بخش 1
شعراء غدیر در قرن 09
شعراء غدير در قرن 09 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>غديريه حافظ برسي
غديريه حافظ برسي
>نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
>گزاف گويي در برتري عثمان
گزاف گويي در برتري عثمان
>خليفه صدقه رسول خدا را مي خرد
>خليفه در شب وفات ام كلثوم
>خليفه براي خود و كسانش چراگاه خصوصي قرار مي دهد
>خليفه فدك را تيول مروان مي گرداند
>برداشت خليفه درباره اموال و صدقات
>شجري لعنت شده در قرآن و خليفه
>خليفه ابوذر را به ربذه تبعيد مي كند
>ستايش نامه هاي منظوم
>نامه اي از شيخ محمد رضا آل ياسين كاظمي نجفي
>نامه اي از مرد دانش و سياست، نخست وزير پيشين عراق
>گفتاري از عبد المهدي منتفكي
>الغدير صف ها را در جامعه اسلامي درهم مي فشرد
>نامه
>اجازه نشر نامه گذشته
>روش فرمانرواي مومنان
خليفه صدقه رسول خدا را مي خرد
طبراني در اوسط از طريق سعيد بن مسيبآورده است كه عثمان درباني داشت كه براي نمازها پيشاپيش او به راه مي افتاد، پس روزي بيرون شده و نماز بگذارد- و دربان نيز پيشاپيش او بود- سپس بيامد- و دربان كناري بنشست واو خود ردايش را پيچيد و زير سر گذاشتو پهلو بر زمين و تازيانه را جلوي خود نهاد و علي با ازار و ردائي، عصابه دست روي آورد و چون دربان از دور او را ديد گفت اينك علي مي آيد پس عثمان بنشست و رداي خويش را بر خود پيچيد و علي آمد تا بر سر وي بايستادو گفت: آب و ملك فلان خاندان را خريدي با اين كه وقف پيغمبر در آب آنحقي دارد و من دانستم كه آن را جز توكسي نخرد. پس عثمان برخاست و ميان آن دو، سخناني در گرفت تا آن جا كه سخن از خدا به ميان آمد و عباس بيامدو پا در مياني كرد و عثمان براي علي تازيانه بلند كرد و علي براي عثمان عصا بلند كرد و عباس شروع كرد به آرام كردن آن دو و به علي مي گفت، خليفه است ها و به عثمان مي گفت پسر عمويت است ها و به همين گونه بود تا آرام شدند و چون فردا شد آن دو را ديدند كه دست در دست يكديگر با هم سخنمي گفتند مجمع الزوائد 227:7
اميني گويد: از اين داستان مي فهميم كه خليفه آب و ملكي را خريده كه در آن حقي براي وقف پيامبر بوده كه خريدن آن جايز نبوده، پس اگر از اين موضوعآگاهي داشته- كه سياق حديث نيز همين را مي رساند زيرا او معتذر به ناآگاهي نشد و تازه امام هم اشارتا همين را رساند كه گفت: و من دانستم كه آن را جز تو كسي
[ صفحه 2]
نخرد- در اين حال چه مجوزي اين معامله رابر وي روا گردانيده و اگر هم نمي دانسته كه امام او را آگاه ساخته پس ديگر آن مجادله و خصومت و تازيانه بلند كردن چه معني داشته كه امام هم ناچار شود عصا بلند كند تا آن جا كه عباس آن دو را از هم جدا نمايد. مگراز شنيدن سخن حق بايد خشم گرفت؟ آياهشدار دادن ناآگهان و راهنمائي نادانان براي يك انسان متدين خشم آوراست؟ تا چه رسد به كسي كه در اسلام بالاترين پايگاه را احراز كرده است؟
و گمان مي كنم ذيل روايت را به آن چسبانيده باشند تا آن چه را در روايتبوده اصلاح كنند و بر فرض هم كه صحيحباشد سودي به حال ايشان ندارد زيرا امام هيچ كوششي را در نهي از منكر فرو نمي گذارد خواه به جا آرنده منكراز انجام آن باز ايستد يا اين كه او (ع) از خضوع وي در برابر حق نوميد شود و به هر حال كه او (ع) براي عشقبه اسلام با ايشان همراهي مي نمود و جز در هنگامي كه مي ديد به حق عمل نمي شود بر سر خشم نمي آمد پس هر ساعتي حكم خود را دارد- از نرمي و درشتي- و به همين گونه بايد باشد هر اصلاح طلب مبري از اغراض خصوصي كه فقط براي خدا خشم مي گيرد و براي حق وبه سوي حق دعوت مي كند.
[ صفحه 3]
خليفه در شب وفات ام كلثوم
بخاري در صحيح خود در بحث از جنائز باب " مرده را- براي گريه ي خاندانش بر او- عذاب مي كنند " و باب " كسي كه در قبر زن داخل مي شود "- ج 2 ص 225 و 244 به اسناد از طريق فليح بن سليماناز انس بن مالك آورده است كه ما در هنگام دفن دختررسول خدا (ص) حاضر بوديم و رسول (ص) بر سر قبر او نشسته و من ديدم كه ديدگانش گريان است پس گفت آيا ميان شما كسي هست كه در شب مقارفه نكرده باشد؟ بوطلحه زيد بن سهل انصاري گفت: من، گفت پستو در قبر او گام نه پس وي در قبر اوگام نهاد و او را به خاك سپرد. ابن مبارك گفت فليح گفته به نظر من مقصودپيامبر از مقارفه همان گناه است و بو عبد الله- يعني خود بخاري- گفته: كلمه ي ليقترفوا يعني ليكتسبوا و به نقل مسند احمد سريج نيز
[ صفحه 4]
گفته: مقصود پيغمبر از مقارفه همان گناه است.
باري گزارش بالا را ابن سعد در طبقات 31:8 از چاپ ليدن و احمد در مسند خود 126:3 و 228 و 229 و270 و حاكم در مستدرك 47:4 و بيهقي در سنن كبري 53:4 از دو طريق آورده اند و سهيلي در الروض الانف 107:2 بهنقل از تاريخ بخاري و صحيح او و به نقل از طبري آن را آورده و مي نويسد: ابن بطال گفته: هر چند كه عثمان سزاوارترين افراد بود به نزول در قبر- چون شوهرش بود و خود با مرگ او پيوندي جبران ناپذير را از دست داده بود- با اين همه پيامبر خواست كه اورا از گام نهادن در قبر همسرش محروم كند چون وقتي پيغمبر گفت: كداميك ازشما شب گذشته را با همسرش نياميخته عثمان خاموش ماند و نگفت من. زيرا در شب وفات ام كلثوم با زني آميخته بود و غصه ي اين مصيبتي كه برايش رويداد و پيوند دامادي اش را از پيامبر گسيخت موجب نشد كه او از آميزش با زن(حتي يك شب) خودداري كند و اين بودكه از آن چه حق وي بود محروم گرديد با آن كه براي نزول در قبر سزاوارتر از بوطلحه و ديگران بود و اين در معني حديث آشكار است و شايد هم پيامبر قضيه را از راه وحي دريافته وچيزي به او نگفته باشد زيرا وي كار حلالي مرتكب شده بود با اين همه چون مصيبتي كه روي داد چندان تاثيري در او نكرد اين بود كه با كنايه اي بدونتصريح از حق خود محروم گرديد و خدا داناتر است.
گزارش ياد شده را- گذشته از ماخذ سابق- در نهايه ابن اثير 276:3، لسان العرب 189:11، اصابه 489:4 و تاج العروس 220:6 نيز مي توان يافت.
اميني گويد: كلمات علماء در پيرامون اين حديث ناهماهنگ است جز اين كه فليح (متوفي در سال 163) كلمه ي مقارفه را به گناه معنيكرده و بخاري نيز به اين گونه سخن او را تاييد كرده كه گفته: كلمه ي ليقترفوا يعني ليكتسبوا. و سريج متوفي سال 217 نيز آن را به معني گناه دانسته و اينان قديمي ترين كساني اند كه در پيرامون آن سخن گفتهاند و خطابي گويد اين كه پيامبر پرسيد: آيا ميان شما كسي هست كه ديشب مقارفه نكرده باشد؟ مقصودش آن است كه كدام يك از شما ديشب گناه
[ صفحه 5]
نكرده ايد؟ پس از اين ها بهابن بطال مي رسيم كه معناي عام مقارفه را به مقارفه و آميزش با زنان اختصاص داده و عيني نيز به جمع ميان اين دو تفسير و هماهنگ كردن آن دو برخاسته و به هر تقدير شك نبايد داشتكه اين كار عثمان، عملي بوده است كهبه خاطر انجام آن از فرود آمدن در قبر همسرش- دختر پيامبر- محروم گرديده است با آن كه سزاوارترين مردمبود به فرود آمدن در قبر، و همه ي مسلمانان نيز اين را مي دانستند ولي رسول خدا كه همه را به پوشيدن عيوب مومنان و چشم پوشي از آن مي خواند و در كتاب مقدس خود مردم را از اشاعه ياخبار زشت كاري ها باز مي داشت و از تجسس كردن براي فهم آن چه در خلوت ديگران مي گذرد نهي مي كرد و مبعوث شده بود تا دينداران را به ارجمندي برساند آري چنين شخصيتي كه البته از روي هوس سخن نمي گويد و (هر چه بر زبانش آيد) تنها وحيي است كه به او الهام مي شود همو بود كه خواست يك مورد را استثناء نمايد و كاري سهمناكرا آشكار سازد كه به خاطر انجام آن، عثمان از يك افتخار محروم گردد. و چه افتخاري؟ فرود آمدن در قبر همسريكه وسيله ي سرافرازي او به دامادي رسول و واسطه ي رسيدن او به امتياز اين پيوند بوده و خيلي طبيعي است كه مسلمانان از سخن پيامبر، آن چه را لازمه ي آن بوده (خطاي عثمان) دريابند و اين علت مانع از نزول وي در قبر كه بر اثر مقارفه ي مورد اختلاف در معني آن پيش آمد، يا گناهي بود كه چندان در رسول (ص) تاثير كرد كهاز پايگاه عثمان تا بدان حد كاست كه باز نموديم زيرا اگر گناه كوچكي را مخفيانه انجام داده بود پيامبر بر روي آن پرده مي كشيد ولي چندان بزرگ بود كه پيامبر جائي براي پرده كشيدن بر روي آن نديد و هيچ ارج و احترامي براي انجام دهنده ي آن مراعات نكرد. و آن گاه اگر كار او گناهي به اين گونه بوده در به جا آرنده ي گناهان خيري نبايد سراغ كرد.
و اگر مقصود پيامبر از مقارفه آميزش مشروع با زنان بوده كه باز هم انجام
[ صفحه 6]
آن در آن هنگام براي عثمان منافي با مردانگي و مستلزم سختدلي و درشتخوئي است، كدام انسان است كه دلش راه بدهد در سهمناك ترين شب زندگي اش- كه شب پايان يافتن افتخار و بريدن رشته ي گردن فرازي و گسيختن پيوند سر بلندي اش باشد- به كام گرفتن از زنان پردازد؟ چگونه خليفه اين همه را آسان گرفته؟ احترام پيامبر را نگه نداشته و آن مصيبت بزرگ را ناچيز انگاشته و به لذت مجامعه با زن پرداخته است. توقع ما از خلفا آن است كه از نخستين روزشان شعوري بيش از اين داشته باشند و رافتي افزونتر از آن چه پشتوانه ي كار وي بوده و رقتي زيادتر از آن چه فعل وي بيانگر حد و مرز آن است و آزرمي بيش از آن چه وي از خود نشان داد.
خيلي دشوار مي توان پذيرفت كهپيامبر (ص) كه آن آبرو ريزي را براي عثمان فراهم آورد و آن گونه خوارش ساخت تنها به خاطر آن بود كه وي كاري مباح انجام داده بود آن هم با آن همه مهرباني ستوده و آشكار او درباره ي افراد مردم و پافشاري او درپرده كشيدن بر گناهان ايشان. چه رسددرباره ي مردي كه خود پيامبر مي داند بر مسند جانشيني او تكيه خواهد زد.
اين بود آن چه به نظر ما مي رسد و اما تو: گمان نيكو بدار و حقيقت قضايا را مپرس!
و آن گاه با همه ي اينمقدمات و درباره ي مردي كه اين كارش است و اين رفتارش با گرامي دختر پيامبر (ص)، آيا وجدان آزاد تو ميپذيرد كه سخني كه ابن سعد در طبقات خود 38:3 به پيامبر بسته درست باشد؟ همان گزارشي كه به موجب آن- در همان روزي كه شبش را عثمان به گناه ياكامجوئي جنسي گذراند و همان روزي كه چنان سخن نيشداري را از پيامبر برزگوار شنيد- آري در همان روز، پيغمبر به وي بگويد: اگر دختر سومي هم داشتم به همسري عثمان در مي آوردم- كه به گفته ي ابن سعد اين سخن را پس از مرگ ام كلثوم گفته است-
يا بگويد: اگر ايشان (يعني دختران پيامبر) ده تن نيز بودند (يكي از پي
[ صفحه 7]
ديگري) به همسري عثمان در مي آوردم.
يا چنان چه در گزارش ابن عساكر مي خوانيم بگويد: اگر چهل دختر داشته باشم يكي بعد از ديگري به همسري تو در مي آوردم تا يكي شان هم باقي نماند
يا چنانچه در گزارش ابن عساكر از زبان بو هريره مي خوانيم در روز تزويج ام كلثوم به عثمان پيامبر (ص) عثمان را در آستانه ي در مسجد ببيند و بگويد: عثمان اين جبرئيل است كه به من خبر مي دهد كه خداوند ام كلثوم را به همسري تو در آورد و با كابيني مانند كابين رقيه و به شرط اين كه با او هممانند رقيه رفتار كني.
آيا آن گونه رفتار عثمان با ام كلثوم همانند رفتار وي با رقيه بوده و خداوند آن را پسنديده مي داشته؟ يا فكر مي كنيد عثمان به شرطي كه خدا با او درباره ي ام كلثوم كرده بود رفتار نكرد؟ من نمي دانم.
گذشته از آن كهاسناد اين حديث از چند لحاظ مخدوش است و همين خدشه برايش بس كه در آن نام عبد الرحمن بن ابو زناد قرشي را مي بينيم كه ابن معين و ابن مديني و ابن ابي شيبه و عمرو بن علي و ساجي وابن سعد او را ضعيف القول شمرده اند و ابن معين و نسائي گويند: حديث وي شايسته ي دليل آوردن نيست.
[ صفحه 8]
خليفه براي خود و كسانش چراگاه خصوصي قرار مي دهد
اسلام علفزارها و چمن هائي را كه بر اثر آبباران روئيده و مالك خصوصي ندارد حق همه ي مسلمانان شناخته كه بصورت مساوي و به گونه اي كه در همه ي مباحات اصليه- از ميانه هاي بيابان و كناره هاي خشكي ها- معمول است از آن بهره مند شوند چهار پايانشان را از گوسفند و اسب و شتر در آن بچرانندو نه هيچكس مزاحم ديگري شود و نه براي خود چراگاه اختصاصي قرار دهد و ديگران را از آن محروم سازد پيامبر (ص) گفت: مسلمانان در سه چيز شريك اند: مرغزار و آب و آتش.
و گفت: سه چيز است كه مردم را از آن نبايد محروم كرد: آب و مرغزار و آتش.
و گفت: زيادي آب را نبايد منع كرد تا به وسيله ي آن، استفاده از مرغزار ممنوع گردد. و به عبارتي: زيادتي آب را منع نكنيد تا به وسيله ي آن اززيادتي مرغزار منع نمائيد. و به عبارتي: هر كس زيادتي آب را منع كندتا به وسيله ي آن از زيادتي مرغزار منع كند خدا در روز قيامت لطف خود رااز او منع مي نمايد آري در روزگار جاهليت گردن كلفت ها هر قطعه اي از زمين را كه خوش مي داشتند براي چارپايان و شتران خود قرق مي كردند وبا آن كه خود در استفاده از ديگر مرغزارها با مردم شريك بودند نمي گذاشتند در استفاده از آن مرغزارهاي قرق شده كسي
[ صفحه 9]
شريكشان شودو اين از نمونه هاي زورگوئي رايج در آن روزگار بود و پيامبر (ص) همراه با جارو كردن ديگر عادات گردنكشان و سنت هاي زورگويان اين رسم را نيز بر انداخت و گفت: هيچ چراگاهي نيست مگربراي خدا و رسول
و شافعي در تفسير اين حديث مي نويسد: " در روزگار جاهليت چون كسي از گردن كلفت هاي عربدر شهري فرود مي آمد سگي را به پارس وامي داشت و و آن گاه تا هر جا را كه صداي سگ مي رفت چراگاه اختصاصي براي مخصوصان خود قرار مي داد و هيچ كس رانمي گذاشت در استفاده از آن با او شريك شود، و چارپايان خود را در آن بچراند با اين كه در استفاده از ديگر چراگاه هاي آن حوالي خود با ديگران شريك مي شد... پس پيامبر (ص) منع كرد از اين كه چنانچه در روزگار جاهليت عمل مي شد كسي چراگاه اختصاصياختيار كند و ديگران را از آن محروم سازد.
" سپس گويد: اين كه پيامبر گفت: " مگر براي خدا و رسول او " مقصود آن است كه مگر چراگاه اختصاصي را براي اسبان و شتران مسلمانان قراردهند كه براي جهاد در راه خدا در كار سواري و باربري از آن استفاده مي شود يا براي شتراني كه متعلق به بيت المال است و به صورت زكات از مردم گرفته شده، چنانچه عمر منطقه ي نقيعرا براي شتراني كه به عنوان صدقه از مردم مي گيرند و نيز براي اسباني اختصاص داد كه براي جهاد در راه خدا آماده مي داشتند.
عمر برده اي از آنخود را به كارگزاري چراگاه اختصاصي برگماشت- كه نامش هني بود- و به او گفت: هني دست و بازوي خويش را براي مردم فراهم آر و از نفرين مظلوم بپرهيز كه نفرين ستمديده مستجاب است و
[ صفحه 10]
صاحب زمين كشت دروده و صاحب غنيمت را (در آن) داخل كن وبپرهيزم از شتران پسر عفان (عثمان)و شتران پسر عوف كه اگر هم شترانشان هلاك شود بر مي گردند به سراغ نخلستانها و كشت زارهاشان و صاحب زمين كشت دروده و صاحب غنيمت، نانخورانش را ميآرد و مي گويد: " اي امير مومنان " يعني من آنان را رها مي كنم؟ پدر مباد تو را. تا پايان.
اين قانون در ميان مسلمانان مورد اتفاق بود تا عثمان به خلافت رسيد و چنانچه در انساب بلاذري 37:5 و سيره حلبي 87:2آمده- به جاي چراگاه براي شتراني كهبه صورت ماليات گرفته مي شد- براي خود چراگاهي برگزيد- يا چنان چه در روايت واقدي آمده براي خود و حكم بن ابي العاص. - يا هم براي خود و هم براي او و هم براي همه ي امويان چنانچه در شرح ابن ابي الحديد 67:1 آمده كه مي نويسد: عثمان چارپايان همه ي مسلمانان را از استفاده از چراگاه پيرامون مدينه محروم ساخت مگر آن چه از آن بني اميه بود و در ص 235 آوردهاست كه واقدي گفت: عثمان ربذه و شرفو نقيع را قرق كرده بود و در چراگاه هيچ شتري و اسبي از آن او و بني اميهگام نمي نهاد تا بازپسين روزگار، منطقه ي شرف را چراگاه اختصاصي شترانحكم بن ابي العاص و شتران خودش گردانيده بود- كه شتران خودش هزار شتر بود- و منطقه ي ربذه را نيز چراگاه اختصاصي شتراني گردانيد كه بهصورت زكات گرفته مي شد و منطقه ي نقيع را چراگاه اختصاصي گردانيد براياسب هاي جنگاوران اسلام و اسب هاي
[ صفحه 11]
خودش و اسب هاي بني اميه پايان.
آري اين هم از جمله كارهائي بود كه مسلمانان بر عثمان عيب شمردندو عايشه نيز آن را از كارهائي شمرد كهبر وي انتقاد كردند و گفت: و ما او را سرزنش كرديم براي فلان كار و برايآن كه مرغزارها را چراگاه اختصاصي خود گردانيد و با عصا و تازيانه به كتك زدن اين و آن پرداخت، پس قصد اوكردند تا او را مانند پيراهن تري كه آبش را با فشردن دور كنند در هم فشردند. ابن منظور در ذيل حديث مي نويسد: مردم در استفاده از گياهاني كه باران آسمان سيرابش كرده شريك اند- اگر ملك خاص نباشد- و به همين علتمردم عثمان را نكوهش مي كردند.
كار خليفه در تعيين چراگاه اختصاصي، بازگشت و نو كردن عادات جاهليت نخستين بود كه پيامبر اسلام (ص) آنها را نابود كرده و مسلمانان را در چراگاه ها شريك گردانيده بود و مي گفت: سه كس اند كه خدا دشمن مي داردشان- و از آن ميان يكي هم كسي را شمرده كه سنت جاهليت را در اسلام بنهد- بر اين مرد حق آن بود كه پيش از قرق كردن چراگاه ها، و به جاي جلوگيري از استفاده ي مردم از آن ها، حريم اسلام را بپايد و از دستبرد به قوانين آن جلوگيري كند و آن چه راپيامبر (ص) آورده شيوه اي شايسته يپيروي بشمارد و سنت جاهليت را زنده نكند و بداند كه سنت الهي را تغيير پذير نخواهي يافت ولي چه كنيم كه او...
[ صفحه 12]
خليفه فدك را تيول مروان مي گرداند
ابن قتيبه درالمعارف ص 84 و ابو الفدا در تاريخ 168:1 تيول دادن فدك را- كه صدقه ي پيامبر براي فقرا بود- به مروان از جمله موضوعاتي شمرده اند كه مردم بر عثمان ايراد گرفتند. ابو الفدا مي نويسد: فدك، صدقه ي پيامبر بود كه فاطمه بعنوان ارث آن را مطالبه كرد وبوبكر روايت كرد كه پيغمبر گفته: " ما گروه هاي پيامبران ارث نمي گذاريمو آنچه بر جاي مي گذاريم صدقه است " ولي بعدها عثمان آن را به تيول مروان بن حكم داد و همچنان فدك در دست مروان و فرزندانش بود تا عمر بن عبد العزيز بر سر كار آمد و آن را از دست خاندانش گرفته به حالت صدقه بودنبر گردانيد.
بيهقي در سنن كبري 301:6 از طريق مغيره حديثي درباره ي فدك آورده كه در آن مي خوانيم: " چون عمر زندگي اش سپري شد مروان آن را تيول خويش گرفت " سپس گويد: شيخ گفت: مروان فدك را در ايام عثمان تيول خويش گردانيد و گويا كه او در اين باره روايتي را كه از پيامبر رسيده تاويل كرده و دليل خود گردانيده بود كه مي گويد: " چون خداوند طعمه اي به پيامبرش داد تعلق به كسي دارد كه پس از او به كار بر مي خيزد " ولي چون خود عثمان با اموالي كه داشت از آن بي نياز بود آن را براي خويشانش گذاشت و به اين وسيله صله ي رحم كرد و ديگران بر آن رفته اند كه غرض از اين واگذاري، سپردن توليت و سرپرستي كار فدك بود و جاري بودن وراثت هم در آن اصلي نداشت. و به هزينه ي امور مسلمين مي رسيد و بههمان روش روزگار بوبكر و عمر مورد استفاده
[ صفحه 13]
قرار مي گرفت
ودر عقد الفريد 261:2 در زير عنوان آنچه مردم بر عثمان عيب گرفتند مي خوانيم: او فدك را- كه صدقه ي پيامبر بود- تيول مروان گردانيد و چون افريقيه فتح شد يك پنجم غنائم آنرا بگرفت و به مروان بخشيد
و ابن ابيالحديد در شرح خود 67:1 مي نويسد: عثمان فدك را تيول مروان گردانيد با آن كه پس از وفات پيامبر (ص) دخترشفاطمه (ع) يك بار بعنوان ميراث و يك بار بعنوان هبه شدن آن به وي، آنرا مطالبه كرد و از دادن آن به او سرباز زدند.
اميني گويد: من نمي دانم كنه اين تيول دادن و حقيقت اين كار چه بوده زيرا اگر فدك، غنيمتي براي همه ي مسلمانان بوده- چنان كه بوبكر مدعي شد- پس چه علت داشت كه آن را خاص مروان گردانند و اگر از حقوق ارثي خاندان پيامبر (ص) بوده- چنان چه هم صديقه ي پاك در خطبه هايش بر اين امر استدلال كرد و هم پساز او امامان راهنما از عترت پاك پيامبر و پيشاپيش همگي بزرگ ايشان امير مومنان- در اين صورت نيز مروان از ايشان نبوده و خليفه حق بگذار و بردار در آن نداشته و اگر هم بخششي ازپيامبر به جگر گوشه ي بي گناه و پاكدامنش بوده- چنان كه هم خود آن بانو مدعي آن بود و هم امير مومنان ودو فرزندشان و نيز ام ايمن كه پيامبر، بهشتي بودن او را گواهي كرده- گواهي دادند و شهادت ايشان به گونه اي رد شد كه مورد پسند خدا و رسولش نبود و اگر شهادت كساني كه آيه ي تطهير درباره ي ايشان فرود آمده رد شود پس ديگر به چه چيز مي توان اطمينان كرد و چه دليلي را مورد اتكاء مي توان گرفت.
اگر اين شيوه بپايد و دگرگوني در آن پديد نيايد.
نه بر مرده اي بايد گريست و نه بر نوزادي شادي توان كرد.
و به هر حال كه اگر فدك بخششي از پيامبر به فاطمهبود پس به مروان چه ارتباطي داشت و عثمان چه قدرتي بر آن مي توانست داشته باشد تا آن را تيول كسي گرداند. راستي را كه خلفاي سه گانه تصميماتضد و نقيضي را در مورد فدك به مرحله ي اجرا گذاردند، ابوبكر آن را از اهلبيت گرفت و عمر آن را به ايشان
[ صفحه 14]
باز گردانيد و عثمان آن رابه تيول مروان داد و از معاويه به بعد هم كه روزگار زورگويان مي بود اين بازي ادامه داشت و گرفته و پس داده مي شد و به طوري كه در ج 14 ص 45- 50 از برگردان پارسي غدير گذشت هر يك از ايشان مطابق دلخواه و هوس خويش تصميمي را درباره ي آن عملي مي كرد و در هيچ يك از اعصار به روايت بوبكر عمل نشد و اگر چه گروهي كه پيرامون او حاضر بودند بر شنيدن آن چه وي از پيامبر روايت كرد با او سازش نمودند و به ساخت و پاخت برخاستند، ولي كساني كه پس از ويآمدند با كارهايشان و با تصميمات رنگارنگ و يك بام و دو هوائي كه درباره ي فدك گرفتند عملا آن روايت را باطل قلمداد كردند.
بلكه خود بوبكر هم- به گونه اي كه در جلد چهاردهم ص 44 به نقل از سيره ي حلبي گذشت- مي خواست باطل بودن آن روايت را عملا نشان دهد و اين بود كه سند مالكيت فدك را براي فاطمه زهرا نوشت. جز اين كه پسر خطاب او را از رايش بگردانيد و آن نوشته را پاره كرد. با توجه به اين حوادث است كه هم ارزشآن روايت و حد و مرزي را كه به آن عمل مي شده مي توان دريافت و هم ارزشاين تيول دادن ها را. كه به زودي سخن امير مومنان را درباره ي آن چه عثمان تيول و خاصه ي اين و آن مي ساخت خواهي خواند.
[ صفحه 15]
برداشت خليفه درباره اموال و صدقات
تصميمي كه خليفه درباره ي فدك عملي كرد نسبت به برنامه ي كلي او درباره ي ديگر اموال- از غنائم جنگي و صدقات و ماليت ها- تازگي و شگفتي نداشت، زيرا او درباره ي همه ي آن ها و درباره ي كساني كه حق استفاده از آن را دارند عقيده ي خودسرانه ايداشت و بر آن بود كه مال مال خدا استو چون خود را سرپرست مسلمانان مي پنداشت به خود حق مي داد كه آن اموالرا براي هر مصرفي خواست بگذارد و هر تصميمي را كه ميلش كشيد درباره ي آن عملي كند و اين بود كه به گفته ي امير مومنان: برخاسته ميان خورد نگاه و جاي بيرون دادنش خود پسندانه به خراميدن پرداخت و فرزندان نياكانش نيز با او به پاخاسته دارائي خدا را چنان مي خوردند كه شتران گياه بهاري را.
آري با اموالي صله ي رحم مي كردكه همه ي مسلمانان در استفاده از آن برابر بودند و هر يك از افراد جامعه يمتدين- از خواهندگان و محرومان- حقي مشخص در آن داشتند. و در آئين حق و قانون مقدس اسلام روا نيست كه هيچ كس را از بهره ي خود محروم سازندو بدون رضايت او حقش را به ديگري دهند. آورده اند كه پيامبر درباره يمصرف اموال غنائم گفت يك پنجم آن از خداست و چهار پنجم از لشگريان و هيچ فردي از ايشان در استفاده ي از آن برديگري مقدم نيست.
و تيري را كه (درجنگ) از پهلوي خود بيرون مي آوري، تو از برادر مسلمانت به آن
[ صفحه 16]
سزاوارتر نيستي.
و خود حضرت (ص) چون به غنيمتي دست مي يافت همان روز آن را بخش مي كرد، متاهل ها را دو سهم مي داد و مجردها را يك سهم.
و سنت ثابت درباره ي صدقات آن است كهمردم هر اجتماعي تا وقتي در ميانشان يك نيازمند هست به استفاده از صدقات خويش سزاوارترند و كارگزاري و سرپرستي صدقات، براي باجگيري و سرازير كردن باج ها به پايتخت خليفه نيست بلكه براي آن است كه اموال از توانگران گرفته شود و به هزينه تهيدستان هم محله با ايشان برسد. پيامبر آن گاه كه معاذ را به يمن فرستاد تا مردم آن جا را به اسلام و نماز دعوت كند از جمله سفارش هايش بهاو اين بود كه: چون آن (نماز و اسلام) را پذيرفتند به ايشان بگو: خداوند بر شما واجب كرده است كه زكاتاموال شما از توانگرانتان گرفته و بهتهيدستانتان داده شود.
عمرو بن شعيب گفت: معاذ بن جبل همچنان به كارهاي سپاهي مي پرداخت تا پيامبر او را به يمن فرستاد و او همانجا ماند تا پيامبر و پس از او بوبكر در گذشتند آن گاه بر عمر درآمد و عمر او را بر سر همان كار سابق فرستاد و معاذ يك سوم از زكات مردم آنجا را براي او فرستاد و عمر اين كار را نپسنديد و گفت: من تو را براي باجگيري و جزيه ستاني نفرستادم، بلكه فرستادمت تا از توانگران مردم بگيري و به تهيدستانشان رد كني. معاذ گفت: آن چه را براي تو فرستادم هيچ كس را نيافتم كه آن را از من بگيرد.
و اينهم از نامه ي اميرالمومنين به قثم پسر عباس در هنگامي كه وي از سوي حضرت كارگزار مكه بوده: و بنگر در آن چه از مال خدا نزد تو گرد آمده و آن را به هزينه ي كساني از عيالمندان و گرسنگان كه پيرامونت هستند برسان به طوري كه آن را به كساني كه به راستي تهيدست و بي چيز باشند رسانده باشي و آن چه از آن
[ صفحه 17]
زياد آيد نزد ما فرست تا آنرا ميان كساني كه نزد ما هستند بخش كنيم نهج البلاغه 128:2. و هم علي (ع) است كه چون هنگام خلافت يافتنش عبد الله بن زمعه به نزد وي مي آيد و مالي مي خواهد به او مي گويد: اين مال نه از آن من است و نه از آن تو، بلكه تنها غنيمت هاي مسلمانان است كهبه نيروي شمشير ايشان به چنگ آمده، اگر تو هم با ايشان در پيكار شركت كرده باشي بهره ي تو نيز مانند بهره ي ايشان خواهد بود وگرنه آن چه را دست ايشان چيده در دهان ديگران نبايدنهاد. نهج البلاغه 461:1
اين هم از سخنان او است كه: قرآن بر پيامبر (ص) فرود آمد و اموال بر چهار قسم بود: اموال مسلمانان كه آن را مطابق قوانين ارث (پس از مرگ ايشان) ميانوارثان بخش كرده است، غنائم و خراج كه آن را ميان مستحقانش قسمت كرده است، و خمس كه خداوند آن را در جاي خود نهاده، و صدقات كه خداوند آن رادر جاي خود نهاده برگرديد به آن چه در ج 6 ص 77 از چاپ دوم گذشت.
و از اصفهان مالي براي اميرمومنان آوردند كه آن را هفت بخش كرد، يك گرده نان زياد آمد پس آن را نيز شكست و هفت تكه كرد و هر تكه ي آن را بر روي يكياز آن بخش هاي اموال نهاد سپس ميان مردم قرعه انداخت تا اولين بار چه كسي سهم خود را بردارد.
دو زن- يكيعرب و ديگري از مواليان وي- به نزد او شده چيزي خواستند پس بفرمود تا هركدام از آن دو را يك پيمانه خوراكي وچهل درهم دادند پس آن كه از موالي بود سهم خود را گرفت و رفت و آن زن عرب گفت: اي امير مومنان من عرب هستمو او از موالي بود و آن گاه توبه من همان اندازه مي دهي كه به او دادي؟ علي به او گفت: من در كتاب خدا نگريستم و در آن براي فرزندان اسماعيل (عرب نژادها) هيچ برتريي برفرزندان اسحاق (يهودي نژادان) نديدم.
و به همين ملاحظات متعدد بودكه صحابه نمي پسنديدند خليفه ي دوم برخي از مردم را بر برخي ديگر در حقوقمالي مقدم داشته و در اين مورد برتريهائي و
[ صفحه 18]
ويژگي هائي را كه در افراد، معتبر مي شمرد ملاك كار گرداند چنان چه زنان پيامبر- مادران مومنان- را بر ديگران مقدم بدارد، و جنگاوران بدر را بر ديگرانو مهاجران را بر انصار و جهاد كنندگان را بر ديگران با آن كه وي هيچ كس از ايشان را محروم نمي نمود وبر فراز منبر مي گفت: هر كس مال مي خواهد به نزد من آيد كه خداوند مرا برآن، خزينه دار گردانيده است.
و پس از خواندن آيات مربوط به احكام اموالمي گفت: به خدا هيچ كس از مسلمانان نيست مگر حقي در اين مال دارد- خواهبه او داده شود خواه نه- حتي اگر يكچوپان در شهر عدن باشد.
و مي گفت: از بستگان رسول خدا (ص) آغاز كنيد و همين طور نزديكان به ايشان و نزديكان به آن نزديكان. و سياهه ي حقوق را بر همين مبنا تنظيم كرد.
و به نقل بو عبيد مي گفت: پيامبر پيشواي ما است پس از دودمان او شروع مي كنيم و سپس به نزديكان ايشان و نزديك به آن نزديكان.
وپيش از همه ي اين ها شيوه ي خداوندي درباره ي اموال در آياتي چند از قرآنآمده مثل:
1- و بدانيد كه آن چه از چيزي غنيمت برديد پس يك پنجم آن از خدا است و از رسول و خويشان وي و يتيمان و مستمندان و در راه ماندگان (انفال 41)
2- صدقات فقط براي مستمندان و تهيدستان و كارگزاران آن است و براي كساني از نامسلمانان كه دل ايشان با گرفتن آن نرم شود و نيز براي آزادي بندگان و دادن وام وامداران و صرف در راه خدا و ياريبه درماندگان در سفر، قانوني است ازسوي خدا و خدا دانا و فرزانه است (توبه 59)
3- آن چه خداوند از مال ايشان نصيب پيغمبر خويش كرد، اسبي و
[ صفحه 19]
شتري بر آن نتاختيد وليخداوند پيغمبران خويش را به هر كه خواهد مسلط كند و خدا بر هر چيز توانا است. هر چه خدا از اموال مردماين دهكده ها نصيب پيغمبر خويش كرد از آن خدا و پيغمبر و خويشاوندان وي و يتيمان و تهيدستان و در راه ماندگان است (حشر 7:6)
اين سنت خدااست و سنت پيامبرش ولي عثمان آن چه را در قرآن عزيز بوده فراموش كرده و با قانوني كه پيامبر اكرم درباره ي اموال آورده به مخالفت برخاسته و از روش گذشتگانش روي برتافته و از جاده ي عدل و انصاف دور شده و فرزندان خاندان فرومايه اش را پيش انداخته، همان ميوه هاي شجره ي ملعونه اي را كه نامشان در قرآن آمده و همان مردان تباهكار و هرزه و ميگسار و بدسگال را. از آن زشت كردار نفرين شده شان بگيرتا آن سوگند پيشه ي حقير كه عيبجو و پادوي سخن چيني است. آري اينان را عثمان از بزرگان نيكوكار ملت و از افراد صحابه ي پيامبر برتر مي شمرد واز مال مسلمانان به يكايك از خويشانشمليون مليون پاره هاي زر و سيم مي بخشيد- بدون آن كه هيچ حساب و كتابيرا نگهدارد- و ايشان را بر همه ي افراد ديگر- هر كه باشند و هر قدر به پيغمبر نزديك باشند- مقدم مي داشت و هيچ كس هم جرات نمي كرد به كار امر بمعروف و نهي از منكر پردازدچرا كه به چشم خود مي ديدند با كسانيكه به اين دو كار واجب بر مي خيزند با چه روش سنگدلانه اي رفتار مي كند و چه پرده دري ها و تبعيدها، و چه كتك ها با آن شلاقش كه از شلاق عمر هم سخت تر بود و به دنبال آن هم تازيانه و چوبدستي او مي آمد و اينك نمونه اي چند از برنامه اي كه خليفه درباره ي اموال پياده كرد.
[ صفحه 20]
>بذل و بخشش هاي خليفه به حكم بن ابي العاص
>بذل و بخشش هاي خليفه به مروان
>تيول هايي كه خليفه به حارث داد و بذل و بخشش هايش به او
>بهره سعيد از بخشش خليفه
>بخشش خليفه به وليد از مال مسلمانان
>بخشش خليفه به عبدالله از اموال مسلمانان
>بخشش خليفه به ابوسفيان
>بخشش هاي خليفه از غنائم افريقيه
>گنج هاي تل انبار شده به بركت خليفه
بذل و بخشش هاي خليفه به حكم بن ابي العاص
صدقات قضاعه را به عمويش حكم بن ابي العاص- رانده شده ي پيامبر- واگذارد و اين پس از آني بود كه او را به خود نزديك كرد و به خويش چسباند. روزي كه گام در مدينه نهاد پيراهني كهنه و پاره و تكه تكه بر تن داشت و كارش راندن بزها بود، مردم كه نخست اين همه فلاكت را در حال او و همراهانش نگريسته بودند پس از لحظه اي چند كه او به درون خانه يخليفه شد و بيرون آمد ديدندش كه پيراهني از خز بر تن دارد و عباي اشراف را در بر (تاريخ يعقوبي 41:2)
و بلاذري در الانساب 28:5- به گزارش از ابن عباس مي نويسد: از جمله انتقادهائي كه به عثمان شد در مورد حكم بن ابي العاص بود كه او را به كارگزاري صدقات قضاعه برگماشت و مبلغ آن را كه 300000 درم رسيد چون به نزد او آورد به خودش بخشيد.
و ابن قتيبه و ابن عبد ربه و ذهبي گوينداز جمله نكوهش هاي مردم به عثمان در موردحكم، رانده شده ي پيامبر بود كهاو را پناه داد و صد هزار سكه به وي بخشيد با آنكه بوبكر و عمر از پناه دادن او سرباز زدند.
و عبد الرحمنبن يسار گفت: كارگزار صدقات مسلمانان را بر بازار مدينه ديدم كه چون شب شد عثمان به نزد وي آمد و به او گفت: آن را به حكم ده و عثمان
[ صفحه 21]
چون كسي از خانواده اش را جايزه اي مي داد آن را برايش به صورت مقرري از بيت المال درمي آورد وبه او مي گفت انشاء الله اين قرار خواهد بود و باز هم به تو خواهيم داد، عبد الرحمن او را از اين كار باز ميداشت تا سرانجام عثمان به پافشاري افتاد و گفت: تو خزانه دار ما هستي وقتي چيزي به تو داديم بگير و چون دربرابرت سكوت كرديم تو هم خاموش باش گفت بخدا سوگند دروغ گفتي من خزانه دار تو و خانواده ات نيستم خزانه دار مسلمانانم، پس روز جمعه به هنگامي كه عثمان خطبه مي خواند او بيامد و گفت: مردم عثمان پنداشته كه من خزانه دار او و خانواده اش هستم با آن كه من خزانه دار مسلمانان بودم و بس و اين هم كليد بيت المالتان پس آنرا بيافكند و عثمان آن را در بر گرفتو به زيد بن ثابت سپرد (تاريخ يعقوبي (145:2).
اميني گويد: نظير اين پيش آمد را براي زيد بن ارقم و عبد الله بن مسعود نيز نقل كرده اند- كه بيايد- و شايد اين گونه عكس العمل از ديگر كارگزاران صدقات هم ديده شده باشد و خدا داناتراست.
حكم و چه مي داني حكم چيست؟
كارش اخته گري بود و گوسفندان را اخته مي كرد در مكه در همسايگي پيامبر (ص) مي زيست و از همان ها بود كه كار را بر وي (ص) سخت كرده بودند و به گفته ي ابن هشام در سيره يخود- 25:2- از بسياري آزارهائي كه به پيامبر (ص) مي رساند همانند بولهب شمرده مي شد و طبراني از داستان عبد الرحمن پسر بوبكر آورده است كه حكم نزد پيامبر (ص) مي نشست و چون وي (ص) سخن مي گفت او با حركات چشمش به توهين مي پرداخت پس پيامبر (ص) او را ديد و گفت: به همين گونه بمان و پس ازآن هميشه چشمش پرش داشت تا مرد.
و در گزارش مالك بن دينار: پيامبر (ص) به حكمبگذشت و حكم شروع كرد به مسخره كردن پيامبر (ص) با حركات انگشتش. پس پيامبر او را ديد و گفت: خدايا او را به لرزش و ارتعاش دچار كن پس در همان جا دچار لرزش و ارتعاش گرديد- و حلبي مي افزايد: و ابتلايش به اينبيماري پس از آن بود كه يك ماه
[ صفحه 22]
بيهوش افتاده بود.
گزارش بالا را از طريق اين حافظان: طبراني، بيهقي، حاكم، در ج 1 ص 237 آورديم و درست بودن آنرا باز نموديم.
و بلاذري در الانساب 27:5 مي نويسد: حكم بن ابي العاص در جاهليت همسايهي پيامبر (ص) بود و پس از ظهور اسلام بيش از همه ي همسايگان دگر، او (ص) را آزار مي رساند، پس از فتح مكه، به مدينه آمد و در دين او طعن و ترديد داشتند، پشت سر پيامبر (ص) راه مي افتاد و با تكان دادن دهان و بيني تقليد در مي آورد و چون او(ص) به نماز مي ايستاد وي هم پشت سرش مي ايستاد و با حركات انگشتان مسخره بازي در مي آورد و به همان گونهدر حالت ارتعاش ماند و به جنون مبتلاشد و يك روز كه پيامبر (ص) در خانهي يكي از زنانش بود او دزديده نگاه مي كرد و چون رسول وي را بشناخت با نيزه اي كوچك بيرون شد و گفت: كيست كه اين قورباغه ي ملعون را از سوي منجواب بدهد؟ سپس گفت:
به خدا كه او و خاندانش نبايد با من در يك جا باشند پس همه شان را به طائف تبعيد كرد و چون رسول درگذشت عثمان بهشفاعت از ايشان با ابوبكر سخن گفت و خواست كه بازشان گرداند او نپذيرفت وگفت: من رانده شدگان رسول (ص) را پناه نمي دهم سپس كه عمر خلافت يافت با او نيز درباره ي ايشان به سخن پرداخت و او نيز پاسخي مانند بوبكر داد و چون عثمان به خلافت رسيد ايشانرا به مدينه درآورد و گفت: من در باره ي ايشان با رسول سخن گفته و از او خواسته بودم كه بازشان گرداند و او بمن وعده داده بود كه به ايشان اجازه بازگشت دهد ولي پيش از اجازه درگذشت، پس مسلمانان از اين كه ايشان را به مدينه وارد كرده بود زبان به نكوهش گشودند.
واقدي گويد: حكم در ايام خلافت عثمان در مدينه درگذشت و او بر وي نماز گزارد و بر گورش چادر زد.
و آورده است كه سعيد بن مسيب گفت: عثمان خطبه خواند و دستور داد
[ صفحه 23]
كبوترها را سر ببرند و گفت: در خانه هاي شما كبوتر زياد شده و سنگ پراني نيز زيادگرديده و چيزي از آن نيز به ما خورده، يكي از مردم گفت: رانده شده هاي پيامبر (ص) را پناه مي دهد و آن گاه مي گويد كبوترها را بكشيد.
و درص 125 نيز اين گزارش را به عبارتي كوتاه تر آورده و دو بيت از حسان بن ثابت درباره ي عبد الرحمن بن حكم نقلكرده- كه در گزارش بوعمر خواهد آمد- و آن گاه گفته: وي سخنان محرمانه ي رسول (ص) را افشا مي كرد پس بر وي نفرين فرستاد و او را به سوي طائف گسيل داشت- و همراه با او نيز عثمانازرق و حارث و جز آن دو از فرزندانش را- و گفت با من نبايد در يك جا باشيد و ايشان همچنان رانده شده و در تبعيد بودند تا عثمان ايشان را برگردانيد و اين كارش از انگيزه هائيبود كه مردم را به نكوهش او واداشت.
و در سيره ي حلبي 1 ر 337 مي خوانيم: پيامبر در مدينه نزد يكي از زنانش بود و حكم از در خانه ي او دزدانه نگاه مي كرد پس رسول با نيزه اي كوچك- و گفته اند با ميخ و شاخي باريك- كه در دست داشت به سوي او بيرون شد وگفت: " كيست كه از جانب من پاسخ اينقورباغه را بدهد، اگر بيابمش چشمش را كور مي كنم " پس او و فرزندانش رانفرين كرد- اين گزارش را ابن اثير نيز به اختصار در اسد الغابه 34:2 آورده است.
و بوعمر در استيعاب مي نويسد: پيامبر حكم را از مدينه بيرون كرد و از آن جا براند پس وي درطائف فرود آمد و پسرش مروان نيز با او بيرون شد و در انگيزه اي كه موجب شد رسول او را تبعيد كند به اختلاف سخن رفته، برخي گفته اند او نيرنگ مي زد و خود را پنهان مي كرد و آن چهرا پيامبر (ص) درباره ي مشركان قريش و ديگر كفار و منافقان به صورت سري با ياران خود مي گفت او مي شنيد و آن را بر ملا مي كرد تا اين كارش آشكار شد و نيز او پيامبر را در راه رفتن و پاره اي حركاتش تقليد مي كرد- و ديگر كارهائي كه خوش ندارم ياد كنم- و گفته اند كه پيامبر، راه رفتنش با سنگيني و وقار بود و حكم نيز تقليد او را در مي آورد پس يك روزپيامبر نگاه كرد و او را ديد و گفت: همچنين بمان. و از آن روز حكم دچار ارتعاش و لرزش اعضا گرديد و عبد الرحمنبن حسان بن ثابت او را بنكوهيد و در هجو عبد الرحمن بن حكم گفت:
[ صفحه 24]
به راستي كه نفرين شده، پدرت بود پس استخوان هاي او را بيفكن كه اگر آن را از دست بيفكني ديوانه ئي مبتلا به رعشه را از دست مي افكني
كهاز كار پرهيزگارانه، شكم تهي و گرسنه مي گردد و از كار پليد شكم گنده و سير مي شود
و بو عمر از طريق عبدالله پسر عمرو بن عاص آورده است كه رسول (ص) گفت: " مردي ملعون بر شما در مي آيد " و من از عمرو جدا شدهبودم تا لباسش را بپوشد و به نزد رسول (ص) آيد و همه اش نگران بودم كه مبادا او نخستين كسي باشد كه درآيد پس حكم داخل شد
و ابن حجر در تطهير الجنان كه در كنار صواعق چاپ شده ص 144 مي نويسد: و با سندي كه رجال آن رجال صحيح اند آمده است كه عبد الله بن عمر گفت پيامبر (ص) گفت: " در اين ساعت مردي ملعون بر شما وارد خواهد شد " و من همچنان بيتابانه ورود و خروج را در نظر داشتم تا فلان كس- به تصريح روايت احمد يعني حكم- وارد شد. و بلاذري در الانساب 126:5 و حاكم در مستدرك 481:4 و واقدي- به نقل سيره ي حلبي 337:1- مسندا آورده اند كه عمروبن مره گفت: حكم از پيامبر اجازه ي ورود خواست و حضرت كه صداي او را شناخت گفت: اجازه اش بدهيد كه لعنت خدا بر او باد و بر هر كه از پشت وي به در مي آيد- مگر مومنان ايشان كه اندك اند- (بيشترشان) صاحبان نيرنگو فريبكاري اند دنيا به ايشان داده مي شود و در آخرت بهره اي ندارند.
[ صفحه 25]
و در عبارتي كه ابن حجر در تطهير الجنان كه در حاشيه ي صواعقچاپ شده آورده مي خوانيم:
اجازه اش بدهيد كه لعنت خدا و همه مردمان و فرشتگان بر او باد و بر آن چه از پشتش خارج مي شود در دنيا سرفرازي مييابند و در آخرت به خواري دچار مي شوند و صاحبان نيرنگ و فريب هستند- مگر شايستگان ايشان كه بسيار اندكند.
و حاكم در مستدرك 481:4 گزارشي آورده و آن را صحيح شمرده كه به موجبآن عبد الله بن زبير گفت پيامبر، حكمو فرزندانش را نفرين كرد.
و دار قطنيدر الافراد و نيز طبراني و ابن عساكراز طريق عبد الله بن عمر آورده اند كهوي گفت: شبانه به نزد پيامبر كوچيدمپس علي بيامد و پيامبر (ص) او را گفت: نزديك بيا پس او همچنان به وي نزديك شد تا گوش بر دهان پيامبر نهادو همين طور كه وي برايش نجوا مي كرد او مانند فردي نگران سر برداشت و پيامبر به علي گفت: برو و او را همان گونه بياور كه گوسفند را به سويشير دوشنده مي آرند. و من ناگهان علي را ديدم كه گوش آويخته حكم را بهدست گرفته او را داخل كرد و در برابرپيامبر بر پاي داشت پس پيامبر سه باراو را لعنت كرد و سپس گفت او را در جائي بدار تا گروهي از مهاجر و انصاربه سوي او شوند سپس بر او نفرين فرستاد و لعنت كرد و گفت: البته اينبا كتاب خدا و سنت رسول مخالفت خواهدكرد و از پشت او فتنه هائي به در مي آيد كه دود آن به آسمان مي رسد گروهياز آن مردم گفتند: اين كمتر و خوارتر از آن است كه اين كارها از ويبرآيد گفت: چنان خواهد بود كه گفتم و برخي از شما نيز در آن روز پيروان او خواهيد بود (كنز العمال 90 و 39:6)
و ابن عساكر از طريق عبد الله بنزبير آورده است كه وي بر روي منبر گفت: قسم به پروردگار اين خانه ي محترم و اين شهر محترم (مكه) كه حكم بن ابو العاص و فرزندانش به زبان پيامبر، نفرين شده اند
و به گزارشي، او در حال طواف كعبه گفت: قسم به پروردگار اين ساختمان كه پيامبر حكم وفرزندانش را لعنت كرد كنز العمال90:6
و ابن عساكر از طريق محمد بن كعب قرظي آورده است كه او گفت:
[ صفحه 26]
پيامبر، حكم و زادگانش را لعنت كرد مگر نيكان ايشان را كه اندكاند.
و ابن ابي حاتم و ابن مردويه وعبد بن حميد و نسائي و ابن منذر گزارشي آورده اند- كه حاكم نيز آن رانقل و به صحت آن داوري نموده- و به موجب آن، عبد الله گفت: من در مسجد بودم كه مروان خطبه خواند و گفت: خداوند به خليفه- معاويه- راي نيكوئي درباره ي يزيد القاء كرده كهاو را جانشين خود برگزيند چرا كه بوبكر هم عمر را جانشين خود گردانيد عبد الرحمن بن ابوبكر گفت: مگر دستگاه قيصر روم است؟ به خدا كه بوبكر خلافت را نه در ميان فرزندانش قرار داد و نه ميان كسي از خانواده اش، و رفتار معاويه نيز تنها بخاطر بزرگداشت فرزندش و مهرباني به او استمروان گفت: مگر تو همان نيستي كه بهپدر و مادرش گفت: ننگ بر شما باد؟ عبد الرحمن گفت مگر تو پسر همان ملعوني نيستي كه پيامبر، پدرت را لعنت كرد؟ عايشه اين بشنيد و گفت: مروان توئي كه به عبد الرحمن چنين و چنان گفتي؟ به خدا دروغ گفتي اين درباره ي او نازل نشد درباره فلان پسرفلان نازل شد.
و به گزارشي ديگر از زبان محمد بن زياد: چون معاويه برايپسرش بيعت گرفت مروان گفت: اين همانشيوه ي بوبكر و عمر است عبد الرحمن گفت بلكه شيوه هراكليوس و قيصر روم است مروان گفت: اين مرد همان است كهخدا درباره ي او گفت: كسي است كه به پدر و مادرش گفت: ننگ بر شما تا پايان آيه. اين خبر به عايشه رسيد وگفت: " مروان دروغ گفت. مروان دروغگفت. به خدا سوگند او نيست كه در باره ي وي است و اگر مي خواستم كسي را كه آيه درباره اش نازل شده نام مي بردم ولي رسول پدر مروان را در حالي لعن كرد كه مروان در صلب او بودپس مروان خرده ريزه اي از لعنت خدا است " و به يك گزارش: " ولي رسول خدا پدرت را در حالي لعن كرد كه تو در صلب او بودي پس تو خرده ريزه اي ازلعنت خدائي " و به گزارش الفائق: " پس تو چكيده ي پليدي از لعنت خدا و لعنت رسول او هستي. "
برگرديد به مستدرك حاكم 481:4، تفسير قرطبي 197:16، تفسير زمخشري،
[ صفحه 27]
99:3، الفائق ازهمو 325:2، تفسيرابن كثير 159:4، تفسير رازي 491:7، اسد الغابه از ابن اثير 34:2، نهايهاز ابن اثير 23:3، شرح ابن ابي الحديد 55:2، تفسير نيشابوري كه در كنار تفسير طبري چاپ شده 13:26، الاجابه از زركشي ص 141، تفسير نسفي كه در كنار تفسير خازن چاپ شده 132:4، صواعق از ابن حجر ص 108، ارشاد الساري از قسطلاني 325:7، لسان العرب 73:9، الدر المنثور 41:6، حيوه الحيوان از دميري 399:2، سيره حلبي 337:1، تاج العروس 69:5، تفسير شوكاني 20:5، تفسير آلوسي 20:26، سيره زيني دحلان كه در كنار سيره حلبي چاپ شده: 245:1.
شايان توجه: حديث ياد شده را در بيشتر- اگر نگوئيم همه ي- ماخذ بالا با همان عبارات كه ما آورده ايم مي توانيافت جز اين كه بخاري در بخش تفسير سوره احقاف از صحيح خود- كه آن را آورده لعنت به مروان و پدرش را از آنانداخته و آن چه را عبد الرحمن گفته، خوش نداشته كه ياد كند و اين است شيوه ي وي در بيشتر گزارشگري هايش. و اين هم عبارت او:
مروان را معاويهبه كارگزاري حكومت در حجاز برگماشته بود، روزي به خطبه پرداخت و يزيد رابه يادها آورد تا براي پس از پدرش بااو بيعت كنند پس عبد الرحمن بن ابوبكرچيزي گفت و او گفت: بگيريدش. پس ويبه خانه ي عايشه درآمد و به او دست نيافتند پس مروان گفت: اين است همانكه خدا درباره ي او اين آيه را نازلكرده: كسي است كه به پدر و مادرش گفت " ننگ بر شما باد آيا مرا وعده مي دهيد " پس عايشه از پشت پرده گفت خداوند چيزي از قرآن درباره ي ما نفرستاد جز اين كه بي گناه بودن مرا فرو فرستاد.
و اين حديث، دروغ بودنگزارشي را ثابت مي كند كه- چنانچه در ج 7 ص 236 از چاپ دوم گذشت حضرات به امير مومنان و ابن عباس بسته اند كه آيه ي " و اصلح لي في ذريتي " در باره ي بوبكر نازل شده است.
و پس ازهمه ي اين ها حكم همان است كه مردم را به گمراهي مي خواند و از مسلمان شدن باز مي داشت روزي حويطب با مروان در يك جا بودند مروان از وي پرسيد چند سال داري وي او را آگاه ساخت پس او گفت: پيرمرد تو چندان دير
[ صفحه 28]
به اسلام گرويدي كه جوانان از تو پيشي جستند، حويطب گفت: از خدا ياري مي خواهيم، به خدا سوگند من بارها مي خواستم مسلمان شوم و در همه ي موارد پدرت مانع من مي شد و ميگفت: براي يك دين تازه، سرفرازي اترا پائين مي آوري و كيش پدرانت را رهامي كني و پيرو مي گردي؟ مروان خاموششد و از آن چه به وي گفته بود پشيمانگرديد. تاريخ ابن كثير 70:8.
>حكم در قرآن
>نگاهي به دو فراز
>نگاهي در سخن ابن حجر
>باز خواستي از عثمان در پناه دادن به حكم
>باز خواستي در مورد صدقات قضاعه
حكم در قرآن
ابن مردويه آورده است كه بوعثمان نهدي گفت چون مردم با يزيد بيعت كردند مروان گفت: اين به همان شيوه ي بوبكر و عمر است- تا پايان داستان كه ياد شد- پس عائشه گفت: آن آيه در باره ي عبد الرحمن نازل نشده ولي اين آيه درباره ي پدرت نازل شده كه: فرمان نبر هر سوگند پيشه ي حقير را كه عيبجو و پادوي سخنچيني است سوره ي قلم آيه 10.
برگرديدبه: الدر المنثور 251 و 41:6، سيرهحلبي 337:1، تفسير شوكاني 263:5، تفسير آلوسي 28:29 سيره زيني دحلان در كنار سيره حلبي 245:1. و ابن مردويه آورده است كه عايشه به مروان گفت: شنيدم پيغمبر به پدر و جد تو- ابو العاص بن اميه- مي گفت مقصود از شجره ي ملعونه كه نام آن در قرآن آمده شمائيد.
گزارش بالا را، هم سيوطي در الدر المنثور 191:4 آورده است و هم حلبي در سيره 337:1 و هم شوكاني در تفسير خود 231:3 و هم آلوسي در تفسير خود. و در عبارت قرطبي در تفسير او 286:10 گزارش را به اين گونه مي خوانيم:
عايشه به مروان گفت: خدا پدرت را هنگامي لعنتكرد كه تو در صلب او بودي، پس تو پاره اي از لعنت خدا هستي و سپس گفت (و پاره اي از) شجره ي ملعونه كه نام آن در قرآن آمده است.
ابن ابي حاتم از زبان يعلي بن مره آورده است كه رسول (ص) گفت " بني اميه راديدم بر منبرهاي زمين، و زود است كهبر شما سلطنت نمايند و بيابيد كه ايشان
[ صفحه 29]
صاحبان بدي ها هستند " و از همين روي بود كه رسول اندوهگين شد تا خدا اين آيت فرستاد رويائي كه به تو نشان داديم و نيز شجره ي ملعونه در قرآن را تنها آزمايشي قرار داديم براي مردم، ما بيمشان مي دهيم اما جز طغيان سخت نميافزايدشان سوره ي اسراء آيه ي 60.
وابن مردويه آورده است كه حسين بن عليگفت: يك روز رسول (ص) اندوهگين بود، گفتندش اي رسول تو را چه مي شود گفت: در خواب به من چنان نمودندكه گويا بني اميه اين منبر مرا دست به دست مي گردانند گفتند اي رسول اندوه مخور كه اين دنيائي است كه به ايشان مي رسد پس خدا اين آيت فرستاد: رويائي كه به تو... تا پايان آيه.
و ابن ابي حاتم و ابن مردويه و بيهقي و ابن عساكر آورده اند كه سعيدبن مسيب گفت رسول در خواب امويان را بر منبرها ديد و اين او را بد آمد پسخدا به او وحي فرستاد: اين تنها دنيائي است كه به ايشان داده شده پس ديده ي او روشن شد و همين است كه خدا مي گويد: رويائي را كه به تو... تاپايان آيه.
و طبري و قرطبي و ديگراناز طريق سهل بن سعد آورده اند كه رسول (ص) در خواب بني اميه را ديد مانند بوزينه ها بر منبر او بر مي جهند پس او را ناخوش آمد و ديگر خندهبر لب او آشكار نشد تا درگذشت و خدا اين آيه فرستاد: رويائي را كه به تو... تا پايان آيه.
و قرطبي و نيشابوري آورده اند كه ابن عباس گفت: مقصود از شجره ي ملعونه در قرآن، امويان اند.
و ابن ابي حاتم از زبانپسر عمرو آورده است كه پيامبر (ص) گفت در خواب فرزندان حكم را ديدم كه مانند بوزينگان از منبرها بالا مي رفتند پس خدا اين آيه فرستاد: رويائيرا كه به تو نشان داديم و نيز شجره يملعونه- يعني حكم و فرزندان او- راتنها آزمايشي گردانيديم براي مردم.
و در يك عبارت: پيامبر (ص) در خواب ديد كه فرزندان حكم اموي منبر او را چنان دست به دست مي گردانند كهكودكان توپ را، پس او را بد آمد.
[ صفحه 30]
و به گزارشي از حاكم و بيهقي در الدلائل- و ابن عساكر و ابو يعلي از طريق بوهريره، پيامبر گفت: " در خواب به من چنان نمودند كه گويا فرزندان حكم مانند بوزينگان بر منبر من بر مي جهند " و از آن پس، ديگر پيامبر را خندان نديدند تا درگذشت
مدارك گزارش هاي ما: تفسير طبري 77:15، تاريخ طبري 356:11، مستدرك حاكم 48:4، تاريخ خطيب 28:8 و 44:9، تفسير نيشابوري در كنار تفسير طبري 55:15، تفسير قرطبي 286 و 283:10 النزاع و التخاصم از مقريزي ص 52، اسد الغابه 14:3- از طريق ترمذي- تطهير الجنان از ابن حجر در كنار صواعق ص 148- كه مي نويسد: ميانجيان اين گزارش از رجال صحيح اند مگر يكي شان كه موثق است- الخصايص الكبري 118:2،
الدر المنثور191:4، كنز العمال 90:6، تفسير خازن 177:3، تفسير شوكاني 230:3 و 231، تفسير آلوسي 107:15. آلوسي مينويسد:
در اين آيه " و ما جعلنا... الا فتنه " مقصود از جعل فتنه آن استكه آن را براي ايشان وسيله ي آزمايش وابتلا گردانيده و ابن مسيب نيز آيه را به همين گونه تفسير كرده- و اين امر را به نسبت با آن تعداد از خلفايشان بايد در نظر گرفت كه كردند آن چه كردند و از راه سنت هاي حق بگرديدند و دادگري ننمودند و سپس نيزبايد آن را- گذشته از خلفايشان- نسبت به كارگزاران تبهكارشان در نظر گرفت يا نسبت به دستيارانشان در هر لباس. و شايد هم مقصود آيه اين باشدكه: " ما خلافت ايشان و خود ايشان راقرار نداديم مگر وسيله اي براي فتنه و آزمايش. " كه در اين فراز مذمت بسياري از ايشان شده و ضمير " نخوفهم" را كه بر اين نهاده از آن بوده كه او فرزندان يا شجره اي داشته- به اعتبار آن كه مقصود از آن، امويان اند- و لعنت بر ايشان به خاطر كارهائي بود كه از ايشان سر زد از ريختن خون هاي بيگناهان و تعرض ناروابه نواميس و دست درازي ناسزا به اموال و جلوگيري مردم از رسيدن به حقوق خويش، و دگرگون كردن احكام و حكم دادن بر خلاف آن چه خدا نازل كرده و ديگر زشت كاري هاي سهمناك و رسوائي هاي سترك كه تا شب و روز بپايد از يادها نمي رود و لعنت بر ايشان كه
[ صفحه 31]
در قرآن آمده يا به صورت خاص است چنان كه شيعه مي پندارند يا به وجه عام- چنان كه ما مي گوئيم- زيرا خدا مي گويد: " به راستي كساني كه خدا و رسول او را بيازارند خدا در دنيا و آخرت، ايشانرا لعنت كرده است و هم مي گويد: توانيد بود كه اگر روي بگردانيد در زمين تباهي كنيد و روابط خويشاوندي تان را ببريد همان كسان اند كه خدا لعنتشان كرده و كرشان كرده و ديدگانشان را كور كرده است " و نيز آيات ديگر كه اشتمال حكم آن بر ايشانرا مي توان سزاوارتر دانست تا ديگران. تا آخر سخن او كه بايد به كتابش بنگريد.
نگاهي به دو فراز
1- قرطبي پس از گزارش حديث رويا مي نويسد: در اين رويا عثمان و عمر بن عبد العزيز و معاويه داخل نيستند.
ما نمي خواهيم در پيرامون اين خاصه خرجي كه وي روا داشته سخن دراز كنيم و در تعميم حكم عامي لب تر كنيم كه در احاديث ياد شده و نظاير آن- در باره ي عموم بني اميه و بخصوص بني ابي العاص جد عثمان- آمده نظير سخن پيامبر كه به روايت صحيح از طريق بوسعيد خدري رسيده: راستي كه پس از من خاندان من از دست امت من دچار كشتار و آوارگي خواهند شد و راستي كهسرسخت ترين توده هاي دشمن ما در برابر ما بني اميه اند و بني مغيره و بني مخزوم
و نيز اين سخن او كه از راه بوذر رسيده: چون امويان به چهل تن رسند بندگان خدا را بردگان خويش مي گيرند و مال خدا را عطائي براي خويش، و كتاب خدا را مايه اي براي تبهكاري
و نيز اين كه از طريق حمران بن جابر يمامي آورده اند پيامبر سه بار گفت: واي بر امويان- چنان كه در الاصابه- 353:1 آمده- گزارش بالا را ابن منده آورده است سيوطي نيز در الجامع الكبير- به گونه اي كه از تدوين يافته ي آن 91 و 39:6
[ صفحه 32]
بر مي آيد آن را به نقل ازابن منده و بونعيم آورده است.
و نيزاين سخن پيامبر كه از طريق ابوذر رسيده است: چون پسران ابو العاص به سي مرد رسند مال خدا را مانند گوي دست به دست دهند و بندگان خدا را بردگان خويش و دين خدا را وسيله اي براي تبهكاري گيرند. حلام بن جفال گفت: اين حديث را بر ابوذر انكار كردند و علي (ض) گواهي داد كه از پيامبر شنيدم مي گفت: آسمان سايه برسر نيفكند و زمين در بر نگرفت كسي راستگوتر از بوذر را، و گواهي مي دهم كه آن را رسول خدا گفته است.
گزارش بالا را حاكم از چند طريق آورده و به گونه اي كه در المستدرك 480:4 مي خوانيم او و ذهبي حكم به صحت آن داده اند چنانچه به نوشته ي كنز العمال- 90 و 39:6- احمد و ابنعساكر و بويعلي و طبراني و دار قطني نيز از طريق بوسعيد و بوذر و ابن عباسو معاويه و بوهريره آن را آورده اند.
و ابن حجر در تطهير الجنان- حاشيهي صواعق- به سندي كه آن را حسن شمرده آورده است كه مروان براي حاجتيبر معاويه درآمد و گفت: " خرج من زياد است، شده ام پدر ده تن و برادرده تن و عموي ده تن " سپس كه برفت معاويه به ابن عباس كه با او بر تختشنشسته بود گفت: ابن عباس تو را به خدا سوگند مي دهم كه آيا نمي دانيرسول (ص) گفت: چون فرزندان پدر حكم به سي مرد رسند آيات خدا را ميان خود غنيمتي مي گيرند و بندگان خدا را بردگاني و كتاب او را وسيله ينيرنگ و فريب و چون به 407 تن رسند نابودي شان از آن هم زودتر خواهد بود. او گفت: به خدا آري.
و سخن پيامبر با اسنادي كه ابن حجر در تطهير الجنان- حاشيه ي صواعق ص 134- آن را حسن شمرده: بدترين عربان امويان اند و بنو حنيفه و بنو ثقيف. ابن حجر گويد: اين روايت صحيح است- به گفته ي حاكم به شرط روايت بخاري ومسلم- و آورده اند كه بوبرزه گفت: دشمن ترين تيره ها- يا مردمان- نزدپيامبر امويان بودند.
و نيز اين سخناز امير مومنان: هر امتي را آفتي است و آفت اين امت امويان اند. كنز العمال 91:6
[ صفحه 33]
پس از ملاحظه ي اين عمومات و احكام عام- وبه خصوص پس از توجه به آن چه تاريخ هاي مدون و سرگذشت نامه ها ثبت كرده اند و پس از احاطه به احوال و اوصاف مردمان و آن چه كردند و در گرداب آن افتادند، پس از همه ي اين ها داوري در باره ي سخن قرطبي را مي گذاريم بهعهده ي وجدان شما خوانندگان گرامي!
نگاهي در سخن ابن حجر
ابن حجر نيز در صواعق ص 108 مي نويسد: " به گفته ي دميري در حيوه الحيوانابن ظفر گفته: اين حكم و نيز بوجهل به داء العضال (بيماريي سخت و درمانناپذير) دچار بودند.
و اين كه پيامبر (ص) حكم و پسرش را لعنت كردزياني براي ايشان ندارد زيرا او (ص) اين كار خود را با گفتارش كه در حديث ديگر بيان نموده جبران كرده زيرا آن جا مي گويد او بشري است و مانند همه ي آدميان، بر سر خشم مي آيد و او از خدا خواسته است كه هر كهرا دشنام گفت يا لعنت كرد يا بر او نفرين فرستاد اين ها را براي او موجبرحمت و پاكي و كفاره و تزكيه ي او قرار دهد و آن چه دميري از ابن ظفر در باره ي بوجهل نقل كرده تاويل بردار نيست به خلاف سخنش درباره ي حكم زيرا او از اصحاب پيامبر بوده و قبيح و بسيار هم قبيح است كه يكي از صحابه به اين بيماري دچار شود پس اگراين خبر صحيح باشد بايد آن را حمل براين كرد كه وي پيش از اسلام دچار آن بوده است. " پايان
من نمي دانم كه آيا ابن حجر مي فهمد چه كلماتي از خامه اش تراوش مي كند يا نه؟ و آيا اين سخنان را از سر شوخي مي گويد يا جدي است؟ اما اين كه عذر آورده و گفته: لعنت كردن پيامبر (ص) زيانيبه حكم و پسرش نمي رساند... تا پايان، اين را از گزارشي گرفته است كه بخاري و مسلم هر يك در صحيح خود آن را از طريق بوهريره آورده اند جز اين كه او كلماتي از آن را تحريف نموده و چيزي به آن افزوده و اين هم اصل آن: خدايا محمد بشري است و مانند افراد بشر خشم مي گيرد و من نزد تو پيماني گرفتم كه با آن مخالفتننمائي پس هر مومني را كه آزردم يا دشنام دادم يا نفرين كردم يا او را تازيانه زدم اين ها را براي او كفارهي گناهانش و موجبي براي نزديكي وي بهدرگاهت گردان.
[ صفحه 34]
چنين سخناني موجب كاستن از مقام پيامبري است به خاطر يك اموي فرومايه، و پنداشتن اين كه دارنده ي آن مقام همچون انساني معمولي است كه آنچه ديگران را مي شوراند او را هم مي شوراند و خود براي اموري خشم مي گيردكه شايسته ي خشم گرفتن نيست و تازه مخالف است با آيه ي قرآن كه به موجب آن، پيامبر از سر هوي و هوس سخن نميگويد و سخن او جز وحيي كه به او مي رسد نيست، آري او هم بشري است اما همان طور كه در قرآن آمده: بگو من نيز بشري هستم كه به من وحي مي شود. پس اگر در وحي بوده است كه آن رانده شده و فرزندانش را لعنت كند چه چيزي مي تواند او را از لعنت برهاند؟ مگرآن كه ابن حجر بپندارد وحي نيز پيرو هوس هاست. سهمناك است سخني كه از دهان هاشان بدر مي آيد...
چگونه مي شود كه لعنت موجب رحمت و تزكيه و پاكي و كفاره ي گناهان گردد با آن كهبه دستور خداوند، به جاي خود خورده است؟
و چه مي كند ابن حجر با اين روايت صحيح پياپي آينده كه دشنام دادن به مسلمان فسق است؟
و چگونه ايمانش به او اجازه مي دهد كه پيامبربه ناروا كسي را دشنام دهد يا لعنت كند يا گزند رساند يا مردي را تازيانه زند؟ همه ي اين ها با مقام عصمت منافي است و خداوند مي گويد: كساني كه زنان و مردان مومن را با (انتساب) به كارهائي كه نكرده اند- بيازارند تهمت و گناهي آشكار تحمل كرده اند و در خبر صحيح آمده است كه پيامبر، دشنام گوي و بد زبان و لعنتخوان نبود و خود از نفرين فرستادن بربت پرستان سر باز زد و گفت من براي لعنت فرستادن مبعوث نشدم و مبعوث شدمبراي مهرباني پس او (ص) با اميدواريبه راه يافتن هدايت در وجود آن مشركان از لعنت كردن و نفرين فرستادنبر آنان سر باز زد ولي چون در حكم و فرزندانش
[ صفحه 35]
اميد هيچ خيرينداشت لعنتي بر ايشان فرستاد كه رسوائي ابدي را بر ايشان ماندگار ساخت.
آري آن روايت بخاري و مسلم راكه منافي با عصمت رسول است دست هاي آلوده به هوس در روزگار معاويه بيافريد تا هم خود را به آستان او نزديك كند و هم با شندرغاز عطاي او طمع خود را پاسخ بگويد و هم در نزد خاندان ابو العاص كه در چشم او مقرب بودند دوستاني بيابد. و هر كه خواهددر اين زمينه با مباحثي گسترده تر ازآن چه اين جا ياد كرديم آشنا شود، بهكتاب " بوهريره " بنگرد كه سرور ما عبد الحسين شرف الدين عاملي نگاشته است- ص 118 تا 129-
گرفتيم كه العياذ بالله، ما در پذيرفتن افسانههائي كه ابن حجر درباره ي پيامبر معصوم و مقدس آورده با وي همداستان شديم ولي آن بي خبر چه نيرنگي سوار مي كند كه آيات نازل شده درباره ي حكم و فرزندانش را توجيه بنمايد؟ آيا در آن، گزندي مي بيند؟ يا آن را هم مايه ي رحمت و تزكيه و كفاره يگناهان و پاكي مي انگارد؟
و چه بسيار فاصله است ميان عقيده ي ابن حجر درباره حكم و ميان سخن بوبكر بهعثمان درباره ي وي- كه بيايد-: راه عمويت به سوي آتش است. و ميان سخن عمر به عثمان: واي بر تو عثمان درباره ي لعنت شده و رانده شده ي پيامبر و دشمن خدا و رسول او با من سخن مي گوئي؟
اما اين كه خواسته استچاره اي براي بيماري حكم بيانديشد خود مي داند كه داغي ننگين تر از اينها به وي خورده كه همان لعنت و طرد شدن به وسيله ي پيامبر باشد. چرا كهلعنتي، پيامبر را در راه رفتنش مسخره مي كرد تا نفرين حضرت او، را گرفت. و با همه ي اين ها آيا باز همصحابي بودن او سودي برايش دارد؟ و آيا دزدي را كه در كنار صحابه جاي گرفته تا مال هاشان را بربايد و ميانايشان آشوبها برپا كند اصلا مي توان به عنوان صحابي پيامبر ياد كرد و به اين سان فضليتي هر چه چشمگيرتر به ويبخشيد؟ آيا منافقاني را كه آن روز در مدينه بودند مي توان از مصاحبان پيامبر شمرد كه قرآن درباره ي ايشانگويد: " برخي از مردم مدينه نيز در نفاق فرو رفته اند " اگر صرف مصاحبت با پيامبر بتواند نظاير حكم را پاك بنمايد به طريق
[ صفحه 36]
اولي آنمنافقان را پاك مي كند زيرا پرده از كار ايشان برداشته نشد بر خلاف حكم كه در دوره ي رسول و دو خليفه ي نخستپرده از كارش برداشتند تا برادرزاده اش خواست او را از آن رسوائي برهاند و بدان گونه گوئي يك دسته گياه خشك وتر آميخته را ميان مشتي مرغكان پياپي آينده بيافزود و كينه هاي به خاك سپرده شده را به درد آورد و نمايان ساخت و آن چه را مي رفت فراموش شود به يادها آورد.
وانگهي گيرم كه مصاحبت با پيغمبر، بيماري هاي جان وامراض دل را از ميان مي برد ولي آيا دردهاي جسماني را هم نابود مي كند؟ در كتاب هاي طب نديده ايم كه چنين اعجازي را براي آن ياد كرده و آن را از جمله دواهائي شمرده باشند كه برايدردي از دردها سودمند است- و از جمله براي آن بيماري سخت و درمان ناپذير كه ابن حجر پنداشته است صرفا به خاطر مسلمان و صحابي بودن حكم نبايد در وي راه يابد و جايز دانسته است كه ابتلاي او به اين بيماري، پيش از پيوستنش به مسلمانان باشد كه زنده باد اين طب نو ظهور!
بسيار ممكن مي نمايد كه اين بيماري سخت و درمان ناپذير از علل رانده شدن آن مرد از مدينه بوده و پيامبر نخواسته است كه ميان ياران او و در پايگاه پيام آوري اش فردي رسوا مانند او باشد.
گفتگو را كه با يكديگر به اينجا رسانديم و حكم و ارج او را كه در ادوار زندگي اش- چه در دوره ي مسلماني و چه در دوره جاهليت- شناختيم اينك اشعاري را بخوان كه سالم بن وابصه براي تقرب به معاويه بن مروان بن حكم سروده و گفته:
" هنگامي كه يك روز امويان به افتخار كردن پردازند
قريش خاموش مي ماند و گويد آنان اندكان فضل و بخشش
و چون گفته شود: بهترينتان را بياوريد
همههمداستان شوند كه بهترين همه ي مردم حكم است
مگر نه شما زادگان مروان، باران كشور مائيد
-و آن هم هنگامي كه سال قحطي از پر شدن مشگ ها جلوگيري مي كند- "
سبحان الله چه خواهد بود ارزش آدمياني كه بهترينشانحكم باشد و چه
[ صفحه 37]
حكمي دارد آن خشكسالي اي كه باران آن، فرزندان مروان باشند؟ اين سخنان هيچنيست مگر افسانه هاي پيشينيان كه دستتندروان در برتر خواني ها آن را ساخته است.
باز خواستي از عثمان در پناه دادن به حكم
با من بيائيد تا از خليفه بپرسيم چرا لعنت شده و طرد شده ي رسول (حكم) را پناه داده با آن كه در برابر چشم و بيخ گوش خودش بود كه آيات قرآن در مذمت وي فرود آمد و لعنت هاي پيوسته- از زبان پيامبر- هم به سوي او سرازير شد هم به سوي كساني كه از پشت او بدر آمدند- به جز مومنان ايشان كه بسيار اندكند- اين كار عثمان چه مجوزي داشت و چرا او را به مدينه ي پيامبر برگرداند با آن كه وي (ص) او و پسرانش را از آن شهر طرد كرده بود تاآن جا را از پليدي ها و ناپاكي هاي امويان پاك كند و عثمان از بوبكر و سپس عمر خواست كه او را برگردانند و هر دوي ايشان گفتند گرهي را كه پيامبر زده من باز نمي كنم و حلبي درسيره 85:2 مي نويسد: به او (حكم) مي گفتند: رانده شده و لعنت شده ي پيامبر. و پيامبر او را به طائف راند و تا پايان روزگار پيامبر و بخشي از روزگار بوبكر در آن جا درنگ كرد و چون عثمان از بوبكر خواست كه اورا به مدينه بيارد وي نپذيرفت و در پاسخ عثمان كه گفت: عموي من است گفت: راه عمويت به سوي آتش است هيهات هيهات كه چيزي از آن چه را پيامبر انجام داده من تغيير دهم به خدا كه هرگز او را باز نمي گردانم و چون بوبكر مرد و عمر بر سر كار آمد عثماندر باره ي حكم با او به سخن پرداخت واو گفت: واي بر تو عثمان در باره ي لعنت شده و طرد شده ي پيامبر و دشمن خدا و پيامبر با من سخن مي گوئي؟ پساز آن چون عثمان خلافت يافت وي را بهمدينه برگردانيد و اين كار بر مهاجران و انصار گران آمد و بزرگان صحابه آن را منكر شمردند و اين خود از بزرگ ترين عوامل شورش عليه او بودپايان سخن حلبي. آيا خليفه سرمشقي نيكو در پيامبر براي خود نمي يافت باآن كه خدا مي گويد: راستي كه براي شما در پيامبر سرمشقي نيكو است، براي آن كسان كه اميدوار به خدا و روز
[ صفحه 38]
قيامت باشند و خدا را بسيار ياد كنند يا مگر قبيله و خويشان او در نزد وي محبوب تر از خداو رسول بودند با آن كه گفته ي قرآن در برابر وي بود: بگو اگر پدرانتان و فرزندانتان و برادرانتان و همسرانتان و خويشانتان و اموالي كه به دست آورده ايد و تجارتي كه از كسادآن مي هراسيد و مسكن هائي كه بدان خوشدليد نزد شما از خدا و پيغمبر او و جهاد در راه وي محبوب تر است، انتظار بريد تا خدا فرمان خويش بياردكه خدا گروه عصيان پيشگان را هدايت نمي كند (توبه آيه ي 24)
وانگهي خليفه با چه مجوزي آن همه بخشش هاي كلان از حقوق و سهميه هاي مسلمانان رابر آن مرد روا داشت؟ و آن هم پس از دادن سرپرستي به او در كار گرفتن صدقات كه شرط آن، اعتماد به شخص و درستكار بودن او است و لعنت شده نه درستكار است و نه مورد اعتماد.
باز خواستي در مورد صدقات قضاعه
و پساز اين ها از حكم و خليفه اي كه او را به كار گماشته مي پرسيم چه موجبي داشت كه اموال صدقات قضاعه را به مركز خلافت حمل كنند با اين كه بنابرآن چه در ص 16 گذشت در سنت اسلام، ثابت چنان است كه بايد آن را ميان فقراي همان محل بخشش كنند و اقوال فقها نيز همين را مي رساند، بوعبيد در الاموال ص 596 مي نويسد: امروز همه ي علما اجماع دارند بر پيروي از همان سنت ها و مي گويند مردم هر شهرياز شهرها يا اهل هر آبي از آب ها تا وقتي كه در ميان خودشان نيازمند هست- يكي و بيشتر- سزاوارترند به استفاده از صدقات خودشان هر چند كار به آن جا كشد كه همه ي صدقاتشان به هزينه ي خودشان رسد و كارگزار صدقه وقتي بر مي گردد چيزي به همراه نداشتهباشد، و احاديث هم كه آمده همين دستور را روشن مي كند. " سپس احاديثي ذكر كرده و در ص 597 مي نويسد: بوعبيد گويد: همه ي اين احاديث، ثابت مي كند كه هر قومي به استفاده از صدقات خود سزاوارترند، تا آن گاه كه ديگر نيازي به آن نداشته باشند و اين استحقاق خاص را كه براي ايشان در مقابل ديگر فقرا قائليم بر اساس سنتي است كه احترام همسايگي و نزديك بودن خانه شان را بهخانه ي ثروتمندان ثابت مي كند. پايان
آيا در ميان قضاعه هيچ نيازمندي نبود تا به وي داده شود و آيا در مدينه هيچ
[ صفحه 39]
يك ازفقراي مسلمانان نبودند تا آن ثروت كلان ميان ايشان به مساوات تقسيم شود؟ با آن كه: صدقات تنها براي تهيدستان است و مستمندان و كارگزارانآن تا پايان آيه... پس اختصاص دادن آن ها به حكم براي چه بوده است؟
با من به سراغ بيچاره ي صاحب ثروتي بيائيد كه بخواهد يا نخواهد صدقات رااز او مي گيرند و او هم ميداند كه آناموال از دست آن گردنكشان يا آن باجگيرهاي سيه روي همچون حكم و مروان و وليد و سعيد به كجا سرازير مي شود و به ياري آن، چه گناهان و پرده دري ها به انجام مي رسد و هنوز هم گوش او از آواي آن چه خالد بن وليد،- شمشير خدا (!!!)- با مالك بن نويره و زن و كسان و دارائي اش كرد تهي نشده است با آن كه او از خوانندگان قرآن مي شنيد كه اين آيه را مي خواندند: از اموال ايشان صدقه اي بگير و بوسيله ي آن ايشان را پاك نما و تزكيه كن (سوره ي توبه آيه ي 140)
اكنون آيا چنان بيچاره اي، گرفتن اين اموال را براي پاك و تزكيهشدن مي بيند؟ داوري تنها با خداست.
آري روسبي باز ثقيف- مغيره بن شعبه- مي گويد: پيامبر به ما دستور داد كه صدقات را به ايشان رد كنيم و حسابآن با ايشان است و ابن عمر مي گويد: آن را به ايشان دهيد هر چند كه با آن باده گساري كنند و مي گويد: آن را به اميران رد كنيد هر چند كه با آن بر سر سفره هاشان گوشت سگ ها را پارهپاره كنند
ما هيچ ارزشي براي اين فتوي ها قائل نيستيم و گمان نمي كنم كه پژوهش گران نيز ارجي به آن نهندزيرا كه آن ها زائيده ي خوش بيني هائي خشك و خالي است و درباره ي چنان اميران- با اسنادي كه حاكم و ذهبي حكم به صحت آن داده اند- از طريق جابر پسر عبد الله انصاري رسيده است كه پيامبر به كعب بن عجره گفت: اي كعب خدا تو را از امارت بيخردان پناه دهد پرسيد اي رسول خدا امارت بيخردان چيست؟ گفت اميراني كه پس ازمن خواهند بود، نه با راهنمائي هاي من به راه مي آيند و نه شيوه ي مرا روش خود مي گردانند پس كساني كه ايشان را به- دروغگوئي شان تصديق كنند و بر ستمكاري شان ياري شاندهند از من نيستند و من از
[ صفحه 40]
آنان نيستم و بر حوض من وارد نمي شوند و كساني كه ايشان را به دروغ گوئي شان تصديق نكنند و بر ستمكاري شان ياري شان ندهند آنان از من اند و من از آنانم و بر حوض من وارد مي شوند.
با اين حساب، دادن صدقات به آن اميران از روشن ترين نمونه هاي كمك به گناه و كين توزي است و در قرآن آمده است: ياري دهيد يكديگر را در كار نيك و در پرهيزكاريو ياري ندهيد در گناه و كين توزي. سوره مائده آيه 2
وانگهي صدقات مانندمقرري هاي مالي اي است در دارائي ثروتمندان براي گذران تهيدستان توده، امير مومنان گويد: خداوند در اموالاغنياء چيزي را واجب گردانيده است كهتهيدستان را بسنده باشد پس اگر ايشانگرسنه و برهنه بمانند يا به سخني افتند براي آن است كه اغنياء حقوقي را كه بر گردن ايشان بوده نداده اند و در آن هنگام بر خدا سزاوار است كه ايشان را به پاي حساب كشد و عذاب كند(اموال از بوعبيد ص 595 المحلي از ابن حزم 158:6 و خطيب نيز آن را در تاريخ خود مرفوعا از طريق علي از رسول گزارش كرده است)
روايت بالا بهاين عبارت هم آمده: خداوند قوت بينوايان را در اموال اغنيا نهاده، پس هيچ تهديستي گرسنه نماند مگر براي آنچه دولتمندي با (ادا نكردن) آن بهره مندي يافته و خدا آنان را از اين (كوتاهي) بازخواست مي كند (نهج البلاغه 214:2).
اين است برنامه ي صدقات در آئين پاك ما. و اين است كه دارنده ي مال را پاك و تزكيه مي كند و ننگ عقايد تباه فقرا را- كه راه آشتي را مي بندد و جويبار صافي زندگي را تيره مي سازد- از دل اجتماع مي زدايد.
تازه خليفه مدعي است كه پيامبر پس از گفتگو با او وعده داده بود كه حكم را باز گرداند، كه اگر به راستي چنين وعده اي در كار بود بايد پرسيد چرا هيچكس به جز عثمان از آن مطلع نشد و چرا دو خليفه ي سابق از آن، آگاهي نيافتند؟ و
[ صفحه 41]
هنگامي كه او براي برگرداندن حكم با آن دو سخن گفت و به گونه اي كه ديدي از ايشان تو دهني خورد چرا آن موقع جريان وعدهرا نگفت يا مگر آن دو به گزارشگري او اطمينان نداشتند؟ كه اين هم مشكل ديگري است و شايد هم روايت او را تصديق كردند ولي ديدند كه پيامبر وعده كرده حكم را برگرداند و بر نگردانده- و شايد هم مصلحت موجود در عمل يا شرايط و امكانات اجازه نداد كه آن وعده را عملي كند- تا درگذشته، ولي از كجا مي توان فهميد كه بعدها شرايط و امكاناتي براي برگرداندن او آماده شده كه پيامبر درآن هنگام، برگرداندن او را مجاز مي شمرده؟ و اگر شبهه اي هم وجود داشت كه مي توان او را برگردانيد دو خليفهي نخست هنگامي كه عثمان درباره ي او با ايشان سخن گفت به آن عمل مي كردندولي آن دو، چنين شبهه اي را در كار نديدند و آن را كوچكترين اشاره اي ازپيامبر نشمردند كه برگرداندن حكم را اجازه دهد بلكه آن را گرهي- زده شدهبا دست پيامبر- دانستند كه باز كردني نيست و در ملل و نحل شهرستاني 25:1 مي خوانيم كه: آن دو، درخواست عثمان را نپذيرفتند و عمر دستور داد حكم را از آن جائي هم كه هست- در يمن- چهل فرسنگ دورتر كنند (پايان) و به همين علت است كه ابن عبد ربه در العقد و ابوالفدا در تاريخخود 168:1، حكم را هم رانده شده ي پيامبر مي شمارند و هم رانده شده ي بوبكر و عمر و به همين گونه همه ي صحابه هيچ مجوزي براي برگرداندن آن مرد و فرزندانش نمي شناختند وگرنه آنرا دستاويزي براي نكوهش وي نمي گرفتند و او را در كاري كه كرد معذورشمي داشتند- زيرا در ميان ايشان كسي بود كه وعده هاي پيامبر بر وي پوشيدهنماند.
البته خليفه عذر ديگري هم داشت، زيرا به گفته ي ابن عبد ربه درالعقد الفريد 272:2 چون عثمان، حكم رانده شده ي پيامبر و رانده شده ي بوبكر و عمر را به مدينه برگرداند مردم در اين باره به سخن پرداختند و عثمان گفت: چه كاري را مردم بر من نكوهش مي كنند؟ من به خويشاوندي رسيده و چشمي را روشن كرده ام پايان. ما نمي خواهيم با بررسي سخن خليفه عواطف اين و آن را جريحه دار كنيم و در مفهوم آن نيز سخن دراز نمي كنيم وبزرگوارانه از سر آن مي گذريم و اما تو اگر حكم و زادگانش
[ صفحه 42]
را بشناسي مي داني كه برگرداندن آنانبه مدينه و سپردن كارها به دست ايشانو چيرگي بخشيدن آنان بر نواميس اسلامي و مقرر داشتن چراگاه اختصاصي براي ايشان- كه در ص گذشت- تبهكاريبزرگي درباره ي توده بود كه نه آمرزيدني است و نه هرگز با آن روشن شده است.
[ صفحه 43]
بذل و بخشش هاي خليفه به مروان
خليفه به عموزاده و شوهر دخترش ام ابان كه مروان بن حكم بن ابو العاص باشد يك پنجم از همه ي غنائم افريقيه را كه (500000) دينار طلا مي شد بخشيد و در همين باره است كه عبد الرحمن بن حنبل جمحي كندي خطاب به خليفه مي گويد:
"- با سخت ترين گونه اي كه به توان- به خدا سوگند ياد مي كنم
كه خدا هيچ كاري را مهمل رها نكرده است.
ولي تو براي ما آشوبي آفريدي
تا براي تو (به وسيله ي تو؟) آزموده شويم يا تو خود آزموده شوي
بهراستي كه آن دو خليفه ي درستكار
نشانه هاي راه راست را بيان كردند و راهنمائي بر همان است.
نه از سر نيرنگ درمي را برگرفتند و نه درهمي در كار هوس نهادند.
آن لعنتي را خواندي و به خود نزديك كردي
و اين باروش گذشتگانت مخالف بود و
- با ستمكاري در حق بندگان- خمس ايشان را
به مروان بخشدي و چراگاه اختصاصي درست كردي. "
ابن قتيبه در المعارف ص 84 و ابو الفدا در تاريخ خود 168:1، گزارشي به گونه ي بالا دارند و بلاذري در الانساب 38:5 شعرهائي شبيهشعرهاي بالا را آورده و آن را از اسلمبن اوس بن بجره ي ساعدي خزرجي دانستهو او همان است
[ صفحه 44]
كه از دفن عثمان در بقيع جلوگيري كرد و اينهم شعرها به روايت بلاذري:
" به خداي پروردگار بندگان سوگند مي خورم
كه خدا آفريده اي را مهمل نگذاشت
آن لعنتي را خواندي و به خويش نزديك كردي
و اين كار با شيوه گذشتگان مخالف بود
- بلاذري گويد: مقصود وي حكم پدر مروان است-
و- با ستمكاري در حق بندگان- خمس ايشان را،
به مروان بخشيدي و چراگاه اختصاصي درست كردي
و مالي كه اشعري از خراج و ماليات برايت آورد
به كسي كه مي بينيرساندي
اما آن دو خليفه ي درستكار
هنگامي كه نشانه هاي راه راست را- كه علامت راهنما بر آن بود- بيان كردند
نه درهمي را از سر نيرنگ برگرفتند
و نه درهمي را در راه هوس خرج كردند. "
اشعار بالا را ابن عبد ربه نيز در العقد الفريد 261:2 ياد كرده و از عبد الرحمن دانسته و بلاذري از طريق عبد الله بن زبير آورده است كه عثمان در سال 27 ما را به جنگ افريقيه فرستاد و عبد الله بن سعد بن ابي سرح غنائم زيادي به چنگ آورد پس عثمان خمس غنائم را به مروانبن حكم بخشيد و در روايت بو مخنف مي خوانيم كه وي: آن خمس را به مبلغ 200000 دينار طلا بخريد و چون با عثمان به گفتگو پرداخت وي آن را به او بخشيد ولي مردم اين كار را بر عثمان ناپسند شمردند
و به گونه اي كهابن كثير ياد كرده واقدي آورده است كه بطريق افريقيه با او مصالحه كرد با دادن دو هزار هزار دينار و بيست هزار دينار طلا و عثمان همه ي آن ها را با گشاده دستي يك روزه به خانوادهي حكم- و به قولي به خانواده ي مروان
[ صفحه 45]
واگذاشت.
و در روايت طبري از واقدي از اسامه بن زيداز ابن كعب مي خوانيم كه چون عثمان، عبد الله بن سعد را به افريقيه فرستادمبلغي كه بطريق افريقيه (جر جير) با پرداخت آن با ايشان مصالحه كرد (2520000) دينار بود پس شاه روم نيزپيكي بفرستاد و بفرمود تا همانگونه كه عبد الله بن سعد از ايشان گرفته بود او هم 300 قنطار پول از آنان بگيرد- تا آن جا كه مي گويد: مبلغيكه عبد الله بن سعد با گرفتن آن با ايشان مصالحه كرد 300 قتطار طلا بود كه عثمان دستور داد آن را به خاندان حكم دادند. گفتم: يا به مروان؟ گفت: نمي دانم.
و ابن اثير در الكامل 38:3 مي نويسد: خمس افريقيه را به مدينه حمل كردند و مروان آن رابه (500000) دينار طلا بخريد و عثمان آن را از غنائم بكاست و اين از آن عيب ها بود كه بر او گرفته شد و اين نيكوتر سخني است كه درباره ي خمسافريقيه گفته شد زيرا بعضي از مردم گويند عثمان خمس افريقيه را به عبد الله بن سعد بخشيد و برخي گويند آن را به مروان حكم بخشيد و با اين تفصيل ظاهر مي شود كه خمس غنائم جنگ اول را به عبد الله بخشيده و خمس غنائم جنگ دوم را- كه در طي آن تمامي افريقيه فتح شد- به مروان بخشيد و خدا داناتر است.
و بلاذري وابن سعد آورده اند كه عثمان سند مالكيت يك پنجم از غنائم مصر را به مروان بخشيد و خويشانش را ثروت بخشيدو اين كار خود را با تاويل هائي همانصله اي دانست كه خدا دستور آن را داده است و خود مال ها برگرفت و از بيت المال قرض گرفت و گفت ابوبكر و عمر آن چه را از اين اموال، مال ايشان بود رها كردند و من آن را برگرفتم و ميان خويشانم بخش كردم. ومردم اين كار را بر او ناپسند شمردند.
و بلاذري در الانساب 28:5 از طريق واقدي آورده است كه ام بكر بنت مسور گفت: چون مروان خانه ي خود را در مدينه بساخت مردم را به سور آن دعوت كرد
[ صفحه 46]
و مسور نيز از مدعوين بود پس مروان هنگام گفتگو با ايشان گفت: به خدا كه براي ساختن اين خانه ام يك درهم و بيشتر از مال مسلمانان خرج نكرده ام مسور گفت اگر غذايت را مي خوردي و چيزي نمي گفتي برايت بهتر بود تو با ما به جنگ افريقيه آمدي و از همه ي ما اموال و كمك كاران و بردگانت كمتر بود و بارتسبك تر پس پسر عفان- عثمان- خمس افريقيه را به تو بخشيد و تو را كارگزار صدقات گردانيد و تو اموال مسلمانان را برگرفتي. مروان شكايت او را به عروه برد و گفت با آنكه من او را اكرام مي كنم با من درشتي مي نمايد.
ابن ابي الحديد در شرح 67:1 مي نويسد: عثمان بفرمود تاصد هزار سكه از بيت المال به مروان دادند و دختر خويش ام ابان را به همسري او درآورد و زيد بن ارقم ماموربيت المال با كليدهاي بيت بيامد و آنرا پيش روي عثمان نهاد و بگريست عثمان گفت: گريه مي كني كه من صله رحم كرده ام گفت نه ولي گريه مي كنم چون به گمانم تو اين مال را عوض ماليگرفته اي كه در روزگار پيامبر در راهخدا خرج كردي. اگر صد درهم نيز به مروان بدهي زيادي است. گفت: پسر ارقم كليدها را بيند از كه ما كسي جزتو را پيدا مي كنيم. و بوموسي با ثروت هائي كلان از عراق بيامد و همه ي آنها را عثمان ميان امويان بخش كرد.
و حلبي در سيره 87:2 مي نويسد: ازجمله اموري كه مقدمه ي نكوهش عثمان گرديد آن بود كه وي به پسر عمويش مروان بن حكم صد و پنجاه هزار اوقيه ببخشيد.
>مروان و چه مرواني
>مروان را بهتر بشناسيم
>اين بود مروان
مروان و چه مرواني
در ص گذشت كه مطابق اخبار صحيح پيامبر پدراو را با آن چه از صلب وي بدر آيد لعنت كرد و همان جا گفتيم كه مطابق خبر صحيح، عايشه به مروان گفت: پيامبر پدرت را لعنت كرد پس تو خرده ريزه اي از لعنت خدائي.
و حاكم در مستدرك 479:4 از طريق عبد الرحمن بن عوف روايتي آورده و حكم به صحت آن كرده كه به موجب آن: در مدينه براي هيچ كس فرزندي زائيده نمي شد مگر آن را به نزد پيامبر مي آوردند پس چون مروان بن حكم را بر او
[ صفحه 47]
درآوردند گفت: او قورباغه پسر غورباقه، لعنتي پسر لعنتي است.
گزارش بالا را هم دميري در حياه الحيوان 399:2 آورده است و هم ابن حجر در صواعق ص 108 و هم حلبي در سيره 377:1 و شايد معاويه نيز با اشاره به همان گزارش است كه به مروان مي گويد: بچه قورباغه تو آن جا نبودي- كه اين سخن را ابن ابي الحديد از وي نقل كرده است: 56:2
و ابن النجيب از طريق جبير بن مطعم آورده است كه گفت: ما با پيغمبر (ص) بوديم كه حكم بگذشت و پيامبر گفت: واي بر امت من از آن چه در صلب اين است
و در شرح ابن ابي الحديد به نقل از استيعاب مي خوانيم كه يك روز علي مروان را نگريست و به او گفت واي بر تو و واي بر امت محمد از دست تو و خاندانت هنگامي كه موي دو بنا گوشت سپيد شود- و به عبارت ابن اثير:- واي بر تو و واي بر امت محمد از دست تو و پسرانت. " اسد الغابه 348:4 " و به گونه اي كه در كنز العمال 91:6 مي خوانيم ابن عساكر آن را به عبارتيديگر گزارش كرده است.
و روزي كه حسنين به اميرمومنان گفتند: مروان با تو بيعت مي كند گفت: مگر پس از قتل عثمان با من بيعت نكرد. مرا نيازي به بيعت او نيست دستش دست يهودي است اگر با دستش با من بيعت كند با پشتش نيرنگ مي زند او را سلطنتي خواهد بود كه به اندازه ي ليسيدن سگ بيني خود را طول مي كشد. او است پدر چهار قوچ و مردم از دست اوو فرزندانش روزي سرخ خواهند ديد نهج البلاغه.
ابن ابي الحديد در شرح 53:2 مي نويسد: اين خبر از طرق بسيار روايت شده و زيادتي اي در آن روايت شده كه صاحب نهج البلاغه ياد نكرده و آن اين سخن علي (ع) است درباره مروان: او پس از آن كه موهايدو بنا گوشش سپيد مي شود، بيرق ضلالتي بر مي دارد و او را سلطنتي خواهد بود... تا پايان
اين زيادتي را ابن ابي الحديد از ابن سعد گرفته كه او در طبقات خود 30:5
[ صفحه 48]
چاپ ليدن- گويد: روزي علي به او نگريست و گفت: پس از آن كه موهاي دوبنا گوشش سپيد مي شود البته بيرق ضلالتي را بلند خواهد كرد و او را سلطنتي خواهد بود كه باندازه ي ليسيدن سگ، دماغ خود را طول مي كشد. پايان و اين حديث چنان چه مي بيني غير از آن است كه در نهج البلاغه وجود دارد و چنان كه ابن ابي الحديد پنداشته زيادتي اي براي آن نيست و آنزيادتي در روايتي هم كه دختر زاده ي ابن جوزي در تذكره اش ص 45 آورده نيست و خدا دانا است.
بلاذري در الانساب 126:5 مي نويسد مروان را خيطباطل لقب داده بودند چرا كه دراز بود و باريك همچون تار عنكبوت ماننديكه در سختي گرماي هوا ديده مي شود و شاعر- كه گويا برادرش عبد الرحمن بن حكم باشد- گفته:
" به جان تو سوگندمن نمي دانم
و از زن آن كس كه پس گردني خورد مي پرسم او چه مي كند
زشت روي گرداند خدا گروهي را كه خيط باطل را بر مردم فرمانروا گردانيدند
تا به هر كس خواهد ببخشد و هر كه را خواهد محروم سازد. "
و بلاذري در الانساب 144:5 هنگام ياد كردن از كشته شدن عمرو بن سعيد اشدق كه عبد الملك بن مروان او را كشت اين شعررا از قول يحيي بن سعيد- برادر اشدق- نقل كرده است:
" اي پسران خيط باطلبه عمرو نيرنگ زديد
و مانند شما كسان، سراها را بر نيرنگ بنياد مي نهند. "
و ابن ابي الحديد در شرح خود 55:2 مي نويسد عبد الرحمن بن حكم درباره ي برادرش شعري دارد به اين مضمون:
" اي مرو من همه ي بهره ي خويش را ازتو
به مروان طويل و به خالد و عمرو دادم
اي بسا پسر مادري كه افزاينده ينيكي ها است و نكاهنده ي آن
[ صفحه 49]
و تو آن پسر مادري كه كاهنده ايو نيافزاينده. "
و اين هم از شعر مالك الريب كه سرگذشتش در " الشعر و الشعراء " به قلم ابن قتيبه آمده كه در هجو مروان گويد:
" به جان تو سوگند كه مروان بر امور ما فرمان نميراند
ولي اين دختر جعفر است كه براي ما فرمان مي راند
اي كاش آن زن بر مافرمان روا بود
و اي كاش كه تو اي مروان از.. داران مي شوي ".
و هيثمي در مجمع الزوائد 72:10 از طريقبويحيي آورده است كه وي گفت: من ميان مروان- از سوئي- و حسنين از سوئي بودم و به يكديگر دشنام مي دادند و حسن، حسين را آرام مي كرد ومروان گفت: شما خانواده اي نفرين شده هستيد حسن در خشم شد و گفت: گفتي خانواده اي نفرين شده؟ به خدا سوگند كه خدا تو را همان هنگام كه درصلب پدرت بودي لعنت كرد. اين گزارش را سيوطي به نقل از ابن سعد و بويعليو ابن عساكر در جمع الجوامع آورده است چنان كه در تدوين يافته ي كتاب او 90:6 مي توان آن را يافت.
مروان را بهتر بشناسيم
آن چه كاوشگران با تامل و تعمق در روش مروان و كارهاي او در مي يابند اين است كه وي هيچ ارزشي براي قوانين دين پاك ننهاده و آن ها را همچون برنامه هاي سياسي روزانه تلقي مي كرده و از همين روي نه از باطل كردن چيزي از آنها پروا داشته و نه از دگرگون ساختن آن ها مطابق آنچه موقعيت ها مقتضي باشد و شرايط اجازه دهد. و اينك براي گواهي خواستن به اين سخنان، چندي از كارهاي سهمناكش را ياد مي كنيم كه آن چه را نيز نمي آوريم به همين ها قياس بايد كرد:
1- امام حنبليان احمد در مسند خود 94:4 از طريق عباد بن عبد الله بن زبير آورده است كه چون معاويه براي حج بر ما در آمد ما نيز همراه او به مكه شديم و او با ما نماز ظهر را دو ركعت خواند و سپس به سوي دار الندوه بازگشت- با آن كه
[ صفحه 50]
عثمان موقعي كه نماز را در سفر تمام مي خواند، چون به مكه مي آمد در آن جا هر يك از نمازهاي ظهر و عصر و عشاء را چهار ركعت مي خواند و چون به سوي مني و عرفات بيرون مي شد نماز را شكسته مي خواند و چون از حج فراغت مي يافت و در مني اقامت مي كرد نماز را تمام ميخواند تا از مكه خارج مي شد- با اينسوابق بود كه چون معاويه نماز ظهر رابا ما دو ركعت خواند مروان بن حكم و عمرو بن- عثمان به سوي او برخاسته وگفتند: هيچ كس پسر عموي خويش را زشتتر از اين سان كه تو عيب كردي عيب نكرد به آن دو گفت: چگونه؟ گفتندش: مگر نمي داني او نماز را در مكه تمام مي خواند گفت واي بر شما آيا روش درست بجز آن بود كه من عمل كردم؟ من با پيامبر و با ابوبكر و عمر نماز را به اين گونه خواندم گفتند پسر عمويت آن را تمام خوانده و مخالفت تو با او عيبجوئي از او است. پس معاويه چون به نماز عصر بيرون شد آن را با ما چهار ركعت خواند.
اين روايت را هيثمي نيز در مجمع الزوائد 156:2 به نقل از احمد و طبراني آوردهو گويد رجال زنجيره ي احمد مورد اطمينان اند.
پس اگر بازي كردن مروان و خليفه ي وقتش معاويه، با نمازي كه ستون دين است بدرجه اي باشدكه نگهداشتن جانب عثمان را- در كار وي كه مخالف با كتاب خدا و سنت رسول است. بر عمل به سنت رسول مقدم بدارند تا آن جا كه معاويه نيز در برابر او سر فرود آرد و به خاطر فتواي ناروائي كه برگزيده نماز عصر را چهارركعت بخواند، در اين هنگام بازي كردنآن ها با دين، در آن سلسله از احكامكه كم اهميت تر از نماز است تا چه درجه بوده است؟
و اگر تعجب كني جا دارد كه او مخالفت با فتواي مخصوص عثمان را موجب عيبجوئي بر وي مي شمارد و به خاطر پرهيز از عيبجوئي، دستور ديني ثابت را دگرگون مي سازد ولي مخالفت با پيغمبر و آنچه را او آورده ناپسند نمي شمارد كه به خاطر آن بدعت هاي باطل را رها كند.
و اينهم از عجايب است كه معاويه را از مخالفت با فتواي عثمان منع كنند ولي كسي را كه با دستور پيامبر به مخالفتبرخاسته از مخالفت باز ندارند. آيا اينان از بهترين گروهي اند كه خروج داده شدند براي مردم كه امر بمعروف ونهي از
[ صفحه 51]
منكر مي كنند و به خدا ايمان دارند؟ و از همه ي اينها شگفت تر آن كه اين بازي كنندگان با دين خدا را، عادل بشمار آرند با آن كه سرگذشت ايشان اين است و اندازهي خضوعشان در برابر دستورهاي دين اين.
2- بخاري از طريق بوسعيد خدري آورده است كه وي گفت: در روزگار فرمانداري مروان بر مدينه در عيد فطر يا قربان با وي بيرون شدم پس چون به محل نماز خواندن رسيديم ديدم كثير بن صلت منبري برپا كرده و مروان مي خواهد پيش از نماز خواندن بر فراز آن رود پس من پيراهن او را گرفته كشيدم او نيز مرا بكشيد و بالا رفت و پيش از نماز، خطبه خواند من گفتم به خداكه سنت را تغيير داديد گفت: ابو سعيد آن چه تو مي شناسي از ميان رفته- گفتم: به خدا كه آن چه مي شناسم بهتر است از آن چه نمي شناسم گفت: چون مردم پس از نماز براي ما نمي نشستند خطبه را براي پيش از نمازگذاشتم و در عبارت شافعي مي خوانيم كه مروان گفت: ابو سعيد آن چه تو مي شناسي متروك شد.
مي بيني كه مروان چگونه سنت را دگرگون مي سازد و چگونه با دهان پر سخني مي گويد كه هيچ مسلماني را نرسد بگويد؟ كه گويااين تغيير و تبديل ها به دست او سپرده شده بود و گويا رها كردن سنت در آغاز- كه انگيزه اش گستاخي به خدا و رسول بود مي تواند مجوزي براي آن باشد كه هميشه سنت متروك بماند. چرا سنتي را كه بوسعيد مي شناخت از ميان رفت و چرا متروك ماند؟
آري مروان اين روش را به دو لحاظ برگزيدهبود: يكي براي پيروي از شيوه ي عمو زاده اش عثمان و ديگر از اين روي كه او در خطبه اش به اميرمومنان بد مي گفت و اورا دشنام مي داد و لعنت مي كرد اين بود كه مردم از پاي منبرش ميپراكندند و او هم خطبه را بر نماز مقدم داشت تا پراكنده نشوند و سخنان سهمناكي را كه بر زبان مي آرد بشنوندو گفته هاي گناه آلود و هلاك كننده ياو به گوش ايشان برسد. برگرديد به آن چه مفصلا در ص 272 و 273 از برگردان فارسي ج 15 آورديم.
و از آنچه در ص 274 از همان جلد از سخن عبد الله بن زبير آورديم (= همه ي سنت هاي رسول دگرگون شد حتي نماز) روشن مي شود كه دگرگوني
[ صفحه 52]
همه جانبه در سنت ها و بازي كردن هوسها با آن، فقط منحصر به مورد خطبه يپيش از نماز نبوده بلكه به بسياري ازاحكام راه يافته است و پژوهشگراني كهدر ژرفناي كتب سرگذشت نامه و حديث فروبروند آن ها را خواهند يافت.
>دشنام مروان به علي
دشنام مروان به علي
3- دشنام دادن مروان به امير مومنان (ع) و اين كه به گفته ي اسامه بن زيد مردكي دشنام سرا و هرزه گوي بوده است.
عامل اصلي اين جريان نيز عثمان بوده كه قورباغه ي لعنت شده را بر امير مومنان گستاخ گردانيد و كي؟ همان روز كه به علي گفت: بگذار مروان بر سر تو تلافي در بياورد. پرسيد: به سر چه چيز. گفت سر اين كه به او بد گفتي و شترش را كشيدي ونيز گفت: چرا او تو را دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از اوئي؟ و گذشته از عثمان، معاويه نيز مروان را تا هر جا زورش مي رسيد و عقلش قد مي داد بالا برد و او هم به بدترين شكلي از وي پيروي كرد و هر گاه كه بر فراز منبر قرار گرفت يا خود را در جايگاه سخراني يافت از هيچگونه كوششي در تثبيت اين بدعت (دشنام به علي) فرونگذاشت و هميشه در اين كار ساعي بود و ديگران را به آن وا مي داشت تا شيوهاي گرديد كه پس از هر نماز جمعه و جماعتي هم در هر شهري كه كار آن با او بود رايج و متداول گرديد و هم ميان كارگزارانش در روزي كه خلافت يافت. همان خلافتي كه چنانچه امير مومنان باز نمود به اندازه ي ليسيدن سگ، بيني خود را (نه ماه) بيشتر طول نكشيد. اين بدعت و شيوه يناروا چيزي نبود مگر براي تحكيم سياست روز كه خود او- مطابق آن چه دار قطني از طريق او از زبان خودش آورده- باطن خويش را نشان داده و گفته: هيچ كس بيشتر از علي از عثماندفاع نكرد. گفتندش پس چرا شما بر سر منبرها دشنامش مي دهيد؟ گفت: كار ما جز با اين كار سر است نمي شود
ابن حجر در تطهير الجنان- در حاشيه ي صواعق ص 124- مي نويسد: و با زنجيره اي كه حلقه هاي ميانجي آن مورد اطمينان اند آورده اند كه مروانچون
[ صفحه 53]
به حكومت مدينه رسيد هر روز جمعه علي را بر منبر دشنام مي داد پس از او سعيد بن عاص به حكومت رسيد و او دشنام نمي داد و سپس كه دوباره مروان حكومت يافت دشنام گوئي را تجديد كرد و حسن اين را مي دانست و جز هنگام برپا بودن نماز به مسجد در نمي آمد و مروان از اين خشنود نبود تا كسي به نزد حسن فرستاد و در خانه ي خودش دشنام بسياربه او و پدرش داد و از آن ميان: من مانندي براي تو نيافتم مگر استر كه چون گويندش پدرت كيست گويد پدرم اسب است حسن به آن پيام آور گفت: نزد اوبازگرد و به وي بگو: به خدا سوگند كه من با دشنام دادن به تو چيزي از آن چه را گفتي از ميان نمي برم ولي وعده گاه من و تو نزد خداست كه اگر دروغگو باشي عذاب خدا شديدتر است جد من بزرگوارتر از آن است كه مثل من مثل استر باشد. تا پايان.
و از شيعهو سني هيچ كس را اختلافي در اين نيستكه دشنام دادن به امام علي و لعنت كردن او از گناهان مهلك است و ابن معين- به گونه اي كه ابن حجر در تهذيب التهذيب 509:1 از قول او نقل كرده- مي گويد: هر كس عثمان يا طلحه يا كسي از ياران رسول را دشنام دهد دجال است كه روايات از قول او نوشته نبايد شود و بر او است لعنت خدا و همه ي فرشتگان و مردمان. پايان. پس اگر چنين سخني درست است ديگر مروان چه ارزشي دارد؟
و ما هرقدر كوتاه بيائيم از اين كوتاه تر نمي توانيم آمد كه اميرمومنان هم، مانند يكي از ياران پيامبر است كه آنحكم درباره ي هر كسي كه ايشان را لعنت و دشنام فرستد شامل او هم مي شود چه رسد كه به اعتقاد ما او بي چون و چرا سرور همه ي صحابه است و سرور اوصيا و سرور همه ي گذشتگان و آيندگان- به جز عمو زاده اش- و خودجان پيامبر اكرم است به تصريح قرآن. پس لعنت و دشنام دادن به او، لعنت ودشنام به پيامبر است چنان چه خود او (ص) گفت: هر كس علي را دشنام دهد مرا دشنام داده و هر كه مرا دشنام دهد خدا را دشنام داده است.
[ صفحه 54]
مروان هميشه در پي موقعيتي مي گشت كه آسيبي به اهل بيت عصمت و طهارت برساند و در جستجوي فرصت ها بود كه آنان را بيازارد ابن عساكر درتاريخ خود 227:4 مي نويسد: مروان ازبه خاك سپردن حسن در خانه ي پيامبر جلوگيري كرد و گفت نمي گذارم كه پسر ابو تراب را با رسول در يك جا به خاككنند با آن كه عثمان در بقيع دفن شدهاست. مروان آن روزها معزول بود و بااين كار خود مي خواست خشنودي معاويه را به دست آرد. و همچنان با هاشمياندشمني مي كرد تا مرد پايان.
اين (معاويه) چه خليفه اي است كه براي جلب رضايت او عترت پيامبر را مي آزارند و چه كسي و چه كسي سزاوارتر از حسن، دختر زداه ي پاك پيامبر استبراي خاك سپردن در خانه ي او و با كدام حكمي از كتاب خدا و سنت رسول و با كدام حق ثابت، روا بود كه عثمان در آن جا دفن شود؟ آري همان كينه هايي كه مروان از بني هاشم در دل نهانداشت او را وادار كرد كه در روزگار علي، پسر عمر را به طلب خلافت و جنگبخاطر آن تشويق كند. بوعمر از طريق ماجشون و ديگران آورده است كه مروان پس از كشته شدن عثمان همراه با گروهيبر عبد الله پسر عمر درآمد و همگي خواستند با او بيعت نمايند. گفت: با مردم چگونه راه بيايم؟ گفت تو باايشان بجنگ و ما هم همراه تو با ايشان مي جنگيم. گفت: بخدا كه اگر همه مردم زمين گرد من فراهم آيند و فقط فدكيان باقي بمانند با ايشان نخواهم جنگيد. پس ايشان از نزد او بيرون شدند و مروان مي گفت:
" پس ازبوليلي سلطنت از آن كسي است كه چيرگييابد "
چرا پس از آن كه نوبت خلافت به سرور خاندان پيامبر رسيده، اين قورباغه آمده است و شيوه ي انتخابات آزادانه را كنار گذارده؟ و چه انگيزه اي آن سركشي را در ديده ي وي مباح گردانيده كه پسر عمر را براي برخاستن بكار تحريك مي كند و جز در ركاب وي از جنگ خودداري مي نمايد؟ آن هم پس از آن كه امت همداستان شده و با امير مومنان بيعت كرده اند؟ آرياز همان نخستين روز هرگز نه انتخابات
[ صفحه 55]
درستي در كار بود و نه كساني كه به كار گره بستن گشوده ها وگشودن گره ها مي پرداختند در راي دادن آزاد بودند؟ كي بود و باز كي بود؟
" سلطنت پس از ابو زهرا (پيامبر) از آن كسي بود كه به زور برآن چيرگي يابد. "
اين بود مروان
اكنون با من به سراغ خليفه برويم و پياپي بپرسيم كه اين قورباغه ي لعنت شده در صلب پدرش و پس از آن را به چهمجوزي پناه داده و كار صدقات را به وي سپرده و در مصالح توده به مشورت با وي اعتماد كرده؟ و چرا او را منشي خود گرفته و به خويش چسبانده تابر خود وي چيره گردد با آن كه هم سخنان پيامبر بزرگ درباره ي وي پيش چشمش بود و هم آن رسوائي ها و نادرستي هايي كه وي به بار آورد. و با آن كه خليفه بايد مومنان شايسته را پيش اندازد و بزرگ بدارد تا كارهاي نيك ايشان را سپاس بگزارد نه اين كه با مردم لا ابالي و ديوانه ايمانند مروان هم بزم گردد كه بايد در برابر كارهاي ناپسندشان ترشروئي و نكوهش پيشه كرد زيرا پيامبر (ص) گفت: هر كس كار ناپسندي ببيند اگر بتواند بايد آن را با دستش ديگرگون سازد و اگر نتواند با زبانش و اگر بازبان هم نتواند با دلش و اين سست ترين مراتب ايمان است و امير مومنان گفت: كمترين مراحل نهي از منكر آن است كه تبهكاران را با روئي ترش ديدار كني.
گرفتيم كه خليفه، اجتهاد و تاويل نموده و به خطا افتاده ولي آخر اين همه گشاد بازي در برابر مروان چرا؟ چرا كسي را كه بايد بيرون كرد به خود مي چسباند و كسي را كه شايسته است براند پناه مي دهد و كسي را كه سزاوار متهم داشتن است امين مي شمارد و كسي را كه بايستي محروم ساخت بالاترين عطاها رااز مال مسلمانان مي بخشد و كسي را كهبايد دستش از مستمري هاي مسلمانان كوتاه باشد بر آن مستمري ها چيره مي گرداند.
[ صفحه 56]
من چيزي از دلائل خليفه براي اين كارهايش سر در نمي آرم- و شايد او عذري داشته باشدو تو سرزنشش مي كني- ولي اين هست كه مسلمانان روزگار خودش كه از نزديكبه امور آشنا بودند و در حقائق تامل و تعمق نموده و با نظر دقيق در آن مينگريستند او را معذور نداشتند و آخر چگونه معذورش دارند با آن كه در برابر خود آيه ي قرآن را مي بينند كه: بدانيد كه هر چه را غنيمت برديد ازچيزي، پس پنج يك آن از آن خدا و پيغمبر و خويشان او و يتيمان و تنگدستان و در راه ماندگان است- اگر بخدا ايمان آورده ايد- مگر نه اين است كه دادن آن پنج يك به مروان لعنتي موجب بيرون شدن از دستور قرآن است؟ و مگر عثمان خود همان كس نبود كه همراه با جبير ببن مطعم با رسول به گفتگو پرداخت كه براي خاندان او هم سهمي از خمس تعيين كند و او نپذيرفت و تصريح كرد كه فرزندان عبد الشمس (جد عثمان) و نوفليان بهره اي از خمس ندارند.
جبير بن مطعم گويد: چون پيامبر سهم خويشاوندان خود را ميان هاشميان و مطلبيان بخش كرد من و عثمان به نزد او شديم و من گفتم: اي رسول اين هاشميان برتري شان انكار بردار نيست زيرا تو در ميان ايشان هستي و خداوندتو را از ايشان قرار داده ولي آيا تو بر آني كه مطلبيان سهم ببرند و ما نبريم؟ با آن كه ما و ايشان در يك مرتبه قرار داريم گفت: ايشان نه در جاهليت و نه در مسلماني از من جدانشدند- يا: از ما جدا نشدند و جز اين نيست كه هاشميان و مطلبيان يك چيزند- سپس انگشتان خود را در يكديگر كرد- رسول از آن خمس نه چيزيميان نوفليان بخش كرد و نه ميان زادگان عبد الشمس- با آن كه آن را ميان هاشميان و مطلبيان بخش كرد.
چهگران است بر خدا و رسول او كه سهم خويشان رسول را به لعنت شده و طرد شده ي او بدهند با آن كه پيامبر او و خاندانش را از خمس محروم داشته است.
[ صفحه 57]
خليفه چه عذري داشت كه خود را از دستور كتاب خدا و سنت پيامبر كنار كشيد و چرا خويشان خود- زادگان شجره اي را كه در قرآن بر ايشان لعنت شده- برتر از نزديكان پيامبر شمرد كه خدا در قرآن دوستي شان را واجب شناخته؟ من نمي دانم و خدا از پس و پشت آنان حسابگر است.
[ صفحه 58]
تيول هايي كه خليفه به حارث داد و بذل و بخشش هايش به او
به گزارش بلاذري در انساب 52:5خليفه به حارث پسر حكم بن ابي العاص و برادر مروان و شوهر دختر خودش- عايشه- سيصد هزار درم داد و هم به گزارش او در ص 28: شتراني را كه به صدقه گرفته بودند براي عثمان آوردند و او آن ها را به حارث پسر حكم بخشيد.
ابن قتيبه در المعارف ص 84 و ابن عبد ربه در العقد الفريد 261:2 و ابن ابي الحديد در شرح خود 67:1 و راغب درمحاضرات 212:2 مي نويسند: پيامبر منطقه ي بازاري در مدينه را كه معروفبه مهزون بود براي مسلمانان صدقه ي جاريه گردانيد و عثمان آن را به تيولبه حارث داد.
و حلبي در سيره 87:2 مي نويسد: ده يك آن چه را در بازار- يعني بازار مدينه- مي فروشند به حارث داد.
اميني گويد: خليفه براي اين مرد سه كار كرده كه گمان نمي كنمايراد وارد بر آن را بتواند جواب دهد:
1- دادن 300000 سكه اي به او كه از مال آزادش نبوده
2- بخشيدن شترانصدقات به تنها او.
3- تيول دادن بهاو آن چه را رسول، صدقه اي براي عامه ي مسلمانان گردانيده بود.
من نمي دانم كه اين مرد از كجا شايستگي اين همه بخشش هاي كلان را يافته
[ صفحه 59]
و چرا آن چه رسول بر همه اهل اسلام تصدق كرده بود ويژه ي وي گرديده و ديگران از آن محروم گرديده اند؟ اگر خليفه از مال پدرش هم به اين اندازه ها به وي مي بخشيد بسيار زياد بود زيرا كه مي بايست به نيازمندي هاي مسلمانان و سپاهان و مرز داران ايشان برسد چه رسد كه مي بينيم آن را از مالي پرداخت كرده كه متعلق به خودش نبوده و مال مسلمانان واز اوقاف و صدقات بوده و آن مرد هم از كساني نبوده كه به نيكوكاري شناخته شده و در راه دعوت به دين و خدمت به اجتماع كوشش هائي ارزنده كرده باشد تا بتوان احتمال داد كه اواز كساني است كه شايستگي عطاي بيشتريدارند. و تازه گرفتيم كه قطعا چنان شايستگي اي در او بوده است ولي باز هم بايد آن زيادتي حقوق از محلي به وي داده شود كه خليفه حق تصرف در آن را داشته باشد نه به وسيله ي دستبرد زدن به آن چه نبايد تغيير كند. و نهبا تيول دادن آن چه را پيامبر صدقه گردانيده و آن را وقف عموم مسلمانان قرار داده بود كه هيچ كس حق خصوصي درآن ندارد و نمي تواند ديگران را از آن محروم دارد و كساني كه پس از شنيدن چگونگي آن، ديگرگونش گردانند پس گناه آن تنها به گردن كساني است كه آن را ديگرگون مي گردانند.
پس هيچ مجوزي براي اين نيكوكاري هاي خليفه (يا بگو تبهكاري هايش) نمي ماند مگر پيوند دامادي او با حارث و بستگي خويشاوندي اش. زيرا كه پسر عموي او بوده. و اينك تو را مي رسد كه در رفتار هر يك از اين دو خليفه بنگري:
1- عثمان، كه آنچه را به جا آورد در اين جا و ديگر جاها شناختي
2- سرور ما علي كه آن روز برادرش عقيل مي آيد و از او مي خواهدكه يك پيمانه گندم بيش از آن چه براياو مقرري گذاشته اند به وي ببخشد تا در زندگي خود و خانواده اش گشايشي پديد آرد و علي (ع) آن چه را حق برادري و تربيت بر گردن وي بود- آن هم به خصوصي در مورد كسي مثل عقيل ادا كرد- كه از بزرگان و ارجمنداني بود كه بايد پيراسته تر از ديگران باشند- به اين گونه كه آهن تفتيده را به او نزديك ساخت و آه او بلند شدپس علي گفت: تو از اين آهن بي تابي مي كني و مرا در معرض آتش دوزخ قرار مي دهي
[ صفحه 60]
و به گزارش ابن اثير در اسد الغابه 423:3 از طريق سعد: عقيل بن ابيطالب وامي به گردنش افتاد پس به كوفه بر علي بن ابيطالب درآمد او وي را در خانه ي خويش مهمانكرد و فرزندش حسن را بفرمود تا او راجامه پوشاند و چون شب شد شام خواست وعقيل كه ديد جز نان و نمك و سبزي چيزي در كار نيست گفت: جز آن چه مي بينم چيزي نيست؟ او گفت: نه. گفت: پس وام مرا ادا مي كني؟ گفت و امت چقدر است گفت: چهل هزار گفت چيزي نزد من نيست ولي درنگ كن تا سهم من از بيت المال كه چهار هزار است پرداختشود تا آن را به تو دهم عقيل گفت خزانه هاي اموال در دست تو است و مرامعطل مي گذاري تا سهميه ات پرداخت شود. گفت آيا به من دستور مي دهي اموال مسلمانان را كه مرا بر آن امينگردانيده اند به تو دهم؟ بخوان و ميان مردم به حق داوري كن و پيرو هوسمباش.
[ صفحه 61]
بهره سعيد از بخشش خليفه
خليفه به سعيد- پسر عاص پسر سعيد پسر عاص پسر اميه- صد هزار درم بپرداخت و به گفته ي بومخنفو واقدي: مردم اين را كه عثمان به سعيد پسر عاص صد هزار درم بخشيد ناپسند شمردند و علي و زبير و طلحه وسعد و عبد الرحمن بن عوف در اين باره با او به سخن پرداختند و او گفت كه سعيد با من خويشاوندي و همخوني دارد. گفتند: مگر بوبكر و عمر، خويشاوند و همخون نداشتند گفت: آن دو با جلوگيري از رسيدن اموال به دستخويشانشان اميد ثواب داشتند و من با رساندن اموال به دست خويشانم اميد ثواب دارم گفتند: به خدا سوگند كه شيوه ي آن دو، نزد ما محبوب تر است از شيوه ي تو گفت: لا حول و لا قوه الا بالله!
اميني گويد: عاص- پدر اين سعيد- از آن همسايگان رسول (ص) بود كه او را آزار مي كردند و امير مومنان او را در جنگ بدر با ديگر بت پرستان بكشت اما جانشين و دنباله ي او سعيد همان است كه به روايت ابن سعد جوانكي بيدادگر و ناز پرورده بودو پس از آن كه وليد از حكومت كوفه بركنار شد او بي هيچ سابقه اي از طرفعثمان به جاي وي منصوب شد و هنوز از راه نرسيده از همان
[ صفحه 62]
نخستين روزش حريصانه آغاز به كارهائيكرد كه احساسات را بر عليه خود برانگيخت و دل ها را به نگراني انداخت ايشان را به گردنكشي و دشمني نسبت داد و گفت راستي كه دهكده ها و كشتزارهاي عراق، باغستاني است براي كودكان قريش.
آن گاه همين كودك است كه به هاشم بن عتبه ي مرقال يعني همان بزرگ يار پيامبر و همان نيك مردي ايراد مي گيرد كه در جنگ صفين پرچمداري علي با او بود و يكي از دو چشمش را در روز جنگ يرموك از دست داد و سپس در سپاه علي شهيد شد و درگذشت.
ابن سعد مي نويسد: يك بار سعيد بن عاص (يكي از بزرگان عثمان) در كوفه گفت: كدام يك از شماماه نو را ديده ايد (و اين را براي آن پرسيد كه ببيند ماه رمضان تمام شده يا نه) مردم گفتند ما نديده ايمهاشم بن عتبه بن ابي وقاص گفت من آن را ديده ام سعيد به او گفت تو با اينيك چشمت بوده كه از ميان همه ي مردم آن را ديدي. هاشم گفت: مرا به چشممنكوهش مي كني كه آن را در راه خدا ازدست داده ام- چرا كه چشم او در روز يرموك آسيب ديده بود- صبح كه شد هاشم در خانه اش افطار كرد و مردم نزد او چاشت خوردند و چون خبر به سعيد رسيد كس به سراغ او فرستاد و كتكش زد و خانه اش را بسوخت
چه گستاخ كرده است پسر عاص را بر اين بزرگمرد از بزرگ ياران پيامبر كه او را كتك مي زند و خانه اش را مي سوزاندكه چرا دستور العملي را كه درباره ي ديدن ماه رسيده اجرا كرده است مگر نهپيامبر مي گويد: هلال را كه ديديد روزه را آغاز كنيد و هلال را كه ديديدروزه را بشكنيد و به عبارتي: با ديدن آن روزه بگيريد و با ديدن آن روزه را بشكنيد.
هاشم مرقال نمي دانست كه دستورها و هوس هاي آن فرمانروايان حتي در مورد ديدن ماه نيزگرد و خاك بايد بكند و گواهي دادن بهآن، گاهي از تبهكاري هاي نيامرزيدنيشناخته مي شود و سياست روز حتي در گواهي هاي مردمان نيز دخالت مي كند وكساني كه گرايش به علي داشته باشند گواهي ايشان پذيرفته نيست.
يك بار مردم كوفه از دست او شكايت به خليفه بردند و او اعتنائي نكرد و
[ صفحه 63]
گفت: به محض آن كه يكي از شما ستمي از اميرش ببيند از ما مي خواهد كه او را بر كنار كنيم، پس سعيد با خاطر جمعي به كوفه برگشت و به مردم آن جا زيان بسيار رسانيد و در سال 33با دستوري كه از خليفه اش گرفت گروهياز نيكان كوفه و قرآن شناسان آن جا را به شام تبعيد كرد- كه تفصيل آن بيايد- و از شيوه ي زشت خود دست نكشيد تا بار دوم در سال 34 از كوفه به سوي عثمان كوچيد و آن جا با گروهيبرخورد كه براي شكايت از او به نزد عثمان شده و عبارت بودند از:
اشتر بن حارث، يزيد بن مكفف، ثابت بن قيس، كميل بن زياد، زيد بن صوحان، صعصعه بن صوحان، حارث اعور، جندب بن زهير، ابو زينبازدي، اصغر بن قيس حارثي. كه از خليفه مي خواستند سعيد را بر كنار كندو او نپذيرفت و به وي دستور داد بر سر كارش برگردد و آن گروه نيز پيش ازاو به سوي كوفه بازگشتند و در آن جا فرود آمدند و او نيز در پي ايشان روان شد و مالك اشتر بن حارث در ميانلشكري سوار شد، تا او را از ورود بهكوفه باز دارد پس جلوي او را گرفتند تا به سوي عثمان بازش گردانيدند و شد آن چه شد كه گزارش آن اندكي بعد خواهد آمد آري خليفه خواست پيوند خويشاوندي اش با اين جوانك تبهكار رااستوار گرداند و آن هم با دادن آن مبالغ بيش از حد و حق وي از بيت المال- اگر اصلا بپذيريم كه او كوچكترين حقي در آن داشته است- كه هر گاه اين بخشش ها حق وي بود بزرگان صحابه، و پيشاپيش همه اميرمومنان، بر آن ايراد نمي گرفتند.
اما اين كهعثمان عذر و بهانه آورده است كه او با رسيدگي به خويشانش اميد ثواب داردهمچنان كه عمر و بوبكر با جلوگيري ازرسيدن اموال زياد به خويشانشان از بيت المال، اميد ثواب داشتند سخني پوچ است زيرا رسيدگي به خويشان آن گاه پسنديده و نيكو است كه هزينه ي آن از مال خالص خود شخص پرداخت شود نه از اموالي كه همه ي مسلمانان در آن حق دارند و هر كس چيزي را كه مال خودش نيست ببخشد درستكار نبوده و امين صاحبان مال شمرده نمي شود و كارچنين كسي به گناه نزديك تراست تا پاداش خير.
[ صفحه 64]
بخشش خليفه به وليد از مال مسلمانان
خليفهبه برادر مادري اش- وليد بن عقبه ببن ابي معيط بن ابي عمرو بن اميه- آن چه را به وسيله ي عبد الله بن مسعود از بيت المال مسلمين وام گرفتهبود بخشيد بلاذري در الانساب 30:5 مينويسد: چون وليد به كوفه آمد ابن مسعود را كارگزار بيت المال يافت و از او مالي قرض خواست- كه اين كار را واليان مي كردند و سپس آن چه را گرفته بودند پس مي دادند- عبد الله نيز آن چه خواسته بود به وي قرض داد و سپس از وي خواست كه آن را بپردازد وليد در اين باره با عثمان مكاتبه كرد و عثمان به عبد الله بن مسعود نوشت: تو خزانه دار مائي و بس. پس براي آن چه وليد از اموال ستانده كاري به وي نداشته باش، ابن مسعود كليدها رابيفكند و گفت من گمان مي كردم كه خزانه دار مسلمانانم اما اگر قرار شود خزانه دار شما باشم مرا نيازي بهآن نيست و پس از افكندن كليد هاي بيتالمال، در كوفه ماندگار شد عبد الله بن سنان گفت: وليد در كوفه بود و ابن مسعود نيز كارگزاري بيت المال دركوفه را داشت يك بار ما در مسجد بوديم كه ابن مسعود به سوي ما بيرون شد و گفت:: " اي كوفيان يكشبه صدهزار سكه از بيت المال شما گم شد كه نه درباره ي آن نوشته اي از خليفه بهمن رسيده و نه در مورد آن برائت نامهاي براي من فرستاده. " اين سخن را وليد به عثمان نوشت و او ابن مسعود را از كار بيت المال برداشت العقد الفريد 272:2
>وليد و پدرش
>گزارش هايي پيرامون وليد
وليد و پدرش
پدرش عقبه، از همسايگان پيامبر بود كه بيش از همه در آزار رساندن به
[ صفحه 65]
او (ص) كوشش داشت ابن سعد به اسناداز طريق هشام بن عروه و او از پدرش واو از عايشه آورده است كه رسول (ص) گفت: من ميان دو تا از بدترين همسايه ها خانه داشتم يكي بولهب و ديگري عقبه، سرگين هاي درون شكنبه يحيوانات را مي آوردند و درب خانه ي من مي ريختند تا آن جا كه ايشان آن چه را دور مي ريختند مي آوردند و در خانه من مي ريختند.
و ابن سعد در طبقات 185:1 مي نويسد كساني كه به دشمني و كينه ورزي با پيامبر و ياراناو مي پرداختند اينان بودند: بوجهل، بولهب- تا آنجا كه مي رسد به:- عقبه و حكم بن ابي العاص و سپس مي نويسد چون ايشان همسايگان بودند و كسي كه دشمني با او را به نهايت درجهرساند بولهب بود و بوجهل و عقبه و ابن هشام در سيره 25:2 مي نويسد: كسي كه پيامبر را در خانه ي خودش مي آزرد بولهب بود و حكم بن ابي العاص وعقبه
و در ج 1 ص 385 مي نويسد: ابي بن خلف با عقبه دوستي خالصانه خوشي در ميانشان بود. عقبه با رسول (ص)نشسته و سخن او بشنيد و اين گزارش بهگوش ابي برسيد پس به نزد عقبه بيامد و ابي گفت: مگر به من نرسيده است كهتو با محمد نشسته و سخن او را شنيده اي سپس گفت: " ديگر ناروا است كه روي به روي تو بيارم و با تو سخن كنم" و سوگندي سخت برايش خورد كه اگر توبا او نشسته و سخن او را شنيده يا بهنزد او نشده اي در رويش تف بينداز دشمن خدا عقبه نيز چنين كرد و خداونداين آيه درباره ي آن دو فرستاد: روزي كه ستمگر دست به دندان مي گزد ومي گويد: اي كاش با رسول يك راه در پيش مي گرفتم اي واي كاشكي فلان رادوست خود نمي گرفتم مرا از قرآن- پساز آن كه بيامد- گمراه كرد و شيطان مايه ي خذلان آدمي است.
ابن مردويه و بونعيم در الدلائل به اسنادي كه سيوطي آن را صحيح شمرده ازطريق سعيد بن جبير آورده است كه ابن عباس گفت: عقبه بن ابي معيط در مكه با
[ صفحه 66]
پيامبر مي نشست و اورا نمي آزرد و دوستي داشت كه آن موقعنزد او نبود و در شام بود پس قريش گفتند عقبه دين خود را عوض كرده. و چون يكشب دوستش از شام برگشت از زنش پرسيد: محمد از آن چه بر آن بود چه كرد؟ گفت: سخت تر از آن گونه كه بود شده گفت: دوست من عقبه چه كرد گفت او هم دين خود را عوض كرد. پس شب بدي گذراند و چون صبح شد عقبه به نزد او آمد و سلام كرد و او جواب سلام نداد پرسيد چه شده كه جواب سلام مرا نمي دهي گفت با اين كه تو دينت را عوض كرده اي چگونه جواب سلامت را بدهم. گفت: آيا اين كار را قريش كرده اند؟ گفت آري گفت اگر من چنان كاري كرده باشم چه چيزي دلشان را خنك مي كند؟ گفت: آمدن تودر مجلس او و تف كردنت به چهره او و نثار كردن زشت ترين فحش هائي كه بلد هستي به او. پس وي چنين كرد و پيامبرپاسخي به او نداد و تنها صورتش را ازآب دهان وي پاك كرد و رو به او كرده گفت اگر تو را بيرون از كوه هاي مكه بيابم گردنت را مي زنم. پس چون روز بدر برسيد و ياران وي بيرون شدند او از بيرون شدن سرباز زد و يارانش او را گفتند با ما بيرون شو گفت: اينمرد مرا وعده كرده است كه اگر مرا بيرون از كوه هاي مكه بيابد گردن مرابزند. گفتند تو يك شتر سرخ مو داري كه هيچ سواري به آن نرسد و اگر شكست خورديم بر آن بپر و برو و او با آنانبيرون شدند و چون خدا مشركان را درهم شكست و شتر او وي را در روي زمين به حركت درآورد پس او از آن هفتاد نفر قرشي بود كه رسول گرفتارشان ساخت و چون عقبه را به نزد وي آوردند گفت: آيا ميان همه ي اين ها مرا مي كشي گفت: آري به خاطر آب دهاني كه به صورت من افكندي و به گزارش طبري: بهخاطر كفر و تبهكاري ات و براي سركشي ات از فرمان خدا و رسول او. پس علي را بفرمود تا گردن وي را زد و خدا اين آيه درباره ي او نازل كرد: روزيكه ستمگر هر دو دست خود را مي گزد- تا آنجا كه:- و شيطان براي آدمي مايه ي خذلان بود.
و ضحاك گفت: چونعقبه به روي رسول تف كرد آب دهانش بهسوي خودش برگشت و به آن جا كه مي خواست نرسيد و دو گونه ي او را سوزاند و اثر آن
[ صفحه 67]
همچنانباقي ماند تا به دوزخ رفت.
و در گزارشي هم آمده: عقبه بسيار با رسولنشست و برخاست داشت پس مهماني اي ترتيب داد و رسول را نيز دعوت كرد و او (ص) نپذيرفت كه از غذاي او بخورد مگر كلمه ي شهادتين را بر زبانآرد او نيز چنين كرد ولي ابي بن خلف كه دوستش بود وي را نكوهيد و گفت: عقبه تغيير دين دادي؟ گفت نه ولي او سوگند خورده بود- كه با آن كه درخانه ي من است- از غذاي من نخورد مننيز از او شرم داشتم و به زبان شهادتدادم ولي در قلبم شهادت ندادم او گفت: روبرو شدن من و تو حرام خواهد بود مگر آن كه محمد را ديدار كني و به پشت گردنش بكوبي و در رويش تف كني و به چشمش سيلي بزني. او برفت و پيامبر را در دار الندوه در حال سجده يافت و چنان كرد وي (ص) گفت: تو رادر خارج از مكه ديدار نكنم مگر سرت را با شمشير بردارم.
و طبري در تفسير خود مي نويسد: برخي گفته اند مقصود آيه از " ستمگر " همان عقبه استزيرا او پس از مسلماني از اسلام برگشت تا ابي بن خلف را خشنود گرداندو گفتهاند مقصود آيه از فلان نيز ابياست.
و از ابن عباس روايت شده كه گفت: ابي بن خلف در نزد پيامبر حاضرمي شد پس عقبه او را از اينكار منع كرد و اين آيه فرود آمد: و روزي كه ستمگر دو دستش را مي گزد الخ و گويد مقصود آيه از ستمگر عقبه است و از فلان ابي. و مانند اين روايت از شعبي و قتاده و مجاهد نيز گزارش شده است. كساني كه نزول اين آيه " و روزي كه ستمگر... - تا:- مايه ي خذلان است " را درباره ي عقبه روايت كرده و مقصود از ستمگر را او دانسته اند عبارت اند از: ابن مردويه، بو نعيم در الدلائل، ابن منذر، عبد الرزاق در المصنف، ابن ابي شيبه، ابن ابي حاتم، فريابي، عبد بن حميد، سعيد بن منصور، ابن جرير، برگرديد به: تفسير طبري 6:19، تفسير بيضاوي 161:2، تفسير قرطبي 25:13، تفسير زمخشري 226:2، تفسير ابن كثير 317:3، تفسير نيشابوري كه در حاشيه ي تفسير طبري چاپ شده: 10:19، تفسير رازي 369:6، تفسير ابن جزي كلبي 77:3، امتاع از مقريزيص 61 و 90، الدر المنثور از سيوطي 68:5، تفسير خازن 365:3، تفسير نسفي كه
[ صفحه 68]
در كنار تفسير خازن چاپ شده 365:3، تفسير شوكاني 72:4، تفسير آلوسي 11:19.
گزارش هايي پيرامون وليد
اما وليدكسي است كه به زبان وحي آشكار تبهكارخوانده شده، زناكار بوده و بزهكار وهميشه مست و دائم الخمر كه دستورهاي دين را با پرده دري هايش لگدكوب كردهو جلوي چشم همه با تازيانه هائي كه خورده پرده اش دريده شده. درباره ي او از قرآن توضيح بخواه كه: " اگر تبهكاري خبري براي شما آورده درباره ي آن تحقيق كنيد " زيرا كساني كه در زمينه ي تاويل قرآن دانشي دارند چنانچه در ج 15 ص گذشت اجماع كرده اند كه اين آيه درباره ي او فرود آمده است.
و نيز از آيه ي ديگر آن توضيح بخواه كه: " آيا كسي كه مومن بود همچون كسي است كه تبهكار باشد؟ مساوي نيستند " و چنان كه در ج 2 ص 43 و 42 از چاپ اول و ص 47 و 46 از چاپ دوم آورديم اين آيه مانند آيه ي سابق او را به عنوان تبهكار ياد مي كند.
و نيز از محراب مسجد كوفه توضيح بخواه كه آن روز از سرمستي در آن جا قي كرد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و با صداي بلند به خواندناين تصنيف پرداخت:
دل به رباب (دلدار) آويخت
و آن هم پس از پير شدنهر دو.
و سپس گفت: بيشتر برايتان بخوانم؟ پس ابن مسعود او را با لنگهي كفشش بزد و نماز گزاران از هر سوي به او ريگ پرتاب كردند تا به خانه ي خويش درآمد و ريگ ها نيز از پي اش روان- كه در ص تا از ج 15 برگردان پارسي مفصلا آورده شد.
و نيز از عبد الله بن جعفر توضيح بخواه كه به مجازات شرب خمر او را تازيانه زد و آن هم به اشاره ي امير مومنان كه وليدوي را در پيش روي عثمان دشنام مي دادو
[ صفحه 69]
تازه اين جريان پس ازشور و غوغائي بود كه مسلمانان براي تاخير در اجراي حد برپا كردند كه جريان آن در ص ج 15 از ترجمه ي فارسيگذشت.
و از عموزاده اش سعيد بن عاص توضيح بخواه كه چون از طرف عثمان پس از وليد به حكومت كوفه رسيد دستور داد منبر و محراب مسجد جامع كوفه را شستشو دهند تا از آلودگي به نجاست آنتبهكار پاك شود.
و نيز از سبط پيامبر امام حسن توضيح بخواه كه چون در مجلس معاويه به سخن پرداخت گفت: اما تو اي وليد به خدا سرزنشت نمي كنم كه چرا با علي دشمني زيرا براي باده گساري ات هشتاد تازيانه به تو زد و پدرت را پيش روي رسول بكشت و توئي آن كس كه خداوندش تبهكار ناميد وعلي را مومن ناميد و اين همان گاه بود كه به فخر فروختن بر يك ديگر برخاستيد و تو به او گفتي: خاموش باش علي كه من دلم از تو شجاع تر و خود از تو زبان آورترم علي به تو گفتخاموش باش وليد كه من مومنم و تو تبهكاري و خداوند نيز در هماهنگي با سخن او اين آيه فرستاد: " آيا كسي كه مومن بود همچون كسي است كه فاسق بود؟ مساوي نيستند " و نيز در هماهنگي با سخن او اين آيه درباره ي تو فرستاد: " هر گاه تبهكاري خبري براي شما آورد در پيرامون آن تحقيق كنيد. " واي بر تو وليد هر چه را فراموش كرده اي سخن شاعر را از ياد مبر كه درباره ي تو و او گفته:
" باآن كه نامه ي خدا گرامي بود
خدا درباره ي علي و وليد- كنار يكديگر- آيه نازل كرد.
علي را مومن و وليد را فاسق خواند
هرگز مومن خداشناس با فاسق خائن برابر نيست
در آينده ي نزديك علي و وليد را
آشكارا به سوي حساب خواهند خواند.
پاداش علي را بهشت قرار مي دهند و پاداش وليد را خواري
چه بسيار از نياكان عقبه بن ابان بودند
[ صفحه 70]
كه در شهرهاي ما تنبان هاي كوتاه مي پوشيدند "
و تو را چه به قريش؟ تو بيگانه مردكي از كافران صفوريه اي و
به خدا سوگند تو از آن چه بدان شناخته شده اي پيشتر بدنيا آمده و بزرگسال تر هستي
شرح ابن ابي الحديد 103:2
و نيز اگر مي خواهي، از خليفهعثمان بپرس كه او را شايسته دانسته وسرپرستي صدقات تغلبيان و سپس فرمانروائي كوفه را به او سپرده و اورا بر احكام دين و نواميس مسلمانان وتهذيب مردم و دعوت ايشان به دين يگانه پرستي امين شمرده و بدهي او بهبيت المال مسلمانان را بخشيده و ذمه اش را از مالي كه از فقرا بر گردن وي بوده بري ساخته آيا در آئين پاك ما مي توان چنين مردي را اين همه چيرگي و نيرومندي بخشيد؟ من پاسخي براي اين سئوال ندارم و شايد تو، يا نزد خليفه چيزي بيابي كه كار او را موجه جلوه دهد يا نزد ابن حجر كه پس از اقرار به صحت آن چه ما گفتيم و اين كه: از طريق راويان مورد اطمينان رسيده است- پاسخي تراشيده كه معلوم نيست چه از آن بدست آيد زيرا در تهذيب التهذيب 144:11 مي نويسد: ثابت است كه وي از اصحاب رسول بوده و گناهاني هم كرده كه كار آن با خدا است و درست آن است كه سخني از آن ها نرود. پايان. ولي ما خاموشي را درست نمي دانيم آن هم پس از آن كه قرآن كريم خاموشي نگزيده و در دو جا او را فاسق ناميده- مگر كسي كه مومناست مانند كسي است كه تبهكار است؟ برابر نيستند. و ما هر چه را هم كه ميان او و خدا است به سكوت برگذار كنيم ولي ديگر روا نيست مترتب شدن و نشدن آثار عدالت را هم بر او با سكوتبرگذار كنيم و از جايز بودن يا نبودنروايت از زبان او سخني بر زبان نرانيمچرا كه در قرآن به نام فاسق ياد شده و با تبهكاري هائي كه آشكارا كرده به پرده دري ها برخاسته و از مرزهايي كهقوانين خدايي نهاده بوده تجاوز كرده و كساني كه از مرزهاي قوانين خدا تجاوز كنند از ستمگران اند.
[ صفحه 71]
بخشش خليفه به عبدالله از اموال مسلمانان
خليفه به عبد الله بن خالد بن اسيد بن ابي العيص بن اميه سيصد هزار درم و به هر يك از قوم او هزار درهم بخشيد و در العقد الفريد 261:2 و المعارف- به قلم ابن قتيبه ص 84 و شرح ابن ابي الحديد 66:1 مي خوانيم كه او به عبد الله 400000. درمداد. بومخنف گويد: در دوره ي عثمانكارگزار بيت المال عبد الله بن ارقم بود پس عثمان 100000 درم از بيت المال وام خواست و عبد الله سندي نوشتكه در آن، حق مسلمين را بر آن مال ياد كرد و علي و طلحه و زبير و عبدالله بن عمر و سعد بن ابي وقاص رابه گواهي گرفت. و چون مهلت پرداخت وام به سر آمد عثمان آن را پس داد، سپس چون عبد الله بن خالد بن اسيد از مكه همراه با مردمي از جنگجويان از مكه بيامد عثمان دستور داد تا به عبد الله 300000 درم و به هر مردي ازقوم وي نيز 100000 درم دادند و در اين مورد حواله اي نوشت و به نزد ابنارقم فرستاد او اين مبالغ را زياد شمرد و حواله را رد كرد و گويند كه از عثمان خواست تا در ضمن آن ذكري از حقوق مسلمانان (و اين كه بايد پس داده شود) بنمايد و او نپذيرفت و ابن ارقم هم از دادن پول به آن گروه خودداري كرد تا عثمان به او گفت: توخزانه دار ما هستي چه باعث شده كه چنين مي كني ابن ارقم گفت من خود را خزانه دار مسلمانان مي دانستم و خزانه دار تو نيز غلامت است و بس به خدا كه هرگز براي تو كار بيت المال را به گردن نمي گيرم پس كليدها را بياورد و آن را به منبر آويخت و گويند آن را به سوي عثمان انداخت و عثمان آن را به برده اش ناتل سپرد سپس كارگزاري بيت المال را به زيد بن ثابت انصاري واگذاشت و كليدها را به او داد و گويند كه معيقب بن ابي فاطمهرا به كار بيت المال واداشت
[ صفحه 72]
و 300000 درم براي پسر ارقم فرستاد و او نپذيرفت انساب بلاذري 58:5
بوعمر در استيعاب و ابن حجر در اصابه داستان ابن ارقم را ضمن شرح حال او آورده و اين را كه 300000 درمارسالي عثمان را نپذيرفته ياد كرده اند. و در روايت واقدي مي خوانيم كهعبد الله گفت: مرا نيازي به آن نيست و من كار نكردم تا از عثمان پاداش بگيرم به خدا كه اگر اين مال از مسلمانان باشد كار من چندان نبود كهاجرتش به 300000 درم برسد و اگر مال عثمان باشد دوست نمي دارم كه چيزي از مال او بگيرم.
و يعقوبي در تاريخ خود 145:2 مي نويسد: عثمان دختر خود را به همسري عبد الله بنخالد بن اسيد در آورد و دستور داد تا 600000 درم به او داده شود و به عبد الله بن عامر نوشت كه اين مبلغ رااز بيت المال بصره به او بپردازد.
اميني گويد: من نمي دانم كه آيا قانون، حساب و بازخواستي براي بيت المال مسلمين تعيين كرده يا دستور داده است كه بي حساب براي هر كسي طلاو نقره وزن و پيمانه كنند؟ اگر شق دوم است پس چه مقامي او را دستور به رعايت مساوات در تقسيم حقوق و عدالت ميان رعيت داده چه ميگويد؟ هرج و مرج در امور مالي در روزگار اين خليفه به جائي رسيد كه مسولين امانتدار بيت المال كه خود برگزيده بود نيز نتوانستند به كار خويش ادامهدهند و هنگامي كه مي ديدند در مورد اموال نه مي توانند مطابق قوانين ثابت در سنت پيامبر رفتار كنند و نه در بخش كردن آن، شيوه ي دو خليفه ي پيشين كه حصول رضايت عامه را دنبال داشت به كار بسته مي شود آن جا ديگر كليدهايش را نزد خودش مي انداختند و كنار كشيدن خود از انجام اين وظيفه برايشان ساده تر بود تا هموار كردن عواقب بدو دشوار آن بر خويش، زيرا با ريز بيني در حساب ديدند كه عبد اللهبن خالد به هيچ وجه شايسته ي آن نيستكه اين مقدار از اموال به او اختصاص داده شود زيرا او اگر در رديف ديگرانهم شمرده مي شد با نصيبي كه از بيت المال داشت حقوق او با حقوق ديگر مسلمانان نيز همسنگ مي گرديد ولي دامادي خليفه و پيوند به خاندان اموي- آري شايد- همين دو انگيزه بوده كهآن كارهاي بيرون از مرز قانون و شرع را در زمينه ي امور مالي روا گردانيده است.
[ صفحه 73]
بخشش خليفه به ابوسفيان
به گفته ي ابن ابيالحديد در شرح خود 67:1، در همان روز كه خليفه دستور داد 100000 درم از بيت المال را به مروان بدهند 200000 درم نيز از بيت المال به ابوسفيان بخشيد.
اميني گويد: براي بوسفيان كه شايسته ي محروم داشتن از همه ي نيكوئي ها است هيچ موجبي نمي بينم كه اين بخشش كلان از بيت المال مسلمانان را روا بشمارد زيرا او- چنان كه در استيعاب به خامه ي بوعمربه نقل از گروهي آمده- از همان آغازمسلماني اش پناهگاهي بود براي منافقان و در جاهليت نيز او را نسبت به زندقه مي دادند روز يرموك (سپاه روم كه حمله مي آوردند) مي گفت: بيائيد اي شاهزادگان رومي و چون زبير گزارش اين سخن را از پسر خويش شنيد گفت: خدا بكشدش كه جز نفاق راهينمي رود آيا ما براي او از شاهزادگانرومي بهتر نيستيم. علي نيز به او گفت تو هميشه دشمن اسلام و اهل اسلامبوده اي و از طريق ابن مبارك از زبانحسن نقل شده است كه چون خلافت به عثمان رسيد بوسفيان بر وي درآمد و گفت پس از تيم و عدي (قبيله ي بوبكرو عمر) كار به تو رسيد پس آن را مانند گوي بگردان و ميخ هاي آن را از امويان قرار ده كه اين بساط جز سلطنتچيزي نيست و نمي دانم بهشت و دوزخ چيست پس عثمان بر سرش داد زد: برخيزاز نزد من، خدا با تو چنان كند كه كرده است استيعاب 690:2
و در تاريخ طبري مي خوانيم 357:11: اي پسران عبد مناف مانند گوي به سرعت، آن رابگيريد كه آن جا نه بهشتي است نه دوزخي.
[ صفحه 74]
و به گزارش مسعودي گفت: امويان مانند گوي به سرعت آن را بگيريد كه سوگند به آن كهبوسفيان به او سوگند مي خورد من هميشه اميد آن را براي شما داشتم و البته كه به صورت ارث به كودكان شما خواهد رسيد (مروج الذهب 440:1)
و ابن عساكر در تاريخ خود 407:6 از قولانس آورده است كه بوسفيان پس از كور شدنش بر عثمان درآمد و پرسيد: اين جاكسي هست؟ گفتند نه گفت: خدايا كار را به همان گونه ي جاهليت بگردان و كشور داري را به صورتي غاصبانه، و امويان را ميخ هاي زمين.
و ابن حجر مي نويسد: وي در روز احد و روز احزاب سركرده ي مشركان بود و ابن سعددرباره ي روزگار مسلماني اش مي گويد چون مردم را ديد كه به دنبال پيامبر گام بر مي دارند بر او رشگ برد و در دل گفت: چه مي شد اگر دوباره گروهي را براي (برابري) با اين مرد فراهممي كردم، پس پيامبر به سينه اش كوبيد و گفت در آن هنگام خدا رسوايت مي كند و به روايتي: در دل گفت: نمي دانم چرا محمد بر ما چيره شد؟ پس پيامبر به پشتش زد و گفت: به نيروي خدا بر تو چيره شدم اصابه 179:2
و اگر از امير مومنان درباره ي اين مرد توضيح بخواهي كه كار را از كاردان خواسته اي زيرا در يك سخن از وي مي خوانيم معاويه طليق و آزاد شدهاي است پسر طليق و آزاد شده اي، حزبي است از اين حزب ها. او و پدرش هماره با خدا و رسول او دشمن بودند تا با كراهت به اسلام درآمدند.
و برايت همين بس كه در نامه اي به معاويه مي گويد: اي پسر صخر (نام بوسفيان) اي لعنتي زاده و شايد كه با اين سخن خود اشاره به روايتي داردكه سابقا آورديم زيرا به موجب آن، پيامبر او (بوسفيان) و دو پسرش يزيد و معاويه را لعنت كرد و اين هنگامي بود كه ديد او سوار است و يكياز دو پسرش دهانه ي مركب را به دست گرفته و ديگري آن را مي راند پس پيامبر گفت بار خدايا سواره و
[ صفحه 75]
راننده و افسار به دست را لعنت كن
و ابن ابي الحديد در شرح خود220:4 نامه اي از نامه هاي علي را بهمعاويه آورده است كه در آن مي خوانيم: راستي را تو در راهي افتاده اي كه پدرت بوسفيان و جدت عتبه و نظاير آنان از خاندانت كه صاحب كفر و كينه و ناحق ها بودند افتادند
براي شناختنبوسفيان از سخن ابوذر نيز مي توان استفاده كرد كه چون معاويه به وي گفت: اي دشمن خدا و دشمن رسولش پاسخ داد: من دشمن خدا و رسول نيستم بلكهتو و پدرت دشمن خدا و رسوليد تظاهر به اسلام كرديد و كفر را در درون خودپنهان داشتيد- تا پايان سخن وي كه هنگام بحث از درگيري ابوذر با عثمان خواهيم آورد.
اين بود شخصيت بوسفيانبه هنگام كفر و مسلماني اش كه تا بازپسين دم از زندگي اش تغييري در آنراه نيافت. با اين وصف آيا به اندازه ي يك ذره المثقال هم او را دراموال مسلمانان ذيحق مي توان دانست- تا چه رسد به آن هزارها- ولي چه بايد كرد كه انتساب او به امويان، به خليفه اجازه داد كه او را به بخششهاي كلان از اموال مسلمانان مخصوص گرداند، با سنت پيامبر بسازد يا نه
[ صفحه 76]
بخشش هاي خليفه از غنائم افريقيه
چنان كه در ص گذشت يك پنجم از غنائم افريقيه را- در جنگ اول با مردمان آن جا- به برادر رضاعياش- عبد الله بن سعد بن ابي سرح بخشيد و به گفته ي ابن كثير: پنج يكاز يك پنجم را به او بخشيد. و به گفته ي ابو الفدا كه آن پنج يك را 500000 دينار طلا حساب كرده يك پنجماز يك پنجم 100000 دينار طلا مي شودكه به گفته ي ابن اثير در اسد الغابه 173:3 و ابن كثير در تاريخ خود 152:7بهره ي هر يك از سواركاران از آن غنيمت گزاف 3000. درم نقره مي شود و بهره ي پيادگان 1000 درم
و ابن ابي الحديد در شرح خود 67:1 مي نويسد همهي آن چه را در فتح افريقيه در مغرب- و از طرابلس غرب تا طنجه- به غنيمت گرفته شده بود- يك جا به ابن ابي سرح بخشيد بدون آن كه هيچ يك از مسلمانان را در آن با او شريك نمايد
و بلاذري در الانساب 26:5 مي نويسد: عثمان بسيار مي شد كه كساني از امويان را كه از صحابه ي پيامبر نبودند به فرمانروائي بر مي گماشت و آن گاه از عمال او كارهائي سر مي زد كه ياران محمد را بد مي آمد و به سرزنش او برمي خاستند ولي او ايشان را بر كنار نمي كرد و چون در شش سال اخير خلافتش تمام امتيازات را يكسره به عمو زادگانش داد ايشان را فرمانروائي بخشيد و ابن ابي سرح را بر مصر حاكم كرد و او چند سال در آن جا بماند تا مردم مصر به شكايت از اوآمده تظلم نمودند (تا آن جا كه مي نويسد:) چون مصريان آمده از ابن ابي سرح
[ صفحه 77]
شكايت كردند نامه اي تهديد آميز به وي نوشت و او نپذيرفت كه از كارهائي كه عثمان وي رااز آن منع كرده باز ايستد و برخي از مصريان را كه براي شكايت از او به نزد عثمان شده بودند چندان بزد تا او را كشت پس هفتصد تن از مردم مصر به مدينه شدند و به مسجد درآمده و از آنچه ابن ابي سرح با ايشان كرده بود هنگام نماز نزد ياران محمد شكايت كردند پس طلحه به سوي عثمان برخاست وسخني درشت با او گفت و عايشه نيز كس نزد وي فرستاد و از او خواست كه داد ايشان را از عامل خود بگيرد و علي بنابيطالب- كه سخنگوي قوم بود- بر ويدرآمد و به او گفت اين قوم از تو مي خواهند كه به جاي اين مرد، ديگري رابنشاني و از وي خوني هم مطالبه مي كنند، پس بر كنارش كن و در ميانه داوري نماي پس اگر حقي بر گردن او ثابت شد داد ايشان را از او بگير. عثمان به ايشان گفت: مردي را برگزينيد تا به جاي او بر شما حاكم گردانم مردم به ايشان پيشنهاد كردند كه محمد پسر بوبكر را برگزينيد ايشاننيز گفتند محمد را بر ما امارت ده پساو فرمان حكومت مصر را براي او نوشت و با ايشان گروهي از مهاجر و انصار را فرستاد تا در آن چه ميان ايشان و ابن ابي سرح رفته بنگرند- كه در آينده، همه ي ماجرا و نامه ي عثمان را به ابن ابي سرح در شكنجه دادن همين گروه خواهيم آورد-
اميني گويد: اين ابن ابي سرح همان است كه پيش از فتح مكه مسلمان شد و به مدينه كوچيد سپس مرتد شد و به مشركان قريش پيوست و روي به مكه آورد و به ايشان گفت: من هر جا بخواهم محمد را به حركت در مي آورم در روز فتح مكه پيامبر دستور داد كه اگر او را در زير پرده هاي كعبه نيز بيابند بكشند و خونش را مباح شمرند پس او به سوي عثمان گريخت و وي پنهانش داشت و پس از آن كه اهل مكه آرامش يافتند عثماناو را بياورد و برايش از رسول امان خواست رسول مدتي طولاني خاموش شد و سپس گفت: باشد و چون عثمان برگشت رسول به اطرافيان گفت: من خاموش نماندم مگر براي اين كه يكي از شما بهسوي او برخيزد و گردنش را بزند مردي از انصار گفت: اي رسول چرا با (چشم) به من اشاره نكردي گفت:
[ صفحه 78]
بر پيامبر سزاوار نيست نگاه دزدانه داشته باشد
اين آيه از قرآن هم در تصريح به كفر همين مرد است كه فرود آمده: و كيست ستمكارتر از آن كه به دروغ بر خدا افترا بندد يا بگويد بر من وحي شده با آن كه چيزي بر او وحي نشده و (كيست ستمكارتر از) آن كه بگويد من هم آيه نازل مي كنمنظير آن چه خدا نازل كرد (سوره ي انعام آيه ي 93)
اجماع مفسران بر آناست كه اين سخن: " من هم آيه نازل مي كنم نظير آنچه خدا نازل كرد " از زبان ابن ابي سرح نقل شده و علتي هم كه براي آن ياد كرده اند اين است كه چون اين آيه از سوره ي مومنون فرود آمد: " به راستي كه انسان را از مايه اي از گل آفريديم " پيامبر وي را بخواند و آن را بر وي ديكته كرد وچون به اين آيه رسيد: " آن گاه وي را خلقتي ديگر پديد كرديم " عبد الله از تفصيل آفرينش انسان به شگفت آمد و گفت: بزرگ است خدا كه بهترين آفريدگان است. پيامبر گفت: بر من نيز همين سخن نازل شده. اين جا عبدالله به شك افتاد و گفت: اگر محمد راست مي گويد كه بر من نيز مانند او وحي مي شود و اگر دروغ مي گويد من هم سخني مانند او گفتم، پس، از اسلام برگشت و به مشركان پيوست. و همين است كه در آيه آمده: من نيز نازل مي كنم نظير آن چه را خدا نازل كرده.
برگرديد به انساب بلاذري49:5، تفسير قرطبي 40:7، تفسير بيضاوي 391:1، كشاف زمخشري 461:1، تفسير رازي 96:4، تفسير خازن 37:2، تفسير نسفي كه در حاشيه ي تفسير خازنچاپ شده 37:2، تفسير شوكاني 133:2 و135- به نقل از ابن ابي حاتم و عبد بن حميد و ابن منذر و ابن جريح و ابنجرير و ابو الشيخ-
اين مرد پرورش و گرايشي همچون امويان داشته، او و عثمان هر دو از پستان يك دايه ي اشعري شير خورده اند و همين برادري رضاعي او را به خليفه نزديك كرده و گرايش هاي وي به امويان او را بر مسلمانان برگزيده داشته و امتيازاتي بخشيده تا از كالاي دنيا بهره اي بيابد و به ثروتي رسد و آن بخشش كلانرا بر وي
[ صفحه 79]
روا شمارد هر چند كه قوانين ديني، خليفه را در اين كار ياري ندهد زيرا كار غنائم بهگونه اي دلخواه در دست وي نبود بلكه خمس آن به خدا و رسول و خويشان آن حضرت تعلق داشت و البته اين مرد هم براي سپاسگزاري از بذل و بخشش هاي خليفه به وي بود كه- پس از كشته شدنبرادرش خليفه- از بيعت با امير مومنان سرباز زد و خدا مي داند كه بازگشت گاه و جايگاه ايشان كجاست.
اين بود برنامه و قانون مالي عثمان. كه هنگام سخنراني بر منبر نيز آن را بر زبان آورده و مي گويد: اين مال خداست به هر كه خواهم مي دهم و هر كس را خواهم از آن محروم مي دارم تا خدا بر هر كه مخالف باشد خشم گيرد. و گوش هم به سخن عمار نمي دهد كه آن روز مي گويد: خدا را گواه مي گيرم كه من نخستين مخالف با اين روش هستم.
و از ميان دو لب اوست كه شنيده مي شود مي گويد: هر چند كه گروهي خوش نداشته باشند ما نيازمندي هاي خود را از اين غنائم و خراج ها تامين مي كنيم و اعتنائي هم به سخن امير مومنان ندارد كه در همان جا مي گويد: در آن هنگام به جلوگيري از كارت بر مي خيزند و ميان تو و خواسته ات جدائي مي اندازند.
آري اين عثمان است و اين منطقش با اين كهبه روايت بخاري در صحيح خود 15:5- شارع مقدس مي گويد: من تنها بخش كننده و خزانه دار هستم و خداست كه مي بخشد و مي گويد: من نه مي بخشم ونه كسي را محروم مي دارم من بخش كننده ي اموال هستم براي همان مصارفيكه دستور دارم. و به عبارتي: بخدا من نه چيزي به شما مي دهم و نه شما را از آن محروم مي دارم من تنها يك خزانه دار هستم كه (اموال را) در آن جا كه دستور دارم مي نهم و پيامبر(ص) است كه امت خود را از تصرف ناحق در مال خدا پرهيز مي دهد و مي گويد: راستي كه مرداني در مال خدا به ناحق فرو مي روند و روز قيامت بهره ي ايشان آتش است.
آن است مرزهائي كه خدا نهاده به آن نزديك نشويد و آن كسان كه از مرزهاي خدا پافرا نهند آنان اند ستمگران.
[ صفحه 80]
گنج هاي تل انبار شده به بركت خليفه
گروهي از مردان سياست روزو برانگيزندگان شورش و آشوب ها با استفاده از آن هرج و مرجي كه در امور مالي كشور بود املاكي آبادان اندوختند و خانه هائي بزرگ و كاخ هائي برافراشته، و اموالي كلان. و اين ها همه از بركت آن برنامه ي امويان بود در امور مالي كه با كتاب خدا و سنت رسول و شيوه ي گذشتگان مخالفت داشت و به هر حال كه اين كسانثروتي انبوه از مال مسلمانان گرد آوردند و با آن، چه بخور بخورها- راه انداختند.
يكي شان زبير بن عواماست كه چنانچه در صحيح بخاري- كتاب الجهاد باب بركت در مال جنگنجو ج 5 ص21 مي خوانيم، 11 خانه از وي در مدينه بر جاي ماند و 2 خانه در بصره و يك خانه در كوفه و يكي در مصر، و چهارزن داشت كه پس از كنار گذاشتن ثلث ماترك او، به هر يك از ايشان يك ميليون و دويست هزار سكه سهم الارث رسيد و به گفته ي بخاري همه ي مالش پنجاه ميليون و دويست هزار بود و به گفته ي ابن هائم: بلكه درست آن است كه همه ي مالش بر طبق آن چه داده شد 59800000 بوده و ابن بطال و قاضي عياض و ديگران گفته اند: درست همان است كه ابن هائم گفته و بخاري در محاسبه اشتباه كرده است.
عدد بالا را كه در صحيح بخاري و ديگر ماخذ مي بينيم معدودي به همراه ندارد و قيد نشده كه دينار بوده يا درم، جز اين كه ابن كثير در تاريخ خود 249:7 آن را
[ صفحه 81]
به درهم مقيد كرده است.
و ابن سعد در طبقات 77:3 چاپ ليدن مي نويسد زبير در مصر و اسكندريه و كوفه زمين هائي داشت و دربصره خانه هائي و غلاتي داشت كه از دره هاي مدينه برايش مي رسيد.
مسعودي در مروج 434:1 مي نويسد: هزار اسب بر جاي گذاشت و هزار غلام وهزار كنيز و زمين هائي چند.
يكي ديگرطلحه بن عبيد الله تيمي است كه خانه اي در كوفه ساخت كه در كناس به نام دارالطلحتين معروف بود و غله ي او ازعراق، روزانه هزار دينار طلا- و گويند بيش از اين ها- مي ارزيد و درناحيه ي سرات بيش از اين ها كه گفتيمداشت و خانه اي در مدينه برافراشت كهآن را با آجر و گچ و چوب درخت ساج هندي بساخت.
محمد بن ابراهيم گفت: درآمد طلحه از غلات عراق ميان 400 تا500 هزار بود و از غلات سرات ده هزاردينار- يا كمتر يا بيشتر-
سفيان بنعيينه گفت: غله ي روزانه ي او هزار وافي (هم ارز با دينار طلا) مي ارزيد و موسي بن طلحه گفت: كه او 2200000 درم و 200000 دينار طلا بر جاي گذاشت و مال او همچنان انبوه مي گرديد.
ابراهيم بن محمد بن طلحه گفت: بهاي آن چه طلحه به جا گذاشت- از آب و ملك و اموال و زر و سيم- به 30000000 درم مي رسيد كه 2200000درهم 200000 دينار آن پول بود و بقيه كالا.
سعدي مادر يحيي بن طلحه گفت: طلحه در حالي مرد كه در دست خزانه دارش 220000 بود و آب و ملك و اصله ي درخت هاي او را 30000000 درم قيمت گذاشتند.
و عمرو بن عاص گفت: طلحه به اندازه ي صد پوست گاو پر از طلاهاي بسيار بر جاي گذاشت كه در هر يك از آن صد- تا يك صد پيمانه- پر از طلا و نقره جاي داشت و به گزارش ابن عبد ربه از داستان خشني: در ميان ما ترك او سيصد پوست گاو پر از
[ صفحه 82]
طلا و نقره يافتند.
و به گفته ي ابن جوزي: طلحه 300 شتربار طلا برجا گذاشت.
و به گزارش بلاذري از طريق موسي بن طلحه، عثماندر روزگار خلافتش 200000 دينار طلا به طلحه داد.
برگرديد به طبقات ابن سعد 158:3 چاپ ليدن، انساب بلاذري 7:5، مروج الذهب 434:1، عقد الفريد 279:2، الرياض النضره 258:2، دول الاسلام از ذهبي 18:1، الخلاصه از خزرجي ص 152.
و اين سخن از عثمان خواهد آمد كه: واي من بر پسر زن حضرمي (مادر طلحه را مي گويد) چنينو چنان پوست هاي گاو پر از طلا و نقره به او دادم و او خون مرا مي خواهد و مردم را بر عليه من و عليه جان من بر مي انگيزد.
يكي ديگر عبد الرحمن بن عوف زهري است كه به گفته ي ابن سعد 1000 شتر و 3000 گوسفند و 100 اسب برجا گذاشت كه در بقيع مي چريدند و منطقه ي كشاورزي اودر جرف 20 شتر مخصوص براي آب كشي داشت.
و هم مي نويسد وي آنقدر شمش هاي طلا بر جاي گذاشت كه براي شكستن و بخش كردن آن از تبر استفاده مي شد چندان كه دست هاي تبرداران از بسياريكار آبله زد و چهار زن از وي به جا ماند كه به هر كدام 80000 سكه رسيد و صالح بن ابراهيم بن عبد الرحمن گفتزن عبد الرحمن كه در مرض موت وي را طلاق داده بود براي يك چهارم از يك هشتم ما ترك كه به او مي رسيد با ما به گرفتن 83000 دينار طلا صلح كرد.
و يعقوبي مي نويسد: سهم الارث اين زن را عثمان به او رساند و براي يك چهارم از يك هشتم ما ترك كه به او ميرسيد با دادن 100000 دينار طلا- و گفته اند 80000 سكه- مصالحه شد.
و مسعودي مي نويسد: عبد الرحمن خانه ي خود را بساخت و آن را پهناور گردانيدو در اصطبل او 100 اسب بود و خود 1000شتر و 10000 گوسفند داشت و يك هشتم مال او پس از وفاتش به 84000 سكه رسيد.
برگرديد به طبقات ابن سعد 96:3 چاپ ليدن، مروج الذهب 434:1، تاريخ
[ صفحه 83]
يعقوبي 146:2، صفه الصفوه از ابن جوزي 138:1 الرياضالنضره از محب طبري 291:2.
يكي ديگر سعد بن ابي وقاص است كه- به گفته ي ابن سعد- در روز مرگ 250000 درم داشت و در قصر خود در عقيق مرد و به گفته ي مسعودي خانه ي خود را در عقيقساخت و سقف آن را برافراشته فضاي آن را وسيع گردانيد و بالاي آن گنگره هانهاد. طبقات ابن سعد 105:3، مروج الذهب 434:1.
يكي ديگر يعلي بن اميهاست كه 500000 دينار طلا برجا نهاد و بدهي هائي از او بر گردن مردم بود وهم آب و زمين و اموال ديگري در ما ترك او يافت مي شد كه بهاي آن- به گفته ي مسعودي در مروج الذهب 434:1- به 100000 دينار طلا مي رسيد.
يكي ديگر زيد بن ثابت تنها مدافع عثمان است كه به گفته ي مسعودي در مروج الذهب 434:1: چندان طلا و نقره بر جاي نهاد كه آن ها را با تبر مي شكستند گذشته از اموال و آب و زمين هايش كه 100000 دينار طلا مي ارزيد.
اين نمونه هائي است از ريخت و پاش هاي نابجائي كه در دوره ي عثمان به چشم مي خورد و مسلم است كه تاريخ، همه ي تباهي هائي را كه آن جا روي داده شماره نكرده و در اين مورد هماناندازه كوتاه آمده است كه در مورد ديگر پيش آمدها و آشوب ها و بخصوص آنهائي كه تدريجا حاصل شده است.
اما آن چه خليفه براي خود اندوخت نيز، ايرادي بر گزارش كردن آن نيست، دندان هائي با طلا پهلوي هم مي نهادو جامه هاي شاهانه مي پوشيد. محمد بن ربيعه گفت: رداي خز چار گوشه نگاريني در بر عثمان ديدم كه 800 دينار طلا مي ارزيد و خودش گفت: ايناز نائله است آنرا پوشيدم كه چون آن را در بر كنم او شاد مي شود و بو عامرسليم گفت: در بر عثمان جامه اي ديدمكه 800 دينار طلا بهاي آن بود.
بلاذري گويد: در بيت المال در مدينهجامه داني بود و در آن گوهرها و
[ صفحه 84]
زيورهائي، پس عثمان چيزهائي از آن برداشت كه برخي از خانواده اش را با آن بياراست مردم دراين مورد او را آشكارا نكوهيدند و سخناني تند به وي گفتند تا بر سر خشم آمد و گفت اين مال خداست به هر كه بخواهم مي دهم و هر كه را بخواهم از آن محروم مي دارم پس خدا بر هر كه مخالف باشد خشم گيرد و به گزارشي گفت: ما نيازمندي هاي خود را از اين غنائم و خراج ها تامين مي كنيم هر چند گروه هائي خوش نداشته باشند. عليبه او گفت: در آن هنگام به جلوگيري از كارت بر مي خيزند و ميان تو و خواسته ات جدائي مي اندازند تا پايانداستان كه ضمن بحث از درگيري هاي خليفه با عمار خواهد آمد.
و بوموسي با پيمايشي از زر و سيم به نزد وي شد پس آن ها را ميان زنان و دختران خويش بخش كرد و بيشتر بيت المال را در آباد كردن املاك و خانه هاي خود به مصرف رساند.
و ابن سعد در طبقات مي نويسد- 53:3 چاپ ليدن-: روزي كه عثمان كشته شد نزد خزانه دارش 3500000 درم و 150000 دينار طلا داشت كه همه ي آن ها يغما شد و رفت.
و هزار شتر در ربذه از وي به جا ماند و دست پيمان هائي در براديس و خيبر و وادي القري به ارزش 200000دينار.
و مسعودي در مروج 433:1 مي نويسد: در مدينه ساختمان كرد و آن را با سنگ و ساروج برافراشت و درب آن را از چوب درخت ساج هندي و درخت سرو قرار داد و در مدينه اموال و چشمه هاو بستان ها بياندوخت و عبد الله بن عتبه گويد: روزي كه عثمان كشته شد اموال وي نزد خزانه دارش به 150000 دينار طلا و 1000000 درم مي رسيد وبهاي املاك او در وادي القري و حنين و ديگر جاها 100000 دينار طلا بود وگوسفند و شتر فراوان از او بر جاي ماند.
و ذهبي در دول الاسلام 12:1 مي نويسد: ثروت هاي كلان از آن او گرديد و هزار برده داشت.
[ صفحه 85]
>سياهه اي از بخشش هاي خليفه و گنج هاي آبادان شده به بركت او
سياهه اي از بخشش هاي خليفه و گنج هاي آبادان شده به بركت او
دينار طلا، نام صاحبان،
500000، مروان
100000، ابن ابي سرح
200000، طلحه
2560000، عبد الرحمن
500000، يعليبن اميه
100000، زيد بن ثابت
150000، خود خليفه (عثمان)
200000، خود خليفه (عثمان)
4310000، جمع
چهار ميليون و سيصد وده هزار دينار طلا
درم، نام صاحبان
300000، حكم
2020000، خانواده حكم
300000، حارث
100000، سعيد
100000، وليد
300000، عبد الله
600000، عبد الله
200000، بوستان
100000، مروان
2200000، طلحه
30000000، طلحه
59800000، زبير
250000، ابن ابي وقاص
3500000، خود خليفه (عثمان)
126770000، جمع
صد و بيست و شش مليون و هفتصد و هفتاد هزار درم
بخوان و فراموش مكن گفتار امير مومنان را درباره عثمان: ميان خورد نگاه و جاي بيرون دادنش خود پسندانهبه خراميدن پرداخت و فرزندان نياكانش نيز با او به پا خاسته دارائي خدا را چنان مي خوردند كه شتر گياه بهاري را.
و نيز اين سخن او را كه اندكي بعد بيايد: هان؟ هر زميني كه عثمان به تيول داده و هر مالي از دارائي خدا بخشيدهبه بيت المال برمي گردد.
اين جا فقط مي ماند كه از خليفه بپرسيم چرا اين همه امتيازات را به نامبردگان و نيز كساني نظير ايشان ازجلو دارانش اختصاص داده؟ آيا جهان براي ايشان آفريده شده؟ يا قانون دين دستور داده بود از رسانيدن پاداشها و دادن حقوق به شايستگان و نيكان امت محمد- همچون ابوذر غفاري و عماربن ياسر و
[ صفحه 86]
بد الله بن مسعود و امثال ايشان- جلوگيري شود وبرايشان واجب باشد كه با دشواري ها وسختي ها دست به گريبان باشند و از گرفتاري ها رنج ببرند و قانون محروميت، بر عموم ايشان فرمان برانديكي تبعيد شود و ديگري كتك بخورد و آن ديگر مورد اهانت قرار گيرد. و اينسرورشان امير مومنان است كه مي گويد: امويان از ميراث محمد و غنائمي كه به بركت آن حضرت رسيده چنان اندك اندك به من مي دهند كه گويا مي خواهند شيري به بچه ي شتر هنگام دوشيدن مادرش بدهند.
آيا جود عبارتست از آن كه فرد آن چه را مال خودش و مايملك شخصي است بدهد يا به گونه اي كه خليفه رفتار مي كرد از كيسه ي ديگران بذل و بخشش كند؟ كاش كسي را مي يافتم كه اين پرسش مرا پاسخ بدهد زيرا خود خليفه را نيافتم تا از وي سئوال كنم و شايد كه اگر هماز خودش مي پرسيدم تازيانه اش بر پاسخش پيشي مي گرفت
آري حكم آن بخشش ها و تيول دادن ها را با توجه به اينكه بيشتر زمين هاي متعلق به بيت المال را تيول داده بود از خطبه ي امير مومنان مي توان دريافت كه كلبي مرفوعا از ابن عباس روايت كرده و بر بنياد آن: دو روز پس از آن كه در مدينه با علي بيعت كردند وي خطبه اي خواند و گفت: هان هر زميني كه عثمان خالصه ي كسي گردانيده و هر مالي كه از مال خدا به كسي بخشيده بهبيت المال بر مي گردد زيرا هيچ چيز، حق قديمي را از بين نمي برد و اگر آنرا بيابم كه وسيله ي ازدواج با زنان قرار گرفته و در شهرها پراكنده شده آن را به حال نخست بر مي گردانم زيرا در عدل گشايشي است و هر كس حق بر وي تنگ و سخت بيايد ستم بر وي تنگ تر است
كلبي مي گويد: سپس او (ع) بفرمود تا هم هر سلاحي از عثمان در خانه اش يافتند كه عليه مسلمانان به كار رفته بود مصادره كردند و هم شتران گرانبهائي كه ابتدا از اموال صدقه بود و سپس خاص خانه ي او گرديدهبود و هم شمشير و زره
[ صفحه 87]
او را. و دستور داد تا متعرض هيچ جزئي از اموال شخصي او كه در خانه ي او و خانه ي ديگران يافتند نشوند و اموالي كه عثمان جايزه داده بود هر جا به آن ها بر بخورند يا به صاحبانش بر بخورند باز گردانند. اين خبر به عمرو بن عاص رسيد و او آن هنگام در سرزمين ايله از مناطق شام بود و از موقعي كه مردم بر سر عثمان جسته بودند وي در آن جا فرود آمده بود، با شنيدن اين خبر به معاويه نوشت هر چه مي كني بكن كه از هر مالي داري پسر ابو طالب چنان تو را برهنه مي كندكه چوبدستي را از پوسته ي روي آن. ووليد بن عقبه كه قبلا يادش رفت مصادره ي شمشير و زره و شترهاي گرانبهاي عثمان را به دستور علي ياد مي كند كه مي گويد:
" اي هاشميان سلاح خواهرزاده تان را پس دهيد
و تاراج نكنيد كه غنيمت گرفتن آن روا نيست
اي هاشميان سازش ميان ما چگونه تواند باشد
با آن كه زره و شترهاي گرانبهاي عثمان نزد علي است
هاشميان دوستي از شما چگونه مي شود
با آن كه سلاح و اموال يغما شده ي ابن اروي در ميان شماست
هاشميان اگر اين ها را به ما پس ندهيد
در نزدما، كشندگان او با خالي كنندگان خزانه اش برابرند.
برادر مرا كشتيد تا جاي او باشيد، همان گونه كه مرزبانان خسرو به او نيرنگ زدند.
" (پس عبد الله بن ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب در ابياتي دراز به او پاسخداد و از آن ميان:
" از ما درباره يشمشير او توضيح نخواهيد كه شمشير او
ضايع شد و صاحب آن به هنگام ترس آن را بيفكند
او را به خسرو مانند كردي و راستي هم كه مانند او بود
و شيوه وسرشت و خوي او به خسرو مي مانست "
گويد: مقصودش آن است كه وي هم مانندخسرو كافر بود و منصور هر گاه
[ صفحه 88]
اين شعر را مي خواند مي گفت: خدا وليد را لعنت كند كه با گفتن اينشعر ميان فرزندان عبد مناف (جد هاشميان و امويان) جدائي افكند
دو بيت مذكور در بالا كه به عبد الله نسبت داده شد، مسعودي در مروج الذهب43:1 آن را به فضل بن عباس بن ابي لهب نسبت داده و اين ها را نيز همراهبا آن آورده است:
از مصريان بپرسيد كه سلاح خواهرزاده ي ما كجا شد
زيرا شمشير و اموال يغما شده ي او را ايشان بردند
در همه ي جاها علي همراه محمد و پس از محمد نيز او جانشين وي بود
علي دوست خدا است كه دين او را آشكار ساخت
و اين در هنگامي بود كه تو همراه بدبختان با او مي جنگيدي
و تو مردي خودپسند از اهل صيفور هستي و
خويشاونديي در ميان ما نداري تا آن را مايه ي سرزنش گرداني
و خدا آيه نازل كرده كه تو بزهكار هستي
و سهمي در اسلام نداري كه آن را بخواهي "
[ صفحه 89]
شجري لعنت شده در قرآن و خليفه
مهر خليفه به زادگان نياكانش- همان خاندان اميه كه در قرآن به عنوان شجره ي لعنت شده از ايشان ياد شده- در دل او سرشته شده و برتر شناختن ايشان از همه ي مردمان، آويزه ي دل او بود و اين ها را از همان نخستين روز از وي دانسته و همه ي آشنايانش او را به اين گونه شناختهبودند عمر بن خطاب به ابن عباس گفت: اگر عثمان به سرپرستي رسد فرزندان بو معيط را بر گردن مردم سوار مي كندو اگر چنين كند او را خواهند كشت
و به گزارش امام ابو حنيفه: اگر سرپرستي را به عثمان واگذارم خاندان بو معيط را بر گردن مردم مي نشاند و بهخدا كه اگر چنين كنم چنان كند و اگر چنان كند نزديك باشد كه به سوي او بهحركت درآيند تا سرش را جدا كنند. اين گزارش را قاضي بو يوسف در الاثارص 217 آورده است.
باز عمر است كه به عثمان وصيت مي كند: اگر به سرپرستي اين كار رسيدي از خدا بترس وخاندان بو معيط را بر گردن مردم سوار مكن.
و همين وصيت را علي و طلحه و زبير هنگامي به رخ او كشيدند كه وليدبن عقبه را فرماندار كوفه گردانيد و به او گفتند مگر عمر به تو وصيت نكردكه خاندان بو معيط و امويان را بر گردنمردم ننشاني. او در پاسخ ايشان چيزينگفت (انساب بلاذري 30:5 (
[ صفحه 90]
تمام كوشش او صرف آن مي شد كه چنان حكومت اموي مقتدري در شهرهاي اسلام بنياد نهد كه ديگران را مغلوب گردانيده نام ايشان در سده هاي گذشتهرا نيز از يادها ببرد ولي سرنوشت محتوم با خواسته هاي او مخالفت كرد وياد نيكو و جاودانه و بازماندگان به هم پيوسته در ميان گروه ها و روزگاران را براي خاندان علي گذاشت اما كسي را نمي يابي كه خود را به خاندان بوسفيان بچسباند و هر كه هم به راستي از ايشان باشد نسب خود را پوشيده مي دارد و هنگام ياد از آن، پنهاني سخن مي گويد كه گوئي تنها سخناز ديروز گذشته است پس نه يادي از بازماندگانشان مي بيني و نه كمترين آوازي از ايشان مي شنوي.
خليفه در پس و پشت آن نيت دليرانه ي خود، در پس و پشت آرزوي بوسفيان راه مي سپرد كه روز خلافت يافتن او گفت: " خلافترا همچون گوي بگردان و امويان را ميخهاي آن قرار ده " اين بود سرپرستي كار را در پايگاه هاي حساس و شهرهاي بزرگ به دست كودكان بني اميه و جوانان ستمگر و خودپسند ايشان سپرد كه در آغاز جواني بودند جواناني از ايشان را فرمانداري بخشيد كه از كار سرمست و شاد مي شدند كه نه روزگار، ادبي به آنان آموخته بود و نه زمانه انديشه اي استوار به آنان داده بود آنانرا بر گردن مردم چيره مي ساخت، راه ها را بر ايشان استوار مي كرد و خارهاي ميان راه را از پيشرويشان جارو مي كرد و هر دو لنگه ي در آشوب ها و ستم را به روي اجتماع نيكو در شهرهاي مسلمانان بگشود و با دست آن فرومايگان، رسوائي ها را از همان روز به بعد، هم بر جان خويش و هم برجان توده ي مسلمان بخريد
به گفته ي بوعمر: شبل بن خالد بر عثمان درآمد و اين هنگامي بود كه غير از امويان كسي نزد او حضور نداشت پس گفت: اي گروه قريش آيا خردسالي ميان شما نيست كه بخواهيد ارجمند گردد آيا نيازمندي ميان شما نيست كه بخواهيد توانگر شود آيا گمنامي ميان شما نيستكه بخواهيد نام او را بلند گردانيد چرا عراق را به اين اشعري- بوموسي رامي گويد- واگذارده ايد تا آن را به ستم بخورد. عثمان گفت چه كسي براي آنمناسب است ايشان عبد الله پسر عامر را
[ صفحه 91]
پيشنهاد كردند كه 16 ساله بود آن گاه او را برگماشت
و اينكودكان نيز هيچكدامشان پروائي از آن چه مي كرد و مي گفت نداشتند و خليفه نيز به شكايت هيچ كس گوش نمي داد و نكوهش هيچ نكوهشگري را نمي شنود از همين كودكان است فرماندار كوفه سعيد بن عاص آن جوانك ستمگر كه چنان چه درص گذشت بر فراز منبر مي گفت: سرزمينميان بصره و كوفه و دهكده هاي پيرامون آن دو، باغستاني است براي كودكان قريش.
و اين كودكان همان هائي اند كه پيامبر (ص) با اين گفتار خويش گزارش ظهور آنان را داده: راستي را كه تباهي پيروان من به دست كودكاني بيخرد از قريش خواهد بود
و به اين گونه: هلاك اين ملت به دستكودكاني از قريش خواهد بود.
و همان فرمانروايان بي خرد هستند كه پيامبر (ص) در نظر داشته و به كعب بن عجره گفته: اي كعب خدا تو را از فرمانروائي بي خردان پناه دهد پرسيد اي رسول فرمانروائي بي خردانچيست؟ گفت: فرمانرواياني كه پس از من خواهند بود و خوي و سيرت مرا مايهي راهنمائي نمي گيرند و سنت مرا شيوهي خود نمي گردانند- همان حديثي كه در ص گذشت.
[ صفحه 92]
و هم آنانند كه پيامبر در نظر گرفته و در باره ي ايشان به مردم گفته: بشنويد آيا شنيديد؟ پس از من فرمانرواياني خواهند بود كه هر كس بر ايشان درآمد و دروغ ايشان را راست شمرد و در ستمگري هاشان كمك كار آنان شد، چنانكسي از من نيست و من از او نيستم و او بر من در كنار حوض كوثر در نمي آيدو هر كس بر ايشان در نيامد و دروغ ايشان را راست نشمرد و كمك كار ستمگري شان نشد پس او از من است و مناز اويم و بر من در كنار حوض كوثر در مي آيد- و در يك خبر:- در آيندهفرمانرواياني دروغگو و ستمگر خواهند بود پس هر كس دروغ ايشان را راست شمرد... تا پايان
و به گزارش احمد در مسند 267:4: در آينده پس از من اميراني دروغگو و ستمگر خواهند بود پس هر كه دروغ ايشان را راست شمارد ودر بيدادگري هاشان آنان را ياري و هم پشتي نمايد او از من نيست و من از اونيستم و هر كس دروغ ايشان را راست نشمرد و در بيدادگري ها ايشان را ياري و هم پشتي ننمود او از من است ومن از او
و هم آنان اند كه پيامبر درنظر گرفته و گفته: پس از من امرائي خواهند بود كه آن چه مي گويند نمي كنند و كارهائي مي كنند كه دستور آن را ندارند. (مسند احمد 456:1)
آري عثمان ايشان را به كار مي گمارد و خود بهتر از هر كسي ايشان را مي شناسد با آن كه پيامبر (ص) گفت: هر كس كارگزاري از مسلمانان را به كار گمارد و بداند كه در ميان ايشان شايسته تر از او- و داناتر از او بهكتاب خدا و سنت پيامبرش- هست به خدا و پيامبر و به همه ي مسلمانان خيانت كرده است و به گزارش باقلاني در التمهيد ص 190: هر كس كه مي بيند درميان گروهي از مسلمانان برتر از او هست اگر بر ايشان پيش بيفتد. به خدا و رسول و به مسلمانان خيانت كرده است.
پس روزگار آن كودكان، روزگار هلاكتوده ي محمديان و عصر تباهي آنان است، فتنه ها از ايشان آغاز شد و بر ايشان بازگشت، كه چون در آن روز
[ صفحه 93]
مي نگري مي بيني فرمانروا، يا رانده شده اي لعنت زده است يا قورباغه اي مانند او يا تبهكاري كه قرآن پرده از روي كارش برداشته. يا آزاد شده اي دو رو يا جوانكي ستمگر يا كودكاني بيخرد.
و البته خليفه درپس و پشت همه ي اين ها آرزوي آن را داشت كه كليدهاي بهشت نيز به دست او باشد كه تا آخرين نفر ايشان را به آنجا داخل كند احمد در مسند 62:1 از طريق سالم بن ابي الجعد آورده است كهعثمان مردمي از ياران رسول (ص) را كه عمار بن ياسر در ميان ايشان بود بخواند و گفت من از شما پرسشي مي كنمو دوست دارم كه به من راست بگوئيد شما را بخدا سوگند آيا مي دانيد كه پيامبر، قريش را بر ديگر مردم و بنيهاشم را بر قريش ترجيح مي داد؟ آن گروه خاموش شدند پس عثمان گفت: اگر كليدهاي بهشت در دست من باشد به بني اميه مي دهم كه تا آخرين نفر ايشان وارد شوند (اسناد اين گزارش صحيح است و همه ي راويان ميانجي آن مورد اطمينان و از راويان كتاب هاي صحيح اند)
گويا خليفه مي پندارد بلبشوئي كه در بخشيدن اموال به راه انداخته در آينده در آستانه ي بهشت نيز در كار خواهد بود تا همچنان كه در دنيا خاندان خود را با بخشيدن اموال كمك مي داد آن جا نيز به ايشان نعمت بخشدپس در يك روزه ي اين جهان كه خليفه بابهره مند ساختن شان- به آن گونه كه خود دوست مي داشت- ايشان را در معرض آزمايشي خرد كننده قرار داد. تا بزهكاري ها و تبهكاري هاي صحنه ي وجود ايشان را ميدان تاخت و تاز گرفتند. اما در آخرت ميان ايشان و ميان بهشت، سدي است براي آن چه از گناهان مرتكب شدند و نپندارم كه خليفه آن جا بتواند به آرزويش برسد و ما هر چند نه نظريه ي خليفه را در مسئله ي ثواب و عقاب مي دانيم و نه برداشت و تفسير او را از آياتي كه درباره ي اين دو موضوع در قرآن رسيده، و نه عقيده او را در پيرامون بهشت و دوزخ و اهل آن دو، با اين همه آيا هر مردي از ايشان طمع دارد كه به بهشت درآورده شود؟ آيا كساني كه كارهاي زشت پيشه كردند مي پندارند ايشان را مانند و برابر با كساني مي نهيم كه ايمان آوردند و كارهاي شايسته كردند؟ هرگز نيكان در نعمتهايند و تبهكاران در دوزخ، و در روزسزا، وارد آن مي شوند اصلا
[ صفحه 94]
نامه ي بدان در مكاني است در دوزخ، هرگز در خورد كننده اش مي افكنند و تو چه مي داني خورد كننده چيست آتش افروخته ي خداست كه بر دل ها مسلط شود و بهشت به نيكوكاران نزديك گردد و جهنم به گمراهان نمودارشود كساني كه ايمان آورده و كارهاي شايسته كرده و پروردگار خويش را تواضع كرده اند آن ها اهل بهشتند
در روزي كه خليفه، خود و سلطنت خود و مقامش را فداي اين امويان كرد ايشان بر خلاف آن چه وي اميدوار بود هيچ گونه نيازي را از او بر نياوردند تا كشته شد و گمان هم نمي كنم كه فردا- در پيشگاه خدا و در روزي كه هيچ دارائي و فرزندي انسان را بي نيازي ندهد- بتوانند كمترين نيازي از او را برآورده سازند. وانگهي آيا تعجب نمي كني كه خليفه خوش نداشته پيامبرش، هاشميان را از ديگر قريش برتر شمارد و تعصب كوركورانه بر آنش داشتهكه با آن سخن رسوا كننده و احمقانه اش با گفته ي پيامبر مقابله ي به مثلكند كه به گزارش احمد گفته بود: اي گروه هاشميان سوگند به آن كس كه مرا به پيامبري حقيقي فرستاد اگر حلقه ي در بهشت را گيرم جز از شما آغاز نكنم
[ صفحه 95]
خليفه ابوذر را به ربذه تبعيد مي كند
بلاذري روايت كردهكه چون عثمان، بخشش هاي آنچناني را در حق مروان بن حكم روا داشت و به حارث بن حكم بن ابي العاص 300000 درم و به زيد بن ثابت انصاري 100000درم بداد ابوذر مي گفت: تهيه كنندگان گنج ها را مژده بده به كيفري دردناك، و نيز اين آيه مي خواند: وكساني كه زر و سيم را تل انبار مي كنند و در راه خدا به مصرف نمي رسانند نويد ده ايشان را به كيفري دردناك مروان اين سخنان را به عثمان رساند و او برده ي خود ناتل را به سوي ابوذر فرستاد كه از اين سخنان كه به گوش من مي رسد دست بكش او گفت آياعثمان مرا از خواندن نامه ي خدا و از نكوهش كسي كه دستور او را رها كرده منع مي كند به خدا كه اگر خشنودي خدارا با خشم عثمان به دست آرم نزد من بهتر و محبوب تر است از اين كه با خشنود ساختن عثمان خدا را به خشم آرم، عثمان از اين سخن بر سر خشم آمد و آن را در دل نگاه داشت و شكيبائي و خودداري نمود تا روزي گفت: آيا امامرا روا است كه چيزي از مال مسلمانان برگيرد و چون توانگر شد بپردازد؟ كعب الاحبار گفت: عيبي ندارد ابوذر گفت: اي فرزند دو يهودي تو دين ما را به ما مي آموزي؟ عثمان گفت: چه انگيزه اي آزار تو را بسيار گردانيدهو عليه ياران من برانگيخته؟ به واحدنظامي ات ملحق شو و واحد نظامي اش درشام بود و آن هنگام مطابق معمول برايحج آمده بود و از عثمان اجازه خواست كه در جوار قبر پيامبر بماند و او به وي اجازه داد و اين كه واحد نظامي اش در
[ صفحه 96]
شام بود علتي جز ايننداشت كه چون ديد ساختمان ها تا ناحيه ي سلع رسيده به عثمان گفت: من از رسول (ص) شنيدم مي گفت: " چون ساختمان ها تا ناحيه ي سلع رسد، چاره، گريز است " اينك به من اجازه ده تا به شام روم و آن جا جهاد كنم او به وي اجازه داد و ابوذر كارهائي را كه معاويه مي كرد ناپسنديده مي شمرد و معاويه 300 دينار طلا براي اوفرستاد و او گفت: اگر اين ها از سهميه ي حقوق امسالم است كه از دادن آن خودداري كرده بوديد، آن را مي پذيرم و اگر جايزه و بخششي است مرا نيازي به آن نيست و حبيب بن مسلمه فهري دويست دينار طلا براي وي فرستادو او گفت: آيا نزد تو هيچ كس خوارتراز من نبود كه اين مال را براي من فرستادي؟ پس آن را برگرداند
معاويه، خضراء (كاخ سبز) را كه در دمشق بساخت- ابوذر به او گفت: اگر اين از مال خداست كه خيانت كرده اي و اگر از مال خودت است كه اسراف است معاويهخاموش ماند و ابوذر مي گفت: به خدا كارهائي شده كه نيك نمي شناسم و به خدا سوگند كه اين ها در كتاب خدا و سنت پيامبرش نيست و به خدا حقي را ميبينم كه خاموش مي شود و باطلي را كه زنده مي شود و راستگوئي را كه تكذيب مي شود و سنتي را كه از پرهيزگاري بهدور است و شايسته مردمي را كه حقوق ايشان ربوده مي شود حبيب بن مسلمه بهمعاويه گفت: ابوذر شام را بر تو تباه خواهد كرد اگر شما نيازي به آن جا داريد اهل آن را دريابيد معاويه در اين باره با عثمان مكاتبه كرد و عثمان به معاويه نوشت: پس از ديگر سخنان، جندب (نام ابوذر در زمان جاهليت) را بر ناهموارترين ستورها سوار كن و او را از راهي دشوار بفرست. معاويه او را با كسي فرستاد كه شبانه روز ستورش را براند و چون ابوذر به مدينه آمد مي گفت: كودكان را به كار مي گماري و چراگاه اختصاصيدرست مي كني و فرزندان آزاد شده ها را به خود نزديك مي كني عثمان به نزداو فرستاد كه به هر سرزميني خواهي ملحق شو. گفت به مكه گفت نه گفت پس بيت المقدس گفت نه گفت پس به بصره ياكوفه گفت نه من تو را مي فرستم به ربذه، پس او را به آن جا فرستاد و همچنان در آن جا بود تا درگذشت
و از طريق محمد بن سمعان آورده اند كه وي به عثمان گفت: ابوذر مي گويد
[ صفحه 97]
تو او را به سرزمين ربذه تبعيد كرده اي گفت: شگفتا هرگز و به هيچ وجه چنين چيزي نبوده زيرا من برتري او و پيشقدم بودن او را در مسلماني مي شناسم و ما در ميان ياران پيامبر هيچ كس را تواناتر از او نمي شمرديم
و از طريق كميل بن زياد آوردهاند كه او گفت: من در مدينه بودم كهعثمان دستور داد ابوذر به شام ملحق شود و در سال آينده نيز هنگامي كه اورا به ربذه تبعيد كرد در مدينه بودم
و از طريق عبد الرزاق از معمر از قتاده آورده اند كه بوذر سخناني گفت كه عثمان آن را خوش نداشت پس وي را دروغگو شمرد و او گفت: گمان نمي كردم هيچ كس مرا دروغگو شمارد آن هم پس از آن كه پيامبر گفت: زمين در برنگرفت و آسمان سايه بر سر نيفكند كسيرا كه راستگوتر از بوذر باشد، سپس او را به ربذه فرستاد و بوذر مي گفت: حق گوئي براي من دوستي نگذاشت و چون به ربذه رفت گفت پس از كوچيدنم به شهر پيامبر، عثمان مرا به بياباننشيني برگردانيد.
و گفت: علي، بوذر را بدرقه كرد و مروان خواست از وي جلوگيري كند علي تازيانه ي خود را ميان دو گوش مركب او زد و در اين باره ميان علي و عثمان سخناني درگرفتتا عثمان گفت: تو نزد من برتر از او نيستي و با يكديگر درشتي نمودند و مردم سخن عثمان را ناپسند شمردند و ميان آندو افتادند تا آشتي شان دادند
و نيز روايت شده كه چون عثمان از مرگبوذر در ربذه آگاه شد گفت خدا رحمتش كند عمار بن ياسر گفت: آري خدا ازسوي همه ي ما رحمتش كند عثمان گفت: اي گزنده... پدرت آيا مي پنداريمن از تبعيد او پشيمان شدم؟- كه تمام داستان، هنگام ياد از درگيري هاي عمار خواهد آمد.
و از طريق ابن خراش كعبي آورده اند كه گفت بوذر را در سايباني موئين يافتم و گفت: همچنان امر بمعروف و نهي از منكر كردم تا حق گوئي براي من
[ صفحه 98]
دوستي نگذاشت.
و از طريق اعمش از زبان ابراهيم تيمي آورده اند كه: پدرم گفت از بوذر پرسيدم چه موجب شد كه تو در ربذه فرود آئي؟ گفت: نيكخواهي و اندرز به عثمان و معاويه.
و از طريق بشر بن حوشب فزاري آوردهاند كه پدرش گفت: كسان من در شربه بودند و من گوسفنداني چند را كه از آن من بود به سوي مدينه كشاندم پس چون به ربذه گذشتم ناگهان در آن جا پيري ديدم با سر و موي سپيد و پرسيدماين كيست؟ گفتند ابوذر يار پيامبر. و ديدمش كه در خانه اي كوچك- يا خانه اي موئين- بود و با او گوسفنديچند گفتم: به خدا اين جا، محله ي قبيله ي تو- بني غفار- نيست گفت به زور مرا به سوي اين جا بيرون كرده اند بشر بن حوشب گفت: اين سخن را براي سعيد پسر مسيب بازگو كردم و او منكر شد كه عثمان وي را بيرون كرده باشد و گفت: ابوذر از اين روي بدان سوي خارج شد كه خود مي خواست در آن جا مسكن گزيند و بخاري در صحيح خود از حديث زيد بن وهب آورده است كه گفت: به ربذه گذشتم و به ابوذر گفتم: چه موجب شد كه اين جا بار بيفكني گفتمن در شام بودم و با معاويه بر سر اين آيه اختلاف پيدا كردم: كساني كهاز زر و سيم گنجينه مي سازند... و او گفت: اين آيه درباره ي اهل كتابفرود آمده و من گفتم هم درباره ي ايشان است و هم درباره ي ما و او شكايت مرا به عثمان نوشت و عثمان هم نوشت: به مدينه بيا و چون آمدم مردمچنان در پيرامون من انبوه شدند كه گوئي پيشتر مرا نديده اند و چون اين را به عثمان رساندند گفت: اگر خواهي از ما كناره كني نزديك شهر من باش، اين است آن چه موجب شد كار من به اين جا كشد.
ابن حجر در فتح الباري در شرح اين حديث مي نويسد: "در گزارش طبري آمده كه مردم پيرامون وي انبوه شده و علت بيرون شدنش را ازشام مي پرسيدند
[ صفحه 99]
و عثماننيز از وي بر مردم مدينه بترسيد- همان گونه كه معاويه از وي بر مردم شام ترسيده بود " و پس از اين فراز "اگر خواهي كناره كني " مي نويسد: درروايت طبري آمده است: كناري نزديك (شهر) من باش و بوذر گفت: به خدا آنچه را مي گفتم رها نمي كنم و به روايت ابن مردويه: آنچه را گفتم رهانمي كنم
مسعودي نيز جريان بوذر را با عباراتي بدين گونه ياد كرده كه اوروزي در مجلس عثمان حاضر بود و عثمانگفت: آيا شما بر آنيد كه هر كس زكاتمالش را داد باز هم حقي براي ديگران در مال او هست كعب گفت: اي امير مومنان نه. ابوذر به سينه ي كعب كوبيد و به او گفت: اي يهودي زاده دروغ گفتي سپس اين آيه را خواند: نيكي آن نيست كه روي خويش را به سوي خاور و باختر بگردانيد نيك آن كس استكه به خدا ايمان آرد- و به روز بازپسين و به فرشتگان و به نامه ي آسماني و به پيامبران، و در راه دوستي او مال دهد- به خويشان و پدر مردگان و مستمندان و در راه ماندگان و خواهندگان و بردگان- و نماز بر پادارد و زكات دهد و آن ها كه چون پيمان بندند به پيمان خويش وفا كنند تا پايان آيه
عثمان گفت: آيا عيبي مي بينيد كه چيزي از مال مسلمانان بگيريم و آن را به هزينه ي كارگزارانمان برسانيم و به شما ببخشيم، كعب گفت: عيبي ندارد ابوذرعصارا بلند كرد و در سينه ي كعب كوبيد و گفت: اي يهودي زاده چه ترا گستاخ كرده است كه درباره ي دين ما فتوي دهي عثمان به وي گفت: تو چه بسيار مرا مي آزاري روي خويش را از من پنهان دار كه مرا آزردي بوذر به سوي شام بيرون شد و معاويه به عثمان نوشت: توده ها پيرامون ابوذر گرد ميآيند و ايمن نيستم كه او كار ايشان با تو را تباه كند پس اگر نيازي به آنان داري او را به نزد خويش بر. عثمان به وي نوشت كه او را سوار كند وي او را سوار بر شتري كرد كه پالان آن سخت خشك و درشت بود و پنج تن از بردگان خزري را بفرستاد تا او را شتابان به مدينه برسانند و چون رساندند كشاله ي ران هايش پوست انداخته و چيزي نمانده بود تلف شود گفتندش: تو از اين آسيب مي ميري گفتنه تا تبعيد نشوم نميرم و آن چه را بعدها بر سر وي مي آيد و نيز اين را كه چه كسي وي را دفن مي
[ صفحه 100]
كند همه را ياد كرد پس چندي در خانه اش به وي نيكوئي شد تا يك روز بر عثمان درآمده بر دو زانو بنشست و سخناني گفت و آن حديث را ياد كرد كه بر بنياد آن: چون پسران ابو العاص بهسي تن رسند بندگان خدا را بردگان خويش گيرند- كه تمام حديث در ص گذشت- و سپس سخن بسيار گفت و در آن روز ثروتي را كه از عبد الرحمن بن عوف زهريبه ارث مانده بود نزد عثمان آورده بودند و كيسه هاي زر را بركشيده و بر رويهم چيدند چندان كه مردي كه ايستاده بود از پشت آن ها عثمان را نمي ديد عثمان گفت: من اميدوارم عبد الرحمن عاقبتش خير باشد زيرا او صدقه مي داد و مهمان نواز بود و ميراثش هم به اندازه اي است كه مي بينيد كعب الاحبار گفت راست گفتي اي امير مومنان، ابوذر عصا را بلند كردو با آن به كله ي كعب كوبيد و بي هيچپروائي از درد آن گفت: اي يهودي زاده!درباره ي مردي كه مرده و اينهمه ثروت بر جاي گذاشته مي گوئي كه خدا خير دنيا و آخرت به او داده و باقاطعيت چنين چيزي بر خدا مي بندي با آن كه من شنيدم پيامبر مي گفت: خوش ندارم كه به هنگام مردن پولي همسنگ يك قيراط (1:4 از 1:6 دينار) بر جاي گذارم عثمان به او گفت: چهره اترا از من دور ساز، گفت به مكه بروم؟ گفت نه به خدا گفت آيا جلوگيري مي كني از اين كه به خانه ي پروردگارم روم و او را بپرستم تا بميرم؟ گفت آري به خدا گفت: پس به شام بروم گفت نه به خدا گفت پس به بصره گفت نه به خدا جائي به جز اين شهرها را برگزين گفت نه به خدا به جز آن چه برايت يادكردم جائي را اختيار نخواهم نمود و اگر مرا در مدينه كه براي همراهي با پيامبر به آن جا كوچيدم رها كني آهنگهيچ شهري نخواهم كرد و تو مرا به هر شهري خواهي تبعيد كن. گفت: من تو را به ربذه مي فرستم گفت بزرگ است خدا راست گفت پيامبر كه همه ي آن چه را به من خواهد رسيد برايم پيشگوئي كرد. عثمان گفت: به تو چه گفت گفت مرا خبر داد كه از اقامت در مكه و مدينه ممنوع مي شوم و در ربذه مي ميرم و كار كفن و دفن مرا گروهي كه ازعراق به سوي حجاز مي روند بر گردن ميگيرند و ابوذر، همسر و به گفته ي برخي دخترش- را سوار شتري كرده و عثمان دستور داد مردم از جاي خود به سوي او برنخيزند تا وي به ربذه كوچ داده شود پس چون از مدينه بيرون
[ صفحه 101]
شد همان گونه كه مروان وي را مي برد علي پيدا شد و همراه با اونيز دو پسرش و نيز برادرش عقيل و عبد اله بن جعفر و عمار بن ياسر. مروان كه به ايشان برخورد ايراد كرد كه: علي امير مومنان مردم را از همراهي با ابوذر و مشايعت او در اين راه منع كرده است اگر نمي داني آگاهتكردم. علي به سوي او تاخته و تازيانه اش را ميان دو گوش مركب وي كوفت و گفت: دور شو خدا تو را به آتش اندازد و خود با ابوذر برفت و اورا بدرقه كرد و سپس وي را وداع گفت كه بازگردد و چون خواست برگردد بوذر بگريست و گفت خدا شما خانواده را بيامرزد كه اي ابو الحسن علي هر گاه من تو و فرزندانت را مي ديدم از شما به ياد پيامبر (ص) مي افتادم پس مروان از رفتار علي با او شكايت به عثمان برد و عثمان گفت اي گروه مسلمانان كيست كه چاره علي را براي من بكند پيك مرا از سر كاري كه براي آن گسيلش داشتم باز گردانيد و چنان كردبه خدا سوگند كه حق او را خواهيم دادپس چون علي بازگشت مردم به پيشواز اورفته و گفتند: امير مومنان بر تو خشم گرفته كه چرا به بدرقه ي ابوذر رفته اي گفت خشم اسب بر لگامش باد سپس بيامد و چون شب شد به نزد عثمان رفت و او گفت: چه تو را بر آن داشت كه با مروان چنان كني و بر من گستاخينمائي و پيك من و فرمان مرا رد كني؟ گفت: در مورد مروان راستي اين كه اوبا من برخورد كرد و خواست مرا برگرداند من هم او را از اين كار برگرداندم در مورد فرمان تو هم كه آنرا رد نكرده ام عثمان گفت مگر به تو نرسانيد كه من مردم را از همراهي با ابوذر و بدرقه ي او منع كرده ام علي گفت: مگر هر كاري كه تو دستور به انجام آن دهي و فرمانبري از خدا و حقيقت، مستلزم مخالفت با آن باشد آيا باز هم بايد ما از فرمان تو پيروي كنيم؟ به خدا نخواهيم كرد عثمان گفت: داد مروان را بده گفت: چگونه داد او را بدهم گفت: تو ميان دو
[ صفحه 102]
گوش مركب او نواختيعلي گفت: اينك مركب من، اگر خواهد به گونه اي كه مركب او را زدم او نيزبزند اما اگر مرا ناسزا دهد به خدا سوگند كه دشنامي همانند آن، نثار تونخواهم كرد و البته به گونه اي كه دروغي در ضمن آن نگفته و جز حقيقت سخني بر زبان نرانده باشم عثمان گفت: وقتي تو او را دشنام داده اي چرا او تو را ناسزا نگويد به خدا سوگند كهتو نزد من برتر از او نيستي علي در خشم شد و گفت: با من اين گونه سخن مي كني؟ و مرا همسنگ مروان مي شماري؟ به خدا كه من از تو برترم و پدرم از پدرت برتر است و مادرم از مادرت، اين تيرهاي من بود كه از تيردان برونافكندم و اكنون تو بيا و با تيرهايت روي به من آر. عثمان در خشم شد و چهره اش سرخ گرديده برخاست و به خانهاش درآمد و علي برگشت و خانواده اش ومرداني از مهاجر و انصار پيرامون او فراهم آمدند و چون فردا شد و مردم گرد عثمان جمع شدند از علي به ايشان شكايت كرد و گفت: به عيبجويي من مي پردازد و كساني را كه به عيبجوئي من مي پردازند (مقصودش ابوذر و عمار بنياسر و ديگران است) پشتيباني مي كند. مردم ميان آن دو را گرفتند و علي به او گفت: به خدا كه از بدرقه ي ابوذر هيچ قصدي نداشتم مگر خشنودي خدا و در روايت واقدي از طريق صهبان مولاي اسلميان مي خوانيم كه اوگفت روزي كه ابوذر را بر عثمان وارد كردند وي را ديدم عثمان به وي گفت توئي كه كردي آن چه كردي؟ ابوذر به او گفت تو و رفيقت (معاويه) را خير خواهي نمودم و گمان خيانت به من برديد عثمان گفت: دروغ مي گوئي و ميخواهي آشوب كني و دوستدار فتنه اي، شام را بر ما شوراندي ابوذر گفت: شيوه ي رفيقت (عمر) را پيروي كن تاهيچ كس را بر تو جاي سخن نباشد عثمانگفت: بي مادر تو را چه به اين كارها؟ بوذر گفت: به خدا كه هيچ عذري براي من نمي يابي مگر امر بمعروف و نهي از منكر، عثمان خشمگينشد و گفت: به من بگوئيد با اين پير دروغگو چه كنم بزنمش يا حبسش كنم يا بكشمش؟ كه او همداستاني توده ي مسلمان را به پراكندگي كشانيده. يا از سرزمين اسلام تبعيدش كنم علي كه درميان حاضران بود به سخن پرداخت و گفتمن به تو
[ صفحه 103]
همان سخني رامي گويم كه مومن خاندان فرعون (در باره ي موسي به ايشان) گفت: اگر دروغگو باشد كه دروغش به زيان خودش است و اگر راستگو باشد بهري از آن چهبه شما وعده مي كند به شما مي رسد بهراستي كه خداوند كسي را كه افراط كارو دروغگو باشد هدايت نمي كند راوي گويد: عثمان در پاسخ وي سخني درشت بر زبان راند كه دوست ندارم ياد كنم و علي نيز پاسخي همانند آن داد. راوي گويد:
سپس عثمان مردم را از همنشيني و هم سخني با ابوذر منع كرد و چند روز كه بر اين بگذشت دستور داداو را آوردند و چون پيش روي او ايستاد گفت: واي بر تو عثمان مگر تو پيامبر و بوبكر و عمر را نديدي؟ آيا شيوه ي ايشان چنين بود؟ تاخت و تاز و سخت گيري تو بر من شيوه ي گردنكشان است او گفت: بيرون شو از نزد ما و از شهرهاي ما ابوذر گفت: چه بسيار دشمن دارم همسايگي با تو راولي كجا بروم گفت هر جا مي خواهي گفتپس من به سرزمين شام كه جاي جهاد در راه خدا است بيرون مي شوم گفت: من كه تو را از شام به اين جا كشاندم براي آن بود كه آن جا را تباه كردي آيا به آن جا بازت گردانم؟ گفت پس به عراق مي روم گفت نه گفت چرا؟ گفتزيرا آن جا بر گروهي وارد مي شوي كه در توده طعن مي كنند و اهل شبهه اند. گفت: پس به مصر مي روم گفت نه گفت پس به كجا روم گفت: هر جا مي خواهي ابوذر گفت: بنابراين بايد پس از هجرت به سوي مركز اسلام، بيابانگرديپيش گيرم. به سوي نجد مي روم عثمان گفت: به دورترين نقطه ي شرف برو- هر چه دورتر و دورتر- به همين سوي خود برو و از ربذه گام فراتر منه و به همان جا رو. پس او به آن سوي شد.
يعقوبي گويد: به عثمان خبر رسيد كه ابوذر در جاي رسول (ص) مي نشيند و مردم پيرامون او فراهم مي آيند و او سخناني بر زبان مي راند كه نكوهش از وي در آن است و به گوش وي رسيد كه وي در آستان در مسجد ايستاد و گفت: اي مردم هر كه مرا شناسد شناسد و هر كس نشناسد من ابوذر غفاري هستم من جندب بن جناده ربذي هستم راستي كه خداوند آدم و نوح و خاندان ابراهيم و خاندانعمران را از مردم جهان برگزيد نژاد ابراهيم و عمران بعض آن از بعض ديگر است
[ صفحه 104]
و خدا شنوا و دانااست محمد برگزيده ي از نوح است پس نخست از ابراهيم است و خاندان از اسماعيل و عترت پاك راهنما از محمد. ارجمندان ايشان ارجمند گرديده و سزاوار برتري در ميان گروهي شدند كه ايشان در ميان ما به سپهر بلند مرتبهمي مانند و به كعبه ي پوشيده يا به قبله اي كه براي روي آوردن هنگام نماز معين شود يا به آفتاب روشن يا به ماه شبگرد يا به ستارگان راهنما يا به درخت زيتوني كه روغن آن پرتو مي پاشد و زيادتي آن بركت مي يابد و محمد وارث دانش پيامبران و وارث همه ي آن اموري است كه موجب برتري پيامبران شد. تا آن جا كه راوي گفته:
به عثمان رسيد كه ابوذر وي را نكوهش مي كند و از دگرگوني هائي كه به دست او در سنت هاي پيامبر و سنت هاي ابوبكر و عمر راه يافته سخن مي گويد پس او را به شام نزد معاويه تبعيد كرد و او آن جا نيز مانند مدينه در مجلس مي نشست و همان گونه كه در مدينه رفتار مي كرد در شام نيزبه سخن مي پرداخت و مردم پيرامون او فراهم مي آمدند و سخن او را مي شنيدند، تا آن جا كه حاضران در پيرامون او بسيار شدند و او خود چون نماز صبح را مي خواند بر دروازه دمشقمي ايستاد و مي گفت قطار شتران با باري از آتش آمد خدا لعنت كند آن دسته از امر كنندگان به معروف را كه خود عمل به معروف نمي كنند و خدا لعنت كند نهي كنندگان از منكري را كهخود كار منكر مي كنند. راوي گفت
معاويه به عثمان نوشت: تو با فرستادن ابوذر به اين جا كار شام را بر خويش تباه كردي و او به وي نوشت كه او را سوار بر شتري با پالان بي روي انداز روانه كن پس چون به مدينه رسيد گوشت ران هايش ريخته بود و هنگامي كه بوذر بر عثمان درآمد گروهينزد وي بودند به او گفت به من رسانيده اند كه تو مي گوئي از رسول (ص) شنيدم مي گفت: هنگامي كه فرزندان اميه به سي مرد تمام برسند شهرهاي خدا را پايگاهي براي فرمانروائي خويش مي گيرند و بندگان خدا را بردگان
[ صفحه 105]
خويش و آئين خدا را وسيله تباهي گفت آري از رسول (ص) شنيدم كه اين را گفت. به ايشان گفت: آيا شما نيز اين را ازپيامبر شنيديد پس كسي در پي علي فرستاد و چون او بيامد از وي پرسيد آيا آن چه را ابوذر حكايت مي كند تو هم از پيامبر شنيدي پس داستان را براياو باز گفت- علي گفت: آري گفت چگونهگواهي مي دهي گفت براي اين كه پيامبر(ص) گفت: "- آسمان سايه بر سر نيفكند و توده ي خاكي در بر نگرفت كسي را كه راستگوتر از ابوذر باشد " پس تنها چند روز كه در مدينه بماند عثمان پي او فرستاد كه به خدا سوگند تو بايد از اين جا بيرون شوي گفت آيامرا از حرم پيامبر بيرون مي كني؟ گفت آري براي خوار داشتن تو. گفت پسبه مكه روم گفت نه گفت به بصره گفت نه گفت به كوفه گفت " نه، برو به ربذه كه از همان جا هستي تا در همان جا بميري، مروان او را بيرون بر، و مگذار كه تا هنگام بيرون شدنش هيچ كس با وي سخن گويد. " وي او را همراه با زن و دخترش سوار شتر كرد و علي و حسن و حسين و عبد الله بن جعفر و عمار بن ياسر نيز بيرون شده مي نگريستند و چون ابوذر علي را ديد به سوي او برخاسته وي را ببوسيد سپس بگريست و گفت: تو و فرزندان تو را كه مي ديدم قول پيامبر را به ياد مي آوردم و اكنون چندان شكيبائي ام از دست برفت تا به گريه افتادم. پس عليبرفت و با وي به سخن پرداخت مروان گفت: امير مومنان منع كرده است از اين كه كسي با او سخن گويد علي تازيانه را بلند كرد و به چهره شتر مروان كوبيد و گفت: دور شو خدا تو را در آتش اندازد سپس ابوذر را بدرقهكرد و با سخناني كه شرح آن به طول ميانجامد با وي به گفتگو پرداخت و هر يك از همراهان وي نيز به سخن پرداختهو بازگشتند و مروان به نزد عثمان برگشت و ميان عثمان و علي در اين مورد كدورت هائي بوجود آمد و سخنان كين توزانه اي در ميانه درگرفت.
و ابن سعد آورده است كه احنف بن قيس گفت: به مدينه و سپس به شام رفتم و نماز جمعه را درك كردم و مردي ديدم كه به هر جماعتي مي رسد ايشان مي گريزند، نماز مي گزارد و نمازش را كوتاه مي خواند من نزد او نشستم و گفتمش: بنده ي خدا تو كيستي گفت من ابوذرم تو كيستي گفتم من احنفم گفت از نزد من برخيز كه
[ صفحه 106]
گزندي به تو نرسد گفتم چگونه از تو گزندي به من رسد گفت اين- يعني معاويه- جارچي اش را بر آن داشته كهجار بزند هيچكس با من ننشيند.
و ابويعلي آورده است كه ابن عباس گفت: ابوذر از عثمان اجازه ورود خواست و او گفت: وي ما را آزار مي دهد پس چون داخل شد عثمان به او گفت: توئي كه مي پنداري از بوبكر و عمر بهتري گفت نه ولي من از پيامبر شنيدم مي گفت: محبوب ترين شما نزد من و نزديكترين شما به من كسي است كه بر پيمانيكه با من بسته پايدار بماند و من بر پيمان او پايدارم عثمان دستور داد تابه شام رود و او در آن جا با مردم گفتگو مي كرد و مي گفت: شبانگاه نزدهيچ كس از شما زر و سيمي نبايد بماندمگر آن را در راه خدا انفاق كنيد يا براي تاوان خواه آماده گردانيد پس معاويه به عثمان نوشت: اگر نيازي بهشام داري در پس ابوذر بفرست عثمان بهاو نوشت كه به سوي من آي و او بيامد.
برگرديد به الانساب 52:5 تا 54، صحيح بخاري- دو كتاب زكات و تفسير- طبقات ابن سعد 168:4، مروج الذهب 438:1، تاريخ يعقوبي 148:2، شرح ابن ابي الحديد از 240 تا 242، فتح الباي 213:3، عمده القاري 291:4
[ صفحه 107]
>سخن اميرمومنان هنگامي كه ابوذر را به سوي ربذه بيرون كردند
>پيمان پيامبر بزرگ با ابوذر
>تبهكاري تاريخ
>نظريه ابوذر درباره ثروت ها
>ابوذر و مسلك اشتراكي
>گزارشهاي ابوذر درباره داراييها
>نگاهي در سخناني كه در ستايش ابوذر رسيده است
>نگاهي در گفتاري كه هيئت فتوا دهندگان الازهر بيرون داده اند
>آخرين سخن ما
سخن اميرمومنان هنگامي كه ابوذر را به سوي ربذه بيرون كردند
ايابوذر تو براي خدا خشم گرفتي پس بههمان كسي اميدوار باش كه براي او خشمگرفتي، اين گروه از تو بر دنياي خويش ترسيدند و تو از ايشان بر دينت ترسيدي، پس آن چه را از تو بر آن ميترسند در دست ايشان رها كن و براي حفظ آن چه از ايشان بر آن مي ترسي بگريز كه چه بسيار نيازمندند ايشان به آن چه ايشان را از دستبرد به آن منع كردي (كه همان دين تو است) و چه بسيار بي نيازي تو از آن چه ايشانتو را از دسترسي به آن باز داشتند (كه همان دنيا است) و فردا خواهي دانست كه چه كس سود برده و چه كس بيشتر رشك برده. و اگر آسمان ها و زمين بر بنده اي بسته باشد و سپس از نافرماني خدا بپرهيزد خداوند راه رهائي از آن دو را براي او قرار مي دهد. جز به حق انس مگير و جز از باطل به وحشت ميا كه اگر تو دنياي ايشان را مي پذيرفتي تو را دوست مي داشتند و اگر چيزي از آن براي خود جدا مي كردي تو را در امان مي داشتند.
ابن ابي الحديد در شرح 375:2 تا 387 داستان بوذر را به گستردگي آوردهو آن را مشهور و تاييد شده مي داند واين هم عين سخنانش: پيشامد ابوذر و تبعيد او به ربذه يكي از رويدادهائي است كه موجب نكوهش عثمان گرديد و اينكلام را ابوبكر احمد بن عبد العزيز جوهري در كتاب سقيفه از عبد الرزاق از پدرش از عكرمه از ابن عباس نقل كردهكه گفت: چون ابوذر به ربذه تبعيد شدعثمان دستور داد ميان مردم جار زدند كه هيچ كس نه با ابوذر سخن گويد و نه او
[ صفحه 108]
را بدرقه كند به مروان بن حكم نيز دستور داد كه او رابيرون ببرد او نيز بيرونش برد همه ي مردم نيز از وي پرهيز كردند مگر علي و برادرش عقيل و حسن و حسين و عمار. كه ايشان با وي بيرون شده بدرقه اش كردند و حسن با ابوذر به سخن پرداخت و مروان به او گفت. هان حسن مگر نمي داني كه اميرمومنان از گفتگو با اين مرد منع كرده اگر نميداني بدان. علي به مروان حمله كرد و با تازيانه اش ميان دو گوش شتر وي كوفت و گفت دورشو خدا تو را به آتش اندازد مروان خشمگين به سوي عثمان برگشت و گزارش كار را به او داد و او نيز بر علي خشمگين شد. ابوذر بايستاد و آن گروه با وي وداع كرده ذكوان مولاي ام هانيدختر ابوطالب نيز كه با ايشان بود و حافظه اي نيرومند داشت سخنان ايشان را هنگام بدرود به خاطر سپرد علي گفت:
ابوذر! تو براي خدا خشم گرفتي و اين دسته از تو بر دنياي خويش ترسيدند و تو از ايشان بر دين خود ترسيدي تو را با كين توزي هاي خويش بيازمودند و به دشت بي آب و گياه تبعيد كردند به خدا اگر آسمان ها و زمين بر بنده اي بسته باشد و سپس از نافرماني خدا بپرهيزد خداوند راه گريزي از آن براي وي قرار مي دهد. اي ابوذر جز با حق انس مگير و جز از باطل وحشت مكن.
سپس به همراهانش گفت: عمويتان را بدرود كنيد و به عقيل گفت: برادرت را بدرود كن عقيل به سخن پرداخت و گفت اي ابوذر چه بگوئيم تو مي داني كه ما دوستت داريمو تو نيز ما را دوست داري پس تقوي پيشه كن كه تقوي رستگاري است و شكيباباش كه شكيبائي بزرگواري است و بدان كه اگر شكيبائي بر تو گران آيد از بيتابي است و اگر سلامت را كند رو بشماري نوميدي نموده اي. نوميدي و بي تابي را واگذار.
سپس حسن به سخن پرداخت و گفت: اي عمو اگر نبود كهشايسته نيست توديع كننده خاموشي گزيند و بدرقه كننده برگردد، سخن كوتاه مي شد هر چند كه افسوس بسيار گردد از اين دسته به تو چيزها رسيد كه مي بيني پس دست دنيا را از خود- با ياد از تهي شدن آن- باز دار و سختي ها و دشواري هاي آن را با اميدواري به آينده ي آن، و شكيبا باش تا چون پيامبرت را ديدار مي كني از تو خشنود باشد.
[ صفحه 109]
سپس حسين به سخن پرداخت و گفت: اي عمو خداوند توانائي دارد كه آن چه را ميبيني دگرگون سازد، خداوند هر روز دركاري است اين دسته تو را از دسترسي به دنياي خويش بازداشتند و تو ايشان را از دستبرد به دينت بازداشتي چه بينيازي تو از آن چه ايشان از آن بازت داشتند و چه نيازمندند ايشان به آن چه تو از آن بازشان داشتي، از خدا ياري و شكيبائي بخواه و آن را از بيتابي و آزمندي گواراتر شمار زيرا شكيبائي از دينداري و بزرگواري است نه آزمندي روزي را پيش مي اندازد و نهبي تابي مرگ را به تاخير مي افكند.
سپس عمار خشمگين به سخن پرداخت و گفت: هر كس تو را نگران كند خدا آرامش از دل او ببرد و هر كس تو را بترساندخدا او را بترساند و خدا او را امان ندهد به خدا سوگند كه اگر دنياي ايشان را مي خواستي تو را در امان ميداشتند و اگر به كارهاشان خشنودي مي دادي دوستت مي داشتند و مردم از گفتنآن چه تو گفتي باز نماندند مگر براي خرسندي به دنيا و بي تابي از مرگ گرايش به سمتي يافتند كه قدرت گروهشانبر آن بود- كه سلطنت از كسي است كه چيرگي يابد- پس دين خود را به ايشانبخشيدند و آن گروه نيز از دنياشان بهآنان دادند و زيانكار دنيا و آخرت شدند كه آن است زيان آشكار.
ابوذر خدا بيامرز كه پيري بزرگ بود بگريست و گفت: اي خاندان رحمت خدا شما رابيامرزد شما را كه مي ديدم با ديدن شما به ياد رسول (ص) مي افتادم مرادر مدينه به جز شما كسي نبود كه دلم به او آرام گيرد يا برايش اندوه بخورم همان گونه كه بودن من در شام بر معاويه گران مي آمد بودنم در حجازنيز بر عثمان گران آمد و خوش نداشت كه در يكي از دو شهر با برادر يا پسرخاله اش همسايه باشم و كار مردم را درفرمانبري از او تباه كنم پس مرا به شهري فرستاد كه نه ياوري در آن دارم و نه پشتيباني- بجز خدا- كه جز خدانيز هيچ ياوري نخواهم و با خدا هيچ هراسي ندارم.
[ صفحه 110]
اين دسته كه به مدينه رسيدند علي به نزد عثمان شد و عثمان گفت چه تو را بر آنداشت كه پيك مرا برگرداني و دستور مرا كوچك بشماري علي گفت: پيك تو ميخواست مرا برگرداند و من نيز او را برگرداندم و دستور تو را نيز خرد نشمردم گفت مگر به تو نرسيد كه من از هم سخني با ابوذر منع كرده ام گفت آيا هر دستوري از تو كه مستلزم معصيتهم باشد بايد ما فرمان بريم؟ عثمان گفت: داد مروان را از خويش بده گفت براي چه كاري؟ گفت براي اين كه دشنامش دادي و شترش را كشيدي گفت در مورد شتر او كه شتر من در برابر آن، اما اين كه به من ناسزا بگويد به خداسوگند هر ناسزائي به من بگويد من همانند آن را نثار خودت خواهم كرد بهگونه اي كه در آن دروغي هم بر تو نبسته باشم عثمان در خشم شد و گفت: چرا او تو را دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از او هستي علي گفت آري به خدا سوگند هم از او هم از تو. سپس برخاست و بيرون شد و عثمان در پي بزرگان مهاجر و انصار و امويان فرستاد و شكايت علي را به ايشان كرد آنان گفتند تو بر او فرمانروائي داريو اصلاح آن بهتر است گفت من نيز همين را دوست دارم پس به نزد علي شدند و گفتند چه شود اگر به نزد مروان شوي و از او عذر بخواهي گفت هررگز من نه سراغ مروان مي روم و نه از او عذرمي خواهم ولي اگر عثمان خواهد به نزد خويش شوم پس به نزد عثمان برگشتند و او را خبر كردند و عثمان در پي او فرستاد تا همراه با هاشميان به نزد او شدند و علي به سخن پرداخت و خدا را حمد و ثنا گفت و سپسگفت: اما آن چه از سخن با ابوذر و توديع او بر من خشم گرفتي به خدا قسممن خيال بد رفتاري با تو و سرپيچي از فرمان تو را نداشتم و مي خواستم حق اورا بگزارم در مورد مروان هم چون او مي خواست مرا از اداي حقي كه خدا بر من واجب كرده بود باز دارد من برش گردانيدم و كار من در برابر كار او. اما آنچه ميان من و تو گذشت بخاطر آنبود كه تو مرا بر سر خشم آوردي و غضبسخني بر زبان من آورد كه خود نمي خواستم.
عثمان به سخن پرداخت و پس از حمد و ثناي خدا گفت: اما آن چه از تو بر خود من گذشت كه آن را به توبخشيدم آن چه هم از تو بر مروان گذشتخداوند آن را بر تو عفو كرد. اما آنچه بر سر آن سوگند ياد كردي پس تو نيكوكار راستگوئي پس دستت را نزديك بياور پس دست او را بگرفت و به سينه چسبانيد
[ صفحه 111]
و چون برخاست قريش و امويان به مروان گفتند: يعنيتو مردي هستي كه علي، شترت را بزند و از وي تو دهني بخوري؟ با آن كه تيره ي وائل براي دفاع از يك شتر خودرا به هلاكت دادند و تيره هاي ذبيان و عبس براي سيلي اي كه به يك اسب خورده بود و تيره هاي اوس و خزرج براي يك تكه ريسماني كه بارها را با آن محكم مي بندند. آن گاه با اين همه آيا آن چه را از علي بر سر تو آمد بر خويش هموار مي كني؟ مروان گفت به خدا اگر هم مي خواستم پاسخ اورا بدهم قدرت بر اين كار نداشتم.
>درگيري ابوذر با عثمان
>خدا پرستياش پيش از بعثت پيامبر
>حديث دانش ابوذر
>داستان راستگويي و پارسايي ابوذر
>داستان برتري ابوذر
درگيري ابوذر با عثمان
ابن ابي الحديد مي نويسد: بدان آن چه بيشتر سرگذشت نويسان و دانشمندان اخبار برآنند اين است كه عثمان ابوذررا نخست به شام تبعيد كرد و چون معاويه از وي شكايت كرد وي را به مدينه خواست و سپس از مدينه به ربذه تبعيد كرد زيرا او در مدينه نيز به همان گونه رفتار مي كرد كه در شام معمولش بود. و اصل اين پيشامد آن بود كه چون عثمان خزانه هاي اموال رابه مروان بن حكم و جز او بخشيد و چيزي از آن را نيز ويژه ي زيد بن ثابت گردانيد ابوذر ميان مردم و در راه ها و خيابان ها مي گفت: گرد آرندگان گنج ها را مژده ده به كيفري دردناك. اين سخن را با صدائي بلند ميخواند و اين آيت بر زبان مي راند: وكساني كه زر و سيم را تل انبار مي كنند و در راه خدا انفاق نمي نمايند بشارت ده ايشان را به كيفري دردناك. اين خبر را بارها به عثمان رسانيدند و او خاموش ماند تا سپس يكي از غلامانش را به نزد او فرستاد كه كاريرا كه خبرش به من رسيده ترك كن ابوذرگفت: آيا عثمان مرا منع مي كند كه نامه ي خدا را بخوانم و ايراد آن كس را كه دستور خدا را ترك كرده بگويم؟ بخدا اگر با خشمگين ساختن عثمان خدا را خشنود گردانم نزد من محبوب تر و بهتر است تا با خشمگين كردن خدا، عثمان را خشنود گردانم. عثمان از اين سخن در خشم شد و آن را نگاه داشتو شكيبائي و خودداري نمود تا يك روز كه مردم پيرامونش بودند گفت: آيا امام مي تواند چيزي از بيت المال وامبگيرد و چون توانگر شد بپردازد؟ كعب الاحبار
[ صفحه 112]
گفت ايرادي ندارد ابوذر گفت: اي زاده ي يهوديانتو به ما دين ما را مي آموزي؟ پس عثمان گفت چه بسيار به من گزند مي رساني و به ياران من مي آويزي. به شام رو پس او را به آن جا تبعيد كرد و ابوذر در آن جا نيز كارهائي را كه معاويه مي كرد نكوهش مي نمود تا يك روز معاويه سيصد دينار زر براي او فرستاد و ابوذر به پيك وي گفت: اگر اين ها از حقوق من است كه امسال از آن محرومم داشته ايد مي پذيرم و اگر عطيه است مرا نيازي به آن نيست و آن را به وي برگردانيد سپس معاويه كاخ سبز را در دمشق بساخت و ابوذر گفت: معاويه اگر اين را از مال خدا ساخته اي خيانت كرده اي و اگر از مالخودت است كه اسراف است و ابوذر در شام مي گفت: به خدا كارهائي پديد آمده كه نيكو نمي دانم و به خدا سوگند كه اين ها نه بر پايه ي كتاب خدا است نه بر بنياد سنت رسولش و به خدا من مي بينم نور حقي خاموش مي شودو باطلي زنده و راستگوئي تكذيب مي شود و گزينشي كه بر پايه ي تقوي نيستو نيكمردي كه به زيان او همه چيز را بخود اختصاص دهند پس حبيب بن مسلمه فهري به معاويه گفت: ابوذر شام را بر شما تباه كرده اگر نيازي به آن داريد مردم آن را دريابيد.
و شيخ ماابو عثمان جاحظ در كتاب سفيانيه آورده است كه جلام بن جندل غفاري گفت: من در روزگار خلافت عثمان غلام معاويه بودم بر دو منطقه قنسرين و عواصم. پس روزي به نزد او شدم تا درباره ي كارم از او پرسش كنم كه ناگاه آواي فريادگري از در خانه ي اوبه گوشم رسيد كه مي گفت: قطار شترانبا باري از آتش آمد خدايا لعنت كن آنامر بمعروف كنندگاني را كه خود كار نيكو نمي كنند و لعنت كن آن نهي از منكر كنندگان را كه خود كار زشت بجا مي آرند. معاويه خود را براي بدي و شرارت آماده كرد و رنگش دگرگون گرديدو گفت اي جلام اين فريادگر را مي شناسي گفتم نه گفت كيست كه چاره ي جندب بن جناده (ابوذر) را براي من بكند كه هر روز به نزد ما مي آيد و درب كاخ ما همان فريادي را كه شنيدي سر مي دهد سپس گفت: او را بر من وارد كنيد پس گروهي رفته ابوذر را رانده بياوردند تا پيش روي او بايستاد معاويه به وي گفت: اي دشمن خدا و رسول هر روز مي آئي تا آن چه مي كني بكني اگر من كسي از ياران محمد
[ صفحه 113]
را بي اجازه اميرمومنان عثمان مي كشتم البته تو را مي كشتم ولي من درباره تو از او اجازه مي گيرم جلام گفت: من دوست داشتم ابوذر را ببينم چون او از قبيله ي من بود پس وي رو به معاويه كرد و ديدم كه مردي است گندمگون و جالاك و تيز خاطر با گونه هائي فرو رفته و پشت خميده. رو به معاويه كردو گفت من دشمن خدا و رسول او نيستم بلكه تو و پدرت دشمنان خدا و رسوليد نمايش به مسلماني مي دهيد و كفر را دردرون خود نگاه داشته ايد و راستي كه رسول (ص) بارها بر تو لعنت فرستاد و نفرينت كرد كه سير نشوي از رسول شنيدم مي گفت: هنگامي كه سرپرستي توده با كسي افتد كه سياهي، بسياري از چشمش را گرفته باشد و حلقومي فراخدارد كه مي خورد و سير نمي شود، آن گاه توده بايد با او راه پرهيز پيش گيرد معاويه گفت: آن كس من نيستم بوذر گفت بلكه تو هماني و اين را رسول (ص) به من خبر داد و چون بر وي مي گذشتم از او شنيدم مي گفت خدايا او را لعنت كن و جز با خاك سيرش مكن و شنيدم مي گفت: پائين تنهي معاويه در آتش است معاويه بخنديد ودستور داد او را حبس كردند و درباره او با عثمان مكاتبه كرد و عثمان به معاويه نوشت: " جندب (ابوذر) را برناهموارترين و دشوارترين مركب ها سوار كن " پس او را با كسي فرستاد كهشبانه روز او را راه مي آورد و او رابر شتري پير و سالخورد كه پالان آن رو انداز نداشت سوار كرد تا او را بهمدينه رسانيد و گوشت ران هايش از رنجراه بريخت و چون رسيد عثمان به او گفت به هر سرزميني خواهي برو او گفت به مكه روم گفت نه گفت به بيت المقدسگفت نه گفت به يكي از دو شهر (مصر وبصره) گفت نه ولي من تو را تبعيد ميكنم به ربذه پس به آنجا تبعيدش كرد وهمچنان در آن جا بود تا درگذشت
و در روايت واقدي آمده كه چون ابوذر بر عثمان درآمد او به وي گفت: خدا هيچ چشمي را با ديدار قين متنعم نسازد آريو هيچ روز آن را زيوري
[ صفحه 114]
نبيند و هنگامي كه به او برخوريم درود ما خشم است
ابوذر گفت: من هرگزنامي به عنوان قين براي خود نشناختم و به روايت ديگر عثمان گفت: اي جنيدب خدا هيچ چشمي را با ديدار تو متنعم نسازد و ابوذر گفت: من جندبم و پيامبر مرا عبد اله ناميد و من نيز همان نام را كه پيامبر بر من نهاده بود اختيار كردم عثمان گفت توئي كه پنداري ما مي گوئيم دست خدا بسته استو خدا بي چيز است و ما توانگر؟ ابوذر گفت اگر چنين نمي گفتيد مال خدا را به بندگان او انفاق مي كرديد ولي من شنيدم رسول (ص) مي گفت: چون فرزندان ابو العاص به سي مرد رسندمال خدا را چون گوي دست به دست مي گردانند و بندگان او را بردگان و ديناو را مايه ي تبهكاري مي گردانند. عثمان از حاضران پرسيد آيا شما هم اين را از رسول (ص) شنيده ايد گفتند نه عثمانگفت واي بر تو ابوذر بر پيامبر دروغ مي بندي ابوذر گفت: آيا نمي دانيد منراست مي گويم گفتند نه بخدا نمي دانيم عثمان گفت: علي را براي من بخوانيد چون بيامد عثمان به ابوذر گفت: حديثي را كه درباره فرزندان ابو العاص خواندي براي او بازگو كن. او آن را بازگو كرد و عثمان به علي گفت آيا اين را از پيامبر شنيده اي گفت نه ولي ابوذر راست مي گويد گفت از كجا مي داني راست مي گويد گفت چونمن از پيامبر شنيدم مي گفت: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در برنگرفتكسي را كه راستگوتر از ابوذر باشد حاضران گفتند: اين سخن را ما نيز همگي از رسول شنيده ايم ابوذر گفت ازقول رسول براي شما حديث نقل مي كنم وشما مرا متهم به ناراستي مي داريد؟ گمان نمي كردم زندگي من به آن جا كشدكه چنين چيزي از ياران محمد (ص) بشنوم.
و واقدي در خبري ديگر به اسناد خود از صهبان مولاي اسلميان آورده است كه گفت روزي كه ابوذر را بر عثمان وارد كردند وي را ديدم، عثمان به وي گفت توئي كه چنين و چنانكردي؟ ابوذر گفت: تو را خيرخواهي نمودم و گمان خيانت به من بردي و رفيقت (معاويه) را خيرخواهي نمودمو گمان خيانت به من برد عثمان گفت دروغ مي گوئي و مي خواهي آشوب كني و دوستدار فتنه اي شام را بر ما شوراندي ابوذر گفت شيوه ي دو رفيقت (بوبكر و عمر) را پيش گير تا هيچ كس
[ صفحه 115]
را بر تو جاي سخن نباشد عثمان گفت: بي مادر تو را چه به اين كارها؟ بوذر گفت: به خدا كه هيچ عذري براي من نمي يابي مگر امر بمعروف و نهي از منكر. عثمان خشمگين شد و گفت: به من بگوئيد با اين پير دروغگو چه كنم؟ بزنمش يا حبسش كنم يا بكشمش؟ كه او همداستانيتوده ي مسلمان را به پراكندگي كشانيده يا از سرزمين اسلام تبعيدش كنم علي كه در ميان حاضران بود به سخن پرداخت و گفت: من به تو همان پيشنهادي را مي كنم كه مومن خاندان فرعون (درباره ي موسي به ايشان) كرد و گفت: اگر دروغگو باشد كه دروغشبه زيان خودش است و اگر راستگو باشد بهري از آن چه به شما وعده مي كند بهشما خواهد رسيد به راستي خداوند كسي را كه افراط كار و دروغگو باشد هدايت نمي كند عثمان در پاسخ وي سخني درشت بر زبان راند و علي نيز پاسخي همانندآن داد كه از آن دو شرم داريم دو جوابشان را ياد كنيم.
واقدي گفت: سپس عثمان مردم را از همنشيني و هم سخني با ابوذر منع كرد و چند روز كه بر اين شيوه گذشت سپس او را آوردند ودر برابر وي ايستاد، ابوذر گفت: واي بر تو عثمان مگر تو پيامبر و بوبكر و عمر را نديده اي آيا شيوه ي تو مانند شيوه ي ايشان است؟ آيا تاخت و تاز و سختگيري تو بر من به شيوه ي گردنكشان نيست؟ عثمان گفت: بيرون شواز نزد ما و از شهرهاي ما ابوذر گفت: چه بسيار دشمن دارم همسايگي با تو را وليبگو كجا روم گفت: هر جا مي خواهي گفت: پس من به سرزمين شام كه جا جهاد در راه خداست مي روم گفت من كه تو را از شام به اين جا كشاندم براي آن بود كه آن جا را تباه كردي آيا بهآن جا بازت گردانم گفت: پس به عراق مي روم گفت نه، اگر تو به آن جا روي در ميان گروهي فرود مي آئي كه كارشانناسازگاري و ايجاد پراكندگي است و برپيشوايان و فرمانروايان طعن مي كنند گفت پس به مصر شوم گفت نه گفت پس به كجا روم گفت: به بيابان ابوذر گفت: پس از كوچيدن به مركز اسلام، بياباننشيني پيشه كنم؟ گفت آري ابوذر گفت: به بيابان نجد بيرون شوم عثمان گفتبلكه به دورترين نقطه ي شرق برو- هرچه دورتر و دورتر- از همين سوي خود برو و از ربذه گام فراتر منه پس او به سوي آن جا شد.
[ صفحه 116]
و نيزواقدي از زبان مالك بن ابي الرجال ازموسي بن ميسره آورده است كه ابو الاسود دولي گفت: من دوست مي داشتم بوذر را ببينم تا علت رفتنش را به ربذه بپرسم پس به نزد وي شدم و از اوپرسيدم مرا خبر نمي دهي كه آيا به ميل خود از مدينه بيرون شدي يا به زور تبعيدت كردند؟ گفت: من در يكي از سر حدات مسلمانان بودم و ايشان راكفايت مي كردم پس مرا به مدينه راندند و گفتم آن جا شهري است كه خود و يارانم به آن جا كوچيده ايم ولي ازمدينه نيز مرا به اين جا كه مي بيني تبعيد كردند. سپس گفت: شبي به روزگار رسول (ص) در مسجد خوابيده بودم كه او (ص) بر من بگذشت و نوك پائي بمن زد و گفت: نبينم كه در مسجد بخوابي گفتم: پدرم و مادرم فدايت باد خواب بر چشمم چيره شده خوابم برد. گفت: چه مي كني آن گاه كه تو را از اين جا بيرون كنند گفتم: آن گاه به شام مي روم كه سرزمين مقدساست و جاي جهاد در راه خدا گفت: چه مي كني كه از آن جا نيز بيرونت كنند گفتم: بر مي گردم به مسجد (الحرام)گفت از آن جا نيز بيرونت كنند چه مي كني گفتم شمشير را مي گيرم و ايشان را با آن مي زنم گفت: " آيا تو را راهي بهتر از اين ننمايم؟ به هر جا برانندت با ايشان برو و بشنو و فرمانبر باش " من هم شنيدم و فرمانبردم و مي شنوم و فرمان مي برم و به خدا سوگند عثمان در حالي حق را ديدار مي كند كه در مورد من بزهكار است.
سپس ابن ابي الحديد اختلافي راكه در مورد قصه ي ابوذر هست ياد كردهو حديث بخاري را كه در ص آورديم از قول ابو علي آورده و گويد: ما مي گوئيم هر چند اين گونه اخبار هم روايت شده ولي شهرت و كثرت آن ها مانند آن اخبار نخستين نيست و توجيهيكه براي عذر آوردن از سوي عثمان و خوش بيني به كار او مي توان كرد اين است كه بگوئيم او از اختلاف كلمه ي مسلمانان ترسيد و گمان قوي بر آن يافت كه تبعيد ابوذر به ربذه هم برايريشه كن كردن ماده ي تباهي بهتر است و هم براي بر كندن آزمندي ها از دل كساني كه كمر به اختلاف انداختن بستهبودند اين بود كه براي مصلحت او را تبعيد كرد و چنين كاري براي امام جايز است. و اين سخن ياران ماست از معتزليان. و پذيرفتن آن با داشتن خوي هاي نيك سزاوارتر است زيرا شاعر گفته:
[ صفحه 117]
" هر گاه از دوستت لغزشي سر زد در پي آن باش كه براي لغزشش عذري بتراشي "
و ياران مااين گونه توجيه و تاويل ها را دربارهي كساني مانند عثمان مي پذيرند كه احوال او شايسته ي توجيه و تاويل باشد اما در مورد كساني مانند معاويهو همگنانش كه اين شايستگي را ندارند هر چند هم صحبت پيامبر را دريافته باشند چنين توجيه و تاويل هائي را روا نمي دارند و اگر احوال و كارهاي كساني چنان باشد كه نتوان آن را راستانگاشت و نادرستي آن را چاره نمود دليلي براي توجيه آن نيست. پايان.
بسيار دشوار است كه ميان اين دو خليفه (عثمان و معاويه) و ميان كارهاشان جدائي بنهيم زيرا هر دو از يك ريشه برآمده و در كارهاشان با يكديگر برادر و برابرند، كه هيچ يك از راه ديگري سر بر نمي تابد و اكنوناندكي تامل كن تا در آينده از حقيقت جريان آگاهت گردانيم.
با من بيائيد تا ديده ي كاوشگرانه را به كار گيريم.
اميني گويد: مي داني كه ابوذر در ايمان به حق چه مقامي داشته و بر مبناي عقيدتي اش چه استوار و جايگاه او در جهان فضيلت چه والا بوده؟ دانش او به كجا رسيده و در راستگوئي تا چه پايگاهي بر رفته و در پارسائي وبزرگي و سختگيري در كار خدا چه محلي را اشغال كرد و حضرت برانگيخته ي خدااو را در چه مرتبه اي مي شناخته؟ اگر نمي داني بيا و بنگر:
خدا پرستياش پيش از بعثت پيامبر
پيشگامي اش درمسلماني، پايداري اش بر مباني حقه
1- ابن سعد در طبقات 161:4 آورده است كه عبد الله بن صامت گفت: ابوذر گفت: من سه سال پيش از مسلمان شدن و برخورد به پيامبر (ص) نماز مي گزاردم. عبد الله پرسيد: براي كه؟ پاسخ داد براي خدا باز پرسيد: رو بهكدام سوي مي كردي؟ گفت: به هر سوي كه خدا روي مرا به آن بگرداند.
و نيز از طريق ابو معشر نجيح آورده است كه گفت ابوذر در دوره جاهليت نيز خداپرست بود و مي گفت لا اله الا اللهو بت ها را نمي پرستيد. تا پس از آن كه
[ صفحه 118]
خدا بر پيغمبر وحي فرستاد مردي بر ابوذر بگذشت و به او گفت: مردي در مكه هست كه او نيز مانند تو مي گويد لا اله الا الله و گمان مي كند كه پيغمبر است- سپس حديث مسلمان شدن ابوذر را در ص 164 آورده است-
در بخش مناقب از صحيح مسلم 153:7 نيز نخستين از دو حديث بالا را به همان عبارت ابن سعد آوردهو در ص 155 نيز به اين عبارت:..... دو سال پيش از بعثت پيغمبر نماز گزاردم عبد اله گفت پرسيدم: روي خود را به كدام سو مي كردي؟ گفت: به همان سوي كه خدا روي مرا بدان بگرداند
و به عبارت بو نعيم در حليه 157:1 بوذر گفت: برادرزاده ام من چهار سال پيش از اسلام نماز گزاردم
(ابن جوزي نيز در صفه الصفوه 238:1 حديث بونعيم را آورده است)
در گزارشي كه ابن عساكر در تاريخ خود 218:7 آورده مي خوانيم كه بوبكر دست ابوذر را گرفت و گفت ابوذر آيا تو درزمان جاهليت هم خدا پرست بودي گفت آري مرا مي ديدي كه نزديك به آفتاب مي ايستادم و همچنان نماز مي گزاردم تا گرماي آن آزارم مي داد و مانند ردا و روپوشي مي افتادم پرسيد: به كدام سوي رو مي كردي گفت نمي دانم بهه سوي كه خدا روي مرا به آن مي گردانيد.
2- ابن سعد در طبقات 161:4 آورده است كه ابوذر گفت من پنجمين كسي بودم كه اسلام آورد و در عبارت بوعمر و ابن اثير آمده كه وي پس از چهار كس مسلمان شد و در عبارتيديگر: " گويند كه او پس از سه كس مسلمان شد و گويند پس از چهار كس " ودر عبارت حاكم آمده كه وي گفت: من يك چهارم مسلمانان بودم. پيش از من سه تن مسلمان شدند و من چهارمي بودم و به عبارت بونعيم، وي گفت: من چهارمين مسلمان بودم و پيش از من سه تن مسلمان شدند و من چهارمي بودم و به عبارت مناوي وي گفته: من چهارمينمسلمان بودم و در عبارت ابن سعد از طريق ابن ابي وضاح بصري مي خوانيم كه: ابوذر چهارمين يا پنجمين مسلمان بوده است
برگرديد به حليه الاولياء 157:1، مستدرك حاكم 342:3، استيعاب83:1 و 664:2، اسد الغابه 186:5، شرح جامع الصغير از مناوي 423:5، الاصابه 63:4
[ صفحه 119]
3- ابن سعد در طبقات 161:4 آورده است كه بوذر گفت من نخستين كسي بودم كه پيامبر را با تحيت اسلامي درود فرستادم و گفتم درود بر تو باد اي رسول خدا گفت بر تو باد رحمت خدا- و به عبارت بو نعيم ابوذر گفت: پيامبر نمازش را كه گزارد به نزد او شدم و گفتم درود بر تو باد گفت: بر تو باد درود.
اين گزارش را مسلم نيزدر بخش مناقب از صحيح خود 155 و 154:7 و بونعيم در حيله 159:1 و بوعمر در استيعاب 664:2 آورده اند.
4- ابن سعد و بخاري و مسلم- هر دو در صحيح خود- از طريق ابن عباس آورده اندكه:- عبارت ما از ابن سعد است- چون به ابوذر خبر رسيد كه مردي در مكه ظهور كرده و خود را پيامبر مي شمارد برادر خويش را فرستاد و گفت برو و خبر اين مرد و آن چه را از وي مي شنوي براي من بياور. آن مرد برفتتا به مكه رسيد و سخن پيامبر را بشنيد و به نزد بوذر برگشت و او را خبر داد كه پيامبر امر بمعروف و نهي از منكر مي كند و به داشتن خوي هاي نيكو دستور مي دهد. ابوذر گفت: دردمرا دوا نكردي پس ظرفي برگرفته آب و توشه ي خود در آن نهاد و به سوي مكه رهسپار شد و چون به مقصد رسيد ترسيد كه از كسي درباره ي امري مربوط به پيامبر سوال كند و چون پيامبر را نديد و شب شد در گوشه ي مسجد شب را گذراند و چون دستار ببست علي بر او بگذشت و گفت: اين مرد از كجا است. گفت: مردي از قبيله ي غفاريان هستم گفت: برخيز به سوي منزلت رو پس گفت او را به منزلش برد و هيچ يك از آن دو پرسشي از ديگري نكرد و فردا ابوذردر جستجوي او برآمد و ديدارش نكرد و خوش نداشت كه از كسي سراغ او را بگيردپس برگشت و خوابيد تا چون شب شد علي بر او بگذشت و گفت: وقت آن نيامده كه منزلت را بشناسي پس او را برد و شب را آن جا سر كرد و چون صبح شد بازهم هيچ يك از آنان پرسشي از ديگري نكرد پس از علي پيمان گرفت كه اگر آنچه را در دل دارم برايت فاش كنم آيا پوشيده و پنهانش مي داري گفت آري و چون روز سوم شد پس گفت به من خبر رسيده كه اين جا مردي ظهور كرده و خود را پيغمبر مي داند و من برادرم را فرستادم تا خبر او و آن چه از او شنيده براي من بياورد و او سخني كه درد مرا درمان كند نياورد. و من خودم آمدم تا وي
[ صفحه 120]
را ديدار كنم علي به او گفت فردا كه شد من مي روم و تو هم دنبال من بيا و مناگر چيزي ديدم كه بر تو ترسيدم مانند كسي كه بخواهد آب بريزد اندكي خم مي شود و سپس نزد تو مي آيم و اگر كسي را نديدم تو دنبال من بيا تا به هر جا كه من وارد شدم تو هم وارد شوي " او نيز چنين كرد تا در پي علي بر پيامبر درآمد و خبر را براي او بازگفت و او سخن پيامبر را شنيد و همان ساعت مسلمان شد و سپس گفت: اي پيامبر چه دستوري به من مي دهي گفت: به سوي قبيله ات برگرد تا دستور من به تو برسد او به وي گفت: سوگند به آن كه جانم در دست او است بر نمي گردمتا در مسجد الحرام فرياد به شعار مسلماني بر ندارم پس به مسجد درآمد وبا بلندترين آواز ندا در داد: گواهي مي دهم كه خدائي جز خداي يگانه نيست و محمد بنده و رسول او است بت پرستانگفتند: اين مرد دين خود را عوض كردهاين مرد دين خود را عوض كرده پس چندان او را بزدند تا بيفتاد پس عباسبه نزد وي شد و خود را به روي او انداخت و گفت اي گروه قريش كشتيد اين مرد را شما بازرگان هستيد و راه شما از كنار قبيله ي او- غفار- است مگر مي خواهيد كه ايشان راه را بر شما بزنند و ببندند پس دست از او بداشتند سپس روز ديگر برگشت و به همان گونه رفتار كرد و ايشان نيز او را كتك زدند تا بر زمين افتاد و عباسخود را به روي او انداخت و با ايشان مانند ديروز به سخني پرداخت تا دست از او بداشتند.
و ابن سعد داستان مسلمان شدن او را به اين گونه آورده كه: چند تن از جوانان قريش، او را به جرم مسلماني زدند و او به نزد پيامبر شد و گفت اي رسول (ص) من قريش را رها نمي كنم تا داد خويش را از آنان بگيرم كه مرا كتك زدند پسبيرون شد تا در عسفان مسكن گزيد و هر گاه كارواني از قريش كه بار خوراكيداشتند مي آمدند بر تپه ي غزال فراريشان مي داد و بارهاشان را برداشته گندم ها را جمع مي كرد و به قبيله اشمي گفت: هيچ يك از شما دانه اي از آن را برنگيرد مگر پس از آن كه بگويدخدائي جز خداي يگانه نيست ايشان نيز اين كلمه را مي گفتند و جوال هاي خوراكي را بر مي گرفتند.
برگرديد به: طبقات ابن سعد 166 و 165:4، صحيح بخاري كتاب المناقب
[ صفحه 121]
بخش اسلام آوردن ابوذر 24:6، صحيح مسلم كتاب مناقب 156:7، دلائل النبوه از بونعيم 86:2، حليه الاولياء از همو 159:1، مستدرك حاكم338:3، استيعاب 664:2
و ابو نعيم درحليه 158:1 از طريق ابن عباس آورده است كه ابوذر گفت: در مكه با رسول (ص) اقامت كردم و اسلام را به من آموخت و چيزي از قرآن خواندم و گفتم اي رسول من مي خواهم دينم را آشكار كنم رسول گفت: من مي ترسم تو را بكشند. گفتم بايد چنين كنم اگر چه كشته شوم. پس رسول پاسخي به من ندادو من آمدم و قريش در حلقه هائي چند در مسجد نشسته و سخن مي گفتند من گفتم گواهي مي دهم كه خدائي جز خداي يگانه نيست و محمد رسول خدا است. حلقه ها از هم پاشيده شد برخاستند و مرا زدند چندان كه وقتي رهايم كردند مانند بت سرخ (خونرنگ) بودم و گمانمي كردند كه مرا كشته اند من به هوش آمدم و نزد رسول (ص) شده و حال و روز مرا كه ديد گفت: تو را منع نكردم؟ گفتم اي رسول نيازي در دل منبود كه آن را برآوردم پس كنار رسول (ص) اقامت كردم تا گفت: به قبيله ي خويش بپيوند تا چون از آشكار شدن دعوت من خبر يافتي به نزد من آئي.
وهم آورده است كه عبد الله بن صامت گفت: ابوذر به من گفت: به مكه شدم و گفتم آن كه دين خود را بگردانيده كجااست گفتند: آن كه دين خود بگردانيدهآن كه دين خود بگردانيده. پس روي به من آورده با هر سنگ و استخواني كهداشتند به من زدند تا مرا مثل بت سرخ(خون آلود) گردانيدند.
گزارش بالارا هم احمد در مسند 174:5 به صورتي گسترده آورده و هم مسلم در مناقب و هم- به گونه اي كه در مجمع الزوائد 329:9 مي خوانيم- طبراني.
حديث دانش ابوذر
1- ابن سعد در طبقات كبري 170:5 چاپ ليدن از طريق زاذان آورده است كه از علي درباره بوذر بپرسيدند گفت: چنان دانشي را در خود گرفت كه ديگران از نگهداري آن ناتوان شدند دررسيدن به مقامات عالي در دينش حريص بود و در از دست دادن دين خود سخت دريغ مي ورزيد. در تحصيل علم حرص داشت بسيار
[ صفحه 122]
مي پرسيد گاهي پاسخ او داده مي شد و گاهي نه وچندان ظرف دانش خويش پر كرد كه لبريزگرديد.
بوعمر مي نويسد: گروهي از ياران رسول از او روايت كرده اند و از پيمانه هاي دانش بود كه در پارسائي و پرهيزگاري و حق گوئي به پايگاه برتر رسيد از علي درباره بوذرپرسش كردند و او گفت: وي مردي است كه دانشي را در دل نگاهداشت كه مردم از حفظ آن ناتوان شدند سپس آن را در خويش حمل كرد به گونه اي كه چيزي از آن از دست وي به در نرفت استيعاب 664:2 و83:1.
سخن علي را ابن اثير در اسد الغابه 186:5 آورده و مناوي نيز در شرح جامع الصغير 423:5 آن را با اين عبارت ياد كرده كه: او پيمانه اي است كه از دانش لبريز شده و سپس آنرا در خويش حمل كرده و ابن حجر نيز در الاصابه 64:4 آن را آورده و مي نويسد: اين حديث را ابو داود با سندي نيكو آورده است.
2- محاملي درامالي خود و نيز طبراني آورده اند كهابوذر گفت رسول (ص) از آن چه جبرائيل و ميكائيل در سينه او ريخته بودند هر چه بود همه را در سينه ي منريخت.
مجمع الزوائد 331:9، الاصابه484:3
بونعيم در حليه 156:1 مي نويسد: آن خدا پرست بسيار پارسا، آن يگانهفرمانبر هميشگي حق، آن چارمين مسلمان و آن رها كننده ي تيرهاي بت پرستي پيش از فرود آمدن شريعت و دستورهاي آن. سال ها و ماه ها پيش از پيدايش دعوت اسلام خدا را پرستيد و نخستين كسي بود كه رسول را با تحيتمسلماني درود فرستاد نه در راه حق سرزنش هيج كس او را از كار بازداشت ونه خشم فرمانروايان و اميران بي تابشگردانيد نخستين كس بود كه در دانش فناء در خدا و بقاء به خدا سخن راند و بر سختي ها و دشواري ها پايداري نمود و پيمان ها و سفارش ها را نگاهداشت و بر محنت ها و مصيبت ها شكيبائي كرد و از آميختن با مردمان خودداري نمود تا رخت به جهان ديگر برد. آري ابوذر غفاري كه رسول را خدمت كرد و اصول را فرا گرفت و زيادتي ها را رها كرد...
در ص 169 نيز مي نويسد: شيخ گويد ابوذر همنشين و همراه رسول بود و
[ صفحه 123]
بر پرسيدن از او و فرا گرفتن دانش از وي حرص داشت و به برخاستن بركارهائي كه از ويي مي آموخت انسي داشت درباره اصول و فروع، ايمان و نيكوكاري، لقاء پروردگار، محبوب ترين سخنان به نزد خدا و اين كه آيا شب قدر نيز با رفتن پيامبران از ميانمي رود يا نه از وي بپرسيد و حتي درباره اين كه مس كردن سنگ ريزه در نماز چه حكمي دارد از وي پرسش كرد. سپس راوي از طريق عبد الرحمن بن ابي ليلي آورده است كه ابوذر گفت: از پيامبر درباره هر چيزي پرسش كردم تا آن جا كه درباره مس سنگريزه نيز بپرسيدم و او پاسخ داد: يا يك بار آن را مس كن يا فروگذار.
و احمد در مسند 163:5 آورده است كه ابوذر گفت: از پيامبر درباره هر چيزي پرسش كردم تا آن جا كه درباره مس سنگريزه نيز از او بپرسيدم و او گفت: يك بار يا فرو گذار.
و ابن حجر در اصابه 64:4 مي نويسد: در دانش همدوش ابن مسعود بود.
داستان راستگويي و پارسايي ابوذر
ابن سعد و ترمذي مرفوعا از طريق عبدالله بن عمرو بن عاص و عبد الله بنعمر و ابو درداء آورده اند كه پيامبرگفت: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در برنگرفت كسي را كه راستگوتر از ابوذر باشد. و روايت ترمذي با اين عبارت است: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در بر نگرفت گوينده ايرا كه راستگوتر و باوفاتر از ابوذر- شبيه عيسي پسر مريم- باشد، عمر بن خطاب مانند كسي كه حسد برده باشد گفت: اي رسول آيا اين صفات را براي او ميشناساني؟ گفت آري بشناسيدش.
و روايت حاكم با اين عبارت است: زمين در بر نمي گيرد و آسمان سايه بر سر نمي افكند كسي را كه راستگوتر و باوفاتر از ابوذر- شبيه عيسي بن مريم- باشد، عمر برخاست و گفت اي رسول آيا اين ويژگي را براي او بشناسيم گفت آري آنرا براي او بشناسيد.
و روايت ابن ماجه از طريق عبد الله بن عمرو به اينعبارت است: پس از همه پيامبران، آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در بر نگرفت كسي را كه راستگوتر از ابوذرباشد.
[ صفحه 124]
و روايت ابو نعيم از طريق ابوذر با اين عبارت است: آسمان سايه به سر نمي افكند و زميندر بر نمي گيرد گوينده اي را كه راستگوتر از ابوذر- شبيه پسر مريم- باشد.
و روايت ابن سعد از طريق ابو هريره به اين عبارت است: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در برنگرفت گوينده اي را كه راستگوتر از ابوذر باشد هر كس شادمان مي شود كه فروتني عيسي را بنگرد در ابوذر نگاه كند.
وروايت بونعيم به اين عبارت است: ماننده ترين مردم به عيسي در عبادت وپارسائي و نيكوكاري ابوذر است.
و روايتي كه از طريق هجنع بن قيس رسيدهبه اين عبارت است: آسمان سايه بر سرنيفكند و زمين در برنگرفت گوينده اي را كه راستگوتر از ابوذر باشد و سپس مردي پس از من، هر كه شادمان مي شود كه پارسائي و رهروي عيسي را بنگرد بهابوذر بنگرد.
و روايتي كه از طريق علي رسيده به اين عبارت است: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در بر نگرفت گوينده اي را كه راستگوتر از ابوذر باشد و او جوينده چنان پارسائياي است كه مردم از رسيدن به آن ناتوان اند.
و روايتي كه از طريق بوهريره رسيده به اين عبارت است: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در بر نگرفت گوينده اي را كه راستگوتر از ابوذر باشد اگر خواهيد شبيه ترين مردم را به عيسي در نيكوكاري و خداپرستي و رفتار بنگريد بر شما باد به ابوذر.
و روايتي كه از طريق بو درداء رسيده به اين عبارت است: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در برنگرفت گوينده اي را كه راستگوتر از بوذر باشد.
و روايتي كه از طريق مالك بن دينار رسيده به اين عبارت است: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در بر نگرفت گوينده اي را كه راستگوتر از ابوذر باشد هر كس شادمان مي شود كه پارسائي عيسي را بنگرد ابوذر را ببيند.
حديث راستگوئي و پارسائي بوذر را با عبارت مختلفه ابن سعد، ترمذي، ابن ماجه، احمد، ابن ابي شيبه، ابن جرير، ابو عمر، بونعيم، بغوي، حاكم،
[ صفحه 125]
ابن عساكر، طبراني و ابن جوزي آورده اند برگرديد.
به طبقات ابن سعد 167:4 و 168 چاپ ليدن، صحيح ترمذي 221:2، سنن ابن ماجه 68:1، مسند احمد 163:2 و 175 و 442:6 و 197:5 و 223، مستدرك حاكم 480:4 و 342:3- كه در هر دو جا جداگانه نيز حكم به صحت حديث داده و ذهبي هم به حكم وي اعتراف كرده، مصابيح السنه 228:2، صفه الصفوه 240:1، استيعاب 84:1، تميز الطيب از ابن دبيع ص 137، مجمعالزوائد 329:9، اصابه از ابن حجر 64:4 و 622:3، جامع الصغير سيوطي- از چند طريق- شرح جامع الصغير از مناوي 423:5- كه مي نويسد: ذهبي گفته: سند اين حديث نيكو است و هيثمي گفته: ميانجيان زنجيره ي احمد مورد اطمينانند و درباره بعضي شان اختلاف است- كنز العمال 15:8 و 169:6 و 2 17- ترمذي در صحيح خود 221:2 مرفوعا آورده است كه پيامبر گفت: ابوذر در روي زمين با زهد عيسيراه مي رود و روايت بو عمر در جلد 2 ص 664 استيعاب به اين عبارت است: ابوذر در امت من بر پارسائي عيسي استو در ج 1 ص 84 به اين عبارت: ابوذر در ميان امت من در پارسائي مانند عيسي است و با عبارت ديگر: هر كس شادمان مي شود كه فروتني عيسي را بنگرد ابوذر را ببيند.
اين حديث را ابن اثير نيز در اسد الغابه 186:5 بههمان نخستين عبارت بو عمر آورده است
3- طبراني مرفوعا آورده است كه پيامبر گفت: هر كس دوست دارد عيسي را با نيكوكاري و راستگوئي و جديتش بنگرد ابوذر را ببيند كنز العمال 169:6، مجمع الزوائد 330:9
4- طبراني از طريق ابن مسعود مرفوعا آورده است كه پيامبر گفت: هر كس شادمان مي شود كسي مانند عيسي را در آفرينش و اخلاق بنگرد ابوذر را ببيند. مجمع الزوائد 330:9 كنز العمال 169:6
5- طبراني از طريق ابن مسعود مرفوعا آورده است كه پيامبر گفت: ابوذر در خدا پرستي اش با عيسي مسابقه مي دهد كنز العمال 169:6 داستان برتري او
[ صفحه 126]
داستان برتري ابوذر
1- از زبان بريده آورده اند كه پيامبر گفت: خدا به مندستور داده كه چهار تن را دوست بدارمو مرا آگاه كرد كه خود ايشان را دوستمي دارد: علي، بوذر، سلمان، مقداد.
اين گزارش را هم ترمذي در صحيحخود 213:2 آورده است و هم ابن ماجه در سنن خود 66:1 و هم حاكم در مستدرك130:3- كه جداگانه نيز حكم به صحت آن داده- و هم ابو نعيم در حليه 172:1 و هم بو عمر در استيعاب 557:2 و هم ابن حجر در اصابه 455:3 چنان كهسيوطي نيز در جامع الصغير آن را آورده و جداگانه نيز حكم به صحت آن داده و حكم او را مناوي نيز در شرح جامع الصغير تصديق كرده 215:2، و سندي در شرح سنن ابن ماجه مي نويسد: ظاهر آن است كه دستور خدا در اين مورد، حكم واجب است و شايد هم كه مستحب باشد و در هر يك از دو صورت آندستوري كه به پيامبر داده شده امت وي نيز بايد فرمان برند و براي مردم سزاوار چنان است كه به ويژه اين چهارتن را دوست داشته باشند.
2- ابن هشام در سيره 179:4 مرفوعا آورده استكه پيامبر گفت: خدا بيامرزد ابوذر راتنها مي رود تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود
و ابن هشام در سيرهو ابن سعد در طبقات كبري 170:4 در ضمن گزارش دفن ابوذر مي نويسند: در آن هنگام عبد الله بن مسعود به آواي بلند گريست و مي گفت: راست گفت پيامبر، تنها مي روي و تنها مي ميريو تنها برانگيخته مي شوي. اين گزارشرا بو عمر در استيعاب 83:1 و ابن اثير در اسد الغابه 188:5 و ابن حجر در اصابه 164:4 نيز آورده اند.
3- بزار از طريق انس بن مالك مرفوعا آورده است كه پيامبر گفت: بهشت مشتاق سه كس است: علي و عمار و ابوذر.
اين گزارش را هم هيثمي در مجمعالزوائد 330:9 ياد كرده و مي نويسد: اسناد آن نيكو است.
4- بويعلي از طريق حسين بن علي آورده است كه جبرئيل بر پيامبر فرود آمد و گفت: ايمحمد خدا سه تن از ياران تو را دوست دارد تو هم ايشان را دوست بدار: علي، ابوذر مقداد بن الاسود. مجمع الزوائد 330:9
[ صفحه 127]
5- طبري آورده است كه چون ابو درداء، ابوذر را ياد كرد گفت: رسول هنگامي او را امين مي شمرد كه هيچ كس را امين نمي شمرد و هنگامي با او راز ميگفت كه با هيچ كس راز نمي گفت كنز العمال 15:8
و احمد در مسند 197:5 آورده است كه عبد الرحمن بن غنم گفت: من ابو درداء را در حمص ملاقات كرده چند شب نزد او ماندم و آن گاه گفتم تا خرم را آورده پالان نهادم و ابو درداء گفت من نيز بايد در پي تو بيايم پس دستور داد خرش را آورده زينكردند و آن گاه هر دو سوار بر خر راهافتادند تا مردي كه ديروز در جابيه، جمعه را نزد معاويه درك كرده بود آندو را بديد و بشناخت ولي آن دو وي را نشناختند پس آن دو را از گزارش كارهاي مردم آگاه كرد و سپس مرد گفت: خبر ديگري هم هست كه خوش ندارم از آن آگاهتان كنم زيرا شما خود نيز آن را خوش نمي داريد ابو درداء گفت: شايد خبر تبعيد ابوذر است؟ گفت آري به خدا. پس ابو درداء و يار همراهش نزديك ده مرتبه گفتند انا لله و انا اليه راجعون سپس ابو درداء گفت: مواظبشان باش و شكيبائي كن (و اين همان سخن خدا است به صالح پيامبر در مورد پي كنندگان آن ناقه. (خدايا اگر ايشان ابوذر را تكذيب كردند من او را تكذيب نمي كنم خدايا اگر ايشان به او تهمت زدند من به او تهمت نمي زنم خدايا اگر ايشان او را خيانت كارشمردند من او را خيانتكار نمي شمارم زيرا پيامبر هنگامي او را امين مي شمرد كه هيچ كس را امين نمي شمرد و هنگامي با او رازگوئي مي كرد كه با هيچ كس رازگوئي نمي كرد سوگند به آن كس كه جان ابودرداء در دست او است كهاگر ابوذر دست راست مرا هم مي بريد او را دشمن نمي گرفتم آن هم پس از آنكه شنيدم رسول مي گفت: آسمان سايه بر سر نيفكند...
خلاصه ي گزارش بالارا حاكم نيز در مستدرك 344:3 آورده وجداگانه نيز حكم به صحت آن داده و ذهبي هم گويد: سندي نيكو دارد.
6- از طريق ابن حارث آورده اند كه چون در نزد ابو درداء ابوذر را ياد كردندوي گفت: به خدا كه چون او حاضر مي شد رسول (ص) او- و نه ما را- به خويش نزديك مي كرد و چون غايب مي شد سراغ او را مي گرفت و راستي كه دانستم درباره او گفت: زمين بر روي خود بر نمي دارد و آسمان سايه بر سر
[ صفحه 128]
نمي افكند، انساني را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
كنز العمال15:8، مجمع الزوائد 330:9، اصابه 63:4- به نقل از طبراني و با اين عبارت: رسول خدا (ص) هنگامي كه ابوذر حاضر بود با او آغاز به سخن ميكرد و چون غايب بود از او سراغ مي گرفت
7- احمد در مسند خود 181:5 از طريق ابو الاسود دولي آورده است كه اوگفت: ياران پيامبر را ديدم و هماننديبراي ابوذر نديدم
گزارش بالا را حافظهيثمي در مجمع الزوائد آورده است
8- شهاب الدين ابشيهي در المستطرف 166:1آورده است كه جبرتيل در صورت دحيه ي كلبي نزد پيامبر بود كه ابوذر بر ايشان بگذشت و سلام نگفت جبرئيل گفت اين ابوذر است اگر سلامي مي داد پاسخاو را مي داديم گفت: جبرئيل مگر مي شناسي اش؟ گفت: سوگند به آن كس كه تو را به راستي به پيغمبري برانگيخت كه او در ملوك هفت آسمان معروف تر است تا در زمين پرسيد چگونه خود را به اين مقام رسانده گفت با پارسائي اش در برابر اموال نابود شونده ي جهان. اين گزارش را زمخشري نيز در باب 23 از ربيع الابرار ياد كرده است.
[ صفحه 129]
پيمان پيامبر بزرگ با ابوذر
1- حاكم در مستدرك 343:3- از طريقي كه آن را صحيح خوانده- آورده است كه ابوذر گفت پيامبر گفت: اي ابوذر چگونه خواهي بود هنگامي كه در ميان فرومايگي باشي؟- و انگشتانشرا از هم باز كرد- گفتم اي رسول مي فرمائي چه كنم؟ گفت شكيبائي كن شكيبائي كن شكيبائي، با مردم به اخلاق ايشان به نيكوئي معاشرت كنيد ودر كارهاشان با آنان مخالف باشيد
2- بونعيم در حليه 162:1 از طريق سلمه بن اكوع آورده است كه ابوذر گفت: منبا رسول (ص) ايستاده بودم كه به منگفت: اي ابوذر تو مردي شايسته اي و پس از من بلائي به تو خواهد رسيد گفتم در راه خدا؟ گفت در راه خدا. گفتم خوشا به امر الهي.
3- ابن سعددر طبقات كبري 166:4 از چاپ ليدن از طريق ابوذر آورده است كه پيامبر گفت: اي ابوذر چگونه خواهي بود آنگاه كهفرمانروايان، غنيمت ها را به خود اختصاص دهند، من گفتم: در آن هنگامسوگند به آن كس كه تو را به راستي برانگيخت شمشير مي زنم تا به خدا ملحقشوم گفت: آيا راهي بهتر از اين بتو ننمايم؟ شكيبائي كن تا مرا ديدار كني
اين حديث در روايت احمد و ابو داود به اين عبارت آمده: چگونه خواهي بود با امامان پس از من كه اينغنيمت را ويژه خود گردانند؟ ابوذر گفت: گفتم: در آن هنگام سوگند به آن كه تو را به راستي فرستاد شمشيرم را بر شانه ام مي گذارم و چندان با آن زد و خورد مي كنم تا تو را ديدار كنم (يا به تو ملحق شوم) گفت: آياراهي به تو ننمايم كه بهتر از اين باشد؟ شكيبائي كن تا مرا ديدار كني- و به عبارت برخي روايات: چگونه خواهي بود نزد فرمانرواياني كه اين غنيمت را
[ صفحه 130]
ويژه ي خود گردانند؟
مسند احمد 180:5، سنن بوداود 282:2، اين حديث را احمد از دو طريق روايت كرده است كه هر دو طريق آن صحيح است و همه ي ميانجيان گزارش آن مورد اطمينانند و عبارتند از:
1- يحيي بن آدم
2- زهير بن معاويه كوفي
3- يحيي بن ابي بكر كوفي
4- مطرف بن طريف
(و اين هر چهار تن از رواياتي هستند كه نگارندگان هر شش كتاب صحيح روايات ايشان را آورده و شايسته ي ذكر دانستهاند. و همه ي محدثان سخنان ايشان رامورد اطمينان مي شمارند)
5- ابو الجهم سليمان بن جهم حارثي از شاگردان صحابه است كه هيچ كس را در لزوم اطمينان به روايت او اختلافي نيست.
6- خالد بن وهبان از شاگردانصحابه و مورد اطمينان است.
7- احمددر مسند 178:5 در حديثي از طريق ابو السليل از زبان ابوذر آورده است كه پيامبر گفت: اي ابوذر اگر از مدينه اخراجت كنند چه خواهي كرد گفتممي روم به سراغ آسايش و زندگي سبك و پهناور، تا كبوتري از كبوتران مكه باشم گفت اگر از مكه اخراج شدي چه خواهي كرد گفتم مي روم به سراغ آسايشو زندگي سبك و پهناور و به سوي شام وسرزمين مقدس گفت اگر از شام اخراجت كردند چه مي كني گفتم: در آن هنگام سوگند به آن كس كه تو را به راستي برانگيخت شمشيرم را بر شانه ام مي نهم. گفت: يا بهتر از اين؟ گفتم: آيا بهتر از اين هم هست؟ گفت بشنو وفرمانبر هر چند بنده اي حبشي باشد.
ميانجيان گزارش اين حديث نيز همگي مورد اطمينان و عبارتند از:
1- يزيد بن هارون بن وادي همه بر لزوم اطمينان به گزارش او همداستانند
2- كهمس بن حسن بصري كه مورد اطمينان است و مانند يزيد بن هارون از كساني است كه بخاري و مسلم روايات او را شايسته ي ذكر شمرده اند
[ صفحه 131]
3- ابو السليل ضريب بن نقير بصري كه مورد اطمينان و خود از كساني است كه مسلم و صاحبان چهار صحيح- به جز بخاري- روايات او را شايسته ي ذكر شمرده اند
روايت بالا به اين عبارت هم نقل شده كه: چه خواهي كرد هنگاميكه از آن جا- مسجد پيامبر- اخراج شوي؟ گفت: به شام مي روم گفت از آنجا اخراج شوي چه مي كني؟ گفت به اينجا- مسجد- برمي گردم. گفت: چه خواهي كرد هنگامي كه از آن جا اخراجتكنند گفت: با شمشيرم زد و خورد مي كنم گفت راهي بهتر از اين كه نزديك تر به صواب باشد به تو بنمايم؟ بشنوو فرمان بر و هر كجا تو را راندند بپذير.
فتح الباري 213:3، عمده القاري 291:4
5- واقدي از طريق ابو الاسود دولي آورده است كه گفت: من دوست مي داشتم ابوذر را ببينم تا علت بيرون شدنش از مدينه را بپرسم پسدر ربذه فرود آمدم و به او گفتم: مرا خبر نمي دهي كه آيا به ميل خود از مدينه بيرون شدي يا به زور تبعيدتكردند؟ گفت: من در يكي از سرحدات مسلمانان بودم و ايشان را كفايت مي كردم پس مرا به مدينه راندند و گفتم آن جا شهري است كه خود و يارانم به آن جا كوچيده ايم ولي از مدينه نيز مرا به اين جا كه مي بيني تبعيد كردند. سپس گفت شبي به روزگار رسول (ص) در مسجد، خوابيده بودم كه او (ص) بر من بگذشت و نوك پائي به من زد و گفت نبينم كه در مسجد بخوابي گفتم پدر و مادرم فدايت باد خواب بر چشمم چيره شد و خوابم برد گفت چه مي كني آن گاه كه تو را از اين جا بيرونكنند گفتم: آن گاه به شام مي روم كهسرزمين مقدس است و سرزمين نيكان مسلمان و سرزمين جهاد در راه خدا گفت: از آن جا بيرونت كنند چه مي كني گفتم: بر مي گردم به مسجد (الحرام)گفت: از آن جا بيرونت كنند چه مي كني گفتم شمشيرم را مي گيرم و با آن زد و خورد مي كنم گفت: آيا راهي بهتر از اين به تو ننمايم؟ به هر جابرانندت با ايشان برو و بشنو و فرمانبر باش. من هم شنيدم و فرمانبردم و مي شنوم و فرمان مي برم و به خدا سوگند عثمان در حالي حق را ديدار مي كند كه در مورد من بزهكار است ابن ابي الحديد 241:1
روايت بالا را- به همين عبارات و از همين طريق- احمد نيز در مسند 156:5
[ صفحه 132]
آورده و اسناد آن صحيح و حلقه هاي سلسله ي گزارش آن همگي مورداطمينان اند بدين قرار:
1- علي بن عبدالله مديني گروهي او را مورد اطمينان خوانده اند و نسائي گفته: او امين و مورد اعتماد و خود يكي از پيشوايان است در فن حديث
2- ابو محمد معمر بن سليمان بصري كه در اطمينان به او همه ي محدثان همداستان اندو همه ي نگارندگان شش كتاب صحيح گزارش هايش را نقل كرده اند.
3- ابو محمد داود بن ابو الهند بصري كه در اطمينان به او همه ي محدثان اتفاقنظر دارند و همه ي نگارندگان شش كتاب صحيح به جز بخاري، گزارش هايش را نقل كرده اند و خود بخاري نيز در كتابالتاريخ خود روايات او را آورده است بدون آن كه جاي ايرادي در وي بيابد.
4- ابو الحرب بن ابو الاسود دولي مورداطمينان و خود از كساني است كه مسلم روايات او را نقل كرده است
5- ابو الاسود دولي از شاگردان صحابه استكه همه ي محدثان در اعتماد به او اتفاق نظر دارند و از كساني است كه نگارندگان شش كتاب صحيح همگي، روايات او را نقل كرده اند.
6- در ص 100 در داستان تبعيد ابوذر گذشت كهعثمان گفت: من تو را مي فرستم به ربذه ابوذر گفت: بزرگ است خدا، راست گفت برانگيخته ي خدا (ص) كه مرا از همه ي آن چه بر سرم مي آيد آگاه ساخت، عثمان گفت: مگر به تو چه گفت؟ گفت مرا آگاه ساخت كه از بودن در مدينه و مكه ممنوع مي شوم و در ربذه مي ميرم.
اين بود ابوذر و برتري ها و برجستگي ها و دانش و پرهيزگاري و اسلام و ايمان و بزرگواري ها و جوانمردي ها و روحيات او و خوي هاي برتر و آغاز و انجام كار و پيشينه و لاحقه ي او. آيا در كدام يك از اين ها خليفه موجب ايراديبر وي يافته كه پرداخته است به شكنجه كردن او و راندنش از زنداني به تبعيدگاهي و دستور جلب او را مي دهد آن هم بر روي مركبي كه پالان آن روانداز نداشت و پنج برده ي سختگير از خزريان
[ صفحه 133]
آن را مانندباد مي راندند تا او را كه به مدينه رساندند كشاله رانش پوست انداخته و چيزي نمانده بود تلف شود و همچنان اورا با بدترين شكنجه ها آزار مي كرد تا جان وي را در آخرين تبعيدگاهش- ربذه- باز ستاند همان جا كه نه آبي بود و نه گياهي، گرماي توان فرسا رواندازش بود نه هيچ دوست و ياوري داشت كه پرستاري اش كند و نه كسي از قبيله ي وي در كنارش بود تا بدن پاكشرا به خاك سپارد تنها درگذشت و تنها برانگيخته مي شود. چنان كه پيامبر (ص) كه آن همه برتري ها را ارزاني ويداشت اين ها را برايش پيش بيني كرده بود و برتر از اين دو، خداوند پاك بهترين پشتيبان و دادخواه ستمديدگان است و بنگر كه در آن روز، رستگاري از چه كسي خواهد بود.
راستي را كه خليفه در حاتم بخشي به خاندان خود و به كساني كه با گام نهادن در راه آنان به وي تقرب مي جستند با باد مسابقه گذاشته بود تا از بذل و بخشش هاي او صاحب مليون ها ثروت شدند با آنكه در ميان ايشان هيچ كس نبود كه در سوابق و برتري هايش به پاي ابوذر رسدو در هيچ بزرگواري اي با او همسنگ باشد، با اين همه، چه عاملي ابوذر را از آنان عقب انداخت تا حقوق مقرر او را بريدند و از رسيدن بهره اي ناچيز از آسايش به او جلوگيري كردند و او را از درون خانه اش و از همسايگيبا پيامبر به دور ساختند تا زمين با همه ي فراخي اش بر وي تنگ شد. چرا در شام جار زدند كه هيچ كس با وي همنشيني ننمايد و چرا مردم را در مدينه از گرد او مي پراكندند و چرا عثمان مردم را از همنشيني و هم سخني با او منع مي كرد و چرا مشايعت از اوبه دستور خليفه ممنوع شد و چرا خليفهبه مروان دستور داد كه نگذارد هيچ كسبا وي سخن گويد. تا بر آن يار بزرگوار پيامبر، جز فرود آمدن در مكاني خشك و سخت را روا نشناختند و وي را جز به جايگاهي هراس انگيز كوچ ندادند كه گوئي ابوذر فقط براي شكنجهآفريده شده بود و بس با آن كه همان احاديثي كه ياد كرديم براي شناساندن او كافي است و به حيات الهي سوگند كهداستان او لكه ي ننگي است بر دامن تاريخ اسلام و خليفه ي آن، كه هرگز فراموش نمي شود.
[ صفحه 134]
آري انتقادهاي ابوذر براي اين بود كه چرادر بذل و بخشش، آن همه ريخت و پاش مي شود و آن همه اموال به افرادي نالايق داده مي شود. انتقادهاي او در اين باره- و در هر مورد ديگر- براي آن بود كه چرا سرپيچي از شيوه نيكوي پيامبر، روشي عادي گرديده و چرا پيشينه داران توده ستم مي بينند و آن هم به دست فرمانروايان اموي يا همان مردان هرزه و تبهكار كه مي پنداشتند تخت سلطنت آن روز بر آن گونه كارها استوار شده و مي ديدند كهگوش فرا دادن مردم به سخن ابوذر و همگنان او از نيكان صحابه موجب مي شود كه پايه هاي آن تخت به لرزه درآيد و از جاي خود دور شود يا كسانيكه با چهار نعل تاختن به سوي آزمندي ها بر آن همه دارائي هاي گزاف دست يافته بودند ترس آن را داشتند كه اگركسي سخنان او را در بيابد آن چه دارند از دستشان به در رود و اين بودكه پيرامون او گرد آمدند و با فريبكاري هاي گوناگون خليفه ي آن روزرا بر عليه او به اقدام واداشتند تا شد آن چه شد زيرا خليفه همچون برده اي بود در دست هوس هاي فاميلش كه خواسته هاي ايشان او را به هر سوي ميخواست مي راند و او خود تحت تاثير مهر ورزي به فرزندان نياكانش بود هر چند ايشان همان شجره و درختي بودندكه وصف ايشان در قرآن آمده است
وگرنهابوذر ايشان را در به دست آوردن ثروتاز راه صحيح باز نمي داشت و نمي خواست كساني را كه مالكيت ايشان به نحو مشروعي حاصل شده خلع يد نمايد و انتقاد او به كساني بود كه حقوق مسلمانان را ربوده و به خود اختصاص داده و مال خدا را چنان مي خوردند كهشتران گياه بهاري را. آري خواست او همان بود كه خداوند پاك در اين آيه آشكار ساخته: كساني كه- از زر و سيم- گنجينه ها مي سازند و آن را درراه خدا نمي دهند مژده ده آنان را بهكيفري دردناك. و همان بود كه پيامبر در زمينه هاي مالي آورده است.
احمد در مسند خود 164:5 و 176 از طريق احنف بن قيس آورده است كه گفت: من در مدينه بودم كه ناگهان مردي را ديدم كه چون چشم مردم به او مي خورد از وي مي گريختند از او پرسيدم تو كيستي گفت: من ابوذر يار رسول خدا هستم گفتم چرا مردم از تو مي گريزند گفت من به همان گونه مردم را از فراهم
[ صفحه 135]
آوردن گنجينه هاباز مي دارم كه پيامبر بازمي داشت
و به عبارت مسلم در صحيح خود 77:3: احنف بن قيس گفت: من ميان گروهي از قريش بودم كه ابوذر بگذشت و مي گفت: گنجينه سازان را مژده ده كه پشت ها وپهلوهاشان را داغ نهند و نيز پس گردنهايشان را چنان داغ مي نهند كه از پيشاني ايشان بيرون آيد احنف گفت: سپس وي كناري گرفت و نزديك ستوني نشست پرسيدم اين كيست گفتند اين ابوذراست من برخاسته بسوي او شدم و پرسيدم، چه بود كه شنيدم پيشتر گفتي؟ گفت: من چيزي نگفتم مگر همان چه را از پيامبرشان شنيدم گفت: گفتم درباره حقوقي كه من مي گيرم چه مي گوئي گفت: آن را بگير زيرا هزينه ي امروزه است ولي هر گاه همچون بهاي دينت گرديدآن را رها كن " سنن بيهقي 359:6 "
و بونعيم در حليه 162:1 از طريق سفيان بن عيينه به اسنادد خود از ابوذر آورده است كه امويان مرا به تهيدستي و قتل بيم دادند و زيرزمين براي من محبوب تر است از روي زمين، و تهيدستي نزد من محبوب تر است از توانگري. مردي به او گفت: اي ابوذرچرا هر گاه تو نزد گروهي مي نشيني برمي خيزند و تو را ترك مي كنند گفت: چون من ايشان را از فراهم كردن گنجها باز مي دارم
و در فتح الباري 213:3 به نقل از ديگران مي نويسد: "درست آن است كه انتقاد ابوذر به سلاطيني بوده كه دارائي ها را براي خويش مي گرفتند و آن را در راه لازم به مصرف نمي رساندند " و نووي دردنباله ي اين سخن، پرداخته است به اثبات نادرست بودن آن به اين بهانه كه در آن هنگام، سلاطين كساني همچونبوبكر و عمر و عثمان بودند و اين ها هم خيانت نكردند پايان.
و اين سخن وي پرده پوشي آشكاري در بر دارد زيراروزي كه ابوذر عقايد خود را اعلان كرد نه روزگار بوبكر و عمر بلكه روزگار عثمان بود كه شيوه ي او، هم با روش آن دو مخالفتي آشكارا داشت و هم- مطابق همه مواردي كه ذكر كرديم- با شيوه ي پيامبر منافي و مغاير بود و از همين روي نيز ابوذر (ع) در روزگار آن دو، دم فرو بسته و ايرادينداشت و به عثمان نيز مي گفت: افسوسبر تو اي عثمان آيا پيامبر را نديدي و آيا بوبكر و عمر را نديدي؟ آيا شيوه ي ايشان اين بوده تو با
[ صفحه 136]
من به گونه ي گردنكشان خشم مي گيري و سختگيري مي نمائي و مي گفت: پيرو شيوه ي دو دوستت (بوبكر و عمر) باش تا هيچ كس را بر تو سخني نباشدبرگرديد به ص
ابوذر چاره اي نداشت جزآن كه آواي خود را، هم براي دعوت بهكارهاي نيكوئي كه از بين رفته بود بلند كند و هم براي جلوگيري از كارهاي زشتي كه رايج شده بود زيرا اودر سراسر شبانه روز اين آيه را مي خواند كه: بايد در ميان شما گروهي باشند كه مردم را به نيكوكاري بخوانند و از كار بد باز دارند و ايشان اند رستگاران ابن خراش گفت: ابوذر را در ربذه در سايباني موئين يافتم و گفت: همچنان امر بمعروف و نهي از منكر كردم تا حق گوئي برايم دوستي نگذاشت
آري ايراد او به معاويهبود كه با تن آسائي و گشاد بازي و اختصاص دادن اموال عمومي به خود، عادت و روش پادشاهان ايران و روم را در پيش گرفته بود با آن كه در روزگارپيامبر يك گداي بي چيز بيشتر نبود و پيامبر نيز او را به همين گونه وصف كرد. و به عبارتي گفت: معاويه مستمند و تنگدست است
در اين هنگام ابوذر چه بايد بكند؟ مگر او همان نيست كه پيامبر هفت موضوع را به او سفارش كرده يكي اين كه حق را بگويد هر چند تلخ باشد و ديگر اين كه از سرزنش هيچ كس نهراسد. در اين حال چهسودي براي او دارد كه عثمان بگويد:
[ صفحه 137]
تو را چه به اين ها؟ مادر مباد تو را؟ و ابوذر را رسد كهبگويد همچنان كه گفت: به خدا كه عذري براي من مي يابي مگر امر بمعروفو نهي از منكر.
آن چه ابوذر آواي خود را براي اعلان به آن برداشت مطلبتازه اي نبود كه در روزگار پيامبر سابقه نداشته باشد و او نيز آواي خودرا تنها به شنوانيدن سخني برداشت كه از كتاب خدا و سنت پيامبر آموخته و از دو لب دعوت كننده اي بس بزرگوار فرا گرفته بود. و پيامبر هم هيچ كس از يارانش را از ثروت وي عارينساخت با آن كه در ميان ايشان بازرگانان و افراد مرفه و ثروتمند بودند. و از ايشان افزون بر آن حقوقيكه خدا بر گردنشان نهاده بود نگرفت وابوذر هم در دعوت و و تبليغ به راه او رفت.
پيامبر (ص) ابوذر را از گرفتاري ها و رنج هائي كه بر سر وي مي آيد و از آن چه با او مي كنند- تبعيد او از شهرهاي پايگاه اسلام: مكه، مدينه، بصره، كوفه، شام- آگاه ساخت و گفت كه او در آن هنگام از نيكمردان است و بايستي شكيبائي نمايد و آن چه را بر سرش مي رود در راه خدا به شمار آرد و ابوذر نيز گفت: خوشا به فرمان خدا. پس شايستگي ابوذر او را مانع از آن مي گردد كه بر خلاف دستور پيامبر كاري كند كه نظام جامعه از هم بپاشد و اين كه گرفتاري اش در راه خدا است مانع مي شود كه كارهاي او را- كه موجب پديد آمدن آن گرفتاري ها براي وي شد- ناروا بشماريم.
زيرا اگر آن كارها هم با مصالح عمومي و با رضاي خدا و پيامبر مخالف بود مي بايستي پيامبر وي را از ايراد و اعتراض هائي كه در آينده به آن مي پردازد باز دارد زيرا مي داند كه آن دعوت سيل بلا و آسيب را به سوي او سرازير مي كند و خليفه ي مسلمانان را بدنام گردانيده صفحه يتاريخش را سياه مي سازد و لكه ي ننگي به او مي چسباند كه هرگز برداشتهنمي شود.
نه آئين آسانگير ما چنان حكم دشواري كه بوذر را به آن متهم داشته اند آورده و نه خود او هرگز چنان مقصودي داشته است زيرا- به گواهي پيامبر- وي در ميان توده ي محمديان در پارسائي و عبادت و نيكوكاري و كوشش و روش و راستگوئي و اخلاق همانند عيسي است با اين همه چهبايد كرد كه عثمان چون بر
[ صفحه 138]
وي خشم گرفت گفت: به من بگوئيد با اين پير دروغگو چه كنم؟ بزنمش، زندانش كنم؟ يا بكشمش؟ و آنگاه نيز كه حديث مربوط به فرزندان عاص را از وي شنيد او را به دروغگوئينسبت داد. شگفتا آيا اين است پاداش كسي كه در راه خدا و پيامبر اندرز دهد و نيكخواهي نمايد و با راستي از سوي آنان پيامگزاري كند؟ نه به خدا اين ادبي است ويژه ي خليفه! و شگفت تر آن كه چون سرور ما علي (ع) به پشتيباني از ابوذر گفت: من همان پيشنهادي را به تو مي دهم كه مومن خاندان فرعون (درباره موسي به ايشان) داد... عثمان چنان پاسخ زننده اي بر زبان آورد كه واقدي آن را پنهان كرده و خوش نداشته است آن را ياد كند و ما نيز گرچه از طريق ديگري از آن آگاهي يافتيم ولي نامه يخويش را با ياد از آن نمي آلائيم.
والبته عثمان يك بار ديگر هم با ترشروئي در برابر اميرمومنان سخناني زننده بر زبان راند و اين همان هنگامي بود كه حضرت و دو فرزند او- دختر زادگان پيامبر- به مشايعت بوذررفتند و او را كه زير نظر مروان به سوي تبعيدگاهش رهسپار بود راهنمائي كردند كه گسترده داستان در ص تا گذشتو ديديم كه عثمان به علي گفت: تو نزد من برتر از مروان نيستي.
راستي اين از پستي گيتي نزد خدا است كه به برتري نهادن ميان علي با مروان- همان قورباغه قورباغه زاده و نفرين زده نفرين زده زاده- بپردازند. من نمي دانم آيا آن همه گفته هاي آشكار و بي چون و چراي پيامبر درباره مرواندر برابر خليفه نبوده؟ و آيا مروان و آن همه گرايش هاي تبهكارانه اش دوراز چشم و گوش وي بوده؟ يا اين كه قوم و خويش بازي، وي را برانگيخته است تا از همه اين ها صرف نظر كند و پسر حكم را همسنگ كسي بشمارد كه خدايبزرگ او را پاك شمرده و او را در نامه ي فرزانه اش جان پيامبر برتر شمرده. گران است سخني كه از دهان ايشان به درمي آيد...
آيا داوري روزگار جاهليت را مي خواهيد؟
و برايگروهي كه يقين دارند كيست كه بهتر ازخدا داوري نمايد؟
[ صفحه 139]
تبهكاري تاريخ
چه بسيار است تبهكاري تاريخ بر خداوندان برتري ها و ارجمندي ها كه توده، هم از تاريخ زندگي شان بهره برداري ها مي كنند و هم از خوي هاي بزرگوارانه شان و هم از نشانه هاي سرافرازي هاشان و هم از روحيات رسايشان و هم از بنده هاي گفتارشان و هم از اندرزهاي بليغ ايشان و هم از حكمت هاي گهربار ايشانو هم از موارد عمل و پرهيز ايشان.
در اين جاها مي بيني تاريخ چه شتابانورق مي خورد و ياد ايشان را از دل هابرده و برتري ايشان را ناچيز مي نمايد يا در اين باره تنها به سخني كوتاه به گونه اي تحقير آميز بسنده مي نمايد يا گفتار را پيچ و تاب دادهبا گزارشي دروغ و زشت در هم مي آميزند و همه ي اين كارها براي آن است كه يك اصلي را تاييد كنند و برايگرايشي پشتيبان درست كنند و بر بدي هاي گروهائي ديگر پرده بكشند كه روشنشدن حقيقت ثابت، به شخصيت و آبروي ايشان بر مي خورد و نيز براي آن كه ازخواسته ها و هوس هاي سياستمداران روز و پيشوايان روزگار پيروي بنمايند.
براي همين جهات بوده است كه تاريخ، از تفصيل لازم در شرح زندگي ابوذر كوتاه آمده با آن كه وي با شخصيت و كمال خود نمونه ي برتري ها و برجستگيهائي است كه بايد آن را در راه زندگيو پيرايش روان، پيشوا گرفت و براي توده سرمشق پرهيزگاري و اعتقاد به مبدا گردانيد.
>بلاذري
>نگاهي ارجدار به تاريخ طبري
>ابن اثير جزري
>عماد الدين ابن كثير
بلاذري
كه مي بيني بلاذري داستان تبعيد ابوذر به ربذه را به صورتي كه در ص گذشت از چندين طريق ياد كرده و گفته ي ابوذر به حوشب فزاري را نيز آورده كه: مرا بهزور بيرون كردند و با آن كه ابوذر همان است كه به گفته ي پيامبر: آسمان سايه
[ صفحه 140]
بر سر نيفكند... در دنبال سخن وي دروغ سعيد بن مسيب را آورده كه از دشمنان خاندان پاك پيامبر و پيروان ايشان بوده و خبر تبعيد او به امر عثمان رانپذيرفته و بر آن رفته است كه او با ميل خود به آن جا رفت چون دلش مي خواست در آن جا سكني گزيند.
مردك بي خبر نمي داند كه با اين سخن خود گفتار رسول خدا را دروغ مي شمارد كهچنان چه در ص روايت آن را از طرق صحيح آورديم پيش بيني فرمود كه ابوذررا از مدينه تبعيد مي كنند و نيز سخنامير مومنان (ع) را دروغ مي شمارد كه پس از وفات ابوذر در تبعيدگاه چونعثمان تصميم گرفت به دنبال او عمار را هم تبعيد كند علي به وي گفت: عثمان از خدا بترس زيرا تو نيكمردياز مسلمانان را تبعيد كردي تا در تبعيدگاه هلاك شد و نيز سخن ابوذر رادروغ مي شمارد كه در همان روايتي كه خود بلاذري با سند صحيح آورده و ما نيز نقل كرديم گفت: پس از كوچيدن منبه پايگاه اسلام عثمان مرا به حالت بيابانگردي برگرداند.
و نيز سخن خودعثمان را دروغ مي شمارد كه هم بلاذريآورده و به موجب آن چون گزارش مرگ بوذر به وي رسيد گفت: خدا بيامرزدش عمار گفت: آري خدا از سوي همه ي ما بيامرزدش عثمان گفت اي گزنده... پدرش آيا گمان ميكني من از تبعيد او پشيمان شدم؟ كه تمام داستان در ضمن بحث از درگيري هايش با عمار بيايد.
و نيز سخن كميل بن زياد نخعيرا دروغ مي شمارد كه گزارش آن را در ص از قول خود بلاذري آورديم و نيز سخن بسياري ديگر را دروغ مي شمارد.
بيچاره نمي داند كه آن پيش آمد دردناك كه مربوط به بزرگمردي از بزرگان ياران پيامبر بوده پيرامونش آن همه گفتگو و گير و دار روي داده وبسيار اعتراض ها و نكوهش ها برانگيخته تا از سهمگين ترين رخداده ها به شمار رفته و به زبان مسافران ازشهري به شهري نقل شده و اهل ايمان رابه خشم آورده و زخم زبان ها بر سر آنزده شده و خليفه را براي آن نكوهش كردند و از جمله نتايج آن اين كه: گروهي از مردم كوفه
[ صفحه 141]
بهابوذر در ربذه گفتند اين مرد با تو كرد آن چه كرد آيا درفشي براي ما برافراشته نمي داري تا با او بجنگيم گفت نه، اگر عثمان مرا از مشرق به مغرب هم تبعيد كند من حرف شنو و فرمانبردارم.
و به گونه اي كه در عمده القاري به خامه ي عيني مي خوانيم 291:4 ابن بطال گفته: علت اينكه معاويه به عثمان نامه نوشت و از ابوذر شكايت كرد اين بود كه ابوذر بسيار به او اعتراض مي كرد و به ايستادگي در برابر وي مي پرداخت و درميان سپاه او نيز گرايشي به ابوذر بود پس عثمان از بيم شورش، او را بخواست زيرا او كسي بود كه در راه خدا از سرزنش هيچ كس نمي ترسيد.
و تو در آن روزگار به هر يك از شهرهاي مسلمانان كه گذارت مي افتاد ممكن نبود كه اهل آن را شناور در اين گفتگوها و داستان ها نبيني و در نتيجه آن رويداد سنگين جوششي در همه ي گوشه هاي آن نيابي.
آن گاه پيشامدي به اين گونه را تنها با تكذيب كسي همچون ابن مسيب نمي توان پوشاند كه انگيزه اي جز دهن كجي به آل علي نداشته است ولي چه بايد كرد كه بلاذري خواسته است و گفته است و فراموش كرده كه هيچ خردمندي از او نمي پذيرد كه كسي مانند ابوذر، پايگاه اسلام را كه بدانجا كوچيده بود رها كند و از همسايگي پيامبرش و مركز آبرويش روي برتابد و براي سكونتخود و خانواده اش بيابان ربذه رابرگزيند كه نه آب دارد و نه گياه ونه ساكن... تازه اگر او خود اين راهرا پيش گرفت پس ديگر آن اشك ها كه اندوه گرفتاري و غم گلوگير بر چهره روان ساخت چه بود و آن سخناني كه موقع توديع و هنگام جدائي از ياران بر زبان او و مشايعت كنندگانش در آن دشت ناهموار جاري شد چه معني داشت.
و اين را هم از امانت بلاذري در نقل حوادث بشنويد كه او هنگام ياد از داستان ابوذر و بدرقه شدن او بوسيله ي اميرمومنان فقط مي نويسد: " در اين باره ميان علي و عثمان سخناني درگرفت " ولي ديگر آن چه را در گرفتهنمي نويسد زيرا مي داند كه براي پيشوايش اسباب آبروريزي است.
ابن جرير طبري
تو مي بيني كه طبري در تاريخ خود چون به سرگذشت ابوذر مي رسد مي نويسد:
[ صفحه 142]
" در همين سال- سال 30- بود كه درگيري هاي ياد شده ابوذر و معاويه و تبعيد او به وسيله ي معاويه از شام به مدينه روي داد. و در مورد اين كه چرا او را از آن جا به آن جا تبعيد كرد پيشامدهاي بسياري ياد كرده اند كه ياد كردن بيشتر آن ها را ناخوش ميدارم اما كساني كه معاويه را در كار خويش معذور مي دارند در اين باره داستاني ذكر كرده اند " پايان.
چرا طبري آن همه پيشامدهاي بسيار را رها كرده و فقط داستاني را نقل مي كند كهعذر آرندگان براي معاويه ساخته و پرداخته اند تا به وسيله ي آن، دست آويزي براي معاويه تراشيده و خليفه رادر كار خود تبرئه كنند. آري او خوش ندارد حقايق ثابته اي را ياد كند كه اظهار آن ها آبروي اين دو مرد را به خطر مي انداخته و از همان نخستين روز بگير و بيا تا روزگار كنوني سرگذشت واقعي توده ي محمديان بوده است. او پنداشته است كه اگر جلوي خامه را بگيرد و يادي از آن ها نكند آن ها پوشيده و پنهان خواهد ماند و ندانستهكه در گوشه هاي روزگار و لا به لاي تاريخ و ميان كتاب هاي حديث نكته هائياز آن بر جاي مي ماند كه هم براي كساني كه بخواهند روحيات مخالفان ابوذر را بشناسند بسنده است هم براي كساني كه بخواهند راست درآمدن پيش گوئي هاي پيامبر بزرگوار را در داستان بوذر بدانند و معجزات او را بشناسند.
سپس طبري داستان ابوذر را به گونه اي سراپا دروغ و ساختگي آورده كه هيچ بخش آن درست نيست و همهي فرازهايش را تاريخ صحيح و احاديثي كه همگان درستي اش را پذيرفته اند تكذيب مي كند و براي سستي آن نيز همين بس كه سند آن بسي جاي خدشه داردو اين هم از حلقه هاي سند روايت:
1- سري در ج ص از ترجمه فارسي غدير گذشت كه اين نام مشترك است ميان دو تن كه هر دو به دروغگوئي و حديثسازي معروف اند
2- شعيب بن ابراهيم اسيديكوفي در ج ص از ترجمه فارسي غدير قولدو تن از حافظان- ابن عدي و ذهبي- را درباره او آورديم كه به موجب آن اين مرد، ناشناس و ناشناخته است.
3- سيف بن عمر تميمي كوفي در ج ص از ترجمه فارسي غدير
[ صفحه 143]
آراءحافظان و پيشواياني را كه امين و خائن راويان را از هم جدا مي كنند درباره اين مرد آورديم كه به موجب آن، گزارش هاي وي سست است و از چشم محدثان افتاده و آن را رها كرده اند. و خود حديث ساز و توده ي حديث هايشناستوده است و گزارش هاي ساختگي را از زبان ميانجيان استوار گوي بازگو كرد، حديث مي ساخت و از كساني شمردهشده كه به گناه بد كيشي و بيرون شدن از آئين آلوده بوده است (و به ماخذيكه در آن جا ياد كرديم اين ها را بفزائيد: " استيعاب " 535:2 سرگذشت قعقاع، " الاصابه " 239:3، " مجمع الزوائد " از هيثمي 21:10)
4- عطيهبن سعد عوفي كوفي درباره اين مرد نيزجماعت سنيان نظريات مختلفي دارند برخي او را شايسته ي اطمينان شمرده وبرخي ديگر، گزارش هايش را سست مي شمارند، ساجي گفته: سخن او را پشتوانه نشايد گرفت زيرا علي را از همه مقدم مي دانسته و ابن سعد مي نويسد: حجاج به محمد بن قاسم نوشت كه به او پيشنهاد كند علي را دشنام بدهد و اگر نپذيرفت چهارصد تازيانه به او بزند و ريشش را بتراشد وي نيز اورا بخواست و چون از دشنام دادن سرباز زد فرمان حجاج را درباره وي عملي نمود و ابن كثير در تفسير خود 501:1 از صحيح ترمذي از طريق عطيه مرفوعا درباره علي نقل كرده است كه پيامبر به او گفت: جز من و تو هيچ كس را نرسد در اين مسجد جنب شود سپس مي نويسد: " اين حديث ضعيف است و ثابت شدني نيست زيرا يك حلقه سند آن سالم است كه گزارش هاي او را رها كرده اند و ديگري نيز استاد وي عطيه است كه گزارش هاي او سست شمرده شده "پايان.
و به هر حال بودن نام اين مرد در سند روايت نشانه دروغ بودن آناست زيرا شيعه اي تردست همچون عوفي، داستان خرافي بازگو نمي كند.
5- يزيد فقعسي. نمي شناسمش و يادي از او در سرگذشت نامه ها نيافتم
پس از اين ها بنگر كه طبري نسبت به امانت هاي تاريخ چقدر امين بوده كه از آن همه روايات ثابت و صحيح چشم پوشيده واكتفا كرده است به نقل نامه ي سري كهپر از گزارش هاي دروغ و ساختگي است. و راستي كه زنده باد امانت
[ صفحه 144]
نگاهي ارجدار به تاريخ طبري
راستي كه طبري روي تاريخ خود را سياهكرده است و با چه؟ با نامه هاي سري همان دروغگوئي خبرساز كه به وساطت شعيب مجهول الهويه و ناشناس از زبان سيف يا همان گزارشگري روايت مي كند كه هم خبرساز است و هم او را رها كرده اند و از چشم همه محدثان افتادهو متهم به بي ديني هم هست آري با همين زنجيره تباه و سياه 701 گزارش در كتاب خود نقل مي كند كه همگي ساخته شده تا حقايق ثابته اي را كه در رويدادهاي سال هاي يازدهم الي سي و هفتم هجري بوده- و تنها به روزگارسه خليفه مربوط مي شده- ديگرگون نمايد و همه مجلدات كتاب را كه بنگريم با پشتگرمي به اين سند ناهموارهيچ حديثي در زمينه ي ديگر نتوان يافت (به جز يك خبر از رويدادهاي سال دهم) بلكه بازگو گري اين دسته گزارش هاي ساختگي از شرح پيش آمدهاي همان سالي آغاز مي شود كه پيامبر اكرمدرگذشت و پس از آن ديگر نقل گزارش هاي كذائي- در بخشي از مجلد سوم و سراسر مجلدات چهارم و پنجم- همچنان ادامه دارد تا با پايان جلد پنجم، اين گزارش ها نيز پايان مي يابد. بهاين ترتيب كه:
در جلد سوم از ص 210 به بعد كه رويدادهاي سال 11 را آغاز مي كند 57 حديث از طريق مزبور مي آورد.
و در جلد چهارم كه حوادث سال دوازدهم را مي نگارد 427 حديث
و در جلد پنجم كه حوادث سال 23 تا 37 را مي نگارد 207 حديث
كه بر رويهم 701 حديث از اين طريق آورده است از جمله امور شايان توجه اين كه طبري از ص 210ج 3 تا ص 241 روايات سري را با اين مقدمه نقل مي كند: " سري مرا گزارش داد " و اين نشان مي دهد كه اخبار مزبور را از دهان وي شنيده و از ص 241 تا پايان كتاب همه جا اخباري را كه از زبان وي مي آورد به اين گونه شروع مي كند: " سري به من نوشته " " مگر تنها يك گزارش را كه در ص 82 از جلد چهارم آورده و در آغاز آن مي نويسد: (سري ما را حديثكرد)
و پس از اين ها كاش مي دانستم كه آيا سري و سيف بن عمر آگاهي هاي
[ صفحه 145]
تاريخي شان تنها در پيرامون رويدادهاي همان چند سال معينبوده و بس؟ و آيا از ميان رويدادهايآن سال ها نيز تنها از پيشامدهائي خبر داشته اند كه با زمينه هاي مذهبي برخورد داشته و بس؟ يا اين كه موضوعات مورد اطلاع آن دو فقط آن سلسله از حوادث مخصوص مذهبي بوده كه در روزهائي چند از سال هاي معين روي داده و گذشته؟ و چون اين حوادث، سنگزيربنا براي اصول و عقايد و نظريه هابوده خواسته اند تاريخ صحيح را مشوب گردانيده و سرچشمه صافي آن را با ساخته هاي كذائي تيره گردانند و به اين وسيله در آستان كساني تقرب يافتهوصف ديگران را تضعيف كنند؟ و هر كس كه در اين گزارش ها نيك بيانديشد مي بيند كه همه آن ها بافته ي يك دست و زائيده يك نفس است و گمان نمي كنم كهاين همه نقاط ضعف آن بر كسي همچون طبري پوشيده مانده باشد ولي چه كنيم كه دوستي انسان را كور و كر مي سازد.
همين دروغ ها و بافته هاي گوناگون است كه هم تاريخ ابن عساكر و كامل ابن اثير و بدايه ابن كثير و تاريخ ابن خلدون و تاريخ ابو الفدا را سياه كرده است و هم نگاشته هاي ديگر مردميرا كه كوركورانه راه طبري را دنبال كردند و پنداشتند آن چه او در تاريخ، سر هم كرده بنيادي شايسته ي پيروي است كه جاي سخن در آن وجود ندارد با آن كه دانايان از شرح حال روات، هيچاختلافي بر سر اين موضوع ندارند كه هر حديثي كه يك تن از حلقه هاي زنجيره اين سند در ميان راويانش باشدهمچون درم ناسره بي ارزش است چه رسد كه همه آن ها در زنجيره يك گزارش فراهم آيند.
آن گاه تاليفاتي هم كه متاخران در روزگار ما بيرون داده و آن را از سخنان بي خردانه اي كه زائيده خواسته ها و هوس ها است پر كرده اند ماخذ همه آن ها همان ياوه هائي است كه چگونگي آن را شناختي و اگر خدا خواهد در مجلدات آينده نمونهاي از آن ها را به اطلاعتان خواهيم رسانيد.
[ صفحه 146]
ابن اثير جزري
تو مي بيني كه ابن اثير در كتابخود كامل- ناقص- در ياد كردن و نديده گرفتن گزارش ها پيرو طبري است چنان كه در همه ي مواردي از تاريخ كهبا او اتفاق عقيده دارد همين شيوه رادارد جز آن كه گرفتاري هاي تازه اي هم درست كرده و مي نويسد: در همين سال بود آن چه در جريان ابوذر ياد شدو نيز فرستادن معاويه او را از شام بهمدينه. و در انگيزه يابي اين قضيه ومقدمات آن، سخنان بسياري هم گفته شده است (از دشنام دادن معاويه به او و تهديد او به قتل و فرستادن او از شام به مدينه بر روي شتري بدون رو انداز و نيز تبعيد او از مدينه به گونه اي زشت) كه نقل كردن آن ها كارصحيحي نيست و اگر هم گزارش هاي رسيدهدرست باشد بايستي عذرهائي براي عثمانياد كرد زيرا امام مي تواند زير دستانشرا ادب كند- و عذرهاي ديگر- نه آن كه اين كارها را وسيله اي براي انتقاد از وي گردانند كه ياد كردن آنرا خوش ندارم پايان.
آن چه را اين مرد نقل آن را كار درستي ندانسته ديگران حكم به صحت آن داده و پيش از او و پس از او آن را نقل كرده و نگذاشته اند كه اين بيچاره به خواستهاش برسد. او پنداشته است كه اگر با دامن امانت خود حقايق ثابته را بپوشاند آن ها از چشم مردم پنهان مي ماند غافل از آن كه نگارندگان منصف وگزارشگراني كه در جستجوي حقيقت پيشاهنگ مردمانند در آينده هيچ كار كوچك و بزرگي را نديده نگرفته و همه آنها را بر توده خواهند شمرد و تاريختدوين شده منحصر به كتاب او نمي باشد.
و تازه گرفتيم كه او با قصور و مسامحه خود بر روي تاريخ پرده بكشد ولي با محدثان چه مي كند كه داستان تبعيد ابوذر از مدينه و رانده شدن اواز مكه و شام را در بخش معجزات پيامبر و پيش گوئي او از فتنه هاي پساز خود آورده اند آيا اين ها بر ابوذرو بر دوستان او از مردان خاندان پيامبر و بر ديگر شايستگان توده كه با او همعقيده اند گران و دشوار نمي آيد؟ به ويژه آن كه سابقه تبعيد از مركز
[ صفحه 147]
رسالت را فقط كساني داشته اند همچون حكم- دعوي خليفه- و پسر او و خانواده اش كه لشگر- تباهي و بزهكاري بودند و بايدپايتخت اسلام از پليدي هاي ايشان دورباشد و ايشان با ماندگار شدن در آن جا، ساحت پاك آن را آلوده نگردانند و آن گاه ابوذر، آن دارنده ي پايگاه والا در نزد خدا و پيامبر و آن همانند عيسي در ميان توده ي محمديان و آن كس كه آسمان سايه بر سر نيفكندو زمين در برنگرفت كسي را كه راستگوتر از او باشد و همان كس كه خداي پاك پيامبرش را دستور به داشتن او داد و خود از آن سه تن است كه بهشتشيفته ايشان است و نيز از آن سه تن است كه محبوب خداي برتر است.
آيا چنين كسي با آن رانده شده نفرين زده (حكم) برابر است كه همان مجازات رادرباره ي وي روا دارند و سپس نيز با برابر انگاري او نامش را لكه دار كرده در ميان اجتماع چنين داغ ننگي بر وي بزنند و مردم را از نزديك شدن به او باز داشته با خواري و سبك انگاري در پيرامون وي جار بزنند و مردم را از انبوه دانش هايش كه او ظرفآن ها است محروم دارند؟ و سوگند به حيات خداوند و به ارج اسلام و به بزرگواري انسانيت و به پاكي ابوذر كهدو نيمه شدن با اره ها و ريز ريز شدنبا قيچي ها براي يك متدين غيرتمند آسان تر است از هموار كردن گوشه اي از اين لكه هاي زشت بر خويش
وان گهي خليفه بايد كساني از زيردستان خود راادب كند كه آداب ديني را از دست دادهو منجنيق هاي ناداني، او را به دورترين پرتگاه هاي پستي افكنده و نابودش ساخته اما كسي همچون ابوذر كهپيامبر او را چنان ستوده كه هيچ كس را به آن گونه نستوده بود و نيز او را مقرب داشته و بخويش نزديك كرده و آموزش داده و چون در كنار خود نيافتهسراغش را گرفته و گواهي داده كه او در پارسائي و خداپرستي و راستي و نيكوكاري و در خوي و روش و خوشرفتاريهمانند عيسي است، چنين كسي را چگونهو براي چه ادب كنند؟ و اين چه ادب كردني است كه پيامبر آن را نوعي گرفتاري و آزمايش براي ابوذر در راه خدا مي شمارد و به او دستور مي دهد كه در برابر آن شكيبا باشد و پاسخ وينيز آن است كه: خوشا به فرمان خدا. و چگونه و چرا ابوذر سزاوار ادب كردنباشد با آن كه كار او در نزد
[ صفحه 148]
خداوند پاك نيكو شمرده شده و شايسته سپاسگزاري است و اميرمومنان او را كسي مي بيند كه در راه خدا خشمگرفته و به او مي گويد: اميد به كسيبند كه برايش خشم گرفتي
آري ابوذر خود بايد ادب كننده مردم باشد زيرا از دانش پيامبر و فرمان ها و حكمت هاي دين و روحيات بزرگوارانه و منش هاي برتر چندان در نهاد او گرد آمده كه وي را در ميان توده محمديان همانند عيسي گردانيده است.
چگونه خليفه در پي آن است كه ابوذر كسي با اين شخصيت را ادب كند ولي بر وي گرانمي آيد كه وليد بن عقبه ي هميشه مست را براي مي گساري و به بازي گرفتن نماز واجب ادب نمايند؟
و بر وي گرانمي آيد كه عبيد الله پسر عمر را براي ريختن خون بي گناهان ادب كنند؟
و بروي گران مي آيد كه مروان را كه خود وي او را متهم به جعل نامه از طرف خويش مي نمايد ادب كنند؟
و بر وي گران مي آيد كه آن بيشرم ياو سرا- مغيره بن اخنس- را ادب كنند كه به وي مي گويد: من تو را در برابر علي بس هستم و امام نيز به او پاسخ مي دهد: اي پسر نفرين شده و اي درخت بيشاخ و بن تو مرا بسنده اي؟ به خدا هر كس را كه تو ياور وي باشي خدا به ارجمندي نمي رساند الخ
چه شده كه خليفه ابوذر را تبعيد مي كند و كسانيديگر از نيكان را نيز در پي او مي فرستد و پيشواي پاك اميرمومنان را براي تبعيد، سزاوارتر از ايشان مي داند و آن رانده شدگان به وسيله ي پيامبر را كه حكم و پسرش با سوابق و لواحق آن چناني باشند پناه مي دهد و به ايشان بذل و بخشش مي كند؟
چه شدهاست كه خليفه كارهاي خطير جامعه را دو دستي به مروان مي سپارد و كليدهاي مصالح توده را به سوي او مي افكند و اعتنائي هم به گفته ي نيك مردم ملت
[ صفحه 149]
امير مومنان ندارد كه به او مي گويد: آيا تو از مروان و مروان از تو خشنود نخواهيد شد مگر با رو گرداندن تو از خرد و كيش خود تاهمچون شتران سواري گردي كه هر جا برانندش برود. به خدا كه مروان در كيش و در شخصيت خود داراي تدبيري درست نيست و به خدا كه او تو را (بهپرتگاه ها) وارد مي كند و سپس از آنبه در نمي آردت. و من نيز پس از اينبار، ديگر براي سرزنش كردن تو بر نميگردم ارجمندي خويش را بردي و بر كار خويش مغلوب گرديدي- كه اگر خدا خواهد همه داستان در جلد نهم خواهد آمد.
چرا خليفه زمام امور خود را بهدست مروان مي دهد و برنامه شايسته راچنان رها مي كند كه همسرش نائله دخترفرافصه او را نكوهش مي كند و مي گويد: از مروان فرمان بردي تا هر جا كه دلش خواهد تو را براند مي پرسد پس چهكنم مي گويد از خدا بترس و از شيوه آندو دوستت (بوبكر و عمر) پيروي كن كه تو اگر از مروان فرمان بري مي كشدت و مروان را نزد مردم ارج و شكوهو دوستي اي نيست و مردم به خاطر او تو را ترك كرده اند پس به دنبال علي بفرست و اصلاح كار را از او بخواه زيرا او، هم با تو خويشاوند است و هممردم از دستور او سر نمي پيچند اي كاش خليفه گوش شنوا داشت و سخن حكمت آميز زنش را كه رستگاري دو جهانش در گرو آن بود مي شنيد.
شايسته خليفه چنان بود كه ابوذر را به خويش نزديك كند و از دانش و خوي و خداپرستي و درستكاري و پرهيزگاري و پارسائي او بهره ببرد ولي چنين نكرد و چه سودها به او مي رساند اگر چنين مي كرد با آن كه در پيرامون او امويان بودند كهاو در دوستي ايشان به مرحله ي جانسپاري رسيده و ايشان نيز اين برداشت استوار را استوار نمي دانستندزيرا در نقطه مقابل خوي هاي ايشان قرار داشت از آزمندي و سيري ناپذيري شان بگير تا زر و سيم اندوزي و رفتاربر بنياد دلخواه و هوس خويش. آن گاه ايشان تسلط تامي بر خليفه داشتند و ابوسفيان مي گويد: اي فرزندان اميه فرمانروائي را مانند گوي ميان خويش بگردانيد زيرا سوگند به آن كه بوسفيان به او سوگند ياد مي كند من هميشه اميدوار بودم شما به آن برسيد و البته در آينده
[ صفحه 150]
نيز به وراثت به كودكانتان خواهد رسيد يابه عثمان مي گويد پس از تيم و عدي (تيره بوبكر و عمر) كار از آن تو گرديد پس آن را مانند گوي به گردش درآر و ميخ هاي ساختمان خلافت را از امويان قرار ده كه راستي را اين به جز پادشاهي چيزي نيست و من نمي دانم بهشت و دوزخ چيست برگرديد به ص
و عثمان نيز هر چند در آن هنگام او را مي راند ولي عقيده او درباره امويان كه مي خواستند با كيش خدا همچون گوي بازي كنند عوض نشد و من نمي دانم آياهرگز به دل وي گذشت كه ابوسفيان را براي آن سخن كفر آميز ننگين ادب كند؟ همچنان كه درباره ابوذر نيكوكار پرهيزگار و همانندان شايسته و پرهيزگار او تصميم گرفت و عمل كرد؟
آري ابن اثير هيچ يك از اين را نديدهو براي خليفه عذر آورده است كه وي زير دستانش را ادب مي كند
عماد الدين ابن كثير
ابن كثير دمشقي هم آمده است و در البدايه و النهايه 155:7 كار را بر همان مبنائي كه پيشينيانش داشتند- از نديده گرفتن تبهكاري هائي كه بر ابوذر رفته- بنياد نهاده و سپس نغمه هائي تازه ازخود ساز كرده، و مي گويد: ابوذر كارتوانگراني را كه مالي مي اندوختند ناپسند مي شمرد و ايشان را از ذخيره كردن چيزي بيش از قوت لازم باز مي داشت و واجب مي دانست كه زيادتي را صدقه دهند و اين آيه را نيز به سود برداشت خود تفسير مي كرد كه خداوند مي گويد: و كساني كه از زر و سيم گنجينه فراهم مي آرند و آن را در راهخدا انفاق نمي كنند مژده ده ايشان رابه كيفري دردناك. معاويه او را از نشر اين سخنان باز مي داشت و چون ديد نمي پذيرد، كس به نزد عثمان فرستاد واز او شكايت كرد عثمان به ابوذر نوشتكه به مدينه نزد وي آيد و چون بيامد عثمان او را براي پاره اي از كارها كه كرده بود سرزنش كرد و از او خواستكه از آن سخنان برگردد و چون نپذيرفتاو را دستور داد كه در ربذه- در مشرق مدينه- اقامت كند، و گويند كهعثمان از او خواست در مدينه بماند و او گفت: پيامبر به من فرمود كه چون ساختمان هاي مدينه به كوه سلع رسيد
[ صفحه 151]
از آن جا بيرون شو و اينك ساختمان ها به سلع رسيده است پسعثمان به او اجازه داد كه در ربذه ساكن شود و بفرمودش تا گاه گاهي به مدينه سر بزند كه پس از كوچيدن به پايگاه اسلام از بيابانگردان نشود و او نيز چنين كرد و همچنان در آن جاساكن بودتا درگذشت. پايان
و در ص 165 به هنگام ياد از مرگ او مي نويسد: در برتري وي حديث هاي بسيار رسيده است و از مشهورترين آن ها همان است كه اعمش از زبان ابو اليقظان عثمان بن عمير و او از بوحرب پسر ابوالاسود و او از عبد الله پسر عمرو روايت كرده كه پيامبر گفت آسمان سايهبر سر نيفكند و زمين در بر نگرفت كسي را كه راستگوتر از ابوذر باشد كه در سند اين حديث ضعفي هست. پس از درگذشت پيامبر و مرگ بوبكر، ابوذر به شام بيرون شد و همان جا بود تا آندرگيري ها ميان وي و معاويه روي داد و عثمان او را به مدينه خواست و سپس در ربذه ساكن شده و همان جا بود تا در ذيحجه آن سال درگذشت و كسي نزد او نبود به جز زن و فرزندانش و در همان گير و داري كه ايشان خود را بر خاك سپردن او توانا نمي ديدند به ناگاه عبد الله بن مسعود با گروهي از يارانشاز سوي عراق سر رسيدند و در دم مرگ كنار او حاضر شدند و او ايشان را وصيت كرد كه با بدن وي چه كنند. برخيهم گفته اند: ايشان پس از مرگ او سر رسيدند و غسل و دفن او را به گردنگرفتند و او خانواده اش را دستور داده بود كه گوسفندي از رمه اش را براي ايشان بپزند تا پس از مرگ وي آنرا بخورند و عثمان بن عفان به دنبال خانواده اش فرستاد و ايشان را ضميمه خانواده خويش ساخت. پايان
اين بود تمام ساخته هائي كه در انبان ابن كثير در اين مورد مي توان يافت و از جهات متعدد شايسته بررسي است.
1- متهم داشتن ابوذر به اين كه اندوختن ثروت را بر توانگران ناپسند مي شمردهالخ... اين نظريه دروغي و ساختگي رااز خيلي پيش به اين بزرگ يار پيامبر بسته اند و در روزگاران اخير به گونهزشتي دگرگوني يافته و شده است انتسابابوذر به كمونيسم كه اگر خدا بخواهدبا گستردگي درباره
[ صفحه 152]
آن سخن خواهيم داشت.
2- پنداشته است كه فرود آمدن ابوذر در شام و سپس ربذه به اختيار خود او بوده با آن كه دستور عثمان به اقامت او در ربذه را هم به اشاره ياد كرده. كه در مورد ربذه ما پيشتر تو را آگاه ساختيم كه وي به آن جا تبعيد شده و از شهر پيامبر او را به گونه اي ناشايست بيرون كردند و در آن گير و دار ميان علي، يك بار با مروان و يك بار با عثمان، و نيز ميان عثمان با عمار درگيري هائي به وجود آمد و عثمان خوداقرار كرد كه وي را تبعيد كرده و امير مومنان نيز اين كار او را مسلم شمرد و بسيار كسان نيز داستان ابوذر را از زبان راستگوي خودش شنيدند و اين را كه پس از كوچيدن وي به شهر مركز اسلام، عثمان وي را به بيابان نشيني برگردانده گذشته از آن كه پيشگوئي هاي پيامبر از حوادث آينده وي نيز همين را تاييد مي كند زيرا بهموجب آن وي را از مدينه بيرون مي كنندد و از شام و مكه مي رانند، در مورد رانده شدنش از شام- و اين كه بيرون شدن او از آن جا نيز به اختيارخودش نبوده- گزارش هاي لازم گذشت.
3- اما داستان رسيدن ساختمان ها به كوه سلع دروغي است كه بافته و برام در بسته اند و حاكم آن را در مستدرك 344:3 آورده و چنان چه در ص گذشت بلاذري نيز آن را ياد كرده و علتي شمرده است براي بيرون شدن ابوذر به شام با اجازه عثمان- و نه علتي برايبيرون شدنش به ربذه، آن گونه كه در روايت طبري مي خوانيم-
و تازه اين قصه را ابن كثير از طبري و تاريخ او گرفته و همه هنري كه درباره آن نشان داده اين است كه آن را خلاصه كرده و به گونه اي كه دلش مي خواسته به آن دستبرد زده است و حلقه هائي كه زنجيره سند اين روايت هستند- به گونه اي كه در ج 15 ص و همين جلد ص گذشت- تشكيل مي شوند
از افرادي كه يا دروغ پرداز و حديث سازند يا مجهولالهويه و ناشناس يا ضعيف و متهم به زندقه و عبارتند از:
1- سري 2- شعيب 3- سيف 4- عطيه 5- يزيد فقعسي
و روايتي كه يك تن از نامبردگان هم در زنجيره اسنادش باشد شايسته پشتگرمي
[ صفحه 153]
نيست واگر هم گيريم كه معتبر باشد نمي تواند در برابر آن همه احاديث صحيحي بايستد كه با آن مخالف است و مي رساند كه پيامبر خبر داده كه او را بيرون مي كنند و از مكه و مدينه و شام مي رانند برگرديد به ص تا كه در تاييد آن، هم سخنان ابوذر و عثمان وجز آن دو را مي توان ياد كرد- كه مانيز آورديم و همه دلالت مي كند بر تبعيد شدن او به وسيله عثمان- و هم بهانه هاي خنكي را كه بزرگان جماعت براي تبرئه عثمان در اين گناه ننگينشآورده اند.
4- اين هم كه مي نويسد عثمان به ابوذر بفرمود يكسره از مدينه نبرد تا از بيابان نشينان نگردد، اين هم از فرازهاي همان داستان دروغ شمرده شده اي است كه قصه ي سلع در آن است و در ص از طريق بلاذري با اسناد درست خوانديد كه ابوذر گفت: پس از كوچيدن به پايگاه اسلام، عثمان مرا از بيابان نشينان گردانيد و تازه هيچ كس ننوشته است كه ابوذر از هنگام تبعيد شدنش در سال سي ام تاهنگام درگذشتش در سال سي و دوم يك بار هم پا به مدينه نهاده باشد تا دستور عثمان به نبريدن از شهر پيامبر را عملي كرده باشد.
5- اين كه مي نويسد: در برتري او حديث هاي بسياريآمده و از مشهورترين آن ها الخ
راستيرا عادت اين مرد در ذكر برتري ها بر آن است كه چون خواهد به درهم بافتن تاريخ محبوبان خود از امويان يا كساني از پيوستگان ايشان بپردازد كه از پيشگامان در آزمندي و سيري ناپذيرياند، در آن هنگام مطالب بسياري مي آورد و گزارش هاي ناچيز و ساختگي را به گونه اخبار درست رديف مي كند بدونآن كه به اسناد آن ها بپردازد يا درباره مضمون آن ها سخني در دنباله اش بياورد و هرگز هم از اين گونه افسانه پردازي ها خسته نمي شود هر چند كه مثنوي هفتاد من كاغذ در پيرامون آن سياه كند اما موقعي كه نوبت مي رسد به ياد از برتري هاي كسياز اهلبيت يا پيروان و خاصان ايشان- از بزرگان و نيكان توده همچون ابوذر- آن گاه مي بيني زمين با همه فراخي اش بر وي تنگ مي گردد و در مي ماند ولنگ مي شود كه گوئي زبانش را بريده ولبانش را دوخته اند يا گوئي در هنگامشنيدن آن ها گوشش سنگين مي شود كه آنرا به خود راه نمي دهد. و اگر هم موقعيت، او را
[ صفحه 154]
ناگزيربه ذكر آن نمايد آن را به گونه اي خرد و ناچيز مي آورد چنان كه در اين جا مي بيني آن چه را از مشهورترين برتري هاي ابوذر است ضعيف مي شمارد با آن كه خود مي داند گزارش اين خبر منحصر به راه ابن عمرو كه او ذكر كرده- و ابن سعد و ترمذي و ابن ماجهو حاكم آورده اند- نيست بلكه از طريق امير مومنان علي و ابوذر و ابو درداء و جابر بن عبد الله و عبد الله بن عمر و ابو هريره نيز گزارش شده و ترمذي در صحيح خود 221:2 چندين طريق آن را صحيح شمرده است.
و اسناد احمد- در مسند خود 197:5- از طريق ابو درداء نيز صحيح است و همه مرداني كه حلقه هاي زنجيره سند آن اندمورد اطمينان اند و چنان كه در المستدرك 342:3 و 480:4 مي بينيم حاكم اسناد خود را از طريق ابوذر و علي و باز از ابوذر صحيح شمرده و ذهبي نيز داوري او را اقرار دارد.
اما اسناد آن چه ابن كثير از طريق پسر عمرو آورده- به گونه اي كه مناوي در شرح جامع الصغير مي نويسد- ذهبي درباره آن گفته: سند آن نيكو است و هيثمي در مجمع الزوائد مي نويسد: حلقه هاي ميان احمد تا پسر عمرو مورد اطمينان شمرده شده اند و در پيرامون برخي شان اختلاف نظر هست سيوطي نيز در الجامع الصغير آن را حديثي نيكو مي خواند، و با اين مقدمات، آن ضعفي كه ابن كثير در آن پنداشته كجا است؟
ديگر سخنان او نيز كه بي هيچ پروائي از درست و نادرست آن بر خامه آورده ارزش نقد و بررسي ندارد زيرا آن ها را از طبري گرفته بدون آن كه كار اخذ و اقتباس را به نيكوئي انجام داده باشد و شايد هم ميخواسته پريشانگوئي گزارش هاي او را اصلاح كند و ابرويش را كه درست نكردهچشمش را هم كور نموده و به هر حال اصل روايت از جمله افسانه هائي است كه در ص ساختگي بوده آن را برايت روشن كرديم.
كسي كه در نوشته هاي محدثان نيكو بيانديشد در مي يابد كه دامن كتاب هاي حديث نيز از اين تبهكاري هائي كه به برخي از آن ها اشاره كرديم پاك نمانده و اين است ميبيني آن چه را بايد از قلم بياندازندنگاشته اند و آن چه را بايد بنويسد به
[ صفحه 155]
قلم نياورده اند كه ما شناخت اين مساله را بر عهده دانش و زيركي خوانندگان گرامي مي گذاريم.
راستي كه تو از اين ها بي خبر بودي پس ما پرده را از پيش روي تو كنار زديم و اينك ديده ات تيزبين است سوره ق 22
[ صفحه 156]
نظريه ابوذر درباره ثروت ها
سرور ما ابوذر نيز- همچون ديگر همگنانش بود كه در پيروي از نشانه هاي كتاب خدا و سنت پيامبر، صلاح توده و رستگاري ملت خويش را مي خواستند و انحراف از آن دو راهنماي ارجدار را به اندازه بند انگشتي بر ايشان سزاوار نمي دانستند و مي خواستند منش نكوهيده بخل را از مردم دور سازند تا ناتوانان توده بهره اي از بخشش هاي توانگران داشته باشند و از آن حقوقي كه خدا بر ايشاننهاده محروم نگردند انتقاد او متوجه بود به غصب كنندگان حقوق تنگدستان و به كساني كه با اختصاص دادن ثروت ها به خويش، پوست هاي گاو را پر از زر و سيم كرده در سراي هاشان بر روي هم چيده بودند و شمش هاي طلاشان براي بخش كردن با تبرها شكسته مي شد بدون آن كه حقوق واجبه آن از زكات و خمس پرداخت شود و بي آن كه به دادخواهي جگر سوختگاني پردازند كه گرسنگي خوراكشان بود و تشنگي نوشابه ايشان ودشواري و رنج، آسايش ايشان با آن كهدر نزد آن جماعت، ثروت هاي تل انبارشده اي بود كه دهان هاي بازمانده سودي از آن نمي برد و از فزوني آن بهره اي به اجتماع نمي رسيد و چيزي از آن در مصالح عامه مصرف نمي شد با آن كه خداوند پاك چنان خواسته است كهزر و سيم دست به دست برود و در راه پيشه ها و كارها و صنعت هاي گوناگون به گردش درآيد تا توده در جستجوي آن به اين سوي و آن سوي روند، خداوندانزر و سيم سودها از سرمايه خود برند وناتوانان دستمزدها بگيرند، شهرها آبادان و زمين ها زنده و دانش و هدايت همه جا گير و پراكنده گردد و جامعه دانش پژوهان، با دانشگاه ها ودانشكده ها و كتاب ها و مجلات برخوردار آيند و بيچارگان به حقوق خدائي خويش رسند و لشگريان به جيره ومركب و زاد و برگ شخصي و نظامي، و مرزهاي اسلام به تجهيزات و نفرات لازم و به استحكاماتي كه
[ صفحه 157]
موقعيت ها مقتضي آن است. تا توده با اين آمادگي هائي كه از آن جهات برايش فراهم مي آيد و با كوششي كه براي پيروزي او در كار است خوشبخت گردد و از همين روي است كه خداوند پاك، ساختن ظروف طلا و نقره را ناروا شناخته تا به صورت جامد نمانندزيرا در آن حال بزرگترين بهره ها و بيشتر آن ها- كه ياد شد- و توقع بهدست آمدن آن ها هست- از همان قبيلش كه ياد كرديم- از دست مي رود.
اعتراض سرور ما ابوذر نيز به كساني همچون آنان بود كه ياد كرديم مانند معاويه كه ابوذر هر روز بانگ خود را بر در سراي او بلند مي كرد و اين آيهرا مي خواند: كساني كه از زر و سيم گنجينه مي سازند و آن را در راه خدا انفاق نمي كنند بشارت ده ايشان را بهكيفري دردناك. و چون مي ديد اموالي براي او گرفته و مي آورند مي گفت: قطار شتران با بارهاي آتش آمد.
و مانند مروان كه تنها يكي از ارقام بخشش عثمان به وي يك پنجم همه غنائم افريقيه بود كه پانصد هزار دينار طلامي ارزيد.
و مانند عبد الرحمن بن عوفكه چندان طلا بر جاي گذاشت كه آن را با تبرها تكه تكه مي كردند تا جائي كه دست هاي تبر داران آبله زد و نيز چهار زن از وي ماند كه سهم الارث هر يكي شان هشتاد هزار بود و تازه اين از طلاهاي تل انبار شده اش بوده نه ديگر ارقام ثروتش- برگرديد به ص
و مانند زيد بن ثابت كه گذشته از املاكآبادان وي و غير از انبوه چارپاياني كه از وي ماند، هنگام مرگ چندان زر و سيم داشت كه براي بخش كردن آن از تبرها استفاده مي شد.
و مانند طلحه كه صد پوست گاو از وي بر جاي ماند و در هر پوست سيصد پيمانه پر از طلا. و آنوقت اين همان ثروتي است كه عثماندرباره او مي گويد واي من بر پسر آن زن حضرمي (طلحه را مي گويد) من به او چنين و چنان پوست گاو پر از طلا دادم و او خون مرا مي خواهد و مردم را بر من مي شوراند يا بگو: همان طلحه- كه چنان چه از قول ابن جوزي گذشت- صد شتر زر بر جاي گذاشت.
[ صفحه 158]
و ماننده هاي اين كسان كه از انفاق اموال در ميان اجتماع اسلامخودداري مي نمودند، ابوذر خليفه روزرا مي بيند كه بو موسي پيمانه اي از زر و سيم برايش مي آورد و او آن را ميان زنان و دخترانش بخش مي كند بدونآن كه پروائي از ناسازگاري كار خود با شيوه ارجمند پيامبر داشته باشد، ابوذر مي داند چه بسيار پول ها بر روي هم انباشته شده كه در آينده در روز هجوم به خانه عثمان به يغما خواهد رفت، آرايش يافته است- براي مردم- دوست داشتن خواستني ها از زنان و فرزندان و بسته هاي فراهم شدهزر و سيم و اسبان داغ خورده و چارپايان و كشت كارهاي اين كالاي زندگي گيتي است و بازگشت گاه نيك نزدخدا است
آن گاه چه گمان مي بري درباره مرد دين دار كه از نزديك در كنار اين همه گنج ايستاده است و با توجه به دانش پهناوري كه پيشگوئي هايپيامبر به او بخشيده و نيز با توجه به روحيات آن توده كه به چشم مي بيندخود مي داند كه آن ثروت هاي تل انبار شده، در آينده بيشتر آن به هزينه كشاندن مردم به راه نادرست خواهد رسيد و به هزينه گردآوري و آماده سازيسپاهياني از كساني كه بيعت امام پاك را شكستند و بر او شوريده همسر پيامبر را از پشت پرده عصمت و از كنجخانه اش بيرون كشيدند، و نيز دستمزدكساني خواهد گرديد كه در برتري هاي امويان گزارش بيافرينند و مردان خاندان پيامبر (ص) را نكوهش نمايند و به نامه خدا دستبرد زده مفاهيم آن را از جاي خود بگردانند و نيز به كساني بخشيده خواهد شد كه سرور ما امير مومنان را نفرين فرستادهو نيكان و پاكان از دوستان خاندان پاك پيامبر را بكشند و بسياري از آن نيز به هزينه باده گساري ها و تبهكاري ها و ديگر اقسام بد كنشي ها خواهد رسيد.
آن گاه گمان مي بري آن مرد- كه اين ها را مي بيند- چه بايد بكند؟ مگر آواي آواز دهنده ي بزرگوار در گوشش نيست كه: " چون فرزندان ابو العاص به سي مرد رسند مالخدا را دست به دست گردانند و بندگان خدا را بردگان خويش و كيش خدا را انگيزه تبهكاري و نادرستي گيرند. " وآن گاه با چشم خود مي بيند كه فرزندان ابو العاص به سي مرد رسيده و آمده اند و چنان با حكومت بازي مي كنند كه كودكان
[ صفحه 159]
با گوي بازي كنند مال خدا را دست به دست مي گردانند و...
آن گاه مي گوئي چنين كسي بر همه اين رويدادها شكيبائي نمايد و چنان باشد كه گويا نه مي بيندو نه مي شنود و نه مي داند؟ يا اين كه جهان را از فرياد خود بياكند و نگاه ها را به سوي آن چه جهات حكمت ووجوه فساد كارها است متوجه سازد؟ تاشايد چيزي از بدي هاي موجود را از ميان ببرد و از سپاه تا زنده ي بزه كاري ها جلو بگيرد چرا كه بنياد اين كيش يگانه پرستي بر دعوت به حق است وبر امر بمعروف و نهي از منكر و بايد باشند كساني از شما كه به نيكوكاري دعوت كنند و فرمان به كار شايسته دهندو از كردار بد باز دارند و ايشان اند رستگاران
ابوذر نيز به همين امر خطيرديني برخاسته زيرا او همان كس است كهدر راه خدا سرزنش هيچ كس او را از كار باز نمي دارد و جز اين كلام الهيسخني بر زبان نمي راند كه: كساني كهاز زر و سيم گنجينه ها مي سازند و آنرا در راه خدا انفاق نمي كنند مژده ده ايشان را به كيفري دردناك، در تاويل آيه نيز از آن چه مقتضاي ظاهر آن است به دور نيافتاده زيرا روي سخناو با همان كساني است كه يادي از ايشان رفت و ديديم كه ايشان از راه ناروا آن همه ثروت را فراهم آورده و به ناحق آن ها را ذخيره كرده اند و حقوق واجبه اموالي را كه بر خود مباحشمرده و ازآن گنجينه درست كرده اند نداده اند و از اين روي اعتراضي به مردمان ديگر- از دوستان و هم عصران خودش- كه از توانگران بودند نداشت- همچون قيس بن سعد بن عباده انصاري كهگذشته از پرداخت حقوق واجبه اي كه برگردن وي بود هزارها هزار مي بخشيد و گزارش هائي از توانگري او در ج 2 ص گذشت.
و مانند بوسعيد خدري كه مي گفت: هيچ خانداني در ميان انصار نشناسم كه ثروتش از ما بيشتر باشد.
و مانند عبد الله بن جعفر طيار كه ذكرثروت و بخشش هاي او شهر به شهر رفته و ابن عساكر در تاريخ خود 325:5- 344 و ديگران با گستردگي از آن سخن گفته اند.
[ صفحه 160]
و مانند عبد اله بن مسعود كه به نوشته صفه الصفوه 90000 از وي برجاي ماند و مانند حكيم بن حزام كه دار الندوه در دست او بود و آن را به صد هزار درم به معاويه فروخت و عبد الله بن زبير به او گفت: وسيله سرفرازي قريش را فروختي حكيم گفت: برادرزاده من همه وسايل سرافرازي- به جز پرهيزگاري- بر باد رفته است و من با بهاي آن، خانه اي در بهشت مي خرم و تو را گواه مي گيرم كه آن را در راه خدا قرار دادم، آن گاه كه حكيم به حج رفت صد شتر و گاو فربه همراه داشتكه آن ها را براي قرباني به سوي حرم راند.
و از پارچه برد يماني بر آن ها جل نهاد و صد برده در روز عرفه وقف كرد كه در گردن ايشان گردن بندهاي نقره بود و بر سر آن اين نشاني حك شده بود- آزاد شدگان خداي گرامي و بزرگ از سوي حكيم- و سپس ايشان را آزاد كرد و هزار گوسفند قرباني به سوي حرم راند. و نيز مردمان ديگري از توانگران كه همسنگ اينان اند و آنگاه گوش جهان نشنيد كه ابوذر به هيچ يك از اين توانگران سرزنشي نمايد زيرا مي دانست كه ايشان ثروت خود را از راه مشروع اندوخته اند و آن چه برگردن شان بوده- و بلكه بيش از آن- پرداخته و به گونه اي كه بايد، حقوقمردانگي را مراعات كرده اند و او نيزجز همين اندازه از مردم نمي خواست.
چرا ابوذر كاخ سبز معاويه را كه در دمشق مي بيند مي گويد: اي معاويه!
[ صفحه 161]
اگر اين خانه را از مال خدا ساخته اي خيانت است و اگر ازمال خودت ساخته اي زياده روي است معاويه خاموش مي شود و ابوذر مي گويد: به خدا كارهائي پديد آمده كه آن را(خوب) نمي دانم و به خدا كه اين هانه در نامه خداوندي است و نه در سنت پيامبر است و به خدا من حقي را مي بينم خاموش مي شود و باطلي را كه زنده مي شود و راست گوئي را كه دروغ گو شمرده مي شود و ثروتي را كه با ناپرهيزگاري به كساني اختصاص مي يابد و نيكمردي را كه حقوق وي را ديگران ويژه خود مي گردانند.
و آن گاه همين ابوذر مقداد را مي بيند كه خانه خود را در مدينه در ناحيه جرف ساخته- و به گوه اي كه در مروج الذهب 434:1 آمده- درون و برون آن را گچكاري كرده ولي بر وي اعتراضي نمي كند و اورا از كار باز نمي دارد و كلمه اي برزبان نمي آورد و اين جز براي آن نيستكه ميان دو مال و دو بنا و مالكان آنتفاوتي آشكارا مي بيند.
اما اين كه گزارش سازها به سرور ما ابوذر بسته اند كه مي گفته بايد هر چه را بيشتر از قوت ضروري است يكسره انفاق كرد اين از بافته ها و تهمت هاي ايشان است كه نه ابوذر چنان ادعائي داشته ونه مردم را به اين كار خوانده و چگونه چنان نسبتي به وي ممكن است با آن كه ابوذر از قانون حق، ضرورت زكات را گرفته و پذيرفته بود و آن گاه مگر پرداخت زكات جز با توانگري وداشتن مال زائد بر خرج امكان دارد؟ خداوند پاك مي گويد: " از اموال ايشان صدقه اي بگير تا ايشان را پاك و پاكيزه گرداني " كه نكره بودن صدقهو نيز كلمه " از " كه پيش از اموال آمده نشانه آن است كه بايستي مقداري از اموال براي صدقه گرفته شود نه همهآن.
و تازه نصاب هائي كه براي تعلق زكات به طلا و نقره و گاو و گوسفند وشتر و گندم و جو و كشمش و خرما معين شده همه دليل است بر اين كه بقيه مالبر صاحبش حلال است و خود بوذر هم درباره احكام زكات احاديثي دارد كه بخاري و مسلم و ديگر نگارندگان كتاب هاي صحيح و نيز احمد و بيهقي و جز ايشان آن ها را آورده اند.
پس اگر بعد از دادن زكات واجب هنوز هم انفاقو بخششي واجب باشد
[ صفحه 162]
پس تعيين كردن آن نصاب ها و كنار گذاشتنآن كميت ها از اصل مال چه معني دارد؟ و اين موضوع روشني است كه بر هيچ مسلماني پوشيده نمي ماند تا چه رسد به ابوذر كه پيمانه دانش بوده است و با آن احاطه اش به آئين نامه هاي ارجمند پيامبر.
و اگر فرد مكلف، پساز دادن زكات هنوز هم چيزي بر گردن وي واجب باشد كه آن را نپرداخته است پس چه معني دارد آن رستگاري اي كه خداي برتر، مومنان را- در صورت پرداخت زكات- به يافتن آن شناسانده و گفته است: راستي كه رستگار شدند مسلمانان، همانان كه در نمازشان فروتني مي نمايند و همانان كه از كارهاي بيهوده روي گردانند و همانان كه (دستور) زكات را به كار مي بندند سوره مومنون آيه 1 تا 4
و اي كاش مي دانستم اگر بر انسان واجب باشد كه جز هزينه زندگي خود هر چه ثروت دارد بدهد پس با چه سرمايه اي كار و پيشه خود را ادامه دهد آخر او كه ببجز همان چه بايد خرج كند چيزي ندارد. آيا با همان چه براي هزينه خود اندوخته كار كند؟ يا با آن چه دريافتن آن دست از پا درازتر بازگشته؟ و از كجا بياورد كه زكات بدهد و به وسيله آن، هم رخنه زندگي ناتوانان را پر كند و هم خودش در آينده كه آغاز تهيدستي اش است قوت خود گرداند؟ آيا مي شود گمان برد كهابوذر چشم پوشي از همه اين امور را ضروري مي شمرده و مي خواسته است كه جهان پر باشد از دهان هاي بازمانده وخواهندگاني كه دستشان براي گدائي دراز است؟ تا ديگر، گدا، كسي بجز گدائي ديگر مانند خود را نبيند و روزي خواهنده هيچ كس را نيابد كه براي رفع پريشاني و درمان تهيدستي اشروي به او آرد به نيكوكاري او اميد بندد. زيرا اگر نظريه اي را كه به ابوذر بسته اند يكسال و بلكه كمتر، عملي شود نتيجه اي جز اين به بار نخواهد آورد.
نه به خدا، ابوذر براي اجتماع مسلمانان اين گونه پستي را نمي خواست زيرا او براي ايشان جز همه نيكوئي ها را دوست نمي داشت و آنگاه اين گونه حال و روز را هيچ انسانمصلح و مصالحي طالب نيست چه رسد به ابوذر كه از دانايان ياران پيامبر و از مصلحان و صالحان ايشان به شمار آمده است.
[ صفحه 163]
آري چنان كه امير مومنان گفت: ابوذر براي خدابه خشم آمد و نيز براي مسلمانان به خشم آمد كه مي ديد ماليات ها و غنائمايشان را به جاي رساندن به مصرف خودشان تل انبار كرده و دلالان سيري ناپذيري و آزمندي از آن بهره مند مي گردند: مي ديد كه غنائم و ماليات هاي ايشان در ميان ديگران بخش مي شودو دست خود ايشان از آن غنائم تهي است.
پس همه آن چه براي آن اعتراض ها و درگيري ها بر سر وي آمد در برابر خداوند و در راه او بود چنان كه پيامبر (ص) نيز در سفارش هايش به او گفت: تو مردي شايسته هستي و پس از من دچار گرفتاري و آزمايشي مي شويپرسيد در راه خداست؟ گفت در راه خداست گفت پس خوشا به فرمان خدا برگرديد به ص از همين جلد
و تازه كشمكشي كه ميان ابوذر و معاويه درباره اين آيه: " كساني كه از زر وسيم گنجينه مي سازند و آن را در راه خدا انفاق نمي كنند پس مژده ده ايشانرا به كيفري دردناك " درگرفت بر سر اين بود كه معاويه مي گفت: اين آيه فقط درباره اهل كتاب است ولي ابوذر- به گونه اي كه بخاري گزارش كرده و عين گزارش او در ص گذشت- معتقد بود كه هم درباره ايشان است و هم درباره مسلمانان. و همين روايت كه براي تهمت زنندگان به ابوذر يگانه مدرك است آشكارامي رساند كه ميان ابوذر و معاويه در مورد مقداري كه انفاق آن واجب است اختلافي نبوده و اختلاف بر سر آن بوده كه آيه درباره چه كساني است پس معاويه بر آن رفته كه درباره اهل كتاب است و ابوذر با تعليم از آبشخوروحي و از لحن آيه چنان دانسته كه آيهدرباره كليه مكلفان است بنابراين يا بايستي هر دو را معتقد به لزوم انفاقهر چه زائد بر قوت است دانست يا هر دو را از اين عقيده تبرئه كرد و اين كه فقط ابوذر را متهم مي دارند زائيده كين توزي ها و دشمني ها است.
و به هر حال كه مقصود آيه انفاق بخشياز مال است نه همه آن و هر چند كه ديده كوته بينان در آغاز كار، شق دوم را مي فهمد و اين آيه به نسبت ديگر آياتي كه در مايه هاي همانند آن رسيده چيز تازه و شگفت آوري ندارد چنان كه در يك جا
[ صفحه 164]
مي خوانيم: نمونه كساني كه دارائي هاشان را در راه خدا انفاق مي كنند مانند دانه اي است كه هفت خوشه بروياند تا پايان آيه 261 از سوره بقره
و در جاي ديگر: كساني كه دارائي هاشان را در روز و شب و پنهانو آشكار انفاق مي كنند پاداش ايشان نزد پروردگارشان است بقره 274
و در جاي ديگر: كساني كه دارائي هاشان رادر راه خدا انفاق مي كنند و در دنباله انفاق خود منت و آزاري روا نميدارند مزد ايشان نزد پروردگارشان استبقره 262
و در جاي ديگر: و نمونه كساني كه دارائي هاشان را در طلب خشنودي خدا انفاق مي كنند... تا پايان آيه 265 از سوره بقره
و تازه اين آيات از آن آيه كه ابوذر مي خوانده با صراحت بيشتري آن عقيده را كه بوي نسبت داده اند تاييد مي كند چرا كه كلمه دارائي ها، هم به صيغه جمع آمده و هم مضاف قرار گرفته، وليبا توجه به ضروريات كيش اسلام دانستهمي شود كه مقصود مقداري از دارائي هااست نه همه آن و شايد اين كه صيغه آنبه صورت جمع و مضاف آمده مي خواهد اين نكته را برساند كه كساني كه وصفشان در اين آيات هست به مرحله اي از پاكي روان و بزرگواري سرشت و بلندي همت رسيده اند كه با داشتن آن اگر دستور داده شود همه دارائي هاشانرا نيز انفاق كنند باكي ندارند يا شايد غرض آيه آن بوده كه ايشان با بخشيدن بخشي از اموال خود در راه خداجوانمردي مي نمايند ولي خداوند به لطف خود كار ايشان را به حساب بخشش همه اموال مي گذارد و ثواب آن كار نكرده را به ايشان مي دهد و از همين جاست كه راز نهفته در آيه اي روشن ميشود كه مي گويد: كساني كه كافر شدنددارائي هاشان را انفاق مي كنند تا مردم را از راه خدا باز دارند و نيز راز اين آيه: و كساني كه دارائي هاشان را براي نمايش به مردم انفاق مي كنند تا پايان آيه 38 از سوره نساء.
مفهوم آيات فوق الذكر از مضمون اين آيه ديگر دور نيست كه به موجب آن: به نيكوئي نمي رسيد تا از همان چه خود دوست داريد انفاق كنيد آل عمران آيه 92
و نيز اين آيه: بگوبه بندگان من كه گرويدند نماز را بر پاي دارند و آشكارا و پنهاني از آنچه روزي شان كرده ايم انفاق كنند سوره ابراهيم آيه 31
[ صفحه 165]
نيز اين آيه: كساني كه به غيب مي گروند و نماز را بر پاي مي دارند و ازآن چه روزي شان كرديم انفاق مي كنند بقره 3
نيز اين آيه: كساني كه نماز را بر پا مي دارند و از آن چه روزي شان كرديم انفاق مي كنند انفال 3
نيزاين آيه: و بر پا دارندگان نماز و ازآن چه روزي شان كرديم انفاق مي كنند حج 35
نيز اين آيه: و بدي را به نيكيدفع مي كنند و از آن چه روزي شان كرديم انفاق مي كنند قصص 54
نيز اين آيه: اي كساني كه ايمان آورده ايد از چيزهاي نيكو و پاكيزه اي كه به دست آورده ايد انفاق كنيد بقره 267
نيز اين آيه: پيش از آن كه كسي از شما را مرگ دريابد از آن چه شما را روزي كرديم انفاق كنيد منافقون 10
و تازه به طوري كه دانشمندان تفسير و حافظان حديث، آشكارا گفته اند، پاره اي از اين آيات دستور به انفاق مستحب مي دهد و معذلك باز هم خداي پاك، آن ها را به گونه اي رها نكردهاست كه از تركيب آن- كه به صورت جمعمضاف آمده- چنان توهمي پيش آيد زيرا خداوند با فرازهائي چند روشن ساخته است كه وجوب انفاق به صورت نامحدود نيست چنانكه يك جا مي گويد: دست خودرا (با خودداري از بخشش) به گردنت بسته مدار و يك باره (با زياده روي در بخشش) آن را مگشاي تا سرزنش شده و حسرت زده بنشيني (اسراء 29) و جايديگر گويد: (و بندگان پروردگار آنان اند كه) چون انفاق كنند زياده روي ننمايند و بخل نورزند كه اعتدال در ميان اين دو است (فرقان 67)
آياگمان مي كني همه اين آيات شريفه و مباني چون و چرا ناپذير از چشم ابوذرپنهان مانده يا در برابر حقايق ثابت، برداشتي ويژه در تاويل آن ها داشتهتا پس از گذشت چندي از زندگي جهان، روزگار آروغي زد و جوجه هائي را قي كرد كه از آن گنجينه هاي پنهاني آگاهي يافتند؟
اگر ابوذر در مورد يكدستور خداوند، كمترين انحرافي از شيوه برتر
[ صفحه 166]
داشت كه آن انحراف موجب اخلال در تشكيلات جامعه، بر هم زدن صلح و سازش، به راه انداختن آشوب ها، شوراندن احساسات، لطمه به آسايش يا دور كردنمردم از بنيادهاي اسلام مي شد البته سرور ما امير مومنان نخستين كسي بود كه جلوي او را مي گرفت و او را از انجام نيت بدش باز مي داشت و ابوذر نيز در برابر وي بيش از اندازه اي تابع بود كه يك سايه تابع صاحبش باشد. ولي حضرت به جاي اين كار به او مي گفت: تو در راه خدا خشم گرفتي و اكنون اميد به كسي دار كه برايش خشم گرفتي و مي گفت: به خدا كه از بدرقه كردن ابوذر هيچ قصدي نداشتم مگر خشنودي خدا و به عثمان مي گفت: از كيفر خدا بپرهيز كه تو به راستي نيكمردي از مسلمانان را تبعيد كردي تادر تبعيدگاه نابود شد و امير مومنان نيز همان كسي است كه او را به سر سختي و دليري در راه خدا مي شناسي و مي داني كه او در راه خدا از سرزنش هيچ كس پروا ندارد و در هر چه بگويد و بكند او با حق است و حق با او.
و نيز آيا چنان مي بيني كه پيامبر خدا (ص) با آن كه مي داند ابوذر در پايان كارش در ترويج مسلكي چنين نادرست جد و جهد مي كند باز هم مي پردازد به ستايش و بزرگداشت او و او را ميان جامعه به منش هائي برتر مي شناساند تا پايگاهش والا گردد و جايگاهش در اجتماع بزرگ شود و در دل هاي نيكان جاي بگيرد و عمر نيز به حضرت (ص) بگويد: اي پيامبر خدا آيا اين مقامات عاليه را براي او بشناسيم؟ و پاسخ مي شنود: آري آن را براي او را بشناسيد. و بر اين بنياد، رسول هم مي شود تاييد كننده تبهكاري هاي وي و بنياد نهنده نادرستي هايش و نيك شمارنده گمراهي هايش كه چنين امري هم از پيامبر بزرگوار بسي دور است
و كيست ستمگرتر از آن كه دروغي بر خدا ببندد كه از بي دانشي، مردم را گمراه كند. بگو آيا نزد شما دانشي هست تا براي ما بهدر آريد. وقتي آن را دهان به دهان نقل مي كرديد به زبان هاي خويش چيزهامي گفتيد كه درباره آن، چيزي نمي دانستيد، نه ايشان و نه پدرانشان رادانشي درباره آن نيست ايشان جز از گمان پيروي نمي كنند و جز دروغ نمي گويند.
[ صفحه 167]
ابوذر و مسلك اشتراكي
تيرهائي كه در تيردان پيشينيان بوده و آن را به سوي بنده شايسته و همانند عيسي در ميان امت محمد (ص) رها كرده اند شناختي و اينك به سراغ لجن كارهاي ديگران از مقلدان روزگار اخير برويم كه بي هيچ بصيرتي به گفتگو بر مي خيزند و ابوذر را كه بسي پاك تر از اين ها مي شماريم گاهي به مسلك اشتراكي و گاهي ديگر به كمونيست ها مي بندند.
آيا اين نو خاستگان ناآگاه، اصول كمونيسمو مواد مسلك اشتراكي را كه در رديف آن اولي و نزديك به آن است به خوبي شناخته اند؟
و آيا از لا به لاي سخنان و دعوت هاي مصلح بزرگ- ابوذر- هيچگونه آشنائي اي با خواسته ها و مقاصد او پيدا كرده اند تا بتوانند سازشي ميان اين دو مكتب پديد آرند؟
گمان نمي كنم كه ايشان چيزي از آن مقاصد دريافته باشند و من دور نمي دانم ايشان خود كمونيست هائي باشند كه نيش را در ميان نوش نهفته و زير نيم كاسه شان كاسه اي ديگر دارند و آنچه را گفته و بلكه درهم بافته اند بهترين افزار گردانيده اند براي ترويج بنيادهاي آن مكتب كه هم با مرزهاي اسلام و بنيادهاي تمدن كنوني و هم با پاره اي از قوانين طبيعت ناسازگار است. چرا كه آمده اند كسي همچون ابوذر بزرگ را كمونيست و پيرو مسلك اشتراكي شمرده اند و آن گاه ما مي دانيم كه بيشتر صحابه- اگر نگوئيم همه ايشان- كه خود و برداشتشان اهميتي داشت، در مورد مرام وي با او همدست بودند و كساني را كه با او كينه ورزيده و به وي آسيب رساندند نكوهيدند و از گرفتاري هائي كه به خاطر آن مرام به وي رسيد دل آزرده شدند و پيشاپيش آنان نيز سرور ما امير مومنان علي (ع) بود و دو فرزندش
[ صفحه 168]
كه چه بنشينند و چه برخيزند امام اند و نيزعمار كه پيامبر خدا (ص) درباره او گفت: عمار با حق است و حق با عمار هر كجا حق بگردد عمار نيز با او خواهد گرديد و نيز بسياري ديگر كه بااينان- در نكوهش و بد شمردن رفتار خليفه- همداستان شدند پس ابوذر در انديشه خود تنها و تك رو نبود و هيچ گزارشي نيافته ايم كه برساند هيچ كس از ياران پيامبر با او ناسازگاري نموده باشد و اينك تو و برگ هاي تاريخ و نامه هاي حديث.
آري كساني با او ناسازگاري نمودند كه مي خواستند مال خدا را چنان بخورند كه شتران گياه بهاري را از ريشه بر مي كنند، همانان كه از زر و سيم، گنج ها مي ساختند و آن چه را بر ايشان واجب بود انفاق كنند انفاق ننموده و توده را از آن چه بايد به ايشان داد- و از منافع آن- بي بهره گردانيده و مي خواستند ناتوانان مانند گاو شخمزن باشند كه بيدادگرانه چوب بر گردنشان نهند و ايشان را با نيزه برانند و در زنجيرهاي تهيدستي و بيچارگي همچون جانوراني به بند كشند تا در برابرشان سر فرود آورده تن به بردگي ايشان دهند و آن گاه آنان از دارائي ايشان كاخ هائي سر به آسمان كشيده بسازند- و پشتي هائي رديف و فرش هاي گسترده- تا دارائي خدا را يكجا بخورند و سخت بخواهند كه آن را احتكار كنند.
آري همان كساني با او ناسازگاري نمودند كه يزيد بن قيس ارحبي در روز صفين با اين چند فراز از سخنراني اش ايشان را شناساند: كسي از ايشان در انجمن خويش چنين و چنان مي گويد و دارائي خدا را ستاندهمي گويد: در اين كار گناهي بر من نيست- كه گوئي ارث پدرش را به او داده اند و چگونه اين شدني است با آنكه اين دارايي خدا است كه پس از به كار افتادن شمشيرها و نيزه هاي ما آنرا به ما غنيمت داده است. بندگان خدا پيكار كنيد با گروه ستمگراني كه بر مبنائي جز آنچه خدا فرو فرستاده است داوري و فرمانروائي مي كنند و در رفتار با ايشان از سرزنش هيچ كس باك مداريد كه ايشان اگر بر شما چيره شوند كيش و دنياي شما را بهتباهي خواهند كشاند و ايشان همانانند كه شناخته و آزموده ايد
[ صفحه 169]
آن گاه كدام انسان است كه بشنود آن همه بزرگان كه نامشان را برديم- كه دارندگان آن همه برتري ها و دانش هايند- به پيروي از مبنائي تن در دهند كه او دنباله روي ايشان راخوش ندارد؟ بي آن كه بداند چنين نسبت ساختگي را در هم بافته اند تا راه پرت خود را تبليغ نموده و سخن نادرستشان را ترويج كنند و پرده بر كژي هاشان بكشند.
اين ها همه را رها كن و با من بيا تا در اصول كمونيسم وگروه هاي اشتراكي نگاهي بيفكنيم تا بدانيم كه ايشان با همه گروه هاي متعددي كه دارند، (اشتراكي هاي دموكرات، اشتراكي هاي ميهن پرست و نازي، كمونيست ها و ماركسيست ها و كساني كه اشتراك در سرمايه را پذيرفته اند) و با اختلافات فراوانيكه از ديدگاه هاي گوناگون با يكديگر دارند باز هم در سه مورد با يكديگر هيچ اختلافي ندارند و ما به الاتفاق آن ها- در ميان آن همه اختلافات- همان هاست:
1- ويران كردن نظام كنوني و برپا كردن نظامي تازه بر رويويرانه هاي آن، كه تقسيم دارائي ها را- بصورتي دادگرانه ميان افراد تضمين كند
2- الغاء مالكيت خصوصي نسبت به ثروتهايي كه زاينده ثروت استمثل: سرمايه و زمين و كارخانه ها. به اينصورت كه همه آن ها به مالكيت دولت درآيد تا آن را ملك توده قرار داده و براي مصالح توده بكار اندازد.
3- همه اشخاص به حساب دولت بكار بپردازند و در برابر آن دستمزدهايي برابر به ايشان داده شود و بنياد تعيين دستمزد نيز ارزش كاري باشد كه هر يك از ايشان به انجام ميرسانند و در نتيجه، افراد هيچگونه درآمدي بجزدستمزدها نداشته باشند.
كمونيست ها در برابر ديگر افراديكه مسلك اشتراكيدارند در دو مورد برنامه اي خاص خود دارند:
1- الغاء همه مالكيت هاي خصوصي بدون اينكه هيچ تفاوتي ما بين ثروتهاي زاينده ثروت و ثروتهائيكه بكمك نيروي فكر يا بازو بدست ميايد، گذاشته شود.
2- تقسيم ثروت در مياناشخاص بصورتيكه به هر كس به اندازه نيازهايش داده شود و از هر كس به اندازه توانائيش كار كشيده شود و از كارگر به اندازه اي
[ صفحه 170]
كه نيرو دارد كار بخواهند و به اندازه اي كه نيازمند است براي او هزينه زندگي معين كنند.
اينك بر ماست كه برگرديم به يادآوري آنچه ابوذر در موارد مختلف، آواي خود را بدان برداشته بود و آنچه درباره دارائيها از پيامبر خدا (ص) گزارش كرده و آنچه بزرگان ياران پيامبر، چه در ستايش از او گفته اند و چه در دفاع از او پس از آنكه آواي خود را بدان سخنان برداشت و نيز آنچه دربارهاو از برانگيخته خدا (ص) رسيده استاز ستايشهاي نيكو و پيش بيني گرفتاريهائيكه به او خواهد رسيد و مابا ديده اي كه حقيقت را به روشني بنگرد در اين زمينه ها چشم ميدوزيم تا ببينيم آيا هيچيك از آنها با زمينه هاي مسلك اشتراكي و كمونيسم سازگار هست يا با اين بررسي، دروغ هائي آشكار مي شود كه به ناروا بر اوبسته و به پرتگاه بهتان و افترا افتاده اند.
آنجا كه ابوذر به عثمانميگويد: افسوس بر تو اي عثمان آيابرانگيخته خدا (ص) را نديدي و آيا ابوبكر و عمر را نديدي آيا شيوه و روش آنان را بدينگونه ديدي؟ راستي كهتو با من به گونه خونخواران و سركشان، رفتاري سخت و زورگويانه داري.
و نيز آنجا كه به او ميگويد: از شيوه دو دوست گذشته ات پيروي كن تا هيچكس را بر تو سخني نباشد. و عثمان گفت: ترا چه به اينها مادر مباد تو را. ابوذر گفت: به خدا كه براي من هيچ عذري بجز فرمان دادن به كار نيك و بازداشتن از كار بد نمي بيني.
در اين هر دو مورد مي بينيم ابوذر نظر عثمان را بر ميگرداند به روزگار پيامبر و سپس به روزگار دو خليفه قبلي و از او دعوت مي كند به پيروي از آن شيوه ها و بسيار روشن است كه در آن هر سه دوره، هم مالكيت خصوصي در كار بوده است و هم توانگران اعم از مالكان و بازرگانان وجود داشته اند و در تملك ثروت ها آزاد بوده اند- چه ثروتهائيكه زاينده ثروت است و چه ثروتهائيكه با بكار انداختن مغز وبازو بدست ميايد- و نيز هر مالي از زر و سيم يا كشتزار و زمين يا كارگاهها يا خوراكيها ويژه صاحبانش بوده و از قوانين بي چون و چرا در نزد پيامبر اسلام (ص) يكي اين
[ صفحه 171]
است كه بهره برداري از دارائي هيچكس (بر ديگران) روا نيستمگر با رضايت قلبي خودش و در نامه فرزانه خداوندي ميخوانيم: " دارائيهاي يكديگر را به ناحق مخوريد مگر بازرگاني و داد و ستدي از روي رضا و رغبت كرده باشيد " كه مي بينيم دارائيها را به صاحبانش نسبت داده و آنان را مضاف اليه اين گردانيده. و خوردن آنرا به ناحق، ناروا شناخته است، مگر با داد و ستدمشروع و در پي خوشنودي مالك ويژه، بهره برداري از مالي روا گردد. و درآيات ارجمند بسياري هم كه نزديك به پنجاه آيه ميشود از انتساب دارايي هابه صاحبان آن چشم پوشي نشده و بخشي از آنها در صفحه گذشت.
پس در اين جاابوذر دعوت به برنامه اي ناساز با شيوه معتقدان به مسلك اشتراكي دارد كه ايشان مالكيت خصوصي را برانداخته اند. و ناسازگاري با برنامه خود را از كارهاي ناشايستي ميداند كه بايستي ديگران را از آن بازداشت و در اينراهحتي سخن عثمان هم كه به او مي گويد: ترا چه به اينها مادر مباد ترا. او را از كاري كه به آن برخاسته باز نمي دارد و اينكه وقتي معاويه كاخ سبزش را مي ساخت به او گفت: اگر اينسراي را از دارايي خدا ساخته اي نادرستي نموده اي و اگر از دارايي خودت است ريخت و پاش ناروا كرده اي.
در اينجا هم مي بينيم ابوذر روا ميشمارد كه مال را تقسيم كنند به دارايي خدا و به آنچه ويژه خود آدمي است. كه حكم مربوط به بخش اول، نادرستكاري است و حكم مربوط بهبخش دوم نيز ريخت و پاش بيهوده و ناروا. ولي او نفس تصرف در مال را بر معاويه ايراد نگرفته و تنها چيزي را كه بر او ايراد گرفته دچار بودن او به يكي از اين دو كار زشت است: نادرستكاري و ريخت و پاش بيهوده و ناروا. در حاليكه اگر ابوذر معتقد به الغاء مالكيت بود ميبايستي اصل تصرف او در آن اموال را نكوهش كند. ومي بينيم كه دارايي مسلمانان اعم از مالياتها و صدقات و غنيمتهاي جنگي رادارايي خدا مي نامد و اين نامگذاري را به پيامبر خدا (ص) نسبت داده بهعثمان مي گويد: گواهي مي دهم كه شنيدم پيامبر خدا (ص) مي گفت هنگامي كه فرزندان ابو العاص به سي مرد برسند مال خدا را مانند گوي دست بدست
[ صفحه 172]
مي گردانند و بندگان او را بردگان خويش مي گيرند ودين او را دست آويز نيرنگ و فريب. كه سرور ما امير مومنان (ع) نيز او را در اين گزارشي كه داد راستگو شمرد. اينگونه نامگذاري تنها در روزگار ابوذر و معاويه نبود بلكه پيشاز آن و پس از آن نيز رواج داشت. اين عمر بن خطاب است كه چون ابو هريره از بحرين آمد به او گفت اي دشمن خدا و دشمن نامه او آيا دارايي خدا را دزديدي او گفت من نه دشمن خدا هستم و نه دشمن نامه او بلكه دشمنكسي هستم كه با آندو دشمني دارد و دارايي خدا را هم ندزديده ام.
احنف بن قيس گفت: ما در آستان خانه عمر نشسته بوديم كه كنيزكي بيرون شد ما گفتيم: اين كنيز فراشي عمر است. اوگفت كه كنيزك عمر نيست و براي عمر همروا نيست بلكه خود از دارايي هاي خداست. احنف گويد: ما سرگرم شديم به گفتگو درباره اينكه چه مقدار از دارايي خدا براي عمر حلال است. و اين سخنان را به عمر رساندند. در پيما فرستاد و گفت در چه باره سخن مي گفتيد. ما گفتيم: كنيزكي بيرون شد و ما گفتيم اين كنيزك فراشي عمر است و او گفت كه كنيزك فراشي عمر نيست و براي عمر روا نيست بلكه از دارائيهايخداوند است و ما پرداختيم به گفتگو درباره اينكه از دارائيهاي خدا چه چيزي بر تو رواست عمر گفت: آيا گزارش ندهم شما را كه چه چيز از دارايي خدا (بر من) سزاوارست. دو دست پوشاك يكي براي زمستان يكي هم براي تابستان.
و نيز عمر گفت هيچيك از شما مجاز نيست كه از مال مسلمانانبراي مركب خود ريسمان يا پلاس و گليمي كه زير پالان بر پشت چارپا نهند يا عرقگير شتر كه زير پالان گذارند فراهم كند زيرا دارايي ها از آن مسلمانان است و هيچيك از ايشان نيست مگر اينكه او را بهره اي در آن هست. و اگر همه آنها متعلق بيك نفر باشد آنرا بزرگ مي بيند و اگر متعلق به توده مسلمانان باشد آنرا اندك و ارزان مي شمارد
[ صفحه 173]
و مي گويد دارايي خداست.
و نيز از سخنان عمر است كه گفته: شهرها شهرهاي خداست. و تنها براي شتراني كه از دارائيهاي خدا باشند بايد چراگاه ها را قرق كرد و تنها در راه خدا بايستيبر آنها بار نهاد.
و اين هم از سخنان اوست كه گفته: دارايي، دارايي خداست. و بندگان، بندگان خدايند و به خدا سوگند اگر نبود چارپايانيكه در راه خدا از آنها استفاده ميشود يك زمين يك وجب در يك وجب را هم بصورت چراگاه خصوصي در نمياوردم.
و عمر هر گاه كه به خالد مي گذشت مي گفت: خالد دارايي خدا را از زير نشيمنگاهت بيرون كن.
و اينهم سرور ما امير مومنان است كه در خطبه شقشقيه مي گويد: تا هنگامي كه سومين كس از آن گروه برخاست و مانند شتري كه هر دو پهلويش از پرخوري و بسيار نوشي باد كرده، ميان جاي خوردن و بيرون دادنش خودپسندانه به خراميدن پرداخت و فرزندان نياكانش نيز با او برخاسته و دارايي خدا را چنان مي خوردند كه شتر گياه بهاري راريشه كن مي كند.
و در يكي از سخنرانيهاي او (ع) مي خوانيم: اگردارايي از آن خودم نيز بود آن را به تساوي بخش مي كردم چه رسد كه دارايي، دارائي خداست. هان دادن دارايي جز در جائي كه شايستگي باشد ريخت و پاش ناروا و نابجاست.
و در نامه او به كار گزارش در آذربايجان مي خوانيم: ترا نمي رسد كه با زيردستان، خودسرانه رفتار كني و جز با دادن وثيقه، دارايي ايشان را در معرض نابودي در آري. در دست هاي تو دارائياي از دارائيهاي خداوند گرامي و بزرگاست و
[ صفحه 174]
تو از گنجوران اويي.
و در يكي از نامه هايش كه به مردم مصر نوشته ميخوانيم: و لكن من دريغم آيد كه بيخردان و تبهكاران اين توده به سرپرستي كار آن رسند و سپس دارايي خدا را مانند گوي در ميانخود بگردانند و بندگان او را بردگان خويش بگيرند با نيكان بجنگند و بزهكاران را دار و دسته خود گردانند.
و در نامه اي از او كه به عبد الله پسر عباس نوشته ميخوانيم: در آنچه از دارايي خدا نزد تو گرد آمده بنگر و آنرا به هزينه كساني از گرسنگان و نانخور داران برسان
و گزارش كرده اند كه دو مرد را به نزد او (ع) آوردندكه هر دو از دارائي خدا ربوده بودند يكيشان بنده اي بود متعلق به بيت المال خداوندي و ديگري از توده مردم. او (ع) گفت: اين يكي كيفري ندارد چون خودش از دارائيهاي خداست ودر اينجا بخشي از دارايي خدا بخش ديگر را خورده.... تا آخر گزارش (نهج البلاغه ج 2 ص 202).
همانطور كه ناميدن آن به دارايي مسلمانان نيزپيش از اين روزگار و پس از آن، امريرايج بوده. عمر بن خطاب به عبد الله بن ارقم گفت: ماهي يكبار بيت المال مسلمانان را بخش كن، هر جمعه يكبار دارايي مسلمانان را بخش كن سپس گفت: هر روز يكبار بيت المال را بخش كن. گزارشگر گفت: مردي از ميان گروه گفتاي فرمانرواي مومنان اگر در گنجينه دارايي مسلمانان چيزي را بگذاري بماند و آنرا براي روزگار سختي رها كن بد نيست. سنن بيهقي ج 6 ص 357
و هنگاميكه خالد ده هزار سكه با اشعث پسر قيس داد عمر درباره او گفت: اگراينرا از دارايي خودش به او داده ريختو پاش نابجا كرده و اگر از دارايي مسلمانان داده نادرستكاري نموده. الغدير ج 6 ص 274 ط 2
و سرور ما اميرمومنان (ع) در يكي از سخنرانيهايش كه مسولان رويداد جمل را ياد مي كند گويد: ايشان بر كارگزار من در آنجا (بصره) و بر گنجوران بيت المال
[ صفحه 175]
مسلمانان و بر ديگر مردم آنجا در آمدند. نهج البلاغه ج 1 ص 320
و به عبد الله بن زمعه گفت: اين دارايي نه از آن من است نه از آن تو بلكه تنها غنائم مسلمانان است. نهج البلاغه ج 1 ص 461
و در نامه اي از او كه به زياد بن ابيه نوشته ميخوانيم: و من سوگندي راست به خداوند ياد مي كنم كه اگر به من گزارش رسد تو اندك يا بسيار در غنيمتهاي مسلمانان خيانت روا داشته اي بر تو خيلي سخت خواهم گرفت. نهج البلاغه ج 2 ص 19.
و در نامه اي كه عبد الحميد بن عبد الرحمان به عمر بن عبدالعزيز نوشته ميخوانيم كه: براستيمن جيره هاي مردم را به ايشان پرداخته ام و در بيت المال هنوز هم دارايي اي مانده است او در پاسخ نوشتنگاه كن هر كس وام دار است و آنچه راگرفته بي خردانه به مصرف نرسانده و ريخت و پاش بيهوده ننموده وام او را بده. بار دوم نوشت. وامهاي ايشان را هم دادم و هنوز در بيت المال دارايي اي هست.
اينبار در پاسخ او نوشت نگاه كن هر كس همسر ندارد و دارائي ندارد، اگر ميخواهد او را همسر بده و كابين زنش را بپرداز. بار سوم به او نوشت من هر كس را يافتم همسر دادم و هنوز در بيت المالمسلمانان دارايي اي هست (الاموال ازابو عبيد ص 251).
و هر يك از اين دو نامگذاري، انگيزه اي خردمندانه دارد. ناميدن آن به دارايي خداوند از اين روي است كه خداوند پاك دستور به بيرون كردن آن از ميان دارائيهاي مردم داده و نصاب هاي آنرا مشخص كردهو مقداري را كه بايد از مردم گرفت روشن ساخته و هزينه ها و نيز كساني را كه شايسته بهره برداري از اين دارائيها هستند شناسانده و نامگذاري آن به دارايي مسلمانان نيز از اين روي است كه بايد به هزينه ايشان برسد و براي مستمري ايشان تعيين شده است پس ايرادي بر ابوذر نيست كه هر كدام از اين دو نام را بر آن بنهد و هيچيكاز آن دو، نماينده اعتقادي ناروا نيست.
و آنچه را طبري در ج 5 ص 665 از تاريخ خود از راهي كه ميانجيان زنجيره گزارشي آنرا در ص شناسانديم ونادرستي و ناشايستگي آنرا براي پشتوانه گرفتن
[ صفحه 176]
آشكار كرديم- آورده و بر بنياد آن: چون ابن سوداء به شام درآمد ابوذر را ديدار كرد و به او گفت: ابوذر آيا به شگفت نميايي از معاويه كه ميگويد: " دارايي، دارايي خداست، هان راستي كه همه چيز از آن خداست "؟ كهگويي او به اين بهانه ميخواهد همه دارائيها را براي خود- و نه مسلمانان- فراهم آرد و نام مسلمانانرا قلم بگيرد. پس ابوذر به نزد معاويه شد و گفت: چه انگيزه اي ترا بر آن داشته كه مال مسلمانان را دارايي خدا بنامي گفت: ابوذر خدا ترا بيامرزد مگر ما بندگان خدا نيستيم و دارايي، دارايي خدا و آفريدگان، آفريدگان خدا و فرمان، فرمان او نيست گفت: اينرا نگو، سپسگفت البته من نمي گويم كه اين دارايياز آن خدا نيست ولي مي گويم دارايي مسلمانان است.
كه اين گزارش پس از چشم پوشي از زنجيره نادرست و زمينه بي خردانه آن و پس از چشم پوشي از اينكه كسي همچون ابوذر كه از پيمانه هاي برتري ها و سرچشمه هاي دانش و دارندگان برداشت استوار است، كسي نيست كه ابن سوداء يهودي او را به تكان آرد تا گوشي سخن پذير به او عاريه دهد و سپس بپردازد به پياده كردن برنامه اي كه نيرنگ بازانه به او تلقين كرده و بدين سان محيط را آشفته گرداند و سرچشمه زلال جامعه راتيره سازد پس از همه اين ها نهايت آنچه از گزارش بالا برميايد آنستكه ابوذر ديد معاويه اينگونه نامگذاري را سرپوشي گردانيده است براي حيف و ميل كردن در دارائيهاي مسلمانان و زير و رو كردن آنها مطابق خواسته ها و دلبخواه خويش به دستاويز اين سخن دو پهلو كه دارايي، دارايي خداست پسروا خواهد بود كه هر يك از بندگان او به هر گونه كه خواهد در آن دست ببرد وهر چه را از آن بخواهد به ملكيت خود درآرد و با آن همانگونه رفتار كند كهبا چيزهايي كه تملك آن از بنياد جايزاست. و ابوذر خواست پنبه دليل نادرست و برداشت ناچيز او را با اين پاسخ بزند كه دارايي دارايي همه مسلمانان است آن هم به دستور مالك اصلي آن- كه بزرگ است بخششهاي او- پس هيچكس را نميرسد كه چيزي از آن
[ صفحه 177]
را خودسرانه و بي در نظرگرفتن منافع ديگران مورد استفاده قرار دهد و با بي بهره كردن ايشان از آن بهره مند گرديده و در حالي گنجينههاي سيم و زر فراهم آرد كه در ميان ايشان كساني هستند كه نيازمنديشان بهحقوقي كه براي ايشان تعيين شده بسياربيشتر است
آنچه پرده از انديشه معاويه بر ميدارد ماجرائيست كه ميان او و صعصعه بن- صوحان درگرفت كه مسعودي در مروج الذهب ج 2 ص 79 از زبان ابراهيم بن عقيل بصري گزارش كرده كه او گفت: يكروز كه صعصعه با نامه اي از علي براي معاويه به نزد او آمده و بزرگان مردم نيز نزد وي بودند معاويه گفت: زمين از آن خداوند است و من جانشين خداوندم هر چهرا از دارايي خدا بگيرم از آن من استو هر چه را از آن رها كنم براي من روا خواهد بود صعصعه گفت:
اي معاويهنفس تو از سر ناداني ترا در آرزوييمي افكند كه نشدني است. بزهكاري مكن
پس گفتگوئي كه در ميان بوذر و معاويه درگرفته نه كوچك ترين ارتباطيبا مساله مالكيت و نفي و اثبات آن دارد و نه هيچ گوشه چشمي به بنيادهايمسلك اشتراكي. و ديگر گزارشي كه پرده از انديشه معاويه بر ميدارد سخنراني ارحبي است كه در ص ياد شد.
و اين هم از سخنان ابوذر است كه چون معاويه سيصد دينار زر براي او فرستادگفت: اگر اين پول از مستمري امسالم است كه مرا از آن بي بهره نموده ايد مي پذيرم و اگر از خود بخشش كرده ايدمرا نيازي به آن نيست.
كه در اينجا مي بينيم ابوذر دارايي را تقسيم مي كند به:
1- مستمري واجب كه در آن سال- به جرم فرمان هاي او به نكوكاري و جلوگيري هايش از زشت كاريها- او را از آن بي بهره گردانيده اند.
2- دارايي قابل تملكي كه دارنده با ميل و دلخواه خودآن را به صورت بخشش از ملكيت خود بدرمي كند زيرا بخشش كاري است كه از سر كمال مردانگي صورت مي گيرد و نمي تواند باشد مگر از دارايي خالص انساني و از چيزي كه، نه از حقوق واجبه خدايي است و نه از دارائيهاي دزديده شده از
[ صفحه 178]
ديگران. آنگاه اين كجا و الغاء مالكيت كه سنگ زير بنياد در مسلك اشتراكي هاست كجا؟ زيرا در نزد ايشان نه بخششي دركار است و نه ديگر حقوق انساني و آنچه نزد ايشان توان يافت دستمزدهايياست به تناسب كارهايي كه مردم مي كنند.
گزارشهاي ابوذر درباره داراييها
و اما آنچه ابوذر درباره دارائيها از برانگيخته خدا (ص) گزارش كرده منادي مكتبي است كه هرگز با مسلك اشتراكي نميسازد و اينهم بخشي از آنها:
1- هيچ مسلماني نيستكه هر مالي دارد يك جفت آنرا در راه خداي گرامي و بزرگ بدهد مگر آنكه پرده داران بهشت به پيشواز او آمده وهر يك از ايشان او را به بهره بردارياز آنچه نزد وي است ميخواند. ابوذرگويد: گفتم اين چگونه تواند بود او (ص) گفت: اگر مرداني دارد دو مرد از ايشان را و اگر شتراني دارد دو شتر و اگر گاواني دارد دو گاو. و درعبارتي ديگر: هر كس يك جفت از دارايي اش را در راه خدا ببخشد پرده داران بهشت به سوي او مي شتابند و اين روايت بر خلاف اصلي كه مسلك اشتراكي برگزيده است- ثابت مي كند كههر انساني دارايي دارد و نيز تشويق مي كند كه آدمي بدلخواه خود از هر نوعكالايي كه دارد يك جفت را در راه خداببخشد.
2- از شتران بايد صدقه داد و از گوسفندان بايد صدقه داد و از گاوان بايد صدقه داد و از گندم ها بايد صدقه داد.
3- هيچ مردي نيست كه بميرد و از خود گوسفند يا شتر يا گاوي بجا نهد كه زكات آن را نداده باشد مگر اينكه آن حيوان در روز رستخيز بزرگتر و فربه تر از آنچه بوده بيايد و با سم شكافته خود او رالگدمال كرده و با شاخ هاي خود او را شاخ بزند.
و در عبارتي ديگر: هيچ دارنده شتر و گاو و گوسفندي نيست كه زكات آنرا نداده باشد مگر آن حيوان در روز قيامت بيايد... تا پايان گزارش.
[ صفحه 179]
اين روايت، هم تعلق دارائي به افراد را ثابت مي كند و ميرساند كه جز زكات چيزي بر گردن انسان نيست و آنهم عبارت از يك بخش دارائي است نه همه آن و آنچه ميماند متعلق به دارنده آن است چه پيروان مسلك اشتراكي بپسندند يا خشمگين شوند.
اما درگيري ابوذر با كعب الاحبار در برابر عثمان، كه مهمترين دستاويز ستم كنندگان بر ابوذر و دشنام دهندگان به اوست، آنرا نيز طبري گزارش كرده است (با زنجيره پوسيده خود از زبان سري- دروغگوي گزارش ساز- و او از زبان شعيب ناشناس كه دانسته نيست كيست و او از زبان سيف پسر عمر كه خبرساز و متهم به ضديت با اسلام بوده و از سرگذشت هر سه در صفحه آگاهي يافتي) و بر بنياد آن، از راه ابن عباس رسيده است كه او گفت: ابوذر پس از رفتن به ربذه باز هم به مدينه رفت و آمد ميكرد از بيم آنكه پس از هجرت به سوي پايگاه دين بار ديگر از بيابان نشينان دور از اسلام شده باشدو او خود، تنهايي و دوري از مردم رادوست مي داشت يكبار بر عثمان به هنگامي درآمد كه كعب الاحبار نزد او بود. پس به عثمان گفت: به اين اندازه كه مردم، از آزار رساندن، خودداري كنند خوشنودي ندهيد تا آنگاه كه با بخشندگي نيكوكاري نمايندو سزاوار است كه دهنده زكات تنها به اين كار بسنده نكند و به همسايگان و برادران نيكوئي نموده خويشاوندان خودرا بنوازد. كعب گفت: هر كس زكات واجب را داد آنچه را بر گردنش بوده به انجام رسانده. ابوذر عصاي سر خميده اش را بلند كرد و او را با آن بزد و زخمي كرد. عثمان گفت: او را به من ببخش پس او را به وي بخشيد و گفت: اي ابوذر از كيفر خدا بپرهيز ودست و زبانت را نگاه دار چرا كه او به كعب گفته بود: اي زاده زن يهودي ترا چه به اين كارها. بخدا سوگند كهاز من خواهي شنيد يا بر تو در خواهم آمد.
و در ص به گزارش مسعودي گذشت كه: ابوذر روزي در مجلس عثمان حاضر بود و عثمان گفت: آيا شما بر آنيد كه هر كس زكات دارائي اش را داد باز هم حقي براي ديگران در مال او هست؟ كعب گفت: نه اي امير مومنان ابوذر به سينه كعب
[ صفحه 180]
كوبيد و به او گفت: اي يهودي زاده دروغ گفتي و سپس اين آيه را خواند: نيكي آن نيست كه روي خويش را به سوي خاور و باختر بگردانيد، بلكه نيك آن كس است كه به خدا بگرود- و به روز بازپسين و به فرشتگان و به نامه آسماني و به پيامبران- و در راه دوستي او مال بخشد- به خويشاوندان وپدر مردگان مستمند و به تهيدستان و در راه ماندگان و خواهندگان بينوا و در راه آزادي بردگان- و نماز برپا دارد و زكات دهد، و آن كسانند كه چونپيمان بندند به پيمان خويش وفا كنند تا پايان آيه عثمان گفت آيا عيبي مي بينيد كه چيزي از دارائي مسلمانان بستانيم و آن را به هزينه ي كارهامان برسانيم و به شما ببخشيم؟ كعب گفت: عيبي ندارد ابوذر عصا را بلند كرد و در سينه كعب كوبيد و گفت: اي يهودي زاده چه تو را گستاخ كرده است كه درباره دين ما فتوي دهي عثمان به وي گفت: تو چه بسيار مرا مي آزاري روي خويش از من پنهان دار كه مرا آزردي پسابوذر به سوي شام بيرون شد
كه در اينپيشامد، ابوذر به دهش و بخششي مستحب- و نه واجب- دعوت مي كند بدليل آنكه- بگزارش طبري- مي بينيم گفته: " سزاوار است " و- به نقل مسعودي- استناد كرده است به آيه ارجمند قرآن و اينگونه بخششها از كارهاي بايسته بشري و از واجبات انسانيت است كه كمونيستها آنرا تباه كرده اند و احاديث در تشويق به هر آنچه ابوذر يادكرده بيش از آنست كه بتوان شمرد.
اززبان فاطمه دختر قيس آورده اند كه برانگيخته خدا گفت: راستي كه بجز زكات حقي در دارايي ها هست و سپس اينآيه را خواند: نيكي آن نيست كه رويهاي خويش به سوي خاور و باختر بگردانيد ولي نيك آن كس است
[ صفحه 181]
كه به خدا و روز بازپسين بگرود... تا پايان آيه اي كه ياد شد. و اين حديث را اسماعيل و بيان از زبان شعبي گزارش كرده اند.
و ابن ابي حاتم، ترمذي، ابن ماجه، ابن عدي، ابن مردويه، دار قطني، ابن جرير و ابن منذر نيز گزارش ايشان را آورده اند برگرديد به سنن بيهقي ج 4 ص 84، احكام القرآن از جصاص ج 1 ص 153، تفسير قرطبي ج 2 ص 223، تفسير ابن كثير ج 1 ص 208، شرح سنن ابن ماجه ج 1 ص 546، تفسير شوكاني ج 1 ص 151، تفسير آلوسي ج 2 ص 47.
و بخاري درصحيح خود- نامه زكات در ج 3 ص 29- از زبان انس گزارش كرده است كه گفت:- در ميان انصار- ابو طلحه، بيش از همه در مدينه دارايي هايي از درخت خرما داشت و بيش از همه دارائيهايش بيرحاء را دوست ميداشت و آن در برابرمسجد بود و برانگيخته خدا (ص) به آنجا در ميايد و از آب پاكيزه اي كه داشت مي نوشيد. انس گفت چون اين آيه فرود آمد كه: " هرگز به پايگاه نيكوكاري نميرسيد تا از آنچه خود دوست داريد ببخشيد. " ابو طلحه بسويبرانگيخته خدا (ص) برخاست و گفت: اي پيامبر خدا راستي كه خداوند برتر و بزرگ مي گويد: " هرگز به پايگاه نيكوكاري نميرسيد تا از آنچه خود دوست داريد انفاق كنيد " و راستيكه من از ميان همه دارائيهايم بيرحاء را بيشتر دوست ميدارم و اينك آنرا در راه خدا صدقه گردانيدم و اميدوارم كه از نيكويي اين كار بهره مند شده و آنرا نزد خدا اندوخته اي داشته باشم پس اگر برانگيخته خدا آنرا در هر راهي كه خدا بتو نشان ميدهد قرار بده. (انس گفت:) پيامبر خدا (ص) گفت: به به اين دارايي اي است سود رسان اين دارايي اي است سود رسان. و من آنچه را گفتيشنيدم و چنان مي بينم كه آنرا قرار بدهي براي خويشانت پس ابو طلحه گفت: اي برانگيخته خدا چنين خواهم كرد و سپس ابو طلحه آنرا در ميان عموزادگانو خويشان خودش بخش كرد.
[ صفحه 182]
گزارش ياد شده را مسلم و ترمذيو ابو داود و نسائي نيز بگونه اي فشرده آورده اند.
ابو عبيد در الاموال ص 358 آورده است كه ابن جريجگفت: مومنان از پيامبر خدا پرسيدند چه بايد ببخشند؟ پس اين آيه فرود آمد: " از تو مي پرسند چه ببخشند. بگو آنچه از خواسته ها بخشيديد از آنپدر و مادر و خويشان و پدر مردگان مستمند و تهي دستان و در راه ماندگان بي نواست... " و گفت اين آيه مربوط به بخششهاي مستحب است و زكات دستور جداگانه اي دارد.
و ابو عبيد در الاموال ص 358 مي نويسد: فتواي پسر عمر و نيز ابو هريره همين بوده و ياران برانگيخته خدا در تفسير و تاويل قرآن داناتر و براي پيروي شايسته ترند و فتواي طاوس و شعبي نيزآن است كه در دارايي ها بجز زكات حقوقي ديگر هم هست همچون نيكوئي به پدر و مادر و خوبي كردن درباره خويشاوندان و نواختن مهمانان، گذشته از حقوق چارپايان- به گردن افراد- كه دستور آن ها رسيده است.
و در الاموال ص 357 از زبان ابو حمزه آورده اند كه گفت: شعبي را گفتم: چون زكات دارائيم را دادم چكنم؟ پس او بر من اين آيه را خواند: نيكويي آن نيست كه رويهاي خويش به سوي خاور و باختر بگردانيد ولي نيك آن كس است كه به خدا و به روز بازپسين بگرود... تا پايان آيه ياد شده.
پس آواي ابوذر در اينجا همان آواي قرآن بزرگوار و آواي بزرگترين آئين گذاران(ص) و آواي پيروان آندوست از ياران پيامبر و شاگردان ايشان و آنرا تنها كسي همچون كعب الاحبار نمي پذيرد كه در گذشته نزديك، يهودي بوده و ديروزاسلام آورده و آنهم به اينگونه كه درتمام روزگار دراز پيامبر مسلمان نشدهو بروزگار عمر مسلماني گرفته و نميدانم كه آيا انگيزه او در اين كار، حقيقت جوئي بوده يا پروا از دليري وكر و فر مسلمانان يا چشمداشت به مستمري هايي كه داده ميشد؟ و نيز نميدانم كه آيا او در مدت كوتاهي كه اسلام آورده بود توانسته بود آگاهي كاملي درباره قوانين اسلام و بايسته ها و شايسته هاي آن بدست آرد يا نه؟ كه گمان نميكنم. چنانچه ابوذر، كه از نزديك او را ميديد به همين امر اشاره
[ صفحه 183]
كرد كه به او گفت: اي زاده زن يهودي ترا چه به اين كارها و سزاوارش بود كه با عصاي سر خميده تنبيه شود چنانكه ابوذر سرورغفاريان به همينگونه رفتار كرد- خليفه را بد آيد يا خوش آيد- زيرا او شايسته فتوا دادن نبود و فتوا دادآنهم در برابر دانايي از دانايان ياران پيامبر كه آگاهي از نامه خدا وآئين نامه پيامبر با تار و پودش آميخته و دانش بايسته ها و شايسته هاي اسلام را همچون جامه اي در بر كرده بود و سخن نميگفت مگر از زبان برانگيخته خدا (ص) و آسمان سبز سايه نيفكند و زمين تيره در بر نگرفتگوينده اي را كه راستگوتر و وفادارتر از ابوذر باشد.
كساني كه به مومنان راغب به نيكوكاري كه بيش از توانائي خويش نمي يابند در كار صدقه دادن عيبمي گيرند و آنان را در ميان خويش دستمي اندازند خدا تمسخرشان (را تلافي) مي كند و آنان راست كيفري دردناك سوره توبه آيه 79.
و مقرر گردانيدن بخشش- به صورت واجب يا مستحب- فرع بر آن است كه بتوان مالكيتي براي افراد معتقد بود و اين را هم كه كمونيست ها به هيچ روي نمي پذيرند پسكجا مي توان ابوذر را به ايشان چسباند؟
4- سه تن را خداوند دشمن ميدارد پيرمرد زناكار و تهي دست گردنكش و توانگر ستمكار.
و به يك گزارش: راستي كه خداوند پيرمرد زناكار و تهي دست گردنكش و توانگر تنگ چشم را دشمن ميدارد.
و به يك گزارش: راستي كه خداوند هيچ گردنكش بخود بالنده و تنگ چشم منت گذار و بازرگان سوگند خور را دوست نميدارد.
در اين گزارشها يادي رفته است از اختلاف طبقات مردم و مرزها و احكام ايشان بر بنياد آنچه دارند- از تهي دست و توانگر و پولدار و بازرگاني كهبازرگاني
[ صفحه 184]
او در گرو سرمايه اوست- با آن كه مسلك اشتراكي بهره مردم رااز دارائيها يكسان و برابر مي داند.
5- گفتم: اي برانگيخته خدا توانگران پاداشها را بردند نماز مي گزارند و روزه مي گيرند و حج مي كنند. گفت: شما نيز نماز مي گزاريد و روزه مي داريد و حج مي كنيد گفتم: آنان زكات مي دهند و ما نميدهيم. گفت: تو هم ميتواني صدقه بدهي اگر استخواني را از سر راه ديگران برداشتي صدقه داده اي و اگر راهي را به كسي نشان دادي صدقه داده اي و اگرزيادتي خوراكت را براي كمك به ناتواني دادي صدقه داده اي و اگر براي كمك به كسي كه- به خاطر داشتن آفتي در زبان- درست نميتواند سخن بگويد بگفتار و روشنگري پرداختي صدقهداده اي و اگر با همسر خويش بياميزي صدقه داده اي. گفت: گفتم اي برانگيخته خدا كاري بر بنياد هوس و خواسته دلمان انجام ميدهيم و پاداش مي گيريم؟ گفت آيا مي داني كه اگر آنرا از راهي ناروا انجام داده بودي بزهكار بودي؟ گفت: گفتم آري گفت پسميشود كه كار شما را از راه بد به شمار آرند و از راهي نيك بشمار نياورند؟
و بگزارشي: گفتند اي برانگيخته خدا آنانكه دارائيهاي بسيار دارند پاداشها را ربودند مانندما نماز مي گزارند و مانند ما روزه مي دارند و افزوني هاي دارائيهاشان را صدقه مي دهند ابوذر گفت: پس پيامبر خدا گفت مگر خدا براي شما چيزي ننهاده است كه صدقه دهيد. راستي كه با هر يكبار ياد كردن خداوند به پاكي و با هر يكبار ستودن او شما هم صدقه داده ايد... پايان حديث
و به يك گزارش: پيامبر را گفتند: صاحبان دارائيها پاداشها را ربودند. پس پيامبر (ص) گفت: راستي كه در تو هم (مايه براي) صدقه بسيار است. و آن زيادتي نيروي گوش و نيروي چشم توست براي كمك بديگران... پايان گزارش.
و به يك گزارش: بر گردن هر كسي است كه هر روزچون آفتاب بدمد صدقه اي از آن بر خويش بدهد گفتم: اي برانگيخته خدا از كجا صدقه بدهيم با آن كه ما را دارائيهايي نيست. گفت: ياد كردن خداوند به بزرگي، به پاكي، به يگانگي، ستودن او، آمرزش خواستن ازاو، فرمان دادن به نكوكاري،
[ صفحه 185]
بازداشتن از كار زشت، كنار انداختن خار و سنگ و استخوان از سر راه مردم، راهنمايي كردن كور، شنوانيدن و تفهيم كردن مطلب به كر و لال، راهنمايي كردن كسي كه راهنماييميخواهد و تو جائي را كه او نياز به شناختن آن دارد ميداني، كوشش به نيروي دو پاي خود در راه ستمديده داد خواه و بلند كردن دو بازويت براي كمك دادن به ناتوان به نيروي آن، همه اينها از ابواب صدقه است از تو بر خويشتن.
در اين حديثها، هم وجودتوانگران و دولتمندان و دارندگان دارائيها را تثبيت مي كند- و آن هم با احكام و احوال ايشان كه بستگي دارد به توانگري ويژه آنان و به زندگي فراخي كه از آن بهره مند شده اند و او خود از آن بي بهره است و هميادآور اين است كه صدقه از افزوني دارائيهاي دولتمندان است و او افسوس مي خورد كه چون تنگدستان دارائيهايي ندارند، به دادن صدقات واجب يا مستحب نمي توانند پردازند و آنگاه پيروان مسلك اشتراكي كجا تعلق مالي را به كسي مسلم مي دارند تا زيادتي اي براي آن بپذيرند؟ و كي در همه جهان، توانگري مي شناسند كه ربايندهحق ديگران نباشد و كجا موردي براي بخششها و صدقات و واجبات انساني اي مي گذارند كه گزارشهاي ابوذر همه آن ها را مسلم ميدارد؟
6- دوست من (ص) هفت دستور به من داد: دوستي تهيدستان و نزديك شدن به ايشان، نگريستن به آنكه فروتر از من است و ننگريستن به آنكه فراتر از من است.
و در گزارشي: دوست من (ص) پنج سفارش به من كرد: بر تهيدستان دل بسوزانم و با ايشان همنشيني كنم و به آنكه فروتر از من است بنگرم و به آنكه فراتر از من است ننگرم.
و چون و چرايي در اين نيست كه مقصود از فروتر در دو گزارش بالا كسي است كه دارائي او كمتر از وي باشد تا خداوندپاك را براي برتري دادن او بر ايشان سپاس بگزارد و به كساني كه فراتر از او هستند ننگرد تا اندوهگين شدن يا رشك
[ صفحه 186]
بردن از برتري ديگران بر وي او را از ياد خدا و سپاسگزاري و شادابي در خداپرستي باز بدارد. اما در مورد كارها و فرمانبرداري ها و منشهاي برتر، شايسته است انسان به كساني بنگرد كه بالاتر از اويند تا نشاطي پيدا كند كه همچون ايشان به كار برخيزد و آهنگپيش افتادن از ايشان نمايد و به كساني كه فروتر از او هستند ننگرد تادر كار سست شود و از بدست آوردن برتري ها و برجستگي ها بازمانده و چهبسا دچار خودبيني گردد.
پس اين دو حديث، تعلق اموال به افراد و زيادتيبرخي شان بر برخي ديگر را در مالكيت ثابت مي كند و اين با اصلي كه مسلك كمونيسم پذيرفته ناسازگار است
7- هيچ اسب تازي نيست مگر هر سپيده دم او را دستوري داده ميشود كه دو دعا مي خواند و مي گويد: خدايا مرا به مالكيت كسي از آدميان كه خواستي درآوردي پس مرا از دوست ترين دارائيها و كسان وي به نزد او بگردان- يا: محبوب ترين كسان و دارائيهاي او به نزد وي.
ما در اينجا نه دعاي اسب و انديشه او، بلكه همان گزارش پيامبر خدا را دليل مي آوريم كه بر بنياد آن، خداوند پاك به اسب الهام كرده چنان دعايي بخواند و در آن اثباتتعلق اشياء به افراد و مالكيت آنهاستهر چند كه كمونيستها از اين اصل روي بگردانند.
اين بود پاره اي از گزارشهاي ابوذر همان راستگوي راستگو شمرده شده كه متن آشكار آن با مكتبي كه او را بناروا به آن چسبانيده اند ناسازگار است و خود هيچ نيست بجز آواي قرآن بزرگوار و آن چه را فرستاده درستكار او آشكارا باز نمود.
كساني كه سخن را مي شنوند و از بهترين آن پيروي مي كنند آنانند كساني كه خداوند راهنمائيشان كرده و آنانند خردمندان. و اما كساني كه دردلهاشان دو دلي و كژي اي هست به آهنگ تاويل، آن چه را مبهم و متشابه است آشوب جويانه پيروي مي كنند.
سوره زمر آيه 18، سوره توبه آيه 89
[ صفحه 187]
نگاهي در سخناني كه در ستايش ابوذر رسيده است
از ميان ستايشهاي ياران پيامبر از او- پس از تبعيد شدنش و پس از رنج و كوششي كه بر سر آن دعوت بر خويش همواركرد- كافيست كه نگاهي بيفكنيم به سخن سرورمان امير مومنان (ع) كه به او گفت: تو براي خدا خشم گرفتي پس اميد به همان كس دار كه برايش خشم گرفتي راستي كه اين گروه از تو بر دنياي خويش ترسيدند و تو از ايشان بردين خود هراسيدي... تا پايان آنچه در صفحه گذشت.
اين جمله زرين هنگامياز دهان امام (ع) به در آمد كه ابوذر پس از زير و بالا نگريستنهاي انديشمندانه راهي را كه درست مي شمردبرگزيده و پس از آن ديگر چيزي براي او نمانده بود مگر آوايي ناتوان كه ديدار كنندگان او در تبعيدگاه- ربذه- از وي مي شنيدند و كاري سترك نميتوانست انجام دهد و آن گاه سخن علي (ع) آشكارا مي رساند كه خشم ابوذر براي خدا بوده و او بايد اميد به همان كس بندد كه براي او خشم گرفتهو اين امر، فرع خشنودي خداي پاك استاز آنچه او در راه آن، رنج و كوشش را بر خود هموار كرد و مردم را به سوي آن خواند. و فرع بر اينكه آنچه را او به زبان آورد و آن گروه را خشمگين كرد يك دعوت ديني خالص باشد در برابر آزمندي هاي صدرصد دنيا پرستانه، كه ابوذر بر دين خويش از آن بترسيد و آن گروه بر دنياي خويش از آن بهراسيدند و او را با كينه توزيها بيازموده و به دشتها تبعيد كردند و نيز مي رساند كه فردا او سودمي برد و آن گروه بر وي رشك بردند و آنگاه كداميك از اينها هست كه با كمونيسم يا همان مسلكي سازگار باشد كه ماديگري مطلق است و ميان آن با خواستن خشنودي خداي برتر هيچگونه
[ صفحه 188]
پيوندي نيست؟
آري سرور ماامير مومنان (ع) اينهمه ستايشهاي فراوان را درباره ابوذر روا داشت و درگفتار ديگر خويش به عثمان گفت: " ازكيفر خدا بپرهيز، تو نيك مردي از مسلمانان را تبعيد كردي و او در تبعيدگاهي كه فرستاده بودي نابود شد. " كه مي بينيم او را از نيك مردان مي شمارد و نابود ساختن او در آن تبعيدگاه را گناهي مي انگارد كه از پرهيزكاران سر نميزند. آنگاه آيا مي پنداري اين ستايشها را با وجود آن ازاو كرده كه به ژرفاي عقيده او راه نيافته و بگونه اي كه بايد آنرا نشناخته و روحيات او را ندانسته؟- با آنكه او همچون جان ميان دو پهلويشبوده- يا علي هم در پذيرش آئين كمونيسم با او همداستان بوده؟ يا باوجود آگاهي كامل از نادرست بودن عقيده اش باز هم با دشمنان او آشكاراجنگيده؟ با آنكه او- كه همان راستگو و درست كردار است- به عثمان گفت: " بخدا كه خواست من، اندوهگينكردن تو و ناسازگاري با تو نبود و تنها ميخواستم حق او را گزارده باشم " و آنگاه چه حقي هست براي يك كمونيستكه آهنگ تباه ساختن اجتماع را دارد وحقوق مسلم توده را مي كاهد. حق تنها از آن مومني است كه در نفس خود كامل بوده دعوت او به سوي حق و انديشه او شايسته باشد.
نشانه ديگري هم داريم كه- بگونه اي روشنتر از اين- ميرساند ابوذر بر حق بوده و عقيده كساني كه با او ناسازگاري نمودند يكسره نادرست و آن نيز گفتار امام است در دنباله سخني كه براي بدرود ابوذر بر زبان راند: " اي ابوذر هرگز به جز حق مونس تو نباشد و هرگز به جز باطل ترا اندوهگين نكند " و آنگاه كدام پيرو مسلك اشتراكيست كه بدينگونه باشد؟ به خدا پناه مي بريماز ياوه گوئيها.
به گفتار امام (ع) سخن فرزندش امام پاك دخترزاده پيامبر ابو محمد حسن مجتبي را نيز بيفزا كه به ابوذر گفت: از دست اين گروه بر تو رفت آنچه را خود مي بيني پس با ياد از سپري شدن و تهي گرديدن گيتي دست آنرا از خويش باز دار و شكيبايي نما تا چون پيامبرت را ديدار كني از تو خوشنود باشد برگرديد به صفحه
كه مي بيني امام معصوم آنچه را از دست آن گروه به ابوذر رسيد ياد كرده و مسئولان آنرا نكوهش مي كند و او را دستور مي دهد به شكيبائي تا دربرابر آن
[ صفحه 189]
پاداش بزرگ وبسيار دريافت كند و پيامبر را بگونه اي ديدار نمايد كه از او خوشنود باشدو آنگاه آيا هيچ سازشي مييابي در ميان پيامبر و اعتقاد امام مجتبي و ميان كمونيستها كه در ويرانگري بنيادكيش مصطفي و سنت دگرگوني ناپذير خداوند نقشي اساسي دارند؟
در دنبال اين دو گفتار نيز سخن پيشواي جانباخته دخترزاده پيامبر ابو عبد الله- الحسين را بنگر كه به ابوذر مي گويد: اين گروه ترا (دسترسي به) دنياي خويش بازداشتند و تو ايشان را از (دست درازي به) دينت پس شكيبايي و ياري را از خدا بخواه.
و اين سخن نيز همچون سخنان پدر و برادر او- درودهاي خدا بر ايشان- آشكارا مي رساند كه ابوذر يكدعوت ديني را دنبال مي كرده كه هيچگونه كجروي اي در آن نبوده و دشمنان او دعوتشان بر بنياد دنيا پرستي بوده و مرجعي كه بايد او را از گرفتاريهائي كه بدان دچار شده برهاند خداوند است. زيرا خداوند پاكاز دعوتي كه آن مرد گرفتار دنبال مي كرد خشنود بود و بر كساني كه به او دشنام گفتند خشمگين. و هيچ خردمندي نيز نمي پندارد كه چيزي از اين ويژگيها با پيروي از مسلك اشتراكي سازگار باشد. و پس از اين فرازهاي زرين، سخن عمار پسر ياسر را بنگر كه به ابوذر مي گويد: خدا آرامش نبخشد كسي را كه ترا اندوهگين ساخت وايمني ندهد آنكس را كه ترا بيم داد بخدا كه اگر تو هم جوياي دنياي آنان بودي ايشان بتو تامين مي دادند و اگربه كارشان خرسند مي بودي البته ترا دوست ميداشتند.
آيا براي يك مسلمان معمولي هم رواست كه چنين نفريني كوبنده درباره كساني بكند كه مردي را بخاطر تباهي انگيزي در محيط ديندارانو به گناه بستن راه صلح و صفا در ميان ايشان گرفتار كرده اند؟ تا چه رسد به مسلماني همچون عمار كه- به گفته آشكار پيامبر بزرگوار- حق از او و او از حق جدا نمي شود؟ و آيا رواست ايشان را محكوم كند كه دنيا پرستانند و آرزوها فريبشان داده و كارهاشان ناپسنديده است و ايشان در دو جهان زيان ديده اند و زيان آشكار بهره ايشان شده؟
و آنگاه اين نفرين را در برابر يك امام معصوم مانند سرور ما امير مومنان كه در راه خدا بسي سختگير است و در برابر دو شير زادهاو دو فرزند زاده پيامبر بر زبان
[ صفحه 190]
براند و هيچيك از ايشان نيز اينرا از او ناپسند نشمارد؟ اين نشدني است.
و تازه پيش از همه اين سخنان، شتافتن ايشان به بدرقه ابوذر- با آنكه ميدانستند خليفه از اينكار منع كرده- خود نشانه اي است بر اينكه سخن ابوذر را راست مي شمردهو در پي آشكار كردن كار و فرمان او بوده اند و اما چنان مي بيند كه منع از بدرقه او گناه يا كاري ناساز با حق است كه نبايد پيروي شود چنانچهبه عثمان نيز همين را گفت و آنگاه هيچيك از اينها با گرفتاريهاي بزرگي كه ابوذر را متهم كرده اند براي دين فراهم آورده سازگار نيست.
همه يارانپيامبر- از مهاجر و انصار- شكنجه وتبعيدي را كه ابوذر كشيد به باد نكوهش گرفتند و فرازهاي پر از نكوهش چه ميان لبانشان بود و چه در گوشه كنار دلهاشان و چه در سطر سطر سخنرانيهاشان و اينها را با نگاه به آنچه در روز انبوه شدن مردم در پيرامون خانه عثمان- براي تاختن بر او- روي داد مي توان دريافت. و خوداز انگيزه هايي بوده كه زمينه را آماده كرد براي آنكه كارها بدانگونه سرانجام گيرد. پس خشم گرفتن كساني از ايشان كه نامشان را ياد كرديم- در ميان توده ياران پيامبر- چيزي تازه نبود جز اينكه برخي از ايشان خشم خود را در قالب ستايشهائي كه از ابوذر كردند ريختند و برخي آن را در جامه اعتراض به كساني كه به او دشنام دادند پوشاندند و هر چند كه لحن گفتارهاي ايشان هنگام نگاه به پوسته بيروني اش متفاوت مي نمايد ولي نتيجهو مفهوم همه، يك چيز بوده و از اين روي است كه به گواهي تاريخ نگاران ازميان كارهائي كه ياران پيامبر بر عثمان ناپسند شمردند يكي هم تبعيد كردن ابوذر بود. بلاذري مي نويسد پيش از اينها عثمان ناگواري هايي بر عبد الله پسر مسعود و ابوذر و عمار روا داشته بود و در دلهاي هذيليان و بني زهره و بني غفار و هم سوگندان ايشان خشمهايي براي آنچه بر سر ابوذررفت جاي گرفته بود.
[ صفحه 191]
واين اعتراض توده از مهر ايشان به ابوذر ناشي مي شد كه در دل گروهها جاي گرفته بود مهري صميمانه و بخاطر همديني و برادري ايماني و هم پيماني در پيروي از برترين شيوه ها و همه اينها بخاطر بذرهايي بود كه از پيامبر خدا (ص) گرفته و در دلهاي خويش كاشته و پرورده و شناخت ابوذر وشيوه و روش نيكو و پرهيزگاري و ايمانو راستگويي او را همچون ميوه اي از نهالي برگرفته بودند و اينها هيچيك با تهمتي كه به ابوذر زده و او را بهكمونيسم چسبانده اند سازگار نيست آيا ميگويي همه ياران پيامبر كمونيستبودند؟- كه از بهتان هاي زشت به خدا پناه مي بريم- و اگر ابوذر كمونيست بود درست آن بود كه او را ازصفحه زمين دور كنند نه تنها از مرز مدينه و ياران پيامبر نيز ميبايد به آن داوري و فرمان قاطع خرسندي دهند زيرا خداوند برتر گفته: همانا كيفر آنانكه با خدا و رسول او بجنگ برخيزندو در زمين به فساد كوشند جز اين نباشد كه آنها را بقتل رسانده يا بدار كشند و يا دست و پايشان به خلافببرند (يعني دست راست را با پاي چپ و يا بالعكس) يا با تفي و تبعيد از سرزمين صالحان دور كنند اين ذلت و خواري عذاب دنيوي آنهاست و اما در آخرت باز (در دوزخ) بعذابي بزرگ معذب خواهند بود. و آنگاه چه تبهكاري اي در زمين بزرگتر از ترويج اين اصل ناسازگار با نامه خدا و آئيننامه پيامبر، با آنكه خداوند پاك درآن نامه بزرگوار مي گويد: آيا آنها بايد فضل و رحمت خداي ترا تقسيم كنند(هرگز نبايد) در صورتيكه ما خود معاش و روزي آنها را در حيوه دنيا تقسيم كرده ايم و بعضي را بر بعضي برتري داده ايم تا بعضي از مردم (بثروت) بعضي ديگر را مسخر خدمت كنندو رحمت خدا از آنچه جمع مي كنند بهتراست.
و همين مطلب در آئين نامه ارجمند پيامبر نيز روشن شده بنگريد به گزارشهايي كه درباره كيفر چنين كسي آمده است (در همان بخش دارائيهاو ويژگي آن به افراد و تثبيت دولتمندي توانگران و پرهيز از دشوار ساختن زندگي) كه ستونهاي تمدن نيز بر روي همين زير بنيادها مي ايستد و يك مدنيت عالي از همين راهها
[ صفحه 192]
زيباترين چهره هايش را آشكار ميسازد
>ستايش پيامبر از او و آنچه به وي سپرد
ستايش پيامبر از او و آنچه به وي سپرد
اما آنچه را از پيامبر اسلامدر اين باره رسيده است، پاره اي از آنرا پيشتر در صفحه تا صفحه ياد كرديم و اينك زمينه اي فراخ نيست كه بگوئيم پيامبر بزرگوار با دانش گسترده پيامبرانه اش از كاري كه ابوذر در بازپسين روزهاي زندگيش به آن پرداخت و از سخنان و كرده هاي او كه بر دشمنانش گران مي آمدنيك آگاه بود و نيز ميدانست كه توده پيروان، آنچه را وي بر زبان آورده بنيادهايي شايسته پيروي خواهند گرفت. پس اگر او كمترين انحرافي در ابوذر سراغ كرده بود- با به زبان راندن آن سخنان پر گهر- توده را به همسازي با وي بر نمي انگيخت چه رسد به اينكه او (ص) به وي گزارش كرد و سپرد كه آنچه از پيشامدهاي سخت اندوهزاي بر سر دعوتوي به او ميرسد در راه خدا و در برابر نگاه اوست پس خردمندانه نيست كه در برداشت او هيچگونه انحرافي از راه دين باشد. وگرنه او (ص) ميبايستي وي را از نادرست بودن برداشت و باطل بودن دعوتش آگاه سازد. پس چون چنين نكرد و گذشته از آن، ستايش رسا و سفارشهاي آنچناني اش را ارزاني وي داشت در مي يابيم كه ابوذر همان مرد نيكوكار و پرهيزگار و اصلاح طلب است و نمونه دلسوزي و مهرباني بر ناتوانان توده، و جوياي نيكي و خوشبختي براي قدرتمندان آن. و آنهمه سختيها را نيز بر خود هموار ساخت تا كساني را كه دو دستي به جهانچسبيده بودند از سرانجام زشت كارشان رهايي بخشد و ديگران را نيز- با رساندن به زندگيفراخ و آسوده خوشبخت گرداند به گونه اي كه حلقه هاي زندگيشان در اين جهان با پايگاههاي برتر ديگر جهان پيوند بخورد ولي او را نشناخته و كار و فرمان او را در نيافتند و حق او را ندانستند و دنيايش را تباه كردند و بر چه جوانمردي زندگي دنيا را تباه كردند وسفارش پيامبرش (ص) را درباره او تباه ساخته و گروهي با او دشمني نمودند كه همتاي او نبودند. شعر:
" اگر من دچار كسي از هاشميان مي شدم كه فرزندان عبد المدان دائي هايش
[ صفحه 193]
بودند.
آنچه را ميديدم برايم آسان بود ولي بيائيد و بنگريد كه من گرفتار چه كسي شده ام. "
پس كساني را كه گرويدند در برابر دشمن ايشان ياري داديم تا در حالي شب را به بامداد رساندند كه پيروز بودند.
سوره صف آيه 14
[ صفحه 194]
نگاهي در گفتاري كه هيئت فتوا دهندگان الازهر بيرون داده اند
در شماره دوم از سال اول نامه مصري " الوقت " كه در سال 1367 چاپ شده گزارشي ميخوانيمكه متن آن چنين است:
(هيئت فتوا دهندگان در الازهر ميگويد " در اسلامكمونيسم نيست "- به نقل از نامه نيكوي الاهرام)
وزارت داخله كتابي به پيشگاه استاد برتر سرپرست دانشگاهالازهر داد كه نگارنده آن، پرداخته بود به بررسي در آئين يار داناي پيامبر ابوذر غفاري- خدا او را بيامرزد- و پژوهش را رسانده بود به اين سخن كه در اسلام كمونيسم هست كاروزارت نامبرده براي اين بود كه برداشت دين را در اين باره بشناسد و بداند كه آيا ميشود اين كتاب را در دسترس مردم گذاشت يا نه. پيشگاه استاد برتر نيز اين كار را واگذار كرد به هيئت فتوا دهندگان در الازهر كه با سرپرستي پيشگاه استاد شيخ عبد المجيد سليم مفتي پيشين و سرپرست اين هيئت فراهم آمده و در پيرامون موضوع كتاب بحثي گسترده پيش كشيدند سپس فتواي خود را درباره آن بيرون داده و وزارت داخله نيز اين فتوا را از پيشگاه استاد برتر تلقي كرده اند كه اين هم متن آن است- پس از سرآغاز-
>در اسلام كمونيسم نيست
>من آنم كه رستم بود پهلوان
>گواهان هيئت داوران
>گواهي خواستن هيئت داوران از گفتار ابن حجر
در اسلام كمونيسم نيست
يكي از بنيادهاي كيش اسلام احترام به مالكيتاست و اينكه هر انساني ميتواند با بهره برداري- از راهها و دست افزارهاي مشروع- بپردازد به فراهم آوردن دارايي و افزودن آن به هر گونه كه ميتواند و دوست ميدارد و از همين راهها
[ صفحه 195]
آنچه را ميخواهدبه مالكيت خود درآرد. توده ياران پيامبر و جز ايشان از آئين شناسان مجتهد، بر آن رفته اند كه در دارائيتوانگران هيچ حقي براي ديگران نيست مگر همان چه را خداوند واجب كرده استاز زكات و ماليات و هزينه هايي كه بههمسر يا خويشاوندان خود بايد داد و آنچه به خاطر پيشامدهايي زودگذر و انگيزه هايي ويژه واجب ميشود همچون ياري دردمندان و خوراك دادن به گرسنگان بيچاره و نيز مانند كفاره هاو آنچه را براي دفاع از ميهن و نگهداري نظام كشور بايسته است- اگر آنچه در خزانه دارايي توده مسلمانان است براي اينكار بسنده نباشد- و نيزبراي ساير مهمات شايسته مردم، كه در نامه هاي روشنگر قرآن و آئين نامه هاي پيامبر و نامه هاي فقه اسلامي اينمطلب به گستردگي ياد شده. اين بود بخششهاي واجب جز اينكه اسلام هر يك از مسلمانان را كه توانايي داشته باشد بدان ميخواند كه با ميل خود هر چه را از مالش بخواهد به كارهاي خوب و نيكوكارانه برساند بدون اينكه ريختو پاش بيهوده در اين راه روا دارد چنانكه خداوند برتر ميگويد: " دست خود را غل بسته به گردن خويش مدار و يكباره نيز آنرا مگشاي تا سرزنش شده و حسرت زده ننشيني. " و چنانكه باز درباره بندگانش كه ايشان را ميستايد گويد: " آنان كساني اند كه چون انفاق كنند ريخت و پاش بيهودهننمايند و تنگ نگيرند و تنگ چشمي ننمايند زيرا اعتدال در ميان اين دو است. " و چنانچه آئين نامه پيامبر در حديثهاي بسيار همين را مي رساند ولي ابوذر عفاري- خدا از او خشنود باد- بر آن رفته كه هر كس بايد آنچهرا از دارائيها كه نزد او فراهم آمدهاگر بيش از نياز وي است در راه خدا- كه راه خوبي و نيكوكاري باشد- بدهد و اندوختن آنچه بيش از نياز او و بيشاز هزينه خود و نانخورانش است بر وي روا نيست.
اين بود شيوه ابوذر، و هيچيك از ياران پيامبر را نمي شناسيمكه با وي همداستان باشند و بسياري ازدانشمندان مسلمانان نيز، پرداخته اند به انتقاد از شيوه او و به اينكه شيوه توده ياران پيامبر و شاگردانشانرا درست بشمارند بگونه اي كه پس از آن، هيچ ترديدي نميماند كه ابوذر دربرداشت خود راهي راست نپيموده و راستي آنكه اين شيوه اي شگفت است از يك يار بزرگوار پيامبر همچون ابوذر
[ صفحه 196]
و اين براي آن بوده كه وي از بنيادهاي اسلام و از آنچه حق روشن و آشكار است بدور بوده و از همينروي بود كه مردم در روزگار خودش آنرابر وي نپسنديدند و از آن به شگفت آمدند آلوسي در تفسير خود پس از روشنساختن شيوه او سخني دارد كه در طي آنمي گويد: كساني كه بر ابوذر بر سر اين ادعايش اعتراض داشتند زياد شدند مردم آيه ارث را بر او ميخواندند و ميگفتند: " اگر بايستي همه دارائيها را بخشيد كه ديگر موردي براي آيه ارثنميماند " بر سر او فراهم مي آمدند وهر جا پاي مي نهاد در پيرامون او بلواراه مي انداختند و اين برداشت را از وي مايه شگفتي مي شمردند. پايان
و ازاينجا بر ميايد كه اين برداشت، نادرست بوده و دارنده آن مجتهدي بودهكه در اجتهاد خود خطا كرده و لغزش ويآمرزيده است بلكه بخاطر كوشش خود براي آگاهي از دستور خدا پاداش هم ميگيرد ولي نمي توان در آن راه نادرست از وي پيروي كرد و آنهم پس از آنكه نادرستي اش آشكار، و نيز روشن گرديده كه با آنچه از نامه خدا و آئين نامه پيامبر او و بنيادهاي كيش اسلام بر ميايد سازشي ندارد.
و چون شيوه اوانگيزه اخلال در سازمان كشور و موجب آشوب در ميان مردم بود معاويه فرماندار شام از عثمان (ض) خواست كه او را به مدينه برگرداند چرا كه آن هنگام ابوذر در شام بود. پس خليفه او را بخواست و ابوذر آغاز كرد به تثبيت شيوه خود و به فتوا دادنبر بنياد آن و پراكندن آن در ميان مردم. پس عثمان از وي خواست كه در گوشه اي دور از مردم سكني گزيند و اودر ربذه كه جايي ميان مكه و مدينه بود ساكن شد.
ابن كثير در تفسير خودمي نويسد: از شيوه ابوذر (ض) بر ميايد كه اندوختن آنچه بيش از هزينه كارگزاران باشد روا نيست و بر بنياد همين موضوع فتوا ميداد و همه را به پيروي از آن تشويق مي كرد و دستور ميداد و هر كس ناسازگاري مي نمود با او درشتي ميكرد پس معاويه اورا از اين كار بازداشت ولي او دست نكشيد، تا معاويه بترسيد كه از اين راه زياني به مردم رسد پس نامه اي بهعثمان نوشت و شكايت او رابه وي كرد وخواست كه او را به سوي خويش بخواند پس
[ صفحه 197]
عثمان او را به مدينه خواست و تك و تنها در ربذه ساكن گردانيد و همانجا بود تا در روزگار خلافت عثمان درگذشت.
و در فتح الباري به خامه حافظ ابن حجر سخني ميخوانيم و اينهم فشرده آن: راستي كه دفع تباهي و جلوگيري از زيان، مقدم است بر جلب سود و مصلحت، و از همين روي بود كه عثمان ابوذر رابفرمود تا در ربذه ساكن شود چون با آنكه ماندن او در مدينه مصلحت و سوديبزرگ براي دانشجويان در برداشت ولي مفسده و زياني هم داشت كه از نشر شيوهوي بر مي خاست.
از آنچه ياد كرديم روشن ميشود كه آنچه در اين كتاب " كمونيسم در اسلام " آمده سازشي با بنيادها و پايه هاي اسلام ندارد، همچنانكه روشن ميشود كه در اسلام كمونيسم به آن معنايي كه مردم مي فهمند و نگارنده اين كتاب آشكار ساخته و آنرا كمونيسم اسلامي ناميده وجود ندارد از همين روي ما بر آن رفته ايم كه كتابي به اينگونه، در ميان مردم منتشر نشود تا تبهكاران درزمين كه تشكيلات شايسته را ويران مي كنند، آنرا وسيله اي براي اخلال در تشكيلات و تباه كردن خردهاي كساني نگيرند كه ايمانشان سست است و از بنيادهاي اسلام آگاه نيستند.
اميني گويد: هر كدام از وزارت داخله يا سرپرستي ازهر اگر بررسي اين امر خطير را به هيئتي وا مي گذاشتند كه از احوال ابوذر آگاه بود و گفتار او را ميشناخت و به كتابهاي حديث و تفسير و سرگذشت نامه ها آشنايي شايسته داشت و درست و نادرست مطالب آنها را ميشناخت و از غرض ورزيها تهيو از عربده هاي قومي بدور بود، در آن هنگام داوري، نتيجه اي حق و آشكارا داشت و ميدانست كه آنچه ابوذر مردم را به آن ميخواند، بيرون از آنچه خود هيئت در آغاز گفتارش درست دانست نبود و در ارزش نهادن مالكيت براي هرانسان- و هزينه هاي بايسته بر او ازدارائيش و بخششهايي كه به دلخواه خودميكند- با آن همداستان است كه پيش از اين ما ترا از همه اينها آگاه كرديم و دانستيم كه شورش او تنها رو در روي كساني شناخته شده بود كه گنجينه هاي سيم و زر فراهم مياوردند و در راه خدا از آن بخشش نميكردند و توده را از سودهايي كه بايد به ايشانرسد بي بهره مي گرداندند چه برسد به سودهايي كه رساندن آن به ايشان نيكوست و به اين كار تشويق شده اند وبا نگاه به
[ صفحه 198]
همه اين زمينه ها دانسته ميشود كه آنچه را هيئت داوران كوركورانه به ابوذر بستهكه او گفته: هر چه را بيش از نياز انسان و هزينه او و هزينه نان خورانشهست بايد ببخشد، اين نسبتي دروغ استو برداشتي نادرست و اي كاش مدرك ادعايش را در مورد شيوه ابوذر كه او را ناساز با همه ياران پيامبر و پيروان ايشان شمرده ياد مي كرد چون ما بخشي از آنچه را در اين باره از او رسيده برايت آورديم و ديدي كه در هيچيك از آنها هيچگونه نشانه اي بر درستي نسبتي كه آفريده و به وي بسته اند وجود ندارد و اي كاش دانشمنداني را كه مي گويد پنبه شيوه ابوذر را زده اند نام ميبرد و آنچه را براي استوار ساختن دليل خويش آورده اند روشن ميساخت شايد هم كه گوشه چشم به محمد خضري مورخ و احمد امين و صادق ابراهيم عرجون و عمر ابو نصر و محمد احمد جاد المولي بك و عبد الحميد بك عبادي و مانند آنان از نوخاستگان شتابزدهاي دارد كه شهرها و بندگان بوسيله آنان آزمايش شده اند وگرنه مااندكي پيش از اين، هم گفتار ياران بزرگوار پيامبر را درباره ابوذر آورديم و هم سازش ايشان را با او در درست بودن برداشت وي، و هم اندوهگينشدن ايشان بخاطر گرفتاريهايي كه در پي دعوت خويش دچار آن شد و هم همداستاني نيكان ايشان را بر اينكه آنچه را او آورده، برداشت ديني سره ودرستي بوده كه تنها با بهره برداري از نامه خدا و آئين نامه پيامبران بدان رسيده است.
شگفتا كه بي هيچ آشنايي با شيوه ابوذر آنرا شگفت مي شمارند و شگفت تر اينكه از جانب او عذر مي آرند كه از بنيادهاي اسلام و از آنچه حقيقت آشكار و روشن است دور بوده با آنكه مي گويند ابوذر مجتهد بوده اين چه اجتهادي است از يكمرد دريا صفت- كه بنيادهاي آنرا از آئين گذار آن گرفته- كه دارنده آن اجتهاد را از بنيادهاي اسلام و از آنچه حقيقت آشكار و روشن است دور مي كند آري چه بسيار و چه بسيار مجتهداني در نزد اين دار و دسته هستند كه برداشتهاشان از بنيادهاي اسلام دور است همچون ابن ملجم كشنده امام امير مومنان و ابو الغاديه كشنده عمار، و پسر هندو پور نابغه دو راهبرگروه ستمكار تبهكار گنهكار و مانند ايشان ولي چه بسيار جدايي است در ميان اينان و ميان سرور غفاريان- ابوذر-
[ صفحه 199]
آيا زن بچه مرده را به خنده نمي اندازد و هر مسلماني را گريان نميسازد كه بپندارند شيوه ابوذر، از بنيادهاي اسلام و از آنچه حقيقت آشكار و روشن است بدور بوده با آنكه او همان كس استكه پيش از مسلمان شدنش هم بت نپرستيده و سالها پيش از برانگيخته شدن پيامبر نماز گزارده و نيكوكارانهروي خويش را به سوي خدا مي گردانده ويك روز يك چهارم توده اسلام و چهارميمسلمانان به شمار مي رفته و بيشتر زندگيش در روزگار پيامبر را همراه بابرانگيخته بزرگ بسر برده و بي آنكه در دانش آموختن از او كوتاه بيايد گوش خود را به آوا و دعوت او داشته وهمه آن نمونه هاي برتر چنان در دل و جان او نقش بسته كه چهره ها در آئينهپاك نقش بندد بلكه چنان در دل او استوار گرديد كه تصوير بر روي فيلم بيفتد.
او (ص) به هنگامي كه وي حاضر بود بجاي ديگر يارانش وي را به خويش نزديك مي كرد و چون غايب بود سراغش را مي گرفت و وي به هيچ روي اجازه نميداد كه به كيش او دست درازي شود.
در كار دانش آموزي حريص بود و از برانگيخته خدا (ص) هر چيزي را بپرسيد حتي حكم مس ريگ در نماز و او (ص) در سينه وي هر چه را جبرئيل و ميكائيل در سينه خودش ريخته بودند بريخت و وي را براي امتش به اينگونه شناساند كه او در روش نيكو و شيوه و خداپرستي و نيكوكاري و راستگويي و درآفرينش و خوي، همانند عيسي است
چه گمان ميبري درباره مردي كه دروازه شهر دانش پيامبر- سرور ما امير مومنان را چون از او بپرسيدند دربارهاو گفت: او ظرفي است كه از دانش لبريزش كردند و سپس در آن را ببستند.
آيا از شگفت ترين شگفتيها نيست كه بگويند كسي به اين گونه، كه در روزگار پيامبر همچون در مدينه بوده و همه افاضات پيامبر (ص) را از او ميگرفته و از سرچشمه وحي سيراب مي شده، چنين كسي شيوه اش از بنيادهاي اسلام و از آنچه حقيقت آشكار است دوراست؟ و آنگاه برداشت كعب الاحبار يهودي به آن نزديك است كه
[ صفحه 200]
تازه اسلام آورده بود يا برداشت كسي كه پس از او و پس از روزگاري چند از زندگي جهان بيامده و رشد و پرورش و جواني و پيري اش را درپايتخت فرعون ها ديد آنهم در روزي كه پرده هايي تيره و تاريك يكي بر روي ديگري چهره حقيقت ها را فرو پوشاند. چنين كسي است كه بنيادهاي اسلام را مي شناسد و عليه كسي همچون ابوذر به آن گونه كه ديديم داوري مي كند؟ گويا حقايق اسلام پيش چشم او بوده است نه آن سرور غفاريان يا آويخته به نرمه گوش او بوده كه آواي آنرا ميشنيده نه آن بزرگ يار پيامبر!
چنان گير كه ما با هيئت داوران در مورد همه آنچه گفته سازش كرديم ولي آيا ميتوانيم چشم بپوشيم از آنچه حافظان و پيشوايان حديث از راههاي درست از زبان پيامبر اسلام (ص) گزارش كرده اند در: ستايشهاي بسيار از آن مرد ودر: بزرگداشت او و تثبيت شيوه و راهنمايي هاي او بدون آن كه چيزي از كارهايش را در آغاز يا انجام زندگي وي مستثني بشمارد با آن كه او (ص) با دانش پيامبرانه اش از آنچه ابوذر پس از وي بدان برخاست آگاهي داشت پس چرا به جاي بازداشتن او از كاري كه در آينده بدان بر مي خيزد به او دستورداد كه در برابر آنچه به خاطر دعوت وقيام وي گرفتارش مي شود، شكيبايي پيشه كند و دردسرهايي را كه به آن دچار مي گردد براي خدا و در راه او بشمارد؟ و چرا تنها گزارش آوارگي و تبعيدي را به او داد كه درباره وي روا خواهند داشت؟ بي اينكه او را ازدست زدن به آنچه اين گرفتاريها را پيش آورد باز دارد؟
باز از هيئت داوران مي پرسيم كساني از ياران پيامبر كه شيوه ابوذر را ناپسند شمرده و از آن به شگفت آمده اند آيا در ميان صحابه پايگاهي بسيار والا داشتند يا در جايگاهي پست بودند؟ خيلي طبيعي است كه به ما پاسخ دهد ايشان عبارت بودند: از حكم پسر ابو العاص و پسرانش حارث بن حكم و مروان بن حكم نيز وليد پسر عقبه و معاويه پسر ابوسفيان و سعيد پسر عاص و عبد الله پسر خالد و عبد الله پسر سعد پسر ابوسرح يا بگو يك مشت دو ناناموي كه از بنيادهاي اسلام و از آنچهحقيقت آشكار بود بدور ببودند و نيز كساني كه- در سرنگون شدن در چاه ويلآزمندي هاي دنيا- براه ايشان رفتند و گنجينه ساختن دارائيها از راههاي ناروا را روا شمردند،
[ صفحه 201]
دروازه آشتي را بستند و هزاران گونه واي را به سوي خليفه آنروز كشاندند وناتوانان توده را از حقوق ايشان بي بهره گردانيده خون هاي بيگناهان را ريختند و ليسيدند و جنگهايي خون چكانبرپا كرده و آشوبهايي را برپاي داشتند كه همچنان به گونه كينه اي آتشين بر جا ماند كه گروهها يكي پس ازديگري آن را دريافت كردند تا به روزگار كنوني ما رسيد و آنگاه هيئت داوران را بر آن داشت كه بي هيچ پروايي از درست و نادرست سخن، چنان فتوايي بدهد ولي ابوذر- در آن برداشت درستش كه همساز با بنيادهاي دين بود- كساني را همداستان داشت همچون: پيشواي ما پدر دو فرزند زادهپيامبر و دو پيشواي شيرزاده او، و همهنيكان توده و كساني كه گرفتاريهاي ابوذر اندوهگينشان ساخت و آنرا دست افزاري براي نكوهش خليفه آنروز گرفتند.
من آنم كه رستم بود پهلوان
بيدادگري اين هيئت داوران در صدور حكم، و زوري كه در اين راه زده اند، جبران ملكون، روزنامه نويس مسيحي، صاحب جريده عراقي اخبار را بر آن داشته كه در همان نشريه (در شماره مسلسل 2503، سال دهم، جمادي الاولي1368 هجري قمري) آغاز كند به رقصيدنبا همان آهنگي كه آنان ساز كرده بودند چرا كه بيچاره نه بنيادهاي اسلام را مي شناسد- كه اگر مي شناختاز آن پيروي مي كرد- و نه پايگاه بزرگمردان مسلمان را- كه اگر ميشناخت به پشتيباني و تبرئه ايشان مي پرداخت- ولي آن چه را ايشان درهمبافته اند حقيقتي ثابت پنداشته و آن را در بوته اي از گفتار ريخته كه- براي رساندن آن چه ايشان خواسته اند- رساتر و گوياتر است جز اين كه از آنان هم پيش تر رفته و نيش ها و سخنان درد آوري نيز نثار ابوذر كرده است و مي گويد:
ولي ابوذر غفاري بر آن رفته كه هر كسي بايد هر چه را بيشاز نياز خود و خانواده اش دارد در راه خدا ببخشد ولي هيچ يك از ياران پيامبر را نمي شناسيم كه با او در اين عقيده شريك باشد بلكه بسياري از خردمندان و فرزانگان مسلمان، با وي در مورد اين اصل به معارضه برخاسته اند پس بي چون و چرا ابوذر در اين برداشت خود به خطا رفته و پس از اين كه روشن شد وي بر خطا بوده و برداشت او
[ صفحه 202]
با قرآن و سنت پيامبر و بنيادهاي اسلام و آموزش هايآن سازش نداشته، ديگر پيروي كردن از او روا نيست. پايان.
ما اكنون به نكوهش و سرزنش اين نويسنده نمي پردازيم چرا كه اولا گفتيم وي از همه آن چه براي حكم قطعي دادن در اين گونه مباحث لازم است به دور بوده و كار را بر بنياد خوش گماني به همان دروغ بافان نهاده و گمان برده است كهايشان به بنيادهاي اسلام نزديك اند و حقيقت آن چه را در پيرامون آن داوري مي كنند مي شناسند كه اگر كار به گونهاي بود كه او پنداشته، البته حق با ايشان بود هر چند ما مي توانيم او رابازخواست كنيم كه اكتفا كردن به حسن ظن- و آن هم هنگامي كه مساله داوري قاطع عليه يكي از بزرگان ملت در مياناست- درست نيست و او مي بايد در بررسي آن پندارها منتهاي كوشش را به كار ببرد ويژه آن كه در يكي از پايتخت هاي مسلمانان- بغداد- است و پايگاه دين و دانش- نجف اشرف- بيخ گوش او است كه در آن جا دانشمندان و نگارندگان و پژوهشگران هستند و او بهآساني مي تواند از اين و آن، آگاهي هائي به دست آرد. و با اين همه، مااو را سرزنش نمي كنيم كه چرا در داوري، روش پسنديده را رها كرده و كار او و ماننده هاي آن را يكي از بازده هاي تباه هيئت داوران مي شماريم و بازخواست همه را متوجه آنانمي دانيم كه گويا مي پندارند كار نيكوئي كرده اند و شادمانند كه حكمي نادرست پراكنده و به يكي از بزرگان ملت تهمتي زده اند كه افراد عادي مسلمان نيز از آن بدورند آري اين كارها در چشم ايشان، پاسداري از حريم پاك اسلام است و نبرد با ويرانگري هاي كمونيسم و پاسخ به خطري كه از سوي آن مكتب، دين را تهديد مي كند. و گويا شاخ ديو را شكسته اند كه در اثبات عقيده خود، بافته هاي مردمي را گواه آورده اند كه از راه راست و درست، بسي به دور است.
گواهان هيئت داوران
اين هيئتدر به كرسي نشاندن سخن خود، از گفتههاي آلوسي و ابن كثير و ابن حجر گواهمي آرند كه گوئي در گفتار كساني به جز همين دشمنان خاندان پيامبر و پيروان ايشان چيزي درباره ابوذر نيافته اند و ما نمي دانيم چه عاملي موجب شده آن همه سخناني را كه ما درباره او آورديم فراموش كنند يا در مورد آن ها
[ صفحه 203]
خود را به فراموشي بزنند و چه نيازي از آنان برآورده مي شود كه به اين دروغ هاي ساختگي و ناچيز تكيه كنند؟ ولي ما آنان را در اين كار معذور مي داريم زيرا در جستجوي چيزي بوده اند كه ادعاي ايشان را استوار گرداند و آن چه را در گفته هاي گذشته به آن ها اشاره كرديم آن ادعا را رد و نقض مي كند و از اين روي هر جا هم سخني نقلمي كند، تنها به پاره اي از بخش هاي آن پرداخته و پاره اي ديگر را حذف مي نمايد زيرا تناقض گوئي آشكاريدر ميانه بوده است و آنان نيز گويا اين را دريافته اند كه آن فرازها را حذف كرده و پنداشته اند كه پژوهشگران، به اصل آن كتاب ها رجوع نمي كنند وتناقض آن ها را در نمي يابند يا اين كه برداشت ها به پاي حساب و بازخواستكشانده نمي شود و پس از آن- حتي در روزگار آينده- كسي به بررسي كارها نخواهد پرداخت، كه اينك ما مي گوئيم: اما درباره آلوسي اينك همه گفتار او را كه در تفسير خودش نگاشته (ج 10 ص 87) مي آوريم. وي در تفسير آيه " و كساني كه از زر و سيم گنج مينهند و آن را در راه خدا انفاق نمي كنند پس مژده ده ايشان را به كيفري دردناك " مي نويسد:
ابوذر (رض) ظاهر اين آيه را گرفته و واجب دانستهاست كه انسان هر چه بيش از اندازه نياز دارد انفاق كنند و در اين مورد ميان او و معاويه- در سرزمين شام- گير و داري پديد آمد كه معاويه از دستاو به عثمان كه در مدينه بود شكايت برد و او وي را بدان جا خواست و ديد كه در عقيده خود پافشاري مي كند تا آن جا كه كعب الاحبار به او گفت: " اي ابوذر كيش يگانه پرستي اسلام، آسان ترين و دادگرانه ترين كيش هاست ودر جائي كه در كيش يهود كه سختگيرترين و پر تنگناترين كيش هاست واجب نشده كه همه مال را انفاق كنند چگونه در اين جا واجب مي شود؟ " وي خشمگين شد، چرا كه تندخو بود و همينانگيزه بود كه در گذشته وادارش كرد بلال را به خاطر رنگ پوست مادرش سرزنش كند و او نيز شكايت به نزد پيامبر ببرد تا حضرت (ص) به او بگويد: به راستي تو مردي هستي كه درتو (نشانه هائي از) جاهليت و آئين پيش از اسلام هست. و در اين جا نيز او چوبدستي خود را در برابر كعب بلندكرد و گفت: اي يهودي تو را چه به اين پرسش ها پس كعب بگريخت و او نيز بدنبالش. تا وي به پشت عثمان پناه برد ولي او برنگشت تا وي را بزد و
[ صفحه 204]
در گزارشي آمده است كه ضربه وي به عثمان خورد و كساني كهبا ابوذر در مورد اين ادعايش درگيري داشتند بسيار شدند و مردمان همي آيه ارث را بر او مي خواندند و مي گفتند: " اگر لازم بود كه همه مال را انفاق كنند ديگر موردي براي اين آيه نمي ماند " و او هر جا فرود مي آمد ايشان شگفت زده گرد او را مي گرفتند و غوغا مي كردند و او گوشه نشيني اختيار كرد و در اين مورد با عثمان مشورت نمود و او به وي اشارت كرد كه به ربذه رود و هر گونه كه خواهد در آنجا ساكن شود و اين است آن چه در مورداين داستان مورد اطمينان است ولي شيعه آن را بگونه اي گزارش كرده اند كه بتوانند آن را دستاويزي براي نكوهش ذو النورين (عثمان) گردانند وهدفشان از اين كار، خاموش كردن نور او است و خداوند نمي پذيرد مگر اين كه نور خود را به كمال رساند. پايان
اين سخنان از چند جهت جاي توجه دارد:
1- اين كه مي گويد: ابوذر ظاهر اين آيه را گرفته...، آيه، ظاهري جدا از باطنش ندارد و نمي رساند كه مالي كه زكاتش داده شد باز هم اگر بيش از اندازه نياز بود بايستي همه آن را انفاق كرد. پس كدام ظهوري در اين معني هست كه تاييد كننده نسبتي باشد كه به ابوذر مي دهند؟ تا او بتواند آن را بگيرد و بدان تكيه كند زيرا آيه در مقام نهي از گنج نهادن است كه در ص چگونگي اش را روشن ساختيم و هرگز هيچ گفتار آشكار و حتياشاره اي از ابوذر نرسيده است كه نسبتي را كه به وي مي دهند تاييد كندبلكه ديديد همه آن چه از او يا درباره او گزارش كرده اند، با اين نسبت، ناسازگار است.
2- درگيري ميان او و معاويه را كه آلوسي بر سر مفاد و ظاهر و باطن آيه دانسته، به آن صورت نبوده و ما در ص از صحيح بخاري نقل كرديم كه كشمكش بر سر موردنزول آن بود نه مفاد آن، كه معاويه مي پنداشته اين آيه، تنها درباره اهل كتاب فرود آمده ولي ابوذر آن را عام مي شمرده و ايشان و مسلمانان- هر دو- را طرف خطاب مي دانسته. كه هم مقصود ابوذر را از انفاق و مقداريكه بايد از مال انفاق كرد دانستيم و هم اين را كه مقصود او " بخشيدن تمامآن چه بيش از نيازمان داريم " نيست بلكه انجام دستورهائي است كه دين براي انفاق داده- از واجب و مستحب- و ديديم
[ صفحه 205]
اعتراض او بهكساني بود كه گنج هاي سيم و زر نهادهو كاري همچون احتكار كنندگان خوراك مردم مرتكب مي شدند و جامعه را از سودهاي آن دو فلز گرانبها محروم ساخته و به ويژه تهيدستان را از حقوقيكه دين براي ايشان در آن دو معين داشته بي بهره مي گرداندند كه در همهاين زمينه ها با گستردگي سخن رانديم.
3- آن چه را نيز از داستان كعب الاحبار گزارش كرده است، ما چگونگي حال را در مورد آن، روشن ساختيم و آن چه را درباره اين داستان رسيده باهمه جدائي هائي كه در فرازهايش است برايت خوانديم و ديدي كه بيشتر بافتههاي آلوسي را در آن ها نمي توان يافتاز جمله اين كه " كعب به ابوذر گفت: به راستي كيش يگانه پرستي اسلام... " و اين كه " وي به پشت عثمان پناه برد و ابوذر پرواي آن نكرد و ضربت بهعثمان خورد... " كه اي كاش مي گشت وبراي بافته هاي خودش ماخذي- هر چند از سست ترين كتاب ها يا گرد آورده هايداستان پردازان- ياد مي كرد ولي وي فقط خواسته ابوذر را كه در جهان برزخاست به زدن ضربه اي بر عثمان متهم داشته و شورشي عليه وي برانگيزد كه ما به ياري پژوهشي درست، نگذاشتيم خواب خوش او تعبير شود و به آرزويش برسد.
و اكنون عبارتي را كه احمد درمسند خود (1:63) از طريق مالك بن عبد الله زيادي از ابوذر آورده است بنگريد كه به موجب آن، وي از عثمان اجازه ورود خواست و او نيز اجازه دادتا عصا به دست وارد شد عثمان گفت: اي كعب عبد الرحمان مرده و دارائي اي بر جاي گذاشته، نظر تو درباره آن چيست؟ گفت: اگر حقي را كه خدا در آن داشته است گزارده باشد ايرادي ندارد ابوذر چوبدستي خود را بلند كردو كعب را زد و گفت از برانگيخته خدا شنيدم مي گفت دوست ندارم كه اين كوه طلا شود و از آن من گردد تا آن را انفاق كنم و از من پذيرفته گردد ولي شش اوقيه از آن را براي پس از خود بر جاي بگذارم. عثمان تو را به خداسوگند مي دهم كه آيا تو هم اين را شنيدي؟- اين را سه بار گفت- وي پاسخ داد آري.
و از اين جا بر مي آيدكه درگيري در پيش آمدي بوده كه مربوطمي شده است به دارائي عبد الرحمان بن عوف كه چندان طلا بجا گذاشت كه براي بخش
[ صفحه 206]
كردنش تبرها بكار گرفتند و بر سر اين كار دست هاي مردان آبله كرد و يك چهارم از يك هشتم آن به 80000 سكه رسيد كه اين هارا از دارائي خدا به او داده بودند كه او شايستگي استفاده از آن را نداشتو همه مسلمانان در بهره گرفتن از آن، برابر بودند و اين كار همان گنج نهادن ناروا و خاصه خرجي اي بود كه بايستي دشمن داشت و فتواي كعب، چيزي از كار او را روا نمي گردانيد زيرا از حاصل كشاورزي يا فراوان شدن دام ها يا از سود بازرگاني به دست نيامدهبود تا اگر حقوق خدا را از آن بدهند پاكيزه شود و آن چه مي ماند حلال باشد زيرا آن دارائي، همه اش از آن خدا بوده و همه مسلمانان در استفاده از آن برابر بودند و اگر هم پسر عوف حقي در آن داشت تازه به اندازه يكي از ديگر مسلمانان بود و بس.
و شگفت از اينكه در انجمني با بودن ابوذر- داناي ياران پيامبر- بيايند و به ويژه از كعب فتوي بخواهند كه يهودي اي بوده است نو مسلمان. و تازه خود فتوي خواهنده خيلي خوب مي دانسته كه آن دارائي از كجا فراهم شده زيرا خودوي سيل آن را به سوي صاحبش سرازير كرد تا خوش خدمتي او را- كه در روز شوري به خلافت تعيينش كرد- پاداش داده باشد و چون دارائي شخص اش به اين بخشش هاي گزاف، وفا نمي كرده، اعتبار آن را از محل دارائي خداوند وبيت المال مسلمانان تامين مي كرده است و بس. آن گاه ابوذر كه به موارددستورهاي دين بينا است بايستي در برابر آن كارهاي زشت و كسي كه چنان بخششي را روا مي شمارد به اعتراض برخيزد و نيز در برابر كسي كه گرفتن و گنج نهادن از آن را درست مي داند يا مي خواهد آن كار را نيكو قلمداد كند زيرا به گفته قرآن: بايد گروهي از شما باشند كه (مردم را) به نيكوكاري بخوانند و از كار زشت باز دارند و آنانند رستگاران.
و اگر اينبرداشت ابوذر مستلزم كمونيست بودن يااعتقاد به مسلك اشتراكي است پس خليفهدوم پيش از او و با بيان رساتر و توضيحي روشن تر، آن را آشكار ساخته است چنان كه گزارش آن را طبري در تاريخ خود (5:33) از طريق ابو وائل آورده كه وي گفت عمر بن خطاب گفت اگربه همان اندازه كه تاكنون بر سر كار بوده ام از اين پس بر سر كار باشم زيادتي دارائي هاي توانگران را خواهمگرفت و ميان مهاجران مستمند پخش خواهم كرد.
[ صفحه 207]
كه اين گزارش را ابن حزم در المحلي 6:158 آورده و مي نويسد: اسناد آن در نهايت درستي و عظمت است.
و در عصر المامون 1:2 مي خوانيم عمر بن خطاب، روا نمي دانست كه مسلمانان از كشت هاو زمين زراعتي چيزي بياندوزند زيرا روزي خودشان و خانواده و بردگان و همپيمانانشان از سوي بيت المال پرداخت مي شود و ديگر نيازي به اندوختن دارائي نداشتند.
آري عقيده خليفه دوم درباره دارائي ها از ديده هيئت داوران پنهان مانده يا بزرگي پايگاه خلافت نگذاشته است كه در برابر او گستاخي نمايند ولي ابوذر خليفه نبودهاست تا بزرگي او ايشان را از دروغ بافتن و بر وي بستن جلوگيري نمايد تكو تنها در تبعيدگاه مرد نه كسي را يافت كه ياري اش دهد و نه كسي را كه از وي پشتيباني كند يا پس از مرگش بهتجهيز و تكفين او پردازد و از اين روي حتي خرچسونه ها و كرم ها نيز بر وي مي تازند ولي او روز ديگري هم خواهد داشت كه خود همچون يك توده، سراز خاك بر مي دارد و آن هنگام است كه نهفته ها آشكار مي گردد و آن چه را ابوذر معتقد بوده و آن چه را بر وي بسته اند، دانسته مي شود همان روزي كه مردم را براي كاري سهمناك فراهم مي آرند و فرمان راندن با خداوند يگانه چيره بر همگان است.
4- تند خوئي اي كه آلوسي به ابوذر نسبت داده، خيلي مغاير با سخن پيامبر است كه ويرا (در خداپرستي و پارسائي و خوي و روش) همچون عيسي پسر مريم شمرده پس او كه نماينده مسيح در ميان اين تودهاست چگونه تند خويي اي را در او سراغ توان كرد؟ مگر دين او وي را بدان بخواند كه اين نيز از ويژگي هاي مومنان است- كه ايشان را چنين وصف كرده اند: با همكيشان خويش فروتن اند و در مبارزه براي حق سختگير-، وابوذر نيز در صف نخستين ايشان جاي دارد. پس ما نمي توانيم گزارش آلوسيرا گردن نهيم و درست بدانيم زيرا دشنامي از زبان ابوذر در بر دارد و آن هم به بلال يا كسي كه خود ابوذر مي دانسته پيامبر، وي را دوست مي داشته و به خود نزديك مي ساخته.
[ صفحه 208]
پس نمي توان بر بنياد مفهوم آن، دليلي آورد هر چند با زنجيره اي درست رسيده باشد زيرا آن چه از حال ابوذر دانسته شده، همان است كه پيامبر راستگوي درستكار درباره وي گزارش كرده و تازه اگر هم درست باشد يك مورد است- نه بيشتر- كه سخني از دهان ابوذر در رفته و همانند ندارد و شايد هم جريان مربوط به پيش از آني بوده است كه اين گونه گفتار، حرام شود چنان كه شارحان صحيح بخاري بر اين رفته اند و آن گاهبا مانند اين گزارش نمي توان ثابت كرد كه ابوذر تندخو بوده و درگيري ويبا كعب و با عثمان، از آن ناشي مي شده.
گويا آلوسي در اينجا، آن چه را خود در كتاب المسائل الجاهليه يادكرده، به فراموشي سپرده كه در ص 129آن مي نويسد: ابوذر بيش از آن كه درجهان معرفت بدان پايگاه برتر رسد يكبار با بلال حبشي كه موذن بود دو تائي به ناسزا گوئي پرداختند و ابوذربه وي گفت: اي پسر زن سياه و چون بلال گله او را به نزد پيامبر برد بهوي فرمود: به بلال دشنام دادي و او را براي سياهي رنگ مادرش نكوهش كردي؟ گفت آري گفت من بر آنم كه چيزي از خود بيني پيش از اسلام هنوز در تو مانده است پس ابوذر گونه اش را بر خاك نهاد و سپس گفت گونه ام را بر نميدارم تا بلال پاي خود را بر گونه من نهد. پايان
كه بر ما وي گزارش را بدين گونه آورده و قسطلاني در ارشاد الساري 1:113 آن را ياد كرده و گويد: ابن الملقن به اين گزارش مي افزايد: پس بلال پاي خود را بر گونه او نهاد.
اين بود ابوذر و اين بود ادب و خوي جوانمردانه او كه به راستي خوئي بزرگوارانه است.
5- آن چه را نيز ادعا كرده كه خيلي ها با ابوذر درگير شدند... اي كاش يا يكي از ايشان را نام مي برد يا يكي از كتاب هائي كه در اين مورد بتواند ماخذ وي بشود- هر چند از بي پايه ترين كتاب ها باشد- زيرا ياران پيامبر در آن روز، يا با آواي ابوذر هماهنگي نموده و او را براي دردسرهائي كه به وي رسيد دلداري مي دادند يا به خاطر آن چه بر سر وي رفت آزرده شده و مسببآن را نكوهش مي كردند
[ صفحه 209]
و آن هنگام، كسي نبود كه سخن وي را رد كند يا آيه اي در مورد ارث حفظ كرده باشد كه ابوذر آن را از ياد بردهباشد زيرا او- به گواهي دروازه شهر دانش پيامبر و داناترين پيروان او- ظرفي بود لبريز از دانش.
بر ياران نيكوكار پيامبر بسي گران بود كه گزارش سهمناك و ناگوار تبعيد ابوذر را به ربذه بازگو كنند، آن را ناخوشمي داشتند و گوش ايشان را آزار مي داد، ياران شايسته پيامبر، چون آن گزارش رسواگر را مي شنيدند بارها به نشانه مصيبت زدگي كلمه استرجاع را برزبان مي راندند و " انا لله و انا اليه راجعون " مي گفتند و اين كه: "شكيبائي كن و مراقب ايشان باش " و " بار خدايا اگر ايشان ابوذر را دروغگوشمردند من او را دروغگو نمي شمارم بارخدايا اگر آنان او را متهم داشتند منوي را متهم نمي دارم بار خدايا اگر آنان وي را نادرستكار خواندند من او را نادرستكار نمي خوانم زيرا پيامبر در هنگامي او را رستگار مي شمرد كه هيچ كس را درستكار نمي شمرد و هنگاميبا وي راز مي گفت كه با هيچ كس راز نمي گفت
و شايد هم مقصود آلوسي از كساني كه متعرض رد و نقد ابوذر شده اند همان دار و دسته خاندان اموي باشندكه مال خدا را مانند گويي براي بازي گرفتند و بندگان او را بردگان خويش شناخته، كيش و كتاب او را دست آويز تباهي و نيرنگ و فريب انگاشتند. وليكشمكش آنان با او بر بنياد قرآن نبودو چيزي از آن نمي دانستند جز لايه ظاهري اين آيه: " و بهره خويش را ازجهان، فراموش مكن. " و كشمكش ايشانبه ياري تيغ و جنگ افزار بود و سخنشان نيز غوغا و فرياد، كه آلوسي نيز مودبانه از ايشان پيروي كرده است.
6- اين كه پنداشته است رفتن وي بهربذه براي دلگيري او از تعرضات مردم و غوغاي ايشان در پيرامون وي بوده كهاز برداشت وي به شگفت آمده بودند و او با عثمان مشورت كرد و وي به او اشارت كرد كه بدان جا رود تا برفت و در آن جا به هر گونه كه مي خواست سكني گرفت... اين هم دروغي ديگر است زيرادر بخش هاي گذشته ديديم كه وي را به ربذه تبعيد كردند و مردم را از بدرقه
[ صفحه 210]
او بازداشتند كه هيچ كس به او نزديك نتوانست شد مگر امير مومنان و دو فرزندش و عمار. و چه درگيري اي ميان ايشان و مروان پديد آمد و درگيري اي نيز ميان امام با عثمان، و سخناني كه بدرقه كنندگان براي دلداري ابوذر گفتند و آن چه را خود او به كسي كه در ربذه ديدارش كردگفت و نيز سخن عثمان به عمار: اي گزنده... پدر خويش آيا مي پنداري من از تبعيد او پشيمان شده ام؟ و نيز سخنان ديگري كه آشكارا مي رساند وي را نه با خشنودي خودش تبعيد كرده اند و سپس نيز نكوهش همه ياران پيامبر به مسبب آن، و پيش از همه اين ها، دانستي كه پيامبر خود پيش بيني كرده بود كه با همه دلبستگي جانسوزي كه ابوذر به همسايگان با آرامگاه پيامبر دارد او را از كنار آن، به دور مي سازند. آري برگرديد به صفحاتگذشته، و گسترده همين گزارش ها را بخوانيد تا بنگريد كه چگونه آلوسي ميخواهد كسي را كه دوست مي دارد تيرهايانتقاد را از سوي او باز گرداند و باگزارش كردن داستان به شكلي پندار آميز، نكوهش هائي را كه متوجه او است منتفي گرداند كه پنداشته است دستكاوشگران از نشاندادن كجي و كاستي هاي كارش در مي ماند. و اي كاش هيئت داوران فراموش نمي كردند كه گزارش آلوسي درباره چگونگي رفتن ابوذر به ربذه با آن چه خود ايشان از گفتار ابنكثير و ابن حجر به گواهي آورده اند ناسازگار است زيرا آن دو اقرار كرده اند كه رفتن ابوذر به ربذه، امري خارج از اختيار وي و به صورت تبعيد بوده جز اين كه آن دو، پرداختهاند به عذر آوردن از سوي مسبب قضيه.
7- اين كه آلوسي گويد: اين است كه آن چه درباره داستان ابوذر بايستي اطمينان داشت... نگاه كنيد كه چگونهاين مرد مي خواهد حقايق ثابت را بر طبق خواسته ها و هوس هايش انكار كند ومي پندارد كه مردم آن چه را او درهمبافته است اصل شايسته پيروي گرفته، نوشته هاي ديگر را از ميان مي برند وبر چهره تاريخ، پرده كشيده حديث ها را از مجموعه هاي مربوطه حذف مي كنندو جز كتاب او از همه كتاب هائي كه گزارش تبعيد ابوذر در آن ثبت شده و ماخذ ما در شرح قضيه است چشم مي پوشندبا آن كه از پژوهش هاي گذشته ما روشنشد كه دانايان سني در مورد اين رويداد به دو گونه بررسي كرده اند يك دسته از ايشان پيش آمدها را
[ صفحه 211]
به صورت قضاياي تاريخي بازگو كرده يا آن را در قالب احاديثي چند، روايت نموده اند بي اين كه در پيرامون آن به داوري پردازند- كه ايشان را شناختيد- و دسته ديگر نيز درستي همه آن گزارش ها را اعتراف كرده ولي نشسته اند به عذر آوردن براينيكو نماياندن آن رويدادها به اين گونه كه آن كارها براي پاسداري از شكوه پايگاه خلافت و نگهباني از جايگاه شرع و برپا داشتن احترام دين لازم بوده است كه به هر حال هيچ كدام از وابستگان به اين دو دسته، از شيعيان نبوده تا آلوسي بگويد كه گزارش ايشان در خور اطمينان نيست. وآيا روا است كه بزرگان سنت و حافظان احاديث در ميان ايشان، در تمام سده هاي گذشته، از آن چه آلوسي آورده، ناآگاه مانده و آن چه را شيعه گزارش كرده اند صحيح پنداشته و از جمله اخباري بشمارند كه بي چون و چرا عثمان پديد آرنده حوادث آن بوده و وسيله نكوهش او گرديده و ايشان بايد عذرهائي بتراشند تا وي در انجام آن گناهكار ننمايد؟ و پس از اين ها چه عذري دارند آن هيئتي كه پشتوانه خود را چنين سخناني گردانند كه سرشته با دروغ است و آميخته با نادرستي ها، و كژي و كاستي از همه سوي گرد آن را گرفته. اين بود حال نخستين گواهي كههيات داوران سخن او را گواه آورده است.
گواه دوم
دومين گواه هيئت داوران ابن كثير است و چه مي داني ابن كثير كيست؟ و چه مي داني دو كتابي كه در تفسير و تاريخ نگاشته چيست؟ مجموعه هائي از دشنام، و دائره المعارف هائي از تهمت، و طومارهائي از دروغ. و از دروغ زني هاي او در اين جا، آن كه به ابوذر بسته است كه او روا نمي دانسته كسي بيش از هزينه خانواده اش چيزي پس انداز كند. ابن كثير ادعا مي كند كهابوذر بر طبق اين نظر فتوي مي داده و مردم را به پيروي از آن وا مي داشته... در حالي كه هيچ فتوائي از ابوذر نمي توان يافت كه آشكارا يا با اشاره، چنان تحريمي را برساند يا دستور ياپافشاري اي در اين باره باشد جز آن چه دروغ سازان در روزگاران نزديك به ما درهم بافته
[ صفحه 212]
و نسبتيساختگي به او داده اند. آري چه بسا براي اين دروغ ها ماخذي هم بتوان دستو پا كرد كه همان مكاتباتي باشد كه سري دروغگو از طريق شعيب ناشناس از زبان سيف متهم به زندقه و فرومايه و بد كنش بازگو كرده كه مقام اين راويان را در دينداري و راستگوئي و درستكاري، شناختيم و به ويژه ارزش گزارش هاشان را در ص دريافتيم و ديديم كه طبري با آوردن آن ها روي تاريخ خويش را سياه كرده و اين ها بركسي همچون ابن كثير و ديگران كه به راه او رفتند پوشيده نبوده ولي ايشانچنان ابوذر را از ديده انداخته اند كهمي خواهند او را از پايگاه خود سرنگون ساخته و برداشت هاي او را بي ارج نمايند و مانند غريق به هر خار وخسي چنگ مي زنند ولي در كار خويش ناكام و نوميد خواهند بود زيرا تازه آن چه درباره ابوذر گزارش شده، اين است كه وي آيه اي از قرآن و نيز آئيننامه پيامبر را- درباره گنج نهادن از سيم و زر- مي خوانده است كه در مورد آيه، ديديم تا چه اندازه دلالتبر مدعاي تهمت زنندگان دارد و روشن كرديم كه اختلاف ميان ابوذر و معاويهبر سر آن بود كه آيه درباره چه كسانينازل شده نه اين كه مفهوم آن چيست و دانستيم كه اگر چنان نسبتي را بتوانيم به ابوذر بدهيم بايد عين آن را به معاويه نيز بدهيم و اگر روا باشد كه معاويه را از آن تبرئه كنيم ابوذر را نيز... و تازه ابوذر در مورد آن چه درباره آيه دعوي كرده همعقيده هائي نيز دارد چنان كه خود ابن كثير گزارش كرده كه ابن عباس مي گفته حكم آيه عام است و ويژه اهل كتاب نيست و آورده است كه سدي گفته: آيه درباره اهل قبله (مسلمانان) فرود آمده و بدين گونه وي نيز كم و بيش با ابوذر همداستان بوده. و در تفسير خازن 2:232 مي خوانيم: ابن عباس و سدي گويند: اين آيه درباره مسلماناني كه زكات نمي دهند فرود آمده و قرطبي در تفسير خود 8:123 مي نويسد: ابوذر و ديگران گفته اند: مقصود آيه، اهل كتاب و ديگران از مسلمانان است و درست همان است زيرا اگر آيه به ويژه درباره اهل كتاب بودبه اين گونه نازل مي شد: " اي كسانيكه ايمان آورده ايد به راستي بسياري از دانايان و پارسايان (يهود و مسيحي) دارائي هاي مردم را به ناروامي خورند و (ايشان را) از راه خدا باز مي دارند و از سيم و زر گنج ها مي نهند و آن را در راه خدا انفاق نمي كنند. پس مژده ده ايشان را به كيفري
[ صفحه 213]
دردناك " با آن كه در ميان دو عبارت " باز مي دارند و " و " از سيم " كلمه " كساني كه " افزوده شده و به آن وسيله رسانده استكه مي خواهد درباره كسان ديگري نيز سخن بگويد و يك جمله را به جمله ديگرعطف كند پس اين عبارت: " و الذين يكنزون " جمله اي است استينافي و به خاطر مبتدا بودن مرفوع است و- به گفته سدي- به جايي " اهل القبله- مسلمانان " آمده است.
زمخشري نيز دركشاف 2:31 مي نويسد: و مي تواند بودكه مقصود آيه همان مسلماناني باشند كهاز سيم و زر گنج نهاده و آن را انفاقنمي كنند. و بيضاوي در تفسير خود 1:499 مي نويسد: و مي تواند بود كه مقصود مسلماناني باشند كه دارائي ها را فراهم مي آورند و مي اندوزند وحقوقي را كه به آن تعلق مي گيرد نمي پردازند. و شوكاني در تفسير خود 2:339 مي نويسد: بهتر آن است كه با توجه به چگونگي الفاظ آيه، حكم آن را عام بدانيم زيرا مفهومش پهناورتر از آن است كه فقط اهل كتاب را در بر بگيرد، و آلوسي در تفسير خود 10:87 مي نويسد مقصود از كلمه " كساني كه "، يا " بسياري از دانايان و پارسايان(يهود و مسيحي) " است يا " مسلمانان " كه اين دومي مناسب تر است زيرا در پي آن مي خوانيم: و آن را در راه خدا اتفاق نمي كنند (و مي دانيم كه دستور انفاق براي مسلمانان فرود آمده)
پس با توجه به مجموع اينسخنان در مي يابيم كه برداشت ابوذر، درست و خود مناسب تر و برتر است و نهتنها ويژه او نيست بلكه ديگران نيز آن را پذيرفته اند. اكنون چرا تنها او را با آن تهمت ها مي كوبند؟ و نهديگران را؟ و آيا ابوذر حساب جداگانه اي دارد كه تنها بر او حق داريم دروغ ببنديم و نه بر ديگران؟ آري! آري!
اما در آئين نامه هاي پيامبر نيز مي بينيم كه مانند آن چه را ابوذر گزارش كرده بسياري از صحابههم آورده اند ولي مدعيان، آن كينه اي را كه از ابوذر در دل نهان داشته اند از هيچ كس ديگر به دل نگرفته اندو چرايش را نيز با توجه به برداشت ابوذر از مساله امامت مي توان دريافتكه آن را از آغاز كار آشكار مي ساخت- چه با گرايش هاي هميشگي خود به علي وچه با ناسازگاري هائي كه در برابر خاندان اموي مي نمود- و اين بود خواستند او را بدنام نمايند و از هر راهي كه مي توانند عقيده اش را ناچيز و سست نشان دهند. با آن كه در ميان ياران پيامبر كساني
[ صفحه 214]
هستند همچون:
1- عبد الله بن مسعود كه مي گويد: پيامبر (ص) بر بلال وارد شد و در نزد او مقداري خرماي گرد آورده ديد گفت اي بلال اين چيست گفت اين را براي مهمانان تو آماده كرده ام گفت: آيا نترسيدي كه برايت دودي در آتش دوزخ گردد؟ انفاق كن بلال و در برابر خداوند صاحب عرش از هيچ عظمتي باك مدار.
گزارش بالا را بزار با اسنادي نيكو آورده و طبراني هم در الكبير خود آن را با اين عبارتنقل كرده: آيا نترسيدي كه براي آن، بخاري در آتش دوزخ بلند شود؟
2- ابو هريره گويد پيامبر به ديدار بلال رفت و او براي وي مقداري خرما كه گردآورده بود بياورد وي گفت: بلال اين چيست گفت اي پيامبر خدا آن را براي تو اندوخته ام گفت نمي ترسي كه همين را برايت بخاري در آتش دوزخ بگردانند؟ بلال انفاق كن و در برابر خداوند صاحب عرش از تنگدستي پروا مدار
اين گزارش را بويعلي و نيز طبراني در الكبير و الاوسط به اسنادي نيكو آورده اند.
3- اسماء دختر بوبكر آورده است كه پيامبر گفت: بخل مكن تا در برابرت بخل ننمايند و در يك گزارش: انفاق كن، يا: ببخشاي يا: بپاش و از بخشش دست مدار كه خدا نيز از بخشش به تو خودداري مي كند و نعمترا پيش خود نگاه مدار كه خدا نيز بدين گونه رفتار خواهد كرد. اين گزارش را نيز بخاري و مسلم و ابو داود بازگو كرده اند.
4- بلال آورده است كه پيامبر گفت: اي بلال مستمند بمير و توانگر نمير گفتم چگونه اين سان باشم؟ گفت هر چه روزيات شد پنهان مكن و هر چه از تو خواستند از بخشيدن آن خودداري منما گفتم اي پيامبر خدا چگونه اين سان باشم؟ گفت همين است وگرنه سر و كارتبا آتش خواهد بود.
اين گزارش را نيزطبراني در الكبير و ابن حبان در كتابالثواب بازگو كرده و حاكم نيز گذشته از نقل آن، صحت آن را گواهي كرده است.
5- انس بن مالك گويد: سه مرغبراي پيامبر ارمغان آوردند يكي را به
[ صفحه 215]
خدمتگزارش بخشيد و او چون فردا شد آن را باز آورد و پيامبربه او گفت مگر من تو را منع نكرده بودم كه چيزي را براي فردا نگاه مداركه به راستي روزي فردا را خداوند خواهد داد. اين گزارش را هم ابويعلي و بيهقي آورده اند و رجال سند ابو يعلي مورد اطمينانند.
6- انس بنمالك آورده است كه پيامبر چيزي را براي فرداي خود نمي اندوخت اين گزارشرا ابن حبان در صحيح خود و نيز بيهقيآورده اند
7- سمره بن جندب آورده است كه پيامبر گفت: من جز با ترس، به درون اين اطاق نمي روم. ترس از اين كه در آن، مالي باشد و من پيش از انفاق آن بميرم. اين گزارش را نيز طبراني با اسنادي نيكو آورده است.
8- ابو سعيد خدري آورده است كه پيامبر گفت: دوست نمي دارم كه به اندازه كوه احد طلا داشته باشم و (پس از سه روز) در بامداد سومين، چيزي از آن نزد من مانده باشد. مگر آن چه را براي پرداخت بدهي نگه بدارم.
اين گزارش را نيز بزار بازگو كرده و اسناد آن نيكو است و گواهان بسياردارد.
9- ابو امامه آورده است كه مردي در روزگار پيامبر درگذشت و كفنيبراي او يافت نشد پس به نزد پيامبر شدند و او گفت: درون جامه اش را بنگريد چون ديدند يك يا دو دينار در آن يافتند گفت: دو (افزار است براي) داغ نهادن (بر تن وي)
10- مردي از اهل صفه درگذشت و در جامه او يك دينار يافتند پس پيامبر گفت: (افزاري است براي) داغ نهادن (بر تنوي) و سپس يكي ديگر درگذشت و در جامه او دو دينار يافتند پيامبر گفت دو (افزار است براي) داغ نهادن (بر تن وي)
گزارش بالا را، هم احمد گزارش كرده است و هم طبراني از چند طريق، و هم ابن حبان در صحيح خود ازطريق عبد الله بن مسعود.
11- سلمه بن اكوع آورده است كه من نزد پيامبر نشسته بودم كه جنازه اي آوردند و سپسنيز جنازه ديگري. حضرت پرسيد آيا بدهكار هست؟ گفتند نه پرسيد آيا چيزي به جاي گذاشته گفتند آري سه دينار حضرت با اشاره به انگشتش
[ صفحه 216]
گفت: سه (افزار است براي)داغ نهادن، (بر تن وي).
گزارش بالا را، هم احمد با اسنادي نيكو آورده است و هم ابن حبان در صحيح خود- با همان عبارات ياد شده- و بخاري نيز مانند آن را بازگو كرده است.
12- ابو هريره آورده است كه عرب چادرنشيني همراه پيامبر به جنگ خيبر رفت و از غنيمتي كه به وي رسيد دو دينار را بگرفت و در عبائي نهاد و بپيچيد و بدوخت پس اعرابي بمرد و دو دينار را بيافتند و داستان را براي پيامبر خدا باز گفتند و او گفت: دو (وسيله است براي) داغ نهادن (بر تن وي).
گزارش بالا را احمد بازگو كرده و اسناد آن نيكو است و ايرادي ندارد
اين بود تعدادي از آن حديث ها كه حافظ منذري در " الترغيب و الترهيب " ج 1 ص 253 تا 258 آورده است.
13- احمد در مسند خود- 1:300- از طريق ابن عباس آورده است كه پيامبر روي به كوه احد كرد و گفت: سوگند به آن كه جان محمد در دست اوست، من شادمان نمي شوم كه احد براي خاندان محمد تبديل به طلا شود تا آن را در راه خدا انفاق كنم ولي در روزي كه بميرم دو دينار از آن را بر جاي بگذارم مگر دو دينار كه براي پرداختنبدهي- اگر در كار باشد- آماده كردهباشم.
14- ابن كثير خود در تفسيرش- 2:352- از طريق عبد الله بن مسعود آورده است كه پيامبر گفت: سوگند به آن كه خدائي جز او نيست هيچ بنده اي گنج ننهد كه ديناري به دينار ديگر يادرهمي به درهم ديگر ماليده شود مگر پوست خودش را پهن كنند و هر ديناري و هر درمي را بر تيزي آن بنهند.
گزارشبالا را سفيان از عبد الله بن عمر بن مره و او از مسروق از ابن مسعود بازگو كرده است و ابن مردويه نيز از زبان ابو هريره.
15- ابن كثير از ابوجعفر ابن جرير طبري و او از طريق ثوبان آورده است كه پيامبر گفت: هر كس گنجينه سيم و زري از وي بماند روزرستاخيز همان براي وي به گونه ي ماريپر زهر نمودار مي شود كه بالاي دو چشم او دو نقطه سياه است و وي را دنبال مي كند و او گويد: واي بر تو تو كيستي و او گويد: من همان گنجينهاي هستم كه پس از خود بر جاي نهادي، و همچنان او را دنبال مي كند تا
[ صفحه 217]
دست او را لقمه گردانيده ومي خورد و به دنبال آن نيز ديگر اندام هاي تنش را. ابن كثير گويد: اين را ابن حبان نيز در صحيح خود بازگو كرده است.
16- و همو در ص 353 از ابن ابي حاتم به اسناد وي از طريق ثوبان آورده است كه پيامبر گفت: هيچ مردي نيست كه چون بميرد از سكههاي سرخ و سپيد، چيزي داشته باشد مگر آن كه خداوند در برابر هر قيراط (يك چهارم از يك ششم دينار) صفحه اي از آتش براي او قرار مي دهد تا ازچانه او تا گام وي را با آن داغ كنند.
17- و آورده اند كه ابويعلي به اسناد از طريق ابو هريره نقل كرده استكه پيامبر گفت ديناري بر روي دينار نهاده نشود و نه درهمي بر روي درهم مگر پوست (صاحبان) آن را پهن كنند وبا همان (سكه) ها پيشاني ها و پهلوها و پشت هاي ايشان را داغ نهند (و گويند) اين است آن چه گنج نهادهبوديد براي خويش، پس بچشيد آن چه را اندوخته و گنج مي نهاديد.
18- احمداز طريق عبد الله بن ابي الهنذيل آورده است كه وي گفت: دوستي مرا حكايت كرد كه پيامبر گفت: مرگ بر سيم و زر. و همان دوست گزارش داد كهمن با عمر پسر خطاب برفتم و او پرسيداي پيامبر اين كه مي گوئي مرگ بر سيمو زر. پس ما چه بياندوزيم؟ پيامبر گفت: زباني ياد كننده خدا و دلي سپاسگزار او و همسري كه در كار جهان ديگر، ياري برساند. تفسير ابن كثير2:351
19- احمد و ترمذي و ابن ماجه از طريق سالم بن ابو الجعد آورده اند كه ثوبان گفت چون درباره سيم و زر، فرود آمد آن چه فرود آمد، پس مردم گفتند چه مالي را برگيريم عمر گفت مناين را براي شما مي پرسم پس بر روي شتري پريده و آن را شتابان به حركت درآورد تا به پيامبر رسيد و من نيز در پي او بودم پس گفت اي پيامبر خدا چه مالي را بر گيريم گفت دلي سپاسگزار و زباني ياد كننده خدا و همسري كه يكي از شما را بر كار جهان ديگر ياري دهد.
و پيش از همه اين هاآن چه پيشواي حنبليان احمد در مسند خود 1:62 از طريق خود عثمان بن عفان گزارش كرده است كه به موجب آن، پيامبر گفت: به جز سايه خانه و ظرف نان و پيراهني كه اندام پوشيده فرد را نهان دارد و آب، همه چيزهاي ديگري
[ صفحه 218]
كه بيش از اين ها باشد آدميزاد را حقي در آن نيست. كه اين گزارش را بونعيم نيز در حليه الاولياء 1:61 آورده است.
اين حديث ها را پيشوايان فقه و پاسداران حديث و رجال تفسير در نگاشته هايشان آوردهو مستند نظرياتي قرار داده اند كه خود درباره پارسائي و انفاق هاي مستحب و ترساندن مردم از گنج نهادن و زر اندوختن داشته اند و هيچ يك از ايشان نيز درباره كسي از راويان آن هابه گفتگو نپرداخته و هيچ كدام از آنان را هدف اتهامي همچون آن چه ابوذر را بدان متهم داشتند نگردانيدند با اين كه اگر بتوان آن ها را بر معناي درستي حمل كرد و به تاويل آن ها پرداخت آن چه را نيز ابوذر گزارش كرده است مي توان، و با آن يكسان است. پس چه مانعي از تاويلگزارش هاي ابوذر هست؟ و چرا از ميانآن همه ياران پيامبر، تنها او را هدف تيرهاي تهمت گردانيده اند؟ با اين كه غرض ابوذر از آن تبليغات، اين نبود كه مردم را به پرهيز از كالاهاي جهان وادارد تا از اين راه به پاكيزه ساختن جان بپردازند و به مراتب كمال برسند بلكه اعتراض او به گروهي بود كه- چنان چه با گستردگي درباره آن سخن گفتيم- گنج هائي از زر و سيم و آن هم از راه هاي ناروا بر هم انباشته بودند.
ابن كثير كه گواه استواري براي ادعاي خود در سخنان ابوذر نيافته، رفتار او در زندگي شخصي اش را دست آويز گردانيده و گويد: هنگامي كه او نزديك معاويه مي زيست وي احضارش كرد و خواست بداند آيا كار وي با سخنش هماهنگ هست يا نهپس هزار دينار براي وي فرستاد و او آنرا در همان روز ميان اين و آن بخش كرد و پس از آن، آورنده پول را باز به سراغ او فرستاد تا به وي گفت: معاويه آن پول را داده بود تا من به ديگري برسانم و من اشتباها به تو دادم، زرها را بياور. او گفت آه از دست من به در رفت ولي هر گاه پول خودم رسيد حساب تو را هم با آن مي پردازم.
كه از داستان بالا نيز بيش از اين بر نمي آيد كه ابوذر در پارسائي به جائي رسيد كه سياه و سفيدخود را در اين راه فدا كرد و كارش نشانه آن نيست كه به فتواي او چنين رفتاري بر همگان واجب بوده بلكه نماينده پايگاه بسيار والائي است كه در پارسائي و بخشندگي و نيكوكاري داشته كه در اين راه نيز سرور آدميان(ص) بر او
[ صفحه 219]
پيشي گرفت، چنان زيست كه خود آگاهيد و در حاليدرگذشت كه زر و سيم و غلام و كنيز و گوسفند و شتري از وي بر جاي نماند و زرهش در نزد يهودي اي بود كه آن را در برابر سي پيمانه جو نزد وي به گرو نهاد و خاندان او- درود بر ايشان- نيز به راه او رفتند و همان كسان بودند كه در راه دوستي حق، به مستمند و پدر مرده و گرفتار، خوراك خورانيدند و گرچه خود بدان نيازمند بودند ديگران را بر خويش مقدم داشتند و همانان كه چون ايمان آوردند نماز را برپا مي دارند و در حال ركوع، صدقه مي دهند و دارائي هاي خويش را در شب و روز و آشكار و پنهان انفاق مي كنند چنان كه پيشواي ما دخترزاده پيامبر، حسن پاك دو بار از همه دارائي اش بيرون شد (و آن را بخشيد) و سه بار همه دارائي اش را ميان خود و خداي بزرگ و گرامي بخش كرد تا آنجا كه كفشي را مي بخشيد و كفشي را نگاه مي داشت و موزه اي را مي بخشيد و موزه اي را نگاه مي داشت.
و چه بسيارند پارسايان همانند ابوذر در ميان پيروان محمد (ص) كه پارسائي، همه دارائي شان را از تر و خشك بر باد داده و اين براي همه ايشان برترياي شمرده مي شود كه آن را ياد بايد كرد و موجب سپاسگزاري بايد دانست مگربراي ابوذر كه در ميان پيروان محمد همانند عيسي پسر مريم است. آري همينروش را در وي دست آويزي مي گيرند برايآن فتواي پنداري بار خدايا از تو آمرزش مي خواهيم و بازگشت به سوي تست.
گواهي خواستن هيئت داوران از گفتار ابن حجر
در مورد گواه سوم (ابن حجر) نيز بايد گفت: اي كاش هيات داوران، سخن
[ صفحه 220]
او را به همان صورت اصلي بازگو مي كرد و سر و ته آنرا نمي زد زيرا در همان چه در " فتح الباري " 3:213 نگاشته است و ما نيز آورديم مطالبي ديده مي شود كه با دعاوي هيئت، سازشي ندارد از جمله همان پيشبيني پيامبر درباره تبعيد ابوذر و آن هم در قالب الفاظي كه مي رساند وي در آن گير و دار، ستم مي بيند و بر وي بيداد مي رود و آن چه موضوع را تاييد مي كند سخن پيامبر (ص) است كه آورديم: اي ابوذر تو مردي شايسته هستي و در آينده، بلائيبه تو خواهد رسيد پرسيد: در (راه- پاسداري از آئين) خدا؟ پاسخ داد: (آري) در (راه پاسداري از آئين) خدا. گفت " خوشا به فرمان خدا و آن چه در (راه) خدا و در برابر نظر خدا باشد " كه مي بينيم پيامبر، دوستش را به شايستگي مي شناساند و اورا در سيرت و خداپرستي و پارسائي اش همانند عيسي- پيامبر پاك- مي بيند و او را دستور مي دهد كه شكيبائي نمايد تا تباه نشود و تباهي اي بر شيوه وي بار نگردد. و با اين ترتيب، نمي دانيم نظريه ي ابن حجر كه تازه هيئت داوران سر و ته آن را زده و سندي براي محكوميت ابوذر دانسته تا چه اندازه درست است؟
از جمله مطالبيكه ابن حجر آورده، همان است كه در "فتح الباري " از زبان برخي بزرگان مذهبش گزارش كرده است: درست آن است كه اعتراض ابوذر به شاهاني بوده كه دارائي ها را براي خويش مي گرفتند و آن را در راهي كه مي بايد، انفاق نمي كردند.
آري درست همين است- چنانچه در ص نيز گذشت- و هر كس تاريخ و حديث را بكاود به همين نتيجه خواهد رسيد. پس آنچه از گفتار كوتاه شده ابن حجر بر مي آيد پذيرفتني نيست كه هيئت داوران بخواهد سخن او را گواه گرفته و براي داوري بدان چنگ زند. زيرا چنين اصلي نمي تواند بنياد استدلال گردد و درست نيست كه به سود و زيان هيچ كس، آن را مبناي داوري گردانند ولي چه بايد كرد كه ابن حجر گفته است و هيئت حكم داده است و حكومتهم آن حكم را اجرا كرده است انا لله و انا اليه راجعون (به راستي كهما از خدائيم و به راستي ما به سوي او باز مي گرديم)
اين ها بودند گواهان هيئت داوران- كه خوانندگان، گفتار و احوال ايشان را
[ صفحه 221]
آزمودند و اينك مي پرسيم: ساختماني كه بر چنين بنياد لرزاني بنهند چه ارزشي دارد؟ ما داناتريم كه آنان چه ميگويند و تو بر ايشان توانائي نداري پس هر كس را كه از وعيدبهراسد قرآن را به ياد او آر.
اين جا از نور و به هيئت داوران كرده و مي گويم دلايل شما در اثبات كمونيست بودن ابوذر نمي تواند آن چه را مي خواهيد ثابت كند زيرا نظر ابوذر- تازه آن طور كه شما ادعا مي كنيد- اين است كه انسان بايد هر چه بيش از اندازه نياز خود دارد انفاق كند و لازمه اين عقيده آن است كه دارائي هائي را كه مورد نياز فرد است بتواندمالك شود در حاليكه كمونيست ها چنين عقيده اي ندارند و مي خواهند مالكيت را از بنياد براندازند و آن گاه حكومت هاي كمونيستي به اندازه نياز يا به اندازه بهاي كار فرد، حقوقي به او بپردازند تا زندگي وي به خطر نيافتد و در اين حال، فرد در برابر آن، حكم مزدور را دارد كه روزي خود را از راه كار براي كارفرما به دست مي آرد، يا حكم نانخور را دارد در برابر نان آور، كه به اندازه نياز وي به او پرداخت مي شود. گذشته از آن كه ما ديديم ابوذر نمي گويد بايستي تمام دارائي را بخشيد بلكه هدف او از دستور انفاق، همان هزينه هاي لازم و نيز خرج ها و بخشش هاي نيكوكارانه اي است كه مردانگي و عاطفه انساني، ما را بدان مي خواند. پس هيئت داوران نه در اسناد آن چه به ابوذر بسته است مراعات حق و انصافرا كرده و نه در دو نقد كمونيسم به گونه اي درست عمل نموده. در آن چه مي گويد- خواه گزارشي را بازگو كند و خواه اسنادي بدهد- جز دروغ چيزي ندارد و نادانسته در داوري خود، بيدادگري مي نمايد.
بر ما لازم بودكه در ديگر سخناني هم كه درباره كمونيست بودن ابوذر گفته شده، به دقت بنگريم. همچون سخن.
خضري در المحاضرات 37 و 2:36 و
عبد الحميد بك عبادي رئيس دانشكده ادبيات در " چهرههائي از تاريخ اسلام " ص 109 تا 113 زير عنوان " ابوذر غفاري "
و احمد امين در " فجر الاسلام " وي 1:136 و
محمد احمد جاد المولي بك در " انصاف عثمان " ص 41 تا 45 و
صادق ابراهيم عرجون در " عثمان بن عفان " ص 35 و
[ صفحه 222]
عبد الوهاب النجار در " الخلفاء الراشدون " ص 317
و ديگر كساني كه به راه ايشان رفته و به زور، خود را در گير و دار پژوهش هاي تاريخي و بررسي هاي سهمناك افكنده اند بي آن كه توانائي علمي اي داشته باشند كه از افتادن به مهلكه و از زمين خوردني كه بلند شدن ندارد رهائيشان دهد كه تازه ايشان هم بيش از همان مطالبي كه پنبه اش را زديم نياورده و تنها برخي شان بر آن رفته اند كه ابوذر اصل كمونيسم را از عبد الله بن سبا گرفته و مدرك ايشان نيز روايت طبري- از زبان سري و او از شعيب و او از سيف و او از عطيه و او از يزيد فقعسي- است كه در ص آورديم و در آن جا ديديد كه زنجيره گزارشگران آن از كساني تشكيل مي شود: دروغ زن و گزارش ساز، منحرف و تبهكار، يا از سست گفتاري كه همگان در سستي گزارشش همداستانند، يا ناشناسي كه هيچ كس هويت او را نمي شناسد و متن آن نيز به گونه اي است كه نشانه هاي دروغ بودن و آثار ساختگي بودن در آن نمايان است.
و تازه عبد الله بن سبا كه معروف است يهودي بوده و در پراكنده كردن صف مسلمانان و تبهكاري هاي ديگر نقش مهميداشته و شورش مصريان را تحت تاثير اودانسته و گفته اند كه وي براي افشاندن بذر آشوب و برانگيختن توده به جنگ با خليفه آن روز، شهرهاي بزرگ مسلمانان را يكي پس از ديگري، پشت سر مي نهاده و آن اصول ويرانگر رادر همه جا مي پراكنده، آري چنين كسيرا هيچ كس، چپ نگاه نكرد و مامورين حكومتي آن روز هرگز در پي دستگيري اوبر نيامدند و از دل هيچ يك از اجتماعات دينداران، به دورش نساختندو گذاشتند تا به آسودگي بچرخد و هر گونه خواسته ها و هوس هايش مقتضي است، بازيگري نمايد و آن گاه همه دردسرها نصيب نيكان و پاكاني گرديد كه از ياران محمد يا از پيروان نيكوكار ايشان بودند همچون ابوذر، عبد الله بن مسعود، عمار بن ياسر، مالك اشتر بن حارث، زيد و صعصعه دو پسر صوحان، جندب بن زهير، كعب بن عبده ي پارسا، يزيد ارحبي كه نزد مردم پايگاهي بزرگ داشته، عامر بن قيس خداپرست پارسا، عمرو بن حمق كه به خاطر دعاي پيامبر در حق او معروف بوده،
[ صفحه 223]
عروه بارقي يار بزرگوار پيامبر، كميل بن زياد مرد درستكار مورد اعتماد و حارثهمداني فقيه مورد اعتماد، آري اينانرا كه مي نگريم يكي شان آواره گرديدهو در تبعيدگاه جان سپرده و ديگر كتك خورده دنده هايش شكسته و ديگري در معرض اهانت قرار گرفته و با نيش زبانها، گزيده شده و همين طور...
و پيشاز همه اين ها سرور ما امير مومنان،- شايسته مرده توده- است كه- چنان چه داستان آن بيايد- عثمان تبعيد اورا لازم تر از همه اينان مي بيند و پياپي او را به ينبع مي فرستد تا سر و صداي مردم براي درخواست خلافت او كم شود و به ابن عباس مي گويد: گزندعموزاده ات را از من دور كن كه ابن عباس مي گويد: عموزاده من چنان مردينيست ديگران به سود او راي مي دهند ولي او براي خود رايي دارد پس براي هر چه دوست داري مرا به نزد او فرست گفت به او بگو تا بر سرزميني كه در ينبع دارد برود تا نه من از دست او اندوهگين شوم و نه او از دست من. پساو به نزد علي رفت و چنان گفت او گفتعثمان مرا بيش از يك شتر آبكش ارج نمي نهد سپس اين سروده را خواند:
بااو چگونه بايد رفتار كرد؟ من زخم اورا درمان مي كنم و او بهبود مي يابد ولينه از درد خسته مي شود نه از دارو.
و گفت: پسر عباس عثمان جز اين نمي خواهد كه مرا همچون شتر آبكش گرداند. بيا برو. فرستاد سراغ من كه (از مدينه) بيرون شو و سپس فرستاد كه بيا و اينك باز فرستاده است كه بيرون شو به خدا سوگند چندان از او پشتيباني كردم كه مي ترسم گناهكار باشم
آيا ابن سبا و ياران او در برابر چشم خليفه نبودند و آيا سر و صداي ايشان به گوش او نمي رسيد كه در شهرها به سركشي برخاسته و تبهكاري بسياري در آن نموده بودند؟ چگونه بود كه كار آن كساني كه مردم را به نيكوكاري مي خواندند و از تبهكاري باز مي داشتند بر او گران ميآمد ولي نمي كرد كه آن ميكرب پليد رابا كشتن عبد الله بن سبانا بود و ريشهكن سازد يا او را بر تنه درخت هاي خرما به دار
[ صفحه 224]
آويخته دست چپ و پاي راست او- يا به عكس- را ببرد يا از سرزمين مسلمانان تبعيدش كند. آيا خليفه نمي بايد درباره آن مرد گمراه و گمراه كننده، با ياران نيكوكار پيامبر راي زني كند؟ همان گونه كه درباره ابوذر بزرگ، با وابستگان فرومايه و بد كنش خاندانش به راي زني پرداخت و آن سخن گزنده را بر زبان راند: به من بگوئيد با اين پيرمرد دروغگو چه كنم؟ بزنمش يا در زندانش افكنم يا بكشمشكه او گروه مسلمانان را پراكنده ساخته؟ يا از سرزمين مسلمانان تبعيدش كنم؟
آري عبد الله بن سبا از ميكرب هاي تباهي و از بنيادهاي حق پوشي و بي ديني بوده و هماره با نياتزشتي كه داشته در ميان مسلمانان رفت و آمد مي كرده هر چند كه هرگز، نه وابستگي اي ميان او و آموزشگاه كمونيسم شناخته و ثابت شده و نه اين كه شوريدن انقلابيون بر عثمان نتيجه تحريكات او بوده- مگر نامه سري را كه شعيب از زبان سيف بازگو كرده مستند قرار دهيم كه آن را نيز بايد دروغ و ناچيز شمرد كه در بازار بينا دلان ارزشي ندارد-
يرا مسلمانان و به ويژه كساني كه بر عثمان شوريده و بر سر او گرد آمده بودند از اكثريت- اگر نگوئيم همه- صحابه تشكيل مي شدند (كه اگر خدا بخواهد گسترده مطلب در جلد بعدي خواهدآمد) و به ويژه از كساني كه به سرورما امير مومنان پناه برده و خود از برترين ياران پيامبر و پيروان ايشان بودند (همچون ابوذر و عمار و مالك اشتر و دو پسر صوحان و ماننده هاي ايشان) كه آنان نيز در برابر آن چه از سرچشمه وحي فرا گرفته بودند، ارزشي براي عربده هاي هيچ كس قائل نبودند- و آن هم كسي همچون ابن سبا كه منش هاي او و گرايش هاي ديروز و امروزش را مي شناختند- آنان كه در جامعه دينداران، از مردان انديشه شايسته بودند كجا گوش دل به هر پندارپروري مي دادند؟ و تازه تاريخ درست، پيوستگي اي ميان هيچ يك از ايشان با اين مرد، نشان نمي دهد چه رسد بهاين كه او در روحيات
[ صفحه 225]
ايشان اثر گذاشته و با دست ايشان، آشوب هائي را در جامعه دينداران برانگيخته باشد؟ باز مي پرسيم چرا خليفه آن روز در انديشه آسوده ساختن مسلمان از گزند او بر نيامد تا گروه او را پراكنده گرداند؟ و چرا همان كاري را نكرد كه سرور ما امير مومنانانجام داد كه گزارش آن را در ج 13 ازترجمه فارسي خوانديد- ص 310 و 311- و ابن حزم نيز در الفصل 4:186 آورده است كه حضرت، دود خفقان آوري به سراغ كساني كه آن گرايش هاي بدانجام را داشتند فرستاد و آن را ريشه كن گردانيد.
آخرين سخن ما
اگر استادان محترم، هم حقيقت كمونيسم و اصول آن را كه خود بازگو گر آنند بررسي كرده بودند و هم حقيقت داناي ياران پيامبر- ابوذر- و همانندان او و آن چه از گفتار و كردار ايشان گزارش شده و احاديثي كه درباره ايشان رسيده، آرياگر در اين زمينه ها پژوهشي داشتند فرسنگ ها فاصله اي را كه در ميانه است در مي يافتند و مي دانستند كه كسي همچون ابوذر هر چه هم از پايگاه بسيار والايش فرود آيد و از مسير دانش خود باز گردد و از بنيادهاي پاكآئينش چشم بپوشد باز هم كمونيست نخواهد شد و يك داناي ديني، هرگز اين مسلك را نخواهد برگزيد هر چند توشه اي از دين اندك باشد و توانائي علمي اش ناچيز
چگونه مرام كمونيسم رابرمي گزيند و مردم را به پيروي از آنمي خواند كسي كه بداند اسلام پاك در تامين نيازمندي هاي تهيدستان و براي پاسخ به هزينه هاي ايشان چه آورده و چه راه هائي براي رفع گرفتاري هاي ايشان هموار ساخته است- تا از سنگيني اندوهي كه براي نانخورانشان مي خورند بكاهد- و چه قوانيني نهادهاست تا ايشان بتوانند- به اندازه ايكه حق دارند- از سرچشمه هاي حيات اقتصادي كه در دارائي هاي توانگران است برخوردار گردند. چنان كه پيامبربزرگ با اين گفتار خويش مساله را آشكار ساخته: " به راستي كه خداوند به اندازه اي كه تهيدستان نيازمندند (حقوقي را براي ايشان) در دارائي هاي توانگران مسلمان (نهاده و پرداخت آن را) واجب گردانيده و تهيدستان كه گرسنه و برهنه مانند دچار رنج نمي گردند مگر به خاطر آن چه توانگرانشان انجام مي دهند كه هانبه راستي
[ صفحه 226]
خداوند، ايشان را سخت به پاي بازخواست خواهد كشيد و با شكنجه اي دردناك، آزارشانخواهد داد. " و پس از اين كه با نيكوترين سازمان و پيشرفته ترين راه، سياست مالي را تنظيم كرده و براي رفع نيازمندي هاي تهيدستان چاره انديشي نموده در سئوال و گدائي را برايشان بسته و با گفته هائي از اين گونه، دو كار ياد شده را به سختي نكوهيده: " راستي كه خواهندگي، شايسته نيست مگر در سه مورد: تهيدستي اي كه آدمي را به خاك بنشاندو تاواني كه به گردن كسي افتاده و كار را به رسوائي بكشاند و خونبهائي كه پرداختش با كسي باشد و دردآور نمايد " تهيدستان را بر آن داشت تا به ياري هر كاري كه مي توانند خود رااز مردم بي نياز گردانند و از گدائي و درخواست خودداري كنند، به ايشان گفت: " اگر كسي از شما ريسماني برگيرد و به كوه رود و پشته اي هيزم بر پشت خود بياورد و آن را بفروشد و بدان وسيله خود را بي نياز گرداند، براي او بهتر است تا از مردم درخواستكند كه آيا به او بدهند يا نه " برايمستمندان و تهيدستان حقوقي معين بر گردن دولتمندان قرارداد كه از راه هاي گوناگون و با نام هاي مختلف تامين مي شود مانند مستمري هاي سالانه يا جيره هاي ماهانه اي كه تعلق مي گيرد به چارپايان يا غلات يازر و سيم و سود بازرگاني و سوداگري وكان ها و ثروت هاي عمومي و گنج و غنيمت و ديگر حقوقي كه- بر اموال- واجب مي شود افزون بر آن چه گاهي بر آدمي- به مناسبت هائي چند- واجب ميشود همچون كفاره ها و نذرها و پرداختآن چه از راه نامشروع به دست آمده.
اما صدقات و هزينه هاي نيكوكارانه ايكه آدمي از زيادتي مالش مي پردازد، مي توان آن را از واجبات انسانيت شمرد و درباره آن نيز هر چه بگوئي رواست و بزرگواري كه آشكارا مردم را به راه راست مي خواند بر سر آن بسيارپافشاري
[ صفحه 227]
كرده و پاره اي از حديث هاي مربوط به آن را قبلا آورديم و مسلم و ترمذي و ديگران از زبان ابو امامه آورده اند كه پيامبر (ص) گفت: پسر آدم تو اگر زيادتيدارائي ات را ببخشي برايت بهتر است وهر گاه نگاهداري بدتر و اگر به اندازهاي دارائي داشته باشي كه ناگزير نشويدست به سوي مردم دراز كني سرزنشي بر تو نيست. الترغيب و الترهيب 252 و 1:232
و مسلم از زبان بوسعيد خدري آورده است كه پيامبر گفت هر كس مركبيبيش از نياز خود دارد آن را براي كسيكه مركب ندارد آماده كند و هر كس بيشاز نياز خود توشه دارد آن را بر كسي كه توشه ندارد آماده كند سنن بيهقي 4:182
و در گزارش درستي كه در ص گذشتخوانديم كه پيامبر گفت: هر) (روز كه آفتاب طلوع مي كند هر كس بايد صدقه اي از بابت آن براي خويش بدهد.
و ازهمه اين ها كه بگذريم اسلام شيوه ها و آئين هائي دارد كه نشان مي دهد كسيكه روزي بر او تنگ شده، چه احترامي دارد و در جامعه دينداران چه آبروئي بايد به او نهاد زيرا ايشان پذيرفته اند كه اعتراض خداوند به كساني كه آبرو داري را در توانگري مي دانند درست است. همان جا كه مي گويد: اماانسان، چون خداوند او را بيازمايد وبا دادن نعمت، گرامي اش دارد آن هنگام گويد: خداوند مرا گرامي داشت وچون براي آزمودن وي، روزي را بر او تنگ گرداند گويد خدا مرا خوار گردانيد. چنين نيست و نيز نامه پاك او دستور مي دهد كه از دارائي هاي نيكو و گرانبها بخشش نمايند، مي گويد: اي كساني كه ايمان آورده ايد انفاق كنيد از بهترين آن چه به دست آورده ايد و از آن چه براي شما از زمين بيرون آورديم و براي انفاق، بدها را معين نكنيد و نيز مي گويد: شما هرگز به پايگاه نيكوكاران نخواهيد رسيد مگر از آن چه دوست داريد (در راه خدا) اتفاق كنيد كه همانا خداوند بر آن چه انفاق مي كنيدآگاهست از راندن خواهندگان و بر باد دادن
[ صفحه 228]
پاداش صدقات با منت نهادن و آزردن مردم و خودنمائي به ايشان، منع كرده و خداوند- كه گرامي گوينده اي است- گويد: و اما خواهنده را مران و گويد: اي كساني كه ايمان آورده ايد صدقات خود را با منت نهادن و آزار رساندن، تباه مكنيد مانند آن كس كه دارائي خود را براي خودنمائي به مردم انفاق كند و به خداوند و به روز رستاخيز نگرود و مانند آن كس باشد كه دانه را بر روي سنگ سخت برزيد و تند باراني نيز غبار آن را بشويد كه نتوانند هيچ حاصلي ازآن به دست آرند و هم گويد: آنان كه مالشان را در راه خدا انفاق كنند و در پي انفاق (به مستحقان) منتي نگذارده و آزاري نكنند آنان را پاداشنيكو نزد خدا خواهد بود و از هيچ پيشآمدي بيمناك نباشند و اندوهناك نخواهند بود و گويد: به زبان خوش و طلب آمرزش، مستمند خواهنده را رد كردن بهتر است تا آن كه صدقه دهند و از پي آن آزار كنند و خداوند بي نيازو بردبار است
و بزرگ ترين پيامبران (ص) نيز گويد: نه كسي كه كار خير رابراي نمايش به مردم و رساندن خبر آن به ايشان انجام دهد، خداوند از وي مي پذيرد و نه كسي كه منت بگذارد يا در جستجوي شهرت برآمده و گزارش صدقه دادنش را به اين و آن برساند و نه كسيكه براي نمايش در برابر مردم بخشندگينمايد.
و مسلم در صحيح خود آورده است كه پيامبر گفت سه كس اند كه خداوند در روز رستاخيز با ايشان سخن نگويد و بديشان ننگرد و پاكيزه شان نگرداند و ايشان را كيفري دردناك باشد. كسي كه به خاطر آن چه مي بخشد منت بگذارد و... سنن بيهقي 4:191
و ابن كثير آورده است كه پيامبر گفت نهكسي كه با پدر و مادر بد رفتاري كند به بهشت در مي آيد و نه آن كس كه منت بگذارد و نه كسي كه پيوسته باده گساري نمايد.
[ صفحه 229]
(تفسيرابن كثير 1:318).
و براي آن كه شيوه منت نهادن به خاطر بخشندگي بركنده شود و دل توانگران از احساس برتري و خودپسندي به خاطر بخشش هاشان پاك گردد و هر كس توانگر است از آلودگي ها خودداري نمايد و نيز براي آن كه دل هاي پاك مستمندان از خواري تهيدستي كه بدان مي آلايد زدوده شود و از اين كه دست به سوي توانگران دراز مي كنند احساس خردي نكنند و خاطرشان آزرده نگردد... آريبراي همين ها بوده كه پيامبر خدا گفته: صدقه، پيش از آن كه در دست خواهنده قرار گيرد در دست خداوند گرامي و بزرگ قرار مي گيرد.
و در گزارش درستي كه مسلم از زبان ابو هريره بازگو كرده است مي خوانيم كه پيامبر گفت: هيچ كس از چيز نيكوئي صدقه نمي دهد- كه خداوند جز نيكو را نپذيرد- مگر آنكه خداوند بخشنده، آن را با دست راست خود بگيرد- هر چند يك دانه خرما باشد- آن گاه در دست خداوند بخشنده رشد ميكند تا بزرگ تر از كوه مي شود.
و بهاين گونه، بخشنده مسلمان كه نيكوكارانه روي خويش را به سوي خداوند كرده است، مي بيند كه دارد حق خداوند بزرگ و برتر را از نعمت هائي كه ذات پاك او به وي بخشيده استمي دهد و مستمند نيز مي بيند كه دارداز خدا مي گيرد و دست خود را بسوي خدادراز كرده و دست خداست كه نعمت ها رابسوي همه كس سرازير مي كند و دست برتر همان است و خود ميانجي است در ميان دهنده و گيرنده و خود نعمت بخش هر دو است و خداوند بي نياز است و شما تهيدستانيد اگر توانگر يا مستمندي باشد خداوند به هر دو، سزاوارتر است.
كمونيست كمونيست نخواهد بود مگر هنگامي كه از حقايق دين، ناآگاه باشد و براي رسوخ كمونيسم در دل مردم، پيش از هر چيز بايد نگذاشت كه شناخت درستي از دين داشته باشند كه اگر در گوشه و كنار كشور شوروي يا ديگر سرزمين هائي كه هم مسلك آنند به جستجو پردازي مي بيني بيشتر كساني كه هدف هاي كمونيستي
[ صفحه 230]
را دنبال مي كنند از آن هايند كه آگاهي درستي از قوانين ديني ندارند اما كشورهائي كه دانايان ديني در آن فراوان باشند از چنين هدف هائي به دور است و به همين گونه، هر كس بهره اي از دانش دين داشته باشد، خرد او را نمي دهد كه در چنان مسيري بيافتد. تا چه رسد بهابوذر- همان ظرف لبريز از دانش- و ماننده هاي او؟
آري كشورهاي اسلامي ويژگي اي دارند كه نمي گذارد يكسره به دامن كمونيسم افتند و آن نيز شناخت درست از قوانين ديني است كه اين جا و آن جا نزد دانايان يافت مي شود- و البته نه آن چه هيئت داوران الازهر عرضه مي كند- و نيز آن سرمايه هاي زندگي ساز كه در كيش يگانه پرستي اسلام جايگزين گرديده و اين و آنان دو مانع نيرومند هستند دربرابر آن سيلي كه بدين سوي روان است پس براي برابري با كمونيسم و نبرد با آن، چيزي تواناتر از دين و دانش و روشن ساختن انديشه ي توده هاي مسلمان به ياري آن دو نيست و سرپرستان جوامع مسلمان بايستي در همين راه به كار برخاسته زمينه دانش را گسترش دهند و قوانين دين را در همه جا برنامه گردانيده و با روح فرهنگ ديني، انساني را كه نادان آفريده شده از خواب بيدار ساخته و فرزندان ميهن گرامي را از كلاس هاي آموزشگاه هاي ابتدائي تا عالي با آموختن دانش هاي نيكو پرورش دهند و قوانين دين مبين را اجرا نموده و دانايان شايسته را بزرگ بدارند و مردان سخنور و اندرزگوي را ارج نهادهحقوق ناتوانان توده را پاسدار باشند و كساني را كه به ياري عائله مندان مي شتابند همراهي كنند تا كشورشان دربرابر مرام كمونيسم از پاي نيفتد خداوند زنده بدارد داناياني را كه بهكار برخيزند و سرپرستان آن جوامع اسلامي را كه به پاسداري از بندگان خدا و كشور ايشان بپردازند.
بدين ساناي پيامبر تو همه را به راه راست بخوان و چنانكه دستور داري پايداري كن و پيرو هوس هاي ايشان مباش و بگو من به نامه اي كه خدا فرستاد گرويدم و دستور دارم كه در ميان شما، دادگرانه داوري نمايم خداي يگانه پروردگار ما و شماست و پاداش كار ما بر ما و كار شما بر شماست ديگر هيچ حجت و گفتگوئي ميان ما و شما نيست خدا (در روز سزا، براي داوري درست) ميان ما جمع مي كند و همه به سوي او باز مي گرديم.
سوره شوري آيه 15
[ صفحه 231]
در آغاز و انجام، خدارا سپاس
جلد شانزدهم از ترجمه پارسي الغدير در اين جا به پايان مي رسد و به دنبال آن در جلد هفدهم- اگر خدا بخواهد- دنباله همين مطالب را خواهيم گرفت. تا آن هنگام چشم به راه باش و دستور خداوند را به پيامبرش به كار بند: پيش از آن كه وحي بر تو فرود آيد، در خواندن قرآن شتاب مكن
[ صفحه 233]
ستايش نامه هاي منظوم
اثر طبع گروهي از شاعران امروز با سپاس پيوسته برايهمگان- 1-
سيد محمد هاشمي چكامه غديريه اي دارد كه مجله البيان- صادره از نجف- در شماره 80 از سال چهارم آن كه در 19 محرم 1370 منتشر شده آن را به چاپ رسانده و اين هم ازآغاز آن:
جهان جاودانگي، با سرفرازي و برزگ منشي در وجود تو شاديمي نمايد پس پايگاه خويش را به جائي رسان كه از ستارگان دور دست سپهر نيز برتر باشد
با چنان اراده اي خود را به ميدان زندگي افكن
كه مرگ را از بيم و هراس، گريزان گرداند
تو از روح بزرگ خويش سپاهي داري
كه فرو شكوه پيش آمدها را درهم مي شكند.
و آن كس كه شب ها را با نيكوكاري هايش مي پوشاند
در كرانه هاي آسمان، سپيده دم را زنده خواهد ساخت
-) و پس از 75 بيت ديگر در پايان همين چكامه مي گويد:-
الغدير! الغدير!همان نامه اي كه
در روزگار، جاودانه ماند و نامه اي فرخنده و پاك باشد.
برتريو شيواگوئي ابر مردي سخن سنج و خرده بين آن را آرايش داده و نيكو گردانيده
[ صفحه 234]
و براي مغز دانش، هيچ پوسته اي بر جاي ننهاده
آن چه را نهان بود آشكار گردانيد و كژي ها و كاستي هائي را نهان داشت
درميان آفريدگان، نيرنگ و حيله را به راهي پاك و فرخنده كشانيد
اگر نشان "جاودانگي " را شايسته باشد به كسي دهيم
اميني براي آن سزاوارترين و برترين افراد است.
كه اگر خداي برترخواهد همه چكامه و سرگذشت سراينده آنرا در ضمن شاعران سده چهاردهم ياد خواهيم كرد.
2- سخنور بلند آوازهشيخ كاظم آل علي، سخنران عفك نيز گويد
در روزگاران گذشته سه تن بودند كه
يكي پس از ديگري به ياري علي شتافتند
- و اين ها البته به جز آنانند كه در آغاز كار با دارائي ها و شمشيرهاشان پياپي از آستان جانشين پيامبر پاسداري مي كردند-
نخستين ايشان فرزدق بود كه در مكه- در خانههاي والا-
به ياري پيشوايان ما شتافت
و دومي نيز اقساسي بود كه ابيات منظومه او تا روز
رستاخيز در ميان ما پايدار خواهد ماند.
و ديگري- ابو فراس- هم با چكامه ميميه اش- شافيه- او را ياري كرد
و بدان وسيلهضربت جنگ افزارها را پاسخي شافي و درمانگر بداد
و چهارمي كه مانند خورشيد در مايه روزي روشن براي همه آفريدگان آشكار است
همان اميني امين و درستكار است، نگارنده اي كه " الغدير " را نگاشت كه آن را دومي نيست
[ صفحه 235]
و مجموعه اي است كه آفريدگان به آوردن مانند آن نپرداختند
و دشمنان جنگي را كه رها كرد، ديگر همچون پايه هاي درخت خرمائي بودند كه از درون، خورده و پوسيده شده باشد.
بوستان هائي است كه در آن، كشتزار نهال هاي راهنمائيرا مي بيني
و در هر لحظه اي ميوه هايآن كه برگرفته و گرد آورده مي شود به ما نزديك است.
تا رخ ننموده بود، سرفرازي هائي كه داشتيم همه در پرده كوري و تاريكي نهان بود
و تو آن را براي ما آشكار گردانيدي تا به گونه اي برگشت كه خود به راهنمائي پرداخت.
توئي كه ما را رهائي بخشيدي و در حالي ما را رها كردي كه
هم پيمانان سرفرازي بوديم و با تمدني درخشان.
توئي كه خويشتن را در رنج افكندي تا پيروان پيامبر برگزيده،
به ياري تو راه يابند و رستگار گردند.
هان اي دارنده نامه بزرگوارانه گوش به ستايشي سپار كه به سوي آستان پاك، روي آور و خرامان است
پروردگار جهانيان، به تو پاداشي دهد كه گروه هاي آفريدگان از برشمردن آن درمانند
3- از سخنسراي پر سخن خاندان محمد، شيخ محمد رضا خالصي كاظمي كه خدا بيماري اش را بهبود بخشد:
اميني دانشوري خرده بين است كه در روزگار ما همانندي ندارد
خداوند او را به جامه هاي پرهيزگاري بياراست
و خاور زمين را مي سزد كه بر او بنازد
در ميان آفريدگان، كتاب او همچون بسياربركه هاي لبريز است
كه گروه ها را ازآب روان و گوارايش سيراب مي دارد.
[ صفحه 236]
يادآوري: اين گويند، سروده هاي فراوان و گفته هاي بسياري در ستايش از كتاب ما دارد كه بهري ازآن را در سرگذشت او خواهيم آورد
4- و اين هم از استاد يگانه سيد شمس الدين خطيب موسوي بغدادي:
آيا اين ها كلمات است يا مرواريدها؟ يا گردنبندي كه از
گوهرها فراهم آمده؟ يا لعل و بيجاده هائي كه در كنار هم چيده شده؟
آيا روشنائي است يا سطرهاي نوشته؟ يا دانش هائي كه
سروردلاور توده پرده از رخسار آن بر كنار زده است
" غدير " و بركه آبي است كه درياهاي دانش را لبريز مي نمايد
و آنهم با روشنگري هائي كه انكار كننده را درمانده مي سازد
از ميان خود دشمنان سپاهياني براي خويش دست و پا مي كند
آري حقيقت را دشمناني است كه همانان ندانسته سپاه وي مي شوند
با نيروي دليل، منطق تباه و از هم گسيخته را مي كوبد
تا آن چه را رشگبران نهان داشته اند آشكار گرداند
و در اين راه، دانشي سرشار و ايمانيكه از استواري،
آهن را از پاي در مي آرد ياور اوست
حقيقت است و خداوند بهراستي خواسته كه پايدار بماند و
جاودانگي از آن اوست.
گروهي خواستندتا از سر كين توزي آن را محو كنند
و خداوند نمي پذيرد مگ آن چه را خواستهاست انجام گيرد
چنان پنداشتند كه حضرت طاها- پيامبر- كسي را جانشين خود نساخت
و مردمان آن كس را كه سروري يابد، خود بر مي گزينند
آن چه را پنداشته اند، در كيش خرد دروغ است
و به گزارش ها نيز تهمتي بس سخت
زيرا در گزارش ها آمده است كه حضرت طاها
[ صفحه 237]
چون به سفري درازمي رفت
بزرگواري از ياران خويش را بر مي گزيد
كه تا بازگشت او در جايش بنشيند
و هيچ نبردي نبود و هيچ گاه نشد كه دسته اي از ياران پيامبر برايكاري فراهم آيند
مگر خود او كسي را برمي گزيد كه سرور ايشان باشد و بدو پشتگرم شوند
پس چگونه به سوي پروردگارش مي رود و كسي را بر نمي گزيند
كه مرزها و آئين هائي خدائي رابا دست او بر پاي دارد؟
آري كار اين گزينش را در روز " غدير خم " به انجام رساند
و آن هم به گونه اي آشكارا، كه انكار كنندگان نتوانندش پوشانيد.
نيمروزي آن راهنما بر فرازجهاز شتران شد
و همان گونه كه ايشان مي نگريستند و شير خدا پائين تر از او جاي داشت
بديشان گفت هان هر كس من سرپرست اويم
علي سرپرست و راهنماياو است
و گفتار آشكار نامه خداوند درهنگام روشنگري، بسي نمايان است
- براي كسي كه خردمند بوده و از انديشهاي استوار برخوردار باشد-
زيرا در آن جا، سرپرستي را- پس از پيامبر طاها- براي كسي نهاده است
كه نماز بگزارد و در هنگام ركوع بخشندگي نمايد.
5- و اين هم از سخنسراي بسيار سخن و نيكو گوي حاج شيخ محمد شيخ بندر- عفك
اي عبد الحسين اميني با چنان اراده اي " الغدير " را گردآوري
كه هيچ كس چگونگي اش را بازگو نتواند كرد
آن چه را از حديث دانان برجا مانده بود همچون
[ صفحه 238]
دارندگان بينش و فرزانگي به بررسي نهادي
و با ذره بين روشن خويش برآن شدي
كه گوهر درست را از خر مهرهها باز شناساني
پس با كوشش خويش به هدف بزرگواران رسيدي
و سرفرازي ديروزو امروز را به چنگ آوردي
و " غدير " تو، داوري آمد كه به كشمش ها پايان مي دهد
با ياري آن از زبان راهنمائي آواز برداشتي
و چه فرخنده آوا دهنده اي از سوي خداوند بودي
خدا را چه بسيار نيكو خرده بيني
و چه بسيار نيكو بررسي كننده و شناسنده اثرها كهتوئي.
پس اگر پس از " الغدير " باز هم حقيقت را نپذيرند
تو از كار ستمگران شگفت مدار
و شگفت مدار كه درگرداب نادرستي ها فرو روند
زيرا پاي كوبي و دست افشاني شادي كنندگان از خواننده و نوازنده است
زيرا هر مردي هوسي دارند
و اين هم- كه گذشت- شيوه انكار كنندگان است
اي عبد الحسيندرستكار مژده باد تو را
كه نامه توبا روشنائي خويش آشكار كننده راه راست است
پاداش تو نزد پيشواي راهنمااست
و جايگاهت در سايه بلند پايه او
و پيروان او را نيز نويد رستگاري باد
كه دوستي پاك او، بيمناكان را مرز آسوده دلي است
6- از فاضل برتر حاج شيخ محمد باقر هجري ساكن نجف اشرف
انديشه اي از حقيقت آشكار، پرتو افشاني نمود
كه جهان دانش ها بهياري آن، رخسار زيبايش را بياراست
[ صفحه 239]
و از آن گاه كه در افق عظمت به فروغ پاشي پرداخت
فضاي حقيقتو راهنمائي به ياري آن، روشن گرديد
بدين عقيده، نشان جاودانگي زد
و آن را ديباچه ديوان بزرگي گردانيد.
هاناي امانتدار حق در پس تو گروهي هستند
كه گوش به تو داده و همي خواهند كه سخنانت را بشنوند
اين " غدير " تو است و سخن درست با آب پاك و خوشبويش آميخته
و سينه تشنه كامان را سيراب مي گرداند.
اي دارنده خامهاي كه با والائي اش
پايگاه و برتري سخن و روشنگري را مي افزايد
تو چهره هائي از پندارها را كه سينه فضا از آن تنگ مي شود
ناچيز نمودي و تباهي وبيهودگي آن را آشكار گردانيدي
و با نمايش برگ هائي از تاريخ كه سراسر روشنائي بود
پرده ها را از چهره حقايق كنار زدي
و نيز با ديدگان كاوشگر خويش، پوششي را كه بر رخسار آن بود
دور كردي و در اين راه روشنگري نمودي
در برگ هاي تاريخ روزگار، ياد بودهائي جاودانه نهادي
كه با گذشت روزگاران، ستايش ها برجاخواهد نهاد.
اي دارنده خامه اي كه با روشنگري خويش
شيوا سخنان و رساگويان را به شگفت آوردي
همچون اخگري از آتش، آن را آشكار گردانيديتا به خودنمائي پردازد
و در دل ستمگران سختدل، آتشي از درد و رنج بيفكند
مانند گوهرهائي آن را به جلوهگري واداشتي كه روشنائي آن دلپذير است
و انديشه هائي را در كنار هم نهادي كه فروغ آن پرتو پاشي مي نمايد
سپس آن ها را بپراكندي و با اين كار همي خواستي كه
دل ها را يكي كني و درميانه برادري و صفا بيافكني)
[ صفحه 240]
تو والاتر از آني كه چكامه هايستايشگر، برتري ات را باز گويد
چرا كه دهان روزگار با ستايش خواني اش، پاداش تو را خواهد داد
7- سخنسراي مبتكر، شيخ محمد آل حيدر نجفي چكامه اي دارد كه " انجمن شاخه سخنسرايان حسيني " بخشي از آن- يا 67بيتش را در يك نامه 84 صفحه اي كه " الغدير در دانشگاه نجف " ناميده به چاپ رسانيده و سرآغاز آن:
" دل مرا مژده باد كه در دوستي تو، به راه آمد
و كي؟ از همان گاه كه اخگري بر من آشكار شد كه زبانه آن راهنمائي بود "
سراينده، بخشي از چكامه اش راكه درباره كتاب ما بوده در آن جا چاپنكرده و نشر آن را نگذاشته است براي صفحات الغدير كه اينك مي آوريم:
اي پدر حسين (علي) در راه تو بزرگمرداني را گرامي مي دارم
كه با بزرگي و سروري، خردها را به دوستي تو گرايش دادند
در دل آسمان به جستجوپرداختند
و براي حقيقت به جز تو دري نيافتند كه بسته باشد
و اگر چه دست روزگار پرده اي بر چهره هدايت كشيد، ايشان
گرامي ترين نقش ها را از تاريخدارا شدند
گداختند و براي گم گشتگان سرگردان، همچون شمع ها بودند.
و همين برايشان بس كه با گداختن خويش راه را روشن ساختند
در فش زندگي را به سوي نبردگاه حيات افراشته داشتند و با آن به پيشواز دشمنان جنگجوي شتافته و آن را همچون تازيانه اي بر روي ايشان بلند كردند نسبت هاي گناه آلود را از دامن تاريخ زدودند
و در كرانه هاي جويبار آن، نهال بخشندگي نشاندند
خردهاي خويش را با سطرهاي نوشته هاشان پيوند زدند
[ صفحه 241]
و پاره هاي جگرشان را با حروف كلماتشان آميختند
مردم روزگار يا دو دسته بينندگان اند، كه مي بيني
يك دسته ايشان با روشن بيني، راه راست را مي نگرند
و دسته ديگر كور دل و نابينايند و از ديدن آن ناتوان.
يا دو گروه اند كه يكي شان دست خود را از روي خرد به سوي حقيقت دراز كرده
وديگري آن را به هر سوي كه زر و گوهريدر كار باشد...!
هان درستكار مرد خاور زمين!
جهان را دهاني است كه تو آهنگي آسماني در آن نهادي تا به ترانه خواني پرداخت.
و آن را با دستي بخشنده تر از باران، گشودي
تا با لبخندي كه بر آن نيكوكاري ها زد به ستايش تو آغازيد.
آسمان در لطافت، خود را به انديشه تو همانند مي نمايد
و مردمك ديده اختران نيز بر آندوخته شده است
و همي دوست دارند كه تو را تا آغوش خويش بالا برند
تا همچون جاني گردي كه شبح هاي هستي را تجسم مي بخشد
بار خدايا پاكي تو چهبسيار نوآوران و آفرينندگان
كه روان هاشان بگداخت تا اخگر راهنما به دست دهد
اي قلمزن آزاده همين برتري تو را بس
كه براي ره يافتگان پيام رستگاري آورده اي.
چه بسا بزرگمرداني كه با انديشه خويش زندگي را مالك شدند
و گويندگاني كه با نغمهاي دل ها را افسون نمودند
در روزگاران آينده، سرگذشت تو انجمن هارا آكنده ساخته
و خود داستان حقيقت خواهد گرديد كه تا دورترين جاي ها راه مي يابد
و به زودي گروه هاي پس از اين را، از زبان آسمان آشنا خواهي كرد كه:
[ صفحه 242]
چگونه يك داناي سترك، زندگي جاويد يافته است.
و آن گاه در برابر هر اندامي كه در راه حق به كار انداختي، رحمتيبر تو فرود مي آيد.
و در برابر هر يك تن كه به راه آوردي برايت فروغي پرتو افشاني مي كند
پا به پاي روزگارپيش مي روي
تا جائي كه مردم جز با سرود " غدير " تو، آهنگ هيچ پرستشگاهي نكنند
سوهاني تيز ساختي و مطالب سخت را با آن تراش دادي تا در خور هضم گردد
و با سر انگشت توانايتگره انديشه ها را گشودي
نه گرايش هايگروهي تو را به سخن آورد،
و نه نفس تعصب
در آن روز كه بالا روي نمود در تو جريان يافت
هرگز به جز صراحت در روشنگري حقيقت، خواسته اي نداشتي
و راستي كه در اين راه، نگارنده و يگانه پرستي بزرگ بودي
هنر خويش را در جلدهاي هفت گانه " غدير " به نمايش نهادي
كه به سان ستون هاي افق، در محراب و سجده گاه خانه ات جاي گرفتند
بخشندگي، خرمي، نفس هاي جان، راهنمائي، همگي
بر زورقي سوار و در " غدير- بركه آب " تو روانند.
هان اي درستكار مرد خاور زمين!
گرايش هاي مغرضانه تو را به سوئي نخواند كه به هلاكت انجامد
چه بسيار كسان كه در راه تو خس و خار كاشتند
وتو جامه سروري و برتري برايشان خواستي پوشانيد!
و نيز چه سركشاني كه از مرز انساني به در رفته
[ صفحه 243]
و با ناخن پنجه هائي تو را گزيدند كه گوئي دشنه آفريده شده است
دوست داشتند كه راه را بر تو ببندند تا در تيرگي هاي آن
به شبي سياه و بستاريك دچار گردي
تو براي زندگي آنان هر گونه برتري اي را در دو دست خويش گرفته اي
-و از كي؟ از همان هنگام كه آنان به راه كج رفتند و به زشت گوئي پرداختند-
و دانه خويش را كاشتي- كه چون در زمين روئيد-
تا هنگام درو هفت خوشه بار آورد
و جان خويش را بر سر اين كار درباختي، همان جان كه اگر دم نيمروزي
از فراز آن بگذرد به نرمي راه مي سپارد و راهنمائي مي شود
و اين شگفت نيست زيرا شمع نيز خود را به كشتن مي دهد
تا ديگران را زندگي بخشد و در وجود آنان جاودانه بماند.
[ صفحه 244]
نامه اي از شيخ محمد رضا آل ياسين كاظمي نجفي
به نام خداي بخشاينده بخشايشگر
ستايش خداي را كه يگانه و يكتا است و درود و آفرين بيشمار بر پيامبر او محمد و خاندانش.
من از ستايش خواني رو گردان بودم چرا كه ستايشگر در پاره اي از جاها كارش به گزافگوئي كشيده، از اندازه شايسته در مي گذرد و با داوري نادرستش ممدوح را در گردابي سهمناك مي افكند و انگيزه او در اين كار يا خوش بيني است و خرسندي از وي، و يا ديگر عواملي كه- در كشاندن سخن به گزافگوئي- همانند آن است. و البته در بسيار جاها نيز پر و بال گفتار، ناتوان تر از آن است كه بتواند به اندازه شايسته در اين فضا پرواز نمايد و در آن هنگام، آدمي به سرنوشت كسي دچار مي شود كه در اداي حقي از حقوق برادر با ايمانش كوتاهي نموده است
ولي من در كتاب الغدير- يا همان نامه روشني كه چون و چرائي در آن نبوده و راهنمائي براي پرهيزگاران است- كاوش نمودم و ديدم ژرفاي آن چندان دور است كه دست سخن به آن نرسد و در آن باره چنان با گستردگي سخن بايد راند
[ صفحه 245]
كه فرازهاي ستايشگران در كار در مي ماند و گوينده هر چه هم گفتار را دراز كند و از نعمت زبان آوري و شيوا گوئي برخوردار باشد باز حق مطلب را نتواند گذارد و از يك سوي نيز خاموشي گزيدن و نپرداختن به ستايش چنين كتابي كه نادانان را راهنمائي ميكند و ناآگاهان را هوشيار مي سازد و گمراه را به راه مي آرد و پرده هاي شبهه را از چهره حقايق ديني كنار مي زند و پژوهشگران را در برابر حقيقتي روشن و آشكار به ايستادن وا مي دارد... آري خودداري از ستايش اين كتاب، سرباز زدن از ياري حقيقت است و سستي نمودن در انجام وظيفه. اين بود به بررسي و خواندن آن پرداختم و جانم لبريز از بزرگداشت و خوش آيند و شگفتي گرديد زيرا ديدم آن گم گشته ايكه جهان غيب- در طول اين روزگاران دراز- نگاهداشته و به دنياي ما نداده و همگان در جستجويش بودند، همان را دانشوري امين و درستكار آشكار ساخته كه در كار جهان و دين مورد اطمينان است و خداوند، همراه با توانائي ايمان، توانائي علمي و توانائي در روشنگري را نيز بدو ارزاني داشته و با جمع شدن اين سه گونه توانائي در او، چنان توانائي اي براي او فراهم آمده كه هيچ توانائي اي در برابر آن ايستادگي نكند و با ياري آن، بر نادرستي ها وگمراهي ها تاخته دشمن را بر زمين بزند و ريشه كن ساخته و بازيچه هاي او را از هم دريده و پاره پاره نمايد.
و اين- به حيات الهي سوگند- موهبتي است بزرگ كه به آن نمي رسد مگر كسي كه بهره اي بزرگ از خوشبختي داشته باشد، و كيست كه به اين موهبت، سزاوارتر از اين مجاهد بزرگي باشد كه جان خويش را وقف كرده است براي ياري حق و پيكار با نادرستي ها؟ و پيوسته، شب و روزش را گذاشته است برسر كوششي سخت و آشكار و نهان هماره رنج مي برد و مشتاق است كه وظيفه اش را انجام داده باشد خداوند، هم در او و براي او بركت پديد آرد و هم در كوشش ها و تلاش هايش، و در آستان خداوند- كه كار او بسي بزرگ است- نيز همين بزرگواري براي او بس كه اينكار بزرگوارانه اش را براي وي- و نهديگران- اندوخته و اين فيض را بدو رسانده و آن را به همان گونه بر دست هاي وي، انجام داده كه معجزه ها را بر دست هاي پيامبران. پس در آغاز و انجام، درود و رحمت و
[ صفحه 246]
بركات خداوند بر او باد.
اميدوار بهبخشش خداوند
محمد رضا آل ياسين
به راستي كه ما از خدائيم و به سوي او باز مي گرديم
پس از آوردن ستايش نامهبالا در چاپ نخست از متن " الغدير " ناگهان سرنوشت گريز ناپذير، ما را به يك داغ ديني و دنيائي دچار ساخت وجامعه مسلمانان را به اندوهي سخت گرفتار كرد و آن نيز درگذشت اين پيشواي بزرگ روحاني از خاندان ياسين بود كه استاد فقه به شمار مي رفت و مردي شايسته و پرهيزگار و راهبر آئين. خداوند جامه اي از رحمت هاي خويش بر او بپوشد و رگبارهاي لطف خود را بر او ببارد كه او- خداش بيامرزد- سيرتي پسنديده داشت و جاني بزرگوار. در پوششي از برجستگي ها و پايگاه هايوالا جاي گرفت و براي پس از خود سرافرازي اي جاوداني و يادي پسنديده و برتري اي بر جاي نهاد كه گذشت آيندگان آن را كهنه نگرداند خداوند روانش را پاك دارد.
[ صفحه 247]
نامه اي از مرد دانش و سياست، نخست وزير پيشين عراق
سيد محمد صدر
پيشگاه دانشمند يگانه، پژوهشگر كاوشگر يكتا، استاد اميني خداوند به دست تو مسلمانان را گرامي نمايد وتو را براي ياري دين و دانش پايدار بدارد. با درود ستايشگري كه هماره- و تا آن گاه كه زنده است- تلاش هاي تو را در راه دانش به ياد دارد....
كتاب تو هوش از سرم ربود و پژوهشگري و كاوشگري ات مرا خشنود ساخت و ديدم كه بايستي در برابر فرآورد جاوداني وارزنده تلاشت مراتب بزرگداشت و خوشايند و شگفتي خويش را آشكار سازم و كتاب تو را همان درختي بشمارم كه شكوفه مي دهد و بارمي آرد و ميوه مي دهد و هنگام بهره برداري از آن فرا رسيده ميوه هاي گوارا و تازه مي دهد و به زندگي ام سوگند كه آن، بازده شخصيت يگانه تو است و فشرده موهبت هايت كه ديگران را بدان دسترس نيست ونيز چكيده آن همه تلاش ها و پيكارها كه در نبردگاه هاي دانش و برتري نمودي. و اگر براي توده ها سزاوار باشد كه به بزرگان خويش بنازند و تاريخشان را مايه سرفرازيشان گردانندپس تو- كه دانشمندي ورزيده و پژوهشگري بيمانند هستي- چه بسيار شايسته است كه به شخصيت پيشواي پسنديده و سرور جانشينان پيامبران- فرمانرواي مومنان- سرفرازي نمائي. همان شخصيت نمونه يگانه اي كه با بزرگي خويش از همه جهان والاتر رفت تا جهانيان در برابر بزرگي او فروتنينمودند و برتري و نيكوكاري هاي او رابر زبان آوردند. و مگر اين الغدير- نگاشته بزرگوارانه و فرخنده تو- به جز نشانه اي از نشانه هاي همان شخصيتخدائي است كه خداوند،
[ صفحه 248]
پايگاه جانشيني پيامبر را ويژه او- و نه ديگران- گردانيده و سرپرستي مردمان و پيشوائي ايشان را بدو ارزاني داشته و تا جهان بوده و هست، چراغي خواهد بود براي پشت ها و آيندگان، راهنمائي و روشنائي اي استبراي روزگاران و توده ها.
و من در اين هنگام كه آفرين هاي گرم و صميمانه ام را به شخصيت شما و در برابر پيروزي بزرگ و درخشان شما، تقديم مي دارم، بي چون و چرا مي دانم كه اين موفقيت، دم و فيضي است از دم ها و فيض هاي فرمانرواي مومنان- درود خدا بر او- و خدا خواسته استكه آن- همچون نعمتي بزرگ- به تو رسد و خود اگر نشانه چيزي باشد همانانماينده آبروي تو است در نزد او، و نزديكي تو به آستان وي. و راستي كه نامه بزرگ تو، با درخشش و پرتو افشاني براي جهانيان آشكار شد و در لا به لاي آن به اندازه اي دانش و ادبو فرهنگ خودنمائي كرد كه انجمن هاي دانش و ادب نيز نتوانند آن را گرد آرند تا چه رسد به تو كه تن تنها با گام استوار خويش آهنگ آن كردي و با فرآورده هاي زيبا و شگفت آور انديشه و خامه ات كار را به انجام رساندي و آن هم با روشي روشن، و استدلالي نيرومند. و انشائي استوار، و اشاراتي پر از لطف. در لا به لاي آن دليل هاي كوبنده اي آوردي كه مردم گوش هاي دل خود را دلخواهانه بدان ميسپارند و دل ها و جان ها، آن را با ايمان مي پذيرند و بدان اعتراف مي نمايند تا جائي كه گوئي آميزه آب و داروي درمان دل ها را در آن نهاده اند. خداوند از سوي فرمانرواي مومنان- درودهاي خدا بر او باد- بهترين پاداشي را به تو دهد كه به نيكوكاران دهند. و هماره منشا كارهاي شايسته باشي كه به راستي خداوند پاداش كسي را كه نيكوكاري نمايد، تباه نمي سازد.
11 رمضان سال 26: 6: 1369
محمد صدر
[ صفحه 249]
گفتاري از عبد المهدي منتفكي
كهدر دوره هاي متعدد، سمت وزارت فرهنگ، اقتصاد، كار و ارتباط را يكي پس از ديگري عهده دار بوده است.
13 رمضان سال 1369
28 حزيران سال 1950
به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر
ستايش خداوند راست
هر روزه صدها كتاباز چاپخانه ها به در مي آيد كه مطالعه كنندگان به جز در اندكي از آن ها- كه بسيار انگشت شمار است- آن چه را مي خواهند نمي يابند و اطمينانهمه سويه ايشان- از همه ديدگاه ها- بدان جلب نمي شود از اين رو ارزشي كهبه هر كتاب مي نهند، به اندازه تاثيرشايسته و سودمندي است كه در دل خواننده بر جاي نهد و به راستي از بهترين فرآورده هاي قريحه انساني و ارمغان هاي چاپخانه ها كه اثري شايسته و رسا در دل ها داشته، كتاب " الغدير " است، همان نامه بزرگي كهبه گردآوري پرداخته و هر چه را در زمينه مورد نظر لازم بوده فراهم كردهو چراغي پرتو افشان و نشانه اي راهنما گرديده و برتر از آن رفته استكه با ارزش ها، براي آن مرز بنهند وآن را در بند مقياس ها بدارند. چرا كه در گوهر خود از هر نسبتي بالاتر است و با اثر و سود بزرگ خويش از مرزهر سنجشي در مي گذرد و شگفت نيست كه " الغدير " چنين باشد زيرا تراويده دريائي پر از دانش هاي عقلي و نقلي است و از فرآورده هاي قريحه درخشاني است كه ويژه دانشمند بزرگ، استادما شيخ عبد الحسين پسر احمد اميني گرديده- كه خداوند روزگارش را پاينده بدارد. و ما را از زندگي وي بهره مند سازد.
آري براي " الغدير "همين اندازه ستايش و آفرين بس است كهبگوئيم از فرآورده هاي اين شخصيت يگانه بزرگ است و بر اين بنياد، چندان از مرز ستايش گذشته است كه گوئي اگر به بهترين گونه نيز به ستايش آن پردازي باز هم آن را كوچك شمرده اي عبد المهدي.
[ صفحه 250]
الغدير صف ها را در جامعه اسلامي درهم مي فشرد
هم پيمانان دروغ كه با حقيقت نمي سازند و با گمراهي و كور دلي به راهروي پرداخته با زشت كاري ها سازگاري مي نمايند و كوركورانهگام بر مي دارند... آري آنان راه فريب را در اين يافته اند كه كوشش هاي سهمناك و كمرشكن ما را در راه بالا بردن درفش حق و اصلاح جامعه، افزاري براي پراكنده كردن صف ها و گسستن پيوندهاي يگانگي در ميان دينداران وانمود نمايند، " از پيش، خواهان چند- دستگي و آشوب بودند و كارها را براي تو دگرگون نمودند، بهراستي كه خداوند ناگزير آن چه را در پنهان به جا مي آرند و آن چه را نمايش به انجام آن مي دهند مي داند. " و به حيات خداوند سوگند كه ما هرگزنه از زير و بالا شدن ايشان پروائي داريم و نه به آن بانگ و هياهو گوش فرا مي دهيم و نه باكي از گفته هاي خشمناكانه و غرولندهائي داريم كه كسي- هر كس باشد- در برابر آواي آشكار حق، و آواي نامه گرامي خدا، و آواياسلام پاك و آواي بزرگ ترين قانونگذاران به راه اندازد آن هم پس از آن كه پيشوايان دين، و بزرگان توده و راهبران و سياستگران و استادان ايشان در انجمن هاي ديني با آواي ما هماهنگي نموده و اين واكنش بزرگوارانه از سوي آن چهره هاي يگانهرا گروه ها و توده هاي مردم نيز از خود نشان داده اند تا از طبقات گوناگون، صف هاي درهم فشرده اي پديدآمد كه همه در زير درفش دوستي خاندانپاك پيامبر- درودهاي خدا بر ايشان- جاي داشتند و همگان، به گفتار پاكيزه و به راه ستوده راهنمائي شدندو گفتند: پروردگارا از نزد خويش رحمتي بهره ما گردان و براي ما در كارمان، ايستادگي و سرسختي اي در راه راست آماده كن. آنان اند كه درودها و رحمتي از سوي پروردگارشان بر ايشان است و
[ صفحه 251]
آنان اند ره يافتگان.
>الغدير در مصر
>الغدير در حلب
الغدير در مصر
اينك نشريات درخشان اسلامي در گوشه و كنارجهان- از جرايد و مجلات- كه زبان گوياي توده ها و مقياس شعور زنده و احساس مشترك آنان است در لابه لاي آن، گوهرهائي به رشته كشيده و فرازهائيبسيار مي يابيم همه در ستايش و آفريناين كتاب و ارج نهادن به پژوهش هاي ارزنده و بررسي هاي والاي آن. و پيشاپيش اين نشريات مجله درخشان " الكتاب " است كه در مصر پخش مي شود ونماينده فرهنگ قاهره- پايتخت خاورميانه- است كه گرداننده آن- استاد عادل- خوانندگان خويش را جامي سرشار از سرچشمه گواراي گفتارش مي نوشاند و درباره كتاب ما و پايگاهآن در جهان دانش، و بهره اي كه از برتري دارد، و جايگاه آن در ميان پژوهش ها، در شماره هاي متعدد به روشنگري مي پردازد.
و به دنبال آن نيز نامه همان توده پيشرفته، مجله درخشان " الرساله " در سال هيجدهم خود پرداخته است به نشر آن چه از طبعسخنسراي ورزيده اهرام، استاد پژوهشگر محمد عبد الغني حسن پديد آرنده نگاشته هاي سودمند تراويده و بدين گونه تابش حق و نيز فروغ هاي راهنمائي را كه از صفحات الغدير برخاسته و در دل وي تابيده است آشكارساخته كه ما از همگان سپاسگزاريم و بر مي گرديم به سراغ چكامه استاد كه خود نمونه اي استوار است در دعوت به يگانگي و آشتي و اعتراف به حقايق ثابت، و درخواست اين كه مسلمانان اگر چه مذهب هاي گوناگون دارند يك سخن شوند و در زير درفش اسلام و مهر خاندان پاك پيامبر، دست به دست هم دهند. آري اين سروده ها " مشك است كه هر چه بيشتر آن را عرضه بداري بويخوش آن، پراكنده تر مي گردد ":
[ صفحه 252]
اميني بزرگ را درود برسان و او را بگوي
از خاندان پيامبر، نيكو پشتيباني نمودي
براي پاسداري بزرگوارانه، تيغ ها تيز كردي
و در نگهباني از حق پامال شده، قلم را چون شمشيري از نيام بركشيدي از درازا
و پهناي سال هاي زندگي ات دليل هائي فراهم نمودي
كه در روشني به نشانه هاي بامدادي مي ماند
و هر فروغي در دو ديده ات بود نثار كردي
- همان فروغ هايي را كه درخشندگي اش به روشنائي بي پايان مي مانست و پرتوهايش به خورشيد-
روزهائي كه زندگي فرخنده ات را ساخت
فراخي دانش آن، از همه روزگار بيشتر بود
جنگجويانه به نبردگاه روشنگري فرود آمدي
و دليرانه با دلاوران سخن به كارزار برخاستي
هيچ گاه نه راه دليل آوردن بر تو تنگ شد
و نه در عرصه كردن برهان كوتاه دستي نمودي
خدا را آن خامه مورد اطمينان كه تو داري
همچون سيل خروشان با هيا بانگ پيش مي رود
حقيقت را- در جامه رساگوئي- نمايش مي دهد
و پرده از چهره سخن كنار مي زند
خوي و سرشت او نرم و آشتي جويانه است
ولي پاي نبرد كه ميان آيد به سرسختي مي گرايد
دانشوران در منش هاي خويش چنين اند
از يكديگر دور مي شوند و باز شتابان به ديدار هم مي آيند
بر سر حق اختلافدارند ولي
حق ها را تباه نمي نمايند
[ صفحه 253]
اي درستكار مرد مورد اعتماد اينك
درودي به سوي تو در عراق روان است كه از جاي هاي چند گذرمي كند
از سراهاي كنانيان به سوي تو راه مي پيمايد.
و از خانه ها و منزلهاي تازيان.
به راستي آرمان همسان، همه ما را درون يك گروه جاي مي دهد
وكيش راهنما، ما را در دنبال كردن يكراه به هم مي پيوندد
هر چند در راه هوس گام برداريم و پيرو آن گرديم
بازهم، اسلام ميان دل هاي ما مهرباني پديد مي آرد
خاندان پيامبر را چنان خالصانه دوست مي داريم
كه تن و جان ما با مهر ايشان آميخته گردد
خداوند تو را پاداشي نيكو دهد
همان گونه كه تو از روز " غدير " نيكو پاسداري نمودي
اين چكامه در مجله درخشان البيان- كه در نجف منتشر مي شود- نيز آمده (در شماره 78 سال چهارم ص 174) و پزشك دانا و كار آزموده استادميرزا محمد خليلي نجفي صاحب كتاب " معجم الادباء الاطباء " نيز آن را تضمين نموده كه همراه با اصل آن در مجله درخشان البيان به چاپ رسيده (در شماره 80 سال چهارم ص 223) كه اگر خداي برتر خواهد در سرگذشت استادخليلي تضمين او را نيز ياد خواهيم كرد
الغدير در حلب
نمونه اي ديگر- بر درستي آن دعوي كه كرديم- نامه ايبزرگوارانه است كه نگارنده اش از حلببه نشاني شيخ محمد حسين مظفري نجفي فرستاده و پاسخي به كار ايشان داده است كه مجلدات الغدير را بدو هديه نمودند تا روح كتاب با جان بزرگوار اوبياميخت و از آب روان و گواراي آن سيراب گرديده، به دليل هاي استوار آن پشتگرمي يافت با آن كه خود در اريحا- از نواحي حلب- امام جمعه
[ صفحه 254]
و جماعت است و برتري از همه واژه هاي نوشته اش مانند رگبار سرازير بوده تيز هوشي و زيركي او را آشكار مي نمايد و استاد مظفري كه در آغاز، آوردن گفتار او را در صفحات الغدير، نادرست و دور از امانت مي شمرد خود در نامه اي كه به وي نوشت براي اين كار اجازه خواست و همچنان چشم به راه ماند تا خشنودي او را به روشني دريافت كه اينك، هم اجازه نامو هم نامه درخشاني كه نويسنده آن- استاد خرده بين و بينا، شيخ محمد سعيد دحدوح- به رشته تحرير كشيده است مي آوريم و در آغاز و انجام، سپاس خود را ارمغان ايشان مي گردانيم:
[ صفحه 255]
نامه
به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر
ستايش خداي را كه ما را توفيق داد تا به دوستانش مهر بورزيم و نهال ارج نهادن و برتري دادن خاندان پاك پيامبر را در دل هايما نشانيد، همان درخت برومند و سرفراز كه ريشه و بنياد آن پا بر جا و استوار و شاخه هاي آن در آسمان است وهر كه به شاخه آن دست يازيد و رشته وابستگي اش با آن استوار بود در هر دو جهان از ديگران برتر رفت.
و درودو آفرين خدا بر سرور هستي " محمد " درود خدا بر او و خاندان و ياران پاكشو بر هر كس كه چون زاده شود شاخهخويش را به بنياد آن حضرت پيوند زند و كار او بيان كننده گفتار وي (ص) باشد، نه از دستور وي سر بپيچد و نهكار ناشايسته اي كند، اندرزهاي وي رابگيرد و تاييد كننده و حيش باشد.
سرور برترم نامه اي كه فرستاده بودي حكايت مي كرد كه در برابر هديه من (كه در كوچكي به جويي باريك مي مانست) بر آن شده اي كه غدير (= آبگير) بزرگ را برايم بفرستي و توضيح داده اي كه هر چند ارزش آن بالاتر و خودگرانتر است ولي من در نزد شما ارزنده تر و گرانبهاترم. در حالي كهبه راستي، گوهر پاك و شخصيت نمونه خود شما است كه فروغ آن بر آئينه روان پاكتان تابيده و بازتاب روشنائيآن بر صفحه هستي شما نمايان شده و ازپرتو و درخشندگي آن، چيزهائي به شمانمايانده كه صادقانه درباره من به زبان آورديد با آن كه سرچشمه آن خود شما هستيد و اين نوري كه ديده ايد جزاز خودتان بر نمي خيزد خداوند شما را براي من و همه مردم پايدار بدارد تا همچون چراغي به پرتو افشاني پردازيد ومرا از گمان نيكوي شما برخوردار گرداند و توفيق دهد و نزد كساني كه دوستشان دارد و از ايشان
[ صفحه 256]
خشنود است و از او خرسندند محبوب نمايد.
سرور من " الغدير " را گرفتم و خواندم و پيش از آن كه به انبوه موج هاي آن رسم در آن به شناوري پرداختم و مشتي از آن برداشتهمزه اش را چشيدم و ديدم همان " غدير " نخستين است با آبي كه هيچگونه دگرگوني نيافته، مالامال از رواني وگوارائي است و صافي تر از چكيده هاي ابر سپيد باده اي خوشبوتر و عطر آگينتر از مشگ و لذت بخش تر از هر نوشابه.
اگر رويداد غدير را از همان نخستينروزگاران در پشت پرده ها نمي نهفتند و راه رسيدن بدان را با خس و خارها نمي بستند، سراسر زمين را فرا مي گرفت و همگي آفريده هاي خدا از آن سود مي بردند.
چه بزرگ غدير (= آبگير) ي كه بزرگ ترين برانگيختگان خدا- درود و آفرين بر او و خاندانش- در كنار آن ايستاد تا به ياران و به توده خويش سفارش عموزاده اش را بكند و ايشان را بر آن دارد تا چنگ در دامن سيرت او زنند و در پي او به راهروي پردازند كه همسر دخترش زهرا وپدر دو دختر زاده اش (درود و آفرين بر ايشان باد) بود.
ولي فرمان خدا سرنوشتي گريز ناپذير بود و آن جا نيزتوده اي بودند كه گذشتند و ما كه امروز هستيم اگر هم آن مردمان نخستينرا سرزنش مي كنيم ولي آيندگانشان را سزاوار سرزنشي سخت تر و بزرگ تر مي دانيم و تاريخ نگاران جديدي را كه امروز در ميان سنيان هستند در دايره پهناور و بزرگ تري از سرزنش جاي مي دهيم.
ما از استادان خود كه در كار گردآوري و برگرفتن دانش استاد بودند، مي شنيديم- اگر ندانسته چنين مي گفتند خدا از ايشان درگذرد- كه داستان غدير افسانه اي است كه شيعياندرهم بافته و پادشاهانشان براي نيازهاي سياسي خويش به تاييد آن برخاسته اند.
در آن هنگام، آن چه ما و ايشان از چون و چند اين پيش آمدمي دانستيم بيش از اين نبود ولي اكنونو پس از خواندن پاره اي از بخش ها و باب ها و مجلدات الغدير، خود را در برابر دريائي بي كران مي بينم- نه غدير (= آبگير) ي روان.
[ صفحه 257]
دريائي پر از مرواريد و مرجان و ديگر گوهرهاي رخشان، آري در اين جا دليل هاي رسا و برهان هاي آشكار ودانش هاي فراوان و و و... هست كه مرا توان شماره كردن آن ها نيست و همه اين ها روشنگر آن است كه مردمان هر چند بخواهند فروغ ماه را نهان سازند و هر اندازه ابرها و ديگر موانع فراهم آرند تا از پرتو افشاني آن جلوگيري نمايند باز هم به خواسته خود نمي رسند. آن هم تا هنگامي كه علي مرتضي (درود بر او) پيرواني همانند شما بر جاي دارد كه خوشي هاي زندگي و زر و زيور روزگار را فروخته و يك دله و با همه نيروئي كه به او داده شده به ياري حق پرداخته، راه راست را آشكار مي سازد، گمراهان را به راه مي آرد و سرگشتگان را رهنمائيمي كند.
چه نيكو گذشتگان و بازماندگاني شما از آن مردانيد كه پيماني را كه با خدا بستند با راستي به سر آوردند، برخي از آنان پس از آن كه خدا را از خويش خشنود ساختند زندگي را بدرود گفتند و برخي ديگر همچنان در راه خدمت به اسلام مي كوشدتا با چهره گشاده و آرام به ديدار پروردگار خويش شتابد و در آن جا پيامبر را با جانباختگان و راست روانو كشوندگان و پيكار گران ديدار كند- كه آنان نيكو همنشيناني هستند.
آري من در آستان " غدير " ايستادم، در ژرفناي آن فرو رفتم و به شناوري پرداختم تا آن جا كه در برابر خويش ديدگاه هاي تاريخ، فيلم هاي روزگاران گذشته، خامه هاي نگارندگان، بخش هاي نگاشته، ترانه هاي سرايندگان را يكباره ديدم و بوي خوش سخنان پيامبر را شنيدم و اين ها همه مرا راهنمائي كرد كه داستان " غدير "چيزي نيست كه كساني از پيش خود ساختهباشند و آن چه مردم در انكار آن مي گويند از سر ناداني است و براي ماجراجوئي يا نزديك شدن به شاهان بيدادگر يا ترس از گفتن حقيقت. خدا نگارنده كتاب- عبد الحسين- را پاداش نيكو داده نگهدارش باشد تا برايدفاع از حق همچون شمشيري بران و بيرون از نيام و يا مشعلي فروزان بماند. و تو را- اي سرور من مظفري- نيز پاداش دهد كه نيكوكاري هايت راپاياني نيست و آن را از پدران پاك و فرخنده ات به ارث برده اي
آقاي مظفرياميدوارم شما جلدهاي ديگر را نيز براي من بفرستيد و از
[ صفحه 258]
بهاي آن آگاهم كنيد و از ياد نبريد كه هر كس به خواستگاري پريچهره اي رود پرداخت كابين برايش سنگين نيست منمي توانستم پيش از اين نگاشته، بهائي را كه لازم است براي شما بفرستم ولي ديدم اين كار درست نيست زيرا ارزيابي پاره اي از چيزها امكانندارد و از مرز بهائي كه ميزان عرفي مي شناسد بيرون است چه رسد به " غدير" كه در ستايش آن، سرايندگان ترانه ها سروده و نگارندگان نامه ها پرداخته اند و اين آيت درباره آن فرودآمده: اي برانگيخته خدا آن چه را از نزد پروردگارت بر تو نازل شده برسان و اگر چنين نكني پيام او را نرسانده اي و خداوند نگهدار تو است.
اميدوارم درود ما را به دو برادر بزرگوار و دو شيرزاده ارجمندتان برسانيد و نيز به پدر و خانواده و دوستان و همه كساني كه دوست دارند مارا ببينند و ببينيمشان، ويژه نگارنده و دارنده " الغدير "، و ايشان را آگاه كنيد كه ما كوشش هاشانراارج مي نهيم. خداوند شما و ايشان را باقي بدارد تا ياران حق باشيد و چراغ دانش و پيروان خاندان پيامبر، كه در برابر دروغ زنان از آستان ايشان پاسداري نمائيد و برتري روشن ودرخشان ايشان را كه پاره اي از آن- اگر نگوئيم همه اش- بازيچه دست بازيگران شده است آشكار نمائيد- در آغاز و انجام از سوي كسي بر شما درودباد كه نيكوكاري هاتان را بر زبان آورده و در زندگي دو جهان به ياري محمد و خاندان او- بر او و ايشان آفرين و درود باد- سعيد- و رستگار مي گردد.
خدمتگزار شما محمد سعيد دحدوح
5 ربيع الاول 1370
مطابق 1950:12:14
[ صفحه 259]
اجازه نشر نامه گذشته
به نام خداوند بخشاينده بخشايشگر
ستايش خداي را كه پروردگار جهانيان است و درود و آفرين او بر سرور ما محمد و علي و بر برادران او وپيامبران ديگر و بر خاندان برگزيده وياران پرهيزگار او و بر همه مومنان.
درود و رحمت خدا و بركت هاي او بر شما باد
پس از اين ها، نامه گرامي شما به تاريخ 20 ربيع الاول سال 1370نوشته شده بود همراه با جلد سوم و چهارم الغدير و كتاب " الغدير يرفي الاسلام " رسيد خداوند از سوي من و همه كساني كه از آن بهره مند شوند بهترين پاداشي را به شما دهد كه به دانشمندان كوشا و كاري داده مي شود.
آقاي مظفري از نامه اي كه براي من فرستاده بودي دريافتم كه نامه كوچك من كه پاره اي از برتري هاي " الغدير" در آن ياد شده بود تو را خوش آمده و پسند افتاده- و اين از لطف پروردگارم است و از مهري كه تو به منداري- تا آن جا كه آن را به نزد نگارنده دانشمند " غدير " برده اي- كه خداوند تو و او را باقي بدارد تا ياران حق باشيد و دژ اهل آن- و ايشان- كه خدا نگهدارشان باشد- از سر بزرگواري و براي دلگرمي من در صددبر آمده اند پس از آن نيكي كه درباره ام كردند پاداشي هم به من بدهند و آنهم در برابر كار من كه مصداق اين مثلعربي است: " آسمان بر دريا مي بارد وخود از آن مايه مي گيرد "، اين است از تو خواسته اند اجازه بدهي نامه مرا منتشر كنند ولي تو از روي فروتنيات (كه بهترين
[ صفحه 260]
ادبي كهخاندان پيامبر درود بر ايشان به شما آموخته اند همين ادب يعني فروتني بدون آشنائي است) به من نوشتي اگر با نشر نامه ام موافق هستم و با ويژگي هائي كه در موضوع و متن و فرازهاي آن هست اين كار را به زيان خود نمي بينم، تو آن را به ايشان بدهي تا در جلد هشتم به چاپ رسانند.
كه چه ياد بود شيريني و چه نويد زيبائي كه تو- سرور من- مرا از آن آگاه كردي من چگونه نخواهم نامم از راه پيوند با دوستي شما و خاندان مورد احترام من و شما- خاندان پيامبر درود بر ايشان باد- خوشبخت وسعيد گردد؟ و سخنان بي ارجم در غديرو آبگيري جاودانه گردد كه هر گاه مومنو خردمندي از آب روان و سرشارش بنوشدسرشار از دانش و يقين و راستي، و سيراب از ايمان گرديده و نگارنده و آفرين گوي و ستايشگر آن را به نيكي ياد كند و برايش خوبي بخواهد؟
اگر شما استادي كه در آغاز و انجام درباره من و فرزندانم و همه كساني كهاز پشتم بدر مي آيند و نيز درباره همشهريان خردمندم نيكوئي نموده ايد نبوديد آيا روزگار، مرا از چنين سرفرازي اي برخوردار مي كرد؟
راستي كه خاندان پيامبر- درود بر ايشان باد- خوئي به شما به ميراث داده اندكهمانند آن را در ميان ديگران نديده ايم مگر بسيار اندك از كساني كه پرهيزگار و پاكدل اند.
سرور من مااز گذشته ها مي شنيديم كه مرد راستگوكسي است كه نه گفتار او بلكه احوالش تو را به خدا راهنمائي كند ولي معني اين مطلب را در نمي يافتيم و راستي بنياد آن را نمي دانستيم مگر هنگامي كه شهر سپيد چهره ما از رخسار شما درخشندگي يافت و نزد من فرستاديد و در مورد مساله اي از من اجازه خواستيد كه خود موهبت و بخششي است ازسوي خود شما بر من.
در پايان درود كسي را بپذيريد كه پيوسته بر پيمان دوستي اش پايدار است.
شاگرد و دوستدار شما
محمد سعيد دحدوح
ربيع الاول 1370 مطابق 1951:1:7
[ صفحه 261]
با دستي پر از بزرگداشت، گفتاري پاكيزه و پر از گوهر و مرواريد دريافت كرديم به خامه استاد برتر، بازمانده پيشينيان شايسته، حجت اسلام و نشانه خداوند، پيشگاه حاج شيخ آقا بزرگ تهراني نگارنده نامه سترك و بزرگ " الذريعه الي تصانيف الشيعه ". كه خدا بر او درودفرستد
- پس سپاس او را و هزاران سپاساو را-
الحمد لله العلي القدير و الصلوه و السلام علي محمد نبيه البشير النذير و علي وصي نبيه و خليفته علي صاحب بيعه الغدير و علي ذريتهما الائمه المعصومين صلوات اللهعليهم الي يوم الدين
و بعد فغير خفي علي المتتبعين ان الماضين من علماء الشيعه و اساطين الدين رضوان الله عليهم اجمعين قد بذلوا قصاري جهدهم في بناء الصرح الاسلامي المقدس و تحملوا المشاق لاظهار الحقائق الناصعه المموهه التي عبثت بها الايادي المجرمه فسودت صحائف التاريخو لا غروفان الشيعه هي الفرقه الوحيده التي اخذت علومها و آدابها عن الائمه (اهل البيت الذين اذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا) فقد نبغ فيها مات الالوف من علماء مولفين و شعراء مجيدين و كتاب متفننين لهم اليد الطولي في جميع الفنون و لا يظن ان فرقه من الفرق الاسلاميه او غيرها تجاريهم. و تشهدبذلك كتبهم العديده و مولفاتهم النافعه المفيده المقيده اسماء بعضهافي الذريعه جزاهم الله عن الاسلام و المسلمين خيرا.
و قد نبغ في قرننا هذا (الرابع عشر) كما نبغ في سائر القرون السالفه علماء عاملين مصلحين مجاهدين لا تاخذهم في الله لومه لائميسعون وراء الحق و ان بعد و سيصطادونه و ان هرب قاصدين بذلك الفات ذوي الفكر الحره الي الصواب و ارائتهم الطريق الواضح الخلي من الشكو الارتياب
و من اولئك العلماء الافذاذ الذين كرسوا حياتهم الثمنيه لخدمه العلم و الدين و الحقيقه، الاستاد الكبير البحائه الشهير المتتبع القدير مولانا الحاج الشيخ عبد الحسين الاميني نزيل النجف الاشرفمولف (كتاب الغدير) و غيره من التاليفات القيمه و الاثار الجليله النافعه
فاق الاميني كثيرا من العلماء الذين كتبوا في هذا الموضوع الخطير المذكور
[ صفحه 262]
بعضهم في المجلد الاول من الغدير ص 140 لانما كتوبه غير واف بالغرض و لا شاف للغليل و ان اتي البعض بما هو الامنيه المتوخاه لكنه بصوره لا تلائم العصر الحاضر اما الاميني فقد امده الله بروح عنايته فاخذ الموضوع من جميع نواحيه و احاط به من جميع جهاته وصب تلك المعاني الغاليه بقوالب الفها الخاصه و العامه و القريب و البعيد حتي صار مفخره الجميع فجدير بالاكبار و الاعجاب ما اسداه العلامه الاميني في هذا الكتابمن خدمات للاسلام.
عرفت مولف الغديرقبل ان اكتب له مسند الامين فيما قبلنيف و عشرين سنه و قبل نشر مولفه شهداء الفضيله الذي هو باكوره اعمالهالجليله و لعمري لقد كان نتاجا حيادلعلي ذهنه الوقاد و فكره الثاقب و همته القعساء عرفته باحثا متتبعا متضلعا مجاهدا طموحا الي التاليف و البحث و التنقيب في المواضيع المفيدهاللازمه في بناء الاسلام. عرفته رجلا لم يقصر ذهنه علي العلمين المهمين (الفقه و الاصول) و ان كانا اساس كل شيئي و منبعه العذب
عرفت ذلك كله و لم اك مترقبا اوظانا ان هذا الرجل الجليل يطرق مثل هذا- الموضوع العظيم و يبز اقرانه و يفوق كل من كتبه فيه فها انا اهنيه و ارجوله النجاح الباهر في جميع اعماله. نشر الجزء الاول من كتاب الغدير في الاسواق في 1364 و سرت اثره سائر الاجزاء بتلك الحله الجميله فقرضه العلماء و الادباء و الفلاسفه و الشعراء فوددت ان اكون ممن يقوم ببعضهذا الواجب ازاء هذا المولف المجاهد و المولف المفيد لكني خفت علي نفسي منالغرق في تيار امواج هذا البحر المتلاطم الذي سمي تواضعا من مولفه بالغدير فصرت اقدم رجلا و اواخر اخريو لم تزل الاجزاء تنجز و يتفضل بها علي مولفها دامت بركاته فتقوي عندي الفكرتان و اخيرا وجه الي عتاب احد الساده المحترمين فلم ازدفي جوابه علي قولي اني قاصر عن تقريظ مثل هذا السفر الثمين و الثناء عليه بل هو اجلو اعظم من ان يقرظ و يثني عليه و مالي الا الدعاء لمولفه بطول العمر وحسن الختام فاسال الله تعالي بخلوص الدعوه ان يضيف ما بقي من عمري علي عمره الشريف حتي يستوفي تمام المراد وفقنا الله جميعا لتاييد الحق و الاخذ به حرره المسيئي المسمي بمحسن و المدعو باقا بزرگ الطهراني نزيل النجف الاشرف في ثاني شهر الصيام 1371 ه
[ صفحه 263]
>ترجمه
ترجمه
ستايش خداوند توانا و برتر راست و درود و آفرين بر پيام آور او محمد كه نويد آرنده بود و بيم دهنده از سرانجام كارهاي زشت، و هم بر وصي و جانشين پيامبرش- كه در روز غدير براي او دست فرمانبري از مردم گرفته شد- و هم بر پيشوايان پاك از زادگان آن دو- درود بر ايشان باد تا روز سزا-
پساز اين ها، بر پژوهشگران، پوشيده نيست كه گذشتگان از دانشمندان شيعه كه ستون هاي كيش مايند و خدا از همه ايشان خشنود باد، منتهاي كوشش خويش را نمودند تا ساختمان پاك اسلام را برپا دارند و رنج ها بر خود هموار ساختند تا حقيقت هاي آشكار را كه بازيچه دست گنهكاران گرديده و انگ باطل خورده و به تباهي گرائيده بود براي مردم روشن سازند و چهره تاريخ را از آن سياهي كه دچارش بود برهانندو اين شگفتي ندارد زيرا شيعه يگانه دسته اي است كه دانش ها و سنت ها و فرهنگ خويش را از پيشوايان خانداني گرفته كه خداوند هر گونه آلايش را از ايشان به دور ساخته و پاك و پاكيزه شان گردانيده است، و از همين روي بوده كه از ميان شيعه، صدها هزار دانشمندان و نگارندگان و سخنسرايان نيكو گفتار و نيز نويسندگاني سر بلند كرده اند كه در همه هنرها ورزيده گرديده و دستي دراز داشته اندكه گمان نمي رود هيچ يك از فرقه هاي ديگر- اسلامي يا غير اسلامي- با ايشان برابري تواند كرد، و گواه اينسخن، كتاب هاي فراوان و نگاشته هاي سودمند ايشان كه نام پاره اي از آن ها در " ذريعه " آمده است. خداوند از سوي اسلام و مسلمانان بديشان پاداش نيكو دهد.
در روزگار ما نيز كه سده چهاردهم است همانند ديگر سده هاي گذشته، دانشمنداني كاري و اصلاحطلب و مجاهد پيدا شدند كه در راه خداسرزنش هيچ كس در ايشان در نمي گيرد، در پي حقيقت، هر اندازه هم دور باشدبه كوشش بر مي خزيند و آن مرغ را كه گريز پا نيز هست به دام مي افكنند و با اين كار خود مي خواهند دارندگان انديشه هاي آزاد را به سوي صواب متوجه نمايند و راه روشن و تهي از هرچون و چرا را بديشان نشان دهند.
يكياز آن دانشمندان يگانه اي كه زندگي گرانبهاشان را ويژه خدمت به
[ صفحه 264]
دانش و دين و حقيقت گردانيدند، استاد بزرگ، پژوهشگر نامور و كاوشگر توانا سرور ما حاج شيخ عبد الحسين اميني است كه در نجف اشرف سكونت گرفته و كتاب هائي گرانبها و آثاري بزرگ و سودمند همچون " الغدير " و جز آن، نگارش داده است.
اميني بر بسياري از دانشمندان كه در اين زمينه مهم به نگارش پرداختند- و برخي شان در ص 140 از " الغدير " يادشده اند- برتري دارد زيرا آن چه ايشان نوشته اند رساناي مقصود نيست وتشنگي جويندگان را فرو نمي نشاند و اگر هم فرآورد كار برخي شان به گونه اي باشد كه به آرزوي مطلوب ما پاسخ دهد باز به شكلي است كه با شيوه هاي روزگار كنوني نمي سازد. ولي اميني را خداوند با روح لطف خويش ياري داد تا موضوع را از همه سوي آن در اختيارگرفت و از همه جهات بدان احاطه يافت و آن معني هاي گرانبها را در قالب هائي كه عوام و خواص و دوران و نزديكان با آن آشنايند بريخت تا مايهسرفرازي همگان گرديد. پس خدمت هائي كه دانشور اميني در اين كتاب به مسلمانان نموده، بايستي بزرگ داشت وآن را ستايش نمود.
من نگارنده " غدير " را پيش از آني مي شناختم كه "مسند الامين " را براي او- در بيست و اند سال پيش- بنويسم. و پيش از آني كه كتاب خود " شهداء الفضيله " را منتشر كند كه نخستين فرآورد كارهاي بزرگش بود و به زندگي ام سوگند كه فرآوردي زنده بود و نشانه اي بر خرد تابان و انديشه فروزنده و همت بلند وي.
او را به اين گونه شناختم كه پژوهشگري است كاوشگر، با بهره بسيار از دانش، پر تلاش، شيفته نگارش و پژوهش و بررسي در زمينه هائيكه در ساختمان اسلام، سودمند و بايسته است. او را به اين گونه شناختم كه خرد خود را در چار ديوار دو دانش چشمگير- فقه و اصول- نگاه نداشته- هر چند كه اين دو در جاي خود، پايه و سرچشمه گواراي هر چيز است-
همه اين ها را مي دانستم ولي چشم به راه نبودم و حتي گمان نمي بردمكه
[ صفحه 265]
اين مرد بزرگ، در چنين موضوع بزرگي را بكوبد و بر همگنان خود چيرگي يافته و برتري خويشرا بر همه كساني كه در آن زمينه كار كرده اند آشكار سازد. و اكنون من بدو آفرين مي گويم و آرزو مي كنم كه در همه كارهايش رستگاري اي روشن همگام او باشد. جلد اول " الغدير " در 1364 به بازار آمد و منتشر شد و به دنبال آن نيز ديگر جلدها با همان پيرايه زيبا نمايان گرديد و دانشمندان و اديبان و فيلسوفان و سرايندگان، ستايش نامه ها براي آن فرستادند و من نيز هماره دوست داشتم از كساني باشم كه- در برابر اين نگارنده پر تلاش و اين نگارش سودمند- مقداري از وظيفه خود را انجام داده اند ولي بر خود بيم داشتم كه نكند در طوفان امواج اين درياي خروشاني كه نگارنده اش- از سر فروتني- " غدير = آبگير " ناميده غرق شوم اين بود كهگامي پيش مي نهادم و گامي پس، و مجلدات كتاب يكي پس از ديگري سرانجاممي يافت و نگارنده آن- كه فرخندگي هايش پاينده باد- با دادن آن به من بزرگواري مي نمود و انديشه انجام آن وظيفه، در دلم نيرو مي گرفت تا اين آخري ها يكي از سروران ارجمند به من خرده گرفت كه چرا كار را به تعويق مياندازم و من در پاسخ او بيش از اين نگفتم كه من سخن خود را در آفرين گوئي و ستودن چنين نامه گرانبهائي، رسا نمي بينم زيرا برتر و بزرگ تر ازآن است كه آن را آفرين گويند و بستايند و مرا نمي رسد جز اين كه خداوند را بخوانم و از او بخواهم كه زندگي وي را دراز گردانيده و فرجامي نيكو روزي او نمايد آري با نيتي خالصاز درگاه او درخواست مي كنم آن چه اززندگي من مانده است بر زندگي والاي او بيفزايد تا خواست خود را صد در صد بيابد و كار را به انجام برساند. خداوند همه ما را در راه ياري حق و چتگ زدن بدان، پيروز بدارد. به قلمگنهكار موسوم به محسن (= نيكوكار) و معروف به آقا بزرگ طهراني مقيم نجف اشرف در روز دوم ماه روزه سال 1371 از هجرت پيامبر.
[ صفحه 266]
روش فرمانرواي مومنان
روش شيعه، روش اميني
سرور ما فرمانرواي مومنان به حجر پسر عدي و عمرو پسر حمق گفت: منخوش ندارم كه شما نفرين گوي و دشنام دهنده باشيد و دشنام بدهيد و از ديگران بيزاري بجوئيد ولي اگر كارهايزشت ايشان را بازگو كنيد و بگوئيد: شيوه ايشان چنين و چنان است و كارهايايشان چنين و چنان است سخن شما به راستي نزديك تر است و در مقام دليل، رساتر. جاي نفرين فرستادن بر ايشان و بيزاري جستن از آنان بگوئيد: " خدايا خون هاي ما و خون هاي ايشان رااز ريختن نگاهدار و ميان ما و ايشان آشتي بيانداز و ايشان را از گمراهي شان به راه راست برسان. تا هر كس ازايشان كه حق را نمي شناسد بشناسد و هر كس از ايشان كه سخن از گمراهي و دشمني مي گويد به راه راست باز گردد. " آري اين ها هم براي شما بهتر استو هم در نزد من دوست داشتني تر.
آن دو گفتند: اي فرمانرواي مومنان اندرز تو را مي پذيرم و شيوه تو را به كار مي بنديم اميني نيز سخني مانند آن دو مي گويد و گفتار همه شيعيان نيز چنين است.
و درود بر آن كس كه از راستي پيروي نمايد.