بخش 4
شعراء غدیر در قرن 09
غديريه ابن عرندس حلى <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
ماهى كه- چون گذشت- در دل من شيرين و خوش بود
بامدادان به سان شاخه شمشاد- با زيورها و پيرايه ها- خراميدن گرفت
با يك نگاه و در يك چشم برهم زدن دل ها را بر بود
و به اين گونه، جادوى ناروا، رواشناخته شد
چون بند از جامه گشود
اراده آهنينم را سست كرد
گونه اش كه از سپيدى و خوشبوئى به كافور مى مانست
چون در كنار سبزه خط جاى گرفت چه درخششى يافت!
از زلفكان بنا گوشش زنجيرى ساخت
كه مرا با آن به بند افكند و گرفتار كرد
ماهى كه تناسب اندامش مانند نيزه است
و تير نگاهش- در كشتن دلدادگان-كار شمشير را مى كند
چهره او گل جورى است و با چشمانى
همچون زنان سياه چشم بهشتى كه آهوى سرمه گون چشم را برده خود
مى دارد.
چشم هاى نيم خفته و بيمار گون او را- چون به آرامى مى نگرد- چه دوست دارم
و بر پلك هاى بيمارى و پر ناز او كه گوئى در كار ريسندگى است دلبسته ام
ناراستى و ناسازگارى كرد و بر دلباختگان نبخشود
- با آن كه چه اندام راست بالا و خوش سازى هم دارد!-
زيبائى هاى او شاهانى را به بردگى كشيد و چه بسيار
پادشاه ارجمند كه خوار و زبون او گرديد.
با دو چشم خويش به خسرو "= پادشاه ايران" مى ماند و با گونه اش
به نعمان- فرمانرواى يمن و با خال سياهش به نجاشى- شاه حبشه-
خداى برتر از هر پندار بر دو صفحه گونه ى او
دو نون نگاشت كه دو سر آن، تيزى خود را نمايش داد.
و او با آنها- همراه با ناز چشمانش- مرا نشانه تير گردانيد
تا تيرها گيجگاه مرا بهره خود گرفتند و با فرود آمدن در آنجا كار كشتنم
را به پايان بردند
خوشا آن خال همچون عود و اسپندش
كه در كنار آن گونه هاى گل انداخته وآتش رنگ، نمى سوزد.
با شرارى از آتش عشق دلم را سوزاند
تا گداخته گرديد ولى عشق او را از ياد نبرد.
هر گاه نويد آرنده وصال عشق با بپروزى سر رسد
شب را با شادمانى وخوشبختى به روز خواهم رساند
همه دردهايم را فراموش كردم و در
گرداب عشق به دست و پا زدن پرداختم تا اندوه اين گرفتارى را چاره اى بسازم
باران اشك را چنان بر چهره فرو ريختم كه
گوئى خون حسين است و برزمين كربلا سرازير مى شود
همان مرد روزه و نماز و بخشيده و خوراك دهنده
و برترين سوار كارانى كه بر بالاى است جاى گرفتند
و همان كه نياى بر گزيده او در گرماى كشنده
ابرهاى پر بار را سايه بانش مى گردانيد
و پدراو شيرى است كه با دانش ها
و برترى خود- جاى جاى از- نامه خداوندى را روشن كرد
و مادرش فاطمه- آن بانوى پاكدامن- است كه
افسر سرفرازى او بابزرگوارى ها آراسته گرديده
بستگى دودمانى او "حسين" همچون بامداد روشن است كه
گوهر خود وى همچون خورشيد تابان و فروزان آن را مى آرايد
اوست: سرورى شايسته پشتگرمى، خوشبخت، به خاك افتنده دربرابر خدا،
دختر زاده جانباخته پيامبر، كه گرفتار است و- زير شكنجه سخت-
ستم ها بروى مى رود
ماهى كه ديده آسمان- اندوهگنانه- در سوك او گريست
و دل روزگار برايش تپيدن گرفت
به خدا هرگزفراموش نمى كنم او را- كه تنها و تشنه لب بود
با آنكه در پيش روى او چشمه لبريز از آب، گرگان بيابان را هم سيراب مى كرد
و نيز حضرت عباس را- كه دشمنان
جامه از پيكر او به در كرده برهنه بر زمينش افكندند
و آن كودك را- خورشيد زندگى اش گرفت وآفتاب آن
براى هميشه راه باختران سپرد-
فرزندان اميه در پيكر ياران او
نيزه هائى سخت را خرد كردند.
"حسين و همراهان" نيزه ها را پيمانه اى شمرده و با آن، باده مرگ
نوشيدند و با آميختن آن با گرفتارى ها، خود را به پاى آزمايش كشيدند
اندام هاشان از هم گسيخت و تن ها پاره پاره گرديد
تا سرها به پاها رسيد و در كنار آن ها جاى گزيد.
پس از جان دادن، در روز رستاخيز، سراى پاينده
و بر جاى ماننده را به ارث بردند،
دختر زاده ى پيامبر درد دل ها داشت و او را ياورى نبود
درد دل هاى خود را به آستان پروردگارآسمان هاى بلند پايه برد
در كرانه هاى پر آب فرات لب تشنه بود و چون مى خواست
آب بنوشد مى ديد او را از لبه شمشيرهاى آبداده سيراب مى كنند
آن گره در لشگرى او را گردا گرد برگرفته بودند كه
همچون دريا آغاز آن با انجامش همسان بود
دريائى پر آشوب و با شمشير هائى گرسنه كه
گوشت و پوست شهسواران را خوراك آن گردانيدند
از شگفتى ها است كه او از تشنگى بى تاب باشد
با اينكه پدرش در روز رستاخيز آب روان به كام مردم مى ريزد.
در پيرامون او شاهين هائى براى شكار كبوتر به پرواز در آمدند
و چون تشنه شدند كشته كبوتر رابا خون آهو بچه آغشته كردند
نيزه هاى گندمگون و كبود رنگ، سرخ فام گرديد
و رنگ خاكسترى اسب ها، سياه و گرد آلود شد
چرا كه آن ها را در خمى از خون فرو بردند
و اين ها را در دريائى از گرد و غبار جدائى ناپذير به شناورى واداشتند
سم هاى اسبانش كه بر سه پاى ايستاده بود
بر فراز سر سوار كاران چهره مرگ مى نگاشت
تاريكى، گرد و خاك و آشوب را به كام خود كشيد و سياهى گسترش
يافت
تا بامداد روشن به گونه شبى سخت تيره درآمد
و پنداشتى درخشش تيغ ها در دل آن،
آذرخشى است كه در ميان ابرها روى مى نمايد و روشنائى را به ارمغان
مى آرد
سپاهى كه دهان بيابان را پر كرد و چنان پاى به دشت نهاد
كه سم ستورانش بر گونه آن تازيانه مى نواخت
فرزندان آنان كه جاى نشين پيامبر را نشناخته انگاشتند و
پيامبر راهنما را- كه به راستى فرستاده ى خدا بود- دروغگو شمردند
جانفشانى ها كردند و- از سر نادانى آئين هاى راستين اسلام رادگرگون
گردانيدند
آنچه را شايسته بود ناسزاوار خواندند
و نارواكارى ها را سزا انگاشتند
آگاهانه به كشتن جانشين پيامبر كمر بستند و آنچه را
محمد در قرآن بر خوانده بود دستخوش دگرگونى ساختند
دست به كشتن حسين زدند و چنان آتشى بر افروختند
كه به جاى بهره بردارى از گرمايش هستى خويش را در كام آن افكنده
و خاكستر گردانيدند.
پس بر ايشان خشم گرفت و با تصميمى واكنش نمود
كه شمشير پولادين را سوراخ سوراخ مى كند.
از فراز اسبى نيكوى كه گفتى در روى زمين به شناورى مى پردازد.
و همچون آذرخشى كه در جهش خود از باد شمال هم پيشى مى جويد
همان اسب كه پاهاى آن در روزپيكار
جز سر جنگاوران دشمن نعلى نمى پذيرد
امروز با بامداد سپيد و روشن آغاز شد
و فردا پيراهنى سياه از تاريكى ها در خواهد پوشيد
در دست او شمشيرى سخت بران است
كه جوى خون را نيام خود مى شناسد
با لبه تيغ تيزش در كاسه سرها و در گلو و گردن
حق ناشناسان رخنه كرد و رگ و پى آنان رااز هم دريد
دوست من او و شمشير و اسبش- در ديده كسى كه خواهد بانديشد-
همچون:
داستاني درباره بت شكني ها رسيده
سخن سراى ما- ابن عرندس- در اين چكامه اش شماره اى از برجستگى هاى سرور ما- فرمانرواى گروندگان- را ياد كرده كه پاره اى از آنها را در گذشته- با گستردگى- آورديم و در پيرامون پاره اى ديگر گفتارهائى پهناور در آينده خواهيم داشت و اين جا به روشنگرى آنچه سر بسته در تك سروده ى زير باز نموده بسنده مى كنيم:
" از خويشاوندى و يارى او با پيامبر كه بگذرى،
بر رفتن او بالاى دوش پيامبر، برجستگى برترى براى او است. "
از على- كه خدا از او خشنود باد- آورده اند كه گفت:
" پيامبر- درود آفريده خدا بر او- مرا به سراغ بت ها برد و گفت:
بنشين ! من كنار كعبه نشستم و برانگيخته ى خدا "ص" بر شانه ى من بالا رفت و گفت: برخيز و مرا به نزديك آن بت برچون برخاستم و او ديد مى نمى توانم بالا شانه ام نگاهش دارم گفت بنشين نشستم و او از شانه ام به زير آمد و آنگاه فرستاده ى خدا "ص" بنشست و گفت: على از شانه ى من بالا رو چون بالا رفتم او به همان گونه برخاست و اين هنگام چنان به گمانم آمد كه- اگر خواهم- به چشم اندازهاى آسمان نيز توانم رسيد، پس بر فراز كعبه شدم و برانگيخته ى خدا "ص"
پشت داد و من بزرگترين بت ها يا همان بت قريش را به زمين افكندم، اين بت مسين را به زور ميخ هائى آهنين بر پاى داشته بودند، فرستاده ى خدا "ص" گفت: از جاى بكنش من به تكان دادن آن آغاز كردم و او به همين گونه مى گفت: هان هان هان تا سرانجام توانستم آن را بيفكنم، فرمود بشكنش پس شكستم و خردش كردم و به زير آمدم. "
و با سخنانى ديگر: "... فرستاده ى خدا- "ص" فرمود بيندازش كه انداختمش و چنانكه شيشه بشكند درهم شكست و آنگاه فرود آمدم " و با سخنانى ديگر: " از بالاى كعبه به زير جستم "
ز جابر پسر عبد الله گزارش شده كه گفت: " با پيامبر "ص" به مكه در آمدم، آن روزها نزديك به 360 بت در خانه ى خدا و پيرامون آن بود، برانگيخته ى خدا "ص" بفرمود تا همه ى آنها را سرنگون كردند، بتى دراز در خانه بود كه هبل نام داشت. پيامبر "ص" به على نگريست و گفت: على براى اينكه هبل را از پشت كعبه به زير افكنيم تو بر دوش من سوار مى شود يا من بر دوش تو؟ "على گفت:" گفتم اى فرستاده ى خدا تو سوار شو ولى چون بر پشت من نشست، سنگينى پيام خداوندى راه نداد كه بتوانم اورا بردارم، گفتم اى برانگيخته ى خدامن سوار مى شوم، پس بخنديد و فرود آمد و پشتش را خم كرد تا بر آن، جاى گرفتم، سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و آفريدگان را پديد آورد اگر مى خواستم سپهر را به دست خويش بگيرم توانستم پس هبل را از پشت كعبه بيافكندم و خداى برتر از هر پندار اين فراز فرو فرستاد: " بگو درستى بيامد و نادرستى از ميان رفت و البته نادرستى از ميان رونده است. "
از پسر عباس گزارش شده كه گفت: " پيامبر " "ص" به على گفت:برخيز تا بتى را كه بر فراز كعبه جاى دارد درهم بشكنيم، پس برخاستند و چون نزديك آن رسيدند پيامبر "ص" به او گفت: بر شانه ى من بايست تا تو را بر دارم على جامه ى خويش به او داد وفرستاده ى خدا "ص" آن را بر شانه گذاشته سپس او را بر داشت تا روى خانه نهاد و على آن بت را- كه از مس بود بگرفت و او بالاى كعبه به زمين افكند- كه گفتى دو بال داشت.
اين گزارش ها را گروهى از پاسداران و پيشوايان حديث و تاريخ آورده اند و مردانى هم در سده هاى پس از آنان به نگارش مى پرداخته اند، آن را از ايشان گرفته و بى آنكه كوچكترين جاى تاريكى در زنجيره آن ها بيابند آن راچون و چرا ناپذير شمرده اند و اين هم تنى چند از آنان:
1- اسباط پسر محمد قرشى در گذشته در سال "200" كه احمد در " مسند " از زبان وى آن را بازگو كرده است.
2- حافظ ابوبكر صغانى در گذشته در سال 211 كه سيوطى آن را از وى بازگو كرده.
3- حافظ ابن ابى شيبه در گذشته در سال 235 كه سيوطى و زرقانى آن را از وى بازگو كرده اند.
4- پيشواى حنبليان احمد در گذشته در سال 241 در" مسند " خود- با زنجيره گزارشى درستى، آن را از زبان كسانى كه سخن هيچ يك از آنان چون و چرا بردار نيست آورده است "ج 1 ص 84"
5- ابو على احمد مازنى در گذشته در سال 263 كه نسائى، آن را از گفته وى بازگو كرده است.
زندگي نامه ابن عرندس و نمونه سروده هاي او
استاد صالح پسر عبد الوهاب پسر عرندس حلى- نامور به ابن عرندس- يكى از برجستگان شيعه است- و از نگارندگان دانشور آنان در زمينه فقه و اصول- ستايش ها و سوك نامه هائى براى امامان از خاندان پيامبر- درودبر ايشان- سروده و جانسپارى خويش در راه دوستى آنان و ناسازگارى اش با دشمنانشان را باز نموده است، استاد و پيشواى ما طريحى در " المنتخب = گزيده " پاره اى از آنها را آورده و بخش هائى از آنها را نيز در جنگ ها وگرد آمده ها مى توان يافت، دانشور سماوى در " الطليعه = سرآغاز " زندگى نامه اى براى او نگاشته كه در لابلاى آن، وى را به دانائى، برترى، پرهيزگارى، خداپرستى و دست داشتن در دانش ها ستوده، سخنگوى بر جسته- يعقوبى- نيز در " بابليات = از بابل " اين كار را دنبال كرده و ستايش هائى نيكو از وى نگاشته است. در " طليعه " آمده كه وى در پيرامون
سال 840 در فراغ سراى حله در گذشت و همانجا به خاك رفت كه از آرامگاهش در آنجا ديدار مى كنند و فرخندگى مى جويند.
ابن عرندس- در سروده هايش- جناس هاى بسيار به كار مى برد و در اين راه ازاستاد علاء الدين شفهينى پيروى مى كرد- كه زندگينامه او نيز در ج 6 ص 356 گذشت- ولى در استوارى و نيرومندى سخن از او برتر بود و چيره دستى اش در زبان و واژه هاى تازى را باز مى نمود و اگر- چنانچه مى بينى و به اين سر سختى- دلباخته ى جناس ها نمى گرديد البته سروده هايش از رسائى و دلربائى بيشتر برخوردارى مى يافت.
از سروده هاى اين استاد شايسته- شيخ صالح- چكامه اى است باقافيا راء و ميان ياران همكيش با ما آوازه در افتاده كه آن در هيچ انجمنى خوانده نشود مگر پيشواى حجت- كه چشم به راه اوييم و خداوند به زودى گشايشى در كار او پديد آرد- در آن انجمن پاى خواهد نهاد و همه آن را درج 2 ص 75 " منتخب " از استاد ما طريحى آمده و چنين است:
در روزگار، رازهاى سروده هايم آشكار مى شود
گروهى آن را از بوى خوش ياد شما خوشبوى مى دارند
چكامه هائى است كه خواسته ها از آن بر نياورده نيست
درون آن ستايش گرى است و برونش سپاس گزارى
سرآغاز آن ها اختران رخ نموده را به ياد مى آرد،
سرشت آن ها از مايه شكوفه ها است و پرتو آن ها فروغى تابناك
دلبرانى اند كه چون دل ما بدرخشد پرده از روى بر مى گيرند
افسرهائى زرين بر سر دارند كه فرازآن ها را مرواريدها آرايش مى دهد
خوب رويانى كه حسان حسن آنان راگواهى مى كند
و بر رخساه هايشان زرهائى است زرهاى ديگر را مى آرايد.
- همچون گوهرها- آنها را در رشته مى كشم، شب ها را به بيدارى سر
مى كنم تا ياد آن ها را براى شما و خويش زنده بدارم.
اى آنان كه در كرانه هاى فرات آرميده ايد دوستدارى بر شمادرود
مى فرستد كه شكيبائى اش نمانده است.
پس از آن كه ستايشنامه ها را در هم پيچيدم باز آنها را گشودم
كه در هر نامه اى از ستايش هاى من فرازى درباره شما هست
هنگام سخن از شما، نظم من با اشك چشمانم از يك سرچشمه آب مى خورد زيرا چكيده هاى سرشكم رادر رشته مى كشم و سرود مى سازم و خونى را كه از ديده ام روان است درچهره نثرى و سرخ گلگون همه جا مى پراكنم مپنداريد داغ آرامش يافته كه به خودتان سوگند
سوز جگرم جز در روز رستاخيز كاهش نمى يابد
خوارى در راه شما براى من ارجمندى است و تنگدستى،توانگرى
و دشوارى، آسانى و شكست، پيوند خوردن.
آذرخش هاى همراه با ابر كه از كوى شما برخاست
باران سرشگ را از ديدگان من روان گردانيد
دو ديده من-همچون خنساء- اشك هايش سرازير است
ودلم- در دوستى شما- به استوارى صخر"= سنگ" مى ماند
در كناره هاى سرائى كه شما در آن مى زيستيد ايستادم
كه جاى تهى مانده شما پس از رفتن خودتان مستمند است
نشانه خانه هائى مندرس "= پوسيده" گرديد كه درس هائى
از دانش خداوندى و ياد او در آن ها بر گذارد مى گشت
و ابرهائى از سرشگ هايم چندان بر آن باريد تا
درخت هاى بان و كنار را آبيارى كرد
با دورى از شما جدائى روانم از تن گوارا مى نمود
و انديشه در دلم بر روى ويرانه هائى از كوى آشنائى در گردش بود
ابر- از فراز آن- كناره گرفت و پس از حسين
- چنانكه بايد- از باريدن و نيكى كردن دريغ داشت.
پس از همان پيشواى راستين و دختر زاده پيامبر، پدر
رهبران، كه باز داشتن مردمان از بدى ها با او بود و خود
سرپرستى است كه كار فرمانروائى را به گردن دارد.
پيشوائى كه پدرش- مرتضى- درفش راهنمائى است- و
جاى نشين و برادر و داماد فرستاده خدا-
رهبرى كه آدميان، پريان، آسمان، درندگان بيابان،
پرندگان و خشكى و دريا در ماتم او گريسته اند.
گنبدى سپيد در كربلا دارد كه فرشتگان هماره به
دلخواه خويش گرداگرد آن چرخ مى خورند.
پيامبر درباره او فرمود- وچه سخنى بس درست و آشكار
كه هيچ جائى براى نپذيرفتن نگذاشته.
پس از من سه ويژگى ام تنها به او مى رسد- كه هيچيك از وابستگانم مانند آن رانيابند
و چه جاى آنكه از زيد و عمر وسخن رود؟
?"يك" آرامگاهى دارد كه خاكش داروى دردمندان است
"دو" بارگاهى كه هر كس را آسيب رسد پاسخ نياز خود را از آن تواند گرفت.
سه" زادگانى با چهره هاى بس درخشان كه نه تن از آنان
- نه كمتر و بيشتر- پيشوايان راستين هستند.
چگونه است كه حسين، تشنه در كربلا كشته مى شود با آنكه در هر سر انگشت او درياهائى از سرافرازى توان يافت؟
و با آنكه پدرش على- در فرداى رستاخيز - مردم را از آبى گوارا سيراب مى كند و آب روان، كابين مادرش فاطمه است؟
جانم بر حسين دريغ مى خورد كه در آن روز - جنگ كربلا- شمر چه تبهكارى ها درباره او روا داشت.
سپاهى در برابر وى برانگيخت همچون شبى تاريك كه ستاره هاى درخشان روى نهفته و چهره ماه به تيرگى گرائيده است.
درفش ها را افراشته و تيغ ها را برا گردانيده اند
گرد و خاك برمى خيزد و نيزه ها بلند و كشيده مى شود
گروهى از گردنكشان اموى در آن گرد آمده اند كه هستى شان سراسر نيرنگ است و هيچ دست آويزى براى درست نمودن كار خويش ندارنديزيد گردنكش آنان را فرستاده تا همه عراق را نيز به زير فرمان
خود در آردچرا كه فرمانروائى بر شام و مصر، او را بى نياز نساخته است
اصل پاره اي از سروده ها
يادداشت يكم
در بخش گذشته، بر رويهم 310 بيت از سروده هاى ابن عرندس را كه نگارنده آورده به پارسى برگرداندم و اين جا نيز اصل پاره اى از آن ها را ياد مى كنم كه يا از ديدگاه سخن سنجى نغزتر و شيواتر مى نمايد يا چون در سرآغاز چكامه و سرود جاى دارد نشانى آن است و يافتن آن در نگاشته هاى ديگر را آسان مى گرداند، شماره اى هم كه ميان "" درگوشه ى هر بيت نهاده ام برابر است باهمانچه پيشتر در كنار پارسى شده ى آن ديديد و براى بازگشت دادن- از يكى به دومى- بايسته است.
اضحى بميس كغصن بان فى حلى++
قمر اذا ما مر فى قلبى حلا
و انحل شد عزائمى لماغدا++
عم خصره بند القباء محللا
و زهى بها كافور سالف خده++
لما بريحان العذار تسلسلا
و تسلسلت عبثا سلاسل صدغه++
فلذاك بت مقيدا و مسلسلا
قمر قويم قوامه كقناته++
و لحاظه فى القتل تحكى المنصلا
اهوى فواترها المراض اذا رنت++
و احب جفنيها المراض الغزلا
جارت و ما صفحت على عشاقه++
فتكا و عامل قده ما اعدلا
كتب العلى على صحائف خده++
نونى قسى الحاجبين و مثلا
فرمى بها فى عين غنج عيونه++
سهم السهام اصاب منى المقتلا
فاعجب لعين عبير عنبر خاله++
فى جيم جمره خده لن تشعلا
و سلا الفواد بحر نيران الجوى++
منى فذاب و عن هواه ماسلا
نسب كمنبلج الصباح يزينه++
حسب شبيه الشمس زاهى المجتلى
شربوا بكاساه القنا خمر الفنا++
مزج البلاء به فامسوا فى البلا
و تقاطعت ارحامهم و جسومهم++
كرما و اوصلت الروس الا رجلا
حامت عليه للحمام كواسر++
ظمئت فاشربت الحمام دم الطلا
امست به سمر الرماح و زرقها++
حمرا و شهب الخيل دهما جفلا
هاتيك بالدم قد صبغن و هذه++
صبغت بنقع صبغه لن تنصلا
عقدت سنابك صافنات خيوله++
من فوق هامات الفوارس قسطلا
و دجت عجاجته و مد سواده++
حتى اعاد الصبح ليلا اليلا
و كانمالمع الصوارم تحته++
برق تالق فى غمام فانجلى
جيش ملافوه الفلاو اتى فلا++
امست سنابك خيله تفلى الفلا
و بكفه سيف جراز باتر++
عضب يضم الغمدمنه جدولا
فكانه و جواده و حسامه++
يا صاحبى لمن اراد تاملا
شمس على الفلك المدار بكفه++
قمر منازله الجماجم و الطلا
فتخال طاء الطعن انى اعجمت++
نقطا و ضاد الضرب كيف تشكلا
يثنون من جون العيون مدامعا++
حمرا على بيض السوالف هطلا
نصبوا بمرفوع القناه كريمه++
جهرا و جروا للمعاصى اذيلا
و سكينه امست وساكن قلبها++
متحرك فيه الاسى لن يرحلا
و سمت قلوب حواسدى و سمت على:++
" نم العذار بعارضيه و سلسلا "
و علت بمدحك يا على ووازنت:++
" لم ابك ربعا للاحبه قد خلا"
طوايا نظامى فى الزمان لها نشر++
يعطرها من طيب ذكراكم نشر
عرائس تجلى حين تجلى قلوبنا++
اكاليها در وتيجانها تبر
فطايق شعرى فيكم دمع ناظرى++
فمبيض ذا نظم و محمر ذانثر
فراق فراق الرح لى بعد بعدكم++
و دار برسم الدار فى خاطرى الفكر
بات العذول على الحبيب مسهدا++
فاقام عذرى فى الغرام و مهدا
و راى العذار بسالفيه مسلسلا++
فاقام فى سجن الغرام مقيدا
فى طاء طرته و جيم جبينه++
ضدان شانهما الضلاله والهدى
ليل و صبح اسود فى ابيض++
هذا العاشقين و ذا هدى
صامت صوافنه و بيض صفاحه++
صلت فصيرت الجماجم سجدا
نوحوا ايا شيعه المولى ابا حسن++
على الحسين غريب الدار و الوطن
غديريه ابن داغر حلى
درود خدا برگروهى باد كه- در برابر خواسته هاى آن-
فراز و نشيب بيابان در هم نور ديده مى شود.
آهنگ ديدار از فرمانرواى گروندگان را در بارگاهى دارند
كه پايه ستون هاى آن را بر پيشانى اختران سپهر نهاده اند.
بر بهترين مردم و در آستانى گام مى نهند.
كه روى آرندگان به آن جا- در نزد خداوند- گرامى اند-
در آنجا است جوانمرد زاده و برادر جوانمردى ديگر.
و شايسته جوانمرى و خداوندگار و پيشواى آن.
هر سرافرازى كه بينگارى- از كهنه و نو- ويژه اوست.
و همه برترى ها- از آغاز تا انجام- در نامه او نگاشته مى شود.
مردمان پس از آن كه پيامبر خود را از دست دادند.
سرور و رهبر و بخشده آنان او است.
آن گان كه شيران- در نبردگاه- با يكديگر بر مى خورند و سپاهيان- با تكان دادن نيزه ها- از تار و پود گردو خاك رشته اى سياه به هم مى بافند.
آن گاه كه مى بينى گروه هاى مردم در برخورد گاه تيغ هاگرد آمده اند
و هر گروهى تك تك از وابسته هايش را دستور به پرهيز مى دهد.
آن گاه كه رزمندگان سخت كوش درنبردگاه سرگرم تاختن اند.
- آن هم سوار بر اسبانى نيكو كه، در دويدن به سوى پيكار، پيشگام و پيشاهنگ اند-
و آن گاه كه گوئى مردمى كه در پهن دشت جنگ پراكنده اند.
گردباد آشوب اند كه وزيدن آن همه جا را تيره و تار مى كند.
و آن گاه كه نيزه هاى آنان- چوب هايش از هم پاشيده.
و نيام شمشيرها در هم بشكند.
و آهن سر نيزه ها ميان كله ها را نيام خود بگيرد.
و پيكان تيرها در دل مردم بنشيند.
آن گاه است كه برادر محمد پيامبر را مى نگرى كه زخم هاى شمشير بر پيكر وى
همچون نشانه هائى از تلاش و آزمايش- نمودار است.
تيغ خود را در هنگام ديدار دشمن، زير و بالا مى كند
و دليران را به دام مى افكند.
همچون بازوى پيامبر هاشمى با شمشير خويش چندان از وى پاسدارى كرد
كه بازوهاى خودش زخم بسيار برداشت.
او بود بردارش- نه ديگران- و او تنها كسى بود كه پيامبر-
همان كشاينده و بربننده درها- در خانه او را به مسجد باز گذاشت
و در باز پسين ديدار خود از خانه- در روز غدير-
كار سرپرستى رابه او داد و همه نيز گواه بودند.
و چنين شد كه روز غدير- از خجستگى از- برجستگى يافت
كه فرخندگى هاى آن از شماره بيرون است.
چنين نمايش دادند كه سفارش پيامبر ستوده را پذيرفته اند
ولى در دل خويش كينه خاندان محمد را نهان مى داشتند.
تا آن گاه كه پيامبر درگذشت و كينه هاى خود را
- در ستم به دست سپاهيانشان- آشكار كردند.
جانشينى پروردگار و سرپرست خويش را
با بينش هاى تاريك و راه گم كرده از او باز داشتند
فراسوى هم آمدند تا فاطمه را از رسيدن به حقش جلوگيرى كنند
و به اين گونه، زندگى او را با دلگيرى هادر آميختند
تا از اندوه جان سپرد و پس از مرگ.
فرزنداش را سر بريدند و حسين را كشتند.
- و فردا- در ميان توده اى گمراه- كه تباهى در ميانشان راهى دراز پيموده بود.
شوهر او را به ناسزا ياد كردند.
- راستى را- در ميان گفته هاى پيشينيان به سخنى استادانه برخوردم
كه خوش دارم آن رابياورم.
" آيا بر فراز منبرهائى- آشكارا- به دشنام او مى پردازيد.
كه چوب هاى آن را نيروى شمشير او بر پاى داشته و به هم پيوسته؟
اى خاندان محمد و اى سرورانى كه- در برترى و استوارى-
بر همه آفريدگان پيشى گرفتند!
شما چراغ هاى تاريكى ها هستيد
و شما بهترين مردم و مايه سرافرازى آنانيد.
و برجستگان آنان وبردباران
و دانشوران و فرزندگان و پارسايان و پرهيزگاران.
غديريه ابن داغر حلى
درود خدا برگروهى باد كه- در برابر خواسته هاى آن-
فراز و نشيب بيابان در هم نور ديده مى شود.
آهنگ ديدار از فرمانرواى گروندگان را در بارگاهى دارند
كه پايه ستون هاى آن را بر پيشانى اختران سپهر نهاده اند.
بر بهترين مردم و در آستانى گام مى نهند.
كه روى آرندگان به آن جا- در نزد خداوند- گرامى اند-
در آنجا است جوانمرد زاده و برادر جوانمردى ديگر.
و شايسته جوانمرى و خداوندگار و پيشواى آن.
هر سرافرازى كه بينگارى- از كهنه و نو- ويژه اوست.
و همه برترى ها- از آغاز تا انجام- در نامه او نگاشته مى شود.
مردمان پس از آن كه پيامبر خود را از دست دادند.
سرور و رهبر و بخشده آنان او است.
آن گان كه شيران- در نبردگاه- با يكديگر بر مى خورند و سپاهيان- با تكان دادن نيزه ها- از تار و پود گردو خاك رشته اى سياه به هم مى بافند.
آن گاه كه مى بينى گروه هاى مردم در برخورد گاه تيغ هاگرد آمده اند
و هر گروهى تك تك از وابسته هايش را دستور به پرهيز مى دهد.
آن گاه كه رزمندگان سخت كوش درنبردگاه سرگرم تاختن اند.
- آن هم سوار بر اسبانى نيكو كه، در دويدن به سوى پيكار، پيشگام و پيشاهنگ اند-
و آن گاه كه گوئى مردمى كه در پهن دشت جنگ پراكنده اند.
گردباد آشوب اند كه وزيدن آن همه جا را تيره و تار مى كند.
و آن گاه كه نيزه هاى آنان- چوب هايش از هم پاشيده.
و نيام شمشيرها در هم بشكند.
و آهن سر نيزه ها ميان كله ها را نيام خود بگيرد.
و پيكان تيرها در دل مردم بنشيند.
آن گاه است كه برادر محمد پيامبر را مى نگرى كه زخم هاى شمشير بر پيكر وى
همچون نشانه هائى از تلاش و آزمايش- نمودار است.
تيغ خود را در هنگام ديدار دشمن، زير و بالا مى كند
و دليران را به دام مى افكند.
همچون بازوى پيامبر هاشمى با شمشير خويش چندان از وى پاسدارى كرد
كه بازوهاى خودش زخم بسيار برداشت.
او بود بردارش- نه ديگران- و او تنها كسى بود كه پيامبر-
همان كشاينده و بربننده درها- در خانه او را به مسجد باز گذاشت
و در باز پسين ديدار خود از خانه- در روز غدير-
كار سرپرستى رابه او داد و همه نيز گواه بودند.
و چنين شد كه روز غدير- از خجستگى از- برجستگى يافت
كه فرخندگى هاى آن از شماره بيرون است.
چنين نمايش دادند كه سفارش پيامبر ستوده را پذيرفته اند
ولى در دل خويش كينه خاندان محمد را نهان مى داشتند.
تا آن گاه كه پيامبر درگذشت و كينه هاى خود را
- در ستم به دست سپاهيانشان- آشكار كردند.
جانشينى پروردگار و سرپرست خويش را
با بينش هاى تاريك و راه گم كرده از او باز داشتند
فراسوى هم آمدند تا فاطمه را از رسيدن به حقش جلوگيرى كنند
و به اين گونه، زندگى او را با دلگيرى هادر آميختند
تا از اندوه جان سپرد و پس از مرگ.
فرزنداش را سر بريدند و حسين را كشتند.
- و فردا- در ميان توده اى گمراه- كه تباهى در ميانشان راهى دراز پيموده بود.
شوهر او را به ناسزا ياد كردند.
- راستى را- در ميان گفته هاى پيشينيان به سخنى استادانه برخوردم
كه خوش دارم آن رابياورم.
" آيا بر فراز منبرهائى- آشكارا- به دشنام او مى پردازيد.
كه چوب هاى آن را نيروى شمشير او بر پاى داشته و به هم پيوسته؟
اى خاندان محمد و اى سرورانى كه- در برترى و استوارى-
بر همه آفريدگان پيشى گرفتند!
شما چراغ هاى تاريكى ها هستيد
و شما بهترين مردم و مايه سرافرازى آنانيد.
و برجستگان آنان وبردباران
و دانشوران و فرزندگان و پارسايان و پرهيزگاران.
نمونه اي از سروده هاي او و سرآغاز چكامه هايش
و هم ازگفته هاى او چكامه اى است پيرامون 92بيت و از آن ميان
با اين كه ناگوارى ها يكى بر جاى ديگرى مى نشيند
و گرفتارى هاى جهان فريبنده برسرما مى ريزد چگونه توان با تندرستى زيست؟
پايدارى بر چند گانگى سرشت ها
و اميد به رهائى براى مرد دشوار مى نمايد
ساده ترين زندگى و آنچه اكنون هست
جاى چون و چرا ندارد و آن چه مى رسد نيز دور نيست.
روزگار، دگر گونى هائى را در خود نهفته و- اگر بينديشند-
در هيچ كدام از رنگ ها- براى دلدادگانش- بهره مندى به بار نمى آرد-
آن كسى كه فريب زندگى را بخورد خردمند نيست،
خردمند آن است كه در كارها بيانديشد
اى نا آگاه مرگ ناآگاه نيست
هر چه خواهى زندگى كن كه تو را مى جويد.
بازيگرى ات را آشكار كردى چرا كه روزگار تو با خوشبختى و درخشندگى همراه
و نهال جوانى بس خرم و شاداب است
چون پيش آمدهاى ناگوار فرا رسد
و اهريمن پيرى بر فرشته جوانى چيرگى يابد كجا ياورى توانى يافت؟
گزندهائى كه ها هنگام مرگ- چشم به راه جوانمرد است.
از ديده دانش او پوشيده و اندازه زندگى اش- در نامه سرنوشت- نگاشته آمده
روزى او- از ميان همه پديده ها- اندازه گيرى و شمرده شده
و با اين همه مى بينى- براى گذران زندگى- سخت تلاش مى كند
روزگار هميشه در كوشش است
و آبستن پيش آمدها و ناگوارهائى براى آفريدگان.
آن كس كه از روى آوردن آن دل را شادمان دارد
از پشت كردن آن دلگير خواهد شد
بهترين آفريدگان- خاندان محمد- را بنگر كه جگونه
گرد بادى- پر از خاك تيره بختى- پيرامون آنان را فرو پوشاند
از خود پيامبر بگير كه- كسانى از گروه يارانش-
منش درستكارى را در باره نزديكانش روا نداشتند
و پس از آن كه از پذيرفتن فرمان و سفارش او سر باز زدند - كه پندارى سخن او را دروغ مى شمردند-
حق گزارى او را درباره شير خدا
كه در غديرخم دستيار و ياور او بود، فراموش كردند.
تا روزى چند در ميان ايشان زيست و با دلگيرى-
و به گونه اى كه ايشان نيز برو خشمناك بودند- درگذشت...
"تا به اين جا مى رسد كه سوگنامه او است براى دخترزاده پيامبر، پيشواى ما-درود بر وى- ":
پدرم فداى آن رهبر كه در كربلا، زير شكنجه سخت ستم مى ديد
مردم را به راه راست مى خواند و كسى او را پاسخ شايسته نمى گفت.
پدرم فداى آن تن تنها كه هيچكس را دل بر او نسوخت.
از تشنگى گله كرد و آب در كنار او بود.
پدرم فداى آن كه دوست پيامبر- محمد- بود
و محمد نيز دوست خدا
كربلا آيا دختر زاده پاك پيامبر- آشكار در خاك تو كشته مى شود؟
چه شگفتى ها از اين بايد داشت.
تو را جز كرب "رنج" و بلا "گرفتارى" نتوان ناميد
كه همه مردم از هراسش آزرده دلند.
بر آو اندوه مى برم- كه با آن تشنگى سخت وتوان فرساى سرنگون شد و بر خاك خفت
بر او اندوه مى برم كه در كرانه هاى فرات افتاده
و باد شمال- از اين سوى و آن سوى خس و خاشاك را بر پيكر او مى پاشيد.
بر او اندوه مى برم كه- ستوران- استخوان هاى او را در هم كوفتند و در پيرامون او پاى به زمين كوبيدند و به تاخت پرداختند
بر او اندوه مى برم كه سرش را جدا كردند
و موى چهره اش را- از خون پاكش- رنگين ساختند.
بر او اندوه مى برم كه زره از تن او به در كرده
و سراپرده هايش را به يغما بردند.
بر پرد گيان حسينى اندوه مى برم كه- ماتمزده و پراكنده- چنان شدند
كه دل ها براى آنان بر هراس افتاد.
ولى تا آنگاه كه سر از پيكر او با تيغ بريدند
هيچ گونه بيمى او را از راه خود باز نگردانيد.
خدا را، كه چه بسيار چهره ها از سر بى تابى در برابرش سيلى خورد و گريبان ها چاك زده شد. "
هر چه را فراموش كنم، زينب پاك را از ياد نمى برم
كه مى گريست، روسرى او را ربوده بودندو خداى را مى خواند و زارى مى كرد- و ناگوارى ها در كرانه هاى فرات.
او را اندوهگين ساخته سرشگ وى روان بود-
برادر كم پس از تو زندگى خوشى نخواهم داشت و مرگى زودرس- به ناگهان- مرا در خواهد يافت.
: برادر كم پس از تو كيست كه اين نادانان را از سر من دور سازد؟ آواز مرا بشنود و پاسخ بگويد؟
اندوه من كوه هاى را مى گدازد
و ياد يوسف را از دل يعقوب به در مى برد.
زندگي نامه
استاد مغاس پسر داغر حلى است، شماره اى چند از زندگى نامه هائى كه در روزگار ما نگارش يافته- با ياد مغامس- از مهر تبار خداوند- درود خدا بر ايشان- سرشار شده است همچون " الحصون المنيعه- باروهاى بلند " از استاد دانشمند على آل كاشف الغطا و " الطليعه " از دانشمند سماوى و " بابليات " از سخنور يعقوبى. چنانكه پيشواى ما فخرالدين طريحى در " المنتخب " و اديب سپاهانى در " التحفه الناصريه = ارمغان ناصرى " بخشى از سروده هاى اورا آورده اند و شماره اى چند از جنگ ها نيز سروده هاى او را در خود گنجانيده اند كه لبالب است از ستايش و سوكنامه خاندان وحى و پيشوايان راستين- درود هاى خدا بر ايشان- تاجائى كه استاد سماوى با گردآورى آنها ديوانى به نام وى فراهم كرده كه به" 1350 "بيت مى رسد و شايد آنچه از سروده هاى وى از ميان رفته، بسى بيش از اين ها باشد.
او از كسانى است كه با دلباختگى خويش- در راه دوستى خاندان پيامبر- سروده هاى بسيارى درباره آنان دارد، جز اين كه روزگار ياد جاودانه او را به دست فراموشى سپرده و شايد همين كه او، تنها روى به ايشان درود بر آنان- آورده و پيوند از ديگران بريده خود انگيزه شده تا در پاره اى از زندگى نامه ها يا نگارش
هاى گسترده- به خامه نويسندگانى كه مهر آنان رادر دل ندارند- نامى از وى به ميان نيايد، كه درباره بسيارى ديگر- همانند ابن داغر- همين رفتار را پيش گرفتند كه يا هيچ نامى از آنان نبردند يا به گونه اى كوچك و ناچيز شناساندند و آن گاه در بزرگ ساختن مردمى داد سخن دادند كه از ديدگاه فرهنك و برترى در پايگاهى فروتر جاى داشتند كه راستى تاريح- با پست و بلند نمودن هاى نابجا و زير و رو بردن هاى ناسزا- چه بيشمار تبهكارى ها كرده است.
استاد مغامس وابسته به يكى از تيره هاى تازيان است كه پيرامون فراخ سراى حله به سر مى بردند و او خود براى فرا گرفتن آموزش ها به حله رفت و آنجا را بدرودنكرد تا زندگى اش به گونه اى به سر آمد كه سراينده اى سخنور بود- در ميانه هاى سده نهم- و سروده هايش نشان مى دهد كه گذشته از چيره دستى در همه زمينه هاى سرايندگى در پهن سخنورى نيز راهى در از پيموده، مى گويد:
" گاهى ستايشگرانه به سخن سرائى مى پردازم
و يك چند نيز در سخنرانى ها به پراكندن گفته ها سرگرم مى شوم "
پدرش داغر نيز از سرايندگان و دروستدار خاندان بود و فرزند خويش را سخنسرائى آموخت و بر دوستى پاك تبار پيامبر پرورش داد چنانكه در هنگام ياد از اين گفتارش بيايد:
" انديشه ام را در ستايشگرى شما به كار گرفتم
تا در اين كار- آموزگار من گرديد و پدرم نيز در اين باره سفارش ها كرد "
درود خدا بر پدر و پسر باد و اينك سرآغاز چكامه هاى او را كه در جنگ هاى ادبى يافته ايم با يادى از شماره بيت هاى آن مى آورديم:
" دوستدار روزگار در تلاش خود بارى گران را بر مى دارد، مرگ را به سوى او مى رانند و او همچنان سرگرم تكاپو است" 93. بيت
" آنچه را در كارنامه او به شمار آمده ياد آورد، از راه نادرست بگشت
و از اين كه باز كيفرى بر سزاى او افزوده شود پرهيز كرد 92-". بيت
" چشم گشاده اى و از سر نادانى لاف پرهيزكارى مى زنى اگر از اين دعوى باز نايستى خود به خود بيهودگى اشت آشكار است " 81 بيت
" در آن هنگام كه برف پيرى دستار و روسرى سپيد بر سرش بست، گمان مى كنى گامى در راه راست خواهند نهاد؟" 90 بيت
" پس از آن كه موهايت به سپيدى گرائيد، باز در جستجوى گيتى هستى؟
و به ياد روزها و شب هائى كه رفت مى افتى؟ " 92 بيت
- گزيده اى از اين چكامه را در " منتخب" ج 2 ص 25 از چاپ بمبئى توان يافت-
" گردش رويدادها، رگ و پى را از هم گسيخت
و گيجگاهم نشانه تير ناگوارى ها گرديد
دست روزگار رشته نيروهايم را بريد
و هر چه را روزگار ببرد به هم گره نتوان زد " -77 بيت
- كه اين چكامه را نيز پيشواى ما طريحى در " منتخب ج 2- ص 36 " آورده است-
" جهانا افسار كار خويش را به دست ديگرى سپردم
و اين براى آن بود كه از بخشش و توانگرى ات به رنج افتادم" 99 بيت
- كه همه اين چكامه را نيز در " منتخب ج 2 ص 58 " توان يافت-
" اشگ هاى پياپى خود را- در هر شامگاه و بامداد-
بر فرزندان پيامبر راهنما فرومى ريزم.
اى دوست پرده غم از چهره دلم بر كنار نرفته
و اندوه من پايان نمى پذيرد " 105 بيت-
" خواب از بسترم گريخته
واندوه، دلم را مى سوزاند
در ماتم آن كه پسر زياد كشتش
زندگى من با سختى مى گذرد ". 62 بيت
" كاش من فداى حسين مى شدم
كه در كربلارگ هاى گردنش را بريدند
با چشمى شمر را مى نگرد
و با چشمى پرد گيان خود را ميان دو سپاه ?" -106 بيت-
"گريستم ولى نه براى شادابى جوانى
و نه براى آنچه از آشيانه اى ويران بر جاى مانده
و نه براى از دست دادن زندگى پاكيزه
و نه از جدائى ليلى و عذرا "- 80 بيت-
" تو را كه يار گرفتم نه براى شيفتگى به روى تو بود،
از من جدائى گزين كه ديگرى در هوس تو دلباخته "-88 بيت-
" جوانى با آن همه نيكوئى- رخت بربست
جدائى از آن بر دل ها گران است " 81 بيت
" جوانى پر شادابى را انگيزه اى ازتو باز ستاند،
آيا هنوز هم سپيد اندامان نيكو روى را دوست دارد؟ "-75 بيت-
در اين سخنان نيز بزرگترين پيامبران را مى ستايد- كه درود آفرين خدا بر او و خاندانش-
اى راننده ستوران راهوار بر آستان پيامبر برگزيده بايست
بر آستان كسى بايست كه بهترين بر انگيختگان و بهترين پيامگزاران است
"" " " " از ميان تيره مضر برانگيخته شده
" " " " " راستگوى است و منش او در نامه هاى آشمان پيشين آمده
" " " " " ارمغانى از نيكى و مهربانى پروردگار است
" " " " " پيامبرى پاك نژاد و برگزيده از سرزمين سنگلاخ هااست.
آدم او را به گونه فروغى در ميان چار تن ديگر ديد كه نزديك به پايگاه تخت در جهان نهان همچون مرواريدها مى درخشيدند
پس گفت: پروردگارا اين كيست؟
و پاسخى از سر مهربانى شنيد كه هيچ چون و چرائى در آن نبود:
" اينان دوستان منند و زادگان شما،
ديده را به آنان روشن دار و دل را خرسند.
سوگند به آنان، كه اگر جايگاه ايشان چنانچه من مى نگرم نبود
البته گنبدهاى گردون به گردش در نمى آمدند.
هرگز خورشيد هم نبود و ماه و اختران فروزان هم،
و چشم انداز آسمان و پرتوهاى آفتاب هم،
و سپهر و زمين هم،
نه ابرها براى مردم بر سر درختان- باران مى فرستادند و
نه بهشت و دوزخ داغى در كار بود
تا دشمنان را هيزمش گردانم "
خداوند- به آنان كه در جهان برين اند- گفت:
" آيا كسى هست تا به راستى- و نه دروغ- نام هاى آنان را به من گزارش دهد؟ "
آنان پاسخ نگفتند
و آدم- با همان دانش كه از خداى توانا گرفته بود- گزارش نام ها را داد.
پس خداوند به آنان كه در جهان برين اند- گفت:
" همه در برابر آدم به خاك افتيد، فرمان بريد و از خشم من بپرهيزيد. "
خداوند- بر بنياد همان نويدى كه چشم مى داشتيم
آن فروغ را در روى وى به درخشش واداشت
نوح به هواس افتاد و با پروردگارش به راز و نياز برخاست تا به فرخندگى ايشان - بر روى تخته هائى كه با زور ريسمان به هم مى پيوست- از آب رهائى يافت
ابراهيم نيز- در آن آتش دوزخى- خداى را به خجستگى ايشان خواند تا زبانه هاى آتشى كه پيرامون بود فرو نشست.
و موسى- آنگاه كه صاعقه فرودآمد-
خدا را به شكوه آنان سوگند دادتا از سر سختى رنج رهائى يافت.
آن فروغ همچنان از پشتى به پشت ديگر رفت
و- دراين جابه جا شدن ها- خدا از دستبرد پيش آمدها بر كنارش داشت
تا به عبد المطلب رسيد و به دو نيمه شد
نيمى در عبد الله- پدر پيامبر جاى گرفت و نيمى در ابو طالب- پدر على
بخش نخست را خداوند روزى به درون آمنه كوچ داد
تا چندى بگذرد و هنگام زادن فرا رسد
و چون آن هنگام بيامد،بنياد گمراهى، بى تابانه فرو ريخت وآگهى
پيكار با دو گانه پرستى خوانده شد
ايوان خسرو شكافت و آتش هاى آنان به خاموش گرائيد،
كيش هاى ناراست، شكست خود را بر زبان آوردند
زندگي نامه
استاد مغاس پسر داغر حلى است، شماره اى چند از زندگى نامه هائى كه در روزگار ما نگارش يافته- با ياد مغامس- از مهر تبار خداوند- درود خدا بر ايشان- سرشار شده است همچون " الحصون المنيعه- باروهاى بلند " از استاد دانشمند على آل كاشف الغطا و " الطليعه " از دانشمند سماوى و " بابليات " از سخنور يعقوبى. چنانكه پيشواى ما فخرالدين طريحى در " المنتخب " و اديب سپاهانى در " التحفه الناصريه = ارمغان ناصرى " بخشى از سروده هاى اورا آورده اند و شماره اى چند از جنگ ها نيز سروده هاى او را در خود گنجانيده اند كه لبالب است از ستايش و سوكنامه خاندان وحى و پيشوايان راستين- درود هاى خدا بر ايشان- تاجائى كه استاد سماوى با گردآورى آنها ديوانى به نام وى فراهم كرده كه به" 1350 "بيت مى رسد و شايد آنچه از سروده هاى وى از ميان رفته، بسى بيش از اين ها باشد.
او از كسانى است كه با دلباختگى خويش- در راه دوستى خاندان پيامبر- سروده هاى بسيارى درباره آنان دارد، جز اين كه روزگار ياد جاودانه او را به دست فراموشى سپرده و شايد همين كه او، تنها روى به ايشان درود بر آنان- آورده و پيوند از ديگران بريده خود انگيزه شده تا در پاره اى از زندگى نامه ها يا نگارش
هاى گسترده- به خامه نويسندگانى كه مهر آنان رادر دل ندارند- نامى از وى به ميان نيايد، كه درباره بسيارى ديگر- همانند ابن داغر- همين رفتار را پيش گرفتند كه يا هيچ نامى از آنان نبردند يا به گونه اى كوچك و ناچيز شناساندند و آن گاه در بزرگ ساختن مردمى داد سخن دادند كه از ديدگاه فرهنك و برترى در پايگاهى فروتر جاى داشتند كه راستى تاريح- با پست و بلند نمودن هاى نابجا و زير و رو بردن هاى ناسزا- چه بيشمار تبهكارى ها كرده است.
استاد مغامس وابسته به يكى از تيره هاى تازيان است كه پيرامون فراخ سراى حله به سر مى بردند و او خود براى فرا گرفتن آموزش ها به حله رفت و آنجا را بدرودنكرد تا زندگى اش به گونه اى به سر آمد كه سراينده اى سخنور بود- در ميانه هاى سده نهم- و سروده هايش نشان مى دهد كه گذشته از چيره دستى در همه زمينه هاى سرايندگى در پهن سخنورى نيز راهى در از پيموده، مى گويد:
" گاهى ستايشگرانه به سخن سرائى مى پردازم
و يك چند نيز در سخنرانى ها به پراكندن گفته ها سرگرم مى شوم "
پدرش داغر نيز از سرايندگان و دروستدار خاندان بود و فرزند خويش را سخنسرائى آموخت و بر دوستى پاك تبار پيامبر پرورش داد چنانكه در هنگام ياد از اين گفتارش بيايد:
" انديشه ام را در ستايشگرى شما به كار گرفتم
تا در اين كار- آموزگار من گرديد و پدرم نيز در اين باره سفارش ها كرد "
درود خدا بر پدر و پسر باد و اينك سرآغاز چكامه هاى او را كه در جنگ هاى ادبى يافته ايم با يادى از شماره بيت هاى آن مى آورديم:
" دوستدار روزگار در تلاش خود بارى گران را بر مى دارد، مرگ را به سوى او مى رانند و او همچنان سرگرم تكاپو است" 93. بيت
" آنچه را در كارنامه او به شمار آمده ياد آورد، از راه نادرست بگشت
و از اين كه باز كيفرى بر سزاى او افزوده شود پرهيز كرد 92-". بيت
" چشم گشاده اى و از سر نادانى لاف پرهيزكارى مى زنى اگر از اين دعوى باز نايستى خود به خود بيهودگى اشت آشكار است " 81 بيت
" در آن هنگام كه برف پيرى دستار و روسرى سپيد بر سرش بست، گمان مى كنى گامى در راه راست خواهند نهاد؟" 90 بيت
" پس از آن كه موهايت به سپيدى گرائيد، باز در جستجوى گيتى هستى؟
و به ياد روزها و شب هائى كه رفت مى افتى؟ " 92 بيت
- گزيده اى از اين چكامه را در " منتخب" ج 2 ص 25 از چاپ بمبئى توان يافت-
" گردش رويدادها، رگ و پى را از هم گسيخت
و گيجگاهم نشانه تير ناگوارى ها گرديد
دست روزگار رشته نيروهايم را بريد
و هر چه را روزگار ببرد به هم گره نتوان زد " -77 بيت
- كه اين چكامه را نيز پيشواى ما طريحى در " منتخب ج 2- ص 36 " آورده است-
" جهانا افسار كار خويش را به دست ديگرى سپردم
و اين براى آن بود كه از بخشش و توانگرى ات به رنج افتادم" 99 بيت
- كه همه اين چكامه را نيز در " منتخب ج 2 ص 58 " توان يافت-
" اشگ هاى پياپى خود را- در هر شامگاه و بامداد-
بر فرزندان پيامبر راهنما فرومى ريزم.
اى دوست پرده غم از چهره دلم بر كنار نرفته
و اندوه من پايان نمى پذيرد " 105 بيت-
" خواب از بسترم گريخته
واندوه، دلم را مى سوزاند
در ماتم آن كه پسر زياد كشتش
زندگى من با سختى مى گذرد ". 62 بيت
" كاش من فداى حسين مى شدم
كه در كربلارگ هاى گردنش را بريدند
با چشمى شمر را مى نگرد
و با چشمى پرد گيان خود را ميان دو سپاه ?" -106 بيت-
"گريستم ولى نه براى شادابى جوانى
و نه براى آنچه از آشيانه اى ويران بر جاى مانده
و نه براى از دست دادن زندگى پاكيزه
و نه از جدائى ليلى و عذرا "- 80 بيت-
" تو را كه يار گرفتم نه براى شيفتگى به روى تو بود،
از من جدائى گزين كه ديگرى در هوس تو دلباخته "-88 بيت-
" جوانى با آن همه نيكوئى- رخت بربست
جدائى از آن بر دل ها گران است " 81 بيت
" جوانى پر شادابى را انگيزه اى ازتو باز ستاند،
آيا هنوز هم سپيد اندامان نيكو روى را دوست دارد؟ "-75 بيت-
در اين سخنان نيز بزرگترين پيامبران را مى ستايد- كه درود آفرين خدا بر او و خاندانش-
اى راننده ستوران راهوار بر آستان پيامبر برگزيده بايست
بر آستان كسى بايست كه بهترين بر انگيختگان و بهترين پيامگزاران است
"" " " " از ميان تيره مضر برانگيخته شده
" " " " " راستگوى است و منش او در نامه هاى آشمان پيشين آمده
" " " " " ارمغانى از نيكى و مهربانى پروردگار است
" " " " " پيامبرى پاك نژاد و برگزيده از سرزمين سنگلاخ هااست.
آدم او را به گونه فروغى در ميان چار تن ديگر ديد كه نزديك به پايگاه تخت در جهان نهان همچون مرواريدها مى درخشيدند
پس گفت: پروردگارا اين كيست؟
و پاسخى از سر مهربانى شنيد كه هيچ چون و چرائى در آن نبود:
" اينان دوستان منند و زادگان شما،
ديده را به آنان روشن دار و دل را خرسند.
سوگند به آنان، كه اگر جايگاه ايشان چنانچه من مى نگرم نبود
البته گنبدهاى گردون به گردش در نمى آمدند.
هرگز خورشيد هم نبود و ماه و اختران فروزان هم،
و چشم انداز آسمان و پرتوهاى آفتاب هم،
و سپهر و زمين هم،
نه ابرها براى مردم بر سر درختان- باران مى فرستادند و
نه بهشت و دوزخ داغى در كار بود
تا دشمنان را هيزمش گردانم "
خداوند- به آنان كه در جهان برين اند- گفت:
" آيا كسى هست تا به راستى- و نه دروغ- نام هاى آنان را به من گزارش دهد؟ "
آنان پاسخ نگفتند
و آدم- با همان دانش كه از خداى توانا گرفته بود- گزارش نام ها را داد.
پس خداوند به آنان كه در جهان برين اند- گفت:
" همه در برابر آدم به خاك افتيد، فرمان بريد و از خشم من بپرهيزيد. "
خداوند- بر بنياد همان نويدى كه چشم مى داشتيم
آن فروغ را در روى وى به درخشش واداشت
نوح به هواس افتاد و با پروردگارش به راز و نياز برخاست تا به فرخندگى ايشان - بر روى تخته هائى كه با زور ريسمان به هم مى پيوست- از آب رهائى يافت
ابراهيم نيز- در آن آتش دوزخى- خداى را به خجستگى ايشان خواند تا زبانه هاى آتشى كه پيرامون بود فرو نشست.
و موسى- آنگاه كه صاعقه فرودآمد-
خدا را به شكوه آنان سوگند دادتا از سر سختى رنج رهائى يافت.
آن فروغ همچنان از پشتى به پشت ديگر رفت
و- دراين جابه جا شدن ها- خدا از دستبرد پيش آمدها بر كنارش داشت
تا به عبد المطلب رسيد و به دو نيمه شد
نيمى در عبد الله- پدر پيامبر جاى گرفت و نيمى در ابو طالب- پدر على
بخش نخست را خداوند روزى به درون آمنه كوچ داد
تا چندى بگذرد و هنگام زادن فرا رسد
و چون آن هنگام بيامد،بنياد گمراهى، بى تابانه فرو ريخت وآگهى
پيكار با دو گانه پرستى خوانده شد
ايوان خسرو شكافت و آتش هاى آنان به خاموش گرائيد،
كيش هاى ناراست، شكست خود را بر زبان آوردند
اصل پاره اي از سروده ها
يادداشت دوم
در بخش گذشته، بر رويهم بيش از"150" بيت از سروده هاى ابن داغر را كه نگارنده آورده به پاسى بر گرداندم و در اين جا اصل پاره اى از آن ها را ياد مى كنم و چون و چند كاررا نيز در ص 59 روشن ساخته ام و نيازى به بازگوئى نمى بينم.
حياالاله كتيبه مرتادها++
يطوى له سهل الفلاو و هادها
و الشهب تغمد فى الروس نصولها++
و السمر تصعد فى النفوس صعادها
كيف السلامه و الخطوب تنوب++
و مصائب الدنيا الغرورتصوب؟
محب الليالى فى مساعيه متعب++
يساق اليه حتفه و هو يداب
تذكر ما احصى الكتاب فتابا++
و حاذر من مس العذاب عقابا
اصبحت للتقوى بجهلك تدعى++
دعواك باطله اذالم تقلع
هل حين عممه المسيب و قنعا؟++
اتراه يصنع فى الهدايه مصنعا؟
اتطلب دنيا بعد شيب قذال؟++
و تذكر اياما مضت و ليالى؟
فصلت صروف الحادثات مفاصلى++
واصاب سهم النائبات مقاتلى
لغيرك يا دنيا ثنيت عنانى++
و ذاك لامر عن غناك عنانى
لبنى الهادى مناحى++
فى غدوى و رواحى
هجر الغمض و سادى++
و كوى الحزن فوادى
ليتنى كنت فداء للحسين++
و هو بالطف قطيع الودجين
بكيت و مالريعان الشباب++
و لا لدروس منزله خراب
صحبتك لا انى بودك مغرم++
فبينى فغيرنى فى هواك المتيم
رحل الشباب و انه لكريم++
و فراغه عند النفوس عظيم
ازال الشباب الغض عنك مزيل++
فهل انت للبيض الحسان خليل؟
عرج على المصطفى يا سائق النجب++
عرج على خيرمبعوث و خير نبى
عافوا المعاقل للبيض الحسان فما++
معاقل القوم غير البيض و اليلب
فالحق فى فرح و الدين فى مرح++
و الشرك فى ترح و الكفر فى نصب
غديريه حافظ برسى حلى
آن آفتاب است؟ يا فروغ آن آرامگاه مى درخشد؟
آن مشگ است؟ يا بوى خوش جانشين پيامبر به ما مى رسد؟
آن درياى بخشش است؟ يا گلزارى كه نمونه راهبرى را در خويش گنجانده؟
و آدم است يا نوح كه راز خداوند نگاهبان همه و توانا بود؟داود است؟
يا پيامبر پس از او- سليمان-؟
هارون است؟ يا موسى- با چوبدستى او- يا مسيح؟
آيا اين برگزيده- ستوده ترين پيامبران- احمد است يا جانشين او- على-؟ كه در دودمان هاشم و اسمعيل پرورش يافته؟
سپهر سرفرازى را گرد بر گرفته و در تاريكى همچون ماه دو هفته مى درخشد
و- در ميان مردم- به آفتاب و به آسمان هائى از زيبائى مى ماند.
دوست دوست خدايا بگوراز راز او
و پيكر پديده اى كه روان آفريدگان است.
روز غدير، گواه گفتارى در برگزيدن او بود
و ستايش خداوند از او- در يادآور نامه اى آشكار "قرآن"- هويدا است. پيشوائى كه اگر آدمى مهر او را در دل بپرورد و در بازگشت پس از مرگ بيارد
كفه نيكى هايش خواهد چربيد.
او را پيروانى است كه همچون اختران مى درخشند
و ميان همه جهانيان هويدا هستند.
چون به گفتگو نشينند، سخن راست را در لابلاى گفته هائى بايد جست كه از دهان آنان برآيد
- به يارى آن- روشنائى، آشكار و زبان شيوا، گويا مى گردد.
اگر- در آئين خويش- به كشمكش و زد و خورد بر خاستند
دشمن رانده شده- كه چابك و چالاك هم هست- روى برمى گرداند.
اى درفش راهنمائى درودى از دل درست بر تو باد
كه همچنان درآيند و روند باشد.
چكامه نيز از او بيايد كه در آن مى گويد:
" سرپرستى است كه مردم در غديرخم دست فرمانبرى به او داده
و- بر سر اين كار- گردن هاى بالا داشته خويش را فرود آوردند. "
زندگينامه برسي
سنجش برداشت هايش با ديگر پيشوايان سني و شيعه، سخني در پيرامون دانش امامان
استاد حافظ رضى الدين رجب پسر محمد پسر رجب برسى حلى است از دانشوران عارف مشرب امامى و از فقيهانى كه در دانش هائى چند دست داشته- با آن برترى آشكارش در هنر حديث و پيشروى در ادبيات و سخن سرائى هاى نيكو و چيرگى در دانش حروف و رازهاى آن و بيرون كشيدن سودهايش- از اين
روى مى بينى نوشته هايش سرشار است از پژوهش ها و موشكافى ها. در عرفان و حروف روش هاى ويژه اى برگزيده و هم در دوستى پيشوايان كيش ما- درود بر ايشان- برداشت ها و نگرش هائى دارد كه برخى نمى پسندند واو را تندرو و گزاف گوى مى شمارند ولى جايگاهائى را كه وى براى آنان- درود بر ايشان- شناخته- در همه جا- به تندروى نمى انجامد و پايگاه پيام آورى هم نيست چنانچه از سرور ما- فرمانرواى گروندگان درود بر او باد- گزارض كرده اند كه گفت: " از گزاف گوئى درباره ما بپرهيزند، بگوئيد ما بندگانى هستيم كه پروردگارداريم و در برترى ما هر گونه خواهيد به سخن پردازيد. " و پيشواى راستگو- امام صادق درود بر او باد گفت: " براى ما پروردگارى بشناسيد كه به سوى او باز مى گرديم و درباره ما-هر گونه خواهيد به سخن پردازيد. "و هم وى كه درود بر او باد- گفت: " ما را از آفريدگان بشماريد و هر گونه خواهيد درباره ما سخن كنيد كه به آنجا كه بايد نخواهيد رسيد. "
كجا مى توانيم مرز برترى ها و سرافرازى هائى را بنگريم كه پروردگار پاك به ايشان بخشيده است؟ و كى مى توانيم از همگى سر بلندى هائى آگاه شويم كه خداوند ويژه آنان گردانيده؟ از آن منش هاى برجسته؟ و جانى با مايه هاى پر ارج؟ و روانى با نمايش هاى آسمانى؟ و خوى هاى بزرگوارانه؟ و جوانمردى ها و ستودگى ها؟ " و كيست كه به شناسائى امام رسد؟ يا او را برگزيند؟ نه نه خردها گمراه مى شود و بردبارى ها سرگردان و مغزها پريشان و ديده ها نابينا، بزرگان خرد مى شوند و فرزانگان در مى مانند و بردباران گام واپس مى نهند و سخنرانان زمينه گفتار را تنگ مى يابند، كار خردمندان به نادانى مى كشد، زبان سرايندگان بند مى آيد، سخنوران، ناتوان مى گردند و نغز سخنان به ستوه مى آيند از اين كه ياى از جايگاه هاى او را بنمايند- يا يكى از برترى هايش را- همگان ناتوانى
و كوتاهى خود را به زبان مى آرند. چگونه مى توان همه منش هايش را دريافت يا ژرفاى هستى او را باز نموديا چيزى از كار او پى برد يا كسى را جست كه بر جايش بنشيند و همچون او بى نيازى ببخشد؟ نه چگونه و كجا؟ او همچون اخترى است كه كسانى خواهند در دست گيرند و چگونگى او را باز گويند. در اين جا گزينش را چه كار و كجا مى توان مانند اين را يافت؟ "
از همين روى مى بينى بسيارى از دانشوران ما كه در شناخت رازها پژوهشگر بوده اند اين جايگاه ها- و جز آن از جايگاه هائى- را سزاوار پيشوايان راستين- درود هاى خدا بر ايشان- مى دانند كه ديگران آن برداشت ها را بر خويش هموار نمى كنند، در ميان دانشمندان قم كسانى بوده اند كه هر كه را چيزى از اين رازها باز مى گفته از تندروان مى شناخته اند تا جائى كه گوينده ايشان گفته: نخستين گام از گزاف گوئى آن است كه پيامبر درود و آفرين خدا بر وى و
غديريه حافظ برسى حلى
آن آفتاب است؟ يا فروغ آن آرامگاه مى درخشد؟
آن مشگ است؟ يا بوى خوش جانشين پيامبر به ما مى رسد؟
آن درياى بخشش است؟ يا گلزارى كه نمونه راهبرى را در خويش گنجانده؟
و آدم است يا نوح كه راز خداوند نگاهبان همه و توانا بود؟داود است؟
يا پيامبر پس از او- سليمان-؟
هارون است؟ يا موسى- با چوبدستى او- يا مسيح؟
آيا اين برگزيده- ستوده ترين پيامبران- احمد است يا جانشين او- على-؟ كه در دودمان هاشم و اسمعيل پرورش يافته؟
سپهر سرفرازى را گرد بر گرفته و در تاريكى همچون ماه دو هفته مى درخشد
و- در ميان مردم- به آفتاب و به آسمان هائى از زيبائى مى ماند.
دوست دوست خدايا بگوراز راز او
و پيكر پديده اى كه روان آفريدگان است.
روز غدير، گواه گفتارى در برگزيدن او بود
و ستايش خداوند از او- در يادآور نامه اى آشكار "قرآن"- هويدا است. پيشوائى كه اگر آدمى مهر او را در دل بپرورد و در بازگشت پس از مرگ بيارد
كفه نيكى هايش خواهد چربيد.
او را پيروانى است كه همچون اختران مى درخشند
و ميان همه جهانيان هويدا هستند.
چون به گفتگو نشينند، سخن راست را در لابلاى گفته هائى بايد جست كه از دهان آنان برآيد
- به يارى آن- روشنائى، آشكار و زبان شيوا، گويا مى گردد.
اگر- در آئين خويش- به كشمكش و زد و خورد بر خاستند
دشمن رانده شده- كه چابك و چالاك هم هست- روى برمى گرداند.
اى درفش راهنمائى درودى از دل درست بر تو باد
كه همچنان درآيند و روند باشد.
چكامه نيز از او بيايد كه در آن مى گويد:
" سرپرستى است كه مردم در غديرخم دست فرمانبرى به او داده
و- بر سر اين كار- گردن هاى بالا داشته خويش را فرود آوردند. "
زندگينامه برسي
سنجش برداشت هايش با ديگر پيشوايان سني و شيعه، سخني در پيرامون دانش امامان
استاد حافظ رضى الدين رجب پسر محمد پسر رجب برسى حلى است از دانشوران عارف مشرب امامى و از فقيهانى كه در دانش هائى چند دست داشته- با آن برترى آشكارش در هنر حديث و پيشروى در ادبيات و سخن سرائى هاى نيكو و چيرگى در دانش حروف و رازهاى آن و بيرون كشيدن سودهايش- از اين
روى مى بينى نوشته هايش سرشار است از پژوهش ها و موشكافى ها. در عرفان و حروف روش هاى ويژه اى برگزيده و هم در دوستى پيشوايان كيش ما- درود بر ايشان- برداشت ها و نگرش هائى دارد كه برخى نمى پسندند واو را تندرو و گزاف گوى مى شمارند ولى جايگاهائى را كه وى براى آنان- درود بر ايشان- شناخته- در همه جا- به تندروى نمى انجامد و پايگاه پيام آورى هم نيست چنانچه از سرور ما- فرمانرواى گروندگان درود بر او باد- گزارض كرده اند كه گفت: " از گزاف گوئى درباره ما بپرهيزند، بگوئيد ما بندگانى هستيم كه پروردگارداريم و در برترى ما هر گونه خواهيد به سخن پردازيد. " و پيشواى راستگو- امام صادق درود بر او باد گفت: " براى ما پروردگارى بشناسيد كه به سوى او باز مى گرديم و درباره ما-هر گونه خواهيد به سخن پردازيد. "و هم وى كه درود بر او باد- گفت: " ما را از آفريدگان بشماريد و هر گونه خواهيد درباره ما سخن كنيد كه به آنجا كه بايد نخواهيد رسيد. "
كجا مى توانيم مرز برترى ها و سرافرازى هائى را بنگريم كه پروردگار پاك به ايشان بخشيده است؟ و كى مى توانيم از همگى سر بلندى هائى آگاه شويم كه خداوند ويژه آنان گردانيده؟ از آن منش هاى برجسته؟ و جانى با مايه هاى پر ارج؟ و روانى با نمايش هاى آسمانى؟ و خوى هاى بزرگوارانه؟ و جوانمردى ها و ستودگى ها؟ " و كيست كه به شناسائى امام رسد؟ يا او را برگزيند؟ نه نه خردها گمراه مى شود و بردبارى ها سرگردان و مغزها پريشان و ديده ها نابينا، بزرگان خرد مى شوند و فرزانگان در مى مانند و بردباران گام واپس مى نهند و سخنرانان زمينه گفتار را تنگ مى يابند، كار خردمندان به نادانى مى كشد، زبان سرايندگان بند مى آيد، سخنوران، ناتوان مى گردند و نغز سخنان به ستوه مى آيند از اين كه ياى از جايگاه هاى او را بنمايند- يا يكى از برترى هايش را- همگان ناتوانى
و كوتاهى خود را به زبان مى آرند. چگونه مى توان همه منش هايش را دريافت يا ژرفاى هستى او را باز نموديا چيزى از كار او پى برد يا كسى را جست كه بر جايش بنشيند و همچون او بى نيازى ببخشد؟ نه چگونه و كجا؟ او همچون اخترى است كه كسانى خواهند در دست گيرند و چگونگى او را باز گويند. در اين جا گزينش را چه كار و كجا مى توان مانند اين را يافت؟ "
از همين روى مى بينى بسيارى از دانشوران ما كه در شناخت رازها پژوهشگر بوده اند اين جايگاه ها- و جز آن از جايگاه هائى- را سزاوار پيشوايان راستين- درود هاى خدا بر ايشان- مى دانند كه ديگران آن برداشت ها را بر خويش هموار نمى كنند، در ميان دانشمندان قم كسانى بوده اند كه هر كه را چيزى از اين رازها باز مى گفته از تندروان مى شناخته اند تا جائى كه گوينده ايشان گفته: نخستين گام از گزاف گوئى آن است كه پيامبر درود و آفرين خدا بر وى و
سروده هاى برسي در ستايش و سوك راهبران دين و بررسي هاي تاريخي و ادبي در پيرامون آنها
حافظ برسى سروده هاى پاكيزه اى دارد كه بيشتر-و شايد همه آنها- در ستايش پاك ترين پيامبران است و دودمان پاكيزه او- درودهاى خدا برايشان- واژه حافظ را نام شعرى خود گردانيده و از ميان سروده هايش كه بزرگ ترين پيامبران- درود و آفرين خدا بر او خاندانش- را مى ستايد جائى است كه گويد:" 2 " چشم انداز خاوران را تو فروغ بخشيدى
و دانش منطق "يا خود سخن" در گرو نطق و گفتار تو است.
تو بودى و آدم در كار نبود
زيرا او پديد آمدى. "
كه در اين بيت- به گونه اى سر بسته- سخنى را بسا مى نمايد كه از پيامبر- "ص"- رسيده: " من از همه مردمان زودتر آفريده و ديرتر برانگيخته گرديدم. "
كه آن را كسانى از گزارشگران آورده اند همچون: ابن سعد در " طبقات " و طبرى در تفسير خود ج 21 ص 79 و بو نعيم در" الدلائل = نشانه ها- ج 1 ص 6 " و ابن كثير در تاريخ خود ج 2 ص 307 و غزالى در " المضنون = آنچه بايد دريغ داشت " كوچك كه در كنار " الانسان الكامل چاپ شده- ج 2 ص 97- و سيوطى در " الخصائص الكبرى = ويژگى هاى بزرگ تر ج 1 ص 3 " و زرقانى در نامه روشنگر " مواهب = بخشش ها ج 3 ص 164 "
در داستان معراج نيز آمده است "كه خدا به پيامبر گفت": " توبنده و پيك منى كه از همه پيامبران زودتر بيافريدم و ديرتر برانگيختم " و هم از او- درود خدا بر وى و خاندانش باد- رسيده كه گفت: نخستين چيزى كه خدا بيافريد فروغ من بود. "
اين سخن ديگر را نيز چندان- با زنجيره هاى درست- از زبان پيامبر آورده اند كه نمى توان گفتار او- "ص"- ندانست: " من آن گاه پيامبر بودم كه هنوز آدم ميان آب و گل بود " يا ميان روان و كالبد " يا " ميان آفرينش و دميده شدن جان در وى "
" اگرتو نبودى نه پديدها آفريده مى شدند
و نه خاور و باختر هويدا مى گشت "
و اين جا نيز سر بسته سخنى را باز مى نمايد كه گروهى از راه پسر عباس
برگردان چكامه برسي با افزوده هاي ابن سبعي به آن
و نيز چكامه شيوا و آهنگينى- با قافيه را- دارد كه فرمانرواى گروندگان- درود بر او- را در آن مى ستايد و ابن سبعى بر سر
هر بيت آن سه نيم بيت ديگر- با همان قافيه و آهنگ- نهاده و به گونه اى درش آورده است كه اين جا ياد مى كنيم:
" منش هاى تو خداوندان انديشه و تيزنگرى را درمانده ساخت
و آنان را در گرداب هاى ناتوانى و سهمناكى سرنگون افكند.
توئى آن كس كه نگريستن در سرمايه ى درونى اش ديده اى موشكاف مى خواهد
اى نشانه توانائى خداوند و اى افزار آزمايش بشر!
و اى روشنگر آئين خدا و اى برترين شاهكار سرنوشت!
انديشمندان باريك بين در نمودن لايه نهانى اش ازپاى مى افتند
و خداوندان خرد و برترى- هنگام سخن از تو- فريفته مى شوند
اى فروغ خداوندى زيركان كجا مى توانند مرزهاى تو را دريابند؟
اى آن كه گفتار سربسته خردها به سوى او باز مى گردد
و خردمندان در پيشگاه اوسنگينى ناتوانى و سهمناكى را در خود مى نگرند!
در پيدايش تو گروهى از مهر ورزان به گمراهى افتادند
و چون از تونمايشى ديدند كه مانند آن نتوان نمودكارشان به تندروى انجاميد
اى خداوند برترى ها مغزهاى آنان را سرگردان ساختى تا گام بالا نهادند
انديشه هاى انديشمندان را حيران گردانيدى و كى؟
همان گاه كه نشانه هاى جايگاهت را درروزگار بديدند
فرمان هائى را كه دگرگونى يافته بود بر مردم آشكار كردى
و سخنان پيامبر را كه دست خورده بود باز نمودى
توئى كه گذشتگانت از همگان پيشروتر بودند.
اى آن كه- در روشنائى و بينش- آغاز و انجام همه هستى
و اى آن كه- در ديده و در نشان- آشكار و پنهان مى نمائي!
آن كه خواهنده گرفتار را نان خورانيدى
و با آن كه- از روى بزرگوارى- روز را با زبان روزه به شب رسانيدى خود مزه خوراك را نچشيدى
واى آن كه چون درياى تاريكى همه جا را فرا گرفت، گردى خورشيد را باز گردانيدى!
تو گفتارئى شيوا را در سخن آوردى
چنانكه در آيه ها و سوره هاى نامه خدا نيز سخنانى سربسته براى توهست
فروغ برترى هاى تو براى آنان خاموش نمى شود
و از لابلاى آنچه گمراهان پنهان داشته اند روى مى نمايد
پيوسته انديشه هاى مردم- در پيرامون تو- با هم ناساز بوده
چه بسيار از مردمان كه- درباره تو- تا ژرفاى درياى بررسى ها فرو رفتند
ولى سرمايه درونى تو بر آنان- و بر هر توانا- پوشيده ماند.
اگر تو نبودى پاكان استوارى نمى يافت
نه هرگز و راه روشن نيز بر مردم هويدا نمى گشت
و چون و چراها از دل كسانى كه گرفتار آنند بيرون نمى رفت،
آن كس را كه ديده بينشش- در لابه لاى دام هائى از سخنان و نگرش ها- سر گردان شده
تو راه مى نمائى.
به پايگاهى برآمدى كه دست پندار به آن نتواند رسيد
در كام نبردهائى كشنده فرو رفتى
سرور من اى دارنده و رها كننده گيتى!
برگردان چكامه برسي با افزوده هاي احمد نحوي به آن
درباره خاندان پيامبر- درود بر ايشان- نيز سروده هائى دارد كه سخنسراى ورزيده، استاداحمد پسر حسن نحوى با افزودن سه نيم بيت بر سر هر بيت آن به اين گونه درش آورده است:
به خاندان پيامبر برگزيده و فرزندانشان مهر مى ورزم
- و به بستگان و دودمانشان كه پاك ترين آفريد گانند-
از پدر و نياى خويش نشان دارند
و گروهى اند كه در چهره آنان فروغ پيامبرى مى درخشد و- نشانه هاى
پيشوائى- پرتو مى افشاند
اختران سپهر سرفرازى اند و ماه دو هفته نشانى هاى كيش خداوندند و كوه هاى بردبارى او،فرود آمدن گاه ياد نامه وى و فرمانروايان دستور او. گنجوران دانش وى اند كه سخن خدا را به گونه اى ناشناخته فرا مى گيرند. خداوندى كه نگاهبان همه است راز خويش را به نزد آنان نهاده
ستايش آنان در نامه استوار خداوند به استوارى آمده
و آن چه را آدم فرا گرفت نزد آنان است
فرمان ديگر مردم را رها كن كه از روشنگرى تهى است.
آن گاه كه امامان براى داورى نشينند ديگران همه لال مى شوند
و آن گاه كه لب به سخن گشايند روزگار سراپا گوش مى گردد
فرمانبرى هاى ما از خدا با دوستى آنان پذيرفته مى نمايد
و نامه فرود آمد از آسمان درباره برترى هاى ايشان است-
جايگاه بلندشان از همه زمين برتر مى رود و همه جا را زير بال مى گيرد
يادشان همه جهان پيدايش را خوشبو مى سازد
بوئى خوش دارند كه ازمشگ آنان خود مى نمايد
موسى خدا رابه فرخندگى آنان خواند تا- از رنج-رهائى يافت
و پروردگارش از سوى آن كوه با او به سخن پرداخت
چون چيزى رابخواهند دشوارى هايش آسان مى گردد
و آن گاه كه آشكار شوند دل روزگار از شكوهشان مى لرزد.
و شيران در بيشه به هراس مى افتند
اگر آنان نبودند نه هيچ كشتى روان مى گرديد
و نه خداوند مردمان را مى آفريد
بزرگى منشانى كه چون به ديدارشان روى به ميزبانى مى شتابند
و اگر ياد از نيكى و بخشش در ميان آفريدگان برود
درياى بخشش ايشان سرشار است و پر ريزش
پدر آنان برادر پيامبر برگزيده- طه- و جان او است
و خود نيز شاخه اى ازآن درخت هستند كه در سرزمين بزرگوارى ها كاشته شده
و مادر آنان-بانوى او- فاطمه زهراست
پدرشان سپهرسرفرازى است و مادر، آفتاب
و خود اخترانى اند كه برج بزرگوارى جاى رخ نمودنشان است
نژادى تابناك دارند
كه با احمد- پيامبر ستوده- همچون درختى ريشه دار به همه جاى زمين كشيده شده و از او تا دورترين جايگاه هابر رفته است
از زيبائى و پرتو پاشى آستان پاك خدا، زيبائى و پرتو پاشى شان افزايش يافته
اى آن نژادى كه- همچون آفتاب- سپيد و درخشان است!
و اى آن بزرگى هائى كه از فراز سر اختران برتر مى رود
بزرگ منشانى كه پرورش ايشان با پاكى و پاكيزگى بوده
و از احمد ستوده ترين پيامبران پاكدامن- گوهرى در آنان به جاى ماندهمادرشان فاطمه زهرا است- و پدر، شير خدا-
اگر سر افرازى هاى مردم را بشماريم چه كسى مانند آنان خواهد بود؟
دوست من اگر مى شنوى يك بار ديگر در اين ها بنگر
على- فرمانرواى گروندگان- فرمانرواى آنان است
و حسن و حسين شالوده پرهيزگارى اند
زيركانى روزه دار كه بوى خوش آنان پراكنده است.
فرخندگانى نمازگزار كه مانندشان را كم توان يافت
راهنمايانى سرپرست كه سرچشمه هاى پيام گذارى اند
با زادگانى پاك كه سايه هاى خدا در زمين سايه هاى آنان است
ايشان- همگى- كان دانش و برترى اند
بزرگوارى و بخشندگى آنان بوده كه آفريدگان را زندگى بخشوده
اگر خواهى از برترى ها سخن برانى بايستى تنها آنان را به ياد آرى
و دانش را در ميان دانش هاى والايشان سراغ بگيرى
گناهكاران با بزه هاى خويش به سوى آنان مى گريزند
تا در پيشگاه پروردگار براى بزهكاران ميانجى گرى كنند
فرمانبرى از خدا جز از دوستان آنان پذيرفته نيست
و فردا- همانگاه كه در روز رستاخيز آفريدگان را گرد آرند-
به جز مهر آنان دستاويزى براى رستگارى نتوان يافت
سوگند به آن كه پاى به مكه نهاد
كه هر كس برترى تبارپيامبر را نپذيرفت زيان كار است
گر چه همه زندگى پيشانى اش را در برابر خدا بر خاك بسايد
اگر بنده اى دوستدار دودمان پيامبر نبود
خدا پرستى هايش سودى براى او ندارد
اى فرزندان ستوده ترين پيامبران: احمد
آن گاه كه فردا- گرفتار در زنجير گناهان - بيايم جز شما كسى را ندارم.
شما را- اى بهترين كسانى كه آنان را آواز دهند- آوا مى دهم
اى خاندان پيامبر برگزيده و اى درفش راهنمائى!
فردا- در آنجا كه مى ايستم- به سوى شما مى نگرم.
به خدا سوگند من فردا هراسى از آتش ندارم
زيرا شما- اى دودمان ستوده ترين پيامبران، احمد- سرپرستان كاريد و اكنون دست برداشته شما را مى خوانم
كه- اى تبار محمد- دست مرا بگيريد و جز شما كيست
كه در روز رستاخيز به ميانجى گرى گنهكاران برخيزد؟ "
چنانكه گفتيم استاد احمد نحوى با نهادن سه نيم بيت بر سر هر بيت از چكامه برسى، آن ها را در سروده هاى پنج پاره اى خويش گنجانده كه خود چكامه و افزونى ها را آورديم، پسر نحوى- استاد هادى در گذشته در 1235- نيز با سروده هاى برسى كارى همانند پدر كرده و اين هم بند نخست از فرآورد تلاشش:
و هر كس فرزندان ستوده ترين پيامبران- احمد- را خشنود بدارد رستگار است-
همان پيشوايان راستينى را كه براى رهائى به آنان خرسندى داده ايم-
خنك آنكه در راهنمائى خويش از آنان وام بخواهد.
آنانند گروهى كه در چهره ايشان فروغ پيام گزارى مى درخشد ونشانه هاى پيشوائى افشانى مى كند. "
و هم برسى است كه درباره خاندان پاك پيامبر- درودهاى خدا بر ايشان- گويد:"
بايسته ها و شايسته ها و داستان من شمائيد
و همه هر چه دارم از شما است
آن گاه كه نماز مى گزارم رو به سوى شما دارم
و چون بر آستان شما مى ايستم پيشوائى مى يابم
خيال شما هميشه در برابر ديده من است
و مهر شما سرشته در دلم
اى سروران و پيشروان من
با مژده هاى چشمم خاك آستان شمارا مى روبم و مى بوسم
زندگى خود را ويژه ستايشگرى و بازگو گرى داستان شما گردانيدم.
بپذيريد و مهربانى كنيد
از برترى خويش بر حافظ ببخشائيد
بر وى نيكوكارى نمائيد و فردا رهائى ارزانى اش داريد. "
و هم از او است كه درباره خاندان پاك پيامبر- درودخدا بر آنان گويد:"
اى خاندان طه شما اميد من
و- در روز برانگيخته شدن- پشتوانه منيد.
اگر گناه زمينه را بر من تنگ گردانيده
دوستى شما- در روز شمار- آن را فراخى مى بخشد
با مهر شما و با ستايشگرى خوشبوى شما
اميدوارم خدا از من خوشنود شود و از لغزش هايم در گذرد.
رجب حديث خوان- حافظ برسى-
پيوسته بنده بنده شما است
در روز برانگيخته شدن از داغى آتش نمى هراسد
زيرا محمد و على در سرور اويند
در ترازوى او بر سنگينى كارهاى نيكويش خواهند افزود
و نامه كردار او را سپيد مى گردانند
راه جدائى نرفته است
اصل پاره اي از سروده هاي برسي
يادداشت سوم
در بخش گذشته: بر رويهم برگردان"540" بيت از سروده هاى برسى را كه نگارنده آورده ديديد، اين جا نيز اصل پاره اى از آن ها را ياد مى كنم و چون و چند كاررا هم در ص 59 روشن ساخته ام و نيازى به بازگوئى نيست:
هو الشمس ام نور الضريح يلوح؟++
هو المسك؟ طيب الوصى يفوح؟
اضاء بك الافق المشرق++
و دان لمنطقك المنطق
و انت الامين و انت الامان++
وانت ترتق ما يفتق
اتى رجب لك فى عاتق++
ثقيل الذنوب فهل تعتق؟
العقل نور و انت معناه++
و الكون سر و انت مبداه
ايها اللائم دعنى++
و استمع من وصف حالى
باسمائك الحسنى اروح خاطرى++
اذاهب من قدس الجلال نسيمها
تعالى على فى الجلال فرائد++
يعود و فى كفتيه منه فرائد
و وارد فضل منه يصدر عزلها++
تضيق بها منه اللهاو الاوارد
تبارك موصولا و بورك واصلا++
له صله فى كل نفس و عائد
ابديت يا رجب الغريب++
فقيل: يا رجب المرجب
و كتبت ما بالنور منه++
على خدود الحور يكتب
اعيت صفاتك اهل الراى و النضر++
و اوردتهم حياض العجز و الخطر
انت الذى دق معناه لمعتبر++
يا آيه الله بل يا فتنه البشر
و حجه الله بل يا منتهى القدر++
يا منبع الاسرار يا سر++
المهيمن فى الممالك
ما لاح صبح فى الدجى++
الا و اسفر عن جمالك
يا من تجلى بالجمال++
فشق برده كل حالك
و لائى لال المصطفى و بنيهم++
و عترتهم ازكى الورى و ذويهم
بهم سمه من جدهم و ابيهم++
هم القوم انوار النبوه فيهم
تلوح و آثار الامامه تلمع++
بنو احمد قد فازمن يرتضيهم++
ائمه حق للنجا يرتضيهم
و طوبى لمن فى هديه يقتضيهم++
هم القوم انوار النبوه فيهم...
فرضى و نفلى و حديثى انتم++
و كل كلى منكم و عنكم
يا آل طه انتم املى++
و عليكم فى البعث متكلى
سركم لا تناله الفكر++
و امركم فى الورى له خطر
اذا رمت يوم البعث تنجو من اللظى++
و يقبل منك الدين و الفرض و السنن
يمينا بنا حادى السرى ان بدت نجد++
يمينا فللعانى العليل بها نجد
فبالربع لى من عهد جيرون جيره++
يجيرون ان جار الزمان اذا استعدوا
و ربعى مخضر و عيشى مخضل++
و وجهى مبيض و فودى مسود
و لا غروان جارت و مارت صروفها++
وغارت و اغرت و اعتدت و اغدت تشدو
لها الدم ورد و النفوس قنائص++
لها القدم و النفوس لها جند
يرون المنايا نيلها غايه المنى++
اذااستشهدوا مر الردى عندهم شهد
اليكم عروسا زفها الحزن ثاكلا++
تنوح اذا الصب الحزين بها يشد و
دمع يبدده مقيم نازح++
و دم يبدده مقيم نازح
اصبحت تخفضنى الهموم بنصبها++
و الجسم معتل مثال لائح
و مديد صبرى فى بسيط تفكرى++
هزج و دمعى وافر و مسارح
ما هاجنى ذكر ذات البان و العلم++
و لا السلام على سلمى بذى سلم
و لا تمسكت بالحادى و قلت له:++
"ان جئت سلعا فسل عن جيره العلم "
اما و الذى لدمى حللا++
و خص اهيل الولا بالبلا
لئن اسق فيه كوس الحمام++
لما قال قلبى لساقيه: " لا "
لقد اظهرت ياحافظ++
سرا كان مخفيا
لقد شاع عنى حب ليلى و اننى++
كلفت بها عشقا و همت بها وجدا
و ظنوا و بعض الظن اثم و شنعوا++
بان امتداحى جاوزالحد و العدا
فو الله ما وصفى لها جاز حده++
و لكنها فى الحسن قد جازت الحد
گزافگويى در برتر خوانى ها
چون برخى از غديريه سرايان- همچون برسى- دچار خرده گيرى هار نكوهش ها گرديده و آنان را از "غلو كنندگان =" تند روان به شمار آورده اند و برخى از نگارندگان آمده اند و با دروغ زنى ها و دشنام سرائى هاى ناسزاتاخت و تازى همه سويه برايشان آورده اند، خواستيم پژوهشگران را در اين زمينه آگاهى هائى بدهيم تا فريادهاى تبهكاران، پرده بر خرد آنان نپوشاندو به هيا بانگ هائى كه ياوه گوئى ها و دسته بندى هاى كين توزانه پديد مى آرد گوش فرا ندهند پس مى گوئيم:
بر بنياد آنچه پيشوايان واژه شناسى- همچون جوهرى و فيومى و راغب و جز آنان- به آشكارا گفته اند غلو "= گزاف گوئى" آن است كه پاى از مرز، فراتر برود، چنانكه گوئيم "غلا السعر يغلو غلاء = غلو كرد و گزاف شد نرخ، گزاف ميشود، گزاف شدنى" و "غلاالرجل غلوا = كرد و گران گرديد مرد،گران شدنى" و "غلا بالجاريه لحمها و عظمها- گوشت و استخوان زن غلو كرد و گزاف شد = شتابان به روزگار جوانى رسيد و از همگنان خويش درگذشت حارث پسر خالد مخزومى گفته:
" نگارى كمر باريك كه از بس تنگ ميان است حمايلش در هنگام راه رفتن مليرزد
و جوانى زود رس، استخوان او را گران ساخته "
و همين است كه برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر او و خاندانش- گفته: " درباره زنان غلونكنيد "= با گرانى سودا نكنيد" آنان آبشخورى هستند كه خداوند ارزانى شما داشته " و عمر گفت در كابين زنان غلو نكنيد "نرخ آنرا گزاف ننمائيد"غلو و تند روى هر كجا و به هر گونه ودر هر باره كه باشد- خواه ناخواه-نارواست به ويژه اگر با دين برخوردى بيابد كه خداى برتر از پندار نيز دردو جا از يادنامه فرزانه اش در پيرامون آن به سخن پرداخته: اى كسانى كه نامه آسمانى به شما داده شده درباره كيش خود غلو و تندروى نكنيد. كه بر بنياد گفته روشنگران روى سخن در اين جا با دو دسته است:
1- جهودان كه در دشمنى با عيسى غلو كردند تا آنجا كه به مريم دروغى زشت بستند
2- ترسايان كه در دوستى او به راه غلو رفتند تا او را پروردگار خويش شناختند
كه تندروى و كند روى هر دو ناروا است و نيكوكارى را- به گفته مطرف پسر عبد الله- در ميانه اين دوبايد جست آن سراينده نيز گفته:
" پيمانه ديگران را پر بده ولى از آن خود را لبريز مگير
گذشت بنماى و دست برادرى ده كه هيچ جوانمرد پيمانه خودرا لبريز نگرفته.
درباره هيچ كار وچيزى غلو مكن- تند مرو- و ميانه رو باش
كه از ميانه روى در كارها به هريك از دوسوى ديگر بلغزى ناپسنديده است ".
ديگرى هم گفته:
" بر تو باد به ميانه روى در كارها كه رستگارى در آن است.
نه بر چارپاى بسيار نرم سوار شو و نه بر آن كه چموش است. "
سرور ما فرمانرواى گروندگان گفت: " كيش خداوند، گام زدن در راهى است ميان دو گروه: كند رو و تند رو،بر شما باد ميانه راه كه بايد كند روخود را به آن برساند و تند رو به سوى آن پس نشيند "
اين جا نخست بايد مرزى را كه كيش ما راه نمى دهد كسى پاى از آن فراتر نهد بشناسيم، زيرا البته گاه پيش مى آيد كه تندروى هاى ناراست، پاى به ميان مى نهند يا مى خواهند كسى را به ماندن در نادانى ها آزمندگردانند و حقوق بايسته يكى را از وى دريغ دارند ولى گروهى نيز آموخته شده اند كه سخن هر كس را نپسنديدند بى درنگ بر چسب غلو و تند روى بر آن بزنند و سخت كوركورانه بر آن مى داردشان كه بر هر چه در كام خويش خوش و سازگار نيافتند بتازند، بيشتر تندروى هائى كه به ناراست بر شيعيان امامى بسته اند از همين دست دست است كه چرا برترى هاى پيشوايانى از خاندان پيامبر- درود بر ايشان- را بازگو كرده يا باور داشته اند با آنكه گزارش هاى درست و مسند خودشان انباشته از همان ها است و در نگاشته ها و گرد آمده هاشان به بازگو گرى آن ها پرداخته اند ولى كسى دامن به كمر نزده تا- به دستيارى آن ها- ايشان را با جايگاهى كه در خور اين پيشوايان راستين است آشنا سازد و از پايگاه برترشان- چنانكه بايد- آگاه گرداند، همان پايگاه بلندى كه مى توان هم از نامه خداوند و از آنچه از پيامبر مانده آن را دريافت و هم از نگرش هاى درست و رويدادهاى آشكار و راستينى كه توده مسلمانان در پيرامون آن همداستانند- مگر كسانى پيدا شوندكه چشم را از ديدن و گوس را از شنيدن باز دارند و خود را به كرى و كورى بزنند يا مايه دانششان كمتر از آن باشد كه به ارزيابى يك فلسفه درست پردازند، يا از اينكه پديده هاى تاريخ را در مغز خود گرد آرند ناتوان بمانند چه رسد به آنان كه بردگى هوس ها را پذيرفته اند و از سر نادانى به پرتگاه
سرگردانى و گمراهى سرنگون گشته اند و هر كس بگويد پيشوايان كيش ما از نهانى ها آگاهند او را از تند روان گزافه گوى مى شمرند و به همين گونه اگر كسى بر آن برود كه آنان از آنچه در دل مردم مى گذرد گزارش مى دهند يا مردگان با ايشان سخن مى گويند يا زبان مرغان و جانوران را مى دانند يا خداوند به درخواستشان مرده ها را زنده مى كند يا درخواست آنان در بهبود يافتن كور و پيس- و هر بيمار ديگر- پذيرفته آمده يا به همين جهان باز مى گردند، يا كارهائى كه مانند آن را ديگران نمى توانند انجام دهند از ايشان سرزده- نيز رهسپار شدن براى ديدار از آرامگاههاى آنان و چنگ زدن درد امان شان و افزونى و خجستگى خواستن از خاكشان، و نيايش و نماز در كنار آرامگاه هاشان، يا دريغ و افسوس خوردن بر گرفتاريهائى كه دچار آن بوده اند- و بسيارى از اين گونه باورها كه شيعيان با پشتوانه هاى درست و روشنگرى هاى نيرومند درباره خاندان راهبر پيامبر دارند و از برترى هاى استوار ايشان مى شمردند ولى ابن حزم جوزى و ابن تيميه و ابن قيم و ابن كثير و كسانى كه در پى آنان افتاده و در راهشان گام بر مى دارند از پذيرش آن سرباز مى زنند.
وشايد دست آويزشان نيز اين باشد كه جانشين پيامبر- در ديده ايشان- يگانه هنرش آن است كه دست دزدان را ببرد و آدمكشان را به كيفر برساند، مرزهاى كشور را پاسدارى كند، و جلوى آشفتگى ها را در اجتماع بگيرد، حقوق اين و آن را از اين جا و آنجا فراهم آرد و ميان ايشان بخش كند و از اين گونه كارهائى كه پادشاهان و فرمانروايان نيز در ميان توده ها و گروه ها به انجام ميرسانند و نمايشگر اين برداشت از واژه خلافت،سخنرانى هائى ابوبكر و عمر است در هنگام دست يافتن به خلافت، چنانچه خلافت يافتن عثمان و معاويه و فرزند گردنكش او نيز نمونه اى ديگر است و بهمين گونه داستان عبد الله پسر عمر و حميد پسر عبد الرحمن كه گزارش آن خواهد آمد.
اينان نمى گويندكه خليفه بايستى در روان خود نيروئى- از سرچشمه ى پاكى و پاكدامنى و بر كنارى از گناه داشته باشد كه به يارى آن بتواند- چنانچه شايسته است- در پديده هاى جهان دست ببرد و با ديده بينش خود نهفته ها را بنگرد- يا با فروغ ديذگانش كه ناچيزتر از پرتو رونتگن نيست كه به دستيارى آن مى توان اندام هاى درونى تن را از پشت پوستى زفت ديد و آنچه را در مشت كسى جا دارد از پشت دست شناخت و به نيروى آن تا به جائى رسيد كه تصوير منظومه شمسى را از درون جعبه اى آهنين گرفت.
آن كه مى گويد در نيروهاى روانى، راز هائى نهفته و با نيروى روان برنامه هائى شگفت، پياده شدنى است "همچون: خواب مغناطيسى و مصنوعى، حاضر ساختن روان ها و به گرفتن آن هابراى پاسخ به هر پرسش كه كسى در زمينه هاى بيرون از اين جهان دارد" با اين باورها چگونه نمى پذيرد كه روان ها به كالبد خود باز گردند؟ آن هم با دستورى از پروردگارشان و به درخواست دوست او يا با نيروى مردى راستين كه از پديده آرنده آن ها گرفته است؟ بر خدا دشوار نيست، او ست كه زنده مى كند و مى ميراند و چون پديده اى را خواست تنها به اين گونه خواهد بود كه به آن مى گويد باش پس جامه هستى مى پوشد.
به همين گونه، كسى كه مى بيند هواپيماها در زمانى كوتاه صدها فرسنگ را مى پيمايند و درگذشته براى پيمودن چنان راهى نيازمند بوديم چندين ماه بر پشت چارپايان بسر بريم، با نگاه به اين پيشرفت ها چگونه خردمند مى تواند اين را كه زمين هر چند تندتر در هم نوريده شود دور بداند؟ آن هم براى كسى كه در روان خود نيروهائى نهفته دارد كه بنيادگزار پاك و راستين هستى به او و بخشيده است؟ كوه ها راكه مى بينى پندار ايستاده اند ولى همچون ابر در گذرند.
گزافگويى ها درباره بوبكر
كارى بس دشوار نيست كه مرز برترى هاى هر يك ياران پيامبر را كه بخواهيم، بشناسيم زيرا تاريخ ها با همه پريشان گوئى و آشفتگى هائى كه به خود ديده اند و با همه بافته هائى كه دست هاى گنهكاران و بزه پيشگان در آن جاى داده اند و با اين كه رويداد هاى درساش در روزگاران و سده هاى گذشته با آشوب- هاى تيره و تاريك ناپديد گرديده و با اين كه هوس هاى گمراه كننده با دست كارى و ساخت و پاخت هاى خود- در زمينه آن- بازيگرى ها نموده اند و با اين كه دزدان زبردست كه كارشان رنگ در آوردن و دروغ زنى است نيرنگ هاى خود را در لابلاى آن نهفته اند و با اين كه برگهاى آن سياه شده و از چه؟ از برداشت هاى بيخردانه و نگرش هائى پر از نادانى،و از شالوده هائى تباه و هيا بانگ هاى دسته بندى ها و ناراستى ها و تبهكارى هائى كه جز گروه به گروه شدن و توده توده گرديدن مردم انگيزه اى نداشته است- با همه اين ها مى توان نشانه اى از درستى ها را در آن باز جست زيرا كسى كه با بينائى به ارزيابى در آن پردازد، آب گوارا را از كف روى آن باز مى شناسد و درست و نادرست را به هم نمى آميزد و مى تواند آنچه را ناب و سره است از ميان آميختگى ها در بيارد كه با دستيارى آن ها به يافتن و جستن حقايق برخيزد و مرز هر
يك از مردان را بشناسد و چنانكه ترازوئى براى اندازه گيرى به كف گرفته باشد با گذشتگان و مردم باز مانده موشكافانه آشنا شود.
كار برگزيدن بوبكر به جانشيني پيامبر چگونه انجام شد؟
از ميان كارهائى كه بى هيچ چون و چراانجام داد يكى هم نگرشى است در زندگى نامه مردان برجسته اسلام- چه گذشتگان و چه جانشينانشان- آن هم باديده بزرگداشت و نه با چشم بدبينى-ويژه در پيرامون كسانى كه در ميان دينداران به جانشينى راستين پيامبر شناخته شده اند- هر چند با گزينشى كه اگر بنگريم و دادگرانه بسنجيم هيچ ارج و ارزشى ندارند، پروردگار تو است كه هر چه را خواهد مى آفريند و برمى گزيند و كار برگزيدن با آنان نيست و هيچ يك از مردان و زنانى كه به اين كيش گرويده اند نمى توانند درباربر فرمان و دستور خدا و برانگيخته او در كار خود به گزينش پردازند و خواست جداگانه اى داشته باشند كه همه كارها- پيش از اين و پس از آن- از خداست و آنچه را ايشان انجام مى دهندخداوند سرپرستشان است دروغ شمردند و از هوس هاشان پيروى كردند و هر كارى سرانجام در جائى آرامش و استوارى خواهد يافت. يار غار پيامبر بزرگ و يگانه كس از نخستين گروه پيشگامان كه در كوچيدن به مدينه همراه او رفته است بايد وى را بزرگ و ارجمند بداريم و تبهكارى آشكارى است كه آن چه را به راستى از وى است از او دريغ ورزيم و در مرز بندى سرمايه روانى اش كوتاهى كرده داورى داد گرانه اى ننمائيم و فرمانبردار گرايش هاى خويش گرديم.
ما نمى خواهيم در پيرامون جانشينى پيامبر به سخن پردازيم و در زمينه اينكه چگونه به انجام رسيد؟ چگونه گرديد؟ چگونه برپاشد؟ و چگونه راه خود را دنبال كرد؟ و آيا راى گيرى آزادانه اى در كار بود؟ و آيا سفارش هاى بزرگترين آئين گذاران به كار بسته شد؟ يا خواسته ها و هوس ها بود كه در آن روزبا زورگوئى فرمان مى راند، مى گرفت و مى تاخت، به فراز و نسيب مى برد،مى گشود و گره مى زد، و مى شكست و استوارى مى بخشيد و مى بست و باز مى كرد؟
ما نمى خواهيم در پيرامون همه اين ها به گفتگو پردازيم آن هم پس از آن كه جهانيان داستان سقيفه را كه مردمى از جاهاى پراكنده در آن جا گردآمده بودند شنيده اند و گزارش آن رستاخيز سترك را آويزه گوش گردانيده اند همان كشمكش بزرگ ميان مهاجران و انصار را كه سخن قرآن- درباره آن-راست درآمد: " هنگامى كه آن پيش آمد رخ داد- كه در روى دادن آن دروغى نيست و بالا برنده و به زير كشنده است..."
چه مى توانم گفت؟ پژوهشگران، تاريخ را برابر خود نهندو بررسى كنند كه چگونه هر كسى از توده مردم در آن روز، رهائى و رستگارى را در آن مى ديد كه با هيچ كدام از دسته هاى گوناگون همدست نشود و از اين كه به ناگهان در آشوب هاى سوزان درآيد خوددارى كند، آن چه در دل او مى گذشت بيمناكش مى ساخت كه اگر راه كشمكش برود و در برابر گروهى با گروه ديگر همدستان گردد سرش بر بادخواهد رفت، به ويژه پس از آن كه- با دو چشم خود- شمشيرى آهيخته را ديده و- با دو گوشش- فرياد مردى درشت گفتار را شنيده بود كه هر كس مى گفت برانگيخته ى خدا در گذشته وى رااز كشته شدن مى هراسانيد و مى گفت: از هيچ كس كه بگويد فرستاده خدا را مرگ دريافته وگرنه او را به تيغ مى زنم. يا من گفت: هر كه بگوبد او مرده سرش را با
شمشير بر خواهم داشت، جز اين نيست كه او به آسمان بالا رفته است.
" بانگ مى زندهر كس بگويد پيامبر برگزيده جان داده كله او را با شمشير بر خواهم داشت "
و پس از آن كه هر يك از مردم باگوشه چشم، ديگرى را نگريستند، بگو مگوها و زد و خوردها كردند و آن دو پيرمرد برخاسته و پيش از آن كه انديشه هيچكس ديگر را بپرسند هر كدام جانشينى پيامبر را به آغوش آن يكى مى افكند. كه گفتى كار را- از آغاز تا پايان- نهانى سرانجام داده اند، اين به دوستش مى گويد: "دستت را بگشاى تا به نشان جانشينى پيامبر، دست فرمانبرى به تو دهم " او هم مى گويد " نه بلكه تو بايد چنين كنى " و هر يك از آن دو خواهد دست همراهش را بگشايد و او را سرپرست مردم بشناساند ابو عبيده جراح- گور كن مدينه- نيز با آنان است و جارچى شان شده و آن پاك ترين مرد، كه پيامبر سفارش هايش را با او كرده همراه با خاندان راهنماى او و دودمان هاشمى سرشان به بزرگترين پيامبران گرم است كه كالبد بيجان او را با جامه مرگ در برابر خويش مى بينند، خانواده او در خانه را بر وى بسته اند و ياران او- كه درود و آفرين خدا بر وى و تبارش- وى را با خانواده اش تنها گذاشته و از به خاك سپردنش روى
گردانيده اند تا سه روز پيكر او بر زمين ماند يا از روز دوشنبه تا روز چهارشنبه يا شب آن كه خانواده اش او را به خاك سپردند و جز نزديكان وى هيچ كس نبود شبانه يا در پايان شب او را به خاك سپردند و مردم آگاهى نيافتند تا نيمه شب كه در خانه هاشان بودند آواز بيل هائى را شنيدند كه آرامگاه پيامبر را با آن هموار مى نمودند.
و آن دو پير مرد نيز در به خاك سپردن او- درود وآفرين خدا بر وى و خاندانش- نبودند
وپس از آنكه اين كس، چشمش به عمر پسرخطاب مى افتد بوبكر را برگزيده و نشان كرده و پيش روى او شتابان مى رود و چندان داد كشيده كه دهانش كف كرده است.
و پس از آن كه بانگ حباب پسر منذر- همان يار پيامبر و بزرگ رزمنده بدر- را مى شنود كه تيغ در روى بوبكر كشيده و مى گويد: " هر كس در آن مى گويم ناسازگارى نمايد بينى اش را با شمشيردر هم خواهم شكست، منم آن بنياد بزرگ كه پشتوانه تواند بود و انديشه او چاره ساز كارها است، منم پدر آن شير بچه در بيشه شيران كه به شيران بستگى دارد " و پاسخ مى شنود: " اگر چنان كنى خدا ترا خواهد كشت " و او مى گويد: " بله تو را خواهد كشت " يا:" بلكه چنان مى بينم كه تو كشته مى شوى " پس مى گيرندش و لگد بر شكمش زده خاك در دهانش مى كنند.
و پس از آن از آن كه سومى را مى بيند كه از فرمانبرى بوبكر سر باز مى زند و آوابر مى دارد: هان به خدا سوگند هر تيرى در تيردانم دارم به سوى شما مى-افكنم و نيزه و سنانم را از خونتان رنگين مى سازم و با شمشيرى كه در دست دارم شما را ميزنم و با كسانى از خاندان و تبارم كه با من همراهى نمايند با شما پيكار مى كنم
و پس از آن كه چهارمى بيند كه بيعتى به اين گونه را نكوهش مى كند و آتش جنگ رابر مى افروزد و گويد: به راستى گرد وغبار و دودى مى بينم كه جز با خونريزى فرو نمى نشيند.
و پس از آنكه كسى همچون سعد پسر عباده- سر كرده خزرجيان- را مى بيند كه در گرداب خوارى افتاده، بر سر او مى جهند و با خشم فرياد مى كشند: " سعدرا بكشيد خدا بكشدش كه از دو رويان است- يا آشوبگرى است- " و گوينده بر سرش ايستاده و مى گويد: به راستى بر سر آن شدم كه ترا لگد كوب كنم تا استخوان پيكرت از جاى به در رود- ياجشمانت از جاى به در شود-
و پس از آن كه قيس پسر سعد را مى بيند كه ريش عمر را گرفته و گويد: به خدا سوگند اگر موئى از سر او كم شود تا يك دندان درست در دهان تو است بر نمى گردم- يا: اگر موئى از از او بخوابد و فرو نشيند، بر نمى گردم تا همه اندام هايت را از هم بپاشم.
و پس از آن كه زبير را مى بيند با شمشير كشيده گويد: تيغ را در نيام نخواهم كرد تا براى على از همه دست فرمانبرى بگيرم و عمر مى گويد " بگيريد اين سگ را " پس شمشير را از دست وى گرفته و بر سنگ مى زنند و مى شكنند.
و پس از آن كه مقداد- يار بزرگوار پيامبر- را مى بيند كه به سينه اش مى كوبند و حباب پسر منذر رامى بيند كه بينى اش مى شكند و دشتش كوفته مى گردد، و مى بيند پناهندگان به سراى پيامبر- زنهار گاه توده و پايگاه اميد و آبروى آن يا خانه فاطمه و على، درود خدا بر آن دو- را بيم مى دهند و به هراس مى افكند وابوبكر، عمر پسر خطاب را به سوى ايشان فرستاده و گويد: اگر از پذيرفتن ما سر باز زند با ايشان نبردكن و عمر آتش مى آرد تا خانه را بر
آنان بسوزاند فاطمه وى را ديده و مى گويد: پسر خطاب آمده اى خانه ما را بسوزانى؟ پاسخ مى دهد آرى مگر در راهى كه مردم افتاده اند شما نيز بيفتيد.
و پس از آن كه مى بيند و ابستگان يك سياسى، به سراى خاندان وحى تاخته و به خانه فاطمه ريخته اندو جلو دار ايشان نيز پس از آن كه هيزم خواسته فريادهاى بلندى برداشته است كه: به خدا سوگند خانه را بر شما خواهم سوزاند مگر بيرون بيائيد ودست فرمانبرى بدهيد يا: " بايد بيرون بيائيد و دست فرمانبرى بدهيد وگرنه خانه را با هر كه در آن است مى سوزانم " به او مى گويند فاطمه در آن است پاسخ مى دهد: باشد
و پس از آنكه مى بيند- به گفته ابن شحنه- عمر به سوى خانه على آمده تا آن را با هر كه در آن است بسوزاند و فاطمه او را مى بيند كه گويد: در راهى
واكنش هاي علي در برابر گزينش بوبكر
و پس از آن آه پدر هر دو فرزند زاده پيامبر- فرمانرواى گروندگان- گفت: من بنده خدا و برادر برانگيخته خدايم، و براى اين كار سزاوارتر شمايم دست فرمانبرى به شما نمى دهم كه شما به فرمانبردارى از من سزاوارتريد و عمر گفت: ترا رها نمى كنيم تا دست فرمانبرى دهى، و على مى گويد: عمر شيرى را بدوش كه يك نيمه اش هم بهره ى خودت گردد!
و پس از آن كه او- درود بر وى- گفت: اى گروه كوچندگان با پيامبر خدا را خدا را كه فرمانروائى محمد در ميان تازيان را ازخانه اش و از ژرفاى سرايش به سوى خانه هاتان به در نبريد و خاندان او را از پايگاه وى در ميان مردم و از آنچه بايسته آن بود دور نسازيد اى گروه كوچندگان با پيامبر به خدا سوگند ما سزاوارترين مردمانيم به آن، زيرا ما خاندان اوئيم و براى اين كار شايسته تر از شمائيم و تا كى؟ تا هنگامى كه در ميان ما خواننده نامه خداوند و دانا به آئين هاى او هست كه از كار توده آگاهى داشته پيوسته آن را در پيش ديده دارد و كارهاى ناپسند را
از آنان به دور مى كند و آنچه را شايسته آنند بابرابرى ميانشان بخش مى نمايد، به خدا سوگند چنين كسى در ميان ما است از هوس ها پيروى نكنيد و از راه خدا گمراه نشويد كه بيش از اين از درستى دور گرديد
و پس از آن كه او- درود بر وى-گفت: چون- پيامبر برگزيده- به راه خويش رفت پس از او مسلمانان در كار با يكديگر به كشمكش برخاستند، به خدا سوگند اين انديشه به دلم نيز راه نيافته و از مغزم هم نمى گذشت كه تازيان اين كار را پس از محمد از خاندان او بگردانند و پس از او آن رااز من باز دارند، هيچ چيز مرا به شگفت نياورد و رنجيده نساخت مگر شتافتن مردم به سوى بوبكر و دويدنشان براى اين كه كه دست فرمانبرى به او دهند من دست خويش نگاه داشتم و ديدم از كسانى كه پس ازاو به سرپرستى برخاستند من به نشستن در پايگاه محمد شايسته ترين مردمم
و پس از آن كه على- خدا روى او را گرامى دارد- شبانه بيرون شده فاطمه دختر برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانس- را سوار ستور كرده به انجمن هاى انصار "= ياوران پيامبر" مى برد و از آنان يارى مى خواست و ايشان مى گفتند: اى دختر فرستاده خدا كار گذشته و ما به اين مرد دست فرمانبرى داده ايم، اگر عموزاده و شوهر تو بر ابوبكر پيشدستى مى كرد و جلوتر از او به سراغ ما مى آمد، با كسى ديگر دست نمى داديم و على ع مى گويد: آيا من بر انگيخته خدا "ص" را به خاك نسپرده در خانه اش رها كنم و براى كشمكش بر سر فرمانروائى بيرون شوم؟ و فاطمه گفت: على به جز آنچه سزاوار او بود نكردو آنان كارى كردند كه بازخواست و شمار آن با خدا است
و پس از آنكه او- درود بروى- گفت: هان به خدا سوگند ابوبكر جامه فرمانروائى را در بر كرد با آنكه مى دانست در آسياى كشور، من همچون ستونه آهنينى هستم كه همه جا را مى گرداند، رگبارى بس تند از دانش و نيكوئى از سوى من سرازير است و بال هيچ پرنده اى، آن را در رسيدن به پايگاه بلندم يارى ندهد، پس من آن جامه را رها كردم و پيراهنى ديگر در پوشيده چشم از فرمانرانى بستم و در كار خود انديشيدم كه آيا با دست تنها برخيزم و بر او تاختن برم يا بر تاريكى كور كننده اى شكيبائى نمايم كه بزرگسالان را فرسوده و خردسالان را پير و پژمرده مى سازد و گروندگان به كيش راستين درزمينه ى آن چندان رنج مى برند تا به ديدار پروردگارشان شتابند، ديدم شكيبائى به آئين خرد نزديك تر است، پس شكيبائى كردم آن هم به گونه اى كه خار در چشمم بود و استخوان در گلويم چرا كه ميراث خويش را مى نگريستم به تاراج مى رود، تا نخستين كس از آنان به راه خود رفت و گوى فرمانروائى پس از خويش را به سوى پسر خطاب افكند
- اين هنگام على، سروده اعشى را بزبان راند:
" چه جدائى ها است ميان روز من كه با رنج سوارى بر پشت شتر مى گذرد با روز حيان برادر جابر كه با آسودگى سپرى مى شود. "
شگفتا با آن كه خود در هنگام زندگى، از مردم مى خواست پيمان شان را در فرمانبرى از وى نديده بگيرند براى پس از مرگش نيز پاى همان بند و بست ها را به سود يكى در ميان كشيد تا اين دو تاراجگر، فرمانروائى را، همچون دو پستان شتر ميان خود بخش كردند، آرى كار را به كسى بس درشت خو واگذارد كه سخنى تند وناهموار داشت و ديدارى رنج افزا، بسيار مى لغزيد و به پوزش خواهى مى پرداخت، همراهان او چونان كسى بودند كه بر شتر سركش سوار شود كه اگر مهار را سخت نگهدارد بينى شتر پاره مى شود و اگر رها كند در پرتگاه سرنگون مى گردد پس به حيات خداوندى سوگند كه مردم در روزگار او گرفتار بيراهه
روى و چند رنگى و نارامى شدند و من نيز بر آن روزگار دراز- و سختى درد سرها- شكيبائى نمودم تا او هم به راه خود رفت و گرينش فرمانروا را به گروهى سپرد كه به گمان او من نيز يكى از ايشانم. خدا را كه چه شورائى كجا در برترى من- بر همان نخستين كس- چون و چرائى بود تا در كنار اين گونه همگنان جاى بگيرم؟ ولى باز هم در فراز و نشيب هائى كه رفتند همراهى شان كردم تا يكى از كينه اى كه به من داشت رو به ديگر سوى گردانيد و دومى هم به برادرزن خود گرايش يافت و انگيزه هاى ناپسند ديگر، كه سوم كس از اين دسته بر خاسته ميان خورد و نگاه و جاى بيرون دادنش خود پسندانه به خراميد پرداخت و فرزندان نياكانش نيز با او به پا خاسته دارائى خدا را چنان مى خورند كه شتران گياه بهارى را، تا رشته هايش پنبه شد و آنچه كرد زمينه مرگ او را چيد و پر خورى اش وى را سرنگون گردانيد...
تا پايان داستان
بازگو گران سخنراني شقشقيه
اين سخنرانى را شقشقيه ناميده و درباره آن سخن بسيار گفته اند و كسانى كه درهنر گزارشگرى اوستادند- از شيعه و سنى- آن را آورده و از سخنرانى هاى سرور ما فرمانرواى گروندگان شمرده اند كه بودن آن از وى روشن است و هيچ چون و چرا بر نمى دارد پس سخن آن نادان را نبايد شنيد كه مى گويد اين ها را شريف رضى به هم بافته زيرا در همان سده هاى نخستين و پيش از آنكه نطفه رضى بسته شود بسيار كسان آن را گزارش كرده اند و كسانى هم كه با وى در يك روزگار مى زيسته يا پس از او آمده اند با زنجيره هاى ديگرى كه به راه او نمى انجامد
آن را آورده اند و اينك گروهى از آنان:
1- حافظ يحيى پسر عبد الحميد حمانى درگذشته به سال 228 چنانكه در زنجيره گزارشى جلودى در " العلل " و " المعانى " آمده است.
2- ابو جعفر دعبل خزاعى در گذشته در سال 246 كه-به گفته پيشواى گروه ما: طوسى در " امالى = ديكته ها " ص 237- آن را بازنجيره خود از پسر عباس گزارش كرده وبرادرش ابو الحسن على نيز آن را از زبان وى بازگو نموده است.
3- ابو جعفر احمد پسر محمد برقى در گذشته به سال 274 يا 280 كه به گفته " علل الشرايع = انگيزه هاى آئين ها " از بازگو گران اين سخنرانى است.
4- ابو على جبائى پيشواى معتزليان- روشن انديشان سنى كه در سال 303 در گذشته چنانچه در " الفرقه الناجيه = گروه رستگاران " از استاد ابراهيم قطيفى و " بحار = درياها " از مجلسى- ج 8 ص 161- آمده از همين بازگو گران است.
5- ابن ميثم در شرح خود نويسد: اين سخنرانى را در دست نوشته اى كهن يافتم كه ابو الحسن على بن فرات- دستور عباسيان و در گذشته به سال 312- چيزى بر آن نوشته بود.
6- ابو القاسم بلخى يكى از استادان معتزليان كه در 317 در گذشته به گفته ابن ابى الحديد در شرح خود- ج 1 ص 69- از بازگو گران اين سخنرانى است.
70- ابو احمد عبد العزيز جلودى بصرى- در گذشته به سال 332- نيز چنانكه در " معانى الاخبار = آنچه از گزارش ها در مى يابيم " آمده از همين بازگوگران است 8- ابو جعفر ابن قبه شاگردابو القاسم بلخى كه نامش را برديم در نگارش خود " الانصاف = داد دهى " اين سخنرانى را آورده چنانكه ابن ابى الحديد در شرح خود- ج 1 ص 69- و نيز ابن ميثم در شرح خود- او را بازگو گران شمرده اند.
9- حافظ سليمان پسر احمد طبرانى نيز كه در سال 360 در گذشته- بر بنياد آنچه در زنجيره قطب راوندى در گزارش او بر" نهج البلاغه = شيوه ى شيوا گوئى " آمده- از همين بازگو گران است.
10- ابو جعفر ابن بابويه قمى در گذشته در سال 381 در دو نگارش خود " علل الشرايع " و " المعانى الاخبار " اين سخنرانى را آورده است.
11- ابو احمد حسن پسر عبد الله عسكرى در گذشته در سال 382، كه پيشواى ما صدوق در دو نگارش بالا اين سخنرانى را به يارى گفته هاى وى گزارش كرده است.
" نگاهى به ديگر سوى "
سرور دانشور، شهرستانى در " ما هو نهج البلاغه = نهج البلاغه چيست؟ ص 22 "اين مرد را از بازگو گران شقشقيه شمرده و در گذشت او را در سال 395 دانسته و در ص 23 كه او را ياد كرده وى را از مردم سده سوم شناخته كه نه سخن نخستينش رسا و نه اين يكى درست است زيرا از ديده ى وى پوشيده مانده كه حسن پسر عبد الله عسكرى- بازگو گر شقشقيه- همان ابو احمد نگارنده " الزواجر = بازدارنده ها " است كه در سال 382 در گذشته و در 293 زاده شده، ولى شهرستانى پنداشته كه وى ابو هلال حسن پسر عبد الله عسكرى- نگارنده " الاوائل = آغازها " و شاگرد ابو احمد عسكرى- است و سالى هم كه ياد كرده نه سال مرگ او- بلكه سالى است كه نگارش " الاوائل " را به پايان برده است و زندگى نامه هر دو حسن عسكرى را در " معجم الادباء = فرهنگ نامه ى سخنوران " مى توان يافت- ج 8 ص 233 تا 268- و نيز در " بغيه الوعاه = آرزوى سخن پذيران " ص 221.
12 - ابو عبد الله مفيد در گذشته در سال 412 استاد شريف رضى در نگارش خود " الارشاد = رهنمائى " ص 135 آن را آورده است.
13- قاضى عبدالجبار معتزلى در گذشته در 415 در نگارش خود " المغنى " به گونه اى دلخواه خويش به روشنگرى پاره اى از فرازهاى اين سخنرانى برخاسته
عربده هاي سخنسراي نيل
و از همه اين ها نيز كه چشم بپوشيم باز چه توانم گفت؟ آن هم پس از آن كه سراينده امروز نيل باعربده هاى خود، آتش هاى رو به خاموشى را دامن
مى زند و آن تبهكارى هاى فراموش شده را "نه خدا را- هرگز از ياد نمى رود" تازه در برابرديدگان مى آرد و آن را ستايشى براى پيشينيان پنداشته و پس از گذشتن سده هائى دراز بر آن بزهكارى ها بانگ خود را بلند ساخته با سرافرازى و شادمانى در چكامه اى كه درباره ى عمر سروده، زير نشانى " عمر و على "گويد:
" و سخنى هست كه عمر به على گفته
چه ارجمند شنونده اى و چه بزرگ گوينده اى!-
كه اگر دست فرمانبرى ندهى، خانه ات را مى سوزانم
و نمى گذارم در آن زنده بمانى هر چند دختر پيامبر برگزيده در آن باشد
هيچ كس جزعمر سخنى را بر زبان نمى آورد
- آن هم در برابر شهسوار دودمان عدنان و پشتيبانان او- "
و چه بگويم پس از آن كه مردم مصر در آغاز سال 1918 م بزمى برپا ساختند تا در انجمنى كه فراهم آمده اند اين چكامه ستايش نامه عمر را كه سروده هاى ياد شده در ميان آن ها بر خوانند؟ و نامه هاى روزانه و ماهانه شان آن را در كرانه هاى جهان بپراكنند و مردان بزرگ مصر- همچون احمد امين و احمد زين و ابراهيم ابيارى و على جارم و على امين و خليل مطران و مصطفى
دمياطى بك و جز آنان مى آيند و مى پردازند به پراكندن ديوانى كه سروده اش اين است و به آفرين گفتن سخنسرائى كه خرد وى در اين پايه است و به اين گونه در تنگناى گرفتارى ها و در روزگار سختى كه به آن دچاريم نمك بر زخم دل ها مى پاشند و با اين هيا بانگ هائى كه جز دسته بندى هاى ناپسند انگيزه اى ندارد سرچشمه پاك آشتى و سازش را در جهان اسلام گل آلود مى سازند، سنگر يكپارچه مسلمانان را دستخوش پراكندگى مى نمايند و مى پندارند كار نيكوئى انجام مى دهند.
و مى بينيم ديوان اين سخنسرا- بويژه چكامه اش درباره عمر- را پى در پى از نو چاپ مى كنند و روشنگر آن دمياطى نيز زيرنويسى براى دومين بيتش به اين گونه نگاشته:
" مى خواهد بگويد: اين كه دختر پيامبر برگزيده در اين خانه جاى دارد، على را از گزند عمر بر كنار نمى دارد. "
و در ص 39 از روشنگى خود گويد: در سخنى كه پسر جرير طبرى نوشته گويد: " جزير از مغيره از زياد پسر كليب آورده كه عمر پسر خطاب به خانه على آمد، طلحه و زبير و نيز مردانى از آن كسان كه همراه با پيامبر به مدينه كوچيدند در آنجا بودند، پس گفت: به خدا سوگند خانه بر شما مى سوزانم مگر اينكه به در آئيد و دست فرمانبرى بدهيد، زبير با شمشير كشيده به سوى او بيرون شد، ولى تيغ از دست وى بيفتاد و به سويش جسته وى را دستگير كردند " كه اگر اين زياد همان ابو معشر كوفى حنظلى باشد بايد سخن او را پشتوانه گرفت و چنانچه بر مى آيد، حافظ خدا بيامرز همين گزارش را در پيش چشم
داشته كه چنان گفته.
و مى بينيم در ستايش اين سراينده و چكامه چنان تند مى روند كه گويا براى توده انبوهى از دانش يا برداشتى تازه و شايسته به ارمغان آورده يا چنان برترى چشم گيرى در عمر شراغ كرده كه توده و پيامبر پاكشان از آن شادمانه مى گردند، پس مژده و بلكه هزاران مژده باد به بزرگترين پيامبر كه جگر گوشه راست روا و در نزد كسى كه آزمندانه آن سخن را بر زبان مى راند كوچك ترين ارج و ارزشى نداشته و بودن او در خانه اى كه خدا، خداوندان آن را از هر گونه لغزشى بر كنار شناخته نمى توانسته آنان را از گزند وى به دور نگهدارد كه خانه را بر ايشان نسوزاند پس آفرين و باز هم آفرين بر گزينشى كه اين سان باشد به به از فرمانروائى اى كه با اين بيم و هراس ها گردن به آن نهند و سرانجامش دهند و به اين بى پايگى ها پايان پذيرد!
كه به همه ى اين ها نمى خواهيم بپردازيم زيرا با بررسى در زندگى نخستين خليفه ديده ايم كه او- پيش از اسلام آوردن و پس از آن- سرمايه ى روانى اش با ديگر مردم عادى يكسان بوده و تنها بر گزيده شدنش به جانشينى پيامبر او را بزرگ كرده و بس و اكنون تنها مى خواهيم در دو زمينه به پژوهش پردازيم. 1- برترى هائى كه براى او شمرده اند 2- منش هاى روانى اش.
برترى هايى كه براى بوبكر شمرده اند
آيا از بزرگ ترين پيامبران- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- به راستى سخنى كه نمايشگر برترى او باشد رسيده؟ و آيا آن همه گزارش هاى بسيارى كه در ستايش او آورده اند درست است؟ ما در اينجا انديشه را به ژرف نگرف وا مى داريم و مانند همه كسان كه در جستجوى برداشتى درست هستند داورى خود را بر پايه هيچ سخنى استوار نمى گردانيم مگر آنچه از پيشوايان هنر حديث- كه ميان درست و نادرست آن جدائى مى نهند- مى آوريم سپس آن را با ارزيابى
و نگرشى كه يارى اش دهد دنبال مى كنيم.
فيروز آبادى در پايان نگارش چاپ شده اش " سفر السعاده " مى گويد: در پايان نگارش، هم زمينه هائى را كه كه حديث هائى درباره آن ها آمده و چيزى از آنها درست نيست سر بسته ياد مى كنيم و هم آنچه را نزد دانايان حديث شناس، چيزى از آن ها به روشنى شناخته نگرديده. سپس چند زمينه را مى شمارد، تا جائى كه مى نويسد:
زمينه برترى هاى بوبكر راست رو- خدا از وى خشنود باد-: از ميانه همه آنجه در اين باره ساخته اند بلندآوازه تر، اين حديث است كه: خداوندبراى مردم به گونه اى همگانى روى مى نمايد و براى بوبكر به گونه اى ويژه و نيز اين كه: خداوند هيچ چيز در دل و سينه من نريخت مگر در سينه بوبكر هم ريخت. و نيز اين كه: پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- چون كشش و گرايش به بهشت بر او چيرگى مى يافت ريش بوبكر را مى بوسيد. و نيز اين كه: من و بوبكر همچون دو اسبى هستيم كه مردم بر سر برنده شدن يكى از آنها گرو بندى كنند. و نيز اين كه: چون خداوند، روان ها را برگزيد روان بوبكر را برگزيد. و ماننده هاى اين بافته هاو دروغ ها كه خرد هر كس- بى هيچ روشنگرى نادرست بودن آن ها را مى شناسد.
و نيز عجلونى در نگارش خود "كشف الخفا = پرده بردارى از نهفته هاص 419 تا 424 " صد زمينه از زمينه هاى فقه و جز آن را شمرده و مى نويسد: " در اين باره هيچ حديثى به پايگاه درستى نرسيده " يا: " در اين باره هيچ حديث درستى نيست " يا سخنانى نزديك به اين دو فراز و در ص 419 مى نويسد: برترى هاى بوبكر راست رو -خدا از او خشنود باد-: از ميان همه آنچه در اين زمينه ساخته اند بلند آوازه تر اين حديث است كه: خداوند براى مردم به گونه اى
همگانى روى مى نمايد و براى ابوبكر به گونه اى ويژه تا پايان سخن فيروزآبادى كه آورديم.
و سيوطى در " اللئالى المصنوعه = مرواريد هاى ساختگى = ج 1ص 186 تا 30 " 302 حديث از بلند آوازه ترين آنچه در برترى هاى بوبكر رسيده آورده و آن را ساختگى وهمچون درم هاى ناسره و ناروا شناخته و برداشت پاسداران حديث را درباره آن ها ياد كرده، با اينكه در سده هاى نزديك ما، نگارندگان، همان ها رااز حديث هائى پنداشته اند كه در درست انگارى آن ها هيچكس سر ناسازگارى ندارد و- بى پروا و بى يادى از زنجيره اش- چنان آن را گزارش كرده اند كه گويا همگان راستى آن را پذيرفته اند.
البته بر سيوطى نيز كه نرم و نيكو در پى اين گروه راه مى سپرده گران و دشوار مى آمده كه از ميان اين سى حديث يكى را هم درست نشمارد و در ص 296 اين سخن را كه به پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- بسته اند گزارش كرده: " مرا كه به آسمان ها بالا بردند بر هيج آسمانى نگذشتم مگر يافتم كه در آن نوشته بودند محمد برانگيخته خدا است و ابوبكر جانشين من " سپس به داورى نشسته و آن را ساختگى مى شمارد چرا كه " در زنجيره گزارش آن عبد الله حديث ساز پسر ابراهيم هست كه استاد وى عبد الرحمن پسر زيد را نيز همگان نكوهيده اند ".
با همه اين هاسرانجام مى نويسد:
" مى گويم: براى داورى درباره اين حديث، استخاره كرده و از خداوند نيكوئى خواستم تا دريافتم كه نه ساختگى است و نه از آن گونه كه نتوان شالوده نگرش گردانيد بلكه حديثى خوش و حسن است چون گواه بسيار دارد " سپس گواه هاى خود را با زنجيره هائى ياد مى كند كه هيچ يك از آنها درست نيست و
منش ها و مايه هاى روانى اش
مى پردازيم به نگريستن در منش هاى خليفه و آن چه در لايه هاى هستى- اش ريشه دوانيده چه از دانش ها چه از مايه هاى روانى، تا ببينيم آيا آنها ميان او و برترى ها پيوندى پديد مى آرند؟ و آيا پايگاه او را به جائى مى رسانند كه شايسته آن گزارش ها باشد؟ يا مرزى براى او مى نمايد كه اگر انديشه اى آن را نپذيرفت بر وى ستم كرده و آنچه را از آن اوست از وى دريغ ورزيده و پايگاه راستينش را درهم كوبيده باشد؟ يا اگر پاى را از آن فراتر نهاديم به تندروى افتاده باشيم؟
درباره پينش از مسلمانى اش سخنى بر زبان نمى رانيم زيرا اسلام، روزگار پيش از خود را نديده مى گيرد و بر اين بنياد، كارى نداريم كه عكرمه- خداى برتر از پندار از وى خشنود باد- گفته: بوبكر- خدا از وى خشنود باد-
بررسي گزارشي كه مي رساند بوبكر هرگز مي گساري نكرد
و هم ابن حجر در " فتح البارى = گشايشى از سوى آفريدگار "- ج 10 ص 30 و عينى در " عمده القارى = پشتوانه خوانندگان- ج 20 ص84- مى نويسند از شگفتى ها آن است كه ابن مردويه در تفسير خود از راه عيسى پسر طهمان و او از انس گزاراش كرده كه بوبكر و عمر هم ميان آنان بوده اند و اين گرچه زنجيره گزارشى پاكيزه اى دارد ناپسند است و جز به نادرستى آن نمى توانم داورى كنم.
زيرا بو نعيم در " حليه " در زندگى نامه شعبه از داستان عايشه گزارش كرده كه بوبكر چه هنگام مسلمانى و چه پيش از آن در روزگار نادانى از باده گسارى خوددارى مى كرد و آن را بر خويش ناروا مى شناخت
و شايد گزارشى كه با ميانجيان شايسته پشتگرمى رسيده و با برترى يافتنش زبانزد گرديده به اين گونه بوده كه بوبكر و عمر در آن روز به ديدار بو طلحه رفته ولى در مى نوشى با آنان همراهى نكرده بودند ولى سپس به گونه اى ديگر گزارشى از راه بزار خواندم كه انس گفت من در آن روز ساقى آن گروه بودم و در ميانشان مردى بود كه او را بوبكر مى گفتند و چون باده نوشيد گفت: " ام بكر " مادر بكر " را به تندرستى درود فرست... "
اين هنگام مردى از مسلمانان بر ما درآمدو گفت: دستور به ناروا بودن مى گسارى فرود آمده است تا پايان داستان و اين بوبكر را ابن شغوب مى گفتند
و برخى پنداشته اند كه بوبكر صديق است و چنين نيست ولى اينكه نام عمر هم در ميانه هست مى رساند كه در نشان كردن او با نام صديق لغزش روى نداده و به اين گونه مى توانيم هر ده تن را كه در آنجا بوده اند نام ببريم.
امينى گويد: مى بينى؟ ابن حجر در يادآورى گزارش درنگ مى كند،نه مهرى كه به خليفه دارد مى گذارد آن را بپذيرد و نه درستى آن راه مى دهد كه از آن چشم بپوشد پس نخست آمده و آنرا مايه شگفتى مى شمارد و سپس با اينكه زنجيره گزارشى آن را پاكيزه مى خواند مايه اش را ناپسند مى انگارد گاهى گمان مى برد نادرست باشد و يك جا هم مى نويسد " چون ميانجيانى شايسته پشتگرمى دارد با برترى يافتنش زبانزد گرديده " و سر انجام راستى و درستى گزارش، او را از پا در مى آرد و اين گونه گريبان خود را رها مى كند كه: " چون نام عمر هم در ميانه هست از همين نشانى بايد گفت بوبكر ياد شده همان صديق است "، پس آن دو را نيز از آن يازده تن مى شمارد كه در خانه بو طلحه به باده گسارى پرداخته اند.
ابن حجر خود مى داند كه آنچه بو نعيم از داستان عايشه در " حليه " آورده نمى تواند در برابر اين گزارش استوار و روشن بايستد كه با زنجيره هاى درست باز گو شده- آن هم از زبان مردانى كه نگارندگان " شش صحيح " سخنان آنان را سرمايه نگاشته هاشان مى گيرند، بو نعيم در حليه ج 7- ص 160 از راه عباد پسر زياد ساجى و او از پسر عدى و او از شعبه و او از ابو الرجال محمد پسر عبد الرحمن و او از مادرش عمره و او از عايشه اين گزارش را آورده آنگاه گفته: گزارشى شگفت است جز از داستان عباد پسر ابو عدى آن را ننوشتم پايان.
و تازه يكى از ميانجى هاى زنجيره، عباد پسر زياد ساجى است كه متهم است بر آئين قدريان بوده و موسى پسر هارون گويد: گزارش هاى او را رها
كردم و ابن عدى گفته او از آن مردمان كوفه است كه در راه شيعيگرى، تند مى رفتند و در برترى هاى اين و آن گزارش هائى ناپسند آورده.
" تهذيب التهذيب ج 5 ص 294 "
و هم در زنجيره ياد شده مى بينم كه اين گزارش را شعبه از زبان محمد پسر عبد الرحمن- ابو الرجال بازگو كرده با آن كه خطيب گويد اين پندارى نادرست است زيرا شعبه چيزى از ابو الرجال گزارش نكرده، كسانى هم كه مى گويند اين گزارش را شعبه از محمد پسرعبد الرحمن از مادرش عمره گزارش كرده سخنى بى پايه بر زبان آورده اند "چون ابو الرجال، كنيه- نام سر پوشيده- ى همان محمد است". تهذيب التهذيب ج 9 ص 295.
و هم ابن حجر و عينى گويند: نزد عبد الرزاق- از معمر پسر ثابت و از قتاده و جز آن دواز زبان انس- گزارشى هست كه حاضران در آن انجمن يازده تن بودند
اين باده گسارى در سالى روى داد كه پيامبر مكه را گرفت و اين هنگام از كوچيدن او به مدينه شكوه يافته هشت سال مى گذشت، بزم آن در خانه بو طلحه زيد پسر سهل برپا شد و پياله گردانى با انس بود چنانچه در " صحيح بخارى " بخش تفسير آيه خمر از سوره مائده- آمده- نيز در " صحيح مسلم " بخش اشربه- نوشيدنى ها- باب ناروا بودن باده گسارى، و سيوطى در " الدر المنثور = گوهرهاى پراكنده ج 2 ص 321 " گويد اين گزارش را عبد پسر حميد و ابو يعلى و ابن منذر و ابو الشيخ و ابن مردويه از انس آورده اند.
احمد نيز در مسندخود- ج 3 ص 181 و 227- آن را گزارش كرده- همچنين طبرى در تفسير خود ج 7 ص 24، و بيهقى در " السنن الكبرى =
بزرگ ترين آئين نامه ها " ج 8 ص 290 و 286 و ابن كثير در تفسير خود- 2 ص 93 و94.
چنانچه از زبان معمر و قتاده گزارش شده كسانى كه در آن بزم بوده اند به يازده مرد مى رسند كه ابن حجر در " فتح البارى " ج 10 ص 30 نام ده كس ازآنان را آورده و چنانچه در ص 210 گذشت مى گويد: " مى توانيم ده تن ازآنان را نام ببريم " و ايشان:
1- بوبكر پسر بوقحافه كه در آن روز 58 ساله بوده
2- عمر پسر خطاب كه در آن روز 45 ساله بوده
3- بو عبيده جراح كه در آن روز 48 ساله بوده
4- بو طلحه زيد پسر سهل كه ميزبان بوده و 44 سال داشته زيرا ابن جوزى در " الصفوه " ج 1 ص 191 گويد: در سال 34پس از هجرت در هفتاد سالگى درگذشت
5- سهيل پسر بيضاء كه يكسال پس از اين رويداد در سالخوردگى درگذشت
6- ابى پسر كعب
7- ابو دجانه سماك پسر خرشه
8- ابو ايوب انصارى
9- ابوبكر پسر شغوب
10- انس پسر مالك كه در بزم ايشان پياله گردانى مى كرده و آن روز- بر بنياد درست ترين گزارش ها- 18 سال داشته و در گزارش درست مسلم آمده "بنگريد به بخش ناروا بودن باده گسارى در باب نوشيدنى ها و به سنن بيهقى ج 8 ص 29 "كه انس گفت من كوچك ترين آنان بودم و ايستاده پيمانه در دستشان مى نهادم.
يازدهمين كس اين گروه از ديده ابن ديده ابن حجر پوشيده مانده و او- بربنياد
آنچه در داستان قتاده از زبان انس آمده- معاذ پسر جبل است و اين داستان را ابن جرير در تفسير خود- ج 7 ص 24 آورده و نيز: هيثمى در " مجمع الزوائد " ج 5 ص 52 و عينى در " عمده القارى " ج 8 ص 589 و سيوطى در " الدر المنثور "- ج 2 ص 321 به گزارش از ابن جرير و ابو الشيخ و ابن مردويه- و نووى در گزارش صحيح مسلم كه در كنار " ارشاد " از قسطلانى چاپ شده ج 8 ص 232.
معاذ در آن روز 23 ساله بوده زيرا در سال 18 هجرى در گذشته و به گفته ابن جوزى در " صفه الصفوه " به هنگام مرگ 33 سال داشته است.
نامبردگان پس از آنكه دو آيه در ناروا بودن باده گسارى فرود آمد با تفسيرهاى نادرست و با ديگرگون شناختن آنچه بايد از آن دريافت باز هم دست به كار مى زدند- چنانكه در ج ششم ص 251 از چاپ دوم گذشت- تا آيه مائده فرود آمد: اى كسانيكه "به آئين راستين" گرويده ايد جز اين نيست كه باده گسارى و برد و باخت و بت پرستى و تيرهاى گرو بندى كارى پليد و اهريمنى است- تا آنجا كه خداى برتر از پندار مى گويد- پس آيا شما از آن دست مى كشيد؟ اين رويداد در همان سال بود كه پيامبر مكه را گرفت و آنان چون خشم برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- را ديدند- همچنين از سومين آيه- دانستند كه دستور به پرهيز و هراس دادن آنان از اين كار رسيده اين بود از آن دست شستند و عمرگفت دست شستيم دست شستيم.
آلوسى در تفسير خود- ج 2 ص 115- گويد: "پس از فرود آمدن دستور به پرهيز از باده گسارى در سوره بقره، بزرگان ياران پيامبر خدا از آنان خشنود باد باز هم آن را مى نوشيدند و مى گفتند ما تنها آن چه را برايمان سودمند باشد مى آشاميم و از اين كار باز نايستادند تا دستور سوره مائده فرود آمد. "
ابن ابى حاتم از داستان انس آورده كه او گفت: ما باده گسارى مى كرديم كه اين فراز فرود آمد: از تو درباره باده گسارى و برد و باخت مى پرسند- تا
پايان آيه. ما گفتيم آنچه از آن را برايمان سودمندباشد مى نوشيم پس در سوره مائده اين فراز فرود آمد: باده گسارى و برد و باخت و بت پرستى و تيرهاى گرو بندى به جز كارهائى اهريمنى، هيچ نيستندتا پايان آيه، گفتند خدايا از آن دست شستيم.
باده گساري از چه هنگامي ناروا شناخته شد؟
و عبد پسر حميد از زبان عطا گزارش كرده كه او گفت نخستين فراز كه در ناروا شمردن باده گسارى فرود آمد اين بود: " از تو درباره باده گسارى و برد و باخت پرسش مى كنند " تا پايان آيه پس برخى از مردم گفتند ما براى سودهائى كه در آن مى يابيم آن را مى نوشيم و ديگران گفتند آنچه در آن گناه باشد نيكوئى در آن نيست آنگاه اين فراز فرود آمد: " اى آنان كه "به آئين راستين" گرويده ايد هنگامى كه مست هستيد نزديك نماز نشويد... " تا پايان آيه، پس برخى از مردم گفتند ما آن را مى نوشيم و در خانه هامان مى نشينيم و ديگران گفتند آنچه ما و نماز گزاردن همراه مسلمانان جدائى بياندازد نيكو نيست پس اين فراز فرود آمد: " اى آنان كه"به آئين راستين" گرويده ايد باده گسارى و برد و باخت... " تا پايان آيه و اين هنگام همه از آن دست شستند.
و چون فرازهاى چندى درباره باده گسارى رسيده و گذشتگان- در زمينه آن- برداشت هاى گوناگونى نموده و گروهى از ايشان، دو فراز از آن ميان را -كه در دو سوره بقره و نساء آمده- از گونه برونى اش بگردانيده اند، بر اين انگيزه در اين كه از چه سالى مى خوارگى، ناروا شناخته شده سخنانى ناساز با هم در ميانه هست:
1- برخى آمده اند و همان گزارشى را گرفته اند كه طبرانى از راه معاذ پسرجبل آورده، و بر بنياد آن: " نخستين چيزى كه پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- در هنگام برانگيختگى، مردم را از آن باز داشت، باده
بوبكر در باز نمودن واژه هاي قرآن "ابا - كلاله" در مي ماند
ولى از او " بو بكر " در روزگار مسلمانى نيز نه دانش آشكارى سراغ داريم و نه پيشگامى براى نبرد و تلاش در راه خدا و نه نمايى از خوى هاى پسنديده و نه سر سپردگى به كار خدا پرستى و نه استوارى بر يك بنياد گرايشى.
از دانش آشكارش در روشنگرى قرآن بشنويد كه چيز به درد خورى در اين زمينه اروى نرسيده، اينك تو و نگارش هائى كه در اين مايه و هم در پيرامون حديث ها- فراهم آمده كه در ميان آن ها چيزى از او نمى بينى كه بتواند تشنگى كسى را فرو بنشاند يا پاسخگوى خواهنده اى باشد، آرى آورده اند كه او نيز با دو دستش- عمر پسر خطاب- در ندانستن معنى اب برابر بود، با آن كه هر تازى رگ و ريشه دارى- حتى تازيان چادر نشين- آن را مى دانستند و دور نيست كه مردم پس افتاده نيز آن را بدانند زيرا آن هم، همسنگ ديگر واژه هاى تازى است كه تازيان- از شهرنشين و بيابان گرد- هميشه آن را بر زبان مى آورده اند و واژه اى پيگانه نيست كه به زبان ايشان راه يافته و اگر كسى آن را ندانست باكى بر او نباشد و از واژه هائى هم كه بسيار اندك به كار ميرود شمرده نشده كه توده ى تازيان كمتر آن را بر زبان آرند و شناخت آن دور از دريافت برخى باشد.
اگر شگفت مى آئى، شگرف تر از اين، بهانه اى است كه كسانى تراشيده
و گفته اند: او در روشنگرى قرآن به راه احتياط مى رفته و از اين روى از باز نمودن معنى اب پرهيز كرده است ولى هر خردمندى مى داند جائى بايد احتياط نمود كه بخواهيم آن چه را در درون لايه هاى قرآن بزرگوار نهفته، باز نمائيم و خواست آن را روشن ساخته، آن چه را سر بسته آمده آشكار كنيم و آن چه را بر لايه برونى پشت گرم نتوان بود بر لايه هاى درونى استوار داريم و نيز در جاهائى از اين گونه كه شتابزدگى و نايستادن و درنگ نكردن -از ديدگاه آئين ما- ناروا است ولى كسى كه واژه هاى تازى آن را به يارى سرشت و پرورش خود دريافته و- در اين زبان- رگ و ريشه اى به هم رسانده كدام احتياط او را از باز نمودن آن ها براى ديگران باز مى دارد؟
گرفتيم كه اين مرد از زبان توده اش نيز آگاهى نداشته ولى آيا در قرآن فرزانه و در دنباله همين فراز ارجمند از آن هم نينديشيده كه خداى پاك مى گويد: كه اين كالائى است براى شما و چارپايانتان؟ كه اين جا دو واژه "فاكهه =" ميوه و "اب" را كه پيشترآمده روشن مى كند: زيرا پاك خداوند برتر از پندار، نيكى هاى خود بر مردم را گوشزد مى كند: ميوه براى آن كه خودشان بخورند و اب براى چراندن چارپايانشان، پس، از همين دنباله سخن مى توان دريافت كه يكى ميوه است و ديگرى علف.
ابو القاسم بغوى از زبان ابن ابى مليكه آورده كه از بوبكر درباره يك آيه پرسشى كردند و او گفت: كدام زمين مرا در خود مى گنجاند و كدام آسمان بر سرم سايه مى افكند اگردرباره نامه خداوند، سخنى بر زبان آرم كه خود چنان چيزى نخواسته بگويد؟
و ابو عبيده از ابراهيم تيمى گزارش كرده كه از ابوبكر درباره اين سخن خداى برتر از پندار پرستشى كردند كه " و فاكهه و ابا " گفت كدام آسمان برسر من سايه مى افكند و كدام زمين مرابر مى دارد اگر چيزى كه نمى دانم
درست است درباره نامه خداوندى بر زبان آرم؟
قرطبى سخن وى را به اين گونه آورده: كدام مرا در سايه خويش مى گيرد و كدام زمين مرا بر مى دارد و كجا بروم و چه كنم اگر در پيرامون حرفى از نامه خداوند سخنى برزبان بيارم كه از- بزرگ و برتر از پندار است- به جز آن را خوسته بگويد؟
بگذريم، اين گزارش را قرطبى در تفسير خود- ج 1 ص 29- آورده- نيز ابن تيميه در " مقدمه اصول التفسير =پيشگفتار شالوده هاى روشنگرى قرآن " ص 30، زمخشرى در " الكشاف = پرده بردارى ها " ج 3 ص 253، ابن كثير در" تفسير " خود ج 1 ص 5 كه در ص 6 نيزجداگانه داورى خود را به درست بودن گزارش گنجانده، ابن قيم در " اعلام الموقعين " ص 29 كه نيز جداگانه داورى خود را به درست بودن گزارش گنجانده، خازن در " تفسير " خود ج 4ص 374، نسفى در " تفسير " خود كه كنار " تفسير " رازى چاپ شده ج 8 ص 389، سيوطى در " الدر المنثور " ج 6ص 317 به گزارش از ابو عبيده در نگاشته خود " فضائل " و از عبد پسر حميد، ابن حجر در " فتح البارى " ج 13 ص 230، ابن جزى كلبى نيز در ج 4 ص 180 از " تفسير " خود سربسته پيش آمد را بازگو كرده است.
كلاله "= برادر و خواهر تنى يا پدرى"
باز مى بينيم كه خليفه در نشناختن واژه كلاله كه در آيه تابستانى انجام سوره نساء فرود آمده با دوستش همرنگ است:از تو درباره كلاله پرسش مى كنند بگو خداوند چنين فرمان مى دهد كه اگركسى بمرد و فرزند نداشت ولى وى را خواهرى بود پس نيمى از آن چه بر جاى نهاده از آن او است تا پايان آيه.
پيشوايان حديث با زنجيره هائى درست كه ميانجيان آن مردانى شايسته پشت گرمى اند از شعبى گزارش كرده اند گفت: بوبكر- خدا از وى خشنود باد- را از كلاله بپرسيدند و او گفت: من با انديشه خود در اين زمينه سخن مى رانم
اگر درست باشد از خدا است و گرنه از من است و از اهريمن، و خداوند و برانگيخته او از آن بيزارند، چنان مى بينم كه كلاله بستگان بيرون از ميان فرزندان و پدر باشند، و پس از آن چون عمر- خدا از وى خشنود باد- به جانشينى پيامبر نشست گفت: من از خدا شرم دارم كه ابوبكر چيزى بگويد و نپذيرم.
اين گزارش را سعد پسر منصور آورده است. و هم عبد الرزاق و ابن ابى شيبه و دارمى در " سنن " خويش ج 2 ص 365 و ابن جرير طبرى در " تفسير " خود ج 6 ص 30 و ابن منذر و بيهقى در " السنن الكبرى " ج 6 ص 323 و سيوطى نيز در " الجامع الكبير " آن را از زبان ايشان گزارش كرده چنانچه از " تربيت = تدوين يافته " نگاشته او ج 6 ص 20- نيز برمى آيد، و باز ابن كثير در " تفسير " خود ج 1 ص 260 آن را آورده و خازن در " تفسير " خود ج 1 ص 367 و ابن قيم در اعلام الموقعين " ص 29
امينى گويد: اين برداشت دوم او است ولى نخست بر آن بوده كه كلاله تنها بستگانى هستند كه فرزند نباشد و در اين نگرش نيز عمر پسر خطاب با وى همداستان بود سپس هر دو به برداشتى كه پيشتر شنيدى گرويدند آنگاه هر كدام راه جداگانه اى رفتند، پسر عباس گفت من بازپسين كسى بودم كه با عمر پسر خطاب به سخن پرداختم و او گفت من و بوبكر درباره كلاله برداشتى ناساز با هم داشتيم و سخن همان است كه من گفته ام و در گزارش درست بيهقى و حاكم و ذهبى و ابن كثير از زبان پسر عباس آمده كه گفت: من بازپسين كسى بودم كه با عمر
به سخن پرداختم و شنيدم مى گفت، سخن همان بود كه من گفتم پرسيدم چه گفتى؟ پاسخ داد: كلاله از آن كسى است كه او را فرزندانى نباشند.
اين سخن را عمر پس از زخم خوردن به زبان رانده وگرنه با نشستنش به جاى بوبكر گفت من شرم با او در اين باره ناسازگار نمايم- كه گذشت- و پس از آن نيز يك بار گفت: روزگارى بر من آمد كه نمى دانستم كلاله چيست تا پى بردم كلاله آن است كه كسى نه فرزند داشته باشد ونه پدر و پس از همه اين ها با بينائى بر آنچه مى گفت، گفت آنچه گفت.
من نمى دانم آن احتياط كارى كه خليفه بر خويشتن بايسته شناخته بود- آن هم با سختى و تندى اى كه از گفتن معنى اب باز ايستاد- اكنون كجا گريخته؟ و كدام آسمان سايه بر سرش افكند و كدام زمين او را در برگرفت و كجا رفت و چه كرد در اينجا در زمينه كيش خداوندسخنى گفت كه درستى آن را از گمراه كننده بودنش باز نمى شناخت و نمى دانست آيا از خداست يا از خودش و از اهريمن؟ و چگونه آيه تابستانى بر اوپوشيده ماند؟ با آنكه- بر بنياد آنچه در ج 6 ص 127 از چاپ دوم گذشت -پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- همان فراز را براى شناختن كلاله بس مى شمرد و باز چگونه اين سخن- از خداى برتر از پندار- از ديده وى پنهان ماند كه: اگر نمى دانستيد از كسانى كه يادآورد خدا رامى شناسند بپرسيد؟ و چرا نپرسيد و نياموخت و روى به كسانى نياورد كه نامه يادآور خدا را مى شناختند با آنكه خواه ناخواه مى دانست آنان كيانند، روشن وى چنان مى نمايد كه فرمان هاى آئين، مرزبندى شده و در بسته نيست وگويا بستگى دارد به دريافت ها و بهره ها، و هر كس مى تواند به برداشت خودپشتگرم باشد، كه اگر اين پندارها رادرست انگاريم هر كس را مى رسد كه چون در زمينه نامه خدا و برنامه پيامبر سخنى از او
بپرسند پاسخى از سر نگرش خود بدهد و بگويد اگر درست باشد از خداوند است وگرنه از من و از اهريمن.
مجتهدان بزهكار
آرى اين دستورهائى كه برداشت هاى ويژه، پشتوانه آن است نياز به آن دارد كه كسى در برابر خداو برانگيخته او به گستاخى پردازد و آن هم براى هيچ كس دست نمى دهد و ناگزير ويژه گروهى خواهد بود- و نه براى همگان- كه پندارى اجتهاد "= تلاش براى پى بردن به دستورهاى خدا" در نزد اين گروه برابر با همين شيوه بوده است نه اين كه فرمان هاى ياد شده را از راهنماهاى گسترده و جداگانه آن- نامه خدا و برنامه پيامبر- به در آرند و از اين جا است كه مى پندارند كسانى همچون:
عبد الرحمن پسر ملجم كشنده سرور ما فرمانرواى گروندگان
و ابو الغاديه كشنده يار بزرگوار پيامبر عمار پسر ياسر- درود خدا بر او-
و معاويه پسر ابو سفيان كشنده هزاران از پاكان و بى گناهان
و عمر و پسر نابغه- عاصى پسرعاصى "بزهكار پسر گنهكار"-
و خالد پسر وليد كه بيدادگرانه مالك را كشت و با همسرش پليدكارى كرد.
و طلحه و زبير شورش كنندگان بر پيشواى راستين- كه پيشوائى او هم با گزينش مردم و هم با دستور پيامبر استوار گرديده.
و يزيد باده گسار و تبهكار كه نامه زندگى اش پر از برگ هاى سياه و
سراسر آن تيره ترين روزها است براى مردمان
آرى همه ايشان مجتهدان اند كه در راه كيش خداوند به تلاش برخاسته اند و درآن برداشت هاى ناساز با دستوراسلام- و با راه درست- به گونه اى روشنگرى از سخن خدا پشت گرم بوده و براى ستم هاى كين توزانه شان شايسته بسى پاداش هاى نيكو بند. ابن حجر در" اصابه " مى نويسد- ج 4 ص 151-: " گمان بر آن است كه ياران پيامبر در همه آن جنگ و كشمكش ها با يكديگر به گونه اى روشنگرى از سخن خدا پشتگرم بوده اند و چون هر كس اجتهاد كند و در راه كيش خدا به تلاش برخيزداگر چه به راه نادرست افتد پاداش نيكو مى گيرد و هنگامى كه اين برداشت درباره تك تك از انبوه مردم به استوارى پذيرفته آيد پذيرش آن درباره ياران پيامبر بسى سزاوارتر است ".
آفرين و باز هم آفرين به اين كيش و به به كه مجتهدان و تلاش كنندگان در راه خدا از ميان توده محمديان- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- چه بسيار شده اند تا جائى كه آشوبگران شام و مردم پشت و بى خرد و فرومايگان تازى و سبك سرانى كه به زيان پيامبر با يكديگر همدسته شدند و زادگان طلقا همه مجتهد به شمار مى روند و به گونه اى روشنگرى از سخن خدا پشتگرم گرديده اند
و زهى زهى بر آنان كه جامه اجتهاد و تلاش در راه خدا را به نادرست بر كسانى مى پوشانند كه پيكره هاى تباهى اند و كشندگان برگزيدگان ونيكان، و تاخت كنندگان بر آئين اسلام و بر آستان پاك برانگيختگى و بيرون شدگان از مرز نامه خدا و برنامه پيامبر، گروه بيدادگر و نافرمان، و خو گرفتگان به بد كنشى و تبهگارى و كينه ورزى با تبار پاك پيامبر آن هم در زير درفش آزاد شده
چون و چند آگاهي بوبكر از نامه خدا
و نخستين كسى كه- به اين گونه- دروازه هاى اجتهاد را گوشه و لايه نهانى دستورها را پشتوانه گرفت و با آن دو دست آويز، دامن تبهكاران را پاك نمايش داد و مردان بزه پيشه كنش را يارى رساند، خليفه نخست بود كه با همين بهانه ساختگى، دامن خالد پسر وليد را از چرك گناهان سهمناكش شستشو داد و كيفرى را كه مى بايست بروى بچشاند از او دريغ داشت- چنانكه اگر
خداى برتر از پندار بخواهد- به گستردگى آن را خواهيم آورد.
اين نمونه اى بود از پيشرفت هاى خليفه در روشنگرى قرآن، و تازه آن چه از وى در اين زمينه گزارش شده بسيار اندك است چنانچه حافظ جلال الدين سيوطى در " الاتقان = استوار كارى " ج 2 ص 328 مى نويسد:
" ده تن از ياران پيامبر- در روشنگرى قرآن -آوازه به هم رسانده اند: خليفه هاى چار گانه، پسر مسعود، پسر عباس، ابى پسركعب، زيد پسر ثابت، ابو موسى اشعرى و عبد الله پسر زبير، از ميان خليفه ها نيز بيشتر از همه از على فرزند ابو طالب گزارش رسيده و آنچه از سه تن ديگر آورده اند بسى ناجيز است و اين هم انگيزه اى ندارد جز اين كه زودتر در گذشته اند چنانكه همين انگيزه را نيز مى توان در پاسخ كسى آورد كه بپرسد چرا ابوبكر- خدا از وى خشنودباد- حديث هاى كمترى بازگو كرده و من در دانش روشنگرى قرآن جز سخنانى بسيار اندك- كه از ده فراز هم نمى گذرد- چيزى از ابوبكر- خدا از وى خشنود باد- به ياد ندارم.
ولى از على سخنان بسيارى در اين زمينه رسيده و معمر از وهب پسر عبد الله و او از ابو الطفيل آورده كه ديدم على سخنرانى مى كرد و مى گفت از من بپرسيد كه به خدا سوگند درباره چيزى از من پرسش نخواهى كرد مگر شما را آگاه مى كنم، از من درباره نامه خداوند بپرسيد كه به خدا سوگند هيچ فرازى از آن نيست مگر مى دانم در شب فرود آمده يا در روز و در كوه يا بر زمين هموار.
و بو نعيم در " حليه "از پسر مسعود گزارش كرده كه گفت قرآن بر هفت حرف فرود آمده كه هيج حرفى ازآن نيست مگر پوسته اى برونى دارد و لايه اى نهانى و به راستى كه نزد على- پسر ابيطالب- از پوسته برونى تا لايه نهانى آن، همه را مى توان يافت.
و هم سيوطى از زبان ابوبكر پسر عياش- و او از نصير پسر سليمان احمسى
و او از پدرش- آورده كه على گفت: البته و به خدا سوگند هيچ آيه اى فرود نيامد مگر دانستم درچه باره فرود آمد و كچا فرود آمد و به راستى پروردگارم دلى در يابنده به من بخشيد و زبانى پرسنده ".
امينى گويد: اين سخنان بى انديشه اى كه سيوطى پياپى مى نگارد از چيست؟ آيا كسى نيست از اين مرد بپرسد، چگونه آمدى اى و كسى را ميان ياران پيامبر در روشنگرى قرآن، بلند آوازه مى شمارى كه خودت با آن همه دانش و پژوهشگرى مى گوئى سخنانى كه در اين باره از زبان وى يافته ام به ده فرازنيز نمى رسد؟ آرى خوش دارد كه ميان او و سرور ما فرمانرواى گروندگان جدائى ننهد كه در اين باره از زبان وى گزارش شده است آنچه شده است و فراموش مى كند كه خداى برتر از پندارمى گويد: آيا كسانى كه مى دانند با آنان كه نمى دانند برابرند؟
پيشواى خليفه در باز نمايى برنامه پيامبر
دراين زمينه نيز همه آن چه كه احمد رهبر حنبليان در " مسند ج 1 ص 2 تا 14 از زبان وى آورده هشتاد حديث مى شود كه مكررات آن به بيست مى رسد و آن چه مى ماند از نزديك شصت حديث نمى گذرد با اينكه احمد، اين نگارش خويش را از ميان بيش از پنجاه هزار و هفتصد حديث دست چين كرده و خود هزار هزار حديث از بر مى دانسته
و ابن كثير نيزپس از تلاش هاى سخت، حديث هاى بو بكر را در 72 شماره فراهم كرده و گردآورده خود را " مسند الصديق " ناميده
و پس از ابن كثير، جلال الدين سيوطى با آن همه دانش و احاطه اى كه
در حديث داشته از انديشه فراوان و بالا و پائين نگريستن بسيار، دنباله كار را گرفته و اين دسته حديث ها را به 104 شماره رسانيده و همه را در ص 59 تا 64 از " تاريخ الخلفاء " آورده است.
و هم گويند كه ابوبكر 142 حديث گزارش كرده كه بخارى و مسلم در بازگو گرى 6 از آن ميان همداستانند چنانچه يازده تا از آن ها را نيز تنها بخارى گزارش كرده و يكى را تنها مسلم.
بررسي در زنجيره حديث هايي كه از زبان ابوبكر بازگو شده
و پژوهشگران را مى رسد كه در زنجيره يا در زمينه و مايه بسيارى از آن حديث ها به چون و چرا نشينند چرا كه پاره اى از آن ميان را حديث نمى توان شمرد بلكه سخنى است كه خود بو بكر بر زبان آورده همچون اين گفتار وى به دختر زاده پيامبر- حسن درود خدا بر او-: پدرم برخى اين باد كه به پيامبر مى ماند و به على مانند نيست.
و اين گفتار وى: پيامبر خدا در كار جنگ به مشورت پرداخت.
و اين گفتار وى: برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- شترى به بوجهل ارمغان داد.
و پاره اى ديگر از آن ميان را نيز در هنگام داورى بايد ساختگى شمرد، يا با نامه خداوند و برنامه پيامبر ناسازگار است يا خرد و منطق وطبيعت، دروغ بودن آن را در مى يابد همچون اين سخنان كه از زبان وى بر فرستاده خدا بسته اند:
1- اگر من در ميان شما برانگيخته نمى شدم البته عمر برانگيخته مى شد.
2- خورشيد بر هيج مردى بهتر از عمر نتابيد
3- اگر زندگان بر مرده بگريند آب جوشان دوزخ بر وى ريخته مى شود
4- داغى دوزخ بر پيروان من بيش از گرماى گرمابه نيست
كه فراز نخست زنجيره هاى چندى دارد كه هيچ كدام درست نيست، زنجيره نخستين از پسر عدى است و ميانجيان گزارش آن:
1- زكريا پسر يحياى و كار يكى از بزرگ ترين دروغ پردازان است كه سرگذشت وى در ميان دروغ پردازان در جلد پنجم ص 230 از چاپ دوم گذشت
2- بشر پسر بكر كه به گفته ازدى: دانسته نيست كيست و گزارش وى را نكوهيده مى شمارند " لسان الميزان " ج 2 ص 20
3- بوبكر پسر عبد الله پسر ابو مريم غسانى، احمد گفته نكوهيده است و عيسى پسر يونس به سخن وى خرسندى نمى داد و هم از راه ابو داود از احمد گزارش شده كه او بى ارزش است و ابو حاتم گفته از ابن معين درباره او بپرسيدم پس وى را نكوهيد و ابو زرعه گفته: نكوهيده است و حديث او ناپسند و ابو حاتم گفته: حديث وى نكوهيده است و ميانجيان زنجيره او دزدانى اند كه كالاى وى را گرفتند تا دچار آشفتگى گرديد و جوزقانى گفته: گزارش وى نيرومند نيست و نسائى گفته: نكوهيده است و ابو سعد گفته: حديث هاى فراوان دارد ولى نكوهيده است و دار قطنى گفته: او از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنيادهاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه وى دريافت نشده
زنجيره دوم نيز از پسر عدى است و ميانجيان آن:
1- مصعب پسر سعيد، ابو خثيمه مصيصى، پسر عدى گفته: وى گزارش ها را ديگر گونه مى گردانيد و از زبان مردانى كه سخن آنان را پشتوانه توان گرفت حديث هائى ناپسند بازگو مى كرد و هم گفته: نشانه هاى ناتوانى و نااستوارى در گزارش هاى او آشكار است و ابن حبان گفته وى كاستى زنجيره حديث ها را پنهان مى داشته و آن ها را دگرگون مى نموده، صالح جزره گفته پيرمرد كورى بوده كه نمى دانسته چه مى گويد و ذهبى حديث هائى از زبان او آورده و آن گاه
گفته: اين ها را جز گرفتارى هائى ناپسند براى خود نتوانيم شمرد.
2- عبد الله پسر واقدى: پسر عدى و جوزقانى و نسائى گويند: وى از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه وى دريافت نشده، ديگران هم گويند او راارج نبايد نهاد و ازدى گفته: وى حديث هائى نكوهيده دارد و احمد گفته بگمانم وى كاستى حديث ها را پنهان مى داشته و آن را ديگرگون مى نموده و ابو زرعه گفته: گزارش وى ناپسند است و چيزى از زبان او نشايد بازگو كرد وبخارى گفته حديث وى نكوهيده است چون از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه وى دريافت نشده و ابن حبان گفته: درگزارش هاى او سخنانى ناپسند راه يافته و از اين روى روا نيست آن را پشتوانه بگيريم و صالح جزره گفته: نكوهيده و اندك خرد است و ابو احمد حاكم گفته: گزارش وى استوار نيست 3.- مشرح پسر عاهان: پسر عدى و ابن حبان گفته اند: سخن وى را نشايد پشتوانه گرفت و ديگران گفته اند: اززبان عقبه حديث هائى نكوهيده باز گفته و او و عقبه را سزاوار پيروى نبايد دانست ديگران گفته اند: گزارش هائى را كه تنها او آورده بايد رها كرد. ابن جوزى هم در " الموضوعات = ساخته ها " حديث ياد شده را با همين دو زنجيره آورده و گفته: " اين حديث را درست نيست كه از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- بدانيم زيرا يك ميانجى زنجيره نخستين زكريا پسر يحيى است از دروغ پردازان بوده وبه گفته ابن عدى از پيش خود حديث مى ساخته
و در زنجيره دوم نيز عبد الله پسر واقد است كه احمد و يحيى گفته اند سخن وى ارزش ندارد و نسائى گويد: وى از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته شد و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است وهم جز از راه او دريافت نشده و ابن حبان گفته: بر شيرازه دفترهايش داغ ننگ چسبانيدم، پس بيهوده است كه كسى گزارش وى را پشتوانه خود گرداند ".
زنجيره سوم از ابو العباس زوزنى است در نگارش او " شجره العقل = درخت خرد " و با اين پرداخت: عمر اگر من برانگيخته نمى شدم، تو برانگيخته مى شدى، از ميانجيان اين زنجيره نيز:
1- عبد الله پسر واقد است كه سخن درباره وى را در بررسى زنجيره دوم آورديم.
2- راشد پسر سعد پسر حمصى، چنانكه حاكم يادآورى كرده دار قطنى او را نكوهيده مى شمرده، و به همين گونه ابن حزم نيز او را نكوهيده مى شناخته و به گفته بخارى وى در نبرد صفين از همراهان معاويه بوده پس به يارى گفته اى آشكار از بزرگ ترين پيامبران، وى را از گروه بيداد گران مى دانيم، و چنانچه در " كشف الخفاءج 2 ص 163 " آمده صغانى اين گزارش رااز اين راه ياد كرده و گفته: ساختگى است.
زنجيره چهارم از ديلمى است كه به ابو هريره مى رسد و با اين پرداخت: اگر من در ميان شما برانگيخته نمى شدم البته عمر برانگيخته مى شد خداوند عمر را با دو فرشته يارى كرده كه او را پيروز گردانيده و در راه راست استوار مى دارند و چون بلغزد روى او را بر مى گردانيد تا به راه راست آرند.
يكى از ميانجيان اين زنجيره، ابو صالح اسحاق پسر نجيح ملطى ازدى است كه به گفته احمد از دروغ پردازترين مردم است و ابن معين گفته او دروغ پرداز و دشمن خدا و مردى بد كنش و پليد است، گروهى در بغداد بودند كه حديث
بافى مى كردندو اسحاق ملطى از آنان است ابن مريم نيز درباره او گفته: از كسانى است كه در دروغ پردازى و حديث سازى آوازه اى بلند دارند، على بن مدينى گفته ارجى به او نبايد نهاد و نكوهيده است و گزارش هائى شگفت انگيز بازگو كرده. و عمر پسر على گفته: دروغ پرداز بوده و حديث سازى مى كرده و جوزقانى گفته نه كسى است كه به گزارش او پشتگرمى مى توان داشت و نه در نگهدارى گزارش ها درستكارى را پيشه گردانيده و هم گفته: او دروغ پرداز و حديث ساز است كه پذيرفتن گزارش وى روا نيست و نشايد حديث او را پشتوانه گرفت و بايد كار او را روشن ساخت. جهضمى و بخارى نيز گفته اند گزارش وى نكوهيده است و نسائى گفته دروغ پردازو از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه او دريافت نشده و گزارش هاى وى را رها كرده اند و ابن عدى گفته: گزارش هاى وى سخنانى ساختگى است كه از خودش درآورده و انبوه آنچه را بازگو كرده به ابن جريح بسته و هر گزارش نكوهيده اى را به دروغ اززبان وى آورده، پايگاهش در ميان نكوهيدگان روشن است و او از آنان بوده كه حديث مى ساخته اند و ابن حبان گفته: دجالى از دجال ها است كه آشكارا حديث بافى مى كرده، برقى گفته: او را دروغگو مى شمارند و ابو سعيد نقاش گفته: در حديث سازى آوازه اى بلند دارد و گفته: ابن طاهر گفته كه او دجال و دروغ پرداز است و ابن جوزى گفته: همه همداستانند كه او حديث بافى مى كرده است.
ديلمى پس از آن كه حديث را با زنجيره ياد شده آورده گويد: راشد پسر سعد نيز از مقدام پسر معديكرب و او از ابوبكر راست رو همين حديث را آورده اند- و خدا داناتر است.-
امينى گويد: در بر رسى زنجيره سوم، نكوهيدگى راشد را دانستى و صغانى
اين گزارش اورا ساختگى شمرده چنانچه عجلونى نيز داورى او را در " كشف الخفاء "- ج 2 ص 163 و 154 به زبان آورده و اين گزارش را همچون درم ناسره شمرده به همين گونه خود سيوطى در " اللئالى المصنوعه "- ج 1 ص 302- آن را از گزارش هاى ساختگى شمرده و البته خود وى در " تاريخ الخلفاء " همين گزارش را كه زنجيره اى به اينگونه دشوار و نه چندان نيكو دارد از حديث هاى بو بكر شمرده با آن كه سرگذشت گزارشگران آن كه كسانى همچون اسحاق ملطى اند بر وى پوشيده نبوده ولى چه بايد كرد خوش داشته هر چند با ماننده هاى اين سخن هم شده حديث هاى او را افزون تر بنمايد زنجيره آن را نيز نياورده كه خوانندگان، ساختگى و من در آورد بودن آن را در نيابند و ندانسته كه خداوند از پى او است و وى را به پاى شمارشگرى خواهد خواست.
برويم سراغ دومين حديث
كه آن را حاكم در " مستدرك " ج 3 ص 90 با ميانجيان خود آورده است- از زبان عبد الله پسر داود واسطى خرما فروش و او از عبد الرحمن برادرزاده محمد پسر منكدر و او از جابر- خدا از وى خشنود باد- كه گفت: يك روز عمر پسرخطاب به ابوبكر راست رو- خدا از آن دو خشنود باد- گفت: اى بهترين مردم پس از برانگيخته خدا بوبكر گفت اگر تو چنين گفتى من از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- شنيدم مى گفت آفتاب بر هيچكس بهتر از عمر نتابيد.
ذهبى در " تلخيص المستدرك " دنباله اين گزارش را گرفته و گفته: مى گويم اين عبد الله را كه ميانجى گزارش است نكوهيد مى شمارند و در پيرامون عبد الرحمن نيز سخن ها است و اين حديث به بافته ها مى ماند. و در " ميزان الاعتدال " ج 2 ص 123 مى نويسد: اين گزارش را عبد الله پسر داود خرما فروش گزارش كرده و او از كسانى است كه با كيش بد و ناشايست نابود شده و عبد الرحمن برادرزاده محمد منكدر نيز شناخته نيست و از حديث وى پيروى نبايد كرد و ترمذى گفته: زنجيره او بى پايه است.
امينى گويد: از عبد الله پسر داود خرما فروش بگوئيم كه به گفته بخارى در او جاى سخن است و ابو حاتم گفته: در كار خود استوار و نيرومند نيست و گزارش هاى او سخنان نكوهيده است و حاكم ابواحمد گفته: در نزد حديث خوانان به استوار شناخته نشده و نسائى گفته: نكوهيده است و ابن حبان گفته گزارش هاى بسيار ناپسنديده اى دارد و گزارش هاى نكوهيده را از زبان كسانى كه آوازه اى دارند بازگو مى كند و روا نيست كه حديث وى را پشتوانه گيريم، دار قطنى هم او را نكوهيده شمرده است.
درباره عبد الرحمن نيز بشنويد كه يحيى پسر معين گفت كسى به اين نام نمى شناسم و چون ابراهيم پسر جنيد اين حديث بر وى خواند يحيى گفت: عبدالرحمن را نمى شناسم و حديث را ناشناخته و نكوهيده شمرد.
و اين ها بود تا در سده هشتم حريفش دانا بيامدو در ص 388 از نگاشته خود " الروض الفائق = گلزارهاى برتر " داستانى ساختگى جاى داد در برترى سرور ما فرمانرواى گروندگان و بوبكر- هر دو- و آن را گزارشى در برترى بوبكر اززبان على- درود بر او- شمرد. به اين گونه: بو هريره گفت بوبكر راست رو و على پسر ابيطالب- خدا از آن دو خشنود باد- روزى به خانه برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بروى- شدند على به بوبكر- خدا از آن دو خشنود باد- گفت: تو پيش بيفت و نخستين كسى باش كه در را مى كوبد،در اين باره نيز پافشارى كرد ولى بوبكر گفت على تو پيش بيفت، على گفت من بر مردى پيش نمى افتم كه درباره او از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- شنيدم مى گويد: پس از من، خورشيد بر هيچ مردى نتافت و از كسى روى بر نتافت كه برتر از بوبكرراست رو باشد، بوبكر گفت من بر مردى گفت من بر مردى پيش نمى افتم كه از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدابر وى و خاندانش- شنيدم درباره اومى فرمود:
بررسي در زنجيره حديث هايي كه از زبان ابوبكر بازگو شده
و پژوهشگران را مى رسد كه در زنجيره يا در زمينه و مايه بسيارى از آن حديث ها به چون و چرا نشينند چرا كه پاره اى از آن ميان را حديث نمى توان شمرد بلكه سخنى است كه خود بو بكر بر زبان آورده همچون اين گفتار وى به دختر زاده پيامبر- حسن درود خدا بر او-: پدرم برخى اين باد كه به پيامبر مى ماند و به على مانند نيست.
و اين گفتار وى: پيامبر خدا در كار جنگ به مشورت پرداخت.
و اين گفتار وى: برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- شترى به بوجهل ارمغان داد.
و پاره اى ديگر از آن ميان را نيز در هنگام داورى بايد ساختگى شمرد، يا با نامه خداوند و برنامه پيامبر ناسازگار است يا خرد و منطق وطبيعت، دروغ بودن آن را در مى يابد همچون اين سخنان كه از زبان وى بر فرستاده خدا بسته اند:
1- اگر من در ميان شما برانگيخته نمى شدم البته عمر برانگيخته مى شد.
2- خورشيد بر هيج مردى بهتر از عمر نتابيد
3- اگر زندگان بر مرده بگريند آب جوشان دوزخ بر وى ريخته مى شود
4- داغى دوزخ بر پيروان من بيش از گرماى گرمابه نيست
كه فراز نخست زنجيره هاى چندى دارد كه هيچ كدام درست نيست، زنجيره نخستين از پسر عدى است و ميانجيان گزارش آن:
1- زكريا پسر يحياى و كار يكى از بزرگ ترين دروغ پردازان است كه سرگذشت وى در ميان دروغ پردازان در جلد پنجم ص 230 از چاپ دوم گذشت
2- بشر پسر بكر كه به گفته ازدى: دانسته نيست كيست و گزارش وى را نكوهيده مى شمارند " لسان الميزان " ج 2 ص 20
3- بوبكر پسر عبد الله پسر ابو مريم غسانى، احمد گفته نكوهيده است و عيسى پسر يونس به سخن وى خرسندى نمى داد و هم از راه ابو داود از احمد گزارش شده كه او بى ارزش است و ابو حاتم گفته از ابن معين درباره او بپرسيدم پس وى را نكوهيد و ابو زرعه گفته: نكوهيده است و حديث او ناپسند و ابو حاتم گفته: حديث وى نكوهيده است و ميانجيان زنجيره او دزدانى اند كه كالاى وى را گرفتند تا دچار آشفتگى گرديد و جوزقانى گفته: گزارش وى نيرومند نيست و نسائى گفته: نكوهيده است و ابو سعد گفته: حديث هاى فراوان دارد ولى نكوهيده است و دار قطنى گفته: او از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنيادهاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه وى دريافت نشده
زنجيره دوم نيز از پسر عدى است و ميانجيان آن:
1- مصعب پسر سعيد، ابو خثيمه مصيصى، پسر عدى گفته: وى گزارش ها را ديگر گونه مى گردانيد و از زبان مردانى كه سخن آنان را پشتوانه توان گرفت حديث هائى ناپسند بازگو مى كرد و هم گفته: نشانه هاى ناتوانى و نااستوارى در گزارش هاى او آشكار است و ابن حبان گفته وى كاستى زنجيره حديث ها را پنهان مى داشته و آن ها را دگرگون مى نموده، صالح جزره گفته پيرمرد كورى بوده كه نمى دانسته چه مى گويد و ذهبى حديث هائى از زبان او آورده و آن گاه
گفته: اين ها را جز گرفتارى هائى ناپسند براى خود نتوانيم شمرد.
2- عبد الله پسر واقدى: پسر عدى و جوزقانى و نسائى گويند: وى از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه وى دريافت نشده، ديگران هم گويند او راارج نبايد نهاد و ازدى گفته: وى حديث هائى نكوهيده دارد و احمد گفته بگمانم وى كاستى حديث ها را پنهان مى داشته و آن را ديگرگون مى نموده و ابو زرعه گفته: گزارش وى ناپسند است و چيزى از زبان او نشايد بازگو كرد وبخارى گفته حديث وى نكوهيده است چون از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه وى دريافت نشده و ابن حبان گفته: درگزارش هاى او سخنانى ناپسند راه يافته و از اين روى روا نيست آن را پشتوانه بگيريم و صالح جزره گفته: نكوهيده و اندك خرد است و ابو احمد حاكم گفته: گزارش وى استوار نيست 3.- مشرح پسر عاهان: پسر عدى و ابن حبان گفته اند: سخن وى را نشايد پشتوانه گرفت و ديگران گفته اند: اززبان عقبه حديث هائى نكوهيده باز گفته و او و عقبه را سزاوار پيروى نبايد دانست ديگران گفته اند: گزارش هائى را كه تنها او آورده بايد رها كرد. ابن جوزى هم در " الموضوعات = ساخته ها " حديث ياد شده را با همين دو زنجيره آورده و گفته: " اين حديث را درست نيست كه از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- بدانيم زيرا يك ميانجى زنجيره نخستين زكريا پسر يحيى است از دروغ پردازان بوده وبه گفته ابن عدى از پيش خود حديث مى ساخته
و در زنجيره دوم نيز عبد الله پسر واقد است كه احمد و يحيى گفته اند سخن وى ارزش ندارد و نسائى گويد: وى از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته شد و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است وهم جز از راه او دريافت نشده و ابن حبان گفته: بر شيرازه دفترهايش داغ ننگ چسبانيدم، پس بيهوده است كه كسى گزارش وى را پشتوانه خود گرداند ".
زنجيره سوم از ابو العباس زوزنى است در نگارش او " شجره العقل = درخت خرد " و با اين پرداخت: عمر اگر من برانگيخته نمى شدم، تو برانگيخته مى شدى، از ميانجيان اين زنجيره نيز:
1- عبد الله پسر واقد است كه سخن درباره وى را در بررسى زنجيره دوم آورديم.
2- راشد پسر سعد پسر حمصى، چنانكه حاكم يادآورى كرده دار قطنى او را نكوهيده مى شمرده، و به همين گونه ابن حزم نيز او را نكوهيده مى شناخته و به گفته بخارى وى در نبرد صفين از همراهان معاويه بوده پس به يارى گفته اى آشكار از بزرگ ترين پيامبران، وى را از گروه بيداد گران مى دانيم، و چنانچه در " كشف الخفاءج 2 ص 163 " آمده صغانى اين گزارش رااز اين راه ياد كرده و گفته: ساختگى است.
زنجيره چهارم از ديلمى است كه به ابو هريره مى رسد و با اين پرداخت: اگر من در ميان شما برانگيخته نمى شدم البته عمر برانگيخته مى شد خداوند عمر را با دو فرشته يارى كرده كه او را پيروز گردانيده و در راه راست استوار مى دارند و چون بلغزد روى او را بر مى گردانيد تا به راه راست آرند.
يكى از ميانجيان اين زنجيره، ابو صالح اسحاق پسر نجيح ملطى ازدى است كه به گفته احمد از دروغ پردازترين مردم است و ابن معين گفته او دروغ پرداز و دشمن خدا و مردى بد كنش و پليد است، گروهى در بغداد بودند كه حديث
بافى مى كردندو اسحاق ملطى از آنان است ابن مريم نيز درباره او گفته: از كسانى است كه در دروغ پردازى و حديث سازى آوازه اى بلند دارند، على بن مدينى گفته ارجى به او نبايد نهاد و نكوهيده است و گزارش هائى شگفت انگيز بازگو كرده. و عمر پسر على گفته: دروغ پرداز بوده و حديث سازى مى كرده و جوزقانى گفته نه كسى است كه به گزارش او پشتگرمى مى توان داشت و نه در نگهدارى گزارش ها درستكارى را پيشه گردانيده و هم گفته: او دروغ پرداز و حديث ساز است كه پذيرفتن گزارش وى روا نيست و نشايد حديث او را پشتوانه گرفت و بايد كار او را روشن ساخت. جهضمى و بخارى نيز گفته اند گزارش وى نكوهيده است و نسائى گفته دروغ پردازو از كسانى است كه به دروغگوئى شناخته گرديده و حديث وى، هم با بنياد هاى شناخته شده ناساز است و هم جز از راه او دريافت نشده و گزارش هاى وى را رها كرده اند و ابن عدى گفته: گزارش هاى وى سخنانى ساختگى است كه از خودش درآورده و انبوه آنچه را بازگو كرده به ابن جريح بسته و هر گزارش نكوهيده اى را به دروغ اززبان وى آورده، پايگاهش در ميان نكوهيدگان روشن است و او از آنان بوده كه حديث مى ساخته اند و ابن حبان گفته: دجالى از دجال ها است كه آشكارا حديث بافى مى كرده، برقى گفته: او را دروغگو مى شمارند و ابو سعيد نقاش گفته: در حديث سازى آوازه اى بلند دارد و گفته: ابن طاهر گفته كه او دجال و دروغ پرداز است و ابن جوزى گفته: همه همداستانند كه او حديث بافى مى كرده است.
ديلمى پس از آن كه حديث را با زنجيره ياد شده آورده گويد: راشد پسر سعد نيز از مقدام پسر معديكرب و او از ابوبكر راست رو همين حديث را آورده اند- و خدا داناتر است.-
امينى گويد: در بر رسى زنجيره سوم، نكوهيدگى راشد را دانستى و صغانى
اين گزارش اورا ساختگى شمرده چنانچه عجلونى نيز داورى او را در " كشف الخفاء "- ج 2 ص 163 و 154 به زبان آورده و اين گزارش را همچون درم ناسره شمرده به همين گونه خود سيوطى در " اللئالى المصنوعه "- ج 1 ص 302- آن را از گزارش هاى ساختگى شمرده و البته خود وى در " تاريخ الخلفاء " همين گزارش را كه زنجيره اى به اينگونه دشوار و نه چندان نيكو دارد از حديث هاى بو بكر شمرده با آن كه سرگذشت گزارشگران آن كه كسانى همچون اسحاق ملطى اند بر وى پوشيده نبوده ولى چه بايد كرد خوش داشته هر چند با ماننده هاى اين سخن هم شده حديث هاى او را افزون تر بنمايد زنجيره آن را نيز نياورده كه خوانندگان، ساختگى و من در آورد بودن آن را در نيابند و ندانسته كه خداوند از پى او است و وى را به پاى شمارشگرى خواهد خواست.
برويم سراغ دومين حديث
كه آن را حاكم در " مستدرك " ج 3 ص 90 با ميانجيان خود آورده است- از زبان عبد الله پسر داود واسطى خرما فروش و او از عبد الرحمن برادرزاده محمد پسر منكدر و او از جابر- خدا از وى خشنود باد- كه گفت: يك روز عمر پسرخطاب به ابوبكر راست رو- خدا از آن دو خشنود باد- گفت: اى بهترين مردم پس از برانگيخته خدا بوبكر گفت اگر تو چنين گفتى من از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- شنيدم مى گفت آفتاب بر هيچكس بهتر از عمر نتابيد.
ذهبى در " تلخيص المستدرك " دنباله اين گزارش را گرفته و گفته: مى گويم اين عبد الله را كه ميانجى گزارش است نكوهيد مى شمارند و در پيرامون عبد الرحمن نيز سخن ها است و اين حديث به بافته ها مى ماند. و در " ميزان الاعتدال " ج 2 ص 123 مى نويسد: اين گزارش را عبد الله پسر داود خرما فروش گزارش كرده و او از كسانى است كه با كيش بد و ناشايست نابود شده و عبد الرحمن برادرزاده محمد منكدر نيز شناخته نيست و از حديث وى پيروى نبايد كرد و ترمذى گفته: زنجيره او بى پايه است.
امينى گويد: از عبد الله پسر داود خرما فروش بگوئيم كه به گفته بخارى در او جاى سخن است و ابو حاتم گفته: در كار خود استوار و نيرومند نيست و گزارش هاى او سخنان نكوهيده است و حاكم ابواحمد گفته: در نزد حديث خوانان به استوار شناخته نشده و نسائى گفته: نكوهيده است و ابن حبان گفته گزارش هاى بسيار ناپسنديده اى دارد و گزارش هاى نكوهيده را از زبان كسانى كه آوازه اى دارند بازگو مى كند و روا نيست كه حديث وى را پشتوانه گيريم، دار قطنى هم او را نكوهيده شمرده است.
درباره عبد الرحمن نيز بشنويد كه يحيى پسر معين گفت كسى به اين نام نمى شناسم و چون ابراهيم پسر جنيد اين حديث بر وى خواند يحيى گفت: عبدالرحمن را نمى شناسم و حديث را ناشناخته و نكوهيده شمرد.
و اين ها بود تا در سده هشتم حريفش دانا بيامدو در ص 388 از نگاشته خود " الروض الفائق = گلزارهاى برتر " داستانى ساختگى جاى داد در برترى سرور ما فرمانرواى گروندگان و بوبكر- هر دو- و آن را گزارشى در برترى بوبكر اززبان على- درود بر او- شمرد. به اين گونه: بو هريره گفت بوبكر راست رو و على پسر ابيطالب- خدا از آن دو خشنود باد- روزى به خانه برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بروى- شدند على به بوبكر- خدا از آن دو خشنود باد- گفت: تو پيش بيفت و نخستين كسى باش كه در را مى كوبد،در اين باره نيز پافشارى كرد ولى بوبكر گفت على تو پيش بيفت، على گفت من بر مردى پيش نمى افتم كه درباره او از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- شنيدم مى گويد: پس از من، خورشيد بر هيچ مردى نتافت و از كسى روى بر نتافت كه برتر از بوبكرراست رو باشد، بوبكر گفت من بر مردى گفت من بر مردى پيش نمى افتم كه از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدابر وى و خاندانش- شنيدم درباره اومى فرمود:
فراواني آئين نامه هاي پيامبر و سنجش بوبكر با ديگران در آگاهي از آئين نامه ها
اين بود بالاترين مرزى كه كوشش پژوهشگران مى تواند آنان را به آگاهى خليفه از آئين نامه پيامبر راه بنمايد و اين بود گنجايش دانش هاى وى در اين زمينه، و اگر ما 104 يا 142 حديثى را كه- درست يا نادرست- از زبان خليفه بازگو كرده اند- چه در روشنگرى قرآن و چه درباره دستورهاى آئين و سود رسانى هاى ديگر- همه را بگذاريم در برابر گزارش هائى كه برنامه ارجمند پاك ترين پيامبران را مى نمايد آنگاه مى بينيم همچون چكه اى است از درياى بى كران، كه به يارى آن نه پايه اى اسلام را مى توان استوار داشت و نه هيچكدام از بنيادهاى كيش ما را پشتوانه مى شود بخشيد و نه تشنه دانش را سيراب شايد كرد و نه گره كارى دشوار را توان گشود، اكنون بنگريد كه بو هريره و انس پسر مالك و عبد الله پسر عمر و عبد الله پسر عباس و عبد الله پسر عمر و پسر عاص وعبد الله پسر مسعود و و و، هزاران گزارش از سخنان و برنامه پيامبران آورده اند كه تقى پسر مخلد در " مسند" خود- از راه ابو هريره تنها- پنچ هزار و سيصد و اندى حديث آورده است با اين كه بو هريره بيش از سه سال باپيامبر نبود.
و اين احمد پسر فرات است كه يك مليون و پانصد هزار حديث نگاشت و از آن ميان سيصد هزار را كه در روشنگرى قرآن و دستورهاى آئين و سود رسانى هاى ديگر بود گلچين كرد " خلاصه التهذيب ص 9 "
و اين بو حفص حرمه پسر يحيى مصرى يار شافعى است كه تنها از راه پسر وهب صد هزار حديث گزارش كرده " خلاصه التهذيب ص 63 "
و اين بوبكر باغندى است كه درباره سيصد هزار پرسش در زمينه حديث- هاى برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- پاسخ مى داده " تاريخ طبرى " ج 3 ص 210
و اين حافظروح بن عباده قيسى است كه بيش از صد هزار حديث دارد " ميزان الاعتدال " ج1 ص 342
و اين حافظ مسلم نگارنده " صحيح " است كه نزد وى نشان سيصد هزارحديث شنيده شده را توان گرفت " طبقات الحفاظ " ج 2 ص 151
و اين حافظ بو محمد عبدان اهوازى است كه صد هزار حديث از بر دارد " تاريخ ابن عساكر " ج 7 ص 288
و اين حافظ بوبكر ابن انبارى است كه سيصد هزار بيت از سروده هاى تازيان را كه در خور گواه آوردن براى شيوه و گفتار قرآن است ازبرداشته و 120 نگارش را كه در روشنگرى قرآن بوده با زنجيره هاى آن از برداشته " شذرات الذهب = خرده پاره هاى زر " ج 2 ص 316
و اين حافظ بو زرعه است كه صد هزار- و به گفته برخى 700هزار- حديث را چنان از بر مى دانسته كه ديگران قل هو الله احد را "= بگواو- خدا- يگانه است... "بنگريد به " تاريخ ابن كثير " ج 11 ص 37، "تهذيب التهذيب " ج 7 ص 33
و اين حافظابن عقده است كه درباره سيصد هزارحديث از حديث هاى هاشميان و خاندان پيامبر- درود بر ايشان- به پاسخ مى پرداخته و دار قطنى نيز آن ها را از زبان او باز مى گفته " تذكره الحفاظ " ج 3 ص 56
و اين حافظ ابو العباس احمد پسر منصور شيرازى است كه از راه طبرانى تنها 300 هزار حديث نگاشته است " تذكره الحفاظ " ج 3 ص 122
و اين حافظ ابو داود سجستانى است كه 500000 از حديث هاى پيامبر- درود خدا بر وى و خاندانش- را به خامه آورده است " تذكره الحفاظ " ج 2ص 154
و اين عبد الله پسر پيشواى حنبليان احمد است كه صد هزار و اندى حديث از پدرش شنيده " طبقات الحفاظ ج2 ص 214 "
و اين ثعلب بغدادى است كه 100/000حديث از قواريرى شنيده " طبقات الحفاظ ج 2 ص 214
و اين ابو داود طيالسى است كه صد هزار حديث از بر ديكته مى كرده " شذرات الذهب " ج 2 ص 12
و اين بوبكر جعابى است كه 400/000 حديث را با زنجيره و زمينه آن ها از بر داشته و درباره 600/000 حديث به گفتگو مى نشسته و نزديك به همين اندازه نيز گزارش هائى از گفتار و كردار شاگردان پيامبر و از حديث هائى از بر داشته كه زنجيره ميانجيان آن ها افتادگى دارد " تاريخ ابن كثير " ج 1 ص 261 و
اين پيشواى حنبليان احمد است كه نزد وى بيش از 750/000 حديث سراغ توان كرد بنگريد به پايان جلد نخست از " مسند " وى
و اين حافظ ابو عبد الله ختلى است كه 50/000 حديث را از بر گزارش مى كرده " تاريخ ابن كثير " ج 11 ص 217
و اين يحيى بن يمان عجلى است كه از راه سفيان چهار هزار حديث تنها درروشنگرى قرآن از برداشته " تاريخ طبراى " ج 14 ص 121
و اين حافظ ابن ابى عاصم است كه پس از نابود شدن نگاشته هايش 50/000 حديث از بر گزارش مى كرده " تذكره الحفاظ " ج 2 ص 194
و اين حافظ ابو قلابه عبد الملك است كه 60000 حديث از بر گزارش كرده " طبقات الحفاظ " ج 2 ص 143
و اين ابو العباس سراج است كه هفتاد هزار مساله براى مالك نگاشت " تاريخ بغداد " ج 1 ص 251
و اين حافظ ابن راهويه است كه 70000 حديث از بر ديكته مى كرده " تاريخ ابن عساكر " ج 2 ص 413
و اين حافظ اسحق حنظلى است كه 70000 حديث از بر داشته" تاريخ خطيب " ج 6 ص 352
و اين اسحاق پسر بهلول تنوخى است كه 50000 حديث از بر بازگو مى كرده " تاريخ خطيب " ج 6 ص 368
و اين محمد پسر عيسى طباع است كه نزديك به 40000 حديث از بر داشته " تاريخ بغداد " ج 2 ص 396
و اين حافظ ابن شاهين است كه پس از نابود شدن نگاشته هايش بيست ياسى هزار حديث از بر مى نوشته " تاريخ بغداد " ج 11 ص 268
و اين حافظ يزيد پسر هارون است كه 24000 حديث با زنجيره ه هاى آن از برداشته " شذرات الذهب " ج 2 ص 16
و اكنون با من بيائيد تا بنگريم اسلامى كه زمينه دانش آن به اين پهناورى است و برنامه ها و آئين نامه هايش به اين فراوانى و دانستنى ها و هنرهايش به اين سر شارى، و پيامبرى كه اين ها گفتار و روش او است- و سپرده هايش براى كشاندن مردم به راه شايسته- و بزرگانى كه نگاهبان دانش و كيش اند پايگاهشان در اين مرز است و پاسداران برنامه ارجمند پيامبر سرگذشتشان چنان است، پس جانشين آن پاك ترين پيامبران چگونه مى سزد به جامه هاى دانش هائى آراسته باشد كه نامه خداوند و آئين نامه پيامبر را باز مى نمايند؟ و چه سان مى شايد گران بار دانستنى ها و نشانى هائى را بر دوش كشد كه پايگاه جانشينى پيامبر نيازمند آن است؟ و چگونه مى بايد گزارش ها، شيوه ها، بزرگوارى ها و سرافرازى هاى او را همچون مرده ريگ ببرد؟ آيا مى شود به104 حديث بسنده كند؟ آيا توده بيچاره مى پذيرند و آيا اين اندازه ناچيز،كسانى را كه از همه سوى بايد برخوردارى يابند بى نياز مى دارد و آن زمينه تهى شده را مى سازد؟ و آيا آن
انبوه دانش هاى اسلامى رامى تواند كسى بنمايد كه كار و روزگارو نشان نمايانش اين است و سرگذشت و برنامه و دانش و بازگو گرى اش آن؟ آيا مى توان بهانه كسى را پذيرفت كه در اين جا به پشتيبانى خليفه برخاسته و گفته: " اين كه وى كمتر به بازگو گرى حديث ها پرداخته انگيزه اش آن است كه روزگارى دراز در سمت جانشينى نبوده است. " چه پيوندى هست ميان آن كه كسى پس از پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- زندگى كوتاهى داشته باشد با اين كه گزارش هاى او اندك بشود؟
مگر در روزگار خودپيامبر، كسى را از بازگو گرى گفته هايش باز مى داشتند و زبان ياران نخستين وى را بسته و تا آن گاه كه پاك ترين پيامبران خود زنده بود دهان هيچكس را دوخته بودند تا از پراكندن دانش هائى- در زمينه نامه خداوند و گفتار پيامبر- باز بمانند؟ و مگر كسانى كه گزارش هاى بسيار بازگو مى كرده اند كارشان را پس از مرگ او- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- آغاز نموده اند " پس اندك بودن گزارش هاى اين مرد انگيزه اى ندارد جز همان كمى نيروى گيرنده و كوتاهى در يادگيرى و نگاهدارى، " از كوزه همان برون تراود كه در اوست " و هر پيمانه اى چون لبالب شد لب پر مى زند.
وانگهى چگونه خليفه به سادگى مى پذيرد كه گرانبار جانشينى پيامبر بر دوش او سنگينى كند و پرسش ها و زمينه هاى پيچيده او را به ستوده آرد و او تنهابه پناه اين گونه پاسخ ها برود كه: " كدام آسمان بر سر من سايه مى افكند..." يا بگويد: " من با برداشت خودم در اين زمينه سخن مى گويم " يا پس ازاندك روزى از جانشينى يافتنش به سخنرانى نشيند و چون مى بيند پيش آمدهاى گوناگون كار را بر او دشوار ساخته براى آنكه گريبان خود را از چنگ آن ها برهاند بگويد: " من دوست داشتم كه اين جايگاه را كسى جز من بسنده باشد و شما اگر با من بخواهيد همچون پيامبرتان- درود و آفرين خدا بر وى- رفتارى كنيد، من
جدايي برنامه بوبكر از پيامبر
و بر بنياد فرازى كه ابن جوزى در " الصفوه" ج 1 ص 98 آورده بگويد: " با اين كه بهتر از شما نيستم سرپرست كار شما شده ام پس اگر راهى نيكو در پيش گرفتم يارى ام دهيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد ".
آيا سزاواراست كه جانشين پيامبر را زيردستان وپيروان او بپايند و سرپرستى كنند و چون به راه پرت و ناسزا افتاد يارى اش دهند و به راه راست و درست كشانند؟ چگونه جانشين پيامبر كه دانش او همچون مرده ريگى به وى رسيده و انبوه آئين نامه هايش را به گونه بارى بر دوش كشيده به همان آئين نامه ها چنگ نمى زند و بر بنياد آن ها گناهان را كيفر نمى گذارد؟ مگر نه خداوند، در دستورى كه نهانى از آسمان براى پيامبرش فرستاده نيازمندى هاى پيروانش را گنجاينده و كيش خود را رسائى بخشيده و او درود و آفرين خدابر وى و خاندانش- همه آنچه را به وى خوانده اند به مردم، رسانيده تا برازنده آن گرديده كه ايشان را از برداشت ها و سنجش هاى خود سرانه در زمينه كيش خداوند باز دارد و بگويد: " هيچ چيز از آنچه خداوند، شما را دستور به انجام آن داده بود رها نكردم مگر آنكه بفرمودم تا به جاى آريد و هيچ چيز از آنچه شما را از انجام آن باز داشته بود وا نگذاردم شما را از به جا آوردن آن پرهيز دادم.
و چون آگاهى خليفه در دانستى هاى وابسته به نامه خداوند و آئين نامه هاى پيامبر ناچيزبود، سر تا پا به دامن برداشت هاى سر خود افتاد و آن هم پس از آنكه بزرگ ترين پيامبران پيروانش را از اين كار بازداشت ولى خليفه را زمينه فراخ ديگرى نبود تا به آن پناهنده شود، ابن سعد در " طبقات " و ابو عمر در "كتاب العلم = نامه دانش " ج 2 ص 51 وابن قيم در " اعلام الموقعين = گمان برندگان برجسته " ص 19 آورده اند كه بوبكر با پيش آمد رو برو شد كه نه در نامه خداوند شالوه اى براى داورى در پيرامون آن يافت و نه در آئين نامه هاى پيامبر نشانه اى،
پس انديشه خود را به تلاش افكند و سپس گفت: " برداشت من اين است، اگردرست باشد از سوى خداست وگرنه از من و از خداوند آمرزش مى خواهم " كه اين گزارش را سيوطى نيز در " تاريخ الخلفاء " ص 71 از زبان ابن سعد ياد كرده است.
و ميمون پسر مهران گفت هرگاه كسانى كه با يكديگر كشمكش داشتندبر بوبكر در مى آمدند اگر در نامه خداوند چيزى در آن زمينه مى يافت يا اگر از برنامه برانگيخته او چيزى مى دانست كه به يارى آن تواند داورى كندبه داورى مى پرداخت و اگر در مى ماندبيرون شده از مسلمانان مى پرسيد و مى گفت: من با چنين و چنان پيش آمدى درگيرم آيا شما در اين باره داورى بر انگيخته خدا را مى دانيد؟ آنگاه بسامى شد كه گروهى در پيرامون او گرد آمده و هر كدام داورى برانگيخته خدا را ياد مى كردند و بوبكر مى گفت: "ستايش، خداى را كه در ميان ما كسانى نهاد كه آئين نامه هاى پيامبر ما را نگاه دارند " اگر هم دريافتن آئين نامه اى از برانگيخته خدا در مى ماندسران و نيكان مردم را فراهم مى آورد و با ايشان مشورت مى كرد و چون همگان در يك برداشت همداستان مى شدند، آن را شالوده داورى مى گرفت.
اين بود شيوه خليفه در دادرسى و چون و چند دانش او در كار بستن برداشت هاى ناب، با اينكه عمر پسر خطاب گفت: " دارندگان برداشت ها دشمنان آئين نامه هاى پيامبر هستند زيرا نتوانستند گزارش هائى را كه از پيامبر رسيده درسينه نگاهدارند و از بازگو گرى آن ناتوان آمدند، اين بود برداشت ها را گرفتند، هان اى مردم به راستى اگر برداشت ها از برانگيخته خدا باشد درست است چون خداوند نيز برهمان بوده ولى از ما كه باشد بيش از يك پندار ناروا ارزشى ندارد ".
و انگهى كسى كه خواهد جاى تهى پيامبر را پر كرده و پايگاه او را بگيرد
چگونه با سادگى مى پذيرد كه آئين نامه هاى ارجمند پيامبر را از مردم بپرسد و آن ها را از كسانى فرا گيرد كه خودش براى آنان جانشين پيامبر است و تازه چگونه از همين شيوه خود سر پيچيد و درباره " ابا "و " كلاله " پرسش نكره و بى آنكه از ياران پيامبر بپرسد و با آنان به مشورت پردازد تنها به يارى برداشت خود چنان فرمايشى كرد كه كرد و آزادانه گفت آنچه گفت؟
برداشت هاي خودسرانه بوبكر
در ميان دادرسى هائى كه بوبكر به انجام رسانده- گذشته از نمونه هائى كه آورديم- به رويدادهائى بر مى خوريم كه باهمه كمى تواند در شناسائى اندازه دانش وى ما را بسنده باشد و بى نياز دارد و اين هم نمونه:
برداشت خليفه درباره بهره مادر بزرگ
از قبيصه پسر ذويب آورده اند كه گفت مادر بزرگى به نزد بوبكر راست رو- خدا از وى خشنود باد- آمد و درباره بهره خويش از مرده ريگ نواده اش بپرسيد، بوبكر وى را گفت: " در نامه خداوند بهره اى براى تو نهاده نشده و نمى دانم در آئين نامه هائى برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- بهره اى براى تو نهاده شده يا نه، اينك برگرد تا از مردم بپرسم " مغيره پسر شعبه گفت من نزد برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بروى- بودم و او شش يك را به مادر بزرگ داد، بوبكر گفت: آيا در اين گزارش كسى را براى گواهى دارى؟ پس محمد پسر مسلمه انصارى برخاست و همانچه را مغيره گفته بود بر زبان راند و بوبكر- خدا از وى خشنودباد- آن دستور را به كار بست پايان داستان.
دانش خليفه را بنگر كه چه سان پاسخ پرستشى از وى پوشيده مانده كه
بسيار پيش مى آيد و پيا پى بايد به داورى در زمينه آن پرداخت، تا ناگزير مى شود دست نياز به سوى گزارش كسى همچون مغيره دراز كند كه دروغگوترين توده و روسبى بازترين ثقفيان شمرده شد، ديگر گونى هائى دربرنامه پيامبر داده و آن را بازيچه خود گرفته چندان كه نماز ويژه براى چشن قربانى را يك روز پيشتر از آن- در روز عرفه- خوانده از بيم آن كه مبادا در سال چهلم از كار بركنار شود و همين مردم كه سخن وى را پشتوانه گرفته اند كسى است كه هر گاه بر فراز منبر مى نشست فرمانرواى ايمان آرندگان- درود بر او- را به ناسزا ياد مى كرد
برداشت وى درباره بهره مادر بزرگ پدرى و مادرى
از زبان قاسم پسر محمد آورده اند كه گفت مادر پدر و مادر به نزد بوبكر راست رو- خداى از او خشنود باد- شدند تا بهره خويش را از مرده ريگ نواده به دست آرند وى خواست تا شش يك از آنچه را مرده بر جا گذاشته به مادرمادر دهد كه مردى از انصار گفت بر اين بنياد تو مادر پدرى را بى بهره مى گردانى با آنكه اگر اين هر دو بميرند و نواده آن دو زنده باشد مرده ريگ مادر پدر به او مى رسد، پس بو بكر شش يك را ميان آن دو بخش كرد.
"به گونه اى ديگر ":
مادر پدر و مادرمادر به نزد بوبكر راست رو- خدا از وى خشنود باد- شدند و او مرده ريگ نواده را نه به مادر پدر بلكه تنها به مادر مادر داد. عبد الرحمن پسر سهيل- يا سهل كه از تيره حارثه بود گفت:اى جانشين برانگيخته خدا تو مرده ريگ را به كسى دادى كه اگر مى مرد و نواده اش زنده بود مرده ريگ وى به او نمى رسيد، اين بود بوبكر شش يك را ميان آن دو بخش كرد.
بر گرديد به " موطا " از مالك ج 1 ص 335و " سنن بيهقى " ج 1 ص 235 و " بدايه المجتهد " ج 2 ص 344 و " الاستيعاب "ج 2 ص 400 و " الاصابه " ج 2 ص 402- كه مى نويسد: به سخن ميانجيان اين گزارش پشتگرم بايد بود- " كنز العمال " ج 6 ص 6 كه گزارش را اززبان مالك و سعيد پسر منصور و عبد الرزاق و دار قطنى و بيهقى آورده است.
امينى گويد: به شگفت نمى آئى كه اين مرد، آئين وابسته به بهره مادر مادر و مادر پدر از مرده ريگ نواده رانمى دانسته و تا كسى از انصاريان يا از تيره حارثه به خرده گيرى او برخاسته شتابزده از برداشت نخستين دست كشيده و با آنكه بر بنياد اين خرده گيرى بايد مادر مادر از مرده ريگ بى بهره گردد آن را ميان هر دو بخش كرده و آنگاه فقه خوانان آمده اند و اين را دست افزارى براى فرمان هاى خويش گردانيده و شالوده اين فرمان ازگزارش مغيره گرفته شده كه تنها ويژه يك مادر بزرگ است. بنگر و بيانديش.
فرمان خدا را درباره نوادگان دختري پايمال كردند
آمديم بر سر سخن آن انصارى كه جانشين پيامبر را از داورى خود به دور ساخت كه آن هم نه در نامه خداوند دست افزارى داشته و نه در آئين نامه پيامبر، بلكه با هر دو ناسازگار بوده و تنها باگفتار آن سراينده هماهنگى داشته كه:" فرزندان ما فرزندان پسران مايند ولى فرزندان
دختران ما فرزندان مردان بيگانه اند "
كه- با دست آويز سروده- آمده اند و مرزها دستور خداى برتر از پندار را هر چه تنگ كرده اندزيرا خداوند من گويد " خداوند در باره فرزندانتان شما را سفارش مى كندكه پسران دو برابر دختران از آنچه پس از مرگ مى گذاريد بهره برند " ولى اين دسته مى گويند زادگان آدمى تنها كسانى اند كه از پشت پسرانش باشند- نه دختران- و بر آن رفته اند كه دستورهاى رسيده درباره زادگان- در زمينه مرده ريگ و ديگر جاها- زادگان دختر آدمى را
در بر نمى گيرد، بهانه شان هم سخن آن سراينده است.
ابن كثير در " تفسير " خود ج 2 ص 155مى نويسد: گفته اند اگر مرد چيزى راارمغان فرزندانش گرداند يا بر آنان وقف كند تنها كسانى بايد از آن بهره مند شوند كه يا- بى هيچ ميانجى- فرزند خودش باشند يا فرزند پسرانش، و اين دست آويز سخن آن سراينده است كه گفته:
" فرزندان ما فرزندان پسران مايند ولى فرزندان
دختران ما فرزندان مردان بيگانه اند. " پايان
و بغدادى در خزانه الادب = گنجينه فرهنگ و سخنورى " ج 1 ص 300 مى نويسد: اين فراز سروده با همه آوازه اى كه در نگاشته هاى نويسندگان دستور زبان و جز ايشان دارد گوينده اش شناخته نيست و عينى گفته: نگارندگان دستور زبان اين فراز سروده را گواه آن آورده اند كه مى توان " گزاره = خبر " را پيش از نهاد- مبتدا " آورد، دانشورانى هم كه به بررسى در بهره كسان از مرده ريگ ها مى پردازند آن را گواه گرفته اند هم بر اين كه پسران پسران بايد بهره اى داشته باشند و هم بر اين كه پيوند مردمان به پدران است به همين گونه فقه دانان در بخش " سفارش به سود فرزندان براى پس از مرگ خود " از آن سود جسته اند و دانشمندان معانى و بيان در زمينه همانند كردن دو چيز با اين همه نديدم كه كسى از ايشان، گوينده آنرا شناسانده باشد.
و باز گويد: در " در شرح كرمانى بر شواهد شرح كافيه از خبيصى " "= نگاشته اى كه كرمانى براى روشنگرى سروده هاى گواه براى روشنگرى خبيصى از كافيه پرداخته" ديدم مى نويسد: گوينده اين فراز سروده ابو فراس همام فرزدق پسر غالب است،
آنگاه زندگى نامه او را آورده و خداوند از لايه راستين كارها آگاه تراست. پايان
پاك خدايا چه انگيزه اى اينان را چنين گستاخ كرده كه براى بدر كردن تبار خداوند از فرزندى بر انگيخته خدا درود و آفرين خدا بر وى اين برداشت سياستمدارانه را در كيش خدا بگنجانند؟ يكى نپرسيده كه گفتار يك سراينده چه ارزشى دارد آن هم در برابر سخن خداى برتر از پندار: يگو بيائيد تا يخوانيم فرزندان ما و فرزندان شما و زنان ما و زنان شما را و اين گفتار -آسكارا و به روشنى- مى نمايد كه دو دختر زاده پيامبر- حسن و حسين- دو پسر پاك ترين پيامبرانند.
و به همين گونه خداى پاك، دختر زادگان نوح را ذريه "= زادگان" او ناميده و ذريه را جز براى فرزندان نمى توان به كار برد- چنانچه در " القاموش " ج 2 ص 34 نيز آمده- و خداى پاك مى گويد: و از ذريه او داود است و سليمان تا آنجا كه گويد- و يحيى و عيسى كه عيسى را از ذريه نوح شمرده با آنكه وى پسر دخترش مريم است.
رازى در تفسير خود- ج 2 ص 488- مى نويسد: اين آيه- بگو بيائيد... نشان مى دهد كه حسن و حسين- درود بر آن دو -دو پسر پيامبرند- درود و آفرين خدا بر وى- زيرا در اينجا گفته است كه پسرانش را بخواند و آنگاه حسن و حسين را خوانده پس بايد- آن دو پسر او باشند و آنچه اين برداشت را استوار مى نمايد سخن خداى برتر از پندار است سوره انعام: و از فرزندان او داود است و سليمان- تا آنجا گويد-: و زكريا و يحيى و عيسى، كه مى دانيم پيوند عيسى با ابراهيم- درود بر او- تنها از راه مادر بود نه پدر و از اين جا روشن مى شود كه پسر دختر را هم مى توان پسر ناميد- و خدا دانا تر است-
و قرطبى در " تفسير" خود- ج 4 ص 104- مى نويسد: از اين فراز "بگو بيائيد... " بايد پى برد كه پسران دختر آدمى هم پسران او ناميده مى شود و در ج 7 ص 31 مى نويسد: اينكه، عيسى از ذريه و فرزندان ابراهيم به شمار آمده "با اين كه پسر دختر وى بوده" مى رساند كه فرزندان فاطمه- خدا از وى خشنود باد- فرزندان پيامبراند- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- و همين فراز را كسانى دست افزار گردانيده اند كه بر آنند فرزندان دختر مرد را مى توان در جرگه فرزندان وى ناميد بو حنيفه وشافعى گويند اگر كسى چيزى را بر فرزندانش و بر فرزندان فرزندانش وقف كند همه كسانى كه فرزند پسر يا فرزنددختر وى باشند مى توانند از اين كار او بهره مند شوند- به همين گونه اگر كسى براى پس از مرگ خود سفارشى به سود نزديكانش كند فرزندان دختر وى را نيز در بر مى گيرد و از ديدگاه بوحنيفه،آدمى با هر كس چنان خويشاوندى در بنيادتبارش داشت كه نتواند با وى زناشوئى كند از نزديكان وى شمرده مى شود- تاآن جا كه گويد-:
مالك گفته: فرزندان دختر در جرگه فرزندان در نمى آيند كه همانند اين برداشت نيز در ج 4 ص 104 از شافعى گذشت و دست آويز آن دو نيز سخت خداى برتر از پندار است كه: " خداوند شما را درباره فرزندانتان سفارش مى كند... " كه مسلمانان از پوسته بيروانى اين فراز چنان دريافتند كه تنها فرزندان بى ميانجى را در بر مى گيرد و فرزندان پسران را- تا آنجا كه گويد- ابن قصار گفته: دست افزار كسانى كه فرزندان دختر را نيز از نزديكان مى شمارند سخن پيامبر- درود بر او- است به حسن پسر على: " اين پسر من سرور است " و كسى را نمى شناسيم كه به كار بردن نام پسر را بر پسران دختر ناشدنى بداند زيرا آنان نيز پسران پدر مادرشانند و اين بنياد با برداشت ما هماهنگ است زيرا ولد
"پسر- زاده" از ريشه تولد "زاده شدن" آمده و خواه ناخواه پسران دختر آدمى نيز از پدر مادرشان زاده شده اند و زاده شدن از سوى مادر همچون زاده شدن از سوى پدر است و قرآن نيز ما را به همين راه نمايد كه خداوند برتر از پندار مى گويد: و از فرزندان او است داود و سليمان- تا آن جا كه گويد: از شايسته مردانند =كه عيسى را نيز از فرزندان وى شمرده با اينكه پسر دختر او است. پايان.
و ابن ابى حاتم با زنجيره خود از ابوحرب پسر اسود آورده كه حجاج به دنبال يحيى پسر يعمر فرستاد و به او گفت: " من رسانده اند كه تو مى پندارى حسن و حسين از فرزندان پيامبرند- درود وآفرين خدا بر وى و خاندانش- آيا اين را در نامه خدا يافته اى؟ با اين كه من از آغاز تا انجام آن را خواندم و چيزى در اين باره نيافتم. " گفت: " مگر در سوره انعام نمى خوانى كه: و از فرزندان او داود است و سليمان- تا رسيد به آن جا كه- و يحيى و عيسى؟ " پاسخ داد. " آرى. " پرسيد " مگر عيسى بى آن كه پدرى داشته باشد از فرزندان ابراهيم نيست "؟ گفت " راست گفتى. " و همين است كه اگر مردچيزى را بر فرزندانش وقف كند يا به آنان ببخشد يا سفارش كند كه پس از مرگ وى سودى از آن برند، دختر زادگانش نيز از آن بهره مند توانند شد. تفسير ابن كثير ج 2 ص 155
پس ازآن كه از يك سوى روشن شد "ذريه =" زادگان آدمى بى چون و چرا و در همه جا "اولاد =" فرزندان او بشمارند واز سوى ديگر ديديم كه دختر زادگان هم در جرگه "ذريه =" زادگان در مى آيند پس سزاوار نيست زادگان را داراى دستورهائى جدا از فرزندان بينگاريم وهيچكس را نرسد بر آن باشد كه پسران دختر مرد، فرزندان بيگانگان بوده و به راستى از جركه فرزندان خودش بيرون باشند زيرا ديديم اينان ذريه "= زادگان" اويند كه خداوند آنان را ازاولاد "= فرزندان" وى شمرده است.
گواه ما- در باز نمائى زبان قرآن و بر آن كه به راستى پسران يك زن،
داوري نادرست بوبكر درباره كيفر دزد
از زبان صفيه دختر ابو عبيده آورده اند كه به روزگار بوبكر- خدا از وى خشنود باد- مردى دزدى كرد كه يك دست و يك پا نداشت، پس بوبكر- خدا از وى خشنود باد- خواست تا پاى ديگرش ببرد و دست او را واگذارد كه با آن به شستشوى خود از آلودگى ها پردازد و اورا سودمند افتد پس عمر گفت نه سوگند به آن كس كه جانم در دست او است بايد دست ديگرش را ببرى پس بوبكر- خدا از وى خشنود باد- بفرمود تا دست ديگرش ببريدند.
و از قاسم پسر محمد آورده اند كه بوبكر- خدا او وى خشنود باد- خواست تا پس از آنكه يك دست و يك پاى كسى را بريده بودند پاى ديگرش راببرند و عمر- خدا از وى خشنود باد -گفت: بر بنياد آئين نامه- دست او را بايد ببرى
از شگفتى ها است كه خليفه كيفر دزد را نمى داند با اينكه براى پاسدارى از آسايش همگان و آرامش روزگار و بركندن ريشه تباهى، از چشم گيرترين دستورهائى كه بايد دانست همين است و باز شگفت آور آنكه پيش از پياده كردن برنامه اى كه در ص 247 گفتيم به وى بسته اند شتابزده به دادرسى پرداخته، بى آن كه در نامه خداوند و آئين نامه پيامبر بنگرد و از ياران وى آگاهى يخواهد و به مشورت پردازد.
و تازه آن كسى كه در اين پيش آمد وى را به راه راست آورده چرا خود پس از نشستن به جاى وى در آغاز كارش همين دستور را فراموش كرده و فرمانى همچون فرمان دوستش داده است؟بنگريد به جلد ششم ص 136 از چاپ دوم.
برداشت خليفه درباره بهره پدر بزرگ از مرده ريگ
از زبان پسر عباس و عثمان و ابو سعيد و پسر زبير آورده اند كه بوبكر بهره پدر بزرگ را با پدر يكسان مى دانست به اين گونه كه با بودن وى بهره اى به برادران نمى داد و آنان با اين انبازنمى ساخت چنانچه اگر كسى پدر داشته باشد از مرده ريگ وى چيزى به برادران و خواهران نبايد داد.
امينى گويد: اين برداشت خليفه، از نامه خداوند وآئين نامه برانگيخته اش گرفته نشده وتا هنگامى كه وى زنده بود هيچكس از ياران پيامبر آن را به كار نبست و پيش آمد نكرد كه در روزگار وى يك پدربزرگ مرده ريگ بخواهد تا برداشت وى استوار گردد و- و به نوشته بخارى و قرطبى- گويند
برداشت خليفه در فرمانروائى بخشيدن به كهتران
حلبى در " السيره النبويه " ج 3 ص 386 مى نويسد: بو بكر- خدا از وى خشنود باد- بر آن بود كه كهتران مى توانند بر كسى كه از آنان برتر است فرمانروائى يابند ونزد سنيان درست همين است زيرا گاه مى شود كه كهتران براى برخاستن به آنچه شايسته كيش است توانائى بيشتر دارند و در چاره جوئى براى كارها و براى آنچه روزگار زير دستان به يارى آن سازمان مى يابد آگاه ترند.
حلبى اين را دست آويزكار بوبكر گردانيده است كه عمر پسر خطاب و ابو عبيده جراح را براى جانشينى پيامبر بر خود پيش انداخت و گفت: به هر يك از اين دو مرد كه خواهيد دست فرمانبرى دهيد.
و باقلانى در " التمهيد " ص 195 اين سخن را از بو بكر مى آرد: سرپرست شما شدم با آنكه بهتر از شما نيستم و آنگاه در پاسخى پيرامون آن مى نويسد: مى تواند بود كه وى باور داشته در ميان توده كسى برتر از او هست ولى چون در فرمانبرى از او همداستان تر بودند و توده با يارى او در راهى شايسته تر مى افتادند، پس اين را گفت تا برساند كه اگر بر گماشتن برتران شدنى ننمايد پيشوائى كهتران رواست و به انصار و جز آنان گفت: اين دو مرد رابراى شما پسنديده ام با يكى از آن دودست فرمانبرى دهيد يا با عمر پسر خطاب يا بابو عبيده جراح با آن كه مى دانست برترى هاى بو عبيده كمتر از او و كمتر از عثمان و على است ولى چون مى ديد بر او همداستان مى شوند و آشوب با ديد وى ريشه كن مى گردد به آن گونه گفت، و اين نيز سخنى است كه پاسخ ندارد.
امينى گويد: ما بر آنيم كه جانشينى پيامبر نيز- همچون پيامبرى- فرمانروائى خدائى است هر چند دستور نهانى گرفتن از آسمان و آئين گذارى ويژه برانگيخته خداست و كار خليفه روشنگرى دستورها و رساندن آن ها، كه آنچه را به گونه اى سر بسته آمده با گستردگى باز گويد، گره ها را بگشايد و هر واژه را در برابر پديده اى از جهان كه براى آن آمده بنهد، و چنانچه پيامبر به پيكار برخاست تا سخن خداوند را با چهره اى كه فرود آمده نشان دهد او نيز كار زار كند تا لايه هاى نهفته در آن را باز بنمايد و چشم اندازهائى را آشكار سازد كه
پيامبر نتوانست آواى خويش را براى يادآورى آن ها بردارد- خواه از اين بابت كه روان ها هنوز آمادگى پذيرش نداشت يا چون مى بايد روزگارى بگذرد تا هنگام آن فرا رسد يا انگيزه هائى ديگر- پس با آن مهربانى كه در خداوند يافته ايم برگزيدن هر كدام از اين دو را از بايسته هاى او مى شماريم تا- از آن رهگذر- بندگان را به شاهراه فرمانبرى از خود نزديك كند و از پرتگاه نافرمانى ها به دور دارد- زيرا براى همين بوده كه آنان را آفريده و خواستار پرستندگى شان شده وآنچه را نمى دانسته اند به ايشان آموخته، و آدميان را رها نكرده تا همچون چارپايان بخورند و بهره ببرندو با آرزوها سرگرم شوند بلكه ايشان را آفريده تا وى را بشناسند و بتوانند خشنودى را به دست آرند و اين راه را، هم با برانگيختن پيك ها و فرو فرستادن نامه ها هموار ساخته و هم با دستورهائى نهانى كه پياپى و پيوسته از آسمان مى رسيد. چون از يك سوى تا بازپسين هنگامى كه گيتى بر سر پا است زندگى پيامبر دنباله نداردو سرنوشت او اين نيست كه جاودانه پايدار بماند و از سوى ديگر هر كدام از آئين ها، روزگارى دراز بايد بپايند- چنانچه بازپسين آئين، هيچ گاه روزگارش سر نمى آيد- اين است كه چون بر انگيخته اى مى ميرد و آئين وى يكى ازدو ويژگى بالا را دارد و در ميان پيروان آن، كسانى اند كه هنوز به رسائى خويش دست نيافته اند و پاره اى از دستورهاى آن كه گذارده شده به مردم نرسيده و هنگام پرداختن به پاره اى ديگر از آن ها هنوز فرا نيامده و سر نوشت چنان خواسته است كه پاره اى از آن ها نيز ديرتر زائيده شوند با اين همه پس خردمندانه نيست كه توده را به بازيچه رها كنند با آن كه آن مهربانى كه بر خداوند پاك بايسته است است همه مردم را يكسان در برمى گيرد پس او- كه بزرگى اش ارجمند است- مى بايد كسى را برانگيزد
به با روشنگرى خود، آئين را از رسائى بر خوردار گردانيد و دروغ هاى راست نماى كسانى را كه از كيش خدا برگشته اند آشكار كرده از ميان بردارد و تاريكى نادانى را با فروغ دانش خود ناچيز نمايد و با تيغ و سر نيزه خود- همچون زره وسپر- زخم هاى دشمنان كيش را پاسخ گوباشد و با دست و زبان خويش، كژى و كاستى را به راستى و استوارى كشد.
و چون خداوندگار- كه خوبى هايش بس شكوهمند است- با بندگان خود به ديده مهربانى مى نگرد و بر خود بايسته شناخته كه رگبارنيكوكارى را بر ايشان فرو فرستد و روى آنان را جز به سوى نيكى و رستگارى ندارد، پس مى بايد براى آنان كسى را برگزيند كه برخاسته و اين گرانبار سنگين را بر دوش كشد و در همه وظيفه ها نماينده پيشرو خود كه پيك خدا بود باشد، و خدا بايد اورا از زبان آن پيامبر برانگيخته اش- با سخن و دستورى آشكار- بنمايد و روانيست كه راه را از راهبر تهى بگذارد وايشان را به بازيچه رها كند، نمى بينى كه پسر عمر- عبد الله- به پدرش گفت: مردم مى گويند تو جانشينى براى خود بر نمى گزينى با اينكه اگر تو چوپان يا شتر چرانى داشته باشى كه او بيايد و آن چه را زير دستش بوده رها كند مى گوئى كوتاهى كرده و كار را به تباهى كشانده با اينكه سرپرستى براى مردم دشوارتر از سرپرستى شتر و گوسفند است، اگر خداى بزرگ و گرامى را به گونه اى ديدار كنى كه در ميان بندگانش جانشينى براى خود نگذاشته باشى به او چه خواهى گفت؟
و هم عايشه به پسر عمر گفت: پسر كم، درود مرا به عمر برسان و به او بگو پيروان محمد را بى سرپرست مگذار، براى خود جانشينى در ميان ايشان بر گزين و آنان را به گونه شتران افسار سر خود رها مكن كه به راستى من مى ترسم آشوبى
روى دهد، زيرا اگر مردم را لگام گسيخته رها كنند بيم آن مى رود كه كارشان به آشفتگى انجامد.
و هم پسر عمر- عبد الله- به پدر گفت: چه شود كسى را به جانشينى خو برگزينى. گفت چه كس را؟ گفت خرد خود را به كوشش وادار تا بدانى زيرا تو پروردگار آنان نيستى، مى بينى كه اگر در پى سرپرست زمينت بفرستى آيا دوست ندارى كه كسى را به جاى خود بنشاند تا هنگامى كه بر سر زمين باز گردد؟ گفت آرى گفت: مى بينى كه اگر به دنبال چوپانت بفرستى آيا دوست نمى دارى مردى را به جاى خود بگذارد تا بر گردد؟
و اين هم معاويه پسر ابو سفيان است كه همين دستور خردمندانه و چون و چرا ناپذير را در جانشينى بخشيدن به يزيد دست آويز گردانيده و مى گويد من مى ترسم پيروان محمد را براى پس از خود همچون رمه اى، از ميش هاى بى شبان رها كنم.
كاش مى دانستم اين گونه روشنگرى هاى خردمندانه را كه همه در پذيرفتن آن همداستانند چگونه مردم درباره برزگ ترين پيامبران و چانشينى او نديده گرفتند و او را به چشم پوشى ازآن ها متهم كردند؟ من نمى دانم.
روا نيست اين كار را به انبوه توده -يا به كسانى واگذار كنند كه به گره گشائى و پيوند زدن گسيخته ها پردازندزيرا خرد راستين مى گويد امام وپژگى هائى بايد داشته باشد كه پاره اى از آن ها از سرمايه هاى نهفته در روان واز منش هائى است كه جز خداى آگاه بر نهانى ها آن را نمى داند همچون بر كنارى از همه گناهان و پاكى جان و پاكيزگى روان كه با يارى آن از هوس و
خواهش هاى ناروا دورى گزيند- و به همين گونه دانشى كه با داشتن آن در زمينه هيچ يك از دستورها به گمراهى نيفتد و تا برسد به بسيارى ازمنش ها كه استوارى آن در ژرفاى جان است و تنها گوشه هائى از آن در جهان برون آشكار مى شود كه با دشوارى مى توان با شماره كردن آنها پرده به آن پهناورى را به روشنى نگريست و پروردگار تو است كه آنچه را در سينه ها نهفته اند و آنچه را آشكار مى كنند مى داند "سوره 28 قصص- آيه 69 "و خداوند بهتر مى داند كه برانگيختگى خود را به كدام كس وا گذارد.
و توده اى كه دانش او به نهانى ها راه ندارد نمى تواند كسى را كه آراسته به آن منش ها باشد بشناسد و گزينش او در بيشتر جاها با لغزش همراه است زيرا مى بينيم پيامبرى همچون موسى- كه بر پيامبر و ما خاندانش و بر او درود باد- آنگاه كه از ميان هزاران تن هفتاد مرد را گلچين كرد سرانجام چون به جاى راز و نياز با خدا رسيد آنان " گفتند خداوند را آشكار به ما بنما " پس چه گمان مى بريد به اين كه مردم كوچه و بازار بيايند و كسى را بر گزينند و با آن كه خود در چار ديوار ماده گرفتارند يكى را گلچين كنند؟ برگزيده ايشان هم جز يكى مانند ايشان نخواهد بود و در نيازمندى به كسى كه او را در راه راست بدارد با ايشان برابر است و همه به دندانه هاى شانه مى مانند و هيچ دور نيست كسى رابرگزينند كه خود به سرگردانى افتاده وبه فرجام روى از كار بپيچد يا بر سر اين برنامه دچار آشوب گردند يا در پى كسى بدوند كه گندم نماى جو فروش يا نادانى باشد كه چون با فرمان ها رو در رو شود راه رهائى از دشوارى ها را نيافته دست به تبهكارى هاى بزرگ بيالايد، بزهكارى ها كند و ندانسته به پرتگاه گناهان افتد يا بداند و پروا نداشته باشد كه سخن ياوه بر زبان آرد يا با فريفتگى به داورى نشيند و اين هنگام از همان جا كه خواهند كارها را در راهى شايسته بياندازند.
به تبهكارى دچارمى شوند و ندانسته در پرتگاه مى لغزند كه نمونه اى را در آن جا كه مردم دست فرمانبرى به معاويه و يزيد و جانشينان امويشان دادند مى توان يافت.
پس آفريدگار مهربان كه اين سرنوشت را بر آفريگانش نمى پسندد نبايد در اين كار گزينشى براى كسى ازمردم بگذارد چرا كه آنان را نادان و ستمكار آفريده است، آيا آن كه خودآفريننده است نمى داند؟ با آن كه ازنهفته ها و ريزه كارى ها آگاه است و پروردگار تو آنچه را خواهد مى آفريندو بر مى گزيند و گزينشى براى آنان در كارها نيست و هيچ مرد و زنى را نمى رسد كه به آئين ما بگرود و چون خداوند در كارى داورى كرد و آن را گذراند در كار خويش به گزينش پردازد و آن كه از فرمان خداوند و برانگيخته او سرپيچيد به راستى آشكارا دچار گمراهى شده است "سوره- 33- احزاب آيه 36"
بزرگ ترين پيامبران نيز از نخستين روز كه آئين خود را به گروه هاى تازيان پيشنهاد كرد اين گوشه پرده را هم به همه نشان داد، چندان كه چون تيره عامر پسر صعصعه را به سوى خدا خواند و سخن او به ايشان رسيد گوينده ايشان از او پرسيد اگر ما بر سر اين كار از تو پيروى كنيم و آنگاه خداوند تو را بر كسانى كه با تو ناسازگارى مى نمايند پيروز كرد آيا در ديده تو شايستگى آن را يافته ايم كه پس از تو ما سرپرست كار باشيم؟ پاسخ داد راستى كار در دست خداست و آن را هر كجا خود بخواهد مى نهد.
چگونه مردم به سادگى مى تواند در اين كار گزينشى داشته باشند با آنكه
در پيرامون اين كار، گرايش هاو لاف ها و خواسته ها و چشمداشت ها پراكنده است و تازه با دگرگونى نگرش ها وزد و خورد برداشت ها و باورها درارزيابى سرمايه هاى روانى مردان و منش هاى برجسته، و با فراوانى دسته ها و گروه ها و تيره ها و توده هائى كه با بدخوئى ناسازگارى مى نمايند وآن هم با كشمكش هائى كه ميان آدم زادگان بيچاره- از نخستين روز پيدايش- پخش و پراكنده بوده و ريشه آن را در زمينه هاى وابسته به چند دستگى ها و گروه گروه و تيره تيره شدن ها بايد جست.
اين گزينش از همان آغازهمراه بوده است با نگاه هاى پر از خشم، زخم و سيلى زدن به يكديگر و بگو مگو و فرياد و دشمنى، تا گريبان جامه ها چاك خورد و نوش جاى خود را به نيش داد و با اين گزينش چه بسيار آبروها بر زمين ريخت، و آنچه را پاك مى انگاريم به خوارى افتاد، آئين هاى درست روى به تباهى نهاد و آن چه به روشنى از آن كسى بود از ميان رفت، آنچه بايد گيتى را به راهى شايسته اندازد تباه شد، شالوده سازش در هم فرو ريخت و راه آشتى بسته گرديد، خون هائى پاك زمين بياميخت و پيكر اسلام راستين از هم گسيخت تا كسانى كه شايستگى نداشتند چشم آزمندى به فرمانروائى دوختند، چه آن بازارى جامه فروش يا آن ميانجى سوداگران كه بند و بست هاى بازار او را سرگرم ساخته، يا فروشنده اى كه عموزادگان خود را بر گردن مردم مى نشاند يا گوركنى كه پهنا و درازاى خود را از هم باز نمى شناسد، يا آزاد شده اى ستمگر يا باده گسارى مست يا آزمندى بى پروا و آشوب انگيز از همان كسان كه بندگان خدا را بردگان خويش و دارائى خدا را بخششى براى خود گرفته و نامه خدا و كيش خدا را دست آويز تباهى و نيرنگ بازى شمردند.
جانشين پيامبر برترين آفريدگان است
بر شالوده آنچه با گستردگى روشن كرديم جانشين پيامبر بايستى در ميان همه پيروانش برترين آفريدگان باشد زيرا اگر در روزگار او كسى در برترى همانند او بود يا از وى افزونى يافت ناگزير با بر گماشتن او بى هيچ انگيزه كسى را برتر از ديگرى انگاشته يا آن را كه فروتر است برتر پنداشته ايم.
و تازه اگر يك امام چيزى از آن ويژگى را كم داشته باشد، پيش مى آيد كه خود وى نيازمند همان زمينه اى بشود كه دانش وى راه به آن ندارد يا بينش او از دريافتن آن در مى مانديا نيروى او از كشيدن آن ناتوان است و آن گاه بزرگترين رستاخيز و گرفتارى ها را بايد نگريست كه يا يكسره به دستورهاى سر خود پناه مى برند و به نگرش هاى تهى از روشنگرى روى مى كنند يا سخن كسانى را مى پذيرند كه آنان را در راه راست استوار مى دارند، كه اگر گونه نخست باشد كارها به سستى و سرگردانى و رو گردانى مى انجامد و به گونه دوم نيز پايگاهشان از چشم مردم مى افتد در امام بايد نمونه پيامبر را جست كه هميشه از او فرمان برند- و ما هيچ برانگيخته اى نفرستاديم مگر آنكه با دستور خداوند فرمان او را ببرند- كه فرمانبرى از امام را در كنار فرمانبرى از خدا و برانگيخته اش نهاده، همانجا كه- خداى برتر از پندار- گفته: خدا را فرمان بريد و برانگيخته را فرمان بريد و كسانى را از ميان شما كه سرپرست كار هستند و اين براى آن است
جانشينى پيامبر از ديدگاه ديگران
جانشينى پيامبر نزد توده سنيان
آرى جانشينى اى كه اين گروه گويند، همه آن چه را ياد كرديم نمى خواهد زيرا به پندار ايشان جانشين پيامبر هر كسى است كه بر مردم چيرگى يافته دست دزد را ببرد و آدمكش را به كيفر برساند مرزها را پاسدارى كند و آسايش همگان را نگاهدارد- و برنامه هائى از اين دست- و اگر هم تبهكارى پيشه كرد نمى توان او را بر كنار ساخت چنانچه براى رفتار زشتى هم كه آشكارا انجام دهد نبايد خرده اى بر او گرفت، نادانى او را كژى و كاستى نشايد شمردو لغزش هايش سزاوار كيفر نيست، نيازى به يافتن هيچ يك از منش هاى بزرگوارانه در او نداريم، در همه جا بايد به او خشنودى داد و هيچ سرزنشى نيبايد كرد.
گفتار باقلانى
باقلانى در " تمهيد ص 181 " مى نويسد: يك بخش هم در منش هاى امامى كه بايد با او پيمان بست. اگر كسى بگويد: ما را آگاه كنيد تا بدانيم امامى كه نزدشما بايد با او پيمان بست چه منش هائى دارد؟ مى گوئيم: از ويژگى هاى او يكى آن است كه بنياد او بايد از تيره قريش بوده و نيز به چنان پايگاهى از دانش برسد كه بتواند در جرگه كسانى جاى بگيرد كه شايسته براى داورى در ميان مسلمانانند و بايستى هم در كار جنگاورى و سازمان دهى سپاهيان و نبردها بينا باشد، هم در پاسدارى مرزها و پشتيبانى از گروه مسلمانان و نگهبانى توده و كينه جستن از بيدادگران و دادن داد ستمديدگان و رسيدگى به مصالح مردم.
و بايد از كسانى باشد كه در روان گردانيدن كيفرها نرمى و سستى بر او چيره نشود و از گردن زدن و تازيانه كوفتن بى تاب نگردد.
و بايد در زمينه دانش و ديگر زمينه هائى كه با نگرش به آن ها ميان دو تن برترى مى گذاريم از برجسته ترين توده به شمار آيد مگر پيش انداختن آن كه برتر است،با مانعى برخورد كند كه آن هنگام برگماشتن كهتران روا خواهد بود و هرگز هم نيازى نيست كه دامنش از همه گناهان پاك بوده نهانى ها را بداند يا در سواركارى و دليرى از همه برترباشد يا ننها از ميان هاشميان- و نه ديگر تيره هاى قريش- برخيزد.
در ص 185 مى نويسد: اگر گويند: آيا مردم به دانش امام و روشنگرى گوشه اى از آن -كه تنها ويژه او باشد- نيازى دارند؟ و نيز به اينكه او بيايد و آنچه را دانش ايشان در نمى يابد آشكار سازد؟پاسخ مى دهيم نه، زيرا او و آنان درآگاهى از آئين و در برابر فرمان آن يكسانند، اگر بپرسند پس امام را براى چه مى گماريد؟ مى گوئيم براى همان چه پيشتر ياد كرديم از: سازمان دادن سپاهيان، پاسدارى مرزها، باز داشتن بيدادگران، دادن داد ستمديدگان، روان گردانيدن كيفرها، بخش كردن درآمدها ميان مسلمان و وا داشتن آنان به ديدار از خانه خدا و به جنگ با دشمنان. اين است خواست مااز بر گماشتن و روى كار آوردن او. و اگر يكى از گام هاى اين راه را درست نرفن يا شيوه ها را از جاى بگردانيد، توده پشت سر وى هستند تا او را به شاهراه كشند و به آنچه بايسته او است وادار سازند.
در ص 186 مى نويسد: توده كسانى كه خدا را با ويژگى هائى همچون آدميان مى شناسد و به حديث ها پشتگرمند گويند امام از سمت خود بر كنار نمى شود هر چند تبهكارى و ستمگرى كند- چه دارائى هاى مردم را با زور بربايد يا آسيبى به پيكر ايشان برساند يا جان بينگاهان را بستاند و آنچه را از اين و آن است تباه ساخته كيفرها را روان نگرداند.كه به هيچ روى نبايد بر او شوريد
بلكه شايسته است او را اندرز گويند و بيم دهند و اگر دستورى ناسازبا فرمان خداوند داد به جا نياورند.اين برداشت را بر شالوده سخنانى بسيار و پى در پى استوار داشته اند كه از پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى- و از ياران او رسيده كه بايد ازامامان فرمانبردارى كرد هر چند بيداد گرى نمايد و دارائى ها را بربايند و ويژه خود شناسند كه به راستى پيامبر- درود بر وى- فرمود: بشنويد و فرمان بريد هر چند در برابر برده اى دست و گوش بريده باشيد- يا در برابربنده اى حبشى- و پشت سر هر نيكوكارو تبهكار نماز بگزاريد و گزارش كرده اند كه گفت: فرمانبردار ايشان باش هر چند دارائى ات را بخورندو بر پشتت بكوبند، تا هنگامى كه نماز را بر پا مى دارند از آنان فرمان بريد و به همين گونه گزارش هاى بسيارى در اين زمينه رسيده كه همه را در نگارش خود " اكفار المتاولين " ياد كرده ايم و گزارش هاى ناساز با آن رانيز همراه با نماياندن لايه درونى آن ها به گونه اى آورده ايم كه هر كس درآن بنگرد- با خواست خدا- از هر پاسخى بى نياز خواهد بود.
در ص 186 نيز مى نويسد: اگر كسى با به دست آوردن برترى هائى چند به پايگاهى والاتر از امام دست يابد انگيزه نمى شود كه امام را بر كنار كنيم هر چند كه اگر در آغاز كه خواهيم پيمان فرمانروائى او را بپذيريم كسى برتر از او باشد بايستى كهتران را وا گذاريم ولى با افزونى برترى ها كه پس از آن در ديگرى پديد آيد پيش آمدى دركيش ما روى نمى دهد و خود به خود انگيزه بر كنار ساختنش نمى گردد و اين مانند آن سخن است كه از ياران هم آئين خويش آورديم: اگر پس از آنكه پيمان فرمانروائى امام را پذيرفتيم تبهكار گرديد اين رويداد انگيزه بر كنارى اش نيست هر چند كه اگر در هنگام پيمان بستن به آن گونه بود پيمان به درستى بسته نمى شد و بايد به سراغ كسى ديگر رفت.
حديث سازي براي برده كردن مردم در برابر تبهكاران و بيدادگران
امينى گويد: و اين هم نمونه اى از آن گزارش هاى بسيار كه باقلانى سر بسته انگشت بر آن ها نهاده و همه مى رساند كه بايد فرمانبردار امامان بود هر چند
بيدادگر باشند و همه دارائى ها را ويژه خود گردانيده ديگران را بهره ندهند و نيز اين كه اگر امام تبهكار شد بر كنار نمى شود.
1- از زبان حذيفه پسر يمان آورده اند كه: برانگيخته خدا را پرسيدم ما در دامن بدى ها مى زيستيم تا خداوند، نيكوئى را فرو فرستاد و اكنون ما در پناه آنيم، آيا پس از اين نيكى باز هم بدى در كار هست؟ پاسخ داد آرى پرسيدم آيا پس از آن بدى نيكوئى در كار است؟ گفت آرى گفتم آيا پس از آن نيكوئى بدى در كار است؟ گفت آرى گفتم چگونه مى شود؟ گفت پس از من امامانى خواهند آمد كه با راهبرى من راه نمى يابند و بر شيوه من كار نمى كنند و به زودى مردانى در ميان ايشان مى ايستند كه دل هاى آنان دل هاى اهريمنان است در پيكر آدميان. گفتم اى برانگيخته خدا اگر آن روزگار را ديدم چه كنم؟ پاسخ داد: فرمانروا را فرمان مى برى و سخن وى را آويزه گوش مى گردانى و اگر دارائى ات را گرفت و پيكرت را در هم كوبيد باز هم بشنو و فرمان ببر.
" صحيح مسلم " ج 2 ص 119 و " سنن بيهقى " ج 8 ص 157
2- عوف پسر مالك اشجعى آورده است كه از برانگيخته خدا- درود و آفرين خدابر وى- شنيدم مى گفت: بهترين پيشوايانتان آنانند كه دوستشان داريدو دوستتان دارند، بر آنان درود فرستيد و بر شما درود مى فرستند و بدترين امامان شما آنانند كه دشمنشان مى داريد و دشمنتان مى دارند و شما را نفرين مى كنند و آنان را نفرين مى كنيد گفت: گفتيم اى برانگيخته خدا اگر چنين روزى پيش آيد كين توزانه از آنان جدا نشويم؟ پاسخ داد تا آنگاه كه نماز را در ميان شما بر پاى مى دارند نه. زنهار هر كس فرمانروائى سرپرست وى گرديد و ديد كه او فرمان خدا را زير پا مى نهد بايد از انجام آن چه ناساز با فرمان خداست ناخرسند باشد ولى دست خود را از ميان فرمانبرداران جدا نسازد
" صحيح مسلم " ج 2 ص 122 " سنن بيهقى " ج 8 ص 159
3- سلمه پسر يزيد جعفى از پيامبر درود و آفرين خدا بر وى- پرسيد:
اى برانگيخته خدا اگر فرمانروايانى بر سر ما برخاستند كه از ما بخواهند آنچه در برابر ايشان به گردن ما است انجام دهيم و آنچه دربرابر ما به گردن ايشان است به جا نيارند، در آن هنگام مى فرمائى چه كنيم؟ برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- روى از او بگردانيد، و چون دوباره بپرسيد، پاسخ داد: سخن شنو و فرمانبردار باشيد كه آنچه شما را دستور به انجام آن داده اند بر گردن شما است و آنچه ايشان را دستور به انجام آن داده اند بر گردن ايشان.
" صحيح مسلم " ج 2 ص 119 " سنن بيهقى " ج 8 ص 158
4- از مقدام: به راستى برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- گفت: فرمانروايان خود را هر چه باشند فرمان ببريد پس اگر فرمان آنان به شما با سخن من به شما هماهنگ بود هم ايشان از آن راه به پاداش مى رسند و هم شما با فرمانبردارى پاداش مى يابيد و اگر شما را دستور به كارى دادند كه شما را به آن دستور نداده بودم گناهش به گردن خودشان است و دامن شما نمى آلايد زيرا هنگامى كه خدا را ديدار كنيد گوئيد پروردگار ما سمتى نيست؟ پس مى گويد ستمى نيست پس مى گوئيد پروردگار ما برانگيختگانى به سوى ما گسيل داشتى و ما به دستور تو از ايشان فرمان برديم و جانشينانى براى ايشان در ميان ما برگزيدى و ما هم به دستور تو از آنان فرمان برديم و فرمانروايانى را فرمانرواى ما گردانيدى و ما فرمانبردار ايشان بوديم پيامبر گفت: خدا مى گويد: راست گفتيد گناه آن بر ايشان است و دامن شما پاك.
" سنن بيهقى " ج 8 ص 159
5- از سويد پسر عقله آورده اند كه گفت: عمر پسر خطاب- خدا از وى خشنود باد- به من گفت: اى ابو اميه شايد تو پس از من بمانى پس امام را فرمان
بر هر چند برده اى حبشى باشد، اگر تو را بزند شكيبائى كن و اگر ترا كارى فرمايد شكيبائى كن و اگر بهره تو را ببرد شكيبائى كن و اگر بر تو ستم ورزد شكيبائى كن و اگرتو را دستور به كارى داد كه انجام آن از وابستگى تو به كيش خود مى كاهدبگو مى شنوم و فرمان من مى برم و خونم را مى دهم- و نه كيش خود را-
با دست آويز همين سخنان بوده كه توده مى گويند اگر امام تبهكارى نمايد بر كنار نمى شود، نووى در روشنگرى خود بر نگاشته مسلم كه در كنار " ارشاد السارى = رهنماى راهروان " ج 8 ص 36 چاپ شده در زير حديث هائى كه از " صحيح مسلم " ياد كرديم مى نويسد: ازاين گزارش چنين بايد دريافت: با كسانى كه سرپرستى كارهارا بر گردن دارند در سرپرستى شان به كشمكش نپردازيد و بر آنان خرده نگيريد مگر چنان كار بسيار زشتى را از آنان ببينيد كه مى دانيد به راستى با شالوده هاى اسلام ناسازگار است پس اگر چنين ديديد كارشان را ناپسند بشماريد و سخن درست را هر كجا بوديد بر زبان آريد، ولى اينكه بر آنان بشوريد و پيكار كنيد- به برداشت همه مسلمانان- نارواست هر چند تبهكار و بيدادگر باشند و در اين زمينه كه سخن رانديم حديث ها يكى از پشت ديگرى توان آورد و سنيان همداستانندكه سلطان با تبهكارى بر كنار نمى شود- تا آن جا كه مى نويسد- اگر جانشين پيامبر به ناگهان دست به تباهى آلايد برخى گويند بايد او را بر كنار كرد مگر پاى آشوب و جنگ در ميان آيد و توده هاى سنى از فقه دانان و حديث خوانان و عقيدت شناسان گويند نبايد او را كنار زد هر چند تبهكارى و بيدادگرى نمايد و هر چه رااز آن مردم است تباه گرداند كه با اين شيوه نيز بر كنار نمى شود و نبايد بر او شوريد بلكه بايد وى را اندرز و بيم دهند.
امينى گويد: پس عايشه و طلحه و زبير و پيروان ايشان كه پيمان شكستند و از كيش راستين به در شدند با چه دست آويزى بر سرور ما فرمانرواى گروندگان
شوريدند؟گرفتيم كه او- درودهاى خدا بر وى -كشندگان عثمان را پناه داده و آئين هاى كيفرى را به انجام نرسانده بود -كه اين سخن به خدا پناه مى بريم- ولى آنان چرا اين حديث هائى را به كار نبستند كه- در ديده توده بيچاره- آئين نامه هائى روشن و نماياننده كيش خدا است؟ من نمى دانم.
گفتار تفتازانى
تفتازانى در " شرح المقاصد = روشنگرى خواسته ها " ج 2 ص 71 مى نويسد: نيازى نيست به اين كه امام از ميان هاشميان برخيزد يا دامن وى از همه گناهان پيراسته بوده از زير دستانش برتر باشد.
و در ص 272 مى نويسد: اگر امام بميرد و كسى كه ويژگى هاى امامت را دارد بر سر كار بيايد روا است هر چند پيشتر او را به جانشينى نگمارده و مردم نيز دست فرمانبرى به وى نداده باشند و او با زور بر مردم چيره شود كه باز هم بايداو را جانشين پيامبر بشناسند كه با روشن ترين برداشت ها اگر هم تبهكار يا نادان بود باز دستور همين است مگر اين هر جا فرمانى ناروا داد انجام نمى دهيم ولى در جائى كه دستور امام با داورى آئين ناسازگار نبود بايستى فرمان او را پذيرفت چه دادگر باشد چه ستم پيشه.
گفتار قاضى ايجى
در " مواقف = ايستگاه ها " مى نويسد: توده بر آنند كه شايستگان به امامت براى برخاستن به كارهاى كيش ما- در زمينه شالوده هاى آن و هم در آنچه وابسته به شاخه هاى آن است- بايد انديشه خود را به كار كشند و آنچه رابر ايشان بايسته است دريابند، خود داراى برداشت باشند تا به كارهاى كشور پردازند، دلاور باشند تا بر نيروى خود از مرزها پاسدارى كنند و برخى گفته اند نيازى به اين ويژگى هانيست زيرا يافت نمى شود پس بايسته شمردن آن ها بيهوده
و چنان است كه كسى را به كارى كه نمى تواند انجام دهد وا دارند و اين برنامه، تباهى هائى پديد مى آرد كه با بر گماشتن كسى كه داراى آن ويژگى ها نباشد مى توان آن را چاره كرد.
آرى بايد دادگر باشد تا ستم نكند، با خرد باشد تا دست آزيدن او به كارها ناشايسته ننمايد، بالغ باشد زيرا خرد كودكان از رسائى برخوردار نيست، مرد باشد زيرا بهره زنان از كيش و خرد كاستى دارد، آزاد باشد تا پرداختن به كارهاى خداوند او را باز ندارند و در ديده مردم خوار ننمايد تا از فرمان او سر بپيچند. پس در اينكه بايدويژگى هاى بالا را داشته باشد كسى ناسازگار ننموده است.
و اين جا ويژگى هائى هم هست كه نيازمندى به آن جاى گفتگو دارد يكى اين كه از تيره قريش باشد دوم آنكه از خاندان هاشم باشد- و اين را شيعه مى گويند- سوم اين كه پاسخ هر پرسشى را در زمينه كيش ما بداند- و اين رادوازده امامى ها مى گويند. چهارم آنكه بر دست او كارى آشكار شود كه ديگران از انجام آن درمانده و درستى دعوى وى در امامت و دور بودن از همه گناهان دانسته گردد- كه اين را هم تند روان مى گويند،- و براى آن كه روشن شود سخن در نيازمندى به اين سه ويژگى بيهوده است، ايشان را به ابو بكر راه مى نمائيم جانشين پيامبر بودولى نيازى به هيچ يك از آن سه نداشت.
پنجم آن كه هيچ گناهى از او سر نزده باشد و اين را اسماعيليان و دوازده اماميان گفته اند و براى آن كه روشن شود برداشتشان بيهوده است، مى نويسيم: همه گويند ابوبكر نيازى به آن نداشته كه در همه زندگى گناهى از وى سر نزده باشد
در " مطالع الانظار = رخ نماگاه برداشت ها " ص 470 مى نويسد:9 منش است كه امامان نيازمند آنند: يكى اين كه در زمينه هاى وابسته به شالوده هاى كيش ما- و شاخه هاى آن -انديشه را به تلاش واداشته و آن چه را شايسته است خود دريابند. ديگر آن كه خود داراى برداشت هائى باشند كه براى كارها چاره بجويند و رويدادها را به گردش در آرند خواه آن چه را به جنگ و آشتى بستگى دارد يا به ديگر كارهاى سياسى. سوم اين كه دلاور و پر دل باشند كه از برخاستن به پيكار نهراسند و از برپا داشتن آئين هاى كيفرى در نمانند و بى باكانه نيز مردم را به كام نابودى نيفكنند. گروهى نيز در اين كه امام بايد سه منش بالا را داشته باشد آسان گيرى نموده و گويند اگر هم خودش آراسته به آن ها نبود كسى ديگر را كه با آن ويژگى ها است به نمايندگى خود بر مى گزيند.
چهارم اينكه امام دادگر باشدزيرا جان و دارائى و زن مردم زير دست او است و اگر ستمگار بود از دست درازى او آسوده دلى نمى توانيم زيست. تا پايان
پنجم خرد، ششم بلوغ، هفتم مرد بودن، هشتم آزاد بودن، نهم از تيره قريش بودن. و برخلاف آنچه اسماعيليان و دوازده اماميان گفته اند، نيازى به آن نيست كه هرگز گرد گناه نگرديده باشد و براى روشنگرى در اين باره نيز امامت ابوبكر را شالوده پاسخ خود مى گردانيم كه همه توده بر آنند نيازى به بر كنار بودن از همه گناهان نداشته و البته نمى گويم كه او خود از هر لغزشى دورى نمى گزيده است.
قاضى عضد ايجى در " مواقف " مى نويسد: خواست سوم درباره اين كه پيمان
گفتار ماوردى
ماوردى در " الاحكام السلطانيه = فرمان هاى شاهى " ص 4 مى نويسد: دانشمندان در اين كه با همداستانى چند تن مى توان پيمان امامت را استوار ساخت راه هائى جدا از هم رفته اند گروهى گفته اند: استوارى آن تنها در هنگامى است كه توده كسانى كه در هر شهر به كار گره گشائى و پيوند زدن گسيخته ها مى پردازند انجمن كنندتا آن كه را بر مى گزينند همگان به او خشنودى دهند و در فرمانبرى از امامت او همداستان باشند. در پاسخ به اين برداشت نادرست ما جانشينى بوبكر- خدا از وى خشنود باد- را پيش مى كشيم كه پيرامونيان دست فرمانبردارى به او داده و او را برگزيدند و هيچ هم چشم به راه ننشستند تا آنان كه نيستند سر برسند.
گروهى ديگر گفته اند: كمترين شماره اى كه براى بستن پيمان امامت نيازمند آنانيم پنج تن اند كه بر استوار ساختن آن گرد آيند يا يكى شان با خشنودى چار تن ديگر اين كار را به انجام برساند، زيرا بنياد اين نگرش دو چيز
است يكى آن كه دست فرمانبرى گرفتن به سود بوبكر- خدا از وى خشنود باد- با يارى پنج تن بايسته شناخته شد كه گرد او انجمن كردند و سپس نيز مردم به دنبال آنان راه افتادند: پسر خطاب، بو عبيده پسر جراح اسيد پسر حضير، بشير پسر سعد،سالم برده بو حذيفه- كه خدا از آنان خشنود باد- ديگر آن كه عمر- خدا از وى خشنود باد- شورائى از شش تن بنياد نهاد تا يكى شان- با خشنودى 5 تن ديگر- به جانشين او نشيند "اين برداشت از بيشتر فقه دانان و عقيدت شناسان بصرى است"
ديگران از دانشوران كوفه گويند: اين پيمان با دست سه تن بسته مى شود كه يكى شان باخرسندى دو تن ديگر به سرپرستى رسد و همچون دادرس باشد در كنار دو گواه چنانكه پيمان زناشوئى با يارى سرپرست دختر و دو گواه انجام مى گيرد.
گروهى ديگر گفته اند: اين پيمان با دست يك تن هم بسته مى شود زيرا عباس به على- خدا از آن دو خشنود باد- گفت: " دستت را دراز كن كه دست فرمانبردارى به تو دهم و مردم بگويند عموى برانگيخته خدا دست فرمانبرى به پسر عموى او داد تا ديگردو تن هم بر سر اين كار، راهى جدا از تو در پيش نگيرند. " و هم از اين روى كه پيمان بستن گونه اى داورى است و داورى يك تن پذيرفته و راست. پايان.
گفتار جوينى
جوينى- پيشواى مكه و مدينه- كه در سال 478 در گذشته در " الارشاد = راهبرى " ص 424مى نويسد: يك بخش هم در گزينش جانشين پيامبر و چگونگى آن و در ياد آورى آنچه در بستن پيمان امامت نيازمند آنيم.
بدانيد كه در بستن پيمان امامت نيازى به همداستانى مردم نيست و اگر چه توده انجمن نكنند پيمان امامت بسته مى شود، نشانه اش اين كه چون پيمان
امامت به سود بوبكر بسته شد، وى بشتافت تا فرمان هاى مسلمانان را بگذارند و درنگ هم نكرد تا گزارش ها پراكنده شود و به كسانى از ياران پيامبر- كه در دور دست ها بسر مى بردند- برسد وهيچ كس هم اين كار را بر او ناپسند نشمرد و نگفت كه اكنون بايد درنگ كنى، پس چون- در بستن پيمان امامت- نيازى به همداستانى نداشتيم شماره اى ويژه و اندازه اى ياد شده از كسان را نيز بايسته آن نمى انگاريم و داورى درست آن است كه پيمان امامت با دست يك تن از كسانى كه به كار گره گشائى و پيوند زدن گسيخته ها بر مى خيزند بسته مى شود.
ديگر آن كه: برخى از ياران همكيش ما گفته اند " بستن پيمان بايد در برابر گواهان باشدزيرا اگر نيازى به اين شيوه نبينيم تواند بود كه كسى از لاف زنان بيايد و بگويد پيش از آن كه شما اين پيمان راستين و روشن و آشكار را ببنديد ما پيمانى در نهان بسته بوديم و پايگاه امامت كمتر از زناشوئى نيست، كه پيمان آن را آشكارا بايد بست " البته اين نگرش را هم صد در صد نمى توان باور داشت زيرا گواهى از خرد ندارد وزير بنياد استوارى هم در گزارش هاى رسيده از پيامبر و يارانش بر آن نمى توان يافت، پس در جرگه ديگر پرسش هائى جاى مى گيرد كه براى پاسخ به آن بايد انديشه را به تلاش وا داشت تا چگونه داورى كند. پايان
ابن عربى -پيشواى مالكيان- در نگاشته اى كه براى روشنگرى " صحيح ترمذى به خامه آورده مى گويد: ج 13 ص 229 براى آنكه به سود امام پيمان بنديم و دست فرمانبردارى بگيريم نيازى به آن نيست كه همه مردم باشند بلكه دو يا يك تن براى اين كار بسنده اند- و البته با ناسازگارى هائى كه برخى در اين زمينه نموده اند و روشن است.
گفتار قرطبى
قرطبى در " تفسير " خود- ج 1 ص 230 مى نويسد: اگر يك تن از كسانى كه به كار گره گشائى و پيوند زدن گسيخته ها مى پردازند پيمان امامت را ببندد،
كار استوار مى گردد ديگران نيز بايد از او پيروى كنند و اين با برداشت برخى از مردم نمى سازدكه گويند " پيمان امامت تنها هنگامى بسته مى شود كه گروهى از كسانى كه به كار گره گشائى و پيوند زدن گسيخته هامى پردازند دست به هم دهند "، براى استوار ساختن برداشت خود كار عمر- خدا از وى خشنود باد- را شالوده پاسخ مى آوريم كه بك تنه براى بوبكرپيمان بست فرمانبرى به او داد و كسى از ياران پيامبر هم اين كار را ناپسند نيانگاشت و تازه اين هم پيمانى است و بايد همچون ديگر پيمان ها براى بستن آن نياز به شماره ويژه اى از مردم نباشد، پيشواى ما ابو المعالى گفته: كسى كه تنها با دست دادن يك تن نيز پيمان امامت به سود وى بسته شود كارش استوارى يافته و روا نيست كه از كار بر كنار گردد- مكر در كار آئين به نوگرائى ناروا پردازد و دگرگونى پديد آرد- گفت: و در اين برداشت همه همداستانند. پايان
امينى گويد: بر بنياد اين سخنان پس چه بگوئيم درباره عبد الله- پسر عمر- و اسامه پسر زيد و سعد پسر ابو وقاص و ابو موسى اشعرى و ابو مسعود انصارى و حسان پسر ثابت و مغيره پسر شعبه و محمد پسر مسلمه و برخى ديگر از كسانى كه از سوى عثمان كارگزار صدقات و سمت هائى به جز آن بودند و با آنكه توده مسلمانان دست فرمانى به سرور مافرمانرواى گروندگان دادند آنان روى از او بگردانيدند. چگونه دامن آنان را پاك نمائيم و چه بهانه اى به سود آنان بياوريم كه از همراهى با او در جنگ هايش خوددارى كردند و ميان ياران پيامبر به اين گونه شناخته گرديده و چون او دست فرمانبرى دادن به على سر باز زده و گوشه اى
گرفتند گوشه گيران "- معتزله" ناميده شدند.
برداشت عمر از جانشينى پيامبر و سخنان او در اين زمينه
از زبان عبد الرحمن پسر ابزى آورده اند كه گفت: عمر گفت تا هنگامى كه كسى از جنگاوران نبردگاه بدر زنده باشد اين كار در ميان آنان مى چرخد و سپس تا آنگاه كه كسى از جنگاوران نبردگاه احد بر جاى باشد در ميان آنان و به همين گونه در ميان... و در ميان... و براى هيچ كدام از آزاد شدگان و فرزندانشان و براى كسانى كه پس از گشوده شدن مكه اسلام آورده اند بهره اى از اين كار نيست " طبقات ابن سعد " ج 3 ص 248 و در سخنى از اوكه ابن حجر در " اصابه " ياد كرده- ج 2 ص 305 ص: اين كار در خور آزاد شدگان و فرزندان آزادگان شدگان نيست.
و گفت: اگر يكى از اين دو مرد را مى يافتم اين كار را به او باز گذارده و پشتگرم مى شدم: سالم برده بو حذيفه و بو عبيده جراح و اگر سالم بود برگزيدن جانشين را به شورى باز نمى گذاشتم.
و چون او را زخم زدند گفت:اگر آن مرد را كه پيش سرش كم مو است -على را مى گويد- سرپرست خويش گردانند، آنان را به راه راست كشد، پس پسر عمر به او گفت چه انگيزه اى تو را از اين باز مى دارد كه خود، على را نامزد پيشوائى بشناسانى؟ گفت خوش ندارم كه هم در زندگى بار اين برنامه را بر دوش كشم و هم پس از مرگ.
" الانساب = نژادها " از بلاذرى ج 5 ص 16 " استيعاب " از بو عمر ج 2 ص 419
و هم گفت كه اگر عثمان را سرپرست كار گردانم البته دودمان ابو معيط "= امويان" را بر گردن مردم سوار مى كند و به خدا سوگند كه اگر چنين كنم چنان كند و اگر چنان كند به سوى او رهسپار شوند تا سر از تنش جدا كنند. گفتند على چه؟ گفت مردى گوشه گير و ترسو است گفتند طلحه؟ گفت او مردى خودپسند است و خويش را بزرگ مى شمارد گفتند زبير چه؟ گفت اين جا نيست گفتند سعد گفت او در پى اسب و كمان است گفتند عبد الرحمن پسر عوف گفت او خيلى تنگ چشم است و اين كار تنها بر كسى مى برازد كه بى ريخت و پاش فراوان ببخشايد و بى آنكه بر ديگران سخت بگيرد از ريخت و پاش خود دارى كند.
اين گزارش را قاضى بو يوسف انصارى كه به سال 182 در گذشته در نگاشته خود " الاثار = بر جاى مانده ها " از زبان استادش بو حنيفه- پيشواى حنفيان- آورده است.
اين گفته ها و آن چه به دنبال آن بيايد زنجيره اى از گرفتارى هاى تن فرسا است كه با برداشت هاى درست و منطقى نمى سازد ولى ما بزرگوارنه از سر آن مى گذريم.
از زبان پسر عباس آورده اند كه عمر گفت: نمى دانم با پيروان محمد چه كنم؟ و اين پيش از آن بود كه وى را زخم بزنند- گفتم اندوه چه را مى خورى با اين كه كسى رامى يابى كه در ميان آنان جانشين خويش گردانى؟ گفت آيا دوستتان- على- رامى گوئى؟ گفتم آرى او شايستگى دارد هم براى خويشاوندى اش با پيك خداوند- درود و آفرين خدا بر وى- و هم از اين روى كه داماد وى است و چه پيشينه ها دارد و چه آزمايش هاى تن فرسا پس داده عمر گفت: خوى مزه پرانى و بيهوده پردازى اش را نمى پسندم گفتم با طلحه چگونه اى؟ گفت: گردن كش و خودخواه است گفتم عبد الرحمن پسر عوف؟ گفت مردى شايسته است و با ناتوانى هائى، گفتم پس سعد گفت او پنجه شير دارد و در پى كارزار است اگر كار دهكده اى بر دوش او بار شود در مى ماند گفتم پس زبير گفت بسيار آزمند و تنگ چشم است، در هنگام خشنودى خوى گروندگان به كيش ما را دارد و به گاه خشمناكى به بد كيشان مى ماند و تنها كسى شايستگى اين كار را دارد كه نيرومند باشد ولى درشتى نكند، نرم باشد ولى ناتوانى ننمايد، بخشنده باشد ولى از رخت و پاش بيهوده بپرهيزد، گفتم با عثمان چگونه اى؟ گفت اگر او به سرپرستى رسد خاندان ابو معيط "= امويان" رابر گردن مردم مى نشاند و اگر چنين كند او را خواهند كشت.
اين گزارش رابلاذرى در " الانساب " ج 5 ص 16 آورده و در گزارشى همانند آن كه در ص17 ياد كرده مى نويسد كه از عمر در باره طلحه بپرسيدند پاسخ داد بينى اش در آسمان است و نشيمنگاهش در آب!
نگاهي به جانشينى پيامبر از ديدگاه اين گروه
امينى گويد: اين است آن چه اين گروه از جانشينى پيامبر اسلام و امامت همگان دريافته و بر ديگران مى خوانند، كه چنانچه مى بينى نزد ايشان هيچ نيست مگر فرمانروائى بر همگان براى سازمان دادن سپاهيان و جلوگيرى از رخنه دشمن در مرزها و بازداشتن بيدادگر و دادن داد ستمديده وبر پاداشتن آئين هاى
كيفرى وبخش كردن درآمدها ميان مسلمانان و وا داشتن آنان به ديدار از خانه خدا و به پيكار با دشمن و اين ها نيز نيازمند آن نيست كه بيش از زير دستانش دانشى در آو آشكار باشد بلكه او و توده در آگاهى به آئين ها برابرند و همان اندازه دانش براى او بسنده است كه براى يك دادرس- كه اينك دادرسان در برابر تواند و از سرمايه دانش ايشان نيك آگاهى و مى توانى باريك بينانه از نزديك در آن بنگرى- و اگر هم امام تبهكارى و بيدادگرى نمايد و به ستم و پليدى گرايد بر كنار نمى شود وتوده بايد در همه هنگام فرمان وى را ببرند چه نيكوكار باشد چه تبهكار و هيچكس را نرساند كه با او ناسازگارى پيشه كند و در روى او به شورش برخاسته بر سر كارش با او به كشمكش پردازد.
بر بنياد همين باورها كسانى كه- بر آئين گزينش- به جاى پيامبر مى نشستند در داورى و در دستورهاشان از فرمان آئين نامه پيامبر و نامه خدا دورى مى گزيدند و هيچ كس هم نبود تا جلوگيرى كند و هرگز كسى يافت نشد كه فرمان به كار شايسته دهدو از كردار ناپسند باز دارد، زيرا از آن چه دست سياست بافته و پوزه بند مردم گردانيده بود مى ترسيدند، همچون حديث عرفجه كه زنجيره ميانجى هاى آن تهى از كاستى و افتادگى هم نيست: به زودى رويدادهائى چنين و چنان پيش مى آيد، پس هر كس خواست كار توده را كه همداستانند به پراكندگى كشد با شمشير بزنيدش- هر كه خواهد باشد-
و حديث عبد الله- كه زنجيره اش با همان ويژگى است...: پس از من روزگارى ناخوش و پيش آمدهائى خواهد بود كه ناپسند مى داريد گفتند اى پيك خدا اگر كسى از ما در آن هنگام زنده باشد مى فرمائى چه كند؟ گفت آنچه را بر گردن شما بايسته است انجام دهيد و از خدا بخواهيد كه آنچه سود شما در آن است خود برساند
" صحيح مسلم " ج 2 ص 118
و بر همين بنياد بود كه معاويه پسر ابوسفيان توانست در كوفه بنشيند و دست فرمانبرى بگيرد و مردم در بيزارى جستن از على پسر ابو طالب دست فرمانبرى به او دهند " البيان و التبيين" ج 2 ص 85
و بر اين بنياد بود كه عبد الله پسر عمر، دست فرمانروائى دادن بر يزيد باده گسار را مى پذيرفت، نافع گفت چون مردم مدينه يزيد پسر معاويه را از كار بر كنار شناختند، پسر عمر خانواده و خويشان و دوستان خود را- و به گزارش سليمان خانواده و خويشان و فرزندانش را- گرد آورد و گفت من از پيك خداوند- درود و آفرين خدا بر وى- شنيدم مى گفت: در روز رستاخيز براى پيمان شكن درفشى بر افراشته مى دارند. و زهرانى مى افزايد كه وى گفت: ما بر پيمان خدا و پيك او دست فرنانبرى به اين مرد داده ايم هيچ پيمان شكنى را بزرگ تر از اين نمى شمارم كه بر پيمان خدا و پيك او دست فرمانبرى به مردى دهى و سپس با او در پيكار شوى و هر كس از شما را بيايم كه او را كار بر كنار شناخته و دست فرمانبرى به ديگرى دهد ميان من و او داورى خواهد رفت.
و درگزارشى نيز آمده كه عبد الله پسر عمر چون ديد مردم مدينه با عبد الله پسر زبير- خدا از آن دو خشنود باد- رو به شورش مى شتابند و يزيد پسر معاويه را از كار بر كنار شناخته اند خانواده خويش را گرد آورد و گفت: مابر پيمان خدا و پيك بر او دست فرمانبرى به اين مرد داده ايم و من از بر انگيخته خدا درود و آفرين خدا بر وى شنيدم مى گفت: البته در روز رستاخيز براى پيمان شكن درفشى برافراشته مى دارندو گويند: اين است آن چه فلان كس پشت سر نهاده- و به راستى- پس از روى گرداندن از يگانه پرستى- از بالا ترين نمونه هاى پيمان شكنى اين است كه مردى با كسى بر پيمان خدا و پيك او دست فرمانبرى دهد سپس پيمان را بشكند. هيچ يك از شما يزيد را از فرمانروائى بر كنار نشناسد و هيچ يك از شما در اين كار پا ننهد وگرنه ميان من و او شمشير برپا خواهد شد.
پيروي سنيان از برداشت بوبكر
و بر اين بنيادى كه از جانشينى پيامبر در مى يابيم برداشت خليفه نخست و پيروان او ستمگرانه نيست و دل را نمى سوزاند كه مى گويند: گزينش كهتران و برترى دادن ايشان بر كسانى كه برترند، درست است و آن را كه پس تر راه مى پيمايد مى توان بر پيش افتادگان پيشوا گردانيد و البته با دست آويزهائى ساختگى و پندارهائى در هم بافته و انگيزه تراشى هائى بى پا و سياست روز زيرا كارى است كه پرداختن به آن نه به نشانه اى از پاكى روان نياز دارد و نه به منش هاى برتر و نه
به خوى هاى بزرگوارانه و نه به سرمايه هاى ارجمند جان و نه به نشانه ها و بينش ها و نه به پايگاه هائى والا و برداشتن گام هائى بس بلند در راه خدا، و كارى است كه سرپرست آن هر چه به جا آرد بازخواست ندارد، اگر هم دستورهاى كيش را به دور افكند و آئين هاى كيفرى را به كار نسبت باز بر كنار نمى شود و تا هنگامى كه ميان توده خود نماز را بر پاى بدارد و از او جدائى نمى گزينند و با وى ستيزه نمى كنند- كه گسترده اين سخنان را شنيدى- پس چه باز مى داردما را كه بگوئيم چنين كارى كه ويژگى هايش آن است گرانبار سنگينش را بر دوش كسانى همچون آن گور كن- بو عبيده جراح- بنهيم؟ و او را با جامه جانشينى پيامبر بيارائيم؟ و چه انگيزه اى از خليفه نخست جلوگيرى مى كند كه چنين كسى- يا يار همراهش- را در آغاز كار بر خود پيش بياندازد؟ و چرا نبايد كسانى را برگزينيم كه تنها مى توانند آنچه را كه اندكى پيشتر نوشتيم به انجام رسانند؟ همانچه امام را براى برپا داشتن آن مى گمارند هر چند آنچه را بر گردن اواست با يارى ميانجيان و جلو داران خود و كسانى كه به كار او مى پردازند به جا آرد. و شايد هم كسى كه سر سختى و درشتى و تندخوئى و بى پروائى و هماننده هاى اين منش ها را داشته باشد چه بسا اگر سياست روز بخواهد شايسته تر از ديگران براى كار به شمار رود!
در پيش اندختن كهتر بر برتر، بيشتر كسان از خليفه پيروى كرده اند قاضى در موافق مى نويسد: بيشتر كسان بر آنند كه امامت كهتر با بودن برتر رواست زيرا شايد براى امامت شايسته تر از برتر باشد چون آنچه درسرپرستى هر كارى نيازمند آنيم يكى شناخت انگيزه هائى است كه شايستگى و تباهى كار را در بر دارد و ديگرى داشتن نيرو براى برخاستن به آنچه بايسته كار مى نمايد. و چه بسا كسى كه دانش و كردار او كمتر است آشنائى بيشترى با راهبرى دارد و بايستگى هاى آن در وى استوارتر باشد، گروهى نيز دو راه گشوده و گفته اند برگماشتن بر تر- اگر آشوبى در بر ندارد- بايسته است وگرنه نه و شريف جرجانى گفته نمونه اش در جائى است كه سپاهيان، تن به فرمانبرى از كهتر بدهند و نه مهتر. " شرح مواقف " ج 3 ص 279
امينى گويد: خواست ما از برتر، تنها آن كس است كه همه خوى هائى را براى رسا گردانيدن منش خويش در خود گرد آرد كه فراهم كند آمدن آن ها در آدمى شدنى است- نه تنها برترى در يك خوى را- بر اين بنياد كسى را كه بگيريم دانشمندتر باشد در كارهاى سياسى نيز بينائى بيشترى دارد و انگيزه هائى كه آن ها را تباه يا شايسته مى نمايدبهتر مى شناسد و در گرداندن آنچه شايسته همگان است پايدارتر و هر جا پاى پيكار در ميان آيد دلاورتر و در دادرسى ها استادتر و در به كار بستن دستور خدا از همه سرسخت تر و به ناتوانان توده از همه مهربان تر و برانبوه نيازمندانى كه پيرو كيش اند از همه بخشنده تر است و ماننده هاى اين بايستگى ها و چگونگى ها همه را دارد پس جائى براى سخن نمى ماند كه پنداشته اند گاهى كهتران تواناتر و بيناتر و استوارترند الخ و خداوند گار پاك بايستى روزگار را از انسانى- با آن ويژگى ها كه شمرديم- تهى نگذارد زيرا ما روشن كرديم كه برانگيختن او يكى از نمونه هاى مهربانى است كه بر خداوند پاك بايسته است و او همتاى قرآن بزرگوار است و از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض كوثر بر پيامبر در آيند.
اين هم كه سپاهيان و جز آن از وى فرمان نبرندهمانند جائى است كه دارنده پايگاه برانگيختگى را فرمان نمى بردند كه بااين انگيزه نمى توان كسى را كه خداوند براى برخاستن به بالاترين سرپرستى ها بر گماشته بر كنار كرد بلكه ديگر توده بايد شورش آنان را به همان گونه فرو نشانند كه شورش ياغيان و از كيش باز گشتگان يا كسانى را كه از ايشان مى پنداشتند، و بايد تير ديوها را به سوى او پرتاب كنند چنانكه به سوى سر كرده خزرجيان- سعدپسر عباده- پرتاب كردند!
برداشت خليفه در پيش افكندن كهتران، گريز ناپذير بود چون آن را تنها از اين روى پيش كشيد كه جانشينى پيامبر را براى خودش درست بنمايد و بر كسى پيش بيافتد كه خداوندگار پاك در نامه ارجمند خود را پاك شمرده و جان پاك ترين پيامبران دانسته، فرمانبرى از وى را فرمانبرى از او و سرپرستى وى را سرپرستى او خوانده با دست وى كيش خود را از رسائى برخوردار گردانيده و
نيكى خويش را بر بندگان به بالاترين جا رسانده، پيامبرش را فرموده تا همه را از فرمانروائى وى آگاهى دهد، و نگهدارى او از گزند مردم را نيز بر خويش بايسته شناخته، بازگو گر دستورهاى نهانى آسمان آوا برداشته تا سرپرستى وى و سزاوارتر بودنش بر گروندگان را- از خودشان- نيز بنمايد و در انجمنى سهمناك ميان صد هزار تن يا فزونتر بگويد: هان اى مردم براستى خداوند، خداوندگار من است و من سرپرست گروندگان، و من به ايشان سزاوارترم از خودشان هر كه من سرپرست اويم پس على سرپرست او است، بار خدايا دوست بدار آن كه او را دوست دارد و دشمن دار آن كه او را دشمن دارد.
پدر دو دختر زاده پيامبر، نه برترى هايش بر هيچ كس پوشيده بود نه منش ها و سرمايه هاى روانى و پاكى بينادش، نه پاكيزگى سرشت و پاكدامنى زادگاه و بزرگى جايگاهش، نه ديرى پيشگامى اش در دور انديشى و اراده و پيشاهنگى در مسلمانى، و نه جانفشانى اش براى خدا و برترى اش در دانش و درهمه برترى ها.
آرى از همان نخستين روز، كار گزينش بر بنياد برداشت خليفه به پايان آمد و كهتر از برتر پيش افتاد و ابوبكر را با پيمان دو تن كه جز عمر پسر خطاب و يك گور كن- بوعبيده پسر جراح- كسى نبود به فرمانروائى شناختند، و اين كار را كه مى بايست آشكارا و در برابر همه با انجام رسانند نهانى به پايان بردند و ميان آن مردان- كه بنياد گزاران گزينش آزادانه بودند- كار راسازمان دادند و در آن روز نيز كسى از آنان پيروى نكرد مگر اسيد پسر حضير وبشر
پسر سعد و آنگاه مردم كه در پى خوددارى از همراهى با ايشان به خوارى و زارى افتادند ناگزير سر فرود آوردند و دريدگى جامه چندان شد كه رفوگر را درمانده ساخت "= كار ازكار گذشت" و جلوى نادان را نگرفتند تا خود و ديگران را به پرتگاه افكند و اصلاح خواه ستمديده به روزى افتاد كه گفت بگذار هر چه خواهند بكنند و برگزينند و به راستى كه گزينش با بدى هاهمراه است و از خار انگور نخواهى چيد.
دست فرمانبرى به بوبكر دادند تا نانش در روغن افتاد و از همان نخستين روز نيز كارهاى وابسته به كيش ما ميان سه تن بخش شد، امامت را براى خود برداشت و عمر گفت: داورى را نيزبه من گذار و بو عبيده گفت: رسيدگى به درآمدها هم با من. عمر گفت: " ماه سپرى مى شد و دو تن نيز كشمكشى به نزد من نمى آوردند " و آن هنگام هيچ كس در پندار و گفتار خود نيز بو بكر و عمر را بر سرور ما فرمانرواى گروندگان برترى نمى داد. اين بو بكر است كه خود بر فراز منبر آواز برمى دارد " به سرپرستى شما رسيدم باآن كه بهتر از شما نيستم و مرا اهريمنى هست كه مرا فرو مى گيرد " آنگاه از توده خويش مى خواهد كه او را در برابر خودش يارى كنند و كژى و كاستى اش را به استوارى و راستى دگرگون سازند
و اين عمر پسر خطاب است كه گفته هاى آشكار او را در پيش رو دارى كه مى رساند كار به راستى از آن على بوده ولى براى كم سالى و براى خون هائى كه از گردنكشان تبهكار بر گردن او بوده وى را از آن سمت دور كردند يا- بر بنياد سخنى كه چون مى خواست جانشين برگزيند در روى او به زبان آورد: پدرت خوب چه مى شد اگر ابن خوى مزه پرانى در تو نبود- بنگريد به " الغيث المنسجم = باران روان " به خامه صفدى ج 1 ص 168- و خود از پروردگارش
خداوند مى خواست كه اگر على نباشد او را با هيچ دشوارى روبرو نكند و چنان مى ديد كه اگر على نبود او گمراه مى شد و اگر نبود او نابود مى گرديد و اگر نبود كارش به رسوائى مى كشيد و: زنان نتوانند مانند على بزايند و بسيارى همانند اين برداشت ها كه در جلد ششم در لا به لاى " به جا مانده هاى كمياب " گذشت و مى رساند هرگز در دل او براى يك بار هم نگذشته- و هيچگاه هم نخواهد گذشت و كجا تواند بگذرد؟- كه او دريكى از برترى ها همانند سرور ما على باشد در يك زمينه از آن ها به او نزديك بوده يا دورى اش از وى ناچيز بنمايد.
سخن وتري در برتري بوبكر وعمر بر همگان
پس از آن كه دانستى اين توده، از جانشينى پيامبر چه دريافته اند و از برداشت گذشتگان ايشان- و پيشتر از همه، خليفه نخست- در اين باره آگاهى يافتى اكنون با من تا ناسازگارى اين گفتارها را با پندارهاى ديگرى بنگريم كه پراكنده گروهى ديگر به آن گرويدند " و اگر جز از نزد خدابود البته ناهماهنگى هاى بسيار در آن مى يافتند
" احمد پسر محمد وترى بغدادى در روضه الناظرين = بوستان نگرندگان " ص 2 مى نگارد: بدان كه توده ها سنى و همداستانى مى گويندپس از پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى- برترين مردم ابوبكر است سپس عثمان سپس على- خداى برتر از پنداراز آنان خشنود باد- و به راستى هر كه در جانشينى پيامبر پيش افتاده در برترى نيز پيشگام بوده زيرا ناشدنى است كه كهتر را بر برتر پيش اندازند زيرا ايشان در پيشوائى- يكى از پس ديگرى- كسانى را برمى گزيدند كه برتر باشند، براى روشنگرى اين برداشت گزارشى را شالوه سخن مى گيريم كه گويد: چون بوبكر- خدا از وى خشنود باد- آشكارا گفت كه عمر- خدااز وى خشنود باد- جانشينى او شود طلحه- خدا از وى خشنود باد -
برخاست و گفت: " چه پاسخى به پروردگارت مى دهى كه تند خوئى درشت را سرپرست ما گردانيدى؟ " بوبكر- خدا از وى خشنود باد- گفت: " چشمانت را براى من ماليدى و دو پاشنه ات را براى من سائيدى و آمده اى كه مرا از برداشت خويش باز دارى و از كيش خود بگردانى؟ اگر چنان پرسشى از من كند گويد بهترين مردمان تو را جانشين خود در ميان ايشان نمودم. " و اين سخن، ما را راهنمائى مى كند كه ايشان در پيشوائى، يكى از پس ديگرى كسانى را بر مى گزيدند كه برتر باشند. پايان.
تو مى بينى كه در اين پندار، دروغى هست كه ساده دلان از توده بيچاره را بفريبد و تازه نه با برداشت هاى اين گروه و نگرش هاى عقيدت شناسانشان سازگار است نه با رفتار ياران پيامبرو سخنان آشكارشان و نه پيش از هر چيزبا برداشت خليفه- ابوبكر- گويا آنچه را ناشدنى پنداشته هم بر خليفه و ياران همكار او پنهان مانده هم بر كسانى كه در سده ها و ميان مردمان پس از او به امامت برخاستند.
و گويا برترى آن مرد تند خوى درشت بر ياران پيامبر پوشيده بوده و هيچكس از آن آگاهى نداشته تا بوبكر آن را بازگو كند و گويا تاريخ و آن " به جا مانده هاى كمياب " در برابر " وترى " نبوده تا مردان را با مرز برترى- هاشان بشناسد درباره آنان تند نرود، گزاف گوئى نكند، سخن بى پايه بر زبان نراند و در گفتار خويش از شاهراه راستى پاى فراتر ننهد و بداندكه اگر عمر بهترين توده باشد- آن هم با سرگذشت نامه و به جا مانده هاى كميابى كه از او سراغ داريم- اسلام را بدرود بايد گفت!
آرى خواسته ها و هوس ها است كه هر كس گوشه اى از آن را مى گيرد و دستورهائى دلبخواه است كه هر كدام بر شالوده گرايش هاشان نرم و نيكو در پى آن مى روند و اينك ما خرد درست تو را افزارى مى گردانيم براى سنجش ميان اين دو امام، آن كه ما منش وى را باز مى نمائيم و آن كه اينان مى گويند، خرد خويش را بنگر كه به سوى كدام يك گرايش مى يابد و چه كسى را ميان
برداشت خليفه از سرنوشت خدايى
لالكائى در " السنه = آئين نامه پيامبر " از زبان عبد الله پسر عمر آورده كه گفت: مردى به نزد بوبكر شد و پرسيد: تو بر آنى كه روسبى بازى زائيده سرنوشت خدائى است؟ پاسخ داد: آرى،گفت: آيا خداوند اين را سرنوشت من گردانيده وآنگاه مرا به كيفر آن شكنجه مى كند؟گفت آرى اى پسر زن گنديده... به خدااگر كسى نزد من بود فرمان مى دادم تابه دماغت بكوبد و آن را بشكند و خرد كند.
امينى گويد: آيا تو بر آنى كه اين جانشين پيامبر سرنوشت خدائى را به درستى مى دانسته چيست؟ و آيا آن را آمدن كارى انجام شدنى در دانش بى آغاز خداوندى مى شمرده با همه اين كه به كننده آن، توانائى انجام و به جا- نياوردن آن را داده و نيكى و بدى را هم به او شناسانده و سرانجام دومى و فرجام نخستين را آشكار ساخته است؟
ما راه را به آدمى نموديم خواه سپاس بگزارد يا ناسپاسى كند ما دو راه را به او نموديم هركه سپاس گزاردبه سود خويش مى گزارد و هر كه
ناسپاسى كرد پس به راستى پروردگارمن بى نياز و بزرگوار است هر كه سپاس بگزارد جز اين نيست كه به سود خويش سپاس مى گزارد و هر كه ناسپاسى كرد پس به راستى پروردگار من بى نياز و ستوده است
و اين ها همه هست با برابرى خرد و هوس در آدمى و با آفريدن انگيزه هاى رستگارى در برابر روان فرمان دهنده به بدى پس يكى با نيكوئى گزينش خود به فرمان خداى كار مى كند و يكى با بدى گزينش راه گناه پيش مى گيرد.
برخى از ايشان بر خويش ستم مى كند و برخى شان استوارى و پايدارى مى نمايد و برخى شان در كارهاى نيكو پيشاهنگ اند پس هر كه راه يافت پس تنها به سود خويش راه مى يابد و آن كه گمراه شد پس تنها به زبان خويش به گمراهى مى افتد پس هر كه راه يافت به سود خود او است و هر كه گمراه شد پس تنها به زيان خود گمراه مى شود و هر كس كار شايسته اى كرد به سود خودش است و هر كه بدى نمود به زيان خويش، و سپس به سوى پروردگارتان باز مى گرديد هر كس باديده و دل نگريستن پرداخت به سود خودش است و هر كه كور بود به زيان خويش بگو اگر گمراه شدم تنها بر زيان خويش به گمراهى مى افتم و اگر راه يافتم براى آن دستور "نهانى" است كه پروردگارم "از آسمان" بر من فرستد اگر نيكوئى كرديد به سود خويش نكوئى كرده ايد
و اگر بدى كرديد نيز درباره خويش كرده ايد به راستى پروردگار تو بهتر مى داند كه چه كس از راه او پرت افتاده و بهتر مى داند كه چه كس راه يافته پروردگارم بهتر مى داند كه چه كس راهنمائى آورده و چه كس در گمراهى آشكار است
پس سرنوشت خدائى آدمى را در انجام كارى ناگزير نمى سازد و آگاهى خداوندگار پاك به اين كه بندگانش چه اندازه از دو راه را بر مى گزينند و كارهاى نيك و بد مى كنند ناسازگار با اين نيست كه فرمانى به آنان دهد چنانچه نه در گزينش راهروان تاثيرى مى گذارد و نه- با بودن آن- كيفر كردن كسى براى نافرمانى، زشت نمايد و نه پاداش براى فرمانبردارى بيهوده است.
هر كس به اندازه كمترين پديده هستى نيكى كند پاداش آن را خواهد ديد و هر كس به اندازه كمترين پديده هستى بدى كند سزاى آن را مى يابد و در روز رستاخيزترازوهاى دادگرانه مى نهيم پس بر هيچكس هيج ستمى نرود و اگر به اندازه يكدانه خردل نيز باشد آن را مى آوريم و بس است كه ما شمارسگر باشيم امروز هر كس سزاى آنچه را بدست آورده خواهد ديد و امروز ستمى نيست پس چگونه خواهند بود در روزى چون و چرا ناپذير كه همه شان را فراهم آريم و آن گاه به هر كس هر چه اندوخته است داده شود و بر ايشان ستم نرود.
آيا اين جانشين پيامبر نيز از سرنوشت خداوندى همين ها را دريافته بود كه چنان پاسخى داد؟ و گناه، تنها از پرسنده بود كه آنچه را وى مى خواست بگويد دريافت و به آن گونه بر وى خرده گرفت؟ ولى اگر وى چنان سخنى مى خواست.
بگويد گفتار خرده گير را با دشنام و ناسزا بر كله اش نمى كوبيد و آرزو نمى كرد كه كاش كسى نزد او بود كه بينى مرا در كوفته و شكسته و خرد آن هم پيش از آنكه خواست خود را به روشنى بنمايد و مرد را به راه درست باز گرداند.
يا برداشت اين جانشين پيامبر از سرنوشت، تنها در همان مرزى بود كه فرياد توده هائى از پيروانش بازگو گر آن است و به اين جا مى كشد كه بگوئيم همه كارهاى ما آفريده خداست كه در اين هنگام سخن آن خرده گير به جا بود چه خليفه وى را دشنام مى داد يا نه.
برداشت عايشه از سرنوشت خدايى
و آنچه از دختروى عايشه رسيده، گرايش به همين برداشت دومى است كه چون خواست از شوريدن خود بر سرور ما فرمانرواى گروندگان پوزشى خواهد و چون او را سرزنش كردند كه چرا گونه از پرده اى كه براى وى زده بودند بيرون شد و همچون زنان روزگار نادانى- پيش از اسلام- به خودنمائى برخاست پاسخ داد: سرنوشتى بود كه براى من برگزيدند و سرنوشت را انگيزه هائى هست. اين گزارش را سخنور بغدادى با زنجيره اش در " تاريخ " خود- ج 1 ص 16.- آورده است هر چند سخن ديگرى ازوى كه نيز بغدادى در تاريخ خود- ج 5ص 185- آورده ما را سرگردان مى سازدكه به گزارش عروه، هيچ گاه عايشه ازرهسپار شدنش به سوى رويداد جمل ياد آرد مگر چندان مى گريست كه روسرى اش تر مى شد گفت اى كاش من نسيا منسيا بودم و به گفته سفيان ثورى نسيا منسيا همان لخته خون پليدى است كه هرماه از زنان جدا مى شود.
كه گويا رهسپار شدنش به سوى آن نبرد را گناهى سترك و سزاوار آن ميشمرد كه تا پايان روزگار بر آن بگريد و روسرى اش را باسرشگ خويش تر سازد و چنان آرزوئى دردل بپروراند كه ديديم ولى اين ناسازگار است با آن دست بهانه خنك كه شالوده آن را از برداشت پدرش يا همان خليفه اى گرفته كه براى پاسخ به پرسشى كه رود به او داشت جز دشنام راه گريزى نيافت.
جانشين پيامبر قربانى نمى كند از بيم آن كه كار وى را بايسته بيانگارند
در جلد ششم- ص 167 او چاپ دوم- گزارشى درست آورديم كه بوبكر و عمر قربانى نمى كردند از بيم آنكه ديگران از آنان پيروى كرده و گمان برند كه اين كار، بايسته است.
بر گرديد به همانجا كه گفتار درست را به گستردگى آورده ايم.
از كيش برگشتگان سليمى
از زبان هشام پسر عروه- و از از پدرش- بازگو كرده اند كه- در ميان سليميان از دين بازگشتگانى بودند، ابوبكر خالد پسر وليد را برسر ايشان فرستاد تا مردانى از آنان را در آغل هاى چارپايان گرد كرده آتش در آن ها زد و همه را بسوخت، اين گزارش به عمر رسيد و او به سراغ بو بكر آمد و گفت: مى گذارى كه مردى مردم را به گونه خداى بزرگ و گرامى شكنجه دهد؟ بوبكر گفت شمشيرى را كه خداوند بر روى دشمنان خويش خويش برهنه ساخته در نيام نخواهم كرد تا او خود چنين كند، سپس بفرمود تا خالد از آن سوى، روى به مسيلمه آرد.
" الرياض النضره " ج 1 ص 100
با اين پاسخ نمى توان از خرده گيرى عمر رهائى يافت زيرا خداوند برتر از پندار در نامه ارجمند خود گويد: كسانى كه با خدا و برانگيخته او پيكار مى كنند و در روى زمين به تلاشى تباهى انگيز مى پردازند تنها سزايشان اين است كه كشته شوند يا بردار روند يا يك دست و يك پايشان را "يكى از راست و ديگرى از چپ" ببرند يا از سرزمين توده برانند و دور سازند، اين خوارى آنان است در گيتى و در جهان ديگر نيز شكنجه اى بزرگ مى بينند "سوره 5- مائده- آيه 33"
و گزارشى درست از پيامبر- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- رسيده كه از آدمسوزى پرهيز داد و گفت: جز پروردگار آتش كسى نيارد به آتش كيفر دهد. و گفت: به راستى كه جز خداوند نمى تواند براى كيفر دادن، آتش را به كار گيرد. و گفت: كيفر دادن به آتش تنها در خور پروردگار آن است و گفت: هر كه كيش خود را بگرداند بكشيدش و گفت: مسلمانى كه گواهى مى دهد خداوندى جز خداى يگانه نيست و به راستى محمد پيك اوست، خون وى را نمى توان ريخت مگر به يكى از اين سه انگيزه: با داشتن زن، روسبى بازى نمايد كه سنگسار مى شود و مردى كه بيرون شده با خداوند و برانگيخته او پيكار كند كه او نيز كشته مى گردديا بر سردار مى رود يا از سرزمين توده، رانده و دور مى شود، سوم آن كه كسى را بكشد و در برابر او كشته مى شود.
" سنن ابو داود " ج 2 ص 219" مصابيح السنه " ج 2 ص 59 " مشكاه -المصابيح " ص 300
آنچه فرمانرواى گروندگان- درود بر وى- با عبد الله پسر سبا و ياران او كرد آدمسوزى نبودبلكه گودال هائى برايشان كند و هر كدام را به ديگرى راه داد آن گاه گودال ها را پر از دود كرد تا- به گفته عمار دهنى- مردند و به گفته عمر و پسر دينار، سراينده اى گفت:
" مرگ هر كجا خواهد آهنگ من مى كند
هر چند در دو گودال آهنگ من ننمايد
آنگاه كه هيزم و آتشى برافروزند.
آنجا مرگ را آماده مى بينى و نسيه بردار هم نيست "
اين نيز كه ابوبكر گفت: " شمشيرى را كه خداوند...تا پايان " سخنى بى پايه است در برابر دستور آشكار پيامبر، زيرا اين شمشير از سخنان وى گوياتر نبوده و تازه كى خداوند پاك اين تيغ را از نيام به در كشيد؟ با آن همه سختى هاى سهمناك و گرفتارى هاى دشوارتر از هر چيز كه چه در آن روز به بار آورده و چه در روز ديگرش كه با رسوائى به جان تبار حنيفه و مالك پسرنويره و خانواده او افتاد و چه در روز پيش تر كه رفتارى وى با جذيميان، برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- را بر آن داشت كه از وى بيزارى جويد و به همين گونه درديدگى ها و رسوائى هائى كه اين شمشيررا همچون نيامى گرد برگرفته بود.
جانشين پيامبر فجاه را مى سوزاند
مردى از سليمان كه او را فجاه مى گفتند- و همان اياس پسر عبدالله پسر عبد باليل پسر عميره پسر خفاف است -بر بوبكر درآمد و به وى گفت من مسلمانم و مى خواهم به راستى با بد كيشانى كه از راه ما باز گشته اند پيكار كنم يارى ام كن و چارپائى به من ده، بوبكر او را بر چارپائى نشانده جنگ افروزى به وى داد، او بيرون شد و به مردم افتاده دارائى هاى مسلمانان و از كيش بازگشتگان رااز ايشان مى گرفت و هر كس را از دادن خوددارى مى كرد گزند مى رسانيد و بااو مردى از شريديان بود كه او را نجبه پسر ابو الميثاء مى گفتند چون گزارش كارش به بوبكر رسيد به طريفه پسر حاجز نوشت: به راستى دشمن خدا فجاه با اين پندار نزد من آمد كه مسلمان است و از من خواست او را نيرومند سازم تا با كسانى كه از اسلام باز گشته اند نبرد كند من او را جنگ افزارى و هم ستورى براى سوارى دادم و سپس گزارشى چون و چرا ناپذير به من رسيد كه دشمن خدا به جان مردم افتاده دارائى هاى مسلمانان و از كيش بازگشتگان را مى گيرد و هر كه با او ناسازگارى نمايد مى كشد، اينك تو باكسانى از مسلمانان كه همراه دارى به سوى او رو تا او را بكشى يا دستگير كنى و به نزد من آرى. طريقه بر سر او شد و چون مردم به هم پيوستند تيراندازى هائى در ميانه در گرفت و نجبه پسر ابو الميثاء با تيرى كه به او خورد كشته گرديد و چون فجاه پايدارى مسلمانان را ديد به طريفه گفت به خدا سوگند تو براى اين كار سزاوارتر از من نيستى تو از سوى بو بكر فرمانروائى و من نيز از سوى او فرمانروايم طريفه به او گفت: اگر راست مى گوئى افزار جنك را بر زمين گذار تا با هم به نزد بوبكر شويم. اوبپذيرفت و با وى بيرون شد و چون به نزد بوبكر رسيدند وى بفرمود تا طريفه پسر حاجز با او به سوى بقيع بيرون شود و در آنجا وى را به آتش بسوزاند طريفه او را به همانجا كه براى درخواست باران يا بر مردگان نماز
مى خواندند بر دو آتشى بر افروخت و او را در ميان آن افكند و به گفته طبرى: در جائى كه مردم مدينه نماز مى گزاردند آتشى براى وى بر افروخت و هيزم بسيار بر آن ريخت وسپس دست و پاى او را بسته ميان آتش افكند و به گفته ابن كثير: دست هاى او را پشت گردنش بست و او را دست و پا بسته به ميان آتش افكند و بسوخت.
امينى گويد: سخن ما در اين باره همان است كه پيشتر گفتيم: شكنجه كردن و سوزاندن كسى به آتش روا نيست و تازه فجاه چنان مى نمود كه مسلمان است و خليفه نيز در روزى كه سلاح و ستور به او داد با ديده پذيرش به او مى نگريست- هر چند بر بنياد گزارشى چون و چرا ناپذير كه به خليفه رسيد كارى كه از دست وى آشكار شد بز هكارانه بود ولى چه بايد كرد كه آن هنگام شمشير خداوند از نيام به در نيامده بود تا خليفه از فرو بردن آن در نيام بپرهيزد و چنين لافى در برابر طريفه نزد تا از سر ناسازگارى با دستور آشكار و ارجمند پيامبر نشانى از آن بر جاى نگذارد و شايد براى همين ها بود كه خود بوبكر در روز مرگ از اين كارش پيشيمان شد كه اگر خداى برتر از پندار خواهد گزارش درست آن را خواهيم آورد و باش تا بينى.
و شگفت و هزاران شگفت از قاضى عضد ايجى بايد داشت كه به پشتيبانى از خليفه در " مواقف " مى نويسد: " ابوبكر مجتهد بود و مى بايد انديشه را به كار انداخته برداشت خويش را برنامه گيرد و در بيشتر جاها زمينه اى نيست مگر در ميان دانشوران بر داشتى دارد كه زبان زد توده است و سوزاندن فجاه از آن بوده كه بوبكر پس از به تلاش وا داشتن انديشه اش به اين برداشت رسيده كه بازگشت وى را نبايد پذيرفت چون نمايش به پيروى از كيش ما مى دهد و در نهان دشمن آن است و باز گشت چنين كسى- بر بنياد درست ترين برداشت ها- درست نيست. "
پس از او نيز قوشچى آمده و در" شرح تجريد = روشنگرى باز نمائى ها " به پشتيبانى از خليفه برخاسته و درص 482 مى نويسد: " اين كه فجاه را به آتش سوزانده شالوده اش لغزشى بوده كه در كوشش انديشه براى رسيدن به فرمان خدا روى داده كه ماننده هاى آن براى همه كسان در اين جاها روى مى دهد.
" بخوان و بخند يا گريه كن به به از كسى كه در برابر دستور آشكارى كه نامه خدا و آئين نامه پيامبر نمايشگر آن است تازه انديشه اش را به تلاش وا مى دارد كه به كجا برسد و آفرين بر مجتهدى كه از آئين خداوند سر مى پيچيد!
دستور خليفه در داستان مالك
خالد پسر وليد به آهنگ بطالح به راه افتاد تا در آنجا فرودآمد و كسى را نيافت، زيرا مالك پسر نويره مردم آنجا را پراكنده ساخته و از گرد آمدن بازداشته و گفته بود: يربوعيان ما را به پذيرفتن اين كار خواندند و ما سستى نموديم و رستگارى نيافتيم و من در آن نگريستم و ديدم كه با نرمى و بى هيچ سختى، كار به دست آنان مى آيد و هر گاه مردم مرز كار را نمى پايند از دشمنى اين گروه بپرهيزيد، پراكنده شويد و همچون ديگران پاى در راه نهيد. ايشان چنانكه مى خواست پراكنده شدند، چون خالد گام در بطاح گذاشت يكان هائى ازسپاهيان را بفرستاد و بفرمود تا بانگ مسلمانى در دهند و هر كه را نپذيرد به نزد او آرند و اگر خوددارى كند بكشند و بوبكر ايشان را سفارش كرده بود چون در جائى فرود آمدند آواى اذان و اقامه بردارند و اگر آن گروه نيز چنين كردند دست از آنان بدارند وگرنه هيج برنامه اى نيست جز يغما و كار بستن همه شيوه ها در كشتن ايشان -از سوزاندن و سخت تر از آن- اگر هم آواى مسلمانى را پاسخ نيكو گفتند، بپرسيد كه آيا زكات مى دهيد يا نه، اگر گفتند آرى، از ايشان بپذيريد و گرنه هيج واكنشى ننمائيد جز چپاول- بى هيچ سخنى ديگر- پس سپاهيان، مالك پسر نويره را به نزد وى آوردند و همراه با او نيز گروهى از تبار
خرده هايي كه براي پشتيباني بوبكر از خالد توان گرفت
امينى گويد: پژوهشگران را مى سزد كه- از دو چشم انداز- باريك بينانه در اين پيش آمد بنگرند:
يك:تبهكارى هاى بزرگ خالد و تيره روزى هاى توان فرسائى كه به دست وى فراهم آمد كه هر كس خودرا وابسته به اسلام شناسد دامن خويش را از آلودن به
چنان كارها بر كنار مى دارد- زيرا با آواى قرآن بزرگوار و آئين نامه ارجمند پيامبر ناسازگار است و هر كس به خدا و به برانگيخته او و به روز بازپسين گرويده باشد از آن ها واز انجام دهنده آن ها بيزارى مى جويد، آيا آدمى پنداشته است كه او را همچون شتران سر خود رها كرده اند؟ آيا مى پندارد هيچكس نمى تواند بر اودست يابد يا: كسانيكه دست به انجام گناهان مى زنند پنداشته اند بر ما پيشى مى جويند، بد داورى مى كنند.
با كدام دست افزار از نامه خدا و آئين نامه پيامبر، آدمى مى تواند خون هاى پاك كسانى را بريزد كه به خداوندو برانگيخته او گرويدند و راه درست را پيروى كردند و فرجام نيكو را راست انگاشتند و اذان و اقامه گفته نماز گزاردند و آوازشان بلند بود كه مسلمانيم شما چرا در روى ما سلاح كشيده ايد؟ كسانى كه به آنچه آوردند شادمان مى شوند و دوست مى دارند براى كارهائى هم كه نكرده اند ايشان را بستايند هرگز مپندار كه ايشان پناهگاهى در برابر كيفر دارند و آنان را است كيفرى دردناك
چه دست آويزى داشت اين مرد در كشتن كسى همچون مالك كه با بزرگ ترين پيامبران رفت و آمد داشته و نيكو يارى براى او بوده و او- درودخدا بر وى و خاندانش- وى را در ميان تبارش به كارگزارى صدقات بر گماشته و چه پس از اسلام و چه پيش از آن از بزرگمردان و از همگنان فرمانروايان به شمار مى آمد " و هر كه، كسى را جز براى كيفر دادن او در كشتن ديگرى و جز براى تيهكارى در روى زمين بكشد چنان است كه همه مردم را كشته و هر كس آگاهانه كسى از گروندگان به اين كيش را بكشد سزاى او دوزخ است كه پيوسته در
آن خواهد ماند سوره 4- نساء- آيه 93
" با چه انگيزه اى اين مرد، تاراج همه سويه خانواده هاى آن كشتگان و كسان بى گناهشان را روا شناخت، و بى آنكه گناهى به جا آورده و كار زشتى انجام داده يا در ميان مرزهاى مسلمانان تبهكارى نموده باشند آسيب ها به ايشان رساند و همه را به بردگى گرفت؟ " كسانى كه مردان و زنان گرونده به اين كيش را جز براى "كيفر" كارى كه انجام داده اند بيازارند به راستى بار دروغ و گناهى آشكار را بر دوش كشيده اند "
چرا اين همه سنگدلى و دژخوئى و درشتى و كناره گيرى از آئين نامه هاى اسلام نموده و سران گروهى را كه مسلمانند زير شكنجه كشيدند و چرا كله هارا به جاى آجر زير ديگ نهاده به آتش سوزاندند؟ واى بر سنگدلان، واى بر بيدادگران از كيفرروز دردناك.
خالد كيست؟ و چه آبروئى دارد آن هم پس از آنكه هوس خويش را خداى خود گرفت و روان ناپاكش او را راه بدر كرده خواسته هايش وى را به گمراهى افكند و شهوتش او را مست ساخت تا پيمان هاى خداوند را بشكست و چهره پاك اسلام را زشت نموده و در همان شب كه- از سر گمراهى- مالك را بكشت برهمسرش جهيد كه اين به راستى رفتارى زشت و كين توزانه و راهى بد بود و كشتن آن مرد نيز جز همين پليد كارى انگيزه اى نداشت كه خود زمينه اى آشكار و رازى ناپوشيده مى نموده چنانكه مالك نيز خود آن را مى دانست و پيش
از رويدادن پيش آمد، همسرش را از آگاهى داد و گفت: تو مرا كشتى پس آن مرد ستمزده، جان خودرا در راه پاسدارى از آبروى زنش نهادو در سخنى كه از بس گزارشگران آن فراوانند نمى توان گفته پيامبر ندانست آمده است كه: هر كه براى جلوگيرى از دست درازى ديگران به همسرش كشته شود از جانباختگان راه خدا به شمار است و نيز گزارش درستى آمده است كه گفت: هر كس براى ايستادگى در برابر كسى كه بر وى ستم مى كند كشته شود جانباخته راه خداست.
و اين بهانه من در آوردى كه مالك از دادن زكات سرباز زده نمى توانند دامن خالد را از آن تبهكارى ها پاك نمايد آيا مى توان باور داشت كه آن مرد، از پذيرفتن زكات به نام پايه اى براى كيش ما خوددارى مى كرده و -بر سر بايسته بودن آن- راه بگو مگو مى سپرده؟ با اين كه هم به خدا گرويده- و هم به نامه او و هم به پيك وى و هم به آنچه پاك ترين پيامبرانش آورده- نماز مى گزارده و بايسته هاى آن را از اذان و اقامه و جز آن به جا مى آورده و با بلندترين آوازش بانگ بر مى داشته كه: " ما مسلمانيم " و بزرگ ترين پيامبران نيزروزگارى دراز او را به كارگزارى صدقات بر گماشته؟ نه بخدا.
آيا تنها همين كه مردى مسلمان و يكتا پرست با گرويدن به خداوند و به نامه او از دادن زكات به كسى ويژه سر بپيچدبسنده است كه او را برگشته از آئين بشماريم هر چند در بايسته بودن بنياد اين دستور چون و چرا نداشته باشد؟ آيا در چنين هنگامى بايد فرمان به كشتن او داد؟ مگر در بودن اين سخن
تبهكاريهاي خالد در روزگار پيامبر و برانگيختن خشم او
خالد كه بود و چه ارجى داشت كه جانشين پيامبر بيايد و آن برترى فزاينده را به وى ببخشد و او را شمشيرى بشمارد كه خداوند در روى دشمنانش برهنه نموده است، با اين كه- به گفته آشكار دومين جانشين پيامبر- او دشمن خدا بود؟ كه در بخش " دستور خليفه در داستان مالك " گذشت و با اين همه، آيا پاسخ وى جز رنگ سخنى بى پايه و دروغ و پرت داشت؟ و آيا جز اين بود كه وى با روش برترى هاى كسان در كيش خداوند را انگيزه نادانى و ريشخند گرفت؟
چگونه مى توانيم خالد را شمشيرى از آن شمشيرها به شمار آريم كه خداوند آن را بر روى دشمنان خود برهنه نموده؟ مگر در زندگى نامه اش- كه در برابر ما است- نمى نويسند كه او گردنش و سنگدل و خونريز بوده و آنجا كه خشم وهوس بر وى چيرگى مى يافته كيش خداوند را در پيش چشم نمى داشته، و البته در هنگامى هم كه پيك خداوند- درود وآفرين خدا بر وى و خاندانش- زنده بود با جذيميان در الغميصا رفتارى نموده كه از آنچه پس از آن با مالك پسر نويره كرد سهمناك تر بود و برانگيخته خدا- درود و آفرين بر وى و خاندانش- پس از آن كه روزگارى چندبر وى خشمناك و از او رو گردان بود از وى در گذشت و اين چشم پوشى بود كه به او دل داد تا با يربوعيان بطاح، كردآن چه كرد.
اگر گذشت بزرگ ترين پيامبران از اين مرد- آن هم پس از خشم گرفتنش بر وى گرفتار ساختن اوبراى گناهى كه كرد و رو گردانى اش به روزگارى دراز- باز هم به او دل بدهدكه بكند آنچه كرد، پس بنگر كه گذشت جانشين پيامبر از وى- آن هم بى هيچگونه خشم و رو گردانى- چه به بارخواهد آورد؟ و پشتيبانى هائى كه از او نموده در روان اين مرد و هم شيوه هايش كه مردمى تبهكار و گروه هائى آشوبگر بودند چه به جا مى گذارد و چگونه گستاخى و بى پروائى آنان را مى افزايد؟
ما كجا مى توانيم خالد را تيغى بشماريم كه خداوند بر روى دشمنانش برهنه نموده است با اين كه نامه بوبكر به وى را در ميان برگ هاى تاريخ مى بينيم كه مى نويسد: " پسر ننه خالد به جان خودم سوگند كه به راستى تو با دل آسوده با زنان مى آميزى با اين كه هنوز در آستانه خانه ات خون هزار و دويست مرد مسلمان خشك نشده است " و اين را هنگامى به وى نوشت كه خالد به مجاعه گفت: " دخترت را به من ده " و مجاعه به وى پاسخ داد " آرام كه به راستى تو نزد دوستت پيوند آشتى ميان من و خويش را گسيختى " گفت " همان اى مرد دخترت رابده " و او نيز داد و چون گزارش به بوبكر رسيد نامه بالا را براى وى نوشت و خالد نامه را كه ديد مى گفت اين كار آن مردك چپ دست- عمر پسر خطاب -است. و اين نخستين شيشه اى نبود كه با دست خالد در اسلام شكست زيراهمانند اين كار بسيار زشت و نكوهيده در روزگار برانگيخته خدا "ص" از اوسر زده و وى- درود و آفرين خدا بر وى و خاندانش- از رفتار او بيزارى جسته بود "پسر اسحق مى نويسد: پيك خدا "ص" يكان هائى از سپاه را به پيرامون مكه مى فرستاد تا مردم را به سوى خداى بزرگ و گرامى بخوانند ولى دستورنمى داد دست به پيكار زنند يكى از كسانى كه براى همين برنامه فرستاد خالد پسر وليد بود كه او را بفرمود تا براى خواندن مردم به خدا به جنوب تهامه رهسپار شود ولى او را براى
نبرد نفرستاد گروه هائى از تازيان نيز با او بودند و چون بر سر زمين جذيميان عامر زاده پاى نهادند وايشان با ديدن او افزار جنگ برگرفتند، خالد گفت افزار جنگ را بر زمين گذاريد كه به راستى مردم مسلمان شده اند-
گفت: يكى از ياران ما كه از دانشوران جذيمى بود گزارش داد كه چون خالد به دستور داد تا افزار جنگ را بر زمين نهيم مردى از ما كه او را جحدم مى خواندند گفت اى جذيميان واى بر شما اين خالد است، به خدا سوگند پس از آنكه افزار جنگ را زمين گذاشتيد، هيچ برنامه اى ندارد مگر دسنگير كردن شما و پس از آن نيز تنهاكارش گردن زدن شما است به خدا من هرگز افزار جنگ را بر زمين نمى گذارم. گفت كه: مردانى از گروه خودش او را گرفته و گفتند: جحدم مى خواهى خون هاى ما را بريزى؟ راستى مردم مسلمان شده و افزار جنگ را بر زمين نهاده اند و پيكار را رها كرده و مردم آرامش يافته اند. و به همين گونه با وى گفتند تا افزار جنگ را ازاو گرفتند و همه گروه با پشتگرمى به سخن خالد، جنگ افزارها را از زمين نهادند و خالد كه چنين ديد بفرمود تا دست هاى آنان را از پشت سر ببستند و آنگاه همه را خوراك تيغ گردانيد و كشت آنان را كه كشت و چون گزارش به پيك خدا- درود و آفرين خدا بر وى- رسيد دو دست به سوى آسمان برداشت و سپس گفت: بار خدايا من در پيشگاه تو از آنچه خالد پسر وليد كرده بيزارى مى جويم، بو عمر در " الاستيعاب " ج 1 ص 153 مى نويسد: اين از گزارش هاى درستى است كه بر جاى مانده.
ابن هشام مى نويسد برخى از دانشوران از زبان ابراهيم پسر جعفر محمودى آورده اند كه گفت: برانگيخته خدا- درود و آفرين خدا بر وى- گفت: خواب ديدم كه گويا لقمه اى از خوراكى حيس بر گرفتم و مزده آن را گوارا يافتم ولى