بخش 1
شعراء غدیر در قرن 05
شعراء غدير در قرن 05 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
339 - 419 ح
بسم الله الرحمن الرحيم
و لاوك خير ما تحت الضمير++
و انفس ما تمكن فى الصدور
- مهرت گرامى تر رازى است كه در دل نهفته ام و نفيس تر گنجى كه در سينه دارم.
و ها انابت احسس منه نارا++
امت بحرهانار السعير
- شعله عشقت تار و پودم بسوخت، ديگر آتش دوزخ را بچيزى نشمرم.
ابا حسن تبين غدر قوم++
بعهدالله من عهد الغدير
- آن روز كه فرمان " غدير " صادر شد، مكر و خيانت آن قوم بر ملا گشت.
- پيامبر به خطابه برخاست و فرمانرواى آنان را معرفى كرد.
- بازوى على را برافراشت و گفتنى ها بگفت، آنان راه خلاف گرفتند.
- در آن محفل بشادى و سرور پرداختند، در دل نغمه هاى دگر مى نواختند.
طوى يوم الغدير لهم حقودا++
انال بنشرها يوم " الغدير ".
- روز " غدير " كينه در دلها بينباشت كه چون بر ملا شد، هر جه بود از ميان برداشت.
- واى كه چه روزهاى شوم و سياهى در پى داشت.
- چندين با مكر و فسون راه خيانت همواركردند، دنياى فريبكار آنانرا بفريفت.
و ليس من " الكثير " فيطمئنوا++
بان الله يعفو عن كثير
- اين خطائى نبود كه به خود نويد داده و گويند " خداى مهربن بخشايشگر خطاهاست ".
درباره اهل بيت گويد:
عيون منعن الرقاد العيونا++
جعلن لكل فوادفتونا
- چشمانى آشوبگر كه خواب از چشمها ربودند و هر دلى را مفتون خود ساختند.
فكن المنى لجميع الورى++
و كن لمن رامهن المنونا
- آرزوى جهانيان بودند، آفت جان همگان.
- دلى دارم كه حوادث روزگارش بر آشوفت، از چپ و راست بخاك و خونش كشيد.
- شور درون را از همگان پنهان و اشك رخسارم آتش دل را بر ملا ساخت!
- ديگراز چه درد عشق را كتمان كنم " كوس رسوائى من بر سر هر بام زدند ".
و كان ابتداء الهوى بى مجونا++
فلما تمكن امسى جنونا
- ابتدا عشق را بازيچه پنداشتم اينك كارم به جنون كشيده.
و كنت اظن الهوى هينا++
فلاقيت منه عذابا مهينا
- هواى دل راسرسرى گرفتم، اينك رنج هجرانم از پاى در آورده.
- كاش روز وداع، شاهد حال زارم بودى كه ديدگان من و اوبراز و نياز اندر بودند.
- ديو مرگ بر كسى ابقا نكرد كه دل در مهر او بندم
- جز آل پيامبر كه مهرشان آرزوى آرزومندان است.
آل پيامبر، ذخيره فرداى من اند، و هم وسيله نجات و رستگارى رستگاران.
- ساقى كوثر اند و ستاويز محكم براى اميدواران.
- نيكوكاران امت را يار و مدد كارند، از همت ايشان يارى طلب.
- حجت خدايند در زمين، گرچه منكران سر بتابند.
- سخنوراند و راستگو. و شما با تكذيب خود براه عناد رفتيد.
- وارث دانشهاى رسول اند، از چه آنان را ترك گفتيد.
- كينه هاى بر گذشته را زنده كرديد، باآنكه بشمشير آنان راه اسلام گرفتيد.
جحدتم موالاه مولاكم++
و يوم الغدير لها مومنونا
- ولايت سالارتان را منكر شديد، با آنكه روز غديرش مومن و معترف بوديد.
- فضل و مقام او را با نص رسول شنيديد.
- گفتيد: فرموده ات بجان خريديم. در دل گفتيد: ابدا نپذيريم.
- كدامين يك سزاوارتر به سرورى امت باشيد و بيناتر از اين پاكان؟
- و كدامين يك وصى رسول باشيد و كدامين امين ودايع؟
- كدامين يك بر فراش او خسبيد و جانرا برخى رسول كرد، گاهى كه در پى ريختن خونش بوديد؟
- كدامين يك با دعاى رسول بر خوان مرغ بريان نشست؟ شما خود گواه داستانيد.
- اى آل پيامبر مطرود باد قومى كه پرچم هدايت را بدست شما فراز ديدند و باز هم جانب گمراهى سپردند.
و نيز درباره اهل بيت گويد:
ما طول الليل القصيرا++
و نهى الكواكب ان تغورا
الا و فى يده عزيمات يحل بها الامورا++
- اين شب كوتاه را بر من دراز ننمود و اختران را از فرو نشستن باز نداشت.
- جز اينكه حل و عقد امور در دست اوست.
ذو مقله لا تستقل ضنى و ان اضنت كثيرا++
ليست تفتر عن دمى و ترى بها ابدا فتورا
و ترى بها ضعفايريك المستجار المستجيرا++
- با دو چشمانى پر تب و تاب كه آفت جانهاست.
- در ريختن خونم سستى نگيرد، با اينكه همواره مست و خراب است.
- چنانش خمار بينى كه گه در حال ناز و گه در حال نياز است.
- آنجا كه سر جنگ دارد، بملامتم در سپارد و چون ره آشتى گيرد، معذورم شناسد.
- جزاين است كه از شيدائى كارم به رسوائى كشيد؟
- هر كس به پاكدامنى مى گرايد، چه بهتر كه با عشق اول اكتفا جويد.
و لقد لبست ثياب نسك مالكا او مستعيرا
و تمثل الشيطان لى++
ليغرنى رشوا غريرا
فخلعتها و لبست ثوب الفتك سحابا جرورا
- جامه زهد و پارسائى پوشيدم، ندانم از خود داشتم ياعاريه كردم.
- ابليس با مكر و فسون در تجلى آمد تا به رشد و صلاحم فريب دهد.
- از آنرو جامه پارسائى بر كندم و قباى عياران خونريز بر تن آراستم.
- خطايت هر چه باشد، ترك گوى و راه توبه پوى. بى گمان خدا رابخشاينده و غفور يابى.
ما لم تكن من معشر غدروا و قد شهدوا الغديرا
- ما دام كه از خيانت كاران " روز غدير " نباشى.
- آنها كه كنارى گرفته به توطئه نشستند تا اميرى از ميان خود بر گمارند.
- با سينه هاى پر كين و خشمى آتشين. - كانديد ملك و رياست، بانتظار تحت و سرير.
- بسان پيمانه در ميان خود بچرخاندنند و بديگر كس نهلند.
هذا الى ان قام قائم آل احمدمستثيرا
- اين است روش روزگاران، تاانقلابگر آل محمد به خونخواهى و كين برخيزد.
و تسلم الاسلام اقتم مظلما فكساه نورا
- آئين اسلام را چركين و سياه دريابد و در نور هدايت غرقه سازد.
تا آخر قصيده.
و نيز درباره اهل بيت سرايد:
نكرت معرفتى لما حكم++
حاكم الحب عليها لى بدم
- قاضى عشقم گفت: بجرم بى مهرى خونش بريز. آشنائى قديم را منكر آمد.
فبدت من ناظريها نظره++
ادخلتها فى دمى تحت التهم
- با نگاه دلدوزش تيرى به سويم پرتاب كرد كه در تار و پودم جا گرفت.
و تمكنت فاضنيت ضنى++
كان بى منها و اسقمت سقم
- از رنجورى عشق برنخاسته، دردى دگر بر جانم فزود.
وصبت بعد اجتناب صغوه++
بدلت من قولها: لا. بنعم
- پس از هجران و جفا راه آشتى گرفت، پاسخ آورد كه " آرى ". دگر از " لا " دم برنياورد.
و فقدت الوجد فيها و الاسى++
فتالمت لفقدان الالم
- با درد عشقش خو گرفته ام. اينك از رنج بى دردى در تب و تابم.
مالعينى و فوادى كلما++
كتمت باح. و ان باحت كتم
- زينهار از اين دل و ديده: هرگاه ديده ام راز عشق را پنهان كند، دل بغفان خيزد، و چون گريان شود، دل آرام گيرد.
- اختلاف دل و ديده بدراز كشيد، مصيبت و غم الفت گرفتند.
- اما مصيبت آل پيامبربالاترين مصيبتها است.
- اى زادگان زهرا. اين داغ ننگ و نكوهش از چهره روزگار زدوده نخواهد شد.
يا طوافا طاف طوفان به++
و حطيما بقنا الخط حطم
- اى " مطافى " كه دچار طوفان بلا شد، اى " حطيمى " كه پى سپر نيزه ها گشت.
- بعد از آنكه پيمان الهى را زير پا نهند، بكدامين پيمان پاى بندند؟
- كجا اين دل آرام و قرار گيرد، با آنكه سياهكارى بنى اميه پرتو انوارتان
را در حجاب كرد.
ركبوا بحر ضلال سلموا++
فيه و الاسلام منهم ما سلم
- به درياى ضلالت و سرگشتگى غوطه ور گشتند و بجان رستند، ولى اسلام از دست آنان نرست.
ثم صارت سنه جاريه++
كل من امكنه الظلم ظلم
- از آن پس، سياهگارى رواج يافت، و هر كس هر چه توانست كرد.
- شگفتا. حقى كه با شمشير شما رونق گرفت، درباره شما اجرا نگشت.
- تنها مهر و دوستى شما - چنانچه عبد المحسن صورى گويد - در ميان دوستان پا برجاست.
و ابيكم والذى وصى به++
لابيكم جدكم فى يوم " خم "
- سوگند بجان على. و سوگند به آن عهدى كه جدتان در " غدير خم " گرفت.
- ساير امتها كه بفرمان روائى شما گردن نهادند، حجت رسول را بر قوم اوتمام كردند.
ابو محمد، عبد المحسن بن محمد بن احمد بن غالب بن غلبون، صورى. از اكابر قرن چهارم و نوابغ رجال آن دوران است و تا اوائل قرن پنجم مى زيسته. اشعار آبدارش در عين سلاست و روانى،پر معنى است، در غزل سرائى لطيف و در بحث و جدال استوار: به هنگام استدلال، براهين استوار آرد و گاه مدح و ستايش جز بزيبائى و ملاحت ننگرد.
- دفتر اشعارش كه در حدود پنج هزار بيت است، بالطايف ادبى و حقائق برهانى، گواه اين مدعا است و نصى بر اخلاص به اهل بيت، چونان كه ابن شهر - آشوبش در سلك شعرائى نام برده كه بى پروا به ستايش اهل بيت برخاسته اند.
آنچه ما از قصائد و قطعات او انتخاب كرده ايم، روحيه مذهبى او را بى پرده متجلى ساخته و چبهه بندى او را به سوى خاندان رسول و جانبدارى و حمايت از حقوق آنان نمودار مى كند، تا آنجا كه مى بينيم به هر چه جز اهل بيت است، پشت پا زده است، علاوه بر آنچه در ديوان شعرش از اشارات لطيفه مى يابيم كه
عقيده باطنى او را بر ملا مى سازد.
از جمله اين قطعه درباره كودكى عمر نام:
نادمنى من وجهه روضه++
مشرقه يمرح فيه النظر
فانظر معى تنظر الى معجز++
سيف على بين جفنى عمر
- در چهره او بوستانى خرم يافتم كه گلگشت ديدگان است.
- بيا از ديده من بنگر تا معجزى، شگفت بينى: ذو الفقار على در ميان چشمان عمر!
بارى، ابن ابى شبانه در " تكمله امل الامل " بشرح حال او پرداخته، واو جز شيعيان اهل بيت را عنوان نمى كند، ثعالبى در " يتيمه الدهر " ج 2571 به ياد او پرداخته و 225 بيت از اشعار او را ثبت كرده و در " تتميم يتيمه " ج 1 ص 35 او را ثنا گفته و از ديوان شعرش ابياتى برگزيده است. ابن خلكان هم در ج 1 ص 334 با ستايش وتمجيد فراوان از شعرش، شرح مفصلى آورده و مى گويد: بسال 419، روز يكشنبه نهم شوال در سن هشتاد سالگى وچه بسا بيشتر، دار فانى را بدرود گفته است. ابن اثير در تاريخ خود ج 12 ص 25، يادى از اين شاعر گرانمايه دارد.
از جمله سروده هاى او درباره اهل بيت:
توق اذا ما حرمه العدل جلت++
ملامى لتقضى صبوتى ما تمنت
- اينك كه حرمت عدل و داد از ميان رفته، چندى از ملامت و نكوهش زبان بازگير تا عشق و جوانى من كامروا گردد.
- از اين مغرور گشتى با شعله عشقم تار و پودت را به آتش نكشيده ام و با داغ هجران ديده ات رانگريانده ام؟
لك الخير هذا حين شئت تلومنى++
لجاجا فالا لمت ايام شدتى
- خدايت خير دهاد. امروزم با خيره سرى به ملامت برخاسته اى؟ كاش ايام شوريدگى و شيدائى به ملامت بر مى خاستى.
- آنروز كه با ناله اشتران همنوا بودم و با قمرى شاخساران، ترنم مى گرفتم.
- بر حوادث روزگار مى تاختم و با مرگ حاضر دست بگريبان مى شدم.
و استصغر البلوى لمن عرف الهوى++
و استكثر الشكوى و ان هى قلت
- براى شيدا زدگان، هر گونه رنجى را ناجيز مى شمردم و هر گونه شكوه اى - گرچه كوتاه - فراوان.
- در كنار كلبه درهم ريخته معشوق مات ومبهوت مى ايستادم، گويا انتظار مى بردم سلام مرا پاسخ داد.
- به ياد آن شبها كه با پريچهران لاغر ميان ديدار مى كردم، همانها كه خون معشوق را مى ريزند و دامن خود را از جنايت برى مى شناسند.
اصد فيدعونى الى الوصل طرفها++
و ان انا سارعت الاجابه صدت
- آهنگ رحيل مى كنم، چشمان جادويش به سوى وصل مى خواندم، و چون طالب وصل گردم، اعراض كرده مى راندم.
و ان قلت سقمى و كلت سقم طرفها++
بابطال قولى او بادحاض حجتى
- اگر گويم درد آلود خمارم، چشمان خمارش را برانگيزد كه سخن در دهانم بشكند.
و ان سمعت و انار قلبى شناعه++
عليها. اجابتنى بوا نار و جنتى
- من بزارى ناله بر كشم كه واى از آتش دل، كه او را بنكوهش سپارم. او فرياد بركشد كه اى واى بر تو از آتش رخسارم.
- همت گمارم كه دل از عشق از برگريم، چون كبك در برابرم بخرامد و قرار از كفم بريابد.
و انشد بين البين و الهجر مهجتى++
و لم ادر فى اى السبيلين ضلت
- قلبى داشتم كه در راه جدائى و هجران از كف داده ام: ندانم در كدامين ره گم كرده ام.
- اين روزگارهجر كه بر من دراز نمايد، خواهد عمرمرا كوتاه بگرداند.
دع الامه اللاتى استحلت تكن مع الامه اللاتى بغت فاستحلت
فما تقتدى الا بها فى اغتصابها++
و لا اقتدى الا بصبر ائمتى
- بگذار تا معشوقه جفاكار خونت حلال داند و با امت ستمكار خونريز محشور آيد.
- او از امت سيه كار خون آشام الهام گيرد و من چون سرورانم راه صبر و شكيبائى پيش گيرم.
- نه اين است كه سوك آنان جانگداز تر از سوك من است؟
حماتى -اذا لانت قناتى - و عدتى++
اذا لم تكن لى عده عند شدتى
- اى سروران من - به هنگام درماندگى - و اى ذخيره روزگاران سختى و واماندگى.
- حزب ستمكاران با خدا بجنگ برخاستند و به هر چاهى كه خود در افتادند ديگران را به دنبال خود كشاندند.
- دلهائى كه با آئين جاهليت خو گرفتند و از آئين حق نفرت فزودند.
- در پاسخ جدتان احمد، چه عذر و بهانه اى خواهند داشت.
و اشهر ما يروونه عنه قوله++
تركت كتاب الله فيكم و عترتى
- با آنكه وصيت رسول درباره قرآن و عترت، مشهورترين حديثى است كه زيب منابر خود سازند.
اما نه. دنيا با زر و زيور متجلى شد وآنان به سويش تاختند. اين است كه دلها را باژگون بينى.
و نيز درباره خاندان رسول سرايد:
اصبحوا يفرقون من افراقى++
فاستغاثوا فى نكستى بالفراق
ما صبرتم لقد بخلتم على المدنف حقا حتى بطول السياق
راحه ما اعتمدتموها بقتلى++
رب خير اتى بغير اتفاق
سوف امضى و تلحقون و لا علم++
لكم ما يكون بعد اللحاق
- صبحگاهان كه تبم بريد، از گردم پراكنده شدند، و چون بحران تب فزود، صدا به شيون بركشيدند.
- درنگ نياوردند تا حق پرستارى ادا كرده باشند، حتى چندان نپائيدند كه جانم از تن بر آيد.
- رهايم كردند تا در مرگ من تعجيل كنند، خوشبختانه از اين تنهائى آرامش و راحتم رسيد، گاه شود كه نيكى و احسان بدون اراده اتفاق افتد.
355 - 436
لو لم يعاجله النوى لتحيرا++
و قصاره - و قد انتاوا - ان يقصرا
افكلما راع الخليط تصوبت++
عبرات عين لم تقل فتكثرا
قد اوقدت حرى الفراق صبابه++
لم تستعر و مرين دمعا ما جرى
شغف يكتمه الحياء و لوعه++
خفيت و حق لمثلها ان تظهرا
اين الركائب. لم يكن ما علنه++
صبرا و لكن كان ذاك تصبرا
لبين داعيه النوى فاريننا++
بين القباب البيض موتا احمرا
و بعدن بالبين المشتت ساعه++
فكانهن بعدن عنا اشهرا
عاجوا على ثمد البطاح و حبهم++
اجرى العيون غداه بانوا ابحرا
و تنكبوا و عر الطريق و خلفوا++
ما فى الجوانح من هواهم اوعرا
- اگر كاروان شتاب نمى كرد، عاشق شيدا در آغوش، وداع جان مى سپرد، اينك بهت زده آرام است.
- رواست كه صورت نگاربنگرد. قطرات اشك از ديده اش روان باشد و سيلاب كشد؟
- داغ فراق شررى بدل زده شعله اش ناپيدا، اشكى از ديده فشانده كه بر ديدگان خشكيده.
- شورى كه در پرده شرم نهان است با اشتياق پنهان، آن به كه بر ملا باشد.
- ياران با خونسردى و صبورى تن بجدائى نداند، با خون دل صبر و تحمل
پيشه كردند.
- با فرياد " الرحيل " روان گشتند، سراپرده سفيدمان از سوز هجران رنگ خوف گرفت.
- هجران و فراق چه دردناك است؟ ساعتى بيش نگذشته، گمانم سالى است.
- درخشكزار وادى باميد كفى آب منزل گرفتند، سيلاب ديده ما از سوز هجران بدريا پيوست.
- راه خوف و خطر وانهاده از وادى وحشت بسلامت رستند، اما آشيانه دل از غم جدائى وحشتبار و ويران ماند.
- ديگر قلبم آرام و قرار نبايد، از آنكه خاطره نگارم درتار و پود تن جاويد و پايدار است.
- بجستجوى تسلا و آرامش دل بر شدم، نصيبم نگشت، معذور آنكه در جستجو باشد و توفيق نيابد.
اهلا بطيف خيال مانعه لنا++
يقظى و مفضله علينا فى الكرى
- مرحبا بر روياى دوشين كه خوب از چشم زدوده. وه كه از خواب ناز هم شيرين ترم بود.
- چه لطفى گواراتر از اين ديدار لطيف. اگر دمى بيش، بر سرم مى پائيد.
جزعت لوخطات المشيب و انما++
بلغ الشباب مدى الكمال فنورا
- طره سپيدم نگريست، در جزع شده ناليد، ندانست كه شاخ جوانى بعد از كمال به گل نشيند.
- گرم از ورود پيرى نگرانى، هر جوانى كه زندگى يابد، ناچار بدين آبشخورش گذر بايد.
- زلف سياهش سپيد گردد، اگر پيرى به استقبال نيايد، خاك گورش باغوش نهان سازد.
- درود بر تو - اى روزگار جوانى، هماره از سيلاب بهارى سيراب بهارى سيراب باش.
- چه روزها كه در سايه گسترده ات جامه كبر و ناز بر زمين كشيدم و شاخسار تنم سبز و بارور بود.
شرح حال، تأليفات و آثار شاعر
سيد مرتضى، علم الهدى، ذو المجدين، ابو القاسم: على بن حسين بن موسى ابن محمد بن موسى بن ابراهيم بن امام موسى كاظم عليه السلام.
خامه را نكوهش نتوان كه چرا در تحديد عظمت شريف مرتضى درمانده، بليغ سخنور را ملامت نشايدكه زبانش به لكنت افتد و از بزرگداشت مقام ارجمند او چنانكه شايد بر نيايد. زيرا مفاخر و كمالات اين مرد بزرگ،در يك ناحيه از مدارج علم و شرف مقصور نمانده، ماثر مجد و يادگارهاى عظمت او قابل تعداد نيست تا سخندان بليغ، در پيرامون آن داد سخن دهد، و يا دبير نكته دان بخواهد نقاب از چهره آن بر كشد.
در هر رشته از مراتب فضيلت بنگرى، مقامش ارجمند و والانگرى، بهر پايگاهى كه در خاطر خيال بگزرانى، جولانگاه وسيعى ويژه او بينى: پيشوايى فقه، پايه گزار اصول، استاد كلام، معلم حديث، قهرمان جدل، نابغه اى در شعر، مقتدائى در لغت بل تمامى علوم عربيت و در تفسير قرآن مجيد، مرجع همگان،كوتاه سخن اينكه: گوى سبقت را در ميدان همه فضائل و جلوه هاى هنر ربوده است. اينها همه به اضافه نسب پاك و تبار تابناك، افتخار مواريث نبوت و يادگارهاى مقام ولايت، به اضافه مساعى جميله اى كاه در تشييد مبانى دين و مذهب بكار بسته و خدمات ارزنده اى كه به عالم تشيع تقديم داشته، و اينهاست كه نام ارجمندش راجاويد و آوازه او را پاينده و عالمگير ساخته است:
از جمله اين فضائل و مفاخر، كتابها و رساله هائى است كه از خامه تحريرش تراوش كرده و در اعصار و قرون، راهنماى پيشوايان علم و مذهب قرار گرفته،
اينك فهرست آن كتب و رسائل:
1- شافى، در امامت، مطبوع.
2- ملخص، در اصول.
3- دخيره، در اصول.
4- جمل العلم و العمل.
5- غرر و درر، مطبوع.
6- تكمله غرر.
7 - المقنع، در غيبت.
8- خلاف، در فقه.
9- ناصريه. در فقه، مطبوع
10 - مسائل حلبيه، دفتر اول.
11- مسائل حلبيه، دفتر دوم.
12- مسائل جرجانيه.
13- مسائل طوسيه.
14- مسائل صباويه.
15- مسائل تبانيات.
16- مسائل سلاريه.
17- مسائل، در تفسير چند آيه.
18- مسائل رازيه.
19- مسائل كلاميه.
20- مسائل صيداويه.
21 - مسائل ديلميه، در فقه.
22 - كتاب البرق.
23- طيف الخيال.
24- شيب و شباب "پيرى و جوانى" مطبوع.
25- مقمصه.
26- مصباح، در فقه.
27- نصر الروايه.
28- الذريعه، در اصول فقه.
29- شرح بائيه حميرى.
30- تنزيه الانبياء، مطبوع.
31- ابطال القوال بالعدد.
32- محكم و متشابه.
33- النجوم و المنجمون.
34- متولى غسل الامام.
35- اصول اعتقاديه.
36- احكام اهل آخرت.
37- معنى عصمت.
38- وجيزه، در غيبت.
39- تقريب الاصول.
40- طبيعه المسلمين.
41- رساله در حقيقت علم الهى.
42- رساله در اراده.
43- رساله در اراده، دفتر دوم.
44- رساله، در توبه.
45- رساله، در تاكيد.
46- رساله، در متعه.
47- دليل خطاب.
48- طرق استدلال.
49- كتاب وعيد.
50- شرح يكى از قصائد "سروده مولف".
51 - حدود و حقاق.
52 - مفردات، در اصول فقه.
53- موصليه، "پاسخ سه پرسش".
54 - موصيله، دفتر دوم، نه پرسش.
55- موصيله دفتر سوم، 109 پرسش.
56- مسائل طرابلسيه، دفتر اول.
57- طرابليسه، دفتر دوم، 13 پرسش.
58- مسائل ميا فارقين، 65 پرسش.
59- مسائل رازيه، 14 پرسش.
60- مسائل محمديات، 5 پرسش.
61- مسائل بادرات، 24 پرسش.
62 - مسائل مصريه، دفتر اول، 5 پرسش.
63- مصريات، دفتر دوم، 24 پرسش.
64- مسائل رمليات، 7 پرسش.
65- مسائل گوناگون، در حدود.
66 - مسائل رسيه، دفتر اول. صد پرسش.
67- مسائل رسيه، دفتر دوم.
68 - انتصار، منفردات اماميه. مطبوع.
69 - تفضيل انبياء بر ملائكه.
70- نقض، بر ابن جنى، در حكايت و محكى.
71- ديوان شعر، بيش از 20000 بيت.
72- صرفه، در اعجاز قرآن.
73- رساله باهره، در عترت طاهره.
74- نقض گفتار ابن عدى در ما لايتناهى.
75- جواب ملاحده، در قدم عالم.
76- تتمه الاعراض، از جمع آورى ابى رشيد.
77- ازدواج عمر با دختر امير المومنين
78- انقاذ بشر، از قضا و قدر، مطبوع.
79- رد بر قائلين عدد، در ايام ماه رمضان.
80 - تفسير سوره حمد و قسمتى از سوره بقره.
81- رد بر ابن عدى در حدوث اجسام.
82 - تفسير آيه: قل تعالوا اتل ما حرم ربكم..
83- كتاب ثمانين.
84- سخنى با آنكس كه به آيه " و لقد كرمنا بنى آدم و جملناهم فى البر و البحر " متشبث شده.
85- تفسير آيه ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا.
86- تتبع ابياتى از متنبى كه ابن جنى درباره آن بحث كرده.
ستايشها:
ابو القاسم، مرتضى، از علوم اسلامى آن چند بهره ور گشت كه هيچ كسى بپايه اش نرسيد. احاديث فراوان شنيده، متكلم، شاعر، اديب، در مقامات علم و دين و دنيا بزرگوار و با عظمت بود.
ابو القاسم، نقيب نقباء، فقيه صاحب نظر، مصنف، يادگار دانشمندان، يگانه فضلاء دوران، بشرف ملاقاتش رسيدم، خوش بيان بود، و هوش و اداركش چون شعله آتش.
سيد مرتضى، يگانه دوران، در علوم فراوان، مقام فضلش شناخته همگان در علم: كلام، فقه، اصول فقه، ادب، نحو، شعر، معانى شعر،لغت و غير اينها پيشاپيش دانشمندان.كتابهاى بسيارى تصنيف كرده و سوالات فراوانى از بلدان اسلامى به سويش گسيل شده كه پاسخ آنها را در دفتر و يا رساله اى مرقوم داشته، بايد به فهرست مولفاتش رجوع كرد.
و نيز شيخ طوسى، در رجال خود گويد: در علم ادب و علوم عربيت پيشرو همگان است، و هم متكلم، فقيه، جامع همه علوم. خدايش عمر دهاد.
ثعالبى در تتميم يتيمه الدهر ج 1 ص 53 گويد: امروز رياست و سيادت بغداد، در مجد و شرف و دانش و ادب و هم فضل و كرم به سيد مرتضى منتهى گشته است، شعرى در نهايت زيبائى دارد.
وابن خلكان گويد: در علم كلام، ادب، و هنر شعر، پيشوا بود، كتابهائى بر اساس مذهب شيعه تصنيف كرده، در اصول دين گفتارى ويژه دارد، ابن بسام در ذخيره اش نام برده و گفته: شريف مرتضى پيشوايى ائمه اهل عراق بود، دانشمندان به ساحتش پناه بردند، و بزرگان از خرمنش خوشه بر گرفتند، استاد علوم كهن، نكته سنج صاحب سخن، آوازه اش بهر جا پيچيد، و اشعارش چون نوگل گلستان بر دميد. آثار وجوديش كه بيادگار مانده پسنديده درگاه خداوندگار مجيد. علاوه بر تاليفات مفيده در دين و تصنيفات رشيقه در احكام و آئين كه بهترين گواه است بر اينكه از اصل و تبارى با عظمت جدا گشته و از خاندان جليل و با شخصيتى پاى بدوران نهاده. بارى نثر نمكين و اشعار نغز و شيرين او فراوان است.
- خطيب تبريزى حكايت آورده كه اديب، ابو الحسن على بن احمد بن على ابن سلك فالى نسخه اى در نهايت زيبائى از كتاب جمهره ابن دريد داشت، نيازش بر آن داشت كه آنرا بفروشد، سيد مرتضى به شصت دينارش خريدارى كرد، و چون اوراق آنرا وارسى كرد، چند بيت شعر، بخط فروشنده ابو الحسن نامبرده مسطور يافت باين شرح:
انست بها عشرين حولاو بعتها++
فقد طال وجدى بعدها و حنينى
و ما كان ظنى اننى سابيعها++
ولو خلدتنى فى السجون ديونى
و لكن لضعف و افتقار و صبيه++
صغار عليهم تستهل شونى
فقلت و لم املك سوابق عبرتى++
مقاله مكوى الفواد حزين:
و قد تخرج الحاجات يا ام مالك++
كرائم من رب بهن ضنين
- بيست سال تمام با اين كتاب مانوس بودم، اينك فروختم.از اين پس
اندوهم دراز است وناله ام جانگذار.
نپنداشتمى كه روزى آنرا از دست بدهم، گرچه در اثر دين، بزندان ابد گرفتار شوم.
- آخر الامر فروختم: بخاطر ناتوانى، فقر و دختران كوچكى كه بر حال زارشان اشكبارم.
- نتوانم سيلاب ديده را بازگيرم و گويم، سخن داغديده اندوهمند:
- اى مادر مالك شود كه نياز و درماندگى ببازار كشاند: كنيزان ماهرو را از خانه ارباب علاقمند.
شريف مرتضى با قرائت ابيات، نسخه را به او برگردانيد و شصت دينار را باو بخشيد.
ابن زهره در " غايه الاختصار " گويد: علم الهدى، فقيه صاحب نظر، سرور شيعه و امامشان، فقيه اهل بيت، دانشمند متكلم، شاعر پر هنر، صدقات و مبرات فراوان داشت و در پنهانى از درماندگان تفقد مى كرد، كه پس از مرگش باخبر شدند. خدايش رحمت كناد. از برادرش پر سال تر بود، و مانند اين دو برادر، از حيث شرف، فضيل، كمال، جلالت، رياست، خون گرمى و مهربانى يافت نشده. موقعى كه سيد رضى فوت كرد، شريف مرتضى در مراسم نماز و تدفين او حاضر نشد، چون طاقت نياورد كه جنازه بى روح برادر را مشاهده كند. سيد مرتضى پنجاه هزار دينار طلا، و از متاع و ضياع بيش ازاينها از خود بجاى نهاد.
از شيخ عز الدين احمد بن مقبل حكايت شده كه گفت: اگر كسى سوگند ياد كند كه سيد مرتضى در علم عربيت از تمام عرب دانشمند تر بود، سوگندش بجا و بموقع است. و نقل كردند كه يكى از اساتيد ادب مصر مى گفت: بخدا سوگند، من از كتاب " غرر و درر " مطالبى استفاده كرده ام كه در كتاب سيبويه و ساير نحويان يافت نشده. نصير الدين طوسى كه در ضمن بحث، نام شريف مرتضى را مى برد، بر او صلوات مى فرستاد ومى گفت " صلوات الله عليه " بعد رو به دانشمندان و استادان مجلس مى كرد و مى گفت: چگونه توان برسيد مرتضى صلوات نفرستاد؟
در عمده الطالب ص 181 گويد: مقام علمى او در فقه، كلام، حديث،
لغت و ادب، بسيار ارجمند بود، در فقه اماميه و علم كلام، پيشرو و پيشگام بود، از آنان دفاع و حمايت مى كرد.
در " دميه القصر " ص 75 گويد: سيد مرتضى و برادرش دو ميوه اند بر شاخسار سيادت و دو قمرند در آسمان رياست، اگر ادب سيد رضى با دانش سيد مرتضى مقرون بشمار آيند، چونان جوهرى است بر تيغه شمشير آبدار.
در "لسان الميزان " ج 4 ص 223 از ابن طى نقل كرده: سيد مرتضى اولين دانشمندى است كه خانه اش را خانه علم و دانش قرار داد، و آماده براى بحث و مناظره، گويند:
هنوز بيست ساله نشده بود كه به سرورى رسيد، رياست دنيا را با علم و عمل توام داشت، بر تلاوت قرآن، و نماز شب و تدريس،مواظبت كامل مى نمود و هيچ مقامى را بر مقام علم ترجيح نمى نهاد، با آن بيان رسا و فصاحت زبان.
از شيخ ابو اسحاق شيرازى حكايت كرده اند كه گفت: شريف مرتضى با قلبى مطمئن و استوار، زبان به بيان حقائق مى گشود، سخنى نافذ و محكم مى گفت كه چون ناوك دلدوز بر سينه هدف مى نشست و اگر نه از كناره هاى هدف در نمى گذشت.
سيد شيرازى در " درجات الرفيعه " گويد: شريف مرتضى از حيث فضل و دانش، كلام، حديث، شعر، خطابه، عظمت و كرامت يگانه دوران بود، علاوه بر فضائل دگر.
در " شذرات الذهب " ج 3 ص 256 مى نويسد: نقيب آل ابو طالب، سيد مرتضى: استاد شيعيان و سرورشان در عراق بود، پيشوائى در علم كلام و شعر و فن بلاغت بشمار است، تصانيف فراوان دارد، در رشته هاى مختلف دانش متبحر و ماهر بود.
خواننده گرامى، نظير اين ستايشها رادر كنابها و فرهنگ هاى رجالى فراوان خواهد ديد، از جمله:
تاريخ بغداد ج11 ص 402
منتظم ابن جوزى 120/8
معجم الادباء ج 5 ص 173
خلاصه علامه ص 46
رجال ابن داود
انساب ابو نصر بخارى
اساتيد علم و مشايخ حديث
1- شيخ مفيد، محمد بن نعمان، در گذشته سال412
2- ابو محمد، هارون بن موسى تلعكبرى در گذشته 385
3- حسين بن على بن بابويه، برادر شيخ صدوق.
4- ابو الحسن، احمد بن على بن سعيد كوفى، سيد مرتضى از او روايت مى كند، شرح آن در اجازه سيد، ابن ابى الرضا علوى شاگرد نجيب الدين يحيى ابن سعيد حلى آمده است.
5- ابو عبد الله محمد بن عمران كاتب مرزبانى خراسانى بغدادى.
6- شيخ صدوق، محمد بن على بن الحسين بن بابويه قمى، در گذشته 381.
7- ابويحيى، ابن نباته، عبد الرحيم بن فارقى، در گذشته 374، بر او قرائت داشته، "رك: الدرجات الرفيعه".
8- ابو الحسن على بن محمد كاتب، درامالى خود از او روايت كرده.
9- ابو القاسم، عبيد الله بن عثمان بن يحيى، در امالى از او روايت كرده.
10- احمد بن سهل ديباجى، در رياض بنقل از جامع الاصول ابن اثير نقل كرده كه سيد مرتضى از او روايت داشته، و در تاريخ خطيب بغدادى و ميزان الاعتدال ذهبى و لسان الميزان ابن حجر نوشته: كه سيد مرتضى از سهل ديباجى روايت داشته است.
شاگردان و راويان
1- شيخ الطائفه، ابو جعفر طوسى، در گذشته سال460.
2 - ابو يعلى، سلار بن عبد العزيزديلمى.
3- ابو الصلاح، تقى بن نجم حلبى، نايب سيد مرتضى در شهرهاى حلب.
4- قاضى، عبد العزيز بن براج طرابلسى، در گذشته 481
5- شريف، ابو يعلى، محمد بن حسن بن حمزه جعفرى، متوفى 463
6- ابو صمصام،ذو الفقار بن معبد حسينى مروزى.
7- سيد، نجيب الدين، ابو محمد، حسن بن محمد بن حسن موسوى.
8- سيد، تقى بن ابى طاهر الهادى، نقيب رازى.
9- شيخ ابو الفتح، محمد بن على كراجكى، در گذشته 449، بر سيد مرتضى قرائت داشته "رك: فهرست منتجب الدين".
10- شيخ ابو الحسن، سليمان صهرشتى، صاحب " قيس المصباح ".
11- شيخ ابو عبدالله، جعفر بن محمد درويستى.
12- ابو الفضل، ثابت بن عبد الله بنانى.
13- شيخ احمد بن حسن بن احمد نيسابورى خزاعى، از بزرگان شاگردان اوست.
14- شيخ مفيد ثانى، ابو محمد، عبد الرحمن بن احمد رازى.
15- شيخ ابو المعالى، احمد بن قدامه،شرح در اجازه شيخ فخر الدين حلى به سيد مهنا "رك، بحار ج 107 ص 150 ط جديد" و نيز - افادات فخر الدين ابن علامه حلى مذكور "رك: بحار الانوارج 25 ص 53 طبع قديم ج 107 ص 59 طبع جديد".
16- شيخ ابو عبد الله. محمد بن على حلوانى، شرح در اجازه سيد، ابن ابى - الرضا علوى شاگرد شيخ نجيب الدين حلى "رك بحار الانوار ج 25 ص 88 ط قديم".
17- ابو زيد بن كيانكى حسينى جرجانى "رك: اجازه مزبور در ج 25 بحار ص 108 ط قديم".
18- شيخ ابو غانم عاصمى هروى شيعى "رك: بحار الانوار ج 25 ص 108 ط قديم".
19- فقيه، داعى حسينى، شرح در اجازه صاحب معالم ج 25 بحار ط قديم ج 109 ص 45 و 46 و 47.
20- سيد حسين بن حسن بن زيد جرجانى، از شريف مرتضى روايت داشته، شرح در تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 290.
21- ابو الفرج يعقوب بن ابراهيم بيهقى، قسمت زيادى از ديوان سيد شريف را بر او قرائت كرده و اجازه روايت تمام ديوان را دريافته، تاريخ ذى القعده سال 403.
22- ابو الحسن، محمد بن محمد بصرى، در سال 417، شريف مرتضى بدو اجازه فرموده كه تمامى كتب و تاليفات او را روايت كند.
علم الهدى و ابو العلاء معرى
ابو الحسن عمرى در " المجدى " گويد: در بغداد بسال 425 خدمت شريف مرتضى رسيدم: خوش بيان بود، باهوشى چون شعله آتش: روزى ابو العلاء معرى در مجلس شريف مرتضى حاضر بود، ياد ابو الطيب متنبى بميان آمد، و شريف مرتضى از او و برخى اشعارش خرده گرفت. ابو العلا گفت: اگر ابو الطيب متنبى جز اين قصيده را نسروده بود كه مى گويد "لك يا منازل فى القلوب منازل" در فضل و قافيه سنجى او كافى، شريف مرتضى خشمناك شد، دستور فرموداو را بر زمين كشيدند و از خانه بيرون كردند.
حاضرين مجلس، از اين كار شريف مرتضى بشگفت شدند، شريف فرمود: دانستيد كه منظور اين مردك كور چه بود؟ منظورش اين بيت قصيده بود كه گويد:
و اذا اتتك مذمتى من ناقص++
فهى الشهاده لى بانى كامل
- اگر مردى ناقص زبان بنكوهش من گشايد، اين خودگواه كمال من خواهد بود.
طبرى در كتاب احتجاج گويد: ابو العلاء معرى كه دهرى مذهب بود، برسيد مرتضى - قدس الله سره - وارد شد و گفت: سرور من نظر مبارك راجع به " كل " چه باشد؟ شريف فرمود: تاعقيده تو درباره " جزء " چه باشد؟ پرسيد: سخن شما در ستاره " شعرى " بر چه پايه است؟ فرمود: سخن تو در مورد " تدوير " بر چه پايه است؟
پرسيد: سخن شما درباره عدم تناهى " چه باشد؟ فرمود: و تو درباره " تحيز " و " ناعوره " چه گوئى؟ پرسيد: سخن شما در مورد " هفت " چه باشد؟فرمود: و آنچه از شمار هفت تجاوز كند چه حكم دارد؟
پرسيد: عقيده شمادر " چهار " بر چه اساس است؟ فرمود:
تا سخن تو در " واحد و اثنين " بر چه ميزان باشد؟ پرسيد: نظر شما درباره موثر چيست؟ فرمود: عقيده تودرباره موثرات كدام است؟ پرسيد: درمورد " نحسين " چه فرمائى؟ فرمود:
و تو در مورد " سعدين " چه خواهى گفت؟، ابو العلاء ساكت ماند، و شريف مرتضى فرمود: آرى هر ملحد كجمدارى سيه كار و بى مقدار است، ابو العلاء گفت: اين سخن از
قرآن مجيد گرفته اى كه فرمايد " يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم " برخاست وبيرون شد، و شريف مرتضى فرمود: اين مرد، بعد از اين به مجلس ما حاضر نخواهد شد؟
از شريف مرتضى سوال شد كه اين رمز و اشارات چه بود؟ فرمود: كل در نظر آنان قديم است لذا سوال كرد كه عالم كبير كه قديم است چه احتياجى به خالق دارد؟ پاسخ دادم كه در مورد جزء چگويى كه آنرا عالم صغير مى دانيد و جزئى از عالم كبيرش مى شناسيد؟ چون نمى توان گفت كه اجزاء عالم حادث است و مجموع آن قديم.
بعد، از ستاره شعرى پرسيد كه جزء سيارات نيست كه تحويل و تحول داشته باشد، پس قديم است، پاسخ دادم كه دوران فلك بطور كلى كه شعرى هم در آن ميان است، گواه تحويل و تحول آن است، پس قديم نخواهد بود.
بعد از عدم تناهى پرسيد، كه گواه قدمش شمارند، و پاسخ دادم كه هر بعدى قابل تحيز و اين گواه بر تناهى است علاوه بر آنكه گردش افلاك در بعدى كه لا يتناهى مى خوانيد گواه برتناهى است.
سپس از ستارگان سبع سياره پريد كه صاحب احكام نجومش دانند، گفتم غير از اين هفت ستاره سياره كه زهره، مشترى، مريخ، عطارد، خورشيد، ماه و زحل باشند، اختران ديگرى هستند كه صاحب احكام نجومى اند.
از چهار طبع مخالف پرسيدكه مايه حيات اند و من از طبع واحد واثنين پرسيدمش كه از جمله، آتش طبيعت واحدى است كه از آن جانورى زايد كه در زير دست نابود شود، و چون پوست آنرا در آتش نهى، چربى آن محترق و شعله ور شود، و پوست آن سالم باقى بماند. و اين گواه است ه طبيعت جلد آتشين است كه آتش آن را نسوزاند.
برف نيز طبيعت واحده دارد و در آن كرمها توليد شود. و آب دريادارى دو طبيعت است و اجناس ماهى، قورباغه، مار، سنگ پشت و غير آن توليد كند، و دهريان پندارند كه تا چهار طبع با هم ايتلاف نجويند، حيات توليد نشود.
و اما موثر واحد كه منظورش زحل است، پاسخ دادم كه ساير موثرات هم
در رديف آن است، وبا وجود اين موثرات عديده، موقعيتى براى موثر قديم نماند.
امانحسين كه پندارد از اختران سياره اندو چون با هم قران يابند و در يكجا گرد شوند، توليد نيكبختى كنند، من پاسخ گفتم كه سعدين هم چون با هم گردآيند توانند توليد نحسى و بدبختى كنند؟ و اين نقضى است كه خداوند عزت احكام نجومى را بوسيله آن ابطال مى كند، چه هر صاحب نظرى مشاهده مى كندكه از انگبين و شكر تلخى نتراود و ازاجتماع دو ماده تلخ " حنظل و صبر " شيرينى و شيره نزايد، و اين دليل بطلان عقيده آنان است.
و اما سخن من كه هر ملحد كجمدارى سيه كار است؟ منظورم آن بود كه هر مشركى ظالم و سيه كار است و ابو العلاء دانست كه منظورم آيه قران بود كه فرمايد " يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم " و لذا آيه را تلاوت كرد تا بدانيم كه از اشاره ما باخبر شده است
گويند: موقعى كه ابو العلاء از عراق برون شد، از سيد مرتضى پرسيدند؟ و او گفت:
يا سائلى عنه لما جئت اساله++
الا هو الرجل العارى عن العار
لو جئته لرايت الناس فى رجل++
و الدهر فى ساعه و الارض فى دار
- اى كه از سيد مرتضى پرسى: آگاه باش: مردى است كه از هر عيب و عارى برى است.
- اگر خدمتش دريابى، بينى كه بشريت دراين مرد مجسم شده و روزكار در يك لحظه خلاصه شده و جهانى در كنج خانه خانه اى جاى گرفته.
علم الهدى و ابن مطرز
در كتاب " درجات رفيعه " مى نويسد كه شريف مرتضى در ايوانى مشرف بر جاده نشسته بود، ابن مطرز شاعر را ديد كه با نعلين پاره مى گذرد و غبار مى افشاند، بانگ برآورد كه مركوب سوارى تو همين بوده است؟ منظور شريف مرتضى اين شعرابن مطرز بود كه گويد:
سرى مغربا بالعيس ينتجع الركبا++
يسائل عن بدر الدجى الشرق و الغربا
على عذبات الجزع من ماء تغلب++
غزال يرى ماء القلوب له شربا
اذا لم تبلغنى اليك ركائبى++
فلا وردت ماء و لا رعت العشبا
- شبانه با شتاب بر شتر نجيب رهوار راه مغرب گرفت تا مرغزارى جويدو در طلب آن ماه تابان شرق و غرب را زير پانهد.
- بر چشمه زار قبيله تغلب غزال رعنائى مقام دارد كه شراب خوشگوارش از دل عشاق مهياست.
- اگر اين مركوبم براه درماند و از فيض حضورت محروم سازد، آبشخور و مرغزارش حرام باد.
منظور شريف مرتضى، همين بيت اخير است.
ابن مطرز در پاسخ گفت: از آن هنگام كه عطاو بخشش سرورمان شريف باين پايه رسيده كه مى فرمايد:
يا خليلى من ذوابه قيس++
فى التصابى مكارم الاخلاق
غنيانى بذكرهم تطربانى++
و اسقيانى دمعى بكاس دهاق
و خذ النوم من جفونى فانى++
قد خلعت الكرى على العشاق
- اى دوستان مهربان، اى شريف زادگان قبيل قيس، عشق و دلدادگى خلق و خوى شريفان است.
- بيادشان سرود آغازيد و دلم از طرب خرم سازيد، جام شراب را هم از سيلاب ديده ام مالا مال كنيد.
- خواب نوشين از ديدگانم بزدائيد كه من خواب ناز را بر ساير عشاق به خلعت و عطا بخشوده ام.
از آن هنگام كه شريفمان سيد مرتضى عطائى را به خلعت مى بخشد كه در اختيار او نيست و نه كسى آنرا پذيرا مى شود، مركوب زير پايم به اين بدبختى و بى نوائى دچار گشته است. با اين جواب بموقع و زيبا، شريف دستور فرمود جائزه اى بدو عطا كردند.
مسند رياست دين و دنيا، از جهات مختلف علمى و اجتماعى به سرورمان شريف مرتضى مباهات مى كرد، از جمله:
1- وفور علم و دانش كه دانشمندان در برابر عظمت و نبوغ او بخضوع و فروتنى سر فرود آوردند حتى در مجلس افاده او، انبوهى از فحول علما و صاحب نظران گرد مى آمدند و از تحقيقات رشيقه او فيض ياب مى شدند، تا آنجا كه از محضر او، فضلائى برخاسته اند كه در رشته هاى مختلف علوم، جزء نوابغ بشماراند: جمعى فقيه صاحب نظر، گروهى متكم صاحب جدل، انبوهى محقق در علم اصول، برخى شاعر نكته پرداز، و يا خطيب سخن ساز.
از عائدى املاك فراوانش حقوق و مزايائى براى شاگردان خود مقرر فرموده بود، تا نيازى به كسب و كار نداشته فارغ البال، مشغول درس و بحث و مطالعه باشند، از جمله: شيخ الطائفه ابو جعفر طوسى هر ماهه 12 دينار طلا دريافت مى كرد، و قاضى ابن البراج حلبى 8 دينار و هكذا ساير شاگردان محضرش.
ضمنا يكى از دهات خود را وقف كرده بود تا عايدى آن بمصرف كاغذ دانشمندان برسد.
گويند: در يكى از سالها، قحطى شديدى رخ داد، يك نفر يهودى بمنظور تحصيل قوت و سد جوع، فكرى انديشيد و به مجلس شريف مرتضى آمده اجازه گرفت كه قسمتى از علم نجوم را از محضر او استفاده كند، شريف مرتضى درخواست او را اجابت كرد و دستور داد: براى امرار معاش او روزانه وجهى مقرر كردند مرد يهود، مدتى از درس شريف مرتضى استفاده كرد و از پس چند ماه بدست شريف او بشرف اسلام مشرف گشت.
شريف مرتضى، براى دولت و ثروت خود شرافت و ارزشى قائل نبود، زيرا مفاخر و مكارم او در حدى بود كه جلال و ثروت او را تحت الشعاع گرفته بود، لذا مى گفت:
و ما حزنى الاملاق و الثروه التى++
يدل بها اهل اليسار ضلال
اليس يبقى المال الا ضنانه++
و افقر اقواما ندى و نوال
اذا لم نل بالمال حاجه معسر++
حصور عن الشكوى فمالى مال
- از تنگدستى و اعسار بيم نكنيم، چه دولت و ثروتى كه صاحبان نعمت را پابند خوارى كند، جز حيرت وسرگشتگى نفزايد.
- جز اين است كه فقيران از بخل و امساك به دولت رسند و دولتمندان از بخشش و عطا فقير و تنگدست شوند.
- اگر من با اين دولت و مكنت، نياز دردمندان را برطرف نكنم، اين مال و دولت چون سنگ و خاك، وبال است.
2- شرافت حسب كه با مقام نبوت پيوندى اصيل دارد، و در اثر همين حسب و افتخار،بعد از مرگ برادرش شريف رضى، خلفاى عصر مقام نقيب النقبائى آل ابى طالب را ويژه او ساختند، و شما خود مى دانيد كه اين منصب عظيم، در آن روزگاران تا چه حد عظيم و با اهميت وبا شكوه بود، زيرا در سراسر اقطار عالم، بر عموم آل على سلطنت و فرمانروائى داشت: قبض و بسط امور، تعليم و تاديب، دادرسى و داد خواهى و نظارت بر امور اجتماعى آنان در تمام شئون فردى و اجتماعى به عهده نقيب هر خاندان بود، و او نقيب النقباء آل ابى طالب.
3- مقام ارجمند خاندانش از جانب پدر و مادر كه تمامى تبارش از دو سو فرمانروايان و رهبران و بزرگ مردان اجتماعى و دينى بوده اند، علاوه بر آنچه در وجود شريفش از لياقت و كفايت و درايت و دور انديشى جمع بود و بحق شايستگى آنرا داشت كه به عنوان امير الحاج منصوب گرديد و توانست در دوران تصدى مراقب سلامتى حجاج و رفع حوائج و نيازمنديهاى آنان باشد، و همگان شاكر الطاف و تلاشهاى كريمانه او بوده باشند.
4- ابهت و جلال و جمال و مكانت علمى و اجتماعى او از يك طرف، و توام بودن قدرت و سطوت او با تحقيق و درايت و موشكافى از طرف ديگر، موجب شد كه كفالت امر مظالم و پژوهش امور دادرسى و دادخواهى باومحول گردد،
در نتيجه بيش از سى سال، در شرق و غرب عالم اسلامى، نقباء آل ابى طالب، تحت اراده شخص او انجام وظيفه مى كردند، حجاج با سرپرستى و رهبرى او عازم حج مى شدند، و در حرمين شريفين مدينه و مكه از امر و منهى او خارج نبودند و دادرسى مظالم و قضاوت و داورى در مرافعات و مخاصمات بوسيله او اجرا و انجام مى گرفت.
"اضافات چاپ دوم:"
" ابن جوزى در تاريخ منتظم ج 7 ص 276 مى نويسد: روز شنبه سوم صفر سال406 هجرى، شريف مرتضى ابو القاسم موسوى به منصب امير الحاجى و مظالم ونقيب النقبائى آل آبى طالب و تمام مناصبى كه برادرش شريف رضى عهده دار آن بود، منصوب گشت، تمام مردم براى شنيدم منشور ولايت و امارت او در كاخ خلافت گرد آمدند و فخر الملك وزير بهمراه اشراف و قضاه و فقها، همگان حاضر بودند، منشور خليفه بدين شرح بود:
اين فرمان از مقام خلافت: ابوالعباس، احمد، امام، قادر بالله،امير المومنين به على ابن موسى علوى شرف صدور يافته است از آنجا كه نسب تابناكش او را به مقام خلافت تقرب بخشيده و خدمات ذى قيمتش او را در سلك پيشوايان و پيشتازان اين دربار منسلك ساخته است، علاوه بر خاندان كريمش كه او را تشريف و عظمت داده و باحترامات فائقه ويژه و مخصوصش ساخته، از اين رو به كفالت و سرپرستى امورحجاج و نقابت نقباء مفتخر مى آيد و به تقوى و پرهيزگارى توصيه مى شود.."
بخاطر اين جهات مذكوره، به لقب شريف مرتضى، اجل، طاهر، ذو المجدين نامور گشت و در سال 420 ه بالقب " علم الهدى " بافتخار ويژه اى دست يافت، از اين رو كه وزير ابو سعيد محمد بن الحسن بن عبد الرحيم، در اين سال دچار بيمارى گشت، در روياسرورمان امير المومنين را مشاهده كردكه فرمود: از علم الهدى درخواست كن، تعويذى بر تو بخواند تا از بيمارى برهى پرسيد يا
ولادت، وفات
سرورمان شريف مرتضى در رجب سال 355 پا بجهان نهاد، و در روز يكشنبه 25 ربيع الاول سال 436 دار فانى را وداع گفت، اين گفت مورخين است جز اينكه اختلاف ناچيزى در سخن برخى مشهود است كه مورد توجه قرار نگرفته است، فرزندش بر او نماز خواند و پيكر شريف او را ابو الحسين نجاشى در معيت شريف ابو يعلى محمد بن حسن جعفرى و سلار بن عبد العزيز ديلمى غسل دادند "رك: رجال نجاشى 193 "و غروب همان روز در خانه خودش بامانت بخاك رفت، سپس به بارگاه مقدس حسينى منتقل و در كنار پدر و برادرش شريف رضى دفن شد، مقبره مخصوص آنان در حائر شريف حسينى معروف و مشهور بوده است، آن چنانكه در عمده الطالب و صحاح الاخبار، و درجات الرفيعه ياد شد است.
درباره سيد مرتضى سخنان بى اساسى هم گفته شده، از جمله: نسبت اعتزال و يا تمايل باين مذهب را بدو بسته اند، و يا گويند كتاب " نهج البلاغه " از ساخته هاى
او است از متقدمين: مانند ابن حزم و ابن جوزى و ابن خلكان و ابن كثير و ذهبى، و برخى ازمتاخرين هم بر قالب آنان خشت زده اند. و از آنجا كه بر اين سخنان واهى خود گواهى اقامه نكرده اند، و تاليفات شريف مرتضى باعتراف محققين و صاحب نظران بر خلاف اين دعاوى صراحت كامل دارد، از بحث كردن در پيرامون آن خوددارى كرديم، چنانچه در شرح حال شريف رضى، چگونگى. جمع آورى كتاب " نهج البلاغه " را بوسيله او باثبات رسانديم.
ابن كثير، در " بدايه و نهايه " ج 53/12بهنگام ترجمه شريف مرتضى، نسبتهاى ناروا و دشنامهاى شرم آورى به ابن خلكان داده است كه چرا شريف مرتضى رابا ثنا و ستايش ياد كرده، آنچنانكه ساير بزرگان شيعه را نيز به نيكى يادمى كرده است، البته " از كوزه همان برون تراود كه در اوست " ما در اينجابه ياوه هاى او پاسخ ديگرى نمى دهيم، جز آنچه قرآن مجيد فرمايد: "و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما".
برگزيده اى از ديوان شريف مرتضى
از سروده هاى شريف، قصيده اى است كه افتخارات خود را برشمرده وبه دشمنان بد خواه خود تعريض آورده،و ما از ديوان او انتخاب كرده ايم:
اما الشباب فقد مضت ايامه++
و استل من كفى الغداه زمامه
و تنكرت آياته وتغيرت جاراته و تقوضت آطامه
و لقد درى من فى الشباب حياته++
ان المشيب اذا علاه حمامه
عوجا نحيى الربع يدللنا الهوى++
فلربما نفع المحب سلامه
و استعبرا عنى به ان خاننى++
جفنى فلم يمطر عليه غمامه
فمن الجفون جوامد و ذوارف++
و من السحاب ركامه وجهامه
- عهد شباب سپرى شد، يادش بخير، با قهر و عتاب زمام از كفم ربود.
- يادگارش نفرت بار، يارانش نا آشنا، كاخ استوارش در هم ريخت.
- آنكه زندگى در عهد شباب گذراند، داند كه عهد پيرى دوران مرگ و تباهى است.
- در خم اين چمنزار قدرى درنگ آريد، باشد كه بوى معشوق بيابيد، بسيار افتد كه سلامى گره ازكارها بگشايد.
- اگر ديدگان من راه خيانت گرفت و سيلاب غم نباريد، چه توان كرد.
- چشمها برخى افسرده و بى نم، برخى از ژاله پرنم. چونان ابر آسمان برخى شاداب و ريزان و آن دگر سياه و دژم.
دمن رضعت بهن اخلاف الصبى++
لو لم يكن بعد الرضا فطامه
ولقد مررت على العقيق فشفنى++
ان لم تغن على الغصون حمامه
و كانه دنف تجلد مونسا++
عواده حتى استبان سقامه
من بعد ما فارقته فكانه++
نشوان تمسح تربه آكامه
مرح يهز قناته لا ياتلى++
اشر الصبا و غرامه و عرامه
تندى على حر الهجير ظلاله++
و يضيى ء فى وقت العشى ظلامه
و كانما اطياره و مياهه++
للنازليه قيانه و مدامه
و كان آرام النساء بارضه++
للقانصى طرد الهوى آرامه
و كانما برد الصبا خوذانه++
و كانما ورق الشباب بشامه
- در آن چمن كه از طراوتش پستان جوانيم پر شير شد، اگرم بعد از نوش نوبت نيش نباشد.
- بر تل عقيق گذشتم و ازينم بار اندوه بر دل نشست كه قمريان بر شاخسارش خاموش بودند.
- چونان بيمارى كه از شوق عيادت ياران بپاخاسته و ناگهان از پا در افتاده است.
- آن روز كه از كنارش بار سفر بستم مست و خرابش وانهادم، كه سيلاب كوهسارش بر هامون روان بود.
- سر خوش و خرم نيزارش در رقص و نوسان است بادصبا را با آن صفا و شكوه بچيزى نشمارد.
- سايه اش آبى خنك بر گرماى نيمروز فشاند، مرغزارش بهنگام عصر پرتو تابان دارد.
- زمزمه مرغانش بر كنار چشمه آب، چون بزم مطربان است بر لب جوى شراب.
- لوليان بالا بلند در اين تپه و هامون رهنماى صيادى است كه صيدش از دام گربخته، چونان پرچم افراشته بر قله كوهستان رهنماى گمشدگان.
- باد صبايش خدمتگزارى جانفزا عهد شبابش خرم و طرب زا.
- اين عطر دلاويز، تهمت انگيز است، از اين رو به عتاب و ملامت برخاسته عذر ناپذير.
- با كبر و ناز رخ برتابد، اما از نهاد جان نداى دوستى و صفا بر كشد.
- گويا بادى وزيد و ريگ بيابان بر روى اعتراض پاشيد، نامه شكوه آميزش هبا ساخت.
- و آن تهمت و افترا كه بهم مى بافت، تار و پودش ياوه بود، در هم گسيخت.
و اذا الفتى قعدت به اخواله++
فى المجلد لم تنهض به اعمامه
و اذا خصال السوء با عدن امرءا++
عن قومه لم يدنه ارحامه
- جوانمردى كه در مقام اعتلا بر آيد، اگر خالوهايش از پا بنشينند، عموها زير بال او نگيرند.
- و اگر خصال نكوهيده، كسى را از خاندانش مطرود سازد، نسبت خويشاوندى مقربش نسازند.
- پيش از اين تهمت و افترا كه تو آوردى حاسدان دگر هم آوردند و تيرشان به سنگ آمد.
- سخنى بميان آورد، كارى از پيش نبرد، برگشت، خون وريم از جراحتش روان بود.
هيهات ان الفى و سيل مسافه++
ينجو به يوم السباب لطامه
او ان ارى فى معرك و سلاحه++
بدل السيوف قذافه و عذامه
- هيهات، اين سيلى كه از لعاب دماغش روان است، كى تواند روز مخاصمه و دشنام، كشتى او را بساحل نجات رسان.
- بينم در معركه نبرد بجاى آنكه شمشير و تيغ براند. پيشاب و گميز براند.
- از ناهنجارى روزگار، گمنامى بعداوت برخيزد كه نه در پيشينيان و نه در آيندگانش مجد و عظمت نباشد.
- اخلاق نكوهيده اش فراوان، بجاى مدح و ثنا بهر مرز و بوم روان.
- حماقتى افزون تر از اين كه امرز دست بكارى يازد و فردا بدست خودش تباه سازد.
جدب الجناب فجاره فى ازمه++
و الضيف موكول اليه طعامه
و اذا علقت بحبله مستعصما++
فكفقع قرقره يكون زمامه
كار و بارش بى رونق، يارانش در تب و تاب،ميهمانش خود بجستجوى طعام و شراب.
- اگر بدو پناه برده به حبل ولايش چنگ يازى، چنان ماند كه در بيابانى پست، قارچ بى بهائي پشت و پناه خود سازى.
- اگر پيمان دگران بمثل شاخه تر باشد، عهد و پيمان او چون نى و بوريا بى ثمر باشد.
- آنها كه چون كوه پاى در قعر زمين و سر باسمان كشيده دارند، عظمت مرا در نيابند.
- آنها كه محاسن اخلاق را همه در برداشتند، بارگاه عظمت بر سر راهها بر افراشتند.
- دشمنان از صولت و سطوتش در خوف و خطر، چون شيرژيان از نعره جانشكافش در بيم و حذر.
- در عين حال، اگر در چهره او بنگرى، بدرى تابان و درخشان در لمعان بينى.
- باخر رخش سركش او چموشى از ياد برد، آرام تن، زمام اختيار، در كف من سپرد.
- در غياب، درود و ثنايش ارمغان آيد، در حضور، بال و پر محبت بر گشايد.
- از اين رو، از گزندم در امان ماند، اينك چون توئى سمند مبارزه بميدان راند.
- آنكه در پاسخ بد گويان بخواب خرگوشى اندر است، مرا بر انگيزد كه
بهجو و دشنامش در سپارم و همينش درخواست است.
- آرى. بمن پرداخته، و اگر من بدو پردازم، دركامش شرنك ريزم و در حلقش سنگ.
- خلوتى گزيده، خيالات خامى در دماغ پروريده، به سرابى فريبنده اميد بسته.
اما الطريف من الفخار فعندنا++
و لنا من المجد التليد سنامه
و لنامن البيت المحرم كلما++
طافت به فى موسم اقدامه
و لنا الحطيم و زمزم و تراثها++
نعم التراث عن الخليل مقامه
و لنا المشاعر و المواقف و الذى++
تهدى اليه من منى انعامه
و بجدنا و بصنوه دحيت عن البيت الحرام و زعزعت اصنامه
- افتخارات نوين ويژه ماست، عظمت كهن، برترين جايگاهش پايگاه ما:
- از حرم امن الهى، خانه او كه مطاف جهانيان است. - با حطيم و زمزم يادگار جدمان ابراهيم خليل است و " مقام " او كه قبله طائفان است.
- و هم مشعر الحرام، با موقف عرفات، و صحراى منى كه قربانگاه حاجيان است.
- جدام رسول بهمراه دامادش، بت هاى كعبه راشكست، خانه خدا را از آلودگى بتها بپرداخت.
- خورشيد هدايت را باسمان بشريت بر كشيدند، حلال و حرام خدا را مبين آوردند.
- پدرم على، بكورى چشم دشمنان با پرتوى درخشان و تاريخى درخشان.
- چون بدر تابان جامه سپيد بر چهره شب كشيد و بسان سپيده دم شعله خورشيد بر دل تاريكى زد.
- در جولانگاه نبرد، بگرد او نرسد و از برابر خصم عقب ننشيند.
- كام مرگ رستگارى شناسد، در پشت سر هراسان باشند چونان كه در برابرش ترسان و لرزان.
- جان خود برخى رسول كرده برفراش او خفت، آن شب كه قريش قصد
جان او كرد.
در كارها جفت و همتاى او بوده، در حوادث و بلايا پشت و پناه.
- خدا رابر اين شير مردى و جلادت كه غبار ميدان بر سر و دوش پهلوانان ببخت.
و كانما اجم العوالى غيله++
و كانما هوبينها ضرغامه
و ترى الصريع دماوه اكفانه++
و حنوطه احجاره و رغامه
و الموت من ماء الترائب ورده++
و من النفوس مزاده و مسامه
طلبوا مداه ففاتهم سبقا الى++
امد يشق على الرجال مرامه
فمتى اجالوا للفخار قداحهم++
فالفائزات قداحه و سهامه
- بيشه نيزار مامن اوست، و از شير شيران.
- آنكه را بخاك افكند، از خون كفن باشد و از گل ولاى " حنوط ".
- غول مرگ سينه او را آبشخور كند،كاسه سر را جام شراب.
- تلاش كردند كه پايگاهش دريابند، خسته و كوفته در نيمه راه در ماندند.
- و چون بمفاخرت برخيزند، برگهاى زرين زندگيش، برنده جام افتخار باشد.
- آنجا كه حق و باطل بهم درآميزد و مشتبه ماند، انديشه پاكش سياهى باطل از چهره حق بزدايد.
- مجلس داوران كه براى فصل خصومت كمر بندد، مغزها بكار افتدو درماند.
- رمز حقيقت را با بيان شيرين بر دل نادان كوتاه بين الهام كند.
- در جامى خوشگوار كه ساقيانش تاكنون بچرخ نياوردند و درى شاهوار كه هنوزش نسفته اند.
- و چون از تقوى و پارسائى سخن بميان آرى، نصيب او را از همه كسى فراوان تر بينى.
- شبها در محراب عبادت تلاوت قرآن كند و روز را بروزه بسر برد.
- سه روز تمام گرسنه ماند و دم بر نياورد، قوت افطار به سائل داد.
- زبانش از دشنام و ناسزا عريان بود، كارى بانجام نبرد كه مايه ملامت
گردد.
- آنجا كه خداى خوشنود است حمله برد، و آنجا كه ناخشنود، از پا بنشيند.
- پاك و پاك دامن از جهان رخت بربست، لكه عارى بر دامنش ننشست.
- با افتخاراتى كه اگر بشمارآرى، چون سيلى خروشان از دامن كهسارفرو ريزد.
- و هر كه خواهد چون او بر قله افتخار بر شود، پى سپر خود سازد و در گرداب فنا در اندازد.
شريف مرتضى، قصائد چندى در سوك سيد الشهدا سروده است از جمله در عاشوراى سال 427 قصيده اى دارد كه درجلد چهارم ديوانش ثبت است:
اما ترى الربع الذى اقفرا++
عراه من ريب البلى ما عرا
لو لم اكن صبا لسكانه++
لم يجر من دمعى له ما جرى
- نه بينى صحنه راغ دستخوش فنا گشته چسان خشك وبى گياه است؟
- اگر شيفته اهل اين ديار نبودم، چنين اشكم بدامن نمى رفت.
- معمور و آبادش ديدم، اينك سامانش زير و زبربينم.
- بر ديوار شكسته و طاق فرو ريخته اش اسرار بر گذشته را مى خوانم.
- ناقه هاى لاغر ميان را بر عرصه آن متوقف ساختم، رنج شبروى ازاندام آنها برتافتم.
- من از عشق و شيدائى دل بپرداختم، اينك از سرنوشت خاندان و خويشانم نالان و گريانم.
- به سرزمين " طف " لختى فرو بنگر كه چه راد مردانى از خاك و خون جامه بر تن دارند؟
- دست ستم، گروهى گرگ صفت خونخوار بر سر آنان گسيل داشت.
- اينك از درخش اجسادشان شب تار بيابان روشن و تابان است.
- به خاك در غلتيدند، اما از آن پس كه دليران و يلان را از زين بخاك هلاك كشيدند.
- خفتان آهنين لايق خود نشناختند، از آن رو خفتان گلگون بر تن آراستند.
- اندرون از طعام تهى،لاغر ميان بر گرده سمند عربى تازان.
- زادگان " حرب " را بر گو: و سخن هاى گفتنى بس فراوان است.
- از راه حق ياوه گشتيد، گويا رسول خداى بر شما مبعوث نگشت.
- و شما را بر خوان رهبرى و هدايت خود فرا نخواند.
- و شما از دين و آئين نصيبى نبرديد، همانسان از حق و حقيقت عارى و عريان مانديد.
- و نه جبه خلافت او بر تن آراستيد، و نه اهل دروغ و فريب بوده ايد.
و قلتم عنصرنا واحد++
هيهات لاقربى و لا عنصرا
گفتيد: اصل و ريشه ما با رسول يكى است، هيهات، شما را نه قرابتى است و نه اصل و تبار.
ما قدم الاصل امرءا فى الورى++
اخره فى الفرع ما اخرا
طرحتم الامر الذى يجتنى++
و بعتم الشى ء الذى يشترى
- آنكه را آلودگى و لئامت عقب راند، اصل و تبار به پيش نراند.
- ميوه اين شاخسار نچيده بر زمين ريختيد، آنچه را همگان خريداراند، شما رايگان بفروختند.
- مهلت چند روزه شما را بفريفت، آرى فريبكاران بجهالت مفتون دنيا شوند.
- در بيابان " طف " شهيدان را از شربت آبى محروم كرديد، از اين رو آب كوثر بر شما حرام گشت.
- اگر آنان از دست دشما جام شهادت نوشيدند، بفرداى قيامت از دستشان جام شرنگ نوشيد.
- آن روز كه جدشان سالار و فرمانروا باشد، چونانكه بدنيا سرور مومنان بود.
- فروختيد دين خود را با دنياى دون، دنيائى بدين حد پست و زبون.
- اگر نه فرمان مقدر مقدار حق بود، لياقت و كاردانيتان بدين حد نبود.
- فتنه روزگارتان بسر در آورد، هر كه تند تازد، روزى بسر درآيد.
- شما را چه ياراى افتخار، كه ازخود نام نيكى بجا ننهاديد.
و نلتموها بيعه فلته++
حتى ترى العين الذى قذرا
كاننى بالخيل مثل الدبى++
هبت له نكائه صرصرا
و فوقها كل شديد القوى++
تخاله من حنق قسورا
لا يمطر السمر غداه الوغا++
الا برش الدم ان امطرا
فيرجع الحق الى اهله++
و يقبل الامر الذى ادبرا
- با دوز وكلك به مسند خلافت بر شديد، باشد كه بچشم، فرمان مقدر حق را ببينيد.
- گويا اين خيل ستور است كه چون سيل سيل ملخ روان است و از صولت آن باد صرصر وزان.
- بر فراز زين يلان زورمند، كه از كينه چون شير ژيان پرخروشند.
- از نوك سنان جز خون بر دشت و هامون نبارند. - تا زمام حق به دست اهلش سپرده آيد، و آب رفته باز بجوى آرد.
يا حجج الله على خلقه++
ومن بهم ابصر من ابصرا
انتم على الله نزول و ان++
خال اناس انكم فى الثرى
اى نشانه هاى حقيقت كه بر خلق خدا حجتيد، و هم مشعل هدايت و بصيرت.
- زنده و جاويد بر عرش خدا مهمانيد، جمعى پندارند كه شما در خاك نهانيد.
- خداوند، سالارى حشر و نشر بشما وانهاد، و شما بهتر دانيد.
- گرم گناهى در نامه عمل بينيد، درخواست مغفرت نمائيد كه شفاعت شما پذيرا است.
- چون صادقانه در راه ولايتان گام زده باشم، با كردار ناپسند، مورد مرحمت باشم.
- با زبان بيارى شما برخاستم، آرزومندم كه روزى با شمشير در ركابتان
غديريه ابو على بصير
متوفى 422
سبحان من ليس فى السماء و لا++
فى الارض ندله و اشباه
احاط بالعالمين مقتدرا++
اشهد ان لا اله الاه
و خاتم المرسلين سيدنا++
احمد رب السماء سماه
اشرقت الارض يوم بعثته++
و حصحص الحق من محياه
اختار يوم " الغدير " حيدره++
اخا له فى الورى و آخاه
و باهل المشركين فيه و فى++
زوجته يقتفيها ابناه
هم خمسه يرحم الانام بهم++
و يستجاب الدعا و يرجاه
- پاك و تابناك آنكه در آسمان و زمينش مانند نيست.
- با همينه عظمت بر جهانيان قاهر، گواهم كه جز او خدائى نيست.
- خاتم پيمبران، سرورمان كه خداى آسمانها احمدش ناميد.
- پهنه گيتى از رسالتش روشن گشت، حق از جبين او چون شفق بردميد.
- روز " غدير " برادرش حيدر را برگزيد، در جهانيان لايق و شايسته اش ديد.
- او و زوجه اش فاطمه را بدرگاه خدا با عظمت ديد كه بابروى آنان به مباهله نصارى دست دعابر كشيد، دو فرزندش در پى آنان روان بود.
- پنج تن در زير عبا جاى گرفتند، مايه لطف و مرحمت، شفيع درگاه پروردگار.
شرح حال شاعر، نمونه اشعار
ابو على بصير، نابينا، حسن بن مظفر نيسابورى، اصل او از خوارزم است. ابن شهر آشوبش در شمار پرهيز گاران از شعراى اهل بيت ياد كرده، وابو احمد محمود ابن ارسلان در كتاب تاريخ خوارزم در ثنا و ستايش او گويد: ادب پرور خوارز ميان در عصر خود، ادب آموز و سخن پرداز، در فنون هنر معروف و پيشتاز، داراى تاليفاتى است از جمله كتاب " تهذيب ديوان ادب " اصلاح منطق " "در ادبيات" ذيل تتمه اليتيمه، ديوان شعر "در دو جلد" و ديوان رسائل و نامه ها "نثر" " محاسن آنان كه نامشان حسن است ". ذيل كتاب اخبار خوارزم.
از جمله اشعار او:
اهلا بعيش كان جد موات++
احيا من اللذات كل موات
- مرحبا بر آن عيش و زندگانى كه سراسر بخت و كامرانى بود. مردگان را به طرب آورد.
- بزم عشرتيان با طراوت و خرم، جمع ياران جمع و دلها شاد خوار.
- عيشى كه چون سايه مرحمت از سرما كشيد، غبار غم و حسرت بر دلها كشيد.
و لقد سقانى الدهر ماء حياته++
و الان يسقينى دم الحيات
- سالها از آب زندگى بهره گرفتيم، اينك زهر و شرنگ در جام ما ريخت.
- دريغا بر جوانمردان كه در گذشتند، هماره ياوردردمندان بودند.
- آنگاه كه از سرورمان " ابو البركات " جدا گشتم، بركت و نعمت را پشت سر گذاشتم.
- ركن عزت و عظمت كه در ميدان كرم و فتوت گوى سبقت مى ربود.
- ناخواه ازديدار چون ماهش دور ماندم، در تاريكى و ظلمت فرو رفتم.
- بام و شام بانگ ناله ام بلند است، اشك حسرت و افسوس بر دامنم ريزان.
و از سروده شاعر در مقام ستايش:
جبينك الشمس فى الاضواء و القمر++
يمينك البحر فى الارواء و المطر
- سيمايت چون خور و ماه پرتو افشان، دست عطايت چون دريا و باران
- سايه ات حرم امن الهى، دربارت منزلگه حاجتمندان.
غديريه ابو العلاء معرى
363 - 449
ادنياى اذهبى و سواى امى++
فقد الممت ليتك لم تلمى
- اى روزگار غدار، راه خود گير و در كمين دگران باش،مصيبتى ببار آوردى و كاش نياوردى.
- زمانه را نه آن منزلت است كه فرزانگان بستايش برخيزند و يا زبان بملامت گشايند.
- چنين پندارم كه شب ديجور، به صحراى هلاك بانگ جدائى و فراق بر كشيد.
- اگر " بكر " جنايتى آرد، " عمرو " هم از پا ننشيند، آخر نه هر دو از يك پدر و مادر زاده اند.
- در پهنه گيتى از هر جاندارى بر حذر باش، كه شاخدار و بى شاخش حمله خواهد كرد.
- هر موجودى بالطبع مى گزد، منتها همگان را نيش زهرا گين نباشد.
- شير و پلنگ را چه گناه است، اگر شكار خود را بخاك و خون مى كشد؟
- با خوى درندگى پا بجهان نهاد، چونان كه شنهاى رونده در بيابان روانند.
- پرتوى هست اما چشم نابينااحساس نكند، و سخنى حق كه در گوش كران جا نكند.
- بجانب سوگند كه نه در عيد فطر شادمانم و نه در روز قربان و نه در عيد غدير.
- فراوان بينم سر گشته اى راه تشيع پويد، از اين رو كه بلاد قم منزل و ماواى اى اوست.
پيرامون شعر:
اين ابيات گزيده اى است از قصيده ابو العلاء معرى كه در " لزوم ما لا يلزم " ج 318/2 آورده، شارح مصرى اين كتاب گويد: غدير خم، مكانى است بين مدينه و مكه سمت راست جاده در سه ميلى جحفه، ابو العلاء به اين شطر بيت "و لا اضحى و لا بغدير خم" به مذهب تشيع اشاره مى كند، در اين غدير خم بود كه رسول خدا دربازگشت از حجه الوداع، به على فرمود" هر كه را من مولا و سرورم، على مولا و سرور اوست، بار خدايا دوستدارش را دوست بدار و دشمنش را دشمن باش " شيعه به زيارت آن مكان روند و از اين راه شاعر آنان گفته است:
و يوما بالغدير غدير خم++
ابان له الولايه لو اطيعا
- روز بر پائى جهاز شتران، همان روز غدير خم كه رسول خدا سرورى او را بر ملا ساخت، اگر راه اطاعت مى گرفتند.
شايسته آن بود كه در جزء اول كتاب، مبحث عيد غدير، اين ابيات را درج مى كرديم و در طبقات راويان حديث غدير، سخن اين شارح مصرى را ياد مى نموديم، اينك كه به اين اشعار و شرح آن دست يافتيم، در اينجا استدراك نموديم.
اشاره به شرح حال شاعر و مصادر ترجمه او
كسانيكه به شرح حال ابو العلاء معرى پرداخته اند، بسياراند، تا آنجا كه زندگى و رفعت مقام او بر كسى پوشيده نيست و ديوان شعرش بهترين گواه نبوغ و عظمت اوست. صاحب كمال الدين عمر بن احمد بن عديم حلى درگذشته 660 هجرى بتفصيل و نيكوترين وجهى بشرح حال او پرداخته، و نام تاليف خود را " انصاف و تحرى در رفع ظلم و تجرى از ابى العلاء معرى " نهاده، خلاصه اين كتاب در جزء چهارم تاريخ حلب ج 4 ص 77 تا 180 بچاپ رسيده، و فهرست آن بدين قرار است: نسب، شرح حال خاندان و فاميل او
ص 101 - 80
تولد، تربيت، ضايعه كورى ص 104 - 101
اشتغالات علمى، مشايخ و اساتيد " 106 - 104
راويان، شاگردان، دبيران و نويسندگان " 113 - 106
- تاليفات، منشات، در حدود 65 رساله " 125 - 113
- سفر بغداد، و بازگشت به معره " 132 - 125
تيز هوشى و تيز فهمى " 144 - 132
منزلت او در پيشگاه ملوك وخلفا و اميران " 151 - 144
جود و فتوت با تنگدستى " 153 - 151
عفت و مناعت " 154 - 153
يك فصل از كتاب " فصول و غايات " 158 - 154
ابو العلاءدر پيشگاه سلاطين " 163 - 158
سخن آنان كه عقيده او را فاسد دانند، و دلائل آنان " 166 - 163
سخن آنان كه عقيده او را درست دانند " 166
وفات او، و مراثى شعرا در سوك او " 169- 166
آخرين سخن در حسن عقيده او، و شواهد آن " 180 - 169
غديريه المويد فى الدين
در گذشته 470
قال و الرحل للسرى محمول++
حق منك النوى و جد الرحيل
- كاروان بار سفر بربست و او گفت: اين نه هنگام رفتن است.
- كارت از شوخى به جد پيوست، نه چنينم گمان بى مهرى مى رفت.
- گفتم - و دل در آتش حسرت مى سوخت، سيلاب اشك بر رخسارم روان بود:
- پدرم فدايت باد، فرمان سرنوشت است و اقتضاى آن وعده هاى دروغين.
- تا چند گفتم و گفتم: دست از جفا و بى مهرى بردار،كوه راهم طاقت حرمان نيست.
- پندارى رنج حرمان سهل و آسان است، ندانى كه تا چند بر دل زارم ناگوار است.
- درجامه سلامت خوش و خرم مى خرامى، من از سوز عشق درمانده و از پافتاده.
- گفت: اينك خرده مگير، چندى بپاى كه عذر گذشته ها باز جويم. گفتم: ديگرنه جاى درنگ است.
- گفت: من بر سر پيمانم، هر چه خواهى آرزويت بر آرم. گفتم: نه پندارم كه راه وفا گيرى.
- گفت: آتش درونم را دامن زدى، آه جگر سوزم گواه اشتياق است.
- گفتم: آنچه خوارى و حرمان ديدم، مرا بس. ديگرم آرزوى خوارى و حرمان نيست.
- هوس عشق و شيدائى از سرم رفت، لشكر پيرى بر سرم شبيخون آورد.
- اينك ياد رستاخيز بخودم مشغول دارد، ديگرم هوائى در سر نيست.
- بسيارى به درياى حيرت اندر اند، آنان كه با چراغ اند چه اندك اند
- گويند: پايان زندگى نيستى و نابودى است. جمعى راه تعطيل گرفته گويند حقيقت روشن نيست.
- برخى ديگر مدعى نسخ و فسخ ارواح اند، سخن بى اساسشان طولانى است.
- از پس اين زندگى، دار آخرت را منكر شدند، كه جهانيان زندگى تازه از سر گيرند.
- نه پاداش و ثوابى شناسند و نه آتش و عقابى در كمين خود دانند.
- دولتمندان را صاحب پاداش بينند، درماندگان را در خور عذاب و بيل.
قال قوم و هم ذوو العدد الجم لنا الزنجبيل و السلسبيل
و لنا بعد هذه الدار دار++
طاب فيها المشروب و الماكول
و لكل من المقالات سوق++
و امام و رايه و رعيل
- جمهور و فرزانگان گويند: ما را بهشتى است با شراب زنجبيل از جوى سلسيل.
- بعداز مرگ، حيات جاويد است، با بهترين شراب و كباب.
- اين مقالات گوناگون را هر يك بازارى است رواج با پيشوائى و پرچمى و انبوهى.
- ولى در پيشگاه عقل، سخنى شايان توجه ندارند، و نه انديشه اى قابل قبول.
- امتى كه پيشوايشان، حق امانت را ضايع كرد، همان گمنام سيه كار جهول.
- بد گوهرى از زمره آدميان، با يارى شيطان صفت، فريبكار و رسوا.
- گمراهان و سرگشتگان كه رشته دين و رهبرى را از هم گسيختند.
- واى بر آنها. كه در نينوا، اساس دين را باژگون نمودند، اين مجملى
است گواه بر حديث مفصل.
- زمام دين را بدست زنان وزن صفتان سپردند، ناتوانى كه قدرت رهبرى نداشت.
تا آنجاكه گويد:
- اگر جوياى حقيقت بودند،جوياى كسى مى شدند كه رسولش بپا داشت.
- نص قرآن به تبليغ ولايتش وارد شد، در غدير خم كه جبرئيل امين نازل گشت.
- همان مرتضى على صاحب حق ولايت، آيات قرآن بر اين گواه است.
- حجت خدا است بر جهانيان، شمشير آخته بر فرق دشمنان
فاضاعوا جحدا اولى الامر منهم++
و لهم فى الخلائق التفضيل
- از عناد و انكار، صاحب راضايع گذاشتند، با آنكه از همه جهانيان برتر بودند.
- خاندانى كه قرآن بر آنان فرود شد، با احكام حلال و حرام.
- درمان كورى و جهالت اند، و راه راست، سايه گسترده الهى بر سر همگان.
قصيده 67 بيت است
- قصيده ديگرى دارد با ده بيت كه در ص 245 ديوان او ثبت است، با اين مطلع:
نسيم الصبا المم بفارس غاديا++
و ابلغ سلامى اهل ودى الازاكيا
- اى نسيم جان پرور صبا، راه فارس گير و صبحگاهان درود مرا به دوستان پاكم برسان.
در اين قصيده گويد:
فلهفى على اهلى الضعاف فقد غدوا++
لحد شفار النائبات اضاحيا
- آوخ بر اين ياران ناتوانم كه دستخوش حوادث و پى سپر بلا گشتند.
- كاش دانستمى دادرس اينان كيست؟ روزى كه از دست حوادث شكوه بر آرند؟
- كاش دانستمى چگونه دشمن بآرزوى خود رسيد. و جمع ما را بپراكند؟
- اى ياران عزيز. صبر شكيبائى پيش گيريد و چون من برضاى حق راضى شويد.
و فى آل طه ان نفيت فاننى++
لاعدائهم ما زلت و الله نافيا
فما كنت بدعا فى الاولى فيهم نفوا++
الا فخران اغدوا لجندب ثانيا
- اگر درراه خاندان طه آواره گشتم، چه پاك است. هماره دشمنانشانرا بخاك نشاندم.
- اولين آواره ديار نه من باشم، اقتدايم به ابوذر باشد و اين خود جاى افتخار است.
- اگر رنج آوارگى جان مرا خست، خرسندم كه هواى جانان بحقيقت پيوست.
- بارگاه مجد و عظمت را در كوفه پابوس گشتم كه دين و دنيا در آن جمع است.
- بارگاه انور، قبه حيدر، وصى رسول خدا هادى و رهبر.
- وصى مصطفى، يعنى على مرتضى، پسر عمش كه بروز " غدير " سالار و سرور گشت.
- سرورى كه چون مسيح پاك، جمعى به خدائى او گردن نهادند.
- چه خوش است طواف بر گرد تربتش؟ نماز در قبه انورش؟
- از آن خوشتر، سائيدن جبين بر خاك درش، مناجات با حضرتش.
- راز و نياز با كردگار، شكوه از دشمن سيه كار، سيلاب اشكم از رخ روان.
- توفيقى دگر كه در خاك كربلاتربت پاك حسين در بر گرفتم، جانم فداى آن شهيد تشنه لب باد.
تا آخر قصيده
- قصيده ديگرى در 60 بيت كه در ص 256 ديوانش ثبت است:36 بيت آن را ملاحظه كنيد، با اين مطلع:
الا ما لهذى السماء لا تمور؟++
و ما للجبال ترى لا تسير؟
و للشمس ما كورت و النجوم++
تضيى ء و تحت الثرى لا تغور
- خدا را. آسمان از چه درهم نريزد؟ كوهها از چه درهم نلرزد؟
- چرا خورشيد بر خود نپيچد؟ اختران بر خاك نيفتند؟
- چرا زمين در هم نپاشد؟ درياها بجوش و خروش نيايد؟
- چرا خونها جوى نكشد،آن چنانكه اشكها سيلاب كشد؟
- رواست كه دلها درهم شكافد، گرچه از سنگ خارا باشد.
ليوم ببغداد ما مثله++
عبوس يراه امرء قمطرير
و قد قام دجالها اعور++
يحف من بنى الزور عور
فلا حدب منه لا ينسلون++
و لا بقعه ليس فيها نفير
يرومون آل نبى الهدى++
ليردى الصغير و يفنى الكبير
لتنهب انفس احيائهم++
و تنبش للميتين القبور
و من نجل صادق آل العباء++
ينال الذى لم ينله الكفور
فموسى يشق له قبره++
و لما اتى حشره و النشور
ويسعر بالنار منه حريم++
حرام على زائريه السعير
- آنروز كريه و شوم كه در بغداد گذشت، روزى بدان شومى و نحوست در جهان چهر نگشود.
- دجال خوئى يك چشم بپا خاست، كوران دگر بر گرد او حمله آوردند.
- ياجوج صفت از در و بام فرو ريختند، بهر كوى و برزن نفيرى برانگيختند.
- تا رهبران هدايت را پى سپر سازند، كودك و پيرشان را در خاك نهان سازند.
- جان زندگان بيغما برند، مردگان را از گور بر آرند.
- بر زاده صادق آل محمد آن روا دارند كه كافران روا ندارند.
- تربت " موسى " در هم شكافتند. محشر كبرى بپا كردند.
- در حريم طورش آتش كين بر افروختند، آنجا كه آتش دوزخ بر زائرانش حرام گردد.
- از عناد و كين، پيروان آل رسول را كشتند، پرده حرمتشان بر دريدند.
- آوخ بر آن خونهاى پاك كه سيلاب كشيد، صد واى بر آن سرها كه با تيغ كين از تن پريد.
و ما نقموا منهم غير ان وصى النبى عليهم امير
كما العذر فى غدرهم بغضهم لمن فرض الحب فيه الغدير
- جرمى نديدند، جز آنكه وصى رسول را بسالارى خود برگزيدند.
- آنسان كه دشمنى قريش را بهانه كردند، و فرمان ولايت غدير را زير پا نهادند.
- اى امت نگوسار كه با دست شقاوت راه سعادت را بستيد، چهره آفتاب هدايت را تيره و تار كرديد.
- شفيع محشرتان خصم داد خواه است، واى بر شما امت از خداى عدالت صد واى.
- حسين را در كربلا بخون كشيدند، و گفتيد: مردم عراق را بر آشوفت.
- جرم " موسى " چه بود كه دست ستم تربت و بارگاهش را در هم نور ديد.
- از چه اين جنايت روا شمرديد؟ بخدا سوگند كه شيطانتان بافسون بفريفت.
ايا شيعه الحق. طالب الممات++
فياقوم. قوموا سراعا نثور
فاما حياه لنا فى القصاص++
و اما الى حيث صاروانصير
- اى پيروان حق. اينك شرنگ مرگ گواراست. اى دوستان با شتاب بپا خيزيد.
- يا زندگى با افتخار در سايه انتقام، يا به دوستان شهيد خود ملحق گرديم.
- اى خاندان " مسيب " شما كه هماره دوستار ولايت بوديد.
اى خاندان " عوف " اى پناه سختى زدكان. اى شيران و رزمندگان.
- اى فرزانگان. اى جوانمردان. اى نيزه داران. اى گردن فرازان!
- بر اين خوارى و خفت چگونه صبورى كنيد، همت شما نه پست بود. دست قدرت شما نه كوتاه.
- خاندان رسول را پرده حرمت بر درند و در پهنه زمين ديارى از شما باقى بماند؟
- رواست كه شما حاضر و ناظر باشيد و تربت زاده رسول را در هم نوردند؟
شرحي پيرامون قصيده سوم، فتنه حنبليان بغداد
اين قصيده را شاعر ما "المويد " در فتنه مصيب بار بغداد كه بسال 443 واقع شده به نظم كشيده است، در ضمن اين قصيده حسرت و اندوه خودرا از آن فجايع و جنايات بر ملا مى سازد كه بدست ستم بر پيكر ولاء اهل بيت عصمت وارد شد، آن روز كه در غوغاى عمومى بارگاه امام طاهر موسى بن جعفر و تربت دوستان همجوارش پى سپر غارت ساختند.
ابن اثيردر تاريخ " الكامل " ج 9 ص 215 گويد:
- منشا فتنه آن بود كه اهل " كرخ "به بنيان دروازه " سماكين " شروع كردند. و قلائين در ساختمان بقيه باب مسعود، اهل كرخ كار ساختمان را بپايان بردند و برجهائى بر افراشته و بر آنها باطلا نوشتند " محمد و على بهترين جهانيان اند ". اهل سنت درصدد انكار برآمده، مدعى شدند كه كتيبه چنين است " محمد و على بهترين جهانيان اند، هر كه رضا دهد شاكر است و هر كه ابا ورزد كافر ".
اهل كرخ گفتند ك ما از سيره و رسم خود پا فرا ننهاده ايم، و همان را نوشته ايم
كه سابق بر اين بردر مساجد مى نوشتيم. خليفه قائم به امر الله. ابو تمام نقيب عباسيين رابا عدنان فرزند رضى نقيب علويين مامور نمود تا حقيقت مكشوف شود، پس از وارسى در پاسخ خليفه نوشتند كه سخن اهل كرخ درست است. و از عادت ديرين خود فراتر ننوشته اند، خليفه دستور داد و نيز كارگزاران الملك الرحيم كه دست از قتال بداراند، ولى فرمان نبردند.
ضمنا ابن مذهب قاضى وزهيرى و غير اين دو از حنبليان كه اصحاب عبد الصمد بودند، مردم عامه را به آشوب و فتنه برانگيختند، نواب و كارگزاران الملك الرحيم هم، بخاطرخشم و كينى كه از رئيس الروساء حامى حنبليان داشتند، مانع آشوب و بلوا نشدند.
از طرف ديگر، اهل سنت مانع شدند كه شيعيان كرخ از آب دجله استفاده كنند، با آنكه نهر عيسى بخاطر شكستن سد بى آب بود، در نتيجه كار بر شيعيان دشوار شد، جماعتى همت كردند و مشك هاى فراوانى از آب دجله حمل كرده در بشكه هاى ريختند. بعد گلاب بر آن پاشيده فرياد زدند: سبيل الله سبيل. سنيان از اين كار برفروختند و رئيس الروساءبر شيعيان سخت گرفت تا كلمه " خير البشر = بهترين جهانيان " را محو كرده بجاى آن " عليهما السلام " نوشتند، باز هم سنيان قانع
نشده گفتند: ما خاموش نشويم جز اينكه نام محمد و على را از كتيبه بردارند و در اذان " حى على خير العمل " نگويند.
شيعيان امتناع كردند، خونريرى و آشوب تا سوم ربيع الاول ادامه يافت، در اين اثنا مردى هاشمى از اهل سنت گشته شد، كسانش نعش او را برداشته در كوى حربيه و دروازه بصره و ساير بر زنها طواف دادند و مردم رجاله را برانگيختند، و چون جسد او را در بقعه احمد بن حنبل دفن كردند، انبوه كثيرى گرد آمده بودند. اين جماعت انبوه، از آن پس راهى مشهد " تبن " گشتند، دربان در را بست، و آنان درصدد نقبت برآمدند، ضمنا تهديد كردند، تا دربان در را گشود. سنيان وارد شدند و آنچه قنديل، و پرده و زينت آلات طلا و نقره بود، همه را بيغما بردند، و مقابر خصوصى را در اطراف حرم غارت كرده در تاريكى شب دست از كار بر گرفتند.
صبح ديگر، باز انبوه رجاله گرد آمده وارد زيارتگاه شدند،تمام گورستانها را با در و پيكر سوختند، ضريح موسى بن جعفر و ضريح فرزند زاده اش محمد بن على را با در و ديوار و قبه هاى ساج آتش زدند، و از مقابر پادشاهان بنى بويه: مقبره معز الدوله و جلال الدوله و از مقابروزراء و روساء مقبره جعفر فرزند ابى جعفر منصور عباسى، مقبره امين فرزندرشيد، مقبره مادرش زبيده سراسر سوخت، فجايع و رسوائى چندان بالا گرفت كه در دنيا سابقه نداشت.
- فرداى آن روز كه پنجم ماه ربيع بود،مجددا به بارگاه آن سرور تاختند، تربت موسى بن جعفر و محمد بن على را شكافتند تا جسد آن دو بزرگوار را به مقبره ابن حنبل منتقل سازند، خرابى و ويرانى چندان فراوان بود كه موضوع قبر، ناپيدا بود، و خاك بردارى از كنار تربت او سر بر آورد.
در اين ميان ابو تمام نقيب عباسيين هاشميين و اهل سنت باخبر
گشتند، همگان حاضر شده مانع اين جنايت شدند.
از آن طرف، اهل كرخ به خان فقهاء صنفى هجوم بردند و آنرا غارت كردند، و ابو سعد سرخسى مدرس آنانرا كشتند، مدرسه را با تمامى حجرات باتش كشيدند.
فتنه از جانب غربى به قسمت شرق راه يافت،اهالى دروازه طاق و بازار " بج " و كفشگران بجان هم افتادند.
خبر آتش سوزرى در قبه موسى، به نور الدوله:دبيس بن مزيد رسيد، بر او دشوار و سخت آمد، و عظيم ناگوار شمرد، چون او و كسانش با تمام كارگزاران خطه نيل، و اهالى آن سامان شيعه بودند،بدين جهت، هنگام خطبه كه نام قائم بامر الله برده شد، مردم يكصدا اعتراض كردند تا نام او از خطبه بر اندازد، و چنان كرد.
در اين كار بدو پيام دادند و ملامت كردند، عذر آورد كه مردم اين سامان شيعه باشند،و بر اين كار متفق و يكعنان گشته اندكه بايد نام خليفه از خطبه ساقط شود، و من نتوانستم بر آنان سخت بگيرم،چونان كه خليفه نتوانست شر سفله گان را از مشهد موسى برتابد. ولى بعد ازچندى خطبه به حال اول بازگشت.
ابن جوزى در تاريخ منتظم ج 8 ص 150،چنين اضافه مى كند: عيار نام، طقطقى، از اهالى در زيجان، خروج كرده و پس از آنكه بديوانش آوردند، توبه كرد، در اين ميان نقضى داشت، هماره با اهل كرخ در مى آويخت و در كوى و بر زن تعقيب مى كرد و آنانرا مى كشت تا آنجا كه بلوى عظيم گشت.
اهالى كرخ به هنگام ظهر مجتمع شدند وديوار دروازه قلائين "= كباب فروشان" را فرو ريختند، و نجاست بر در و ديوارش پرت كردند، عيار طقطقى دو نفر را گرفت و بر همان دروازه بدار آويخت، بعد از آنكه سه نفر ديگر را كشته و سرهايشان را به داخل كرخ پرتاب كرده گفت: صبحانه خوبى است.
بعد به دروازه زعفرانى رفت و از ساكنان آن صد هزار دينار مطالبه كرد، و تهديد نمود كه اگر نپردازند، آنرا آتش زند، ساكنان محل با او به مدارا و مهربانى پرداختند تا بازگشت، اما فردا مجددا باز آمد و بهم در آويختند، از ميانه
مردى هاشمى از سنيان كشته شد، جنازه او را به مقابر قريش بردند.
تمام مردم،بر آشوفتند، ديوار قبه موسى را نقب زدند، آنچه در مقبره بود، بغارت بردند. جسد جماعتى را از گور بر آورده آتش زدند، مانند عونى، ناشى، جذوعى، جسد جمعى ديگر را به ساير گورستانها منتقل كردند، در مقابر تازه و كهنه آتش افكندند، دو ضريح ودو قبه ساج "ضريح موسى و جواد" سراسر سوخت، يكى از آن دو ضريح را شكافتند كه جسد را به گورستان ابن حنبل منتقل كنند، نقيب و سايرين خودرابموقع رساندند و مانع شدند - الخ -اين قضيه را با اختصار، ابن عماد حنبلى در شذرات الذهب 270/3 نقل كرده و نيز ابن كثير در تاريخ خود ج 12 ص 62.
شرح حال شاعر، تأليفات و آثار
هبه الله بن موسى بن داود، شيرازى، المويد فى الدين، داعى الدعاه، دانشمندى يگانه، شخصيتى ممتاز و برجسته، نام آورى از رجال علم و ادب، نابغه اى در علوم عربيت است. و اگر چه در سرزمين فارس ديده بجهان گشوده و در همان سامان باليده، بهره وافرى از لغت عرب برده و در شعر و شاعرى دستى توانا يافته است.
از ابتداى جوانى، ملغ مرام و مسلك فاطميان بود، در راه تبليغ، گامهاى وسيعى برداشته و موفقيتهائى نصيب او گشته است، آنچنانكه در سيره خود "سيره المويد ص 99" يادآور شده، در حضور مستنصر بالله، خودش را چنين ستوده: " من استاد مبلغانم و هم دست و زبانشان، و در مقام تبليغ، كسى با من برابر نيست ".
شاعر ما، در راه عقيده اش شدائد و سختى فراوان ديده و با حوادث شكننده اى روبرو گشته است، اما هماره رنج و بلا را بجان مى خريده و در تبليغ مرام و مسلك خود، هر گونه مصيبتى را ناچيز مى شمرده است.
از مضامين اشعارش جنين برآورد مى شود كه حدود سال 390 در شيراز متولد شده و در همانجا نشو و نما يافته و بسال 429 راهى اهواز گشته است. علت
آن بود كه ميان او با سلطان ابو كاليجار كدورتى حاصل شده و با اينكه قصيده اى مسمط بالغ بر 53 بيت، در ستايش و ثنايش سرود "رك: سيره المويد 54 - 48 "نتوانست رضايت خاطرش را جلب كند، و ناچار با ترس واضطراب، به اهواز رفت، در آنجا هم خود را از شر سلطان در امان ندهد، ناچار به شهر حله "حله منصور ابن حسين اسدى فرمانرواى جزيره دبيسيه" كه در جوار خوزستان بود، پناه برد،و هفت ماه در آنجا پائيد، سپس باميدنصرت و يارى، خدمت قرواش ابو منيع ابن مقلد، فرمانرواى موصل و كوفه و انبار رسيد، ولى قرواش از دعوت مرام و مسلك او حمايت نكرد، و لذا شاعر ميان سالهاى 436 تا 439 راهى مصر گشته و در آنجا منزل گزيد، بعد از آنكه نفوذ كلامى در ساير بلاد بهم رساند، به پيشنهاد وزير عبد الله بن يحيى ابن المدبر، جانب شام گرفت تا دعوت خود را پراكنده سازد، پس از مدتى درنگ به مصر باز آمد و تا آخر عمر در آنجا زيست، وفات او بسال 470 هجرى است.
شاعر ما، چند اثر علمى از خود بجاى نهاده كه گواه قدرت او در بحث و مناظره، وفوراطلاعات او در مسائل و احكام، عمق دانش و بينش او در معرفت نكته ها و اسرار كتاب و سنت است، از جمله: رسائلى انشاء كرده كه در آن با ابو العلاء معرى در مسئله " جواز گوشتخوارى " به بحث و تحقيق پرداخته. اين رساله در مجله " جمعيت سلطنتى آسيائى " سال 1902 ميلادى منتشر شده است.
ديگر مجلس مناظره اى است كه باعلماء شيراز در محضر سلطان ابو كاليجار بپاى برده، و گواه دانش و اطلاعات سرشار اوست، اين مناظره، در سيره المويد ص 30 - 16 بقلم خودش مشروح است.
و مناظره ديگرى با دانشمندى از اهل خراسان داشته كه آن را هم در سيره خود 43 - 30 بشرح آورده و از قدرت علمى او حكايت مى كند.
- به نام المويد فى الدين، تاليفاتى ياد شده است:
1 - مجالس مويديه.
2- مجالس مستنصريه.
3- ديوان " المويد ".
4- سيره " المويد ".
5- شرح " العماد ".
6- ايضاح و تبصير، در فضيلت روز غدير.
7- ابتداء و انتهاء.
8- جامع الحقائق در مسئله تحريم گوشت و شير.
9- قصيده اسكندريه، كه بنام "ذات الدوحه " ياد مى شود.
10- تاويل الارواح.
11 - نهج العباره.
12- پاسخ و پرسش.
13- اساس التاويل.
انتساب تمام اين رساله ها و كتابها به شاعر ما " المويد " قطعى نيست.
شرح حال شاعر،به خامه خودش در كتابى بنام " سيره "ميان سالهاى 429 تا 450 نوشته شده، و تنها مدرك مورخين است، اين كتاب 184 صفحه و در مصر بچاپ رسيده است. محمد كامل حسين مصرى استاد دانشكده آداب، بحثى مفصل درباره زندگى شاعر دارد، كه از تمام جوانب شخصيت شاعر را مورد توجه و بررسى قرار داده و در186 صفحه به عنوان مقدمه ديوان شاعر در مصر بطبع رسيده.
در اين دو كتاب به حد كافى ديدگاه زندگى شاعر براى جويندگان روشن است، و نيازى به شرح و بسط نخواهد بود.
غديريه ابن جبر مصرى
يا دار غادرنى جديد بلاك++
رث الجديد. فهل رثيت لذاك؟
ام انت عما اشتكيه من الهوى++
عجماء مذ عجم البلى مغناك؟
ضفناك نستقرى الرسوم فلم نجد++
الاتباريح الهموم قراك
و رسيس شوق تمترى زفراته++
عبراتنا حتى تبل ثراك
ما بال ربعك لا يبل؟ كانما++
يشكو الذى انا من نحولى شاك
طلت طلولك دمع عينى مثلما++
سفكت دمى يوم الرحيل دماك
و ارى قتيلك لايديه قاتل++
و فتور الحاظ الظباء ظباك
- اى كلبه غم. چندان بپايت درنگ كردم كه مصيبتهاى نوت را كهنه كردم، آيا بماتم نشستى؟
- از آنروز كه سر و سامانت بهم ريخت، ديگر به شكوه اين عاشق بيدل،دل نسپردى.
- ميهمانت شدم، از در وديوار تمناى مراد كردم، اما جز غم واندوه بر سر خوانت نديدم.
- دل مشتاقم چنان در سوز و گذاز است كه آه جانگدازم سيل اشك بر چهره روان سازد و سامانت را به گل نشاند.
- چيست كه بوم و برت جانب خرمى نگيرد؟ گويا بسان من از نزارى خود نالان است.
- برو بام درهم ريخته ات سيلاب اشكم فنا كرد، چونان كه روز وداع بتان گلعذارت خون مرا هبا كردند.
- كشته راهت را خون بها نجويند، مژگان پريوشانت. خنجر آبدار است.
هيجت لى اذعجت ساكن لوعه++
بالساكنيك تشبها ذكراك
لما وقفت مسلما. و كانما++
ريا الاحبه سقت من رياك
و كفت عليك سماء عينى صيبا++
لو كف صوب المزن عنك كفاك
سقيا لعهدى. و الهوى مقضيه++
اوطاره قبل احتكام نواك
و العيش غض و الشباب مطيه++
للهو غير بطيئه الادراك
ايام لاواش يطاع و لاهوى++
يعضى فنقصى عنك اذز رناك
و شفيعنا شرخ الشبيه كلما++
رمنا القصاص من اقتناص مهاك
- آن دم كه به خاك درت پا نهادم، خاطرات وصلم زنده شد، سوز اشتياقم شعله ور گشت.
- بپا ايستادم و سلام راندم. گويا نكهت جان پرور دوست از بر و بامت و زان است.
- ز آسمان ديدگانم سيلاب حسرت روان است، ديگرت با ابر بهاران چه كار است؟
- خوشا دوران وصل كه كامم روا بود و هجران نامراد.
- زندگى شاداب و خرم. تو سن مراد، در بساط عيش و كامرانى تازان، كس به گردش نرسيد.
- دهان سخن چين بسته، سلطان عشق فرمانروا،كام دل به هنگام زيارت روا بود.
- وچون از زيبار خان وحشى جوياى وصال مى گشتيم، شور جوانى شفيع درگاهشان بود.
و لئن اصارتك الخطوب الى بلى++
و لحاك ريب صروفها فمحاك
فلطالما قضيت فيك ماربى++
و ابحت ريعان الشباب حماك
ما بين حور كالنجوم تزينت++
منها القلائد للبدور حواكى
هيف الحضور من القصور بدت لنا++
منها الاهله لا من الافلاك
يجمعن من مرح الشبيه خفه المتعزلين و عفه النساك
و يصدن صاديه القلوب باعين++
نجل كصيد الطير بالاشراك
من كل مخطفه الحشا تحكى الرشا++
جيدا و غصن البان لين حراك
هيفاء ناطقه النطاق تشكيا++
من ظلم صامته البرين ضناك
و كان ما من ثغرها من نحرها++
در تباكره بعوداراك
عذب الرضاب كان حشو لثاتها++
مسكا يعل به ذرى المسواك
تلك التى ملكت على بدلها++
قلبى فكانت اعنف الملاك
- اگر حوادث روزگارت بنابودى كشانده، گردش زمانه بنيانت درهم كوفته.
- بخدا كه روزگارى درازبا عيش و عشرت سر كردم، مرغزار باصفايت را بزير پا در سپردم.
- در ميان لوليان سيم تن كه بسان اختران گردن بند زرين بر سينه افشانده.
- لاغر اندام، چون هلال تابان از كاخها سر بر آورده.
- شور و شيدائى عشاق را با عفت پارسايان بهم آميخته.
- دلهاى شيدا زده را با ديدگان شهلا صيد كرده چونان كه صياد، مرغ را با دام.
- باريك ميان، گردن بلورين، با اندامى نرم و كشيده چون شاخ ارغوان.
- كمر بند زرين، مزين به ياقوت و نگين، شكوه آرد از ستم خلخال سيمين بر ساق و ساعد مرمرين.
- دندان چون در غلطان، مسواكى از چوب اراك بر كنار دهان.
- لعابش چون كب حيات آويزان، مشك و عبير از كناره دندان با مسواك ريزان.
- همان پريچهرى كه با كرشمه و ناز، دل از كفم ربود، اما مهرى نفزود.
ان الصبى يا نفس عز طلابه++
و نهتك عنه و اعظات نهاك
شرح حال شاعر
ابن جبر مصرى، از شعراء ديار مصر است كه در عهد خليفه فاطمى مستنصر بالله مى زيسته درسال 420 هجرى متولد و در 487 در گذشته. مقريزى در خطط ج 365/2 يكى از مراسم افتتاح خليج را در ايام مستنصر ياد ميكند و مى گويد: شاعرى كه بنام ابن جبر معروف بود، قصيده اى انشاء كرد كه از آن جمله است:
فتح الخليج فسال منه ماء++
و علت عليه الرايه البيضاء
فصفت موارده لنا فكانه++
كف الامام فعرفها الاعطاء
- خليج را بگشود، و آب سيلاب كشيد، پرچم سپيدش باهتزارآمد.
- آبشخورش صاف و مهنا شد، گويا دست عطاى سرورمان بود.
- مردم زبان به اعتراض گشودند كه از خليج جزآب بر نيايد، اين چه شعرى است، شاعر از خواندن بازماند و بقيه قصيده ناخوانده ماند.
" غديريه " هاى ديگرى از شعراء قرن پنجم امثال: ابن طوطى واسطى، خطيب منبجى، على بن احمد مغربى، يافت شد كه در مناقب ابن شهر آشوب، تفسير ابو الفتوح رازى، صراط المستقيم بياضى، در النظيم ابن حاتم دمشقى و غير آن پراكنده است، ولى از نقل آن صرف نظرشد، از اين رو كه شرح حال و تاريخ زندگى آنان نامعلوم بود، اين قدر هست كه همگان در شمار سرايندگان غديراند كه حديث را در قصائد شيوايشان ياد كرده و از لفظ " مولى "معنى امامت و زعامت كبراى دينى و اولويت در امور دين و دنيا را دريافت كرده اند.
شعراء غدير در قرن 06
غديريه ابو الحسن فنجكردى
433 - 513
لا تنكرن غدير خم انه++
كالشمش فى اشراقها بل اظهر
ما كان معروفا باسناد الى++
خير البريا احمد لا ينكر
فيه امامه حيدر و كماله++
و جلاله حتى القيامه يذكر
اولى الانام بان يوالى المرتضى++
من ياخذ الاحكام منه و ياثر
- از چه رو غدير خم را منكر شوى، با آنكه چون آفتاب رخشان، بل روشن تر از آن است؟
- حديثى كه با سند محكم از بهترين خلائق احمد بدست باشد، قابل انكار نباشد.
- ازآن رو سالارى حيدر و كمال و جلال او تا بروز قيامت استوار است.
- آن كسى كه دستور و فرمان از رسول خدا گيرد، سزاوار است كه مرتضى را سالار و سرورخود گيرد.
دنباله شعر:
استاد شيعيان فتال در " روضه الواعظين " ص 90 ابيات مزبور را بنام فنجكردى ياد كرده و خود از معاصرين او است. ابن شهر آشوب هم در " مناقب" 540/1 ط ايران، قاضى شهيد، در " مجالس المومنين " ص 434 و صاحب " رياض العلماء " و قطب الدين اشكورى در " محبوب القلوب " آنرا بنام شاعر ثبت كرده اند.
در مناقب ابن شهر آشوب 540/1 و مجالس المومنين 234و نيز در " رياض العلماء " اين ابيات ديگر را هم ياد كرده اند:
يوم الغدير سوى العيدين لى عيد++
يوم يسربه السادات و الصيد
روز " غدير " هم چون روز اضحى و فطر عيد است، روزى كه سادات و ملوك شاد و مسروراند.
- مرتضى على، آن روز مسندامامت و سالارى دريافت، با تشريفى از خداى مجيد.
بقول "" احمد " خير المرسلين ضحى++
فى مجمع حضرته البيض و السود
- با نص احمد بهترين رسولان، به نيمروز، در ميان جمعى انبوه ازسياه و سپيد
- سپاس خداى را سپاسى بى كران، بر اين جود و احسان و الطاف بى پايان.
شاعر، چنانكه در شرح حال او ياد مى شود، از پيشوايان لغت عربى است كه بر حقائق معانى و نكته ها و دقيقه هاى آن واقف و مطلع و با كنايات و تعبيرات و زير و بم سخن آشنائى كامل دارد، و چنانكه ديديم،از لفظ مولى، معنى امامت و مرجعيت در احكام دين، دريافت كرده و آنرا در شعر تابناكش بنظم كشيده، و اين خود يكى از شواهد ادبى است كه در معناى حديث شريف جوياى آن هستيم.
شرح حال شاعر
استاد، ابو الحسن، على بن احمد فنجكردى نيسابورى، از رجال برجسته ادب و حاذقان و پيشوايان در لغت است، با وجود اين ادب بارع،از فقها و شيوخ علم حديث بشمار است.
سمعانى در انساب گويد: ابو الحسن فنجكردى، على بن احمد، اديب توانا، صاحب نظم سيلس و نثر روان، كه تا پايان عمرش و دوران پيرى و ناتوانيش از احساس و ذوق ادب برخوردار ماند، اصول لغت را نزد يعقوب بن احمد اديب
و جز او قرائت كرده است.
مردى عفيف، بى تكلف، خوش بيان، حق شناس، خوش كردار بود، در پيرى دردى بر او عارض شد كه از پا افتاد و خانه نشين گشت، و ديگر نتوانست بديدار دوستان و دانشمندان شتابد، از اينروبا علم و دانش خود از آنان تفقد مى كرد.
از قاضى ناصحى حديث فرا گرفته،و اجازه تمام احاديث و كتبى را كه ازاساتيد خود شنيده ضمن نامه اى بمن مرحمت فرموده ضمنا بتوسط جماعتى از اساتيد و مشايخ كه نزد او قرائت كرده اند، اجازه روايت دارم.
وفات او درسال 513، شب جمعه 13 ماه مبارك رمضان اتفاق افتاد، در جامه كهنه براو نماز خواندند و در حيره مقبره نوح دفن شد 739.
حموى در معجم الادباء ج 5 ص 103 مى نويسد: اديب فاضلى بود، ميدانى در خطبه كتابش السامى فى الاسامى يادش كرده و بسيارثنا گفته است. وفاتش در سال 512 به سن 80 سالگى بود، بيهقى هم در " الوشاح " از او ياد كرده و گفته: الامام، على بن احمد فنجكردى، ملقب به شيخ الافاضل، اعجوبه زمان، و سرآمد اقران، استاد فن، نكته پرداز شيرين سخن. عبد الغفار فارسى هم گويد: على بن احمد فنجكردى، اديب توانا، صاحب شعرى سيلس و نثرى روان بود، لغت را نزد يعفوب ابن احمد اديب و ديگران فرا گرفت و در رشته استاد شد. در آخر عمر، دردى مزمن عارض او گشت، و در نيسابور سال 513، سيزدهم ماه مبارك رمضان درگذشت.
كاتب، ابو ابراهيم، اسعد بن مسعود عتبى كه معاصر شاعر است، چنانكه در ج 2 ص 242 معجم الادبا آمده، او را چنين ثنا گفته است:
يا اوحد البلغاءو الادباء++
يا سيد الفضلاء و العلماء
يا من كان عطاردا فى قلبه++
يملى عليه حقائق الاشياء
- اى يكتاى سخنوراى و اديبان. اى سرور فضلا و دانشمندان.
- گويا كوكب " عطارد " در سينه تو جا دارد كه حقائق معانى از زبانت مى تراود.
سيوطى هم در " بغيه الوعاه " ص 329 بمانند حموى او را ستوده و از " وشاح" نقل كرده كه وفات شاعر در سال 513 بسن 80 سالگى بوده و اين بيت را از او ياد كرده:
- دوران ما، بدترين دوران است، نه خيرى بينم نه رشد و صلاحى در ميان است.
- شود كه مسلمانان از پس اين شبهاى تار پر غم صبح روشنى دريابند؟
- همگان در رنج و زحمت، خوشا بر حال آن كسى كه مرد و از غم رها گشت.
دانشمند معاصرش استادمان فتال نيشابورى در " روضه الواعظين " گاهى به عنوان " استاد پيشوا " و گاهى به عنوان " استاد اديب " از او نام مى برد، قاضى، دركتاب " مجالس المومنين " 234 به شرح حال او پرداخته و ستايش و ثنايش گفته و همچنين صاحب " رياض العلماء " و " روضات الجنات " ص 485، و " شيعه و فنون اسلام " ص 36 با ثنا و ستايش ازاو ياد كرده اند.
ابن شهر آشوب در "معالم العلماء " كتابى بنام " تاج الاشعار و سلوه الشيعه " بنام او ثبت كرده و گويد: حاوى اشعار امير المومنين است و در كتاب " مناقب آل ابى طالب " از آن نقل كرده است، چنانكه استادمان قطب الدين كيدرى در كتابش " انوار العقول من اشعار وصى الرسول " از آن كتاب استفاده كرده و صريحا مى گويد: فنجكردى در كتابش "تاج الاشعار " 200 بيت از شعر امير المومنين "ع" را جمع -