بخش 6
شعراء غدیر در قرن 09
شعراء غدير در قرن 09 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>غديريه حافظ برسي
غديريه حافظ برسي
>نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
>گزاف گويي در برتري عثمان
گزاف گويي در برتري عثمان
>عثمان عبد الله بن مسعود را با خشونت از مسجد بيرون مياندازد
>شخصيت و مقام عبدالله بن مسعود
>رفتار عثمان با عمار ياسر
>عثمان مردان پاكدامن و اصلاح طلب كوفه را به شام تبعيد ميكند
>عثمان كعب بن عبده را ميزند و تبعيد ميكند
>تبعيد عامر بن عبد قيس زاهد و پارساي نامي
>تبعيد عبد الرحمن جمحي
>تبعيد اميرالمومنين علي بن ابيطالب
>آيه اي درباره عثمان
>عثمان راه رستگاري را نميداند
>عثمان تكبير را در حركات نماز ترك ميكند
>نتيجه اي از اين بحث
>سخن اميرالمومنين علي بن ابيطالب درباره عثمان
>سخن عائشه ام المومنين دختر ابوبكر
>سخن عبد الرحمن بن عوف
>نظريه طلحه
>نظريه زبير بن عوام
>رابطه طلحه و زبير با عثمان
>سخن عبد الله بن مسعود صحابي و بدري عاليمقام
>سخن و نظريه عمار ياسر
>سخن مقداد يگانه سواره جنگ بدر
>نظر حجر بن عدي پارساي مشهور كوفه
>سخن عبدالرحمن بن حسان
>سخن هاشم المرقال
>سخن جهجاه غفاري از بيعت كنندگان بيعت رضوان
>سخن ابو ايوب انصاري از اصحاب پيش كسوت و از مجاهدان بدر
>سخن قيس بن سعد انصاري رئيس قبيله خزرج و مجاهد بدري
>سخن فروه بن عمرو انصاري مجاهد بدري
>سخن محمد بن عمرو بن حزم انصاري
>سخن جابر بن عبد الله انصاري و جمعي از اصحاب پيامبر
>سخن جبله بن عمرو انصاري مجاهد بدر
>سخن محمد بن مسلمه انصاري مجاهد بدر
>سخن عبد الله بن عباس علامه امت اسلام و پسر عموي پيامبر گرامي
>سخن عمرو بن عاصي معلوم الحال
>سخن عامر بن واثله (ابو طفيل) صحابي سالخورده و محترم
>سخن سعد بن ابي وقاص
>سخن مالك اشتر
>سخن عبد الله بن عكيم
>سخن محمد بن ابي حذيفه
>سخن عمرو بن زراره معاصر پيامبر
>نظريه صعصعه بن صوحان رئيس قبيله عبد القيس
>سخن حكيم بن جبله شهيد جنگ جمل
>سخن هشام بن وليد برادر خالد بن وليد
>سخن معاويه پسر ابوسفيان اموي
>سخن عثمان درباره خويش
>نظريه مهاجران و انصار
>نامه مردم مدينه به اصحابي كه در مناطق مرزي سرگرم جهاد خارجي بودند
>نامه مهاجران به اصحاب و تابعيني كه در مصر بودند
>نامه مردم مدينه به عثمان
>عثمان و اجماع
>نخستين محاصره
>نامه مصريان به عثمان
>تعهد عثمان در سال 35 هجري
>بررسي اين روايات تاريخي
عثمان عبد الله بن مسعود را با خشونت از مسجد بيرون مياندازد
بلاذري در كتاب " انساب الاشراف " بنا بر روايات تارخي ميگويد:
" عبد الله بن مسعود وقتي دسته كليد خزانه را پيش وليد بن عقبه انداخت گفت: هر كه (دين خويش يا رويه اسلامي را) تغيير دهد خدا حالش را تغيير خواهم داد. وهر كه (دين خويش يا رويه اسلامي را) تبديل كند خدا بر او خشم خواهد گرفت. هر چه فكر ميكنم مي بينم رفيقتان (يعني عثمان) (رويه اسلامي و سنت پيامبر (ص) را) تغيير داده و تبديل كرده است. آيا شخصي مثل سعد بن وقاص را بر كنار ميكنند تا بجايش وليد را به استانداري بنشانند؟ و همواره اين سخن بر زبان داشت: راست ترين سخن، كتاب خداست و نيكوترين مايه هدايت سخن هدايتگر محمد (ص) و بدترين كارها كارهائي كه از پيش خود بسازند، و هر كار از پيش خود ساخته اي
[ صفحه 20]
بدعت است، و هر بدعتي مايه گمراهياست، و هر گمراهي يي در آتش (دوزخ) است.
وليد اينها را به عثمان گزارش داد و نوشت: او عيبهايت را ميشمارد و از تو بشدت انتقاد ميكند. عثمان در جوابش دستور داد كه او را به مدينه سوق دهد. مردم به دور عبد الله بن مسعود گرد آمدند گفتند: همين جا بمان و ما نميگذاريم كسي براي تو ناراحتي بوجود آورد. گفت: من وظيفه دارم از دستورات عثمان اطاعت كنم، و نميخواهم اولين كسي باشم كه باعث شورش داخلي ميشود.
(چون بطرف مدينه روانه شد) مردم كوفه او را مشايعت كردند.
آنان را به پرهيزگاري و ترس از خدا و به همدمي قرآن سفارش كرد. در جواب گفتند: خدا ترا پاداش نيكو دهد. زيرا كه توبه افراد بيسوادمان علم آموختي و گامدانشمندانمان را استوار ساختي، و براي ما درس قرآن گفتي و ما را دين شناس گردانيدي. تو بهترين برادر مسلمان بودي و بهترين دمساز. آنگاه با او خداحافظي كرده بازگشتند. عبد الله بن مسعود هنگامي به مدينه رسيد كه عثمان بالاي منبر پيامبر خدا (ص) سخنراني ميكرد. چون چشمش به عبد الله افتاد گفت: هان اكنون حيوانكي بد راه فرا رسيده كه اگر كسي بر خوراكش گذرد قي ميكند و...
عبد الله بن مسعود گفت: من چنان كه گفتي نيستم، بلكه در حقيقت يار پيامبر خدايم يارش در نبرد " بدر " و در بيعت رضوان.
[ صفحه 21]
عايشه فرياد برآورد كه واي عثمان اين حرف را به يار پيامبر خدا (ص) ميزني؟ آنگاه عثمان دستور داد تا او را با خشونت از مسجد بيرون انداختند، و عبد اللهزمعه او را بر زمين زد. گفته اند كهدر حقيقت اينطور بوده كه يحموم نوكر عثمان او را بر شانه خويش برداشته بطوريكه پايش بر دو طرف گردن وي آويخته و در اينحال او را بر زمين كوفته تا دنده اش شكسته است. در اين وقت علي (ع) ميگويد: اي عثمان باتكاي گزارش وليد بن عقبه چنين با يار پيامبر خدا (ص) رفتار ميكني؟
عثمان ميگويد: اين رفتار را بنا بر گزارش وليد نكردم بلكه باستناد اين كردم كه زبيد بن صلت كندي را به كوفهفرستاده بودم ابن مسعود به او گفته بود: خون عثمان حلال است. علي (ع) ميگويد: زبيد مورد اعتماد نيست.
اين قسمت از ماجرا را " واقدي " بدين عبارت آورده است:
" ابن مسعود وقتي قدم به مدينه نهاد شب جمعه بود. چون عثمان از رسيدنش خبر يافت گفت: اي مردم امشب حيوانكي به سراغ شما آمده كه هر كس بر خوراكش گذرد قي ميكند و مدفوع مي ريزد. ابن مسعود گفت:
من چنان كه گفتي نيستم، بلكه در حقيقت يار پيامبر خدايم در نبرد " بدر " و يارش در بيعت رضوان، و يارش در نبردخندق، و يارش در نبرد حنين.
و مي افزايد كه عايشه فرياد برآورد: اي عثمان اين حرف را به يار پيامبر خدا (ص) ميزني؟ عثمان گفت: ساكت شو و سپس رو به عبد الله بن زمعه كرده كه او را با خشونت بيرون كن. و ابن زمعه او را بدوش برداشت و برد تا به در مسجد رسيد او را به زمين زد تا يكي از دنده هايش
[ صفحه 22]
شكست و ابن مسعود گفته است: مرا ابن زمعه كافر بدستور عثمان گشت.
" بلاذري ادامه ميدهد: علي (ع) به پرستاري ابن مسعود برخاست تا او را به منزل رسانيد. ابن مسعود در مدينه مقيم بود و عثمان اجازه نميداد بهيچ شهر وايالتي برود. هنگامي كه شفا يافت تصميم گرفت به جهاد رود، عثمان جلوگيري كرده و مروان به او گفت: ابن مسعود عراق را بر تو شورانده ميخواهي شام را هم بر تو بشوراند؟ همچنان در مدينه بسر ميبرد تا دو سال پيش از كشته شدن عثمان درگذشت. باين ترتيب او سه سال در مدينه (اجبارا)مقيم بود.
بعضي نوشته اند: " تحت نظر سعد بن ابي وقاص بود " و هنگامي كه مريض شد- مرضي كه بر مرگش انجاميد- عثمان بديدنش آمده پرسيد: چه ناراحتي داري؟ گفت از گناهانم. پرسيد: چه ميخواهي؟ گفت: رحمت پروردگارم را. پرسيد: نمي خواهي طبيبي به بالينت بياورم؟ گفت: طبيبمرا بيمار ساخته است پرسيد: نمي خواهي دستور بدهم حقوقت را از خزانه بپردازند؟ گفت وقتي به آن احتياج داشتم قطعش كردي، و اينك كه به آن احتياجي ندارم مي خواهي بپردازي؟ گفت: براي اولادت ميماند. گفت:
خدا روزيشان را ميرساند. گفت: در حقم دعا كن و از خدا برايم آمرزش بخواه. ابن مسعود گفت: از خدا ميخواهم كه حقم را از تو بگيرد. و وصيت كرد كه عثمان پس از مرگش بر او نماز نگزارد. او را در گورستان بقيعدفن كردند و عثمان همچنان بي خبر بود، و هنگامي كه خبر يافت خشمگين گشت وگفت: پيش از آنكه اطلاع پيدا كرده بر او نماز بگزارم بر او نماز گزارديد؟
عمار ياسر در جوابش گفت: او وصيت كرده كه تو بر او نماز نگزاري.
[ صفحه 23]
ابن زبير در اين باره چنين سرود:
ميدانم كه پس از مرگم بر من نوحه خواهي كرد در حاليكهدر زندگي هيچ ياريم نكردي.
ابن كثيرمطلب را باين عبارت آورده است: " درموقع بيماري عثمان بديدن عبد الله بن مسعود آمده پرسيد: چه ناراحتي داري؟ گفت: از گناهانم پرسيد:
چه مي خواهي؟ گفت: رحمت پروردگارم را. پرسيد: نمي خواهي طبيبي به بالينت بياورم؟ گفت: طبيب، مرا بيمار ساخته است پرسيد: نميخواهي دستور بدهم حقوقت را از خزانه بپردازند؟-و دو سال ميشد كه آنرا قطع كرده بود- جواب داد: احتياجي به آن ندارم. گفت: بعد از تو براي دخترانت ميماند. گفت: تو از اين نگراني كه دخترانم فقير و نيازمند شوند؟
من به دخترانم دستور داده ام كه هر شب سوره " واقعه" را بخوانند و از پيامبر خدا (ص) شنيده ام كه هر كس هر شب سوره " واقعه " بخواهند هرگز تنگدست نخواهد شد."
بلاذري ميگويد: وصي عبد اللهبن مسعود در مورد دارائي و فرزندانش زبير بود. هم او بود كه پس از وفات ابن مسعود با عثمان درباره مستمريش صحبت كرد تا دستور داد به فرزندانش بپردازند. ابن مسعود وصيت كرده بود كه عمار ياسر بر او نماز بگزارد. عده اي معتقدند كه عمار وصي ابن مسعود بوده است، لكن وصي بودن زبير ثابت تر است.
بلاذري روايت ديگري باين مضمون آورده: عثمان در بيماري ابن مسعود به خانه اش آمد. هريك براي ديگري دعا و طلب آمرزش كردند. وقتي عثمان از در بيرون ميرفت يكي از حضار اشاره به او گفت: ريختن
[ صفحه 24]
خونش حلال است. ابن مسعود گفت: تيري كه بطرف عثمان پرتاب ميكنم اگر به او اصابت نكند هر چند باندازهكوه احد طلا عايدم شود باز خوشحال نخواهم بود!
" حاكم " و " ابو عمر " وابن كثير مينويسند: ابن مسعود، زبير بن عوام را وصي خود ساخت. بهمين جهت گفته ميشود كه هم او بروي نماز گزارده و شبانه در بقيع دفنش كرده بدون اينكه عثمان خبر دار شود. بعد عثمان در اين مورد زبير را ملامت كرده است. گفته اند كه عثمان بر او نماز گزارده. و نيز گفته اند كه عمار نماز خوانده است.
ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه اين روايت را آورده كه " در آخرين لحظات زندگي گفت: چه كسي عده دار وصيتم ميشود بيآنكه قبلا مضمون وصيتم را بداند؟ همه خاموش ماندند و دانستند كه مقصودش چيست و چه ميخواهد وصيت كند. سخنش را تكرار كرد. عمار گفت: من قبول ميكنم و عهده دار ميشوم. در اينوقت ابن مسعود گفت: وصيتم اين است كه عثمان بر من نماز نگزارد. گفت: باشد. اين حق تو است بعهده من. بهمين جهت گفته ميشود: وقتي عبد الله بن مسعود را دفن كردند عثمان آنرا نكوهش كرد.
به او گفتند عمار متصدي آن كار بوده است. پس به عمار پرخاش كرد كه چرا از من اجازه نگرفتي؟ گفت: از من قول گرفته بود كه از تو اجازه نگيرم... " و همه مطالبيرا كه از قول بلاذري نقل كرديم و بيشاز آن را آورده است.
[ صفحه 25]
" يعقوبي " مطلب را باين عبارت آورده است ": ابن مسعود مريض شد. عثمان بديدنش آمده گفت: اين چه حرفي است كه از تو بگوشم رسيده است؟ گفت: رفتاري را كه با من كرده اي ياد كردهام. بدستور تو تنم را كوفته اند چندانكه بيهوش شدم و از نماز ظهر و نيز از نماز عصر باز ماندم و حقوقم را از خزانه عمومي قطع كردي. گفت: من بتو اجازه ميدهم تا آنچه را نسبت بتو انجام شده قصاص كني. گفت: من كسي نيستم كه كيفر گرفتن از خلفا را باب كند. عثمان گفت: اين حقوق مستمري تو، بگير.
گفت: وقتي بان احتياج داشتم قطعش كردي و حالا كه بان احتياجي ندارم ميدهي. آنرا نمي خواهم. پس عثمان از نزد وي برفت. عبد الله بن مسعود همچنان از دست عثمان خشمگين بود تا در گذشت ".
" محمد بن اسحاق " ميگويد: " عثمان، عبد الله بن مسعود را بخاطر اين كه ابوذر را دفن كرده بود چهل تازيانه زد.
" در تاريخ " الخميس " آمده است: " عثمان حقوقي را كه عبد الله بن مسعود و ابوذر از خزانه عمومي داشتندقطع كرد، و ابوذر را به " ربذه " تبعيد كرد و در آنجا بود تا مرد. عبد الله بن مسعود زبير را وصي خود قرار داده و به او وصيت كرد كه بر وينماز بگزارد و از عثمان در اينمورد اجازه نگيرد مبادا عثمان بر او نماز بگزارد. وقتي درگذشت، عثمان مستمرياو را به فرزندانش ميداد. و ميگويد كه عثمان مجتهد بوده (يعني در اينكارها متكي به
[ صفحه 26]
استنباط خويش از منابع شرعي بوده است) و منظورش اين نبوده كه عبد الله بن مسعود را از حقوقش محروم گرداند. اگر پرداخت مستمري او را تا مدتي بتاخير انداخته بلحاظ اخلاقي بوده يامنظور خوبي داشته و چون باين منظور نرسيده آنرا به ميراث برانش داده، وشايد اين بحال ابن مسعود مفيدتر بوده است!"
در " سيره الحلبيه " چنين آمدهاست: " از جمله انتقاداتي كه به عثمان ميشده اين بوده كه عبد الله بنمسعود را زنداني و تبعيد كرد، و مستمري ابن بي كعب را قطع كرد، و عباده بن صامت را بر اثر گزارش معاويه از شام تبعيد نمود، و عمار ياسر را كتك زد، و كعب بن عبده را بيست تازيانه زد و بيكي از مناطق كوهستاني تبعيد كرد، و به عبد الرحمن بن عوف گفت كه تو منافقي... الي آخر. "
[ صفحه 27]
شخصيت و مقام عبدالله بن مسعود
براي اينكه خواننده عزيز پي برد كه رفتار عثمان با عبد الله بن مسعود تا چه حد گستاخانه بوده بايد مقام عبد الله بنمسعود را بدرستي بشناسد و شخصيت وي را بنظر آرد و بداند كه كيست. در اينصورت خواهد دانست آنچه با وي شده چه گناه بزرگي بوده است بطوريكه هيچ چيزنميتواند مرتكب آنرا معذور دارد يا از سوء رفتارش بكاهد.
1- " مسلم " و " ابن ماجه " از قول " سعد بن ابي وقاص " آورده اند كه آيه شريفه " كساني را كه هر روز و شام پروردگارشان را بدعا مي خوانند و رضايش را مي جويند مران، هيچ از حساب كارشان بر عهده تو نيست و نه ازحساب كارت بر عهده ايشان. بنابراين اگر آنانرا از خويش براني از ستمگرانخواهي بود " درباره شش نفر نازل شده كه عبد الله بن مسعود در شمار ايشان
[ صفحه 28]
است.
2- " ابن سعد " مورخ معروف در كتاب " طبقات الكبري " سخن عبد الله بن مسعود را آورده است كه آيه شريفه " كساني كه به دعوت خدا و پيامبر با وجود اينكه زخم برداشته بودند جواب موافق دادند براي آنعده از ايشان كه كار نيكو كردند و پرهيزكاري نمودند پاداش عظيمي خواهد بود " درباره هيجده نفر نازل شده كه خودش از جمله آنها است.
ابن كثير و خازن هر يك در تفسير خود گفته اند كه ابن مسعود از جمله كساني است كه اين آيه درباره شان نازل شده است.
3- شربيني و خازن گفته اند آيه مباركه "آيا كسي كه سراسر شب را در حال قنوت و سجده و نماز گزاري است و از آخرت بيمناك است... " درباره ابن مسعود و عمار ياسر و سلمان فارسي نازل شده است. شرح اين مطلب، كمي بعد، در شرح حال عمار ياسر خواهد آمد.
4- از علي (ع) نقل شده است كه عبد الله (بن مسعود) هنگام قيامت در ميزان (سنجش اعمال) گران تر از كوهاحد خواهد بود. يا بعبارتي ديگر فرمود: سوگند به آن كه جانم بدست اوست آندو (يعني دو ساق ابن مسعود)در ميزان (سنجش ارزشها و ارزندگيها) گران تر از كوه احد است. و بعبارتي ديگر فرمود: سوگند به آن كهجانم بدست او است دو ساق عبد الله (بن مسعود)
[ صفحه 29]
هنگام قيامت سهمگين تر و عظيم تر از " احد " و " حرا " است.
5- از پيامبر اكرم (ص) حديثي نقل كرده اند باين مضمون: هر كه از قرائت قرآن بدانگونه كه نازل گشته خشنود ميشود بايد آنرا بنابر قرائت " ابن ام عبد "- يعني عبد الله بن مسعود- بخواند.
اين حديث را ابو عبيد، احمد حنبل، ترمذي، نسائي، بخاري (در تاريخش)، ابن ابي خزيمه، ابن ابي داود، ابن انباري، عبد الرزاق، ابن حبان، دار قطني، ابن عساكر، ابو نعيم، ضياء مقدسي، بزار، طبراني، ابويعلي، و عده اي ديگر روايت كرده اند:
6- حديث ديگري هست باين عبارت: براي امت خويش آنچه را خدا و " ابن ام عبد" (يعني عبد الله بن مسعود) خوش بدارند خوش ميدارم، و براي امتم از آنچه خدا و " ابن ام عيد " را بخشم مياورد بخشم ميايم.
7- از عبد اللهبن مسعود روايت شده كه پيامبر خدا (ص) به من گفت:
بتو اجازه ميدهم كه پرده خانه ام را بيكسو زده براي شنيدن سخن خصوصي و محرمانه ام همنشينم شوي تا آنگاه كه ترا از آن منع كنم. ابن حجر ميگويد:
[ صفحه 30]
اين را مولفان " صحاح "- يعني كتابهاي معتبر حديث اهل سنت- روايت كرده اند.
8- ترمذي روايت كرده كه پيامبر خدا (ص) فرمود: به روش عبدالله بن مسعود متمسك باشيد.
يا بعبارتي كه احمل حنبل آورده: به روش عمار متمسك باشيد و سخن و احاديثي راكه عبد الله بن مسعود نقل ميكند راست و درست بشماريد و تصديق كنيد.
9- از علي (ع) درباره ابن مسعود پرسيدند. فرمود: قرآن و سنت آموخت و دست از آموختن كشيد و همين علم برايش كافي بود.
10- آورده اند كه عده اي نزد علي (ع) عبد الله بن مسعود را ستودند و فرمود: من همين سخنان را در حق وي ميگويم و بالاتر از اين را، اين ستايش را كه او قرآنآموخت و هر چه را قرآن حلال شمرده روا شمرد و هر چه را حرام نموده حرام دانست: دينشناس است و سنت شناس.
11- ترمذي از قول حذيفه بن يمان نقل كرده كه از مردم آن كه از لحاظ عقيدهو روش و طرز رفتار بيش از هر كس به محمد (ص) شباهت دارد عبد الله (بنمسعود) است. يا بعبارتي كه " بخاري" آورده: كسي را نمي شناسم كه از لحاظ عقيده و روش و طرز رفتار بيش از " ابن ام عبد " (يعني عبد الله بن مسعود) به پيامبر خدا (ص) نزديك باشد.
" ترمذي " مي افزايد كه ياران پايبند پيامبر خدا (ص) ميدانستند كه
[ صفحه 31]
ابن مسعود از همه آنان بدرگاه خدا نزديك تر است. يا بعبارتي كه ابو نعيم آورده: او در رستاخيز به شفيع و واسطه (يعني رسولخدا (ص) و اهل بيتش (ع) از همه كس نزديك تر است.
و بعبارتي كه ابو عمر آورده: شنيده اند كه حذيفه بخدا سوگند ميخورد و ميگويد: كسي راسراغ ندارم كه از هنگام بيرون رفتن از خانه و باز آمدن به خانه از لحاظ رفتار و راستروي بيش از عبد الله بن مسعود به پيامبر خدا (ص) شباهت داشته باشد. ياران پايبند محمد (ص) ميدانند كه وي در رستاخيز از همه شان بيشتر به شفيع و واسطه نزديك است.
12- " مسلم " و " بخاري " و ترمذياز قول ابو موسي آورده اند كه من و برادرم وقتي از يمن آمديم از بس ميديديم كه عبد الله بن مسعود و مادرش به خدمت پيامبر (ص) ميروند پنداشتيم او يكي از خانواده پيامبر (ص) است.
13- احمد حنبل از طريق عمرو بن العاصي نقل ميكند كه پيامبر خدا (ص) در حالي از دنيا رفت كه عبد الله بن مسعود و عمار ياسر را دوست ميداشت.
هيثمي هيمن روايت را باين عبارت آورده است: پيامبر خدا (ص) در حالي درگذشت كه از او (يعني عبد الله بن مسعود) راضي بود. اين را از طريق احمد حنبل و طبراني نقل ميكند و ميگويد: رجال احمد حنبل رجال
[ صفحه 32]
صحيح اند. و ابن عساكر نيز نقل كرده است.
14- بخاري از قول عبد الله بن مسعود آورده است كه من هفتاد سوره (قرآن) از دهان پيامبر خدا (ص) شنيدم بودم كه هنوززيد بن ثابت بچه بود.
يا بعبارتي ديگر: آن سوره ها را درك كرده و دريافته بودم پيش از آنكه زيد بن ثابت مسلمان شود و زماني كه او با بچه ها بازي ميكرد. و بعبارتي ديگر: هيچكس در دريافت اين سوره ها با منهمسري نميتوانست كرد.
15- " بغوي "از قول تميم بن حرام آورده است كه من با ياران پيامبر خدا (ص) معاشرت كرده ام و نديدم كسي را بيش از عبد الله بن مسعود زاهد و مشتاق آخرت باشد يا چنانكه آرزو كنم صلاحي چون صلاح وي داشته باشم.
بخاري همين روايت را در تاريخش باين عبارت آورده است: ابوبكر و عمر و ياران محمد عليهم السلام را ديدم و نديدم كسي راكه...
16- عبيد الله بن عبد اللهبن عتبه ميگويد: عبد الله (بن مسعود) رازدار پيامبر خدا (ص) بود.
ابو درداء ميگويد: مگر از ميان شما عبد الله بن مسعود افتخار راز داري پيامبر خدا (ص) را نداشت؟
عبد الله بن شداد ميگويد: عبد الله (بن مسعود) حامل اشياء خصوصي و بالش و مسواك و كفشهاي پيامبر خدا (ص) بود.
[ صفحه 33]
17- ابن مسعود ميگفت: من از همه شان بهتر نيستم ولي قرآن را از همه شان بهتر مي فهمم. و هيچ سوره يا آيه اي در قرآن نيست كه ندانم درباره چه يا كه و چه وقت نازل شده است. ابو وائل كه اين را از قول ابن مسعود نقل كرده ميگويد: نشنيدم كه كسي اين سخنش را رد كند و تكذيب نمايد.
چنين است:
و شخصيت و مقام عبد الله بن مسعود
اين است علم و عقيده و طرز رفتار و صلاحش و نزديكيش با پيامبر اكرم (ص). علاوه بر اينها، از پيشاهنگان اسلام بوده است، زيرا ششمين نفري است كه به اسلام گرويده. همچنين از مهاجران به حبشه و مهاجران مدينه است، در نبرد " بدر " و همه نبردهاي پيامبر (ص) حضور و شركت داشته است و بطوريكهابو عمر در " استيعاب " روايت ميكند يكي از ده نفري است كه به بهشت بشارت داده شده اند.
پس از بررسي كوتاه كهدر كتابهاي شرح حال و تاريخ شد جاي هيچ شكي نمي ماند كه وي كاري جز اين نداشته كه علوم قرآني و سنت پيامبر (ص) را نشر دهد و بديگران بياموزد و غافلان را آگاه گرداند و دلهاي مومنان را محكم سازد و اصول دين را در جامعه بسط و رونق بخشد و در اين جمله قدم جاي قدم پيامبر (ص) مينهاده و در هدايت و طرز رفتار و حركاتش شبيه پيامبر اكرم (ص) بوده است، و هيچكس نميتواند بر او خرده اي بگيرد يا نقطه ضعفي بيابد.
[ صفحه 34]
ميدانيم كه " عمر " او را به كوفه فرستاد تا مردم عراق را درس دين بياموزد و در همان وقت عمار ياسر را به استانداري آنجا فرستاد و درباره اين دو انتصاب به مردم عراق نوشت: اين دو تن از اصيل ترين ياران محمد (ص) اند، از گروهي كه در نبرد " بدر" شركت داشته اند. بنابراين از ايشان پيروي كنيد و سخنشان را بشنويدو بگوش گيريد. من با فرستادن عبد الله بن مسعود شما را در استفاده و استفاضه از وي بر خود ترجيح داده و خود را از آن محروم كرده ام.
ستايش مردم كوفه را درباره وي قبلا ديديم كه گفته اند: خدا ترا پاداش نيكو دهد. زيرا تو به افراد بيسوادمان علم آموختي و گام دانشمندانمان را استوار ساختي، و براي ما درس قرآن گفتي و ما را دينشناس گردانيدي. تو بهترين برادر مسلمان بودي و بهترين دمساز.
ابن مسعود اولين كسي بود كه در مكه قرآن را ببانگ و آشكارا برخواند. روزي ياران پيامبر خدا (ص) گرد هم آمدند و گفتند: بخدا سوگند تا كنون آواي قرآن به گوش قريش نرسيده است. چه كسي داوطلب ميشود آنرا در برابرشان بخواند؟ عبد الله بن مسعودگفت: من حاضرم. گفتند:
مي ترسيم صدمه اي بتو بزنند. ما كسي را براي اينكار مي خواهيم كه عشيره اي داشته باشد كه بتوانند از او در برابر قريشدفاع كنند. گفت: بگذاريد من اينكاررا بكنم خدا مرا حفظ خواهد كرد. پس برخاسته در نيمروز بكنار مقام ايستاددر حاليكه قريش در انجمنهاشان بودند، آنگاه ببانگ رسا چنين خواند: بسم الله الرحمن الرحيم. الرحمن، علم القرآن... و بتلاوت آن سوره ادامهداد. قريش به انديشه بودند و از همديگر مي پرسيدند: " ابن ام عبد "- يعني آن كنيز زاده- چه ميگويد؟ اندكي بعد يكي پاسخ داد: قسمتي از
[ صفحه 35]
آنچه را كه محمد (ص) آورده ميخواند پس برخاسته به او حمله بردند، و بر چهره اش مي زدند، و او همچنان به تلاوت ادامه داد و سپس نزد برادرانش بازگشت. چون آثار كتك را بر صورتش ديدند گفتند از اين بر تو بيمناك بوديم. گفت: دشمنان خدا را اكنون خوارتر و ناتوان تر از هر وقت مي بينم. اگر بخواهيد حاضرم همين كار را فردا تكرار كنم. گفتند: نه، همين كافي است. تو آنچه را بدشان ميامد به گوششان رساندي.
اينگونه مجاهدات، و تحمل چنين مخاطرات و ناگواريها او را ورزيده كرده و به درجات بلند تعالي رواني نائل آورده بود، چنانكه هرگز بناروا بر كسي خشمنميگرفت و يا ناراحتي و سختي او را به دست كشيدن از هدفهاي مقدس و عالي يا تمايل به برآوردن اغراض شخصي نميكشانيد. اگر لب به سخن ميگشود ازسر دينداري و بانگيزه هدايت بود و چون حديث آغاز ميكرد براستي و بدقت از زبان پيامبر گرامي روايت مينمود. اگر تحركي داشت در ميدان حق بود و چون بر مياشفت بر باطل ميشوريد و بر گمراهي و گمراهكاري. اينها خوي و سجاياي او بود، و هر كه با وي آشنائي داشت او را بدين صفات ميشناخت. به نزد ياران پيامبر (ص) احترام و شكوهي بسزا داشت و همه از اينكه باوي اختلافي پيدا كنند يا سخني بر خلافش بزبان آورند بر حذر بودند و مخالفت با او را گناهي بزرگ ميشمردند. ابو وائل ميگويد: " ابن مسعود مردي را ديد كه دامنش بر زمين كشيده ميشد. به او گفت:
دامنت را بالا بگير. آن مرد گفت: و تو هم اي ابن مسعود دامنت را بالا بگير. گفت: من با تو فرق دارم. ساق پايم نحيف و نزار است و خودم
[ صفحه 36]
گندمگونم. اين گفتگو به گوش عمر رسيد. آن مرد را زد و مي گفت: به ابن مسعود جواب سر بالا ميدهي؟ "
" ابو عمر " روايت ميكند كه " مردي در عرفات نزد عمر آمده گفت:
از كوفه آمده ام. در آنجا مردي بود كه قرآن را از بر ميخواند. عمر از اين سخن بشدت عصباني شده گفت: واي بر او. او كيست؟ گفت: عبد الله بن مسعود است. پس خشم او فرو نشست و آرامش يافته گفت: بخدا قسم، كسي را سراع ندارم كه در اينمورد شايسته تر از وي باشد.
" پس چرا چنين مجاهد بدري عظيم الشاني بايد دو سال از حقوق خويش از خزانه عمومي محروم بماند؟ و كسي پيدا شود كه او را ببدترين صورتي بيازارد و بعد دستخوش سرزنش وجدان شود تا بناچار وقتي ابن مسعود روزهايآخر عمر را ميگذراند تظاهر به كمك و بخشش نمايد و وي نپذيرد و بدرگاه خدادعا كند كه حقش را از او باز گيرد، و سپس در حاليكه از دنيا در ميگذرد وديده بر نعمتهاي دنيوي فرو مي بندد ورو به مينوي بهشت دارد وصيت كند كه آن كه وي را بسختي آزرده بر او نماز نگزارد.
چرا بايد با ابن مسعود چنين رفتار خشونت آميز و ظالمانه اي شود؟
چرا در برابر همه به او اهانت كرد؟ چرا او را با خشونت و اهانت از مسجد پيامبر خدا (ص) بيرون انداختند؟ چرا كتكش زدند و بر زمين افكندند تا دنده هايش شكست؟ چرا مثل ديكتاتورهابا او رفتار كردند؟
همه اينها بخاطر اين بود كه وقتي خزانه دار كوفه بود حاضر نشد وليد بن عقبه، آن مرد پست و رذل و بي بند و بار اموال عمومي را بنا حق
[ صفحه 37]
صرف كند. بهمين سبب وقتي ديد استاندار ميخواهد اموال عمومي را صرف خود و خويشاوندان و دارو دسته اش كند و بمصارفي برساند كه قرآن و سنت ناروا ميشمارد كليدهاي خزانه را پرت كرد. ميدانست كه اولينحيف و ميل استاندار اموي آخرين دستبردش به خزانه عمومي نخواهد بود وآن مقدمه يك سلسله خرجها و بذل و بخششهائي است كه قرآن شناس و سنت شناسي چون وي بيش از ديگران از ناروائيش آگاه و بيمناك است. دست ازآن كار دولتي كشيد تا به گناه سياست ضد اسلامي حكومت وقت نيالايد. دست كشيد و مبارزه تبليغاتي بيدار گرش راشدت داد و بهمه رساند كه چرا و بچه دلائلي از آن مقام حكومتي كنار گرفتهاست. اين رويه، وليد بن عقبه استاندار شهوت پرست خود خواه را خوش نيامد تا گزارشي عليه او به حاكم دادو نتيجه آن گشت كه چنان رفتاري با ابن مسعود شد. سابقه خدمتگزاري ابن مسعود و تقدم وي در ايمان به اسلام، فضائلش، افتخاراتش، علم و پارسائي و پاكدامنيش، و بالاخره دلائلي كه براي كناره گيري از مقام حكومتي و نهي از منكرش داشت همه سبب ميشد كه از او سپاس و تجليل بعمل آيد، اما حاكم همه اينها را نديده گرفت و بجايتقدير به اهانت و آزارش برخاست. در نتيجه موج اعتراض ياران پيامبر(ص)بر حاكم زد، و مولا اميرالمومنين (ع) به تقبيح او زبان گشود، و عايشهام المومنين بفرياد آمد، و كار را به جائي كشاند كه براي حاكم وقت و دار و دسته اش- كه حاكم را به اين لغزشگاهها سوق ميدادند- سخت ناگوار بود.
اگر حاكم وقت در انتقامگيري از انتقاد كنندگان كمتر خشونت بخرج ميداد و نصيحت و راهنمائي دلسوزانه ياران خيرخواه پيامبر (ص) را بگوش ميگرفت، يا هر گاه مردان كار آزموده را از مقامات حكومتي بر كنار نكرده
[ صفحه 38]
عناصر سودجو و فاسد را بجاي آنان نمي نشانيد، يا قرآن و سنت را پشت سر نمي افكند و آن را دستور العمل اداره كشور قرار ميداد موج مخالفت اصلاح طلبان بر نميانگيخت و آن نكوهشها و سرزنشها كه از طرف اصحاب پيامبر (ص) نسبت به او شد صورت نميگرفت. ولي وقتي چنان رويه زشتي پيش گرفت آنان به مبارزه و مخالفت برخاستند و فرداي رستاخيز دادگاه عدل الهي با حكم قطعي خود به اختلافشان خاتمه خواهد داد.
ابن مسعود از دار و دسته حاكم ظلم ديگري هم ديده است، و آن اينكه چهل تازيانه به او زدند. چرا زدند؟ چوندر بازگشت از حج ببالين جنازه " ابوذر " تبعيدي رسيده او را دفن كردهاست، در " ربذه " آن صحراي خشك و خالي چشمش به نعش انسان بزرگي افتاد كه به فراترين مراتب علم و ايمان رسيده است و او را دفن كرده است. صحابي عظيم الشاني را يافته كه پيامبر خدا (ص) او را همدم خويش ميساخته و همراه خويش يك تن از علمايبلند پايه اسلام را ديده كه درگذشته است. مجسمه پاكي و پرهيزگاري را سرنگون يافته و چهره تابناكش را بهنگام حيات پيامبر (ص) بنظر آورده و سخت حيرت كرده و تكان خورده است. جسد انساني را يافته كه از لحاظ جهانبيني و طرز رفتار و پارسائي و زهد و اخلاق ستوده در ميان مسلمانان، يگانه نظير عيسي ابن مريم بوده است وحاكم وقت او را از پايتخت اسلامي تبعيد كرده است. يكي از اصحاب پيامبر (ص) را كه در نظر خدا و پيامبر (ص) و مومنان از همه آنان عزيزتر و دوست داشتني تر بوده است درتبعيدگاه بر خاك خواري و تنگدستي و در حال مظلوميت و شكنجه مرده يافته است. بر كناره راه بياباني نعش پاك و منزه غريبي تنها و بيكس و آواره راديده كه آتش خورشيد بر او ميبارد و تازيانه توفان بر او فرود ميايد، و در آنحال بياد سخن پيامبر (ص) افتاده كه خدا ابوذر را رحمت كند كه تنها
[ صفحه 39]
ميرود و تنها ميميرد و تنها برانگيخته ميشود.
علم و ايمان نگذاشته كه ابن مسعود و همراهانش آن منظره دردناك را ببينند و دستور شريعت را در وجوب دفن مسلمان نديده بگيرند و در دفن آن مسلمان عظيم الشان كه پيامبر (ص) افتخار دفنش را به مومنان صالح مژده داده بود نشتابند. پس بيدرنگ بانجام وظيفه پرداختند و در حاليكه گوهر سرشك از ديده بر گونه روان داشتند و دلشان ازجنايتي كه بر وي رفته بود ميلرزيد اورا به آرامگاه ابدي اش سپردند و راه مدينه گرفتند. در آنجا همانان كه نسبت به ابوذر كينه ورزيده بودند عليه عبد الله بن مسعود همداستان شدند. پس حاكم، انجام وظيفه ابن مسعود را گناهي نابخشودني شمرد و حكمصادر كرد تا او را چهل تازيانه زدند. حكمي كه حتي در حق كسي كه كافر و زنديقي را دفن كرده باشد نميتوان كرد تا چه رسد به كسي كه مسلماني را آنهم با آن عظمت و علم و تقوي و رفاقتي كه با پيامبر (ص) داشته است دفن كرده باشد. اين حكم نشانه عداوت ديرينه اي بود كه حاكم با ابن مسعود و ابوذرو اقرانشان داشت، و ازينرو اگر بدتراز اين هم رفتار كرده بود جاي شگفتي نبود.
اين چه خليفه اي است كه قدر ومنزلت اصلاح طلبان بزرگ و اصحاب عظيمالشان پيامبر (ص) را نميشناسد و احترام مجاهدان " بدر " را- كه قرآندر حقشان نازل گشته و رسولخدا (ص) بر آنان آفرين خوانده- نگاه نميدارد، در حاليكه ميدانيم يكي از مجاهدان " بدر " وقتي جرمي مرتكب شده بود و عمر گفت: اي پيامبر خدا اجازه بده گردنش را بزنم. فرمود: يواش تر اي پسر خطاب ميداني كه او در نبرد " بدر" شركت داشته است، و چه ميداني شايدخدا اهل بدر را در سايه رحمتش داشته باشد. آنگاه فرمود: هر طور
[ صفحه 40]
ميخواهيد رفتار كنيد، من از شما در ميگذرم.
حتي دار و دسته عثمان حديثيساخته اند تا او را جزء مجاهدان " بدر " قلمداد كنند، زيرا همه مردم در فضيلت مجاهدان " بدر " اتفاق نظر داشته اند و دارند.
با اينوصف، عثمان تعمد داشته مردان مجاهدي را كهبه مبارزه تبليغاتي خيرخواهانه كمر بسته بودند و امر بمعروف و نهي از منكر ميكردند و با هر گونه انحراف ازسنت و رويه اسلامي ستيزه مينمودند بكوبد و مورد اهانت و شكنجه قرار دهد و با اين كار، عناصر خود پرست اموي را دلشاد سازد و خود به مراد خويش رسد. اما خدا در كمين او و امثال او است و سرانجامشان دادگاه عدل الهي خواهد بود.
كساني كه از بدرفتاري عثمان نسبت بن عبد الله بن مسعود و ابوذر دفاع كنند و بهر عذر وبهانه اي چنگ مي آويزند ادعا ميكنند كه وي مجتهد بوده و اين كار را بنا براجتهاد فقهي خويش كرده است. اين همان بهانه اي است كه هميشه براي توجيه خلافكاريها و جنايات و گناهان مياورند مگر توده ساده دل و كم اطلاع را بفريبند. اين حرفي است كه بزبان مياورند، اما آنچه در دل دارند و خود مي فهمند غير از آن و همان است كه خدا از آن باخبر است و خود هر چند عذرها بتراشند و طرح نمايند باز بر حقيقت امر و بر حقيقت عذرسازي و جنايات خويش واقفند.
[ صفحه 41]
رفتار عثمان با عمار ياسر
1- بلاذري در " انساب الاشراف مي نويسد: " در خزانهعمومي در مدينه كيسه اي آكنده از جواهرات و زيور آلات بود. عثمان مقداري از آنرا برداشت تا يكي از افراد خانواده اش خود را با آن بيارايد. پس مردم او را در اينمورد بباد انتقاد گرفتند و سخنان تند باو گفتند بطوريكه او را بخشم آوردند تا در نطقي گفت: از اين غنائم (يا اموال عمومي) هر قدر احتياج داشته باشيم بر ميداريم گرچه عده اي را خوش نيايد. در اين هنگام، علي (ع) بهاو گفت: بنابراين از اين كارت جلوگيري خواهد شد و نميگذاريم دست بهآنها دراز كني. و عمار ياسر گفت: خدا را گواه ميگيرم كه من نخستين كسيباشم كه آن را خوش ندارد. عثمان گفت: در برابر من اي پسر زن... گستاخي ميكني؟ او را بگيريد. عمار را دستگير كردند. عثمان (به دار الخلافه) وارد شد دستور داد او را آوردند و بنا كرد به زدن او تا بيهوش شد. آنگاه او را بيرون بردند تا بمنزل " ام سلمه " همسر پيامبر خدا (ص) رساندند. از نماز ظهر و عصر و مغرب باز ماند. وقتي به هوش آمد وضو گرفته نماز گزارد و گفت: خدا را شكركه اولين روزي نيست كه در راه خدا آزار و شكنجه مي بينم. هشام بن وليدبن مغيره مخزومي- از آنجهت كه عمار همپيمان قبيله ي بني مخزوم بود- برخاسته به عثمان گفت: اي عثمان در مورد علي (ع) از او و قبيله و قوم و خويشانش ترسيدي (و در برابر اعتراضش سكوت كردي) اما در مورد ما
[ صفحه 42]
جرات بخرج دادي و همپيمان و عضو قبيله ما را تا پاي كشتن كتك زدي. بخدا اگر بميرد يكي از بني اميه راكه خيلي گردن كلفت باشد خواهم كشت.
عثمان گفت: كارت باينجا رسيده اي پسر قسريه؟ گفت: نه تنها مادرم بلكه جده ام نيز از عشيره قسريه از عشاير قبليه بجيله است. عثمان به اودشنام داد و حكم كرد تا او را بيرون انداختند. نزد " ام سلمه، رفت و ديد كه همسر پيامبر (ص) از رفتاريكه با عمار شده خشمگين است. چون خبررفتاري كه با عمار شده بود به عايشه رسيد او هم خشمگين گشته مقداري از موي پيامبر خدا (ص) و جامه و كفشي از او را بيرون آورده فرياد برآورد كه چه زود سنت پيامبرتان را ترك كرديد در حاليكه اين موي و جامه و كفش او است كه هنوز نفرسوده است. درنتيجه، عثمان چنان بشدت ناراحت و عصباني شد كه حرف زدنش را نمي فهميد، و از روي ناراحتي به مسجد درآمد. در اين وقت مردم ميگفتند: سبحان الله، سبحان الله (و با اين تسبيح، از رويه و رفتار خليفه ابراز تنفر و ناراحتي مي نمودند). عمرو عاص ازآنجهت كه عثمان او را از استانداري بر كنار كرده و آنجا را به عبد الله بن ابي سرح داده بود از عثمان دل پري داشت و بهمين سبب در اين وقت خيلي اظهار تعجب ميكرد و سبحان الله ميگفت!
خبر رفتن هشام بن وليد و جماعتي از بني مخزوم نزد ام سلمه و اينكه همسر پيامبر (ص) از حال عمار خشمگين شده است به عثمان رسيد. پس كسي را نزد ام سلمه فرستاد كه چرا اينجا اجتماع شده است؟ ام سلمه پيغام فرستاد:
اين بتو مربوط نيست و دست از اين سوالات بردار. ضمنا با طرز حكومتت مردم را وادار به كارهائي نكن كه مايل نيستند دست به آن بزنند.
مردم رفتاري را كه عثمان با عمار كرده بود تقبيح نمودند و چون آن
[ صفحه 43]
خبر درميان مردم منتشر شد مخالفتشان شدت گرفت.
" زهري " چنانكه بلاذري در " انساب الاشراف " روايت كرده مطلب را چنين آورده است: " در خزانه عمومي كيسه اي پر از جواهرات و زيور بود.
عثمان با آن بعضي از افراد خانواده اش را آراست. در اين هنگام او را مورد انتقاد قرار دادند. چون خبر انتقادات مردم به گوشش رسيد در نطقي گفت:
اين مال خداست. آنرا به هر كه دلم بخواهد ميدهم و بهر كه دلم بخواهد نميدهم تا كور شود چشم هر كس كه نميتواند ببيند. عمار گفت: بخدامن اولين كسي هستم كه چنين رويه اي را نميتواند ديد. پس عثمان گفت: دربرابر من گستاخي ميكني اي پسر سميه؟ و او را زد تا بيهوش گشت. بعد عمار گفت: اين اولين باري نيست كه در راهخدا و بخاطر خدا مورد آزار و شكنجه قرار ميگيرم. و عايشه مقداري از موهاي پيامبر (ص) و يكي از لباسها و كفشهايش را برآورده گفت: چه زود سنت پيامبرتان را ترك كرديد. و عمروعاص گفت: اين منبر پيامبرتان است و اين جامه اش و اين مويش كه هنوز نفرسوده و از بين نرفته است و شما (سنتش را) تغيير داده و بجاي آن سنت ديگري اختيار كرده ايد. در نتيجه، عثمان چنان خشمگين شد كه حرف زدنش رانمي فهميد.
2- بلاذري در انساب الاشراف مينويسد: " مقداد بن عمر و عمار ياسر و طلحه و زبير با عده ديگري از ياران پيامبر خدا (ص) نامه اي نوشتند و در آن بدعتهاي عثمان را بشرح آوردند و او را از پروردگارش ترساندند و خاطر نشان ساختند كه اگر دست از اين رويه خود ساخته و بدعتهايش بر ندارد بر او خواهند تاخت. آنگاه عمار ياسر نامه را گرفته پيش عثمان برد و تا
[ صفحه 44]
مقدمه نامه را خواند. عثمان به او گفت: از بين آنها تو يكي در حمله بمن پيشقدم شده اي؟ عمار گفت: چون من براي تو دلسوزتر از همه آنان هستم.
گفت: دروغ ميگوئي اي پسر سميه گفت: بخدا من پسر سميه و پسر ياسرم. دراينوقت عثمان به نوكرانش دستور داد تا دستها و پاهايش را دراز كردند و خودش با لگد- در حاليكه كفش بپا داشت- بر شكم و زير شكمش ميزد و عمار كه سالخورده اي ناتوان بود دچارفتق شد و بيهوش گشت ".
ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه همين مطالب را از قول شريف مرتضي نقل كرده بدون اينكه در صحت آن ايراد كند.
ابو عمر در " استيعاب " مينويسد: " بعلت پيمان و قرارداد ولايتي كه ميانقبيله بني مخزوم و عمار و پدرش ياسر بسته شده بود وقتي نوكران عثمان به عمار صدمه وارد كردند و او را زدند تا شكمش بشكافت و يكي از دنده هايش را شكستند بني مخزوم اجتماع كرده پيشعثمان رفتند و گفتند: بخدا اگر بميرد يكي- از بني اميه- را غير ازعثمان خواهيم كشت. "
[ صفحه 45]
>مشروح ماجرا
>عمار در قرآن
>تمجيد و ستايشهاي پيامبر گرامي درباره عمار ياسر
>رفتار ناشايست با عمار ياسر
مشروح ماجرا
" ابن قتيبه " مينويسد: آوردهاند كه جمعي از ياران پيامبر خدا (ص) گرد آمده نامه اي نوشتند و در آن كارهائي را كه عثمان بر خلاف سنت پيامبر خدا (ص) و رويه دو صحابيش (يعني ابوبكر و عمر) كرده بود برشمردند، از جمله اينها را:
1- خمس (يا ماليات) آفريقا (ي اسلامي) را كه حق خدا و سهم پيامبرش و سهم خويشاوندان پيامبر (ص) و يتيمان و بيچارگان بوده به " مروان " بخشيده است.
2- اسراف و گشاد بازي كه در كارهاي ساختماني كرده و هفت ساختماني كه در مدينه كرده بود و خانه اي برايعائله (زنش) و خانه اي براي عايشه (دخترش) و ساير دختران و خويشانش ساخته بود يكايك را ذكر كرده بودند.
3- كاخهائي كه مروان در " ذي خشب " ساخته و درآمد خمس را كه حق خدا و پيامبر او است (و بايد در رضاي آنهاصرف شود و در مواردي كه قرآن ياد كرده است) صرف آن كرده است.
4- كارهاي دولتي و مقام استانداري را هميشه به خويشاوندان و پسر عموهاي امويش ميسپرد كه همه جوان و كم سن و سال بودند و نه مصاحبت پيامبر (ص) را درك كرده بودند و نه تجريه و لياقتي داشتند.
5- عمل وليد بن عقبه استاندار كوفه كه در حال مستي نماز صبح را
[ صفحه 46]
چهار ركعت خواند و بعد رو كرد به مردم كه اگر بخواهيد يك ركعت زيادتر بخوانم مي خوانم!
6- اين كه عثمان قانون اسلام را در مورد وليد اجرا نكرده يعني او را حد نزده و اجراي حكم را بتاخير انداخته بود.
7- مهاجران و انصار را بكارهاي دولتي و هيچ كاري نمي گماشت و با آنان مشورت نميكرد و بجاي اين كه از آراء آنان استفاده كند به راي خود عمل ميكرد (استبداد).
8- مراتع اطرافمدينه را قرق كرده بود.
9- قطعاتي از املاك دولتي و خواربار و مستمريهائي از خزانه عمومي به عده اي از اهالي مدينه ميداد كه نه افتخار مصاحبت و شاگردي پيامبر (ص) را داشتند و نه در جهاد خارجي و يا در دفاع شركت مينمودند.
10- اين كه بجاي خيزران، تازيانه را كه دردآورتر (و شايد موهن) بود بكار مي بست و او اولين كسي بود كه با تازيانه بر پشت مردم زد. در حاليكه خليفه سابق با " دره " و " خيزران " مي زد.
سپس همداستان شدند كه نامه را بدست عثمان برسانند. از كساني كه در نوشتن نامه حضور داشتند عمار ياسربود و مقداد بن اسود، و جملگي ده نفر ميشدند. وقتي بيرون آمدند تا نامه را بدست عثمان برسانند- و نامهدر دست عمار ياسر بود- يكايك عقب كشيدند تا عمار تنها ماند و رفت تا رسيد به خانه عثمان. اجازه ورود خواست و اجازه يافت، و روزي باراني بود. وقتي وارد شد مروان بن حكم و خويشان اموي عثمان نشسته بودند. نامه را به عثمان داده، و او آنرا خواند. پرسيد: تو اين نامه را نوشته اي؟ گفت:
بله پرسيد، چه كساني با تو بودند؟ گفت: عده اي بودند كه از ترس تو يكايك پراكندند. پرسيد كه بودند؟ گفت: اسمهايشان رابتو خواهم گفت
[ صفحه 47]
عثمان گفت: چرا از آنميان تو جرات اين كار را بخود دادي؟ در اينوقت مروان گفت: اي اميرالمومنين اين بنده سياه (يعني عمار ياسر) مردم را در مخالفت با تو دلير ساخته است. و اگر او را بكشي كساني را كه پشت سر او هستند ضربه زده اي. عثمان گفت: او را بزنيد. او را كتك زدند، و عثمان باآنها در كتك زدن شركت كرد تا شكمش رابشكافتند و بيهوش گشت. او را كشيده بيرون خانه انداختند. آنگاه " ام سلمه " همسر پيامبر (ص) دستور داد او را به خانه اش آوردند. بني مغيرهكه همپيمان عمار بودند در اين مورد خشمگين شدند. بهمين سبب، وقتي عثمان براي نماز ظهر بيرون آمد هشام بن وليد بن مغيره جلوش را گرفته گفت. بخدا قسم اگر عمار بر اثر اين كتك بميرد يكي از مردان مهم بني اميه را خواهم كشت. عثمان گفت: اين حد تو نيست. سپس عثمان به مسجد درآمد و درآنجا علي (ع) را ديد كه نشسته بحالبيماري، و سرش را بسته است. گفت: بخدا اي ابو الحسن نميدانم مشتاق مرگتهستم يا مشتاق زندگيت. بخدا قسم اگربميري دوست ندارم كه پس از تو براي ديگري زنده بمانم، زيرا كسي را نمي يابم كه بتواند جاي تو را بگيرد، و اگر زنده بماني هيچ گردنكشي را نمي بينم كه تو را نردبان و وسيله نافرماني و همدست خود نساخته و ترا پشت و پناه خويش نداشته باشد بطوريكههيچ چيز مرا از كيفر دادن او باز نميدارد جز مقامي كه در نظر تو دارد يا نسبتي كه تو با او داري. رابطه من با تو به رابطه پسر عاق شده با پدرش ميماند كه اگر بميرد غمناك ميشود و اگر بماند او را عاق ميكند. پس يا آشتي باشد تا با هم در صلح و صفا زندگي كنيم يا جنگ باشد تا با همبستيزيم. مرا وسط آسمان و زمين معلقو بلا تكليف نگذار تو بخدا قسم اگر مرا بكشي بهتر از من نخواهي يافت و اگر ترا بكشم كسي كه جاي تو را بگيردنخواهم يافت. و كسي كه فتنه را آغازكند هرگز
[ صفحه 48]
به زمامداري اين امت نخواهد رسيد. علي (ع) گفت: آنچه بر زبان آوردي جوابي دارد ولي الان سرگرم درد خويشم. بنابراين سخني را با تو ميگويم كه آن بنده صالح خدا گفت: در اينصورت شكيبائي پسنديده اي بايسته است و در برابر آنچه بر زبان مياوريد از خدا بايد كمك خواست. مروان گفت:
بنابراين بخدا قسم ما (در اين راه و در حفظ حكومت اموي) نيزه هايمان را بشكستن ميدهيم و شمشيرهايمان را به خورد شدن، و هر كهپس از ما مصدر كار شود خيري از آن نخواهد ديد. عثمان به او پرخاش كرد: ساكت شو! اين كارها به تو نرسيده! "
ابن عبد ربه همين مطلب را بطور اختصار در " عقد الفريد " آورده است:
" دوستان عثمان در نامه اي معايب او و انتقاداتي را كه مردم به او داشتند نوشتند و با خود انديشيدند كهچه كسي نامه را به او ميرساند؟ عمارگفت:
من. و آنرا نزد عثمان برد. وقتي آنرا خواند گفت: خدا پوزه ات را به خاك بمالد. عمار گفت: و ابوبكر و عمر را. پس عثمان برخاسته او را با لگد چندان كوبيد تا از هوش رفت. بعدها عثمان پشيمان شد و طلحه و زبير را پيش او فرستاد كه يكي از اين سه پيشنهاد را بپذيرد: 1- از عثمان در گذرد و او را ببخشد.
2- ديه (پولي كه در ازاي صدمه جسمي بايد پرداخت) بستاند.
3- عثمان راقصاص كند (يعني مقابله به مثل). عمار در برابر پيشنهادات مذكور به فرستادگان عثمان گفت: بخدا قسم هيچيك از اين پيشنهادات را نميپذيرم تا از دنيا بروم و بديدار رحمت پروردگار نائل آيم ".
[ صفحه 49]
3- بلاذري در " انساب الاشراف " مينويسد: در روايتي ديگر آمده است: وقتي خبر مرگ ابوذر در ربذه به عثمان رسيدگفت: خدا او را بيامرزد. عمار ياسر(كه حضور داشت) گفت: بله، خدا اورا از دست ما نجات داد. عثمان پرخاشكرد كه: اي... خيال كرده اي از تبعيد او پشيمان شده ام؟ و در حاليكه بر پشت گردن عمار ميزد گفت: برو به جاي او (يعني ربذه) چون عمار بار سفر بربست و آماده رفتن به تبعيدگاه شد بني مخزوم نزد علي (عليه السلام) آمده خواهش كردند در اين زمينه با عثمان صحبت كند. پس علي (ع) گفت: اي عثمان از خدا بترس. يكي از مردان صالح ملت اسلام را تبعيد كردي تا در تبعيدگاه درگذشتحالا ميخواهي يكي ديگر همانند او را تبعيد كني. و گفتگوئي ميانشان درگرفت تا آنكه عثمان گفت: تو بيش از او مستحق تبعيد شدني علي (ع) گفت: اگر ميخواهي همين كار را بكن مهاجران اجتماع كردند و به عثمان گفتند: اين كه نميشود هر بار مردي با تو گفتگو كند راهي و تبعيدش كني در نتيجه. دست از عمار ياسر بداشت. "
عبارت " يعقوبي " چنين است: چون خبروفات ابوذر به عثمان رسيد گفت: خدا او را بيامرزد عمار گفت: بله، خدا او را از دست ما نجات داد اين سخن برعثمان گران آمد سخن ديگري نيز از عمار به گوش عثمان رسيد، پس خواست تا او را نيز تبعيد كند. بني مخزوم نزد علي بن ابيطالب (ع) اجتماع كردند و از او كمك طلبيدند، علي (ع) گفت: نميگذارم عثمان هر تصميمي خواست بگيرد. پس عمار در خانه اش نشست. و به عثمان خبر رسيد كه بني مخزوم چه گفته اند. در نتيجه، دست از عمار بداشت.
[ صفحه 50]
4- بلاذري مينويسد: عثمان از كنار قبر نوي گذشت، پرسيد قبر كيست؟ گفتند: مزار عبد الله بن مسعود از دست عمار عصباني شد كه چرا مرگ او را پنهان نگهداشته، چون عمار عهده دار نماز بر جنازه ابن مسعود و دفن او بود. در اين هنگام عمار را چندان با لگد زد كه دچار فتق شد.
" ابن ابي الحديد همين را از قول شريف مرتضي نقل كرده بدون اين كه در صحت آن خدشهاي نمايد.
عبارت " يعقوبي " اينطور است: ابن مسعود درگذشت. عمار ياسر بر او نماز گزارد. عثمان نبود. عمار از او پنهان كرد. وقتي كار تمام شد عثمان قبر را ديده پرسيد: اين قبر كيست؟ گفتند: مزار عبد الله بن مسعود.
گفت: چطور قبل از اين كه بمن خبر بدهيد دفنش كرديد؟ گفتند: وصي او عمار ياسر است و گفته كه وصيت كرده كه به تو خبر ندهند.
ديري نگذشت كه " مقداد " درگذشت و بموجب وصيتي كه كرده بود عمار بر او نماز گزارد و در اين كار از عثمان اجازه نگرفت. پس عثمان بشدت از عمارخشمگين گشت و گفت: بدا بحال پسر كنيز سياه (يعني عمار ياسر). من او را خوب ميشناسم؟
در " طبقات " ابن سعد آمده: " كسي كه عمار ياسر را كشت عقبه بن عامر بود و هم او استكه بدستور عثمان بن عفان وي را كتك زده "
[ صفحه 51]
اين است رفتار خليفه بامردي كه قرآن درباره اش نازل گشته و گواهي داده است كه دل بر ايمان آسودهداشته و شب تا بسحر با دعا و سجده و نماز بسر آورده و از صحنه رستاخيز بيمناك بوده است. نخستين مسلماني كهخانه خويش را مسجد ساخت و در آن به عبادت پرداخت، مردي كه پيامبر خدا (ص) بسيار زبان به ستايشش گشوده و بارها تاكيد كرده مبادا كسي با او دشمني ورزد يا به او اهانت و تحقير روا دارد و دشمنانش دهد. اصحاب متقدم پيامبر (ص) همواره او را بزرگ و گرامي ميداشتند و كسي را كه به او آزاري رساند يا او را بخشم آورد دشمن ميشمردند. با اينهمه، چنان رفتار ناروائي با وي شده و او در برابر آن هيچ عكس العملي نشان نداده و جز به رضاي خدا و پيامبرش كاري نكرده و هميشه مدافع حقبوده و دشمن ستيزه گر باطل و ناروا، و در اين راه مقدس هيچ نينديشيده كه ديگران خوششان ميايد يا بدشان. از نخستين روزهاي زندگي خودش و پدر و مادرش چنين بوده اند و همواره خدا و پيامبر (ص) از آنان خشنوده بوده است، چنانكه پيامبر اكرم (ص) بارها بر او آفرين خواند، و در حقش دعا فرموده و گفته است:
شكيبا باشيد خانواده ياسر جايگاهتان بهشت است.
خانواده ياسر شما را مژده باد كه جايگاهتان بهشت خواهد بود.
خدايا از خانواده ياسر درگذر، و قطعا درگذشتهاي.
[ صفحه 52]
در آنهنگام كه آغاز نهضت اسلام بود بني مخزوم عمار و پدر و مادرش- ياسر و سميه- را ظهر هر روزي كه هوا بشدت گرم بود و خورشيد ميتابيد بيرون آورده بر شنهاي داغ مكه مي خواباندند و باينطريق آن خانواده مسلمان را شكنجه ميدادند. پيامبر خدا (ص) بر آنان ميگذشت و ميفرمود: شكيبا باشيد خانواده ياسر جايگاهتان بهشت است. مقاومت كنيد ايخانواده ياسر زيرا قطعا سرانجامتان بهشت است.
آري، عمار روزگار خويش را چنين گذرانده بود. از آغاز زندگي چنان بود تا بدست گروه تجاوزكار داخلي كشته شد. و اين سرنوشت را پيامبر گرامي (ص) برايش پيشگوئي كرده و فرموده بود:
هان اي پسر سميه تو را گروه تجاوز كار داخلي ميكشد.
بعبارتي ديگر: عمار را گروه تجاوز كار داخلي ميكشد، و قاتلش در آتش (دوزخ) خواهد بود.
يا: آوخ عمار آوخ پسر سميه كه او را گروه تجاوز كار داخلي ميكشد.
يا بعبارتي كه معاويه نقل كرده: عمار را گروه تجاوز كار داخلي ميكشد:
و بعبارتي كه عثمان آورده: ترا گروه تجاوز كار داخلي ميكشد، قاتل عمار در آتش خواهد بود.
و بعبارتي ديگر: عمار را گروه تجاوز كار منحرف از راه (اسلام) ميكشد، و آخرين غدائي كه در دنيا ميخورد جرعه اي شير است.
و بعبارتي كه عمار نقل كرده است: دوست من (ص) بمن خبر داده كه مرا گروه تجاوز كار داخلي ميكشد، و آخرين غذايم جرعه اي شير است.
و بعبارتي كه حذيفه آورده: تو نخواهي مرد تا گروه تجاوز كار داخلي كه از حق رو گردان باشد ترا بكشد، آخرين چيزي كهدر دنيا ميخوري جرعه اي شير است.
[ صفحه 53]
بعبارتي ديگر: آوخ عمار او را گروه تجاوز كار داخلي ميكشد، او آنها را به بهشت ميخواند و آنها او رابه دوزخ ميخوانند.
بصورتي كه انس نقل كرده: پسر سميه را گروه تجاوز كار داخلي ميكشد، قاتل و آن كه اسلحه و جامه اش را بر ميگيرد در آتش خواهند بود.
و بصورتي كه عايشه آورده: خدايا بركت خويش بر عمار فروريز.
افسوس بر پسر سميه كه ترا گروهتجاوز كار داخلي خواهد كشت، و آخرين غذائي كه در دنيا ميخوري جرعه اي شير است.
بعبارتي ديگر: آه بر پسر سميه اينها نيستند كه تو را ميكشند. در حقيقت ترا گروه تجاوز كار داخلي ميكشد.
اين حديث از طرق بسيار روايتشده و از حد تواتر در گذشته است، ازجمله از طريق عثمان بن عفان، عمرو بن عاص، معاويه بن ابي سفيان، حذيفه بن يمان، عبد الله بن عمر، خزيمه بن ثابت، كعب بن مالك، جابر بن عبد الله انصاري، عبد الله بن عباس، انس بن مالك، ابو هريره دوسي، عبد الله بن مسعود، ابي سعد، ابيامامه، ابي رافع، ابي قتاده، زيد بن ابي اوفي، عمار ياسر، عبد الله بن ابي هذيل، ابي اليسر، زياد بن فرد، جابر بن سمره، عبد الله بن عمرو عاص، ام سلمه، و عايشه.
[ صفحه 54]
عمار در قرآن
چنين بود پگاه و شامگاه فرخنده حيات عمار. روزگار حياتش را پروردگار حكيم در آياتي چنداز قرآن مجيد ستوده است.
آيه اول
" آيا كسي كه سراسر شب دست بدعا برداشته و در سجده و در نماز است و از آخرت بيمناك... "
ابن سعد در "طبقات الكبري " و ابن مردويه و ابن عساكر از ابن عباس روايت كرده اند كه اين آيه درباره عمار ياسر نازل شده است.
زمخشري در تفسيرش مينويسد كه اين آيه در حق عمار و ابو حذيفه بن مغيره مخزومي نازل شده است.
قرطبي در تفسيرش از " مقاتل " روايت ميكند كه كسي كه سراسر شب دست بدعا برداشته... عمار ياسر است.
خازن در تفسيرش مينويسد: اين آيه درباره ابن مسعود و عمار و سلمان (فارسي) فرود آمده است. و همين را خطيب شربيني درتفسيرش آورده است.
شوكاني در تفسيرشروايتي را كه ابن سعد و ابن مردويه وابن عساكر آورده اند مياورد، و آلوسي در تفسيرش همان را ذكر كرده ميافزايد كه جويبر از ابن عباس
[ صفحه 55]
روايت ميكند كه اين آيه درباره عمار و ابن مسعود و سالم برده آزاده شده ابو حذيفه نازل گشته است. از عكرمه روايت شده كه فقط در حق عمار نازل شده، و از " مقاتل " روايت شده كه مقصود از كسي كه سراسر شب دست بدعا برداشته عمار است و صهيب و ابن مسعودو ابوذر. بيشتر آنچه آلوسي ذكر كردهاز " در المنثور " گرفته است.
آيه دوم
" كساني را كه روز و شام پروردگارشان را مي خوانند و رضايش رامي جويند مران، هيچ از حسابشان بر عهده تو نيست ".
ابن ماجه در تفسير اين آيه شريفه روايتي آورده كه ميگويد: درباره عمار و صهيب و بلال و خباب نازل شده است.
آيه سوم
"... جز كسي كه محبور ميشود و در آنحال دلش با ايمان مطمئن و مستحكم باشد ".
گروهي از حافظان قرآن گفته اند كه اين آيه كريمه در حق عمار نازل شده است. ابو عمر در " استيعاب " مينويسد: اين حقيقي است كه همه مفسران بر آن اتفاق يافته اند. قرطبي مينويسد: بگفته مفسران اين آيه درباره عمار
[ صفحه 56]
نازل شده است. بالاخره ابن حجر در " اصابه " مينويسد: همه متفقند كه اين آيه درباره عمار نازل شده است.
ابن عباس ميگويد: " اين آيه درباره عمار نازلگشته و جريان از اين قرار بوده است كه مشركان او و پدرش ياسر و مادرش سميه را همراه صهيب و بلال و خباب و سالم گرفته بودند. سميه را ميان دو ستور بسته بودند و با نيزه بر قسمت جلو بدنش مي زدند و ميگفتند: تو بخاطر مردها مسلمان شده اي. در نتيجه اين شكنجه بقتل رسيد و همسرش ياسر نيز كشته شد، و آندو نخستين شهداي اسلامند. اما عمار آنچه را مشركان ميخواستند باجبار و تحت فشار بر زبان آورد. به پيامبر (ص) خبر دادند كه عمار كفر گفته است. فرمود: نه، هرگز، عمار آكنده از ايمان است از سر تا قدمش، و ايمان را با گوشت و خونش درآميخته است. عمار گريان نزد پيامبر خدا (ص) آمد. پيامبر خدا (ص) در حاليكه اشك چشمانش مي سترد به او فرمود: اگر دوباره اين كار را تكرار كردند تو همآنچه را گفتي بازگو. پس خداوند متعال اين آيت نازل گردانيد. "
حديث نزول اين آيه را در حق عمار اين محدثان آورده اند: ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و طبري از قولابن عباس. و نيز عبد الرزاق و ابن سعد و ابن جرير و ابن ابي حاتم و حاكم نيشابوري- كه آنرا صحيح شمرده است- و ابن مردويه و بيهقي و ابن عساكر از طريق ابي عبيده بن محمد بن عمار از پدرش (عمار ياسر)، و ابن ابي شيبه و ابن جرير و ابن منذر و ابن عساكر از ابي مالك.
[ صفحه 57]
آيه چهارم
" آيا كسي كه وعده نيكو به او داديم و او آن وعده را در مييابد مثل كسي است كه او را از لذائذ زندگي دنيا بهره مند ساختيم و سپس در دوره قيامت در زمره احضار شدگان (بمحكمه كيفر الهي) است؟!"
و احدي از طرين " سدي " روايت كرده كه اين آيه شريفه درباره عمار و وليد بن مغيره (دو شخصيت متضاد) نازل شده است.
آيه پنجم
" آيا كسي كه مرده بوده پس او را زنده گردانيديم و برايش مشعل هدايتي قرار داده ايم كه با آن در ميان مردمان راه ميپيمايد...
" ابو عمر از ابن عباس روايت كرده كه اين آيه مباركه اشاره به عمار ياسر است. نزول اين آيه را در حق عمار ياسر، ابن ابي شيبه و ابن منذر و ابن ابي حاتم و ابو الشيخ روايت كردهاند.
تمجيد و ستايشهاي پيامبر گرامي درباره عمار ياسر
سخناني كه از رسولخدا (ص) در ستايش و تمجيد عماررسيده فراوان است. اينك گوهري چند از آن خرمن:
1- عبد الله بن عباس از پيامبر خدا (ص) نقل ميكند كه فرمود: عمار
[ صفحه 58]
از سر تا قدمش آكنده از ايمان است، و ايمان به گوشت و خونش آميخته است.
2- ابن عساكر از طريق علي (ع) از پيامبر اكرم روايت ميكند كه فرمود: عمار. خدا از سر تا قدمش را به ايمان آميخته است و ايمان را به گوشت و خونش آميخته است، حق (اسلام) بهر سو بگرايد او بهمان سوي خواهد گرائيد، و براي آتش روا نباشد كه چيزي از پيكرش را در گيرد.
3- " بزار " از قول عايشه آورده است كه درباره هر يك از اصحاب پيامبر خدا (ص) اگر بخواهممي توانم چيزي بگويم غير از عمار. زيرا از پيامبر خدا (ص) شنيده ام كه ميفرمود: سراسر وجودش آكنده از ايمان است يا بعبارتي كه ابو عمر آورده: " عمار تا پاشنه پايش آكنده از ايمان است " و بعبارتي ديگر " عمار ياسر از لاله گوشش تا پاشنه پايش آكنده از ايمان است.
اين روايت را هيثمي در مجمع الزوائد آورده و ميگويد: رجال سند اين روايت رجال صحيح اند. ابن ماجه از طريق علي ع روايت كرده است ابن ديزيل و نسائي ازطريق عمرو بن شرحبيل... روايت كرده اند. عبد الرزاق و طبراني و ابن جرير و ابن عساكر نيز نقل كرده اند و ابو عمر بسه شكل در استيعاب روايت نموده است.
4- ابن ماجه و ابو نعيم از طريق هاني بن هاني آورده اند كه گفت:
[ صفحه 59]
ما نزد علي (ع) بوديم كه عمار وارد شد. علي (ع) به او گفت: خوش آمدي اي پاك منزه گشته از پيامبر خدا (ص) شنيده ام كه ميفرمود: عمار سراسر وجودش از ايمان آكنده است.
5- ابن سعد آوردهاست كه عمار با حق است و حق با عمار، حق بهر سو بگرايد عمار بهمان سو خواهد گرائيد، و قاتل عمار در آتش (دوزخ) خواهد بود.
طبراني و بيهقي وحاكم نيشابوري از طريق ابن مسعود از پيامبر (ص) روايت كرده اند كه هر گاه مردم اختلاف پيدا كردند پسر سميههمراه حق خواهد بود. اين روايت را ابن كثير در تاريخش و سيوطي در جامع الكبير و كتاب ديگرش آورده است.
ابراهيم بن حسين بن ديزيل در شرح حالعلي (ع) آورده است كه مردي نزد ابنمسعود آمده پرسيد: اگر آشوب داخلي رخ داد بنظر تو چه بايد بكنم؟
گفت: بايد به قرآن تمسك جوئي پرسيد: اگر مردمي آمدند كه " هر دو دسته در حال كشمكش " به قرآن دعوت ميكردند در آنصورت چه كنم؟
جواب داد: من از پيامبر خدا (ص) شنيده ام كه ميفرمود: هر گاه مردم با هم اختلاف پيدا كردند پسر سميه با حق خواهد بود" يعني به جبهه اي بپيونديد كه عمار ياسر در آن است ".
ابو عمر در استيعاب از طريق حذيفه از پيامبر (ص) روايت كرده است كه " پسر سميه را داشته باشيد، زيرا تا بميرد حق را ترك نخواهد كرد. " يا
[ صفحه 60]
فرمود: " او بهر سو كه حق بگرايد مي گرايد "
6- ابن ماجه از طريق عايشه از پيامبر (ص) روايت كرده كه " عمار هر گاه دو كار به او عرضه و پيشنهاد شود محال است آن را كه به هدايت نزديكتر است انتخاب نكند " يا بعبارتيكه احمد حنبل از طريق عبد الله بن مسعود نقل كرده " پسر سميه هرگز نشد كه دو كار به او عرضه و پيشنهاد شود (يا ميان دو كار مخير شود) و آن راكه به هدايت و حق نزديكتر است انتخابنكند "، و بعبارتي ديگر از طريق عايشه: " اگر ميان دو كار مخير شود حتما آن را كه به هدايت و حق نزديكتراست انتخاب ميكند. " و بصورتي كه ترمذي روايت كرده: " عمار نشد كه ميان دو كار مخير شود و آن را كه به هدايت و حق نزديكتر است انتخاب نكند ".
7- ترمذي از قول علي (ع) نقل ميكند كه فرمود: " عمار از پيامبر (ص) اجازه ورود خواست. فرمود: او را بدرون آوريد. خوش آمدي اي پاك منزه گشته " همين را طبراني و ابن شيبه و احمد حنبل و بخاري و ابن جريرطبري و حاكم نيشابوري و شاشي و سعيد بن منصور و ابو نعيم و بغوي و ابو عمر
[ صفحه 61]
و ابن ماجه و ابن كثير و ابن ديبع و عراقي و سيوطي روايت كردهاند.
8- از انس بن مالك از پيامبر (ص) روايت شده است كه " بهشت مشتاق چهار تن است: علي بن ابيطالب، عمارياسر، سلمان فارسي و مقداد. "
بعبارتي كه ترمذي و حاكم نيشابوري و ابن عساكر آورده اند: " بهشت مشتاق سه نفر است: علي و عمار و سلمان. "
يا بصورتي كه ابن عساكر آورده: " بهشت مشتاق سه نفر است: مشتاق علي وعمار و بلال "
9- (بزاز) از طريق علي (ع) از پيامبر (ص) روايت كرده است كه " خون عمار و گوشتش بر آتش حرام است كه بسوزاند " يا بطوريكه ابن عساكر آورده:
" خون عمار و گوشتش بر آتش حرام است كه آنرا بخورد يا متعرض شود "
10- ابن هشام از پيامبر گرامي (ص) روايت ميكند كه فرمود: " آنها را چه نسبتي است با عمار؟ او آنها را به بهشت ميخواند و آنها او را به دوزخ... " ابن ابي الحديد و ابن كثير همين روايت را باين عبارت آورده اند:
" قريش را چه نسبتي است با عمار: او آنها را به بهشت مي خواند و آنها او
[ صفحه 62]
را به دوزخ، قاتل عمار و كسي كه اسلحه و جامه اش را برگيرد در دوزخ خواهد بود ".
11- طبراني و ابن عساكر از طريق عايشه روايت كرده اند كه " پيامبر فرمود: بسا انسان كه لباسي جز دو جامه كهنه ندارد و اگر بقسم از خدا چيزي بطلبد حتما به او خواهد بخشيد و از آنجمله عمار بن ياسر است ".
12- احمد حنبل از طريق خالد بن وليد از پيامبر اكرم (ص) روايت كرده كه " هر كس با عمار دشمنيكند خدا با او دشمني خواهد كرد، و هر كه نسبت به عمار كينه بورزد خدا با او كينه خواهد ورزيد) حاكم نيشابوري و ذهبي و هيثمي اين حديث راصحيح شمرده اند.
باين صورت هم آمده كه " هر كس به عمار دشنام دهد خدا اورا دشنام خواهد داد و هر كه با عمار كينه بورزد خدا با او كينه خواهد ورزيد، و هر كه عمار را نادان شماردخدا او را نادان خواهد شمرد " و اين را حاكم و ذهبي صحيح شمرده اند.
و اين صورت ديگري از آن است: " هر كس به عمار دشنام دهد خدا او را دشنام خواهد داد و هر كه با عمار دشمني ورزد خدا با او دشمني خواهد ورزيد "و اين را حاكم و ذهبي صحيح شمرده اند.
احمد حنبل باين عبارت نقل كرده است: " هر كه با عمار دشمني ورزد خداي عز و جل با او دشمني خواهد ورزيد، وهر كه نسبت به وي كينه بورزد خداي عزو جل با او كينه ميورزد، و هر كه اورا دشنام دهد خداي عز و جل او را دشنام خواهد داد. "
[ صفحه 63]
حاكم نيشابوري و ابن نجار و ابن عساكر و طبراني با عباراتي مشابه روايت كرده اند. و جمعي كثير از حديثدانان و اساتيد فن حديث آن را آورده اند.
13- از حذيفه " صحابي معروف پيامبر (ص) روايت شده كه از او پرسيدند: حالا كه عثمان كشته شده چكار كنيم؟ جواب داد: با عمار باشيد.
گفتند: عمار از علي (عليه السلام) جدا نميشود. گفت: حسد بيش از هر چيز انسان را نابود ميسازد، و حقيقت ايناست كه نزديكي عمار با علي سبب ميشودكه شما از عمار دوري كنيد. در حاليكه بخدا قسم علي آنقدر بر عمار برتري دارد كه ابر از خاك فاصله دارد، عمار از نيكان است)
14- عبد اللهبن جعفر (طيار) ميگويد: " كسي را نديده ام كه مثل عمار ياسر و محمد بنابي بكر دوست نداشته باشد كه حتي يك لحظه در برابر خدا نافرماني نمايد و بقدر يك مو از راه حق انحراف پيدا كند".
15- ابشيهي در كتاب (مستطرف) از پيامبر (ص) روايت ميكند: " در جنگ احد جبرئيل بخدمت پيامبر (ص) فرود آمد (و درباره يارانش مي پرسيد)، تا رسيد به اين سوال: اين كه دربرابرت از تو دفاع و پاسداري ميكند كيست؟
فرمود: عمار ياسر است. گفت: او را به بهشت مژده بده آتش بر عمار حرام گشته است "
[ صفحه 64]
رفتار ناشايست با عمار ياسر
با مطالعه آيات و احاديثي كه گذشت مسلم ميشود كه رفتار خشن و زننده اي كه با عمار ياسر شده سخت ناروا بوده است، و هيچكس نمي تواند آنرا توجيه و تاييد نمايد. اگر كسي مدعي شود كه خليفه بقصد تاديب چنين رفتار زشت و ناروائي مرتكب گشته است بايد توجه كند كسي را تاديب ميكنند كه سوء ادبي از او سر زده باشد يا سخني بباطل و بهتاني بر زبان آورد، يا حرفي بر خلاف حق يا مخالفت احكام و شريعت اسلام گفته باشد و ميدانيم كه مقام عمار اجل از اينها است و او فقط دعوت به حق كرده و به رويه و تعاليم اسلام خوانده و از ستمي كه برديگران رفته ناليده و شكايت نموده و به وصيتي كه باو شده و ملتزم به ادايش بوده عمل كرده است يا نامه اي را كه گروهي از مومنان و پارسايان و اصحاب پيامبر (ص) نوشته و در آن امر بمعروف و نهي از منكر كرده اند به زمامدار رسانده است. آيا كداميك از اينها در شريعت اسلام ممنوع و جرماست كه خليفه خواسته عمار را بخاطر انجامش تاديب نمايد و به راه راست اسلام باز آورد؟ مگر خليفه صاحب اختيار جان مردم است تا چنانكه خود راصاحب اختيار اموال عمومي مسلمانان ميپنداشت در جانشان بدلخواه دخل و تصرف كند و با اين كار دل بلهوس اطرافيانش را شاد سازد؟ مگر حكومت اسلامي استبدادي و ديكتاتوري است يا سلطنت كه بمقتضاي آن مردان پاك و اصلاح طلب را بزنند و شكنجه دهند؟
وانگهي اگر خليفه خود را وظيفه دار تاديب و كيفر خلافكاران ميدانست چرا كساني مثل عبيد الله بن عمر، و حكم ابن ابي العاص، و مروان بن حكم،
[ صفحه 65]
و وليد بن عقبه، و سعيد بن عاص، و تبهكاران ديگري را كه همگي مستحق كيفر بودند و بارها واجب شد كه احكامكيفري اسلام در موردشان اجرا شود واگذاشت و حتي سعي ميكرد دلشان را بدست آورد و از خزانه مسلمين به آنهامي بخشيد و از آنها دفاع ميكرد و آنها را بر جان و مال مردم مسلط مينمود و به مقام فرماندهي سپاه و استانداري ميگماشت؟ آري او همه كيفرها و تاديب ها را گذاشته بود براي مردان صالح و نيكوكار و خيرخواهو اصلاح طلبي مثل عمار ياسر و ابوذر غفاري و ابن مسعود و يارانشان.
هر گاه در اعمال و رفتار عثمان دقت كنيم در مي يابيم كه براي هيچيك از مردان بزرگ و صالح و خيرخواه ملت اسلامي ارزش و احترامي قائل نبوده است، حتيبارها نسبت به اميرالمومنين علي (ع) جسارت روا داشته است، و ديديم كه به مولاي متقيان ميگويد: تو بيش از او مستحق تبعيدي يا ميگويد: هيچ گردنكشي نيست كه تو را نردبان و وسيله مخالفت نساخته و تو را پشت و پناه خويش ننموده باشد. و مقصودش ازگردنكشان ابوذر و عمار و امثال ايشاناست، و امام (ع) را وسيله و همدستو پشت و پناه گردنكشان ميشمارد. و اين بهتاني عظيم و نابخشودني است در حق امام و مولاي مومنان و اصحاب عظيمالشاني چون ابودر و عمار.
گوئي هيچگاه مصاحب پيامبر اكرم (ص) نبوده و هرگز سخنان آن حضرت را كه بارها در حق علي (ع) فرموده نشنيده است، آنتمجيدها و تقديرها را كه در حضور اصحابش يا در انجمن و اجتماع آنان و در حوادث و جنگهاي گوناگون بر زبان مباركش جاري ساخته است، يا پنداري، فداكاريهاي آن قهرمان دلير را در سختترين و تاريكترين موقعيتهاي حساس اسلام بچشم نديده و نديده كه وقتي همه ياران پيامبر (ص) از برابر دشمن گريخته اند
[ صفحه 66]
يكتنه ايستاده و در دفاع از آئين مقدس اسلام و رهبرش جان فشانده است و آندم كه همه اسلام و پيامبرش را واگذاشته اند او به هولناك ترين پاسداري كمر بسته و در اين راه جز به خدا و حفظ آئينش بهيچ نينديشيده است.
گروهي مدعيند كه خليفه حافظ قرآن بوده و گاه در نماز شب همه قرآن را در يك ركعت مي خوانده است. اگر اين ادعا راست هم باشد، مي پرسم آيا در اين قرائتها هيچ به آيه تطهير بر نخورده و ندانسته كه مولاي متقيان يكي از آنپنج تن است كه آيه شريفه بدان اشارت ميورزد؟ يا به آيه مباهله بر نخورده. كه دلالت بر اين دارد كه علي (ع) بمنزله جان و خود پيامبر (ص) است؟ چگونه باين آيات توجه ننموده و به آيات شريفه ديگري كه در حق مولاي ما علي است و عبد الله بن عباس- كه علامه امت اسلام لقب يافته آنها را به سيصد آيه بالغ شمرده است؟ يا از توجه به معاني آنها غفلت داشته است؟يا از پر خواني عقلش از التفات به معاني گرانقدر آيات بازمانده است؟ يا مي فهميده كه چه مي خواند اما..؟!
من نميدانم ابن حجر و ابن كثير و امثال آنها كه حرفها و كارهاي ناروايعثمان را در مورد ابوذر و ابن مسعود و مالك اشتر اينطور توجيه ميكنند كه آزاد بيان آنان سبب ميشد كه ابهت و شكوه خلافت از بين برود و كسر شاني براي خليفه پيش آيد حرفهاي زشت و نارواي عثمان را نسبت به مولاي متقيان چگونه توجيه توانند كرد؟ اينها كه انجام وظيفه امر بمعروف و نهي از منكر ابوذر و عمار و ابن مسعود را مايه كسر شان خليفه ميشمارند و نديده ميگيرند كه صلاح امت و ماهيت اسلام و رويه حكومت بستهبه انجام اين وظيفه مقدس اسلامي است آيا در مورد جسارتهاي عثمان به اميرالمومنين علي (ع) نيز وابستگي كوركورانه و تعصب جاهلي وادارشان ميسازد كه همان توجيهات
[ صفحه 67]
گستاخانه را تكرار نمايند؟ از ماندنعلي (ع) در مدينه چه مفسده اي ببارميايد و در تبعيد امام كدام مصلحت عمومي اسلامي نهفته بوده است؟ مگر علي (ع) خود عين صلاح و مصلحت محض نيست؟ مگر مصالح عمومي و فردي را كسي جز او تشخيص ميداد و يا پاسداري ميكرد؟ ابهت و شكوهي كه با اقامت و وجود اميرالمومنين علي (ع) آن مظهرفضيلت و پاكي و دانش و صلاح و اصلاح و ايمان، زائل شود زوال و عدمش به زوجود است بخدا قسم اگر مدافعان متعصب عثمان ميتوانستند براي تبرئه او ساحت مقدس امام (ع) را بهمان بهتانها كه در حق ابوذر و عمار و ابنمسعود روا داشتند ميالودند، اما نتوانستند...
حقيقت اين است كه عثمان اگر گوش به نصايح خيرخواهانه وراهنمائيهاي مصلحت آميز امام (ع) سپرده بود نه به پرتگاه گمراهي و ستمو جنايت مي افتاد و نه ابهت و شكوه خلافت ميكاست، و هم خود معزز و شكوهمند ميبود و هم امت اسلام، ولي چه فايده...!
خداي حكيم و مقتدر ازدرون و برون هر كس آگاه است، و مسلم است كه پاره اي افراد، دنيا دوستند و براي كسب لذائذ و بهره هاي دنيوي بهر جنايت و گناه و توجيه غرض آلود وناروا دست ميالايند، ولي بايد دانست كه صحنه سهمگين رستاخيز و دادگاه عدلالهي در انتظار است.
[ صفحه 68]
عثمان مردان پاكدامن و اصلاح طلب كوفه را به شام تبعيد ميكند
بلاذري مينويسد: " چون عثمان رضي الله عنه وليد بن عقبه را از (استانداري) كوفه بر كنار ساخت آنرا به سعيد بن عاص سپرد و باو دستور داد كه با مردم مدارا نمايد. بهمين سبب با قاريان قرآن كوفه و با معاريف آن نشست و برخاست ميكرد و با آنان انجمن داشت، و اين اشخاص با او انجمن ميكردند: مالك اشتر، زيد بن صوحان، صعصعه بن صوحان، حرقوص بن زهير، جندب بن زهير ازدي، شريح بن اوفي، كعب بن عبده- و او مردي زاهد و عابد بود و هم اوست كه بدست بسر بن ارطاه (سردار سفاك معاويه) كشته شد عدي به حاتم طائي، كدام بن حضري، مالك بن حبيب، قيس بن عطارد، زياد بن خصفه، يزيد بن قيس ارحيي، و عده اي ديگر. يكوقت همه اينها با او جمع بودند ونماز عصر را خوانده كه با هم به گفتگو پرداختند و سخن به زمينهاي حاصلخيز ميان كوفه و بصره (بين النهرين) كشيد و زمينهاي دامنه كوهستان، و گفتند كه زمين بين النهرين بر زمينهاي كوهستان برتري دارد، زيرا همه آنچه در مزارع كوهستان ميرويد در آن ميرويد بعلاوه نخل. آن كه حرف اين زمينها را پيش كشيد حسان بن محدوج ذهلي بود. در اين هنگام عبد الرحمن بن خنيس اسدي رئيس شهرباني گفت: خيلي دلم ميخواستكه آن زمينها (زمينهاي عراق) مال استاندار (يعني سعيد بن عاص) ميبودو شما زمينهائي بهتر از آن
[ صفحه 69]
ميداشتيد. مالك اشتر به او گفت: براي استانداري زمينهائي بهتر از اين آروز كن، اما حق نداري آرزو كني كه زمينهاي ما مال او باشد. عبد الرحمنگفت: آرزوي من چه ضرري براي تو دارد كه اخمهايت را درهم ميكشي، بخدا اگراستاندار تصميم بگيرد آن زمينها را تصاحب ميكند. مالك اشتر گفت: بخدا اگر تصميم هم بگيرد هرگز موفق نخواهد شد. سعيد بن عاص از اين گفتگو در خشم شده و گفت: زمينهاي حاصلخيز ميان كوفه و بصره حق قريش است.
مالك اشتر اعتراض كرد كه " آيا آنچه را خدا بقدرت نيزه هاي ما بتملك ما درآورده ميخواهي ملك خودت و قبيله ات سازي؟ بخدا اگر كسي باين صدد برآيد چنان ضربه اي خواهد خورد كه سرنگون گردد "، اين را گفت و به عبد الرحمن بن خنيس پريد اما او را جدا كردند.
سعيد بن عاص اين ماجرا را به عثمان گزارش كرد و نوشت: " با وجود مالك اشتر و دوستانش كه به قاريان و اساتيد قرآن معروفند اما مشتي ابله اند من در كوفه از عهده كوچكترين كاري بر نميايم. " عثمان در جواب دستور داد كه آنها را به شام سوق بده. و به مالك اشتر نوشت: " من ميدانمكه تو نيتي در درون داري كه اگر آشكارش كني ريختن خونت جايز خواهد بود. فكر نميكنم تا صدمه كشنده اي بتو نرسيده دست از كارهايت برداري. بمحض اين كه نامه ام بتو رسيد بطرف شام حركت كن چون اهالي كوفه را فاسد كرده اي؟ سعيد بن عاص، مالك اشتر وهمه كساني را كه با او در حمله و انتقاد شركت داشتند و عبارت بودند از: زيد بن صوحان، صعصعه بن صوحان، عائد بن حمله، كميل بن زياد، جندب بن زهير، حارث بن عبد الله، يزيد بن مكفف، ثابت بن قيس نخعي، و اصعربن قيس حارثي، تبعيد كرد.
اين اساتيد قرآن كه اهل كوفه بودند و به شام تبعيد شدند در دمشق نزد
[ صفحه 70]
عمرو بن زراره اقامت كردند. معاويه با آنان بخوبي رفتار نمود و آنها را گرامي داشت تا گفتگوئي ميان او و مالك اشتر در گرفت كه به خشونت كشيد، و بر اثر آن معاويه او را زنداني كرد. پس عمرو بن زراره برخاسته گفت: اگر او را زنداني كني كسي پيدا خواهد شد كه ترا از آن باز دارد. معاويه دستور داد تا عمرو را نيز زنداني كردند. ديگران مداخله كرده به معاويه گفتند: با ما كه در جوار تو هستيم بخوبي رفتار كن. و ديگر هيچ نگفتند. معاويه پرسيد: چرا ديگر صحبتي نميكنيد؟ زيد بن صوحان جواب داد كه از سخن چه فائده؟ اگر ستمي از ما سر زده بدرگاه خدا توبه مي كنيم، و اگر ستمديده ايم از خدا ايمني مسئلت مي كنيم. معاويه گفت: تو مرد راستگوئي هستي. و اجازه داد به او كه به كوفه باز گردد، و به سعد بن عاص نوشت: " من به زيد بن صوحان اجازه دادم كه به خانه اش در كوفه باز گردد چون ديدم مردي با فضيلت و معتدل و با ايمان است. بنابراين تو هم با او خوشرفتاري كن ودست از آزارش باز دار، و به او روي خوش نشان بده و محبت كن. زيرا بمن تعهد داد كه هيچ كار ناخوشايندي از او سر نزند. " زيد بن صوحان از معاويه تشكر كرد و در موقع خداحافظي از معاويه تقاضا كرد آنها را كه زنداني نموده آزاد سازد- و آزاد ساخت.
به معاويه خبر رسيد كه عده اياز اهالي دمشق با مالك اشتر و دوستانش مي نشينند و به بحث و استفاضه مي پردازند. پس به عثمان نوشت: " تو كساني را پيش من فرستاديكه شهر و ديار خود را فاسد كرده و شورانده اند. و خاطرم هيچ آسوده از اين نيست كه مردم تحت فرمانم را به عدم اطاعت وادارند و چيزهائي به آنهاياد بدهند كه هنوز ياد نگرفته اند و در نتيجه راهرويشان به ناراهواري بدلشود و امنيت موجود جاي خود را به شورش بدهد. " عثمان
[ صفحه 71]
در جواب دستور فرستاد كه آنان را به " حمص " سوق دهد- سوق داد. و فرماندار آن شهر عبد الرحمن بن خالد بن وليد بن مغيره بود. گفته اند عثمان نوشته است كه آنها را بكوفه برگرداند ولي سعيد بن عاص دوباره اظهار ناراحتي كرده است، در نتيجه عثمان دستور داد آنان را به " حمص " سوق دهند- و به آن شهر ساحلي (سوريه) درآمده اند."
>تفصيل ماجرا
>مالك اشتر
>صورت ديگري از همين نامه
>زيد بن صوحان
>صعصعه بن صوحان
>جندب بن هير ازدي
>كعب بن عبده
>عدي پسر حاتم طائي
>مالك بن حبيب
>يزيد بن قيس ارحبي
>عمرو بن حمق خزاعي
>عروه بن جعد
>اصعر بن قيس
>كميل بن زياد نخعي
>حارث بن عبد الله همداني
تفصيل ماجرا
از عثمان بدعتهائي سر زد كه مشهور است و همه ميدانند. ياران پيامبر (ص) او را بعلت آن مورد انتقاد و نكوهش قرار دادند. ازقبيل اينكه بني اميه مخصوصا آنعده ازامويان را كه زشتكار و ابله و بي دين و ايمان بودند به فرماندهي سپاه و استانداري ميگماشت، و اموال عمومي را به آنها حواله ميداد و مي بخشيد، و رفتار ناروائي كه با عمار و ابوذر و عبد الله بن مسعود كرد و ساير كارهائي كه در اواخر خلافتش مرتكب گشت. بعد اينطور اتفاق افتاد كه وقتي وليد بن عقبه استاندار كوفه بودو ديدند و شهادت دادند كه شراب خوردهاست عثمان او را بر كنار كرد و سعيد بن عاص (اموي) را بجايش منصوب ساخت. سعيد به كوفه رفت و عده اي از اهالي آنجا را براي همنشيني و مصاحبتبرگزيد كه با او انجمن مينمودند. روزي سعيد بن عاص گفت:
زمينهاي حاصلخيز عراق بوستان قريش و بني اميهاست. مالك اشتر نخعي در جوابش گفت: پنداشته اي زمينهاي حاصلخيزي كه خدا بقدرت شمشيرهايمان به غنيمت و مالكيت مسلمانان درآورده بوستان تو و قبيله تو است؟ رئيس
[ صفحه 72]
شهرباني كوفه گفت: حرف استاندار را رد ميكني؟ و حرفهاي خشن زد.
پس مالك اشتر به جماعتي از نخعيان (افراد قبيله اش)و اشراف و بزرگان كوفه كه در اطرافش بودند گفت: نشنيديد چه گفت؟ پس آنان در حضور سعيد بن عاص بر او حملهبردند و او را بشدت كوفتند و پايش راكشيدند. اين عمل بر سعيد بن عاص گران آمد، و انجمن با آنان را ترك كرد و ديگر به آنان اجازه همصحبتي نداد. در نتيجه، آنان در انجمنهاي خود باو بد ميگفتند و از انتقاد و حمله به او به انتقاد عثمان مي پرداختند و مردمي بسيار بدورشان فراهم ميامد، تا كارشان بالا گرفت وخطرناك گشت. چنانكه سعيد بن عاص وضعشان را به عثمان گزارش داد. عثمان نوشت كه بشام سوق دهد تا اهاليكوفه را فاسد و شورشي نكنند. و به معاويه كه استاندار شام بود نوشت:
"عده اي از اهالي كوفه را كه تصميم داشتند شورش برپا كنند به قلمرو تو سوق كرده ام. اگر ديدي براه ميايند با آنها خوشرفتاري كن و به شهر و ديارشان باز گردان. اين جماعت كه عبارت بودند از: مالك اشتر، مالك بن كعب ارحبي اسود بن يزيد. علقمه بن قيس و صعصعه بن صوحان و ديگران بهدمشق نزد معاويه رسيدند يكروز آنها را جمع كرد و چنين گفت: " شما عده اي از عرب هستيد كه هم شمشير زنيد و هم سخنور. بوسيله اسلام به افتخار وبرتري نائل آمديد و بر ملتهاي ديگر چيره گشتيد و ميراث آنها را بدست آورديد. اطلاع پيدا كرده ام كه از قريش بدگوئي كرده و با زمامداراني كهاز قبيله قريشند عداوت ورزيده ايد. اگر قريش نبودند شما ذليل و بيچاره بوديد. زمامداران شما براي شما سپر و پوششند بنابراين دست از آنها بر نداريد. زمامداران شما اگر ستم ببينند صبر و تحمل نشان ميدهند و بخاطر شما حرفهاي عتاب آميز را بر خويش
[ صفحه 73]
هموار مينمايند. بخدا اگر دست از اين كارهاتان بر نداريد خدا شما را گرفتار كساني خواهد كرد كه انواع ذلت و خواري را بر شما تحميل ميكنند و اگر تحمل هم نشان دهيد باز از شما سپاسگزار نخواهند بود، بعلاوه شما در تمام جنايات و مظالمي كه در حق مردم در زمان حيات وبعد از مرگ شما مرتكب شوند شريك خواهيد بود. "
صعصعه بن صوحان در جواب گفت: " اما درباره قريش، حقيقت اين است كه در دوره جاهليت قريش بيش از ساير قبائل عرب نفرات و قدرت نداشته است، و بعضي از قبائل عرب هم پر شمارتر از آن بوده اند و هم قدرتمندتر. "
معاويه گفت: تو سخنگوي اين عده هستي، و مي بينم عقل نداري حالا شما را شناختم و فهميدم آنچه سبب شده كه مغرور شويد كم عقلي است.
من از عظمت اسلام سخن ميگويم وشما در جواب از جاهليت ياد ميكنيد. خدا آنهائي را كه شما را بزرگ كردند ذليل كند. در سخنم دقت كنيد و بفهميد، و فكر نمي كنم بفهميد قريش در دوره جاهليت و نيز در دوره اسلام فقط بوسيله خداي يگانه به قدرت و عزترسيد. پرشمارتر و مقتدرتر از ساير قبائل عرب نبود، بلكه از لحاظ تبار نجيب تر و از لحاظ كردار و اخلاق گرانمايه تر و از لحاظ مردانگي بالاتر از همه قبائل عرب بود. در دوره جاهليت كه مردم يكديگر را مي بلعيدند قريش در سايه خداپرستي ايمن و در امان مي زيست و خدا او را به حرمي ايمن نشانيد در حاليكه ديگر مردمان از اطراف آن ربوده ميشدند و به اسارت مي رفتند. آيا از عرب و غير عرب يا مردم سياه و سرخ پوست كسيرا مي شناسيد كه روزگار در شهر و حريمش بر او مصيبت و بلائي نازل نكرده باشد جز قبيله قريش؟ جز قريش كه نشد كسي بد خواهش شود و خدا
[ صفحه 74]
او را ذليل نسازد. تا آنگاه كه خداي متعال اراده فرمود كساني را كه با پيروي دينش به عزت رسيده اند از خواري دنيا و بد عاقبتي آخرت برهاند، و بهمين جهت بهترين آفريده اش را برگزيد و سپس برايش اصحابي برگزيد كه نيكوترين آنان قريش بودند. آنگاه اين دولت را بر پيكر ايشان استوار ساخت و خلافت را بانان اختصاص داده چنانكه حكومت فقط با ايشان است. خداكه دوره جاهليت و هنگامي كه قريش كافر بودند آنها را حفظ و حراست نمود مگر ممكن است حال كه بدين او هستند حفظ و حمايتشان ننمايد؟ مرگ بر تو وپيروانت.
تو اي صعصعه شهر تو بدترينشهرهاست، از لحاظ محصولات گندترين محصولات را دارد، گود است، همسايگان پستي دارد، دايما در آن شربپا ميشود، هيچ نجيب زاده اي در آن اقامت نكرده است، و هر آدم فرومايه اي كه در آن اقامت نمايد اقوام مختلفبا هم بكشمكش بر مي خيزند و بردگان ايراني شورش ميكنند، و تو در ميان قومت از همه بدتري آيا پس از آنكه اسلام ترا بمقامي نمايان رسانيد و بااقوام و ملتها معاشر ساخت درصدد برآمده اي كه دين خدا را كج و دگرگونه سازي و به گمراهي روي؟ اين كار، نه بر قريش ضرر ميزند و نه آنها را از مرتبه بلندشان فرو مي آردو نه باعث ميشود از انجام وظائفي كه بعهده دارند باز مانند. شيطان از شما غافل نيست، مايه شرارت را در شما يافت و شما را بوسيله مردم فريفت، و هم او شما را بر زمين خواهد زد. از روي شرارت هر كاري بكنيد نتيجه اشاين خواهد بود كه شري بدتر و ننگ آورتر گريبانتان را بگيرد. بشما اجازه ميدهم هر جا مي خواهيد برويد. خدا بوسيله شما بهيچكس نه نفعي ميرساند و نه ضرري. شما آدمهائي نيستيد كه بتوانيد نفع يا ضرري بكسي برسانيد. اگر طالب نجات و رستگاري هستيد با جامعه (دولت) باشيد و نگذاريد عشرت و نعمت
[ صفحه 75]
شما را به سركشي بكشاند، زيرا غروري كه نتيجه كثرت نعمت است هرگز خير و صلاحببار نخواهد آورد. هر جا مي خواهيد برويد. من درباره شما به اميرالمومنين (عثمان) خواهم نوشت." و به عثمان نوشت: " عده اي پيش منآمده اند كه نه عقل دارند و نه دين، از عدالت رنجيده خاطرند، بهيچوجه خدا را در نظر نميگيرند، و از روي دليل و برهان سخن نمي گويند، بلكه تمام همشان متوجه بر پا كردن آشوب است. خدا آنها را مي آزمايد و رسوا ميسازد، و آدمهائي نيستند كه از خطرشان بترسيم، و قدرت و امكاناتي بيش از كساني كه قبيله و ملتي دارند در اختيارشان نيست. بالاخره ميگويم كه آنها را از شام بيرون ببر."
حسن مدائني روايت كرده است كه معاويه در شام با آنان جلساتي داشته و نطقها و گفتگوها در آن انجام گشته است، و معاويه از جمله به آنها گفته است: "قريش دانست كه ابوسفيان از همه افرادش بزرگوارتر و نجيب زاده تر استجز از پيامبر خدا (ص) زيرا او را برگزيد و گرامي ساخت و اگر ابوسفيان پدر همه آدمها ميبود همه شان حليم و بردبار از كار در مي آمدند! "
صعصعه بن صوحان در جوابش ميگويد: " دروغ گفتي. انسانها پدري بهتر از ابوسفيان داشتند، پدري كه خدا بقدرتش بيافريد و از معنوياتش در او دميد و به فرشتگان فرمان داد تا بر او سجده آرند. اما از ميان فرزندانشبرخي نيكوكار درآمدند و بعضي بدكار، برخي هوشمند و عده اي احمق و نابخرد " و نيز روايت كرده كه در يكي از همين جلسات معاويه بانان گفت: " جواب نيكو دهيد با آرامش بينديشيد و دقت نمائيد و نظري را كه براي خودتانو مسلمانان مفيد تشخيص ميدهيد ابراز داريد و آنرا از من بخواهيد، و از من اطاعت كنيد. " صعصعه بن صوحان گفت: تو اين شايستگي را نداري كه ازتو
[ صفحه 76]
اطاعت كنيم، و نه اطاعت ما از تو در دستوراتي كه بر خلاف حكم خدا صادر ميكني ميتواند افتخار و عظمتي برايت فراهم آورد.
معاويه: اولين حرفي كه زدم اين بود كه سفارش كردم از خدا بترسيد و از او اطاعت كنيد و وحدت ملي را حفظ نمائيد و زمامدارانتان را احترام و از آنان اطاعت كنيد.
صعصعه: اگر توبه كرده- و به حق و قانون اسلام باز آمده- اي بتو دستور ميدهم كه از حكومت كناره گيري كني، زيرا در ميان مسلمانان كساني هستند كه بيش از تو شايسته تصديق حكومتند، كساني كه پدرشان خدماتي بيش از پدرت به اسلام كرده است و خودشان قدمهائي بهتر از تو در راه اسلام برداشته اند.
معاويه: من در راه اسلام قدمهائي برداشته ام. اگر كساني باشند كه قدمهائي بهتر از من در راه اسلام برداشته باشند، ولي امروز هيچكس نيست كه در انجام و اداره كاري كه اكنون بعهده دارم بيش از من قدرت و كفايت داشته باشد. حتي اين عقيده عمر بن خطاب بود. زيرا اگر كسي با كفايت تر و با قدرت تر از من وجود ميداشت هرگز عمر براي خاطر من يا ديگري از انتصاب او باين مقام خودداري نمي نمود. از آن هنگام هيچ كاري از من سر نزده كه مستلزم بر كناري من از اين مقام باشد. اگر اميرالمومنين (عثمان) چنين كاري ازمن ديده بود بمن مينوشت و من از استانداري او استعفا ميكردم، و اگر خدا چنين مقدر سازد كه او چنين كاري كند اميدوارم كه تصميمش دائر بر انتصاب ديگري بخير و مصلحت باشد. بنابراين عاقلانه تر و آرامتر حرف بزنيد. زيرا نيت و باطن من با نيت وباطن شما خيلي فرق دارد. كار و نظر من بفرمان شيطان نيست. بجان خودم اگر كارها به راي و نظر و هوش شما ميبود كار
[ صفحه 77]
مسلمانان حتي يكشبانه روز هم روبراه نميبود. به راه حق و خير برگرديد و خيرخواهانه حرف بزنيد.
گفتند: (تو شايسته- حكومت و استانداري و فرمانروائي- نيستي.)
معاويه: بخدا قسم خدا جهشها و كيفرهائي دارد و من از اين براي شما نگرانم كه در برابر خداي رحمان نافرماني كنيد و از شيطان پيروي نمائيد، و در نتيجه آن در دنيا و آخرت بذلت بيفتيد.
چون سخن معاويه باينجا رسيد به او پريدند و سرو ريشش را گرفتند و كشيدند. معاويه گفت: " به اينجا كوفه نيست كه چنين مي كنيد. بخدا اگر مردم شام ببينند با من كه امام و زمامدارشان هستم چنين رفتاري ميكنيد نمي توانم جلوشان را بگيرم و حتما شما را خواهند كشت. بجان خودم همه كارهاتان شبيه يكديگر است. " آنگاه برخاسته گفت: بخدا تازنده ام هرگز با شما جلسه نخواهم كرد. و به عثمان نوشت: " بسم الله الرحمن الرحيم. به بنده خدا عثمان اميرالمومنين، از طرف معاويه بن ابيسفيان. پس از درود، اي امير المومنين تو عده اي را پيش من فرستاده اي كه با زبان شيطان سخن ميگويند و آنچه را شيطان تقرير كند بر زبان مياورند. و مدعيند كه از طرف قرآن با مردم سخن ميگويند. بهمين جهت امر را بر مردم دگرگونه مينمايند.
همه مردم نمي دانند كه اينها چه منظوري دارند. و منظوري جزبرپا كردن آشوب و اختلاف انداختن ندارند. اسلام بر آنان گران آمده و رنجانده شان.
شيطان به دلهاشان نفوذ كرده است. بسياري از مردم كوفه را كه با آنها تماس داشته اند فاسد كردهاند و اطمينان ندارم كه اگر در ميان مردم شام اقامت كنند با جادوي سخن و با زشتكاريشان ايشان را نفريبند. بنابراين آنها را به شهرشان باز گردان تا در خانه شان، در شهرشان و همانجا باشند كه نفاقشان ظاهر
[ صفحه 78]
گشته است. و السلام ".
عثمان در جواب دستور فرستاد كه آنها را به كوفه نزد سعيد بن عاص باز گرداند. او هم باز گردانيدشان. وقتي بكوفه باز آمدند زبانشان بيش از پيش روان وگويا بود. پس سعيد از وضع آنان به عثمان شكايت برد، و عثمان به او نوشتكه نزد عبد الرحمن بن خالد بن وليد كه فرماندار " حمص " بود بفرستد آنانعبارت بودند از: مالك اشتر، ثابت بن قيس، كميل بن زياد، زيد بن صوحان و برادرش صعصعه، جندب بن زهير، حبيب بن كعب، عروه ابن جعد و عمروبن حمق خزاعي.
عثمان بن مالك اشتر ودوستانش نوشت: " پس از درود، من شما را به " حمص " تبعيد كرده ام. بنابراين بمحض رسيدن نامه ام بطرف آنشهر روانه شويد، زيرا شما نبايد آسيبي به اسلام و مسلمانان وارد آوريد. و السلام ".
مالك اشتر چون اين نامه را خواند گفت: " خدايا هر كدام از ما را كه نظرش نسبت بمردم بدتر است و در رفتار با مردم بيش از ديگري بر خلاف حكم خدا عمل كرده بزودي گرفتار بلا گردان " سعيد اين سخن را نيز به عثمان گزارش داد. مالك اشتر و دوستانش به (حمص) رفتند. عبد الرحمن بن خالد آنان را در كناره دريا جا داد و براي ايشان جيره اي (يا مواجبي) مقرر نمود.
(واقدي) ميگويد: " عبد الرحمن بن خالد پس از آنكه چند روزي آنان را اقامت داده و خوراكي براي ايشان مقرركرد فرا خواندشان و گفت: اي شيطان زادها نه سلام و نه عليك شيطان از كردارش پشيمان شده اما شما هنوز بساطگمراهگري خود را جمع نكرده ايد. خدامرا بزند اگر شما را اذيت نكنم آي گروهي كه نمي دانم عربيد يا عجم نمي دانم به من هم همان حرفهائي را ميخواهيد بزنيد كه به معاويه زديد؟ من پسر خالد بن وليدم پسر
[ صفحه 79]
كسي كه تجارب سهمگين و دشوار را از سر گذرانده است. من پسر كسي هستم كه مرتدان را بخاك و خون كشيد. بخدا اي پسر صوهان اگر بمن خبر برسد كه يكي از اطرافيانم با مشت بر بيني ات كوبيده و تو سرت را عقب كشيده اي چنان بلائي بر سرت بياورم كه روزگارتسياه شود. يكماه در آنجا اقامت داشتند، و هر گاه عبد الرحمن سواره بجائي ميرفت آنها را همراه مي برد، و به صعصعه ميگفت: اي زنا زاده كسي كه با خوشرفتاري اصلاح نشود بايد با بد رفتاري آدمش كرد. چرا حالا آن حرفهائي را كه به سعيد بن عاص و معاويه ميگفتي نميگوئي؟ ميگفتند: بخدا توبه مي بريم. مگر ما چيزي بتوگفته ايم روش او و آنان چنين بود تا روزي گفت: خدا از شما در گذشته است. پس به عثمان نامه اي نوشت و در آن رضايتش را از ايشان جلب نمود و در موردشان نظر خواست. آنگاه عثمان آنان را بكوفه باز گردانيد.
اين جماعت بيشترشان مرداني با عظمت بودندكه در پاكي و صلاح و تقواي آنان مردماتفاق نظر داشتند و به بلندي مقام و رفعت شانشان معترف بودند. همين بايدمانع آزار و تبعيدشان ميبود و بايستيحاكم را واميداشت كه آنان را از شهر و كاشانه شان آواره نكرده و از شهري به شهري نراند و گوش بگزارش هر هرزه بي ايمان و جاسوسي نسپارد، نه اين كه باستناد خبر مغرضانه اي كه جواني بي سر و پا بدهد آن مردان بزرگ و پاكدامن را كيفر دهد. خداي متعال ميفرمايد: " اگر آدم زشتكاري براي شما خبري آورد بايد
[ صفحه 80]
در آن تحقيق كنيد مبادا از روي ناداني به عده اي آسيب برسانيد و بعدا بر كرده خويش پشيماني خوريد. "
خليفه وظيفه داشت آن جوان زشتكار هرزه را بخاطر گزارش و خبر مغرضانه اش سخت ملامت و حتي مجازات كند كه چرا مردان خداپرسترا كه استاد قرآنند ابله ناميده است، مرداني كه پيشواي مردمند و زاهدان خطه خويش و فقيهاني سترگ و مجسمه زهدو تقوي و نمونه عالي فقه و اخلاق و هيچ جرمي نداشته اند جز اينكه تن به خواهشهاي آن جوانك بي سر و پا نسپردهاند و در شهوت پرستي و جناياتش شركت نجسته اند. آيا خليفه پيش از اينكه حكم تبعيدشان را رقم بزند تحقيق كرد كه ميان ايشان با آن جوان هرزه چه گفتگو و بحثي در گرفته و سخن بر سر چه بوده و در آن جلسات چه گذشته است؟ نه، بلكه بجاي تحقيق و اطلاع از آن ماجرا و فقط بنا به خواهش آن جوانك سبك- سر كامجو آنهمه صدمه و اهانت و محروميت را بر آن نيكمردان وارد آورده است. اما دين و دينداري كارش را تقبيح كرده اند و تاريخ از آن در رديف سياهكاريهاي عثمان ياد نموده است.
ملايمتي كه معاويه- در مقايسه با پسر خالد بن وليد- نسبت باين جماعت نشان داد از روي حلم و بنا بر موازين اخلاقي نبود بلكه ملايمتي سياسي و نفع طلبانه و حساب شده بود. اگر پرخاش ميكرد براي اين بود كه خليفه از او راضي باشد و بگويد با مخالفانش درشتي نموده است. اگر با آنان بملايمت رفتار ميكرد از آن جهت بود كه ميدانست طرفداران و پيرواني بسيار دارند و طبعي درشت و پرصلابت كه خشونت را با انتقام مقابله مينمايند. معاويه خواب
[ صفحه 81]
جانشيني عثمان را ميديد و بر آن سر بود كه مخالفت عامه و اصحاب با عثمانرو بشدت نهد و به سقوط وي انجامد تا در گرداب گل آلود حوادث آينده ماهي حكومت خود سرانه را بدام آورد. از همان وقت زمينه چيني ميكرد و دل متنفذان را بدست مياورد و هر كس را بنوعي ساكت و خشنود ميساخت.
بهمين جهت اين جماعت متنفذ را كه در ميان خلق آبرو و احترامي بسزا داشتند آزادكرد، و پيرو همين نقشه، بعدها عثمان را بهنگام محاصره واگذاشت تا كشته شد (چنانكه بيايد).
عبد الرحمن بن خالد بن وليد كه مثل پدرش خشن و تندخو بود بعكس معاويه با آنانبسختي و خشونت رفتار كرد. بنابراين، اين خشونت و آن ملايمت هر دو غير اخلاقي و ناپسند بودند. اين كرداري ناروا و بيجا بود و آن وسيله اي براييك جنايت سياسي و جاه طلبي ضد مردمي.
در اينجا مختصري از شرح حال اين رجال عاليقدر را مياوريم تا معلوم شود آنچه دشمنان در حقشان گفته اند تا چه حد دور از انصاف و مردمي و ايمان بوده است، و روشن گردد كه " ابن حجر " وقتي مالك اشتر را متهم بهانحراف از دين ميكند تبهكار و بهتانساز است و در دفاع ناروا از عثمان بهر جنايت اخلاقي دست ميالايد از جمله آنجا كه ميگويد: به مجتهد در كارهائي كه از روي اجتهاد علمي ميكند نميتوان اعتراض كرد و اين ملعون ها كه به او اعتراض ميكنند نه فهم دارند و نه عقل.
مالك اشتر
افتخار مصاحبت پيام اكرم (ص) را بدست آورده، و هر كه از او
[ صفحه 82]
ياد كرده او را ستوده است، و هيچكس ايرادي بر او وارد نياورده است.
" عجلي " او را ثقه و مورد اعتماد شمرده، و " ابن حبان " از او همينگونه ياد كرده است. اگر بعضي محدثان از وي روايت نكرده باشند دليلبر اين نيست كه وي را تضعيف نموده اند. " ابن حجر " در تهذيب التهذيب ميگويد: " مهنا گفته است كه از احمد(حنبل) درباره مالك اشتر پرسيدم كه آيا از او روايت ميكند؟ گفت: نه. و مي افزايد كه قصد احمد حنبل از اين سخن تضعيف او نبود، بلكه مقصودش اين بود كه حديثي از طريق او روايت نشده است ".
فرمايشات مولاي متقيان اميرمومنان عليه السلام در تجليل وي براي عظمت مقامش كفايت ميكند. در نامه اي پس از انتصاب مالك اشتر به استانداري مصر براي مردم آن استان مينويسد: " پس از درود، يكتن از خداپرستان (يا بندگان خدا) را نزد شما فرستاده ام كه بهنگام مخاطرات نمي خوابد و نمي آسايد، و در هنگامههاي حمله دشمن روي از ترس بر نمي تابند، بر جنايت كاران از شعله آتش آسيب رسان تر است. وي مالك بن حارث از قبيله مذحج است. بنابراين سخنش را بگوش گيريد و فرمانش را در صورتي كه با حق (يا قانون اسلام) مطابقت داشته باشد اطاعت كنيد. زيرا او يكياز شمشيرهاي خداست كه كندي نميپذيرد و نه در فرودش بر هدف كژي مينمايد. هر گاه دستور بسيح صادر كرد بزير پرچم گرد آئيد و چون فرمان توقف داد اقامت كنيد. چه، او هر قدمي كه پيشنهد يا واپس گذارد يا تاخير نمايد ياپيشقدم باشد بفرمان من ميكند. و من چون او را براي شما دلسوز و خيرخواه يافتم و ديدم كه نسبت به دشمنان سخت ستيز و پايدار است خود را از مصاحبت ومساعدتش محروم ساختم تا شما را از آنبهره مند گردانيده باشم..."
[ صفحه 83]
صورت ديگري از همين نامه
" شعبي " همين نامه را از طريق صعصعه بن صوحانباين صورت نقل كرده است:
" پس از درود، من يكي از بندگان خدا را نزد شما فرستاده ام كه بهنگام مخاطرات نمي خوابد و نمي آسايد، و در برابر دشمنان از بيم پيشامدهاي ناگوار روي بر نميتابد. گام از كاهلي واپس نميگيرد، و سستي را به اراده اش راهنميدهد. از بندگان دلير و سهمگين خدا است و از آنها كه رفتاري بزرگوارانه دارند. بر جنايتكاران ازشعله آتش آسيب رسان تر است، و بيش از هر كس از ننگ و كار ننگ آور دور است و دوري جوي. وي مالك بن حارث اشتر است، شمشيري قاطع كه در فرود بر هدف كژي نمينمايد و نه كندي ميپذيرد. در صلح حكيم و خردمند است و در جنگ مدبر و كار آزموده. نظرياتي عميق و متين دارد و صبري پسنديده و نيكو. بنابراين سخنش را بگوش گيريد و فرمانش را اطاعت كنيد. هر گاه دستور بسيج صادر كرد بزير پرچم گرد آئيد و چون فرمان توقف داد اقامت كنيد. چه او هر قدمي كه پيش نهد يا واپس گذارد بفرمان من ميكند. من براي خيرخواهي و دلسوزي شما و از آنجهت كه نسبت به دشمنان سخت ستيز و پايدار است خود را از مصاحبت و مساعدتش محروم ساختم تا شما را از آنبهره مند گردانيده باشم... "
در نامه ديگري كه به دو تن از فرماندهان سپاهش مينويسد از مالك اشتر تمجيد مينمايد:
مالك بن حارث اشتر را بر شمادو تن و بر همه كساني كه زير فرمان و
[ صفحه 84]
در قلمرو شما هستند فرماندهي داده ام. بنابراين بايستي راهنمائيهايش را بگوش گيريد و از او فرمان بريد و او را سپر و حافظ خويش گردانيد، زيرا او از آنگونه مردان است كه اين نگراني ها در موردشان نيست كه سستي و كاهلي نمايند يا بلغزند و بخطا روند يا در موقعي كه سرعت بخرج دادن به مصلحت و احتياط نزديكتر باشد كندي نمايند يا در مواردي كه كندي و شمرده قدم برداشتن به صواب نزديكتر باشد شتاب ورزند.
"ابن ابي الحديد در اينجا ميگويد: " تمجيدي كه اميرالمومنين (ع) بعمل آورده با همه اختصار چنان گويا و رسااست كه با هيچ سخن مشروحي نميتوان گفت و رساندش. بجان خودم، مالك اشتر شايسته چنين تمجيد و ستايشي هم هست، زيراسخت دلير و سهمگين بوده است و بسيار سخاوتمند، پيشوا منش، بردبار، و سخنور و شاعر. درشتي و نرمي را بهم آميخته ميداشته است، و بهمين روي در موقع پرش و پرخاش پرخاشگر ميبود و در وقت نرمش، نرمخو. و از گفته هاي عمر است كه كار حكومت (اسلامي) جز با مردي كه در عين قدرتمندي خشن نباشد و در عين نرمي ناتواني ننمايد راست و براه نگردد.
" در نامه اي كه مولا اميرالمومنين به محمد بن ابي بكر مينويسد مالك اشتر را ميستاند: " مردي را كه باستانداري مصر منصوب كرده بودم خيرخواه و دلسوز ما بود و نسبت به دشمن ما درشت و ستيزه گر بود. دوره اش را بپايان آورد، و در حاليكه از او خشنود بوديم درگذشت، خدا از او راضي و خشنود باشد و پاداشش را چند برابر گرداند و سرنوشتي نيكو برايش مقرر فرمايد "
[ صفحه 85]
وقتي خبر درگذشت مالك اشتر به اميرالمومنين علي عليه السلام رسيد فرمود: انا لله و انا اليه راجعون. پروردگار جهانيان را سپاس ميگويم.
خدايا درگذشت او را كه از پيشامدهاي ناگوار روزگار است باميد اين بر تن هموار ميسازم كه رضايت را بجويم. آنگاه فرمود: خدا، مالك را بيامرزدكه بعهدش وفا ميكرد، و درگذشت و به ديدار رحمت پروردگار نائل گشت با اين كه ما خودمان را حاضر و آماده كرده ايم كه پس از مصيبت درگذشت پيامبر خدا (ص) كه از بزرگترين مصائب بود بر هر مصيبتي شكيبا و بردبار باشيم باز مصيبت درگذشت مالك سخت گران ميايد.
عده اي از سران قبيله " نخع "- قبيله مالك اشتر- ميگويند: وقتي خبر مرگ مالك اشتر به امير المومنين علي (ع) رسيد ما نزد او رفتيم، و ديديم بيتاب است و پيوسته بر مرگ وي افسوس ميخورد. آنگاه گفت خدايا كه مالك چه مرد خوبي بود، و چه خوب مردي بود اگر از كوهستان ميبود حتما صخره اي ميبود، و هر گاهاز سنگ ميبود قطعا سنگي سخت ميبود. آه، بخدا مرگ عالمي را ميلرزاند و عالمي ديگر را شاد ميگرداند. در مرگ چون توئي بايد گريست. آيا كسي ديگر چون مالك وجود دارد؟
علقمه بن قيس نخعي ميگويد: " علي (ع) همچنان بيتاب و غمناك بود تا پنداشتم كه او بجاي همه ما داغدار و سوگوار شده است، و آثار اندوه داغداريش تا روزها برچهره اش نقش بسته بود. "
شريف رضي وزبيدي ستايش مولا را در حق وي بدين عبارت آورده اند: " اگر از كوهستان ميبود حتما صخره اي ميبود كه هيچ سنگتراش ذره اي از پيكرش نميارست گسستن، و نه هيچ پرنده به فراز ستيغش ميتوانست پريدن. "
[ صفحه 86]
ابنابي الحديد مينويسد: " سوار كاري شجاع و پيشوا منش بود از زمره بزرگان و شخصيت هاي عالميقام شيعه كه به ولايت علي بن ابيطالب (ع) سخت دلبسته و پايبند بود و در ياريش ميكوشيد، و پس از درگذشتش فرمود:
خدا مالك را بيامرزد كه براي من چنانبود كه من براي پيامبر خدا (ص) بودم. "
معاويه برده آزاده شده عمر را وادار كرد تا نزد مالك اشتر رفته شربتي زهر آلود به او داد تا از اثر آن درگذشت. چون خبر مرگش به معاويه رسيد در ميان مردم به نطق ايستاد، وپس از شكرو ستايش خدا گفت: " علي بنابيطالب دو دست راست داشت كه يكي در جنگ صفين قطع شد و آن عمار ياسر بود، و آن ديگري مالك اشتر بود كه امروز قطع شد "
اين ديكتاتور نافرمان كه خود و پدرش برده آزاد شده فتح مكه اند مردان پاك و عاليمقام را ناجوانمردانه و خائنانه ميكشد و پس از اين كه مردم را از فيض وجودشان محروم ساخت اظهار خوشحالي و افتخار ميكند و به دار و دسته اش كه دار و دسته تجاوزكاران داخلي هستند خوش خبري ميدهد و از آنها ميخواهد كه بانرادمردان ناسزا بگويند. اينها هستندكه بدترين عذابها در انتظارشان است ودر آخرت از همه زيانكارترند، و وقتي چشمشان به عذاب دوزخ افتاد خواهند فهميد كه گمراه و بدبخت ترين افراد چه كساني هستند!
بالاتر از همه اينها سخن پيامبر خدا (ص) درباره دفن ابوذر غفاري است كه حاكم نيشابوري و ابو نعيم و ابو عمر باين صورت روايت كرده اند:
" يكي از شما در صحرائي از زمين (يا عربستان) ميميرد كه جماعتي از مومنان
[ صفحه 87]
بر بالينش حضور مييابند " يا بعبارتي كه بلاذريآورده: " جماعتي از مردان صالح عهدهدار دفنش ميشوند. " و مسلم است كه مالك اشتر و دوستان اهل كوفه او ابوذر را دفن كرده اند. ابن ابي الحديد پس از نقل اين روايت ميگويد:
اين حديث فضائل بزرگي را براي مالك اشتر رحمه الله عليه ثابت مينمايد و شهادت قاطعي است از پيامبر (ص) بر اين كه مالك اشتر مومن بوده است.
اين شهادت كجا و حرف " ابن حجر " كجاكه مالك اشتر را متهم به نفهمي و بي عقلي و خروج از دين ميكند و او و ياران پاك و پرهيزكارش را لعنت ميفرستد، و فراموش ميكند كه خدا هر حرفي را كه بزبان بياورد ميشنود و ثبت و ضبط ميفرمايد و بحسابش ميرسد.
نمي خواهيم در اينجا فضائل مالك اشترو روحيه بزرگوارانه و كردار ستوده اش را بشرح آوريم، چه در اينصورت كتابي پر حجم فراهم مياوريم.
خوشبختانه دو فاضل محترم آقاي سيد محمد رضا حكيم وپسر عمويش آقاي سيد محمد تقي حكيم دوكتاب درباره مالك اشتر نوشته و به چاپ رسانده و در آن بحري از فضائل اين صحابي عظيم الشان آورده اند. همچنين دانشمنداني در گذشته باين مهمپرداخته اند و اكنون كتابي خطي در كتابخانه آستان مقدس رضوي در خراسان هست در همين موضوع.
زيد بن صوحان
زيد بن صوحان عبدي كه به " زيد الخير"- زيد نيكوكار و خوب- معروف است. مصاحبت پيامبر اكرم (ص) را دريافته است. بهمين جهت
[ صفحه 88]
" ابو عمر " و " ابن اثير " و " ابن حجر " در فرهنگ ياران پيامبر (ص) از وي ياد كرده اند. ابو عمر " مينويسد: " فاضلي ديندار بود و در ميان قبيله اش رياست داشت. "
ابويعلي و " ابن منده" و " خطيب " و " ابن عساكر " از طريق علي (ع) روايت كرده كه پيامبر(ص) فرمود: " هر كس خوشحال ميشود كه كسي را ببيند كه بعضي اجزاي بدنش پيش از خودش به بهشت در ميايد بايد به زيد بن صوحان بنگرد ".
در حديث ديگر هست كه " خردمند دست بريده زيد است. زيد مردي از امت من است كه دستش پيش از تنش به بهشت در ميايد ". بعدها دستش در جنگ قادسيه- جنگ معروف مسلمانان با ارتش شاهنشاهي ساساني- قطع شد.
در حديثي كه " ابنمنده " و " ابو عمر " و " ابن عساكر " از پيامبر گرامي (ص) نقل كرده اند چنين آمده است: " زيد چه خوبست زيد قسمتي از بدنش پيش از خودش به بهشت در ميايد، و آنگاه ساير قسمتهاي بدنش به بهشت در ميايد ".
"ابن عساكر " همچنين آورده است كه " يكوقت زيد بن صوحان خواست سوار اسبش شود عمر ركاب اسب را برايش گرفت تا براحتي سوار شود و آنگاه رو به حاضران كرده گفت: با زيد و برادران و دوستانش بايد اينطور رفتار كنيد ".
زمخشري از قول پيامبر اكرم (ص) ميگويد: " زيد نيكمرد- كه دستش بريده خواهد بود- از بهترين مردان نيكوكار است ".
[ صفحه 89]
ابن قتيبه مينويسد: " از بهترين مردمان است و در حديث پيامبر (ص) آمده كه: زيد نيكمرد- كه دستش بريده خواهد بود- و جندب (اسم اصلي ابوذر غفاري) چه خوب مردي است گفتند: اي پيامبر خدا دو مرد را با هم ياد ميكني؟ فرمود: يكي از آن دو، دستش سي سال پيش از خودش به بهشت در ميايد، و ديگري كسي است كه با زدن يك ضربه حق را از باطل جدا و متمايز ميسازد. يكي از آن دو مرد زيد بن صوحان است كه در جنگ جلولاء شركت داشت و دستش در آن جنگ قطع شد و در جنگ جمل همراه علي (ع)شركت كرد و گفت: اي اميرالمومنين مرا كشته خواهي يافت. فرمود: اي ابا سليمان از كجا اين را فهميدي؟ گفت ديدم دستم را كه از آسمان فرود آمده مرا فرا ميكشد. ديري نگذشت كه عمرو بن يثربي او را كشت. "
خطيب بغدادي مينويسد: " زيد شبها بنماز بر ميخاست و روزها را به روزه بسر مياورد، و هر شب جمعه را تا به صبح به نماز و ستايش زنده ميداشت.
و در جنگ جمل كشته شد، و وصيت كرد كه مرابا جامه ام دفن كنيد زيرا من به اقامه دعوي بر ميخيزم. يا بروايتي ديگر گفت: خون از تنم نشوئيد و هيچ يك از جامه هايم را بر نكنيد جز نعلينم را. و مرا بر روي خاك نهيد، زيرا من مردي حجت آور بر خصم خويشم. ابو نعيم اين افزوده را هم روايت كرد، كه در رستاخيز عليه خصم خويش (يا دشمن دين) اقامه دعوي كرده حجت مياورم. "
" يافعي " مينويسد: " زيد از تابعان بزرگ است، روزه دار وشب
[ صفحه 90]
زنده دار و نماز شب خوان بود.
" گفته اند كه " از دوستان نزديك علي (ع) و از صالحان و پرهيزكاران بوده است.
" عقيل بن ابيطالب او را براي معاويه چنين وصف كرد: " زيد و برادرش عبد الله دو نهر روانند كه خستگان، خويشتن در آنمي افكنند و تشنگان به آن پناه مي برند. دو مرد جدي كه شوخي نميشناسند"
ابن عباس از برادرش صعصعه درباره او و برادر ديگرش عبد الله پرسيد. صعصعه دو برادر خويش را چنين وصف كرد: " زيد، بخدا قسم اي ابن عباس در مردانگي بلند مرتبه و در برادري شريفاست، پر شكوه و دمساز و خوش قلب است. مردي است كه آثار جاودانه بر جا ميگذارد، و پيمان خويش محكم نگه ميدارد. وسوسه هاي روزگار كمتر در او اثر ميگذارد، در تمام روز و ساعاتي از شب خدا را بياد مياورد و ذكر ميگويد، گرسنگي و سيري برايش يكسانند. بر سر مال و جاه دنيا با هيچكس و هرگز به رقابت و همچشمي بر نمي خيزد. در ميان دوستانش نيز كمتركسي پيدا ميشود كه بر سر مال و منال دنيا برقابت برخيزد. بيشتر به خاموشي بسر ميبرد، و سخن را خوب حفظميكند و بياد نگه ميدارد. اگر سخن بگويد بجا ميگويد و در هنگامي كه تبهكاران را بلرزاند و آزاد مردان نيكوكار را خوش آيد. " ابن عباس گفت: " او مردي بهشتي است، خدا او را بيامرزد و قرين رحمتش بدارد. "
صعصعه بن صوحان
صعصعه برادر زيد بنصوحان نيز نامش در فرهنگ اصحاب پيامبر
[ صفحه 91]
(ص) آمده است. " ابو عمر " مينويسد: " در دوره پيامبر خدا (ص) مسلمان بود اما نه او پيامبر (ص) را ديد و نه پيامبر (ص) او را. رئيس قبيله و مردي سخنران و خوش بيان و ديندار بود ". " شعبي " ميگويد: " من فن سخنوري رانزد او مياموختم. " عقيل بن ابيطالب در وصف او به معاويه ميگويد: " صعصعه مردي عظيم الشان و خوش بيان است، در جنگ سواره نظام فرمانده است، همه اقرانش را در نبرد تن بتن بخاك مي اندازد. كارهاي بيسامان را بسامان مياورد، و بساط منظم تبهكاران را بر هم ميزند. مردي بي نظير است. "
" ابن اثير " مينويسد: " يكي از سران قبيله خويش- عبد القيس- بود.
مردي سخنور و خوش بيانو گويا و ديندار و پر فضيلت در شمار ياران علي رضي الله عنه. "
با عثمان گفتگوئي داشته كه قسمتي از آن را خواهيم آورد. با معاويه كشمكشها و بحثها داشته كه در تاريخ آمده است.
" ابن سعد "، " نسائي "، " ابن حيان "، " ابن عساكر "، " ابن اثير"، و " ابن حجر " وي را از راويان ثقه و مورد اطمينان شمرده اند.
" ابن شبه " روايت كرده كه " در خلافت عمر بن خطاب، اموالي بمبلغ يك ميليون درهم از طرف ابو موسي (اشعري) بمدينه فرستاده شد و عمر آنرا ميانمسلمانان تقسيم كرد و مقداري زياد آمد. بر سر اين كه آن زياده را چه كنند و به چه مصرفي برسانند اختلاف بود. پس عمر بن نطق ايستاد و بعد ازسپاس و ستايش خدا گفت: مردم پس از اين كه حق مردم را دادم مقداري براي شما زياد آمده است در مورد آن چه ميگوئيد؟ در اين هنگام صعصعه بن صوحان كه نوجواني بود گفت: اي اميرالمومنين تو فقط در مواردي ميتواني با مردم مشورت
[ صفحه 92]
كرده نظر بخواهي كه آيات قرآن تكليفش را معلوم نكرده باشد. لكن در مواردي كهآيات قرآن نازل گشته و موارد مصرفش را مشخص كرده بايد در همان موارد معين شده صرف كني. عمر گفت: راست گفتي. تو از من هستي و من از تو- يعني همه مسلمانان اجزاء يك امت و درمسووليت و اداره همسانند و آنگاه باقيمانده را ميان مسلمانان تقسيم كرد.
جندب بن هير ازدي
يار پيامبر(ص) است و شرح حالش در " استيعاب "و " اسد الغابه " و " اصابه " آمده است. در دو جنگ جمل و صفين زير پرچماميرالمومنين علي (ع) نبردهاي دليرانه داشته است.
كعب بن عبده
در مطالبي كه از " بلاذري " نقل كرديم خوانديم كه از او بعنوان " پارسا و زاهد " ياد كرده است.
عدي پسر حاتم طائي
صحابي عاليمقامي كه در سال هفتم هجري به خدمت رسولخدا (ص) آمده است. هيچكس در اين كه ثقه ومورد اطمينان بوده ترديدي ننموده است، و همه ائمه حديث اهل سنت در هر شش " صحيح " از او روايت كرده اند. وقتي از عمر بن خطاب پرسيد: اي اميرمومنان آيا مرا ميشناسي؟ از او تجليل فراوان كرد و گفت: آري، بخداترا خوب ميشناسم. خدا ترا به افتخاربهترين دينشناسي و معرفت نائل آورد. بخدا ترا خوب ميشناسم و ميدانم كه وقتي همه كافر بودند تو ايمان آوردي، و هنگامي كه حق (و نبوت پيامبر ص) را انكار
[ صفحه 93]
مينمودند تو آنرا شناختي و باور داشتي، و زماني كه همه خيانت و پيمان شكني ميكردند تو وفادار بودي، و آنگه كه همه رو بر ميتافتند و ميگريختند تو روي آوردي باز شك نيست كه اولين صدقه (و ماليات اسلامي) كه خنده بر چهره پيامبر خدا (ص) و يارانش آورد صدقه(و ماليات اسلامي) اي بود كه تو ازقبيله ات قبيله طي به خدمت پيامبر خدا (ص) آوردي. آنگاه عدي بن حاتم طائي از اين كه چنين سوالي كرده بناي پوزش را گذاشت.
عجيب ترين تحريفي كه در تاريخ خطيب بغدادي ديده ام در روايتي است از قول مغيره كه " عدي پسر حاتم طائي، و جرير بن عبد الله بجلي، و حنظله كاتب، از كوفه بيرونآمده در قرقيساء اقامت گزيدند و گفتند ما در شهري كه به عثمان بد بگويند نمي مانيم " در حاليكه درست اين است كه " در شهري كه به علي بد بگويند نمي مانيم ". آنوقت تحريفگران كلمه علي را برداشته عثمان را بجايش گذاشته اند. ابن حجر نيز بهمين صورت در كتاب " تهذيب التهذيب " آورده است.
شرح حال " عدي پسر حاتم طائي " در كتاب " استيعاب "، "تاريخ بغداد "، " اسعد الغابه "، "اصابه "، و " تهذيب التهذيب " نيز آمده است.
مالك بن حبيب
به مصاحبت پيامبر اكرم (ص) نائل آمده و در رديف اصحاب ذكر شده است.
[ صفحه 94]
يزيد بن قيس ارحبي
وي نيز از مصاحبان پيامبر (ص) بوده و از روساي بزرگ و معتبر قبيله خويش بشمارميامده و نزد مردم عزت و احترامي وافر داشته است. هنگامي كه مردم كوفه بر عثمان شوريدند استادان قرآن كوفه انجمن نمودند و در آن به رياست وي راي داده اند تا استاندار و فرمانده آنخطه گشت. در جنگهاي علي (ع) شركت داشت، و آن حضرت او را برياست شهرباني كوفه منصوب فرمود و سپس استانداري اصفهان و ري و همدان را به او سپرد. در بيت زير، وي منظور است:
معاويه اگر بسوي ما نميشتابي
بايد با علي يا يزيد يمني بيعت كني
در دوره جنگ صفين اقدامات ونطق هاي درخشاني داشت كه از روحيه عالي و ملكات فاضله اش داستان ميكرد و خاطره اش را با نيكنامي مقرون ساخته است. " ابن مزاحم " قسمتي از آن را در كتاب " صفين " و طبري در تاريخش و ابن اثير در تاريخ الكامل آورده اند. از جمله اين سخنان را: " مسلمان سليم كسي است كه دين و آرائش سالم بماند. اين جماعت- دار و دسته معاويه- با ما بر سر اين بجنگ برنخاسته اند كه ديده اند ما دين را ضايع كرده ايم و آنها ميخواهند آنرا برقرار و برپا گردانند، و نه بر سر اين كه ديده اند عدالت را ما از بين برده ايم و آمده اند تاآنرا احيا گردانند. تنها بر سر اين بجنگ ما برخاسته اند كه دنياي خويش برپا دارند و در دنيا جمعي ديكتاتور و پادشاه باشند. بنابراين اگر بر شما چيره شوند- و خدا نكند كه چيره و شادمان شوند- در آنصورت افرادي مثل سعيد (بن العاص) و وليد و عبيدالله بن عامر ابله را بر شما تحميل خواهند كرد كه يكي از آنها در جلسه اي سخن بياوه ميراند، و مال خدا- يعني اموال و مالياتهاي عمومي- را ميستاند و آنوقت ميگويد: اين مال مناست و
[ صفحه 95]
هر گونه آنرا صرف كنم گناهي بر من نخواهد بود، پنداري ميراث پدرش را بدست آورده است، در حاليكه آن مال خدا است و خدا بقدرت شمشير و نيزه مان بغنيمت ما در آوردهاست. خداپرستان با اين جماعت ستمكاري كه با قوانيني جز آنچه خدا الهام كرده حكومت ميكنند بجنگيد، و در جهاد بر ضد آنها دستخوش هيچگونه سرزنش و تبليغ تزلزل آور نشويد. بدانيد كه اگر آنها بر شما چيره و مسلط شوند دين و دنياتان را خراب خواهند كرد، و آنها همان كساني هستند كه شما شناخته آزموده ايد. بخدا قسم نيت و تصميمي تبهكارانه دارند. از خداي بزرگ براي خود و براي شما آمرزش مي خواهم.
عمرو بن حمق خزاعي
يار پيامبر گرامي (ص) بود و احاديثي حفظ كرده بود، و باين افتخار نائل گشته كه چون به آن حضرت شير تقديم كرد در حقش چنين دعا فرمود:
خدايا او را از جواني برخوردار گردان. بر اثر اين دعا تا هشتاد سالگي يكتار موي سپيد نداشت. اين حديث را بخاري در " تعاليق " و ابن ماجه و نسائي و ديگر محدثان مشهور اهل سنت آورده اند.
وي از ياران حجربن عدي سلام الله عليه بود. شرح حالش را ابو عمر در " استيعاب " و ابن اثير در " اسد الغابه " و ابن حجر در " اصابه " نوشته اند، و هيچيك حتي كلمه اي بر وي ايراد ننموده است در حاليكه گفته اند: از جمله كساني بود كه بطرف عثمان بن عفان رضي الله عنه (براي اعتراض به رويه و انحرافاتش از سنت) حركت كردهاند و چنانكه ميگويند يكي از چهار نفري بوده كه به خانه عثمان درآمده اند، و بعدا از شيعيان علي (ع) شده است. يا
[ صفحه 96]
گفته اند: او از كساني است كه عليه عثمان قيام كردند. يا: يكي از كساني بود كه به مخالفت و مبارزه با عثمان تحريك ميكرد.
در نبردهاي صفين عمليات درخشاني نموده و نطقهاي تاريخي و جاوداني ايراد كرده است گوياي ايمان خالص و روح پاك و منزهش.
ابن اثير مينويسد: " آرامگاهش در بيرون شهر موصل معروف و زيارتگاه عمومي است، وبر آن ضريح چرمي عظيم ساخته اند. نخستين كسي كه به ساختمان و آباداني مزارش پرداخت ابو عبد الله سعيد بن حمدان- پسر عموي سيف الدوله و ناصر الدوله فرزندان حمدان- بود در شعبان سال سيصد و سي و شش هجري. و بر اثر آن ميان اهل سنت و شيعه كشمكش و آشوبي درگرفت ".
عروه بن جعد
او را بنام ابو جعد بارقي ازدي نيز خوانده اند. يار پيامبر (ص) و از ياران مورد رضايت وي بوده است. شرح حالش در فرهنگ اصحاب آمده است مثلا در " استيعاب "، " اسعد الغابه "، و " اصابه ".
اين حديث را از پيامبر(ص) روايت كرده است: " بر پيشاني مبارك اسبان تا قيامت پاداش آخرت و غنيمت آويخته است. " شيب بن غرفده ميگويد: در خانه عروه بن جعد هفتاد اسب ديدم كه از روي شوقي كه به (دستور و تشويق خدا در قرآن دائر بر) نگهداري اسب داشت تدارك كرده بود.
[ صفحه 97]
مولفان شش " صحيح "، اين حديث را هر يك در " صحيح " خويش آورده اند.
اصعر بن قيس
اصعر بن قيس بن حارث حارثي از كساني است كه دوره و مصاحبت پيامبر (ص) را درك كرده اند. ابن حجر در " اصابه " از او ياد كرده است.
كميل بن زياد نخعي
از اشراف قبيله " نخع " بود در سال 42 هجري بدست حجاج بن يوسف كشته شد. " ابن سعد "، " ابن معين "، " عجلي " و " ابن عمار " او را ثقه و از راويان مورد اطمينان شمرده اند، و " ابن حيان " نامش را در رديف راويان ثقه ذكر كرده است!.
حارث بن عبد الله همداني
از راوياني است كه مولفان چهار " صحيح " از صحاح ششگانه اهل سنت رواياتش را بعنوان روايات صحيح و راست آورده اند. " ابن معين " ميگويد: او ثقه و مورد اطمينان است. " ابن ابي داود "ميگويد: برجسته ترين فقيه بود، و نيكو كردارترين انسان، و مقيدترين فرد به اداي واجبات و مستحبات. علم واجبات و وظائف ديني را از علي (ع)آموخته بود.
" ابن ابي خيثمه " ميگويد: از يحيي پرسيدند كه آيا با گفته و روايت حارث ميتوان استدلال فقهي كرد؟ جوابداد: اساتيد علم حديث و محدثان همچنان حديث او را قبول دارند. احمد بن صالح مصري ميگويد: ثقه و مورد اطمينان است و چقدر خوش حافظه است و چه خوب از علي (ع) روايت
[ صفحه 98]
ميكند. و سپس از او تمجيد مينمايد.
" ابن سعد " نيز حارث بن عبد الله همداني را ثقه و مورد اطمينان ميشمارد.
البته كساني هم او را دروغساز (در روايت) شمردهاند، سر دسته شان " شعبي " است. " ابن عبد البر " مينويسد: " بنظر من شعبي كه درباره حارث ميگويد دروغساز است، مورد مواخذه قرار خواهد گرفت، زيرا هيچ دليلي نياورده بر اين كه حارث دروغي گفته و روايت كرده باشد، بلكه از اينجهت كه در عشق علي(ع) افراط كرده بر او خرده گرفته است. احمد بن صالح مصري ميگويد: حارث در روايت و حديث دروغ نميگفت بلكه نظريات نادرستي داشت. " ذهبي "ميگويد: نسائي با وجود اين كه بر بيشتر راويان خرده و عيب گرفته به روايات حارث استدلال كرده و آنرا حجت دانسته است. لكن عامه محدثان با اينكه خود احاديث حارث را در كتابهاشان روايت كرده اند او را از راويان سست روايت شمرده اند.
خلاصه كلام اين است كه بر حارث بن عبد اللههمداني هيچ عيب و خرده اي نتوانسته اند بگيرند جز اين كه دوستدار و شيفته علي بن ابيطالب (ع) بوده استآن دوستي و شيفتگي كه خدا و پيامبرش ستوده اند.
[ صفحه 99]
عثمان كعب بن عبده را ميزند و تبعيد ميكند
عده اي از اساتيد قرآن نامه اي به عثمان نوشتند باين مضمون:
" سعيد (بن عاصاستاندار كوفه) در سعايت درباره جماعتي از مردان پارسا و با فضيلت و پاكدامن زياده روي نموده و ترا واداشته است تا نسبت به ايشان دست به اعمالي بزني كه در دين روا نيست و ضمنا حيثيت و شهرت را لكه دار ميسازد. ما در مورد امت محمد (ص) خدا را بيادت مياوريم. زيرا چون تو قوم و خويشانت را بر گردن مردم سوار كرده اي از اين بيمناكيم كه بدست تو وضع امت اسلامي به فساد گرايد بدان كه پشتيبانان تو ستمگرانند، و مخالفانت ستمديدگان. و هنگاميكه ستمگران از تو حمايت نمايند و ستمديدگان با تو مخالفت كنند دو دستگي و اختلاف عقيدهو سخن بوجود ميايد. ما خدا را عليه تو بشهادت ميگيريم و همان يك شاهد كفايت ميكنند. تو تا وقتي مطيع خدا و بر راه راست اسلام باشي فرمانده ماخواهي بود، و جز خدا پشت و پناه و نجاتبخشي نخواهي يافت. "
هيچيك نامشان را در ذيل نامه ننوشتند و نامهرا به " ابو ربيعه " نامي دادند تا به عثمان برساند. كعب بن عبده نيز نامه اي نوشت با نام و نشان و بدست همان " ابو ربيعه " داد. ابو ربيعه وقتي نزد عثمان رسيد عثمان از او نام نويسندگان نامه را خواست، و او از گفتن آن خودداري كرد. خواست او را بزند و زنداني كند علي (ع) وي را از آن بازداشت و گفت: او پيغام آور است و هر چه را
[ صفحه 100]
بدستش بدهند مي برد. عثمان به سعيد بن عاص نوشت كه كعب بن عبده را بيست تازيانه بزند و او را به ري بفرستد. و سعيد دستورش را اجرا كرد. بعدها عثمان ازكرده خويش پشيمان شد، و نوشت تا او را بمدينه فرستادند. چون به حضور ويرسيد به او گفت: كار ناپسندي از من سر زد. و جامه خويش بدر كرد و تازيانه را پيش او انداخته گفت: قصاص خود را از من بگير. كعب بن عبده گفت: از تو اي امير المومنين درگذشتم!
همچنين گفته اند: عثمان وقتي نامه كعب به عبده را خواند به سعيد نوشت او را به مدينه سوق دهد. او با يك عرب بياباني از قبيله بني اسد، سوقش داد. چون آب عرب بياباني نماز و زهد و پارسائيش را ديد از اينكه مامور تبعيد وي شده سخت پشيماني خورد.
وقتي كه او را- كه جواني كم سن و سال و لاغر بود- نزد عثمان بردند به او گفت: " توئي كه ميخواهي حق (يعني تعاليم و قانون اسلام) را به من بياموزي، در حاليكه وقتي تو در كمر مردي مشرك بودي من قرآن (را كه حاوي تعاليم و قوانين اسلام است) ميخواندم " كعب در جوابش گفت: " فرماندهي بر مسلمانان فقط باينطريق بر عهده ات گذاشته شد كه در برابر شورا با خدا عهد بستي و تعهد نمودي كه بسنت پيامبرش عمل كني و هيچ از اجراي سنت پيامبر (ص) كوتاهي ننمائي. اگر مردم با ما درباره تو مشورت كنند و از ما نظر بخواهند ما آنچه را از تو مي بينيم براي آنها باز ميگوئيم. ايعثمان كتاب خدا (قرآن) براي (نه فقط تو بلكه) همه كساني است كه بان دسترسي پيدا ميكنند و آنرا مي خوانند. و ما با تو در خواندن قرآن شريك و همسانيم.
اما اگر كسي كه قرآن ميخواند بمضمون قرآن عمل نكند هم قرآن، خود حجتي عليه وي خواهد بود.!"
[ صفحه 101]
عثمان گفت: " بخدا فكر نمي كنم بداني پروردگارت كجاست؟!
كعب جواب داد: " او در كمين (ستمگران وگناهكاران) است"!
مروان در اينوقت خطاب به عثمان گفت: " بردباري تو سبب شده كه امثال اين بفكر مخالفت باتو و گستاخي در برابر تو بيفتند."
پس عثمان دستور داد تا جامه از تن كعب بن عبده بركندند و بيست تازيانه بر از زدند، و به دماوند تبعيدش كردند. دهقاني كه او به خانه اش وارد شد از ماموري كه او را آورده بود پرسيد: چرا با اين مرد چنين رفتاري شده است؟ گفت: چون آدم بد وشريري است. دهقان گفت: ملتي كه اين در شمار بدان و اشرارش باشد قطعا ملتي نيكو است!
بعدها طلحه و زبير، زبان به علامت عثمان گشودند كه چنين رفتاري با كعب بن عبده و ديگران كردهاست در نتيجه دستور داد تا كعب بن عبده رضي الله عنه را باز گرداندند. چون نزد او رسيد عثمان جامه خويش بركنده گفت: اي كعب قصاص خويش از منبگير. ولي او از وي در گذشت. خدا از همه شان راضي باشد.
" حلبي " در سيره پيامبر اكرم (ص)، در شرح انتقاداتي كه نسبت به عثمان ميشده اين را آورده است كه او كعب بن عبده را بيست تازيانه زده و بيكي از مناطق كوهستاني (دماوند) تبعيد كرده است.
وضع اين خليفه خيلي جالب و شگفت انگيز است. زيرا همه كساني كه در پايتخت و شهرستانها با او مخالفت و مبارزه اعتقادي و سياسي داشته اند
[ صفحه 102]
بهترين شخصيت ها و صالح ترين مردان اسلامي بوده اند، و از طرف ديگر همه كساني كه دور و برش جمع شدهو او را عليه مردان نيكوكار و خيرخواه تحريك مينموده اند عناصري بوده اند ناپايبند به اصول و نظامات دين، بد نام، آزمند پولپرسيت، جاه طلب و بدخواهاني از باند امويان و همسلكان آنها. هر وقت تازيانه اش رابلندكرد بر گرده مردم صالح و شخصيت هاي اصلاح طلب و ديندار فرود آورده است، و چون به احترام و بخششي دست برده نصيب فرومايگان رذل بوده است. پنداري اين كه خود را جانشين كسي ميدانسته كه خدايش " رحمت همه جهانيان " لقب داده " ذلت و زحمت همه مومنان " بوده است.
معلوم نيست كه چرا از نامه ايكه گروه استاد قرآن و پارساي زمان دائر بر ارشاد و دعوتش به پيروي از سنت پيامبر (ص) نوشته اند ناراحت گشته و برآشفته است بطوريكه در صدد برآمده حامل آن نامه را بزند و ببندد؟ و اگر اميرالمومنين علي (ع) جلوگيري نكرده بود او را ميزد و مي بست. آن مرد مگر جز حامل نامه بوده و نامه ايرا كه به او داده اند رسانده است؟ شايد حتي از مضمون نامه خبر هم نداشته است. وانگهي در نامه مگر چيزي جز ياد خدا و پرهيز از اختلاف وايجاد دو دستگي و بر هم خوردن آرامش عمومي بوده است. است، و جز اينكه گفته اند اطاعت ما از تو مشروط به اين است كه مطيع خدا باشي و مجري احكام و قوانينش، و اين همان شرطي است كه در شورا و هنگام انتخاب حاكم مطرح مي سازند؟ آيا اين جرم است كه به او يادآوري كرده اند كه سعيد آن جوانك اموي با گزارشهاي مغرضانه او را به پرتگاه مي كشاند و به منجلاب جنايت و گناه مي غلتاند، چنانكه سرانجام كشاند و غلتانيدش؟ يا اين كه ساحت تبعيد شدگان را از اتهاماتي كه سعيد اموي به آنان زده پاك دانستهو بر بيگناهيشان شهادت داده و گفته اند كه پارسا و پاكدامن و بافضيلتند و
[ صفحه 103]
تبعيدشان از لحاظ ديني ناروا و گناه است و هم مايه بد نامي عثمان ميشود؟
نامه كعب بن عبده چرا عثمان را بخشم آورد؟ مگر چيزي جز همانها كه استادان قرآن نوشته بودند نوشته بود كه حكم كرده او را بمدينه سوق دهند و كتك بزنند؟
عثمان بايد درباره صلاح انديشي هاي آنان به مذاكره و بحث با ايشان مي پرداخت. يا آنانرا قانع مي ساخت و يا با استدلال و راهنمائي هاي ايشان و دلائلي كه از قرآن و سنت داشتند قانع ميشد و اختلاف بزرگي كه ميان او با اصحاب و علماي دين شناس بوجود آمده بود بطرز مسالمت آميز و بدون عواقب وخيمي كه از روش خصمانه و خشونت آميزش ببار آمد حل و فصل ميگشت.
لكن او بر خلاف اين بتوصيه و تحريك جاه طلبان و پولپرستاني كه او را نردبان مطامع و شهوات ساخته بودند به خشونت گرويد و به كعب بن عبده پرخاش كرد كه" آيا تو ميخواهي حق (يعني تعاليم وقانون اسلام) را بمن بياموزي...".
آنجا چه جاي اين سخن بيهوده و هجو بود، و اين را به آن اختلاف و ارشاد چه براي انساني كه به خداي يگانه و پيامبرش ايمان آورده باشد هيچ كسر شاني نيست كه پدرش مشرك بودهباشد. اگر مشرك بدون پدر و مادر انسان مايه انحطاط قدر و منزلت باشد اين عيب و نقص بر همه اصحابي كه زادهمشركانند و از مادراني مشرك بدنيا آمده اند وارد خواهد بود، و بسا صحابي كه در دوره اول عمرش كافر و مشرك بوده است. اما ميدانيم كه بر اثر مسلمان شدن از آلايش شرك و سابقهكفر خويش مي پيرايند. علاوه بر اين. عثمان به تقدم خويش در قرائت قرآن استناد كرده آنرا مايه برتري خود بر كعب بن عبده و امثالش ميشمارد. در حاليكه چنانكه كعب بن عبده متذكر شد قرائت قرآن براي كسي كه به آن عمل نكند هيچ فضيلت و افتخاري نمي بخشد.
[ صفحه 104]
عثمان كه ميگويد " بخدا قسم فكر نمي كنم بداني پروردگارت كجاست "
معلوم نيست چه منظوري دارد و ميخواهدچه بگويد. آيا از محل و جاي خدا مي پرسد، كه خدا منزه از آن است كه جايگاهي داشته باشد، و كدام مسلمان است كه نداند خدا در هيچ جا و مكاني محدود نمي شود و نمي گنجد و چه خوب جوابي داد كعب كه " او در كمين (ستمگران و گناهكاران) است. " اگر مقصودش اين بود كه بفهمد كعب از اين حقيقت آگاه است، باز ساده لوحي و كمعقلي او را ميرساند، زيرا از مردي متقي و دانشمند مثل كعب بن عبده چنين چيز ساده اي را نمي پرسند و احتمال نميدهند كه نداند. آيا جز اين احتمالي هست كه ميخواسته با اين سوال به او اهانت كند و او را نادان و بي خبر از بديهيات اعتقاد اسلامي معرفي نمايد؟
وانگهي در اين گفتگو چه بود كه مروان بن حكم را برانگيخت و برآشفت تا سكوت عثمان را نوعي بردباري افراطي شمرد و كار كعب را گستاخي و پرروئي بحساب آورد و خليفه را عليه وي تحريك كرد؟ و چرا عثمان تسليم اغوا و تحريك مروان پسر حكم شد و حكم كرد تا جامه بر تن آن جوان ديندار غيرتمند اصلاح طلب دريدند و زدند و تبعيدش كردند؟ آيا خيرخواه نصيحتگري را كه صلاح و اصلاح امت اسلامي را ميخواهد چنين پاداش ميدهند؟
گروهي خواسته اند عثمان را از آنچه كرده تبرئه و پاك سازند. بهمين جهت هر يك تلاشي نموده و چيزهائي ساخته وجعل كرده اند همه در يكسو و بيك منظور. مثلا در آخر همين روايت تاريخي كه خوانديم آمده است كه خليفه- يعني عثمان- پس از اينكه طلحه و زبير او را ملامت نمودند از كار خود پشيمان شد و توبه كرد، و از آن مرد- يعني كعب بن عبده- معذرت خواست و او عذرش را پذيرفت و از او درگذشت. كساني كه اين حرف را ساخته و در آورده اند يا
[ صفحه 105]
ترويجش ميكنند اعتراف ضمني دارند كه از عثمان كارهاي ناروائي سر زده كه بعدا پشيمان شده و توبه كرده است. و نميدانند كه اين، حكم محكوميت عثماناست. زيرا حاكمي كه نتواند جلو خشم بيجا و بي دليل و نارواي خود را بگيرد و دست خويش را از صدور احكام وانجام عمليات ناروا باز گيرد نميتواناو را در امور ديني يا اداره جامعه وامور دنيوي امين و متصدي ساخت چون اگر كساني نباشند كه او را پي در پي ملامت كرده از كارهاي خلافش جلوگيري نمايند چندان به خلافكاري ادامه ميدهد كه خود را و جامعه را به منجلاب گمراهي و ستم فرو اندازد. باز نميدانند كه آنچه به عثمان نسبت ميدهند،- و ميگويند پشيمان شده و توبه كرده و حاضر شده كه كعب بن عبدهاو را قصاص كند- كاملا غير طبيعي است و به عثمان نمي چسبد. زيرا عثمانرا خوب مي شناسيم، و ميدانيم همان كسي است كه وقتي در محاصره انقلابيونو مخالفين قرار گرفت و خطر مرگ بشدت تهديدش ميكرد تن به قصاص نسپرد و حاضر نشد آنچه را به ناروا و بناحق نسبت بديگران انجام داده در موردش انجام دهند و باين طريق او را قصاص كرده داد خويش از وي بستانند، و ميگفت: " اينها- يعني مخالفين كه خانه اش را محاصره كرده و اجراي سنت پيامبر (ص) و احكام اسلام را از اومي خواستند- سه پيشنهاد در برابرم ميگذارند تا يكي را برگزينم: 1- بخاطر همه كساني كه به خطا يا بدرستيبايشان صدمه رسانده ام مرا قصاص كنند- و همانچه را نسبت به آنان روا داشتهدر موردش انجام دهند- و هيچيك از آنها را بدون قصاص نگذارند و تخفيف ندهند. من در برابر اين پيشنهاد به آنها گفته ام و ميگويم كه در مورد قصاص از خود، بايد تذكر دهم كه پيش از من خلفائي بوده اند كه گاه مطابق حكم خدا عمل (كيفري) ميكرده اند و گاهي بخطا بر خلاف آن، اما هرگز آن خلفا را بخاطر خطائي كه در صدور فرمانهاي
[ صفحه 106]
كيفري يا اجراي آن مرتكب شده بودند قصاص ننمودند... " وي كه در سخت ترين شرايط و تاريكترين روزهاي حكومتش چنين حرفي ميزند و حاضر نمي شود از او قصاص گيرند و تا دم مرگ لجاجت مينمايد چگونه در روزهاي قدرت و هنگامي كه براوضاع مسلط بود حاضر شده است تازيانه را پيش كعب بن عبده انداخته بگويد بيا مرا بجرم بيست تازيانه اي كه بناحق بر تو زدم قصاص كن!
آن كه به آخر اين روايت تاريخي دستبرد زده و بميل خويش و بغرضي رسوا تغييرش داده مگر نفهميده كه حرف مجعولش با روحيه عثمان سازگار نيست و چنان كاري به اونمي آيد؟
روايت ديگري هم هست كه طبري آورده از طريق " سري " دروغساز مطرود تاريخ نويسان، از قول " شعيب "مجهول و ناشناخته، از " سيف " جعل كننده كه متهم به زندقه و الحاد است و همه علماي رجال متفقند بر ضعف او ورواياتش، از " محمد " و " طلحه " كه" كعب " به نيرنج پرداخته بود، و خبر آن به عثمان رسيد، پس به وليد بن عقبه (استاندار عراق) نوشت كه از كعب در آن باره بپرسد تا اگر اعتراف كرد او را بزند و كيفر دهد. وليد او را خواست و از او در آنباره پرسيد. جوابداد: آن كاري سودمند و جالب است. پس دستور داد تا او را زده كيفر دادند، و وضعش را باطلاع مردم رسانيد و نامه عثمان را در اجتماع مردم خواند. مردم عليه كعب نظر داشتند و در حيرت بودند كه چگونهعثمان از اينگونه كارها و كار كعب خبردار ميشود. وليد، كعب و عده اي ديگر را كتك زد و درباره آنها به عثمان گزارش داد. وقتي عده اي را بهشام تبعيد كرده سوق دادند كعب بن ذي الحبكه و مالك بن عبد الله را كه دينو مرامي مثل مرام
[ صفحه 107]
كعب داشتند به دماوند تبعيد كردند زيرا دماوند سرزمين جادوگران بود. در همين مورد است كه كعب بن ذي الحبكه خطاب به وليد اين ابيات را سروده است:
بجان خودم سوگند اگر مرا تبعيد كردي تا مرا ساقط و در زحمت سازي هرگز بمراد خويش نخواهي رسيد اي پسر " اروي "!
ازمن ميخواهي از راه خويش باز گردم. ولي بدان كه روزگاري است بر راه حق ميروم اگر مرا از شهر و ديارم آواره و غريب سازي و بيازاري و دشنامم دهي، اينهمه در راه خدا اندك و ناچيز است. و هر شب و هر روز در دماوند ترا نفرين ميكنم نفريني پيوسته و همواره.
هنگامي كه سعيد (بن عاص) استاندار عراق گشت كعب را باز گردانيد و با او خوشرفتاري نمود و ازپي اصلاحش برآمد، لكن او وي را تكفير كرد و روي به صلاح نياورد و فاسدتر گشت. "
طبري با آوردن روايات" سري " كه در جلد هشتم ثابت كرديم همه اش ساختگي و جعلي است- صفحات تاريخش را آلوده و سياه كرده است. او براي رد انتقاداتي كه به عثمان شده است روايتي جعل كرد كه تمام نشانه ها و آثار دروغ از آن پيداست. اين همان كسي است كه با بي مبالاتي وبي اعتنائي به گناه دروغ و بهتان به ابوذر و امثالش بهتان زده است. از نشانه هاي بارز دروغگوئي وي در اين روايت يكي اين است كه بر خلاف آنچه اين دروغساز در اين روايت ميگويد تبعيد استادان قرآن و زاهدان كوفه بهشام و كتك خوردن كعب بن عبده در دورهاستانداري وليد بن عقبه نبوده بلكه در دوره سعيد بن عاص بوده است.
[ صفحه 108]
اين هم كه ميگويد نامه اي از عثمان بن وليد رسيده دروغ است. زيرااگر چنين چيزي بود و كساني كه مدعي وجود آن شده اند طرف اعتماد مورخان ميبودند در كتب تاريخ و شرح حال رجال ميامد. روايت مذكور از قبيل رواياتي است كه شاعر درباره اش ميگويد:
احاديث " صحيح " آنها رواياتي است از" سجاح " از " مسيلمه كذاب " از " ابن حيان " كه " دوسي " تقريرش كرده و سلسله اسناد باطلش همگي به " عزازيل " ميرسد!
همچنين ميگويد: " نامه عثمان را در اجتماع مردم خواند ". پيداست كه ميخواهد براي رفتاري كه با كعب شده است عذر و دليلي بتراشد و بگويد با رضايت و موافقت مردم شده است. اگر واقعا چنين نامه اي بود و بر مردم خوانده شده بود از طرق مختلف و توسط اشخاص بسيار نقل شده بود در حالي كه هيچكس آنرا نشنيده و نقل نكرده است. وانگهي كعب بن عبده را همه ميشناسند و ميدانند كه از اساتيد قرآن و زاهدان كوفه است نه از كساني كه به " نيرنج " و امثال آن بپردازد.
اگر اين تهمت را راست هم بپنداريم باز از غرابت ماجرا نميكاهد، از اين ماجراي شگفت كه كسيبخاطر پرداختن به " نيرنج " كيفر بيند و در همان حال شرابخواري مثل " وليد " از كيفر شرابخواري مصون بماندتا آنگاه كه اصحاب پيامبر (ص) به عثمان اعتراض دسته جمعي كنند كه چرا قانون كيفري اسلام را بلا اجرا گذاشته، و تازه وقتي " وليد " كيفر مي بيند نه بدست عثمان بلكه بدست مولاي متقيان (ع) باشد.
[ صفحه 109]
دروغ ديگري كه در اين روايت، آفتابياست اين كه در ميان تبعيد شدگان كسي بنام " مالك بن عبد الله " وجود نداشته، بلكه دو مالك بوده اند بنامهاي مالك بن حارث اشتر، و مالك بن حبيب، كه دو صحابي معروفند.
همچنين از شعري كه كعب سروده بر ميايد كه خطاب به عثمان باشد نه وليد بن عقبه، زيرا پسر " اروي " وليد نيست بلكه عثمان است و او پسر " اروي " دختر " كريز " بوده است.
و نيز در اين ابيات، " كعب " بصراحت و ببانگ بلند ميگويد در راه خدا تبعيد شده و كتك خورده و فحش شنيده است. و هيچكس حرفش را تكذيب ننموده و نگفته كه در راه خدا نبوده بلكه براي نيرنگ بازي بوده است.
بدينگونه است كه هوسبازان و پولپرستان براي نزديكشدن به مراكز قدرت دست به جعل تاريخ و پرداختن روايات دروغين ميبرند. بگذار در دروغ گوئي و ناروا پردازي خويش بلولند تا آنگاه كه چشم باز كرده رستاخيز و عذاب موعود را بنگرند.
تبعيد عامر بن عبد قيس زاهد و پارساي نامي
طبري از قول " علاء بن عبد الله بن زيد عنبري " ميگويد: " عده كثيري از مسلمانان جلسه كردند و كارهاي عثمان و رويه اش را مورد بحث قرار دادند بالاخره تصميم گرفتند كه نماينده اي نزد او بفرستند تا با او گفتگو كرده بدعتهايش را برايش شرح دهد. پس عامر بن عبد الله تميمي يا عنبري را كه موسوم به عامر بن قيس است به نمايندگي فرستادند. چون نزد عثمان رفت به او گفت: عده كثيري از مسلمانان اجتماع كرده كارهايت را بررسي نمودند و ديدند كارهاي نارواي مهمي انجام داده اي، بنابراين از خداي عز و جل بترس و از اين كارها
[ صفحه 110]
بدرگاهش توبه كن و از آنها دستبردار. عثمان گفت: اين را ببين مردم خيال ميكنند استاد قرآن است، حالا آمده با من درباره چيزهاي پيش پا افتاده حرف ميزند. بخدا قسم نميداند خدا كجاست؟ عامر بن عبد قيسگفت: من نميدانم خدا كجاست؟ گفت: بله، بخدا نميداني خدا كجاست عامر گفت: آري، بخدا قسم ميدانم و ميدانم كه خدا در كمين تو است در نتيجه اين احوال، عثمان بدنبال معاويه بن ابي سفيان، عبد الله بن سعد، سعيد بن عاص، عمرو بن عاص، وعبد الله بن عامر (استانداران و فرماندهان مناطق مختلف) فرستاد تا جمع شوند براي مشورت درباره كارش و آنچه از او خواسته اند و آنچه درباره آنان (يعني استاندارانش) ميگويند. وقتي همه به حضورش گرد آمدند با آنها چنين گفت: هر كس وزيران و مشاوراني دارد، و شما وزيران و مشاوران و اشخاص طرف اعتماد من هستيد. اطلاع داريد كه مردم چه كرده اند و از من خواسته اند استانداران و فرماندهان خودم را از مقاماتشان بر كنار سازم ودست از تمام كارها و رويه اي كه نمي پسندند بردارم و به كارها و رويه اي بپردازم كه مي پسندند. حالا فكر كنيد و نظر خودتان را بگوئيد.
عبد الله بن عامر گفت، نظريه اي كه اميرالمومنين بمصلحت تو ميدانم اين است كه فرمان دهي به جهاد بروند تا به جهاد سرگرم شوند و فرصت و امكان نيابند كه بتو بپردازند، و آنها را چندان در نبردها فرو كن تا ملايم و تسليم تو شوند، در آنصورت تمام هم وفكرشان متوجه خودشان و ستورشان و شپش پوستينشان خواهد بود.
آنگاه عثمان رو به " سعيد بن عاص " گرداند كه نظر تو چيست؟ گفت: اي اميرالمومنين حال كه نظر ما را ميخواهي من دردت را درمان و نگرانيت را رفع ميكنم. اگر به نظريه من عمل كني موفق خواهي شد. پرسيد: نظرت
[ صفحه 111]
چيست؟ گفت: هر جمعيتي يكعده رئيس و رهبر دارند كه وقتي از بين رفتند متفرق ميشوند وديگر روي وحدت و قدرت را نخواهند ديد. عثمان گفت: نظريه اي است، ولي اشكالاتي دارد.
بعد رو به معاويه كرد و نظرش را پرسيد. معاويه گفت: اي اميرالمومنين! من اينطور برايت مصلحت مي بينم كه استاندارانت را به محل ماموريتشان برگرداني باين شرط كهحريف مخالفان منطقه خويش باشند. و من بنوبه خود قول ميدهم كه از عهده مخالفان منطقه خويش برآيم.
سپس نظر عبد الله بن سعد را خواست، و او گفت: اي اميرالمومنين بنظر من مردم طمع كارند. بنابراين از اين اموال- يعني اموال عمومي و خزانه- به آنها بده و دلشان را بدست آور.
بالاخره رو به عمرو بن عاص كرد كه تو چه نظر داري؟ گفت: بنظر من، تو كارهائي نسبت بمردم كرده اي كه نمي پسندند و از آن ناراحتند. بنابراين بايد رويهات را تغيير دهي، و اگر نميخواهي رويه ات را تغيير دهي بايد از خلافت كناره گيري كني، و اگر اينكار را هم نميكني بايد تصميم بگيري و با جديت پيش بروي.
عثمان به او گفت: مگر ازما بريده اي؟ آيا اين حرف را جدي ميزني؟ عمرو عاص مدتي ساكت ماند تا آنها رفتند، در اين هنگام گفت:
نه بخدا اي اميرالمومنين (جدي نگفتم). زيرا تو برايم عزيزتر از اينها هستي و عزيزتر از اينكه چنين پيشنهاداتي بكنم. حقيقت اين است كه ميدانستم تمام حرفهائي كه ميزنيم به گوش مردم خواهد رسيد. بهمين جهت خواستم اين حرفم بگوششان برسد و (مرا از خودشان دانسته) بمن اعتماد كنند، و آنوقت با استفاده از اطميناني كه بمن دارند خدمتي بتو بكنم و شري را از تو برگردانم.
[ صفحه 112]
عثمان استاندارانش را به سر كارشان باز فرستاد و به آنها دستور داد تا بر مخالفان قلمرو خويش سخت بگيرند و مردم را دسته دسته به جنگ بفرستند، و تصميم گرفت مخالفانش را از حقوق و مستمري يي كه از خزانه عمومي دريافت ميداشتند محروم سازد تابه او محتاج گشته مطيع و فرمانبردارش شوند.
بلاذري مينويسد: " ابو مخنف و ديگران ميگويند: عامر بن قيس طرز حكومت و رويه عثمان را ناپسند ميدانست و انتقاد ميكرد، حمران بن ابان برده آزاد شده عثمان انتقادات او را به عثمان گزارش داد، در نتيجه، عثمان به عبد الله بن عامر كريز نوشت تا او را- به مدينه- سوق دهد، وقتي عامر بن قيس به مدينه وارد شد، عثمان ديد مردم تبعيد و آوارگي او را به بملاحظه عبادت و زهد و پارسائيش جنايتي بزرگ مي شمارند، بهمين جهت با او بمهرباني رفتار كرد و معزز و محترم داشت و به بصره باز گردانيد. "
" عبد الله بن مبارك در بحث از زهد و پارسائي از قول بلال بنسعد نقل ميكند كه درباره عامر بن عبدقيس نزد عثمان سعايت و بدگوئي كردند تا دستور داد او را بر روي شتر بي پالان نشانده بشام تبعيد كنند. معاويه او را در كاخ سبز منزل داد و كنيزي بخدمتش گماشت و به او دستور داد كه احوال و وضعش را مخفيانه به وي گزارش كند. عامر همه شب را به عبادت بسر مي آورد و سحرگاه بيرون ميرفت و اوائل شب باز ميگشت و هيچ از طعام معاويه نمي خورد، و نان خشكي آورده در آب مي خيساند و آنرا با همان آب ميخورد. معاويه وضعش را به عثمان گزارش كرد، و عثمان دستور دادبه او خوبي كند و به خود نزديك گرداند. در جوابش معاويه نوشت كه اين كار از من ساخته نيست و اميدي
[ صفحه 113]
به موفقيت ندارم. "
مورخان نوشته اند: " از جمله انتقاداتي كه نسبت به عثمان ميشد و در رديف كارهاي ناروايش شمرده اند يكي تبعيد عامر بن عبد قيس از بصره به شام است. " ابن قتيبه درباره اش ميگويد: " نيكوكاري با فضيلت بوده است. "
منظره عجيبي از آن روزگار در برابر ماست. مردم نيكوكار و پاك و اصلاح طلب همگي گرفتار اهانت و آزار و زير شكنجه و فشارند. يكي شكنجه مي بيند، ديگري در يك سلول زيرزميني زنداني است، سومي آواره و تبعيد، چهارمي محروم از مستمري خزانه، پنجمي مورد خشم دستگاه حاكمه، آن يك را آنقدر كتك مي زنند تا دنده اش مي شكند، و آن ديگري را در برابر علماي دين و اصحاب پيامبر (ص) دشنام ميدهند چرابا آنها چنين ميكنند؟ هيچ، چون از عدم اجراي قوانين اسلام دلتنگ و خشمگين شده و زبان به اعتراض و ارشادگشوده اند، " منكر " و كارها و رويهو سياست غير اسلامي و ناپسند را موردانتقاد و نهي قرار داده اند. آيا حاكمي كه در برابر امر بمعروف و نهي از منكر اصلاح طلبان و خيرخواهان چنين خشونت و عكس العمل وحشيانه اي نشان داد نميتوانست آنان را قانع كندكه كار و رويه اش (منكر) و غير اسلامي نيست؟ اگر ميتوانست چرا نكرد؟ و تاريخ هرگز از مباحثات و جلسات واستدلالهاي عثمان با مخالفانش چيزي نمي گويد. پس حاكم ميدانسته كه آنانسخن بر حق ميگويند و كارهائي را " منكر " ميشمارند و از آن نهي مينمايند
[ صفحه 114]
كه خدا و پيامبرش "منكر " دانسته و نهي كرده اند. كار آنان، امر بمعروف و نهي از منكر، وكوشش براي اصلاح امت و باز آوردن رويه و طرز حكومت وقت بر مدار اسلام و سنت پيامبر (ص) بوده است، و خدا پيامبرش و امت اسلامي، آنرا پسنديده و دوست ميداشته اند، و اين نتيجه ضمني را هم داشته كه از عواقب وخيمي كه براي عثمان و امت اسلامي پيش آمد جلوگيري ميكرده است. بهمين جهت، بمصلحت عثمان بود كه به ارشاد خيرخواهانه آن مردان بزرگ گوش بسپاردو به راه آيد، نه اين كه بزند و دشنام دهد و تبعيد كند و بيازارد.
عثمان اگر فكر ميكرد در تقبيح كارها و رويه اش خطا ميكنند و آنچه را نهي مينمايند " منكر " و غير اسلامي نيستبايد جلسه اي براي مذاكره و بحث و تفاهم تشكيل ميداد، يا آنان دست از بعضي خواسته هاي اجتماعيشان بر ميداشتند يا او به برخي از آنها تسليم ميشد و همگي بر رويه و طرز اداره اي كه اسلامي و منطبق بر سنت پيامبر (ص) تشخيص داده ميشد اتفاق مييافتند و اختلاف و كشمكش از ميان بر ميخاست.
تشكيل چنين انجمن و كنگره اي بر آنچه او كرد و بر تشكيل جلسه اي از معاويه و سعيد بن عاص و عمر و عاص و امثال آنها برتري داشت بر جلسه اي كه از پست ترين و رذل ترين عناصر و افراد ستمكار و منافق وفاسد تشكيل شده باشد از شاخه هاي " شجره ملعونه " و خانواده كثيفي كه خداي تبارك و تعالي و پيامبر گراميش بر آن لعنت فرستاده اند، در چنين جلسه اي طبعا نظرياتي مطرح ميگردد و پيشنهاداتي ميشود كه نظريه يك سياستمدار حقه باز و ضد ملي است يا پيشنهاد يك خائن يا دسيسه عنصري كه رسولخدا (ص) در برابر همه لعنتش كرده است. چنين عناصري را عثمان وزيران و مشاوران و اشخاص
[ صفحه 115]
طرف اعتمادش ميشمارد آيا خلافتي كه اينها وزير و مشاور و راهنما و طرف اعتمادش باشند عجيب و شگفت نيست؟ مگر عثمان كه لعنت شده پيامبر خدا رابسمت وزير و مشاور و طرف اعتمادش برگزيده ميتواند ادعا كند كه خليفه وجانشين همان پيامبري است كه وزير و مشاورش را لعنت كرده است؟
آنگاه به بحث و طرز تفاهم عثمان با نماينده و فرستاده مسلمانان توجه كنيد و ببينيدچگونه است. نماينده مسلمانان او را به تقوي و خداپرستي ميخواند و خدا رابيادش ميدهد و به توبه و بازگشت به آنچه مايه رضاي خداست دعوت ميكند و ميگويد از گناهان بزرگ و رويه ناروائي كه مسلمانان و علماي خردمند و استادان قرآن و پارسايان و سياستمداران متعهد نكوهش كرده اند دست بردارد. و عثمان در جواب، آنچه را مسلمانان و بزرگان امت اسلامي گناهان بزرگ ميشمارند " چيزهاي پيش پا افتاده " مي انگارد، و گوينده رامسخره ميكند و او را متهم به بي اطلاعي مينمايد و اتهامش را با سوگند مستند ميسازد همانگونه كه سابقا كعب بن عبده و صعصعه بن صوحان را بقيد سوگند متهم به نفهمي كرد و از همه آنان جوابي دندانشكن شنيد و برهاني قاطع در رد اتهامش و در اثبات دانائيشان، و اين طبيعي و بديهي بود زيرا استادان علم دين و پرچمداران درس قرآن بودند.
شگفت تر از همه اين كه خليفه گوش به گزارش جاسوسي بنام "حمران بن ابان " ميسپارد كه شخصا شاهد گناهكاري و ارتكاب فحشايش بوده است. آن چنين است كه با زني كه دورهعده اش را بپايان نبرده بود ازدواج كرد و عثمان بهمين سبب او را زد و بهبصره تبعيد كرد. بار ديگر رازي با او در ميان گذاشت كه آنرا عبد الرحمن بن عوف فاش ساخت تا عثمان بخشم آمده
[ صفحه 116]
تبعيدش كرد. بلاذري مينويسد: " عثمان هنگامي كه مردم از وليد بنعقبه شكايت كردند حمران را به كوفه فرستاد تا جريان را تحقيق كند و به او خبر دهد.
وليد بن عقبه به او رشوه داد تا حقيقت را پنهان و دگرگونه نمايد. پس چون نزد عثمان بازگشت درباره وليد گزارش دروغ داد واز او تمجيد نمود. لكن وقتي از نزد عثمان بيرون رفت و به مروان بن حكم برخورد و از او درباره وليد پرسيد گفت: كاري خطرناك كرده بود مروان حرفحمران را به عثمان خبر داد و عثمان كه دانست حمران گزارش دروغ داده است برآشفت و او را بخاطر گزارش دروغش بهبصره تبعيد كرد، و خانه اي از املاكعمومي به او بخشيد. "
عثمان چگونه به گزارش كسي اعتماد ميكند كه تا بدين پايه گستاخ و زشتكار است، در حاليكه خداي تبارك و تعالي در اينگونه موارد چنين تعيين تكليف فرموده است: اگر زشتكاري براي شما خبري آورد بايد در آن تحقيق و بررسي كنيد مبادا از روي ناداني به جماعتي آسيب برساند...؟
شگفت تر از اعتماد به گزارش فاسقي چون " حمران "اين است كه بخاطر زشتكاري تبعيدش ميكند و در همانحال براي بسامان آوردن زندگيش خانه اي از املاك عموميبه وي مي بخشد و اين همان خليفه اي است كه انسان پاك و نيكو كاري مثل ابوذر آن راستگوي مورد اعتماد را به " ربذه " تبعيد ميكند به صحرائي خشك و بي آب و گياه، و او را بي سر پناهواميگذارد. اين دليل آن است كه زندگي دنيا با موازين الهي بس خوار وناچيز است كه ابوذرها از آن محروم ميمانند و " حمران " ها، بان دست مييابند.
آيا خليفه، عامر بن عبد قيس را ميشناخت و ميدانست كه در ميان امت
[ صفحه 117]
اسلامي چه جايگاه بلندي دارد و چه زاهد و پارساي عاليمقامي است و چقدر پاكدامن و عابد، و با علم به اينها گوش به سخن جاسوسان سپرد و بنا بگزارش آنها يكبار به مدينه تبعيدش كرد و بار ديگر بر شتر بي پالان به شام، و وقتي به حضورش آمد چنان اهانتها و تحقيرها به او روا داشت؟ يا نه، مقام و منزلتش رانميشناخت و خبر از فضائلش نداشت و به گزارش سخن چينان اعتماد كرد؟
در حاليكه عثمان وقتي ديد بنمايندگي بزرگان و دانشمندان سرشناس بصره و شخصيتهاي با تقوي و فضيلتي نزد او آمده و چنين مردان بزرگي معمولا كسي را به نمايندگي ميفرستند كه به مقام بلند و علم و خرد و تقوايش ايمان داشته باشند وظيفه اش اين بود كه درباره او تحقيق كند تا او را چنانكه هست بشناسد. آنگاه بايد در سخنش دقت مينمود و ميديد چه ميگويد؟ آيا سخني بر زبان مياورد كه بايد برنجد و بخشم آيد يا سخن در صلاح و مصلحت ملت ميراند و بمصلحت و خير زمامدار ملت؟
بدشواري ميتوان گفت كه عثمان، عامر را نميشناخته و از فضل و پارسائيش بيخبر بوده است. زيرا ياد مرتبه بلند و زهد و دانائيش با كاروان مسافران ازشهري به شهري ميرفته و عطر فضائلش رانسيم به هر دياري مي برده است، و امروز كه كتب شرح حال بزرگان نمونه ها از آن شهرت جهانگير در بر دارد دليل بر اين است كه از مقام بارز و شامخ وي آگاه بوده اند، از مقام مردي كه يكوقت بر آنشد كه در شبانه روز يكهزار ركعت نماز بجاي آوردو با اين عبادت پيگير توجه همگان را جلب نمود بجائي كه وي را از اولياء مقرب خدا شمردند و سرآمد زاهدان هشتگانه، و كرامات و مقاماتي برايش قائل شدند، با اينوصف مگر ممكن است خليفه او را نشناسد؟
وانگهي سخن " عامر "، چيزي نبوده كه باعث خشم حاكم شود. آنچه
[ صفحه 118]
او بر زبان آورده تكرار سخناني بوده است كه بارها افراد سرشناس و صاحبنظر و آنهاكه به " اهل حل و عقد " موسومند در شهرهاي بزرگ و در ملاء عام بزبان آورده اند و همه درباره مصالح عاليه ملت بوده است. سخناني كه مثل سخن " عامر " به گوش پند ناپذير حكام نرفتهو در دل سنگشان اثر ننهاده است. خليفه بر ادامه رويه ناروايش اصرار ورزيده و آنان به مخالفت و " نهي از منكر " ادمه داده اند تا شده آنچه شده، و عثمان را به آن سرانجام كشانده است.
اينك بيائيم روايات سستو نادرستي را بررسي كنيم كه در اين باره آورده اند، رواياتي را كه يك دروغساز نامعتبر از فرد گمنام ناشناخته اي نقل كرده و او از يك جاعل و روايتساز كه متهم به كفر و الحاد است و همه علماي رجالشناسي بر سستي وي و رواياتش اتفاق نظر دارند: سري از شعيب از سيف بن عمر از محمد وطلحه نقل ميكند كه " عثمان، حمران بن ابان را بخاطر اين كه با زني در هنگام عده اش ازدواج كرده بود تبعيد نمود و آندو را از هم جدا كرد و حمران را تازيانه زد و به بصره تبعيدنمود. آنگاه پس از اينكه گزارشات بسيار عليه حمران به عثمان رسيد و نيز گزارشهاي خوشايند، عثمان، به او اجازه داد تا به مدينه نزد وي بازگردد. چون با جمعي به مدينه باز آمددرباره عامر چنين گزارش كردند كه او عقيده به ازدواج ندارد و گوشت نميخورد و در نماز جمعه شركت نميكند. در نتيجه، عثمان او را تحت نظر معاويه قرار داد. وقتي عامر به شام نزد معاويه رفت آبگوشتي فراهم بود و از آن بخورد. معاويه دانست كه عليه وي گزارشي دروغ داده شده است، و علتتبعيدش را براي او شرح داد.
عامر گفت درباره نماز جمعه، من در انتهاي مسجد مي ايستم و پس از پايان نماز جزء اولين كساني هستم كه از مسجد بيرون ميروند. در خصوص ازدواج بايد بگويم كه در حالي از بصره خارج ميشدمكه نامزد كرده بودم. درباره خوردن گوشت،
[ صفحه 119]
خودت ملاحظه كردي "
شگفت آور است كه عده اي چنين روايتي را سند و مدرك قرار داده اند براي تبرئه عثمان و ذيحق شمردن او در تبعيد كردن " عامر ". در حاليكه همينها هر روايتي را كه در سندش يكي از سه نفر نامبرده باشد مردود و باطل ميشمارند، اما اينجا با وجوديكه همين سه نفر رجال روايت را تشكيل ميدهند آنرا معتبر شناخته و سند ميگيرند براي رفع انتقاداتي كه نسبت به عثمان شده است.
مطلب تعجب آور ديگر در روايت مذكور، صرفنظر از وضعاخلاقي و صلاحيت گزارشگر كه همان " حمران " معلوم الحال باشد، اتهاماتياست كه به " عامر " زده اند. چه، هيچيك از آنچه به وي نسبت داده اند مايه نكوهش و سرزنش نيست تا چه رسد به اينكه موجب تاديب و تبعيد باشد. آيا اينها گناهاني شمرده ميشود كه قدر و مقام كسي را پائين آورد؟ خودداري از ازدواج اگر بعنوان تشريع و باعتبار قانون و آئين نباشد حرمتش مسلم نيست، بلكه ازدواج از امور سترده و مستحب است. بعلاوه، " عامر" بارها براي خود نامزد ساخته اما هيچيك را شايسته همسري خويش و آنكه بتواند در زهد و كم خرجي با او جور بيايد نيافته است. ابو نعيم مينويسد: " فرماندار بصره كسي را نزد عامر بن عبد قيس فرستاد كه اميرالمومنين-عثمان- بمن دستور داد از تو بپرسم چرا ازدواج نميكني؟ جواب ميدهد: مناز ازدواج خودداري نكرده ام و پيوستهنامزد ميگيرم. پرسيد: چرا پنير نميخوري؟ گفت: در سرزميني كه من زندگي ميكنم زردشتي ها هستند، بهمين جهت اگر دو مسلمان شهادت بدهند كه پنيري از ميته و حرام نيست خواهم خورد. پرسيد، چرا با حكام رفت و آمدنميكني؟ گفت: بر درگاه شما نيازمندان و متقاضيان بسيارند. آنهارا نزد خود بخوانيد و حاجتشان را برآوريد، و دست از كساني
[ صفحه 120]
كه بشما احتياج ندارند باز داريد!"
ابو نعيم همچنين از طريق احمد بن حنبل روايت كرده است كه " معاويه به عبد الله بن عامر پيغام داد كه درباره عامر بن عبد قيس تحقيق كند و او را گرامي داشته احترام نمايد و دستور دهد كه هر زني را ميخواهد به همسري برگزيند تا مهريه اش را از خزانه عمومي بپردازد پس عبد الله بن عامر بن عامر بن عبد قيس پيغام داد كه اميرالمومنين (يعني معاويه) به من نوشته و دستور داده كه بتو دستور دهمهر زني را ميخواهي خواستگاري و عقد كني و من مهريه اش را از خزانه بپردازم. در جواب گفت: من پيوسته خواستگاري و نامزد ميكنم پرسيد: از چه كسي؟ گفت: كسي كه با خرمائي بسر برد!"
اين دو روايت كه ابو نعيم آورده است آنچه را " سري " نقل كرده تكذيب و رد مينمايد. زيرا هر گاه آنچه او نقل كرده درست ميبود در زمان معاويه مساله ازدواج " عامر " مطرح نميشد.
اما خودداري از خوردن گوشت، اين كار نيز حرام نيست. بموجب سنت پيامبر (ص) خوردن گوشت حلال است اما واجب نيست. آري ترك خوردن گوشت بطور كلي و براي هميشه مكروه است، البته اگر ترك گوشت بعنوان يك روش و آئين و بمثابه حكم نباشد. گاه پيشروي در زهد و پارسائي موجب ميشود كه انسان از شئون دنيوي و جسمي چشم بپوشد و به هيچ لذتي نينديشد. با اينهمه " عامر " در خودداري خويش از خوردن گوشت، عذر و ذليل داشته است. ابن قتيبه مينويسد: " علت تبعيد شدنعامر اين بود كه حمران بن ابان درباره او گزارش كرده بود كه گوشت نميخورد و با زنان آميزش نمينمايد، و مشاغل دولتي را قبول نميكند. بنابراين او از خوارج
[ صفحه 121]
(يا از كساني كه عليه نظام حاكم بر ميخيزند) است. در نتيجه، عثمان بهعبد الله بن عامر نوشت كه عامر بن عبد قيس را بخوان تا اگر ديدي كه اينخصوصيات را دارد او را بيرون كن (به مدينه يا به شام). عبد الله وي را بخواست و از او در اين خصوص پرسيد. جواب داد: در مورد گوشت. من قصابي را ديدم كه گوسفند را بدون ذكر بسم الله ميكشت، بهمين جهت هر گاه دلم خواست گوسفند ميخرم و خودم آنرا سر ميبرم. در مورد زن، من چندان سرگرمي و دلبستگي دارم كه بان نميرسم. در مورد مشاغل دولتي خيلي افراد رابراي اين مشاغل ميتوانيد پيدا كنيد واحتياج به من نيست. حمران به او گفت:
خدا امثال تو را در ميان ما زياد نكند عامر گفت: نه، خدا جاروكشها وخونگيرهائي مثل تو را زياد كند!"
درباره شركت نكردن در نماز جمعه " عامر " آن راستگوي درستكار حقيقت را بيان نموده و به معاويه گفته است اگرامام جمعه و جماعت را شايسته و واجد شرايط نبيند در نمازش شركت نميكند. و اين درباره حكام اموي آنزمان كاري ناروا نيست.
تازه بفرض اينكه روايت صحيح باشد و همه اتهاماتي كه باو زدهاند گناه شمرده شود، براي خليفه امكان داشت در آنمورد توسط فرماندار بصره تحقيق كند چنانكه در روايت ابو نعيم در مورد ازدواج و خوردن پنير و رفت و آمد با حكام انجام شده است. نميدانم آيا در شريعت پر گذشت و اعتدالي اسلام خوردن پنير از واجبات شمرده شده است بطوريكه هر كه نخورد بايد تحت مراقبت و جاسوسي قرار گيرد؟ بهر حال به چه مجوز و بنا بر چه دليلي آن مرد بزرگ را از خانه و ديارش رانده و بر شتري بي پالان به شام تبعيدگاه همه
[ صفحه 122]
مخالفانعثمان- تبعيد كرده است؟ كدام آدم عاقل راضي ميشود كه او را بخاطر چنان كارهاي ناچيزي تبعيد و شكنجه كنند؟
تبعيد عبد الرحمن جمحي
عبد الرحمن بن حنبل جمحي در شمار كساني است كه توسط عثمان تبعيد شده اند. يعقوبي مينويسد: " عبد الرحمن يار پيامبر خدا (ص) به قموس از توابع خيبر تبعيد شد. علت اين كه (عثمان) او را تبعيد كرد اين بود كه اطلاع يافت كارهاي ناپسند پسر و دائيش را تقبيح نموده و خودش را هجو كرده است. "
علائي از قول مصعب، و ابو عمر در كتاب " استيعاب " آورده اند كه وقتي عثمان پانصد هزار درهم را كه خمس آفريقاي اسلامي بود به مروان بخشيد عبد الرحمن (بن حنبل جمحي) چنين سرود:
سوگند به خداي يگانه، سوگندي بجد و تاكيد كه خدا هيچ كاري را بيهوده و بي ثمر نگذاشته است، بلكه (حتي) تو را مايه آزمايش ما ساخته است تا ما را بوسيله تو بيازمايد يا ترا از آزمايش درآورد تو آن تبعيد شده ي پيامبر (ص) را بخواندي و مقرب خويش گردانيدي و اين بر خلاف رويه و قرار مصطفي (ص) است. خويشاوندانت را به حكومت بر خداپرستان گماشتي و اين بر خلاف رويه گذشتگان (ابوبكر و عمر) است. و يك پنجم غنيمت را به مروان بخشيدي و بدينسان او را بر ديگران فضيلت نهادي و مراتع اطراف مدينه را قرق كردي و درآمدي را كه (ابو موسي) اشعري از اموال عمومي آورده بود به نزديكانت دادي.
آن دو امين (ابوبكر و عمر) براستي راه روشن (طرز حكومت اسلامي) را كه مايه هدايت به رضاي ايزد است باز نمودند و بر اثر آن حتي يكدرهم بناروا و بغصب از كسي نستاندند و نه يكدرهم بهواي دل (و نه بر وفق قانوناسلام)
[ صفحه 123]
به كسي دادند.
پس دستور داد تا او را در خيبر زنداني كردند. مرزباني در معجم الشعراء از قول او در زندان چنين سروده است:
اززنجيرهاي گران و تنگي كه در خيبر بر اندامم هست به خدا شكايت مي برم و نه بر مردم- البته باستثناي ابو الحسن (علي بن ابيطالب ع) در خيبر و در اعماق " غموص " كه پنداري ژرف ترين گودهاست.
آيا اگر سخن حقي بزبان آورده يا برعايت حقي خوانده باشم بايد كشته شوم؟ در آنصورت و هر گاه هر حق خواني بميرد چه كسي براي حق برجا ميماند؟
از زندان براي علي (ع)و عمار ياسر چنين نوشت:
به علي و عمار- كه در سر منزل دينشناسي اند وهمه بايد بدانجا بشتابند بگو:
هيچ ناداني را اگرچه سخت بيمار اعتقادي وروحي باشد بي آموزش وامگذاريد و چندان بياموزيدش تا به افتخار دينشناسي نائل آيد.
جز شمشير چيزي برايم نمانده است. و آن راسترو نيكوكار اگر در انجمن آن جماعت (عثمان و مخالفان علي ع) در دلائل و بهانه هاي محكوميتم بيداد نمايند ميداند كه من بيگناه و مظلومم.
علي (ع) همچنان با عثمان در مورد آزادي عبد الرحمن صحبت ميكرد تا بالاخره با اين شرط موافقت كرد كه در مدينه زندگي بكند. پس او را به خيبر تبعيد كرد و در قلعه اي بنام " قموص " مي زيست تا آنكه مسلمانان بر عثمان شوريده و از هر سوي كشور بطرفش سرازير شدند. در اينوقت عبد الرحمن چنين سرود:
[ صفحه 124]
اگر علي نميبود، علي كه خدا مرا بدستش از بند و زنجير رهانيد هرگز بهنگامي كه غل و زنجير بر اندامم فشار مياورد از كسي خواستار كمك براي رهائيم نميشدم.
جانم فداي علي باد كه مرا از چنگ كافري كه خدا را نديده گرفته بود رهانيد.
عبد الرحمن در جنگ صفين همراه علي (ع) بود. طبري ميگويد:
در نبردهاي صفين عبد الرحمن بن حنبل اين سرود رزمي را مي خواند:
اگر مرابكشيد من ابن حنبل هستم
من آنم كه درميان شما " نعثل " كنايه از عثمان. را هجو كردم.
اين يكتن از كساني است كه در آنزمان بمعرض آزار و فشار و شكنجه درآمده اند و در سياه چال زندانبه بند و زنجير كشيده شده اند. هيچ گناهي نكرده بودند و تنها جرمشان- بزعم حاكم و همدستانش- اين بود كه "منكرات " و كارهاي خلاف اسلام را نكوهش ها مينموده و شيفته رويه و قوانين اسلام بوده اند. درباره دوستان و هم زبانشان بارها سخن گفته ايم و آن سخنان را در اينجا تكرار نميكنيم. نظري به اشعار اين صحابي عاليقدر كافي است كه ايمان سرشارش و شيفتگي او را به رويه اسلامي و ضديتش را با انحراف و كافر منشي بنمايد.
تبعيد اميرالمومنين علي بن ابيطالب
در بحث از آنچه در ايام خلافت عثمان ميان او و اميرالمومنين علي (ع) اتفاق افتاده اگر باختصار برگزاريم شايد عواطف جماعتي را جريحهدار سازد
[ صفحه 125]
و عاقبت خوشي نداشته باشد. گرچه تاريخ جز اندكي از آن ماجراها را در بر نگرفته باز همان اندك براي رساندن و فهماندن واقعيات آن ايام و ماهيت عثمان كفايتميكند، و ما بزرگوارانه از آن در ميگذريم و هرگز بر سر كلمات زشتي كه از دهان عثمان بيرون آمده نمي ايستيم، آن حرفها كه غبارش بر دامن كبريائيعلي (ع) نمي نشيند.
آيا كسي كه صميمانه ايمان آورده و خويشتن تسليم خدا گردانيده، و نيكوكار باشد و به قرآن و آنچه درباره پيامبر (ص) و در فضائل علي (ع) آمده باور داشته باشد و سالها با او همنشين بوده و ازنزديك با او آشنائي داشته و از روحيهبزرگوارانه و فضائل عاليه اش آگاهي داشته باشد و بداند در موقعيت هاي حساس با چه فداكاري و عشقي از اسلام دفاع و حمايت كرده و در استواري آن كوشيده است، آيا چنين مسلماني امكاندارد و زبان و دلش ياري ميدهد كه به برادر پيامبر اكرم (ص) به كسي كه خدا در قرآن او را پاك شمرده است بگويد: " چرا اگر به مروان دشنام دادي نبايد به تو دشنام دهد. بخدا قسم تو در نظر من بر او برتري نداري "؟ و ميدانيم مروان بن حكم كسي است كه پيامبر (ص) او را تبعيد و طرد كرده و پدرش را هم طرد كرده است و خودش و پدرش را لعنت كرده است. يا به او بگويد: " بخدا قسم اي ابو الحسن نميدانم خواستار مرگ توام يا آرزومند ادامه زندگيت. بخدا اگر بميري خوش نميدارم بعد از مرگت براي ديگران زنده بمانم زيرا كسي را بهتر از تو نمييابم، و اگر زنده بماني هيچ گردنكش نافرمانبرداري را نمييابم كه ترا پشتيبان و نردبان خود نساخته و ترا پشت و پناه خويش نشمرده باشد بطوريكه فقط مقامي كه در نظر تو داردو مقامي كه تو در نظرش داري مرا از كيفرش باز ميدارد. بنابراين رابطه من با تو رابطه
[ صفحه 126]
فرزندي است كه توسط پدرش عاق (و رانده) شده باشد كه اگر بميرد غم مي خورد و اگر زنده بماند طرش مينمايد... "؟ يا بگويد: " تو بالاتر از عمار نيستي، و نه كمتر از او مستحق تبعيدي " يا بگويد: " تو بيش از عمار مستحق تبعيد شدني "؟ يا حرف خشني كه مورخان دوست نميدارند از آن ياد كنند، و ما از ذكرش درگذشتيم.
علاوه بر اينها، او را از شهر پيامبر (ص) بيرون ميراند و از خانه و كاشانه اش آواره ميسازد. و چندين بار به " ينبع " ميفرستد و توسط ابن عباس پيغام تبعيد ميدهد، ميگويد: " به او بگو كه به مزرعه اش در ينبع برود تا نه او مايه اندوه مرا فراهم سازد و نه من مايه اندوه او را فراهم آورم".
كسي نيست از او بپرسد چرا امام پاك و منزهي كه معصوم و پيراسته از لغزش است بيش از مردان صالح و عاليمقامي كه تبعيد شده اند مستحق تبعيد شدن است؟ آيا بزعم او علي (ع) هم مثل ابوذر آن راستگوي راست شمرده شده، كمونيست و سوسياليست و "پيري دروغساز " بوده است؟ يا بنظر او مثل عبد الله بن مسعود آنكه از لحاظ هدايت و رفتار و منش شبيه ترين فرد به پيامبر خدا (ص) بود " حيوانكي " بوده است؟ يا او را مثل عمار ياسر آنكه ميانه دو ديده پيامبر(ص) ميبود، گردنكشي ميداند بسيار دروغگو كه در برابرش گستاخي ميورزد ومردم را بر او ميشوراند؟ يا او را مثل كعب بن عبده آن نيكوكار پارسا و زاهد " نيرنگباز " و شعبده باز ميشمارد؟ يا آدمي كه مثل عامر بن قيس آن استاد قرآن و آن زاهد عابد، از خوردن پنير و گوشت
[ صفحه 127]
و از حضور در نماز جمعه و از ازدواج خودداري مينمايد؟ يا مثل مردان پاك و عظيم الشان كوفه كه تبعيدشان كرد، " تا بخرد " و " غير متدين " و " شيطان سخن "؟
قرين پيامبر مقدس و منزه برتر از آن است كه گمان لغزش درباره اش رود، آنهم پس از آن كه پروردگار دانا او را از هر گونه آلايشي بري دانسته و بمثابه خود پيامبر (ص) شمرده و يكي را نبي خويش گردانيده است و ديگري را وصي او. چنانكه ساحت تبعيديان حكومت عثمان آن اصحاب نيكو روش و عالميقام پيامبر(ص) و آنان كه پيرواني راسترو بودند از آن تهمت هاي ناروا و ناپسند پاك و سترده است.
آري، آن مرد همه اين شخصيت هاي ممتاز و پاكدامن را كه امر بمعروف و نهي از منكر ميكردند و به تبعيت از سنن و آئين اسلام خوانده، از انحراف و تخلف از احكامش باز ميداشتند " گردنكش " مي خواند گردنكشاني كه علي (ع) را نردبان وصول به اغراض خويش ساخته او را پشت و پناه و تكيه گاه خود قرار داده اند بطوريكه اگر ميخواست آنان را بجرمتقبيح انحرافاتش از سنت و قرآن مجازات كند مانعش ميشد بدليل همين ممانعت او را بيش از تبعيديان مستحق بعيد ميدانست، زيرا اگر او نميبود ميتوانست هر بلائي كه ميخواست بر سر آنان درآورد و انتقام خويش از آن حقگويان غيرتمند بسيار و آتش كينه اشرا نسبت بمخالفاني كه جز خير و صلاح امت نميخواستند بستاند، ولي خداي توانا به آنان وعده دفاع و حمايت داده است و فرموده: " خدا از كساني كه ايمان آورده اند دفاع ميكند و او قطعا اين قدرت را دارد كه آنان را ياري دهد و به پيروزي رساند ".
بعلاوه، هيچ عاقلي اين پندار را به ذهن خويش راه نميدهد كه گردنكشان به مولا اميرالمومنين پناه آورند و او را سپر حمايت خويش سازند، زيرا مسلم
[ صفحه 128]
است كه فقط كساني به آغوش حمايتش پناه مي برند كه مثل خودش صالح و ديندار و راسترو باشند و ستمديدگاني كه از آسيب ستمگر بيمناكند و نيز او جز بدينگونه ستمديدگان راسترو پناه نميدهد، چون او چنانكه پيامبر گرامي و راستگو ميفرمايد و فرمايشش در دست است " وليمومنان " يعني حامي و دوستدار و پاسدار ايشان است و " فرمانرواي نيكان " و " فرمانده خجستگان " و " امام پرهيزكاران " و " سرور مسلمان ".
كاش ميدانستيم عثمان از چه روي از وجود علي (ع) در مدينه دچار غم و اندوه ميشود، حال آنكه ميدانيم وجودعلي (ع) مايه رحمت و لطف پروردگار و عين لطف و رحمت او است كه بر همه امت اسلام ارزاني داشته بويژه در شرايطي كه تباهگران بر زمام امور مسلط گشته و هوسبازان و منحرفان زبانبه تبليغ گشوده باشند، و او قهرمان ستيزه با آنها است كه زبان در كامشانمي بندد و زمامشان بر دهانشان در مي پيچد و مردم را بر راه راست دين باز ميارد و روان ميدارد. آري، وجودش مايه اندوه كساني است كه مي خواهند خود سرانه به حكومت ادامه دهند و اموال مردم را در راه عيش و كامجوئي خود و همدستانشان بغارت برند و در اداره امور جامعه پايبند دستورات اسلامي و سنت پيامبر (ص) نباشند و از آن انحراف جويند. چنانكه شعار عمومي مردم در آنروز اين بود كه انحرافات حكومت زدوده شود و رويه اداره با رويه اسلامي مطابقت نمايد وبر راه راست دين آيد. و همين اشعار اساسي بود كه خود كامگان را ميازرد ودل هوسناكشان را رنجه ميداشت و به غمو اندوه مياورد، غمي كه جنايتي در حق جامعه اي بزرگ بشمار ميامد و غمدارش جنايتكاري كه با مصالح عمومي امت اسلامي در ستيز است.
كلمات زشتي كه عثمان به زبان آورد و پرخاشهائي كه به مولاي
[ صفحه 129]
متقيان كرد راه اهانت به آن حضرت را بروي تبهكاران وبيديناني كه با اسلام و امام دشمن بودند هموار ساخت. عثمان بود كه با زشتگوئيهايش در حضور مردم، به امويان و عناصر پست و بي فرهنگي از قماش آنها جرات داد تا گستاخي او را تكرار نمايند و در اين كار خود را پيرو او بشمارند و آن قهرمان غيرتمندرا با زخم زبان و حرفهاي پليدشان بيازارند و با آزار برادر پيامبر (ص) شخص پيامبر (ص) را بيازارند. " بيشك كساني كه خدا و پيامبرش را ميازارند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت ميكند و عذابي خوار كننده براي آنها فراهم ميسازد. و كساني كه پيامبر خدا را ميازارند عذابي دردناك خواهند داشت.
و كساني كه مردان و زنان مومن را بدون اينكه كاري كرده باشند ميازارند بار تهمت و گناه آشكاري بر دوش خويش نهاده اند ".
آيه اي درباره عثمان
واحدي و ثعلبي از قول عبد الله بن عباس و سدي و كلبي و مسيب بن شريك روايت كرده اند كه آيات 33 و 34 و 35 سوره " نجم " درباره عثمان رضي الله عنه نازل شده است، اين آيات: " افرايت الذي تولي، و اعطي قليلا و اكدي، اعنده علم الغيب فهو يري ": آيا كسي را كه رو برگرداند، و اندكي بخشيد، و دست از فيض باز گرفت ديدي؟ آيا علم غيب دارد بطوريكه (آينده و عواقب اخروي كارش را) مي بيند؟ چون عثمان صدقه ميداد و مخارج كارهاي خير را تامين ميكرد. برادر شيريش عبد الله بن ابيسرح به او گفت:
اين چه كاري است كه ميكني چيزي نمانده كه ندار شوي. عثمان گفت: من گناهان و خطاهائي دارم و با انجام اينكارها ميخواهم رضاي خدا و آمرزش او را بدست آورم. عبد الله به او گفت: اين شترت را باپالان و كجاوه اش به من بده تا در عوض من همه گناهانت را بعده خواهم گردت. عثمان پذيرفت
[ صفحه 130]
و شترش را باو بخشيد و بر تعهدش گذراند و دست از صدقه و انفاق باز گرفت. در اين هنگام خداي متعال فرو فرستاد: آيا كسي را كه رو برگردانيد و... در نتيجه، عثمان به شيوه نخستين بازآمد و بهتر و نيكوتر از پيش انفاق كرد.
اين مطلب را عده اي از مفسران آورده اند، و در تفسير نيشابوري آمده كه معني رو برگردانيد اين است كه در نبرد " احد " موضعي را كه برايش تعيين شده بود رها كرد.
از عبد الله بن ابي سرح- كسي كه طرز تفكر و كردارش در دوره كفر و بعد از مسلمانيش و در دوره رجعت به كفرش و آنهنگام كه جزء حواشي عثمان شد يكسانبود- اين حرف سخيف و مسخره كه با هيچيك از قوانين و اصول عدل و انصاف نميسازد بعيد نيست و چندان شگفتي نمياورد، تعجب آور اين است كه عثمانحرف خرافي و پوج او را ميپذيرد و شترو پالانش را به او مي بخشد تا در عوضاو بار گناهانش را بدوش كشد- با اينكه خدا ميفرمايد هيچكس بار گناه ديگري را بدوش نميكشد- و بر تعهد اوشهادت ميگذارند و دست از انفاق و صدقه باز ميكشد و مي پندارد آنچه آن كافر منش از روي استهزاء ميگويد شدنياست و براستي تعهدش در آخرت پذيرفته ميشود، پنداري دستگاه حساب و دادرسيرستاخيز بدست پسر ابي سرح سپرده است و او از آنچه در آخرت و در دادگاه عدل الهي ميگذرد از پيش خبر دارد و بر اساس همين اطلاع به عثمان خبر ميدهد كه گناهانش با اين مبادله و معامله از بين رفته و قلم بطلان
[ صفحه 131]
بر آن كشيده خواهد شد، يا پنداري، عثمان خودش علم غيب دارد و عاقبت كار و تحقق آن مبادله و معاملهرا مي بيند و ميداند كه آنچه برادر شيريش ميگويد حق و تحقق يافتني است، گوئي فرمايشات خداي حكيم را فراموش كرده است:
" كافران به مومنان گفتندطريقه ما را پيروي كنيد و ما در عوض گناهان و لغزشهايتان را بدوش ميگيريم، ولي آنها ذره اي از گناهان آنها رانميتوانند بدوش و بعهده گرفت و آنها قطعا دروغگويند، و در حقيقت بارهاي (گناه) شان و بارهاي (گناه) ديگريهمراه بارهاي (گناه) شان را بر دوشخواهند كشيد و در رستاخيز مسوول همه افترائاتشان خواهند بود " " هر كه كار بد كند كيفر آنرا خواهد ديد و براي خويش جز خدا حامي و ياوري نخواهد يافت "، " هر كه ذره اي نيكيكند (نتيجه) آنرا مي بيند و هر كه ذره اي بدي كند آنرا مي بيند ". " هر كس در گرو آنچه انجام داده ميباشد". " و هر كه گناهي انجام دهد فقط عليه خويش و بعهده خويش انجام داده است "، " امروز هر كس بر حسب آنچه انجام داده كيفر و پاداش داده ميشود، امروز ستم وجود ندارد (و بر كسي نخواهد رفت)، " و بايستي هر كس بر حسب آنچه انجام داده كيفر و پاداش داده شود، و ايشان مورد ظلم واقع نخواهند شد ". و آيات بسيار ديگري نظير اينها كه جملگي مبين اين حكم عقلي است كه كيفر دادن كسي بخاطر جرمي كه ديگري مرتكب گشته، ناروا است.
[ صفحه 132]
عدالت چنين حكم ميكند كه پسر ابي سرح و افراد فرو مايه و رذلي امثال او اگر قرار باشد بموجب چنين تعهدات مسخره اي متحمل گناهان جديد و مستحق كيفر اضافي شوند متحمل مسووليت اين گناه خواهند شد كه با حرف خود در برابر خدا گستاخي نموده وسهمگيني شعله كيفرش را ناچيز و حقير شمرده و مردم نيكوكار را از پرداخت صدقه و كمك به نيازمندان باز داشته اند، نه اين كه متحمل گناهان گذشته عثمان شوند.
اينك بيائيم به كم خردي و ناداني كسي بنگريم كه چنان حرف مسخره اي را باور داشته و استهزاء دين ناباوري را راست شمرده و بر آن آثار عملي مترتب پنداشته است، تا آيات خداي حكيم در ردش فرود آمده است. گرفتيم حرف روايت كننده دائر بر اين كه عثمان پس از نزول آيات به روشپيشين بازگشته راست باشد، حتي در آنصورت نيز بازگشت وي نميتواند نابخردي او را بپوشاند و نبوده انگارد، اين نابخردي را كه حرف آن كافر منش را پذيرفته و تسليم آن خرافه و پندار ضد اسلامي گشته است. آري هر گاه اعتنائي به آن پيشنهاد كفر آميز و احمقانه ننمود، و به بيراهه نرفته يا رفته بود و خود بقدرت تفكر و نه با سرزنش و نكوهش الهي بازگشته بود از سست رائي و نابخردي تبرئه شده بود كاش به راه صدقه دهي و انفاق باز نيامده بود، زيرا چون باز آمد نه از دارائي و درآمد شخصي بلكه از مال خدا و خلق ريخت و پاش كرد و به چنان رويه اي گرائيد كه در تاريخ ثبت است و بگفتهمولاي متقيان " مال خدا را چنانكه شتر، گياه نو رسته بهاري را بچرد و مي چريد و مي بلعيد ".
عثمان راه رستگاري را نميداند
ابن عساكر در تاريخش چنين روايت ميكند: " عمر به عثمان بن عفان برخورد، به او سلام كرد، جوابي نشنيد، نزد ابوبكرصديق رفته گفت: اي جانشين
[ صفحه 133]
پيامبر خدا ميخواهي مصيبتي را كه پس از پيامبر خدا گرفتارش شده ايم برايت بگويم؟ پرسيد: چيست؟ گفت: به عثمان برخوردم، به او سلام كردم جواب سلامم را نداد. ابوبكر با شگفتي پرسيد: راستي چنين اتفاق افتاد؟ گفت:
آري، پس دست او را گرفته نزد عثمان آمدند و سلام كردند و جواب سلامشان را داد. آنگاه ابوبكر گفت: آيا راست است كه عمر نزدتو آمده سلامت كرد جوابش ندادي؟ گفت: بخدا قسم اي خليفه پيامبر خدا، مناو را نديدم، پرسيد: فكرت به چه مشغول بود؟ گفت: داشتم به پيامبر خدا (ص) مي انديشيدم كه از دنيا رفت و از او نپرسيديم: چگونه ميتوان رستگار شد و از آتش دوزخ رست، و راه رستگاري و نجات چيست؟ ابوبكر گفت: بخدا قسم من از پيامبر خدا (ص) پرسيده و جواب شنيده ام. عثمان گفت: ها بگو و ما را از غم نجات بده. ابوبكر گفت: پيامبر خدا (ص) گفت: به پيوند استوار كه عبارت از اعتقاد و گفتن لا اله الا الله است چنگ آويزيد ".
آيا اين مرد در دوره حيات پيامبر (ص) گوش از تبليغات پيگير وارشاد دامنه دارش بويژه تاكيد فراوانشروي توحيد بربسته و نديده بود كه تا چه اندازه در تحكيم اصل اساسي توحيد در دلهاي خلق ميكوشد و ميفرمايد يگانه راه رستگاري و نجات اين است كه انسان از صميم قلب به توحيد ايمان پيدا كند و دل خويش بروي اين عقيده بگشايد و براي آن خالي و پيراسته سازد، و تنها بدينگونه ميتواند از آتش دوزخ برهد؟ اين فرمايشات خدا رانشنيده:
" هر كه دل و جان خويش تسليم خدا نمايد و نيكوكار هم باشد بيگمان به پيوند استوار چنگ آويخته است و هر كه به بت و قدرتهاي سياسي ناروا كافر شود و به خداي يگانه ايمان آورد قطعا به پيوند استوار چنگآويخته است. و
[ صفحه 134]
كساني كه ايمان آورده و كارهاي پسنديده كردند آنان قرين بهشتند. و بيگمان هر كس براي خدا شريك قائل شود خدا بهشت را بر او حرام خواهد ساخت و آشيانه اش آتش (دوزخ) خواهد بود ".
آيا اين نداي پيامبر اكرم (ص) را نشنيده است:
(از روي عقيده و اخلاص) بگوئيد لا اله الا الله، رستگار خواهيد شد.
هر كه گواهي دهد كه خدائي جز خداي يگانه نيست و محمد پيامبر خداي يگانه است خدا آتش (دوزخ) را بر او حرام ميسازد.
هر كه با اخلاص و دل پاك بگويد خدائي جز خداي يگانه نيست به بهشت درآيد.
نميشود كسي براستي و از صميم دل شهادت دهد كه خدائي جز خداي يگانه وجود ندارد و محمد پيامبر خدا يگانه است و خدا آتش (دوزخ) را بر او حرام نگرداند.
من سخني را ميشناسم كه اگر بنده اي آنرا براستي و از ته دل بگويد و بر آن سخن و عقيده بميرد، خدا حتما آتش دوزخ را بر او حرام خواهد گردانيد، و آن سخن اين است: خدائي جز خداي يگانه وجود ندارد.
و احاديث بسيار ديگري كه برخي را " حافظ منذري " در كتاب " ترغيب و ترهيب " فراهم آورده است.
آيا اين مرد، آن سخنان زرين و گرانبها را ميشنيد و چون گوش دل
[ صفحه 135]
بدان نسپرد از ياد ببرد؟ در اينصورت و اگر اينها را كه اساس و شالوده مكتب اسلام است در نيافته و نفهميده باشد چه چيز را درك كرده و فهميده است؟ واين چه دركي است كه از پيامبر گرامي دارد كه ميپندارد آمده و درگذشته و راه رستگاري را نياموخته است؟ حال آنكه فقط براي اين مبعوث گشته و رسالتش اين بوده كه ملتش و بشريت را رستگار گرداند، و كتابي كه در دستش بوده و تعليمش ميداده روشنگر و آموزشهمه چيز است. پيامبر اكرم را چگونه تصور ميكرده، و بنيان اسلام را بر چه استوار ميپنداشته است؟ و اين بيچاره چه مسلماني است كه دوره رسالتپيامبرش را دريافته و سراسر عمر توامبا تبليغش را از ابتدا تا بهنگام درگذشتش شاهد بوده و با اينهمه هنوز نفهميده كه چه چيز او را از آتش دوزخ ميرهاند و رستگار ميگرداند؟
آري، بي ترديد، پيامبر گرامي دمي در راه روشنگري و آموزش نياسوده و با مشعل قرآن طريق رستگاري را فروزان گردانيده است. لكن چه سود كساني را كه گوش هوش پند نيوش نساخته و دل و دماغ خويش بدان فروزندگي نسپرده باشند.
عثمان تكبير را در حركات نماز ترك ميكند
احمد بن حنبل از قول عمران بن حصين نقل ميكند كه " پشت سر علي (ع) نماز خواندم، مرا بياد نمازهائي انداخت كه با پيامبر خدا (ص) و دو جانشينش (ابوبكر و عمر) خوانده بودم. پس روانه شدم و با او (يعني علي عليه السلام) نمازخواندم و ديدم هر گاه به سجده ميرود يا سر از ركوع بر مياورد تكبير ميگويد. پرسيدم چه كسي اولين بار تكبير گفتن را ترك كرد؟ گفت: عثمانرضي الله عنه آنهنگام كه پير شد و صدايش ضعيف گشت آنرا ترك كرد ".
[ صفحه 136]
در جلد دهم انشاء الله در اين باره بتفصيل بحث خواهد شد، و خواهيم ديد كه گفتن تكبير در نماز بهنگام رفتن به ركوع و سجود و برخاستن از آنسنت پيامبر خدا (ص) است، سنتي ثابتو قطعي كه همه مسلمانان بر سر آن اتفاق نظر دارند و اصحاب بان عمل ميكرده اند و ائمه مذاهب اسلامي بر آن اجماع نموده اند. اين بحث روشن ميسازد اولين كسي كه آنرا ترك كرد عثمان بوده است، و معاويه و بني اميه از او پيروي كرده اند، و هنوز مردم بر اين شيوه ميروند و چنان بان خو گرفته و عادت نموده اند كه سنت و رويه صحيح در اين باره از بين رفته وفراموش گشته است، بطوريكه هر كه بدين سنت متمسك باشد در نظر عامه غريب مينمايد پنداري كار خلاف شرعي مرتكب شده است، مسووليت ادامه اين گناه و تكرار اين انحراف طبعا بعهده كسي است كه آنرا بدعت نهاده و سنت تخلف ناپذير اسلامي را ترك كرده است. زرقاني در شرح كتاب (موطا) مينويسد: احمد حنبل از قول عمران روايتي دارد كه ميگويد: اولين كسي كه تكبير را ترك كرد عثمان بود بهنگامي كه سالخورده گشت. و طبري از قول ابوهريره روايتي دارد كه ميگويد: اولين كسي كه ترك كرد معاويه بود. و ابو عبيد روايتي بدين مضمون دارد كه اولين كسي كه آ نراترك كرد زياد بود. و اين روايت با روايات قبلي منافات ندارد، زيرا زياد بر اساس ترك كردن معاويه ترك كرد چنانكه او نيز بر اساسترك كردن عثمان ترك كرده است. و عدهاي از علماء آنرا بر اخفاء تكبير يعني آهسته گفتن آن حمل كرده اند.
اين كه عده اي خواسته اند كار عثمان را چنين توجيه نمايند كه او آهسته ميخوانده است: با تصريحي كه لفظ ترككرده دارد جور نميايد. ابن حصين سخناز اين ميگويد كه اميرالمومنين عليه السلام بهنگام خم و راست شدن در نماز تكبير
[ صفحه 137]
ميگفت و نميگويد بصداي بلند تكبير ميگفت، و آنگاه از كسي ميپرسد: كه نخستين بار آنرا ترك كردو نه اين كه آهسته گفت؟ بعلاوه رواياتي از قول ابن حجر و شوكاني و ديگران آمده باين مضمون كه از زرقاني شنيدم كه " معاويه آنرا بر اساس ترك كردن عثمان ترك كرد ". و هر چه درباره معاويه نقل شده بلفظ ترك كردنو ناقص و كم كردن است، و در آنها هيچ لفظ " اخفاء " و آهسته گفتن نيامده است. و بديهي است كه معاويه از عثمان تبعيت كرده و كارش تكرار كار او بوده است.
نتيجه اي از اين بحث
آنچه گذشت مختصري بود كه در تاريخهاي غرض آلود موجود نوشته و از آن روزگار سياه بر جاي مانده است. تاريخهائي كه مسائل و حقايق اساسي راواگذاشته و از واقعيات پر اهميت بعد درگذشته اند. دستهاي تبهكاري كه به نگارش اينگونه تاريخ ها دراز گشته تاتوانسته حقائق مهم را در پرده نگهداشته و پوشانده تا نوشته اش با تمايلات و تعصبات توده هاي گمراه يا حكام قلدر و جاه طلب سازگار آيد، درحاليكه تاريخ بايد آزادانه و با انصاف نوشته شود و هيچ عاملي آنرا ازراه بدر نبرد و به جانبگيري وا ندارد. ليكن چه بايد كرد كه اين قماش تاريخ نويسان تاريخ را نه چنانكه بايسته است نوشته اند بلكه حقائق و معاني را تحريف و دگرگونه نموده اند و از اسناد و روايات تاريخي آنچه مطابق ميل و غرض خود و اربابشان ديدهاند نگاشته و ديگران را بي اعتنا واگذاشته اند. بويژه آنچه را كه با اغراضشان ناسازگار بوده است.
مثلا طبري در تاريخش چنين نوشته است: " واقدي در علت اين كه مردم مصر به طرفعثمان حركت كردند و در " ذو خشب " اردو زدند كارهاي بسياري را ذكر كردهاست از آنجمله آنچه قبلا ياد شد و نيز آنچه از ذكرش خودداري نمودم بدانجهت كه زننده بود. " و " بسيارياز دلائلي را كه قاتلين او
[ صفحه 138]
(يعني عثمان) ذكر كرده و مستند قتلش ساخته اند ذكر كرديم و از بسياري ديگر بعللي كه خودداري از ذكر آنها را لازم مياورد صرفنظر كرديم " و " محمد بن ابوبكر وقتي استاندار (علي عدر مصر) شد به معاويه نامه نوشت، ومكاتبات آندو در تاريخ آمده است لكن من خوشم نيامد آنها را بياورم زيرا در آنها مطالبي هست كه عامه طاقت شنيدنش را ندارند ".
در جلد هشتم نيز در بحث از آنچه ميان علي (ع) وعثمان اتفاق افتاده سخن مسعودي را آورديم كه ميگويد: عثمان حرف خشن و زننده اي به علي (ع) زد كه مايل بهنقل آن نيستيم، و علي (ع) حرفي شبيه آن به او برگرداند ".
" ابن اثير " يكي ديگر از اينگونه مورخان ميگويد: " بسياري از دلائلي را كه مردم وسيله و سند كشتن او (يعني عثمان) قرار داده بودند رها كردم بدلائلي كه خودداري از ذكرش را ايجاب مينمايد ".
" ابن كثير " مينويسد: " در اين سال (يعني سال 33 هجري) عثمان عده اي از اهالي بصره را از آنجا به شام و مصر تبعيد كرد بدلائليكه اين تبعيد را ايجاب مينمود. تبعيدشدگان از كساني بودند كه مردم را عليه او بر مي انگيختند و با دشمنانش در تبليغ عليه او و بردن اعتبارش همساز بودند. و آنها با اينعمل ستمكار شمرده ميشدند و او رضيالله عنه نيكوكاري بر طريق دين بود ". و در جاي ديگر مينويسد: كارها و حوادثي جريان يافت كه بقدر امكان از آن ياد ميكنيم " سپس از آن امور و حوادث آنچه باب طبعش بوده و با سليقهاش
[ صفحه 139]
جور ميامده و خوشايندش بوده ذكر كرده است لكن از روي نوشته ها و گفته ها غرض آلوده و سنت، و درنتيجه همه آنچه نقل كرده چيزي نيست جز يك سلسله دروغ و روايات سست و جعلي.
دكتر احمد فريد رفاعي در كتاب" عصر مامون " چنين مينويسد: " لكن ما وضع ديگري داريم، و كسي از ما نميخواهد نظرمان را درباره عثمان اظهار داريم، زيرا مسلم است كه او صحابي بزرگي بوده و در جمع قرآن و غير قرآن اثر جاوداني داشته است، و دينش دين پر گذشت و آسانگيري بوده است و دين هرگز مردم را موظف نميكند كه همه شان به زندگي دنيا از دريچه زهد و سخت گذراني بنگرند و زندگي دنيا را با زهد و پارسائي بگذرانند.
همچنين از ما خواسته نشده كه ضعف حكومت عثمان را اثبات كنيم، بلكه تنها چيزي كه از ما ميخواهند اين استكه حوادث را باختصار برگزاريم. ما در ترتيب ذكر اين حوادث و بررسي و تعيين آثار آنها به مواردي بر مي خوريم كه امكان ميدهد به اين موضوع هم اشاره اي بكنيم... " آنگاه از تاريخ يعقوبي انتقاداتي را كه به عثمان ميشده نقل كرده و پس از بحث درباره آن به روايتي رسيده كه ابن اثير از تاريخ طبري آورده است، روايتي كه طبري از قول " سري " كذاب از " شعيب " مجهول و ناشناس از " سيف" مطرود و مردود رجالشناسان و متهم به زندقه، آورده است با روايتي از قول موجوداتي شبيه آنها.
علاوه بر اينها، بسياري تاريخهاي ديگر هست كه در قديم نوشته شده يا در عصر ما و همه را جنايتكاراني نوشته اند كه هيچ بر دين و دانش ترحم ننموده و هر چه از ظلم و بيداد توانسته بر آن روا داشته اند.
[ صفحه 140]
شايد آنچه در اين كتاب نوشته ايم گرچه جز اندكي ازبسيار نيست براي شناساندن جنبه هاي گوناگون روحيه عثمان و بهره اش از علم و تقوي و چگونگي آراء و اخلاقش كفايت كند. و اينها چيزهائي است كه معاصران و معاشرانش ديده و وصف كرده و درباره اش همداستانند، حتي رفتار و موضع گيري واحدي نسبت به او داشته اند. در اينجا نمونه هائي از اظهار نظر و رفتار و موضع كساني را كه معاصر و معاشر و شاهد عثمان بوده اند مياوريم:
سخن اميرالمومنين علي بن ابيطالب درباره عثمان
1- يكي از سخنان آن حضرت درباره قتل عثمان: " اگر دستور قتل او را داده بودم قطعا قاتل او بودم، يا اگر از كشتن او منع مينمودم ياورش بودم. با توجهباين معنا كه هر كس ياريش كرده نميتواند بگويد من از كسي كه او را ياري نكرده برترم. و نيز كسي كه او را ياري نكرد و واگذاشت نميتواند بگويد آن كه ياريش كرد بهتر و برتر از من است. من درباره كار و سرنوشت عثمان سخن جامع و كاملي ميگويم: تبعيض قائل شد (و بعضي را بر ديگراندر سپردن مقامات حكومتي و اخذ درآمد و سهميه عمومي ترجيح داده) و بطرز بدي هم تبعيض قائل شد و مزيت نهاد (يعني كساني را ترجيح ميداد و مقدم ميداشت كه نه تنها بلحاظ اعتقادي و اخلاقي برتري نداشتند بلكه بعكس منحطترين افراد بشمار ميامدند) و شما اظهار ناراحتي كرديد و اين اظهار ناراحتي و بيتابي را بطرز صحيح انجامنداديد. و خدا در مورد كسي كه تبعيضقائل شود و كسي كه بيتابي نمايد قانون و فرماني دارد كه بتحقيق ميرساند ".
ابن ابي الحديد در شرح اين سخن ميگويد: مقصود امام اين است كه كساني كه عثمان را ياري نداده و خوار گذاشتند بهتر از كساني هستند كه او را
[ صفحه 141]
ياري دادند. زيرا بيشتر كساني كه از او حمايت نمودند از قبيل مروان بن حكم و امثالش فاسق و زشتكار بودند. و مهاجرين و انصار كساني بودند كه او را واگذاشتند و ياري ندادند.
2- سخني است به عبد الله بن عباس، آنگاه كه پيام و دستور عثمان را دائر بر تبعيدش به مزرعه اش در " ينبع " آورده است. ميفرمايد: اي ابن عباس عثمان ميخواهد مرا بصورت شتر آبكش درآورد تا هي بروم و بيايم. يكبار پيغام ميدهد كه برو، بعد بمن پيغام ميفرستد كه بيا، حالا دوباره پيغام داده كه برو بيرون. بخدا قسم آنقدر از او دفاع كردم (يعني آسيب ديگران را از او دور داشتم) كه ترسيديم گناهكار شوم ".
3- بلاذري از قول "ابو حاده " نقل ميكند كه " علي رضي الله عنه بر بالاي منبر سخن ميراند ومن مي شنيدم. چون از عثمان ياد كرد چنين گفت: قسم به خدائي كه جز او خدائي نيست من او را نكشتم و نه به كشتنش كمك كردم، و نه از آن ناراحت شدم ".
4- " ابن سعد " از زبان عمار ياسر ميگويد: " علي (ع) را بهنگام كشته شدن عثمان بر منبر پيامبر خدا (ص) ديدم كه ميگفت: ازكشته شدنش نه خوشم آمد و نه بدم آمد، و نه دستور قتلش را دادم و نه از آن منع نمودم ".
كعب بن جعيل شاعر طرفدار جبهه شام در ابيات زير اشاره بهمين نظريه و فرمايش امام دارد:
كسي كه بخواهد علي را مورد بازخواست قرار دهد حرفي جز اين
[ صفحه 142]
نميتواند زد كه او فتنه گران و حادثهآفرينان (حادثه قتل عثمان) را در بر گرفته و بصفوف خويش پيوسته و امروز آن گناهكاران را برتري بخشيده و كيفر كساني را كه ما (عثمان ما و عضو قبيله ما) را كشته اند فرو گذاشته است.
اگر از او بپرسند (درباره قتل عثمان) حرف شبهه ناكي بزبان خواهد آورد و جوابي مبهم و گنگ به سوال كنندگان خواهد داد، و خواهدگفت كه نه راضي است و نه خشمگين است (از كشتن عثمان و كشندگانش) و نه از آن بر حذر داشته و نه دستورش را داده است و نه بدش آمده و نه خوشش آمده است، لكن در حقيقت نميتواند او جزء يكي از آنها نباشد (و اين شدني نيست كه هيچيك از آنها نباشد)!
ابن ابي الحديد پس از ذكر ابيات فوق ميگويد: " اين اشعار را هنگامي سرود كه سخنان بسياري از اميرالمومنين درباره عثمان به مردم شام رسيده بود همه بهمين مضمون و معنا، مانند اينها: قتل عثمان نه مرا خوشحال كردو نه ناراحت. از او پرسيدند: از كشتنش راضي بودي؟ جوابداد: راضي نبودم. پرسيدند: از كشته شدنش خشمگين شدي؟ فرمود: نه، خشمگين نشدم. همچنين فرمود: خدا او را كشتو من با او بودم. و فرمود:
عثمان را نكشتم و نه بر كشتنش كمك كردم. وفرمود: من يكتن از مسلمانانم، هنگامي كه همه به كاري پرداختند بدانمي پردازم، و چون دست باز گرفتند باز ميگيرم. و هر يك از اين سخنان اگر واقعا فرمايش آنحضرت باشد تفسير و توجيهي دارد كه خردمندان از آن آگاهند).
5- ابو مخنف آورده است كه عبد الرحمن بن عبيد ميگويد: " معاويه
[ صفحه 143]
هيئتي را نزد علي (ع) فرستاد كه تشكيل ميشد از حبيب بن مسلمه فهري، شرحبيل بن سمط، و معن بن يزيد بن اخنس. هنگامي كه به خدمتعلي (ع) رسيدند من آنجا بودم... سرانجام حبيب و شرحبيل از علي (ع) پرسيدند: آيا شهادت ميدهي كه عثمان رضي الله عنه مظلوم كشته شد؟ فرمود: من چنين چيزي نميگويم.
گفتند: ما از كسي كه تصديق نميكند كه عثمان مظلومانه (و بناحق) كشته شده بيزاريم و بر كناريم. آنگاه برخاسته بيرون رفتند. در اينحال علي (ع) گفت:
راستي كه تو تبليغ را به مردگان و به كران بهنگامي كه روي برگردانده ميروند نميتواني بشنواني، و تو هدايتگر و آورنده كور از گمراهي به راه حق نيستي (و نميتواني باشي)، تو فقط (دين را) بگوش كساني ميتواني خواند كه به آيات ما ايمان بياورند (يا مياورند) و ايشان مسلمانان هستند ".
6- بلاذري اين سخن علي (ع) درباره عثمان را آورده است: " اي عثمان حق، سنگين و شفا بخش است، و ناحق سبك (و تحمل پذير) ولي مايه رنج و بلا است. تو چناني كه اگر بتو راست بگويند بخشم ميائي وهر گاه دروغ بگويند خشنود ميشوي ".
7- " هر وقت مردم از حكومت عثمان بهعلي (ع) شكايت مي بردند فرزندش حسن(ع)را نزد عثمان ميفرستاد. چون اين كار زياد تكرار شد به او گفت: پدرت مي پندارد هيچكس نيست كه آنچه را او ميداند بداند، حال آنكه ما بهتر از او مي فهميم كه چه ميكنيم. بنابراين بايد دست از ما بردارد. ديگر علي (ع) پسرش را نزد او نفرستاد. همچنين گفته اند عثمان
[ صفحه 144]
پس از نماز عصر به خانه علي (ع) كه بيمار بود بعيادت رفت و مروانهمراهش بود. ديد با او سنگين است. به علي (ع) گفت: بخدا قسم اگر اين وضع (سنگيني و بي اعتنائي) را در تو نمي ديدم آنچه را اكنون ميخواهم بزبان آورم بزبان نمياوردم. اين را كه بخدا نميدانم كدام روز تو در نظرم خوشايندتر يا ناراحت كننده تر است، روز زندگيت يا روز مرگت؟ بخدا قسم اگر زنده بماني هيچ مخالف و سرزنشگري را نمي بينم كه ترا پناهگاه خويش نساخته و ترا مددكار خويش ننموده باشد، و اگر بميري سوگوار خواهم شد. بهره من از تو مثل بهره اي است كه پدري مشفق و دلسوز از پسر عاق شده اشدارد كه تا زنده است او را ميسوزاند و ناراحت ميكند و اگر بميرد غمدارش ميسازد.
كاش تو وضعت را با ما روشن ميكردي تا تكليف خودمان را ميدانستيم، يا دوست مسالمت جو و همزيست ميبودي يا دشمن بدخواه. مرا وسط آسمان و زمين معلق نگاه ندار كه نه بتوانم بالا بروم و نه پائين بيايم. بخدا اگر ترا بكشم كسي كه بهتر از تو باشد و بتواند جاي ترا بگيرد نخواهم يافت و هر گاه تو مرا بكشي كسي بهتر از من نخواهي يافت كه جاي مرا در رابطه با تو بگيرد، و دوست نميدارم كه پس از مرگ تو زندگي كنم. در اينوقت مروان گفت:
آري، بخدا همينطور است، و ديگر اين كه آنچه را پشت سر ما است (يعني آنچه در چنگ ما است و از جمله مقام حكومت) بدست نخواهد آورد مگر اينكه نيزه هاي ما را بشكند و شمشيرهاي ما را قطعه قطعه سازد، و پس از چنين كاري چه زندگي خوشي وجود خواهد داشت؟ عثمان بر سينه مروان زده گفت: ترا چه كه وارد صحبت ما ميشوي؟ علي (ع) گفت: من بخدا قسم چنان مشغولم كه به جواب شما نميتوانمپرداخت، ولي در جوابتان سخني را ميگويم كه پدر يوسف گفت: بنابراين بايد بنيكوئي صبر كرد و براي رد آنچه ميگوئيد
[ صفحه 145]
بايد فقط از خدا كمك طلبيد "!
8- در نامه اي به معاويه مينويسد: (در نامه ات) سخن از اينگفته اي كه من از بيعت با خلفا خودداري كرده و به آنها حسد برده و بر آنها تجاوز (مسلحانه) كرده ام. درباره تجاوز (مسلحانه) بايد بگويم كه بخدا پناه ميبرم اگر چنين چيزي ميبود. در مورد اين كه از آنها خوششم نميامده است بخدا سوگند كه هرگز از اين كارم در برابر مردم معذرت نخواهم خواست و باز نخواهم گشت.
گفته اي كه به عثمان تجاوز (مسلحانه) كرده و پيوند خويشاوندم رابا او محترم نداشته ام. عثمان كارهائي كرد كه تو ميداني، و مردم هم با او كاري كردند كه خبرش به تو رسيده است. همچنين ميداني كه من از كار او و كاري كه با او شد بر كنار بودم، مگر اين كه بخواهي در حق من جنايت روا داري، در آنصورت هر جنايتي ميخواهي روا دار. در مورد كشندگان عثمان و اين كه آنها را تحويل تو بدهم، من در اين موضوع خيلي فكر كردم و آنرا زير و رو نمودمو بالاخره نتوانستم آنها را تسليم تويا ديگري كنم. و اگر تو دست از گمراهيت بر نداري خواهيم ديد كه آنهابسراغ تو خواهند آمد و زحمت اين را بتو نخواهند داد كه آنها را در دشت وكوهستان يا در خشكي و دريا تعقيب كنيو تحت پيگرد قرار دهي ".
9- طبري مينويسد: " عثمان روز جمعه بالاي منبر رفته به حمد و ستايش خدا پرداخت. در اينحال مردي برخاسته خطاب به اوگفت: كتاب خدا (قرآن) را اجرا و برقرار كن عثمان گفت بنشين، آنمرد بنشست، تا سه بار آنمرد
[ صفحه 146]
برخاسته و بدستور عثمان مي نشست. آنگاه پرتاب شن و ريگ بسوي يكديگر آغاز شد چندانكه آسمان ديده نميشد و عثمان از منبر فرو افتاد و او را بر دوش بطرف خانه اي بردند، و وقتي كه وارد خانه شد بيهوش بود. پس يكي از پرده داران و دربانان عثمان در حاليكه قرآني بدست داشت بيرون آمده ببانگ بلند چنين گفت: كساني كه دينشان را ترك كرده و دسته دسته شدند كارشان بتو مربوط نيست و فقط به خدا محول ميشود. علي بن ابيطالب (ع) در حاليه عثمان بيهوش بود و بني اميهدورش را گرفته بودند به خانه او درآمده گفت: چطور شده اي اي اميرالمومنين؟ بني اميه يكصدا به او گفتند: اي علي ما را كشتي و اين بلا را بسر اميرالمومنين درآوردي. بخدا قسم اگر آنچه آرزو داري بسر او درآيددنيا بر سرت تيره و تار خواهد شد در اينوقت علي (ع) خشمگين از جاي برخاسته برفت ".
10- " ابن قتيبه " مينويسد: " عمرو عاص از سواره اي پرسيد چه خبر؟
گفت: عثمان كشته شد. پرسيد: مردم چه كردند؟ گفت: با علي بيعت كردند پرسيد: علي با قاتلين عثمان چه كرد؟ گفت: وليد بنمغيره نزد او رفته نظرش را درباره قتل عثمان جويا شد، گفت: نه دستور دادم و نه منع كردم، نه خوشحال شدم و نه بدم آمد. پرسيد با قاتلين عثمان چه كرد؟ گفت: آنها را پناه داد و حاضر نشد كيفر دهد يا تسليم كند. و مروان به او گفت: اگر دستور(قتلش) را نداده اي عهده دار كار (قتل يا حكومت) شده اي، و اگر نكشتهاي قاتلين او را در پناه خويش گرفته اي. عمرو عاص گفت: ابو الحسن (عليبن ابيطالب ع) بخدا قسم سخناني
[ صفحه 147]
نامربوط و آشفته گفته است!"
11- اعمش از قول حكم بن عتيبه و او از قول قيس بن ابي حازم ميگويد: " علي (ع) بر منبر كوفه بود و شنيدم كه چنين ميگفت: اي فرزندان مهاجران بطرف ائمه كفر پيش تازيد بطرف باقيمانده قبائل مشرك جنگجو و طرفداران شيطان، بطرف كساني براي جنگ پيش تازيد كه بر سر خون كسي كه بار گناهان بدوش داشت مي جنگند. قسمبخدائي كه دانه را شكافت و آدمي را بيافريد، او گناهاني را كه اينها تابقيامت مرتكب ميشوند بر دوش و بر عهده خواهد داشت و در عين حال مسووليت او هيچ از سنگيني بار گناه اينها نخواهد كاست ".
اميني گويد:
ابن ابي الحديد اين حديث را بدليل وجود قيس بن ابي حازم در سلسله روات آن نامعتبر شمرده است و ميگويد " او همان كسي است كه اين حديث معروف را روايت كرده: شما در قيامت پروردگارتان را چنان خواهيد ديد كه ماه را در شب چهاردهم مي بينيد و در ديدنش ترديدي نداريد. مشايخ ما كه از جمله علماي كلامند بر او ايراد گرفته و درباره اش گفته اند: او فاسق و زشتكار است و رواياتي كه اونقل ميكند پذيرفتني و قابل قبول نيست زيرا او گفته است از علي كه بر فراز منبر كوفه نطق ميكرد شنيدم كه ميگفت: بطرف باقيمانده قبائل مشرك وجنگجو پيش تازيد... و بر اثر شنيدن اين سخنش از او نفرت كرده كينهاش را بدل گرفتم. و هر كه كينه علي (ع) را به دل بپرورد
[ صفحه 148]
روايتش قابل قبول نخواهد بود ". آنگاه ميگويد بفرض كه اين روايت صحيح باشد و واقعا علي (ع) چنين سخني بزبان آورده باشد مقصودش " از كسي كه بار گناهان را بر دوش دارد " معاويه است، زيرا آنها از جان و خون معاويهدفاع ميكردند. و هر كه از خون كسي دفاع كند بر سر او جنگيده است...
بايد از ابن ابي الحديد پرسيد: روايت كردن حديث " رويت " چه عيب و اشكالي دارد، و ميدانيم كه اين روايت را بخاري و مسلم در " صحيح " خود و احمد حنبل در مسندش ثبت كرده اند؟ مگر كسي به اينها كه ائمه و پيشوايان علم حديث اهل سنت هستند بخاطر اين كه اين روايت را آورده و آنرا حديثي " صحيح " و معتبر شمرده اند ايراد گرفته و در صلاحيت آنها اشكال كرده است؟
بعلاوه اگر هر كس كينه علي (ع) را بدل بپرورد فاسق وزشتكار باشد و آنچه روايت ميكند غير قابل قبول و نامعتبر شمرده شود- و اين البته درست است- " صحاح " يعني كتابهاي حديث معتبر اهل سنت- چه ارزش و اعتباري خواهد داشت، كتابهايحديثي كه پر از رواياتي است كه دشمنان اميرالمومنين علي (ع) و از جمله همين " قيس بن ابي حازم " نقل وروايت كرده و مولفين " صحاح " بسيار حديث از طريق همين شخص آورده و او ازرجال حديث ايشان است؟ با اينحال، علماي حديث و رجال آنجماعت با اين كهگفته اند آن مرد از دشمنان علي (ع)است در عين حال او را " ثقه " و مورداعتماد در نقل حديث شمرده و گفته اند: با دست و استواري روايت ميكند، و حديثي كه از او نقل شود سندش در شماربهترين اسناد روائي خواهد بود. " ابن خراش " درباره اش ميگويد: اهل كوفه و بسيار بزرگوار است. " ابن معين " ميگويد: ثقه و مورد اعتماد است. " ابن حيان " او را در رديف ثقات و راويان طرف اعتماد ذكر ميكند. " ابن حجر " ميگويد: در اين كه بهرواياتش ميتوان استناد فقهي كرد
[ صفحه 149]
اتفاق نظر حاصل شده و هر كه درباره اش ايراد و اشكال كند خودش را به زحمت انداخته است.
تاويل ابن ابيالحديد هم دائر بر اين كه مقصود اماماز " كسي كه بار گناهان را بر دوش دارد " معاويه است تاويلي سست و نامربوط است و با سياق بيان عربي مغايرت دارد و نظير تاويل معاويه در مورد حديث پيامبر (ص) درباره عمار ياسر است.
12- اميرالمومنين در نطقي مردم را سرزنش ميكرد كه در آمادگي براي جهاد با سپاه معاويه سستي بخرج داده سهل انگاري مينمايند و آنان را براي جنگ بسيج ميكرد. اشعث بن قيس به او گفت: چرا كاري راكه عثمان كرد نميكني؟ فرمود: كاري كه عثمان كرد مايه ننگ است و براي كسي كه دين ندارد و دستور و آئين مورد اطمينان و محكمي در اختيارش نيست ننگ و خواري مياورد. شك نيست كسي كه به دشمنش اجازه دهد او را بكوبد و پوستش را بركند آدمي است سستراي و گنديده عقل. تو اگر ميخواهي چنان باش. اما من تسليم خواسته دشمنم نخواهم شد و تضادم را با او باضرب شمشير حل و فصل خواهم كرد.
13- در نامه اي كه بهنگام انتصاب مالك اشتر به استانداري مصر به مردم آن سامان نوشته ميفرمايد: " از بنده خدا علي اميرالمومنين، به ملتي كه براي خدا و بهنگامي كه در روي زمين به فرمان و به قانونش عمل نميشد و حقاو پايمان گشته بود بخشم آمدند بهنگامي كه نظام و حاكميت غير اسلاميبر مردم نيك و بد و بر همه خلق چه مقيم و چه مسافر استيلا يافته بود و در
[ صفحه 150]
شرايطي كه به هيچ دستور وقانون و رويه اسلامي پناه برده نميشد و هيچ رويه و كار زشت و غير اسلامي نبود كه يكديگر را از آن بر حذر دارند ".
ابن ابي الحديد در شرح نهجالبلاغه وقتي به اين نامه ميرسد ميگويد:
تاويل اين قسمت برايم دشواراست. زيرا شك نيست كه مردم مصر همان كساني هستند كه عثمان را كشتند. بنابراين وقتي اميرالمومنين (ع) شهادت ميدهد و تصريح مينمايد كه آنها براي خدا و بهنگامي كه در روي زمين به فرمان و به قانونش عمل نميشد بخشم آمده اند در حقيقت اين مطلب را تصديق و تصريح كرده است كه عثمان به قانون خدا عمل نميكرده و در برابر خدا عصيان ميورزيده و به منكرات و رويه غير اسلامي عمل مينموده است.
آنگاه سخن امام را آنطور كه دلش خواسته تاويل كرده تاويلات پر تكلف، ولي بديهي است كه چنين تاويلاتي نه بيان كننده حقيقت است و نه قابل استدلال واستناد.
بگذار ابن ابي الحديد با تكلف و زحمت بسيار به تاويل اين فرمايش امام (ع) بپردازد، اما با فرمايشات ديگرش چه خواهد كرد و با اظهار نظريات اصحاب پيامبر (ص) كه شبيه فرمايشات اميرالمومنين است و تعدادش به صدها ميرسد؟ آيا امكان دارد كه همه آنها را مثل اين فرمايش مولاي متقيان تاويل و تفسير بي معنا و نامربوط كند؟
14- هنگامي كه مردمشكايت عثمان را به آن حضرت برده و انتقادات خود را بيان داشتند نزد عثمان رفته چنين گفت: مردم در پي منند و اكنون از نزدشان ميايم، مردمي كه مرا سفير خويش نزد تو ساختهاند. بخدا نميدانم بتو چه بگويم. چيزي نميدانم (از آنچه مربوط به اداره اسلامي جامعه است)
[ صفحه 151]
كه تو نداني، و نه ترا به كاري راهنمائي ميكنم كه تو آنرا نداني. بيگمان، تو آنچه را ما ميدانيم ميداني. ما در مورد هيچ چيز (كه مربوط به اداره اسلامي جامعه باشد و از خدا و پيامبرش رسيده باشد) بر توپيشي نجسته ايم تا آنرا بتو اطلاع دهيم، و نه چيزي در خلوت و انفراد دريافت كرده ايم تا آنرا به تو ابلاغ كنيم، و آنچه را ديده ايم ديده اي (از سنت پيامبر (ص) در اداره مسلمين) و آنچه شنيده ايم شنيده اي، و با پيامبر خدا همانطور كه ما مصاحبت داشته ايم مصاحب بوده اي. ضمنا پسر ابي قحافه (يعني ابوبكر) و عمر بن خطاب به اجراي قانون اسلام بيش از توموظف نبوده اند. حتي تو از لحاط خويشاوندي با پيامبر خدا (ص) يكدرجه از آندو نزديكتري، و از لحاظ خويشاوندي سببي نيز تو در مرتبه دامادي پيامبر (ص) به جائي رسيده اي كه آندو نرسيده اند. بنابراين، خدايرا خدايرا درباره خودت بباد آورو در عمل و رفتارت مراعات كن!
زيرا بخدا قسم تو از نابينائي به بينائي در نميائي و نه از ناداني به دانائي (زيرا آنچه را بايد به بيني و بدانيديده اي و ميداني). و راه ها (اداره صحيح جامعه يا راههاي اداره ناروا و روا هر دو) آشكارند و پرچمهاي دين برافراشته است. پس بدانكه برترين بندگان در نظر خدا پيشواي عادلي است كه دين را شناخته باشد و بديگران بشناساند (و در پرتو دانائيش) سنت آشكار و مسلم پيامبر (ص) را اجرا و برقرار سازد و بدعت و رويه ناشناس را از بين ببرد. سنن (پيامبر ص) بدون شك درخشان و فروزان است و نشانه ها و پرچمداران دارد و نيز بدعتها آشكارند و نشانه دارند. و نيز بدترين مردم در نظر خدا پيشوايمنحرف از دين و فرمان خدا است آن كه گمراه شده باشد و ديگران از گمراهيش گمراه شوند و سنت معمول را از بين ببرد و بدعت متروك را احيا و تجديد نمايد. و من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميگفت:
[ صفحه 152]
در دوره قيامت پيشواي منحرف از دين را در حالي (به داد رسي الهي) مياورند كه هيچ ياوري همراهش نيست و نه عذر و دليل و پوزشخواهي دارد و به آتش دوزخ افكنده ميشود تا در آن چنان كه سنگ آسياب ميچرخد بچرخد و بگردد و آنگاه به ته اش بچسبد. من ترا بخدا سوگند داده بر حذر ميدارم از اين كه پيشوايمقتول اين ملت باشي، زيرا گفته ميشده است كه در ميان اين امت پيشوائي كشته ميشود كه با كشته شدنش كشت و كشتاري براه مي افتد كه تا قيامت ادامه خواهد داشت و كارها و حقائق براي آن ملت مبهم و مشتبه ميگردد و شرايط لغزش و گرايش به كفر در آن ثابت ميماند بطوريكه حق را از باطل نميتوانند تشخيص داد و در آن شرايط انحراف آور ميلولند و ميچرند. بنابراين، زمام اراده ات را بدست مروان مده تا ترا كه سالخورده گشته و بدين پايه از عمر رسيده اي بهر جا دلش خواست بكشد. عثمان گفت: يا مردم صحبت كن كه به من مهلت بدهند تااز عهده آنچه مايه ظلم بر ايشان است (و طبعا در عين حال انحراف از قانوناسلام است) برآيم و آنها را رفع نمايم. فرمود: كارهائي كه در مدينهاست مهلت بر نميدارد، ولي آنچه بيرون از مدينه ميباشد مهلتش باندازهاي است كه دستور تو به آنجا برسد ".
15- " ابن سمان " از قول " عطا " ميگويد كه " عثمان "، علي (ع) را خواسته به او گفت: اي ابو الحسن اگر تو بخواهي اين ملت با من روبراه خواهد شد بطوريكه هيچكس با من مخالفت نخواهد كرد. علي (ع) گفت:
اگر همه ثروتها و جواهرات دنيا مال من ميبود نميتوانستم دست مردم را از تو دور سازم. ولي من ترا به انجام كاري راهنمائي ميكنم كه از آنچه تو از من
[ صفحه 153]
خواستي برايت بهتر است و آن اين است كه به رويه دو برادرت ابوبكرو عمر رفتار كن، من عهده دار مردم خواهم بود كه هيچكس با تو مخالفت ننمايد ".
16- در نطق معروف به " شقشقيه " ميفرمايد: تا آنگاه كه سومين نفرشان (به حكومت) برخاست بدين حال كه ميان خوابگاه و مرتعش ميلوليد و همراهش بني اميه به بلعيدن مال خدا (خزانه عمومي) پرداختند بدانسان كه شتر علف نورس بهاره را بچرد و ببلعد، تا آنهنگام كه كارش به سستي كشيد و كردارش او را از پا در انداخت و حواشي و دار و دسته اش با او بزمين خوردند ".
17- " ابن عبد ربه " مينويسد: " حسان بن ثابت به علي (ع) گفت:
تو ميگوئي كه من عثمان را نكشته ام ولي او را خوار گذاشته ام، و دستور قتلش را ندادم ولي از آن نهي هم نكردم. بنابراين كسي كه او را خوار گذاشته مثل قاتل او است، و كسي كه سكوت نموده شريك قاتل بوده است ".
18- بلاذري از قول عبد الله بن عباس مينويسد: " عثمان به عباس (بن عبد المطلب) از علي (ع) شكايت ميكرده ميگفت: اي دائي علي پيوند خويشاونديش را با من محترم نداشته است و پسرت (عبد الله بن عباس) مردم را عليه من بر انگيخته است. بخدا شما اولاد و قبيله عبد المطلب كه گذاشتيد حكومت در دست قبيله بني تيم (قبيله ابوبكر) و قبيله عدي (قبيله عمر) باشد خيلي لازم است كه با قبيله عبد مناف (قبيله عثمان) كه اينك حكومت را دردست دارند بر سر حكومت مبارزه و دشمني نكنيد و به آنها حسادت نورزيد.
عبد الله بن عباس ميگويد: پدرم بعد از اين كه از هر طرف صحبت كرده گفت:
[ صفحه 154]
اي خواهرزاده اگر تو به علي (ع) خوبي نكني چه انتظار خوبي از او داري؟
حق خويشاوندي تو (با علي و من و پسرم) و حق رياست (اداري و اجرائي) تو حقي است كه قابلانكار نيست و ما آنرا انكار نكرده ايم. بنابراين اگر تو خودت را با موضع گيري هاي او مطابقت دهي و او نيز ملاحظه تو را بيشتر كند بهم نزديك خواهيد شد، و اين پسنديده تر و به ملاحظات و حقوق خويشاوندي نزديكتر خواهد بود. عثمان پذيرفت و گفت: اين كار را بتو واگذار ميكنم تا تو ما را بهم نزديك تر سازي. وقتي از نزد عثمان بيرون رفتيم مروان بن حكم پيش او رفته رايش را تغيير داد. چيزي نگذشت كه فرستاده عثمان پيش پدرم آمد كه نزد عثمان باز گردد. چون نزد او رفت گفت: اي دائي ميل دارم كه اتخاذ تصميم درباره پيشنهادت را به تاخير اندازم تا مطالعه كنم و تصميم بگيرم. پدرم از خانه عثمان باز آمد و رو به من كرد گفت: پسرم: اين مرد هيچ دخالت و قدرتي در حكومتش ندارد. آنگاه چنين دعا كرد: خدايا!
كاري كن كه به آشوب داخلي نرسم، و مرا چندان عمر نده كه به شرايط و اوضاعي برسم كه زندگي در آن مايه خيرنباشد. هنوز جمعه فرا نرسيده بود كه پدرم از دنيا رفت ".
19- بلاذري ازقول صهيب آزاد شده عباس بن عبد المطلب ميگويد: عباس بن عثمان گفت: من خدا را درباره پسر عمويت و پسر دائيت و دامادت و كسي كه همراهت با پيامبر خدا (ص) مصاحب بوده است بيادت مياورم، زيرا بمن خبر رسيده كه تو ميخواهي عليه او و دوستانش اقدام كني. عثمان گفت: ابتدا بايد بگويم كه تو را در اين مورد واسطه قرار ميدهم. چون علي (ع) اگر بخواهد طوري خواهد شد كه او در نزدم از همه برتر باشد و همه در مرتبه اي پائين تر
[ صفحه 155]
از او قرار داشته باشند ولي او نميخواهد هميشه به نظر خودش عمل كند. عباس بعدا همان صحبت را با علي (ع) كرد و او گفت: اگر عثمان بمن دستور دهد كه از خانه ام بيرون روم، بيرون خواهم رفت ".
20- اميرالمومنين (ع) به معاويه مينويسد: "... بخدا قسم جز تو كسي پسر عمويت (عثمان) را نكشت (يعني سبب قتلش نشد، و من اميدوارم كه تو را بخاطر گناهي همانند گناهش يا بزرگتر از آن به او ملحق سازم!"
در خاتمه، اين چند بيت حسان بن ثابت را بايد بخاطر آوريم:
اي آزاد مردان سست دل نشويد و بنيكوئي صبر و شكيبائي ورزيد.
گاه در پيشامدهاي ناگوار صبر مفيد مي افتد.
كاش ميدانستم و كاش پرنده اي برايم خبر مياورد كه.
موضع گيري علي در مورد عثمان چگونه بود؟
بزودي كه در كشورتان اين شعار را خواهيد شنيد:
الله اكبر! براي انتقام خون عثمان بپا خيزيد!
[ صفحه 156]
از دقت در احاديث ياد شده باين نتيجه ميرسيم كه امام علي بن ابيطالب (ع) عثمان را پيشواي عادلي نميدانسته كه از مرگش ناراحت شود يا آنچه بر سر او ميايد برايش اهميت داشته باشد يا اجتماع و شورش مردم عليه او باعث خشمش گردد، بلكه از حكومت او دوري ميجسته و كناره گرفته است و از اين بيمناك بوده كه اگر در دفاع و رفع خطر از او پيشتر رود گناهكار شود. كساني را هم كه عليه او برخاسته اند گناهكار نميدانسته وگرنه قيامشان را نكوهش مينمود حال اينكه در برابر قيامشان سكوت نموده و بعدها- چنانكه نامه اش به مردم مصر گواهي ميدهد و تحسينشان كرده است. كساني را كه او را خوار گذاشته اند بهتر از ياورانش ميدانسته و همين دليل است بر اين كه او را حاكم عادل نميدانسته است، زيرا اگر حاكم عادل ميشمردش حداقل ميگفت: ياري دهنده اش بهتر از كسي است كه او را واگذاشته و ياري ننموده است. اين سخن را حتي درباره افراد عادل عادي ميگفت تا چه رسد به حاكم " و خليفه "عادل.
روايتي كه شكايت عثمان را به عباس بن عبد المطلب متوفاي سال 32 هجري در بر دارد سندي است كه معلوم ميدارد اختلاف و كشمكش امام با عثمانسابقه ممتد داشته و سالها پيش از انقلاب عمومي و محاصره خانه عثمان بوده است يعني در اواسط دوره حكومت وسالها پيش از مرگش. فرمايش او كه " اگر عثمان بمن دستور دهد از خانه ام بيرون روم بيرون خواهم رفت " براي فهماندن اين مطلب است كه اختلاف بهيچوجه بر سر حكومت و املاك و حقوق شخصي نيست و اگر با عثمان مخالفتي دارد با رويه و رفتار او است و مخالفتش چيزي جز امر بمعروف و نهي ازمنكر نيست و از اين وظيفه ديني نميتوان درگذشت و نميتوان انجام ندادش.
هر گاه در عبارات و كلمات درخشان و گوياي امام دقت كنيد نظرش را
[ صفحه 157]
درباره عثمان بروشني خواهيد ديد. در نطقي كه روز بعد از بيعت يعني دومين روز حكومتش ايراد كرده ميگويد: " هان هر قطعه ملكي كهعثمان بفرمانش از املاك عمومي به تصاحب كسي داده و هر پولي كه از مال خدا به كسي بخشيده به خزانه عمومي باز ميگردد. " از سخنش پيداست كه اورا حاكم عادل و حاكمي كه مجري قانون الهي بوده نميشناخته است وگرنه كارش را در مورد واگذاري املاك و اعطاي اموال ابطال نميكرد.
سخن عائشه ام المومنين دختر ابوبكر
1- " ابن سعد " مينويسد: " هنگامي كه عثمان در محاصره بود و مروان بن حكم براي دفاع از او بشدت مي جنگيد عائشه تصميم گرفت به حج برود. مروان و زيدبن ثابت و عبد الرحمن بن عتاب نزد اوآمده گفتند: ام المومنين چه ميشد اگر ميماندي، زيرا اميرالمومنين (عثمان) چنان كه مي بيني در محاصره است و تو مقام و نفوذي در ميان مردم داري كه ميتواني از او دفاع كني. عائشه گفت:
من بار سفر بسته ام و نميتوانم بمانم. حرف خود را تكرار كردند. او همان جواب را باز گفت. در اينوقت مروان به اين بيت تمثل جيست:
كشور را عليه من به آتش كشيد و چون شعله ور گشت راه خويش گرفت
عائشه به او پرخاش كرد: آهاي تو كه برايم شعر و مثل مياوري، بدان كه بخدا دلم ميخواهد تو و رفيقت (يعني عثمان) كه خيلي به سرنوشتش علاقمندي بپاي هر كدامتان سنگي بسته ميبود و بدريا ميافتاديد. و سپس بطرف مكه براه افتاد ".
بلاذري جريان را باينصورت آورده: " هنگامي كه كار عثمان سخت شد به مروان بن حكم و عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد دستور داد تانزد عائشه كه عازم حج بود رفته گفتند: چه ميشد اگر ميماندي، شايد خدا بوسيله تو اين مرد
[ صفحه 158]
را حمايت ميكرد. گفت: بار سفر بسته ام و با خود عهد حج بسته ام، و بخدا قسم نميمانم و دفاع نميكنم. مروان و رفيقش برخاسته و در حاليكه مروان اين بيت را ميخواند براه افتادند:
كشور را عليه من به آتش كشيد- و چون شعلهور گشت راه خويش را گرفت
عائشه گفت: اي مروان بخدا دلم ميخواست او (يعنيعثمان) در يكي از جوالهايم ميبود و من اين قوت را ميداشتم كه او را حمل كرده به دريا مي انداختم. "
2- بلاذري مينويسد: " عبد الله بن عباس كه از طرف عثمان متصدي سرپرستي كاروان حج بود در يكي از منزلهاي وسط راه به عائشه برخورد، عائشه به او گفت: ابن عباس خدا به تو عقل و فهم و قدرت بيان داده است، بنابراين مبادا مردم را از تعرض به اين ديكتاتور باز داري. "
طبري آن را بدين صورت نقل كرده است: " ابن عباسدر محل صلصل به عائشه برخورد. عائشهبه او گفت: ابن عباس: تو را كه زباني گويا و نافذ داري بخدا سوگند ميدهم كه مبادا مخالفان اين مرد (يعني عثمان) را بكوبي و مردم را درباره او به ترديد دچار كني، زيرا ديده عقلشان نسب به او بينا گشته و دلائل روشن و فروزان درباره اش بدست آورده اند و براي امر مهم و مورد اتفاقي از شهرستانها و ايالات گرد آمده اند. خودت ديدي كه طلحه خزانه هاي عمومي را قفل كرده و كليدش را نزد خود نگهداشته است، بنابراين اگرطلحه به حكومت نائل آيد رويه پسر عمويش ابوبكر رضي الله عنه را پيش خواهد گرفت. عبد الله بن عباس ميگويددر جوابش گفتم: اي مادر اگر پيشامديبراي آن مرد (يعني عثمان) رخ دهد مردم فقط به رفيقمان (علي ع) رو خواهند آورد
[ صفحه 159]
نه بديگري. عائشه گفت: آه از تو من نميخواهم با تو مجادله و برتري جوئي كنم. " ابن ابي الحديد همين مطلب را از تاريخ طبري نقل كرده ولي در آنچه نقل كرده با متن تاريخ طبري اندكي اختلاف ديده ميشود.
3- بلاذري مينويسد: " در آن سال (يعني سال كشته شدن عثمان) عائشه و ام سلمه به حج رفتند. عائشهمردم را عليه عثمان بر مي انگيخت. چون خبر كشته شدن عثمان به عائشه كه در مكه بود رسيد دستور داد در مسجد الحرام برايش چادر زدند و آنجا چنين گفت: بعقيده من عثمان همانطور كه ابوسفيان در جنگ بدر براي طائفه اش مصيبت ببار آورد براي قبيله اش مصيت ببار خواهد آورد."
4- طبري مينويسد: " عائشه در ايامي كه عثمان در محاصره بود از مدينه بيرون رفت. در مكه مردي بنام " اخضر " فرا رسيد. عائشه از او پرسيد:
مردم چه كردند؟ گفت: عثمان مصريها را كشت. عائشه گفت: انا لله و انا اليه راجعون. آيا مردمي را كه آمده اند درخواست حق ميكنند و ظلم را تقبيح مينمايند ميكشند بخدا قسم هرگز باين كار رضايت نخواهيم داد. سپس مرد ديگري در رسيد. عائشه از او پرسيد: مردم چه كردند؟ گفت: مردم مصر عثمان را كشتند. عائشه گفت: " اخضر " عجب آدمي است كه مقتول را قاتل ميشمارد و اين سخت ضرب المثل گشت بطوريكه ميگويند: دروغگوتر از اخضر!"
5- در جلد هشتم گفتيم: كساني كه بر شرابخواري وليد بن عقبه شهادت داده بودند به عائشه پناهنده شدند. عثمان صبحگاهان از اطاق عائشه صداهائي شنيد و سخناني كهاندك خشونت آميز و درشت بود. گفت: آيا عراقيان از دين بدر شده و زشتكاران اهل عراق پناهگاهي جز خانه عائشه نيافتند؟ عائشه چون حرف عثمان را شنيد كفش پيامبر خدا (ص) را برافراشته زياد زد كه سنت
[ صفحه 160]
و رويه پيامبر خدا- صاحب اين كفش- راترك كرده اي!...
6- در همين جلد نوشتيم: عائشه وقتي رفتار عثمان را با عمار ياسر ديد خشمگين گشته مقدارياز موي پيامبر (ص) و جامه اي و كفشي از آن او را بدر آورده فرياد برآورد كه چه زود سنت پيامبران را ترك كرديد در حاليكه هنوز موي و جامهو كفشش نفرسوده است عثمان از سخنش بقدري عصباني شد كه حرف زدنش را نمي فهميد...
" ابو الفداء " در تاريخش مينويسد: عائشه همراه كساني كه از عثمان انتقاد و كارهايش را نكوهش ميكردند از او انتقاد و نكوهش ميكرد، و پيراهن و موي پيامبر خدا (ص) را برآورده ميگفت: اين پيراهن و موي او است كه هنوز نفرسوده ولي آئينش متروك گشته است.
7- نامه اميرالمومنين سند ديگري است حاكي از سخن عائشه درباره عثمان، نامه اي كهپيش از جنگ جمل در نزديكي بصره به طلحه و زبير و عائشه نوشته است: " تو اي عائشه تو با سرپيچي از دستور خدا و پيامبرش از خانه ات بيرون آمدي بدنبال كاري كه تو موظف بانجامش نيستي و بعهده ات واگذار نشده است. آنگاه ادعا ميكني كه ميخواهي جامعه مسلمين را اصلاح كني!
بمن جواب بده كه زنان را با فرماندهي سپاه و رزم آوري با مردان چكار؟ با جنگ انداختن مياناهل قبله (مسلمانان) و ريختن خون بناحق؟ تو علاوه بر اين ادعاي خونخواهي عثمان را داري، اين به تو چه ربطي دارد؟ عثمان از قبيله بني اميه است و تو از قبيله تيمي. وانگهي تو هماني كه ديروز در ميان انبوه اصحاب پيامبر (ص) ميگفتي: نعثل را بكشيد خدا او را بكشد، او كافر شده است، و اكنون بخونخواهي اوبرخاسته اي؟ بنابراين از خدا بترس و بخانه ات برگرد، و حجاب بر خويشتن فرو آويز، و السلام ".
[ صفحه 161]
8- طبري و ابن قتيبه روايت ميكنند كه " نوجواني از قبيله جهينه (در جنگ جمل) از محمد بن طلحه كه مردي عابد بود پرسيد: قاتلين عثمان چه كساني هستند؟ گفت: خون عثمان سه قيمت ميشود: يك قسمت بر عهده آن زني است كه بر كجاوه نشسته است يعني عائشه، يكسوم ديگرش بگردن صاحب آن شتر سرخ مو است يعني طلحه، و يك سومش بر عهده علي بن ابيطالب است.
نوجوان بخنده گفت: پس من در گمراهيم (چون در جبهه تجاوزكاران جمل قرار دارم). و سپس به سپاه علي (ع) پيوست، و در اينباره چنين سرود:
از پسر طلحه درباره مردي پرسيدم
كه در داخل مدينه كشته شد و مدفون نگشت.
جواب داد: سه گروهند كه عثمان را
كشتند و تو نيك بنگر كه چه كساني هستند
يكسوم خونش بگردن آن زن است
و يكسوم ديگرش بر دوش آن كه سوار شتر سرخ است
و ثلث آخر بر عهده علي بن ابيطالب
و ما از قتل عثمان پاكدامنيم
گفتم: درباره دو نفر اولي راست گفتي
اما درباره سومي يعني آن مرد تابناك بر خطا رفتي.
9- طبري از دو طريق روايت كرده است كه " عائشه رضي الله عنه چون در بازگشت از مكه به مدينه به سرف- شش ميلي مكه- رسيد به عبد بن ام كلاب كه همان عبد بن ابي سلمه است- برخورد و از او اخبار مدينه را پرسيد.
گفت: عثمان رضي الله عنه را كشتند و تا هشت روز پس از آن همانطور گذشت. پرسيد
[ صفحه 162]
بعد چكار كردند؟ گفت: مردم مدينه با اتفاق آراء خلافت را بدست آوردند و كارشان به بهترين نتيجه منتهي گشت، چون بر زمامداري علي بن ابيطالب همراي شدند. عائشه گفت: بخدا اگر كار خلافت بنفع دوست تو تمام شده باشد، بهتر است آسمان بر زمين فرود آيد. زود مرا به مكه برگردانيد، زود برگردانيد و در حاليكه ميگفت: بخدا قسم عثمان بناحق و مظلوم كشته شد، بخدا قسم حتما بخونخواهي او بر مي خيزم، به طرف مكه روانه گشت. عبد بن ام كلاب به او گفت: چرا اينطور؟بخدا قسم اولين كسي كه عليه عثمان بتلاش برخاست تو بودي كه ميگفتي: نعثل را بكشيد چون كافر گشته است عائشه گفت: آنها او را توبه دادند وپس از اين كه توبه كرده او را كشتند. البته من آن حرف را زده ام، و آنها هم حرفهائي زده اند، ولي حرف آخرم بهتر از حرفي است كه اول زده ام. عبد بن ام كلاب به عائشه چنين گفت:
كار از تو شروع شد و دگرگوني از تو سر زد
باد از سوي تو برخاست و هم باران از تو باريد
هم تو بودي كه دستور كشتن حاكم را دادي
و بما گفتي: او كافر گشته است
ما برخاسته در اجراي فرمانت او را كشتيم
و بعقيده ما قاتلش كسي است كه فرمان داده است
نه سقف آسمان فرود آمد و نه
خورشيد وماه تيره گشت و بگرفت
از اين كه مردمبا آن ابرمرد پيمان حكومت بستند
[ صفحه 163]
با آن كه تيرگي را و كژي را ميزدايد
و جامه جنگ به تن ميارايد و به نبرد بر ميخيزد
و شك نيست كه امينوفادار و خيانتكار يكسان نيست
عائشه راه مكه گرفت تا بر در مسجد الحرام فرود آمده آهنگ حجر الاسود كرده و درآنجا خيمه زد تا مردم از هر سه به دورش گرد آمدند. پس به آنها گفت:
عثمان رضي الله عنه بناحق و مظلوم كشته شده است و بخدا قسم به خونخواهي او بر مي خيزم.
10- " ابو عمر " نويسنده " استيعاب " ميگويد: " احنف بن قيس مردي خردمند و پر حوصله و ديندار و هوشمند و سخنور و سياستمداربود. وقتي عائشه به بصره رسيد كسي را نزد او فرستاد تا بملاقات وي آيد. او نپذيرفت. دوباره كسي را فرستاد، و احنف بن قيس نزد او رفت. عائشه به وي گفت: واي بر تو اي احنف چه عذر و دليلي در برابر خدا داري كه جهاد بر ضد كشندگان اميرالمومنين عثمان رضي الله عنه را ترك كرده اي؟ آيا افرادت كم هستند، يا قبيله ات از تو اطاعت نميكنند؟ گفت: اي ام المومنين نه عمرم از حد گذشته و نه زمان درازي سپري گشته است، بلكه يكسال نميگذرد كه تو را ديدم از عثمان انتقاد ميكردي و به او بد ميگفتي من دستور ترا در حاليكه (از كشتن عثمان) راضي بودي قبول ميكنم ودستورت را در حاليكه از آن خشمگيني رد مينمايم!
11- ابن عساكر از زبان ابو مسلم ميگويد: كه وي چون مردم شام را ديد كه به عائشه به خاطر رفتار و گفتارش نسبت به عثمان بد ميگويند به آنها گفت اي مردم شام براي شما مثالي ميزنم كه در مورد شمابا اين مادرتان (ام المومنين عائشه) صدق مينمايد. او به چشم دردناكي ميماند كه در سر انسان است و صاحبش را ميازارد ولي صاحبش چاره اي جز اينندارد كه با آن چشم دردآور با ملاطفت
[ صفحه 164]
عمل كند.
12- ابن ابي الحديد ميگويد: تمام كساني كه در تاريخ و شرح حال نويسي تاليف كرده اند همداستانند بر اين كه عائشه از جمله تندروترين مخالفان عثمان بوده است، بجائي كه جامه پيامبر خدا (ص) را درآورده در خانه اش آويخته بود و به هر كه به خانه اش وارد ميشد ميگفت: اين جامه پيامبر خدا (ص) است كه هنوز نفرسوده و عثمان سنت او را فرسوده است. گفته اند: نخستين كسي كه عثمان را " نعثل " لقب داده عائشه بود، و ميگفت: نعثل را بكشيدخدا او را بكشد.
13- مدائني در كتاب " جمل " مينويسد: " هنگامي كه عثمان كشته شد عائشه در مكه بود، و خبر قتل او را در " شراف " به او رسيد، و هيچ شك نداشت در اين كه طلحه به حكومت خواهد رسيد و ميگفت: مرگ بر نعثل، نابود باد نعثل. خوشابحال طلحه خوشا بحال پسر عمويم گوئي الان دارم به انگشتش نگاه ميكنم كه دارند با او بيعت ميكنند. شتران را هي بزنيد و به حركت آوريد!
طلحه وقتي عثمان كشته شد كليدهاي خزانه عمومي را گرفته نزد خود نگهداشت و اسبهاي اصلي و گرانبهائي را كه در خانه عثمان بود نيز برگرفت، بعد كه كارش به جائي نرسيد آنها را به علي بن ابيطالب تحويل داد."
14- ابو مخنفمينويسد: " عائشه چون در مكه خبر مرگ عثمان را دريافت از خوشحالي دوان شد و ميگفت: خوشا بحالت اي طلحه آنها جز او كسي را شايسته حكومت نمييابند. وقتي به شراف رسيد عبيد بن ابي سلمه ليثي به استقبال او آمد. عائشه پرسيد: چه خبر؟ گفت: عثمان كشته شد. پرسيد:
[ صفحه 165]
بعد چه شد؟ گفت: كار به بهترين صورتي خاتمه يافت، و با علي (ع) بيعت كردند. عائشه گفت: دلم ميخواست اگرچنين كاري ميشود آسمان بر زمين فرود آيد. واي بر تو درست فكر كن كه چه ميگوئي. گفت: واقعيت همان بود كه برايت گفتم. در اين هنگام عائشه شروع به واي واي كرد به عائشه گفت: اي امالمومنين ترا چه ميشود و چرا اينحال به تو دست داد؟ بخدا قسم من در دنيا كسي را نميشناسم كه بيش از علي (ع)شايسته خلافت باشد و نه كسي را مي يابم كه از لحاظ حالات و صفات شباهتي به او داشته باشد. بنابراين، تو چرا از خلافت او ناراحتي؟ هيچ جوابي نداد!"
روايات متعدد ديگري هست كه ميگويد: عائشه وقتي خبر كشته شدن عثمان را در مكه دريافت گفت: خدا اورا نابود سازد، اين سرنوشت را خودش با كارهايش براي خويش فراهم آورد، وخدا به بندگانش ظلم نميكند."
15- قيس بن ابي حازم ميگويد: سالي كه عثمان كشته شد به حج رفتم هنگامي كه خبر قتل عثمان به عائشه رسيد نزد او بودم. بمحض شنيدن خبر بار سفر به مدينه بربست. در راه مدينه شنيدم كه ميگفت: خوشا بحال طلحه و چون از عثمان ياد ميكرد ميگفت: خدا او را از بين ببرد. تا وقتي كه خبر بيعت با علي (ع) به او رسيد. در اينوقتگفت: دلم ميخواست آسمان بر زمين فرود ميامد. آنگاه دستور داد كاروانش را بسوي مكه برگردانند، من با او برگشتم و ديدم كه در بازگشت باخود حرف ميزد چنانكه پنداري با ديگريسخن ميگويد و ميگفت: عثمان بن عفان را بناحق و مظلوم كشتند. به او گفتم: اي ام المومنين!
همين تازگي از تو شنيدم كه ميگفتي خدا او را از بين ببرد؟ و قبلا ميديدم تو از همه مردمبيشتر با او مخالفت ميكردي و زشتترينحرفها را تو به او ميزدي. گفت:
آري، همينطور بود. ولي بعدا درباره او مطالعه كردم ديدم آنها او را توبه
[ صفحه 166]
دادند و بعد از اين كه توبه كرده و مثل نقره سپيد و پاك گشت و درحاليكه روزه دار بود و در ماه مقدس، و آنگاه كه جنگيدن و كشتن حرام است بر سرش تاخته او را كشتند.
16- بطرق ديگر و از قول ديگران روايت شده كه عائشه وقتي خبر قتل عثمان را شنيد گفت: خدا او را از بين ببرد، او راگناهانش بكشتن داد، خدا انتقام كارهايش را از او گرفت. اي قبيله قريش مبادا قتل عثمان چنانكه مرگ تبهكار قوم ثمود آن قوم را به غم آورد شما را به غم و اندوه آرد و ناراحت كند.
شايسته ترين فرد براي تصدي حكومت، طلحه است. اما هنگامي كه پياپي خبر آمد كه با علي (ع) بيعت شده است گفت: خاك بر سرشان بهيچوجه نميخواهند حكومت را به قبيلهتيم- قبيله ابوبكر و عائشه- باز گردانند. طلحه و زبير به عائشه كه در مكه بود نامه ها نوشتند كه از بيعت مردم با علي جلوگيري كن و شعار خونخواهي عثمان را بلند كند. اين نامه ها را همراه پسر خواهرش يعني عبد الله بن زبير فرستادند عائشه وقتي نامه ها را خواند شعار خونخواهيعثمان را بلند كرد ام سلمه رضي الله عنها آنسال در مكه بود وقتي كارهاي عائشه را ديد به مقابله با آن برخاست و دوستي و طرفداري خود را از علي (ع) اعلام داشت و بياري او كمر بست.
17- ابو مخنف مينويسد: " عائشه نزدام سلمه رفت تا او را بفريبد و به قيام براي خونخواهي عثمان وا دارد. به او گفت: تو پيش از ساير همسران پيامبر (ص) مهاجرت كردي و اين افتخار را داري كه در ميان آنها نخستين مهاجر هستي. تو از همه همسران پيامبر (ص) سالخورده تر و بزرگتري. پيامبر (ص) سهميه ما را از خانه تو تقسيم و توزيع ميكرد. فرشته وحي در خانه تو بيش از هر جاي ديگر بوده است. ام سلمه گفت: اين حرفها را به چه منطور و براي چه
[ صفحه 167]
كاري ميزني؟ گفت: عبد الله (بن زبير پسر خواهر عائشه) بمن گفته كه مردم عثمان را توبه دادند و بعد از اين كه توبه كرده او را در حاليكه روزه داشت و در ماه حرام كشتند. من تصميم گرفته ام به بصره بروم. طلحه و زبير همراه منند. بنابراين تو هم با ما بيا، شايد خدا كار حكومت را بدست ما و بوسيله ما اصلاح كند. گفت: من ام سلمه هستم تو ديروز مردم را عليه عثمان ميشوراندي و بدترين حرفهارا به او ميزدي، و هميشه او را به اسم نعثل ميخواندي، و تو بيقين ميداني كه علي بن ابيطالب در نظر پيامبر (ص) چه مقام بلند و منزلتي داشت.
18- ابن عبد ربه مينويسد: " مردي از قبيله بني ليث ميگويد: زبير را ديدم كه (از مدينه) ميامد. از او پرسيدم: در چه حالي؟ گفت: تحت تعقيب و مغلوب. فرزندم بر من چيره است و گناهم مرا تعقيب ميكند. آنگاه به مدينه درآمده سعد بن ابي وقاص را ديدم. از او پرسيدم: عثمان را كه كشت؟ گفت شمشميري كه عائشه برآورد و طلحه تيزش كرد و علي به زهرآلودش. پرسيدم: زبير چه وضعي داشت؟ گفت: با دستش اشاره كرد ولي هيچ دم نزد. "
" ابن قتيبه " در كتاب " امامت و سياست " مينويسد: " عمرو عاص در نامه اي از سعد وقاص درباره كشته شدن عثمان و قاتلينش پرسيد. سعد به او نوشت: از من پرسيده اي چه كسي عثمان را كشت. به تو اطلاع ميدهم كه او با شمشيري كشتهشد كه عائشه از نيام برآورد و طلحه تيزش كرد و علي بن ابيطالب به زهر آلودش و زبير سكوت نموده با دست اشاره (به قتل عثمان) كرد، و ما دست روي دست گذاشتيم در صورتيكه اگر ميخواستيم ميتوانستيم از او دفاع كرده مانع قتلش شويم، ولي عثمان (رويه اسلامي را) تغيير داده و رويه اي ديگر پيش گرفت و كار خوب كرد و كار ناروا هم كرد. بنابراين، ما اگر كار خوبي كرده ايم كه كار خوبي كرده ايم، و اگر كار بدي كرده ايم از خدا آمرزش ميخواهيم
[ صفحه 168]
همچنين به تو اطلاع ميدهم كه زبير مغلوب و در قبضه خانواده خود و در فشار گناه خويش است، و طلحه چنان مرده مقام حكومت است كه از عشق حكومتممكن است شكم خودش را هم پاره كند "
19- ابن عبد ربه مينويسد: " مغيره بن شعبه نزد عائشه آمد. عائشه به اوگفت: اگر مرا در جنگ جمل ميديدي، تيرها از ديواره كجاوه ام عبور كرده و بعضي به پوست بدنم نشسته بودم. گفت: بخدا دلم ميخواست يكي از آنها به تو اصابت كرده ترا ميكشت. عائشه گفت: خدا خيرت بدهد، چرا اين حرف را ميزني؟ گفت: بسزاي كارهايي كه عليه عثمان كردي. عائشه گفت:
بخدا سوگند منظورم از حرفهائي كه به او ميزدم اين نبود كه كشته شود. خدا ميدانست كه من ميخواستم با عثمان بجنگند و بهمين سبب خدا چنان پيش آوردكه با من بجنگند، خواستم كه به عثمان تيراندازي شود بطرف خودم تيراندازي شد، ميخواستم از او اطاعتنكنند خود من مورد نافرماني قرار گرفتم. اگر خدا ميدانست كه مقصودم اين بود كه عثمان به قتل رسد مرا به قتل ميرساند."
20- ابن عبد ربه ازابو سعيد خدري چنين روايت ميكند: " در مكه عده اي بدور خيمه عائشه بودنداز جمله من، عثمان از آنجا رد شد. همه آنها به او ناسزا گفتند جز من. يكي از آنها از مردم كوفه بود، و عثمان با مردم كوفه تندتر و دليرتر از مردم ساير شهرها بود. به او گفت: آي كوفي تو به من بد ميگوئي؟ وقتي به مدينه رسيد، عثمان شروع كرد به تهديد او. به آن مرد كوفي گفتند به طلحه متوسل شو. طلحه با آنمرد نزد عثمان رفتند. عثمان پرخاش كرد كه بخدا قسم ترا صد تازيانه خواهم زد. طلحه گفت: بخدا نميتواني او را صدتازيانه بزني مگر اين كه زنا كرده باشد. گفت: بخدا او را از سهميه اش
[ صفحه 169]
محروم ميسازم. طلحه گفت: خدا روزيش را ميرساند."
21- ابن اثير و فيروزآبادي و ابن منظور و زبيدي ميگويند: نعثل يعني پيرمرد احمق. و نعثل يهودي يي ساكن مدينه بوده است. چنانكه در كتاب " تبصير "آمده گفته اند عثمان را باو تشبيه كرده اند. نعثل مرد ريش درازي از مردم مصر بوده است، و ابو عبيد ميگويد شبيه عثمان بوده و عثمان را براي شماتت و نكوهش بنام او ميخواندهاند. در بحث مربوط به عثمان آمده كهروزي او نطق ميكرد مردي برخاسته به او بد گفت. عبد الله بن سلام به آنمرد پرخاش كرد، و او خاموش گشت. به وي گفتند اگر بملاحظه مقام عبد الله بن سلام به او هيچ نگفتي ميخواستي به نعثل فحش بدهي چون عبد الله بن سلام شيعه عثمان است. دشمنان عثمان او را نعثل ميخواندند، و در حديث عائشه آمده كه نعثل را بكشيد، خدا او را بكشد، و مقصودش ازنعثل عثمان است. و اين سخن را عائشه وقتي گفت كه از عثمان بخشم آمده راه مكه در پيش گرفت در " حياه الحيوان " اثر جاحظ آمده كه نعثل به درندگان نرميگويند، و دشمنان عثمان او را نعثل ميخواندند.
22- بلاذري در " انساب الاشراف " مينويسد: " عائشه رضي الله عنها گريان از خانه بدر شد در حاليكه ميگفت عثمان كشته شد خدا او را بيامرزد عمار ياسر به او گفت: تو ديروز مردم را عليه او ميشوراندي و امروز در عزايش گريه ميكني؟ "
اميني گويد: اينها رواياتي است حاوي سخنانعائشه درباره عثمان،
[ صفحه 170]
و حاكي از رويه و موضعي كه در برابر داشته است، و همه از منابع تاريخي نقل شد در پرتو اين روايات معلوم ميشود كه وي عثمان را شايسته مسند خلافت نميدانسته و حتي او را جنايتكاري ميشمرده كه اگر دستش ميرسيده او را از بين ميبرده است دلش ميخواسته سنگيبپاي عثمان مي بسته و او را به قعر دريا ميانداخته است يا در يكي از جوالهايش مينهاده و سرش را محكم ميبسته و به دريا ميانداخته تا در اعماقش جان بسپارد، يا به نيزه كساني كه بر او شوريده و محاصره اش كرده بودند از پاي درآيد. بر اساس همين نظر، مردم را عليه او ميشورانده، و در اين تحريك و تشويق به موي و جامه و كفش پيامبر (ص) متوسل ميشده است. در سفر و در اقامت يكدم از تبليغ عليه او آسوده ننشسته تا به قتل رسيده است و پس از كشته شدن بر همان نظريه باقي بوده. اما وقتي ديده با قتل عثمان حكومت بهتصرف " طلحه " در نيامده بر آشفته از اين كه حكومت به چنگ قبيله تيم نيفتاده ناراحت شده است. شايد سفر حجش نيز بمنظور همين تبليغات و براي هموار ساختن زمينه حكومت " طلحه " بوده است، زيرا در همين سفر بارها از او شنيده و نقل كرده اند كه " خوشا بحال طلحه خوشا بتو اي پسر عمو پنداري همين الان به انگشتش مينگرم كه دارند با او بيعت ميكنند. " خوشابحال طلحه آنها غير از طلحه كسي را شايسته خلافت نمييابند "!
[ صفحه 171]
اما وقتي مي بيند خلافت به چنگ قبيله اش- تيم- نيفتاد بلكه به تصدي خاندان پيامبر (ص) و به عهده علي بن ابيطالب (ع) واگذار گشت از آنجا كهدوستدار علي (ع) نيست بر مياشوبد وآرزو ميكند آسمان بر زمين فرود آيد، و از كشتن عثمان اظهار تاسف و سوگواري مينمايد و از نيمه راه مدينهبه مكه بر ميگردد و پرچم خونخواهي عثمان را بر ميدارد شايد از اينطريق بتواند طلحه را به حكومت برساند. وگرنه او كه از قبيله ديگري است حق خونخواهي عثمان را ندارد، و علاوه بر آن حق فرماندهي سپاه و لشكركشي راهم ندارد، و خدا او و همه همسران پيامبر (ص) را از ظهور در ميدان كشمكش و از گردش و خراميدن منع فرموده است. پيامبر خدا (ص) او رامخصوصا از شركت در قيام تجاوزكارانه جمل بر حذر داشته است. اما او با وجود تمام اينها بقيام مسلحانه عليه خلافت علي (ع) بر مي خيزد و فرمودهخدا و پيامبرش را نشنيده ميگيرد هنگامي كه در " حواب " براه بصره صداي سگها را ميشنود بياد پيشگوئي نهي آميز پيامبر (ص) ميافتد و تصميم به برگشت ميگيرد، ولي دوباره تسليم وسوسه دل ميشود و تحت تاثير حقه بازي سياسي ديگران قرار ميگيرد وبه راه جنگ تجاوزكارانه داخلي ميرود تا " طلحه " نامزدش براي حكومت به قتل ميرسد و اميدش مبدل بياس ميگردد و اراده خدا بر خلاف تمناي او بتحقق مي پيوندد و خلافت علي (ع) استوار ميشود.
سخن عبد الرحمن بن عوف
مجاهد بدري، رئيس شوراي انتخاب حاكم، و يكي از ده نفري كه- ميگويند- مژده بهشت دريافته اند.
1- بلاذري از " سعد " نقل ميكند كه " چون ابوذر در ربذه درگذشت علي (ع) و عبد الرحمن بن عوف كار عثمان را بياد آوردند. علي (ع) به او گفت:
[ صفحه 172]
همه اينها نتيجه كار تو است (كه در شوراي شش نفره به او پيشنهاد حكومت دادي و با او بيعت كردي. عبد الرحمنگفت: اگر بخواهي من حاضرم تو شمشيرت را برداري و من شمشيرم را، زيرا او تعهداتي را كه سپرده (دائر بر تبعيتاز قرآن و سنت و.. (زير پا نهادهاست."
2- " ابو الفداء " مينويسد: " چون از عثمان رضي الله عنه كارهائي سر زد مثل اين كه حكومت بر شهرها و شهرستانها را به نوجواناني از قبيله و خويشانش سپرد، ميگويند به عبد الرحمن بن عوف گفته اند: همه اينها نتيجه كار تو است.
او ميگويد: فكر نميكردم چنين كارهائي بكند. اما حالا با خدا عهد مي بندم كه هرگزبا او سخن نگويم. عبد الرحمن بن عوف در حالي از دنيا رفت كه با عثمان رضيالله عنه قهر بود و ترك سخن گفته بود. در بيماري منتهي بمرگش عثمان بن ديدنش رفت اما او رويش را به طرف ديوار گردانيد و يك كلمه با عثمان سخن نگفت."
3- بلاذري مينويسد: "پيش عبد الرحمن بن عوف كه بيمار بود- بيماري منتهي به مرگش- اسم عثمان را آوردند، گفت: پيش از اينكه به سلطنتش ادامه دهد كارش را بسازيد. اين سخن به گوش عثمان رسيد. دستور داد نگذارند گله عبد الرحمن بن عوف از آب چاهي كه تا آنوقت استفاده ميكرد (و ملك عموم بود) استفاده كند. عبد الرحمن متقابلا دعا كرد كهآب آن چاه بخشكد، و خشكيد."
4- بلاذري از قول ديگري مينويسد: " عبدالرحمن بن عوف قسم خورده بود كه بهيچوجه با عثمان سخن نگويد."
5- از قول سعد بن ابي وقاص چنين نقل ميكند: " عبد الرحمن بن عوف
[ صفحه 173]
وصيت كرده كه عثمان بر او نماز نگزارد. بنا بر همين وصيت زبير يا سعد بن ابي وقاص بر او نماز گزارد اوبسال سي و دو وفات يافته است."
6- ابن عبد ربه مينويسد: " چون از عثماني كارهائي سر زد از قبيل انتصاب نوجواناني از قبيله و خويشانش به استانداري و فرماندهي بر اصحاب بزرگ و عالميقام محمد (ص)، به عبد الرحمن بن عوف گفتند: اين نتيجه كارتو است. گفت: اينها را فكر نميكردم. و سپس برخاسته نزد عثمان رفت و با لحن توبيخ آميز به او گفت: ترا بر ديگران مقدم داشتم و پيش انداختم تا با ما به روش ابوبكر و عمر رفتار كني، ولي تو روشي مغاير آنها پيش گرفته و با خويشاوندانت گرم گرفته و آنها را بر گردن مسلمانان سوار كرده اي. گفت:
عمر در راه خدا حرمت پيوند خويشاونديش را نگه نميداشت و من براهخدا حرمت خويشاوندانم را نگه ميدارم. عبد الرحمن گفت: بخدا قسم ياد ميكنم كه هرگز با تو سخن نگويم. بر اثر عهدي كه با خدا بست تا آخر عمر با عثمان سخن نگفت. در بيماريش عثمان بديدنش رفت، روي از او به ديوار گردانيد و كلمه اي با او حرف نزد."
7- طبري از قول مسور بن مخرمه مينويسد: رمه اي بابت صدقه (يكي از مالياتهاي اسلامي) به مدينه نزد عثمان آورده شد. آنها را به يكياز خانواده " حكم " بخشيد. خبر بن عبد الرحمن بن عوف رسيد. عبد الرحمن، مسور بن مخرمه و عبد الرحمن بن اسود را مامور كرد تا رفته آن رمه را آوردند و ميان مردم تقسيم
[ صفحه 174]
كرد در حاليكه عثمان در خانه خويش بود ".
8- ابو هلال عسكري در كتاب " اوائل " مينويسد: " دعاي علي (ع) در حق عثمان و عبد الرحمن بن عوف مستجاب گشت و آندو در حالي مردند كه با هم دشمن و قهر بودند عبد الرحمن پيغامي نكوهش آميز به عثمان داد... هنگامي كه عثمان ساختمان يكي از كاخهايش را باتمام رسانيد و ضيافت مفصلي بانمناسبت ترتيب داد و مردم حضور يافتند عبد الرحمن بن عوف كه درآنميان بود وقتي چشمش به ساختمان و آنهمه غذا افتاد رو به عثمان كرد كه اي پسر عفان آنچه درباره تو ميگفتند و قبول نميكرديم امروز فهميدم كه راست و درست است، من از اين كه با تو بيعت كرده ام (و وسيله بيعت ديگران را فراهم ساخته ام) به خدا پناه ميبرم عثمان از سخنش خشمگين گشته به نوكرش دستور داد تا او را ازمهماني بيرون كردند. و به مردم امر كرد با او معاشرت ننمايند. در نتيجه، هيچكس نزد او نميرفت جز عبد الله بن عباس كه ميرفت از او علم قرآن و علم " فرائض " (يا فقه علمي) بياموزد. عبد الرحمن بيمار گشت. عثمان بديدنش رفته با او سخن گفت وليجوابش نداد، تا مرد. "
اشاره ابو هلال عسكري به دعائي است كه در سخن اميرالمومنين علي (ع) به عبد الرحمن بن عوف آمده است در جلسه شورائي كه بنا بوصيت عمر براي انتخابحاكم تشكيل شده بود. به او پس از اين كه عثمان را به خلافت انتخاب كردگفت:
" بخدا قسم اين كار را فقط باين خاطر كردي كه به او آن اميدي راداري كه رفيق
[ صفحه 175]
شما دو نفر از رفيقش داشت. خدا ميانه شما دو نفر را به دشمني بكشاند!"
اين حرف عبد الرحمن بن عوف كه " آنچه درباره تو ميگفتند و قبول نميكرديم امروز فهميديم كه راست و درست است " اشاره به گفته اميرالمومنين علي (ع) در جلسه شورا است: " من ميدانم كه آنها- يعني اعضاي شورا و كساني كه عمر منصوب كرده بود- عثمان را به حكومت منصوب خواهند كرد و او بدعتها و كارهاي سر خود پديد خواهد آورد، و اگر عمري باقي باشد بيادت خواهم آورد، و اگر عثمان كشته شود يا بميرد. بني اميه حكومت را ميان خود دست بدست خواهند گردانيد، و اگر زنده باشي مرا به وضعي خواهي ديد كه خوش نميداري ".
شيخ محمد عبده در شرح نهج البلاغه مينويسد: " چون در دورهحكومت عثمان آن پيشامدها رخ داد از قبيل اين كه خويشاوندان نوجوان او بهاستانداري رسيدند، و اصحاب بزرگ پيامبر (ص) مخالف او شدند، ميگويند در آنزمان به عبد الرحمن بن عوف گفته اند كه اين نتيجه كار تو است گفته است: اين كارها را فكر نميكردم از او سر بزند. ولي حالا باخدا عهد ميكنيم كه هرگز با او سخن نگويم. و در حالي مردم كه با عثمان قهر بود و حرف نميزد. خدا آگاه تر است و او قضاوت و مجازات خواهد كرد وكارها بدست او است ".
ابن قتيبه مينويسد: " عثمان بن عفان و عبد الرحمن بن عوف قهر بودند تا مردند "
اميني گويد: در اينجا بايد سوالاتي براي اينها مطرح ساخت، و از آنها
[ صفحه 176]
پرسيد آيا روش ابوبكر و عمر كه از عثمان بهنگام بيعت تعهد تبعيت از آن را گرفتند مطابق سنت پيامبر (ص) بوده است يا مخالف آن؟ اگر مطابق آنبوده ذكرش در تعهد بيعت، و آوردنش در كنار قرآن و سنت، زائد و بيهوده بوده است تنها شرط خلافت اين است كه خليفه از قرآن و سنت در اداره جامعه پيروي كند. و اگر خليفه اي را بخواهند بر كنار كنند باستناد تخلفش. از قرآن و سنت بر كنار ميسازند نه باستناد اين كه از روش ابوبكر و عمر پيروي ننموده است.
بنابراين، آوردن روش ابوبكر و عمر در كنار قرآن و سنت كار لغو و بيهوده اي است اما در صورتيكه روش ابوبكر و عمر، مخالف سنت پيامبر (ص) باشد، بر هر مسلمان واجب خواهد بود كه از آن تخلف كند و تبعيت ننمايد. بنابراين، بايستي مخالفت با عثمان بر اساس تخلفش از قرآن و سنت انجام ميگرفت و باسناد تخلفش از سنت و نه تخلف از روش ابوبكر و عمر با او مخالفت ميورزيدند. بهمين دليل، اميرالمومنين علي (ع) در آن شورا زير بار تعهد به تبعيت از روش ابوبكرو عمر نرفت و فقط يك شرط را قابل قبول دانست كه آن مطابقت حكومت و اداره اش از قرآن و سنت در پرتو اجتهاد خويش بود.
كاش ميدانستيم عبد الرحمن بن عوف وقتي با عثمان شرط ميكرد كه به روش ابوبكر و عمر عمل كند آنچه را گفتيم ميدانست، يا نميدانست كه روش ابوبكر و عمر مطابق سنت يا مخالف آن است؟ در صورتيكه ميدانست، آنچه را در مورد دو فرض ممكن گفتيم بر كارش مترتب خواهد بود. باين شرح كه اگر آنرا مطابق سنت و جزئي از آن ميدانست شرط كردن آن و تعهد گرفتن براي پيروي از آن كه در كنار تعهد به عمل كردن به قرآن است، چيز زائد و بيهوده اي بود. و اگر
[ صفحه 177]
آنرا مخالف سنت ميدانست كه هر كس به خدا و پيامبر (ص) و قرآن ايمان داشته باشد نه چنين تعهدي را ميخواهد و نه آنرا ميپذيرد، در صورت دوم، و بفرض اين كه عبد الرحمن بن عوف نميدانست كه روش ابوبكر و عمر باسنت مطابقت دارد يا مخالفت و اين فرض بعيدي است. مي پرسيم چگونه چيزي را شرط انتصاب كسي بخلافت قرار ميدهد كه خود از آن بي خبر است و نميداند چيست؟ و چگونه امر عظيم اداره جامعه اسلامي منوط و موكول به مطلب مجهولي ميشود؟ وانگهي چه فائده اي دارد اين شرط مجهول؟ چگونه ميتواند به تخلف يا پيروي از آن پي ببرد و التزام به آن را مراقبت نمايد؟
باقلاني در كتاب" تمهيد " توجيهي براي اين شرط، آورده است كه شان هر درس خوانده اي را از مطرح كردن و بحث درباره آن بالاتر ميدانيم تا چه رسد به اعتقاد بان را براي دانشمندي مثل او!
آنگاه نوبت عثمان ميرسد تا از او بپرسيم وقتي اين شرط- شرط ملزم بودن به پيروي از روش ابوبكر و عمر- را پذيرفت آنچه را گفتيم ميدانست، ميدانست كه روش ابوبكر و عمر چه ارتباطي با سنت پيامبر (ص) دارد يانه؟ و آيا آنرا با علم به اين پذيرفت كه با سنت مطابقت دارد و مخالف آن نيست يا نه؟ در صورتيكه نميدانست چگونه شرطي را كه نميدانست چيست پذيرفت؟ وانگهي اگر ميدانست چيست آيا ميدانست كه از عهده آن بر ميايد يا نه؟ يا ميدانست كه از عهدهآن بر نميايد؟ بفرض اخير، چرا كاريرا تعهد كرده كه ميدانست از عهده اش بر نميايد؟ و اين تعهدي ناروا و دروغ است بفرض ديگر، و در صورتيكه نميدانست از عهده آن بر ميايد يا نه، چگونه بدون ارزيابي قدرت و امكاناتشخصي و دقت در مسووليتي كه ميخواهد بپذيرد چنين مسووليت مهمي را كه سرنوشت امت بزرگ اسلامي بدان وابسته است پذيرفت؟ باز باين فرض كه از حقيقت شرط و تعهدش باخبر بود چرا بر خلاف
[ صفحه 178]
شرط و تعهدش عمل كرد برخلاف آنچه شرط بيعت قرار داده شده بود و حاكميتش مشروط بود به عمل كردنبه آن؟ بعلاوه چرا بعدها و هنگامي كه عبد الرحمن بن عوف به او ميگويد شرط بيعت را زير پا نهاده و بر خلاف روش ابوبكر و عمر رفتار كرده چنين عذر و بهانه مي تراشد كه من از عهده آن بر نميايم و من نميتوانم روش ابوبكر و عمر را پيش گيرم؟ و اين عذرو بهانه مضحك را احمد بن حنبل در مسندش ثبت كرده است، عثمان گفت: جواب عبد الرحمن بن عوف كه ميگويد چرا روش عمر را ترك كرده ام؟ اين است كه نه من توانائي بكار بستن آن روش را دارم و نه خود او از عثمان ميپرسيم: اگر توانائي حكومت طبق روش عمر را نداشتي و از عهده اين مسووليت بر نميامدي چرا آنرا قبول كردي و چراوقتي با تو شرط كردند پذيرفتي؟ و اگر ميپنداري روش عمر همان سنت و رويه پيامبر اكرم است- و با علم به مطابقت آندو آن را پذيرفتي- معني كار و سخنت اين است كه توانائي حكومت طبق سنت پيامبر اكرم را هم نداري و در حكومت و اداره جامعه از سنت و قرآن تخلف كرده اي و آنها را زير پا نهاده اي!
در جواب اين سوالات، آخرين نظريه عبد الرحمن بن عوف درباره عثمان و رويه حكومتش قرار دارد، نظريه اي روشنگر و عبرت آور كه از سخنش به عثمان ميدرخشد: " من از بيعتي كه با تو كرده ام به خدا پناه ميبرم "، و از سخنش به اميرالمومنين(ع): " اگر بخواهي من حاضرم تو شمشيرت را برداري و منهم شمشميرم را بر ميدارم... " كه پيداست جنگيدن با عثمان را روا ميداند، و حتي قتلش را جايز دانسته ديگران را بان تشويق ميكند و ميگويد:
" پيش از اين كه به سلطنتش ادامه دهد كارش را بسازيد. "و چندان در ناروائي
[ صفحه 179]
حكومت و ناشايستگي شخص عثمان پيش ميرود كه اورا براي اقامه نماز ميت صالح و شايسته نميداند، و وصيت ميكند عثمانبر او نماز نگزارد و بهمين سبب زبير بر او نماز ميگزارد. و سوگند ميخوردبا عثمان سخن نگويد بطوريكه وقتي بديدنش ميايد روي خود را به ديوار ميگرداند. كارهاي عثمان را مطابق قرآن و قابل اجرا نميداند، و بنا بر همين نظر دستور ميدهد رمه اي را كه عثمان از اموال عمومي به يكي از خانواده " حكم " بخشيده بگيرند و بياورند و آنرا ميان مردم توزيع ميكند. بخاطر همين نظريه و موضعي كهدر برابر عثمان داشت عثمان چنانكه ابن حجر ميگويد او را منافق ميناميد و متهم به كفر پنهان ميكرد. ابن حجرپس از نقل اتهام عثمان، آنرا اينطورتوجيه ميكند كه چون عبد الرحمن بن عوف زياد پيش عثمان ميامد از او هراسان بود و چنين سخني درباره او گفته است و اين توجيه خنده آوري است. " حلبي " در " سيره پيامبر اكرم " به توجيه ابن حجر اشاره كرده اما چونميدانسته خيلي مضحك است نقل نكرده است. گذشته از آنچه گفتيم و مطرح ساختيم، از اين جماعت مي پرسيم: تعهداتي كه از عثمان گرفتند و بر اساس آن خلافت را به او سپردند آيا انجام و ايفايش واجب بود يا نه؟ آياعثمان مجاز بود كه اين تعهدات را انجام ندهند و مثلا در حكومت به دستورات قرآن و سنت و به روش ابوبكر و عمر پايبند و متعهد نماند؟ اگر ايفاي تعهداتش واجب بود چرا بان وفا ننمود و آنها را زير پا گذاشت؟ چرا اميرالمومنين علي (ع) كه ميراث بر علوم پيامبر (ص) بود و به سنت او وبه مصالح امت آگاه تر از هر كس بود حاضر نشد آن شرايط را بپذيرد و متعهدشود؟ آيا اين شرايط و تعهدات چيزي
[ صفحه 180]
است كه اگر خليفه از انجامش سرپيچد بر كنار خواهد شد؟ پس چرا وقتياصحاب پيامبر (ص) خواستند او را بدليل عدم ايفاي تعهداتش بر كنار سازند مقاومت كرد؟ اگر نه، آن تعهدات چيزي نيست كه اگر انجام نداد بر كنارش سازند، پس چرا باستناد آن عليه او همداستان شدند و او را چون از خلافت بر كنار نميرفت كشتند؟ در حاليكه ميدانيم در نظر آن جماعت، همه آنها كه در قتل عثمان شركت كرده و بر عزل و خلع او پاي ميفشردند عادلو درستكارند وانگهي اگر اين شرايط، واجب نيست پس چرا وقتي علي (ع) در شوراي انتخاب حاكم آن شرايط را نپذيرفت و حاضر نشد تعهد كند كه به روش ابوبكر و عمر عمل نمايد، خلافت را به او نسپردند؟ بنابراين فرض، او حاضر بقبول تعهداتي نشده بود كه ايفايش واجب نيست پس واگذار نكردن خلافت به او و استناد عدم قبول اين شرايط از طرف او، خدا و نادرست بودهاست، عذر عبد الرحمن بن عوف كه چون علي (ع) حاضر بقبول اين شرايط نيستو عثمان حاضر به قبول آن است عثمان را بر علي مقدم بايد داشت پذيرفته نخواهد بود باز اگر اين شرايطواجب نبود چرا آنرا به عثمان عرضه كردند؟ و چرا عثمان پذيرفت و متعهد شد؟ و چرا آنهمه آدم بر اساس همين شرايط و تعهد با او بيعت كرد و او را بعنوان خلافت برسميت شناخت؟ و بالاخره چرا وقتي تخلف او را از آن شرايط و تعهدات ديدند بر او شوريده بر عزل و خلعش همداستان شدند؟!
" در رستاخيز از آنها درباره حرفهاي نارواشان حتما سوال و بازخواست خواهد شد در آنهنگام عذرآوري و بهانه تراشي براي ستمكاران سودي نخواهد داد و نه روي سخن بطرفشان گردانده خواهد شد!"
[ صفحه 181]
نظريه طلحه
عضو شوراي شش نفره، و يكي از ده نفري كه- ميگويند- مژده بهشت يافته اند
1- مولاي متقيان وضع طلحه را در برابر عثمان با طرح سه فرض ممكن، مشخص كرده است: " بخدا فقط باين سبب شتابان به خونخواهي عثمان برخاسته كهترسيده او را بجرم قتل عثمان مورد تعقيب قرار دهند، زيرا او در مظان اتهام به آن است. بعلاوه از جماعت مخالفان عثمان هيچكس بشدت او در شوراندن مردم نكوشيده است. بنابراين با تظاهر به خونخواهي عثمان خواسته مغلطه نمايد و وضع خود را بپوشاند و ديگران را درباره خويش به شك و ترديد دچار سازد. بخدا در مورد عثمان يكي از اين سه وضع (شرعي) را داشته و وضعش نميتوانسته از اين سه صورت خارج باشد:
الف- در صورتيكه عثمان ظالم بوده است- چنانكه او مدعي است- بايستي قاتلينش را كمك ميكرد يا به طرفدارانش جمله مينمود. ب- در صورتيكه مظلوم بوده است بايستي از اودر برابر مخالفانش دفاع كرده بانها ميفهماند كه از قتلش صرفنظر نمايند. ج- در صورتيكه در وضع عثمان شك ميداشت و نميدانست ظالم است يا مظلوم، بايستي كناره جسته هيچ طرف را نميگرفت و مردم را با عثمان وا ميگذاشت. اما طلحه هيچيك از اين سه كار را نكرده و موضعي گرفته است كه با هيچ وجه فقهي تطبيق نمينمايد و دلائلش در توجيه اتخاذ آن پذيرفتني نيست "
ابن ابي الحديد در شرح اين فرمايش ميگويد: " اگر گفته شود طلحه نخست معتقد بود خون عثمان را ميتوان ريخت ولي بعدها و پس از قتل عثمان
[ صفحه 182]
از اين عقيده بگشت و معتقد شد قتلش حرام بوده و قاتلينش بايد مجازات شوند.
در جواب ميگوئيم: اگرطلحه گفته بود تغيير عقيده داده است علي (ع) اين سه فرض را مطرح نمي ساخت، و اين سه فرض را درباره اش باتكاي اين واقعيت مطرح ساخته كه او بر يك اعتقاد ثابت مانده است. طرح اين سه فرض درباره طلحه هر گاه تغييرعقيده نداده باشد طبعا صحيح خواهد بود. از طرفي تاريخ گواه همين حقيقت است و درباره طلحه هرگز روايت نشده كه گفته باشد از آنچه درباره عثمان كرده ام پشيمان شده ام!
همچنين اگر گفته شود چطور اميرالمومنين (ع) هيچيك از سه كار نامبرده را نكرده است. در حاليكه ميدانيم طلحه وقتي عثمان در محاصره بوده قاتلينش را كمككرده است ميگوئيم: مقصود امام اين است كه اگر عثمان ظالم بوده طلحه وظيفه داشته پس از قتل او قاتلينش راكمك كرده تحت حمايت خويش بگيرد و نگذارد كسي خونشان را بريزد، و بديهي است كه طلحه چنين نكرده است بلكه فقط در زمان حيات عثمان به آنها كمك ميكرده است، و اين در سه فرض نامبرده مطرح نيست ".
2- طبري روايت ميكند: " علي (ع) در روزهائي كه عثمان محاصره بود به طلحهگفت: ترا بخدا قسم ميدهم كه مردم رااز عثمان دور كن.
گفت: نه، بخدا اينكار را نخواهم كرد تا بني اميه كيفر خود را باز دهند. "
[ صفحه 183]
ابن ابي الحديد پس از نقل اين روايت ميگويد: علي (ع) بهمين جهت ميگفت:
خدا طلحه را سزا دهد كه عثمان آنهمه چيز به او بخشيد و او با وي چنين كرد!
3- طبري در روايت ديگري ميگويد: " عبد الله بن عباس بن ابي ربيعه ميگويد: به خانه عثمان رضي الله عنه درآمدم. ساعتي با او و درباره اش سخن گفتيم. آنگاه دستم راگرفته ببرد تا سخن كساني را كه بر درخانه اش بودند شنيديم. يكي ميگفت: منتظر چه هستيد؟ ديگري ميگفت: تاملكنيد شايد از رويه خلافش باز گردد. همينطور كه دو نفري ايستاده و حرف آنها را گوش ميكرديم طلحه بن عبيد الله رسيد و از مردمي كه آنجا بودند پرسيد پسر عديس كجاست؟ او را نشانش دادند. وقتي پسر عديس آمد طلحه چيزيبه گوش او گفت. آنگاه پسر عديس برگشته به رفقايش گفت: هيچكس را نگذاريد وارد خانه اين مرد شود يا ازخانه اش بيرون آيد. عثمان به من گفت: اين دستوري است كه الان طلحه به اوداده. و افزود: خدايا خودت طلحه راچاره كن چون اوست كه اينها را تحريك كرده و عليه من شورانده است. بخدا اميدوارم كه دستش بخلافت نرسد و به كشتن رود، چون اوست كه مقدسات و حقوق مرا پايمال كرد و ريختن خون مراروا شمرده است. در حاليكه از پيامبرخدا شنيدم كه ميگفت: خون هيچ مسلماني را جز در سه مورد نميتوان روا شمرد و ريخت: مردي كه پس از مسلمان شدن كافر شود كشته خواهد شد، مردي كه با داشتن همسر زنا كند كه سنگسار خواهد شد، بالاخره مردي كه انساني را بي آنكه قاتل باشد بكشد. بنابراين مرا باستناد كداميك از اين موارد ميخواهند بكشند؟ در اينهنگام عثمان به جايگاه خود برگشت، و من خواستم از خانه اش بيرون بيايم نگذاشتند و آنجا ايستاده بودم تا محمد بن ابوبكر سر رسيد و به آنها دستور داد بگذارند بروم. بمن اجازه عبور دادند ".
[ صفحه 184]
4- طبري از حسن بصري نقل ميكند: " طلحه زميني داشت كه به عثمان بمبلغ هفتصد هزار (درهم) فروخت. وقتي پولها را تحويل گرفت گفت:
آدمي كه چنين پولي در خانه نگهدارد با اين كه نميداند چه از كار خدا بر سرش خواهد آمد در برابر خداي عز و جل مغرور خواهد بود. آنگاه با نماينده اش (يا نماينده عثمان كه پول را براي طلحه آورده بود) شروع كردند به گردش در كوچه هاي مدينه و بخشيدن پول به اين و آن، بطوريكه تا فردا صبح يكدرهم پيشش نماند. حسن بصري ميگويد: بعدها هم او از پي درهم و دينار- يا سيم و زر- بر ميخيزد (يعني عليه عثمان و براي تصاحب مقامش)!"
5- ابن ابي الحديد از قول طبري چنين نقل ميكند: " عثمان از طلحه پنجاه هزار (درهم) طلبكار بود. روزي طلحه به وي در راه مسجد گفت:
پولت حاضر است بيا بگير. عثمان گفت: مال خودت باشد تا بتواني به بخشش و جوانمردي ات ادامه دهي. عثمان وقتي در محاصره بود- اشاره به اينگونه خوبيهايش با طلحه- ميگفت: سزاي معكوس ميدهد!"
ابن ابي الحديد ميگويد: " طلحه بيش از هر كس در تحريك و شوراندن مردم عليه عثمان ميكوشيد، و زبير در مرتبه بعد از اوقرار داشت. ميگويند عثمان گفته است: مرگ بر طلحه كه اينهمه زر و سيم به او بخشيدم و حالا ميخواهد مرا بكشد ومردم را بكشتن من بر ميانگيزد. خدايا نگذار از كارهايش بهره ببرد و به خلافت دست يابد، و بگذار عواقب تجاوز كاريش را بچشد. كساني كه درباره محاصره عثمان كتاب نوشته اند گفته اند كه طلحه
[ صفحه 185]
روز قتل عثمان صورت خود را پوشيده بود تا مردم او را نشناسند، و به طرف خانه عثمان تيراندازي ميكرد. و گفته اند وقتي محاصره كنندگان نتوانستند به درون خانه عثمان درآيند طلحه آنها رااز بام خانه يكي از انصار به آنجا راهنمائي كرد تا به درون خانه رفته عثمان را كشتند ".
6- مدائني در كتاب " كشته شدن عثمان " مينويسد: "طلحه تا سه روز نگذاشت او را بخاك بسپارند. علي (ع) تا پنج روز از كشته شدن عثمان نگذشت با مردم بيعت نكرد. حكيم به حزام- يكي از قبيله بني اسد- و جبير بن مطعم براي دفن عثمان از علي (ع) كمك خواستند. طلحه عده اي را مامور كرد در كمين جنازه عثمان بنشينند و آنرا سنگبارانكنند. جز تني چند از خانواده اش كسيدر تشيع جنازه شركت نداشت و ميخواستند او را در كنار ديواري در مدينه كه به " حش كوكب " معروف بود ويهوديان مرده هاشان را آنجا دفن ميكردند دفن كنند. چون جنازه به آنجا رسيد تابوتش را سنگباران كرده خواستند آنرا سرنگون سازند. پس علي (ع) به مردم پيام داده كه دست از آن بدارند، و دست برداشتند و جنازه را برده در " حش كوكب " بخاك سپردند. " و مينويسد: " عثمان را اوائل شبدفن كردند. در تشييع او جز مروان بنحكم و دختر عثمان و سه تن از نوكرانشهيچكس حضور نداشت. دخترش بصداي بلندميگريست. طلحه عده اي را به كمين جنازه نشانده بود تا آنرا سنگباران كردند و فرياد ميزدند: نعثلنعثل و بعد داد زدند: بطرف ديوار بطرف ديوار در نتيجه، او را همانجا در كنار ديوار (كه قبرستان يهوديان مدينه بود) دفن كردند ".
7- واقدي مي نويسد: وقتي عثمان كشته شد راجع به دفنش بحث شد.
[ صفحه 186]
طلحه گفت: بايد در " دير سلع " دفن شود يعني در قبرستان يهود ". طبري همين را در تاريخش نقل كرده اما بجاي طلحه مينويسد " يكنفر " گفت...
8- طبري مينويسد: " هنگامي كه عثمان به محاصره درآمد علي (ع) در خيبر بود (در مزرعه اش). چون به مدينه باز آمد عثمان او را خواست، كسي كه ماجرا را نقل كرده ميگويد چون علي (ع) روانه خانه عثمان شد با خود فكر كردم بروم ببينم چه ميگويند: ابتدا عثمان خدا را سپاس و ستايش برده گفت: من بگردن تو حقوقي دارم كه عبارتستاز حق مسلماني (حقوقي كه مسلمان بر گردن همه مسلمانان دارد) و حق برادري، زيرا ميداني وقتي پيامبر خدا (ص) ميان اصحابش (دو به دو) پيمان برادري بست ميان من و تو پيمانبرادري بست، و حق خويشاوندي و دامادي را بيان كرد، و نيز حقوقي كهبر اثر عهد و پيمان بوجود ميايد. بعلاوه بخدا اگر هيچيك از اينها نبود و ما در جاهليت مي زيستيم براي قبيله عبد مناف (كه علي (ع) و عثمان از آن بشمار ميايند) خيلي بد بود كه يكي از قبيله تيم (قبيله ابوبكر و عايشه و طلحه) حكومت را از دستشان بربايد. آنگاه علي (ع) خدا را سپاس و ستايش برده گفت:
حقوقي كه برشمردي بر عهده من است. اما اينكه گفتي اگر در جاهليت بوديم براي قبيلهبني عبد مناف خيلي بدر بود كه يكي ازقبيله تيم حكومت را از دستشان بگيرد... درست گفتي و بزودي خبرش بتو خواهد رسيد. بعد، از خانه عثمان بيرون آمده وارد مسجد شد. اسامه را آنجا ديد او را صدا زده در حاليكه بدستش تكيه داده بود از مسجد به طرف طلحه و اطرافيانش بيرون رفت. با هم وارد خانه طلحه بن عبيد الله كه پر از جمعيت بود شديم. طلحه باحترام برخاسته نزد او آمد. علي (ع) به او گفت: اي طلحه اين چه كاري است كهبراي خودت
[ صفحه 187]
درست كرده اي؟ گفت: اي ابو الحسن اين را وقتي كردم كه كارد به استخوان رسيده بود. علي (ع) از آنجا بيرون آمده بسرعت خود را به خزانه عمومي رسانده دستور داد: در آن را باز كنند. كليدها را نيافتند. دستور داد تا در خزانه را شكستند و اموال عمومي را بيرون آوردند، آنگاه شروع كرد به تقسيم آنها ميانمردم، چون خبر به كساني رسيد كه در خانه طلحه جمع بودند دسته دسته آهسته از آنجا بدر شده نزد علي (ع) آمدند تا طلحه تنها ماند.
خبر به عثمان رسيد، شاد شد. در اينوقت طلحه بطرف خانه عثمان براه افتاد بعنوان ديدن او. با خود گفتم بخدا بايد همراه اين بروم ببينم چه ميگويد.
دنبالش براه افتادم. از عثمان اجازه ملاقات خواست و وارد خانه اش شده گفت: اي اميرالمومنين از خدا آمرزش ميخواهم وبدرگاهش توبه ميبرم.
بدنبال چيزي بودم ولي خدا مانع وصول من به آن شد. عثمان گفت: بخدا تو نيامدي توبه كني بلكه چون شكست خوردي آمدي. خدا به حساب تو اي طلحه خواهد رسيد!"
اميني گويد:
اين عبارتي است كه در تاريخ طبري چاپ شده و موجود هست، اما با آنچه طبري خود نوشته فرق دارد تبهكاران در نوشته او دست برده و مطلب برادري عثمان با علي (ع) را كه همه مسلمانان در نادرستي آن متفقند افزوده اند.
گوئي اين جماعت با خود عهد كرده اند كه هر حديث و روايت تاريخي را يافتند تحريف كنند وآن را از صورت اصلي بگردانند. ابن ابي الحديد همين روايت را از تاريخ طبري نقل كرده و در شرح نهج البلاغه آورده است. و در آن
[ صفحه 188]
اثري ازمساله برادري عثمان با علي (ع) نيست و معلوم ميشود كه تا زمان ابن ابي الحديد هنوز در اين روايت تاريخ طبري دست نبرده بودند. اينك روايت طبري در شرح ابن ابي الحديد:
" طبري در تاريخش مينويسد: هنگامي كه عثمان به محاصره درآمد علي (ع) در خيبر بود. چون به مدينه باز آمد عثمان اورا خواست. وقتي وارد خانه عثمان شد به او گفت: من به گردن تو حقوقي دارم كه عبارتست از حق مسلماني و حق خويشاوندي و حقوقي كه بر اثر عهد و پيمان بوجود ميايد. بعلاوه خدا اگر هيچيك از اينها نبود و ما در جاهليت مي زيستيم براي قبيله عبد مناف ننگ بود كه يكي از قبيله تيم حكومت را ازدستشان بربايد (يعني طلحه) علي (ع) به او گفت: خبرش بتو خواهد رسيد... "
در جلد سوم " الغدير " حديث برادري رامشروحا آورده و ثابت نموديم كه پيامبر گرامي (ص) پيمان برادري را ميان خود و علي (ع) بست نه ميان علي (ع) و ديگري.
9- بلاذري مينويسد: " طلحه به عثمان گفت: تو كارهاي بدعت آميزي كرده اي كه براي مردم بيگانه و غريب مينمايد. عثمان گفت: من كارهاي بدعت آميز نكرده ام. اين شما هستيد كه رابطه مردم با مرا خراب كرده آنها را بر من ميشورانيد ".
10- بلاذري از قول ابو مخنف و ديگران ميگويد: " مردم عثمان را تحت نظر گرفته نميگذاشته كسي به خانه اش درآيد. سعد بن عاص به او توصيه كرد احرام بپوشد و بقصد حج بيرون آيد، كسي جرات تعرض او را نخواهد كرد. خبر به محاصره كنندگان رسيد، گفتند: بخدا اگر بيرون آيد او را
[ صفحه 189]
رها نخواهيم كرد تا خدا كار ما و او را فيصله دهد. و طلحه محاصره را تنگ تر و شديدتر ساختو رساندن آن به خانه اش را ممنوع كرد، بطوريكه علي بن ابيطالب از آن بخشمآمد و در نتيجه به او آب رساندند "
11- بلاذري در روايت ديگر ميگويد: " زبير و طلحه بر اوضاع مسلط شدند. طلحه نگذاشت به عثمان آب آشاميدني برسانند يعني علي (ع) به طلحه- كهدر مزرعه اش در يك ميلي مدينه بود- پيغام داد كه بگذار اين مرد از آب خويش و از آب چاه خويش يعني چاه رومه بنوشد، و او را از تشنگي نكشيد. طلحه نپذيرفت. علي (ع) گفت: بخدا اگر آنروز عهد نكرده بودم كه تا به سفارشاتم عمل نكند هيچكس را از او باز ندارم باو آب ميرساندم ".
در كتاب " الامامه و السياسه " چنين آمده: " مردم كوفه و مصر شبانه روز در اطراف و بر در خانه عثمان پاس ميدادند و طلحه هر دو دسته را عليه عثمان تشويق ميكرد. بالاخره طلحه به آنها گفت: عثمان تا وقتي غذا و آب به او ميرسد از اجتماع و محاصره شما بيمي بخود راه نميدهد، بنابراين آب را بر او ببنديد و نگذاريد آب به او برسد ".
12- بلاذري مينويسد: " گفته اند: مجمع كه از انصار بود به طلحه برخورد. طلحه از او پرسيد: رفيقت (يعني عثمان) چه خواهد كرد؟گفت: بخدا فكر ميكنم شما او را خواهيد كشت. طلحه گفت: اگر كشته بشود نه فرشته مقربي است كه اهميتي داشته باشد و نه پيامبر مرسلي است ".
13- بموجب روايتي كه بلاذري آورده: " عثمان به عده اي كه طلحه
[ صفحه 190]
در ميانشان بود سلام ميكند. جوابش را نميدهند. به طلحه ميگويد: اي طلحه! فكر نميكردم روزي را در عمرم ببينم كه بتو سلام كنم و جوابم را ندهي "
اين غير از ماجراي مشابهي استكه در دومين محاصره عثمان رخ داده و ديار بكري آنرا در تاريخ الخميس آورده است: " روزي عثمان از پنجره خانه اش رو به مردم نموده سلام كرد. هيچكس جوابش را نداد همه بجاي سلام به او به خود سلام گفتند!"
جريان جبله بن عمرو انصاري و اين كه به مردم دستور داده بود اگر عثمان به آنها سلام كرد جوابش را ندهند بعدا خواهد آمد.
14- بلاذري مينويسد: "در روزهاي محاصره، طلحه اداره جنبش مردم را بدست گرفت. در اينوقت عثمان، عبد الله بن حارث (از خانواده عبدالمطلب) را با اين بيت شعر نزد علي (ع) فرستاد:
اگر قرار است خورده شوم تو مرا بخور
و گر قرار نيست، مرا پيش از آنكه قطعه قطعه شوم درياب
ابو مخنف ميگويد: آنروز علي (ع) امامت مردم را در نماز بعهده گرفت. عثمان آن بيت را بعنوان پيغام توسط عبد الله بن حارث براي او فرستاد.
بر اثر آن، علي (ع) مردم را از دور و بر طلحه پراكند. طلحه چون وضعرا چنان ديد نزد عثمان رفته پوزش خواست. عثمان به او گفت: اي پسر زنحضرمي مردم را عليه من شوراندي و به قتل من خواندي، اما حالا كه فرصت و امكان از دستت رفته آمده اي عذر خواهي ميكني؟ خدا عذر آن را نپذيرد كه عذر ترا بپذيرد!"
[ صفحه 191]
15- بلاذري از " ابن سيرين " نقل ميكند كه: " از اصحاب پيامبر (ص) هيچكس بيش از طلحه عليه عثمان تندروي نميكرد " و همين روايت را ابن عبد ربه در " عقد الفريد " نوشته است.
16- ابن سعد و ابن عساكر مينويسند: " در جنگ جمل، طلحه ميگفت:
ما در كار عثمان آلوده شديم، بنابراين هيچ وسيله اي بهتر از اين نيست كه در راهاو خون خويش نثار كنيم. خدايا امروزقصاص عثمان را از من بگير تا از من خشنود شود ".
17- ابن عساكر مينويسد: " در جنگ جمل، مروان بن حكم در لشكر (طلحه و عائشه) بود. گفت: پس از امروز بدنبال خونخواهي عثمان نخواهم بود. زيرا او بود كه طلحه را به تير زده كشت، و به ابان پسر عثمان گفت:
بجاي تو بعضي از قاتلين پدرت را بكيفر رساندم. تيري كه مروان زد به زانوي طلحه اصابت كرده بود. بيرون كشيدن آن تير و بحال خود گذاشتنش هر دو مايه زحمت او بود. خودش گفت: آنرا بحال خود واگذاريد، زيرا آن تيري است كه خدا فرستاده است ".
ابو عمر در " استيعاب " مينويسد: " دانشمندان مورد اعتماد در اين اختلافي ندارند كه طلحه را مروان در جنگ جمل و در حاليكه در حزب و سپاه او بوده كشته است. آورده اند كه طلحه در جنگ جمل اظهار پشيماني ميكرد و ميگفت:
خدايا انتقام عثمان را از من بگير تا از منخشنود شود ". هم او از قول ابن ابي سيره مينويسد: " مروان در جنگ جمل به طلحه نگريسته گفت: پس از
[ صفحه 192]
امروز بدنبال انتقامم نخواهم بود. وسپس طلحه را به تير زد و كشت ".
و بنا بروايتي ديگر مينويسد: " مروان، طلحه را به تير زده رو به ابان پسرعثمان گردانده گفت: تو را از انتقام بعضي از قاتلين پدرت آسوده كرديم ".
سپس چندين روايت تاريخي ديگر بهمين مضمون نقل كرده است.
ابن حجر مينويسد: " ابن عساكر از چندين طريق روايت كرده كسي كه طلحه را به تير زدو كشت مروان بن حكم بود. اين روايت را ابو القاسم بغوي با سند صحيح از جارود بن ابي سبره نقل كرده و ميگويد: در جنگ جمل مروان به طلحه نظر انداخته گفت: انتقامم را بعد از امروز نخواهم گرفت. آنگاه تيري برگرفته او را هدف قرار داده كشت. روايات ديگري همين را حكايت ميكند و ميگويد: مروان بن حكم، طلحه را در ميان سواره نظام يافته گفت:
اين همان است كه به قتل عثمان كمك كرده است. آنگاه او را به تير زد كه بر زانويش نشست و خون همچنان از آن ميريخت تا مرد. اين را حاكم نيشابوري در " مستدرك " ثبت كرده است. اين روايات حاكي است كه مروان بن حكم را ديده اند كه در آنروز طلحه رابه تير زده و تير بر زانويش نشسته و چندان خون از او رفته تا مرده است ".
[ صفحه 193]
حاكم نيشابوري در " مستدرك" اين روايت را ثبت كرده است: " همراه طلحه با علي مي جنگيديم و مروان همراه ما بود. سپس شكست خورده فراري شديم. در اين هنگام مروان گفت: امروز اگر بگذرد به طلحه دست نخواهم يافت تا انتقامم را از او بگيرم. و تيري بطرفش پرتاب كرد كه او را كشت. "
محب الدين طبري مينويسد: " چنين معروف است كه طلحه را مروان بن حكم كشته است، او را به تير زده و گفته: پس از امروز بدنبال انتقامم نخواهم بود. زيرا چنانكه ادعا كرده و پنداشته اند طلحه از محاصره كنندگان عثمان بوده و كار را بر او سخت گرفته است ".
بنا به نوشته بلاذري، روح بن زنباع گفته است كه "طلحه را مروان به تير زد تا انتقام خون عثمان را از او بستاند ".
اين مطلب كه مروان بن حكم، طلحه را بانتقام خون عثمان كشته است در كتب تاريخ و شرح حال و حديث آمده است.
18- " ابن سعد " مينويسد كه پيرمردياز قبيله كلب ميگويد از عبد الملك بنمروان شنيدم كه ميگفت: اگر اميرالمومنين مروان بمن اطلاع نداده بود كه طلحه را كشته است هر كه از اولاد طلحه مي يافتم بقصاص خون عثمان ميكشتم.
[ صفحه 194]
19- حميدي در كتاب" نوادر " از قول عبد الملك بن مروان نقل ميكند كه " موسي پسر طلحه نزد وليد آمد، وليد به او گفت: هر وقت نزد من ميائي تصميم به قتلت ميگيرم وآنچه مرا از انجامش باز ميدارد اين است كه مروان بمن گفته كه طلحه را كشته است ".
20- طبري مينويسد: " طلحه و زبير- در بصره- بنطق ايستاده گفتند:
مردم بصره براي گناهي بزرگ بايد توبه كرد. ما فقط مي خواستيم اميرالمومنين عثمان را مواخذه كنيم نه اين كه او را بكشيم، اما مردم نادان بر افراد پر حوصله و شكيبا چيره گشته او را كشتند. مردم به طلحه گفتند: ولي در نامه هائي كه براي ما ميفرستادي چيز ديگري نوشته اي ".
21- مسعودي در جريان جنگ جمل مينويسد: " علي رضي الله عنه پس از بازگشت زبير، طلحه را صدا زده پرسيد: علت اين كه قيام كرده اي چيست؟ گفت: خونخواهي عثمان. علي گفت: خدا هر كدام از ما دو نفر را كه مسول قتلاو است بكشد ".
22- طلحه و زبير چون به " سبخه "- محلي در بصره- رسيدند عبد الله بن حكيم تميمي نامه هائي را كه قبلا آنها به او نوشته بودند پيششان آورد. از طلحه پرسيد: آيا اينها نامه هاي تو نيست؟ گفت: آري. گفت: ديروز اين نامه را نوشتيو ما را دعوت به خلع و قتل عثمان كردي، و وقتي او را كشتي آمده اي كهبراي گرفتن انتقام خونش قيام كرده ام. بخدا قسم ميدانم كه اين نظريه تو نيست.
بلكه با اين اظهار نظرها ميخواهي به دنيا- ثروت و مقام و امثال آنها- دست
[ صفحه 195]
پيدا كني. اندكي بهوش باشد اگر براستي اين، نظريه تو است پس چرا وقتي علي (ع) به تو پيشنهاد بيعت كرد پذيرفتني و با آزادي كامل و با شادي با او بيعت كردي، و سپس پيمان بيعتش را گسستي، و بعد آمده اي ميخواهي مرا در انحراف به كفرت و در آشوبت شركت دهي؟.."
23- " ابن قتيبه " مينويسد: " آورده اند كه وقتي طلحه و زبير و عائشه وارد بصره شدند مردم در دو طرفراه صفت بستند و مي پرسيدند: اي ام المومنين چرا از خانه ات بدر آمده قيام كردي؟ چون اين سوال و ايراد رازياد تكرار كردند او كه از افراد سخنور بود با بياني رسا به سپاس و ستايش خدا پرداخته گفت: مردم بخدا گناه عثمان به آن اندازه نرسيده بود كه قتلش را واجب سازد و او مظلومانه و بناحق كشته شده است. ما بخاطر اينكه شما را (بناحق) با تازيانه و چوبدستي ميزدند برآشفتيم (در حكومت عثمان)، چگونه بخاطر اين كه عثمان را كشته اند بر نياشوبيم؟
نظريه درست اين است كه قاتلين عثمان را پيدا كرده بقصاص خونش بكشيد، و بعد كار انتخاب حاكم به شورائي بدانگونه كه عمر بن خطاب تعيين كرد واگذار شود. از مردم يكي ميگفت: راست ميگويد: و ديگري ميگفت:
نادرست ميگويد. همينطور جار و جنجال بود تا كار بجائي رسيد كه بچهره هم ميزدند. در اين اثنا يكي از اشراف بصره نامه اي از نامه هاي طلحه را آورد كه در آن بكشتن عثمان برانگيخته بود. و به طلحه گفت: اين، نامه تو نيست؟!
گفت: آري. گفت: حالا جواب و توجيه تو درباره نظر و حرفها و وضع قبلي ات چيست؟ درباره اين كه ديروز ما را تشويق ميكردي كه عثمان را بكشيم و امروز ما را دعوت ميكني به انتقام خون او برخيزيم؟ وانگهي ادعا ميكنيد
[ صفحه 196]
علي (ع) از شما دعوت كرده كه چون كهنسال تر از او هستيد پيش ازخود براي شما بيعت گرفته شود ولي شمانپذيرفته و او را بخاطر خويشاوندي نزديكش با پيامبر خدا و سابقه اش (وسبقتش در ايمان) مقدم دانسته ايد. بنابراين چگونه پس از اين كه پيشنهادبيعت با شما كرده پيمان بيعتي را كه با او بسته ايد نقض ميكنيد؟ طلحه جوابداد: او هنگامي پيشنهاد بيعت بهما كرد كه خلافت را غصب و تصاحب كردهو مردم نيز با او بيعت نموده بودند. وقتي به ما پيشنهاد كرد براي ما بيعتبگيرد فهميديم اگر قبول هم بكنيم او پيشنهادش را عملي نخواهد كرد و اگر هم عملي كند مهاجران و انصار زير بارنخواهند رفت، و ترسيديم اگر از بيعتبا او خودداري نمائيم ما را بكشند، باين جهت بدون اينكه مايل باشيم با او بيعت كرديم. از آنها پرسيد: نظرتان درباره عثمان چيست؟ طلحه گفت: گفتيم كه ما به او انتقاداتي داشتيم و حمله ميكرديم و او را در برابر مخالفانش خوار گذاشتيم، در نتيجه براي رهائي از آنچه نسبت به اوكرده بوديم جز يك راه نديديم و آن اين كه بخونخواهي او برخيزيم. پرسيد:
حالا دستور چه كاري بما ميدهيد؟ طلحه گفت: با ما باين مضمون بيعت كنيد كه با علي بجنگيد و پيمان بيعتشرا لغو نمائيد. پرسيد: اگر بعد از شما كسي آمده ما را بهمين كار دستور داده چه كنيم؟ طلحه و زبير گفتند: با او بيعت نكن. گفت: سخن منصفانه نگفتيد. بمن دستور ميدهيد كه با عليبجنگم و بيعتش را بيعتي كه بر گردن وبعهده شما است نقض كنم. و ميگوئيد با كسي كه شما پيمان بيعت با او نبسته ايد بيعت نكنم. بدانيد كه ما با علي (ع) بيعت كرده ايم و اگر شما ميخواهيد حاضريم با دست چپ با شما بيعت كنيم مردم بر اثر اين گفتگوپراكنده شدند، جماعتي با عثمان بن حنيف (استاندار علي (ع) در بصره)شدند و دسته اي با طلحه و زبير.
[ صفحه 197]
آنگاه جاريه بن قدامه آمده به عائشه گفت: اي ام المومنين اين كه از خانه ات درآمده و سوار اين شتر لعنتي شدي براي ما ناگوارتر از كشته شدن عثمان است. خدا براي تو احترام و حفاظي مقرر داشته بود كه تو آنرا دريدي و حرمتت را آلودي. و هر كه جنگيدن با تو را روا بشمارد چنان است كه قتل ترا روا شمرده باشد. اگر باراده خودت آمده اي به خانه ات باز گرد، و اگر تو را به آن واداشته اند آنها را كه تو را بان وادار كرده اند مواخذه كن ".
24- بنا بر روايت " ابو مخنف ". اميرالمومنين علي بن ابيطالب (ع) در نطقي ميفرمايد: " خدايا طلحه پيمان بيعتش با من را گسسته، و آنقدر عليه عثمان تحريك كردتا او را كشت و بعد مرا متهم ساخت. خدايا به او مهلت و مجال نده. خدايازبير پيوند خويشاونديش با مرا گسست وپيمان بيعتش را نقض كرد و از دشمنم پشتيباني نمود، بنابراين امروز بدانوسيله و بدانگونه كه ميخواهي شرش را از من دفع فرما!"
25- طبري مينويسد: " علقمه بن وقاص ليثي گفته است: وقتي طلحه و زبير و عائشه رضي الله عنهم قيام كردند با طلحه ملاقات كردم و بهترين جلسه با او جلسه اي است محرمانه و تنها. ريشش به سينه اش آويخته بود. به او گفتم:
بعقيده من بهترين جلسه اي كه با تو ميتوان تشكيل داد جلسه اي است كه تو تنها باشي و تو ريشت به سينه ات آويخته است. بمن گفت: ما پس از اين كه در برابر اغيار قدرتي يگانه و متحد بوديم به دو كوه آهنين تقسيم شديم كه هر دسته در پي
[ صفحه 198]
جان دسته اي ديگر است. از من در حق عثمان كارهائي سرزده است كه بهيچوجه نميتوانم آن را جبران و از آن توبه كنم مگر اين كه خونم در راه خونخواهياو ريخته شود ".
طلحه اگر براستي ميخواست توبه كند راه صحيحش اين بود كه خود را تسليم اولياي مقتول يا امام وقت كند تا از او انتقام گرفته شود، نه اين كه شورش بزرگي بپا كرده عليه امام بيعت شده قيام مسلحانه كند و باعث شود خون دهها هزار مسلماني كه دخالتي در قتل عثمان نداشته اند به خاك بريزد و به يك سلسله كشت و كشتارو اختلافات خونين بيانجامد.
نظريه زبير بن عوام
عضو شوراي شش نفره، و يكي از ده نفري كه- ميگويند- مژده بهشت يافته اند
1- طبري در شرح جنگ جمل مينويسد: " علي (ع) سواربر اسب از ميان سپاه پيش آمده زبير را فرا خواند، و او آمده در برابرش ايستاد.
علي (ع) از زبير پرسيد: چه باعث شد كه آمدي؟ گفت: تو باعث شدي، نه ترا شايسته حكومت ميدانم و نه ذيحق تر از ما. علي (ع) گفت: براي حكومت، بعد از عثمان رضي الله عنه شايسته نيستم؟ ما ترا از اولاد (و قبيله) عبد المطلب ميشمرديم تا آنوقت كه پسرت، همان پسر بدت بزرگ شد و ترا از ما جدا كرد. سپس برخي كارهاي ناروائي را كه كرده بود برشمرده آنگاه بيادش آورده كه پيامبر(ص) به او و زبير برخورده به او (يعني علي ع) گفته است: پسر عمه ات (زبير) چه ميگويد كه ستمكارانه و بناحق با تو خواهد جنگيد؟
[ صفحه 199]
در اين هنگام، زبير در حاليكه ميگفت بنابراين با تو نمي جنگم بازگشت نزد پسرش عبد الله و به او گفت: شركت خود در اين جنگ را خردمندانه و روا نمي بينم. پسرش به او گفت: تو در حالي قيام كردي كه آنرا بروشني روا ميدانستي ولي حالا كه چشمت به پرچمهاي پسر ابي طالب افتاد و فهميدي زيرا آنها مرگ كمين كرده ترسيدي. زبير ازاين سخن بخشم آمده گفت: واي بر تو من در برابر او سوگند خوردم كه با او نجنگم. گفت:
كفاره قسم بده، غلامت" سرجيس " را آزاد كن. زبير آن برده را بعنوان كفاره قسم آزاد كرد و رفتهدر كنار آنها در صف نبرد ايستاد. علي (ع) به زبير گفت: تو قصاص خونعثمان را از من ميخواهي در حاليكه خودت او را كشتي؟ خدا امروز براي هركداممان كه با عثمان تندتر بود ناگواري پيش آورد ".
سخن علي (ع) را به زبير: " تو قصاص خون عثمان را از من ميخواهي در حاليكه خودت او را كشتي... " حافظ العاصمي نيز در كتاب " زين الفتي " ثبت كرده است. مسعودي آنرا باين عبارت آورده: " واي بر تو اي زبير:
چه باعث شده قيام كني؟ گفت: خون عثمان. علي (ع) گفت: خدا هر كداممان را كه در قتل عثمان دست داشته بكشد ".
زبير ازآنجهت سوگند خورد با علي (ع) نجنگد كه حديث پيامبر گرامي را بيادش آورد و با يادآوري اين حديث حجت بر او تمام گشت و برايش مسلم و يقيني شد كهجنگيدنش با اميرالمومنين و ظالمانه وناحق است كسيكه با دليل عقلي يقين كرده باشد جنگ با اميرالمومنين نارواو ظالمانه است هرگز با آزاد كردن برده يا هيچ كار ديگر نميتواند آنرا روا بشمارد و بچنان گناه و جنايتي دست بيالايد. ولي چه ميتوان كرد كه عبد الله پسر زبير با ساختن
[ صفحه 200]
آن باصطلاح كلاه شعري سبب جدائي زبيررا از آل عبد المطلب فراهم ساخت و باعث شد كه با امام خويش بجنگد و فرمايش پيامبر اكرم را بتحقيق رساند!
2- مسعودي مينويسد: " مروان بن حكم- در جنگ جمل- گفت:
زبير روي از جنگ گردانيد، طلحه نيز دارد رو بر ميتابد. نميدانم به اين طرف تيراندازي كنم يا به آن طرف. آنگاه طلحه را به تير زد و كشت ".
3- ابنابي الحديد مينويسد: " عليه عثمان، طلحه بيش از هر كس فعاليت ميكرد، و زبير در مرتبه پس از او قرار داشت. آورده اند كه زبير ميگفته: او را بكشيد، چون دينتان را دگرگون كرده است. به او گفتند:
پسرت بر در خانهاش ايستاده و از او حمايت ميكند. گفت: بدم نميايد كه عثمان كشته شود گرچه كار كشتنش با كشتن پسرم آغاز گردد. زيرا عثمان فردا (ي رستاخيز) لاشه اي بر صراط خواهد بود ".
4- بلاذري باستناد روايت ابو مخنف مينويسد: " زبير نزد عثمان آمده گفت: در مسجد پيامبر (ص) عده اي هستندكه از ستم تو جلوگيري مينمايند و ميخواهند قانون اسلام را باجرا گذاري، بنابراين بيا و داوري خويش با آنهانزد همسران پيامبران (ص) ببر. عثمان قبول كرده با او از خانه درآمد. مردم با اسلحه بر او تاختند. به زبير گفت: اي زبير من كسي را نمي يابم كه خواستار حق و اجراي قانون اسلام باشد و نه كسي كه بخواهد از ظلم جلوگيري كند. آنگاه به درون خانه اش درآمد و زبير به خانه خويش رفت ".
[ صفحه 201]
5- بلاذري مينويسد " در نوشته اي متعلق به عبد الله بن صالح عجلي ديدم چنين آمده است: عثمان با زبير دعوا كرد. زبير به اوگفت: اگر بخواهي حاضرم با تو نبرد كنم. پرسيد چگونه؟ گفت: با شمشير و تير و كمان ".
رابطه طلحه و زبير با عثمان
1- مولاي متقيان درباره اين دو ميفرمايد: " بخدا هيچ كار ناروائي براي من نيافته و از آن نهي نكرده اند، و نه در رابطه خويش با من انصاف داده اند. حقي را مطالبه مينمايند كه خود رها كرده اند و قصاص خوني را ميخواهند كه خود ريخته اند. اگر در ريختن آن شريكشان بوده ام آنها هم ذيسهم خواهند بود، و در صورتيكه خودشان بدون شركت من ريخته اند قصاص را بايد از خويشتن بگيرند. بنابراين، نخستين كار عادلانه و بر حقي كه از آنان ممكن است سر بزند محكوم كردن خودشان است. من روشن رايم، و هرگز راي مبهم و تاريك نداشته ام و نه كسي توانسته كار يا وضعي را بر من پوشيده بدارد و دگرگونه نمايد. و قطعا آنها گروه تجاوز كار داخلي هستند كه مايه فساد و شرارت در آن جمع است ".
ابو عمر اين سخن را با اندك اختلافي در لفظ آورده است. باين صورت:
" من با چهار نفر روبرو و گرفتار شده ام: زيرك ترين و دست و دلبازترين فرد كه طلحه باشد، و شجاع ترين فرد كه زبيراست، و كسي كه مردم در برابرش بيش از هر كسي مطيعند و او عائشه است، وبالاخره كسي كه بيش از همه افراد براي بپا كردن شورش كفر آميز شتاب زده است و او يعلي بن منيه است. بخدا قسم هيچيك از كارهاي مرا بعنوانمنكر و ناروا نشناخته و از آن نهي نكرده اند، و نه پولي را بخود يا ديگري بناروا اختصاص داده ام، و نه از روي هوس
[ صفحه 202]
به كاري روي آورده ام. حقيقت است كه آنها حقي رامطالبه مينمايند كه خود رها كرده اندو قصاص خوني را ميخواهند كه خود ريخته اند، و بدون شركت من ريخته اند هر گاه منهم در تقبيح قتل عثمان شركت مي جستم آنها آنرا تقبيح نمينمودند. مسووليت قتل عثمان بر عهده هيچكس غير از آنها نيست. قطعا آنها گروه تجاوز كار داخلي هستند... (تا آنجا كه ميفرمايد: ) بخدا قسم طلحه و زبير و عائشه بطور يقين ميدانند كه من بر حق هستم و خودشان بر باطل و ناحق اند ".
2- اميرالمومنين در نامه اي به مردم كوفه ميفرمايد: " من درباره قضيه عثمان اطلاعاتي بشما ميدهم كه با شنيدن آن مثل اين باشد كه شما شاهد ماجرايش بوده ايد. مردم به او انتقاداتي داشتند. من يكي از مهاجران بودم كه او را درباره كارهايش زياد مواخذه ميكردم و كمتر او را ميكوبيدم. طلحه و زبير، سادهترين كارهائي كه نسبت به او ميكردند تندروي و خشونت بود و ملايم ترين حملاتشان خشونت بار. و عائشه شرار خشم بر او ميباريد. جماعتي فرا رسيده او را كشتند. و مردم بدون اينكه ناراضي يا تحت فشار باشند و در كمال آزادي و اختيار با من بيعت كردند ".
3- بلاذري مينويسد: " علي (ع) از كنار خانه يكي از افراد خانواده ابوسفيان ميگذشت صداي دايره اي را شنيد كه دختران آن خانه ميزدند و ترانه اي بدين مضمون باواز مي خواندند:
(مسووليت ظلمي كه به عثمان شده به گردن
زبير است و ظالمتر از اودر نظر ما طلحه است
ايندو بودند كه آتش شورش را شعله ور
ساختند و در رسوائي او كوشيدند
[ صفحه 203]
علي (ع)گفت: خدا آن دخترها را بكشد چه خوب ميفهمند انتقامشان را بايد از كه بستانند!"
4- طبري مينويسد: " عبد الله بن عباس ميگويد: پنج روز بعد از قتل عثمان رضي الله عنه از مكه بهمدينه آمده به خانه علي (ع) رفتم. بمن گفتند مغيره بن شعبه در حضور او است. ساعتي بر در خانه نشستم تا مغيره بيرون آمده بمن سلام كرد و پرسيد: كي آمدي؟ گفتم: الان. نزدعلي (ع) رفته سلام كردم. از من پرسيد: زبير و طلحه را ديده اي؟ گفتم: آري، در " نواصف " بودند. پرسيد: چه كساني با آنها بودند؟ گفتم: " ابو سعيد بن حارث بن هشام با عده اي از قريش. گفت: آنها از قيام منصرف نخواهند شد، و با شعار خونخواهي عثمان هم قيام خواهند كرد. در حاليكه بخدا قسم ميدانيم آنها خودشان قاتل عثمان هستند ".
5- طبريمينويسد: " سعيد بن عاص، مروان بن حكم و دار و دسته اش را در " ذات عرق" ديده به آنها گفت: كجا ميرويد؟ خوانداران شما سوار اين شترانند، آنها را بكشيد و بعد به خانه تان برگرديد و خودتان را بكشتن ندهيد. گفتند: نه، ميرويم شايد همه قاتلينعثمان را بكشيم. سعيد بن عاص سپس باطلحه و زبير ملاقات كرد از آنها پرسيد: در صورت پيروزي، حكومت را به كه واميگذاريد؟ راست بگوئيد. گفتند: به هر يك از ما دو نفر كه مردم انتخاب كنند. گفت: آنرا به فرزندانعثمان بسپاريد، مگر نه اين است كه براي خونخواهي او قيام كرده ايد؟ گفتند: مهاجران سالخورده را دعوت كرده خلافت را به فرزندان آنها واميگذاريم. گفت: نه، كوشش من اين
[ صفحه 204]
است كه خلافت از قبيله عبد مناف بيرون آيد. سعيد بن عاص برگشت و عبد الله بن خالد بن اسيد نيز برگشت. مغيره بن شعبه گفت: نظريه صحيح همان است كه سعيد بن عاص گفت. بنابراين هر كه از قبيله ثقيف در اينجا است بايد كناره گيرد.
و آنها بدستورش برگشتند...
6- ابن عباس به معاويه مينويسد: " درباره طلحه و زبير بايد بگويم كه آنها برايعثمان شر بپا كرده او را سخت در فشارگذاشتند. بعد بيعت خود را با علي (ع) شكسته براي رسيدن به حكومت و سلطنت قيام كردند. با آنها بدليل نقض بيعتشان جنگيديم، چنانكه با تو باستناد اين كه به تجاوز مسلحانه داخلي دست زده اي مي جنگيم ".
7- "پسر عموي حابس بن سعد- رئيس قبيله طي- براي او خبر مياورد كه در مدينهمنوره شاهد چگونگي قتل عثمان بوده و از آنجا همراه علي (ع) به كوفه آمده است. چون مردي با شكوه و زبان آور بود حابس بن سعد او را نزد معاويه برده گفت: اين پسر عموي من است كه از كوفه آمده و همراه علي (ع) بوده و در مدينه كشته شدن عثمان راديده و مردي مورد اعتماد و راستگو است.
معاويه از او خواست جريان عثمان را تعريف كند. گفت: محمد بن ابي بكر، و عمار ياسر عهده دار آن بودند و سه نفر تمام هم خود را صرف كار (سرنگوني و قتل) عثمان ميكردندكه عبارتند از عدي بن حاتم، اشتر نخعي، و عمرو بن حمق. و دو نفر در كار (سرنگوني و قتل) عثمان سخت تلاش مينمودند كه عبارتند از طلحه و زبير آن كه از همه مردم در قتل عثمان پاكدامن تر و بيگناه تر بود علي بن ابيطالب است. بعد از قتل عثمان، مردم با اشتياق و پروانه وار براي بيعت علي هجوم آوردند بطوريكه در هجوم مشتاقانه آنها كفش ها گم شد و عباها از دوش افتاد و پيرمردها لگدمال شدند و نام عثمان هيچ بردهنشد و هيچكس از او ياد نكرد ". 8- حاكم نيشابوري در " مستدرك " از قول حسن بصري ميگويد: " طلحه و زبير به بصره آمدند. مردم از آنها پرسيدند: چرا آمديد؟ گفتند: براي خونخواهي عثمان. (حسن بصري) ميگويد: سبحان الله مردم اينقدر عقل نداشتند كه به آنها بگويند: بخدا قسم عثمان را كسيغير از شما نكشته است " 9.- " چون عائشه و طلحه و زبير نزديك بصره رسيدند عثمان بن حنيف- فرماندار علي(ع) در بصره- " ابو اسود دوئلي " را نزد آنها فرستاد. او از عائشه پرسيد چرا به بصره آمده است؟ جوابداد: براي خونخواهي عثمان. گفت: هيچيك از قاتلين عثمان در بصره نيستند. عائشه گفت: راست ميگوئي. ولي در مدينه همراه علي بن ابيطالب هستند، و من آمده ام اهالي بصره را براي جنگ با علي بسيج كنيم. آيا ميشود بخاطر شما عليه تازيانه عثمان بخشم آئيم ولي بخاطر عثمان عليه شمشيرهاي شما بر نياشوبيم؟ گفت: ترا به تازيانه و شمشير چكار؟ تو بدستور پيامبر اكرم (ص) بايد در خانه ات بنشيني و مطابق حكمش تو خانهنشين شده اي و بايستي در خانه ات قرآن بخواني و مطالعه كني، و زنان موظف به جنگ نيستند و نه حق خونخواهيدارند. وانگهي علي (ع) از لحاظ خويشاوندي نزديك تر از تو به عثمان است زيرا او و عثمان از اولاد عبد مناف هستند، بنابراين اگر پاي خونخواهي بميان بيايد او ذيحق تر از تو است. عائشه گفت: تصميمي را كه گرفته ام اگر بانجام نرسانم برگشتني نيستم.
[ صفحه 205]
از دوش افتاده و پير مردها لگدمال شدند و نام عثمان هيچ برده نشد و هيچكس از او ياد نكرد">
8- حاكم نيشابوري در " مستدرك " از قول حسن بصري مي گويد :
"طلحه و زبير به بصره آمدند. مردم از آنها پرسيدند : چرا آمديد؟ گفتند:
براي خونخواهي عثمان. (حسن بصري) مي گويد: سبحان الله! مردم اينقدر عقل نداشتند كه به آنها بگويند : بخدا قسم عثمان را كسي غير از شما نكشته است".
9- "چون عائشه و طلحه و زبير نزديك بصره رسيدند عثمان بن حنيف- فرماندار علي (ع) در بصره- " ابو اسود دوئلي " را نزد آنها فرستاد. او از عائشه پرسيد چرا به بصره آمده است؟ جوابداد: براي خونخواهي عثمان. گفت: هيچيك از قائلين عثمان در بصره نيستند. عائشه گفت : راست مي گوئي. ولي در مدينه همراه علي بن ابيطالب هستند، و من آمده ام اهالي بصره را براي جنگ با علي بسيج كنم. آيا مي شود بخاطر شما عليه تازيانه ي عثمان بخشم آئيم ولي بخاطر عثمان عليه شمشيرهاي شما برنياشوبيم؟ گفت : ترا به تازيانه و شمشير چكار؟ تو بدستور پيامبر اكرم (ص) بايد در خانه ات بنشيني و مطابق حكمش تو خانه نشين شده اي و بايستي در خانه ات قرآن بخواني و مطالعه كني، و زنان موظف به جنگ نيستند و نه حق خونخواهي دارند. وانگهي علي (ع) از لحاظ خويشاوندي نزديك از تو به عثمان است زيرا او و عثمان از اولاد عبد مناف هستند، بنابراين اگر پاي خونخواهي بمين بيايد او ذيحق تر از تو است. عائشه گفت : تصميمي را كه گرفته ام اگر بانجام نرسانم برگشتني نيستم.
[ صفحه 206]
تو اي ابو اسود فكر ميكني كسي جرات ميكند به جنگم بيايد؟ گفت: بخدا قسم با تو بشدت خواهند جنگيد، جنگي سخت. آنگاه نزد زبير رفته و گفت: مردم روزي كه براي ابوبكر بيعت گرفته ميشد ترا ديده اند كه دست بقبضه شمشير گرفته بودي و ميگفتي: هيچكس براي خلافت لايق تر وذيحق تر از علي بن ابيطالب نيست. اين وضعي كه اكنون بخود گرفته اي كجاو آن وضع كجا؟
زبير سخن از خون عثمان بميان آورد. ابو اسود گفت: بطوريكه باطلاع ما رسيده تو و رفيقت (طلحه) آن را ريخته ايد و مسوول آنهستيد. سپس به طرف طلحه روانه شد و او را ديد كه در گمراهي خويش غوطه وراست و بر جنگ و آشوب پافشاري دارد... "
10- عثمان بن حنيف با دوستانش نزد طلحه و زبير رفته آنها را به خدا سوگند داد تا مصالح اسلام را حفظ نمايند، و بيعتشان را با علي(ع) بيادشان داد. گفتند: ميخواهيم انتقام خون عثمان را بگيريم. گفت: انتقام خون عثمان به شما چه ربطي دارد؟ فرزندانش كجايند؟ پسر عموهايش كجايند.
آنها كه براي خونخواهي او ذيحق تر از شما و مقدم اند؟ نه، بخدا چنان نيست كه ميگوئيد. حقيقت اين است كه چون مردمرا ديده ايد متفقا با علي (ع) بيعتكرده اند بر او حسد برده ايد. براي رسيدن به حكومت تلاش ميكرديد و همه آرزو و آمالتان رسيدن به حكومت بود كه آنهم از دستتان رفت. آيا كسي بودكه بيش از شما به عثمان پرخاش كند؟ طلحه و زبير به او دشنام داده دشنامهاي زشت، و فحش مادر...
11- " وقتي طلحه و زبير و عائشه- پس از قيام مسلحانه و حركت
[ صفحه 207]
بطرف بصره- به خيبر رسيدند سعيد بن عاصي همراه مغيره بن شعبه سواره بطرف آنها رفت و در برابر جمعيت پياده شد و در حاليكه به كمان سپاه خويش تكيه مي كرد نزد عائشه رفته پرسيد: اي ام المومنين به كجا ميروي؟ گفت: به بصره.
پرسيد: در بصره چكار داري؟ گفت: براي خونخواهي عثمان. گفت:
قاتلين عثمان اينها هستند كه با تواند. بعد رو به مروان كرد كه تو كجا ميروي؟
گفت: بصره. پرسيد: بصره ميروي چه كني؟ گفت: در تعقيب قاتلين عثمانم.
گفت: قاتلين عثمان اينها هستند كه همراه تواند، اين دو تا: طلحه و زبير عثمان را كشتند، كشتند تا خودشان به حكومت برسند، و چون نرسيدند اين شعار را سر داده اند كه خون را بايد با خون شست، و گناه را با توبه زدود!
آنگاه مغيره بن شعبه با سپاه عائشه و طلحه و زبير چنين گفت: مردم حالا كه با مادرتان بيرون آمده و قيام كرده اند اگر او را به خانه اش برگردانيد به خير و مصلحت شما خواهد بود. در صورتيكه براي كشته شدن عثمان بخشم آمده و شوريده ايد روسا و فرماندهانتان عثمان را كشته اند. اگر نه، از يكي از كارهاي علمي ناراضي هستيد (و آنرا منكر و خلاف رويه اسلامي ميدانيد) بايد توضيح دهيد كه چه كاري است و بايد آنرا نامببريد. خدا را بياد آوريد، آيا سزاست كه در يكسال دو آشوب بپا شود؟ نپذيرفتند، و اصرار ورزيدند كه مردم را به راه شورش ببرند ".
12- چون طلحه و زبير در بصره اردو زدند عثمانبن حنيف به يارانش گفت: دو نفر را براي اتمام حجت مي فرستيم. بهمين منظور عمران بن حصين را كه از اصحاب رسول اكرم (ص) بود و ابو اسود دوئلي را فرا خوانده نزد آنها فرستاد. و آن دو، طلحه را ببانگ بلند پيش خواندند. چون فرا آمد،
[ صفحه 208]
ابواسود دوئلي گفت: شما بدون اينكه با ما مشورت كرده موافقت ما را جلب كنيد عثمان را كشتيد، و بهمين ترتيب با علي (ع) بعيت كرديد. ما نه از اين كه عثمان كشته شد بخشم آمديم و نه ازاين كه با علي (ع) بيعت شد. آنگاه شما تغيير راي داده از پي خلع علي (ع) برآمديد در حاليكه ما بر عقيده ديرين خويشيم.
بنابراين، شما بايد براي رهائي از وضعي كه برايتان پيش آمده راهي پيدا كنيد، و اين به ما مربوط نيست. بعد، عمران شروع به سخن كرده گفت:
اي طلحه شما عثمان را كشتيد و ما از اين كار خشمگين نشديم چنانكه شما نيز نشديد. بعد با علي بيعت كرديد و ما نيز با آن كه شما بيعت كرده بوديد بيعت كرديم. اكنون اگر كشتن عثمان كار درستي بوده چرا براه افتاده ايد؟
و اگر نادرست بوده شما در اين كار خطا بيش از هر كس سهيم هستيد و بيشتر كيفر آن نصيب شما خواهد شد. طلحه گفت: آهاي با شما دو تا هستم رهبر شما (يعني علي ع) عقيده دارد كه هيچكس را در حكومتش شركت ندهد، و پيمان بيعت ما چيز ديگريست. بخدا قسم حتما بايد او را بقتل برسانيم.
ابو اسود دوئلي رو به رفيقش كرده گفت: عمران اين مرد اعتراف كرد كه براي وصول به سلطنت برآشفته است. آنگاه نزد زبير رفته گفتند: ما قبلا نزد طلحه رفتيم. زبير گفت من و طلحه بمنزله يك روح هستيم در دو بدن.
با شما دو تا هستم بدانيد كه از ما نسبت به عثمان كارهائي سر زده كه بايد از آن عذر بخواهيم و سزا ببينيم، و اگر چرخ زمانه بان هنگام باز ميگشت به ياري عثمان بر مي خاستيم...
13- عمار ياسر در نطقي كه در كوفه ايراد كرده ميگويد: مردم كوفه اگر حوادث و كارهاي ما را بچشم نديده ايد خبرش حتما بشما رسيده است.
[ صفحه 209]
قاتلين عثمان نه منكر قتل او هستند ونه بهيچوجه در برابر مردم از قتل او توبه و عذرخواهي ميكنند. آنان قرآن را داور خويش ساخته اند و حاضرند آنرا با كسانيكه ادعائي در مورد قتل عثمان عليه آنها دارند در ميان گذارند. خدا زنده بدارد آنكس را كه قرآن و تعاليمش را احيا ميكند و بكشدآنكس را كه آنرا مي ميراند. طلحه و زبير اولين كساني بودند كه به عثمان حمله تبليغاتي كردند و آخرين كساني كه دستور قتل عثمان را دادند. و اولين كساني بودند كه با علي (ع) بيعت كردند. اما وقتي ديدند به آرزوي خود (شركت در حكومت بمنظور چپاول و اظهار مقام) نرسيدند پيمان بيعتشان را بدون اين كه علي (ع) بدعتي سر زده باشد گسستند.
14- بلاذري بنقل از مدائني ميگويد: " عبد الملك، علقمه بن صفوان را به استانداري مكه منصوب كرد، و او در مكه از فراز منبر طلحه و زبير را دشنام گفت. چون فرود آمد از ابان پسر عثمان پرسيد: از اين كه كساني را كه در قتل اميرالمومنين عثمان دستداشتند دشنام گفتم خوشحال شدي؟ گفت:
نه بخدا، بلكه بدم آمد، چون ترا در قتل او شريك ميدانم ".
15- بموجب روايتي، اميرالمومنين علي (ع) ميفرمايد: " اين دو نفر جزء نخستين كساني بودند كه با من بيعت كردند، و اين را شما اطلاع داريد. سپس بيعت خود را گسسته و خيانت ورزيده و عائشه را برداشته بطرف بصرهبراه افتادند تا اتحاد شما را بر هم زده شما را بهم بيندازند. خدايا!
آن دو را بخاطر كارهايشان بچنگ انتقامت درآور و هيچ مهلت زندگي و عشرت نده، زيرا حقي را مطالبه مينمايند كه خودشان آنرا رها كرده اند و
[ صفحه 210]
از پي انتقام خوني برخاسته اند كه خود آنرا ريخته اند. خدايا از تو ميخواهم كه بوعده ات وفا كني، اين وعده راست كه فرمودي حق با كسي است كه عليه او قيام تجاوزكارانه شده باشد و خدا قطعا از او پشتيباني خواهد كرد. بنابراين، اي خدا وعده ات را بتحقق رسان و مرا به خويشتن وامگذار، زيرا تو بر هر كاري توانائي ".
16- در نطق ديگري كه " كلبي " روايت كرده ميفرمايد: " طلحهو زبير چه ميگويند؟ آنها هيچ ايراديبه حكومتم نميتوانند گرفت و هيچ حقي به شركت در آن ندارند. حتي اينقدر صبر نكردند كه يكسال يا چند ماه از حكومتم بگذرد، و بسرعت سر از فرمانمپيچيده و برآشفتند و بر سر حكومت با من بكشمكش برخاستند در حاليكه پس از بيعت آزادانه و اختياري با من هيچ حقشرعي براي سرپيچي و نقض بيعت ندارند. از پي محال برخاسته اند، و ميخواهند بدعتي را كه از بين برده شده دوباره باز جاي آورند. آيا مدعيخونخواهي عثمان هستند؟ بخدا قسم مسووليت خون او فقط بگردن خود آنها است نه ديگري، و مهم ترين دلائلي كه مياورند عليه خودشان نتيجه مي بخشد. من همينقدر خوشنودم كه خدا آنها را محكوم كرده و مجرم شناخته است..."
17- مالك اشتر ميگويد: " اي اميرالمومنين بخدا، كار طلحه و زبيرو عائشه براي ما مسلم و روشن است و هرگز ما را به توهم و تصور ناصواب نخواهد انداخت. آن دو با بيعت تحت فرمان تو درآمدند و بدون اين كه كارياز تو سر زده باشد يا ستمي كرده باشياز فرمانت سر پيچيده اند،
[ صفحه 211]
وادعا مينمايند كه به خونخواهي عثمان برخاسته اند. اگر چنين است بايد خودرا به كيفر برسانند و انتقام از خويشتن بگيرند، زيرا آنها نخستين كساني بودند كه عليه عثمان تبليغ كرده مردم را به ريختن خونش واداشتند. خدا را شاهد ميگيرم كه اگر تحت فرمانت در نيامده به تعهد بيعتي كه كرده ام ملتزم نگردند آنها را بدنبالعثمان خواهيم فرستاد. چون شمشيرهامان بر دوشمان قرار دارد و دلهاي بيتابمان در سينه مان، و امروز بهمان حال و سيرتيم كه ديروز بوديم ".
اميني گويد:
مطالعه در اين روايات تاريخي كه تعدادش به پنجاه ميرسد روشن ميدارد كه طلحه و زبير در راس كساني قرار داشتند كه مردم را عليه عثمان تحريك ميكرده اند. بعقيده آنها ريختن خون او روا بودهاست، يعني چيزي را در حق عثمان جايز ميدانسته اند كه درباره هيچ مسلماني نميتوان جايز دانست مگر در چند مورد خاص. بنابر همين عقيده، كار را به قتل او كشانده اند. وضع طلحه در ماجراي قتل عثمان كاملا آشكار است و اقدامات صريح داشته است، مثلا آب راكه هر مسلماني حق خوردنش را دارد بر او بسته و جواب سلامش را نداده در حاليكه ميدانيم جواب سلام مسلمان واجب است. مانع دفنش در گورستان مسلمانان شده، در حاليكه اسلام اقدام به دفن مسلمان را واجب ساخته است. دستور داده جنازه عثمان را سنگباران كنند در حاليكه اسلام همان احترام و حقوقي را كه براي مسلمان زنده قائل شده براي مرده او نيز فرض كرده است. طلحه سرانجام راضي بان شده كه عثمان را در " حش كوكب " يعنيقبرستان يهوديان دفن كنند. آيا با توجه باين كه طلحه و زبير صحابي
[ صفحه 212]
پيامبر (ص) بوده اند و جماعتي معتقدند اصحاب همگي عادل و راستروند، و عقيده دارند پيامبر اكرم آندو را در رديف ده نفري كه مژده بهشت داده ياد كرده است- با توجه به اينها- كار طلحه و زبير را چگونه ميتوان توجيه كرد؟
آيا جز بدين گونه كه گفته شود طلحه و زبير خليفه را " غير مسلمان " ميدانسته اند.
وگرنه، و در صورتيكه او را مسلمان ميشمردند " صحابي بودن " و عادل بودن و مژده بهشت داشتن آنها مانع از ارتكاب اين كارها در حق وي ميشد.
در اينجا، ما بيطرفي اختيار مي كنيم و هيچ درصدد اين نيستيم كه يكي را بحساب ديگري محكوم نمائيم، وفقط مي خواهيم نظريات اصحاب طراز اول را درباره عثمان ثبت و بررسي كنيم. نظريات طلحه و زبير درباره او در همان زمان كاملا روشن و صريح بوده و در قرنهاي بعد چنين بوده و اكنون نيزبراي كسي كه آنها را از منابع مطمئن و ماخذ اساسي و بيغرضانه پژوهش نمايد واضح است.
اظهار توبه اي را كه ايندو پس از نقض بيعت خويش با امام، كرده اند قبلا بررسي و ارزيابي نموديم، درباره طلحه گفتيم كه گناه را بر خلاف ادعايش نه با توبه بلكه با گناه خواسته بشويد. و آنچه درباره طلحه گفتيم درباره شريكش زبيرنيز صادق است. گناهي كه آنها بعنوانتوبه و زدودن گناه خويش مرتكب شده اند در نظر خداوند سهمگين تر از گناهان سابق آنها و كاري است كه مدعيتوبه از آن شده اند. توبه كاريشان عبارت بوده است از ريختن خون هزاران مسلماني كه در دو سپاه متخاصم در جملجنگيده اند و همگي از خون عثمان پاكدامن و بري بوده اند، و نيز عبارت بوده از اين كه همسر پيامبر خدا را از حالت احترام و حالي كه پيامبر(ص) برايش تعيين فرموده بدر آورده و به ميدان جنگ و ميان سپاهيانكشانده اند، و اين كه عليه
[ صفحه 213]
امام خويش و پيشواي بر حق و مطاع بجنگ برخاسته اند. بديهي است آنها بدروغ اظهار توبه مينموده اند، زيراكارشان هيچ شباهتي كه به توبه نداشتند سهل است جنايتي مسلم و محرز بوده است. " چيزي كه در دل نمي پرورند و قصدش را ندارند بزبان مياورند. و خدا بر آنها مسلط است ".
سخن عبد الله بن مسعود صحابي و بدري عاليمقام
در اين جلد، احاديث و روايات تاريخي يي را آورديم حاكي از نظريه عبد الله بن مسعود درباره عثمان. و ديديم كه از مخالفين عثمان بوده و به او انتقادات سخت داشته و بارها بر او تاخته است و با شرح كارهاي خودسرانه و بدعت آميز عثمان براي مردم عراق آنانرا عليه حكومت او شورانده است.
عثمان بهمين سبب او رابشدت مواخذه و تبعيد و زنداني نموده و مواجبي را كه از خزانه عمومي داشتهبراي سالها قطع كرده و دستور داده اورا با خشونت از مسجد پيامبر (ص) بيرون اندازند بطوريكه مامورانش او را بر زمين زده و دنده اش را شكسته اند، و خود عثمان به او چهل تازيانه زده است.
ابن مسعود چون عثمان را آدم بد و زشتكار و منحرفي ميدانسته تا آخرين لحظه زندگي از او خشمگين بوده و وصيت كرده كه وقتي درگذشت عثمان بر او نماز نگزارد، زيرا او را عادل و در خور اقامه نماز ميت نميدانسته است. طه حسين مينويسد: "آورده اند كه عبد الله بن مسعود زماني كه در كوفه بود خون عثمان را حلال و مهدور ميدانست، و براي مردم نطق كرده ميگفت:
بدترين كارها، كارهاي نو درآورده و ساخته است، و هررويه نو درآورده اي
[ صفحه 214]
بدعت است، و هر بدعتي گمراهي است، و هر گمراهي در آتش (دوزخ). و با اين سخن به عثمان و استاندارش وليد اشاره داشت ".
اين، نظريه يك صحابي عظيم الشان درباره عثمان است. بعد از اينكه شخصيتي مثل عبد الله بن مسعود، مردي كه " از لحاظ اعتقاد و روش و حركات شبيه ترين فرد به پيامبر اكرم (ص) است " چنين اظهار نظري درباره عثمان كرده چگونه بعضي به خود اجازه ميدهند كه عثمان را تقديس نموده و حرمت دارند؟
سخن و نظريه عمار ياسر
بدري عظيم الشان، و انساني كه قرآن و پيامبر (ص) او را ستوده اند:
1- عمار در اثناي جنگ صفين در نطقي ميگويد: " خداپرستان، با من بجنگ با كساني برخيزيد كه ادعا ميكنند به خونخواهي مردي كه ظالمانه و بناحق كشته شده برخاسته اند. حقيقت اين است كه او را مردم صالح و نيكوكار و مخالفان تجاوز و ستم، و كساني كه بهنيكوكاري ميخوانند و دستور ميدهند كشته اند. آنوقت اين آدمهائي كه اگردنيا به كامشان باشد و اين دين (يعني اسلام) متروك گردد ككشان هم نميگزد آمده ميگويند: چرا او را كشتيد؟
در جواب ميگوئيم: بخاطر كارهاي بدعت آميزش. ميگويند: از اوكارهاي بدعت آميز سر نزده است. اين را از آنجهت ميگويند كه (در دوره حكومتش) دستشان را در ثروت و لذت دنيا باز گذاشت تا لفت و ليس كردند وچريدند و در آن حال اگر كوهها (بر سر مردم) فرو ميريخت اهميتي نميدادند. بخدا فكر نميكنم اينها درپي قصاص خون عثمان باشند، بلكه چون لذت ثروت و مقام زير دندانشان مزه انداخته از پي جنگ انداختن بر آن برخاسته اند، و نيز
[ صفحه 215]
بدان سبب كه دريافته اند اگر صاحب حق (علي (ع) يا كسي كه معتقد به اسلام و اجراي قانون و برقراري نظامش ميباشد) بر آنها حكومت پيدا كند مانع اين خواهد شد كه بخورند و بچرند و لفت و ليس كنند. اينها چون نه سابقه و تقدمي در اسلام داشتند كه بموجب آن شايستگي حكومت و فرمانروائي پيدا كنند در صدد فريب مردم و اتباعشان برآمده اين شعار را برآورده اند كه امام ما (يعني عثمان) مظلومانه و بناحق كشته شده است، تا بدينوسيله بتوانند ديكتاتور و پادشاه شوند. اين حيله ي سياسي است كه بوسيله آن باين قدرت و امكان رسيده اند، و اگراين حيله سياسي نبود حتي يكتن از اينجماعت از آنها پيروي و اطاعت نمينمود..."
نطق عمار را نصر بن مزاحم باين عبارت آورده است: " خداپرستان با من بجنگ با كساني برخيزيد كه ادعاميكنند به خونخواهي مردي كه بر خويشتن ستم روا داشته برخاسته اند آنكه مطابق چيزي غير قرآن بر مردم حكومت ميكرد. حقيقت اين است كه او را مردم صالح و نيكوكار و مخالفان تجاوز و ستم... كشته اند... " هم او بعبارت ديگري نيز روايت كرده است كه خواهد آمد.
طبري بدين عبارت آورده است: " مردم بسوي اين جماعتي روانه شويم كه بدنبال قصاص خون عثمانند و ادعا ميكنند او مظلومانه وبناحق كشته شده است... "
2- در گفتگوئي كه ميان هيئت اعزامي اميرالمومنين علي (ع) با معاويه
[ صفحه 216]
انجام گرفته نظريه و رفتار عمار ياسر نسبت به عثمان توضيح داده شده است.
معاويه ميگويد: " شما مرابه اطاعت و حفظ اتحاد دعوت ميكنيد. اتحادي كه بان دعوت ميكنيد، ما خود داريم. اطاعت از رهبرتان را نيز نميپذيريم چون رهبرتان خليفه ما را كشتهو اتحاد ما را بر هم زده است و قاتلين افراد ما را پناه داده است. رهبر شما ادعا ميكند كه عثمان را نكشته است. ما حرفش را رد نميكنيم. آيا شما قاتلين دوست ما (يعني عثمان) را نديده ايد؟ آيا نميدانيد كه آنها دوست و همراه رهبر شمايند؟ بنابراين بايد آنها را تحويل ما بدهد تا بقصاص قتل عثمان بكشيم، و آنوقت دعوت شما را دائر بر اطاعت (از علي ع) و اتحاد بپذيريم. "
شبث ربعي يكي از اعضاي هيئت اعزامي در جواب معاويه ميگويد:
" آيا تو اي معاويه از اينكه به عمار ياسر دست پيدا كردهاو را بكشي خوشحال خواهي شد؟ " معاويه ميگويد: " چه دليلي دارد كه او را بقصاص خون عثمان نكشم؟ بخدا اگر پسر سميه (يعني عمار ياسر) به چنگم بيفتد نه تنها او را در ازاي قتل عثمان خواهم كشت بلكه حتي حاضرم در ازاي قتل " ناتل " برده آزاد شده عثمان بكشم " شبث بن ربعي ميگويد: "سوگند به خداي زمين و سوگند به خداي آسمان كه عادلانه و بر حق سخن نگفتي. نه، بخداي يگانه قسم كه تا خونها بر زمين نريزد و از كشته هايت پشته ها ساخته نشود و زمين و آسمان بر تو تنگ نگردد دستت به عمار ياسر نخواهد رسيد... "
3- علي (ع) فرزندش امام حسن را با عمار ياسر بسوي كوفه فرستاد هنگامي كه وارد كوفه شدند اولين كس كه بر آنان وارد شد مسروق پسر اجدع
[ صفحه 217]
بود پس از ورود بر ايشان سلام گفت سپس رو بعمار كرد و گفت اي ابا يقظان به چه سبب عثمان راكشتيد عمار گفت: او را بدين سبب كشتيم كه به اعراض ما ناسزا ميگفت و بر سر ما ميكوفت. مسروق گفت بخدا سوگند كه بان كيفري كه سزاوار بوديد نرسيديد (و اگر صبر پيشه ميكرديد نيكو عملي بود براي صابران) پس ابو موسي وارد شد و به حسن (ع) برخورد كرد و او را بسينه جسبانيد و سپس رو بعمار كرد و گفت اي ابا يقظان به همراه كسانيكه بر اميرالمومنين (عثمان) تجاوز كردند بودي و خود را در ميان بدكاران قرار دادي؟ عمار گفت:
من اين كار نكردم ولي از آنهم بدم نيامد، در اين بين حسن (ع) سخن اين دو را بريد سپس رو بابوموسي نمود و گفت: اي ابو موسي چرا مردم را از دور ما مي پراكندي، بخدا سوگند كه ما جز اصلاح قصدي نداريم و شخصي چون اميرالمومنين (عثمان) از چيزي ترس نداشت ابو موسي گفت راست ميگوئي پدر و مادرم فدايت باد، ولي يك موضوع هست كسي كه مورد مشورت قرارگيرد بايد امين باشد، از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: بزودي فتنه اي برپا خواهد شد كه در اين فتنه آنكه نشسته بهتر از آنست كه بر خواسته و آنكه بر پا ايستاده بهتر است از آنكهراه ميرود و آنكه راه ميرود بهتر استاز آنكه سواره است و خداوند عزيز ما را برادر نمود و تعدي به اموال و خونهامان را حرام كرد و فرمود: اي كسانيكه ايمان آورده ايد اموالتان رادر بين خويش به باطل مسرف نكنيد و خردهايتانرا نكشيد كه هر آينه خداوندبه شما رحيم است و همچنين خداوند ميفرمايد: هر كه مومني را از روي عمد بكشد جزايش جهنم خواهد بود (تا آخر آيه) در اين هنگام عمار غضبناك شد و از اين سخن بدش آمد برخواست و گفت اي مردم بدانيد كه اين سخن رسول خدا شامل حال اين شخص است، توئي كه اگر در اين فتنه نشسته باشي بهتر است تا ايستاده باشي
[ صفحه 218]
مردي از طائفه تميم برخواست و به عمار گفت: ساكت باش اي بنده تو ديروز در جمع شورندگان بودي و امروز امير ما را بيخرد ميشمري در اين هنگام بود كه زيد بن صوحان از جاي خود پريد. (تا آخرحديث).
4- باقلاني ميگويد: " روايت شده است كه عمار ياسر ميگفته:
عثمان كافر است. و پس از كشته شدن عثمان ميگفته: عثمان را كشتيم و آنروز كه او را كشتيم كافر بود. اينزياده روي خطرناكي است كه هر كس مرتكب كمتر از آن شود مستحق آن است كه حاكم وقت او را ادب كند. شايد عثمان. او را بخاطر اين كه زياد ميگفته من عثمان را از خلافت و بيعتش خلع كرده و از او بيزاري جسته ام، ادب كرده و مورد پرخاش قرار داده و اين تاديب به شكافتن شكمش انجاميده است. هر گاه او در تاديب، تلف هم ميشد عثمان نه گناه كرده بود و نه مستوجب خلع و بر كناري ميبود. زيرا دو صورت بيش نيست: كتك زدن عمار يا خلاف شرع است، يا مطابق آن است. درصورت اخير، كتك زدن او نوعي تاديب وبرحذر داشتن از زياده روي و تندروي است بنابراين كار عثمان صحيح و بجا بوده و بعكس كار عمار بيجا بشمار ميامده است ".
اميني گويد:
توجيهات و سخنان " باقلاني " مخالف احاديثي است كه از پيامبر اكرم (ص) در حق عمار ياسر رسيده است، احاديثي كه خودشان " صحيح " و ثابت و مسلم شمردهاند. بديهي است ما حق نداريم براي تبرئه كسي و توجيه خطاهايش احاديث پيامبر امين و راستگوي اسلام را تكذيب نموده نشنيده بگيريم، تا
[ صفحه 219]
چه رسد به اين كه آن كس كه ميخواهيم تبرئه اش كنيم از نسل خانواده اي باشد كه خدا در قرآن لعنت فرستاده و ملعون و ناستوده شمرده است.
5- ابو مخنف از كسي نقل ميكند كه " با حسن (بن علي ع) و عمار ياسر از ذي قار براه افتاديم تا به قادسيه رسيديم. آنجا حسن و عمار پياده شدند و ما نيز پياده شديم. عمار شروع كردبه پرس و جو از مردم كوفه و احوالشان سپس اين سخن را از او شنيدم: دريغي جانكاه تر از اين در دل نمييابم كه چرا جسد عثمان را از قبرش بيرون نكشيده به آتش نسوزانديم!"
6- نصر بن مزاحم اين گفتگو را كه ميان عمار ياسر و عمرو بن عاص صورت گرفته نقل كرده است: " عمرو عاص از عمار پرسيد: نظرت درباره قتل عثمان چيست؟ عمارگفت: راه هر گونه كار بد را برويتان هموار ساخت!
عمرو عاص گفت: بنابراين علي (ع) او را كشته است. عمار گفت: نه، خداي يگانه كه پروردگار علي است او را كشت و علي با او بود. عمرو عاص پرسيد: تو جزو قاتلينش بودي؟ گفت: من همراه كساني بودم كه او را كشتند و امروز همراهشان مي جنگم. پرسيد: چرا او را كشتيد؟ گفت:
خواست دينمان را تغيير دهد او را كشتيم. عمرو عاص رو به اطرافيان كرد كه نشنيديد؟ به قتل عثمان اعتراف كرد عمار گفت: اين حرفت را قبلا فرعون زده است آنهنگام كه رو بههموطنانش كرده گفت: نشنيديد؟..."
7- عمار ياسر در جنگ صفين به بانگ بلند دعوت كرد كه كجايند
[ صفحه 220]
كساني كه در پي خشنودي پروردگارند و دل از ثروت و فرزند بركنده اند؟
جماعتي آمدند. به آنان گفت: مردم با من بجنگ با كساني برخيزيد كه در پي خونخواهي عثمانند و ادعا ميكنند مظلومانه و بناحق كشته شده است. بخدا قسم او بر خود ستم كرده و مطابق چيزي غير از آنچه خدا الهام كرده حكومت ميكرد.
طه حسين مينويسد: " آورده اند كه عمار ياسر، عثمان را كافر شمرده ريختن خونش را جايز ميدانست و او را نعثل مي خواند ".
اميني گويد:
اين است عقيده صحابي عاليمقامي كه قبلا شناختيم و به عظمتش پي برديم، قهرمان و مومني كه چندين آيه قرآن در مدح و تمجيدش فرودآمده، و پيامبر اكرم او را ستوده است، و از جمله اشاره به وي فرموده: " او سر تا پا ايمان است " و " با حق (يا عقيده و قانون اسلام) است وحق با او است و حق بهر سو برگردد بهمانسو ميگردد " " هر گاه ميان دو كار مخير شود آن را كه به هدايت (و موازين اسلام) نزديكتر باشد بر ميگزيند " و " از جمله كساني است كه بهشت مشتاق آنها است " و " او ميانه دو ديده پيامبر (ص) است " و " او را دار و دسته تجاوزكاران داخلي خواهند كشت ". عمار ياسر، با اين عظمت و فضائل و تمجيدها كه از خدا و پيامبرش در حق او هست عقيده دارد كه عثمان بر خود ستمكار بوده و مطابق چيزي غير از آنچه الهام شده- يعني قرآن- حكومت ميكرده، و چون ميخواسته دين خدا را تغيير دهد و بجاي آن رويه و قانون
[ صفحه 221]
ديگري برگزيده و اجرا نمايد كشتنش روا گشته است، و او را مردي صالح و نيكوكار وكساني كه مخالف تجاوز و ستم اند و به نيكوكاري ميخوانند كشته اند... عقيده دارد و بر عقيده اش ثابت قدم است و از اين كه بمقتضاي عقيده اش عمل كرده خوشحال و سرافراز است و اعتراف مينمايد كه با قاتلين عثمان بوده و متاسف است كه چرا نعش او را از گور بيرون نياورده و نسوزانده است، و بر عقيده اش تا آنجا ميرود كه همراه كشندگان و مخالفان عثمان بر ضد خونخواهانش مي جنگد و خونخواهانش را بر باطل و نقض كننده قوانين اسلام شمرده جنگيدن بر ضدشان را واجب ميداند و در جنگ با آنها و با اسلحه آنها كه بفرموده پيامبر اكرم " دار ودسته تجاوزكاران داخليند " شهيد ميشود، بدست دار و دسته معاويه. و بنا بفرمايش پيامبر گرامي مسلم است كه قاتلين عمار ياسر و هر كه اسلحه وجامه اش را بغنميت برداشته و هر كه دشمنش بوده و با او جنگيده همگي در آتش دوزخ خواهند بود.
سخن مقداد يگانه سواره جنگ بدر
يعقوبي در فصلبيعت و خلافت عثمان مينويسد: " جماعتي طرفدار علي بن ابيطالب (ع) بودند و به عثمان حملات تبليغاتي ميكردند. يكي ميگويد: به مسجد پيامبرخدا درآمدم، ديدم مردي دو زانو نشسته است و دريغ مي خورد و آه ميكشد پنداري همه دنيا از او بوده و از دست داده است، و ميگويد:
از قريش در شگفتم كه حكومت را از خاندان پيامبرشان دور ساختند، در حاليكه اولين كسي كه ايمان آورد و پسر عموي پيامبر (ص) است، داناترين و دينشناس ترين فرد، كسي كه بيش از همهدر راه اسلام زحمت كشيده و راه دين را بهتر از
[ صفحه 222]
هر كس ميداند و خود از هر كس بهتر بر راه راست دين روان است در ميان همين خانواده است. بخدا قسم حكومت را از كسي دور ساخته اند كه راهنما و راه يافته و پاكدامنو منزه است. با اين كار نخواسته اندامت به صلاح آيد و نه مذهب و روش حكومت و اداره درست شود بلكه دنيا رابر آخرت ترجيح داده اند (و در اينكار ملاكهاي مادي شخصي دنيوي را در نظر گرفته اند و نفع خويش را و نه ملاكهاي اسلامي را كه بيشتر بدرد آخرت ميخورد).
بنابراين، مرگ و نابودي برجماعت ستمكار نزديك او رفته گفتم: خدا ترا رحمت كند، تو كيستي و اين مرد كيست؟ گفت: من مقداد بن عمرو هستم و آن مرد علي بن ابيطالب (ع) است. گفتم: آيا براي برقراري حكومتش بپا نمي خيزي تا من هم به تو كمك كنم؟ گفت: برادر جان اين كار با يكنفر دو نفر به انجام نميرسد.
آنگاه از آنجا رفته ابوذر را ديدم و برايش جريان را گفتم. گفت:
برادرم مقداد درست گفته است. بعد نزد عبد الله بن مسعود آمده جريان را برايش شرح دادم، گفت: خبر يافته ايم (توسط پيامبر اكرم ص) كه باين هدف نميرسيم ".
ابن عبد ربه در فصل بيعتعثمان ميگويد: عمار ياسر (به عبد الرحمن بن عوف) گفت: اگر ميخواهي بين مسلمانان اختلاف نيفتد با علي (ع) بيعت كن.
مقداد بن اسود بن عبد الرحمن گفت: راست ميگويد عمار، اگربا علي (ع) بيعت كني همه اطاعت كرده و فرمانبردار خواهيم بود. عبد الله بن ابي سرح گفت:
اگر ميخواهي بين قريش اختلاف پيدا نشود با عثمان بيعت كن. اگر با عثمان بيعت كني مطيع و فرمانبردار خواهيم بود. عمار، پسر ابي سرح را دشنام داده
[ صفحه 223]
بر او پرخاش كرد كه از چه وقت دلسوز و خيرخواه مسلمانان شده اي! بني هاشم و بني اميه نطقها كرده سخنها راندند. عمار ياسر چنين گفت: مردم خدا بوسيله پيامبرمان ما را به افتخار نائل آورد و با دينش به قدرت رسانيد. بنابراين، حكومت را از خاندان پيامبرتان دور ميسازيد كه به چه كسي بسپاريد؟
يكي از قبيله بني مخزوم به او گفت: اي پسر سميه تو از حد خودت تجاوز كرده اي، ترا چه به انتخاب حاكم براي قريش؟
سعد بن ابي وقاص (به عبد الرحمن بن عوف) گفت: پيش ازاين كه آشوبي ميان مردم برپا شود براي تعيين حاكم عجله كن. و (خطاب به طرفداران علي ع) گفت: اي جماعت كاري نكنيد كه اقدام عليه شما لازم شود!
(عبد الرحمن بن عوف) علي (ع)را خوانده گفت: با خدا پيمان ببند كه به قرآن و سنت پيامبر (ص) و روشدو خليفه بعد از او عمل كني. علي (ع) گفت بمقدار علم و توانائيم عمل ميكنم. آنگاه عثمان را خوانده به اوگفت: با خدا پيمان ببند كه به قرآن و سنت پيامبر (ص) و روش دو خليفه بعد از او عمل كني.
گفت: قبول ميكنم. پس با او بيعت كرد. در اينهنگام علي (ع) گفت:
دوستي و رفيق بازي باعث شد با عثمان بيعت كند. اين اولين باري نيست كه عليه ما همداستان و متحد شده ايد. بخدا فقط باين سبب حكومت را به عثمان سپردي كهبعدا حكومت را به تو واگذارد. ولي خداوند هر روز حالت و وضعي پيش خواهدآورد. عبد الرحمن بن عوف گفت: اي علي كار نكن كه اقدام عليه تو روا باشد. زيرا من مطالعه كرده و با مردم مشورت نمودم و ديدم هيچكس را همطراز و همانند عثمان نمي دانند علي(ع) در حاليكه ميگفت: حكم خدا و تقديرش به تحقق خواهد رسيد، از آنجابيرون رفت.
مقداد (خطاب به عبد الرحمن بن عوف) گفت: بخدا حكومت را از كسي
[ صفحه 224]
دور ساختي كه مطابق حق و قانون اسلام حكومت و داوري ميكند و بوسيله آن عدالت را ميگستراند. عبد الرحمن بن عوف گفت: اي مقداد بخدا قسم من براي مسلمانان تلاش خودم را كردم. گفت: اگر حسن نيت داشته و خدا را در نظر گرفته بودي خدا پاداش انسان نيكوكار را به تو خواهد داد. و چنين افزود: من ازپيامبرشان كه بگذريم هيچكس را همتاي اين خاندان، نديده و نديده ام، كه چنين فضل و علمي داشته باشد يا كسي كه در داوري، عادلانه تر از آنها عمل كند و يا قانون و عقايد اسلامي را بهتر از ايشان تشخيص بدهد.
بخدا اگر مددكاران و همرزماني پيدا كنم بيدرنگ براي برقراري حكومت خاندان پيامبر (ص) اقدام خواهم كرد. عبد الرحمن بن عوف گفت: مقداد! از خدا بترس، من از عواقب آشوب بر تو بيمناكم. "
مسعودي اين جريان را چنين آورده: عمار ياسر در مسجد به نطق برخاسته گفت: اي قبيله قريش حالكه حكومت اسلامي را از خاندان پيامبرتان دور داشته يكبار به اين فرد (يا قبيله) ميسپاريد و بار ديگر به آن يك، من از اين بيمناكم كه خدا حكومت را از شما سلب كرده به ديگران (يعني غير مسلمان، و كفار!) منتقل سازد همانگونه كه شما آنرا از صاحب و لايقش سلب كرده به غير صاحب ونالايقش داديد و مقداد بنطق ايستاده گفت: نديده ام كسي يا خانواده اي چنان كه اين خاندان پس از پيامبرشان آزار ديدند آزار ديده باشد.
عبد الرحمن بن عوف به او گفت:
بتو مربوطنيست مقداد گفت: من بخدا قسم بخاطر عشقي كه به پيامبر خدا دارم دوستشان ميدارم، و حق (عقايد و قانون اسلام) با ايشان و متعلق به ايشان است اي عبد الرحمن!
[ صفحه 225]
من از قريش- كه تو آنها را بر اين خاندان مسلط كرده اي- در شگفتم كه براي ربودن حاكميت پيامبر خدا (ص) از دست خاندانش همدست و متحد شده اند.
بخدا سوگند ميخورم اي عبد الرحمن كه اگر كساني را پيدا كنم كه مرا بر ضد قريش ياري دهند حتما و بيدرنگ با آنها خواهيم جنگيد چنان جنگي كه همراه پيامبر خدا(ص) در (بدر) عليه آنها كردم. ونطقهاي مفصل شد و سخنها رفت كه در كتاب " اخبار الزمان في اخبار الشوري و الدار " نوشته ام. "
قبلا نوشتيم كه مقداد از جمله كساني است كه نامه اي به عثمان نوشته در آن خلافكاريها و بدعتهايش را برشمرده و او را از خدا ترساندند و خاطر نشان ساختند كه اگر دست از آنها نكشد بر او خواهند تاخت.
اميني گويد:
مقداد صحابي بزرگي است با فضيلت و عظيم الشان و سخت ديندار.
ابو عمر در شرح حالي مينويسد: " از فاضلان و شخصيت هاي عالي و بزرگان نيكو كردار است. در هردو هجرت شركت جسته و در نخستين جهاد كه بدر باشد و در همه نبردهاي اسلاميحضور يافته است. نخستين مسلماني استكه سواره جنگيده است، زيرا در جنگ بدر سواره بود و ثابت نشده كه اسبش از ديگري بوده است ". اهل سنت، او را يكي از هفت تني ميدانند كه اظهار اسلام نموده و از آن حمايت كرده اند و يكي از چهارده معاون و همرزم و همراه پيامبر خدا (ص). بنا بر روايتي كه ابو عمر در " استيعاب " آورده پيامبر اكرم (ص) لقب " شب زنده دار " به او داده است.
[ صفحه 226]
كجا ميتوان پي به فضائل و كمالات مردي كه پيامبر اكرم (ص) وي را به مرتبه اي بلند ارتقا داده و بر فراز بشريت نهاده است با اين فرمايش كه " خدا بمن دستور داده چهار نفر را دوست بدارم، و بمن اطلاع داده كه آنها رادوست ميدارد: علي، مقداد، ابوذر و سلمان " و " بهشت مشتاق چهار نفر است: علي، عمار، سلمان و مقداد ".
مرد عاليمقامي كه خدا دوستش ميدارد وبه پيامبرش دوستي او را توصيه مينمايد مخالف عثمان بوده و در نخستين روز حكومتش چنان ناراحتي و بيتابي مينموده كه گوئي همه دنيا را داشته و از دست داده است، و مردم رااز دور عثمان مي پراكنده و از پشتيباني او باز ميداشته و در تضعيف او ميكوشيده است و حكومت عثمان را حكومتي بد فرجام و مايه بدبختي و فلاكت ميدانسته و معتقد بوده كه واگذاري حكومت به عثمان يك عمل ناحق و ظلمي به خاندان پاك پيامبر (ص) شمرده ميشود، و در پي اين بود كه يار و ياوراني پيدا كند تا بمددشان با كساني كه حكومت عثمان را برقرار كرده اند بجنگد چنان جنگي كه در " بدر " با آنان كرده است. اين عقيده او درباره عثمان روز تشكيل شورا و انتصاب عثمان و پيش از ارتكاب بدعتهاو خلافكاريهاي او است. با اينحال پيداست كه پس از آن چه عقيده و نظري با عثمان داشته است.
نظر حجر بن عدي پارساي مشهور كوفه
مورخان ميگويند: معاويه هنگامي كه مغيره بن شعبه رادر جماي سال 41 هجري به استانداري كوفه گماشت او را بحضور خواسته گفت:
[ صفحه 227]
"... مي خواستم خيلي چيزها به تو سفارش كنم ولي صرفنظر كردم چون به خرد و هوشياريت اطمينان داشته ميدانم آنچه را كه مايه خرسنديمن ميشود و بر قدرتم مي افزايد و به حال رعاياي من مفيد است ميداني. با اينحال يك چيز هست كه نميتوانم از آنصرفنظر كنم و آن اينست كه تا ميتوانياز بدگوئي علي و حمله به او فرو گذارننمائي و نيز از رحمت و آمرزش خواستنبراي عثمان، و نكوهش طرفداران علي وطرد آنها و خودداري از مصاحبت آنها ونشنيدن سخن (و شهادت) آنها، و تعريف و تمجيد از طرفداران عثمان رضوان الله عليه، و نزديك كردن آنهابه خود و شنيدن سخن آنان. مغيره گفت: تو طرز كار مرا به تجربه ديده اي ومن مورد تجربه قرار گرفته ام و پيش از تو براي ديگران استانداري و كار دولتي كرده ام و بر هيچيك از كارهايم خرده نگرفته اند. حالا هم تو كارم را به تجربه خواهي ديد، يا آنرا ميستائي يا مذمت ميكني. معاويه گفت: نه، انشاء الله ستايش خواهم كرد.
مغيره هفتسال و چند ماه استاندار كوفه بود. در تمام اين مدت يكدم از دشنام علي و حمله به او، و نكوهش قاتلين عثمان و لعنت كردن آنها، و دعا و ثناي عثمان و طرفدارانش فرو گذار نكرده. هر وقت حجر بن عدي حرفهاي مغيره را ميشنيد ميگفت: خدا شما را نكوهش و لعنت كرده است!
و برخاسته ميگفت: خداي عز و جل ميفرمايد: برقرار كننده عدالت و نمونه عملي راه خدا باشيد و شهادت براي خدا بر زبان آوريد. و من شهادت ميدهم كساني كه شما آنها را نكوهش مينمائيد بايستي مورد تجليل قرار گيرند و كساني كه شما آنها را پاك شمرده تمجيد مينمائيد بايستي مورد نكوهش و مذمت قرار گيرند. مغيره به او پرخاش ميكرد: اگر من استاندار باشم ترا بسزايت ميرسانم. واي بر تو از پادشاه بترس، و از خشم و حمله اشبرحذر باش،
[ صفحه 228]
زيرا آتش خشم پادشاه گاهي بسياري مثل تو را از بين ميبرد و سپس دست از او برداشته چشم پوشي مينمود. و اين وضع تا روزهاي آخر استانداري مغيره ادامه داشت. دراين وقت مغيره برخاسته طبق معمول همان حرفهاي سابق را عليه علي و در مدح عثمان بر زبان آورد و چنين گفت: خدايا!
عثمان بن عفان را بيامرز و از او درگذر و او را جزائي مطابق بهترين كارهايش عطا كن، زيرا او به قرآن عمل نمود. و از سنت پيامبر (ص) پيروي كرد و ما را متحد ساخت و از خونريزي جلوگيري كرد و بناحق كشته شد. خدايا!
پيروان عثمان و دوستداران و خونخواهانش را قرين رحمت خويش گردان. و بعد قاتلين عثمان را نفرين كرد در اين وقت. حجر بن عدي برخاسته چنان فريادي بر سر مغيره كشيد كه هر كس در مسجد و بيرون آن بود شنيد، و گفت: آي آدم!
تو از پيري چنان خرف شده اي كه نميفهمي چه ميگوئي و به كه بد ميگوئي!
سهميه ما را از خواربار و اموال عمومي به ما بده. تو آنها را نگهداشته و ما را از آن محروم كرده اي در حاليكه حق چنين كاري را نداري، و استانداران پيش از تو هيچيك طمع در مال ما نبستند. و كار را بجائي رسانده اي كه به اميرالمومنين دشنام ميدهي و تبهكاران را ميستائي. بيش از دو سوم مردمي كه در مسجد بودند (يعني دو سوم مردان كوفه) بنداي او ودر تاييد سخنش برخاسته فرياد برآوردند: بخدا حجر راست ميگويد و خوب كاري ميكند. سهميه خواربار و مواجب ما را بده. حرفهاي تو درد ما را دوا نميكند. و از اينگونه سخنها بسيار گفتند و به گفته ادامه دادند.
مغيره در سال 51 مرد. كوفه ضميمه قلمرو استانداري زياد بن ابي سفيان استاندار بصره شد. زياد وارد كاخ استانداري كوفه شد، و بعد به منبر رفته نطق كرد تا رسيد به عثمان و پيروانش، آنها را ستود و قاتلين
[ صفحه 229]
عثمان را لعنت فرستاد. در اينهنگام، حجر بن عدي برخاسته همان كاري را كرد، كه با مغيره ميكرد.
محمد بن سيرين ميگويد: روز جمعه اي زياد خطبه را طول داد و نماز را به تاخير انداخت. حجر بن عدي فرياد زد: نماز زياد به نطق ادامه داد.
حجر دوباره فرياد زد: نماز زياد به خطبهنماز ادامه داد. چون حجر ترسيد نمازقضا شود دستش را محكم بر مشتي ريگ زده و بشتاب به نماز برخاست، و مردمبا او به نماز برخاستند. زياد وقتي وضع را چنين ديد از منبر فرود آمده به نماز ايستاد. چون نمازش را تمام كرد جريان را به معاويه نوشت و تا توانست عليه حجر بن عدي قلمفرسائي نمود. معاويه دستور فرستاد كه او رابه زنجير ببند و نزد من بفرست. وقتيدستور كتبي معاويه به كوفه رسيد قبيله حجر خواستند از او دفاع كرده نگذارند او را بگيرند، ولي خودش به آنها گفت: نه، اطاعت ميكنيم. پس وي را به بند و زنجير بسته سواره بطرف معاويه فرستادند، او را و دوستانش را كه عبارت بودند از
1- ارقم بن عبد الله كندي.
2- شريك بنشداد.
3- صيفي بن فسيل شيباني.
4- قبيصه بن ضبيعه.
5- كريم بن عفيف.
6- عاصم بن عوف.
7- ورقاء بن سمي بجلي.
8- كدام بن حيان.
9- عبد الرحمن بن حسان.
[ صفحه 230]
10- محرز بن شهاب.
11- عبد الله بن حويه سعدي.
زياد بدنبال آنها دو نفرديگر يعني عتبه بن اخنس، و سعيد بن نمران را نيز فرستاد. آنها را بردندتا مرج عذراء، دوازده ميلي دمشق، ودر آنجا زنداني كردند تا دستور معاويه دائر بر اعدام هشت نفر از آنها و آزادي شش نفر ديگر رسيد. فرستاده اي كه اين دستور را آورده بود به آنها گفت: ما دستور داريم بهشما پيشنهاد كنيم از علي بيزاري بجوئيد و او را لعنت كنيد. هر گاه اين كار را انجام دهيد شما را آزاد خواهيم كرد، و در صورتيكه از آن امتناع نمائيد شما را خواهيم كشت. واميرالمومنين (يعني معاويه) ادعا ميكند كه باستناد شهادتي كه اهالي شهرتان عليه شما داده اند شما محكوم به اعداميد، ولي او شما را مورد عفوقرار داده است. بنابراين از اين مرد(يعني اميرالمومنين علي بن ابيطالب ع) اظهار بيزاري كنيد تا شما را آزاد كنيم. گفتند: خدايا!
ما هرگز چنين كاري نميكنيم. بدستور ماموران قبرشان كنده شد و كفنهاشان آماده گشت. آنشب را سراسر به نماز و دعا بسر آوردند. وقتي صبح برآمد ماموران معاويه گفتند: آهاي شما را ديشب ديدم كه نمازتان خيلي طول كشيد و خيلي خوب دعا خوانديد. بما بگوئيد نظرتان درباره عثمان چيست؟
گفتند: او اولين كسي است كه در حكومت از رويه اسلامي منحرف گشته بچيزي جز حق (يعني قانون اسلام) عمل كرد. پيروان معاويه گفتند: اميرالمومنين (معاويه) شما را بهتر ميشناخته است. و نزديك آنها آمده پرسيدند: از آنمرد (يعني علي ع) اظهار بيزاري ميكنيد؟ گفتند: نه، بعكس اظهار عشق ميكنيم و از كساني بيزاري مي جوئيم كه از او بيزارند. آنگاه هر ماموري يكتن از آن مردان را برگرفت تا بكشد، و آنان را يك بيك سر بريدند تا شش نفر:
[ صفحه 231]
1- حجر 2- شريك 3- صيفي 4- قبيضه 5- محرز 6- كدام
اميني گويد:
اين، نظريه " حجر " صحابي عاليمقام و ياران بزرگوار و پاك و صالح او درباره عثمان است. بعقيده آنان عثمان اولين كسي است كه در حكومت از رويه اسلامي منحرف گشته و بچيزي جز قانون اسلام عمل كرده است، و در شمار تبهكاران است- چنانكه از سخنش به مغيره معلوم ميشود- و چندان بر اين عقيده استوار بوده و پايمردي نشان داده اند كه جان بر سر آن نهادهو حاضر نشده اند دست از آن بردارند، و با اين عقيده سرفرازانه به محل اعدام رفته شهيد گشته اند.
سخن عبدالرحمن بن حسان
وقتي حجر بن عدي و پنج تن از دوستانش- سلام الله عليهم- كشته شدند عبد الرحمن بن حسان عنزيكوفي و كريم بن عفيف (كه از دوستان حجر بودند) به ماموران گفتند: ما را نزد معاويه ببريد تا درباره آن مرد (يعني علي ع) همان عقيده اي رااظهار كنيم كه خود او اظهار ميدارد. از معاويه كسب تكليف كردند، و او دستور داد آندو را به دمشق اعزام دارند. آندو رو به جسد حجر نمودند، و عبد الرحمن گفت: اي حجر دور از مانباشي، و نه آرامگاهت از ما بر كنارماند، چه برادر مسلمان خوبي بودي و كريم نيز سخني مشابه آن گفت. بعد آنها را بردند نزد معاويه. كريم بن عفيف همينكه وارد شد
[ صفحه 232]
گفت: خدايرا خدايرا اي معاويه تو از اين دنياي رفتني به سراي جاوداني خواهي رفت و آنجا از تو خواهند پرسيد چرا ما را كشتي و به چه مجوزي خون ما را ريختي؟ معاويه پرسيد: درباره علي چه ميگوئي؟ گفت: درباره او سخني ميگويم كه تو ميگوئي. مگر ميتواني از دين علي و روشي كه در خداپرستي داشت بيزاري بجوئي؟ شمر بن عبد اللهكه همقبيله كريم بن عفيف بود از معاويه خواست كه او را به وي ببخشد. معاويه گفت: او را به تو مي بخشم ولي قبلا يكماه زندانيش خواهم كرد. پس از يكماه او را باين شرط آزاد كرد كه تا پايان حكومت معاويه به كوفه نرود. در موصل اقامت كرد و انتظار مرگ معاويه را ميكشيد تا به كوفه درآيد ولي يكماه پيش از مرگ معاويه، درگذشت.
معاويه آنگاه از عبد الرحمنبن حسان نظرش را درباره علي (ع) پرسيد. گفت: شهادت ميدهم او از كساني بود كه خدا را فراوان بياد مياورند و امر بمعروف و نهي از منكر ميكنند و از مردم در ميگذرند. پرسيد: درباره عثمان چه ميگوئي؟ گفت: او اولين كسي است كه در ستم او بگشود و در حق (و قانون اسلام) را ببست معاويه گفت: خودت را بكشتن دادي. گفت:
از آنجهت به كشتن ميروم كه كسياز قبيله ام در اينجا نيست. معاويه او را نزد زياد فرستاد با اين دستور كه او از همه كساني كه فرستاده اي بدتر است، بنابراين او را بكيفري كهسزاي آن است برسان و به بدترين شكلي بكش. وقتي او را نزد زياد بردند به قيس ناطف دستور داد تا او را زنده بگور كرد.
اميني گويد:
ملاحظه كنيد تا چه حد در عقيده اش درباره اميرالمومنين علي (ع)
[ صفحه 233]
و عثمان استوار است و اظهارش را واجب ميشمارد كه حاضر نيست يك لحظه از آن دست بردارد يا بر خلافش اظهار نمايد، و جان خويش بر سر آن ميبازد.
سخن هاشم المرقال
در جنگ صفين، جواني جنگجو از سپاه معاويه در حالي بيرون تاخت كه اين شعر رزمي را ميخواند:
من پسر ارباب پادشاهان غسانم
و امروزبر دين و آئين عثمانم
خويشان ما به ما از ماجرا خبر داده و
گفته اند كه علي، عثمان را كشته است
آنگاه حمله آورده بهر سو شمشير ميزد، و سپس شروع كرد، به ناسزا گوئي به علي (ع). هاشم بن عتبه (المرقال) به او گفت: حرفي كه تو ميزني بازخواست و محاكمه دارد و اين جنگ تو حساب و كتاب بدنبال دارد. بنابراين از خدا بترس و بدان كه تو را به نزد او ميبرند و از تو درباره اين حال و كردارت بازخواست خواهد كرد. جوان جنگجو گفت: من باين دليل با شما مي جنگم كه رهبر شما چنانكه به من گفته اند نماز نميخواند و شما هم نماز نميخوانيد، و باز باين دليل با شما مي جنگم كه رهبر شما خليفه ما را كشته است و شما به او در قتلش كمك كرده ايد. هاشم المرقال گفت: ترا چه در عثمان او را اصحاب محمد و استايد قرآن كشتند وقتي ديدند بدعتهااز او سر زده و بر خلاف حكم قرآن عملكرده است. و اصحاب محمد همان اصحاب دين و ديندارانند و از هر كس براي نظر دادن در كار مسلمانان شايسته تر و ذيحق ترند. و فكر نميكنم حتي يك لحظه به سرنوشت امت اسلام يا اسلام اعتنا و اهتمام كرده باشي.
[ صفحه 234]
جوان جنگجو گفت: بله، بله، بخدا قسم اعتنا و اهتمام داشته ام. من دروغ نميگويم، زيرا دروغ مايه خوشبختي نيست مايه بدبختي است. هاشمالمرقال گفت: چون علم و اطلاعي در اين باره نداري بهتر است از آن درگذري و به دانشمندان واگذاري. گفت: بخدا فكر ميكنم تو خيرخواه من باشي.
هاشم گفت: اين كه گفتي رهبر ما نماز نميخواند. بدان كه او اولين كسي بود كه همراه پيامبر خدا نماز خوانده، و از همه خلق دينشناس تر است و از همه به پيغمبر (ص) نزديك تر. اما درباره اينها كه همراه او هستند، همه شان استاد قرآنند و قرآنخوان، و شب از نماز و دعا نميارمند. مبادا افراد سبكسر و بدبخت و بد دلترا از دين بدر برند. جوان جنگجو گفت: اي خداپرست!
من فكر ميكنم تو آدم خوب و صالحي هستي و من آدم گناهكار گمراهي.
بگو ببينم راهي براي توبه ام هست؟ گفت: آري. توبه كن و به خدا باز گرد تا توبه ات را بپذيرد و رو به تو گرداند، زيرا او توبه بندگانش را ميپذيرد و از كارهايبدشان در ميگذرد و توبه كاران را دوست ميدارد و به پاكي گرايان مهر ميورزد.
اميني گويد:
اين، هاشم المرقال صحابي مقدس پيامبر اكرم (ص) و قهرمان عاليقدر اسلام است، و اين هم عقيده اش درباره عثمان كه آنرا در جنگي كه بر اثر قتلش رخ دادهاظهار كرده است و ميگويد قاتلينش حق داشته اند و آنان اصحاب محمد (ص) ومردمي ديندار و حافظ و نگهبان قرآن بوده اند كه وقتي بدعتهاي عثمان و انحرافش را از حكم قرآن ديده اند به قتلش كمر بسته و او را كشته اند.
[ صفحه 235]
سخن جهجاه غفاري از بيعت كنندگان بيعت رضوان
ابو حبيبه ميگويد: عثمان براي مردم نطق ميكرد. جهجاه غفاري برخاسته در حاليكه بطرف او ميرفت فرياد زد آي عثمان اينستوري است با عبا و دستبندي كه آوردهايم. بيا پائين تا تو را در عبا بپيچيم و بند بر تو گذاريم و بر ستورنشانده ترا به كوه دخان (دماوند) بيندازيم. عثمان گفت:
خدا تو را و آنچه را آورده اي بزوال آورد اين، در برابر چشم همه مردم رخ داد. دور وبريها و طرفداران اموي عثمان برخاسته اطرافش را گرفته و او را برده تا به خانه رساندند.
عبد الرحمن بن حاطب ميگويد: من به عثمان نگاه ميكردم كهبر عصاي پيامبر (ص) تكيه كرده سخن ميراند، عصائي كه ابوبكر و عمر رضي الله عنهما نيز در موقع نطق بر آن تكيه ميدادند. جهجاه غفاري به عثمانگفت: برخيز اي نعثل و از اين منبر بيا پائين و عصا را گرفته و بر زانويراستش نهاده شكست. پرزه اي از آن عصا به زانوي او فرو رفت و آنرا زخم كرده و چندان باقي ماند كه تبديل به خوره شد، و ديدم كه كرم زده بود. عثمان از منبر پائين آمد و او را به خانه بردند. و دستور داد تا آن عصايشكسته را بسته ترميم كردند. از آن روز بيش از يكي دوبار از خانه بيرون نيامده بود كه محاصره و كشته شد.
بلاذري ماجرا را باين عبارت آورده است: روزي عثمان براي مردم نطق ميكرد كه جهجاه بن سعيد غفاري به او گفت: آي عثمان بيا پائين تا عبا
[ صفحه 236]
بر تنت پيچيده ترا بر ستوري نشانده به كوه دخان (دماوند) بفرستيم همانطور كه مردان پاكدامن رابه آنجا تبعيد كردي. عثمان به او گفت: خدا ترا و آنچه را آورده اي بزوال آورد. جهجاه اصولا از دست عثمان عصباني بود. چون روز تسخير خانه عثمان فرا رسيد به خانه او درآمده عصاي پيامبر (ص) را كه به آن تكيه ميداد از او گرفته بر زانوي خويش شكست، و بر اثر آن زانويش دچارخوره گشت.
اميني گويد:
در پرتو روايات تاريخي فوق روشن ميشود كه جهجاه از كساني است كه زير درخت با پيامبر اكرم (ص) پيمان بيعت بستند و بموجب آيه كريمه قرآن خدا از آنان خشنود گشته است خلع عثمان و تبعيد و اهانت او را روا ميشمارد و ميگويد بايد او را در عبائي پيچيده بند بر او نهاده به كوه دماوند تبعيد كرد.
عصاي پيامبر (ص) را كه عصاي او بوده از او ميگيرد و ميشكند و با اينعمل نشان ميدهد كه عثمان ربطي به پيامبر (ص) نداشته حق انتساب به آنحضرت را ندارد. اين كارها را در حضور مهاجران و انصار و همه صاحبنظران جامعه انجام ميدهد و هيچكساز كارش جلوگيري نكرده اعتراض نمينمايد گوئي از ته دلشان سخن ميگويد و بمقتضاي اراده شان عمل ميكند.
اين كه ميگويد پرزه اي از چوب عصا در موقع شكستن به زانوي جهجاه رفته تبديل به خوره شد توسط علم پزشكي تكذيب ميشود، زيرا پرزه چوب هرگز توليد خوره نميكند. و اگر براستي زخم حادي ايجاد كرده باشد
[ صفحه 237]
امري تصادفي بوده است نه از كرامات عثمان. چنانكه از اسب افتادنعبد الله مخزومي استاندار عثمان در يمن و مرگش بر اثر اين حادثه نميتواند ربطي باين داشتهباشد كه براي كمك به عثمان و نجاتش از دست محاصره كنندگان آمده است. ابو عمر وبعضي ديگر نوشته اند: " عبد الله مخزومي به كمك عثمان آمد بهنگامي كه در محاصره بود ولي نزديكي مكه از اسبش بزير غلطيد و بر اثر آن مرد " بلاذري نيز مينويسد: " عبد الله مخزومي كه استاندار عثمان بود براي كمك به عثمان آمد، ولي چون به بطن نخله رسيد از اسبش بزير افتاد و پايش شكست، و ناچار نزد خانواده اش برگشت".
نظريه: سهل بن حنيف انصاري بدري، رفاعه بن رافع انصاري بدري، وحجاج بن غزيه انصاري
بلاذري مينويسد: " ابو مخنف روايت كرده كه زيد بن ثابت انصاري گفت: اي جماعت انصار شما خدا و پيامبرش را ياري نموديد، بنابراين خليفه پيامبرش را ياري دهيد. عده اي از انصار به او پاسخ دادند. سهل بن حنيف گفت: اي زيد عثمان شكم ترا با نخلستانهاي تازه به ثمر نشسته مدينه پر كرده است زيد گفت: اين پيرمرد (يعني عثمان) را نكشيد و او را كه چيزي به آخر عمرش نمانده بگذاريد خودش بميرد. حجاج بن غزيه انصاري گفت:
بخدا قسم اگر نصف روز هم از عمرش بيش نمانده باشد او را ميكشيم تا با قتلش به خدا تقرب جوئيم. رفاعه بن مالك انصاري آتشي همراه هيزم آورده
[ صفحه 238]
آنرا بر يكي از دو درب خانه عثمان افروخته آتش زد تافرو غلطيد، و مردم درب ديگر را گشوده به خانه درآمدند ".
بنا به روايت ديگري كه بلاذري آورده است: "زيد به انصار گفت:
شما پيامبر خدا (ص) را ياري داده ايد و " انصار " يعني ياري دهندگان خدا لقب گرفتيد، بنابراين خليفه (جانشين) او را ياري دهيد تا دوباره " انصار " باشيد.
حجاج بن غزيه گفت: بخدا اين گاو پر صدا نميداند چه ميگويد. بخدا قسم اگر نصف روز هم از عمرش بيش نمانده باشد او را ميكشيم تا با قتلش به خدا تقرب جوئيم ".
ابن حجر مينويسد: " حجاج بن غزيه، حديثي را كه از پيامبر اكرم (ص) درباره حج شنيده براي مولفان حديث و سنت نقل كرده است. ابن المديني ميگويد: او همان شخصي است كه روز تسخير خانه عثمان، مروان بن حكم را آنقدر زده كه بر زمين افتاده است ".
سخن ابو ايوب انصاري از اصحاب پيش كسوت و از مجاهدان بدر
در نطقي چنين ميگويد: " از اميرالمومنين (علي بن ابيطالب)- كه خدايش گرامي بدارد- كسي سخن ميشنود كه گوشي پند نيوش و دلي حق نگهدار داشته باشد. خدا شما را با وجود او به افتخاري بزرگ نائل آورده كه چنانكه بايسته است پذيراي آن نشدهايد، اين افتخار كه پسر عموي پيامبر(ص) و بهترين و سرآمد مسلمانان و كسي كه پس از پيامبر (ص) آقاي مسلمانان است
[ صفحه 239]
در ميان شما حضور پيدا كرده كه شما را درس دين ميدهد و دينشناس ميگرداند و به جهاد بر ضد كساني كه عهد دين فرو گذاشته اند دعوت ميكند. چنانكه بخدا ميپندارم شما كريد و نميشنويد و بر دلهاتان حجاب است. و مهر جهالت كه پاسخ مثبت نميدهيد. بندگان خدا مگر همين ديروز شاهد تجاوز و انحراف از اسلام نبوديد، بطوريكه آن تجاوز و انحراف بر همه بندگان خدا سايه گسترده و در جامعه اسلامي شيوع پيدا كرده بود و حقدار از حقش محروم گشته مقدساتش مورد اهانت قرار گرفته و خودش تازيانه خورده بود يا سيلي بر صورتش زده بودند يا شكمش را لگدكوب كرده يا او را بر خاك افكنده بودند. وقتي اميرالمومنين آمد حق و قانون اسلام را برقرار ساخت و عدل و داد بگسترانيد و طبق قرآن كار كرد. بنابراين، نعمتي را كه خدا به شما ارزاني داشته شكر كنيد و چون تبهكاران روي از خدا و سپاسش نگردانيد، و مثل كساني نباشيد كه گفتند فرمان را بگوش ميگيريم و بگوش نگرفته بودند. شمشيرهايتان را تيز كنيد و ابزار جنگ را نو سازيد و براي جهاد آماده شويد، تا همينكه دعوت شديد نبرد را فراهم آئيد و چون بشما فرمان داده شد اطاعت نمائيد تا بدينگونه از راستگويان باشيد ".
اميني گويد:
ابو ايوب انصاري بزرگترين صحابي است و خدا از ميان انصار خانه او را براي اقامت پيامبرش برگزيد و اين افتخار بزرگ را به او بخشيد و همين افتخار برايش كافي است، و از مجاهدان بدر است و در همه جنگهاي اسلامي شركت داشته، و پيامبر(ص) در حقش چنين دعا كرده است: ايابو ايوب بد نبيني " و اين دعا همه مصائب جسمي و عقلي را شامل ميشود از مرگ بذلت و اسارت و زنداني شدن ذليل وارگرفته تا امراض خفت آوري چون جذام
[ صفحه 240]
و پيسي و اختلال حواس، و بيماري معنوي مثل تزلزل ايمان و سستيعقيده و انحراف از دين. بنابر دعاي مستجاب پيامبر گرامي، ابو ايوب انصاري از همه اين مصائب و معايب بريبوده است. هم او با اين سلامت نفس، دوره حكومت عثمان را روزگار تجاوز و انحراف از اسلام ميداند و مظالم و جناياتي را كه در آن بر نيكمردان عالميقامي چون ابوذر و عمار و ابن مسعود رفته برشمرده است. اگر جز شهادت ابو ايوب عليه عثمان وجود نميداشت و در اختيار ما نميبود براي محكوميت عثمان كافي مينمود و حجتي قاطع بشمار ميرفت، تا چه رسد به اينكه شهادتش توسط توده انبوه مهاجران و انصار پيامبر (ص) تاييد و تحكيم شده است.
سخن ابو ايوب انصاري از اصحاب پيش كسوت و از مجاهدان بدر
در نطقي چنين ميگويد: " از اميرالمومنين (علي بن ابيطالب)- كه خدايش گرامي بدارد- كسي سخن ميشنود كه گوشي پند نيوش و دلي حق نگهدار داشته باشد. خدا شما را با وجود او به افتخاري بزرگ نائل آورده كه چنانكه بايسته است پذيراي آن نشدهايد، اين افتخار كه پسر عموي پيامبر(ص) و بهترين و سرآمد مسلمانان و كسي كه پس از پيامبر (ص) آقاي مسلمانان است
[ صفحه 239]
در ميان شما حضور پيدا كرده كه شما را درس دين ميدهد و دينشناس ميگرداند و به جهاد بر ضد كساني كه عهد دين فرو گذاشته اند دعوت ميكند. چنانكه بخدا ميپندارم شما كريد و نميشنويد و بر دلهاتان حجاب است. و مهر جهالت كه پاسخ مثبت نميدهيد. بندگان خدا مگر همين ديروز شاهد تجاوز و انحراف از اسلام نبوديد، بطوريكه آن تجاوز و انحراف بر همه بندگان خدا سايه گسترده و در جامعه اسلامي شيوع پيدا كرده بود و حقدار از حقش محروم گشته مقدساتش مورد اهانت قرار گرفته و خودش تازيانه خورده بود يا سيلي بر صورتش زده بودند يا شكمش را لگدكوب كرده يا او را بر خاك افكنده بودند. وقتي اميرالمومنين آمد حق و قانون اسلام را برقرار ساخت و عدل و داد بگسترانيد و طبق قرآن كار كرد. بنابراين، نعمتي را كه خدا به شما ارزاني داشته شكر كنيد و چون تبهكاران روي از خدا و سپاسش نگردانيد، و مثل كساني نباشيد كه گفتند فرمان را بگوش ميگيريم و بگوش نگرفته بودند. شمشيرهايتان را تيز كنيد و ابزار جنگ را نو سازيد و براي جهاد آماده شويد، تا همينكه دعوت شديد نبرد را فراهم آئيد و چون بشما فرمان داده شد اطاعت نمائيد تا بدينگونه از راستگويان باشيد ".
اميني گويد:
ابو ايوب انصاري بزرگترين صحابي است و خدا از ميان انصار خانه او را براي اقامت پيامبرش برگزيد و اين افتخار بزرگ را به او بخشيد و همين افتخار برايش كافي است، و از مجاهدان بدر است و در همه جنگهاي اسلامي شركت داشته، و پيامبر(ص) در حقش چنين دعا كرده است: ايابو ايوب بد نبيني " و اين دعا همه مصائب جسمي و عقلي را شامل ميشود از مرگ بذلت و اسارت و زنداني شدن ذليل وارگرفته تا امراض خفت آوري چون جذام
[ صفحه 240]
و پيسي و اختلال حواس، و بيماري معنوي مثل تزلزل ايمان و سستيعقيده و انحراف از دين. بنابر دعاي مستجاب پيامبر گرامي، ابو ايوب انصاري از همه اين مصائب و معايب بريبوده است. هم او با اين سلامت نفس، دوره حكومت عثمان را روزگار تجاوز و انحراف از اسلام ميداند و مظالم و جناياتي را كه در آن بر نيكمردان عالميقامي چون ابوذر و عمار و ابن مسعود رفته برشمرده است. اگر جز شهادت ابو ايوب عليه عثمان وجود نميداشت و در اختيار ما نميبود براي محكوميت عثمان كافي مينمود و حجتي قاطع بشمار ميرفت، تا چه رسد به اينكه شهادتش توسط توده انبوه مهاجران و انصار پيامبر (ص) تاييد و تحكيم شده است.
سخن فروه بن عمرو انصاري مجاهد بدري
مالك در كتاب " موطا " فصل " روش قرائت " حديثي از اين صحابي نقل ميكند با ذكرلقبش- البياضي- و بدون ذكر نامش. ابن وضاح و ابن مزين ميگويند: مالك از آنجهت نامش را ذكر نكرده كه او ازكساني بوده كه كمك به قتل عثمان كردهاند. ابو عمر در " استيعاب " توضيح ميدهد كه حرف آنها بيمعني است و كسي كه چنين حرفي بزند معلوم ميشود از نقش و موضع انصار در قضيه تسخير خانه عثمان و كشتنش بي خبر است.
[ صفحه 245]
كاري را كه براي فروه بن عمرو انصاريجرم شمرده اند هر گاه گناه باشد و مرتكبش را از عدالت خارج سازد نميتوان از مرتكش حديث نقل كرد، چه با ذكر نامش و چه بدون آن. در صورتيكه جرم و مايه سلب عدالت نباشد فروه بن عمرو انصاري مشمول فضائل و عدالتي كه آن جماعت براي همه اصحاب پيامبر (ص) قائلند خواهد بود و حديثي كه او نقل ميكند براي آن جماعت صحيح و حجت خواهد بود و عدم ذكر نامش اثري در صحت و اصالت آن ندارد. وانگهي اگر اين كار، جرم و جنايت بشمار آيد شامل همه انصار خواهد شد نه شامل فروه بن عمرو انصاري بتنهائي. و اين مطلبي است كه ابو عمر بان اشاره كرده ميگويد: " كسي كه چنين حرفي زده معلوم ميشود از نقش و موضع انصار در قضيه تسخير خانه عثمان و كشتنش بي خبر است ".
پس يا بايد هيچيك از رواياتي را كه توسط انصار نقل شده صحيح ندانست يا نام هيچيك ازآنان را در نقل روايتشان ذكر ننمود.
بهر حال، اين انصاري بدري از كساني كه به قتل عثمان كمك كرده اند، و درموضع گيري و رفتارش در قبال عثمان اختلافي با انصار يا ساير اصحاب پيامبر گرامي (ص) نداشته و با ايشان همداستان بوده است.
سخن محمد بن عمرو بن حزم انصاري
از كساني است كه پيامبر خدا (ص) وي را " محمد " ناميده است و اين از افتخاراتبشمار ميايد. ابو عمر مينويسد: " ميگويند: از جمله تندروترين و سختگيرترين مخالفان عثمان تني چند بودند كه نام " محمد " داشتند: محمدپسر ابوبكر، محمد پسر ابو حذيفه، ومحمد پسر عمرو بن حزم ".
[ صفحه 246]
سخن جابر بن عبد الله انصاري و جمعي از اصحاب پيامبر
حجاج بن يوسف چون از جنگ عبد الله بن زبير بپرداخت مسجد الحرام را از سنگ و خون پاك كرد، و فرمان استانداري مكه و مدينه برايش در رسيد.
عبد الملك بن مروان وقتي حجاج را به جنگ عبد الله بن زبير ميفرستاد فرمان استانداري مكه را براي او نوشت، ولي پس از چيرگي او بر ابن زبير خواست فرمان استانداريش را تجديد نمايد. در اين هنگام حجاج راهي مدينه شد و در مكه عبد الرحمن بن نافع را جانشين خويش ساخت. چون به مدينه رسيد يكي دو ماهدر آن اقامت كرد و با مردمش سخت بدرفتاري نمود و تحقير و اهانت روا داشت و ميگفت اينها قاتلين اميرالمومنين عثمانند. و دست جابر بن عبد الله و عده اي را چنانكه با اهل ذمه ميكنند مهر كرد. از جمله انس بن مالك كه گردنش را مهر زد. و سهل بن سعد را خوانده به او گفت: چرا اميرالمومنين عثمان بن عفان را ياري ندادي؟ گفت: بله، او را ياري كردم.
گفت: دروغ ميگوئي. و سپس دستور داد تا گردن وي را با سرب مهر زدند ".
اميني گويد:
از اين روايت تاريخي فهميده ميشود كه حجاج تني چنداز اصحاب پيامبر (ص) را كه هنوز زنده بودند از جمله جابر بن عبد اللهانصاري را- كه بگفته ابن حجر در مسجد پيامبر (ص) حلقه درس دين داشته است- باين دليل
[ صفحه 247]
مواخذه و آزار ميكرده كه آنان در سرنگوني و قتل عثمان مستقيما دست داشته يا دست از ياري او باز داشته اند. البته ما نه حرف او را درست ميدانيم و نه نظريه و كارش را، ولي از وضع و شرايط آنزمان چنين بر ميايدكه در ميان عامه مردم اينطور شهرت داشته كه اصحاب متفقا در مبارزه با عثمان يا عدم ياري او و قتلش سهيم بوده اند، و حجاج به استناد همين شهرت و مقبوليت عامه دست به اهانت و آزارشان زده است. ضمنا اصحابي كه مورد آزار و اهانتش قرار ميگرفته اندهيچيك سخني در نفي آن نسبت و اتهام بزبان نياورده و منكر آن نشده اند تااز آزار و اهانت برهند، بلكه بر بلاو مصيبت شكيبا مانده و در تحمل عواقب آنچه در مورد عثمان انجام داده اند پايداري نموده اند.
سخن جبله بن عمرو انصاري مجاهد بدر
طبري مينويسد: " جبله بن عمرو ساعدي در كنار خانهاش نشسته بود و بند ستوري در دست داشت. عثمان از آنجا ميگذشت. جبله به او گفت:
آي نعثل بخدا ترا ميكشم و بر ستور زخمناكي نشانده به منطقه آتشفشان (يعني دماوند) خواهم فرستاد. بار ديگر هنگامي كه عثمان بالاي منبر بود آمده او را بزير آورد". و مينويسد: " اولين كسي كه زبانبه دشنام عثمان گشود و عليه او جرات بخرج داد جبله بن عمرو ساعدي بود. در انجمن قبيله اش نشسته و بندي در دست داشت. عثمان از آنجا ميگذشت. به آنها سلام كرد. جواب سلامش را دادند. جبله به آنها اعتراض كرد كه چرا جواب سلام كسي را كه چنين و چنانكرده داديد؟ و رو به عثمان كرده گفت: بخدا اگر اين دور و بريهايت را طردنكني اين بند را بر گردنت مي بندم. عثمان گفت:
[ صفحه 248]
كدام دور و بريها بخدا من كسي را بعنوان دور و بري اختيار نميكنم. گفت:
مروان را اختيار كرده اي، و معاويه را اختياركرده اي، و عبد الله بن عامر را اختيار كرده اي، و عبد الله بن سعد را اختيار كرده اي، و در ميان اينهاكسي هست كه قرآن مذمتش كرده و پيامبر(ص) خونش را هدر ساخته است عثمان راه خويش گرفت. از آنروز تا به حال زبان مردم عليه عثمان دراز شده است ".
از اين دو مطلب طبري، مطلب اول رابلاذري با همان لفظ روايت كرده و دنباله مطلب را چنين آورده است: " بعد، در حاليكه عثمان بالاي منبر بود آمده او را بزير آورد. و اولين كسي بود كه به خود جرات پرخاش به عثمان را داده و به او تند گفت، و روزي بنده آورده به او گفت: بخدا يااين دور و بريهايت را طرد كن يا اين بند را بر گردنت خواهم افكند.
بازاررا به انحصار حارث بن حكم درآورده ايو چنين و چنان كرده اي.
عثمان، حارث بن حكم را بر بازار (مدينه) گماشته بود و او اجناسي را كه از خارج ميامد ارزان خريده گران ميفروخت، و از محل كساني كه در بازار داد و ستد ميكردند عوارض ميگرفت و خيلي بدرفتاري ميكرد. بهمين جهت به عثمانگفتند بازار را از چنگ حارث بن حكم بيرون بياورد، نپذيرفت.
از جبله خواهش كردند دست از عثمان بردارد گفت: بخدا نميشود، و نمي خواهم فرداي رستاخيز بگويم: ما از روسا و بزرگانمان اطاعت كرديم تا ما را از راه دين بدر بردند ".
[ صفحه 249]
ابن شبه در " اخبار مدينه " از قول عبد الرحمن بن ازهر مينويسد: " وقتي خواستند عثمان را دفن كنند به طرف بقيع رفتند. ولي جبله بن عمرو نگذاشت او را در آنجا دفن كنند. ناچار به " حش كوكب "- قبرستان يهود- رفته او را در آنجا به خاك سپردند ".
اميني گويد:
درباره اين مرد بزرگ، ابو عمر مينويسد: " مردي بزرگ و با فضيلت از اصحاب فقيه و دينشناس بود، و يكي از اصحاب عادل ونيكو سيرتي است كه روايات و مشاهداتشدر فقه مورد استناد است ". همين صحابي عاليقدر و مجاهد بدري چنين نظري به عثمان دارد و چنين رفتاري با او داشته است.
حتي سكوت در برابر كارهاي عثمان، و بيطرفي سياسي را گمراهي و از دين بدر شدگي ميشمارد، وبر عثمان ميتازد و دوستانش را از جواب سلامش باز ميدارد در حاليكه جواب سلام مسلمان واجب است، و او رادر برابر مردم و اصحاب و مهاجران و انصار از منبر پائين ميكشد، و به كوبيدن او چندان ادامه ميدهد تا پس از مرگش او را از دفن شدن در گورستان مسلمانان محروم ميسازد تا در گورستان يهود خاكش ميكنند. اينها ميرساند كه وي چه نظري به عثمان داشته است!
جبله بن عمرو انصاري تمام اين كارها را درحضور و پيش چشم مسلمانان و اصحاب پيامبر (ص) انجام ميدهد و اينها يابر ضد عثمان همداستان و در تلاشند ياپا از ياري او به دامن كشيده اند يا در خواري او كوشيده يا از آنچه عليه او ميگذرد خوشحالند، باستثناي مشتي اموي كه وي خوب معرفيشان كرده
[ صفحه 250]
و گفته آيات قرآن در مذمت آنها فرود آمده و پيامبر (ص) خون بعضيشان را روا و هدر شمرده است، كهآنها در جامعه قدر و اعتباري نداشته و منفور و مطرود بوده اند.
سخن محمد بن مسلمه انصاري مجاهد بدر
طبري ازقول محمد بن مسلمه مينويسد: " من با تني چند از قبيله ام نزد مصريان رفتم. روساي آنها چهار نفر بودند: عبد الرحمن بن عديس، سودان بن حمران، عمرو بن حمق خزاعي، و ابن نباع. و هر چهار نفر در خيمه اي منزل داشتند. ديدم مردم (مصريان) پيرو و فرمانبردار ايشانند.
با آنان شروع به سخن كردم و حق بزرگي را كه عثمان (بعنوان حاكم بيعت شده) به گردنشاندارد و بيعتي را كه با او كرده اند بيادشان دادم و از آشوب داخلي ترساندمشان، و آگاهشان كردم كه كشته شدن عثمان باعث اختلافات و كشمكشهاي سهمگين خواهد بود. بنابراين شما اينكار را شروع نكنيد و باعث آن نشويد.
او دست از آنچه شما ناروا ميشماريد برخواهد داشت و من هم تضمين ميكنم و ضامنش خواهم بود. گفتند: اگر دست از آن خلافكاريها بر نداشت چه؟
گفتم: در آنصورت اختيار با شماست، هر كاري خواستيد بكنيد. حاضر شدند و خوشحال از من جدا شدند. و من رفتم پيش عثمان و گفتم ميخواهم خصوصي با تو حرف بزنم. قبول كرد و تنها شديم. گفتم: خدايرا خدايرا! اي عثمان!
بر جان خودت رحم كن. اينها را كه مي بيني آمده اند براي كشتنت. و مي بيني
[ صفحه 251]
دوستانت نه تنها ترا ياري نداده خوار گذاشته اند بلكه دشمنت را عليه تو تقويت ميكنند. عثمان راضي شد، و مرا خيلي دعا كرد. از حضورش بيرون آمده مدتي ماندم. يكوقت عثمان صحبت بازگشت مصريان را كرد و گفت آنها براي كاري آمده بودند اما وقتي اينجا اطلاع پيدا كردند كه جريان بر خلاف آن است كه بهآنها رسيده، برگشتند. خواستم بروم پيش عثمان و بخاطر اين حرف او را سرزنش و نكوهش كنم، باز گفتم چيزي نگويم. ناگاه يكي خبر آورد كه مصريان برگشته اند، و اكنون در سويداء- بفاصله دو شب راه تا مدينه از سوي شام- اند. گفتم: راست ميگوئي؟ گفت: بله. عثمان فرستاد پي ام. وقتي رفتم معلوم شد خبر به عثمان رسيده كه مصريان الان به ذو خشب- بفاصله يكشب راه تا مدينه- رسيده اند. به من گفت: مصريان برگشته اند. با آنها چه بايد كرد؟ گفتم: بخدا نميدانم چه بايد كرد. اما همينقدر ميدانم كه براي كار خوشايندي برنگشته اند. گفت: برو پيش آنها و برشان گردان گفتم: نه بخدا، من اين كار را نميكنم. پرسيد: چرا؟
گفتم: من براي آنها تضمين كردم كه تو دست از آن كارها داري، ولي تو دست از حتي يكي هم برنداشتي. گفت: از خدا بايد كمك خواست من از خانه عثمان بيرون شدم، و مصريان آمده در اسواف اردو زدند و عثمان را محاصره كردند. عبد الرحمن بن عديس همراه سودان بن حمران و دو رفيقشان آمدند و بمن گفتند: ميداني كه تو باما صحبت كردي و ما را بازداشته برگرداندي و قول دادي كه عثمان دست از كارهائي كه ناروا شمرده و ناگوار داشته ايم بردارد؟ گفتم: آري. بناگاه ورقه كوچكي با قلمي سربي درآورده نشانم دادند كه شتري از شتران دولتي را ديديم كه نوكر عثمان بر آن نشسته بود،
[ صفحه 252]
اسبابهايش را بازرسي كرديم و اين نامه را در آنها يافتيم... "
اميني گويد:
ملاحظه ميشود كه محمد بن مسلمه در اين شك ندارد كه آنچه مصريان مورد انتقاد قرار داده و عثمان را بخاطرش مواخذه ميكرده اند جنايات و گناهاني است مستوجب كيفر شديد و حتي قتل. ولي چون نميخواهد كار به جنگ و خونريزي بكشد و آشوب و كشمكش خونين داخلي بوقوع پيوندد از پي اصلاح مسالمت آميز بر مي خيزد و عثمان را راضي ميكند دست از آن كارهاي ناروايشبردارد و توبه كند و خود ضامن او ميشود و براي مصريان تضمين ميدهد. اما وقتي مي بيند تلاشش به جائي نرسيد و عثمان آدمي نيست كه توبه كرده دست از خلافكاري بردارد، و قولو تعهدش را بيشرمانه زير پا مينهد و بر ادامه رويه غير اسلاميش لجاجت بخرج ميدهد او را با مخالفانش تنها ميگذارد تا آنچه ميخواهند با وي بكنند، و چون از او ياري ميخواهد اعتنائي نمينمايد و براي او احترامي نميبيند و نه براي خونش حرمتي تا از آن دفاع كند و از ريختنش جلو گيرد، و بهمين لحاظ در جواب استمداد عثمان به او پرخاش ميكند، و آن حوادث پيش ميايد.
سخن عبد الله بن عباس علامه امت اسلام و پسر عموي پيامبر گرامي
1- ابو عمر در شرح حال مولاي متقيان اميرمومنان علي (ع) مينويسد:
" عده اي خدمت ابن عباس آمده گفتند: آمده ايم مسائلي مطرح سازيم.
[ صفحه 253]
گفت: هر چه ميخواهيد بپرسيد. گفتند: ابوبكر چگونه آدمي بود؟ گفت:
سراپا خوب بود. (يا گفت: وجودش بتمامي خوبي بود جز اين كه تند بود).
پرسيدند: عمر چگونه آدمي بود؟ گفت: پرنده بيمناكي را ميمانست كه ميپندارد بر سر راهي دامي نهاده است. گفتند: عثمان چطور آدمي بود؟
گفت: آدمي كه خوابناكيش او را از بيداري بداشته بود. پرسيدند: علي چگونه مردي بود؟ گفت: وجودش سرشار از رايحكيمانه و متين و دانش و دليري و دستگيري بود بعلاوه خويشاوندي نزديكشبا پيامبر خدا (ص)، و چنان بود كهفكر ميكرد نميشود براي بدست آوردن چيزي دست پيش آرد و بدان نرسد، و واقعا اينطور بود كه نشد دست به كار برد و به تحقق نياورد.
2- معاويه به ابن عباس مينويسد: " بجان خودم اگر ترا بقصاص خون عثمان بكشم اميدوارم مورد تقاضاي خدا قرار گرفته و كار درستي باشد.
زيرا تو از كساني هستي كه عليه وي تلاش ميكردند و او را خوار گذاشتند و خونش را ريختند. ضمنا قرارداد صلحي ميان من و تو نيستيا اماننامه اي كه مانع كارم باشد ". و او در جوابش ميگويد: " اين كه نوشته اي من از كساني هستم كه عليه عثمان تلاش ميكردند و او را خوار گذاشتند و خونش را ريختند. و ضمنا قرارداد صلحي ميان من و تو نيست كه مانع كارت شود...
بخدا سوگند كه تو در انتظار كشته شدن عثمان بسر ميبردي و مشتاق مرگش بودي و با علم وتعمد نگذاشتي مردم آنسامان به كمك عثمان بيايند در حاليكه نامه عثمان وناله و فرياد استمدادش به تو رسيده بود و تو گوش بان ندادي
[ صفحه 254]
و بمنظور نيامدن به كمكش برايش عذر و بهانه تراشيدي و در همان حال يقين داشتي كه محاصره كنندگان تا او را نكشند دست از او بر نخواهند داشت، تا همانطور كه آرزو داشتي بقتل رسيد. آنگاه چون ديدي مردم ترا همشان و همطراز ما نميدانند بنا كردي به نوحهو شيون براي عثمان و تهمت زدن به ما كه او را كشته ايد، و داد زدن كه عثمان بناحق و مظلومانه كشته شد. اگر واقعا بناحق و مظلومانه كشته شدهباشد تو از همه ظالم تر و مسول تري. آنگاه يكدم از حق بازي و عوامفريبي فارغ ننشسته و پيوسته در فريب دادن مردم بي اطلاع و جاهل كوشيدي و بكمك توده نابخرد به كشمكش ما برخاستي تا حق ما را از دستمان بگيري، و بالاخره آنچه را ميخواستي گرفتي و بدست آوردي. " نميدانم، شايد اين مايه آزمايش شما باشد و برخورداري موقتي ".
اميني گويد:
علامه امت اسلامي گرچه هيچگونه دخالتي در تسخيرخانه عثمان و كشتنش نداشته و در آن سال امير الحاج بوده با ساير اصحاب پيامبر اسلام (ص) در مورد عثمان اتفاق نظر داشته است. هيچ ارزش و احترامي برايش قائل نبوده و در جواب كساني كه از او درباره عثمان پرسيده اند او را چنانكه بوده معرفي كرده است البته نه بطور جامع بلكه اين جنبه او را كه خوابناك و غافل از مصالح مردم و راه دين بوده است. بر اساس همين عقيده، وقتي نافع بن طريفنامه عثمان را دائر بر استمداد از حاجيان مياورد آنهم در هنگام محاصره خانه اش عبد الله بن عباس كه مشغول نطق بوده به او اجازه ميدهد آن دعوتنامه را بخواند و چون بپايان ميبرد به نطق خويش ادامه ميدهد بي آنكه اشاره اي به محاصره
[ صفحه 255]
عثمان بكند يا به مددخواهي او جواب مثبت داده يا حاجيان را به كمك بر انگيزد. چرا دعوت عثمان را اجابت نكرد يا در نطقش اشاره اي به مهم ترين حادثه روز كه محاصره عثمان بود ننمود و با اينكه ميتوانست حاجيان رابه ياري وي برانگيزد بر نيانگيخت؟ آيا باين دليل كه نظر خوبي با عثمان نداشت؟ يا اعتنائي به كار و سرنوشتش نداشت؟ يا به محاصره كنندگان انقلابيون خوش بين بود؟ بهر حال يكياز اينها بوده است و شايد هر سه.
عائشه با التفات بهمين حقيقت بود كه چون در راه مكه به وي برخورد به او گفت: اي ابن عباس خدا به تو عقل و فهم و قدرت بيان داده است. مبادا مردم را از اين ديكتاتور باز داري!
چون نظر عبد الله بن عباس درباره عثمان معروف و معلوم بود پس از كشته شدن عثمان از معاويه اجتناب مينمود واز كينه و انتقامش بيمناك بود، و وقتي اميرالمومنين علي (ع) به او فرمود: استانداري شام را به تو واگذار كردم، برو به شام. گفت: مناز معاويه نگرانم كه مرا بقصاص قتل عثمان بكشد يا ببهانه خويشاوندي با تو زنداني كند. بهتر است نامه اي همراه من بفرستي و او را هم اميد بدهي و هم تهديد كني...
باز بر اساس همين عقيده بود كه از لعنت فرستادن و نكوهش قاتلين عثمان خودداري مينمود، و وقتي معاويه به او نوشت: به مسجد رفته قاتلان عثمانرا لعنت فرست جواب داد: عثمان فرزندان و نزديكان و خويشاني دارد كهاز من به اين كار سزاوارترند، بنابراين اگر مايل بودند لعنت ميكنندو اگر خواستند زبان از لعنت فرو بندند چنين خواهند كرد.
[ صفحه 256]
سخن عمرو بن عاصي معلوم الحال
طبري مينويسد: " عمرو بن عاصي از طرف عثمان استاندار مصر بود.
بعد او را از تصدي امور مالياتي و مالي بر كناركرده به امامت نماز جماعت گماشت و عبد الله بن سعد را متصدي امور مالي و مالياتي ساخت. و پس از مدتي امامتنماز را نيز به عبد الله بن سعد واگذاشت. چون عمرو بن عاصي به مدينهباز آمد شروع به انتقاد و عيبجوئي عثمان كرد. پس عثمان روزي او را خواسته در جلسه اي خصوصي به او گفت: اي پسر نابغه چه زود با ما بيگانه شدي هنوز چيزي از استانداري تو نگذشته، حالا از من انتقاد و عيبجوئي ميكني و دوروئي نشان ميدهي؟بخدا اگر اختلاسگر و پولخور نبودي ترا بر كنار نميكردم. عمرو گفت: خيلي از چيزهائي كه مردم ميگويند يا به زمامدارانشان گزارش ميدهند بي اساس است. بنابراين اي اميرالمومنينبايد در رفتارت با مردم زير فرمانت از خدا بترسي و خدا را ملاحظه كني!
عثمان گفت: آيا اين صحيح است كه ترابا كجروي و شايعات بدي كه درباره تو هست به استانداري بگمارم؟ گفت: من در حكومت عمر بن خطاب استاندارش بودمو وقتي مرد از من راضي بود. عثمان گفت: بخدا اگر من هم با تو مثل عمر سختگيري ميكردم و مو را از ماست ميكشيدم وضعت روبراه ميشد اما من ملايمت بخرج دادم و چشم پوشي نمودم ودر نتيجه تو با من گستاخ شدي. بدان كه من در دوره جاهليت از لحاظ تعداد افراد قبيله بيش از تو قدرت و عظمت داشتم و نيز پيش از اين كه عهده دار مقام خلافت شوم نيرومندتر و محترم تراز تو بودم.
[ صفحه 257]
عمرو بن عاصي گفت: اين حرفها را بگذار كنار. خدا را بايد شكر كرد كه ما را بوجود محمد(ص) به افتخار نائل آورد و بوسيله او هدايت كرد.
من پدرم عاصي بن وائل را ديده بودم و پدرت عفان را هم ديده بودم. بخدا عاصي برتر و بالاتر از پدرت بود. عثمان وا رفت و گفت: چراحرف دوره جاهليت را بزنيم و عمرو بيرون رفت و مروان بن حكم وارد خانه عثمان شده گفت: كار را اي اميرالمومنين به جائي رسانده اي كه عمرو بن عاصي پدرت را تحقير ميكند عثمان گفت: اين حرفها را ول كن، هركه به پدر ديگران بد بگويد پدرش را بد خواهند گفت. عمرو در حالي از خانه عثمان بيرون ميرفت كه از او بشدت دلگير بود. گاه نزد علي (ع) رفته او را عليه عثمان بر مي انگيخت، و گاه نزد زبير يا طلحه رفته آنها را عليه عثمان تحريك مينمود، و بر سر راه حاجيان ايستاده از خلافكاريهاو بدعتهاي عثمان داستان ميكرد. چون اولين محاصره خانه عثمان رخ داد از مدينه بيرون شده به مزرعه اي كه در فلسطين داشت رفت و در كاخي كه آنجا ساخته بود اقامت نمود، و هي ميگفت: از خبرهائي كه از پسر عفان ميرسد در حيرتم يكروز كه در همان كاخ " عجلان " نشسته و دو پسرش محمد و عبد الله ونيز سلامه بن روح جذامي حضور داشتند سواري از آنجا گذشت. عمرو بن عاصي او را صدا زده پرسيد از كجا ميائي گفت: از مدينه. پرسيد: آنمرد چه كرد (يعني عثمان)؟ گفت: وقتي از مدينه بيرون ميامدم او را سخت در محاصره گذاشته بودند. عمرو بن عاصي با خوشحالي گفت: هنوز كاري نشده به طيز افتاده است هنوز از جا بر نخاسته
[ صفحه 258]
بود كه سواره ديگري گذشت، وعمرو از او پرسيد: آنمرد چه كرد (يعني عثمان)؟ گفت: كشته شد. با شادي فرياد زد كه مرا عمرو عاصي ميگويند.
اگر تصميم به كاري بگيرم با جديت تمامش ميكنم. وقتي تصميم گرفتم مردم را عليه او بشورانم اگر چوپاني را با رمه اش بر سر كوه مييافتم عليه او ميشوراندمش.
سلامه بن روح به او گفت: شما قبيله قريش مانعي را كه در ميان شما و اعراب وجود داشت و حجاب حرمت شما بود از ميان برداشتيد. چرا چنين كرديد؟!
گفت: خواستيم حق را از شكم باطل بيرون آوريم، تا مردم در برابر قانون برابر و در حقوق مساوي باشند.
خواهر عثمان- خواهري كه از مادرش ام كلثوم دختر عقبه بن ابي معيط داشت- همسر عمرو عاصي بود. وقتي عثمان او را از استانداري بر كنار كرد اين همسرش را طلاق داد ".
2- نخستين باري كه مصريان بعلت نارضائي از عثمان به مدينه آمدند علي (ع) همراه سي تن از مهاجران و انصار سواره نزد آنها رفتند و آنها را راضيبه بازگشت كردند. وقتي برگشتند، علي (ع) نزد عثمان رفته به او اطلاع داد كه مصريان برگشتند. فردايآنروز مروان به عثمان توصيه كرد كه نطق كن و به مردم بگو مردم مصر برگشتند و آنچه درباره امام و زمامدارشان باطلاعشان رسيده بود بي اساس بود. پيش از اين كه مردم از شهرستانها برخاسته بطرف مدينه براه بيفتند و جمعيتي در اينجا عليه تو گرد آيد كه قادر به دفع آنها نباشي نطق تو در شهرستانهاپخش ميشود. عثمان زير بار نرفت. ولي مروان
[ صفحه 259]
چندان اصرار بخرج داد تا روزي عثمان به منبر رفته پس از حمد و ستايش خدا گفت: اين عده از مردم مصردرباره امام و زمامدارشان چيزي بگوششان رسيده بود ولي وقتي فهميدند كه بي اساس بوده به شهر و ديار خويش بازگشتند.
عمرو بن عاصي از گوشه مسجد فرياد زد: آي عثمان از خدا بترس تو مرتكب گناهان بزرگي شده اي وما را با خود بان كشانده اي. حالا بايد از آنها توبه كني و دست بشوئي تا ما هم از آن توبه كرده دست بشوئيم.
عثمان از اينطرف بر سر او داد زد كه اين حرفها به تو رسيده اي پسر نابغه؟
از وقتي ترا از استانداري عزل كرده ام مخالف من شده اي از سوي ديگر فرياد برآمد كه به خدا باز گرد و توبه كن تا مردم دست از سرت بردارند.
در اين هنگام عثمان دستهايش را برآورد و رو به قبله گردانيده گفت: خدايا! من اولين كسي هستم كه به درگاهت توبه ميكنم و رو به تو ميارم. و روانه خانه گشت. عمرو بن عاصي بيرون آمده به فلسطين رفت و به خانه اي كه در آنجا داشت، و ميگفت: بخداحتي اگر چوپاني ببينم او را عليه عثمان ميشورانم!
3- ابن قتيبه مينويسد: " مردي از قبيله همدان بنام " برد " نزد معاويه رفت ديد عمرو عاصي به علي (ع) ناسزا ميگويد: به او گفت: بزرگان ما از پيامبر خدا (ص) شنيده اند كه ميفرمود: " من كنت مولاه فعلي مولاه " علي مولا و رهبر هر كسي است كه من مولا و رهبراو هستم. آيا اين راست است
[ صفحه 260]
يا نه نادرست است؟ عمرو عاصي گفت: راست و درست است، و من مي افزايم كهدر ميان اصحاب پيامبر خدا (ص) هيچيك باندازه علي مناقب و ستايش ندارد. آن جوان حيرت كرد. عمرو عاصي گفت: اما او با كاري كه دربارهعثمان كرد همه آنها را از بين برد. " برد " پرسيد: او مگر دستور كشتن عثمان را داد يا او را كشت؟ گفت: نه، ولي قاتلان عثمان را پناه داد وتحت حمايت خويش گرفت. پرسيد: مردم با علم به اين كارش با او بيعت كردند؟ گفت آري. پرسيد: پس به چه دليل پيمان بيعتي را كه با او بسته اي گسستي؟ گفت: چون او را متهم به قتلعثمان كرده ام. " برد " گفت: تو خودت هم متهمي گفت: درست است، و منبه فلسطين رفته ام. آن جوان نزد دوستان و قبيله اش رفته گفت: ما نزدعده اي رفتيم كه آنها را با حرفهاي خودشان محكوم ساختيم. علي بر حق است، بنابراين از او پيروي و اطاعت كنيد".
4- طبري بنقل از واقدي مينويسد: چون خبر كشته شدن عثمان رضي الله عنه به عمرو عاص رسيد گفت: مرا ابو عبد الله ميگويند او را در حاليكه دردره " سباع " بودم كشتم. چه كسي ممكن است پس از عثمان به خلافت برسد؟ اگر طلحه بيايد او جوانمرد دست و دلباز عرب است، و اگر علي بن ابيطالب بيايد حتما قانون اسلام را برقرار خواهد ساخت و خلافت هيچكس باندازه به خلافت رسيدن او برايم ناگوار نيست ".
5- در جلد دوم روايت مفصلي آورديم حاكي از سخن امامحسن مجتبي (ع) به عمرو عاصي، كه اين قسمتي از آن است: " درباره قضيهعثمان، تو بودي كه دنيا را عليه او به آتش كشيدي و بعد به فلسطين رفتي
[ صفحه 261]
و وقتي خبر مرگش به تو رسيد گفتي: مرا ابو عبد الله ميگويند اگرزخمي را بخارانم تا خونش نيندازم ولشنميكنم آنگاه خودت را وقف معاويه كردي و دينت را براي عشرت دنيوي او فروختي. ما نه تو را بخاطر كينه ات ملامت ميكنيم و نه بخاطر دوستيت با اين و آن مواخذه مينمائيم. بخدا قسمعثمان را وقتي زنده بود ياري نكردن وچون مرد از مرگش به خشم نيامدي!"
ابوعمر مينويسد: " عمرو بن عاصي از عثمان انتقاد ميكرد و مردم را عليه او بر ميانگيخت و در بر همزدن بساط حكومتش تلاش مينمود. وقتي خبر قتل عثمان به او- كه گوشه گرفته و در فلسطين اقامت گزيده بود- رسيد گفت:
اگر زخمي را بخارانم تا خونش نيندازم ولش نميكنم يا چيزي شبيه اين ".
و مينويسد: عمرو عاصي از وقتي عثمان او را از استانداري مصر بر كنار ساخت دائما نقشه ميريخت براي برانگيختن مردم عليه عثمان و عيبجوئي او".
ابن حجر همين مطالب را تاكيد ميكند: " چون عثمان، عمرو عاصي را از كارهاي دولتي مصر بر كنار ساخت به مدينه آمده بنا كرد به عيبجوئي و انتقاد از عثمان. خبر به عثمان رسيد، او را خواسته توبيخ كرد. پس به مزرعه اي كه در فلسطين داشت رفته اقامت گزيد ".
اميني گويد:
عمرو بنعاصي چنين نظري درباره عثمان داشته است. مردم را عليه او مي شورانده، و در سقوطش ميكوشيده و از قتلش خوشحال گشته و فرياد كشيده كه مرا ابو عبد الله ميگويند با اين كه در دره " سباع " بودم او را كشتم. و اگر
[ صفحه 262]
زخمي را بخارانم تا خونشنيندازم ولش نميكنم حالا آيا بر اثر اين كه عثمان او را از استانداري مصرو كارهاي دولتي بر كنار كرده عصباني شده و در اجتهاد علمي خويش درباره عثمان به خطا رفته يا نه، بدون اين كه تحت تاثير بر كناري و محروميت از مقامات دولتي قرار بگيرد با تفكر منصفانه و بيغرضانه به چنين نظريه ايدرباره عثمان رسيده است؟ در هر دو صورت يك چيز مسلم است و آن اين كه آنجماعت، وي را از اصحاب عادل و راسترو و بزرگ ميشمارند، و ما باستناد همين نظرشان ميگوئيم وي چنيننظري درباره عثمان داشته است!
سخن عامر بن واثله (ابو طفيل) صحابي سالخورده و محترم
ابو طفيل به شام آمد تا برادرزاده اش را كه در سپاه معاويه بود ببيند.
معاويه خبردار شد. بدنبال او فرستاد. آن پيرمرد محترم نزد معاويه رفت.
به او گفت: تو ابو طفيل عامر بن واثله هستي؟ گفت: بله. پرسيد: تو هم جزو كسانيبودي كه اميرالمومنين عثمان را كشتند؟ گفت: نه، ولي از كساني هستم كه شاهد تسخير خانه و قتلش بودند و به ياريش برنخاستند. پرسيد:
چرا؟ گفت: چون مهاجران و انصار به ياريش بر نخاستند. معاويه گفت:
اما كمك به عثمان هم وظيفه آنها بود و هم وظيفه تو، يك وظيفه ديني. چون شانه از زير بار اين وظيفه خالي كرديد خدا شما را بسزاي آن رسانيد و به وضعي كهحالا داريد درآورد. گفت: تو چرا وقتي ديدي در آستان كشته شدن است با اين كه مردم شام تحت فرمانت بودند بهكمك او برنخاستي؟
گفت: مگر همين كهحالا بخونخواهي او برخاسته ام كمك به او بشمار نميايد؟
ابو طفيل خنديد و گفت: بله، ولي اين بيت عبيد بن ابرص مناسب حال من و تو است
[ صفحه 263]
ميدانم پس از مردنم برايم نوحه سر خواهي داد- در حاليكه در زندگي هيچ كمكي به من نكردي!
در اينوقت مروان بنحكم و سعيد بن عاص و عبد الرحمن بن حكم وارد شدند. وقتي نشستند معاويه از آنها پرسيد: اين پيرمرد را ميشناسيد؟
گفتند: نه. گفت: اين دوست صميمي علي بن ابيطالب است، و سوار جنگجوي صفين، و شاعر مردم عراق، اين ابو طفيل است. سعيد بن عاص گفت: اي اميرالمومنين حالا شناختيمش. چرا مجازاتش نميكني؟ و همگي به ابو طفيل دشنام دادند. معاويه به آنها تاخت و گفت: بسا ممكن است كه با مساعد شدن اوضاع، اسباب زحمت شماشود و از ابو طفيل پرسيد: اينها را ميشناسي؟
گفت: نه بدشان را ميگويم و نه خيري از آنها ديده ام... معاويه پرسيد:
هنوز هم علي را دوست ميداري؟ گفت: عشقي كه امروز به علي(ع) دارم عشقي است كه مادر موسي بهفرزندش داشت، و از اين كه در حق او كوتاهي كرده ام به درگاه خدا مينالم، معاويه خنديد و گفت: ولي بخدا اگراز اينها كه اينجا هستند درباره من بپرسند چنين سخني كه تو درباره علي گفتي نخواهند گفت. مروان گفت: بله كه نخواهيم گفت. بخدا حرف بي اساس نخواهيم زد.
اميني گويد:
اين مرد بزرگ و سالخورده و پاكدامن اعتراف ميكند كه عثمان را ياري ننموده و در برابر مخالفان و كساني كه قصد جانش را داشته اند خوار گذاشته است، و مهاجران و انصار و اصحاب عادل و راسترو با وي در اين موضع گيري و رويه همداستان بوده اند. از آنچه كرده پشيمان هم نيست، و
[ صفحه 264]
معتقد است كه نه او و نه اصحاب پيامبر (ص) در رويه و موضع گيري خويش نسبت به عثمان خطا نكرده اند. زيرا هيچيك از آن ابراز ندامت ننمودهاند، بلكه پس از مطالعه و بررسي جهات شرعي قضيه چنين رويه اي اتخاذ كرده و تا آخرين لحظه زندگي بر بصيرتو استنباط و درك فقهي خويش پا بر جا مانده اند.
سخن سعد بن ابي وقاص
عضو شوراي شش نفره، و يكي از ده نفري كه- ميگويند- مژده بهشت يافته اند
1- ابن قتيبه مينويسد: " عمرو عاص نامهاي به سعد بن ابي وقاص نوشته از او درباره قتل عثمان و قاتلان و مسوولان قتلش پرسيد. سعد در جوابش نوشت:
تو درباره قتل عثمان پرسيده اي. به اطلاعت ميرسانم كه او با شمشيري كشته شد كه عائشه برآورد و طلحه تيزش كرد و علي بن ابيطالب به زهر آلودش، و زبير خاموش مانده با دست اشاره (به قتل او) كرد، و ما دست روي دست گذاشتيم ولي اگر ميخواستيم مي توانستيم از جان او دفاع كنيم. اما عثمان (رويه اسلامي حكومت را) تغيير داد و خود دگرگونه گشت و هم كار درست كرد و هم كار نادرست. اگر كارمان خوب و درست بوده كه كار درستيكرده ايم، و در صورتيكه نادرست بودهاز خدا آمرزش ميخواهيم..."
2- ابو حبيبه ميگويد: " روز قتل عثمان، ديدم سعد بن ابي وقاص وارد خانه عثمان شد و بعد بيرون آمد، ولي با مشاهده وضع دم در خانه يكه خورد و واپس رفت. مروان به او گفت: پشيمان شدي؟ ديدم سعد بن ابي وقاص ميگويد: از خدا آمرزش ميطلبم. من فكر نميكردم مردم تا اين اندازه جرات
[ صفحه 265]
بخرج بدهند و آماده كشتنش شوند. من الان با عثمان صحبت كردم و تو ودار و دسته ات آنجا نبوديد، و عثماندست از همه كارهائي كه مورد انتقاد قرار گرفته كشيد و توبه كرد و گفت: بيش از اين به گمراهي ادامه نميدهم زيرا هر كه به انحراف از اسلام ادامهدهد از راه راست دورتر خواهد گشت، بنابراين من توبه ميكنم و دست از اينكارها ميكشم. مروان گفت: اگر تو ميخواهي از او دفاع كني بايد بسراغ علي بن ابيطالب بروي، زيرا او پا بدامن كشيده و دعوت عثمان را نميپذيرد. سعد نزد علي (ع) كه ميان مزار و منبر پيامبر (ص) بود رفته گفت: اي ابو الحسن برخيز پدر ومادرم فدات بخدا براي كار خيري آمده ام، خيري كه هيچكس براي ديگري نياورده است. بيا و به اين قوم و خويشت (يعني عثمان) كمك كن، تا حقبزرگي به گردنش داشته و بر او منت نهاده باشي، از ريختن خونش جلوگيري كن تا كار حكومت به همان گونه كه دوست ميداريم باز آيد. چون خليفه ات(يعني عثمان) حاضر شده است. علي (ع) گفت: خدا از او قبول كند. بخداسوگند آنقدر از او دفاع كرده ام كه ديگر شرم دارم بدفاعش برخيزم. ولي مروان و معاويه و عبد الله بن عامر وسعيد بن عاص اين وضع را به سر او درآورده اند. هر بار كه او را مشفقانه نصيحت و راهنمائي كردم كه آنها را بر كنار كند با من حقه بازي كرد تا اين وضع به سرش درآمد. در اين هنگام محمد بن ابوبكر در رسيد و چيزي به گوش علي (ع) گفت. علي (ع) دستم را گرفته برخاست در حاليكه ميگفت: اين توبه اش چه فايده اي دارد؟ بخدا قسم هنوز به خانه ام نرسيده بودم كه صدائي برآمد كه عثمان كشته شد بخدا از آنروز تا به امروز همچنان در شر و آشوبيم!"
اميني گويد:
مي بينيم سعد وقاص با اين كه مي بيند عثمان در محاصره و تنگنا
[ صفحه 266]
قرار گرفته و ميخواهند او را بكشندو حتما خواهند كشت بياري او بر نمي خيزد و از او دفاع نميكند، در حاليكه ميدانيم وظيفه هر مسلمان اين است كه از كشته شدن هر مسلماني جلوگيري كند مگر كسي كه قتلش روا باشد. پس وي دفاع از جان عثمان را واجب نميديده است به چه دليل واجب نميديده؟ خودش جواب داده است و گفتهعثمان (رويه اسلامي حكومت را) تغيير داده و خودش دگرگون گشته است. ضمنا امكان دفاع از جان عثمان براي وي و براي همه اصحاب پيامبر (ص) فراهم بوده است، و اين حقيقتي است كه سعد وقاص بزبان مياورد و ميگويد: اگر ميخواستيم مي توانستيم از جان اودفاع كنيم. حتي وي مدتها پس از قتل عثمان در اين كه خودداريش از دفاع ازجان او گناه باشد ترديد دارد و ميگويد: اگر كارمان خوب و درست بودهكه كار درستي كرده ايم، و در صورتيكه نادرست بوده از خدا آمرزش ميخواهيم. بنابراين وي معتقد است اگر خودداري از دفاع از جان عثمان گناه هم باشد گناه كوچك و سهلي است كه با استغفار و طلب آمرزش از خدا زدوده ميشود. شايد قسمت اخير سخنش وطرح اين فرض كه خودداري از كمك به عثمان گناه كوچكي باشد براي مجامله با عمرو عاص بوده و باين منظور كه بهانه اي بدست عمرو عاص نداده باشد كه او را متهم به شركت در قتل يا خوار گذاشتن عثمان سازد. باز بهمين منطور است كه مسووليت كشته شدن و خوار گذاشتن عثمان را بر دوش مهاجرانو انصار و همه اصحاب ميگذارد. بهر حال، نظر صريح و قطعي سعد بن ابي وقاص اين است كه خوار گذاشتن و خودداري از دفاع از جان عثمان در واپسين دم حيات و هنگام شدت خطر، كاري صواب و بر حق بوده است.
سخن مالك اشتر
بلاذري مينويسد: " عثمان نامه اي براي مالك اشتر و دوستانش نوشته
[ صفحه 267]
بدست عبد الرحمن بن ابي بكر و مسور بن مخرمه براي او فرستاد و آنها را دعوت به فرمانبرداري كرد و يادآوري نمود كه آنها اولين كساني بوده اند كه راه اختلاف و تفرقه پيش گرفته اند و سفارش كرد كه از خدا بترسند و به حق (يعني عقيده و قانون اسلام) باز آيند، و آنچه را دوست ميدارند و تقاضاهايشان را براي او بنويسند.
مالك اشتر در جوابش چنين نوشت:
از مالك پسر حارث.
به خليفه اي كه به بلا در افتاده و به خطا رفته و از سنت پيامبرش منحرف گشته و قانون و دستور قرآن را پشت سر افكنده است!
... نامه ات را خوانديم. تو و وزيران و استاندارانت دست از ظلم و تجاوز و تبعيد مردان پاكدامن برداريد تا حاضرشويم از تو اطاعت كنيم. ادعا كرده اي كه ما بر خويشتن ستم روا داشته ايم. اين پندار تو است، همان پنداري كه ترا به ورطه گمراهي در انداخته است و ستمگري را برايت عدالتجلوه داده است و باطل را حق اما اين كه تو را دوست بداريم، مشروط به ايناست كه تو دست از خلافكاريهايت برداشته و به درگاه خدا توبه كني و آمرزش بخواهي، توبه از اين كه بر مردان نيكرو ما جنايت روا داشته اي، و مردان پاك و صالح را تبعيد كرده اي، ما را از شهر و ديارمان بيرون رانده اي، و جوانان را به استانداريو مقامات دولتي گماشته اي. و مشروط به اين كه مقامات دولتي ديار ما (يعني كوفه و عراق) را به دو نفر كه ما انتخاب كرده و دوست ميداريم يعني ابو موسي اشعري و حذيفه بسپاري، و وليد و سعيدت را و همه افراد خانوادهات را كه ترا به هوس و خودسري ميخوانند از ما دور سازي انشاء الله، و السلام.
عده اي از معاريف كوفه، اين نامه را به عثمان رساندند. وقتي نامه را
[ صفحه 268]
خواند گفت: خدايا من توبه ميكنم. و به ابو موسياشعري و حذيفه نوشت:
شما مايه خشنودي مردم كوفه و مورد اعتماد من هستيد. بنابراين امور دولتي كوفه بعهدهشما واگذار ميشود تا به انجام آن همت گماريد طبق قانون اسلام. خداما را و شما را بيامرزد. ابو موسي وحذيفه عهده دار امور شدند، و ابو موسي مردم را آرام ساخت. عتبه بن و غل اين بيت را سرود:
عثمان! از ره نيكي و نيكوكاري
چند روزي " اشعري " را استاندار ما ساز.
عثمان در جوابش گفت: بسيار خوب. نه چند روز بلكه ماهها!"
اميني گويد:
نظريه مالك اشتر درباره عثمان كاملا صريح و آشكار است و به تفسير و تحليل احتياجندارد. اظهار ميدارد حاضر است از عثمان اطاعت كند مشروط به اين كه دستاز خلافكاريهايش برداشته توبه نمايد. ولي وقتي مي بيند از انجام آن شرايط سرباز ميزند و بر ادامه كارهايخلاف اسلامش لجاجت ميورزد بر مخالفتشمي افزايد و مردم را عليه او بسيح ميكند و چندان مجاهدت مينمايد تا به مقصود نائل ميگردد.
در آينده، به ماهيت و چگونگي توبه هاي مكرر عثمان پي خواهيم برد.
سخن عبد الله بن عكيم
ابن سعد و بلاذري ميگويند: عبد الله بن عكيم جهني- كه از اصحاب پيامبر اكرم (ص) است- گفته كه " پس از عثمان هرگز در ريختن خون هيچ خليفه اي شركت نخواهم كرد. از او ميپرسند: مگر در ريختن خون عثمان
[ صفحه 269]
شركت داشته اي؟ جواب ميدهد: من شرح خلافكاريهايش را شركت در قتلش حساب ميكنم. "
اميني گويد:
از اين روايت تاريخي بر ميايد كه اين صحابي معتقد بوده عثمان كارهاي زشت و خلاف اسلام داشته، و چون براي او مسلم بوده كه اين كارهاي زشت و ناروا از عثمان سر زده بر خود واجب ديده كه درانجمنها و مجالس به شرح آن پرداخته وبا اين كار به قتل او كمك كند، و همين شرح و ذكر باعث قتل او هم شده است. حتي پس از قتل، به شركت در آنو كمك به آن اعتراف كرده است.
سخن محمد بن ابي حذيفه
ابو القاسم محمدبن ابي حذيفه از كساني بوده است كه در برانگيختن مردم عليه عثمان سخت ميكوشيده اند. بلاذري مينويسد: " محمد پسر ابوبكر، و محمد بن ابي حذيفه آنسال كه عبد الله بن ابي سرح به مصر رفت از مدينه به مصر رفتند. محمد بن ابي حذيفه معايب عثمان را برميشمرد و از او انتقاد ميكرد و گفت:
عثمان مردي را به استانداري گماشته كه پيامبر (ص) در روز فتح مكه خونش را هدر شمرده و آيات قرآن براي اثبات كفرش فرود آمده آنهنگام كه گفته بود:
منهم مثل آنچه خدا فرو ميفرستد فروميفرستم.
حمله " ذات الصواري " در محرم سال 34 هجري رخ داد كه فرماندهيش با عبد الله بن سعد بن ابيسرح بود. او وقتي بنماز جماعت ايستاد محمد بن ابي حذيفه تكبيري بلند گفت كه عبد الله ترسيد و مضطرب گشته او را تهديد و نكوهش كرد. و پيوسته از كارهاي ناراحت كننده او و پسر ابوبكر برايش خبر ميامد.
[ صفحه 270]
محمد بن ابي حذيفه يكوقت بنا كرد به گفتن اين سخن كه اي مردم مصر! ما حمله و جنگ را پشت سر افكنده ايم. ومقصودش جنگ با عثمان بود.
محمد بن ابي حذيفه و محمد پسر ابوبكر وقتي انتقادات مردم از عثمان فزوني گرفت به مصر رفتند كه استاندارش عبد الله بن سعد بن ابي سرح بود، و با محمد پسر طلحه كه همراه عبد الله بن سعد بود همدست گشتند. محمد بن ابي حذيفهكه شب به مصر رسيده بود صبح براي نماز به مسجد رفت و چون حمد و سوره را بصداي بلند ميخواند عبد الله بن ابي سرح پرسيد او كيست. گفتند: مردسفيد پوست درخشان چهره اي است. دستور داد وقتي نمازش را تمام كرد اورا بياورند. چون او را ديد پرسيد: چرا به منطقه من آمده اي؟ گفت: براي جهاد خارجي آمده ام. پرسيد: چه كسي با تو آمده است؟ گفت: محمد بن ابي بكر گفت: بخدا فقط باين منظور آمده ايد كه مردم را بشورانيد و از اطاعت ما خارج سازيد. دستور داد آن دو را زنداني كردند. آنها بهمحمد پسر طلحه پيغام دادند كه با او مذاكره كند و نگذارد مانع رفتن آنها به جهاد شود. عبد الله بن ابي سرح آنها را آزاد كرد. پس از مدتي عبد الله بن ابي سرح آهنگ تسخير افريقا كرد و براي آندو كشتي يي جداگانه تهيه ديد تا با مردم معاشرت ننموده، آنها را نشورانند. محمد پسر ابوبكر بيمار گشته از رفتن به جهاد باز ماندو محمد بن ابي حذيفه نيز بخاطر او اقامت كرد. سپس همراه عده اي از مردم عازم جهاد شدند و وقتي از جهاد بر ميگشتند دل تمامي مردمي كه همراهشان رفته بودند از كينه عثمان آكنده بود. چون عبد الله بن ابي سرحاز جنگ افريقا به مصر برگشت نامه اي از عثمان دريافت كرد حاوي دستور عزيمتش به مدينه.
پس شخصي را كه با محمد پسر ابوبكر و محمد بن ابي حذيفهنظر موافق داشت و همراي بود به جانشيني خويش گماشت و خود به مدينه رفت. جانشين وي
[ صفحه 271]
با آندو همراه گشت و مثل آنها مردم را به حركت بطرف مدينه بر انگيخت.
ميگويند: عثمان سي هزار درهم و كجاوه اي (ياستوري با كجاوه اش) كه خلعتي بر آن بود براي محمد بن ابي حذيفه فرستاد. وي دستور داده تا آنرا در مسجد نهادند و آنگاه رو به مردم كرده گفت: آي جماعت مسلمان ملاحظه كنيد كه عثمان ميخواهد مرا بفريبد و از دين بدر برد و بهمين منظور برايم رشوه ميفرستد.
مردم مصر بر اثر آن بر حملات و انتقادات خويش به عثمان افزودند.
و به دور محمد بن ابي حذيفه جمع شده او را به رياست و استانداري خويش برداشتند. چون خبر به عثمان رسيد عمار ياسر را خوانده از او در مورد رفتاري كه كرده بود معذرت خواسته و از خدا طلب آمرزش كردو او عمار خواهش نمود كينه اش را به دل نگيرد. و گفت: اعتمادي كه به تودارم كافيست كه حسن نيتم را به تو ثابت كند. و از او خواست به مصر رفته درباره صحت و سقم گزارشي كه درباره محمد بن ابي حذيفه رسيده تحقيق نمايد و خبرش را بياورد و در آنجا در برابر كساني كه نزد او آمده انتقاد مينمايند از او دفاع كند.
وقتي عمار به مصر رسيد مردم آنجا را عليه عثمان برانگيخت و آنها را دعوت كرد وي را از خلافت بر كنار نمايند، و مصر را عليه عثمان شوراند، و نظريه محمد بن ابي حذيفه و محمد پسر ابوبكر را تاييد نموده تقويت كرد و آنها را تشويق نمود كه بطرف مدينه حركت كنند. عبد الله بن ابي سرح كارعمار را به عثمان گزارش داده و اجازهخواست او را مجازات كند. عثمان به او نوشت:
اي پسر ابي سرح پيشنهادت بدترين پيشنهادها است. تو عمار را با بهترين وسيله و محترمانه به مدينهنزد من بفرست. بر اثر آن مردم مصر به جنب و جوش درآمدند
[ صفحه 272]
و با تعجب بهم ميگفتند: عمار را تبعيد و راهي ميكنند! در همين اثنا محمد بن ابي حذيفه به ميان مردم افتاده آنها را براي حركت بطرف مدينه بر انگيخت، و آنهاهم دعوتش را پذيرفتند و براه افتادند.
ابو عمر الكندي در كتاب " فرمانروايان مصر " مينويسد: " عبد الله بن سعد (بن ابي سرح) استاندارمصر وقتي مردم عليه عثمان برخاستند واو فرمانروايان ولايات را فرا خواند در رحب سال 35 هجري روانه مدينه شد وعقبه بن عامر را به جاي خويش گماشت. محمد بن ابي حذيفه- كه آنوقت در مصربود- بر عقبه بن عامر شوريده او را از مصر بيرون راند و بر آن سرزمين مسلط شد، و اين در شوال همان سال اتفاق افتاد. و مردم را دعوت كرد عثمان را از خلافت خلع نمايند، و شهرها را شوراند و عليه عثمان تحريك كرد. "
ابن حجر از طريق ليث از عبد الكريم حضرمي نقل ميكند كه " محمد بنابي حذيفه نامه هائي از زبان همسران پيامبر (ص) ميساخت و در آن عيبجوئيو حمله به عثمان بود. و ستوراني برگرفته آنها را سخت مي بست، و عده اي را كه ميخواست نامه رسان نمايد بر پشت بام در گرماي آفتاب نگه ميداشت تاصورتشان را آفتاب بسوزاند و قيافه مسافر پيدا كنند. آنگاه ميگفت تا بهراه مي رفتند، و سپس كسي ميفرستاد تا از ورودشان خبر آورد، و دستور ميداد تا مردم در استقبالشان بروند. و به مردم ميگفتند: ما اطلاعي نداريم و همه خبرها در نامه ها نوشتهاست. محمد بن ابي حذيفه همراه مردم چون به آنها ميرسيد ميگفتند: در مسجد جمع شويد. در آنجا نامه هاي همسران پيامبر (ص) را چنين مي خواند: اي مسلمانان ما از كارهاي عثمان به شما شكايت ميكنيم... و
[ صفحه 273]
انتقادات و حملاتي را كه به عثمان بود براي مردم ميخواند. كساني كه درمسجد جمع شده بودند فرياد برآورده بصداي بلند مي گريستند و دعا و نفرين مينمودند.
وقتي مصريان بعنوان مبارزه و مخالفت با عثمان رهسپار مدينه گشتند محمد بن ابي حذيفه آنان را تا " عجرود " مشايعت نموده برگشت. "
اميني گويد:
اين صحابي عظيم الشان با جد و جهدي تمام در زدودن انحرافات و بدعتهائي كه از حاكم سر زده بود ميكوشيده است، و به تهمتهائي كه دار و دسته عثمان به او ميزده و ميگفته اند كه نامه از زبان همسران پيامبر (ص) جعل ميكند وقعي نمي نهاده است، و چندان به مجاهدت ادامه داده تا روزگار بدعت و خلافكاري و ستم بسر آمده است. نسبت جعل و تزويري هم كه به او داده اند كار هر بيچاره درمانده است كه به تهمت متوسل ميشود. شايد هم اين نسبتو روايات تاريخي اين زمينه در ادوار بعد بوجود آمده است چنانكه در مورد همه آنان كه عليه عثمان قيام كرده اند چنين نسبتها داده و چنين رواياتيجعل كرده اند تا حقائق تاريخي را بپوشانند و دگرگونه نمايند.
مگر از همسران پيامبر (ص) و مثلا از عائشهبعيد بوده كه نامه هائي در تحريك مردم به قيام عليه عثمان بنويسند و خلافكاريهايش را براي خلق بشرح آورند؟ از عائشه كه ميگفته: نعثل را بكشيد. خدا او را بكشد. چون او كافر شده است و بخدا خيلي مايلم كه تو (اي مروان) و اين رفيقت كه خيليبه سرنوشتش علاقمندي (يعني عثمان) بپاي هر كدامتان سنگي گران ميبود و به دريا مي افتاديد و مرگ و نابودي بر نعثل و خدا او را بكشد، زيرا آنچه بر سرش آمد نتيجه كارهاي خودش بود و خدا به بندگانش ظلم نميكند. واي
[ صفحه 274]
ابن عباس خدا به تو عقل و فهم و قدرت بيان داده. بنابراين مبادا مردم را از دور اين ديكتاتور پراكنده و دور سازي!
گرفتيم كه عده ايرا با اين اتهامات و نسبت هاي دروغينبه ترديد انداختند، اما آيا ميتوانند اين را انكار كنند كه آنها مخالف عثمان بوده و مردم را عليه او بر مي انگيخته اند؟ نه، نميتوانند انكار كنند. و آنها چه كساني هستند؟ كساني كه اين جماعت آنها را عادل وراستگو دانسته، و " صحاح " و كتابهاي حديث معتبرشان پر است از رواياتي كه از آنان نقل گشته و حجت دانسته شده و سند و دليل فقهي قرار گرفته است. پس قدر مسلم اين خواهد بود كه جمعي از اصحاب عادل و راسترو عليه عثمان همداستان بوده و ميكوشيدهاند و كارهايش را خلاف دين، و نوعي بدعت ميدانسته و در زدودنش تلاش مينموده اند. تنها چيزي كه ميگويند- و در هر موردي كه چند نفر در برابرهم قرار گرفته و نظريات فقهي متناقض دارند ميگويند- اين است كه آنها در اجتهاد و اظهار نظر فقهي خويش دچار خطا گشته اند. چنين حرفي طبعا بهتر از اين نظر نيست كه آنها در مخالفت با عثمان خطا نكرده و درست استنباط كرده اند زيرا اصحاب در مخالفت با عثمان اجماع نموده و همداستان بوده اند و گفته اند كه امت محمد (ص) برنظري خطا اجتماع نخواهد كرد و همداستان نخواهد شد.
سخن عمرو بن زراره معاصر پيامبر
بلاذري وبعضي ديگر از مورخان مينويسند: " اولين كساني كه براي خلع عثمان و بيعت با علي (ع) به تبليغ برخاستندعمرو بن زراره بن قيس نخعي، و كميل بن زياد نخعي بودند. عمرو بن زراره به نطق برخاسته گفت: مردم!
[ صفحه 275]
عثمان با اينكه قانون اسلام را ميشناخت آنرا ترك كرد، و با سپردن مقامات دولتي به بدترين افراد ميخواهد مردم پاك و صالح را بفريبد واز راه بدر سازد.
وليد اطلاع پيدا كرد و به عثمان گزارش داد. عثمان درجوابش نوشت:
عمرو بن زراره بيابانگرد سبكسر است. او را به شام تبعيد كن، تا پيش مالك اشتر و اسود بن قيس بن يزيد برود. قيس بن يزيد عموي اسود بن قيس بود و اسود از او بزرگ تر بود. قيس بن قهدان در آنوقت اين شعر را سرود:
به خداي يگانه، پروردگار كعبه سوگند، سوگندي موكد
كه در نهان و آشكار جوياي پاداش او هستم
بدينكار كه ميكوشم تا وليد و رفيقش عثمان پسر عفان
را كه تكيه گاه گمراهگراي است از حكومت بر كنار سازم
ابن اثير ميگويد: سراينده اين شعر نيز از كساني است كه عثمان از كوفه به دمشق تبعيد كرد ".
اميني گويد:
نظريه اين صحابي كاملا روشن است، و با نظر ساير اصحاب متوافق و همسان است.
نظريه صعصعه بن صوحان رئيس قبيله عبد القيس
ابن عساكر مينويسد: " عثمان بالاي منبر بود. صعصعه برخاسته به او گفت: اي اميرالمومنيناز راه اسلام بگشتي بر اثر آن ملت تواز راه اسلام منحرف گشت. به راه راست آي تا ملت به راه راست (اسلام) درآيد.
[ صفحه 276]
روزي ديگر صعصعه سخن گفت و بسيار گفت تا عثمان رو به مردم كرد كه آي مردم اين پر گوي بيهوده گري لافزن نميداند خدا كيست يا خدا كجاست.
صعصعه گفت: اين كه گفتي من نميدانم خدا كيست، بدان فه خدا پروردگار ما و پروردگار اجداد ديريل ما إست, در جواب اين كه گفتي نميدانم خدا كجارت، بايح ب?ويم جدا در كمين ستمگرإن و گناهكاران) است. و سپس اين آيه رئ خواند: به كسانيكه ستم ديده اند چون ستمديده انح اجازه) پيكار) داده شد، و خدؤ قادر به ياري و پيروزي إيشان است. عثمان گفت; اين آيه فقط درباره ما ودوستانمان نازل شده كه از مكه بناحق بيرون رانده شديم ".
زمخشري اين مطلب را در " فائق " و ابن منظور در " لسان العرب " و ابن اثير در " النهايه " و زبيدي در " تاج العروس " آورده اند.
اميني گويد:
صعصعه كه شرح حالش را در همين جلد آورديم و به فضائل و قهرماني و پاكي و سلامت نفسشدر امور دين و دنيا پي برديم معتقد است عثمان از راه حق و راه اسلام بگشته و بر اثر انحرافش ملت اسلامي راه انحراف گرفته است و اگر وي به راه راست آيد ملت بدان باز خواهد گشت.
و با تلاوت آيه قرآن و استناد به آن ميرساند كه جنگ بر ضد عثمان روا وجايز است، و او و امثالش مورد ستم عثمان قرار گرفته اند و خدا قادر است
[ صفحه 277]
آنان را ياري داده به پيروزي نائل آورد. اين سخنان مستند و استدلال فقهي را در حضور مردم و اصحاب پيامبر (ص) و در حاليكه عثمان بالاي منبر است بيان ميدارد و هيچكس در برابرش بر نميخيزد و سخنش را رد و استدلالش را نقض نمينمايد.
سخن حكيم بن جبله شهيد جنگ جمل
ابو عمر در وصف وي ميگويد: مردي بزرگ و صالح و ديندار بود و افراد قبيله اش به او احترام گذاشته از وي پيروي ميكردند. و مسعودي او را سروري زاهدو پارسا شمرده و ستوده است.
وي يكي از سران مخالفين عثمان در بصره بوده است. مسعودي مينويسد:
وقتي مردم ازكارهاي عثمان آن انتقادات را كردند از جمله كساني كه راهي مدينه شد حكيم بن جبله بود. ذهبي ميگويد: از كساني بوده است كه عليه عثمان رضي الله عنه تبليغ و تحريك ميكردند.
خفاف طائي در شرح قضيه عثمان ميگويد: مكشوح او را محاصره كرد، و حكيم عليه او حكم داد، و محمد (بن ابي بكر) و عمار عهده دار اجرايش شدند. و سه تن به كار (سرنگوني و خلع و قتلش) همت گماشتند:
عدي بن حاتم، مالك اشتر، و عمرو بن حمق. و دو تندر اين راه خيلي تلاش نمودند و آنها عبارتند از طلحه و زبير...
ابو عمر ميگويد: او از جمله كساني بود كه عثمان را بخاطر عبد الله بن عامر و ساير استانداران و كارمندان عاليرتبه دولت او، مورد انتقاد قراردادند.
[ صفحه 278]
ابو عبيد ميگويد: در جنگ جمل پاي حكيم قطع شد. پاي خويش را گرفته بطرف كسي كه آنرا قطع كرده بود پيش رفت، و او را چندان باهمان پا زد تا به قتل رسانيد، و در همان حال اين شعر رزمي را ميخواند:
اي جان! ميارام! چون بهترين دعوت كننده ترا فرا خوانده است
پايم اگر بريده گشت چه باك! زيرا دست هنوز دارم!
مي بينيم اين قهرمان سترگ و زاهد ديندار از پيشتازان راه مبارزه با عثمان است و چندان پيش رفته كه ريختن خون او و تشكيل اجتماعات عليه او را جايز دانسته است، و با وجود همه اين كارها در نظر آن جماعت " صالح " و " پارسا " است و زبان به ستايش و سپاسش ميگشايند، و اينكارها صفحه تاريخ زندگيش را سياه نكرده و در صلاح و پاكي و دينداريش خللي وارد نساخته است. اينها ثابت مينمايد كه عثمان نميتواند زمامداري عادل و راسترو و بر صراط اسلام شمرده شود!
سخن هشام بن وليد برادر خالد بن وليد
پيشتر ديديموقتي عثمان، عمار ياسر را زد تا بيهوش افتاد همين هشام بن وليد مخزومي به او گفت: اي عثمان به علي (ع) چون از او و قبيله اش ترسيدي هيچ نگفتي. ولي در برابر ما گستاخي بخرج داده و عضو قبيله ما را آنقدر زدي تا دم مرگ رسيد. بخدا اگر بميرديكي از افراد مقتدر بني اميه (قبيلهعثمان) را حتما خواهم كشت. عثمان گفت: اي پسر قسريه!
كارت به اينجا كشيده است؟ گفت: هم مادرم از عشيرهقسري از قبيله بجيله است
[ صفحه 279]
و هم مادر بزرگم. آنگاه عثمان به او دشنام داده دستور داد تا بيرونش كردند.
هشام شعري سروده درباره عثمان كه مرزباني در معجم الشعراء و ابن حجر در " اصابه " آورده اند و اين بيت از آنجمله است:
زبانم رسا ودراز است، بنابراين از آن بر حذر باش
و شمشيرم درازتر و رساتر از زبان من است
نظر اين صحابي " عادل " و راسترو- باعتقاد آن جماعت- درباره عثمان پوشيده و مبهم نيست، و با ديگر اصحاب در كوبيدن و پرخاش و تخطئه وي همداستان است. عثمان را تهديد ميكند كه برايش هجويه خواهد سرود و با شمشير تهديد ميكند يعني كشتنش را روا ميشمارد و هيچ احترام وحرمتي برايش قائل نميشود. با وجود اين مگر ميتوان گفت كه هشام بن وليد مخزومي، عثمان را زمامداري عادل و راسترو ميدانسته است؟
سخن معاويه پسر ابوسفيان اموي
1- اميرالمومنين علي (ع) به معاويه مينويسد: " درباره عثمان و كشته شدنش زياد مجادله كرده اي. حقيقت اين است كه وقتي پشتيباني از عثمان بنفع تو بود به پشتيباني او برخاستي (يعني پس ازمرگش) و آنهنگام كه پشتيباني از او به نفع او بود پا از ياريش به دامن پيچيدي (يعني در روزهاي آخر حياتش)".
2- همچنين به او مينويسد: " بخدا پسر عمويت (يعني عثمان) را كسي جز تو نكشت ".
[ صفحه 280]
3- باز به او مينويسد: " درباره عثمان پر گفته اي. بجان خودم او را كسي جز تونكشت و نه كسي جز تو خوار و بلا دفاع گذاشت. پيوسته چشم انتظار حوادث بد براي او بودي و آرزوي مرگش را داشتي تا به آنچه در دل ميپروري برسي. و كار تو بهترين دليل اين حقيقت است ".
4- عبد الله بن عباس به معاويه مينويسد: " سخن از بدي ما با ياران عثمان و نفرت ما از حاكميت بني اميه رانده اي بجان خودم تو عثمان را وقتياز تو ياري خواست و كمكش نكردي وسيلهاي براي اغراضت يافتي، تا رسيدي به آنچه ميخواستي. گواه ميان من و تو پسر عمويت وليد بن عقبه، برادر عثمان است."
5- در نامه ديگري به او مينويسد: " گفته اي من از كساني بوده ام كه عليه عثمان فعاليت كرده واو را خوار و بيدفاع گذاشته و خونش را ريخته ام.
و ميان من و تو پيمان صلحي نيست كه مانع آسيب رساندن تو به من شود.
بخدا سوگند ياد ميكنم كه توچشم انتظار قتل عثمان بودي و مشتاق مرگش، و با اين كه وضعش برايت كاملاروشن بود نگذاشتي مردم قلمروت به دفاعش بيايند، در حاليكه نامه سراسراستمداد و استغاثه اش به تو رسيد، وتو اعتنائي به آن ننمودي در حاليكه ميدانستي محاصره كنندگان تا او را نكشند دست بردار نيستند. تا آن كه همانطور كه ميخواستي به قتل رسيد. بعد ديدي مردم ترا همشان و همطراز مانميدانند. پس بناي نوحه سرائي براي عثمان را گذاشتي و تهمت قتلش را به ما چسباندي و گفتي: بناحق و مظلومانه كشته شد.
اگر واقعا بناحق و مظلومانه كشته شده باشد تو از همه ظالم تر و در كشتنش
[ صفحه 281]
مسوول تري..."
6- بلاذري مينويسد: " چون عثمان از معاويه كمك خواست وي يزيد بن اسد قسري پدر بزرگ خالد بن عبد الله بن زيد فرمانرواي عراق را (با سپاهي) فرستاده به او گفت: وقتيبه ذو خشب نزديك مدينه رسيدي در آنجااردو بزن و جلوتر نرو، و نگو: حاضر چيزهائي را مي بيند كه غايب نمي بيند!
زيرا من حاضر و شاهدم و تو غايبي. وي در ذو خشب ماند تا عثمان كشته شد.
در اين وقت معاويه به او دستور بازگشت داده تا ارتشي را كه همراهش كرده بود باز آورد. معاويه اين كار را كرد تا عثمان كشته شود و بعد او مردم را به قبول فرمانروائي خويش دعوت كند ".
7- شبث بن ربعي در نطقي خطاب به معاويه ميگويد: " بخدا بر ما پوشيده نيست كه تو در پي چه هستي و چه را ميخواهي بچنگ آوري. توبراي گمراه كردن مردم و جلب آراء و تمايلات آنها و بزير فرمان درآوردن آنها هيچ وسيله اي جز اين نيافته اي كه بگوئي: " زمامدارتان بناحق و مظلومانه كشته شده، و ما به خونخواهي او برخاسته ايم ". در نتيجه، افراد نادان و فرومايه بر گرد اين شعار فراهم آمده اند. در حاليكه براي ما مسلم است كه تو پا ازياري او به دامن پيچيدي، دلت ميخواست او كشته شود تا به اينجا برسي و دعوي خونخواهي او را پيش بكشي..."
8- ابو ايوب انصاري در جوابمعاويه مينويسد: " ما را چه به قاتلان عثمان. كسي كه چشم انتظار بهقتل او دوخته بود و نگذاشت مردم شام
[ صفحه 282]
به ياري او بيايند تو بودي. و كساني كه او را كشتند غير از انصاربودند".
9- محمد بن مسلمه انصاري به معاويه مينويسد: " اگر عثمان را پس از مرگش پشتيباني ميكني در زمان حياتش خوار و بيدفاع گذاشتي. و ما ومهاجران و انصاري كه در اينجا هستند به رفتار درست نزديك تريم".
10- در گفتگوئي كه ميان معاويه و ابو طفيل كندي صورت گرفته، معاويه مي پرسيد: تو جزو قاتلان عثمان بودي؟ ميگويد: نه، ولي شاهد واقعه بودم واو را ياري ننمودم. مي پرسيد: چرا، در حاليكه وظيفه داشتي بياري او برخيزي؟ ميگويد: بهمان دليل كه تو درشام ماندي و مرگش را انتظار بردي معاويه ميگويد: مگر همين كه به خونخواهي او برخاسته ام ياري او نيست؟ ميگويد: بله، ولي وضع تو با او چنان است كه جعدي ميگويد: ترا پس ازمرگم خواهم ديد كه برايم نوحه سر داده اي.
در حاليكه در زندگيم هيچ كمكي به من ننمودي.
11- وقتي خبر مرگ عثمان و بيعت مردم با علي (ع) به معاويه رسيد سخت دلتنگ گشته از اين كه عثمان را خوار و بيدفاع گذاشته و ياري نكرده اظهار پشيماني نمود، و چنانكه ابن مزاحم نوشته گفت:
خبري برايم آوردند مايه اندوه
و باعث گريه اي طولاني
خبر از نابودي دامنه دار و ننگ
و مايه خواري و بيچارگي
خبر از مرگ اميرالمومنين، واين
خبري است كه كوه را درهم ميشكند
ديده مبيناد چون او بيگناهي را
كه بكشتن رود، و اين سهمگين است
[ صفحه 283]
جماعتي در مدينه عليه وي همداستان گشتند
و دو دسته بودند: قاتلان و كساني كه پا از دفاع بدامن پيچيدند
او از آنها استمداد كرد ولي گوش خويش
به كري زدند و اين نشانه نيت و نظر دروني آنها بود
من پشيمانم، پشيمان از اين كه تابع هوس گشتم
و همين كافي است كه مرا به افسوس و به شيون وا دارد
اميني گويد:
از جمله مطالبي كهآورده شد اين نتيجه بدست ميايد كه معاويه در برابر عثمان و قتل او موضعي گرفته شبيه موضعي كه اصحاب پيامبر (ص) داشته اند با يك تفاوت، و آن اين كه اگر آنان به دو دسته مهاجم و خودداري كننده از دفاع تقسيمميشده اند او موضع خودداري كردن از دفاع و كمك را گرفته ولي بانگيزه و بمقصودي كه آنان داشته اند يا بنا برتكليف شرعي از دفاعش خودداري كرده اند؟ بلكه باين غرض كه با كشته شدن عثمان جامعه بي زمامدار بماند و ميدان براي رقابت و كشمكش بر سر تصديمقام خلافت گشوده شود و خون عثمان راكه با وي خويشاوندي داشته وسيله از ميان بردن رقبا و مردان شايسته خلافتو حكومت قرار دهد. ضمنا از اسناد تاريخي ياد شده چنين بر ميايد كه خودداري معاويه از دفاع عثمان اثري مهم در قتل وي داشته است، و وضع معاويه كه با وجود امكانات بسيار و فرماندهي بر سپاهي گران از انجام فرمان خليفه سر پيچيده و چندان تاخيرروا داشته كه كار از كار گذشته است به وضع قاتلان عثمان نزديك است. بهمين لحاظ است كه امام (ع) به او ميگويد: " بخدا پسر عمويت (عثمان)را كسي جز تو نكشته است " و " بجان خودم
[ صفحه 284]
او را كسي جز تو نكشته و نه كسي جز تو خوار و بيدفاع گذاشتهاست " و ديگر سخناني در همين زمينه و با همين مضمون كه ميرساند نيت پنهان و غرض معاويه بر ايشان پوشيده نماندهاست. و هر گاه واحدهاي نظامي تحت فرمانش را در ذو خشب متوقف نساخته، وارد مدينه ميكرد و در انتظار كشته شدن عثمان نميماند از او دفاع ميكردند و يا بر مخالفان و محاصره كنندگان چيره ميشدند يا چندان به دفاع ادامه ميدادند تا واحدهاي كمكي ديگر از ساير شهرستانها فرا ميرسيد. اما معاويه كه طمع به جانشيني عثمان و هموار ساختن زمينه سلطنت خويش بستهبود قتل عثمان را رفع يكي از موانع وبدست آمدن وسيله تحرك سياسي و نظامي زير شعار خونخواهي عثمان ميدانست، وباتكاي اين محاسبه سياسي دست از ياريعثمان بازداشت، و بهمين جهت اگر قتلعثمان- چنانكه مدعي بود- مظلومانه باشد او از همه كس ظالم تر و مسوول تر است. و اين استدلال علامه امت اسلامي عبد الله بن عباس است.
همچنين اگر معاويه- چنانكه آن جماعت ميپندارند و مدعيند- از اصحاب عادل و راسترو شمرده چنين نظري درباره عثمان داشته و چنين موضع و سياستي!
سخن عثمان درباره خويش
مغيره بن شعبهپيش عثمان رضي الله عنه- كه در محاصره بود- آمده گفت: اي اميرالمومنين اين جماعت عليه تو اجتماع كرده اند، بنابراين اگر مايلي برو به مكه، يا اگر ميخواهي از ديوار خانه ات دري برايت ميگشائيمتا از آنجا به شام بروي، و در آنجا معاويه و طرفداراني كه از مردم شام داري هستند، و هر گاه هيچيك از اينها را نمي پسندي تو و ما بيرون ميائيم و
[ صفحه 285]
اختلافمان را با اين جماعت به قرآن عرضه ميداريم. عثمان گفت: در مورد پيشنهاد رفتن به مكه، من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود: در مكه يكي از قريش كافر و مدفون ميشود كه نيمي از عذاب اين امت اعم از انس و جن نصيبش خواهد شد. بنابراين انشاء الله نميخواهم من آن شخص باشم...
احمد حنبل اين را بدين گونه آورده است: ... يكي از قريش در مكه كافر و دفن ميشود كه نيمي از عذاب مردم دنيا نصيب او خواهد شد. بنابراين من هرگز نميخواهم آن شخص باشم...
خطيب بغدادي، آنرا بدينصورت روايت كرده است: در مكه يكتن از قريش كافر و دفن ميشود كه نيمي از عذاب امت نصيبش خواهد شد. بنابراين هرگز آن شخص نخواهم شد.
حلبي چنين روايت كرده است: عبد الله بن زبير وقتي به عثمان رضي الله عنه كه در محاصره بود گفت: من اسبهاي اصيل و تيزتكي دارم كه برايت فراهم ساخته ام، اگر مايلي با آنها خود را نجات داده به مكه برو. زيرا آن جماعت حاضر نميشوند در مكه كه حرم و منطقه امن است- خونت را بريزند.
عثمان در جواب گفت: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه ميفرمود: مردي از قريش در حرم يا در مكه كافر و دفن ميشود كه نيمي از عذاب مردم دنيا نصيبش خواهد شد. بنابراين من آن شخص نخواهم شد.
[ صفحه 286]
>خويشتن شناسي
>اشعاري در تاييد آنچه گذشت
خويشتن شناسي
از اين روايت تاريخي بر ميايد كه عثمان بر اثر يقيني كه به جرائم وگناهان خويش داشته بيش از اين كه به مفاد رواياتي كه هوادارانش برايش ساخته و نقل كرده اند. مانند حديثي كه به او و نه نفر ديگر مژده بهشت ميدهد.
اطمينان داشته باشد به انطباق حديثي بر خويش اطمينان داشته است كه درباره يك قرشي نامعلوم و غيرمشخص آمده است. پس، از ترس اين كه آن قرشي مجهول كه پيامبر (ص) پيش بيني كرده در مكه به كاري كفر آميز دست خواهد زد خودش باشد از رفتن به مكه و نجات جان خويش خودداري نموده است، و همچنان در حصار باقي مانده تا به كشتن رفته است. تازه برايش يقين نبوده كه اگر به مكه رود در آنجا كشته و مدفون شود، و بفرض كه در آنجا كشته ميشد باز از كجا معلوم كه او همان مرد قرشي باشد كه پيامبر اكرم پيش گوئي فرموده است؟
چگونه عثمان نگران است كه مرد كافري باشد كه نيمي از عذاب امت اسلامي يا مردم جهان بر دوش و نصيبش خواهد بود در حاليكه طبق روايتي كه هوادارنش مياورند دو بار بهشت را از پيامبر (ص) خريده است: يكبار وقتي چاه " رومه" را احداث كرد و ديگر بار وقتي سپاهتنگدستي را تدارك نمود؟ عثمان چطور بيمناك است در حاليكه ميگويند پيامبراكرم به او مژده داده است كه كشته خواهد شد و در حالي برانگيخته خواهد شد كه بر همه
[ صفحه 287]
كساني كه خوار و بيدفاع مانده اند سرور است و مردم شرق و غرب عالم به او رشك مي برند و براي تعداد كثيري بشماره نفرات دو قبيله اصلي ربيعه و مضر شفاعت خواهد كرد؟ چگونه نگراني به خود راه ميدهد در حاليكه ميگويند پيامبر اكرم(ص) را ديده كه اشاره به او به ملتش سفارش ميكند كه امير و دوستانش را داشته باشيد؟ چرا بترسد در حاليكه ميگويند پيامبر گرامي از حالات و وضعش در بهشت خبر داده و وقتي از او پرسيده اند در بهشت برق هست؟ فرموده: آري بجان خودم هست. وعثمان چون از جايگاهي به جايگاهي ديگرنقل مكان ميكند بهشت برايش برق ميزندو باز ميتابد؟
چگونه مي ترسد در حاليكه ميگويند پيامبر اكرم (ص) درحضورش گفته: هر پيامبري در ميان ملتش رفيقي دارد كه با او در بهشت خواهد بود، و رفيق من عثمان است و با من در بهشت؟ يا در حاليكه او را در آغوش گرفته فرموده: تو ولي (و دوست) مني در دنيا و در آخرت يا بروايتي ديگر: اين در دنيا همنشين من است و در آخرت ولي (و دوست) من.
عثمان بعد از اين كه- چنانكه از جابر بن عبد الله انصاري نقل ميكنند پيامبر (ص) نميشد به منبر رود يا فرود آيد و نگويد: عثمان در بهشت است، چطور از عاقبت كار خويش ترسيد و بيمناك گشت مبادا همان كافري باشد كه نيمي از عذاب امت اسلامي يا مردم جهان را بر دوش ميكشد؟
[ صفحه 288]
ميتوان گفت كه اينها همه بي اساس و دروغ و ساختگي است، و عثمان از آنها خبر نداشته است، و خود را خوب ميشناخته و چنانكه قرآن ميفرمايد:
انسان هر چند عذر و بهانه آورد باز خويشتن را بخوبي ميشناسد و از كردارش آگاه است.
اشعاري در تاييد آنچه گذشت
بلاذري اين شعر را از " ابو منقذ "- كه در جنگ جمل در سپاه اميرالمومنين بوده- آورده است.
ديدهاي گريان باد كه بر عثمان بگريد
بر عثمان كه صفحات قرآن را پراكند
و در حالي كه قانون اسلام را رها كرده
و خواست خويش را بكار مي بست، و جنگي خونين بميراث نهاد.
بدرگاه خداي رحمان از دين و شيوه نعثل و
پسر ابوسفيان- اين دو مردك- بيزاري ميجويم
اين ابيات به اين غريره نهشلي و حباب بن يزيد مجاشعي نيز نسبت داده شده است.
علي بن غدير غنوي- يا بگفته اي اهاب بن همام مجاشعي- چنين سروده است:
ترا بجان پدرت دروغ نگو!
حقيقت اين است كه از خير (و عمل ديني) جز اندكي نمانده است
مردم را از دين بدر برده اند
و عثمان شر مستمري بر جاي نهاده است
[ صفحه 289]
من هر گمراهي را نكوهش و سرزنش ميكنم.
بنابراين تو بايد راهي پسنديده در پيش گيري و به راه خدا روي.
اينك قطعه اي از سرود رزمي همام بن اغفل در جنگ صفين، كه نصر بن مزاحم در كتاب صفين آورده است:
چشم زشتكاران و سران كفر و نفاق
چون به هنگهاي سپاه عراق افتاد
خيره گشت و برق زد، سپاهي كه
ميگفت: ما آن از دين بدر گشته را كشتيم
آن سردار تجاوزكاران وتفرقه افكنان
عثمان را بروز تسخير و آتش زدن خانه اش
و در آن هنگامه كه از بس نيزه
و شمشير ميزديم مدافعانش بهم در پيچيده بودند
و اين شعر را محمد بن ابي سبره خوانده است:
ما بوديم كه نعثل را كشتيم
چون راه بر بزرگان روشن رايمان بربست
و با روشي منحرف و بدور از اسلام به حكومت پرداخت
ما بوديم كه پيش از او مغيره را كشتيم
نيزه هاي انتقامجويمان او را در غلتاند
ما مردمي ثابت راي و روشن بينيم
[ صفحه 290]
فضل بن عباس در جواب وليد بن عقبه چنين ميگويد:
به قصاص خوني برخاسته اي كه حق خونخواهيش را نداري
ترا به او چه و او را بتو چه؟
تو با چسباندن خودت به عثمان و خونخواهيش به كره خر ميماني
كه چون افتخارمندان بناي افتخار و برتري بگذارند پدرش را از ياد برده به مادرش افتخار مينمايد
هان بهترين انسانها پس از محمد (ص)
در نظر خدا و خردمندان وصي او است
آن كه نخستين نمازگزار با پيامبر است و برادرش
و اولين مردي كه در " بدر " گمراهگران را به خاك انداخت
اگر انصار، ستمگري پسر عموتان (عثمان) را ديده بودند
او را از ستمگري باز ميداشتند و ياري نميدادند
همين عيب وننگ براي او بس كه انصار به كشتنش اشاره نمودند
و او را به سياهپوستان مصري واگذاشتند
عمرو عاص در جنگ صفين فرياد برآورد:
آي سربازان سخت ايمان
بپا خيزيد و از خدا مدد بخواهيد
به من خبر جالبي رسيده است، اين خبر
كه علي، عثمان بن عفان را كشته است
پيشواي ما را بدانگونه كه بود به ما برگردانيد
[ صفحه 291]
مردم عراق- از سپاه علي (ع)- به او چنين پاسخ دادند:
شمشير قبائل مذحج و همدان نميگذارد
نعثل بدانگونه كه بوده باز گردد
آفرينش دوباره او چنانكه خدا ميكند
وقتش گذشته و كار ما نيست، و او به حالي ديگر است.
عمرو عاص دوباره فرياد كشيد:
پيشواي ما را به ما باز دهيد
وگرنه از شمشير و نيزه ما در امان نخواهيد بود
مردم عراق گفتند:
نعثل را كه خاك گشته چگونه باز آوريم
سرش را چنان كوبيديم تا نگونسار گشت
و خدا بهترين شخص را به جايش آورد
كسي را كه دينشناس تر و درستكارتر از همه است
مالك اشتر در جنگ صفين در حاليكه به دشمن ميتاخت ميگفت:
كسي جز عثمان نيست و نابود مباد
خدا شما را به خاك ذلت و حقارت نشاند
و هيچ از غم و رنجتان نكاهد
چون بياري كسي برخاستيد كه
مخالف خداي رحمان بود و بنده شيطان
[ صفحه 292]
نظريه مهاجران و انصار
1- اميرالمومنين به معاويه مينويسد: " ادعا كرده اي بيعتي كه با من شده و تو را نيز الزام مينمايد بخاطر شركتمدر پيشامد عثمان بي اعتبار گشته است. بجان خودم من جزء مهاجران بوده ام و چون به كاري پرداخته اند همراهشان بان پرداخته ام و چون دست از كاري كشيده اند دست از آن باز كشيده ام. و خدا آنان را بر گمراهي همداستان نميگرداند و نه بطور دسته جمعي دچار عدم بينش و بصيرت ميسازد. نه دستوريداده ام كه مسئوول خطاي كاري باشم، و نه كشته ام تا از كيفر قتل نگراني بخود راه دهم ".
2- بلاذري از قول مدائني مينويسد: " چشم ثابت بن عبد الله بن زبير به مردم شام افتاده گفت: من از آنها بشدت بدم ميايد. سعيد بن خالد بن عمرو بن عثمان به او گفت: باين سبب از آنها بدت ميايد كه پدرت (عبد الله بن زبير) را كشته اند. گفت: راست ميگوئي. پدرم را اوباش شام كشتند و پدر بزرگت را مهاجران و انصار ".
3- ابن قتيبه مينويسد: " آورده اند كه ابو هريره و ابو درداء از حمص به صفين نزد معاويه رفته او را پند داده و گفتند: اي معاويه به چه دليل و بر سر چه با علي (ع) مي جنگي؟ در حاليكه بخاطر فضيلت و سابقه و تقدمي كه در ايمان داشته بر تو برتري دارد و به تصدي خلافت شايسته تر از تو است.
زيرا او از نخستين مهاجران پيشاهنگ ونيكرو است و تو آزاد شده فتح مكه اي و پدرت از قبائل مشرك و مهاجم (به اسلام و مسلمين در جنگ احزاب يا خندق) است. بخدا اين را از اينجهت نميگوئيم كه عراق را بيش از شام دوست داريم
[ صفحه 293]
بلكه باين جهت كه زندگي جاودانه (يا آخرت) را بيش ازفنا (يا زندگي فاني دنيا) دوست داريم و صلاح را بيش از فساد. معاويه گفت: من هم ادعا ندارم كه براي تصدي خلافت از علي شايسته ترم. ولي با او بخاطر اين مي جنگم كه قاتلان عثمان را تحويل من بدهد. گفتند: اگر آنها را تحويل تو داد چهخواهد شد؟ گفت: من جزء مسلمانان و يكي از آنها خواهم بود. بنابراين نزد علي برويد تا اگر آنها را تحويل شما داد كار (انتخاب حاكم) را به شورا وا ميگذاريم. آنها به اردوي علي (ع) درآمدند. مالك اشتر نزد آنها رفته گفت: شما دو نفر شما به عشق معاويه به شام نرفته ايد. فكر كرده ايد او در پي قاتلان عثمان است. اين را از كجا شنيديد و باور كرديد؟ آيا از كسي شنيدند كه خودش جزو قاتلان او است؟ در آنصورت با وجوديكه او را گناهكار و قاتل ميدانستيد حرفش را راست و خودش را راستگو شمرده ايد يا آن را از كسي شنيده ايد كه از پشتيبانان عثمان بوده است؟ در آنصورت شهادت او و حرفش در اينمورد پذيرفتني نيست، زيرا آنها بنفع خود فعاليت ميكنند!
يا آنرا از كساني شنيده ايد كه بيطرفي اختيار كرده بودند؟ و آنها كساني هستند كه از گناهكاري و خلافكاري عثمان آگاه بودند و ميدانستند حكم دين در مورد قتل او چيست يا از معاويه شنيده ايد؟ و او همان است كهادعا ميكند علي (ع) عثمان را كشتهاست بنابراين از خدا بترسيد، چون ماشاهد قضايا بوده ايم و شما حضور نداشته ايد، و ما هستيم كه حق تعيينتكليف براي كساني كه حضور داشته اند داريم. آندو، آنروز بازگشتند. صبحفردا به خدمت علي (ع) رفته گفتند: فضائل و برتري تو قابل انكار نيست. سفر تو (به صفين و شام) سفر جوانمردي است كه بسوي ديوانه بيسر و پائي رود. معاويه از تو تقاضا دارد قائلان عثمان را تحويل او بدهي. در صورتيكه اين تقاضا را پذيرفته انجام دادي
[ صفحه 294]
و باز با تو جنگيد ما همراه تو خواهيم بود. علي (ع) پرسيد: آنها را ميشناسيد؟
گفتند: بله. گفت: بگيريدشان آنها پيش محمدپسر ابوبكر، و عمار ياسر و مالك اشتر رفته گفتند: شما از قاتلان عثمان هستيد و دستور داريم شما را دستگير كنيم. در اين هنگام بيش از ده هزار مرد جنگي بيرون آمده گفتند:
ما عثمان را كشتيم آندو گفتند: وضع خيلي سخت است. مگر علي بيش از يكتن است ابو هريره و ابو درداء به خانه خويش در حمص بازگشتند. چون به آن شهر رسيدند عبد الرحمن پسر عثمان آنها را ديده از مسافرتشان پرسيد.
جريان را برايش شرح دادند. گفت: من از شما دو نفر كه از اصحاب پيامبر خدا (ص) هستيد در شگفتم. بخدا اگر دست از خطا برداشته ايد زبانتان را باز نداشته ايد. آيا نزد علي رفته قاتلان عثمان را از او ميخواهيد؟ در حاليكه ميدانيد مهاجران و انصاراگر قتل عثمان را ناحق ميدانستند به ياري و دفاعش برميخاستند و در موقع بيعت با علي قصاص خون عثمان را شرط ميكردند، ولي آيا چنين كاري كردند؟تعجبم از كار شما وقتي بيشتر ميشود كه مي بينم از آنچه مهاجران و انصار كرده اند رو گردانيد و به علي ميگوئيد: از خلافت كنارگيري كن و آنرا به شورا واگذار. در صورتيكه ميدانيد كساني كه از حكومت علي راضيند بهتر از كساني هستند كه از اوبدشان ميايد، و كساني كه با او بيعتكرده اند بهتر از كساني هستند كه با او بيعت نكرده اند. بعلاوه شما سفيركسي شده ايد كه از آزادشدگان فتح مكهاست و حق تصدي خلافت را ندارد!
گفتگوي عبد الرحمن بن عثمان با ابوهريره و ابو درداء پخش شد و معاويه بخشم آمدهتصميم به قتلش گرفت، ولي بعد ملاحظهعشيره و خويشاوندانش را كرده منصرف گشت ".
[ صفحه 295]
نصر بن مزاحم مينويسد: " ابو امامه باهلي و ابو درداء كه با معاويه بودند نزد او رفته گفتند: اي معاويه به چه دليل وبر سر چه با اين مرد (يعني علي ع) مي جنگي؟ بخدا در ايمان به اسلام اواز تو پيشي جسته و براي تصدي خلافت شايسته تر از تو است و از لحاظ خويشاوندي با پيامبر (ص) نزديك تر از تو است.
بنابراين چرا با او مي جنگي؟ گفت: بر سر خون عثمان و اينكه قاتلانش را در سايه حمايتش گرفته مي جنگم. به او بگوئيد بگذاردانتقام خويش از قاتلان عثمان بگيريم، من پيش از همه اهالي شام با او بيعت خواهم كرد. نزد علي (ع) رفتهحرف معاويه را برايش نقل كردند. گفت: اينها هستند كه مي بينيد.
در اين حال بيست هزار مرد جنگي يا بيشتر پيشآمدند همه زرهپوش كه جز چشمشان هيچ از پوشش آهنين پيدا نبود و هماوا گفتند: همه ما قاتل عثمانيم. اگر خواستند بيايند انتقام بگيرند "
4- سخن ابو طفيل را قبلا آورديم كه در پاسخ معاويه كه مي پرسد چرا بياري عثمان بر نخاستي ميگويد: " چون مهاجران و انصار به ياريش بر نخاستند... "
5- شعبه ميگويد: " كسي را نديده ام كه بيش از قاضي ابو اسحاق سعد (بن ابراهيم بن عبد الرحمن بن عوف متوفاي 125 هجري) نسبت به مردم مدينه پرخاشگرتر و بدبين تر باشد. نشد يكتن از اهالي مدينه را بعنوان شاهد به محكمه اش ببرم و شهادتش را رد نكرده دروغگويش نشمارد. علتش را پرسيدم، گفت: مردم مدينه، عثمان را كشتند."
6- ابن عساكر مينويسد: " ابو مسلم خولاني- كه از تابعين بود-
[ صفحه 296]
در مدينه نابينائي را ديد كه ميگويد: خدايا عثمان و نسلش را لعنت كن به او گفت: اي كور به عثمان اين حرف را ميزني؟ اي مردم مدينه شما دو دسته بوديد، عده اي دركشتن عثمان دست داشتيد و جماعتي او را خوار و بيدفاع گذاشتيد. و خدا هردو دسته شما را بوضع بدي كيفر داد. اي مردم مدينه شما از قوم ثمود بدتريد، زيرا آنها شتر (موقوفه) خدا را كشتند و شما خليفه او را كشتيد، و خليفه خدا ارزنده تر از شتر (موقوفه) او است ".
اميني گويد:
مقصود از نقل اين روايت تاريخي فقط نشان دادن رويه و نظر اصحاب اهل مدينه است و اين كه دو دسته بوده اند: جمعي در كشتن عثمان شركت كرده اند و گروهي از دفاعش خودداري نموده اند. و كاري به حرف ونظر ابو مسلم خولاني درباره اصحاب اهل مدينه نداريم، و كمي پيشتر ديديم كه مالك اشتر به او و امثالش چهجواب داده است.
7- واقدي مينويسد: " در سال 34 هجري عده اي از اصحاب پيامبر خدا (ص) به جمعي ديگر از اصحاب نامه نوشته از رويه عثمان و تغيير و تبديلاتي كه (در رويه اسلامي حكومت و اداره) داده بود و اين كه مردم از دست استانداران و كارمندان عاليرتبه او چه ميكشند و درچه حالند شكايت كرده و تقاضا نمودند كه اگر طالب جهادند به مدينه بيايند (براي جهاد عليه عثمان).
هيچيك ازاصحاب پيامبر خدا (ص) از عثمان دفاع و حمايت نمينمود و نه آنچه را عليه او ميگفتند تكذيب ميكرد باستثناي چند نفر كه عبارت بودند از زيد بن ثابت، ابو اسيد ساعدي، كعب بن مالك، و حسان بن ثابت انصاري.
پس مهاجران و ديگران در خدمت علي (ع) اجتماع كردند و از او خواهش نمودند
[ صفحه 297]
با عثمان گفتگو كرده او را پند دهد و ارشاد نمايد. علي (ع) نزد عثمان رفته به او گفت: مردم پشتسر من هستند (و از نزدشان ميايم) ودرباره حكومت تو با من صحبت كردند. بخدا نميدانم به تو چه بگويم. به توچيزي نميگويم كه نداني، و نه تو را به كاري ارشاد و سفارش مينمايم كه نشناسي و نداني.
تو آنچه را ما ميدانيم (در مورد رويه اسلامي حكومتو اداره) ميداني، و بر درك چيزي (از پيامبر ص) بر تو پيشي (زماني) نگرفته ايم تا آنرا به اطلاعت برسانيم. زيرا تو مصاحب پيامبر خدا (ص) بودي و همانطور كه ما ديديم و شنيدم تو هم ديده اي و شنيده اي. ضمنا ابوبكر و عمر بيش از تو موظف و سزاوار به اجراي قانون اسلام نبوده اند، و تو حتي از لحظا خويشاوندي بيش از آنها به پيامبر (ص) نزديكي، چون از لحاظ دامادي پيامبر (ص) به مرتبه اي رسيده اي كه آنها نرسيدهاند. بنابراين، خدايرا خدايرا درباره خويش بياد آر. زيرا تو از عدم بصيرت به بصيرت نميائي و نه از ندانستن به دانستن ميائي (چون وظائفت را ميداني و ميشناسي). عثمان در جواب گفت: بخدا اگر تو به جاي من بودي و به خويشاوندانت خوبي ميكردي و حق دوستي بجاي مياوردي و آواره اي را به سر پناه مياوردي به تو پرخاش نميكردم
[ صفحه 298]
و نه مواخذه ات مينمودم. من كساني را به استانداري و مقامات دولتي منصوب كردهام كه عمر منصوب كرده است. ترا بخدامگر عمر، مغيره بن شعبه را به مقامات دولتي نگماشت در حاليكه صلاحيت آنرا نداشت؟ گفت: آري.
گفت: پس چرا وقتي من عبد الله بن عامر را كه قوم و خويش من است به همان مقام منصوب ميكنم مرا ملامت و نكوهش ميكنيد؟ علي (ع) گفت: برايت توضيح ميدهم كه عمر بن خطاب هر كس رابه مقام دولتي ميگماشت او را گوشماليميداد و اگر اطلاع مييافت كه بيراه گشته او را از محل ماموريتش فرا ميخواند و به حسابش ميرسيد. ولي تو چنين كاري نميكني، سستي بخرج ميدهي و با قوم و خويشهايت نرمي و مدارا مينمائي. عثمان گفت:
آنها خويشاوند تو نيز هستند. علي (ع) گفت: آري، آنها خويشاوند نزديك من هستند ولي فضيلت را ديگران دارند گفت: مگر عمر، معاويه را به استانداري منصوب نكرد؟ فرمود: معاويه بيشتر از يرفاء (نوكر عمر) از عمر مي ترسيد و بيش ازاو فرمانبردار بود، و هم او اكنون بجاي تو فرمان صادر ميكند و تو اين را ميداني، و آنوقت به مردم ميگويد: اين فرمان و دستور عثمان است. و برايت خبرش را مياورند و تو معاويه را مواخذه نكرده از اين كار باز نميداري!"
8- ابن سعد از قول مجاهد روايت ميكند كه " عثمان از فراز خانهاش رو به محاصره كنندگان نموده گفت: هموطنان مرا كه زمامدار و برادر مسلمان شما هستم نكشيد.. و چون او را احاطه كردند گفت: خدايا: شماره شان را كم كن، و به كشتن دهشان، و هيچيك از آنها را باقي مگذار. (مجاهد ميگويد: ) بر اثر نفرين عثمان، عده اي از آنها در اثناي آشوبهاي داخلي
[ صفحه 299]
به كشتن رفتند، و يزيد سپاهي بالغ بر بيست هزار به مدينه فرستاد تا مقدسات مردمش را در مدت سه روز پايمال و تباه گردانند و بخاطر همسازيشان با اشرار هر چه ميخواهند بر سرشان درآورند. "
" حسان بن ثابت درباره كساني كه از عثمان دفاع نكردند يعني درباره انصارو ديگران چنين سروده است:
چون مرگ فرا رسيد انصار به ياريش بر نخاستند
در حاليكه استاندارانش از او حمايت مينمودند
زبير و طلحه چه دليلي براي تبرئه خويش خواهند آورد
آنگاه كه قيامت فرا رسد؟
محمد بن ابي بكر آشكارا به قتل عثمان
برخاست و عمار ياسر بدنبال او بود
و علي در خانه اش از مردم با اينكه همه چيزها
پيش او بود پيشدستي كرده مي پرسيد چه خبر؟
و بسوي هر كه ميخواست بيعت كند دست پيش مياورد
در حاليكه آرامش و وقارش را حفظ كرده بود "
ابن عساكر، ابياتي از حميد بن ثور ملقب به ابو مثني هلالي در مرگ عثمان آورده است:
" خلافت كه از ميان برفت بدست مردم مدينه رفت
آنهنگام كه از راه دين بدرگشته و به بيراهه رفتند
خدا چون ديد احترام عثمان را نگاه نداشته و مرتكب
جنايت در حقش شدند خلافت را از آنان به كساني منتقل ساخت كه شايسته تصدي خلافت بودند
[ صفحه 300]
خلافت را از مردم مدينه كه خون عثمان را بناحق ريختند بگرفت
چه خوني را از سر گمراهي بر زمين ريختند!
بيشتر مردم مدينه بكيفر محاصره عثمان به محاصره در افتادند
و آنها كه ضربه هاي گستاخانه زده بودند ضربه هاي كاري خوردند
از اين كيفرها چشم ها روشن گشت و دلها شادمان
و هر انتقامجوي چون به مقصود رسد شادمان ميگردد. "
نامه مردم مدينه به اصحابي كه در مناطق مرزي سرگرم جهاد خارجي بودند
طبري مينويسد: " مردم چون ديدند عثمان چه كارئهاي كرد آن عده از اصحاب پيامبر (ص) كه در مدينه بودند به اصحابي كه در مناطق دور دست و مرزها بودند- چون اصحاب به مناطق مرزي رفته بودند- چنين نوشتند:
شما از مدينه (و شهر و خانه تان) بيرونرفته به جهاد راه خداي عز و جل پرداختيد و مقصودتان (بسط) دين محمد (ص) است. در حاليكه اكنون آنكسي كه بجاي شما در مدينه كار (و حكومت) ميكند (يعني عثمان) دين محمد را تباه كرده و رها نموده است. بنابر اين بشتاب بيائيد و دين محمد (ص) را برقرار گردانيد. "
ابن اثير قسمت اخير نامه را باين صورت روايت كرده است: دين محمد را خليفه تان تباه گردانيده بنابراين آنرا برقرار گردانيد. و ابن ابي الحديد باين صورت: دين محمد را خليفه تان تباه گردانيده بنابراين او را بر كنار گردانيد. بر اثر اين نامه، دلها عليه عثمان گشت، و از هر سو به مدينه
[ صفحه 301]
روي آورده تا كار بجائي رسيد كه او را كشتند.
طبري از زبان محمد بن مسلمه ميگويد: " در سال 34 هجري ياران پيامبر خدا (ص) به يكديگر نامه نوشتند و در آن از رويه عثمان و اين كه (سنت پيامبر (ص) و رويه اسلامي حكومت را) تغيير داده و بجاي آن رويه ديگري اختيار كرده شكايت نمودند، و از يكديگر خواستند كه بيائيد تا اگر خواستار جهاديد جهاد در اينجا شهر ما (يعني مدينه) است. و انتقادات مردم و حملاتشان به عثماني فزوني گرفت و به او بدترين حرفهائي را كه ميشود به كسي گفت ميگفتند. و اصحاب پيامبر خدا ميديدند و اين حرفها را ميشنيدند و هيچيك آن افراد را از بدگوئي نهي نمي نمودند و نه به دفاع از عثمان بر ميخاستند جز تني چند كه عبارت بودند از: زيد بن ثابت، ابو اسيد ساعدي، كعب بن مالك، و حسان بن ثابت. پس مهاجران و عده اي ديگر در خدمت علي (ع) تشكيل جلسه داده از او خواهش كردند با عثمان مذاكره نموده او را نصيحت و ارشاد نمايد. در نتيجه، وي نزد عثمان رفته به او گفت: مردم پشت سر من هستند (و من از نزد آنها ميايم)... "
نامه مهاجران به اصحاب و تابعيني كه در مصر بودند
بسم الله الرحمن الرحيم
از مهاجران پيشاهنگ و بازمانده شورا (ي شش نفره انتخاب حاكم).
به اصحاب (پيامبر) و تابعيني كه در مصر زندگي ميكنند.
پس از سپاس و ستايش پروردگار و... پيش ما بيائيد و قبل از اين كه
[ صفحه 302]
خلافت پيامبر خدا را از صاحبان و شايستگانش بربايند آنرا بسامان آوريد.
زيرا بجاي كتاب خدا (قرآن) چيز ديگري انتخاب شده است، و سنت و رويهپيامبر خدا دگرگونه گشته است، و مقررات دو خليفه پيشين جاي خود را به مقررات تازه اي داده است. بنابراين، همه اصحاب و تابعيني را كه اين نامه را دريافت كرده يا از آن اطلاع پيدا ميكنند به خدا قسم ميدهيم كه بيائيد اينجا و حق را براي ما بگيريدو به ما بدهيد. اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد پيش ما بيائيد و حق (و قانون جامعه) را بر همان صورت وروشي برقرار گردانيد كه بهنگام رحلت پيامبرتان و خلفاي سابق بود. حق مانرا از دستمان ربوده اند، و بر درآمدهاي عمومي مان مسلط گشته اند، و مانع كار و حكومتمان گشته اند. خلافت در دوره پس از پيامبرمان خلافتپيامبرانه و مايه رحمت بود و امروز به سلطنت دردناك و بيرحمانه اي تبديل گشته است كه در آن هر كه بر هر چه (از اموال و درآمد عمومي يا از اموال خصوصي افراد) دست پيدا كند آنرا ميخورد!"
نامه مردم مدينه به عثمان
طبري مينويسد: عبد الله بن زبير از پدرش زبير بن عوام نقل ميكند كه " مردم مدينه در نامه اي عثمان را دعوتكردند به توبه (يعني بازگشت از خلافكاري به رويه اسلامي و حكم خدا)، و استدلال كردند و به خدا قسم خوردند كه اگر تعهداتي را كه در برابر خدا دارد (يعني عمل به حكم خدا) انجام ندهد دست از او بر نخواهند داشت و كار را به قتلش خواهند كشيد. پس وقتي عثمان از كشتهشدن ترسيد با راهنمايان و افراد خانواده اش (يعني امويان) به مشاوره پرداخت..."
[ صفحه 303]
عثمان و اجماع
در انبوه روايات تاريخي، سخن و نظريه اصحاب پيامبر (ص) اعم از مهاجران و انصار درباره عثمان را دريافتيم، سخناني را كه يكايك مهاجران و انصار درباره او بزبان آورده اند يا سخن دسته جمعي ايشان را. اين جمله اظهار نظر كه به دويست اظهار نظر و سخن ميرسد ثابت مينمايد كه همه اصحاب پيامبر (ص) در انتقادرويه عثمان و مخالفت و ضديت با او همداستان بوده اند جز چهار نفر كه عبارتند از: زيد بن ثابت، حسان بن ثابت، كعب بن مالك، و اسيد ساعدي. از اين چهار نفر كه بگذريم اصحاب هر يك بنوعي با عثمان مخالفت نموده اند: يكي در كشتنش شركت داشته، ديگري مردم را به قتلش تشويق نموده يا كشندگانش را تحسين كرده است، سومي بدعتهايش را برشمرده و محكوم نموده، يا در تزلزل حكومتش كوشيده، يا زبانبدشنامش گشوده، يا از رويه اش انتقاد كرده و او را امر بمعروف و نهي از منكر نموده، يا از ياريش خودداري وزريده و كار مخالفان و انقلابيون را بر خلاف اصول و دستوراتاسلام نيافته و آنها را از مبارزه تبليغاتي باز نداشته و حق را به جانبعثمان نديده و نه به دفاع از او برخاسته است. اين همداستاني و اتفاقدر محكوميت عثمان و رويه اش دليل بر حقيقت بزرگي است، دليل اين كه كار ورويه عثمان بطور آشكار و صريح بر خلاف اسلام بوده و جاي ترديد و اهمالبراي اصحاب پيامبر (ص) باقي نگذاشته است. نظر اجماعي و دسته جمعي اصحاب نميتواند خطا شمرده شود زيرا چنانكه مولا اميرالمومنين (ع)ميفرمايد: خدا نميگذارد آنان بطور دسته جمعي گمراه يا دچار عدم بصيرت شوند. از طرفي، تحقق اتفاق آراء و اجماعي كه در محكومت عثمان و رويه اشنشان داده اند امري مسلم تر و ثابت تر است از اجماعي كه ميگويند قبلا درانتخاب ابوبكر داشته اند.
[ صفحه 304]
بنابراين اگر كساني اجماع اصحاب را در انتخاب ابوبكر، دليل شرعي و حجت بشمارند ناچارند اجماع آنان را در محكوميت رويه عثمان حجتي قاطع تر از آن يا اقلا در رديف آن بشمار آورند.
سخنان و اظهار نظرهائي كه درباره عثمان آورديم يا در همين جلد خواهيم آورد و از اشخاص مهم و معاريف زمان او است، از
1- اميرالمومنين علي بنابيطالب (ع).
2- عائشه ام المومنين.
3- عبد الرحمن بن عوف، عضو شوراي شش نفره، و يكي از ده نفري كه- ميگويند- مژده بهشت يافته اند.
4- طلحه بن عبيد الله، عضو شورا و از همان ده نفر.
5- زبير بن عوام، عضو شورا و از همان ده نفر.
6- عبدالله بن مسعود، رازدار پيامبر خدا (ص) و مجاهد بدر.
7- عمار ياسر، ما بين دو ديده پيامبر (ص)، مجاهد بدر و ستوده قرآن.
8- مقدار بن ابياسود، مجاهد بدر، و ستوده پيامبر (ص).
9- حجر بن عدي كوفي، پارساي نيكوكار.
10- هاشم مرقال، از نيكوترين شخصيتهاي صاحب فضيلت و علم.
11- جهجاه غفاري، از بيعت كنندگان زير درخت.
12- سهل بن حنيف انصاري، مجاهد بدري.
13- رقاعه بن رافع انصاري، مجاهد بدري.
14- حجاج بن غزيه انصاري.
15- ابو ايوبانصاري، صاحبخانه پيامبر (ص)، مجاهد بدر.
16- قيس بن سعد انصاري، رئيس قبيله خزرج، پاكدامن، و " بدري ".
[ صفحه 305]
17- فروه بن عمرو بياضي انصاري، بدري.
18- محمد بن عمرو بن حزم انصاري، بدري.
19- جابر بن عبد الله انصاري.
20- جبله بن عمرو ساعدي انصاري، بدري.
21- محمد بن مسلمه انصاري، بدري.
22- عبد الله بن عباس، علامه امت.
23- عمرو عاصي.
24- ابو طفيل كناني.
25- سعد بن ابي وقاص، از آن ده نفر.
26- مالك اشتر، كه اميرالمومنين (ع) او را كم نظير ميداند.
27- عبد الله بن عكيم.
28- محمد بن ابي حذيفه.
29- عمرو بن زراره.
30- صعصعه بن صوحان، رئيس قبيله عبد القيس.
31- حكيم بن جبله عبدي، شهيد جنگ جمل.
32- هشام بن وليد مخزومي.
33- معاويه بن ابي سفيان.
34- زيد بن صوحان، از بهترين نيكمردان.
35- عمرو بن حمق خزاعي، كسي كه به افتخار دعاي پيامبر (ص) نائل آمده است.
36- عدي بن حاتم طائي، صحابي عظيم الشان.
37- عروهبن سعد، صحابي.
[ صفحه 306]
38- عبد الرحمن بن حسان.
39- محمد پسر ابوبكر، كه اميرالمومنين (ع) او را ستوده است.
40- كميل بن زياد نخعي.
41- عائذ بن حمله تميمي.
42- جندب بن زهير ازدي.
43- ارقم بن عبد الله كندي.
44- شريك بن شداد.
45- قبيصه بن ضبيعه.
46- كريم بن عفيف.
47- عاصم بن عوف.
48- ورقاء بن سمي.
49- كدام بن حيان.
50- صيفي بن فسيل شيباني.
51- محرز بن شهاب.
52- عبد الله بن حويه سعدي.
53- عتبه بن اخنس سعدي.
54- سعيد بن نمران همداني.
55- ثابت بن قيس نخعي.
56- اصغر بن قيس حارثي.
57- يزيد بن مكفكف نخعي.
58- حارث بن عبد الله همداني.
59- فضل بن عباس هاشمي.
[ صفحه 307]
60- عمرو بن بديل بن ورقاء خزاعي.
61- زياد بن نضر حارثي.
62- عبد الله اصم عامري.
63- عمرو بن اهتم.
64- ذريح بن عباد.
65- بشر بن شريح قيسي.
66- سودان بن حمران سكوني.
67- عبد الرحمن بن عديس.
68- عروهبن شييم ملقب به ابن البياع.
69- كنانه بن بشر سكوني.
70- غافقي بن حرب عكي.
71- كعب بن عبده، زاهد پارسا.
72- مثني بن مخربه عبدي.
73- عامر ليثي كناني، مجاهد بدر.
74- عبيد بن رفاعه.
75- عبد الرحمن بن عبد الله جمحي.
76- مسلمبن كريب.
77- عمرو بن عبيد حارثي.
78- عمرو بن حزم انصاري.
79- عميربن ضابي تميمي.
80- اسلم بن اوس ساعدي.
[ صفحه 308]
اينها و جمعي ديگر كه اظهار نظرشان را آورديم يا بعدا خواهد آمد در مورد عثمان اجماع نمودهاند، و اجماع و اتفاق نظرشان حجتي قاطع بر محكوميت عثمان و رويه او است. در اين جمع، بزرگترين و معروف ترين اصحاب پيامبر (ص) قرار گرفته اندو شخصيتهاي با نفوذ و صاحبنظر و متقي و پارسا، از مجاهدان بدر و ديگران، و نيز عائشه ام المومنين و چند تن از ده نفر كه- ميگويند- مژده بهشت دريافته اند، و اعضاي شوراي شش نفره اي كه عمر بن خطاب براي انتخاب حاكم تعيين كرد و عثمان را به حكومت برگزيدند.
اگر همداستاني و اتفاق نظر و اجماع چنين جماعتي " اجماع " و حجت شمرده نشود پس چه اجماعي ميتواند حجت بشمار آيد؟ كساني كه اگر يكي از افراد اين جماعت درباره كسي تعريف و تمجيد يا مذمت نموده باشد حرفش را حجت قاطع ميدانند چگونه ميتوانند اتفاق و اجماع همه آنان را عليه عثمان حجت ندانند؟
در پرتو آنچه گفتيم، تباهيو سستي بسيار حرفها بر ملا و روشن ميشود، حرفهائي كه براي فريب و گمراهي مردم ساخته اند مثل حرفي كه در تاريخ ابن كثير نوشته است: " ايوب و دار قطني گفته اند: هر كس علي را برتر از عثمان بداند به مهاجران و انصار اهانت كرده است. و اين سخني راست و درست و محكم است... " بخوانيد و بخنديد. حقيقت نه آن حرف، بلكه اين است كه پس از اجماع واتفاق نظري كه مهاجران و انصار و همهاصحاب در مورد عثمان يافته اند اگر كسي عثمان را برتر از نه مولاي متقيان (ع) بلكه برتر از حتي هر مسلماني مومني بداند به مهاجران و انصار اهانت كرده است و به پيشاهنگان اصحاب و تابعين عاليقدر.
[ صفحه 309]
" سخن راست و حق از جانب پروردگارت به تو در رسيد. پس در شمار شك آوران و بترديد افتادگان در نيا ".
نخستين محاصره
كنگره عمومي مسلمانان عليه عثمان تصميماتي ميگيرد
بلاذري و ديگرمورخان مينويسند: " يكسال پيش از كشته شدن عثمان مردم سه شهر (يا شهرستان) كوفه و بصره و مصر در مسجدالحرام اجتماع كردند.
رئيس اهالي كوفه كعب بن عبده بود، رئيس اهالي بصره مثني بن مخربه عبدي و رئيس اهالي مصر كنانه بن بشر سكوني. در اين اجتماع عمومي رويه عثمان و تبديلرويه (اسلامي حكومت و اداره) او رامورد بحث قرار دادند و نيز اين را كهتعهداتي را كه بهنگام تصدي خلافت سپرده و در انجامش با خدا عهد بسته است زير پا نهاده است. و گفتند: ما نميتوانيم باين وضع رضايت دهيم.
سرانجام اين تصميم را متفقا گرفتند كه هر يك از سه نفر نامبرده چون به شهر خويش بازگشت، نماينده و پيغامبراجتماع عمومي مخالفان عثمان در مكه باشد تا با هر كسي با نظرياتشان موافق بود قرار بگذارد كه سال بعد بهخانه عثمان رفته مطالب خويش را با اودر ميان بگذارند تا هر گاه از رويه اشبازگشت كه بمقصود رسيده اند وگرنه تصميم جديدي در اين باره گرفته به اجرا بگذارند.
چون موعد مقرر فرا رسيد مالك اشتر با دويست تن از اهاليكوفه به مدينه آمد. (ابن قتيبه ميگويد با هزار نفر و در چهار ستون، و بر هر ستون يكي از اين چهار تن فرمانده بود: زيد بن صوحان عبدي، زياد بن نصر حارثي،
[ صفحه 310]
عبد الله بن اصم و عمرو بن اهتم و اين بعلاوه فرمانده كل نيز بود. (حكيم بن جبله عبدي با يكصد نفر از مردم بصره بيرون آمد و سپس پنجاه نفر به او پيوستند تا يكصد و پنجاه نفر شدند، و ذريح بن عباد عبدي و بشر بن شريحقيسي و ابن محرش- يا ابن محترش- همراه آنان بودند. (ابن خلدون ميگويد تعدادشان باندازه مردمي بود كه از مصر برخاستند و در چهار ستون قرار داشتند. (از مصر چهار صد تن آمدند و آنرا پانصد و هفتصد و ششصد وهزار هم گفته اند (و ابن ابي الحديددو هزار نفر نوشته است). محمد پسر ابوبكر، و سودان بن حمران سكوني، وميسره سكوني، و عمرو بن حمق خزاعي-كه از روساي ايشان بود- در آن ميان قرار داشتند. مصريان چهار فرمانده داشتند:
1- عمرو بن بديل بن ورقاء خزاعي.
2- عبد الرحمن بن عديس.
3- عروه بن شييم، ابن بياع.
4- كنانه بن بشر سكوني.
و غافقي بن حربعكي فرمانده كل آنها بود و هم او در روزهاي محاصره (خانه عثمان) امام جماعت محاصره كنندگان بود.
طبري مينويسد: همگي تابع دو تن بودند، عمر بو بديل خزاعي كه از اصحاب پيامبر (ص) بود و عبد الرحمن بن عديس.
چون به مدينه رسيدند به خانه عثمان رفتند، و در مدينه عده اي از مهاجران و انصار به ايشان پيوستند ازآنجمله عمار بن ياسر عبسي كه از مجاهدان بدر است و رفاعه بن رافع انصاري كه او نيز بدري است و حجاج بنغزيه كه به مصاحبت پيامبر (ص) نائلآمده است و عامر بن بكير كه از مجاهدان بدر است.
[ صفحه 311]
نائله همسر عثمان در نامه اي به معاويه ميگويد: اهالي مصر كارشان را به علي(ع) و محمد پسر ابوبكر و عمار ياسرو طلحه و زبير سپردند و باطاعت آنها درآمدند و ايشان دستور قتل عثمان را دادند. از قبائلي كه با مصريان بودند ميتوان خزاعه و سعد بن بكر و هذيل و بعضي عشاير جهينه و مزينه و نبطي هاي يثرب را نام برد و اينها ازهمه سختگيرتر و تندروتر بودند.
چنانكه سعد بن سيب ميگويد: قبلا از عثمان بد رفتاريهائي به عبد الله بن مسعود و ابوذر و عمار ياسر سر زده بود و كينه اش را در دل چندين قبيله برجا نهاده بود. قبيله هذيل و بني زهره و بني غفار و همپيمانان آنها كينه ابوذر غفاري را به دل داشتند و قبيله بني مخزوم كينه عمار ياسر را.
مسعود مينويسد: در ميان مردم (يعنيمردم محاصره كنندگان خانه عثمان) قبيله بني زهره بودند بخاطر عبد اللهبن مسعود زيرا او همپيمان ايشان بود، و قبيله هذيل، چون او عضو آن قبيله بود، و قبيله بني مخزوم و همپيمانانش بخاطر عمار ياسر، و قبيله غفار و همپيمانانش بخاظر ابوذر، و قبيله تيم همراه محمد پسر ابوبكرآمده بود، و قبائل بسيار ديگر كه كتاب ما گنجايش ذكر آنها را ندارد. و اينها عثمان را محاصره كردند و اين نخستين محاصره او است.
[ صفحه 312]
نامه مصريان به عثمان
طبري مينويسد: " عبد الله بن زبير از قول پدرش ميگويد: مصريان در سقيا يا در ذوخشب به عثمان نامه نوشتند و بدست يكي از خويش به او رساندند. عثمان آن نامه را خواند و جوابي نداده دستور داد اورا از خانه اش بيرون كردند. در نامه نوشته بودند:
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از سپاس و ستايش پروردگار... بدان كه خدا حال هيچ قومي را دگرگون نميكند تا آنگاه كه خويشتن راخود دگرگون سازند. خدايرا خدايرا باز هم خدايرا خدايرا بخاطر آور تو در دنيائي، و بايد كه در آن توشه آخرت فراهم آري، و نصيب و بهره خويش از آخرت فراموش ننمائي. پس بايد كه به دنيا نياويزي و اكتفا نورزي. بدان كه ما بخدا قسم بخاطر خدا بخشم ميائيم و بخاطر او خشنود ميشويم. و تا توبه آشكار ننمائي يا گمراهي آشكار و صريح از تو سر نزند شمشيرمانرا بزمين نخواهيم گذاشت.
اين است سخن ما به تو و تقاضايمان از تو، و خدا تو را درباره ما بازخواست خواهد كرد. و السلام ".
[ صفحه 313]
تعهد عثمان در سال 35 هجري
دائر بر اين كه طبق قرآن و سنت حكومت و اداره نمايد
بلاذري بنا بگفته ابو مخنف مينويسد: " مصريان به مدينه درآمدند و با ديگران به دور خانه عثمان جمع شدند، و اين نخستين محاصره بود...
مغيره بن شعبه نزد عثمان رفته گفت: بگذار پيش اين جمعيت رفته ببينم چه ميخواهند.
آنگاه بطرف آنها رفت. وقتي نزديكشان رسيد بر سرش فرياد كشيدند: آي كوره برگرد آي بدكار برگرد اي زشتكار برگرد و برگشت. عثمان، عمرو عاص را خواسته به او گفت: پيش آنها رفته پيشنهاد مراجعه به قرآن، و شرح انتقاداتشان را مطرح كن. چون نزديك آنها رسيد سلام كرد. آنها گفتند: نه سلام و نه عليك! برگرد اي دشمن خدا! گمشو اي پسر نابغه!
تو در نظر ما نه امين هستي و نه طرف اعتماد. عبد الله بن عمر و ديگران به عثمان گفتند: آنها جز علي بن ابيطالب كسي را نمي پذيرند. چون نزداو آمد و گفت:
اي ابو الحسن پيش اين جمعيت برو و آنها را به قرآن و سنت پيامبر (ص) دعوت كن (يعني به مراجعه به آن، و حل اختلاف بوسيله آن). گفت: بشرطي قبول ميكنم كه باخدا در برابرم عهد و پيمان ببندي كه آنچه را بوكالت تو در برابر آنها تعهد كردم به انجام رساني. عثمان پذيرفت. و علي (ع) او را واداشت تا به موكدترين و محكم ترين عبارات با خدا عهد و پيمان بست كه آنچه را علي (ع) در برابر آن جماعت تعهد كند به انجام رساند. علي (ع) آنگاه بطرف آن جماعت رفت. به او گفتند: برگرد! گفت: بر نميگردم، پيش ميايم!
قرآن را مطرح ميسازيم تا در پرتو آن ببينيم چه كارهاي عثمان مخالف آن است و مايه ناراحتي شما گشته تا از ميان برداشته شود. آنگاه شرح داد كه عثمان
[ صفحه 314]
چگونه عهد بسته و سوگند خورده و تضمين داده است. پرسيدند: تو تضمين ميكني كه از عهده التزاماتش برآيد؟ گفت: آري، تضمين ميكنم. گفتند:
قبول مي كنيم. شخصيتهاي برجسته و معروفشان همراه علي (ع) شدند تا به خانه عثمان درآمده انتقاداتشان را شرح دادند و او قول داد همه آن خلافكاريها را از ميان برداشته جبران نمايد. آنها از عثمان خواستند كه نوشته بدهد. عثمانچنين نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين را بنده خدا عثمان اميرالمومنين براي مومنان و مسلماناني كه از او ناراحت بوده انتقاد داشتند مينويسد: حق شما (و وظيفه من) است كه بر شماطبق قرآن و سنت پيامبر (ص) حكومت كنم، محرومان به حقوق خويش برسند (تكيه بر كساني است كه از شهريه و سهميه خويش از خزانه محروم شده بودند)، كساني كه مورد تهديد قرار گرفته اند در ايمني بسر برند، تبعيديان بهشهر و ديارشان برگردند، هيئتهاي نمايندگي مردم شهرستانها توقيف نشوند، درآمد خزانه عمومي (يا سهميه و برخورداري افراد ملت از آن) افزايش يابد. علي بن ابيطالب در برابر مومنين و مسلمانان ضمانت ميكند كه عثمان از عهده اين التزامات برآيد و بانجام رساند.
شهود جلسه و تعهد عبارتند از زبير بن عوام، طلحه بن عبيد الله، سعد بن ابي وقاص، عبد الله بن عمر، زيد بن ثابت، سهل بن حنيف، و ابو ايوب خالد بن زيد.
اين تعهدنامه در ذيقعده سال 35 هجري نوشته شد. هر جماعتي يك نسخه از اين تعهد نامه را گرفته باز گشتند.
[ صفحه 315]
علي بن ابيطالب به عثمان گفت: بيا براي مردم نطقي كن تا آنرا شنيدهمنتشر سازند و خدا را بر آنچه در دل داري گواه گير (و نيت خويش با سوگندموكد ساز و اعلان كن)، زيرا كشور عليه تو برآشفته و اطميناني نيست كه كاروان ديگري از كوفه يا بصره يا مصرنرسد و باز نگوئي: علي!
سوار شو و پيش آنها برو. آنوقت اگر قبول نكنم ميگوئي تو حق خويشاوندي مرا بجا نياوردي و حقم را زير پا گذاشتي. عثمان پذيرفت و براي مردم نطق كرد اعتراف نمود كه آن خلافكاريها از او سر زده و بعد در مورد آنها از خدا آمرزش و عفو خواست. و گفت: من از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه هر كس بلغزد بايست به راه آيد و به خدا برگردد. بنابراين من اولين كسي هستمكه پند ميگيرم (و پند پيامبر (ص) را عمل ميكنم). بهمين جهت بمحض اينكه از منبر پائين آمدم افراد برجسته شما نزد من آمده با نظريات صائبشان مرا راهنمائي كرده به راه دين آورند. بخدا قسم اگر يك برده مرا به راه اسلام بخواند و براند حتما از او تبعيت خواهم كرد و جز اين كه به راه خدا رويم راهي نداريم. مردم از نطقششادمان گشتند و با مسرت بسيار به دورخانه اش فراهم آمدند. ناگاه مروان پيش آنها آمده به ايشان پرخاش كرد و گفت:
گم شويد چرا اينجا جمع شده ايد؟ اميرالمومنين كار دارد بشما نميرسد!
اگر با يكي از شما كار داشته باشد اورا صدا ميزند برگرديد آنها برگشتند.
خبر به علي (ع) رسيد، خشمگين پيش عثمان رفته گفت: آيا تو از مروان فقط بيك صورت راضي ميشوي و او نيز فقط باين صورت از تو خشنود ميشود كه ايمان و دينداريت را خراب كند و عقلترا از تو بگيرد؟ من پيش بيني ميكنم كه تو را به چاه بيندازد و در نياورد. ديگر حاضر نيستم بعد از اين براي نصيحت و انتقادات پيش تو بيايم.
[ صفحه 316]
نائله زن عثمان به او گفت: شنيدي علي بن ابيطالب درباره مروان چه گفت و خاطر نشان ساخت كه ديگر حاضر نيست بديدنت بيايد؟ تو دستورات مروان را بكار بستي در حاليكه او پيش مردم هيچ ارزش و احترامي ندارد و نه نفوذ كلمه دارد. عثمان دنبال علي (ع) فرستاد، ولي او نيامد.
ابن سعد مينويسد: " ابو عون ميگويد: شنيدم كه عبد الرحمن بن اسود بن عبد يغوث از مروان ياد كرده گفت: خدا رويش راسياه كند عثمان در حضور مردم با تقاضاهاي آنان موافقت نموده و بر منبر چندان گريست كه اشكش روان گشت. اما مروان آنقدر به پر و پاي او پيچيد تا عقيده اش را عوض كرد. من پيش علي (ع) رفتم و ديدم ميان مزارپيامبر (ص) و منبر است و عمار ياسرو محمد بن ابي بكر در حضور اويند و از من پرسيدند: مروان كار خودش را عليه مردم كرد؟ گفتم: آري ".
>وصف ديگري از توبه عثمان
>روايت ديگري درباره توبه عثمان
>دومين تعهد و التزام
>دومين محاصره
>روايت تاريخي ديگري در همين موضوع
>نوشته واقدي در اين باره
>عثمان توبه كاري توبه شكن است
وصف ديگري از توبه عثمان
طبري مينويسد: علي (ع) وقتي مصريان بازگشتند نزد عثمان آمده به او گفت: نطقي براي مردم بكن تا آنرا شنيده شاهد آن باشند و خدا را نيز بر نفرت قلبي خويش از خلافكاريهايت و بر توبه ات گواه گرفته باشي.
كشور عليه تو شوريده است، و اطمينان ندارم كه كاروان ديگري از كوفه فرا نرسد و تو به من نگوئي: اي علي سوار شو و پيش آنها برو. در حاليكه من طاقت رفتن وشنيدن انتقادات آنها را از تو ندارم. يا كاروان ديگري از بصره فرا رسد وبگوئي: علي برو پيش آنها. در آنهنگام اگر نروم
[ صفحه 317]
ميگوئي حق خويشاوندي تو را نگاه نداشته و حقت را زير پا گذاشته ام. عثمان بر اثر توصيه علي (ع) رفته آن نطق را ايراد كرد كه ترك خلافكاريهايش را اعلام داشت و در برابر مردم توبه كرد. باين ترتيب كه برخاسته پس از حمد وثناي پروردگار گفت: ... مردم بخدااز همه كارهاي خلافي كه مورد انتقاد قرار داديد آگاه بودم و تمام كارهائي را كه كرده ام از روي علم و اطلاع كرده ام.
ولي چه ميشود كرد كه نفس من به من دروغ گفت و مرا به خيالات باطل كشاند و درك مرا از من بربود. من از پيامبر خدا (ص) شنيده ام كه هر كس بلغزد بايست (به راه دين) باز آيد و هر كس بخطا رود بايست توبهنمايد و در ادامه گمراهي لجاجت نورزد، زيرا هر كس در ادامه انحراف از اسلام لجاجت بورزد از راه راست دين دورتر خواهد رفت. بنابراين من اولينكسي هستم كه پند پيامبر (ص) را بگوش ميگيرد. از خدا بخاطر آنچه كرده ام آمرزش ميخواهم و توبه مينمايم و به او باز ميگردم. كسي چون من دست از كارهاي خلافش برداشت وتوبه نمود. وقتي از منبر فرود آمدم افراد برجسته شما پيش من بيايند تا با نظريات صائبشان مرا راهنمائي كردهبه راه درست در بياورند.
بخدا اگر برده اي مرا به راه راست براند برده وار به آن راه خواهم رفت و چون بنده اي ذلت و راهواري نشان خواهم داد و مثل به بردگي گرفته شده خواهم بود كهاگر تحت ماليكت در آورندش شكيبائي ميورزد و اگر آزادش نمايند سپاسگزاريمينمايد. و جز اين كه براه خدا برويم راهي نداريم. اشخاص برگزيده ونيكان شما از اين كه بمن نزديك شوند از شما نگران نبايد باشند.
در هر حال خود را از من جدا و دور مگيريد.
مردم آنروز دلشان به حال عثمان سوخت و بعضي بر او گريستند. سعيد بن يزيد برخاسته گفت: اي اميرالمومنين كسانيكه همراه تو نيستند در پي مصلحت تو
[ صفحه 318]
نيستند. بر جان خويش رحم كن. آنچه را قول دادي و بزبان آوردي بانجام برسان.
چون عثمان از مسجد بهخانه رفت ديد مروان و سعيد (بن عاصي) و عده اي از بني اميه در آنجا هستند و براي شنيدن نطق او حاضر نشدهاند. وقتي نشست مروان از او اجازه صحبت خواست. نائله همسر عثمان به اوگفت: حق صحبت نداري بخدا اينها او را خواهند كشت، و او قولي داده است كه بايد عمل كند و نميتواند آنرا زيرپا بگذارد. مروان به او پرخاش كرد كه اينها به تو چه مربوط است پدرت درحالي مرد كه وضو گرفتنش را بلد نبود.
نائله گفت: يواشتر، مروان حرف نياكانم را نزن، تو غيبت پدرم را ميكني و به او دروغ مي بندي، و پدرتجرات ندارد فضائل او را انكار نمايد.
اگر نه اين بود كه پدرت عموي او است و عيبگوئيش به او هم بر ميخورد درباره پدرت عيبهائي ميگفتم كه دروغ هم نيست مروان كوتاه آمد و دوباره ازعثمان پرسيد: حرف بزنم يا ساكت بمانم؟ عثمان گفت: بگو گفت:
پدر ومادرم فدايت دلم ميخواست كه اين حرفهائي را كه زدي در حال قدرت و تسلط بر اوضاع ميزدي، و من در آنصورت زودتر از همه موافقت مينمودم و خوشحال ميشدم و در انجامش كمك ميكردم، ولي وقتي اين حرفها را زدي كه كارد به استخوان رسيده بود و در حال ضعف و بيچارگي بودي بخدا اگر به اشتباهكاريت ادامه ميدادي و از خدا آمرزش ميطلبيدي بهتر از اين بود كه زير تهديد از آن كارها توبه كني. وانگهي ميتوانستي بدون اعتراف به خلافكاريهايت اظهار توبه كني و دل مردم را بدست آوري. الان توده هاي مردم مثل كوه بر در خانه ات جمع شده اند. عثمان گفت: برو با آنها صحبت كن چون من خجالت ميكشم بروم چيزي به آنها بگويم. مروان به در خانه رفت، و در حاليكه مردم از سر و دوش هم بالا ميرفتند به آنها گفت: چه خبره اينجا جمع
[ صفحه 319]
شده ايد! مثل اين است كه براي غارت آمده ايد غير از آنها كه منظور من هستند همه تان گمشويد ميخواهيد سلطنتمان را از دستمان بگيريد، برويد گمشويد!
بخدا اگر تيري بطرف ما پرتاب كنيد دستوري صادر خواهيم كرد كه بيچاره و پشيمان شويد. برگرديد به خانه تان. بخدا كسي نميتواند آنچه را در چنگال ما است از ما بگيرد مردم برگشتند، و بعضي نزد علي (ع) آمده جريان را برايش شرح دادند. علي (ع) خشمگين نزد عثمان آمده گفت: آيا تو از مروان فقط بيك صورت راضي ميشوي و او نيز فقط باين صورت از تو خشنود ميشودكه تو را از راه دينت منحرف كند و عقلت را از تو بگيرد تا مثل شتر باركش ترا بهر جا دلش خواست بكشد؟ بخدا مروان كسي نيست كه در دينش و درباره مصالحش صاحنبظر باشد. بخدا پيش بيني ميكنم او تو را به چاه بيندازد و در نياورد. ديگر حاضر نيستم بعد از اين براي نصيحت و انتقادت پيش تو بيايم.
تو شرفت را به باد و اختيار كارت را از دست دادهاي.
وقتي علي (ع) بيرون رفت نائله همسر عثمان آمده اجازه صحبت خواست و گفت: شنيدي علي چه گفت و گفت ديگر به ديدنت نخواهد آمد.
و تو فرمانبردار مروان شده اي تا ترا بهر كجا خواست ميكشد. عثمان گفت:
چه كنم؟ نائله گفت: از خداي يگانه بيشريك بترس و ملاحظه داشته باش و رويه دو همكار سابقت (ابوبكر و عمر) را پيش گير. چون اگر از مروان پيروي كرده و حرفهاي او را بكار بنديبه كشتن خواهي رفت. و مروان آدمي نيست كه پيش مردم قدر و اعتبار و شكوهي داشته باشد يا محبوب مردم باشد، و در حقيقت مردم ترا بخاطر مروان واينكه او را به خود نزديك گردانيده اي مورد بي مهري قرار داده اند. بدنبال علي (ع) بفرست و با او آشتينما و از او بخواه كار را بسامان و بصلاح آورد، زيرا او با تو خويشاونداست و نيز مورد احترام
[ صفحه 320]
مردم است و از او حرف شنوي دارند. عثمان بدنبال علي (ع) فرستاد، اما او دعوتش را رد كرده گفت: به او اعلام كرده ام كه بديدنش نخواهم رفت.
سخن نائله درباره مروان به گوش او رسيده نزد عثمان آمد و در برابرش نشسته اجازه صحبت خواست. عثمان اجازه داد. مروان گفت:
نائله... عثمان گفت: ساكت هيچ درباره او صحبت نكن كه اگر صحبت كني آبرويت را ميبرم، زيرابخدا قسم او براي من دلسوزتر از تو است. مروان خاموش شد ".
روايت ديگري درباره توبه عثمان
طبري روايت ديگري در همين زمينه آورده از قول ابي عون، ميگويد:
عبد الرحمن ابن اسود... اسم مروان بن حكم را برده گفت: " خدا رويش را سياه كند عثمان در حضور مردم با تقاضاهاي آنان موافقت نموده و بر منبر گريست و مردمهم گريستند و ريش عثمان را ديدم كه از اشك خيس شده بود، و ميگفت: خدايا من بدرگاه تو توبه ميكنم. خدايا من بدرگاه تو توبه ميكنم. خدايا من بدرگاه تو توبه ميكنم. بخدا اگر قانون اسلام ايجاب كند كه من برده اي شوم رضايت خواهم داد. وقتي به خانه رسيدم نزد من بيائيد.
چون بخدا از ملاقات شما امتناع نخواهم كرد و شما را با پذيرفتن تقاضاهايتان راضي خواهم كرد و هر چه بيشتر خشنود خواهم ساخت و مروان و دار و دسته اش را طرد خواهم كرد.
[ صفحه 321]
وقتي وارد خانه اش شد دستور داد در خانه را باز بگذارند، و مروان نزد او رفته آنقدر به پر و پايش پيچيد تا عقيده اش را عوض كرد واو را از تصميماتش منصرف ساخت. عثمان سه روز در خانه ماند و از خجالت مردم بيرون نيامد. مروان به مردم گفت: غير از آنها كه منظور من هستند همه گم شويد!
برويد به خانه هاتان. امير المومنين اگر با كسي كار داشته باشد او را صدا خواهد زد، وگرنه در خانه اش بايد بنشيند. عبد الرحمن ميگويد: نزد علي (ع) رفتم، ديدم ميان مزار پيامبر (ص) و منبر است و عمار ياسر و محمد بن ابي بكر در خدمت اويند و ميگويند: مروان عليه مردم كار خودش را كرد آنگاه علي(ع) از من پرسيد: تو در نطق عثمانحضور داشتي؟ گفتم: بله. پرسيد: حرفهائي را هم كه مروان به مردم زد بگوش خود شنيدي؟ گفتم: بله. گفت: مسلمانان بخدا پناه ميبرم اگر در خانه ام بنشينم عثمان به من ميگويد: مرا ول كرده و حق خويشاونديم را زير پا گذاشته اي. و اگر حرف بزنم، سخنم را بكار نبسته بدلخواهش عمل ميكند و مروان آمده او را بازيچه قرار ميدهد، و او بازيچه اش شده و بهر جا دلش خواست ميكشاندش آنهم با وجود سالخوردگيش و شاگردي پيامبر خدا(ص). عبد الرحمن ميگويد: هنوز نشسته بوديم كه فرستاده عثمان آمد كهميگويد: بيا. علي (ع) بصداي بلندو خشم آلود فرياد كشيد:
به او بگو من پيش او آمدني نيستم. فرستاده عثمان برفت. من دو شب بعد عثمان را ديدم كه از جائي آمده. از ناتل نوكرش پرسيدم: اميرالمومنين از كجا آمد؟ گفت: از پيش علي (ع). فردارفتم پيش علي (ع). به من گفت: ديشب عثمان آمده بود پيش من، و ميگفت: من بر سر قولم ايستاده ام و تعهداتم را انجام خواهم داد. به او گفتم: پس از آن حرفها كه از فراز منبر پيامبر خدا (ص) زدي و قول و وعده دادي، و بعد رفتي به خانه ات، آنوقت مروان بايد بر در
[ صفحه 322]
خانه تو به مردم ناسزا بگويد و آنها را برنجاند؟ عثمان در حاليكه ميگفت حق خويشاونديم را رعايت ننمودي و مرا بيدفاع گذاشته اي و مردم را عليه من گستاخ و شورشي كرده اي، براه افتاد. به او گفتم: بخدا من از تو در برابر مردم دفاع ميكنم و از آنها جلوگيري مينمايم، ولي هر وقت تو را به كاري كه بمصلحت و مايه خشنودي تو مي بينم سفارش ميكنم مروان پيشنهاد مخالفي به تو ميكند و تو پيشنهاد او را بر توصيه خيرخواهانه من ترجيح ميدهي و او را به درون خانه ات ميخواني. بعد عثمان رفت به خانه اش. از آنروز علي (ع) از عثمان روگردان بود و هيچ از آنچه سابقا انجام ميداد انجام نميداد ".
دومين تعهد و التزام
نخستين تعهدي را كه درحضور مردم و در برابر خدا كرد و ملتزم شد كه دست از همه خلافكاريهايشبرداشته تغيير رويه داده و به حكم قرآن و سنت پيامبر (ص) عمل كند و در حكومت از آنها منحرف نگردد نقض كرد، و هيچيك از خلافكاريهايش را ترك ننمود بلكه به رويه غير اسلاميش و به ستم و انحراف ادامه داد. ديگر بار در برابر مردم و با سوگند و تعهددر برابر خدا، خويشتن را ملتزم ساختو متعهد كه دست از رويه خلاف اسلاميشبردارد و رويه اسلامي حكومت و اداره را بكار بندد.
طبري مينويسد: " عبدالله بن زبير از قول پدرش ميگويد: مردم مدينه (طبعا اصحاب پيامبر (ص) و مهاجران و انصار) نامه اي به عثمان نوشته او را به توبه (بازگشت به خدا و رويه اسلامي) خواندند، و عليه او استدلال كرده بخدا قسم خوردندكه اگر تعهداتي را كه در برابر خدا دارد در مورد آنان
[ صفحه 323]
بانجام نرساند بهيچوجه دست از او بر نخواهد داشت تا او را بكشند. چون از كشته شدنش ترسيد با راهنمايان و افراد خانواده اش (امويان) به مشورت پرداخته بانها گفت: اين مردم چنين كردند كه مي بينيد، چه بايد كرد؟ به او توصيه كردند بدنبال علي بن ابيطالب (ع) فرستاده از او بخواهندآنان را از او دور سازد و آنچه ميخواهند به آنها قول دهد و آنقدر مردم را معطل كند كه نيروهاي كمكي فرا رسند. گفت: اينها امروز و فرداكردن را تحمل نميكنند، و من زير بارتعهدي رفته ام و با نخستين دسته اي از آنها كه اينجا آمدند چنان كردم كهميدانيد. بنابراين در صورتي كه بانها قول داده و تعهد نمايم مطالبه انجام و وفاي بعهدم را خواهند كرد. مروان بن حكم گفت: اميرالمومنين!
اگرتظاهر به دوستي با آنها كني تا كسب نيرو كرده در هنگامي كه تفوق داري حسابشان را برسي بهتر از اين است كه بگذاري آنها در حالي كه نزديك تو هستند به دشمني تو برخيزند. بنابراين، با هر چه تقاظا ميكنند موافقت كن و تا مدتي كه ممكن است از انجام وعده ات خودداري كن، زيرا آنها عليه تو به تجاوز داخلي دست زدهاند و باستناد آن عهد و پيماني كه باآنها منعقد شود بي اعتبار بوده لازم الاجرا نيست. عثمان بدنبال علي (ع) فرستاده او را دعوت كرد نزد وي برود. چون آمد به او گفت: ابو الحسن مردمچنان كردند كه ديدي و از من آن سر زدكه ميداني، و اكنون اطمينان ندارم كه مرا نكشند. بنابراين آنها را از من دور ساز. خداي عز و جل را شاهد ميگيرم كه دست از آنچه مورد انتقاد قرار داده اند بردارم و حق آنها را (بموجب قانون اسلام) چه آنها كه بعهده من است و چه آنها كه بعهده ديگران است بستانم و بانها رد كنم گرچه در اين احقاق حق و اجراي قانون اسلام لازم آيد كه خونم ريخته شود.
علي (ع) گفت: مردم پيش از آنكه محتاج كشتن تو باشند به دادگري تو
[ صفحه 324]
احتياج دارند. و من آنها را آدمهائي مي بينم كه تا تعهداتت و تقاضاهايشان را بانجام نرساني راضي ودست بردار نخواهند شد. به نخستين دسته آنها كه آمده بودند وعده دادي وبر آن وعده خدا را گواه گرفتي كه دستاز همه آنچه خلاف دانسته و مورد اعتراض قرار داده بودند برداري، و من باعتماد، وعده ات و پيماني كه باخدا بستي آنها را از تو دور ساختيم. بعد به هيچيك از آنچه وعده داده بودي و با خدا پيمان بسته بودي وفا نكردي. بنابراين، دوباره در پي اين مباش كه مرا فريب دهي، زيرا من از طرف توبا تقاضاهاي حقه آنها موافقت خواهم كرد. گفت: باشد با تقاضاهاي حقه آنها از طرف من موافقت كن، بخدا قسممن بتعهدي كه از طرف من ميكني وفا خواهم كرد. علي (ع) نزد مردم رفتهگفت: مردم شما تقاضاهاي بر حق و قانوني داريد، و با آنها موافقت ميشود. عثمان ادعا ميكند كه او داد شما را از خويش و از ديگران خواهد ستاند و دست از همه آنچه مايه نارضائي شماست بر خواهد داشت.
بنابراين، قولش را بپذيريد و آنرا تحكيم و تاكيد نمائيد. مردم گفتند:
قبول ميكنيم و تو از طرف ما قولش را تاكيد و تحكيم كن، زيرا بخدا ما با حرف بدون عمل و اجرا راضي نخواهيم شد. علي (ع) گفت: اين حق شماست و انجام ميدهم. بعد پيش عثمان آمده جريان را شرح داد. عثمان گفت: با آنها مدتي قرار بگذار تا مهلت من باشد، زيرا من يكروزه نميتوانم تمام آنچه مايه نارضائي و اعتراض آنها استاز بين بردارم و جبران نمايم.
علي (ع) گفت: آنچه مربوط به مدينه است مهلت و تاخير بر نميدارد، و مهلت آنچه خارج از مدينه است باندازه اي است كه وصول فرمانت به آنجا وقت بر ميدارد.
گفت: باشد. ولي براي آنچه مربوط به مدينه است سه روز به من مهلت بده.
علي (ع) موافقت كرد، ورفته به مردم اطلاع داد و قرارداد كتبي ميان عثمان
[ صفحه 325]
و ايشان نوشته در آن به او سه روز مهلت داد تا همه ظلمهائي را كه رفته است جبران و احقاق حق نمايد و همه استانداران وكارمندان عاليرتبه اي را كه نميخواهند، بر كنار سازد. سپس در آن قرارداد سخت ترين و موكدترين عهد و سوگند و قرارهائي را كه خدا با يكتن از بندگان گذاشته بر عهده عثمان گذراند.
و برجسته ترين مهاجران و انصار را شاهد گرفت و بر پائين قرارداد شهادت دادند. در نتيجه، مسلمانان دست از او برداشته رفتند تا او بتعهداتش عمل كند.
لكن عثمان خودرا براي جنگ آماده ساخت و در پي تدارك و گرد كردن اسلحه برآمد، و ازبردگان حكومتي سپاهي گران فراهم آورد. چون سه روزه مهلت سپري گشت و او برهمان حال سابق مانده هيچيك از آنچه مورد نارضائي بود تغيير نداد و هيچيكاز استانداران را بر كنار نساخت مردمعليه او شوريدند و عمرو بن حزم انصاري برخاسته نزد مصريان كه در ذو خشب بودند رفت و وضع را به اطلاعشان رسانيد و همراه آنان به مدينه آمده به عثمان پيغام دادند:
مگر ما بر اين قرار از تو جدا نشديم كه تعهد كردي از بدعتهايت توبه نموده و دست برداشته اي و همه آنچه را مورد اعتراض قرار داده ايم رها خواهي كرد و در تحكيم تعهدت آنرا با خدا عهد بستي و قرار گذاشتي؟ عثمان گفت: آري، و من بر سر همان تعهدم. گفت: پس اين نامه چيست كه همراه نامه رسانت پيدا كرديم؟... (تا آخر مطلب) "
وقتي علي (ع) با مصرياني كه به مدينه آمده بودند صحبت نمود آنها را راضي كرد به كشورشان برگردند، و خود از ذو خشب به مدينه باز آمد نزد عثمان رفته به او اطلاع داد كه مصريان برگشتند. عثمان آنروز را گذراند،
[ صفحه 326]
و فردا مروان نزد او رفته گفت: نطقي بكن و به مردم اعلان كن كه مصريان برگشته اند و آنچه درباره امام و زمامدارشان باطلاعشان رسيده بود نادرست و بي اساس بوده است. نطق تو پيش از اين كه مردم از استانها و شهرستانها برخاسته و سرازير شوند و طوري شود كه حريفشان نباشي پخش خواهد شد. عثمان زير بار نرفت. مروان آنقدر پاپي اش شد تا عثمان به منبر بالا رفته پس ازسپاس و ستايش پروردگار گفت: اين جماعت از اهالي مصر درباره زمامدارشان چيزهائي باطلاعشان رسيده بود و وقتي يقين كردند كه آن حرفها بي اساس است به كشورشان برگشتند. مردم از هر سو فرياد برآوردند كه عثمان از خدا بترس و به درگاه خدا توبه كن اولين كسي كه فرياد برآورد عمرو بن عاصي بود كه گفت: عثمان از خدا بترس تو مرتكب كارهاي خلافي شده اي و ما را به آن كشانده اي. بنابراين بدرگاه خدا توبه كن تا ما هم توبه كرده باز گرديم...
تا آخر ماجرا كه قبلا روايات تاريخي حاكي ازآن را آورديم.
دومين محاصره
بلاذري بنقل از ابو مخنف مينويسد: " مصريانپس از قراردادي كه عثمان نوشت براه افتاده رفتند تا به " ايله " يا منزلي پيش از آن رسيدند. آنجا
[ صفحه 327]
ديدند از پشت سر سواره اي ميايد روبه مصر. از او پرسيدند: كيستي؟ گفت:
نامه رسان و فرستاده اميرالمومنين (عثمان) كه نزد عبد الله بن سعد (بن ابي سرح استاندار مصر) ميروم، و از نوكران اميرالمومنين (عثمان) هستم. و سياهپوست بود. بهمديگر گفتند: چطوراست كه او را پائين آورده تفتيش كنيم مبادا رئيسش چيزي درباره ما نوشته باشد. او را گشتند ولي چيزي نيافتند. بيكديگر گفتند:
ولش كنيم برود. كنانه بن بشر گفت: نه، بخدا تا مشكي را كه همراه دارد نگردم نميگذارم برود. با تعجب گفتند: مگرميشود نامه اي را در آب بگذارند؟
گفت: مردم حيله ها و نيرنگهاي گوناگون ميزنند. بعد آن مشك كوچك را گشوده ناگهان ديد ظرف سر بمهر بسته اي در آن است و در آن نامه اي نهاده در لوله اي سربين. نامه را درآورده خواند. در آن چنين نوشته بود:
وقتيعمرو بن بديل آنجا رسيد گردنش را بزن، و دست هاي ابن عديس و كنانه و عروه را قطع كن و بگذار در خون خويش پرپر بزنند تا بميرند.
و بعد آنها را به شاخه درخت خرما بياويز.
ميگويند مروان آن نامه را بدون اطلاع عثمان نوشته است. وقتي فهميدند در نامه چه نوشته است، گفتند: عثمان از پيمان خويش بدر گشته (يا خونش روا گشته) است. آنگاه از راهي كه آمده بودند شروع كردند به برگشت تا رسيدند به مدينه و با نامه كه مهرش از سرب بود رفتند پيش علي (ع) بعد علي (ع) نزد عثمان رفت. و او به خدا قسم يادكرد كه نه آنرا نوشته و نه از آن خبردارد، ولي افزود كه خط، خط منشي اواست و مهر همان مهر او است. علي (ع) از او پرسيد: چه كسي را متهم (به نوشتن و جعل آن نامه) ميكني؟
گفت: تو را متهم ميكنم و منشي خود را متهم ميكنم علي (ع) خشمناك از نزد او بيرون آمد در حاليكه ميگفت: حقيقت اين است كه فرمان خود تو است.
[ صفحه 328]
ابو مخنف ميگويد: مهر عثمان نخست نزد حمران بن ابان بود و بعد مروان وقتي حمران به بصره رفت از او گرفت وبدست او بود.
جهيم فهري در اين باره ميگويد: من شاهد كار عثمان بودم و او درباره كار عمار صحبتي كرد. بعد آن جماعتي (مصريان) خوشحال و راضي بازگشتند (بسوي كشورشان). بعد نامه اي يافتند كه به استاندارش در مصر نوشته بود كه گردن روساي مصريان را بزند. آنوقت برگشتند (به مدينه) و نامه را به علي دادند و او پيش عثمان برد و وي قسم خورد كه نه نوشتهاست و نه از آن اطلاع دارد. علي به او گفت: چه كسي را متهم ميكني؟ گفت:
منشي خودم را متهم ميكنم و تو را اي علي متهم ميكنم، زيرا اين جماعت از تو حرف شنوي دارند و تو معذلك آنها را از من دور نميسازي.
مصريان به خانه عثمان آمده آنرا احاطه كردند و به عثمان كه از فراز خانه اش رو بهآنها گردانده بود گفتند: آي عثمان آيا اين نامه تو است؟
او انكار كرد و قسم خورد. گفتند: اين بدتر است. از قول تو چيز مينويسند بدون اين كه تو خبر داشته باشي. آدمي مثل تو نبايد عهده دار امور مسلمانان شود. از خلافت كناره گيري كن. گفت: من جامه اي را كه خدا بر تنم آراسته بر نخواهم كند. و بني اميه به علي (ع) گفتند: علي مردم را عليه حكومت ماشورانده اي و دسيسه چيني و تحريك كرده اي. گفت: ديوانه ها شما بخوبيميدانيد كه حكومت يا اين كارها برايمهيچ نفعي ندارد، و من مصريان را از عثمان دور ساختم و از آنها جلوگيري كردم و بعد كار حكومت عثمان را چندينبار رو براه ساختم. چكار از دستم برميايد؟ و سپس راه خويش گرفت در حاليكه ميگفت: خدايا از اين حرفها واتهاماتي كه به من ميزنند پاكدامنم ونيز اگر پيشامدي برايش بكند از خونش پاكدامن و بر كنارم.
[ صفحه 329]
عثمان چون به محاصره افتاد نامه اي نوشت و عبد الله بن زبير آن را براي مردم خواند و چنين نوشته بود:
بخدا آن نامه را من نوشته ام و نه دستور را داده ام و نه از جريانش اطلاع دارم. و بشما قول ميدهم دست از همه كارهائي كه سبب نارضائي شما گشته بردارم. بنابراين هر كس را ميخواهيد و دوست ميدارد به استانداري خودتان تعيين كنيد، و اين هم كليدهاي خزانه تان تا آنرا به هر كس ميخواهيد بسپاريد.
مردم گفتند: ما ترا متهم به نوشتن اين نامه كرده ايم. بنابراين كناره گيري كن!
ابن سعد از قول جابر بن عبد الله انصاري چنين ميگويد: " وقتي مصريان بقصد عثمان رو به مدينه آوردند وي محمد بن مسلمه انصاري را با پنجاه تن از انصار كه من هم در ميانشان بودم نزد آنها فرستاده و با تقاضاهايشان موافقت نموده خشنودشان ساخت و برگشتند. در راه شتري را ديدند كه متعلق به حكومت بود. آنرا گرفته ديدند نوكر عثمان بر آن است. او را تفتيش نمودند و لوله اي سربين در داخل مشك كوچك چرمينش يافتند كه در آن نامه اي خطاب به استاندار مصر بود نوشته كه با فلان چه كن و با آن ديگر چه كن... پس آن جماعت به مدينه بازگشتند. عثمان، محمد بن مسلمه را نزدشان فرستاد حاضر به بازگشت نشدند و او را محاصره كردند ".
روايت تاريخي ديگري در همين موضوع
سعيد بن مسيب ميگويد: " عثمان وقتي عهده دار حكومت شد عده اي از اصحاب پيامبر (ص) از تصدي وي ناراضي و ناراحت بودند زيرا عثمان خويشاوند دوست بود. وي دوازده سال حكومت كرد. و بسيار اتفاق افتاد كه از بني اميه
[ صفحه 330]
(قبيله و خويشان عثمان) آنهائي كه افتخار مصاحبت پيامبر خدا (ص) را نداشتند به استانداري ومقامات عاليه حكومتي ميگماشت. از استانداران و كارمندان عاليرتبه اش كارهائي سر ميزد كه مايه عدم رضايت اصحاب محمد (ص) بود، به او اعتراضميكردند و بر كنارشان نميساخت. در سالهاي اخير يكباره تمام مقاماتي دولتي را به پسر عموهايش (به افراديكه از شاخه برادر اجداديش در سلسله قبيله اي بني اميه بودند) اختصاص داد و به انحصار آنها درآورد، از جمله استانداري مصر را به عبد الله بن سعد بن ابي سرح سپرد، و سالها درمقام استانداري مصر باقي بود. مردم مصر به مدينه آمده از او به عثمان شكايت و دادخواهي نمودند. قبلا از عثمان كارهائي سر زده بود نسبت به عبدالله بن مسعود و ابوذر و عمار ياسر كه دلهاي قبائل هذيل و بني زهره، و بني غفار، و همپيمانان آنها بخاطر رفتار عثمان با ابوذر كينه دار شده بود و دلهاي قبيله بني مخزوم بخاطر عمار ياسر. وقتي اهالي مصر از پسر ابي سرح به عثمان شكايت آوردند عثمانبه او نامه اي تهديد آميز نوشته دستور داد از آن كارهاي خلاف و ناروادست بكشد، ولي او سرپيچي نموده دست نكشيد و حتي بعضي از كساني را كه به عثمان شكايت كرده بودند آنقدر كتك زدتا مرد. پس هفتصد مرد از اهالي مصر روانه مدينه شدند و در مسجد اقامت نموده در وقت نماز به اصحاب محمد (ص) از دست عبد الله بن سعد بن ابي سرح شكايت مينمودند.
در نتيجه شكايتهاي آنها طلحه با عثمان بخشونت حرف زد و اعتراض كرد، و عائشه رضي الله عنها به عثمان پيغام داد كه حق مردم مصر را از استاندارش بستاند. و دادخواهينمايد، و علي بن ابيطالب كه نمايندهو سخنگوي آن جماعت بود به عثمان گفت: اين جماعت از تو تقاضا دارند كه عبد الله بن سعد بن ابي سرح در ازاي قتل يكي از آنان قصاص شود و ادعاي خونخواهي دارند.
[ صفحه 331]
بنابراين بايد او را از استانداري عزل كني و محاكمه اي تشكيل داده به دعوي ايشان عليه او رسيدگي نموده حكم صادر كني تا اگر محكوم شد حق ايشان را از او بستاني. عثمان به مصريان گفت: يكنفر را انتخاب كنيد تا او را بجاي عبد الله بن سعد بن ابي سرح به استانداري مصر منصوب كنم. مردم محمدپسر ابوبكر صديق را به آنها پيشنهاد كردند و آنها به عثمان گفتند: محمد بن ابي بكر را استاندار ما كن. عثمان فرمان استانداري او را نوشته وي را با عده اي از مهاجران و انصار روانه مصر كرد تا آنان به دعوي مصريان عليه پسر ابي سرح رسيدگي كردهحكم صادر نمايند. محمد بن ابي بكر با آنها رهسپار مصر شدند.
هنوز سه منزل از مدينه دور نشده بودند كه بردهسياهپوستي را ديدند بر شتري كه آنرا ميتازد پنداري در پي فراري يي است ياخود تحت تعقيب است. همراهان محمد بنابي بكر به آن برده گفتند. جريان چيست؟ اين چه وضعي است؟
مثل اين است كه فراري هستي يا در تعقيب كسي؟يكبار گفت: من نوكر اميرالمومنين (عثمان) هستم. بار ديگر گفت: من نوكر مروانم و نامه اي داد تا به استاندار مصر برسانم. پرسيدند: نامه اي همراه داري؟ گفت: نه.
او را گشتند ولي هيچ چيز نيافتند، و مشك كوچكي خشكيده همراه او بود.
درونش چيزي بود كه وقتي تكانش ميداديلق لق صدا ميداد. هر چه تكانش دادندتا بيرون بيايد بيرون نيامد. آنرا شكافتند. ديدند نامه اي از عثمان بهپسر ابي سرح است محمد بن ابي بكر مهاجران و انصاري را كه همراهش بودندبا عده اي ديگر جمع كرد و بعد در حضورشان نامه را گشود و خواند. نوشته بود: وقتي محمد بن ابي بكر و فلان و فلان رسيدند آنها را به حيله بكش و فرماننامه اي را كه با محمد بنابي بكر فرستاده ام از بين ببر، و در مقام استانداري بمان و به كارت ادامه بده تا دستور جديدم به تو برسد. كساني را كه براي شكايت و
[ صفحه 332]
دادخواهي از تو پيش ما ميايند انشاء الله حبس خواهم كرد.
چون قرائت نامه به پايان رسيد يكه خوردند و برآشفته و به مدينه بازگشتند. محمد بن ابي بكر آن نامه را با مهر چندين نفر از همراهانش مهر كرد و آنرا به يكي از ايشان سپرد. و به مدينه درآمدند، وعلي (ع) و طلحه و زبير و سعد (بن وقاص) و هر كه را از اصحاب پيامبر (ص) بود جمع كردند و در حضورشان نامه را گشودند و جريان آن نوكر را شرح دادند و نامه را براي آنان خواندند. همه مردم مدينه بدون استثنا كينه عثمان را به دل گرفتند، و اين واقعهبر خشم كساني كه بخاطر بد رفتاري عثمان با عبد الله بن مسعود و عمار ياسر و ابوذر عصباني شده بودند بيفزود و نفرتشان را شدت داد، و اصحاب پيامبر (ص) روانه خانه خويش شدند و همگي از اين نامه غمناك و ناراحت بودند.
مردم عثمان را محاصره كردند، و محمد بن ابي بكر قبيله تيم(قبيله ابوبكر و عائشه) و ديگر قبائل را عليه عثمان بسيج كرد و طلحهبن عبيد الله به او در اين مورد كمك ميكرد. و عائشه فحشهاي زننده بسيار به عثمان ميداد.
علي (ع) و طلحه وزبير و سعد (بن وقاص) و عمار ياسر با تني چند ديگر از اصحاب محمد (ص)كه همگي بدري بودند نزد عثمان رفتند و علي (ع) آن نامه را با نوكر و شتر دولتي همراه داشت. علي (ع) ازعثمان پرسيد:
اين برده، نوكر تو است؟ گفت: بله. پرسيد: اين شتر، شتر تو (يعني شتر دولتي و ملك عموميو در اختيار حاكم) است؟ گفت: بله. پرسيد: و تو اين نامه را نوشته اي؟گفت: نه. و قسم خورد بخدا كه من اين نامه را نه نوشته ام و نه دستور نوشتنش را داده ام و نه از آن خبر دارم. علي (ع) گفت:
مگر اين مهر، مهر تو نيست؟ گفت: بله. علي (ع) گفت: چطور نوكرت
[ صفحه 333]
شترت را بر ميدارد و نامه اي را ميبرد كه مهرتو در پايش خورده است و تو بي خبر؟ قسم بخدا خورد كه آن نامه را نه نوشته است و نه دستور نوشتنش را دادهو نه هرگز اين نوكر را به مصر فرستاده است. فهميدند كه خط، خط مروان است. بنابراين از عثمان تقاضاكردند مروان را تحويل آنها بدهد، اما او نپذيرفت، و مروان در خانه اوبود. پس اصحاب محمد (ص) خشمگين ازخانه اش بيرون رفتند و دانستند كه اوبدروغ قسم نميخورد. لكن عده اي گفتند: عثمان در نظر ما تبرئه نخواهد بود مگر اين كه مروان را به ما تسليم كند تا تحقيق كنيم و قضيه را بررسي نمائيم و ببينيم نامه را كهنوشته است و چگونه دستور اعدام عده اي اصحاب پيامبر خدا را بناحق و بدوندليل صادر ميكند. تا هر گاه عثمان نوشته بود او را بر كنار خواهيم كرد ودر صورتي كه مروان از زبان عثمان نوشته بود درباره مروان تصميم گرفت. آنگاه به خانه خويش نشستند، و عثمانحاضر نشد مروان را تحويل آنان بدهد.
پس مردم عثمان را به محاصره درآوردند و آب را برويش قطع كردند:
عثمان از فراز خانه به مردم گفت: " علي اينجاست؟ گفتند: نه. پرسيد:
سعد (بن ابي وقاص) اينجاست؟ گفتند: نه. چند لحظه اي خاموش ماند.
بعد گفت: نميشود يكي از شما به علي (ع) خبر بدهد تا به ما آب برساند؟
خبر به علي (ع) رسيد. علي (ع) سه مشك بزرگ آب براي او فرستاد كه در جريان رساندنش عده اي از بردگان آزاد شده بني هاشم و بني اميه مجروح شدند ".
نوشته واقدي در اين باره
واقدي مورخ معروف ماجراي سرازير شدن مخالفان را به مدينه و محاصره خانه عثمان را از قول محمد بن مسلمه نوشته است. ما قسمت اول روايت او را قبلا آورديم. اينك دنباله آن:
"... در آن، اين نامه را يافتيم كه چنين نوشته شده است:
[ صفحه 334]
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از سپاس و ستايش پروردگار... وقتي عبد الرحمن بن عديس به آنجا رسيد او را صد تازيانه بزن و سرو ريشش را بتراش و او را مدتي دراز زنداني كن تا رسيدن دستور ثانوي من. با عمرو بن حمق نيز بهمان صورت عمل كن، و با سودان بن عمران و عروه بن بياع ليثي نيز همچنان.
محمد بن مسلمه ميگويد: به آنها گفتم از كجا معلوم كه اين را عثمان نوشته باشد؟ گفتند: اگر مروان از قول عثمان و بدون اطلاعش نوشته باشد كه بدتر است، و بايد از حكومت استعفا بدهد. آنگاه گفتند: بيا با ما تا برويم پيش عثمان، چون با علي (ع) صحبت كرديم و قول داد وقتي نماز ظهرش را خواند با عثمان صحبت كند، و پيش سعدبن ابي وقاص هم رفتيم گفت: من در كار شما دخالت نميكنم. و پيش سعيد بن زيد بن عمرو رفتيم او هم همين حرف را زد.
پرسيدم: علي (ع) با شما قرار كجا گذاشت؟ گفتند: قرار گذاشت وقتي نماز ظهرش را خواند برود خانه عثمان. من با علي (ع) نماز (ظهر) خواندم. بعد من و علي (ع) رفتيم پيش عثمان و گفتيم: اين مصريان دم در هستند. اجازه بده بيايند تو. مروان آنجا نشسته بود. به عثمان گفت:
قربانت شوم! اجازه بده من با آنها صحبت كنم. عثمان به او تاخت كه خدا دهنت را پاره كند! برو گمشو! حرف تو چه فايده دارد در اين موضوع!
مروان از خانه بيرون رفت. آنگاه علي (ع)- كه مصريان تمام آنچه را به من گفته بودند براي او نيز گفته بودند- رو به عثمان نموده جريان آن نامه و مضمونش را شرح داد. عثمان شروع كرد به قسم خوردن كه نه نوشته و نه
[ صفحه 335]
خبر دارد و نه كسي با او مشورت كرده و نظر و دستورش را پرسيده است. من (محمد بن مسلمه) گفتم: بخدا اوراست ميگويد. و اين كار را مروان كرده است.
علي (ع) گفت: پس بگذار بيايند تو و دلائل و عذر تو بشنوند. عثمان رو كرد به علي (ع) كه من قومو خويش تو هستم. بخدا اگر تو اينطورگير كرده بودي من ترا خلاصت ميكردم. بيا و برو پيش آنها و قانعشان كن چوناز تو حرف شنوي دارند. علي (ع) گفت: بخدا من اين كار را نخواهم كرد. آنها را مياورم تو تا دلائل و عذر خودت را براي آنها شرح دهي. عثمان گفت: پس بيايند تو.
آنروز آنها وارد خانه عثمان شدند و در سلام كردن او را خليفه و اميرالمومنين نخواندند. پس دانستم كه وضع خيلي خطرناك شده است. گفتند:
سلام عليكم ما هم گفتيم: و عليكم السلام. آن جماعت شروع به سخن كرده عبد الرحمن بن عديسرا سخنگوي خويش نمودند. و او شروع كرد به شرح كارهاي عبد الله بن سعد بن ابي سرح در مصر و تجاوزاتي كه به حق مسلمانان و اقليتهاي مذهبي آن استان كرده است و اين كه غنائم و درآمد عمومي مسلمانان را به خويش اختصاص ميدهد و در تقسيم آن تبعيض قائل ميشود، و وقتي در اين موارد بهاو اعتراض ميكنند ميگويد: بيائيد، اين دستور كتبي اميرالمومنين (عثماناست) كه بمن رسيده آنگاه خلافكاريهائي كه از عثمان در مدينه سر زده و مواردي را كه از رويه دو خليفه سابق تخلف نموده است برشمرد و گفت: ما از مصر با اين تصميم قطعي براه افتاديم كه تو را واداريم دست از خلافكاريهايت برداري، و اگر بر نداشتي تو را بكشيم. بعد علي (ع) و محمد بن مسلمه ما را وادار به بازگشت كردند و محمد بن مسلمه براي ما تضمين كرد كه تو دست از همه آنچه برشمرده بوديم برداري. آنگاه رو به من گردانده پرسيدند: آيا تضمين كرديو قول دادي يا نه؟ گفتم آري: وي
[ صفحه 336]
به سخن ادامه داده گفت: آنوقتما در حاليكه از خدا مي خواستيم از ما در برابر تو پشتيباني نمايد و علاوه بر دلائل و مستمسكاني كه داشتيم دليل و مستمسك جديدي عليه تو بدست آيد (با نقض پيماني كه بسته بودي و خدا را شاهد گرفته بودي) رهسپار ديارمان شديم. به " بويب "-محل ورود كساني كه از حجاز به مصر ميروند- كه رسيديم نوكرت را گرفتيم و نامه ات را كه مهر تو پايش بود و به عبد الله بن سعد بن ابي سرح نوشتهاي گرفتيم و دستور داده اي كه ما را تازيانه بزند و سر و ريشمان را بتراشد و مدتي دراز زنداني كند. اين هم آن نامه ات.
عثمان پس از سپاس و ستايش پروردگار گفت: بخدا نه نوشته ام و نه دستور نوشتنش را داده ام و نه در اين باره كسي با من مشورت كردهو نه از آن خبردار شده ام. من (محمد بن مسلمه) و علي (ع) همآوا گفتيم: راست ميگويد.
عثمان از سخن ما نفس راحتي كشيد. مصريان از او پرسيدند: پس كه نوشته است؟ گفت: نميدانم. سخنگويشان گفت: گستاخي رادر برابرت به اينجا رسانده اند كه نوكرت را با يكي از شترهاي اموال عمومي مسلمان ميفرستند و مهر تو را پاي نامه ميزنند و براي استاندارت چنين فرمانهاي خطرناك و جنايت آميز صادر ميكنند و تو بي خبري؟ گفت: آري. گفتند: آدمي مثل تو نبايد عهده دار حكومت شود. از حكومت استعفا بده زيرا خدا تو را از آن بر كنار ساخته است. عثمان گفت: جامه اي را كه خداي عز و جل بر تنم آراستهبر نخواهم كند. داد و فرياد و پرخاشزياد شد، چنانكه تصور كردم مصريان پيش از اين كه از خانه اش بيرون روندبه او خواهند پريد و كارش را خواهند ساخت. در اين وقت علي (ع) برخاستهبيرون رفت و من هم تا ديدم او برخاسته برخاستم، و به مصريان گفت: برويد بيرون. آنها هم بيرون آمدند. من به خانه ام رفتم و علي (ع) به خانه اش رفت، و محاصره را ادامه دادند تا او را كشتند. "
[ صفحه 337]
طبري بنقل از عبد الرحمن بن يسار مينويسد: " كسي كه اين نامه را از طرف عثمان به مصر ميبرد ابو اعود اسلمي بود. " هم او است كه اميرالمومنين علي (ع) در دعاي دست نفرينش ميكرد، و اين را قبلا نوشتيم، و ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه نوشته است.
طبري بنقل از عثمان بن محمد اخنسي مينويسد: " محاصره عثمان پيش از آمدن اهالي مصر بود. اهالي مصر روز جمعه به مدينه رسيدند و او را جمعه بعد كشتند ".
عثمان توبه كاري توبه شكن است
طبري از قول سفيان بن ابي العوجاء مينويسد: " دفعه اولي كه مصريان آمدند عثمان با محمد بن مسلمه صحبت كرد تا او با پنجاه تن از انصار سوار شده رفتند بطرف آنها و در ذو خشب به آنها رسيدند و وادارشان كردند كه برگردند و خود برگشتند. مصريان چون به " بويب " رسيدند نوكر عثمان را ديدند كه نامه اي همراه دارد خطاب به عبد الله بن سعد (بن ابي سرح استاندار مصر).
در نتيجه بازگشتند و به مدينه- كه مالك اشتر و حكيم به جبلههنوز از آن بيرون نرفته بودند- آمدند. نامه را پيش عثمان بردند، منكر نوشتن آن شد و گفت: اين ساختگي و جعلي است. گفتند: مگر نامه بخط منشي تو نيست؟
گفت: بله، هست. ولي بدون دستور من نوشته است. گفتند: قاصدي كه نامه را با او يافتيم نوكر تو نيست؟ گفت: آري، ولي بدوناجازه ام براه افتاده است. گفتند: اين شتر، شتر تو (از اموال دولتي وعمومي) نيست؟
[ صفحه 338]
گفت: بله، ولي بدون اطلاع من آنرا برداشته اند. گفتند: دو حال بيشتر نيست: تو ياراست ميگوئي يا دروغ ميگوئي. در صورتي كه دروغ بگوئي، بايد از حكومت بر كنار شوي، زيرا بناحق دستور كشتن ما را صادر كرده اي.
و در صورتي كه راست بگوئي، باز هم بايد بر كنار شوي، زيرا ضعيف و غافل هستي و دور وبريهاي ناپاك و پليدي دارد، و باين دليل كه روا نيست كسي را زمامدار خويش كنيم كه آنقدر غافل و سست ارادهو ناتوان است كه چنين فرمانهائي را بنام و از طرف تو صادر ميكنند. و افزودند كه تو عده اي از اصحاب پيامبر (ص) و غير اصحاب را كه تو را پند ميداده و سفارش ميكرده اند كهدست از كارهاي ناروايت برداشته به قانون اسلام باز گردي و آنرا بكار بندي كتك زده اي. اكنون بايد قصاص كتكهاي ناحق و ظالمانه ات را بدهي و آنان با تو مقابله بمثل كنند. عثمانگفت هر زمامداري در اجراي قانون گاه درست عمل ميكند و گاهي بخطا ميرود. بنابراين من نميگذارم آنها كه به خطاكتك زده ام مرا قصاص كنند، چون اگر همه آنها بيايند مرا قصاص كنند تلف خواهم شد. گفتند: تو بدعتهاي سهمگين مرتكب گشته اي كه بموجب آنها بايد بر كنار شوي. هر گاه درباره آنها با تو صحبت ميشود توبه ميكني و اعلام مينمائي كه دست از آنها بر خواهي داشت اما دوباره همان ها را مرتكب ميشوي و امثال آنها را. بعلاوه ما پيش تو آمديم و تو در حضورمان توبه نمودي و تعهد كردي كه به قانون اسلام باز آئي، و محمد بن مسلمه ما را بخاطر تو مورد سرزنش قرار داد و در برابر ما تضمين كرد كهآنچه قول داده اي عمل كني.
لكن تو به عهده و توبه ات وفا ننمودي تا محمد بن مسلمه از تو اظهار نفرت و بيزاري كرد و خود را از گناهانت بري و بر كنار شمرد و گفت: در كار عثماندخالت نخواهم كرد. دفعه اول ما برگشتيم تا هيچ بهانه اي براي تو نماند و در
[ صفحه 339]
اعلام حجت و اخطار تو از هيچ فرو گذار نكرده باشيم و خدا را (كه تو شاهد و طرف عهدت با ما ساخته بودي) عليه تو به پشتيباني طلبيديم. يكوقت ديديم نامه اي به استاندارت عليه ما نوشته اي و به او دستور داده اي كه ما را اعدام كند و قطعه قطعه سازد و بدار آويزد. حالا ادعاي ميكني نامه اي كه همراه نوكرت سوار شترت و بخط منشي ات و داراي مهرت هست بي اطلاعت نوشته شده است. بنابراين اتهام سهمگيني بر تو وارد آمده است. و اين بعلاوه آن انحرافاتي كه در حكومت از قانون اسلام از تو قبلا سر زده و گرفتارش بوده ايم و تبعيض و بيشتر ستاني هائيكه در تقسيم درآمد عمومي از تو سر ميزد، و كيفرهاي ناروائي كه به مردمنصيحتگر ميدادي، و اظهار توبه اي كهكردي و بعد تكرار همان گناهان و انحرافات. ما آن دفعه دست از تو برداشته بازگشتيم و برگشتنمان هم درست نبود و بايد ميمانديم تا تو را بر كنار ميساختيم و يكي از اصحاب پيامبر خدا (ص) را كه به چنان بدعتها كه تو مرتكب گشتي نيالوده بودو متهم به اتهاماتي كه بر تو وارد است نبود بجاي تو به حكومت بر ميداشتيم. اينك از كار ما كناره گيري كن و خلافتمان را به ما باز گردان، زيرا اين كار سبب ميشود كه ما از صدمات تو محفوظ باشيم و تو از دست ما ايمن باشي. عثمان گفت: مقصودتان را بيان كرديد و حرفتان تمام شد؟
گفتند: بله. گفت: خدا را سپاس ميبرم و از او ياري ميجويم وبه او ايمان مي بندم و توكل مينمايم. و گواهي ميدهم كه خدائي جز خداي يگانه بيشريك، نيست و محمد بنده و پيامبر او است و او را فرستاده همراهمايه هدايت و دين راستين تا آن دين را بر همه اديان- گرچه مشركان ناخوش دارند- چيره و پيروز گرداند. پس ازاين سپاس و ستايش، ميگويم: شما در سخن عدالت ننموديد و در قضاوت انصاف نداديد. در جواب اين كه گفتيد: از حكومت كناره گيري كن،
[ صفحه 340]
بايد بگويم جامه اي را كه خداي عز و جل برتنم آراسته و مرا با آن به افتخار نائل آورده و آنرا از ميان همه به مناختصاص داده است. از تن بر نخواهم كند. ولي توبه مينمايم و دست از همهآنچه مسلمانان مورد اعتراض و نكوهش قرار داده اند ميكشم و دوباره انجام نخواهم داد. زيرا من بخدا قسم به خدا محتاجم و از او ترسانم.
گفتند: اگر اين دفعه اولي بود كه تو مرتكب بدعتي شده بودي و بعد توبه ميكردي و دوباره دست به آن نميبردي وظيفه داشتيم از تو بپذيريم و راه خويش گيريم. اما تو پيش از اين مرتكب آن خلافكاريها شدي كه خودت ميداني و ما دفعه اول دست از تو برداشته راه خويشگرفتيم و آنوقت از اين نگران نبوديم كه تو درباره ما چنين دستوراتي صادر كني يا با توجيهاتي بخواهي درباره نامه اي كه همراه نوكرت يافته ايم ازخودت سلب مسوليت كني.
اكنون چطور توبه تو را مي پذيريم در حاليكه بتجربه براي ما ثابت شده است كه هر وقت از گناه و كار خلافي توبه كني حتما دوباره مرتكب آن ميشوي؟!
بنابراين ما نميرويم تا اين كه تو رابر كنار كرده شخص ديگري را بجاي تو به حكومت بنشانيم. و هر گاه اين قومو خويشان و افراد قبيله ات و كساني كه دائما همنشين تو هستند بخواهند باجنگ از اقدامات ما جلوگيري كنند با آنها چندان خواهيم حنگيد تا به تو دست يابيم و تو را بكشيم يا خودمان شهيد گشته روحمان به خدا بپيوندد.
عثمان گفت: اين كه ميگوئيد از فرمانروائي كناره بگيرم، اگر مرا بهدار بياويزيد برايم بهتر از اين است كه از حكومت و خلافت خداي عز و جل كناره گيري كنم. اين كه ميگوئيد با هر كه در دفاع از من بجنگ برخيزد
[ صفحه 341]
خواهيد جنگيد، بايد بگويم كه من به هيچكس دستور نميدهم با شما بجنگد.
بنابراين اگر كسي براي دفاع از من بجنگد بدون دستور و اجازه ام جنگيده است. بجان خودم اگر تصميم داشتم با شما بجنگم به لشكرهايم مي نوشتم تا سربازان و مردان جنگي را براي دفاعم گسيل دارند يا به يكي از مناطق قلمروم مثلا به مصر يا عراق رفته آماده جنگ ميشدم. بنابرين بر جان خويش رحم كنيد و اگر به زندگي مندلبسته نيستيد به فكر جان خويش باشيد، زيرا اگر مرا بكشيد به خوانخواهي من و به تعقيب شما بر خواهند خواست. آنان از نزد وي برفتند. و به او اعلان جنگ دادند. عثمان بدنبال من (محمد بن مسلمه) فرستاده خواست آنان را از او دور سازم. گفتم: نه، بخدا در يكسال نميشود دوبار دروغ بگويم ".
بررسي اين روايات تاريخي
از رواياتي كه نقل كرديم دانسته ميشود كساني كه به حكومت و زندگي عثمان خاتمه داده اند مهاجران و انصار و اصحاب پيامبر (ص) بوده اندو از آنجماعت فقط چهار نفر كه قبلا نام برديم در آن شركت نداشته و مستثني بوده اند.
مهاجران و انصار واصحابند كه در اعتراض و حمله به عثمان با مردمي كه
[ صفحه 342]
از مصر و كوفه و بصره آمده بودند همداستان و همدست گشته اند و پس از اينكه از هيچگونه عمل مسالمت آميز و دلسوزانه براي برگردان عثمان از رويه نامردمي و خلاف اسلاميش و در توبه دادن او فرو نگذاشته اند به عزل و قتلش كمر بسته اند. در ميان مردمي كه از ولايات به مدينه آمده اند اصحاب عظيمالشان و معروفي و نيز انبوهي از مردان با فضيلت و متقي و دينشناسي ازتابعان وجود داشته اند كه هيچكس نميتواند در ايمان و دينداري و صلاحشان ترديد كرده يا خدشه نمايد. و همين اصحاب عاليقدر و مردان بزرگ وپرهيزگار و دينشناس در راس توده هاي ناراضي و خشمگين و متعرض قرار داشته اند. مثلا در ميان مردمي كه از كوفهآمده بودند اين شخصيت ها ديده ميشدند:
1- زيد ملقب به " خوب "، صحابي پيامبر (ص) و مورد ستايش وي، نيكمردي درستكار.
2- مالك اشتر، از كساني كه محضر پيامبر (ص) را درك كرده اند، و قبلا عظمت و فضيلت و ايمان و صلاح و درستكاريش را شناخته ايم.
3- كعب بن عبده، كه بلاذري ميگويد: زاهد بوده است.
4- زياد بن نصر حارثي، از كساني كه بافتخار درك درس و مصاحبت پيامبر (ص) نائل گشته اند.
5- عمرو بن اهتم، صحابي و سخنور توانا كه در ميان قبيله اش به شرافت و بزرگواري معروف بود، و ابن عبد البر در " استيعاب "و ابن اثير در " اسد الغابه " و ابن حجر در " اصابه " شرح حالش را بعنوان يك صحابي آورده اند.
در ميان مصريان اين شخصيت ها بودند:
6- عمرو بن حمق خزاعي، به مصاحبت پيامبر (ص) نائل گشته و احاديثي از حضرتش آموختهو اين افتخار را يافته كه پيامبر (ص) در حقش
[ صفحه 343]
دعا فرموده است.
7- عمرو بن بديل خزاعي، صحابي عادل وراسترو كه شرح حالش در فرهنگ اصحاب آمده است.
8- عبد الله بن بديل خزاعي، ابو عمر (ابن عبد البر) درباره او مينويسد:
رئيس قبيله خزاعه بود و خزاعه مورد محبت پيامبر (ص) قرار داشت، در جهادهاي حنين وطائف، و تبوك شركت جست، ارزش و شكوه و احترام فراوان داشت، و از درخشانترين چهره هاي اصحاب بود.
9- عبد الرحمن بن عديس، با پيامبر (ص) مصاحبت داشته و از وي حديث آموخته، و جزو كساني است كه زير درخت در حديبيه با پيامبر (ص) بيعت كرده اند و خدا از آنان و ايشان از او خشنود گشته اند.
10- محمد بن ابي بكر، چنانكه در " استيعاب " و " اصابه " آمده علي عليه السلام او را ستوده و او را برتري بخشيده، و عابد و مجتهد بوده است و از سرآمدان عصر خويش.
بالاخره در ميان مردم بصره رئيسشان:
11- حكيم بن جبله عبدي، كه ابو عمر درباره اش مينويسد: به ملاقات پيامبر (ص) نائل گشته و مردي صالح و ديندار بوده و قبيله اش از او اطاعت و پيروي نشان ميداده اند. مسعودي مينويسد: از بزرگان قبيله عبد قيس و از زاهدان و پارسايان آنقوم است. و چنانكه ابن اثير ميگويد مولا امير المومنين وي را وي را ستوده است.