ملخص آورده و ابن اثير در " اسد الغابه " به همين عبارت تا آنجا كه "... شراب به شكممان يا مشكهامان بريزيم " ثبت كرده و مي گويد: سه محدث شهير (يعني ابن منده و ابو نعيم و ابو عمر) آن را ثبت كرده اند.

شايد كساني باشند كه بپندارند يا ادعا نمايند كه ميگساري گستاخانه و بي پروا را يزيد بن معاويه شروع كرده است. اين با قضاوت علمي و عاري از جانبگيري و تبرئه اين و آن سازگار نيست، چه هيچ‏درست انديشي نمي تواند تصور كند كه

 

[ صفحه 283]

 

از پدر و مادري پاك و بي آلايش‏و در خانواده اي صالح و ديندار كه ميخواري و بدگاري را به آن راه نيست فرزند هرزه و گستاخي چون يزيد سركش وبي بند و بار و متخصص هنرهاي تبهكارانه و بلهوسانه پا به دنيا نهدو پرورش يابد. ابن روايات تاريخي ثابت مي نمايد كه يزيد آن رسوائي و هرزگي را نه ابداع كرده، بلكه به ميراث برده از پدر بدكارش كه زشتكاري‏و فحشاء را در ميان مسلمانان رواج مي‏داده و شراب خوارگي را تشويق مي نموده و گاه با قافله و زماني با الاغ شراب به پايتخت و دربارش حمل ميكرده آنهم جلو چشم همه و در برابر مسلمانان و روز روشن ! و شراب را پخش مي كرده و تقسيم مي نموده و در عين حال توقع داشته كسي زبان به انتقاد و اعتراض عليه ميگساري و ترويج شرابخواريش نگشايد. و اين كار معاويه‏نظائر بسيار دارد و شواهد آشكار بنابر اين معاويه و زاده اش در شراب خواري و فحشاء و بد كاري و عربده جوئي و بلهوسي همسانند و همشان، و همين سبب گشته كه در نظر اصحاب صالح و پاكدامن پيامبر (ص) بي اعتبار باشد و بي حيثيت، و هيچ احترامي برايش قائل نباشند و نه قدر و بهائي، و دائما به او اعتراض كنند و پرخاش، و در انظار خلق رسوايش گردانند. چون به حكومت نشست به منبر رفته براي‏مردم نطق كرد و از ابو بكر و عمر و عثمان ياد كرد و سپس گفت: .... او (يعني عثمان) بهتر از من است و من بهتر از آنانكه پس از من خواهند آمد. مردم ! سپر و بلا گردان شما هستم. در اين هنگام عباده بن صامت برخاسته گفت: چه مي شد اگر اين سپر و حفاظ آتس ميگرفت؟ گفت: در آن صورت شعله آتش به پيكرت در مي گرفت. گفت: من از همان آتش (دوزخ) گريزانم. معاويه دستور داد او را گرفتند. عباده در حالي كه معاويه را استهزا مي كرد گفت: ميداني در آن دو بيعت معروف كه دعوت شديم تا پيمان بيعت ببنديم چگونه و بر چه مضمون پيمان بستيم؟ از ما دعوت شد باين مضمون پيمان بيعت ببنديم كه زنا نكنيم و دزدي نكنيم و در راه خدا از سر زنش سرزنشگران نهراسيم. آن وقت تو گفتي: اي پيامبر خدا مرا از اين بيعت معاف بدار. و من بر سر آن پيمان ماندم و با پيامبر خدا (ص) بيعت كردم. و تو اي معاويه در

 

[ صفحه 284]

 

نظرم كوچك تر از آني كه در راه خداي عزوجل از تو بترسم

همچنين وقتي معاويه در نطقي سخن از فرار از طاعون‏گفت عباده بن صامت آواز دادش كه مادرت- هند- بهتر از تو مي دانست وبعدها سخنان ديگرش را به معاويه خواهيد داد كه مي گويد: " با تو در يك سرزمين زندگي نخواهم كرد " و " آنچه را از پيامبر خدا (ص) شنيده ايم نقل و نشر خواهيم كرد گر چه معاويه خوشش نيايد. برايم چه اهميتي‏دارد كه شبي سياه با او درميان سپاهيانش نباشم " و خواهيد ديد كه ابو درداء به او مي گويد: " در سرزميني كه تو باشي بسر نخواهم برد"

بر اثر حملات رسوا گر اصحاب به معاويه، و پرده برداشتن از انحرافات‏و زشتكاريهايش مجبور شد نامه اي به عثمان بنويسد و به مدينه بفرستد كه "عباده شام و مردمش را عليه من شورانده. يا او را ببر پيش خودت يا من شام را به او وا مي گذارم. " و عثمان در جوابش دستور مي فرستد كه " عباده را سواره بفرست و به خانه اي كه در مدينه دارد بر گردان ". عباده‏بن صامت به اين شكل به مدينه تبعيد مي شود و مي آيد به خانه عثمان و در آن حال در خانه وي هر كه بوده از پيشاهنگان اسلام و از تابعان بوده است. و همه گرد هم و در انجمن و عثمان به ناگهان چشمش به عباده بن صامت مي افتد و مي بيند جلوش سبز شده‏و در گوشه خانه نشسته است. رو به اومي كند كه: ما با تو چكار داريم اي‏عباده ! عباده برخاسته در برابر خلق چنين مي گويد: " من از پيامبر خدا (ص)- ابو القاسم- شنيدم كه مي فرمود: پس از من كساني عهده دار كارهاي حكومتيتان خواهند شد كه آنچه را ناپسند مي دانيد روا مي شمارند و به شما مي آموزند و آنچه را پسنديده مي شماريد ناروا و زشت ميدانند و شمارا از آن نهي مي نمايند. و از كسي كه سر از حكم خدا بپيچد نبايد فرمان برد و مبادا از راه پروردگارتان بدر شويد. به آن كه جان عباده در دست او است سوگند كه آن شخص- يعني معاويه- از همين كسان است. " عثمان‏در

 

[ صفحه 285]

 

جوابش كلمه اي بر زبان نياورد.

شراب خواري را معاويه از پدرش- ابو سفيان- آموخته بود. ابوسفيان شراب خوار بود و اين كار زشت از زشتكاري هاي معروف او است و در داستان ابو مريم سلولي شراب فروش آمده كه وي در طائف نزد اين شراب فروش اقامت كرد و شراب خورد و مست شدو با " سميه " مادر زياد بن ابيه در آميخت، و اين داستان و روايت تاريخي‏مربوط است به كار معاويه كه زياد را به عضويت خانواده خويش در آورد و فرزند ابو سفيان شمرد.

بنابر اين، خانه معاويه از نخست دكان شراب فروشي‏و محل زشتكاري و فاحشه خانه بوده است‏و شعار خانواده اش ميگساري و بد كاري، و ارشاد الهي و نهي از شراب خواري در آنها كمترين اثري نگذاشته و تهديدات قرآن را در مورد ميگساران نشنيده گرفته و به لعنتي گرفتار گشته‏اند كه پيامبر (ص) نثارشان كرده است آنگاه كه فرمود:

" لعنت و ننگ بر شراب باد و بر شربخوار و ساقي و شراب فروش و شراب خر و حمال شراب و آنكه برايش حمل ميشود و شرابگير و شرابساز و هر كه از پولش امرار معاش كند ".

و فرمود: " شرابخوار مثل بت‏پرست است " يا به عبارتي: " دايم الخمر مثل بت پرست است "

و " سه نفرند كه خداي تبارك و تعالي از بهتش‏محرومشان كرده است: دائم الخمر، رانده از جانب پدر و مادر، ديوثي كه‏بدكاري را براي خانواده اش بپسندد "

 

[ صفحه 286]

 

و " سه نفرند كه هرگز به بهشت در نمي آيند: ديوث، زني كه عفتش را پايمال كند، و دائم الخمر ".

و " هر كه شراب بخورد نور ايمان ازاندرونش بدر شود "

و " هر كه شراب بنوشد خدا او را شعله گداخته دوزخ بنوشاند "

و " خدا عهد بسته كه شراب خوار را خميره گدران بنوشاند. " پرسيدند:

خميره گدازان چيست؟ فرمود: " عرق دوزخيان " يا " چكيده دوزخيان "

و " هر كه جرعه اي شراب بنوشد خدا تا سه روز از او هيچ كاري را نمي پذيرد، و هر كه جامي بنوشد خدا تا چهل روز نمازش را قبول نمي كند، و بر خدا است كه دائم الخمر رااز نهر گدازان بنوشاند. " پرسيدند اي پيامبر خدا نهر گدازان چيست؟ فرمود: افروخته دوزخيان. "

و ديگر فرمايشات و احاديث بسيار كه در كيفر ترسناك اين پليدي و كثافتي كه معاويه‏و پدر و فرزندش مي خوردند آمده است.

 

[ صفحه 287]

 

 

 

ربا خواري معاويه

 

1- مالك و نسائي و ديگر محدثان از طريق عطار بن‏يسار چنين ثبت كرده اند كه " معاويه- رضي الله عنه- تنگي زرين ياسيمين را به مبلغي بيش از ارزش وزن آن فروخت. ابو درداء- رضي الله عنه- به او گفت: من از رسول خدا (ص) شنيده ام كه فرمود چنين چيزيها را فقط بايد به قيمت وزن آن فروخت. معاويه گفت: اما به نظر من اشكالي ندارد. ابو درداء- رضي الله عنه- گفت: با معاويه جه بايد كرد؟ من حديث پيامبر (ص) را برايش مي خوانم‏و او نظر شخصي خود را اظهار مي دارد. من در سرزميني كه تو باشي بسر نخواهم برد. اين بگفت و خود را به- عمر بن خطاب- رضي الله عنه- رساند و ماجرا را برايش شرح داد. عمر به معاويه نوشت: آن را جز به قيمت وزن آن نفروش و درست به مبلغي بفروش كه همان فلز مي ارزد."

2- مسلم و ديگر محدثان از طريق ابي الاشعث چنين‏ثبت كرده اند: " به يكي از لشكر كشي‏ها پرداخته بوديم و معاويه فرمانده بود. غنائم بسيار به چنگ آورديم. درميان آن تنگي سيمين بود. معاويه به يكي دستور داد آن را به هنگام تقسيم عوائد ميان مردم بفروشد. مردم‏بر سر خريداري آن به رقابت برخاستند و قيمت را زيادتر كردند. خبر به عباده بن صامت رسيد. برخاسته گفت: من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود وقتي طلا را با طلا معامله مي كنند يا نقره را با نقره يا گندم را با گندم و جو را با جو و خرما رابا خرما و نمك را با نمك، بايد بطورپايا پاي و از هر طرف به مقدار مساوي‏مبادله كنند و بايد معامله بر اساس

 

[ صفحه 288]

 

برابري و هموزني باشد و هر كه به بيشتر بخرد يا بفروشد رباخواري كرده باشد. بر اثر شنيدن سخن پيامبر(ص) مردم آنچه را گرفته بودند پس دادند. خبر به معاويه رسيد. برخاسته چنين نطق كرد: مرداني كه از زبان پيامبر خدا (ص) احاديثي نقل مي كنند كه ما كه پيامبر خدا (ص) را مي ديديم و معاشرش بوديم از وي نشنيده ايم چه خيال كرده اند و چرا دقت نمي كنند؟ عباده بن صامت برخاسته همان حديث را باز گفت و افزوده: آنچه را از پيامبر خدا (ص) شنيده ايم نقل و نشر مي كنيم گر چه‏معاويه خوشش نيايد. " يا گفت: "... گر چه معاويه بدش بيايد. براي من چه اهميتي دارد كه شبي سياه درميان شپاهيانش همراهش نباشم (يعني‏مرا از سپاه بيرون كند") .

3- بيهقي و ديگر محدثان از طريق حكيم بن جابر از عباده بن صامت- رضي الله‏عنه- روايتي ثبت كرده اند كه گفت: " از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مي فرمود: طلا را بايد كفه به كفه و نقره را بايد كفه به كفه معامله و مبادله كنند ". و بر شمرده تا رسيد به نمك و گفت نمك با نمك بايد مبادله‏شود.

معاويه اشاره به وي گفت: اين حرفش چيزي نيست عباده- رضي الله عنه- گفت: شهادت مي دهم از پيامبر (ص) شنيدم كه چنين مي فرمود. " نسائي آنرا با اين افزوده ثبت كرده كه " عباده گفت:... براي من اهميتي ندارد در سرزميني باشم كه معاويه در آن نباشد " يا به عبارتي كه ابن عساكر نوشته: " من بخدا قسم اهميتي نمي دهم باين كه در اين سرزمين شما بسر برم. "

4- ابن عساكر در تاريخش روايتي ثبت كرده از طريق حسن. مي گويد: " عباده بن صامت در شام بود. ديد دارند تنگي سمين را به تقريبا دو برابر قيمت نقره اي كه در آن است مي فروشند. پيش آنها رفته گفت: مردم هر كه مرا بشناسد مي داندكه هستم، و هر كه نمي شناسد بداند كه من عباده بن صامتم. هان من از رسول خدا (ص) در يكي از انجمن هاي انصار شب پنجشنبه اي در ماه رمضاني كه آخرين

 

[ صفحه 289]

 

روزه داريش بود چنين شنيدم كه طلا با طلا بايد مثل هم‏و به اندازه هم و وزن به وزن و دست به‏دست معامله و مبادله كرد، و هر چه بيشتر از اين ميزان باشد ربا است، ونيز گندم را با گندم يك چنگ بيك چنگ و يك بر دست به يك بر دست بايد مبادله كرد و هر چه بيشتر باشد ربا است، و نيز خرما را با خرما يك چنگ بيك چنگ و يك بردست به يك بردست بايد مبادله كرد و هر چه بيشتر از اين ميزان باشد ربا است.

در اين هنگام مردم از آنجا بپراكندند. خبر به معاويه بردند به دنبال عباده فرستاد. بيامد. معاويه به او گفت: اگر توصحابي پيامبر (ص) بوده و از او حديث شنيده اي ما نيز صحبتش را درك كرده و حديث از او شنيده ايم. عباده‏گفت: آري در صحبت وي بوده و حديث شنيده اي. معاويه گفت: پس اين حديث‏كه ياد مي كني چيست؟ آن را باز گفت. معاويه گفت: لب از اين حديث فرو بند و نقلش نكن. گفت: نقل مي كنم گر چه معاويه بدش بيايد و مايل نباشد0 گفت و برخاست كه برود. معاويه به او گفت: در رابطه و رفتار بااصحاب محمد (ص) چيزي بهتر از گذشت كردن از ايشان نمي يابم. "

5- قبيصه بن ذويب مي گويد: " عباده بن صامت، به‏يكي از كارهاي معاويه اعتراض كرد و گفت: با تو در يك سرزمين بسر نخواهم‏برد. و به مدينه رفت. عمر از او پرسيد: چرا آمدي؟ جريان را برايش تعريف كرد. عمر گفت: برگرد به سرجايت. خدا سياه كند روي سرزميني را كه تو و امثالت در آن نباشيد. اوحق فرماندهي بر تو را ندارد. "

 از ضروريات اسلام و آنچه به موجب قرآن وسنت و اجماع ثابت و مسلم مي باشد حرام بودن ربا است و اين كه از بزرگترين گناهان است. خداي تعالي مي‏فرمايد: " كساني كه ربا مي خورند (در رستاخيز) مثل كسي بر پا مي خيزندكه شيطان او را با پسودن به لوليدن بيشعورانه مبتلا ساخته باشد، آن از اين جهت است كه آنها عقيده يافته و گفته اند كه معامله مثل ربا است، و خدا معامله را حلال و ربا را

 

[ صفحه 290]

 

حرام كرده است " و " اي ايمان آوردگان از خدا بترسيد و آنچه را از ربا باقي مانده است فرو گذاريد اگر مومنيد. و در صورتي كه چنين نكنيد به خدا و پيامبرش اعلام جنگ دهيد. "

همچنين احاديث متواتر در اين زمينه‏هست به حدي كه هيچ مسلماني هر چند دهاتي و درس نخوانده باشد نمي تواند اظهار بي اطلاعي نمايد تا چه رسد به اين كه زمامدار و حاكم مسلمانان باشداز جمله، اينها:

1- از چند طريق روائي آمده است كه رسول خدا (ص) ربا خوار و موكل آن و شهود و نويسنده‏و ثبت كننده آن را لعنت كرده است.

2- اين حديث به صحت پيوسته كه فرمود:" از هفت گناه دوري جوئيد " پرسيدند: اي رسول خدا آن چيست؟ فرمود: " شريك قائل شدن براي خدا، جادوگري، كشتن انساني كه خدا جز به موجب قانون‏اسلام كشتنش را حرام گردانيده، خوردن مال يتيم، ربا خواري ... "

3- بزار از طريق ابو هريره روايتي ثبت كرده منسوب به پيامبر (ص) كه " گناهان بزرگ هفت تا است: اول و سر آمدشان شريك قائل شدن براي خدا، بعدكشتن انسان بناحق، و ربا خواري ... "

4- بخاري و ابو داود روايتي از ابو جحيفه ثبت كرده اند كه مي گويد: " پيامبر خدا (ص) زني را كه به خالكوبي بپردازد و زني كه خالكوبيده باشد و ربا خوار و موكل او را لعنت فرستاد "

 5- حاكم با سند " صحيح " روايتي از ابو هريره ثبت كرده منسوب به-

 

[ صفحه 291]

 

پيامبر (ص) كه " چهارنفرند كه بر خدا است آنها را بهشت نياورد و مزه نعمت آن را به ايشان نچشاند: دائم الخمر، ربا خوار، كسي كه مال يتيم را بناروا بخورد، وكسي كه توسط پدر و مادرش طرد " عاق "شده بود "

6- حاكم و بيهقي با سند "صحيح " روايتي از طريق ابن مسعود منسوب به- پيامبر (ص) ثبت كرده كرده اند كه " ربا خواري هفتاد و سه گونه است، ساده ترين آن چنان است كه‏مردي با مادر خويش ازدواج كند."

7- بزار با سند " صحيح " روايتي منسوب‏به پيامبر (ص) ثبت كرده كه " ربا هفتاد و چند گونه است و شرك نيز چنان"

8- بيهقي با سند كه تقريبا بي اشكال است از طريق ابو هريره روايتي ثبت كرده منسوب به پيامبر (ص) كه "ربا هفتاد گونه است ساده ترين نوع آن‏چنان است كه كسي با مادر خويش در آميزد."

9- طبراني در " جامع الكبير " حديثي منسوب به پيامبر (ص) از قول عبد الله بن سلام ثبت كرده باين مضمون: " درهمي كه كسي از ربا خواري به دست آورد سهمگين تر است نزدخدا از سي و سه بار زنا كردن در دوره‏مسلماني " و نيز از قول عبد الله (بن سلام) مي گويد: " ربا خواري هفتاد و دو گونه گناه است كه كوچكترين آن مثل گناه كسي است در حال‏مسلماني با مادر خويش در آميزد. و يكدرهم از ربا خواري بدست آوردن سهمگين تر است از سي و چند بار زنا كردن.

و فرمود: خدا در رستاخيز به نيكو كار و بد كار اجازه برخاستن ميدهد جز به ربا خوار كه وي درست مثل‏كسي بر مي خيزد كه شيطان او را با پسودن به لوليدن بيشعورانه مبتلا كرده باشد. "

10- احمد حنبل و طبراني- در " جامع الكبير "- از طريق عبد الله بن حنظله غسيل الملائكه روايتي ثبت كرده اند منسوب به پيامبر (ص)، و رجال طريق روائي‏احمد حنبل رجال " صحيح " است، مي فرمايد: " يكدرهم ربا كه كسي دانسته‏بخورد سهمگين تر از سي و شش بار زنا كردن است."

11- ابن ابي الدنيا و بيهقي از طريق انس بن مالك اين روايت‏را ثبت كرده اند: " رسول خدا (ص) براي ما نطق كرد و از كار ربا خواري ياد فرمود و آن را بسيار

 

[ صفحه 292]

 

سهمگين شمرد و گفت: يك درهم كه كسي از ربا بدست آورد نزد خدا به لحاظ گناهكاري سهمگين تر از سي و شش زنائي‏است كه مردي مرتكب گردد."

12- طبراني در دو كتاب " صغير " و " اوسط" روايتي از طريق ابن عباس منسوب به پيامبر (ص) ثبت كرده است كه مي فرمايد: " هر كس يك درهم ربا بخورد كارش مثل سي و سه بار زنا كردن است. "

يا بعبارتي كه بيهقي آورده فرمود:" ربا خواري هفتاد و چند گونه است، ساده ترينش مثل كار كسي است كه در حال مسلماني با مادرش در آميزد. و يك درهم از ربا خواري بدست آوردن سهمگين تر از سي و پنچ بار زنا كردن است."

13- طبراني در " اواسط " روايتي از طريق براء بن عازب ثبت كردمنسوب به پيامبر (ص) كه " ربا هفتاد و دو گونه است ساده ترينش مثل اين است كه مردي با مادرش در آميزد."

14- ابن ماجه و بيهقي و ابن ابي الدنيا از طريق ابو هريره روايتي ثبت‏كرده اند منسوب به پيامبر (ص) كه "ربا هفتاد گونه گناه است ساده ترينش چنان كه مردي با مادرش ازدواج كند."

15- حاكم با سندي " صحيح " از ابن عباس حديثي ثبت كرده منسوب به پيامبر(ص) كه " هر گاه زنا و ربا در مدينه اي پديدار شود عذاب خدا را برخويشتن جاري ساخته اند "

يا به عبارتي كه ابو يعلي با سندي ممتاز ازطريق ابن مسعود ثبت كرده " به محض اين كه درميان قومي زنا و ربا پديدارشود عذاب خدا را بر خويشتن جاري ساخته باشند."

16- احمد حنبل از طريق عمرو بن عاص، حديثي ثبت كرده منسوب به پيامبر (ص) كه " نمي شود درميان قومي ربا پديدار آيد و گرفتارسنت (حاكم بر جامعه) نشوند."

17- احمد بن حنبل و ابن ماجه روايتي ثبت كرده اند كه اصبهاني از طريق ابوهريره با نسبت به پيامبر (ص) ثبت كرده است به اين مضمون: " شبي كه به

 

[ صفحه 293]

 

معراج رفتم چون آسمان هفتم را پيمودم و به فرا نگريستم ناگهان بارعد و برق و صاعقه مواجه گشتم و از برابر قومي گذشتم كه شكمشان به مارميمانست كه از بيرون ديده مي شود. پرسيدم: جبرئيل اينها كيستند؟ گفت: ربا خواران. "

اصبهاني از طريق ابو سعيد خدري همين حديث را به لفظي نزديك به اين ثبت كرده است."

18- طبراني با سنديكه راويانش راويان "صحيح " هستند حديثي ثبت كرده از قول ابن مسعود به پيامبر (ص) كه " در آستانه قيامت، ربا و زنا و ميگساري پديد مي آيد."

19- طبراني و اصبهاني از طريق عوف بن مالك، حديثي‏ثبت كرده اند منسوب به پيامبر (ص) كه فرمود: " از گناهان نابخشودني برحذر باش. .. و ربا خوار، هر كه ربا بخورد در دوره قيامت بصورت ديوانه اي‏برانگيخته مي شود كه بيشعورانه مي لولد ". و آنگاه اين آيت بر خواند:كساني كه ربا مي خورند بيك صورت برانگيخته مي شوند و آن بصورت كسي كه‏شيطان او را با پسودن به لوليدن بيشعورانه مبتلا كرده باشد.

20- عبد الله بن احمد در كتاب " زوائد " از طريق عباده بن صامت، حديثي ثبت كرده منسوب به پيامبر (ص) كه " سوگند به آنكه جانم در دست او است جماعتي از امتم شب را به حال سركشي وغرور و لهو و لعب بسر مي آورند و صبحگاهان به حال بوزينگان و خوكان در مي آيند با اين روششان كه حرام هارا روا مي سازند و مرتكب مي شوند و زنان آوازه خوان بخدمت مي گيرند و باده گساري مي كنند و ربا خواري. "

اينها پاره اي از احاديثي است كه در موضوع ربا خواري آمده و حافظ منذري با ديگر احاديث در " الترغيب و الترهيب " گرد آورده و نوشته است

21- اين قسمت از نطق پيامبر (ص) كه در حجه الوداع ايراد فرموه " صحيح" شمرده شده است: " هان همه امور جاهليت زير اين دو پايم لگدمال و ملغي است و رباي دوره جاهليت ملغي وپايمال است و اولين ربائي كه زير پا

 

[ صفحه 294]

 

مينهم رباي عباس بن عبد المطلب است كه همه اش ملغي و پايمال است "

22- اساتيد و پيشوايان علم حديث، حديثي آورده اند منسوب به پيامبر (ص) كه مسلم از قول ابو سعيد خدري بدين عبارت ثبت كرده است:" طلا به طلا، نقره به نقره، گندم به گندم، جو به جو، خرما به خرما،نمك به نمك، برابر وار و يك بردست به يك بردست بايد مبادله و معامله شود. بنابر اين هر كه افزونتر بخواهذد يا افزونتر بدهد ربا خواري كرده باشد، و دهنده و گيرنده در اين‏امر همسانند."

23- از طريق ابو سعيد خدري حديثي منسوب به پيامبر (ص) آمده به اين مضمون: " طلا را با طلا جز بطور برابر و همسان نفروشيد وبر يكديگر نيفزائيد. و نقره را با نقره جز بطور برابر و همسان و پايا پاي معامله نكنيد ... "

24- ابن عمر مي گويد: " طلا به طلا بايد بدون اضافه معامله شود. استادمان (پيامبر ص) به ما چنين سفارش كرده و ما به شما همين گونه سفارش مي كنيم."

25- از طريق ابو هريره حديثي منسوب به پيامبر (ص) رسيده كه " معامله طلا با طلا بايد وزن بوزن و پايا پاي باشد و معامله نقره با نقره‏نيز وزن بوزن و مثل به مثل، و هر كه‏اضافه بخواهد يا اضافه بدهد ربا بخواري كرده باشد."

26- و اين حديث از طريق عباده بن صامت كه " طلابا طلا بتساوي خواه مسكوك باشد و خواه غير مسكوك، و نقره با نقره بتساوي خواه مسكوك و خواه غير مسكوك، گندم با گندم پيمانه به پيمانه، جو با جو پيمانه به پيمانه، خرما باخرما پيمانه به پيمانه، نمك با نمك پيمانه به پيمانه. بنابر اين، هر كس زياده بخواهد يا زيادتر بدهد ربا خواري كرده باشد ".

 

[ صفحه 295]

 

فتاوي فقها بر اساس همين احاديث ثابت، و همين سنت مسلم صادر گشته است. قرطبي‏در تفسيرش مي نويسد: " علما بر اظهار نظر طبق اين احاديث همداستان گشته اند و فقهاي اسلام بر آن جماع يافته اند به استثناي مبادله جو و گندم، و " مالك " اين دو را يك صنف دانسته است ". ابن راشد در " بدايه المجتهد " مي نويسد: " علما متفقند بر اين كه معامله طلا با طلا و نقره با نقره جز بصورت پايا پاي و همانند روا نيست ".

در كتاب " الفقه علي المذاهب الاربعه " چنين آمده است: "ائمه مسلمانان در اين اختلافي ندارندكه رباي نسيه حرام است، و اين بي مجادله از گناهان كبيره است. و كتاب‏خدا و سنت پيامبرش و اجماع مسلمانان‏بر آن دليل است ... " و " رباي افزوده‏چنان است كه مورد معامله با جنس از نوع خود بدون تاخير در دريافت آن مبادله شود. و اين بموجب هر چهار مذهب حرام است ".

اين، حكم خدا و پيامبر (ص) و راي مسلمانان بطور همگاني و اجماعي است. اما معاويه كار تكبر و غرور گستاخانه را به جائي‏رسانده كه درباره ربا خواري مي گويد: خدا و پيامبرش چنان گفته اند و من چنين مي گويم آنان ربا را بشدت حرام و نكوهش كرده اند و او جايز و پسنديده مي شمارد و نمي گذارد حديث پيامبر (ص) را درباره ربا خواري نقل و منتشر كنند و چندان خشونت بخرج‏مي دهد و سختگيري مينمايد كه صحابي پاكدامن و عالي مقامي به جرم نقل حديث پيامبر (ص) از خانه و ديارش رانده و تبعيد مي شود.

درباره معاويه چه مي توان گفت، در حق كسي كه با خدا و پيامبرش به جنگ برخاسته و آنچه را حرام شمرده اند روا شمرده و از حدود و مقرراتشان تخلف كرده است؟ در مورد كسي كه آيات خدا را كه بر گوشش فرو خوانده مي شود مي شنود و سپس‏از سر خود بزرگ گيري بر راي خوش اصرار ورزيده و لجباري مي نمايد

 

[ صفحه 296]

 

چنانكه گوئي آن را نشنيده است؟

اگر " جاحظ " حق داشته باشد معاويه‏را كه " زياد " را بر خلاف سنت ثابت به خانواده خويش منسوب ساخته كار بشمارد- و شرح آن خواهد آمد- معاويه را به خاطر آنچه در اينجا نوشتيم و به خاطر بسيار خلافكاري هاي‏ديگرش بايد كافر ترين كافران شمرد.

ماجراي ربا خواري معاويه را از جنبه‏ديگر نيز مي توانيم مورد دقت و نظر قرار دهيم و آن فروش تنگ سيمين است پيش از شكستن و خورد كردن آن، و در اين كه فروش ظروف سيمين به صورت سالم‏در شريعت اسلام حرام است هيچ گونه اختلاف و ترديدي نيست. اين، حكم اسلام است، اما معاويه اعتنائي به آن نمي نمايد و تنگ سيمين را به صورتي كه دلش مي خواهد و به بهائي كه‏دلخواه او است مي فروشد " و سزاي كارش را روزي كه مردم به آستان دادرسي پروردگار جهانيان مي ايستند خواهد ديد آنروز كه هيچ كسي هيچ كاري‏براي ديگري نمي تواند بكند و فرمانروائي و صدور حكم در آن گاه از آن خدا است. "

 

[ صفحه 297]

 

 

 

معاويه نماز را در سفر تمام مي خواند

 

طبراني و احمد حنبل با سندي " صحيح " روايتي از طريق عباد بن عبد الله بن زبير ثبت كرده اند. مي گويد: " هنگامي كه معاويه به قصد حج به شهر ما (مدينه) وارد شد همراهش به مكه رفتيم0 نماز ظهر را به پيشنمازي او خوانديم و دو ركعت خواند، و برفت به‏دار الندوه. عثمان از وقتي كه نماز را (در سفر) تمام خواند هر وقت به مكه مي آمد نماز ظهر و عصر و عشاء راچهار ركعت چهار ركعت مي خواند و چون به مني و عرفات مي رفت نماز را شكسته‏مي خواند (دو ركعتي) و وقتي حج را برگزار مي كرد و به مني اقامت مي نمود نماز را تمام مي خواند تا به مكه برگردد. وقتي معاويه نماز ظهر را دو ركعتي خواند مروان بن حكم و عمرو بن عثمان برخاسته پيش او رفتند و گفتند: هيچكس بر پسر عمويت (عثمان) بچنين زشتي كه بر او خرده گرفتي خرده نگرفته است. پرسيد: مگرچه شده؟ گفتند: مگر نمي داني او درمكه نماز را تمام مي خواند. گفت: واي بر شما مگر او طرز ديگري مي خواند؟ من با پيامبر خدا (ص) و باابو بكر و عمر- رضي الله عنهما- به‏همين صورت دو ركعتي خوانده ام گفتند: پسر عمويت (عثمان) نماز را تمام مي خواند و اگر بر خلاف او عمل كني بر او عيب گرفته باشي. در نتيجه، معاويه چون به نماز عصر ايستاد- و پيشنماز ما بود- آن را چهار ركعتي خواند. "

ببينيد افراد خانواده اموي‏چه مقدار از دين و ايمان بهره دارند و چگونه آداب و مقررات اسلام را بازيچه گرفته اند و در برابر خدا تا چه حد گستاخ و بيشرمند و از تغيير سنت و احكام الهي بيمي به دل راه نمي‏دهند و در كيفيت و اركان

 

[ صفحه 298]

 

نماز- كه گرانقدر ترين اساس اسلام است- دخل و تصرف دلخواه مي نمايند وبدعت مي گذارند. و پسر هندي جگر خوار را نگاه كن آن عرق خور ربا خواررا كه چگونه دستور پيامبر (ص) و عمل حضرتش را كه خود شاهد بوده و با ابو بكر و عمر طبق آن عمل كرده دور مي اندازد و از آن منحرف مي شود به خاطر اين كه پسر عمويش عثمان حكم شرع‏را تغيير داده و مروان بن حكم- كه خود و پدرش به دستور پيامبر (ص) بحال تبعيد بوده اند و قورباغه زاده و معلون ملعون زاده خوانده شده است- و رفيقش عمرو بن عثمان مايل نيستند به سنت پيامبر (ص) عمل شود. آري بخاطر اين دو نفر از سنت تخلف مي كندتا با عمل خويش رويه عثمان را محكوم ننموده باشد، و رويه بدعت آميز خويشاوندش- عثمان- را احيا مي نمايد و سنت محمد (ص) را پايمال و ملغي، و گوش به بانگ رساي پسر عمر كه گوش دنيا را پر كرده نمي دهد كه ميگويد: " نماز در سفر دو ركعت است. هر كه بر خلاف سنت عمل كند كافر است. "

به‏به به اين خليفه، و هزارآفرين به اين حكم مسلمانان !

 

 

بدعت اذان‏ گفتن براي نماز عيد

 

شافعي در كتاب " الام " از قول زهري اين روايت را ثبت‏كرده كه " در نماز دو عيد (فطر و قربان) براي پيامبر (ص) و ابو بكراذان گفته نشد و نه براي عمر و عثمان‏تا آنكه اين را معاويه در شام بدعت گذاشت و سپس حجاج در مدينه وقتي استاندارش شد ".

ابن حزم در " المحلي " مي نويسد: " امويان اين راكه دير به نماز عيد بروند و خطبه را پيش از نماز بخوانند، و اذان واقامه‏را بدعت گذاشتند ".

در " بحر الزخار" چنين آمده: " بنابر آنچه گذشت نماز عيد فطر و قربان نه اذان دارد ونه اقامه، و اختلافي در اين نيست كه‏آن من در آوردي و ساختگي

 

[ صفحه 299]

 

است‏ به موجب روايت سعيد بن مسيب آن را معاويه ساخته است و به موجب روايت ابن سيرين آن را مروان ساخته است و حجاج از او پيروي كرده است و به موجب‏روايت ابو قلابه در حقيقت ابن زبير از خود در آورده و ساخته است. بنابرفرمايش پيامبرش (ص) كه " ... بدترين‏آنها از خود آورده ها و ساختگي آن است " كه از خود در آورده و ساخته اي‏بدعت است. براي نماز عيد بايد چنين بانگ در دهند كه " الصلاه جامعه ". "

ابن حجر در " فتح الباري " چنين مي‏نويسد: درباره اين كه چه كسي نخست اذان گفتن در نماز عيد را باب كرده باب اختلاف است. ابن ابي شيبه با سندي صحيح از سعيد بن مسيب نقل مي كند كه او معاويه بوده است. شافعي از ثقه از زهري مثل آن آورده است. ابن منذر از حصين بن عبد الرحمن روايت مي كند كه اولين كسي كه آن را پديد آورد زياد بود در بصره. داودي مي گويد: اولين كسي كه آن را باب كرد مروان بود.

همه اين اقوال و روايات منافاتي با اين ندارد كه معاويه آنرا بدعت نهاده باشد چنانكه در مساله پيش انداختن خطبه بر نماز بيان كرديم. " و در مساله پيش انداختن خطبه بر نماز مي نويسد: " اين دو روايت با روايت مربوط به مروان مغايرتي ندارد زيرا مروان و زياد هر دو استاندار معاويه بوده اندو آن روايات چنين تفسير و توجيه مي شود كه معاويه اين كار را بدعت گذاشته و شروع كرده باشد و استاندارانش از او پيروي نموده باشند."

قسطلاني در " ارشاد الساري " مي نويسد: " نخستين كسي كه اذان را در نماز عيد بدعت نهاد معاويه بود، و اين را ابن ابي شيبه با سندي صحيح روايت كرده است. شافعي در روايتش اين افزوده را دارد كه چون حجاج استاندار مدينه شد آن (يعني اذان نماز عيد) را پيش گرفت. بروايت ابن‏منذر چون زياد استاندار بصره شد. .. بنابر بروايت داودي، مروان آن را بدعت نهاد. بنابر روايت ابن حبيب،

 

[ صفحه 300]

 

هشام بدعت نهاد. و بروايت ديگري از ابن منذر، عبد الله بن زبير بدعت نهاد. "

زرقاني در " شرح‏موطا " همين گونه مي نويسد.

سيوطي در " اوائل " مي نويسد: " اذان گفتن‏در نماز فطر و قربان را بنو مروان باب كردند. اين مطلب را ابن ابي شيبه از قول ابي سيرين ثبت كرده است. همو از قول سعيد بن مسيب ثبت كرده كه اولين كسي كه اذان گفتن در نماز فطر و قربان را بدعت نهاد معاويه بود. و از قول حصين چنين ثبت كرده كه اولين كسي كه در عيد اذان گفت زياد بود. "

شوكاني در " نيل الاوطال " مي نويسد: " ابن قدامه دركتاب " مغني " مي گويد: درباره ابن زبير روايت شده كه وي اذان و اقامه گفته است. و گفته اند: اولين كسي كه در عيد فطر و قربان اذان گفت زيادبود. ابن ابي شيبه در كتاب " مصنف "با سندي صحيح از قول ابن مسيب چنين آورده كه اولين كسي كه اذان گفتن در عيد را بدعت نهاد معاويه بود ".

آنچه مسلم است و ائمه مذاهب بر آن اتفاق دارند اين است كه اذان و اقامه‏گفتن جز در نمازهاي معين جايز نيست. شافعي در كتاب " الام " مي نويسد: "اذان جز براي نمازهاي معين نيست. زيرا ما نديده ايم كه براي پيامبر خدا (ص) جز به هنگام نمازهاي معين اذان گفته باشند. بهتر اين است كه پيشنماز به موذن دستور دهد كه در اعياد و نمازهاي جماعت كه مردم جمع ميشوند بگويد: الصلاه جامعه. يا بگويد: وقت نماز در رسيد. و اگر بگويد: بيائيد براي نماز، عيبي ندارد. و اگر بگويد: حي علي الصلاه، اشكالي ندارد گر چه چون جزو اذان است بهتر آن كه از گفتنش خود داري شود ... " مالك در " موطا " مي گويد:" از چندين

 

[ صفحه 301]

 

نفر از دانشمندان ‏شنيده ام كه گفته اند: در عيد فطر ودر عيد قربان از زمان رسول خدا (ص)تا امروز بانگ دادن و اقامه وجود نداشته است. " و مي گويد: " اين سنتي است كه درميان ما بر سر آن اختلافي وجود ندارد. " شوكاني در نيل " الاوطار " مي نويسد: " احاديثي كه در اين موضوع هست دلالت بر اين معنا دارد كه اذان و اقامه گفتن در نماز عيدين نامشروع است. عراقي مي گويد: همه علما طبق اين عمل كرده اند. ابن قدامه در كتاب " مغني " مي گويد: در اين باره كسي كه‏نظرش قابل اهميت و اعتنا باشد نظري بر خلاف نداده است. "

درباره راهنمائي رسول اكرم (ص) در مورد نماز عيد فطر و قربان، و اين كه حضرتش نماز عيد را بدون اذان و اقامه‏ برگزار مي كرده روايات و احاديث بسيار هست كه چند تائي را مي آوريم:

1- جابر بن عبد الله انصاري مي گويد: " روزي عيدي با پيامبر (ص) بودم. نخست و پيش از خطبه، نماز را شروع‏كرد بدون اذان گفتن و اقامه. بعد برخاسته به بلال تكيه زد و به پرهيزگار و خدا ترسي امر كرد و به فرمانبرداري (از تعاليم الهي) برانگيخت و مردم را پند و اندرز داد و آنگاه برفت پيش زنان و ايشان را پند و اندرز گفت و موعظه فرمود. "

2- جابر بن سمره مي گويد: " چندين بار- نه يك بار و دوبار- با پيامبر(ص) نماز عيد خواندم بدون اذان و اقامه بود."

3- ابن عباس و جابر بن عبد انصاري مي گويند: " در عيد فطر و عيد

 

[ صفحه 302]

 

قربان اذان گفته نمي شد.

4- ابن عباس مي گويد: "پيامبر خدا (ص) نماز عيد را بدون اذان و اقامه خواند، و ابو بكر و عمر يا عثمان (يحيي كه اين را از ابن عباس روايت كرده شك دارد در كلمه‏عثمان) "

5- عبد الرحمن بن عباس مي‏گويد: " مردي از ابن عباس پرسيد: نماز عيدي را با رسول خدا (ص) بوده‏اي؟ گفت ك آري، و اگر به نزد حضرتش‏گرامي نمي بودم نمي توانستم از كودكي‏در نمازش حضور يابم. پيامبر خدا (ص) آمد به نزديك پرچمي كه بر كنار خانه كثير بن صلت بود و آنجا نماز خواند و سپس خطبه خواند. و ابن عباس‏هيچ اذان و اقامه نگفت.

6- عطاء از قول جابر مي گويد: " در نماز عيدفطر چه وقتي پيشنماز براي نماز برون مي آيد و چه پس از آن اذان گفتن نيست‏و نه اقامه و نه بانگ دادن و نه هيچ چيز، در آن روز نه بانگ دادن هست و نه اقامه."

7- عبد الله بن عمر مي‏گويد: " روز عيدي رسول خدا (ص) بيرون آمد و نماز خواند بي اذان و بي‏اقامه.

8- سعد بن ابي وقاص مي گويد: " پيامبر (ص) بدون اذان و اقامه نماز خواند. "

 

[ صفحه 303]

 

9- براء بن عازب مي گويد: " رسول خدا (ص) در عيد قربان بي اذان و اقامه تماز خواند."

10- ابو رافع مي گويد: " پيامبر (ص) پياده براي نماز عيد مي رفت بي اذان و اقامه، "

11- عطاء مي گويد: " ابن عباس به ابن زبير- ابتدائي كه براي او بيعت گرفته شده بود- پيغام فرستاد كه براي نماز عيد فطر اذان گفته نمي شد بنابر اين تو هم براي آن اذان نگو. و در آن روز ابن زبير براي نماز عيد اذان نگفت. "

اين شريعت خدا است و دستوري كه براي نماز عيدين داده، و در دوره پيامبر (ص) به عمل در آمده ‏و نيز در دوره ابو بكر و عمر و پس ازآن ادامه يافته تا آنكه اين موجود منافق بدعتش را پديد آورده و چيزي دردين وارد كرده كه از دين و شريعت نيست، و بديهي است كه سرنوشت او و كار بدعت آميزش و هر كه بان عمل كرده در افتادن به دوزخ است، و امت برستاخيز روزگاري سياه از اثر بدعت گزاري معاويه خواهد داشت همانسان كه از دست وي در دنيا تيره بخت بوده است0 چه خليفه اي است اين كه براي قوم خويش در دنيا و آخرت تيره بختي و بد حالي ببار مي آورد اين بدعتش مثل ديگر بدت هايش حكايت از آن مي كند كه‏شريعت و احكام دين را بچيزي نمي شمرد، و به تعاليم و سنن آن بايبند نبوده‏است و هر جور كه دلش مي خواسته و با تمنيات و تمايلاتش جور مي آمده عمل مي كرده و باكي از اين نداشته كه كارش با سنت و دين مطابقت مي نمايد يا نه. مثلا پنداشته اگر پيش از نماز عيد اذان بگويند تشويق به اجتماع و وحدت صفوف شده و شكوه و رونقي بيشتر به نماز عيد داده است، و از ياد برده و ندانسته كه دين خدا و احكامش را با چنين ملاك ها و قياس ها نمي سنجند و بنياد احكام را مصالح‏و حكمتهائي تشكيل مي دهد كه جز خدا كسي از آن آگاه نيست، و اگر در اذان‏گفتن پيش از نماز عيد مصلحت و حكمتي

 

[ صفحه 304]

 

نهفته بود بي گمان پيامبر عالي مقام (ص) از طريق وحي خبر دارمي شد و مامور ابلاغش به خلق و اجرايش، بگذار معاويه در منجلاب تخيلات گمراهانه و بد كاري هايش بلولد و از پي ناروائي ها بدود، خدااز حركاتش با خبر است و از سر نوشت وسر انجامش

 

 

معاويه نماز جمعه را چهارشنبه مي خواند

 

مردي از اهالي كوفه- در بازگشت از نبرده هاي صفين- سوار بر ستوري به دمشق آمد، مردي دمشقي به او آويخت كه اين، ماده شترمن است كه در اثناي جنگ صفين از من گرفته اند. دعوايشان را بر معاويه عرضه داشتند مرد دمشقي براي اثبات مدعاي خويش پنجاه شاهد گذراند بر اين‏كه آن ماده شتر از آن وي است. در نتيجه، معاويه راي عليه مرد كوفي صادر كرد و دستور داد آن ستور را به مرد دمشقي تحويل دهد. مرد كوفي گفت: آن، شتر نر است نه ماده شتر. معاويه گفت: اين رائي است كه صادر شده. و چون از حضورش برفتند مخفيانه‏كسي را به دنبال آن مرد كوفي فرستاد تا بيامد و از او پرسيد ستورش بچند ميارزد. و دو برابر بهاي آن را به وي پرداخت و به او نيكي نمود و خوش رفتاري و گفت: به علي بگو من با يكصد هزار سپاهي با وي روبرو خواهم شد كه يكيشان بين شتر نرو ماده فرق نمي گذارد. و چندان فرمانبردار معاويه بودند و سر براهش كه وقتي آنها را به صفين مي برد در راه روز چهارشنبه با آنها نماز جمعه خواند. و بهنگام جنگ سر براهش نهاده بودند واو را بر بالاي سر خويش مي برند و سخن عمرو بن عاص را باور داشتند كه گفت: علي است كه عمار ياسر را با كشاندنش به ياري خود به كشتن داده و كشته است. و كار سر سپرد گيشان به معاويه بدانجا كشيد كه لعنت فرستادن بر علي را سنت و رويه اي مستمر ساختند و از كودكي به آن مي پرداختندو تا پيري و مرگ ادامه مي دادند. "

در اين صفحه سياه از زندگي معاويه كه‏نوشته آمد چيزها ثبت است كه پاره اي از آن در اثناي " غدير " مورد بحث و برسي قرار گرفت مانند لعنت فرستادن بر

 

[ صفحه 305]

 

امير المومنين علي (ع) به مثابه سنت و رويه اي مستمر، و توجيه عمرو بن عاص از فرمايش پيامبر (ص) به عمار ياسر كه " تو را دار و دسته تجاوز كار داخلي خواهدكشت ". به اين شكل كه علي او را كشته است چون او را به چنگ آورده و به ميان شمشير و نيزه انداخته است، و شناسائي طرفداران معاويه و ميزان عقل و دين آنها. در اينجا اظهار نظرو عقيده معاويه را درباره طرفدارانش مي خوانيم و مي بينيم آنها را بدرستي‏و بدقت شناخته است و نابخردي و كم عقلي و بي بصيرتي و سست عنصري و بي اعتقادي و دين نشناسي آنها را بكار گرفته و مورد سوء استفاده قرار داده و آنها را براي جنگ با امام و پيشواي‏راستين امت با خود همدست و همراه كرده است و از آنها شهادت گرفته كه علي (ع) عثمان را كشته و ديگر شهاتهاي باطل و بهتان آميز كه در قصه‏حجر بن عدي و امثال آن صورت گرفته است.

در اينجا نظرما متوجه چند نكته‏است و بر آن متمركز: اولا- حكم ناروائي كه در مقام قاضي و به عنوان حل و فصل دعواي حقوقي صادر كرده است، حكم درباره ماده شتري كه وجود نداشته است و آنچه وجود داشته شتر نري بوده كه خود ديده و دانسته و آن خارج از موضوع شهادت پنجاه نفر بوده است. او حكم باطلي را كه بر اساس پنجاه شهادت دروغ و نادرست نهاده بوده به اجرا ميگذارد و با پر روئي و به بانگي رسوا در حالي كه حقيقت را مي داند و مي فهمد كه حكمي باطل است مي گويد: اين، حكمي است كه صادر شده و گذشته و به خود مي بالد كه با يكصدر هزار راس از اين خرهاي گم كرده‏را به ستيزه با امام راستين و خدا پرست عظيم الشان و مولاي پرهيز گاران‏خواهد رفت، و در حقيقت نه باوي در تسيزه و جنگ بوده كه با پيامبر گرامي‏و دين پاكش و كتاب آسماني پر افتخارش‏به كين و در ستيز بوده است. ثانيا- موضوع نماز جمعه خواندنش در چهارشنبه‏مورد توجه ما است. در لشگر كشي به صفين- كه سفر نا مشروع بوده و بر ضدخدا و پيامبرش و بقصدي ناخوشايندشان- روز چهارشنبه اي نماز جمعه بر گزارمي كند. اين تغيير وقت نماز جمعه، مساله اي است كه ذهن مرا به خود مشغول داشته و تا كنون رازش بر من آشكار نگشته و در حيرتم كه آيا جمعه را فراموش كرده و چهارشنبه را جمعه پنداشته است؟ و اگر چنين بوده چطور يكي از ان همه سپاهي به او ياد آور نشد و هيچيك از

 

[ صفحه 306]

 

آن درياي خروشان سپاهي توجهش را جلب نكرد؟ يافرمايشات پيامبر (ص) را نمي توانست‏ببيند كه در فضيلت روز جمعه و ساعت هايش و كارهاي مستحبي آن شرف صدور يافته بود و اين را كه حضرتش جمعه راعيدي كه مايه امتياز و تمايز امت اسلامي از ديگر اقوام است شمرده و پس‏از وي مسلمانان چنين كرده بودند، و پسر هندي جگر خوار نمي توانست بر تن هموار سازد كه يكي از سنتهاي پيامبر (ص) همچنان رايج و بر قرار باشد و او تباهش نساخته و لگدمالش ننموده باشد، و در نتيجه از سر نافرماني و بد خواهي بر آنشد كه سنت نماز حمعه را بگرداند و تغيير دهد، و او بسيارخلافكاري كرد و در تباهي دين و شريعت‏تلاش ورزيده و مسلمانان را به فساد كشانده است؟ شايد هم روز چهارشنبه را از آنجهت برگزيده كه حديث از پيامبر (ص) آمده كه سنگين ترين روزها است و روزي نحس و دراز، و خواسته با خواندن نماز جمعه در آن ازنحسي و سنگيني اش بكاهد، و ندانسته كه كارش تغيير سنت تغيير ناپذير الهي‏است و جمعه سرور روزها است و بهترين روزي كه خورشيد بر آن رخساره نموده است.

با ديدن اين بدعت و امثالش ديگر از اين كه بگويند نماز جمعه از وقتش به- بعد از ظهر تاخير انداخته است چندان تعجبي به ما دست نخواهد داد. در حالي كه در شريعت اسلام هنگام نماز جمعه، " زوال " است زول خورشيد و نه ديگر وقت، و نماز جمعه بجاي نماز ظهر است و وقتش درست همان وقت نماز ظهر، و اين سنت ثابت و مسلم پيامبر (ص) جمع مي شديم (براي نماز) و پس از فراغت بدنبال سايه مي گشتيم. " هم سلمه مي گويد: " ما در حالي با پيامبر (ص) نمازجمعه مي خوانديم كه ديوار سايه اي نداشت كه زيرش بنشينند ". از جابر بن عبد الله انصاري مي پرسند:

 

[ صفحه 307]

 

پيامبر خدا (ص) نماز جمعه را چه وقت مي خواند؟ جواب مي دهد: " نمازمي خواند بعد مي رفتيم شترانمان را به هنگام زوال خورشيد به حال آسايش در آوريم ". انس بن مالك مي گويد: " پيامبر خدا (ص " نماز جمعه را به هنگام گردش آفتاب مي خواند ". زبير بن عوام مي گويد: " نماز جمعه را بارسول خدا (ص) خوانده آنگاه به سايه‏مي رفتيم و در آن حال بيش از يك يا دو قدم نبود " يا چنانكه ابو معاويه روايت كرده "... آنگاه بر مي گشتيم و روي زمين سايه اي نمي يافتيم جز باندازه جاي پايمان ".

" در روي زمين سايه فقط به اندازه جاي پايمان بود " بخاري در " صحيح " خويش مي نويسد: " وقت (نماز) جمعه هنگام زوال خورشيد است. و از قول عمرو علي‏و نعمان بن بشير و عمرو بن حريث- رضي الله عنهم- همينطور روايت شده است ". بيهقي در " السنن الكبري " مي نويسد: " اين گفته از زيان عمر وعلي و معاذ بن جبل و نعمان بن بشير وعمرو بن حريث روايت شده است، مقصودم‏اين گفته است كه وقت (نماز) جمعه هنگام زوال خورشيد است. " ابن حزم در " المحلي " مي نويسد: " جمعه عبارتست از ظهر روز جمعه. و جز پس از زوال خورشيد روا نيست نماز (جمعه) بخواني، و پايان وقت آن پايان وقت‏نماز ظهر است در ديگر روزها (ي هفته). " ابن راشد مي نويسد: " اما وقت(نماز جمعه)، عامه بر اين عقيده اند كه وقت نماز جمعه درست وقت نماز ظهر است، يعني وقت زوال، و خواندان‏نماز جمعه پيش از زوال خورشيد روانيست. جمعي بر اين عقيده اند كه خواندن نماز جمعه پيش از

 

[ صفحه 308]

 

زوال خورشيد جايز است، و اين گفته احمد حنبل است. " نووي در شرح " صحيح " مسلم پس از نوشتن احاديثي كه در اين موضوع هست مي گويد: مالك و ابو حنيفه و شافعي و توده اي از علمااز اصحاب و تابعان و نسل هاي بعد از ايشان گفته اند كه خواندن نماز جمعه، فقط پس از زوال خورشيد جايز است، و هيچ كسي جز احمد بن حنبل و اسحاق نظري بر خلاف اين عقيده نداده است و فقط اين دو نفر خواندنش را پيش از زوال خورشيد جايز شمرده اند. قاضي مي گويد: در اين موضوع چيزهائي از اصحاب روايت شده است كه هيچ يك از آنها درست نيست مگر آنچه مورد اتفاق عامه است. " قسطلاني مي گويد: اين عقيده عموم دانشمندان است، و احمد بن حنبل عقيده دارد كه اگر پيش از زوال خورشيد خوانده شود، درست است به استناد روايات ثابت نشده اي كه مي‏گويد ابو بكر و عمر و عثمان- رضي الله عنهم- نماز جمعه را پيش از زوال خورشيد مي خوانده اند.

طرق روائي يي كه احمد بن حنبل به آنها استناد كرده، به عبد الله بن سيدان سلمي منتهي مي شود و حديثشناسان اين طرق روائي را به علت وجود عبد الله بن سيدان، بي ارزش و بي اعتبار خوانده اند. زيلعي در " نصب الرايه " مي نويسد: " آن، حديثي ضعيف است " و نووي در كتاب " خلاصه " مي گويد: " بر ضعيف عبد الله بن سيدان اتفاق‏نظر هست " و ابن حجر در " فتح الباري" مي نويسد: " او تابعي بزرگي است،لكن به عادل بودن شناخته نشده است " ابن عدي مي گويد: " شبه مجهول است "بخاري مي گويد: " حديثي كه وي روايت‏كرده با روايت ديگران تاييد نگشته، بلكه روايات ديگري كه محكم تر از آن مي باشد با آن ناساز گار است " آنگاه‏رواياتي مي آورد با سندهاي درست و متين حاكي از اين كه ابو بكر و عمر وعلي، بر خلاف آنچه عبد الله بن سيدان روايت مي كند عمل مي كرده اند.

 

[ صفحه 309]

 

بنابراين، سنت ثابت و مسلم درباره وقت نماز جمعه، همان است كه در وقت نماز ظهر هست. و كار معاويه كه نماز جمعه را در نيمروز و پيش از زوال خورشيد خوانده، تخلف ازسنت و راهنمائي پيامبر اكرم (ص) بوده است و انحراف از شيوه پيشينيان راسترو. انحرافي چنان ديگر انحرافاتش و ديگر كارهايش.

 

[ صفحه 310]

 

 

 

بدعت دو خواهر را همزمان به همسري داشتن

 

ابن منذر، از قول قاسم بن محمد چنين‏ ثبت كرده است: قبيله اي از معاويه پرسيدند آيا جايز است انسان دو كنيز را كه خواهر يكديگرند با هم به همسري‏داشته باشد؟ گفت: اشكالي ندارد. نعمان بن بشير سخنش را شنيده به اعتراض گفت: اينطور فتوا دادي؟ گفت: آري. گفت: پس به نظر تو اگر كسي خواهرش كنيزش باشد مي تواند او را به‏همسري اختيار كند؟ گفت: آه بخدا حالا فهميدم به آنها بگو: از اين كار بپرهيزند، زيرا روا نيست. و گفت: پيوند خويشاوندي و حرمتش در مورد بردگان و غير بردگان يكسان است.

چنانكه در جلد هشتم " غدير " گفتيم‏اين كار را عثمان باب كرده، و از بدعت هاي او شمرده شده است. و هيچ يك از متقدمان و متاخران با او موافقت‏ننموده و نظرش را به هيچ نشمرده اند تا معاويه پيدا شده و بر پايه سست راي عثمان، خواسته بنيان باطلي بر آورد و بدعت پسر عمويش را احيا نمايدو ديده از قرآن و سنت پيامبر (ص) بپوشد، لكن رسوا گشته و ما كوس رسوائي و باطل گرائي اش را بزديم.

 

 

 


| شناسه مطلب: 74502