بخش 1
شعراء غدیر در قرن 08
شمس الدين مالكي <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
راى و عقيده خليفه در دو متعه "متعه حج"
1- از ابى رجاء نقل شده كه گويد: عمران بن حصين گفت آيه متعه نازل شده در كتاب خدا و رسول خداصلى الله عليه و آله امر فرمود ما رابان سپس نازل نشد آيه ايكه نسخ كند آيه متعه حج را و نهى نكرد از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله تا از دنيا رفت مردى براى خودش بعدا گفت آنچه ميخواست. صورت ديگر براى مسلم: ما متمتع و كامياب ميشديم ما و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و درباره آن قران نازل نشد. مردى براى خودش آنچه ميخواست گفت
و در لفظ ديگرى بر او: گفت: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله متمتع شد و ما هم با او متمتع شديم، و در عباره چهارم او بدانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع كرد بين حج و عمره را پس نازل نشد درباره آن كتابى و ما را نهى از آن نكرد. مردى آنچه ميخواست براى خودش گفت.
لفظ بخارى:
ما متمتع ميشديم در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و قران نازل شد.مردى براى خودش آنچه ميخواست گفت.
و در لفظ ديگرى براى او:
نازل شدآيه متعه در كتاب خدا پس ما آنرا بجاآورديم با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و قران نازل نشد كه آنرا تحريم كرده باشد و پيامبر هم تا از دنيا رفت نهى از آن نكرد.مردى آنچه ميخواست براى خودش گفت.
و در بعضى از نسخه هاى صحيح بخاريست، كه محمد يعنى بخارى گفت: ميگويند كه او عمر بود.قسطلانى در ارشاد گويد چونكه او بود كه از آن نهى ميكرد.و ابن كثير آنرا در تفسيرش ج 1 ص 233 ياد كرده از بخارى.سپس گفت: اين آنكسيستكه بخارى گفته او را كه
تصريح كرده بآن كه عمر بود كه مردم را از حج تمتع نهى ميكرد.
و ابن حجرگويد: در فتح البارى ج 4 ص 339 و اسماعيلى آنرا از بخارى نقل كرده همينطور پس آن عمده حميدى و بخارى بود كه اشاره باين كرد بروايه حريرى از مطرف و در آخرش گفت: مردى برايش گفت آنچه ميخواست، يعنى عمر چنين بود در اصل كه آنرا مسلم نقل كرده و ابن التين گويد: محتمل است كه قصد كرده عمر يا عثمانرا.و كرمانى بعيددانسته و گفته مقصود از آن عثمانست وبهتر آنستكه تفسير بعمر شود زيرا كه او اول كسى بود كه از آن نهى كرد و كسانيكه بعد از او بودند او را در اين پيروى كردند.پس در صحيح مسلم است: كه پسر زبير نهى از آن ميكرد وابن عباس امر بان مينمود، پس از جابر پرسيدند پس اشاره كرد كه اول كسيكه نهى از آن كرد عمر بود.
و قسطلانى در ارشاد ج 4 ص 169 گويد: مردى براى خودش آنچه خواست گفت، و او عمر بن خطاب بود.نه عثمان بن عفان براى آنكه اول كسيكه نهى از آن كرد عمر بود پس كسانيكه بعد از او آمدند در اين مطلب پيرو او بودند پس در صحيح مسلم تا آخر كلمه اى ابن حجرياد شده است.
و نووى در شرح مسلم گويد: او عمر بن خطاب بود براى آنكه او اول كسى بود كه نهى از متعه كرد پس كسيكه بعد از او بود از عثمان و غير او در اين مطلب پيرو او بودند.
لفظ دو شيخ:
ما متعه ميكرديم با رسول خدا صلى الله عليه وآله و درباره آن قران نازل شده، پس هر آينه گفت مردى بارى خودش آنچه
خواست."سنن كبرى ج 5 ص 20"
لفظ نسائى:
بدرستيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله متعه حج نمود و ما هم باو متعه نموديم.گوينده اى در آن براى خودش گفت"تحريم كرد"
آنرا در سننش ج 5 ص 155 نقل كرده و احمد در مسندش ج 4 ص 436 نزديك بلفظ مسلم كوتاه بدون ذيل آورده است.
و در لفظ اسماعيلى: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله متعه كرديم و در آن قران نازل شد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم ما را منع نكرد.
2- از ابى موسى: نقل شده كه او فتوا بمتعه ميداد پس مردى باو گفت: آرام باش به برخى از فتوايت، پس بدرستيكه تو نميدانى اميرالمومنين چه بوجود آورد در مناسك و آئين حج بعد تو تا آنكه او را ديدم و سئوال كردم از او، پس عمر گفت: من ميدانم كه پيامبر و اصحابش متعه كردند در حج "از زنانشان كامياب شدند" و لكن من كراهت داشتم كه مردم باز نانشان در سايه درخت اراك عروسى و آميزش كنند آنگاه حركت كنند در حج در حاليكه از سرهايشان آب ميچكد"يعنى آب غسل".
مدارك كتاب:
مسلم در صحيح خود ج 1 ص 472 و ابن ماجه در سننش ج 2 ص 229، و احمد در مسندش ج 1 ص 50 و بيهقى در سننش ج 5
ص 20 و نسائى در سننش ج 5 ص 153 و در تيسير الوصول ج 1 ص 288، وشرح موطاء زرقانى ج 2 ص 179 موجود است.
3- از مطرف از عمران بن حصين نقل شده: گويد من براستى تو را حديث ميگويم بحديثى در امروز كه خدا تو رابان سود دهد بعد از امروز، بدانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله را گروهى از خاندانش در مدت ده سال عمره رفتند "و متعه نمودند در حج" پس آيه اى نازل نشد كه آنرا نسخ و باطل كند و خود آنحضرت نهى نكرد از آن تا آنكه از دنيا رفت هر كسى بعد از او اظهار عقيده اى كرد آنطور كه ميخواست كه نظر دهد.
و در لفظ ديگر مسلم: مردى اظهار عقيده كرد بنظر و راى خودش آنطور كه ميخواست، يعنى عمر.و در لفظ ابن ماجه: و نهى نكرد از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله و نسخ آنهم نازل نشد بعد از آن مردى براى خودش آنچه ميخواست بگويد، گفت.
صحيح مسلم ج 1 ص 474، سنن ابن ماجه ج 2 ص 229 مسند احمد ج ط ص 434، سنن كبرى ج 4 ص 344، فتح البارى ج3 ص 338.
صورت ديگر:
از مطرف گفت عمران بن حصين بمن گفت: من تو را حديث گويم حديثى كه شايد خدا تو را بسبب آن سودى بخشد، بدرستيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله جمع كرد بين حج و عمره سپس نهى از آن نكرد تا از دنيا رفت و درباره آن آيه اى از قران نازل نشد كه آنرا تحريم كند و اين مسلم بود براى من تا آنكه داغ شدم و سوختم پس ول
كردم سپس داغى را رها كردم پس دوباره برگشت.
و در لفظ دارمى: است كه متعه در كتاب خدا حلالست پيامبر از آن نهى نكرد و آيه اى درباره منع آن نازل نشد، مردى براى خودش آنچه ميخواست گفت.صحيح مسلم ج 1 ص 474،سنن دارمى ج 2 ص35.
صورت سوم:
از مطرف گويد: عمران بن حصين فرستاد بسوى من در بيماريكه در آن ازدنيا رفت، پس بمن گفت من بتو حديث ميگويم باحاديثى كه شايد خداوند بسبب آنها بعد از من بتو نفعى بخشيد پس اگر زنده ماندم آنرا بر من كتمان كن و اگر مردم پس اگر خواستى آنرا بازگو كن كه آن بر من مسلم است.و بدان كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله جمع كرد بين حج و عمره را پس درباره آن كتاب خدا نازل شد و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از آن نهى نكرد، مردى در آن آنچه ميخواست براى خودش گفت.
صحيح مسلم ج 1 ص 474، مسند احمد ج 4 ص 428، سنن نسائى ج 5 ص 149.
4- از محمد بن عبد الله بن نوفل گفت: شنيدم ساليكه معاويه حج كرد سئوال ميكرد سعد بن مالك را چه ميگوئى تمتع عمره را بحج گفت: خوب نيكوئى است، پس گفت: عمر بود كه منع ميكرد از آن پس تو از عمر بهترى، گفت: عمر بهتر از من بود ولى پيامبر صلى الله عليه و آله تمتع بحج نمود و او بهتر از عمر بود.
"سنن دارمى ج 2 ص 35"
5- از محمد بن عبد الله روايت شده: كه شنيد سعدبن ابى وقاص و ضحاك بن قيس در ساليكه معاويه بن ابى سفيان حج كرد آنها گفتگو درباره تمتع عمر بحج ميكردند پس ضحاك گفت: اين كار را نميكند كسى مگر آنكه نادان باشد امر خداى تعالى را پس سعد گفت چه اندازه بد گفتى اى پسر برادرم، ضحاك گفت: پس بدرستيكه عمر بن خطاب نهى از اين كرد.سعد گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله اين كار را كرد و ما هم با آنحضرت تمتع بحج نموديم.
مدارك اين حديث:
موطاء مالك ج 1 ص 148، كتاب ام شافعى ج 7 ص 199 سنن نسائى ج5 ص 52، صحيح ترمذى ج 1 ص 157، پس گفت: اين حديثى صحيح است احكام القران جصاص ج 1 ص 335، سنن بيهقى ج5 ص 17 تفسير قرطبى ج 2 ص 365 و گفت: اين حديث صحيح است.زاد المعاد ابن قيم ص 84 و ياد نموده صحيح دانستن ترمذى آنرا، مواهب اللدينه قسطلانى، شرح مواهب زرقانى ج 8 ص 153.
6- از سالم روايت شده كه گفت: من نشسته بودم با پسر عمر در مسجد كه مردى از اهل شام آمد.پس از او پرسيد از تمتع عمره را بحج، پس پسر عمر گفت: خوب زيباست.گفت: پدرت بود كه از آن نهى ميكرد، پس گفت: واى بر تو اگر باباى من از آن نهى ميكرد اما رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا مينمود و بان امر ميفرمود،آيا بگفته پدرم عمل كنم يا بفرمان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بلندشو
برو از پيش من.
صورت ديگر:
از عبد الله بن عمر از متعه حج پرسيدند گفت آن حلال است پس سئوال كننده باو گفت: براستيكه پدرت از آن نهى كرد، پس گفت آيا ديدى اگرپدرم نهى كرد از آن و رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا بجا آورد آيا فرمان پدرم را پيروى شود يا فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس آنمرد گفت: بلكه فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس گفت هر آينه حقيقه كه پيامبر خدا صلى الله عليه وآله آنرا بجاى آورد.
صورت سوم:
سالم گويد: از پسر عمر از متعه حج پرسيده شد پس امر بآن نمود پس باو گفته شد: كه تو مخالفت ميكنى با پدرت، گفت: كه پدرم نگفت آنچه را كه شما ميگوئيد، جز اين نيست كه گفت، عمره را از حج جدا كنيد يعنى كه عمره در ماه هاى حج تمام نميشود مگر به قربانى و پيش كشى براى خانه خدا، و قصد كرد كه خانه خدا در غير ماه هاى حج زيارت شود، پس شما آنرا حرام قرار داديد و مردم را بر آن شكنجه و عقوبت كرديد و حال آنكه خداى عز و جل آنرا حلال و رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل بان نموده بود،گفت: پس وقتى بر او اصرار كردند گفت: آيا پس كتاب خداى عز و جل شايسته تراست
پيروى شود يا عمر."سنن كبرى ج 5 ص 21"
صورت چهارم:
سالم گويد: عبد الله بن عمربود كه فتوا ميداد بانچه كه خداى عز و جل نازل فرموده بود از رخصت در تمتع و رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا سنت قرار داده بود، پس بعضى ازمردم به عبد الله بن عمر گفتند چگونه مخالفت ميكنى پدرت را در حاليكه نهى از اين كرده بود پس عبد الله بايشان گفت: واى بر شما: آيا از خدا نميترسيد، اگر ديديد كه عمر...نهى از اين ميكرد خيرى ميخواست در آن و در آن تمام عمره را ميخواست پس چراشما حرام ميكنيد و حال آنكه خدا آن را حلال و رسول خدا صلى الله عليه و آله بان عمل نموده بود.آيا پس رسول خدا صلى الله عليه و آله سزاوارتر است كه سنتش پيروى و عمل شود يا عمر...بدرستيكه عمر نگف اين را براى تو: كه عمره در ماه هاى حج حرام است و لكن او گفت: كه تمام ترين عمره آنستكه آنرا از ماه هاى حج جدا كنيد.
7- از سعيد بن جبير از ابن عباس گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله متعه حج كرد، پس عروه گفت: ابوبكر و عمر نهى از متعه كردند، پس ابن عباس گفت: چه ميگويد عريه "يعنى عروه" گفت ميگويد ابوبكر و عمر نهى از متعه كردند، پس ابن عباس گفت: ميبينم ايشانرا كه بزودى هلاك ميشوند، ميگويم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود و ميگويند، ابوبكر و عمر گفتند
1-از جابر بن عبد الله گويد: ما بوديم كه متعه ميكرديم با يك مشت خرما و آرد در عهد و ايام رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر تا آنكه پس از آن عمر نهى كرددر كار عمرو بن حريث.
صحيح مسلم ج 1ص 395، جامع الاصول ابن اثير، تيسير الوصول ابن دبيع ج 4 ص 262، زاد المعاد ابن قيم ج 1 ص 444 فتح البارى ابن حجر ج 9 ص 141، كنز العمال ج 8 ص 2.294- از عروه بن زبير: بدرستيكه خوله دختر حكيم واردبر عمر
بن خطاب شد پس گفت كه ربيع بن اميه استمتاع كرد و كامياب شد از زن بزا و زاينده اى پس از او آبستن شد پس عمر بيرون رفت در حاليكه عبايش را ميكشيد از ناراحتى، پس گفت: اين متعه است و اگر من جلوتر درباره آن راى داده بودم هر آينه او را سنگسار ميكردم.
سندهاى آن صحيح وراويانش تمامى مورد اعتماد مالك آنرادر موطا ج 2 ص 30 نقل كرده و شافعى در كتاب ام ج 7 ص 219 و بيهقى در سنن كبرى ج 7 ص 206 آورده است.
3- از حكم گويد: على رضوان الله عليه فرمود: اگر اينكه عمر...نهى از متعه نكرده بود زنا نميكرد مگر شقى وبدبخت.
صورت ديگر:
از حكم: پرسيدند از اين آيه، آيه متعه نساء، آيا منسوخه است گفت نه و على عليه السلام فرمود: اگر اينكه عمر نهى از متعه نكرده بود زنا نميكرد مگر شقى جنايتكار.
مدارك اين
تفسير طبرى ج 5 ص 9 با سندهاى صحيح، تفسيرثعلبى، تفسير رازى ج 3 ص 200، تفسير ابى حيان ج 3 ص 218، تفسير نيشابورى، الدر المنثور ج 2 ص 140 بچندين طريق.
4- از ابى جريح از عطاء گويد شنيدم اين عباس ميگفت خدا رحم كند بر عمر متعه نبود مگر رحمتى از خدا كه بان ترحم نموده بود بر امت محمد و اگر عمر آنرا نهى نكرده بود هر آينه محتاج بزنا نميشد مگر اندكى از مردم "پست بدبخت"
مدارك اين:
احكام القران جصاص ج 2 ص 179، بدايه المجتهد ابن رشد ج 2ص 58 النهايه ابن اثير ج 2 ص 249، غربيين هروى، فائق زمخشرى ج 1 ص 331تفسير قرطبى ج 5 ص 130 و در آن عوض الاشقى: الاشقى مگر بدبخت و همينطوردر تفسير سيوطى ج 2 ص 140 از طريق درحافظ عبد الرزاق و ابن المنذر از عطاء لسان العرب ابن منظور ج 19 ص 166، تاج العروس ج 10 ص 200 و از اول حديث حذف كرده رحم الله عمر، و زياد كرد او و ابن منظور از عطاء گفت: قسم بخدا مثل اينكه من ميشنوم قول او را الاشقى مگر بدبخت.
5- حافظ عبد الرزاق در تصنيف خود از ابن جريح نقل كرده گويد خبر داد مرا ابو الزبير از جابر گفت: عمرو بن حريث وارد كوفه شد پس متعه كرد كنيزيرا و آمد با آن نزد عمر در حاليكه آن آبستن بود پس از او پرسيد و او اعتراف كرد گفت: پس اين در وقتى بودكه عمر از آن نهى كرده بود "فتح البارى ج 9 ص 141"
6- حافظ ابن ابى شيبه از نافع نقل كرده: كه از پسر عمر از متعه پرسيدند پس گفت حرام است پس باو گفتند: كه ابن عباس فتوا بحلال بودن آن ميدهد گفت پس چرا زمان عمر لبش را حركت نداد و سخنى در اين باره نگفت.
الدرر المنثور ج 2 ص 140، جمع الجوامع نقل از ابن جرير 7- طبرى از جابر نقل كرده كه گفت: مردم بودند كه متمتع و كامياب از زنان ميشدند "به صيغه كردن آنها" تا آنكه عمر بن الخطاب نهى كرد ايشانرا.
8- از سليمان بن يسار از ام عبد الله دختر ابى خثيمه نقل شده كه مردى از شام آمد و وارد بر او شد پس گفت كه عزوبت سخت فشار آورده بر من پس يكزن برايم بياور تا از او متمتع و كامياب شودم "به صيغه كردن آن"
گفت پس او را بر زنى هدايت و راهنمائى كردم پس با او ازدواج كردو چند نفر از مردان عادل را بر اين زناشوئى شاهد گرفت، پس آنچه خدا مقدر كرده و خواسته بود كه بماند ماند سپس بيرون رفت پس عمر بن خطاب از اين قضيه باخبر شد و فرستاد بسوى من و پرسيد آيا اين قصه كه بمن رسيده راست است گفتم: آرى، گفت: پس هر گاه آمد مرا خبر كن.
پس چون مردى آمد من عمر را خبر كردم پس فرستاد عقب او و گفت: چه موجب شد بر اينكه تو اين كار را كردى، گفت: من در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بودم و كردم و آنحضرت ما را نهى نكردتا آنكه خدا او را برد، پس از آن باابى بكر بوديم او هم ما را منع نكرد تا از دنيا رفت، آنگاه با تو پس نرسيد بما درباره آن نهى و منعى، پس عمر گفت: اما قسم بانكسيكه جانم در دست اوست اگر پيش تر مطلع از نهى من شده بودى هر آينه تو را سنگسار ميكردم بيان كنيد تا آنكه زناشوئى اززنا كردن شناخته شود.
"كنز العمال ج 8 ص 294، از طريق طبرى"
9- حافظ عبد الرزاق و حافظ ابو داود در پاسخ خود و ابن جريرى طبرى از على اميرالمومنين عليه السلام نقل كرده اند كه فرمود: اگر سبقت نگرفته بود راى عمر بن خطاب هر آينه امر ميكردم به متعه و صيغه گرفتن پس از آن زنا نميكرد مگر بدبخت جنايتكار."كنز العمال
ج 8 ص 294"
10- عطاءگويد: جابر بن عبد الله وارد شد در حاليكه از عمره آمده بود پس ما آمديم نزد او در منزلش پس مردم سئوال كردنداو را از چيزهائى سپس متعه را ياد كردند، پس گفت: ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر متعه ميكرديم، و در عبارت احمد: تا آنكه در آخر خلافت عمر شد.
صحيح مسلم ج 1 ص 395 در باب نكاج متعه، مسند احمد ج 3 ص 380، و ياد كرده آنرا فخر الدين ابو محمد زيلعى در تبيان الحقايق شرح كنز الدقايق و لفظ آن: ما متعه و صيغه ميكرديم در زمان پيامبر خدا و ابوبكر و نيمى از خلافت عمر سپس نهى كرد مردم را از آن.
11- از عمران بن حصين گفت: نازل شد آيه متعه "صيغه" در كتاب خداى تعالى و بعد از آن آيه اى نيامد كه آنرا نسخ و باطل كند پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد ما را به متعه كردن و ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم و صيغه ميكرديم و او از دنيا رفت و ما را نهى از آن نكرد، بعد ازآن مردى روى هواى خودش آنچه خواست گفت.
مفسرين ياد كرده اند: در نزد قول خداى تعالى: " فما استمتعتم به منهم فاتوهن اجورهن فريضه " پس آنچه را كه كامياب بان شديد از زنان پس مزد و مهر آنرا بعنوان وجوب بدهيد دربيان
متعتان "متعه حج و متعه زنان"
1- از ابى نضره روايت شده گويد: كه من نزد جابر بن عبد الله بودم پس شخصى پيش او آمد و گفت: ابن عباس و ابن زبير اختلاف دارند در متعه، پس جابر گفت ما هر دو را انجام داديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله سپس عمر ما را از آن دو نهى كرد پس ما تكرار نكرديم آنرا.
صورت ديگر:
از ابى نضره از جابر رضى الله عنه گفت، گفتم: ابن زبير نهى ميكند از متعه و ابن عباس امر ميكند بان گفت بر دست منست جريان حديث ما متمتع ميشديم و متعه ميكرديم با رسول خدا صلى الله عليه وآله و با ابوبكر، پس چون عمر خليفه شد مردم را خطاب كرد و گفت: براستيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين رسولست و بدرستيكه قرآن اين قرانست و بدرستيكه آن دو متعه بودند بر عهده رسول خدا صلى الله عليه و آله و من از نهى ميكنم و هر كس مرتكب شود مجازات ميكنم، يكى از آن دو متعه و صيغه كردن زنانست و من دست پيدا نكنم بر مرديكه ازدواج كرده با زنى تا مدتى مگر آنكه او را
در زير سنگ پنهان ميكنم و ديگرى متعه حج.
صورت سوم:
از جابر بن عبد الله گفت: ما كامياب ميشديم از دو متعه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله، متعه حج و متعه زنان، پس عمر ما را نهى كرد، از آن پس ما آنرا ترك كرديم.
صورت چهارم:
از ابى نضره گويد: ابن عباس بود كه امر متعه ميكرد از ابن زبير از آن نهى ميكرد پس من اين را بجابر بن عبد الله انصارى يادآور شدم، پس گفت: حديث بر دست من دور زده، ما متعه ميكرديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله، پس چون عمر برخاست گفت:بدرستيكه خدا حلال كرد براى رسولش آنچه خواست بچيزيكه خواست پس تمام كنيد حج و عمره چنانچه خدا امر كرده و منتهى شويد و دست برداريداز صيغه كردن اين زنها نياورند مرا بمرديكه نكاح كرده، تزويج كرده زنى را تا مدتى معينى مگر آنكه او را من
سنگسار كنم.
صورت پنجم:
قتاده گويد: شنيدم ابو نضره ميگفت بجابر بن عبد الله گفتم: كه پسر زبير نهى ميكند از متعه و ابن عباس امر بان ميكند، جابر گفت جريان حديث بر دست منست ما در عهد رسول خداصلى الله عليه و آله صيغه ميكرديم، پس چون عمر بن خطاب بخلافت رسيد و گفت بدرستيكه خداى عز و جل بود كه حلال كرد براى پيامبرش آنچه خواست و بدرستيكه قرآن نازل شد منازلش پس جداكنيد حجتان را از عمره خودتان و پيروى كنيد نكاح اين زنانرا پس نياورند مرا بمرديكه ازدواج كرده زنى را تا مدتى معلوم مگر آنكه او را سنگسار كنم.
"مسند ابى داود طيالسى ص 247"
امينى طاب الله ثراه و جعل الله الجنه مثواه گويد: چون سنگسار كردن كسيكه زنى را صيغه كرده مشروع نبوده و هيچ يك از فقهاء سنى حكم بآن نداده براى شبه عقد در اينجا، جصاص بعد از ذكر حديث گويد، پس ياد كرد رجم و سنگسار كردن را در صيغه جايز است از اينكه از جهت تهديد و بيم دادن باشد كه تا مردم از آن منزجر شوند.
2- از عمر بتحقيق كه او در خطبه اش گفت:
" متعان كانتا على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله و انا انهى عنهما و اعاقب عليهمامتعه الحج و متعه النساء "
دو متعه بودند در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و من نهى ميكنم از آن دو و مجازات ميكنم مرتكبين آنرا متعه حج و متعه زنان.
و در لفظ جصاص است اگر جلوتر نهى كرده بودم هر آينه سنگسار كنم يا اگر كسى را كه مرتكب شده و متعه حج يا زنى را صيغه نموده البته سنگسار كنم.
مامون عباسى استدلال كرده بر جواز متعه باين حديث و مصمم شد كه حكم بان كند چنانچه در تاريخ ابن خلكان ج 2 ص 359 ط ايران است و عبارتش در آنجا اينست دو متعه بر عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و بر عهد ابوبكر... بودند و من ازآن دو نهى
ميكنم.
اين خطبه عمر در دو متعه از مطالب مسلمه نزد اهل سنت است با الفاظ ياد شده است مگر اينكه احمد امام حنبلى ها حديث را نقل كرده بلفظ دوم براى جابر و حذف كرده از آن چيزيرا كه خيال كرده خدمتى براى مبداء "خليفه" است و لفظ آن اينست پس چون عمر 0..متولى خلافت شد مردم را خطاب كرد وگفت: بدرستيكه قرآن همان قرانست و رسول خدا هم همان رسول است و آن دو متعه بودند بر عهد و زمان رسول الله صلى الله عليه و آله يكى از آن متعه حج بود و ديگرى متعه زنان.
3- حافظابن ابى شيبه از سعيد بن مسيب نقل كرده و گفته كه عمر نهى از دو متعه كرد متعه زنان و متعه حج، الدر المنثور ج 2 ص 140، كنز العمال ج 8 ص 293 نقل از مسدد.
4- طبرى از عروه بن زبير نقل كرده كه او بابن عباس گفت هلاك كردى تو مردم را گفت براى چه، گفت فتوا ميدهى ايشانرا دردو متعه و حال آنكه ميدانى كه ابوبكرو عمر از آن دو نهى كردند، پس گفت آيا جاى تعجب و شگفتى نيست كه من او را از رسول خدا صلى الله عليه و آله حديث ميكنم و او از ابوبكر و عمر مراخبر ميدهد.پس گفت آن دو داناتر بسنت رسول خدا صلى الله عليه و آله وپيروتر از تو بآن بودند، كنز العمال ج 8 ص 293، مرآه الزمان سبط حنفى ص 99.
5- راغب در محاضرات ج 2 ص 92 گويد: يحيى بن اكثم به شيخى در بصره گفت بچه كسى اقتدا كردى در جواز متعه گفت بعمر بن خطاب، گفت چطور و عمر سخت ترين مردم بود در متعه گفت:
براى آنكه خبر صحيح اينستكه او بالاى منبر رفت و گفت: بدرستيكه خداو رسول او حلال كردند براى شما دو متعه را و من حرام كننده ام آن دو رابر شما و كيفر ميكنم بر آن پس قبول كرديم شهادت او را و نپذيرفتيم تحريم او را.
6- طبرى در تاريخش ج 5 ص 32 نقل كرده از عمران بن سواده گويد: نماز صبح را با عمر بجاآوردم پس قرائت كرد سبحان و سوره اى را با آن پس از آن منصرف شد و برخاستم با او پس فت آيا حاجتى دارى گفتم، حاجتى دارم، گفت: پس ملحق شو، گويد پس ملحق شدم و چون داخل منزل شد بمن اجازه داد پس ديدم او برروى تختى است كه بالاى آن چيزى نيست، پس گفتم: نصيحتى دارم، گفت مرحباآفرين بر ناصح و خيرخواه در صبح و شام.
گفتم: امت تو چهار عيب از تو گرفته است، گفت پس سر شلاقش "دره"را گذارد در زير چانه اش و ته آنرا بر رانش سپس گفت، بيار، گفت: يادآور شدند كه تو عمره را حرام كردى در ماه هاى حج و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر... اين كار را نكردند و آن حلال بود، عمر گفت: آن حلالست اگر ايشان عمره ميكردند در ماه هاى حج ميديدند آنرا كه كافى از حجشانست پس اين مقدار و اندازه مقدار سال آن خواهد بود پس ايام حجشان ميگذرد و آن بهائى و نوريست كه از نور خدائى درست رفتم.
گفتم: و ميگويند كه تو حرام كرده اى متعه زنان را و آن رخصتى از خدا بود كه ما از آن بهره مند ميشديم بمشتى گندم يا خرما و بعد از سه روز "و ياسه بار آميزش" از هم جدا ميشديم 0
عمر گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا حلال كرد در زمان ضروره و تنگدستى پس از آن مردم برگشتند به توانگرى و فراوانى و گشايش زنده گى سپس نميدانم كسى را ازمسلمين كه عمل بان كند و نه بان برگردد، پس اكنون هر كس بخواهد بمشتى گندم يا خرما ازدواج كند و بعداز سه روز هم بطلاق جدا شود،.
گويد:گفتم و تو آزاد ساختى جاريه و كنيز را بزائيدن كه اگر بچه اش را زائيد آزاد است بدون آزاد كردن آقايش گفت:ملحق كردم حرمتى را بحرمتى و نخواستم مگر خير و صلاح را و استغفار ميكنم
گفتم: و شكايت ميكنند از تو خشونت كردن با رعيت و شكنجه تازيانه را گفت پس بلند كرد شلاقش را پس از آن دست كشيد بر آن از سر تا آخرش، پس از آن گفت: من هم پالكى محمد بودم، و زميل و همرديف آنحضرت بود در غزوه و جنگ قرقره الكدر، پس قسم بخدا كه من پس ميچرانيدم تا سير ميكردم و آب ميدادم تا سيراب ميكردم و شتر را موقع دوشيدن و منع كردم شترانى را كه بچپ و راست ميرفتند و از راه ميانه ومستقيم نميرفتند و من دفاع ميكنم از مقام خودم و راه خود را ميروم و منضم ميكردم آنرا كه از مقصد منحرف ميشد وملحق ميكردم و ميرسانيدم مركبهائى راكه بد راه ميرفتند و بسيار زجر ميكردم و كمتر ميزدم و عصا را ميكشيدم و با دست دفع ميكردم اگر اينها نبود هر آينه پوزش ميطلبيدم و عذرخواهى ميكردم.
گويد: پس اين مطلب بگوش معاويه رسيد، پس گفت بخداقسم كه او عالم برعيتشان بود.
ابن ابى الحديد در شرح نهج ج 3 ص 28، ازابن قتيبه و طبرى نقل كرده است.
نگرشى در دو متعه
اين جمله ئيست از آنچه را كه از احاديث درباره آن دو متعه وارد شده است و آنها چنانچه ميبينى خود بخود وافيست براى اثبات تشريع آن دو بر عهد پيامبر از جهت قرآن و سنت پيامبر " ص" بدون آنكه نسخ و بطلانى آمده باشد در پى حكم آنها و اضافه كن بانها از احاديث بسياريكه دلالت بر اباحه آنهاميكند و ما آنرا ياد
نكرديم براى خالى بودن آنها از نهى عمر و نبود نهى او درباره دو متعه مگر راى مخصوص يا صرف اجتهادى در برابر نص صريح قران و سنت.
اما متعه حج پس منع و نهى كرد از آن وقتيكه آنرا كارى زشت ميپنداشت اينكه مردم توجه بحج دارند از سرهايشان آب ميچكد بعد از آميزش و جماع زنها بعد از تمام شدن عمره، لكن خداوند سبحان بيناتر بحال بنده گانش بود از او و پيامبرش صلى الله عليه و آله ميدانست اين را موقعيكه تشريح كرد مباح بودن متعه حج را از جهت حكم قطعى ابدى تا روز قيامت چنانچه آن نص احاديث گذشته و آينده است و نباشد آنچه را كه عمر آورده مگر استحسانيكه اختصاص بخودش دارد و اعتنائى بر آن نيست در برابر كتاب و سنت.
اين آنچيزيستكه خليفه آنرا ديده در مستند و مدرك حكمش و دراينجا گفته هاى بيهوده و بى ارزشى است كه گفته اند آنرا تا آنكه تقويت كنند اين فتواى مخصوص او را و خوب جلوه دهند.
آنچه كه خليفه بر آن اقدام كرد به تنهائى و تمام آنهم مخالف آنستكه خودش بشخصه تصريح كرده و آنها عذرهاى ساختگى است.
و بينيازاز حق نميكند چيزيرا، و از آنهاست.
1- اينكه متعه ايكه عمر نهى از آن كرده آن فسخ حج است بعمره ايكه بعد از آن حج ميشود و آنرا دفع و رد ميكند نصوص صحيح هاى ياد شده از ابن عباس و عمران بن حصين و سعد بن ابى وقاص و محمد بن عبد الله بن نوفل و ابو موسى اشعرى و حسن و بعد از آن نصوص علماء بر اينكه نهى شده از خليفه متعه حج و جمع كردن بين حج و عمره است.
و بعضى گفته اند:كه همه اينها تصريح خود عمر است بر اين و علت نهى كردن او هم از آن گفته اوست، من ميترسم كه مردم با زنها عروسى كنند زير درخت اراك "بيد" پس از آن بروند با آنحال حج نمايند، و گفته او: اگر من رخصت ميدادم بايشان در متعه هر آينه عروسى ميكردند با آنها در زير سايه درخت بيد آنگاه با آنها حركت ميكردند بسوى حج، و گفته او: خوش نداشتم كه مردم عروسى كنند با آنها در زير سايه بيد سپس بروند به حج كه از سرشان آب بچكد "يعنى آب غسل جنابت".
و شيخ بدر الدين عينى حنفى در عمده القارى شرح صحيح بخارى ج 4 ص 568 گويد: عياض و غير او بطور قطع گويند: متعه ايكه عمر و عثمان نهى كردند از آن فسخ و تبديل حج بعمره بوده نه عمره ايكه بعد از حج ميكنند گفتم: در پاسخ او بر ايشان ايراد ميشود آنچه كه در روايت مسلم آمده كه بعضى از طرق آن تصريح كرده ببودن آن متعه حج، و در روايتى از او آمده، كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمره نمود با برخى همسرانش در ده ى حج، و در روايتى از مسلم است كه آنحضرت جمع كرد بين حج وعمره، و مقصود او تمتع ياد شده است و آن جمع بين حج و عمره است در يك سال. 1-ه
2- اختصاص ويژه گى اباحه متعه بصحابه پيامبر در عمره ايشان با رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط، نسبت داده شده اين گفته بعثمان و صحابى بزرگوار ابى ذر غفارى و بر اين اشكال ميشود چنانچه در زاد المعاد ابن قيم ج 1 ص 213 است كه اين آثار و اخباريكه دلالت ميكند بر اختصاص اباحه متعه بصحابه مردد بين دو
دسته است يا خبريستكه باطل و صحيح نيست البته از كسيكه باو نسبت داده شده است و بين خبر صحيح از گوينده ايكه معصوم نيست كه معارضه نميود با آن نصوص تشريع كننده معصوم پس در صحيح مسلم و بخارى و غير آنهاست از سراقه بن مالك كه گفت: اين تمتع و كاميبابى ما اى رسول خدا "از همسرانمان" در حج براى امسال است يا براى هميشه، فرمود: نه بلكه براى هميشه است، نه بلكه براى هميشه است.
و در صحيحه ديگرى از سراقه است گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله برخاست براى خطبه و فرمود: بدانيكه عمره داخل در حج شد تا روزقيامت.
و در صحيح از ابن عباس است كه گويد: عمره داخل در حج شد تا روزقيامت ترمذى بعد از آن در صحيح خود ج1 ص 175 گويد و در اين باب از سراقه بن مالك، و جابر بن عبد الله است و
معناى اين حديث اينست كه باكى نيست بعمره در ماه هاى حج، و همينطور تفسير كرده آنرا شافعى و احمد و اسحق، و معناى اين حديث اينستكه اهل جاهليت در ماه هاى حج عمره نميكردند پس چون اسلام آمد اجازه داد پيامبر صلى الله عليه و آله در اين موضوع و فرمود: " دخلت العمره فى الحج الى يوم القيامه " عمره داخل حج شده تا روز قيامت يعنى باكى نيست بعمره كردن در ماه هاى حج.
و در صحيحه اى از خود عمراست كه گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: جبرئيل آمد نزد من و من در وادى عقيق بودم پس فرمود: در اين وادى مبارك دو ركعت نماز بگذار و گفت: عمره اى در حجه اى پس حقيقه عمره داخل در حج شد تا روز قيامت "بيهقى در سننش ج 5 ص 13 نقل كرده و گفته كه آنرا بخارى در صحيح خود روايت نموده".
پس چه چيز جرى كرده و جرئت داده خليفه را بر سنتيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر بان داده و جبرئيل آنرا آورده و خودش آنرا بازگوكرده است.
و سندى در حاشيه سنن ابن ماجه ج 2 ص 231 گويد: ظاهر حديث بلال موافقت نهى عمر از متعه است و جمهور بر خلاف آنست و اينكه متعه اختصاصى بصحابه ندارد پس براى همين حمل كردند متعه را بفسخ و خدا داناتراست اه.
و اين حديث بلال از احاديثيستكه دلالت ميكند كه متعه
اختصاص بصحابه دارد و در آن احمد گويد: اين مرد شناخته نشده اين حديثيستكه اسنادش معروف نيست، حديث بلال در نزد من ثابت نيست.
و ابن قيم در زاد المعاد بعد از نقل گفته احمد گويد: گفتم و از آن چه راكه دلالت ميكند بر صحت قول امام احمدو اينكه اين حديث صحيح نيست اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله خبر از متعه داد كه آن براى هميشه است پس ماگواهى ميدهيم بخدا قسم كه اين حديث بلال از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درست نيست، و آن دروغ و غلطى است بر او و چطور مقدم داشته شود روايت بلال بر روايات افراد مورداعتماد، تا آنجا كه گويد مجوزون فسخ گويند: اين قول فاسديست كه شكى در آن نيست بلكه اين راى و عقيده ئيست كه در آن شكى نيست و بتحقيق كه تصريح كرده، باينكه آن راى كسيستكه او بزرگتر از عثمان و ابى ذر و عمران بن حصين است پس در دو صحيح و لفظ بخاريست كه ما متمتع شديم و متعه كرديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله و قران نازل شد درباره آن، پس مردى گفت براى خودش آنچه ميخواست و در لفظ مسلم: است نازل شده آيه متعه در كتاب خدا عز و جل، يعنى متعه حج و امر فرمود ما را رسول خدا صلى الله عليه و آله بان پس از آن هم آيه اى نازل نشده كه متعه حج را نسخ كند و رسول خدا صلى الله عليه و آله هم از آن نهى نفرمود تا از دنيا رفت مردى آنچه خواست براى خودش گفت، در لفظى: اراده كرده عمر را، و عبد الله بن عمر گفت بكسيكه سئوال كرده بود از اواز متعه و گفته بود كه پدرت نهى كرد از آن، امر و فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله سزاوارتر است كه پيروى شود يا پدرم، و ابن
عباس گفت بكسيكه معارضه كرده بود با او بابى بكر و عمر، نزديك است بر شما سنگ از آسمان فرود آيد من ميگويم رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: و شما ميگوئيد، ابوبكر و عمر گفت.
پس اين پاسخ علماء است نه جواب آنكه ميگويد: عثمان و ابوذر داناتر بر رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند از شما و آيا نگفت ابن عباس و عبد الله بن عمر: كه ابوبكر و عمر داناتر بر رسول خدا صلى الله عليه و آله از ما بودند و نبود هيچيك از صحابه و نه هيچكس از تابعين كه باين جواب راضى باشد در دفع نصى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ايشان اعلم بخدا و رسول او بودند و پرهيزكارتر بر او از اينكه مقدم بدارند بر گفته معصوم راى غير معصوم را.
پس از آن نص از معصوم ثابت شده كه آن "متعه حج" باقى است تا روز قيامت و بتحقيق كه قائل ببقاء آن شده است على بن ابى طالب كه رضوان خدا اورا باد و سعد بن ابى وقاص و ابن عمر و ابن عباس و ابو موسى و سعيد بن مسيب و قاطبه تابعين و پيروان آنان.
و دلالت ميكند بر اينكه اين راى و اجتهاد محض بود كه نسبت داده نميشود باينكه آن به پيامبر صلى الله عليه و آله متصل باشد اينكه عمر بن خطاب... وقتيكه نهى از آن كرد ابو موسى اشعرى گفت: اى اميرمومنان چه احداث كردى در شان مناسك حج، پس گفت: اگرما كتاب پروردگارمان را بگيريم، و عمل كنيم، پس بدرستيكه خدا ميفرمايد: و اتموا الحج و العمره لله " حج و عمره را براى خدا اتمام كنيد، و اگرسنت رسول خدا صلى الله عليه و آله رابگيريم، پس بدرستيكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله حلال نكرد تا آنكه قربانى كند
پس اين اتفاقى بوداز ابو موسى و عمر بر اينكه منع بهم زدن حج را بمتعه و احرام بانرا ابتداء جز اين نيست كه آن راى محض اوبوده كه احداث كرد در مناسك حج از رسول خدا صلى الله عليه و آله نيست واگرچه استدلال كرده براى آن بچيزيكه استدلال نموده و ابو موسى بود كه فتوا ميداد مردم را بفسخ حج در تمام خلافت ابوبكر و اوائل خلافت عمر تا آنكه عمر مذاكره كرد در نهى كردن آن، و اتفاق كرده اند بر اينكه اين راى بود كه عمر...آنرا احداث در مناسك نمود پس از آن صحيح است از او كه رجوع نمود از آن 1 ه.
و عينى: در عمده القارى ج 4 ص 562 گويد: پس اگر بگوئى: كه از ابى ذر روايت شده كه او گويد: متعه مخصوص اصحاب محمد صلى الله عليه و آله بود، در صحيح مسلم، ميگويم: گويند: اين گفته صحابى مخالف كتاب و سنت و اجماع و قول كسيستكه بهتر از او بوده است.
اما كتاب پس قول خداى تعالى: " فمن تمتع بالعمره الى الحج " پس آنكه تمتع كرد عمره را بحج، و اين عمومى است و مسلمين اجماع كرده اند بر اباحه و جواز تمتع در تمام عصرها، و جز اين نيست كه در فضل آن اختلاف كرده اند.
و اما سنت: پس حديث سراقه: " المتعه لنا خاصه او هى الى الابد " آيا متعه براى ما تنهاست يا براى هميشه است فرمودند: بلكه آن براى هميشه است، و حديث ياد شده در صحيح مسلم در صفه
حج مانند اين: و معنايش اينستكه اهل جاهليت بودند كه تمتع را جايز نميدانستند و نميديدند عمره را در ماه هاى حج مگر هرزه گى و عياشى، پس پيامبر صلى الله عليه و آله بيان فرمود كه خداوند تشريع فرمود: عمره را در ماه هاى حج و تجويز كرد متعه را تا روز قيامت، سعيد بن منصور آنرا روايت كرده از گفته طاووس و زيادكرده در آن، پس چون اسلام آمد امر كرد مردم را كه عمره كنند در ماه هاى حج، پس داخل شد عمره در ماه هاى حج تا روز قيامت و مخالفت كرد ابوذر را على عليه السلام و سعد و ابن عباس و ابن عمر و عمران بن حصين و ساير صحابه و ساير مسلمين، عمران گويد: ما متعه ميكرديم با رسول خدا صلى الله عليه وآله و قران درباره آن نازل شد پس نهى نكرد ما را رسول خدا صلى الله عليه وآله از آن و آيه اى آنرا نسخ نكرد، پس مردى براى خودش آنچه خواست گفت مورد اتفاق همه است.
و سعدبن ابى وقاص گويد: ما كرديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله را يعنى متعه را و اين يعنى آنكه نهى از آن كرد در آنروز كافر بعرش يعنى خانه مكه بود، مسلم آنرا روايت كرده اه،مقصود بان معاويه ابن ابى سفيان است چنانچه در صحيح مسلم است
پس راى خليفه و امر آن بعمره در غير ماه هاى حج برگشت براى جاهليت است چه قصد كنديا نكند، زيرا كه اهل جاهليت همچنانكه شنيدى مردمى بودند كه نميديدند عمره را در ماه هاى حج، ابن عباس گويد: قسم بخدا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله عمره نبرد عايشه را در ذى حجه مگر آنكه قطع كندباين امر اهل شرك را، و گويد: آنهابودند كه عمره در ماه هاى حج را از بدترين
هرزه گى ها و شهوت رانى ها در روى زمين ميدانستند.
3-حديثيكه ابو داود نقل كرده آنرا در سننش ج 1 ص 283، از سعيد بن مسيب كه مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و و آله آمد پيش عمر بن خطاب...پس گواهى داد نزد او كه شنيده بود از رسول خدا صلى الله عليه و آله در مرضيكه از دنيا رفت نهى ميكردند از عمره در حج.
و پاسخ داده از آن بدر الدين عينى در عمده القارى ج 4 ص 562 به قولش: جواب داده شده از اين باينكه آن حالتى است كه مخالف كتاب و سنت و اجماع است مثل حديث ابى ذر بلكه آن حالش پست تر است از آن زيرا كه در اسنادش سخن ها و ايرادهائست ا ه
و زرقانى در شرح موطاء ج 2 ص 18. پاسخ داده از آن كه اسنادش ضعيف و بريده است چنانچه حفاظبيان كرده اند.
عطف كن بحديث اين مرديكه شناخته نشده و شايد هنوز هم بدنيا نيامه باشد حديثى را كه ابو داود در سننش ج 1 ص 283 نقل كرده آنرا از معاويه بن ابى سفيان كه گفت باصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله آيا ميدانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نهى كرد از چنين و چنان وسوارشدن بر پوست پلنگ، گفتند، بلى، گفت: پس ميدانيد كه او نهى كرد ازنزديك كردن بين حج و عمره را "حج قران" پس گفتند: اما اين را پس نه پس گفت: اما او نهى كرد با آنها و شما فراموش كرديد.
اما متعه نساء
صيغه كردن زن و زناشوئى موقت
پس آنچه كه ظاهر ميشود از سخنان عمر اينستكه او آنرا از زناو بى عفتى محسوب داشته و براى همين در حديثيكه در صفحه 20 گذشت.روشن كنيد تا نكاح از زنا شناخته شود و درآنوقت و در زمان تمام صحابه از حديث فسخ نه عين بود و نه اثرى و هر گاه بين
ايشان خلافى رخ ميداد در اين موضوع استناد ميكردند تجويز كننده گان بكتاب و سنت و مانعون تمسك ميجستند بگفته عمر و نهى او از آن چنانچه نفى ميكند نسخ را بتمام صراحت قول خليفه "انا انهى عنهما" من نهى از آن ميكنم و آن صريح و روشن چيزيستكه گذشت از اميرالمومنين عليه السلام و عبد الله بن عباس از نسبت دادن نهى را بعمر فقط و بزودى ميايد از ابن عباس قول او كه آيه متعه محكم است يعنى نسخ شده و در ص 18 گذشت از حكم: كه آن نسخ نشده است و بهمين استناد كرده هر كسيكه از صحابه و پيروان آنرا جايز و مباح دانسته است و از ايشانست ياد شده گان زير:
1- عمران بن حصين، حديثش گذشت در صفحه 7 و 8 و 21
2- جابر بن عبد الله، حديثش در ص 21 و 19 و 17 و 25 گذشت
3- عبد الله بن مسعود، ميايد حديث قرائت او." فما استمتعتم به منهن الى اجل " پس آنچه را بهره مند شده و كامياب بان شديد از زنان تا مدتى، و ابن حزم در " المحلى " و زرقانى در شرح موطاء او را از كسانى محسوب داشته كه بر اباحه آن استوار و ثابت بوده.
و حفاظ از او نقل كرده اند كه گفت: ما با رسول خدا صلى الله عليه و آله جهاد ميكرديم و نبود براى ما زنائى پس گفتيم اى رسول خدا آيا ما خود را اخته و خواجه نكنيم، پس ما را از اين نهى كرد و اجازه داد بما كه ازدواج كنيم به لباسى تا مدت سپس فرمود: " لا تحرموا طيبات ما احل الله لكم " حرام نكنيد چيزهاى پاك و لذت
بخشيكه خدا بر شما حلال كرده است.
جصاص بعد از ذكرحديث گويد: بدرستيكه آيه از تلاوت پيامبر صلى الله عليه و آله نزد اباحه و جواز متعه است و آن قول خداى تعالى است لا تحرموا طيبات ما احل الله لكم.
و ابن كثير ياد كرده آنرادر تفسيرش ج 2 ص 87 نقل از بخارى و مسلم و از خودش اضافه كرده در آن آنگاه خواهند عبد الله آيه را.
4- عبد الله بن عمر، امام حنبلى ها احمد در مسندش ج 2 ص 95 باسنادش از عبد الرحمن بن نعم، نعيم، اعرجى گويد: مردى از پسر عمر از متعه پرسيد و من در پيش او بودم، " از متعه كردن زن "، پس گفت: بخدا قسم ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله زناكار و بى عفت نبوديم.
5-معاويه بن ابى سفيان، ابن حزم او رادر "المحلى" و زرقانى در شرح موطاءاز كسانى شمرده كه ثابت و پا بر جا بر جواز و اباحه آن بوده است و خلاف آن گذشت و ميايد براى تو قول تفضيل ما در آن.
6- ابو سعيد خدرى، در كتاب المحلى ابن حزم و شرح موطاء زرقانى.
7- سلمه بن اميه بن خلف در كتاب المحلى ابن حزم و شرح موطاء زرقانى.
8-معبد بن اميه بن خلف در كتاب المحلى ابن حزم و شرح موطاء زرقانى.
9- زبير بن عوام، رجوع كن به صفحه 23 و 24.
10- خالد بن مهاجر بن خالد مخزومى، گويد: در آن ميان كه او نشسته بود در نزدبار و بنه اش مردى آمد نزد او پس از متعه استفتاء كرد پس او را اجازه داد، پس پسر ابى عمره انصارى باو گفت: يواش و آرام، پس گفت چيست بخدا قسم كه من متعه كردم و صيغه نمودم در زمان امام المتقين "على بن ابيطالب عليه السلام"
11- عمرو بن حريث، حديثش گذشت در صفحه 17 و در آنچه را كه طبرى از سعيد بن مسيب نقل كرده گويد: ابن حريث و ابن فلان هر دو تامتعه كردند در زمان ابوبكر و عمر و براى آنها از زن صيغه و متعه فرزند بدنيا آمد.
12- ابى بن كعب، ميايدقرائت او فما استمتعتم به منهن الى اجل.
13- ربيعه بن اميه، حديث آن گذشت در ص18.
م- 14- سمير، در اصابه، شايد او سمره بن جندب باشد گويد: ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله متعه ميكرديم و صيغه ميگرفتيم.
15-سعيدبن جير، ابن حزم او را از كسانيكه استوار و پايدار در جواز و اباحه متعه بوده شمرده و قرائت ميايد.
16-طاوس يمانى، ابن حزم اورا از ثابتين و پايداران بر اباحه متعه محسوب داشته.
17-عطاء ابو محمد مدنى، ابن حزم او را از ثابتين و پايداران بر اباحه متعه محسوب داشته.
18- سدى، چنانچه در تفسيرش موجود است و قرائتش ميايد.
19-مجاهد، بزودى ميايد قول او در آيه متعه و اشاره نكرده بان قول بنسخ را.
20-زفرين اوس مدنى، چنانچه در بحر رائق ابن نجيم ج 3 ص 115 ياد شده است.
ابن حزم در "المحلى": بعد از شمردن عده اى از كسانى كه ثابت و استوار بر اباحه متعه بودند از صحابه گويد: و روايت كرده آنرا جابر از تمام صحابه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و عمر تا اواخر خلافت عمر، سپس گويد: و از تابعين و پيروان طاوس و سعيد بن جبيرو عطاء و ساير فقهاء مكه گويا و ثابت
در جواز آن بوده اند.
و ابو عمر صاحب "الاستيعاب" گويد: اصحاب ابن عباس از اهل مكه و يمن تمامشان متعه را حلال ميدانستند بر مذهب ابن عباس و ساير مردم آنرا حرام كردند.
و قرطبى در تفسيرش ج 5 ص 132 گويد: اهل مكه زياد متعه ميكردند و "فخر الدين" رازى در تفسيرش ج 3 ص 200 گويد: در آيه متعه اختلاف كرده اند در اينكه آيا اين نسخ شده يا نه پس بيشتر از امت رفته اند باينكه آن نسخ شده است و بيشتر از ايشان گفته اند كه آن باباحه و جواز خود همانطور كه بوده باقيست.
وابو حيان در تفسيرش بعد از نقل حديث اباحه آن گويد و بنابراين جماعتى از اهل بيت و تابعين آنرا حلال ميدانند.
و باباحه متعه قائل شده مثل ابن جريح عبد الملك بن عبد العزيز مكى متوفاى 150، شافعى گويد: ابن جريح هفتاد زن را صيغه كرد و از آنها كامياب شد.
و ذهبى گويد: ابن جريح حدود نود زن صيغه كرد.
و سرخسى در مبسوط گويد: تفسير المتعه اينست كه بگويد بزنى، من متمتع و كامياب بتو ميشوم اين مقدار از مدت را باين اندازه از مال، و اين نزد ما باطل وپيش مالك بن انس جايز و اين ظاهر قول ابن عباس است.
و فخر الدين ابو محمد عثمان بن على زيلعى در تبيان الحقايق شرح كنز الدقايق گويد: مالك گويد: آن، نكاح متعه، جايزاست براى آنكه آن مشروع است پس باقى خواهد بود تا ناسخش ظاهر شود، و از ابن عباس حلال بودن آن مشهور است و پيروى كرده او را بر اين بيشتر اصحابش از اهل و مكه و او استدلال ميكرد بر اين بقول خداى تعالى: " فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن " پس آنچه را كه متعه كرديد از ايشان پس بدهيد بايشان مهرهايشانرا.
و از عطاء نقل كرده كه او گفت: شنيدم جابر را كه ميگفت، ما متعه كرديم بر عهد رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و نصفى از خلافت عمر پس از آن عمر نهى كرد مردم را از آن و آن حكايت شده از ابى سعيد خدرى و شيعه تماما معتقدند بجواز و حلال بودن آنند.
و نسبت داده شده جواز متعه بمالك در فتاوى فرغانى تاليف قاضى فخر الدين حسن بن منصور فرغانى، و در خزانه الروايات در فروع حنفيه تاليف قاضى جكن حنفى و در كتاب كافى در فروع حنفيه و در عنايه شرح هدايه تاليف اكمل الدين محمد بن محمود حنفى و ظاهر ميشود از شرح موطاء زرقانى كه آن يكى از دو قول مالك است
بلى قومى آمدند كه خوش داشتند كه- بتراشند براى نهى عمر دليل قوى و محكمى، پس ادعا كردند نسخ آيه را يكمرتبه بكتاب و بار ديگر به سنت و آرايشان در اينجا متناقض و مخالف يكديگر بود و هر
متعه در قرآن مجيد
" فما استمتعتم به منهم فاتوهن اجورهن فريضه و لا جناح عليكم فيما تراضيتم به من بعد الفريضه ان الله كان عليما حكيما " پس آن چه را كه متعه كرديد از ايشان پس بدهيد بايشان مهرهايشانرا كه فرض كرده شده و نيست گناهى بر شما در آنچه بان راضى شديد به آن از بعد مهر واجب بدرستيكه خداوند داناى درست كردار است
موسى صاحب "الوشيعه" خيال كرده كه قول بنزول آيه از ادعاهاى شيعه فقط است ودر غير كتابهاى ايشان يافت نميشود كسى كه قائل بان باشد، و قول بان نميشود مگر از نادانيكه ادعاء كرده ونفهميده، پس ما ياد ميكنيم مقدارى از آنچه را كه كتابهاى ملت و همكيشان اوست تا آنكه خواننده بداند كه نيش هاى اين مردك احمق نادان بد زبان ناسزا گويكه متوجه ميشود.
1- احمد امام حنبلى ها در مسندش ح 4 ص 436 باسندهائيكه تمام رجال و راويان آن مورد وثوق و اعتمادند از عمران بن حصين نقل كرده گويد: آيه متعه در كتاب خداى تبارك و تعالى نازل شده و ما بان عمل كرديم با رسول خدا صلى الله عليه و آله پس آيه اى نازل نشده كه آنرا نسخ كند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم
نهى نفرمود تا از دنيا رفت.
و در صفحه 46 تا 50 گذشت كه عده اى از مفسرين آنرا ياد كرده اند در سوره نساء در آيه متعه وباين حديث شمرده كسيكه شمرده كه عمران بن حصين از كسانيست كه ثابت و پابرجا بر مباح بوده متعه بوده است.
2- ابوجعفرى طبرى متوفاى 310 در تفسيرش ج 5 ص 9 نقل كرده باسنادش از ابى نضره گويد: پرسيدم از ابن عباس از متعه زنان گفت آيا نخواندى سوره نساء را گفت: گفتم: چرا، گفت: پس قرائت نكردى در آن فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى،پس آن چه را كه متعه كنيد از ايشان تا مدت معين گفتم باو: اگر چنين قرائت كرده بودم از تو نميپرسيدم، گفت: پس بدرستيكه آن چنين بوده است، و در حديث است: كه ابن عباس گفت:سه بار قسم خورد كه خدا چنين نازل نمود.
و از قتاده در قرائت ابى بن كعب نقل كرده: " فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى " و نقل كرده باسناد صحيح از شعبه از حكم گويد: پرسيدم از او از اين آيه كه آيا نسخ شده گفت: نه.
و روايت كرده از عمر بن مره: كه شنيد از سعيد بن جبير كه ميخواند: " فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى.
و از مجاهد: نقل شده كه بدرستيكه در آيه يعنى نكاح متعه است.
و از ابى ثابت نقل شده: كه ابن عباس قرانى بمن داد كه در آن بودفما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى.
3- ابوبكر جصاص حنفى متوفاى 370 در " احكام القران "
ج 2 ص 178 نقل كرده آنچه كه گذشت از حديث ابن عباس و ابى بن كعب در قرائت آيه و ياد كرده از طريق اين جريح و عطاء خراسانى از ابن عباس كه آن نسخ شده بقول خداى تعالى: " يا ايها النبى اذا طلقتم النساء فطلقهوهن لعدتهن " اى پيامبر هر گاه زنها را طلاق داديدپس براى عده داشتن طلاق دهيد، پس اگر آن آيه درباره متعه نازل نشده باشد چگونه نسخ شده و دانستى بطلان نسخ آنرا بان و غير آن.
4- حافظ ابوبكر بيهقى متوفاى 458 نقل كرده باسنادش در سنن كبرى ج 7 ص 205، از محمد بن كعب از ابن عباس رضى الله عنه گويد: متعه در اول اسلام بود، و مردم اين آيه را چنين قرائت ميكردند: " فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى.الحديث
5- حافظ ابو محمد بغوى شافعى متوفاى 16 / 510 در تفسيرش حاشبه تفسير خازن ج 1 ص 423 گويد: حسن و مجاهد گويند: كه آيه درباره نكاح صحيح است، و ديگران گفته اند: آن نكاح متعه است تا آنجاكه گويد: عموم اهل علم معتقدند كه نكاح متعه حرام است و آيه نسخ شده است و ابن عباس رضى الله عنهما معتقدبود كه آيه محكم و رخصت داده در نكاح متعه، سپس روايت كرده حديث ابى نضره ياد شده را بلفظ طبرى.
6- ابو القاسم جار الله زمخشرى معتزلى متوفاى 538 در "الكشاف" ج 1 ص 360 گفته اند: آيه درباره متعه زنان نازل شده
و از ابن عباس نقل كرده كه آن محكم و بحليتش باقيست و نسخ نشده است و او بود كه قرائت ميكرد: " فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى ".
7- قاضى ابوبكر اندلسى متوفاى 542 در "احكام القران" ج 1 ص 162 گويد: در آيه دوقول است، اول اينكه اراده كرده استمتاع مطلق نكاح كه جماعتى گفته اند كه از ايشانست حسن و مجاهد و يكى از دو روايت ابن عباس.
دوم- اينكه مراد متعه زنانست بازدواج ايشان تا مدت معين آنگاه روايت كرده از ابن عباس و حبيب بن ابى ثابت، و ابى بن كعب.
8-ابوبكر يحى بن سعدون قرطبى متوفاى 567 گويد: در تفسيرش ج 5 ص 130 نزد بيان اختلاف در معناى آيه: جمهور گفته اند كه مقصود نكاح متعه است كه در اول اسلام بوده است، و ابن عباس و ابى بن كعب و سعيد بن جبير: فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى فآتوهن اجورهن، خوانده اند.
وگويد در ميان خلاف است درباره كسيكه زنى را متعه كرده: و در روايت ديگرى از مالك سنگسار نميشود، براى اينكه نكاح متعه حرام نيست و ليكن براى اصل ديگرى كه براى علماء ما است غريب است آنها به تنهائى بان فتوا داده غير ساير علماء و آن اينست كه آنچه بسنت حرام شده آيا آن مثل آنستكه بقران حرام شده باشد يا نه، پس از روايت بعضى مدنى ها از مالك معلوم ميشود كه آن دو يكسان و برابر نيستند و اين ضعيف است.
و ابوبكر طرسوسى گويد: ورخصت نداده در نكاح متعه مگر
عمران بن حصين و ابن عباس و بعضى از صحابه و گروهى از اهل بيت "رسالت" و درباره قول ابن عباس شاعر ميگويد:
اقول للركب اذ طال الثواء بنا++
: يا صاح هل لك من فتيا ابن عباس
" ميگويم بمسافر وقتيكه طولانى شد منزل براى ما، اى رفيق من آيا براى توست فتواى ابن عباس:
فى بضه رخصه الاطراف ناعمه ++
تكون مثواك حتى مرجع الناس
در تمتع و كاميبابى با زنان نرم و نازك بدن رخصت است كه در اقامتگاه و منزلت باشد تا برگشت مردم و ساير علماء و فقهاء از صحابه و تابعين و گذشتگان صالح براينند كه اين آيه نسخ شده ص 133.
امينى"نور الله ضريحه" گويد: پس ديديكه قول بنزول آيه در متعه راى علماء و فقهاء از صحابه و تابعين و پيشين شايسته است جز اينكه ايشان نسبت داده اند بآنها نزد قول قرطبى نسخ را و تو شناختى و دانستى سخن حق را درباره آن.
و نيز قرطبى گويد: در تفسيرش ج 5 ص 35 در قول خداى تعالى: " و لا جناح عليكم فيما تراضيتم به من بعد الفريضه " گناهى بر شما نيست در آنچه را كه راضى شديد بآن از بعد مهر واجب گويد گوينده گان باينكه آيه در متعه است،اين اشاره است بانچه زن و مرد راضى ميشدند بر آن از زيادى در مدت متعه در اول اسلام زيرا كه زنى بود كه در مدت يكماه بيك دينار مثلا شوهر ميكردپس چون ماه منقضى ميشد و تمام ميگشت پس چه بسا مرد ميگفت مدت مرا زياد
كن تا مهر تو را زياد كنم، بيان كرده كه اين جائز بود در موقع رضايت طرفين.
م- ابو الوليد محمد بن احمد قرطبى مشهور بابن رشد متوفاى595 در بدايه المتجهد ج 2 ص 58 گويد: از ابن عباس مشهور شده حلال بودن متعه و پيروى ابن عباس نموده بر قول بحليت آن اصحاب او از اهل مكه و يمن و روايت كرده اند كه ابن عباس براى اين استدلال ميكرد بقول خداى تعالى:" فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فريضه و لا جناح عليكم " پس آنچه را كه متعه نموديد از ايشان پس مهريه آنها را واجبست بدهيد و گناهى بر شما نيست و در حديثى از اوست "الى اجل مسمى".
9-ابو عبد الله فخر الدين رازى شافعى متوفاى 606 در تفسير كبيرش ج 3 ص 200 ياد كرده دو قول در آيه را و گويد: يكى از آن دوقول بيشتر علماء است.
و قول دوم: اينكه مقصود باين آيه حكم متعه است و آن عبارت از اينست كه مردى زنى را اجير كند بمال معلوم تا مدت معينى پس با او آميزش و جماع كند، و اتفاق كرده اند كه آن در اول اسلام حلال بوده است، و اختلاف كرده اند در اينكه آيا آن نسخ شده يا نه پس بيشتر از امت برانند كه آن نسخ شده و بقيه از ايشان گفته اند كه آن همانطور كه حلال بوده بحليتش باقيست "تا روز قيامت" و اين قول از ابن عباس و عمران بن حصين روايت شده، اما از ابن عباس سه روايت است " سپس راويان را ياد كرده " پس گويد: و اما عمران بن حصين، پس او گويد آيه متعه در كتاب خداى تعالى نازل شده و بعد از آن آيه اى نيامده كه آنرا نسخ كند و رسول خدا
صلى الله عليه و آله ما را بان فرمان داد و ما هم متعه نموديم و از دنيا رفت پيامبر درحاليكه ما را از آن نهى و منع نكرده بودند سپس مردى آنچه خواست براى خودش گفت.
و در صفحه 201 ياد كرده قرائت ابى بن كعب و ابن عباس را چنانچه از طبرى گذشت و در ص 203 گويد: بدرستيكه قرائت ابى و ابن عباس بر فرض ثبوت آن دلالت نميكند مگر بر اينكه متعه مشروع بوده و ما نزاعى درآن نميكنيم فقط چيزيكه ما ميگوئيم انيست نسخ عارض بر آن شده.
10- حافظ ابو زكريا نووى شافعى متوفاى 676 در شرح صحيح مسلم ج 9 ص 181 ياد كرده كه عبد الله بن مسعود قرائت كرده: " فما استمتعتم به منهن الى اجل.
11-قاضى ابو الخير بيضاوى شافعى متوفاى 685 در تفسيرش ج1 ص 259 گويد: گفته اند آيه درباره متعه اى نازل شده كه سه روز بود در وقتيكه مكه فتح شد سپس نسخ شد چنانچه روايت شده كه آنحضرت عليه الصلوه و السلام مباح كرد پس از آن صبح كرد كه ميگفت: اى مردم من شما را امر كردم به تمتع و كامجوئى از ايمن زنها بدانيد كه خدا حرام كرد اين را تا روز قيامت و آن نكاح موقت است بوقت معلوم كه موسوم بان شده.
12-علاء الدين بغدادى متوفاى 841: در تفسير معروفش بتفسير خازن ج 1 ص 357: گروهى گويند: مقصود
از حكم آيه آن نكاح متعه است و آن اينستكه تزويج كند زنى را تا مده معلومى بچيزمعلومى پس هر گاه اين مدت منقضى و سپرى شد آنزن هم از او جدا شود بدون طلاق و استبراء كند رحم خود را و ميان آنها هم ميراثى نيست و اين در اول اسلام معمول بود.سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله نهى از متعه نمود آنگاه ياد كرد حديث سبره ياد شده در لفظ بيضاوى را پس گويد: و باين جهت علماء از صحابه و كسانيكه بعد از ايشان بوده اند معتقد شده اندكه نكاح متعه حرام و آيه نسخ شده است، و اختلاف كرده اند در ناسخ آن پس بعضى گفته اند نسخ بسنت و حديث شده است و آن آنستكه گذشت از حديث سبره.0. و اين بنابر مذهب كسيستكه ميگويد: سنت نسخ ميكند قرآنرا و مذهب شافعى اينستكه سنت ميتواند ناسخ قرآن باشد، پس بنابراين ميگويد: بدرستيكه ناسخ اين آيه قول خداى تعالى است در سوره مومنون " و الذين هم لفروجهم حافظون..." و كسانيكه اين حافظ عورتشان هستند، پس از آن ياد كرده روايات ابن عباس را كه از آنهاست كه آيه محكم و نسخ نشده "و حكمش تلقيا تا قيامت باقيست"
13- ابن جزى محمد بن احمد غرناطى متوفاى 741 در تفسيرش "التسهيل" ج 1 ص 137 گويد: ابن عباس و غير او گويند، معنايش اينست هر گاه كامياب از همسر شديد و آميزش و جماع واقع شد پس واجبست دادن اجره و آن صداق كامل است.
و بعضى گفته اند: كه آن درنكاح متعه است و آن نكاح تا مدتى بدون ميراث و در اول اسلام جايز بود و اين آيه نازل شد در وجوب صداق و مهر در ان سپس حرام شد پيش بيشتر علماء پس بنابراين آيه نسخ شده است بخبريكه ثابت در تحريم نكاح متعه است و برخى گفته اند: آيه فرائض آنرا نسخ كرده است براى آنكه نكاح متعه ميراثى برايش نيست، و بعضى گفته اند: " و الذين هم لفروجهم حافظون " آنرا نسخ كرده و از ابن عباس روايت شده جواز نكاح متعه، و روايات شده كه او برگشته از آن عقيده.
14- ابو حيان محمد بن يوسف اندلسى متوفاى 745 در تفسيرش ج 3 ص 218 قرائت ابن عباس و ابى بن كعب و سعيد بن جبير: " فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمى " ياد كرده و گويد: كه ابن عباس و مجاهد و سدى و غير ايشان گويند: بدرستيكه آيه در نكاح متعه است.و ابن عباس بابى نضره گفته كه آيه را خدا چنين نازل كرده "الى اجل مسمى".
15- حفاظ عماد الدين بن كثير دمشقى شافعى متوفاى 774 در تفسيرش ج 1 ص 474 گويد و استدلال شده بعموم اين آيه بر نكاح متعه و شكى نيست در اينكه آن مشروع بوده در اول اسلام سپس بعد از اين نسخ شده پس از آن بعد از ذكر بعضى از اقوال نسخ گويد و ابن عباس و ابى بن كعب و سعيدبن جبير و سدى قرائت
حدود متعه در اسلام
1- اجرت و مهريه.
2- مدت معين.
3-عقديكه شامل ايجاب و قبول باشد.
4- جدائى بسپرى شدن مدت يا بذل.
5- عده اى كنيز و حره زن آزاد نازا و باردار"زن آبستن".
6- عدم ميراث.
بدرستيكه اين حدود را فقهاء در كتب فقهيه خود و محدثين در صحاح و مسانيدشان و مفسرين در ذيل آيه كريمه ايكه ياد شد نقل كرده اند، پس اتفاقشان واقع شده بر اينكه آن حدود شرعيه اسلاميه است كه چاره اى از آن نيست، چه قائل باباحه دائمى و هميشه باشد يا اباحه موقته منسوخه: پس مجال سخن اين مردك كجاست: كه آن از نكاح هاى جاهليت تاريخيه بوده و باذن شارع نبوده است.و كجا در جاهليت نكاحى باين حدود بوده است و بتحقيق ضبط كرده اند كه نكاح ها و عادتها و تقاليد آنرا و در آن چيزى نبود كه مشابه نكاح متعه باشد.بلى: اين مردك افترا ميزند و اعتنائى و توجهى بگفته خود ندارد، و ما در پيش ياد كرديم گروهى از كسانيكه حدود نكاح متعه را ياد كرده اند در جزء سوم ص 331، و براى چه ابن جريح زيادروى و اسراف در انجام فاحشه ايكه نازل در شديدترين محرمات در گمان و خيال "موسى صاحب الوشيعه" شده كرده و اگر ابن جريح مستخف و سهل انگار و لا ابالى در دين بوده است، پس براى چه تمام صاحبان شش صحيح از او نقل حديث كرده و مسانيد و اسانيد خود را مشحون و پر از روايات او نموده و از او دوازده هزار
حديثيكه فقهاءنيازمند باو هستند شنيده اند، پس اگر مثل او فاسد و خراب يا روايت او فاسد باشد هر آينه واجب شود كه اوراق اكثر از جوامع حديث نابود شود و در اين وقت ارزشى براى اين صحاح شما باقى نميماند، و اگر چنانستكه او "موسى الوشيعه" پنداشته است، پس چراپيشوايان و بزرگان علم رجال او را مدح و تعريف نيكوئى نموده اند، و چگونه احمد امام حنبلى ها او را محكمترين مردم ديده و چگونه كتابهاى او را كتب امانت ناميده اند.
آنگاه چه گناهى بر اين مرد "يعنى ابن جريح" است اگر عمل كند بانچه كه اجتهاد او منتهى بان شده و حال آنكه او هيجده حديث در اين موضوع روايت ميكند، و اما حديث عدول او از رايش پس اگر درست باشد نقل اين مرد از ابى عوانه و راست باشد اسناد ابى عوانه،و اگر بود هر آينه روشن و ظاهر شده وفقهاء آنرا نقل كرده و منحصر و محصورنميشد نقل آن بيكى از يكى و خصوصا ابن جريحى كه او علما و عملا مصر بر متعه كردن و صيغه گرفتن بود، و من گمان ميكنم كه نسبت عدول باين مرد مثل نسبت عدول بحبر و عالم بزرگ امت عبد الله بن عباس باشد كه آنرا تكذيب نموده است آنكه تكذيب كرد چنانچه دانستى.
و اما آنچه نسبت داده "موسى الوشيعه" بحكومت ايران در داخل كردن منع از متعه رادر جمله اصلاحاتش و نسخ كرده آنرا نسخ قطعى مسلم و آنرا منع كرده منع قطعى پس آن مثل بقيه
تهمتها و ساختگى هاى اوست پس چه اندازه دليل او را از كارانداخته و راه بر او تنگ شده و دليل پيچ شده كه براهين او را وامانده كرده تا دروغ و تهمت زده و استدلال كرده بچيزيكه گوش دنيا آنرا نشيده است و كتاب و سنت را مقابله كرده بتاريخ ساختگى و دروغين بر حكومت اسلاميه ايكه چيز تازه اى هرگز نياورده در متعه و بر فرض تحقق تهمت او بر حكومت ايران چه ارزشى براى منع حكومت است برابر آنچه كه پيامبر بزرگ و قرآن مقدس او اعلام فرموده است.
بخوان و بخند يا گريه كن:
قوشجى متوفاى 879 در شرح تجريد در مبحث امامت ياد كرده كه عمر بر بالاى منبر گفت: " ايها الناس ثلاث كن على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله وانا انهى عنهن و احرمهن و اعاقب عليهن: متعه النساء و متعه الحج و حى على خير العمل "، سه چيز بود معمول در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و من از آنها نهى ميكنم وهر كس مرتكب شود او را شكنجه و مجازات بر آن ميكنم 1- متعه و صيغه كردن زنان 2- متعه حج 3- گفتن حى على خير العمل سپس آقاى قوشچى از طرف عمر عذر خواهى كرده، بقول خودش: اين مطلب از چيزهائى نيست كه موجب بدگوئى و مذمت عمر شود زيرا كه مخالفت مجتهد با غير او در مسائل اجتهاديه بدعت نيست.
نيستم كه ما فرض كنيم كه نيرومند و قهرمانى در علم برابر مياندازد پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله را بيكى از امتش و قرار ميدهد هر يك از آن دورا مجتهد و حال آنكه آنچه را كه پيامبر امين بگويد آن عين و متن چيزيستكه در لوح محفوظ ثبت شده و نيست
آن مگر وحى الهام غيبيكه باو ميشود او را شديد القوى تعليم نموده پس كجاست آن از اجتهاديكه عبارت از رد فرع بر اصل و بكار انداختن ظن و گمان در طريق استنباط واينكه جايز از مخالفت اجتهاديه آن وقتيستكه مجتهدى با مجتهدى مثل خودش برابر هم قرار بگيرند نه كسيكه اجتهاد كند برابر نص و خبر صريح و روشن و فتوا و راى دهد در مقابل تصريحات شريعيه از قول شارع و عمل او.
آنگاه كدام شخص منصف و معتدلى است كه بگويد آقاى صاحبان عقل و سيد پيامبران و مرسلين و اين مردك در يك عرضند از جهت فهم و ادراك تا آنكه برابرى دهد بين راى آنها و چه ارزشى است براى آراء همه عالميان هر گاه مخالف باشد با آنچه پيامبر و شارع معصوم آورده، لكن من معذور ميدانم قوشچى را براى التزام او برد كردن آنچه را كه نصير الدين طوسى آورده براى آنكه نسبت عجز و سستى در استدلال باو داده نشود، پس براى او چاره اى نيست از اينكه بياورد هر چه را حركت ميكند و راه ميرود خواه دليل براى او باشد يا وزر و گناه
م- و ابن قيم در زاد المعاد ج 1 ص 444 گويد: اگر گفته شود: پس چه ميكنيد بانچه كه مسلم در صحيحش روايت كرده از جابر بن عبد الله كه گفت: ما بوديم كه بيك مشت خرما و آرد متعه ميكرديم در عهد و زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر تا عمر نهى كرد درباره عمرو بن حريث و در آنچه ثابت شده از عمر كه او گفت دو متعه بودند در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله "معمول" من از آن دو نهى ميكنم، متعه زنها و متعه حج، گفته ميشود: مردم درباره اين دو مطلب دو دسته و گروهند: يك گروه ميگويد:
بدرستيكه عمر همان عمر است آنرا حرام كرد و از آن نهى نمود.و رسول خدا صلى الله عليه و آله امر نمود به پيروى كردن آنچه را كه خلفاء راشدين دستور داده و مقرر نمودند و اين گروه درست نميداند حديث سبره بن معبد را در تحريم متعه در سال فتح مكه زيرا كه آن از روايت عبدالملك بن ربيع بن سبره از پدرش از جدش ميباشد، و ابن معين درباره او سخن گفته و بخارى جايز نديده نقل حديث او را در صحيحش با شده نيازيكه بان داشته است، و بودن آن اصلى از اصول اسلامى، و اگر پيش او درست بودخوددارى از نقل آن و استدلال بآن نميكرد، گفتند: و اگر حديث سبره صحيح بود بر ابن مسعود مخفى نميماند تا آنكه روايت كند كه ايشان متعه ميكردند و استدلال بايه مينمود، و نيز و اگر صحيح بود عمر نميگفت كه متعه در زمان رسول خدا صلى الله عليه آله حلال بود و من از آن نهى ميكنم وكسى را كه مخالفت كند مجازات ميكنيم بلكه ميگفت رسول خدا صلى الله عليه وآله حرام كرده و از آن نهى فرمود، گفتند: و اگر صحيح بود "حديث سبره" در زمان صديق "ابوبكر" كسى متعه نميكرد و آن زمان خلافت بود حقيقه.
و گروه دوم حديث سبره را صحيح دانسته و اگر آن صحيح نباشد پس حديث على "ع" كه رضوان خدا بر اوست صحيح است: كه
راى خليفه درباره كسي كه گويد: من مومنم
از مسند عمر... از سعيد بن يسار روايت شده كه گفت: بگوش عمر رسيد كه مردى در شام گمان ميكرد كه او مومن است، پس نوشت بفرماندارش: كه او رابفرست پيش من پس چون وارد شد عمر گفت: توئى كه گمان ميكنى كه تو مومن هستى، گفت: آرى اى امير مومنين، گفت: واى بر تو و از كجا اين ادعا را ميكنى، آيا نبودند با رسول خدا صلى الله عليه و آله اصنافى از مردم، مشرك و منافق و مومن، پس تو از كدام يك اين سه گروهى، پس عمر دستش را بسوى او دراز كرد براى شناختن آنچه را كه گفت تا دست او را گرفت.
و از قتاده گويد: عمر گفت هر كس بگويد من عالم هستم پس او جاهل است وهر كس بگويد كه من مومنم، پس او كافر است.كنز العمال ج ص103.
امينى"روح الله روحه"گويد: من نميدانم چيست اين مشگله ايكه موجب احضار و آوردن آنمرد از شام شده و در اطراف او هزاران نفر از مومنين بودند كه سخن او را ميگفتند كه ما مومن هستيم
و او خيال ميكرده كه او امير ايشانست و نه پرسيد از آنها از آنچه را كه از شامى پرسيده بود، آنگاه چطور اين مشگله بساده ترين پاسخ حل شد، آيا خليفه نميدانست اين را كه انسان هر گاه مشرك يا منافق نبود حتما و يقينا بدون شك مومن است، يا او تصور ميكردكه مومنيكه اعتماد و اطمينان بايمان خود دارد برايش جايز نيست كه بگويد:"انا مومن" من مومنم، براى اينكه اين سخن كفر است چنانچه در حديث قتاده است، و اين تعبد و پرستش بقول عمر است، ولى خداوند سبحان در قرآنش مردمى را مدح كرد باينكه گويند ما ايمان آورديم مانند قول خداى تعالى:" حواريون گفتند نحن انصار اله آمنا بالله " ما ياران خدائيم ايمان آورديم بخدا و قول او " ربنا آمنا بما انزلت و اتبعنا الرسول " پروردگار ما ايمان آورديم بآن چه كه نازل كردى و پيروى كرديم اين پيامبر را، و قول او " ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى الايمان ان آمنوا بربكم فامنا " پروردگار ما بدرستيكه ما شنيديم ندا كننده اى فرياد ميزد براى ايمان كه به پروردگارتان ايمان آوريد، پس ما ايمان آورديم و قول او: " يقولون آمنا و اشهد باننا مسلمون ":ميگويند ايمان آورده ايم و گواهى بده باينكه ما مسلمانيم، و قول او: " يقولون ربنا آمنا " ميگويند
پروردگار ما ايمان آورديم، و قول او: " قالوا آمنا برب العالمين گفتند ما ايمان آورديم به پروردگار عالميان، قول او: " و الراسخون فى العلم يقولون آمنابه كل من عند ربنا " و ثابتين در علم ميگويند ما ايمان آورديم بقران تمام آن از نزد پروردگار ماست و بعضى از ايشان هستندكه وقتى مخاطب بقول خداى على عظيم ميشوند: " او لم تومن " آيا ايمان ندارى، ميگويد: بلى و برخى از ايشان هستند كه گويند: " سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين تو منزهى بسوى تو توبه نمودم و من اول مومنينم.
و از اوضح واضحات عدم فرق بين قول گوينده است كه بگويد ايمان آورديم بفلان چيز يا بگويد ما مومن هستيم يا من مومنم بچنانم هر گاه اطمينان بايمان خود دارد و كسيكه فرق گذارد ميان آنها پس او يقينا بى پرواو لا ابالى است.
و شايد خليفه ناظر دشوارى و تنگى پاسگاه در ايمان بوده و كمى نجات و خلاصى از نهانيهاى صفات شرك و نفاق حتى مكرر از حذيفه از خودش ميپرسيد كه آيا مومنست يا منافق غزالى در احياء العلوم ج 1 ص 129 گويد: اخبار و آثار معرفى ميكند بتوخطر امر را بسبب دقايق نفاق و شرك نهانى و اينكه او ايمن از آن نيست حتى اينكه عمر بن خطاب.0.از حذيفه از خودش ميپرسيد كه آيا او در
منافقين ياد شده و آيا او از منافقين است و آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از منافقين محسوب داشته يا نه.
م- و حذيفه صاحب سر وراز مخفى و نگو بود در شناخت منافقين و براى همين بود كه عمر بر مرده اى نماز نميخواند مگر آنكه حذيفه نماز بر او بخواند ميترسيد كه مبادا از منافقين باشد ابن عماد حنبلى در شذرات الذهب ج 1 ص 44 چنين گفته است.
ورود اسقف نجران بر خليفه
اسقف و كشيش بزرگ نصاراى نجران وارد بر امير المومنين عمر بن خطاب شددر اول خلافتش و گفت: اى اميرمومنان، بدرستيكه زمين ما سردسير و آمدن بانجا مخارجش سنگين و سخت است كه لشكر نميتواند تحمل آنرا كند و من ضامنم كه ماليات زمينم را در هر سال كاملا بياورم و تقديم كنم گويد: پس ضمانت او را پذيرفت و او در هر سال حمل ميكرد ماليات را و مياورد و تقديم ميكرد و عمر مينوشت برائت او را از اين پس يكمرتبه اسقف با جماعتى آمد و او پير مرد خوش سيما و نيكو روى و با هيبت بود، پس عمر او را دعوت بخدا و پيامبر و قرآن او نمود وبراى او چيزهائى را از فضيلت اسلام وانچه كه مسلمين بسوى او ميروند از نعمتهاى ابدى و كرامت بازگو
كرد پس اسقف گفت: اى عمر آيا در قرانتان ميخوانيد: " و جنبه عرضها كعرض السماء و الارض " و بهشتيكه عرضش مانند عرض و پهناى آسمان و زمين است، پس آتش و دوزخ كجاست، پس عمر ساكت شد و بعلى عليه السلام عرض كرد: شمابگو پاسخ او را، پس على عليه السلام باو فرمود: من پاسخ تو را ميدهم اى اسقف آيا ديده اى كه هر گاه شب ميايدروز كجاست و وقتى روز ميايد شب كجا ميرود، پس اسقف گويد: من نميديدم كسى را كه بتواند جواب اين مسئله را بدهد. اين جوان كيست اين عمر: پس عمر گفت: على بن ابيطالب "ع" داماد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و پسر عموى او و پدر حسن و حسين است، پس اسقف گفت اى عمر مرا خبر بده از قطعه اى از زمين كه يكبار خورشيد بر ان تابيد و ديگر نتابيد برآن نه پيش از آن و نه پس از آن.
عمر گفت از اين جوان سئوال كن پس از آنحضرت پرسيد: فرمود: من جواب تو را ميدهم، آن دريائى بود كه براى بنى اسرائيل شكافته شد و خورشيدبر آن يكبار تابيد و ديگر نتابيد نه قبل از آن و نه بعد از آن، پس اسقف گفت مرا خبر بده از چيزيكه در دست مرد است شبيه بميوه هاى بهشتى "كه هر چه از او بر ميدارند تمام نميشود" عمر گفت از جوان به پرس، پس سئوال كرد از او: فرمود من بتو پاسخ ميدهم آن قرانست كه اهل دنيا بر آن جمع ميشوند و نياز خود را از او ميگيرند و بر ميدارند و از او چيزى كم نميشودپس همينطور ميوه هاى بهشت، پس اسقف گفت راست گفتى، مرا خبر
بده آيا براى آسمانها قفلى هست، پس على عليه السلام فرمود آرى قفل آسمانها شرك بخدا است، پس اسقف گفت كليد اين قفل چيست فرمود: شهادت ان لا اله الا الله چيزى زير عرش حاجب و مانع آن نميشود، پس گفت راست گفتى، مرا خبر بده از اول خو نيكى بروى زمين ريخته شده خون كه بود، على عليه السلام فرمود اما ما نميگوئيم چنانچه آنها ميگويند خون خشاف "خون شبكور وخفاش" و لكن اول خو نيكى بر روى زمين ريخت خون نفاس و زايمان و جفت حواء بود وقتيكه هابيل بن آدم را زائيد گفت راست گفتى يك مسئله ديگر باقى ماند، مرا خبر بده خدا كجاست،پس عمر خشمگين و غضبناك شد، پس على عليه السلام فرمود من پاسخ تو را ميدهم و هر چه ميخواهى سئوال كن ما نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم كه فرشته آمد و سلام كرد پس رسول خدا صلى الله عليه و آله باو فرمود از كجا فرستاده شدى گفت از آسمان هفتم از پيش پروردگارم، سپس فرشته ديگرى آمد پس از او پرسيد از كجا آمدى گفت از زمين هفتم از نزد پروردگارم، پس سومى از مشرق آمد و چهارمى از مغرب و از هر كدام پرسيد ازكجا آمديد پس گفتند از نزد خدا پس خداوند عزو جل هم اينجاست و هم آنجاست: " فى السماء اله و فى الارض اله " در آسمان خدا و د زمين خداست.
حافظ عاصمى در كتاب زين الفتى در شرح سوره هل اتى آنرا نقل كرده است.
شلاق زدن به روزه داري كه بر كنار شراب نشسته
احمد- امام حنبلى ها نقل كرده در كتاب اشربه و نوشيدنيها از عمر بن عبد الله بن طلحه خزاعى كه آوردند پيش عمر بن خطاب گروهى را كه در موقع ميگسارى و شرابخورى دستگير شده بودندو در ميان آنها مرد روزه دارى بود پس عمر آنها را شلاق زد و آن روزه دار وصائم را هم با آنها شلاق زد گفتند كه او روزه دار است گفت: چرا با آنها نشست.
آيا خليفه دانسته بود علت و جهت نشستن آنمرد را با ايشان
در مجلس ميگسارى و حال آنكه او روزه دار بود و با ايشان مشاركت در عمل نداشت، پس شايد ضرورت او را ناچار بنشستن در آن مجلس كرده بود و توان جدائى از ايشان را نداشت از ترس آسيب و صدمات ايشان يا ضرر ديگرى در آينده اگر از ايشان جدا ميشد يا اينكه قصد نهى از منكر كردن بايشان روزه دار بيچاره را ملزم كرده بمصاحبت با ايشان و نرمى در اول كار و هر گاه يكى از اين احتمالات داده شود حد ساقط خواهد بود زيرا كه فرمودند: " ان الحدود تدرا بالشبهات " حدود به شبهه ها ساقط ميشود.
و بر فرض اينكه احتمال هيچ يك از اينها هم نباشد پس بدرستيكه نهايت چيزيكه اينجا باشد اينست كه آنمرد را بجهت تاديب تعزير كنند و در ص 352 ج 11 دانستى حد تعزير را و اينكه آن از ده ضربه تجاوز نميكند پس چگونه يكسان قرار داد ميان او كه شراب نخورده و روز داشته با آنهائيكه ميگسارى كردند در جلد و شلاق زدن.
راى خليفه در مشك بيت المال
يكبار براى عمر مشگى آوردند پس دستور داد كه ميان مسلمين تقسيم كنند آنگاه دماغ خود را بست پس باو گفتند چرا بينيت را گرفتى پس گفت و آيا از آن ببويش منتفع ميشود و روزى وارد بر همسرش شدپس با او بوى مشك يافت گفت اين چى گفت من از مشك بيت المال مسلمين فروختم و با دست خودم و زن كردم پس چون انگشتم را در
اجتهاد خليفه در نماز ميت
از ابى وائل نقل شده گويد: در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ميت هفت تكبير و پنج تكبير و شش تكبير ميگفتند يا گفت چهار تكبير، پس عمر بن خطاب جمع كرداصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را پس هر مردى آنچه ديده بود خبر دادپس عمر آنها را بر چهار الله اكبر مثل طولانى ترين نماز متحد نمود.
و از سعيد بن مسيب روايت شده كه حديث ميكرد از عمر گويد: تكبيرات چهار و پنج بود پس عمر مردم را بر چهار تكبير گفتن بر ميت جمع نمود.
و ابن حزم در"المحلى"گويد: استدلال كرده كسيكه منع كرده از بيش از چهار الله اكبر گفتن را بخبريكه ما آنرا روايت كرديم از طريق وكيع ازسفيان ثورى از عامر بن شقيق از ابى وائل گويد: عمر مردم را جمع كرد پس با ايشان مشورت كرد در تكبير بر جنازه ميت پس گفتند پيامبر صلى الله عليه وآله: هفت و پنج و چهار الله اكبر گفتند، پس عمر مردم را بر چهار تكبير جمع نمود.ه
و طحاوى از ابراهيم نقل كرده كه گفت رسول خداصلى الله عليه و آله از دنيا رفت و مردم در تكبير بر جنازه مختلف بودند نميخواستى كه بشنوى مردى ميگويد شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله هفت تكبير ميگفت و ديگرى ميگفت: شنيدم رسول خدا پنج كبير ميگفت، و ديگرى ميگفت: شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چهار الله اكبر ميگفت مگر آنكه ميشنيدى پس در اين مردم اختلاف كردند و بهمين منوال بودند تا ابوبكر مرد، پس چون عمر.0 متولى امر خلافت شد و اختلاف مردم را بر اين ديد جدا بر او دشوار آمد پس فرستاد بسوى مردانى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و گفت: بدرستيكه شما گروه اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله وقتى اختلاف ميكنيد بر مردم كسانيكه بعد از شما ميآيند اختلاف ميكنند و وقتى اجتماع بر امرى كرديد مردم بر آن اجتماع و اتحاد خواهند نمود پس تامل كنيد كاريرا كه اجتماع بر ان كنيد پس مثل اينكه آنها را بيدار كرد.پس گفتند خوب چيزيست آنچه ديدى و گفتى اى امير
مومنين پس بفرما بر ما پس عمرگفت: " بلكه شما براى من اشاره كنيدراهنمائى نمائيد چونكه منهم بشرى مانند شمايم " پس امر را بين خود شوركردند پس اجماع و اتحاد نمودند نظرشانرا بر اينكه قرار دهند تكبير بر جنازه ها و اموات را مثل الله اكبر در نماز عيد قربان و عيد فطر چهار تكبير پس جمع شد نظرشان بر اين."عمده القارى ج 4 ص 129"
و عسكرى در اولياتش گويد: و سيوطى در تاريخ خلفاء ص 93 و قرمانى در تاريخ خود، حاشيه كامل، ج 2 ص 203، بدرستيكه عمر اول كسى بود كه مردم را جمع كرد بر چهار تكبير گفتن بر نماز ميت
امينى"رحمه الله عليه" گويد: آنچه از سنت و عمل صحابه ثابت شده در اختلاف عدد در تكبير بر جنازه محمول بر مراتب فضل است در ميت يا خود نماز و اين كشف ميكند از كفايت كردن هر يك از اين اعداد پس اختيار يكى از اينها و جمع بر آن و منع از بقيه چنانچه منع از بدعه ميشود رائى است و اجتهاديست برابرسنت و عمل صحابه
و از مطالب آشكار و روشن بعد خواندن آنچه واقع شد از رد و بدل بين خليفه و صحابه اينكه در اينجا فسخى نبوده و جز اين نيست كه هر يك از ايشان ياد كرده اند آنچه را كه مشاهده كرده اند بر عهد و زمان پيامبر، پس دعواى نسخ و عقب انداختن چهار تكبير را بر اين عددها سخنى باطل است و براى همين استدلال بآن هيچكس از كسانيكه باستدلال او توجه ميشود ننموده، و فقط منحصر كردند دليل را بر تعين عمر و منع او بعد ازباطل كردن آنچه گفته شد از دليل منع چنانچه شنيدى از ابن حزم و او چنانست كه ميبينى رائى است كه مخصوص قائل اوست كه مقاومت نميكند با سنت ثابته و
آن بگفته مردانى ترك نميشود.
و مرهون و بى اساس ميكند اين جمع و منع را اعراض صحابه از آنها احمد در مسندش ج 4 ص 370 نقل كرده اند عبد الاعلى گويد: پشت سر زيد بن ارقم نماز خواندم بر جنازه پس پنج تكبير گفت پس ابو عيسى عبد الرحمن بن ابى ليلى برخاست بطرف او پس دست او را گرفت و گفت: فراموش كردى، گفت: نه و ليكن من نماز خواندم پشت سر ابو القاسم حبيب خدا صلى الله عليه و آله پس پنج الله اكبر گفت پس من آنرا هرگز ترك نميكنم.
و بغوى از طريق ايوب بن نعمان روايت كرده كه او گفت: حاضر شدم جنازه سعد بن حبته را پس زيد بن ارقم پنج تكبير بر او گفت.
"اصابه ج 2 ص22"
و طحاوى از يحى بن عبد الله تيمى نقل كرده كه گويد: نماز خواندم يا عيسى مولاى حذيفه بن يمان بر جنازه اى پس پنج تكبير بر او گفت آنگاه توجهى بما نمود و گفت: نه شك كردم و نه فراموش نمودم و لكن تكبير گفتم چنانچه مولاى من و ولى نعمت من، يعنى حذيفه بن يمان نماز خواند بر جنازه اى پس پنج الله اكبر گفت سپس رو بما كرد و گفت نه شك كردم و نه فراموش و لكن تكبير گفتم چنانچه رسول خدا صلى الله عليه و آله پنج تكبير گفت.
"عمده القارى ج 4 ص 129"
ابن قيم جوزيه در زاد المعاد گويد: پيامبر صلى الله عليه
و آله امر ميفرمود بخالص كردن دعا براى ميت و چهار تكبير ميگفت و صحيح است از آنحضرت كه پنج تكبير هم گفتندو صحابه بعد از آنحضرت چهار و پنج و شش تكبير ميگفتند و زيد بن ارقم پنج تكبير گفت و گفت كه پيامبر صلى الله عليه و آله پنج تكبير گفتند، مسلم آن را ياد كرده و امام على بن ابيطالب "ع" كه رضوان خدا بر اوست بر جنازه سهل بن حنيف شش الله اكبر گفت و آنحضرت بر اهل بدر شش تكبير ميگفتند و بر غير ايشان از صحابه پنج تكبير و بر ساير مردم چهار تكبير دارقطنى آنرا بازگو كرده و سعيد بن منصور از حكم از ابن عينيه ياد كرده كه او گفت، بودند كه بر اهل بدر پنج و شش و هفت تكبير ميگفتند و اين يك آثار صحيحى است پس موجبى براى منع ازآن نيست و پيامبر صلى الله عليه و آله منع نكرد از زيادتر از چهار تكبير را بلكه خود آنحضرت و اصحاب اوبعد از او اين كار را ميكردند و كسانيكه منع از زيادتر از چهار تكبيركردند كسانى هستند از ايشان كه استدلال بحديث ابن عباس نموده اند كه آخرين جنازه اى را كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر آن نماز خواند چهار تكبير گفت، گفتند:
و اين آخر دو امر بود و البته عمل ميشود باخرى پس آخرين از فعل آنحضرت صلى الله عليه و آله داشته باش اين را و اين حديث را كه خلال در علل: گفته: خبر داد مرا حارث گويد: از امام احمد سئوال كردند از حديث ابى المليح از ميمون از ابن عباس پس حديث را بازگو كرد، پس احمد گفت اين دروغ است اصلى و اساسى براى آن نيست، آنرا فقط محمد بن زياده طحان روايت كرد و او مردى بود كه جعل و اختراع حديث ميكرد و استدلال كردند باينكه ميمون بن مهران از ابن عباس روايت كرده كه ملائكه و فرشتگان وقتى بر آدم عليه السلام نماز خواندند چهار الله اكبر گفتند، و گفتند: اين سنت و آئين شماست اى پسران آدم،و اين حديث را اثرم درباره او گويد:ياد محمد بن معاويه نيشابورى كه در مكه است در ميان آمد، پس ابو عبد الله شنيد گفت: ديدم كه احاديث او مجعول ساختگى است و بعضى از آنها از ابى المليح از ميمون بن مهران از ابن عباس ياد كرده: كه فرشتگان وقتى بر آدم نماز خواندند چهار تكبير گفتند:و ابو عبد الله آنرا بزرگ دانسته و گفت ابو المليح صحيح ترين حديث و پرهيزكارترين مردم براى خدا بود از اينكه مثل اين روايت را بازگو كند و استدلال كردند بانچه بيهقى روايت كرداز حديث يحيى از ابى از پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرشتگان وقتى بر آدم عليه السلام نماز خواندند پس چهار تكبير گفته و گفتند اين روش و سنت شماست اى فرزندان آدم، و اين صحيح نيست چونكه مرفوع و موقوف روايت شده و اصحاب معاذ بودند كه پنج تكبيرميگفتند: علقمه گويد: گفتم بعبد الله، كه قومى از اصحاب معاذ از شام آمدند و بر مرده اى از خودشان پنج تكبير گفتند، پس عبد الله گفت بر مرده وقتى در تكبير
نيست، تكبير بگو وقتيكه امام تكبير گفت پس وقتى امام منصرف شد منصرف شو اين صريح كلام ابن قيم است و در آن فايده هائى است.
خليفه و مسائل سلطان روم
احمد، امام حنبلى ها، در باب فضائل نقل كرده گويد: حديث كرد ما را عبد الله قواريرى حديث كرد ما را مومل از يحى بن سعيد از ابن مسيب گفت عمر بن خطاب بود كه ميگفت: " اعوذ بالله من معضله ليس لها ابو حسن " پناه ميبرم از مشگله ايكه ابو حسن على عليه السلام در آن نباشد، ابن مسيب گويد: و براى اين قول سيى است و آن اينستكه، پادشاه روم نامه اى بعمر نوشت و از او مسائلى پرسيد پس عمر آن مسائل را براى صحابه گفت پس جوابى نزد آنها نيافت، پس آنها را بر امير المومنين عليه السلام معروض داشت پس آنحضرت درسريع ترين اوقات به بهترين پاسخ او را داد.
مسائل ملك روم:
ابن مسيب گويد: سلطان روم بعمر نوشت: از قيصر پادشاه بنى الاصفر بعمر خليفه مومنين، مسلمين، اما بعد، پس من بتحقيق كه ميپرسم از تو مسائلى را پس مرا از آن خبر بده.
1- آن چيست كه خدا خلق نكرده آنرا؟
2- و آن چيست كه خدا نميداند آنرا؟
3- وآن چيست كه نزد خدا نيست؟
4- و آن چيست كه تمامش دهانست؟
5- وآن چيست كه تمامش پاست؟
6- و آن چيست كه تمامش چشم است؟
7- و آن چيست كه تمامش بال است؟
8- خبر بده از مرديكه برايش فاميل نيست؟
9- خبر بده از چهار چيزيكه رحم و شكمى آنها را بر نداشته؟
10- و از چيزيكه نفس ميكشد ولى روح در آن نيست؟
11- و از صوت ناقوس كه چه ميگويد؟
12- و از حركت كننده ايكه يكبار حركت كرد؟
13- و از درختيكه سواره صد سال در سايه اش ميرود و تمام نميشود مثلش در دنيا چيست؟
14- و از مكانيكه يكبار بيشتر خورشيد بر آن نتابيد؟
15- و از درختيكه بدون آب روئيد؟
16- و از اهل بهشت كه ميخورند و مينوشند و بر ايشان مدفوعى از بول و غايط نيست مثلشان در دنيا چيست؟
17- و از سفره گسترده بهشتى كه در آن قدحهائى است و در هر قدح انواعى رنگارنگ غذا است كه مخلوط بهم نميشوند مثلشان در دنيا چيست؟
18- و از حوريه و كنيزيكه از سيبى در بهشت بيرون ميايد و چيزى از آن كم نميشود؟
19- و از كنيزيكه در دنيا براى دو مرد است ولى در آخرت براى يكمرد است؟
20- و از كليدهاى بهشتى كه آن چيست؟
پس على عليه السلام نامه را خواند و فورا پشت آن نوشت:
جواب نامه قيصر روم و مسائل او:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد، كه من مطلع و آگاه شدم كه نامه تو اى پادشاه و من پاسخ تو راه ميدهم بكمك و نيرو و بركت خدا و بركت پيامبرمان محمد صلى الله عليه وآله:
1- اما چيزيكه خداى تعالى آنرا نيافريده، آن قرانست چونكه آن كلام خدا و صفت اوست و همينطور كتابهاى نازل شده و خداى سبحان قديم است و هم چنين تفاوت او.
2- و اما چيزيكه خدا نميداند پس قول شماست كه براى او فرزند و همسر و شريك است، نيست خدا كه فرزندى اختيار كند و با او خدائى نيست زائده نشده و نمى زايد"لم يلد و لم يولد".
3- و اما چيزيكه پيش خدا نيست ظلم و ستم است،نيست پروردگار تو ستم كننده بر بندگانش.
4- و اما آنچه تمامش دهانست آن آتش است كه هر چه از هر طرف در او افكنده شود ميخورد.
5- واما آنچه تمامش پاست: آبست.
6- و اما آنچه تمامش چشم است: خورشيد است.
7- و اما آنچه تمامش بال است: باد است.
8- و اما آنكه فاميلى برايش نيست: حضرت آدم عليه السلام.
9- و اما آنكه شكمى آنها را بر نداشت: چهار چيز است:
1- عصاى موسى، 2- قوچ ابراهيم، 3- آدم و 4- حواء.
10- و اما آنكه نفس ميكشد بدون روح آن صبح است براى گفته خداى و الصبح اذا تنفس.
11- واما ناقوس: پس آن ميگويد " طقا طقا، حقا حقا مهلا مهلا عدلا عدلا صدقا صدقا، ان الدنيا قد غرتنا و استهوتنا تمضى الدنيا قرنا قرنا ما من يوم يمضى عنا الا او هى منا ركنا ان الموت قد اخبرنا انا نرحل فاستوطنا ".بدرستيكه دنيا ما را فريب داد و بازى داد دنيا قرن قرن ميگذرد هيچ روزى از ما نميگذر جز اينكه ركنى از ما را سست و خراب ميكند براستيكه مرگ ما را خبر داده كه ما خواهيم رفت پس ما دل بسته و وطن نموديم.
12- و اما حركت كننده: پس طور سينا هنگاميكه بنى اسرائيل عصيان نمودند و بين آن و زمين مقدسه چند شبانه روز فاصله بود پس خدا قطعه از آنرا كند و براى آن دو بال از نورقرار داد پس روى سر آنها نگاه داشت واين است قول خداى تعالى:" و اذ نتقنا الجبل فوقهم كانه ظله و ظنوا انه واقع بهم " و زمانيكه ما بلند كرديم كوه را بالاى سر ايشان مثل آنكه آن سايبانى بود و گمان كردند كه آن بر ايشان فرود آيد، و بنى اسرائيل را فرمود: اگر ايمان نياوريد آنرا بر شما فرود آورم پس چون توبه آوردند بجاى خودش برگردانيد.
13- و اما مكانيكه نتابيد بر آن آفتاب مگر يكمرتبه: پس آن زمين دريابود وقتيكه خدا آنرا شكافت پس خدا آنرا شكافت براى موسى عليه السلام و آب بلند شد مانند كوه ها و زمين خشكيد بتابش
آگاهى خليفه در احكام
از ابن اذينه عبدى گويد: آمدم پيش عمر و ازاو پرسيدم از كجا عمره كنم گفت: برونزد على عليه السلام و از او سئوال كن، پس آمدم نزد او پرسيدم پس على عليه السلام بمن گفت از هر كجا كه شروع كردى، يعنى ميقات زمينت گويد:پس پيش عمر آمدم و آن مطلب را براى او بازگو كردم، پس گفت من نميديدم براى تو مگر آنچه كه پسر ابى طالب گفت ابن حزم آنرا در "المحلى" ج 7 ص 76 با سند و عن فلان و عن نقل كرده است و ابو عمرو و ابن سمان آنرا در "الموافقه" ياد كرده چنانچه در رياض النضره ج 2 ص 195 و ذخاير العقبى ص 79 موجود است، محب الدين طبرى در "اختصاص امير المومنين بحواله كردن جمعى از اصحاب بآنحضرت مسائلشان را.... "معاويه و عايشه و عمر را از ايشان شمرده است پس نقل كرده از طريق احمد در حديث: اينكه عمر هر گاه چيزى بر او مشكل ميشد از او فرا ميگرفت، سپس ياد كرد جمله اى از مراجعات عمر را بانحضرت سلام الله عليه، پس اعلميت عمر كه موسى صاحب "الوشيعه" يا غير او از بزرگان قوم خيال كرده اند كجاست.
راى خليفه در مناسك
مالك- امام مالكى ها، نقل كرده از عبد الله بن عمر، كه عمر بن خطاب در عرفه براى مردم خطبه خواند و مناسك حج را به ايشان آموخت و از جمله مطالبى كه گفت اين بود: هر گاه شما منى آمديد، پس كسيكه رمى جمره كرد "سنگ زد" پس بر او حلال شود انچه بر حاجى حرام بود مگر زن و عطر "بوى خوش" هيچكس تماس با زنها نگيرد و استعمال طيب "بوى خوش" نكند مگر آنكه طواف خانه نمايد.
و در حديث ديگر: اينكه عمر بن خطاب گفت: كسيكه رمى جمره كند "سنگ بزند" سپس سر بتراشد يا تقصير كند "كمى از موى سبيل يا ريش گيرد" و قربانى كند شتريرا اگر با او هست پس حلال است براى او آنچه حرام بوده مگر زن و بوى خوش تا آنكه طواف خانه نمايد.
در لفظ ابى عمر:
از سالم بن عمر از پدرش كه عمر گفت: هر گاه سنگ ريزه زديد "رمى جمره" و قربانى كرديد و سر تراشيديد پس بر شما حلال شود هر چيزى مگر زن و بوى خوش سالم گفت: و عايشه گويد: من رسول خدا صلى الله عليه و آله را خوش بوى كردم براى محل شدن او پيش از اينكه طواف خانه كند، سالم گويد: پس سنت رسول خدا
صلى الله عليه و آله سزاوارتر است كه پيروى شود.
صاحب"ازاله الخفاء"گويد: بعد ذكر دو حديث اول گويد: گفتم فقهاء ترك كرده اند قول او "و طيب بوى خوش" را چون حديث عايشه و غير آن نزد ايشان صحيح بود كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خود را خوش بوى ميساخت پيش از آنكه طواف افاضه نمايد.
امينى"قدس الله سره"گويد: افسوس بر امتيكه بايشان مناسك حج بياموزد كسيكه نميداند آنچه را كه بسبب آن حلال ميشود بر محرم آنچه بر او حرام شده بود.و آفرين بر خليفه ايكه فقهاء ترك كنند قول او را وقتيكه آنرا مخالف سنت نبويه ببينند و آن ثابت شده بود بحديث عايشه و غير او، آنراپيشوايان صحاح و مسانيد مانند بخارى در صحيحش ج 4 ص 58 و مسلم در صحيحش ج1 ص 330 و ترمذى در صحيحش ج 1 ص 173 و ابو داود در سننش ج 1 ص 275، و دارمى در سننش ج 2 ص 32، و ابن ماجه در سننش ج 2 ص 217 و نسائى در سننش ج5 ص 137 و بيهقى در سننش ج 5 ص 205 نقل كرده اند و اضافه كن بر آن بيشترجوامع حديث و كتب فقهيه را اگر تمامش نباشد.
م- و بيهقى نقل كرده مثل حديث عايشه را از ابن عباس و زركشى آنرا در "الاجابه" ص 89 ياد نموده.
اجتهاد خليفه درباره شراب و آيات آن
1- زمخشرى درربيع الابرار در باب لهو و لذات و قصف و لعب و شهاب الدين ابشيهى در "المستطرف ج 2 ص 291" گويد: خداوند تعالى درباره شراب سه آيه نازل كرد: اول قول خداى تعالى: " يسالونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس " سئوال ميكنند از تو ميگسارى و قماربازى بگوكه در آن دو گناه بزرگ و سودهائى براى مردم است، پس از مسلمين بودند كسانيكه ميگسارى ميكردند و كسانى بودند كه ترك كردند تا اينكه مردى شراب خورد و بنماز ايستاد پس در نمازهذيان و ياوه گفت پس خداوند تعالى: نازل نمود: " يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلوه و انتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون " اى كسانيكه ايمان آورده ايد نزديك بنماز نشويد در حاليكه شماست و دور از ادراك و شعور هستيد تا بدانيد چه ميگوئيد، پس برخى از مسلمين ادامه بشرابخوارى دادند و بعضى آنرا ترك كردند تا آنكه عمر شراب خورد پس استخوان فك شترى راگرفت و سر عبد الرحمن ابن عوف را شكست
آنگاه نشست بنوحه خواندن بر كشته هاى بدر بشعر اسود ابن كه ميگفت:
و كان بالقليب قليب بدر++
من الفتيان و العرب الكرام
و بوددر كنار چاه عميق بدر از جوانان و بزرگان عرب.
و كان بالقليب قليب بدر++
من الشيزى المكلل بالسنام
و بود در كنار چاه عميق بدر از كاسه هاى چوبى كه آراسته بسنام بود.
ايوعدنى ابن كبشه ان سنحى++
و كيف حياه اصداء و هام
آيا مرا وعده ميدهد پسر بزرگ عرب كه ما بزودى زنده ميشويم و چگونه است زندگى پوسيده ها و كرم ها.
ايعجز ان يرد الموت عنى++
و ينشرنى اذا بليت عظامى
آيا عاجز است از اينكه مرگ را از من بگرداند و مرا زنده ميكند وقتيكه استخوان من پوسيده است.
الا من مبلغ الرحمن عنى++
بانى تارك شهر الصيام
آيا كسى نيست كه بخدا برساند از من كه من البته تارك ماه روزه هستم.
فقل لله: يمنعنى شرابى++
و قل لله: يمنعنى طعامى
بگو بخداباز گيرد نوشابه مرا و بگو بخدا كه باز دارد طعام و غذاى مرا.
پس اين جريان برسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد پس خشمگين بيرون آمددر حاليكه عبايش بزيمن ميكشيد پس بلند كرد چيزيرا كه در دستش بود پس عمر را زد، پس عمر گفت: پناه ميبرم بخدا از غضب او و غضب پيامبر او، پس خداوند تعالى نازل فرمود: " انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوه و البغضاء فى الخمر و الميسر و يصدكم عن ذكر الله و عن الصلوه فهل انتم منتهمون جز اين نيست كه شيطان ميخواهد ميان شما دشمنى و كينه توزى در ميگسارى و قماربازى بياندازد و مانع شود شما را از ياد خدا و از نماز گذاردن پس آيا دست بر ميداريد وميپذيريد نهى خدا را.
پس عمر گفت: انتهينا انتهينا.پذيرفتيم، پذيرفتيم دست برداشتيم دست برداشتيم و طبرى آنرا در تفسيرش ج 2 ص 203 بتغييرى در شعرها روايت كرده جز اينكه در آن جاى عمر در موضع اول "رجل" ياد كرده.
2-از عمر بن خطاب0.. گويد: وقتى تحريم شراب نازل شد عمر گفت: بار خدايا براى ما روشن كن درباره شراب بيانيكه كافى باشد، پس نازل شد آيه ايكه در بقره است: "يسالونك عن الخمر و الميسر " گويد پس عمر را خوانده و بر او قرائت فرمود پس گفت بار خدايا بيان كن بر ما درباره شراب بيان شفا دهنده اى، پس نازل شد آيه ايكه در سوره نساء است:" يا ايها الذين آمنوا
لا تقربوا الصلوه و انتم سكارى " اى كسانيكه ايمان آورده ايد و بحق گرويده ايد نزديك بنماز نشويد در حاليكه مست و از حال طبيعى بيرون رفته ايد: پس هر گاه اقامه ميشد جارچى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرياد ميكرد: بدانيد نبايد مستى نزديك نماز شود پس عمر را خوانده و بر او خواندند، پس گفت: بار خدايا بيان كن براى ما بيان واضح و آشكارى، پس نازل شد: " انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوه و البغضاء فى الخمر و الميسر و يصدكم عن ذكر الله و عن الصلوه فهل انتم منتهون، " جز اين نيست كه شيطان ميخواهد ميان شما دشمنى و كينه توزى در ميگسارى و قماربازى ايجاد كند و مانع شما از ذكر خدا و نماز شود، پس آيا شما منتهى و متنبه نميشويد، عمرگفت: انتهينا انتهينا
3- از سعد بن جبير نقل شده: كه مردم بر روش جاهليت بودند تا آنكه امر يا نهى شدند، پس بودند كه در اول اسلام ميگسارى ميكردند، تا آنكه نازل شد: " يسالونك عن الخمر و الميسر قل فيهما اثم كبير و منافع للناس " سئوال ميكنند از تو از شراب وقمار بگو كه در آن دو گناه كبيره و سودهائى براى مردم است، گفتند ما براى سودش ميخوريم نه براى گناهش، پس مردى شراب خورد و جلو ايستاد كه امامت كند بر ايشان پس خواند: قل ياايها الكافرون اعبد ما تعبدون " بگو اى كسانيكه كفر ورزيده ايد ميپرستم آنچه شما ميپرستيد، پس نازل شد: " يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلوه و انتم سكارى " اى كسانيكه بخدا گرويده ايد نزديك بنماز نشويد در حاليكه از خود بيخود هستيد پس گفتند ما مينوشيم در غير موقع نماز،پس عمر گفت: بار خدايا نازل كن بر ما درباره شراب بيان كفايت كننده اى، پس نازل شد: " انما يريد الشيطان الايه " جز اين نيست كه شيطان ميخواهد، پس عمر گفت: " انتهينا"تفسير قرطبى ج 5 ص 200".
4-از حارثه بن مضرب نقل شده كه گويد: عمر... گفت بار خدايا بيان كن براى مادرباره شراب، پس نازل شد: يا ايها الذين آمنوا لا تقربوا الصلوه و انتم سكارى حتى تعلموا ما تقولون
جهل خليفه به غسل از جنابت
از رفاعه بن رافع نقل شده كه گفت: در آن ميان كه من پيش عمر بن خطاب بودم مردى وارد بر او شد و گفت: اى امير مومنين، اين زيد بن ثابت است كه در مسجد نشسته و فتوا ميدهد برايش در غسل جنابت كسيكه آميزش ميكند ولى انزال منى" از او نميشود، پس عمر گفت او را بياوريد پيش من پس زيد آمد و چون عمر او را ديد گفت اى دشمن خودت بمن رسيده كه براى خودت فتوا ميدهى مردم را پس زيد گفت اى اميرمومنين، بخدا قسم من اين كار را نكردم لكن من شنيدم از عموهايم حديث پس حديث كردم آنرا از ابى ايوب و از ابى بن كعب و از رفاعه بن رافع، پس عمر رو كرد برفاعه بن رافع و گفت: و شما اين كار را ميكنيد هر گاه يكى از
شما آميزش كرد با زنش پس كسل شد و آبش نيامد غسل نكند، پس گفت: ما درزمان رسول خدا صلى الله عليه و آله اين كار را ميكرديم و در آن براى ما حرمتى و منعى نيامد و از رسول خدا صلى الله عليه و آله هم در آن نهيى نشد، گفت: آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله اين را ميدانست، گفت: نميدانم، پس عمر فرمان داد بجمع شدن مهاجرين و انصار، پس همگى جمع شدند پس مشورت كرد با ايشان پس مردم گفتندكه در اين كار غسلى نيست مگر آنچه ازمعاذ و على كه رضوان خدا بر آنها بادنقل شده كه آنها گفتند وقتى ختان و سر حشفه و ختنه گاه از ختنه گاه زن تجاوز كرد و داخل شد غسل واجب شود پس عمر گفت: اين و شما اصحاب بدر و شمااختلاف كرديد پس بعد از شما اختلاف شديدتر خواهد بود گويد: پس على عليه السلام فرمود: اى امير مومنين: هيچكس داناتر باين موضوع از آنكه از رسول خدا صلى الله عليه و آله از همسرانش پرسيده نيست، پس فرستاد نزدحفصه، پس گفت مرا علمى باين مسئله نيست پس پيش عايشه فرستاد، پس عايشه گفت: اذا جاوز الختان الختان فقد وجب الغسل " هر گاه سر ختنه گاه بگذرد از ختنه گاه غسل واجب شود، پس عمر گفت: نشنوم مرديرا كه اين كار را بكند مگر آنكه او را با شلاق زدن بدرد مياورم، و در لفظى: بمن نرسد كه كسى اينكار را كرده و غسل نميكند مگر آنكه بعنوان عقوبت شكنجه ميكنم.
احمد امام حنبلى ها در مسندش ج 5 ص 15 نقل كرده آنرا و ابن ابى شيبه در تصنيفش و ابوجعفر طحاوى در معانى الآثار و حكايت كرده آنرا از دو نفر آخرى عينى در عمده القارى ج 2 ص 72 و ياد كرده آنرا قاضى ابوالمجالس در " المنتصر من المختصر من مشكل
الاثار ج 1 ص 51 و هيثمى نقل كرده آنرا از طريق احمد و طبرانى در الكبير و گفته راويان احمدتمامى مورد اعتمادند، رجوع كن مجمع الزوائد ج 1 ص 266 و الاجابه زركشى ص 84.
اين روايت هم افشاء و اظهار ميكند بى معرفتى اين گروه اصحاب را كه با ايشان خليفه مشورت نموده بحكم شرعى و در مقدم ايشان شخص خليفه است، سواى اميرالمومنين على عليه السلام و معاذ و عايشه، و چه اندازه فرق است بين بى معرفتى خليفه بمثل اين حكميكه لازم است مكلف آنرا بشناسد پيش از بسيارى از واجبات و بين بى معرفتى غير او براى آنكه مردم باو اقتداء و تاسى ميكنند در احكام نه بغير او.
خليفه و وسعت دادن به دو مسجد
عبد الرزاق از زيد بن اسلم نقل كرده كه گفت: براى عباس بن عبد المطلب خانه اى بود در كنار مسجد مدينه پس عمر گفت: آنرا بمن بفروش و خواست آنرا داخل مسجد كند، پس عباس قبول نكرد كه آنرا باو بفروشد، پس عمر گفت: پس آنرا بمن هبه كن، اين را هم نپذيرفت، پس عمرگفت: خودت آنرا داخل مسجد كن پس قبول نكرد، پس گفت براى تو چاره اى نيست مگر اينكه يكى از اين سه كار رابكنى پس نپذيرفت، گفت: پس ميان من و خودت مرديرا حكم و داور قرار بده پس ابى بن كعب را اختيار كرد پس شكايت را نزد او بردند پس ابى بعمر گفت من نمبينم كه تو آنرا از خانه اش بيرون
كنى مگر آنكه او را راضى نمائى، پس باو گفت آيا اين حكم و قضاوت در كتاب خدا و حديث او ديده اى يا از سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده اى.
ابى گفت: بلكه سنتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله، عمر گفت: اين كدامست، گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود كه سليمان بن داود وقتى بيت المقدس را بنا كرد هر ديواريرا كه بنا ميكرد چون صبح ميشد خراب ميشد پس پسرش باو سفارش كرد كه بنا نكن در حق مردى مگر آنكه آنرا راضى كنى، پس عمر او را واگذاشت و عباس بعد از اين آنرا داخل مسجد كرد و توسعه بان داد.
صورت ديگر
ابن سعد از سالم ابى النصر رضى الله عنه نقل كرده كه گفت: چون مسلمين زياد شدند در عهد عمر.0.مسجد بر ايشان تنگ شد پس عمر آنچه اطراف مسجد بود از خانه ها خريد مگر خانه عباس بن عبد المطلب و اطاقهاى مادران مومنين همسران پيامبر را پس عمر بعباس گفت:اى ابوالفضل بدرستيكه مسجد مسلمين تنگ شده بر ايشان و من خريدم آنچه راكه اطراف آن بود از منازل پس توسعه داده شد بآن بر مسلمين در مسجدشان مگر خانه تو و حجره هاى مادران مومنين، و اما حجره هاى همسران پيامبر پس راهى بان نيست و اما خانه تو پس هر چه ميخواهى از بيت المال بگير و آنرا بفروش كه توسعه دهم بان در مسجدشان، عباس گفت اين كار را نميكنم، عمر گفت: اختيار كن از من يكى از سه كار را 1- يا اينكه
سكوت خليفه از حكم طلاق
از قتاده روايت شده كه گفت عمر بن خطاب را از مردى پرسيدند كه زنش را طلاق داده بود در جاهليت دو طلاق و در اسلام يك طلاق، پس گفت: من تو را نه امر ميكنم و نه نهى، پس عبد الرحمن گفت: لكن من تو را امر ميكنم كه طلاق تو در حال شرك ارزشى ندارد و چيزى نيست.
عمر"خليفه"نبود كه دورى از امر و نهى كند در موقع حاجت و نياز مسائل بشناخت حكم مسئله مگر براى عدم شناخت و ندانستگى و جهل و نادانى او كمتر از جهل و نادانى پسرش عبد الله بحكم طلاق در
حال حيض نيست و انتقام اين را از او پدرش گرفت و از وى نفى صلاحيت براى خلافت را نمود در گفتگوئى كه ميان او و ابن عباس جريان يافت و ما در جزو پنجم ص 360 آنرا بازگو كرديم.
راى خليفه در خوردن گوشت
از عبد الله بن عمر نقل شده كه گويد: عمر ميآيد كشتارگاه زبير بن عوام... در بقيع و در مدينه غير از آن كشتارگاهى نبود پس ميآمد و با او "دره" شلاق مخصوص او بود پس وقتى ميديد مردى گوشتى خريد دو روز پى در پى او را با شلاقش ميزد و ميگفت: آيا شكمت دو روز گرسنه مانده.
2-از ميمون بن مهران حكايت شده كه مردى از انصار بعمر بن خطاب گذشت كه گوشتى بدست گرفته بود پس عمر گفت باو: اين چى، گفت: گوشت براى خانواده ام ميبرم اى اميرمومنان گفت خوبست پس فردا باو گذشت و با او گوشت بود، پس باو گفت: اين چى گفت گوشت اهل منست، گفت: خوبست، سپس روز سوم باو گذشت و با او گوشت بود پس گفت: اين ديگه چى گفت اى اميرمومنان گوشت خانواده منست پس با شلاقش بر سراو زد آنگاه بالاى منبر رفت و گفت: " اياكم و الاحمرين اللحم و النبيذ "بر شما باد كه از دو سرخى دورى كنيد، گوشت و مشروب چونكه اين دو تا فاسدكننده دين و
تلف كننده مال است.
امينى "رضوان الله عليه" گويد: اين فقه عجيبى است نميشناسيم مفاد و معناى آنرا " قل من حرم زينه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق " بگو چه كسى حرام كرده زينتى را كه خدا براى بنده گانش بيرون آورده و روزى هاى پاك و پاكيزه را و اين جمع نميشود با حديثيكه از پيامبر بزرگ آمده از قول آنحضرت صلى الله عليه و آله آقاى خورشتها در دنيا و آخرت گوشت و آقاى مشروبات در دنيا و آخرت آبست.
و آنچه كه در روايت صحيحى از ابن عباس آمده از اينكه مردى نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گفت: اى رسول خدا من وقتى كه گوشتى گيرم آمد آنرا توزيع وتقسيم بزنها ميكنم و شهوت من تحريك ميشود، پس گوشت را بر خودم حرام كردم، پس خداوند نازل فرمود اى كسانيكه ايمان آورديد حرام نكنيد پاكهاى آنچه كه خدا بر شما حلال كرده بر شما و تجاوز از حد نكنيد كه خدا متجاوزين را دوست ندارد بخوريد از آنچه كه روزى شما نموده خدا كه حلال و پاكيزه است و بنا بر فرض كراهت در ادامه خوردن گوشت پس آيا دو روز يا سه روز پى در پى خوردن و ادامه دادن جرم و موجب تعزير و
خليفه و يهودى مدنى
از ابى الطفيل روايت شده كه گويد: من حاضر شدم بر نماز بر ابى بكر صديق سپس جمع شديم بر عمربن خطاب و با او بيعت كردم و چند روزى مانديم و بمسجد رفت و آمد ميكرديم و پيش عمر ميرفتيم تا آنكه او را امير المومنين ناميديم پس در بينيكه ما پيش او نشسته بوديم ناگاه يك يهودى از يهوديان مدينه پيش عمر آمد كه يهوديها خيال ميكردند او از فرزندان هارون برادر موسى بن عمران عليهما السلام است تا آنكه ايستاد دربرابر عمر و گفت باو: اى امير مومنان كدام يك شما داناتر به پيامبر شما و كتاب پيامبر شماست تا از او سئوال كنم از آنچه ميخواهم پس عمر اشاره بعلى عليه السلام كرد و گفت: اين اعلم و داناتر به پيامبر ما و قرآن پيامبر ماست.
يهودى گفت: آيا تو چنين هستى اى على "ع": فرمود: به پرس از هر چه كه ميخواهى گفت من سئوال ميكنم تو را از سه تا و سه تا و يكى على عليه السلام فرمود و چرا نميگوئى من ميپرسم از تو از هفت چيز، يهودى گفت: از سه تاى اول ميپرسم اگر جواب درست
دادى از سه تاى ديگر و يكى ميپرسم و اگر جواب ندادى يا غلط جواب دادى ديگر سئوالى نميكنم.
على عليه السلام باو فرمود: از كجا ميدانى اگر پرسيدى و من تو را جواب دادم كه خطا رفتم يا درست گفتم، گويد: پس يهودى دستى در آستين خود برد و كتاب كهنه اى بيرون آورد و گفت اين كتاب ميراث من از پدران و نياكان منست با ملاء و ديكته موسى و خط هارون و در آن اين خصالستكه ميخواهم از تو سئوال كنم، پس على عليه السلام فرمود: قسم بخدااگر جواب درست بتو دادم مسلمان ميشوى يهودى بآنحضرت گفت: قسم بخدا اگر جواب درست دادى همين ساعت بدست تو مسلمان ميشوم: على عليه السلام فرمود: سئوال كن يهودى گفت: خبر بده بمن از اول سنگى كه بر روى زمين گذارده شد و از اول درختيكه روى زمين روئيده شد و اول چشمه ايكه روى زمين جارى گرديد چه بود؟
على عليه السلام فرمود: اى يهودى بدرستيكه اول سنگى كه بر روى زمين نهاده شد يهود خيال ميكند كه صخره و قله بيت المقدس بود و دروغ گفتند آن حجر الاسود بود كه آدم آنرا با خودش از بهشت بزمين آوردپس آنرا در ركن بيت الله الحرام قرارداد و مردم آنرا لمس ميكنند و او را ميبوسند و با آن تجديد عهد و پيمان ميكنند در ميان خودشان و خدا، يهودى گفت: گواهى ميدهم بخدا قسم كه تو راست گفتى.
على عليه السلام باو فرمود: و اما اول درختيكه بر روى زمين روئيده شد يهود پنداشته كه آن درخت زيتون بود و دروغ گفته و ليكن آن درخت خرماى نوعى است "خرماى عجوه" كه آدم آنرا از بهشت
با خود بزمين آورد و كاشت پس اصل همه خرماها از عجوه است، يهودى گفت شهادت ميدهم بخدا كه راست گفتى.
فرمود: و اما اول چشمه ايكه بر روى زمين جارى شد يهود گمان كرده كه آن چشمه ئى است كه زير صخره بيت المقدس است و دروغ پنداشته و ليكن آن چشمه حيات و آب زنده گيست كه رفيق موسى "يوشع" ماهى نمك سود شور را فراموش كرد پيش آن و چون آب بماهى رسيد زنده شد و در آب پريد و موسى و رفيقش عقب او را گرفتند تا بخضر رسيدند، پس يهودى گفت بخدا قسم كه راست گفتى.
على عليه السلام فرمود:سئوال كن گفت: مرا خبر بده از منزل محمد كه در كجاى بهشت است على عليه السلام فرمود: منزل محمد از بهشت، بهشت عدن در ميان بهشتها است نزديكترين بهشتها بعرش خداى رحمن عز وجل است، يهودى گفت شهادت ميدهم بخداقسم كه راست گفتى.
على عليه السلام فرمود: به پرس، گفت: خبر بده مرا از وصى محمد در اهلش چه اندازه ميماند بعد از آنحضرت و آيا ميميرد يا كشته ميشود، على عليه السلام فرمود: اى يهودى سى سال بعد از او ميماند و رنگين ميشود اين از اين و اشاره كرد بسر و محاسن مباركش گويد:پس يهودى از جا پريد و گفت: شهادت ميدهم ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله.
حافظ عاصمى در زين الفتى در شرح سوره هل اتى نقل كرده و در حديث افتاده است چنانچه ميبينى و در آن تصريح عمر است بر اينكه على عليه السلام اعلم امت است به پيامبر آن و كتاب او، و موسى صاحب الوشيعه ميگويد: عمر اعلم امت است على الاطلاق بعد از
ابى بكر، و الانسان على نفسه بصيره، و آدمى بر خودش بيناتر است.
خليفه اول كسي است كه در فرائض ميراث قائل بعول شد
از ابى عباس روايت شده گويد: اول كسيكه زياد كرد فرائض ارث را عمر بن خطاب بود وقتيكه براى او فرائض پيچيده شد و دفع كرد بعضى را بر بعضى گفت: بخدا قسم نميدانم كداميك شما را خدا جلو انداخت و كدام را عقب و مرد پرهيزكارى بود، پس گفت نميبينم چيزيرا كه وسيع تر باشد براى من از اينكه مال را بر شما تقسيم كنم بحصه ها و داخل كنم بر هر صاحب حقى آنچه داخل ميشود بر آن از برگشت فريضه و زياد شدن سهام.
و از عبيد الله بن عبد الله بن عتبه بن مسعود نقل شده كه گويد: من و زفر بن اوس بن حدثان وارد شديم بر ابن عباس بعد از آنيكه نابينا شده بود و بازگو كرديم فرائض ميراث را پس گفت شما خيال ميكنيد آنكه حساب ريگ روان را از جهت عدد دارد احصا نكند در مال نصف و نصف و ثلث را هر گاه نصف و نصف برود پس جاى ثلث كجاست.
پس زفر باو گفت: اى پسر عباس اول كسيكه زياد كرد فرائض را كى بود گفت: عمر بن خطاب بود گفت: و چرا، گفت: وقتيكه پيچيده ميشد بر او و بعضى بر بعضى بار ميشدند گفت: قسم بخدا نميدانم چه كار كنم با شما، بخدا قسم نميدانم كداميك را خدا مقدم داشت و كدام را موخر، گفت: و من نميبينم در اين مال چيزيرا بهتر از اين
باشد كه تقسيم كنم بر شما بحصه ها و سهم هاى شما، سپس ابن عباس گفت: و قسم بخدا اگر مقدم ميداشت كسى را كه خدا مقدم داشته و موخر ميگذاشت كسى را كه خدا عقبش انداخته فريضه زياد نميشد پس زفر باو گفت: و كدام مقدم و كدام موخر است پس گفت هر فريضه اى كه زايل نشود مگر بفريضه اى پس اين آنستكه خدا مقدم داشته و اين فريضه شوهر است كه براى او نصف است پس اگر زايل بربع و شد چيزى از او كم نشود و زن برايش ربع است پس اگر از او زايل شود بر ميگردد به هشت يك از او كم نميشود و خواهران بر ايشان دو ثلث است و يك خواهر برايش نصف است پس اگر دخترها بر آنهاداخل شد براى آنها ما بقى خواهد بود پس اين گروه آنهائى هستند خدا تاخيرشان انداخته پس اگر بدهد كسى راكه خدا فريضه او را مقدام داشته كدام پس از آن تقسيم كند آنچه مانده ميان كسانيكه خدا عقبشان انداخته بسهام فريضه زياد نشود پس زفر گفت باو: پس چه چيز تو را بازداشت كه اشاره كنى باين راى بر عمر گفت هيبت و رعب و خشونت او بخدا قسم.
و در اوائل سيوطى و تاريخ او ص 93، و محاضره سكتوارى ص 152: نقل شده كه عمر اول كسى بود كه در فرائض قائل بعول شد.
امينى "قدس الله روحه" گويد: چى ممكنست كه من بگويم
بعد از قول خليفه: قسم بخدا نميدانم چه كار كنم بشما و قسم بخدا نميدانم كدام را خدا جلو انداخته و كدام را عقب يا بعد از قول ابن عباس، و قسم بخدا اگر مقدم داشته بود آنرا كه خدا مقدم داشته و موخر داشته بود آنرا كه خدا موخر داشته بود فريضه سهامش زياد نميشد.
چگونه مردى دورى نميكرد از قضاوت كردن در فرائض و حال آنكه اينست قول او: " واى بر شما در راى دادن " و او كسيستكه در خطبه اش ميگفت بدانيد كه اصحاب راى دشمنان سنن هستند احاديث آنها را خسته كرده كه آنرا حفظ كنند پس فتوا بر ايشان دادند پس گم راه شدند و مردم را هم گمراه كردند بدانيد كه مااقتدا كننده ايم نه مشروع كننده و ماپيروى ميكنيم و بدعت نميگذاريم گمراه نشويم ماداميكه متمسك باثر باشيم آياچنين است اقتداء و پيروى كردن يا اينست آغاز و اول كار و بدعت گذارى در دين.
و چگونه جايز است براى مثل خليفه كه نداند فرائض را و حال آنكه اوست گوينده اين جمله نيست جهلى مبغوض تر بسوى خدا و نه مضرتر براى جامعه مسلمين از جهل امام و كودانى او.
و چطور اشغال ميكرد ميدان و مجلس قضاوت را پيش از آنكه تفقه در دين خدا كند و حال آنكه اوست گوينده تفقهوا قبل ان تسودوا، تفقه كنيد و فقه و احكام دين بياموزيد پيش از آنكه رئيس
شويد و بزرگى كنيد.
اجتهاد عمر در تقسيم كردن و مصادره كردن اموال عمالش
او اول كسى بود كه شركت كرد با عمال و نصف كرد اموال ايشانرا.
1-از ابى هريره گفت: عمر بن خطاب مرا عامل و فرماندار بحرين كرد پس براى من دوازده هزار جمع شد پس چون مرا عزل كرد و من وارد بر عمر شدم بمن گفت: اى دشمن خدا و دشمن مسلمين يا گفت و دشمن كتاب خدا، دزدى كردى مال الله را گفت: گفتم:من دشمن خدا و مسلمين، يا گفت دشمن كتاب او نيستم، و ليكن من دشمن كسى هستم كه دشمن خدا ومسلمين باشد و لكن اسبهائى بچه آوردند و سهامى جمع شد، گفت: پس ازمن دوازده هزار گرفت و چون نماز صبح را خواندم گفتم: اللهم اغفر لعمر خدايا عمر را ببخش تا آنكه بعد از آن گفت: اى ابو هريره آيا عامل نميشوى گفتم: نه، گفت: براى چه، بتحقيق كه عامل شد كسيكه بهتر از تو بود يوسف گفت مرا قراربده بر گنجينه هاى زمين، پس گفتم: يوسف پيامبر فرزند پيامبر بود و من ابو هريره پسر اميه هستم و از شما ميترسم از سه چيز و دوچيز گفت: پس چرا نگفتى: پنج
چيز، گفتم: ميترسم كه بر پشتم بزنى و آبرويم را به برى و مالم را بگيرى و كراهت دارم كه بگويم بدون حكم و حكم كنم بدون علم.
عمر طلبيد ابو هريره را و باو گفت: دانستى كه تو را من عامل بر بحرين گردانيدم و حال آنكه تو نعلين و كفش نداشتى پس از آن بمن رسيد كه تو اسبهائى خريده اى بهزار و ششصد دينارگفت: براى ما اسبهائى بود كه كره زائيده و هدايائى بود كه مردم ميدادند كه ملحق بان شد، گفت: من براى تو حساب كردم روزى و مخارجت را و اين زياديست آنرا بده گفت: براى تو نيست، گفت: آرى بخدا قسم كه پشت را بدرد مياورم سپس برخاست بسوى او با شلاقش و او را چنان محكم زد تا آنكه خون جارى شد آنگاه گفت: بيار آنها را گفت: من آنرا نزد خدا حساب كردم "يعنى در راه خدا دادم" گفت:اين است اگر از حلال گرفتى آنرا بميل و رغبت پرداختى، يا از دورترين نقاطبحرين مردم براى تو آوردند نه براى خدا است و نه براى مسلمانها اميمه تورا نزائيده مگر براى خرچرانى و اميمه ما در ابوهريره بود.
2- سعد بن ابى وقاص كه باو ميگفتند: مستجاب، براى قول پيامبر صلى الله عليه و آله: به پرهيزيد دعاء سعد را، پس چون عمر مال او را نصف كرد سعد باو گفت: هر آينه من تصميم گرفتم، عمر باو گفت باينكه نفرين كنى مرا، گفت: بلى، گفت: در اين موقع نيابى مرا بدعا كردن پروردگارم بدبخت.
و بلاذرى در فتوح البلدان ص 286 نقل كرده از ابن اسحاق گويد: بنا كرد سعد بن ابى وقاص عمارتى چند طبقه و براى آن درى از چوب قرار داد و اختصاص داد بر قصرش درب مخصوص منبت كارى شده
بطلا و نقره، پس عمر بن خطاب برانگيخت محمد بن مسلمه انصاريرا تا آنكه درب عمومى و خصوصى را سوزانيد وسعد را واداشت در مساجد كوفه پس سعد نگفت درباره عمر مگر خير.
وسيوطى گويد: فرمانداد عمر عمالش را پس نوشتند اموالشانرا از جمله سعد بن ابى وقاص پس نصف مالشان را گرفت.
3-وقتيكه عزل كرد عمر ابو موسى اشعريرا از بصره نصف كرد اموال او را.
4-نوشت عمر بن خطاب بعمرو بن عاص و او فرماندار عمر بر مصر بود، از عبد الله عمر بن خطاب بعمرو بن عاص:سلام عليك: بتحقيق بمن رسيده كه شايعه اى براى تو منتشر شده كه داراى اسب و شتر و گاو و گوسفند و برده گانى شده اى و خاطر من هست پيش از اين تو مالى نداشتى پس بنويس براى من از كجا اين اموال را آوردى و آنرا كتمان نكن.
پس عمرو بن عاص باو نوشت: بسوى عبد الله امير مومنين سلام عليك، پس من شكر و سپاس ميگذارم بتوخدائى را كه جز او خدائى نيست، اما بعد: پس نامه امير مومنين رسيد بمن كه در آن ياد شده آنچه براى من شايع شده و اينكه او مرا ميشناخت كه پيش از اين من مالى نداشتم و من اعلام ميكنم امير مومنان را كه من در زمينى هستم كه نرخ در آن ارزان و من علاج ميكنم از حرفه دارم دارى و زراعت آنچه كه اهل آن علاج ميكنند و در روزى امير مومنين توسعه است، بخدا قسم اگر خيانت با تو حلال بود من بتوخيانت نميكردم، پس اى مرد كوتاه كن كه براى حسبهائى هست كه آن بهتر از عمل كردن براى توست اگر برگرديم بان زنده گى خواهيم كرد بان، و قسم بجان خودم كه در
پيش تو كسيستكه زنده گى او مذموم است و حال آنكه مذمتى براى او نيست پس بدرستيكه مرا اينطور بود و من قفلى تو را نگشودم ودر عمل تو شركت نكردم.
پس عمر به او نوشت
اما بعد: پس بدرستيكه من بخدا قسم نيستم از آن افسانه هائيكه نوشتى و ترتيب كلام دادن در غير مورد تو را بينياز نكند كه خود را تزكيه و تبرئه كنى و من برانگيختم بسوى تو محمد بن سلمه را پس نصف كند مال تو را بدرستيكه شما فرمانداران نشسته ايد بر چشمه هاى مال عذر و بهانه اى شما را مستثنى نميكند جمع ميكنيد براى فرزندانتان ومهيا ميكنيد براى خودتان اما قطعا شما براى خودتان بد نامى جمع ميكنيد و آتش را بارث ميبريد و السلام.
پس چون محمد بن سلمه بر او وارد شد عمروبراى او غذاى فراوانى ترتيب داد پس محمد بن سلمه امتناع كرد از خوردن چيزى از آن، پس عمرو باو گفت: آيا حرام ميدانى غذاى ما را پس گفت اگر غذاى ميهمانى را پيش من گذارند ميخورم آنرا و ليكن غذائى پيش من گذاردى كه آن مقدمه شر است بخدا قسم آبهم پيش تو نمياشامم، پس بنويس براى من هر چيزيرا كه براى تو است و آنرا پنهان نكن، پس تقسيم كرد تمام اموالش را تا آنكه يكجفت كفش باقى ماند پس يكى از آن دو را گرفت و ديگرى را گذارد پس خشمناك شد عمرو بن عاص و گفت: اى محمد بن سلمه خدا زشت و بدنام كند زمانى را كه عمرو بن عاص براى عمر بن خطاب در آن فرماندارى كرد بخدا قسم من ميديدم خطاب را كه پشته اى از هيزم روى سرش حمل ميكند بر سر پسرش هم مثل آنست از آن پدر و پسر نبود مگر در برديكه
خليفه در خريدن شتر
از انس بن مالك روايت شده كه گويد: يكنفر اعرابى با شتريكه مال او بود آمد كه آنرا بفروشد پس عمر آمد پيش او و چونه ميزد پس شروع كرد عمر يكى يكى شترانرا با پايش ميزد تا اينكه شتر برانگيزد و عمر ببيند كه پاهاى شتر چگونه است، پس اعرابى مرتب ميگفت بى پدر شتر مرا ول كن و عمر را گفته اعرابى منتهى نميكرد كه اين كار را بدونه دونه شترها نكند پس اعرابى بعمر گفت: من خيال ميكنم كه تو مرد بدى هستى، پس چون از آن فارغ شد شترها را خريد و گفت آنها را بران و قيمتش را بگير، پس اعرابى گفت: نمى رانم مگر آنكه جهاز و پلاسهاى آنها را بردارم، عمرگفت من آنها را با جهاز و پلاس خريده ام پس آنها هم مال منست چنانچه خريده ام اعرابى گفت
راى خليفه درباره بيت المقدس
از سعيد بن مسيب روايت شده كه گويد: مردى اجازه خواست از عمر بن خطاب در رفتن به بيت المقدس، پس باو گفت برو و آماده شو و هر گاه آماده شدى مرا خبر كن پس چون تجهيز سفر كرد آمد
نزد او پس عمر با خود گفت عوض آن بعمره برو، گويد و عبور كرد باو دو مرد درحاليكه شتران صدقه را بازديد ميكرد،پس بآن دو مرد گفت از كجا ميائيد، گفتند: از بيت المقدس، پس آنها را با شلاق زد و گفت: آيا حج است مانندحج بيت الله الحرام، گفتند: ما از آنجا عبور ميكرديم.
امينى "رحمه الله" گويد: كه بيت المقدس يكى از سه مسجديست كه بايد براى زيارت آن شد رحال كرد و قصد زيارت و نماز خواندن در آنرا نمود، ليكن خليفه از نظرش رفته اين خبرهائى كه از پيامبر رسيده و نشنيده آنها را ازآنحضرت صلى الله عليه و آله يا حفظ نكرده يا فراموش كرده پس منع نمود آنمرديرا كه آماده زيارت آن بود و ازاو اجازه خواسته بود و شلاقش را بلندكرده و بر سر آن دو مرد كوبيده بود كه از زيارت آن آمده بودند پس آنها از ترس اظهار كردند كه ما از آنجا عبور كرديم و گذشتيم، و بر تو است صراحت احاديث اين باب كه آنرا بخوانى و تعجب كنى.
1- از ابى هريره از رسول خدا صلى الله عليه و آله: " لايشد الرجال الا الى ثلاثه مساجد المسجد الحرام، و مسجدى هنا و المسجد الاقصى.
شايسته نيست كه شد رحال شود و رنج مسافرت را ديد مگر براى سه مسجد 1- مسجد الحرام 2- اين مسجد من 3- مسجد الاقصى "بيت المقدس".
مدارك آن:
آنرا احمد امام حنبلى ها نقل كرده در مسندش ج 2 ص 278 و 238 و بخارى در صحيحش چنانچه در سنن كبرى ج5 ص 44 و مسلم در صحيحش ج 1 ص 392 و دارمى در سننش ج 1 ص 230 و ابو داود در سننش ج 1 ص 318 و ابن ماجه در سننش ج 1 ص 430 و نسائى در سننش ج 2 ص 37 و بيهقى در سننش ج 5 ص 244 و بغوى در مصابحش ج 1 ص 47 و هيثمى گويد در مجمع الزوائد ج 4 ص 3 روايت كرد آنرا احمد و بزار و طبرانى در كبير و اوسط و رجال احمد همه مورد اعتماد و وثوق ميباشند.
لفظ ديگر ابى هريره:
البته فقط بايدمسافرت نمود براى سه مسجد، مسجد كعبه و مسجد من و مسجد ايليا، مسلم آنرا در صحيحش ج 1 ص 392 و بيهقى در سننش ج 5 ص 244 نقل كرده.
امينى "قدس الله سره" گويد: ايليا اسم شهربيت المقدس است بعضى گفته اند معنايش بيت الله است، ابو على "طبرسى" گويد: و بيت المقدس را ايليا ناميده اند.
بقول فرزدق شاعر كه ميگويد:
وبيتان بيت الله نحن ولادته++
و قصر باعلى ايلياء مشرف
و دو بيت خانه خدايند كه ما واليان آن هستيم و قصرى به بالاترين نقطه شهر ايلياء مشرف است.
2- از على امير المومنين عليه السلام بلفظ اول ابى هريره طبرانى آنرا نقل كرده چنانچه در مجمع الزوائد ج 4 ص 3 ياد شده است.
3- از عبد الله بن عمر بلفظ اول ابوهريره
بزاز آنرا كرده و هيثمى در مجمع ج 4 ص 4 گويد راويان آن مردان درستى هستند و در لفظ ديگرى براى اوست،
شدر حال نشود و بار سفر بسته نگردد مگر براى زيارت سه مسجد:1- مسجد الحرام، 2- مسجد مدينه، 3- مسجد بيت المقدس.
طبرانى در كبير و اوسط آنرا نقل كرده و هيثمى در مجمع گفته راويان آن همگى مورد اعتمادند.
4- از عبد الله بن عمرو بن عاص بطور انتساب روايت شده: كه سليمان بن داود عليهما السلام وقتيكه بيت المقدس را بنا كرد از خداى عز و جل سه خصلت تقاضا كرد: 1- قضاوتيكه مصادف و موافق با حكم الله باشد پس خدا باو داد، 2- حكومت و سلطنتيكه به هيچكس مثل آنرا نداده باشد بعد ازاو، پس خدا باو داد 3- از خداى عز و جل خواست موقعيكه از بناء مسجد فارغ شد هيچكس نيايد آنرا كه در آن نماز بخواند مگر آنكه از گناهانش بيرون رود مثل روزيكه از مادرش بدنياآمده.
ابن ماجه آنرا در سننش ج 4 ص 430 و نسائى در سننش ج 2 ص 34 نقل كرده است.
5- از ابى سعيد خدرى بطور نسبت روايت شده: كه سزاوار نيست براى رونده اى كه با روينه خود را ببندد بسوى مسجدى كه در
آن نماز بخواند جز مسجد الحرام و مسجد الاقصى و اين مسجد من
احمد آنرا در مسندش ج 3 ص 64 نقل كرداولى ابى هريره در ج 3 ص 78 و 77 و 51و 3 و 4 و 7، و در صفحه 45 بدل مسجد الاقصى، مسجد بيت المقدس، و بلفظ ابى هريره نقل كرده آنرا از ابى سعيد، بخارى در صحيحش ج 3 ص 224 در باب روزه روز عيد قربان و ترمذى در صحيحش ج 1 ص 67 و ابن ماجه در سننش ج1 ص 430 و خطيب تبريزى در مشكاه المصابيح ص60.
6- از ابى جعد ضميرى بطور نسبت روايت شده: شد رحال نشود...بلفظ اول ابى هريره.آنرا بزار و طبرانى در كبير و اوسط روايت كرده و راويان آنرا تمامى مردان درستى بودند چنانچه در مجمع الزوائد ج 4 ص 4 ياد شده است.
7- از بصره بن ابى بصره غفارى بطور نسبت روايت شده وسائل نقليه را بكار نبندند مگر براى سه مسجد مسجد الحرام و اين مسجد من و مسجد ايلياء يا بيت المقدس، مورد ترديد است كه كدام از آن را گفته.بغيه الوعاه ص 444.
م- 8- از ميمونه برده و كنيزپيامبر صلى الله عليه و آله گويد: اى رسول خدا ما را فتوا بده در بيت المقدس، فرمود: زمين محشر و زنده شدنست در روز رستاخيز برويد بآنجا و در آن نماز بخوانيد كه نماز در آن مانند هزار نماز در غير آنست، گفتم: آيا چه ميفرمائى اگر توان حركت بسوى آنرا نداشتم، فرمود: روغن زيتونى بفرست كه در چراغ آن ريخته و روشن شود "چراغى براى آن اهداء و پيشكش كن" پس كسيكه اين كار را كند مثل آنستكه آنجا آمده باشد.
ابن ماجه در سنن ج 4 ص 429 و بيهقى در سننش ج 2
ص 442 نقل كرده.
اين جمله اى از اخبارى بود كه درباره بيت المقدس و نماز خواندن در آن واردشده و خداوند سبحان سير داد در شب بنده مصطفى خود صلى الله عليه و آله را از مسجد الحرام بمسجد الاقصى و صحابه بقصد نماز خواندن در مسجد آن مسافرت بآنجا ميكردند چنانچه در مجمع الزوايد ج 4 ص 4 و حافظ ابن عساكر كتاب مستقلى درباره آن تاليف كرده و نام آنرا "المستقصى فى فضائل مسجد الاقصى" گذارده است.
و هر گاه ما چشم پوشى از اين احاديث هم كنيم پس براستيكه شد رحال و بار بستن بسوى هريك از مساجد از مباحات اوليه ئيست كه نهى و منعى درباره آن وارد نشده پس معناى ارهاب و زدن با شلاق مخصوص در مثل آن چيست با اينكه كسيكه قصد كند مسجديرا كه در آن نماز بخواند حساب ميشود در اجر آن قدمهائى را كه بر ميدارد نزديك باشد و دور باشد، چنانچه در صحاح موجود است ترمذى آنرادر صحيح ج 1 ص 184 نقل كرده، بلى مثل اينكه خليفه ميديده كه آمدن اين گونه مساجد احياء آثار پيامبرانست و براى او در آن راى و اجتهاد نادر است چنانچه ما در جلوتر صفحه 298 از ج 11ياد كرديم.
راى خليفه در مجوس
يحى بن سعيد نقل كرده باسنادش از عمر بن خطاب كه او
گفت: من نميدانم چه معامله اى با مجوس كنم و آنها اهل كتاب نيستند، ودر لفظى ديگرى: گفت نميدانم چه كنم در كار ايشان پس عبد الرحمن بن عوف گفت: شنيدم رسول صلى الله عليه و آله ميفرمود: رفتار كنيد با ايشان بروش اهل الكتاب.
و از بجاله گويد: من منشى و نويسنده جزء بن معاويه بودم بر مناذر "يكى از دهات اهواز" پس نامه عمر براى ما آمد كه نگاه كن مجوسى را از ناحيه خودت و از ايشان جزيه و ماليات بگير چونكه عبد الرحمن بن عوف خبر داد مرا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از مجوسى "مجر" ماليات و جزيه گرفتند.
و از او روايت شده كه گفت: عمر از مجوس جزيه نميگرفت تا آنكه عبد الرحمن بن عوف شهادت داد كه رسول خداصلى الله عليه و آله از مجوسيان "هجر" جزيه گرفت.
امينى "رضوان الله تعالى عليه" گويد: آيا تعجب نميكنى از كسيكه متصدى امر خلافت بزرگ است و نميداند مهمترين و حساس ترين لوازم خلافت را بآن زيرا كه حكم مجوس از اوليات
چيزهائيست كه لازمست متولى سلطنت و حكومت اسلامى آنرا بشناسد از جهت امور مالى و دارائى و سياست اسلامى و امور دينى.
آيا تعجب نميكنى از تعطيل ماندن حكم مهمى مانند اين چندين سال تا شهادت و گواهى عبد الرحمن بن عوف و اجراء حكم بعد از آن و اين يكسال پيش از مرگ خليفه بود و ممكن اينكه خليفه مبتلا و گرفتار باين قصه و مثل آن شده باشد و عبد الرحمن يا مانند آن در دست رس او نبوده باشد كه سئوال كند يا او را خبر دهند، پس در اين موقع چطور عمل ميكرده و اگر عبد الرحمن را مادرش نزائيده بود آقاى عمر كارش را به كى رجوع ميكرد و چه كسى در آنجا بود كه علمش را باو بدهدو برساند و او كجا و آنكه او را متولى امر حكومت كرد "ابوبكر" از بيان صريح پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله، كسيكه متولى چيزى از امر مسلمين شود پس استعمال كند مرديرا برايشان و حال آنكه او ميداند كه در ميان ايشان كسى هست كه سزاوارتر باين و داناتر از آنست بكتاب خدا و سنت رسول خدا پس خيانت كرده به خدا و پيامبر او و تمام مسلمين پس چيست اين گروه را كه ممكن نيست بر ايشان حديثى را بفهمند.
راى خليفه در روزه رجب
از خرشه بن حر گويد: عمر بن خطاب را ديدم ميزد دستهاى مردم را در روزه گرفتن در ماه رجب تا آنكه ميگذاردند آنرا در طعام و ميگفت: رجب و چه رجبى، ماه رجب ماهى بود كه اهل جاهليت بزرگ ميداشتند پس وقتى اسلام آمد متروك شد.
امينى "قدس الله سره" گويد: هر آينه از نظر خليفه نابود شده آنچه كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در خصوص روزه رجب و تشويق در آن و ذكر ثوابهاى بسياريكه براى آنست از جهتى.
و حديثيكه از آنحضرت صلى الله عليه و آله رسيده درباره روزه سه روز از هر ماهى تماما كه شامل رجب و غير آن ميشود از جهت ديگر.
و آنچه آمده از آنحضرت صلى الله عليه و آله در روزه خصوص ماه هاى حرام كه از آنست ماه رجب از جهت سوم و حديثيكه از آن حضرت صلى الله عليه و آله آمده در ترغيب در روزه گرفتن يكروز و افطار كردن روز ديگر از تمام سال و در آنست ماه رجب از جهت چهارم.
و آنچه آمده در بنده گى و عبادت كردن بمطلق روزه و تشويق در آن از هر ماهيكه باشد و اين پنجمين جهتيكه مانع را ازروزه ماه رجب برداشته پس بيا با من وآنرا بخوان.
گروه اول از احاديث:
از عثمان بن حكم روايت شده گويد: پرسيدم سعيد بن جبير را از روزه ماه رجب، پس گفت: شنيدم ابن عباس رضى الله عنه را كه ميگفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله روزه ميگرفت تا آنكه ميگفتيم: افطار نميكند و افطار ميكرد تا آنكه ميگفتيم: روزه نميگيرد.
و در لفظ بخارى: روزه ميگرفت تا گوينده ميگفت: نه بخدا قسم افطار نميكند و افطار ميكرد تا آنكه گوينده ميگفت: نه بخدا قسم روزه نميگيرد.
2- از اميرالمومنين على عليه السلام بطوريكه نسبت داده شده بآنحضرت آمده: ماه رجب ماه بزرگيست كه حسنات را در آن خداوند دو برابر كند كسيكه يكروز از ماه رجب روزه بگيرد چنانستكه سال را روزه گرفته است، و كسيكه هفت روز از آنرا روزه بگيرد براو هفت در دوزخ بسته شود و كسيكه هشت روز از آنرا روزه بگيرد هشت در بهشت براى او باز شود و كسيكه ده روز از آنرا روزه بدارد چيزى از خدا نخواهد مگر آنكه باو مرحمت فرمايد و كسيكه پانزده روز روزه بگيرد از آنرا ندا كننده اى در آسمان ندا كند خداوند گناهان گذشته ات را بخشيد از
اجتهاد خليفه در سوالات از مشكلات قرآن
1- از سليمان يسار نقل شده: مرديرا كه باو صبيغ ميگفتند وارد مدينه شد و شروع كرد به پرسيدن از متشابهات قران پس عمر فرستاد و او را حاضر كرد و قبلا براى او دو شاخه درخت خرما آماده كرده بود، پس باو گفت: تو كيستى، گفت: من بنده خدا صبيغ هستم، پس عمر يكى از آن چوب درخت خرما رابرداشت و او را زد و گفت من بنده خداعمرم، پس آن قدر بر سر و صورت او زدتا خون جارى شد از سرش، پس گفت اى اميرالمومنين كافيست تو را چونكه آنچه در سرم ميافتم رفت "يعنى عقلم".
و از نافع مولاى عبد الله نقل شده كه: صبيغ عراقى از چيزهائى از قران سئوال ميكرد، در مجامع مسلمين تا آنكه وارد مصر شد پس عمرو بن عاص او را فرستادپيش عمر بن خطاب و چون فرستاده عمرو بن عاص با نامه آمد و آنرا خواند، پس گفت: مردى كجاست، گفت در بار و بنه است عمر گفت: ببين اگر رفته باشد كه از من بتو شكنجه دردناك خواهد رسيد، پس او را آورد پس عمر گفت: سئوال ميكنى براى فتنه گرى و فرستاد چوبهاى ترى آوردند و شروع كرد بزدن پشت و كفل او پس او راول كرد تا خوب شد سپس شروع كرد بزدن او تا
مجروح شد و بيهوش گرديد آنگاه واگذارد تا بهبودى پيدا كرد پس او را باز طلبيد كه شكنجه دهد، صبيغ گفت: اگر ميخواهى مرا بكشى پس مرا بكش كشتن خوبى، و اگر ميخواهى مرا مداوا كنى بخدا قسم من خوب شدم، پس او را مرخص كرد كه بوطن خود عراق برگردد و بابو موسى اشعرى نوشت: كه هيچكس از مسلمين حق مجالست و رفت و آمد با او را ندارد، پس اين تنهائى سخت شد بر اين مرد، پس ابو موسى بعمر نوشت، كه اين مرد توبه كرده و توبه اش خوبست، پس عمر نوشت: كه مردم با او مجالست و رفت و آمد كنند.
و از سائب بن يزيد نقل شده: گويد پيش عمر آمدم، و گفتند: اى اميرالمومنين: ما مرديراديديم كه از تاويل مشكلات قران ميپرسيد پس عمر گفت: بار خدايا مرا مسلط بر او فرما پس در بين روزيكه عمر نشسته بود و با مردم صبحانه ميخورد كه مردى آمد و بر او لباس و عمامه صفدى بود و صبر كرد تا فارغ شد، گفت: اى امير مومنان: و الذاريات ذروا فالحاملات وقرا، پس عمر گفت: تو همان هستى و برخاست بسمت او مچ دستش را گرفت و مرتب او را شلاق زد تا عمامه از سرش افتاد و گفت: بآنكسيكه جان عمر بدست اوست اگر تو را سر تراشيده يافته بودم هر آينه سراز بدنت جدا ميكردم، لباسى او را بپوشانيد، و سوارش كنيد بر شترى و او را بيرون كنيد تا بوطنش برسانيد،سپس خطيبى برخيزد و بگويد: كه صبيغ علمى طلب كرد پس خطاء كرد و همواره در ميان قومش سر شكسته و بدنام و درمانده شد تا هلاك شد در حاليكه او بزرگ قومش بود.
و از انس روايت شده كه عمر بن خطاب صبيغ كوفى را شلاق زد
درباره مسئله ايكه از مشكله قرآن پرسيده بود تا خون در پشتش جارى شد.
و از زهرى رسيده: كه عمر شلاق زد براى زياد پرسيدنش از حروف قرآن تا آنكه خون از پشتش جارى شد.
غزالى در احياء العلوم ج 1 ص 30 گويد: و عمر آنستكه باب سخن گفتن و جدل را بست و صبيغ را با شلاق زد وقتيكه ايراد كرد بر او سئوالاتى در تعارض دو آيه اى در كتاب خدا و او راترك كرد و مردم را وادار كرد او را ترك كنند.
و اين صبيغ آن صبيغ بن عسل و ابن عسيل هم گفته ميشود و صبيغ بن شريك هم از بنى عسيل گفته اند.
2- از ابى العديس روايت شده گويد: مانزد عمر بن خطاب بوديم كه مردى آمد پيش او، پس گفت: اى امير مومنان، الجوار الكنس چيست، پس عمر زد با شلاقيكه با او بود در عمامه مردى تا از سرش افتاد و گفت: آيا حرورى هستى، قسم بآنكسيكه جان عمر در دست اوست اگر سر تراشيده تو را ديده بودم هر آينه
شپش را از سرت دور ميكردم.
3- از عبد الرحمن بن يزيد نقل شده: كه مردى از عمر از فاكهه وابا پرسيد پس چون ايشانرا ديد كه ميگويند، با شلاق به طرف آنها حمله كرد.
امينى "رضوان الله تعالى عليه" گويد: خيال ميكنم كه در گفته شاخه هاى خرما و زبان تازيانه و منطق شلاق مخصوص خليفه "دره" جواب و پاسخ قاطعى است از هر چه كه انسانى نميداند و بهمين هم اشاره كرده گفته خليفه: ما نهى از تكلف شديم در پاسخ از ساده ترين سئواليكه هر عرب خالصى ميداند بدان كه آن معناى "اب" است كه در خود قرآن مبين هم تفسير شده بقول خداى تعالى: متاعا لكم و لانعامكم: خوراك براى شما و حيوانات شما.
و من نميدانم كه سئوال كننده گان و دانش پژوهان بچه جهت مستحق خونين شدن و بدرد آمدن شدند بمجرد سئوال از آنچه نميداند از مشكل قرآن يا آنچه از ايشان از لغت آن پنهان شده است و در اينها چيزى نيست از آنچه كه موجب الحاد و كفر شود لكن قصه ها جارى شده بر آنچه كه ميبينى.
آنگاه: گناه پاسخ دهنده گان علمى از سئوال "الاب" چه
بوده و براى چه خليفه با شلاق و دره اش بجان آنها افتاده وآيا باقى ميماند قائمه اى براى اصول آموختن و ياد گرفتن و حال آنكه حال اينگونه است و شايد امت اسلامى محروم شده اند به بركت اين شلاق از پيش افتادن و ترقى كردن در علم بعد از اينكه كارش باينجا بكشد كه مانند ابن عباس هم به ترسد كه از خليفه سئوال كند از قول خداى تعالى: و ان تظاهراعليه و گويد: دو سال صبر كردم كه ميخواستم سئوال كنم از عمر بن خطاب ازحديثى و مرا منع نميكرد از او مگر هيبتش و گويد: يك سال صبر كردم كه ميخواستم سئوال كنم عمر بن خطاب را از آيه پس نتوانستم از هيبت او سئوال كنم از آن.
راى خليفه در سوال از آنچه واقع نشده
اضافه كن باجتهاد خليفه در مشكلات قران راى مخصوص او را در سئوال از آنچه واقع نشده چونكه او نهى ميكرد از آن، طاوس گويد عمر بالاى منبر گفت: سخت ميگيرم بر مرديكه سئوال كند از آنچه نشده زيرا كه خدا بيان نموده آنچه واقع شده است.
و گفت: حلال نيست براى هيچكس كه سئوال كند از آنچه
واقع نشده بدرستيكه خداوند تبارك و تعالى بتحقيق حكم فرموده در آنچه كه واقع شده است.
و گفت بر شماسخت ميگيرم كه سئوال نكنيد از آنچه كه واقع نشده چونكه براى ما در آنچه واقع شده كاريست و يكروز مردى آمد پيش پسر عمر و از چيزى سئوال كرد، كه نميدانم آن چيست پس پسر عمر باو گفت سئوال نكن از آنچه واقع نشده زيرا كه من شنيدم عمر بن خطاب لعن ميكرد كسى را كه سئوال كند از آنچه واقع نشده است.
پس كشيده شد لعن بزرگان صحابه باين پيش آمد و اين ابتلاء و گرفتارى همگانى شده و اتفاق كردند كه جواب ندهند از سئوال از آنچه واقع نشده است را.
پس اين ابن عباس است كه از او سئوال ميكند ميمون از مردى كه ادراك كرده دو رمضان را، پس گفت آيا بود يا نبود،گفت بعدا نبود گفت: بليه را ول كن تا آنكه فرود آيد، گفت: ما را مردى بان راهنمائى كرد و گفت: بوده پس گفت از اولى اطعام ميكند از هر يكى از آن سى مسكين را براى هر روزى يك مسكين.
و اين ابى بن كعب است كه مردى از او پرسيده و گفت: اى ابو المنذر چه ميگوئى در چنان و چنان، گفت: اى پسرك من آيا آنچه سئوال كردى از آن بوده گفت: نه، گفت اما نه، پس مرا
مهلت بده تا بوده باشد و خودمانرا معالجه كنيم تاتو را خبر دهيم.
و مسروق گويد: من با ابى بن كعب راه ميرفتم پس جوانى گفت: چه ميگوئى: اى عمو چنان و چنان را ابى گفت: اى پسر برادرم آيااين بوده گفت نه گفت: پس ما را ببخش تا واقع شود
نهى خليفه از حديث
و رديف كن دو حادثه در مشكل قرآن و سئوال از آنچه واقع نشده را به بدعت سومى كه ننگين تر از آن دو است و آن نهى و منع خليفه است از حديث رسول خدا صلى الله عليه و آله يا زياد گفتن آن و زدن و زندانى كردن او بزرگان صحابه را باين سبب.
قرظه بن كعب گويد: وقتيكه عمر ما را بعراق فرستاد با ما چند قدمى آمد و گفت: آيا ميدانيد چرا شما را بدرقه كردم، گفتيم: بلى براى بزرگداشت ماگفت: و با اين شما ميرويد پيش مردم دهكده ايكه براى ايشان زمزمه اى بقرانست مثل زمزمه و صداى زنبور غسل پس آنها را مانع نشويد بنقل احاديث پس مشغولشان كنيد، قران را تنها بگذاريد، و كم كنيد روايت از رسول خدا صلى الله عليه و آله را و من شريك شمايم پس چون قرظه بن كعب وارد شد گفتند: براى ما
حديث نوشتن سنن
از عروه نقل شده: كه عمر بن خطاب خواست سنتها را بنويسد پس از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله استفتا كرد در اين پس اشاره كردند بر او كه بنويسد آنرا پس عمر آغاز بكار كرد و در آن يكماه استخاره ميكرد با خدا سپس روزى را صبح كرد كه عازم اين كار شده بود، پس گفت: بدرستيكه من ميخواهم كه سنن را بنويسم و متذكر شدم مردمى را كه پيش از شما بودند و كتابى نوشتند پس سخت بر آن مشغول شدند و كتاب خدا را واگذاشتند و من بخدا قسم كتاب خدا راهرگز آميخته بچيزى نميكنم.
و جمعى پيروى از اثر و عمل خليفه كرده و معتقد شدند بمنع از نوشتن سنن را در حاليكه مخالف با سنت ثابته از شارع بزرگوار است.
راى خليفه درباره كتابها
علاوه كن بر حوادث چهارگانه، 1- واقعه مشكلات قران 2- واقعه سئوال از آنچه واقع نشده، 3- واقعه حديث از رسول خدا،4- و واقعه نوشتن سنن، راى و اجتهاد خليفه را در اطراف كتب و تاليفات، مردى از مسلمين آمد پيش عمرو گفت ما وقتيكه فتح كرديم شهر مداين "پايتخت ايران" را كتابهائى در آن بدست آورديم كه در آن علمى از علوم عجم و كلام شگفت انگيزى بود پس عمر شلاق خود را خواست و شروع كرد بزدن آنمرد آنگاه قرائت كرد ما حكايت ميكنيم بر تو بهترين حكايتها را و ميگفت: واى بر تو آيا قصه و حكايتى بهتر از كتاب خدا هست، جز اين نيست كه هلاك شدند مردمى كه پيش از شما بودند، براى آنكه ايشان اقبال و توجه كردند بر كتب علماء و كشيشهايشان و توراه و انجيل را واگذاردند تا آنكه پوسيد و از بين رفت آنچه در آنها از علم بود.
صورت ديگر:
از عمر بن ميمون از پدرش نقل شده كه گويد: مرديرا نزد عمر بن خطاب...آوردند و گفت اى امير مومنان، ما وقتيكه مدائن را فتح كرديم كتابى در آن يافتيم كه در آن كلام عجيب و شگفت آميزى بود گفت آيا از كتاب خدا بود،گفت: نه، پس شلاقش را خواست و شروع كرد بزدن او و خواندن اين آيات: تلك آيات الكتاب المبين انا انزلناه قرانا عربيا لعلكم تعقلون، اى محمد اين آيات كتاب روشن است بدرستيكه ما آنرا قرآن عربى نازل كرديم تا شايد شما انديشه نموده و بفهميد تا قول تعالى:" و ان كنت من قبله لمن الغافلين " هر چند كه تو پيش از آن از غافلها بودى، پس از آن گفت: جز اين نيست كه هلاك شدند كسانيكه پيش از شما بودند چونكه ايشان اقبال كردند بكتب علماء و كشيشهايشان و توراه و انجيل را واگذاردند تا پوسيده و كهنه شده و آنچه در آنها ازعلم بود از بين رفت.
و عبدالرزاق و ابن ضريس نقل كرده اند در فضائل قرآن و عسكرى در "المواعظ" وخطيب از ابراهيم نخعى گويد: در كوفه مردى بود كه كتب دانيال نبى را جستجوميكرد و اين برنامه او بود كه نامه اى از عمر رسيد كه او را بسوى عمر بفرستند، پس چون وارد بر عمر شد شلاقش را بلند كرده و بر سرش زد و شروع كرد بخواندن: الر، تلك آيات الكتاب المبين، تا رسيد بغافلين، گفت پس دانستى چه ميخواهد، پس گفتم: اى امير مومنان، مرا ول كن بخدا قسم چيزى از اين كتابها را پيش خود باقى نميگذارم جز آنكه
**صفحه= 200@
آنها را ميسوزانم پس او را رها كرد.
و در تاريخ مختصر الدول ابى الفرج ملطى متوفاى 648 ص 180 از طبع بوك در اوكسنيا سال 1663 ميلاد آمده چيزيكه متن آن اينست.
و زنده ماند "يحى غرا ماطيقى" تا آنكه عمرو بن عاص فتح كرد شهر اسكندريه را و داخل شد بر عمرو و ناخته بود مقام علمى اورا پس عمرو ويرا را احترام كرد و از او سخنان فلسفى شنيد كه عرب با آن مانوس و آشنا نبود پس مجذوب و فريفته آن شد و عمرو مردى زيرك و خوش گوش و صحيح الفكر بود پس ملازم او شده و ازاو جدا نميشد پس روزى يحى باو گفت: بدرستيكه تو مسلط شدى بحاصل هاى اسكندريه و مهر گذاردى بر هر صنفيكه در آن موجود است پس آنچه كه براى تو سودمند است ما معارضه نميكنيم با تو در آن و آنچه كه براى تو سود و فايده اى ندارى پس ما بر آن سزاوارتريم، پس عمرو گفت: چيست آنچه تو بان نيازمندى، گفت: كتابهائى فلسفيكه در خزينه دولتى و شاهى مانده است، پس عمرو گفت باو، اين چيزيستكه امكان ندارد براى من كه در آن دستور بدهم مگر بعد از اجازه خواستن از اميرمومنين عمر بن خطاب...
پس بعمرنوشت و سخن يحى را هم تذكر داد پس نامه عمر رسيد باو كه در آن گفته بودو اما كتابهائى را كه ياد كردى پس اگر در آن چيزيستكه موافق با كتاب خداست پس در كتاب خدا از آن
بينيازى و توانگريست و اگر در آن چيزيستكه مخالف كتاب خداست پس حاجتى بآن نيست پس اقدام كن بنابودى آنها،پس عمرو بن عاص شروع كرد در تقسيم كردن آنها بر حمامهاى اسكندريه و سوزانيدن آنها در گلخن هاى حمامها پس تا مدت شش ماه حمام را از آنها گرم گردند، بشنو اين قصيه را و تعجب كن.
اين جمله از كلام و سخنان ملطى است كه جرجى زيدان آنرا در تمدن اسلام ج 3 ص 40 بتمامى ياد كرده و درحاشيه بر آن گفته نسخه چاپ شده در چاپخانه آباء يسوعين در بيروت تمام اين جمله را از آن حذف كرده بسببيكه ما نميدانيم.
و عبد اللطيف بغدادى متوفاى 629 هجرى در كتاب "الافاده والاعتبار" ص 28 گويد: نيز ديدم در اطراف عمود و پايه سوارى از اين اسطوانه ها باقيمانده هاى شايسته اى كه بعضى از آن صحيح و برخى شكسته بودو از حالش معلوم ميشد كه آنجا مسقف بوده و اسطوانه ها و پايه هاى طاق و سقف را نگه ميداشته و اسطوانه سوارى بر آن قبه اى بوده كه او حامل آن بوده، و ديدم رواقى در سالنى را كه ارسطوطاليس و شاگردان و پيروان او درآن بعد از او درس ميگفته اند و آن خانه معلمى بود كه اسكندر آنرا ساخته بود وقتيكه شهر اسكندريه را بنا كرد و در آن كتابخانه ها و مخازن كتبى بود كه عمرو بن عاص آنها را بامر عمرسوزانيد
صورت تفصيل مطالب:
و قاضى اكرم جمال الدين ابو الحسن على بن بوسف قفطى
متوفاى 646 در كتاب خطى تراجم حكماء خود در بيوگرافى و شرح زنده گى يحى نحوى گويد:
و يحيى نحوى زنده گى كرد تا عمرو بن عاص مصر و اسكندريه را فتح نمود و وارد بر عمرو شد و او شناخته بود مقام علمى و اعتقادى او را و آنچه كه براى او واقع شد با نصارى، پس او را عمرو احترام نمود و براى اومكانى تعيين كرد و سخن او را در ابطال تثليث و سه خدا بودن شنيد پس او را بتعجب آورد و نيز كلام او را درباره سپرى شدن دنيا شنيد و مجذوب ومفتون او شد و مشاهده كرد از ادله منطقه او و شنيد از الفاظ فلسفيه او كه عرب بآن مانوس نبود و بر او بزرگ و سنگين بود، و عمرو مردى زيرك و خوش شنوا و صحيح الفكر و درست انديشه پس ملازم او شده و از او جدا نميشد پس روزى يحى باو گفت: كه تو مسلط شدى بر خرمنها و حاصلهاى اسكندريه و بر تمام اجناس موجوده معروفه آن مهر گذاردى، پس اما آنچه براى تو در آن منفعت است من معارضه نميكنم در آن باتو و اما آنچه نفعى و سودى براى شما در آن نيست پس ما سزاوارتر بانيم پس دستور بده بجدا كردن آن، پس عمرو باو گفت: و چيست آنچه تو بآن نيازمندى. گفت: كتابهاى فلسفيكه درخزائن دولتى و شاهى است و شما تسلط بر آن پيدا كردى و ما محتاج بانيم و نفعى براى شما در آن نيست، پس عمرو گفت: چه كسى اين كتابها را جمع كرده و قصه آن چيست، پس يحيى باو گفت: بطولوماوس
خليفه و قرائتها
از محمد بن كعب قرظى است كه عمر بن خطاب گذشت بر مرديكه ميخواند اين آيه را: " و السابقون الاولون من المهاجرين
و الانصار و الذين اتبعوهم باحسان رضى الله عنهم و رضوا عنه " و پيش افتاده گان اولى ها از مهاجرين و انصار و كسانيكه ايشانرا پيروى خوبى كردند خدا از ايشان راضى و آنها هم از خدا راضى هستند، پس عمر دست او را گرفت و گفت: چه كسى تو رااينطور قرائت كرد، گفت: ابى بن كعب گفت: از من جدا نشو تا او را پيش تو آورم، پس چون آمد، عمر گفت: تو اين آيه را چنين قرائت كردى براى اين گفت: بلى، گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى آنرا گفت: بلى، گفت: من ميديدم كه ما بيك مقامى رسيده ايم كه هيچكس بعد از ما بان نخواهد رسيد.
و حاكم و ابو الشيخ از ابى سلمه و محمد تيمى گفتند كه عمر بن خطاب گذشت بر مرديكه ميخواند: " و الذين اتبعوهم باحسان " با واو پس گفت: كى تو را اينطور تعليم كرد، گفت: ابى، پس دست او را گرفت و پيش او برد و گفت: اى ابو المنذر مرا خبر داد اين مرد كه تو او را اينگونه آموختى، ابى گفت: راست گفت و من آنرا هم چنين فرا گرفتم از دهان رسول خدا صلى الله عليه و آله عمر گفت تو اين چنين فرا گرفتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: آرى، پس بر او تكرار كرد پس دو مرتبه در حال خشم گفت بلى بخدا قسم، نازل فرمود خدا آنرا بر جبرئيل عليه السلام "امين وحى" و نازل كرد جبرئيل بر قلب محمدصلى الله عليه و آله و از خطاب و پسرش در آن پروانه و اجازه اى نخواست، پس عمر بيرون رفت در حاليكه دستهايش را بلند كرده و ميگفت: الله اكبر الله اكبر
و در لفظى ازطريق عمر بن عامر انصارى است، پس ابى گفت: قسم بخدا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا قرائت كرد براى ما و تو ريسمان ميفروختى، پس عمر گفت: بلى، در اين صورت خوب است، بنابراين ما پيروى ميكنيم ابى را.
و در تعبيرى: عمر قرائت كرد، و الانصار "برفع" الذين بانداختن واو كه صفت براى انصار باشد تا آنكه زيد بن ثابت: باو گفت: كه آن با واو است، پس عمر از ابى ابن كعب پرسيد پس او تصديق كرد زيد را پس عمربرگشت باين قرائت و گفت ما نميديديم مگر اينكه ميگفتيم ما بيك پايه اى ارتقاء نموده ايم كه هيچكس با ما بان نخواهد رسيد.
و در عبارتى: پس عمر گفت: بلى بنابراين ما پيروى ابى ميكنيم، و در لفظ طبرى: بر اينصورت ما پيروى ميكنيم ابى را.
و در لفظى: بدرستيكه عمر شنيد مردى قرائت ميكرد آيه را با واو، پس گفت كى تو را چنين خواند، گفت: ابى، پس عمر ابى را خواست، پس گفت رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا قرائت كرد براى من و تو در بقيع اسباب خورده ميفروختى، عمر گفت: راست گفتى و اگر خواستى بگو كه ما حاضر بوديم و شما نبوديد و ما يارى كرديم و شما واگذار نموديد و ما منزل داديم و شمابيرون كرديد پس از آن عمر گفت: من ميديدم كه ما بيك مقامى رسيده ام كه بعد از ما كسى بان مقام نخواهد رسيد.
2- احمد "امام حنبلى ها" در مسندش از ابن عباس نقل كرده كه گفت: مردى آمد پيش عمرو گفت: گفتار ما را خورد مسعر گويد: يعنى پينگى و خواب گفت: پس عمر پرسيد كه تو از كجائى، پس خود را مرتب معرفى ميكرد تا او را شناخت و معلوم شد او موسى است، پس عمر گفت اگر بدرستيكه براى آدمى يك بيابان و يا دو بيابان باشد هر آينه سومى را طلب ميكند پس ابن عباس گفت و پر نميكند شكم فرزند آدم را مگر خاك سپس ميپذيرد خدا توبه كسى را كه توبه كند، پس عمر بابن عباس گفت: از چه كسى شنيده اى اين را گفت: از ابى، گفت: وقتى صبح شدپس بيا پيش من، گويد: پس برگشت نزدام الفضل و اين جريانرا براى او بازگو كرد پس مادرش گفت: و چيست تو را و كلام نزد عمر و ابن عباس ترسيد كه مبادا ابى فراموش كرده باشد، پس مادرش گفت: بدرستيكه ابى شايد فراموش نكرده باشد، پس صبحگاه عمر آمد و شلاقش با او بود و رفتيم با هم پيش ابى، پس بيرون آمد ابى بر آنها در حاليكه وضو گرفته بود و گفت از من مذى آمده بود پس آلت خود يا عورت خودرا شستم "و شك از مسعر است" پس
عمر گفت آيا اين كافيست، گفت: بلى، گفت: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدى گفت: آرى، گفت و از او پرسيد از آنچه ابن عباس گفته بود پس او را تصديق كرد.
ودر مسند از ابن عباس روايت شده گويد: مردى آمد پيش عمر و ميپرسيد از او، پس شروع كرد بنگاه كردن باو و يكبار بسر او نگاه ميكرد و يكبار بپاى او كه آيا چيزى از كسالت بر او هست پس از آن عمر باو گفت: چه اندازه مال دارى، گفت: چهل شتر، ابن عباس گفت: پس گفتم: راست گفت خدا و پيامبر او، اگر براى اين آدم دو بيابان از طلا هر آينه بيابان سومى را ميخواهد و پر نميكند درون پسر آدم را مگر خاك و خدا توبه ميكندبر كسيكه توبه كند، پس عمر گفت: اين چيست، گفتم: اين چنين ابى خواند براى من گفت پس برويم پيش او،گفت: پس آمد نزد ابى و گفت: چه ميگويد اين، ابى گفت: اين چنين رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت: آيا پس ثابت ميدانى آنرا پس ثابت بدار آنرا.
و در حكايت شده از احمد، عمر گفت: در اينصورت ثابت ميدارى در مصحف، گفت: بلى.
و ابن ضريس ازابن عباس نقل كرده كه گفت: گفتم اى امير مومنان بدرستيكه ابى بن كعب گمان ميكند كه تو ترك كرده از آيات خدا آيه اى را كه ننوشته اى آنرا گفت: بخدا قسم البته از ابى ميپرسم پس اگر انكار كرد هر آينه تكذيب خواهى شد، پس چون نماز صبح را خواند رفت پيش ابى و اجازه خواست از او و براى او بالشتى گذارد و گفت: اين خيال ميكند كه تو پنداشته اى كه من آيه اى از كتاب خدا را ترك كرده و ننوشته ام آنرا پس گفت: كه من
شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود اگر براى فرزند آدم دو بيابان از مال باشد هر آينه طلب كند بيابان سوم را كه اضافه بر آنها كند و پر نميكند شكم و درون فرزند ادم رامگر خاك و خدا ميپذيرد بر هر كسيكه توبه كند، پس عمر گفت: آيا آنرا بنويسم گفت: من تو را نهى نميكنم گويد: پس مثل اينكه ابى شك كرد كه بگويد از رسول خدا صلى الله عليه و آله يا قرآن نازل شده است
3- از ابى ادريس خولانى گفت: ابى بن كعب قرائت ميكرد: " اذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحميه حميه الجاهليه " هنگاميكه قرار دادند كسانيكه كافر شدند در دلشان حميه و تعصب و آن حميه جاهليت بود و اگر شماتعصب ميورزيديد چنانچه آنها ورزيدند هر آينه مسجد الحرام ويران شده بود،پس خدا نازل فرمود سكينه و اطمينانرابر رسولش، پس اين اين خبر بگوش عمر رسيد سخت آشفته شد و فرستاد بسوى او پس وارد بر او شد و عده اى از اصحابش را خواست كه در ميان ايشان زيد بن ثابت بود پس گفت چه كسى از شما سوره فتح را ميخواند، پس زيد خواند بر قرائت امروز ما پس عمر تند شد باو، پس ابى گفت: آيا سخن بگويم، گفت: بگو، گفت: هر آينه ميدانى كه من بودم كه بر پيامبر صلى الله عليه و آله وارد ميشدم و بر من قرائت ميكردم و تو دم در بودى، پس اگر دوست دارى كه مردم را بياموزم بر آنچه پيامبر ص
اجتهاد خليفه در نامها و كنيه ها
1- از زيد بن اسلم از پدرش حكايت شده كه عمر بن خطاب
پسرى را زد كه كنيه ابو عيسى داشت، و مغيره بن شعبه مكنى بابى عيسى بود پس عمر باو گفت: آيا تو راكافى نيست كه مكنى بابى عبد الله باشى، پس گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا كنيه ابو عيسى داد، عمر گفت: بدرستيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله بتحقيق كه بر او گناه گذشته و آينده اش بخشيده شده و ما در مجلسمان "و يا بلفظ ابو داود در جلجلتنا و تغ تغمان" هستيم پس همواره او را بكنيه ابو عبد الله صداميزد تا هلاك شد.
صورت ديگر
مغيره اجازه خواست بر عمر پس گفت: كى، گفت: ابو عيسى گفت: ابوعيسى كيست، گفت: مغيره بن شعبه، گفت: پس آيا براى عيسى پدرى است، پس بعضى از صحابه گواهى دادند كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را مكنى بكنيه ابو عيسى نمودند، پس گفت: بدرستيكه پيامبر صلى الله عليه و آله گناه او بخشيده شده و ما نميدانيم با ما چه ميشود او را كنيه ابو عبد الله داد.
2- كنيز عبيد الله بن عمر آمد پيش عمر كه از او شكايت كند، پس گفت: آيا مرا معاف نميكنى و نجات نميدهى از ابى عيسى، گفت: ابو عيسى كيست، گفت: پسرت عبيد الله، گفت: لعنت بر
تو او را بكنيه ابو عيسى ميخوانى و عبيد الله را خواست و گفت واى بر تو خود را كنيه ابو عيسى داده اى پس ترسيد و ناراحت شد و گرفت دست او را و گاز گرفت تا آنكه فرياد زد پس آنرابا شلاقش زد و گفت واى بر تو آيا براى عيسى پدر است، آيا نميدانى كنيه عرب چيست، ابو سلمه، ابو حنظله، ابو عرفطه، ابو مره.
3- عمر... نوشت باهل كوفه: هيچكس راباسم پيامبرى موسوم نكنيد و دستور داد به جماعتى كه تغيير دهند اسامى پسرانشان را كه محمد ناميده بودند تاآنكه باو جماعتى از صحابه گفتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه داده بايشان در نام گذارى فرزندانشان بنام آنحضرت پس آنها را ول كرد.
4- از حمزه بن صهيب: حكايت شده كه صهيب مكنى بابى يحيى بود و ميگفت: كه او از عرب است و بسيار بمردم طعام ميداد، پس عمر باو گفت:اى صهيب تو را چه ميشود كه كنيه و لقب ابو يحيى گرفته اى و حال آنكه براى تو فرزندى نيست و ميگوئى كه تو از عرب هستى و اطعام فراوان ميكنى و اين اسراف و زياده روى در مال است، پس صهيب گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا مكنى بابى يحيى نمود، و اما قول تو در نسب پس من مردى ازنمر بن قاسط از اهل موصلم ولى من بچه كوچكى بودم اسير شدم كه اهل و خويشان خود را گم كردم و اما قول تو در طعام، پس بدرستيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود اطعام طعام كنيد و جواب سلام دهيد پس اين مرا بر آن داشت كه اطعام طعام كند.
و در عبارتى براى ابى عمر: عمر گفت: نيست چيزى در تو كه من تو را اى صهيب عيب كنم و تنقيص نمايم مگر سه خصلت اگر اينها نبود هيچكس را بر تو مقدم نميداشتم، آيا تو مرا از آنها خبر ميدهى، صهيب گفت: هيچ چيزى تو از من نميپرسى مگر آنكه راست آنرا بتو ميگويم، گفت ميبينم كه تو خود را منتسب بعرب ميدانى و حال آنكه زبان تو عجمى است و خود را مكنى بابى يحيى كه نام پيامبريست نموده اى و در مالت اسراف و زياده روى ميكنى.
گفت: امااسراف مالم پس من خرج نكردم آنرا مگردر راه حق و اما مكنى به ابى يحيى بودنم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا كنيه ابو يحى داد آيا آنرا ترك كنم براى تو و اما نسبتم بعرب پس براستيكه روميان مرا در كودكى اسير كردند پس زبان آنها را فرا گرفتم و من مردى از نمر بن قاسط هستم اگر تو بشكافى از من سرگينى را هر آينه خود را نسبت بان دهم "كنايه از اينكه هرريشه و منبث و نژاديكه تو پيدا كنى من خود را باو منسوب خواهم كرد"
5- عمر بن خطاب شنيد كه مردى صدا ميزند "يا ذا القرنين" گفت آيااز نامهاى پيامبران خلاص شديد كه اسامى فرشتگانرا بلند ميكنيد.
حد زدن خليفه پسرش را بعد از حد
از عبد الله بن عمر روايت شده كه گفت: برادرم عبد الرحمن
بن عمر شراب خورد و ابن سروعه عقبه بن حارث هم با او همكارى كرد و شراب خورد در مصر و ما هم در خلافت عمر بن خطاب درمصر بوديم پس هر دو مست شدند و چون از مستى درآمدند و سالم شدند رفتند پيش عمرو بن عاص و او فرماندار مصر بود و باو گفتند: ما را پاك كن و حدبزن چونكه ما مست شديم از شرابيكه خورديم عبد الله بن عمر گويد: پس اونفهميد كه آنها پيش عمرو بن عاص آمدند گويد: پس برادرم بمن گفت كه او مست بود، پس گفتم: داخل خانه شوتا تطهير و پاكت كنم، گفت: بدرستيكه خود امير هم شراب خورده عبدالله گويد: پس گفتم قسم بخدا كه امروز در جلوى چشم مردم سرت تراشيده نشود داخل خانه شو تا سرت را بتراشم و آنروز باحد سر را هم ميتراشيدند پس با من داخل خانه شد.
عبد الله گويد: من سر برادرم را با دست خودم تراشيدم آنگاه عمرو بن عاص آنها را حد شراب زد پس اين خبر بگوش عمر بن خطاب رسيدپس نوشت بعمرو: كه عبد الرحمن بن عمر را بر يك شتر بدون پلاس و جهاز بفرست پيش من پس عمرو او را با اين وضع فرستاد و چون عبد الرحمن وارد برعمر شد او را شلاق زد و شكنجه نمود از جهتيكه پسر عمر و خليفه زاده است آنگاه او را فرستاد و چند ماهى بسلامتى زنده گى كرد آنگاه اجلش رسيد و مرد و عموم مردم تصور ميكنند كه او از شلاق عمر مرد و حال آنكه از شلاق او نمرد.
از عمرو بن عاص حكايت شده در حديثى كه گوينده اى گفت: اين عبد الرحمن بن عمر و ابو سروعه درب منزل اجازه ميخواهند گفتم: بيايند، پس،وارد شدند در حاليكه سر شكسته و شرمنده بودند و گفتند: بر ما اقامه كن حد خدا را چونكه ما ديشب شرابى خورديم
پس مست شديم، گفت: پس آنها را راندم، پس عبد الرحمن گفت: اگر ما را پاك نكنى و حد نزنى وقتى مدينه رفتم به پدرم خبر ميدهم،گفت: پس راى من بر اين شد و دانستم كه اگر بر آنها اقامه حد نكنم عمر برمن غضب خواهد كرد در اين و مرا معزول خواهد نمود، و ما بر آن فكر بوديم كه عبد الله بن عمر وارد شده پس برخاستم و او را ترحيب و مرحبا گفتم و خواستم او را جاى خود بنشانم نپذيرفت و گفت پدر من مرا نهى كرد كه بر تو وارد شوم مگر آنكه چاره نداشته باشم از اين برادرم را سرش را بر جلوى چشم مردم نتراش و اما شلاق هر چه صلاح ميدانى بكن، گفت و بودند كه بعد از حد سر را هم ميتراشيدند گفت:پس آنها را بصحن خانه برده و بر آنهاحد زدم، و پسر عمر برادرش را بداخل منزل برده و سرش را با سر ابو سروعه تراشيد قسم بخدا كه من چيزى در اين موضوع بعمر نه نوشتم تا آنكه ناگاه نامه عمر رسيد و در آن نوشته بود وقتيكه اين نامه من رسيد پس عبد الرحمن بن عمر را در عبائى پيچيده و بر شتر بى جهازى بفرست تا معلوم شود چه كار بدى كرده پس همانطوريكه پدرش نوشته بود او را فرستادم و نامه را خواندم براى پسر عمر و نامه اى نوشتم بعمر و عذرخواهى كردم و باو خبر دادم كه او را در صحن منزلم شلاق زدم و قسم بخدائيكه سوگند ياد نميشود به بزرگتر از او كه من در صحن خانه ام اقامه حد ميكنم بر ذمى و مسلمان و نامه را با عبد الله بن عمر فرستاد،اسلم گويد: پس عبد الرحمن وارد بر پدرش شد و بر او عبائى بود و نميتوانست راه رود از صدمه ايكه از مركبش خورده بود، پس گفت اى عبد الرحمن چنان و چنان كردى شلاق شلاق پس عبد الرحمن بن عوف با او سخن گفت و گفت اى امير
مومنان بر او يكبار اقامه حد شده پس عمر توجهى باين كلام نكرد و او را شكنجه كرد و عبد الرحمن داد ميزد و ميگفت من بيمارم و تو قاتل و كشنده منى، پس عمر او را دو مرتبه حد زد و حبس نمودپس از آن مريض شد و مرد.
وابو عمر در استيعاب ج 2 ص 394 گويد:عبد الرحمن اوسط بن عمر او ابو شحمه و همان كسيستكه عمرو بن عاص او را درمصر براى شرابخوارى زد سپس فرستاد اورا بمدينه و پدرش او را زد ادب پدر فرزندش را پس از آن مريض شد و بعد ازيكماه مرد، اين چنين روايت كرده او را معمر از زهرى از سالم از پدرش و اما اهل عراق ميگويند: كه او زير شكنجه شلاق و تازيانه عمر مرد و اين غلط است و زبير گويد: بر او اقامه حد كرد پس مريض شد و مرد.
و ابن حجردر اصابه ج 3 ص 72 ياد كرده كلام ابى عمر را و گفته عبد الرزاق نقل كرده قصه طولانى را از معمر بسند مذكور و آن صحيح است.
و طبرى در تاريخ خود ج4 ص 150 گويد و ابن اثير در كامل ج 2ص 207 و ابن كثير در تاريخ خود ج 7 ص48 و در اين سال "سال 14" عمر بن خطاب پسرش و جماعتى را در شراب
خوارى زد شلاق زد.
امينى"رزقنا الله شفاعته" گويد: كلام واشكال بر اين مسئله از چندين جهت واقع ميشود، چونكه حد كفاره و پاك كننده است پس با او بر محدود و حد خورده بعدا گناهى باقى نميماند كه دوباره بر او حد خورده شود و اين در سنت شريفه شده است.
1- از خزيمه بن ثابت مرفوعا روايت شده: از پيامبر ص كه كسيكه بر او حد جارى شد اين گناه او بخشيده و آمرزيده شود.
و در عبارت ديگر: كسيكه گناهى مرتكب شود پس بر او حد اين گناه جارى شود آن كفاره اوست.
2- از عباده بن صامت مرفوعا روايت شده: كسيكه از شما حدى بخورد پس تعجيل در عقوبت او شده پس آن كفاره اوست وگرنه كار او با خداست.
و در تعبير ديگرى براى اوست: كسيكه از شما مرتكب كارى شود از آنچه خدا از آن نهى نموده پس بر او اقامه حد شود پس آن كفاره اوست و كسيكه حد از او تاخير افتد و اقامه بر او نشودپس كار او با خداست اگر خواست عذاب كند و اگر خواست بر او ببخشد.
و در عبارت سوم از او: كسيكه چيزى از اين"گناه" مرتكب
شود پس عقوبت شود، آن كفاره براى اوست.
3- و شافعى در حديثى مرفوعا نقل كرده: نميدانى تو شايد حدود نازل شده كه كفاره براى گناهان باشد.
4- از امير المومنين على عليه السلام روايت شده كه فرمود كسيكه چيزيرا از حدود انجام دهد پس بر او اقامه حد شود پس آن كفاره اوست "سنن بيهقى ج 8 ص 328".
5- از عبد الرحمن بن ابى ليلى روايت شده: كه على رضى الله عنه بر مردى اقامه حد كرد پس مردم شروع كردند بلعن كردن و بدگوئى از او كردن، پس على عليه السلام فرمود: اما از اين گناهش سئوال نميشود. سنن بيهقى ج 8 ص 329
6- از عبد الله بن معقل: روايت شده كه على رضى الله عنه مرديرا حد زد پس زننده دو تازيانه بر او زياد زد پس على عليه السلام "رضى الله عنه" آن دو تازيانه را برگردانيد بر جلاد سنن بيهقى ج 8 ص 222.
و اگر خليفه خيال ميكرد كه حد عمرو بن عاص ملغى و بى اثر است براى وقوع آن در صحن خانه پس مردى او را خبر داد كه اين عادت معمولى اوست در اجراء تمام حدود و ازشرايط حدود نيست كه در انظار مردم و ملاء عام باشد بلكه كافيست حد زدن درپنهانى چنانچه نسبت داده آنرا قسطلانى در ارشادش ج 9 ص 439 به
جمهور و اكثر علماء و اگر اين تصور درست باشد هر آينه واجبست كه دومرتبه ابو سروعه را هم حد بزند در اين قضيه و نيز غير او را از كسانيكه عمرو بن عاص در صحن خانه اش حد زده است.
و اگر قصد نموده باين تعزير و تاديب او را چنانچه بيهقى در سننش ج 8 ص 313 از طرف خليفه عذر خواهى كرده و ابو عمر چنانچه گذشت و قسطلانى در ارشاد ج 9 ص 439، پس بدرستيكه او بعد مخالفتش با لفظ حديث از اينكه اواقامه حد بر او نمود دو مرتبه يك امرزياديست كه باو واگذار نشده براى آنچه ما ياد كرديم از اينكه حد كفاره است و بعد از آن از حد خورده سئوال از گناهش نميشود پس نه حديست بر او ونه تعزير و نه گناهى و نه تاديب.
آنگاه اگر تعزيز صحيح باشد پس بدرستيكه در سنت زيادتر برده تازيانه نميشود چنانچه در ص 350 ج 11 گذشت پس براى چه خليفه برابر و يكسان قرار داد ميان تعزيز و حد.
و عطف كن بر اين دستور دادن او عمرو بن عاص را باينكه بفرستد پسرش را بر شتر بى جهازى در يك عبائى پس وارد بر او شودو نتواند راه رود از زحمت مركبش، پس بدرستيكه تمام اينها ايذاء و آزار است حد آنرا رد كرده و شرع آنرا مباح ننموده است.
پس از آن براى چه مانعى نبود براى او از تاخير انداختن آنچه اجتهاد كرده بود از حد جديد بسبب بيمارى و كسالت او و آنرا عقب نيانداخت تا خوب شود و حال آنكه آن حكم بيمار حد خورده و يا مستوجب حد است در سنت شريفه پيامبر اسلام كه صبر كنند تا خوب شود و اگر تعجب ميكنى بعد از همه اينها پس قول ابن جوزى عجيب است در سيره عمر از اينكه سزاوار نيست كه گمان برده شود
بعبد الرحمن بن عمر كه او شراب خورده و جز اين نيست كه او نبيذ و آب انگور جوشيده خورده بود بتاويل اينكه شراب نيست و گمان اينكه نوشيدن آن مستى نمياورد و همينطور ابو سروعه، و ابو سروعه از اهل بدر بود پس چون كار آنها بمستى كشيد پاك شدن خواستندبسبب حد و حال آنكه مجرد پشيمانى و ندامت بر تقصير در نهى خدا براى آنهاكافى بود مگر آنكه براى خداى سبحان غضب كردند بر نفس خودشان كه زياده روى كرده و از حد گذشته بودند پس آنرا تسليم كردند براى اقامه حد، و اما تكرار و اعاده زدن عمر فرزندش رااين حد نيست و فقط او را بعنوان غضب و ادب زده وگرنه پس حد تكرار نميشود، پايان لفظ او.
و اگر اين خيال و تصور درست باشد متوجه ميكند ايراد را بعمرو و عمر اگر اين را دانسته بودند و بخود حد خورده گان وقتيكه خودشان را تسليم كردند بحد خوردن بدون هيچ موجب و جهتى و براى آنها صرف ندامت كافى بود چنانچه ابن جوزى گمان كرده بود.
و حقيقت اينست كه نيازى نيز بندامت نداشتند براى آنكه آنها گناهى مرتكب نشدند بعد از اعتقاد ياينكه مستى نمياورد، پس توبه اى از آن نيست هر چند كه ايمان كامل ناراحت و دلتنگ از مثل آنست.
وبنابراين پس عبد الرحمن و ابو سروعه مالك نفسشان نبودند كه آنرا عرضه كردند بر اين درد شديد و زيان زدن دردناك اگر اين تشريع و بدعت نبوده باشد.
لكن از كجا ابن جوزى اين خواب راست و روياى صادقه را
جهل خليفه به آنچه روز عيد خوانده ميشود
از عبيد الله نقل شده كه گفت: روز عيدى عمر بيرون رفت و فرستاد پيش ابى واقد ليثى كه پيامبر صلى الله عليه وآله چه ميخواند در مثل چنين روزى، پس گفت: سوره ق، و اقترب.
امينى "رحمه الله" گويد:اين روايتى صحيح است كه آنرا امامان حديث در صحاحشان نقل كرده چنانچه دانستى و نسبت ارسال بان دادن باينكه عبيد الله بن عبد الله عمر را درك نكرده مردود است باينكه روايت در صحيح مسلم از عبيد الله بن عبد الله از ابى واقد است و شكى نيست كه او ابو واقد را درك كرده و بهمين جهت اين "نسبت ارسال" بيهقى و سندى و سيوطى و غير ايشان مردود است.
و با من بيا تا سئوال و بازپرسى كنيم از خليفه كه براى چه از او دور شده بود علم باينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله چه ميخواند در نماز عيدين "عيد فطر و عيد اضحى" آيا فراموش كرده بود و ميخواست تحقيق كند چنانچه سيوطى در تنوير الحالك ج 1 ص 147 عذراو را خواسته، يا آنكه دلالى و دست زدن در بازار براى حراجى او را مشغول و غافل كرده بود چنانچه خودش در غير اين مورد باين بهانه عذر خواسته است و گذشت در صفحه 316 ج 11 و بعد از اين بزودى ميايد كه او را عده زيادى تعريف بداشتن نسيان كرده اند، و حال آنكه فراموشى بعيد است چونكه اين حكم شايعى است كه در هر سال دو بار تكرارميشود در حضور همه مردم و هجوم تمامى مردم كه عادتا فراموش نميشود.
و امااحتمال ديگر سيوطى از اينكه او ميخواست مردم را اعلام كند باين "كه چه خوانده ميشود" پس ممكن بود كه مردم را خودش بفرياد زدن و بلند خواندنيكه همه بشنوند عمل مستمرش كه در آن پيروى از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله باشد اعلان كند "كه من فلان و فلان سوره را ميخوانم يا بلندبخوانم تا مردم بشنوند" پس
نيازى نبوده باينكه عقب ابى واقد بفرستد و از او سئوال كند.
خليفه و معانى الفاظ
1- از عمر روايت شده كه او بالاى منبر گفت: چه ميگوئيد در قول خداى تعالى: او ياخذهم على تخوف " يا ايشانرا در حال ترسيدن بگيرد، پس همه ساكت شدند پس پيرمردى از هذيل برخاست و گفت اين لغت ماست و تخوف: تنقص است، گفت آيا عرب اين را در اشعارش ميشناسد، گفت: بلى شاعر ما زهير، ابو كبير هذلى توصيف ميكند شترش را كه راه رفتن بعد از مكه سنام و كوهانش را كوچك و فشره ميكند.
تخوف الرحل منها تا مكاقردا++
كما تخوف عود النبعه السفن
از مركب و شتر سخت و فشرده شده كوهان بلند و درازش چنانچه محكم شد از چوب "درخت كوهى" پوست.
پس عمر گفت: آى مردم بر شما باد بديوان شما كه گم نشود گفتند: ديوان ما چيست، گفت: اشعار جاهليت چونكه در آن تفسير كتاب شما و معانى كلام شماست.
2- از ابى الصلت ثقفى نقل شده: كه عمر بن خطاب اين آيه را قرائت كرد و من يرد الله ان يضله يجعل صدره ضيقا حرجا و كسى را كه خدابخواهد گمراه كند سينه اش را تنگ و دشوار قرار ميدهد "بنصب راء" و بعضى از كسانيكه نزد او بودند از اصحاب رسول خدا حرجا. بكسر راء خواندند، پس عمر گفت: مردى از كنانه بياوريد كه چوپان ولى مدلجى باشد. پس حاضر كردند، عمر باو گفت: اى جوان حرجه چيست، گفت: حرجه درنزد ما درختى است ميان درختها كه هيچ گله دار و حيوان وحشى و هيچ چيزى بان نميرسد، پس عمر گفت: قلب منافق همينطور است هيچ چيزى از خير باو نميرسد.
3- از عبد الله بن عمر گفت: عمر بن خطاب قرائت كرد اين آيه " ما جعل عليكم فى الدين من حرج " قرارداده نشده براى شما در دين حرجى، سپس گفت مردى از بنى مدلج براى من بياوريد "چون حاضر شد" عمر گفت: حرج در ميان چيست گفت: ضيق، تنگى. "كنز العمال ج 1 ص 257".
4- حاكم از سعيد بن مسيب نقل كرده كه عمر بن خطاب بر اين آيه برخورد كرد " الذين آمنوا و لم يلبسوا ايمانهم
بظلم " آنكسانيكه ايمان آوردند و ايمانشانرا بستم نپوشانيدند و آلوده نكردند، پس آمد پيش ابى كعب و از اوسئوال كرد كه كدام يك ما ظلم نكرده است پس ابى گفت اى اميرمومنان جز اين نيست مقصود از اين ظلم شرك است، آيانشنيده قول لقمان را به پسرش: يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم پسرك من مشرك بخدا مباش بدرستيكه شرك ظلم بزرگيست. "مستدرك ج 3 ص 305"
بدرستيكه عذرميخواهم از خليفه اگر علم كتاب و سنت از خاطر او دور شده يا كوتاهى از حكم در قضايا و داورى ها نموده چونكه خدمت كردن و عملگى كردن در ميدان مال و برطشه و مال كرايه دادن و دلالى كردن در بازار و فروختن ريسمان و خورده اسباب در تنگدستى و بينوائى نگرداند او را مگر به بحث و خصومت و بد زبانى بسبب آن كارها كه مشغولش كند از فرا گرافتن علوم لكن او را معذور نميدانم بر عدم معرفت و شناخت او بلغتيكه آن زبان و لغت اوست كه درتمام اوقات شبانه روز زبانش بان حركت ميكند.
راى خليفه در روزه سال
از ابى عمر شيبانى نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب... را خبر دادند بمرديكه هر روز روزه ميگيرد پس عمر شروع كرد بزدن او با شلاق مخصوصش و ميگفت: بخور اى دهرى اى دهرى.
امينى "قدس الله سره" گويد: مرا گيج كرده اين مورد نميدانم بكدام يك از اين دو نقل اعتماد كنم، آيا بر اين روايت ابن جوزى را حديث تازيانه يا بر نقل ديگرش در سيره عمر ص 164 از اينكه عمر همه روز روزه ميگرفت، و طبرى و جعفر فريابى در سنن روايت كرده و سيوطى ازآن دو حكايت نموده در جمع الجوامع چنان چه در ترتيب او ج 4 ص 332 ياد شده كه او پشت سر هم روزه ميگرفت و در سنن بيهقى ج 4 ص 301 نقل شده كه عمر بن خطاب همه روزه، روزه ميگرفت پيش از آنكه بميرد، و عبد الله بن عمر در آخرش عمرش هر روز روزه داشت وابن كثير آنرا در تاريخ خود ج 7 ص 135 ياد كرده و محب طبرى در الرياض ج2 ص 38 روايت كرده آنرا و استدلال كرده بان كه هر روز روزه گرفتن بهتر است از يكروز گرفتن و يكروز خوردن.
و در اينجا منعى از اين نيست در سنت شريفه و منعى فهميده نميشود از ظاهر مثل قول آنحضرت صلى الله عليه و آله روزه نيست
كسي كه هر روز روزه بدارد و قول او كسي كه هميشه روزه بدارد نه روزه گرفته و نه افطار كرده پس آن نازل شده بر روزه هميشگي است كه مستلزم روزه گرفتن روزهاي حرام "چون عيد فطر و عيد اضحي" كه روزه آن حرام است يا بر دو صورت ضعيف و بي بنيه شدن و يا تقويت حقي را كردن و بدون اينها نهي از آن نيست چنانچه در صحيح مسلم ج 1 ص 319 و سنن بيهقي ج 4 ص 299 و بسياري از كتب فقه و شرحهاي مجموعه هاي حديثي است و ابن جرير از ام كلثوم نقل كرده كه به عايشه گفتند: تو روزه مي گيري همه روز را و حال آن كه پيامبرصلي الله عليه و آله و سلم نهي مي كرد از روزه دوره سال و ليكن كسي كه روز فطر و روز قربان را افطار كند روزه دهر و سال را نگرفته است
و نووي در شرح صحيح مسلم حاشيه ارشاد ص 51 گويد: و در اين روايات ياد شده در باب نهي از روزه سال وعلماء اختلاف كرده اند در روزه سال پس علماء ظاهريه و اهل ظاهر معتقد شده اند به منع روزه دوره سال نظر به ظواهر اين احاديث قاضي و غيره او گويند و اكثر علماء معتقدند به جواز آن هر گاه روزهاي نهي شده را روزه نگيرد و آن دو روز عيد فطر و عيد قربان و ايام تشريق "يازدهم و دوازدهم ذي حجه براي آنهائي كه در مكه هستند" و مذهب شافعي و اصحاب او اين است كه روزه گرفتن دوره سال كراهتي ندارد اگر روز عيد فطر و عيد قربان و تشريق را بخورد و افطار كند بلكه آن مستحب است به شرطي كه ضرري به او نرسد و حقي را تقويت نكند پس اگر
زيانى وارد كند يا حقى را ضايع كند پس مكروه است و استدلال كرده اند بحديث حمزه بن عمرو و بخارى و مسلم آنرا روايت كرده اند كه او گفت اى رسول خدا صلى الله عليه و آله من همه روزه پى در پى روزه ميگيرم آيا در سفر هم روزه بگيرم، فرمود: اگر خواستى پس روزه بگير، و اين لفظ روايت مسلم است كه آنحضرت او را وادار كرد بر روزه گرفتن پى در پى و اگر مكروه بود او را وادار بر آن نميكرد خصوصا در سفر و ثابت شده از پسر عمر بن خطاب كه او پى در پى روزه ميگرفت و همينطور ابو طلحه و عايشه ومردم بسيارى از گذشتگان را كه ياد نمودم گروهى از ايشانرا در شرح مهذب در باب روزه مستحبى و از حديث لا صام من صام الابد، روزه نيست كسيكه هميشه روزه باشد پاسخهائى دادند كه يكى از آنها اينست كه آن محمول بر حقيقت آنست باينكه با آن روز عيد فطرو عيد قربان و ايام تشريق را روزه بدارد و عايشه هم همين جواب را داده است.
و دوم- اينكه آن محمول بر كسيستكه بسبب روزه دهر و پى در پى متضرر و برايش زيان داشته باشديا بسبب آن حقى فوت شود و تائيد ميكند اين را قول رسول خدا صلى الله عليه و آله: كه تو توان و قدرت اين را ندارى پس روزه بگير و افطار كن و بخواب و برخيز براى عبادت" و از هر ماه سه روز روزه بگير كه حسنه و كار خوب ده برابر آن خواهد بود و اين مثل روزه تمام عمر است. و نهى هم خطاب بعبد الله بن عمرو بن عاص بوده و مسلم از او ياد كرده كه او در آخر عمرش عاجز ناتوان شد و پشيمان شد كه چرا قبول نكرد رخصت افطار كردن روايتيكه او ميدانست بزودى او ناتوان شود و حمزه بن عمرو را برقرار داشت براى آنكه ميدانست او قدرت
وتوان روزه همه روز را همواره دارد بدون ضرر.
و سوم- اينكه معناى لا صام اينست كه او ميابد از دشوارى و زحمت آن آنچه را كه غير او ميابد پس آن خير است نه دعاء...
وگفت در شرح حديث يكروز روزه بگير و يكروز بخور علماء در آن اختلاف كرده اند، پس متولى از اصحاب ما و غير اواز علماء گويند آن افضل از پى در پى روزه گرفتن است براى ظاهر اين حديث ودر كلام او اشاره بتفصيل روزه متوالى و تخصيص اين حديث است بعبد الله بن عمرو و كسيكه در حكم اوست و تقدير آن اينست كه افضل از اين نيست در حق تو و تائيد ميكند اين را اينكه آنحضرت صلى الله عليه و آله حمزه بن عمرو رانهى از هر روز روزه گرفتن نكرد و او را ارشاد و راهنمائى كرد او را بروز و روز و اگر افضل در حق تمام مردم بود، هر آينه او را ارشاد بان كرده و براى او بيان نموده بود زيرا كه تاخير بيان از وقت حاجت جايز نيست و الله اعلم و خدا داناتر است.
و شخص كنجكاو و پژوهشگر بسيار ميابد از اين سخنان در لابلاى تاليفات امامان فقه و شارحين حديث و از كسانيكه نقل شده از آن روزه عمر را، افراد زير است:
1- عثمان بن عفان مقتول سال 35 هجرى، استيعاب ج 2 ص 477.
2- عبد الله بن مالك ازدى متوفى 59 / 56، بدايه و نهايه ابن كثير ج 8 ص 99، صفه الصفوه ج 2 ص 364.
3- اسود بن يزيدنخعى متوفى 75، نهايه ج 9 ص 12.
4- ابوبكر بن عبد الرحمن قرشى متوفى 94، نهايه 9 ص 116
5- فقيه ابو خالد مسلم مخزومى متوفاى 108، طبقات حفاظ ج 1 ص 235.
6-سعد بن ابراهيم مدنى متوفاى 125، خلاصه التهذيب ص 113، شذرات الذهب ج1 ص 173.
7- وكيع بن جرام متوفى 196، تاريخ بغداد ج 13 ص 470 شذرات الذهب ج 1 ص 282.
8- مصعب بن عبد الله بن زبير متوفاى 233، ميزان الاعدال ج 3 ص 172.
9- محمد بن على ابوالعباس كرخى متوفاى 343، المنتظم ج 6 ص 376.
10- ابوبكر نجاد شيخ حنبلى ها در عراق متوفاى 348 المنتظم ج 6 ص 390، نهايه ج 11 ص 234.
11-احمد بن ابراهيم نيشابورى متوفاى 386، نهايه 11 ص 319.
12- ابو القاسم عبد الله بن احمد حربى متوفاى 412 طبرى ج 10 ص 382، ظم ج 8 ص 4.
13-ابو الفرج معدل احمد بن محمد متوفاى 415، تاريخ بغداد ج 5 ص 67، نهايه 18- 12، المنتظم ج 8 ص 17.
14- ابو العباس احمد ابيورى موفاى 425، تاريخ بغداد ج 5 ص 51.
15- ابو عبدالله صورى محمد بن على متوفاى 441، تاريخ بغداد ج 3 ص 103، المنتظم ج 8 ص143.
16- عبد الملك بن حسن متوفاى 472، نهايه ج 12 ص 120
مرسلات
1- از ابى جعفر محمد بن على "امام باقر عليه السلام" گويد چون سوره برائت بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شد و ابوبكر مامور شده بود كه براى مردم اقامه حج كند،بآنحضرت گفته شد: اى رسول خدا سوره را با ابوبكر ارسال نمائيد، فرمودند: نبايد برسانيد از طرف من مگر مردى از خاندان من، آنگاه على بن ابيطالب رضوان الله عليه را فرا خوانده و باوگفت: برو با اين حكايت از اوائل سوره برائت نقل كن و آنرا در روز عيدقربان وقتيكه مردم در منى اجتماع كردند و اعلان كن:
انه لا يدخل الجنه كافر. كافر داخل بهشت نميشود.
و لا يحج بعد العام مشرك. و بعد از امسال مشركى حج نخواهد كرد.
و ان لا يطوف باليت عريان. و برهنه طواف خانه نبايد كند.
و من كان له عند رسول الله صلى الله عليه و آله عهد فهو له الى مدته و كسيكه براى او نزدپيامبر صلى الله عليه و آله پيمانيست آن براى او تا مدتش خواهد بود، پس على بن ابيطالب رضوان الله عليه بر ناقه عضباء رسول خدا صلى الله عليه وآله سوار شد و بيرون رفت تا در راه به ابوبكر رسيد و چون ابوبكر او را درراه ديد، گفت: اميرى يا مامورى، فرمود: بلكه مامورم، آنگاه با هم رفتند پس ابوبكر براى مردم اقامه حج نمود و عرب در اين سال بر منازلشان بهمان روش جاهليت حج ميكردند تا آنكه روز قربان شد على بن ابيطالب
رضى الله عنه ايستاد و در ميان مردم اعلان كرد آنچه را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله باو فرمان داده بود...
2- روايت شده كه ابوبكر چون در قسمتى از راه رسيد جبرئيل عليه السلام فرود آمده و گفت: اى محمد "ص" نبايد رسالت تو را ابلاغ كند مگر مردى از تو، پس على "ع" را فرستاد و ابوبكر برگشت نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و گفت: اى رسول خدا آيا چيزى درباره من ازآسمان نازل شده فرمود: بلى، پس تو برو براى موسم و على "ع" آيات برائت را اعلان ميكند... نظام الدين نيشابورى در تفسير مطبوعش در حاشيه تفسير طبرى ج 1 ص 36 ياد كرده است.
3- از سدى روايت شده گويد: چون اين آيات تا چهل آيه "از سوره برائت" نازل شد رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا با ابوبكر فرستاد و امر كرد او را بر حج پس چون روانه شدو بدرخت ذى الحليفه رسيد على "ع" را در پى او فرستاد و آنها را از او گرفت و ابوبكر برگشت بطرف پيامبر صلى الله عليه و آله و گفت اى رسول خدا پدرم و مادرم بفدايت آيا درباره من چيزى نازل شده گفت: نه و لكن نبايد تبليغ كند از من غير از خودم يا مردى از من، آيا تو راضى نيستى اى ابوبكركه در غار با من بودى و تو صاحب من بر حوضى گفت: آرى يا رسول الله، پس ابوبكر حركت كرد براى حج و على
عليه السلام اعلان نموده سوره برائت را...
4- بغوى مفسر در تفسيرش گويد: در حاشيه تفسير خازن ج 3 ص 49 گويد: چون سال نهم شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست حج كند، سپس گفت: مشركين حاضر ميشدند و برهنه طواف ميكردند پس ابوبكر را در اين سال امير حاج فرستاد براى موسم كه براى مردم اقامه حج كند و با او چهل آيه از اول برائت فرستاد تا در موسم براى مردم قرائت كند، سپس على "ع" كه خدا چهره اش را سرافراز كند فرستاد بر ناقه و شترعضباءاش تا آنكه اول سوره برائت را براى مردم بخواند و او را فرمان داد كه در مكه و منى و عرفات اعلان كند:كه ذمه خدا و پيامبر او از هر مشركى بيزار و نبايد برهنه اى طواف خانه كند، پس ابوبكر برگشت و گفت: اى رسول خدا پدر و مادرم قربان شما آيا درباره من چيزى نازل شده است، گفت:نه و ليكن براى كسى سزاوار نيست كه اين را تبليغ كند مگر مردى از اهل من آيا خشنود نيستى كه تو با من در غار باشى و بدرستيكه تو صاحب من بر حوضى، گفت: چرا اى رسول خدا، پس ابوبكررفت بعنوان امير حاج و على رضى الله عنه براى اينكه ابلاغ و اعلان برائت كند
و خبر از اتفاق صحابه پيشين ميدهد بر اين منقبت و فضيلت براى امير المومنين سوگند دادن آنحضرت عليه السلام بان اصحاب شوراء را در آنروز بقول خودش: آيا در ميان شما كسى هست كه مورد اطمينان بر سوره برائت شده كه براى او بگويد رسول خداصلى الله عليه و آله، بدرستيكه نبايد برساند از من مگر خودم يا مردى از من غير از من بوده، گفتند: نه.
ما در پيش حديث سوگند دادن روز شوراء را در جزء اول ص 159 تا 163 ياد كرديم و اينكه اين جمله ياد شده را ابن ابى الحديد صحيح و قسم دادن روز شوراء را از روايات مستفيضه نزديك بتواتر دانسته است.
و خلاصه ازتدوام اين احاديث تواتر معنوى يا اجمالى آن منقبت استفاده ميشود براى وقوع اصل قضيه از پس گرفتن آيات را از ابى بكر و تشريف امير المومنين "ع" بتبليغ آن و نازل شدن وحى صريح و روشن باينكه نبايد تبليغ كند از آنحضرت صلى الله عليه و آله مگر او يا مردى از او واجب نيست بر ما كه خود را هلاك كنيم براى بعضى از خصوصياتيكه برخى از راويان و يا متون به تنهائى ياد كرده اند چونكه آنها آن اخبار را خبر واحد نميكند و در اين قصه اشاره است
باينكه كسى راكه وحى روشن و صريح شايسته و صالح نميداند براى تبليغ و رسانيدن چند آيه اى از قرآن چگونه اطمينان و اعتماد ميكند باو تمام دين و تبليغ همه احكام و مصالح.
شاعر كيست؟
او ابو عبد الله شمس الدين محمد بن احمد بن على هوارى مالكى اندلسى نحوى معروف ابن جابر اعمى است از اهل مريه "شهر بزرگيست از اندلسى اسپيانيا" يكى از قهرمانان شعر و ادب و استاد ما هر متبحرى در علم نحوو تاريخ و تراجم و حديث بوده و در سال 698 بدنيا آمده و قرآن و نحو را هم در نزد محمد بن يعيش خوانده و فقه را پيش محمد بن سعيد زندى آموخته و حديث را بر ابى عبد الله زواوى قرائت كرده سپس بسوى مشرق مسافرت و با ابو جعفر احمد بن يوسف البيرى طليطلى مشهور به بصير متوفى سال 779 مصاحبت نموده هر دو آستين خود را براى آموختن علم و ادب بالا زده و دو دست خود را بسوى تاريخ دراز كردند پس مترجم و قهرمان بحث ما مردى بود كه تاليف ميكرد و بنظم مياورد و ديكته ميكرد و رفيق و مصاحب او بر اوقرائت كرده و مينوشت تا آنكه در ادبيات استاد و نابغه اى شده و بر ديگران برترى يافت جز اينكه ترجمه شده بيشتر بشعر پرداخته و همواره در دوره عمرشان بر اين منوال شده و در مصر از ابى حيان حديث شنيده سپس با هم بحج رفته و بعد بشام برگشته و از ابى الحجاج مزى دمشقى متوفى 742 و جندى و ابن كاميار استفاده كرده آنگاه اقامت در حلب نموده و در آنجا حديث
تاليفات او
1- شرح الفيه ابن مالك. سيوطى در بغيه گويد: كتاب سودمنديست كه توجه باعراب ابيات نموده و آن مهم است جد او براى تازه كاران و تازه واردين سودمند است.
2- نظم الفصيح براى ثعلب ابو العباس شيبانى متوفى291
3- نظم كفايه متحفظ.
4- شرح الفيه ابن معطى در 8مجلد، بگفته سيوطى و در "بغيه الوعاه" و "شذرات الذهب" سه جلد ياد شده.
5- ديوان شعرش كه بسيار متنوع است.
6- مقصوره اى در مدح پيامبر اعظم در 296 بيت كه اولش اينست:
بادر قلبى للهوى و ما ارتاى++
لما راى من حسنها ما قد راى
قلب من شتاب كرد بر عشق و انديشه نكرد وقتى ديد از جمال و زيبائى و قشنگى او آنچه را كه ديد.
7- قصيده بديعيه مشهوره او بنام عميان موسوم به "الحله السيرا فى مدح خير الورى" اولين بيت آن و اشاره بشرح آن در ترجمه
صفى الدين حلى گذشت، شنيده از او آنرا شرف الدين ابوبكر محمد ابن عمر عجلونى متوفى 801 و شنيده آنرا از او ابن حجر چنانچه در شذرات ج 7 ص 10 مذكور است.
بيوگرافى و شرح زنده گى او در الدر الكامنه ج 3 ص 339، بغيه الوعاه در طبقات النحاه ص 14، شذرات الذهب ج 6ص 268 نفح الطيب ج 4 ص 408 و 373 موجود ياد كرده جمله بسيارى از شعرش را و ياد كرده براى او قصيده اى را كه بان مدح ميكند پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله را و در آن. قصد نموده آنحضرت را به سوره هاى قرآنى وآن اينست:
فى كل فاتحه للقول معتبره++
حق الثناء على المبعوث... بالبقره
در هر فاتحه "سوره حمد" براى سخن گفتن آن معتبر است كمال مدح و حقيقت ثناء بر آنكسيكه مبعوث شد بسوره بقره
فى آل عمران قدما شاع مبعثه++
رجالهم و النساء استوضحوا خبره
در سوره "آل عمران" از دير زمانى شهرت يافت مبعوث شدن او از مردان ايشان و سوره النساء افشاء كردند خبر او را.
من مد للناس من نعماء مائده++
عمت فليست على الانعام مقتصرء
كسيكه گسترش داد براى مردم ازنعمتها خوان طعام را كه شامل همه شد پس بر احسان كردن او تقصيرى نيست.
اعراف نعما ما حل الرجاءبها++
الا و انفال ذاك الجود مبتدره
شناخت نعمتهاى او آزاد نكرد اميد بانرا مگر اينكه قسمتهاى اين بخشش پيش افتاده است.
به توسل اذ نادى بتوتيه++
فى البحر يونس و الظلماء معتكره
"توسل بانحضرت نمود وقتيكه اعلان بازگشت نمود در دريا يونس در حاليكه تاريكى او را پريشان كرده بود.
هود و يوسف كم خوفه به امنا++
و لن يروع صوت الرعد من ذكره
هود ويوسف چه ترسهائى را كه بسبب او ايمن شدند و هرگز بوحشت نياندازد صداى رعدكسى را كه ياد كند او را.
مضمون دعوه ابراهيم كان وفى++
بيت لاه و فى الحجر التمس اثره
مضمون دعاء حضرت ابراهيم عليه السلام بود ودر خانه خدا و در حجر "اسمعيل" بطلب اثر و نتيجه آنرا.
ذو امه كدوى النحل ذكرهم++
فى كان قطر فسبحان الذى فطره
صاحب امتيكه مانند زمزمه "مگس عسل" است ذكر و دعاء ايشان در هر كجا پس منزه است آنخدائيكه او را ايجاد كرد.
بكهف رحماء قد لاذ الورى و به++
بشرى ابن مريم در انجيل مشتهره
رحمت و پناهنده شده همه عالم را و باو بشارت پسر مريم در انجيل
شهرت يافت.
سماه طه و حض الانبياء على++
حج المكان الذى من اجله عمره
خدا او را طاها ناميد و پيامبران اصرار و ترغيب كردند بر حج و قصد مكانيكه بخاطره آن اقامت كرد.
قد افلح الناس بالنور الذى عمروا++
من نور فرقانه لماجلا غرره
بتحقيق رستگار شدند مردم بسبب نور چنانكه زنده گى كردند از نور قرآن او وقتيكه روشنى آن نمايان شد.
اكابر الشعراء اللسن قد عجزوا++
كالنمل اذ سمعت آذانهم سوره
بزرگان شاعران زبانهايشان عاجز و ناتوان شد مانند مورچه وقتيكه گوشهايشان شنيد سوره هاى او را.
و حسبه قصص للعنكبوت اتى++
اذحاك نسجا بيات الغار قد ستره
و كافيست او را قصه هائى مر عنكبوت را وقتيكه آمد و درب غار ثور را تار تنيدند كه آنرا مستور دارند.
فى الروم قد شاع قدما امره و به++
لقمان وفق للدر الذى نثره
در روم بتحقيق كه از دير زمانى امر او شايع شد و بسبب او لقمان حكيم موفق شد سخنان حكيمانه خود را پراكنده كند.
كم سجده فى طلب الاخراب قد سجدت++
سيوفه فاراهم ربه عبره
چه سجده هائيكه در طلايه و برخورد باولين گروه حزبها خم شد شمشيرهاى او پس خدا بايشان نشان داد پند او را.
سبا هم فاطر السبع العلا كرما++
لمن بياسين بين الرسل قد شهره
سباء ايشان را ايجاد كننده هفت آسمان بلندنعمت داد از كرم خويش بكسيكه بنام ياسين در ميان پيامبران شهرت يافته است.
فى الحرب قد صفت الاملاك تنصره++
فصار جمع الاعادى هازما زمره
در جنگ فرشتگان صف كشيدند كه او را يارى كنند پس تمام دشمنان گروه گروه كردندو رفتند.
لغافر الذنب فى تفضيله سور++
قد فصلت لمعان غير منحصره
براى بخشنده گناه در فضيلت دادن او سوره هائيست كه براى معانى غير منحصر او تفصيل داده شده است.
شوراء ان تهجر الدنيا فزخرفها++
مثل الدخان فيعشى عين من نظره
مشورت و رهنمونى او اينست كه دنيا و زخارف آنرا ترك كنى مانند دود كه نابينا ميكند چشم كسيكه آنرا نظر كند.
عزت شريعته البيضاء حين اتى++
احقاف بدر و جند الله قد نصره
غالب شد شريعت نورانى او هنگاميكه آمد احقاف بدر در حالى كه ارتش و لشكر خدا او را يارى كرده بود.
فجاء بعد القتال الفتح متصلا++
و اصبحت حجرات الدين منتصره
پس بعد از جنگ و كشتار فتح پى در پى آمد و صبح كرد حجره هاى دين كه يارى شده بود.
بقاف و الذاريات الله اقسم فى++
ان الذى قاله حق كما ذكره
بسوره قاف و ذاريات خدا سوگند خورده در آنيكه آنچه را كه گفته است حقست چنانچه يادكرده است.
فى الطور بصر موسى نجم سودده++
و الافق قد شق اجلاله له قمره
در كوه طور موسى ديد ستاره عظمت او را و آسمان بتحقيق شكافت و دو پاره كرد براى او ماه خود را.
اسرى فنال من الرحمن واقعه++
فى القرب ثبت فيه ربه بصره
در شب او را بآسمان برد پس از خداى بخشنده بمقامى در قرب رسيد كه در آن پروردگارش بينائى او را تثبيت كرد.
اراه اشياء لا يقوى الحديد لها++
و فى مجادله الكافر قد ازره
چيزهائى باو نشان داد كه آهن براى آن قوى نيست و در مجادله با كفار او را تقويت نمود.
فى الحشر يوم امتحان الخلق يقبل فى++
صف من الرسل كل تابع اثره
در روز حشر روز آزمايش آفريده ها قبول ميكند در صفى از
پيامبران هر كسى را كه پيروى كرده اثر آن پيامبر را.
كف يسبح لله الحصاه بها++
فاقبل اذا جاءك الحق الذى قدره
كفيكه تسبيج ميگويد براى خدا سنگ ريزه بسبب آن كف پس بپذير هر گاه آمد تو را حقيكه تقدير نموده است.
قد ابصرت عنده الدنيا تغابنها++
نالت طلاقا و لم يصرف لها نظره
بتحقيق كه نزد او دنيا نشان داد زيان و خسرانش را براى اين آنرا طلاق داد و بان نگاه كرد.
تحريمه الحب للدنيا و رغبته++
عن زهره الملك حقا عند ما نظره
حرام كردن او محبت ورغبت بدنيا را از شكوه و بهجت ملك است نزد كسيكه درباره آن تامل كند.
فى نون قد حقت الامداح فيه بما++
اثنى به الله اذا بدى لنا سيره
در سوره نون محقق شده تمجيدهائى در آن بانچه كه خدا تعريف نمود وقتيكه براى ما روشن شد روش او.
بجاهه سال نوح فى سفينته++
سفن النجاه و موج البحر قد غمره
نوح عليه السلام بمقام او از خدا در كشتى خود مسئلت نمود كشتيهاى نجات را در حاليكه موج دريا او را فرا گرفته بود.
و قالت الجن جاء الحق فاتبعوا++
مزملا تابعا للحق لن يذه
و جنيان گفتند حق آمد آنرا پيروى كنيد پيامبر گليم بخود پيچيده را كه پيروى حق هرگز واگذار نشود.
مدثرا شافعا يوم القيمه هل++
اتى نبى له هذا العلازخزه
پيامبريكه شفيع است درروز قيامت آيا پيامبرى را براى او اين مقام و رتبه پيش آمده است.
فى المرسلات من الكتب انجلى نباء++
عن بعثه سائر الاخبار قد سطره
در فرستاده شده هاى از كتب خبرى افشاء شده از بعثت آنحضرت و اخبار ديگرى نيز مسطور شده است.
الطافه النازعات الضيم فى زمن++
يوم به عبس العاصى لما ذعره
مهرهاى او كننده ظلم و ستم است در زمان و روزيكه گنهكار ترشرو شود و گرفته شود براى سختى آن.
اذ كورت شمس ذات اليوم و انفطرت++
سماوه و دعت ويل به الفجره
وقتيكه خورشيد در آن روزى تيره شد و آسمان پاره پاره گشت گنهكار ويل واى گويد در آنروز.
و للسماء انشقاق و البروح خلت++
من طارق الشهب و الافلاك مستتره
و براى آسمان شكافتنيست و ستاره گان خالى شود از آمدن ستارگان شب و فلكها مستور كننده آنست.
فسبح اسم الذى فى الخلق شفعه++
و هل اتاك حديث الحوض اذ نهره
پس تسبيح كن بنام آنخدائيكه در خلق شفاعت است و آيا آمد تو را حديث حوض وقتيكه منع كند آنرا.
كالفجر فى البلد المحروس غرته++
و الشمس من نوره الوضاح مستنره
مانند صبح صادق در شور جفظ شده است طلوع او و خورشيد از نور بسيار روشن او نورانى شده.
و الليل مثل الضحى اذ لاح فيه الم++
نشرح لك القوه فى اخباره العطره
و شب مانند روز شد وقتيكه در آن درخشيد "الم نشرح لك" كه سخن دراخبار آن خوشبو است.
و لو دعا التين و الزيتون لا ابتدرا++
اليه فى الحين و اقرا تستبن خبره
و اگر بخواند انجيل و زيتون را هر آينه فورا در نزد او حاضر شوند و بخوان تاظاهر سازى خبر او را.
فى ليله القدر كم قد حاز من شرف++
فى الفخر لم يكن الانسان قد قدره
در شب قدر چه بسا مردميكه جايز شرافتى شدنددر فخر كه انسانى فكر و تقدير آنرا نكرده بود.
كم زلزلت بالجيادالعاديات له++
ارض بقارعه التخويف منتشره
چه زلزله هائى كه بسبب اسبهاى دونده براى آن رومينى است
است كه بكوبه ترسانيدن پراكنده شده است.
له تكاثر آيات قد اشتهرت++
فى كل عصر فويل للذى كفره
براى او معجزات بسياريست كه در هر زمانى مشهور شده پس واى بر كسيكه كافر باو شود.
الم تر الشمس تصديقا له حبست++
على قريش و جاء الروح اذ امره
آيا نديدى كه خورشيد براى تصديق كردن او بر قريش حبس شد و روح الامين آنرا آورد وقتيكه او را امر نمود.
ارايت ان اله العرش كرمه++
بكوثر مرسل فى حوضه نهره
آيا ديدى كه خداى عرش او را احترام نمود بكوثريكه روان است در حوض آن جوى آن.
و الكافرون اذ جاء الورى طردوا++
عن حوضه فلقد تبت يدا الكفره
و كافر وقتى بيايند در آن عالم رانده شوند از حوض او چونكه دستهاى كفار بريده است.
اخلاص امداحه شغلى فكم فلق++
للصبح اسمعت فيه الناس مفتخره
خلوص مدح كردن او كار وحرفه منست پس چه بسا صبحيكه شكافته شده و مردم در آن شنيدند منقبت او را.
ازكى صلاتى على الهادى و عترته++
و صحبه و خصوصا منهم عشره
علاء الدين حلى
آيا آهوان نگذاشت كه ديده گان تو بخواب رود در گلزار بابل يا نونهالان زيبا تو را از خواب باز داشتند،
و مهربانيهائيكه برگردانيد تو را يا شاخه ها تميزيكه بر پشته ها و بلنديهاى آن متمايل شده بود.
و برقهاى ابر بامدادى تو را محزون كرد و باريدن آن يا اين درها در دهانها پهلوى هم چيده شده است.
و چشمان بزنده و تيز آهوان مفتون كردند تو رابسحرشان يا موى سفيدى كه بر تو است عارى كردى تو را،
اى شب زنده دارد درازيكه ستاره شب هم كمك ميكند او را بر طول و درازى شب،
واى دورى كننده از خواب شيرين كه قلب او از غم و غصه بر آتش سخنى مشتعل است.
آيا بس نشد چشم تو را وقتيكه طلوع كرد ستاره گان بخت به نيكبختى تو و خوشبخت شدى.
تسليم كردى خودت را براى عشق و دلدادگى و همينطور در محبت رسوائى و پستى هميشگى است.
و برانگيختى چشم خود را بعنوان كنجكاوى و حال آنكه چه بسا كه جوان پيش از رسيدن بمورد سرنگون شود.
پس صبح كردى در دام انداختن آهوان و هم چنين آهوان شكار ميكنند شكار كننده خود را،
پس بازى ميكنند چند زمانى بقلب تو كه مشغول ميكنند آنرا بجمال خود پس حسودان نزديك تو ميشوند.
تا وقتيكه علاقه بستى بانهادور ميشوى از نزديك بودن بخدا پس آيابراى تو بعد از كمك راهى هست،
ميروند پس ديگر براى بدن تو بعد از رفتن آنها جائى نماند و نه پوستيكه زنده گى كنى،
افسوس بجان تو وقتيكه بدنت مبتلى بتب ميشود و دلت بسته به متاع و تعلقاتست،
عشق و اندوه مالوف بعيادت تو شده و عيادت كننده گان از طول بيمارى تو اعراض كردند،
و گمان كردى كه دورى تعقيب ميكند سرگرمى را و همينطور سرگرمى بادورى دور ميشود،
اى خواب رفته از شب عاشقيكه مژگان او را بيدار است وقتيكه تمام ديده ها در خواب فرو روند،
خوابيدن عجيب نيست از خفته ايكه نداند عشق و محبت را بلكه
نخوابيدن او عجيب است،
كسيكه خالى از علاقه و عشق است ميخوابد چشم كسيكه عاشق و دلباخته است بيدار است.
آيا ميبينى كه بهم رود چشمان عاشقيكه دلش در اسارت معشوقه اش بسته شده است،
خورشيدى برشاخه اى طلوع كرده كه نزديك شده از هيبت جمالش ماه ها فرو آمده و او را سجده كنند،
كاسته شد از سردى مثل آنكه مرواريد آن سرد و آن باب تازه وسرد خنك شده است،
و مرا مانع شد از بوسيدن آن آتشيكه از ناله هاى نفسهاى من شعله ور گشته بود،
كيست كه مرا نزديك كند به خورشيد تابانيكه در چهره اش صبح است كه روشن ميشود از آن شب تاريك،
قصد ميكنم براى اوذلت را پس با ناز اعراض ميكند از عشق و من باو نزديك ميشوم و او دورى ميكند،
پرهيز ميكند از بيننده خود از ترس ديدن گونه اش كه بسيار گلگون و زيباست،
اى خال چهره او كه همواره در آتشى خيال نميكردم كه پيش از تو در دوزخ كسى جاودانى باشد،
مگر آنكه انكار نمود وصى را و آنچه كه حكايت كرد در فضيلت او در روز "غدير" محمد "ص"،
وقتيكه برخاست و براى خطبه و آشكار ميگفت در حاليكه دست على در دست او بود بالاى جهازهاى شتران،
و ميگفت و فرشتگان اطراف او را گرفته بودند و خداوند آگاه باين بود و شهادت ميداد،
من كنت مولاه فهذا حيدر++
مولاه من دون الانام و سيد
هر كس كه من مولاى اويم پس اين حيدر مولا و آقاى اوست از ميان مردم.
يا رب وال وليه و اكبت معا++
ديه و عاند من لحيدر يعند
پروردگار من دوست بداردوست او را و هلاك كن دشمنان او را ودشمن باش هر كسى را كه با حيدر دشمنى ميكند،
قسم بخدا دوست نميدارد او را مگر مومن نكوكار و او را رها نميكند مگر زنديق مرتد،
براى يار بوده باشيد و از يارى او كناره گيرى نكنيد و از او صلاح بخواهيد ارشاد شويد،
گفتند: شنيديم آنچه راكه گفتى و آنچه را روح الامين آورد براى تو تاكيد ميكند آنرا،
اين "على "ع"" امام ما و ولى ماست و بوسيله او براه هدايت ارشاد ميشويم،
تا آنكه پيامبر از دنيا رفت و هنوز در ميان لحدش مدفون نشده بود،
كه خيانت كردند پيمانهائى را كه باپيامبر بستند و مخالفت كردند آنچه راكه بهترين مخلوق " احمد " گفته بود،
و تبديل كردند بجاى رشد و صلاح گمراهى را بعد از آنكه
شناختند صوابرا و در گمراهى رفت و آمد نمودند،
و پسر ابى قحافه رئيس وآقا شد بر ايشان و حال آنكه پيش از اين سيد و آقا نبود،
اى واى بر مردانى از امت فريفته شده ايكه آقائى كند بر سادات و بزرگان آنان بنده گان و برده گان آنها،
بيگانه و بعيد بان مقرب و نزديك گرديد و مقرب نزديك از آن رانده و دور شد،
براى چه او مقدم نداشت بامداد سوره برائت وقتيكه او را برگردانيد و او شديدا غمگين و خشمناك بود.
و ميگفت در حال عذرخواهى "اقيلونى" مرا واگذاريد و در رسيدن بخلافت از دير زمانى كوشش ميكرد،
آيا ميشود ازخلافت كناره گيرى كند و حال آنكه در ديگرى وصيت كند و تاكيد نمايد،
سپس پيروى كرد...
پس از دنيا رفت در حال خشونت و تندى كه درشتى كلام او ولى را خوار و مفسد را عزيز ميكرد،
و اشاره بشوراء "شش نفرى" كرد "عمر" و عثمان را مقدم و نزديك داشت پس چه اندازه بد است خيانتكار حسود،
پس مال خدا را تماما در ميان خويشان خود عمدا قسمت و پخش نمود،
وابوذر را تبعيد و فاسقى چون "حكم بن ابى العاص عموى خود را" نزديك كرد درحاليكه پيامبر او را آواره و تبعيد كرده بود،
چند زمانى بازى كردند با خلافت و هر كدامشان در حكمشان سرگردان و مردد بودند،
و اگرپيروى كرده بودند بامام و ولى امرشان خوشبخت شده بودند باو و او است ولى سفارشى خدا و پيامبر،
ولى بدبخت شدند هميشه براى مخالفت او و رستگار نشدند و حال آنكه او وصى سعادتمند بود،
همتاى پيامبر و جان او و امين او ولى مهربان و دوست او بود،
نام آن دو بر عرش عظيم خدانوشته بود در حاليكه در ايام پيشين آدمى وجود نداشت،
دو نور پاك ومنزه بودند كه جمع بلندى آنها را از شيبه الحمد "عبد المطلب" بن هاشم اصيل بود،
كسيكه هرگز روى خود را بسوى بت و لات و عزائى كه از قديم سجده ميشدند بلند نكرده است،
و اگر شمشير او نبود دين اسلام از جهت شرافت بلند نميشد و شرك و بت پرستى از ميان نميرفت،
از او سئوال كن جنگ بدر را وقتيكه با شيبه برخورد كرد كه بر او صداى زنان نوحه گر بسيارى بلندشد،
وليد بن عتبه بشمشير او بخاك هلاك مكان كرد كه بر او لباسهاى آغشته بخون بود،
و در روز "احد" در حاليكه نيزه هاى كشيده شده بود و سر نيزه ها در گلوها فرو رفته و بيرون ميآمد،
قاتل طلحه ابن طلحه كيست وقتيكه در جنگ احد چون شير آمد و براى جنگ فرياد كرده و كف بدهن آورده بود،
شاعر كيست؟
او ابو الحسن علاء الدين شيخ على بن حسين حلى شهيفى معروف بابن شهيفه دانشمندى فاضل و اديبى كامل و جمع كرده بود بين دو فضيلت علم فراوان و ادبيت تمام را بانديشه فوق العاده و بينش درست و مهارت ظاهر و فضيلت نمايانى و او در جلو داران و مقدم از شعراء خاندان رسالت عليهم السلام درآمده و قصايد او طنين انداز و روان و پر از حجتها و دليلها رخشنده به نازكى ها لبريز از انديشه هاى باريك آراسته و نمايان بمحسنات شگفت آميزى بنابر بسيارى در لفظ و روشن بينى در معنا و متانت در اسلوب و نيروئى در مبنا و سنگينى در مرتكب كردن خوش اندامى در ترتيب در مدايح امير المومنين و نوحه سرائى و سوگوارى فرزندش امام شهيد نوه پيامبر بهترين شاهد است براى نبوغ و برجستگى آن و مقدم بودن او در زيبائيهاى شعر و پايدارى و استقامت او بر نواميس مذهب و پيروى و تبعيت او از امامان دين عليهم السلام و از براى استاد ما
شهيد اول "محمد بن محمد مكى صاحب لمعه" معاصر او مقتول در سال 786 شرح يكى از قصائد اوست و آن غديريه دوم ياد شده است و چون مترجم "ناظم قصيده" مطلع و آگاه بر اين شرح شد افتخار بان نموده و شارح را بقطعه مدح و تعريف نموده است.
قاضى "نور الله شهيد" در كتاب "المجالس" او را ياد و بعلم و فضل و ادب تمجيد و ستوده است و نيز استاد ما شيخ حر عاملى در امل الامل و ميرزا "عبد الله افندى" صاحب رياض العلماء و آقاى ما مولف رياض الجنه و ابن ابى شبانه در تتميم امل و غيره ايشان هم ويرا ياد و توصيف كرده اند.
و قصايدهفتگانه طولانى او كه اشاره بعدد آن در برخى از آن شده است و آن همانستكه صاحب "رياض العلماء" آنرا بخط علامه شيخ محمد بن على بن حسن جباعى عاملى شاگرد ابن فهد حلى متوفى 841 ديده و ما مطلع شديم از آن بر چندين نسخه كه يكى از آن غديريه اول ياد شده او بود و براى توست شش غديريه باقى مانده.
قصيده 01
دوران كودكى رفت و عمرى سپرى شد و حركت نزديك و سفر تحليل رفت،
و اركان و پايه هاى نيرويم و اين شكوفائى جوانيم سست و پشتم خميده شده است.
و كبوتران درخت كهنسالم از حسرت و افسوس گريستند وقتى طراوت سبزى آن پژمرده شد.
و خالى شد از ميوه تازه پس نه ميوه ئيست كه چيده شود و نه گلى در آن،
و تبديل شد برفتن سندس "سبز" آن رفتنيكه برگهاى آن زرد است،
و محبوبه ام خورشيد تابان غايب شد و براى سفيدى موى وطنم از جماعت خالى گرديد،
و ستم كردند مرا بعد از وصال پس نه پيشكشى است كه مرا نزديك كند ونه قربانى،
و دورى كردند از خانه من كه بگردند بان و براى آنان در دورى آن عذر و بهانه ئيست،
زيبائى منظر و رخساره ام رفت و در تاريكى شب چهره ام صبح نمايان شد،
و هر گاه جوانرا جوانيش سپرى شود در مضرات و زيانها پس سود او هم زيانست،
و بر ضرر و زيان اوست آنچه دستهايش تحصيل كرده وقتيكه ساكن لحد شده و قبر او را بخود گرفت،
و هر گاه عمر جوان منقضى شود در زياد روى در كسب گناه پس عمرى نيست براى او،
عمر و زنده گى نيست مگر آنكه زياد شود باو حسنات و كارهاى خويش و پاداشش مضاعف گردد،
و من بتحقيق ايستادم بر منازل كسانيكه داشتم آنهارا و حال آنكه ريزش اشگهايم فراوان بود،
و سئوال كردم از آن اگرسخن ميگفت آيا چگونه سخن گويد منزليكه خاليست،
اى خانه آيا براى تو از كسانيكه اول رفتند خبر دارى و آيا
براى خانه ها آگاهيست،
كجاست ماه هاى تمام ماه هاى خوشى تو اى خواننده و كجا رفتند ستاره گان فروزان،
كجاست كفايت كننده گان و درسختيها چه كسى آنها را پاداش ميداد وبه تهى دست كه كمك ميكرد،
كجاست خانه هاى بزرگ آباد پر حاصل وقتيكه سالخورده گى مانع و انسانى فقير و تهى دست شد.
كجاست بارانهاى شديد وقتيكه ابر و ستاره گان از باريدن امساك كند،
رفتند پس نيست بجان پدرت سوگند بعد از آنها براى مردم نه ماه بارانى و نه سبلى،
اين زيبائيها در گورها بر گذشت روزگار بى سر و صدا و نابود است،
گريه ميكنم از جهت شوق ديدار آنان هروقت كه ياد شوند و برادر دلباخته و دوست را ياد او تحريك ميكند،
و اميدداشتم ايشانرا در پايان عمرم كه بعد از من باشند پس روزگار مخالفت كرد گمان و اميد مرا.
پس من غريب و بيگانه ام در وطنم و بر غربت و بيگانگيم عمرم سپرى شد،
اى كسيكه در خانه متفكر ايستاده اى آرام باشى كه بتو انديشه تباه شود،
اگر از ميان آنها با غمگين و محزونى تماس گرفتى پس در پى هر افسرده گى پناهنده ئيست.
چرا بر آنچه بايشان رسيده صبر نكردى كه صبر كردن بر مصيبت پسنديده است.
و چرا مصيبتت رابر حسين عليه السلام قرار ندادى كه در مصيبت پسر فاطمه براى تو اجر و ثواب باشد،
اهل نفاق "مردم كوفه" باو حيله كردند و آيا حيله كردن براى منافق بعيد است،
بنامه هائى كه مانند رخسارشان سياه بود و مضمون كلامشان مهاجرت آنحضرت بود،
تا آنكه آنحضرت فرود آمد در زمين آنان از روى اعتماد و اطمينان پس حبله و نقشه آنان محقق شد،
و شتاب كردند گروهى براى كشتن او كه عدد آنان بيحساب و بيشمار بود،
گرديدند دور كسيكه زيبائى و شجاعت و شگفت انگيز بود كه حمايت ميكرد از ميهمان و ايمن ميكرد مرز و حدود را،
لشگر بزرگى بودند در روز كارزار و براى صلح و سلامتى تنها طاق بودند،
پس مثل اينكه ايشان گروهى بودند كه از روى دوستى و انس اجتماع كرده بودند پس اجتماعشان را لاش خورى پراكنده كرد،
يا مثل آنكه قهرمان دلير و شير ژيانى بود كه از حمله او در ميدان پهلوانان و خوك صفتان ناتوان شدند،
اى قلبيكه دشمنان او بهراس و ترس افتاده و دلهايشان لبريزاز وحشت شده بود،
آيا از سخترين و محكمترين محكم ها يا پاره قطعه آهنى سرشته
قصيده 02
آيا برقى از سمت راست مرز آن ظاهر شد يا آنكه تبسم و لب خندى از مرواريد دندانهايش نمايان شد،
و بما گذشت باد خنك نم دارى در ميدان او چون نسيم يا نفحه و بوى خوشى از عبير او بما رسيده،
و صورت ماهى طلوع كرد يا از پشت تل و صحراى "بنى سليم" بر چشمانت ليلى نمايان شد از ميان خيامش،
بلى اين ليلى و اينهاست براى تو خانه او در كنار وادى كه تابيدن نورش چشمت را فرو ميبندد،
درود بر خانه ايكه مدتها بچشم من گوهرى از گوهرهايش پى برده نمايان شد،
قصيده 03
1- اى ديده اشكهاى خونينت بر گونها جارى نگشت مگر براى عشق و دوستى زيبا صنمان كه بتو الهام شد،
2- و بقدرى انس با كوهها گرفتى كه بگمانم ميرسد مانند ماههائى هستى كه بر شاخه هاى درخت اراك بتابد،
3- اشكهايت جارى نگشت هنگامى كه عشق برايت پسنديده شد، مگر بخاطر امرى كه خواست تو را بيازارد،
4- تو بهر عضوى ديده عشق دوخته و از براى رسيدن به آرزوهايت تو را به تعويق مى اندازد،
5- چقدر ديده به طرف گذشته ها برگرداندى كه نتوانستند دردت را درمان كنند،
6- خواستى گلى بچينى ولى گلى چيدى كه نابود كننده بود و در مقابل شفاى تو قوى ازبين رفت،
7- اى پرى رو شمشيرت از نيام بيرون نيامد مگر از چشمان چون آهوانت كه بروى من كشيده شد،
8- قلبم را در راه تو آهوان چند قطعه نمودند چنانكه دلها كور شوند با نگاه هاى كشنده آن،
9- مانند ماه شبانگاه ميدرخشد و بچه آهوان را مينگرد و با ناز و كرشمه در پناه تو برقص در مى آيد،
10- آفتابى كه در دلها جاى گزين شد و به آنها عوض افلاك انس گرفته است،
11- در دلها قرار گرفته و حال آنكه آرامش وى حركت مى باشد و بدنها ضعيف شد و نمى توانند حركت كنند،
12- از طرف پدر منتسب به بنى اسد مى باشد ولى دائى هايش به فرزندان تركها نسبت داده ميشوند،
13- اى بلند پايه حسب و نسب آيا ممكن است ديدارى دست دهد تا عافيت يابد از درد قلب پر دردت،
14- اى آهوى بابل چه ضررى براى تو داردكه نيكوكاريت مانند نيك روئيت شود،
15- آيا انكار مى كنى كه عاشقى را كشته اى و حال اينكه گونه هايت
قصيده 04
1- نمايان شد موهاى تازه به گونه اش و بهم پيچيده بود و دربار داشت اين مكيدنها لبها آب سلسبيل را،
2- ماهيكه خون حرام مرا مباح و حلال دانسته در هنگاميكه از مقابلم ميگذرددر لباس بلندش كه بان ناز ميكرد،
3- آهوئيكه در جمال خود را پوشانيد و براى عاشقيكه در عشق او ميسوزد صبر نگذاشته است،
4- جمال بر گونه هاى او نوشته است با دستيكه زيبائى را براو افزوده است،
5- ظاهر گشت باد و نون ابروانش بر فراز چشمان و خود را نشان داد و نهان گشت،
6- پس كمك خواست كه بالاى گونه را نشان داد و مرا بعذاب هميشه گرفتار كرد،
7- ازاو تعجب كن كه خواست نقطه اى بالاى ابرو قرار دهد پس پائين آن قرار گرفت،
8- در حاء "حمره" سرخى خالى ايجاد شد و عشقش قلب گرفتار مرا فرا گرفت،
9- من ماه آسمان را ميبينم اگر او ظاهر شود مانند اينكه عقرب دربرج مريخ باشد،
10- اما اگر ماه من ظاهر شود و مقارن دو عقرب گونه هايش باشد سعادت بان كامل شود،
قصيده 05
گشاده شود بر تو گره هاى ابر اى محله محبوب من و مصافحه كند با تو دستهاى شبنم اى باقيمانده منازل.
تا آنكه گويد،
ميل كرد بدورى كردن بعد از وصال و زمان سراينده گان مثل سايه شاخص است كه حركت كرده و دور ميشود،
از گروهيكه عدول كردند از پيمان على عليه السلام و او را بعداوت و دشمنى برخورد كردند و نپذيرفتند او را،
و عوض كردند قولشان را در روز "غدير" باو "كه ميگفتند بخ بخ لك يابن ابيطالب... "از روى كينه و در حب عدول نكردند بلكه از ولايت او برگشتند،
تا آنجا كه پيامبر رهنما وبشارت دهنده در بينشان از دنيا رفته و هنوز او را غسل نداده و دفن نكرده بودند،
كه بشتاب و عجله برگشتند بسوى ملك در حاليكه بفقدان ومصيبت پيامبر برگزيده سرگرم و مشغول بودند
و طوق خلافت را بر گردن ابوبكرانداختند آن بى پدران و كجا شده كه ول بيكاره بر شيران بيشه آقائى كند،
و او را خطاب باميرالمومنين كردند و حال آنكه يقين داشتند كه او در سمت ومقام خلافت غاصب است،
و اتفاق كردندكه امر خلافت در ميان آنان باشد و ايده و نادانى و آرزو ايشان را فريب داد،
كه آتش بزنند منزل فاطمه زهراء"ع" را پس اى واى بر او از اين حادثه و مصيبت مشكل و بزرگ،
خانه ايكه در آن پنج نفر بود و ششمين آنان جبرئيل شد بدون هيچ سببى باتش مشتعل گرديد،
و بيرون آوردند مرتضى را از ميان منزلش در ميان مردم پستيكه اطراف او را گرفته بودند،
اى مردم فرياد رسيد دينى را كه يارانش كم شده و دولتى را كه مردان پست و فرو مايه صاحب و مالك آن شده اند،
مزدور پسر جدعان "ابوبكر" دست بكار خلافت شد كه مقرون و متصل بمقام وحى است،
پس فرزندان تيم كجا و خلافت و حكومت الهى كجا اگر مردم نادانى نبودند،
مردميكه داراى افتخار و زهد و پارسائى و متانت و علم و دانش و عمل نبودند،
وبعضى از آنها گفتند "اقيلونى" مرا واگذاريد كه من مرد خوبى نيستم و حال آنكه او خوشحال بود بخلافت و شادى ميكرد،
و همانكه اقاله ميكرد واگذاركرد آنرا بدومى پس در كدام يك از دو قولش آنمرد راست گفته است،
سپس پيروى كرد او را عدى "عمر" از عداوتش و از شكافتن خلافت باب دشمنى و مجادله را گشود،
روش او نشان داد هدف و سيره او را كه بان حركت ميكرد پس رخنه و سوراخى را از حوادث مسدود نكرد،
جمع كرد مشورت در شوراء "6 نفرى را" پس پسر اميه "عثمان" آنرا بگردن گرفت و همينطور كينه ها منتقل شد،
دست بدست گردانيدند خلافت را بر ستمكارى وارث گذاردند بعضى براى برخى ديگر پس بد حكومت و دولتى بودند.
و صاحب امر و كسيكه درباره او تصريحى باذن خدا شده بود از حكومت الهى دور و معزول گرديد.
و او برادر پيامبر و بهترين جانشينان و كسيكه بپارسائى او در ميان مردم ضرب المثل بود.
و پيشقدم ترين مردم در اسلام از جهت پيشى گرفتن در حاليكه مردم همگى مشغول پرستش " لات و عزى " بودند،
و بلند كننده حق بعد از فرود آمدنش هنگاميكه عمود
دين سست و منحرف و كج شده بود،
پارساء بزرگوارو دلير وقتيكه آنان عهد شكنى كردند وشير شرزه و قهرمان شجاع بود.
كسيكه زنده گى نكرد در ميان گمراهان نادان و ستمكاران و اقتدا نكرد انديشه هاى او بت را،
معاف داشتند او را و حال آنكه او در كودكى سالم ترين مردم بوددر ميان آنان و بالاترين محل درس كهولت.
و اينكه او همواره داراى حلم و كرامت بود بدى را بخوبى تلافى نموده و تحمل بدى مينمود.
تا آنكه از دنيا رفت و او مظلوم بود و بعد از او بحسين ظلم كردند و ستم متصل بود.
از بعد از آنكه او را وعده يارى دادند و نامه ها بسوى او نوشته و قاصدها رفت و آمدميكردند.
پس ايكاش نگه ميداشت دست خود را روزى از رعايت ايشان و شترى از ايشان نزديك او نميشد.
مردميكه بازار نفاق بايشان گرم و پر خريدار بود و از سرشتشان تقلب و فريب دريافت ميشد.
قسم بخدا كه يكروز صله نكرد قرابت و خويشاوندى او را ولى به كسانيكه بدى بانها كردند صله نمودند.
و حرام كردند آب فرات را براو و براى سگها راه هاى وسيعى بود براى ورود بفرات.
و او را نگه داشتند در حاليكه زمين بر او تنگ شده بود از ايشان بر وعده ايكه از پيش داده بودند.
تا وقتيكه جنگ در ميان ايشان از بامداد از پاى آن پرده برداشت و افروخت از روشن كردن آن شعله هائى.
پيشى گرفتند جوانان روشن ضميرى از پيش روى او كه بزرگ منش بودند نه ميل بدنيا كردند و نه عهد شكنى نمودند.
مثل آنكه حلوائى براى خودشان جمع كردند از قبل مرگ ازكندوهاى عسل.
پوشيدند در متن مسابقات لباس كامل راو از گناه خود را نگهداشتند.
و طلاق گفتند در مقابل او دنياى پست را و رفتند بسوى بهشت فردوس و كوچ كردند از اين جهان.
ديدند حور العين را دربالاى بهشتهائى كه براى آن نمايان شدپس جان دادن بر ايشان آسان شد.
جارى شد بر روى زمين خونهاى پاك و گرانقدرايشان پس از جهت مقام والا شدند بانچه كردند.
اگر كشته شدند چه اندازه كه در هر معركه ايكه جنگ كردند و براى شماست كه چه اندازه از دين بر كشته گان را كه كشتند.
افسوس بر سبط پيامبر خدا در حاليكه تنها در ميان سركشان مانده و راه ها بر او بسته شده بود
ميانداخت دشمنانرابقلبيكه شكى در آن نبود بيم و ترسى وترس و بيمى براى ان بود.
مثل آنكه هر وقت با اسبش حمله ميكرد سيلى است كه در پيش امواجش كوهى استوار است.
انداخت شمشير را بر ايشان در حال ركوع پس بر خاك فرود آمد بحالت سجده از بالاى بلنديها
بريد لبه هاى تيز شمشير او سرهاى ايشان را پس...
و بتحقيق كه روايت كرده آنرا حميد بن مسلم كه صاحب سخن راست و براستگوئى مثل زده ميشد.
وقتيكه گفت: من نديدم كسى راكه بسيارى از خاندانش كشته و بخاك افتاده و برخى از ايشان آغشته بخون باشد.
تا آنجا كه گويد: او را مانند كوهى از پشت اسب ستوده نام بزمين افكندند كه نه خوارى او را رسيد و نه سستى.
افسوس من بر او كه اسبش خبر مرگ او را براى خيمه ها برددر حاليكه باو از تيرها لنگى شديدى بود.
افسوس و اندوه من بر زينب كه ميدويد بسوى او و براى او دلى آكنده از شوق و اضطراب داشت.
پس وقتيكه ديداو را كه بدنش عريان بر روى خاك افتاد و از وزش باد شمال بر او لباسى از خاك است.
افتاد بر او كه محاسنش را ببوسد در حاليكه حسين از او بمصيبت مرگ مشغول بود.
با دست راستش شمشير را از حسين دور ميكرد و با دست چپش صورت عفيف خود را مستور ميكرد.
ميگفت: اى شمر عجله و شتاب بر او نكن كه در گشتن پسر فاطمه عجله پسنديده و ستوده نيست.
آيا نيست اين پسر على و بتول و كسيكه پيامبرى در امت بجد او پايان يافت.
اينست امام چنانيكه منتهى بشرافت ذريه ميشود كه ستاره زحل نزديك به بزرگوارى آن نميشود.
حذر كن از لغزشيكه مياندازد تو را براى هميشه باتش دوزخ و جدا لغزشها جوان را ساقط و پست ميكند.
شمر بدبخت خوددارى نكرد بر آن مگر مخالفت را و آيا شايسته است نكوهش اهل كفر اگر سرزنش شوند.
و رفت كه جدا كند سرى را كه مدتها پيامبر خدا لبانش رامكيده و بدندانهايش بوسه ميداد.
تا آنكه مشاهده كرد او را خواهرش از نزديكى كه گاهى ميافتد و گاهى بر ميخيزد
گذارد از زيادى غصه و اندوه از آن حادثه دست را بر قلبيكه از غم و داغ مضطرب و پريشان بود.
ميگفت: اى يگانه ايكه ما عمرى بتو اميد داشتيم پس اميد و آرزوى ما در آن ناكام شد.
و اى ماهيكه در بخت و اقبالش از شرافت بالا رفت و پنهان شداز مادر خاك و حال آنكه او كامل بود
برادرم تو خورشيدى بودى كه باو روشن ميشدند پس پيش رويش كودكى از پيش ما رها شد.
تو پايه شرف بودى كه از اساس آن بزرگى نمايان بود و اكنون اسطوانه بزرگى ويران و منتقل شده است.
و تو كريم الطرفين "پدر و مادر" بودى در پيشى گرفتن كه اسب با سرعتش بان نميرسيد از اوليكه ادراك بزرگى كرد در گذشته و او نگهدار شرف بود.
خيال نكرده بودم از پيش كه در ميان مردم پست گرفتار و راه ها ازجلويت بسته باشد.
قصيده 06
اميد است موعدى اگر درست باشد از تو پذيرفتن كه آنرا برسانى اگر پيام آور عزت گذارد به قبول كردن،
پس چه بسا باد صبا كه پيامى بمن آورد براى آن از تواگر افتخار رسيدن واصل شود،
مدت گلايه ميان ما اى عتبه طول كشيد و راهى برسيدن آنچه تو ميپسندى و دوست دارى نيست،
آيا در هر روزى: براى گلايه نامه ها قاصديست كه تجديد كند آنچه ميان ماست،
نامه هاى گلايه جواب ندارد و خلط خونين سينه ها "مقصود ناراحتيهاى درونى است" در سطرهاى نامه طولانى ميشود،
كه دلالت ميكند بر ان از وسايل پرسنده فروتنى و از گلايه جدائى فصل هائى است،
چه بسا گوش شنوائى كه توجه ميكند بسخن گوينده اى پس نرم ميكند دل سخت و مهربان مينمايد قلب متنفر وآزرده اى را،
و شگفت ترين چيز اينست كه ببينم تو را كه وا داشته اند بدورى از من و عجيب تر از آن اينست كه تو سخن خبرچين و سعايت گر را قبول كنى.
عادت نفس من بر وعده دادن بدشمن است و هر سخاوتمندى بوعده دادن بخيل است.
تو را معذور دارم اگر اعراض كردى يا خسته شدى به درستى كه من خيال ميكنم كه تو شاخه اى هستى و شاخه ها سرازير و
متمايل ميشوند.
و تو براى گروه آهوان آفريده نشده اى و جز اين نيست كه خلق تو از آنها در كمال از عدول است.
و من بودم كه گريه مى كردم و خانه ها مانوس و آباد بود و سير نكردبراى رونده گان برگشتنى از سفر.
پس چگونه و حال آنكه مزار دور است و ترسيدند گروهى نزديك شدن و جدائى و رفتن را...
هر گاه غايب شدند از خانه حله بابل پس نكشد مرايرى در آن دامنش را.
و لبهاى ابر خندان نشود در آن و از شبنم آن باقيمانده هاى منازل سبز نشود.
و نوزيد نسيم تندى و سير نكرد در شبى بر اين ويرانه ها شب نمى.
و صادر نشد از آن ملامتى و ظاهر نشد بان چراننده اى كه ميان فصل هاى آن كودك از شير گرفته اى باشد.
و نمايان نشد در لباس سبز براى كبوترها در شاخه ها بغبغو و چهچه اى.
و چه سودى در آنست و حال آنكه اهلى نيست و انجمن آن از آنكه پيمان بستى خالى است.
و مخفى ميكند از آن آشناى آن پس اهل آن بيگانه و در آن بيگانه آشناست.
رعايت كرد خدا را در ايامى در سايه جنابش و ما در سمت شرقى اثيل منزل كرده بوديم.
شبهائى كه نه برگشت بهار پژمرده گى آنرا برطرف ميكرد و نه برگشت بمنزل رفع خستگى مينمود.
بان حال عشق ميورزيدم و بادصبا هم براى من مساعد بود و دشوارى عشق را آسان و پيش من آرام بود.
و هنگاميكه ما در طى بوديم و نبود چشم وعده اى از ديدار و ديده اقبال هم خسته و فرسوده نبود.
ما ميخوابيديم و غير از عفت و پاكدامنى شعارى نداشتيم و براى ايمنى از سخن چين بر من پرده بود.
مثل دو روحيكه در يك جسم پر وفاى پاكدامنى اقامت كنند و فرزندان عفيف و نجيب بسيار اندكند.
تا آنكه اعلان بجدائى كرد گروه شما و جمع كرد شما را جدى خوان و قصد نمود رهنمائى را.
از من تقاضاى عشق درخواست رهنموئى كرد پس نيست براى گمراه آن گوينده اى و نه از آن خطائى كه مرتكب شده نگاه دارنده اى.
پس كافيست مرا وقتيكه ستم نمود بشما دورى از منزل علاج ناتوانى را كه نزديك نيست برگردد.
ميخواهم از باد تند صبا شفاء بيماريم را و عجيب است كه بيمارى شفاء دهد بيمارى را.
شايد باد صبا اگر منزل دور يا نزديك باشد مانند شما باشد يا از تو در مثال كمياب تر.
درود ميگويم ابر را اگر از ناحيه زمين شما عبور كند و بصداق كردن داراى رعد و برق باشد.
مرورميكند در شب بما آرام آرام بباريدنش كه سيراب ميكند تشنه با شفا ميدهد بيماريرا.
شبانه سير ميكندآن ابر و برق ميزند لبهاى آن بارامى مثل اينكه نزد من آب دهان تو بدل از آنست.
و ايجاد كرد شمال گودال مرا از تو تكاملى كه شايد آن براى وامانده باد شمال باد خنكى باشد.
آيا قلب من متهم است در از بين سرگرميها و آيا اهل تهامه كسى در قافله هست كه بر نگردد.
آيا مغرور ميكند تو را كه من پنهان كننده ام ازتو سوز و گدازى را كه براى آن درد و ناراحتيست ميان پهلوهايم.
پس خيال نكن كه من فراموش كردم عهد و پيمان شما را ولى صبر من اى اميم نيكوست.
اعتماد من بدوست من است كه ترك نميكند دوستش را بخيانتى و منصرف نميكند او را از تو ملامت كنى
نيكو هستند دوستانيكه ناراحت نميكنند دوست خود را ظاهر شود در كناردوست دوستى.
اخلاق او بكارهاى نيكو شايسته است و هر نيكو سرشتى بنيكوئى زيباست.
آرايش ميدهد سخنان راست از او افعال او را و هر سخن رانى نزد توفعال نيست.
ديده گان خود را ميبست وقتيكه زنهاى سفيد پوست زيبائى ميديد كه در رفتن در لباسهاى خود قامتهايشان بسمت راست و چپ مايل شده و تلو تلو ميخوردند.
پس در چشمان اونسبت بديدن زنها كوتاهى و در دست او از
احسان مكرمتها بسط يد و دراز دستى بود.
آگاه باش: قسم بعفتيكه آنرا آلوده دامن نكرده و قسم بود از گلايه كه زايل كننده آنرا از بين نه برده اوست.
هر اينه تو براى قلب من هر جا باشى موجب مسرت و خوشحالى هستى و گراميترين كسى هستى نزد من كه از او خواسته شود.
كوتاه ميكند آرزوى مرا دورى و قهر تو و اميد من بتو ارزوى مرا زنده نموده پس طولانى و دراز ميشود.
و آرزوهاى من بقرب شما موجب رو سپيدى و سربلندى ميشود چنانچه روزى در كربلاء كشته اى "حسين عليه السلام" موجب سر بلندى و رو سفيدى شد.
كشته ايكه آسمان از غصه بر او گريه كرد و بر ان اشك فراوانى ريخت.
و زمين پهناور بر فقدان او لرزيد و ظاهر شد براى آن اندوه و حزنى بان و نيز زمين هاى نرم بر او گريستند.
آيا فراموش كنم حسين را كه هدف تيرهاقرار گرفته بود و اسبهاى دشمنان ظالمانه بر او جولان ميكردند.
آيا از ياد ببرم او را وقتيكه زمين باو از رفتن تنگ شده بود و اشاره بيارانش كرده و ميگفت.
پناه ميبرم شما را بخدا اينكه برگردانيد رانده شده را وطمع كند در جان عزيز ذلت و خوارى را.
بدانيد كه شب تاريكيش را كشيده پس برويد و هم اكنون راه براى رونده گان باز و گشاده است.
پس برجست بسوى او در حاليكه گوينده هر سخن بودكه آيا واگذارد فروع، پاكترين اصول و خاندان را.
ميگفتند و شمشيرها در اين وقت كشيده و براى شمشير از خوردن بيكديگر چكاچك و صدا بود.
آيا ما تسليم كنيم آقاى خود راتنها بدشمن و جوانان و پيران براى مابسلامت باشد.
و ما از ترس مرگ از راه هدايت منحرف شويم و از عدل خداى كريم كجا عدول كنيم.
دوست داريم باينكه ما كشته شويم و باز براى كشته شدن مكرر زنده شويم و نيستم كه ما از بلندى تو برگرديم.
و قيام كردند براى خونخواهى از قديم كه گويا ايشان شبرانى هستند در منازلشان كه بچه هايشان همراه آنهاست.
تا آنجا كه گويد:..
براى او از على عليه السلام در جنگها شجاعت و دليرى و از احمد "پيامبر خدا" در موقع خطابه سخنوريست.
هر گاه هاشمى از پله كان شرافت بالا رود پس عموهاى او جعفر و عقيل خواهد بود.
براى او كافيست از جهت بلندى نسبت در ميان خلق خدا كه او براى احمد و بتول فرزند پاك است.
پس هر جدى در ميان مردان چون محمد نيست و هيچ مادرى در ميان زنها همچون فاطمه نميشود.
حسين برادر بزرگى و وقار و كسيكه براى او افتخار است هر گاه بزرگى و افتخار شمرده شود ريشه دار و استوار است.
ميبينيم مرگ را كه در ذائقه تو گوارا و براى غير تو ناگوار و ناسازگار و وخيم است.
پس نگذشت نيرومندى بسوى تلخى بشدت و سختى او بر كندى و آهستگى مگرآنكه تو شتاب داشتى.
مثل اينكه دشمنانت هنگاميكه حمله كردى براى جنگ توده ريگ بودند كه باد آنها را پراكنده كرده و آن جاى هولناكيست.
جانم و خاندانم فداى گونه هائيكه خاك آلود در اطرف او در زمين كربلاء از خاندان پيامبر افتاده بودند.
مثل اينكه حسين در ميان آنها ماهيست كه ستاره گان آن اطراف آسمان تو حلول كرده اند.
تشنه از دنيا رفت و آب لبريز نمود و بدترين مردم مانع بودن از آشاميدن او.
و بريدند رگهاى سبط را پيش از سيراب كردن او و غولى بنامردى او را كشت.
و اسب او برگشت در حاليكه خبر مرگ او را با صداى بلند ميداد و صحراء از صداى شيهه او پر شده بود.
پس چون بانوان طاهرات خبر مرگ او را شنيدند از اسب او و ديدند زين آن واژگون است
از سراپرده ها بيرون ريخته و در حاليكه لباسهايشان را غارت كرده بودند آنها بر مرگ حسين بزرگوار ناله و گريه ميكردند.
جانم فداى خواهر سبط شهيد كه با صداى بلند ناله ميكرد و بر ناله اش غمگين بود و ميگفت.
برادرم اى ماهيكه بعد از طوعت نهان گشتى و در موقع كمالش غروب نمودى.
برادرم خورشيدى بودى كه خورشيد از نور او تيره ميشد و چشم
از ديدن او خسته و كم سو ميگشت.
و شاخه اى بودى كه بيننده گان را از جهت ترى و سبزى مسرور مى كردى كه پس از سبزى پژمرده گى آنرا فرا گرفت.
تا آنجا كه گويد:....
آيا حسين تشنه كشته شود و حال آنكه جدش از پروردگار بنده گان بسوى مردم پيامبر است.
و از نوشيدن آب ممنوع شود در حاليكه همه گروه ايمن بودند بر آشاميدن آن چه بنوشند و چه بردارند.
خاندان پيامبر در سراى ويران بيگانه و خاندان زياد در قصرها منزل كرده بودند.
و خاندان على در زنجيرها رنگ پريده بودند و هر وقت اسيرى ناله مى كرد داغديده بر او ميگريست.
و خاندان ابى سفيان را در اوج دولت لشگريان در زير سايه بانها حركت ميدادند.
صدمه ايكه از آن بدين رسيده نزديك بود كه از سنگينى آن كوهها از هم پاشيده شود.
بر تو است اى فرزند بهترين پيامبران اندوه و غصه من هر چند كه "زمان طولانى شود" اندوه من طولانى خواهد بود.
بزرگى تو پس مصيبت تو بر عالم بزرگ است و همينطور هر بلائى براى بزرگ بزرگ است.
پس درباره تو اندوه من نافع نيست وگريه هم مفيد نباشد و صبر هم نيكو نيست.
هر گاه سبك شود غصه داغديده گان براى سرگرمى و فراموشى پس