بخش 1
شعراء غدیر در قرن 09
شعراء غدير در قرن 09 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
>غديريه حافظ برسي
غديريه حافظ برسي
>نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
نكوهش گزافه گويي در برتر خواني ها
>بررسي سخنان او در دم مرگ و پشيماني او
>پرسش يك يهودي از بوبكر
>پيك هاي ترسايان و پرسش هاي ايشان
>بياييد تا تندروي را بشناسيم
>گواهي هاي پيامبر و يارانش بر دروغ بودن لاف هاشان
>نشانه هايي بر داناتر بودن بوبكر و بررسي آن
>دست به دامن دروغ ها
>دليري بوبكر
>پايداري خليفه بر بنياد عقيدتي
>جانسپاري خليفه در خداپرستي
>ورزيدگي خليفه در اخلاق
>احاديث غلو آميز يا قصه هاي خرافي
>ستايش هاي منظوم
بررسي سخنان او در دم مرگ و پشيماني او
آورده اند كه عبد الرحمن پسر عوف بر بوبكر راست رو - خدا از وي خشنود باد- درآمد و اين هنگام او در همان بيماري بود كه به مرگ وي انجاميد پس ديد اندوهگين است . عبد الرحمن به ويگفت: خداي را ستايش كه رو به بهبود مي روي ابوبكر - خدا از وي خشنود باد- پرسيد آيا تو چنين مي بيني؟ پاسخ داد آري گفت: " به راستي من سرپرستي شما را به كسي سپردم كه در دل خود اورا بهتر از شما مي دانستم و هر يك ازشما خشمتان از آن است كه مي خواهيد، كار به دست شما باشد و نه او، چنان ديديد كه گيتي روي آورده ولي هنوز روي نياورده و همين كه روي آور شد، پرده هاي ابريشمين و بالش هاي ديبا برگيريد و خفتن بر بستري كه از پشم آذربايجاني باشد چندان تنتان را به درد آرد كه گوئي بر روي خار و خس افتاده ايد به خدا سوگند اگر كسي از شما را پيش كشيده و بي هيچ گناهي گردن بزند برايش بهتر از اين است كه در گرداب جهان به شناوري پردازيد و شما فردا نخستين كساني هستيد كه مردمرا گمراه نموده و آنان را از شاهراه، به دست چپ و راست مي كشانيد اي راهنما آن سپيده بامدادي است يا دريا؟ پسر عوف گفتش: خدايت بيامرزاد آرام بگير كه اين تند و تيزي، بيماري تو را دوباره سخت مي كند و مردم در برابر دستور تو، تنها به يكي از اين دو گونه واكنش مي نمايند يا برداشت ايشان همانند تو است كه باتو همراه اند يا با تو ناسازگارند ولي باز هم چنانچه دوست داري تو و دوستت را راهنمائي
[ صفحه 2]
مي كنند و ما گمان نداريم كه تو جز نيكوكاري خواسته باشي و هميشه شايسته مردمي ميماني كه ديگران را به راه شايسته مي آرد و هرگز هم افسوس اين را نمي خوريكه چيزي از جهان را از دست داده اي . ابوبكر - خدا از وي خشنود باد - گفت آري من افسوس اين را نمي خورم كه چيزي از جهان را از دست داده ام مگر اين كه دوست داشتم سه كار را كه انجام داده ام نكرده بودم و سه كار را كه به جا نياوردم انجام مي دادم واي كاش در پيرامون سه زمينه هم از برانگيخته خدا - درود خدا بر وي - پرسشي مي كردم .
ولي آن سه كاري كه اي كاش نكرده بودم: اي كاش خانه فاطمه را براي هيچ چيز بازرسي نمي كردم هر چند در آن را براي نبرد با من مي بستند و اي كاش فجاه سلمي را زنده نمي سوزاندم، يا به آساني مي كشتمش يا پيروزمندانه و از سر انديشهاي درست آزادش مي ساختم و اي كاش روزي كه در سقيفه (= سايبان) ساعديان آن گير و دارها برپا بود من اين كار را به گردن يكي از آن دو مرد- عمر و ابو عبيده - مي انداختم تا يكي از آن دو به فرمانروائي رسد و مندستيار وي باشم . ولي آن سه كاري كه كاش انجام مي دادم: آرزو مي كنم روزي كه اشعث پسر قيس را در بند كردهو به نزد من آوردند گردن او را مي زدم زيرا به گمانم مي رسد با هيچ كاربدي روبرو نمي شود مگر در انجام آن ياري خواهد داد و هم اي كاش در هنگامي كه خالد پسر وليد را بر سر ازكيش بازگشتگان فرستادم خودم در ذو القصه مي ماندم تا اگر مسلمانان پيروز شوند كه پيروز شده اند و اگر شكست بخورند خود، آهنگ دياهر مي كردم يا كمك مي رساندم و نيز اي كاش در هنگامي كه خالد پسر وليد را به شام فرستادم عمر پسر خطاب را هم به عراق مي فرستادم و دست هر دو را در راه خدا باز مي گذاردم - اين جا بوبكر دو دست خود را دراز كرد -
وباز اي كاش از پيك خداوند - درود خدابر وي - مي پرسيدم كه اين كار با كيست؟ تا هيچ كس با او به كشمكش بر نخيزد و دوست داشتم كه از وي پرسيده
[ صفحه 3]
بودم آيا انصار نيز در اين كاربهره اي دارند؟ و دوست داشتم از وي درباره مرده ريگ دختر برادر و عمه پرسشي كرده بودم زيرا دل خودم براي پاسخ به اين دو پسش آرام نمي گيرد .
اين گزارش را ابو عبيد در " الاموال " ص 131 آورده است - و نيز طبري در "تاريخ " خود ج 4 ص 52 و ابن قتيبه در" الامامه و السياسه " ج 1 ص 18 و مسعودي در " مروج الذهب " ج 1 ص 414 و ابن عبد ربه در " العقد الفريد "ج 2 ص 254
ميانجيان گزارشگر آن نيز همگي از مرداني هستند كه مي توان به سخنشان پشت گرمي داشت و چهار تن از ايشان نيز كساني اند كه نگارندگان شش" صحيح " گزارش هاشان را سرمايه آئينمي شناسند .
اميني گويد در اين گزارش9 چيز است كه سه از آن ميان را جانشين پيامبر در روزي كه بايد به كار بندد نمي دانسته كه ما درباره يكي - زنده سوزاندن فجاه - با گستردگي سخن رانديم
ولي اين كه آرزو كرده است اي كاش كار را به گردن يكي از آن دو مرد مي افكند مي رساند كه اين جانشين پيامبر در بازپسين روزهايزندگي اش دريافته است كه كاري كه به آن برخاسته (جانشيني پيامبر و انجامكارهاي او پس از مرگش) بر بنياد آئين خدائي نبوده است زيرا برگزيدن جانشين و كسي كه پس از مرگ ديگري بايد به كار او برخيزد با خود همان كسي است كه پس از او به جانشيني نيازمنديم و بايد پس از او به كار ويبرخيزد و اين همان چيزي بود كه دوم جانشين پيامبر پس از روزگاري دراز آنرا دريافت و گفت: دست فرمانبري دادنمردم به بوبكر، كار و رويدادي بي انديشه و ناگهاني بود همانند آنچه نادانان پيش از اسلام مي كردند ولي خداوند، مردم را از بدي آن نگاهداشت
[ صفحه 4]
و هر كس مانند آن بار از مردم دست فرمانبري بگيرد بكشيدش
نمي دانم اين ناشايستگي كه - آن دو - در برنامه خود براي برگزيدن فرمانروا يافتند آيا در كسي است كه كار برگزيدن را به انجام رسانيد؟ يا در كسي كه برگزيده باشد؟ يا در هر دو؟يا در اين كه هرگز بتوان با برنامه گزينش، جانشيني براي پيامبر برگماشت؟ كه هر كدام را خواسته باشند راه خرده گيري بر روي ما باز است و اينك گروه هاي پيامبران و برانگيختگان در برابر ما هستند كه ازبرگماشتن جانشينخود براي پس از مرگشان - آن هم با دستورهائي آشكار - رو گردان نبوده اند و هرگز هم جانشينان ايشان را پيروانشان بر نگزيده اند .
آيا اين پندار خردمندانه است كه بگوئيم اگر كسي درگذشت انجام سفارش هاي او - كه نيازمند دست بردن در چيزهائي است كه بر جاي نهاده - با مردمان بيگانه اي است كه از چگونگي چاره انديشي اش در كارها ناآگاهند و از خواسته هاي او -و از روشي كه خوش داشته در گردش دادندارائي و خانواده خود به كار ببرد - دور؟ مگر مرده در هنگام زندگي، پرورش خردمندانه نيافته و شايسته مردان را از ديگران نمي شناخته و نميدانسته كساني كه بر خود مي پيچند و سرودگوي آزمندي آنان را به پيش مي راند و گرسنه چشمي افسارشان را در دست دارد و ديو شره بر آنان فرمان ميراند، چه ها در دل مي پرورانند؟ آيا تو برآني كه با همه اين ها باز هم سفارش هائي براي پس از مرگش نمي كند تا آنچه را از وي به جا مانده، خوراك شكم چرانان و بهره يغماگران گرداند؟ نه
چنين نخواهد كرد چون خوبي خاندانش را مي خواهد - و اين راكه دارائي اش را در راهي شايسته به كار افتد، چنانچه شيوه مسلمانان نيزاز روزگار ياران پيامبر تاكنون به همين گونه بوده و آئين اسلام نيز درستي آن را بر زبان آورده و براي سفارش هاي آدمي كه پس از مرگش به كاربسته مي شود دستورها و برنامه هائي
[ صفحه 5]
داده و در دو كتاب " صحيح " آمدهكه پيك خدا - درود خدا بر وي و خاندانش - گفت هر مسلمان چيزي داشته باشد كه بتواند براي پس از مرگ درباره آن سفارشي كند، شايسته نيست دو شب را به روز برساند مگر آن كه سفارش نامه ياد شده را نوشته نزد خودداشته باشد - اين را بخاري آورده و بر بنياد گزارش مسلم: . . . سه شب را به روز برساند . . .
پس عمر گفت: ازآن گاه كه آن سخن را از پيك خدا - درود خدا بر وي - شنيدم هيچ شبي بر من نگذشت كه سفارشنامه ام در نزدم نباشد نووي در " رياض الصالحين = گلزارهاي شايسته مردان " ص 156 مي نويسد در درستي اين گزارش همه همداستانند .
" خداوند سفارش كرد و برانگيختگان او نيز سفارش ها براي پس ازمرگشان كردند
و از اين روي پيروي از ايشان از برترين كارها است
اگر سفارشبراي پس از مرگ نباشد آفريدگان بسرگشتگي و گمراهي مي افتند و با چنين سفارش ها است كه كشور داري در ميان دولت ها پايدار مي ماند برنامه آن را به كار بند و فرو مگذار
كه خداوند از آغاز هستي، دستور به اين سفارش داده
گروهي را ياد كردم و به دنبال آن نيز، سفارش هائي كه خداوند، به ايشان كرده بود
وگرنه پديد آوردن دستوري درباره اين سفارش ها ازمن نيست "
پس اگر سفارش كردن براي پساز مرگ پيرامون كالاهاي ناچيز و نابودي پذير گيتي، استوار باشد پس چرا آن را در جانشيني راهبرانه پيامبر و آئين
[ صفحه 6]
جاويدان نپذيريمكه هم نيكسازي جان ها و آبروها و دارائي ها و فرمان ها و منش هارا از آن مي خواهيم و هم آشتي و سازش و آن چه را شايسته توده است؟ چون و چرا نبايد داشت كه يك بشر عادي نمي توانددورترين چشم انداز اين مرزها را با خرد خويش بنگرد و بر اين بنياد چاره اي نيست جز اين كه برانگيخته درستكار، خود از سوي پروردگارش جانشين پس ازخويشتن را برگمارد تا پيروان او نيز در پي وي بيفتند .
و در ج 13 ص 269 و270 از ترجمه " غدير " انديشه عايشه و عبد الله پسر عمر و معاويه و سخن مردم را باز نموديم كه مي گويند: " چوپان يا ساربان يا كارگزار يك زمين، هيچكدام را نرسد كه آن چه را زيردست خود دارد بي سرپرست رها كند واز سوئي هم سرپرستي مردم دشوارتر استاز شتر و گوسفند . " پس اين دستوري كه همه در آن همداستانند چگونه - در روز سقيفه - توده از آن چشم پوشيدند؟ و چراگوش ها در جاي خود نماند كه آن را بشنود و زبان ها از بازگو گري آن لال گرديد؟ و در آن روز خردها آنرا به فراموشي سپرد تا پس از روزگاريچند، مردم از آن سخن گويند و توده گزارش آن را دهند؟ براي چه پيامبر -درود خدا بر وي - توده خود را همچون شتران افسار گسيخته و سر خود رها كردو با اين كار درهاي آشوب هائي گمراه كننده و سخت تيره را بر روي ايشان گشوده پيروان خويش را ناچيز انگاشت وزيردستانش را از گوسفند و شتري كه زير دست كسي باشد خوارتر پنداشت؟ چنين گمان هائي از بزرگ ترين پيامبران به دور است زيرا او - درود خدا بر وي و خاندانش - به راستي جانشين خويش را - كه بايد پس از وي سفارش هايش را به كار بندد - خود برگماشت و با دستور و سخني آشكار جانشين خود را نشان داد و اين را به پيروانش نيز رسانيد ولي - چنانچه در گزارش درست آمده - به كسي كه پس از او بايد به انجام سفارش هايش پردازد سپرد كه پيروان وي با او نيرنگ خواهند
[ صفحه 7]
باخت و هم به او گفت: به راستي تو پس از من با رنج هائي روبرو خواهي شد علي پرسيد آيا دين مندرست مي ماند؟ پاسخ داد دين تو درستمي ماند و به علي گفت: كينه هائي درسينه هاي گروه هائي هست كه آن را آشكار نخواهند كرد مگر پس از من و بهاو گفت: علي به راستي تو پس از من گرفتار مي شوي پس مبادا به پيكار برخيزي " كنوز الدقائق = گنجينه هاي باريك نگري " از مناوي ص 188
وانگهي جانشين پيامبر كه كارش به پشيماني كشيده چرا آرزو مي كند كه كاش در روزسقيفه آهسته خودرا از چنگ اين كار رها مي كرد و آن را به گردن يكي از آن دو مرد - عمر و ابو عبيده - مي افكند؟ آيا پشيماني او انگيزه اش كاري درست بود كه انجام گرفت؟ كه درستي پشيماني ندارد يا از كاري نادرست بود كه پيش آمد كرد و اگر چنين باشد بنياد جانشيني راهبرانه پيامبر كه لافش را مي زنند بر باد است .
و تازه چرا آرزومي كند كه كاش آن را به گردن يكي از آن دو مردمي افكند؟ ما انگيزه اي براي ويژهگردانيدن آن دو به اين پايگاه نمي شناسيم زيرا در ميان ياران پيامبر، بزرگ تران و دارندگان برتري ها هستند كه اين دو مرد به مرز هيچ كدام از آنان نمي رسند و اين دو - بانگرش به آنچه از منش هاي ياران پيامبر دريافته ايم - اگر هم نگوئيم از كم ارجتر بنشانند به راستي و هر چه آشكارتر مي توانيم بگوئيم از برترين ايشان نيز به شمار نمي رفتند، آن هم با كساني كه در ميانه بودند و پيش از همه، سرور ما فرمانرواي گروندگان - درود بر او - داراي پيشينه ها و برتري ها، و سرافراز بهدامادي و خويشاوندي پيامبر و با آن بسندگي در چاره انديشي و رنج هائي كهدر راه آئين برد و دارنده روز غدير وديگر روزهاي نمايان و ايستگاه هاي بلند آوازه و روان بزرگ ترين پيامبران - با نگرش به سخن
[ صفحه 8]
آشكار نامه گرامي خدا - و بر كنار ازهر ناپاكي - با نگرش به آيه پاك نمائي -
چرا نخواست آن گوي را به سوياو بيافكند تا توده را در راهي همواررهسپار كرده در شاهراهي روشن به گام زدن وادارد و راه راست را در پيش رويشان بگشايد تا او را رهنمائي ره يافته ببيند تا ايشان را به بهشت برساند كه همه اين ها را بزرگ ترين پيامبران - درود خدا بر وي و خاندانش- درباره او گفته بود و بخشي از آن در جلد نخست ص 36 و 37 از برگردان پارسي گذشت
ولي بازرسي خانه فاطمه - درود خدا بر وي - خوش نداريم با پيش كشيدن آن تيره روزي ها دل ها را بخراشيم و همانچه را پيشتر در جلد 5 ص 183 تا 185 از برگردان پارسي و در ص 268 تا 273 و از ص 300 تا 307 از جلد 13 آورده ايم بس مي دانيم .
و فشرده آن گزارش سهمناك اين كه بانوي راست رو - درود خدا بر وي - درگذشت وبا دلي كه از انجام دهنده اين كار پراز خشم بود و او - درودهاي خدا بر وي- پس از هر نمازي كه گزارد بر او نفرين فرستاد
و اگر به شگفتي مي آئي جا دارد كه مي بيني اين دار و دسته، اين رسوائي ها را درجائي به بار آورده و در آن درماندند كه آواي پيامبر - درود خدا بر وي و خاندانش -گوش ها را پر كرده بود كه مي گفت: هر كس اين بانو را مي شناسد كه شناخته، و هر كه او را نشناخته بداند كه او پاره تن من است و دلم، و جاني كه در ميان دو پهلويم است هر كه او را آزرد مرا آزرده
و مي گفت: فاطمه پاره تن من است هر چه او را ناخوش بيايد مرا ناخوش آمده و هر چه او را بيازارد مرا آزرده .
و مي گفت: فاطمه پاره تن من است هر كه او را خشمناك ساخت مرا خشمناك ساخته
[ صفحه 9]
و مي گفت: فاطمه پاره تن من است هر چه او را دلگير سازد مرا دلگير ساختهو هر چه او خرسند دارد مرا خرسند داشته
و مي گفت: فاطمه پاره تن من است هر چه او را شادمان سازد مرا شادمان ساخته
و مي گفت: فاطمه خداوند براي خشم تو خشمگين مي شود و براي خشنودي ات خشنود مي گردد
با اينآوا است كه در مي يابي پشيماني جانشين پيامبر جا داشته، جز آن كه در هنگامي پشيمان شده كه راهي براي باز يافت گذشته نمي ديد، پشيمان شد و كار گذشته بود و پيش آمده بود آنچهپيش آمده بود، پشيمان شد و بانوي پاكدامن راست رو در دل خاك ها، و بادل و جاني لبريز از خشم بر وي
>سه كاري كه بوبكر از انجام ندادنش پشيمان شد
>سه زمينه بازپسين
>جلوگيري از آبرو ريزي
سه كاري كه بوبكر از انجام ندادنش پشيمان شد
ولي سه كار - از آن نه تا - كه جانشين پيامبر از انجام ندادنش پشيمان بود مي رساند كه واكنش او در برابر آن نه از روي انديشه و بينائي در كار بوده نه بر بنياد دستوري از آئين، تا دريافته است كه در هر سه جا لغزيده و شالوده گرفتاري هائي سخترا ريخته و به دنبال آن، مردم را بهتيره ترين روزها نشانيده و كسي كه درميان مسلمانان بر جاي پيامبر مي نشيند نبايد كاري بكند كه چنين دنباله هائي داشته باشد و روشي پيش گيرد كه به فرجام پشيماني بار آرد و داستان اشعث پسر قيس مي رساند كه پشيماني جانشين پيامبر به جا بوده زيرا آن مرد
[ صفحه 10]
پس از آن كه روي از كيش بگردانيد و گناهاني از وي سر زد و با مسلمانان به پيكار برخاست و گرفتار شد، او را دستگير ساخته به نزد جانشين پيامبر بردند كه به وي گفت: تو خود مي داني چه كردي اكنون به گمان خودت با تو چه رفتاري خواهم داشت؟ پاسخ داد با من نيكوئي مي نمائي، بندهاي آهنين را از پيكرم ميگشائي و خواهرت را به همسري من در ميآري چرا كه من برگشتم و اسلام آوردم بوبكر گفت من نيز چنان كردم پس ام فروه دختر ابو قحافه (= پدر بوبكر)را به زني به وي داد و او شمشير خود را از نيام بركشيده به بازار شتر فروش ها رفت و هيچ شتر نر يا ماده اينديد مگر آن را پي كرد مردم بانگ برداشتند كه اشعث كافر شد و او چون كار خود را به پايان برد شمشير را بيفكند و گفت به راستي و سوگند به خدا من كافر نشدم ولي اين مرد خواهرشرا به من داد و ما اگر در شهرهاي خودبوديم به گونه اي ديگر سور مي داديم 0 اي مردم مدينه بخوريد و اي دارندگان شترها بيائيد مانند آن را بستانيد و آن روز همچون جشن قرباني گرديد كه وبره پسر قيس خزرجي نيز در اين باره گفت:
" به راستي اشعث كنديدر روز دامادي اش چنان سوري داد
كه براي فراهم كردن آن، بار تبهكاري هائي گران را بر دوش خويش هموار ساخت
به راستي شمشيري را برهنه كرد كه هيچگاه خود را در نيام نديد
- مگر درپيكارها و آن هم در كله ها و گردن ها
-اندرون و دست و پاي كره شتران و اسبان و استران .
و شتران كارواني رانيام آن شناخت .
روزي كه جوان كندي (= اشعث) را ديدي به او بگو:
تو برترين سرفرازي هاي آدميزادگان را برده اي . "
و هم اصبغ پسر حرمله ليثي از سر خشمي كه اين پيوند داماديدر او
[ صفحه 11]
پديد آورد گفت:
" يكي از كنديان را آوردي كه روي از كيش ما بگردانيد
و پيمان شكني را به بالاترين جاي آن رسانيد كه بيرون شدناز آئين باشد
پاداش پيمان شكني اش آنبود كه جان او را زنده بداري
و دستمزد بيرون شدنش از آئين اين بود كه دوشيزه اي را به همسري او درآري .
و اگر او از گرفتن آن زن و پذيرفتنش به همسري خويش سرباز مي زد .
البته كابين او را نيز از خويش مي دادي
و اگر بيش از اين مي خواست ده تا مانندآن را نيز به همسري او در مي آوردي وباز ده تا ديگر هم در پي او مي فرستادي
بوبكر را بگو كه پس از اي كار خويش، قريش را زشت نمودي
و نام آوري و آوازه نيكوي آن را به گمنامي دگرگون گردانيدي
اگر تو در پي سرافرازي بودي آيا در ميان تيره خودت(تيميان مره زاده) هيچكس ديگر نبودكه خواهرت را به او دهي؟
اگر پس از آن كه او را به نزد تو آوردند مي كشتي
البته براي خواهرت نامي نيكو فراهم مي آوردي و اندوخته اي شايسته مي نهادي
ولي اينك آن چه را با كندي كردي كاري بايسته بر تو مي شناسد .
كه در برابر انجام آن نه ستايشي برايخود فرا گرفتي و نه پاداش داري . "
سه زمينه بازپسين
آن سه زمينه بازپسين، كه جانشين پيامبر آرزو كرده است كه كاش
[ صفحه 12]
از پيك خدا -درود خدا بر وي و خاندانش - مي پرسيد، ما را آگاه مي سازد كه وي در دانستي هاي وابسته به اين كيش، تا چه اندازه بي بهره و در دريافت دستورهاي آن، اندك مايه بوده چندانكه فرمان هاي مرده ريگ بري را نمي دانسته با اين كه جانشين پيامبر در ميان مسلمانان خواه ناخواه با پرسش هائي در پيرامون آن بسيار روبرومي شود و باز همين ها مي رساند كه ويدر بنياد جانشيني پيامبر دو دل بوده كه آيا با دستور و سخن آشكار پيامبر است؟ يا با گزينش مردم؟ و اگر دوميباشد آيا تنها ويژه كساني است كه با پيامبر بمدينه كوچيدند؟ يا ياران اواز شهر ياد شده نيز بهره اي از آن دارند؟ كه هر كدام را بگيريم در مي يابيم كه او در بالا رفتنش از تخت جانشيني پيامبر در كار خويش به باورياستوار و راهبرانه پشتگرمي نداشته است و ما در اين جا به جز روان آزادهتو را به داوري نخواهيم خواست و سخن درست نيز انگيزه خشم نبايد باشد .
وانگهي من هيچ جائي براي اين آرزو نمي بينم زيرا اگر وي از پيامبر - درود خدا بر وي و خاندانش - پرسشي دراين زمينه مي كرد پاسخي نمي شنيد مگرهمانند اين سخن:
هر كس كه در برابر او من از خودش به وي سزاوارتر هستم علي نيز در برابر او به همين گونه است (بر گردان پارسي غدير ج 1)
و نيز اين سخن: به راستي من در ميان شما دو چيز گران به جاي مي گذارم نامه خداوند و خاندان و تبار خويش
و اين سخن: به راستي من در ميان شما دو جانشين مي گذارم نامه خدا و خاندانخودم
[ صفحه 13]
و اين سخن: علي در برابر من همان پايگاه را دارد كه هارون در برابر موسي داشت مگر اين كهپس از من پيامبري نيست (= ج 1 ص 77 و ج 5 ص 332 تا 334 و 325 تا 331)
وسخن وي به علي: آيا خشنود نيستي كه تو در كنار من همان پايگاه را داشته باشي كه هارون در كنار موسي داشت جز اين كه تو پيامبر نيستي، و شايسته نيست كه من بروم مگر تو جانشين من باشي (= ج 1 ص 97 و ج 5 ص 325 و 327)
و اين سخن: نيروي آموزشگر نهاني مرا از سه برتري علي آگاه ساخت: اينكه به راستي سرور مسلمانان است و پيشواي پرهيزگاران و مهتر سپيد رويان" مستدرك حاكم " ج 3 ص 138
و اين سخن(به فاطمه): به راستي خداوند روي به مردم زمين كرد و از ميان آنان پدرت را برگزيد، و او را برانگيخته گردانيد و بار ديگر كه روي به مردم زمين كرد شوهرت را برگزيد و با نيرويآموزشگر نهاني به من بفرمود تا تو رابه همسري او درآرم و وي را كسي گردانم كه پس از مرگ، سفارش هاي ويژه ام را به كار بندد " = ج 5 ص 57و 58، ج 4 ص 202 "
و اين سخن: علي بزرگ ترين راست روان و جدائي نهنده اين توده است كه درست و نادرست را ازيكديگر باز مي شناساند و در ميان گروندگان به اين كيش، به پادشاه زنبوران مي ماند در كنار ايشان و او دري است كه براي رسيدن به من بايد ازاو گذشت و او جانشين من است پس از من" = ج 4 ص 194تا 197 "
و اين سخن: علي درفش راهنمائي است و پيشواي دوستان من و فروغ كساني كه از من فرمان برند و سخني كه پرهيزگاران هميشه به همراه دارند، هر كه او را دشمن داشت مرا دوست داشته و هر كه اورا دشمن داشت مرا دشمن داشته " = ج 5ص / 207 "
و اين سخن: علي برادر من و كسي است كه پس از مرگم سفارش هاي
[ صفحه 14]
ويژه ام را انجام داده و ميراثمبه او مي رسد و پس از من جانشين من است " = ج 4 ص 143 تا 160 "
و اين سخن: علي سروري است كه بايد او را بزرگ دارند، مايه اميد مسلمانان و فرمانرواي گروندگان به كيش ايشان استجايگاه راز من و دانشم و دروازه من است كه به او پناهنده شوند، او است كسي كه در ميان خاندانم - و پيروان نيكوكارم - سفارش هاي ويژه ام را پس از مرگ به كار بندد و اوست برادر من در اين جهان و جهان ديگر " = ج 5 ص 205 "
و اين سخن: علي برادر من و دستيار من و بهترين كسي است كه پس ازخود به جاي مي گذارم " = ج 5 ص 55 و ج 4 ص 195 و 196 "
و اين سخن: علي با حق است و حق با علي، از يكديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر مندرآيند " = ج 5 ص 296 تا 299 " و اينسخن: علي با حق است و حق با علي و بر زبان او، هر جا علي بگردد آن نيزخواهد گشت . " = ج 5 ص 299 "
و اين سخن: علي با قرآن است و قرآن با علي، از يكديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر من درآيند " = ج 5 ص 298و 299 و 302 "
و اين سخن: علي از مناست و من از علي و او پس از من سرپرست هر كسي است كه به اين كيشن گرويده " = ج 5 ص 56 و 354 تا 356 "
و اين سخن: پس از من در برابر هر مرد و زن كه به اين كيش گرويده علي از خودش نيز به وي سزاوارتر است . " = ج 1 ص 41 و 97 "
و اين سخن: خداوند علي را همان پايگاه در كنار من بخشيده است كه مرا در برابر خودش " = ج 1 ص 51 "
و اين سخن: در ميان همه كساني كه به اين كيش گرويده اند علي پس از من سرپرستي است كه من بر گمارده ام " مسند احمد " ج 1 ص 231
واين سخن: علي در برابر من همان پايگاه را دارد كه من در برابر پروردگارم
[ صفحه 15]
" السيره الحبليه "ج 3 ص 391 و نيز = " ج 5 ص 56 "
و اين سخن: پس از من علي سرپرست كسانياست كه به اين كيش گرويده اند " تاريخ خطيب " ج 4 ص 339
و اين سخن: هر كس خدا و برانگيخته او سرپرست وي باشند علي سرپرست وي است . " = ج ص 1ص 77 و 78 "
و اين سخن: هيچكس از سوي من نبايد پيام گزاري كند مگر خودم با مردي كه از من باشد (علي رامي گويد) " الغدير " ج 6 ص 338 تا 350 و " = ج 1 ص 94 تا 99 و ج 5 ص 56"
و اين سخن: هيچ پيامبري نيست مگر همانندي دارد و علي همانند من است " = ج 5 ص 57 "
و اين سخن: من و علي در روز رستاخيز و در برابر پيروانم پشتوانه روشنگري هستيم . " تاريخ خطيب " ج 2 ص 88
و اين سخن: هر كس علي را فرمان برد مرا فرمان برده و هر كه در برابر او نافرماني نمود از فرمان من سر پيچيده " مستدرك حاكم " ج 3 ص 121 و 128
با اين سخنان آشكار پيامبر چگونه بوبكر كه به جانشيني اوبرخاسته چنان آرزوئي مي كند؟ مگر درروزهائي كه او - درود خدا بر وي و خاندانش - بانگ برداشته و با هر گونهرنگي از سخن و گفتار كه در پندار آيدبر گماشتن جانشينش را آگاهي مي داد گوش ها سنگين بود؟ يا در ميان آن گروه، كساني براي ساخت و پاخت هاي پنهاني شان خود را به كري زده بودند؟
يا براي اين جانشين پيامبر همان پاسخ بس نبود كه چون او - درود خدا بر وي و خاندانش - آئين خود را به گروهاي تازيان پيشنهاد كرد با آن كه فرمانرواي گروندگان به او - علي - و بوبكر نيز هر دو با او بودند ولي چونسخن به تيره عامرپسر صعصعه رسيد و ايشان را به سوي خدا خواند گوينده ايشان از او پرسيد اگر ما بر سر اين كار از تو پيروي كنيم و آنگاه خداوند
[ صفحه 16]
تو را بر كساني كه با تو سازگاري مي نمايند پيروز كرد آيا در ديده تو شايستگي آن را يافته ايم كه پس از تو ما سرپرست كار باشيم؟ پاسخداد به راستي كار در دست خدا است و آن را هر كجا خود بخواهد مي نهد
آيا خليفه مي پنداشت پيغامبري - درود خدابر وي و خاندانش - كه سرپرستي كار راپس از خويشتن وابسته به خواست خداوندگار پاك مي داند اگر چنين پرسشي از وي مي كرد پاسخ مي داد: اين كار با گزينش توده است - هر چند بايستگي هاي همداستاني و گزينش درست - چنانكه بايد - در آن نباشد - نمونهاش: دست فرمانبري دادن مردم به بوبكر - يا به اين گونه كه جانشين پيامبر، كسي ديگر را براي سرپرستي كار پس از مرگ خود و به جانشيني برگزيند - كه شالوده فرمانروائي عمر چنين بود - يا با راي گيري اي كه بگويند هر كس سرانجام آن را نپذيرفت كشته خواهد شد - كه عثمان را با اين زمينه چيني سر كار آوردند؟ ولي اگر بوبكر چنين مي پنداشت خوش نمي داشت كه از او - درود خدا بر وي و خاندانش- در اين باره پرسشي كند زيرا مي دانست اين دو دولي در پاسخ گوئي - كهخودش روا مي شمارد - توده را به آشفتگي و نابساماني وادار خواهد كرد و راهي مي گشايد كه هر لافزني - به درست يا نادرست - سر به كشمكش برداردو هر زاغ و كلاغي آن را دستاويز گرداند تا گوي به دامان آزاد شدگان وفرزندانشان - همچون يزيد و معاويه - و همانندانشان بيفتد .
جلوگيري از آبرو ريزي
در گزارش " سه كار و سه كارو سه كار " ابو عبيد كار نخستين از نخستين سه كار را نياورده و به جاي اين كه بنويسد: " اي كاش خانه فاطمهرا بازرسي نمي كردم " نوشته: " اي كاش چنين و چنان نمي كردم " و چراي اين افتادگي را در نياز نگارنده بايد جست كه ياد كرده و گفته: دلم نمي خواهد آنرا يادي آوري كنم و اين
[ صفحه 17]
دستبر را - در گزارش - تنها براي جلوگيري از آبروريزي جانشين پيامبر زده است ولي افسوس كه ديگران در اين باره با او همكاري ننموده و به اين گونه نادرستي او و دستبردي را كه در سپرده هاي تاريخ، روا داشته آشكار ساخته اند .
پرسش يك يهودي از بوبكر
از زبان انس پسر مالك آورده اند كه گفت پس از درگذشت پيك خدا - درود خدا بر وي و خاندانش - يك يهوديبيامد و توده، او را به بوبكر راه نمودند تا در برابر وي ايستاد و گفت مي خواهم در زمينه هائي از تو پرسش كنم كه هيچكس پاسخ آن را نداند مگر پيامبر يا كسي كه به دستور وي براي انجام سفارش هايش برگماشته باشد . بوبكر گفت هر چه خواهي بپرس يهودي گفت مرا آگاهي ده آن چيست كه خدا ندارد و چيستكه در آستان خدا نيست و چيست كه خداوند نمي شناسد؟ بوبكر گفت اي جهود اين پرسش ها از كساني است كه خود را از پيروان آئين مي نمايند و در نهان دشمن آنند . پس بوبكر و مسلمانان - خدا از ايشان خشنود باد - بر آن شدند كه آسيبي به يهودي رسانند پسر عباس - خدا از آن دو خشنود باد - گفت: با اين مرد دادگرانه رفتار نكرديد بوبكر گفت مگرنشنيدي چه گفت؟ پسر عباس گفت اگر پاسخ او راه داريد بگوئيد وگرنه ببريدش به نزد علي - خدا از وي خشنودباد - تا پاسخ او را بدهد زيرا من بهراستي از پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - شنيدم درباره علي پسرابوطالب به اين گونه خداي را خواند: " خدايا دل او را راه بنماي و زبان او را استوار دار " گفت كه: پس بوبكر و كساني كه در آنجا بودند برخاستند تا نزد علي پسر ابوطالب شدند و دستوري خواستند تا بر وي درآيند آنگاه بوبكر گفت: ابوالحسن (نام سر پوشيده علي) اين جهود، پرسشهاي كساني را به نزد من
[ صفحه 18]
آورده كه خود را از پيروان آئين مي نمايند و در نهان دشمن آنند، علي گفت: يهودي چه مي گوئي؟ گفت من در زمينه هائي از تو پرسش مي كنم كه هيچكس پاسخ آن نداند مگر پيامبر يا كسي كه به دستور وي براي انجام سفارش هايش برگماشته شده گفت: بگوي، يهودي همان پرسش ها را بازگو كرد و علي - خدا از وي خشنود باد - گفت: آنچه راخداوند نمي شناسد، درستي سخن شما است - اي گروه يهود - كه مي گوئيد: " عزيز پسر خدا است " با اين كه خداوند فرزندي براي خود نمي شناسد . اين هم كه مي گوئي: " مرا از آنچه در آستان خدا نيست آگاه كن " بدان كهدر آستان او ستمي بر بندگان نيست، واين كه مي گوئي " مرا از آنچه خدا ندارد آگاه كن " بدان كه او همتا و انباز ندارد يهودي گفت گواهي مي دهم كه به راستي خداونديجز خداي يگانه نيست و محمد برانگيخته خدا است و البته تو كسي هستي كه پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - براي انجام سفارش هايش پس از مرگ برگماشتهاست . بوبكر و مسلمانان به علي - درود بر او - گفتند: اي دور كننده رنج ها " المجتني " از ابن دريد ص 35
اميني گويد: بخوانيد و داوري كنيد
پيك هاي ترسايان و پرسش هاي ايشان
حافظ عاصمي از زبان سلمان پارسي - خدا از وي خشنود باد - گزارش كرده كهگفت چون پيامبر - درود خدا بر وي و خاندانش - درگذشت ترسايان گرد قيصر -پادشاه روم - انجمن شده و او را گفتند: پادشاها مادر " انجيل = مژده" يافته ايم كه پس از عيسي برانگيختهاي به نام احمد مي آيد و ما آمدن او را پائيده و از ويژگي هايش آگاهي يافته ايم و اكنون ما را راه بنماي زيرا ما براي سرپرستي
[ صفحه 19]
جهان و كيش خويش تو را پسنديده ايم (گفت كه) پس قيصر صد تن از ترسايان شهرهايش را فراهم آورد و پيمان هاي استوار ازايشان گرفت كه نيرنگ نزنند و چيزي از كارهاشان را از او نهان ندارند و آنگاه گفت اكنون به سراغ اين مردي برويد كه پس از درگذشت پيامبر ايشان براي انجام سفارش هايش نشسته است، آنچه را از پيامبران - درود بر ايشان- مي پرسيدند ازو بپرسيد و آنچه را در گذشته ها ايشان مي آوردند و از ايشان مي خواستند و نشانه هائي را كهبا ياري آن، پيامبران شناخته مي شدند از او بخواهيد اگر شما را آگاه گردانيد پس به آن پيامبرو به كسي كه پس از درگذشت وي براي انجام سفارش هايش نشسته بگرويد و اين را براي من بنويسيد و اگر شما را آگاه نكرد بدانيد او مردي است كه گروهش فرمان وي را مي برند و خود، سخن را با لايه هاي نهفته در آن مي گيرد و به پيروان و هم پيمانانش بر مي گرداند، پس برويد و از آشكار شدن اين پيامبر پي جوئي كنيد تا او را بشناسيد گفت: آن گروه به راه افتادند تا به بيت المقدس رسيدند همان هنگام نيز يهودانپيرامون راس الجالوت " بزرگ اين آئين" را گرفتند و همانچه را ترسايان به قيصر گفته بودند، ايشان نيز به وي گفتند پس راس جالوت صد كس از يهودان را فراهم آورد و تا براي همان پرس و جوها در پي ترسايان افتادند) سلمان گفت: من نيز با بهره اي كه از همراهي با اين گروه چشم داشتم به دنبالشان رفتم تا به مدينه رسيديم، روز آدينه بود و ابوبكر - خدا از وي خشنود باد - در مسجد نشسته، برداشت هاي خود را در پيرامون آئين هاي كيش براي مردم باز مي نمود من بر وي درآمدم و خواست يهوديان و ترسايان رااز آمدن، به آگاهي وي رساندم او دستوري داد تا بروي درآيند پس راس الجالوت بر وي درآمد و گفت ابوبكر ماگروهي از ترسايان و يهودان هستيم كه آمده ايم تا از شما درباره برتري كيشتان پرسش كنيم پس اگر كيش شما برتر بود آن را مي پذيريم وگرنه كيش ما برترين كيش ها است بوبكر گفت هر چه خواهي بپرس كه اگر خدا خواهد پاسختو را مي دهم گفت من و تو در آستان خداوند چيستيم؟ بوبكر پاسخ داد از
[ صفحه 20]
خودم بگويم كه تاكنون چه در نزدخويش و چه در پيشگاه خدا از گروندگان به وي بوده ام و پس از اين نمي دانم چه خواهد بود . يهودي گفت: چگونگي جايگاه خود را در بهشت و جايگاه مرا در دوزخ به من باز نماي تا از جايگاهخود كناره بگيرم و به جايگاه تو گرايشيابم گفت: بوبكر به جاي پاسخ نگاهي به معاذ افكند و نگاهي به پسر مسعود . و راس الجالوت روي به ياران خويش كرده و با زبان گروه خود به ايشان گفت اين پيامبر نيست . سلمان گفت: گروه مسلمانان به من نگريستند و من ايشان را گفتم: مردم در پي مردي بفرستيد كه اگر بالشي براي او بنهيد تا بر آن پشتي دهد، در ميان پيروان تورات بر بنياد توراتشان داوري مي كند و در ميان گروندگان به انجيل با انجيلشان و در ميان زبوريان با زبورشان و در ميان قرآنيان با قرآنشان، درون آيه را از برون آن ميشناسد و برون آن را از درونش، معاذ گفت: پس من برخاستم و علي پسر ابوطالب را خواندم و او را از خواست يهوديان و ترسايان درآمدن خويش آگاه كردم و او روي بياورد تا در مسجد برانگيخته خدا - درود خدا بر روي - بنشست - پسر مسعود گفت ما پيراهن زبوني در برداشتيم تا علي پسر ابوطالب بيامد و خداوند آن را از ما به دور كرد - علي گفت هر چه خواهي بپرس كه اگر خدا خواهد تو راه از پاسخ آن آگاهي خواهم داد يهودي پرسيدمن و تو در آستان خدا چيستيم؟ گفت از خود بگويم كه من تاكنون در نزد خويش و در پيشگاه خداوند از گروندگانبه او بوده ام و پس از اين نمي دانم چه خواهد شد و از تو بگويم كه تو تاكنون چه در دل من و چه در آستان خداوند از ناگرويدگان بوده اي و پس از اين نمي دانم چه پيش آيد . راس الجالوت گفت: چگونگي جايگاه خود را در بهشت و جايگاه مرا در دوزخ به من باز نماي تا از جايگاه خود كناره گيرم و به جايگاه تو گرايش يابم علي
[ صفحه 21]
گفت: يهودي من پاداش بهشت و كيفر دوزخ را نديده ام تا به تو بشناسانم ولي خداوند براي گروندگان به خويش، بهشت را آماده كرده و برايجز آنان آتش را . و اگر تو - در زمينه اي از اين - دو دل باشي به راستي از سخن پيامبر - درود خدا بر وي - سر پيچيده اي و در زمينه اسلام نيستي گفت خدا بيامرزدت راست گفتي زيرا به راستي پيامبران، آنچه را ميآورند خود باور دارند و ديگران نيز اگر آن را راست شمارند از گروندگان اند و اگر از پذيرفتن آن سرباز زنند از ناگروندگان، سپس گفت مرا آگاه كن كه آيا خدا را به دستياري محمد شناختي يا محمد را از راه خدا؟ علي گفت: يهودي من محمد را به ياري خدا شناختم نه خدا را از راه محمد زيرا آفريده اي است كه هستي او مرز و اندازه اي ويژه دارد، و بنده اي از بندگانخدا است كه خداوند او را برگرفته و براي آفريدگانش برگزيده و چنانچه فرشتگان را در نهان از چگونگيفرمانبري آگاه مي كند به او آگاهي بخشيده و خود را به ايشان به اين سانشناسانده كه نه همانندي دارد و نه چگونگي . گفت راست گفتي سپس گفت مرا آگاه كن كه پروردگار " در " اين گيتياست يا " در " جهان ديگر؟ علي گفت به راستي واژه " در " پيمانه است و هر چيز در اين پيمانه گنجيد داري مرزو اندازه خواهد بود ولي او آن چه را در گيتي و در جهان ديگر است مي داند و عرش او در هواي بازپسين جهان است كه پيرامون اين گيتي را نيز فرا گرفته و - در ميانه آن - بازپسين جهان، به چراغي مي ماند كه اگر كندهشود آن نيز درهم مي شكند و اگر آن رابه در كني آن جا در جاي خود راست نميايستد - و به همين گونه است گيتي در ميان بازپسين جهان - گفت راست گفتي وسپس گفت مرا بياگاهان كه آيا پروردگار، پديده ها را با توانائي خويش بر مي دارد يا چيزي هست كه او را در خود بردارد؟ علي پسر ابوطالب گفت بلكه او خود بردارنده است راس جالوت پرسيد چگونه؟
[ صفحه 22]
با اين كه به راستي مادر تورات مي يابيم نوشته است كه در آن روز عرش پروردگارت بالاي ايشان هشت پديده را بر مي دارد علي گفت: يهودي به راستيفرشتگان، تخت گاه جهان نهان را بر مي دارند و خاك، هوا را بر مي دارد و خاك بر توانائي نهاده شده و اين است كه خداي برتر از پندار گويد: اوراست آنچه در آسمان ها و زمين و در ميان آن دو و در زيرزمين است يهودي گفت راست گفتي خدايت بيامرزاد تا پايان گزارش . " زين الفتي في شرح سوره هل اتي " از حافظ عاصمي
بياييد تا تندروي را بشناسيم
اين بود نمونه هائي از انديشه ها و برداشت هاي بوبكر كه به آن ها دست يافتيم و با همه كمي، تو را از جايگاه او در دانش هاي وابسته به نامه خدا و شناختآئين نامه پيامبر و دريافت آئين و دستورهاي كيش ما، آگاه مي سازد و بااين همه آيا تندروي و گزاف گوئي نيستكه بنويسند: هر كس بهره اي از دانش دارد مي داند دانش بوبكر چندين برابربيش از علي بوده
آيا گزافه و تندروي نيست كه بگويند: زبانزد چنان است كه- به راستي - مردم، داوري ها و برداشت هائي را كه از بوبكر و عمر و عثمان و علي رسيده فراهم آورده و ديده اند درست ترين همه آنها كه بهتردانش دارنده آن را مي نمايد دستورهايبوبكر است و سپس عمر، از اين روي ميبينيم آن شماره از كارهاي عمر كه با دستور آشكار پيامبر ناسازگاري دارد كمتر از آن علي است ولي براي بوبكر، هيچ دستور آشكاري نتوان يافت كه با آن ناسازگاري نموده باشد آيا گزافه وتندروي نيست كه بگوئيم نه بوبكر نه عمر و نه جز آن دو از بزرگ ياران پيامبر، براي پاسخ به هيچ پرسشي به سراغ علي نمي آمدند و زبانزد
[ صفحه 23]
چنان است كه البته علي دانش را از بوبكر فرا گرفته
آيا گزافه و تندروي نيست كه همچون ابن حجر در " صواعق " ص 19 - بگويند: به راستي بوبكر از بزرگ ترين كساني است كه انديشه خود را براي دريافت دستور خدا به كوشش واداشته و بلكه بي چون و چرا او از همه ياران پيامبر داناتر است .
آيا گزافه و تندروي نيست كه بگويند به راستي بوبكر در ميان ياران پيامبر ازهمه داناتر و هوشمند تر و آگاهي او به آئين نامه هاي پيامبر بيشتر بود چنانكه ياران پيامبر در بسياري جاها به انديشه او بر مي گشتند و او با گزارش آئين نامه هائي از پيامبر كه نزد آنان يافت نمي شد (ولي وي از برداشت و هر گاه مي خواست به ياد مي آورد) در برابر ايشان روي مي نمود وچگونه چنين نباشد با آنكه از آغاز برانگيخته شدن پيامبر - درود خدا بر وي - تا هنگامي كه درگذشت همراه و نگران وي بوده است
آيا گزافه و تندروي نيست كه به پاك ترين پيامبران- درود خدا بر وي و خاندانش - بسته اند كه گفته: خداوند هيچ چيز در سينه من نريخت مگر آن را در سينه بوبكر ريختم
آيا گزافه و تندروي نيستكه از زبان او - درود خدا بر وي و خاندانش - گزارش كرده اند كه گفته: " در خواب ديدم كه گوئي كاسه اي بزرگو پر از شير به من دادند تا چندان ازآن نوشيدم كه لبريز شدم و ديدم كه دررگ هايمميان گوشت و پوستم روان گرديدو با آشاميدن آن افزوني يافتم پس آن را به بوبكر دادم . " گفتند: اي پيكخدا اين دانش است كه خداوند تو را بخشود
[ صفحه 24]
تا چون از آن لبريز شديو افزوني يافتي آن را به بوبكر بخشيدي . او - درود خدا بر وي - گفت البته درست گفتيد " الرياض النضره " ج 1 ص 101
آيا گزافه و تندروي نيست كه ابن سعد از زبان پسر عمر آورده كهچون از وي پرسيدند در روزگار پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش -چه كسي برداشت هاي خود را در زمينه آئين هاي كيش باز مي نمود گفت جز ابوبكر و عمر كسي را با اين ويژگي نمي شناسم بنگريد به " اسد الغابه " ج 3 ص 216، " الصواعق " ص 10و 20 "تاريخ الخلفا " از سيوطي ص
گواهي هاي پيامبر و يارانش بر دروغ بودن لاف هاشان
اميني گويد: كاش مي دانستم اين گروه را چهشده است كه به اين لاف زني هاي ميان تهي پرداخته اند؟ و به بافتن اين دروغ هاي شاخدار؟ و به راندن ساده دلان توده به سوي لغزش گاه ها و تيرهترين روزها؟ و به بازداشتن ايشان ازروشن راه درستي و همواره زمينه راستي، كه تنها با گام زدن در آن مي توان مردان را شناخت و مرز منش هاي گذشتنگان را دريافت .
آيا اين برداشتها با آواي پاك ترين آئين گذاران ناسازگار نيست كه به فاطمه مي گويد: آيا خشنود نيستي كه من تو را به همسري كسي درآوردم كه از همه مسلمانان زودتر به اسلام گرويده و داناترين ايشان است؟
و با اين سخن او به وي: من تو را به زني به بهترين پيروانم و داناترين ايشان دادم .
و اين سخن او: به راستي علي از ميان ياران من نخستين كسي است كه اسلام آورده و دانش او از همه ايشان بيشتر است .
و اين سخن او: پس از منداناترين تودهام علي است .
و اين سخن او: من شهر دانشم و علي در آن است .
و اين سخن او: علي پيمانه دانش من است .
و اين سخن او: علي دروازه دانش من است .
[ صفحه 25]
و اين سخن او: علي گنجور دانش من است .
و اين سخن او: علي انبان دانش من است .
و اين سخن او: من خانه فرزانگيام و علي در آن است .
و اين سخن او: منخانه دانشم و علي در آن است .
و اين سخن او: من ترازوي دانشم و علي دو كفه آن است .
و اين سخن او: من ترازوي فرازنگيام و علي زبانه آن است .
و اين سخن او: استادترين پيروان من در دادرسي علي است .
و اين سخن او: استادترين شما در دادرسي علي است و بسياري گزارش هاي پاكيزه همانند آنچه گذشت .
آيا آن برداشت هاي درون تهي، ناسازگار نيست با آنچه در برگردان پارسي همين نگاشته ج5 ص 171 تا 180 گذشت؟ و با آنچه در جلد ششم زير نشاني " نوادر الاثر = برجا مانده هاي كمياب ر درباره دانش علي آورديم و همه جا با انگشت نهادن بر سخنان نخستين ياران پيامبر و كساني كه با نيكوئي در پي ايشان افتادند - همچون عايشه، عمر، معاويه، پسر عباس، پسر مسعود، عديپسر حاتم، سعيد پسر مسيب، هشام پسر عتبه، عبد الله پسر حجل، عطاء
كجا مي توان به جز فرمانرواي گروندگان علي، هيچ كس از توده مسلمان را داناترين ايشان شمرد با اينكه ما در بر گردان پارسي همين نگاشته - ج 5 ص 180 - 179 ديديم دانشوران همداستانندكه تنها علي درود بر او باد - و نه ديگران - بوده كه دانش پيامبر - درودخدا بر وي و خاندانش - پس از مرگ وي به او رسيده با اين كه در همانجا گزارش درستي را ديديم كه از سرور ما فرمانرواي گروندگان رسيده كه گفت: به خدا سوگند من برادر و دوست و پسر عموي اويم و دانش او پس از درگذشتش به من رسيده پس كيست كه به او سزاوارتر از من باشد؟
[ صفحه 26]
وانگهياگر اين خواب ها درست باشد كدام نشانه ناچيز از دانش خليفه در دست داريم كه نمونه اي باشد از افزوني يافتن او با سر كشيدن آن كاسه از دستبزرگ ترين پيامبران؟ سخن او درباره " اب "؟ يا برداشت وي از " كلاله " و " بهره نيا و مادر بزرگ پدري و مادري از مرده ريگ نواده " و جانشينيپيامبر و ديگر زمينه ها؟ آيا با همينسرمايه هاي دانش بوده است كه او و دوستش هنگامي كه پيك خدا - درود خدا بر وي و خاندانش - نيز زنده بوده در پيرامون كيش وي دستورهائي مي داده اند؟
كدامين سينه است كه پيك خداوندهر چه را خدا در سينه خودش - درود خدا بر وي و خاندانش - ريخته اند در آن بريزد و آنگاه هيچ دانشي از آن تراوش نكند؟ مگر نه اينكه " از كوزههمان برون تراود كه در اوست "؟
تو نيك مي داني كه پذيرفتن آن همه گزارشهاي درستي كه از گفته هاي پيك خدا - درود خدا بر وي و خاندانش - و از گفته هاي ياران او و شاگردان ايشان درباره دانش فرمانرواي گروندگان به او - درود بر او - رسيده و سپس سازشدادن ميان آن ها و برداشت هاي گزافه اي كه درباره دانش بوبكر گذشت ما را ناگزير مي كند بگوئيم او از پيك خداوند هم داناتر بوده است زيرا ديديم علي و پيامبر - درود خدا بر آندو و خاندانشان - در برتري ها بردارند و علي همتاي برادر پاك خويش است و روان وي در همه سرافرازي ها، كه دانش وي پس از مرگش به او رسيده ودروازهو گنجور و پيمانه و انبان دانشوي است، (پس داناتر شناختن بوبكر از علي ما را بر آن مي دارد كه وي رااز پيامبر نيز داناتر بشماريم) و منگمان ندارم همه آن گروه - و شايد بيشترشان نيز - چنين برداشتي را بپذيرند آري كسي كه از گزافگوئي درباره بوحنيفه و داناتر انگاشتن او از پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - در رشته داوري خودداري نكند - كه در جلد پنجم ص 279 از چاپ دوم گذشت - چنين كسي از چنين برداشتيدرباره بوبكر كه از بوحنيفه برتر استپروا نخواهد داشت .
[ صفحه 27]
اي پيروانابن حزم و ابن تيميه و ابن كثير و ابن قيم جوزيه اين است گزافگوئي گوشخراشي كه سخت بايد دشمن داشت نه آنچه شيعه مي گويد
نشانه هايي بر داناتر بودن بوبكر و بررسي آن
>تنها او مي دانسته كه پيامبر هم مي ميرد
>پاسخ وي با پيامبر يكسان بوده
>تنها او مي دانسته كه پيامبر را كجا بايد به خاك سپرد
>تنها او مي دانسته پيامبران ارث نمي گذارند
تنها او مي دانسته كه پيامبر هم مي ميرد
نخستين نمونه از نمونههاي دانش جانشين پبامبر در ديده باقلاني از پيشينيان - چنانكه در " تمهيد " وي ص 191 آمده - و در ديده سيد احمد زيني دحلان از پسينيان - چنانكه در ج 3 ص 376 از " سيره " وي كه در كنار نگاشته " حلبي " چاپ شده آمده - همان آگاه كردن مردم است به مرگ پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - و گفتگوي او با عمر پسر خطاب بر بنياد سخن خداي گرامي و فرزانه: محمدنيست مگر برانگيخته اي، كه پيش از او برانگيختگان درگذشتندآيا اگر در گذشت يا كشته شد شما به پشت (= آئين پيشين) بر مي گرديد؟ تا پايان آيه
چه فراموش كارند آن دو نويسنده كه ندانسته اند اين رويداد براي هيچكدام از يارانپيامبر چنان پيچيده و در نيافتني نبود و بسي دور است كه دانش آنان چه اين اندازهبوده باشد زيرا آنان كه قرآن بزرگوار را در سينه داشتند همه مي دانستند كه او- درود خدا بر وي و خاندانش - را مرگدريافته و اين را نيز بر شالوده سرشتي مي شمردند كه خداوند در ميان همه آدميان نهاده و فرمان مرگ را بر همه روان گردانيده و پايان زندگي و اندازه درنگ در گيتي در نزد او است وهيچكس را نرسد كه بميرد مگر با دستوري از خدا كه زندگي هر كس را در نامه سرنوشت او مرز نهاده اند و هر گروهي را مرگي است كه چون مرگ ايشان فرا رسد نه يك ساعت پس مي افتند و نهپيش، پس از جنگ زدن در دامن قرآن بزرگ، بسي سخنان آشكار از خود او - درود خدا بر وي و خاندانش - در جاهائي بيشمار نيز آويزه گوششان بود كه به ويژه بازپسين ديدار خود از خانه
[ صفحه 28]
خدا را با آن ها بيانباشت و از همين روي اين ديدار رابه " حجه الوداع = ديدار بدرود " نام نهادند .
اين هم كه عمر، مرگ او - درود خدا بر وي و خاندانش - نمي پذيرفت نه از ناآگاهي در اين زمينه ها بود زيرا پيش از آنكه بوبكر آيه ياد شده را بر وي بخواند عمرو پسر زائده در مسجد پيك خداوند - درود خدابر وي و خاندانش - آن را بر وي و ياران پيامبر بخواند و دنبال آن نيز سخن خداي برتر از پندار را ياد كرد كه به راستي تو ميرندهاي و البته آنان ميرندگانند ولي آن مرد از اين گفتار و از بازگوگر آن روي بگردانيد با اين كه عمرو پسر زائده از ياران بزرگ پيامبر است كه پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - سيزده بار در هنگامي كه براي جنگ از مدينه بيرون مي شد او را به جانشيني خود درشهر گذاشت كه اين را نگارنده " الاصابه " نيز آورده است - ج 2 ص 523-
نپذيرفتن گزارش مرگ پيامبر - و هم بيم دادن مردم از به زبان آوردن آن -همه اش تنها براي سياست هوشمندانه ايبود كه انديشه توده را از اين پرسش كه جانشين پيامبر كيست باز بدارد تا بوبكر سر برسد زيرا وي در آن هنگام -نه در آنجا بلكه - در بيرون مدينه درسنح بود چرا كه ساخت و پاخت ها در نهان انجام مي گرفت
نمي بيني كه بسياري از بزرگان اين دار و دسته براي سرباز زدن عمر از پذيرفتن مرگ او - درود خدا بر وي و خاندانش - بهانه هائي تراشيده اند تا كسي وي رانادان نشمارد چنانكه يكي مي نويسد: اين واكنش از شوريدگي مغز و آشفتگي دل وي بوده كه رويدادهاي آشكار را بهفراموشي سپرده يكي هم اين پاسخ را دست آويز گرفته كه: با درگذشت پيامبر - درود خدا بر وي - سختي اندوه، انديشه عمر را ناچيز گردانيدتا آن جا كه مي گفت: به خدا او نمرده بلكه
[ صفحه 29]
به سوي پروردگارش رفته
پاسخ وي با پيامبر يكسان بوده
(نمونه دوم) ابن حجر نمونه هاي ديگري از دانش اين جانشين پيامبررا آورده و آنها را دست آويزي گردانيده است براي اين كه وي را بي چون چرا از همه ياران پيامبر داناتر بشمارد يكي گزارشي است كه بخاري در "صحيح " خود در پيرامون سازش در رويداد حديبيه از زبان عمر پسر خطاب - خدا از وي خشنود باد - آورده كه گفت: به نزد پيامبر خدا - درود خدا بر وي - شدم و پرسيدم اي پيامبر خدا آيا تو پيامبر راستين خدا نيستي؟ پاسخ داد آري پرسيدم مگر نه ما در راه درستي هستيم و دشمن ما در راه نادرستي؟ پاسخ داد آري . پرسيدم پس چرا ما با همه پيروي از كيش خود زبوني را بر خويش هموار كنيم؟ پاسخ داد: به راستي من پيك خداوند هستم واز فرمان او سر نمي پيچم و او ياور من است گفتم مگر تو به ما نگفتي كه ما به خانه خدا خواهيم رفت و در پيرامون آن خواهيم چرخيد؟ پاسخ داد آري ولي آيا گفته بودم كه همين امسالخواهيم رفت؟ گفتم نه گفت پس به راستي كه در آينده تو به سويآن رهسپار شده و پيرامون آن خواهي چرخيدگفت كه: سپس به نزد بوبكر - خدا از وي خشنود باد - شدم و گفتم: ابوبكر مگر اين مرد پيامبر راستين خدا نيست؟ گفت آري گفتم مگر نه ما در راه راست هستيم و دشمن ما در راه نادرستي؟ گفت آري گفتم پس چرا ما با همه پيروي از كيش خود زبوني را بر خويش هموار كنيم؟ گفت: هان اي مرد البتهوي برانگيخته خدا است و از فرمان پروردگارش هرگز سر نمي پيچد و او نيزياور وي است تو هم چنگ در دامن ويزن كه به خدا سوگند او در راه راست است گفتم مگر به ما نمي گفت كه به زودي براي ديدار و گردش در پيرامون خانه خدا مي رويم؟ گفت آري ولي آيا تو را آگاهي داده بود كه همين امسال مي روي؟ گفتم نه گفت پس به راستي كهدر آينده براي ديدار و گردش در پيرامون آن خواهي رفت .
اميني گويد: آيا در گزارش بالا بيش از اين هم چيزي دارد كه بوبكر به پيامبري برانگيخته خدا گرويده؟ و خواه ناخواه هر كس بر اين بنياد انديشه گردن
[ صفحه 30]
نهد مي بيند كه وي - درود خدا بر وي و خاندانش - از فرمانخدا سر نمي پيچد و او نيز ياور وي است و البته نويد هر رويدادي را كه داده ناچار در همان هنگام خود، پيش خواهد آمد، اگر براي روبرو شدن با آن نيازمند به گذشت روزگار نباشيم بيدرنگ وگرنه در همان هنگامي كه ويژه آن است رخ مي دهد و بر اين بنياد از دير و زود شدن آن در پرتگاه دو دلي نبايد افتاد .
ين برترين مرزي است كه با پشتگرمي به گزارش بالا براي منش بوبكر مي توان ياد كرد كه اين نيز ويژه او نيست و همه مسلمانان در اين زمينه، همتاي اويند پس چگونه ميتوان آن را نشانه اي بر اين دانست كهبوبكر بي چون و چرا از همه ياران پيامبر داناتر بوده است؟ اگر عمر آنپرسش را از هر كدام از ديگر ياران نيز مي كرد همان پاسخي را مي شنيد كهاز ابوبكر و همان پاسخ را كه از پيك خدا - درود خدا بر وي و خاندانش - و همان پاسخ را كه از همه مسلمانان تا پايان گيتي . و تو در نزد هيچ كس از ايشان به جز اين برداشتي نخواهي يافتو اگر به آن گونه سر سخن را با كسي باز كني به جز آن پاسخي نخواهي شنيد، مگر عمر اين پرسش را - جز ابوبكر -از هيچكس از ياران پيامبر كرده بود كه پاسخي به جز آنچه از وي شنيده بشنود تا ما بيائيم و با آن دست آويزوي را - كم و بيش از كسان ديگر داناتر بينگاريم؟
مگر در اينجا پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش -مي خواسته در پاسخ عمر چيزي از دانستني هاي دشوار و پيچيده اش را بنمايد كه چون پاسخ بوبكر با او يكساندرآمد بي چون و چرا داناترين همه ياران پيامبر شمرده شود؟ ابن حجر همه اين ها را خود مي داند و از همين روي است كه آگاهانه زمينه گزارشرا انداخته و در " صواعق " ص 19 مي نويسد: او (بوبكر) از بزرگ ترين كساني است كه انديشه خود را براي دريافت فرمان خدا به كوشش وا داشتند بلكه در ميان ياران پيامبر بي چون و چرا از همه داناتر است و نشانه هاي آشكاري اين برداشت را گواهي مي كند ويكي از آن ميان گزارش بخاري و جز او است كه عمر در " سازش حديبيه " از پيك خدا - درود خدا بر وي - انگيزه اين سازش را بپرسيد و گفت چرا ما با همه پيروي از كيش خود زبوني را بر خويش
[ صفحه 31]
هموار سازيم پيامبر - درود خدا بر وي - پاسخي به او داد كهپس از آن چون به نزد بوبكر شد و همانچه را از وي - درود خدا بر وي - پرسيده بود از او نيز بپرسيداو هم پاسخي درست همانند آن را داد بي آنكهاز پاسخ پيامبر - درود خدا بر وي - آگاهي يافته باشد . پايان .
ابن حجر با گفتار نيم بند و سر بسته اش خواننده را گمراه مي سازد تا پندارد در آنجا گره كوري در كار بوده كه ابوبكر گشوده با پرسش دشواري در زمينه يكي از دانش ها پيش آمده كه بررسي در آن نشانه اي نمايان بر اين مي تواند شد كه كسي بي چون و چرا داناتر از همه ياران پيامبر به شمار رود . ابن حجر هر چه خواهد بكند كه البته ديدگان كاوشگران او را مي پايدو خداوند نيز - از پشت سر - شمار كارهايش را دارد .
تنها او مي دانسته كه پيامبر را كجا بايد به خاك سپرد
(نمونه سوم) از نشانه هاي نماياني كه ابن حجر بر داناتر بودن اين جانشين پيامبر در برابر همه ياران او - بي چون و چرا يافته، گزارشي است كه بي هيچ زنجيرهدرستي در " صواعق " ص 19 از زبان عايشه آورده كه او گفت: چون پيك خداوند - درود خدا بر وي - درگذشت دورويان سر برداشتند و تازيان روي از آئين برتافتند و انصار به پشت سرباز گشتند، اگر آنچه بر سر پدرم ريخت بركوه هاي استوار فرود مي آمد به سستي مي گرائيد ولي بر سر هيچ سخن، با يكديگر ناسازگاري ننمودند مگر پدرم درجدا نمودن و آماده ساختن آن پيشي جستگفتند پيك خدا - درود خدا بر وي - راكجا به خاك سپاريم؟ در اين زمينه دانشي در نزد هيچكس نيافتيم تا بوبكرگفت از پيك خداوند - درود خدا بر وي - شنيدم مي گفت: " هيچ پيامبري جان نمي سپارد مگر در زير همان جايگاهي كه در آن جا در گذشته به خاك سپرده مي شود . " و باز درباره آنچه از وي بر جاي مانده بود برداشت هاي گونه گون نمودند و در اين زمينه نيز دانشني در نزد هيچكس نيافتيم تا بوبكر گفت از پيك خدا - دورد خدا بر وي - شنيدم مي گفت: البته ما گروه پيامبران مرده ريگي براي بستگان خود نمي گذاريم و آنچه از ما مي ماند به هزينه هاي نيكو كارانه خواهد رسيد .
سپس مي نويسد: برخي گفته اند اين نخستين ناسازگاري بود كه ميان ياران
[ صفحه 32]
پيامبر در گرفت تا برخي از ايشان گفتند او را در مكه - زادگاه وجاي پرورشش - به خاك مي سپاريم و برخي: در مسجد وي و برخي: در گورستان بقيع و برخي: در بيت المقدسآرامگاه پيامبران، تا بوبكر ايشان را از آنچه مي دانست آگاهي داد و ابنزنجويه گفت اين آئين نامه اي است كه از ميان همه كساني كه با پيامبر به مدينه كوچيدند يا در آن شهر وي را ياري كردند تنها بوبكر راست رو آن راگزارش كرده و ديگران از انديشه خود به سخن او بازگشتند .
اميني گويد: از اين گزارش بي زنجيره اي كه از زبان عايشه آورده اند بيشترين چيزي كه در مي يابيم اين است كه بوبكر دو حديث از پيك خداوند - درود خدا بر ويو خاندانش - آورده كه ميان كساني كه در آنجا مي بودند در آن دو زمينه او آن را شنيده بود و بس . پس اگر بيائيم و هر چند با تيري كه در تاريكي بياندازيم و خود را با زور بهتاخت واداريم - تنها با اين دست آويز- بوبكر را از همه ياران پيامبر - داناتر بشماريم - آن هم از كساني كه در آنجا نيز نبوده يا آن دو حديث را مي دانسته ولي آن هنگام در ياد نداشته اند - پس چه بايد گفت درباره كساني كه هزاران از حديث هاي فراهم آمده اي را گزارش كنند كه هيچ يك از آن ها يا بيشتر آن ها را بوبكر گزارشنكرده - و با اين همه هيچكس از ايشانرا نيز داناتر از همه ياران پيامبر -يا دست كم داناتر از بوبكر - نشمرده اند؟
مگر او همان نيست كه چنان برداشت هاي نسنجيده و شگفت آوري درباره " اب " و " كلاله " و " بهره نيا و مادر بزرگ پدري و مادري از مرده ريگ نواده " و ديگر انديشه هاي ناسنجيده داشته مگر نه او آئين نامه هاي ارجمند پيامبر را از ماننده هاي مغيره پسر شعبه و محمد پسر مسلمه و عبد الرحمن پسر سهيل و ديگر مردمان ناچيز فرا مي گرفت؟
گويا ابن حجر (= سنگ زاده) مردم را نيز مانند خود انگاشته و مي پندارد كه آنان نيز زاده سنگ اند كه تنها مي شنوند ولي چيزي را با خرد خويش روبرو
[ صفحه 33]
نمي كنند . آيا اين مرد نمي گويد روزي كه پيك خدا - درود خدا بر وي و خاندانش - بانگ برداشت و سخن زير را بر زبان راند ياران او از آواي وي چهدريافتند:
1- در ميان آرامگاه و منبر من گلزاري از گلزارهاي بهشت است. و نيز اين سخن او - درود خدا بر ويو خاندانش:
2- در ميان سرا و منبر من گلزاري از گلزارهاي بهشت است . و نيز از اين سخن او -درود خدا بر وي وخاندانش:
3- در ميان خانه تا منبر من گلزاري از گلزارهاي بهشت است . و نيز از اين سخن او - درود خدا بر وي و خاندانش:
4- در ميان منبر تا خانه عايشه گلزاري از گلزارهاي بهشت است . و نيز از اين سخن او - درود خدا بر وي و خاندانش:
5- هر كه شادمان مي شود كه در گلزاري از گلزارهاي بهشت نماز بگزارد در ميان منبر و آرامگاه من نماز بگزارد .
كه حديث نخستين را بخاري گزارش كرده استو نيز احمد، عبد الرزاق و سعيد پسر منصور، بيهقي در " شعب الايمان = دور گرويدن "، خطيب و بزار و طبرانيو دار قطني و ابو نعيم و سمويه و ابنعساكر، آن هم از زبان اين ميانجيان كه همه از ياران پيامبرند:
جابر، سعد پسر ابو وقاص، عبد الله پسر عمرو ابو سعيد خدري .
برگرديد به " تاريخخطيب " ج 11 ص 228 و 290، " ارشاد الساري " از قسطلاني ج 4 ص 413 كه زنجيره گزارشي بزار را در اين زمينه درست شمرده و
[ صفحه 34]
گفته: در نزد بزار زنجيره اي دارد كه مردان ميانجيآن شايسته پشتگرمي اند، " كنز العمال " ج 6 ص 254 شرح نووي بر " صحيح مسلم " كه در كنار " ارشاد " چاپ شده ج 2 ص 103 " تحفه الباري " كه در زير " ارشاد " چاپ شده - ج 4 ص412 سمهودي نيز در " وفاء الوفاء " ج1 ص 303 آن را از دو نگاشته بخاري و مسلم آورده و زنجيره گزارشي بزار را درست شمرده است .
حديث دوم را نيز بخاري و مسلم آورده اند - نيز ترمذي، احمد، دار قطني، ابويعلي، بزار، نسائي، عبد الرزاق، طبراني، ابنالنجار، و همگان از زبان اينان: جابر، عبد الله پسر عمر، عبد الله مازني و بوبكر .
برگرديد به " صحيح بخاري، نامه نماز = كتاب الصلاه " بخش برتري زمين ميان آرامگاه و منبر و نامه ديدار از خانه خدا " = كتاب الحج " و " صحيح مسلم، نامه ديدار از خانه خدا = كتاب الحج " بخش " برتري زميني كه ميان آرامگاه و منبر او - درود خدا بر وي - است "، تيسيرالوصول " ج 3 ص 323، " تمييز الطيب = پاكيزه ها را جدا كنيم " ص 139 كه مي نويسد: در درستي آن همداستانند، " كنز الدقائق " ص 129، " كنز العمال " ج 6 ص 254 " الجامع الصغير " كه بر بنياد آنچه در " الفيض القدير " - ج 5 ص 433 آمده - آن را درست شمرده و گويد گزارشي است كه از بس بازگو گران آن فراوانند گمان نمي توان برد از پيامبر نباشد، " تحفه الباري " كه در زير " الارشاد " چاپ شده - ج 4 ص 412 " وفاء الوفا " ج 1 ص 302 و 303 كه زنجيره احمد و بزار را در گزارش آن درست شمرده است .
حديث سوم را نيز اينان از راه جابر يا عبد الله مازني گزارش كرده اند: احمد، شاشي، سعيد پسر منصور و خطيب، چنانكه در " تاريخ خطيب " ج 3 ص 360 آمده است و نيز در " كنز العمال " ج 6 ص 254 و در شرح نووي بر " صحيحمسلم " كه در كنار " الارشاد " چاپ شده - ج 6 ص 103 -
حديث چهارم نيز - بر بنياد آنچه در " ارشاد الساري " ج4 ص 413 و در
[ صفحه 35]
" وفاء الوفاء "ج 1 ص 303 آمده - در " اوسط " طبرانياز زبان بوسعيد خدري گزارش شده است .
حديث پنجم را نيز - چنانچه در " كنز العمال " ج 6 ص 254 آمده - ديلمي از زبان عبيد الله پسر لبيد بازگو كرده است .
ابن ابي الحديد در " شرح " خودمي نويسد - ج 3 ص 193 - مي گويم: چگونه در جاي به خاك سپردنش سخنان ناسازگار بر زبان راندند با آن كه خود به ايشان گفته بود: " مرا بر بسترم در همين جاي خانه ام كنار آرامگاهي هم بگذاريد " و اين سخن آشكاري مي رساند كه او بايد در همان خانه اي به خاك رود كه ايشان را در آن فراهم آورده بود - كه خانه عايشه باشد - پايان .
اين حديث - بر بنياد آنچه حافظ سيوطي در " الخصايص الكبري" ج 2 ص 276 - مي نويسد - ابن سعد و ابن منيع و حاكم و بيهقي و نيز طبراني . در " الاوسط " - از راه پسرمسعود گزارش كرده اند .
آيا اين حجر مي پندارد كه ياران پيامبر پس از اينهمه سخناني كه در زمينه ياد شده از او شنيدند هنوز آن گلزار پاكي كه پاكترين پيامبران، ايشان را از آن آگاهكرده و دستور به نماز خواندن در آنجا را داده بود نمي شناختند؟ يا گمان دارد ايشان آرامگاه و منبر و گلزار ميان آن دو را شناخته و با سخني كه از او - درود خدا بر وي و خاندانش - گرفتند نزديك مرزهاي آن درنگ كرده و سپس در اين كه آرامگاه پاك، كجاي آن بايد باشد برداشت هاي گوناگون آوردند تا بوبكر آن را آشكارساخت و با همين سادگي، بي چون و چراداناترين ايشان گرديد؟
با اين كه اگر گزارش وي در به خاك سپردن او درست مي بود بايستي پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - آن را براي كسي بگويد كه خود به وي سفارش كرده است پس از مرگش او را بشويد و به خاك سپارد و براي كسي كه
[ صفحه 36]
پوشاندن جامه مرگ را بر او و شستن و در خاك نهفتنش را به گردن گرفت و براي كسي كه خود مي داند بپا خواهد خاست و نيمه شب بي اين كه كسي جز از خانواده وي در آنجا باشد او را جامه مرگ مي پوشاند و در خاك پنهان مي كند- كه در ج 13 ص 262 از ترجمه غدير گذشت - نه براي كسي كه در چنين جائي نخواهد بود و در آن هنگام خوابي سنگين بر پلك هايش چيره مي شود، هر كس خواهد براي پس از مرگ سفارش هائي كند، برگزيدن جا براي آرامگاه را ازچشمگيرترين زمينه ها مي شمارد چه رسدكه سرور آدميان باشد و اين نگرش را گزارشي استوار مي دارد كه ابويعلي ازحديث عايشه آورده (هر چند با حديث خود او از پدرش ناسازگار است) كه گفت: در اين كه آرامگاه او - درود خدا بر وي و خاندانش - كجا باشد سخنان گوناگوني به ميان آمد تا علي گفت: به راستي خداوند جائي را كه پيامبرش در آن، جان سپرده از همه جاي ديگر دوست تر مي دارد .
" الخصايص الكبري " ج 2 ص 278 و شايد براي برابري با همين حديث بوده كه آنگزارش را نيز آفريده و به زبان بوبكرنهاده اند .
اگر چنانچه ابن حجر مي نويسد در هنگام به خاك سپردن آن پيكرپاك، گفتگوئي در مي گرفت، البته گزارش آن، زبان به زبان مي گشت و نگارندگان سرگذشت نامه ها و دفترها يكي پس از ديگري از زبان ياران پيامبر كه در آن روز در كنار هياهو ايستاده و فريادها را شنيدند بازگو مي كردند . نه باز نمودنش ويژه برگ هاي " صواعق " و ماننده هاي آن از نگاشته هاي نوخاستگان مي گرديد نه يگانه گزارشگر كم و بيش از زمينه آن، عايشه مي بود كه تازه او - يا تنهاكسي كه گزارش ياد شده را از زبان وي آورده اند - خود مي گويد: ما از به خاك سپرده پيك خدا - درود خدا بر وي - آگاه نشديم تا در دل شب آواز بيل هائي را شنيديم كه براي هموار ساختن آرامگاهش به كار مي رفت آنگاه اين سخن را چگونه با آن يكي سازگار گردانيم؟
[ صفحه 37]
و تازه آئين نامه ياد شده دستوري درباره همه پيامبران را در بر دارد و نخستين چيزي كه اين پندار را پوچ مي نمايد آرامگاه نخستين ايشان آدم - درود بر او - استكه در مكه درگذشت و در هند در پاي كوهي كه هنگام فرود آمدن از آسمان بهآنجا گام نهاد در خاك رفت - يا به گفته برخي - در پاي كوه ابو قبيس در مكه .
دوست خدا ابراهيم - درود بر اوو بر پيامبر ما و خاندانش - نيز از عفرون پسر صخر شكافي در دل كوه را كهدر حبرون بود بخريد و همسرش ساره را در آن به خاك سپرد و خود وي و سپس پسرش اسحاق نيز در همان جا به خاك رفتند .
يعقوب - درود بر او - نيز درمصر درگذشت و يوسف - درود خدا بر او - از پادشاه مصر دستوري خواست تا با كالبد پدرش بيرون شده وي را نزد خاندانش به خاك سپارد، او بپذيرفت وبزرگان مصر نيز با وي بيرون شده او را در همان شكاف كوه كه در حبرون بودبه خاك سپردند .
تنها او مي دانسته پيامبران ارث نمي گذارند
(نمونه چهارم) برويم سراغ گزارشي كه بوبكر - و تنهااو - درباره دارائي هاي به جا مانده از پيامبر داده، در اين زمينه نيز ابن حجر خيلي زود سخن خود را پس مي گيرد . زيرا مي بيني در اين جا - ص 19 - چنان مي پندارد كه: " تنها ابوبكر اين گزارش را داده و به اين گونه يكي از نمايان ترين نشانه ها رابر داناتر بودن خويش از همگان آشكار كرده " ولي در ص 21 برداشت خود را چنين مي نويسد كه: " علي و عباس و عثمان و عبد الرحمن پسر عوف و زبير وسعد و زنان پيامبر همه اين سخن را اززبان پيامبر بازگو كرده اند " و مي نويسد: " همه مي دانستند كه البته پيامبر
[ صفحه 38]
- درود خدا بر وي - چنين گفته و بوبكر تنها كسي بود كه نخست آن را به ياد آورد سپس نزد ديگران آن را به ياد آوردند . "
اين يك بام و دو هوا كه در سخنان اين مردمي بيني از چيست؟ و چه انگيزه ايدارد كه آنچه را خود نخست آورده سپس فراموش مي كند؟ آيا داناتر بودن كسيتنها بر اين بنياد است كه نخست يك گزارش را به ياد آرد؟ يا پيش از ديگران آن را بر زبان راند؟ هر كداماز اين دو كه باشد - چنانچه مي بيني - تنها برتري يك تن را در به ياد آوردن مي رساند و نه در دانستن .
>چرا پيامبر آن سخن را به وارثانش نگفت
>فدك را پيامبر به فاطمه بخشيده بود
>آيه هاي قرآن كه مي رساند پيامبران ارث مي گذارند؟
چرا پيامبر آن سخن را به وارثانش نگفت
تازه اگر پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - چنان سخني مي گفت بايد آن را براي خانواده و كسانش آشكار سازد كه براي بردن آنچه از وي مانده سر بر ندارد، و در چنگ زدن بهآئين هاي همگاني كه در فرازهاي قرآن بزرگوار و آئين نامه هاي ارجمند پيامبر درباره بهره آدمي از مرده ريگبستگان خود آمده دست افزاري نداشته وگفتگو و فريادي در نگيرد كه شور بختيو كين توزي به همراه بيارد و جگر گوشه پاك او با دلي پر از خشم به ياران پدرش جان نسپارد تا اين رويدادها در ميان دسته هاي پي در پي كه در يكي از آن دو راه افتاده اند، انگيزه كينه و دشمني نگردد چرا كه او- درود خدا بر وي و خاندانش - براي زدودن همين رنج ها و بستن پيمان برادري ميان توده ها و يكان يكان از مردم برانگيخته شد .
آيا او - درود خدا بر وي و خاندانش - اين بينش را نداشت كه بداند تا آگاهي خانواده و كسانش از فرماني كه او - درود خدا بروي و خاندانش - ويژه آن است و - بر بنياد آن - آئين ارث دگرگون مي شود چه آشوب هائي به راه مي اندازد؟ چنين انديشه اي درباره او روا نيست با اين كه آئين وابسته به مرگ ها و آزمايش ها و داوري ها و پيش آمدها و شورش ها و رويدادهاي سهمگين نزد او است .
بزرگ ترين مردان راست رو، فرمانرواي گروندگان و همسر او بزرگ ترين بانوان راست رو - درودهاي خدا بر آن دو و خاندان آن دو - كه آمدند و آنچه را از
[ صفحه 39]
پيامبر - درود خدا بر وي و خاندانش - به جاي مانده و به جنگ بوبكر افتاده بود از آن خوددانستند آيا گمان داري اين كار را پساز آن كردند كه آن آئين نامه پنداري را دانسته و راست شمردند ولي براي ربودن كالاي بي ارزش كيتي آن را نديده گرفتند؟ يا آنچه را بوبكر بر زبان آورد نمي دانستند؟ ما با چنگ زدن در دامن نامه خدا و آئين نامه پيامبر - پيشگاه آن دو را پاك تر از اين مي شماريم كه از آئين نامه استوار پيامبر آگاهي يابند و آن را نديده بگيرند يا با ناداني از راه راست بلغزند .
فدك را پيامبر به فاطمه بخشيده بود
چرا بايد لاف زني بوبكر را در زمينهاي پذيرفت كه هم با نامه خدا و آئين نامه خدا و آئين نامه پيامبر نمي سازد و هم در آن باره تنها راه آگاهي، پرسش از خويشان بازمانده او است - درود خدا بر وي و خاندانش - و از كسي كه به دستور خودش پس از مرگ او بايد به انجام سفارش هاي ويژه اش پردازد و اوخود از آغاز كه در انجمن ها و ميان گروه ها آوا براي خواندن مردم به سويخدا برداشته وي و اين سمت وي را شناسانده است چرا گوش شنوائي نبود تابداند بانوي راست رو و همسر پاك نهاداو مي گفتند " فدك بخششي است از برانگيخته خدا - درود و سلام خدا بر وي و خاندانش - به ما " و اين را نيزجز از راه خود آن دو نتوان دانست مالك پسر جعونه از زبان پدرش آورده كه گفت: فاطمه به بوبكر گفت: به راستي پيك خداوند - درود خدا بر وي -فدك را براي بهره برداري من نهاده آنرا به من ده، علي پسر ابوطالب نيز به سودش گواهي داد او گواهي ديگر خواست، ام ايمن هم گواهي داد ولي اوگفت: اي دختر پيك خدا مي داني كه جزبا گواهي دو مرد يا يك مرد و دو زن گواهي رسا و روا نيست و وي ناگزير رو گردان شد .
و به گزارش خالد پسر طهمان، فاطمه - خدا از وي خشنود باد- به بوبكر
[ صفحه 40]
- خدا از وي خشنودباد - گفت: فدك را به من ده كه پيك خدا - درود خدا بر وي - آن را براي من نهاده است وي از او گواه خواست اوام ايمن و رباح بنده پيامبر
- درود خدا بر وي - را آورد تا به سود او گواهي دادند ولي وي گفت دادرسي به سود تو جز با گواهي يك مرد و دو زن روا نيست .
تازه مي پرسيم آن بانوي پاكنهاد و راست رو - درود خدا بر وي - چرا بر سر خشم آمد؟ مگر نه از زبان پدر پاكش درباره او مي نويسد: خداوند با خشنودي او خشنود مي شود و با خشم گرفتنش به خشم مي آيد؟ آيا دگرگوني او از فرماني بود كه پدرش آشكار كرده؟ كه او نيز " از سر هوس سخن نمي گويد و گفتار وي جز آنچه خداوند بر وي فرو مي فرستد نيست " چنين گماني درباره زهرا نشايد برد . يا چون اين فرمان بران را راست روي درستكار از او گزارش كرده كه مي خواسته دستور آئين را روان گرداند، با آن كه سخن وي را باور داشته از ويرنجيده؟ ما پيشگاه جگر گوشه پيامبر را كه بنياد آشكار قرآن در فراز پاك انگاري " = آيه تطهير " پاكي او را روشن ساخته از اين بد نامي بر كنار مي شماريم، پس تنها انگار سومي مي ماند كه او گزارشگر را به درستكاري نمي پذيرفته يا زمينه گزارش را تباه شده مي شمرده و آن را دستوري ناساز با نامه خدا و آئين نامه پيامبر مي دانسته و همين او را برانگيخته است تا روسري بر سر بيافكند و چادر بر خويش بپيچد و در ميان گروهي از پرستاران و زنان خويشاوندش چنان راه افتد كه دامن ها بر زمين كشيده شود وگام برداشتنش - بي كم و كاست - پيك خداي را به يادها آرد تا بر بوبكر درآيد كه ميان گروهي از آن كسان كه با پيامبر به مدينه كوچيده يا در آن شهر وي را ياري داده و ديگران نشسته، سپس براي وي پرده اي بكشند تا چنان
[ صفحه 41]
ناله اي سر دهد كه توده را بهگريه اندازد و انجمن را بلرزاند و آنگاه اندكي درنگ كند تا گريه اي كه بيخ گلوها را گرفته آرام شود و جوشش ايشان فرو نشيند .
>فرازهايي از سخنراني او درگير و دار فدك
فرازهايي از سخنراني او درگير و دار فدك
پس زبان به سپاس و ستايش خداي - كه بزرگ و گرامي است - و به درود بر پيك خدا بگشايد - كه درود خدا بر وي و خاندانش - آنگاه بگويد آنچه گفت و اين هم چند فراز آن: اكنون شما مي پنداريد كه پس از مرگپيامبر آنچه از وي مانده به ما نمي رسد، آيا دستور روزگار ناداني و پيشاز اسلام را مي جوئيد؟ فرمان چه كسيبهتر از خداست براي آنان كه او را باور دارند؟ پسر ابو قحافه (= پدر بوبكر) تو آنچه را از پدرت پس از مرگ بماند ببري و من نه؟ به راستي آئيني ساختگي و سهمناك آورده اي اينكتو و اين شتر افسار بسته و پالان نهاده ببرش تا روز رستاخيز به ديدارتآيد كه براي داوري، خداوند نيكو استو براي راهبري، محمد و براي بيم دادن، رستاخيز و چون بازپسين روز سررسد دروغ پردازان و بيهوده گويان زيانكار خواهند شد . سپس روي به آرامگاه پدر - درود و سلام خدا بر ويو خاندانش - نمود و گفت:
" پس از توپيش آمدهائي سخت و بگو مگوهائي در گرفت
كه اگر تو مي بودي رويدادهاي سهمگين، افزون نمي گرديد
با از دست دادن تو چنانيم كه گويا زمين بهره بارانش را از دست داده
بستگان تو به پريشاني افتاده اند، آنان را بنگر وديده فرو مگذار
اي كاش پس از تو - و آنگاه كه در گذشتي
و توده هاي خاك ميان ما و تو جدائيانداخت - با مرگ روبرو مي شديم . "
[ صفحه 42]
بود انگيزه اي كه او را از دست كساني كه از خواسته او سرپيچيدند همچنان خشمناك نگاهداشت كه چنانچه با گستردگي خواهي ديد تا بازپسين دام اززندگي خود پس از هر نماز بر ايشان نفرين فرستاد - درود خدا بر وي باد -
آيه هاي قرآن كه مي رساند پيامبران ارث مي گذارند؟
آئيني را كه براي آنچه از پيامبر ما مانده بود نهادند آيا ميان همه پيامبران روان مي دارند؟ يا تنها ازويژگي هاي وي - درود خدا بر وي و خاندانش - مي شمارند؟ راه نخستين راگرامي نامه آسماني بسته است زيرا خداي برتر از پندار مي گويد: سليماناز داود ارث برد . سوره 27 - نمل - آيه 16 - و اين هم زكريا است كه به گزارش خداي پاك مي گويد: بار خدايا مرا از نزد خويش فرزند و جانشيني شايسته ده تا از من و از دودمان يعقوب ارث ببرد . سوره 19 - مريم - آيه 5 و6 .
>آيا اين آيه ها ارث بردن از سرمايه دانش پيامبري را مي رسانند؟
>براي دشنام گويي به علي عمويش را دشنام گو شناسانده اند
>فرمان نامه مامون درباره فدك
آيا اين آيه ها ارث بردن از سرمايه دانش پيامبري را مي رسانند؟
همه مي دانند ارث به راستي اين است كه آنچه كسي دارد پس از مرگ وي به فرمان خداوندگار پاك بهبازماندگانش رسد پس اگر بيائيم و چنانكه اين دار و دسته بر آن رفته اند خواست اين فراز گرامي از نامه خدا را دانش و پيامبري بدانيم با آنچه از لايه بروني اش بر مي آيد سازگار نيست زيرا پيامبري و دانش پس از مرگ كسي به بازماندگان نمي رسد، پيامبري، بستگي دارد به اين كه خداوند چگونه بخواهد توده را در راه شايسته اندازد و كساني كه سزاوار آن هستند - از نخستين روز - اين سرنوشت را آفريدگار بر ايشان برگزيده و خداوند داناتر است كه پيام گزاري خويش را در كجا بنهد و در گزينش او نيز نه دودمان و نژاد جاي پائي دارد و نه نيايش و خواهش ديگران مي تواند انگيزه شود كه خداي برتر از پندار، كسي از بندگانش را به پيامبري برگزيند، به دست آوردن دانش نيز بسته به آن است كه كسي در پي آن برودو بياموزد .
و تازه زكريا - درود خدابر او - چنانكه از لايه بروني و چون و چرا ناپذير آيه بر مي آيد - جانشيني از فرزندانش خواست تا آنچه از وي مي ماند به دست مرداني كه خويشاوند پدري اويند - عموزادگان و ديگر نزديكان - نيافتد و اين خواسته تنها درباره دارائي درست در مي آمد وگرنه با چنان درخواستي نمي توانست
[ صفحه 43]
مردان خويشاوند پدري را از پيامبري و دانشمندي بي بهره گرداند .
تازه مي بينيم، پسنديدگي جانشين خود را كه مرده ريگش به او مي رسد بايستهشمرده و گفته: " پرودگارا او را پسنديده گردان " و اين نيز با پيامبري نمي خورد زيرا بر كنار بودن از همه گناهان و پاكي سرمايه هاي رواني و خوي ها، از پيامبران جدا شدني نيست پس سفارش دادن اين منش ها براي ايشان نابجا مي نمايد آري اگر براي دارئي و كسي كه آن را مي برد اين ويژگي ها را بخواهيم درست است چون كسي كه پس از مرگ ديگري به ردارائي وي دست مي يابد كاهي پسنديدههست گاهي نه .
اگر هم بگوئيم چنان دستوري نه براي ديگر پيامبران بلكه ويژه پيك خداست - درود خدا بر روي و خاندانش - اين نيز ما را ناگزير مي سازد زمينه گسترده آن همه فرازهائي را كه بهره هر كس را از مرده ريگ كسانش مي نمايد يكجا تنگ نمائيم و دربرابر آن همه فرمان هاي همگاني يك آئين ويژه بگذاريم، آنگاه با اين سخن كه خداي برتر از پندار مي گويد: خداوند شما را درباره فرزندانتان سفارش ميكند كه پسر دو برابر دختر ببرد " سوره نساء - 4 - آيه 11 " و هم با اين سخن خداي پاك: در نامه خداوندي، برخي از خويشاوندان در بردن آنچه از مرده مي ماند از برخي ديگر سزاوارترند " سوره انفال - 8 آيه 75 " و اين گرامي سخن وي: اگر كسي كالائي نيكو بر جاي گذارد سفارش كند كه پس از مرگ او پدر و مادر و نزديكانش بهره اي پسنديده برند " سوره بقره - 2 - آيه 180 " با داشتن اين فرازها نمي توان زمينه دستورهائي را كه در نامه خداوندي رسيده تنگ كردو براي فرمان هاي همگاني آن آئيني ويژه نهاد مگر با راهنمائي پشتوانه اي استوار و چون و چرا ناپذير نه با گزارشي كه بازگو گران آن چندان نيستند كه گمان ناراستي يا لغزش بر ايشان نتوان برد و تازه لايه بيروني آن را نشايد دستوري همگاني گرفت زيرابا آنچه از سر گذشت پيامبران پيشين -درودهاي خدا بر ايشان و بر پيامبر ماو خاندانش - بر ما روشن است به هيچ روي نمي سازد .
[ صفحه 44]
نه با گزارشي آنچناني كه نه بانوي راست رو توده بهآن پشتگر مي تواند داشت و نه مرد راست رو ايشان كه دانش پاك ترين پيامبرانشان پس از مرگ وي به او رسيدو خداوندگار پاك در نامه خويشتن او را روان پيامبرش شمرده است - درود خدا بر آن دو و خاندانشان .
نه با گزارشي آنچناني كه هرگز نه هيچيك از دل آگاهان توده آن را دانسته و نه پيشاپيش آنان خاندان پاك پيامبر كه اين دستور ويژه ايشان بود - و با دستآويز آن - فرمان نامه خدا و گرامي آئين نامه پيامبر را درباره ايشان روا نداشته و از اين كه دارائي پدر پاكشان به آنان رسد بي بهره گرديدند . با آنكه بر گردن او - درود خدا بر وي و خاندانش - بايسته بود كه آنان را از اين زمينه آگاه سازد و روشنگريآن را به پس از هنگامي كه نيازمند آنند باز نگذارد و تا بازپسين دم اززندگي اش آن را از همه خانواده و كسان و همسر و پيروانش در دل خود پوشيده ندارد .
نه با گزارشي آنچنانيكه توده را به آن همه شوربختي و خشم دچار ساخت و آتش كينه و دشمني در سدههاي گذشته را هر چه داغ تر برافروختهراه پيشروي آن را به فراخي باز نمود و - از همان نخستين روز - گروه مسلمانان را گرفتار پراكندگي كرد، تا آشتي و سازش و يك زباني از ميان ايشان رخت بر بست كه خداوند گزارشگر آن (و پديد آرنده اين رويدادها) را- از سوي توده - نيكو پاداش دهاد
وانگهي اگر بوبكر اين گزارش خويش را راست مي شمرد پس چرا با كار خود آن را بي ارج نموده نامه اي براي فاطمه راست رو - درود خدا بر وي - نگاشت تافدك را به او باز گردانند؟ تا عمر پسر خطاب بر وي درآمد و پرسيد اين چيست؟ پاسخ داد نامه اي است كه نوشتم تا فاطمه آنچه را كه از پدرش مانده بستاند . گفت: پس هزينه مسلمانان را از كجا مي آري كه تازيان- چنانچه مي بيني - به پيكار با تو سر برداشته اند؟ آنگاه عمر نامه را بگرفت و پاره كرد (چنانچه در " السيره الحلبيه " ج 3 ص 391 آمده گزارش ياد شده را دختر زاده ابن جوزيآورده است)
و اگر آن گزارش درست بودو مي بايد سخن آن جانشين پيامبر را باور
[ صفحه 45]
داشت پس با آن همه برداشت هاي ناساز با يكديگر كه پس ازوي نمودند چه بايد كرد؟و اين هم نمونه
1- چون عمر پسر خطاب به جانشيني بوبكر نشست فدك را به بازماندگان پيك خداوند - درود خدا بروي و خاندانش - برگرداند . تا علي پسر ابوطالب و عباس پسر عبد المطلب بر سر آن به كشمكش برخاستند و علي ميگفت به راستي پيك خداوند - درود خدا بر وي و خاندانش - در زندگي خود آن را براي فاطمه نهاده بود (و پس از او نيز به من مي رسد) و عباس از پذيرفتن سرباز مي زد و مي گفت: آن از خود پيك خدابوده و پس از درگذشت وي به من مي رسد، كشمكش را به نزد عمر بردند و او از داوري ميان ايشان خودداري كرد و گفت من آن را به دست شما سپردم و شما به كار خودتان آشنا تريد .
برگرديد به " صحيح بخاري " كتاب الجهاد و السير باب فرض الخمس "نامه بررسي پيرامون پيكار در راه خداو سرگذشت ها و بخش بايستگي پنج يك " ج 5 ص 3 تا 10" صحيح مسلم " كتاب الجهاد و السير باب حكم الفي " بخش دستور در پيرامون آنچه از دارائي هاينامسلمانان كه به دست مسلمانان افتد "، " الاموال " از ابو عبيد ص 11 كههمان گزارش بخاري را آورده و تنها دنباله اش را انداخته، " سنن بيهقي "ج 6 ص 299، " معجم البلدان " ج 6 ص343 " تفسير ابن كثير " ج 4 ص 335، " تاريخ ابن كثير " ج 5 ص 288، " تاج العروس، ج 7 ص 166
براي دشنام گويي به علي عمويش را دشنام گو شناسانده اند
(نيم نگاهي به ديگر سوي) ما در پيرامون رسوائي هائي كه در گزارش هاي اين زمينهيافتهايم به بگو مگو نمي پردازيم ورنه كشمكشي كه اينان ميان علي و عباس سراغ كرده اند - از بنياد - پنداري بيش نيست چه رسد كه به گزارش مسلم در" صحيح " خود عباس به عمر گفت: اي فرمانرواي گروندگان ميان من و اين دروغگوي بزه پيشه و نيرنگ باز نادرستكار داوري كن
آيا عباس، سرور پاك و پاك نهاد خاندان پيامبر را با اين دشنام و ناسزاها ياد
[ صفحه 46]
مي كند؟مگر آيه " تطهير = پاك انگاري " و ديگر آيه هاي نامه ارجمند را كه درباره علي - فرمانرواي گروندگان - فرود آمده در برابر خود نداشته؟ اگراين سخنان به راستي از او باشد ديگر چه ارج و ارزشي براي او توان نهاد و چگونه بايد درباره او به داوري نشست؟ آن هم هنگامي كه مي بينيم پيامبر پاك سرشت مي گويد: هر كس علي را دشنام دهد البته مرا دشنام داده و هركه مرا دشنام دهد به راستي خدا را دنشام داده و هر كس خدا را دشنام دهدخداوند او را به رو و با دو سوراخ بيني اش در آتش خواهد افكند
نه به خدا ما عباس را از اين رسوائي هائي كه بر وي بسته اند به دور مي شماريم و بر آنيم كه اين دار و دسته، خود خوش مي داشته اند كه سرور ما فرمانرواي گروندگان را به باد دشنام گيرند پس اين گزارش را تراشيده و آن را دست آويز و پلي براي رسيدن به خواسته خود شناخته اند " و خداوند ميداند آنچه را در سينه ها نهتفه اند وآنچه را آشكار مي سازند " درد دل را به سوي خدا مي بريم .
2- چنانچه در سنن بيهقي - ج 6 ص 301 - آمده در روزگار عثمان پسر عفان، مروان پسر حكم فدك را تيول خود گردانيد و اين هم جز با دستور خليفه نبوده است
3- چون معاويه پسر ابوسفيان بر سر كارآمد يك سوم فدك را تيول مروان پسر حكم ساخت و يك سوم آن را تيول عمرو -پسر عثمان پسر عفان - و يك سوم آن راتيول يزيد پسر معاويه - و اين رويدادپس از درگذشت حسن پسر علي بود و از آن پس نيز پيوسته در دودمان ايشان دست به دست مي گشت تا روزگاري كه مروان پسر حكم به پادشاهي نشست همه آن را كه از آن وي گرديده بود به پسرش عبد العزيز داد و عبد العزيز همآن را به پسر خود عمر پسر عبد العزيزبخشيد .
[ صفحه 47]
4- چون عمر پسر عبد العزيز به جانشيني پيامبر نشست در يكسخنراني خود گفت به راستي فدك از دارائي هائي بوده كه خداوند به پيك خود ارزاني داشته و مسلمانان نيز براي به دست آمدن آن نه اسبي دواندندنه سپاهي در كار گرفتند . پس فاطمه آن را از پدرش بخواست و او گفت ترا نرسد كه درخواستي از من كني و مرا نرسد كه بتو دهم، اين بود كه درآمد آن را به هزينه در راه ماندگان مي رسانيد و سپس كه بوبكر و عمر و عثمانو علي به سرپرستي توده نشستند همان برنامه پيك خداوند - درود و سلام خدابر وي - را درباره آن پياده كردند تامعاويه فرمانروائي يافت و آن را تيولمروان پسر حكم گردانيد و مروان آن رابه پدرم و عبد الملك بخشيد و پس از آن دو به من و سليمان و وليد رسيد و چون وليد بر سر كار آمد از وي و سليمان درخواست كردم بهره خود را به من باز گذارند آن دو نيز بپذيرفتند تا همه آن به دست من افتاد و مرا هيچدارائي دوست تر از آن نبود گواه باشيد كه من آن را برگرداندم و براي همان هزينه هائي نهادم كه در آغاز ويژه آن بود.
5- پس تا آن گاه كه عمر پسر عبد العزيز فرمان مي راند فدك در دست فرزندان فاطمه بود تا يزيد پسر عبد الملك بر سر كار آمد و از ايشان باز ستاند و دوباره به چنگ مروانيان افتاد كه همچنان دست به دستبگردانند تا جانشيني پيامبر از ميانايشان به در رود
6- و چون ابوالعباس سفاح بر تخت نشست آن را بهعبد الله پسر حسن پسر حسين پسر فرمانرواي گروندگان علي باز گرداند.
7- سپس كه ابو جعفر منصور پادشاه شد آن را از دست حسنيان باز گرفت.
8- سپس مهدي پسر منصور آن را به نوادگانفاطمه - درود بر او - پس داد.
9- سپس موسي پسر مهدي و برادرش آن را ازدست فاطميان گرفتند و همچنان در دست ايشان بود تا مامون فرمانروائي يافت .
فرمان نامه مامون درباره فدك
10- مامون در سال 210 آن را به فاطميان برگردانيد و در اين زمينه نامه
[ صفحه 48]
زير را به كارگزار خويش در مدينه - قثم پسر جعفر - نگاشت:
پس از ديگر سخنان، به راستي فرمانرواي گروندگان (= مامون) با جايگاه خويش در كيش خداوند و با جانشيني پيك او - درود خدا بر وي - وبا خويشاوندي اش با وي سزاوارترين كسي است كه آئين نامه وي را به كار بندد و فرمان وي را روان گردانيدهآنچه را به كسي بخشيده بوده به او سپارد و درآمدي كه از سر نيكوكاري ويژه مردم شناخته بود همچنان بر جاي بدارد پيروزي فرمانرواي گروندگان در اين راه و بر كناري از لغزش با ياري خداست و در كارهائي كه براي نزديكي به آستان او انجام مي دهد گرايش به خشنودي او دارد، البته پيك خداوند - درود خدا بر وي - فدك را به فاطمه دختر پيك خدا داد و آن را از سر نيكوكاري برايهزينه هاي او باز گذاشت و اين نيز رويدادي آشكار و شناخته شده بود كه در زمينه آن هيچ گونه چون و چرائي ميان خانواده پيك خدا - درود خدا بر وي و تبارش - نبود و زهرا هميشه آن را از خويشتن مي شمرد و در اين زمينهسزاوارترين كسي بود كه بايد سخن وي را باور داشت پس اينك فرمانرواي گروندگان مي خواهد آن را به بازماندگانش برگرداند تا هم با بر پاي داشتن دادگري و درستي اي كه خدايبرتر از پندار دستور آن را داده به آستان او نزديك شود و هم با روا گردانيدن فرمان پيك خدا - درود خدا بر وي - و هزينه نيكوكارانه اش به پيشگاه او بار يابد . پس بفرموده تا خواسته اشرا در دفترهاي فرمانروائي به روشني بنگارند و در بخش نامه ها براي كارگزارانش يادآور شوند، زيرا پس از درگذشت پيامبر - درود خدا بر وي - در همه جا بانگ برداشتند: " هركس پيامبر - در گذشته ها - با او پيماني بسته و او را دلخوش ساخته كه چيزي به او بخشد يا كمك و سود نيكوكارانه اي درباره او روا دارد اكنون بيايد و جانشين پيامبر را از آن پيمان آگاه سازد تا سخن او را بپذيرد و بر بنياد برنامه اش خواسته او را برآورده آنچه را بايد و شايد به او بپردازد " آنگاه در هنگامي كه با ديگران رفتار و گفتاري به اين گونه پيش گرفتند فاطمه - خدا از وي خشنود باد - سزاوارتر بود كه سخن او را درباره آنچه برانگيخته خدا - درود
[ صفحه 49]
خدا بروي - براي او نهاده بودبپذيرند .
فرانرواي گروندگان به مبارك طبري - پيرو فرمانرواي گروندگان نوشت و بفرمود تا آنچه را در ميان مرزهاي فدك جاي دارد با همه كشتزارهاي وابسته و نيز كاركنان آن از بندگان فرآورده ها و درآمدها و جزآن را برگرداند به بازماندگان فاطمه دختر پيك خدا - درود خدا بر وي - و بسپارد به دست محمد پسر يحيي پسر حسين پسر زيد پسر علي پسر حسين پسر علي پسر ابو طالب و به دست محمد پسر عبد الله پسر حسن پسر علي پسر حسين پسر علي پسر ابو طالب، زيرا فرمانرواي گروندگان آن دو را براي سرپرستي اين كار برگماشت تا به بهره رساني به كساني كه شايسته آنند برخيزند .
اين را از انديشه فرمانرواي گروندگان شمار و از آنچه خداوند براي فرمانبري از خويش به دلشانداخته و كامروايش گردانيده است كه به درگاه او و پيك خدا - درود خدا بروي - نزديكي جويد . مبارك طبري را نيز از سوي خويش آگاهي ده و برنامه اي كه پيشتر با وي داشتي اكنون با محمد پسر يحيي و محمد پسر عبد الله دنبال كن و آن دو را ياري ده تا اگر خدا خواهد فدك روي به آباداني و بهسازي
[ صفحه 50]
رود و درآمد و فرآوردههاي آن فزوني گيرد .
بدرود در روز چهارشنبه دو شب از ذيقعده سال 210 هجري گذشته اين نامه نگاشته آمد .
11- و چون " المتوكل علي الله " به پادشاهي رسيد دستور داد آن را پس گرفتند تا درآمد آن را به همان هزينههائي كه پيش از مامون مي رسيد برسانند .
بنگريد به " فتوح البلدان " از بلاذري ص 39 تا 41، " تاريخ يعقوبي " ج 3 ص 48، " العقد الفريد " ج 2 ص 323، " معجم البلدان " ج 6 ص 344 "، " تاريخ ابن كثير " ج 9 ص 200 - و اين نگارنده دستبردي نيز به گزارش زده و انگيزه نادرستي وي را درهمان خوي و سرشتش بايد جست كه " نيش عقرب نه از ره كين است " - " شرح ابنابي الحديد " ج 4 ص 103، " تاريخ الخلفاء " از سيوطي ص 154، " جمهره رسائل العرب " ج 3 ص 510، " اعلام النساء " ج 3 ص 1211 .
گزارش ابو بكر كه با نامه خدا و آئين نامه پيامبر ناساز بود با هيچيك از زمينه هاي بالا نيز نمي سازد پس چگونه ابن حجر و دنباله هاي او آمده اند و گزارشي با اين ويژگي ها را از روشن ترين نشانه ها بر دانائي وي گرفته اند، اين گروه را چه شده است كه هيچ سخني را در نمي يابند؟
دست به دامن دروغ ها
و بسي شگفت از سخن ابن حجر بايد داشت كه در " صواعق " ص 20 مي نويسد: گزارشي كه از زبان پيامبر در برتريهاي علي خواهد آمد - من شهر دانشم و علي در آن است - نبايد دست آويز شود كه كسي او را داناتر از بوبكر شمارد زيرا ما پاسخ مي دهيم كه آن گزارش، نكوهيده است و اگر هم گيريم كه درست يا نيكو باشد " ابو بكر محراب آن شهر خواهد بود " و اين گزارش: " هر كه دانش خواهد بايد از در آن درآيد " نمي رساند كه علي داناتر باشد زيرا گاهي مردم در پي كسي كه داناتر
[ صفحه 51]
نيست مي افتند زيرا در روشنگري و آشكار ساختن دانش استادتر است و بيشتر مي تواندبه ديگران بپردازد وليآن كه داناتر از او است چنين نيست و تازه گزارش ياد شده با گزارش " الفردوس " برخورد دارد كه از زبان پيامبر مي نويسد: " من شهر دانشم و بوبكر، زير بنياد آن است و عمر ديوارهايش و عثمان آسمانه و سر پوشش و علي درش " و اين به روشني مي رساندكه بوبكر از همه شان داناتر است پس اگر دستور داده شده كه سراغ در بروندتنها از ديدگاهي همانند آنچه گفتيم بوده نه براي اين كه ارجمندتر از ديگران كه برشمرديم باشد زيرا بي هيچنيازي به روشنگري همه مي دانند كه هركدام از زير بنياد و ديوارها و آسمانه از در بالاتر است . پايان
اميني گويد: نيشي كه به گزارش " من شهر دانشم " زده شده تنها از سوي ابنجوزي و همدستان او بوده كه پرواي درست و نادرست سخن را ندارند ورنه درج 6 ص 61 تا 81از چاپ دوم دانستي كه دانشوران آشكارا آن را درست شمرده و گروهي نيز آن را نيكو مي دانند و دسته سوم هم داوري آن دو دسته پيشين را بر زبان آورده و برداشت ابن جوزي را همچون درم ناسره بي ارزش انگاشته اند .
گزارش " فردوس " نيز كه دست آويز دوم او است دو نفر را همنمي توان يافت كه چه در بي ارزشي و بي پايگي آن دو دل باشد چه در بي پايگي سخناني نزديك به آن كه در روزگاران تازه تر كم كمك درهم بافته اند تا بگذارند در برابر آواي بزرگ ترين پيامبران كه برتري دانشي فزاينده را براي سرور ما فرمانرواي گروندگان - درود بر او - هويدا و استوار مي گرداند . و ابن حجر خود نيز از كساني است كه آن گزارش را همچون درم ناسره بي ارج انگاشته و داوري خويش را درباره سستي و نااستواري آن باز نموده اند چنانچه در ص 197 از نگارش خود " الفتاوي الحديثيه " مي نويسد: گزارشي بي پايهاست و فراز ديگر آن " معاويه كوبه آناست " نيز پايه اي ندارد با اين همه، يكدندگي در بگو مگو كردن بر آتش داشته كه داوري خود در آنجا را به فراموشي سپارد و آنچه را نااستوار و بي ارزش مي شمرد
[ صفحه 52]
دست آويزي آشكار در داناتري بوبكر پندارد .
عجلوني در " كشف الخفا " ج 1 ص 204 مي نويسد: ديلمي در " الفردوس " گزارشي بي زنجيره از ابن مسعود آوردهكه پيامبر گفت " من شهر دانشم و بوبكر زير بنياد آن و عمر ديوارهاي آن و عثمان آسمانه و سر پوشش آن و علي در آن " و هم بي آوردن زنجيرهاياز ميانجيان از انس گزارش كرده كه پيامبر گفت: " من شهر دانشم و علي در آن و معاويه كوبه آن " در " مقاصد" مي نويسد: كوتاه سخن، همه اين گزارش هابي پايه است و بيشتر فرازهايآن ناپسند و زشت .
و سيد محمد درويش الحوت در " اسني المطالب = بالاترين خواسته ها و زمينه ها " ص 73 مي نويسد: " من شهر دانشم و بوبكر زير بنياد آن و عمر ديوارهايش " ياد كردنچنين سخناني در نگاشته هاي دانشوران شايسته نيست ويژه از كسي مانند ابن حجر هيتمي كه آن را در " الصواعق " و" الزواجر = باز دارنده ها " آورده واز چون اوئي زشت است . پايان
پس ديگرجائي براي اين نمي ماند كه سرور ما -درودهاي خدا بر او - را " در " بيانگارند و ديگران را زير بنياد و ديوارها و آسمانه و كوبه، آنگاه به كشمكش برخيزند، بيچاره اي كه اين ياوه هاي خنده آور را به هم بافته شهر دانش را هم از شهرهائي پنداشته كه در بيرون مي بيند و ميان ديوارهايش گردش كرده آسمانه اش را سايبان مي گيرد و در آن را با كوبه مي زند و ندانسته كه او - درود خدا بر وي و خاندانش - مي خواهد بگويد: چنانچه تنها راه - براي گام نهادن درشهر - دروازه آن است يگانه دست افزاربراي بهره برداري از دانش هاي پيامبرانه همان جانشين وي سرور ما فرمانرواي گروندگان - درود بر او - است و با لايه اي سر پوشيده در سخن، آنچه را ياد كرديم نمايانده است وگرنه زير بنياد را هيچ برتري نيست مگر آنكه ديوارهاي استوار شهر بر آن بايستد تا از دستبرد يغماگران و راهزنان بر كنار بماند ولي سرمايه هائي كه در جان و روان يك شهر است پيوندي با آن ندارد و بهره برداري ازآسمانه خانه - چنانچه در انگار خويش از شهرها
[ صفحه 53]
داشته - تنها براي سايه گرفتن است و باز گرداندن گزند سرما و گرما، از اين روي تنها جايگاه هائي به آسمانه و سر پوشش نيازمند است كه چنان انگاري از آن داشته باشيم - همچون خانه ها، گرمابه ها، فروشگاه ها و سراها و مانند آن - ولي كسي كه روي به شهري مي آرد تا از آنچه در آن است - دانش يا دارائي يا هر گونه سود معنوي و مادي - بهره اي به دست آرد براي گام نهادن به آن تنها به در نيازمنداست پس در بايسته تر است تا زير بنياد و ديوار و آسمانه، كه ابن حجر آورده، كوبه را نيز براي باز و بسته بودن درمي خواهيم كه چون بسته بود و آنرا بردر كوفتيم در را بر روي ما بگشايند ودروازه دانش پيامبرانه بسته نيست و هر دو لنگه آن براي هميشه بر روي آدميان باز است .
و تازه روشن است كهيگانه خواست پيامبر از اين كه علي رادر شمرده تنها اين نيست كه آمد و شد به پيشگاه پيامبر از درگاه او بايد انجام پذيرد بلكه مي گويد بهره برداري و برگرفتن از دانش وي بايد بهياري او باشد و اين نيز با رسائي انجام نخواهد گرفت مگر همه دانش پيامبر كه او - درود خدا بر وي و خاندانش - مي خواهد مردم را به آن راه بنمايد در نزد وي باشد .
سپس آمده و يگانه راه را گذر كردن از ايندر شمرده تا خواست خود را در اين باره هر چه استوارتر نمايد و بر سر اين سخن بيشتر پافشرده و گفته: هر كه خواهد به شهر گام نهد بايد از در درآيد .
پس فرمانرواي گروندگان - علي- همان دري است كه مردم به ناچار بايد روي به سوي او آرند، همه دانش پيامبرانه نزد او است و همه آنچه آدميان نيازمند آنند از: آئين هاي كيش ايشان يا اندرزها، يا خوي ها يافرمانروائي يا فرزانگي ها، يا گرداندن كار مردم يا دور انديشي يا كمر بستن به برنامه ها . پس ناگزير او داناترين مردم است، افزوني در روشنگري و آشكار ساختن دانش و پرداختن و كوشش در كار مردم هم نبايداز كسي جدا باشد كه آدميان براي زدودن ناداني و رسيدن به بالاترين دريافت هاي رواني به سوي او كشيده ميشوند و اين تنها براي آن نيست
[ صفحه 54]
كه روشنگري و پرداخت سخن، خود به خود بايسته است - زيرا روشنگري و آشكار ساختن سخن خود به خود دردي را درمان نمي كند و كسي هم كه آراسته بهآن بود چون دشواري هائي روي به او نهاد كه دانش او از پاسخ آن ناتوان گرديد همان گونه در مي ماند كه كسي كه داناتر است و نيروي روشنگري چنداني در زبان او نيست تا بتواند ديگران را آگاهي بخشد پس بايد اين هردو ويژگي در يك تن باشد كه همه توده، سخن او را پشتوانه شناسند و اين جابه همان " منش مهرباني " مي رسيم كه بر خداوند پاك بايسته است و آن يك تنهمان همتاي نامه ارجمند خداست كه با يكديگرآن دو چيز گران و دو جانشين پاك ترين پيامبران به شمار مي آيند واز يكديگر جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر بر او درآيند هر كه خواهد بگرودو هر كه خواهد از گرويدن سرباز زند .
[ صفحه 57]
دليري بوبكر
از اين خليفه پيش از مسلماني اش نمونه اي در دست نداريم كه دلاوري اورا برساند و گرچه در نبردهاي بسياري كه پيامبر (ص) داشت او نيز حضور يافت باز هم نه نشانه اي از دليري اودر آن ها سراغ توان كرد و نه نشان استقامتي كه بر صفحه تاريخ جاودان بماند و نه گامي كوتاه در آن نبرد گاه هاي خونين كه نماينده گوشه اي ازاين موضوع مهم باشد، آري او نيز همچون دوستش عمر بن خطاب در رويداد خيبر از روبرو شدن و دست و پنجه نرم كردن با مرحب يهودي گريخت . علي و پسر عباس گفته اند: رسول خدا (ص) بوبكر را به خيبر فرستاد و او شكست خورد و با همراهان برگشت فردا عمر رابه همين مهم فرستاد او نيز شكست خوردو برگشت چرا كه هم او يارانش را ترسويافته بود و هم يارانش او را .
روايتفوق را چنانكه در مجمع الزوائد 124 - 9 مي خوانيم طبراني و بزار آورده اند و رجال اسناد بزار از رجال صحيح است مگر محمد بن عبد الرحمن كه صدوق شمرده شده، شكست يافتن آن دو مرد درروز خيبر را قاضي عضد ايجي نيز در مواقف آورده و شارحان وي نيز جز اعتراف به آن راهي نيافته اند (شرح مواقف 276: 3)و چنانچه در ص 483 مطالع مي خوانيم قاضي بيضاوي هم در طوالع الانوار آن را آورده است .
آنچه از گريختن آندو در آن روز پرده بر مي دارد سخن رسول خدا (ص) است پس از گريختنشان: فردا علم جنگ را به كسي خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست مي دارد و خدا و رسولشاو را دوست مي دارند خدا به دست او (ما را) به پيروزي مي رساند و گريز پا هم نيست و در عبارت ديگر: تاخت كننده ناگزير پا است و در عبارت ديگر: سوگند به آن كه روي محمد را گرامي داشت آن را بمردي خواهم داد كه نگريزد و در عبارتي: راستي آن را به مردي خواهم داد كه
[ صفحه 58]
بر نگردد تا خدا او را فاتح سازد و در عبارتي: به پشت بر نمي گردد .
ابن ابي الحديد معتزلي در قصيده علويه منسوب به وي مي گويد:
" هر چه را از ياد ببرم، فراموش نمي كنم آن دو را كه پيش از وي بودند و گريختند با آن كه مي دانستند گريختن گناه است
بيرق بزرگ را كه آنان برداشته بودند
روپوشي از خواري در بر گرفته بود
جواني تيز تك از پيروان موسي آن دو را راند
كه قامت و شمشيري بلند داشت و اسبي دراز گردن
شمشير و نيزه وي مرگ را به هر سوي مي پراكند
و نيام شمشيرو بند بنده نيزه اش آتش مي افروخت
آيا آن دويدن آن دو بود يا دويدن شتر مرغي كه از پر خوردن گياه بهاري ساق هايش سبز و زرد شده؟
و آيا راستي آن دو - با آن كمدلي و ناتواني - از مردان بودند يا از زنان ناخن رنگ كرده و چهره به ناز پرورده؟
شما را معذور مي دارم كه مرگ را همه دشمن مي دارند
و نگاهداشتن جان، در جان هر كس دوست داشتني است
آنكس كه مرگ جوياي او است مزه مرگ را ناخوش مي دارد
پس چگونه او را از مرگخوش آيد كه خود جوياي آن گردد .
" آنچه ما را از اين موضوع آگاه مي كندداستان ترسيدن خليفه است
[ صفحه 59]
از ذو الثديه كه بي هيچ سلاحي سرش به نماز بود و رسول خدا (ص) بوبكر را بفرمود تا وي را بكشد و او مخالفت امرپيامبر را از كشتن آن مرد آسان تر شمرد و به نزد وي (ص) برگشته عذرهائي آورده كه انشاء الله مفصلا خواهي ديد
>به گواهي علي، بوبكر دليرترين مردم است
>سخن اسكافي در پاسخ جاحظ
>به گواهي قرآن، بوبكر دليرترين مردم است
>گواهي ابن مسعود
به گواهي علي، بوبكر دليرترين مردم است
آري ابن حزم در كتاب " المفاضله بين الصحابه " و نيز همفكرانش او را از همه صحابه دليرتر شمرده و در اين باره حديثي هم بر اميرالمومنين بسته اند كه گفت مرا آگاه كنيد دليرترين مردم كيست؟ گفتند تو گفت من با هيچكس روبرو نشدممگر بر او پيروز شدم ولي مرا بگوئيد دليرترين مردم كيست؟ گفتند نمي دانيم، كيست؟ گفت: ابوبكرزيرا ما در روز بدر براي رسول خدا (ص) هودجي نهاديم و گفتيم كيست كه با رسول خدا (ص) بماند تا كسي از مشركان آهنگ او نكند؟ به خدا هيچكس براي اين كار پيش نيامد مگر بوبكر كهبا شمشير كشيده بر سر رسول خدا ايستاد و هيچكس آهنگ حضرت نكرد مگر او آهنگ وي كرد پس او دليرترين مردم است . الحديث
كاش اينان سند اين روايت ساختگي را نيانداخته و آن را با اسنادش روايت مي كردند تا سازنده آن را به جامعه دانشمندان بشناسانيم و همين بس كه حافظ هيثمي بدون سند آنرا در مجمع الزوائد - 461: 9 - آورده و ضعيف شمرده و گفته در سند آنيك ناشناس هست .
و تازه روايت صحيحي از ابن اسحاق نيز آنرا تكذيب مي كند چه وي آورده كه رسول خدا (ص) روز بدر در هودج بود و سعد بن معاذ شمشيربه دست در آستانه هودجي كه رسول خدا (ص) در آن بود با گروهي از انصار ايستاده بودند به پاسداري از رسول خدا (ص) از بيم آنكه دشمن بر وي بتازد
وانگهي نگهباني از پيامبر (ص) نه ويژه بوبكر بوده و نه تنها درروز بدر بلكه در هر يك از گير و دارهاي حضرت (ص) يكي از يارانش نگهباني از او را
[ صفحه 60]
- به گردن مي گرفت چنانكه در شب بدر اين كار باسعد بن معاذ بود و در روز آن به گفتهحلبي در سيره ج 3 ص 353 - با ابوبكر و در روز احد با محمد بن مسلمه و در روز خندق با زبير بن عوام و در روز حديبيه با مغيره بن شعبه و در شبي كهحضرت در يكي از راه هاي خيبر با صفيهپيمان زناشوئي بست با ابو ايوب انصاري و در وادي القري با بلال و سعد بن ابي وقاص و ذكوان بن عبد قيس و در شب حادثه حنين با ابن ابي مرثد غنوي .
و اين شيوه در پاسداري از وي همچنان بر جاي بود تا در حجه الوداع كه اين آيه نازل شد و الله يعصمك من الناس (= و خداوند تو را از گزند مردم نگاه مي دارد) اين شد كه نگهبان گرفتن متروك شد پس اگر هم آنچه را درباره پاس دادن بوبكر آمده بپذيريم تازه او هم مانند يكي از اينپاسداران خواهد بود .
اگر آن سخن كه به علي بسته اند درست باشد و كار بوبكر در روز بدر آنچنان اهميت بزرگيداشته پس در آن روز او برتر و شايستهتر بود كه آيه قرآن درباره اش فرود آيد تا علي و حمزه و عبيده كه دربارهايشان اين آيه آمد: هذان خصمان اختصموا في ربهم (= ايندو گروه - يكي از مومنان و ديگري از كافران - كه در دين خدا با هم به نبرد برخاستند مخالفت و دشمن يكديگرند . سوره حج آيه 19)
و نيز اگر آن پنداردرست بود آيه زير به ستايش علي و حمزه و عبيده اختصاص نمي يافت: من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه تا پايان آيه (= برخي از مومنان مرداني اني كه آنچه را با خداوند پيمان بستند به راستي
[ صفحه 61]
وفا كردند . احزاب آيه 23)
نيز اين آيه درباره امير المومنين علي نازل نمي شد: هو الذي ايدك بنصره و بالمومنين (= او خداوندي است كه با ياري خود و با دست مومنان تو را تاييد كرد . سوره انفال: 62 (و نيزآنچه در جلد دوم ص 46 تا 51 آورديم از زبان بزرگ ترين پيامبران درباره او وارد نمي شد .
و هم مولانا علي به ستايش هاي موجود در اين آيه مخصوص نمي شد كه: و من الناس من يشري نفسهابتغاء مرضاه الله (= كسي از مردم هست كه براي خشنودي خدا جان خويش را مي فروشد . سوره بقره 207 (كه بنابرآنچه قرطبي در تفسير خود ج 3 ص 21 آورده و ما نيز در جلد دوم ص 47 تا 49 از چاپ دوم مفصلا درباره آن سخن رانديم - اين آيه در ستايش از علي فرود آمده است .
و نيز منادي خداوند - رضوان - كه در روز بدر مي گفت:
" شمشيري جز ذو الفقار نيست
و جوانمرديجز علي نه "
حق آن بود كه آوازه به نام ابوبكر و شمشير او كه بر سر رسولخدا (ص) نگاهداشتهبود بردارد وانگهي آيا نبردهاي پيامبر بزرگ و جنگ هاي خونين او منحصر به بدر بود؟و آيا هودج فقط در بدر بود و نه در ديگر جنگ ها؟ و آيا خداوند هودج - پيامبر بزرگ - هميشه در هودج خود بودو هيچگاه به ميدان در نمي آمد؟ يا خود پاي به ميدان مي نهاد و " دوستش " را به " جانشيني خود " در هودج مي گذاشت؟
چرا پيامبر بزرگ در روز خيبرنيازمند جنگجوئي تازان و ناگزير پا گرديد كه به پشت بر نگردد؟ مگر آن خليفه كه دلاورترين مردمان بود حضور نداشت؟ يا مگر گريز پا و نتازنده بود؟ چه معني دارد كه مورخان مي نويسند پيامبر (ص) پرچم خود را به مردي از مهاجران سپرد و او كاري نساخت و برگشت آيا اين
[ صفحه 62]
مرد و دوستش ناشناس بوده اند؟ نه بخدا .
اين دليرترين مردم كجا بود؟ در آن روز كه يكان هاي سپاه يهود با جلوداري يا سر بيرون شده و انصار را درهم شكستند تا به جايگاه رسول خدا (ص) رسيدند و اين چندان بر رسول خدا (ص) گران آمد كه اندوهگين گرديد؟
و با آنكه اين دليرترين مردم با آنحضرت بود چرا آن روز سلمه بن اكوع را به سراغ علي فرستاد كه براي چشم دردش در مدينه مانده و جلوي پايش را نمي ديد و سلمه به نزد او شده دست ويرا گرفت و آورد تا پيامبر (ص) گوش ها را با اين سخن پر كرد: علم را بهمردي تا زنده و ناگريزنده خواهم داد .
آيا دليرترين مردم در روز خيبر هم در هودج بود؟ همان گاه كه پيامبر خود پاي به نبردگاه نهاد و هر چه سختتر بجنگيد در حاليكه دو زره پوشيده بود و كلاه خود و زره زيرين آن را همبر سر داشت و بر اسبيسوار بود به نامظرب و در دست او نيزه و سپري بود (چنانكه در سيره حلبي 93 / 3 آمده)
آيا دليرترين مردم در روز احد هم در هودج بود؟ همان روز بلا و امتحان كهدشمن توانست خود را به رسول خدا برساند و به سويش سنگ پرتاب كند تا به دندانش بخورد و در رويش بشكند و لباو را خسته گرداند و خون بر رويش روان شود و او دست بر خون كشد و بگويد چگونه رستگار مي شوند گروهي كهچهره پيامبرشان را از خون رنگين كردند با آنكه او ايشان را بسوي پروردگارشان
[ صفحه 63]
مي خواند .
آيا دليرترين مردم در هودج بود همان روزيكه به گفته علي چون مردم در روز احد رسول خدا (ص) را تنها گذاشتند من در كشتگان نگريستم رسول خدا (ص) رانديدم و گفتم به خدا او نمي گريزد و ميان كشتگان هم كه او را نمي بينم پسخدا براي آنچه كرديم بر ما خشم گرفتهو پيامبرش را به آسمان برده و اكنون براي من بهتر از اين كاري نيست كه چندان نبرد كنم تا كشته شوم پس دسته شمشيرم را شكسته و به دشمن حمله بردمتا براي من راه باز كردند و ناگهان رسول خدا را ميان ايشان ديدم . در همان روز بود كه علي 16 زخم خورد كه هر زخمي چندان سخت بود كه او را بر زمين افكند و هيچكس جز جبرائيل او رابر نداشت .
" اسد الغابه 20 / 4 "
يا دليرترين مردم در هودج بود همانروز كه رسول خدا در يكي از گودال هائي افتاد كه ابو عامر كنده بود تا مسلمانان نادانسته در آن افتند 0 پس علي بن ابيطالب دست او (ص) را گرفتو طلحه او را بلند كرد و برگرفت تا بر پاي ايستاد 0
آيا دليرترين مردم در هوج بود همان روزي كه رسول خدا رادر نبردگاه ديدند ده زره پوشيده يكي به نام ذات الفضول و ديگري فضه، و نيز در روز حنين كه دو زره پوشيده بود يكي ذات الفضول و ديگري سعديه .
شرح مواهب از زرقان 24 / 2
آيا دليرترين مردم در هودج بود در آن روزي كه هفتاد زخم شمشير به چهره پيامبر خورد كه خداوند گزند همه را از او دور داشت؟
مواهب اللدنيه 124 / 1
[ صفحه 64]
آيا دليرترين مردم در هودج بود همان روز كه هشت نفر براي مرگ و جانبازي با پيامبر بيعت كردند: علي، زبير، طلحه، ابو دجانه، حارث بن صمه، حباب بن منذر، عاصم بن ثابت، سهل بن حنيف و رسول خدا بهدنبال ديگران (كه مي گريختند) ايشان را (به ياري) مي خواند .
امتاع از مقريزي ص 132
آيا دليرترين مردم در هودج بود همان روز كه علي ازيك سوي از رسول خدا پاسداري مي كرد وابو دجانه مالك بن خرشه از يك سوي و سعد بن ابي وقاص در برابر گروهي دفاعمي كرد و حباب بن منذر چنان مشركان را جمع مي كرد و مي راند كه گوئي گوسفندان را مي راند .
امتاع از مقريزي ص 143
آيا دليرترين مردم در هودج بود آن روز كه آتش جنگ افروخته شد و رسول خدا (ص) زير علم انصار نشست و به دنبال علي فرستاد كه بيا وعلي مي آمد و مي گفت منم مرد دشمن شكن و خرد كننده .
آيا دليرترين مردم در هودج بود روزي كه رسول خدا به خانواده اش رسيد و شمشيرش را به دخترش فاطمه داد و گفت دختر كم خون را از روي اين بشوي كه به خدا سوگند امروز اين شمشير با من از روي راستي رفتار كرد (كند نشد) همان روز كه علي سپر خود را از آبي كه در گودال بود پر كرد و براي رسول خدا (ص) آورد تا بنوشد، پس خون را از چهره اش بشست و آبرا بر سرش ريخت و فاطمه(ع) پاره اي از بوريا برگرفت و بسوزاند و بر آن نهاد تا خون ايستاد
آيا دليرترين مردم در هودج بود همان گاه كه آواز جبرئيل فضا را پر كرد .
" شمشيري جز ذو الفقار نيست
و جوانمردي جز علي نه "
[ صفحه 65]
آيا دليرترين مردم در هوج بودي روزي كه حسان بن ثابت چنين سرود:
" جبرئيل آشكارا آواز داد - در حاليكه گرد و غبار بر نشده بود و مسلمانان پيرامونپيامبر مرسل را گرفته بودند -:
(شمشيري جز ذو الفقار نيست
وجوانمرديجز علي نه "
آيا دليرترين مردم در روز حمراء الاسد هم در هودج بود؟ كهحضرت (ص) با چهره زخمي و پيشاني شكسته و دندان شكافته بيرون شد و در حاليكه لب زيرين او از درون خسته و شانه راستش از ضربه ابن قميئه درهم كوبيده و پوست دو زانويش كنده شده بود (طبقات ابن سعد شماره مسلسل 553)
آيا دليرترين مردم در روز حنين در هودج بود همان گاه كه آتش جنگ افروخته شد و همه مردم از گرد پيامبر(ص) گريختند و كسي با او نماند مگر4 تن سه نفر از هاشميان و يكي از ديگران: علي بن ابيطالب و عباس كه اين دو در پيش روي او بودند و ابوسفيان بن حارث مهار مركب او را گرفته و ابن مسعود هم سمت چپ او بود و هيچكس از مشركان آهنگ او (ص) نكرد مگر كشته شد (سيره حلبي 123 / 3)
آيا دليرترين مردم در روز احزاب هم در هودج بود؟ كه رسول خدا (ص) با ياران خود خاك خندق را حمل مي كرد و گرد و خاك سفيدي شكمش را پوشانده بود و مي گفت:
بار خدايا اگر تو ما را راه نمودي ما راه راست را نمي يافتيم .
نه صدقه مي داديم و نه نماز مي گزارديم
آرامشي بر ما فروفرست و چون به دشمن برخورديم گام ما را استوار دار، به راستي اينان رفتاري زشت با ما در پيش گرفتند و چون آهنگ آشوبكردند ما نپذيرفتيم .
طبقات ابن سعد شماره مسلسل 575، تاريخ ابن كثير 96/4)
[ صفحه 66]
آيا دليرترين مردم در هودج بود روزي كه حضرت (ص) گفت: ضربه علي بهتر است از عبادت جن و انس و در عبارتي: كارعلي در كشتن عمرو برتر است از عبادت جن و انس و در عبارتي: روبرو شدن علي با عمرو بن ود برتر بود از كارهاي امت من تا روز رستاخيز
آري آنمرد - بوبكر - نمايشي در روز احد داد، همان گاه كه عبد الرحمن ابن ابي بكر به ميدان آمد (از جانب مشركاني كه در ميانشان بود) و گفت كيست با من بجنگد و آنگاه به رجز خواني پرداخت و گفت:
" هيچ نمانده است به جز جنگ افزار و اسب رهوار و تيزتك
وشمشيري كه پيران گمراه را نابود سازد. "
پس بوبكر (رض) برخاست و گفت منم آن پير سپس به رجز خواني پرداخت و گفت:
هيچ نمانده است مگر كيش و گوهر من
و شمشيري كه با ياري آن سوگندم را انجام دهم .
عبد الرحمن به او گفت اگر تو پدرم نبودي بر نمي گشتم . امتاع ص 144
>استدلال به هودج
استدلال به هودج
محاملي گفت: من نزد ابوالحسن بن عبدون بودم و او نويسنده بدر بود و گروهي نيز نزد او بودند كه ابوبكر داودي و احمد بن خالد مادرائي نيز ميان ايشان بود - پس داستان گفتگويش با داودي را در برتري علي و بوبكر ياد كرده تا آنجا كه نوشته - پس داودي گفت بخدا ما نمي توانيم مقاماتعلي را با اين عامه ياد كنيم گفتم منبخدا جايگاه او را هم در بدر مي شناسم و هم در احد و خندق و هم در روز حنين و هم در روز خيبر . گفت اگرمي شناسي اين سود را براي من
[ صفحه 67]
دارد كه او را بر بوبكر و عمر پيشوا بداري گفتم مي شناسم و با توجه به همان ها است كه بوبكر و عمر را بر اوپيشوا مي دارم گفت چگونه گفتم از آنجا كه بوبكر در روز بدر با پيامبر (ص) در هودج بود و آنجا جاي مهتر ورئيس شمرده مي شد و اگر مهتر و رئيس از ميان برود لشگر شكست مي خورد و علي مقام يك جنگجو را داشت كه با از ميان رفتن او لشگر از ميان نمي رود .
اين گزارش را خطيب در تاريخ خود - ج 8 ص 21 - و نيز ابن جوزي در المنتظم 327 / 6آورده اند و بگمانم كسي كه نخستين بار نوبر اين سخن را آورده و با پيش كشيدن فرضيه هودج و دست آويز گرفتن آن، بوبكر را برتر شمرده جاحظباشد كه در فشرده كتاب عثمانيه مي نويسد - ص 10- بزرگ تر دليل كساني كه علي را برتر شمرده اند فرو رفتن او است در كام جنگ ها و از ميان بردنهمگنان و دليران، كه در اين كار نيزبرتري چنداني نيست زيرا با شمشير بر سر دليران دويدن و نابود كردن آنان اگر از سخت ترين محنت ها و بزرگترين برتري ها باشد و نشانه اي بر رياست وپيشوائي به شمار آيد لازم مي آيد كه زبير و ابو دجانه و محمد بن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالك چنان فضيلتي داشته باشند كه رسول خدا (ص) نداشته زيرا او خود بجز يك مرد را نكشت و در روز بدر خود پاي به ميدان ننهاد و با صفوف تازندگان نياميخت بلكه بر كنار از ايشان در هودج به سرمي برد و ابو بكر هم با او بود و تو مي داني كه مرد دلير، همگنان را مي كشد و پهلوانان را به خاك مي افكند ولي برتر از او در سپاه كسي هم هست كه نمي كشد و نمي جنگد چرا كه رئيس يا همان كسي است كه در كار جنگ بايد از انديشه و نظر او بهره گرفت زيرا روسا را وظايفي هست كه سايرين ندارند(رسيدگي به كارها، حل مشكلات، گرفتاري هاي بزرگانه، اداره امور، نظارت بر تشكيلات و پرداختن به ديگر وظايف خطير) و نيز رئيس كسي است كه چشم همه در پي او و گردش كار به دست او است جنگجويان با نگريستن به او ياري و بينائي مي يابند و دشمن با نام او شكست مي خورد و اگر هيچ كاري هم نكند براي او
[ صفحه 68]
همين بس كه اگر او بگريزد همه سپاه هم پايداري كنند پايداري ايشان هيچ سودي ندارد وگناه عقب نشيني با او است و اگر همه سپاه كار را به تباهي كشانند و او موقعيت را نگاهدارد پيروز مي شود و دولت از آن او است اين است كه پيروزيو شكست را جز به او اسناد نمي دهند پس روشن شد كه روز بدر برتري بوبكر با ايستادن كنار رسول خدا در هودج بيشتر بوده است از تلاش و نبرد علي در آن روز كه پهلوانان قريش را به خاك افكند . پايان .
سخن اسكافي در پاسخ جاحظ
اميني گويد: در پاسخ اين افسانه هاي درهم بافته ما نيازي به لب تر كردن هم نمي بينيم و اكتفا مي كنيم به پاسخي كه ابوجعفر اسكافي معتزلي بغدادي متوفي 240 به وي داده و در رد او مي نويسد:
به راستي كه ابو عثمان جاحظ از زبان آوري بهره اي يافته هر چند كه از خرد بي بهره مي نمايد، البته اگر اين سخنان را از روي اعتقاد و به جد گفته و تنها به آهنگ بازيگري و بيهوده پراني نبوده ونخواسته باشد كه با زور، سخنان شيواو رسا بر زبان آورده و نيرومندي و زبان درازي و شيوا گوئي و تيز هوشي وتوانائي خود در بگو مگو كردن را نمايش دهد آيا ابو عثمان نمي داند كهرسول خدا (ص) دليرترين مردم بود و خود در كام جنگ ها فرو رفت و در مواقعي پايداري نمود كه خرد از كله ها پريد و دل ها سخت به تكان آمد؟ چنانكه در روز احد بايستاد و پس از آنكه همه مسلمانان گريختند و جز چهارتن - علي، زبير، طلحه، ابو دجانه - كسي با وي نماند او به جنگ پمرداخت و چندان تيراندازي كرد تا تير دانش نهي شد و سرهاي برگشته كمانش بشكست وزه آن گسيخت پس عكاشه بن محصن را بفرمود زه آن را درست كند و او گفت اي رسول خدا زه نمي رسد گفت هر طور مي شود برسان عكاشه گفت: بخدائي كه او را بحق برانگيخت چندان كشيدم تا برسيد و يك وجب از آن را دور سرهاي برگشته كمان پيچيدم و سپس آن را
[ صفحه 69]
بگرفت و همچنان تير مي انداخت تا ديدم كمانش درهم شكست، با ابي بن خلف كه روبرو شد اصحاب گفتند اگر خواهي يكي از ما آهنگ او كند، ولي نپذيرفت و حربه را از حارث بن سمت گرفت و سپس اصحاب را چنان تكان سختي داد كه گوئي شتر را به تكان آورند . گفتند: پس ما از گرد او مانند مور ومگس پراكنده شديم و پر كشيدم، و حضرت او را با حربه چنان زد كه مثل گاو به فرياد افتاد و اگر هيچ نشانه اي بر پايداري او در هنگام گريز يارانش و رها كردن ايشان او را نبود مگر اين آيه: آندم كه دور مي شديد وبه كسي توجه نداشتيد و پيامبر از دنبالتان شما را مي خواند همين بس بود كه برساند او پايدار مانده و نگريخته زيرا وي (ص)در پي آنان بوده و ايشان بي توجه دور مي شدند و مي گريختند و هم در روز حنين با نه كس از بستگان و وابستگان نزديكش پايدار ماند با آنكه همه مسلمين گريختند و آن نه تن گرد او را گرفته بودند عباس دهانه استرش را گرفته بودو علي پيشاپيش او با شمشير كشيده گام بر مي داشت و ديگران هم پيرامون استروي در چپ و راست راه مي سپردند با آنكه همه مهاجر و انصار روي به هزيمت داشتند هر گاه آنان مي گريختنداو خود (ص) پيش در مي آمد و با سينه و گردن هم مصمم
به پيشباز شمشيرها و تيرها مي شتافت سپس يك مشتخاك از آبرفت شني برگرفت و به روي مشركان پاشيد و گفت:
" روي هاتان زشت باد " خبري كه از علي - دليرترينمردمان - رسيده مشهور است كه: هر گاهكار سخت مي شد و آتش جنگ تند مي گرديد ما به پناه رسول خدا (ص) مي شتافتيم و در كنار او سنگر مي گرفتيمچگونه جاحظ مي گويد: او (ص) هيچگاه در كام جنگ ها فرو نرفت و در صف تازندگان در نيامد چه تهمتي بزرگ تر از اين كه كسي بگويد رسول خدا (ص) خود از جنگ كناره ميگرفته
[ صفحه 70]
وبا ترس و لرز از پيكار باز مي ايستاده؟ و آنگاه چه مناسبت است ميان بوبكر و رسول خدا از اين جهت تاكسي او را با وي بسنجد و كار او را در رديف كار رسول خدا بشمار كه خود صاحب سپاه و مكتب بود و سرپرست مسلمانان و دين، و همه ياران و دشمنانش او را به سروري مي شناختند، چشم ها و انگشت ها براي اشاره به سوياو بر مي گشت و او بود كه كينه هاي تازيان و قريش را برانگيخت و با بيزاري جستن از خدايانشان و نكوهش كيش آنان و گمراه شمردن گذشتگانشان جگرهاشان را سوزاند و آنگاه با نابودساختن بزرگان و سرانشان آنان را بيازرد، براي كسي كه جاي او باشد البته اگر هم خود از جنگ كنار بايستدو گوشه اي بگيرد سزاوار است و روش زمامداران و سران چنين بوده، چون هستي سپاه بسته به آنان و بر جاي ماندن آنان است و هر گاه زمامدار از ميان برود سپاه نابود خواهد شد و اگرزمامدار تندرست بماند ممكن است كه كشورش بر او باقي بماند و هر گاه سپاهش هم هلاك شده سپاهي ديگر بيارايد و اين است كه حكما، زمامداررا نهي كرده اند از اين كه خود پاي به ميدان نهد و مي گويند اسكندر كه خود با فور پادشاه هند روبرو شد و دست و پنجهنرم كرد خطا كرده و از روشحكيمانه و دور انديشانه و
درست كنارهگزيده است ولي جاحظ بما بگويد اين جريان را با ابوبكر چه ارتباط؟ كدام كس از دشمنان اسلام او را مي شناخته تا براي كشتن وي خط و نشان بكشد و مگر او بيش از يك تن از ديگر مهاجرانهمچون عبد الرحمن ابن عوف و عثمان بنعفان و ديگران اهميتي داشت؟ بلكه عثمان هم از او معروف تر بود و هم پايگاهي برتر داشت، چشم ها او را بيشتر مي ديدند و دشمن بيشتر در پي كين توزي با وي و گزيدن او بود و اگربوبكر در يكي از آن گير و دارها كشتهمي شد آيا قتل وي اسلام را ناتوان ميساخت يا فتوري پديد مي آورد يا بيم آن بود كه اگر بوبكر در يكي از جنگ ها كشته شود آثار دين كهنه شود و چراغآن خاموش گردد؟ جاحظ بگويد: ابوبكر در كنار كشيدن خود از ميدان همان نقشي را دارد كه پيامبر خدا (ص) داشته - پناه به خدا از اين كه ما را فرو گذارد - همه
[ صفحه 71]
عقلا كه با تاريخ آشنايند و در آثار و اخبار ورزيدگي يافته اند مي دانند كه جنگ هاي رسول خدا (ص) چگونه بوده و حالخود او (ص) در آنها چگونه بوده و آنجا كه ايستاده و آنجا كه جنگيده و روزي كه در هودج نشسته معلوم است زيرا ايستادن او (ص) براي سرداري وچاره جوئي بوده و براي اين كه پشتوانه و پشتيبان يارانش باشد، امور آنان را بشناسد و خرد و بزرگشانرا با ايستادن در پشت سر ايشان و با خودداري از پيش افتادن بر جلوداران پاسداري كند زيرا آنان هنگامي كه مي دانستند او پشت سرشان است دل هاشان محكم مي شد و دلواپس او نبودند اين بود همه حواس خود را به كوبيدن دشمن مشغول مي داشتند و ديگر پشتگرمي شان به گروهي سازمان يافته بود كه (هنگام گريز) به آن پناه برند و به سوي آن باز گردند و مي دانستند تا وقتي كه او پشت سرشان است به كارشان رسيدگي مي كند و موقعيتشان را مي داند و آن گاه هر كسي نيز جاي خود رادر پشتيباني و گزند رساني و هنگام گرفتار بودن به حمله و هجوم پناه مي دهد . پس آن گاه كه او خود مي ايستد بيشتر به صلاح آنان است - و براي نگهداري و پشتيباني از پايگاه ايشان - زيرا از ميان همه او را مي جويند چرا كه طراح كارهاشان و سرپرستگروهشان او است نمي بيني كه سمت پرچمدار سمتي سهمناك است و مصلحت جنگدر آن است كه او بايستد و در بيشتر مواقع برتر آن است كه پيش نيفتد، پسسرپرست را حالاتي چند است يكي آنجا كه پشت همه و در آخر مي ايستد تا پشتوانه و نيرو بخش و پشتيبان آنان باشد، تدبير جنگ بيانديشد و جاي رخنه دشمن را بشناسد يكي هم آنجا كه پيش مي افتد و در ميان صف ها جا ميگيرد تا دل ضعيفان نيرو گيرد و سرافكندگان دلير گردند حالت سوم آنجاكه دو لشگر به هم مي ريزند و شمشيرهابه هم مي آويزند، كه در آن هنگام بايد به همان چه مقتضاي وقت است عمل كند يعني اگر صلاح مي داند باز هم خود كنار بايستد وگرنه خود پيش بيفتدو بجنگد زيرا آن هنگام آخرين مرحله است كه دليري يگانه دليران و فرومايگي پهلوان پنبه هاي ترسو آشكارمي شود پس مقام بزرگترين سرپرستي ها را كه رسول خدا (ص) داشته بنگر
[ صفحه 72]
كجا است و سپس پايگاه ابوبكر را ببين كجا است تا بداني آيا ميان پايگاه اين دو برابري و ميان موقعيت آن دو هماهنگي وجود دارد؟ اگر بوبكردر پيامبري شريك رسول خدا بود و فضيلت نبوت را به او هم داده بودند وقريش و عرب همانگونه كه محمد (ص) را مي طلبيدند در طلب او بودند البتهجاحظ مي توانست چنان سخني بگويد ولي وقتي مي بينيم او از همه مسلمانان كمدل تر بوده و كمتر از همگان به عرب ها گزند رسانيده و هرگز نه تيري انداخته و نه شمشيري كشيده و نه خونيريخته و خود يكي از دنباله روهاي نامعروف و غير مشهور است كه نه او درطلب كسي برآمده و نه كسي در طلب او، در اين حال چگونه مي توان مقام و منزلت او را در كنار مقامو منزلت رسول خدا (ص) نهاد؟ پسرش عبد الرحمن كه در روز احد با مشركان بيرون آمده بود چون ابوبكر وي را ديدخشمناك برخاست و باندازه يك انگشت شمشير را كشيد و آهنگ روبرو شدن با او كرد و رسول خدا (ص) گفت اي ابوبكر شمشير را در نيام كن و ما را با وجود خويش بهرهمند گردان، اين كه به او گفت ما را با وجود خويش بهره مند گردان تنها براي اين بود كهمي دانست او مرد جنگ و زد و خورد با پهلوانان نيست و اگر پاي به ميدان نهد كشته مي شود . چگونه جاحظ مي گويد گام نهادن در جنگ و زد و خورد با همگنان و نابودي پهلوانان مشركان فضيلتي ندارد؟ آيا اسلام جز با همينبرنامه ها بنياد نهاده شد و آيا استقرار و پايداري دين جز با اين كاربود . مگر او نشنيده است كه خداي تعالي گويد: خدا دوست مي دارد كسانيرا كه در راه او در صف جهاد پيكار ميكنند و گوئي بنيادي استوارند . دوستي خداي تعالي با آنان، همان خواست وي است در ثواب رساندن به آنان پس هر كه در اين صف پايداري بيشتري داشته و كارزار سخت تري كرده خدا او را بيشتر دوست مي دارد، معني فضيلت هم ثواب بيشتر بردن است پس نزد خدا علي (ع) از همه مسلمانان دوست تر است زيرا او در صف استوار
[ صفحه 73]
ازهمه ثابت قدم تر بوده و به اجماع امتهيچگاه نگريخته و هرگز با كسي روبرو نشده مگر او را كشته گمان مي كني جاحظ اين آيه را نشنيده كه: خدا مجاهدان را بر كساني كه نشسته اند باپاداشي بزرگ برتري بخشيده و هم اين آيه: " خدا خريد از مومنان، جان هاو دارائي هاشان را (در برابر اين) كه بهشت از آن آنان باشد، در راه خدا پيكار مي كنند، مي كشند و كشته مي شوند اين وعده او است كه در توراتو انجيل و قرآن به عهده او محقق است " سپس خداوند در تاكيد اين خريد و فروش گويد: كيست كه به پيمان خود بيشتر از خدا وفا كند پس مژده دهيد خود را در اين سوداگري كه به راستي ورستگاري بزرگي است " و خدا گفت " چنين است زيرا در راه خدا تشنگي و رنج و گرسنگي به آنان نمي رسد و در جائي كه كافران را بخشم آرد قدم نمي نهند و به دشمني دستبردي نمي زنند مگربه عوض آن كاري شايسته بر ايشان نوشته مي شود موقعيت مردم در جنگ ها متفاوت است و از اين لحاظ برخي بر ديگران برتري دارند پس آن كه به پيشواز شمشيرها و نيزه ها شتافت و دربرابر دليران ايستاد بار سنگين تري بر دوش دشمنان نهاده چون . به نسبت كسي كه درگير و دار نبرد ايستاده و به كمك به ديگران اكتفا كرده و خود
شمشير نزده اولي - گزند سخت تري به دشمن رسانيده است و به همين گونه كسيكه در گير و دار ايستاده و كمك رسانده و خود شمشير نزده ولي در تير رس دشمن ايستاده او رنج بيشتري برده و برتر از كسي است كه در جاي امن تريايستاده و اگر ناتوانان و ترسوها با عقب كشيدن دست و جنگ نكردن شايسته رياست بشوند و در اين كارشان همانند پيامبر (ص) رفتار كرده باشند پس حسان بن ثابت از همه مردم براي رياستشايسته تر بوده زيرا از اين بابت بهره بيشتري دارد . و اگر فضيلت علي در جهاد راه به اين دست آويز نديده بگيريم كه پيامبر (ص) خود از همه كمتر شمشير زده - البته به پندار جاحظ - در آنصورت فضيلت بوبكر در انفاق هايش براي خدا نيز ناچيز مي نمايد چون رسول خدا (ص) از همه كم ثروت تر و (در نتيجه از ديگران كم انفاق تر) بوده تو اگر در كار عرب
[ صفحه 74]
و قريش بيانديشي و اخبار را بخواني و سرگذشت نامه ها را بنگري ميداني كه آنان محمد (ص) را مي جستندو در طلب او بودند و آهنگ كشتن او راداشتند و چون در اين كار در مي ماندند و دستشان به او نمي رسيد، درطلب علي بر مي آمدند و به كشتن او كمر مي بستند زيرا هم موقعيت او از ديگران به رسول شبيه تر بود هم نزديكي بيشتري با او داشت و هم سخت تر از ديگران از او دفاع مي كرد و آنان هر گاه علي را جسته و مي كشتند كار محمد (ص) را به ناتواني كشاندهو شوكت او را درهم مي شكستند چون بالاترين كسي كه در گرفتاري ها با نيرو و دليري و دلاوري و همت خود او را ياري مي رساند علي بود نمي بيني كه در روز بدر چون عتبه بن ربيعه با برادرش شيبه و پسرش وليد از سوي مشركان بيرون شدند رسول گروهي از انصاررا به مقابله ايشان فرستاد و آنان چون در پاسخ پرسش مشركان نسب خود را باز گفتند شنيدند كه مي گويند برگرديد سراغ قبيله تان آنگاه فرياد كشيدند محمد همگنان ما را كه از قبيله خود مانند به سراغ ما فرست پس پيامبر (ص) به خويشان نزديكش گفت: " هاشميان برخيزيد و حق خويش را كه خداوند به شما داده در برابر باطل اينان ياري كنيد، علي برخيز حمزه برخيز عبيده برخيز " و باز نمي بيني پاداشي را كه هند دختر عتبه در روز احد براي كسي نهاد كه علي را بكشد؟ زيرا وي و حمزه در روز بدر در كشتن پدرش شريك بودند نشنيدي كه هند در رثاء قوم خود گويد:
" من از اندوه عتبه صبرندارم
پدرم، عمويم و برادرم
همان برادر كه مانند نور خورشيد بود
علي تو با كشتن آنان پشتمرا شكستي "
و اين از آن روي بود كه علي برادر وي وليد بن عتبه را كشت و در قتل پدرش عتبه نيز شريك بود، اماعمويش شيبه را حمزه به تنهائي كشت و جبير بن مطعم به غلامش وحشي در روز احد گفت اگر محمد يا علي يا حمزه را كشتي
[ صفحه 75]
آزادي و او پاسخ داد محمد را كه يارانش مواظبند علي هم درجنگ ها بسيار به دور و بر خود مي نگرد ولي من حمزه را مي كشم اين بود برايش كمين نشست و با حربه اي كه به سوي او افكند وي را كشت .
آنچه از همساني و هماهنگي حال علي از اين جهتبا حال رسول خدا (ص) گفتيم گواهش همان ها است كه در خبرها و سرگذشت نامه ها يافته ايم كه رسول خدا (ص) بسيار بر علي دل مي سوزاندو او را از مهالك پرهيز مي داد و براي حفظ و سلامتي او دعا مي كرد . در روز خندق كه علي در برابر عمرو ايستاد رسول خدا (ص) دو دست به آسمان برداشت و در پيش روي يارانش گفت خدايا تو در روز احد حمزه را از من گرفتي و در روز بدر عبيده را، امروز علي را براي من نگاهدار خدايا مرا تنها مگذار كه تو بهتر از همه بازماندگاني . و از همين روي بود كه دريغش مي آمد او به مبارزه عمرو برودو پس از آن كه عمرو بارها مردم را بهمبارزه خويش خواند و آنان عقب زده تنها علي برخاست و دستوري خواست تا به ميدان شتابد پيامبر خدا (ص) گفتاو عمرو است گفت من هم علي هستم پس او را به خويش نزديك كرد و ببوسيد و عمامه خويش بر سر وي نهاد و چند گام به دنبال او رفت كه گوئي وي را بدرودمي گويد و آنگاه با دلي پريشان چشم براه نشست تا چه پيش آيد و همچنان نيز او (ص) دست به سوي آسمان و رويبه سوي آن داشت و مسلمانان پيرامون وي چنان خاموش و بيحركت بودند كه گفتي مرغ بر سرشان نشسته، تا گرد و خاك به هوا رفت و از لابه لاي آن بانگ " الله اكبر " برخاست و اين هنگام دانستند كه علي عمرو را كشته و رسول خدا (ص) نيز تكبير گفت و مسلمانان هم چنان تكبيري گفتند كه سپاهيان مشركان از پشت خندق شنيدند وهمين بود كه حذيفه بن يمان گفت اگر فضيلت علي در كشتن عمرو در روز خندق را بر تمامي مسلمانان بخش كنند همه آنان را بسنده است و ابن عباس دربارهاين آيه " و خداوند مومنان را از پيكار بي نياز كرد " گفت اين بي نيازساختن با دست
[ صفحه 76]
علي پسر ابوطالببود . پايان
به گواهي قرآن، بوبكر دليرترين مردم است
دليري خليفه، پيروانشرا به ستوه آورده و از راه ها گمراه ساخته و در پرتگاهي بزرگ قرار داده تا همچون كودكاني كه بر الا كلنگ سوار مي شوند گاهي به زير و گاهي به بالا مي بردشان و راهي روشن نيافته اند تا آنان را به آنچه مي خواستند ثابت كنند برساند چون هر چه فراز و نشيب هاي تاريخ را جستجو كرده اند هيچ اثر و شالوده اي نيافته اند كه بتوانند در استدلال خود به آن تكيه كنند اين بوده كه به سفسطه پرداخته اند . يكي به فلسفه هودج پناه برده وديگري تارهائي بسستي تار عنكبوت تنيده و قوت قلب او در مرگ رسول خدا (ص) و سست نشدن او را در آن پيش آمد سهمناك نشانه اي بر كمال دليري اش گرفته است . قرطبي در تفسير خود -222: 4 تفسير سوره آل عمران آيه 144مي نويسد اين كه خداوند تعالي گويد: محمد به جز پيامبري نيست كه پيش از ان برانگيختگان درگذشته اند، آيا اگر مرد يا كشته شد شما به پس روي ميپردازيد؟ و هر كه به پس روي پردازد هيچ زياني به خدا نمي رسد " اين آيه بالاترين نشانه است بر دليري بوبكر وپردلي او زيرا دليري و پر دلي عبارتست از نباختن خويش در هنگام رويدادن مصيبت ها و هيچ مصيبتي برزگ تر از مرگ پيامبر (ص) نبود و در آنهنگام بود كه دليري و دانش بوبكر آشكار شد زيرا مردم - از جمله عمر - گفتند كه رسول خدا (ص) نمرده عثماننيز گنگ شد و علي مخفي گرديد و كارهارو به تزلزل رفت تا صديق با همين آيهدر هنگاميكه از مسكن خود در سنح بيامد مشكل را حل كرد .
اين استدلالياست كه حلبي نيز در سيره خود - ج 35: 3 آورده و گفته: چون رسول خدا (ص) درگذشت خردها بپريد تا يكي از سختياندوه به ديوانگي
[ صفحه 77]
افتاد و يكيزمين گير شد و تكان خوردن نتوانست و يكي چنان گنگ شد كه سخن نتوانست گفت ويكي بستري گرديد و از بيماري مرد اماآنان كه اندوه نزديك به ديوانگي رسيدند يكي شان عمر (ض) بود و آنانكه گنگ شدند يكي شان عثمان (ض) بودكه سخن گفتن نمي توانست و آنانكه زمينگير شده و تكان نمي توانستند خورد يكي شان علي (ض) بود عبد اللهبن انيس نيز از دردمندي بستري گرديد و از اندوه و بيماري درگذشت و از همهشان پايدارتر ابوبكر صديق (ض) بود - تا آنجا كه مي نويسد: قرطبي گفته اين بالاتر دليل است بر كمال شجاعت صديق الخ .
اميني گويد: قرطبي ما رابه گمان مي اندازد كه در نامه خداي عزيز نشانه اي بر شجاعت و دانش خليفههست ولي از همه آنچه آورده بيش از اين نمي توان دريافت كه بوبكر در آن روز آيه شريفه را دليل آورده است بر مرگ رسول خدا (ص) ولي آخر اين چه ربطي به شجاعت او دارد؟ و با كدام يك از سه قسم دلالت، اين آيه بر شجاعت او دلالت مي كند كه تازه بيائيم و آن را بهترين دليل قضيه بشماريم؟ اگر هم اندك دلالتي بر آن دعوي باشد - كه كي و كجا؟ تازه در خود آيه نيست بلكه در همان رويداد ياد شده است و در نلرزيدن دل او و تمسكش به آيه كريمه .
وانگهي چگونه اين نويسنده و پيروانش تفاوتي را كه ميان دو صفت - شجاعت و سختدلي - هست نديده اند؟ اين تاري را كه از تنيدههاي عنكبوت هم سست تراست جز اين نمي توان گفت كه دست سياست درهم بافته تادشواري هائي را كه در آنجا يافته حل كند، اين بود عمر بن خطاب را از سر اندوه ديوانه نمودند - كه چنين چيزي بسيار از او دور است - ولي اين را براي آن به وي بستند كه مرگ رسول خدا(ص) را انكار كرد و آنان براي توجيه كار او جز اين راهي نديده اند كه اين كار او راه از پريشاني وي بشمرند - كه در ص 184 از ج 7 گذشت - آنگاه علي را هم زمين گير نمودند تا براي سرپيچي او از بيعت بابوبكر عذريبتراشند و عثمان را گنگ نمودند زيرا در آن گير و دار سخني بر زبان نياورد.
[ صفحه 78]
و تازه ميراني كه قرطبي براي شجاعت به دست داده لازمه اش آن است كه خليفه از رسول خدا (ص) نيز شجاع تر باشد چون در مصيبت پيامبر بزرگ، بيش از اين درباره بوبكر ننوشته اند كه او چهره پيامبر را گشود و بوسيد و گريست و گفت در زندگيو مرگ پاكيزه بودي با آنكه خود پيامبر (ص) در مرگ عثمان ابن مظعونبسي بيش از اين ها اظهار نظر تاثر كرد زيرا سه بار خود را به روي او افكند و گريان او را بوسيد در حاليكه ديدگاني اشكبار داشت و باران سرشگ بررخسارش روان بود و فرياد مي كشيد . كه چه بسيار تفاوت است ميان عثمان بنمظعون و ميان سرور آدميان و جان آفريدگان و گل سر سبد جهانيان و چه بسيار تفاوت است ميان دو مصيبت .
و نيز لازمه اين ميزان آن است كه عمر بن خطاب را از پيامبر مقدس هم كه در مرگ زينب سخت غمگين شد و گريست شجاعتر بدانيم زيرا عمر در آن روز نهتنها دلش در آن مصيبت نسوخت بلكه زناني را هم كه در ماتم وي گريه مي كردند با تازيانه مي زد كه در ج 6 ص 159 ط 2 گذشت .
و نيز با اين ميزان، عثمان بن عفان دليرتر از رسول خدا (ص) خواهد بود چرا كه او (ص) در مرگ يكي از دو دخترش - رقيه يا ام كلثوم كه يكي پس از ديگري به همسري عثمان درآمدند - اندوهگين بود و بر او مي گريست و عثمان را نه بر او دل مي سوخت و نه از اين كه پيوند دامادي اش با رسول خدا (ص) گسيخته . به دليل آنكه بنابر خبر صحيح از انس، در شب مرگش هم از آميزش با برخي ديگر از زنانش باز نايستاد .
[ صفحه 79]
وپيش از همه اين ها چه بايد كرد با آنچه بزرگان خودشان در علت يابي براي مرگ بوبكر از زبان پسر عمرآورده اند كه گفت: علت مرگ بوبكر، مرگ رسول خدا (ص) بود و پس از وي همچنان بدنش نزار مي شد تا مرد و هم گفت: علت مرگ او اندوه وي بود بر رسول خدا (ص) كه همچنان وي را مي گداخت تا بمرد و به گزارش قرماني: همچنان جسمش مي كاهيد تا مرد . بنگريد به مستدرك حاكم 63 / 3، اسد الغابه 224 / 3، صفه الصفوه 100 / 1الرياض النضره 180 / 1، تاريخ الخميس ج 263 / 2، حيوه الحيوان از دميري 49 / 1 الصواعق ص 53، تاريخ الخلفا از سيوطي ص 55، اخبار الدول از قرماني كه در كنار الكامل چاپ شده198 / 1، نزهه المجالس از صفوري 197/ 2، مصباح الظلام از جرداني 25 / 2
گويا اين حديث به نظر قرطبي و حلبي نرسيده پس اگر اين را نيز در كنار سخن آن دو درباره دليري بوبكر بنهيم او هم مثل عبد الله بن انيس خواهد بود چرا كه هر دو از اندوه بر رسول خدا (ص) مردند با آنكه هيچكدام از آگاهان خبر نداده است كه كسي جز آندودر اندوه مرگ رسول خدا (ص) مرده باشد و اين دليل بر ناتوان دلي آندو است در روبرو شدن با مصيبت ها و بر اين بنياد اگر آندو را با ترازوي قرطبي بسنجيم آندو بي چون چرا ترسوترين اصحاب هستند - البته در صورتي كه اين ترازو چشمه اي داشته باشد -
گواهي ابن مسعود
گذشته از اين گزافگوئي ها در شجاعت خليفه و شجاعتر شمردن او از همه اصحاب، اين سخن هم هست كه به ابن مسعود بسته اند: اولين كسي كه با شمشير خود در مكه اسلام را آشكار كرد محمد (ص) بود و ابوبكر و زبير بن عوام (ض) و هم اين سخن را كه بهرسول خدا (ص) بسته اند: اگر ابوبكر صديق نبود اسلام مي رفت امينيگويد: البته در برابر چشم ها پرده كشيده بودند تا آن شمشيري را كه
[ صفحه 80]
به دست خليفه بود نبينند اين بود هيچ خبري نرسيده كه او براي يك روز هم شده آن را بر خويش بسته يا در رويدادي ناگوار از نيام بدر كشيده باشد يا در هنگام كارزار، كسي از آنترسيده باشد تا او بتواند در رديف رسول خدا (ص) قرار گيرد كه از آغازبرانگيختگي شمشير برهنه خداي تعالي بود .
" به راستي رسول، نوري است كهاز آن روشنائي بايد خواست
تيغ هندي از نيام به درآمده اي از شميرهاي خدا"
يا در كنار كسي چون زبير قرار گيردكه او و شمشيرش را جنگ هاي پر گير و دار شناخته و سپاس گزارده و نمايش هاي آشكار او را تاريخ در خود نگاهداشته همچنانكه براي خليفه نيز گزارش رويداد خيبر و مانندهاي آن را نگاهداشته است
من نمي دانم كدام ويژگي خليفه بوده كه پايداري اسلام بستگي به آن داشته؟ اين شجاعت هايش؟ يا دانش او كه اندازه آن را دانستي؟ يا چه چيز؟ " پس گمان نيكو بر و از حقيقت آنچه بوده مپرس "
[ صفحه 81]
پايداري خليفه بر بنياد عقيدتي
از زبان ابو سعيد خدري آورده اند كه ابوبكر به نزد رسول خدا (ص) شد و گفت اي رسول خدا من گذارم بفلان جا وفلان جا افتاد ناگهان مردي نيكو نما را ديدم كه با فروتني نماز مي گزارد رسول خدا (ص) او را گفت به نزد وي شو و او را بكش خدري گفت: بوبكر بنزد او شد و چون در آن حالت بديدش خوش نداشت او را بكشد و به نزد رسول خدا (ص) شد پيامبر (ص) به عمر گفت تو به نزد او رو و وي را بكش، خدري گفت: عمر نيز برفت و چون او رادر همان حالي ديد كه بوبكر ديده بود ناخوش داشت كه او را بكشد پس بازگشت و گفت اي رسول خدا من ديدم كه حالي سراسر فروتني دارد خوش نداشتم او را بكشم گفت علي تو برو و او را بكش، علي برفت و او را نديد و برگشت و گفتاي رسول خدا من او را نديدم پيامبر (ص) گفت اين كس و يارانش قرآن را مي خوانند با آنكه آواي آن از گرداگرد ايشان نمي گذرد، چنان از دين بيرون مي شوند كه تير از چله كمان و سپس بهآن بر نمي گردند مگر تير در سوفار خود باز گردد آنانرا بكشيد كه بدترينآفريدگانند .
و از زبان انس بن مالك آورده اند كه گفت: در روزگار رسول خدا (ص) مردي بود كه عبادت و تلاش او ما را خوش مي آمد و اين را براي رسول خدا (ص) باز گفتيم و نام وي را هم برديم ولي وي را نشناخت، مشخصات وي را بيان كرديم
[ صفحه 82]
باز هم وي را نشناخت در همين هنگام كه گفتگو مي داشتيم ناگهان سر و كله مردپيداشد گفتيم همين است . گفت " شما درباره مردي براي من خبر آورده ايد كه در روي او اثر و چشم زخمي از شيطان هست " پس او روي آورد تا كنار ايشان ايستاد و سلام نگفت رسول خدا (ص) او را گفت ترا بخدا سوگند مي دهمآيا هنگامي كه تو در كنار مجلس ما ايستادي گفتي كه در ميان قوم كسي برتر از من يا بهتر از من نيست؟ گفتبه خدا آري سپس داخل شد و بنماز ايستاد رسول خدا (ص) گفت چه كس اينمرد را مي كشد؟ ابوبكر گفت من پس بروي درآمد و ديد نماز مي خواند پس گفت سبحان الله آيا مردي نماز خوان را بكشم؟ با آنكه رسول خدا (ص) از قتل نمازگزاران نهي كرده پس بيرون شد، رسول خدا گفت چه كردي؟ گفت خوش نداشتم مردي را كه در حال نماز است بكشم زيرا تو خود از قتل نمازگزاران منع كردي، دوباره پرسيد كيست آن مردرا بكشد؟ عمر گفت من و داخل شد ديد او پيشاني بر زمين نهاده عمر گفت بوبكر برتر از من بود، پس بيرون شدو پيامبر (ص) او را گرفت باز ايست گفت ديدم پيشاني اش را در برابر خدا به خاك نهاده خوش نداشتم او را بكشم پس گفت كيست آن مرد را بكشد علي گفت من پس گفت اگر بتواني
بيابي اش . پس به جاي وي درآمد و ديد بيرون رفته پسبه نزد رسول خدا (ص) برگشت پس او را گفت: باز ايست گفت ديدم بيرون رفته بود گفت اگر كشته مي شد دو نفر هم در ميان امت من - از اول ايشان تاآخر - اختلاف نمي كردند .
اين سرگذشتمربوط است به ذو الثديه سردار شورش نهروان كه امام اميرالمومنين علي بنابر آنچه در صحيح مسلم و سنن ابو داود آمده در آن گير و دار وي را كشت. ثعالبي در ثمار القلوب مي نويسد - ص 232 - ذو الثديه - پيشواي خوارج است و بزرگ ايشان، كه آنان را گمراهي مي آموخته، پيامبر (ص) دستور
[ صفحه 83]
داد تا او را در حال نماز بكشند، عمر و ابوبكر (ض) با ترس از انجام اين برنامه پا پس كشيدند و چون علي (ض) آهنگ وي كرد او را نديد پس پيامبر (ص) به وي گفت اگر تو او را مي كشتي نخستين و آخرين آشوب ها بود و چون روز نهروان شد او را ميان كشتگان يافتند و علي (ض) گفت دست ناقص او را بياريد چون آوردند بفرمود تا آن را آويختند .
اميني گويد با من بيائيد تا از دو خليفه بپرسيم از چه كسي شنيده بودند كه هر كس در نماز باشد خون او را نبايد ريخت؟ آيا آن را از قانوني گرفته بودند كه قاضي آن غايب بوده تاميان دو سخن او در بمانند؟ مگر اين همان قانون محمد نيست كه صاحب آن دستور به قتل آن مرد داده بود و خود از نزديك او را مي نگريست و مي دانستكه دارد نماز مي خواند و صحابه - از جمله دو خليفه - نيز به حضرت گزارش داده بودند كه او در نماز خويش فروتني و خشوع بسيار مي نمايد چندانكه كوشش و خداپرستي او آنان را خوش آمده است كه خود بوبكر نيز از همين خبر گزاران بود با اين همه، رسول خدا (ص) با علم وسيع نبوي خوددانست كه همه آن كارها از روي ظاهر سازي و نيرنگ بازي است كه به ياري آنمي خواهد توده را بفريبد و به همان آرزوي فاسدش دست يابد كه به آن دست نيافت مگر در روزگار خوارج، اين بودكه او (ص) خواست آن ميكرب ناپاك رابا كشتن وي از ميان بردارد و هم او (ص) خواست وي را به مردم بشناساند و آنچه را خميره او باآن سرشته شده به ايشان بنمايد پس چون در كنار آن قوم -كه پيامبر (ص) هم ميانشان بود - بايستاد پيامبر آنچه را در دل وي گذشته بود بر زبان آورد و درباره درستي آن از وي بپرسيد تا به ايشان بفهماند كه او خود را از همه ايشان - حتي او (ص) نيز - برتر يا نيكوتر مي انگارد .
اين كدام كافر است كه قتل او واجب است بخصوص كه پيامبر (ص) درباره وي گفت در روي اوچشم زخم و نشانه اي از شيطان هست و كدام بدبخت است اين، كه در كنار محفلي مي ايستد كه پيامبر بزرگ در صدر آن نشسته و آنگاه
[ صفحه 84]
سلام نمي گويد؟ و كدام بي شرم است كه انديشه پليدي را كه در خاطر وي گذشتهآشكارا بر زبان مي راند نه ملاحظه موقعيتش را مي كند و نه پرواي سخنش را؟
آري براي همين ها بود كه او (ص) امر بقتل او كرد و او نيز از سر هوس سخن نمي گويد و گفتار وي هيچ نيست مگر وحيي كه بر وي مي شود . امادو خليفه چون ديدند در حال نماز است بر او رحم كردند تا بر بنياد عقيدتي خويش پايداري نموده و احترام نماز و آورنده آن را نگاهدارند و عمر اين راهم به دلايل خود افزوده كه بوبكر بهتر از من بود و او را نكشت آيا پيامبر كه دستور بقتل او را داد از هر دو بهتر نبود؟ آيا او خود قانون نماز را نگذارده و دستور به احترام آن را نداده بود؟ يا مگر بوبكر و رفيقش سخني را كه از حضرت درباره آن مرد و رازهايش شنيدند راست نشمردند؟
براي دو خليفه بهتر آن بود كه اين بهانه هائي را كه تباهي اش آشكار استرها كنند و براي كار خود همان دليل را بيارند كه بو نعيم در حليه ياد كرده و گفته آندو ترسيدند وي را بكشند يا بر بنياد آنچه از ثمار القلوب ثعالبي آورديم آندو بيمناكانهاز سوي مردك پا پس كشيدند يعني ترسيدند و ناتواني نمودند و از آن مرد - كه هم بي سلاح بود و هم سرگرم نماز - چنان بيمي در دلشان افتاد كه به وظيفه خود عمل نكردند . البته در اين صورت شايد معذور باشند كه دستور را انجام ندادند زيرا خدا هيچكس را بيش از آنچه توانائي او است تكليف نمي كند ولي آن دو كه از اول خويش رابه اين گونه مي شناختند - و انسان برخويشتن بينا است اگر چه عذرهاي خود را هم القا كند - پس چرا براي كشتن مرد داوطلب شدند و نگذاشتند پيامبر (ص) كسي ديگر را به اين كار فرستد، تا فرصت از دست نرود و پيروان او و لو پس از روزگاري بعد از آن از شورش هاي خوارج آسوده و در امان بمانند؟ و اين بوبكر همان است كه بنابر آنچه در بخش دليري خليفه گذشت ابن حزم و سيوطي و قرطبي و محب طبري وي را دليرترين مردم مي انگارند و اينجا ميبينيد از سايه مردان در محرابشان هم مي ترسد
[ صفحه 85]
آن مرد - ذو الثديه -سابقه بدي هم در نزد دو خليفه داشت زيرا روزي كه رسول خدا (ص) غنميت هاي هوازن را بخش مي كرد ذو الثديه به پيامبر (ص) گفت " مي بينم دادگرانه رفتار نمي كني " يا: " دادگري ننمودي، در اين گونه قسمت كردن خشنودي خدا در نظر گرفته نشده "رسول خدا (ص) خشم گرفت و گفت واي بر تو اگر من دادگري ننمايم پس چه كسمي نمايد؟ عمر گفت اي رسول خدا آيا او را نكشم؟ گفت نه، از شور و غوغاي اين مرد گروهي بيرون مي آيند كه از دين بدر مي روند چنانكه تير ازچله كمان به در رود و ايمان ايشان ازگرداگرد گردنشان نمي گذرد تاريخ ابو الفدا ج 1 ص 148 امتاع از مقريزي ص 425 شماره سريال: 186
[ صفحه 86]
جانسپاري خليفه در خداپرستي
از روش خليفه چه در روزگار پيامبر و چه پس از آن اخباري نيامده است كه نماينده رنج او در عبادت باشدمگر يك مشت چيزهائي كه هر كس هم آنهارا براي او ثابت پندارد زمينه چيني او را به نتيجه نمي رساند جز با تكلفبسيار و فلسفه بافي ها در گفتار - البته اگر فلسفه را مساوي با حرف مفت بدانيم
محب طبري در رياض النضره - 1 / ص 133 آورده است كه عمر بن خطاب به نزد همسر بوبكر شد و اين پس از مرگ وي بود پس، از كارهاي بوبكر بپرسيد كه در خانه اش چگونه بوده و او گزارش داد كه آري وي در شب ها بر مي خاست و كارهائي انجام مي داد و سپس زن گفت: جز اين كه در هر شب جمعه وضو مي گرفت و نماز مي گزارد پسرو به قبله مي نشست و سر بر دو زانو مي نهاد و چون سحرگاه مي شد سر بر ميداشت و نفسي دراز از سر رنج و درد برمي آورد و آنگاه ما در خانه بوي جگر بريان شده مي شنيديم پس عمر بگريست وگفت كجا پسر خطاب تواند خود را به جگر بريان شده برساند .
و در مرآه الجنان 68 / 1 آمده: آورده اند كه چون بوبكر نفس مي كشيد بوي جگر بريانشده از وي مي شنيدند .
و در عمده التحقيق از عبيدي مالكي ص 135 آمده: چون بوبكر صديق (ض) در گذشت عمر (ض) كه به جانشيني او رسيد آثار صديق(ض) را دنبال مي كرد و كار خود را همانند او مي نمود و هر به يك چند اندكي به نزد عايشه و
[ صفحه 87]
اسماء (ض) مي شد و به آنان مي گفت هر شب كهابوبكر خانه اش را تهي مي ديد چه مي كرد؟ و پاسخ مي شنيد: نديديم كه شبها نماز زياد بخواند يا به عبادت برخيزد تنها اين بود كه چون پرده شب همه جا را مي پوشاند سحرگاه بر مي خاست و مي نشست و دو زانو را در بغل مي گرفت و سر خويش بر دو زانو مي نهاد و سپس آن را به سوي آسمان بلند مي كرد و نفسي دراز از سر رنج و درد مي كشيد و مي گفت آه . آنگاه دود را مي ديديم كه از دهان وي به در مي آيد. عمر بگريست و گفت عمر هر كاري مي تواند بكند جز دود بيرون دادن از دهان . و هم عبيدي گويد:
اصل قضيه آن بوده كه بسياري ترس او از خداي تعالي موجب شده است دل وي آتش بگيرد بگونه اي كه همنشينانش بوي جگر بريانشده از او مي شنيدند و علتش آن بود كه صديق رازهاي نبوت را كه به وي سپرده شده بود نتوانست بر خويش هموارسازد . در حديث آمده كه من از شما خدا را بهتر مي شناسم و بيش از شما از او مي هراسم پس شناسائي كامل، انسان را از جلال و جمال كسي كه شناخته آگاه مي سازد و اين هر دو امري بس سهمناك است كه در برابر آن همه هدف ها پراكنده مي شود و ناچيز مي نمايد و اگر نه اين بود كه خداي تعالي خود خواسته است آنكه را ثابت داشته بماند و او را در اين راه، نيرومند گردانيده، در غير اين صورت هيچكس نمي توانست به اندازه ذره اي از جلال و جمال او آگاهي يابد و صديق(ض) در شناسائي اين هر دو به آخرينمرحله رسيده، زيرا در خبر آمده است كه: " هيچ چيز در سينه من ريخته نشدمگر آن را در سينه بوبكر ريختم " و اگر جبرئيل (ع) مستقيما خود آن را در سينه بوبكر مي ريخت البته طاقت نمي آورد چون بايد كسي كه همانند وي است واسطه فيض قرار گيرد . ولي چون آن را در سينه پيامبر (ص) ريخت و او از نوع بشر بود پس فيض خداوند به صديق با واسطه اي همانند خودش به او رسيد تا با ميانجيگري او توانست آن را حمل كند و با اين همه قلب وي آتش گرفت الخ .
و هم حكيم ترمذي در " نوادر الاصول " ص 31 و 261 از زبان بكر بن عبد الله
[ صفحه 88]
مزني آورده كه گفت ابوبكر (ض) كه بر مردم برتري يافت به زيادتي روزه و نماز نبود بلكه برتري او بر ايشان بخاطر چيزي بود در دلش و هم ابو محمد ازدي در شرح مختصر صحيح بخاري - 1. 5 و 41 / 2 و ج 98 / 3 و ج 63 / 4 و شعراني در يواقيت و جواهر 221 / 2 و يافعي در مرآه الجنان 68 / 1 و صفوري در نزهه المجالس 2 ص 183 گويند در حديث آمده است كه بوبكر به زيادتي روزه و نماز بر شما برتري نيافت بلكه بچيزي برتري يافت كه در سينه اش نشانه اي بر جاي نهاد.
اميني گويد: اگر داستان جگر بريان شده راست بود بايد همه انبيا و مرسلين همه چنان خصوصيتيداشته باشند و پيش از همه شان سرور برانگيختگان محمد (ص) زيرا آنان خدا ترس تر از بوبكر بودند و خاتم انبيا از ايشان هم خدا ترس تر بود پسبايد چنان بوئي از ايشان سخت تر به مشام ها رسد و همه جا پراكنده شود زيرا لازمه ترس آن است كه كسي با احاطه علمي به عظمت و قهاريت و جبروتو ارجمندي حق، شكوه او در دلش جايگزين شود . آنچه ما را از اين موضوع آگاه مي سازد سخن خداي تعالي است: تنها بندگان داناي خدا از او مي هراسند ابن عباس گفت مقصود آن استكه آن كسي از آفريدگان من از من مي هراسد كه جبروت و قدرت و عزت مرا شناخته باشد و هم گفته اند: تنها كساني از خدا مي ترسند كه او را بزرگداشته و هستي او را بهتر از ديگران شناخته و چنانكه بايد از او در بيم باشند و هر كه بهتر او را بشناسند هراس او بيشتر خواهد بود . تفسير خازن 525 / 3
و در حديث است كه: هر كدام از شما خدا را بهتر شناسد هراس او از وي بيشتر خواهد بود .
تفسير ابن جزي 158 / 3
و در خطبه پيامبر (ص) آمده: به خدا من از همه ايشان خدا را بهتر مي شناسم
[ صفحه 89]
و هراس از او در دل من نيز بيش از همه شان است
و در خطبه ديگري از او (ص) آمده: اگر آنچه من مي دانم بدانيد كم مي خنديديد و بسيار مي گريستند
و مولانا اميرالمومنين گفت: داناترين شما هراسناك ترين شما است " غرر الحكم آمدي ص 62 "
و مقاتل گفت: خداترس ترين مردم داناترين آنان است " تفسير خازن 525 / 3 "
و شعبي و مجاهدگفته اند: دانا تنها آنست كه از خداي بهراسد
و ربيع بن انس گفت هر كهاز خداي تعالي نهراسد دانا نيست
و ازاين جا است كه او (ص) گويد من از همه شما خداشناس ترم و از همه شما خدا ترس تر و از همين روي است كه مي بيني نزديكترين مردم به خسرو بيش از كسي كه باو دورتر است از وي مي ترسد و مي بيني دستوران بيش از زيردستان خود از او مي ترسند و وي را بزرگ مي دارند و همين طور بگير و برو تا برسدبه كارگزاران و ساده ترين آنان همچونگزمه ها و سپس ديگر افراد رعيت .
اينك با من بيائيد تا به سراغ اوليا و مقربان و كساني برويم كه در خدا ترسي، سخت پا مي فشردند و در عبادت خود را فاني ساخته اند كه پيشرو ايشان سرورشان مولانا اميرالمومنين علي (ع) است كه در دل تاريكي ها برمي خاست، همچون مار - گزيده به خود مي پيچيد و اندوهگنانه مي گريست، آهمي كشيد و سخناني بر زبان
[ صفحه 90]
مي راند كه نماينده كمال بيم و هراس وي بود با آنكه - چنانچه در ج 3 ص 299 ط2 گذشت - بر بنياد سخني آشكار از پيامبر درستكار، وي بخش كننده بهشت و دوزخ است، آنوقت او را مي بيني كه هر شب چند بار از هوش مي رفت ولي نه از او و نه از ديگران هيچكس بوي جگر بريان شده نشنيده .
اگر پندار ايشان را خصوصيتي همگاني براي اوليا بينگاريم بايستي از روزگار آدم تا روزگار خليفه همه فضا با آن بوئي كه از جگرهاي بريان شده برخاسته است پر شده و بو گرفته باشد و چهره گيتي با دودي كه از آن جگرهاي سوخته بر مي خيزد سياه باشد .
آيا كسي كه اين سخنخنده آوررا گزارش كرده پنداشته است كه هر كس خدا ترس باشد آتش سوزاني برجگر او مي نهند كه هم از سر آن شعله بر مي خيزد و هم دود توليد مي كند؟ با اين حساب پس چرا آنچه در اندرون او است همه اش نمي سوزد و اين سوختگيفقط منحصر به جگر است؟ آيا كبد حال همان معذبان دوزخ را دارد كه هر گاه پوست هايشان بسوزد پوست هائي نو ايشان را دهند؟ اگر چنين نيست پس باآن آتشسوزي پياپي كه در جگر روي دادهعادتا بايد آنرا از بين ببرد .
اگر به عجب مي آئي جايش هم هست كه ببيني كسي پس از نابودي جگرش باز هم زنده بماند و شايد كه اگر از راوي، چنين سئوالي بكني پاسخ دهد كه اين ها همه از معجزاتي است كه فقط خاص خليفه است.
به گمانم مي رسد كسي كه چنين پندارهاي پوجي نموده از آنان بوده كهبر خوان تازي زبانان از انگل ها به شمار مي آمده وگرنه يك عرب اصيل، خوب مي داند كه در زبان وي چه بسيار كنايات و استعاراتي وجود دارد پس وقتي گفتند آتش ترس فلان كس را سوخت مقصود اين نيست كه آتش گداخته اي در كار باشد كه دود از آن برخيزد يا بويجگرهاي بريان شده را بدهد بلكه تنها معني اندوه بسيار و سوزشي معنوي مي دهد كه شبيه است به آتش .
[ صفحه 91]
اما بافته هاي عبيدي در فلسفه آن حريق درجگر خليفه، آن هم از لاف هاي بي پايه اي است كه غلوي آشكار نيز در آنهست بلكه توانيم گفت پندارهائي است كه دليلي ندارد و به آساني نمي توان برهاني براي آن آورده كه خدشه بردار نباشد و همچون پر كاهي كه در برابر تند باد باشد آن هم در برابر استدلالها جا خالي مي كند تا چه رسد كه آن را در كنار سرگذشت نامه خود خليفه نيز بنهيم، آن حديث خرافي را هم كه روايت كرده و دست آويز گردانيده " خدا چيزي در سينه من نريخت مگر آن رادر سينه بوبكر ريختم " آن را هم در برابر مخالفانش نمي تواند دليل بياردچرا كه بر بنياد آنچه در ج 5 ص 316 آورديم دانشمندان خودشان آشكارا نوشته اند كه اين حديث ساختگي است پسوسيله اثبات دعوي نتواند بود چه رسد كه در آن، چنان گزافگوئي و غلوي هم شده است كه هر كه مردان و تاريخ ايشان را بشناسد آن را در خواهد يافت.
[ صفحه 92]
ورزيدگي خليفه در اخلاق
از اخلاقيات خليفه چيزي به دست ما نرسيده است كه بر بنياد آن بتوانيم وي را بالا ببريم جز آن كه در صحيح بخاري - كتاب تفسير از زبان ابن ابي مليكه و او از عبد الله بن زبير - آمده است كه كساني از تميميان سوار شده و بر پيامبر (ص)درآمدند، بوبكر به او گفت قعقاع بن معبد را امارت ده و عمر گفت اقرع بن حابس را بوبكر گفت تو جز ناسازگاري با من خواستي نداري عمر گفت من نخواهم با تو ناسازگاري نمايم پس بگو مگو كردندتا آوازشان بلند شد و اين آيه در اينباره فرود آمد: اي آنانكه ايمان آورده ايد از خدا و رسول او (در انجام كاري) پيش نيفتيد و از خدا بپرهيزيد كه خداوند شنوا و دانا است سوره حجرات آيه 1
و نيز بخاري از زبان ابن ابي مليكه آورده كه گفت نزديك بود هلاك شوند آن دو نيكوكار -بوبكر و عمر (ض) - زيرا نزد پيامبر(ص) بانگ خويش را بلند كردند و اينهنگامي بود كه سواراني از تيميمان بروي وارد شدند پس يكي از آندو گفت اقرع بن حابس مجاشعي را كار بفرماي وديگري مردي ديگر را پيشنهاد كرد كه نافع گفته اسمش را نميدانم، پس بوبكر به عمر گفت تو جز ناسازگاري بامن خواسته اي نداري عمر گفت من نمي خواهم با تو ناسازگاري نمايم پس صداهاشان بر سر اين موضوع بلند شد و خداوند اين آيه را فرستاد اي مومنان
[ صفحه 93]
صداهاتان را از صداي پيامبر بلندتر نكنيد و در گفتار خويش با او آهسته سخن كنيد نه آنچنانكه با يكديگر سخن مي گوئيد مبادا بي آنكه بدانيد اين شيوه، كارهاتان را به هدر دهد حجرات: 2
اميني گويد از ايندو مرد عجب نداري كه در طول آن همه معاشرت خويش با پيامبر بزرگ (ص) مايل به خوي بزرگوارانه او نشدند و آن را به خويش نگرفتند تا ادب حضور در مجلس بزرگان و چگونه بودن در برابر ايشان را بياموزند آن هم در برابر چنين بزرگمردي كه خوي او بتصريح قرآن حكيم، بزرگ است، و ندانستند كه سخن در برابر او بايد بهنرمي و آهستگي گفته شود تا تعظيم گوينده از مقام وي و برزگداشتش از جايگاه او آشكار گردد و هم نبايد كسيدر گفتار بر او پيشي جويد مگر بخواهدپاسخ پرسشي را دهد يا فرمانبرداري خود را برساند يا گزارش مهمي را دهد يا درباره حكمي پرسش كند ولي آندو دربيرون از اين مرزها خود را در گفتار، بر او پيش انداختند و بگو مگو كردند تا جار و جنجال ميان شان سخت داغ شد و صداهاشان در اين باره بالا گرفت و نزديك شد كه آن دو نيكمرد هلاك شده كارهاشان در معرض هدر رفتن قرار گيرد كه آيه كريمه نازل شد .
و بر بنياد گزارشي كه ابن عساكر از مقدام آورده عقيل بن ابيطالب و ابوبكر به دشنام گوئي با يكديگر برخاستند و ابوبكر سباب (= دشنام گوي) بود، گويا ابن حجر از اين واژه چيزي دريافته كه خوش نمي داشته، اين بوده كه نوشته سباب يا نساب (نسابه = نسب شناس) بوده ولي اين اندازه انصاف داشته كه خود را ميان دو كلمه مردد نمايد ولي سيوطي كه پس از وي آمده كلمه سباب را حذف كرده و بي هيچ ترديدي كلمه نساب را به جاي آن نهاده و هر كاوشگري مي داند كه
[ صفحه 94]
فعل " بدشنام گوئي با يكديگر برخاستند " هيچ ارتباطي با " نسابه ونسب گوي بودن بوبكر " ندارد كه بلافاصله پس از آن ذكر شود بلكه مناسب مقام همان است كه گفته شود او دشنام گوي بوده، و گويا راوي با قيداين صفت براي او مي خواسته برساند كهاو در دشنام گوئي از عقيل هم پيش بوده زيرا اين كار، خوي او شده بود و اگر چه مي رسد كه كساني با زمينه چيني هائي بگويند مقصود از " نسابه "بودن او آن است كه او با پيچ و خم نسب ها آشنائي داشته و نقطه ضعف هاي آن ها و آنچه را در موقع بدگوئي مي توان بر آن انگشت نهاد مي دانسته و اين بوده كه چون بدشنام مي پرداخته ناموس و آبرو و پدر و مادر و نسب طرفرا به بدي ياد مي كرده ولي اين گونه پخت و پزها هم سودي براي صاحب آن در طرفداري از ابوبكر ندارد زيرا خود نشان دهنده زشت ترين نمونه هاي دشنامگوئي است و مستلزم آن است كه وي، زنان و مردان را در معرض اتهام درآورده و پليدي را نشر دهد.
چنانچهاز عبارت گزارش كه در خصايص الكبري 2ص 86 مي بينيم بر مي آيد دشنام گوئي ميان عقيل و بوبكر در برابر رسول خدا(ص) انجام گرفته و آن هم در آخرين روزهاي زندگي وي (ص) .
>ديگر دشنام گويي هاي بوبكر
>گزارشي دروغ در بردباري بوبكر
ديگر دشنام گويي هاي بوبكر
نمونه ديگر بر دشنام گوي بودن او را (كه دشنام گفتن به مسلمان نيز فسق است) درج 7 ص 153 آورديم كه در پاسخ كسي كه در زمينه تقدير پرسشي از وي كرد گفت: پسر زن گنديده . . و نمونه ديگر اين است كه به عمر گفت پسر خطاب مادرت بهعزايت نشيند و داغت بر دلش بماند و اين را هنگامي گفت كه خبر شد انصار مايلند مردي فرمانده ايشان باشد كه از اسامه سالخورده تر باشد پس ريش عمر را گرفت و گفت رسول خدا (ص) او را به كار گماشته و آنگاه مي گوئي اورا بر كنار سازم؟
[ صفحه 95]
و تازه اينسخن وي از دو لحاظ بي پايه است يكي اينكه: كسي كه از برگماشتگان رسول خدا (ص) نبايد بر كنار كرد فقط خليفه او است و بس كه در مورد وي اظهار نظر و سليقه بي جا است همچنانكه در احكام و سنني كه پيامبر نهاده ديگري را حق دخالت نيست زيرا پيامبر خليفه خود را در روزي كه برگماشت بدستور خداوند بود كه او را تا پايان زندگي وي سرپرستي براي همه جهانيان گردانيد همچنانكه دستورهائي جهاني بياورد كه تا پايان روزگار بايد آن را به كار بست ولي اين بغير از نصب فرماندهان سپاه و فرمانداران و كارگزاران است زيرا او (ص) ايشانرا براي مصلحت وقت به كار مي گماشت وآن هم پس از خاطر جمعي از شايستگي ايشان براي فرماندهي و فرمانداري و كار گزاري . ولي چون شرايطي كه آن مصلحت را پديد آورد پايان مي يافت يادگرگونه مي شد يا يكي از آنان شايستگي خود را از دست مي داد در اينصورت او را از ستمي به سمت ديگر منتقل مي كرد يا براي هميشه از كار بر كنارش مي ساخت يا براي مدتي كه بتواند در طي آن شايستگي اش را باز يابد او را كنار مي زد خليفه اي هم كه پس ازاو (ص) روي كار مي آيد همين شيوه را دارد زيرا وي نيز در جاي او (ص) نشسته و حق برگماشتن و بر كناركردن و زير و بالا بردن را دارد و ازهمين جهت بود كه بوبكر خودش خالد بن سعيد را در گير و دار با مرتدان، بهفرماندهي بخش هاي خاوري شام فرستاد با آنكه پيامبر (ص) او را به كار در سرزميني ما بين زمع و زبيد تا مرزنجران يا به كار صدقات مذحج گماشته بود و تا هنگام مرگ او (ص) نيز بر سر كار خود بود .
و باز خود بوبكر يعلي بن اميه را به كارگزاري حلوان فرستاد و او بعدها در دوره عمر بن كارگزاري در پاره اي از نواحي يمن رفت و سپس عثمان او را كارگزار صنعا گردانيد با آن كه رسول خدا (ص) او را به كارهاي لشگري گماشته بود و هنگام وفات حضرت نيز بر سر همان كار بود .
و نيز بوبكر عكرمه را به كارگزاري عمان فرستاد سپس او را بر كنار ساخت
[ صفحه 96]
و حذيفه بن محصن رابه جاي او گذاشت و خود رسول خدا (ص) عمرو بن عاص را به كارگزاري عمان فرستاد كه هنگام وفات رسول خدا (ص) نيز او فرماندار آنجا بود چنانكه حضرت در سال وفاتش عكرمه را مامور صدقات هوازن گردانيد .
و نيز عمر، عثمان بن ابي العاص را در سال 15 كارگزار عمان و بحرين گردانيد با آنكه پيامبر (ص) او را به كارگزاريطائف فرستاده و پس از وفات وي (ص) ابوبكر نيز او را در سمت خود تثبيت كرد .
هم عمر، عبد الله بن قيس راكه ابوموسي اشعري باشد به كارگزاري بصره فرستاد سپس عثمان او را بر كناركرده و به كار كوفه گماشت سپس علي (ع) او را از آنجا برداشت در حاليكه پيامبر خدا (ص) او را به كارگزاري در بلوك هاي يمن گماشته بود .
ابوالفداء در تاريخ خود: 166 / 1 مي نويسد عثمان يكسال فرمانداران عمر رادر جاي خود گذاشت زيرا خواست به وصيتوي در اين باره عمل كرده باشد سپس مغيره بن شعبه را از كوفه برداشت و سعد بن ابي وقاص را منصوب كرد سپس او را نيز عزل كرد و برادر مادري خودوليد بن عقبه را به فرمانداري كوفه گماشت .
بنگريد به تاريخ طبري و كاملابن اثير و استيعاب و اسد الغابه و تاريخ ابو الفدا و تاريخ ابن كثير و اصابه و جز اين ها از كتاب هاي تاريخو زندگي نامه هاي گسترده .
نمونه هائي كه آورديم نظاير بسيار دارند پسعزل كساني كه برگماشته رسول بودند درمورد اسامه كار تازه اي نبود زيرا اوهم يكي بود مانند همه و هر حق و تكليف و سود و زياني كه براي همه بودبراي او هم بود .
پس اين كه خليفه براي باقي گذاشتن او در منصب خويش اكتفا كرده به اين كه بگويد: رسول خدا (ص) اين منصب را به او داده درست نبود مگر بگويد مصلحتي كه آن روز رسول خدا بخاطر آن، اسامه را امارت داد هنوز باقي است و اين هم نهنيازي به آن داشت كه عمر را به باد دشنام گيرد و نه ريش او را چنگ بكشد .
[ صفحه 97]
ديگر آنكه درخواست انصار دربر كناري اسامه تقليدي بود از روش خود خليفه و دو رفيقش كه در روز سقيفه او را به خاطر سالخوردگي و ريشسفيدي اش جلو انداختند - كه در ص 92 و 91 از ج 7 گذشت - پس چه ايرادي بر انصار بود كه بخواهند كسي سالخورده تر از اسامه بر ايشان فرماندهي كند زيرا اين توقع نيز با تقليد از برنامه خلافت عرضه شده بود اگر منصوبشدن اسامه به دست رسول (ص) - براي پيشوائي - مانع از بر كنار كردن وي باشد پس چرا كسي را كه او (ص) برايخلافت خويش برگماشته بود - آن هم در حضور صد هزار تن يا بيشتر در غدير خمو در بسياري جاهاي ديگر - چرا او رااز كار بر كنار مي كنند و هر كس هم سخني به انكار مي گويد به هيچ روي گوش نمي دهند و گفتار هيچ مخالفي را نمي شنوند، مگر نبود كه قيس در روز سقيفه همان گونه ريش عمر را گرفت كه بعدها ابوبكر در قضيه اسامه گرفت و ديگران نيز به طرفداري اميرالمومنين (ع) استدلال ها كردند و بازار گفتگو داغ شد ولي آن كس را كه فرمان نبرند انديشه اي نيست .
گزارشي دروغ در بردباري بوبكر
آري ابن حباناز طريق اسماعيل بن محمد - دروغگوي حديث ساز - و آن هم بدون زنجيره پيوسته درباره اخلاق خليفه آورده استكه جبرئيل گفت بوبكر در آسمان معروف تر است تا در زمين زيرا فرشتگان او را بردبار قريش مي نامند الخ و ما درج 5 ص 344 ط 2 آن را آورديم و دروغ وساختگي بودن آن را آشكار كرديم .
>تندي و درشتي او با دختر پيامبر
>آزرده شدن فاطمه و واكنش هاي او
>پوزش خواهي خليفه از زهرا
>سخن جاحظ
>نگاهي در يك سخن آزار دهنده
>گزارشهائي از پيامبر درباره حديث فاطمه هر كس فاطمه را بيازارد مرا آزرده
تندي و درشتي او با دختر پيامبر
اگرخليفه، بردبار قريش بود يا چيزي از اخلاق عظيم بزرگ ترين پيامبران به اورسيده بود پاره پاك تن وي (ع) در حالي جان نمي سپرد كه بر او خشمگين باشد آن هم بخاطر آنچه از او كشيد ازدرشتي و تندي در بازرسي خانه اش كه خود او در هنگام مرگ آرزو مي كرد كاشكي آنرا نكرده بود و اگر بردبار بود دستور نمي داد با هر كه در آن خانه است بجنگند و رسوائي پشت رسوائيببار آرند .
بخاري در باب واجب گرديدن خمس - ج 5 ص 5 - از زبان عايشه آورده
[ صفحه 98]
است كه فاطمه (ع) دختر رسول خدا (ص) پس از مرگ رسول خدا (ص) از بوبكر صديق (ض) درخواست كرد كه سهم الارث وي را از غنيمت هائي كه خدا به رسول خود بخشيده و پس از او (ص) بر جاي مانده بود به وي بدهد بوبكر به او گفت رسول خدا (ص) گفت ما ارث نمي گذاريم و هر چه از ما بماند صدقه استپس فاطمه دختر رسول خدا (ص) خشم گرفت و از ابوبكر دوري گزيد و همچناناز وي دوري گزيده بود تا درگذشت .
آزرده شدن فاطمه و واكنش هاي او
و هم در بخش غزوات باب غزوه خيبر ج 6 ص196 - از زبان عايشه آورده كه فاطمه . . . تا آنجا كه گفته: بوبكر سرباز زد از اين كه چيزي از آن را به فاطمهدهد پس فاطمه از اين جهت بر بوبكر خشم گرفت و از او دوري گزيد و با و يسخن نگفت تا درگذشت و پس از پيامبر (ص) شش ماه زنده ماند و چون درگذشت شوهرش علي او را شبانه به خاك سپرد وخود بر او نماز گزارد و بوبكر را خبرنكرد .
اين گزارش را در صحيح مسلم - ج 2 ص 72 توان يافت و در مسند احمد 1ص 6 و 9 و تاريخ طبري 3 ص 202 و مشكلالاثار از طحاوي 1 ص 48، و سنن بيهقي 6 ص 301 و 300 و كفايه الطالب ص 226، و تاريخ ابن كثير 5 ص 285 و در ج 6 ص 333 نيز مي نويسد: فاطمه تا واپسين دم از زندگي اش بوبكر را دشمن مي داشت، ديار بكري نيز در تاريخ الخميس - 193 / 2 - گزارش را به همان عبارت كه در دو صحيح بخاري ومسلم بوده آورده است .
از روي چه انگيزه اي بايد شبانه به خاك سپرده شود
جگر گوشه پيامبربرگزيده؟ و چرا بايد نشاني از آرامگاه او نماند؟
" خشم وي بدانجا رسيد كه سفارش كرد او را شبانه در خاك كنند و هيچكس بر او در نيايد و بوبكر بر وي نماز نكند پسشبانه او را به خاك سپردند و ابوبكر از آن آگاهي نيافت و علي خود بر او نماز گزارد و همراه با اسماء بنت عميش او را غسل داد .
[ صفحه 99]
بر بنياد آنچه در " سيره حلبي " ج 3 ص 390 آمده واقدي مي نويسد نزد ما ثابتاست كه علي كرم الله وجهه خودش او (ض) را شبانه دفن كرد و بروي نماز گزارد و عباس و فضل نيز با او بودند و كسي ديگر را خبر نكردند .
و هم ابنحجر در اصابه 379 / 4 و زرقاني در شرح مواهب 207 / 3 مي نويسند واقدي از طريق شعبي آورده است كه بوبكر بر فاطمه نماز گزارد و اين حديث هم ضعيفاست و هم زنجيره اش گسيختگي دارد . ونيز برخي از متروكان از مالك و او ازجعفر بن محمد و او از پدرش مانند حديث بالا را روايت كرده اند ولي دارقطني و ابن عدي سخن آنان را بي پايه شمرده اند و بخاري از عايشه روايت كرده كه چون فاطمه درگذشت همسرش علي شبانه او را دفن كرد و بوبكر را خبر نكرد و خود بر وي نماز گزارد .
امينيگويد حديث مالك از جعفر بن محمد را در ج 5 ص 350 ط 2 با اين عبارت آورديم: " شب بود كه فاطمه درگذشت پس بوبكر و عمر و گروهي بسيار بيامدند بوبكر به علي گفت پيش بيفت ونماز بگزار گفت نه بخدا من پيش نمي افتم تو جانشين رسول خدائي پس بوبكر جلو افتاد و بانگ به چهار تكبير برداشته بر او نماز گزارد " ما همانجاروشن كرديم كه اين روايت از بافته هاي عبد الله بن محمد قدامي مصيصي است كه ذهبي نيز در ميزان - 7 / 2 - آن را از گرفتاري هاي آفريده شده با دست او مي داند .
و براي همان خشمناكي فاطمه بود كه در آن روز راه نداد عايشه - گرامي دختر بوبكر - به خانه وي درآيد - تا چه رسد به پدرش -كه چون خواست وارد شود اسماء جلوي اورا گرفت و گفت داخل مشو او شكايت به بوبكر برد و گفت اين زن خثعمي ميان ما و دختر رسول خدا (ص) مانع مي شود پس بوبكر بر در خانه ايستاد و گفت: اسماء چه تو را بر آن داشته كهنگذاري زنان پيامبر (ص) در
[ صفحه 100]
خانه رسول خدا (ص) وارد شوند و براي فاطمه هودج عروسان را درست كردهاي؟
گفت او خودش به من دستور داده كه هيچكس را به خانه او راه ندهم و چنان چيزي براي او بسازم .
بنگريد بهاستيعاب 772 / 2، ذخائر العقبي ص 53اسد الغابه 524 / 5، تاريخ الخميس 313 /1، كنز العمال 114 / 7، شرح صحيح مسلم از سنونسي 281 / 6 و شرح مسلم از آبي 282 / 6، اعلام النساء 1221 / 3
پوزش خواهي خليفه از زهرا
همه اين گزارش هاي ياد شده و پاره ايديگر از گزارش ها، تمام دلايلي است بر دروغ بودن گزارش كساني كه بي هيچ پروائي از نادرستي سخن خويش روايت آفريده و به شعبي بسته اند كه گفت چون بيماري فاطمه سخت شد بوبكر به نزد وي آمد و اجازه ورود خواست علي به وي گفت اينك ابوبكر در آستان در ايستاده و اجازه ورود مي خواهد اگر خواهي به او اجازه ده گفت آيا تو اينكار را دوست تري مي داري؟ گفت آري . پس او داخل شد و از وي عذر خواست و با وي سخن گفت تا از او راضي شد .
و از زبان اوزاعي آورده اند كه گفت چنان خبر شدم كه فاطمه دختر رسول خدا(ص) بر بوبكر خشم گرفت پس بوبكر روزي گرم بيرون شد تا در آستانه خانهاو ايستاد و گفت از جايم تكان نمي خورم تا دختر رسول خدا (ص) از من خشنود شود پس علي بر فاطمه درآمد و او را سوگند داد راضي شود او هم راضيشد .
اين دو گزارش در برابر آن خبرهاي صحيح چه ارزشي دارد؟ با توجهبه اين كه هيچ نشاني از آنها در هيچيك از جوامع حديث و مسندهاي حافظان يافت نمي شود . آخر از كجا و از زبان چه كسي اين خبر به اوزاعي متوفي 157 رسيده و شعبي متوفي ميان سال هاي 104 تا 110 نيز كه بدون زنجيره پيوسته اي
[ صفحه 101]
آن را گزارش كرده، دانسته نيست آن را كه گرفته و خلاصه كه بوده است كه اين خبر را به اين دو مرد الهام كرده . آري مويد گزارش هاي آشكار و صحيحي كهنخست آورديم، نوشته هاي ابن قتيبه وجاحظ است كه اولي مي نويسد: عمر به بوبكر (ض) گفت برويم نزد فاطمه زيرا ما او را به خشم آورديم پس هر دو برفتند و از فاطمه اجازه ورود خواستند او اجازه نداد پس به نزد عليشدند و با او گفتگو كردندتا آندو را به خانه فاطمه راه داد و چون نزد او نشستند روي خويش را به سوي ديواربرگرداند پس بر وي سلام كردند جواب سلام به ايشان نداد پس ابوبكر به سخن پرداخت و گفت اي حبيبه رسول خدا بخدا خويشان رسول خدا نزد من از خويشان خودم محبوب ترند و تو در نزد من از دخترم عايشه محبوب تري و من دوست مي داشتم كه روزيكه پدرت درگذشتمن مرده بودم و پس از او نمي ماندم آيا گمان داري من با آنكه ترا مي شناسم و از فضيلت و شرف تو آگاهم تو را از رسيدن به حق خويش و به سهم الارثت از رسول خدا جلوگيري مي كنم؟جز اين نبوده كه من از پدرت رسول خدا(ص)شنيدم مي گفت ما ارث نمي گذاريمآنچه از ما بجا ماند صدقه است فاطمه گفت مرا آگاه كنيد ببينم كه اگر حديثي از رسول خدا (ص) براي شما باز گويم آن را مي شناسيد و به آن عمل مي كنيد؟ گفتند آري گفت شما را بخدا سوگند مي دهم آيا ازرسول خدا (ص) نشنيديد كه مي گويد خشنودي فاطمهاز خشنودي من است و خشم فاطمه از خشممن پس هر كه دخترم فاطمه را دوست داشت مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را به خشم آورد مرا بخشم آورده؟ گفتند آري ما اين را از رسول خدا (ص) شنيديم گفت پس من خدا و فرشتگان اورا گواه مي گيرم كه شما مرا به خشم آورديد و خشنود نداشتيد و من هر گاه پيامبر را ببينم شكايت شما را به او خواهم كرد ابوبكر گفت اي فاطمه من بخداي تعالي پناه مي برم از خشم او وخشم تو . پس بوبكر چنان سخت به گريه و زاري افتاد كه نزديك بود جانش به در رود زهرا مي گفت به خدا در هر نمازي كه بگزارم بر تو نفرين مي فرستم،
[ صفحه 102]
سپس بوبكر گريان بيرون شد مردم گرد او را گرفتند و اوايشان را گفت هر مردي - با دلخوشيبه خانواده اش - شب را در آغوش همسر خودبه سر مي برد و مرا با نگراني هائي كه دارم رها مي كنيد، مرا نيازي به بيعت شما نيست بيعت خود را با من نديده گيريد .
سخن جاحظ
و جاحظ در رسائل خود ص300 مي نويسد گروهي پنداشته اند دليلبر راستي گزارشي كه آندو - بوبكر - عمر - آوردند تا زهرا را از رسيدن بهميراث خود باز دارند - و هم دليل بر پاكدامني آندو - آن است كه ياران رسول خدا (ص) در برابر آندو به انكار برنخاستند در پاسخ مي گوئيم: اگر انكار نكردن ايشان دليل بر راستيادعاي آن دو باشد پس به راستي وجود همه دادخواهان و گفتگو كنندگان (از جمله فاطمه) كه در برابر آندو بهمطالبه حق خود ايستاده بودند دليلي بر راستي دعوايشان و نيكوئي سخنشان است زيرا صحابه با ايشان هم مخالفتي ننمودند . بخصوص كه گفتگوهاي پنهاني بدرازا كشيد و كشمكش ها بسيار شد و گلهمندي، آشكار و خشم ها سخت گرديدو اين ها كار فاطمه را به آنجا رساندكه سفارش كرد بوبكر بر وي نماز نگزارد و آنگاه كه آمده و حق خويش رااز او مي خواست بطرفداري از بستگان خود استدلال مي كرد از وي پرسيد: ابوبكر اگر تو مردي وارثت كيست گفت خانواده و فرزندانم گفت پس چرا ما ازپيامبر (ص) ارث نبريم و چون با بهانه اي كه براي او آورد او را از رسيدن به ميراث پدرش بازداشت و حق ويرا كاهش داد و رو گردانش ساخته خود زمام كار را بدست گرفت تا به چشم خويش حق كشي را بنگرد و از پرهيزكارياو نوميد شود و كمي همراهان و بوي ناتواني را بيابد و بگويد بخدا سوگندتو را نفرين خواهم كرد و او هم گفت بخدا سوگند بر تو دعا خواهم كرد كه
[ صفحه 103]
باز گفت بخدا سوگند هرگز با توسخن نخواهم گفت و او گفت بخدا سوگند هرگز از تو دوري نخواهم گزيد پس اگر مخالفت نكردن اصحاب با كار بوبكر دليل بر حقانيت وي در رفتارش با فاطمه باشد البته مخالفت نكرد نشان با شكايت فاطمه نيز دليل بر حقانيت وي در برابر بوبكر است زيرا كمترين واكنشي كه مي بايد در اينجا در برابرفاطمه بنمايند آن بوده كه وي را از آنچه نمي داند آگاه سازند و آنچه را فراموش كرده به يادش آرند و از راه نادرست بازش گردانند و نگذارند پايگاه او به بيهوده گوئي آلوه شود وسخني پريشان بر زبان آورده مردي دادگر را ستمكار بشمارد و از كسي كه مي خواهد پيوند ديني با او داشته باشد بگسلد . پس چون مي بينيم كه اصحاب با هيچكدام از دو طرف، مخالفتنكرده اند پس امتيازات هر دو يكسان خواهد بود و يكي به ديگري در مي شود و اين هنگام اصل قانون خداوند در زمينه ارث، چه براي ما و چه براي شما شايسته تر است كه به كار بسته و هم بر ما و هم بر شما الزام آورتر مينمايد .
اگر گويند: چگونه ممكن است گمان برد كه بوبكر بر وي ستم كرده و بيداد نموده باشد با آنكه هر چه فاطمه گفتار خود را درشت تر مي نمود او بر نرمي و آرامي مي افزود كه يك جا در پاسخ اين سخن وي: بخدا هرگز با تو سخن نخواهم گفت، چنين گفت: بخدا هرگز از تو جدائي نمي گزينم و سپس كه گفت بخدا بر تو نفرين مي كنم پاسخ داد بخدا بر تو دعا خواهم كرد وسپس نيز آن سخن درشت و گفتار تند را كه در حضور قريشيان و صحابه از وي شنيد بر خود هموار ساخت با آنكه مقامخلافت نيازمند تعظيم و تجليل و بزرگداشت و احترام است و سپس نيز آن تندي ها مانع از آن نبود كه بوبكر بهعذرخواهي پردازد و سخني بر زبان آرد كه، هم نماينده تعظيم حق او و تجليلمقامش باشد و هم نشانه علاقه او به نگهداشتن آبروي وي و دلسوزي براي او، چرا كه گفت: بخدا تهيدستي هيچكس به اندازه تو بر من دشوار نيست و بي نيازي هيچكس را به اندازه تو دوست نمي دارم ولي من از رسول خدا (ص)
[ صفحه 104]
شنيدم مي گفت ما گروه پيامبرانارث نمي گذاريم و آنچه از ما بماند صدقه است .
در پاسخ مي گوئيم: اين شيوه او هم نه دليل است بر دوري او از ستم و نه نشانه بر كناري او است از بيداد زيرا نيرنگ ستمكار و هوشمندي نيرنگ باز اگر ورزيده بوده وآموخته باشد كه در دعاوي چه كند او را بر آن مي دارد كه همچون ستمديدگانسخن كند و مانند دادخواهان خواري نشان دهد و به گونه دوستداران مهرباني نمايد و همچون حق طلبان، خود را طرف دشمني جلوه دهد . چگونه مخالفت نكردن صحابه را با بوبكر دليلي قاطع و نشانه اي آشكار بر حقاينت او گرفته ايد با آنكه گمان ميكنيد عمر بالاي منبر گفت دو متعه در روزگار رسول خدا (ص) بود متعه حج ومتعه نساء كه من آندو را ممنوع مي سازم و انجام دهنده آنرا بكيفر مي رسانم و كسي را هم نيافتيد كه سخن ويرا انكار كند و منشاء منع او را زشت بشمرد و او را در اين زمينه نادرستكار بخواند و حتي از سر استفهام يا شگفتي سخني بر زبان آرد .
چگونه مخالفت نكردن صحابه را دليل ميآريد با آنكه عمر خود در روز سقيفه حاضر بود و همانجا اين سخن از پيامبر(ص) به ميان آمد كه امامان از قريشبايد باشند .
و سپس كه زخم خورد هنگام درد دل گفت اگر سالم زنده بود در سپردن خلافت به او هيچ ترديدي نداشتم با آن كه خود در شايستگي هر يك از شش نفري
[ صفحه 105]
كه آنان را اعضا شورا تعيين كرد براي سمت خلافت اظهار ترديد كرد و آنگاه سالم برده زني از انصار بود كه وي را آزاد كرد و چون سالم بمرد ميراث وي به آن زن رسيد . ولي هيچكس بر آن سخن عمر اعتراضي نكرد و ميان آن دو زمينه مخالف مقابله اي نكرد تا تضادي بيابدو بشگفت بيايد . توان گفت كه ترك مخالفت با كسي كه نه اميدي به كمك اوداريم و نه ترسي از گزند وي، دليل بر راستي سخن او و درستي كردارش باشداما مخالفت نكردن با كسي كه زير و بالا بردن، امر و نهي، قتل و زندگي، زندان و آزادي به دست او است نه دليلي دلپذير بر راستي سخن او است و نه نشانه اي روشن بر اين دعوي دارد . پايان گفتار جاحظ
نگاهي در يك سخن آزار دهنده
ما را نرسد كه در دفاع ازخليفه آنچه را ابن كثير در تاريخ خود- 249 / 5 - گفتهبر زبان آريم كه: فاطمه از آنجا كه زني از افراد بشر بود و توقع عصمت از او نبايد داشت ازكار بوبكر خشمناك شد و او را نكوهيد و با وي سخن نگفت تا درگذشت و در ص 289 مي نويسد: او نيز زني از آدميزادگان بود و چنانچه همه اندوهگين مي شوند او هم اندوهگين شد چرا كه معصوم بودن لازم نيست و مخالفت وي بابوبكر (ض) با وجود سخني آشكار از رسول خدا (ص) جاي دفاع ندارد . پايان
چه بگوئيم دربارهاين گونه گزافگوئي ها و غلط پراني هاآن هم در برابر آيه تطهير كه درباره او و شوهر و پدر و پسرانش در كتاب خداي عزيز نازل شده؟
گزارشهائي از پيامبر درباره حديث فاطمه هر كس فاطمه را بيازارد مرا آزرده
چه بگوئيم درباره اين با آن كه آواي پيامبر اكرم (ص) را در برابر خويش مي يابيم كه: فاطمه پاره اي از تن من است پس هر كه او را بخشم آورد مرا بخشم آورده؟
و در عبارتي: فاطمه پاره تن من است هر چه او را آزرده ساخت مرا آزرده مي سازد و هر چه او را خشمگين سازد مرا خشمگين مي سازد .
و در عبارتي: فاطمه پاره تن من است هر چه او را خشمگين سازد مرا خشمگين
[ صفحه 106]
مي سازد و هر چه او را دلخوشدارد مرا دلخوش مي دارد .
و در عبارتي: فاطمه پاره تن من است هر چهاو را آزرد مرا مي آزارد و هر چه او را خسته دارد مرا خستهمي دارد
و در عبارتي: فاطمه پاره تن من است هر چهاو را پريشان گرداند مرا پريشان مي گرداند و هر چه او را آزرد مرا مي آزارد .
و در عبارتي: فاطمه پاره تنمن است هر چه او را حاجت روا و ياري كند مرا حاجت روا و ياري كرده كه به گفته تاج العروس يعني: هر چه به او رسد به من رسيد و هر چه خاطر او را فراهم آرد خاطر مرا فراهم آورده .
و در عبارتي: فاطمه شاخه اي (از درختهستي) من است هر چه او را دلخوش دارد مرا دلخوش مي دارد و هر چه او را خشمگين سازد مرا خشمگين مي سازد
ودر عبارتي: فاطمه پاره اي از گوشت من است هر كه او را آزرد مرا آزرده
ودر عبارتي: فاطمه پاره اي از گوشت من است هر چه او را خشمگين ساخت مرا خشمگين مي سازد و هر چه او را دلخوش ساخت مرا دلخوش مي سازد .
و در عبارتي: فاطمه پاره اي از گوشت من است هر چه او را شادمان مي دارد مرا شادمان مي دارد .
>اسامي پنجاه و نه تن از سنيان گزارش دهنده حديث
اسامي پنجاه و نه تن از سنيان گزارش دهنده حديث
حديث بالا را با عبارات گوناگون، پيشوايان و نگارندگان شش صحيح و گروهي ديگر از رجال حديث در نوشته هاي خود درباره سنن و مسانيد و معاجم آورده اند و اين هم نمونه اي از گزاشگران آن:
1- ابن ابي مليكه متوفي 117 . بر بنياد آنچه بخاري و مسلم و ابن ماجه و ابن داود و احمد و حاكم آورده اند وي از راويان اين حديث است .
2- ابوعمر بن دينار مكي متوفي 125 يا 126 بنا به گفته هر يك از بخاري و مسلم در صحيح خود وي نيز از راويان اين حديث است
[ صفحه 107]
3- ليث بن سعد مصري متوفي 175 چنانچه در زنجيره هايابن داود و ابن ماجه و احمد آمده از راويان اين حديث است.
4- ابو محمد بن عيينه كوفي متوفي 198 چنانچه در دو كتاب صحيح آمده از راويان اين حديث است.
5- ابو النضر هاشم بغدادي متوفي 205 يا 207 چنانچه در مسند احمد آمده از راويان اين حديث است .
6- احمد بن يونس يربوعي متوفي227 چنانچه در صحيح مسلم و سنن ابو داود آمده از راويان اين حديث است .
7- حافظ ابو وليد طيالسي متوفي 227 چنانچه در صحيح بخاري آمده از بازگوگران اين حديث است.
8- ابو معمر هذلي متوفي 336 چنانچه در صحيح مسلم آمده از بازگوگران اين حديث است.
9- قتيبه بن سعيد ثقفي متوفي 240 كه مسلم و ابو داود حديث را از وي روايت كرده اند .
10- عيسي بن حماد مصري متوفي 248 يا 249 كه ابن ماجه حديث را از وي روايت كرده است .
11- امام حنبليان احمد متوفي 241 در مسندخود 12 328 و 322 / 4
12- حافظ بخاري ابو عبد الله متوفي 256 در ج 5 ص 274از صحيح خود بخش مناقب .
13- حافظ مسلم قشيري متوفي 261 در ج 2 ص 261 از صحيح خود بخش فضائل.
14- حافظ ابو عبد الله ابن ماجه متوفي 273 در ج 1 ص 216 از سنن خود
15- حافظ ابو داود سجستاني متوفي 275 در ج 1 ص 324از سنن خود
16- حافظ ابو عيسي ترمذي متوفي 275 در ج 2 ص 319 از جامع خود
[ صفحه 108]
17- حكيم ابو عبد الله محدثترمذي متوفي 285 در ص 308 از نوادر الاصول خود.
18- حافظ ابو عبد الرحمن نسائي متوفي 303 در ص 35 از خصائص خود
19- ابو الفرج اصفهاني متوفي 303 در ج 8 ص 156 از اغاني
20- حاكم ابو عبد الله نيشابوري متوفي 405 در ج 3 ص 154 و 158 و 159 از مستدرك
21- حافظ ابو نعيم اصفهاني متوفي 430 در ج 2 ص 40 از حليه الاولياء
22- حافظ ابوبكر بيهقي متوفي 458 در ج 7 ص 307 السنن الكبري
23- ابو زكريا خطيب تبريزي متوفي 502 در ص 560 از مشكاه المصابيح
24- حافظ ابو القاسم بغوي متوفي 510 يا 516 در ج 2 ص 278 از مصابيح السنه
25- قاضي ابو الفضل عياض متوفي 544 در ج 2 ص 19 از الشفا
26- اخطب خطباء خوارزمي متوفي 568 در ج 1 ص 53 از مقتل
27- حافظ ابو القاسم ابن عساكرمتوفي 571 در ج 1 ص 298 از تاريخ خود
28- ابوالقاسم سهيلي متوفي 581 در ج2 ص 196 از " الروض الانف " كه مي نويسد: ابو لبابه رفاعه بن عبد المنذر يك بار كه توبه كرده بود خويشتن را در بند كرد تا قبولي توبه اش نازل شد و چون فاطمه خواست او را بگشايد گفت من قسم خورده ام كه جز رسول خدا (ص) هيچكس بند از من باز نكند رسول خدا (ص) گفت فاطمه هم پاره اي از گوشت من است پس درود خدا بر او باد و بر فاطمه و اين حديث دلالت مي كند كه هر كس فاطمه را ناسزا گويد كافر است و هر كه بر وي درود فرستد بر پدرش (ص) درود فرستاده .
29- ابن ابي الحديد معتزلي متوفي 586 در شرح النهج ج 2 ص 458
30- ابوالفرج ابن جوزي متوفي 597 در صفه الصفوه 5 / 2
31- حافظ ابوالحسن اثير جزري متوفي 630 در اسدالغابه 521 / 5
[ صفحه 109]
32- ابو سالم محمد بن طلحه شافعي متوفي 652 در مطالب السول ص 6 و 7
33- سبط ابنجوزي حنفي متوفي 654 در تذكره ص 175
34- حافظ كنجي شافعي متوفي 658 در كفايه ص 220
35- حافظ محب الدين طبري متوفي 694 در ذخائر العقبي ص 37
36- حافظ ابو محمد ازدي اندلسي متوفي 699 در شرح مختصر صحيح بخاري 91 /3
37- حافظ ذهبي شافعي متوفي 747در تلخيص الستدرك
38- قاضي ايجي متوفي 756 در مواقف چنانچه در ص 268 از ج سوم شرح آن آمده
39- جمال الدين محمد زرندي حنفي متوفي هفتصد وپنجاه و اند در درر السمطين
40- ابو السعادات يافعي متوفي 768 در " مرآه الجنان " 61 / 1
41- حافظ زين الدين عراقي متوفي 806 در " طرح التثريب " 150 / 1
42- حافظ نور الدين هيثمي متوفي 807 در مجمع الزوائد 203 / 9
43- حافظ ابن حجر عسقلاني متوفي 852 در تهذيب التهذيب 441 / 12
44- حافظ جلال الدين سيوطيمتوفي 911 در الجامع الصغير و الكبير
45- حافظ ابو العباس قسطلاني متوفي 923 در المواهب اللدنيه 257 / 1
46- قاضي ديار بكري مالكي متوفي 966 يا 982 در الخميس 464 / 1
47- ابن حجر هيثمي متوفي 974 در الصواعق 112 و114
48- صفي الدين خزرجي متوفي؟ درالخلاصه ص 435
49- زين الدين مناوي متوفي 1031 يا 1035 در كنز الدقائق ص96
و هم در شرح خود بر جامع الصغير -ج 4 ص 421 - مي نويسد سهيلي اين حديثرا دليل آورده است بر كفر كسي كه زهرا را ناسزا بگويد - زيرا با اين كار خود وي را بخشم آورده - و هم بر اين كه او از بوبكر و عمر برتر است وشريف
[ صفحه 110]
سمهودي گفته: معلوم است كه اولاد زهرا پاره اي از تن او هستند پس بواسطه او پاره تن پيامبر هم مي شوند و از اين روي بود كه چون ام الفضل در خواب ديده پاره اي از تنپيامبر در دامن او قرار گرفت رسول خدا (ص) آن را چنين تعبير كرد كه فاطمه پسري مي آرد كه آن را در دامن وي مي نهند پس حسن، زاده و در دامن او نهاده شد پس همه زادگان زهرا كه اكنون مي بينيم پاره اي از تن پاره تن پيامبراند - هر چند ميانجي ها زياد شده - و هر كه در اين بيانديشد انگيزه تعظيم ايشان در دل او جاي مي گيرد و آنان را در هر حالي كه باشند دشمن نمي گيرد .
ابن حجر گفته: از اين حديث بايد استدلال كرد كه اگر آزار كسي آزار پيامبر (ص)باشد آزاراو حرام است پس هر كس رفتاري از او سر زد كه فاطمه را آزار رساند به گواهي اين حديث، پيامبر (ص) را آزار داده و چيزي سهمناك تر از اين نيست كه با آزردن فرزندان زهرا خود وي را آزاد دهند و بر همين اساس ثابت و معروف شده كه مكافات عامل اين كارهر چه زودتي در خود دنيا داده خواهد شد و البته كيفر آخرت سخت تر است .
50- شيخ احمد مغربي مالكي متوفي 1. 41 در فتح المتعال ص 385 در قصيده بزرگي كه در ستايش رسول خدا (ص) سروده گويد:
" هيچ كس مانند دو سبط رسول خدا نيست
و افتخار هيچ كس به آنان همانندي ندارد
آيا مانند مادرشان - فاطمه زهرا
دختر محمد مصطفي - بشري هست
زيرا او پاره تن وياست و هيچ كس نيست
كه اگر پژوهشگرانهبنگري مانند پاره تن مصطفي باشد "
51- شيخ احمد باكثيرمكي شافعي متوفي در 1047 در وسيله المال
52- ابو عبد الله زرقاني مالكي متوفي در 1122در شرح المواهب 205 / 3 كه مي نويسد سهيلي اين حديث را دليل آورده بر كفركسي كه به زهرا ناسزا
[ صفحه 111]
بگويد بدين شرح كه هر كس او را ناسزا گفت وي را به خشم مي آرد و پيامبر نيز بهخشم آمدن او را موجب به خشم آمدن خودشمرده و مي دانيم كه هر كس پيامبر رابه خشم آرد كافر است
53- زبيدي حنفي متوفي 1205 در تاج العروس 227 / 5 و 139 / 6
54- قندوزي حنفي متوفي 1293 در ينابيع الموده ص 171
55- حمزاوي مالكي متوفي 1303 در النور الساري كه در كنار بخاري چاپ شده - ج 5 ص 274
56- شيخ مصطفي دمشقي در مرقاه الوصول ص 109
57- سيد حميد الدين آلوسي متوفي 1324 در نثر اللئالي ص 181
58- سيد محمود فراغولي بغدادي حنفي در جوهره الكلامص 105
59- عمر را كحاله در اعلام النساء 1216 / 3
آنگاه چه بايد گفت درباره سخن ابن كثير با آنكه اين سخناز رسول خدا (ص) گوش ها را پر كردهاست كه: فاطمه قلب من و روح ميان دوپهلويم است هر كه او را آزرد مرا آزرده و اين سخن او: خداوند با خشم فاطمه، خشم مي گيرد و با خشنودي او خشنود مي شود .
و اين سخن كه به فاطمه گفت: خداوند براي خشم تو خشم مي گيرد و با خشنودي تو خشنود مي شود. بنگريد به معجم طبراني، مستدرك حاكم 154 / 3 كه حكم به صحت حديث داده، مسند ابن النجار، مقتل خوارزمي 52 / 1، تذكره سبط ص 175، كفايه الطالب از كنجي ص 219، ذخائر العقبي از محب طبري ص 39، ميزان الاعتدال 72 / 2 مجمع الزوائد 203 / 9 تهذيب التهذيب 443 / 12 كنز العمال 111 / 7 اخبار الدول كه در كنار الكامل چاپ شده 185 / 1 كنز الدقايق از مناوي ص 30، شرح مواهب از زرقاني 202 / 3، الاسعاف ص 171 ينابيع الموده 174 و 173، الشرف الموبد ص 59 اين سخنان از پيامبر همچون دستورهائي مطلق و بي قيد و شرطاست كه هر چه را موجب رضامندي و خشم فاطمه (ع) بشود در بر مي گيرد حتي كارهائي كه
[ صفحه 112]
مباح باشد زيرا چنانچه قسطلاني و حمزاوي در شرح بخاري احساس كرده اند او در اين موردهمچون پدر پاك خويش است و اين مي رساند كه زهرا (ع) از چيزي خشنود نمي شود مگر خشنودي خدا در آن باشد وخشم نمي گيرد مگر بخاطر آنچه خدا را بخشم آرد تا آنجا كه اگر او بخاطر كاري مباح خشنود شود يا خشم گيرد در آن زمينه نيز دليلي شرعي وجود دارد كه موجبات خشنودي وي را جزء مستحبات مي گرداند و موجبات دلتنگي اش را از مكروهات . پس هيچگاه چه در هنگام رضاو چه در هنگام غضب او انگيزه اي خودخواهانه و رنگي از هوس در حالت نفساني اش نمي توان يافت و اين است معني معصوميتي كه آن لاف زدن - ابن كثير - نمي پذيرد و با كور و كر نمودن خويش، دلالت آيه تطهير را - كه درباره او و پدر و شوهر و فرزندانش نازل شده - بر اين پايگاه او نديده مي گيرد: حق اين است كه خداوند مي خواهد آلودگي را از شما خانواده دور كند و شما را پاك و پاكيزه گرداند .
[ صفحه 113]
احاديث غلو آميز يا قصه هاي خرافي
و اين هم بحث هائي كوتاه است كه روحيات خليفه و منش هايبرتر او را در برابر ما مجسم مي كند، در اين ارزيابي شتابزده به همين اندازه كه مي آوريم اكتفا مي كنيم زيرا هر چند ما را به آخرين مرز پژوهش نمي برد و نمي رساند باز هم توشه اي است كه كاوشگران را از حدود شخصيت خليفه آگاه مي سازد و ميزاني است كه بوسيله آن مي توان هم كسي را كه براي او دشمني مي نمايد از دوست گزافه گويش باز شناخت و هم كسي را كهدر شناساندن او پاي از مرز اعتدال بيرون مي نهد از ديگري كه بر وي بيداد مي كند . تا بتوانيم گزافه گوئي در ثناخواني بر وي را از زياده روي در ستم بر او باز شناسيم پس بايداندكي از آن برتري ها را ياد كنيمكه پيروان وي برايش درهم بافته اند و چنان مبالغه هائي آشكار در آن هست كهاز چشم هيچكس پنهان نيست، سپس نيز آنچه درباره ديگران آمده است بدنبال آن مي آوريم تا معتقدان به فضائل راستين از غلو كنندگان باز شناخته شوند
>خورشيد بر چرخ گردنده
>توسل به ريش بوبكر
>گواهي بوبكر و جبرئيل
>انگشتر پيامبر و نقش
>پهناي بهشت بوبكر
>خدا از بوبكر حيا مي كند
>كرامت دفن ابوبكر
>جبرئيل از هيبت بوبكر به خاك مي افتد
>داستاني مشتمل بر كرامتي از بوبكر
>بوبكر پيرمردي سرشناس و پيامبر جواني ناشناس
>بوبكر سالخورده تر از پيامبر
>مسلمان شدن بوبكر پيش از تولد علي
>بوبكر سالخورده ترين ياران پيامبر
>بوبكر در كفه ترازو
>توسل خورشيد به بوبكر
>ماده سگي مامور از ميان ديوان
>ارمغان بوبكر براي دوستدارانش
>ابوبكر در قاب قوسين
>دين و گوش و چشم آن
>بوبكر و پايگاه او نزد خدا
>پيامبر از بوبكر و عمر ياري مي گيرد
>اشباح پنجگانه از زادگان آدم
>بوبكر بهترين كسان است در همه آسمان ها و زمين
>پاداش پيامبر و بوبكر
>دوستي و سپاسگزاري واجب بر توده مسلمان
>بوبكر در كفه ترازو
>پدر هيچ كدام از مهاجران جز بوبكرمسلمان نشد
خورشيد بر چرخ گردنده
شيخ ابراهيم عبيدي مالكي در كتاب خود عمده التحقيق في بشائر آل الصديق به نقل از كتاب عقائق و نيز صفوري در نزهه المجالس 184 / 2 به نقل از عيون-
[ صفحه 114]
المجالس مي نويسند:
گفته اند كه پيامبر و ص) روزي به عايشه (ض) گفت چون خداي تعالي خورشيد را بيافريد آن را از مرواريدي سپيد آفريد كه 14. مرتبه از دنياي ما بزرگتر بود پس آن را بر چرخ گردنده اي نهاد و براي چرخ گردنده نيز 860 دست گيره آفريده در هر دست گيره آن زنجيري از ياقوت سرخ نهاد و آنگاه 60000 تن از فرشتگان مقرب را بفرمود تا به نيروي خويش كه خداوند ويژه آنان گردانيده آن را با زنجيرها بكشند و خورشيد مانند سپهر بر آن چرخگردنده است كه در گنبد سبز مي چرخد وزيبائي آن براي خاكيان آشكار مي شود و در هر روز بر خط استواء - همان بالاي كعبه كه مركز زمين است - مي ايستد و مي گويد اي فرشتگان پروردگارم من از خداي عز و جل شرم دارم كه چون در برابر كعبه كه قبله مومنان است رسيدم از آنجا بگذرم و ملائكه با همه نيرويشان خورشيد را ميكشند تا از فراز كعبه بگذرد و او نميپذيرد تا ملائكه از دست او عاجز مي شوند و خداي تعالي با وحي الهامي به ملائكه الهام مي كند كه آواز دهند ايخورشيد به آبروي مردي كه نام او بر چهره درخشانت نگاشته آمده برگرد و بهگردشي كه داشتي ادامه ده چون اين را بشنود به نيروي خداي مالك به تكان آيد . عايشه (ض) گفت اي رسول خدا آن مردي كه اسم وي بر آن نگاشته آمدهكيست گفت اي عايشه او بوبكر صديق استپيش از آن كه خداوند جهان را بيافريندبا علم قديم خود بدانست كه خود هوا را مي آفريند و در هوا اين آسمان را مي فرآيند و دريائي از آب مي آفريند و چرخ گردنده اي را هم بر روي آن مي آفريند تا مركب خورشيدي باشد كه جهان را روشن مي كند و به راستي كه خورشيد چون به ناحيه استوا رسد از دستور فرشتگان سر پيچد و خدايتعالي چنان تقدير كرد كه در آخر الزمان پيامبري بيافريند كه بر پيامبران برتري يابد و او هم به كوريچشم دشمنان، شوهر تو است اي عايشه وآنگاه بر چهره خورشيد نام وزير وي راكه ابوبكر - تصديق كننده مصطفي - باشد بنگاشت
[ صفحه 115]
پس چون فرشتگان خورشيد را به او سوگند دهند به تكان مي آيد و بقدرت خداوند گردش خود را دنبال مي كند . به همين گونه هنگامي كه گنهكاران امت من بر آتش دوزخ بگذرند و آتش خواهد كه بر مومن بتازدپس به احترام دوستي خداوند در دل او و بخاطر نقش نام او بر زبانش، آتش هراسناك به پشت سر بر مي گردد و در جستجوي ديگري بر مي آيد .
ميني گويد: از چيزهائي كه مرا در سرگرداني فروبرده اين است كه آن چرخ گردنده را چرادانشمندان هيئت قديم و جديد كشف نكرده اند بخصوص با اين همه ادوات و ابزارهاي اكتشافي كه هيئت شناسان جديد دارند و پس از پيشرفت دانش و بالا گرفتن كار آن و پس از آن همه كشفيات چرا عقيده همه بر اين شده استكه زمين دور خورشيد مي گردد؟
از روايت بالا چنين مي فهيم كه وقتي خداوند آن چرخ گردنده را بيافريد هنوز نيروي بخار به خدمت انسان در نيامده بود تا خداي سبحان نيز براي ايجاد كشش و حركت در خورشيد از بخار استفاده كند كه خورشيد، خود را تحت فرمان و اراده فرشتگان نبيند و از هيچ مقامي شرم نداشته و همراه باچرخ ردنده برود و در اسراع اوقات خود رابه همان جا كه مي خواهند گام نهد برساند . ولي شگفت آنست كه چرا خداي سبحان حتي پس از آن هم كه نيروي بخاركشف شد باز هم به جاي استفاده از فرشتگان، بخار را بكار نگرفت تا هزاران از آن موجودات كه دسته دسته در بند زنجيرهاي چرخ گردنده گرفتار شده اند آزاد شوند و پي كارشان بروندو از رنج سركشي خورشيد كه هر روز بعنوان يك برنامه تكرار مي شود بياسايند .
و اين جا پرسشي هم هست كهنمي دانم كه پاسخ خواهد داد و آن اينكه اراده خداي پاك هر نيروي سركش و چموشي را مهار مي كند و با آن آسمان را بدون ستوني كه توانيد ديد نگه ميدارد و كوه ها را كه مي پنداري سر جاي خود ايستاده اند مانند ابرهايگذران به گردش و حركت وا مي دارد . چرا آفرينش خدا
[ صفحه 116]
كه هر چيز رااستوار مي كند خود جاي آن همه فرشتگاني را نمي گيرد كه براي كش و واكش با خورشيد مسخر شده اند تا نه سركشي خورشيد آن را از رفتار باز دارد و نه نيازي به دستگيره ها و زنجيرها بيفتد و نه لازم باشد كه آن را به حق كسي كه نام وي بر آن نوشته شده سوگند دهد . چه انگيزه اي خداوندگار پاك را ناگزير داشته است كه براي حركت دادن خورشيد اين همه وسائل و ابزار بكار بگيرد (چرخ گردنده، دستگيره ها، زنجيرها) و آن گروه بس انبوه از فرشتگان را آفريده و آنان را در سر جرثقيل بكار كشد با آن كه او هر گاه چيزي را اراده كرد به آن مي گويد باش (بشو)پس مي شود .
وانگهي مگر خورشيد نمي داند كه خداي پاك اراده فرموده كه آنبايد به سوي يك مقصد معين در گردش باشد؟ پس ديگر اين سركشي و باز ايستادن چه معني دارد . مگر خداي تعالي كه كعبه را در خط سير او قرار داده عظمت و شرافت كعبه را بهتر از او نمي شناسد؟ يا مگر خورشيد، خداوند را از عظمت آن آگاه نمي داند؟ مگر اين همان خورشيد نيست كه مي گويند هم خط استوا را مي داند و هم منطقه مقابل كعبه را و هم از رسيدن خود به آن نقطه مقدس آگاهي مي يابد وهم مقامات بوبكر را مي شناسد و مي داند كه نام او بر وي نگاشته آمده است و بايد در برابر كسي كه او را بهنام وي قسم مي دهد رام شود و چموشي ننمايد؟
يكي از دشواريهاي حل نشدني نيز آن است كه خورشيد هر روز سركشي را از سر گيرد با آنكه خورشيد در قرارگاهي كه برايش نهاده اند روان است و اين نظم از خداي نيرومند و توانا است نه خورشيد را سزد كه به ماه رسد و نه شب از روز پيشي مي گيردو هر كدام در فلكي شنا مي كنند .
و دشوارتر از آن اين است كه: تا پايانعمر دنيا هر روز خدا بايد همانچه را ديروزش به فرشتگان الهام كرده بوده دوباره الهام كند و آنان نيز هر روز
[ صفحه 117]
خورشيد را به همان گونه كه روز گذاشته اش سوگندي سخت داده بودنددوباره قسم بدهند .
چنين است كه گزارشگران بد كنش روي سنت ارجمند پيامبري را زشت مي نمايند كه از همه اين پندارهاي خرافي بر كنار است و همه اين ها زائيده گزافگوئي هاي ناروائي است كه به فضائل خواني ها راه يافته و اگر آفريننده اين روايت كه زنجيره پيوسته اي هم ندارد از رسوائي هائي كه در بافتن آن رويداده است - و ما نيز ياد كرديم - آگاه بودچنين بي انديشه خود را به پرتگاهي نكوهش بار نمي افكند .
توسل به ريش بوبكر
يافعي در روض الرياحين از زبانبوبكر صديق (ض) آورده است كه او گفت ما در مسجد نشسته بوديم كه ناگهانمردي كور درآمد و ميان ما وارد شد و سلام داد ما سلام او را پاسخ داده و در برابر پيامبر (ص) نشانديمش كه گفت كيست كه در راه دوستي پيامبر (ص) حاجتي از مرا برآرد؟ بوبكر (ض) گفت پيرمرد حاجتت چيست؟ گفت من خانواده اي دارم و چيزي هم ندارم كه خوراك خود گردانيم و مي خواهم كسي درراه دوستي رسول خدا (ص) چيزي دهد كه آن را قوت خود سازيم - پس بوبكر (ض) برخاست و گفت من در راه دوستي رسول خدا (ص) چيزي بتو دهم كه زندگي ترا بر پاي دارد . سپس پرسيد حاجت ديگري هم داري؟ گفت آري دختري دارم كه مي خواهم در راه دوستي محمد
[ صفحه 118]
(ص) تا زنده هستم كسي او را بهمسري بگيرد بوبكر (ض) گفت من در راه دوستي رسول خدا (ص) در زندگي خودت او را بهمسري مي گيرم حاجت ديگري هم داري گفت آري مي خواهمدر راه دوستي محمد (ص) دستم را در ميان ريش هاي بوبكر صديق (ض) فرو برم پس بوبكر (ض) برخاست و ريش خوددر دست كور نهاد و گفت ريش مرا در راه دوستي محمد (ص) بگير پس آن كور، ريش بوبكر صديق (ض) را گرفت و گرفت پروردگارا ترا به حرمت ريش بوبكر قسم بينائي مرا بمن باز ده پس خدا در همان هنگام بينائي اش را به او باز داد پس جبرئيل (ع) بر پيامبر (ص) نازل شد و گفت محمد خداوند سلام ترا سلام مي رساند و با درود و احترام، تو را ويژه مي گرداند و مي گويد كه به عزت و جلال او اگر همه كوران، وي را بحرمت ريش بوبكر صديق قسم مي دادند البته بينائي شان را به ايشان باز مي گردانيد و هيچ كوري بر روي زمين رها نمي كرد و اينها همه به بركت تو و بلندي مقام و مرتبت تو است نزد پروردگارت .
اميني گويد: راستي را كه اينان نه ديده ظاهر بلكه ديده دلشان كه در باطن دارند كور شده است و براستي كه آن نابينا پيش از آنكه چشمش كور باشد دلش كور بوده و ندانسته است كه سوگند دادن خدا به ريش رسولش (ص) سزاوارتر است تا ريشبوبكر و در نزد خداوند شرافت و قداستو تقرب بيشتري دارد . او (ص) هم سالمندتر از بوبكر بود بود و هم موي چهره اش پرتر پس چه چيزي مردك را كوركرده كه چون مي خواسته به چيزي قسم بخورد كه به وسيله آن خداوند قسمش رانيكو شمارد پيامبر را نديده گرفته مگر براي او در ريش بوبكر خصوصيتي بوده كه ما نمي دانيم . وانگهي كجايند سنيان كه كورانشان را با ريش وي شفا دهند و چرا وحيي را كه دربارهآن نازل شده نديده مي گيرند و خدا را به آن قسم نمي دهند كه چشمان ايشان را بينا گرداند و چرا امامان وپاسداران حديث، نشر اين روايت را ازروزگار يافعي -قرن هشتم - آغاز كرده اند و چرا بخل ورزيده و چنين شاهراه نجاتي را از كوران امت مخفي كرده اندمگر نه در آن وحي پنداري كه در داستان
[ صفحه 119]
آمده مي بينيم خدا ميگويد: قسم به عزت و جلال خودم كه اگر همه كوران . . . يا شايد هم زائيده شدن اين حديث پس از روزگار آنامامان بوده كه يادي از آن ننموده اند يا ديده اند كه پيش انداختند ريشبوبكر بر ريش رسول خدا (ص) غلوي ناروا است و اين بوده كه از روايت آنروگردان شدهاند يا چيزي در آن يافتهاند كه مايه ريشخند به خدا و الهام او و جبرئيل و پيامبر است و از اين روي از آن چشم پوشيده اند .
اين گروهرا پيرامون ريش بوبكر رواياتي هست و يكي از آن ها آن است كه در ج 5 ص 270آورديم كه: او (ص) چون شيفته بهشتمي شد ريش بوبكر را مي بوسيد . و همانجا گذشت كه آن روايت از بلند آوازه ترين بافته هاي معروفي است كه در اين زمينه ها ساخته اند و از افتراهائي است كه - به گفته فيروزآبادي و عجلوني - دروغ بودن آن ها را عقل هر كس بديهي مي شمارد .
يكي ديگر روايتي است كه عجلوني در كشف الخفا 233 / 1 آورده و بر اساس آن: ابراهيم خليل و بوبكر صديق هر كدام ريشي در بهشت دارند
سپس مي نويسد: در مقاصد به نقل از استادش ابن حجر مي نويسد: درست نيست كه در بهشت براي خليل و براي بوبكر ريشي باشد و اين را در هيچكدام از كتاب هاي معروف حديث و بخش هاي پراكنده شده آن نيافتم و سپس گويد بر فرض كه ثابت شود چنين روايتي رسيده فلسفه ايدر زمينه آن بنظر من مي آيد زيرا اينهر دو مرد بمنزله پدر مسلمانانند (پس بايد ريش داشته باشند) چون خليل بوده كه آنان را مسلمانان ناميده و به آنان نيز دستور داده شده كه از ديانت او پيروي كنند و پس از وي هم بوبكر دومين پدر مسلمانان است زيرا او بوده كه در ورودي مردم را به سوي اسلام گشوده .
اميني گويد: كسي كه امت مرحومه را مسلمانان ناميده خداي پاك بوده است چنانچه در اين آيه مي بينيد: چنانكه شايسته است در راه خدا تلاش و نبرد كنيد او است كه شما را برگزيد و در دين هيچگونه دشواري بر شما قرار نداد - آئين پدر
[ صفحه 120]
شما ابراهيم است - او پيش ا زاين و در اين قرآن، شما را مسلمانان ناميده (حج 78) اگرچه مي توانيم بگوئيم نامگذاري پيشين از ابراهيم بوده ولي نامگذاري كنوني و در قرآن كريم از وي نتواند بود و اين هم كه در ميانه، يادي از ديانت ابراهيم آمده از آن است كه خداي پاك خواسته نعمت هاي خود را بر امت بشمارد كه اسلام را قانوني آسان گردانيده كه هيچگونه دشواري در آن نيست و اين سخنرا براي ترغيب ديگران به اسلام آوردنفرموده پس اين كه بگوئيم ابراهيم آنان را مسلمان ناميده با اين فراز از آيه (في هذا =) كه معني " اينك " و در اين " قرآن " مي دهد سازگار نيست گذشته از آنكه قرطبي گفته چنان سخني با گفتار بزرگان ملت ناسازگار است و هم قرطبي گفته اين سخن موجه نيست زيرا معلوم است ابراهيم نبوده كه در قرآن اين امت را، " مسلمانان " نام نهاده است .
و ابن عباس گفته: خدا پيشتر در نامه هاي گذشته و اكنوندر همين قرآن شما را مسلمانان نام نهاده - مجاهد و عطاء و ضحاك و سدي ومقاتل و قتاده و ابن مبارك نيز بر همين اند -
و قرائت ابي پسر كعب نيز كه در تفسير بيضاوي 112 / 2 و كشاف زمخشري 286 / 2 و تفسير رازي 210/ 6و تفسير ابن جزي كلبي 47 / 3 آمده:
لله سماكم المسلمين = خدا شما را مسلمانان نام نهاده
نشانه اي بر درستي سخن ابن عباس است .
رازي هم درتفسير خود درستي آن را دور ندانسته وگفته چون خداي تعالي گفته " تا پيامبر، گواهي بر شما باشد و شما گواهاني بر مردم " و به اين گونه روشن ساخته است كه براي همان هدف، ايشان را چنان نامي نهاده و اين جز بر خدا سزاوار نيست .
ابن كثير هم درتفسير خود 236 / 3 آن را درست شمرده و گفته چون خداي تعالي گفته " او شمارا برگزيد و بر شما در دين هيچگونه سختي ننهاد " سپس آنان را تشويق و ترغيب كرده است به پذيرفتن آنچه پيامبر (ص) آورده به اين گونه كه
[ صفحه 121]
آن را آئين پدرشان ابراهيم شمرده و آنگاه نيكي هاي خويش را درباره اين امت به اين گونه يادآور شده كه در روزگاران پيشين و گذشته نيز در نامه هاي پيامبران كه بر دانايان يهود و ترسايان خوانده مي شدنام و ستايش آنان را با آوازه اي بلندآورده، و سپس گفته: او است كه پيش از اين - يعني پيش از اين قرآن -و هم در اين قرآن، شما را مسلمانان ناميده
از آنچه گفته شد ارزش فلسفه بافي هاي عجلوني هم معلوم مي شود زيرا وي پنداشته است كه چون ابراهيم بوده كه " مسلمانان " را اين نام نهاده پس جاي پدرشان است و اين هم بيپايه است وگرنه لازم مي آيد هر كس ديگري را نامي نهاد بجاي پدرش باشد با اين كه مسلمان چنين نيست، البته خداوند ابراهيم را پدر مسلمانان ناميده زيرا او پدر رسول درستكار استو قريش از زادگان اويند و رسول (ص)نيز پدر امت است و امت در حكم فرزندان او، و زنان وي هم مادران ايشانند چنانچه از خود وي (ص) واردشده كه: من همچون پدر شمايم يا همچون پدر براي شمايم .
من نمي دانم چرا تنها كسي كه " به جاي پدر " امت است بايد در بهشتي، ريشي داشته باشدو آنگاه پدر آدميان آدم (ع) كه پدرهمه امت ها است نبايد ريش داشتهباشد با آن كه از كعب الاخبار رسيده كه گفت هيچكس را در بهشت ريشي نيست مگر آدم كه ريشي سياه تا ناف خود دارد و اين گزارش را ابن كثير در تاريخ خود آورده 97 / 1 .
و اگر فلسفه ريش داشتن ابراهيم و بوبكر همان سمت پدرياست كه عجلوني گمان برده پس ريش موسيبن عمران چه فلسفه اي دارد كه در حديث آمده است:
[ صفحه 122]
هيچكس در بهشت پا نگذارد مگر بيموي باشد البته بجز موسي بن عمران كه ريش او تا ناف وي است (سيره حلبي 425 / 1)
وانگهي مسلمانان كسي را " بجاي پدر روحاني "دارند كه از ابراهيم (ع) به پدري ايشان سزاوارتر است و او چنانچه حديثش گذشت پيامبر اكرم محمد(ص) است كه زندگاني راستين را به آنان بخشوده و آنان را به راهي مي خواند كه زنده شوند هم موجوديت پايگيرشان از او است و هم ارجمندي جاوداني شان پس او سزاوارتر است از پدرش ابراهيم و دوستش بوبكر بريش داشتن .
و شگفت وهزارا شگفت كه بوبكر را دومين پدر امت بشمارند باستناد اين كه در وروديمردم به اسلام را او گشوده با آنكه كسي كه هر دو لنگه اين در را گشود تاملت ها وارد شوند و گروه گروه را ديدي كه در دين خدا درآيند همان پيامبر خدا (ص) بود كه با دعوت بزرگوارانه اش و دليل هاي راستين و شگفت - كارهاي آشكار و آئين هاي پاك و خوي هاي ستوده و نبردهاي خونين خويش اينكار را به پايان برد پس او سزاوارتر است كه در بهشت صاحب ريشي باشد .
و تازه مسلمانان هرگز نفهميدند آن كدام در بود كه خليفه براي آنان به سوي اسلام باز كرد و هيچكس ندانست كه او كجا آن را گشود وكي؟ و براي چه و كدامين در بود؟ آري بر همه مسلمانان پوشيده نيست كه او دري را بر ايشان بست و آنان را ازنيكي هاي اهل آن و دانش و راهنمائي ورهبري وي بي بهره ساخت . و آن هم در شهر دانش پيامبر مولانا اميرمومنان بود كه با نصوص متواتر به اين پايگاهرسيد، همان دري كه سلوك راه حق از آن انجام مي پذيرد و دوستان خدا روي به سوي آن دارند پس اگر نبود كه كار را از دست او بدر ربودند دانش ها بر مي پراكند و نشانه هاي او درخشندگي مي يافت و حكمت هايش به همه مي رسيد و دستورهايش به كار بسته مي شد و آنگاه مي ديدي از آسمان و زمين نعمت ها پيرامون مردمي را فرا مي گيرد . از آنان گروهي اند كه معتدلند و بسياري شان آنچه مي كنند بد است ولي او (ع) از رسيدن به حق خويش باز ماند و بندگان دچار ناداني
[ صفحه 123]
گرديدند و شهرها به خشكسالي افتاد و بوستان ها خشك شد و براي آنچه به دست مردم انجام شد تباهي دشت و دريا را گرفت كه در دل را بخدا بايد گفت .
اگر هم مقصود گوينده از گشوده شدن دربدست بوبكر آن است كه در روزگار وي آغاز به كشور گشائي شده است . در اينصورت خليفه دوم به چنين صفتي برازندهتر و به ريش داشتن سزاوارتر است چون بيشتر كشورگشائي ها در روزگار او بود.
آري اگر كسي باشد كه به راستي پس از رسول خدا (ص) براي مسلمانان بجاي پدر بشمار رود او همان مولانا اميرمومنان (ع) است كه رسا گرديدن دعوت اسلام و پيروزي در جنگ ها مديوناو بود . هم روان پاك پيامبر بود و هم جانشين برگماشته شده از سوي او و از اين روي از طريق انس پسر مالك از پيامبر (ص) رسيده است كه گفت: حق علي بر اين امت همچون حق پدر است بر فرزند و از طريق عمار و ابو ايوب انصاري نيز روايت شده كه او (ص) گفت: حق علي بر هر مسلماني حق پدر است بر فرزندش .
گواهي بوبكر و جبرئيل
نسفي آورده است كه مردي در مدينه بمرد و پيامبر (ص) خواست بروي نماز بگزارد و جبرئيل نازل شد وگفت محمد بروي نماز مگزار حضرت نيز از نماز خودداري كرد پس بوبكر آمد و گفت اي پيامبر خدا بر وي نماز گزار كه من جز خوبي از او سراغ ندارم پس جبرئيل بيامد و گفت محمد بر او نماز گزار كه گواهي بوبكر بر گواهي من مقدم است مصباح الظلام 25 / 2 نزهه المجالس 184 / 2
اميني گويد: با من بيائيد تا به حساب گزارشگر اين مغلطهها برسيم . گو اين كه زنجيره اي برايآن نمي شناسيم تا ميانجيان گزارش را به گفتگو بخواهيم و
[ صفحه 124]
بپرسيم آيا شهادتي كه جبرئيل داد از پيش خودش بود؟ كه اين هم نمي شود زيرا وي فقط امين خدا است در رساندن وحي او و وي را نسزد كه از پيش خود براي پيامبر او دستوري بيارد و آنگاه از گواهي خويش بنفع بوبكر چشم بپوشد - اگر هم بگوئيم سخن وي وحي خداي پاك بوده - كه قاعده هم درباره هر دستوريكه به پيامبر درستكار مي داده چنين اعتقادي بايد داشت - در آن صورت نيز تنها به صرف اين كه گواهي بوبكر بر خلاف آن درآمده آن وحي بزرگ، دروغ بايد باشد و اين هم گزافگوئي است و بر هر پندار، دستور او به راستي و ناگزير نمودار اين بوده است كه آن مرده شايستگي ندارد بر وي نماز بگزارند و اين دستور هم به گونه منعي صادر شده كه حرام بودن عمل را از آن مي توان دريافت و حاصلش آن كه خداي پاك دشمن مي دارد كه نماز كسي همچون پيامبر محبوبش را بر چنان مرده اي به آستان وي بالا برند . در اين صورت يا بوبكر كه با استدلال به ظواهر حال - كه در همه جا درست نيست - به شايستگي مردك پي برده و در اين مورد مخصوص كهبرداشت وي با وحي خدا ناساز درآمده شكي در بطلان آن نيست اكنون آيا چنينبرداشتي تواند وحي مبين را ابطال كند. چشم بگشا و داوري كن .
انگشتر پيامبر و نقش
آن روايت شده كه پيامبر(ص) انگشتري خود را به ابوبكر داد و گفت: بر اين بنگار كه: لااله الاالله ابوبكر آن را به حكاك داد وگفت بر اين حك كن كه لاالهالااللهمحمد رسول الله پس او چنين حك كرد و چون بوبكر آن را نزد پيامبر (ص) آورد ديد بر آن نوشته لاالهالا الله محمد رسول الله ابوبكر الصديق پرسيد اين افزوني ها چيست ابوبكر؟ گفت من خوش نداشتم كه ميان نام تو و نام خدا جدائي بياندازم ولي باقي را من نگفته بودم حك كند پس جبرئيل فرودآمد و گفت خداي تعالي ميگويد
[ صفحه 125]
اسم ابوبكر را من نوشتم چون او خوش نداشت كه ميان اسم من و اسم تو جدائيبياندازد و من نيز خوش نداشتم كه اسماو از اسم تو دور بيفتد نزهه المجالساز صفوري 185 / 2 به نقل از تفسير رازي، مصباح الظلام از جرداني ص 25
اميني گويد: همه محدثين بي چون و چرابر آنند كه نقش نگين رسول خدا (ص) محمد رسول الله بوده است بي هيچ افزوني ديگر و در كتاب صحيح از انس روايت شده كه گفت او (ص) انگشتري از نقره ساخته و بر آن چنين حك كرد محمد رسول الله و گفت هيچكس بر اين گونه نقش، نقش ننمايد .
صحيح بخاري 309 / 8 صحيح مسلم 215 و 214 / 2، صحيح ترمذي 324 / 1 سنن ابن ماجه 385 و 384/ 2، سنن نسائي 173 / 8
و در روايت بخاري و ترمذي از انس آمده استكه گفت نقش نگين او سه سطر بود يك سطر محمد يك سطر رسول و يك سطر الله صحيح بخاري 309 / 8، صحيح ترمذي 325/ 1
و ابن سعد در طبقات خود از گزارشزنجيره گسسته ابن سيرين آورده كه نقشنگين او بوده است: بسم الله محمد رسول الله و به نقل زرقاني در شرح مواهب 39 / 5 ابنحجر گفته در گزارش افزوني آن كسي از وي پيروي نكرده است.
و ابوالشيخ در الاخلاق النبويه از روايت عرعره بن برند از گفته انس آورده است كه گفت بر نگين انگشتر رسول خدا (ص) نوشته بود لاالهالاالله محمد رسول اللهابن حجر در فتح الباري 270 / 1 . گويد اين زيادتي برخلاف روايات صحيح است و عرعره را ابنمديني در گزارش احاديث، نكوهيده مي شمرده و زرقاني نيز در شرح مواهب 39/ 5 مي نويسد: چنانكه در صحيحين و جزآندو آمده نقش نگين پيامبر اين بود محمد رسول الله پس نه اعتباري به روايت عرعره هست و نه به روايتي كه مي گويدنقش نگين وي هر دو كلمه شهادتبوده و نه به روايت ابن سعد از ابو العاليه كه نقش آن صدق الله (= خدا راست گفت) بود و سپس خلفا، محمد رسول الله را نيز بر آن افزودند .
[ صفحه 126]
با اين همه پس چه ارزشي دارد آنچه كه حكاكان سده هاي اخير بر آن نگين نقش كرده و دست دروغگويان و گزافه پردازان - پس از روزگاري دراز از درگذشت پيامبر بزرگ و قطع شدن وحياز او - ريخته و ساخته و نگاشته اند؟ با اين كه در نگارش هاي پيشينيان خبر و اثري از آن نتوان يافت و با اين كه مي بيني گذشتگان بهنگام داوري حتي كلمه لاالهالاالله و بسمالله را نيز نمي پذيرند كه بر نگين پيامبر نقش بوده و گزارش هاي رسيده در اين باره را خلاف روايات مقبول و بسي بي اعتبار و غير قابل پيروي شمرده اند . آنگاه چه بايد كرد با آنزيادتي ساختگي كه هيچ ربطي به قضيه ندارد (ابوبكر الصديق) و هيچ يك ازپژوهشگران فن حديث هم به بررسي پيرامون آن نپرداخته اند با آنكه هيچ زمينه اي جز ريشخند به خدا و پيامبر او و وحي او و امين وحي او ندارد؟
وانگهي نزد اينان بصحت پيوسته كه آن انگشتر مخصوص به پيامبر (ص) كه حك شده بود او (ص) آن را در انگشت مي كرد و با آن مهر مي زد و هيچ انگشتر ديگري هم بجز آن نداشت چنانچه هرگز هيچكس براي رفع اختلاف ميان گزارش هائي كه در نقش نگين آن رسيده احتمالنداده است كه بيش از يك انگشتر در كار بوده است، پس از رسول خدا (ص)هم آن انگشتر در دست راست بوبكر جاي گرفت و پس از او در دست عمر و سپس دردست راست عثمان و در سال سي ام از دست خودش يا دست كسي ديگر در چاه اريس افتاد و پس از آن انگشتري ديگر گرفت و بنابر آنچه در فتح الباري 270 / 10 و سنن نسائي 179 / 8 - آمده درروايت ابن سعد از انصاري هست كه تا سال ششم از خلافت عثمان انگشتر در دست او بوده، پس اگر آن افسانه درستبود و نام بوبكر به راستي بر نگين انگشتري حك شده بود كه پيامبر اكرم در طول زندگي در
[ صفحه 127]
دست كرده و صحابه از نزديك نگريسته و برق آن را در انگشت كوچك وي ديده بودند - چنانچه در صحيح بخاري 308 / 8 و 309 آمده است - پس در اين صورت وقتي انگشتر بدست خليفه افتاد و در همان روز كه بر تخت خلافت بر نشست و بر سرشايستگي اش آن همه گفتگو و فرياد درگرفت حق آن بود كه همان را دليلي بنفع خود بيارد ولي چنين نكرد چون آنانگشتر هنوز آن هنگام نه ساخته شده بود و نه چنان نقشي داشت و خود او هماين اندازه غيب نمي دانست كه پس از سده هاي دراز چنين انگشتري براي او مي سازند و هم بر كساني از صحابه كه در استدلال به سود او وامانده بودند لازم بود به همان نقشي كه در عالم ملكوت بر آن انگشتر نهاده شده بود استدلال كنند زيرا استدلال به آن بسيسزاوارتر بود از استدلال به سالخوردگي و ماننده هاي آن .ولي ايشان آن را دست آويز نگردانيدند زيرا هنوز چنان بافته هائي در كار نبود و روزگاري پس از آن بود كه چرخ فضيلت بافان آنرا درهم بافت .
هيچكس نمي تواند بفهمد چه رازي در كار بودهكه آن جبرئيل خيالي اسم پيامبر بزرگ را در آن نقشي كه در عالم غيب پديد آمد همتاي اسم بوبكر گردانيد؟ مگر بوبكر همان كسي است كه بنقص قرآن بزرگ، جان پيامبر بزرگوار و همتاي او در عصمت و پاكي بود؟ يا مگر آيه تبليغ با چنان تهديدي درباره وي فرودآمده يا خداوند بوسيله وي دين خود رابه كمال رسانده و چنانچه با دست پيامبر پاك، آغاز به نعمت بخشي كرد بوسيله وي نيز اين كار را به نهايت رسانيده؟ يا مگر از نخستين روزهاي اسلام و دعوت بخدا وي نيز دومي پيامبر اكرم بوده؟ يا مگر از آغاز دعوت، وصي و خليفه منصوص از سوي او بوده؟ يا مگر فرمانبري و نافرماني از وي در حكم فرمانبري و نافرماني ازاو (ص) انگاشته شده - چنانكه همين ويژگي را در روايات صحيحه اي كه از او (ص) آمده براي علي مي توان شناخت - يا مگر به استدلال نصي از او(ص) وي همانند او ميان امتش بوده؟يا مگر؟ يا مگر؟ . و صدها از اين يا مگرها
[ صفحه 128]
در همراهي نام اين دو تن توان پرسيد كه نه من پاسخش را مي دانم و نه آفريننده روايت .
پهناي بهشت بوبكر
صفوري در نزهه المجالس - 183 / 2 - مي نويسد: در حديث چنان ديدم كه فرشتگان زيردرخت طوبي گرد آمدند پس فرشته اي گفت دوستداشتم خداي تعالي نيروي هزار فرشته را بمن دهد و پر و بال هزار پرنده راارزاني من دارد تا پيرامون بهشت بپرواز درآيم و به منتهاي آن برسم . پس خداوند آنچه وي مي خواست بدو بخشيد و او هزار سال در پرواز بود تانيروي او برفت و پرهايش بريخت ولي خداوند تعالي نيرو و بال ها را بوي باز گردانيد تا هزار سال ديگر را در پرواز گذراند تا نيروي او برفت و پرهايش بريخت و براي سوم بار خداي متعال نيرو و بال ها را بوي داد تا هزار سال ديگر را هم در پرواز گذراندتا باز نيروي او برفت و پرهايش بريختو آنگاه گريان در آستانه كاخي افتاد و يكي از حوران به او نزديك شد و گفتاي فرشته چه شده كه ترا گريان مي بينم؟ اينجا جاي گريه و اندوه نيست جاي شادي و خوشدلي است پاسخ دادن چونمن در توانائي خدا با وي به معارضه برخاستم . آنگاه او را از داستان خودآگاهي داد او گفت: تو خود را در پرتگاه افكنده اي آيا ميداني در اين سه هزار سال چقدر راه را با پرواز پيموده اي گفت نه گفت به عزت پروردگارم بيش از يك ده هزارم از آنچه خداي تعالي براي بوبكر
صديق (ض) آماده كرده نپيموده اي . اين گزارشرا جرداني هم در مصباح الظلام 25 / 2آورده است .
اميني گويد: پس آنچه خداي تعالي در بهشت براي بوبكر آمادهكرده بر رويهم فاصله ابتدا تا انتهايآن را در كمتر از سي هزار سال نمي توان پيمود آن هم تازه اگر بر مرغي سوار شويم كه - هم با - نيروي 1000 فرشته پرواز مي كند و هم بر هزار پرنده را دارد بزرگ است توانائي خدا
[ صفحه 129]
من بازخواست اين روايت را بهجوانان هوشيار امروزه واگذار مي كنم كه در گوشه و كنار جهان از مدارس عاليه فارغ التحصيل شده اند، بهمين گونه نگريستن در ميانجيان زنجيره گزارشي آن را هم از تكاليف رجال الغيب مي دانم زيرا نه هيچ پژوهشگري مي تواند بر آن دست يابد و نه هيچ حافظ كار كشته و حديث شناس دورنگر و رجال شناسي كه در معرفت مردان عالم شهود گام هائي بلند برداشته باشد
خدا از بوبكر حيا مي كند
از زبان انسبن مالك آورده اند كه گفت: زني از انصار بيامد و گفت اي رسول خدا همسرم در مسافرت است و من به خواب چنان ديدم كه نخل خانه ام بيفتاد گفت مي بايد شكيبا باشي چرا كه ديگر هرگز اورا در كنار خود نخواهي يافت زن گريانبدر شد و بوبكر را ديد و او را از خواب خود آگاهي داد ولي سخن پيامبر (ص) را براي او باز نگفت او گفت برو كه همين امشب در كنارت خواهد بود او انديشناك در سخن پيامبر (ص) و بوبكر بخانه رفت و چون شب شد همسرش بيامد پس به نزد پيامبر (ص) شد و اورا از آمدن همسرش آگاهي داد او نگاهيطولاني بوي افكند پس جبرئيل بيامد و گفت محمد آنچه تو گفتي راست بود ولي چون بوبكر گفت: او همين شب در كنار تو خواهد بود خدا از او شرم داشت كه بر زبان او دروغي گفته شود چون او صديق است و از همين روي بود كه براي پاسداري از آبروي وي آن مرد را كه مرده بود زنده كرد .
نزهه المجالس 184 / 2
اميني گويد: كاشكي مي دانستيمميانجيان زنجيره اين گزارش پنداري كيانند كه با هوشمندي خواسته اند بوبكر را از گناه دروغگوئي پاك شمارند ولي همين گناه را بگردن پيامبر انداخته اند گويا خدا پروا نمي كند كه بر زبان پيامبر راستگو
[ صفحه 130]
و راستگو شمرده شده اش دروغي گفته شود . زيرا پيامبر نگفته بود كهمردك مرده و بلكه به زن او گزارش دادكه ديگر هرگز او را در كنار خود نخواهد يافت آن كه با قيد " ابدا = هرگز " كه نفي ابدي را مي رساند و همراهي آن با حرف لن - كه همين ويژگيرا دارد - حالت نافيه آن را شديدتر مي كند پس آنچه روي داده خلاف سخن پيامبر بوده آيا بوبكر كه تيري درتاريكي انداخته و دروغي آشكار پراندهخدا از وي حيا مي كند و براي شستشو دادن او از اين گناه و پاسداري آبرويش آن مرد را زنده مي نمايد؟ ولي پس از آنكه سخني دروغ (و مخالفتگزارش پيامبر) از دهان وي درآمد چگونه مي توان كاري كرد كه اين گناه هرگز انجام نگرفته باشد؟ من نمي دانم .
آيا بر خدا پاسداري از آبروي بوبكر لازم تر بوده است يا آبروي پيامبرش؟ چگونه راضي نشده بر دهان بوبكر دروغي بگذرد ولي همين را بر پيامبرش روا دانسته؟ با آنكه دروغگودر آمدن اولي شكستي براي اسلام نبود ولي راه يافتن دروغ به سخنان پيامبر (ص) شكستي در بازوي دين به شمار ميآمد .
آنگاه به شگفت بيا كه در علت تراشي براي اين رويداد گويند چون بوبكر، صديق بودهاست نبايد دروغگو در بيايد ولي مگر رسول خدا (ص) سرور همه صديقان نبوده؟ چنان گير كهوحي پنداري اي كه در اين داستان مي بينيم راه را براي آن هموار سازد كه سازنده آن بتواند آستان پيامبر را بركنار از آلودگي شناخته و بگويد در ابتدا قضيه همان بود كه رسول خدا (ص) خبر داد ولي خدا مردك را براي همانهدفي كه گفتيم زنده كرد پس او (ص) دروغ نگفت ولي با توجه بانچه آورديم معلوم مي شود او (ص) از مردن مرد خبر نداده بود كه زنده شدن دوباره اشموجب دروغ درآمدن سخن وي نباشد بلكه گفته بود ديگر هرگز او را در كنار خود نخواهي يافت با آن كه بر خلاف اين سخن درآمد آري اگر راي خليفه را كه در جلد 13 از برگردان پارسي الغدير ص 266 و 267 ديديم بپذيريم و مقدم داشتن كهتر را بر برتر روا بداريم يا گزافگوئي در فضيلت باقي راعيب نشماريم مي توانيم چنين داستان هائي هم سرهم كنيم .
[ صفحه 131]
كرامت دفن ابوبكر
ابن عساكر در تاريخ خود آورده كه گفته اند بوبكر (ض) را چون هنگام مرگ رسيد به حاضران گفت چون من مردم و از غسل و كفن من فارغ شديد مرا برداريد و ببريد تا برسيد بر در حجره اي كه قبر پيامبر (ص) در آن است پس نزديك در بايستيد و بگوئيد سلام بر تو اي رسول خدا اين بوبكر است كه براي داخل شد اجازه مي خواهد پس اگر اجازهاي بشما داده شد و در كه با قفل بسته بود برويتان گشوده گرديد پس مرا داخل كنيد و همانجا بخاك سپاريد وگرنه مرا به بقيع بريد و آنجا در خاك كنيد . پس آنان چون در آستانه در ايستادند و آنچه وي گفته بود بر زبان راندند قفلبيفتاد و در گشوده شد و ناگاه هاتفي از درون قبر ندا در داد: دوست را بردوست وارد كنيد كه دوست به دوست مشتاق است .
اين گزارش را رازي در تفسير خود 378 / 5 آورده است و نيز حلبي در سيره نبوي 394 / 3 و ديار بكري در تاريخ الخميس 264 / 2 و قرماني در اخبار الدول كه در حاشيه كامل چاپ شده - 200 / 1 - و صفوري درنزهه المجالس 198 / 2
اميني گويد: بازگو گران اين گزارش خواسته اند به اين وسيله كار پيشوايان خود رادر دفنخليفه در جايگاه پاكي - حجره پيامبر (ص) - درست بنمايد چرا كه اين مسئله دشوار، آنان را درمانده ساخت و از عهده جواب آن بر نيامدند زيرا حجره شريف يا چنانكه حق و آشكار است در ملكيت او (ص) باقي مانده بود يااين كه به صورت صدقه درآمده و مربوط به همه مسلمانان بود . در صورت اول مي بايد براي دفن در آن از بازماندگان تنها وارث او (ص) - دو امام سبط و خواهرانشان - اجازه بگيرند كه چنين كاري نكردند . در صورت دوم هم بر خليفه يا بر كسي كه از پس او عهده دار كارها شد واجب بوداز جامعه مسلمانان اجازه بگيرد كه هيچ يك چنين كاري نكردند . پس دفن اودر آنجا كاري مخالف با قانون دين خواهد بود و اگر
[ صفحه 132]
گويند كه اورا در زميني كه به ارث به دخترش رسيده دفن كردهاند گوئيم پس از آنكهخود پدر روايت كرد كه ما گروه پيامبران ارث نمي گذاريم و آنچه از ما بجا ماند صدقه است، پس از اين ديگر چه ارثي از پيامبر به عايشه تواند رسيد با آنكه ما در جلد ششم ص 19. از چاپ دوم روشن كرديم كه هيچيك از زنان پيامبر جز براي سكونت حقي برحجره هاشان نداشتند يعني در همان حدي در آن حق داشتند كه هر زني در ايام عده بر خانه شوهرش داد . پس هيجكدام از حقوق مالكيت را بر آن ندارند كه بتوانند تصرفي به اين عنوان بكنند . و هم در آنجا گفتيم كه اگر فرض كنيم (بر خلاف مذهب سنت) عايشه از پيامبر ارث ببرد و سهم الارثي هم از زمين به او رسد سهم او 1/9از 1/8 حجره خواهد بود زيرا او (ص) چون درگذشت 9 زن داشت و 1/9از1/8 مساحت آن محل را اگرحساب كنيم هر چقدر هم حجره بزرگ باشد1/9 از8 /1 آن گنجايش دفن يك نفر را ندارد گذشته از آنكه حق وي مشاع بود و نمي توانست بي اجازه شركاء خود تصرفي در آن بكند .
اينان خواسته اندگريبان خود را از چنگ اين مشكلات برهانند پس گزارشي آفريده اند كه مشكل از پس مشكل ديگر پديد مي آرد زيرا مي پرسيم آيا سخن خليفه با پشتگرمي به سخني بود كه پيامبر (ص)به او گفته بود يا اين كه خودش علم غيب -
فرض نخستين را هم اگر بگيريم، او نبايد ترديدي از خود نشان داده و بگويد " ارگ در با شد و قفل افتاد مرا در حجره دفن كنيد و گرنه مرا به بقيع بريد. " زيرا آنچه پيامبر (ص) خبر داده ناگزير بايد واقع شود پش تدريدي در آن روا نيست
آري ممكن است او (ص) خود چنين سخني به بوبكر نگفته و بلكه كساني كه خليفه به سخن آنان اطمينان نداشته آنرا از زبان او براي وي بازگو كرده اند و از اين روي در آنچهگفته ترديد روا داشته يا اين كه روايت اصلا درست نبوده و از
[ صفحه 133]
همين روي هم تا روزگار حافظ ابن عساكر در صحاح و مسانيد نشاني از آن نبوده زيرا اگر آن را درست انگاريم كرامت بزرگي است كه در حضور صحابه و پيش روي آن همه مهاجر و انصار روي داده و آن هم در روزي كه همگان او رابه سوي آخرين خانه اش مشايعت مي كردهاند . در اين حال مي بايستي همگان درنقل آن همداستان باشند و آن ندائي راكه از قبر شريف شنيدند از همان زمان تا پايان روزگار بازگو كنند زيرا در آن روز نه بر چشم ها پرده كشيده بودند نه گوش ها سنگين بود و نه زبانهالال، ولي افسوس كه هيچكس به بازگوگري آن لب تر نكرد و اين هم علتي نداشت مگر آنكه چنان كرامتي اصلا روي نداده بود، نه در گشوده شده بود و نه قفل افتاده بود و نه ندائي در كار بوده و " دوست را بر دوست وارد كنيد كه دوست مشتاق دوست است " سخني است زائيده گزافگوئي در فضيلت تراشي كه از روح صوفيانه آفريننده آن روايت خبر مي دهد آري:
" نه هر كه به ديدار كوي محبوب شتافتآوائي از ساكنان آن مي نشود كه هان ديدار كننده ما خوش آمدي "
اين كرامت درهم بافته ساختگي را رازي و آيندگاناو - بدون ياد از زنجيره اي درست براي آن - آورده و آن را مسلم شمرده و آن را دست آويزي بر فضائل بوبكر گردانيده اند بي آنكه از نقطه ضعف هاي موجود در زنجيره گزارشي اش خبري داشته و يا آن ها را مهم شمرند ولي ابن عساكر كه زنجيره آن را آورده ميانجي او ابو طاهر موسي بن محمد بن عطاي مقدسي است و او از عبد الجليل مدني و او از حبه عرني . آنگاه خود گويد اين حديثيانكارپذير است زيرا ابو طاهر دروغساز بوده و حال عبد الجليل هم معلوم نيست و در لسان الميزان 391 / 3 نيز اين خبر را باطلشمرده .
ابو زرعه و ابو حاتم نيز ابوطاهر مقدسي را دروغساز شمرده اند و نسائي مي گويد: مورد وثوق نيست و ابنحبان گويد: نقل حديث از وي روا نيستچون حديث ساز بوده و ابن عدي گويد حديث دزد بوده و عقيلي گويد: احاديثساختگي و باطل از
[ صفحه 134]
زبان ميانجيان مورد اعتماد باز گفته و حديث وي انكار بردار است . و منصور بن اسماعيل گويد: او گزارش هاي دروغبه مالك مي بسته، بنگريد به ماخذ ياد شده در ج 5 ص 231 ط 2
جبرئيل از هيبت بوبكر به خاك مي افتد
داناي امت، شيخ يوسف فيشي مالكي آورده كه چون بوبكر بر پيامبر (ص) در مي آمدجبرئيل كه با او سرگرم گفتگو بود تنها براي بزرگداشت بوبكر - و نه هيچكس ديگر - برپا مي خاست - پيامبر (ص) راز اين كار را از او پرسيد جبرئيل گفت وي را از نخستين روز آفرينش بر من حق استادي است زيرا چونخداي تعالي فرشتگان را بفرمود تا در برابر آدم بخاك افتند دلم بمن گفت همان بايد كني كه ابليس كرد و رانده درگاه شد و چون خداي تعالي گفت: بخاك افتيد خرگاهي بزرگ ديدم چندين بار بر آن نوشته شده بود بوبكر بوبكرو او مي گفت بخاك افت پس از هيبت بوبكر بخاك افتادم و شد آنچه شد .
اين روايت را عبيدي مالكي در عمده التحقيق كه در حاشيه روض الرياحين چاپ شده - ص 111 آورده و مي نويسد شيخ ما استاد محمد زين العابدين بكرينيز داستاني نزديك به گفته فيشي برايم گفت چنانچه نظير آنرا از بيشتراستادانمان در ازهر نيز شنيدم .
اميني گويد شگفتا از اين گروه كه حتي امين وحي خدا - جبرئيل - هم از گزند آنان بر كنار نمانده و با آنكه از نخستين روز آفرينش هيچ گناهي از او سر نزده باز هم او را در رديف ابليس نفرين زده و رانده شده نهاده اند كه بوبكر بايد او را به راه آرد .
شگفتا از اين فرشته پنداري كه خدايپاك وي را امين خود مي شمارد و آنگاهوي در انجام فرمان او هم دو دل است . براي رفع زشتي اين سخن كافي نيست بگويند كه خدا تنها پس از اين لغزش بوده كه وي را امين خود گردانيده - نه پيش از آن -
[ صفحه 135]
زيرا او كسي را كه در دل خود انديشه كفر گذراند امين نمي شمارد . زيرا شايد همان انديشه در وجود او بخودنمائي پردازد و كسي نيز پيدا نشود كه او را به راهراست آرد و آنگاه انديشه وي به كفر آشكارا بيانجامد .
شگفتا از اين فرشته مقرب كه از هيبت ابوبكر مي ترسد ولي هيبت خداي بزرگ، او را نميگيرد، فرمان بوبكر را مي برد در حاليكه در فرمانبري از دستور خدا در سجده كردن به پندار ناروا مي افتد اين چه سجده اي است و چه ارزشي دارد آن هم از مانند جبرئيل كه تنها بخاطرهيبت بوبكر انجام گيرد و نه براي تقرب و نزديكي به درگاه خداي پاك و فرمانبرداري از او؟ مگر هيبت بوبكر در جهان برين بزرگ تر و پرشكوه تر ازهيبت پروردگارش - كه بزرگ است عظمت او - بوده؟
وانگهي در بلند آستان جهان برين خرگاه بوبكر چه كار مي كرده؟ سزاوارتر چنان بود كه آنجا خرگاه پيامبر بزرگ را بزنند تا هر كسبه پرتگاه نزديك شود راه يابد نه خرگاه آدمئي كه ممكن است بزهكاري ها كند و جگر گوشه مصطفي در حالي جان سپارد كه بر او خشمناك باشد .
و تازهبوبكر از كجا دانسته بود كه جبرئيل چنان انديشه داي در دل و مغزش گذشته؟مگر غيب مي دانسته يا مگر بوسيله نيروئي جز امين وحي خدا به او وحي ميشده؟ خوانندگان گرامي در همه اين زمينه ها خود بايد داوري كنند
و آنگاه شگفت از استادان از هر بايد داشت كه در برابر اين رسوائي ها سر فرود آورده آن را در نگارش هاي خود مي آرند و در انجمن ها بر زبان مي رانند و پس از خويش كساني را بر جا مي نهند كه نگاشته ها را به ميراث برده، مي گيرند و در مجامع دانشورانمي پراكنند و بدانوسيله صفحه تاريخ و چهره پاك اسلام را زشت مي نمايند، آري خواستند فضيلتي براي بوبكر بتراشند پس گزافگوئي در فضيلت بافي چنان كورشان ساخت كه جبرئيل امين را پست نمودند و اين ها همه براي آن بودكه ايشان بدون بصيرتي در دين خويش و بي هيچ شيوه سنيجده اي در بنيادهاي اسلام دست به ساخت و پاخت مي زنند
[ صفحه 136]
گمان مي كنم كسي كه اين روايت را آفريده خواسته است نظيري براي فضيلتي بتراشد كه براي مولانا اميرمومنان (ع) روايت شده كه آن حضرت گام جبرئيل را استوار داشت و كي؟ همانگاه كه خداي پاك با وي بگفتگو پرداخت و پرسيد من كيستم و تو كيستي؟ او اندكي بيانديشيد و هيبت خداي پاك او را بگرفت (چندانكه از سخن باز ماند) پس فروغ مولانا اميرمومنان او را دريافت و بوي آموختكه بگويد توئي خداي جليل و منم بنده تو جبرائيل كه شاعر مضمون آفرين شيخ صالح تميمي اين روايت را درضمن قصيدهاي كه در مدح مولانا اميرالمومنين (ع) سروده آورده و شاعر بزرگ عبد الباقي افندي عمري نيز قصيده او را تخميس كرده كه اصل آن را در ص 4 از ديوان تميمي و مخمس را در ص 126 از ديوان عمري توان يافت كه مي گويد:
" تو براي خردها گلزار و درختي بزرگ هستي
كه از شاخه طوباي تو ميوه نيكخواهي و رهنمائي مي چينند
هر گاه بادي از بوي خوش تو گذر كند
جان از نسيم تو آسايش مي يابد
و اين همان هنگام است كه از سوي پروردگارش ندائيبسوي آن آيد
بسا هنگام كه تو راهبر فرشتگان بودي
و براي پاسداري از آبروو آئين ايشان به راهنمائي پرداختي
روزي كه پروردگار آسمان جبرائيل را آواز داد
و گفت من كيستم او اندكي بيانديشيد
و اگر تو نبودي پاسخي به آن نيكوئي را نتوانست يافت
تو را صورتي است كه نتيجه قضايا است
تو را دلي است چون آئينه هائي براي جهانيان
تو را كرداري است كه برجستگي هاي بلند را در بر گرفته
[ صفحه 137]
تو را نامي است كه بهترين آفريدگان ديده
و كي؟ همان هنگام كه نزديك تر شد و اسراء او را بخويشتن چسباند"
ولي اين همچون افسانه بوبكر نيست زيرا درآن نيامده كه جبرائيل همانند ابليس در دل گذرانده بود كه از فرمان خداي پاك سربپيچده و در آن نيامده كه اميرالمومنين از غيب خبر داده و در آن نيامده كه هيبت حضرت بر هيبت خدايبزرگ غالب آمد و نيامده كه جبرئيل ازهيبت حضرت بسجده آمد و نيامده كه آنجا خرگاهي بزرگ بود كه بر آن نوشتهبود علي علي و نيامده كه حضرت جبرئيل را آواز داد و گفت سجده كن و باين وسيله او را ترساند در روايت ما هيچ كدام از اين ها نيست زيرا شعبه از گزافگوئي در فضيلت خواني هر چه بيشترخود را دور مي دارد .
داستاني مشتمل بر كرامتي از بوبكر
ابوالعباس بن عبد الواحد از زبان شيخ نيكوكار عمر بن زغبي آورده است كه گفت من مجاور مدينه سرفراز - بر سر فراز كننده آن برترين درود و سلام ها باد بودم در روز عاشورا كه شيعيان امامي در قبه عباس - عموي پيامبر - گرد مي آيند من نيز بيرون شدم و ديدم كه آنجا فراهم آمده اند من در آستانه قبه ايستادم و گفتم در راه دوستي بوبكر چيزي به من دهيد . پس شيخي از آنان به سوي من آمد و گفت بنشين تا كارمان تمام شود و چيزي بتو دهيم پس نشستم تا كار خود را به پايان بردند و سپس آن مرد بيرون شد و دست مرا گرفت و مرا بخانه خود برد و داخل خانه كرد و پشت سر من در را بست و دوغلام را بر من گماشت تا هر دو دست مرا با ريسمان به پشت سر بستند و با كتك هاشان مرا بدرد آوردند سپس آندو را بفرمود تا زبان مرا ببرند آنها نيز چنين كردند و آنگاه آندو را فرمود تا بند
[ صفحه 138]
از من گشودند وگفت برو نزد همان كس كه در راه محبت او چيزي مي خواستي تا زبانت را بتو باز دهد گفت: من از نزد او بيرون شدم و در حاليكه از سخني درد و رنج مي گريستم رو به حجره پاك پيامبر نهادم و در دل گفتم اي رسول خدا تو مي داني كه در راه دوستي بوبكر چه برسر من آمده اكنون اگر اين يار تو بر حق بوده دوست مي دارم زبانم را به منباز دهي پس در همان حجره با حالي پريشان كه ناشي از سختي درد بود شب را ماندم و در خوابي سبك فرو رفته و در خواب ديدم كه زبان من به حال نخستبازگشت پس بيدار شدم و ديدم زبانم چنانچه نخست بوده درست در دهانم هست و مي توانم سخن گفت پس كفتم شكر خدا را كه زبانم را به من برگردانيد و دوستي بوبكر (ض) در دلم افزايش يافت و چون سال ديگر بيامد آنان در روز عاشورا چنانكهعادتشان بود فراهم آمدند من نيز به آستان همان قبه رفتم و گفتم در راه دوستي بوبكر يك دينار به من بدهيد پس جواني از حاضران برخاست و مرا گفت بنشين تا كارمان تمام شود پس نشستم و چون كارشان تمامشد آن جوان بسراغ من آمد و دست مرا گرفت و به همان خانه پارسال برد و داخل كرد و پيش رويم غذائي نهاد تا چون از آن فارغ آمديم جوان برخاست و دري را بر من گشود كه به يكي از اطاقهاي خانه باز مي شد و سپس آغاز بگريستن كرد من برخاستم تا ببينم علتگريه اش چيست پس ديدم كه در آن اطاق بوزينه اي را بسته بودند من داستان او را پرسيدم گريه اش شدت كرد دلدارياش دادم چون آرام گرفت گفتمش بخدا سوگند ميدهمت كه داستانت را برايم بگوئي گفت اگر برايم قسم مي خوري كه هيچكس از مردم مدينه را از آن آگاهي ندهي مي گويم من برايش قسم خوردم و سپس او گفت بدان كه در سال گذشته كه ما روز عاشورا در قبه عباس بوديم مردي به نزد ما آمد و در راه دوستي بوبكر (ض) چيزي از ما خواست پدرم كه از بزرگ ترين شيعيان امامي بود برخاست و به او گفت بنشين تا كارمان تمام شود . پس چون كارشان تمام شد اورا به همين خانه آورد و دو غلام را بر او گماشت تا او را كتك زدند و سپسدستور داد زبانش را ببرند و آندو نيزچنين كردند و او
[ صفحه 139]
را بيرون كرد تا براه خود رفت و ما خبري از اونيافتيم و چون شب فرا رسيد و خوابيديم ناگاه پدرم فريادي بلند برآورد كه ما از شدت آن از خواب پريديم و ديديم خدا او را مسخ كرد كرده و بوزينه گردانيده پس بي تابي نموديم و او را در اين اطاق انداختيم و بستيم و بمردم چنان وانموديم كه اومرده است و اينك او اين است، كه هر صبح و شام بر او مي گرييم . به او گفتم اگر كسي كه پدرت زبانش را بريد ببيني مي شناسي گفت نه بخدا گفتم بخدا او منم . همان كه پدرت زبانم راببريد پس داستان را براي او باز گفتم و او خود را بر وي من افكند و سر و دست مرا بوسيد سپس جامه اي با يك دينار بمن بخشيد و از من پرسيد چگونهخدا زبانت را بتو برگرداند من حكايت را براي او باز گفتم و برگشتم .
مصباح الظلام از جرداني ص 23 از چاپ چهارم آن در مصر كه در چاپخانه رحمانيه مصر در سال 1347 انجام گرفته و نيز نزهه المجالس از صفوري 195 / 2اميني گويد: چه انگيزه اي اينان را واداشته كه به آفريدن اين افسانه هايدرهم بافته پردارند كه هيچ دهاتي و از پشت كوه آمده اي هر چقدر هم افسانه سراها در راست شمردن آن پافشاري كنند باز آن را باور نمي كندو هر اندازه نيز دست دروغسازان در بهم پيوستن آن دقت نموده و در جوش دادن آن استادي و مهارت بكار برده باشند باز هم دل كسي با شنيدن آن آرام نمي گيرد .
كجا خردمندي مي پذيرد كه مردي نامور كه از بزرگان قوم و برجستگان گروه خود بوده بوزينهشود و او را در خانه اش ببندند و با همه اين ها او ناشناس بماند و حتي نامش دانسته نشود و هيچ يك از دل آگاهان سرگذشت او را بازگو نكند و بازماندگان او بتوانند با ادعاي مردنوي سر گذشتنش را پوشيده دارند و كسي هم از خانواده اش نپرسد كه آخر او چهشد مرد و چگونه او را غسل داديد و كفن كرديد و به خاك سپرديد؟ تشييعش چگونه انجام شد و گورش كجا است؟ چگونه پسرش مي توانست كه در برابر گوش ها و چشم هاي مردم چنين پردهاي بر كار او كشد؟ مگر گوش هاشان كر و چشم هاشان كور بود؟
[ صفحه 140]
و چرا پسر آن جنايتكار - كه البته خود و پدرش هرگز متولد نشده بودند - مهمان خود را نزد پدرش برد و با آنكه آن مرد را نمي شناخت از رسوائي نترسيد وچرا او را از كار ننگين پدرش آگاه كرد با اين كه جريان وي را از مردم پوشيده مي داشت و وانمود مي كرد كه ويمرده است؟
چه سان باور كنيم كه مرديبخاطر پايداري بر عقيده و دوستي خليفه اش زبانش را ببرند و او داستانخود را پنهان دارد و پراكنده نسازد ودادخواست و فرياد به نزدهيچ مقامي نبرده و سرگذشت خود را به گروه خويش باز نگويد و درباره گرفتاري اش يك كلمه هم بر زبان نراند نه بسراغ قاضيو حاكم رود و نه به ادارات دولتي كه براي اظهار نظر در شكايت او صلاحيت دارند (دادگستري، اداره پليس) سر بزند با آنكه از سختي درد فريادش بلند باشد و با آنكه هميشه اينان در پي بهانه اند كه بر شيعه بتازند و گرفتاري هاي بزرگي به اين گونه را برآنان ببندند .
چگونه باور كنيم كه اواز خانه آنكس كه بر روي آن جنايت را روا داشت با زبان بريده و دهان پر ازخون بيرون آيد و بحجره شريف پناهنده شود و از سختي درد گريان و بيقرار باشد ولي باز هيچكس از حال او آگاه نشود و هيچ گوشه اي از سرگذشتاو نيز دانسته نگردد و آستانه داران پيامبر نيز سر از كار او در نيارند؟
چرا آن مرد همان وقت از جنايتي كه دشمن خليفه اش بر وي روا داشت پرده بر نگرفت و راز او را آشكار نساخت و كرامت صديق را ننمود و دشمن او را رسوا نگردانده پرده از اين كرامت سترك بر نداشت و آن را آويزه گوش اينو آن نساخته پوشيده داشت و همچون مرده اي در گورش كرد كه گويا زبانش پس از آن هم بريده بود و به راستي نديده بود كه زباني درست در كامش باشد شايد هم به اين دلخوش بود كه پساز وي بزرگان قومش هر چه بيشتر بر اودروغ خواهند بست .
اگر به شگفت آئي جا دارد كه مي بيني اين يكدنده گستاخپس از آنچه بر سرش آمد هنوز يكسال همبتمامي نگذشته بود كه دوباره در سال آينده به گدائي
[ صفحه 141]
به همانجا رفت و در همان جايگاه خطرناك - قبه عباس - در روز عاشورا بايستاد و بي هيچ چون و چرائي راه افتاد و با دلي استوار به همان خانه اي رفت و در آن پا نهاد كه آن رويداد سهمناك و هراس انگيز براي او در آن روي داده بود و به اين گونه باز خود را در معرض هلاكدرآورد با آنكه نه از ماجراي آن شيعيو بوزينه شدنش چيزي مي دانست و نه ازمهرباني و نرمي اي كه آن جوان بر وي روا مي دارد و با آنكه خداي تعالي گفته است با دست خويش خود را در مهلكه نياندازيد .
البته شايد همه اينكارها را به اطمينان و پشتگرمي آن كرده كه هرگز بي زبان نخواهد ماند و هر چند بار هم زبانش را ببرند به اعجاز خليفه دوباره به او بر مي گرددپس او در اين پندار خويش و در گام نهادنش در پرتگاه مجتهد بوده و هر چند خطا كرده باشد (بنابر مذهب سنيان) باز هم پاداش او سر جايش استچنانكه گذشتگان او نيز در اجتهادشان چنين بودند .
راستي را كه شيخ نيكوكار مدني چه انصافي ورزيده است در آفريدن اين افسانه و بستنآن به يكي از بزرگان شيعه كه هرگز زائيده نشد و مادر وي نامي بر او ننهاد . يكي ديگر هم هست كه افسانه اي مجنونانه و سراسر دروغ آورده و در گفتار خويش راه جعل و افتخار به اباطيل در پيش گرفته و او نيز شيخ عليا مالكي است . شيخ ابراهيم عبيدي مالكي در عمده التحقيق - ص 133 از چاپ مصر در حاشيه روض الرياحين - مي نويسد از دائي دانشمندم شيخ عليا مالكي شنيدم مي گفت رافضي را چون هنگام مرگ فرا رسد خداوند چهره او راه همچون چهره خوك مي گرداند تا نميرد مگر به گونه اي كه چهره اش به چهره خوك دگرگون گشته باشد و اين نشانه اي است بر آن كه وي بر مذهب تشيع مرده است و شيعيان كه اين را بينند شاد مي شوند و اگر چهره او به هنگام مرگ ديگرگون نشود اندوه مي خورند و مي گويند او سني مرده . پايان
برخي از مردان مورد وثوق در تاريخ حلب براي اين دروغ، گواهي دروغتر
[ صفحه 142]
دست و پا كرده و گويد: چون ابن منبر بمرد گروهي از جوانانحلب گردش كنان بيرون شدند تا يكي شانبديگري گفت چنان شنيده ايم كه هيچكس از كسانيكه ببوكر و عمر دشنام مي دهند نميرد مگر آنكه خداي تعالي او را در گور خود به گونه خوك در مي آردو شك نيست كه ابن منبر آندو را دشنام مي داده پس نظر همه شان بر آن قرار گرفت كه بر سر گورش روند، برفتند و گور را شكافتند و ديدند كه چهره اش به گونه خوك درآمده و رويش از سمت قبله به سمت چپ برگشته پس او را از گور بيرون كشيدند تا مردم تماشايش كنند سپس رايشان برگشت و بر آن شدند كه او را به آتش بسوزانند و چنين كردند و سپس او را در گور نهادند و خاك بر او ريختند و برگشتند .
اين روايت را علامه جرداني در مصباح الظلام آورده است . كتاب وي در سال 1301 نگارش يافته و در سال 1347 در مصر چاپ شده و گروهي از بزرگان بر آنتقريظ نوشته اند كه آنان چنانچه از پايان كتاب بر مي آيد عبارتند از: دانشمند پاكدامن سيد محمود انسي شافعيدمياطي و علامه شيخ محمد جوده و علامه يگانه شيخ محمد حمامصي و جناب فاضل خردمند شيخ عطيه محمود قطاريه وعالم عامل شيخ محمد قاضي و حضرت شاعرخردمند محمد افندي فرزند علامه شيخ محمد نشار .
اين ياوه هائي كه پراندهاند هيچ نيست مگر بانگ جوشش كينه و نمايشي از دشمني ها و اگر خواهي بگو نمونه اي است از مستي دوستي و تندرويهاي گزاف گويانه . راستي كه هوس ها بينائي اين گروه را از ايشان باز ستاننده تا كور شده اند و چنين دروغ هاي سراسر رسوائي و ياوه هاي آراسته را به ارمغان مي آرند و بي اينكه از سرانجام آن پروا كنند و از گناه سخنشان بپرهيزند به آن مي پردازند و چه بسيار فاصله است ميان كارشان با ادب دين و ادب دانش و ادب نگارش و ادب پاكدامني و ادب تبليغات و انتشارات، به راستي آنان سخن ياوه ودروغ مي گويند
[ صفحه 143]
از خدا شرم نمي كنند و خدا هنگامي كه سخن به خلاف رضاي او مي سازند با ايشان است .
گويا اينان داستان مردماني از ميانرفته را بازگو مي كنند كه گردش روز وشب كسي از آنان را بر جاي نگذاشته است تا هيچ يك از مردمان در ميان گروه هاي كنوني آنانرا ببيند . مگر شيعيان همين مردماني نيستند كه در گوشه و كنار جهان و ميان ملت ها پراكنده اند و هر بينا چشم و بينا دلي مرده و زنده شان را مي بيند؟ پسجز همان جوانان پنداري كه ابن منير را در گور او ديدند كيست كه ديده باشد كسي از شيعه در هنگام مرگ، خوك شده باشد؟ آيا شيخ عليا مالكي خودش كسي را به آن گونه كه وصف كرده ديده؟ يا اين دروغ را ديگران بر ايشان روايت كرده اند و او هم مثل عبيدي خوشباوري نموده و آن را پذيرفته؟ يااو مرده شوي يا گوركن بوده يا به كارنبش قبور مي پرداخته كه بتواند حال همه يا بيشتر مردگان را بداند؟
تازه تشيع كه زائيده اين روزگاران نيست و آغاز آن از روزگار پيامبر بوده پس آيا گذشتگان شيعه از ميان صحابه و شاگردان ايشان به آن گونه مي مرده اند؟ مگر در ميان آنان كساني همچون سلمان و بوذر و عمار و مقداد و ابوالطفيل به تشيع شناخته نشده اند؟آيا اين مرد مي تواند دامنه پندارش را چندان بگستراند كه پيشگاه آن بزرگواران را نيز در بر گيرد؟ راستيرا كه با اين ندانم به كاري ها راه همه را زده اند .
بوبكر پيرمردي سرشناس و پيامبر جواني ناشناس
از انسبن مالك آورده اند كه گفت پيامبر (ص) كه روي به مدينه نهاد، آن هنگام بوبكر پيرمردي سرشناس بود و پيامبر (ص) جواني ناشناس، مردم به بوبكر برمي خوردند و مي گفتند ابوبكر اين كه جلوتر از تو است كيست و او مي گفت " راه
[ صفحه 144]
را به من نشان مي دهد " تا به اين وسيله ديگران را به پندار اندازد كه او بلد و راهنماي جاده است ولي غرض خودش تنها آن بود كه پيامبر راه خير را به او مي نمايد .
و در عبارت ديگر: ابوبكر پشت سر پيامبر (ص) بر مركب نشسته بود و آن راه را بهتر از او مي شناخت مردم كه وي را مي ديدند و مي شناختندش و مي پرسيدندابوبكر اين بچه كه جلوتر از تو است كيست؟ و به گزارش احمد مي گفتند ابوبكر اين بچه كه جلوتر از تو است چيست؟ و وي مي گفت اين، راه را بمننشان مي دهد و در عبارتي: مي گفتند ابوبكر اين كيست كه به اين گونه او را بزرگ مي داري؟ او مي گفت اين، راه را بمن نشان مي دهد چون آن را بهتر از من مي شناسد .
و در گزارشي ديگر: رسول خدا (ص) پشت سر بوبكر سوار شترش شد و در تمهيد از ابن عبد البر آمده كه چون شتر بوبكر را آوردند بوبكر از رسول خدا (ص)درخواست كرد سوار شود تا او هم در ترك او بنشيند رسول خدا (ص) گفت نهتو سوار شو تا من در ترك تو سوار شومزيرا هر كس سزاوارتر است كه جلوي چارپايش سوار شود و پس از آن چون بوبكر را مي گفتند اين كيست پشت سرت؟ مي گفت اين، راه را بمن نشان مي دهد .
و در عبارتي ديگر: چون او (ص) روي به مدينه آورد مسلمانان با او برخوردند و بوبكر براي مردم برخاست وپيامبر خاموش بنشست و آن هنگام بوبكرپيرمرد بود و پيامبر جوان پس كساني از انصار كه رسول خدا (ص) را نديدهبودند آغاز به آمدن كرده به نزد بوبكر مي شدند و او ايشان را به پيامبر (ص) معرفي مي كرد و اين بودتا آفتاب بر رسول خدا (ص) افتاد و بوبكر روي آورده از بالاپوش خويش سايه باني براي او ساخت و اين هنگام مردم او را شناختند .
صحيح بخاري بخشهجرت پيامبر 53 / 6 سيره ابن هشام 109 / 2 طبقات ابن سعد 222 / 1مسند احمد 287 / 3 معارف ابن قتيبه ص 75 الرياض النضره 80 و 79 و 78 / 1 المواهب اللدينه 86 / 1 سيره حلبي 61، 46 / 2
اميني گويد: روزگار چه بسيار از جايگاه بلند پيامبر اسلام كاسته تا بگويند:
[ صفحه 145]
او جواني ناشناس بوده كه گويا او بچه اي ناشناس بوده كه پيرمردي كه آواز او همچون آوازه اش همه جا ميان مردم پراكنده شده بود او را بلد راه خود گرفته گاهي بر ترك خود بنشاند و گاهيوي را جلو اندازد و هر گاه پرسشي از او در اين باره كنند بگويد: اين، راه را بمن نشان مي دهد چون بهتر از من آن را مي شناسد گويا پيامبر اسلام(ص) همان كس نبوده كه هميشه خويشتنرا - همراه با دعوت خود - به قبيله ها عرضه مي كرد تا چه آنان كه به او ايمان آوردند و چه ديگران همه او را شناختند بويژه انصار از مردم مدينه كه - مردان اوس و خزرج از آنان بودند- و يكبار در عقبه اولي با او بيعت كردند و بار دوم نيز 73 مرد و دو زن از ايشان در عقبه دست بيعت به او دادند .
و نيز گويا او (ص) همان كسي نبود كه خود يارانش را فرمود تا پيش از وي به مدينه كوچ كنند و با آن كوچيدن ها در خانه هائي بسته شد و سراي مردماني چند از ساكنان تهي گرديد و اهل آن از مرد و زن روي به راه آوردند و آنگاه پيشاپيش مهاجران نزديك به 60 مرد بود، تا در مكه معظمه كسي از مسلمانان با او (ص) نماند مگر اميرمومنان و بوبكر . و نيز گويا مدينه شهر بني النجار نبود كه همه دائي ها و بستگان مادري پيامبر اكرم به شمار مي آمدند .
و نيز گويا او (ص) خود نبود كه مدينهرا مركز كشور و پايتخت فرمانروائي و لشكرگاه جنبش خود برگزيده و هم مردانش را در آن بپراكند و هم خاصان خود را چه از مردم خود آنجا و چه از مهاجران كه در هر لحظه انتظار مقدم شريفش را داشتند و چون ديدندش كه مي آيد خرد و كلانشان به پيشواز او شتافتند كه در ميان آنان بيعت كنندگان آن دوبار بودند و پيشاپيش آنان نيز مهاجران بودند كه همه او رامثل فرزندان خويش مي شناختند و او (ص) چندين شبانه روز در قباء نزد بنيعمرو بن عوف درنگ كرد تا مسجد شريف خود را در آنجا بنياد نهاد و همانجا هر كس در قباء بود از جمله كساني از مردان اوس و خزرج هم كه پيشتر او را نمي شناختند همه او را شناختند و هر كه از مدينه آمده بود نيز به او
[ صفحه 146]
پيوست و همگان با او آشنا شدندو خود نماز جمعه را در قباء و در ميان بيابان - بيابان رانونا - بگزارد و تمامي مسلماناني كه آنجا بودند در پشت سرش به نماز ايستادند .
و كاملا امري طبيعي است كه مردم چون چشمشان به او (ص) افتد هر كه او رامي شناسد بديگران نشان بدهد و هر كه نمي شناسد با پرسش خود در پي شناختنشباشد و بيعت كنندگان پيش بيفتند تا با وي آشنائي دهند و خود را به پيشگاه او نزديك تر نمايند در اين هنگام و در ميان انبوه اين جمعيت ديگر ناداني نمي ماند تا هنگام كوچيدن حضرت از سرزمين بني عمرو بپرسد ابوبكر اين بچه كه جلوتر از تواست كيست؟
گويا بزرگواري كه مي آمدهمردي معمولي بوده كه آوازه او به همهگوشه و كنارها نرسيده و هيچكس از آن گروه انبوه وي را نديده و آن همه انبوهي جمعيت بخاطر او نبوده و همه سر و پاي برهنه مصرانه به ديدار وي نشتافته و پردگيان براي ديدار او به بلندي ها بر نيامده و بچه ها و كودكان با اين سرودها به او خوش آمد نگفته بودند:
" ما دو هفته به ما روي نمود از پشته هاي بدرودگاه
سپاسگزاري بر ما بايسته است و تا كي؟ تا آنگاه كه دعا كنندهاي خدا را مي خواند .
اي آنكه در ميان ما برانگيخته شده اي با فرماني آمده اي كه به كار بسته خواهد شد "
و گويا اودر لباسي ناشناس و بي هيچ مقدمه به شهري پا نهاده كه هيچكس او را در آنجا نمي شناسد و ناچار تنها بايد باسوال از بوبكر هويت او روشن شود .
وانگهي اين لا پوشاني كه بوبكر در پاسخ خود روا داشته و گفته: او راه را
[ صفحه 147]
به من مي نمايد چه انگيزهاي داشته كه بگوئيم او در دل خود مقصودش اين بوده كه راه خوشبختي را به من مي نمايد ولي مي خواسته ديگرانگمان برند كه بلد راه است و جاده را نشان مي دهد . مگر در آنجا ترس و بيمي در كار بوده كه نياز به اين دو پهلو حرف زدن باشد؟ رسول خدا (ص) كه پاي به آن سرزمين ننهاده بود مگر با پشتوانه كافي و شماره پيروان فراوان و با نيروي دفاعي ارجمندي و آن هم در حاليكه انصار با او بيعت كرده بودند كه در راه وي جان ببازند، آيا بوبكر در اينجا هم كه در با روي بلند دين و در پناه زره استوار آن بود از قريش مي ترسيد؟ يا علتي ديگر داشت، اين را بايد از كارآگاهان پرسيد و شگفت و هزاران شگفت از مردي كه به گفته خودشان در مركز اسلام و ميان دليران مهاجر و انصار به اين گونه در هراس بوده و دست به عصا راه مي رفته آنگاه آمده اند و بي هيچ زنجيره پيوسته اي از مجاهد روايت كرده و بر ابن مسعود بسته اند كه گفته: نخستين كسي كه با شمشير خود اسلام را آشكار كرد رسول خدا بود و ابوبكر الخ
و تازه موقعيت چنان اقتضا داشت كه از هر كس در آن روز به مدينه آيد درباره رسول خدا (ص) پرس و جو كنند و اين كه كي به آنجا مي رسد نه درباره اين كه اين بچه جلو روي بوبكر كيست .
و شگفت آنكه پندار اين گزارشگر در ناشناس گرفتن مردم رسول خدا را همچنان ميان پيشواز كنندگاني از او دنباله يافته كه دل هاي همگان سخت پر مي زده است براي شناخت او و تبرك جستن بديدارش تا بوبكر بالاپوش خود را سايبان او گردانيد و آنگاه مردم او را شناختند .
كي پيرمردي بوبكر با جواني پيامبر مقارن بوده؟ او (ص) كه - چنانچه انشاء الله بيايد - دو سال و چند ماههم از وي سالخورده تر بوده . ابن قتيبه حكم بظاهرهمان احاديث ياد شده كرده و در ص 75 از المعارف مي نويسد اين حديث نشان
[ صفحه 148]
مي دهد كه بوبكر از رسول خدا (ص) خيلي سالمندتر بوده و آنچه نزد گزارشگران شهرت دارد نيز همين است كه حكايت كرديم پايان و پيش از آن نيز حكايت كرده كه رسول خدا (ص) از بوبكر سالمندتر بوده .
آري متاخران از شارحان بخاري نقطه ضعف را در آن احاديث دريافته و اين سخن را كه " بوبكر پيرمرد و پيامبر جوان بوده " به اين گونه تاويل كرده اند " كه نشانه هاي پيري در ريش بوبكر نمايان بوده ولي چون موي چهره پيامبر سپيد نشده بود جوان مي نمود " ولي هر كس با شيوه هاي سخنگوئي آشنا باشد مي داند كه اين گونه تفسيرها صرفا تكلفات ناراست است و آنچه بايد از حديث دريافت همانست كه ابن قتيبه دريافته: بوبكر پيرمرد بوده و پيامبر خدا جوان، همين و بس وگرنه چه معني دارد كه پرسيده باشند اين بچه پيش رويت كيست و اين بچه پيش رويت چيست؟ و معلوم است كه عنوان بچه را بر كسي نمي نهند كه بيش از پنجاه سال عمر دارد هر چند هم موي چهره اش سياه مانده باشد .
و تازه اگر آن تاويل را صحيح بشماريم چگونه تاويل كنندگان، يك بام و دو هوائي را كه ميان آن باخبر صحيحي از ابن عباس مي بينيم درست مي نمايند كه او گفت: بوبكر گفت اي رسول خدا پير شديفرمود دو سوره هود و واقعه مرا پير كرد و نظير آن را نيز حافظان از زبانابن مسعود گزارش كرده اند و در گزارشابي جحيفه آمده است كه گفتند اي رسولخدا مي بينيم پير شده اي گفت سوره هود و همانندانش مرا پير كرد .
اين گزارش صحيح نشان مي دهد كه او (ص) بگونه اي غير عادي بمرحله پيري رسيدهو چگونگي هاي آن در وي آشكار شده و خيلي سريع پاي در اين گام
[ صفحه 149]
اززندگي نهاده تا آنجا كه ديگران علت آن را باز مي پرسيدند تا بدانند چه چيزي در اين واقعه اثر داشته؟ پس اين را با آن تاويل خنك چگونه جمع كنيم؟
و چه بسا براي حل اين دشواري (سرشناس و ناشناس) بگويند بوبكر بازرگاني بوده كه از رفت و آمدهايش بمدينه در راه سفر شام مردم او را شناخته بودند ولي اگر هم گردن نهاديمو پذيرفتيم كه او بازرگان بوده و اگرهم گردن نهاديم و پذيرفتيم كه بشام رفته - كه اين دو فرض را هم جز به دشواري نتوان پذيرفت - تازه مي توانيم در برابر آن بگوئيم بسيار خوب رسول خدا (ص) هم كه براي بازرگاني راه شام مي سپرده از طريق مدينه سفر مي كرده پس اگر تنها بازرگان بوده كسي مستلزم آن باشد كه مردم بازرگان را بشناسند پس اين ويژگي در پيامبر بزرگ مشخص تر بوده زيرابزرگواري حاصلبراي او و ناموري اش به درستكاري و بزرگي اش در دلها و آراستگياش به برتري ها و آشكار بودن پاكدامني و عصمت او ميان مردم از نخستين روز و ارجمندي والاي او از نظر نژاد، همه اين ها او را چشمگيرتر مي نمود تا همه ديده ها بسوي او دوخته شود بر خلاف بازرگان ديگري كه هيچيك از اين ويژگي ها را نداشته است .
و تازه اگريك تاجر گام در شهري نهد كساني كه اورا مي شناسند گروهي انگشت شمارند از همكاران خودش يا كساني كه با او داد و ستد دارند و اين گونه شناسائي ويژهاندكي از مردم بيش نيست پس چه ارتباطي دارد كه مثل طرفداران و مفسران آن حديث ها گمان بريم توده مردم او را مي شناخته اند . اين مفسران مگر خبر ندارند كه روزي پيامبر خدا (ص) به سفر مدينه رفت كه بوبكر پستان مادر در دهان گرفته شير مي خورد؟ زيرا او (ص) چون عمرش به شش سال رسيد امايمن او را براي ديدار دائي ها و بستگان مادري وي - بني عدي بن النجار - بمدينه بردتا ايشان او را ببينند . در خانه نابغه كه مردي از بني عدي بن النجار بود او را منزل داد و يكماه در آنجا مقيمش ساخت و از جمله حوادث اين سفر:
امايمن گفت: نيمروز يكي از روزهاكه در مدينه بودم دو مرد از يهودان بنزد من
[ صفحه 150]
شدند و گفتند احمد را براي ما بيرون فرست چون او را فرستادم بوي نگريستند و مدت زماني اورا وارسي نمودند و سپس يكي شان بديگري گفت اين پيامبر اين مردم است و اين هم سراي مهاجرت او است و بزوديدر اين شهر با كشتار و برده گيري، كاري سهمناك روي خواهد داد . امايمنگفت همه اين ها را از سخنان آن دو دردل نگاهداشتم .
آيا پس از همه اين هاو پس از آن همه زمينه چيني هائي كه از پيش براي پيامبري او شده و ميان مشرق و مغرب را پر كرده بود و پس از آن آوازه بلندي كه همه گوشه و كنارهارا تكان داد و پس از گذشتن 50 سال ازعمر مبارك رسولخدا (ص) باز هم او جواني ناشناس است و بوبكر پيري سرشناس؟ كه از وي بپرسند اين بچه جلو رويت كيست؟
براي آن كه اين جملهروشن شود سزاوار آن است كه چگونگي هجرت او (ص) را بياوريم تا بينائي خوانندگان فزوني گرفته و نيك بنگرند كه گزافگوئي در فضيلت تراشي چون با كوري و كري همراه گرديد چه دروغ هاي جهالت باري پديد مي آرد كه در دل صحاح و مسندهاي آنچناني جا مي گيرد پس گوئيم:
>نقش انصار در دو بيعت
>گزارش هجرت
نقش انصار در دو بيعت
رسول خدا (ص) در مواقعي كه طوايف به زيارت كعبه مي آمدند خويش را همراه با دعوت به سوي خدا بر آنان عرضه مي كرد و آنان را گزارش مي داد كه او پيامبري برانگيخته است . چنانچه خود را هم بر كنديان عرضه داشت و هم بر بني عبد الله كه تيره اي از كلبيان بودند و هم بر بني حنيفه و هم بر بني عامر بن صعصعه و هم بر گروهي از بني عبد الاشهل . تا چون خداي عز و جل خواست دين خود را آشكار ساخته و پيامبر (ص) خويش ارجمند ساده و وعده خود را به او وفاكند او (ص) در موقعي كه گروهي از انصار را در آن ديده بود بيرون شد و چنانچه در هر موقعيت مناسبي
[ صفحه 151]
برنامهاش بود خود را بر طوايف تازيان عرضه كرد و در هنگامي كه نزديك عقبه بود گروهي از خزرج را ديدكه خدا درباره ايشان خير خواسته بود و از جمله آنان ابو امامه اسعد بن زراره نجاري بود و عوف بن حرث بن عفراء و رافع بن مالك و قطبه بن عامربن حديده و عقبه بن عامر بن نابي و جابر بن عبد الله .
پس رسول خدا (ص) با آنان به سخن پرداخت و ايشان را به سوي خدا خواند و اسلام را بر ايشان عرضه كرده قرآن بر ايشان خواندآنان دعوت وي را پاسخ مثبت داده و سپس از نزد او (ص) بازگشته و با ايمان و تصديق وي روي به ديار خويش نهادند .
چون به مدينه و ميان قوم خويش رسيدند براي آنان حكايت رسول خدا (ص) را باز گفتند و ايشان را به اسلام خواندند تا نام اين آئين درميانشان بپراكند و هيچ خانه اي از خانه هاي انصار نماند مگر از رسول خدا (ص) در آن ياد مي شد چون سال آينده شد در موقع زيارت كعبه 12 مرد از انصار بيامدند و رسول خدا (ص) را در عقبه نخست ديدار كرده و به بيعت نساء با او دست فرمانبري دادند و اين پيش از آن بود كه جنگ بر ايشانواجب گردد و ايشان عبارتند از: ابو امامه اسعد بن زراره، عوف بن عفراء، معاذ بن عفراء، رافع بن مالك، ذكوان بن عبد قيس، عباده بن صامت، يزيد بن ثعلبه، عباس بن عباده، عقبه بن عامر، قطبه بن عامر، ابو الهيثم بن تيهان، عديم بن ساعده .
عباده بن صامت گفت ما در شب عقبه نخست به رسول خدا (ص) دست فرمانبريداديم كه هيچ چيز را شريك خدا ندانيم، دزدي نكنيم، زنا نكنيم، فرزندان خود را نكشيم و در دلمان كه ميان دستها و پاهايماناست دروغي نيافرينيم و در هيچ كار نيكوئي سر از فرمان او مپيچيم .
چون اين گروه از نزد رسول خدا (ص) بازگشتند رسول خدا (ص) مصعب بن
[ صفحه 152]
عمير بن هاشم بن عبد مناف را با ايشان فرستاد و او را بفرمود تا قرآن بر ايشان بخواند و اسلام را به آنان بياموزد و دانش دينبه ايشان ياد داده نماز جمعه و جماعت در ميانشان بر پاي دارد و اين بود كهمعصب در مدينه " قرآن آموز " ناميده مي شد، در خانه ابو امامه اسعد بن زراره نجاري فرود آمده و نماز جمعه وجماعت را در ميانشان برپا مي داشت و همچنان نزد او درنگ كرد و دو نفري مردم را به اسلام مي خواندند تا هيچ خانه از خانه هاي انصار نماند كه زنان و مرداني مسلمان در آنجا نباشند.
سپس مصعب بن عمير به مكه برگشت و كساني از مسلمانان انصاري هم با هم قبيله اي هاي بت پرستشان كه آهنگ حج داشتند بيرون شدند تا به مكه رسيدند و براي ميانه هاي ايام تشريق (سه روز پس از عيد قربان) با رسول خدا (ص) در عقبه وعده گذاشتند . كعب گفت چون از كار حج فارغ شديم و همان شبي رسيد كه با رسول خدا (ص) در آن وعده داشتيم سرور سروران ما و بزرگي از بزرگان مان عبد الله بن عمرو بن حرام - پدر جابر - هم با ما بود او را با خود بگرفتيم و به اسلام خوانديم او بپذيرفت و در عقبه با ما همراهي كرد و خود مهتر ما بود آن شب را با قوم خويش در ميان بارهايمان خفتيم تا يك سوم شب گذشت و از ميان بارهايمان براي وعده اي كه با رسول خدا (ص) داشتيم بيرون شديم تا در دره اي نزدي عقبه فراهم آمديم، ما 73 مرد بوديم، و دو زن از زنان ما نيز همراهما بودند: ام عماره نسيبه بنت كعب و ام منيع اسماء بنت عمرو .
گفت كه: پس رسول خدا (ص) به سخن پرداخت قرآن خواند و ما را به سوي خدا دعوت كرد و به اسلام آوردن تشويقفرمود و سپس گفت از شما دست فرمانبريمي گيرم كه در برابر هر گزندي كه فرزندان و زنانتان را در برابر آن پاسداري مي كنيد از من پشتيباني كنيد. براء بن معرور دست او را بگرفت و سپس گفت آري سوگند به آن كس كه تو رابه راستي برانگيخت از هر گزندي كه همسران خود را در برابر آن پاسداري مي كنيم تو را نيز پشتيباني مي كنيم . اينك اي رسول خدا دست فرمانبري از ما گير كه ما بخدا مردان جنگ و زره هستيم و اين پيشه
[ صفحه 153]
را بزرگمردانه از بزرگمردان پيشين به ارث برده ايم رسول خدا (ص) گفت دوازده تن مهتر از ميان خويش به سوي من بيرون فرستيد تا براي گروه خويش در آنچه پذيرفته اند (نماينده) باشند پس ايشان 12 مهتر از ميان خويشبيرون فرستادند نه تن از خزرجيان و سه تن از اوسيان بدين شرح:
1- ابو امامه اسعد بن زراره خزرجي
2- سعد بن ربيع بن عمرو خزرجي
3- عبد الله بن رواحه بن امرو القيس خزرجي
4- رافع بن مالك بن عجلان خزرجي
5- براء بن معرور بن صخر خزرجي
6- بد الله بن عمرو بن حرام خزرجي
7- عباده بن صامت بن قيس خزرجي
8- سعد بن عباده بن دليم خزرجي
9- مندر بن عمرو بن خنيس خزرجي
10- اسيد بن حضيربن سماك اوسي
11- سعد بن خيثمه بن حرث اوسي
12- رفاعه بن عبد المنذر بن زنبر اوسي كه گاهي بجاي او ابوالهيثم بنتهيان را ياد كرده اند .
پس رسول خدا(ص) به مهتران گفت شما همانگونه ضامن آنچه قومتان پذيرفته اند هستيد كه حواريان براي عيسي بن مريم ضامن شدند من نيز قوم خودم ضامن هستم - يعني بر مسلمانان - ايشان گفتند آري .
عباس بن عباده بن نضله انصاري گفت اي گروه خزرج آيا مي دانيد براي چه برنامه اي دست فرمانبري به اين مرد داده ايد گفتند آري گفت شما با او بيعت كرده ايد كه (براي پيشبرد دينش) با هر مردمي (كه مخالف او بودند)از سياه و سرخ پوست - بجنگيد . اگر چنان مي بينيد كه چون در راه او بلائي بر سر دارائي تان
[ صفحه 154]
آمد و آنرا كاهش داد و بزرگانتان كشته شدند آنگاه بر خلاف ميل او وي را به آشتي وا مي داريد از هم اكنون بگوئيدزيرا بخدا اگر چنين كنيد رسوائي دنياو آخرت گريبانگير شما است و اگر چنانمي بينيد كه همانگونه كه او را دعوت كرده ايد براي كاهش دادن در دارائي ها و قرباني دادن بزرگان خود با او روبرو شده ايد بخداكه اين برنامه، نيكوئي دنيا و آخرت را در بر دارد گفتند اي رسول خدا اگر ما بلاي كاهش دارائي ها و كشته شدن بزرگان خويش راآسان گيريم در برابر آن چه خواهيم يافت گفت بهشت . گفتند دستت را دراز كن پس دست بگشود و همه دست فرمانبري به او دادند .
عباس بن عباده به او گفت سوگند بخداي كه تو را به راستي برانگيخت اگر خواهي فردابا شمشيرهامان بر سر آنان كه در مني گردآمده اند خواهيم تاخت گفت كه: رسول خدا (ص) گفت دستور چنين كاري را ندارم ولي اكنون برگرديد به سراغ بارهاتان . پس ايشان به خوابگاه هاشان برگشتند و چون به مدينه رسيدنداسلام را در آنجا آشكار ساختند البته در ميان قوم ايشان كساني از پيران و بزرگان بودند كه بر همان دين بت پرستي خود مانده بودند اما كساني كه دوم بار در عقبه با پيامبر بيعت كردند 73 مرد بودند و 2 زن، بدين شرح:
1- اسيد بن حضير
2- ابوالهيثم بن تيهان (اي
3-سلمة بن سلامة اشهلي
4- ظهير بن رافع خزرجي
5- ابو برده بن نيار بن عمرو
6- نهير بن هيثم حارثي
7- سعد بن خيثمه
8- رفاعه بن عبد المنذر (اين دو نيز ازمهتران بودند)
9- عبد الله بن جبير بن نعمان
10- معن بن عدي بن جلد
11- عويم بن ساعده اوسي
12- ابو ايوب خالد انصاري
13- معاذ بن حارث انصاري
14- اسعد بن زراره (از مهتران است)
15- سهيل بن عتيك نجاري
16- اوس بن ثابت خزرجي
17- ابو طلحه زيد بن سهل
18- قيس بن ابيصعصعه نجاري
[ صفحه 155]
19- عمرو بن غزيه خزرجي
20- سعد بن ربيع (از مهتران)
21- مخارجه بن زيد خزرجي
22- عبد الله بن رواحه (از مهتران)
23- بشير بن سعد خزرجي
24- خلاد بن سويد خزرجي
25- عقبه بن عمرو خزرجي
26- زياد بن لبيد خزرجي
27- فروه بن عمرو خزرجي
28- خالد بن قيسخزرجي
29- رافع بن مالك (از مهتران)
30- ذكوان بن عبد قيس خزرجي
31- عباده بن قيس خزرجي
32- حارث بن قيسخزرجي
33- براء بن معرور (از مهتران)
34- بشر بن براء خزرجي
35- سنان بن صيفي خزرجي
36- طفيل بن نعمان خزرجي
37- معقل بن منذر خزرجي
38- يزيد بن منذر خزرجي
39- مسعود بن يزيد خزرجي
40- ضحاك بن حارثه خزرجي
41- يزيد بن خزام خزرجي
42- جبار بن صخر خزرجي
43- طفيل بن مالك خزرجي
44- كعب بن مالك خزرجي
45- سليم بن عمرو خزرجي
46- قطبه بن عامر خزرجي
47- يزيد بن عامر خزرجي
48- كعب بن عمرو خزرجي
49- صيفي بنسواد خزرجي
50- ثعلبه بن غنمه سلمي
51- عمرو بن غنمه سلمي
52- عبد الله بن انيس سلمي
53- خالد بن عمر و سلمي
54- عبد الله بن عمر (از مهتران)
55- جابر بن عبد الله سلمي
56- ثابت بن ثعلبه سلمي
57- عمير بن حارث سلمي
58- خديج بن سلامه بن فرافر
59- معاذ بن جبل خزرجي
60- اوس بن عباد خزرجي
61- عباده بن صامت (از مهتران)
62- عنم بن عوف خزرجي
63- عباس بن عباده خزرجي
64-ابو عبد الرحمن بن خزرجي
65- عمرو بن حرث خزرجي
66- رفاعه بن عمرو خزرجي
[ صفحه 156]
67- عقبه بن وهب جشمي
68- سعد بن عباده (از مهتران)
69- منذر بن عمرو (از مهتران)
70- عوف بن حارث انصاري
71- معوذ بن حارث انصاري
72- عماره بن حزم انصاري
73- عبد الله بن زيد مناه خزرجي
گزارش هجرت
چون قريش در برابر خداي عز و جل راه سركشي در پيش گرفتند و آن نيكوئي را كه بر ايشان خواسته بود نپذيرفتند و پيامبر او (ص) را دروغگو شمردند و پرستندگان اواز يكتاپرستان و تصديق كنندگان پيامبرش و چنگ زنندگان به كيش وي را شكنجه دادند و آواره كردند آنگاه بودكه خداي عز و جل به رسولش (ص) اذن داد تا به پيكار برخيزد پس اين آيه نازل شد: كساني كه چون ستم ديده اندنبرد مي كنند اجازه دارند و سپس نيز اين آيه: با ايشان پيكار كنيد تا آشوبي در ميان نبوده و دين براي خداوند باشد .
چون خداي تعالي او (ص) را اجازه جنگ داد و اين گروه از انصار هم او را پيروي كردند كه در راه اسلام و ياري او و پيروانش با اوباشند و كساني از مسمانان نيز به پناه ايشان شتافتند رسول خدا (ص) يارانش را بفرمود تا آن كسان از قوم خودش و همراهانشان كه از مسلمانان مكه بودند و سپس در جرگه مهاجران درآمدند همه بمدينه روند و بدانجا كوچ كنند و ببرادرانشان از انصار بپيوندند و گفت: خداي عز و جل براي شما برادراني نهاد و هم خانه اي قرارداد كه در آنجا ايمن باشيد پس ايشان دسته دسته بيرون شدند و رسول خدا (ص) در مكه چشم به راه ماند تا پروردگارش به او نيز اجازه خروج از مكه بدهد تا به مدينه كوچ كند . جحش زادگان كوچيدند و در خانه هاشان بستهشد و با اين كوچ كردن ها چيزي نماند كه در سراها روي به ويراني رود، هيچكس در آنها نماند و از ساكنان تهي گرديد، بني غنم بن دودان هم از مسلمانان بودند كه همه ايشان از
[ صفحه 157]
زنان و مردان به مدينه كوچيدندو مهاجران همچنان يكي از پي ديگري ميرفتند و از آن ميان:
1- ابو سلمه بن عبد الاسد
2- عامر بن ربيعه كعبي
3- عبد الله بن جحش
4- ابو احمد عبد بن جحش
5- عكاشه بن محصن
6- شجاع بن وهب
7- عقبه بن وهب
8- عربد بن حمير
9- منقذ بن نباته
10- سعيد بن رقيش
11- محرز بن نضله
12- يزيد بن رقيش
13- قيس بن خابر
14- عمرو بن محصن
15- مالك بن عمرو
16- صفوان بن عمرو
17- ثقف بن عمرو
18- ربيعه بن اكثم
19- زبير بن عبيده
20 - تمام بن عبيده
21- سخبره بن عبيده
22- محمد بن عبد الله بن جحش
23- عمر بن خطاب
24- عياش بن ابي ربيعه
25- زيد بن خطاب
26- عمرو بن سراقه
27- عبد الله بن سراقه
28- خنيس بن حذافه
29- اياس بن بكير
30- عاقل بن بكير
31- عامر بن بكير
32- خالد بن بكير
33- طلحه بن عبيد الله
34- حمزه بن عبد المطلب
35- صهيب بن سنان
36- زيد بن حارثه
37- كنار بنحصين
38- عبيده بن حارث
39- طفيل بن حارث
40- حصين بن حرث
41- مسطح بن اثاثه
42- سويبط به سعد
43- طليب بن عمير
44- خباب برده عتبه
[ صفحه 158]
45- عبد الرحمن بن عوف
46- زبير بن عوام
47- ابو سبره بن ابي رهم
48- مصعب بن عمير
49- ابو حذيفه بن عتبه
50- سالم برده بوحذيفه
51- عتبه بن غزوان
52- عثمان بن عفان
53- انسه غلام رسول خدا
54- ابو كبشه غلام رسول خدا
رسول خدا (ص) پس از هجرت اصحابش خود در مكه درنگ كرده چشم براه بود تا دستوري براي كوچيدن خودش برسد و هيچكس از مهاجران در مكه با او نماندمگر كساني كه گرفتار بودند يا توشه راه نداشتند . البته علي بن ابيطالب و بوبكر بن ابي قحافه (ض) نيز مانده بودند تا روزي فرا رسيد كه خدابه رسول خود (ص) اجازه داد از ميانقوم خود از مكه كوچ كند و بيرون شود، آنگاه كه او (ص) خود بيرون شد هيچكس از بيرون شدن او آگاهي نيافت مگر علي بن ابيطالب و بوبكر صديق و خانواده بوبكر . اما علي را رسول خدا(ص) از بيرون شدن خويش خبر داد و او را بفرمود كه پس از او در مكه بماند تا امانت هائي را كه از مردم نزد رسول خدا (ص) بود به ايشان برگرداند زيرا چون مردم مكه از راستيو درستكاري رسول خدا (ص) اطمينان داشتند اين بود هر كس چيزي گرانبها داشت كه از تلف شدن آن مي ترسيد آن را به امانت بنزد او (ص) نهاده بود.
چون رسول خدا (ص) آماده خروج شد بابوبكر بدر آمد و روانه غار ثور گرديد كه در كوهي در جنوب مكه قرار داشت پس وارد آنجا شدند و رسول خدا (ص) با دوست خود سه روز در آنجا درنگ كرد .
سپس راهنماي آندو - عبد الله بن ارقط - ايشان را به راه انداخته راه بخش هاي پائين مكه را در پيش گرفت و سپس آندو را به كرانه پائين عسفان برد و آنگاه به نواحي پائين امج و سپس آن دو را گذر داده پس از گذر دادن ايشان از قديد
[ صفحه 159]
خود پيشاپيش آن دو به راه افتاد و ايشان را به راه خرار و سپس به راه پشته مره و آنگاه به راه لقف كشانيد و آنگاه آندو را به درون وحش زار مجاج كشانيد و سپس آندو را در سراشيبي مجاج به راه انداخت و سپس آندو را بهدل مرجح ذو العضوين - الغضوين - كشانيد و آنگاه به گودهاي ذو كشر و سپس آندو را كشاند به جدا جد و آنگاهبه اجرد و آنگاه آندو را در راه ذو سلم انداخت كه از گودهاي اعدا و وحش زار تعهن بود و پس از گذر از عبابيد آندو را از فاجه گذر داد و آنگاهدر عرج فرود آورد پس رسول خدا (ص) مردي از اسلميان را كه به او وس بن حجر مي گفتند بر شتري از آن وي كه آنرا ابن الرداء مي گفتند سوار كرد و به مدينه فرستاد و مسعود بن هنيده راكه غلام او بود نيز با وي گسيل داشت سپس راهنما آندو را از عرج بيرون برده از دست راست ركوبه راه پشته غائر را
[ صفحه 160]
پيش گرفت تا آندو رادر گودهاي رئم فرود آورد و سپس آندو را به سوي قباء پيش انداخت و اين هنگام كه روز بالا آمده و نزديك به نيمه رسيده بود آن دو را بر بني عمروبن عوف فرود آورد .
چون نزديك قباء رسيدند مردي از چادرنشينان را به سويابو امامه و ياران او از انصار فرستادند پس مسلمانان با شوري تمام روي به سلاح آورده و تعداد 500 تن ازانصار به پيشواز او شتافتند و او را ديدند كه با بوبكر در زير درخت خرمائي سايه گرفته سپس به آندو گفتندبا دل آسوه سوار شويد كه ما فرمانبرداريم پس آنان را به سمت راستبرگرداند تا در قباء در خانه بني عمرو بن عوف فرود آمدند پس رسول خدا (ص) روز دوشنبه تا پنجشنبه را در قباء در ميان بني عمرو بن عوف گذراندو مسجد خود را بنياد نهاد و چنانچه در سنن ابو داود - ج 1 / ص 74 - آمدهگاهي گفته مي شود كه چهارده شب در قباء درنگ كرد و موسي بن عقبه 22 شب گفته و بخاري گويد ده و اندي شب . سراهاي اوس و خزرج در قباء بود .
سپسخداوند او را در روز جمعه از ميان ايشان بدر آورد و رسول خدا (ص) جمعه را در ميان بني سالم بن عوف بودو در مسجدي كه در دل آن وادي - وادي را نوناء - بود نماز گزارد و آن نخستين نماز جمعه اي بود كه در مدينهخواند .
عبد الرحمن بن عويم گفت: مرداني از قبيله من كه از ياران رسولخدا (ص) بودند مرا حكايت كردند و گفتند چون شنيديم رسول خدا (ص) از مكه بدر شده با دانستن خبر، چشم به راه آمدنش بوديم و چون نماز بامداد مي گزارديم به سينه سنگلاخ خويش شتافته چشم به راه رسولخدا (ص) مي مانديم و بخدا سوگند از جا تكان نمي خورديم تا آفتاب بر همه سايه اي كه در پناه آن بوديم چيره شود و چون ديگر سايه اي نمي يافتيم به سراي هايخويش بر مي گشتيم زيرا هواي آن روزهاگرم بود .
[ صفحه 161]
چون رسول خدا (ص) پاي به مدينه نهاد و نماز جمعه بگزارد عتبان بن مالك و عباس بن عباده بن نضله در ميان مرداني از بنيسالم بن عوف به نزد او شدند و گفتند اي رسول خدا نزد ما بمان كه ترا شماره پيروان كافي و پشتوانه فراوان و نيروي دفاعي بسيار در نزد ما هست گفت راه آن را - شترش را مي گويد - باز گذاريد كه خود دستور كار را داردپس راه آن را باز گذاردند تا برفت و رو يا روي خانه بياضيان رسيد و زياد بن لبيد و فروه بن عمرو با مرداني ازبياضيان به او برخوردند و گفتند اي رسول خدا به نزد ما آي كه ترا شماره پيروان كافي و پشتوانه فراوان و نيروي دفاعي بسيار نزد ما هست گفت راه آن را باز گذاريد كه خود دستور كار را دارد پس راه آن را باز گذاردند تا برفت و گذارش به خانه ساعديان افتاد و سعد بن عباده و منذربن عمرو در ميان مرداني از ساعديان به او برخوردند و گفتند اي رسول خدا به نزد ما آي كه تو را شماره پيروان كافي و پشتوانه فراوان و نيروي دفاعيبسيار نزد ما هست گفت راه آن را باز گذاريد كه خود دستور كار را دارد پس راه آن را باز گذاردند تا برفت و رو يا روي خانه حرثيان خزرجي رسيد و سعدبن ربيع و خارجه بن زيد و عبد الله بن رواحه در ميان مرداني از حرثيان خزرجي به او برخوردند و گفتند اي رسول خدا به نزد ما آي كه شماره پيروان كافي و پشتوانه فراوان و نيروي دفاعي بسيار برايت داريم گفت راه آن را باز گذاريد كه خود دستور كار را دارد پس راه آن را باز گذاردند تا برفت و به سراي بني عدي بن نجار رسيد و سليط بن قيس و ابو سليط اسيره بن ابي خارجه در ميان مرداني از بني عدي به او برخوردند و گفتند اي رسول خدا به نزد دائي ها و بستگان مادري ات بيا كه شماره پيروانكافي و نيروي دفاعي بسيار و پشتوانه فراوان برايت دارند گفت راه آن را باز گذاريد كه خود دستور كار را داردپس راه آن را باز گذاردند تا برفت و به سراي بني مالك بن نجار رسيد و همينجائي خوابيد كه امروز درب مسجد او (ص) است و آن روز جائي بود برايخشك كردن خرما كه به دو كودك يتيم ازنجاريان بنام سهل و سهيل پسران عمرو تعلق داشت و چون شتر فرو خوابيد، رسول خدا بر روي آن همچنان
[ صفحه 162]
ماند و فرود نيامد تا دوباره شتر برجست و راهي نه چندان دراز بپيمود رسول خدا (ص) همچنان افسار او را رها كرده بود و جلوي او را نمي گرفت تا شتر به پشت سرش رو گرداند و برگشتبه همانجائي كه نخستين بار فرو خوابيده بود پس در همانجا دوباره فروخوابيد و در جاي خود آرام گرفت - و بر زمين ماند و جران خود را بنهاد و اين هنگام رسول خدا (ص) از آن بزيرآمد پس ابو ايوب انصاري - خالد ابنزيد - بارهاي او را برگرفت و در خانه خود نهاد و رسول خدا (ص) نيز بر او وارد شد و پرسيد اين زميني كه براي خشك كردن خرما به كار مي رود ازكيست معاذ بن عفراء گفت اي رسول خدا از سهل و سهيل دو پسر عمر است كه دو يتيمند و من سرپرستشانم من آن دو را راضي مي كنم كه آن را بدهند تا مسجدياختيار كني .
بنگريد به سيره ابن هشام 114 - 31 / 2، تاريخ طبري 249 - 233 / 2، طبقات ابن سعد 224- 201 / 1 عيون الاثر 159 و 152 / 1 كامل از ابن اثير 44 - 38 / 2 تاريخابن كثير 205 - 138 / 3، تاريخ ابو الفدا، ج 121 - 124 و 1، الامتاع از مقريزي ص 47 - 30، سيره حلبي 11 61 - 3/ 2
بوبكر سالخورده تر از پيامبر
از زبان يزيد بن اصم آورده اند كه پيامبر (ص) به بوبكر گفت مناز تو بزرگترم يا تو از من؟ گفت بلكه تو از من بزرگ تر و ارجمندتر و نيكوتري و من از تو سالمندترم .
اين گزارش را ابن ضحاك آورده و ابو عمر نيز در استيعاب آن را ياد كرده
[ صفحه 163]
2/226- نيز محب طبري در رياض النضره 127 / 1 و سيوطي در تاريخ الخفا، ص 72 به نقل از خليفه بن خياط و احمد بن حنبل و ابن عساكر
اميني گويد: به شگفت نمي آئي از دروغي كه آن را كرامت بوبكر شناخته اند؟ يزيد بن اصم كه روزگار پيامبر (ص) را در نيافته چگونه روايت او از وي درست است؟ مگر نه اين مرد در سال 103 يا 104 يا 101 در 73 سالگي مرده؟ پس زاده شدن او روزگاري چند پس از درگذشت پيامبر (ص) بوده .
وانگهي كي بوبكر سالخورده تر از پيامبر بوده با آنكه او (ص) در عامالفيل متولد شد و بوبكر سه سال پس ازعام الفيل كه سعيد بن مسيب گفته ابوبكر با روزگاري كه بجانشيني پيامبر گذراند عمري برابر با رسول خدا (ص) يافت و در شصت و سه سالگي كه به سن پيامبر (ص) رسيد بمرد بنگريد به:
معارف از ابن قتيبه ص 75كه مي نويسد همه متفق القولند كه عمراو 63 سال بوده پسرسول خدا (ص) بتعداد سالهائي كه بوبكر خلافت كرد بزرگسال تر از او بوده، پايان . نيزبه صحيح ترمذي 288 / 2 كه مي نويسد او (ص) در 65 سالگي درگذشته و به سيره ابن هشام 205 / 1 و تاريخ طبري 125 / 2 و ج 4 ص 47 و استيعاب 335 / 1 كه مي نويسد: گذشته از پاره اي اخبار نادرست، در اين اختلافي نيست كه عمر بوبكر در هنگام وفات به 63 سالگي رسيده بود و او با روزگاري كه بجانشيني رسول خدا (ص) گذراند عمريبرابر با رسول خدا (ص) يافت و در ج2 ص 626 پس از يادي از حديث يزيد اصممي نويسد اين گزارش جز از راه اين زنجيره بما نرسيده و گمان مي كنم موهوم باشد زيرا جمهور كساني كه دانشي در زمينه اخبار و آثار و سرگذشت هااندوخته اند مي گويند بوبكربا روزگاري كه بجانشيني رسول خدا (ص) گذراند عمري برابر با او يافت و در63 سالگي بمرد . باز برگرديد به الكامل 185 / 1 و 176 / 2، اسد الغابه 223 / 3، مرآه الجنان 69 و65 / 1، مجمع الزوائد 60 / 9، عيون الاثر 43 / 1، الاصابه 344 و 341 / 2، سيره حلبي 393 / 3
[ صفحه 164]
آري، گفت و شنود ياد شده ميان او (ص) و - نه بوبكر بلكه - سعيد بن يربوع مخزومي در گرفته است چنانچه بغوي و ابن منده و ابن يربوع روايت كرده اندسعيد در سال 54 هجري در 120 سالگي - يا بگفته برخي چهار سال هم بيشتر - درگذشت ولي چون ريش سفيدي بوبكر و سالخوردگي او يگانه دليل او در روز سقيفه به سود خود و بر عليه مخالفانش بوده از اين روي كساني كه در فضيلت بافي براي او بدنده تند روي افتاده اند با دستبرد زدن بتاريخ و جابجا كردن وقايع آن و با ماننده هاي ايندروغ هاي ساختگي، دليل مزبور را استحكام بيشتري بخشيده اند و خدا مي داند كه آنان براستي دروغ مي گويند .
مسلمان شدن بوبكر پيش از تولد علي
از زبان شبابه آورده اند كه فرات بن سائب گفت ميمون بن مهران را گفتم ابوبكر صديق اول به پيامبر (ص) ايمان آورد يا علي بن ابيطالب؟ گفت بخدا سوگند بوبكر در روزگار بحيراي راهب به پيامبر (ص) گرويد وهمي ميان او و خديجه در رفت و آمد بود تا وي را به همسري او درآورد و اين ها همه پيش از آن بود كه علي بن ابيطالبمتولد شود .
و از زبان ربيعه بن كعب آورده اند كه اسلام بوبكر با برنامه اي همچون وحي آسماني بوده زيرا وي درشام تجارت مي كرد پس خوابي ديد كه داستان آن را براي بحيراي راهب باز گفت او پرسيد تو از مردم كجا هستي گفت مكه پرسيد از كدام قبيله گفت قريش گفت پيشه ات چيست گفت سوداگري گفت اگر خداوند خواب تو را بگذارد كهراست درآيد، پيامبري از ميان قبيله ات برانگيخته خواهد شد كه تو در زندگي وي دستيارش هستي و پس از مرگ او جانشينش، ابوبكر اين راز
[ صفحه 165]
را در دل بنهفت تا پيامبر (ص) برانگيخته شد و او بنزد وي آمد و گفتمحمد چه دليلي بر مدعاي خودداري گفت همان خوابي كه در شام ديدي پس وي را در آغوش كشيد و ميان هر دو چشمش را بوسيد و گفت گواهي مي دهم كه خدايي جز خداي يگانه نيست و گواهي مي دهم كه تو برانگيخته خدائي
و امام نووي گفته بوبكر از همه مردم در مسلماني پيشگام تر بود زيرا در بيست سالگي - و برخي گفته اند در 15 سالگي - اسلامآورد .
بنگريد به رياض النضره 54 و51 / 1، اسد الغابه 168 / 1، تاريخ ابن كثير 319 / 9 صواعق محرقه ص 45 تاريخ الخلفا از سيوطي ص 24 الخصائص الكبري 29 / 1 نزهه المجالس 182 / 2
اميني گويد با من بيائيد در اين گزارش هاي زنجيره گسسته بنگريم تا بدانيم آيا بوئي از راستي از آن ها شنيده مي شود؟ اينك ميانجيان زنجيرهگزارش ابن مهران را ببينيم:
1- ابوعمرو شبابه بن سوار مدائني . احمد گفته چيزي از گزارش هاي او ننوشتم چون از فرقه مرجئه بوده و مبلغ آن شمرده مي شده و ابن خراش گويد احمد كه در گزارش احاديث راستگو است از ويخشنود نمي بوده و ساجي و ابن عبد الهو ابن سعد و عجلي و ابن عدي گفته انداو بر آئين مرجئه بوده و پيش از همه اين ها از آنچه ابو علي مدائني روايتكرده بر مي آيد كه او خاندان پيامبر (ص) را دشمن مي داشته و كسي بر وي نفرين كرده و گفته خدايا اگر شبابه خاندان پيامبرت را دشمن مي دارد هم اكنون او را دچار فلج كن خدا نيز همان روز و در پي اين نفرين، وي را گرفتار فلج ساخت تا همان روز بمرد . ميزان الاعتدال 440 / 1 تهذيب التهذيب302 / 4
3- فرات بن سائب جزري . بخاري گويد حديث وي نكوهيده است و يحيي ين معين گفته بي ارزش استو حديث وي نكوهيده و دار قطني و جز او گفته اند:
[ صفحه 166]
او متروك است و احمد بن حنبل گفته موقعيت او - در روايت از ميمون - نزديك است به محمد بن زياد طحان و هر اتهامي كه به او وارد است به اين هم مي توان وارد كرد. و محمد بن زياد همان يشكري و يكي از دروغپردازان و خبرسازان است كه درج 5 ص 258 ط 2 سخن درباره وي گذشت . پس فرات نزد پيشواي حنبليان، دروغگوو خبرسازاست و ابو حاتم گفته احاديث وي ضعيف و نكوهيده است و ساجي گفته گزارش هاي او را رها كرده اند و نسائي گفته حديث وي متروك است و ابو احمد حاكم گفته: از سر احاديثش بايدگفت و ابن عدي گفته او را احاديثي است كه در خور نگهداري نشمرده اند و از زبان ميمون گزارش هائي نكوهيده دارد .
ميزان الاعتدال 325 / 2 لسان الميزان 430 / 4
3- ميمون بن مهران 0 همانچه در روايت فرات از او گذشت برايش بس است گذشته از آنكه به گفته ابن حجر در تهذيب - 391 / 10 - عجلي درباره او گويد: وي بر علي تاخت و تازهائي داشته و اگر هم گيريم كساني او را مورد وثوق شمرده باشند ولي پس از تاخت و تازهايش بر اميرمومنان (ع) خود و حديثش چه ارزش دارد .
تازه ميمون در حديث خود دو مسئله را گنجانده: مسلمان شدن بوبكر در روزگار بحيرا و رفت و آمد وي در زناشوئي رسول خدا (ص) با خديجه - اما رفت و آمد وي ميان او (ص) و خديجه را هيچيك از كارآگهان گوشزد نكرده اند و درست هم نمي نمايد كه جواني كمسال كه بيش از 22 بهار از زندگي را پشت سر نگذارده واسطه بشود براي همسري مردي بزرگ همچون محمد و زني از خاندان بزرگي و سروري و رياستهمچون خديجه آن هم در جائي كه داماد: عموهائي از بزرگترين و ارجمندترين مردمان دارد همچون عباس و حمزه و ابوطالب كه او ميان آنان است و در خانه ايشان و چنانچه بيايد عمويش ابوطالب
[ صفحه 167]
او را چندان سخت دوست مي داشته كه فرزندان خويش را به آن اندازه دوست نداشته، تا جائي كه جز در كنار او نمي خفته و هر گاه بيرون مي شده با او به در و بيرون مي رفته و به گفته مقريزي در الامتاع ص 8 هموبوده است كه با خديجه به گفتگو پرداخته تا وي رسول خدا (ص) را به نمايندگي خويش به تجارت فرستد .
آنچهدر تاريخ و سرگذشت نامه ها درباره اين زناشوئي آمده اين است كه خديجه كس به سراغ رسول خدا (ص) فرستاد و براي راستگوئي و خوشخوئي و درستكاري او و خويشاوندي خود با وي درخواست همسري با او نمود و خود را براي زني او (ص) پيشنهاد كرد رسول خدا (ص)اين را با عموهايش در ميان نهاد تا عمويش حمزه با او - و به گفته ابن اثير عمويش حمزه با او و ابو طالب و ديگر عموها همگي - بيرون شد تا بر خويلد بن اسد - يا بر عمرو بن اسد عموي خديجه - درآمد و خديجه را از ويخواستگاري كرد و او (ص) نيز وي را به همسري خود گرفت و ابو طالب (ع) خطبه نكاح خواند و گفت:
" ستايش خداي را كه ما را از زادگان ابراهيم گردانيد و فرزند اسمعيل و از معدن و كان معد و از گوهر مضر و ما را پرستاران خانه اش گردانيد و مديران حرمش و برايما خانه اي قرار داد كه همه آهنگ آن كنند و براي همگان، حرمامن و امان باشد، و ما را فرمانروايان مردم گردانيد، پس از اين ها اين برادرزاده ام محمد بن عبدالله را با هيچكس نسنجند مگر آنكه خرد و برتري و ارجمندي و تيز هوشي ويبر او بچربد و هر چند دارائي اش اندكاست ولي دارائي همچون سايه است كه ميپرد و چيزي است كه دگرگوني مي پذيرد . شما از خويشاوندي محمد با خود آگاهيد و اينك او خديجه بنت خويلد راخواستگاري كرده و كابيني برايش نهادهكه از مال خود من چه نقد و چه مدت دار آن به فلان مقدار پرداخته خواهد شد و بخدا سوگند كه پس از اين براي او خبري سترك خواهد بود و شرافتي ارجمند . " پس او را به همسري وي درآورد .
[ صفحه 168]
بنگريد به طبقات ابن سعد 113 / 1 تاريخ طبري 127 / 2 اعلام از ما وردي ص 114 الصفوه از ابن جوزي 25 / 1 كامل از ابن اثير 15 / 2 تاريخ ابن كثير 294 / 2 تاريخ الخميس 299 / 1 عيون الاثر 49 / 1 اسد الغابه 435 / 5 الروض الانف 122 / 1، تاريخ ابن خلدون 172 / 2، المواهب اللدنيه 50 / 1 و سيره حلبي 149 / 1 و 150 شرح مواهب از زرقاني 200 /1 سيره زيني دحلان كه در حاشيه نگارش حلبي چاپ شده 114 / 1 .
اكنون پندار ابن مهران را با اين تاريخ صحيح و متواتر چگونه سازگار نمائيم .
اما اين گزارش كه بوبكر در زمان بحيراي راهب و پيش از تولد علي اميرالمومنين السلام آورده است از گزارشي ديگر گرفته شده كه ابن منده از طريق عبد الغني بن سعيد ثقفي روايت كرده كه ابن عباس گفت بوبكر صديق در هيجده سالگي از ياران پيامبرگرديد، آن هنگام پيامبر بيست ساله بود و ايشان آهنگ سفر بشام داشتند تابه بازرگاني پردازند و چون در ميانه هاي راه در منزلي پياده شدند كه يك درخت كنار در آن بود او (ص) در سايه آن بنشست و بوبكر به سراغ راهبيرفت كه او را بحيرا مي گفتند و درباره چيزي از او پرسش كرد الخ
اين گزارش را گروهي بسيار از حافظان، ضعيف شمرده اند ذهبي در ميزان - الاعتدال - 243 / 2 مي نويسد احاديث عبد الغني را ابن يونس ضعيف ميشمرده . ابن حجر نيز در لسان - 45 / 4 - ضعيف بودن آن را اعتراف كرده و در اصابه 177 / 1 مي نويسد: او يكي از كساني است كه احاديث وي را ضعيف ومتروك شمرده اند .
سيوطي نيز گزارش را در الخصايص الكبري 86 / 1 آورده وگفته: سند آن ضعيف است و به همين گونه قسطلاني در المواهب 5. / 1 و حلبي در السيره النبويه
[ صفحه 169]
1/130آن را ضعيف شمرده اند .
رسواتر از اين، گزارشي است كه حافظان از راه ابو نوح قراد (و او از يونس ابنابي اسحق و او از پدرش و او از ابوبكر بن بوموسي اشعري) آورده اند كه بوموسي گفت ابو طالب همراه با رسول خدا (ص) و گروهي از بزرگان قريش به آهنگ شام بيرون شدند چون از بالاي شتران چشمشان به آن راهب - بحيرا - افتاد فرود آمدند و بارهاشانرا گشودند پس راهب به سوي ايشان بيرون شد با اين كه پيشترها وقتي بر او مي گذشتند بيرون نمي آمد و اعتنائي به ايشان نمي نمود بوموسي گفت:
پس هنگامي كه آنان به گشودن بارهاشان سرگرم بودند او فرود آمد و چرخي ميانشان خورد تا بيامد و دست پيامبر (ص) را بگرفت و گفت اين سرور جهانيان است اين پيامبر پروردگار جهانيان است اين است كه خداوند براي مهرباني بر جهانيان مي فرستد تا آنجا كه بوموسي گفت: پس همه با رسول بيعت كردند و نزد او ماندند و راهب گفت شما را سوگند به خدا بگوئيد كه كداميك سرپرست اوئيد گفتند ابوطالب پس وي را چندان سوگند داد تا او را به ميهن خود برگرداند وبوبكر نيز بلال را با او فرستاد و راهب نيز توشه اي از نان شيريني و روغن زيتون به او داد.
اين گزارش راترمذي در صحيح خود 284 / 2آورده و آنرا نيكو و شگفت انگيز شناخته و گويد كه آن را جز اين راه نيافته ايم، نيز حاكم در مستدرك 616 / 2 و بو نعيم در دلائل 53 / 1 و بيهقي در دلائل و طبري در تاريخ خود 195 / 2 وابن عساكر در تاريخ خود 267 / 1 و ابن كثير در تاريخ خود 284 / 2 به نقل از حافظ ابوبكر خرائطي و حافظان نامبرده - و ابن سيد الناس در عيون الاثر 42 / 1 و قسطلاني در مواهب 49/ 1 همه آن را آورده اند .
ميانجيان زنجيره گزارش نيز اينانند:
1- ابو نوح قراد عبد الرحمن بن غزوان، كه عباس دوري گفته به جز ابو نوح قراد هيچكس در همه جهان نيست كه اين حديث را بازگو كند و چون حديثي
[ صفحه 170]
شگفت انگيز بوده كه تنها او روايت كرده احمد و يحيي نيز آنرا از او شنوده اند " تاريخ ابن كثير" 285 / 2 .
و ذهبي در ميزان 113 / 2 مي نويسد او مي خواسته حافظ شوند و سخنان او نكوهيده است، سپس نيز حديثي را كه او از زبان يونس آورده نكوهيده شمرده و خود پس از آوردن بخشي از حديث گويد و يكي از نشانه هاي نادرستي اش اين است كه در آن آمده: بوبكر بلال را با او فرستاد با آنكه آن هنگام اصلا بلال آفريده نشده بود و بوبكر هم بچه بوده .
و هم وي در تلخيص المستدرك، در حاشيه اي كه ذيل قول حاكم درباره صحت اين حديثنوشته گويد من گمان مي كنم ساختگي باشد زيرا يكي دو فراز از آن صد در صد نادرست است .
ابن حجر نيز در تهذيب 248 / 6 مي نويسد " ابن حبان او را از مردان مورد وثوق شمرده " ولي خود مي گويد: او خطا مي كرده و چون داستان مماليك را از ليث روايت كرده دل ما به گزارش او آرام نمي گيرد . و احمد گفته اين - يعني داستان مماليك - از اباطيلي است كه مردم به هم بافته اند و دار قطني گويد: ابوبكر گفته قراد در روايت آنخطاكار است .
2- يونس بن ابي اسحاق . احمد رواياتي را كه او از پدرش بازگو كرده ضعيف شمرده و گويد رواياتاو از پدرش درهم برهم است و ابو حاتمگفته: هر چند وي راستگو بوده ولي حديث وي در خور زمينه قرار گرفتن براي استدلال نيست و ابو احمد حاكم گفته او در گزارش هاي خود چه بسيار در دام موهومات افتاده است تهذيب التهذيب 434 / 11 .
3- ابو اسحاق سبيعي . ابن حبان گفته او زنجيره گزارش ها را ديگر گونه مي نموده و كاستي هاي آن ها را پنهان مي داشته كرابيسي نيز او را از مردمي كه كارشان چنان است شمرده و معن گفته: اعمش و ابو اسحاق با شيوه نامبرده احاديث كوفيان را تباه ساختند " تهذيب التهذيب 66 / 8 " و ابو حاتم گفته راستگو است ولي
[ صفحه 171]
احاديث وي شالوده استدلال نتواند بود و ابن خراش گويد حديث وي نكوهيده است و ابنحزم در المحلي مي نويسد احمد و يحيي احاديث وي را بسيار ضعيف مي شمرده اند و احمد گويد احاديثش درهم برهم است " ميزان الاعتدال 339 / 3 "
4- ابوبكر بن ابو موسي متوفي سال106 ابن سعد احاديث وي را ضعيف مي شمرده و احمد گويد او چيزي از پدرش نشنيده تهذيب التهذيب41 / 12
5- ابو موسي اشعري متوفي سال 42 يا 50 يا 51 يا 53 هجري كه مدت عمر او 63 سال بوده ودر اين زمينه هيچ مخالفتي از كسي نديده ام . آنگاه واقعه اي كه از زبان وي آورده اند 9 سال پس از عام الفيل يا 12 سال پيش از تولد بوموسي (كه در سال 17 يا 22 يا 23 يا 25 ازعام الفيل بوده) روي داده پس اگر بوموسي پيش از آنكه زاده شود خودش اين ماجرا را ديده كه آفرين بر او و اگر هم آن را از ديگري كه بچشم خود ديده روايت كرده كه بايد آن ديگري رابشناسيم تا بتوانيم درباره خود وي و گزارش او اظهار نظر كنيم .
اين بود حال زنجيره و ميانجيان گزارش، و آياهمه اين ها بر كسي همچون ترمذي و حافظان پس از وي پوشيده بوده كه آن گزارش را نيكو شمرده اند يا مانند ابن حجر و حلبي آنرا صحيح خوانده اند. من نميدانم ولي اين هم هست كه دوستي، آدمي را كور و كر مي نمايد .
تازه متن روايت هم به تنهائي كافي است كه دروغ بودن آن را آشكار سازد زيرا سفر ابوطالب (ع) به شام و رفتن رسول خدا (ص) به همراه وي در هنگامي بوده كه به گفته ابوجعفر طبريو سهيلي و جز آندو، پيامبر 9 ساله بوده و به گفته ديگران نيز 12 سال داشته و آن هنگام بوبكر 6 ساله يا 9 ساله بوده پس آن هنگام كجا بوده و درشام چه مي كرده و چه نقشي ميان بزرگان قريش داشته و تازه آن موقع
[ صفحه 172]
نطفه بلال هم بسته نشده بود چهقول كساني را بگيريم كه مي نويسند اودر شصت و اند سالگي در سال 25 هجرت درگذشته و چه سخن ابن جوزي را در الصفوه 174 / 1 بگيريم كه او در شصت و اند سالگي در سال 20 از هجرت درگذشت پس در پيرامون همان سال هاي سفر پيامبر به شام او تازه متولد شدهبوده . ولي اين خبر سازها چنان پنداشته اند كه از همان نخستين روز زادان بوبكر، هم وي از بزرگان و پيران بوده و هم بلال از همان گاه آزاد كرده وي به شمار رفته و از نخستين روز همراه او بوده و خود او از روزيكه از شكم مادر درآمده از مردمي به شمار مي رفته كه به كار گره زدن گسسته ها و گشودن گره دشواري ها مي پردازند
وانگهي بيعتي كه در آن روز گرفته شده چه صيغه اي بوده و اينسخن بوموسي اشعري چهمعني دارد كه گفته با رسول بيعت كردند و نزد وي درنگ كردند؟ مگر آن روز سي و يكسال به بعثت نمانده بود؟ - يا 28 سال يا22 يا به پندار نووي 17 سال - در آن صورت ايمان و اسلامي كه گزارشگران اين بافته ها پنداشته اند كجا بوده كه بر سر آن بيعت كنند؟ آن روز كه پيامبر (ص) دعوتي نداشته و كسي را به ايمان آورده تكليف نكرده و كسي همكه چيزي از زمينه هاي مقدماتي نبوت وبشارات مربوط به آن را دريابد تنها به صرف اين دانش، از مسلمانان شناخته نمي شود كه بگويند در همان روز آگاهي از بشارات، اسلام آورده، وگرونه بايد گفت بحيراي راهب و نسطورو راهبان و كاهناني مانند ايشان پيش از ابوبكر اسلام آورده اند زيرا آن هنگام چه بسيار مردماني بودند كه از پيشتر جريان رسالت را دريافته و خود نويد دهنده آن بودند ولي پس از بعثت كينه توزي و سرسختي نمودند و حسد ورزيدند تا برخي شان بر دين بت پرستان مردمند و برخي نيز - چنانچه همين نزديكي ها درباره كعب الاحبار خواهيم گفت - پس از مدتي چند هدايت يافتند . چگونه با آن رويداد، حكم به مسلمان شدن بوبكر از همان روز نموده و با
دست آويز آن وي را پيشگامترين مردم را در راه اسلام مي شمارندولي همين حكم را
[ صفحه 173]
درباره ابو طالب و ديگران كه نيز آنجا بوده اند روا نمي دارند . با آنكه ابو موسي درروايت خود ابوطالب را از كساني كه آنروز با پيامبر بيعت كرده اند مستثني نكرده و او را از اين جهت مانند بوبكر و بلال پنداري شمرده
حافظ دمياطي گفته: دو پندار بي پايه در اين گزارش هست يكي اينكه بر بنياد آن، همه با پيامبر بيعت كردند و نزد اوماندند ديگر آنكه مي گويد: ابوبكر بلال را با او فرستاد با آنكه هيچيك از آندو با رسول (ص) نبودند و بلالهم نه اسلام آورده بود و نه آن هنگام غلام بوبكر بود بلكه در آن هنگام بوبكر به ده سالگي هم نرسيده بود و بلال نيز به غلامي بوبكر در نيامد مگر با گذشت بيش از سي سال ديگر . اين است كه ذهبي نيز گزارش را ضعيف شمرده
و باز زركشي در الاجابه ص 5. مي نويسد اين گزارش، پنداري بودنش آشكار است زيرا جز اين نبوده كه بلالرا بوبكر پس از مبعث پيامبر (ص) خريد و پس از اسلام آوردن بلال و انگيزه اش نيز آن بود كه خواجگان بلال وي را بخاطر مسلمان شدنش شكنجه مي دادند، از طرفي هم وقتي كه پيامبر (ص) با عمويش ابوطالب به شام رفت دوازده سال و دو ماه و چند روز داشته و توان گفت كه آن موقع بلال هنوز متولد هم نشده بوده
ابن كثير در تاريخ خود 285 / 2 مي نويسد: اين كه در گزارش آمده: ابوبكر بلال را با پيامبر فرستاد اگر بپذيريم كه عمر وي (ص) در آن هنگام12 سال بوده بوبكرنيز آن موقع 9 سالهيا 10 ساله خواهد بود - و بلال از اين هم كمتر - پس آن موقع بوبكر آنجاكجا بود و بلال كجا بود؟ اين دعا درباره هر دو شگفت انگيز مي نمايد مگر بگوئيم چنين رويدادي رخ داده وليآن هنگام رسول خدا (ص) بزرگسال بوده به اين صورت كه يا سفر وي بشام سالها بعد روي
[ صفحه 174]
داده يا 12 ساله بوده او بنابر آن گزارش درست نبوده است زيرا 12 ساله بودن وي در آن هنگام را تنها واقدي نوشته است و سهيلي از برخي ديگر حكايت كرده است كهعمر او (ع) در آن هنگام نه سال بوده و خدا داناتر است
ميني گويد: ابن كثير نخست افسانه خنده آور بيعت را كه در گزارش بوده چنان يكسره نديده گرفته " كه گوئي فرامرز هرگز نبود " و آنگاه پرداخته است به اين كه فرستاده شدن بلال بوسيله بوبكر راگزارشي درست وانمود كند و آن هم با توجيهاتي كه خود مي داند بي پايه استزيرا سفر رسول خدا (ص) به شام با ابوطالب (ع) بيش از يكبار نبوده و 12 ساله بودن وي (ص) را در آن هنگام نيز از گزارش هاي ابن سعد و ابن جرير و ابن عساكر و ابن جوزي بدرستي مي توان دريافت و چنانچه او پنداشته نقل آن تنها از راه واقدي نبوده، البته رسول خدا (ص) يكبار ديگر هم در سال 25 عام الفيل با ميسره غلام حضرت خديجه (ع) به شام رفت ولي آنجا ديگر هيچ نامي از بحيرانيست بلكه تنها سخن از قضيه نسطور راهب است .
ابن سيد الناس نيز در عيون الاثر 43 / 1 نظير سخني را كه از دمياطي آورديم
[ صفحه 175]
ياد كرده است و به همين گونه حلبي در سيره نبوي . 129 / 1 البته ابن جوزي نيز همين گزارش را بي آنكه نامي از ابوبكر - يا نشانه اي از دو نقطه مذكور - در آن باشد از طريق داود بن حصين در صفه الصفوه 21 / 1 گزارش كرده است .
نگاهي به حديث كعب: روايت كعب را نيز من در هيچيك از اصلهاي نگاشته شده در پيرامون احاديث نيافتم و هرگز زنجيره گزارشگران آن را نشناختم و همين كه در ميان گزارشگران آن به نام كعب - همان كعب الاحبار است - بر مي خوريم برايمان بس است و درباره كعب نيز همين تذكر را بس مي دانيم كه بگوئيم بخاري از زهري گزارش كرده كه حميد بن عبد الرحمن شنيد معاويه در مدينه با گروهي از قريش سخن مي گويد و ضمن ياداز كعب الاحبار مي گويد اگرچه او از راستگوترين كساني است كه از اهل كتاببراي ما داستان مي گويند باز هم ما دروغگوئي او را آزموده ايم .
و ابن ابي الحديد در شرح خود 362 / 1 مي نويسد گروهي از سرگذشت نگاران آورده اندكه علي درباره كعب الاحبار مي گرفت او دروغ پرداز است و كعب از راهعلي (ع) رو گردان بود .
و هم ابن ابي خيثمه با زنجيره اي از ميانجيان كه ابن حجر آن را نيكو مي شمرده از قتاده گزارش كرده كه حذيفه را خبر رسيد كه كعب مي گويد آسمان همچون آسيا بر دور يك ستونه آهنين مي چرخد پس او گفت: كعب دروغ مي گويد زيرا خدا مي گويد خدا خود آسمان ها و زمينرا نگاه مي دارد تا نيفتند
و تازه آنبشارت هائي را كه كعب مي گفت بر ظهورپيامبر و خلافت بوبكر دلالت دارد اگرخودش باور داشت و راست مي شمرد تا بازپسين دم از زندگاني پيامبر (ص) بر كيش يهود نمي نماند و اسلام خود را تا روزگار عمر بن خطاب به تاخير
[ صفحه 176]
نمي انداخت و بعدها كه از او پرسيدند چرا در روزگار پيامبر مسلماننشدي اين بهانه را نمي آورد كه بگويد: " پدرم براي من كتابي از تورات نگاشت و گفت: به اين عمل كن و كتاب هاي ديگرش را مهر كرد و مرا به حق پدر و فرزندي سوگند داد كه مهر را ازآن بر ندارم ولي من چون اخيرا آشكار شدن اسلام را ديدم بخود گفتم شايد پدرم دانستني هائي را از من نهفته باشد اين بود مهر از سر آن ها برگرفتم و ديدم صفت محمد و پيروان ويدر آن است و اكنون آمدهام مسلمان شوم " با اين كه وي هنگام درگذشت رسول خدا (ص) 82 ساله بود و نشانه دروغ بودن بر بيشتر آنچه كعب گزارش كرده آشكار است و برايش همين بس كه حديث ذي قربات را كه ابن عساكر از زبان وي در تاريخ خود 260 / 5 بازگو كرده همه حافظان مي گويند نادرست استو نيز آنچه سيوطي در الخصائص الكبري 31 / 1 از زبان وي آورده كه به گزارشاو، در تورات، هم نام عمر و عثمان بعنوان جانشينان پيامبر آمده و هم اين كه عثمان به ستم كشته مي شود و با همه اين ها يقين نداريم كه اين بشارت را در روزگار مسلماني اش نقل كرده باشد و شايد هم پيش از آن بوده كه چنين سخني گزارش كرده كه سخن و حديث ان روزش هم پذيرفتني و تصديق كردني نيست.
و تازه اگر اين خواب هاكه بر بوبكر بسته اند درست و راست بود پس چرا او هيچيك از صحابه را از داستان آن آگاه نساخت و نگفت كه بحيرا بوي نويد
[ صفحه 177]
داده كه وي وزير و خليفه رسول خدا (ص) خواهد شد تا داستان آن در روزگار پيامبر (ص) بر سر زبان هاشان افتد و با يادآوري آن دل هاي همه آرامش يابد و انجمن هاشان درخشندگي گيرد . شايد همكه او داستان را بر ايشان گفته ولي صحابه آن را نديده گرفتند و بازگو نكردند و در نتيجه گزارش آن نه به محدثان رسيد و نه به هيچكس از نگارندگان " صحيح " ها و " مسند " ها. تا چون نوبت به كساني از متاخران رسيد كه در فضيلت تراشي سخت تند مي رفتند اين بود كه آن را در برابر حقايق استوار به گونه امور مسلم و بديهي جلوه دادند .
اگر بوبكر با آن فريضه ها نخستين كسي باشد كه اسلام آورده پس او در پايان سال هفتم از بعثت كجا بوده كه رسول خدا (ص) درباره آن مي گفته: فرشتگان هفت سالبر من و علي درود فرستادند چون ما نماز مي گزارديم و هيچكس ديگر همراه ما نبود كه نماز بخواند .
درباره اين كه اميرمومنان نخستين كسي بود كه اسلام آورده از پيامبر (ص) و از سرور ما اميرمومنان (ع) گزارش هائيدرست رسيده كه ما در جلد سوم آورديم و همانجا نزديك به 60 حديث از صحابه و شاگردان ايشان را نگاشتيم درباره اين كه علي نخستين كس از مردان بوده كه اسلام آورده و نخستين كسي بوده كهنماز گزارده و به پيامبر گرويده است و همانجا گزارش صحيحي از طبري نقل كرديم كه بوبكر پس از بيشتر از 50 مرد اسلام آورده و اگر بوبكر نخستين كسي بود كه اسلام آورده و پيش از ولادت علي (ع) به پيامبر گرويده بود پس چه مي كرد در آن روز كه عباس به عبد الله بن مسعود گفت: بر روي زمين هيچكس نيست كه خدا را از راه اين دين پرستد مگر اين سه تن: محمد و علي و خديجه؟ (تاريخ ابن عساكر 318 /1)
پس هيچكس از گزافه گويان در فضيلت خواني را نرسد كه آن همه گزارشهاي صحيح از پيامبر بزرگ و وصي پاك او و نخستين ياران وي و شاگردان
[ صفحه 178]
نيكوكار ايشان را رها كند و دربرابر آن به گزارش كعب بچسبد چون تنها كعب بوده كه چنين گزارشي داده وچيزي را با گفته كعب ها نتوان ثابت كرد و نه آرزوهاي شما ملاك است و نه آرزوهاي اهل كتاب از هوس هاي آنان پيروي مكن و از ايشان بپرهيز كه مبادا تو را فريفته گردانند .
بوبكر سالخورده ترين ياران پيامبر
ابن سعد و بزار با سندي نيكو از زبانانس آورده اند كه گفت سالخورده ترين ياران رسول خدا (ص) بوبكر صديق بودو سهيل بن عمرو بن بيضاء
اين گزارش را ابو عمر نيز در استيعاب آورده - 576 /1 - و هم ابن اثير در اسد الغابه370 / 2 . چنانچه حافظ هيثمي نيز در ج 9 ص 60 از مجمع الزوائد آن را ياد كرده و مي نويسد بزار آن را گزارش كرده و زنجيره او نيكو است و بهمين گونه ابن حجر در اصابه آن را گزارش كرده - 85 / 2 - و بجاي سهيل، سهل نوشته كه برادر او است يا همان خودش است، سيوطي در تاريخ الخلفاء ص 73 آنرا از راه بزار و ابن سعد گزارش كرده است .
اميني گويد: ما گمان مي كرديم گزافگوئي تنها در مورد فضائلي امكان دارد پيش بيايد كه مربوط به نفسانيات آدمي - همچون علم و تقوي و ماننده هاي آندو - باشد كه با حواس ظاهري درك نشود اما راه گزافگوئي درباره امور مشهور را هيچ منطقي باز نگذارده و خيلي زود دروغگوئي گزافه پرداز آشكار مي شود و دروغگو رسوا ميگردد ولي بعد كه سرگذشت نويسان، چنان بافته هائي را پيش روي ما نهادند ديديم كه اينان با تمام نيرو فرياد مي كشند كه بوبكر سالخورده ترين ياران پيامبر (ص) بوده است باآنكه خودشان در زندگينامه هاي گستردهصحابه بسي كسان را مي يابند كه بسياراز او سالخورده تر بوده اند و اين همنام هاي گروهي از ايشان:
[ صفحه 179]
1-اماناه بن قيس بن شيبان كندي كه مسلمان شد و روزگاري دراز بزيست و چنانچه در اصابه 63 / 1 آمده گويند كه او 320 سال بزيست
2- امد بن ابد حضرمي روزگار هاشم بن عبد مناف و اميه بن عبد الشمس را دريافت و گويندكه در روزگار معاويه 300 سال داشت ص 63 / 1
3- ابو سفيان انس بن مدرك خثعمي كه پيش از اسلام سرور خثعميان بود و 154 سال بزيست و در ركاب علي كشته شد ص 73 / 1
4- اوس بن حارثه طائي پدر خرام از ياران رسول خدا (ص) 200 سال بزيست كه بيشتر زندگي اش را هم پيش از ظهور اسلام كرده بود صب 82 / 1
5- ثور - ثوب - بن تلده كه كلبي براي او چنين سرود:
" به راستيمردي هم كه خود را از 90 سال
به دويست رسانيد باز رفتني است "
گفته: نمي دانم پس از بر خواندن اين شعر برمعاويه چند سال بزيست و برخي گويند او در روز بدر 120 سال داشت صب 205 / 1
6- جعد بن قيس مرادي به صد سالگي رسيده بود كه مسلمان شد ص 235 / 1
7- حسان بن ثابت انصاري 60 سال در جاهليت بزيست و 60 سال در اسلام صب 326 / 1
8- حكيم بن حرام اسدي برادرزاده خديجه همسر پيامبر (ص) 23 سال پيش از عام الفيل بدنيا آمد ودر(120) سالگي درگذشت صب349 / 1
9- حمزه بن عبد المطلب عموي پيامبر بزرگ كه دو يا چهار سال پيش از او (ص) زائيده شد صب 353 / 1
10- حنيفهبن جبير بن بكر ميمي نواده هاي او نيز روزگار پيامبر را دريافته و از صحابه او (ص) بشمار آمدند و چنانچهدر اصابه 359 / 1 آمده خود او همچنانزنده بود
[ صفحه 180]
11- حويطب بن عبد العزي بن ابي قيس عامري در 120 سالگيبه سال 54 از هجرت درگذشت ص 364 / 1
12- حيده بن معاويه عامري روزي كه مرد هزار برادرزاده - زن و مرد - داشت و خود روزگار عبد المطلب بن هاشم جد پيامبر (ص) را در حالي يافت كه از مردان به شمار مي آمد صب 365 / 1
13- خنابه بن كعب عبسي در روزگار معاويه بن ابوسفيان 140 سال داشت و اين شعر را از زبان او در اصابه 463 / 1 آورده است:
" از خواسته هائي كه داشتم نود سال ديدم
وهم پنجاه سال ديگر تا آنجا كه گفتند تو بر سرت جز چند تار موي متفرق نمانده است" .
14- ابو خراش خويلد بن مره هذلي پيرمردي سالخورده بود كهمسلمان شد صب 465 / 1
15- ابو اروي ربيعه بن حارث بن عبد المطلب بن هاشمهاشمي، حتي از عمويش عباس نيز كه ياد او بيايد سالخورده تر بود صب506/ 1
16- سعيد بن يربوع قرشي مخزومي متوفي در سال 54 هجري در 120 يا 124 سالگي صب 52 / 2
17- سلمه سلمي پيرمردي سالخورده بود كه روزي به پيامبر (ص) آورد و مسلمان شد
18- ابو عبد الله سلمان فارسي متوفي در سال 32 يا 33 يا 36 هجري، ابو الشيخاز عباس بن يزيد روايت كرده كه او گفت دانشوران مي گويند سلمان 350 سال بزيست ولي در عمر 250 ساله او كه ترديدي نكرده اند صب 62 / 3
19- ابوسفيان قرشي اموي 12 سال و چند ماه ازابوبكر سالخورده تر بود صب 179 / 2
20- ابو قيس صرمه بن انس اوسي روزگار اسلام را دريافت و پيرمردي
[ صفحه 181]
سالخورده بود كه اسلام آورد و بر رويهم نزديك 120 سال بزيست و چنانچه در اصابه 183 / 2 آمده اوست كه گويد:
" براي من چنان آشكار شد كه من نود سال بزيستم
و نيز 10 سال وپس از آن 8 سال ديگر
ولي چون بگذشت وآن را بي كم و كاست شماره كردم
آن رادر برابر عمر روزگار بيش از شبي چند نيافتم " 21
21- صرمه بن مالك انصاري روزگار اسلام را دريافت و در حاليكه پيري سالخورده بودمسلمان شد ص 183 / 2
22- طارق بن مرقع كناني در حجه الوداع پيرمردي سالخورده بود ص 221 / 2
23- طفيل بن زياد حارثي او همانكس بود كه عمر را از حال رسول خدا (ص) در پيش از اسلام آگاه نمود و آن هنگام 160 سال بر وي گذشته بود ص224/ 2
24- عاصم بن عدي عجلاني در سال 45 هجرت در 120 سالگي مرد صب2/224
25- عباس بن عبد المطلب عموي پيامبربزرگ، دو يا سه سال پيش از پيامبر خدا زاده شد صب 271 / 2
26- عبد الله بن حارث بن اميه پيري سالمند بود كه مسلماني گرفت صب2/291
27-عدي به حاتم طائي پس از سال 60 هجري درگذشت و آن هنگام به گفته ابو حاتم سجستاني 180 سال و به گفته خليفه 120سال داشت صب 468 / 2
28- عدي بن وداع دوسي از مردان روزگار جاهليت بود كه روزگار اسلام را دريافت و مسلماني گرفت و جهار كرد و در سيصد سالگي درگذشت صب 472 / 2
[ صفحه 182]
29- عمرو بن مسبح طائي در) 150 (سالگي بمرد و ابن قتيبه گفته نمي دانم پيش از درگذشت پيامبر مرد يا پساز آن صب 16 / 3
30- فضاله بن زيد عدواني . معاويه او را پرسيد فضاله چند سال بر تو گذشت گفت 120 سال صب 214 /3
31- قباث بن اشيم، عثمان بن عفان از او پرسيد تو بزرگتري يا رسولخدا او گفت رسول خدا بزرگتر از من است و من سالمندتر از او صب 221 / 3
32- قرده بن نفاثه سلولي پيرمردي سالمند بود كه مسلماني گرفت و بر رويهم 150 سال بزيست و چنانچه در اصابه 231 / 3 آمده سرودهائي هم داردو از آن جمله:
" جواني آشكار شد و من در خود اهميتي به آن ندادم
و اكنون اسلام و پيري با هم روي آور شده اند"
33- لبيد بن ربيعه بن عامر كلابي جعفري در سال 41 هجري در 140 سالگي يا 157 سالگي يا 160 سالگي درگذشت صب 326 / 3 -
34- لجاج غطفاني در 70 سالگي بر پيامبر (ص) درآمد ورويهم 120 سال بزيست صب 328 / 3
35- مستوعز بن ربيعه بن كعب از سواركارانعرب در روزگار جاهليت بود كه تا روزگار معاويه بزيست و 320 يا 330 سال زندگي كرد صب 492 / 3
36- معاويه بن ثور بكائي پيري سالمند بودكه بدست پيامبر مسلمان شد صب 156 /1
و در پاره اي از زندگينامه هاي گسترده آمده كه آن روز 100 سال داشت
37 - منقذ بن عمرو انصاري، چنانچه در اسد الغابه آمده وي در زندگي رسولخدا (ص) به 130 سالگي رسيد
[ صفحه 183]
38- نابغه جعدي دويست سال از عمر خود را در روزگار جاهليت بسر برد و در 225 يا 230 سالگي در گذشت و چنانچه در اصابه آمده 538 / 3 اين سروده ها از او است:
" آيا اسديان نمي پندارند
كه من پدر فرزندان و بسيسالخورده و نابود شدنيام؟
كيست از حال من بپرسد؟
كه من از همان روزگاركودكي ام از جوانمردان بودهام
صد سال از تولد من مي گذرد
و پس از آن هم ده سال و دو سال ديگر
گردش روزگاراز من همان را بجا نهاده كه از شمشيريماني بجا نهد 0 "
و ابو حاتم گفته كه وي دويست سال بزيست و اين سروده ها از گفته او است:
" امامه گفت تو چند سال در روزگار بزيستي
و ماده بز در پاي بتان قربان كردي؟
به راستي بازار عكاظ را پيش از گشودن آن ديدي
و از جوانمردان بشمار مي آمدي .
همانگاه كه منذر بن محرق پادشاهي مي كرد
و هم روز هجائن النعمان را ديدي
و چندان زيستي تا احمد براهنمائيآمد
و آيه هائي از قرآن در دفع ديوان و پريان خوانده شد .
و در مسلماني جامهاي فراخ پوشيدي
كه از عطا و دهش بود، نه محرومي داشت و نه منت "
39- نوفل بن حرث بن عبد المطلب هاشمي عموزاده پيامبر پاك كه از همه هاشمياني كه مسلمان شدند - حتي از دوعمويش حمزه و عباس كه نامبرديم -
[ صفحه 184]
سالمندتر بود صب 577 / 3
40- نوفل بن معاويه بن عمروه دئلي او نيزاز آنان بود كه شصت سال در جاهليت و 60 سال در اسلام بزيست صب 578 / 3
و پيش از همه اينان بايد از بوقحافه پدر بوبكر نام برد كه خواه ناخواه ازخود وي بزرگ تر بوده است 0 البته اگرمعجزه سازها او را نيز از پسرش كوچك تر ننمايند چنانكه رسول خدا (ص) راخردسال نمودند و او را همچون بچه و جواني ناشناس گرفتند كه پيش روي بوبكر - كه از وي بزرگ تر بود - راه مي سپرد .
بنگريد به زندگي نامه نامبردگان در: معارف از ابن قتيبه، معجم الشعراء از مرزباني، استيعاب از ابو عمر، اسد الغابه از ابن اثير، تاريخ ابن كثير، اصابه از ابن حجرمرآه الجنان از يافعي، شذرات الذهب از ابن عماد حنبلي كه ما براي رعايت اختصار تنها در ذيل هر نام به اصابه بازگشت داديم و صب را علامه اختصاري آن گردانيديم .
اين نام هاي گروهي بود از كساني كه مي دانيم هم از صحابه نخستين بودند و هم سالخورده تراز بوبكر . حال آمديم و از همه اين ها هم چشم پوشيديم ولي آيا نبايد بپرسيم سالخوردگي به تنهائي چه دليل بر فضيلت كسي مي شود؟ مگر در ميان ملت ها و اقوام، كساني نيستند كه سالخورده شده و عمري دراز يافته اند و آنوقت برخي از ايشان آراسته به برتري هايند و برخي عاري از آن ها؟ و چون كسي از آنان را مي ستائيم او را بخاطر افتخاراتش ستايش مي كنيم نه براي مسن بودن وي از عمر خليفه هر چههم كه گذشته بود بيشتر آن را در روزگار جاهليت سپري كرده بود . پيامبر (ص) كه برانگيخته شد خليفه 38 سال داشت و در ج 3 ص 22. گذشت كه او (ص) 7 سال نماز گزارد و جز اميرمومنان علي هيچكس نبود كه با او نماز بگزارد بنابراين بوبكر در هنگاماسلام آوردن 45 ساله خواهد بود و چونموقع مرگ 63 ساله بوده پس رويهم 18 سال از عمر خود را در مسلماني گذرانده و از همه عمرش تنها همين مقدار است كه مي توانسته با برترهائيآراسته گردد و
[ صفحه 185]
اكنون آيا آراسته گرديده يا نه؟
در پايان چنينگمان دارم كه اينان هدف مشخصي ندارندكه بر اساس سالخوردگي استوارباشد تا به آن پردازند مگر اينكه آمده اند و زير بنياد خلافت راهبرانه را چيزي چند قرار داده اند يكي اين كه گويند بوبكر بر اميرمومنان پيش افتاد زيرا پيرمرديدنيا ديده بود كه خوني از كس بر گردن نداشت تا او را دشمن دارند . و بر همين بنيادها بوده كه گاهي آمدهاند و او را سالخورده تر از پيامبر (ص) شمرده اند كه پنبه اين دعوي را در ص 162 تا 164 زديم و گاهي او را پيري سرشناس و پيامبر را جواني ناشناس شمردند كه پنبه اين دعوي را هم در ص 143 تا 162 زديم و گاهي هم گفته اند او سالمندترين صحابه بوده تا ديگر جاي اين پرسش نماند كه بسي از بزرگان و سران و پيران صحابه كه همه از امام اميرمومنان (ع) بزرگسال تر بوده اند چرا آنان بربوبكر پيش نيفتند . و هيچ ندانستندكه آينده روشنگر، كاوشگران را آگاه خواهد ساخت كه در ميان صحابه بسي مردمان بزرگ سال تر از بوبكر هم بودهاند و آن هم با دانش فراوان تر و جهانديدگي رساتر و ارجمندي پيشينه دارتر و پيشگامي بيشتر در راه اسلام .
بوبكر در كفه ترازو
خطيب در تاريخ خود - 78 / 14 (از طريق عبد الله بن احمد بن حنبل و او از هذيل واو از مطرح بن يزيد و او از عبيد الله بن زحر و او از علي بن زيد و اواز قاسمبن عبد الرحمن و او از ابو امامه) آورده است كه رسول خدا (ص)گفت چون به بهشت درآمدم در برابر خودآوازي شنيدم پرسيدم اين چيست گفتند بلال است پس برفتم و ديدم بيشتر بهشتيان، همان تهيدستان مهاجران و زادگان مسلمانانند و در آنجا هيچكس را كمتر از توانگران و زنان نديدم - و تا آنجا كه گفت: سپس
[ صفحه 186]
از يكي از درهاي بهشت دوم بيرون شديم چون نزديك در رسيدم ترازوئي آوردند ومرا در يك كفه آن و امتم را در كفه ديگرش نهادند، كفه من بر همگان بچربيد، سپس بوبكر را آوردند و او را در يك كفه و همه امتم را در كفه ديگرش نهادند، كفه بوبكر بچربيد سپسعمر را آوردند و او را در يك كفه و همه امتم را در كفه ديگرش نهادند كفه عمر بچربيد . سپس ترازو را بسوي آسمان برداشتند . گزارش بالا را حكيمترمذي هم در نوادر الاصول ص 288 آورده است .
اين هم از ميانجيان زنجيره گزارش:
1- مطرح بن يزيد كوفي: دوري از ابن معين نقل كرده كه وي بي ارزش است و ابو زرعه نيز حديث او را ضعيف مي شمرده و ابو حاتم گفته حديث وي استوار نيست و سست است حديث هائي از زبان ابن زحر - علي بن يزيد - روايت كرده كه نمي دانم آفت خودش بهآنها خورده يا آفت علي بن يزيد و آجري گويد: ابو داود گفته گمان بر آن است كه آفت از سوي علي بن يزيد بوده و نسائي گويد حديث وي سست و خودش بي ارزش است و ابن عدي گويد: گزارش هاي او از ابن زحر را شايسته پرهيز مي دانند و نشانه هاي سستي در گزارش وي آشكار است .
ميزان الاعتدال174 / 3 تهذيب التهذيب 2 171 / 10
2- عبيد الله بن زحر افريقي . چنانچه درميزان آمده همه در سستي احاديث وي همداستانند . احمد احاديث وي را سست مي شمرده و ابن معين گفته او بي ارزشاست و همه حديث هايش در ديده من ضعيفاست و ابن مديني گويد: حديث هاي او نكوهيده است و حاكم گفته حديثش نكوهيده است و ابن عدي گفته در حديث هاي وي به چيزهائي بر مي خوريم كه شايسته پيروي نيست و ابو مسهر گفته صاحب هر حديث معضل او است و دار قطنيگفته احاديثش سست است و ابن حبان گفته: وي گزارش هاي ساختگي از زبان بزرگان روايت مي كرده و چون به گزارشاز زبان علي بن يزيد مي پرداخته چيزها مي بافته كه بزرگترين گرفتاري ها براي دين بشمار
[ صفحه 187]
است و چوندر زنجيره يك گزارش هم نام عبيد اللهبن زحر باشد و هم نام علي بن يزيد و هم قاسم بن عبد الرحمن بايد گفت متن خبر را هم يكي از همه سه تن آفريده اند . اميني گويد پس در اين گزارش همكه نام هر سه را مي بينيم بايد آن راساخته ايشان بدانيم
3- علي بن يزيد الهاني . ابن معين گفته روايات علي بن يزيد از قاسم از ابو امامه همه اش سست است و يعقوب گفته احاديث وي بي پايه است و گزارش هاي نكوهيده در آن ها بسيار و جوزجاني گفته: تعدادي از امامان را ديدم احاديثي راكه عبيد الله بن زحر از زبان وي گزارش كرده نكوهيده مي شمارند و ابو زرعه گفته: حديث وي استوار نيست و ابو حاتم گفته حديث وي ضعيف است و گزارش هايش نكوهيده و بخاري گفته حديث وي سست و نكوهيده است و نسائي گفته: مورد وثوق نيست و گزارش هاي وي متروك است، و ازدي و دار قطني و برقي گفته اند او متروك است و ابو احمد حاكم گفته از سر احاديثش بايد گذشت و ساجي گفته همه دانشوران در سستي احاديثش همداستانند و بو نعيم گفته حديث وي نكوهيده است و ابن حجر گفته وي متهم به حديث سازي است .
ميزان الاعتدال 240 / 2 تهذيب التهذيب 13 / 7 و 4 396
4- قاسم بن عبد الرحمن شامي: احمد گفته اين گزارش هاي نكوهيده اي كه جعفر و بشر و مطرح از زبان او بازگو كرده اند گزارش هاي ناپسندي است كه راويان موثق، ساختن آن را به گردن قاسم انداخته اند و اثرم گفته احمد آن را به گردن قاسم انداخته و گفته من اين كار را جز از چشم قاسم نمي بينم و حراني گفته: احمد گويد من اين گناه را جز به گردن قاسم نمي اندازم و غلابي گفته حديث او نكوهيده است و ابن حبان گفته او گزارش هاي معضل از زبان صحابه
[ صفحه 188]
بازگو كرده . ميزان الاعتدال 34 / 2 تهذيب التهذيب323 / 8
حديث ياد شده را هيثمي در مجمع الزوائد - 59 / 9 - آورده و مي نويسد احمد و طبراني آن را گزارش كرده اند و در زنجيره ميانجيان گزارشنام مطرح بن زياد و علي بن يزيد الهاني را مي بينيم كه همه مي گويند گزارش هاي اين دو سست است امينيگويد: اين بود حال و روز زنجيره و ميانجيان گزارش كه ديدي . و هيثمي نيز متن آن را دليل بر سستي آن آوردهاست بنگريد به مجمع الزوائد ج 9 ص 59
توسل خورشيد به بوبكر
پيامبر (ص) گفت در شب معراج همه چيز حتي خورشيد را بر من عرضه كردند من به آنسلام دادم و علت كسوف آن را پرسيدم، خداي تعالي آن را به سخن درآورد تا گفت: خداي تعالي مرا بر روي چرخ گرداني نهاده كه هر جا خدا بخواهد مرا مي برد و من گهگاه با چشم خودبيني در خويش مي نگرم و آن هنگام چرخ - گردنده مرا بزير مي اندازد و در دريا سرنگون مي كند آنگاه من دو كس را مي بينم كه يكي شان گويد خداي يگانه خداي يگانه و ديگري گويد راست گفت راست گفت پس من - با توسل به آن دو - روي بدرگاه خداي تعالي مي آرم تا مرا از كسوف مي رهاند و آنگاه مي گويم پروردگارا آندو كيستند مي گويد: آنكه مي گويد خداي يكتا خداي يكتا دوستم محمد (ص) است و آنكه گويد راست گفت راست گفت او ابوبكر صديق (ض) است .
نزهه المجالس 184 / 2
من درباره اين گزارش، تنها سپهر شناسانرا بداوري مي خوانم - چه پيشينيان آنها و چه نوگريان - ما در ص 113 تا 117درباره چرخ گردنده اي كه خورشيد را به پشت خود دارد گفتگو كرده و به گستردگي درباره آن به بررسي پرداختيم.
[ صفحه 189]
اي كاش سپهر شناسان نيز اين گزارش را به پژوهش نهند و دانشي سرشار از آن بگيرند و دريابند كه گرفتن خورشيد بخاطر آن است كه چون خورشيد با ديده خودبيني در خويش مي نگرد براي كيفر دادنش او را بدريا ميافكنند و سپس با چنگ زدن بدامن بوبكركيفرش پايان مي يابد و دوباره نمايانمي شود . و شايد كه آينده روشنگر، كسي ديگر را بيارد كه راز خسوف و ماهگرفتگي را نيز به مردم بياموزد و براي انجمن ها و مجالس وسيله نزهت و تفريح يكي از پي ديگري فراهم آرد . وتازه اينجا انبوه سوال هاي ديگري هم هست
1- آفتاب گرفتگي نه مخصوص اينامت است و بس و نه خاص دوران زندگي بوبكر تنها است بنابراين پيش از تولدبوبكر كه بوده است كه " راست گفت راست گفت " مي كرده؟ و پس از مردن اوكه به اين مهم خواهد پرداخت و پيش ازاو و پس از وي آفتاب دست بدامن كه ميشده؟
2- بوبكر كه مي گفته " راست گفت راست گفت " اين كار را كجا انجاممي داده؟ آيا در همان جاي خود و پيشچشم و در مقابل گوش هاي مردم چنين ميكرده و آفتاب با همه دورياش از وي به اعجازي كه داشته صداي او را مي شنيده يا او يك مرتبه از ميان مردم غيبش مي زده و در همان دريا كه در هيچ كرانهاي مرز آن را نتوان يافت حاضر مي شده و با خارق عادت خود آن همه مسافت را مي پيموده؟ اگر چنين است پس چرا حتي يكبار هم نشد كه چنينكارهائي از او نقل كنند؟ شايد هم كهاو خود مي رفته ولي كالبد مثالي خود را ميان مردم مي نهاده تا پندارد كه خود او است؟ يا شايد خود سر جايش ميمانده و كالبي مثالي را مي فرستاده منتهي خورشيد آن را با خود وي عوضي مي گرفته؟
3- گرفتيم كه خورشيد از گونه اي زندگي روحاني برخوردار است ولي آيا روان فرماندهنده به بدي ها نيز در آن هست تا دچار خودبيني گردد؟ من نمي دانم و بر فرض كه چنين رواني داشته باشد با اين كه مي بيند هر بار كه چنان گناهي كند ناچار همانكيفر را بايد ببيند پس چرا باز هم همان گناه را بجا مي آرد؟ يعني
[ صفحه 190]
آيا پس از هر بار گناه كردن توبه مي كند و دوباره كيفر را از يادمي برد و هوس بر او چيره مي شود و گناه را از سر مي گيرد؟ مسلم است كهكسوف پس از شب معراج از ميان نرفت و آن را بايد از پديده هائي شمرد كه تاپايان جهان همي تكرار مي شود، پس گويا خورشيد در آن شب رسول خدا (ص)را خبر كرده است كه تصميم داردگناه خود را پي در پي تكرار كند و با آنكهدر هر كسوف هر بار كيفر مي بيند باز آن را از سر گيرد . اكنون اين موجود فهميده و گنهكار كي براستي توبه مي كند من نمي دانم و بر گردن صفوري نويسنده نزهه المجالس است كه اين پرسش ها را پاسخ دهد . آيا مي تواند؟ من نمي دانم و بهر حال اين هم نمونه اي ديگر بود از گزافگوئي در فضيلت تراشي و دوستي كور و كر كننده .
ماده سگي مامور از ميان ديوان
از زبان انس بن مالك آورده اند كه گفت ما نزد رسول خدا (ص) نشسته بوديم كه مردي از ياران وي بيامد و از ساق هاي پايش خون مي ريخت پيامبر (ص) پرسيد اين چيست گفت اي رسول خدا (ص) من گذارم به ماده سگ فلان منافق افتاد و مرا بگزيد او (ص) گفت بنشين وي در برابر پيامبر (ص) بنشست ساعتي پس از آن مردي ديگر از ياران وي بيامد در حاليكه مانند آن اولي از ساق هايش خون مي ريخت پيامبر(ص) گفت اين چيست گفت اي رسول خدا (ص) من گذارم به ماده سگ فلان منافق افتاد و مرا بگزيد پيامبر (ص) برخاست و به يارانش گفت برخيزيد تابا هم به سراغ آن ماده سگ برويم و آنرا بكشيم پس همه برخاستند و هر يك شمشير خود را برداشت و چون نزديك آن رسيدند و خواستند با شمشيرها بزنندش ماده سگ در برابر رسول خدا (ص) قرار گرفت و بزبان شيوا و تند و تيز گفت اي رسول خدا مرا مكش كه من به خدا و رسول او ايمان دارم گفت پس چرااين دو مرد را گزيدي گفت اي رسول خدامن ماده سگي از ديوانم و دستور
[ صفحه 191]
دارم كه هر كس بوبكر و عمر (ض) را دشنام دهد او را بگزم پيامبر (ص) گفت هان اي دو مرد نمي شنويد كه ماده سگ چه مي گويد گفتند آري اي رسول خدا ما به درگاه خداي عز و جل از اين كار توبه مي كنيم . عمده التحقيق از عبيدي مالكي ص 150
اميني گويد راستي را كه اين ماده سگ در ميدان نبرد چه بسيار دلاوري و پايمردي و بزرگ منشي نموده تا آنجا كه براي دفع آن بايد رسول خدا (ص) آماده جنگ شود و ياران او با شمشيرهاي كشيده بر سر آن بتازند . آيا راستي آن سگ بوده يا شير درنده؟يا ماده شير دلير؟ يا لشگري سهمناك از جنگاوران؟ گمان مي كنم آن دو تن كه سگ ايشان را گزيد از ترسوهاي صحابه بودند ورنه دليراشان پرواي شيران را هم نداشتند چه رسد به سگان .
وانگهي كجا بود اين ماده سگ تا مردان ديگري را هم كه در همان روزگارو پس از روزگار پيامبر و در آينده هابوبكر را به باد دشنام گرفتند ببيند و چرا ديده نشد كه سگي آنان را بگزد يا حتي براشان پارس كند؟ اينك نگارنده عمده التحقيق آماده باشد براي بررسي اين پرسش ها، گذشته از آنكه زنجيره گزارش وي را تنها در ميان پندارهاي بي پايه بايد جست .
و تازه صحابه اي كه آن روز حاضر بودند و ديدند خدا آن سگ را با شيوائي و تندي و تيزي به سخن آورد چه انگيزه اي ايشان را لال كرد تا از بازگو گريو نشر اين منقبت بزرگ باز بمانند - با آنكه چنين حوادثي را انگيزه براي نقل و روايت فراواناست - و چه موجب شد كه حافظان و پيشوايان حديث و سرگذشت نگاران نقل آن را فراموش كنند كه پژوهشگران نه توانستند آن را در "مسند " ها و " صحيح ها " و " منقبت نامه ها " و سرگذشت نامه هاي گسترده بيابند و نه در كتاب هائي كه به بازگوگري معجزات و دلائل و نشانه هايپيامبر مي پردازد؟ تا پس از روزگاريدراز كه گذشت عبيدي بيامد و آن را همچون نويدي گوشزد تبار بوبكر كرد و اين دروغ را بر انس بن مالك بست .
[ صفحه 192]
آيا گزافگوئي در فضيلت بافي بههمين گونه است؟ . . . شايد
آري خدا را سگان شكارگر و شيران درنده هست كهخدا آن ها را بدعاي پيامبر بزرگ يا كسي از فرزندان راستگوي او (ص) بر دشمنان چيره مي سازد از جمله سگي بودكه خدا بنفرين پيامبر اكرم بر لهب بنابي لهب چيره گردانيد كه داستانش در ج 1 ص 26 ط 2 گذشت و از جمله سگي بودكه نيز چنانچه در همانجا گذشت به نفرين رسول خدا (ص) سر عتبه را برگرفت و حلبي در سيره نبويه مي نويسد - 310 / 1 -: و نظير آن نيز براي جعفر صادق روي داد كه وي را گفتند اين فلان كس در كوفه سروده هائي در هجو شما - يعني اهل بيت - براي مردم مي خواند . از گوينده پرسيد آيا چيزي از آن ها را در خاطر داري گفت آري گفت بخوان او چنين خواند:
"براي شما زيد را بر تنه درخت خرما بردار كرديم
نديديم كه هيچمهدي بر تنه درخت خرما بردار شود.
شما از بيخردي، علي را به عثمان قياس كرديد
با آنكه عثمان از علي بهتر و پاك تر است . "
اين هنگام جعفر دو دست خود برداشت و گفت خدايا اگر دروغ مي گويد سگي از سگان خود رابر او چيره كن، پس چون آن مرد بيرونشد شير او را بدريد و از اين روي شيررا سگ ناميد كه همچون سگ هنگام بول كردن پاي خود را بلند مي كند .
امينيگويد: شاعري كه دريده شد همان حكيم يك چشم و يكي از سرايندگاني است كه از همه بريده و تنها روي به دمشق و امويان آورده بود و اين داستان او ازقضايائي است كه همه، درستي آن را پذيرفته اند مگر اينكه - چنانچه در ج2 ص 197 ط 2 از همين كتاب گذشت . در معجم الادباء مي نويسد، كسي كه بر آن مرد نفرين كرده عبد الله بن جعفر بوده و من گمان مي كنم اين نام دستخورده كلمه ابو عبد الله
[ صفحه 193]
جعفر باشد و بهر صورت كه نفرين از زبان شايسته مردي بدر آمده و بجان كسي خورده كه سزاوار آن بوده.
ارمغان بوبكر براي دوستدارانش
از زبان عكرمه - و او از ابن عباس - آورده اند كه گفت علي (ض) گفت من نزد رسول خدا (ص) نشسته بودم و كسيديگر با ما نبود مگر خداي عز و جل پساو گفت علي مي خواهي سرور پيران بهشتي را بتو بشناسانم كه روز قيامت از همه آنان نزد خدا مقام و منزلتي بلندتر دارند؟ گفتم آري بجان تو اي رسول خدا (ص) گفت اين دو مرد آيندهاند .
علي گفت من نگاه كردم بوبكر و عمر (ض) را ديدم سپس ديدم رسول خدا(ص) لبخندي زد و آنگاه چين بر پيشاني افكند تا پاي به مسجد نهادند بوبكر گفت اي رسولخدا چون ما به سراي بوحنيفه نزديك شديم بر روي ما لبخند زدي و سپس چين بر پيشاني افكندي، ايرسول خدا اين را چه سبب بود؟ رسول خدا (ص) گفت چون شما بهكنار سراي بوحنيفه رسيديد ابليس به شما برخورد و در روي شما نگريست و سپس هر دو دستخود را بر آسمان برداشت، شما او را نمي ديديد و سخنش را نمي شنيدند ولي من هم او را مي ديدم و هم سخنش را ميشنيدم كه دعا مي كرد و مي گفت بار خدايا من از تو درخواست مي كنم كه بهآبروي اين دو مرد سوگند مرا به شكنجهاي كه براي دشمنانشان آماده كرده اي شكنجه نكن بوبكر گفت اي رسول خدا كيست كه ما را دشمن دارد با آنكه ما بتو گرويديم و به تو ياري كرديم و آنچه از نزد خداي جهانيان آوردي به آن اعتراف كرديم گفت آري اي ابوبكر در آخر الزمان گروهي آشكار شوند كه ايشان را، رافضيان گويند، حق را طرد و رفض مي كنند و قرآن را به گونه اي نادرست تاويل مي نمايند، خداي عزو جل آنان را در كتاب گرامي
[ صفحه 194]
خود همانجا ياد كرده كه مي گويد: كلمه ها را از معاني آن مي گردانند او گفت اي رسول خدا كسيكه ما را دشمندارد خدا او را چه كيفري مي دهد گفت ابوبكر برايت همين بس كه ابليس - كه خداي تعالي لعنتش كند - از خدا امان مي خواهد كه او را به كيفري است كه براي دشمنان شما آماده كرده كيفر نكند گفت اي رسول خدا اين كيفركسي است كه ما را دشمن دارد ولي پاداش كسي كه ما را دوست دارد چيست رسول خدا (ص) گفت بايد خود شما ارمغاني از كارهاتان به آنان بدهيد بوبكر (ض) گفت اي رسول خدا من خدا و فرشتگان او را گواه مي گيرم كه 1/4از پاداش همه كارهايم را از آغاز مسلماني امتا پايان عمر به آنان اهدا مي كنم عمر (ض) گفت اي رسول خدا من نيز همين طور، رسول خدا (ص) گفت اين را بخط خودتان بنويسيد . علي كرم الله وجهه گفت: بوبكر دواتي شيشه ايبگرفت و رسول خدا (ص) به او گفت بنويس او نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم چنين گويد بنده خدا - عتيق بنابي قحافه كه من خدا و رسول او و همهمسلمانان حاضر را گواه گرفتم كه 1/4 ازپاداش همه كارهايم را از آغاز مسلماني ام تا پايان عمر بخشيدم به كساني كه مرا در زندگاني اين جهان دوست دارند . و اين دستخط را نيز براي همين نگاشتم.
گفت: سپس عمر نامهرا بگرفت و مانند آن را بنگاشت و چونقلم از نگارش فراغت يافت جبرئيل (ع) فرمود آمد و گفت اي رسول خدا پرودگار ترا سلام مي رساند و با درودو احترام، ترا ويژه مي دارد و مي گويد: آنچه دو دوستت نوشته اند بده . رسول خدا (ص) گفت: آن همين است جبرئيل آن را بگرفت و به آسمان برد وسپس به نزد رسول خدا (ص) برگشت و رسول خدا (ص) او را گفت جبرئيل آنچه گرفتي از من كجا است؟ گفت آن نزد خداي تعالي است كه خدا نيز زمينهآن را گواهي كرد و حاملان عرش و من وميكائيل و اسرافيل را نيز بگواهي گرفت و خداي تعالي گفت: آن نزد من خواهد بود تا بوبكر و
[ صفحه 195]
عمر درروز قيامت به وعده اي كه دادند وفا كنند .
عمده التحقيق از عبيدي مالكي ص 107 - 105
اميني گويد: من نمي خواهم در تخطئه اين روايت كه به افسانه هاي داستانسرايان و قصه هاي پنداري مي ماند سخن دراز كنم زيرا هربخشي از آن گواهي راستين است بر نادرستي اش .
من نه در سالخوردگي آن دو پيرمرد با انگشت نهادن بر آنچه درج 5 ص 313 ط 2 گذشت چون و چرا مي كنم- كه به رسول خدا بسته اند گفته: علي اين دو پيرمرد را دوست مي داري؟- و نه با پيش كشيدن آنچه در 119 تا 121 از همين جلد گذشت - كه ابوبكر رادر بهشت ريشي هست و آنجا هيچكس صاحب ريش نيست مگر او و ابراهيم خليل - و نه با دست آويز گردانيدن آنچه در ص 119 گذشت - كه رسول خدا ريش بوبكر رامي بوسيد و نه با انگشت گذاشتن بر آنچه در ص 143 تا 162 گذشت - كه در روز كوچيدن پيامبر (ص) بمدينه بوبكر پيرمرد بود و پيامبر جوان - و نه با پيش كشيدن آنچه در ص 162 تا 164 گذشت كه بوبكر از پيامبر هم بزرگتر بوده - و نه با دست آويز گردانيدنآنچه در ذيل شماره 13 گذشت كه او سالخورده ترين ياران پيامبر بوده .
ونمي پردازم به گفتگو در پيرامون كيفردشمنان بوبكر و عمر و اينكه چرا بايدحتي بيش از عذاب كسي باشد كه در برابر خداي پاك گردنكشي و سرپچيي نموده با او كينه ورزيده و از فرمان وي سر تافته و از كساني است كه تا روز وقت معين مهلت يافته و بندگان خدا را گمراه مي سازد و از راه راست بدر مي برد .
و در اين هم چون و چرا نمي كنم كه چگونه درست مي نمايد كه ابليس از عذابي كه براي دشمنان آندو آماده شده بخدا پناه مي برد؟ مگر خود، آندو را دوست مي دارد؟ اگر آري براي چه؟ يا مگر بگونه اي كه همه ايمان آوردگان
[ صفحه 196]
بخدا را دشمن مي دارد آندو را نيز دشمن مي دارد؟ پس دعا براي چه؟ و چه فايده اي براي او دارد با اين كه خود از كيفر دشمنان آندو آگاه است و خود آندو را دشمن مي دارد و هميشه مردم را بدشمني با آن دو تشويق مي نمايد .
خامه ام نيز به سوي آن دوات شيشه اي كه سند آن ارمغان پنداري به آن نگاشته شده دراز نمي شود مبادا بشكندو امت مسلمان از آن توشه گران بي بهره بماند .
و از گزارشگران آن سخنان خنده آور نمي پرسم كه آن همه گواهي هائي كه خدا و امين وحي او و ميكائيل و اسرافيل و حاملان عرض نموده اند براي چه بوده و خداي پاك را چه نياز كه در نوشتن آن سند چنان محكم كاري ها و احتياط نمايد و چه اهميتي داشته است كه خدا آنرا پيش خود نگهدارد تا بوبكر و عمر در روز قيامت به آنچه گفته اند وفا كنند .
ونمي گويم كه چرا پيشوايان و حافظان حديث اين منقبت بزرگ بوبكر را تا روزگار عبيدي مالكي - قرن 11 - ياد نمي كردند با آنكه در لابلاي آن، همنويد بزرگي است براي دوستداران آن دوپيرمرد و هم راهنمائي امت است به آنچه رهائي و رستگاري و پاداش يافتن ايشان به 1/4 از كارهاي آندو - در آن است و چرا آن همه پاسداران از رساندن اين همه خيرات به مردم دريغ وزريدند و عبيدي همه را لو داد؟
من اين ها را نمي پرسم ولي اكنون با من بيائيد تا معني آيه كريمه را كه در اين داستان درباره رافضيان شمرده از خود قرآن در بياريم كه در دو جاي آن وجود دارد:
1- بعضي از آن ها كه دين يهود دارند كلمه ها را از معاني آن مي گردانند مي گويند شنيديم و نافرماني كرديم سوره نساء آيه 46
2- خدا از پسران اسرائيل پيمان گرفت و از آنها دوازده مراقب برانگيختيم و خدا گفت من با شمايم اگر نماز بپا داشتيد و زكات داديد و بفرستادگان من
[ صفحه 197]
گرويديد و تقويتشان كرديد وخدا را وامي نيكو داديد گناهان شما را مي پوشانم و در بهشت ها كه جوي هادر آن روان است داخلتان مي كنم و هر كه پس از اين كافر شود ميان راه گم كرده است و بسزاي پيمان شكني شان لعنتشان كرديم و دل هايشان سخت كرديم تا كلمه ها را از معاني آن مي گردانند و از آنچه بدان پندشان داده اند قسمتي را از ياد برده اند سوره مائده آيه 12 و 13
آيا از اين تحريف و دستبرد به شگفت نمي آئي كه آنچه رادر نص قرآن حكيم بعنوان تحريف يهوديان و بني اسرائيل در كلام خدا شمرده است به كساني نسبت داده كه هنوز بوجود نيامده بودند و مادر روزگار بايد بعدها آنان را بزايد . از رسول خدا (ص)دور است كه چنان سخناني گفته باشد و اين ها را كساني بر زبان آورده اند كه در پرتگاه هاي كين توزي و هوس ها و دلبخواه ها سرنگون شده بودند و آمده اند اين زشتي ها را به گروهي از مومنان بسته اند كه از پيامبر درستكار پيروي كردهو به راه راست افتاده اند و به سخنانپاكيزه راه يافته و به راه خداي ستوده راه يافته اند و آنكه بدين خداچنگ زند راستي كه به راه راست راه يافته است .
ابوبكر در قاب قوسين
گزارش بما چنان رسيد كه پيامبر (ص)چون به جائي رسيد كه تا بارگاه قرب خداي تعالي به اندازه دو كمان يا كمتر بود هراسي او را گرفت كه آواي بوبكر (ض) را شنيد و دلش آرام گرفتو به آواي دوستش انسي پيدا كرد .
گزارش بالا را عبيدي مالكي در ص 154 از عمده التحقيق آورده و گفته اين يكي از كرامات بوبكر صديق است كه ويژه او (ض) مي باشد .
اميني گويد: آن هراس براي چه بوده و آن دلگرمي از چه؟ مگر او (ص) در بارگاه پروردگار نبوده و مگر جز اين بوده كهاو تنها به خدا انس مي گرفت و روان پاك او در همه لحظه ها گرايش به وي داشت؟ پس چگونه وقتي
[ صفحه 198]
به آنجا بار يابد بيمناك شود . مگر نه آنجا نزديك ترين جايگاه بوده است به پيشگاه خداي پاك كه كسي جز او (ص) را به آنجا راه نبوده تا آنجا كه جبرئيل امين هم از گام نهادن به آن مرز خودداري كرده و گفته اگر فراتر آيم به آتش خواهم سوخت چون خداي تعالي او (ص) را بدانجا بركشيد و رنگي از پاكي و قداست خدائي بر او زدتا آمادگي يابد كه فيض اقدس را بپذيرد . آيا آنجا براي كسي همچوناو (ص) هراسي تواند بود كه آواي بوبكرآن را فرو نشاند و آيا او (ص) در جايگاه به درآمدن از خويش حتي نيم نگاهي هم جز به سوي خدا - كه شكوه اوبزرگ است - داشته است تا به آواز ديگران مانوس شود؟ نه بخدا دل پيامبر (ص) جز خدا را بخويش راه نمي داده به او انس داشته و به نعمت هاي وي دلش آرامش مي يافته پس هيچكش ديگر را به آن راه نبوده است تا در آرامش آن جاي پائي داشته باشد و خداوند براي هيچ مردي در درون وي دو دل ننهاده، به راستي كه او را در افق و چشم انداز بزرگ ديده و به بندهخود وحي كرده آنچه وحي كرده و قلب ويآنچه را بديد تكذيب نكرد چرا با پيامبر درباره آنچه مي بيند مجادله مي كنيد يكبار ديگر نيز او را ديد نزديك به آخرين درخت كنار نه ديده اوخيره گشت و نه منحرف شد و شمهاي از آيه هاي بزرگ پروردگارش را بديد و روان ارجمند او هميشه آرامش خود را از پروردگارش مي گرفت تا آنجا كه با اين سخن از سوي خداي پاك وي را ندا در دادند . اي روان آرامش يافته به سوي پروردگارت به گونه اي برگرد كه او از تو خشنود است و تو از وي خرسند.
اين از ارج روايت در عالم واقعيت اما گزافگويان در برترخواني، خوش داشته اند كه آن را - هر چند زنجيره اش بريده - از فضائل خليفه بشمارند .
دين و گوش و چشم آن
از زبان حذيفهبن يمان (ض) گزارش كرده اند كه گفت: از رسول خدا (ص)
[ صفحه 199]
شنيدم مي گفت بر آن شده ام كه مرداني را بهاين سوي و آن سوي فرستم تا كارهاي شايسته و بايسته را بمردم آموزند همچنانكه عيسي پسر مريم حواريان را براي همين برنامه ها مي فرستاد . گفتندش با عمر و بوبكر چگونه اي؟ گفت من از آندو بي نياز نيستم زيرا آندو همچون چشم و گوش دينند .
اين گزارش را حاكم در ج 3 ص 74 مستدرك آورده و گفته " اين حديثي است كه تنها حفص بن عمر عدني از زبان مسعر بازگو كرده " ولي ذهبي در فشرده همين كتاب آنرا بي پايه شمرده .
اميني گويد: نسائي گفته: حفص بن عمر موردوثوق نيست و ابن عدي گفته: بيشتر احاديثش با اخبار راجح و مشهور ناسازگار است و ابن حبان گفته او از آن ها بوده كه زنجيره گزارش ها را ديگرگون مي نموده و روا نيست احاديثيرا كه تنها او آورده بنياد استدلال گيريم و ابن معني گفته: مردي بد كنشبوده كه مورد وثوق نيست و مالك بن عيسي گفته بي ارزش است و عقيلي گفته: حديث هايش اباطيل است و احمد گفته او با حماد در بلاهائي كه بر سر حديثآورد همدست است و ابو داود گفته حديثوي نكوهيده است و دار قطني گفته: حديث وي سست است و متروك، نيرومند نيست .
اين ها تازه در صورتي است كه سخن كساني را بپذيريم كه گويند او حفص ابن عمر بن دينار ايلي نبوده و اگر او باشد كه به گفته ابن عدي همه احاديثش چه از نظر سند چه از نظر متننكوهيده و ضعيف شمردن آن ها بهتر استو ابو حاتم گفته: پيري دروغ پرداز بوده و عقيلي گفته او از زبان شعبه ومسعر و مالك بن مغول و امامان گزارش هائي ياوه نقل كرده و ساجي گويد: اودروغ مي گفته و ابو احمد حاكم گفته از سر احاديثش بايد گذشت .
[ صفحه 200]
اين بود حال و روز سند روايت . و اي كاش مي دانستم كدام كار بايسته و شايسته بوده كه اگر بفرض پيامبر آن دو مرد را مي فرستاده مي توانستند بمردم بياموزند؟ و چه فتوائي مي دادند درباره كلاله وارث جد و جده و تيمم و شكيات نماز و مسائل ديگري كه پاره اي از آن ها را در جلد ششم عربي و پاره اي ديگر را در جلد سيزده از ترجمه فارسي مطرح كرديم و چه پاسخي داشتند در برابر پرسش هائي كه مردم پيرامون آيات قرآن مي نمودند با آنكهآندو حتي از فهم پاره اي از الفاظ و واژه هاي آن در مي ماندند چه رسد به معاني دشوار و پيچيده؟
وانگهي چگونه نيازهاي رسول خدا (ص) به ياري آندوبرآورده مي شده و بر چه مبنائي آندو گوش و چشم دين بشمار مي آمده اند آيابا آن دلاوري هاشان در نبردها؟ يا با آن دست و دل بازي هاشان در بحران هاي اقتصادي؟ يا به بينا دلي شان دركارها؟ يا به آن دانش سودمندشان در زمينه قرآن و سنت؟ يا به موقوف بودندعوت اسلام در مركز آن به آندو؟ يا به وابستگي اجراي احكام به آن دو؟ سرگذشت نامه ها را بخوان و سپس پاسخ بده .
در ج 5 ص 325 از زبان مقدسي آورديم كه اين روايت: بوبكر و عمر همچون گوش و چشم اسلام هستند از ساخته هاي وليد بن فضل خبرساز است .
و ابو عمر در استيعاب - 146 / 1 - گزارشي بي زنجيره اي درست درباره بوبكر و عمر آورده كه پيامبر گفت " اين دو نسبت به من همچون چشم و گوش هستند نسبت به سر " آنگاه مي نويسد اسناد آن ضعيف است، زيرا ابو عبد الله يعيش بن سعيد ما را خبر داد كه ابوبكر بن محمد بن معاويه ما را گفت كه جعفر بن محمد فريابي گفت كه عبد السلام بن محمد حراني گفت كه ابن ابيفديك گفت كه مغيره بن عبد الرحمن گفتكه مطلب بن عبد الله بن حنطب از زبانپدرش از جدش آورده است كه پيامبر گفت. . . " و اين خبر به جز اين، اسنادديگري ندارد و مغيره بن عبد الرحمن نامبرده نيز همان حزامي است كه گزارشهايش سست است و با مغيره مخزومي كه از فقيهان صاحب راي بوده دو تا است (الخ) و باز ابو عمر در ج 1 ص 348 مينويسد
[ صفحه 201]
زنجيره اين حديث آشفتهاست و استوار نيست و در اصابه 299 / 2 آمده كه اين حديث درباره بوبكر وعمر: " اين دو، چشم و گوش هستند " به گفته ابو عمر حديثي درهم برهم استو استوار نيست .
مي گويم: در اسناد ياد شده آن نام چندين ميانجي ديگر راهم مي بينيم كه يا ناشناخته اند يا حديثشان سست است و سستي سند تنها بخاطر وجود مغيره نيست بلكه ابن معيندرباره آن گويد بي ارزش است و نسائي هم آن را نيرومند نمي شمرده تهذيب التهذيب 266 / 10
بوبكر و پايگاه او نزد خدا
از زبان ابن عباس گزارش كرده اند كه بوبكر با پيامبر (ص) در غار ثور بود كه به سختي تشنه اش شد درد دل به نزد پيامبر (ص) برد پيامبر (ص) به او گفت برو انتهاي غار و سيراب شو بوبكر گفت پس رفتم انتهاي غار و آنجا آبي آشاميدم شيرينتر از انگبين و سپيدتر از شير و خوشبوتر از مشگ . سپس نزد پيامبر (ص) بازگشتم پرسيد نوشيدي گفتم آري گفتابوبكر ترا نويدي ندهم؟ گفتم چرا ايرسول خدا گفت به راستي خداي تبارك و تعالي فرشته اي را كه به كار گذاري جوي هاي بهشت گماشته بود بفرمود تا رشته اي از جوي بهشت فردوس به انتهاياين غار بكشد تا بوبكر از آن بنوشد گفت اي رسول خدا آيا مرا نزد خدا چنين پايگاهي هست پيامبر (ص) گفت آري و برتر از آن . سوگند به آنكه مرا به راستي به پيامبر برانگيخت اگركسي به اندازه 70 پيامبر كار نيك داشته باشد ولي ترا دشمن گيرد پايش به بهشت نخواهد رسيد
الرياض النضره 71 / 1 مرقاه الوصول ص 114
اميني گويد چگونه اين روايت درست تواند بود با آنكه حافظان حديث و پيشوايان تاريخ وسرگذشت نگاران، آن را نديده اند در حاليكه چنان گزارش سترك و معجزه بزرگي در آن بوده؟ پس اگر خبر آن راپيش روي خود مي يافته اند
[ صفحه 202]
باآن اهتمامي كه به گردآوري دلايل بر نبوت محمد و معجزه هاي او داشته اند چرا از آن چشم پوشيده اند تا نه در هيچيك از " اصل هاي حديث " يافت شود و نه در هيچيك از سرگذشت نامه ها و تنها سيوطي آن را در الخصايص - 187 / 1 - بيارد و بنويسد: ابن عساكر بازنجيره اي بي پايه آن را گزارش كرده است .
تازه چرا گزارش آن تنها از زبان ابن عباس آمده است كه اندكي پيشاز هجرت در دره ابوطالب زائيده شد و هنگام پناه بردن پيامبر به غار بيش از يك دو سال نداشت و گزارش خود را هم معلوم نكرده كه از كه گفته و در آن غار هم جز پيامبر (ص) و دوست همراهش كسي ديگر نبوده پس گزارشي كه خود آندو تن درباره آن رويداد داده اند كجا رفته و آن همه صحابه ديگر كجا بودند كه آنرا بشنوند . آيا برازنده است كه يك خردمند يا حافظ بيايد و چنين گزارش بي پايه اي را مسلم انگارد و در رديف مناقب ياد كند؟
آري اينان درباره دوستي بوبكر و رفيقش گزارش هائي دارند كه بداستان هاي خيالي مي ماند و با دست كساني كهدر فضيلت تراشي بدنده گزافگوئي افتاده بودند درهم بافته شده و اين هم نمونه: 1 - بي زنجيره اي درست اززبان عبد الله بن عمر آورده اند كه پيامبر گفت چون بوبكر زاده شد همانشبخداوند نگاهي از فراز، به بهشت عدن افكند و گفت به عزت و جلال خودم سوگند كه هيچكس را نگذارم گام در تو نهد مگر اين مولود را دوست دارد . اين گزارش چنانچه در ج 5 ص 300 ط 2 گذشت از ساخته هاي احمد بن عصمه نيشابوري است 2 . - بي زنجيره اي درست از ابو هريره گزارش كرده اند كهپيامبر گفت: در پاتين ترين آسمان ها80000 فرشته اند كه از خداوند براي دوستان بوبكر و عمر آمرزش مي خواهند و در آسمان دوم 80000 فرشته اند كه دشمنان بوبكر و عمر را نفرين مي فرستند .
[ صفحه 203]
اين گزارش نيز بر بنياد آنچه در ج 5 ص 300 ط 2 آورديم از بزگ ترين آفاتي است كه ابو سعيد حسن بن علي بصري به جان احاديث انداخته
3- بي زنجيره اي درست از انس گزارش كرده اند كه پيامبر گفت:
در هر شب جمعه خداي تعالي100/000 كس را از آتش دوزخ مي رهاند مگر دو كس را كه هر چند در جرگه امت من در مي آيند ولي از ايشان نيستند و خداوند آندو را - همراه با كساني از بجا آرندگان گناهان كبيره كه در طبقهايشانند - آزاد نمي كند و مي گذارد كه در ميان بت پرستان در بندهاي استوار و آهنين بمانند . آندو دشمنان بوبكر و عمرند و در جرگه مسلمانان نيستند بلكه تنها از جهودان اين امت به شمار مي آيند . الخ
- چنانچه در ج 5 ص 303 ط 2 گذشت، گزارش بالا از ساخته هاي ابوشاكر برده متوكل است .
4- از انس گزاش كرده اند كه يك يهودي به نزد بوبكر شد و گفت سوگند به آنكه موسي را برانگيخت و با وي به سخن پرداخت البته من ترا دوست مي دارم بوبكر از خوارا نگاشتن يهودي سربر نداشت پس جبرئيل بر پيامبر (ص) فرود آمد و گفت اي محمد خداي علي اعلي ترا سلام مي رساند و مي گويد بهيهودي بگو كه خدا روي او را از آتش بگردانيد . الحديث . گزارش را بخوان و پس از نگريستن در قرآن و انديشه درآياتي كه درباره كيفر كافران فرود آمده داوري نماي . گزارش از ساخته هاي ابو سعيد بصري است . برگرديد به ج 5 ص 301 ط 2
5- بي زنجيره اي درستاز عبد الله بن عمر گزارش كرده اند كه پيامبر گفت خدا مرا بفرمود تا 4 كس را دوست دارم ابوبكر، عمر، عثمان، علي، اين گزارش نيز از بلاهائي است كه بر بنياد آنچه در ج 5ص 310 ط 2 گذشت سنجري بجان دين انداخته .
6- بي زنجيره اي درست از ابوهريره گزارش كرده اند كه پيامبر از علي پرسيد آيا اين دو پيرمرد را دوست داري گفت آري اي رسول خدا گفت دوستشان
[ صفحه 204]
بدار تا ببهشت درآئي اين هم از ساخته هاي اشناني است چنانكه در ج 5 ص 313 ط 2 گذشت .
7- بي زنجيره اي درست از جابر گزارش كرده اند كه پيامبر گفت: هيچ مومن بوبكر و عمر را دشمن ندارد و هيچ منافق آندو را دوست نگيرد .
اين هم از ساخته هاي معلي طحان است برگرديد به ج 5 ص 323 ط 2
8- بي زنجيره اي درست از بوهريره گزارش كرده اند كه پيامبر گفت اينك جبرئيل از سوي خدا مرا خبر مي دهد كه هيچ كس جز مومن پرهيزكار بوبكر و عمر را دوست نگيرد و هيچ كس جز منافق نگون بخت او را دشمن ندارد .
اين نيز چنانچه در ج 5 ص 326 ط 2 گذشت از ساخته هاي ابراهيمانصاري است
9- بي زنجيره اي درست از ابو سعيد گزارش كرده اند كه پيامبر گفت هر كه عمر را دشمن دارد مرا دشمن داشته برگرديد به 329 / 5 ط 2
10- از زبان علي بي زنجيره اي درست آورده اند كه پيامبر گفت: خداوند در لوح محفوظ براي شما - بوبكر، عمر، عثمان، علي را مي گويد - پيمان گرفته كه هيچ كس جز مومن پرهيزگار شما را دوست ندارد و هيچكس جز منافق نگون - بخت شما را دشمن نگيرد . چنانچه در ج 5 ص 326 ط 2 گذشت اين گزارش هم از ساخته هاي ابراهيم انصاري است .
11- بي زنجيرهاي درست از علي گزارش كرده اند كه پيامبر درباره بوبكر گفت هر كه مرا دوست دارد بايد او را دوست گيرد و هركه بزرگداشت مرا خواهد بايد او را بزرگ دارد . خصوصيات اين گزارش هم در ج 5 ص 355 ط 2 گذشت.
12- بي زنجيرهاي درست از انس گزارش كرده اند كه پيامبر گفت عرش خدا 360 پايه دارد و هر پايه آن 60/000 برابر جهان است و ميان هر دو پايه 60000 سنگ است كه هر سنگ آن 60000 برابر دنيا است و درهر سنگ 60000 عالم است و هر عالم 60000 برابر همه آدميان و ديوان است و خداي تعالي ايشان
[ صفحه 205]
را الهامكرده كه تا روز قيامت براي دوستان بوبكر و عمر آمرزش بخواهند و دشمنان آندو را نفرين فرستند .
گويا كسي كه اين روايت خرافي را درهم بافته عدد 60000 را با ديدي ويژه مي نگريسته كهموجودات پنداري را بر بنياد آن عدد نهاده و بهر حال كه اين ها هيچ نيست مگر آفت هائي كه به جان دين انداخته اند و كيان؟ همان كسان كه پرواي درست و خطاب سخن ندارند و در برابر حقايق استوار به گزافگوئي در برترخواني ها مي پردازند، با اين همه، ما با پرداختن به شرح و بسط زمينه آن تحريك احساسات نمي كنيم و داوري در پيرامون آنرا به مغز پژوهشگران آزاده و هوشيار مي گذاريم .
پيامبر از بوبكر و عمر ياري مي گيرد
از ابو اروي دوسي آورده اند كه گفت من نزد پيامبر (ص) نشسته بودم كه بوبكر و عمر (ض) بيامدند رسول خدا (ص) گفت ستايش آن را كه مرا بدست شما ياري كرد .
اميني گويد: گزارش بالا را حاكم در مستدرك 74 / 3از طريق كسي - ابن ابي فديك -آورده كه هر چند ابن معين او را مورد وثوق مي شمارد ولي ابن سعد سخن او را حجت نمي شمارد و تازه او گزارش را از:
عاصم بن عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن خطاب گرفته است كه احمد و ابن معين و ابو حاتم و ابن عدي، احاديث وي را ضعيف مي شمرند و فروي گفته: نيرومند نيست و جوزجاني گفته حديثش سست است و بخاري گفته: حديثش نكوهيده است و ترمذي گفته: او متروكاست، و مورد وثوق نيست و ابن حبان گفته او را تخطئه كرده و با وي مخالفند و هم گويد احاديثش بسيار نكوهيده است و از
[ صفحه 206]
مردان موثقاحاديثي نقل مي كند كه به احاديث استوار ماننده نيست و روا نيست كه آنها را زمينه گفتگو گيريم مگر در جائي كه با احاديث مردان موثق سازگارباشد . و ابن جارود گفته: حديث او حجت نيست، و احمد بن صالح كه او را مورد وثوق شمرده از اين لحاظ مورد اعتراض نسائي واقع شده و تازه او گزارش را از:
سهيل بن ابي صالح گرفته كه به گفته ابن معين حديث او حجت نيست و ابو حاتم گفته حديث وي سرمايه استدلال را نشايد . و ابن حبان گفته او را خطا كار مي شمارند وابن ابي خيثمه از زبان يحيي آورده: هميشه اهل حديث از احاديث وي مي پرهيزند . و عقيلي از زبان يحيي آورده كه او صالحك است و در احاديث وي جاي نكوهش است و تازه او حديثش رااز زبان محمد بن ابراهيم بن حارث مدني آورده كه گرچه تعدادي او را مورد وثوق مي شمارند ولي امام حنبليان احمد گويد: در حديث او چيزي ناپسند هست و احاديث نكوهيده يا ناپسندي روايت مي كند حديث ياد شده را ابن حجر نيز در اصابه ج 4 / ص 5 ياد كرده و سست شمرده .
اين كوتاه سخني بود درباره ميانجيان زنجيره حديث و چنانچه مي بينيد، متن آن هم برترين نمونه گزافگوئي است .
اشباح پنجگانه از زادگان آدم
از انس بن مالك گزارش كرده اند كه گفت: شنيدم رسول خدا (ص) مي گفت جبرئيل مرا خبر كرد كه چون خداي تعالي آدم را بيافريد و روح در بدن او دميد مرابفرمود تا سيبي از بهشت برگيرم و آن را در گلوي وي بفشارم من نيز آن را در دهان وي فشردم پس خداوند تو را - اي محمد - از همان چكه نخست
[ صفحه 207]
بيافريد و بوبكر را از چكه دوم و عمررا از چكه سوم و عثمان را از چهارم وعلي را از پنجم آدم گفت اينان كيستندكه گرامي شان داشته اي خداي تعالي گفت اينان پنج شبح هستند از زادگان تو و هم گفت اينان از همه آفريدگانم نزد من گرامي ترند. جبرئيل گفت چون آدم از فرمان پروردگارش سر پيچيد گفتپروردگارا تو را به آبروي اين شبح هاي پنجگانه اي كه ايشان را برتري داده اي توبه ام را بپذير و خدا نيز بپذيرفت
اين را حافظ محب الدين طبري در الرياض النضره 30 / 1 آورده و ابنحجر نيز در صواعق - ص 50 - آنرا از رياض محب طبري نقل كرده و گفته: درستي آن به گردن وي است .
اميني گويد چه دور مسافتي است ميان آنكس كهروا مي دارد آدم - نخستين پيامبران -چون خواهد براي پذيرش توبهاش وسيلهاي بدرگاه خداي تعالي برانگيزد در كنار توسل به برترين پيامبران و سرورجانشيان ايشان (ع) به مردماني معمولي متوسل شود و ميان آن كس كه توسل را از اصل منكر است - براي هر كس كه باشد و بهر كس كه باشد - و حتيتوسل آدم به نبي اعظم (ص) را هيچگونه ارج و ارزشي نمي نهد، آن نخستين كس چنين روايتي را صحيح مي انگارد كه سيوطي در داوري خود آن را دروغ و ساختگي شمرده و چنانچه در كشفالخفاء آمده ابن حجر نيز با نقل داوري او به آن خرسندي داده هر چند كه در صواعق خود آن را در فضايل خلفاياد كرده و پنداشته است كه دست روزگار پس از وي كسي را بر نمي انگيزد كه او را بپاي حساب كشد، عجلوني نيز در كشف الخفا 233 / 1 در دروغ و ساختگي بدون آن با ايشان همداستان شده و مي نويسد: ابن حجر هيثمي از سيوطي نقل كرده كه اين حديث، دروغ و ساختگي است .
تازه متن روايت هم روشن ترين گواه است بر اين داوري جز اين كه كساني كه به گزافگوئي در فضيلت خواني افتاده اند آن را آفريده اند تا در برابر
[ صفحه 208]
روايتي به مقابله وادارند كه درباره اين آيه رسيده: فتلقي آدم منربه كلمات فتاب عليه سوره بقره
آن چنين است كه به گزارش الدر المنثور - 60 / 1 - ديلمي در مسند الفردوس با زنجيره خود از علي روايت كرده كه گفت پيامبر (ص) را پرسيدم اين كه خدا گويد: (فتلقي . . . عليه = پس آدم از سوي پروردگارش كلماتي دريافت كرد كه با گفتن آن توبه اش پذيرفته آمد) چه معني دارد . گفت خداوند آدم را در هند فرود آورد و حواء را در جده - تا آنجا كه گفت - تا خدا جبرئيل را بسوي او فرستاد و گفت اي آدم آيا تو را بدست خود نيافريدم آيا از روح خود در تو نوميدم آيا فرشتگانم را در برابر تو بسجده نيافكندم آيا كنيز خود حوا را بهمسري تو در نياوردم گفت آري گفت پساين گريه چيست گفت چه مرا از گريه باز مي دارد؟ با آنكه از نزديكي درگاه خداي رحمان بيرونم افكندند . گفت پس اين كلمات را بگو كه خدا توبه تو را مي پذيرد و گناهت را مي آمرزد بگو: بار خدايا از تو درخواست مي كنم بحق محمد و آل محمد - اي خداي پاك كه جز تو خدائي نيست كه من بد كردم و بر خويش ستم روا داشتم - كه مرا بيامرز زيرا تو آمرزنده مهرباني . اين بود كلماتي كه آدم فرا گرفت
و ابن النجار از ابن عباس گزارش كرده كه گفت رسول خدا (ص) را پرسيدم آن كلمات چه بود كه آدم از پروردگارش فرا گرفت و با گفتن آنها آمرزيده شد . گفت وي از خدا درخواست كرد كه به حق محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين توبه مرا بپذير او هم بپذيرفت
الدر المنثور 60 / 1
بنابر آنچه در ينابيعالموده ص 239 آمده اين گزارش را فقيه ابن مغازلي نيز در مناقب خود آورده است .
و هم ابو الفتح محمد بن علي نطنزي متولد در 480 در كتاب خود الخصايص آورده است كه ابن عباس گفت چون خدا آدم را بيافريد و از روح خوددر او دميد
[ صفحه 209]
او به عطسه افتاد و گفت خداي را ستايش . پروردگارش او را گفت: پروردگارت ترا بيامرزد و چون فرشتگان را در برابر او بخاك افكند پرسيد پروردگارا آيا آفريدگانيهم آفريده اي كه از من نزد تو دوست تر باشند؟ گفت آري و اگر آنان نبودند تو را نمي آفريدم گفت پروردگارا پس ايشان را به من بنماي خداوند به فرشتگان پرده دار، وحي كرد كه پرده ها را بردارند چون برداشتند ناگاه آدم 5 شبح را در پيشاپيش عرش ديد گفت پروردگارا اينانكيانند؟ گفت اي آدم اين پيامبر من محمد است و اين اميرمومنان علي پسر عموي پيامبر من و جانشين او است و اين فاطمه دختر پيامبر من است و اين دو نيز حسن و حسين دو پسر علي و دو فرزند پيامبر منند سپس گفت اي آدم آنان فرزندان تواند او از اين سخن شاد شد و چون آن لغزش از وي سر زد گفت پروردگارا از تو بحق محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين درخواست مي كنمكه مرا بيامرزي . خدا او را بيامرزيدو همين است كه خداي تعالي گفته " و آدم از پروردگارش كلماتي فرا گرفت " زيرا كلماتي كه آدم از پروردگارش فراگرفت اين بود " خدايا بحق محمد و عليو فاطمه و حسن و حسين كه مرا بيامرزي"و خدا نيز او را بيامرزيد .
كسي كه مي پندارد آدم، خلفا را بدرگاه خدا شفيع برده بايد گزارش معروفي را بنگرد كه با سند صحيح درباره توسل عمر - يكي از همان خلفا - به عباس - عموي پيامبر (ص) رسيده است و كي؟ در نماز طلب باران، زيرا هنگامي كه خشكسالي گريبان مردم را گرفت او به نماز باران بيرون شد و گفت بار خداياما به آبروي عموي پيامبرت از تو درخواست مي كنيم كه سختي و گرسنگي و خشكسالي را از سرما دور كني و ما را با باران سيراب كني عباس گفت پروردگار هيچ بلائي از آسمان فرود نمي آيد مگر بخاطر گناهي، و از مياننيز نمي رود مگر با توبه، اين گروه بخاطر خويشاوندي من با پيامبرت بوسيله من روي بدرگاه تو آورده اند واينك دست هاي گنهكارمان را بسوي تو برداشته و پيشاني را براي توبه به آستان تو نهاده ايم تو شبان و سرپرستمائي و گمشده ها را بحال خود رها
[ صفحه 210]
نمي كني و چارپاي شكسته اندام را با حال تباه در خانه رها نمي كني، خردان سست و ناتوان گرديدند و بزرگتران بدحال و اندك مال شدند، درد دل ها بالا گرفت و تو از آشكار وپنهان آگاهي بار خدايا پيش از آنكه با نوميدي از درگاه تو بهلاكت افتند ايشان را در پناه خودت پناه ده زيرا جز گروه كافران از رحمت تو نوميد نميشوند .
هنوز سخن وي به پايان نيامده بود كه آسمان همچون ريسمان ها نرم و سست شد، ابري پديد آمد و از آسمان قطره هاي درشت و پياپي باريدن گرفت ومردم آغاز كردند به تبرك جستن به عباس و مسح كردن او و مي گفتند: گوارا باد تو را اي ساقي دو حرم (مكه و مدينه) پس حسان بن ثابت گفت:
خشكسالي ما طولاني شده بود كه پيشوا (عمر) دعا كرد
و به آبروي چهره درخشان عباس كه بزرگ قوم بود ابرها ما را سيراب كرد .
همان عموي پيامبر و برادر پدرش
كه تنها او - و نه ديگرمردم - اين آبرو را از وي به ميراث برده بود .
خدا به آبروي او شهرها رازنده كرد
تا پس از همه نوميدي ها، كران تا كران سرسبز و شاداب گرديد .
و هم ابن عفيف نصري گفت:
هميشه عباس پسر شيبه در مواقعي كه روزگار بر مردم سخت و ديگرگون شود همچون درفش راهنمائي است به سوي هدف و مقصود .
مردي است كه در پاسخ آواز او - و آنگاه كه با دعاي مسلماني، خداي را بخواند -
آسمان درهاي خود را مي گشايد
ون خدا را همراه با سپاهياني بزرگوار بخواند كه نشان لشگريان را نيز برخود دارند،
[ صفحه 211]
درهاي آن به روي او گشوده مي شود .
عموي پيامبر است . نه هيچكس مانند برادرزاده او است
و نه در ميان گروه ها عموئي چون خودش توان جست .
روزي كه او در جايش ايستاد قريش بدانست كه:
با داشتن چنين فردي در ميان خود بر همه قبائل برتري دارد .
و هم شاعر هاشيمان گفته:
هم رسول خدا از ما است و هم شهيدان و گواهان
و هم عباس كه با آبروي خود باران را از دل ابر به ريختن واداشت .
و هم عباس بن عتبهبن ابي لهب گفت:
به آبروي عموي من بود كه خدا حجاز و اهل آن را با ابر سيراب كرد .
همان گاه كه عمر موي سپيد او را وسيله درخواست باران گرفت
هميشه در خشكسالي ها روي به عباس داشت
و چندان بر سر اين كار پايداشت تا بسي نگذشت كه باران باريد ن گرفت
رسول خدا از ما است و ميراث او در ميان ما .
آيا بالاتر از اين نيز افتخاري براي افتخار كنندگان هست؟
اكنون آيا اين مردي كه عباس را شفيع خود مي گرداند همان كسي است كه در حديث ساختگي اشباح در كنار صاحب رسالت و سرور جانشينان (ص) قرار داشته و آدم به او متوسل شده؟ و آيابا آنكه در ميان آفريدگان خداي پاك، پيامبران و رسولان اولوالعزم و اوصياء و فرشتگان و مقربان هستند بازهم او و دو رفيقش - پس از پيامبر - به اعتراف آفريننده شان گرامي ترين آفريدگان خدايند؟
[ صفحه 212]
پس چرا اين مرد، خدا را بحق خود قسم نداده؟ و با اينكه خودش از عباس و از پدر او آدم و از همه فرزندان او و بگير وبيا . . . نزد خدا گرامي تر بود چرا دست به دامن او شد؟ مگر او عباس - وتنها او و بس - را از اين لحاظ مستثني مي شمرده و او را - نزد خدا - هم از خود گرامي تر مي دانسته و هم از همه كساني كه خود نزد خدا از ايشان گرامي تر است؟
من نمي دانم چهبگويم و تو خود زمينه اي پهناور داريتا سخن حق را بگوئي و آنچه وجدان آزاده ات تو را به آن راه مي نمايد بپذيري و بگوئي چگونه در حديث اشباح، سه خليفه را نزد خدا از همه آفريدگان او گرامي تر شمرده اند با آنكه چنانكه گفتيم در ميان ايشان پيامبران و رسولان هستند و اوصيا و اوليا و فرشتگان؟ و چگونه پدر آدميان و پيامبر معصوم بكساني همچون بوبكر و دو رفيق او متوسل مي شود و ايشان همان هايند كه مي شناسيمشان و سرگذشت نامه هاشان را در برابر خود مي بينيم . و چگونه اينان در رديف نبي اعظم و داماد او قرار ميگيرند كهبه گفته قرآن كريم در حكم جان پاك اواست و به نص نامه ارجمند خدا از هر گناهي پاك بوده؟ چگونه آنان مي توانند در برتري هاي آفرينش خود با آن دو يكسان باشند تا كسي بيايد و آبروي آنان را نيز در كنار آندو وسيله و شفيع خود گرداند . من گمان ندارم كسي از پيروان اين دار و دسته بيايد و با گزارشگران آن دروغ در پندارهاي بي بنيادشان همصدا شود آري چون گزافگوئي شان در فضيلت تراشي بي نهايت است اين همصدائي دور نيست منتها به دنبال آن مانند ابن حجر مي نويسند: خوب و بد آن بگردن گزارشگرانش
اينك بسراغ آن يكي برويم كه توسل را از اصل منكر است و در برابر آن افراط، راه تفريط پيش گرفته و همين راه، او را در گل و لاي وامانده ساخته و در پرتگاه ناداني سرنگون افكنده و مانند قصيمي آمده است و منكر روايتي صحيح شده كه از طريق عمر بن خطاب (ض) رسيده كه او گفت رسول خدا (ص) گفت چون از آدم آن لغزش سر زد گفت پروردگارا از تو درخواست مي كنم كه بحق محمد
[ صفحه 213]
مرا بيامزري خدا گفت اي آدم چگونه محمد را شناختي با آنكه هنوز او را نيافريده ام گفت پروردگارا از اين روي كه چون مرا با دو دست خويش بيافريدي و از روح خود در من دميدي سر برداشتم و ديدم بر روي پايه هاي عرش نوشته شده بود لاالهالاالله محمد رسول الله و دانستم كه تو نام هيچكس را به نام خود نمي افزائي مگر دوست ترين آفريدگانت باشد به نزد تو . خدا گفت اي آدم راست گفتي براستي او دوست ترين آفريدگان من است به نزدمن، مرا بحق او بخوان كه تو را آمرزيدم و اگر محمد نبود تو را نمي آفريدم .
اين گزارش را هم بيهقي در دلائل النبوه آورده است و هم حاكم درمستدرك 615 / 2 - كه جداگانه نيز درست بودن آن را اعتراف كرده - و هم طبراني در معجم صغير و هم بو نعيم دردلائل و هم - چنانچه در الخصايص آمده- ابن عساكر و سبكي نيز در ص 120 از شفاء السقام جداگانه داوري خود را بهدرست بودن آن بر زبان آورده 0 و هم قسطلاني در مواهب 16 / 1 و هم سمهوديدر وفاء الوفاء 419 / 2 و هم زرقاني در شرح مواهب 62 / 1 و هم عزامي در فرقان القرآن ص 117 و سيوطي نيز در ج1 ص 6 از الخصايص الكبري آنرا از زبان تعدادي از حافظان بازگو كرده است .
صيمي كه پا جاي پاي ابن تيميهنهاده در رد اين حديث صحيحي كه از پيامبر رسيده در الصراع 593 / 2 مي نويسد: درخواست از خدا اگر با سوگنددادن او به آبروي پيامبر يا به آبرويكسي ديگر از پيامبران و نيكان همراه باشد از نظر دين چندان ارزش عملي ندارد كه موجب شود اين درخواست، كاري شايسته و نيك شمرده شود چه رسد كه خود وسيله اي گردد براي آمرزش كامل و گذشتن خدا از گناهان . اين كهكسي بگويد " خدايا از تو مي خواهم بهآبروي فلان مرد يا زن " چه كار شايسته اي در آن هست كه گوينده آن ازآمرزيدگان گردد؟ آمرزش تنها
[ صفحه 214]
براي آمرزش خواهنده است .
و هم مي نويسد: اما كلمات خالي هيچ ارزشي درپيشگاه خدا ندارد و هرگز هم به آن هانمي نگرد چه رسد كه آن ها را كاري بشمارد كه گناهان و لغزش هاي گران رابكاهد چه ارج و ارزشي دارد كه كسي بگويد " از تو بحق محمد درخواست مي كنم كه مرا بيامرزي " تا خدا در پاسخ وي بگويد چون مرا بحق او سوگند دادي البته ترا آمرزيدم . كساني اين عقيدهرا دارند و اين سخنان را بر زبان مي رانند كه از همه مردم نادان تر باشندو سست ايمان تر و با پرهيزگاري و برتري كمتر از همه و دورتر از همگان از درگاه خدا و از خشنودي او و ايشانبر خلاف ميلشان با اين سخنان هرگز شايسته آمرزش و گذشت از گناهان و چشمپوشي از آن و رسيدن بخشنودي خدا نيستند بلكه شايسته آنند كه خدا از آنان كينه كشد و همه را براند و با عذابي دردناك و رنج آور كيفر كند، اين سخنان و اين گونه توسل ها - كم باشد يا زياد - هيچ فايده اي بحال ايشان ندارد و ما شك نداريم كه آمرزيده شدن گناه آدم تنها بخاطر توبه او و بازگشتن وي بسوي پروردگارشبوده و بخاطر اين كه از گناه خويش دست كشيد و پوزش و آمرزش خواهي را ازهمه دل و خرد و روان وي توان يافت اما اين كه از خدا به حق كسي درخواستآمرزش كرده باشد اين كار نزد خدا هيچارج و ارزشي ندارد تا وي بدان پردازد. پايان
ما در پاسخ اين ناآگاه بي نام و ننگ آزمند و بد زبان تنها همانكلمه بدرود را بر زبان مي رانيم كه قرآن پاسخ آنان شناخته است زيرا وي در اين ياوه گوئي ها دنباله رو استادش ابن تيميه است كه او نيز پاسخخود را از گروهي از پيشوايان و حافظان حديث گرفته است آن هم با سخناني گسترده كه ما از همه آن ها بهيادآوري سخن سبكي بسنده مي كنيم . درص 121 از شفاء السقام مي نويسد: ابنتيميه گويد: آنچه در داستان آدم آمده است كه وي به حق پيامبر متوسل شده پايه اي ندارد و هيچكس آنرا از وي (ص) با زنجيره هائي نقل نكرده است كه بتوان بر آن اعتماد
[ صفحه 215]
كرد و آنرا معتبر شمرد و گواه آورد . سپس ابن تيميه مدعي مي شود كه آن دروغ است و در اين زمينه سخن را بسيار دراز كرده چندانكه در لابلاي آن جز پندار بي پايه و دروغ چيزي نتوان جست و اگر مي دانست كه حاكم درداوري هاي خود آن را صحيح شمرده چنينسخناني نمي گفت يا دست كم به پاسخ اومي پرداخت و من بگمانم اگر اين حديث با زنجيره آن هم به او رسد ميانجي گزارش آن عبد الرحمن بن يزيد را به باد نكوهش مي گيرد و ما گوئيم كه در صحيح شمردن حديث، متكي به سخن حاكم هستيم و تازه عبد الرحمن بن يزيد در ضعيف القول بودن به آن حدي كه وي ادعا مي كند نمي رسد و چگونه مسلمانيرا سزد كه بر نهي از اين كار بزرگ، گستاخي نمايد كه نه خرد آن را مردود مي شمارد و نه دين . و درباره آن چنين حديثي هم وارد شده آنچه درباره توسل جستن ابراهيم و نوح و پيامبران ديگر بجز ايشان نيز رسيده مفسران آورده اند و ما از همه آن ها به اين يكي بسنده كرديم چون هم نيكو است و هم حاكم آن را صحيح شمرده و در اين زمينه نيز هيچ فرقي نيست كه اين گونهاعمال را توسل بناميم يا ياري خواهي يا شفيع آوردن يا بزرگداشت . و كسي كه به اين گونه دعا مي كند در حقيقت از پيامبر (ص) چيزي نمي خواهد و بهاو پناه نمي برد بلكه او را وسيله ايقرار مي دهد براي آنكه خدا دعايش را مستجاب كند و با روي آوردن به سوي اواز خدا پناه مي خواهد الخ .
ا خود نيز در پيرامون اين موضوع در ج 5 ص 143 تا 156 سخناني آورديم . مراجعه كنيد .
بوبكر بهترين كسان است در همه آسمان ها و زمين
از زبان بوهريرهآورده اند كه رسول خدا (ص) بوبكر وعمر از انبيا و مرسلين كه بگذريم از همه اهل آسمان ها و زمين و از همه اولين و آخرين بهترند .
[ صفحه 216]
اين گزارش را ابن حجر در ص 45 از صواعق به نقل از حاكم و ابن عدي آورده و خطيب نيز در تاريخ خود ج 5 ص 253 آنرا گزارش كرده و مطابق عادت خود درنقل مناقب دو خليفه، از نقطه ضعف هائي كه در سند آن بوده كمترين سخني نگفته با آن كه يكي از ميانجيان گزارش: جبرون بن واقد افريقي است كهمحمد بن داود قنطري آن را از زبان ويبازگو كرده ذهبي در ميزان مي نويسد: جبرون متهم به حديث سازي است زيرا اوبوده كه با كم آزرمي از سفيان گزارش كرده، راوي حديث از زبان وي نيز محمد بن داود قنطري است كه از قول ابو هريره - بي زنجيره اي درست - آورده اند كه پيامبر گفت بوبكر و عمربهترين اولين هستند . جبرون تنها كسياست كه اين حديث و حديث پيش از آن راروايت كرده و هر دو ساختگي است و ابنحجر نيز در ج 2 ص 94 از لسان مي افزايد: از ابن عدي رسيده كه گفت براي جبرون جز همين دو حديث، حديث ديگري نمي شناسم و اين دو را نيز نديده ام كه جز محمد بن داود كسي از او روايت كرده باشد و هر دو نيز نكوهيده است .
و ذهبي در زندگي نامه محمد بن داود مي نويسد او از زبان جبرون افريقي دو حديث باطل آورده كه ابن عدي آن را در زندگي نامه جبرون ياد كرده و گفته محمد تنها كسي است كه آن را از زبان او آورده .
و ابن حجر مي نويسد - لسان 161 / 5 - گمان مي كنم اين آفت از سوي جبرون به حديثخورده باشد و مولف آن كتاب، هر دو حديث را در زندگي نامه وي آورده و آشكارا هر دو را ساختگي مي شمارد و مي گويد معروف است كه سازنده آندو جبرون است .
ميني گويد: آيا شايستهاست كه كسي همچون اين دو ابطال كنندهاحاديث، چنين گزارشي باطل را روايت كند كه سازنده آن معتقد بوده است بوبكر و عمر را بايد هم بر فرشتگان مقرب و معصوم كه در آسمان ها هستند برتري داد - با آنكه سرور ايشان امينوحي - جبرئيل - در ميان آنان است - وهم بر كساني كه نزديكي
[ صفحه 217]
و تقرب ايشان به آستان خدا ثابت است، از دوستان خدا بگير تا برگزيدگان او و جانشينان پيامبران - من نمي دانم كه آندو با چه چيزي بر همه اينان برتري يافته اند؟ آيا با دانشي كه از سراپاي ايشان مي جهيده؟ - كه چونو چند آن را دريافته اي - يا براي معصوم بودن آندو از گناهان؟ - كه نهتو چنين اعتقادي درباره ايشان داري ونه سرگذشت نامه آندو كه در تاريخ آمده راه مي دهد كه چنين اعتقادي داشته باشي و آنگاه معصوم بودن فرشتگان، روشن و بي چون و چرا است ومعصوم بودن جانشينان پيامبران هم با دلائل صحيح، واجب شناخته شده و تقربكساني از نزديكان درگاه خداوند - همچون لقمان و خضر و ذالقرنين - از مطالبي است كه نيازي بدليل جداگانه ندارد - يا براي هراسي بوده كه در پيشبرد آئين خدا در دل هاي دشمنان ميافكندند و براي رنجي بوده كه در راه دين برده و كوشش هاي بسياري كه بر خود هموار ساختند؟ سخن درست در همه اين زمينه ها بر هيچكس پوشيده نيست تو دست خود را بر هر فضيلتي كه ميخواهي بگذار كه خواهي ديد در هيچكدام از آن فضايل، آندو تن چيزي بيش از بسياري از صحابه و شاگردانشانو ديگران ندارند چه رسد به بزرگاني كه ياد كرديم . ولي چه بايد كرد كه
گزافگوئي در فضيلت تراشي، آدمي را بر آن مي دارد كه چنان سخناني بگويد . تو هم بگذارش تا بگويد زيرا حقايق آشكار، نابودي پذير نيست و بنيادهاينهاده شده هميشه پشتوانه استواري است.
پاداش پيامبر و بوبكر
از زبان علي بن ابيطالب آورده اند كه گفت شنيدم رسول خدا (ص) به ابوبكر مي گفت ابوبكر خداوند به من پاداشي برابر با پاداش همه آن كسان داده استكه از آغاز خلقت آدم تا هنگام بعثت من باو گرويده اند و خداوند به تو پاداشي برابر با پاداش همه آن كساني داده است كه از آغاز بعثت من تا روز رستاخيز به او گرويده اند .
[ صفحه 218]
چنانچه در رياض النضره - 129 / 1 - آمده اين گزارش را خعلي و ملا آورده اند . خطيب بغدادي نيز در تاريخ خود - 53 / 5 - آن را از طريق احمد بن محمد بن عبيد الله، م ابوالحسن تمار مقري آورده و مي نويسد: وي مورد وثوق نيست و احاديثي باطل روايت كردهو من با ابو القاسم ازهري كه درباره او مذاكره مي كردم گفتم من او را ضعيف القول مي دانم چون گزارش هاي نكوهيده اي در ميان حديث هايش هست ويگفت آري او هم مانند ابوسعيد عدوي است .
اميني گويد: ابو سعيد عدوي همان حسن بن علي عدوي بصري شيخ كم آزرم دروغ پرداز است كه حديث مي ساخته و ما سرگذشت او را در ج 5 ص 224 ط 2 در ضمن سلسله خبرسازهاآورديم پس اينكه ازهري درباره ابوالحسن تمارگويد او هم مثل ابو سعيد است مي خواهد اشاره كند كه او نيز دروغ پرداز و خبرساز بوده .
يكي ديگر از ميانجيان زنجيره گزارش ابو معاويه ضرير است كه به تندروي تندروي در شيعيگري - شناخته شده و يعقوب بن شيبه گويد: وي مورد وثوق است ولي گاهي كاستي هاي حديث ها را پنهان مي داشته - ميزان الاعتدال 382 / 3 و يكي ديگر ابوالبختري است كه اين حديثرا از علي گزارش كرده و سلمه بن كهيلگويد همه احاديث ابو البختري نيكو است مگر آنچه از زبان علي آورده كه ضعيف است - ميزان الاعتدال 344 / 3.
اين حال و روز زنجيره گزارش بود اما درباره متن آن هم وجدان آزاده ات بهترين داور است .
دوستي و سپاسگزاري واجب بر توده مسلمان
از زبان سهل بن سعد آورده اند كه گفت رسول خدا (ص) گفت دوست داشتن بوبكرو سپاسگزاري از وي بر پيروانم بايستهاست .
گزارش بالا را خطيب بغدادي در تاريخ خود 453 / 5 از طريق عمر بن
[ صفحه 219]
ابراهيم كردي آورده و گويد اينحديث را تنها عمر آورده كه از سر احاديثش بايد گذشت و ذهبي هم در ميزان الاعتدال 249 / 2 آن را آورده و گويد اين حديث بسيار نكوهيده است .
و باز خطيب بغدادي در تاريخ خود 73 / 5 از طريق عمر كردي آن را به اين عبارت آورده به راستي از ميان همه مردم كسي كه با ياري هاي خود و با آنچه در دست داشت به من نيكوئي كرد بوبكر صديق است پس دوست داشتن و سپاسگزاري و نگهداري او بر پيروانم لازم است .
اميني گويد: اين روايت از ساخته هاي عمر كردي است، دار قطني گويد وي دروغگو و پليد بوده و خطيب گفته: موثق نيست و گزارش هاي نكوهيده از زبان بزرگان نقل مي كند برگرديد به آنچه در ج 5 ص 246 ط 2 درباره سلسله اي از دروغگويان گذشت .
و شگفت آنكه خود خطيب با آنكه در سر گذشت كردي چنين سخني درباره او گفته مي بينيدر همان تاريخ خود به هنگام نقل روايت بالا گويا ديگر زبانش بند مي آيد، كه يكبار آن را آورده و از نقطه ضعفي كه در آن بوده سخني نگفته و يك كلمه بر زبان نياورده است كه ساختگي بودن آن را برساند و بار ديگرنيز به همين اندازه اكتفا مي كند كه بنويسد: گزارش آن تنها از راه عمر رسيده و - چنانچه در جاي دوم مي نويسد - غير عمر از او موثق تر است . و همه اين زمينه ها را تنها براي آن چيده كه آنچه را آشكار است از ديده خوانندگان پوشيده دارد و حقايق استوار را به گونه اي ديگر نمايد و از همين روي است كه پس از چندي صفوريمي آيد و در ج 2 ص 186 نزهه المجالس، روايت را همانند اخبار مسلمه ياد مي كند .
بوبكر در كفه ترازو
چنانچه در مرقاه الوصول ص 112 آمده حكيم ترمذي آورده است كه
[ صفحه 220]
رزقالله بن موسي باجي بصري ما را گزارش كرد از زبان مومل به اسماعيل عدوي بصري و او از زبان حماد بن سلمه و اواز زبان سعيد بن جمهان بصري و او از سفينه برده ام سلمه كه گفت: چون رسول خدا (ص) نماز بامداد را مي گزارد روي به يارانش مي كرد و مي گفتكداميك از شما ديشب خوابي ديده ايد؟تا يكروز كه نماز بامداد را بگزارد روي بياران كرد و پرسيد كداميك از شما ديشب خوابي ديده ايد . مردي گفت اي رسول خدا من ديدم كه گويا ترازوئياز آسمان آويختند و ترا در يك كفه آننهادند و بوبكر را در كفه ديگر پس توبر بوبكر چربيدي پس تو را برگرفتند وبوبكر را بجاي خود نهادند سپس عمر راآوردند و در كفه ديگر نهادند و او رابه ابوبكر سنجيدند پس بوبكر بر عمر بچربيد آنگاه عمر را بجاي خود رها كرده ابوبكر را برگرفتند و عثمان را آورده و بجاي وي در كفه ديگر گذاشتند پس عمر بر عثمان بچربيد و سپس عمر رابرگرفته و عثمان را بجاي خود رها كردند و علي را آوردند و در كفه ديگرنهادند پس عثمان بر علي بچربيد و آنگاه ترازو را بر داشتند، رسول خدا(ص) از شنيدن اين خواب چهره اش دگرگون شد و سپس گفت سي سال خلافت پيامبرانه است و سپس پادشاهي
ميانجيان زنجيره گزارش:
1- رزق الله بصري متوفي 256 يا 260 . اندلسيگفته هر چند او خود نيكمردي بي عيب است ولي احاديثي نكوهيده روايت كرده تهذيب التهذيب 2273 / 3
2- مومل عدويبصري متوفي206 . وابو حاتم گفته راستگو بوده و در سنت سرسختي داشته ولي بسيار جاها لغزيده و بخاري گفته حديث وي نكوهيده است و يعقوب بن سفيان گفته شيخي جليل و سني است كه شنيدم سليمان بن حرب ستايش هاي نيكوئي از او مي كرد، و استادان ما سفارش او را بسيار مي كردند مگر اين كه حديث او به حديث يارانش نمي ماند و اهل دانش بايد از پذيرفتن حديثش باز ايستند زيرا او از استادان موثقشاحاديثي نكوهيده نقل كرده و
[ صفحه 221]
اين سخت تر است زيرا اگر او اين سخنان نكوهيده را از مردان ضعيف القول نقل مي كرد او را معذور مي داشتيم و ساجي گفته هر چند راستگو است ولي بسيار جاها لغزيده و پندارهائي بي پايه دارد كه شرح آن بدرازا مي كشد، و ابن سعد و دار قطني گفته اند وي بسيار مي لغزيده و مروزي گفته هر گاه حديثي را تنها او روايت كرده باشد بايد در پذيرفتن آن متوقف شد و باز ايستاد زيرا او حافظهبسيار بدي داشته و لغزش هاي فراوان كرده
ميزان الاعتدال 221 / 2، تهذيبالتهذيب 3 381 / 10
3- سعيد بن جمهان بصري متوفي . 136 ابو حاتم گفته: حديث وي را بايد نوشت ولي نشايد پشتوانه روشنگري گرفت . و ساجي گفته: حديث وي شايسته پيروي نيست . ميزانالاعتدال 377 / 1 تهذيب التهذيب 14 / 4
اميني گويد: واي بر كم فروشان آنانكه چون از مال مردم براي خود بردارند پيمانه را تمام مي گيرند و چون از مال خود براي ايشان بكشند و پيمانه كنند به آنان زيان مي زنند آيا اينان گمان نمي برند كه در روزي بزرگ برانگيخته خواهند شد؟ همان روزكه مردم در برابر پروردگار جهانيان مي ايستند . اين ترازوئي كه بصري هاآورده اند و از آسمان بصره آويخته شده، چشمه اي در منجم آن است و اصلاهم ميزان نيست تا دو كفه اش هماهنگ باشد زبانه آن هم كجي دارد، بگو آيابرابرند كساني كه مي دانند و آنان كهنمي دانند؟ بگو آيا كور و بينا برابرند يا آيا روشني و تاريكي با يكديگر برابر است؟
در ترازوي دادگريو انصاف چگونه رسول خدا (ص) را - با آن برترين پايگاهها - در يك كفه مي نهند و پسر بوقحافه را - كه جز بوبكر چيزي نيست در كفه ديگر؟ كدام خوي هاي بزرگوارانه و كدام روحيات پاك و كدام منش هاي برتر و كدام حكمتهاي علمي يا عملي و كدام دانش ها و آگاهي ها پيشرو و كدام بينائي نافذ وكدام و كدام . . . در كفه اي كه بوبكر باشد هست تا او را در برابر پيامبر نهند؟ و آيا اين سنجش را اصلا وجدان و منطق مي پذيرد تا
[ صفحه 222]
بگوئيم يكي از دو كفه ترازو بر ديگري چربيده است؟ اين گروه را چه شده است كه هيچ سخني را در نمي يابند.
وانگهي چه شده كه بوبكر بر عمر چربيده با آنكه اين دو در همه فضائليكه در روزهاي زندگاني داشته اند نظيرهمديگرند مگر اينكه فتوحات عمر و دستي كه در گستردن قلمرو اسلام در گوشه و كنار جهان داشته فراموش شدني نيست و براي هميشه در صفحات تاريخ ياد آن خواهد رفت پس، از اين نظر اگر با ترازوئي غير معيوب بسنجش پردازيم فضيلت رجحان از آن اوست - نهبوبكر -
و چه شده كه ميان نبي اعظم واميرمومنان در اين ترازو و سنجش، جدائي افتاده با آنكه بنص قرآن كريم او روان وي (ص) است و بداوري نامه ارجمند خدا از همه گناهان بدور است وارث دانش او است و دروازه شهر حكمتش، همتاي قرآن است و جانشين پيامبر اسلام بدليل آنكه پيامبر (ص) فرمود: من دو جانشين ميان شما مي گذارم نامه خدا و عترت - اهل بيت - خودم كدام فضيلت بزرگ در عثمان بوده است كه آن را در ترازو نهند و به ياري آن، وي را از علي كه دومي رسول خدا (ص) در برتري هاي اوست برتر انگارند؟ من نمي دانم
وانگهي اگر سخني كه در اينجا به رسول خدا (ص) بسته اند درست باشد نماينده سرنوشتي گريز ناپذير است از سوي خداي تعالي، و نشانه اي برخواست او در رعايت شايستهترين نظام ها، در اين حال پس چرا بخاطر آنچه خداي پاك تقدير كرده و خواسته و دوست داشته چهره او (ص) دگرگون شود با آنكه خود هيچ هدفي نداشت مگر يا دست يافتن به آنچه خوشنودي وي در آن است و يا خواندن مردم به سوي آن و آگاهي دادن به ايشان در زمينه آن . آيا اين ها با معصوميت وي ناساز نيست و با پايگاه برترش تناقض ندارد؟ ولي چه كنيم كه تندروي در فضيلت تراشي نظاير اين كارها را درست مي شمارد، ما از خدائيم و به سوي او باز مي گرديم .
پدر هيچ كدام از مهاجران جز بوبكرمسلمان نشد
ابن منده و ابن عساكر از زبان عايشه (ض) آورده اند كه گفت پدر هيچكس
[ صفحه 223]
از مهاجران، مسلمان نشد مگر بوبكر تاريخ الخلفا از سيوطي ص 73
و محب طبري در رياض خود ج 1 ص 47 از زبان واحدي - و البته بدون زنجيره اي درست و پيوسته - از زبان علي بن ابيطالب آورده است كه درباره بوبكر گفت: پدر و مادر وياسلام آوردند و جز او هيچيك از مهاجران صحابه را اين فضيلت دست ندادكه پدر و مادرش اسلام آرند . اين گزارش را قرطبي در تفسير خود - 194 / 16 آورده است . گروهي از متاخران - مانند شبلنجي و امثال او - نيز اين حديث را گرفته و آن از جمله مناقب بوبكر كه مورد اتفاق است شمرده اند .
اميني گويد: ما زبان علي و عايشه راپاك تر از آن مي شماريم كه بگفتن چنين دروغي آشكار باز شود كه تاريخ بر خلاف آن گواهي مي دهد و سرگذشت صحابه مهاجر، آن را تكذيب مي نمايد و تنها دوستي پنهان در دل ها بوده كهگزارشگران اين دروغ را كور و كر كرد تا سخني را كه در لا به لاي كتاب ها آمده نشوند، در گفتار خود از ميانه روي بدور افتند و بي آنكه پروائي از سرانجام سخن خويش بدارند در برترخواني ها به دنده گزافگوئي افتندآيا دانش ايشان به همين اندازه است يا دانسته و آگاهانه بر خدا دروغ مي بندند؟
چنانچه در سيره ابن هشام 117 و 79/ 2 آمده: مظعونيان كه تيره اياز جمحيان بودند و جحشيان رثاب زاده كه هم پيمانان امويان بودند و بكيريان كه تيره اي از بني سعد بن ليث - هم پيمانان بني عدي بن كعب - بودند همگان با دارائي ها و كسان خودبه مدينه مهاجرت كردند و در خانه هاشان در مكه بسته شد و كوچيدن ايشانكار را به آنجا رساند كه هيچكس در خانه هاشان نماند . اكنون يا اين همهخاندان هاي بزرگ و پر جمعيت، همه زنانشان بيوه و نازا بودند؟ يا هيچيك از فرزندانشان همسر و پدر و مادري نداشتند؟ يا همه پدران مردانيبي فرزند بودند؟ خدا دوستي را از ميان ببرد كه چگونه آدمي را كور و كرمي سازد .
اينك با من بيائيد تا برگيچند از زندگي نامه مهاجران را بخوانيم: اين
[ صفحه 224]
عمار بن ياسر از بزرگ ترين مهاجران است كه پدر و مادرش در جرگهء نخستين كساني اند كه در راه اسلام زير شكنجه جان سپردند. بنابر آنچه در تهذيب التهذيب 7/408 آمده مسدد گويد: در ميان مهاجران هيچكس نبود كه پدر و مادرش هر دو مسلمان باشند مگر عماربن و اين گزارش نه تنها آن گزارش ساختگي را تكذيب مي كند بلكه مسلمان شدن پدر و مادر بوبكررا نيز نفي مي نمايد.
و اين عبدالله بن جعفر است كه پدر وي كوچيد و عبدالله و دو برادر او محمد و عون نيز همراه با مادرشان اسماء بنت عميس با او بودند. اين عمرو بن ابان سعيد اموي از مهاجرين است كه پدرش در خيبر با رسول خدا (ص) بود و مادرش فاطمه بنت صفوان نيز مسلمان شد. و اين هم خالد بن ابان اموي برادر عمرو بن ابان نامبرده است. و اين هم ابراهيم بن حارث بن خالد تميمي است كه با پدرش و مادرش ريطه بنت حارث بن جبله به هجرت پرداخت.
و اين تهم حاطب بن حارث جمحي ا زمهاجران است كه پدرش و هم مادرش - فاطمه بنت مجلل - با او به هجرت پرداختند.
و اين هم حطاب بن حارث جمحي است كه با پدر و مادر و برادرش - حاطب - و همسر خود فكيهه بنت يسار - به مهاجرت دست زد.
و اين هم حكيم بن حارث طائفي است كه با زنش و فرزندانش هجرت كرد و پدر و مادر او كه هردو نيز مسلمان بودند با وي هجرت كردند.
و اين خزيمه بن جهم بن قيس عبدري است كه با پدرش و برادرش - عمرو- و مادرشان ام حرملة بنت عبدالاسود به هجرت دست زد.
و اين هم جابربن سفيان بن معمر جمحي است تكه خود و پدر و مادرش حسنه كوچيدند.
و اين هم جناده بن سفيان بن معمر جمحي است كه خود و پدر و مادرش با برادرش جابر نامبرده كوچيدند .
[ صفحه 225]
و ابن سلمه بن ابيسلمه بن عبد الاسد مخزومي است كه پدرش هجرت كرد و پس از او هم مادرش -ام سلمه كه بعدها همسر پيامبر (ص) شد - با پسر خود سلمه هجرت كرد .
و اين هم جناب بن حارثه بن صخر عذري است كه پدرش مسلمان شده خود بمدينه هجرت كرد .
و اين هم حارث بن قيس سهمي است كه با پسرانش - حارث و بشر و معمر هجرت كرد . پس آنان از مهاجراتند و پدرشان حارث نيز از مسلمانان و مهاجران است .
و اين هم سائب بن عثمان بن مظعون جمحي از مهاجران است كه پدرش نيز از بزرگان مهاجران بوده
و اين هم سليط بن سليط بن عمرو عامري است، كه چون عمر گفت: جوانمردي را بمن بنمائيد كه خود و پدرش از مهاجران باشند او را بوي نمودند .
و اين هم عبد الرحمن بن صفوان بن قدامه است كه خود و پدرش ازمهاجرانند
و اين هم عبد الله بن صفوان بن قدامه است كه خود و پدرش ازمهاجرانند
و اين هم عامر بن غيلان بنسلمه ثقفي است كه خودش به سوي رسول خدا كوچيده و پدرش نيز مسلمان بود .
و اين هم عبد الله بن بديل بن ورقاء خزاعي از مهاجران است كه پدر او نيز از بزرگان صحابه بوده .
و اين هم عبدالله بن ابي بكر بن ابي قحافه از مهاجران است كه پدرش نيز از مهاجران بود و جدش و جده اش - ام الخير - نيزمسلمان شدند . - البته به پندار خود اينان ولي درباره مسلماني اين جد و جده بعدا سخن خواهيم راند
و اين هم عبد الله بن عمر بن خطاب است كه خود و پدرش هر دو از مسلمانان مهاجر بودند .
و اين هم محمد بن عبد الله بن جحش از كساني است كه خود و پدر و مادرش
[ صفحه 226]
از مهاجران بودند .
و اين هم عبد الله بن مطلب بن ازهر است كه خود و پدرش از مهاجران بودند
و اين هم معمر بن عبد الله بن نضله است كه خود و پدرش از مهاجران بودند
و اين هم مهاجر بن قنفذ بن عمير قرشي تيمي از پيشگامان در اسلام و مهاجراناست كه پدر وي هم از صحابه به شمار مي آيد .
و اين هم موسي بن حرث بن خالد قرشي تيمي است كه خود و پدرش هردو از مهاجران بودند .
و اين هم نعمان بن عدي بن نضله قرشي تيمي است كه خود و پدرش هر دو از مهاجران بودند .
برگرديد به سيره ابن هشام ج 1 و 2، طبقات ابن سعد، تاريخ طبري، استيعاب، اسد الغابه، كامل از ابن اثير، تاريخ ابن كثير، عيون الاثر از ابن سيد الناس، الاصابه، تهذيب التهذيب، سيره حلبي .
و شايد كاوشگران در لابلاي سرگذشت نامه ها وكتابهاي تاريخ و زندگي نامه هاي گسترده، بسياري همانند اينان را بيابند كه خود از مهاجران بودند و پدرشان يا پدر و مادرشان هم مسلمان بودند پس آنچه محب طبري و سيوطي و دنباله روهاي آندو آورده اند كه از ميان همه صحابه، تنها ابوبكر بوده كه پدرش يا پدر و مادرش افتخار مسلماني يافته اند و هم آنچه به مولانا اميرمومنان بسته اند جز دروغيبرخاسته از ريشه ناداني نيست كه آن هم از تندروي هاي آشكارشان در فضيلت باقي سرچشمه مي گيرد .
>مسلمان شدن پدر و مادر بوبكر
>بوبكر و پدر و مادرش در قرآن
>هدف از بگو مگو
>آنچه روشن مي كند ابوطالب مسلمان بوده
مسلمان شدن پدر و مادر بوبكر
اكنون با من بيائيدتا مسلمان شدن پدر و مادر بوبكر را به بررسي گذاريم تا دريابيم كه آيا به راستي آندو اسلام آوردند (گذشته از آنكه گفتيم آندو تن، تنها پدر و مادري نبودند كه خود اسلام آوردند و فرزندشان از مهاجران بود) يا
[ صفحه 227]
آنكه اصلا مسلماني شان را نيز هيچكدام از آگهان گزارش نكرده و اين گزارش نيز همانند مسلمان شدن پدر و مادر برخي ديگر از مهاجران، چون و چرا پذير است كه اعتقاد به آن را كساني كه در فضيلت تراشي تند مي رفتهاند درهم بافته اند .
>مسلماني پدر بوبكر
>مسلماني مادر بوبكر
مسلماني پدر بوبكر
درباره مسلمانيبوقحافه مي گويند كه او در روز فتح مكه مسلمان شد و پسرش بوبكر او را بهنزد رسول خدا (ص) آورد و در تمام طول زندگي وي نيز جز يكبار در همين سال و همين روز نتوانسته بود او را به نزد رسول خدا (ص) بيارد و اكنون ما همه آنچه را كه درباره آوردن او به نزد رسول رسيده ياد مي كنيم و گزارش هاي رسيده در اين باره را نيز به دو بخش مي كنيم، نخست آنچه را كهاشاره اي به مسلمان شدن بوقحافه ندارد مي آريم و سپس آنچه را اشاره به مسلمان بودن او دارد .
بخش نخست
1- حاكم در مستدرك 245 / 3 آورده است كه ابو عبد الله محمد بن احمد، قاضيبن قاضي از زبان پدرش و او از زبان محمد بن شجاع و او از زبان حسين بن زياد و او از زبان ابو حنيفه و او اززبان يزيد بن ابي خالد گزارش كرده است كه انس (ض) گفت گويا من ريش بوقحافه را مي بينم كه از شدت سرخي به هيزم ريزه درخت عرفج مي ماند پس رسول خدا (ص) گفت اگر پيرمرد را درخانه اش رها مي كرديدم خود به احترام بوبكر به نزد او مي شديم .
حاكم از نقطه ضعف هائي كه در سند اينروايت بوده سخني نگفته و با آنكه بنابر عادتش در اين كتاب، هنگام نگاشتنگزارش ها داوري خود را نيز درباره صحيح و غلط بودن آن ها مي آرد ولي اين جا چنان كاري نكرده و ذهبي نيز در فشرده كتاب او به راه وي رفته و همه اين لا پوشاني ها نيز براي آنست كه " احترام بوبكر " محفوظ بماند هر چند بر حق و حقيقت ستم شود و اينك حال و روز زنجيره آن در ميانجيانش:
[ صفحه 228]
1- محمد بن شجاع بغدادي ابوعبد الله ابن ثلجي فقيه . امام حنبليان احمد گويد: او بدعت گذار و هواپرست بوده و عبد الله بن احمد گويد ده روز پيش از آنكه قواريري بميرد از وي شنيدم كه هنگام ياد از ابن ثلجي مي گفت او كافر است و هم گويد اين سخن را براي اسماعيل قاضي باز گفتم او خاموش ماند و من باز گفتم لابد اين نسبت را بخاطر سخني كهاز وي شنيده به وي داده او گفت آري .
و زكريا ساجي گويد: ابن ثلجي دروغ پرداز بوده و براي باطل كردن حديث رسول خدا (ص) در پي راهي مي گشته تا با رد آن، مذهب خويش را ياري دهد و در منتظم آمده: . . . تا بوحنيفه و عقيده وي را ياري دهد .
و ابن عدي گفته احاديثي در تشبيه خدا به انسان مي بافته و به اصحاب حديث مي بسته و به اين گونه آنان را مي آزموده است .
و ازدي گفته: او دروغ پرداز است و روايت از زبان وي روا نيست چون بد كيش بوده و از دين روي گردان .
و جوزجاني گفته: موسي بن قاسم اشيب گفته وي دروغگوي و پليد بوده
يكي ديگر از ميانجيان زنجيره گزارش:
2- حسين بن لولوي كوفي است كه يحيي بن معين گويد او دروغ پرداز بوده و ابن مديني گويد: حديث او را نبايد نوشت
و محمد بن عبد الله بن نمير گويد وي بر ابن جريح دروغ مي بسته
و ابو داود گويد: او دروغگو و غير موثق است .
وابو حاتم گفته: موثق نيست و دار قطني گفته احاديث او ضعيف و متروك است
و نضر بن شميل به مردي كه كتاب هاي حسن را نوشته بود نوشت: به سوي شهر خويش شري را كشانده اي .
[ صفحه 229]
و ابو ثور گفته: دروغگوتر از لولوي نديدم لغلغه زبانش اين بود كه من از ابن جريح شنيدم و او از عطاء كه . . .
و احمد بن سليمان گفته: روزي ديدمش در نماز بود و نوجواني بيموي نيز كنار او در صف جاي داشت و چون بسجده رفت دست خود را به سوي جوانك دراز كرد و گونه او را نيشگون گرفت من نيز احاديثش را بدور افكندم و از او روايت نمي كنم .
و ابن ابي شيبه گفته: ابو اسامه او را خبيث مي ناميده .
و يعقوب بن سفيان و عقيلي وساجي گفته اند وي دروغ پرداز بوده
و نسائي گفته او نه موثق است و نه مي توان وي را در نقل حديث امين شمرد
اين ها را بخوان و خود داوري كن و بگو آيا چنين نقطه ضعف ها در زنجيره حديث ياد شده بر كساني همچون حاكم و ذهبي پوشيده بوده؟ نه بخدا
2- حاكم در مستدرك 244 / 3 از زبان ابو العباس محمد بن يعقوب و او از زبان محمدبن اسحاق صغاني و او از زبان حسين بن محمد مروزي و او از زبان عبدالله بن عبد الملك فهري و او از زبان قاسم بن محمد بن ابي بكري و او از زبان پدرش آورده است كه پدرش بوبكر (ض) گفت من پدرم بوقحافه را به نزد رسول خدا (ص) بردم او گفت چرا پيرمرد را رها نكردي تا ما به سراغ او رويم من گفتم بلكه او به آمدن نزدتو سزاوارتر است گفت: ما نيكي هائي را كه از دست پسرش ديده ايم درباره او نگاه مي داريم .
اين گزارش را حافظ هيثمي در مجمع الزوائد 50 / 9 آورده و گفته: بزار آن را گزارش كرده و در ميان ميانجيان زنجيره آن عبد الله بن عبد الملك فهري است كه نمي شناسمش و ذهبي در تلخيص المستدركمي نويسد گزارش هاي عبد الله نكوهيدهاست .
و ذهبي در ميزان 55 / 2 و ابن حجر در لسان 311 / 2 مي نويسند ابن حبان
[ صفحه 230]
گفته حديث عبد الله به حديث مردان موثق همانند نيست زيرا چيزهائي شگفت انگيز روايت مي كند و عقيلي گفته: حديث وي نكوهيده است و شايسته پيروي نيست و ابو زرعه گفته: حديث وي سست است و بايد بديوار زد . و برقاني گفته از ابوالحسن درباره اوبپرسيدم و گفتم آيا موثق است گفت نه هيچ ارزشي هم ندارد . پايان .
يكي ديگر از ميانجيان زنجيره اين گزارش:
قاسم بن محمد است كه آنرا از پدرش و او نيز از پدرش بوبكر آن را بازگو كرده با آنكه - چنانچه در صفه الصفوهاز ابن جوزي 50 / 2 آمده - قاسم بن محمد در سال 109 و 108 در 70 يا 72 سالگي در گذشته و پدرش محمد نيز در سال 38 درگذشته پس قاسم در همان سال كه پدرش محمد مرده بدنيا آمده و اگر هم سخن ابن سعد را بپذيريم كه قاسم در سال 112 از هجرت در 70 سالگي در گذشته پس هنگام مرگ پدرش 4 ساله بودهو با اين كيفيت چگونه مي توانسته از پدرش روايت كند؟
و تازه اين هم صحيحنيست كه بگوئيم محمد بن ابي بكر از پدرش چيزي روايت كرده زيرا محمد در حجه الوداع - سال 10 هجري - متولد شدو پدرش در جمادي الاخر از سال 13 هجري درگذشت پس كسي كه اين روايت را بر وي بسته كجا مي تواند آن را درست بنمايد؟ ذهبي در تلخيص المستدرك در دنباله اين روايت مي نويسد: نه قاسم روايتي از پدرش يافته است و نه پدرش از بوبكر
3- حاكم در مستدرك 244 / 3 از زبان قاضي ابوبكر محمد بن عمربن سالم جعابي حافظ و او از زبان ابو شعيب عبد الله بن حسن حراني باسناد خود از انس آورده است كه گفت: بوبكر(ض) پدرش بوقحافه را در روز فتح مكه به نزد رسول خدا (ص) آورده رسول خدا (ص) گفت اگر پيرمرد را درخانه اش رها مي كردي ما خود بنزد او مي شديم .
كاش مي دانستم چه انگيزه ذهبي را بر آن داشته تا در برابر اينگزارش جعابي تسليم شود و نقطه ضعف آنآن را نگويد با آنكه خودش در ميزان 113 /3
[ صفحه 231]
زندگي نامه او را آورده و بدينگونه او را به باد دشناممي گيرد: مردي زشت كردارو سست كيش بوده، و به گفته خطيب، احاديثي كه غريب مي نمايد بسيار روايت كرده و شيوه او در شيعيگري مشهور است و ابن جوزي چيزي به او بسته كه از آن بري است و از حاكم حكايت كرده كه گفت: به دار قطني گفتم: چنان خبر يافته ام كه ابن جعابي پس از ما دگرگوني يافته گفت: چه دگرگوني اي هم گفتم اين است فهم او در حديث؟ گفت آري بهخدا 20 حديث از زبان خليل بن احمد صاحب دانش عروض گزارش كرده و آن هم با زنجيره هائي كه هيچيك از آنها بنيادي ندارد - تا آخر آنچه حضرات درسرگذشت او آورده اند - برگرديد به تاريخ خطيب 26 / 3 منتظم از ابن جوزي 38 / 7 لسان الميزان 322 / 5 وانگهي مگر بر ذهبي و حاكم پوشيده مانده كه به اتفاق مورخان، جعابي در سال 285 زاده شده و در سال 355 درگذشته در اين هنگام چگونه درست است كه بگوئيم او از ابو شعيب عبد الله بن حسن (كه به گفته ذهبي در ميزان الاعتدال در سال 292 درگذشته) حديثي روايت و تازه اين در صورتي است كه زنجيره حديث را با عبارت ذهبي در تلخيص المستدرك بپذيريم وگرونه بنابر عبارتحاكم، لفظ " او " در ميان دو كلمه "حافظ و " و " از زبان ابو شعيب " در آغاز سند زائد است و بر بنياد آن بايد گفت حاكم كه در سال 321 زاده شده از زبان ابو شعيب متوفي 292حديثيروايت كرده است
و تازه ذهبي در ميزانمي نويسد: - 30 / 2 - ما ابو شعيب را در نقل گزارش ها متهم نمي داريم ولي او براي روايت حديث پول مي گرفته و ابن حجر از گفته ابن حباندر لسان الميزان 271 / 3 آورده است كه: او لغزش كار و پندار پرور است .
4- حاكم در مستدرك 244 / 3 از زبان ابو العباس محمد بن يعقوب و او از زبان حجر بن نصر و او از عبد الله بن وهب و او از زبان ابن جريح و او از زبان ابو الزبير آورده است كه از زبان جابر رسيده كه عمر بن خطاب دست بوقحافه را گرفت و او را به نزد پيامبر (ص) آورد و چون او را نزد پيامبر خدا (ص) بر پاي
[ صفحه 232]
داشت رسول خدا (ص) گفت: ديگر گونشسازيد و او را با ريش سياه نزديك نكنيد .
همه اخباري كه در روانه داشتن بوقحافه به محضر پيامبر (ص) رسيده متن اين روايت را تكذيب مي كند زيرا در همه آن ها آمده است كه بوبكروي را آورده - نه عمر - و تازه در حديث انس گذشت كه وي چون به ريش بوقحافه نگريست ديد از شدت سرخي به ريزه هيزم هاي درخت عرفج مي ماند پس چه معني دارد كه در اين روايت رسيده است كه رسول خدا (ص) گفت: ديگر گونش سازيد و او را با ريش سياه نزديك نكنيد؟
اما ميانجيان زنجيره گزارش يكي عبد الله بن وهب است كه ابن معني گفته: ابن وهب او نيست و در عصر ابن جريج خرد شمرده مي شده ميزان الاعتدال 86 / 2
يكي ديگر هم ابو الزبير محمد بن مسلم اسدي مكي است كه در مزيان 125 / 3 مي نويسد: ابن حزم مي گفته در هر يك از احاديث كه ابوالزبير بگويد: " از زبان جابررسيده " - يا مانند اين - مردود است زيرا او نزد محدثان از كساني است كه نامي از راوي رابط ميان خود و جابر نمي برده و به اين گونه كاستي هاي حديث را پنهان مي داشته ولي چون بگويد: خودم از او شنيدم يا او ما را گزارش داد، مي توان سخن وي را زير بنياد روشنگري گرفت . اميني گويد: پس اين حديث به گفته ابن حزم مردوداست چون در زنجيره آن مي بينيم ابو الزبير مي گويد: " از زبان جابر رسيده " .
و ابو زرعه و ابو حاتم گفته اند: گزارش ابو الزبير را زبيربنياد روشنگري نتوان ساخت و يونس بن عبد الاعلي گفته: مردي نزد شافعي بهحديث ابو الزبير استدلال كرد و او خشمگين شد و خودم شنيدم كه گفت: ابوالزبير خود نيازمند پشتوانه است و اززبان ورقاء آورده اند كه گفت: شعبه را گفتم تو چرا حديث ابو الزبير را رها كرده اي؟ گفت ديدمش كه مي سنجيدو در ميزان خود درستكاري
[ صفحه 233]
نمينمود . و شعبه گفته بمكه درآمدم و ازابو الزبير حديث شنيدم و همان هنگام كه نزد وي نشسته بودم روزي مردي به نزد او شد و پرسشي از وي كرد او وي را رد كرد گفتمش اي ابو الزبير بر مردي مسلمان تهمت مي بندي؟ گفت او مرا بخشم آورد، گفتمش هر كه تو را به خشم آرد بر وي افترا مي بندي؟ هرگز حديثي از تو روايت نخواهم كرد . ابن حجر نيز در تهذيب التهذيب 440 / 9 او را ياد كرده و مي نويسد كه ايوب و احمد و جز آندو حديث وي را سست مي شمرده اند .
از زبان همين ابوالزبير است كه حاكم در مستدرك - 245 / 3 - آورده كه از زبان جابر رسيده كه او گفت روز فتح مكه ابو قحافه را به نزد پيامبر (ص) آوردند و سر و ريش او همچون گياه درمنه سفيد بود ورسول خدا (ص) گفت ريشش را رنگين سازيد.
5- ابن حجر از طريق محمد بنزكريا علائي و او از زبان عباس بن بكار و او از زبان ابوبكر هذلي و او از زبان كلبي و او از زبان ابوصالح واو از زبان ابن عباسآورده است كه گفت: بوقحافه پيرمردي كور بود كه بوبكر وي را به نزد رسول خدا (ص) آورد و او (ص) گفت چرا پيرمردها را رها نكردي تا ما خود به نزد او رويم گفت خواستم كه خدا او را پناه دهد، سوگند به آن كس كه تو را براستي برانگيخت من بيش از مسلمان شدن پدرم به مسلمان شدن ابوطالب شادمان مي شدم و مي خواستم به آن وسيله چشم تو روشنشود اصابه 116 / 4 .
و اين هم از ميانجيان زنجيره گزارش:
1- محمد بنزكريا غلابي بصري ذهبي گويد: حديث وي سست است و ابن حبان گفته حديث در صورتي ارزش دارد كه از مردان موثق نقل كند و ابن منده گفته در پيرامون او حرف است و دار قطني گفته: حديثساز بوده وصولي با اسناد خود حديثي نقل كرده و آنگاه گويد اين دروغي است از غلابي
ميزان الاعتدال 58 /3
[ صفحه 234]
2- عباس بن بكار بصري: دار قطني گفته: دروغ پرداز است و عقيلي گفته بيشتر احاديث وي نكوهيده و پندارهاي بي پايه است . ميزان الاعتدال 18 / 2
3- بوبكر هذلي بصري. دوري گفته او بي ارزش است و هم گويد: او غير موثق است و ابن معين گويد: او بي ارزش است و غندر گفته: دروغ مي گفته و ابو زرعه گفته: حديثشسست است و ابو حاتم گفته حديثش را مينويسيم ولي سرمايه استدلال نمي گيريم و نسائي گفته: موثق نيست و حديثش را نمي نويسيم و ابن جنيد گفته: حديثش متروك است و ابن مديني گفته، حديثش سست و بي ارزش است، بسيار هم سست است سست سست است و جوزجاني گفته: حديثش سست است و دار قطني گفته حديثش نكوهيده و متروك است و يعقوب بن سفيان گفته: حديثش سست و بي ارزش است و مروزي گفته ابو عبد الله كار او را در گزارش حديث، سست مي شمرده و ابن عمار گفته از بصري هاي سست حديث است و ابو اسحاق گفته: حديث او پشتوانه نتواند بود و ابو احمد حاكم گفته نزد محدثان گزارش، او نيرومند نيست و ابن عدي گفته بيشتر آنچه گزارش كرده شايسته پيروي نيست .
و ذهبي گفته: احمد و ديگران گزارش هاي او را سست مي شمارندو ابن معين و غندر گفته اند او غير موثق است و يزد بن زريع گفته: آگاهانه ازگزارش هايش رو گرداندم و نسائي گفته او غير موثق است و بخاري گفه او نزد محدثان، حفاظ به شمار نيامده .
برگرديد به ميزان الاعتدال 345 / 3 تهذيب التهذيب 46 / 12 و هم ابن حجر در اصابه پس از يادي از حديث مذكور گفته: زنجيره هاي آن بي پايه است
6- ابن حجر در اصابه 117 / 4 مي نويسد ابو قره موسي بن طارق از زبان موسي ابن عبيده و او از زبان عبد الله بن دينار آورده است كه ابن عمر گفت در روز فتح مكه بوبكر دست ابوقحافه را گرفت و آورد، رسول خدا (ص) گفت چرا پيرمرد را رها نكردي تا ما خود به نزد او شويم بوبكر گفت خواستم تا خدا او را پناه دهد
[ صفحه 235]
سوگند به آن كه تو را براستي برانگيخت اگر ابوطالب مسلمان مي شد من از مسلمان شدن ابوطالب بيشتر از مسلماني پدرم خوشحال مي شدم .
اين حديث نيز همچون آن پيشتري دلالت بر مسلمان شدن بوقحافه نمي كند و همچون گفتار عمر است به عباس: چون تو مسلمان شدي من از مسلمان شدن تو بيشتر خوشحال شدم تا از مسلماني پدرمخطاب - يعني در صورتي كه اسلام مياورد - اما ميانجيان زنجيره گزارش از اينقرارند:
1- موسي بن طارق . به نوشته ذهبي در ميزان 211 / 3 ابو حاتم گفته: حديث او را مي نويسند ولي آن را دليل نمي گيرند
2- موسي بن عبيده به نوشته ذهبي: احمد گفته: حديث او را نبايد نوشت و نسائي و جز او گفته اند: احاديثش سست است و ابن عدي گفته نشانه هاي سست بودن بر گزارش هايش آشكار است و ابن معين گفته: او بي ارزش است و يكبار هم گفته: حديث وي را دليل نبايد آورد . و يحيي بن سعيد گفته: ما از حديث ويمي پرهيزيم و يعقوب بن شيبه گفته هر چند او راستگو است ولي احاديثش بسيارسست است .
ميزان الاعتدال 214 / 3
3- عبد الله بن دينار . عقيلي گويد: موسي بن عبيده و همانندان او احاديثينكوهيده از وي گزارش كرده اند كه گناه به گردن ايشان است تهذيب .202/5
بخش دوم
در كتاب هايحديث و زندگي نامه هاي گسترده چيزي نتوان يافت كه نشانه اي بر مسلمان شدن بوقحافه باشد مگر گزارشي كه احمددر مسند خود ج 6 ص 349 از طريق پسر اسحاق و او از زبان اسماء دختر بوبكرآورده كه گفت چون
[ صفحه 236]
رسول خدا (ص) دزدي طوي بايستاد ابو قحافه بدختري كه از كوچكترين فرزندانش بود گفت: دختركم مرا بر فراز ابو قبيس بر - چرا كه به گتفه اسماء، خودش كور بود - پس وي را بر فراز آن برد او گفت دختركم چه مي بيني گفت سياهي فراهم آمدهاي مي بينم گفتم آن سپاهيخواهد بود گفت و مردي را مي بينم كه ميان آن سياهي به پيش و پس مي دود گفت دختركم آن نيز سالار لشگر يا كسياست كه فرمانده و پيشرو و سپاه است او گفت به خدا سياهي از هم بپاشيد گفت بخدا كه در اين هنگام سپاه به پيش رانده شده زود مرا بخانه ام بر پس او را به زير آورد و پيش از آنكه بخانه اش رسد سپاه به او برخوردند و در گردن دخترك گلوبندي از نقره بود كه چون مردي او را ديد آن را بدر آورد اسماء گفت چون رسول خدا (ص) به مكه درآمد به مسجد وارد شد و ابوبكر دست پدرش را گرفت و آورد چون رسول خدا (ص) او را ديد گفت چرا پيرمرد را در خانه اش رها نكردي تا من خود به سراغ او روم ابوبكر گفت ايرسول خدا براي او سزاوارتر است كه نزد تو آيد تا تو به سراغ او روي . اسماء گفت پس او را در برابر خويش بنشاند سپس بر سينه اش دست كشيد و آنگاه او را گفت: مسلمان شو او اسلام آورد و بوبكر (ض) بر رسول
خدا (ص) درآمد و سر پدرش همچون درخت درمنه سپيد بود رسول خدا (ص) گفت رنگ موي او را ديگرگون سازيد سپسبوبكر برخاست و دست خواهرش را گرفت وگفت همه را بحق خدا و اسلام سوگند ميدهم كه هر كس گردن بند خواهرم را برداشته بدهد كسي او را پاسخي نداد واو گفت خواهركم گردن بندت را بحساب خدا گذار .
و به عبادت محب طبري در رياض 45 / 1: گردن بندت را به حساب خدا گذار كه بخدا سوگند درستكاري در ميان مردم امروز اندك است .
اميني گويد اين روايت درست نيست چون يكي ازميانجيان زنجيره گزارش ان محمد بن اسحاق بن يسار بن خيار مدني مقيم عراق است و اين روايت هم جز از ساختههاي او نيست و سليمان تيمي گفته: ابن اسحاق دروغ پرداز است و هشام بن
[ صفحه 237]
عروه گفته: او دروغ پرداز است .
و مالك گفته دجالي از دجالان است .
و يحيي قطان گفته: گواهي مي دهم كه محمد بن اسحاق دروغ پرداز است.
و جوزجاني گفته: مردم حديث او را دوست مي دارند و خود به بيش از يك نوع از بدعت ها متهم بود .
وابن نمير گفته: از زبان گزارشگران ناشناس احاديثي ياوه نقل مي كرد .
وايوب بن اسحاق گفته: احمد را دربارهاو بپرسيدم و گفتمش او ابو عبد الله: اگر تنها گزارشگر حديثي ابن اسحاق باشد از او مي پذيري گفت نه بخدا، من ديدم كه او از زبان گروهي، حديثي واحد را بازگو مي كرد و گفتار يكي رااز ديگري جدا نمي ساخت .
و ابو داود گفت: از احمد شنيدم كه چون محمد بن اسحاق را ياد كرد گفت او مردي بود كهحديث را دوست مي داشت و كتاب هاي حديث را مي گرفت و مطالب آن را ميان كتاب هايش جا مي داد و كاستي زنجيره آن ها را پنهان مي كرد و پروا نداشت كه از چه كس حكايت كند از كلبي يا ازديگران .
و عبد الله بن احمد گفته: هرگز نديدم پدرم حديث او را استوار شمارد و در هر حديث قليل الواسطه و متصل الاسناد يا احاديث مخالف با آن، پي جوي او بود و چون وي را گفتند آيا حديث او را مي توان دليل گرفت گفت در زمينه هاي مربوط به سنن نه .
و ابن معين گفته: او چنان نيست، ضعيف الحديث است و گزارش او نيرومند نيست .
و نسائي گفته: گزارش او نيرومند نيست . و ابن مديني گفته سليمان تميمي و يحيي قطان و وهيب بن خالد او را دروغگو مي شمرده اند .
و دارقطني گفته: حديث او را دليل نبايد گرفت و هم گفته: پيشوايان درباره اواختلاف دارند و سخن او حجت نيست و اورا تنها ارزش مي توان نهاد .
[ صفحه 238]
و هشام بن عروه گفته ابن اسحاق از زبان زنم فاطمه بنت منذر گزارش ميكردبا آنكه بخدا سوگند هرگز او را نديده بود .
و وهيب گفته از مالك درباره اوبپرسيدم و او را متهم به حديثسازي كرد .
و احمد گفته راستي كه او بسياراز كاستي هاي موجوددر زنجيره حديث هارا پوشيده مي داشت
و حاكم در ج 3 مستدرك از طريق چهارمين حديثي كه يادشد از زبان عبد الله بن وهب و او از عمر بن محمد و او از زيد بن اسلم (ض) آورده كه رسول خدا (ص) بوبكر را به مسلماني پدرش شاد باش گفت:
و در زنجيره اين حديث نيز گذشته از نقطه ضعفي كه براي حديث چهارم شمرديم اين عيب هم هست كه زيد بن اسلم در سال 136 درگذشته و از كساني شمرده شده كه ابن عمر را ديدار كرده اند پسدرست نيست كه او شخصا چيزي از پيامبري (ص) روايت كند زيرا بسي پساز پيامبر متولد شده است .
و تازه ابن حجر در تهذيب التهذيب 397 / 3 مينويسد: ابن عبد البر در مقدمه التمهيد سخني گفته كه مي رساند او كاستي موجود در زنجيره هاي حديث ها را پنهان مي كرده و در جائي ديگر مي نويسد: او از محمود بن لبيد چيزي نشنيده و از ابن عيينه حكايت كرده كهگفت زيد مردي شايسته بوده ولي در حافظه او خللي راه يافته و از ديگراننيز نقل شده كه گفته اند: عيبي در او نمي شناسيم مگر آن كه قرآن را تفسير به راي مي كرده و در اين راه زياده روي مي نموده و در ميزان الاعتدال 361 / 1 مي نويسد: او قرآنرا تفسير به راي مي كرده . اين بود مسلمان شدن بوقحافه و داستان آن كه چنانچه مي بيني، هيچ نيست مگر ادعاهائي تو خالي و متكي بر سخناني بي پايه كه اسلام هيچكس را نتوان با آن ثابت كرد و تازه از همان روايت احمد نيز بر مي آيد كه آمدن او به نزد
[ صفحه 239]
رسول خدا (ص) - اگر همگرفتيم واقعيت داشته - فقط و فقط بخاطر آن بوده كه گردن بندي را كه مسلمانان از دخترش ستانده اند پس بگيرد و اگر مسلماني او ثابت بود و راستي براي مسلمان شدن به نزد وي آمده بود باز هم پشت سرهم به ديدار وي (ص) مي شتافت و در ايام اقامت وي (ص) در مكه در آن سفر، فرصت راغنيت شمرده و از چشمه صافي و شيرين دانش او بهره مي گرفت و نشانه هاي كيش خويش را از او مي ستاند و سزاواربود كه در حجه الوداع بديدار او آيد، و نيز اگر مسلمان شده بود مي بايد كه دست كم يك حديث از او (ص) روايتكند يا دست كم از يكي از ياران او (ص) گزارشي نقل كند و اگر مسلمان شده بود يا يك كلمه درباره اسلام از او نقل مي شد يا سخني در دفاع از آن يا يك حرف در دعوت ديگران به سوي آن . يا لااقل يادي از روزگار مسلماني اش و گزارشي از نشانه هاي ايمان او به خدا و به رسول وي در تاريخ مي آمد و دست كم داستان مسلمان شدنش را خود روايت مي كرد .
و تازه اگر خبر ياد شده صحيح بود و پيامبر خدا (ص) او را باندازه احترام كرده بود كه درباره او گفت: چرا پيرمرد را در خانه اش رها نكرديد الخ و اين را نيزچنانچه گذشت بخاطر احترام به بوبكر به انجام رساند پس چرا صحابه وساطت وخواهش مردي به اين بزرگي را رد كردند؟ همان مردي كه رسول خدا (ص) با گفتن چنان كلمه گرانبهائي درباره وي او را بزرگداشت كه درباره هيچك از صحابه و حتي درباره عموهاي خودش (ص) نگفته بود با آنكه كسي همچون عباس در ميان ايشان بود كه به آبروي او ازخدا باران مي خواستند، و چرا با آنكه صحابه اين همه بزرگداشت را از پيامبر درباره بوبكر ديدند باز هم وساطت و خواهش او را درباره پدرش نپذيرفتند و آن گردن بند را بوي بر نگرداندند با آنكه پيرمردي كهنسال و نو مسلمان بود و مي بايد او را گراميدارند؟ و چرا بوبكر كه به پندار اينان بيشتر دارائي اش را در راه رسول خدا (ص) داد بايد دست خواهرش را بگيرد و به ميان انبوه گروه مردم از خاندان هاي پراكنده بكشاند و حاضران را
[ صفحه 240]
بحق خدا و اسلام سوگند دهد كه گردن بند او را بوي پس دهند؟ آن گردن بند نقره چهبود و چه ارزشي داشت كه صحابه وساطت كسي را درباره آن نپذيرفتند كه آن روز پيروريش سفيدشان بود و فردايش خليفه آنان؟ و چگونه بوبكر جريان گردن بندرا مهم مي شمارد و بخواهرش دستور مي دهد كه آن را بحساب خدا بگذارد و آنگاه آشكارا بر آن مي رود كه در آن روز در ميان صحابه (با آنكه پيامبر هم ميان ايشان هست) صفت درستكاري اندك است؟ و بر بنياد گفته او پس ازسه سال كه از آن روز گذشت و پيامبر (ص) از ميان آنان رخت بربست، آنان بايد بچه پايه اي از درستكاري رسيده باشند؟ و چگونه پس از درگذشت پيامبرشان همه عادل از كار درآمدند؟ من نمي دانم .
مسلماني مادر بوبكر
مسلماني مادر بوبكر - ام الخير - هم بيش از اسلام پدرش - ابو قحافه - معلوم نيست، نه بر دليلي استوار استو نه برهاني آن را بر پاي مي دارد .
حافظ ابو الحسن خيثمه بن سليمان اطرابلسي از زبان عبيد الله بن محمد بن عبد العزيز عمري قاضي مصيصه و او از زبان ابوبكر عبد الله بن عبيد الله بن اسحاق بن محمد بن عمران بن موسي بن طلحه بن عبيد الله و او از زبان پدرش عبيد الله و او از زبان عبد الله بن محمد بن عمران بن ابراهيم بن محمد بن طلحه و او از زبان پدرش محمد بن عمران و او از زبان قاسم بن محمد بن ابي بكر آورده است كه عايشه (ض) گفت چون ياران پيامبر كه 38 مرد بودند فراهم آمدند ابوبكر به رسول خدا (ص) اصرار كرد كه دعوت خود را آشكار كند او گفت ابوبكر ما گروهي اندك هستيم ولي ابوبكر همچنان پافشاري مي كرد تا رسول خدا (ص) دعوت خدا را آشكار كرد و مسلمانان در گوشه و كنار مسجد الحرام پراكنده شده هر يك از آن ها ميان گروه خود بدعوت پرداخت و ابوبكردر ميان مردم به سخنراني برخاست و رسول
[ صفحه 241]
خدا (ص) نيز نشسته بود و بوبكر نخستين سخنگوئي بود كه مردم را بخدا و رسولش خواند . مشركانبر ابوبكر و بر مسلمانان بشوريدند و در گوشه و كنار مسجد كتك كاري سختي براه انداختند و ابوبكر را لگد كوب كرده به سختي كتك زدند و عتبه بن ربيعه بدكار به او نزديك شد و با دو كفش دوخته شده آغاز بزدن او كرد و آنرا به چهره او مي زد و اين ضربه ها چندان كاري بود كه بيني اش در چهره او قابل تشخيص نبود و تيميان نيز به كين كشي برخاستند تا مشركان را از سربوبكر دور كردند و بوبكر را در جامه اي برداشتند تا به خانه خودش رساندندو شك نداشتند كه او خواهد مرد پس تيميان بازگشتند و به مسجد درآمدند وگفتند بخدا سوگند اگر بوبكر بميرد عتبه را خواهيم كشت پس نزد بوبكر بازگشتند . تيميان و بوقحافه با بوبكر آغاز سخن كردند تا به پاسخ ايشان پرداخت و او در آخر روز بود كهبه سخن آمد و پرسيد: رسول خدا (ص)چه كرد ايشان با زبان، او را بد گفتند و نكوهش كردند، سپس برخاستند و به ام الخير بنت صخر گفتند بنگر كهچيزي به او بخوراني و بنوشاني . ولي وي با او تنها شد و براي خوراندن به او پا فشرد او همه اش مي گفت رسول خدا (ص) چه كرد او پاسخ داد بخدا نمي دانم دوستت چه شد گفت پس برو نزدام جميل دختر خطاب و از او بپرس . ويبرفت تا به نزد ام جميل رسيد و گفت بوبكر مي پرسد كه محمد بن عبد الله چه شده او پاسخ داد من نه محمد بن عبد الله را مي شناسم و نه بوبكر را و اگر خواهي با تو نزد پسرت بيايم خواهم آمد او گفت بيا پس با او برفت تا ديد بيماري، بوبكر را بر زمين افكنده پس ام جميل نزديك او شد و آشكارا فرياد برآورد و گفت كساني كه با تو چنين كرده اند از تبهكارانند ومن اميدوارم كه خدا انتقام تو را بگيرد او پرسيد رسول خدا (ص)چه كردپاسخ داد مادرت اين جا است و مي شنودگفت او را جاسوس بر خود مپندار گفت پس تندرست و نيكو است پرسيد كجا است گفت در خانه ارقم گفت پس براي خدا اين سوگندبر من است كه چيزي نخورم و ننوشم تا به نزد رسول خدا (ص) شوم آندو با وي نرمي كردند تا مردم آرام گرفت و مردم آرام
[ صفحه 242]
شدند و آنگاه وي را بدر برده زير بازوهايش را گرفته بر پاي بداشتند تا بر پيامبر (ص) درآمدند پس خود را بروياو (ص) افكند و او را ببوسيد و مسلمانان نيز خود را بر وي او افكندند و رسول خدا (ص) را به سختيدل بر او بسوخت و بوبكر گفت پدر و مادرم فداي تو من هيچ دردي ندارم مگرهمان گزندي كه آن فاسق به صورتم رسانده اين مادر من است كه به فرزندانش مهربان است و تو فرخنده هستي او را بسوي خدا بخوان و براي اوبدرگاه خداي عز و جل دعا كن بسا كه او را به ياري تو از دوزخ برهاند پس رسول خدا (ص) وي را به اسلام خواندو او مسلمان
اميني گويد اين حديث را تنها عبيد الله بن محمد عمري روايت كرده كه بنقل ذهبي و ابن حجر نسائي او را دروغگو مي شمرده و دار قطني درباره حديثي ديگر كه نيز تنها راوي آن عمري بوده گويد: صحيح نيست زيرا تنها راوي آن عمري است و گزارش هاي او سست است .
ديگر ميانجيان زنجيره گزارش هم تمامي از تيميان (خويشان و بازماندگان بوبكر) هستند واز آن ميان عبد الله و عبيد الله - از اولاد طلحه بن عبيد الله - مجهول الحال و شناخته نشده اند و عبد الله و محمد دو پسر عمران از اولاد طلحه بن عبد الله بن عبد الرحمن بن ابي بكر يا از او اولاد طلحه بن عبيد الله نيز هر دو مانند دو تن سابق مجهول الحالند .
و تازه بوبكر هيچگاهاز كساني كه در راه اسلام شكنجه ديده اند به شمار نيامده و اگر براستي در آن روز سخت او هم چنان جاي پا و حال و روزي داشت و اگر در گزارش بالا كمترين نشانه اي از راستي بود البته در صفحات هر تاريخي يادآوري مي شد و هيچ مورخي از آن چشم نمي پوشيد آيا خردمندانه است كه تاريخ در لابلاي صفحات خود از شكنجه هائي كه بردگان در راه اسلام بوده اند ياد كند ولي در هيچ صفحه آن از چنين گير و دار و رنجي كه كسي همچون بوبكر
[ صفحه 243]
داشته و ديده يادي نرود؟
و تازه اگرهم حافظان، اين گزارش را از ساخته هاي عبيد الله عمري نمي شمردند و اگربه ميانجيان گزارش آن كمترين اطميناني داشته و مي توانستند هر چندبا بستن آن به يك راوي مجهول هر طور شده چاره اي برايش بيانديشند در آن صورت، در آن همه سده هاي گذشته از آن چشم نمي پوشيدند بلكه حافظان حديثو پيشوايان آن - يكي از ديگري - آن را فرا مي گرفتند و گزاش آن تنها ويژه محب طبري و ابن كثير و دنباله روهاي آن دو نمي شد زيرا اين دو متخصص اند در ذكر احاديث ساختگي و مندرآورد كه تازه در خود روايت از جهاتمختلف نشانه هائي بر كذب آن توان يافت:
1- عايشه در سال 4 يا 5 پس از بعثت زاده شده و داستان بالا - اگر هم گرفتيم پذيرفتني باشد - در سال 6 بعثت روي داده پس عايشه در آن موقع كجا بوده كه بعدها گزارش گير و دار را بدهد؟ آيا گير و دار پدرش رادر همان حالي كه دختركي كه يك دو ساله و چسبيده به پستان مادر بوده ديده؟ اگر كه نه پس چرا راوي اصلي -پدرش يا مادرش يا ام جميل يا هر كس ديگر - را معرفي نكرده؟ چون شايد اين گزارش، زائده سده هائي پس از آنان بوده؟ كه دست فضيلت تراشان آن را تراشيده است و آن هم پس از آنكه روزگار، نامه زندگي كسي را كه در اين فضيلت برايش تراشيده شده درهم نورديده .
2- در عبارت گزارش آمده كه: " چون همه ياران پيامبر (ص) - كه 38 مرد بودند - فراهم آمدند . . . " بر اين بنياد آن هنگام هنوز بوبكر مسلمان نشده بود زيرا پيامبر (ص) گويد: فرشتگان هفت سال بر من و علي درود فرستادند چون آن سال ها ما نماز مي گزارديم و هيچكس ديگر با ما نبود كه نماز بگزارد و باز به اين دليل كه در روايت صحيحي از اميرمومنان (ع) گذشت كه من هفت سالپيش
[ صفحه 244]
از مردم با پيامبر خدا (ص) نماز گزاردم و به اين دليل كه درروايت صحيح طبري ديدم كه بوبكر پس ازبيشتر از 5. مرد اسلام آورده
3- در گزارش آمده: " ابوبكر به رسول خدا اصرار مي كرد كه دعوت خود را آشكار كند و او مي گفت ابوبكر ما گروهمان اندك است ولي بوبكر همچنان پافشاري مي نمود تا رسول خدا (ص) دعوت خود را آشكار كرد . . . " اين فراز را نيز اخباري كه در سرگذشت نامه ها آمده تكذيب مي كند زيرا بر بنياد آن ها سه سال پيش از فرا رسيدن اين وز ادعائي، رسول خدا (ص) دعوت خود راآشكار كرده بود
و هم ابن سعد و ابنهشام و طبري و جز ايشان آورده اند كهخداي عز و جل پيامبرش محمد (ص) را سه سال پس از برانگيخته شدن بفرمود تا آنچه را از سوي او آورده است آشكار كند و مردم را آواز دهد كه فرمان او را بپذيرند و ايشان را بسوياو بخواند پس اين آيه نازل شد: آنچهرا به تو دستور داده مي شود آشكار كنو از بت پرستان روي بگردان در سه سالي كه از بعثت او تا نزول اين آيه و رسيدن دستور خدا به آشكار كردن دعوت گذشت حضرت كار خود را پوشيده و پنهان مي داشت، زيرا اين آيه بر وي نازل شده بود: خويشان نزديكت را (از كيفر بد كاري ها) پرهيز ده و در برابر كساني از مومنان كه پيرو تواندبه فروتني سر فرود آور و اگر از فرمان تو سرپيچند بگو من از آنچه شمامي كنيد بيزارم . (سوره شعراء 217- 214)
پس اين كه پيامبر (ص) دعوت خود را آشكار كرده به دستور خداي پاك
[ صفحه 245]
بوده بي آنكه پافشاري كسي - بوبكر با ديگران - در اين برنامه بر فرمان خدا پيشي گرفته باشد و بي آنكهبوبكر را در آن روز در جرگه مسلمانانببينيم يا نه - .
و تازه بوبكر از كساني شمرده شده كه مدت ها پس از آن روز ادعائي و نيز مدت ها پس از آشكارشدن دعوت از سوي مسلمانان، او باز هم پيرو دعوت پنهاني بوده پس كسي كه بر وي بسته است كه: " او جلوتر از آن هنگام نيز اصرار داشته رسول خدا آشكارا دعوت كند " چگونه از نادرستي اين سخن نيانديشيده؟ ابن سعد در طبقات خود 185 / 1 مي نويسد: بوبكر در گوشه اي پنهاني دعوت مي كرد و سعدبن زيد نيز مانند او و عثمان نيز مانند او ولي عمر بن خطاب و حمزه بن عبد المطلب آشكارا دعوت مي كردند، پس پنهان كاري بوبكر در دعوت مردم بهاسلام تا بسي پس از آن روز ادعائي و حتي پس از آن كه عمر آشكارا دعوت مي كرده طول كشيده زيرا عمر پس از خروج و مهاجرت 40 مرد به سرزمين حبشه بود كه تازه اسلام آورد حال آنكه آن روايت ساختگي مي گويد كه آن گير و دار وقتي روي داد كه همه مسلمانان تنها 38 تن بودند .
حافظ هيثمي در مجمع الزوائد 259 / 9 دو حديث در مسلمان شدن مادر بوبكر آورده يكي از زبان ابن عباس كه گفته مادر بوبكر و مادر عثمان و مادر طلحه و مادر زبير و مادر عبد الرحمن بن عوف و مادر عمار اسلام آوردند ولي هيثمي گويد:
يكي از ميانجيان زنجيره اين گزارش خازم بن حسين است كه گزارش هاي او سست است و ذهبي در ميزان 315 / 1 مي نويسد: ابن معين گويد خازم بي ارزش است و ابو داود گفته وي گزارش هائي نكوهيده آورده و ابن عدي گفته: عموم گزارش هاي او را شايسته ندانسته اند .
و حديث دوم نيز از طريق هيثم بن عدي رسيده كه بر بنياد آن بوبكر بمردو پدر و مادرش كه هر دو مسلمان بودنداز وي ارث بردند و هيثمي گويد زنجيره
[ صفحه 246]
گزارش آن گسسته است .
اميني گويد: گويا حافظ هيثمي با اين گونه داوري خود مي خواهد برساند كه نقطه ضعف حديث، تنها در گسستگي زنجيره آن است و خود ديگر ميانجيان زنجيره گزارش را نام نبرده مبادا نگاه هاي كاوشگران به آن افتد و بشناسائي منجرشود ولي همين اندازه كه هيثم بن عدي دروغ پرداز را ياد كرده بس است زيرا به گفته بخاري او غير موثق است و دروغ مي گفته و ابو داود گفته او دروغ پرداز است و نسائي و جز او گفتهاند حديث وي متروك است و كنيز هيثم گفته: ارباب من همه شب را به نماز مي ايستاد و چون بامداد مي شد به دروغ بافي مي نشست و باز نسائي گفته حديث وي نكوهيده است و هم حديثي را ياد كرده و آنرا از جمله دروغ هائي كه هيثم بر هشام بن عروه بسته شمرده و ابو حاتم گفته حديث او متروك است وابو زرعه گفته او ناچيز است و عجلي گفته او را ديدم دروغ پراز بود و ساجي گفته وي در مكه ساكن شد و دروغ مي گفت و امام حنبليان احمد گويد او صاحب گزارش ها بود و كاستي هاي موجود در زنجيره هاي آن ها را پنهان مي داشت و حاكم نقاش گفته او از زبانمردان موثق احاديثي نكوهيده مي آورد و هم بيهقي و نقاش و جوزجاني حديث ياد شده را ساختگي شمرده اند چون در زنجيره ميانجيان آن هيثم وجود دارد وابو نعيم گفته در احاديث وي سخنان نكوهيده مي يابيم .
پس مسلمان شدن مادر بوبكر نيز همچون مسلماني پدرش بوقحافه است كه هرگز ثابت نخواهد شد و كساني از مورخان نيز - همچون ابن كثير و ديار بكري و حلبي و جز آنان -كه مسلمان شدن آندو را ياد كرده اند مدرك سخنانشان همان اخباري است كه چگونه آنرا شناختي پس بر گفته ايشان اعتمادي نيست و هيچ ادعاي تو خالي و گفتار بي دليل را نبايد ارزش نهاد .
يك نشانه بر نتيجه گيري آشكار ما آن است كه ام الخير - مادر بوبكر -
[ صفحه 247]
همچنان در همسري بوقحافه و در شهر مكه ماند با آنكه - بر بنياد گفته مدعيان - وي در سال 6 بعثت مسلمان شده و آنگاه بوقحافه نيز - باز بر بنياد گفته مدعيان كه شنيدي -در سال هشتم هجرت كه مكه فتح شد اسلام آورده و ميان اسلام آوردن اين زن و شوهر 13 سال فاصله بوده پس با كدام فرمان قرآن و سنت بوده كه زني مسلمان - آن هم مادر كسي همچون بوبكر- در اين سال هاي دور و دراز در همسري بوقحافه اي باقي مانده كه هنوزمسلمان نشده بود؟ چه عذري آندو را در كنار هم نگهداشت با آنكه جدائي ميان آندو نخستين شعار مسلمان بود . پس كجا اسلام آورده بود و با اين برنامه او چگونه وي را مسلمان مي شماريد؟
بوبكر و پدر و مادرش در قرآن
دست هاي هواپرستان، نامه خدا را هم به بازي گرفته و كلمه ها را ازمعاني آن مي گردانند تا آنجا كه كساني از تفسيرنگاران كه دوستي خليفهآنان را كور و كر ساخته آمده اند بي هيچ بصيرتي به كار مي پردازند و همچون كسي كه در شب به جمع آوري هيزمبرخيزد، در كتاب خود افسانه هاي خبرسازان از گذشتگان نخستين را روايت كرده و بي اينكه هيچ گونه بررسيو درنگي را روا دارند آن ها را از مسلمان انگاشته و مي پندارند كه به كاري نيكو پرداخته اند و با همه اين ها خود را در دانش قرآن گرامي پيشوا و راهبر مي انگارند و كارشان به جائيرسيده كه مي گويند اين فراز از قرآن كه آيه 15 از سوره احقاف است درباره بوبكر نازل شده: و انسان را به نيكيكردن با پدر و مادرش سفارش كرده ايم مادرش به سختي باردار او شد و او را بسختي بگذاشت، بار داشتن و شير گرفتنش سي ماه بود و چون بقوت برسيد و بچهل سال رسيد گفت پروردگارا مرا ترغيب كن تا نعمت ترا كه به من و پدرو مادرم انعام كرده اي سپاس دارم و عملي شايسته كنم كه پسند تو باشد و فرزندان مرا شايسته كن كه من توبه بهتو مي آورم و از مطيعانم .
و بر اميرمومنان علي و ابن عباس نيز بسته اند كه آيه درباره بوبكر صديق نازل شده كه بارداشتن و شير گرفتن او سي ماه بوده مادرش 9 ماه باردار او شده و
[ صفحه 248]
21ماه او را شير داده پدرو مادرش هر دو مسلمان شدند و هيچيك از مهاجران را بجز او اين فضيلت نبودكه پدر و مادرش مسلمان شوند پس خداوند به او سفارش آندو را كرد و اين دستور پس از آن بايسته شناخته شدو چون رسول خدا (ص) در چهل سالگي پيامبر يافت بوبكر (ض) كه 38 ساله بود رسول خدا (ص) را تصديق كرد و چون به 4. سالگي رسيد گفت پروردگارا مرا ترغيب كن تا نعمت ترا كه بر من وبر پدر و مادرم انعام كرده اي سپاس دارم خدا نيز دعاي او را مستجاب كرد تا پدر و مادر و همه فرزندانش مسلمانشدند .
كشاف 99 / 3 تفسير قرطبي 194 و 193/ 15، الرياض النضره 47 / 1 مرقاه الوصول ص 121، تفسير خازن 132/ 4، تفسير نسفي كه در حاشيه خازن چاپ شده 132 / 4 تفسير شوكاني 18 / 5 .
آيا كسي نيست از اين بزرگان بي خبربپرسد مگر محدود بودن مدت بازداشتن وشير گرفتن در سي ماه تنها مخصوص بوبكر است تا به يادآوري آن در نامه خدا اختصاص يابد؟ مگر اين قانون در ميان همه آفريدگان خدا جاري نيست؟ كه يا مدت بارداشتن كودك 6 ماه است ومدت شير گرفتن دو سال تمام يا اين كهمدت بار داشتن 9 ماه است و مدت شير گرفتن 21 ماه؟ كه آنچه شايسته ذكر است اولي است كه به نسبت با آنچه معمول است كمتر پيش مي آيد .
تازه اگر قانون ياد شده، تنها ويژه بوبكرو گزارشگر بارداشتن و شير گرفتن او است چگونه درست بوده كه مولانا اميرمومنان آيه را بضميمه آنچه در سوره لقمان آمده دليل بگيرد بر آن كه كمترين مدت براي بارداشتن 6 ماه است؟ (كه در ج 6 ص 95 - 93 ط 2 گزارش آن را آورديم) پس اين يكي آيه كريمه نيز تنها بايد نشاندهنده وضيعتي باشدكه با يكي از دو صورت مذكور ميان همهانسان ها رايج و معمول است زيرا فقط در اين هنگام مي توانست زمينه استدلال براي علي قرار گيرد و ابن كثير نيز در تفسير خود - 157 / 4 - در اين باره مي نويسد: برداشت درست و نيرومند همين است و عثمان و گروهي از صحابه (ض)
[ صفحه 249]
نيز آن را پذيرفته اند . ابن كثير با همه زيادهروي هايش در نقل احاديث ساختگي در اين جا ديگر اشاره اي به نزول آيه درباره بوبكر نكرده زيرا مي دانسته كه با اين نقل، خودش را رسوا مي كند.
وانگهي در آنچه آشكارا از آيه بر مي آيد مي بينيم كه آن انسان، آنچه را گفته پس از آن بوده كه بقوت رسيده و گام به چهلمين سال از زندگي نهاده با آنكه نه بوبكر در آن هنگام مسلمان بوده و نه پدر و مادرش، زيرا خودش بر بنياد گزارش هائي كه درستي آن ها آشكار است و در ج 3 ص 223 - 220 از چاپ دوم گذشت در سال هفتم از بعثت اسلام آورده .
و پدرش هم - اگر اسلامآورده باشد -در سال هشتم هجري در روز فتح مكه اسلام آورده و آن هنگام بوبكر 56 سال يا بيشتر داشته .
مادرنيز- اگر اسلام آورده باشد - تازه در سال ششم بعثت مسلمان شده كه در آنروز بوبكر 44 سال يا بيشتر داشته است.
پس خداوند با چه چيز بر روي و پدر و مادرش انعام كرده بود كه آن روز گفت پروردگارا مرا ترغيب كن تا نعمت ترا كه به من و پدر و مادرم انعام كرده اي سپاس دارم؟ مگر نه آن روز هيچيك از اين سه مسلمان نبودند و اينجمله نيز با دعائي است كه گوينده آن درخواست مي كند خداوند سپاسگزاري از خود را در برابر نعمتي كه تنها به اوو پدر و مادرش داده الهام كند يا خبري است كه مي رساند هر سه تن مزبوراز كساني اند كه به ايشان انعام شده و بر بنياد آن بايستي نعمت مزبور پيشاز گذشتن اين دعا بر زبان، داده شده باشد . ولي اين كه بگوئيم خداي پاك بعدها اين دعا را مستجاب كرده تا پدرو مادر و همه فرزندانش مسلمان شدند سخني خنده آور است كه هيچ گواهي را پشتوانه خود ندارد .
و تازه گزارش هائي كه درباره مسلمان شدن پدر و مادرش رسيده - اگر هم آن ها را بپذيريم و نقطه ضعف هايش را نديده بگيريم - دلالت بر آن دارد كه مسلمانشدن مادرش در نتيجه آن بوده كه رسول خدا (ص) براي او دعا كرده است
[ صفحه 250]
كه مسلمان شود و مسلمان شدن پدرش هم از بركت دست كشيدن او (ص) بر سينه وي بوده . پس ديگر دعاي بوبكر چه نقشي در اين ميان داشته؟
آنچه نيز در ذيل روايت به اميرمومنان(ع) بسته اند كه فرموده جز ابوبكر هيچ يك از مهاجران را اين برتري دست نداد كه پدر و مادرش اسلام آرند از اميرمومنان بسي دور است كه چنين سخنيبر زبان آرد زيرا مادر ص 224 تا 226 ترا از نام و نشان گروه هائي از مهاجران كه خود و پدر و مادرشان همه مسلمان بودند آگاه كرديم كه خود امير(ع) از اين لحاظ نيز بر همه ايشان برتري و پيشگامي داشت .
>آيه اي ديگر درباره بوبكر و پدرش
آيه اي ديگر درباره بوبكر و پدرش
درباره اين فرازاز قرآن كه آيه 22 از سوره مجادله است: گروهي كه به خدا و روز جزا ايمان دارند نبيني كه با مخالفان خداو رسول وي و گرچه پدران يا پسران يا برادران يا خويشاوندان باشند دوستي كنند آنها، خدا ايمان را در دل هايشان رقم زده است و به روحي از جانب خويش نيرومندشان كرده است و به بهشت هايشان درآرد كه جوي ها از زير آن روان است در آن جاويد باشند خدا از آنان خشنود باشد و آنها نيز از اوخشنود باشند، آنان گروه خدايند بدانيد كه گروه خدا رستگارانند . از راه پسر جريج چنان رسيده است كه بوقحافه پيامبر (ص) را دشنام داد وپسرش بوبكر، او را چنان به سختي كتكزد كه به رو بر زمين افتاد و سپس خودبه نزد پيامبر (ص) شد و داستان را براي او باز گفت او گفت آيا چنين كردي؟ ديگر به نزدش باز مگرد پاسخ داد سوگند به آنكه تو را براستي به پيامبري فرستاد اگر تيغ نزديك دستم بود او را كشته بودم پس اين آيه نازل شد: گروهي كه خدا و . . .
تفسير قرطبي 307 / 17، تفسير زمخشري 172 / 3، مرقاه الوصول كه در حاشيه نوادر الاصول چاپ شده ص 121، تفسير آلوسي 36 / 28 اميني گويد: همه تفسير نگاران برآنند كه سوره احقاف كه ديديد نخستين
[ صفحه 251]
از دو آيه اي كه به بوبكر بسته اند در آن است در مكه نازل شده و سوره مجادله هم درمدينه و نيز بر آنند كه اين آيه پس از روزگاري چند كه از نازل شدن احقاف گذشت نازل شده و از تفسير قرطبي و ابن كثير و رازي بر مي آيد كه نزول آن پس از بدر و احد بوده بر اين بنيادبايستي تقريبا در سال چهارم هجرت نازل شده باشد، پس اگر فرض كنيم كه هر دو آيه مذكور درباره بوبكر فرود آمده چگونه مي توانيم تضادي را كه درميانه هست برطرف كنيم؟ مگر آيه نخستآشكارا نمي رساند كه وقتي بوبكر 40 ساله بوده بوقحافه از كساني به شمار مي رفته كه خداوند بر ايشان انعام فرموده تا آنجا كه چون بوبكر بقوت رسيده و پا بچهل سالگي گذاشته گفته است: پروردگارا مرا، ترغيب كن تا نعمتي را كه بر من و پدر و مادرم انعام كردي سپاس بدارم . ولي اين آيهدوم چنانچه مي بيني به روشني دلالت مي كند كه در روز نازل شدن آن كه بوبكر در آن هنگام تقريبا 53 ساله بوده بوقحافه از كساني به شمار مي رفته كه با خدا و رسول او مخالفت مي كنند .
آنچه مشكل را حل مي كند اين است كه متن گزارش مذكور - همچون گزارش سابق كه در تفسير نخستين آيه رسيده بود - دروغ بودن خود را آشكار مي سازد زيرا آيه اخير چنانچه شنيدي در مدينه نازل شده و از روايت نيز برميايد كه داستان مزبور در همان شهر روي داده با آنكه بوقحافه در آن روز در مكه بوده پس كي و كجا بوبكر در آنهنگام كنار پدرش بوده كه با او كتك كاري بكند؟
تازه كسي كه رسول خدا (ص) را دشنام مي دهد آيا شرط وجوب كشتن او آن است كه شمشير جلو دست شنونده باشد؟ يا شرط نبودن آن پس ازاين رويداد مقرر گرديده؟ يا اختصاصادليلي بر شرط بودن آن در مورد بوقحافه يافته اند؟ اين ها را از كسي بايد پرسيد كه گزافگوئي در فضيلتتراشي او را كور و كر ساخته، راستي را كه آنان سخن نكوهيده و دروغ و بيهوده مي گويند، مي گويند آن از نزد خدا است ولي از نزد خدا نيست بر خدا دروغ مي بندند و خود نيز مي دانند
[ صفحه 252]
هدف از بگو مگو
من گمان نمي كنم كه اين دار و دسته، دروغ مزبور را تنها در كارگاه بافندگي بي خبري از زندگي نامه هاي مردمان بافته باشند و نه نيازي به مسلمان انگاشتن و نيانگاشتن پدران مهاجران داشته و مقصودي از مسلمان شمردن پدر و مادر بوبكر داشته باشند بلكه اين نغمه را از آن رو ساز كرده اند كه هميشه در كافر شمردن سرور مكهو سر دودمان امامان، ابو طالب پدر اميرمومنان (ع) به هوچي گري و عربده - كشي سرگرم باشند و اين پس ازآن بوده كه نتوانستند به زشت گوئي در پيرامون فرزند پردازند و از اين روي تيرهاي نكوهش را به سوي پدر روانه كرده و بلكه - مانند حافظ عاصمي در " زين الفتي " - پدر و مادرهر دو را به باد تهمت گرفتند و يكي از شاهكارهاشان براي هموار كردن اينراه نيز آن بوده كه زبان درازي به پدر و مادر پيامبر بزرگ (ص) را نيزروا شمردند تا جائي كه حافظ عاصميكه در " زين الفتي " به روشنگري وجوه همانندي ميان پيامبر و مرتضي (ع) پرداخته، مينويسد: از جهت پدر و مادر - درحكم و در نامگذاري - بايد گفت كه پيامبر با همه نعمت هائي كه خداي تعالي ارزاني او داشت - و با فراواني نيكوئي هايش درباره او - بازهم قسمت او نكرد كه پدر و مادرش مسلمان شوند، كه توده مسلمانان بر همين عقيده اند مگر گروهي ناچيز كه قابل توجه نيستند . به همين گونه مرتضي نيز با
[ صفحه 253]
آن همه خوي ها و منش ها و انواع نعمت ها و برتري هاكه خدا ارزاني او داشت قسمت وي نكرد كه پدر و مادرش مسلمان شوند . پايان
آري اينان هيچگاه بانگ و فريادشان دراين زمينه خاموش نشده و باين گونه، هم سرگذشت نامه سرور مكه را كه بسي روشن است به دهن كجي مي گيرند و هم سرپرستي او از پيامبر و پاسداري او از وي در هر آسيب و در برابر هر كينهرا و هم آواي بلند او در شناساندن كيش استوارش را و هم سر فرود آوردن او در برابر آئين خدا با گفتار و كردار و شعر و نثر خويش را و هم پاسداري از آن را با تمام نير و امكاناتي كه داشته است .
" اگر ابوطالب و پسرش نبودند
كيش ما با تناوري نمودار نمي شد و برپا نمي ايستاد
او در مكه وي را پناه داد و پشتيباني كرد
و اين در مدينه به خاطراو با تيزبيني در جستجوي مرگ برآمد .
عبد مناف (= نام اصلي ابوطالب) به سرپرستي كاري برخاست
و چون جان سپرد علي راه او را بپايان برد
بگو او پس از آني درگذشت كه به جا آورد آنچه بجا آورد
و بوي خوش خود را در ثبير (نام كوهي) به يادگار نهاد
خدا را كهيكي گشاينده راه راست و نيكوكاري بود
و خدا را كه ديگري هم به پايان برندهراه سربلندي ها
بزرگواري ابوطالب را چه زيان كه ناداني سخن بيهوده گويد
وبينائي، خود را به كوري زند
همچنانكه اگر كسي پرتو روز را در تاريكي پندارد
به آمدن بامداد زياني نمي رساند "
آنچه روشن مي كند ابوطالب مسلمان بوده
براي آنكه از روحيات كسي آگاهي يابيم هيچ وسيله اي نداريم مگردر
[ صفحه 254]
يكي از اين چهار راه گام نهيم:
1- نتيجه گيري از سخناني كه بر زبان رانده
2- يا از كارهائي كه در انجام آن كوشش نموده
3- يا از آنچه خاندان و كسانش درباره او گزارش كرده اند زيرا اهل هر خانه به آنچه در آن است آگاه تر از ديگران اند .
4- يا از نسبت هائي كه كساني از پيرامونيان او درباره اش بر زبان رانده اند.
>سروده هاي بسياري از او
>كارهاي نيكو و سخنان شايسته سپاسگزاري كه به آن برخاسته
>آنچه خاندان و كسانش از او گزارش كرده اند
>نسبت هايي كه كساني از وابستگان او به وي داده اند
سروده هاي بسياري از او
سخنان ابوطالب (ع): اينك گوهرهائي آبدار و در رشته كشيدهاز سرودهاي روشن او را كه در كتاب هاي حديث و سرگذشت نامه ها و تواريخ آمده مي آوريم .
حاكم در مستدرك 623 / 2 با زنجيره هاي خود از ابن اسحاق آورده كه او گفت: ابو طالب ابياتي خطاب به نجاشي سرود و او را تشويق كرد كه آنان - يعني مهاجران مسلمان به حبشه - را همسايگاني نيكو باشد و از آنان پاسداري كند . به اين قرار:
"نيكان مردم بدانند كه محمد، دستيار موسي و مسيح بن مريم است
اونيز براي ما ديني آورد مانند آنچه ايشان آوردند
پس همه ايشان ما را به فرمان خدا راهنمائي مي كنند و از بديها باز مي دارند
البته شما در كتابخود مي خوانيد كه او گفتاري راستين دارد و سخن او از سر ناداني نيست
و به راستي كه هيچ گروهي از ما به آهنگتو پاي در راه نمي نهند مگر با جوانمردي و بزرگواري هائي كه از تو ديده اند باز مي گردند . "
[ صفحه 255]
وهم او (ع) چكامه اي چنين سرود:
" بازماندگان تيره غالب مثل لوي و تيم را
هنگام ياري بزرگواران از دشمني آگاه كن .
زيرا ما شمشيرهاي خدا و سراسر، گردن فرازي هستيم و كي؟
همان هنگام كه آواي آن گروه، ابرهايبي خير را به ياد مي آرد .
مگر نمي دانيد كه بريدن از خويشاوند گناه است
و كاري پر گرفتاري و سياه و به دور از دور انديشي؟
و راه هدايت فردا دانسته خواهد شد
و نعمت روزگار، جاوداني نيست
بي خردانه آرزوهاي خود را درباره محمد بر نيانگيزيد
و فرمان گمارهان و كجروان را پيروي نكنيد
خواستيد او را بكشيد
و جز اين نيست كه آرزوهاي شما همچون روياهائي است كه در خواب ببينند
و بخدا شما اورا نخواهيد كشت
و بريده شدن ريش ها وگلوها را نمي بينيد
و زندگان شما رويدادهائي بزرگ را نخواهند ديد
كه پس از پايان آنها مرغان لاشه خور براي دريدن كشتگان هجوم آرند .
و البته ميان ما دعوت به نيكوكاري درباره نزديكان و خويشان خواهيد كرد
كه به راستي شمشيرهائي كه از نيام بهدرآمده بستگي ها را بريده .
پنداشته ايد كه ما محمد را به دست شما مي سپاريم
و براي پاسداري از او با انبوهي خود زمينه را بر شما تنگ نمي كنيم و به سنگ اندازي نمي پردازيم
[ صفحه 256]
در ميان اين گرو، برجسته مرداني هستند كه زير بار دشمني نمي روند
و ميان دو شاخه از خاندان هاشم جاي گرفته اند
و آن گاه او درستكار است، بندگان، وي را دوست دارند
و با مهر پروردگاري كه در ميان همه مهرها چيرگي يافته است نشان شده و مهر خورده
مردمان، دليلي استوار و هم شكوهي در او مي بينند
و هيچ ناداني در ميان توده خود همچون دانشور نيست .
او پيامبر است كه از سوي پرورگارش به او وحي مي شود
و هر كه چنين سخني را نپذيرفت از پشيماني، لب به دندان خواهد گزيد
توده اي ازهاشميان پيرامون او مي چرخند
و گزند هر ستمكار و گردنكش را از او دور مي سازند .
ديوان ابو طالب ص 32، شرحابن ابي الحديد 313 / 3
و از سروده هاي او در پيرامون رويداد صحيفه كه داستان آن را پس از اين خواهيم آورد يكي همان است كه گويد:
"هان براي گير و دارهائي كه ميان خود داشته ايم
از زبان من به تيره لوي - ويژه به كعبيان ايشان - اين پيام را برسان:
مگر نمي دانيد كه ما محمد را پيامبريهمچون موسي شناخته ايم
كه در نخستين نامه ها ياد او رفته است .
و اين را كه بندگان با او دوستي بسياري دارند
و در آن كس كه خدا وي را ويژه دوسي گرفته است بيداد و ستمي نيست
و به راستي آن چه را كه شما در نامه خويش نگاشته ايد،
يك روزبراي شما همچون نوزاد شتر صالح خواهد بود كه مادر رامي جست
[ صفحه 257]
و شيون مي كرد و نمي يافت (به اين گونه عذاب خدا را بر آن مردم فرو آورد . )
به هوش آئيد به هوش آئيد پيش از آن كه گودال ها براي خاك كردنشما كنده شود
و كساني هم كه گناهي ازايشان سر نزده همچون بزهكاران به دردسر افتند فرمان گمراهان را نبريد
و پس از دوستي و خويشاوندي تان با ماپيمان ها و بستگي هاي خويش را مگسليد.
وگرنه جنگي سهمگين و دنباله دار رابنياد مي نهي
كه چه بسا هر كس آن رابچشد، مزه اش را از تلخ ترين و مرگبارترين پيكارها خواهد يافت .
سوگند به خانه خدا كه ما احمد را به دست شما نخواهيم سپرد
هر چند سال هائي بس دشوار و پر از رنج و روزگاريسخت برايمان در بر داشته باشد .
و گردن ها و دست هاي ما و
به نيروينيزه ها و شمشيرهائي تيز ببرد و جدا شود
در برخورد گناهي تنگ كه مي بيني، نيزه ها بشكند
و كفتارهاي لنگ - مانند گروهي كه بر سر چشمه اي گرد شوند - فراهم آيند تا(تن كشتگان راخوراك خود سازند)
[ صفحه 258]
در كران تا كران آن كه جولانگاه لشگر و اسبان باشد
و خروش دليران در ناوردگاه .
مگر نه پدر ما هاشم كمر خويش را سخت ببست
و فرزندانش را سفارش كرد كه شمشيرزني و نيزه افكني را كنار ننهند؟
ما از پيكار به ستوه نمي آئيم تا پيكار از دست ما به ستوه آيد
و هرگز نيز از رنج هاي سختي كه با گرفتاري هايش بر ما هموار كند زبان به گله نمي گشائيم .
و آنگاه كه جان هاي دليران بر اثر تهديدها و هراس ها به پرواز درآيد
باز هم ما خويشتن داري وخردمندي خود را نگاه مي داريم . "
سيره ابن هشام 373 / 1، شرح ابن ابيالحديد 313 / 3، بلوغ الارب 325 / 1، خزانه الادب از بغدادي 261 / 1، الروض الانف 220 / 1، تاريخ ابن كثير 87 / 3، اسني المطالب ص 6 و 13، طلبه الطالب ص 10
و هم از سروده هاي او است كه گويد:
" هان چه اندوهي كه يك بار در تاريكي هاي پايان شب مرا در پيچيد
و يك بار هم آن گاه كه ستاره ها روشن بود .
يك بار هنگامي كه چشم هاي بسياري را خواب ربوده بود
و ديگر بار آن گاه كه همه بيدار نشسته و گوش به افسانه گويان داشتند .
خواب هاي گروهي كه خواستند بر محمد ستم كنند
و آنكه از بيداد نپرهيزد البته خود ستم مي بيند
از سر بي خردي به كوشش برخاستند
و بدكاري هاشان آنان را به سوي كارشان كه پنداري و نااستوار بود كشانيد
آنان به كارهائي اميد بسته اند كه هرگز آن را سامان نتوانند داد
هر چندكه در هر هنگام و در هر دشت به انجامآن، سوگند ياد كنند
[ صفحه 259]
از ما اميد كاري دارند كه ما براي نپذيرفتنآن،
زد و خورد با نيزه راست را بر خود هموار مي كنيم
از ما اميد دارند كه به كشتن محمد خرسندي دهيم
و نيزه هايبلند را با خون رنگين نسازيم
سوگند به خانه خدا كه دروغ پنداشتيد و به آرزوي خود
نرسيد تا كله هاي كساني را كه در پيرامون زمزمو خانه كعبه مي بينيد بشكافيد
و پيوندهاي خويشاوندي بريده شود و پيمان هاي زناشوئي به باد فراموشي رود
و كارهاي ناشايست، يكي از پس ديگري كرده آيد .
و گروهي در برابر شما با جنگ افزارهاي آهنين به پاي خاسته
و گزند همه بزهكاران را از شخصيت خويش باز دارند .
آنان اند شيران، شيران دو بيشه
و چون بهم خشمآيند از نشانه هاي هيچ خطري نمي هراسند .
اي فهريان تا آنگاه كه زبانبه سوك سرائي براي كشتگان برنخاسته اند
و با اين كار خود خشم و اندوه هارا به تكان نياورده اند به خويش آئيد .
از ستم و بيدادگري هاي گذشته تان
واز آن همه بزه كاري هائي كه درباره ما روا داشتيد باز ايستيد .
و هم از ستم بر پيامبري كه آمده است و مردم را به راه راست مي خواند
و به پيروي از فرماني گرانبها كه از نزد پروردگار عرش آمده است
گمان مبريد كهما او را به شما بسپاريم
كه مانند اوئي اگر در ميان يك گروه باشد او رابه دشمن نسپارند
[ صفحه 260]
اين ها بود عذرهاي ما كه براي شما پيش كشيديم
تا پيش از پيش كشيدن آنها پيكاري روي ندهد "
ديوان ابوطالب ص 29 شرح ابن ابي الحديد 312 / 3
و هم از اوست كه خطاب به پيامبر بزرگ (ص) مي گويد: "
به خدا سوگند كه دست اينان همه هرگز به تو نرسد
تا من در ميان گور به خاك سپرده شوم و در آن بستر بخسبم
بي هيچگونه خواري، آشكار كار خود رادنبال كن
و دل خوش دار و ديده ات روشن باد .
مرا به راه راست خواندي وداسنتم كه تو نيكواه مني
و البته كه تو به دعوت برخاستي و خود امين و درستكاري بوده اي
و به راستي من دانسته ام كيش محمد از بهترين كيش هاي آفريدگان است . "
اين سروده ها را ثعلبي در تفسير خود گزارش كرده و گفته در اين كه اين سروده ها به راستي از ابوطالب است، مقاتل و عبد الله بن عباس و قسم بن محضره و عطاء بن دينار همداستان اند بنگريد به خزانه الادب از بغدادي 261 / 1، تاريخ ابن كثير 42 / 3 شرح ابن ابي الحديد 306 / 3 تاريخ ابوالفدا 120 / 1 فتح الباري 155 و 153 / 7 الاصابه 116 / 4 المواهب اللدنيه 61/ 1 السيره الحلبيه 305 / 1 ديوان ابوطالب ص 12 طلبه الطالب ص 5 بلوغ الارب 325 / 1 السيره النبويه از زيني دحلان كه در حاشيه نگارش حلبي چاپ شده 91 / 1 و 211 كه خود آخرين بيت آن را در ص 6 از اسني المطالب نيز نگاشته و گويد: اين را برزنجي از گفته هاي مشهور ابوطالب مي شمرده .
شايان توجه: ابن كثير در تاريخ خود و نيز قرطبي، اين بيت را نيز بهدنبال
[ صفحه 261]
سروده هاي بالا آورده اند:
" اگر بيم از سرزنش يا پرهيز از دشنام نبود
البته مي ديدي كه منآشكارا در راه دين، گذشت مي نمايم . "
سيد احمد زيني دحلان در ص 14 از اسني المطالب مي نويسد: گفته اند اين بيت ساختگي است كه در ميان گفتارابوطالب گنجانده اند و سخن خود او نيست .
اميني گويد: چنان گير كه اينبيت هم به راستي از سروده هاي ابوطالب (ع) باشد، ولي تازه بيشترين چيزي را كه مي رساند ننگ و دشنامي است كه ابوطالب (ع) از آن پرهيز داشته و مي ترسيده با دچار شدنبه آن از پايگاهي كه نزد قريش داشته سرنگون شود و ديگر نتواند به ياري پيامبر برانگيخته (ص) برخيزد، آرياين بيم مانع از آن شده كه بتواند آشكارا خود را در رديف پيروان اين كيش درآرد و به آنچه پيامبر درستكار آورده است علنا بگرود چنانكه همين سخن را به روشني مي گويد: " . . . در آن هنگام البته مي ديدي كه من آشكارا در راه دين گذشت مي نمايم . "يعني پيروي خود از آن را آشكار مي نمايم ولي اين نمي رساند كه خواسته بگويد تازه آنموقع من ايمان مي آرم وكارهاي بايسته آن را - از ياري و پشتيباني - انجام مي دهم و اگر مقصودش از اين بيت آن بود كه من اكنون به هيچ روي در برابر دين سر فرود نياورده ام اين سخن او با آنچه در سروده هاي نخست گفته تناقضي آشكارمي داشت زيرا در آنجا به روشني مي گويد كيش محمد (ص) از بهترين كيش هاي آفريدگان است و او (ص) در دعوتخود راستگو و در راهبري پيروان خويش درستكار است .
و هم از سروده هاي او است در هنگامي كه بر قريش خشم گرفت (براي دشنام و شكنجه اي كه ايشان بر عثمان پسر مظعون روا داشته بودند):
آيا از يادآوري روزگاري نادرستكار بود كه اندوهگين شدي
و همچون غمناكانبه گريه نشستي؟
يا از يادآوري گروه هائي بي خرد،
[ صفحه 262]
كه بر هر كس مردم را به سوي دين بخواند بيداد روامي دارند؟
آيا نمي بينيد - خدا گروهشما را خوار سازد
كه ما براي عثمانپسر مظعون به خشم آمده ايم؟
كسي كه خواهد ما ستم ببينيم او را از بيداد باز مي داريم
و آن هم با هر تازيانه تيز شده اي كه به سويش دراز مي كنيم
و با شمشيرهائي تنك كه گوئي نمك با آن آميخته
و به ياري آن درد بيماري ديوانگاه بهبود خواهد يافت .
تا آنگاه كه مرداني كه خرد و بردباري درايشان نيست
پس از همه دشواري ها نرمي و سادگي را بپذيرند .
يا به كتابي شگفت بگرويد
كه بر پيامبري همچون موسي يا يونس فرود آمده است "
و از سروده هاي او در ستايش پيامبر بزرگ (ص) اين ها است كه گويد:
" به راستي كه خداوند پيامبر - محمد - را گرامي داشت
پس گرامي ترين آفريدگان خدا در ميان مردم احمد است .
براي بزرگذاشت او نامش را از نام خود گرفت
زيرا خداوند صاحب عرش، محمود است و اين نيز محمد . "
گزارش بالا را بخاري در تاريخ صغير خود از طريق علي بن يزيد آورده است و هم ابونعيم در دلائل النبوه 6 / 1 و هم ابنعساكر در تاريخ خود 275 / 1 چنانچه ابن ابي الحديد نيز در شرح خود - 315/ 3 - آنرا در ميان اشعار وي ياد كرده - نيز ابن كثير در تاريخ خود 266 / 1 و ابن حجر در الاصابه 115 / 4 و قسطلاني در المواهب اللدنيه 518 / 1 - به نقل از تاريخ بخاري - و ديار بكري در تاريخ الخميس 254 / 1 كه مي نويسد: ابوطالب در ستايش پيامبر ابياتي سروده كه يكي از آن ها اين است:
[ صفحه 263]
" براي بزرگداشت او نام وي را از خود گرفت . . . "
و حسان بن ثابت نيز اين شعر را در ميانسروده هاي خود گنجاند و گفت:
نمي بيني كه خداوند بنده خويش را با نشانه هاي توانائي اش بفرستاد
و خدا از هر چيزي بزرگ تر و برتر است
براي بزرگداشت او نام وي را از خود گرفت . . .
زرقاني نيز در شرح المواهب مي نويسد - 156 / 3 - همين معني به ذهن حسان نيز آمده و شايد هم كه او شعر ابوطالب را تضمين كرده باشد چنانچه در الخميس همين قول اخير را گرفته . در اسني المطالب ص 14 نيز شعر بالا از ابوطالب دانسته شده
و هم از اشعارمعروف او چنانچه ابن ابي الحديد در شرح خود 315 / 3 مي نويسد اين است:
" تو محمد پيامبري، سروري بزرگ و سالار توده و مهتري يافته
براي سروراني گرامي، پاكان پاكزاد
بهتريندودمان آن است كه بنياد آن را
عمرو -(= هاشم) آن بردبار و بخشنده يگانه نهاد
و هنگامي كه زندگي بر مردم مكه دشوار شد
او در كاسه هاي بزرگ، خوراكي از خرما و روغن و ماست، بر ايشان ميريخت و با اين كار، شيوه اي بنياد نهاده شد در ترديد كردن نان " براي بينوايان " سيراب كردن حاجيان با ما است
آن هم با آبي كه مويز سياهدر آن سائيده شده و آن را شيرين و گوارا ساخته
هم مازمان از ماست
[ صفحه 264]
و هم آنچه عرفات آنجا در بردارد و هم مسجد الحرام
چگونه بر تو ستم رود با آنكه من هنوز نمرده ام
و خود دليري رزمجوي هستم
و با آن كه هنوزدر سنگلاخ مكه
خون هاي سياهي كه ازدريدن شكم ها بيرون ريخته باشد به چشم نمي آيد و عموزاده هايت همچون شير بيشه اند
كه از خشم برافروخته شده اند
پيشينه تو را دارم كه در سخن راستگوي هستي
و زبان به دروغ نمي آلايي
از همانگاه نيز كه كودكي بي موي بودي
همواره سخن درست مي گفتي "
ابوجهل پسر هشام به نزد رسول خدا " ص" آمد و ديد در سجده است، سنگي در دست داشت و مي خواست آن را به سوي وي پرتاب كند پس چون دست خود را بلند كرد گوئي سنگ به دستش چسبيد و آنچه را مي خواست نتوانست به جاي آرد پس ابوطالب گفت:
" اي فرزندان غالب به هوش آئيد
و به پاره اي از اين گفتار، از گمراهي باز ايستيد وگرنه من بيمآن دارم كه بدي هائي سهمناك
در ميان خانه شما به يكديگر بر بخورند
و آنگاه - سوگند به خداي خاوران و باختران
كه اين براي ديگران درس عبرتي خواهد شد
همان سان كه كساني كهپيش از شما بودند سزاي خود را چشيدند
مگر از عاد و ثمود چه بر جاي ماند؟ " -
[ صفحه 265]
يك روز بامداد، بادي سخت بر سر ايشان رفت،
همانگاه كه شتر خداوندگار عرش به آب خوردن سرگرمبود
تا از زخمي كه آن مرد كبود چشم بر آن زد
خشمي از خداوند، بر ايشان فرود آمد
يك روز بامداد، شمشيري هندي و آبداده،
ماهيچه كلفت پشت پاشنه شتر را گزيد .
و شگفت تر از اين در كار شما
شگفتي هائي است در چسبيدن آن سنگ به كف دستي كسي كه از بدكنشي بر پاي خاست
تا به آن شكيباي راستگوي پرهيزگار گزندي رساند
و خداوند - بر خلاف ميل آن بي خرد ستمگر
سنگ را كف دست وي نگاهداشت .
همان احمقچه مخزومي شما " ابوجهل "
كه از گمراهي گمراهان به پرتگاه و بيراهه افتاد و كيش خدا را راست نشمرد .
" ديوان ابوطالب ص 13 شرح ابن ابي الحديد 314 / 3
ابن ابي الحديد در شرح خود 314 / 3 مي نويسد: از عبد الله مامون - كه خداش بيامرزد - چنان معروف شده كه مي گفت به خدا سوگند كه ابوطالب با ساختن اين سرودها اسلام آورده بود:
" من، پيامبر - همان پيامبر خداي فرمانروا
را با شمشيري ياري دادم كه همچون آزرخش ها مي درخشيد
مانند پاسداري دلسوز
[ صفحه 266]
از برانگيخته خدا پشتيباني و پاسداري مي كنم
چنان نيستكه من در برابر دشمنان او به آرامش ونرمش رفتار كنم
و خود را همچون شترانخردسال كه از نره شتر مي ترسند بنمايم
بلكه مانند شير در بيشه اي تنگ و پر درخت،
در برابرشان غرشي بلند سر مي دهم
" سروده هاي بالا را - با يك بيت افزونتر - در ص 24 از ديوان ابو طالب هم توان يافت .
سرور ما ابوطالب را سروده هائي هم هست كه براي نجاشي نگاشت و اين پس از آن بودكه عمرو بن عاص به سوي كشور حبشه بيرون شد تا در نزد نجاشي براي جعفر بن ابيطالب و يارانش نيرنگي بيانديشد و در اين سرودهها نجاشي را بر آن ميدارد كه جعفر را گرامي دارد و از آنچه عمرو مي گويد روي بگرداند و ابيات زير از آن جمله است:
" كاش مي دانستم كه جعفر در ميان مردم چگونه است؟
و نيز عمرو و دشمنان نزديك پيامبر چگونه؟
و آيا جعفر و ياران او از نيكوكاري نجاشي بهره اي يافتند
يا برانگيزنده بدي ها از اين كار جلوگرفت؟
بدان كه تو به راستي با پرهيزت از كردار ناپسند، مردي بزرگ و بزرگوار هستي
كه هر كس در كنار تو پناهي بجويد نوميد نخواهد شد و
ابن ابي الحديد در شرح خود 315 / 3 مي نويسد: و هم از سروده هاي مشهور او اين هااست كه خطاب به محمد گفته و به آن وسيله، نگراني او را فرو نشانده و
[ صفحه 267]
دستور داده است تا دعوت خويش را آشكار سازد:
" دست هائي كه تاخت مي آرد و آزارهائي كه از فريادهاي سخت مي بيني
تو را از پرداختن به حقيكه براي اظهارش قيام كرده اي مبادا باز دارد
زيرا چون تو به ياري ايشان توانگر شوي دست تو دست من است
و در سختي ها نيز من جان خود را در پيش جان تو سپر مي گردانم . "
ابن هشام گفته: چون ابو طالب بترسيد كه مبادا انبوه تازيان، او را نيز با گروه وي روانه سازند قصيده اش را كه در آن بهحرم مكه و به جايگاه خود در آن پناه جسته ميگفت و با بزرگان قبيله اش دوستي نمود و با اين همه، ايشان و هم ديگران را در اين سروده ها آگاه ساخت كه هرگز رسول خدا (ص) را به دست ايشان نخواهد سپرد و هرگز چيزي در پشتيباني او فرو گذار نخواهد كرد تا خود پيش از وي در راه او جان سپارد . و اين است كه گويد:
اي دو دست من اين نخستين سرزنشي نيست
كه درست يا نادرست - به گوش من مي خورد
و چون ديدم كه در اين گروه، مهربانيو دوستي نيست
و همه دست افزارها و دست گيره ها را بريده اند .
و آشكارابه كين توزي و گزند رساني به ما برخاسته اند
و فرمان دشمن جدا شونده را برده اند
با گروهي هم سوگند شده اند كه ما را متهم مي دارند
و پشت سرما از سر خشم، انگشت به دندان مي گزند .
در برابر ايشان دل خويش را بهنيزه اي راست شكيبا مي ساختم
كه چون آن را بكشند سر فرود آرد و هم به شمشيري بران از مرده ريگ سروران
[ صفحه 268]
به خداي مردم پناه مي برم از هر كس كه به بدي درباره ما نكوهش برخيزد
يا بيهوده پافشاري نمايد
و ازدشمني كه كينه خود را پنهان داشته و در عيبجوئي ما بكوشد
و از آن كس كه چيزي به دين بيافزايد كه ما نخواستهالم
سوگند به كوه ثور و به كسي كه كوه ثبير را در جاي آن ايستاده داشت
و به كسي كه بر كوه حرا بالا رفت و از آن فرود آمد
و سوگند به خانه اي كه در دل مكه است - به گونه اي كه شايسته خانه است
و سوگند به خدا - كهخدا هرگز غافل نيست
و به سنگ سياه - آنگاه كه در هر بامداد و شام پيرامونآن را فرا گيرند
سوگند به خانه خدا شما دروغ گفتيد، كه ما مكه را رها مي كنيم و كوچ مي نمائيم
مگر پس از آن كه كار شما را دچار لرزش و اضطرابگردانيم
سوگند به خانه خدا، شما دروغ گفتيد كه: " ما كار محمد را بهشكست مي كشانيم
و در راه پاسداري از او به نيزه پراني و تيراندازي نخواهيم پرداخت و او را به شما خواهيم سپرد " تا آنگاه كه خود در پيرامون او به خاك افتيم و همسران و فرزندان خود را به فراموشي سپاريم
و گروهي با جنگ افزارهاي آهنين در برابر شما چنان برخيزند كه گوئي شتران آبكش اند در زير آبدست دان كه چون در راه باشند آوازي از آن ها برخيزد .
و تا آنگاه كه بنگريم كينه ورزان از ضرب نيزه، بر روي در افتند
[ صفحه 269]
و مانند شتراني لنگ و بيمار گردند كه با دشواري به كار بر مي خيزد
و ما به خدا سوگند كه اگر آنچه مي بينم رنگ جدي به خود گيرد
البته شمشيرهاي ما با پكير بزرگانشان آشنا خواهد شد
و آن هم با دو بازوي جواني همچون شهاب تيز تك و سرور كه برادر ومورد اعتماد من است و خود دلاوري پشتيبان حقيقت
ماه ها و روزها و يكسال كامل بر ما گذشت
و پس از سال پيش هم سال آينده در پيش است .
اين چيست كه گروهي - پدر مباد تو را - ازسروري پا كشيده اند كه براي پاسداري از آنچه بايسته است پيرامون آن را گرفته و از كساني هم نيست كه كارش بهتباهي كشد و آنچه را بر گردن او است به گردن ديگران اندازد .
سپيدروئي كهبه آبروي او از ابر باران مي خواهند
سرپرست كار پدر مردگان است و نگهبان بيوه زنان
مستمندان هاشمي به پناه اومي شتابند
و در نزد وي در سايه رحمت و نعمت به سر مي برند
او را گواهي دادگر، از سوي خويش هست - با ميزانيدادگرانه كه به اندازه يك جو نيز كم نمي گذارد
راستي را چه بي خردانه استپندارهاي گروهي كه:
به جاي پيوند باما، بستگي خلفيان و غيطليان را پذيرتهاند
ما از برترين خاندان هاي ريشه دار هاشمي و آل قصي هستم
و در نخستين كارهاي سهمناك پيشگام بودهايم
همه گمنامان بي پروا و پست و بي خرد و تبهكار
از سهميان و مخزوميان براي كينه ورزيدن با ما گرد آمده و همداستان شده اند
[ صفحه 270]
اي تبار عبد مناف شما بهترين گروه خويش هستيد،
پس هر بي رگ و ريشه اي را كه به ناراست به شما چسبانيده اند در كار خويش شريك نسازيد
مگر نمي دانيد فرزند ما، كسي نيست كه نزد ما دروغگو شمرده شود و ما از سخنان ياوه پروائي نداريم
ارجمند سروري از آن مهتران كه همه نيكوئي ها را در خويش فراهم آورده اند
و نسبت او به گوهر وشخصيتي برتر در مرز و بوم سرافرازي هامي رسد .
به جان خودم چندان در دوستي احمد شادمانم كه شادماني را بهستوه آوردهام .
و همانند دوستداري هميشگي به او مهر ورزيدم
او پيوسته، در جهان هم براي مردم آن زيبائي است.
و هم پيرايه دوستدارانش و خداوند كارهائي سهمناك و گشاينده گره ها
احمد در ميان ما از ريشه و بنيادي برخاسته
كه هر چه براي نگريستن به آن گردن دراز كنند باز هم پايگاهشان به آنجا نمي رسد كه به آن چشم دوزند
بر او مهرباني نمودم، گزندها از وي به دور ساختم، پاسدارش بودم
و با همه نيروها و توانائي خود از وي پشتيبانيكردم
پس پروردگار بندگان با ياري خويش او را پشتيبان باشد
و كيشي را آشكار سازد كه باطل را در مرز و بوم حقيقت آن، راه نيست .
از اين چكامه، ابن هشام در سيره خود 286 / 1 تا 298، نود و چهار بيت آورده و مي نويسد: اين آنمقدار از قصيده است كهمن، بودن آن را از ابو طالب، راست مي شمارم، ابن كثير نيز 92 بيت آن را در تاريخ خود 53 / 3 تا 57 آورده و در گزارش ابن هشام 3 بيت هست كه درتاريخ ابن كثير يافت نمي شود و مورخ اخير در ص 57 مي نويسد: " مي گويم اين قصيده اي بسيار سترك و شيوا است كه هيچكس
[ صفحه 271]
نمي تواند آن را گفته باشد مگر همان كس كه به او نسبتداده اند (ابو طالب) .
نشانه هاي مردانگي را خيلي بيش از آنچه در هفت قصيده اي كه بر خانه كعبه آويخته بودند بيابيم در اين جا توانيم جست وخود همه آن در رسانيدن اين معني، شيواتر سخن است . اموي نيز در كتاب مغازي خود آن را به گونه اي طولاني تر با افزوني هائي ديگر آورده كه خدابهتر مي داند افزوني ها اصالت دارد يا نه . "
ابو هفان عبدي در ديوان ابوطالب ص 2 تا 12 قصيده را در 111 بيت آورده كه شايد همه اش همان باشد .
و ابن ابي الحديد در شرح خود 315 / 2 پس از آوردن بخشي از سرودهاي ابو طالب مي نويسد: بودن همه اين اشعار از ابو طالب در حكم متواترات است چون اگر يك يك آن ها نيز از اين نظر متواتر نباشد مجموع آن ها دلالت بر امري واحد مي كند كه در همه آن هامشترك است و آن نيز راست شمردن دعوت محمد (ص) است . و اين رويهم رفتهاي كه از شعرها بر مي آيد از متواترات است چنانچه هر يك از گزارش هائي كه دربه خاك افتادن دليران گردنكش به شمشير علي (ع) رسيده خبر واحد و نامتواتر است ولي نتيجه رويهمرفته آنها متواتر است و به گونه اي بديهي مارا آگاه مي سازد كه او دلير بوده و به همين گونه است سخن در پيرامون بخشندگي حاتم و بردباري احنف و معاويه و هوشمندي اياس و پرده دري و هرزگي ابو نواس و جز اين ها و گفته اند: همه اين ها را هم به سوي افكنيد ولي چه مي گوئيد درباره قصيدهلاميه او كه معروفيت آن همچون معروفيت قصيده قفانبك است و اگر در بودن آن از ابو طالب يا در بودن پاره اي از ابيات آن از وي چون و چرا نمائيم روا خواهد بود كه در بودن قصيده قفانبك يا در بودن پاره اي از ابيات آن از سراينده اش چون و چرا نمائيم .
قسطلاني هم در ارشاد الساري 227 / 2 مي نويسد اين قصيده اي بزرگ و پيشوا در بحر طويل است كه شماره بيت هاي آن به 110 بيت مي رسد و آن را هنگامي سروده كه قرشيان بر ضد پيامبر (ص) با يكديگرهمدست شدند و هر كه مي خواست
[ صفحه 272]
اسلام آرد او را از اين كار مي رمانيدند .
در المواهب اللدنيه نيز -ج 1 ص 48 - پاره اي از بيت هاي آن راآورده و گويد: بيش از 80 بيت است و ابن التين گفته: شعرهاي ابوطالب دليل است كه او پيش از برانگيخته شدن پيامبر (ص) و از همان گاه كه بحيراو ديگران درباره مقامات او (ص) گزارش هائي به وي دادند پيامبرياش را شناخته بود و عيني در عمده القاري434 / 3 مي نويسد: آن قصيده بلند آوازه اي است در 110 بيت و آغاز آن:
" اي دو دوست من اين نخستين سرزنشي نيست كه درست يا نادرست به گوش من ميخورد"
به همين گونه بغدادي در خزانهالادب 252 / 1 تا 261، چهل و دو بيت آن را با شرح و تفسير آورده و گويد آغاز آن چنين است:
" اي دو دوست من اين نخستين سرزنشي نيست كه درست يا نادرست به گوش من مي خورد
اي دو دوستمن در عقيده، شركت را راه نيست خود تنها بايد آن را برگزي
و چون كارهائي سخت غم انگيز روي دهد پيراهن تنگ بافت به كار نيايد
و چون ديدم كه در اين گروه، مهرباني و دوستي نيست
و همه دست افزارها و دستگيره ها را بريده اند . . . "
آلوسي در بلوغ الارب 237 / 1 پاره اي از بيت ها را آورده و سخن ابن كثير را كه ما نيز نقل كرديم نگاشته و آنگاه گويد: اينقصيده با شرح آن در كتاب لب لباب لسان العرب ياد شده .
[ صفحه 273]
سيد احمد زيني دحلان پاره اي از بيت هاي آن را در " السيره النبويه " كه در حاشيه سيره حلبي چاپ شده در ج 1 ص 88آورده و گويد: امام عبد الواحد سفاقسي در شرح بر كتاب بخاري مي نويسد: اين شعرهاي ابو طالب دليل استكه او پيش از برانگيخته شدن پيامبر (ص) و از همان گاه كه بحيراي راهب و ديگران درباره مقامات او (ص) گزارشهائي به وي دادند پيامبري اش را شناخته بود و اين معرفت خويش را با آنچه خود از احوال او به چشم ديد - واز جمله باران خواستن به بركت او در كودكي اش - استوار گردانيد و گذشته از شعرهائي كه نماينده معرفت ابو طالب به نبوت او (ص) است گزارش هايفراواني نيز در اين زمينه رسيده است .
اميني گويد: اگر اين همه شيوه هايگوناگوني كه در اين اشعار مذكور به كار رفته پذيرفته نباشد من نمي دانم كه پس براي گواهي و اقرار به نبوت، ديگر چه بايد كرد؟ اگر يكي از اين سخنان در نظم يا نثر هر كس يافت شود همگان بر مسلماني او همداستان مي شوند ولي همه اين ها نتوانسته است آقايان را به مسلماني ابو طالب معتقد سازد بشگفت آي و عبرت بگير
اين بود بخشي از سروده هاي ابو طالب (ع) كه از هر فراز آن ايمان خالص و اسلام درست نمايان است . دانشمند يگانه ابنشهر آشوب مازندراني در كتاب خود متشابهات القرآن آنجا كه درباره اين آيه از سوره حج (هر كس خدا را ياري رساند خدا نيز البته به راستي او را كمك مي كند) سخن مي گويد نوشته: " به راستي اشعار ابو طالب كه نماينده ايمان او است از(3000) بيت در مي گذرد و از لابه لاي آن ها چهره كسي را آشكارا مي توان ديد كه رخسار پيامبر (ص) را به روشني مي ديده و پيامبري او را درست مي شمرده " و آنگاه بخشي گسترده از آن ها را ياد كرده و از آنجمله اين سروده ها را كهبه جاي سفارش براي پس از مرگش سروده:
چهار كس را به ياري پيامبر نيكو سفارش مي كنم
[ صفحه 274]
پسرم علي و بزرگ خاندان، عباس
و حمزه آن شيري را كه پاسدار حقيقت او است
و هم جعفررا - تا گزند مردم را از او به دور دارند .
اي فداي شما باد مادرم و همه زادگانش
شما در ياري احمد در برابر مردمان همچون سپرها باشيد.
كارهاي نيكو و سخنان شايسته سپاسگزاري كه به آن برخاسته
و اين هم از كارهاي نيكو و كوشش هاي شايسته سپاسگزاري كه از سرور مكيان ابو طالب (ع) در ياري پيامبر (ص) ديده شد و هم پاسداري وپشتيباني او از وي و خواندن مردم به وي و به كيش يگانه پرستي وي از آغاز بعثت تا بازپسين دم از زندگي ابو طالب
كه لابلاي آنها انباشته از گفته هائياست كه هر جمله آن دليلي آشكار است، هم بر اسلام درست و ايمان سره او و هم بر تسليم او در برابر پيام خداوندي و اكنون بيا تا ببيني سنيان چه آورده اند:
1ابن اسحاق گويد: ابو طالب در ميان كارواني براي بازرگاني آهنگ شام داشت و چون آماده بيرون رفتن شد و پاي در راه سفر نهادرسول خدا (ص) به نزد او آمد و مهارشترش را گرفت و گفت عمو مرا كه نه پدري دارم و نه مادري به كه مي سپاري؟ ابو طالب را در دل بر او سوخت و گفتبه خدا سوگند كه او را نيز با خود
[ صفحه 275]
خواهم برد و من و او هرگز از يكديگر جدا نخواهيم شد، پس او را نيز برد و چون كاروانيان به سرزمين بصري از مرز و بوم شام رسيدند در آنجا راهبي يافتند كه او را بحيرا ميگفتند و او در صومعهاي نشيمن داشت و داناترين ترسايان بود و پيوسته در آن صومعه راهبي بود كه چنانچه مي پندارند دانش آنان درباره نامه آسماني شان به او مي رسيد و آن را يكي از ديگري به ميراث مي بردند چون در آن سال بر بحيرا فرود آمدند با آنكه پيش از آن هم بارهاي بسيار بر او گذشته بودند و او با ايشان سخن نگفتهبود و كاري به كار آنان نداشت ولي درآن سال چون نزديك صومعه او فرود آمدند خوراكي بسيار بر ايشان بساخت واين براي آن بود كه چنانچه مي پندارند وقتي در صومعه اش بود به هنگام روي آوردن ايشان چيزي در ميان كاروان ديده بود و آن نيز ابري بود كه در ميان گروه بر سر او (ص) سايهافكنده بود پس چون روي آوردند تا در سايه درختي كه نزديك او بود فرود آمدند او به ابر نگريست كه پس از آن، درخت سايه خود را بر سر او افكند وشاخه هاي خود را بر سر رسول خدا (ص) فرو هشت يعني آويزان كرد تا حضرت در زير آن، در سايه نشست و چون بحيرااين را ديد از صومعه اش فرود آمد و بفرمود تا آن خوراك را بساختند و چونآماده شد به نزد ايشان فرستاد و گفت اي گروه قريش من براي شما خوراكي ساخته ام و دوست مي دارم كه همه شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد براي خوردن حاضر شويد مردي از ايشان گفت اي بحيرا امروز خبري است و گرنه ما پيشترها چه بسيار بر تو مي گذشتيم و تو چنين نمي كردي امروز تو را چه مي شود؟ بحيرا گفت راست گفتي و به همانگونه بود كه مي گوئيد ولي اينك من شما را مهمان مي كنم و دوست دارم كه شما را گرامي دارم و برايتان خوراكي بسازم تا همه تان از آن بخوريد پس همه نزد او گرد آمدند و رسول خدا (ص) چون خردسال بود در زير درخت كنار براهاي آن گروه بماند و چون بحيرا به آن گروه نگريست نشانهاي را كه مي شناخت و چگونگي آن در دانش او موجود بود در نزد ايشان نيافت و گفت اي گروه قريش هيچكس از شما از آمدن
[ صفحه 276]
بر سر اين خوراك من باز نماند گفتند اي بحيرا هيچكس از سفره تو باز نمانده است كه سزاواراست به نزد تو آيد مگر كودكي كه از همه اين گروه خردسالتر است و در ميانبارهايشان به جاي مانده است گفت چنين نكنيد او را نيز بخوانيد تا با شما در خوردن اين طعام باشد مردي از قريشگفت سوگند به دو بت لات و عزي كه امروز خبري است آيا سزاواتر است كه پسر عبد الله از خوراك خوردن در ميان ما باز بماند سپس به سوي حضرت برخاست و او را در بر گرفت و با او روي به ايشان آورده او را در ميانه بنشاند وچون بحيرا او را ديد خيره خيره به اونگريست و نشانه هائي را كه در مژده هاي انبياء به ظهور وي درباره چگونگيبدنياش ياد شده بود و مي دانست يكانيكان با چشم در وي بجست و بيافت تا چون آن گروه خوردن خوراكي را به پايان بردند و پراكنده شدند بحيرا برخاست و او را گفت اي كودك تو را بهلات و عزي سوگند كه از آنچه تو را ميپرسم مرا آگاه سازي رسول خدا (ص) گفت هرگز با سوگند به نام لات و عزي چيزي از من مپرس بحيرا گفت پس تو را بخدا سوگند كه مرا از آنچه مي پرسم آگاهي دهي . گفت هر چه خواهي بپرس و او را شروع كرده در مورد خواب و كارها و حال و كيفيت او چيزها بپرسيد
رسول خدا نيز او را آگاهي مي داد و بحيرا مي ديد كه پاسخ ها با نشانه هائي كه از پيامبر موعود مي داند هماهنگ است پس به پشت او نگريست و مهر نبوت را ميان دو كتفش و در همان جاي كه در بشارت ها گفته شده بود بديد . تا پايان حديث و ابوطالب در اين باره گفت:
" به راستي كه پيامبر- محمد پسر آمنه -
نزد من جايگاهش ازفرزندانم نيز والاتر است
چون به افسار شتر من آويخت دلم بر او بسوخت
و اين همان گاه بود كه شتران سرخ مويبا توشه هائي كه بر پشت داشتند راهي دراز در پيش گرفتند
پس اشكي روان از دو ديده من سرازير شد
[ صفحه 277]
كه به مرواريدها مي مانست و افراد را مي پراكند .
درباره او خويشاوندي پيوستهرا رعايت كردم
و سفارش هاي نياكان رابه كار بستم
و بفرمودش تا ميان عموهاي خود به گردش پردازد
كه سپيد روياني كمر بسته براي نيازمندي ها و دليراني بي مانند هستند
پس ايشان به آهنگ دورترين مقصدي كه مي شناختند بهراه افتادن
و براستي جائي كه قصد كرده بودند، دور بود
تا آن كه كاروانيان، بصري را ديدند
و در ميانه شاهراه و از همانجا كه زير نگاه داشتند برخوردند به:
دانشمندي كه ايشان را از سخني راستين درباره او آگاهي داد
و گروه هاي رشگ برنده را باز گردانيد
گروهي از يهوديان چونبا كينه هائي كه در دل هاشان مي جوشيد ابر را ديدند بر سر پيامبر سايه افكنده
شوريدند تا محمد را بكشند و او ايشان را از اين كار درباره او بازداشت
و به نيكوترين گونه اي در اين راه كوشيد و پيكار كرد .
زبير از سوي بحيرا باز گردانده شد
و پس از زد و خوردها و دوري ها به ميان گروه بازگست .
به همين گونه، در پس را باز داشت و او از سخن وي پاپس كشيد
زيرا دانشوري بود كه دستوروي با راه راست هماهنگي داشت " و هم گفت:
" مرا نمي بيني كه نخست به ناروا تصميم بر جدائي از كسي كه
پدر و مادري آزاده داشت
[ صفحه 278]
- احمد -گرفتم و سپس كه چارپاي سواري ام را با بارهاي آن براي سفر، سخت ببستم
و براي بازپسين ديدار او را بدرود گفتم
او از سر اندوه بگريست و اين هنگامي بود كه شتران سرخ مو ما را از يكديگرجدا مي كرد
و دنباله افسار را با هر دو دست گرفته و مي كشيد
پس من به ياد پدرش افتادم و اشك از ديدگان فروريختم
تا باران سرشكم سرازير شد .
پسگفتم با راه نمائي در ميان عموهائي كوچ كن
كه فرومايه نيستند و در سختي ها ياري رسانند
پس او در ميان كارواني كه شتر سواران آن برفتند بيامد
همان كاروان كه هر چند اصل آن ناخجسته نبود ولي انديشه هايش نافرخنده مي نمود .
پس چون در سرزمين فرود آمديم كساني خود را به بام خانه ها كشيدند
و از بالا به نگريستندر ما پرداختند
و اين هنگام بحيرا بيامد
در حالي كه نوشابه اي نيكو و هم خوراكي براي ما فراهم آورده بود .
پس گفت همه ياران خويش را براي خوردنخوراك گرد آريد
و گفتيم كه همه را فراهم آورديم
مگر يك كودك يتيم، گفتاو را نيز بخوانيد چون خوراك ما بسيار است
و امروز خوردن آن بر وي ناروا نيست
[ صفحه 279]
و اگر آنچه شما درباره محمد آگاهي داديد نمي بود
البته امروز شما نزد ما نابزرگوار ميبوديد
و چون او را ديد كه روي به سويخانه اش مي آيد
و سايه اي از ابر او را از گزند گرماي آفتاب به دور مي دارد .
همانند سجده كنندگان سرش را خم كرد
و آن را به گلو و سينه چسباندچه چسبانيدني
گروهي روي آوردند
و در جستجوي همان ابرمردي شدند كه بحيرا در ميان چادرها ديده بود
پس، از بيمگزند ايشان به او بر ايشان شوريد
زيرا آنان در برابر ما ستم پيشه و آسيب رسان بودند .
دريس بود و تمام
و به همين گونه زبير در ميان ايشان بودو همه قوم بيدار بودند .
آمدند در حاليكه كمر به كشتن محمد بسته بودند
ولي او ايشان را با نيكوترين كشمكشي باز گردانيد .
زيرا بر ايشان تورات را تفسير كرد تا به درستي سخنش يقين كردند
به ايشان گفت شما سخت ترين خواسته ها را خواسته ايد .
آيا مي خواهيد محمد پيامبر را بكشيد؟
شما با فزوني و درازي كيفرهاي خود - در نافرخندگي - مخصوص شده ايد
و بهراستي آن كس كه ما او را برگزيده ايمگزنده ها را از او باز مي دارد
و در برابر شما همو برايش بس است و نيرنگ هر فرو مايه اي را پاسخ مي دهد .
آن نيز از نشانه ها و روشنگري او است
[ صفحه 280]
و هرگز روز روشن مانندتاريكي ها نيست " .
ديوان ابوطالب ص 33 تا 35 - تاريخ ابن عساكر 269 / 1 تا 272 الروض الانف 120 / 1
سيوطي نيزگزارش ياد شده را در الخصايص الكبري 84 / 1 از طريق بيهقي آورده و در ص 85 مي نويسد: ابوطالب در اين زمينه اشعاري سروده و از آن جمله: باز نگشتند تا از محمد داستان هائي ديدند .
كه اندوه را را از هر دلي مي زدايد.
و تا ديدند كه دانشوران هر شهر - تك تك و همگي
در برابر او به سجده افتادند .
از زبير و تمام كه هر يك گواه بودند
و هم ادريس كه همه آهنگتبهكاري داشتند .
پس بحيرا سخني به ايشان گفت
كه پس از دروغ شمردن آن و آن همه دور رفتن ها به آن يقين كردند.
همانگونه به گروهي كه يهودي بودند گفت
- و در راه خدا به هر گونه كوشش و پيكاري با ايشان دست زد -
پس در حاليكه نيكخواهي او را فرو گذار نكرده بود گفت:
او را باز گردان كه همه شكارچيان در كمين او نشسته اند .
و براستي من مي ترسم رشگبران گزندي باو رسانند
زيرا او براستي با هر مركبي كه بگوئي نامش در نامه هاي آسماني نوشته شده .
[ صفحه 281]
>باران خواستن ابوطالب از بركت پيامبر
>ابوطالب در زاده شدن اميرمومنان
>آغاز كار پيامبر با ابوطالب
>ابوطالب پيامبر را گم مي كند
>ابوطالب در آغاز دعوت پيامبر
>گفتار ابوطالب به علي: با پسر عمويت همراهي كن
>سخن ابوطالب: خود را به پهلوي عمو زاده ات پيوند زن
>بوطالب و دلسوزي اش براي پيامبر
>ابوطالب و پسر زبعري
>سرور ما ابوطالب و قريش
>سرور مكيان و نامه قريش
>سفارش هاي ابوطالب در هنگام مرگ
>سفارش هاي ابوطالب به زادگان پدرش
>حديثي از ابوطالب
باران خواستن ابوطالب از بركت پيامبر
ابن عساكر در تاريخ خود آورده است كهجلهمه بن عرفطه گفت در خشكسالي به مكه درآمدم و قريش گفتند اي ابوطالب دره ها خشكزار شد و نانخوران ما به تنگنا افتاده اند با ما به نماز باران بيا ابوطالب بيامد و كودكي را به همراه داشت كه گوئي خورشيدي بود كه در تاريكي ها پرده ابري سياه از چهره اش كنار رود تا خود بدرخشد و پيرامون او نيز بچه هائي بودند پس ابوطالب او را بگرفت و پشت وي را به كعبه چسبانيد و كودك انگشت او را گرفت، آن هنگام هيچ پاره ابري در آسمان نبود ولي ناگهان از اين جا و آن جا ابرها روي آوردند و پر آب شدند و شدند تا يكباره رود بار و دره گفتيكه در زير چكه هاي آن تركيدن گرفت و انجمن ها و بيابان ها از باران به آسايش رسيد و در همين زمينه است كه بوطالب گويد:
"سپيد روئي است كه به آبروي او از ابر، باران مي خواهند
سرپرست كار پدر مردگان است و نگهبان بيوه زنان .
مستمندان هاشميبه پناه از مي شتابند
و نزد وي در سايه رحمت و نعمت به سر مي برند
به ترازوئي دادگرانه مي ماند كه به اندازه يك جو نيز كم نمي گذارد
و به افزار سنجشي راستگو كه سنجيدن آن سهمناك نيست . "
شرح بخاري از قسطلاني 227 / 2، المواهب اللدنيه 48 /1، الخصايص الكبري 124 و 86 / 1، شرح بهجه المحافل 119 / 1، سيره حلبي 125 / 1، السيره النبويه از زيني دحلان كه در حاشيه حلبي چاپ شده87 / 1، طلبه الطالب ص 42
شهرستاني در ملل و نحل ص 225 از ج 3 كه در حاشيه الفصل به چاپ رسيده سرور ما عبد المطلب را ياد كرده و مي نويسد از دلايلي كه معرفت او را به حال
[ صفحه 282]
پيامبري و ارج برانگيختگي ثابتمي كند آن است كه چون مردم مكه دچار آن تنگسالي سهمناك شدند و دو سال، آسمان باران را از ايشان دريغ داشت او فرزندش ابوطالب را بفرمود تا مصطفي (ص) را كه شيرخواره اي در قنداق پيچيده بود بيارد پس او را بر دو دست نهاد و روي بكعبه كرد و سپس او را به سوي آسمان بالا افكند و گفت" خدايا بحق اين كودك " و براي دومينو سومين بار نيز چنين كرد و گفت " بحق اين كودك ما را سيراب كن و آن هم ازباراني پناهدهنده و پيوستگي و پر آب . " پس ساعتي نگذشت كه ابرها يكي بر روي ديگري چهره آسمان را پوشاندند و چنان باراني گرفت كه در بيم شدند آسيبي به مسجد الحرام رسد و ابوطالب نيز در اين زمينه قصيده لاميه خود راسروده كه اين بيت از آن است:
" سپيدروئي كه به آبروي او از ابر باران ميخواهند
سرپرست كار پدر مردگان است و نگهبان بيوه زنان . "
و آنگاه ابياتي چند از قصيده را آورده و بر پژوهشگران پوشيده نماند كه چنانچه گفتيم قصيده را ابوطالب (ع) در روزهائي كه در آن دره در محاصره بودند سروده است .
پس اين كه عبد المطلب و پسرش سرور مكيان دوبار هنگامي كه پيامبر اعظم (ص) شيرخوارو اندكي پيش از بلوغ بوده آبروي او را وسيله اي براي درخواست باران از خدا كردند نماينده يگانه پرستي خالص و گرويدن آندو است به او و معرفتشان به آخرين برانگيختگان و پاك نهادي وياز همان نخستين روز و اگر از آندو بجز همين دو گزارش را در دست نداشتيمبر ايشان بس بود چنانچه براي پژوهشگران نيز همين دو بس بود كه پيروي آنان از ايمان راستين را بنمايد .
[ صفحه 283]
ابوطالب در زاده شدن اميرمومنان
از زبان جابر بن عبد الله آورده اند كه گفت رسول خدا (ص) را از چگونگي زاده شدن عليبن ابيطالب بپرسيدم گفت مرا از بهترين كودكي كه زاده شد پرسش كردي كه زائيده شدنش در رويداري همانند بازاده شدن مسيح (ع) بود خداي تبارك و تعالي علي را از نور من آفريد و مرا از نور علي آفريد و ماهر دو از يك نوريم سپس خداي عز و جل ما را از صلب آدم (ع) از صلب هاي پاك به رحمهاي پاكيزه منتقل كرد و من از صلب هيچ كس انتقال نيافتم مگر علي هم با من بود و ما به همين گونه بوديم تا مرا در بهترين رحم ها كه از آمنه بودسپرد و علي را نيز در بهترين رحم ها كه از فاطمه بنت اسد بود و در روزگارما مردي پرهيزگار و خداپرست بود كه او را مبرم بن دعيب بن شقبان گفتند كه 270 سال خداي تعالي را پرستيده و چيزي از او نخواسته بود پس خداوند ابوطالب را به سوي او فرستاد و چون مبرم او را ديد به سوي او برخاست و سرش را ببوسيد و او را پيش روي خود نشانيد سپس او را گفت تو كيستي گفت مردي از تهاميان پرسيد از كدام خاندان تهامي؟ گفت از هاشميان پس آنپارسا برجست و سر او را ببوسيد و گفتاي مردم به راستي خداي علي اعلي چيزيبه دل من الهام كرده ابوطالب گفت چيست گفت از پشت تو
فرزندي زائيده شود كه دوست خداي عز و جل است . پس چون شبي كه علي در آن زاده شد فرا رسيد زمين درخشندگي يافت و ابوطالب بيرون شده مي گفت اي مردمان دوست خدادر خانه كعبه زاده شد پس چون بامداد شد به خانه كعبه درآمد و مي گفت:
" اي پروردگار اين تاريكي آغاز شب
و ماه درخشان روشن
از كار پنهاني خويش براي ما آشكار كن كه درباره نام اين كودك چه مي بيني " .
[ صفحه 284]
پس آوازسروشي را شنيد كه مي گويد:
" اي خاندان پيامبر برگزيده
شما را با دادن فرزندي پاك ويژگي بخشيديم
به راستي كه نامش را از والائي، علي نهاديم و اين علي از نام خداوند علي گرفته شده "
گزارش بالا را حافظ كنجيشافعي در ص 260 از كفايه الطالب آورده و گويد:
تنها گزارشگر آن، مسلم بن خالد زنجي استاد شافعي است وتنها بازگوگر آن از زبان زنجي نيز عبد العزيز بن عبد الصمد است كه نزد ما مشهور است .
آغاز كار پيامبر با ابوطالب
فقيه حنبليان ابراهيم بن عليبن محمد دينوري در كتاب خود نهايه الطلب و غايه السول في مناقب آل الرسول به اسناد خود از طاوس از ابن عباس در ضمن گزارشي دراز آورده است كه پيامبر (ص) عباس (ض) را گفت: براستي خدا مرا فرمان داده است تا كار خويش آشكار سازم اينك مرا آگاه كن و آگاهي ها را بجوي تا نزد تو چه يافت شود عباس (ض) گفت برادرزاده ام مي داني كه قريش نسبت به تبار پدري تو حسودترين مردمانند و اگر چنان كه گوئي رفتار كني آنگاه بالاترين گرفتاري ها و دردسري سخت و سهمناك روي خواهد داد كه ما با يك كمان تير مي اندازيم و ديگران با شمشير آبدار و بران ما را ريشه كن ميسازند ولي به عمويت ابوطالب نزديك شوكه بزرگ ترين عموهايت است و اگر تو را ياري ندهد
[ صفحه 285]
تو را فرو نخواهد گذاشت و به دست دشمن نخواهد سپرد پس هر دو به نزد او شدند و چونابوطالب آندو را ديد گفت راستي را كهنزد شما گمان خبري مي رود چه انگيزه اي در اين هنگام شما را واداشت كه نزد من آئيد؟ عباس هم آنچه را پيامبر (ص) به او گفته بود برايش بازگو كرد و هم پاسخي را كه خود به وي داده بود پس ابوطالب در پيامبر نگريست و گفت فرزند پدرم برو كه تو نظري بلند داري و گروهي والا، پدرت از همه برتر است و بخدا سوگند هيچ زباني با تو سخن سخت نگويد مگر زبان هائي تند و تيز او را خواهد آزرد و تيغ هائي بران او را درخواهد ربود بخدا سوگند چنان تازيان رام تو شوند كه گوئي بچگان چارپاياني هستند در برابر سرپرست خود و به راستي كه پدرمهمه كتاب ها را مي خواند و مرا گفت به راستي از پشت من پيامبري خواهد آمد كه دوست مي دارم روزگار او را درك كنم و به وي بگروم پس هر كه از فرزندان من روزگار او را بيابد بوي ايمان آرد .
اميني گويد: مي بيني كهابوطالب با چه پشتگرمي اي اين گزارش را از زبان پدرش مي آرد و از همان نخستين روز رسول خدا (ص) را دل مي دهد و پشتگرم مي سازد و او را دستور مي دهد كه كار خويش و ياد خدا را آشكار سازد و خود در برابر اين حقيقتسر فرود آورده كه وي همان پيامبري است كه وعده ظهورش از زبان پدر او و نامه هاي گذشته آسمان داده شده و پيشگوئي نيز مي كند كه تازيان در برابر او سر فرود آرند اكنون آيا گمان مي كني كه او (ع) همه اين ها را اظهار مي كند و آنگاه خود به آن ايمان ندارد؟ اين بجز يك سخن ساختگي نيست
ابوطالب پيامبر را گم مي كند
ابن سعد واقدي در الطبقات الكبري) 186 / 1 ط مصر و ص 135 ط ليدن) داستان آمدن قريش به نزد ابوطالب را درباره كار پيامبر آورده و آنگاه گويد آنان بيزار شدند و رميدند (يعني از سخنان محمد) و خشمگرفتند و برخاستند و
[ صفحه 286]
مي گفتند بر خدايان خويش شكيبائي نمائيدكه اين چيزي است خواستني و گويند كه گوينده اين سخن عقبه بن ابي معيط بودو هم گفتند كه ديگر هرگز به نزد او بر نگرديم و هيچ بهتر از آن نست كه به ناگهان محمد را بكشيم پس چون شامگاه همان شب فرا رسيد رسول خدا (ص) گم شد و ابوطالب و عموها به خانهاش آمدند و وي را نيافتند پس او جواناني از هاشميان و مطلبيان را گردآورد و سپس گفت هر كدام از شما پاره آهني برنده برگيريد و از پي من بيائيد و چون من پاي به مسجد الحرام نهادم هر كدام از شما جوانان نگاه كند و بنشيند كنار بزرگي از بزرگان ايشان (و او را بكشد) كه آن ابن حنظليه - يعني ابوجهل - هم در ميانشان است زيرا اگر محمد كشته شده باشد البته او در توطئه حاضر بوده است جوانان گفتند چنين كنيم پس زيد بن حارثه بيامد و ابوطالب را به آن گونهديد و او از وي پرسيد اي زيد برادرزاده ام را نيافتي؟ گفت آري منپيشتر با او بودم ابوطالب گفت هرگز به خانه ام بر نگردم تا او را ببينم پس زيد شتابزده بيرون شد تا به نزد رسول خدا (ص) رسيد كه در خانه اي نزديك كوه صفا بود و يارانش نيز با او بودند و گفتگو مي كردند، پس او را از گزارش آگاه ساخت و رسول خدا (ص) به نزد ابوطالب آمد او گفت برادرزاده كجا بودي پيش آمدت خير بود؟ گفت آري گفت پس به خانه ات درآي پسرسول خدا (ص) درآمد و چون بامداد شد ابوطالب چاشت را نزد پيامبر (ص)خورد و سپس دست او را گرفت و نزديك انجمن هاي قرشيان بر پاي داشت جوانانهاشمي و مطلبي نيز با او بودند پس گفت اي گروه قريش مي دانيد چه تصميميداشتم؟ گفتند نه پس ايشان را از تصميم ديروزي اش آگاه كرد و جوانان را گفت آنچه در دست داريد بدر آريد پس چون به در آوردند همه ديدند كه دردست هر كدامشان پاره آهني برنده است پس گفت بخدا سوگند كه اگر او را كشتهبوديد يك تن از شما را بر جاي نمي گذاشتم تا ما و شما همه نابود شويم پس آن گروه درمانده و سرشكسته شدند ودرمانده تر و سرشكسته تر از همه نيز بوجهل بود .
[ صفحه 287]
به عبارتي ديگر:
فقيه حنبلي ابراهيم بن علي بن محمددينوري در كتاب خود نهايه الطلب به اسناد خويش از زبان عبد الله بن مغيره بن معقب آورده است كه او گفت ابوطالب رسول خدا (ص) را گم كرد پسبه گمانش رسيد كه برخي از قرشيان، به ناگهان او را كشته اند پس در پي هاشميان فرستاد و گفت اي هاشميان بگمانم كه برخي از قرشيان محمد را بهناگهان كشته اند پس هر يك از شما پاره آهني برنده برگيرد و بنشيند كنار يكي از بزرگان قريش و چون من گفتم محمد را مي خواهم هر كدام از شما مردي را كه كنارش نشسته بكشد رسول خدا كه آن هنگام در خانه اي نزديك صفا بود از انجمني كه ابوطالب ساخته بود آگاهي يافت پس به نزد ابوطالب كه در مسجد بود شد و چون ابوطالب او را ديد دستش را گرفت و گفت اي گروه قريش من محمد را گم كردم و پنداشتم كه كسي از شما ناگهان او را كشته ايد پس هر يك از هاشميان را كه حاضر بود بفرمودم تا پاره آهني برنده برگيرد و هر كدام در كنار يكي از بزرگان شما بنشيند و چون گفتم محمد را مي خواهم هر يك از ايشان، مردي را كه كنارش است بكشد، پس هاشميان را گفت تا آنچه در دست دارندبنمايند و ايشان چنين كردند و قرشيانكه آن را ديدند از رسول خدا (ص) دربيم شدند سپس ابوطالب اين اشعار را بسرود:
" قرشيان را - هر جا كه فرودآيند - از زبان من اين پيام برسان:
- همانان را كه درونشان لبريز از فريبكاري است -
كه به راستي سوگند ميخورم به اسب هاي دونده و بانگ كننده
و به آنچه مي خوانند دارندگان نامه ها و دانشوران
[ صفحه 288]
كه خاندان محمدرا سرپرست و نگهباني هست
و مهر قلبي و دروني من ويژه آنان است
من كسي نيستم كه از فرزندان و خويشان خود ببرم.
هر چند بيدادگري ها كار را به كشتار .
آيا توده ايشان - فهريان - دستور به كشتن محمد مي دهند؟
چنين دستوري بيهوده است
نه سوگندبه پدرت كه قريش نه پيروز شدند
و نه هنگامي كه به مشورت نشستند تصميم به كاري نيكو گرفتند
پسرك برادرم واي ميوه دلم
و اي سپيد ابر بخشنده ايكه پر از باران رحمت است
و پس از او هنگامي كه احمد را گور در برگرفته
فرزندان از سرچشمه اش چندان بنوشندتا سيراب شوند
اي سرور اي سرور خاندان قصي
گويا كه پيشاني ات ماه فروزان است "
نگاهي به ديگر سوي: شيخ ما مجلسي در بحار 31 / 9 مي نويسد: " گرد آرنده ديوان - يعني ديوان ابوطالب - نيز مانند گزارش بالا را با زنجيره اي پيوسته آورده وآنگاه اشعار را چنين آورده " پس اشعار را ياد كرده كه 20 بيت بيش از آن است كه ما آورديم و در ديوان چاپيسرور ما ابوطالب نيز افزوني ها را نمي يابيم .
به عبارت سوم
سيد فخار بن معد در كتاب خود الحجه ص 61 مي نويسد: شيخ حافظ ابو الفرج عبد الرحمن بن محمد بن جوزي محدث بغدادي كه به كافر بودن ابوطالب عقيده داشتهدر سال 591 مرا در واسط از شهرهاي عراق آگاه ساخت به اسناد خود از واقدي كه گفت: ابوطالب بن عبد المطلب در هيچ شامگاه و بامدادي از پيامبر
[ صفحه 289]
دور نمي شد و در برابر دشمنان وي پاسدار او بود و مي ترسيد كه ناگاه او را بكشند پس يك روز او را گم كرد و نديد و شامگاه نيز كه فرا رسيد باز او را نديد بامدادان در جاهائي كه گمان مي كرد او باشد به جستجويش پرداخت و باز هماو را نيافت پس دلش به درد آمد و گفت: آه فرزندم آنگاه غلامان خود و كساني را كه در دل با ايشان پيوندي داشت فراهم آورد و به ايشان گفت: ديروز و امروز محمد را گم كرده ام و جز اين گماني نمي برم كه قريش بر او نيرنگ زده و وي را به ناگاه كشته اندو اكنون تنها همين يك سمت مانده كه در آن به جستجو نپرداخته ام و آنجا نيز بعيد مي دانم او را بيابم . پس 20 مرد از بندگان خويش برگزيد و گفت برويد و كاردهائي آماده كنيد و هر يكبرويد و در كنار يكي از بزرگان قريش بنشينيد پس اگر من آمدم و محمد را همراه داشتم كاري نكنيد و آرامش پيشهكنيد تا در كنار شما بايستم و اگر آمدم و محمد همراه من نبود هر كدام از شما، همان مرد از بزرگان قريش راكه كنار او است با كارد بزند پس ايشان برفتند و كاردهايشان را تيز كردند تا از برندگي آن خشنود شدند و ابوطالب در همان سمت كه مي خواست به راه افتاد و وابستگان او از تبارش نيز با وي بودند پس محمد را يافت كه در پائين هاي مكه در كنار تخته سنگي ايستاده و نماز مي خواند پس خود را ربروي او افكند و او را ببوسيد و دستشرا گرفت و گفت برادرزاده نزديك بود دودمانت را به باد نيستي دهي برخيز با من برويم پس دست او را بگرفت و بمسجد آمد . قريش در انجمن خويش نزديك كعبه نشسته بودند چون او را ديدند كه دست پيامبر (ص) را در دسترفته و مي آيد گفتند اينك ابوطالب محمد را نزد شما آورده و لابد خبري است پس چون در كنار ايشان ايستاد در حالي كه خشم از چهره اش نمايان بود به غلامان خود گفت آنچه را در دست داريد آشكار سازيد ايشان چنين كردند و ناگاه همه چشمشان به كاردها افتاد و گفتند اي ابوطالب اين ها چيست گفت همان است كه مي بينيد . من دو روز است كه محمد را مي جستم و نمي ديدم پس ترسيدم كه شما با پاره اي كارها نيرنگي براي او زده باشيد پس اينان را بفرمودم تا همين جاها كه مي بينيدبنشينند و به ايشان گفتم اگر من آمدمو محمد با من نبود هر كدام از شما بايد كسي را كه پهلويش نشسته بزند
[ صفحه 290]
هر چند هاشمي باشد و در اين باره هيچ اجازه ديگري هم از من نگيريد . گفتند اي ابوطالب آيا چنين كاري مي خواستي بكني گفت آري به خداياين - كعبه را نشان داد - سوگند مطعمبن عدي بن نوفل بن عبد مناف كه از همپيمانانش بود گفت چيزي نمانده بود تبارت را بر باد دهي گفت چنين است پسبرفت و مي گفت (خطاب به پيامبر)
برو پسركم كه هيچگونه خواري و زبونيبر تو نيست
برو به اين گونه ديده ات را روشن دار
به خدا سوگند كه دست اينان همه هرگز بتو نرسد تا من
در ميان گور به خاك سپرده شوم و در آن بستر بخسبم
مرا به راه راست خواندي ودانستم كه تو نيكخواه مني
و البته كهتو راست گفتي و از همان گذشته ها درستكار بوده اي
و كيشي را به يادآوري كه ناگزير از بهترين كيش هايآفريدگان است
پس قريش روي به سوي ابوطالب گرداندند و به گله گذاري و نرم كردن او پرداختند ولي او به انجمن ايشان در نيامد و نگاهي بر آنان نيفكند .
اميني گويد: بزرگ مردمكه را خوش مي آيد كه همه تبارش را در راه پيامبر اسلام برباد دهد و آماده است تا همه پيوندهاي گروهي و پيمان هائي كه ميان خود و قريش دارد به خاطر دين لگدكوب كند پس خداوند زنده بدارد اين گرايش خدائي و اين پيوند همكيشي را كه از پيوندهايخويشاوندي نيز برتر بوده است.
ابوطالب در آغاز دعوت پيامبر
چوناين آيه فرود آمد: خويشاوندان نزديكترت را (از بدي ها) بيم ده .
[ صفحه 291]
رسول خدا (ص) بيرون شد و از كوه صفا بالا رفت و بانگ زد: يا صباحاه پس همه پيرامون او فراهم آمدند او گفت آيا من با اين چشم به شما بنگرم كه اگر شما را آگاه سازم كه سپاهي بيرون شده اند و در پائين كوه (آماده شبيخون زدنند) آيا شما سخنم را راست مي شماريد؟ گفتند آري ما كه تو را آزموده ايم دروغي از تو نشنيده ايم گفت پس من شما را بيم مي دهم كه در برابر كيفري سخت قرار گرفته ايد پس ابولهب گفت مرگ بر تو باد . جز براي اين سخن نمي خواستي مارا گرد آري؟ سپس حضرت، توده خود رادر خانه اش فراهم آورد و ابولهب پيشدستي كرد و گفت اينان عموها و عموزادگان تواند سخن بگو و صابي گري را رها كن و بدان كه گروه تو را توانبرابري با همه تازيان نيست و سزاوارترين كسان براي گرفتن و در بندكردن توتبار پدريت هستند و اگر بر سر آنچهمي گويي پافشاري كني دربندكردن تو بر ايشان آسان تر است تاتيره هاي قريش بر تو بشورند و تازيان نيز آنان را ياري دهند من نديدم كه هيچكس بدتر از آنچه تو براي تبار پدريات آوردهاي آورده باشد . پس رسول خدا (ص) خاموش شد و سخن نگفت .
بار ديگر ايشان را بخواند و گفت: خدا را ستايش، او را مي ستايم و از او ياري و زينهار مي خواهم و به او پشتگرمي مي دارم و گواهي مي دهم كه خدائي جز خداي يگانه نيست، شريك ندارد و سپس گفت: پيش آهنگ و جستجو گر به كسان خود دروغ نمي گويد و به خدائي كه جز او خدائي نيست من پيك خداوند هستم - بويژه به سوي شما و نيز براي همه مردم . بخدا همانگونه كه مي خوابيد مي ميريد و همان سان كهبيدار مي شويد برانگيخته خواهيد شد وحساب آنچه را انجام مي دهيد خواهند رسيد و به راستي بهشت جاوداني است و آتش دوزخ هم جاوداني .
ابوطالب گفت چه بسيار دوست مي داريم كه با تو ياري كنيم و پندت را بپذيريم و گفتارت را راست شماريم و اينان تبار پدري ات هستند كه فراهم آمده اند من
[ صفحه 292]
نيز يكي از ايشانم جز آنكه زودتر از همه، پاسخ دلخواهت را مي دهم . دستوري را كه گرفته اي بكار بند كه به خدا سوگند هميشه پيرامون تو هستم و از تو پاسداري مي كنم تنهااين كه دلم راه نمي دهد كه از كيش عبد المطلب روي بگردانم
اميني گويد: دين عبد المطلب (ع) هم چيزي نبوده است جز همان دين يگانه پرستي و گرويدن به خدا و رسولان و نامه هاي او . بي آنكه آميخته به چيزي از بت پرستي ها بشود چون او همان كس است كهدر وصيت هاي خود مي گويد: به راستي هيچ بيدادگري از جهان بيرون نشود تا از او انتقام گيرند و كيفر او را به وي بچشانند و چون از او پرسيدند اگرستمكاري مرد و كيفري به او نرسيد چه؟او در انديشه شد و گفت: " سوگند به خدا كه در پس اين جهان جهاني است كه در آنجا نيكوكاران را براي نيكوكاري شان پاداش مي دهند و بدكاران براي بدكاري هاشان كيفر مي بينند . " و اوهمان است كه به ابرهه گفت: اين خانهرا پروردگاري هست كه آن را نگهباني وپاسداري مي كند، پس خود بر فراز ابوقبيس شد و گفت: (" خداوند آدمي ازخانه و كسان خود پاسداري مي كند .
توهم از سراي و دارائي و گروه خويش پاسداري كن .
مباد كه صليب ايشان در صحنه كين توزي و زور ورزي و نيرنگ برتو چيره شود.
پس در برابر صلبيان و خاج پرستان
امروز تبار خود را ياري ده
اگر تو كعبه ما را در برابر ايشانرها كني
تصميمي است كه خود در اين باره گرفته اي "
[ صفحه 293]
و يك نماينده هم از پيشاهنگي او در ايمان خالص و يگانه پرستي راستين، آن است كه رسول خدا (ص) در روز حنين، پيوند خود را به او باز مي نمود و بهاين سان با گردن فرازي مي گفت:
" منم پيامبري كه دروغ نگويد منم فرزندعبد المطلب "
و راستي را چه نيكو سروده حافظ شمس الدين ين ناصر بن دمشقي در آنجا كه گويد:
" احمد فروغي سترك بود كه (از يك پشت به پشت ديگر) جا به جا مي شد.
و خود در چهره مرداني سجده كار مي درخشيد
سده به سده در ميان ايشان مي گشت.
تا بهترين برانگيختگان آمد "
و همين بوده كه ابوطالب (ع) خواسته بگويد كه گفته: دلم راه نمي دهد كه دين عبد المطلب را رها كنم زيرا اين فراز، آشكار كننده ديگر سخنان او است و با اين روش خواسته است معني سخن را بر حاضران بپوشاند تا با دوري نمودن از ايشان، در پي كين توزي با او بر نيايند و اين روش گفتار از شيوه هاي تازيان است در گفتگوهايش كه به آن وسيله، گاهي مي خواهند معني را پوشيده بدارند و گاهي هم آن را موكد مي سازند چنانكه شاعر گفته: (" هيچ عيبي در ايشان نيست مگر آن كه شمشيرهاشان
از كوبيدن سازمان هاي سپاه دشمنان خراش برداشته . "
واگر سرور ما ابوطالب به جز همين يك نمونهاز رفتار را نداشت به تنهائي كافي بود كه ايمان استوار و مسلماني پا برجا بود و پايداري او را در آغازروشن سازد . ابن اثير مي نويسد: ابولهب گفت: به خدا اين بد است، دودستش را بگيريد پيش از آنكه ديگران به اين كار برخيزند . پس ابوطالب گفتبخدا تا آنگاه كه ما
[ صفحه 294]
بر جاي بمانيم از او پشتيباني خواهيم كرد و در سيره حلبي 304 / 1 آمده است كه اين دعوت در خانه ابوطالب بوده
عقيل بن ابيطالب گفت: قريش به نزد ابوطالب شدند و گفتند برادرزاده ات ما را در انجمن ما در كعبه ما و شهر ما آزار مي دهد و سخناني ناخوش بر مامي خواند اگر ببيني كه باز داشتن او از اين كار بهتر است چنان كن . پس اومرا گفت اي عقيل عمو زاده ات را به نزد من بخواه پس من او را از خانه ايگلين كه از آن ابوطالب بود بدر كردم و او راه افتاده با من بيامد و در جستجوي سايه اي بود تا در آن گام نهدو نمي يافت تا به نزد ابوطالب رسيد واو گفت برادرزاده ام به خدا تو پيشترفرمان مرا مي بردي اكنون توده تو آمده اند و مي پندارند كه تو در كعبهو انجمن ايشان به نزدشان مي آئي و آزارشان مي دهي و سخناني ناخوش بر ايشان مي گوئي اگر مي بيني كه باز ايستادن از اين كار بهتر است چنان كناو ديده را به سوي آسمان برداشت و گفت به خدا من نمي توانم دستوري را كه پروردگارم براي من مي فرستد انجام ندهم هر چند كسي از اينان، از دل اين خورشيد، آتش به در آرد . ابوطالب گفت بخدا سوگند كه او هرگز دروغ نگفته برگرديد و از ره يافتگان باشيد .
اميني گويد: گزارش بالا را بخاري در تاريخ خود به همانگونه كه ما ياد كرديم از زبان ميانجائي كه همگي موثق اند آورده محب طبري نيز درص 223 از ذخائر العقبي آن را به همانگونه آورده ولي ابن كثير چون ديده كه كلمه " از راه يافتگان باشيد" در نشاندادن ايمان ابوطالب ارزشي دارد در ص 42 از ج 3 تاريخ خود آن راانداخته كه خدا درستكاري را زنده بدارد
ابن سعد در الطبقات الكبري 171/ 1 حديث دعوت را از زبان علي آورده و در آن مي خوانيم: سپس پيامبر (ص) ايشان را گفت: كيست كه در كاري كهبه آن برخاسته ام دستيار من باشد و مرا پاسخ مثبت دهد تا بهشت از آن او و خود برادر من باشد من گفتم: من، اي برانگيخته خدا هر چند كه از همه شان
[ صفحه 295]
خردسالترم و ساق هايم ازهمه باريك تر است . آن گروه خاموش شدند و سپس گفتند اي ابوطالب پسرت رانمي بيني گفت واگذاريدش كه پسر عمويشهرگز در نيكوكاري به او كوتاهي نخواهد كرد .
و ابو عمرو زاهد طبري از زبان تغلب آورده است كه ابن اعرابي درباره واژه عور گفت: كه آن عبارتستاز پست هر چيزي و هم گفت از اين ريشهاست آنچه در روايت ابن عباس رسيده آنگاه همه حديثي را كه از زبان علي (ع) رسيده ياد كرده تا آنجاكه گفته چون پيامبر (ص) خواست سخن بگويد ابولهب ميان سخنش دويد و سخناني گفت و آنگاه گفت برخيزيد پس برخاستند و بر گشتند پس چون فردا رسيد مرا بفرمود تا همانند آن خوردني ها و نوشيدني ها را بساختم و ايشان را خواندم آنان به راه افتادند و به درون آمدند و خوردند و نوشيدند پس رسول خدا (ص) برخاست تا به گفتار پردازد پس ابولهب بر او خرده گرفت ولي ابوطالب وي را گفت خاموش باش اي فرومايه (اعور) تو را چه به سخن دراين باره؟ آنگاه گفت هيچكس از جايش بر نخيزد پس نشستند آنگاه به پيامبر (ص) گفت سرور من برخيز و هر چه خواهي بگوي و پيام پروردگارت را برسان كه تو راستگوئي و راستگو شمرده مي شوي .
به اين داستان و به سخن ابوطالب: " خاموش باش اي فرومايه تورا چه به سخن در اين باره " اشاره ايهم در نهايه از ابن اثير 156 / 3 شده- و نيز در الفائق از زمخشري 98 / 2 به نقل از ابن اعرابي و نيز در لسان العرب 294 / 6 و در تاج العروس 428 / 3 -
ميني گويد: اين كس (ع) كدام كافر پاك نهاد است كه با همه نيرو و امكانات خود از اسلام پاك پشتيباني مي كند و با زباني به تيزي آهن، مردان خانواده اش را مي آزارد و پيامبر اكرم را تشويق مي كند به خواندن مردم به خدا و رساندن پيامي كه از پروردگارش دارد و او را هم راستگو مي شمارد و هم راستگو شمرده شده مي خواند؟
[ صفحه 296]
گفتار ابوطالب به علي: با پسر عمويت همراهي كن
ابن اسحاق گويد: برخي از دانشوران گفته اند كه رسول خدا (ص)چون هنگام نماز مي رسيد به سوي دره هاي مكه بيرون مي شد و علي بن ابيطالب هم پنهان از پدرش و از همه عموها و ديگر خويشاوندانش با او بيرون مي شد پس نمازهاشان را مي گزاردند و شامگاهان باز مي گشتند و اين برنامه تا روزگاري چند كه خدا ميخواست بپائيد سپس ابوطالب روزي آندو را در حال نماز يافت پس به رسول خدا (ص) گفت برادرزاده اين چه كيشي استكه مي بينم پاي بند آن شده اي؟ گفت عمو اين كيش خدا و كيش فرشتگان او و كيش برانگيختگان او و كيش پدرمان ابراهيم است .
و گفته اند كه او به علي گفت: پسركم اين چه كيشي است كه تو برآني گفت: " پدر من به خدا و به رسول خدا گرويدم و آنچه را آورده استراست شمردم و براي خدا با او نماز گزاردم و از او پيروي كردم " پس گمانبرده اند كه وي گفت: " اما او تو راجز به سوي خوبي راهنمائي نمي كند پس با او همراهي كن " و بر بنياد گزارشيكه از علي رسيده چون وي اسلام آورد ابوطالب به او گفت با پسر عمويت همراهي كن .
سيره ابن هشام 265 / 1، تاريخ طبري 214 / 2، تفسير ثعلبي، عيون الاثر 94 / 1، الاصابه 116 / 4، اسني المطالب ص 10
و در شرح ابن ابي الحديد 314 / 3 مي نويسد: از علي روايت شده كه پدرم گفت: پسركم پسر عمويت را همراهي كن زيرا تو به ياري او از هر گزندي در اكنون و آينده بر كنار خواهي ماند سپس مراگفت:
" البته آنچه هر كاري را به آن استوار توان ساخت همراهي با محمد است
پس اي علي تو هر دو دست خود را در همراهي او سخت به يكديگر فشار "
[ صفحه 297]
و هم مي نويسد: از سروده هاي او كه در اين باره مناسب است همانست كه گويد:
" به راستي علي و جعفر پشتوانه منند
در روزهاي گرفتاري و درد سر
عموزاده تان را ياري كنيد و دست از او مداريد
در ميان برادران منپدر او تنها برادر پدر و مادر من است
به خدا نه من و نه هيچكس از فرزندان من كه گوهر نيك داشته باشد
دست از پيامبر نخواهد داشت . "
اين سه بيت در ديوان ابوطالب ص 36 نيز يافت مي شود و عسكري هم آن را در كتاب الاوايل آورده و مي نويسد ابوطالب به پيامبر (ص) بگذشت جعفر نيز با او بود پس ديد رسول خدا (ص)نماز مي گزارد و علي نيز همراهي مي كند پس به جعفر گفت پسركم تو نيز دركنار عموزاده ات نماز بگزار او هم دركنار علي ايستاد و پيامبر اين را دريافت و بر آندو پيش افتاد و هر سه روي به كار خويش آوردند تا چون آن رابه پايان بردند ابوطالب شادمان برگشتو اين سروده ها را گفت:
" به راستي علي و جعفر پشتوانه منند
در روزگار سختي و گرفتاري . . . "
و بيت هائي را ياد كرده كه ابن ابي الحديد نياورده و از آن ميان:
" مائيم و اين پيامبر، او را ياري مي كنيم
و دشمنان را با سر نيزه ها از گرد او مي زنيم . . . "
و ابوبكر شيرازي در تفسير خود آورده كه چون وحي بر پيامبر (ص) نازل شده به مسجد الحرام درآمد و به نماز ايستاد، علي(ع) كه آن هنگام 9 ساله بود بر او بگذشت پس وي را آواز داد علي به نزد من آي او اجابت كرد و روي به وي آوردپس پيامبر به او گفت من رسول خدايم بويژه به سوي تو و بر همگان از مردم پس
[ صفحه 298]
دست راست من بايست و با من نماز بگزار او گفت اي رسول خدا بروم و از پدرم ابو طالب دستوري بگيرم وي پاسخ داد برو كه او دستورش را به تو خواهد داد پس به نزد او شد و براي پيروي از وي دستوري خواست او گفت فرزندم مي دانيم كه محمد از هنگامي كه بوده امين خدا بوده به سوياو رو و از او پيروي كن تا راه يابي و رستگار شوي پس علي (ع) بيامد و رسول خدا (ص) را ديد كه در مسجد بهنماز ايستاده پس در سمت راست او بايستاد و با او نماز گزارد پس ابوطالب بر آندو گذشت و ديد نماز مي گزارند گفت اي محمد چه مي كني گفت خداي آسمان ها و زمين را مي پرستم و برادرم علي نيز با من است آنچه را منمي پرستم او هم مي پرستد و من تو را به پرستش خدا يگانه و قهار و مي خوانم ابوطالب از شادي بخنديد چنانكه دندان هاي او نمايان شد و چنين سرود و گفت:
" به خدا سوگند كه دست اينانهمه هرگز به تو نرسد
تا من در ميان خاك ها پنهان و به دست گور سپردم شوم . "
تا آخر شعرهائي كه در بخش " سروده هاي ابوطالب . . . "آورديم .
سخن ابوطالب: خود را به پهلوي عمو زاده ات پيوند زن
ابن اثير آورده است كه ابوطالب، پيامبر (ص) و علي را ديد كه نماز مي گزارند و علي در سمت راست او است پس به جعفر (ص) گفت: " خود را به پهلوي عموزاده ات پيوند زن و در سمت چپ او به نماز بايست . " مسلمان شدن جعفر اندكي پس از مسلمان شدن برادرش علي بود و ابوطالب گفت:
" اي ابويعلي (كنيه حمزه) بر كيش احمد شكيبا باش
و نمونه اي براي كيش (يا آشكار كننده آن) باش تا با شكيبائي به پيروزي رسي آنكس را كه از نزد پروردگارش، حق را آورده است
به راستي و با اراده، پاسدار و پشتيبان باش و حمزه كافر مباش
[ صفحه 299]
كه به راستي من شادمان مي شوم
كه بگوئي تو ايمان آورده اي
پس در راه خدا رسول خدا را ياري كن
نچه را آورده اي آشكارا در ميان قريش آواز ده
و بگو احمد جادوگر نيست .
" اسد الغابه 287 / 1، شرح ابن ابي الحديد 315 / 3، الاصابه 116 / 4، سيره حلبي 286 / 1 اسني المطالب ص 6 كه مي نويسد: برزنجي گفته: اخبار متواتر داريم كه ابوطالب پيامبر (ص) را دوست مي داشت و از او پشتيباني مي كرد و وي را ياري مي داد و در رساندن و تبليغ دينش همراهي مي كرد و آنچه را مي گفتراست مي شمرد و فرزندان خود همچون علي و جعفر را به پيروي و ياري او فرمان مي داد .
و در ص 10 مي نويسد: برزنجي گفته: اين اخبار همگي آشكارامي رساند كه دل او سرشار و لبريز از ايمان به پيامبر بوده است ا
بوطالب و دلسوزي اش براي پيامبر
ابوجعفر محمد بن حبيب (ره) در امالي خود گويد: ابوطالب گاهي رسول خدا (ص) را مي ديد و مي گريست و ميگفت چون او را ببينم برادرم را به ياد مي آرم - چون عبد الله برادر تنياو بود و بسيار وي را دوست مي داشت وبر وي دل مي سوزانيد . به همين گونه عبد المطلب نيز بسيار او را دوست مي داشت و ابوطالب بسيار در هراس بود كهمبادا دشمن، جاي خوابيدن رسول خدا (ص) را بشناسد و شبانه بر او بتازد اين بود كه نيمه شب او را از خواب بيدار مي كرد و به جاي او
[ صفحه 300]
پسرش علي را مي خوابانيد يك شب علي او را گفت پدر، مرا مي كشند او گفت:
" پسركم شكيبا باش كه شكيبائي سزاوراتر است
هر زنده اي راه مرگ در پيش دارد
ما تو را داديم و گرفتاري سختي را بر خود هموار كرديم
تا فداي دوست و پسر دوست شوي
فداي نيك مردي با گوهر تابان و با بخشندگي و بزرگوار و نحيب
اگر مرگ تو را دريابد پس تيري كه تراشيده و پرتاب مي شود
گاهي به نشانه مي خورد و گاهيهم نه
هر زنده اي اگرچه عمري دراز بيابد
بهره اي از چشيدني هاي آن را مي گيرد " .
پس علي او را با اين گفتار پاسخ داد:
" آيا مرا در ياري احمد به شكيبائي دستور مي دهي؟
به خدا آنچه گفتم از سر بي تابي بر زباننياوردم.
ولي دوست داشتم تو ياري مرا ببيني
و بداني كه من هماره فرمانبر توام
و در راه خدا و در ياريپيامبر راهنما احمد
كه چه در كودكي وچه اندكي پيش از بلوغ، پسنديده بودهخواهم كوشيد . "
سروده هاي بالا را ابن ابي الحديد در 310 / 4 به نقل ازامالي آورده و در چاپ شده كتاب وي دستخوردگي هائي در بيت دوم و سوم از سروده هاي ابوطالب ديده مي شود كه ماآن را از روي طبقات به خامه سيد علي خان كه اشعار را از روي يك نسخه خطي ابن ابي الحديد نقل كرده تصحيح كرديم. گزارش ياد شده را همچنين
[ صفحه 301]
ابو علي موضح عمري علوي ياد كرده چنانچه در كتاب وي الحجه ص 69 مي بينيم .
اميني گويد: نزديكي و خويشاوندي تنها اگر هم كسي را به پشتيباني ديگري وادارد كاربردش تا مرز معيني است ولي اگر كار به فدا كردن فرزندي همچون اميرالمومنين بيانجامد كه پدرش او را دوست تر از همه چيز دارد در اين هنگام هر كس هم باشد از فداكاري باز مي ايستد و پدر به سادگي نمي تواند كه هر شب فرزندش را در معرض مرگ درآرد و او را در بستر كسي كه ممكن است كشته شود بخواباند تا جان برادرزاده را برهاندمگر اين كه انگيزه اي ديني او را وادار به اين كار كند و اين است همانمعني پيروي ابوطالب از كيش يگانه پرستي راستين كه گفتگوهائي هم كه با شعر در ميان پدر و پسر درگرفت همين را ميرساند كه مي بيني، فرزند، آشكارا سخن از پيامبري به ميان مي آرد و پدر نيز انكار نمي كند و نمي گويد كه اين فداكاري تنها به انگيزه غيرت خويشاوندي است و خود غافل از اين نيز نمي شود كه پسرش را در كمكي كه مي كند تشويق نمايد و از برخاستن به آن دلسرد نكند (درود خدا بر اينپدر و زادگانش)
ابوطالب و پسر زبعري
قرطبي در تفسير خود ص 406 مي نويسد: سرگذشت نگاران آورده اند كه روزي پيامبر (ص) به سوي كعبه بيرونشد و خواست نماز بگزارد چون داخل نماز شد ابوجهل (لع) گفت كيست كه به سوي اين مرد برخيزد و نماز او را تباه سازد پس ابن زبعري برخاست و از درون يك شكنجه، خون و سرگين به در آورد و با آن، روي يپامبر (ص) را بيالود پس پيامبر (ص) كه از نماز خود روي برتافت به نزد عمويش ابوطالبشد و گفت عمو نمي بيني با من چه كردهاند ابوطالب پرسيد چه كس با تو چنين كرد؟ پيامبر (ص) گفت: عبد الله بن زبعري ابوطالب برخاست و شمشيرش رابر روي شانه اش نهاد و با او روان شد تا نزديك آن گروه رسيد
[ صفحه 302]
آنان چون ديدند ابوطالب مي آيد خواستند برخيزند پس ابوطالب گفت بخدا اگر كسيبرخيزد با شمشيرم او را خواهم زد پس نشستند تا او نزديكشان رسيد و گفت پسركم چه كسي با تو چنين كرد، او پاسخ داد عبد الله بن زبعري پس ابوطالب سرگين و خون شكنجه را بر گرفت و چهره و ريش و جامه ايشان را بيالود و به آنان بد گفت . داستان اينواكنش ابوطالب را در بسياري از كتاب هاي سنيان مي توان يافت جز اين كه دست هاي هواپرستان آن را به بازي گرفته و اگر خدا خواهد زير نشاني (ابوطالب در قرآن حكيم) ترا از حقيقتگفتار آگاه خواهيم ساخت .
سرور ما ابوطالب و قريش
ابن اسحاق گفته: چونرسول خدا (ص) آشكارا قوم خود را بهاسلام خواند و چنانچه خداوند دستور داده بود آشكارا به اين كار پرداخت، قوم وي - چندانكه من مي دانم و خبر يافته ام - از وي دوري نجستند و سخن او را رد نكردند تا خدايانشان را يادكرد و به عيبجوئي از آن پرداخت و چونچنين كرد اين كار در ديده ايشان سهمگين و ناپسند آمد تا همه در ناسازگاري و دشمني با او همداستان شدند مگر كساني از ايشان كه مسلمان شده بودند و به اين گونه خداي تعالي آنانرا از اين كارها بر كنار داشته بود و آنان نيز اندك گروهي پنهان شونده بودند . عموي رسول خدا (ص) ابوطالب را دل بر او بسوخت و از او پشتيباني كرد و در برابرديگران ايستاد و رسول خدا (ص) بدستور خدا رفت تا كار او را آشكار سازد و هيچ چيز او را از راه وي باز ندارد .
و چون قريش چنان سخني به ابوطالب گفتنداو در پي رسول خدا (ص) فرستاد و اورا گفت برادرزاده من راستي را كه گروه تو به نزد من آمده اند و چنين وچنان گفته اند بر من و بر خويش رحم كن و مرا بكاري كه از دستم بر نمي آيد
[ صفحه 303]
وامدار پس رسول خدا (ص) پنداشت كه شيوه و عقيده عمويش درباره او برگشته و از او دست بر مي دارد و او را به دشمن مي سپارد و از ياري او و برخاستن به همراهي اش ناتوان گشته 0 پس رسول خدا (ص) گفتاي عمو به خدا اگر خورشيد را در دست راست من نهند و ماه را در دست چپم، كه اين كار را رها كنم نخواهم كرد تاخدا آن را آشكار سازد يا خود بر سر آن جان دهم سپس رسول خدا (ص) اشك در ديده بگردانيد و بگريست سپس برخاست و چون پشت كرد كه برود ابوطالب او را آواز داد و گفت برادرزاده ام روي به من آر و چون رسول خدا (ص) روي به او آورد گفت برادرزاده ام برو و هر چه خواهي بگويكه بخدا هرگز و در برابر هيچ كاري تورا به دشمن نخواهم سپرد .
سپس چون قريش دريافتند كه ابوطالب دست كشيدن از رسول خدا (ص) را نمي پذيرد و اورا به دست ايشان نسپرده و كمر بسته است تا بر سر اين كار راهي جدا از آنان در پيش گيرد و با آنان كينه ورزد اين بود عماره بن وليد بن مغيرهرا به نزد او روان داشتند و گفتند ايابوطالب اين عماره بن وليد نيرومند ترين و زيباترين جوانان قريش است او را بگير و ياري و خردمندي او از آن تو باشد به فرزندي خويش او را بپذير تا از تو باشد و در برابر، برادرزاده ات را به ما سپار زيرا او با كيش تو و پدرانت ناسازگاري نموده و انبوه تودهات را پراكنده ساخته و كارهاي خردمندانه شان را بي خردانه انگاشته ما او را مي كشيم و در برابراين مرد، مرد ديگري به تو مي دهيم گفت به خدا كه بد وظيفه اي برايمن تعيين مي كنيد . آيا فرزندتان را به من مي دهيد تا خوراك دهم و بپرورانم و من فرزندم را به شما دهم كه او را بكشيد؟ بخدا اين هرگز شدنينيست پس مطعم بن عدي بن نوفل گفت ابوطالب بخدا كه توده تو راهي دادگرانه پيش پايت نهادند و كوشيدند تا از آنچه ناخوش مي داري رهائي يابي
و چنانكه من مي بينم تو نمي خواهي هيچ چيزي از ايشان بپذيري ابوطالب بهمطعم گفت به خدا راهي دادگرانه پيش پايم نگذاردند ولي تو بر آن شده اي كه مرا واگذاري و بر ضد من با آن گروه همداستان
[ صفحه 304]
شوي پس هر چه خواهي بكن
پس كار، سخت شد و آتش جنگبرافروخت و آن گروه از سر دشمني به ناسازگاري با يكديگر برخاسته و برخي آشكارا با برخي ديگر دشمني نمودند و اين هنگام ابوطالب سرودهائي ساخت كه در آن هم به مطعم بن عدي گوشه زد و هم به همه كساني از عبد منافيان كه دست از وي كشيده بودند و نيز آن شماره از قبائل قريش كه با او دشمني نموده بودند . و در همانجا خواسته ايشان و آنچه را از كارشان دوري گزيده بود ياد كرده و گفته:
" هان به عمرو و به وليد و مطعم بگو
اي كاشبهره من از پشتيباني هاي شما به اندازه پاسداري شتر بچه اي بود
ناتوان، كوتاه و پر سر و صدا كه چكهچكه از شاش آن بر هر دو ساقش مي چكد
در عقب همه گام مي زند و نتواند خود را به آب برساند
و چون به بياباني برآيد گويند اين - دنك است - نه شتر
دو برادر پدر و مادري مان را مي بينمكه چون درخواستي از ايشان شود
گويند كار به دست ديگران است
آري كار در دست هماندو است ولي آنان سرنگون شده اند
همانگونه كه يك تخته سنگ از سر ذو علق واژگون مي گردد
مقصود من به ويژه تيره عبد الشمس و نوفل است
و آندو چنان ما را دور افكنده اند كه ريگ را دور مي افكنند
آندو براي توده به عيبجوئي در پيرامون دو برادر خويشپرداختند
تا بر سر اين كار دو دست آندو از گزند ايشان تهي گرديد
آندو بودند كه در گردن فرازي هاي مردمان بي پدري را شريك كردند
[ صفحه 305]
كه اگر هم يادي از ايشان رود با خوار انگاري است
تيره هاي تيم و مخزوم وزهره از ايشانند
و خود هنگامي كه، ياري خواسته شد بندگان ما بودند .
بهخدا كه دشمني ميان ما و ايشان
تا هنگامي كه يك تن از دو دودمان نيز زنده باشد پاي بر جا خواهد ماند
به راستي خردها و انديشه هاي ايشان به بي خردي گرائيده
و همچون بزغاله اي هستند كه آنچه نيز يك بزغاله كند بد است . "
ابن هشام مي نويسد دو بيت آنرا هم كه دشنامي در بر داشت نياوردم . اميني گويد: ابن هشام سه بيت قصيده را انداخته كه يگانه هدف او رادر اين كار نيز بر هيچكس پنهان نيست و به راستي كه انسان بر نفس خود بينااست هر چند بهانه هائي بر خود بيفكندو اين هم سه بيت مزبور:
" و اين نيست مگر سروري اي كه خداوند بندگان ويژه ما ساخته است
و ما را برگزيد كه سرفرازي از همان است
مرداني كه از حسادت به ما با يكديگر همدست شدند
و با مردان برجسته كينه ورزيدند و هميشه مان ايشان دشمني پا بر جا است
پدر وليد بنده نياي ما بود و مادر وي بيگانه اي كبود چشم
كه جادو او رابه چرخش درآورده و به شوهر بسته بود . "
بيت اخير به وليد بن مغيره گوشه مي زند و او از كساني بود كه پيامبر اكرم را مسخره مي كرد و هم ازكساني بود كه براي گفتگو درباره پيامبر (ص) به نزد ابوطالب شدند و اين آيه نيز درباره او فرود آمد: واگذار مرا با آنكس كه تنها آفريدم زيرا وليد در ميان تبار خود وحيد (تنها) ناميده مي شد .
[ صفحه 306]
و چونابوطالب ديد كه قريش مي كنند آنچه ميكنند در ميان هاشميان و مطلبيان بپا خاست و ايشان را به همراهي خود خواندتا از رسول خدا (ص) پشتيباني كنند و در برابر دشمنانش ايستادگي نمايند ايشان نيز در پيرامون او فراهم آمدندو در ايستادگي با او همراهي نمودند وهمگي به جز دشمن خدا ابولهب ملعون درخواست او را بپذيرفتند .
و چون ابوطالب از تيره خود اين ها را ديد كه او را شادمان ساخت و كوشش و مهرباني آنان را با خويش نگريست آغازبه ستايش آنان كرد و پيشينه هاشان رابه يادها آورد و برتري هاي رسول خدا (ص) را در ميان ايشان و پايگاه او نزد آنان را بازگو كرد تا در انديشه خويش سر سخت تر شوند و با او در كار وي دلسوزي نمايند پس گفت:
" اگر روزي قريش براي بازگوئي سرافرازي ها گرد آيند
عبد مناف از بهترين و برگزيده ترين و بزرگوارترين آنان است
و چون بزرگان عبد منافي فراهم آيند
پيشينه و بزرگان آن در ميان هاشميان است
و اگر يك روز گردن فرازي نمايند پس به راستي
محمد مصطفي از بهترين و برگزيده ترين و بزرگوارترين ايشان است
فربه و لاغرقرشيان و گمنام و با نامشان به دشمنيما فراهم آمده اند
پيروزي نيافته اند و هوش از كله شان پريده
ما در گذشته هيچ گونه ستمي را نمي پذيرفتيم
و چون چهره ها، از خودپسندي و بيدادگري كج مي شد آن را به گونه نخست بر مي گردانديم و بر پاي مي داشتيم
و در روزهاي ناگواري به پشتيباني مرز و حريم آن ها بر مي خاستيم
[ صفحه 307]
و هر كس را كه مي خواست به آن دست درازي كند از نزديكيلانه هاي آن ها مي زديم و دور مي كرديم
چون خشك به فرخندگي ما بود كه سبزي در نمايان شد
و جز اين نيست كه ريشه هاي آن، در كرانه هاي ما بود كه رشد يافت و فزوني گرفت . "
سيره ابن هشام 283 - 275 / 1 طبقات ابن سعد 186 / 1 تاريخ طبري 221 - 218 / 2، ديوان ابي طالب ص 24 الروض الانف 172 و 171 / 1 شرح ابن ابي الحديد 306 و 3، تاريخ ابن كثير 258 و 126/ 2 و 49 و 48 و 42 / 3، عيونالاثر 100 و 99 / 1 تاريخ ابوالفدا 117 /1، سيره حلبي 306 / 1، اسني المطالب ص 15 كه مي نويسد: اين سروده ها از درخشان ترين ستايش هائي است كه ابوطالب درباره پيامبر (ص) سروده و نماينده آن است كه حضرت را راستگو مي شمرده، طلبه الطالب ص 9- 5
سرور مكيان و نامه قريش
قريش گرد آمدند و پس از مشورت بر آن شدند كه نامه اي بنويسند و در آن بر ضد هاشيمان و مطلبيان هم پيمان شوند كه با آنان نه پيوند زناشوئي بندند و نهخريد و فروش نمايند و نه هيچگونه سازشي را هرگز از ايشان بپذيرند و نهبر آنان دل بسوزانند تا رسول خدا (ص) را به دست ايشان سپارند و دست ايشان را به روي او باز گذارند كه اورا بكشند پس اين ها را در نامه اي نوشتند بخط منصور بن عكرمه يا غيض بنعامر يا نضر بن حرث يا هشام بن عمرو يا طلحه بن ابي طلحه يا منصور بن عبدو از اين پيمان، نسخه اي را در كعبهآويختند و اين پيش آمد در نخستين شب از محرم سال هفتم از برانگيخته شدن پيامبر بود . چنانچه انجمن ياد شده در خيف بني كنانه كه سنگ انداز بود برپا شد پس هاشميان و مطلبيان
[ صفحه 308]
نيز به سوي ابوطالب رانده شدند و با او به دره درآمدند مگر ابولهب كه با قريش بماند پس ايشان دو - يا به گفته برخي سه سال در آنجا درنگ كردندو در آن دره رنج بسيار بردند تا آنجاكه به خوردن برگ درختان افتادند .
ابن كثير مي نويسد ابوطالب در روزگاري كه ايشان در دره به سر مي بردند او (ص) را دستور مي داد تا هر شب به بستر خود مي رفت تا كساني كه به بد انديشي و آشوبگري درباره او مي پرداختند ببينندش و آنگاه چون مردم به خواب مي رفتند يكي از پسران يا برادران يا عموزادگان خود را مي فرمود تا بر بستر مصطفي (ص) بيارامد و او (ص) را مي فرمود تا به بستري ديگر رود و آنجا بخوابد .
پس خداي تعالي به پيامبر (ص) وحي كرد كه موريانه همه نوشته هاي آن نامه را كه درباره بيدادگري و بريدن از هاشميان بود خورده و هيچ از آن نگذاشته است مگر نام خدا و بس . پس پيامبر (ص) اين گزارش را براي عمويش ابوطالب باز گفت و او پرسيد برادرزادهام آيا پروردگار تو چنين گزارشي به تو داده گفت آري گفت سوگندبه ستارگان درخشان كه تو هرگز به من دروغ نگفتهاي پس ميان گروهي از هاشميان و مطلبيان به راه افتاد تا به مسجد رسيد قريش از اين كار به شگفت آمدند و پنداشتند كه آنان از سختي گرفتاري ها بيرون شده اند تا رسول خدا (ص) را به ايشان سپارند پس ابوطالب گفت اي گروه قريش ميان ماو شما كارهائي گذشته كه در نامه شما ياد نشده پس آن را بياريد شايد ميان ما و شما سازشي پديد آيد و اين را ازآن جهت گفت كه مي ترسيد پيش از آوردننامه در آن بنگرند پس آن را آوردند وشك نداشتند كه ابوطالب، پيامبر (ص) را به ايشان خواهد سپرد پس نامه راميان خود نهادند و پيش از گشادن آن، به ابوطالب گفتند آيا هنگام آن شده است كه به راستي شما از سر درد سري كه براي ما و خودتان پديد آورديد برگرديداو گفت من پيشنهادي براي شما آورده ام كه هم براي ما دادگرانه استهم براي شما برادرزاده ام به من گزارش داده و دروغ هم نگفته كه براستي
[ صفحه 309]
خداوند، جانوري بر سر نامه شما فرستاد تا هيچ واژه اي از نوشته هاي آن بر جاي نگذاشت مگر نام خدا را و بس، پس اگر چنان باشد كه او مي گويد شما از راهي كه در پيشگرفته ايد برگرديد و به هوش آئيد كه به خدا ما او را تسليم نخواهيم كرد تا آخرين نفرمان بميريم و اگر سخن اودروغ بود ما او را به دست شما مي دهيم، خواستيد او را مي كشيد وگرنه زنده مي گذاريد گفتند ما به اين خرسندي مي دهيم پس آن را گشودند و ديدند به همانگونه است كه او (ص) گفته پس گفتند اين جادوي برادرزاده ات است و پس از آن هم برستم و دشمني خويش بيافزودند .
و پس از آن كه ديدند جريان همانگونه است كه او (ص) خبر داده ابوطالب به ايشان گفت براي چه ما در بند و گرفتار باشيم بااين كه كه جريان روشن شده و آشكار گرديده كه شما به ستمديدگي و بريدن سزاوارتريد پس او و همراهانش لابه لاي پرده هاي كعبه درآمدند و او گفت خدايا ما را ياري ده در برابر كساني كه بر ما ستم كردند و پيوند خويشاوندي را با ما بريدند و آنچه راانجام آن درباره ما ناروا بود شمردند.
و اين جا بود كه گروهي از قريش رفتند تا پيمان هاي نامه را بشكنند وابوطالب گفت:
" هان آيا كار پروردگار ما از اين راه دور گزارشش به دريائي هاي ما رسيد؟
و خداوند بر مردم مهربان تر است
تا آنان خبرشوند كه نامه از هم دريده شد
و هر چه را خدا نپسندد تباه شدني است
چرا كه جز مشتي دروغ و جادوا - يك جااين و يك جا
چيزي در آن فراهم نيامده بود
و هيچ جادوئي يافت نشد كه تا پايان روزگار بپايد
[ صفحه 310]
كساني براي دشمني به خاطر آن گرد آمده بودند.
كه خوار و ناچيز نبودند
و جغد نافرخنده آن بر روي سرش در رفت و آمد بود.
اين نامه پليد و پر گناه براي آن پر شد
تا دست ها بريده و گردن ها زده شود.
و مردم مكتين (مكه و مدينه يا مكه و طائف)را براند تا بگريزند.
و بند بندشان از بيم گزند به لرزه درآيد.
و پيشه ور رها كرده شود تا زير و روي كار خود را بنگرد.
و بيانديشد كه، آيا در آن هنگام به سوي دشت گريزد يا تپه و به سرزمين تهامه پاي نهد يا به مرزو بوم نجد؟
و سپاهي در ميان اخشبين - نام دو كوه در مكه - بالا رود،
كه بارش تير و كمان و نيزه خوشدست .
پس هر كس از ساكنان مكه را كه ارجمندي وي بالا گيرد.
ارجمندي ما در دل مكه پيشينه دارتر است.
ما هنگامي در آنجا پرورده شديم كه مردمان در آنجا اندك بودند.
راه جدائي نپيموديم، و نيكوئي ها و ستودگي هامان فزوني مي يابد.
آنگاه كه دست هاي كساني كه تيره هاي برد و باخت را زنند مي لرزد.
ما به گرسنگان خوراك مي دهيم تا ديگر مردم برتري هاشان را رها كنند
[ صفحه 311]
خدا پاداش دهد گرهي را كه يكي از پي ديگري در حجون - نام كوهي در مكه كه گورهاي مردم در آنجا بود - بر سر دسته اي فراهم آمدند
كه ايشان در كاري دور انديشانه به راهنمائي و راهبري مي پردازند.
چنان نزديك هاي كله حجون نشسته اند كه گفتي شاهانند و از ايشان نيز ارجمند و گرامي تر
و بر سر اين كار هر مرغ شكاري به گونه اي ياري مي دهد كه گوئي كسي است كه در زرهي سنگين با كناره هاي آويخته مي خرامد.
و از اين روي بسي به كندي راه مي پيمايد.
هان اگر سروران آفريدگان را به شمار آرند.
بهترين مردم - از لحاظ شخصيت خود و پدرش - احمد است.
پيامبر خداوند است با رگ و ريشه و خوني بزرگوار،
با خردي رساو ياري شونده
در برابر كارهاي سترك وسهمناك، چنان پر دل است كه گوئي
او در دو دست من پاره اي آتش فروزان است كه مي درخشد
از ميان گرامي ترين مردمان - خاندان لوي بن غالب - برخاسته.
و چون او را بر خواري و زبوني بدارند چهره اش از خشم به سياهي ميگرايد.
حمايل شمشيرش دراز وخود نيز چندان بلند بالاست كه نيمي از ساقش از زره بيرون مي ماند.
به آبرويش از ابر باران مي خواهند به رستگاري مي رسند
خاكستر خانه اش بسيار است، و خود سروري فرزند سرور
خوراك دادن به مهمانان را تشويق مي كند و آنان را پيرامون خود گرد مي آرد
[ صفحه 312]
و چون ما به گردش در شهرها پردازيم
براي فرزندان قبيله، سراي سرفرازي را بنياد مي نهد و آماده مي نمايد
همه پاكدامناني، اين آشتي را با پافشاري مي خواستند
كه كار ايشان همچون درفشي بزرگ و خودستوده اند
آنچه را در شبانگاهشان روان داشتند و گذاردند كه گذاردند
و بامدادان با آرامش و در حالي بدر آمدند كه ديگر مردمان در خواب بودند
آنان بودند كه سهل بن بيضاء را خشنود برگرداندند
كه از اين كار، هم محمد شادمان شد و هم بوبكر
كي گروه ها در بيشتر كارهاي ما شركت مي كردند
و ما پيش از اين در گذشته هادوستي مي نموديم
و ما در گذشته هيچ ستمي را گردن نمي نهاديم و هر چه مي خواستيم مي يافتيم و سختي نمي نموديم
اي تبار قصي به فرياد برسيد.
آيا شما در ميان افراد و جان هاي خويش و ميان آنچه فردا مي آرد بهره اي داريد؟
راستي را كه من و شما همچنانيم كه گوينده اي گفته:
اي كوه اسود اگر توبه سخن آئي به روشنگري خواهي پرداخت "
طبقات ابن سعد 192 و 173 / 1، سيره ابن هشام 404 - 399 / 1، عيون الاخبار از ابن قتيبه 151 / 2، تاريخ يعقوبي 22 / 2، استيعاب زندگينامه سهل بن
[ صفحه 313]
بيضاء 570 / 2، صفه الصفوه 35 / 1، الروض الانف 231 / 1، خزانه الادب از بغدادي 252 / 1 تاريخ ابن كثير 97 و 96 و 84 / 3، عيون الاثر 127 / 1، الخصايصالكبري 151 / 1، ديوان ابي طالب ص 13، سيره حلبي 367 - 357 / 1، سيره زيني دحلان كه در حاشيه اثر حلبي چاپ شده 290 و 286 / 1، طلبه الطالب ص 44 و 15 و 9 اسني المطالب ص13 - 11
ابن اثير نيز داستان پيمان نامه را در كامل 36 / 2 ياد كرده و مي نويسد: درباره اين نامه و خوردن شدن آن بوسيله موريانه و هم در پيرامون ستم ها و از خويشاوندان بريدن هائي كه بنياد نهاد، ابوطالب سروده هائي گفته كه از آن ها است:
"به راستي در كار اين نامه پند و عبرتي بود
خداوند، نشانه هاي كفر و آزار و گزند را از روي آن بسترد
و درباره گوينده حقيقت به هيچ گونه نتوانستند نكوهشي نمايند
كارهائي كه مي گفتند، بيهوده و نادرست درآمد
و آنكس كه چيزي نادرست از خود درآرد دروغگو است. "
سفارش هاي ابوطالب در هنگام مرگ
از زبان كلبي آورده اند كه گفت چون ابوطالب را هنگام مرگ فرا رسيد بزرگان قريش نزد او گرد آمدند و او گفت اي گروه قريش شما، هم برگزيدگانخدا هستيد در ميان آفريدگانش و هم قلب تازيانيد، هم سرور فرمانروا ميان شما است و هم دليرمرد پيشگام و هم بسيار بخش و بزرگ و بدانيد كه براي عربان هيچ بهره اي از ارجمندي وسرافرازي بر جاي ننهاديد مگر خود، آنرا احراز كرده و
[ صفحه 314]
آن را يافته ايد پس به اين گوه شما را بر مردم برتري ها است و ايشان را نيز به ياري همين به سوي شما دست افزاري استمردم براي شما جنگ اند و بر پيكار شما به دشمني گرد آمده اند و من شما را سفارش مي كنم به بزرگداشت اين ساختمان (كعبه را مي گويد) كه در اين كار هم خشنودي پرودگار است و هم بر پاي داشتن زندگي و هم استواري گام. با خويشان خود پيوند كنيد و از ايشان مبريد زيرا پيوستن و نيكي به خويشان مرگ را فراموشكار مي سازد (تا ديرتر بسراغ آدمي آيد) و بر شماره كسان مي افزايد، ستمگري و مردم آزاري را رها كنيد كه اين دو روش مردمي را كه در سده هاي پيش از شما بوده اند به پرتگاه نيستي افكند دعوت كنندگان را بپذيريد و بر خواهندگان ببخشائيد كه اين دو شيوه نيز آبرومندي شما را در زندگي و مرگ در بر دارد بر شما باد به راستگوئي وامانت داري كه اين دو شيوه، دوستي خواص را به ارمغان مي آرد و بزرگواريشما در ميان توده را پايه مي نهد
و من شما را سفارش مي كنم كه با محمد نيكو رفتار كنيد زيرا او امين قرشياناست و راست رو عربان و سود همه سفارشهائي را كه به شما كردم در بزرگداشت او گرد آمده و راستي را كه او چيزي براي ما آورد كه دل، آنرا پذيرفت و زبان از بيم دشمني ديگران از پذيرش آن سرباز زد و بخدا قسم كه گويا بي سر و پاهاي تازيان و مردمان دور و برو زيردستان شما را مي نگرم كه دعوت او را بپذيرند و سخن او را راست شمرند و كار او را بزرگ دارند و او به ياري ايشان در كام مرگ فرو رود و سران قريش و بزرگان آن زيردست شوند، سراهاشان به ويراني افتد و ناتوانان ايشان از خداوندان گردند و ناگهان ميبينيد كساني كه در برابر او از همه بزرگ تر بوده اند از همگان بوي نيازمندتر گردند و كساني كه از او دورتر از همه بوده اند در نزد وي بهره مندتر از همه شوند، عربان دوستي خالص خود را براي او گذارند و دل خويش را براي وي صافي گردانند و افسار كار خويش را به او سپارند هان گروه قريش پيرامون اين خويشاوند پدريتان را بگيريد، كارگزاران او و پشتيبانان گروهش باشيد بخدا هيچ كس راه او در پيش نگيرد مگر به راه راستافتد و هيچكس
[ صفحه 315]
دين او را نستاند مگر رستگار گردد، اگر جان منروزگاري بيش از اين مي پائيد و مرگم ديتر روي مي داد البته براي پاسخ گوئي به سختي هاي او بر مي خاستم و گرفتاري ها را از وي به دور مي ساختم
الروض الانف 259 / 1، المواهب 72 / 1، تاريخ الخميس 339 / 1، ثمرات الاوراق كه در حاشيه المستطرف چاپ شده 9 / 2، بلوغ الارب، 327 / 1، سيره حلبي 375 / 1، سيره زيني دحلان كه در حاشيه كتاب حلبي چاپ شده 93 / 1 - اسني المطالب ص 5
اميني گويد: اين سفارش ها كه لبالب است از ايمان به راه يافتگي، نشانه اي آشكار است بر اين كه او (ع) زباني اش را گذارده بود براي همين لحظاتي كه ديگراز زندگي نوميده شده بود چرا كه پيشتر مي ترسيد توده او به چنان دشمني اي با وي برخيزند كه هجوم ايشان از هر طرف بر وي را نيز در پس داشته باشد و اين ها كار را به آنجا كشد كه نيروها از هم بپاشد و توانائي به ناتواني گرايد و آنگاه ديگر نتواند از رسول خدا (ص) دفاع كند -هر چند كه ايمان به او را از همان نخستين روز در دل خود استوار ساخته بود - ولي چون مرگ را نزديك ديد و دانست كه ديگر با پنهان داشتن عقيده اش نمي تواند بدانگونه خدمت كند اين بود آنچه را در تار و پود هستي اش جاي داده بود آشكار ساخت و آن سفارش هاي جاوداني اش را درباره پيامبر بر زبان آورد
سفارش هاي ابوطالب به زادگان پدرش
ابن سعد در طبقات كبري آورده است كه چون ابوطالب را هنگام مرگ فرا رسيد زادگان عبد المطلب را بخواند و گفت شما تا آن گاه كه از محمد سخن شنوي داريد و فرمان او را به كار مي بنديد هميشه در نيكوئي هستيد . پس، از او پيروي كنيد ياري اش دهيد تا راه راست را
و بر بنياد يك روايت نيز: اي گروه هاشيمان از محمد فرمان بريد و سخن
[ صفحه 316]
او را راست شماريد تا رستگار شويد و راه راست را بيابيد
اين سفارشها را، هم در تذكره سبط مي توان يافت - ص 5 - و هم در الخصايص الكبري87 / 1 و در سيره حلبي 372 / 1و 375 و هم در سيره زيني دحلان كه درحاشيه حلبي چاپ شده 293 و 92 / 1 و هم دراسني المطالب ص 10 و برزنجي نيزاين حديث را نشانه اي مي شمارد برايمان ابوطالب، و چه نيكو نشانه اي هم و گويد: مي گويم خيلي بعيد استكه او، راه راست يافتن را در پيروي پيامبر بداند و ديگران را به اين كاردستور دهد ولي خود روي از آن برتابد .
اميني گويد: خرد درست راهي نمي يابد كه بتواند بگويد اين همه سخنان و واكنش هايابوطالب هيچكدام نه نشانهاي از تسليم او در برابر دين يگانه پرستي است و نه دليل بر راست شمردن كسي كه داعي آن بوده (ص) وگرنه پس چه چيزي او را بر آن داشته كه سخت گيري هاي قريش را بر خود هموار سازد و آن همه آزارها از ايشان ببيند و زندگي بي دغدغه خويش را با ناگواري هاي تلخ نمايد به ويژه آن روزگاري راكه خود و برگزيدگان خاندانش در آن دره گرفتار بودند نه زندگي آسوده اي داشتند و نه معيشتشان به سادگي مي گذشت نه امنيتي داشتند كه پشت گرم بهآن باشند و نه خطرات و گزندها از ايشان دور مي شد او از دست توده خويش، آزارها و بريدن پيوند خويشاوندي و سختدلي هاي دردناك را بر خود هموار مي ساخت پس اگر مسلمان نبود چه انگيزه اي او را به اين همه فداكاري ها واداشت و چه انگيزه اي چندين سال وي را در دره گرفتار و پابند ساخته بود؟ طرفداري از كاري كه خودش آن راراست نمي شمرد و حق بودن آن را باور نمي داشت؟ نه بخدا اين ها همه نبود مگر از سر ايماني استوار و راست شمردن و سر فرود آوردن و پذيرفتن آنچه پيامبر اسلام آورده بود كه خوانندگان با موشكافي در جزئيات هر كدام از اين سرگذشت ها مي توانند آشكارا به همين نتيجه برسند وگرنه خويشاوندي . و نزديكي به تنهائي نمي توانست او را به هموار ساختن اين همهسختي ها بر خويش وادارد چنانكه برادرش ابولهب را وا
[ صفحه 317]
نداشت وتازه گرفتم كه خويشاوندي، او را به دفاع از وي (ص) مي خواند ولي ديگر به آن وا نمي داشت كه آشكارا سخن او را دوست شمارد و بگويد كه آنچه او آورده حق است و به راستي او پيامبري است همچون موسي كه نام وي در نامه هاي نخستين نگارش يافته و هر كه از او پيروي كند راه يافته و گمراه كسي است كه از راه او بگردد و به آن پشت كند و امثال اين تصريحاتي كه با همه نيروي خود آشكارا آن ها را باز نمودهو با بلندترين آواز خويش، مردم را به سوي او (ص) خوانده .
حديثي از ابوطالب
ابن حجر در اصابه 116 / 4 ازطريق اسحاق بن عيسي هاشمي و او از ابو رافع آورده است كه گفت شنيدم ابوطالب مي گفت: از برادرزاده ام محمد بن عبد الله شنيدم كه مي گفت پروردگارش او را فرستاده است براي استوار ساختن پيوند ميان خويشان و براي اين كه تنها خدا را بپرستند و با او ديگري را نپرستند، و محمد نيزراستگو و درستكار است .
اين گزارش راسيد زيني دحلان نيز در ص 6 از اسني المطالب ياد كرده و مي نويسد: خطيب آن را آورده، سيد فخار بن معد نيز در ص 26 از كتاب الحجه از طريق حافظ ابو نعيم اصفهاني آن را آورده و با اسنادي ديگر نيز آن را از راه ابوالفرج اصفهاني آورده است و شيخ ابراهيم حنبلي در نهايه الطلب نيز اززبان عروه ثقفي آورده كه گفت شنيدم ابوطالب (ض) مي گويد برادرزاده ام كه راستگو و درستكار است و بخدا سوگند كه بسيار راستگو است مرا خبر داد كه پروردگارش او را فرستاده است به استوار ساختن پيوند ميان خويشان، و برپا داشتن نماز و دادن زكات و هم گفته: سپاسگزار باش تا روزي بري كفرمورز تا عذاب نبيني
[ صفحه 318]
آنچه خاندان و كسانش از او گزارش كرده اند
فقط از زبان سنيان
اگر هاشميان و فرزندان عبد المطلب و زادگان ابوطالب را بنگريم و هر سخني كه در اين زمينهاز ايشان رسيده آوائي بلند است به ايمان استوار او و اين كه آنچه او درياري پيامبر اكرم (ص) به انجام آورده انگيزه اش گردن نهادن به دعوت او (ص) بوده است، از سوئي هم اهل يك خانه رويدادهائي را كه در آن گذشته بهتر از ديگران مي شناسند ابن اثير در جامع الاصول مي نويسد به عقيده اهلبيت (ع) هيچ كس از عموهايپيامبر (ص) مسلماني نگرفت مگر حمزهو عباس و ابوطالب پايان .
آري ايشان با همه نيروي خويش و در همه روزگارانو ميان همه نسل هاشان آواز به بازگوئي اين اعتقاد برداشته و هر چه آشكارتر، سخن كساني را كه در اين زمينه با ايشان مخالفت نموده اند مردود شمرده اند . شعر:
" چون حذام سخني گويد آن را راست شماريد
كه سخن همان است كه حذام گفته " .
1 ابنابي الحديد در شرح خود 312 / 3 مي نويسد با اسناد بسيار كه در راس برخياز آنها عباس بن عبد المطلب و در راسبرخي ديگر ابوبكر بن ابي قحافه قرار دارد گزارش شده كه ابوطالب نمرد مگر پس از آن كه گفت لاالهالاالله محمد رسول الله و اين گزارش معروف است كه ابوطالب در هنگام مرگ سخني آهسته بر زبان راند كه برادرش عباس آن را بشنيد و هم از علي (ع) روايتشده كه گفت
[ صفحه 319]
به راستي ابوطالب نمرد مگر پس از آنكه رسول خدا (ص) را از خويشتن خشنود ساخت .
و ابوالفداو شعراني از زبان ابن عباس آورده اندكه چون بيماري ابوطالب سخت شد رسول خدا (ص) او را گفت عمو آن - كلمه گواهي به توحيد و به رسالت پيامبر - را بگو تا در روز قيامت، شفاعت از تو را روا بشمارم ابوطالب به او گفت برادرزاده ام اگر بيم از دشنام و از اين نبود كه قريش گمان برند من از ترس مرگ آن را گفته ام البته آن را مي گفتم ولي چون مرگ ابوطالب نزديك شد آغاز كرد به تكان دادن لبانش و عباس گوش خود را داد و سخن او را شنيد و گفت برادرزاده ام به خدا سوگند كلمه اي كه به او دستور دادي بگويد به راستي آن را گفت رسول خدا (ص) گفت اي عمو ستايش خداي را كه تو را راه نمود
و سيد احمد زيني دحلان در سيره حلبي 94 / 1 - مي نويسد: شيخ سحيمي در شرح خود بر شرح جوهره التوحيد از قول امام شعراني و سبكي وجماعتي نقل كرده است كه درستي حديث بالا - يعني حديث عباس - نزد برخي ازصاحبان مكاشفات ثابت شده و مسلمان بودن او نزد ايشان عقيده اي درست است.
اميني گويد: ما اين حديث را تنها براي همسازي با اين گروه آورديم وگرنه ابوطالب چه نياز بايسته اي داشتكه در هنگام مرگ، آن دو كلمه اي را بر زبان براند كه زندگي گرانبهاي خودرا استوار ساخته بود با آواز دادن بهمفهوم آن - در شعر و نثر خويش - و بهخواندن مردم به پذيرفتن آن، و با دفاع از آشكار كننده آن، و با هموارساختن هراس و بيم ها بر خويش تا آخرين دم از زندگي براي پاسداري از آن؟ با همه اين ها ديگر ابوطالب چه نياز بايستهاي داشت كه اين دو كلمه را همچون دو چيز نو و تازه بر زبان براند؟ او كي كافر بود و كي گمراه بود تا با گفتن
[ صفحه 320]
آن دو كلمه ايمان آرد و به راه دين افتد؟ مگر سخني را كه در ص 254 از زبان او آورديم خود گونه اي از همين گواهي دلخواه نيست كه مي گويد:
نيكان مردم بدانند كه محمد،
دستيار موسي و مسيحبن مريم است
او نيز براي ما كيشي آورد مانند آنچه ايشان آوردند
پس همه ايشان ما را به فرمان خدا راهنمائي مي كنند و از بدي ها باز مي دارند
البته شما در كتاب خود مي خوانيد كه او
گفتاري راستين دارد و سخن او از سر ناداني نيست .
و نيز سخن او كه در ص256 گذشت:
درستكار است بندگاناو را دوست دارند و فرمانرواي هستي خويش گرفته اند
و آن هم با مهر پروردگاري كه بر همه مهرها چيرگي دارد
او پيامبري است كه از سوي پروردگارش به او وحي مي
و هر كه چنين سخني را نپذيرفت از پشيماني، لب بدندان خواهد گزيد
و نيز سخن او كه در ص 256گذشت:
مگر نمي دانيد كه ما محمد را پيامبري همچون موسي شناختهايم
كه درنخستين نامه ها ياد او رفته است
و نيز سخن او كه در ص 259 گذشت:
و هم از ستم بر پيامبري كه آمده مردم را به راه راست مي خواند
و به پيروي از فرماني گرانبها كه از نزد پروردگار عرش آمده است
و نيز سخن او كه در ص260 گذشت:
بي هيچگونه خواري، آشكارا كار خود را دنبال كن
و دل خوشدار و ديده ات روشن باد
مرا به راهراست خواندين و دانستم كه تو نيكواه مني
[ صفحه 321]
و البته كه تو به دعوت برخاستي و خود امين و درستكار بوده اي
و به راستي من دانسته ام كيش
از بهترين كيش هاي آفريدگان است
و نيز سخن او كه در ص 262 گذشت:
يا بهكتابي شگفت بگرويد
كه بر پيامبري همچون موسي يا يونس فرود آمده است
و نيز سخن او كه در ص 265 گذشت:
من، پيامبر - همان پيامبر خداي فرمانروا - را با شمشيري ياري دادم
كه همچون آذرخش ها مي درخشيد
مانند پاسداري دلسوز
از برانگيخته خدا پشتيباني و پاسداري مي كنم
و نيز سخناو كه در ص 270 گذشت:
پس پروردگار بندگان با ياري خويش او را پشتيبان باشد
و كيشي را آشكار سازد كه باطل را در مرز و بوم حقيقت آن، راه نيست.
و نيز سخن او كه در ص 297 گذشت:
به خدا نه من و نه هيچكس از فرزندانم كه گوهر نيك داشته باشد،
دست از پيامبر نكشيده و نخواهد كشيد
مائيم واين پيامبر، او را ياري مي كنيم
و دشمنان را با سر نيزه ها از گرد او مي زنيم
و نيز سخن او كه در ص 279 گذشت:
آيا مي خواهيد محمد پيامبر رابكشيد؟
شما با فزوني و درازي كيفرهاي خود در نافرخندگي مخصوص شده ايد
و نيز سخن او كه در ص 298 گذشت:
اي ابويعلي بر كيش احمد شكيبا باش
[ صفحه 322]
و نمونه اي براي كيش (يا آشكار كننده آن) باش تا با شكيبائي به پيروزي رسي
آنكس را كه از نزد پروردگارش، حق را آورده است
به راستي و با اراده، پاسدار و پشتيبان باش، حمزه كافر مباش
كه به راستي من شادمان مي شوم كه بگوئي تو ايمان آوردهاي
پس در راه خدا، رسول خدا را ياري كن
و نيز سخن او كه ابوالفرجاصفهاني گزارش كرده است:
قريش مي پندارند كه احمد جادوگر است .
سوگند به پروردگار شتراني كه پاي كوبان روي به سوي كعبه مي تازند،
اينان دروغ مي گويند
من هميشه او را به راستگوئيمي شناختم
و او، هم بر وديعه ها و غنيمت ها و همه دارائي ها، هم بر حر حمت ها و جاي هاي محفوظ، امين است
و نيز سخن او كه چنانچه در ص 72 از كتاب الحجه آمده از طريق ابوالفرج اصفهاني گزارش شده و چنانچه در تفسيرابوالفتوح 212 / 4 آمده از طريق حسن بن محمد بن جرير:
به كساني از كنانيان كه در ارجمندي به سر مي برند،
و هم به دارندگان سر بلندي ها و دهشكارانبگوي:
به راستي از نزد خداوند فرمانروا، برانگيخته اي به نزد شما آمد.
پس او را با كارهاي شايسته پذيرا گرديد.
و احمد را ياريدهيد كه از نزد خداوند جامه اي بر تناو است
كه هيچ كس نمي تواند بر آن چيره شود
و نيز سخن او در ميان اشعارش كه در شرح ابن ابي الحديد 315/ 3 آمده است:
[ صفحه 323]
" پس بهترين هاشميان احمد است
كه رسول خدا است دردوران فترت "
كه اگر درباره يكي از صحابه، صد يك اين گزارش ها نيز مي رسيد با ساز و دهل به گوش همه مي رسانيدند و كساني كه در بافتن مناقب درباره برخي از صحابه به گزافگوئي اتفادند و براي پر كردن مشگ خود دست بن دامن هر آب پر از چرك و پليدي مي شوند، با داشتن چنين دست افزارها، البته گوش ها را از بوق و كرنا كر ميكردند ولي مي بينيم كه همين ها بر ايشان سخت است كه مسلماني ابوطالب رادريابند هر چند هزاران گونه از اين سخنان را به بانگ و آواز بلند بگوش همه رسانده باشد و چرا؟ من نمي دانم.
2 ابن سعد در طبقات خود 105 / 1 اززبان عبيد الله بن ابي رافع و او از زبان علي آورده است كه گفت چون رسول خدا (ص) را از مرگ ابوطالب آگاه ساختم بگريست و سپس گفت برو او را غسل ده و كفن كن و در خاك پنهان نماي
خدا او را بيامرزد و بر وي رحمت آرد .
و در عبارت واقدي آمده است: پس بهسختي بگريست و سپس گفت برو او را غسل ده الخ
گزارش بالا را چنانچه در اسنيالمطالب ص 21 آمده است ابن عساكر آورده - به همين گونه بيهقي در دلائلالنبوه - سبط النبوه - سبط ابن جوزي نيز در ص 6 از تذكره آن را ياد كرده و ابن ابي الحديد در شرح خود 314 / 3و حلبي در سيره 373 / 1 و سيد زيني دحلان در سيره خود كه در حاشيه حلبي چاپ شده 90 / 1 و هم برزنجي در نجاه ابوطالب كه به نقل اسني المطالب ص 35وي جداگانه نيز داوري
[ صفحه 324]
خود رادر صحيح بودن آن آورده و در همين كتاب اخير است كه ابو داود و ابن جارود و ابن خزيمه نيز آن را گزارش كرده اند و همانجا است كه: پيامبر (ص) تنها براي پرهيز از گزند بيخردانقريش بود كه در پي جنازه اش راه نيفتاد و نماز نكردنش بر او نيز از اين بود كه آن روزها نماز ميت واجب نشده بود .
از اسلمي و جز او رسيده است كه ابوطالب در نيمه شوال و ده سال پس از آني درگذشت كه رسول خدا (ص) به پيامبري رسيد و خديجه نيز يك ماه و پنج روز پس از او درگذشت و دل رسول خدا (ص) در ماتم وي و عموي خويش انباشته از اندوهي سخت شد تا جائي كه آن سال را سال اندوه ناميدند.
طبقات ابن سعد 106 / 1، امتاع از مقريزي 27، تاريخ ابن كثير 134 / 3، سيره حلبي 373 / 1، سيره زيني دحلان در حاشيه حلبي 291 / 1، اسني المطالب ص 11
شايان توجه: ابن سعد درگذشت ابوطالب را چنانكه ديدي در نيمه شوال دانسته و ابوالفدا در تاريخ خود - 120 / 1 - مي نويسد او در ماه شوال درگذشت و قسطلاني در مواهب 71 / 1 اعتقاد به وفات او را در شوال، به برخي كه نام نبرده نسبتدادهو مقريزي در امتاع ص 27 مي نويسداو در آغاز ذيقعده - و به گفته برخي در نيمه شوال - درگذشت و زرقاني در شرح مواهب 291 / 1 مي نويسد: پس از خروج هاشميان از دره در 18 رمضان سال10 از بعثت درگذشت و در استيعاب مي نويسد: در آغاز 50 سالگي پيامبر از دره خارج شدند و شش ماه پس ا
ز آن، ابوطالب در گذشت پس وفات او در ماه رجب بوده است . پايان . و اين چند سخني در نگارش هاي شيعه نيز ديده مي شود .
3 بيهقي از ابن عباس گزارش كرده است كه چون پيامبر (ص) از سر جنازه ابوطالب برگشت گفت: اي عمو پاداشت با پيوند خويشاوندي باد و سزائي نيكو بگيري . و به عبارت گزارشخطيب: چون پيامبر از سر جنازه ابوطالب بر مي گشت
[ صفحه 325]
گفت: اي عمو پاداشت با همان پيوند خويشاوندي باد و خدا تو را سزاي نيكو دهد .
دلائل النبوه از بيهقي، تاريخ خطيب بغدادي 196 / 13، تاريخ ابن كثير 125 / 3، تذكره سبط ص 6، نهايه الطلب از شيخ ابراهيم حنفي - البته به وساطت طرائف ص 86 از آنجا نقل مي كنيم - اصابه 116 / 4، شرح شواهد مغني ص136 .
و يعقوبي در تاريخ خود مي نويسد 26 / 2 چون رسول خدا را گفتند كه ابوطالب درگذشت اين گزارش بر دل او بسي گران آمد و بي تابي او سخت شد سپس به درون آمد و چهار بار سمت راست و 3 بار سمت چپ از پيشاني او را دست كشيد و گفت " عمو كودكي رابپروردي و يتيمي را سرپرستي نمودي و بزرگسالي را ياري داد خدا از سوي من تو را پاداش نيكو دهد " پس در جلوي تابوتش به راه افتاده پيرامون آن چرخمي خورد و مي گفت پاداشت با همان پيوند خويشاوندي باد و سزائي نيكو بگيري .
4 از زبان اسحاق بن عبد اللهبن حارث آورده اند كه عباس گفت اي رسول خدا آيا اميد داري كه ابوطالب بهره اي بيابد گفت من از پروردگارم هر نيكوئي را (براي او) اميد دارم
گزارش بالا را ابن سعد در طبقات 106 / 1 با سندي صحيح آورده كه همه ميانجيان آن موثق و از بازگو گران نامبرده در صحاح اند و عبارت اند از عفان بن مسلم، حماد بن سلمه و ثابت بنائي و اسحاق بن عبد الله .
به نوشته الخصايص الكبري 87 / 1 ابن عساكر نيز آن را گزارش كرده و به نوشته طرائف ص 68، فقيه حنفي شيخ ابراهيم دينوري آن را در نهايه الطلبگزارش كرده و نيز ابن ابي الحديد در شرح خود 311 / 3 و سيوطي در التعظيم و المنه ص 7 به نقل از ابن سعد آن راآورده اند .
[ صفحه 326]
5 از انس بن مالك آورده اند كه گفت اعرابيي به نزد رسول خدا (ص) شد و گفت اي رسولخدا در حالي به نزد تو آمديم كه نه حتي هيچ شتر ماندهاي داريم تا بنالد و نه هيچ كودكي كه چاشت خورده باشد سپس اين سروده ها را بر زبان راند:
" در حالي نزد تو آمديم كه دخترم از سينه اش خون مي آمد
و مادر كودك شيرخوار از پريشاني خويش به او نمي پرداخت
و كودك را از خواري و گرسنگي و ناتواني با دو دست خود بيفكند
چرا كه دستش به هيچ سياه و سفيدي نمي رسيد
از آنچه مردم مي خورند هيچ چيز نزد ما نيست
مگر حنظل و علهز پست
ما را هيچ راهي نمانده است مگر گريختن به سوي ت
و مگر مردم جز آستان پيامبران به كجا مي توانند بگريزند؟"
پس رسول خدا و ص) در حالي كه از نگراني، دامن جامه اش بر زمين مي كشيد برخاست تا بر فراز منبر شد و خداي تعالي را بستود و بر او ثنا گفتو آنگاه گفت: بار خدايا ما را با باراني پناه دهنده و پيوسته با رنده سيراب كن كه بر همگان ببارد و باز نايستد تا كشته ها را با آن بروياني و پستان جانوران را پر از شير گردانيو زمين را پس از مرده بودن آن زنده سازي، كه به اين گونه بيرون مي
هنوز دعا به پايان ناميده بود كه آذرخش ها در آسمان به يكديگر برخوردند و مردم عوام شيون كنان آمدند و گفتند اي رسول خدا بيم داريمكه بسياري باران، ما را غرق كند گفت(خدايا) آن را بر پيرامون شهر ما ببار نه بر خود ما پس ابر همچون پردهاي از آسمان مدينه برطرف گرديد و رسول خدا (ص) بخنديد تا دندان هايشنمايان شد و گفت نيكوئي بسيار از خداوند بر ابوطالب باد كه
[ صفحه 327]
اگر اكنون زنده بود چشمش روشن مي شد كيست شعر او را براي ما بخواند علي بن ابيطالب كه خدا رويش را گرامي دارد گفت اي رسول خدا گويا مقصودت همان شعر است كه گويد:
" سپيد روئي كه به فرخندگي آبرويش از ابر باران مي خواهند
پناه پدر مردگان است و نگاهبان بيوه زنان"
گفت آري پس اوابياتي از قصيده وي را برخواند و رسول خدا همچنان بر سر منبر براي ابوطالب آمرزش مي خواست سپس مردي از كنانيان برخاست و چنين سرود:
" ستايش تو را و براي تو است از زبان سپاسگزاران
كه به آبروي پيامبر، از باران سيراب شديم
او خداوند پروردگارخود را دعائي كرد
كه همراه با آن دعاديده خود را به رحمت او
و آنگاه زودتر از گذشت لحظاتي كه براي افكندن چادر لازم باشد
چكه هاي بارانرا ديديم كه شتابانهمچون مرواريد فروباريد
ابرها هر چه سخت تر باريدند و مسيل ها به جوشش آمدند
و خداوند بوسيله آن ها) (مناطق بلند مضريان را از بي آبي برهانيد
پس پيامبر، چنان كه عمويش ابوطالب گويد
سپيد روئي درخشان چهره است
كه به آبروي او خداوند ابرها را به ريزش مي دارد
و اين ديدني همان شنيدني و چهره بروني همان گزارش است . "
[ صفحه 328]
رسول خدا(ص) گفت اگر سراينده اي، نيكو سخنكند تو هماني .
اعلام النبوه از ماوردي ص 77 بدايع الصنايع 283 / 1 شرح ابن ابي الحديد 316 / 3 سيره حلبي، عمده القاري 435 / 3، شرح شواهد مغني از سيوطي ص 136 سيره زيني دحلان 87 / 1 اسني المطالب ص 15 طلبهالطالب ص 43
چنانچه در اسني المطالب آمده برزنجي گويد: اين كه پيامبر (ص) گفته: نيكوئي بسيار از خدا بر ابوطالب باد گواه آن است كه اگر او مي ديد پيامبر بر سر منبر از خدا باران مي خواهد شاد مي شد و چشمش روشن مي گرديد و اين گواهي پيامبر (ص) است كه به سود ابوطالب و پس از مرگ وي داده و مي رساند كه او از گفته هاي پيامبر (ص) شاد مي شد و چشمش روشن مي گرديد و اين نبود مگر براي رازي كه در دل وي سنگيني مي كردو آن عبارت بود از راست شمردن نبوت او و معرفتي كه به كمالاتش داشت . پايان
اميني گويد: گروهي اين حديث را كه درباره باران خواستن پيامبر (ص) است آورده و فراز [نيكوئي بسياراز خدا بر ابوطالب باد] را انداخته اند و تو بهتر از من مي داني كه در اين دستبردي كه زده اند چه هدف و خواستي داشته اند كه از دريافتن آن نبايد غافل باشيم .
6 ابن ابي الحديددر شرح خود 316 / 3 مي نويسد: در سرگذشت نامه ها و پيكار نامه ها آورده اند كه چون در روز بدر، پاي ابوعبيده بن حارث بن مطلب با زخمي كهبه دست عتبه بن ربيعه يا شيبه خورد قطع شد، علي و حمزه به كمك وي شتافته و وي را از چنگ او رهانيدند وبا شمشير خويش عتبه را زدند تا كشته شد و يار همراه خويش را از نبردگاه برداشته به سوي هودج بردند و در برابر رسول خدا (ص)
[ صفحه 329]
نهادند در حاليكه مغز استخوان پايش روان بود و گفت اي رسول خدا اگر ابوطالب زنده بود در مي يافت كه راست گفته آنجا كهگفته:
" سوگند به خانه خدا دروغ پنداشته ايد كه ما محمد را رها مي كنيم،
و در راه پاسداري از او به نيزه پراني و تيراندازي نخواهيم پرداخت
بلكه او را ياري مي نمائيم تاآنگاه كه خود در پيرامون او به خاك افتيم
و همسران و فرزندان خود را به فراموشي سپاريم "
گفته اند كه آن هنگام رسول خدا (ص) بر او و ابوطالب از خدا آمرزش خواست .
7 آورده اند كه رسول خدا (ص) به عقيل بن ابيطالب گفت: اي ابو يزيد من از دو جهت تو را دوست دارم يكي براي خويشاوندي ات با من و ديگري به خاطر اين كه مي دانم عمويم ابوطالب تو را دوست داشت گزارش بالا را ابو عمر در استيعاب 509 / 2 آورده است و بغوي و طبراني نيز به نقل ذخائر العقبي - ص 222 - آن را آورده اند، همچنين در تاريخ الخميس 163 / 1 و بهجه المحافل327 / 1 از عماد الدين يحيي عامري نيز مي توان آن را يافت . ابن ابي الحديد نيز در شرح خود 312 / 3 آن راآورده و مي نويسد اين حديث از مرتبه خبر واحد گذشته و بمرتبه مشهور و مستفيض رسيد . هيثمي نيز در مجمع الزوايد 273 / 9 آن را آورده و گويد ميانجيان گزارش آن از موثقانند .
اين نيز گواهي راستين است بر اين كه پيامبر (ص) به مومن بودن عمويش اعتقاد داشته وگرنه محبوب بودن كسي در ديده يك كافر، چه ارزشي دارد تا موجب شود كه او (ص) آن فرزند محبوبرا دوست بدارد؟ و اين سخن را هم كه رسول خدا (ص) به عقيل گفته پس از مسلمان شدن وي بوده چنانچه امام عامري در بهجه المحافل
[ صفحه 330]
آشكارا اين مطلب را بيان كرده و مي نويسد: در اين هنگام بود كه عقيل بنابيطالب هاشمي مسلمان شد و چون اسلام آورد پيامبر (ص) به او گفت: اي ابو يزيد . . . وجمال الدين اشخر يمني در شرح بهجه به تفسير اين حديث كه مي رسد مي نويسد دوستداران را شايسته چنان است كه دوست دوست را نيزدوست بدارند .
آيا به شگفت نمي آئي كه ابوطالب دين پيامبر (ص) را گردنننهاده باشد - كه از چنين پنداري بخدا پناه مي بريم - و آنگاه باز هم رسول، او را دوست بدارد و پس از مرگش نيز دوستي خود را آشكار سازد و عقيل را هم دوست بدارد چون پدرش او را دوست داشته است؟
8 ابو نعيم و غيره از زبان ابن عباس و ديگران آورده اند كه گفتند: ابوطالب پيامبر(ص) را چندان سخت دوست مي داشت كه فرزندان خود را مانند او دوست نمي داشت و او را بر فرزندان خود مقدم مي شمرد و از اين روي جز دركنار او نمي آرميد و چون بيرون مي رفت او را نيز با خود بيرون مي برد .
و چون ابوطالب درگذشت، قريش چنان آزارهائي به او رساندند كه در زندگي ابوطالب اميد نداشتند مانند آن ها رابه وي رسانند تا آنجا كه يكي از اوباش قريش به وي برخورد و خاك بر سراو پاشيد رسول خدا (ص) به خانه اش درآمد در حاليكه خاك بر سرش بود يكي از دخترانش برخاسته و خاك را از او مي شست و مي گريست و رسول خدا (ص) به او مي گفت دختركم گريه مكن كه خداوند پدرت را نگاه خواهد داشت، ازدست قرشيان هيچ پيش آمد ناخوش آيندي به من نرسيد تا ابوطالب درگذشت .
و در عبارتي: هميشه قريش از آسيب رساندن به من هراسان و پيمناك بودند تا ابوطالب درگذشت .
و در عبارتي: هميشه قريش از آسيب رساندن به من در هراس بودند تا ابوطالب درگذشت .
[ صفحه 331]
تاريخ طبري 229 / 2، تاريخ ابن عسار 284 / 1، مستدرك حاكم 622 / 2 تاريخ ابن كثير 134 و 122 / 3، الصفوه از ابن جوزي 21 / 1، الفائق از زمخشري 213 / 2، تاريخ الخميس 253 / 1، سيره حلبي 375 / 1 فتح الباري 154 - 153 / 7 شرح شواهد مغنيص 136، به نقل از بيهقي، اسني المطالب ص 21 و 11، طلبه الطالب ص 54 و4
9 از زبان عبد الله آورده اند كه در روز بدر چون رسول خدا (ص) بهكشتگان مشركان نگريست كه افتاده بودند به ابوبكر گفت اگر ابوطالب زنده بود مي دانست كه شمشيرهاي ما گردنكشان را در ربود (مقصود اشاره به اين بيت ابوطالب است:
دروغ گفتيد و سوگند به خانه خدا كه اگر آنچه مي بينم به صورت جدي درآيد
تيغ هاي ما با پيكر گردنكشان آشنا خواهد گشت
اغاني 28 / 17 طلبه الطالب ص 38 به نقل از دلائل الاعجاز .
10 حافظ كنجي در ص 68 از كفايه بدون زنجيره اي پيوسته از طريق حافظ ابن فنجويه از ابن عباس آورده است كه پيامبر (ص) به علي گفت اگر من خواستم كسي را به جانشيني برگزينم هيچكس سزاوارتر ازتو نيست زيرا تو در اسلام پيشينه اي نيكو داري و با رسول خدا خويشاوند نسبي و سببي هستي و سرور زنان مومنانفاطمه نزد تو است و پيش از همه اين ها گرفتاري هائي كه ابوطالب (در راهمن بر خود هموار ساخت) هنگامي كه قرآن، فرود آمده به نزد من شد و من مشتاقم كه خدمت وي را پس از او درباره فرزندش جبران كنم .
اميني گويد: مضمون هيچ يك از اين احاديث با كافر بودن ابوطالب سازگار نيست زيرا او (ص) جانشين خود، امام را دستور نمي دهد كه كافري را كفن كند و
[ صفحه 332]
غسل دهد، به گونه اي كه در حديث سوم مي بينيم نيز برايش آمرزش نمي خواهد و بر او رحمت نمي فرستد و نه فقط چنانچه در حديث چهارم مي بينيم اميد همه گونه پاداش نيكو را درباره او ندارد بلكه اندكي از آن رانيز اميد ندارد و چنانچه در حديث باران خواستن مي بينيم از خداوند خيربسيار براي او نمي خواهد و چنانچه درحديث ششم آمده براي او آمرزش نمي خواهد و نيز عقيل را بخاطر محبوب بودندر ديدن او دوست نمي دارد زيرا كافر بودن كسي مانع از آن است كه يك مسلمان حتي يكي از اين گونه واكنش هارا درباره وي انجام دهد - چه رسد به همه آن ها و چه رسد كه آن مسلمان، خودش پيامبر اسلام (ص) باشد كه آشكارا اين گفتار خداي گرامي را بر زبان مي راند: نبيني كه گروهي با گرويدن به خدا و بروز بازپسين، كساني را كه با خدا و رسول او مخالفت باشند دوست گيرند هر چند پدران يا پسران يا برادران يا تبار ايشان باشند - سوره مجادله -
و نيز اين گفتار خداي تعالي را: اي مومنان، دشمن من و دشمن خود را دوست نگيريد كه با ايشان طرح دوستي افكنيد در صورتي كه آن ها به اين حق كه به سوي شما آمده كفر مي ورزند . سوره ممتحنه60
و نيز اين گفتار خداي تعالي را: اي مومنان پدران و برادران خويش را اگر كفر را بر ايشان برگزيده اند بدوستي مگيريد كساني از شما كه با ايشان دوستي كنند خودشان ستمگرانند .سوره توبه آيه 23
و نيز اين گفتار خداي تعالي را: اگر بخدا و پيامبر وآنچه بر وي فرود آمده ايمان داشتند كافران را به دوستي نمي گرفتند . سوره مائده آيه 81 و نيز آيات ديگر .
سخناني پاكيزه:
امام رازي در فوائد خود به اسناد خويش از عبد الله بن عمر آورده است كه گفت رسول خدا (ص)گفت چون روز قيامت شود براي پدرم و مادرم و براي عمويم ابوطالب و براي برادري كه پيش از اسلام داشتم شفاعت خواهم كرد .
ذخائر العقبي ص 7، الدرج المنيفه از سيوطي ص 7، مسالك الحنفا، ص 14 كه
[ صفحه 333]
مي نويسد: ابو نعيم و ديگران آن را آروده اند و در آن تصريح شده كه برادر پيامبر برادر شيري او بوده، طريق گزارش اين حديث يكي نيست و برخي از آنها مويد برخي ديگر است زيرا يك حديث، هر چند ضعيف باشد اگر طرق بسيار داشت قوي مي شود و برترين طرق آن نيز حديث ابن مسعود است كه حاكم آن را صحيح شمرده
و در تاريخ يعقوبي 26 / 2 مي نويسد: از او (ص) روايت شده كه گفت: خدايعز و جل به راستي مرا وعده كرده كه درباره چهار كس - پدرم، مادرم، عمويم، برادري كه پيش از اسلام داشتم - (نيكي خواهد نمود)
ابن جوزي بدون زنجيره اي پيوسته با اسنادخود از علي (ع) آورده است كه پيامبر گفت جبرئيل (ع) بر من فرود آمد و گفت: خدا تو را سلام مي رساندو مي گويد: آتش دوزخ حرام شد بر كسيكه تو را از پشت خود فرود آورد و بر كسي كه تو را در شكم خود جاي داد و حمل كرد و بر كسي كه تو را در كنار خود سرپرستي كرد، آن پشت از عبد الله بود و آن شكم از آمنه و آن دامان از عمويش ابوطالب و (همسر او) فاطمه بنت اسد التعظيم و المنه از سيوطي ص 25
و در شرح ابن ابي الحديد 311 / 3 مي نويسد: رسول خدا (ص)گفت جبرئيل مرا گفت: خداوند شفاعت تو را درباره شش كس مي پذيرد: كسي كه تو را در شكم خود جاي داد و برداشت - آمنه بنت وهب - و كسي كه تورا از پشت خود فرود آورد - عبد الله بن عبد المطلب - و كسي كه تو را در كنار خود سرپرستي كرد -ابوطالب - و كسي كه تو را در خانه خود پناه داد -عبد المطلب - و برادري كه در روزگار پيش از اسلام داشتي .
مرثيه اميرمومنان براي پدر بزرگوارش
سبط ابن جوزي در ص 6 از تذكره اش مي نويسد علي (ع) در مرثيه ابوطالب گفت:
" ابوطالب اي نگهدار پناه خواهندگان
و اي باران خشكسالي ها و فروغ تاريكي ها
[ صفحه 334]
با از دست رفتن تو مرز نام و ننگ و حريم كساني كه خود را از بدي ها دور مي گردانيدند درهم شكست
خداوند نعمت بخشبر تو درود فرستاد
و پروردگارت نگهبان بهشت خود را به ديدار تو فرستاد
كه تو براي پيامبر پاك از بهترين عموها بودي . "
سروده هاي بالارا در ص 36 از ديوان ابوطالب توان يافت و چنانچه در ص 24 از كتابالحجه به خامه سيد فخار بن معد درگذشته به سال 360 مي بينيم ابوعلي موضح نيز آنرا ياد كرده . و هم ابن ابي الحديد مي گويد: سروده هاي زير در رثاء ابوطالب هم از علي است:
" براي پرنده اي بيدار ماندم كه در پايان شب با نغمه اش دل را به شور مي آورد
وياد اندوهي بزرگ و نوشونده را در دل من زنده مي ساخت
ابوطالب اي پناهگاه تهيدستان و بخشنده و دهشكاري كه
چون دستور به انجام كاري مي داد، انجام شده بود .
قريش سر برداشته به مرگ اوشادماني مي كنند
و نمي بينيم كه هيچيك از زندگان جاودانه بمانند
چيزهائي خواسته اند كه خردهاشان آن را در ديدهايشان آراسته
و يك روز هم ايشان را در پرتگاهي از گمراهي سرنگون مي سازد
اميد دارند كه پيامبر را دروغگو شمرند و بكشند
و بر او دروغ ببندند و سخنش را نپذيرند- و اين تصميم را از پيش داشتند-
سوگند به خانه خدا دروغ گفتيد تا ما به شما بچشانيم مزه سر نيزه ها و شمشيرهاي تيز را
يا ما شما را از ميان ببريم يا شما ما را
يا چنان ببينيد كه صلح با ما به صلاح دودمان نزديكتر است
[ صفحه 335]
وگرنه كه پس قبيله فداي محمد باد.
و هاشميان از همه آفريدگان بنيادي برتر دارند "
سروده هاي بالا را در ديوان منسوب بهمولانا اميرمومنان (ع) نيز با تغييري اندك و افزوني هائي چند توان يافت به اين ترتيب: "
براي نغمه اي بيدار ماندم كه در پايان شب دل را به شور مي آورد
و ياد اندوهي بزرگ و نوشونده را در دل من زنده مي ساخت
ابوطالب، اي پناهگاه تهيدستان و دهشكار بردبار
كه نه زبون و گمنام بود و نه از گروهي كه با بدكنشي جاي ديگران را بگيرند.
اي همنشين فرمانروائي با رفتن تو رخنه اي تهي ماند.
كه يا هاشميان آن را پر مي كنند يا دست درازي ها روا شناخته شده و آتش آن خاموش مي گردد.
اينك قريش با از دستن رفتن او شادماني مي كنند.
و نمي بينم كه هيچ زنده اي براي هيچ چيز جاوداني بماند.
كارهائي مي خواهند كه خردهاشان آن را در ديده شان آراسته
و يك روز هم آنان را در پرتگاهي از گمراهي سرنگون مي سازد.
اميد دارند كه پيامبر را دروغگو شمرند و بكشند
و بر او افترا و دروغ بندند و سخنش را نپذيرند
سوگند به خانه خدا دروغ گفتيد
تا ما به شما بچشانيم مزه سر نيزه ها و پهنه تيغ ها
را و از سوي ما نمايش ناگواري ها و سختي هاي جنگ داده شود و كي؟
همانهنگام كه جامه هائي بافته از آهن در برنمائيم
تا اين كه يا ما شما را از ميان بريم يا شما ما را يا چنان ببينيد كه صلح براي دودمان به صلاح نزديكتر است
[ صفحه 336]
وگرنه كه پس قبيله فداي محمد باد.
و هاشميان از همه آفريدگان بنيادي برتر دارند
و راستي را كه براي او از سوي خدا در ميان شما ياراني .
و نبيني كه دوست خداوند؛ بي كس بماند
پيامبري است كه از هر الهامي بهره خود را آورده
و خداوند من در نامه خويش او را محمد نام نهاده
سپيد چهره اي كه رخسار او به فروغ ماه دو هفته مي ماند
كه ابر از روي آن كنار رفته و پرتوش آشكارا مي .
امانت دار همان سپرده هائي است كه خدا در دلش نهاده
و اگر سخني در آن ميان ها باشد بسي استوار است .
>سخن امام سجاد
>سخن امام باقر
>سخن امام صادق
>سخن امام رضا
>انجامين سخن
سخن امام سجاد
ابن ابي الحديد در شرح خود 312 / 3 مي نويسد: آورده اند كه علي بن الحسين (ع)را در اينزمينه - ايمان ابوطالب - بپرسيدند پسگفت اي شگفتا راستي كه خداي تعالي رسول خود را منع كرد از اين كه هيچ زن مسلماني را در همسري يك كافر رها كند و فاطمه بنت اسد از نخستين زنان پيشگام در اسلام است كه همچنان در همسري ابوطالب ماند او درگذشت .
سخن امام باقر
او در اين باره كه مردم گويند ابوطالب در آبكينه اي از آتش دوزخ است بپرسيدند پس گفت اگرايمان ابوطالب را در يك كفه ترازو نهند و ايمان اين آفريدگان را در كفهديگر البته ايمان او خواهد چربيد سپسگفت مگر نميدانيد كه اميرمومنان علي (ع) در زندگي خود دستور مي داد كه به نيابت از سوي عبد الله و پسرش و ابوطالب حج بگزارند؟ و سپس نيز در وصيت نامه اش فرمود كه از سوي آنان حج كنند؟ شرح ابن ابي الحديد 311 / 3
[ صفحه 337]
سخن امام صادق
از امام ابو عبد الله جعفر بن محمد (ع) آورده اند كه رسول خدا (ص) گفت راستي را كه اصحاب كهف ايمان خويش پنهان داشتند و نمايش به كافري دادندو خدا نيز دو پاداش به ايشان داد و ابوطالب نيز ايمان خويش نهان داشت و نمايش به بت پرستي دادو خدا دو پاداشبه او داد .
شرح ابن ابي الحديد 312 / 3
اميني گويد اين حديث را ثقه الاسلام كليني نيز در ص 244 از اصول كافي از زبان امام صادق با زنجيره ايپيوسته آورده و عبارت او چنين است: مثل ابوطالب مثل اصحاب كهف است كه ايمان را نهان داشتند و نمايش به بت پرستي دادند و خدا نيز دو پاداش به ايشان داد .
گزارش بالا با عبارت ابنابي الحديد، سيد ابن معد در ص 17 ازكتاب الحجه از طريق حسين بن احمد مالكي آورده و اين فراز را نيز افزونروايت كرده: كه ابوطالب از دنيا بيرون نشد تا از سوي خداي تعالي او را مژده بهشت رسيد .
سخن امام رضا
ابان بن محمود به علي بن موسي الرضا (ع) نوشت فدايت شوم من در اسلام ابوطالب ترديد دارم او به وي نوشت: هر كس پس از آن كه راه راست براي او آشكار شد مخالفت پيامبر كند و جز به راه مومنان رود . . . تا آخر آيه و پس از آن نوشت: تو اگر معتقد به ايمان ابوطالب نباشي بازگشتگاهت به سوي آتش است .
انجامين سخن
درباره سرور مكيان از زبان سنيان
هر يك از اين بندها كه به گردن بندهاي زرين ميماند به تنهائي براي اثبات منظور ما كافي است چه رسد به همه آن ها . و اين قطعي است كه امامان از
[ صفحه 338]
فرزندان ابوطالب (ع) حالات پدرشان را بهتر از ديگران مي شناختند و راستي كه اين گزارش ها از حال او را نيز جز براي بيان حقيقت بر زبان نراندند زيرا مقام عصمت آنان مانع آنبود كه غرض ديگري داشته باشند و راستي را كه مفتي شافعيان در مكه مكرمه چه نيكو مي نويسد در اسني المطالب كه در ص 33 گويد:
در اين روشي كه علامه سيد محمد بن رسول برزنجي در اثبات رستگاري ابوطالب پيش گرفته هيچ كس بر او پيشي نگرفته پس خداوند بهترين پاداش ها را به او دهدو به اين روشي كه او پيش گرفته هر يكاز مومنان كه آراسته به زيور انصاف باشند خرسندي مي دهند زيرا مستلزم آن نيست كه چيزي از نصوص احاديث و اخباررا باطل انگاريم يا سست بشماريم و منتهي چيزي كه در روش او است اين است كه برخي از احاديث را حمل بر معاني اي خوش كرده و بدان وسيله اشكال مخالفان را پاسخ گفته و راه چون و چرا را بسته و با كار خود چشم پيامبر(ص) را روشن ساخته و از افتادن در ورطه عيبجوئي يا دشمني ابوطالب بر كنار مانده زيرا در غير اين صورت پيامبر (ص) را مي آزارد و خداي تعالي گفته آنان كه خدا و رسول او رامي آزارند خدا در دنيا و آخرت بر آنان نفرين كرده و كيفري خوار كننده بر ايشان آماده ساخته و هم خداي تعالي: آنان كه رسول خدا را مي آزارند بر ايشان عذابي دردناك است .
امام احمد بن حسين موصلي حنفي مشهور به ابن وحشي در شرح خود بر كتاب موسوم به شهاب الاخبار - به خامه علامه محمد بن سلامه قضاعي متوفي 454- مي نويسد: براستي دشمني با ابوطالب كفر است و به همين گونه از ميان امامان مالكيان هم علامه علي اجهوري در فتاوي خود آشكارا بر اين قول رفته و هم تلمساني در حاشيه خود بر شفاء كه چون ياد از ابوطالب مي كند مي نويسد: سزاوار نيست كه او راجز بعنوان پشتيبان پيامبر (ص) ياد كنند زيرا وي را با گفتار و كردار خود ياري و پشتيباني كرده . پس هر كساو را به گونه اي ناخوش ياد كند پيامبر (ص) را آزرده و آزار دهنده پيامبر (ص پ كافر است و كافر را بايد كشت و ابو
[ صفحه 339]
طاهر گفته: هر كه ابوطالب را دشمن دارد كافر است.
از جمله اموري كه بررسي هاي علامه برزنجي را كه در زمينه رستگاري ابوطالب به عمل آورده تاييد مي كند، اين است كه بسياري از دانشمندان پژوهشگر و انبوهي از اوليا و عرفا كه صاحب مكاشفات بوده اند ابوطالب را ازرستگاران شمرده از جمله: قرطبي و سبكي و شعراني و مردماني بسيار كه گفته اند: اين اعتقادي است كه داريمو آن را كيش خود در پرستش خدا مي شمريم هر چند كه ثابت شدن اين قضيه در نزد ايشان با طريقي بوده است به جز طريقي كه برزنجي پيموده با اين همه در اعتقاد به رستگاري او همه همداستان اند و سخن اين پيشوايان در رستگاري او - نزد خداوند تعالي - براي بندگان به سلامت نزديك تر است ويژه با داشتن اين دليل و برهان هائي كه علامه برزنجي اقامه كرده . پايان
و سيد زيني دحلان در ص 43 از اسني المطالب سروده هاي زير را آوردهو گويد خدا نيكوئي بسيار به گوينده اي دهد كه گفته:
" آنجا درنگ كن كه سراي سعد است يا ستاره نيكبختي روي مي نمايد و انجمي گرامي است
و گزارش دلدادگي مرا در آن كاشانه هاي تهي شده بازگوي) (در چشم انداز حجون به پيش باز آنجا رو كه فروغ ها روي مي نمايند
و خويشتن را بپاي كه چشمانت خيره نگردد
تهي كاشانه اي كه رگبارهاي خشنودي خدا بر آن ريخته مي شود
و فروغ افكن هاي راهنمائي، ما را - به آوازه دهنده آن - راه مي نمايد
درنگ كن كه اكنون هزار دستان شادي ها از سر شادماني
در خوانندگي هاي خود معاني نو و دلنشيني را بازگومي كند.
بازگو گري داستان هائي شگفت را بخواهيد از دريائي كه
آنجا هست و نهفته هاي دل آن بسي دل انگيز است.
پشتيبان پيمان، پناه دهنده زنهار خواهندگان و كسي كه منش ها،
[ صفحه 340]
از او گرامي شد و هماورد وي بهسرفرازي نرسيد
عموي پيامبر، كه هرگزحسادت ؛ او را از ياري وي باز نداشت
و خود در به دست آوردن خشنودي اش بس تند رفت
پيوسته همچون باروئي پيشگاه پيامبر خدا را در
برابر بد خواهان پاسداري مي كرد و در اين كار پيروز بود
او همانكس بود كه پيامبر اميد همه گونه پاداش نيكو برايش داشت
كه آرزوهاي وي نيز هرگز بر باد نرفته .
اي آنكه در ميان جاودانگي ها آهنگ برتري ها كردي
فردا اندوه رسيدهرا پناه ده و آرزوئي را كه به بيان آن آواز برداشته برآورده ساز
خداوند تو را به پيامبر برگزيده ويژه گردانيده تا او را نگهداري كني
و با اين گردن فرازي به ارجمندي رسي و او را بستائي
بر آن شدي كه در راه پيامبر طه دوستي نمائي و از آن راه به درستگاري رسي
كه هر كس را دوستي طه رسد براي او بسنده است
چه بسيار از نشانه هاي راستي را كه همچون آذرخش نگريستي
از آن، فروغ مي خواهند و دل را سيراب و سرشار از ايمان مي نمايد
در ميان همه گذشتگان كه بود
كه برسد به آنجا كه تو از ياري پيامبر و پروردگارش رسيدي؟
بهترين آفريدگان را از سر مهرباني دريتيمي وي سرپرستي كردي
و هر شباهنگامجان خويش و پسرانت را فداي او ساختي
آنگاه كه تبار وي به دشمني با او برخاستند كمك كار او شدي
و در برابر تجاوز دشمنانش همچون با روئي استوار بودي
كسي را ياري دادي كه اگر ظهور او در تقدير خداوندي نگذشته بود
گيتيهرگز رنگ هستي را نيز نمي ديد
[ صفحه 341]
آن كس كه تو در نيرو بخشيدن به دستگاه او برپاي خاستي
همان كس است كه هيچ چيز با او برابري نتواند كرد
آن كس كه تو رخسار او را دوست داشتي
محبوب كسي است كه همه چيزها از او و در زيردست او است
نيكوئي بسيار از خدا بر تو باد كه از شكارچي فرصت چه بهره ها به تو رسي
از همان هنگام كهجهيدن برق آرزوها را از چشم اندازهايآن نگريستي
اگر دستي از سوي تو به سوي توانگري دراز شود
كه پاداش هايش اين و آن را تماما مي دهد رستگاري تورا خوش آمد مي گويد
هر كس براي بهترين گونه از نيكوكاري دست خود را به سوي بهترين پاداش دهندگان دراز كند
بالاتر از آنچه آرزو مي كند خواهد يافت
و هر كه در راه خواسته هاي يك خوشبخت بكوشد
سزاوار آن است كه خود نيز به آرزوهايش برسد
اي آنكهدر سوداگري هايخويش كوشش هايت به خوشبختي انجاميد
به سراي تو آمده ام و از ابرهاي بامدادي آن مي خواهم كه روان گردند
از تو نيكو ابري سپيد مي خواهم كه ببارد
و اعتراف دارم كه نهال هاي آرزو با روشني و پاكي آن نگاهداشته و روئيده مي شود . "
سپس در ص 44 مي نويسد: و هم در اين بارهگفته اند:
" راستي را كه دل ها به گريه مي افتند چون مي شنوند
ابوطالب درباره آنكه دوستش مي داشت چه از خود گذشتگي ها كرد
پس اگر هم بزرگان همداستان شده اند كه او را بهره اي از آتش دوزخ هست
پس همه هستي از خداست و هر چه خواهد مي كند
[ صفحه 342]
اما در هنگامي كه پاي چند دستگي به ميان آمد
عقيده نيكو آن است كه در راهي گام نهيم كه خرد درست به آن خشنودي دهد
پس پيروي از كساني كن كه او را مومن شمرده اند
و خود از گروهياند كه در بزرگترين زمينه هاي وابسته به كيش خود چشم به سخن و برداشت آنان داريم
و دادگر، مرداني اند كه در خواسته هاشان به راهي نيكو رفته اند.
و نبايد بگوئيم كه ايشان به پايگاهي بزرگ نرسيده اند.
خوارشان مشمار آيا مي داني كيانند،
آري اينان دستگيره هاي دين اند كه پيشوايآن گرديده اند.
ايشان عبارتند از سيوطي و سبكي
با گروهي كه همچون شمارنقبا، پاسداران مرز ديانت و دينداران اند.
و نيز صاحبان مكاشفاتو شعراني ايشان
و به همين گونه قرطبيو سحيمي كه چنانچه مي بيني همه از موثقانند . "
نسبت هايي كه كساني از وابستگان او به وي داده اند
اينانشيعيان اهلبيت (ع) اند كه هيچكس ازايشان در ايمان ابوطالب (ع) ترديدينداشته و آن را در بالاترين پايگاه ها و بر روي برترين پله آن مي بينند و اين عقيده را نيز از روزگار صحابهو پيروان نيكوكار ايشان دست به دست گرفته و گردانيده اند تا به ايشان رسيده و در اين باره هم گزارش هاي آشكاري را كه از
[ صفحه 343]
امامان ايشان (ع) رسيده تصديق نموده اند وهم آنچه از نياي پاك آنان رسول خدا (ص) به استواري دريافته اند، شيخ مفيد در ص 45 از اوائل المقالات مي نويسد: شيعيان امامي همداستان اند كه همه پدران پيامبر خدا (ص) از آدم بگير تا عبد الله همه به خداي عزو جل ايمان داشته و يكتاپرست بوده اند (تا آنجا كه مي نويسد: ) و نيزهمداستانند كه ابوطالب چون درگذشت مومن بود و آمنه بنت وهب نيز از يكتاپرستان بود تا پايان و هم شيخ ابو جعفر طوسي در التبيان 398 / 2 مينويسد: از زبان امام باقر و امام صادق (ع) گزارش كرده اند كه ابوطالب مسلمان بود و در اين زمينه همه شيعيان امامي همداستان اند و كسي سر ناسازگاري ندارد و بر سر اين دعويدليل هائي قاطع نيز دارند كه هر كس بنگرد درستي دعوي شان را خواهد دانست.
و استاد ما طبرسي در مجمع البيان 287 /2 مي نويسد: اهلبيت پيامبر همداستانند كه ابوطالب مومن بوده و خود اين همداستاني دليلي قاطع است چون ايشان يكي از آن دو چيز سنگين و گران اند كه پيامبر (ص) دستور داده چنگ به دامن آندو زنند به اين گونه كه فرموده: اگر دست در دامن آندو زنيد هرگز گمراه
و هم سيد فخارابن معد مي نويسد: در اثبات ايمان ابوطالب (ع) همين دليل براي ما بس است كه اهلبيت رسول خدا (ص) و علماي شيعه ايشان در مسلمان شمردن اوهمداستانند و همه يكصدا او را از مومنان مي خوانند هر چند آن همه كارهائي هم از او سر نمي زد كه جز مومنان به انجام آن نمي پردازند و آنهمه سخناني هم از زبان وي به در نمي آمد كه جز مسلمانان بر زبان نمي رانند و اگر هم آن همه كارها و سخنان را نمي شناختيم كه گواهي بر درستي مسلماني و واقعيت ايمانش بدهد باز همين همداستاني اهلبيت دليلي بود كه مي توانستيم به آن پشتگرم باشيم و آنرا نشانه اي براي رسيدن به مقصود بگيريم كتاب الحجه ص 13
و شيخ فتال در روضه الواعظين ص 120 مي نويسد بدان كه گروه راست رو
[ صفحه 344]
شيعه بر اين عقيده همداستانند كه ابوطالب و عبد الله بن عبد المطلب و آمنه بنتوهب مومن بودند . همداستاني شان نيز دليلي بر اين مدعا است .
و سيد بن طاوس در طرائف ص 84 مي نويسد من چنان يافته ام كه دانشمندان خاندان پيامبردر اعتقاد بر مسلماني ابوطالب همداستانند و در ص 87 مي نويسد شك نيست كه اين خاندان بهتر از بيگانگان، باطن ابوطالب را مي شناختند و پيروان خاندان نيز در اين عقيده همداستانند و ايشان در اين باره نگارش ها نيز پرداخته اند و نديديم ونشنيديم كه در مسلمان شمرده هيچكس خود را نيازمند سختگيري هائي ببينند كه در مسلمان شمردن ابوطالب روا مي دارند زيرا شيوه اي كه از ايشان شناخته ايم اين است كه ايشان به دست آويز ناچيزترين خبر واحدي كه بيابند هر كافري را مسلمان مي شمارند هر چندكه در آن خبر هم جز اشاره كوچكي بر مقصودشان يافت نشود ولي دشمني اينان با هاشميان به جائي رسيده كه ايمان ابوطالب را منكرند با اين كهدلائل روشن، آن را ثابت مي كند. و اين خود از شگفتي ها است .
و ابن ابي الحديد در شرح خود 311 / 3 مي نويسد مردمان درباره ابوطالب سخنان ناساز با هم گفته اند شيعيان امامي و هم بيشتر زيديان مي گويند او پس از مسلمان شدن در گذشته و برخي از پيشوايان معتزلي ما - همچون شيخ ابوالقاسم بلخي و ابو جعفر اسكافي و جز آندو نيز بر همين اعتقادند.
و مجلسي در بحار 29 / 9 مي نويسد: شيعيان همداستان اند كه او مسلماني گرفته و در همان آغاز كار بهپيامبر (ص) گرويده و هرگز بتي نپرستيده بلكه از جانشينان ابراهيم (ع) بوده عقيده به مسلماني او يكي ازنشانه هاي معروف تشيع است تا آنجا كهمخالفان آن نيز اين عقيده را به ايشان نسبت داده اند و از طريق شيعه و سني نيز در اثبات اين دعوي اخبار متواتره در دست هست و بسياري از علماو
[ صفحه 345]
محدثان ما نگارش هاي جداگانه در اين باره پرداخته اند كه اگر كسي كتاب هاي رجال را بكاود بر وي پوشيده نخواهد ماند .
>چهل گزارش در مورد مسلماني ابوطالب
>نگارش هاي جداگانه در مورد مسلماني ابوطالب
>سروده هايي در ستايش او
چهل گزارش در مورد مسلماني ابوطالب
پشتوانه اين همداستاني ها نيز سخناني بوده است كه مردان خاندان وحي درباره سرور مكيان آورده اند و اين هم 40 حديث آن:
1- شيخ ابوعلي فتال و جز او آورده اند كه ابو عبد الله صادق (ع) گفت جبرئيل (ع) بر پيامبر (ص) فرود آمد و گفت محمد پروردگارت ترا سلام مي رساند و مي گويد من آتش دوزخ را حرام كردم بر كسي كه ترا از پشت خود فرود آورد و بر كسي كه تو را در شكم خود برداشت و بر دامني كه تو را در خود سرپرستي كرد آن پشت، پشت پدرت عبد الله بن عبد المطلب بود و آن شكم كه تو را در در خود برداشت از آمنه بنت وهب و آن دامان كه تو را در خود سرپرستي كرد از ابوطالب.
در روايتي فاطمه بنت اسد را نيز بر ابوطالب افزوده روضه الواعظين ص 121
برگرديد به كافي از ثقه الاسلام كليني ص 242 معاني الاخبار از صدوق كتاب الحجه ازسيد فخار بن معد ص 8 و هم استاد ما مفسر بزرگ ابوالفتوح رازي در تفسير خود 201 / 4 با اين عبارت آن را آورده: براستي خداي عز و جل بر آتش حرام كرد پشتي را كه تو را در خود حمل كرد و شكمي را كه تو را در خود حمل كرد و پستاني را كه تو را شير دادو دامني را كه تو را بپرورد
2- از اميرمومنان رسيده است كه گفت: رسول خدا (ص) گفت: جبرئيل بر من فرود آمد و مرا گفت محمد براستي خدايعز و جل شفاعت تو را درباره شش كس ميپذيرد: شكمي كه تو را در خود حمل كرد و برداشت - آمنه بنت وهب - و پشتي كه تو را (در آن) فرود آورد -عبد الله بن عبد المطلب و دامني كه تو را در خود سرپرستي كرد - ابوطالب - و خانه اي كه تو را پناه داد - عبدالمطلب -
[ صفحه 346]
و برادري كه در روزگار پيش از اسلام داشتي و پستاني كه تو را شير داد - حليمه بنت ابو ذويب -
گزارش بالا را سيد فخار بن معد در كتاب الحجه ص 8 آورده است .
3- شيخ مفيد با اسنادي بدون زنجيره پيوسته آورده است كه چون ابوطالب بمرد اميرمومنان به نزد رسول خدا (ص) شد و گزارش مرگ او را به وي داد پسدل او سخت به درد آمد و بسيار اندوهناك شد آنگاه به اميرمومنان (ع) گفت اي علي برو و به كار او پردازدو غسل و حنوط و كفن او را بر عهده گير و چون او را بر تابوت نهادي مرا آگاه كن اميرمومنان (ع) چنان كرد وچون او را بر تابوت نهاد پيامبر (ص) به او برخورد دلش بسوخت و اندوهگينشد و گفت عمو پيوند خويشاوندي را استوار داشتي و پاداشي نيكو يافتي، كودكي را بپروردي، و سرپرستي كرد و بزرگسالي را ياري و همراهي نمودي آنگاه روي به مردم كرد و گفت بخدا براي عمويم به گونه اي شفاعت خواهم كرد كه جن و انس به شگفت آيند .
و به گزارش استاد ما صدوق: اي عمو پدر مرده اي را سرپرستي كردي، كودكي را بپروردي و بزرگسالي را ياري دادي خدااز سوي من تو را پاداش نيكو دهد .
برگرديد به تفسير علي بن ابراهيم قمي ص 355 امالي ابن بابويه صدوق الفصول المختاره از سيد مرتضي ص 80 الحجه علي الذاهب الي تكفير ابي طالب ص 67 بحار الانوار 9 ص 15 الدرجات الرفيعهاز سيد شيرازي و ضياء العالمين
4- آورده اند كه عباس بن عبد المطلب (ض) از رسول خدا (ص) بپرسيد كه درباره ابوطالب چه اميدي داري گفت ازپروردگارم (عز و جل) اميد همه گونهنيكوئي درباره او دارم .
كتاب الحجه ص 15 الدرجات الرفيعه و برگرديد به آنچه در ص 325
[ صفحه 347]
نوشتيم .
5 - آورده اند كه رسول خدا (ص) به عقيل بن ابيطالب گفت عقيل من تو را از دو جهت دوست دارم يكي براي خودت و يكي هم براي ابوطالب چون تو را دوست مي داشت .
علل الشرايع از استاد ما صدوق الحجه ص 34 بحار الانوار 16 / 9
6- آورده اند كه رسول خدا (ص) گفت چوندر پايگاه پسنديده بايستم درباره پدرم و مادرم و عمويم و برادري كه پيش از اسلام با من برادري مي نمود شفاعت خواهم كرد تفسير علي بن ابراهيم ص 490 و 355 تفسير برهان 794/ 3 و برگرديد به آنچه در ص 332 - 3 آورديم .
7- از امام سبط حسين بن علي آورده اند كه پدرش اميرمومنان دررحبه نشسته بود و مردمان نيز پيراموناو . پس مردي برخاست و گفت اي اميرمومنان تو در پايگاهي هستي كه خدا تو را در آن جاي داده و آنگاه پدرت در آتش دوزخ كيفر مي بيند گفت خاموش خدا دهانت را بشكند سوگند به آنكس كه محمد را به راستي به پيامبريفرستاد كه اگر پدرم درباره همه گنهكاراني كه روي زمين اند به شفاعت برخيزد خدا شفاعت او را مي پذيرد . پدر من در آتش كيفر ببيند؟ با آنكه پسرش بخش كننده بهشت و دوزخ است سوگند به آنكه محمد را براستي فرستادكه در روز قيامت نور پدرم ابوطالب روشني هاي همه آفريدگان را خاموش مي كند مگر 5 نور را: نور محمد ونور فاطمه و نور حسن و حسين و نور فرزندان او از امامان را هان نور او از نور ما است كه خدا آن را 2000 سالپيش از خلقت آدم آفريده است .
المناقب المائه از شيخ ابوالحسن ابن شاذان كنز الفوائد از كراجكي ص 80
[ صفحه 348]
امالي ابن شيخ ص 192 احتجاج طبرسي - چنانچه در بحار آنرا بعنوان ماخذ روايت ياد كرده - تفسير ابوالفتوح 211 / 4، الحجه ص 15، الدرجات الرفيعه، بحار الانوار 15 / 9 ضياء العالمين، تفسير برهان794 / 3
8- آورده اند كه مولانا اميرمومنان (ع) گفت بخدا كه پدرم وجدم عبد المطلب و هاشم و عبد مناف هيچكدام هرگز بتي را نپرستيدند پرسيده شد پس چه چيز مي پرستيدند گفتآنان بر كيش ابراهيم (ع) بودند و چنگ در آن زده هنگام نماز روي به خانه خدا مي كردند .
گزارش بالا هم استاد ما صدوق با اسناد خود در ص 104از اكمال الدين آورده است و هم شيخ ابوالفتوح در تفسير خود 210 / 4 و همسيد در برهان 795 / 3
9- از ابوالطفيل عامر بن واثله گزارش كرده اند كه علي (ع) گفت چون پدرم را هنگام مرگ فرا رسيد رسول خدا (ص) نزد او حاضر بود و درباره او خبري بهمن داد كه از جهان و هر چه در آن استبراي من نيكوتر است
گزارش بالا را هم سيد فخار بن معد به اسناد خود در ص 23 از كتاب الحجه ياد كرده و هم فتوني در ضياء العالمين
10- آورده اند كه اميرمومنان (ع) گفت ابوطالبدر نگذشت تا رسول خدا (ص) را از خود خشنود ساخت . تفسير علي بن ابراهيم ص 355 كتاب الحجه ص 23 الدرجات الرفيعه و ضياء العالمين
11- بي زنجيره اي پيوسته از زبان شعبي آورده اند كه اميرمومنان گفت به خدا سوگند ابوطالب بن عبد مناف بن عبد المطلب مومن و مسلمان بود و ايمان خود را از ترس آن نهان مي داشت كه هاشميان از سوي قريش رانده گردند .
ابو علي موضح گويد: اين هم از اميرمومنان است كه در سوگ پدرش سروده:
ابوطالب اي نگهدار پناه خواهندگان
[ صفحه 349]
واي باران خشكسالي ها و فروغ تاريكي ها،
با از دست رفتن تو مرزنام و ننگ و حريم كساني كه خود رااز بدي ها دور مي ساختند درهم شكست
وخداي نعمت بخش بر تو درود فرستاد
پروردگارت دربان بهشت را به ديدار توفرستاد
كه تو براي پيامبر برگزيده بهترين عموها بودي
كتاب الحجه ص 24
12- از اصبغ بن نباته آورده اند كه شنيدم اميرمومنان علي (ع) مي گفت رسول خدا (ص) به گروهي از قريش بگذشت كه كشتارهائي از شتر يا گوسفندكرده بودند كه آن را فهيره مي ناميدند و بخاطر بتان آن ها را سر ميبريدند پس چون او به ايشان رسيد سلامنكرده بگذشت تا نزديك دار الندوه شد و ايشان گفتند يتيم عبد الله بر ما بگذشت و سلام نكرد كدام يك از شما ميرود كه نمازش را بر او تباه سازد عبدالله بن زبعري سهمي گفت من چنين خواهم كرد پس خون و پليدي شكمبه ها را برگرفت تا به نزديك پيامبر (ص) رسيد كه آن هنگام در سجده بود پس جامه و هيكل او را با آن ها پر كرد وپيامبر (ص) برگشت تا نزد عمويش ابوطالب شد و گفت عمو من كيستم گفت براي چه برادرزاده من؟ او داستان رابرايش باز گفت وي پرسيد كجا ايشان رارها كردي گفت در ابطح پس ميان دودمانش آواز داد اي خاندان عبد المطلب اي هاشميان اي عبد مناف پس ازهر سوئي لبيك گويان روي به او نهادند و او پرسيد شما چند تن هستيد گفتند ما چهل تنيم گفت سلاح خويش برگيريد پس سلاح برگرفتند و او ايشان را راه انداخت تا رسيدند به آن گروه چون ايشان او را ديدند خواستند پراكنده شوند ولي او گفت بخداي اين ساختمان هر كس از شما كه برخيزد با شمشير او را خواهم زد سپس به سراغ سنگي ستبر كه در ابطح بود رفت و سه ضربه بر آن زد و آن را سه قطعه كرد و سپس گفت محمد از من پرسيدي كه تو كيستي؟ سپس با انگشتش
[ صفحه 350]
پيامبر را نشان داد و اين سرودها را خواند:
تو محمد پيامبري سروري بزرگ و سالار توده و مهتري يافته . . .
تا پايان آنچه در ص 263 - 4 گذشت و سپس گفت محمد كدام يك از اينان با تو چنان كرد پيامبر (ص) عبد الله بن زبعري سهمي شاعر را نشان داد ابوطالب او را بخواند و بر بيني اش كوفت تا آن را خونين ساخت و سپس خون و سرگين هاي شكنبه را بخواستو آن را بر سر همه حاضران ريخت و آنگاه گفت برادرزاده آيا خشنود شدي وسپس گفت از من پرسيدي كه تو كيستي تومحمد پسر عبد الله هستي و آنگاه پدران او را تا آدم (ع) ياد كرد و آنگاه گفت تو بخدا گوهرت از همگي شانارجمندتر است و پايگاهت از همه برتر اي گروه قريش هر كس از شما خواهد بجنبد من همانم كه مي شناسيدم
گزارش بالا را سيد ابن معد در كتاب الحجه ص106 آورده و همانند آن را نيز صفوري در نزهه المجالس گزارش كرده ج 2 ص 122 و در چاپ ديگر آن ص 91 نيز ابن حجه حموي در ثمرات الاوراق كه در حاشيه المستطرف چاپ خورده 3 / 2 به نقل از كتاب الاعلام قرطبي آنرا آورده است .
13- ابن فياض در نگارش خود شرح الاخبار مي نويسد: علي (ع) در حديثي از او گفت من و پيامبر (ص) در سجده بوديم كه ابوطالب به سر وقت ما آمد و گفت آيا شما چنين كرديد؟ سپس دست مرا گرفت و گفت بنگر كه چگونه او را ياري دهي و آنگاه مرا دراين كار تشويق و ترغيب كرد الحديث
برگرديد به ضياء العالمين از شيخ ابوالحسن شريف فتوني
14- آورده اند كه اميرمومنان (ع) را پرسيدند پيش از پيامبر ما (ص) آخرين كس از جانشينان پيامبران كه بود گفت پدرم
ضياء العالمين از فتوني
[ صفحه 351]
15- امام سجاد زين العابدين علي بن الحسين بن علي (ع) را بپرسيدند كه آيا ابوطالب مومن بود او (ع) گفت آري گفتند در اين جا گروهي هستند كه مي پندارند او كافر بوده او (ع) گفت اي شگفتا و بسي شگفت آيا ابوطالبرا نكوهش مي كنند يا رسول خدا (ص) را؟ كه خداي تعالي در چندين آيه از قرآن، او را منع كرده بود از اين كهبگذارد كسي از زنان با ايمان در همسري يك كافر باقي بماند و هيچكس هم ترديد ندارد كه فاطمه بنت اسد (رض)از زنان پيشگام در اسلام بوده و با اين حال همچنان در همسري ابوطالب ماند تا ابوطالب (ض) درگذشت .
برگرديد به آنچه در ص 336 گذشت و به كتاب الحجه ص 24 و الدرجات الرفيعه وضياء العالمين كه مي نويسد: گفته اند كه اين حديث در ميان ما از متواترات است .
16- ابو بصير ليث مرادي گويد كه به امام باقر (ع) گفتم سرور من مردم مي گويند كه ابوطالب در آبكينه اي از آتش است كه بر اثر آن مغز وي مي جوشد او (ع) گفت بخدا دروغ گفتند و بخدا كه اگر ايمان ابوطالب را در يك كفه ترازو بنهند و ايمان اين آفريدگان را در كفه ديگر ترازو، البته كفه ايمان اوبر ايمان ايشان خواهد چربيد - تا پايان آنچه در ص 336 گذشت، سيد نيز در كتاب الحجه ص 18 از طريق شيخ طوسي و او از صدوق آن را گزارش كرده همچنين سيد شيرازي در الدرجات الرفيعه و فتوني در ضياء العالمين آنرا آورده اند .
و سيد ابن معد در كتاب الحجه ص 27 از طريقي ديگر از امام باقر (ع) آورده است كه گفت: ابوطالب بن عبد المطلب، مسلمان و مومن از جهان رفت الخ
17- امام صادقابو عبد الله جعفر بن محمد (ع) گفتك مثل ابوطالب مثل اصحاب كهف بود كه ايمان را نهفتند و نمايش به بت پرستيدادند و خدا هم دوبار به ايشان پاداشداد .
برگرديد به كافي از ثقه الاسلام كليني ص 244 امالي از صدوق ص366
[ صفحه 352]
روضه الواعظين ص 121 كتاب الحجه ص 115 و در ص 17 نيز آن را از طريق حسين بن احمد مالكي به اين عبارت گزارش كرده:
بد الرحمن بن كثير گفت امام صادق (ع) را گفتممردم مي پندارند كه ابوطالب در آبكينه اي از آتش است گفت دروغ مي گويند جبرئيل براي چنين گزارشي بر پيامبر فرود نيامد پرسيدم پس براي چه فرود آمد گفت جبرئيل در يكي از پيش آمدها به نزد وي شد و گفت اي محمد پروردگارت تو را سلام ميرساند و مي گويد به راستي اصحاب كهف ايمان را نهفتند و نمايش به بت پرستي دادند و خدا هم پاداش ايشان را دوبار داد و ابوطالب نيز ايمان را بنهفت و نمايش به بت پرستي داد و خدا هم پاداش او را دو برابر داد و از جهان بيرون نشدتا از سوي خداي تعالي برايش نويد بهشت رسيد سپس گفت چگونه او را بدان سان ياد مي كنند با آنكه جبرئيل در شب مرگ ابوطالب فرود آمد و گفت اي محمد از مكه بيرون شو كه پس از ابوطالب تو را در مكه ياوري نيست .
گزارش بالا را مجلسي در بحار 24 / 9 ياد كرده و نيز سيد در الدرجات الرفيعه و فتوني در ضياء العالمين و شيخ ابوالفتوح رازي نيز همين حديث رادر تفسير خود 212 / 4 آورده است
18- ثقه الاسلام كليني در ص 244 از كافي باسناد خويش از اسحق بن جعفر آورده است كه پدرش (ع) را گفتند چنان مي پندارند كه ابوطالب كافر بود گفت دروغ گفتهاند چگونه مي شود با آنكه او گويد:
مگر ندانستيد كه ما محمد را پيامبري يافته ايم همچون موسي كه نام وي در نخستين نامه هاي آسماني آمده .
گزارش بالا را نيز چندني كس از پيشوايان حديث (ض) در نگاشته هاشان آورده اند.
19- ثقه الاسلام كليني در اصول كافي ص 244 آورده است كه امام صادق (ع) گفت چگونه مي شود ابوطالب كافر باشد با آنكه او مي گويد:
[ صفحه 353]
به راستي دانسته اند كه فرزند ما نزد ما دروغگو شمرده نمي شود
و پروائي از گفتگوهاي بيهوده نيز ندارد
سپيد روئي است كه به آبروي او از ابر باران مي خواهند
پناه پدر مردگان استو نگهبان بيوه زنان
گزارش بالا را سيد در برهان 795 / 3 و نيز شماره ايچند از بزرگان گروه ما همه بنقل از كليني آورده اند .
20- شيخ ابو علي فتال در روضه الواعظين ص 121 آورده است كه امام صادق (ع) گفت چون ابوطالب (ض) را هنگام وفات رسيد بزرگان قريش را فراهم آورد و ضمن وصيت كردن به ايشان گفت اي گروه قريششما هم برگزيدگان خدائيد از آفريدگاناو و هم قلب تازيان و هم گنجوران خدا در زمين او و اهل حرم وي هم سرور فرمانروا در ميان شما است و هم نيكخوي گشاده دست هم دلير مرد پيشگام و هم بسيار بخش و بزرگ و بدانيد كه شما براي عربان هيچ بهره اي از ارجمندي و سرافرازي بر جاي ننهاديد مگر خود آن را يافته و به چنگ آورديد پس به اين گونه، شما را بر مردم برتري ها است و ايشان را نيز به ياري آن، همين به سوي شما دست افزاري استمردم براي شما جنگ اند - تا آخر آنچهدر ص 314 و 315 گذشت و خود نمودارهائي از واكنش هاي سرور ما ابوطالب بود كه از زبان سنيان گزارش شده و آن را سپاس بايد داشت و اين وصيت را شيخ مجلسي نيز در بحار 23 / 9 ياد كرده است .
21- شيخ ما ابوجعفر صدوق در اكمال الدين ص 103 با اسناد به محمد بن مروان گزارش كردهاست كه امام صادق (ع) گفت: ابوطالب نمايش به كافري داد و ايمان را بنهفت و چون او را مرگ در رسيد خداي عز و جل به رسول خدا (ص) وحي كرد كه از اينجا بيرون شو كه تو را در آن ياوري نيست او نيز به سوي مدينه كوچيد .
گزارش بالا را شريف مرتضي در ص 8. از فصول مختاره آورده و سپس مي -
[ صفحه 354]
نويسد: اين ها مومن بوده او را ثابت مي كند زيرا ميرساند كه در ياري رسول خدا (ص) و كمك رساندن به كار او تا چه اندازه پيش رفته .
ذيل حديث را نيز سيد ابن معد در كتاب خود الحجه ص 30 آورده و در ص 103 مي نويسد: به اجماع مسلمانان چون ابوطالب در گذشت جبرئيل(ع) بر پيامبر (ص) فرود آمد و گفت پروردگارت تو را سلام مي رساند و مي گويد توده تو دست به هم داده اند تا شبانه بر تو بتازند و ياور تو هم در گذشته پس از ميان ايشان بدر شو آنگاهاو را دستور به كوچيدن داد . اكنون در اين بيانديش كه خداي تعالي ابوطالب (ره) را به پيامبر (ص) پيوند زده و اضافه كرده و گواهي دادهكه او ياور وي بوده كه در اين زمينه رساترين سرافرازي ها و بزرگ ترين پايگاه ها براي ابوطالب است و قريش به آن خرسندي داده بودند كه ابوطالب با آنان رفت و آمد كند با آنكه خود شعر او را شنيده و از يگانه پرستي او و اقرارش به نبوت پيامبر (ص) خبر داشتند و نمي توانستند او را بكشند وبرانند چون تيره او از هاشميان و برادرانشان از خاندان مطلب بن عبد مناف و هم پيمانان و بستگان و پيروان ايشان - از مومن و كافر - همه با او همراهي مي كردند و اگر او تيره خويش را رها مي كردهمگان بر عليه او مي شدند و از اين روي بود كه چون ابولهب شنيد قريش در پيرامون او گفتگو مي دارند و در كارش سخن مي گويند ايشان را
گفت: دست از اين پيرمرد بداريد كه او فريفته برادرزاده اش است و بخدا سوگند محمد كشته نشود مگر پس ازكشته شدن ابوطالب و ابوطالب هم كشته نشود مگر پس از آنكه همه هاشميان كشته شوند و هاشميان نيز كشته نشوند تا همه تبار عبد مناف كشته گردند و تبار عبد مناف كشته نشوند تا مردم مكه كشته شوند پس دست از او بداريد وگرنه ما نيز به سوي او گرائيم آن گروه ترسيدند كه وي چنان كند اين بوددست از آن كار كشيدند و چون شخص وي به ابوطالب رسيد طمع در كمك او بست وبراي نرم كردن و به رقت آوردنش گفت:
اي پسر عبد المطلب شگفت از بردباري پديد آمده اي،
[ صفحه 355]
كه خردهاي گروه هائي نزد تو ناتوان است
تا آخر سروده هائي كه ابن ابي الحديد هم در شرح خود 307 / 3 ياد كرده و البته در گزارش او 5 بيت افزونتر نيز مي بينيم كه سيد در الحجه ياد نكرده . و ابن شجري نيز در ص 16 از حماسه خود شعرها را آورده است .
و هم سيد مي نويسد كه چون ابولهب در انجام خواسته ابوطالب كندي نمود او براي نرم كردن وي گفت:
راستي را مردي كه ابولهب ازدودمان او باشد
از بخواري افتادن در نتيجه ستم ها بر كنار است.
او را ميگويم و كجاست نيكخواهي براي من از او
اي ابولهب، شخص خود را بر پاي و استوار بدار.
تا 5 بيت كه ابن هشام نيز آنها را با 4 بيت بيشتر در سيره خود 394 / 1 آورده مگر اين كه بيت نخستين آن به اين گونه است:
و راستيرا مردي كه عمويش ابولهب باشد
در بوستاني است كه بيدادگران، خوارش نتوانند كرد) به همين گونه ابن ابي الحديد نيز در شرح خود 307 / 3 و ابنكثير در تاريخ خود 93 / 3 آن را آورده اند .
22- يونس بن نباته آورده است كه امام صادق (ع) گفت اييونس مردم درباره ابوطالب چه مي گويند گفتم فدايت شوم مي گويند او درآبكينه اي از آتش است كه بر اثر آن، مغز سرش مي جوشد گفت: دشمنان خدا دروغ گفتند به راستي كه ابوطالب از دوستان پيامبران و راست روان و جانباختگان راه خدا و نيك مردان است و آنان خوش دوستاني براي اويند .
كنزالفوائد استاد ما كراجكي ص 80 - كتابالحجه ص 17 - ضياء العالمين
23- شريف ابن معد در كتاب الحجه ص 22 از طريق استاد ما ابوجعفر صدوق آورده كهداود رقي گفت بر امام صادق (ع) درآمدم و مردي به من بدهكار
[ صفحه 356]
بود و من از قصد وي مي ترسيدم و اين را براي حضرت به درد دل باز گفتم او گفت چون به مكه گذشتي يك طواف از جانب عبد المطلب بكن و به نيابت او دو ركعت نماز بگزار و به نيابت ابوطالب هم طوافي بكن و دو ركعت نمازبگزار و به نيابت از عبد الله هم طوافي بكن و دو ركعت نماز بگزار و بهنيابت از آمنه هم طوافي بكن و دو ركعت نماز بگزار و به نيابت از فاطمهبنت اسد هم طوافي بكن و دو ركعت نمازبگزار سپس خداي عز و جل را بخوان تا دارائي تو را به تو پس دهد . گفت چنين كردم و سپس از باب صفا بيرون شدم ناگاه بدهكارم را ديدم كه ايستاده و مي گويد داود بيا آنجا نزدمن تا حق تو را بگزارم .
مجلسي نيز در بحار 24 / 9 گزارش بالا را آورده است
24- ثقه الاسلام كليني در كافي ص 244 با اسناد خود از امام صادق (ع) آورده است كه يك بار هنگامي كه پيامبر (ص) در مسجد الحرام بود و جامه اي تازه بر تن داشت مشركان بارك شتري را بر او افكندند و جامه هاي اورا به آن انباشتند تا هر چه از آن توانست در لابلايش جاي گرفت او به نزدابوطالب شد و گفت عمو شخصيت مرا در ميان شما چگونه مي بيني پرسيد برادرزاده ام اين ها چيست او گزارش رويداد را بداد ابوطالب حمزه را بخواند و شمشير را برگرفت و بحمزه گفت آن بارك را برگير سپس روي به آن گروه نهاد و پيامبر (ص) نيز با او بود پس به نزد قريش شد و آنان پيرامون كعبه بودند . چون او را ديدند از چهره اش دانستند كه بد خواستي درباره شان دارد سپس به حمزه گفت بارك را بر سبيل و جلو ريش ايشانبكش او چنين كرد تا به آخرين كسان رسيد سپس ابوطالب روي به پيامبر كرد و گفت برادرزاده ام اين است ارج تو در ميان ما . داستان بالا را گروهي از بزرگان و پيشوايان حديث در نگاشتههاشان ياد كرده اند 25 . - ابوالفرج اصفهاني به اسناد خود آورده است كه امام صادق (ع) گفت
[ صفحه 357]
اميرمومنان (ع) را خوش مي آمد كه شعر ابوطالب (ع) را گزارش كند و فراهم آرد و گفت آن را بياموزيد و بهكودكان خود ياد دهيد زيرا او بر دين خدا بوده و در آن دانش بسيار است .
كتاب الحجه ص 25، بحار الانوار 24 / 9، ضياء العالمين
26- استاد ما صدوق در ص 304 از امالي خود به اسناداز امام صادق (ع) آورده است كه گفت نخستين نماز جماعتي كه برپا شد آنجا بود كه رسول خدا (ص) نماز مي گزاردو اميرمومنان علي بن ابيطالب (ع) نيز با او بود كه ابوطالب بر او بگذشت جعفر نيز با او بود . پس گفت پسركم به پهلوي عموزاده ات بپيوند و چون رسول خدا اين را دانست بر آن دو پيش افتاد و ابوطالب شادمان برگشت و مي گفت:
به راستي علي و جعفر پشتوانه منند
در روزهاي گرفتاري و درد سر
تا آخر سرودهائي كه در ص 297 گذشت و در ص 360 و 361 نيز بيايد و گزارش بالا را شيخ ابوالفتوح در تفسير خود 211 / 4 گزارش كرده است .
27- ثقه الاسلام كليني در ص 242 از كافي به اسناد خود آورده است كه درستبن ابي منصور از ابوالحسن اول - امامكاظم (ع) - پرسيد آيا ابوطالب حجيتي بر رسول خدا (ص) داشت گفت نه ولي ابوطالب امانت هائي از سپرده هاي پيامبران نزد خود داشت كه آن ها را به وي سپرد گفت گفتم آيا آن سپرده هاي را به وي داد از اين رو كه حجيتيبر وي داشت گفت اگر حجيتي بر وي داشتسپرده ها را به وي نمي داد گفت گفتم پس ابوطالب را چه حال بود گفت به پيامبر و به آنچه آورده بود گرويد و سپرده ها را به او داد و همان روز درگذشت .
اميني گويد: اين پايگاهي است برتر از پايگاه گرويدن زيرا كه آن، همراه با آنچه پيشتر از زبان مولانا اميرمومنان (ع) گذشت، روشنمي كند كه ابوطالب گذشته از ايمان ساده از جانشينان پيامبران و حجت هايخدا در روزگار
[ صفحه 358]
خويش بوده و روشني اين قضيه به آنجا رسيده كه پرسنده به گمان افتاده كه پيش از برانگيخته شدن پيامبر (ص) بر وي حجيتي داشته ولي امام اين پندار را رد كرده و همان مرتبه جانشيني پيامبران را براي او آشكار ساخته و اين را كه او از كيش يگانه پرستي راستين كه ابراهيم آورده بود پيروي مي كرده و سپس در برابر آئين درخشان محمد سر فرود آورده و سپرده هائي را كه داشته به منادي آن آئين داده و پيشتر گذشت كه او به ولايت علوي كه فرزند نيكوكارش (ص) به آن برخاسته گرويده بوده.
28- استاد ما ابوالفتح كراجكي در ص 80 به اسناد خود از ابان بن محمد آورده است كه گفت به امام پسنديده علي بن موسي الرضا (ع) نوشتم فدايت شوم - تا پايان آنچه در بخش " آنچه كسان وي درباره او بازگو كرده اند " گذشت -
گزارش ياد شده را هم سيد در ص 16 از كتاب الحجه آورده است و هم سيد شيرازي در الدرجات الرفيعه و هم مجلسي در بحار الانوار ص 33 و هم استاد ما فتوني در ضياء العالمين
29- استاد ما مفسر بزرگ ابوالفتوح در تفسير خود 211 / 4 آورده است كه امامرضا (ع) گفت - و از پدرانش نيز از طريق هاي چندي روايت شده - كه نقش نگين ابوطالب (ص) چنين بود: خشنودي دادم به پروردگاري خدا و به پيامبري برادرزاده ام محمد و به اينكه علي جانشين او باشد .
سيد شيرازي در الدرجات الرفيعه و اشكوري در محبوب القلوب نيز گزارش بالا را آورده اند .
30- شيخ ابوجعفر صدوق با اسناد خود آورده است كه عبد العظيم بن عبد الله علوي حسني مدفون در ري بيمار بود پس به ابوالحسن رضا (ع) نوشت اي فرزند رسول خدا دربارهاين گزارش مرا آگاه كن كه ابوطالب درآبكينه اي از آتش است كه بر اثر آن مغزش مي جوشد پس رضا (ع) به او نوشت:
[ صفحه 359]
به نام خداوند بخشنده مهربان، پس از ديگر سخنان اگر تو درايمان ابوطالب چون و چرا داشته باشي بازگشتگاهت به سوي آتش است
كتاب الحجه ص 16، ضياء العالمين از ابوالحسن شريف 31
31- استاد فقيه ما ابوجعفر صدوق به اسناد خود از امام حسن بن علي عسكري و او از پدرانش (ع) در ضمن حديثي دراز آورده است كه خداي تبارك و تعالي به رسول خدا (ص) وحي فرستاد كه من تو را با دست دو دسته پيروان ياري رساندم يكي پيرواني كه نهاني تو را ياري مي كنند و ديگران هم آشكارا آنان كه نهاني تو را ياري مي دهند سرور و برترين ايشان عمويت ابوطالب است و آنان كه آشكارا تو را ياري مي دهند سرور و برترين ايشان پسر او علي بن ابيطالب است و سپس گفت به راستي ابوطالب همچون مومندودمان فرعون بود كه ايمان خود را نهان مي داشت .
كتاب الحجه ص 115، ضياء العالمين از ابوالحسن شريف
32- شيخ ما صدوق در امالي خود ص 365 از طريق اعمش و او از عبد الله بن عباس و او از پدرش آورده است كه گفت ابوطالب به رسول خدا (ص) گفت برادرزاده ام آيا خدا تو را برانگيخته گفت آري گفت نشانه اي به من بنماي گفت آن درخت را بخوان چون بخواند و درخت روي آورد تا در برابر او به خاك افتاد سپس برگشت ابوطالب گفت گواهي مي دهم كه تو راستگوئي، علي به پهلوي عمو زاده ات بپيوند .
گزارش بالا را هم ابو علي فتال در روضه الواعظين ص 121 آورده و هم سيد ابن معد در الحجه ص 25 و با اين عبارت: ابوطالب براي آنكه برتري پيامبر (ص) را به قريش بنمايد پيش روي ايشان به او گفت برادرزاده ام آيا خدا تو را فرستاده گفت آري گفت براستي پيامبران را معجزات و خوارق عادات هست تو نيز نشانه اي به ما بنماي گفت آن درخت را بخوان و به آن بگو محمد بن عبد الله تو را مي گويد كه به اجازه خدا روي بما آر او آن رابخواند تا روي به ايشان آورد تا در برابر او به خاك افتاد سپس به آن دستور داد تا برگردد و برگشت و ابوطالب گفت گواهي
[ صفحه 360]
مي دهم كهتو راستگوئي سپس بفرزندش علي (ع) گفت: پسركم عموزاده ات را همراهي كن.
كه شماره اي چند از بزرگان گروه ما گزارش بالا را ياد كرده اند
33- ابوجعفر صدوق (قده) در ص 366 از امالي به اسناد خود از سعيد بن جبير آورده است كه مردي از عبد الله بن عباس پرسيد و به او گفت اي عموزاده رسول خدا درباره ابوطالب مرا آگاهي ده كه آيا مسلمان بود گفت چگونه مسلمان نباشد با آنكه گفته:
" به راستي دانسته اند كه فرزند ما نزد مادروغگو شمرده نمي شود،
و پروائي از گفتگوهاي بيهوده ندارد "
راستي مثل ابوطالب همچون مثل اصحاب كهف بود كه ايمان را نهفتند و بت پرستي را آشكارساختند و خدا نيز دوبار به ايشان پاداش داد .
گزارش بالا را، هم سيد ابن معد در ص 94 و 115 از الحجه آورده است و هم شماره اي چند از پيشوايان حديث.
34- استاد ما ابوعلي فتال نيشابوري در ص 123 از روضه الواعظين آورده است كه ابن عباس گفت ابوطالب همراه با پسرش جعفر بن رسول خدا (ص) بر خوردند كه در مسجدالحرام نماز نيمروز مي خواند و علي (ع) هم در سمت راست او بود ابوطالب به جعفر گفت به پهلوي عموزاده ات بپيوند پس جعفر پيش افتاد و علي در پي وي ايستاد و در پشت سر رسول خدا (ص) صف زدند تا نماز را بگزارد و در اين باره ابوطالب گفت:
به راستي عليو جعفر پشتوانه منند
در روزهاي گرفتاري و درد سر
هنگامي كه بمريم
آندو را (بجاي پيامبر) در معرض كينه دشمنان در مي آرم
[ صفحه 361]
عموزاده تان را ياري كنيد و دست از او مداريد
در ميان برادران من پدر اوتنها برادر پدر و مادر من است
به خدانه من و نه هيچكس از فرزندانم كه گوهر پاك داشتهباشد
دست از پيامبر نخواهد داشت
و ابن معد در ص 59 از كتاب الحجه به اسناد خود از عمران بنحصين خزاعي آورده است كه او گفت بخدامسلمان شدن جعفر به دستور پدرش بود وبه اين قرار كه ابو طالب همراه با پسرش جعفر به رسول خدا گذر كرد كه نماز مي گزارد و علي (ع) نيز در سمت راست او بود پس ابوطالب به جعفر گفت به پهلوي عموزاده ات بپيوند پس جعفر آمد و با پيامبر (ص) نماز گزارد و چون نماز را به پايان برد پيامبر (ص) به او گفت اي جعفر به پهلوي عموزاده ات پيوستي خدا نيز در برابر، دو بال به تو خواهد داد تا به ياري آن در بهشت پرواز كني پس ابوطالب (ض) آغاز به گفتن اين سرودها كرد:
" به راستي علي و جعفر پشتوانه منند در روزهاي گرفتاري و دردسر
عموزاده تان را ياري كنيد و دست از او مداريد
در ميان برادران منپدر او تنها برادر پدر و مادري من است
به راستي ابولهب ما را تسليم كردزيرا ابولهب دلسوز نيست
به خدا نه من و نه هيچكس از فرزندانم كه گوهر نيك داشته باشد
دست از پيامبر نخواهد داشت
هر چند ببينيم سرهاي ما و شمابه تيغ هاي بران هلاك شوند
مائيم و اين پيامبر كه خاندان اوئيم
و دشمنانرا با سر نيزه ها از پيرامون او مي زنيم
[ صفحه 362]
اگر شما با همه گروه خود به او برسيد
ما در ميان مردم پست ترين تازيان هستيم، . "
گزارش بالا را استاد ابوالفتح كراجكي نيز به طريقي ديگر از ابو ضوء بن صلصال آورده كه گفت من پيش از مسلماني ام همراه با ابوطالب پيامبر را ياري مي دادم تا يك روز در تابستان بسيار گرمنزديك خانه ابوطالب نشسته بودم كه ناگهان ابوطالب با حالي همچون اندوهناكان بنزد من بيرون شد و گفت اي ابو غضنفر اين دو جوان - پيامبر وعلي (ع) - را نديدي؟ گفتم از آنگاه كه اين جا نشسته ام نه گفت پس بيا در جستجوي آندو برآئيم كه من از قريش ايمن نيستم نكند ناگهان آندو رابكشند گفت پس من با او گذشتم تا از خانه هاي مكه بيرون شديم و به كوهي از كوه هاي آن رسيديم و به قله آن برآمديم و ناگهان پيامبر (ص) را ديديم كه علي هم سمت راست او بود و آندو در برابر چشمه خورشيد براي خدا به ركوع و سجود مي پرداختند پمس ابوطالب به پسرش جعفر كه نيز همراه ما بود گفت به پهلوي عموزاده ات بپيوند پس او در كنار علي بايستاد و پيامبر (ص) كه بودن آندو را دريافتپيش افتاد تا روي به كار خويش آوردندتا كار را به پايان بردند سپس روي بهما آوردند و من ديدم كه شادماني از چهره ابوطالب نمايان است سپس برخاست و سروده هاي ياد شده را بر زبان راند
35- از عكرمه آورده اند كه ابن عباسگفت پدرم مرا گزارش داد كه ابوطالب (رض) در هنگام مرگ گواهي داد كه خدائي جز خداي يگانه نيست و محمد برانگيخته او است (ضياء العالمين)
36- در تفسير وكيع آورده است كه ابوذر غفاري گفت به خدائي كه جز او خدائي نيست ابوطالب (ص) نمرد تا بهزبان حبشيان اظهار مسلماني كرد و به رسول خدا (ص) گفت آيا زبان حبشيان را مي داني گفت اي عمو براستي خداوندهمه زبان ها را به من آموخته گفت اي محمد اسدن لمصا قاقاطالاها يعني خالصانه گواهي مي دهم كه جز خداي يگانه خدائي نيست پس رسول خدا (ص) بگريست
[ صفحه 363]
و گفت راستي كه خدا چشم مرا به ابوطالب روشن ساخت . ضياءالعالمين از استاد ما ابوالحسن شريف .
در اين جا سرور مكيان دوست داشته است كه گواهي را به زبان حبشيان بازگو كند و اين البته پس از آن بوده كه بسيار بارها آن را به زبان تا زيان و جز آن در اين باره گواهي داده چنانچه استاد و حجت ما ابوالحسن شريففتوني در گذشته در 1138 در كتاب كلانو ارزنده خوده - ضيا العالمين به گستردگي در اين باره سخن گفته - و نگارش او گرانبهاترين كتابي است كه در امامت پرداخته.
37- استاد ما ابوالحسن قطب الدين راوندي در نگارش خود الخرائج و الجرائح آورده است كه فاطمه بنت اسد گفت چون عبد المطلب درگذشت ابوطالب بنابر وصيت پدرش پيامبر (ض) را برگرفت من نيز به پرستاري او برخاستم و در بوستان خانه ما درخت هاي خرمائي بود و آن هنگام نوبر خرما بود و من و نيز كنيزم هر كدام هر روز يك مشت يا بيشتر از خرمابر مي گرفتيم تا روزي چنان پيش آمد كه من و كنيزم هر دو از ياد برديم كهچيزي برگيريم و محمد خوابيده بود و كودكان در آمدند و هر چه خرما ريخته بود برگرفتند و برگشتند من خوابيدم واز شرم اين كه محمد (ص) بيدار شود آستينم را بر چهره افكندم پس محمد بيدار شد و به درون بوستان رفت و خرمائي بر روي زمين نديد پس به درخت خرما اشاره كرد و گفت اي درخت من گرسنهام پس من ديدم كه درخت شاخه هايش را كه خرما بر آن بود فرود آوردتا او هر چه از آن خواست خورد سپس آنرا بر سر جاي خود بالا برد من از اينبه شگفت آمدم و آن هنگام ابوطالب (ص) نبود و چون بيامد و در را كوفت من پابرهنه به سوي او دويدم و در را بازكردم و آنچه را ديدم باز گفتم او گفت
جز اين نيست كه او پيامبري خواهد بودو تو نيز پس از نازائيات دستياري براي او خواهي زائيد پس چنانكه او گفته بود من علي (ع) را زائيدم.
38- استاد ما فقيه برتر ابن بابويه صدوق در ص 158 از امالي خود به اسناداز ابوطالب (ع) آورده است كه گفت عبد المطلب گفت من در حجر اسماعيل خوابيده
[ صفحه 364]
بودم خوابي ديدم كه مرا ترساند پس به نزد پيشگوي قريش كه يك زن بود شدم چادر چار گوشه نگارينياز خز بر خود افكنده بودم و انبوه موهايم شانه ام را مي زد و او چون به من نگريست در چهره ام دگرگوني را دريافت، آن هنگام من بزرگ توده ام بودم پس او راست بنشست و گفت سرور تازيان را چه شده كه رنگش ديگرگون است آيا از پيش آمده هاي روزگار رويداري را ناپسند داشته من گفتم آريديشب من در حجر خوابيده بودم كه ديدم گويا درختي بر پشت من است كه سرش به آسمان رسيد و شاخه هايش را در خاور وباختر زد و روشني آن را ديدم كه آشكار مي شود و هفتاد بار از روشنائيخورشيد بزرگ تر است و عرب و عجم را ديدم كه در برابرش به خاك افتاده اندو هر روز روشنائي و شكوه آن افزايش مي يافت و گروهي از قريش را ديدم كه مي خواستند آن را ببرند و چون به آن نزديك مي شدند جواني ايشان را مي گرفت كه از نيكو روي ترين و پاك جامهترين مردم بود پس ايشان را مي گرفت وپشتشان را مي شكست و چشمشان را بر ميكند من دست خود را بلند كردم تا شاخهاي از شاخه هاي آن را بگيرم جوان بانگ به من زد و گفت ايست تو را از آن بهره اي نيست گفتم درخت از من رسته مي شود پس بهره اش از كيست گفت بهره از آن اينان است كه به آن آويخته اند و خود به آنان بر مي گرددمن از هراس بي تاب شده و با رنگ دگرگون از خواب پريدم پس رنگ آن زنگ پيشگوي را ديدم كه دگرگون شد و سپس گفت اگر راست گفته باشي از پشت تو فرزندي به در آيد كه بر خاور و باخترفرمانروائي يابد و در ميان مردم پيامبري نمايد . پس اندوه از دل من برفت اينك ابوطالب بنگر كه شايد آنكسباشي، ابوطالب اين داستان را بازگو مي كرد و پيامبر (ص) ظهور كرده بودو او مي گفت بخدا درخت همان ابوالقاسم محمد امين است .
39- سيد در كتاب خود الحجه ص 68 مي نويسد سيدنسب شناس علوي عمري معروف به موضح بااسناد خود چنين ياد كرده كه چون ابوطالب بمرد آن هنگام دستور به نمازبر مردگان هنوز نيامده بود و از اين روي پيامبر نه بر او و نه بر
[ صفحه 365]
خديجه نماز نكرد بلكه جنازه ابوطالب را كه گذر مي دادند پيامبر (ص) و علي و جعفر و حمزه نشسته بودند پس برخاستند و جنازه او را تشييع كردند و براي او آمرزش خواستند گروهي گفتندما نيز براي مردگان و نزديكان خويش كه بت پرست بودند آمرزش مي خواهيم زيرا مي پنداشتند كه ابوطالب هم در بت پرستي مرده نه اينكه ايمان خود راپنهان داشته باشد پس خداوند اين پندار را كه ابوطالب بت پرست بوده ازميان برد و پيامبر خود (ص) و آن سهتن نامبرده (ع) را از نسبت به خطا بر كنار داشت و فرمود نه پيامبر (ص) و نه مومنان را نمي رسد كه براي بتپرستان آمرزش بخواهند هر چند از خويشان ايشان باشند . پس اگر كسي ابوطالب را كافر بخواند پيامبر را دراين كار لغزش كار شمرده با اين كه خداي تعالي گفته ها و كرده هاي او رااز لغزش بر كنار شمرده الخ . . .
ابوالفرج اصفهاني به اسناد از محمد بن حميد آورده است كه گفت پدرم مرا حديث كرد كه ابوالجهم بن حذيفه را پرسيدند آيا پيامبر (ص) بر ابوطالبنماز گزارد گفت آن روز نماز كجا بود زيرا دستور اين گونه نماز پس از درگذشت وي رسيد البته رسول خدا (ص)بر او اندوهگين شد و علي را بفرمود تا به كار او برخيزد و خود بر جنازه اش حاضر شد و عباس و بوبكر هم به مسلماني او گواهي دادند من نيز راستيسخن آندو را گواهي مي كنم چون او ايمان خود را پوشيده مي داشت و اگر تا ظهور پيروزي اسلام زندگي اش مي پائيد ايمان خود را آشكار مي كرد
40- از مقاتل گزارش كرده اند كه چون قريش ديدند كار پيامبر (ص) بالا گرفته گفتند نمي بينيم كه محمد جز برخود بيني خويش بيافزايد و راستي را كه او جز مردي جادوگر يا ديوانه نيست پس با هم پيمان بستند كه چون ابوطالب(ص) بميرد همه عشاير را براي كشتن او همداستان كنند، اين گزارش به ابوطالب برسيد پس هاشميان و هم پيمانان ايشان از قريش را گرد آورد وسفارش پيامبر را به ايشان كرد و گفت هر چه اين برادرزاده ام مي گويد پدران و دانشوران ما گزارش آن را
[ صفحه 366]
داده اند و راستي كه محمد پيامبري راستگو است و درستكار و سخنگو و راستي برترين شخصيت را دارد و جايگاه او نزد پروردگارش برترين پايگاه است دعوت او را بپذيريد و بر ياري اش همداستان شويد و از پيرامون حريم او دشمنش را با تير بزنيد زيرا او - تا پايان روزگار - سرافرازي جاودانه شما است . سپس آغاز به گفتن اين سروده ها كرد:
" به ياري روياروي پيامبر نيكو سفارش مي كنم
فرزندم علي و نيز آن عموي نيكو، عباس را
و نيز حمزه آن شيري را كه ازتاخت بردن او مي ترسند
و نيز جعفر را- تا گزند مردم را از او به دور دارند
و همه هاشميان را سفارش به ياري او مي كنم كه
براي اين پيكار باتوده، جنگ آزموده هائي را به كار گيرند
اي فداي شما باد مادرم و همه زادگانش
شما در ياري احمد و در پيش آمدهاي هراس انگيز همچون سپرها باشيد
از هر شمشيري ياري بخواهيد كه روي آنصيقل يافته
و در تاريكي شب، گمان بري كه چراغ است
اميني گويد: اين بود يك مشت از گزارش هاي بازگو گران حق و حقيقت، كه سرگذشت نامه ها به آگاهي ما مي رساند كه براي رعايت اختصار 4. گزارش بيشتر نياورديم كه اگر آن ها را به آنچه از خاندان و كسان ابوطالب گزارش شده و ما نيز آورديم بيفزائي و آن ها را در كنار داستان هائي كه واكنش هاي اين سرور مكيان را مي نمايد بنهي و گواهي هاي آشكاري را هم كه در شعرهايش داده با اين ها جمع كني آنگاه مي بيني دلايل ما بر ايمان خالص و اسلام استوار او به صد هم مي رسد اكنون آيا هيچ خردمندي راهي مي يابد كه از همه اين ها چشم بپوشد با آنك هر كدام از آن ها به تنهائي بس است كه در اثبات مسلمان بودن كسي پشتوانه
[ صفحه 367]
ما قرار گيرد: آري در كار ابوطالب رازيهست كه با هزار دليل هم ايمان او را ثابت نتوان كرد ولي ايمان ديگران را با يك نقل قول مجهول و يك ادعاي پوك هم مي توان ثابت كرد بخوان و داوري كن
نگارش هاي جداگانه در مورد مسلماني ابوطالب
درباره دليل هاي ياد شده، گروهي از برجستگان فرقه ما به گستردگي سخن رانده اند همچون شيخ مجلسي در بحار الانور 33 - 14 / 9 و استاد و پيشرو برجسته ما ابوالحسن شريف فتوني در ج 2 از نگارش كلان و ارزنده اش ضياء العالمين (كه نسخه آن نزد ماست) كهدر اين زمينه بهترين نگاشته ها است همانگونه كه آنچه سيد برزنجي نگارش داده و سيد احمد زيني دحلان آنرا مختصر كرده بهترين كتابي كه در اين باره به خامه بزرگان اهل سنت نوشته شده و كسان ديگري هم نگارش هاي جداگانه اي در اين باره پرداخته اند همچون:
1- ابوالقاسم سعد بن عبد الله اشعري قمي در گذشته 299 يا 301 كه او راست كتاب فضل ابوطالب و عبد المطلب و عبد الله پدر پيامبر (ص) بنگريد به رجال نجاشي ص 126
2- ابو علي كوفي احمد بن محمد بن عمار در گذشته در 346 و چنانچه در ص 29 از فهرست شيخ و ص 70 از رجال نجاشي آمدهاو راست كتاب ايمان ابيطالب .
3- ابو محمد سهل بن احمد بن عبد الله ديباجيكه تلعكبري در سال 370 از وي حديث شنيده و به گفته نجاشي در فهرست خود ص 133 او راست كتاب ايمان ابيطالب.
4- ابو نعيم علي بن حمزه بصري تميميلغوي متوفي 375 او راست كتاب ايمان ابيطالب كه نسخه آن نزد استاد ما ميرزا محمد تهراني در سامراي سرافرازهست و حافظ ابن حجر در اصابه پاره اياز بخش هاي آن را در سرگذشت ابوطالب آورده و نگارنده آن را به رافضي گري متهم كرده
[ صفحه 368]
5- ابو سعيد محمدبن احمد بن حسين خزاعي نيشابوري نيايمادري مفسر بزرگ شيخ ابو الفتوح خزاعي او راست كتاب مني الطالب في ايمان ابيطالب كه شيخ منتجب الدين بهگفته خودش در ص 110 از فهرست خويش آنكتاب را از نواده وي شيخ ابوالفتوح واو از پدرش و او از ابوسعيد روايت كرده .
6- ابو الحسن علي بن بلال بنابي معاويه مهلبي ازدي او راست كتاب البيان عن خيره الرحمن درباره ايمان ابوطالب و پدران پيامبر (ص) كه آن را شيخ در فهرست خود ص 96 و نجاشي درص 188 بوي نسبت داده اند.
7- احمد بن قاسم او راست كتاب ايمان ابيطالب كه نجاشي بنابر آنچه در ص 169 از فهرست خود مي نويسد نسخه اي از آنرا كه بخط حسين بن عبد الله غضايري بودهديده است .
8- ابوالحسين احمد بن محمد بن احمد بن طرخان كندي جرجاني (دوست نجاشي در گذشته در 450)كه نجاشي در فهرست خود ص 63 كتاب او را بنام ايمان ابيطالب ياد كرده است .
9- شيخ ابو عبد الله مفيد محمد بن محمد بن نعمان در گذشته در 413 نيز بنابر آنچه در ص 284 از فهرست نجاشي آمده كتابي در اثبات ايمان ابوطالب دارد .
10- ابو علي شمس الدين سيد فخار بن معد موسوي در گذشته در 630 او راست كتاب الحجه علي الذاهب الي تكفير ابي طالب كه علامه سيد محمد صادق بحر العلوم با اين گفته ها تقريظي بر آن سروده:
اي فخار تو را مژده باد
به پاداش هائي كه آفريدگاردر روز رستخيز بتو خواهد بخشيد
با دليل روشن و با نگارش درخشان خود الحجه بزرگ مكه و پدر شير خدا را
[ صفحه 369]
هم از تهمت بت پرستي پاك نمودي
و هم از نسبت مردود كفر كه داعيان شر به او بسته اند.
و چگونه سخنانشان راست باشد با آنكه اسلام
به ياري او بر پاي ايستاد و بابرتري هاي او سرافرازي يافت.
سوگند به دوستي ابوالحسن علي
كه اگر او نبود كيش ما درخشندگي نمي يافت
پس، از سوي خداوند بر او خشنودي باد.
و بر دشمنانش آتشي برافروخته .
11- ابوالفضائل احمد بن طاوس حسني در گذشته در 673 . او راست كتاب ايمان ابي طالب كه در كتاب ديگر خود بناء المقاله العلويه لنقض الرساله العثمانيه آن را ياد كرده كه آن نيز كتابي است در امامت كه در رد رساله ابو عثمان جاحظ پرداخته
12- سيد حسين طباطبائي يزدي حائري معروف به واعظ درگذشته در 1307 او راست كتاب منيه الطالب في ايمان ابي طالب كه فارسي است و چاپ شده
13- مفتي شريف سيد محمد عباس تستري هندي در گذشته در 1306 او راست كتاب بغيه الطالب فيايمان ابي طالب و او يكي از غديريه سرايان هم هست كه انشاء الله تعالي زندگينامه اش را ضمن شعراي سده چهاردهم مي آوريم.
14- شمس العلماءميرزا محمد حسين گرگاني او راست كتابمقصد الطالب في ايمان آباء النبي و عمه ابي طالب كه فارسي است و در سال 1311 در بمبئي چاپ شده .
15- شيخ محمد علي بن ميرزا جعفر علي فصيح هندي مقيم مكه معظمه او راست كتاب القول الواجب في ايمان ابي طالب
16- شيخ ما حاج ميرزا محسن بن ميرزا محمد تبريزي
[ صفحه 370]
17- سيد محمد علي آل شرف الدين عاملي او راست كتابشيخ الابطح يا ابوطالب كه به سال 1349 در 96 ص در بغداد چاپ شد كه هر چه سخن بايسته بوده در آن گرد آورده و ناگفته اي بر جاي ننهاده
18- شيخ ميرزا نجم الدين پسر استاد ما ميرزا محمد تهراني او راست كتاب الشهاب الثاقب لرجم مكفر ابي طالب
19- شيخ جعفر بن حاج محمد نقدي - خدا بيامر، او راست كتاب مواهب الواهب في فضائل ابي طالب كه به سال 1341 در 154 ص درنجف اشرف چاپ شده و در آن سوده هاي بسيار و نكته هاي نغز و كم مانند توان يافت .
سروده هايي در ستايش او
بسياري از بزرگان شيعه نيز در اين زمينه ها اشعاري سروده اند و از ميان آنچه مي توانيم در اينجا بگنجانيم سخن سيد ابو محمد عبد الله بن حمزه حسني زيدي است كه در قصيده اي گويد:
پدر ما ابوطالب، او(پيامبر) را پشتيباني كرد.
و با اينكه هنوز مردم مسلماني نگرفته بودند او اسلام آورد
راستي را كه او مسلماني خويش را پنهان مي داشت.
ولي دوستي اش را نمي نهفت
و هم سيد دانشمند سيد علي خان شيرازي در الدرجات الرفيعه گويد:
ابوطالب عم پيامبر ما محمد است
كه دين به ياري او بر پاي ايستاد و پشت آن استواري يافت
و ميان همه گردن فرازي ها اينسربلندي براي او بس
كه از ميان همه مردم تنها او دستيار و سرپرست او بود.
اگر گروهي كلان پايگاه او را در نيابند.
[ صفحه 371]
پس پرتو بادمدا را زياني نمي رسد كه اين و آن نشناسندش.
اگر او نبود نه دعوت احمدي بر پاي مي خاست.
و نه شب گمراهي در مي گذشت و نه ناراستي هاي آن زدوده مي گرديد.
براي حكمتي كه بود پنهاني به كيش خدا اعتراف كرد.
و اين شد كه دشمن حقيقت، گفت آنچه گوينده آن بود.
و با آن كه او در جهان دين به كوهي بلند مي ماند.
چگونه ياوه هاي دشمن كهبادي بيش نيست زياني براي او دارد.
و چگونه رواست كه به آستان بزرگواري پرخاش كنند.
كه آغاز و انجام همه كارهايش ستوده است .
تا آنگاه كه مهرتابان، بالا بر مي آيد.
و سخن از منش و برتري هاي او خوانده مي شود درود خدا بر وي باد.
و اين هم از چكامه آيه الله سيد ميرزا عبد الهاديشيرازي
مرا زمينه اي بس فراخ است در ستايش آن گرامي مرد زيرك
پدر پيشواياني كه همتاي نامه خدا و سرپرست كار مسلمانان بودند.
او است برجسته مردي راهنما كه با ستايش او ادراكات خود را مي آرايم
و با ياد ازسرافرازي هايش سرودم به درخشش مي افتد
ابوطالب، پاسدار حقيقت
سروري كه مكه در دريا و خشكي به او آراسته است
ابوطالب كه اسب و شب و پرچم
دربرخورد گاه نبرد گواه پيروزي او است
پدر جانشينان درخشان پيامبر و عمويمحمد
كه نژادهائي همچون بوي مشك ازسوي او پراكنده مي شود و خود پاكيزه
[ صفحه 372]
بنيادي براي آن ها است.
راستي را كه پيش آمدهاي سهمگين، او را مردي بس كار آزموده مي شناسد.
كه در روز نبرد زرهي از خردمندي و دليريبر تن مي كند.
همچنانكه خشكسالي ها از او مردي دهشكار مي شناسد.
كه در بخشندگي، موج درياي پر آشوب از نيكوئي هاي او فروتر است.
يگانه دنيا است و باران در بخشش، دومي او است
و درباره فروغش بگوي كه خورشيدو ماه دو هفته را سومي است.
سخن كجامي تواند پيرامون منش هاي درخشانش رافرا گيرد؟
با اين كه به راستي چكامهسازان از به هم پيوند زدن آن ها درماندند
با دليري و خردمندي، و مسلحانه از پيامبر برگزيده پاسداري كرد
به گونه اي كه هر جا و هر گاه اوتاخت مي برد يلان به خواري مي افتادند
اگر او نبود به هيچ روي تبليغات پيامبر نتيجه اي نداشت
و كاراسلام سر و سامان نمي يافت.
هنگامي او به خداي گواه بر همه چيز گرويد كه آفريدگان
به سوي بتان - نسر و يعوق -جست و خيز مي كردند
و آنگاه كه پيامبر هدايت بيامد و كار خود را آشكار ساخت.
او وي را راستگو شمرد و پرتگاه هاي گمراهي را جلو گرفت.
همين سرفرازي براي بزرگ مكيان بس كه پدر شير خدا است
كه در تنگنايسختي هاي وي را به ياري مي خواندند
تا آنگاه كه باد صبا مي وزد
خداوند بر او كه بزرگ مكه است درود فرستد .
و هم استاد ما اوردبادي گويد:
با پيشوايان مكيان بود كه نيكوكاري نمايان شد
[ صفحه 373]
و در فروغ هاي او سنگلاخ تازيان به درخشندگي افتاد
خداوند او را براي يگانه پرستي، شمشيري بران گردانيد
كه به دست او سركشي هاي بت پرستي به نرمي گرايد.
و عموي مصطفي، كه اگر او نبود
يغماي حريم اسلام را روا مي شناختند
شمشير اراده اي را براي پاسداري دين بر كشيد
كه پهنه تيغ هاي بران از اثر آنخسته گرديد
براي هدايت، دليري سهمناكي را روان گردانيد
كه در برابرآن، نيزه هاي سرسخت درهم شكست
و در سرودهائي حقيقت را آشكار ساخت
كه از شايستگي و درستي لباب است.
در كارهاي سهمناك فرياد رس هاشميان است.
و شتران مانده را براي رسيدن به اومهار در بيني مي كنند.
گرامي مرد خالص، كاري را بر پاي داشت
كه تنها ارجمندي، او را به آن واداشته بود و بس
هيچگونه كاستي، او را آلوده نساخت
و هميشه سرشت هائي نيكو در برابر او بود
پس دانشي كه خوئي بزرگوارانه آن را آرايش مي داد
و چنان پابندي اي به كيش، كه جوانمرديدر دنبال آن بود
آنگاه كه خشكسالي همه جا را فرا گيرد باران را نزد او بايد جست
و چون بامداد آشكار شود پناه را در كنار او توان يافت
برجستگي هاي او را شيوا سخنان نتوانند ستود
و در برابر آن ها، گفتارهاي بي كاستي نابود مي گردد.
وچكيده سخن اينكه پدر علي را كيشي ريشه دار و پايدار بود .
[ صفحه 374]
وليچون به دشمني و كين توزي با فرزند اوبرخاستند.
و نتوانستند برتري هاي شير خدا را از او جدا نمايش دهن.
اين بود كه پدر را به باد ناسزا گرفتند.
و هر كس كه آهنگ سربلندي هاكند چنين نيست كه به آن تواند رسيد .
فروغ ماه دو هفته درخشان است و روي پنهان نمي دارد.
هر چند كه پيرامون آن سگان بسيار پارس
چنان بگير كه من گفتم بامداد، شب است.
ولي آيا بامداد از چشم مردم پنهان مي ماند؟
رها كن سرگردان شدگان گمراه را
و آن گروهي كه در خم و چم هاي درمانده اند.
اين سرور مكيان است در راه يافتگي خويش
كه پيشوائي ورستگاري دست در دست او نهاده اند.
پدر گرامي ترين شكاريان از نژاد لوي
و همان سروران شتابنده به سوي نيكي ها و دليران روشن روي
نان نيز همچونپدرشان به هنگامي كه تيري براي برتر مردمان افكنده شود.
تيرهاي برد و باختشان به پيروزي مي رسد.
و هم شيخمحمد تقي صادق عاملي در چكامه اي كه در ستايش اهلبيت (ع) سروده گويد:
با شمشير علي بود كه ساختمان دين استوار گرديد.
چنانچه پيشتر نيز بناي آن به ياري پدرش بر پاي ايستاد.
مان ابوطالب، بنياد سرافرازي ها و نشانه آن
و آغاز و انجام نشاني راهنمائي
[ صفحه 375]
در فراهم آوردن برتري ها و خردمندي يگانه .
و جامه او همه گونه جوانمردي را در خويش گرد آورد .
تارك دورترين ستاره ها در برابر بلندي جايگاهش ناچيز مي نمايد.
و ستايش وي بوي خوش شب بوي دشتي را مي پراكند.
ترسندگان پناه خواه را سراي حريم آسايش است.
و همچون كعبه است كه اميدواران آهنگ آن كنند و به بي نيازي رسند
خود در ميانهمه جوانمردي ها به ماه مي مانست كه هاله اي پيرامونشرا فرا گرفته باشد.
و گردن فرازي او از دو گردنده رخشان نيز برتر مي رفت.
گوش خود را به آواي كيش يگانه پرستي واداشت.
و چونآواز آن را بشنيد، دعوت آن را لبيك گفت.
جان خويش را براي گرامي داشتن آئين بفروخت.
كه هان چه خجسته و بلند پايه خريد و فروشي
و هم سيد علينقي لكهنوي مي گويد:
سرزمين مكه را پدر جانشين پيامبر درخشندگي بخشيد
همان بامدادي كه به راندن بدخواهان از پيرامون پيامبر برخاست
يك تنه به ياري اسلام برخاست
و با همه گمراهان و گردنكشان آشكارا به نبرد پرداخت.
با اراده اي گذراتر از لبه تيغ هندي،
نيرنگ دشمنان را از پيروان راه راست باز مي گردانيد
خرد خود را از كيش پيامبر بينائي بخشيد
و از سه رازپنهان كه در دل داشت آن را آشكار ساخت
با دلي لبريز از يگانه پرستي و پرهيزگاري و نيكوكاري،
[ صفحه 376]
و باراستي و درستي به خدا گرويد
براي سروري تازيان بنيادي نهاد
كه پيرامونآن را سرفرازي هاشميان فرا گرفته بود
گامزن راهي راست بود كه پدراني راست رو بوي نموده
و از برگزيده اي به گزيده اي رسيده بود
كه گفتي مادرانشان نمي خواستند فرزندي داشته باشند
مگر پيامبر يا جانشين پيامبر باشد
او نيز از پيشتر همچون پدرش از راه يافتگان بود
و هماره نيز پاي بر شاهراه راستين داشت
سيراب شدن از آبشخور آئين خدا با او آغاز شد
و با فرزند پاكش علي به انجام آمد
و شيخ محمد سماوي هم چكامه اي دارد كه در پايان
كتاب الحجه ص 135 به چاپ رسانده و سرآغاز آن:
از دست آن نگارنازك اندام نار پستان،
دل من همچون گوي است در دست بازيگران
گويا من پيرامون هوس گرد برآمده ام
تا يكي برايم روي مي نمايد و يكي روي نهان مي دارد
دچار كسي شده ام كه پرده خودرا در جائي مي زند
كه نگاه تيزبين از هم گسيخته مي شود.
در همانجائي كه لبه تيغ هاي يماني و نيزه ها در كار است
در باروهاي بلند دودمانش چنان ازاو پاسداري مي شود
كه گويا پدرش ابوطالب است
[ صفحه 377]
مايه سربلندي گردن فرازان و عموي پيامبر
و بزرگ مرد مكيان از خاندان غالب
بلند پايه اي كه هيچ مرغ شكاري
خود را به فراز پايگاهش نتوانست رسانيد
هنگامي كه نگاه خود را به بالا برداريم و آرام و پيوسته به او بنگريم
نگاه ما بر مامي گردد و رنج و گرفتاري را از ميان مي برد
رخسار او براي ديدگان همه درخشان مي گردد
همانگونه كه تيغ از نيام به در مي آيد
بلند بنياد سرفرازي را بر چهار ستون نهاد
كه به روشنائي ستارگان بودند
از كسي همچون علي بگير تا جعفر و از مردي مانند عقيل تا طالب
آري همانان نه مردان فرومايه دامن گسترده يا دامن در هم كشيده
كيست كه از ميان پيادگان و سواران
در بزرگي به پاي ابوطالب رسد
با خودداري از سازش، به شمشير خود در مكه از دين پشتيباني كرد
به گونه اي كه كس را به حريم او راه نبود
براي كاري كه بر جويندگان، آشكار است نهاني به خدا گرويد
و فرود آمدن وحي بر احمد را راست شمرد
و به انجام آنچه بر او بايسته بود برخاست
پس چه بسيار جدائي است ميان آنكس كه تصديق خود را پنهان دارد
و آن ديگري كه به دروغ، خود را جزء تصديق كنندگان نماي
راستي را چه نيكو پناهي است براي گام زنان در راه راست و پرهيزگاري
و چه خوب ميزباني براي خواهندگان و ميهمانان
آنگاه كه دين در مكه يك ياور بيش نداشت
[ صفحه 378]
اورشته اميدي بود كه دين به آن آويخت
تا هنگامي كه زنده بود
مرزهاي ره يافتگان را از دستبردها به دور مي داشت
اگر او نبود پيامبر برگزيده،
نمي توانست آواز بردارد و راه روشن را بنمايد.
و كار بت پرستي
با پشتگرمي به روزي كه بر تباه سازنده آن تنگ مي آيد - به تباهي نمي كشيد
شيخ جعفر بن حاج محمد نقدي دارنده نگارش هائي چند نيز چكامه اي دارد كهآن را در ص 154 از كتاب خود مواهب الواهب في فضائل ابي طالب كه در نجف ارجمند چاپ شده آورده و سرآغاز آن:
آذرخش لبخند تو همه جا را روشن كرده
شبنم هائي كه بر گونه ات مي غلطد تشنگان را سيراب مي سازد
تا آنجا كه گويد:
هر چه رويدادهاي سهمناك برروي هم انباشته باشد
باز چون پدر جانشين پيامبر را آواز دهم چهره دلم درخشان مي گردد
همان عبد مناف -ابوطالب - پاك عموي محمد
كه پدران ونياكاني پاك هم داشت
هنگام جوانمردي به باران مي ماند و در پيش آمدهاي سخت به شير
هر كه او را آواز دهد پناه مي يابد و در چشم انداز انجمن ها به ماه دو هفته مي ماند
بزرگمرد مكيان و همان كس كه با شمشير اراده اش
مردمان را به شاهراه راهنمائي رسانيد
[ صفحه 379]
جوانمردي ها گردن خودرا در برابر او فرود آوردند
و روزگارنيز برتري راهبري را به سوي او افكند
نياي امامان، پيرمرد توده محمديان
كه آستانش سراي آرزوها و ميهمان خانه در آيندگان است
شمشيري كه بزرگواري استوار، حمايل آن است
و سرفرازي نيز پيرايه حمايل آن گرديده
در روزگاري آفريدگان را به راه راست مي خوانده
كه مردم راه راست را نمي شناختند.
چه بسيار شگفت كاري كه قريش از او ديدند
و به آن وسيله دانستند كه او يگانه يگانه ها است.
همچون شير دادن او به بهترني آفريدگان احمد
و پذيرفته شدن درخواستاو از خدا در سيراب شدن آن مرز و بوم
و نويد شير صف شكن به فرزند او
و بهبود يافتنش به درخواست پيامبر راهنما از خداوند
و بازگوگري او از سرچشمه وحي پيش از آنكه باز نموده شود
و تركيدن زمين وجوشيدن آب از دل آن در هنگامي كه وي تشنه بود
و گزارشدان او از زاده شدن شير تازان خداوند
در روز زاده شدن پيامبر ستوده
او را بر اسلام شيوه هائي است
كه سپس همچون گردن بندهائي آويزه گردن مسلمانان گرديد
[ صفحه 380]
بهترين آفريدگان پيامبر برگزيده را سرپرستي كر
و حقوق او را با دوستي راستين مراعات نمود
در كودكي او را بپرورد و اندكي پيش از بلوغ او از وي پيروي كرد
و چون سالخورده شد او را از گزند دشمنان پاسداشت
و بخاطر او بود كه چون قريش راهگمراهي و تبهكاري پيش گرفتند
به دشمني با ايشان برخاست
چونديد آنان دست بهم داده اند
تا سرور گردن فرازان و بهترين آفريدگان را بكشند
پس با همان ارادهاي خشم گرفتكه از گروهي دلاوران يگانه به او رسيده بود
- همگان داراي منش و همت بلند و كارشان زد و خورد با شمشيرها-
و او به گونه اي برگشت كه پايگاه ودارائي و فرزندان و جان خود را
براي فدا كردن در راه ستوده ترين پيامبران- احمد - آماده كرده بود.
و در يارياو به پاي ايستاد تا آئين وي در همه شهرها درخشندگي يافت
همچون تشنه درفشراهنمائي . فدايش شوم
كه او خود پشتيبان شيوا گوترين كساني است كه به زبان تازي سخن كرده اند
زيرا به راستي مي دانست كه وي
برگزيده پروردگار آسمان است و سالار همه ارجمندان
و به راستي از نياكان خويش كه پيامبر بودند
حديثي درباره او گزارش مي كرد كه زنجيره هاي آن روشن بود
در ميان همه آفريدگان، چشم به سوي او برداشت
و با ترانه اي شادي بخش گفت:
" راستي كه محمد پيامبر فرزند آمنه نزد من از فرزندانم بالاتر است
[ صفحه 381]
هم نزديكي و بستگي را درباره او مراعات كردم.
و همسفارش هاي نياكان را درباره اش به كاربستم . "
اي پدر شير تازان و جعفر طيار و همه پاكمرداني كه
فرزندان پيامبر راهنما نيز بودند
چه بسيار شگفت كاري ها كه از محمد ديدي
و با گروه هاي رشگبران درباره او به نفرين خواني بر يكديگر برخاستي
از چسبيدن سنگ ها و دريده شدن نامه
و فرود آمدنباران و سخن گفتن جمادات
هيچ سرافرازي اي نيست مگر سرافرازي والاي تو
كه كينه توزان را چشم درآوردي
اگرچشمي، كالبدهاي جوانمردي ها را ببيند
خواهد ديد كه تو روان آن كالبدهائي
خداوند سپاس گفت آن كارهاي درخشان تو را
كه با انجام آن ها فرشتگان هفت گنبد گردون را شادمان گردانيدي
خدا را از همت تو كه كوه هاي بلند از بيم واكنش هايت
در برابرآن سر فرود آورد
خدا را از هيبت تو كه دشمنان بزرگواري ات
- يا همان گروه بدكيشان - را به لرزه افكند
خدارا از دست بخشنده ات
كه چه بسيار تهديستان را با دهشكاري ات زنده گردانيدي
تا پايان
و هم او را چكامه اي است در 43 بيت كه در ستايش سرور مكه ابوطالب (ع)
[ صفحه 382]
سروده و در ص 151 از نگاشته او مواهب الواهب مي توان يافت و آغاز آن:
" خدا را اي كسي كه ميان نشانه هاي به جا مانده از سراها
آن خانه ها را مي جوئي به ذو سلم كه رسيدي نگار من سلمي را درود برسان "
اين جا ديگر قلم را از دنبال كردن سخن باز مي داريم زيرا دامنه گفتار، گسترده تر از آن است كه در همين مجلد به آن پردازيم و اميدواريم كه اگر خدا خواهد دنباله پژوهش را در مجلد آينده بياوريم
و آخرين سخن ما اين است كه: ستايش خداي را كه پروردگار جهانيان است .
[ صفحه 383]
ستايش هاي منظوم
سرايندگان و استادن، سروده هاي بسياري در ستايش اين كتاب براي ما فرستاده اند همچون شيخ قاسم محي الدين و پزشك كار آزموده ميرزا محمد خليلي نگارنده كتاب معجم الادباء الاطباء و خطيب هاشمي سيد علي مولف كتاب محمد بن حنفيه و شيخ علي سماوي و گوينده خدا بيامرز شيخ محسن ابو حبحائري - كه خاكش پاكيزه باد - و شيخ اسد حيدر نجفي كه ما از همگان سپاسگزار و خود اميدواريم كه سروده هاشان را در ضمن زندگينامه هاشان كه اگر خدا خواهد همراه با شاعران قرن چهاردهم بيايد ياد كنيم و اكنون نيز همراه با سپاسگزاري از ايشان اكتفا مي كنيم به آنچه از قريحه شاعر علوي سيد روف جمال الدين تراويده و نيز بهسروده شيخ محمد رضا خالصي كه درباره خاندان پيامبر سروده هاي بسيار دارد و نيز به سروده استاد عبد الصاحب دجيلي نگارنده كتاب شعراء العراق . سيد آل جمال الدين گويد:
>دلبر حقيقت در نامه الغدير
دلبر حقيقت در نامه الغدير
در ميان سطرهايآن بود كه دلبر حقيقت پرده از رخ برگرفت
و چراغ خود را به پرتوافشاني واداشت
چهره دلربايش را آشكار كرد وگرنه پيشتر
ناراستي ها پرده اي تاريك بر آن پوشانده بود.
آن حقيقت است در " الغدير "
[ صفحه 384]
اگر تو خردمندي به سوي آن شتاب و راهنمائي هاي آن را بپذير
درگذشته روي نهفته بود و دست يافتن به آن دشوار مي نمود.
و اكنون در برابر دلدادگانش آشكار شده است.
به كوري رشگبران با درخشندگي روي مي نمايد
و چه بزرگ است آنكه با كوشش خودآن را آشكار ساخته
چه بسيار كسان كه خواستند با كلنگ كينه توزي
اين ساختمان را ويران سازند ولي در كار ويرانگري پيروزي نيافتند.
7/000 كس، كار پيمان آن را به تباهي كشاندند.
مرگ بر ايشان باد كه لايه هاي نهاني آن را ندانستند و در نيافتند.
بي خردانه و از سركين توزيپرده اي بر آن افكندند.
و با اين همه مگر درخشندگي سرسخت آن پوشيده مي ماند؟
واي بر تعصب باد كه چه بسيار فروغ حقيقت ها را پنهان داشته
و بدعتها را زنده ساخته
نه منصفي هست كه آنچه وجدان به حقيقت بدهكار است،
به آن بدهد يا آن را خشنود سازد.
دلبر حقيقت با آن پايگاه والايش،
در كردار كساني استوار مي ايستد كه آن را دوست .
حقيقت را دادگراني دوست مي دارند كه
از دوستي آن بر نگردند و جز آن به چيزي دل ندهند.
همچون اميني پسر احمد همان كسي كه
آشكارا به ياري آن برخاسته و از كناره هاي آن هرگز نمي پرهيزد
در راهآن هر چيز گرانبهائي را داده بي آنكهپاداشي بخواهد.
تا آنكه در زنده ساختن آن به پيروزي رسيده
هان اي هم پيمان حقيقت چه بسيار بدعت ها
[ صفحه 385]
روي در پرده داشت كه تو پرده آن هارا دريدي.
آن ها را در ميان مردم آشكار ساختي تا
بشناسند كه راه راست را از كجا بايد رفت و كوره راه هاي پر پرتگاه را از كجا.
آن است " الغدير " و معجزه اي را در دل خود دارد.
كه پايان نمي پذيرد و سال هائي دراز بر جاي مي ماند.
گوارا باد تو را نامي نيكو كه از ميان نمي رود.
و فردا نيز در سراي نعمت ها زيستن مي گيري و رستگاري مي يابي.
2
و شيخ خالصي گويد:
به راستي اميني با كوشش هائي كه بايد سپاس داشت .
درميان همه آفريدگان بر گذشتگان پيشي گرفت.
نشانه هاي لطف خداوند، جدا جدا و به گستردگي نموده شد
و كسي كه ديده اي بينا داشت در ميان مردم به خواندن آنها پرداخت .
او دريا دانشي است كه همواره كشيده شدن آب آن
همه جا را لبريز مي نمايد تا آنجا كه درياها را شرمگين مي سازد.
خدا را چه پر فضيلت مردي كه با نگارش خود،
سر بلندي و بزرگي و گردن فرازي را بهچنگ آورد.
كسي كه به ستايش او برخيزد هر چه سخن دراز كند
و هر چه زندگي اش بپايد باز هم به بازگو گري يك دهم از برتري او نتواند رسيد.
و هر سراينده اي كه به ستايش او پردازدهر چه هم زندگي اش دراز باشد.
باز در اين كار سنگ تمام نتواند نها
[ صفحه 386]
خداوند مهربان، آرزوهاي او را
و هر چه را در دل نهفته دارد برآوردهگرداند.
كه راهنمائي هائي او باطل را از ميان برد.
و در برابر بينندگان، پرده از رخ حقيقت برگرفت.
جلد ششم الغديرش دريائي پر آب است.
كه در آن، مرواريدهاي تابان، بسيار توان يافت
كتابي است كه رازهايآسماني و پاك را در دل خود دارد.
و - به ياري آن - راه راست را روشن توان ساخت.
از آنانكه پيش از وي درگذشتند كيست كه
مانند آنچه او نگاشته به قلم آورده باشد؟
نگارش اوبوستاني از فرهنگ و ادب است كه به خدا سوگند
با شكوفه هاي آن، روزگار درخشندگي خوشبوي خواهد شد.
و هر گاه آن را ورق مي زني
از برگ هاي آن بوي مشك مي شنوي
سرگذشت نامه خردمندان است
كه ترا از منش و كردار گذشتگان آگاهي مي دهد
اين رسانائي آن كه در ديدگان ما خود مي نمايد
بازده همان بيداري ها است كه او بر دو چشم خويش هموار ساخته
از پروردگارم درخواست ميكنم كه جلد پس از آن را نيز
به من بنمايد و به اين گونه راهي براي راهنمائي ام بگشايم
و نيز هشتمين جلدرا كه پس از آن آيد
و هم دنباله هاي آن را كه آرزومندم ببينم
[ صفحه 387]
و خداوند گرد آرنده بسيار داناي آن را
در ميان مردمان از بخشش هاي خود ارمغان فرستد .
خداوند، روزگار و دست هاي بخشنده او را پايدار بدارد
تا آنگاه كه ابرهازيرانداز ما زمين را نمناك مي سازند
و خداوند او را برما مرجعي پاينده بدارد
كه نهفته ها را در ميان ما آشكار سازد
خدا را چه يگانه مردي است كه با درخشندگي هاي خويش
چهره خاور زمين را روشني بخشيد و به آن نويد داد
راه راست را كه در پي فريب كاري ها
پوشيده مانده بود براي گمراهان آشكار ساخت
و كتاب هائيبپراكند كه به ياري آن
گمراهان بينادل گرديدند
خدا را چه داناي كوشاو پژوهشگري
كه به خدا با آنچه پراكندبه آفرينشي نو دست يازيد
تا پايان چكامه
3
و استاد دجيلي گويد:
آيا يگانه مردي توانا را درود نفرستادي
كه بي مانند و با انديشه اي استوار باشد
يك تنه در كام معاني درخشان فرورود
تا با گوهري گرانبها مردم را ديدار كند
با ما سخن مي كني و خود امين ما هستي
و از همين روي دانشور اميني خوانده مي شوي
نگارش تو دربارهغدير - غديرخم-
[ صفحه 388]
به درياهائياز هنرها مي پيوندد
و روز غدير به جزفروغي نيست كه به گردش پرداخت
تا جهان و كيش ما را روشني بخشد
با آنكهسده ها از آن مي گذرد چيزي به جز آن
در پهنه سده ها شايسته بر جاي ماندن نيست.