شعراء غدیر در قرن 08
شعراء غدیر در قرن 08 ابو محمد بن داود حلى متولد 947 و هر گاه تامل کنى بخطابه و سخنرانى پیامبر" حضرت محمد" در روز غدیر وقتیکه در آنجا منزل فرمود، : هر کس من مولا و ولى اویم پس این" حیدر" ولى اوست تردید نکند در آن جوینده اى. و اگر نظر کنى خواهى دا
ابو محمد بن داود حلى <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
متولد 947
و هر گاه تامل كنى بخطابه و سخنرانى پيامبر" حضرت محمد" در روز غدير وقتيكه در آنجا منزل فرمود،
: هر كس من مولا و ولى اويم پس اين" حيدر" ولى اوست ترديد نكند در آن جوينده اى.
و اگر نظر كنى خواهى دانست تصريح پيامبر را بخلافت على عليه السلام ازبعد او كه آشكار و روشن و تاويل بردارنيست.
و براى اين داود ارجوزه طولانى است درباره امامت و آن منظومه زير است:
حكايت شگفت انگيزى براى من اتفاق افتاده كه داستان عجيبى ثمره و نتيجه آن بود.
: پس پند گيريد در آن كه در آن پند قابل ملاحظه ئيست كه بيان ميكند از فرو رفتن در دائره ديدگاه.
: حاضر شدم در بغداديكه خانه دانش و در آن بود مردان انديشمند و فهميده.
: در هر روز براى ايشان ميدانى بود از بحث و مذاكره كه بزرگان نزديك بان ميشدند.
: ناگزير در آن ميدان يا زخمى بود كه بشمشير دليل مجروح شده و يا كشته افتاده و از بين رفته بود" مقصود اينستكه افرادى در برابر دليل مغلوب ميشدند".
: هنگاميكه مجلس آرام گرفت بايشان و سواران لباس جنگ را زمين گذاردند يا در بر نمودند و مدرسين چهارگانه" حنفى، شافعى، مالكى، حنبلى" جمع شدند كه در خلوت آرائشان يكيست.
: من در مجلس ايشان حاضر شدم پس گفتند تو دانشمند هستى و اينجا سئواليست.
: چه كسى راميبينى كه شايسته تر به پيش افتادنست بعد از فرستاده خدا رهنماى امتها.
:پس گفتم در اين مسئله تامل و دقتيست كه محتاج به كنار گذاردن لجاجت و سرسختى است.
: و تمام ما صاحبان خردو بينش و انديشه شايسته و قابل ملاحظه اى هستيم.
: پس اكنون فرض ميكنيم كه پيامبر درگذشته و مردم دانا و نادان نزديك و دور جمع شده اند.
: و شما در جاى اهل حل و عقد گشودن و بستن بلكه بالاى
آنها در فحص و تحقيق هستيد.
: ملتزم شويد قواعد انصاف و عدالت را كه آن از اخلاق بزرگان و شريفانست.
: چون پيامبر" ص" درگذشت بيشتر مردم گفتند كه ابابكر امير و رهبر مردم است.
: و بعضى ديگر گفتند كه امارت مردم براى عباس" عموى پيامبر" است و آنها شكست خوردند و بقيه مردم گفتند.
: اين على بن ابيطالب است كه شايسته امارت و خلافت است و تمامى مدعى بودند كه غير از او ادعاء محالى ميكنند.
: پس آيا شما ميبينيدكه چون آنحضرت از دنيا رفت براى خليفه و جانشين بعد از خود وصيتى فرمود يا واگذار كرد.
: ترتيب آنرا بعد از خودش بامتش كه بر امامى اجتماع نموده و راى دهند.
: پس يكى از ايشان گفت بلكه در اين موضوع پيامبر ابى بكر را تعيين كرد و تخصيص بامارت فرمود.
: ديگران گفتند كه اين مشكل است بانچه كه ما از عمر نقل مى كنيم.
: چونكه او گفت اگر من خليفه تعيين كنم پس بابى بكر پيروى كرده و متابعت او را نموده ام.
: و اگر من ترك كنم وصيت وظيفه بعد از خودم را پس پيامبر عمل وصيت را ترك نمود و حق مشترك ميان اين دو مرد است
: و عمر گفت بيعت با ابى بكر اشتباه و لغزش بزرگى بود پس هر كس تكرار كند كشتن او بر شما حلال است.
و گفته سمان بايشان كه كرديد و نكرديد زيرا كه خليفه پيامبر علي"ع" را كنار زديد.
: و انصار گفتند ما طلب خير كنيم كه اميري ا ز ما باشد و اميري از شما.
: پس اگر براي عتيق" ابوبكر" وصيتي بود از پيامبر هر آينه لازم است كه بر فاروق اشكال گرفته و بدگوئي كنيد.
: سپس بر سلمان و انصار اعتراض كنيد و حال آن كه اعتراض بر صحابه مورد اختيار شما نيست.
: يا اينكه خواستن ابوبكر كه ميگفت" اقيلوني، اقيلوني" و اشتباه بودن خلافت او بقول عمر دليل براين است كه بيعت او به اختيار خودشان بوده.
: اگر خلافت ابوبكر بنابر تعيين از پيامبر بود نبايد در عالم ابوبكر اقاله بخواهد و اقيلوني بگويد.
: پس ايشان اتفاق بر انكار وصيت كرده و قائل باختيار امت شدند.
: پس من گفتم: چون امر خلافت واگذار بما شد آيا باختيار ملزم هستند كه اختيار كنند.
: افضل امت را يا برگزيند ناقص و فرومايه را كه استحقاق حكومت و اهليت امارت را ندارد.
: پس اتفاق كردند كه نيست براي رعيت و امت مگر آن كه اختيار نمايد فزون تر امت را.
: بايشان گفتم اي قوم بمن خبر دهيد كه آيا بر صفات فضليت و برتري بايد تعيين رهبر نمود.
پس مقدم داريد كسى را كه سبقت در ايمان و مهاجرت از وطن دارد بر مردميكه فاقد اين دو فضيلت هستند.
تا آنجا كه گويد:
: گفتم بايشان مرا از صفات فضيلت و برترى واگذاريد شما از تمام آنها آزاد هستيد.
: فرض ميكنيم خلافت را مثل امتى ميان جماعتيكه اطراف او را احاطه كردهاند و ايشان گروهى هستند.
: و مردم متفرق و پراكنده شده بودند بيشتر بيك نفر گفتند تو بگير خلافت را كه تو سزاوارترى.
: و باقى بشخص دومى گفتند غير از تو كسى شايسته امارت و رهبرى نيست:.
: سپس ديديم اولى را كه ولايت يافته انكار ميكند حكومت را به قولش اقيلونى اقيلونى..
: ميگويد مرا حقى در خلافت نيست و اين ميگويد آى كنيز من آى برده من.
: و استغاثه ميكند و براى او تظلم است بر كسيكه غصب كرد حق او را و باو ستم نمود.پ
: و هر يك از آن دو نفر راستگو هستند كه راهى بتكذيب ايشان نيست.
: پس دانشمندان درباره آن چه ميگويند شرعا آيا ما بمدعى آن بدهيم خلافت را.
: يا واگذاريم بكسيكه خودش ميگويد مرا حقى در آن نيست شما را قسم ميدهم بخدا كه حق محض را بما بگوئيد.
: اندكى بعد از اين آن جماعت گفتند بچشم آنچه را كه يادآور شديد اطاعت ميكنيم.
: ما را در برترى و فزونى على عليه السلام شكى نيست و اوست كه بكمال رسيده و مويد است.
: لكن ما اجماع و اتفاق امت را رها نميكنيم و صلاح نميدانيم جدل و نزاع در اين موضوع را.
: و مسلمين هرگز اجتماع بر گمراهى نكردند پس مر ايشان را ما پيروى ميكنيم.
:: سپس احاديثيكه از پيامبررسيده گويا و تصريح روشن و آشكاريست.
: بايشان گفتم اما دعواى اجماع شما ممنوع است، زيرا كه ضد آن شايع و مشهور است.
: و كدام اجماعى در اينجا منعقد شده و حال آنكه هيچ يك از بزرگان و نيكان در ميان آنها نبودند.
: مانند على كه برادر پيامبر بود و عباس پس از آن زبيرى كه ايشان بزرگان مردمند.
: و در ميان ايشان سعد بن عباده نبود و نيز براى قيس پسر سعد هم اراده و نظرى نبود.
: و نه ابوذر بوده نه سلمان و نه ابوسفيان و نه نعمان.
: يعنى پسر زيد و نه مقداد بود در ميان آنان بلكه ايشان شكستند و ويران كردند آنچه كه ايشان بنا كرده بودند.
: و غير ايشان از افراديكه بر ايشان احترام و بزرگى بود قانع بخلافت آنها نشدند و اختيار هم نكردند.
: پس گفته نشود كه آن اجماع است بلكه بيشتر مردم اطاعت و پيروى از اونمودند.
: لكن كثرت و اكثريت حجت و دليل نيست بلكه چه بسا در عكسش كه اقليت باشد حجت و دليل است.
: پس خداوند تعالى در موارد بسيارى تعريف از اقليت و مذمت از اكثريت نموده است.
:پس يقينا كه اجماع ساقط است مگر وقتيكه در دين مباحثه نموده و اجماع اقامه كنيد.
: و چگونه شما ادعاء نص نموديد و حال آنكه آنرا از كمى منع نموديد.
: آيا نبوديد شما كه گفتيد پيامبر بدون وصيت از دنيا رفت و مذهب من چنين نيست.
: لكن من براى ملزم كردن شما موافقت كردم و ملتزم باين قول نيستم.
: براى آنكه من مانند خورشيد ميدانم نص پيامبر را در غدير خم كه بطور وضوح از هر اشتباهى.
: و شما هم نيز حديث غدير را نقل كرده ايد مثل نقل كردن ما لكن آنرا ترك كرديد.
تا آخر ارجوزه كه قسمت مهم آنرا در اعيان الشيعه جلد 22 ص 243 ياد نموده است.
تقى الدين ابو محمد حسن بن على بن داود حلى كه او برترى و نبوغى در فقه و حديث و رجال و عربيت ودر عدوم متفرقه داشت و دو نفر درباره او اختلاف نداشتند كه وى از نوادر و مردان كمياب و بينظير اين طايفه رستگار و از دانشمندان معروف ايشان بوده و علماء او را در كتب رجال و اجازات خود بهر نكوئى ستوده اند هر چند كه بعضى از دانشمندان در مقدار كتاب رجال او كه معروف است برجال ابن داود سخنى گفته است: پس بعضى" مانند شيخ حسين بن عبد الصمد پدر شيخنا البهائى" كه اعتماد كننده بر آن است براى توجيه كردن آن هم حاضر است و بعضيكه" مانند شيخ عبد الله شوشترى" نهايت اعراض را آنان كرده اند لكن بهترين كارها ميانه رويست و آن نظريه بيشتر علماء ما ميباشد كه كتاب او هم مانند غير آن از اصول و ريشه هاى علم رجال است كه بر آن اعتماد شده و گاهى هم انتقاد شده است. و اما شعرا او را پس حقيقتا نظم آنرا بنهايت خوبى زمانى بعد ازمان تعريف كرده اند.
وى در پنجم جمادى دوم سال 647 در حله بدنيا آمد و دانش را از سيد ابو الفضايل احمد بن طاووس حلى متوفى 673 فرا گرفته و از او روايت نموده و از عده اى ديگر از بزرگان اماميه روايت ميكند كه از ايشانست:
1- محقق نجم الدين جعفر بن حسن حلى متوفى 676 و او يكى از اساتيد قرائت اوست.
2- شيخ نجيب الدين ابو زكريا يحى بن سعيد حلى پسر عموى محقق ياد شده متوفى689.
3- فيلسوف بزرگ خواجه نصيرالدين طوسى متوفى 672.
4- سيد غياث الدين عبد الكريم بن سيد ابو الفضائل احمد بن طاووس حلى ياد شده متوفى 693.
5- شيخ سديد الدين يوسف بن على بن مطهر حلى پدر علامه حلى.
6- شيخ مفيد الدين محمد بن جهيم" جهم" اسدى كه او را ابن داود در رجالش از اساتيدش شمرده است.
1- شيخ رضى الدين ابو الحسن احمد مزيدى حلى متوفى 757.
2- سيد ابو عبدالله محمد بن قاسم ديباجى حلى مشهور به ابن معيه متوفى 776.
3- شيخ زين الدين على بن طراد مطار آبادى متوفى در حله در سال 754.
نامبرده در كتاب رجالش براى خود تاليفات گرانقدرى ياد كرده كه ما در زير ياد ميكنيم:
"1"تحفه سعد
" 2" عده الناسك در قضاء مناسك منظوم
" 3" تكلمه المعتبر
" 4" المقتصر از مختصر
متوفاى سال 750
1- بوى خوش بوستان و درختان آمد و بيدار كرد هر موجودى كه در سحر بخواب رفته بود.
2- و صبح برق خوشحالى و خرسندى زد پس روشن شد در باغها غنچه ها و شكوفه ها.
3- و لبخند زد دهان گل شب بو در حالى كه خندان بود وقتيكه باران بر او گريست.
4- و زمين خودنمائى كرد در پوششهاى خود پس به عطر پاشيش ما را معطر و خوشبو ساخت.
5- و پرنده هادر شاخه ها ايستادند و ديگر براى شكار آنها نيازى به تير و كمان نبود.
6- و آگاه كرد ما را باد صبا بكشيدن دامن لباس خود هر صبح و شامگاهى.
7- چه اوقاتى خوبى بود ما را در حاليكه ما در بالكون بلند به سبزيها نگاه ميكرديم.
8- ميباريد از آن ابر بر زمين هاى زيبائى كه بهاران آنرا به سبزى پوشانيده بود.
9- در ميان جوانانيكه ميافشاند بر ايشان سخنورى تير سخن را پس ميانداخت خرمائى بدامن.
10- از هر كسيكه همنشين او مشرف شده بود ياد خوشبوئى و خبر خوش بود.
11- پس در آن مجلس بزرگى بود كه رياست مجلس را داشت و او جوان سخنورى بود مثل قرص ماه.
12- در آن مجلس صحبت ميكرد از آنچه درباره" غدير" آمده و آنچه از خاتم پيامبران رسيده است.
13- از آنچه كه ثقات و مردان موثق در روايات صحيحه نقل كرده و آنچه كه بعسر اسناد داده شده است.
14- كه پيامبر" ص" در " غدير خم" بالاى منبرى از جهاز شتران رفت نه بسستى و نه عجز در سخنورى.
15- وقتيكه برگشت از " حجه الوداع " آخرين حج بسوى منزلش مدينه طيبه و آن آخرين سفر آنحضرت بود.
16- و فرمود اى مردم براستيكه پروردگارم تكرار نمود بمن وحى عظيمى را.
17- كه اگر تبليغ نكنم و نرسانم آنچه مامور شده ام بان و من از شما مردم بر حذر و احتياط بودم.
18- فرمود اگر نرسانى آنچه كه گفته ام نام تو را از دفتر و حكم پيامبران محو ميكنم پس بترس و عبرت گير.
19- و اگر ميترسى از نقشه ومكر ايشان من تو را حفظ ميكنم پس خوش باش كه من بهترين يارانم.
20- " على " را بر ايشان امير و رهبر قرار بده كه او را از ميان انسانها اختياركردم.
21- سپس آيه " بلغ ما انزل اليك " را بر ايشان خواند كه مردم شنيدند و ديدند.
22- و گفت نزديك شده جدا كه من اجابت كنم پيك مرگ را و عمر من بپايان رسيده.
23- آيا من اولى از شما بشما نيستم گفتيم: آرى پس حكم فرما و امر كن ما را بآنچه كه ميدانى.
24- پس گفت در حاليكه مردم دور او را گرفته بودند ما بين شنونده و تماشاگرى.
25-هركس كه من مولاى اويم پس " على " مولاى اوست بايد پيروى كند باو پس ازمن.
26- پروردگارا يارى كن كسى را كه او را يارى كند و واگذار دشمن او را مثل واگذار كردن توانائى.
27- پس برخاستم چون مقام او را شناختم از خدا و او
بهترين برگزيده گان بود.
28- و گفتم اى بهترين مردم مرحبا آمد تو را خلافت در حاليكه رام تو بر قدر و مقام تو است.
29- صبح كردى در حاليكه مولاى مائى و تو برادر ما بودى پس مباهات كن كه حايز گشتى بهترين افتخارها را
و در همين قصيده ميگويد
بخدا سوگند كه گناه آنكه قياس كند نعلين تو را با كسانيكه از تو جلو زدند آمرزيده نيست.
عده اى انكار كردند" عيد غدير" را و حال آنكه در ميان مومنين كسى نيست كه انكار آن نمايد.
خداوند تو را در ميان بنده گانش حكومت و امامت داد و تو در ميان ايشان به بهترين روش رفتار كردى.
و خداوند تكميل نمود در" غدير خم" دين ايشان را چنانچه آمد براى ما در سوره محكم" اليوم اكملت لكم دينكم".
تعريف تو در كتاب محكم" قرآن مجيد" و در تورات و در صحف نوح و ابراهيم و در زير سماوى است.
بر تو است حساب بنده گان حكم فرما بر هر كس كه خواستى ازايشان بسود و يا زيان او.
تشنه ميدارى قومى را در موقع ورود چنانچه سيراب ميكنى
مردمى را در ورود بر آب خوردن و بيرون رفتن.
اى پناهنده هراسناك نالان و اى ذخيره دوستان و بهترين اندوخته ها.
من ملقب برفض شدم و حال آنكه آن شريفتر است براى من از لقب ناصبى كه مشهور بكفر است.
آرى من ترك كردم طاغوت و جبت" آن دو بت بزرگ غاصب را" و خالص كردم محبتم رابراى ستاره گان درخشان امامت.
اين قصيده 56 بيت است.
و براى او است ابيات زير
: آفرين و به به از روز " غدير " كه روز عيد و روز خوشحالى و سرور است.
: وقتيكه پيامبر برگزيده و انتخاب فرمود براى بعد از خودش بهترين امير را.
: در حاليكه گويا بود كه اين وصى من است در غياب و حضور من.
: و اوست يار من و ناصر من و وزير من و پشتيبان من و مانند من است.
: و اوست فرمانرواى بعد از من بقرآنيكه روشن كننده دلهاست
: و اوست كسى كه خداوند او را بر دانش جهانيان اطلاع و آگاهى داده.
: و اوست كسى كه اطاعت و پيروى اوبر اهل زمانها واجب و
لازم است.
: پس او را اطاعت كنيد كه خواهيد رسيد بمقصد و هدف از بهترين ذخيره ها.
: پس ظاهرا اجابت كردند او را و حال آنكه پنهان كرده بودند بر او كينه اى در دلهايشان.
: به پذيرفتن سخنى از او بخوشى و تبريك و تهنيت.
: اى پادشاه زنبور عسل اى كسيكه حب تو بسته بر قلب و باطن من است
: و اى آنچنان كسى كه مرا نجات ميدهد از سوختن آتش دوزخ.
: و اى آنكسيكه مدح او ماداميكه زنده ام انس من و شب نشين من است.
: و اى كسى كه در روز حشر و قيامت عاقبت بهشت جاودان قرار ميدهد.
: من براى تو ولايت خود را خالص كردم اى صاحب دانش فراوان.
: وبراى كسيكه با تو دشمنى كند همواره است از من فحش و نفرين و بدگوئى.
:غلام و بنده تو" خليعى" رسيد بخوشوقتى و سرور در روز قيامت.
: بسبب دورى جستن و بيزارى نمودن بسوى خداى بخشنده از هر ناسپاسى.
و براى او نيز قصيده و چكامه است حدود 61 بيت كه در
مجالس المومنين" قاضى شهيد نورالدين شوشترى" ص 464 سى و شش بيت آن موجود است و تمام آنرا در" رياض الجنه" سيد ما علامه زنوزى در روضه پنجم و در بسيارى از مخطوطات ياد شده است.
: تواريخ و سرگذشتها بانوار دانش تو جريان يافته و سوره هاى قرآنى از بزرگوارى تو حديث نموده.
: و مداحين و ستايش گران خبر دهنده گان غلو كرده و از حد گذشته و در تعريف تو مبالغه كردند و عذر خواستند.
: زيرا كه تو را تورات و صحف پيشينيان بزرگ داشته و انجيل عيسى و زبور تمجيد و ستايش كرده است.
: و خداوند درباره امامت تو آيات محكمى نازل كرده و زمانها بتو شاداب و خوش بوده است.
: و پيامبران بزرگوار وفا كردند بانچه كه درباره تو پيمان بسته بودند و عهد شكنى نكردند.
: و پيامبربرگزيده حق يادآور كرد پس بشنواند كسى را كه براى او گوش شنوا و ياد گيرنده بود.
: و كوشش كرد در نصيحت و خيرخواهى ايشان پس نپذيرفتند و پايدارى نكردند چنانچه مامور بودند.
و نيز در همين قصيده گويد
: نامهاى شريف درخشنده تو در چهره هاى قرآن درهر سوره آشكار و نمايانست.
: پروردگار بنده گان تو را شير شرزه ناميد از جهتيكه دشمنان گريختند كه گويا ايشان گوره خرانند.
: و خدا تو را عين" الله" و جنب" الله" و وجد" الله" و هادى و رهنما ناميد در وقتيكه شب تاريك و تيره است.
: اى صاحبان امارت و امامت در روز غدير كه وقتى تو را پيامبر ولى قرار داد عمر بخ بخ" به به" گفت.
: اگر تو ميخواستى دست ابوبكر براى خلافت دراز نميشد و حكومت بعد از تو به زفر" يعنى عمر" نميرسيد.
: لكن تو در كارها شكيبا بودى و بر ايشان شتاب نكردى و حال آنكه تو توانا بودى.
شاعر كيست؟
ابو الحسن جمال الدين على فرزند عبد العزيز پسر ابى محمد خلعى يا" خليعى" موصلى حلى شاعر و سراينده گرانمايه خاندان رسالت عليهم السلام كه درباره ايشان اشعار بسيار سروده و ايشان را ستايش نموده و حق مطلب را اداء كرده و نيست در تمام اشعار موجود او مگر مدح و ستايش و سوگوارى ايشان.
وى مردى فاضل و وارددر تمام فنون علمى و تواناى در معارضه كردن بوده شعرش روان و ساده است. ساكن حله شد تا از دنيا رفت درحدود سال 750 و در همانجا به خاك رفت و براى او در آنجا قبر معروفيست.
او از پدر و مادر ناصبى بدنيا آمد و قاضى شوشترى او را در كتاب" مجالس المومنين" ص 463 فرموده: و سيد مازنوزى در روضه اول رياض الجنه گويد: كه مادرش نذر كرد كه اگر خدا باو پسرى
مطلع قصيده ها
لم ابك عافى دمنه و طلول++
و شموس ركب آذنت برحيل
گريه نكردم بر ويرانه خانه ها و چهره درخشان مسافريكه اعلان كوچيدن نمودند.
اضرمت نار قلبى المحزون++
صادحات الحمام فوق الغصون
افروخت آتش دل غمگين من را آواز پرنده گان كه بالاى شاخه ها بودند.
طلاب العلى بالسمهرى المقوم++
و ضرب الطلى مرمى الى كل مغنم
طلب كردن مقام عالى را بشمشير راست برنده و زدن گردنها راهيست براى رسيدن بهر غنيمتى.
جعلت النوح فى عاشور دابى++
فزاد اليم وجدى و التنائى
قرار دادم ناله و نوحه سرائى كردن رادر عاشوراء عادت خودم پس افزود درد حزن و اندوه مرا.
يا عين بالدمع الغزير++
جودى على الطهر المزور
اي چشم باشك فراوان ببار بر آقاى پاكى كه زيارت ميشود
ارقى لابن النبى++
لا لبرق حاجرى
بيخوابى من براى فرزند پيامبر است نه براى برقى كه ميزند در منزل حاجيان
عرج على ارض كربلا++
و امزج الدمع بالدماء
برو بر زمين كربلا و آميخته كن اشك ديده ات را بخون دلت.
ذكرت المصارع فى كربلا++
فزاد بقلبى عظيم البلاء
متذكر شدم گشته گاه در كربلا را پس افزود بقلبم بزرگى مصيبت
الحاظ ساكنه الخبا++
فتكتك ام مقل الطفاء
آيا نگاه آنزن خيمه نشين تو را كشت يا چشمان آهوان.
فرط وجدى قد حلالى++
مالعذالى و مالى
زيادى خوشحالى من وقتش رسيد چه ميخواهند سرزنش
سريجى الاوالى
متوفاى 750 قمرى
:اگر نريزم آب مژگانم را چه اندازه قلب و مژگانم سخت و قسى است.
: پس چگونه اشك زيادنريزد جوانمرديكه گرفتار عشق و اندوه شده باشد.
: اى بانوى پرده نشين كاش دين خود را ادا كرده بودى و دست برميداشتى از خلف وعده و خشونتت.
: اگر در زمان بلقيس بودى هر آينه بلقيس دلربائى نميكرد براى سليمان بن داود عليه السلام.
: اى دل تا كى بخوب رويان مرا گرفتار ميكنى و حال آنكه خرد مرا از اين منع ميكند.
: و دوستى امير المومنين حيدر مرا بازداشته از لهو طرب.
: اى شب نشين من از مناقب او بگو و رها كن صحبت تل و خاك و نعمان را.
: هلاك كننده دليران و كشنده سركشان بخشنده عطايا و امان گناهكار ترسو.
: بشمشير او اسلام استوار شد وقتى كه بتها شكسته و فرو ريخت و چه بزرگست ريزنده بتها و بنا كننده اسلام.
: به پرس روز احد و چاه و در روز بدر و خيبر اى كسيكه مرا سرزنش ميكنى.
: و روز صفين در حاليكه دلها همه بيمناك و حيران بود در چنين هنگاميكه دو گروه بهم افتادند
: و روز عمرو بن عبدود" روز خندق" موقعيكه شمشيرى بر شمشير او زد كه نزديك كرد مرگ دليران را.
: و در روزغدير كه پيامبر" ص" اظهار فرمود براى او مناقبى را كه ناراحت كرد كنيه توز بدگو را.
: وقتيكه گفت هر كس من مولاى اويم پس تو براى او مولائى كه بتو هدايت ميكند خدا و هم و سرگردانى را.
: تو براى من بمنزله هارون از موسائى و بعد از من ديگر پيامبرى نخواهد آمد.
: برگشت خورشيد بسرعت نشانه درخشنده اى است كه از آوردن آن هر انسانى عاجز و قاصر است.
: و براستى كه در داستان افعى و رفتن او در كفش و پاپوش
شما راهنمائى براى كينه توز و احمق است.
: و داستان مرغ بريان و برهانيت براى براى هر كسيكه از روى تعمد و دشمنى از خط شما منحرف باشد.
: و سئوال كن از او روزى كه بالاى منبر بوده مردم ميترسيدند از اژدهائى
: پس فرمود: راه را بر او باز گذاريد كه زيانى نخواهيد ديد از آمدن او بسوى من.
: پس اژدها آمد تا آنكه از پله هاى منبرش بالا رفت در حالى كه همهمه ميكرد بزبان نرم گنهكارى.
:كيست جز او كه درونش پر از دانش نهائى باشد و كيست غير از او كه بگويد از من بپرسيد پيش از مفقود شدن من.
: و كيست كه جان خود را فداى جان پيامبر كرد در حاليكه اطراف فراش پيامبر را كفار و طاغيان گرفته بودند.
: و كيست كه در حال ركوع تصدق داد و سجده به بت نكرد چنانچه آن مردم سجده به بتها ميكردند.
: كيست كه درخانه خدا زادگاه او بوده و خداوند او را مصون داشت از زيان و دشمنى دشمنان.
: كيست جز او كه با خدا سخن گفت و پيامبرى به او تقويت يافت در نهان و آشكارا.
: كيست كه پرچم در روز" خيبر" باو داده شده هنگاميكه آتش
به دنيا آمدن اميرالمومنين در كعبه
و به اين معنى اشاره كرده علامه سيد رضاى هندى به گفته اش:
لما دعاك الله قدمنا لان++
تولد فى البيت فلبيته
شكرته بين قريش بان++
طهرت من اصنامهم بيته
زمانيكه خداوندتو را از قديم دعوت كرد كه هر آينه در خانه خدا بدنيا آئى پس او را اجابت نمودى سپاس گفتى او در ميان قريش باينكه پاكسازى كردى از بتهاى ايشان خانه او را.
و خواننده مى يابد اين منقبت را يعنى" بدنيا آمدن او را در خانه خدا" از مناقب مسلمه و قطعيه از فضائل امير المومنين صلوات الله عليه در بسيارى از مصادر برادران تسنن كه از آنهاست.
1- مروج الذهب ج 2 ص 2 تاليف ابى الحسن على بن حسين: مسعودى هذلى
2- تذكره خواص الامه ص 7: سبطابن جوزى حنفى
3- فصول المهمه ص 14: ابن صباغ مالكى
4- سيره النبويه ج1 ص 150: نور الدين على حلبى شافعى
5- شرح الشفاج 1 ص 151: شيخ على قارى حنفى
6- مطالب السئول ص 11: ابى سالم محمد بن طلحه شافعى
7- محاضره الاوائل ص 120: شيخ علاء الدين سكتوارى
8- مفتاح النجا در مناقب آل العبا: ميرزا محمد بدخشى
9- المناقب: امير محمد صالح ترمذى
10- مدارج النبوه: شيخ عبد الحق دهلوى
11- نزهه المجالس ج 3 ص 204: عبد الرحمن صفورى شافعى
12- آينه تصوف ط ص 1311: شاه محمد حسن چشتى
13- روائح المطفى ص 10 تاليف صدر الدين احمد بردوانى
14- كتاب الحسين ج 1 ص 16: سيد على جلال الدين
15- كفايه الطالب ص 37: سيد حبيب الله شنقيطى
16- نور الابصار ص76: سيد محمد مومن شبلنجى
و اما بزرگان شيعه پس بتحقيق كه اين حادثه تاريخى را جمع بزرگى از ايشان ياد كرده كه از آنهاست:
1- سن فرزند محمد فرزند حسن قمى در تاريخ قم كه آنرا تاليف كرده و پيش كش صاحب بن عباد نموده در سال 378 و شيخ حسن ابن فرزند على فرزند حسن قمى آنرا ترجمه بفارسى كرده در سال 865 مراجعه كن ص 191- از ترجمه را.
2- شريف رضى متوفاى 406" ترجمه شده در ج 4 صفحه 221- 181" آنرا در خصايص الائمه ياد نموده و گفته نميدانم مولودى را غير از او دركعبه.
3- شيخ الامه معلم البشر ابوعبد الله شيخ مفيد متوفاى 413 در كتاب" المقنع" و مسار الشيعه ص 51 طبع مصر و كتاب ارشاد ص 3 گويد: غير از على عليه السلام كسى نه قبل از او و نه بعد از او در خانه خدا بدنيا نيامده براى احترام كردن خدا كه بزرگ است نام او ويرا باين ويژه گى و بزرگ داشتن مقام او در بزرگى.
4- شريف مرتضى متوفاى 436 كه ترجمه او گذشت" در ج 4 ص 299- 264" آنرا ياد كرده در شرح قصيده بائيه حميرى ص 51 ط مصرو گويد: مانندى براى او نيست در اين فضيلت و برترى.
5- نجم الدين شريف ابو الحسن على بن ابى الغنائم محمد معروف بابن صوفى كه آنرا ياد كرده دركتابش" المجدى" مخطوط
6- شيخ ابو الفتح كراچكى متوفاى 449 در" كنز الفوائد" صفحه 115.
7- شيخ حسين فرزند عبد الوهاب معاصر شريف مرتضى در عيون المعجزات.
8- شيخ الطائفه محمد فرزند حسن طوسى متوفاى 460 در تهذيب ج 2 و مصباح المتهجد ص 560 و امالى ص 82- 80
9- امين الاسلام فضل فرزند حسن طبرسى متوفاى 548- صاحب" مجمع البيان" در كتاب" اعلام الورى" ص 93 و گويد هرگز نوزادى جز او در خانه خدا بدنيا نيامده نه پيش از او و نه بعد از او.
10- ابن شهر آشوب ساروى فوت شده سال 588 در كتاب" مناقب" ج1 ص 359 و ج 2 ص 5.
11- ابن بطريق شمس الدين ابو الحسين يحيى فرزند حسن حلى فوت شده سال 600 در كتابش." العمده" و گويد: نوزادى قبل از او و بعد از او در خانه خدا بدنيا نيامده است.
12- رضى الدين على فرزند طاووس متوفاى 664 در كتابش" اقبال" ص 141.
13- عماد الدين حسن طبرى آملى صاحب" كامل" نوشته شده سال 675 در كتابش" تحفه الابرار" درفصل هشتم از باب چهارم.
14- بهاء الدين اربلى متوفاى 692" ترجمه اش در ج 5 ص 445" گذشت در كتابش" كشف الغمه" ص 19 و گويد: بدنيا نيامده در خانه خدا هيچكس جز او نه پيش از او و نه بعد از او و آن فضيلتى است كه خدا مخصوص او قرار داده براى تجليل و
بزرگداشت او و براى بلند كردن مقام او و جهت اظهار كردن بزرگوارى او.
15- ابو على فرزند فتال نيشابورى كه بيوگرافيش در" كتاب شهداء فضيلت" ما ص 37 ياد شده آنرا در" روضه الواعظين" ص 67 نقل نموده است.
16- هندوشاه فرزند عبد الله صاحبى نخجوانى در" تجارب السلف" ص 37.
17- علامه حسن فرزند يوسف حلى فوت شده سال 726 در دو كتابش" كشف الحقق و كشف اليقين" صفحه 5 نقل كرده و تصريح كرده بر اينكه كسى جز او در خانه خدا بدنيا نيامده نه قبل از او و نه بعد از او.
18- جمال الدين فرزند عتبه متوفاى سال 828 در" عمده الطالب" ص 41.
19- شيخ على فرزند يونس عاملى بياضى متوفاى 877 در كتاب"الصراط المستقيم".
20- سيد محمد فرزند احمد فرزند عميد الدين على حسينى در" المشجر الكشاف للساده، الاشراف" ص 230 طبع مصر.
21- شيخ تقى الدين كفعمى كه بيوگرافيش در اين جزء خواهد آمد انشاء الله در"المصباح" 512.
22- احمد فرزند محمد فرزند عبد الغفار غفارى قزوينى در تاريخ نگارستان نويسنده سال 949 ص 10طبع 1245.
23- قاضى نور الدين مرعشى شهيد 1019 كه بيوگرافيش در كتاب ما"شهداء فضيلت" ص 171 در كتابش" احقاق الحق".
24- شيخ عبد النبى جزايرى متوفاى سال 1021 در كتاب" حاوى الاقوال".
25- شيخ محمد فرزند شيخ على لاهيجانى در" محبوب القلوب".
26- ملا محسن كاشانى متوفاى 1091 در كتابش" تقويم المحسنين".
27- شيخ نظام الدين محمد فرزند حسين تفرشى ساوجيى شاگرد شيخ بهائى در تاليفش" تكمله الجامع العباسى" استاد ياد شده است.
28- شيخ ابو الحسن شريف متوفاى 1100 در كتاب بزرگ عالى ارزنده اش" ضياء العالمين" و گويد اين واقعه و منقبت در صدر اول مشهور بوده است.
29- سيد هاشم توبلى بحرانى صاحب تاليف گرانقدر متوفاى 1107 در" غايه المرام" و گويد: اين بحد تواتر رسيده و در كتابهاى عامه اهل سنت و خاصه شيعيان معلوم و مسلم است.
30- علامه مجلسى" كه روح و روانش شاد باشد" متوفاى 1110 در جلاء العيون ص 80 چيزى گفته كه معنايش اينست مشهور است بيت حديث گوينده گان و تاريخ نگاران كه آنحضرت در خانه خدا بدنيا آمده.
31- سيد نعمت الله جزايرى متوفاى 1112 در" انوار نعمانيه".
33- سيد على خان شيرازى متوفاى 1118- يا 20 در"حدائق النديه در شرح الفوائد الصمديه".
33- سيد محمد طباطبائى جد آيه الله بحر العلوم كه در سال 1126 هجرى از تاليف بعضى از تاليفاتش فارغ شده در رساله ايكه براى تواريخ زاد روز امامان عليهم السلام و وفيات آنها موضع نموده است.
34- سيد عباس فرزند على فرزند نور الدين موسوى حسينى مكى متوفاى 1179 در كتابش" نزهه الجليس" ج 1 ص 68
35- ابو على حائرى متوفاى 1215 در كتاب رجال معروفش" منتهى المقال" ص 46.
36- سيد محسن اعرجى متوفاى سال 1227 در"عمده الرجال".
37- شيخ خضر فرزند شلال عفكاوى نجفى متوفاى 1255 در كتاب" مزارش" موسوم بابواب الجنان و بشائر الرضوان.
38- سيد حيدر حسنى حسينى كاظمى متوفاى 1265 در عمده الزائر صفحه 54.
39- سيد مهدى قزوينى متوفاى 1300 در" فلك النجاه" صفحه 326.
40- مولا سيد محمود فرزند محمد على فرزند محمد باقر در"تحفه السلاطين" ج 2 پس چيزى گفت كه معنايش: اينست كه داستان تولد امير المومنين عليه السلام مشهور است مانند خورشيد در نيم روز.
41- مولاسلطان محمد فرزند تاج الدين حسن در كتاب" تحفه المجالس" صفحه 88 طبع سال 1274.
42- سيد ميرزا حسن زنوزى ساكن خوى در كتاب بزرگ خود
شاعر كيست؟
ايشان سيد عبد العزيز فرزند محمد فرزند حسن فرزند ابى نصر حسينى سريجى اوالى علامه سماوى ترجمه و بيوگرافى او را در" الطليعه من شعراء الشيعه" آورده و گويد: او فاضلى بود اديب جامع و شاعرى بود ظريف و ماهر در بصره وفات نمود در سال 75. تقريبا.
صفى الدين حلى
مولود 677 متوفاى 752
آتش براى فضيلت ميلاد تو خاموش شد و شكافت از خوشحالى بولادت تو ايوان" مدائن" و فرياد كننده بلرزه درآمد و احساس ترس نمود از هراس خوابيكه نوشيروان ديده بود و سطيح" كاهن" خواب را تعبير كرد و بشارت داد بظهور تو رهبان و جادوگران.
و بر تو ارميا و شعياى پيامبر ثنا گفتند و ايشان و حزقيل
بفضل تو اعتراف نمودند بفضائل كه گواهى ميدهد بانها صحف ابراهيم و توراه موسى و انجيل عيسى و قرآن" محمد صلى الله عليه و آله"
پس بدنيا آمدى در حاليكه سجده كننده بودى براى خداى معبود و عوالم هستى بظهور تو ابراز خوشحالى كرد.
بدنيا آمدى در حاليكه كامل بودى، نافى از تو بريده نشد از جهت شرافت و بر تو ختنه اى اطلاق نشد،
پس آمنه ديد قصرهاى شام را و تو را نهاد در حاليكه اركان كعبه از او پنهان نبود،
حليمه" سعديه" آمد و او نگاه ميكرد در روى فرزند آمنه و چنان خوشحال بود كه خاطره ها از وصف آن حيران بود
صبح كرد، فرزند " ذى يزن " در حاليكه مومن برسالت تو بود در پنهانى تا آنكه گواهى دهد جد تو.
خداوند سينه تو را در چهار سالگى تشريح كرد پس ديدند برادرانت فرشتگان را در اطراف تو
راه ميرفتى در پنجسالگى در سايه ابرى كه براى تو شدت گرما سايه افكنده بود و جرم آن چون سنگ سخت بود،
مرور كردى در هفت سالگى به دير راهبى پس ديوار دير خم شد و تعظيم كرد و مطران ديرانى اسلام آورد و همچنين در بيست و پنجسالگى" نسطور" راهب كه سوء قصد بتو داشت از تو منصرف شد در حاليكه قلبش پر از رعب بود،
تا آنكه چهل سالت كامل شد و تابيد خورشيد پيامبرى و قرآن ظاهر شد، پس گلوله ها و سنگهاى تابنده افكندند شيطانها را و بيها از ترس توبزمين افتادند بر روى زمين.
و زمين بزبان آمده بسلام كردن بر تو و درختها و سنگها و تلهاى ريگ درود گفتند بر تو و كليد تمام گنج ها را آورده براى تو ولى زهد و معرفت تو، تو را از آن باز داشت،
نگاه كردم پشت تو را مانند پيش روى تو ديدم مهرى آشكار است كه شك را برطرف ميكند و آن نمايانست و صبح كرد زمين گسترده در حالى كه براى تو مسجد بود پس تمام زمين مكان نماز خواندن شد و تو يارى شدى برعب سختى بر دشمنانت و فرشتگان در جنگها براى تو يارانى بودند و آمد بسوى تو جوانى چون " عبدالله بن " سلام در حاليكه مسلمان بود از روى رغبت و سلمان هم مسلمان آمد و صبحگاهى شترها و آهو با تو سخن گفتند و نيز سوسمار و اژدها و شير و گرگ با تو حرف زدند.
و ستون" حنانه" ناله كرد براى منبر رفتن شما در حاليكه درود گوينده بود و در كف دست تو سنگ ريزه تسبيح گفت:
و فرود آمد خوشه خرمائى بسوى تو سپس برگردانيدى او را در نخليكه درخشيد بان و زينت داده بود.
: و دو درختيكه خواندى پس آمدند بطرف تو تا آنكه شاخه هايشان بهم خورد.
: و لشگريان از تشنگى بتوشكايت كردند پس از انگشتان تو آب جارى شد.
: و برگردانيدى چشم قتاده را بعد از آنيكه رفته بود بينائى او كه انسانى را با آن نمى ديد.
: و دست گوسفندى كه بان زهر زده بودند خبر داد مثل آنكه عضوى از آن دست زبانست.
: و بالا رفتن در پشت براق كه از هفت آسمان گذشتى چنانكه خداى بخشنده ميخواست.
: و ماه شكافت و خورشيد تابيد بعد از غروب كردن و حال آنكه نبود بان نقصانى.
و فضيلتى كه همه مردم گواهى بحق آن داده اند كه هيچ انسانى توان آنكار آنرا ندارد.
در روى زمين ظل الله بودى و حال آنكه نبود در آفتاب سايه اى براى تو اگر در مكانى قرار ميگرفتى
: نسخ شد بكتاب تو كتابهاى پيشين بعد از آنكه نسخ شد به ملت و دين تو اديان گذشته.
و بر پيامبرى تو كه قدرش بزرگ داشته شده اقامه دليل شد و برهان آشكارگرديد،
و تمام پيامبران در گرفتاريهايشان بوسيله تو استغاثه بخدا ميكردند تا كمكشان نمايد،
خداوند براى تو پيمانى از پيامبران گرفت از پيش از آنكه زمانى بتو بگذرد،
و بوسيله تو آدم بخدا التماس نمود وقتيكه باو نسبت خلاف و گناه داده شد،
و بتو پناه برد نوح عليه السلام درحاليكه موج دريا سينه كشتى را شكسته بود وقتيكه طوفان طغيان نمود،
و بتومتوسل شد ايوب عليه السلام و سئوال ميكرد پروردگارش را كه بلايش را برطرف كند پس غصه هايش زايل شد،
و بوسيله تو خليل عليه السلام خواند خدا را پس از نمرود نترسيد وقتيكه آتش براى او شعله ور شد،
و بتو ملتجى شد يوسف"ع" در زندان در حاليكه درخواست ميكرد پروردگارش را وقلبش حيران بود.
و بوسيله تو موسى كليم عليه السلام صبحگاهى سخن گفت باپروردگارش و خواهان پذيرش شد پس مشمول احسان خدا گشت،
و بشفاعت تو عيسى مسيح عليه السلام دعا كرد بس خدا مرده را زنده كرد و حال آنكه كفنش پوسيده شده بود.
و بوسيله تو حق آشكار شد بعد از نهان شدنش تا آنكه اطاعت كرد تو را آدميان و پريان،
و اگر من بخواهم ادا كنم حق صفات تو را سخن تمام شود و قافيه ها
شاعر كيست؟
صفى الدين عبد العزيز بن سرايا بن على بن ابى القاسم ابن احمدبن نصر بن عبد العزيز ابى سرايا بن باقى بن عبد الله بن عريض حلى طائى سنبسى" از اولاد سنبس قبيله اى از طى"
او از طراز اول از شعراء لغت ضاد بوده است. برترى جست شعرش بشيرينى لفظ و باريكى معنى و شفاف است بخوبى اسلوب و روانى و بتحقيق كه اختراع كرده بمبادرت كردن محسنات لفظيه با مراعات كردن بر مزاياى معنويه پس مقدم آمده در فنون و اقسام شعر و پيشوائى از پيشوايان ادب چنانچه او از معدودين و شمرده شدگان از علماء شيعه است كه مشاركت در فنون داشته اند.
در مجالس المومنين ص 471- از برخى از تاليفات صاحب " قاموس " مجد الدين فيروز آبادى شافعى است كه گويد: من در سال 747 برخورد كردم بااديب شاعر صفى الدين در شهر بغداد
پس او را استاد بزرگى ديدم كه داراى قدرت و توان تمامى بود بر نظم و نثر شعر گفتن و سخن پراكنى كردن و ديدم او را كه آگاه بود بعلوم عربيت و شعر، پس شعر او لطيف تر بود از بادسپيده و خرم تر از چهره خوبرو.
و اوشيعى خالص بود و كسيكه صورت او را ميديد گمان نميكرد كه بنظم آورد اين شعريرا كه آن مانند در در صدفهاست.
و ابن حجر در " الورر الكامنه " ج 2 ص 369 گويد در ادبيت رنج كشيد تا استاد شد در تمام اقسام شعر و معانى و بيان را آموخت و در آن دو رشته كتابى تصنيف نمود و زحمت بازرگانى كشيد پس بشام و مصر و ماردين و غير آنها براى تجارت و بازرگانى مسافرت نمود سپس برگشت بوطنش و در مدحهائى كه كرده بود از ايشان اباطيلى بود. و ستود الناصر محمد بن قلاون و مويد اسماعيل را به قصيده اى و او متهم برفض و شيعه بودن بود و در شعرش مطالبى است كه اعلان بان ميكند و با او اين حال تبرى ميجست بزبانيكه گفته است و آن در اشعارش موجود است هر چند كه در آن چيزيست كه مناقض و مخالف با اين است.
و اول مرتبه ايكه داخل قاهره شد سنه 727 بود پس ستود علاء الدين اين اثير را پس رفت بسوى او و رسانيد او را بسلطان و جمع شد به فرزند آقاى مردم و ابى حيان و فضلاء آن عصر پس همگى اعتراف كردند بفضائل او و رئيس شمس الدين عبد اللطيف بود. و معتقد بود كه هيچ كس مطلقا مانند او شعر نگفته است. و ديوان شعر او مشهور و مشتمل بر فنون بسياريست. و عجيب بودن آن معروفست و همچنين شرح آن و در آن يادنموده كه آن را از صد و چهل كتاب دريافت كرده
است.
امينى گويد: و از كسانيكه با مترجم اجتماع كرده است صفدى است در سال 731 كه از او در كتاب" الوافى بالوفيات" روايت ميكند و علم را از استاد ما محقق نجم الدين حلى فرا گرفته و شريف نسابه تاج الدين معيه از او آموخت است.
امينى گويد: اينكه گفتيم علم را از پيشواى ما محقق فرا گرفته تا آخر ما آنرا از كتاب" امل الامل" گرفتيم وپيروى كرده او را اكثر كسانيكه شاعر ما صفى الدين را ترجمه كرده اند مانند صاحب روضات و اعيان الشيعه و استاد ما محدث قمى" حاج شيخ عباس" و اين جدا درست نيست براى آنكه پيشواى ما محقق نجم الدين در سال 676وفات نموده و صفى الدين در سال 677 بدنيا آمده يكسال بعد از وفات و صفى الدينى كه شاگردى كرده شيخ ما محقق را او صفى الدين محمد بن شيخ نجيب الدين يحى است و اوست آنكه از اساتيدو مشايخ سيد تاج الدين بن معيه بوده است چنانچه در كتب تراجم موجود است.
در تعريف و درود بر او كتبى در كتاب فوات الوفيات ج 1 ص 279 مبالغه كرده و بسيارى از اشعار او را ياد نموده وقاضى" شهيد" شوشترى هم در كتاب مجالس المومنين ص 470 و پيشواى ما شيخ حر عاملى در امل الامل و ابن ابى شبانه در تتميم امل و سيد يمانى در نسمه السحر و شوكانى در بدر طالع ج 1ص 358 و فريد وجدى در دائره المعارف ج 5 ص 525 و صاحب رياض العلماء و سيدزنوزى در رياض الجنه و سيد" خونسارى" صاحب روضات ص 422 و زرگلى در اعلام ج 2 ص 525 و مولف تاريخ آداب اللغه عربيه ج 3 ص 128
ويرا ياد نموده اند.
هر يك از آن گروه او را توصيف كرده بانچه كه او اهل آن بوده از جمع كردن مدح و مبالغه در تعريف و ستايش گرى و علامه شيخ محمد على مشهور بشيخ على" حزين" متوفاى در بنارس هند در سال 1181 تاليفى جداگانه در اخبار و نوادر شعر او نموده است.
آثار و كارهاى برجسته او
1- منظومه اى در علم عروض صاحب رياض العلماء" افندى" آن را براى او ياد كرده
2- العاطل الحالى- رساله اى در" الزجل و الموالى"
3- الخدمه الجليله رساله اى در صيد با تفنگ شكارى
4- درر النحور در مدايح ملك منصور و آن قصايد " الارتقيات " است كه شامل 29 قصيده است، مرتبه بر حروف مجمعه است و اول ابياتش مثل آخرآنست از حروف و هر يك از آن قصيده هايم 29 بيت است.
5- ديوان شعرش: كتبى در اللغوات گويد: كه او تدوين كرده شعرش در سه مجلد و تمامش بسيار خوبست. و آنچه بطبع رسيده يك جلد است و شايد آن برخى از اشعار او يا ديوان كوچك او باشد كه بعضى از متاخرين از نويسنده گان آنرا بعد از ديوان كبير او ياد كرده اند 6.
6- رساله الدار از محاورات الفار.
7- الرساله المهمله آنرا براى ملك ناصر محمد بن قلاون نوشت در سال 723.
8- لرساله الثوميه آنرا در ماردين در سال 700 نوشته است
9- الكافيه آن بديعيه مشهوره اوست كه شامل يكصد و پنجاه و يك نوع از محاسن بديع است در 145 بيت در بحر" البسيط" كه مدح ميكند بان پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله را در ديوان او چاپ شده و اول آن اينست.
ان جئت سلعافل عن جيره العلم++
و اقر السلام على عرب بذى سلم
اگر آمدى بكوه سلع پس به پرس از ساكنين كوه علم و ابلاغ سلام كن بر عرب" كوه" ذى سلم.
آنرا شرح كرده ابن ذاكور ابو عبد الله محمد بن قاسم بن زاكور فاسى مالكى متوفاى 1120.
10- شرح كافيه ياد شده كه در مصر درسال 1316 بطبع رسيده و در بسيارى از كتب رجالى است كه براى او فضيلت سبقت است در نظم بديعيه شگفت انگيز بر كسيكه آنرا بنظم آورده است جز، اينكه ما ميگوئيم كه ترجمه شده ما و اگرچه ابتكار كرده در نظم بديعييه اش اما بدرستيكه پيشقدم بسوى آن امين الدين على بن عثمان بن على بن سليمان اربلى شاعر صوفى متوفاى در سال 670 ترجمه شده در الوافى بالوفيات است و براى او فضيلت سبقت است چنانچه آنرا سيد على خان در" انوار البديع" يادكرده و قصيده او را هم ياد نموده و باقى از كسانيكه بنظم درآورده است محاسن بديع را بشگفتى پيروى كرده انددر اين مراين دو شاعر را، " از ايشانست ".
1- شمس الدين ابو عبد الله محمد بن على هوارى مالكى متوفاى 780 يكى از شعراء" الغدير" يادش در اين جزء خواهد آمد براى او بديعيه مشهور به" بديعيه العميان" است كه مدح ميكند بان
پيامبر بزرگوار و اولش اينست:
" بطبيه انزل و يمم سيد الامم"
بمدينه طيبه فرود آى و قصه كن آقاى امتها" پيامبر اسلام را"
با مترجم ما معاصربوده و شرح كرده بديعيه رفيق شاعرش ابو جعفر احمد بن يوسف بصير البيرى معروف باعمى طليطلى متوفاى 779 را.
2- شيخ عز الدين على بن حسين بن على بن ابى بكر محمد بن ابى الخير موصلى متوفاى 789 بديعييه دارد كه مطلعش اينست:
براعه تستهل الدمع فى العلم++
عباره عن نداء المفرد العلم
مهارتيكه ميگشايد اشگ ديده را در علم عبارت ازصدا كردن سيد و آقاى مردم است.
و براى اوست شرح آن قصيده كه ناميده است به" التوصل بالبديع الى التوسل بالشفيع"
3- شيخ وجيه الدين اليمنى متوفاى سال 800 براى او بديعيه- ايست چنانچه در علم الادب ج 1 ص 244.
4- شرف الدين عيسى بن حجاج سعدى مصرى حنبلى معروف بعويس العاليه متوفاى 807 براى او بديعييه است در مدح پيامبر بزرگوار چنانكه در شذرات الذهب ج 7 ص 71 كه مطلعش اينست:
سل ما حوى القلب فى سلمى من العبر++
فكماخطرت امسى على خطر
به پرس دل مرا چه در بردارد در سلمى از عبرتها پس وقتيكه با ناز قدم برميدارد دل مرا بخطر مياندازد.
م- 5- سيد جمال الدين عبد الهادى بن ابراهيم حسينى صنعانى يمانى زيدى متوفاى 822 چنانچه در" ايضاح المكنون"
ذيل كشف الظنون ج 1 ص 173- اولش اينست:
سرى طيف ليلى فابتهجت به وجدا.
شب خواب ديدم ليلى را پس از خوشحالى بوجد و طرب آمدم
6- اديب شعبان بن محمد قرشى مصرى متوفاى 828 براى او بديعييه اى است كه براى او ياد كرده صاحب " كشف الظنون " ج 1 ص 191.
7- شرف الدين اسماعيل بن ابى بكر مقرى يمنى متوفاى 837 براى او بديعييه اى است و شرح آن چنانچه در " كشف الظنون " ج 1 ص 191 و بغييه الوعاه ص 193 و شذرات الذهب ج 7 ص 221.
8- تقى الدين ابوبكر على بن عبد الله حموى معروف بابن حجه متوفاى837- براى او بديعييه اى است كه مدح ميكند با آن پيامبر بزرگ اسلام را كه او را موسوم ب " التقديم " كه شامل بر136 نوع در 141 بيت و شرح كرده آنرا بشرحيكه ناميده ميشود ب " خزانه الادب " در 571 صفحه طبع شده و مطلعش اينست:
لى فى ابتداء مدحكم يا عرب ذى سلم++
براعه تستهل الدمع فى العلم
براى من در اول مدح شما اى عرب ذى سلم مهارتيست كه جارى ميسازد اشگ را در چهره.
9- ابن الخراط زين الدين ابو الفضل عبد الرحمن بن محمد بن سليمان حموى شافعى متوفاى 840 براى او بديعييه و شرح آن است " ايضاح المكون ج 1 ص " 173.
10- يخ محمد مقرى ابن شيخ خليل حلبى متوفاى 849 براى او بديعييه اى است كه اولش اينست:
عجبى عراقى فعج بى نحوذى سلم++
و اجنح لسكانها بالسلم و السلم
خوش آيند من بعراق منست پس كوچ بده مرا بطرف ذى سلم و ميل كن بطرف سكنه ذى سلم بسلامت و مدارا.
11- شيخ بدر الدين حس بن مخزون طحان براى او بديعييه اى است كه ياد كرده آنرا پيشواى ما كفعمى در كتابش""فرج الكرب"" و گويد آن تخميسى است براى بديعييه شيخ صفى الدين ترجمه شده.
12- شيخ ابراهيم كنعمى حارثى يكى از شعراء" الغدير" كه ذكرش در اين جزء خواهد آمد، براى او بديعييه و شرح آن كه اعلان كننده از تبحر او در فنون ادب است، اول آن اينست:
ان جئت سلمى فسل من فى خيامهم.
اگر آمدى سلمى را پس سئوال كن كيست در خيام ايشان
13- جلال الدين ابو بكر سيوطى متولد 849 و متوفاى 911 براى او بديعييه اى است بنام" نظم البديع فى مدح خير الشفيع" و براى او شرحيست كه اول آن اينست:
من العقيق و من تذكار ذى سلم++
براعه العين فى استهلالها بدم
از وادى عقيق و از يادآورى ذى سلم مهارت چشم است در استهلال و ظاهر شدنش بخون من.
14- باعونيه عايشه دختر يوسف بن احمد بن ناصر بن خليفه دمشقيه شافعيه فوت شده در سال 922 براى او بديعييه است كه اولش اينست:
ولادت او وفات او
اتفاق كردند تمام تاريخ نگاران بر اينكه مترجم" صفى الدين" در پنجم ربيع الاخر سال 677 بدنيا آمده و بر اينكه او در بغداد وفات كرده مگر اينكه خلاف در تاريخ وفات او بين 750 و 752 است پس بهر كدام خواستى تاريخ بگذار و مردد بگذار جمع بين آن دو را"
و مصدر و مدرك يكيست" بنابر آنچه كه من حساب ميكنم" بر قول و تاريخ اول آن زين الدين طاهر بن حبيب و بنابر دوم صفدى است و خدا داناست.
م- دكتر مصطفى جواد بغدادى بما نوشت بدرستيكه آنچه را كه صفى الدين حلى از بنى حبيب حلبى ها تاريخ گذارده آن بدر الدين حسن بن زين الدين عمر بن حبيب متوفاى سال 779 ياد كرده آنرا در""دره الاسلاك فى دوله الاتراك"" در وفيات سال 750 و شايد او ياد كرده نيز در تاريخ دومش" تاريخ الملوك" كه آنرا در سال 679 به پايان رسانيده و فرزندش زين الدين متوفاى سال 808 تعليقه و حاشيه اى برآن نوشته است. و از معلوم اينكه وفات صفى الدين حلى داخل در تاريخ بدر الدين ابن حبيب است نه در تعليقه پسرش. آنگاه آنكه وارد در كتاب" الدرر الكامنه"" است بر دو قسم است: 1- زين الدين بن حبيب در متن. و ابن رجب در يكى از دو نسخه. و ممكن است كه دومى صحيح باشد. براى اينكه زين الدين بن رجب ترجمه كرده دها نفر مثل صفى الدين حلى در استاديش اگر آنها استاد او باشند و در طبقات حنبلى ها اگر آنها حنبلى باشند.
و ابن قاضى ترجمه كرده شهبه صفى الدين حلى را در" زيل تاريخ الذهبى" و صفدى اكتفا و قناعت نكرده بر ترجمه او در الوافى بالوفيات، بلكه نيز در" اعيان العصر و اعوان النصر" نگاشته است. و از اين دو ترجمه و بيوگرافى ابن شاكر كتبى در" فوات الوفيات" نقل كرده است و نجم الدين سعيد بن عبد الله دهلى حافظ تاريخ نگار جزء لطيفى در بيوگرافى صفى الدين حلى نوشته و ابن قاضى شبهه از آن در حاشيه تاريخ ذهبى ياد شده نقل نموده و در سال وفات او
749 وفات نموده است. و آن سال وبائى عمومى بود كه عده اى بسيار از اعيان و غير آنها از دنيا رفتند.
و از اشعار ترجمه شده گفته اوست كه بان پاسخ داده قصيده ابن معتز عباسى كه مطلع و اولش اينست:
الا من لعين و تسكابها++
تشكى القذا و بكاها بها
آيا نيست كسى براى ديده و اشك ريختن آن كه شكايت ميكند خار رفتن بچشم و گريستن آنرا بان،
انداخت بما حوادث و رويدادهاى زمان انداختن كمانها به تيرهايش،
و اى چه بسا زبانهائى كه مانند شمشير قطع ميكند گردنهاى يارانش را،
و در آن قصيده ميگويد:
و ما هستيم كه وارث شديم لباس پيامبررا پس تا كى دامن آنرا ميكشيد،
براى شما خويشاوندى است اى فرزندان دختر او و ليكن پسران عمو سزاوارتر بان هستند،
و از آنست:
ما اميه را در منزلش كشتيم و ما شايسته تريم به كندن و بردن لباس هاى او،
هرگاه شمانزديك شديد برخورد كرديد بجنگ سختى كه خوش وقت ساخت برده فروش ها را،
پس صفى الدين نامبرده ويرا پاسخ داده بقولش:
آهاى بگو به بدترين بنده گان خدا و طاغوت قريش و دروغ گوى آن،
و ستمگار بنده گان و ستمگر لج باز و بدنام كننده بزرگان و غيبت كننده آنان" يعنى پسر معتز عباسى لعنه الله عليهما"
آيا تو مفاخره ميكنى با خاندان پيامبر و انكار ميكنى فضيلت اصالت و پاكزادى آنان را،
آيا بشما پيامبر" ص""بانصار اى نجران" مباهله كرد يا بايشان پس دشمن را برگردانيد به ناخوشى هميشگيشان،
آياخدا از شما نفى كرد پليدى را يا از ايشان براى پاك بودن ذاتشان و حقيقتشان،
آيا پليدى و ميگسارى از عادت و خوى شما نيست و كثرت عبادت ازعادت و پايدارى ايشان،
و گفتى: وارث شديم لباس پيامبر را پس تا كى ميكشيد دامن آنرا،
در حاليكه نزد شماست" حديث مجعول" پيامبران ارث نگذارند پس چگونه لباس خلافت را نصيب شما شد،
پس خود را در هر دو حالت تكذيب كرديد و ندانستى عسل را از زهرو درخت تلخ.
آيا جد تو" ابن عباس"راضى است بانچه كه گفتى و نبود روزى كه او در شك و ترديد باشد،
و او در صفين از حزب خاندان رسالت و على عليه السلام بود براى جنگ كردن با گردنكشان و احزابشان.
و مرگ از ساق پايش كشيده و جنگ با نوك نيزه و دم شمشيرها
او را تهديد ميكرد،
پس آمد چونكه على عليه السلام او را فرا خوانده بود به تشويق كردن و تهديد نمودن آن،
و اختيار كرد او را اگر مردم راضى ميشدند باو جهت حكميت براى اسباب آن،
تا خلافت را بدهد بكسيكه اهليت براى آن دارد پس مردم او را نه پسنديده براى ايجاب حكميت،
و نماز خواند با مردم در تمام مدت زندگانيش و حال آنكه على عليه السلام در دل محرابش بود،
پس چرا جدتان" ابن عباس" لباس خلافت را نپوشيد هر گاه او سزاوارتر بود بان،
وقتيكه" عمر" امر خلافت را بشوراى" شش نفرى" واگذار كرد پس آيا جد شما بعضى از صاحبان شوراء بود.
آيا پنجمى ايشان بود يا ششمى آنان و حال آنكه نمايان بود در جلوى" عمر" موسس شوراء،
و گفته تو: كه شما پسران دختر او هستيد و ليكن پسران عموشايسته ترند بخلافت،
پسران دختر هم نيز پسران عموى اويند و اين نزديكتر است به انساب نبوت،
پس واگذار در خلافت فصل خلاف را پس آن رام براى سوار شونده گانش نيست،
و تو اهليت آن را ندارى كه فحص و كاوش از شان
خلافت كنى و تو پوشنده نيستى لباس خلافت را،
و تو را خلافت فرا نگرفت مگر يكساعت پس تو نبودى اهل براى اسباب آن،
و چگونه روزى اختصاص بتو پيدا كرد و حال آنكه تو مودب باداب خلافت نبودى،
و گفتى: باينكه شما كشنده شيران، اميه هستيد در بيشه ها و جنگلهايشان،
دروغ گفتى و زياده روى كردى در آنچه كه ادعا كردى و خودت را باز نداشتى از عيب جوئى آن،
پس چه اندازه چشم انداختند معشوقه هاى شما را پس برگردانيده شدند بر روش اعقابشان،
و اگر نبود شمشيرهاى ابو مسلم هر آينه سنگين ميشد بر كوشش دواطلبان آن،
و اين بنده و غلامى براى بنى اميه بود نه براى شما رعايت كرد در درباره شما نزديكى انساب آن را.
و شما اسيرانى بوديد در ميان زندانها و شما را نازك و ضعيف كرده بود بوسيدن آستانه و درگاه زندانها.
پس شما را بيرون آورد و خلافت را پيش كش شما نمود و بشما پوشانيد زيادى جامه گشاد خلافت را،
پس شما پاداش داديد او را به بدترين پاداشها براى بيدادگرى و اعجابتان و غرورتان،
پس واگذار ذكر مردمى را كه خشنود شدند بروزى كفاف و آمدند خلافت را از درش،
ايشان پارسايان و ايشانند عبادت كننده گان و ايشانند سجده
كننده گان در محراب ايشانند روزه داران ايشانند قيام كننده گان ايشانند دانايان باداب خلافت،
ايشانند قطب ملت دين خدا و آسياى دين ميگردد بدور قطب آن،
بر تو است كه با خواننده ها و رقاصه ها مشغول بلغو و غفلت باشى و رها كنى كارهاى عالى را براى اهلش،
و بر تو است تعريف دوشيزه گان و ميگساران و توصيف ملك و زمين با لقبهايش،
و شعرتو است در ستايش بى نمازى و گشتن پياله گردانها با تنگ ها و شيشه هاى الكل،
پس اين كار تو است نه كار ايشان و سير نمايند خوبان و نيكان باحساب و نژادشان،
امام شيبانى شافعى
مولود 703 متوفاى 777
سپاس ميكنم پروردگارم را براى طاعت و پرستش او و نظم ميكنم قلاده اى در عقيده به تنهائى.
فدا ميكنم شما را نعمتهاى سه گانه خود را دستم و زبانم و قلب مستورم را،
و شهادت ميدهم به يكتائى خدا كه پروردگارى جز او نيست از قديم پايدارشد به ابديت و يگانگى،
اوست اول ظاهر بدون اول و آخر كسيكه باقى ميماند هميشه و بطور ابديت خواهد بود.
شنوا بينا دانا متكلم توانا است بر ميگرداند جن و انس را چنانچه ايجادكرده بود،
مريد است اراده كرده موجودات را براى وقتش قديم است پس آن چه كه خواست آفريد و بوجود آورد،
حياه است و علم است و قدرت است و اراده است متكلم است و بصير است و گوش است بابقاء،
خدا است كه بر عرش آسمان تسلط دارد و با آفريده هايش جدائى دارد و يكيست،
پس جهتى نيست كه خدا را در بر داشته باشد و نيست براى او مكانى و برتر و بزرگتر است از آن مكان و جهت،
وقتيكه جهان هستى آفريده و پروردگار است هر آينه از عرش مولى و آقا بوده است،
تا آنجا كه بعد از ذكر اصول عقايد و مدح سه خليفه گويد:
و فراموش نكن داماد پيامبر و پسر عموى او را كه دريائى از علوم و راهنما و رهبر بود،
و فداء كرد پيامبر خدا را حقيقه بجان خودش در شبيكه در فراش و جاى پيامبر چون شير خوابيد،
و كسيكه مولا و آقاى او پيامبر است پس صبح كرد على عليه السلام براى او براستى مولا و ياور،
و فراموش نكن باقى اصحاب اهل بيت و انصار و پيروان او را كه بر راه هدايت اند،
و تمام آنها را خدا درود بر ايشان فرستاده ونيز پيامبر درود گفته و تاكيد نموده است،
پس بنده رافضى نباش پس تجاوز كنى پس واى و واى در عالم براى كسيكه تجاوز از قانون كند،
پس دوستى تمام خاندان و صحابه مذهب منست در فرداى قيامت كه بايشان اميد دارم نعمت ابدى را،
و از جنگ صحابه با يكديگر ساكت باش پس آنچه بين ايشان شده آن اجتهادمحض بوده است،
و بتحقيق كه در اخبارصحيح آمد كه قاتل و مقتول آنان در بهشت جاودان جاودانست،
و اين اعتقادامام ما شافعى و عقيده مالك و ابو حنيفه و احمد نيز همين است.
آنچه كه اين شعر در پى دارد:
اين ابيات را ما انتخاب كرديم از قصيده بزرگ هزار بيت كه چاپ شده از امام ابى عبد الله محمد شيبانى شافعى كه صاحب" كشف الظنون" براى او ياد كرده و جمعى از بزرگان شافعيه آنرا شرح كرده اند كه از ايشانست.
1- نجم الدين محمد بن عبد الله اذرعى عجلونى شافعى متوفاى سال 876 فارغ شده از شرح آن 11 ماه رجب سال 859 و آنرا موسوم ببديع المعانى در شرح عقيده شيبانى نموده و آن اول شرحى است كه بر آن تاليف شده است چنانچه آنرا در اول شرح ياد كرده. گويد در ص 75 شاعر" شيبانى" در شعرش اشاره كرده
و من كان مولاه" النبى" لقد غدا++
" على" له بالحق مولا و منجدا
شاعر كيست؟
محمد بن احمد بن ابى بكر بن عرام بن ابراهيم بن ياسين بن ابى القاسم بن محمد ربعى شيبانى اسوانى اسكندرانى شافعى تقى الدين ابو عبد الله امام محدث و فقيه مفتى در هيجدهم شوال 703 به دنيا آمده و شنيده است چنانچه در" الدرر الكامنه" ج 3 ص 373 از علامه رشيد الدين اسماعيل بن عثمان معروف بابن معلم حنفى متوفاى 724 و حسن بن عمر كردى ابو على ساكن جيزه مصر و فوت شده در آن در سال 720 و حجار شهاب الدين ابى العباس احمد بن ابى طالب متوفاى 730 و شريف موسى ابن ابى طالب عز الدين ابى القاسم موسوى متوفاى بمصر سال 715 و علم بن دراده و تاج الدين ابن دقيق العيد احمد بن على متوفاى در قاهره و برخى گفته اند متوفاى در قوص سال 723 و احمد ابن محمد بن كمال الدين متوفايى 718 و شريف على زينبى و عمر عتبى ركن الدين بن محمد قرشى متوفاى سنه 724 و زينب دختر احمد بن عمر بن ابى بكر بن شكر مقدسى متوفاى سال 722 و غير ايشان.
و باو اجازه داد مطعم و ابن عبد الدائم و ابن نحاس و يحيى بن سعد و از مكه رضى الدين ابو اسحق ابراهيم طبرى مكى شافعى متوفاى سال 722 و غير از آنان.
ابن حجر در درر گويد: شيبانى حديث گفت وفتوا داد و تدريس نمود و تصنيف كرد وبيرون آورد و يگانه است در آوردن بچيزهائى از مسموعات و شنيده هايش وفاتش در سال 777 بوده است.
و بيوگرافى و شرح حال او در" شذرات الذهب" ج 6 ص 252
موجود است و شمرده است از كسانيكه از او شنيده اند: ابن مخلوف على بن ناهض نويرى مالكى قاضى متوفاى 718.
و شيبانى را هر چند كه تعريف بشعر گوئى نكرده اند در آنچه كه ما برآن مطلع شديم از ترجمه او جز اينكه"امام ابو عبد الله محمد شيبانى شافعى"كه اين قصيده باو نسبت داده شده در كتب رجالى باين اوصاف ياد شده منطبق نميشود مگر بر او و خدا داناست.
شمس الدين مالكى
متوفاى 780
و براستي كه" على" شمشير پيامبر و يار نام آور او براى شرافت ساخته شده بود،
و داماد پيامبر برگزيده و پسر عموى او پدر حسن و حسين كه داراى تمام آقائى ها بودند،
و تزويج كرد او را خداى آسمان از آسمانش و براى تو كافيست تزويجى كه از عرش ظاهر شده،
به بهترين بانوان بهشتى كه از جهت قدرت و آقائى تابان است و كافيست تو را اين برترى براى على عليه السلام،
پس على و فاطمه خوابيدند و لباس پارسائى بهترين لباس آنان بود و آنها ايثار كردند بر خود بخوراكشان كسى را كه نيازمند بود،
پس برگزيدند بهشت را از حله ها و از زيورها براى رعايت اين پارسائى،
و زيان نكرده كسيكه خوابيده و لباسش پشمى بود و در لباس سندس گرانقدر فردا صبح خواهد نمود،
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود من شهر علمم و على درب آن است پس در را قصد كن و از در نزد من آئيد،
و كسيكه من مولاى اويم" على" مولاى اوست و مولاى خود را قصد كن محبت آقايت تو را ارشاد ميكند،
و تواز من هستى بجز نبوت و پيامبرى مانندهارون از موسى و كافيست تو را پس سپاس كن خدا را،
و او از خردسالان اول پيشقدم بدين بود پيشى نگرفت از او پذيرنده راه يافته اى،
و آمد پيامبر خدا در حاليكه خشنود از او بود و او از زهراء عليها السلام پريشان بود.
پس پيامبر خاك را از چهره او زدود چون بدنش را لمس كرده بود و از خاك برخاست در حاليكه مانوس بان بود در تنهائى،
و باو گفت گفتن از روى مهر برخيزاى ابو تراب سخن دوست
صميمى راستگو، و درباره دو پسرانش پيامبر گفت اين دو آقاى جوانان شمايند در بهشت خانه عزت و آقائى،
و فرستاد او را از طرف خدا پيامبر بعنوان مبلغ و رساننده و برگزيده شد باين خصوصى به تنهائى،
و فرمود: آيا تبليغ و رسانيدن از من شايسته است براى كسيكه از خاندان من نيست ازمردم پس اقتدا كن،
و حقيقه عبد الله گفت به سائليكه آمده بود و از ايشان سخت سئوال ميكرد،
و اما" على" عليه السلام پس بفهم كه منزلش و منزل رسول خدا كجاست پس بشناس آنرا و گواهى بده.
و پيوسته روزه دار و رجوع كننده به پروردگارش بود و براى خدا قيام كننده و بسيار بنده گى ميكرد،
قانع از دنيا بود بانچه باو ميرسيد معرض از مال دنيا بود در هر وقت كه مال مياوردند براى او دورى ميكرد،
هر آينه بتحقيق كه دنيا را سه طلاقه كرده و هر جا كه آنرا ديد كه آمده بود بدنيا ميگفت: دورشو،
و از نزديكترين ايشان بحق بود در دنيا و تمام ايشان صاحب حق بودند لكن او نزديكترين هدايت شده گان بود،
و مدح كرده بان قصيده" عشره مبشر" ده نفريرا كه پيامبر" ص " بشارت بهشت بانها داده بود پس ياد كرده،
آنچه را كه مخصوص بابى بكر بن ابى قحاقه بود از مناقب در 14بيت كه اولش اينست،
پس از ايشانست ابوبكر خليفه اى كه براى او برترى و تقدم است در هر جائى،
و صديق رهبر مردم آنچنان كسيكه ايثار كننده بود مالش را در راه خدا كه ارشاد شده بود،
سپس ياد كرده آنچه اختصاص بعمر بن خطاب داشت در 22 بيت كه اولش اينست:
و پيرو ميشود او را در فضيلت عمر آنكسيكه انداخت از كمانها راستى تير محكمى،
و نيست هر كس قصد سعادت كند كه بان برسد و ليكن كسى را كه خدا خوشبخت كند نيكبخت ميشود،
آنگاه مناقب عثمان را بنظم درآورده در 15 بيت و اولش اينست:
و محبت من به عثمان بن عفان است چونكه بر اوست اعتماد من و او مقصد و مقصود منست،
او پيشوائى شكيبا بر آزار بود در حاليكه او توانا و بردبار بود از جنايتكار و خوش رفتار بود،
و بعد ازذكر مناقب اميرالمومنين عليه السلام ياد نمود دو سبط پيامبر دو امام صلوات الله عليهما را بقولش:
و بالحسنين السيدين توسلى++
يجدهما فى الحشر عند تفردى
و بحسن و حسين دو آقاست توسلى من بجد آن دو در روز قيامت موقعيكه تنها ماندم،
هما قرتاعين الرسول و سيدا++
شباب الورى فى جنه و تخلد
آن دو روشنائى چشم پيامبر و دو آقاى جوانان مردمند در بهشت جاودان.
و قال: هما ريحانتاى احب من++
احبهما فاصدقهما الحب تسعد
و فرمود: آن دو ريحانه منند دوست دارم كسى را كه آنها را دوست دارد پس براستى دوست بدار آنها را كه سعادتمند شوى
آن دو شباهت به پيامبر را بطور مساوى تقسيم كردند و نيست ممكن كه از ايشان تجاوزى ديده شود،
پس از سينه بپائين حسين شباهت داشت وبراى حسن از سينه به بالا بود و كافيست تو را پس آماده باش،
و از براى حسن بزرگوار مزايائى بود مانند گفته او" پيامبر" اوست اين پسرم سيد پسر سيد،
بزودى اصلاح كند پروردگار جهانيان به بركت اوعالم رابر گروهى از ايشان و بزرگى پراكنده گى را،
تا آنجا كه گويد: و بود حسين قاطع دورانديش چنانيكه هر وقت شجعان و دليران در جنگ كوتاهى ميكردند او سخت ميجنگيد،
شبيه پيامبر خدا بود در جنگ و بخشش و بهترين شهيدان بود كه چشيد طعم شمشيررا،
براى قتلگاه او ديده ها گريه ميكند و شايسته است كه بگريد پس بر خداست پاداش آن و بزرگ بدار دوستى اورا،
پس نفرين و غضب خدا باد بريزيد و شمر او و بر كسيكه حركت كرد بسوى اين مقصد پست،
ودر آن قصيده ياد كرد سيدالشهداء حمزه سلام الله عليه را و گفت،
و كيست مانند شير خدا حمزه صاحب جود و كرم نابود كننده دشمنان و پناه دهنده غريب آواره را،
پس چه بسيار از گردنهاى دشمنان كه بشمشير او بريده شد و چه بسيار كه دفاع كرد از پيامبر برگزيده در هر سختى،
پس رسول خدا فرمود: اين را فرمان دادم و براى من شير ژيانى است در هر كارزارى،
و ابوجهل گفت: به حمزه اجابت كردى" محمد" را براى آنچه خواست پس لرزيد لرزيدن آقائى،
و دست دراز كرد بسوى او با كمانى در ميان خويشان او و بر سر او زد و بار ديگر با شمشير برنده اى،
و گفت باو كه من بر دين او هستم پس اگرقدرت دارى پس از راه من كنار برو و برگرد،
پس ابوجهل خوار شد و اظهار مهربانى كرده و اقرار كرد به قباحت بدگوئى در حق" احمد" ص،
پس برگشت حمزه و بسعادت نائل شد و ارشادشد
و براى دين خدا بزرگترين ياور شد،
و در روز بدر اصرار كرد به پيامبر موقعيكه كفار قريش كفو خود را خواستند وقتيكه ديدند از مردانگى و هوشيارى او،
براى چه كسى پرچمى از پر شتر مرغ بود كه ما را پراكنده ميكرد مانند شتر مرغ گريزان،
پس اين بود بخدا قسم كه كرد بر ما كارهائى را در جنگ كه
معمول و متداول نبود،
و در جنگ" احد" بشهادت رسيد بعد از آنكه چشانيد هفت نفر را شربت مرگ بدترين مورد را.
پس رستگار و سيد الشهداء شد درميان فرشتگان خدا ميگردد و صبح ميكند،
و نماز خواند رسول خدا بر او هفتاد مرتبه تا دو مرتبه در موقع تعدد شهيدان،
و فرمود: شهادت حمزه مصيبتى است كه ما هرگز بمثل آن مصيبت نديده ايم و اگر روزى براى من پيش آمد كيفر خواهم داد آنها را كيفر زيادترى،
و او افزون بود در فضيلت از عموهاى ديگرش چونكه او برادر رضاعى او بود همينطور افزون بود شرافت را پس گواهى بده و ماداميكه حمزه بود پيامبر محفوظ از اذيت قريش بود و او صاحب مال و تلف كننده آن بود در بخشيدن بخشنده بود وقتيكه روشن ميكرد آتشى براى ميهمان مييافت بهترين آتش را نزد بهترين روشن كننده" و در آن ياد كرده آقاى ماعباس عموى پيامبر را و گويد ابياتيكه اولش اينست:
و قد بلغ العباس فى المجد رتبه++
تقول لبدر التام قصرت فابعد
و رسيد عباس در بزرگوارى مرتبه اى را كه ميگوئى بماه تمام كوتاهى تودور شو،
صحت حديث
تصريح كرده است چندين نفر از گروه بزرگان بصحت حديث از جهت سندو در اينجا جمعى از ايشان ظاهر ميشوداختيار صحت آن و بسيارى از اين گروه آنرا حسن ميدانند و تصريح ميكنند بفساد و بطلان طعن زدن در آنرا و بطلان قول كسيكه آنرا تضعيف كرده و از كسانيكه آنرا صحيح دانسته اند افراد زير است:
1- حافظ ابو زكريا يحى بن معين بغدادى متوفاى 233 تصريح كرده بر صحت آن چنانچه خطيب و ابو الحجاج مزى و ابن حجر و غير ايشان ياد كرده اند.
2- ابو جعفر محمد بن جرير طبرى متوفاى 310 آنرا در""تهذيب الاثار"" صحيح دانسته.
3- ابو عبد الله حاكم نيشابورى متوفاى 405 در مستدرك آنرا صحيح دانسته.
4- حافظ خطيب بغدادى متوفاى 463 شمرده است آنرا از
كسانيكه مولوى حسن زمان آنرا صحيح دانسته در قول مستحسن.
5- حافظ ابومحمد حسن سمرقندى متوفاى 491 در""بحر الاسانيد""
6- مجد الدين فيروزآبادى متوفاى 816 در نقد الصحيح آنرا صحيح دانسته.
7- حافظ جلال الدين سيوطى متوفاى 911 در جمع الجوامع آنرا صحيح دانسته چنانچه گذشت.
8- سيد محمد بخارى در""تذكره الابرار"" تصريح كرده بر صحت آن 0
9- امير محمد يمانى صنعانى متوفاى 1182 تصريح كرده به صحت آن در""الروضه النديه"".
10- مولوى حسن زمان آنرا از مشهور صحيح شمرده در قول مستحسن و او از كسانيست كه ظاهر ميشود از آن صحت آن.
11- ابو سالم محمد بن طلحه قرشى متوفاى 652.
12- ابو المظفر يوسف بن قزاوغلى متوفاى 654.
13- حافظ صلاح الدين علائى متوفاى 761.
14- شمس الدين محمد جزرى متوفاى 833.
15- شمس الدين محمد سخاوى متوفاى 902.
16- فضل الله بن روزبهان شيرازى.
17- متقى هندى على بن حسام الدين متوفاى 975.
18- ميرزا محمد بدخشانى.
19- ميزرا محمد صدرالعالم.
20- ثناء الله پانى پتى هندى.
لفظ حديث
1- از حرث و عاصم از على عليه السلام.. از پيامبر كه فرمود خداوند آفريد مرا و على را از درختى من اصل و ريشه آن درختم و على شاخه آن و حسن و حسين ميوه آن و شيعه برگ آنست. پس آيا بيرون نميايد از پاك مگر پاك،
و انا مدينه العلم و على بابها فمن اراد المدينه فلياتها من بابها.
و من شهر علمم و على دروازه آنست پس كسيكه قصد آن شهر را نمايد بايد از دروازه آن وارد شود.
و در لفظ حذيفه از على عليه السلام:
انا مدينه العلم و على بابها و لا توتى البيوت الا من ابوابها:
منم شهر علم و تو دروازه آنى و نيايند بخانه ها مگر از درهاى آن.
و در لفظ ديگرى براى آنحضرت عليه السلام:
انا مدينه العلم و انت بابها كذب من زعم انه يصل الى المدينه الا من قبل الباب.
من شهر علمم و تو دروازه آنى، دروغ گويد كسيكه خيال كند كه ميرسد بشهر مگر از طرف دروازه.
و در عبارتى كه براى آنحضرت عليه السلام است:
انا مدينه العلم و انت بابها، كذب من زعم انه يدخل المدينه بغير الباب قال الله عز و جل: و اتوا البيوت
من ابوابها.
منم شهر علم و تو دروازه آنشهرى دروغ گويد كسيكه گمان كند كه او داخل ميشود شهر را از غير در خداوند عز و جل فرمايد: بيائيد خانه ها را از درهاى آن.
از ابن عباس:
انا مدينه العلم و على بابها فمن اراد العلم فيات بابه""الباب"".
من شهر علم هستم و على دروازه آنست پس كسيكه قصد علم دارد پس بيايد از در وارد شود.
و در عبارتى از سعيد بن جبير از ابن عباس است كه فرمودند:
يا على انا مدينه العلم و انت بابها و لن توتى المدينه الا من قبل الباب.
اى على من شهر علم هستم و تو دروازه آنشهرى و هرگز وارد شهر نشويد مگر از جانب در.
از جابر بن عبد الله گويد: شنيدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در روزحديبيه در حاليكه دست على عليه السلام را گرفته ميفرمود:
هذا امير البرره و قاتل الفجره منصور من نصره مخذول من خذله ثم مد بها صوته فقال: انا مدينه العلم و على بابها فمن اراد البيت فليات الباب.
اين امام و رهبرنيكان و كشنده تبه كاران است يارى شود كسى كه او را يارى كند و خوار شود كسيكه او را رها كند. آنگاه صداى خود را كشيد و فرياد كرد: من شهر علم هستم و على دروازه آنشهر
آثار كمياب در دانش عمر
عقيده خليفه درباره كسي كه آب ندارد
امام مسلم در صحيح خود در باب تيمم بچهار طريق از عبد الرحمن بن انبزى نقل كرده كه مردى آمد نزد عمر: پس گفت من جنب شدم و آب نيافتم. عمر گفت نماز نخوان. پس عمار گفت اى پيشواى مومنين آيا يادت ميايد وقتيكه من و تو در يك شبيخون و حمله بر دشمن بوديم پس جنب شديم و آب نيافتيم پس اما تو نماز نخواندى و اما من خود رابخاك ماليده و نماز خواندم.
پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود كافيست تو را البته كه دو كف دستت را بر زمين زده و سپس فوت كنى آنگاه بان مسح كنى صورت و دودستت را. پس عمر گفت: اى عمار به ترس از خدا عمار گفت اگر خواستى من حديث نميكنم آنرا.
و در عبارتى: عمار گفت اى پيشواى مومنين. اگر خواستى چون خدا بر گردن من از تو حقى قرار داده اينكه آنرا به هيچكس بازگو
نكنم و ياد نكرد.
سنن ابى داود ج 1 ص 53- سنن ابن ماجه ج 1 ص 200 مسند احمد ج 4 ص 265 سنن نسائى ج 1 ص61- 59 سنن بيهقى ج 1 ص 209.
صورتى ديگر
ما نزد عمر بوديم پس مردى آمد پيش او و گفت اى امير مومنان: ما البته يك ماه و دو ماه ميشود كه آب پيدا نميكنيم. پس عمر گفت: اما بنده پس نماز نميخوانم تا آنكه آب پيدا كنم. پس عمار گفت اى رهبر مسلمين يادت ميايد وقتيكه ما در فلان مكان بوديم و شتر ميچرانيديم پس ميدانى كه ما جنب شديم گفت: بلى گفت پس من خودم را در خاك ماليدم پس خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و داستان را عرض كردم پس پيامبر مى خنديد و فرمود خاك پاك يراى تو بس است. و دست مباركش را بخاك زد سپس فوت كرد در آن آنگاه با دو كف دستش پيشانى و بعضى از دستش را مسح نمود.
عمر گفت: اى عمار به ترس از خدا.
عمار گفت: اى اميرمومنين: اگر خواستى ماداميكه زندگى كردم يا زنده ماندم آنرا بازگو نكنم.
عمر گفت: نه بخدا سوگند و لكن ما اعراض ميكنيم از اين ماداميكه تو اعراض كردى، مسند احمد ج 4 ص 319- سنن ابى داود ج 1 ص 53- سنن نسائى ج 1 ص 60
تحريف و دروغ سازى
اين حديث را بخارى در كتاب صحيح خود ج 1 ص 45 در باب تيمم نقل كرده آيا فوت كرد در هردو كف و در بابهاى بعد از آن جز آنكه او خوشش آمده كه آنرا تحريف كند براى حفظ مقام خليفه پس حذف كرده از آن پاسخ- عمر- را كه نماز نخوان، يا، اما من پس نماز نميخوانم، غافل از اينكه سخن عمار در اين موقع مربوطبچيزى نيست، و شايد اين تحريف پيش بخارى سبك تر بوده از جهت لگد مالى كردن از نقل حديث بنابر آنچه كه آن بر آنست
و بيهقى آنرا تحريف شده ياد كرده در سنن كبيرش ج 1 ص 209 و نقل كرده از صحيح مسلم و صحيح بخارى و نقل كرده آنرا نسائى در سننش ج 1 ص 60 و در آن در جاى پاسخ عمر: نوشته، پس ندانست كه چه بگويد. و بغوى آنرانقل كرده در كتاب مصابيح ج 1 ص 36 و آنرا از اخبار صحيح شمرده جز آنكه اول حديث را حذف كرده و ياد كرده آمدن عمار را بخدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فقط.
و ذهبى آنرا در تذكره اش ج 3 ص 152 تحريف شده يادكرده و رديف كرده آنرا بقولش: كه بعضى از ايشان گفتند: چطور براى عمار جايزه بود كه اينگونه بگويد پس حلال شود بر او كتمان علم و پاسخ اينكه، اين مطلب از كتمان علم نيست چونكه او آنرا حديث كرد و روايت نمودو پيوست داد و براى خدا سپاس است بماو آنرا نقل كرد در مجلس امير المومنين عليه السلام و عمر مهربانى كرد باو
براى علمش چونكه او منع كرده بود از زياد حديث گفتن براى ترس از اشتباه و غلط و براى آنكه مبادا مردم مشغول بحديث شده و از قرآن غافل شوند.
امينى گويد: در اينجا چيز بزرگى است امثال اين سخنان ياوه و باطل و بحثهاى بيهوده و پوچ كه آماده كرده اند براى كور كردن ساده لوحان از خواننده گان از آنچه كه در تاريخ صحيح است ايكاش ميدانستم چه چيز ايشانرا از گفته عمر غافل نموده كه گفت: لا تصل- او: اما انا فلم اكن لاصلى- نماز نخوان يا- اما بنده پس نيستم كه نماز بخوانم" يعنى نمازنميخوانم" اين را ميگفت در حاليكه او رهبر و پيشواء مسلمين بود و مسئله جدا آسان و مورد ابتلاء همه مردم است، و چه چيز ايشان را غافل نموده از سخن او بعمار: اتق الله يا عمار، به ترس اى عمار، و از نماز نخواندن او روزيكه جنب شده بود در آن شبيخون و حمله كردن بعد از آنكه اسلام براى مردم آب و خاك" دو طهور" را آورد وچه چيز ايشانرا غافل نموده از نادانى او بايه تيمم و كلمه قران كريم و چگونه ايشان غافل شده اند از چشم پوشى عمر از تعليم و آموختن پيغمبر صلى الله عليه و آله عمار را بكيفيت تيمم چه چيز ايشانرا غافل نموده از اين بدبختى بزرگ و مشغول داشته آنها را بعمار و سخن
خليفه حكم شكها را نميداند
امام حنبلى ها احمد در مسندش ج 1 ص 192 نقل كرده از مكحول كه پيامبر خداصلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر گاه يكى از شما نماز گذارد پس در نمازش شك نمود. پس اگر در يكى و دو تا شك كند آنرا ركعت اول قرار دهد. و اگر در دو و سه شك كند پس آنرا دوم قرار دهد و هر گاه در سه و چهار شك كند آنرا سوم قرار دهد تا آنكه وهم و خيال در زياد باشد سپس دو سجده كندپيش از آنكه سلام دهد سپس سلام دهد.محمد بن اسحق گويد: و حسين بن عبد الله بمن گفت آيا آنرا اسناد داد براى تو پس گفتم: نه. پس گفت: لكن او حديث كرد مرا كه كريب مولاى ابن عباس او را از ابن عباس حديث كرده گويد: نشسته بودم كنار عمر بن خطاب پس گفت اى پسر عباس هر گاه براى مرد اشتباهى شد در نمازش پس ندانست آيا زياد كرده يا كم. گفتم اى امير المومنين نميدانم نشنيده اى در اين مسئله چيزى را پس عمر گفت. قسم بخدا نميدانم و در لفظ بيهقى است: نه بخدا قسم از پيامبر صلى الله عليه و آله در اين مسئله چيزى نشنيده ام. پس ما در اين ميان بوديم كه عبد الرحمن بن عوف آمد پس گفت: چيست اينكه شما مذاكره ميكنيد. پس عمر باو گفت: ما صحبت ميكرديم كه مردى شك ميكند در نمازش چه كند. پس او گفت: شنيدم كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود اين حديث را.
و در لفظ ديگر در مسند احمد
از كريب از ابن عباس است كه عمر باو گفت: اى جوان آيا شنيدى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله يا يكى از اصحابش هر گاه مردى شك كند در نمازش چه بايد بكند: گويد: ما در اين ميان بوديم كه عبد الرحمن بن عوف آمد پس گفت: درچى هستيد شما پس عمر گفت: پرسيدم من از اين جوان آيا شنيدى از پيامبر خداصلى الله عليه و آله يا يكى از اصحاب آنحضرت هر گاه مردى شك كند در نمازش چه بايد بكند پس عبد الرحمن گفت شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميفرمود هر گاه يكى از شما شك كند...تا آخر حديث
آيا تعجب نميكنى از خليفه ايكه حكم شكيات نمازش را نميشناسد و حال آنكه در شب و روز پنج نوبت مبتلاء بانست و اهتمام بامر آن نداشت تا آنكه از رسول خدا صلى الله عليه وآله از آن سئوال كند تا آنكه كارش بجائى برسد كه از جوانى به پرسد كه من نميدانم چه كار ميكرد او در اين حال اگر شك ميكرد در نمازيكه امامت كرده مومنين را و طبيعت حال حكم ميكند بواقع شدن اين براى هر كسى در عمرش واگر چه چند دفعه هم باشد. و من در بهت و حيرتم از حكم قطعى با علميت مرديكه اين مقدار دانش اوست و اينست وسعت اطلاع او بر احكام.
آفرين بر امتيكه اين شان و مقام اعلم آنهاست.""كبرت كلمه تخرج من افواهم ان يقولون الا كذبا"" بزرگست سخنيكه از دهانشان بيرون ميايد نميگويند مگر دروغ را.
نادانى خليفه به كتاب خدا
دو حافظ حديث ابن ابى حاتم و بيهقى از دئلى نقل كرده اند كه زنى را آوردند پيش عمر بن خطاب كه شش ماه زائيده بود پس مصمم شد كه او را سنگسار كند. پس اين خبر بگوش على عليه السلام رسيد: پس فرمود: بر اين زن حدى نيست. پس عمر كسى را فرستاد خدمت آنحضرت و سئوال كرد چرا رجم و سنگسارنشود پس فرمود: خداوند تعالى فرمايد""و الوالدات يرضعن. اولادهن حولين كاملين"" مادرها بايد فرزندانشانرا دو سال كامل شير دهد: وفرمود:""و حمله فصاله ثلاثون شهرا
"" و حمل" آبستنى" او و شيرخوارى اوسى ماه است.
پس شش ماه دوره آبستنى و دو سال هم دوران شيرخواره گى پس اين سى ماه ميشود پس عمر او را رها ساخت.
و در تعبير و لفظ نيشابورى و حافظ گنجى است پس عمر او را تصديق نموده و گفت: لو لا على لهلك عمر. واگر على نبود هر آينه
عمر هلاك شده بود. و در لفظ سبط ابن جوزى: پس عمر دست از آنزن برداشت و گفت""اللهم لا تبقنى لمعضله ليس لها ابن ابيطالب"" بار خدا مرا باقى نگذار در مشكله ايكه درآن پسر ابى طالب نباشد.
صورت ديگر
حافظ عبد الرزاق و عبد بن حميد و ابن المنذر باسنادشان از دئلى نقل كرده اند گويد: كه بعرض عمر رسانيدند زنى را كه شش ماه زائيده بود پس عمر خواست او را سنگسار كند پس خواهر او آمد نزد على بن ابيطالب عليه السلام و گفت كه عمر ميخواهد خواهر مرا سنگباران كند. پس شما را بخدا قسم ميدهم اگر براى او عذر و راهى ميدانيد مرا بان خبر دهيد پس على عليه السلام فرمود: بدرستيكه براى او عذريست. پس آنزن الله اكبرى گفت كه عمر و كسانيكه پيش او بودند شنيدند پس راهى بسوى عمر شد و گفت كه گمان ميكند كه براى خواهر من عذريست پس عمر فرستاد نزد على عليه السلام كه عذر آنزن چيست، فرمود: خداوند ميفرمايد:
""الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين"" مادرها بايدفرزندانشان را دو سال كامل شير دهند و گفت: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. و حمل و دوره شيرخواره گى او سى ماه است و نيز گفت: و فصاله فى عامين و دوره شيرخواره گى او در دو
سال است و حمل در اينجا شش ماه است پس عمر او را رها كرد گويد: سپس بما رسيد كه آن زن فرزند ديگرى هم شش ماه بدنيا آورد.
صورت سوم
حافظ عقيلى و حافظ ابن سمان از ابى حزم بن اسود نقل كرده اند كه عمر قصد كرد كه زنى را كه شش ماه زائيده بود سنگباران كند پس على عليه السلام باو فرمود: خداوند تعالى فرمايد: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. و حمل و دوره شيرخواره گى او سى ماه است و گفت: " فصاله فى عامين " پس حمل شش ماه و فصال در دو سال پس عمر از سنگسار كردن او منصرف شد و گفت: " لو لا على لهلك عمر "، اگر على نبود هر آينه عمر هلاك شده بود.
نادانى خليفه به كتاب خدا
دو حافظ حديث ابن ابى حاتم و بيهقى از دئلى نقل كرده اند كه زنى را آوردند پيش عمر بن خطاب كه شش ماه زائيده بود پس مصمم شد كه او را سنگسار كند. پس اين خبر بگوش على عليه السلام رسيد: پس فرمود: بر اين زن حدى نيست. پس عمر كسى را فرستاد خدمت آنحضرت و سئوال كرد چرا رجم و سنگسارنشود پس فرمود: خداوند تعالى فرمايد""و الوالدات يرضعن. اولادهن حولين كاملين"" مادرها بايد فرزندانشانرا دو سال كامل شير دهد: وفرمود:""و حمله فصاله ثلاثون شهرا
"" و حمل" آبستنى" او و شيرخوارى اوسى ماه است.
پس شش ماه دوره آبستنى و دو سال هم دوران شيرخواره گى پس اين سى ماه ميشود پس عمر او را رها ساخت.
و در تعبير و لفظ نيشابورى و حافظ گنجى است پس عمر او را تصديق نموده و گفت: لو لا على لهلك عمر. واگر على نبود هر آينه
عمر هلاك شده بود. و در لفظ سبط ابن جوزى: پس عمر دست از آنزن برداشت و گفت""اللهم لا تبقنى لمعضله ليس لها ابن ابيطالب"" بار خدا مرا باقى نگذار در مشكله ايكه درآن پسر ابى طالب نباشد.
صورت ديگر
حافظ عبد الرزاق و عبد بن حميد و ابن المنذر باسنادشان از دئلى نقل كرده اند گويد: كه بعرض عمر رسانيدند زنى را كه شش ماه زائيده بود پس عمر خواست او را سنگسار كند پس خواهر او آمد نزد على بن ابيطالب عليه السلام و گفت كه عمر ميخواهد خواهر مرا سنگباران كند. پس شما را بخدا قسم ميدهم اگر براى او عذر و راهى ميدانيد مرا بان خبر دهيد پس على عليه السلام فرمود: بدرستيكه براى او عذريست. پس آنزن الله اكبرى گفت كه عمر و كسانيكه پيش او بودند شنيدند پس راهى بسوى عمر شد و گفت كه گمان ميكند كه براى خواهر من عذريست پس عمر فرستاد نزد على عليه السلام كه عذر آنزن چيست، فرمود: خداوند ميفرمايد:
""الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين"" مادرها بايدفرزندانشان را دو سال كامل شير دهند و گفت: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. و حمل و دوره شيرخواره گى او سى ماه است و نيز گفت: و فصاله فى عامين و دوره شيرخواره گى او در دو
سال است و حمل در اينجا شش ماه است پس عمر او را رها كرد گويد: سپس بما رسيد كه آن زن فرزند ديگرى هم شش ماه بدنيا آورد.
صورت سوم
حافظ عقيلى و حافظ ابن سمان از ابى حزم بن اسود نقل كرده اند كه عمر قصد كرد كه زنى را كه شش ماه زائيده بود سنگباران كند پس على عليه السلام باو فرمود: خداوند تعالى فرمايد: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. و حمل و دوره شيرخواره گى او سى ماه است و گفت: " فصاله فى عامين " پس حمل شش ماه و فصال در دو سال پس عمر از سنگسار كردن او منصرف شد و گفت: " لو لا على لهلك عمر "، اگر على نبود هر آينه عمر هلاك شده بود.
شگفت ترين شگفتى ها
حافظين حديث از بعجه بن عبد الله جهنى نقل كرده اند كه گفت مردى از ما تزويج كرد زنى از جهنيه را پس آنزن چون شش ماه از زناشويئش گذشت زائيد پس شوهرش پيش عثمان رفت و جريان را گفت پس فرمان داد عثمان كه او را سنگسار كند پس اين خبر به على عليه السلام رسيد پس آمدند و فرمود: چه ميكنى حدى و رجمى بر اين زن نيست خداوند تعالى فرمايد:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا، و فرمود: و الوالدات يرضعن اولادهن حولين كاملين پس شير دادن بيست و چهار ماه و حمل هم شش ماه پس عثمان گفت قسم بخدا كه من نفهميده بودم اين را پس عثمان امر كرد آنرا برگردانند پس ديدند كه آن بيچاره را سنگسار كرده اند و از سخنان آن زن بخواهرش اين بود كه گفته بود اى خواهر عزيز من غمگين مباش. كه بخدا قسم هيچكس جز شوهرم عورت مرا نديده و دست بمن نزده است گويد: پس آن طفل بزرگ شد پس آنمرد اقرار كرد كه اين بچه و فرزند من است و شبيه ترين مردم هم باو بود گويد: پس ديدم آنمرد را كه نسبت ناروا بزن خود داده بودم تمام اعضاء بدنش پاره پاره شد و بر خوابگاهش ميريخت.
آيا ننگ نيست كه مردمى جاى خالى پيامبر بزرگوار را اشغال كنند كه اين مقام آنهاست در قضاوت و داورى آيا اين از عدالت است كه مسلط شود بر جانها و ناموسها و خونهاى مردم مردانيكه اين است مقدار اطلاعات علمى ايشان. آيا از انصاف است كه واگذارند نواميس اسلاميه و روش آئين امت و اختيار مسلمين را بدست خليفه هائى كه اين رفتار ايشانست. مگر نه خداوند فرمايد:""و ربك يخلق ما يشاء و بختار ما كان لهم الخيره"".پروردگار تو آنچه بخواهد ميافريند و آنكس را كه بخواهد بر ميگزيند نيست براى ايشان كه كسى را اختيار كنند منزه و بالاتر است از آنچه را كه شرك ميورزند:""و ما كنت لديهم اذا جمعوا امرهم و هم يمكرون"" نبودى پيش ايشان وقتيكه اجماع و اتفاق كردند كارشانرا و ايشان مكر و خدعه ميكردند" فذاقوا و بال امرهم و لهم عذاب اليم"" پس چشيدند پايان بد كارشان را و براى ايشانست عذاب دردناك.
زن ديگري كه شش ماه زائيد
عبد الرزاق و ابن المنذر از نافع بن جبير نقل كرده اند كه ابن
عباس خبر داد باو گفت براى صاحب زنيكه پيش عمر آورده بودند و شش ماه زائيده بود و مردم آنرا انكار ميكردند" و ميگفتند اين نميشود" پس گفتم بعمر ظلم نكن گفت: چه گونه است گفتم بخوان آيه " و حمله و فصاله ثلثون شهرا و الوالدان يرضعن اولادهن حولين كاملين " حول چه اندازه است گفت يكسال. گفتم سال چند ماه است گفت دوازده ماه گفتم پس بيست و چهار ماه دو حول كامل است و خداوند تاخير مياندازد در حمل آنچه بخواهد و جلو مياندازد پس عمر راحت شد بگفته و قول من.
الدر المنثور سوره احقاف ج 6 ص 4. و ابن عبد البر در كتاب علم ص 150 بان اشاره نموده است.
همه مردم از عمر داناترند
" كل الناس افقه من عمر "
از مسروق بن اجدع گويد: عمر بن خطاب بر منبر رسول خداصلى الله عليه و آله بالا رفت سپس گفت اى مردم چه اندازه زياد ميكنيد در مهر زنانتان و حال آنكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب او صداق و مهريه در بينشان چهارصد درهم و كمتر از آن بود و اگر زياد كردن در مهر نزد خدا پرهيزگارى يا بزرگوارى بود پيغمبر و اصحابش پيشى ميگرفتند بسوى آن پس من البته حد ميزنم آنچه كه زياد كند مردى در صداق زنى بر چهارصد درهم يا محدود بچهارصد درهم ميكنم گفت اين جمله را و از منبر بزير آمد
پس زنى از قريش بر او اعتراض كرد و گفت اى پيشواى مسلمين مردم را منع كردى كه زياد كنند در مهريه زنها از چهارصد درهم گفت: آرى. پس گفت آيا نشنيدى آنچه خدا در قرآن نازل كرده گفت: و چه آيه ئيست اين، پس گفت آيا نشنيدى خدا ميفرمايد""و آتيتم احداهن قنطارا"". گويد: پس عمر گفت بار خدايا ببخش " كل الناس افقه من عمر " همه مردم داناترند از عمر سپس برگشت و رفت بالاى منبر پس گفت آى مردم من شما را منع كردم از اينكه زياد كنيد در مهر و صداقت زنانتان برچهارصد درهم پس هر كس بخواهد كه از مالش بدهد، يا، پس كسيكه خوشش ميايد و دوست دارد كه زياد كند و هر مقداريكه ميخواهد بدهد پس مانعى نيست بكند.
ابويعلى در مسند كبيرش نقل كرده و سعيد بن منصور در سننش و محاملى در اماليش و ابن جوزى در سيره عمر ص 129 و ابن كثير در تفسيرش ج 1 ص 467 از ابى يعلى و گويد: مدارك و اسنادش خوب و نيرومند است. و هيثمى در مجمع الزوائد ج 4 ص 284 و در الدررالمنتثره ص 243، از هفت نفر از حفاظحديث نقل كرده كه از ايشانست احمد و ابن حبان و طبرانى و شوكانى در فتح القدير ج 1 ص 407 ياد كرده و عجلونى در كشف الخفاء ج 1 ص 269 از ابى يعلى نقل كرده و گفته سندش خيلى خوب است وابن درويش الحوت در اسنى المطالب ص 166 و گويد: حديث كل احد علم او افقه من عمر، آنرا عمر گفت وقتيكه نهى از زياد كردن صداق نمود و زنى گفت
باو، خداوند ميفرمايد""و آتيتم احداهن قنطارا"" ابويعلى آنرا روايت كرده و سندش بسيار خوب است و نزد بيهقى قطعى است.
صورت دوم
از عبد الله بن مصعب روايت شده گويد عمر بن خطاب... گفت زياد نكنيد در مهر زنها بر چهل وقيه" پيمانه عراقى است" هر چند كه دختر ذى الفضه" يعنى يزيد بن حصين حارثى" باشد پس كسيكه زياد كند من زيادى را گرفته در بيت المال قرار ميدهم پس زنى از ميان صف طولانى زنها كه در دماغش پهنى بود برخاست پس گفت اين حق را تو ندارى گفت: براى چه؟ گفت خداوند تعالى ميفرمايد:""و آتيتم احداهن قنطارا...""پس عمر گفت زنى بصواب ميرود و مردى اشتباه ميكند.
زبير بن بكار در موفقيات نقل كرده و آنرا ابن عبد البر در جامع العلم چنانچه در مختصرش ص 66، و ابن جوزى در سيره عمر ص 129 و در كتابش: الاذكياء ص 162 و قرطبى در تفسيرش ج 5 ص 99 و ابن كثير در تفسيرش ج 1 ص 467 و سيوطى در الدر المنثور ج 2 ص 133 و در جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن الكنز ج 8 ص 298، از ابن بكار و ابن عبد الير و سندى در حاشيه سنن ابن ماجه ج 1 ص 584 و عجلونى در كشف الخفاء ج 1 ص 270 و ج 2 ص. 118
صورت سوم
بيهقى در سنن كبرايش ج 7 ص 233، از شعبى نقل كرده گويد: عمر بن خطاب خطبه اى براى مردم خواند پس سپاس خدا را بجا آورد و او را ستود وگفت: آگاه باشيد و بدانيد و در صداق زنها زيادروى نكنيد پس بدرستيكه نرسدبمن از يكى از شما كه زيادتر كند صداق را از مقداريكه رسول خدا صلى الله عليه و آلله نموده بود يا بان پيشى گرفته بود مگر آنكه من قرار ميدهم زيادى آنرا در بيت المال سپس از منبر پائين آمد و زنى از قريش بر او اعتراض كرد و گفت: اى پيشواى مسلمين آيا كتاب خداى تعالى سزاوارتراست كه پيروى شود يا گفته تو؟ گفت:بلكه كتاب خداى تعالى پس چيست آن گفت تو منع كردى همين الان كه زياد نكننددر صداق زنها و خداوند تعالى ميگويد در كتابش:""و آتيتم احداهن قنطارافلاتا خذوا منه شيئا"" و داديد بعنوان صداق يكى از آن زنانرا قنطارى پس چيزى از آن بر نداريد. پس عمر گفت: " كل احدا فقه من عمر " هر كسى از عمر داناتر است دو مرتبه يا سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود تا پايان حديث.
سيوطى ياد كرده در جمع الجوامع چنانچه در كنز ج 8 ص 298 نقل كرده از سنن سعيد بن منصور و بيهقى و روايت كرده سندى در حاشيه سنن ابن ماجه ج 1 ص 583 و عجلونى در كشف الخفاء
ج 1 ص 269 و ج 2 ص 118.
صورت چهارم
عمر برخاست براى خطبه خواندن پس گفت: اى مردم زياده روى درصداق و مهر زنها نكنيد پس اگر اين كرامتى در دنيا يا تقوائى نزد خدا بود هر آينه سزاوارتر شما بود بان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، هيچكس حق ندارد صداق زنى از زنها را پيش از دوازده" وقيه" قرار دهد پس زنى برخاست بطرف او و باو گفت: اى پيشواى مسلمين براى چه منع ميكنى ما را حقى را كه خدا براى ما قرار داده است. و خدا ميگويد""و آتيتم احداهن قنطارا"" پس عمر گفت " كل احد اعلم من عمر " هر كسى از عمر داناتر است سپس باصحابش گفت: ميشنويد از من كه ميگويم مانند اين را كه گفتم پس انكار بر من نميكنيد تا آنكه زنى بر من ايراد كند كه از داناترين زنها نيست.
تفسير كشاف ج 1ص 357، شرح صحيح بخارى تاليف قسطلانى ج 8 ص 58
صورت پنجم
حافظ عبد الرزاق و حافظ ابن المنذر نقل كرده اند باسنادشان از عبد الرحمن سلمى گويد: كه عمر بن خطاب گفت زياده روى در مهريه هاى زنها نكنيد. پس زنى گفت: اى عمر حق ندارى تو منع
كنى زيرا كه خداوند ميفرمايد:""و آتيتم احداهن قنطارا من ذهب"" گويد و همچنين است آن در قرآئت عبد الله بن مسعود پس حلال نيست بر شما كه چيزى از آنرا بگيريد، پس عمرگفت كه زنى با عمر دعوى كرد پس بر عمر پيروز شد.
صورت ششم
عمر... بالاى منبر گفت، زيادروى بمهريه هاى زنها نكنيد پس زنى گفت آيا سخن تو را پيروى كنيم ياقول خدا را""و آتيتم احداهن قنطارا"" پس عمر گفت " كل احد اعلم من عمر " هر كسى داناتر از عمر است هر طوريكه ميخواهيد ازدواج كنيد.
تفسيرنسفى حاشيه تفسير خازن ج 1 ص 353 كشف الخفاء ج 1 ص 388
صورت هفتم
بدرستيكه عمر بالاى منبر گفت: زياده روى در مهريه هاى زنانتان نكنيد پس زنى برخاست و گفت اى پسر خطاب خدا بما
ميدهد و تو منع ميكنى ما را و آيه را تلاوت كرد پس عمر گفت " كل الناس افقه منك يا عمر " همه مردم از تو فقيه ترند اى عمر.
تفسير قرطبى ج 5 ص 99، تفسير نيشابورى ج 1 ص سوره نساء تفسير خازن ج 1 ص 353، الفتوحات الاسلاميه ج 1 ص 477 و در آن زياد كرد: حتى النساء حتى زنها.
صورت هشتم
عمر گفت يكمرتبه: بمن نرسد كه زنى صداقش از صداق زنان پيغمبر گذشته است مگر آنكه برگردانم آن زيادى از آنرا، پس زنى باو گفت:خدا چنين حقى و ولايتى قرار نداده است خداوند تعالى فرمود""و آتيتم احداهن قنطارا..."" پس عمر گفت: "كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال " همه مردم فقيه تر از عمرند حتى زنان پرده نشين. آيا تعجب نميكنيد از اماميكه اشتباه ميكند و زنى كه درست ميرود پس نزاع ميكند با امام شما و او هم با او نزاع ميكند ودر نسخه ديگر پس بر او پيروز ميشود.
و در لفظ خازن: زنى درست ميرود و اميرى اشتباه ميكند و در عبارت قرطبى زنى راست رفت و عمر خطا و اشتباه كرد و در تعبير فخر رازى در اربعينش ص 467 " كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات فى البيوت " تمام مردم فقيه ترند از عمر حتى پرده گيان در خانه ها
و در لفظ باقلانى در التمهيد ص 199، زنى بواقع رسيد و مردى خطا كرد و اميرى رقابت كرد پس مغلوب شد " كل الناس افقه منك يا عمر " همه مردم فقيه ترند از تو اى عمر.
صورت نهم
عمر بالاى منبر رفت پس گفت اى مردم زياد نكنيد در صداق زنها بر چهارصد درهم پس هر كس زياد كند زيادى را گرفته و در بيت المال مسلمين ميافكنم پس مردم ترسيدند كه با او سخنى بگويند. پس زنى برخاست كه در دستش بلندى بود و باو گفت چگونه اين كار بر تو حلال است و خداوند ميفرمايد""و آتيتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا"" و داديد بايشان قنطارى پس چيزى از آن نگيريد پس عمر گفت: زنى بصواب ميرود و مردى خطا ميكند.
المستطرف ج 1 ص 7 نقل ازكتاب منتظم ابن جوزى نموده حاكم نيشابورى جمع كرده راه هاى اين خطبه عمر بن خطاب را در جزء بزرگى چنانچه در مستدرك ج 2 ص 177 گفته و گويد: اسانيد صحيحه تواتر به اين مطلب داردو ذهبى آنرا اقرار كرده در تلخيص مستدرك و خطيب بغدادى آنرا در تاريخ خود ج 3 ص 257 بچندين طريق نقل كرده و آنرا صحيح دانسته جز اينكه تمام حديث را ياد نكرده بلكه خطبه فقط را ياد كرده سپس ميگويد حديث را بتفصيلش.
و شايد خليفه براى زنيكه درست رفته بود گرفت و با ام كلثوم ازدواج كرد ومهر او را چهل هزار قرار داد چنانچه در تاريخ ابن كثير ج 7 ص 139 و 81 و الاصابه ج 4 ص 492 و الفتوحات الاسلاميه ج 2 ص 472 ياد شده است.
همه مردم از عمر داناترند
" كل الناس افقه من عمر "
از مسروق بن اجدع گويد: عمر بن خطاب بر منبر رسول خداصلى الله عليه و آله بالا رفت سپس گفت اى مردم چه اندازه زياد ميكنيد در مهر زنانتان و حال آنكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و اصحاب او صداق و مهريه در بينشان چهارصد درهم و كمتر از آن بود و اگر زياد كردن در مهر نزد خدا پرهيزگارى يا بزرگوارى بود پيغمبر و اصحابش پيشى ميگرفتند بسوى آن پس من البته حد ميزنم آنچه كه زياد كند مردى در صداق زنى بر چهارصد درهم يا محدود بچهارصد درهم ميكنم گفت اين جمله را و از منبر بزير آمد
پس زنى از قريش بر او اعتراض كرد و گفت اى پيشواى مسلمين مردم را منع كردى كه زياد كنند در مهريه زنها از چهارصد درهم گفت: آرى. پس گفت آيا نشنيدى آنچه خدا در قرآن نازل كرده گفت: و چه آيه ئيست اين، پس گفت آيا نشنيدى خدا ميفرمايد""و آتيتم احداهن قنطارا"". گويد: پس عمر گفت بار خدايا ببخش " كل الناس افقه من عمر " همه مردم داناترند از عمر سپس برگشت و رفت بالاى منبر پس گفت آى مردم من شما را منع كردم از اينكه زياد كنيد در مهر و صداقت زنانتان برچهارصد درهم پس هر كس بخواهد كه از مالش بدهد، يا، پس كسيكه خوشش ميايد و دوست دارد كه زياد كند و هر مقداريكه ميخواهد بدهد پس مانعى نيست بكند.
ابويعلى در مسند كبيرش نقل كرده و سعيد بن منصور در سننش و محاملى در اماليش و ابن جوزى در سيره عمر ص 129 و ابن كثير در تفسيرش ج 1 ص 467 از ابى يعلى و گويد: مدارك و اسنادش خوب و نيرومند است. و هيثمى در مجمع الزوائد ج 4 ص 284 و در الدررالمنتثره ص 243، از هفت نفر از حفاظحديث نقل كرده كه از ايشانست احمد و ابن حبان و طبرانى و شوكانى در فتح القدير ج 1 ص 407 ياد كرده و عجلونى در كشف الخفاء ج 1 ص 269 از ابى يعلى نقل كرده و گفته سندش خيلى خوب است وابن درويش الحوت در اسنى المطالب ص 166 و گويد: حديث كل احد علم او افقه من عمر، آنرا عمر گفت وقتيكه نهى از زياد كردن صداق نمود و زنى گفت
باو، خداوند ميفرمايد""و آتيتم احداهن قنطارا"" ابويعلى آنرا روايت كرده و سندش بسيار خوب است و نزد بيهقى قطعى است.
صورت دوم
از عبد الله بن مصعب روايت شده گويد عمر بن خطاب... گفت زياد نكنيد در مهر زنها بر چهل وقيه" پيمانه عراقى است" هر چند كه دختر ذى الفضه" يعنى يزيد بن حصين حارثى" باشد پس كسيكه زياد كند من زيادى را گرفته در بيت المال قرار ميدهم پس زنى از ميان صف طولانى زنها كه در دماغش پهنى بود برخاست پس گفت اين حق را تو ندارى گفت: براى چه؟ گفت خداوند تعالى ميفرمايد:""و آتيتم احداهن قنطارا...""پس عمر گفت زنى بصواب ميرود و مردى اشتباه ميكند.
زبير بن بكار در موفقيات نقل كرده و آنرا ابن عبد البر در جامع العلم چنانچه در مختصرش ص 66، و ابن جوزى در سيره عمر ص 129 و در كتابش: الاذكياء ص 162 و قرطبى در تفسيرش ج 5 ص 99 و ابن كثير در تفسيرش ج 1 ص 467 و سيوطى در الدر المنثور ج 2 ص 133 و در جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن الكنز ج 8 ص 298، از ابن بكار و ابن عبد الير و سندى در حاشيه سنن ابن ماجه ج 1 ص 584 و عجلونى در كشف الخفاء ج 1 ص 270 و ج 2 ص. 118
صورت سوم
بيهقى در سنن كبرايش ج 7 ص 233، از شعبى نقل كرده گويد: عمر بن خطاب خطبه اى براى مردم خواند پس سپاس خدا را بجا آورد و او را ستود وگفت: آگاه باشيد و بدانيد و در صداق زنها زيادروى نكنيد پس بدرستيكه نرسدبمن از يكى از شما كه زيادتر كند صداق را از مقداريكه رسول خدا صلى الله عليه و آلله نموده بود يا بان پيشى گرفته بود مگر آنكه من قرار ميدهم زيادى آنرا در بيت المال سپس از منبر پائين آمد و زنى از قريش بر او اعتراض كرد و گفت: اى پيشواى مسلمين آيا كتاب خداى تعالى سزاوارتراست كه پيروى شود يا گفته تو؟ گفت:بلكه كتاب خداى تعالى پس چيست آن گفت تو منع كردى همين الان كه زياد نكننددر صداق زنها و خداوند تعالى ميگويد در كتابش:""و آتيتم احداهن قنطارافلاتا خذوا منه شيئا"" و داديد بعنوان صداق يكى از آن زنانرا قنطارى پس چيزى از آن بر نداريد. پس عمر گفت: " كل احدا فقه من عمر " هر كسى از عمر داناتر است دو مرتبه يا سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود تا پايان حديث.
سيوطى ياد كرده در جمع الجوامع چنانچه در كنز ج 8 ص 298 نقل كرده از سنن سعيد بن منصور و بيهقى و روايت كرده سندى در حاشيه سنن ابن ماجه ج 1 ص 583 و عجلونى در كشف الخفاء
ج 1 ص 269 و ج 2 ص 118.
صورت چهارم
عمر برخاست براى خطبه خواندن پس گفت: اى مردم زياده روى درصداق و مهر زنها نكنيد پس اگر اين كرامتى در دنيا يا تقوائى نزد خدا بود هر آينه سزاوارتر شما بود بان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله، هيچكس حق ندارد صداق زنى از زنها را پيش از دوازده" وقيه" قرار دهد پس زنى برخاست بطرف او و باو گفت: اى پيشواى مسلمين براى چه منع ميكنى ما را حقى را كه خدا براى ما قرار داده است. و خدا ميگويد""و آتيتم احداهن قنطارا"" پس عمر گفت " كل احد اعلم من عمر " هر كسى از عمر داناتر است سپس باصحابش گفت: ميشنويد از من كه ميگويم مانند اين را كه گفتم پس انكار بر من نميكنيد تا آنكه زنى بر من ايراد كند كه از داناترين زنها نيست.
تفسير كشاف ج 1ص 357، شرح صحيح بخارى تاليف قسطلانى ج 8 ص 58
صورت پنجم
حافظ عبد الرزاق و حافظ ابن المنذر نقل كرده اند باسنادشان از عبد الرحمن سلمى گويد: كه عمر بن خطاب گفت زياده روى در مهريه هاى زنها نكنيد. پس زنى گفت: اى عمر حق ندارى تو منع
كنى زيرا كه خداوند ميفرمايد:""و آتيتم احداهن قنطارا من ذهب"" گويد و همچنين است آن در قرآئت عبد الله بن مسعود پس حلال نيست بر شما كه چيزى از آنرا بگيريد، پس عمرگفت كه زنى با عمر دعوى كرد پس بر عمر پيروز شد.
صورت ششم
عمر... بالاى منبر گفت، زيادروى بمهريه هاى زنها نكنيد پس زنى گفت آيا سخن تو را پيروى كنيم ياقول خدا را""و آتيتم احداهن قنطارا"" پس عمر گفت " كل احد اعلم من عمر " هر كسى داناتر از عمر است هر طوريكه ميخواهيد ازدواج كنيد.
تفسيرنسفى حاشيه تفسير خازن ج 1 ص 353 كشف الخفاء ج 1 ص 388
صورت هفتم
بدرستيكه عمر بالاى منبر گفت: زياده روى در مهريه هاى زنانتان نكنيد پس زنى برخاست و گفت اى پسر خطاب خدا بما
ميدهد و تو منع ميكنى ما را و آيه را تلاوت كرد پس عمر گفت " كل الناس افقه منك يا عمر " همه مردم از تو فقيه ترند اى عمر.
تفسير قرطبى ج 5 ص 99، تفسير نيشابورى ج 1 ص سوره نساء تفسير خازن ج 1 ص 353، الفتوحات الاسلاميه ج 1 ص 477 و در آن زياد كرد: حتى النساء حتى زنها.
صورت هشتم
عمر گفت يكمرتبه: بمن نرسد كه زنى صداقش از صداق زنان پيغمبر گذشته است مگر آنكه برگردانم آن زيادى از آنرا، پس زنى باو گفت:خدا چنين حقى و ولايتى قرار نداده است خداوند تعالى فرمود""و آتيتم احداهن قنطارا..."" پس عمر گفت: "كل الناس افقه من عمر حتى ربات الحجال " همه مردم فقيه تر از عمرند حتى زنان پرده نشين. آيا تعجب نميكنيد از اماميكه اشتباه ميكند و زنى كه درست ميرود پس نزاع ميكند با امام شما و او هم با او نزاع ميكند ودر نسخه ديگر پس بر او پيروز ميشود.
و در لفظ خازن: زنى درست ميرود و اميرى اشتباه ميكند و در عبارت قرطبى زنى راست رفت و عمر خطا و اشتباه كرد و در تعبير فخر رازى در اربعينش ص 467 " كل الناس افقه من عمر حتى المخدرات فى البيوت " تمام مردم فقيه ترند از عمر حتى پرده گيان در خانه ها
و در لفظ باقلانى در التمهيد ص 199، زنى بواقع رسيد و مردى خطا كرد و اميرى رقابت كرد پس مغلوب شد " كل الناس افقه منك يا عمر " همه مردم فقيه ترند از تو اى عمر.
صورت نهم
عمر بالاى منبر رفت پس گفت اى مردم زياد نكنيد در صداق زنها بر چهارصد درهم پس هر كس زياد كند زيادى را گرفته و در بيت المال مسلمين ميافكنم پس مردم ترسيدند كه با او سخنى بگويند. پس زنى برخاست كه در دستش بلندى بود و باو گفت چگونه اين كار بر تو حلال است و خداوند ميفرمايد""و آتيتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شيئا"" و داديد بايشان قنطارى پس چيزى از آن نگيريد پس عمر گفت: زنى بصواب ميرود و مردى خطا ميكند.
المستطرف ج 1 ص 7 نقل ازكتاب منتظم ابن جوزى نموده حاكم نيشابورى جمع كرده راه هاى اين خطبه عمر بن خطاب را در جزء بزرگى چنانچه در مستدرك ج 2 ص 177 گفته و گويد: اسانيد صحيحه تواتر به اين مطلب داردو ذهبى آنرا اقرار كرده در تلخيص مستدرك و خطيب بغدادى آنرا در تاريخ خود ج 3 ص 257 بچندين طريق نقل كرده و آنرا صحيح دانسته جز اينكه تمام حديث را ياد نكرده بلكه خطبه فقط را ياد كرده سپس ميگويد حديث را بتفصيلش.
و شايد خليفه براى زنيكه درست رفته بود گرفت و با ام كلثوم ازدواج كرد ومهر او را چهل هزار قرار داد چنانچه در تاريخ ابن كثير ج 7 ص 139 و 81 و الاصابه ج 4 ص 492 و الفتوحات الاسلاميه ج 2 ص 472 ياد شده است.
ندانستن خليفه معناى اب را
را از انس بن مالك گويد: كه عمر بالاى منبر قرائت كرد: " فانبتنا فيها حبا و عنباو قضبا و زيتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاكهه و ابا " پس ما رويانيديم در زمين دانه و انگور و نوعى خرما و زيتون و درخت خرما و باغهاى پر درخت و ميوه و چراگاه را " سوره عبس آيه 32- 28 " گفت همه اينها را شناختيم پس اب چيست سپس عصائى كه در دستش بود انداخت و گفت اين بجان خدا قسم آن تكلف و كار دشواريست پس چه عيبى دارد براى تو اگر ندانستى اب چيست پيروى كنيد آنچه بيان شده براى شما و هدايت و رهنموئى آن از قرآنست پس عمل بان كنيد و آنچه نشناخته ايد پس آنرا واگذار به پروردگارش كنيد.
و در عبارت ديگر
انس گويد: عمر در حاليكه نشسته بود در ميان اصحابش تلاوت كرد اين آيه را" فانبتنا فيها حبا و عنبا و قضبا و زيتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاكهه و ابا سپس گفت تمام اين ها را شناختيم پس ابا چيست گويد: و در دستش عصائى بود كه بزمين ميزد پس گفت اين بجان خدا قسم كه كار زور و دشواريست پس آى مردم بگيريد آنچه را كه براى شما بيان شده و عمل كنيد بان و آنچه را كه نشناخته ايد پس آنرا به پروردگارش واگذاريد.
و در لفظ ديگر
عمر قرائت كرد و فاكهه و ابا پس گفت اين فاكهه را ما شناختيم
كه ميوه است پس ابا چيست آنگاه گفت: ساكت باشيد كه ما از كار دشوارمنع شده ايم و در" النهايه": است ما تكليف نشديم و ما مامور باين نگشته ايم.
و در تعبير ديگر
عمر... خواند اين آيه را پس گفت: تمام اينها را شناختيم پس ابا چيست سپس ول كرد چيزيكه در دستش بود و گفت: اين بجان خدا قسم كه كار دشوارى است و چيست برتو اى پسر مادر عمر اگر ندانى ابا چيست. سپس گفت پيروى و اطاعت كنيد آنچه براى شما از قرآن بيان شده و آنچه بيان نشده پس آنرا واگذاريد.
ودر لفظ محب طبرى: سپس گفت: آرام مامنع از تكلف و كار دشوار شده ايم: اى عمر اين را تكلف و كارهاى سخت است و باكى بر تو نيست اگر ندانستى ابا چيست.
و از ثابت: اينكه مردى سئوال كرد از عمر بن خطاب از قول خداى تعالى و فاكهه و ابا: اب چيست پس عمر گفت ما نهى شده ايم از كنجكاوى كردن و كارهاى سخت.
مدارك اين تحفه خبر
اين خبرها را نقل كرده است سعيد بن منصور در سننش و ابو نعيم در""المستخرج"" و ابن سعد و عبد بن حميد و ابن انبارى و ابن المنذر، و ابن مردويه، و بيهقى در شعب الايمان، و ابن جرير در تفسيرش ج 3 ص 38 و حاكم در مستدرك ج 2 ص 514 و آنرا صحيح دانسته و ذهبى درتلخيصش آنرا ثبت كرده و خطيب در
تاريخ بغدادش ج 11 ص 468، و زمخشرى در كشاف ج 3 ص 253 و محب الدين طبرى در الرياض النضره ج 2 ص 49 نقل از بخارى و بغوى و مخلص ذهبى و شاطبى در " الموافقات ج 1 ص 25- 21و ابن الجوزى در سيره عمر ص 120.، و ابن الاثير در " النهايه " ج 1 ص 10 و ابن تيميه در مقدمه اصول تفسير ص 30 و ابن كثير در تفسيرش ج 4 ص 473 وآنرا صحيح دانسته و خازن در تفسيرش ج4 ص 374، و سبوطى در الدر المنثور ج6 ص 317- از جمعى از حافظين ياد شده، و در كنز العمال ج 1 ص 227 نقل از سعيد بن منصور و ابن ابى شيبه، و ابى عبيده در فضائلش، و ابن سعد در طبقاتش، و عبد بن حميد، و ابن المنذر و انبارى در مصاحف و حاكم و بيهقى در شعب الايمان و ابن مردويه وابو السعود در تفسيرش- حاشيه تفسير رازى- ج 8 ص 389 و گويد: و روايت شده نظير اين براى ابوبكر بن ابو قحافه نيز و قسطلانى در ارشاد السارى ج 10 ص 298 نقل از ابو نعيم نموده و عبد بن حميد و عينى در " عمده القارى" ج 11 ص. 468 و ابن حجر در " فتح البارى " ج 13 ص 23 و گويد: گفته شده كه اب عربى نيست و تائيد ميكند اين را مخفى بودن آن بر مثل ابوبكر وعمر.
امينى گويد: چگونه مخفى شده اين گفته ايكه ابن حجر آمده بان بر همه پيشوايان لغت عربيه پس داخل كرده اندكلمه اب را در كتب لغاتشان بدون هيچ اشاره اى بدخيل بودن آن. فرض كن كه اب عربى نيست پس آيا قول خداى تعالى در تفسير آن و ما قبل آن""متاعا لكم و لانعامكم"" خوراك براى شما و چهارپايان شما هم عربى نيست پس ابوبكر و عمر در اين موقع چه عذرى دارند در
مخفى بودن آن بر آنها و چطور تائيد ميشود بان قول گوينده بلى ابن حجر خوشش ميايد كه دفاع كند از ايشان و اگر بزورگوئى بر لغت عرب و نفى عربى بودن آن باشد.
شايسته تامل است
اين حديث را بخارى در صحيح خود نقل كرده جز اينكه براى پنهان كردن نادانى خليفه به كلمه اب اول حديث را حذف كرده است و ذيل و آخر آنرا نقل كرده و زورگوئى كرده بعد از نهى از زورگوئى كردن و مهم نيست او را نادانى امت در اين موقع بمفاد گفته عمر. گويد از قول انس كه ما پيش عمر بوديم پس گفت ما نهى شديم از زورگوئى و كار دشوار.
و چه اندازه و چه بسيار است در صحيح بخارى از حديثهائى كه دست تحريف بازى با آن نموده است. و بزودى بسيارى از آنرا خواهى ديد.
قضاوت خليفه درباره زن ديوانه اي كه زنا داده است
از ابن عباس روايت شده كه گفت: زن ديوانه اى را آوردند پيش عمر كه زنا داده بود پس درباره آن با چند نفر مشورت كرد و دستور سنگسار كردن آنرا داد پس على كه رضوان خدا بر او باد گذر
بان زن نمود فرمود: كار اين زن بيچاره چيست گفتند: اين زن ديوانه فلان قبيله است كه زنا داده و عمر فرمان داده كه سنگسار شود. پس گفت او را برگردانيد سپس آمدند پيش عمر وگفتند: اى پيشواى مسلمين آيا ندانستى آيا ياد ندارى كه پيغمبر خداصلى الله عليه و آله فرمود: قلم تكليف از سه طايفه برداشته شده از طفل تا بالغ شود " 2" از خواب تا بيدار گردد " 3" از ديوانه تا عاقل شود و اين ديوانه فلان قبيله است شايد اين زنائى كه مرتكب شده در حال ديوانگى بوده پس او را آزاد گذارد و عمر شروع كرد به الله اكبر گفتن
صورت ديگرى
از ابى ظبيان گويد: حاضر شدم پيش عمر بن خطاب كه زنى را كه زنا داده بود آورده بودند و او فرمان داد او را سنگسار كنند پس او را بردند تا سنگباران كنند پس على عليه السلام برخورد كرد بايشان و فرمود: بانها اين بيچاره را چه ميشود گفتند: زنا داده است پس فرمان داده بسنگسار كردن او. پس على عليه السلام او را از دست ايشان نجات داد و برگردانيد به نزد عمر پس گفتند: ما را على برگردانيد: عمر گفت: على عليه السلام نكرده اين كار را مگر براى چيزى، پس فرستاد بسوى آنحضرت وآمد نزد او. پس گفت براى چه برگردانيدى اين گنهكار را فرمود: آيا نشنيدى پيامبر صلى الله عليه و آله ميفرمايد:""رفع القلم عن ثلاثه: عن النائم حتى يستيقظ، و عن الصغير حتى يكبر، و عن المبتلى حتى يعقل""
قلم برداشته شد از سه نفر، از خواب تا آنكه بيدار شود، و از كودك تا بزرگ شود، و از ديوانه تا عاقل شود فرمود: آرى اين ديوانه فلان قبيله است پس شايد او در حال جنون مرتكب آن عمل شده است عمر بانحضرت گفت من نميدانم آنحضرت فرمود: و منهم نميدانم پس عمر ترك كرد سنگسار كردن او را.
ابو ظبيان او حصين بن جندب جنبى بفتح جيم كوفى متوفاى سال90. روايت كرده اين حكايت را از ابن عباس.
صورت سوم
آقاى ما عمر كه خدا از او راضى... فرمان داد بسنگسار كردن زن زنا دهنده اى پس گذشت آقاى ما على كه رضوان خدا بر او باد در بين سنگباران كردن پس او را خلاص كرد پس چون به عمر خبر داده شد گفت آنحضرت بدون جهتى اين كار را نميكند. پس چون از او پرسيد فرمود: او ديوانه فلان قبيله است پس ممكنست كه او مرتكب اين كار شده در حال ديوانگى پس عمر گفت "لو لا على لهلك عمر " اگر على نبود عمر هلاك شده بود.
صورت چهارم
ديوانه اى را آوردند نزد عمر... كه زنا داده بود پس فرمان داد او را سنگسار كنند پس گذشت بر اوعلى بن ابيطالب عليه السلام و با آن زن بچه هائى بودند كه او را دنبال ميكردند پس فرمود
چيست اين زن را گفتند: عمر فرمان داده كه اين را سنگباران كنند فرمود: او را برگردانيد و رفتند با آن زن نزد عمر. و فرمود: آيا ندانى كه قلم تكليف از ديوانه برداشته شده تا عاقل شود و از مبتلى تا بهبودى يابد و از خواب تا بيدار شود و از كودك تامحتلم شود
حاكم گويد: اين حديث صحيح است و شعبه آنرا روايت كرده از اعمش با لفظ بيشترى.
صورت پنجم
بگفته بيهقى:
على عليه السلام عبور كرد بر ديوانه فلان قبيله كه زنا داده بود و محكوم بسنگسارشده بود. پس على عليه السلام بعمر فرمود: اى پيشواى مسلمين فرمان داده كه فلان زن را سنگسار كنند گفت آرى فرمود: آيا خاطرت نيست فرمايش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله"" رفع القلم عن ثلاثه: عن النائم حتى يستيقظ و عن الصبى حتى يحتلم، و عن المجنون حتى يفيق"" قلم تكليف از سه گروه برداشته شده از خواب تا بيدار نشود، و از كودك تا محتلم و بالغ شود، و از ديوانه تا عاقل شود. گفت چرا: پس فرمان داد تا او را آزاد كنند
مدارك اين داستان
ابو داود نقل كرده آنرا در سنن خودش بچند طريق ج 2 ص
227، و ابن ماجه در سننش ج 2 ص 227، و حاكم در مستدرك ج 2 ص 59 و ج4 ص 389 و آنرا صحيح دانسته، و بيهقى در سنن الكبرى ج 8 ص 264 بچندين طريق، و ابن اثير در جامع الاصول چنانچه در تيسير وصول ج 2 ص 5، و محب الدين طبرى در الرياض النضره ج 2 ص 196 بلفظ دومى نقل از احمد، ودر ذخائر العقبى ص 81 و ياد كرده آنرا قسطلانى در ارشاد السارى ج 10 ص 9 نقل از بغوى و ابو داود و نسائى و ابن حبان، و مناوى در فيض القدير ج 4 ص 357 بصورت دوم پس گويد و اتفاق افتاده براى او و براى على عليه السلام با ابوبكر مانند آن. و حفنى در حاشيه شرح عزيزى بر جامع صغير ج 2ص 417 بلفظ سوم، و دمياطى در مصباح ظلام ج 2 ص 56 بلفظ سوم، و سبط ابن جوزى در تذكره اش ص 57 بلفظيكه در آن قول عمر " لو لا على لهلك عمر " است و ابن حجر در فتح البارى ج 12 ص 101 و عينى در عمده القارى ج 11 ص151.
جالب توجه است
بخارى اين حديث را در صحيح خود نقل كرده جز اينكه او وقتى ديد كه در آن برخورد بكرامت و بزرگوارى خليفه ميكند اول داستان را حذف كرده براى حفظ كردن مقام خلافت و خوشش نيامد
آگاهى امت اسلامى را بر حكايتيكه جهل و نادانى او را اعلام ميكند بسنت مشهوره يا غفلت او را از آن در موقع قضاوت پس گفت: على عليه السلام بعمرفرمود: آيا ندانستى كه قلم از ديوانه برداشته شد تا عاقل شود و از كودك تا بالغ گردد و از خواب تا بيدار شود.
نادانى خليفه به تاويل كتاب خدا
از ابى سعيد خدرى گويد: ما حج نموديم با عمر بن خطاب... پس چون داخل طواف شد رو به حجر" الاسود" نمود و گفت: من ميدانم كه تو سنگى هستى كه نه ضرر دارى و نه منفعت و اگر من نديده بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله تو را ميبوسيد منهم هرگز تو را نميبوسيدم. پس على بن ابيطالب كه رضوان خدا بر او باد گفت بلكه اى پيشواى مومنين زيان ميزند و نفع ميرساند و اگر تو فهميده بودى اين رااز تاويل كتاب خدا" قرآن" هر آينه ميدانستى كه آن چنانستكه من ميگويم.خداوند تعالى فرمايد:""و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم...""و هنگاميكه پروردگار تو گرفت از اولاد آدم از پشت هاى ايشان ذريه آنها را و گواه گرفت ايشانرا بر خودشان پس چون اقرارو اعتراف كردند كه او پروردگار عز و جل است و ايشان بنده گان اويند نوشت پيمان و عهد ايشانرا در پارچه نازكى واين سنگ آنرا
* بلعيد و او در روز قيامت برانگيخته شود در حاليكه براى او دو چشم و زبان و دو لب است شهادت و گواهى ميدهد درباره كسيكه آمد آنرا در حاليكه وفا كرده به پيمانش پس او " امين الله " است در اين كتاب پس عمر گفت باو " لا ابقانى الله بارض لست فيها يا ابا الحسن " خدا مرا نگذارد در زمينكه تو در آنجا نباشى و در عباره ديگر گفت: پناه ميبرم بخدا كه من زنده گى كنم در ميان مردميكه تو در ميان ايشان نباشى.
مدارك اين داستان
حاكم نيشابورى در مستدرك ج 1 ص 457، و ابن جوزى در سيره عمر ص 106 و ازرقى در تاريخ مكه چنانچه در عمده است و قسطلانى در ارشاد السارى ج 3 ص 195 و عينى در عمده القارى ج 4 ص 606 بدو تعبيرش و سيوطى در جامع كبير چنانچه در ترتيب آن ج 3 ص 35 نقل از جندى در فضائل مكه آورده: و ابى الحسن قطان در طوالات و حاكم و ابن حبان و ابن ابى الحديد در شرح نهج ج 3 ص 122 و احمد زينى دحلان در الفتوحات الاسلاميه ج 2 ص 486.
جهل خليفه به كفاره تخم شترمرغ
از محمد بن زبير گويد: داخل شدم بمسجد دمشق پس ناگاه
همه مردم از عمر داناترند
" كل الناس افقه من عمر "
عمر روزى گذشت بجوانى از جوانان انصار در حاليكه تشنه بود پس از او آب خواست، پس آن جوان ظرف آبى با عسل آميخته كرد و باو داد پس عمر ننوشيد و گفت كه خداى تعالى ميفرمايد""اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا"" آتش برديد، پاكيزه تانرا در زنده گى دنياتان پس جوان بعمر گفت اى رهبر مومنين، اين آيه براى تو و يكى از اهل قبله نيست بخوان جلوتر آنرا""و يوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمعتم بها""
و روزيكه كفار را بر آتش مياندازند بانها ميگويند برديد پاكيزه هاتان رادر زنده گى دنيا و تعيش كرديد بان. پس عمر گفت " كل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.
فرمان خليفه به زدن جواني كه با مادرش نزاع كرده بود
از محمد بن عبد الله بن ابى رافع از پدرش گفت: جوانى از انصار با مادرش نزاع كرد نزد عمر بن خطاب... پس مادرش او را
انكار كرد گفت اين پسر من نيست پس عمر گواه خواست پس نزد او شاهدى نبودكه گواهى دهد و زن چند نفر شاهد آورد و گواهى دادند كه او بكر است دختر است و هنوز شوهر نكرده است و جوان افتراء و تهمت زده بانزن پس عمر دستور داد كه آن جوان را بزنند. پس على عليه السلام را ديد و سئوال كرد ازكار آنها پس آنحضرت آنها را طلبيد. سپس در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و از زن پرسيد پس او را انكار كرد پس به جوان گفت: تو اين زن را انكار كن چنانچه او تو را انكار كرد پس گفت اى پسر عموى پيامبرخدا اين زن مادر من است. حضرت فرمود: باو انكار كن او را و من پدر تو و حسن و حسين برادران تواند گفت من او را انكار كردم پس على عليه السلام بصاحبان زن فرمود: حكم من درباره اين زن جارى و نافذ است گفتند آرى و درباره ما هم جاريست، پس على عليه السلام فرمود: كسانيكه اينجا حاضر هستند گواهى دهند كه من تزويج كردم اين جوان را از اين زن بيگانه از او، قنبر برو كيسه ايكه در آن پولست بياور پس آورد پس شمردند چهارصد و هشتاد درهم بود پس انداختند در دامن زن بعنوان مهريه او و بجوان فرمودند بگير دست زنت را و به بر و نيا پيش ما مگر اينكه بر تو اثر عروسى باشد پس چون آن جوان برگشت زن فرياد زد اى ابو الحسن " الله الله " خدا خدا كه اين آتش است بخدا قسم كه اين پسر منست، فرمود چگونه او را انكار كردى گفت: پدرش زنگى بود و برادران من مرا باو تزويج كردند پس باين جوان آبستن شدم و آنمرد رفت بجنگ و كشته شد و من اين را فرستادم به فلان قبيله پس در ميان آنها بزرگ شد و من انكار كردم كه او پسر من باشد. پس على عليه السلام فرمود
من ابو الحسنم و آن جوان را ملحق به مادرش كرد و نسبش ثابت شد ابن قيم جوزى آنرا در" الطرق الحكميه" ص 45ياد كرده.
نادانى خليفه به مفاد كلمات
1- عمر بن خطاب از مردى پرسيد تو چطورى؟ گفت: از مردمى هستم كه فتنه را دوست دارد و حق را مكروه و بر چيز نديده گواهى ميدهد، پس دستور داد كه او رازندانى كنند پس على عليه السلام فرمان داد او را برگردانند و فرمود:مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالى ميفرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" جز اين نيست كه اموال و فرزندان شما فتنه و آزمايش است براى شما و مرگ را مكروه دارد و حال آنكه آن حق است و شهادت ميدهد كه محمد پيامبر خدا است و او را نديده پس عمر... دستور داد او را آزاد كنند و گفت " الله يعلم حيث يجعل رسالته.
الطريق الحكميه" ابن قيم جوزيه ص 46.
2- از حذيفه بن يمان روايت شده كه گفت با عمر بن خطاب ملاقات كرد پس عمر گفت باو پسر يمان چگونه صبح نمودى، پس گفت ميخواهى چطور صبح كنم، بخدا قسم صبح كردم در حاليكه حق را مكروه دارم و فتنه را دوست و شهادت ميدهم بچيزيكه نديده ام آنرا
و نگه ميدارم غير آفريده را و بدون وضو نماز ميخوانم و براى من در روى زمين چيزيستكه براى خدا در آسمان نيست. پس عمر خشمگين شد براى سخنان حذيفه و فورا برگشت و حال آنكه كار مستعجلى داشت و تصميم گرفت كه حذيفه را براى اين گفتارش اذيت كند پس در همان ميان كه در راه بود. بر على بن ابيطالب عليه السلام گذشت پس على عليه السلام آثار خشم و غضب در چهره او مشاهده كرد فرمود: اى عمر چه امرى تو را خشمگين نموده: گفت برخورد كردم در حاليكه حذيفه بن يمان را پس باو گفتم چگونه صبح كردى؟ گفت صبح كردم در حاليكه از حق خوشم نميايد فرمود: راست گفت مرگ را ناخوش دارد و آن حق است گفت: ميگويد: فتنه را دوست دارم، فرمود: راست گفت مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالى ميفرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" گفت يا على ميگويد: و شهادت ميدهم بچيزيكه نديده ام فرمود راست ميگويد: شهادت بيكتائى خدا و مرگ و بعث و قيامت و بهشت و جهنم و صراط ميدهد و هيچكدام آنها را نديده. پس گفت: اى على ميگويد كه من حفظ ميكنم غير آفريده را فرمود: راست ميگويد: حفظ ميكند كتاب خداى تعالى را و او مخلوق نيست گفت: و ميگويد من بدون وضو نماز ميخوانم فرمود: راست ميگويد: صلوات ميفرستد بر پسر عمويم رسول خدا بدون وضو و صلوات بر او بدون وضو جايز است پس گفت: اى ابو الحسن چيز بزرگتر از همه اينها گويد فرمود:
چى آن گفت: گويد كه من در روى زمين چيزى دارم كه خدا در آسمان ندارد فرمود: راست گفت زيرا او زن وفرزند دارد و خداوند منزه و عاليست از داشتن زن و فرزند. پس عمر گفت: نزديك بود كه پسر خطاب هلاك شود اگر على بن ابيطالب نبود.
حافظ گنجى در كفايه ص 96 نقل كرده و گفته: كه من گفتم اين ثابت است پيش اهل نقل بسيارى از تاريخ نگاران آنراياد كرده اند. و ابن صباغ مالكى در فصول المهمه ص 18.
3- روايت شده كه مردى را آوردند پيش عمر بن خطاب... كه از او كارى سر زده بود و آن اين بود كه بگروهى از مردم گفت بود كه باو گفته بودند چگونه صبح كردى گفته بود صبح كردم در حاليكه فتنه را دوست دارم و حق را دوست ندارم و يهود و نصارى را تصديق ميكنم و ايمان دارم بچيزيكه نديده ام و اقرار ميكنم بچيزيكه خلق نشده پس عمر فرستاد نزد على عليه السلام پس چون آمدند سخنان آنمرد را بازگو كردند: فرمود راست گويد، فتنه را دوست دارد و خداوند تعالى فرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" و حق را مكروه دارد يعنى مرگ را و خداوند تعالى فرمود:""و جائت سكره الموت بالحق"" و آمدسكرات مرگ بحق، و يهود و نصارى را تصديق ميكند خداوند تعالى فرمود:""و قالت اليهود ليست النصارى على شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء"" يهود گفتند نصارى بر چيزى نيستند و نصارى گفتند يهود بر چيزى نيست و ايمان دارد
بچيزيكه نديده آنرا. ايمان بخداى عز و جل دارد و اقرار ميكند بچيزيكه خلق نشده يعنى ساعت قيامت پس عمر گفت" اعوذ بالله من معضله لا على لها " پناه ميبرم بخدا از مشكله ايكه نباشد على براى آن.
4- حافظ ابن شيبه و عبد بن حميد، و ابن المنذر از ابراهيم تميمى نقل نموده اند گويد: مردى پيش عمر گفت بار خدايا مرا از قليل قرار بده پس عمر گفت اين چه دعاء است. آنمرد گفت من شنيدم كه خدا ميگويد:""و قليل من عبادى الشكور"" و اندكى از بنده گان من سپاسگذارند و من از خدا ميخواهم كه مرا از اين قليل قرار دهد. پس عمر گفت: " كل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.
و در لفظ قرطبى: آمده " كل الناس اعلم منك يا عمر " همه مردم داناترنداز تو اى عمر، و در تعبير زمخشرى است" كل الناس اعلم من عمر " تمام مردم داناتر از عمرند.
مدارك اين قضيه
تفسير قرطبى ج 14 ص 277 تفسير كشاف ج 2 ص 445، تفسير سيوطى ج 5 ص 5 و 229،
5- زنى آمد پيش عمر... و گفت: اى رهبر مسلمين: بدرستيكه شوهر من روزها را روزه ميدارد و شبها بعبادت ميپردارد
پس عمر گفت بان زن خوب مرديست شوهر تو و در مجلس عمر مرديكه نامش كعب بود نشسته بود گفت اى پيشواى مومنين اين زن از كار شوهرش در دورى از او از همخوابگى و آميزش شكايت ميكند پس عمر گفت چنانچه سخن او را فهميدى قضاوت ميان آنها نما. پس كعب گفت شوهر او را حاضر كنيد پس فورا اورا آوردند پس گفت اين زن از تو شكايت ميكند. گفت: آيا در امر غذا و نوشابه شكايت دارد گفت: بلكه در امردورى تو از آميزش و همخوابگى با او، پس زن اين دو بيت را سرود:
يا ايها القاضى الحكيم انشده++
الهى خليلى عن فراشى مسجده
اى قاضى درست كار سوگند بده او را كه آيا رفيق و همسر مرا مسجدش از آميزش من غافل كرده است.
نهاره و ليله لا يرقده++
فلست فى امر النساء احمده
روز و شبش بخواب نميرود پس من نيستم كه در امر زنها او را سپاس كنم پس شوهرش انشاد كرده و گفت:
زهدنى فى فرشها و فى الحلل++
انى امرو اذهلنى ما قد نزل
بازداشته مرا در آميزش و همخوابگى او و در زينتها چونكه من مردى هستم كه پريشان كرده مرا آنچه نازل شده
فى سوره النمل و فى سبع الطول++
و فى كتاب الله تخويف يجل
در سوره نمل و در هفت سوره بزرگ و در كتاب خدا بيم است كه
ميترساند پس قاضى باو گفت:
ان لها عليك حقا لم يزل ++
فى اربع نصيبها لمن عقل
فعاطها ذاك ودع عنك العلل++
بدرستيكه براى او بر تو همواره حقى است در چهار شب نصيب و حظ او است براى كسيكه عاقل باشد و بفهمد. پس اين حق را باو بده و ترك كن از خودت عذرها را سپس گفت: خداوند تعالى براى تو حلال كرده از زنها دو تا و سه تا و چهار تا را پس براى تو است سه شبانه روز و براى اوست يكروز و شب پس عمر... گفت من نميدانم از كدام يك شما تعجب كنم آيا از سخن زن يا ازحكم و قضاوت تو در بين آنها، برو كه من تو را والى بصره نمودم.
صورت ديگر
ازفتاده و شعبى روايت شده كه گويند: زنى آمد نزد عمر و گفت شوهر من شبها را بعبادت قيام ميكند و روز را روزه ميگيرد، پس عمرگفت: هر آينه نيكو گفتى درود بر شوهرت را. پس كعب بن سوار گفت: هر آينه شكايت از شوهرش دارد عمر گفت چطور، گفت: ادعا ميكند كه براى او از شوهرش بهره اى نيست گفت: پس اگر اين گونه فهميدى قضاوت كن ميان آنها پس گفت اى رهبر مسلمين خداوند حلال رده براى او از زنها چهار تا پس براى آنزن از هر چهار روز يكروز است و از هر چهار شب يك شب.
م- و در تعبير ابى عمر در استيعاب است كه زنى شكايت كرد
از شوهرش بعمر پس گفت: كه شوهر من شب قيام ميكند بعبادت و روز را روزه ميدارد و من خوش ندارم كه شكايت از او بتو نمايم چونكه او عمل بطاعت خدا ميكند پس عمر نفهميد از آنزن...
و در لفظ ديگرى براى او عمر بكعب بن سوار گفت: لازم كردم بر تو كه بين آنها قضاوت كنى چونكه تو از كار او چيزى فهميدى كه من نفهميدم تا آخر.
ابو عمر گويد: اين مشهور است.
و ازشعبى روايت شده: كه زنى آمد پيش عمرو گفت اى امير مومنان مرا كمك كن بر شوهرم كه شب نمى خوابد و روز روزه ميگيرد گفت: پس بمن چه دستور ميدهى آيا مرا فرمان ميدهى كه منع كنم مرديرا از عباده پروردگارش
اجتهاد خليفه در قرائت نماز
1- از عبد الرحمن بن حنظله بن راهب روايت شده كه عمر بن خطاب نماز مغرب را خواند پس در ركعت اول حمد و سوره نخواند
عقيده خليفه در ميراث
از مسعود ثقفى گويد: حاضر بودم پيش عمر بن خطاب... كه شركت داد برادران پدر و مادريرا با برادران مادرى در ثلث. پس مردى باو گفت: تو در اول اين سال بغير اين قضاوت كردى گفت: چگونه قضاوت كردم گفت: ثلث را براى برادران مادرى قرار دادى و براى برادران پدر و مادرى چيزى قرار ندادى گفت: اين بنابر آنچه ما حكم كرديم وآن هم بنا بر آنچه ما حكم نموديم. و در لفظى: اين بر آنچه ما امروز قضاوت كرديم و آن بر آنچه ما در ديروز قضاوت نموديم
بيهقى آنرا در سنن كبرى ج 6 ص 255، بچند طريق نقل كرده و دارمى در سننش ج 1 ص 154 بطوراختصار و ابو عمر در" العلم " ص 139.
امينى گويد: مثل آنكه احكام قضاوتها دور ميزند محور آنچه از راى خليفه صادر شود چه با شريعت درست آيديا درست نيايد و مثل آنكه خليفه برايش هست كه حكم كند بانچه كه ميخواهد و در اينجا حكمى نيست كه پيروى شود و قانونى نيست كه در اسلام
شايع و مشهور باشد و شايد اين زشت تر باشد از تصويبى كه بدليلهاى قطعى باطل و رد شده است.
نادانى خليفه به طلاق كنيز و برده
حافظ دار قطنى و حافظ ابن عساكر نقل كرده اند كه دو مرد آمدند نزد عمر بن خطاب و از طلاق برده و كنيز پرسيدند پس برخاست با آنها آمد تا رسيد به جمعيتى در مسجد كه در ميان آنها مردى بود" اصلع" كه جلوى سرش مو نداشت پس گفت اى اصلع چه ميگوئى در طلاق كنيز پس سرش را بلند كرد بسوى او سپس اشاره كرد باو بانگشت سبابه" شهادت"و انگشت ميانه، پس عمر بانها گفت: دو طلاق، پس يكى از آنها گفت" سبحان الله" ما آمديم نزد تو و حال آنكه تو رهبر مسلمين هستى پس با ما آمدى تا ايستادى بر اين مرد و از او پرسيدى و راضى شدى از او كه اشاره بسوى تو كند.
رجوع بجزء دوم ص 299 از اين كتاب ما" الغدير" نما
اگر على نبود عمر هلاك بود
" لو لا على لهلك عمر "
زنى را آوردند نزد عمر كه آبستن بود و اقراركرد بزنا پس عمر فرمان داد كه او را سنگساركنند پس على عليه السلام برخورد كرد باو وفرمود: اين زن را چه ميشود، گفتند عمر دستورداده او را سنگسار كنند پس على عليه السلام او رابرگردانيد و فرمود اين تسلط و حكومت تو است بر او و اما حكومت و سلطه اى نيست براى تو برطفيلى كه در شكم دارد. و شايد تو او را شكنجه دادى يا ترسانيدى گفت: آرى شكنجه اش دادم فرمود: آيانشنيدى كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: حدى نيست براى كسيكه بعد از شكنجه اقرار كندكه او را" دست بند قپونى برقى زده يا با كابلى بزنند" يا در زندان مجرد و تك سلولى و غيره حبس كنند يا تهديد كنند كه اگر نگوئى چنين وچنان خواهيم كرد پس اقرارى براى او نيست" واقرار او ارزش و اعتبارى ندارد" پس عمر اورا آزاد ساخت سپس گفت " عجزت النساء ان تلدن مثل على بن ابيطالب لو لا على لهلك عمر "بانوان عاجز و نازا هستند كه مانند على بن ابيطالب بزايند. اگر على عليه السلام نبود عمر هلاك شده بود.
مدارك اين قضيه:
الرياض النضرء ج 2 ص 196 ذخايرالعقبى ص 80، مطالب
السئول ص 13، مناقب خوارزمى ص 48، اربعين فخر رازى ص 466
هر كسى از عمر فقيه تر است
"كل احد افقه من عمر "
على عليه السلام وارد بر عمر شد و ديد كه زن آبستنى را ميكشند كه سنگسار كنند. پس فرمود: كار اين زن چيست. زن گفت مرا ميبرند كه سنگسارم كنند پس بعمر فرمود: اى رهبر مسلمين براى چه سنگسار شود. اگر تو سلطنت و دستى براو دارى. اما بر آنچه در شكم اوست سلطه اى ندارى پس عمر گفت: " كل احدافقه منى " سه مرتبه گفت هر كسى از من داناتر است. پس على عليه السلام ضمانت نمود او را تا پسرى زائيد پس از آن او را بردند و سنگسار كردند.
مدارك اين داورى:
حافظ محب الدين طبرى در الرياض النضره ج 2 ص 196، وذخاير العقبى ص 81 پس گفت اين غير ازآن قضيه گذشته است براى اينكه اعتراف آن بعد از شكنجه و تهديد بوده پس صحيح نبود و سنگ سار نشد و اين سنگسار شد. و حافظ گنجى آنرا در كفايه ص 1.5 ياد كرده آنرا.
حكم خليفه در حائض بعد از درك عرفات
ابن المنذر گويد: عموم فقهاء گفته اند در شهرها كه بر حائضى كه درك عرفات نموده طواف وداع نيست. و روايت شده ايم ما از عمر بن خطاب و ابن عمر و زيد بن ثابت: كه ايشان امر كرده اند بتوقف كردن هر گاه حائض بود براى طواف وداع و مثل اينكه ايشان واجب كرده اند توقف را بر آن چنانچه واجبست بر او طواف افاضه زيرااگر پيش از آن حيض شود از او ساقط نشود. سپس نسبت داده از عمر بسندهاى صحيح تا نافع از ابن عمر گويد: زنى طواف كرد روز عيد قربان خانه خدا را سپس حيض شد پس عمر دستور داد كه او رادر مكه نگه دارند بعد از آنكه مردم حركت كردند تا پاك شود و طواف بيت الله نمايد گويد: و بتحقيق ثابت شده رجوع ابن عمر و زيد بن ثابت از اين عقيده و عمر باقى مانده است پس ما بااو مخالفت كرديم براى ثبوت حديث عايشه كه اشاره ميكند باين بچيزيكه متضمن احاديث
اين بابست و ابن ابى شيبه روايت كرده است از طريق قاسم بن محمدكه همه صحابه ميگفتند هر گاه زن درك عرفات كند پيش از آنكه حيض شود پس فارغ شده است از حج مگر عمر كه ميگفت بايد آخر عهد آن طواف بيت باشد.
و از حارث بن عبد الله بن اوس روايت شده گويد: آمدم پيش عمر بن خطاب و پرسيدم از زنيكه طواف خانه خدا ميكندآنگاه حيض ميشود پس گفت بايد آخر عهداو طواف خانه باشد. حارث گويد: پس گفتم هم چنين رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فتوا داد پس عمر گفت: دستت بريده باد يا مادرت بمرگ گريه كند سئوال كردى مرا از
چيزيكه سئوال كرده بودى از آن رسول خدا صلى الله عليه و آله تا آنكه مخالفت كنم او را" يعنى بر خلاف آنچه عمر فتوا بان داده
م- و ابو النضر هاشم بن قاسم متوفاى 207 نقل كرده در حاليكه پذيرنده آنست بر اعتماد كردن بر او بنسبت دادن راويان آن كه همگى موثق ومورد اعتمادند از هاشم بن يحى مخزومى كه مردى از قبيله بنى ثقيف آمد پيش عمر بن خطاب پس پرسيد از زنيكه حيض شده و در روز عيد خانه را زيارت كرده آيا بر او جايز است كه قبل از آنكه پاك شود كوچ كند. عمر گفت نه ثقفى گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فتوا داد در اين زن بغير آنچه كه تو فتوا دادى بان. پس عمر برخاست كه او را بزند به تازيانه و ميگفت براى چه از من استفتا ميكنى در چيزيكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در آن فتوا داده است.
" ايقاظ المهم عمرى فلانى ص 9"
امينى گويد: من نميدانم چگونه از ياد عمر رفته چيزيكه همه صحابه آنرا دانسته اند و موسى جار الله... خيال ميكند كه عمر اعلم صحابه است پس مخالفت كردند او را در فتوا و پيروى كرده اند ايشانرا علماء بلاد. و امازيد و ابن عمر پس او را موافقت كرده اند مدت زيادى از زمانها و نميدانم آيا از تازيانه اش ترسيده يا بجهت موافقت براى او در عقيده اش بوده و نميدانم چه وقت عدول كردند از اين آيا بعد از مرگش يا در زمان حياتش.
و اگر تعجب كنى پس عجيب آنستكه عمر عدول از رايش نكرد بعد از آنكه مطلع و آگاه شد بر سنت بلكه خشونت كرد بحارث بن عبد الله و ثقفى را يا تازيانه اش زد وقتيكه او را خبر دادند بان از فتواى رسول خدا صلى الله عليه و آله و مستمر بر مذهب مخصوص خودش ماند خلاف سنت پيروى شده براى چه من نميدانم.
و ابن عباس ديد: كه براى اين سنت اصلى در كتاب سودمند خداست كه از يادخليفه رفته نيز، بيهقى در سنن كبرايش ج 5 ص 163 نقل كرده از عكرمه كه زيد بن ثابت گفت زن بايد بماند تاپاك شود و آخرين عهدش خانه خدا باشد. پس ابن عباس گفت هر گاه روز عيد طواف خانه كرده بايد حركت كند پس زيدبن ثابت فرستاد بسوى ابن عباس كه من يافتم آنچه را كه گفتى چنانكه گفتى گويد: پس ابن عباس گفت كه من هر آينه ميدانم گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى زنها و لكن من دوست داشتم كه بگويم بانچه كه در كتاب خداست سپس اين آيه را خواند:""ثم ليقضوا تفثهم و ليوفوا نذورهم و ليطوفوا بالبيت العتيق"" سپس چركهاى خويش را" بسر تراشيدن و گرفتن ناخن و مانند آن" برطرف كنند و آنچه را بنذر بر خويشتن واجب كردند باتمام برسانند و گرد خانه كهن بگردند" طواف نساء كنند" پس چرك و كثافت را برطرف كرد و وفاء بنذر نمود و گرد خانه گرديد پس چيزى باقى نماند ديگر.
جهل خليفه به سنت
م- ابن المبارك نقل كرد گويد: حديث كرد ما را اشعث از شعبى از مسروق گويد: بعمر رسيد كه زنى از قريش را مردى از بنى ثقيف در عده اش گرفته پس فرستاد بسوى آنهاو بين آنها جدائى انداخت و آنها را هم عقوبت كرد و گفت: هرگز با او ازدواج نكند و صداق را گرفت و در بيت المال قرار داد و اين قضاوت در ميان مردم شايع شد و بگوش على عليه السلام كه خدا او را سرافراز كند رسيد پس گفت: خدا رحم كند پيشواى مسلمين را صداق چه كار دارد با بيت المال، آن مرد و زن نميدانستند كه نكاح در عده جايز نيست پس براى پيشواء و رهبر سزاوار است كه آن دو را برگرداند بسنت بعضى گفتند: پس شما چه ميگوئيددرباره آنزن فرمود: صداق و مهريه مال آنزنست بسبب آنچه كه آميزش با اورا حلال دانسته و بين آنها هم جدائى انداخت و شلاقى هم بر آنها نيست و نبايد آنها را زد و عقوبت نمود عده اولى را تكميل كند سپس عده دومى را تكميل نمايد سپس او را خطبه نمايد پس چون اين قضاوت بگوش عمر رسيد گفت: اى مردم برگردانيد نادانى ها را بسنت. و ابن ابى زائده از اشعث مثل آنرا روايت كرده و گويد در آن پس برگشت عمر بگفته على عليه السلام.
احكام القرآن جصاص ج 1 ص 504
و در تعبيرى از مسروق: زنى را آوردند نزد عمر كه در
عده اش شوهر كرده بود پس بين آنها جدائى انداخت و مهريه او را گرفت و در بيت المال قرار داد و گفت هرگز بين اين دو نفر جمع نشود پس بگوش على عليه السلام رسيد فرمود: اگر از روى جهل و نادانى بوده پس مهر مال اوست براى آنچه كه از آميزش او لذت برده وآنرا حلال دانسته و ميان آنها جدائى انداخت پس هر گاه عده او منقضى شد پس آن مرد خواستگارى از خواستگاران آنزن است پس عمر خطبه اى خواند و گفت: برگردانيد نادانى ها را بسنت پس برگشت بگفته على عليه السلام
و در لفظ خوارزمى گفت: برگردانيد گفته عمر را بگفته على عليه السلام و در""تذكره"" است، پس عمر گفت: "لو لا على لهلك عمر " اگر على نبود عمر هلاك شده بود و بيهقى در سننش ازمسروق نقل كرده كه گفت: عمر درباره زنيكه در عده اش شوهر كرده بوده گفت النكاح حرام و الصداق حرام: " زناشوئى حرام و مهريه حرام و مهريه را گرفت و در بيت المال قرار داد و گفت اين مرد و زن ماداميكه زنده باشند جمع نميشوند.
و بيهقى نيز از عبيد بن نضله يا نضيله روايت كرده گويد: رسانيدند بعمر كه زنى در عده اش شوهر كرده پس بانزن گفت: آيا دانستى كه در عده شوهر كردى گفت: نه پس بشوهرش گفت آيا تو فهميدى كه اين زن در عده است گفت: نه گفت اگر ميدانستيد من هر دو نفر شما را سنگسار ميكردم پس آنها را با تازيانه شلاق زد و مهريه را گرفت و آنرا صدقه در راه خدا قرار داد گفت: اجازه نميدهم مهريه را و اجازه نميدهم زناشوئى او را و بمرد گفت هرگز بر توحلال نيست.
صورت ديگر از بيهقى:
گويد: زنى را آوردند نزد عمر بن خطاب كه در عده اش شوهر كرده بود پس مهريه او را گرفت ودر بيت المال و صندوق مسلمين قرار داد و ميان آنها جدائى انداخت و گفت هرگز جمع نشوند و آنها را عقوبت كرد. پس على عليه السلام كه رضوان خدا بر اوست فرمود اينطور نيست" حكم خدا" و ليكن اين نادانى از مردم است بايد ميان آنها تفريق شود سپس زن بقيه عده را تكميل نمايد از اولى آنگاه عده از عقد دوم را تكميل نمايدو على عليه السلام براى آنزن مهريه قرار داد بسبب آنچه حلال دانسته بود آميزش با او را گويد: پس عمر... سپاس خدا را بجا آورد و شكر او را نمود و پس از آن گفت اى مردم برگردانيد نادانيها را بسنت.
امينى گويد: براى چه خليفه آن دو را شلاق زد و براى چه مهريه را گرفت و بكدام آيه و يا بكدام روايت صحيح صداق و مهريه را در بيت المال قرار داد و آنرا صدقه فى سبيل الله گردانيد و براى چه و بچه سسبب آنزن را حرام ابدى نمود بر آنمرد من نميدانم""فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون"" از اهل قرآن به پرسيد اگر نميدانيد و ايكاش خليفه خودش را فراموش نميكرد و بگفته خودش عمل ميكرد. كه گفت برگردانيد نادانيها را بسنت. پيش قضاوت او
بقضاياى نادره از كتاب و سنت.
م- و اگر تعجب كردى پس تعجب كن از قول جصاص در احكام القرآن ج 1 ص 505 و اما آنچه روايت شده از عمر كه او مهريه را در بيت المال قرار داد پس او معتقد شده كه آن مهريه براى آن زن از طريق نامشروع حاصل شده پس راه آن اينستكه تصدق در راه خدا داده شود پس براى اين آنرا در بيت المال قرار دادسپس برگشت بگفته على عليه السلام و مذهب عمر در اينكه قرار داد مهريه اورا براى بيت المال چون براى آنزن از طريق ممنوع تحصيل شده بود مثل آنست كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده در گوسفنديكه بدون اذن مالكش گرفته بودند و آنرا پخته و براى آنحضرت آورده بودند پس نزديك نبود كه جايز باشد براى آنحضرت وقتيكه خواست از آن ميل نمايد: پس فرمود: كه اين گوسفند مرا خبر ميدهدكه او را بدون حق گرفته اند پس بانحضرت خبر دادند كه چنين است. پس فرمود آنرا باسيران دهيد. و دليل اين نزد ما اينستكه آن گوسفند مال آنها شده بضمان قيمت پس امر كرد ايشانرا بصدقه دادن آن براى آنكه آن گوسفند از طريق ممنوع مال ايشان شده بود و آنها قيمت آنرا به صاحبانش نداده بودند 10.ه
حب و دوستى بخليفه جصاص را كور و نابينا كرده بود پس اراده كرده بود كه دفاع كنداز او هر چند كه بچيزى باشد كه او را نشان كندبداغ جهل و نادانى
بدان كه مسائل اين يگانه دفاع كننده از ماليكه از طريق منع حاصل شده چه وقت راهى داشته كه تصدق داده شود بان تا آنكه آنرا مذهب خود قرار داده و اگر چه موضوع از مصاديق آن نباشد و
براى چه بصاحبش رد نشود و حال آنكه حلال نيست مال كسى مگر آنكه از طيب و پاكى نفس او باشد آنگاه چه وجه شباهت است بين ماليكه بسبب حلال دانستن آميزش با آنزن مستحق شده و بين گوسفند يك دست رسول خدا" كه ولى الله الاعظم" است آنرا حلال نموده وجايز شده براى او تصرف در آنرا مگر اينكه نيكوئيى توقف در موقع شبهات و اگر چه دانسته شود از غير طريق عادى كه گوسفند پخته شده پيغمبر صلى الله عليه و آله را صدا زند كه من مغصوبه ام از من نخوريد، بدون ترتيب احكام غصب بر آن از برگردانيدن آن به صاحبش شناخته شود يا مجهول باشد پس ربطى بين دو موضوع نيست، مضافا اينكه جهل خليفه فقط در مسئله از ناحيه قرار دادن صداق را در بيت المال نيست تا آنكه وصله نشود بلكه جناب خليفه مخالفت با سنت نموده از چندين جهت چنانچه دانستى.
اجتهاد خليفه در جد
دارمى در سننش ج 2 ص 354 نقل كرده از شعبى كه او گفت: اولين جديكه در اسلام وارث شد عمر بود كه مالش را گرفت. پس على عليه السلام و زيد نزد او آمده و گفتند: اين مال تو نيست و تو مانند يكى از برادرانى.
و در لفظ بيهقى:
بدرستيكه اولين جديكه در اسلام وارث شد عمر بن خطاب... بود پسر فلانى بن عمر مرد پس عمر خواست كه ميراث و مال او را به
تنهائى بگيرد و به برادران آن مرده چيزى ندهد پس على عليه السلام وزيد باو گفتند اين كار براى تو نيست. پس عمر گفت: اگر راى شما يكى نبودنميديدم كه او پسر من باشد و نه من پدر او باشم.
سنن كبرى ج 6 ص 247
و دارمى نيز از مروان بن حكم روايت كرده كه عمر بن خطاب وقتى. ضربت خورد با يارانش مشورت كرد در ميراث جد و گفت: كه من درباره جد رائى دارم پس اگر شما هم ميبينيد كه پيروى كنيد آنرا پس پيروى كنيد. پس عثمان باو گفت اگر ما پيروى كنيم راى و اجتهاد تو را پس آن صلاح است و اگر پيروى كنيم راى شيخ را پس خوبست صاحب راى." مستدرك حاكم ج 4 ص 340"
شعبى گويد: از اجتهاد و راى ابوبكرو عمر... اين بود كه جد را در ميراث اولى از برادر قرار ميدادند و عمر ناخوش داشت كه در آن حرفى زده شود. پس چون عمر جد شد گفت: اين كارى بودكه واقع شد چاره اى براى مردم نيست از شناخت آن پس فرستاد بسوى زيد بن ثابت پس از او پرسيد پس زيد گفت: راى ابى بكر اين بود كه ما جد را اولى از برادر قرار دهيم. پس گفت: اى پيشواى مسلمين قرار نده درختى را كه روئيده پس منشعب شد از آن شاخه اى پس از شاخه اى شاخه ديگرى درآمده پس شاخه اول را اولى از شاخه دوم قرار داده نميشود چونكه شاخه اى از شاخه اى بيرون آمده گويد: پس فرستاد خدمت حضرت على عليه السلام و از او پرسيد پس آنحضرت همانطورى كه زيد گفته بود فرمود مگر آنكه آنرا سيلى قرار داد كه جارى شده پس از آن جوئى منشعب گرديده سپس از آن دو رشته جوى منشعب شده. پس فرمود: آيا ديدى كه اگر اين شعبه
وسطى و ميانه برگردد آيا بهر دو شعبه بر نميگردد. تا پايان حديث" سنن كبرى ج 6 ص 247"
و از سعيد بن مسيب از عمر گفت: پرسيدم از پيامبر صلى الله عليه و آله چگونه است سهم جدفرمود براى چيست اين سئوال تو اى عمرمن گمان ميكنم كه تو بميرى پيش از آنكه اين را بدانى. سعيد بن مسيب گويد پس عمر مرد پيش از آنكه بدانند آنرا.
مدارك اين قضيه:
طبرانى آنرا در اوسط نقل كرده و هيثمى در مجمع الزوائد ج 4 ص 227 و گويد تمام راويان آن مردان صحيح هستند و سيوطى آنرا در جمع الجوامع نقل كرده چنانچه در ترتيب آن ج 6 ص 15 نقل از عبد الرزاق و بيهقى و ابى الشيخ در فرائض نموده است بيهقى آنرادر سننش ج 6 ص 247 نقل كرده از زيد بن ثابت كه عمر بن خطاب... روزى اجازه خواست از او پس اجازه داد باو و گفت اى پيشواى مسلمين اگر ميفرستادى پى من ميامدم. پس عمر گفت نه من نيازمند بودم بتو و آمدم نزد تو تا ببينى در امر جد پس زيد گفت: نه بخدا قسم من درباره آن حرفى نميزنم. پس عمر گفت: آن وحى نيست تا آنكه در آن زياد كنيم يا كم نمائيم آن البته چيزيستكه ما در آن نظر ميدهيم پس اگر تو راى دادى و موافق من بود متابعت ميكنيم آنرا و اگر موافق نبود بر تو باكى در آن نيست پس زيد امتناع كرد از گفتن پس عمر در حال خشم بيرون رفت و گفت من آمدم پيش تو و گمان ميكردم تو نياز مرا برطرف ميكنى سپس بار ديگر آمد درساعتيكه دفعه اول آمده بود پس مرتب مزاحم او شد تا آنكه گفت: كه من بزودى برايت مينويسم درباره ارث جد پس در قطعه اى از تخته جهاز شتر
نوشت و مثلى زد براى او كه" جد" مثلش مثل درختيستكه بر يك ساقه ميرويد پس شاخه اى در آن بيرون ميايدآنگاه در اين شاخه شاخه اى ديگر سبز ميشود پس ساقه سيراب ميكند شاخه را پس اگر شاخه اول بريده شود آب بر ميگردد بشاخه دوم و اگر دومى جدا شود آب بر ميگردد باولى پس با اين مدرك آمد و خطبه اى براى مردم خواند سپس آن نوشته را خواند براى مردم پس از آن گفت: كه زيد بن ثابت درباره جد سخنى گفت كه من آنرا امضاء كردم.
گويد: و او يعنى عمر اولين جد و پدربزرگى بود كه خواست تمام مال پسرش رابگيرد و به برادران او چيزى ندهد. پس تقسيم كرد آن مال را بعد از اين.
و بيهقى در سنن كبرى ج 6 ص 245 نقل از عبيده كرده گويد: من از عمر درباره جد صد داستان حفظ كرده ام كه تمامش با هم مخالفت و بعضى از آنها نقض و باطل ميكند برخى ديگر را.
و از عبيده روايت شده كه ميگفت: من از عمر صد داستان و قضيه درباره جد بخاطر سپرده ام گويد: كه عمر ميگفت: من قضاوت كردم درباره جد قضاياى مختلفه اى كه تمام آن از حق كوتاه نيامد و هر آينه اگر من تا تابستان انشاء الله زنده ماندم هر آينه قضاوت خواهم كرد درباره آن بقضيه ايكه بان قضاوت كند و حال آنكه او در دنبال و پى آن باشد.
و بيهقى در سنن از طارق بن شهاب نقل كرده كه گفت عمر بن خطاب كتف يعنى استخوان شانه اى گرفت و جمع كرد اصحاب محمد صلى الله عليه و آله را كه درباره جد بنويسند و ايشان ميديدند كه او آنرا پدر قرار ميدهد پس مارى بيرون آمد بر او پس مردم پراكنده
شدند. پس عمر گفت اگر خدا ميخواست كه آن بگذرد و مقرر گردد هر آينه مقرر ميكرد.
ابن ابى الحديد گويد: در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 61: عمر بسيار فتوا بحكمى ميداد سپس آنرا باطل ميكرد و بضد و خلاف آن فتوا ميداد حكم كرد در جد با برادران حكمهاى زيادى كه مخالف با هم بودند.آنگاه ترسيد از حكم در اين مسئله پس گفت هر كس ميخواهد پايه هاى جهنم را تحمل كند پس درباره جد برايش فتوا دهد.
امينى گويد: من نميدانم كه اين قضاياى ضد و نقيضيكه عدد آن بصد ميرسد در يك موضوع آيا تمام آنها موافق واقع است: و اين معقول نيست يا اينكه بعضى از آن موافق است پس چرا در تمام موارد بان رجوع نكرده و آيا همه آنها از اجتهاد خليفه بوده يا آنها را از صحابه گرفته. و آيا صحابه از عقايد و آراء خودشان اين فتواها را ميدادند. يا آنها را از پيامبر امين گرفته بودند. پس اگر شنيده بودند پس فتواى در آن مختلف و مخالف هم نميشود بويژه با نزديك بودن بعهد پيغمبر صلى الله عليه و آله و اگر اجتهاد از ايشان بوده پس هر كس كه اعتراف كند بايشان اعتراف واقرار باهليت ايشان كند براى اجتهاد مضافا بر اينكه بعد از پذيرفتن اهليت ايشان براى ما هست حق تامل و نظر كردن در آنچه كه اجتهاد كرده اند و در آنچه بان استناد نموده اند و مثل اين اجتهاد خالى از دليل حجتى در آن نيست حتى در شخص خليفه.
و آنگاه خليفه مسلمين چگونه جايز است براى او نادانى و جهل بانچه كه تشريع فرمود آنرا پيامبر اسلام تا آنكه گيج و سر در گم كند
او را نادانى در تناقص گوئى، پس حق را در بعضى از موارد بگيرد از زبانهاى مردم و بگذرد بر گمراهى و لغزشش تا جائيكه مصادف با هيچيك از ايشان نشود و چه اندازه اين مسئله برخليفه مبهم بوده كه نتوانسته در مدت عمرش آنرا بگيرد، و چيست مقام و ارزش او كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله گمان نمايد كه عمر ميميرد پيش ازآنكه آن را بياموزد و او هم مرد و ندانست ميراث جد را و جايز نبود براى او قضاوت كردن در تمام اين قضايا در حاليكه نميدانست حكم آنرا و پيامبر بزرگوار هم خبر داده بود او را باين مسئله.
و من نميدانم چگونه امت حفظ كرده آن قضايا را و قرنهاى گذشته پذيرفته بدون آنكه دشوار شود بر هر فقيه و داناى باحكام شرع يا طالب فقهى و حال آنكه مشكل بوده بر خليفه و او با اين كيفيت داناترين صحابه بوده در زمان خودش مطلقا نزد صاحب كتاب" الوشيعه"
راى خليفه درباره زني كه با غلامش آميزش كرده
از قتاده روايت شده كه زنى برده و غلام خود را بهمسرى اختيار كرد و گفت من تاويل كردم آيه اى از كتاب خدا" او ما ملكت ايمانهم" يا آنچه را كه دستهاى شما مالك شود. پس او رانزد عمر بن خطاب آوردند و بعضى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله باو گفتند كه
خليفه و زن آوازه خوان
از حسن روايت شده گفت: فرستاد عمر بن خطاب عقب زن آوازه خوانى كه داخل شود بر اوپس قبول نكرد اين را پس فرستاد پى اوو باو گفتند: اجابت كن عمر را، پس گفت واى بر من مرا بعمر چكار، پس در بين راه كه او را مياوردند ترسيد و درد زايمان او را گرفت و داخل خانه اى شد و بچه اى را انداخت پس بچه دو فرياد
زد و مرد. پس عمر مشورت كرد اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله راپس بعضى از ايشان باو گفتند چيزى بر تو نيست جز اين نيست كه تو رهبر و ادب كننده اى و على عليه السلام سكوت كرد پس رو كرد به على عليه السلام و گفت: تو چه ميگوئى فرمود: اگر اينها براى خودشان گفتند كه مسلما خطا و اشتباه كردند، و اگر در هوا وميل تو گفتند: پس خير و صلاح تو را نخواستند من ميبينم كه ديه آن بچه برتو است چونكه تو او را ترسانيدى تا سقط جنين كرد و در راه تو بچه انداخت. پس امر فرمود كه تقسيم كنند ديه آنرا بر قريش يعنى ديه آنرا از قريش بگيرند براى آنكه خطا كرده اند.
صورت ديگر:
عمر زنى را طلبيد تا از كار او سئوال كند و او آبستن بود پس براى شدت هيبت او بچه ايكه در رحم داشت انداخت پس جنين مرده اى سقط نمود. پس عمر از بزرگان صحابه در اين موضوع استفتاء كرد. پس گفتند چيزى بر تو نيست چونكه تو ادب كننده اى پس على عليه السلام فرمود: اگر اينان رعايت كرده اند تو را گول زده اند، و اگر اين كوشش راى آنها بوده كه قطعا خطا كرده اند، بر تو است آزاد كردن بنده اى پس عمر و صحابه برگشتند بگفته او.
مدارك اين قضيه:
ابن جوزى در سيره عمر ص 117 نقل كرده آنرا، و ابو عمر در العلم ص 146 و سيوطى در جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن ج 7 ص 300 نقل از عبد الرزاق و بيهقى نموده و ابن ابى الحديد هم آنرا در شرح النهج ج ص 58 ياد كرده است
م- امينى گويد: چه مقامى دارد اين خليفه كه در دين خدا
تحمل علم سودمندى نميكند كه او را از پرتگاه هلاكت نگه دارد و پناه دهداو را لغزشهاى داورى و چيست نظر و خاطره او كه اعتماد ميكند در هر آسان و دشوارى در آئين و روش اسلامى حتى در مسائل مهمه فروج و دماء ناموس و خون بعقايد و آراء مرديكه اگر رعايتش كنند فريبش ميدهند و نهايت كوشش ايشانهم خطا بود. و ما را مجال نيست كه بگوئيم و حال آنكه در جلوى چشم پژوهشگر اين قضاياست.
حكم خليفه به سنگسار كردن زن مضطره
از عبد الرحمن سلمى روايت شده كه گويد: زنى را آوردند نزد عمر كه تشنگى او را از پا درآورده و گذرش بر چوپانى افتاده بود و از او آب خواسته بود پس او امتناع كرده بود كه او را آب دهد مگر آنكه خود را در اختيار او گذارد پس آن بيچاره هم قبول كرده بود از روى اضطرار پس عمر با مردم درباره رجم و سنگسار كردن او مشورت كرد. پس على عليه السلام فرمود: اين زن بيچاره و مضطره بود نظرم اينست كه اورا آزاد كنيد پس آزادش كردند.
سنن بيهقى ج 8 ص 236، الرياض النضره ج 2ص 196 ذخاير العقبى ص 81، الطرق الحكميه ص 53،
صورت مفصل قضيه:
زنى را نزد عمر آوردند كه زنا داده و اقرار كرده بودپس عمر دستور داد او را سنگسار كنند پس على عليه السلام فرمود: شايد او عذرى داشته سپس فرمود: چه موجب شد كه زنا دادى گفت: مرا
دوست و همكارى بود كه در ميان شتران او آب و شير بود ولى در ميان شتران من نه آب بود و نه شير پس من تشنه شدم و از او آب خواستم پس او خوددارى كرد كه مرا سيراب كند مگر آنكه خودم را در اختيار او گذارم پس من سه بار خوددارى و امتناع كردم و چون تشنه شدم و گمان كردم كه جانم بزودى از تشنگى بيرون خواهد آمد و ميميرم پس آنچه خواست باو دادم و او مرا سيراب كرد پس على عليه السلام فرمود""الله اكبر. فمن اضطر غير باغ و لا عاد فلا اثم عليه ان الله غفور رحيم پس كسيكه مضطر و بيچاره باشد نه سركش و دشمن پس گناهى بر او نيست بدرستيكه خداوند بخشنده مهربانست""
الطرق الحكميه ابن قيم جوزيه ص 53، كنز العمال ج 3 ص 96 نقل از بغوى.
م- امينى گويد: ايكاش خليفه ياد ميگرفت چيزى از علم كتاب و سنت را تاحكم ميكرد بانچه كه خداوند بر پيامبرش صلى الله عليه و آله نازل فرموده است. و ايكاش من ميدانستم هدف خليفه چه بود و كجا ميرسيد عاقبت كار داورى ها و قضاياى او اگر امير المومنين على عليه السلام در ميان امت نبود يا نبود كه كچى او را راست كند و يا غصه او را برطرف كند بلى: اين مرد بتحقيق گفت: " لو لا على لهلك عمر "
خليفه نميداند چه ميگويد
آوردند پيش عمر بن خطاب... مرد سياهى را كه با او زن سياه چهره اى بود پس گفت اى پيشواى مسلمين بدرستيكه من ميكارم درخت سياهى و اين زن سياهيكه ميبينيدبراى من فرزند سرخى آورده، و زن گفت: بخدا قسم اى امير المومنين: كه من باو خيانت نكرده ام و اين فرزند اوست. پس عمر ندانست كه چه بگويد. پس ازعلى بن ابيطالب عليه السلام پرسيد، پس حضرت بان سياه فرمود: اگر از چيزى از تو سئوال كنم آيا مرا تصديق خواهى كرد گفت: آرى به خدا قسم فرمود: آيا در حال حيض با او آميزش كردى گفت: بلى چنين بوده حضرت على عليه السلام فرمود: الله اكبر: بدرستيكه نطفه و آب منى مخلوط با خون شد خداوند عز و جل از آن انسانى سرخ رنگ از آن ايجاد ميكند پس فرزند خود را منكر نشو چونكه تو خودت بخودت ستم كردى.
الطرق الحكميه ص 47
حكايت تجسس و شبگردى او
از عمر بن خطاب نقل شده كه او شبى شبگردى ميكردپس بخانه اى گذشت و صدائى از آن شنيدپس مشكوك شد و از ديوار بالا رفت
پس مردى را ديد در كنار زنى با ظرف مشروبى. پس گفت: اى دشمن خدا آيا خيال كردى كه خدا تو را ميپوشاند و تو بر معصيت او هستى پس مردى گفت:اى پيشواى مسلمين خيال نكن اگر من يك گناه و خطا كردم تو مسلما سه گناه كردى: 1- خداوند ميفرمايد: و لا تجسسوا و تفتيش نكنيد و تو جاسوسى كردى و فرمود 2- و اتو البيوت من ابوابها.خانه ها را از درهايش وارد شويد و تو از ديوار بالا آمدي و فرمود: 3- اذا دخلتم بيوتا فسلموا هر گاه داخل خانه اي شديد سلام كنيد، و تو سلام نكردي پس گفت: آيا پيش تو خيري هست اگر من ا ز تو صرف نظر كنم گفت: آري بخدا قسم ديگر بر نميگردم. پس گفت برو كه من از تو گذشتم.
مدارك اين قضيه:
الرياض النضره ج 2 ص 46، شرح النهج ابن ابي الحديد ج 1 ص 61 و ج 69- الدر المنثور ج 6 ص 93- الفتوحات الاسلاميه ج 2 ص 477.
2- عمر بن خطاب در شب تاريكي بيرون رفت پس در برخي از خانه ها روشني چراغ ديد و صداي سخني پس ايستاد بر درب منزل كه تفتيش كند پس غلام سياهي ديد كه جلويش ظرفيست كه در آن شراب است و با او جماعتي هستند پس كوشش كرد كه از در وارد شود نتوانست درب منزل بسته بود پس از ديوار بالا رفت بر بام خانه و ا ز
پلكان پائين آمد در حاليكه شلاقش دستش بود پس چرا او را ديدند برخاسته و در را باز كرده و همگى فرار كردند. پس غلام سياه ايستاد و گفت باو اى پيشواى مسلمين من خطا كرده و پشيمانم پس توبه مرا بپذير گفت من ميخواهم تورا براى گناهت بزنم. پس گفت اى رهبرمسلمين " اگر من گناه كردم تو سه گناه و خطا كردى " 1- خداوند تعالى ميفرمايد: " و لا تجسسوا " جاسوسى نكنيد و تو تجسس و تفتيش كردى و نيز فرموده 2- " و اتو البيوت من ابوابها " از درهاى منازل وارد شويد و تو از راه بام آمدى 3- و خداوند تعالى فرمود: " لا تدخلوا بيوتا غيربيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها " داخل منزلى غير از منازل خودتان نشويد مگر آنكه مانوس باشيد وسلام كنيد بر اهل آنخانه و تو وارد شدى و سلام نكردى.
مدارك اين داستان
مستطرف شهاب الدين ابشيهى ج 2 ص 115 در باب 61 ظاهر ميشود از قرائن اين قضيه غير از حكايت پيشين است و الله اعلم.
م- و ابن جوزى اين قصه رسوا خيز زيان آميز را از مناقب عمر شمرده و شاعر نيل حافظ ابراهيم هم از آن پى گيرى كرده و در قصيده عمريه اش تحت عنوان مثال رجوع كردن او بحق بنظم درآورده است
و فتيه و لعوا بالراح فانتبذوا++
لهم مكانا و جدوا فى تعاطيها
و جوانانيكه حريص بودند بميگسارى و براى خود منزلى را اختياركردند و كوشيدند در شرابخورى و دست بدست گردانيدن آن."
ظهرت حائطهم لما علمت بهم++
و الليل معتكر الارجاء ساجيها
از ديوارشان بالا رفتى وقتى فهميدى كه ايشان مشغولند در حاليكه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود.
حتى تبينتهم و الخمر قد اخذت++
تعلو ذوايه ساقيها و حاسيها
تا آنكه روشن كردى ايشانرا كه شراب بالا برده بود مستى گرداننده و نوش كننده آنرا.
سفهت آرائهم فيها فما لبثوا++
ان او سعوك على ما جئت تسفيها
تقبيح كردى عقايد آنانرا در آن پس درنگ نكردند كه تو را جا دهند بر آنچه آمدى كه ايشانرا كيفر دهى.
و رمت تفقيههم فى دينهم فاذا++
بالشرب قد برعوا الفاروق تفقيها
و قصد كردى كه ايشانرا در دينشان آگاهى دهى چونكه بشراب خورى معتاد بودند و عمر فهميده بود آنرا.
قالوا: مكانك قد جئنا بواحده ++
و جئتنا بثلاث لا تباليها
گفتند: بجاى خودت آرام باش ما اگر يك گناه مرتكب شديم تو سه گناه مرتكب شدى و باكى هم ندارى.
فائت البيوت من الابواب يا عمر++
فقد يزن من الحيطان آيتها
پس وارد خانه ها شويد از درهاى آن اى عمر پس تو گناه
كردى كه از ديوار آن آمدى.
و استاذن الناس لا تغشى بيوتهم++
و لا تلم بدار او تمحيها
و از مردم اجازه بگير و بدون آن وارد خانه آنها نشو و سركشى بخانه اى نكن يا آنرا ناديده بگير.
و لا تجسسها فهذى الاى قد نزلت++
بالنهى عنه فلم تذكر نواهيها
و جاسوسى و تفتيش نكن پس اين آيات نازل شده بمنع از آن پس ياد نكردى نهى آنرا.
فعدت عنهم و قد اكبرت حجتهم++
لما رايت كتاب الله يمليها
پس برگشتى از ايشان در حاليكه بزرگ داشتى دليل آنها را وقتى كه ديدى كتاب خدا گوياى آن دليلهاست.
و ما انفت و ان كانوا على حرج++
من ان يحجك بالايات عاصيها
وخشونت نكردى هر چند كه ايشان بر زحمت بودند كه تو را به آيات قرآن كه عاصى بان بودى محكوم كردند.
امينى گويد: اين چنين حب و دوستى كور و كر ميكند و رذايل را كرامات قرار داده و گناه ها را تبديل بحسنات ميكند.
3- از عبد الرحمن بن عوف گويد: كه با عمر بن خطاب شبى را در مدينه پاسدارى ميكردند پس در همان ميان كه ميگشتند چراغى در خانه اى بر ايشان روشنائى داد پس رفتند بطرف آن تا آنكه نزديك شدند بان ناگاه درى را بسته ديدند بر مردميكه در آن صداها بلند
راى خليفه در حد شراب
از انس بن مالك گويد: كه پيامبر صلى الله عليه و آله را آوردند مرديرا كه شراب خورده بود پس او را شلاق زد بدو شاخه خرماء حدود چهل مرتبه- گويد: و ابوبكر هم همينطور كرد، پس چون نوبت بعمر رسيد مشورت كرد با مردم پس عبد الرحمن بن عوف گفت: كمترين" سبكترين" حدها هشتاد ضربه است پس عمر دستور بان داد.
صورت ديگر:
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در شرابخوارى و ميگسارى تازيانه زد با شاخه خرما و نعلين، و ابوبكر چهل تازيانه زد پس چون عمر خليفه شد و مردم از شهرها و روستاها آمدند گفت:چه ميبينيد در حد شراب، پس عبد الرحمن بن عوف گفت: من صلاح ميدانم كه آنرا كمترين حدها قراردهى پس عمر هشتاد تازيانه زد
وابو داود در سننش ج 2 ص 242 در حديثى نقل كرده كه ابوبكر در شراب چهل شلاق زد آنگاه عمر... اوائل خلافتش چهل شلاق زد و عثمانهم هر دو حد را زد. هشتاد و چهل تا سپس معاويه" عليه الهاويه" حد را بر هشتاد مقرر كرد
و از حضين ابى ساسان رقاشى نقل شده گويد: نزد عثمان بن عفان رفتم در حاليكه وليد بن عقبه را كه شراب خورده بود آورده بودند و حمران بن ابان و مردى ديگر گواهى داده بودند پس عثمان بعلى عليه السلام گفت: اقامه حد كن بر وليد، پس على عليه السلام دستور داد كه عبد الله بن جعفرطيارى" ذى الجناحين" كه او را شلاق زند. پس عبد الله شروع كرد بزدن و على عليه السلام ميشمرد تا چهل رسيد.باو فرمود دست نگهدار رسول خدا صلى الله عليه و آله چهل شلاق زد و ابو بكر هم چهل تازيانه زد ولى عمر... هشتاد تازيانه و هر يك سنت است و اين پيش من محبوب تر است.
و در لفظ ديگر
وليد بن عقبه نماز صبح را با مردم چهار ركعت خواند سپس برگشت بسوى ايشان و گفت: زيادتر كنم براى شما پس اين خبر را بعثمان رسانيدند- تا آخر حديث و در آنست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چهل شلاق زد و ابوبكر و عمر در اول رياستش نيز چهل ضربه ميزد سپس آنرا عمر بهشتاد ضربه تمام كرد و هر يك سنت است.
امينى گويد: ارزش عبد الرحمن چيست و راى او چه قيمتى دارد كه برابرى كند با آنچه كه شارع بزرگوار مقرر فرموده و عمر براى چه مدتى از خلافتش را بر اين منوال گذرانيده سپس آنرا نقض كرده و از آن صرف نظر كرده و او را چه ميشود در حاليكه خليفه مسلمين است مشورت ميكند و استفتاء ميكند در حكمى از احكام دين كه ثابت شده بسنت ثابته از صاحب شريعت. ابن رشد گويد: در بدايه المجتهد ج 2 ص 435: كه ابوبكرمشوت كرد با اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بچند ضربه رسيد شلاق رسول خدا صلى الله عليه و آله شراب خوار را، پس روايت كرده اند چهل تازيانه و روايت شده از ابو سعيد خدرى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زدند در شراب با دو غلاف شمشير چهل ضربه،پس عمر قرار داد جاى غلافى تازيانه وروايت شده از طريق ديگرى از ابى سعيد خدرى چيزيكه آن محكم تر است از اين و آن اينست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زدند در شراب چهل شلاق و روايت شده از على عليه السلام از پيامبر صلى الله عليه و آله از طريقيكه محكمتر است و شافعى هم همين راگويد:
و بدرستيكه از امور غريبه در حديث چيزيستكه نسبت به اميرالمومنين على عليه السلام داده ميشود از قول آنحضرت و هر يك سنت است و اين محبوب تر است پيش من پس اگر هشتاد سنت مشروع بوده و هر آينه عمل كرده بان رسول خدا صلى الله عليه و آله بنابر اقل يكمرتبه يا گفته باشد آنرا براى يكنفر و اگر فرموده بودند آنرا هر آينه بر تمام مسلمين مخفى نميشد. و هر آينه عبد الرحمن احتجاج بان مينمودنه قولش""اخف الحدود ثمانون""
سبكترين حدها هشتاد ضربه است و هر آينه نميشرد عمر را اول كسى كه اقامه حد نموده در شراب هشتاد ضربه را چنانچه جمعى اين كار را كرده اند.
بلى: حلبى در سيره حلبيه ج 2 ص 314 گويد: قول او را" و كل سنه" يعنى طريقه پس چهل ضربه طريقه و روش پيامبر صلى الله عليه و آله و طريقه صديق... و هشتاد ضربه طريقه و روش عمر بوده آنرا اجتهاد عمر ديده با مشورت كردن او با بعضى از صحابه در اين موضع وقتيكه مقرر كن آنرا از بسيار ميگسارى مردم. و ابن قيم در زاد المعاد ج 2 ص 295 گويد: كسيكه تامل كند احاديث را ميبيند كه دلالت ميكند بر اينكه چهل ضربه حد است و چهل تاى زايد بر آن تعزير است كه صحابه بر آن اتفاق كرده اند چه چيز ممكنست مرا كه بگويم درباره مردميكه برابر سنت رسول خدا طريقه و روشى گرفته اند باجتهاد كردن و مشورت نمودن. و آيا بعد از حد تعزير است تا آنكه نتيجه دهد اتفاق صحابه را برآن، و آيا براى اين ادعاء معناى معقولى هست تا آنكه مذهبى گرفته شود من نميدانم چه ارزشى براى اين روش هست در بازار اعتبار و برابر روش كامل""و لن تجد لسنه الله تحويلا"" و هرگز براى سنت و روش حق
تغييرى نخواهى ديد""و لن تجد لسنه الله تبديلا"" وهرگز براى آئين حق تبديلى نخواهى يافت. وآنچه كه پيامبر بزرگوار آورده است شايسته تر است كه پيروى شود""فمن بدله بعد ما سمعه فانما اثمه على الذين يبدلونه"". پس كسيكه آنرا تغيير دهد پس البته گناهش بر كسانيستكه تغيير ميدهند و در اينجا سخنانيست بى نمك و بى ارزش در اطراف اين اجتهاد مثل قول قسطلانى: از اين كه تمامى را بر آن حدى قرار داده اند. پس حد شرابخوار مخصوص است از ميان ساير حدها باينكه بعضى از آن واجب شده است و برخى از آن هم بسته باجتهاد امام است. تمام اين حرفها از حد و اندازه فهم و ادراك بيرونست، كه از ساحت دانش آموز دور است تا چه رسد بدانشمند و بر خواننده فساد اين قول مخفى نيست
خليفه و زني كه بر جوانى حيله كرده بود
زنى را آوردند پيش عمر كه بجوانى از انصار آويخته و دلباخته شده و عاشق او گشته بود و چون با او راه نيامده بود بر آن جوان حيله كرده و نقشه كشيده بود باينكه تخم مرغى گرفته و زردى آنرا ريخته و سفيدى آنرا بر لباس و ميان دوران خود ريخته بود و پس از آن فرياد زنان پيش عمر آمده كه اين مرد بزور بر من تجاوز كرده در
ميان فاميلم رسوا نموده و اين هم اثر عمل اوست پس عمر از چند زن سئوال كرد گفتند باو: كه آرى ببدن و لباس اين زن اثر منى و شهوتست. پس عمر تصميم گرفت كه آنجوان را عقوبت و شكنجه كند و آنجوان شروع كرد بكمك خواهى و دادرسى كردن و ميگفت: اى امير مومنان درباره كار من تحقيق كن كه قسم بخدا من هرگز كار زشتى نكرده و خيال آنهم ننموده ام و اين زن با من مراوده ميكرد و اصرار مينمود كه من باو تجاوز كنم و من خوددارى ميكردم. پس عمر بحضرت امير المومنين عليه السلام گفت: اى ابو الحسن چه ميبينى درباره كار اين دو پس حضرت نگاهى كرد بانچه بر لباس زن بود سپس آب داغى خواستند و بر لباس ريخته پس آن سفيدى بسته شد و گرفت آنرا و بو كرد و چشيد و مزه تخم مرغ ميداد و زن را تهديد كرد تا اعتراف بحيله خود كرد.
خدا مرا بعد از على بن ابيطالب باقى نگذارد
از حنش بن معتمر نقل شده گويد كه دو مرد آمدند پيش زنى از قريش و صد دينار پيش او امانت گذاردندو گفتند: بيكى از ما دو نفر بدون ديگرى نده تا با هم مجتمع باشيم. پس يكسال با هم ماندند آنگاه يكى از آن دو آمد پيش آنزن و گفت: كه رفيق من مرده پس آن صد دينار را بده پس آنزن خوددارى كرد از دادن پس
آنمرد سخت گرفت بر آنزن بسبب فاميل او مطالبه ميكرد از آنزن تا آن كه داد آنرا باو سپس يكسال ديگر درنگ كرد آنزن، پس آنمرد ديگرى آمد و گفت دينارها را بمن بده، پس گفت: رفيق تو آمد و خيال كرد كه تو مرده اى پس من آنرا باو دادم پس نزاع آنها بعمر رسيد. پس خواست كه بر آنها داورى كند و به آن زن گفت من نميبينم تو را مگر ضامن اين پول پس گفت: تو را بخدا قسم كه ميان ما قضاوت نكنى ما را خدمت على بن ابيطالب بفرست او بين ما داورى كند پس خدمت على فرستاد و دانست كه آنها بزن حيله كرده اند. پس فرمود: آيا شما نگفتيد كه پول رابيكى از ما بدون ديگرى نده گفت: بلى، فرمود: مال تو پيش ماست برو و رفيقت را بياور تا مالت را بشما بدهيم، پس اين قضاوت بگوش عمر رسيد پس گفت: " لا ابقانى الله بعد ابن ابيطالب " خداوندا مرا بعد از على زنده نگذارد.
خليفه و كلاله
1- از معدان بن ابى طلحه يعمرى گويد: كه عمر بن خطاب روز جمعه اى خطبه خواند و از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و
ابوبكر هم ياد نمود پس گفت: پس از آن من، چيزيرا بعد از خودم وانگذاشتم كه پيش من مهمتر از كلاله باشد. من مراجعه به پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ننمودم درباره چيزى باندازه آنچه درباره كلاله مراجعه كردم و سخت نگرفتم من درباره چيزى باندازه يكه درباره كلاله سخت گرفتم تا آنكه با انگشتش زد بسينه اش و گفت: اى عمر آيه تابستان كه كه درآخر سوره نساء است تو را بس نيست اگر زنده بمانم قضاوت ميكنم بقضيه اى كه هر كس قرآن بخواند يا نخواند در آن قضاوت كند
راى خليفه درباره خرگوش
از موسى بن طلحه روايت شده كه مردى از عمر از خرگوش پرسيد پس عمر گفت: اگر نبود كه من زياد كنم در حديث يا كم كنم از آن ميگفتم و من بزودى ميفرستم براى تو بسوى مردى كه تو را خبر دهد پس عقب عمار فرستاد و آمد و گفت: ما با پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و
در محلى چنين و چنان فرود آمديم پس مردى از اعراب خرگوشى هديه به پيامبر نمود و ما آنرا خورديم. پس اعرابى گفت اى رسول خدا من ديدم آنراكه خون ميبيند يعنى حيض ميشود پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود عيبى بان نيست.
من نميگويم: كه آنچيزيكه خليفه را ترسانيده از زياد و كم كردن در حديث آن بى معرفتى او بحكم بوده است. و من نميگويم كه عمار بيناتر از او در قضيه بوده و امين تر از او در روايت و نقل. و نميگويم: كجا بود اين احتياط از او در غير خرگوش از آنچه را كه مستبد محكم آن شده بدون هيچ توجه و اعتنائى از صدها مسائل در اموال و نفوس و عقود و ايقاعات و حال آنكه او ميدانست كه او علمى بان ندارد لكن من اين را واگذار ميكنم بوجدان آزاد تو.
و در خاطره چيزيست در نفى گناه از خوردن گوشت خرگوش و آن قول چهار امام عامه "1- ابو حنيفه 2- شافعى 3- مالك 4- احمد بن حنبل" و همه علماءآنهاست مگر آنچه كه حكايت شده از عبد الله بن عمرو بن العاص و عبد الرحمن بن ابى ليلى و عكرمه مولا ابن عباس كه ايشان خوردن آنرا مكروه دانسته اند.
" عمده القارى ج 6 ص 259"
راى خليفه در قصاص
از ابن ابى حسين نقل شده: كه مردى سر مردى از اهل ذمه را شكست پس عمر بن خطاب تصميم گرفت كه قصاص و تلافى كند از آن پس معاذ بن جبل گفت: تو ميدانى كه اين كار بر تو نيست و اين از پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده پس عمر بن خطاب در برابر شكست سر او يك دينار باو داد و او راضى شد بان.
عمر اگر معاذ نبود عمر هلاك شده بود
لو لا معاذ لهلك
از ابى سفيان از بزرگان و پيران ايشان نقل كرده: كه زنى شوهرش دو سال از او غيبت كرد سپس آمد در حاليكه زنش آبستن بود پس بعمرشكايت كرد عمر دستور سنگسار او را داد پس معاذ باو گفت: اگر براى تو راهى بر آنزن باشد اما راهى بر بچه كه در رحم اوست ندارى، پس عمر گفت:او را حبس كنيد تا وضع حمل
راى خليفه در قصاص
از مكحول روايت شده كه عباده بن صامت يكنفر نبطى را خواست كه اسب او را در نزديكى بيت المقدس نگهدارد پس آن امتناع كرد پس او را زد و سرش را شكست پس او شكايت بعمر بن خطاب نمود. پس باو گفت: چه تو را بر اين داشت كه باين چنين كنى گفت: اى امير مومنان من او را فرمان دادم كه اسب و مركب مرا نگهدارد پس او امتناع كرد و من مردى هستم كه در من تندى و خشم است پس او را زدم پس گفت: بنشين براى قصاص و تلافى، پس زيد بن ثابت گفت آيا قصاص ميكنى غلامت را از برادرت پس عمر قصاص را از او ترك نمود و ديه آنرا داد
راى خليفه در ذمى كشته شده
از مجاهد گويد: عمر بن خطاب وارد شام شد و ديد كه مرد مسلمانى مردى از اهل ذمه" يهود و نصاراى كه در زير لواء اسلام با شرايط زندگى ميكند" را كشته است پس عازم شد كه او را قصاص
كند پس زيد بن ثابت گفت: آيا بنده ات را از برادرت قصاص ميكنى پس عمر ديه براى آن قتل قرار داد.
قصه ديگرى درباره ذمى مقتول
از عمر بن عبد العزيز نقل شده: كه مردى از اهل ذمه عمدا در شام كشته شد و عمر بن خطاب در اين موقع در شام بود پس چون اين خبر باو رسيد. عمر گفت: حريص شديد بكشتن اهل ذمه هر آينه البته ميكشم او را باو.
ابو عبيده بن جراح گفت براى تو نيست كه اين كاررا بكنى پس نماز خواند سپس ابو عبيده را طلبيد و گفت چطور گمان كردى كه نكشم او را باو پس ابو عبيده گفت: آيا ميبينى اگر كشته شود بنده اى براى او آيا تو قاتل او هستى باو: پس عمر ساكت شد آنگاه قضاوت كرد بر او به ديه دادن بهزار دينار براى سختگيرى بر او.
راى خليفه در قاتل بخشوده شده
از ابراهيم نخعى نقل شده كه مردى را آوردند نزد عمر بن خطاب كه شخصى را عمدا كشته بود پس فرمان داد او را بكشند. پس بعضى از اولياء مقتول گذشتند عمر دستور داد مجددا كه او رابكشند پس ابن مسعود گفت: اين نفس مال همه آنهاست پس چون اين ولى او را بخشيد نفس را احياء كرد. پس توان ندارد كه حقش را بگيرد مگر آن كه غيراو بگيرد گفت: پس چه ميبينى، گفت:من ميبينم كه ديه قرار دهى بر او در مالش و بردارى حصه ايراكه بخشيده عمرگفت: منهم چنين ميبينم.
اگر حكم در اين قضايا آنستكه خليفه در اول ديده و راى داده پس چرا از آن عدول كرده و اگر آنستكه جلب توجه و نظره او را اخيرا كرده پس براى چه تصميم گرفت كه مخالفت با اول بكند. و آيا توان هست كه بگوئيم كه حكم از فكر و انديشه خليفه مسلمين دور بوده در همه اين موارد، يا اينكه اين قضايا تنها راى و زورگوئى او بوده، يا اينها سيره و روش اعلم امت است" بگفته صاحب الوشيعه".
راى خليفه در انگشتان
از سعيد بن مسيب نقل شده كه عمر بن خطاب... قضاوت كرد درباره انگشتان در انگشت ابهام بسيزده دينار و در انگشتيكه پهلوى آنست دوازده و در انگشت وسط و ميانه بده و در آنكه كنارآنست به " 9 " و در انگشت كوچك به شش دينار. و در عبارت ديگر: بدرستيكه عمر بن خطاب حكم كرد در انگشت ابهام و بزرگ به " 15" و در پهلوى آن بده و در ميانه بده و در آنكه پهلوى كوچك است به " 9" و در حنضر و انگشت كوچك به شش " 6"
از ابى عظفان: نقل شده كه ابن عباس ميگفت: در انگشتان ده ده پس مروان فرستاد بسوى او و گفت آيا در انگشتها ده ده تا فتوا ميدهى و حال آنكه بتو از عمر رسيده در انگشتها، پس ابن عباس گفت: خدا رحم كند بر عمر: قول پيغمبر صلى الله عليه و آله سزاوارتر است كه پيروى شود از قول عمر
امينى گويد: در صحاح و مسانيد ثابت شده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در انگشتها ده ده فرمود بنابر آنچه كه ابن عباس فتوا داده بان و اينست سنت مسلمه آنحضرت صلى الله عليه و آله و روش اوست در انگشتان و آنچه كه عمر بان قضاوت نموده پس از آراء خاصه اوست و مطلب همانستكه ابن عباس گفت: كه قول رسول صلى الله عليه و آله شايسته تر است كه پيروى شود از قول عمر، و من نميدانم كه خليفه اين را ميدانست و مخالفت ميكرد يا اينكه نميدانست.
فان كان لا يدرى فتلك مصيبه++
و ان كان يدرى فالمصيبه اعظم
پس اگر نميدانست پس اين مصيبتى است كه خليفه جاهل باشد و اگر ميدانست و عمل نميكرد پس مصيبت بزرگتر است.
راى خليفه در ديه جنين
از مسور بن مخرمه نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب... مشورت كرد با مردم در سقط جنين"كورتاژ" كردن زن پس مغيره بن شعبه گفت: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود در آن بازاد كردن بنده اى غلام يا كنيز پس عمر گفت شاهدى بياور كه با تو شهادت دهد، پس محمد بن مسلمه شهادت داد.
و از عروه نقل شده: كه عمر... سئوال كرد، يا قسم داد مردم را هر كس شنيده از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه درباره سقط چه حكم فرموده، پس مغيره بن شعبه گفت: من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود در آن به آزاد كردن برده اى غلام باشد يا كنيز پس گفت: شاهدى بيار كه با تو شهادت دهد بر اين مطلب پس محمد بن مسلمه گفت: من شهادت ميدهم بر پيامبر بمانند اين.
و در عباره ابى داود: پس عمر گفت: الله اكبر، اگر نشنيده بودم اين را هر آينه حكم بغير اين ميكردم.
و در حديثى: عمر از مردم خواست در ديه جنين پس حمل بن نابغه گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله حكم فرمود در آن به آزاد كردن بنده يا كنيزى، پس عمر حكم بان نمود.
م- و شافعى زياد نموده: كه پس عمر گفت: اگر نشنيده بوديم اين را هر آينه حكم ميكرديم در آن بغير اين. ودر عبارتى: نزديك بود البته كه ما حكم كنيم در اين مثل براى خودمان.
ابن حجر در اصابه ج 2 ص 259 گويد: احمد و صاحبان سنن باسناد صحيح از طريق طاوس از ابن عباس نقل كرده اند
امينى گويد: چه اندازه خليفه نيازمند بعقل منفصل است در هر قضيه اى تا اينكه اعتماد كند بمثل مغيره زانى ترين مردم قبيله ثقيف و دروغگوترين آنها در شريعت الهيه و دين خدا و حال آنكه او جايز و روا ندانست شهادت مغيره را براى عباس عموى پيغمبر صلى الله عليه و آله در ادعاء او كه آنحضرت بحرين را باو بخشيد و تيول او قرار داد يا استناد كند بمثل محمد بن مسلمه اى كه جز شش حديث از او نيامده يا به مانند حمل بن نابغه اى نزد ايشان غيراين حديثى نيست.
ابن دقيق العيد گويد: مشوره كردن عمر در اين اصلى است در سئوال امام ازحكم هر گاه نداند آنرا. يا در نزد او شكى باشد يا قصد تحقيق كردن داشته باشد لكن ما نميبينيم در روش راست امام آسايشى براى كسيكه جاهل باشد حكمى از احكام را يا شك كند در آن چه كه ميداند. يا محتاج به تثبيت كردن باشد در آنچه كه يقين او به آن پيوسته بگفته اين و آن پس او مسلما مقتدى و مرجع در تمام احكام است. پس اگر براى او نادانى در چيزى از آنها جايز بوده يا شك يا حاجت و نياز به تثبيت كردن هر آينه جايز است كه اين واقع شود زمانيكه نبايد كسى را كه از او سئوال كند پس گيج شود در پاسخ يا
صاحبش گرفتار شود در گمراهى: يا حكم الهى معطل ميماند از كشش اين. آيا نميشنوى قول عمر را: كه ميگفت: الله اكبر، اگر نشنيده بودم اين را هر آينه حكم بغير اين ميكرديم يا، نزديك بود كه ما حكم كنيم دور مثل اين براى خودمان.
از عبد الرحمن بن عائذ نقل شده كه گفت: مردى دست وپا بريده را آوردند نزد عمر كه باز دزدى كرده بود، پس عمر... فرمان داد كه پايش را قطع كنند پس على عليه السلام فرمود: البته كه خداوند عز وجل ميفرمايد:""انما جزاء الذين يحاربون الله و رسوله""... جز اين نيست كه كيفر كسانيكه محاربه ميكنند با خدا و پيامبر او... پس دست و پاى اين مرد بريده شده پس سزاوار نيست كه پايش قطع شود پس او را واگذار كه براى او پائى نيست كه بر آن راه رود، يا اينكه او را تعزير كن و يا اينكه او را زندانى نما پس او را زندانى كرد.
اجتهاد خليفه در پيشكشى ملكه روم
از قتاده نقل شده كه گويد: عمر سفيرى فرستاد بسوى پادشاه روم پس ام كلثوم كه همسر عمر بود دينارى قرض كرد و عطرى خريد و آن را در شيشه اى قرار داده و با سفير براى زن پادشاه روم فرستاد پس چون عطر باو رسيد براى ام كلثوم مقدارى از جواهرات فرستاد و بسفير گفت اينها را براى همسر عمر ببر پس چون بام كلثوم رسيد آنرا بر روى فرش خالى كرد پس عمر وارد شد و گفت: اين چيست پس او را خبر داد پس عمر جواهر را برداشت و آنرا بمسجد آورد و فرياد زد الصلاه جامعه يعنى همه مردم حاضر شوند پس چون مردم جمع شدند آنها را خبر داد و جواهر را بانها نشان داد و گفت: شما چه ميبينيد در اين، پس گفتند ما ميبينيم آنرا كه تو مستحق آنى چونكه آن هديه و پيشكشى از همسر پادشاه روم است براى همسر تو نه جزيه است و نه مالياتى بر آنست و نه حكمى از احكام مردان متعلق بان ميشود: پس گفت لكن همسر امير مومنين و سفير هم سفير امير المومنين است و مركبى كه بر آن سوار شده مال مومنين است و اگر مومنين نبودند هيچ يك از آنها نميايد. پس من ميبينم كه اين مال بيت المال مسلمين است و ما بام كلثوم ميدهيم سرمايه اش را پس جواهر را فروخت و بهمسرش يك دينار داد و مابقى را در بيت مال مسلمين قرار داد.
راى خليفه در شلاق زدن به مغيره
از عبد الرحمن بن ابى بكر نقل شده: كه ابابكره و زياد و نافع و شبل بن معبد در غرفه اى بودند. و مغيره در پائين خانه بود پس باد وزيده و در باز شد و پرده بالا رفت پس ناگاه ديدند مغيره ميان دو پاى آنزن نشسته پس بعضى از ايشان به برخى ديگر گفت ماگرفتار شديم. گويد: پس ابوبكر و نافع و شبل شهادت دادند ولى زياد گفت: نميدانم دخول كرد يا نه پس عمر آن ها را تازيانه زد مگر زياد بن ابيه را پس ابوبكر گفت: آيا ما را شلاق نزدى" حد افتراء" گفت چرا گفت: و من بخدا شهادت ميدهم كه مغيره دخول كرد. پس عمر خواست بار ديگر او را بزند پس على عليه السلام فرموده اگر شهادت ابوبكر شهادت دو مرد است پس رفيقت مغيره را سنگسار كن و اگر نيست پس او را شلاق زديد. يعنى دو مرتبه باعاده كردن تهمت و قذف حد و شلاق نميخورد.
و در عبارت ديگر: پس عمر تصميم گرفت كه حد را بر او تكرار كندعلى عليه السلام او را نهى كرد و گفت اگر ميخواهى او را شلاق بزنى پس رفيقت مغيره را سنگسار كن: پس او را رها كرد و تازيانه نزد.
و در تعبير سوم: پس عازم شد عمر بزدن ابوبكر پس على عليه السلام فرمود: هر آينه اگر بخواهى اين را بزنى پس مغيره را سنگسار كن.
صورت تفصيل قضيه:
از انس بن مالك نقل شده كه: مغيره بن شعبه وسط روز از دار الاماره و فرماندارى بيرون ميرفت و ابوبكر، نفيع ثقفى، او راديد پس باو گفت امير كجا ميرود، پس گفت كارى دارم، پس باو گفت حاجتت چيست، كارت چى بدرستيكه امير را بايد زيارت كنند نه اينكه او بزيارت كسى برود گويد: و زنى بود بنام ام جميل دختر افقم كه مغيره بسراغ او ميايد همسايه ابى بكره بود، گويد: پس همينطور كه ابوبكره در غرفه منزلش با اصحاب و برادرانش نافع و زياد و مرد ديگرى كه او را شبل ابن معبد ميگفتند نشسته بود و غرفه و بالا خانه ام جميل هم برابر و روبروى بالا خانه ابوبكر بود. پس باد وزيد و خورد بدرب غرفه زن و آنرا باز كرد. پس ايشان ديدند كه مغيره با ام جميل مشغول آميزش و جماع است- پس ابوبكر: گفت اين مصيبتى است كه ما بان مبتلا شديم پس خوب نگاه كنيد پس نگاه كردند تا آنكه يقين كردند. پس ابوبكر پائين آمد تا مغيره از خانه زن بر او بيرون آمد پس باو گفت: كار تو آن بود كه دانستم پس از ما دور شو. گويد و رفت تا با مردم نماز ظهر بخواند، پس ابوبكر نگذارد و او را منع كرد و گفت باو بخدا نبايد بما نماز گذارى و حال آنكه كردى آنچه كه كردى. پس مردم گفتند
بگذاريد نماز گذارد كه او فرماندار است و بنويسيد اين قضيه را بعمر پس نوشتند براى او. پس پاسخ آمد كه همه شهود و مغيره بيايند نزد او.
مصعب بن سعد گويد: عمر بن خطاب... نشست و مغيره و شهودرا خواست پس ابوبكر رفت جلو پس عمر گفت آيا ديدى او را ميان دورانش گفت آرى بخدا قسم مثل اينكه من نگاه ميكردم جاى آبله
ران او را پس مغيره گفت باو هر آينه خوب با دقت نگاه كردى پس باو گفت آيا نبود كه ثابت شده چيزيكه خداتو را رسوا و خوار كند بان پس عمر باو گفت: نه بخدا قسم او را حد نميزنم تا شهادت ندهى باينكه ديدى اورا كه مانند ميل كه داخل در سرمه دان ميشود: گفت آرى شهادت ميدهم بر اين پس عمر گفت باو: مغيره برو كه يكچهارم تو رفت سپس نافع را طلبيد پس باو گفت بر چه شهادت ميدهى گفت همانند شهادت ابوبكره گفت: نه حتى شهادت دهى كه او دخول ميكرد در او داخل شدن ميل در سرمه دان گفت: بلى تا آنكه رسيد تا آخرش پس گفت: مغيره برو كه نصف رفت آنگاه سومى را خواست. پس گفت بچه شهادت ميدهى گفت: همچنانكه دو رفيقم شهادت دادند پس گفت باو: مغيره برو كه سه چهارمت رفت سپس عمر بزياد نوشت پس وارد بر عمر شد پس چون او را ديد براى او در مسجدنشست و سران مهاجر و انصار دور او جمع شدند. پس مغيره گفت: و مرا سخنى است كه آنرا رسانيدم بصابرترين مردم. گويد: پس چون عمراو را ديد روبرو ميايد. گفت: من مرديرا ميبينم كه هرگز خدا خوار نكند بر زبان او مردى از مهاجرين را پس گفت:اى امير مومنين، اما بدرستيكه حق همانستكه آنها تحقيق كردند پس پيش من اين نيست و لكن من ديدم مجلس زشتى راو شنيدم صداى ناله و نفس زدن را و ديدم او را كه روى شكم ام جميل است پس گفت آيا ديدى كه مانند ميل در سرمه دان دخول ميكند گفت نه.
و در عبارت ديگر، گفت: ديدم او را كه پاهاى ام جميل را بلند كرده و ديدم دو بيضه او ميان ران او رفت و آمد ميكند و ديدم حركت سختى را و شنيدم نفس زدن بلندى را.
و در تعبير طبرى گويد: ديدم نشسته ميان دو پاى زنى پس ديدم پاهاى خضاب شده را كه بهم ميخورد و دو تا ما تحت و مقعد نمايان شده را و شنيدم نفس زدن شديدى را.
پس باو گفت: آيا ديدى او را كه دخول ميكند و بيرون ميايد مثل ميل در سرمه دان، پس گفت:نه عمر گفت: الله اكبر برخيز و ايشانرا بزن پس بلند شد بطرف ابو بكره و او را هشتاد تازيانه زد و باقى را هم زد و گفته زياد او را خوشحال نمود و سنگسار كردن مغيره را ترك نمود. پس ابوبكره بعد از آنكه شلاق خورد، گفت: من شهادت ميدهم بدرستيكه مغيره چنين و چنان كرد پس عمر خواست او را باز بزند پس على عليه السلام باو فرمود: اگر زدى او را رجم كردى رفيقت را و او را از اين عمل نهى كرد
امينى گويد: اگر براى خليفه عدالتى بود از حكم اين قضيه هرآينه عازم نميشد بشلاق زدن ابوبكر دو مرتبه و مخفى نميماند از او حكم سنگسار كردن مغيره اگر شلاق ميزد.
واگر تعجب ميكنى پس تعجب كن اشاره خليفه را بزياد وقتيكه آمد شهادت بدهد بكتمان شهادت بقولش: بدرستيكه من ميبينم مرديرا كه هرگز خدا بر زبانش مردى را مهاجرين را خوار نميكند: يا بگفته او: اما من ميبينم صورت مرديرا كه اميد دارم كه سنگسار نشود
مردى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را بر دست او و خوار نشود بشهادت او يا من ميبينم جوان زيركي را كه نميگويد مگر حق را و نباشد كه كتمان كند چيزيرا يا بگفته او كه من ميبينم جوان زيركي را ك هرگز شهادت نميدهد اگر خدا بخواهد مگر بحق و او ارشاره ميكرد باينكه كساني ار كه مقدم داشتند آنرا مغرورهائي هستند كه شهادت بباطل ميدهند. و بنابر هر تقدير پس زياد فهميد مبل خليژفه را به سقوط حد ا ز مغيره پس يك تصريح حقيقت وقتيكه منتهي باو شد و چگونه صدق ميكند د راين و حال آنكه ديده مقعد و ما تحت هر دو نمايان و دو بيضه مغيره ميان رانهاي ام جميل رفت و آمد ميكند و قدمهاي رنگين او بالا است و شنيد خوش و بش زيادي و نفس زدنن بلنديرا و ديده زياد را كه روي تشكم ام جميل است و آيا ميبايد در اين اندازه راه فراري كه ميل در خارج سرمه دان"و آلت بيرون فرج او باشد" يا اينكه آلت مغيره سركشي ميكند ا زفرج ام جميل و داخل نميشود.
بلي- در اين قضيه تاويل و اجتهاديست كه منجر شده با هميت سقوط حد در مورد خاص هر چند كه خليفه خوئدش قاطع بود براست بودن موجب رسوائي و بدبختي چنانچه آگاهي ميدهد از آن قول او بمغيره: بخدا قسم گمان نميكنم كه ابو بكره دروغ بر تو بسته باشد و
نديدم تو را مگر آنكه ترسيدم از آسمان بر من سنگ باران شود. اين حرف وقتى باو زد كه ام جميل در موسم حج با عمر برخورد كرد و مغيره هم آنجا بود پس عمر پرسيد از او از ام جميل،پس مغيره گفت: اين ام كلثوم دختر على است، پس عمر باو گفت: آيا تجاهل ميكنى و خود را بنفهمى ميزنى.قسم بخدا گمان نميكنم كه ابوبكره بتو دروغ بسته باشد.
ايكاش ميدانستم براى چى عمر ميترسيد كه از آسمان سنگسار شود آيا براى ساقط كردن حديكه حق بوده و حاشا اينكه اقامه كننده حق سنگباران شود. يا براى تعطيل او حكم خدا را، يا براى شلاق زدن او مثل ابوبكره اى را كه از نيكان صحابه شمرده اند او را و از عبادت مثل چوب تير بود. من نميدانم.
امير المومنين" ع" بود كه دست بر دست عمر ميزد بنا بر آنچه گمان كرده يا قطع بان نموده پس ترسيده كه سنگ بر او بارد و ظاهر ميشود از اين قول على عليه السلام: كه اگر مغيره دست بر ندارد هر آينه او را سنگسار كنم.
يا قول او: اگر هر آينه مغيره را بگيرم او را سنگسار كنم.
و حسان بن ثابت او را در اين قصيده هجوكرده بقولش:
لو ان اللوم ينسب كان عبدا++
قبيح الوجه اعور من ثقيف
اگر نسبت ملامت و سرزنشى داده شود آن بنده زشت چهره لوچ
چشم بنى ثقيف است.
تركت الدين و الاسلام لما++
بدت لك غدوه ذات النصيف
دين و اسلام را واگذاردى وقتيكه ظاهرشد بر تو آمدنى در نيمروزى.
و راجعت الصبا و ذكرت لهوا++
من القيناه فى العمر اللطيف
و بميگسارى گرائيدى و ياد كردى سرگرمى و غفلت يا رقاصه ها و فواحش را در عمر باريك و كوتاهت.
و ابن ابى الحديد معتزلى شكى ندارد در اينكه مغيره با ام جميل زنا كرد وگويد: كه خبر زنا كردن او شايع و مشهور ميان مردم است مگر آنكه عمربن خطاب در ساقط كردن حد را از اوخطا نكرده و دفاع ميكند از او بقولش: هر آينه براى امام و رهبر مستحب و جايز است كه اسقاط حد كند و اگر هر چند كه بر گمانش غلبه كند كه حد براى او واجبست.
بر ابن ابى الحديد مخفى مانده كه سقوط الحد بشبهات اختصاص بمغيره تنها ندارد بلكه براى امامست كه رعايت حال شهود هم نيز بكند و حد را از ايشانهم ساقط كند. پس كجا براى امامست كه اسقاط حد كند از كسيكه گفته ميشود درباره او كه زانى ترين مردم در
جاهليت بوده پس چون داخل اسلام شد اسلام او را مقيد نمود و باقى ماند نزد او آنزنا بقيه ايكه در روزهاى حكومتش در بصره ظاهر شد و كجا براى او جايز است كه رفع يد كند و دست بردارد از مثل اين مرديكه غالب شده بر گمانش وجوب حد بر او و كجا بر اوست حكم كند بحد زدن بر سه نفر مبراء از تقصير و شك نكند در حد بر ايشان در حاليكه در ميان ايشانست كسيكه از عباد صحابه محسوب ميشود. وكجا ممكنست احتياط كردن در سقوط حد از يكنفرى مثل مغيره به نسبت دروغ دادن و تهمت زدن بسه نفر و بدنام كردن آنان در بين مسلمين و مجتمع دينى خوار كردن آنان بجارى كردن حد برايشان آنگاه آيا سخنان چهار شهود بنابر آنچه كه زياد شهادت داد از معاصى و گناهان مغيره غير از دخول كردن ميل در سرمه دان جمع نشد و توافق در گناه مغيره نداشت، پس براى چه مغيره را تعزير نكرد بر آنچه كه مرتكب شده بوداز گناه يا آنكه گناهان او گناهانى نبوده كه مستوجب تعزير باشد، يا از خليفه نبوده شلاق زدن روزه داريكه دست گير شده بود بر شرابخورى چنانچه در نادره- 72- خواهد آمد.
يا از راى و اجتهاد او نبوده پنجاه شلاق زدن بر كسيكه يافت شده با زنى در يك لحافى بر رختخواب آنزن.
يا مقرر نبوده حكم عبد الله بن مسعود در مرديكه با زنى يافت شده در يك لحاف پس عبد الله هر يك از آنها را چهل ضربه شلاق زده و آنها را در برابر مردم نگاه داشته پس كسان زن و فاميل مرد رفتند پيش عمر
و شكايت اين حد را بعمر كردند، پس عمر بابن مسعود گفت اين مردم چه ميگويند گفت: بلى من آنها را زدم گفت: آيا اين را ديدى گفت: بلى، پس گفت چه خوب است آنچه ديدى و مقرر كردى، پس گفتند: ما آمديم پيش او تا از او اجازه بگيريم پس ناگاه ديديم كه عمر از ابن مسعود سئوال ميكند.
بلى: براى خواننده است كه فرق بگذارد بين آنچه كه مادر آن هستيم و بين اين موارديكه در آن حكم بتغرير شده است باينكه حكم در اينجا دائر مدار لحاف است ولى بر مغيره و ام جميل در گناهشان لحافى نبوده و قول:بمثل اين از ننگين موهون تر و پست تراز اين سخن شماست كه در دفاع از خليفه يافت ميشود در اطراف اين قضيه و نزد آن.
اين است مغيره و اين است فساد و شرارتهاى او با مثال ام جميل و باين عمل شنيع و فعل قبيح در اسلامش و قبل از آن شناخته شده است،و آمد مغيره خدمت امير المومنين عليه السلام در موقعيكه متولى امر خلافت بود كه بخيال باطل خودش اظهار نصيحت و خيرخواهى نكند براى آنحضرت به برقرارى معاويه در ولايتش بر شام مدتى را سپس آنچه ميخواهد انجام دهد و چون امير المومنين عليه السلام از كسانى نيست كه مداهند و مجامله كند با دشمنان خدا در امر دين و سياست راترجيح نميدهد بر حكم شريعت و ميبيند كه مفاسد باقى گذاردن معاويه بر حكومت شام جبران نميكند مصلحت
هر كسى فقيه تر از عمر است حتى پيرزنها
" كل افقه من عمر حتى العجايز "
وقتى عمر بن خطاب از شام برگشت بمدينه تنها حركت ميكرد تا بشناسد اخبار مردم را پس عبور كرد به پيره زنى در خيمه اش پس قصد او نمود. پس پيره زن گفت فلانى عمر چه شد گفت: او اينستكه از شام ميايد. گفت خدا او را از من پاداش خوبى ندهد، عمر گفت: واى بر تو براى چه، پيره زن گفت براى آنكه بخدا قسم از روزيكه اوخليفه شد
يك دينار و يا درهم از عطايش بمن نرسيده است گفت: اى زن واى بر تو، عمر از حال تو خبر ندارد و تو در اين خيمه هستى پس پيره زن گفت:" سبحان الله" گمان نميكردم كه كسى بر مردم ولايت كند و نداند ما بين مشرق و مغرب آنرا، گويد: عمر آمد در حاليكه گريه ميكرد و ميگفت وا عمراه و اخصوماه " كل واحد افقه منك يا عمر: هر كسى از تو داناتر است اى عمر. و در تعبير ديگرى هر كسى از تو فقيه تراست حتى پيره زنها اى عمر.
امينى گويد: ما از اين قصه مياموزيم كه فكر و انديشه احاطه علم امام بتمام چيزها يا اكثر چيزها مخصوصا بشرايع و احكام فكر و انديشه بسيط همگانى است كه لزوم آنرا مردان و زنان مشترك هستند و آن غريزه و ملكه اى است كه مخفى نيست از هيچ يك پسر ودخترى و خليفه آنرا فاقد بود و خود اعتراف داشت باينكه هر يكى از مسلمين از او داناتر و فقيه ترند.
مشورت خليفه در دو نفري كه به هم فحش داده اند
بيهقى در سنن كبرى ج 8 ص 252 نقل كرده كه دو نفر در زمان عمر بن خطاب بيكديگر بدگوئى كردند پس يكى از آن دو بديگرى گفت بخدا قسم سوگند من نميبينم كه پدر يا مادرم زناكار باشند پس
عمر با مردم مشورت كرد در اين پس گوينده اى گفت پدر و مادر او را تعريف و مدح كرده است و ديگران گفتند، براى پدر و مادرش مدح ديگرى هم غيراز اين بود ما ميبينيم كه او را شلاق بزنى. پس عمر هشتاد شلاق باو زد.
ونيشابورى در تفسيرش در سوره نور در ذيل قول خداى تعالى" الذين يرمون المحصنات ثم لم ياتو باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانين جلده" كسانيكه زنان عفيفه و پاكدامن را نسبت ناروا ميدهند و چهار شاهد نمياورند پس آنهارا هشتاد شلاق بزنيد.
امينى گويد: من نميدانم بكدام يك از دو مصيبت بنالم آيا بقصور خليفه حكم مسئله يا بقصور معلمين و آموزگاران او از حقيقت آن و هر يك سخن ميگويد براى ضعيفش: و زشت تر جريان عمل است بنابر آنچه كه گفته اند.
اما حد پس نيست مگر به قذف و تهمت مسلم و آشكار و نفى كردن روشن وآن استفاده ميشود از قول خداى تعالى" و الذين يرمون المحصنات..." و بنابر اين عمل صحابه و پيروان ايشان باحسان بوده چنانچه قاسم بن محمد گويد: ما نميديديم جلد و شلاق زدن را مگر در قذف و تهمت واضح و نفى فرزند كردن صريح و روشن
و اما قول باينكه، پدر من زناكار نيست پس اولا مناقشه و مجادله است درتعريض و كنايه بودن آن چونكه شايد او قصد كرده طهارت و پاكى دامنى را كه باز ميدارد او را از فرود آمدن به پستيها و آلوده گى ها از هرزه گى در سخن يا فرومايه گى در طبيعت يا دل سوزى در عمل، پس ممكن است كه او قصد نكرده مگر اين را فقط و آن همانستكه جمعى از صحابه آنرا فهميده اند. پس گفتند: كه او پدر ويرا ستوده است هرچند كه نديدند گوش شنوائى براى آنچه كه اظهار كردند. و بنابر فرض اينكه آن كنايه و گوشه باشد پس البته موجب حد ميشود اگر دلالت آن قطعى باشد، يا اينكه كنايه زننده اعتراف كند كه من قصد نكردم مگر قذف و تهمت زنا را وگرنه حدود ساقط ميشود بسبب شبهات، آيا نميبينى كه سقوط حكم را از كسيكه متعرض سب پيامبر صلى الله عليه و آله شد ولى تصريح نكرده چنانچه در صحاح است.
و بنفى و منع كردن" حد" بسبب تعريض و كنايه معتقد شده ابو حنيفه وشافعى و ابو يوسف و زفر و محمد بن شبرمه و ثورى و حسن بن صالح و حال آنكه حديث ياد شده در جلوى چشم آنها بوده و نيز حديثيكه اوزاعى روايت كرده از زهرى از سالم از ابن عمر گويد: عمر در تعريض و كنايه حد ميزد.
ابوبكر جصاص در احكام القرآن ج 3 ص 33 گويد: آنگاه وقتى ثابت شد كه مقصود بقول خدا." و الذين يرمون المحصنات" آن نسبت زنا دادنست جايز نيست بر عمر كه بر غير او اقامه حد نمايد. زيرا كه
راهى نيست براى اثبات حدود از طريق قياس ها و قاعده ها.
و البته طريق اثبات آن اتفاق يا توقيف است و اين در تعريض نابود است. و مشورت كردن عمر با صحابه در حكم تعرض دلالت ميكند بر اينكه نزد صحابه درباره آن توقيفى نبوده و اينكه او باجتهاد و راى خودش گفته است و نيز تعريض بمنزله كنايه است كه چند معنى را در بردارد. و جايز نيست واجب دانستن حدرا باحتمال براى دو دليل.
1- اينكه قائل ميگويد كه او ظهر و پشتش از شلاق خوردن مبراء و منزه است پس ما آنرا بسبب شك تازيانه نميزنيم و محتمل مشكوك فيه است. آيا نميبينى كه يزيد بن ركانه وقتى زنش را طلاق داد پيامبر صلى الله عليه و آله او را قسم داد پس او گفت من قصد نكردم مگر يكى را پس ملزم سه تا نيست بسبب احتمال و براى همين فقهاء در كنايه هاى طلاق گفته اند كه كنايه ها طلاق نميشود مگر بدلالت صريح.
و وجه ديگر حديثيى است كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه آنحضرت فرمودند: " ادروا الحدود بالشبهات " دفع كنيد حدود را بشبهات و كمترين احوال كنايه وقتيكه محتمل براى قذف و غير آن باشد اينست شبهه اى در سقوط آن باشد.
و نيز خداوند تعالى فرق گذارده ميان تعريض بنكاح در عده و بين تصريح فرمود: " و لا جناح عليكم فيما عرضتم به من خطبه النساء او اكنتم فى انفسكم علم الله انكم ستذكر و نهن و لكن لا تواعدوهن سرا " و گناهى بر شما نيست در آنچه بكنايه خبر داديد بان از خواستگارى زنان يا پنهان داشتند در نفسهاى خود دانست خدا كه
شما زود ياد خواهيد كرد ايشانرا و ليكن وعده ندهيد ايشانرا پنهانى يعنى نكاح را پس كنايه بمنزله پنهان كردن در باطن قرار داد پس لازمست كه حكم كنايه هم چنين بوده باشد بقذف و تهمت. و معناى جامع بين آنها اينستكه چون تعريض و كنايه احتمال است در حكم ضمير و پنهان كردن در نفس است براى وجود احتمال در آن. ا ه
م- تمام اينها ناشى از دور بودن و بى اطلاعى از مقدار علم و دانش خليفه است مگرنبود او كه مشورت با مردم ميكرد در هر مشكله اى هر كس كه بود" خواه مغيره خبيث بود يا ديگرى" آنگاه ميديد در آن راى خود را چه موافق دين خدا بود يا مخالف آن.
راى خليفه شجره رضوان
از نافع نقل شده گويد: مردم ميامدند نزد درختيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله در زيرآن بيعت رضوان نمود. پس در آنجا نماز ميخواندند پس بگوش عمر رسيد، پس مردم را تهديد كرد و دستور داد آنرا قطع كنند.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گويد: مردم بعد ازوفات رسول خدا صلى الله عليه و آله ميامدند نزد درختيكه در زير آن بيعت رضوان شده بود. نماز ميخواندند پس عمر گفت: اى مردم ميبينم شما را كه به پرستيدن بت برگشته ايد بدانيد كه هيچكس از امروز حق ندارد نزد اين درخت بيايد و چنانچه آمد او را با شمشير خواهم كشت همچنانكه مرتد كشته ميشود و دستور داد آنرا بريدند.
راى خليفه در آثار پيامبران
از معرور نقل شده گويد: ما با عمر بن خطاب بيرون رفتيم در حجيكه او نمود گويد: پس در نماز صبح براى ما خواند: سوره الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل و سوره لايلاف قريش را و چون منصرف شد و مردم مسجدى را ديدند بسوى آن مبادرت نمودند پس عمر گفت: اين چيست، گفتند: اين مسجديستكه پيامبرخدا صلى الله عليه و آله در آن نماز خوانده است، پس گفت: همينطور هلاك شدند اهل كتاب پيش از شما، آثار پيامبرانشانرا عبادت گاه گرفتند هر كس نمازى برايش هست بخواند و هر كس نيست نمازى براى او بگذرد
خليفه و عده اى از علماء يهود
وقتيكه عمر بن خطاب... متولى امر خلافت شد عده اى از علماء
يهود آمدند نزد او و گفتند: اى عمر تو و رفيقت بعد از محمد ولى امرى، و ما ميخواهيم از تو سئوال كنيم ازخصالى كه اگر خبر دادى بما ميدانيم كه اسلام حق است و محمد هم پيامبر و اگر خبر نداديد ميفهميم كه اسلام باطل و محمد هم پيامبر نبوده است.
پس عمر گفت هر چه بخاطرتان ميرسد به پرسيد:
1- گفتند بما خبر بده كه قفلهاى آسمانها چيست؟
2- گفتند بماخبر بده كه كليد آسمانها چيست؟
3- قبريكه صاحبش را سير داد چه بود؟
4- كسيكه قومش را ترسانيد نه از جن بود و نه از آدميان كى بود؟
5- پنج چيزيكه روى زمين راه رفتند و در رحم و شكمى بوجود نيامدند كيا بودند؟
6- دراج در صدايش چه ميگويد؟
7- خروس در فريادش چه ميگويد؟
8- اسب در شيه اش چه ميگويد؟
9- قورباغه در آوايش چه ميگويد؟
10- الاغ و خردر عرعرش چه ميگويد؟
11- شانه سر در صوت زدنش چه ميگويد؟
گويد پس عمر سرش را بزمين انداخت" از شرمنده گى" آنگاه گفت عيبى براى عمر نيست وقتى سئوال ميشود از چيزيكه نميداند.
اينكه بگويد: من نميدانم و اينكه سئوال شود از چيزيكه نميداند.پس يهوديها از جا پريده و گفتند ما گواهى ميدهيم كه محمد پيامبر نبوده واسلام باطل است.
پس سلمان از جا جست و بيهوديها گفت كمى صبر كنيد سپس به سوى على بن ابيطالب عليه السلام كه خدا سرافرازش فرمايد رفت تا بر آنحضرت داخل شد و گفت اى ابو الحسن بداد اسلام برس فرمودمگر چى، پس جريان را گفت، پس حركت كرد در حاليكه در لباس رسول خدا صلى الله عليه و آله ميخراميد تا وارد مسجد شد پس چون عمر نگاهش باو افتاد از جا بلند شد و دست بگردن او انداخت و گفت اى ابو الحسن. تو براى حل مشكلى و شدتى دعوت ميشوى. پس آنحضرت رو بيهود كرده و فرمود هر چه ميخواهيد به پرسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا هزار باب علم آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر منشعب و مفتوح شد پس سئوال كردند از آنحضرت از آن مسائل.
پس على عليه السلام كه خدا سرافرازش كند فرمود مرا با شما شرطيست وقتيكه بشما خبر دادم چنانچه در تورات شماست شما مسلمان شويد و داخل دين ما گرديد و ايمان آوريد.
گفتند: بلى،
فرمود: سئوال كنيد از يكى يكى خصلتها،
مسائل يهود از على عليه السلام و پاسخ آنحضرت
گفتند:
س"1": قفلهاى آسمانها چيست؟
ج: شرك بخدا زيرا وقتى بنده و كنيز مشرك بخدا شدند عملشان بالا نميرود.
س"2": كليد اين قفلهاى بسته آسمان چيست؟
ج: شهادت " لا اله الا الله و محمد رسول الله " پس بعضى
نگاه بديگرى كرده و ميگفتند جوان راست ميگويد.
س"3": قبريكه صاحبش را گردش داد چه بود؟
ج: آن ماهى بود كه يونس بن متى پيامبر را بلعيد پس در هفت دريا گرديد.
س"4": آنكه قومش را انذار كرد ولى نه از جن بود و نه از آدميزاد؟
ج: مورچه سليمان بن داود بو گفت:""ياايها النمل ادخلوا مساكنكم لا يهطمنكم سليمان و جنوده و هم لا يشعرون"" اى مورچگان داخل منازلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در زير پا نابود نكنند و ايشان نميدانند.
س"5": پنج چيزيكه بر زمين راه رفتند و در شكمها بوجود نيامدند؟
ج: 1- آدم 2- حواء 3- ناقه صالح 4- قوچ ابراهيم 5- عصاى موسى.
س"6": دراج چه ميگويد در آوازش؟
ج: ميگويد الرحمن على العرش استوى، خدابر عرش مسلط است.
س"7"، خروس دربانگش چه ميگويد؟
ج: ميگويد: " اذكروا لله يا غافلين، خدا را ياد كنيد از خدا بيخبران.
س"8": اسب در شيهه زدنش چه ميگويد؟
ج: وقتى مومنين بجنگ كفار ميروند، ميگويد بار خدايا مومنين را يارى كن بر كافرين.
س"9": الاغ در عرعرش چه ميگويد؟
ج: ميگويد خدا لعنت كند ماليات گيرانرا و در چشم شياطين عرعرميكند.
س"10": قورباغه در قور قورش چه ميگويد؟
ج: ميگويد: سبحان ربى المعبود المسبح فى لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبيح و تنزيه شده در عمق درياها.
س"11": كاكلى چه ميگويد؟
ج: ميگويد: " اللهم العن مبغضى محمد و آل محمد " بار خدايا لعن كن دشمنان محمدو آل محمد را.
ويهوديها سه نفر بودند دو نفر از آنان گفتند شهادت ميدهيم ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.
پس عالم سوم از جا پريد و گفت اى على هر آينه واقع شده در دلهاى اصحاب من از ايمان و تصديق آنچه واقع شد ولى يك خصلت باقى ماند كه من از آن ميپرسم، فرمود هر چه بخاطرت ميرسد به پرس.
پس گفت بمن خبر بده از قوميكه در اول زمان مردند و بعد از سيصد و نه سال"309" خدا آنها را زنده كرد پس قصه و داستان آنها چه بوده است؟
حضرت على عليه السلام كه خدا از او خشنود است فرمود: اى يهودى اينها رفقائى بودند كه خدا بر پيامبر ما قرآنى نازل نموده و در آن قصه آنها را ياد كرده است و اگر خواستى قصه ايشانرا بر تو بخوانم يهودى گفت چه اندازه زياد شنيديم قرائت قرآن شما را اگر شما دانا و آگاهى مرا خبر بده بنامهاى ايشان و نامهاى پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم سگشان و نام كوهشان و نام غارشان
و حكايت آنها را از اول تا آخرش؟
پس حضرت على رداء پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را بخود پيچيد سپس فرمود: اى برادر عرب حبيب من محمد صلى الله عليه و آله فرمود كه در زمين و كشور روم شهرى بود كه بان" افسوس" ميگفتند و ميگويند آن طرطوس بود و اسمش در جاهليت" افسوس" بود و چون اسلام آمد آنرا طرطوس ناميدند. و براى ايشان پادشاهى صالح بود پس پادشاهشان مرد و اوضاعشان پراكنده و پريشان شد پس شنيد اين را شاهى از شاهان فارس كه باو " دقيانوس " ميگفتند و او ستمكارى كافر بود پس بالشگريانى آمد تا وارد" افسوس" شد پس آنجا را پايتخت و مركز كشور خود قرار داد و در آن كاخى بنا كرد.
پس يهودى از جا جست و گفت اگر شما آگاهى آن كاخ را براى من تعريف كن و مجالس و نشيمنگاه آنرا بگو؟
پس فرمود: اى برادر يهودى در آنجا قصرى بنا كرد از سنگ مرمر كه طول و عرض آن يكفرسخ بود و در آن چهار هزار ستون قرا داد از طلا و هزار قنديل از طلا كه زنجيرهاى آن از نقره بود كه هر شب روشن ميشد بروغنهاى خوشبو و براى شرق مجلس صد و هشتاد قوه و نيرو قرار دادو همينطور براى غرب مجلس و خورشيد ازاول طلوعش تا هنگام غروبش ميگرديد درمجلس هر طوريكه دور ميزد و در آنجا تختى از طلا قرار داد كه طولش هشتاد زرع و عرضش چهل ذرع زينت شده بجواهر بود و در سمت راست آن تخت هشتاد كرسى از طلا قرار داده و بر آن اسقف هاى بزرگ نشانيده و نيز هشتاد كرسى از طلااز سمت چپ نصب كرده و بر آن پهلوانان و قهرمانانش را نشانيده.
آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر گذاشت. پس يهودى
حركتى كرد و گفت اى على اگر تو دانائى مرا خبر بده كه تاج او از چه بوده. فرموده: اى برادر يهودى تاجش از طلا ريخته شده بود كه براى آن " 9" ركن بود و بر هر ركنى لولوئى بود كه ميدرخشيد چنانچه چراغ در شب تاريك ميدرخشد و روشن ميكند. پنجاه غلام از پسران انتخاب كرده بود كه كمربندشان از حرير سرخ و شلوارشان ازابريشم سبز بود و بر سر آنان تاج و بر بازويشان بازوبند و بر پايشان خلخال و بهر يك عمودى از طلا داده و آنها بر پشت سر خود گمارده بود و انتخاب كرده بود شش نفر از جوانان از فرزندان دانشمندانرا و آنها را وزير خود قرار داده بود هيچ كاريرا بدون آنها انجام نميداد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر رااز طرف چپ خود قرار داده بود
پس يهودى باز جنبشى كرد و گفت اى على اگر راست گو هستى پس بمن بگو اسم آنشش نفر چه بود؟
پس على عليه السلام كه خدا او را سرافراز كند فرمود: بمن خبر داد حبيب من محمد صلى الله عليه و آله آنهائى كه از طرف راست او بودند نامهايشان چنين بود 1- تمليخا 2- مكسلمينا 3- محسلمينا و آنهائى كه طرف چپ او بودند 4- مرطليوس 5- كشطوس 6- سادنيوس بود و دقيانوس در تمام كارهابا آنها مشورت ميكرد.
و او در هر روزى در صحن خانه اش مينشست و مردم نزد او جمع ميشدند از در قصرش سه نفرخدمتكار وارد ميشد كه در دست يكى از آنها جامى از طلا پر از مشك بود و دردست دومى جامى از نقره پر از گلاب و بر دست سومى پرنده بود پس فرياد ميزدبان پرنده پس پرواز ميكرد و بر ظرف گلاب مينشست و در آن گلاب پرپر ميزد و با بال و پرش گلاب را بر مجلسيان ميافشاند پس از آن دو مرتبه بر آن داد
ميزد پس ميپريد در ظرف مشگ و در آن نيز پر و بال ميزد و آنچه در آن بود با بال و پرش بر مردم ميافشاند و براى سوم بر آن داد ميزد پس پرواز ميكرد و بر تاج پادشاه مينشست پس پر وبالش را تكان ميداد بر سر شاه و آنچه از مشگ و گلاب مانده بود نثار ميكرد.
پس پادشاه سى سال در كشورش بدون اينكه هيچ ناراحتى باو برسد از درد سر و تب و آب دهان و تف و خلط سينه اى باو برسد پس چون اين را از خودش ديد ستمگرى و سركشى و تكبر را آغاز و شروع بگناه نموده و ادعاء خدائى كرد از غير خداى تعالى و سران و چهره هاى قومش را باين مطلب فرا خواند پس هر كس كه پذيرفت باو بخششها نموده و خلعت داد و هر كس كه نپذيرفت و پيروى نكرد او را كشت. پس مردم بتمامى او را اجابت كردند پس در كشور او زمانى ماندند و او را از غير خدا ميپرستيدند. پس در يكى از روزهاى عيديكه بر روى تختش نشسته بود و تاج بر سر داشت كه برخى از اسقفهايش آمده و باو خبر دادند كه سربازان ايرانى برايش نقشه كشيده و ميخواهند او را بكشند پس بشدت از اين خبر غمگين شد تا اينكه تاج از سرش افتاد و خودش هم از تخت سرنگون شد پس يكى از جوانانيكه طرف راستش ايستاده بود و مرد فهميده و عاقلى بود كه باو تمليخا گفته ميشددر فكر فرو رفت و با خود گفت: اگر اين دقيانوس خدا بود چنانچه خيال ميكند هر آينه محزون نميشد و خواب نميرفت و بول و غايط از او نميامد زيرا اينها از صفات خدا نيست و اين شش نفر هر روز منزل يكى از اقران و همقطاران خود بودند و آنروز نوبت تمليخا بود پس آنروز منزل او آمده و خوردند و نوشيدند اما تمليخا هيچ غذاو آب نخورد پس گفتند، اى تمليخا براى چه نميخورى و
نمينوشى پس گفت: اى برادران در قلب من خاطره اى آمده كه مرا از خوردن و نوشيدن باز داشته است پس گفتند آن چيست اى تمليخا پس گفت من انديشه و فكرم را در اين آسمان بكار انداخته و گفتم چه كسى آنرا سقف محفوظ بلند كرده است بدون بستگى از بالايش و يا ستونى از زيرش و كى در آن خورشيد و ماه را بجريان انداخته وكى آنرا بستارگان تزيين كرده سپس فكر درباره اين زمين نموده از گسترش آن بر روى درياى ژرف و كى آنرا حبس نمودو بسته است بكوه هاى بلند تا آنكه مضطرب نشود. آنگاه درباره خودم انديشه ام را بجولان آورده و گفتم چه كسى مرا از شكم مادرم كه جينيى بودم بيرون آورد و كى مرا تغذيه و تربيت نمود بدرستيكه براى همه اينها آفريدگار و مدبرى غير از دقيانوس پادشاه است. پس آن پنج نفر جوان خود را بقدمهاى تمليخا افكنده وبوسيدند و گفتند اى تمليخا در دلهاى ما هم آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است.
پس فرمان بده بر ما چه كنيم، گفت: اى برادران من نميابم براى خودم و براى شما چاره اى جز فرار كردن از اين ستمكار بسوى خداوندآسمانها و زمين.
پس راى چنانستكه ديدم. پس تمليخا از جا جست و خرمائى بسه درهم فروخت و آنرا در لباسش نهان ساخت و اسبهايشانرا سوار شدند و از شهر بيرون رفتند و چون باندازه سه ميل از شهر دور شدند تمليخا گفت: اى برادران ملك دنيا از دست ما رفت و حكومت آن از ما زايل شد. پس از اسبهايتان فرود آئيد و بر روى پاهايتان راه رويد شايد خداوند فرج ومخرج براى امر شما قرار دهد. پس پياده شدند از مراكبشان و هفت فرسخ پياده رفتند تا از پاهايشان خون
راى خليفه در زكات
از حارثه نقل شده كه گويد: عده اى از اهل شام آمدند نزد عمر بن خطاب و گفتند: كه ما اموال و اسبها و غلامان و كنيزانى بدست آورده ايم و دوست داريم كه براى ما در آن نكوئى و طهورى باشد گفت: دو رفيق پيشى من" يعنى پيامبر و ابوبكر" آنچه كرده اند پس آنرا ميكنيم. و مشورت كرد اصحاب محمد صلى الله عليه و آله را كه در ميان ايشان على كه خدا از او راضى است بود. پس على عليه السلام فرمود: اين كار خوبى است اگر جزيه هميشگى و معتاده نشود كه بعد از تو بان متوسل شده و مال مردم را بگيرند.
و از سليمان بن يسار حكايت شده كه گفت مردم شام بابى عبيده جراح گفتند: از اسب و برده هاى ما صدقه بگير پس خوددارى كرد و بعمر بن خطاب نوشت، پس او هم امتناع كرد. پس دو مرتبه با او سخن گفتند،پس عمر بن خطاب باو نوشت اگر دوست دارند بگير از ايشان و بانها رد كن وبرده شان را روزى و مقررى بده، مالك گويد
يعنى بفقر ايشان رد كن.
عسكرى در اوليانش و سيوطى در تاريخ الخلفاء ص 93 گويند كه عمر اول كسى بود كه ازاسب زكوه گرفت.
امينى گويد: ظاهر روايت اول ميرساند كه خليفه نميدانست كه زكاه باسب و برده تعلق نميگيرد و براى همين حكم را معلق كرد بانچه كه دو صاحب قبلى او كرده بودند و نيز نميدانست كه آنها چه كرده اند كه با صحابه مشورت كرد. پس مولاى ما اميرالمومنين عليه السلام اشاره فرمود كه زكاه ندارد و فرمود خوبست كه از ايشان از باب بر و احسان گرفته شود اگر بدعت مداوم نشودبعد از او كه چون جزيه و ماليات گرفته شود. لكن خليفه گوش باين حكمت بالغه نداد و پيروى از سابقين خود هم نكرد. پس دستور داد بگيرند و برگردانند بايشان و يا بفقرائشان.
و در روايت دوم ندانست كه حب صاحب مال حكم شرعى ثابت نميكند و امام عليه السلام او را متنبه نمود باينكه مبادا جزيه باشد همين طور خليفه در عملش پيشى گرفت تا آنكه قومى بعد از او آمدند واو را اول كسى قرار دادند كه از اسب زكوه گرفت و اعتماد بر عمل او كردند پس ميان آنها و كسانيكه پيروى از سنت پيامبر كردند در عدم تعلق زكاه باسب نزاع و زد و خورد واقع شد.
راى خليفه در شب قدر
از عكرمه نقل شده كه گفت: ابن عباس گفت: عمربن خطاب
اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را خواست و از شب قدر پرسيد، پس آنها اتفاق كردند كه در ده شب آخر ماه رمضان است، پس من بعمر گفتم كه من هر آينه ميدانم و بدرستيكه من گمان دارم كه چه شبى ميباشد گويد، وآن چه شبيست گفتم: شب هفتم كه گذشته باشد يا شب هفتم كه از ده شب آخر باقى مانده باشد. گفت و از كجا دانستى: گفت: گفتم: خدا آسمانرا هفت خلق كرده و زمين را هم هفت و روزها را هم هفت و اينكه روزگار بهفت دور ميزند و انسان را آفريد، پس ميخورد و بر هفت عضو سجده ميكند و طواف هم هفت مرتبه است و كوه ها هم هفت است پس عمر گفت: هر آينه تو امريرا فهميدى و درك كردى كه ما نكرديم.
از ابن عباس روايت شده كه گويد: من پيش عمر بودم و نزد او اصحاب او بود پس از ايشان پرسيد: آيا شما ديديد سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله رادرباره شب قدر، كه فرمود آنرا در شب طاق ده شب آخر طلب كنيد. آيا چه شبى ميبينيد آنرا. پس بعضى گفتند شب بيست و يكم و برخى گفتند بيست و سوم و بعضى بيست و پنجم و برخى هم شب بيست و هفتم گفتند و من ساكت بودم.
پس گفت: چرا تو حرف نميزنى، پس گفتم تو مرا فرمان دادى كه سخن نگويم تا آنكه آنها تكلم كنند. پس گفت من نفرستادم پى تو مگر آنكه سخن بگوئى،پس گفتم: من شنيدم كه خدا ياد ميكردهفت را پس ياد نمود هفت آسمان و از زمين هم مانند آن هفت زمين، و انسان را از هفت چيز آفريد و از زمين رويانيد هفت چيز، پس عمر... گفت: اين خبر داد مرا چيزيرا كه ميدانستم آيا ديدى چيزيرا كه ندانستم قول تو را" كه زمين رويانيد هفت چيز" گفت: خداوند عز و جل فرمود:
زدن خليفه با تازيانه بدون موجبى
ابن عساكر از عكرمه بن خالد نقل كرده كه گفت: پسرى از عمر بن خطاب داخل بر او شد و او خود را بصورت مردها درآورده و لباس خوبى پوشيده بود پس عمر او را زد با تازيانه اش تا بگريه درآمد. پس حفصه باو گفت براى چه او را زدى، گفت: ديدم كه مغرور بخود شده پس دوست داشتم كه او را كوچك كنم در پيش خودش.
امينى گويد: من مناقشه و مجادله نميكنم خليفه را در شناخت خود بينى پسرش را و آن يك خصلتيست كه قائم بشخص است، و بحث هم نميكنم در اجتهاد او در تعزير فرزند و بحث نميكنم از امكان منع كردن فرزند از عجب و خود بينيش تا آنجا كه مسلم است براههاى عقلى غير از تعزير و زدن به تازيانه، بلكه سئوال ميكنم از دو حافظ حديث چگونه جايز و روا شده برايشان كه مثل اين قصه را از مناقب خليفه و از شواهد روش خوب او شمرده اند.
و لطيف تر از اين قصه جارود بزرگ ربيعه است و ابن جوزى نقل كرده آنرا گويد: كه عمر نشسته بود و تازيانه هم با او بود و مردم در اطرافش نشسته بودند كه جارود عامرى آمد پس مردى گفت: اين بزرگ قبيله ربيعه است، پس عمر و اطرافيانش و جارود شنيدند، پس چون نزديك عمر رسيداو را با تازيانه اش زد. پس گفت: چيست مرا براى تو اى اميرالمومنين، گفت: چيست براى من و براى تو كه شنيدم او گفت اين
بزرگ ربيعه است گفت: و منهم شنيدم، پس چى، گفت ترسيدم اينكه تو با مردم آميزش كنى و بگوئيد: كه اين امير است و در عبارت ديگر، ترسيدم كه در دلت از آن چيزى وارد شود، پس دوست داشتم كه نفست را سركوب كنم.
م- و ابن سعد از سعيد نقل كرده گويد: معاويه بر عمر بن خطاب وارد شد و دوش او حله سبزى بود پس صحابه نگاه بر او كردند پس چون عمر اين را ديد برخاست و با او تازيانه اش بود و شروع كرد بزدن معاويه و معاويه ميگفت: الله الله اى امير المومنين براى چى براى چى و او سخنى نميگفت تا برگشت و در جايش نشست پس باو گفتند براى چه اين جوان را زدى و حال آنكه در فاميل تو مانند او نيست پس گفت: من نديدم از او مگر خوبى و نرسيد مرا از او مگر خير لكن من ديدم او را و اشاره كرد با دستش بحله سبز پس خواستم پست كنم از او آنچه كه بخود باليده و بان تكبر نموده است.
چى ممكنست كه بگويم، چه بگويم، چه بگويم
جهل خليفه به سنت مشهوره
مسلم در صحيح خود از عبيد بن عمير نقل كرده: كه ابو موسى سه
بار اجازه گرفت از عمر، پس مثل اينكه او را مشغول يافت پس برگشت پس عمر گفت: آيا نشنيديد صداى عبد الله بن قيس را باو اجازه دهيد پس او را طلبيدند.
پس گفت چه موجب شد كه چنان كردى يعنى رفتى، گفت: ما مامور باين شديم كه سه بار اجازه بگيرم اگر رخصت نشد برگرديم گفت: بايد البته بر اين اقامه بينه كنى يا من البته ميكنم پس بيرون رفت و راهى مجلسى از انصار شد
پس گفتند:
گواهى بر تو نميدهد بر اين مطلب مگر كوچكتر ما، پس ابو سعيد برخاست و گفت آرى ما مامور باين شديم. پس عمر گفت: بر من پوشيده بود كه اين از امر رسول خدا صلى الله عليه و آله است مرا غافل از او كرد دست زدن در بازارها.
و در صحيح ديگر: ابى بن كعب گويد: اى پسر خطاب شكنجه گر بر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله مباش گفت: سبحان الله چيزى شنيدم البته دوست داشتم كه تحقيق كنم.
و در لفظى: ابو سعيد گفت: گفتم من كوچكترين مردم هستم. نورى در شرح آن گويد: معنايش اينست كه اين حديث ميان ما مشهور است
است و براى بزرگ و كوچك ما معروف حتى كوچكترين ما آنرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده و حفظ كرده است.
امينى گويد: كيست كه مراخبر دهد از آنكسيكه دست زدن در بازارها او را مشغول و غافل كرده از دين و قانون و حديث مشهوريكه فرياد زده بان صاحب رسالت بزرگ" پيامبر بزرگوار اسلام" و تمام صحابه از بزرگ و كوچك شناخته اند و آنرا قرآن حكيم هم تائيد ميكند.
چگونه ميشود كه اعلم صحابه در زمانش بنابر اطلاق باشد چنانچه صاحب الوشيعه پنداشته است.
آنگاه موجب و باعث اين ارهاب وتهديد چيست كه بمجرد اينكه مردى روايت كرده كه كارى را كه كرده است سنت بوده است.
و آيا تحقيق مستدعى اين تهديد است به قسم هاى شديد، يا موجب اينكه را وى آن مستحق اين باشد كه در حضور مردم باو اهانت شود چيست، يا مجرد كنجكاوى و تحقيق و طلب رضايت بخش و كافى است و نيست بر خليفه كه شكنجه گر و عذاب كننده باشدبر امت اسلام چنانچه ابى بن كعب ديده است او را.
اجتهاد خليفه در گريستن به ميت
از ابن عباس گويد: وقتى زينب دختر رسول خدا صلى الله
عليه و آله از دنيا رفت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اورا ملحق نمائيد به پيشين نيكوكار ما عثمان بن مظعون پس زنها گريستند پسر عمر شروع كردن بزدن زنها بتازيانه اش، پس پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دست او را گرفت و فرمود: عمر صبر كن بگذار آنها را گريه كنند و بر زنانست كه از فرياد زدن شيطانى حذر كنند تا آنكه فرمود: و نشست رسول خدا صلى الله عليه و آله بر كنار قبر و فاطمه سلام الله عليها در كنارش گريه ميكردپس شروع كرد پيغمبر صلى الله عليه و آله بپاك كردن اشگ چشمان او بدامنش براى محب و مرحمتى كه باو داشت.
و بيهقى در سنن كبرى ج 4 ص 70 از ابن عباس نقل كرده گويد زنها گريستندبر رقيه" دختر رسول خدا" رضوان الله عليها پس عمر شروع كرد بمنع كردن ايشان پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: آرام اى عمر، گويد: سپس فرمود: بر شما باد كه ازداد زدن شيطانى دورى كنيد، پس بدرستيكه هر چه كه از چشم و دل باشد از ترحم و مهربانى و عاطفه است و هر چه كه از زبان و دست باشد از شيطانست گويد: و شروع كرد فاطمه كه رضوان خدا بر او باد بگريه كردن بر كنار قبر رقيه پس شروع كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله بزدودن اشكهاى او رااز چهره و گونه اش با دست، يا گويد: بلباسش
و نسائى و ابن ماجه از ابى هريريه نقل كرده اند كه گفت: شخصى در خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت پس زنها جمع شدند و بر او گريه ميكردند، پس عمر برخاست بمنع كردن ايشان از گريه و دور كردن آنها پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: واگذار آنها را اى عمر:زيرا كه چشم گريانست و دل مصيبت زده وعهد هم نزديك است.
امينى گويد: نميدانم چه باعث شد كه عمر شتاب كرد بزدن اين زنان گريه كننده و حال آنكه صاحب شريعت نگاه ميكرد بانها از غم و اندوه و اگر گريه آنها ممنوع بود آنحضرت اولى بود بمنع كردن و رد نمودن آنها و از كجا ميدانست منع را در گريه كردن آنها و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله مخالف او بود. و براى چه رجوع نكرد در امر آن بانوان وقتى عازم شد آنها را بعنوان تاديب بزند وچيست اين شدت و سختگيرى منع كننده اوبراى آن كارى كه كرده، و چگونه دستش را دراز كرد باين زنها تا آنكه پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله آنرا گرفت و دفاع كرد از آنها و حال آنكه زنانيكه در اينجا گرد آمدند بطبع حال خويشاوندى رسول خدا و ارحام و زنان او بوده جز آنكه من نميدانم صديقه طاهره فاطمه ايكه از گريه كننده گان بود در اين روز آيا ميان اين زنان كتك خورده بود يا نه، و بنابر هر حال پس آن بى بى در كنار پدرش نشسته و گريان بود.
و براى خليفه در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله در برابر چشم آنحضرت و حضورآن بزرگوار مواردى نزد اين قضايابوده كه هرگز
در آن مصاب نبوده.
و از آن موارد آنستكه سلمه بن ازرق بازگو كرده كه من نشسته بودم در بازار پيش پسر عمر كه جنازه اى آوردند كه زنها بر آن گريه ميكردند. گويد: پس پسر عمر اين را عيب دانست و آنها را زجر كرد گويد: پس سلمه گفت: اى ابا عبد الرحمن اين را نگو، پس گواهى ميدهم بر ابو هريره بچيزيكه او شنيده بود ميگفت: جنازه اى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله عبور دادند كه من و عمر بن خطاب... بانحضرت بودم وزنها گريه ميكردند بر آنها پس عمر آنها را زد و زجر و منع نمود پس پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر آنها را واگذار چونكه چشم ريزننده اشگ و قلب زده و عهد تازه است گفتند تو آنرا شنيده اى كه اين را ميگفت، گفت: بلى، اين عمر دو مرتبه گفت و الله و رسوله اعلم. و خدا و پيامبر او داناترند.
و حاكم نقل كرده باسناديكه تصحيح نموده آنرا و ذهبى آنرا از ابى هريره تقرير كرده گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفت بر جنازه اى و عمر بن خطاب با آنحضرت بود پس شنيد زنانى را كه گريه ميكردند، پس عمر آنها را زجر كرد و كتك زد. پس رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر واگذار آنها را زيرا كه چشم گريان و دل مصيبت زده و عهد نزديك است.
و از ابى هريره روايت شده: كه پيامبر صلى الله عليه و آله در تشييع جنازه اى بود. پس عمر زنى را ديد" در پى آن" پس داد زد سر آنزن، پس پيامبرصلى الله عليه و آله فرمود: اى عمر او را
واگذار، چونكه چشم گريان و دل مصيبت زده و عهد تازه است
و از عمرو بن ازرق نقل شده گويد: برخى از عروسهاى مروان فوت شدند. پس مردم بجنازه او حاضر شدند و ابو هريره هم شركت كرد و با آن جنازه زنانى بودند كه گريه ميكردند پس مروان بانها دستور داد كه سكوت
و تاريخ بما آگاهى ميدهد" اينكه خليفه را اين بيانات صريحه و نصوص واضحه قانع نكرده و بر اجتهاد خودش باقى بوده و با تازيانه دستش منع ميكرده و ميزده است باستناداينكه دست تهمت زن بر رسول خدا صلى الله عليه و آله دروغى آفريده و بوجود آورده از چيزهائيكه مخالف عقل و عدل و طبيعت است از اينكه آنحضرت فرموده: كه
" ميت عذاب ميشود بگريه زنده"
سعيد بن مسيب گويد: وقتيكه ابوبكر از دنيا رفت مردم بر او گريستند پس عمر گفت: كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كه مرده عذاب ميشود بگريستن زنده، پس مردم اعتنا نكرده و گريه ميكردند پس عمر بهشام بن وليدگفت: برخيز و زنها را بيرون كن، پس عايشه گفت: بيرون ميكنم تو را پس عمر گفت: داخل شو من بتو اجازه دادم پس هشام داخل شد، پس عايشه گفت: آيا اى پسر من مرا بيرون ميكنى، پس گفت: اما بتو اجازه دادم. پس شروع كرد بزدن يكى يكى از آنها و او ميزد آنها را با شلاق تا آنكه ام فروه بيرون آمد و آنها را پراكنده و متفرق كرد.
و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گويد اول كسى را كه عمر با شلاق خود زد ام فروه دختر ابوقحافه" خواهر ابوبكر بود" وقتيكه ابوبكر مرد.
چگونه عايشه از قول پيامبر بخشيده شد، اگر خبر صحيح باشد و چطور از خليفه نپذيرفت" كه مرده بگريه زنده عذاب ميشود" و براى چه خليفه مسامحه كرد با عايشه باجازه دادن گريستن بر پدرش غير از ديگران وبراى چه دست از تعميم اين حكم قطعى برداشت، و براى
اجتهاد خليفه در قربانى
از حذيفه ببن اسيد نقل شده كه گويد: ديدم ابوبكر و عمر... كه قربانى نميكردنداز اهلشان از ترس آنكه مبادا مردم بانها پيروى كنند پس اهل من مرا وادار كرد بر پذيرائى كردن بعد از آنكه دانست سنت بودن آنرا حتى اينكه من از هر يك قربانى ميكنم.
بيهقى درسنن كبرى ج 9 ص 265 نقل كرده و طبرانى در كبير و هيثمى در مجمع ج 4 ص 18، از طريق طبرانى و گويد راويان آن مردان درست و سيوطى ياد كرده آنرادر جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن ج3 ص 45 نقل از ابن ابى الدنيا در قربانى ياد كرده و حاكم دركنى، و ابوبكر عبد الله بن محمد نيشابورى در زيادات سپس گويد: ابن كثير گفت اسناد آن صحيح است.
شافعى در كتاب ام ج 2 ص 189 گويد: بما رسيده كه ابوبكر و عمر قربانى نميكردند كراهت از اينكه مبادا مردم بانها اقتداء و پيروى كنند پس هر كس كه آنها را ببيند گمان كند كه آن واجبست.
و در مختصر كتاب المزنى حاشيه كتاب" الام" ج 5 ص 210، شافعى گويد: بما رسيده كه ابوبكر و عمر قربانى نميكردند" در روز عيد قربان" كراهت از اينكه خيال نشود كه آن واجبست.
و از شعبى: نقل شده كه ابوبكر و عمر در موسم حج حاضر شدند وقربانى نكردند. كنز العمال ج 3 ص 45.
ا مينى" قدس الله سره الشريف گويد": آيا اين دو مردك از حكمت بر چيزى مطلع شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر آن نشد، پس قربانى كرد و امر بان نمود و تحريص و تاكيد بر آن فرمود و ترك آنرا سنت پيروى شده قرارداد و بر آنحضرت پوشيده ماند چيزيكه آن دو نفر آنرا شناختند از گرفتن امت اين را از آئين و روش واجبه يا اينكه اين دو مردك بر امت اسلامى مهربان تراز آنحضرت صلى الله عليه و آله بودندپس دوست داشتند كه امت گرانبار نشود بنفقه و پول قربانى ها.
يا اينكه آنها ترسيدند كه اين بدعت در دين شودبگمان و مظنه وجوب لكن آن دليل باطليست براى آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگاميكه قربانى كرد و امر فرمود اين دستور توام بود ببيان عدم وجوب آن و صحابه هم اين را از آنحضرت شناختند و بنابراين عمل ايشان بود و تابعين و پيروان هم از ايشان تلقى كردند و همينطور كشيده شده و جارى گرديده تا زمان حاضر ما، و اگرآنچه آن دو نفر خيال كرده بودند شايع بود لازم بود ترك همه مستحبات.
و آنگاه احتمال خيال وجوب بهتر بود كه از فعل و قول پيامبر صلى الله عليه و آله ناشى شود چونكه سنت اوست و دين آنستكه آنحضرت بيان آنرا نموده است، لكن آن احتمال داده نشده براى آنكه توام و جفت نمود آنرا ببيان، پس چرا همانطور كه آن حضرت نمود نكردند آن دو نفر و حال آنكه دو خليفه آنحضرت بودند.
م- و عجيب ترين عجيبها اينكه خليفه دوم در اينجا نقض كرده سنت ثابته شارع بزرگوار را از ترس اينكه مبادا امت احتمال وجوب دهند و سنت قرار ميدهد چيزهائى را كه اصلى براى آن در دين نيست مثل زكاه اسب و نماز تراويج و بدعتهاى بسيارى ديگر و او در تمام اينها نميترسد و غمگين نميشود و توجهى نميكند.
خليفه در ارث زن از ديه
از سعيد بن مسب نقل شده كه عمر بن خطاب ميگفت: ديه براى عاقله است و زن از ديه شوهرش چيزى ارث نميبرد تا آنكه ضحاك بن سفيان باو خبر داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله باو نوشت كه زن اشيم ضبابى را از ديه شوهرش ارث بدهد پس عمر برگشت بقول ضحاك.
و در لفظ ديگر:
كه عمر بن خطاب گفت: من ديه را نميبينم مگر براى عصبه فاميل پدرى براى آنكه پرداخت از او ميكنند، پس آيا كسى از شما شنيده از رسول خدا صلى الله عليه و آله در اين باره چيزى را. پس ضحاك كلابى از عامل و فرماندار رسول خدا صلى الله عليه و آله بر
اعراب بود گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من نوشت كه زن اشيم ضبابى را ارث بدهم از ديه شوهرش، پس عمر بن خطاب اين قول را گرفت.
امينى" روح الله روحه" گويد: خليفه غافل بود از يكى سه تا يا از تمام آنها،
آيه كريمه از قران و آن قول خداى تعالى: " فديه مسلمه الى اهله " و زوجه از اهل است بتصريح قول خداى تعالى: " لننجينه و اهله الا امراته " هر آينه البته تو را و اهلت را نجات ميدهيم مگر زن تو را، سوره عنكوبت آيه 32.
و قول خداى تعالى: " انا منجوك و اهلك الا امراتك " عنكبوت آيه 330 بدرستيكه ما تو را واهلت را نجات دهنده ايم مگر زنت را.و قول خداى تعالى " فانجيناه و اهله الا امراته " پس نجات داديم او را و اهلش را مگر همسرش را و استثناء در اين مقامات دلالت ميكند بر دخول او ازآنچه از آن خارج شده است و همگان ميدانند كه استثناء بدون ترديد متصل است چنانچه ابن حجر در فتح البارى
تصريح بان نموده است.
و قول خداى تعالى: از زليخا همسر عزيز مصر: " ما جزاء من اراد باهلك سواء چيست كيفر آنكه نسبت باهل تو سوء قصد كند.
و قول خداى تعالى: " اذ قال موسى لاهله انى آنست نارا "سوره نمل آيه 8 هنگاميكه موسى باهلش گفت من آتشى پيدا كردم.
و قول خداى تعالى: " فلما قضى موسى الاجل و سارباهله آنس من جانب الطور نارا قال لاهله امكتوا انى آنست نارا " قصص 9 پس چون مدت و قرار داد موسى با شعيب بسر رسيد و با اهلش براه افتاد آتشى از طرف كوه طور مشاهده كرد باهلش گفت توقف كنيد كه من آتشى پيداكردم. و نبود با آنحضرت عليه السلام مگر همسرش و او آبستن بود يا او چند لحظه جلوتر زائيده بود.
2-" سنت پيامبر" و آن اينستكه رسول خدا صلى الله عليه و آله بحاكمش بر اعراب ضحاك بن سفيان نوشته است كه بزن اشيم ضبابى از ديه شوهرش ارث بده.
3- لغت عرب و بزرگترين چيزيكه استفاده از آن ميشود استقراء آنست بر اطلاق اهل بر زوجه آيات كريمه ياد شده پس از آن مكاتبه و نوشته رسول خدا صلى الله عليه و آله بعاملش و آنچه كه ازآنحضرت صلى الله عليه و آله بعاملش وآنچه كه از آنحضرت صلى الله عليه و آله آمده كه آنحضرت بمتاهل وزن داد دو بهره داد و به مجرد و عرب ها يك بهره و صفوان بن عمرو گويد: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بمن دو بهره داد و براى من اهل و همسر بود و عماررا
طلبيد و باو يك بهره داد.
و محمد بن حسن فتوا ميدهد درباره كسيكه وصيت كرد براى اهل فلان كه قاعده استدعا ميكند محصور بودن وصيت به زنهاى او لكن او ترك قاعده نموده و آنرا تعميم داده بر هر كس كه در تحت سرپرستى او بوده است.
و ابوبكر گويد: اهل ناميست كه بر همسر اطلاق ميشود و بر تمام كسانيكه شامل ميشود بر او منزل او" يعنى هر كس كه در خانه او و زير پوشش اوست".
خداوند تعالى ميفرمايد: " انا منجوك و اهلك الا امراتك " بدرستيكه ما نجات دهنده هستيم تو را و اهلت را مگر زنت را.
و در كتب لغت: آهل آنستكه برايش همسر و عيال باشد" و سار باهله" يعنى رفت با زنش و اولادش، و اهل الرجل و تاهل: يعنى ازدواج و زناشوئى كرد، و تاهل: زناشوئى و تزويج است و در دعاء آمده آهلك الله فى الجنه ايها لا: يعنى خدا تو را در بهشت همسر و عيالى بدهد، و هر آينه اگر رجوع بكتب لغات كنى اطمينان و اعتمادت باين بيشتر ميشود.
هر گاه اين را شناختى و دانستى پس بر تو نرود كه اطلاق اهل بر زن بقرينه اضافه آن برجل منافى وجود معانى ديگرى آن نيست كه در آن استعمال شود بقرينه هاى معين يا صارفه ايكه از معناى اهل منصرف كند پس اهل مرد فاميل او خويشان نزديك اوست، و از آنست قول خداى تعالى: "فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها " پس برانگيزند حاكمى از خويشان مرد و حكمى از خويشان زن.
و اهل امر واليان امرند و اهل خانه سكنه آنست و اهل مذهب كسانى هستند كه معتقد بانند و از آنست سخن خداى تعالى در قصه نوح:" اذ نادى من قبل فاستجبنا له فنجينا و اهله من الكرب العظيم" وقتيكه از پيش ندا كرد پس ما او را اجابت كرده و نجاتش داديم با اهلش از اندوه بزرگ.
خلاصه كلام: اينكه موضوع اهل هر جا كه براى او صله اى از يكى از نواحى باشد بسبب اضافه باو پس قرائن موجوده پيچيده بان مقصود را تعيين ميكند چنانچه در آيه تطهير است. پس مراد بان محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم اجمعين است و آنها مجتمع شدند در زير عبا پس رسول صلى الله عليه و آله دعا كرد پروردگارش كه بانها عطاء ملوكانه بخشد و ايشانرا اهل بيت خود ناميد پس نازل شد قول خداى تعالى:" انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا" جز اين نيست كه خدا ميخواهد هر آينه به برد از شما اهل بيت پليدى را و پاك نمايد شما را
راى خليفه در تحقق بلوغ
از ابن ابى مليكه نقل شده: كه عمر نوشت درباره جوانى از اهل عراق كه دزدى كرده بود پس نوشت كه او را وجب كنيد اگر شش وجب بود قدش پس دستش را قطع كنيد، پس وجب كردند شش وجب يك بند انگشت كم شد پس او را رها ساختند.
و از سليمان بن يسار نقل شده كه جوانى را آوردند نزد عمر كه دزدى كرده بود پس فرمان داد تا او را وجب كنند پس وجب كردند از شش وجب يك بند انگشت كوتاه بود او را ول كردند.
امينى" قدس الله روحه" گويد: آنچه را كه از شريعت در تحقق بلوغ ثابت شده آن احتلام است كه ثابت شده بحديث صحيح قول آن حضرت درباره كسانيكه از او رفع قلم شده، و الغلام حتى يحتلم، و
پسر تا آنكه محتلم شود يا موى" زهار" در عانه و زير نافش روئيده باشد آنچنان موى عانه ايكه ثابت شده بصحاح يا سنيكه محدود شده چنانچه در صحيحه عبد الله بن عمر است و علامت چهارمى براى آن نيست كه حد شايع و معمول باشد. و اما مساحت بوجب پس آن از فقه خليفه و بدعتهاى او فقط است وشايد او بيناتر باشد بمواقع فقاهتش.
كم كردن خليفه از حد
از ابى رافع نقل شده: كه شرابخواريرا آوردند نزد عمر بن خطاب پس باو گفت: هر آينه تو را ميفرستم پيش مرديكه او راملايمت و ترحمى درباره تو نميگيرد، پس او را پيش مطيع بن اسود عدوى فرستاد پس گفت: وقتيكه فردا را صبح كردم پس او را حد ميزنم پس عمر آمد واو ميزد او را زدن سختى.
پس عمر گفت: اين مرد را كشتى چند ضربه او را زدى گفت: شصت ضربه، گفت من قصاص ميكنم از او به بيست ضربه.
ابو عبيده در معناى آن گويد: عمر ميگفت من قرار ميدهم سختى اين زدن را قصاص به بيست شلاقيكه باقيمانده است از حدپس آنرا نزن باو.
سنن كبرى ج 8 ص 317، شرح ابن ابى الحديد: ج 3 ص 133 امينى گويد: نگاهى باين مرد بكن چگونه در حكم خدا رنگ برنگ ميشود پس يكروز دو برابر ميكند حد شرابخوار راو آن چهل شلاق است پيش اهل سنت پيش هشتاد شلاق ميزند پس از آن در روز ديگر دلش
بحال متهم ميسوزد و بيست ضربه شلاق كم ميكند و تلافى ميكند شده زدن را بكم كردن مقدارى بعد از سپردن شرابخوار بمرديكه او را به خشونت و شده ميشناخت و تمام آن زايد است بر قانون خدائيكه پيامبر منزه آنرا آورده است. و در حديث است كه فرداى قيامت مردى را مياورند كه بيش از مقدار حد زده است پس خداوند ميفرمايد:
براى چه زيادتر از آنچه كه دستور دادم زدى، پس ميگويد: اى پروردگار براى تو غضب كردم و بيشتر زدم پس ميفرمايد: آيا هر آينه غضب تو شديدتر از غضب من بود. و كسى را مياورند كه تقصير كرده در حد پس باو ميفرمايد: بنده من چرا تقصير كردى ميگويد: من بر او ترحم كردم، پس ميفرمايد، آيا رحم تو بيشتر از رحمت من بود.
و چه بسيار براى اين حديث نظائريستكه حافظين آنرا نقل كرده اند رجوع بكنز العمال ج 3 ص 196 كن.
ابوالحسن خدا مرا باقى نگذارد براى مشكلى كه تو در آن نباشى
از ابن عباس نقل شده كه گفت: بر عمر بن خطاب قضيه اى پيش آمد كه برخاست از آن و نشست و دگرگون شد و سياه شد و جمع كرد بر آن اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را و بر آنها عرضه كرد و گفت بگوئيد بمن چه بايد بكنم، پس همگى گفتند اى امير مومنان تو پناهگاه و برطرف كننده اى، پس عمر غضب كرد و گفت: اتقوا لله و قولوا
قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم به ترسيد از خدا و بگوئيد گفتنى صواب و درست كه اصلاح كند اعمال شما را، پس گفتند: اى امير مومنان از آنچه پرسيدى چيزى از آن نزد ما نيست.
پس گفت: اما قسم بخدا كه من ميشناسم كسى را كه اصل سرچشمه آن و كاملا بان آشناست و ميداند پناهگاه كجاست و برطرف كننده كجا است.
پس گفتند: گويا منظورت على بن ابيطالب است، عمر گفت: به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس و آيا هيچ زن آزادى مانند او را در پرى و مهارت آورده برخيزيد برويم نزد او.
پس گفتند: اى امير مومنان آيا شما نزد او ميرويد بفرستيد كسى را كه او را بياورد پيش شما.
گفت: هيهات" او كجا و ما كجا" اينجا شاخه اى از بنى هاشم و شاخه اى از پيامبر و باقيمانده از علم و دانش است كه بايد خدمتش رسيد نه آنكه او بيايد-
در خانه او حكم ميايد، پس همه متوجه بانحضرت شده و او را در چهار ديوارى و خانه اى يافتند كه ميخواند: " ايحسب الانسان ان يترك سدى " آيا انسانى خيال ميكند كه او را واميگذارد مهمل و بيحساب و آنرا تكرار ميكرد و ميگريست پس عمر بشريح گفت: بگو بابى الحسن آنچه را كه براى ما گفتى.
پس شريح گفت من در مجلس قضاوت و داورى نشسته بودم پس
اين مرد آمد و گفت كه مردى دو زن را باو سپرده يكى آزاد سنگين مهر و ديگرى كنيز ام ولد، پس باو گفت مخارج آنها را بده تا من بيايم.
پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائيدنديكى پسر و ديگرى دختر و هر دو مدعى هستند كه پسر از من است و دختر را براى ميراث از خود نفى ميكنند.
پس فرمود بچه حكم كردى ميان آنها، پس شريح گفت: اگر نزد من چيزى بود كه بان ميان ايشان قضاوت كنم نزد شما نمياوردم آنها را، پس على عليه السلام كاهى را از زمين برداشت و فرمود بدرستيكه حكم در اين آسان تر است از برداشتن اين كاه از زمين، آنگاه قدحى خواست و بيكى از دو زن فرمود: شير بدوش، پس دوشيد و حضرت آنرا كشيد و سنجيد سپس بديگرى فرمود: تو بدوش شيرت را پس دوشيد و كشيد پس آنرا نصف از شير اول ديدند پس باوفرمود: تو دخترت را بگير و بديگرى فرمود تو هم پسرت را بگير.
آنگاه بشريح فرمود: آيا نميدانى كه شير دختر نصف شير پسر است و اينكه ميراث دختر نصف ميراث پسر است و اينكه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت او است و اينكه ديه او نصف ديه پسر است و آن بنابر نصف است در هر چيزى،پس عمر تعجب كرد تعجب سختى آنگاه گفت: ابو الحسن خدا من را باقى نگذارد درشدتيكه تو براى آن نباشى و خدا مرا درشهرى نگذارد كه تو در آن نباشى.
كنز العمال ج 3 ص 179- مصباح الظلام جردانى ج 2 ص 56.
خليفه و نوزاد عجيب
از سعيد بن جبير نقل شده كه زنى را آوردند نزد عمر بن خطاب كه فرزندى زائيده بود كه از نصف بالا داراى دو بدن و دو شكم و دو سر و چهار دست و دو عورت بود و در نيمه پائين داراى دو ران و دو ساق و دو پامثل ساير مردم بود، پس زن از شوهرش مطالبه ميراث آن نوزاد را ميكرد و آنمرد پدر اين آفريده عجيب بود، پس عمر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را خواست و درباره آن با ايشان مشورت كرد، پس چيزى در پاسخ او نگفتند.
پس على بن ابيطالب عليه السلام را طلبيد:
پس على عليه السلام فرمود: بدرستيكه اين امريستكه برايش خبر و آزمايش است، اين زن را حبس كن و فرزندش را هم حبس كن و براى او كسى را بگمار كه آنها را خدمت كند و مخارج آنها را هم بطورمعروف و متعارف بده، پس عمر بفرموده على عليه السلام عمل كرد پس آنزن مردو آن طفل عجيب بزرگ شد و مطالبه ميراث كرد، پس على عليه السلام فرمان داد باينكه خدمت گذار خواجه اى براى او قرار داده شود كه عورتين او را خدمت كند و متصدى شود از او آنچه مادران متصدى ميشوند از چيزهائيكه حلال نيست براى كسى جز خادم سپس يكى از بدنها خواستار ازدواج شد، پس عمر فرستاد خدمت على عليه السلام، پس گفت: اى ابو الحسن چه ميبينى درامر اين دو بدن اگر يكى از آن چيزيرا كه ميل كرد كه ديگرى مخالف با آن بود و
اگر ديگرى طلب كرد حالتى را كه آن كه پهلوى اوست ضد آنرا خواست حتى آنكه در اين ساعت يكى از آنها جماع وآميزش خواسته است.
پس على عليه السلام فرمود: الله اكبر، بدرستيكه خدا صابرتر و كريم تر است از اينكه ببيند بنده اش برادرش را كه با اهلش اميزش و جماع ميكند، و لكن او را سه روز بتاخير بياندازيد كه خداوند بزودى حكمى را جارى ميفرمايد درباره او كه طلب نكند در نزد مردن.
پس بعد از سه روز مرد پس عمر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را جمع كرد و مشاورت كرد با ايشان درباره او، بعضى گفتند قطع كن او را تا زنده از مرده جدا شود و كفن كن و دفن نما.
پس عمر گفت: اينكه شما اشاره كرديد هر آينه عجيب است كه ما زنده را براى حال مرده اى بكشيم وبدن زنده فرياد و ناله كرد و گفت الله خدا براى ما كافيست مرا ميكشيد و حال آنكه من شهادت ميدهم باينكه لااله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و قران ميخوانم.
پس فرستاد بسوى على عليه السلام و گفت: اى ابو الحسن شما حكم فرما بين اين دو بدن، پس على عليه السلام فرمود: امر در آن واضح تر و آسان ترو ساده تر است از اين، حكم اينست، كه او را غسل دهيد و كفن نمائيد و اورا با پسر مادرش واگذاريد كه او را خدمت كند هر گاه راه ميرود پس برادرش او را كمك نمايد پس هر گاه سه روز گذشت بدن مرده خشك ميشود پس آنرا جدا كنيددر حال خشكيدن و موضع آنكه زنده است دردناك نميشود پس من بتحقيق ميدانم كه خدا بدن زنده را بعد از آن بيش ازسه روز باقى نميگذارد زيرا متاذى ميشود ببوى عفونى و گند و مرده او پس اين كار را كردند پس
ديگرى سه روز زنده بود و بعد مرد پس عمر گفت: اى پسر ابيطالب همواره تو برطرف كننده هر شبهه و آشكار كننده هر حكمى هستى.
"كنز العمال ج 3 ص 179"
اجتهاد خليفه در حد كنيز
از يحى بن حاطب نقل شده گويد: حاطب از دنيا رفت پس آزاد كرد برده گانيكه نماز خوانده و روزه گرفته بودند و براى اوكنيزى بود اهل نوبه زنگبار كه نماز خوانده و روزه گرفته بود و او اعجميه بيسوادى بود پس رعايت نكرد او را مگرآنكه او را آبستن كرد و او بيوه بود، پس رفت نزد عمر و باو بازگو كرد، پس عمر گفت هر آينه تو مردى هستى كار خوبى نكردى پس اين جمله او را ترسانيد، پس عمر فرستاد بسوى آن كنيزو گفت: آيا آبستن شدى، گفت بلى: از مرغوشى بدو درهم، پس هر گاه آن ظاهر شد آنرا كتمان نكن گويد: و برخورد كرد با على عليه السلام و عثمان و عبد الرحمن بن عوف... پس گفت بگوئيد بمن چه كنم و عثمان نشسته بودپس دراز كشيد، پس على عليه السلام وعبد الرحمن گفتند حد بر او واقع شده پس گفت اى عثمان تو بگو، پس گفت برادران تو بتو گفتند، گفت تو بگو:گفت ميبينم او را كه شروع كرد بان مثل آنكه نميداند آنرا و حدى نيست مگر بر كسيكه بداند آنرا.
پس گفت: راست گفتى، راست گفتى، قسم بانكسيكه جانم در دست اوست حد نيست مگر بر كسيكه بداند حد را پس عمر او را صد
شلاق زد و يكسال تبعيد كرد.
بيهقى گويد: شيخ رحمه الله گفته: حد آن سنگسار بود پس مثل آنكه عمر، آنرا دفع كرد از او براى شبهه جهالت و نادانى و شلاقش زد و تبعيدش نمود بعنوان تعزير و تاديب.
امينى قدس الله سره گويد: من نميگويم، كه امردر مسئله دائر بين دو امر است يا ثبوت حد و آن سنگسار است و يا دفع حد بسبب شبهه و باز گذاردن راه زن آبستن و قول بفصل عقيده ايست كه خارج از لسان و منطق شرع است، و جز اين نيست كه ميگويم، كه آنچه را بيقهى ديده است از اينكه شلاق زدن و تبعيد تعزير و تاديب است تصحيح راى نميكند بلكه موجب مزيد اشكال ميشود زيرا كه در روايت صحيح از رسول خدا صلى الله عليه و آله ثابت شده كه هيچكس را بيشتر از ده شلاق نميزنند مگر در حدى از حدود خدا.
و در صحيح ديگر است قول آنحضرت: شلاق زده نميشود بيشتر از ده تازيانه در كمترين حد از حدود خدا.
وقول آنحضرت: حلال نيست براى كسيكه بزند كسى را بيش از
ده شلاق مگر در حدى از حدود خدا.
و قول او صلى الله عليه و آله: بيش از ده ضربه شلاق تعزير نكنيد
و قول او صلى الله عليه و آله: كسيكه برساند حدى را در غير حد او از متجاوزين است.
و قول او صلى الله عليه و آله: نزند بيش از ده شلاق مگر در حدى از حدود خدا.
و قول او صلى الله عليه و آله: نيست عقوبتى بيش از ده ضربه مگر در حدى از حدود خدا.
پس آيا بر خليفه تمام اين احاديث مخفى مانده يا تعهد دارد در صرف نظر كردن از آن و قرارداد آنها پشت گوشش
نهى خليفه از آن چه رسول خدا امر به آن نموده بود
از ابى هريره گويد: ما در اطراف رسول خدا صلى الله عليه و آله
اجتهاد خليفه در زيور كعبه
1- پيش عمر بن خطاب در دوران خلافتش يادى اززر و زيور
كعبه و فراوانى آن شد، پس عده اى گفتند اگر آنرا بگيرى و مصرف در ارتش مسلمين نمائى بزرگتر است براى پاداش و كعبه را بزر و زيور چه
كار. پس عمر تصميم گرفت كه اين كار را كند و از اميرالمومنين عليه السلام سئوال كرد پس فرمود بدرستيكه اين قران بر محمد صلى الله عليه و آله نازل شده واموال چهار بخش است.
1- اموال مسلمين پس آنرا تقسيم ميان ورثه كرده است در فرائض
2- و فئى آنرا تقسيم بر مستحقين آن نموده است.
3- و خمس آنرا در آنجا كه بايد بگذارد گذاشته است.
4- و صدقات پس خدا قرار داده است آنرا جائيكه قرار داده و زر و زيور كعبه در آنروز در كعبه بوده پس خدا آنرا بر حال خود باقى گذارده و از روى فراموشى و نسيان وا نگذارده است و نه ترسيده است مكانى را از آن پس آنرا قرار بده جائيكه خدا و رسول او آنرا قرار داده است.
پس عمر گفت: اگر تو نبودى هر آينه ما رسوا شده بوديم و زر و زيور را بحال خود گذارد.
2- از شقيق از شيبه بن عثمان گويد: عمر بن خطاب نشست در مكانيكه تو در آن نشسته اى، پس گفت من بيرون نميروم تا آنكه تقسيم كنم مال كعبه را ميان فقراء مسلمين، گويد گفتم: تو كننده اين كار نيستى، گفت آرى البته خواهم كرد، گويد گفتم: نيستى تو كننده گفت براى چه، گفتم: براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر ديدند جاى آنرا و آنها از تو نيازمندتر بمال بودند ولى آنرا از جايش
بيرون نه بردند پس برخاست و بيرون رفت.
لفظ ديگر: شقيق گويد: من نشستم در مسجد الحرام در كنار شيبه بن عثمان پس گفت: نشسته بود كنار من عمر بن خطاب همين جا كه تو نشسته اى، پس گفت: من تصميم گرفتم كه در آن چيزى باقى نگذارم، يعنى در كعبه نه طلا و نه نقره اى را مگر آنكه تقسيم كنم، پس گفتم: بدرستيكه براى تو دورفيق بود پيش از اين رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر پس اين كاررا نكردند، پس عمر گفت: آن دو مردانى بودند كه من بانها اقتدا و تاسى ميكنم.
3- و از حسن نقل شده: كه عمر بن خطاب گفت: هر آينه من تصميم گرفتم كه در كعبه هيچ طلا و نقره اى را باقى نگذارم مگر آنكه آنرا تقسيم كنم، پس ابى بن كعب باو گفت: قسم بخدا كه اين براى تو نيست، پس عمر گفت چرا؟ گفت: بدرستيكه خدا جاى هر مال را بيان كرده و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله هم آنرا تقرير كرده، پس عمر گفت: راست گفتى.
ما مناقشه در حساب نميكنيم در تعيين تلقين كننده حكم قضيه را جز اينكه اين روايات بماخبرى ميدهد كه همه اين مردان در اين مسئله داناتر و فقيه تر از خليفه بوده اند، پس كجاست ادعاء دروغين صاحب و شيعه كه عمر بن خطاب افقه و اعلم صاحبه بوده است در عصرش بنا بر اطلاق.
اجتهاد خليفه در سه طلاق
1- از ابن عباس روايت شده كه طلاق در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و دو سال و سه سال از خلافت عمر طلاق سه يك طلاق محسوب ميشد" يعنى انت طالق ثلاثه، تو سه طلاقه هستى يك طلاق حساب ميشد". پس عمر گفت: بدرستيكه مردم گاهى عجله و شتاب ميكنند در كارى كه برايشان در آن مهلت است اگر ما آنرا امضاء كنيم برايشان پس آنرا امضاء كرد بر آنها.
2- از طاوس نقل شده كه گويد: كه ابو الصهباء بابن عباس گفت آيا ميدانى كه طلاق ثلاث يك طلاق قرار داده ميشددر زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و سه سال در حكومت عمر... ابن عباس گفت: بلى
ابو الصهباء بابن عباس گفت: بيار از پيش خودت كه آيا طلاق ثلاث در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وابوبكر يك طلاق نبود گفت چرا اينطور بود پس چون در عصر عمر شد مردم پيگرى كردند در طلاق پس عمر امضاء كرد آنرابرايشان، يا پس اجازه دادبرايشان
صورت ديگر:
ابو الصهباء بود كه بسيار سئوال ميكرد از ابن عباس گفت:آيا ميدانى كه مرد هر گاه زنش را سه طلاقه ميكرد پيش از آنكه باو دخول كند آنرا يكى قرار ميداد در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ابوبكر و اوائل از حكومت عمر، ابن عباس گفت: آرى بر عهد پيامبر صلى الله عليه و آله و اوائل از اماره عمر آنرا يكى قرار ميدادند، پس چون عمر ديد كه مردم را كه در آن پى در پى نموده اند يا پشت سر هم طلاق ميدهند گفت: آنرا اجازه داد برايشان.
3- طحاوى از طريق ابن عباس نقل كرده كه او گفت: چون زمان عمر شد گفت: آى مردم براى شما در طلاق مهلت بود و بدرستيكه كسيكه شتاب كند مهلت خدا را در طلاق ما او را ملزم بان خواهيم كرد.
و عينى آنرا در عمده القارى ج 9 ص 537 ياد كرده و گفته كه اسناد آن صحيح است.
4- از طاوس نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب گفت براى شما در طلاق مهلت بود پس شما تعجيل كرديد مهلت خود را و ما رخصت داديم برايشان آنچه را كه تعجيل كرديد از اين.
5- از حسن نقل شده كه عمر بن خطاب به ابو موسى اشعرى نوشت كه من تصميم گرفتم هر گاه مردى زنش را در يك مجلس سه طلاق داد يك طلاق قرار دهم و لكن مردمانى آنرا بر خودشان لازم كرده اند پس ملزم كن هر كس را بانچه كه برخودش لازم كرده، كسيكه بزنش گفت تو بر من حرام هستى پس آنزن حرام است براو و كسيكه بزنش گويد تو بائنه و جدائى پس آن بائنه و جداست و كسيكه طلاق ثلاثه دهد پس آن سه طلاقه است.
" كنز العمال ج 5 ص 63 نقل از ابى نعيم"
امينى" قدس الله سره" گويد: بدرستيكه از شگفتيهاست كه استعجال مردم مجوز باشد كه انسانى كتاب خدا راپشت سر خود اندازد و ملزم كند ايشانرا بانچه را كه ميبيند، در حاليكه اين كتاب محكم خداست كه بصراحت تمام ميگويد: " الطلاق مرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان " طلاق دو نوبت است پس يا بطور خوبى و متعارف نگهدارى كند يا به نيكى آزاد گذارد تا آنجا كه گويد " فان طلقها فلا تحل له من بعد حتى تنكح زوجا غيره " پس اگر او را طلاق داد پس براى او حلال نيست از بعد از طلاق سوم مگر آنكه ديگرى با او نكاح و آميزش كند، پس خداوند واجب نمود تحقق در مرتبه و
حرمت بعد از طلاق سوم را و اين را جمع نميكند جمع كردن طلاق ها را بيك كلمه- ثلاثا- و نه بتكرار صيغه طلاق را سه مرتبه در پى هم بدون اينكه آميزش و معاشرتى ميان آنها در وسط واقع شود.
اما اول، پس براى آنكه آن يك طلاق است و گفتن- ثلاثا- آنرا مكرر نميكند، آيا نميبينى كه وحدتيكه در سوره فاتحه ايكه در ركعات نماز معتبراست تكرار نميشود اگر نماز گذار آنرا توام كند بقول خود شما خمسا يا عشرا و نميگويند، كه او سوره را تكرار كرد و بيش از يكمرتبه خواند.
و همينطور هر حكمى كه در آن عدد معتبراست مانند انداختن هفت ريگ در سه" جمره" منى پس كفايت نميكند از او انداختن سنگ ريزه ها را يكمرتبه و مثل چهار شهادت در لعان و نفى فرزند كردن كافى نيست از او يك شهادتيكه باشد بقول او، اربعا.
و مثل فصول اذان كه در آن دوبار گفتن معتبر است نميشود تكرار در آن بگفتن يكبار" اشهد ان لا اله الا الله و..." و رديف كردن آن بقولش مرتين.
و مانند تكبيرات الله اكبر گفتن در نماز عيد فطر و عيد قربان پنج بار يا هفت بار پى در پى، پيش مردم، پيش از قرائت آورده نميشود بيك الله اكبريكه بعد از آن نماز گذار بگويد، خمسا يا سبعا
و مثل نماز تسبيح" نماز جعفر طيار" كه در تسبيحات آن 10 و
اجتهاد خليفه در نماز بعد از عصر
1- از تميم دارى نقل شده كه كه گويد او دو ركعت بعد از نهى عمر بن خطاب از نماز بعد از عصر بجا آورد، پس نزداو آمد و او را با شلاقش زد پس تميم اشاره كرد باو كه به نشين و او در نمازش بود پس عمر نشست سپس تميم از نمازش فارغ شد و بعمر گفت چرا مرا زدى گفت: براى آنكه تو اين دو ركعت را بجا آوردى و من نهى از آن كرده بودم گفت: بدرستيكه من آن دو ركعت را با كسى بجا آوردم كه از تو بهتر بود و آن رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، پس عمر گفت: اى گروه نيستيد شما براى من و لكن من ترسيدم اينكه بيايد بعد از شما مردميكه ميان عصر و مغرب نماز گذارند تا اينكه بگذرد بساعتيكه رسول خدا صلى الله عليه و آله نهى فرمود كه در آن نماز بخوانند چنانچه پيوست دادند ميان ظهرو عصر را.
و از وبره نقل شده كه گويد: عمر تميم دارى را ديد بعد از نماز عصر نماز خواند پس او را با تازيانه اش زد، پس تميم گفت: براى چه مرا زدى اى عمر ميزنى مرا براى نمازيكه با رسول خدا صلى الله عليه وآله خواندم، پس عمر گفت: اى تميم همه مردم نيستند كه بدانند آنچه كه تو ميدانى.
و از عروه بن زبير نقل شده كه گويد: عمر بر مردم بيرون رفت و زد ايشانرا براى دو سجده بعد از عصر تا آنكه تميم دارى گذشت، پس گفت من ترك نميكنم آن دو ركعتى را كه خواندم با كسيكه او بهتر از تو
بود و او رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، پس عمر گفت: اگر مردم مانند هيئت تو بودند باكى نداشتم، هيثمى در مجمع آنرا صحيح دانسته و گويد: رجال طبرانى درستى هستند.
3- از سائب بن يزيد نقل شده كه او ديد عمر بن خطاب را كه ميزند منكدر را در نماز بعد از عصر.
و از اسود نقل شده كه عمر ميزد مردم را بر دو ركعت بعد از نماز عصر.
4- از زيد بن خالد جهنى روايت شده كه گفت: عمربن خطاب ويرا ديد در موقع خلافتش كه ركوع ميكند بعد از نماز عصر دو ركعت پس رفت بسوى او و او را با شلاقش زد در حاليكه نماز ميخواند چنانچه او مشغول بود، پس چون منصرف شد زيد گفت: بزن اى رهبر مومنين قسم بخدا هرگز اين دو ركعت را ترك نميكنم بعد از آنكه ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله ميخواند، پس عمر در كنار او نشست و گفت: اى زيد بن خالد اگر نبود كه ميترسيدم مردم آنرا پلگان و نردبان براى نماز بگيرند تا شب نميزدم تو را در آن دو ركعت، هيثمى گويد: در مجمع كه اسناد آن خوبست.
5- از طاوس نقل شده كه ابو ايوب انصارى پيش از خلافت عمر دو ركعت نماز ميخواند بعد از عصر پس چون عمر خليفه شد، ترك كرد آنرا و چون عمر مرد باز شروع كرد پس باو گفتند براى چه حالا شروع كردى، پس گفت: كه عمرميزد مردم را بر آن دو ركعت
6- مسلم از مختار بن فلفل نقل كرده گفت: سئوال كردم از انس ابن مالك از نافله بعد از عصر پس گفت عمر ميزد دستهاى مردم را بر نماز بعد از عصر وما بوديم كه بر عهد پيامبر صلى الله عليه و آله دو
ركعت نماز ميخوانديم بعد از غروب آفتاب پيش از نماز مغرب پس گفتم باو: آيا پيامبر صلى الله عليه و آله هم آن دو ركعت را خواند، گفت آنحضرت مارا ميديد كه ميخوانيم پس ما را نه امرنمود و نه منع كرد.
7- ابو العباس سراج در مسندش از مقدام بن شريح از پدرش نقل كرده گويد:پرسيدم از عايشه از نماز رسول خدا صلى الله عليه و آله كه چگونه ميخواند نماز ظهر را گفت: آنحضرت درنصف روز نماز ميخواند، سپس بعد از آن دو ركعت ميخواند آنگاه عصر را ميخواند پس از آن بعد از آن دو ركعت ميخواند گفتم: عمر بود كه مردم را بر آن دو ركعت ميزد و نهى مينمود از آن، پس گفت: كه پيامبر ميخواند آنرا و من ميدانم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن دو ركعت را بجا مياورد و لكن قوم تو اهل يمن طبقات پس او باشند نماز ظهر را ميخواندند سپس ميان ظهر و عصر نماز ميخواندند و نماز عصر ميخواندند سپس ميان عصر و مغرب نماز ميخوانند حقا نيكو كردند.
امينى" قدس الله تربته" گويد: عجيب است از فقاهت خليفه وقتيكه با شلاقش جلوگيرى ميكرد از نمازيكه ثابت شده از طريق سنت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله آنرا خواند و هرگز ترك نكرد بعد از
عصر چنانچه در كتاب صحاح وارد شده و عايشه بان خبر داده و گفته قسم بان خدائيكه پيامبر را در جوار رحمت خود برد آنرا ترك نكرد تا خدا را ملاقات نمود، خداى تعالى را ملاقات نكرد تاآنكه سنگين بود از نماز، و بسيارى از اوقات بود كه نشسته ميخواند آنرا يعنى دو ركعت بعد از عصر را و گفت: هرگز ترك نكرد پيامبر صلى الله عليه و آله دو سجده بعد از عصر را نزد من و گفت نبود پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كه آنرا در نهائى و آشكارا ترك كند، و گفت: نبود پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيايد پيش من در روزى بعد از نماز عصر مگر آنكه دو ركعت نماز ميخواند.
و در عبارت بيهقى: ايمن گويد: كه عمر نهى ميكرد از نافله بعد از عصر و ميزد مردم را بر آن، پس عايشه گفت راست گفتى و لكن پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو ركعت را بجا مياورد.
م- و در حاشيه" الاجابه" زركشى ص 91 نقل از ابى منصور بغدادى در استداركش از طريق ابى سعيد خدرى است گويد: عمر ميزد بر سر مردم بر آن دوركعت يعنى نماز بعد از سفيدى صبح تا طلوع آفتاب و بعد از نماز عصر تا غروب آفتاب، پس ابو سعيد ديد كه پسرزبير را كه آنرا ميخواند گويد: پس او را نهى كردم پس مرا گرفت و رفتيم پيش عايشه پس باو گفت اى مادر مومنين بدرستيكه اين مرا منع ميكند... پس عايشه گفت: من ديدم كه رسول خدا صلى الله عليه
راى خليفه درباره عجم
مالك امام و رهبر گروه مالكيه روايت كرده از كسيكه نزد او مورد اعتماد بوده كه اوشنيده از سعيد بن مسيب كه ميگفت عمر بن خطاب خوددارى ميكرد از اينكه يكى از عجمها را ميراث دهد مگر آنكه در عرب بدنيا آمده باشد.
مالك گويد: واگر زن آبستنى از زمين دشمن ميايد پس در زمين عرب ميزائيد پس عمر فرزند اورا ارث ميداد اگر مادرش ميمرد و بمادرش ارث ميداد اگر آن بچه از دنياميرفت ميراث او را در كتاب خدا
امينى طاب ثراه گويد: اين حكميست كه آنرا محدود كرده تعصب محض عربى، و بدرستى كه تورات ميان مسلمانها همگانيست عرب باشند يا عجم هر كجا بدنيا آيند و هركجا زندگى كنند و سكونت نمايند از ضروريات دين اسلام است و بر آن صادر شده آيات ضريحه كتاب و سنت ثابته خاندان رسالت.
پس عمومات كتاب تخصيص نخورده و از شروط توارت وارث بردن تولد در زمين عرب بودن از شرايط اسلام نيست و اين عصبيت و تعصب جاهلانه و امثال آن در موارد بيشمارى چنانستكه پاره ميكند ريسمانها و رشته ها اجتماع را و متفرق و پراكنده ميكند جمعيت مسلمين را و جز اين نيست كه مسلمين مانند دندانه هاى شانه هستند هيچ برترى
ميان ايشان نيست مگر بتقوا و خداوند سبحان ميفرمايد: " انما المومنون اخوه " جز اين نيست كه مومنين با هم برادرند، و ميگويد: ان اكرمكم عند الله اتقاكم "، بدرستيكه گراميترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.
و ميفرمايد: ولو جعلناه قرانا اعجميا لقالوا لو لا فصلت آياته اعجمى و عربى " و اگر ميگردانيديم آنرا قرآنى عجمى هر آينه ميگفتند چرا بيان كرده نشده آيه هايش آيا قرآنى عجمى است و مخاطب عربست و اين اعلان و فرياد پيامبر بزرگ صلى الله عليه و آله است از خطبه آنحضرت در روز حج بزرگ در آن اجتماع وسيع به قولش.
خطبه پيامبر در مكه معظمه
ايها الناس: انما المونون اخوه و لا يحل لامرء مال اخيه الا عن طيب نفسه منه الاهل بلغت، اللهم اشهد فلا ترجعن بعدى كفارا يضرب بعضكم رقاب بعض فانى قد تركت فيكم ما ان اخذتم به لم تضلوا بعده كتاب الله الاهل بلغت اللهم اشهد.
اى اقشار مردم: جز اين نيست كه مومنون با هم برادرند و حلال نيست براى كسى مال برادرش مگر از پاكى دل او از آن، بدانيد كه آيا نرسانيدم، بار خدايا گواه باش، پس بعد از من برگشت بكفر
نكنيد و مرتد نشويد كه ميزند برخى از شما گردن برخى ديگر را پس بدرستيكه من در ميان شما چيزى گذاردم كه ماداميكه شما آنرا گرفتيد بعد از آن گمراه نشويد: و آن كتاب خداست، آگاه باشيد كه رسانيدم بار خدايا گواه باش.
ايها الناس: ان ربكم واحد، و ان اباكم واحد كلكم لادم و آدم من تراب اكرمكم عند الله اتقاكم،و ليس لعربى على عجمى فضل الا بالتقوى الاهل بلغت اللهم اشهد، قالوا: نعم قال: فليبلغ الشاهد الغايب.
اى گروه مردم: بدرستيكه پروردگار شما يكيست و محققا پدر شما يكيست همه شما از آدم هستيد و آدم ازخاكست گراميترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست و نيست براى عرب فضيلت و برترى بر عجم مگر به پرهيزگارى بدانيد كه من رسانيدم، بار خدايا گواه باش. گفتند: آرى رسانيدى فرمود: پس حاضرين مغائبين برساند.
و در لفظ احمد: بدانيد كه فضيلتى نيست براى عرب بر عجم و نه براى عجمى بر عرب و نه برترى براى سياه بر سرخ و نه فزونى براى سرخ بر سياه مگر بتقوا و پرهيزكارى هيثمى گويد: روايات او مردان درست هستند.
و در عبارت طبرانى در كبير: آمده:
يا ايها الناس: انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا
و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم فليس لعربى على عجمى فضل و لا لعجمى على عربى فضل و لا لاسود على احمر و لا لاحمر على اسود الا بالتقوى.
اى گروه مردم: بدرستيكه ما شما را از يكمرد و زن آفريديم و شما را قرار داديم شعبه هاو قبيله ها براى اينكه شناسائى شويد: بدرستيكه گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست پس نيست براى عرب بر عجم برترى و نه بر عجم بر عرب فضيلتى و نه سياه بر سرخى و نه براى سرخ بر سياهى فزونى مگر به پرهيزگارى
و در لفظ ابن قيم: است فضلى و ترجيحى نيست براى عرب بر عجم و نه براى عجم براى عرب و نه براى سفيد برسياهى و نه براى سياهى بر سفيدى مگر به پرهيزكارى مردم از آدمند و آدم ازخاك است.
و پيامبر صلى الله عليه و آله در حديث صحيحى كه بيهقى آنرا نقل كرده فرموده: براى هيچكس بر ديگرى فضيلتى نيست مگر بدين يا عمل شايسته، و اگر ما فزونى و برترى فرض نمائيم در عنصريات و جسميات پس اين در غير احكام و قوانين شايعه و متداول است وچه اندازه مسلمين نيازمند هستند از اول روزشان به برادرى و برابرى و اتحاد برابر سيل كفر و زندقه اى كه بسوى اسلام و مسلمين در حركت است ولى بسيارى از ايشان تحت تاثير تبليغات سوء بيگانگان قرار گرفته اند از
جائيكه نميدانند پس هواهاى شيطانى پليد آنرا را سوق به پراكنده گى و تفرقه داده و راى هاى فاسده پارگى ايجاد كرده در پشتيبانى جامعه و نزاعهاى گروه گرائى و فريادهاى قوميت و عوامل داخلى و عواطف حزبى ما را غافل از حفظ مرزها نموده است
اضافه كن بر همه اينها كشمكشهاى شعوبى و حزب گرائى و تفاخرات بعربيت را كه كافيست، پس تمام اينها ايجاب ميكند به مخالفت و جدال كردن با اجتماع و پراكنده كردن وحدت كلمه و حال آنكه قرار داده شده در جلوى چشم همه تعليمات و آموزشهاى پيامبر پاك و بزرگداشت او شخصيتهاى شهرها و اماكن را بسبب فضائل از عناصر مختلفه مانند قول آنحضرت: " سلمان منا اهل البيت " و فرمايش او: اگر علم در ثريا و آسمان بود هر آينه آنرا بدست آورد مردمى از پسران فارس" و ايرانيها" تا بسيارى از امثال اين سخنان پاك آنحضرت.
پس بر مسلمانست كه اين آراء نادره و كمياب را خط مشق و روش خود نگيرد و غفلت و صرف نظر نكند از گفته پيامبر امين: كه از ما نيست كسيكه دعوت بعصبيت كندو از ما نيست كسيكه براى عصبيت و قوميت
مقاتله و جنگ نمايد: و نيست از ما كسيكه بر عصبيت و تعصب قوميت بميرد.
م- و قول آنحضرت صلى الله عليه و آله، كسيكه جنگ كند زير پرچم گمراهى و ضلالت كه براى عصبيت غضب كند يا بسوى عصبيت بخواند يا يارى عصبيت كند پس كشته شود پس بدين و روش جاهليت كشته شده است.
تجسس خليفه به تهمت
سعيد بن منصور و ابن منذر از حسن نقل كرده اند كه گفت: مردى نزد عمر بن خطاب آمد و گفت: كه فلانى درست نميشود پس عمر بر او داخل شد و گفت من بوى شراب ميابم اى فلانى تو باين كارى پس مردى گفت: اى پسر خطاب و تو باين كارى آيا خدا تو را نهى نكرد كه تجسس و تفتيش نكنى پس عمر شناخت اشتباهش را پس عمر او را واگذارد و راهى شد.
امينى نور الله مرقده گويد: آيا ميبينى چگونه خليفه ترتيب اثر بر تهمت داده بدون شاهدى و بدون آنكه منع كند خبر چين تهمت زننده را از آنچه كه مرتكب شده از بدگوئى درباره برادر مسلمانش به بهتان و اشاعه دادن كار زشت در بين كسانيكه ايمان آورده اند يا
غيبت كردن مرد مسلمانى پس واقع شود از كشيدن همه اينها در محظور ديگرى از تجسس منع شده از آن بصريح قران حكيم لكن او بشتاب ممانعت نكرد بسبب منصرف كردن آن مرد نظر او را بحكم شرعى.
فرا گرفتن و تعليم قرآن
از عمرو بن ميمون نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب به پسرش عبد الله گفت برو نزد عايشه ام المومنين و بگو عمربتو سلام ميرساند، و نه گو اميرالمومنين چونكه من امروز براى مومنين امير نيستم، و بگو عمر بن خطاب اجازه ميخواهد كه با دو صاحب و رفيقش دفن شود.
پس عبد الله بن عمر رفت و سلام كرد و اجازه خواست آنگاه داخل بر عايشه شد و ديد كه نشسته و گريه ميكند پس گفت عمر تو را سلام ميرساند و اجازه ميخواهد كه با دو رفيقش دفن شود، گفت: من ميخواستم آنرا براى خودم ولى او را امروز بر خودم اختيار ميكنم، پس چون آمد، گفتند: اين عبد الله بن عمر است كه ميايد، پس عمر گفت: مرا بلند كنيد پس او را مردى بسينه خود تكيه داده ونشانيد، پس گفت: نزد تو چيست: گفت: چيزيكه امير مومنين دوست دارد، عايشه اجازه داد گفت: شكر خدا را درنزد من چيزى مهم تر از اين خوابگاه نبود، پس هر گاه من جان دادم مرا حمل كنيد" براى روضه پيامبر ص" و اگر عايشه مرا طرد كرد پس مرا برگردانيد بگورستان مسلمين.
امينى" نور الله تربته" گويد: ايكاش خليفه بما اعلام ميكرد كه جهت اجازه گرفتن از عايشه چيست، پس آيا او مالك حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله بارث شده بود، پس قول آنحضرت صلى الله عليه و آله كه پنداشته اند كه فرمود:" نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه" ما گروه پيامبران ارث نميگذاريم آنچه ما آنراگذارديم صدقه است، و بهمين حديث مجعول دروغى فدك را از صديقه طاهره سلام الله عليها منع كردند و گرفتند و بهمين حديث موهوم ابوبكر عايشه و ساير همسران پيامبر صلى الله عليه و آله را منع كرد وقتيكه دست جمعى آمدند و مطالبه هشت يك ميراث كردند،و اگر خليفه عدول كرده از اين راى و عقيده وقتيكه براى او معلوم شد صحيح نبودن روايت پس بدرستيكه ورثه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله اولى بودند باذن گرفتن چونكه آنها مالك حقيقى بودند، و اما عايشه برايش يك نهم از هشت يك بوده زيرا كه رسول خداصلى الله عليه و آله از دنيا رفت در حاليكه داراى 9 همسر بود، پس آنچه كه بعايشه ميرسيد از حجره شريفه يك نهم از يك هشتم بوده و نميرسيد از اين باو مگر يك وجب يا كمتر از دو وجب و اين گنجايش دفن بدن خليفه را نداشت، و بر فرض كه او منضم ميكرد
بان سهم دخترش فاطمه را پس همه آن كوتاه ميايد از بدن اين در حال خوابيدن، پس تصرف در اين حجره شريفه بدون رخصت و اجازه مالكش از خاندان پاك پاك پيامبر صلى الله عليه و آله و مادران مومنين مناسب و سازگار با ميزان شرع مقدس نيست.
و چه بسا خواننده ميخواند در اين مقام آنچه راكه ابن بطال:
خطبه خليفه در جابيه
از على بن رباح لخمى نقل شده كه گفت: عمر بن خطاب... براى مردم خطبه خواند و گفت: پس كسيكه ميخواهد از قرآن سئوال كند پس رجوع به ابى بن كعب نمايد، و كسيكه ميخواهد از حلال و حرام به پرسد بيايد نزد معاذ بن جبل، و كسيكه ميخواهد از واجبات و فرائض سئوال كندپيش زيد بن ثابت آيد، و كسيكه ميخواهد از مال به پرسد نزد من آيد چونكه من خزينه دار و نگه دار آنم.
و در عبارتى ديگر: پس بدرستيكه خداوند تعالى: مرا خازن خزينه دار وتقسيم كننده آن قرار داده.
مدارك اين خطبه
م- ابو عبيد متوفاى 224، آنرا در كتاب اموال ص 223 نقل كرده با سندها كه تمام رواياتش مورد اعتمادند، و بيهقى در سنن كبرى ج 6 ص 210، و حاكم در المستدرك ج 3 ص 272- 271 و در العقد الفريد ج 2 ص 132 ياد نموده و سيره عمر ابن جوزى ص 87 و بان اشاره شده در معجم البلدان ج 3 ص 33 پس گفت: در جابيه عمر بن خطاب... خطبه اى خواند كه مشهور است و در ترجمه و بيوگرافى بسيارى آمده كه آنها شنيدند خطبه عمر را در جابيه
اسناد آن از طريق ابى عبيد:
1- حافظ عبد الله صالح بن مسلم عجلى ابو صالح كوفى متوفاى 221 و او را ابن معين و ابن خراش و ابن بكر اندلسى و ابن حبان توثيق كرده اند و او از مشايخ و بزرگان روايات بخارى است در صحيحش.
2- موسى بن على بن رباح لخمى ابو عبد الرحمن مصرى متوفى 163 واو را احمد و ابن سعد و ابن معين و عجلى و نسائى و ابو حاتم و ابن شاهين توثيق كرده و چهار نفر از امامان شش صحيح بان احتجاج و استدلال كرده اند
3- على بن رباح لخمى تابعى ابو عبد الله، ابو موسى متولد سال 10 و متوفاى 7 / 114، ابن سعد و عجلى و يعقوب بن
سفيان و نسائى و ابن حبان او را توثيق و چهار نفر از صاحبان شش صحيح بان احتجاج نموده اند.
در اين خطبه ثابته مقطوع و مسلم كه روايت شده از خليفه به طريق هاى صحيحى كه تمام راويان آن موثق و مورداعتمادند و آنرا حاكم و ذهبى صحيح دانسته اند.
اعتراف و اقرار است باينكه علوم سه گانه 1- قران 2- حلال و حرام 3- فرائض باين چند نفر ياد شده گان فقط منتهى ميشود، و براى خليفه حظى و نصيبى از علوم نيست مگر آنكه او خزينه دار مال الله است
و آيا ميبينى كه از معقول باشد كه خليفه و جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله بر امت او در شريعت و دين او و كتاب و سنت و فرائض او فاقد اين علوم و جاهل بان باشد و مرجع او در اين علوم گروهى" بلكه چند نفرى" ازمردم باشند چنانچه سير و روش او خبر از آن ميدهد. پس اين خلافت براى چيست و آيا خلافت بمجرد امانت دارى مستقر ميشود و حال آنكه در امت محمد صلى الله عليه و آله امانت دار كم نيست، و چه وجه اختصاصى باو دارد.
بلى: واقع شده نصى بر او از كسيكه در خلافت از او پيشى گرفت" يعنى ابوبكر" بر غير طريقه مردم در خليفه اول.
و چه اندازه فاصله و فرق است بين اين گوينده و بين كسيكه همواره خودش را در معرض مسائل مشكله و علوم غامضه و دشوار قرار ميداد و فورا در وقع سئوال آن حل آن مشكل را نموده و با صدا و آوازى بلند بر
بالاى منبرها فرياد ميزد: سلونى قبل ان لا تسالونى و لن تسالوا بعدى مثلى سئوال كنيد از من پيش از آنكه نه پرسيد مرا و هرگز بعد از من مانندمرا نخواهيد ديد تا سئوال كنيد.
حاكم در مستدرك ج 2 ص 466 نقل كرده وآنرا صحيح دانسته و ذهبى هم در تلخيصش.
و قول آنحضرت عليه السلام، سئوال نميكنيد مرا از آيه اى در كتاب خداى تعالى و نه در سنتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله مگر آنكه آنرا بشما خبر ميدهم، ابن كثير در تفسيرش ج 4 ص 231 از دو طريق نقل كرده و گفته: ثابت شده نيز بدون هيچ اشكالى.
و گفته آن بزرگوار عليه السلام: به پرسيد از من كه بخدا قسم سئوال نكنيدمرا از چيزى كه واقع ميشود تا روز قيامت مگر آنكه بشما خبر ميدهم و سئوال كنيد مرا از كتاب خدا كه بخدا سوگند نيست هيچ آيه اى از كتاب خدا مگر آنكه من ميدانم آيا در شب نازل شده يا در روز در زمين هموار آمده و يا در كوه.
مدارك اين جمله
ابو عمر در جامع بيان العلم ج 1 ص 114 نقل كرده و محب الدين طبرى در رياض ج 2 ص 198 و در تاريخ الخلفاء سيوطى ص 124 ديده ميشود، الاتقان ج 2 ص 319، تهذيب التهذيب ج 7 ص 338 فتح البارى ج 8 ص 485، عمده القارى ج 9 ص 167، مفتاح السعاده ج 1 ص 400.
و سخن آنحضرت عليه السلام: آيا مردى نيست كه سئوال كند پس منتفع شودو همنشينان او هم سود برند.
ابو عمر در جامع بيان العلم ج 1 ص 114 نقل كرده و در مختصر آن ص 57 و گفته آن بزرگوار عليه السلام: بخدا قسم كه نازل نشده آيه اى مگر آنكه من ميدانم درباره چه نازل شده و كجا نازل شده. بدرستيكه پروردگار من بمن قلبى دانا و آگاه و زبانى پرسنده و گويا بخشيده است، ابو نعيم آنرا در حليه اولياء ج 1 ص 68 نقل كرده و صاحب مفتاح السعاده در ج 1 ص 400، آنرا ياد نموده است.
و قول آنحضرت عليه السلام: سئوال كنيد مرا پيش از آنكه مرا از دست بدهيد، به پرسيد از من از كتاب خدا و نيست آيه اى مگر آنكه من ميدانم كجا نازل شده است بدامنه كوهى يا زمين هموارى.
و سئوال كنيد: مرا ازفتنه ها و جنگها كه نيست هيچ فتنه و آشوبى مگر آنكه من ميدانم چه كسى آنرا برپا ميكند و چه شخصى در آن كشته ميشود.
امام احمد حنبل آنرا نقل كرده و گفته از آنحضرت بسيارى ازاين مطالب روايت شده است." ينابيع الموده ص 274"
و گفته آنجناب عليه السلام در بالاى منبر كوفه در حاليكه.... زره پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله بر آنحضرت و شمشير او بر كمرش بسته بود و عمامه پيامبر بر سرش بود پس نشست بر منبر و شكم و سينه مباركش را باز و فرمود: به پرسيد مرا پيش ازآنكه مرا نيابيد پس جز اين نيست كه در ميان قلب و سينه من علوم فراوانى است اين است علم و دانش اينست لعاب آب دهان رسول خدا صلى الله عليه و آله، اينست آنچه كه پيامبر خدا مرا خورانيد و نوشانيد نوشيدنى.
پس سوگند بخدا كه اگر براى من مسندى گذارده شود و بر آن بنشينم هر آينه فتوا ميدهم بر اهل توراه بتوراتشان وباهل انجيل
بانجيلشان تا آنكه خدا توراه و انجيل را بسخن آورد پس بگويند راست گفت على كه بتحقيق فتوا داد شما را بانچه كه در منست و حال آنكه كتاب راتلاوت ميكنيد آيا پس انديشه نميكنيد.
شيخ الاسلام حموى آنرا در" فرائد السمطين" از ابى سعيد نقل كرده سعيدبن مسيب گويد: كسى نبود از صحابه كه بگويد: سلونى به پرسيد مرا مگر على بن ابيطالب عليه السلام و آنحضرت بودكه هر گاه از مسئله اى سئوال ميشدند مانند سكه داغ شده" سرخ ميشد" و ميفرمود:
اذا المشكلات تصدين لى++
كشفت حقائقها بالنظر
هنگاميكه مشكلاتى براى من پيش ميامدحقايق آنرا با نظر و انديشه ام ميگشودم.
فان برقت فى مخيل الصواب++
عمياء لا يجتليها البصر
پس اگر جرقه اى زند درتصور عقل مسئله كور و پيچيده ايكه نگرشى آنرا روشن نميكند.
مقنعه بغيوب الامور++
وضعت عليها صحيح الفكر
كه پوشيده باشد بمطالب نهائى بكار اندازم بر آن انديشه صحيح را
لسانا كشقشقه الارحبى++
و كالحسام اليمانى الذكر
زبانى را كه چون تيغ كچ يا مانند شمشير بمانى نام آور است.
و قلبا اذا استنطقه الفنون++
ابر عليها بواه درر
و قلبيكه هر گاه فنون مختلفه از آن سئوال كند احسان نمايد بر آن بدرهاى سفته.
و لست بامعه فى الرجال++
يسائل هذا و ذا ما الخبر
و نيستم من كه بگويم من با مردم و از خودم نظرى ندارم در بين مردانيكه ميپرسند از اين و آن چه خبر است.
و لكننى مذرب الاصغرين++
امين مع ما مضى ماغبر
و لكن من قلب و زبان تيزى دارم كه بيان ميكنم آينده را با آنچه گذشته است.
ابو عمر در العلم ج 2 ص 113 و در مختصر آن ص 170 نقل كرده آنرا و حافظ عاصمى در زين الفتى شرح سوره هل اتى و قالى در اماليش و حصرى قيروانى در زهر الاداب ج 1 ص 38 و سيوطى در جمع الجوامع چنانچه در ترتيب آن ج 5 ص 242 و زبيدى حنفى در تاج العروس ج 5 ص 268نقل از امالى و ميدانى دو بيت آخر آنرا در مجمع الامثال ج 2 ص 258 ياد كرده.
شايان تامل است:
نديدم در تاريخ پيش از مولايمان اميرالمومنين عليه السلام كسى
را كه خودش را در معرض مسائل مشكله و سئوالات سخت قرار دهد و بلندكند صدايش را باحساس هيجان آميزى ميان گروه دانايان و دانشمندان بگفته اش، سلونى به پرسيد مرا مگر برادر وقرين او پيامبر بزرگوار صلى الله عليه و آله كه بسيار ميفرمود سلونى عما شئتم به پرسيد از من آنچه ميخواهيد و قول او سلونى، سلونى و گفته او سلونى به پرسيد و نمى پرسيد از چيزى مگر آنكه شما را بان خبر ميدهم پس همچنانكه اميرالمومنين عليه السلام وارث علم او صلى الله عليه و آله شد وارث اين مكرمت و بزرگوارى و غير آن گرديد، و آن دو در تمام مكارم همزاد و قرين يكديگرند" مگر در نبوت و رسالت. مترجم"
و هيچكس بعد از اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را بزبان نياورده مگر آنكه مسلمارسوا شده و در زحمت و گرفتارى افتاده و با دست خودش پرده از كمال نادانى خود برداشته است.
مانند:
1- ابراهيم بن هشام بن اسماعيل بن هشام ببن وليد بن مغيره مخزونى قرشى والى مكه و مدينه و امير حاج هشام بن عبد الملك سال 107 با مردم حج كرد و در مدينه خطبه خواند،سپس گفت: سلونى فانا بن الوحيد لا تسالوا احدا اعلم منى: به پرسيد از من كه من فرزند يگانه علمم، سئوال نميكنيد از كسيكه داناتر از من باشد، پس مردى از اهل عراق برخاست و از او قربانى پرسيد كه آيا واجبست آن؟ پس ندانست چه بگويد، تا از منبر بزير آمد.
" تاريخ ابن عساكر ج 2 ص 305"
- مقاتل بن سليمان: ابراهيم حربى گويد: مقاتل بن سليمان