بخش 2
شعراء غدیر در قرن 04
غديريه ابوالفتح كشاجم <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
"متوفى 360"
له شعل عن سوال الطلل++
اقام الخليط به ام رحل
سرگرم خاطره اى است كه از واپرسى خانه معشوق باز مانده، رفيق راهش بپايد يا بكوچد.
- آهو چشمان در پس پرده بدو چشم دوخته ازچاك خيمه بدو مى نگرند.
- ولى گو نه هاى نمكين كه در اثر شرم، زرد و سرخ مى شود،قلب او را نمى ربايد.
كافى است نكوهش مكنيد. گذشت روزان و شبان زبان به نكوهش باز خواهد كرد.
- او ديگر عشق سوزان را بكنارى نهاده، آتش اشتياق را هر چند زبانه كشد خاموش مى كند.
- اينك از گريه بر آهووشان سرخورده به گريه بر پاكان سرگرم شده است.
- چه هلالهاى نوافروز كه قبل ازدوران درخشش و كمال فرو افتاد و چه بدرهاى تابان كه بزودى غروب كرد.
- آنان در ميان خلق، حجت خدا و آيت حق بودند و روز رستاخيز خصم آنكس كه از يارى كناره گرفت.
- خداوند سند پيشوائى آنانرا نازل نمود و او سند خدائى را مردود شمرد.
- جدآنان خاتم پيامبران است، اين را ملل جهان مى دانند.
- پدرشان سرور اوصياء است كه دستگير ناتوان و به خاك افكن قهرمانان بود.
- آنكه به سر نيزه آموخت چگونه در قلب دشمن جاى گيرد، وشمشير را كه چه سان بر فرقها نشيند.
- روز نبرد، اگر زمين از جاى بجنبد، او از جاى نجنبد.
- همانكه از دنياى مردم رو گرداند، موقعيكه با زر و زيور خود را آراسته بود.
- هنگاميكه ديگران با او سنجيده شوند، شريفترين آنان، بمنزله زمين پس است كه با آسمان بسنجند و يا چون قطره كه با دريا مقياس گيرند.
- با آن بخششى كه ابراز و آموخته و آن وقارى كه كوه از آن پايدارى يافت.
- بسا فتنه كه با رهبرى او رخت بربست و مشكلاتى كه با انديشه او فيصل يافت.
- خداى عز و جل مشعل گمراهى را بوسيله او خاموش كرد، همان مشعل كه شراره هاى آن دامن هدايت را به آتش كشيد.
- آن سرورى كه خداوند، خورشيدش را نزديك غروب بر او باز گرداند.
- واگر باز نمى گشت، عوض تابش و درخشندگى براى هميشه روسياه مى شد.
- همان سرورى كه، بخاطر دين و آئين با نيزه با ريگ بر سر مردم كوبيد همانسان كه بر سر شتران عربى كوبند.
و قد علموا ان يوم الغدير++
بغدرهم جز يوم الجمل:
همگان دانستند كه در اثر نابكارى آنان بود كه روز غدير، روز جمل را در پى داشت.
- اى گروه سيه كاران كه به پيامبر تلخى مصيبت را چشانديد.
تا آنجا كه گويد:
-صريح قرآن خصم شماست و هم آنچه بهترين پيامبران در آن روز فرمود.
- سفارش او را، علنا زير پا نهاديد، و بر او بستيد آنچه را كه خواستيد.
تا آخر قصيده كه در نسخه هاى خطى به 47 بيت بالغ مى شود، ولى ناشر ديوان، قسمتى را كه با مذهبش مخالف بوده از ديوان چاپى ساقط كرده است، واين اولين دست خيانتكارى نيست كه سخنان حق را جابجا مى كند.
ابوالفتح محمود بن محمد بن حسين بن سندى بن شاهك رملى بمعروف به كشاجم.
نابغه اى است از نيكان امت و يگانه اى از رجال برجسته، و شهسوارى در نقد و ادب، كسى با او برابر نبود، و نه او يارى بحث و مشاجره داشت. شاعر بود، نويسنده و متكلم بود، منجم، منطقى، اهل حديث، از طبيبان ماهر و زبردست. محقق، موشكاف، و هم اهل بخشش و نوال.
خلاصه همه فضائل دراو جمع بود، و بدين جهت خود را كشاجم ناميد كه هر يك از حروف پنجگانه، اشاره به يكى از فنون متداول داشت: ك= كاتب.
ش = شاعر. ا = ادب و انشاد "سرود" ج = جدل يا جود. م = متكلم يامنطقى و منجم. و بعد از آنكه در علم طب مهارت كامل يافت، حرف طا را هم بر آن افزود و طكشاجم گفت، ولى بدان شهرت نيافت.
شرح اين لقب در كتاب رجال مضبوط است، با اختلافى كه بدان اشاره گشت.
البته اين مرد، در تمام اين مراتب سرآمد عصر بوده و چه بسا اختلاف در شرح لقب از همين جا، ناشى گشته باشد.
نامبرده پيشواى ادب و پيشگام شعر است. تا آنجا كه رفاء سرى، آن شاعر چيره دست، با مقام بلندى كه در فن شعرو ادب داشت، به رونويسى ديوان كشاجم علاقه
وافر داشت، و در سبك شعر براه او ميرفت و بر قالب او خشت ميزدو چنان در اين متابعت و دنباله روى شهرت داشت كه يكى از شعراء گفت:
- بدبخت آنكه اشك ميريزد و دانه هاى اشك بر پهناى سينه اش روان است.
- اگر نبود كه خود را سرگرم با ده ناب كرده و با رساله هاى صابى و شعر كشاجم غم دل را فراموش مى كند.
ابوبكر، محمد بن عبد الله حمدونى، ديوان شعرش را مرتب كرد، و اضافاتى كه از پسر كشاجم ابى الفرج بدست آورده بود، بدان ملحق نمود.
از چكامه هايش چنانكه آثار مهارت در لغت و حديث، و تفوق در فنون ادب و نويسندگى و سرود به چشم مى خورد، وزنه او را در روحيات و معنويات سنگين مى كند و ملكات فاضله او را نمودار مى سازد، مانند اين شعر:
- مقامات عاليه ام،آوازه مرا در كاخهاى خسروان بلندكرد
- و اشتياق طبيعى كه به مكارم اخلاق دارم، چه من در تحصيل نيكيها سخت حريصم.
- بسوى بالاترين مراتب مجد و عظمت پر مى زنم و از درجات مبتذل آن دامن مى كشم.
- در مكتب دبيرى و نويسندگى بشيوه هاى نو پرداختم و هديه ادب آموزان ساختم.
- مضامين بكر و لطائف نغز را در جامه آدب آراسته به حجله آوردم.
- و روايات ممتاز و برگزيده را با قريحه و ذوق سرشار آزين بستم. -
اين ها را همه با همتى كه در ساحت مجد و بزرگوارى مى خرامد، دمساز كرده ام.
- و هم با عزمى راسخ كه نه در مشكلات وا ماند و خسته گردد.
- و اين عزم و همت در هر مصيبتى كه از چشم خون بچكاند، رفيق و دمساز من است.
واز اشعار كشاجم كه حكايت دارد از نبوغ او در بنظم كشيدن معانى بلند و
نكته سنجى، قدرت نظر، دقت انديشه، استوارى فكر، اين شعر اوست:
- اگر جمعى به حق بر ثريا دست يافته اند، من بر والاترين اختران دست افراشته ام.
- نه چنين است كه زبان شعرم از دم شمشير هندى تيزتر و بران تراست؟
- و اين دست من است كه با انگشتان قلمى را مى فشارد كه اشك آن را در اختيار است؟
- قلمى چون افعى نر كه دشمنان از او در هراس اند، و يا چون مارى كه افسونگر از آن در جستجوى پناه است.
- و از آن شكاف كه سموم جانگزا تراوش مى كند، فاد زهر آن نيز مى تراود.
- چون پتك بر سر دشمن فرود آيد و دوست مستمند را نعمت و توان بخشد.
- و آن خطها كه برنگاشته ام، مانند ابر نازك رگرگ مى درخشد.
- با بيان شيرين، زيورى در قالب الفاظ ريختم كه در قدرت همگان نيست.
- و قافيه اى پرداختم كه چون در خوشاب آويزه گردنهاست.
- چنان زيباو دلاويز كه چون گوشها بشنوند، سرور و بهجت در چشمها ظاهر گردد.
- و ادراك هر چند لطيف باشد، چون در معانى اشعارم بخرامد، شيفته و مفتون ماند.
- اين لطيفه هاى دلاويز همخوابه من است و اين انديشه من است كه آنرا در آفاق دور پراكنده مى سازد.
- اگر مشكلى پيش آيد، من پيشاپيش همه چون تير شهاب روانم.
- و اگر بخواهى، شعرم شيرين تر از داستان عشاق و مغازله جوانان است.
- با شراب سرد هم پيمانم و با زيبا رويان ميانسال، دمسازم. با اين همه در رزمگاه چون شير ژيان.
- صبحانه من سامان دادن امر و نهى است، عصرانه من شراب جان افزا.
- در بزم سنگين و با وقارم: نه حريفان را خجل سازم و نه ساقى را ملامت كنم.
- اگر شراب بپيمايم، پيمانه بر سر دست گيرم و بدلخواه نديمان لبريز كنم.-
من آماده صيد و نخجيرم: نخجير نخبه هاى زنان كه از نژاد اسيل و كريم باشند.
- باريك ميانى كه چون سمند خوشخرام، براى مسابقه ورزيده شود.
- جوانهاى شاداب كه از زيبائى طبيعى برخوردارند.
- و چون زبانشان از كام بر آيد كه سخن گويد، اندام سپيد و مژگان بلندشان مديحه سرا شود.
- گوياگاو وحشى با آن نرگس مست، ديده بديدارشان گشوده كه از شرم در گوشه خزيده است.
- اينها همه با حريفان و نديمانى كه در صفا و يكرنگى بى نظيراند.
در واقع، محقق اديب، شاعر ما كشاجم را هنگام سرودن شعر، در لباس معلم اخلاق مى بيند، آنهم استادى گرانمايه كه در شعر آموزنده اش، نمونه هاى اخلاق نيك، طبع بلند، وفا و صميميت آشكار است، و واقعا براى تزويج مبادى انسانيت و تحكيم مبانى فضيلت و تقوى بپا خاسته.
اين شعر او را ملاحظه كنيد:
- هر كه مهر ورزد، با وفا و صميميت، محبتش را پاس مى دارم.
- تا توان در كالبد دارم، رضايت خاطرش را بجويم و چون ناگوارى بدو رسد عنايت و اشفاقمان سر رسد.
- اين خوى ما است، و ما مردمى هستيم كه همت به مكارم اخلاق گماشته ايم.
و يا اين شعر ديگرش:
- جمعى بدون جرم و خطا از ما بريدند.
- دچاربدبينى شده اند، كاش بما خوشبين مى شدند و بعد از ما مى بريدند. اگر مايل باشند باز بر سر پيمان مى رويم.
- اگر آنها بدوستى باز گردند، ما هم برمى گرديم، و چنانچه خيانت ورزند ما خيانت نمى ورزيم.
- و اگر آنها از ما سرگرم و بى نياز شده اند. ما از آنها بى نيازتريم.
و يا باين شعرش كه ابن مقله را مى ستايد بنگريد:
- منشهائى در من است كه اگر آزمايش شود، مايه آرزوى دگران خواهد بود.
- و همتى عالى ك ه به ثريا بسته است، و تصميم قوى كه در مشكلات از هم نمى پاشد.
- و تواضعى كه لباس كرامت بر من پوشانده و چه بسيار عزت،با تواضع بدست آمده.
- با سروران و بزرگان همدم شدم و كسى از من خطا و لغزش نديد.
- از كاردانى من بهره ور شدند، و من براى آنها از ريسمان رساتر و از شمشير بران تر بودم.
- باسبك زيبا و كلمات شيوا، كه نه چون سنگلاخ، بلكه روان و سليس است.
- اگرتشنه اى را از شراب شعرم بچشانم، آتش درونش فرو نشيند و دگر آب نياشامد.
-چه سبك هاى شيوا و شيوه هاى آسان كه در شعر نهادم و هر كه بدان پويد راهبر شود.
- رسوم و سنتهاى من همگانى است: نه دبير از آن بى نياز است و نه نويسنده صاحب قدم.
- مردانى در اين راه با من همگام شدند كه بخشش و نوال من آنها را فرو گرفت و اين دراثر جود و سلامت طبع من بود.
- اما روزگار در صدد مكر و نيرنگ شد و دامها بر سر راهم چيد، روزگار هميشه چنين است.
- ولى من كنج قناعت گزيدم و به هيچكس روى نياوردم. البته آزاد مرد بار دگران را بر دوش مى برد.
ملاحظه بفرمائيد: موقعى كه كشاجم در اثر انقلاب زندگى از دوستان خود دور مى ماند، اين دورى بر او گران آمده، بار فراق بر دوشش سنگينى مى كند، در
نتيجه زبان بشكايت گشوده جزع مى كند، ناله و زارى سر مى دهد و در شعر خود، آتش دل، كشش قلب، هم فراق و اشك ريزان خود را چنين شرح مى دهد:
- كيست كه بر چشم اشكبارم بنگرد و بر روان خسته ام رحمت آرد؟
- اشكم چون جوى روان است، گويا خارى در چشم خليده.
- اگر از ديده نامحرم مستور بماند، سيل اشك به پهناى سينه ام بريزد و اگر از فتنه رقيب هراسد، چون چشمه آب بخشكد.
- اين گريه جز به حسرت روزگار گذشته نيست.
و يا اين شعر ديگرش:
- ايكه از من بريدى و بسويم نمى نگرى. خدا كند شبى را مثل من بسر نياورى.
-درد فراقت چنان مرا دردمند ساخته كه دشمن بحالم گريست.
- دل آشفته ام را به آرزوى تو بسته ام: زنده اش كن يا هلاك ساز.
كشاجم از قلبى مهربان، روحى خاضع و فروتن و اخلاقى نرم و لطيف برخوردار بود، عواطف انسانيش سرشار، و هيچگاه گرد شرارت وبد ذاتى و زخم زبان نگشت، و به هجو و بدگوئى كسى نپرداخت.
او شعر را از مفاخر و فضائل خود مى شمرد، و آنرا وسيله اى براى مديحه سرائى بزرگان و يا سپرى در مورد هجو دشمنان قرار نداد، اصولا بسوى مدح و يا هجا گرايشى نداشت و براى اين دو ارزشى قائل نبود، چون نه مى خواست به كسى زور گويد تا هجو سرا باشد، و نه شعر را وسيله معاش و مطامع خود سازد، تا مديحه سرا گردد، او مى گفت:
- اگر حقيقت بين باشى گرد هجو و يا ستايش مردم نخواهى چرخيد.
- بلكه خواهى دانست: شعر ترجمان خوش بيانى است كه آداب انسانى را بازگو كند.
قرن چهارم هجرى سرايندگانى تربيت كرده كه هر يك روش خاصى از فنون هجو سرائى را پيش گرفته اند،هر فنى از اين فنون، به تنهائى سبك عليحده اى بشمار مى آيد، و چون در كنار هم گذارده شوند، امتيازشان آشكارتر واهد گشت. البته هجو سرايان،برخى زياده روى كرده و جمعى كمتر پيرامون آن گشته اند، و شاعر ما كشاجم از دسته دوم است. او در هجو سرائى سبكى بديع انتخاب نموده كه از آن تجاوز ننموده.
اگر درست دقت بفرمائيد، مى يابيد كه شاجم در انتخاب اين سبك، تحت تاثير اخلاق نيك، طبع كريم و عواطف hنسانى خود بوده، تا آنجا كه گويا اين ملكات فاضله با جانش درهم آميخته و در تار و پودش نفوذ كرده، فرمانرواى روح و اعضاى اوست.
شما آثار اين روحيات لطيف را مى توانيد در هجويات او عينامشاهده كنيد جز در يكى دو مورد كه ازاين حد پا را فراتر نهاده است.
موقعى كه زبان به هجو مى گشايد، بنظر مى رسد واعظ مهربانى بر كرسى خطابه بالارفته، يا ناصح مشفقى دوستانه عتاب آغاز كرده، يا خصمى در صدد مدارا و مجامله بر آمده است. نه چون ديگران كه طعن زند و عيب تراشد و در بدگوئى دچار خشم شده پرخاش كند، يا چون كوره بجوش آيد و انتقام كشد.
او هجو سرائى را آلت دفاع ساخته نه آلت حمله و هجوم و لذا تمام هجويات او، از لهجه هاى تند و گزنده، فحش ناموس، گفتار زشت و آلودگى پاك است، خصم خود را هتك نمى كند و به هر گونه دريدگى و بدكردارى نمى آلايد، آزار او را مباح نمى شمارد، و حرمت او را نمى برد، دروغ و تهمت نمى زند، درست بر خلاف سيره و روش هجو سرايان و سرايندگان اعصار گذشته.
مثلا باين اشعارش توجه بفرمائيد كه در هجو يكى از فرزندان روسا سروده چون نامه او را بدون جواب برگردانده:
آرى نامه اى بسويت نوشتم كه پاسخ ندادى و نامه ام را دست نخورده باز گرداندى.
- نامه ام با خوارى برگشت و پيك نامه از برخورد پرده دار و خودپسندى در زبان ناله ها داشت.
- گويا مى بينم نامه اى برايم نوشته و عذر اين اهانت را، در ضمن ملامت و سرزنش باز گفته اى.
- انصاف بده. و البته انصاف شايسته مردم آزاده آداب دان است.
- ايكه بر همگان رحمت خدائى و بر من تنها چون تازيانه عذاب.
- پدر و مادرم فدايت باد. تو در اين خصلت: خودپسندى سر و دگران را، با مهربانى نويسندگان درهم آميخته اى.
و يا سروده ديگرش در هجو جمعى از روسا و بزرگان:
- معدود باد رياست آن قومى كه در جوانى بدبخت و زيردست بوده در پيرى به دولت رسيده اند.
- اينان كه نو دولت اند و در مراتب عاليه انسانى اصالت ندارند.
- سرگرانى و كبر فروشى را صواب مى شمارند و حال آنكه كسى كبر و خودپسندى را صواب نمى شمارد. -
اگر روزى نامه اى بنگارند و از دوستى ياد كنند، تنها ادعيه خالصانه نثار كنند، گويا مستجاب الدعوه اند.
و از هجويات لطيفش اين گفتار اوست: -
آن زنك مسكين كه به ازدواج " ابى عمر" در آمده.
- در شب عروسى پسرى زائيد.
- گفتم: اين پسر از كجا آمد؟ كسى كه با او هم بستر نگشته.
- شوهرش گفت: مگر در خبر صحيح وارد نشده:
- " ولدالمرء للفراش و للعاهر الحجر "؟
"فرزند از آن صاحب بستر است و نصيب فاسق سنگ"
- با خود گفتم: پس مطابق اين خبر، بينى من بخاك ماليده باد، چه عوض
اينكه او را هجو گويم تهنيت گفته ام.
در اثر همان سلامت طبع،پاكى نفس، نيك نهادى و محاسن اخلاقش،و بخاطر اينكه از مكر، فريب، بد زبانى و شرارت بر كنار بوده، خود را به مشاغل حكومتى و قبول پست هاى دولتى، در بارگاه سلاطين و امرا آلوده نساخت، و نه در آرزوى آن بود كه در شون وزارت و استاندارى و يا دبيرى و كارگزارى دربار خلفا نصيبى داشته باشد.
لذا فضائل نفسانى و عقل و درايت خود را كه سرمايه اينگونه مشاغل است، وسيله نيل بان قرار نداد،بلكه پوشيدن لباس رياست را، هلاك روح و جان مى دانست، مى گفت:
- اشغال پست رياست با سرگرانى و نخوت همراه است.
- هر گاه كسى جامه رياست بپوشد، در خلوت و جلوت، پيدا و نهان، دچار سر بزرگى و تكبر خواهد شد.
- در نتيجه از اداى حقوق برادران كوتاهى مى كند و طمع مى بندد كه براى خوشايند او، بدر خانه اش چون سيل بشتابند.
- حتى از دعاى نيك هم درباره دوستان مضايقه دارد، و با اين همه انتظار دارد محبوب همگان باشد.
- بخاطر اين است كه ميگويم: اگر من بدو نامه بنگارم، خداوند دعاى مرا مستجاب نفرمايد.
- حتى من به خانه او پا نخواهم گذاشت، گر چه در خانه خدا مسكن گزيند.
در اين صورت طبيعى است كه ببينيم، دوستان خود را از قبول پستهاى دولتى باز داشته، از تصدى مناصب و مشاغل ديوانى بر حذر مى دارد، مبادا گرفتار عار و ننگ نوكرى ارباب دولت شوند:
به رفيقان خود هشدار مى دهد كه، رياست مدارى، با سيه كارى و تيره روزى و
دست درازى بجان و مال ديگران همراه است، و علاوه بر اينكه، وسيله دشمن تراشى است، باعث مى شود كه حق را زير پا بگذارند و حقوق مردم را ضايع كنند و مكارم اخلاق را بچيزى نخرند.
در اين زمينه كافى است توجه بفرمائيد كه به يكى از دوستانش كه كارگزارى اداره پيك را پذيرفته چه مى نگارد:
- اى كارگزار پست، از چشم من افتادى و منفور شدى، در حالى كه قبلا ترا دوست مى داشتم.
- تو همان بودى كه وجود نگهبان را بر خود گران ميشمردى و امروز با تصدى اين پست، نگهبان ما گشته اى.
- جانها از تو نفرت كرد، و دلها رميد، با اينكه تو خود صيد كننده دلها بودى.
- آيا مردم از او شگفت نمياورند كه تا ديروز آهوى اهلى بود و امروز گرگ آدمخوار شده؟
كلمات گهربيز و سخنان حكمت آميز
در اشعار كشاجم، نمونه فراوانى از حكمت ورهبرى خردمندانه بچشم مى خورد كه او را در صف رهبران عالى قدر جاى داده، و گواهى ميدهد كه براستى و حقيقت در خيرخواهى است و دعوت بسوى حق سبحانه و تعالى قدم برداشته است، با اندرز نيكو و موقع شناسى، سخن حق را پراكنده و منتشر ساخته، و با بيان حقائق، امت اسلامى را به صلاح و نيكى دعوت و از تمايلات نفس اماره بر حذر داشته:
از اين جمله اشعارش:
- هر خوى و منشى، چون بينديشى نيك و بد دارد. -اين در طبيعت و سرشت آدمى است، و هيچ دانشور مطلعى آنرا انكار نكند.
- حكمت و كاردانى صانع و مدبر جهان است كه هر چيزى، نفع و ضررش توام است.
- توكوشش كن بهره ات از نفع بيشتر و از ضرر اندك باشد.
- تلخى انديشه و سخن حق را بخوبى تحمل كن و آگاه باش كه تلخى هوسرانى و خودسرى از آن بيشتر است.
- جان خود را در كاردانى و تدبير امور،ورزيده ساز، و مگذار بدون مطالعه و پيش بينى وارد عمل شود. چه تدبير و كاردانى با فضيلت و افتخار همراه است.
- نفس خود را در هر چه خواهد و جويد، فرمان مبر، چه بايد از قهر تو حساب برد.
- نفس آدمى، بالطبع از نيكيهاكناره مى گيرد و بسوى بدى مى شتابد كه فريبنده است.
و نيز اين شعراو:
- در شگفتم از آن كه، دولتى دارد وخدايش از نگونسار شدن در طلب معاش محفوظ داشته.
- چرا اوقات خود را به دوبخش تقسيم نميكند: نصيب مادى و بهره معنوى.
- موقعيكه از عيش و لذت فارغ شد، به تاريخ و اشعار و نويسندگى رو آورد. -
گاهى بكوشد و گاه براحت گذراند، و چون شب پرده تاريكى آويخت بپا خيزد.
- در روشنائى روز از دنيا بهره مند شود، و در شب تاريك به حقوق الهى قيام گيرد.
- اين تقسيم بندى سهل است، اگر پند پذيرى باشد با سعادت و راه صواب موفق ميشود.
و از سخنان گهر بارش در تحليل " رضاى از نفس " و آنچه مايه سركشى و عناد و بى توجهى او بآداب و اخلاق مى شود، اين شعر اوست:
- هيچگاه از خودم خوشنود نشده ام كه به به نفس من خرم و شادان است بلكه يك جوانمرد، موقعى از خودش خوشنود است كه نفس را بخشم آورده باشد.
- اگر من از نفس خودم خشنود مى شدم، بى گمان در تحصيل آداب و اخلاق گامهاى من كوتاه تر بود.
- حتى درآن چند گام كوتاه، زبان به سرزنش و عتاب مى گشود كه چرا به رنج و تعبم افكندى.
و از سخنان حكمت آميزش اين شعر اوست:
- جوانمرد اگر به زندگى حرض ورزد، بايد تن به ذلت دهد ولى درصبر و شكيبائى شرافت عالى تحصيل مى شود.
- آنكه دائم در طلب دولت گام مى زند، در واقع حمال ديگران است. -
و گاه آنچه در اختيار دارد، باميد بهره بيشتر به معامله مى گذارد و سرمايه را از كف مى دهد، چنانكه پف كننده آتش گاه است كه آنرا عوض شعله ور ساختن خاموش مى كند. باين شعر ديگرش بنگريد: -
زيور جوانى، عاريت است، تو هم جوانى و خانه جوانان را واگذار
- از تحصيل مراتب عاليه ادب بازت ندارد، آن معشوقه ايكه وعده وصل مى دهد.
- آن معشوقه كه عطر دلاويزش فضا را معطر ساخته، و دستبند زرين ساعد مرمرينش را زينت داده.
- عشق بازى اولش شيرين، ولى آخر آن، تلخكامى ببار مى آورد. - براى تو كه لجام گسيخته، در مستى لذت غوطه ورى، چه جاى عذر خواهى است.
- آنهم بعد از رسيدن به حد تميز و قدرت تصميم.
- آنكه در عهد جوانى به مقامى رسد، ميان خود و سرورى پرده آويخته است.
- مايه افتخار نيست كه جوانمرد، خودنمائى كند و پر جنب و جوش باشد.
- يا شيفته شراب و دلباخته آهو چشمان.
- مردم از در خانه اش مهجور باشند و ميهمانان منفور.
- افتخار جوانمرد به اين است كه دشمنانش محزون و دوستانش عزيز باشند.
- از ناموس آبروى خود دفاع كند و براى جلب رهگذران آتش خود را شعله ور سازد.
- كوشش كند ولى يا در طلب فرمانروائى، يا معاونت آن.
- درميدان نويسندگى و خطابه و سخنورى و قافيه پردازى فرد و ممتاز باشد.
- در مهمات بيدار و هوشيار، و چرت بر چشمانش راه نبرد جز اندك.
- چنانكه گويا از تندى و تيزى، چون شراره آتش است.
- تا آنجا كه مايه بيم و اميد باشد و جمال و جلال او چشمها را پر كند.
- آنهم در اسكورت پر هياهوئى از سياهى لشكر كه گويا شب، چادر خود را بر آن گسترده است.
- فاميل و خاندانش افتخار دارد كه گرد و غبار راه را از دوش او بتكاند.
و حاجتمندان در سر راهش بانتظار نشسته اند.
- پس همواره بكوش تا عظمتى تازه كسب كنى يا مشعل مجد و بزرگوارى سابق را روشن نگهدارى.
- و براى خود بنائى مرتفع در مكارم و آداب بر آور و در استحكام و زينت آن بكوش.
- و بازارى براى ترويج آن باز كن و در تجارت خودكوشا باش.
- مبادا انگل ديگران شوى. وبپرهيز از آنچه آزادگان از عار آن پرهيز دارند.
- اگر نميتوانى از خير زندگى مايه اى تحصيل كنى، پس سنگ به دهانت باد.
سياحت و جهانگردى
شاعر ما كشاجم، از مهد پرورش خود رمله، به قصد سياحت حركت كرد و در سمت شرق روان شد، شهرها را زير پا گذاشت و مكرر به مصر و شام و عراق سفر كرد و در قصيده ايكه به ستايش ابن مقله وزير، زبان گشوده، در عراق جا داشته كه گويد:
- اين همه رنج بخاطر اين است كه نميخواهم بهوش آيم وهيچگاه از سفر و باز هم سفر خسته نشوم.
- ماه تمام و درخشنده، نقصى درپرتوش پديد نميشود با اينكه شب تا به صبح
در سير و انتقال است.
موقعيكه در مصر رحل اقامت افكنده، گفته است:
- اشتياق ديدن مصر، خواب از چشم من ربوده بود، اينك مصر خانه من است.
- صبحگاه، با دوستان، بديدن " جيزه " خوش و آب و هوا ميروم و گاه حركت را تاخير ميافكنم.
- در اين ميان كه با يكى از بزرگان در رياست وفرمان، پهلو به پهلو ميزنم ناگهان ازميخانه، سر بر مياورم، گويا مردى دائم الخمر باشم.
- صبح براى سركشى ديوان و دفاتر رهسپارم و بازگشتم به خانه پريوشان است كه عود و طنبور فراگيرند.
- جوش و خروش جوانى را پشت سر گذاشتم در حاليكه هوس دل را فرو نشاندم.
- از آهو بچه اى از مردم قبطكه زنار خود را بالاى سرين زير ناف مى بندد.
و در اين اشعار ديگر كه سروده، ظاهرا خودش را بين مصر و عراق مى بيند: گشت و گزار خود را باين دو شهر ياد مى كند و آنچه از خوشى و بدحالى، سختى و رفاه ديده يا از مردم آن نعمت و نقمت چشيده و حرمت يا خوارى ديده بازگو مى نمايد. گاهى اين را ستايش مى كند و آنرا هجو، گوش كنيد:
- اى بت من گفتى، و اينك گوش فرا ده و بشنو از جوانمردى كه زندگيش عبرت است.
- مى گوئى: صبر و بردبارى پيشه كن و دل برگير، و اگر تو خود عاشق شوى چنين نخواهى كرد.
- كيست بدوستانم خبر برد - گر چه از من دور افتاده اند - كه زندگى بعد از آنان تيره و تار است.
- مشتاقم روى خرم چون ماهشان را ببينم.
- شاهزادگانى كه مايه مجد و بزرگوارى وافتخارند.
- و نعمت و نوالى، كه با جوانمردى زينت يافته و اين كم نيست.
- موقعيكه دشمن رو آورد، مردم دست يارى بسوى آنان دراز مى كنند و هم پشتوان آنهايند.
- كوه وقاراند. ماه مجلس اند، شيران بيشه اند و روز نبردپيشتازان.
- سفيدرو، نيكوكار، دست باز، كه بخل و خست ندارند.
- مردم از آنان خير مى برند و خيرات آنها مشهور و زبانزد خاص و عام است.
- اگر مرا در مصر ديده بودى كه در جوار و پناه آنان، چگونه پريوشان باريك اندام را اسير مى كردم.
- رود نيل امواج خود را مثل حلقه هاى زره پهن مى كرد.
- زورقها در بالاى امواج، گاه بزير مى رفت و گاه بالا.
- جام شراب در دست پير دخترى در لباس مردان مى چرخيد كه پيراهن خزش را با مشك ناب شسته بود.
بكران لكن لهذه مائه++
و تلك ثنتان و اثنتا عشره
- دوشيزه هم دو نوع است: اين يكى صد ساله است و آن ديگر چهارده ساله.
- كاش من عراق را نديده بودم و نام اهواز و بصره را نشنيده بودم.
- گاه بر فلات و گردنه فراز مى گشتم، و گاه در صحرا و نشيب فرود مى شدم، گاهى هموار و گاه سنگلاخ.
- گاه بر پشت شتر گردن دراز، هودج نهاده سايبان مى افكنديم.
- و گاه در ميان شط خروشان فرات كه امواجش مانند خيال بهم ميآميخت روان بوديم.
- گويا عراق عاشق روى من است كه مرا ترك نمى كند،يا دست بريده تقدير مرا بدانجا مى كشاند.
كشاجم در ضمن اين سياحتها و گشت و گزارها، با شاهان، وزرا و امرا مى نشست، و از جوائز آنان بهرمند، مى شد، و از عطايشان براى ادامه سفر استقبال مى كرد. در ضمن با رجال علم و ادب و حديث، رفت و آمد داشت، از آنان فرا مى گرفت
و مى آموخت، حديث مى گفت و مى شنيد.
بين او با دانشمندان، بزمهاى ادبى و مجالس مناظره تشكيل شده و بعدها نامه نگارى ادامه يافت، تا آنجا كه به علوم مختلفه آشنا و ماهر گشت، و در برخى فنون علمى و ادبى گوى سبقت ربود. از جمله در نويسندگى و خطابه پيش افتاد چنانكه مسعودى در كتاب خودمروج الذهب ج 2 ص 523 او را از رجال علم و ادب معرفى مى كند.
عقائد كشاجم
دوره شاعر ما كشاجم، دوره اى است كه آرا و مذاهب و دسته بنديهاى دينى پديد آمده، در اين عصر، كمتر كسى است كه براى خودش مسلك خاصى اختيار نكرده باشد، و اسلام را با معنى خاصى تفسير نكند، منتها برخى افكار و عقائد قلبى خود را صريحا اظهار كرده اند، و جمعى شرط احتياط را از كف ننهاده، افكار عمومى را در نظر گرفته اند.
ولى كشاجم از اين راه و روشها بركنار بود:
او يك شيعه امامى است كه در تشيع و موالات اهل بيت صادقانه قدم برداشته و فداكارى نموده است، چنانكه در خلال اشعارش، دلائل و شواهد اين معنى آشكار است:
او به تشيع خود تظاهر بلكه افتخار مى كرده و با براهين استوار مردم را بمذهب خود فرا مى خوانده است، از حقوق اهل بيت جانبدارى و در سوگ و ماتمشان ناله و زارى دارد و از دشمنانشان نكوهش كرده بيزارى مى جويد.
اعتقادش اين است كه خاندان نبوت، در اين دنيا، وسيله تقرب در بارگاه الهى اند و در آخرت واسطه رستگارى و نجات.
در واقع شخصيت كشاجم، نمودار اين آيه كريمه است " يخرج الحى من الميت " "خداوند است كه زنده از مرده بر آورد" چرا كه جد شاعر، سندى بن شاهك است، همانكه دشمنى او با خاندان طهارت، و فشار و سختگيرى او نسبت به امام موسى بن-
اساتيد- تاليفات
در كتب تاريخ و رجال هر چه تفحص كرديم، مدركى بدست نياورديم كه بتواند دوران كودكى او را روشن كند واز چگونگى تحصيلات و شمار آموزگاران او در فنون مختلف پرده بردارد. جز اينكه از بررسى اشعارش بدست آمد كه در محضر اخفش كوچك على بن سليمان در گذشته سال 310 ادب آموخته است.
اين دانش اندوزى، يا در هنگامى بوده است كه اخفش در مصر بوده، زيرا او در سال287 وارد مصر شده و در سال 306 به حلب كوچ كرده، يا در بغداد، اوقاتى كه اخفش هنوز بغداد را به عزم مصر ترك نگفته.
اين موضوع از قصيده اى مكشوف است كه اخفش را ستايش مى كند ويادآور مى شود كه در شام بر او حديث عرضه كرده: اين برخورد در شام، يا موقعى است كه اخفش به سوى مصر ميرفته، يا هنگام بازگشت از مصر، در هر حال مى گويد:
- هنگاميكه تصورمى شد صبح دميده و هنوز پرتو آن آشكار نبود.
- راه دشت و دمنى پيش گرفتم كه گياه معطر آن چهره ام را خرم كرد.
- به سوى كعبه آداب كه در سرزمين شام زيارتگاه همگان است.
-كان علم و دانش كه با حكمت و ادب درهم آميخته.
- گاه بر او عرضه مى كنند و گاه خود به افاده و تعليم مى نشيند، و علم و دانش او چون دريا مواج است.
- كيست كه تحريفات حسود رابا علم و دانش او برابر گيرد.
- هنگامى كه اخبار مشكله بر او عرضه شود، تار و پود آن را حلاجى كرده، درهم مى پيچد.
- بوسيله اوست كه دلهاى اهل دانش از شك و ترديد خنك مى شود.
- و اوست كه راههاى حكمت و كاردانى رابراى دريافت همگان هموار نموده.
- من راهى خدمت او گشته ام تا مشكلى را كه ازحل آن عاجز مانده ام بگشايد.
- و هم بدين جهت كه از دانش و ادب خود مرا بهرمند سازد.
- چه كسى سزاوار تكريم و شايسته احترام من است جز آن كه من فارغ التحصيل دانشگاه اويم.
- آن كه، از علم و دانش خود زيباترين تاجها را بر فرق من نهاده است.
و اماتاليفات او:
1 - ادب النديم، چنانكه در فهرست ابن نديم ياد شده.
2- كتاب رسائل "نامه ها".
3- ديوان شعر.
4- كتاب مصايد و مطارد "ابن خلكان ج 2 ص379 را ببينيد".
5- خصائص طرف "چشم".
6- الصبيح "زيبا".
7- بيرزه در علم شكار.
ولادت- وفات
در مصادر ترجمه، به تاريخ ولادت شاعر دست نيافتيم، ولى از شعرى كه سروده ودر اوائل قرن چهارم از پيرى خود ياد مى كند، چنين بر ميآيد كه اواسط قرن سوم پا بعرصه وجود گذاشته باشد، در آن قصيده مى گويد:
- اختران شب پيريم، در ميان سياهى زلف طلوع كرده
-و اين براى عذر كافى است، چه اجمال سخن از تفصيل خبر مى دهد.
- جوانى ازمن رخ نهان كرد، همان جوانى كه در خدمت همگان شفيع و واسطه بود، سيراب باد تربت آن جوانى سيراب باد.
- در آن هنگام خانه من بوستانى بود كه، جمعى در پى جمعى به گشت و گزار آيند.
- من كوه آرزو بودم كه در دامنم آشيان داشتند، درست همچون بوستانى كه بر سر آن ابر سايه گستر باشد.
- پيرى توانم را تحليل برد، پيوسته رو به نقصانم، هر چند بطرف بالا و پست پويم.
- همانا زمين گير شده ام، ديروز شغل و كاردانيم، گواه فضل و دانش بود، اينك بى كارى پرده بر روى فضائل من كشيده است.
- شمشير تا در نيام باشد، جوهر آن مجهول است، موقعى مورد بهره قرار گيرد كه از نيام بر آيد.
اين قصيده را شاعر ما كشاجم در بغداد گفته و ابو على ابن مقله وزير را بدان ستوده، قبل از آنكه از وزارت بر كنار و بزندان گرفتار گردد. ابن مقله در سال 324 توقيف و در سال 328 درگذشت.
و اما وفات شاعر: در " شذرات الذهب " وفات او بسال 360 آمده و تاريخ آداب اللغه العربيه آنرا برگزيده ولى در كشف الظنون و كتاب شيعه و فنون اسلام و اعلام زركلى وفات او را بسال 350 نوشته اند، جمعى هم بين اين دو تاريخ مردد آورده اند.
گواه قطعى در دست نيست كه كدام يك واقعيت دارد، از جمله در مقدمه ديوانش آمده كه سال وفات شاعر 330 هجرى است و آنهم ممكن است، زيرا شاعر ما چنانكه
در مديحه ابن مقله ياد كرده قبل از سال 324 از پيرى خود مى نالد.
توجه ديگر:
مسعودى در " مروج الذهب " ج 1 ص 523 چند شعر از كشاجم ياد مى كند كه در نكوهش نرد گفته و براى يكى از دوستانش ارسال داشته، در ضمن نام كشاجم را ابوالفتح محمد بن الحسن مى نگارد، و گمان ميرود سيد صدر الدين كاظمى كه در كتاب تاسيس الشيعه، نام كشاجم را بين محمد و محمود، و نام پدرش را بين حسن و حسين مردد آورده، بتاريخ مسعودى توجه داشته، ولى مسعودى صحيح آنرا در چند مورد از مروج الذهب به قلم آورده است.
فرزندان شاعر
از كشاجم دو فرزند بنام ابو الفرج و ابو نصر احمد بجا مانده و شاعر ما، خود را با نام دومين فرزند به كنايه، ياد كرده است از جمله:
- گفتند: ابو احمد خانه اى بنيان مى كند، گفتم: آرى، چنانكه كرم ابريشم ساختمان پيله را بنيان نهاد.
- خانه را بنياد و چون به پايان آمد، فرجامش با خير و نيكى همراه بود.
كشاجم همين ابو احمد را در شعر خود ستوده و چنين وصف مى كند:
- جانم فداى او باد كه هر گاه ناملايمات روزگار، بر قلبم سنگينى كند با ديدار او جراحات قلب را درمان ميكنم.
- پاره جگرم، ميوه دلم، نور چشمم، مايه اميدم در تنگناى زندگى و فراخى.
- به پرورش او پرداختم و در سيماى او ديدم آنچه را پدرانم در سيماى من ديدند.
- تربيت من مورد پذيرش و استقبال او قرار گرفت و اين را از عطاى پروردگار
غديريه ناشى صغير
365 - 271
- اى آل ياسين، هر كه شما را دوست بدارد، به يقين خيرخواه خويش است.
- با رهبرى شما از حيرت و ضلالت رستيم،همان سان كه با محبت شما هر گونه تباهى به صلاح انجاميد.
- زيبائى ديگران، اگر با فضل شما مقياس شود، نا زيبا جلوه خواهد كرد.
- پرتو روز بخاطر ما تاريك نشد ولى پرتو شب را خداى ذوالجلال تاريك نمود.
- پرتو رشد و هدايت شما چگونه تاريك شود، باآنكه در تاريكى شب خورشيد نيمروزيد.
- پدر شما احمد است و وزيرش كه از علم الهى عطا يافته است.
ذاك على الذى تفرده++
فى يوم " خم " بفضله اتضحا.
"او على است كه صاحب افتخار غدير خم است و بدين وسيله برترى او آشكار است".
- آنگاه كه رسول خدا در ميان مردم بپا خاست، در حاليكه بازوى على را بلند كرده بود چنين گفت:
- هر آنكه من سرپرست اويم،اين وصى من سرپرست او خواهد بود، اين را
خداى من وحى كرده است.
- همه به به گفتند و سپس دست بيعت دراز كردند، هر كه صادقانه با خدا معامله كند سود خواهد برد.
- او همان على است كه جبرئيل روز نبرد احد، بستايشش مى گفت:
- اگر نبردى سنگين پيش آيد: شمشيرى جز شمشير على نيست و نه جوانمردى جز خود او.
- اگر شمشيرى كه بر پاى " عمرو " كوبيد، با اعمال تمام مردم بسنجند، ارزش آن برتر است.
- اوعلى است كه ديگران از فتح قلعه عاجز آمده دست خالى بازگشتند، ولى او رفت و قلعه ها گشود.
- در آنروز كه يهود خيبر بجوش آمده بودند، آنگاه كه در قلعه را بر سر دست گرفت و غلطاند.
- مسلمانان در هيچ آسياى نبردى شركت نكردند، جز اينكه على را قطب آسيا ديدند.
- خداوند بخاطر پاكى بر او درود فرستاد، و اين بنده اش را موفق ساخت تا او را ثنا خوان گردد.
و نيز در قصيده كه 36 بيت آن به دست ما رسيده چنين گويد:
اى جانشين رسولخدا، بخدا سوگند آنها كه با تو، به ستيز برخاستند، بيقين كافر شدند.
- بهترين گواه اينكه آنان، با شنيدن نص وصايت و خلافت تو، زير بار نرفتند.
- شوريدن آنهاست، بعد از اينكه خود، ترا نامزد رياست كردند، و پيمان شكنى آنها، با اينكه دست بيعت سپرده بودند.
تا آنجا كه مى گويد:
- اى ياور احمد مصطفى تو درس يارى از پدرت ابوطالب آموختى.
- دشمنان سر سختش را با قهر و جبر به جاى خود نشاندى، لعنت خدا بر دشمنان سرسخت باد.
- خليفه رسول خدا توئى، نه مردم، پس چه شد كه ترا پشت سر نهادند.
- به ويژه آنروز كه با لشكر اسلام، روانه تبوك شد، و تو از دنبال بدو پيوستى.
- همان روز كه برخى گفتند: خاطر رسول خدا از على آزرده است، و تو به خدمت رسيدى كه حقيقت بر ملا شود.
- رسول خدا در پاسخ تو فرمود: مگر خوشنود نيستى كه بكورى چشمشان من و تو چون موسى و هرون باشيم، اگر تن در دهند.
- اگر بعد از من نبوتى بود، همچنانكه خليفه منى، شريك در نبوت من بودى.
- ولى من خاتم پيامبرانم و تو جانشين منى، اگر سر باطاعت در آورند.
- توئى خليفه رسول اكرم، از آنروز كه با تو، به راز نشست در برابر همه مردم.
- ديدند كه تنها تو براى شنيدن اسرار شايسته بودى و البته اين خدا بود كه راز قرآن را بتو مى آموخت.
- منتهااز دهان احمد با تو سخن مى گفت و كينه وران شاهد و ناظر بودند.
- توئى خليفه رسول از روز " دعوت عشيره " باآنكه پدرت هم در آن جمع بود.
- و از روز " غدير خم " و البته " روز غدير " بهانه اى براى فريبكاران باقى نگذاشت.
- آنها، با قيد سوگند، پيمان بستند تا بر تو ستم كنند و از اين روتو را يارى نكردند.
- هنگامى كه نص رسول، بر آنها عرضه شود، گويند: على خود سستى كرد، و ترا ضعيف و ناتوان شمرند.
- ما بدانها گفتيم: سخن رسول صريح بود، و شك از دلها زدود.
و از اشعار ناشى "نوپرداز" قصيده اى است كه اهل بيت را ستايش مى مى كند:
بآل محمد عرف الصواب++
و فى ابياتهم نزل الكتاب
- "با آل محمد، راه حق شناخته آمد و در خانه آنان، قرآن فرود شد".
- همانهايند " كلمات "و " اسماء " كه پرتوشان بر آدم دميد وبدين ميمنت، توبه او پذيرفته آمد.
- آنان حجت خدايند بر همگان، نه بخودشان و نه فرمانشان كس شك نخواهد برد.
بازمانده حقيقت عليا و شاخه هاى درخت توحيداند، با بيان شيرين آنان خطاب الهى واضح گشت.
- اخترانى كه درهر عصر و دوره اى آماده ارشاد همگان اند، پس آنها مشعل هدايت اند.
- ذريه احمد و فرزندان على خليفه رسول خدا، پس آنها حقيقت محض و لب لباب اند.
- در هر رشته از عظمت و سيادت به نهايت رسيده اند، پس جانشان پاك و طاهر گشت.
- اگر دانش پژوهان از دسترسى به حقيقت باز مانند، بايد نزد آنها شتابند.
- دوستى آنها همان " صراط مستقيم " است كه به حق منتهى مى شود،ولى اين راه بدون مشقت طى شدنى نيست.
- خصوصا ابوالحسن على، كه در روز نبرد جايگاهى دارد كه همگان خائف اند.
كان سنان ذابله ضمير++
فليس عن القلوب له ذهاب
و صارمه كبيعته بخم++
معاقدها من القوم الرقاب
- گويا نوك نيزه اش خاطره است كه يكسر به دلها فرو مى رود.
- و شمشير برانش مانند بيعتى كه در " غدير خم " گرفت، بر گردن همگان نشست.
- على در خوشاب است، على طلاى ناب است، ديگران همه خار.
- اگر تو از دشمنانش بيزار نباشى، از محبت و دوستى او پاداشى نخواهى برد.
- موقعى كه شمشيربرانش جانها را پيش خواند، جز اجابت چاره ندارند.
- نوك نيزه اش با خفتان آشتى دارد، شمشير تيزش با كله خود رفاقت دائم.
- او بسيار مى گريد، ولى شبها در محراب عبادت، و بسيار خرم و خندان است اگر پاى جهاد، در ميان باشد.
- همانكه دشمنان در موزه اش مارى افكندند تا او را بگزد.
- و چون خواست موزه را بر پاى استوار كند، كلاغ موزه را بر هوا برد.
- چرخيد و آنرا واژگون كرد، ناگهان مارى از آن افتاد و بطرف كوه خزيد.
- آنكه اژدهاى عظيم با او به راز نشست، همان اژدها كه ابر بر در خانه رسول بر زمين انداخت.
- مردم همه ديدند و با وحشت خود را كنار كشيدند، راهها بسته شد وميدانها پر از غلغله.
- و چون على به اژدر نزديك شد، مردم قدمى پيش نهادندو همه در شگفت.
- على با اژدها بخشم و قهر سخن گفت، نه ميترسيد و نه ميرميد.
- تا به طرف دره خيز برداشت و در آن خزيد. و چون پنهان مى شد گفت:
- من فرشته ام، غضب خدا مرا بدين صورت مسخ كرد، تو سرپرست مائى ودعايت مستجاب.
- رو به تو آوردم، پس شفاعت كن نزد آنخدائى كه همگان سوى او روان اند.
- على دعا كرد و رسولخدا آمين گفت، مردم همه مى گرييدند.
- دعا بهدف نشست، فرشته بر آسمان بر شد، چنانكه عقاب چون تير به آسمان رود.
- پر طاووسى بر تنش روئيدو گوهر، و از طلاب ناب زيور بست.
- مى گفت: بخدا سوگند نجات يافتم به بركت خاندانى كه از خشم آنها آتش
دوزخ فروزانست و نعيم بهشت براى دوستانشان رايگان.
- آرى آنهايند " خبر بزرگ " و همانهايند كشتى نوح و هم شاهراه حقيقت چون وحى منقطع گشت.
دنباله شعر:
سخن محكم و درست تراين است كه اين قصيده از ناشى است، چنانكه ابن شهر آشوب در " مناقب " بدان تصريح كرده. ابن خلكان از ابى بكر خوارزمى نقل مى كند كه ناشى درسال 325 به كوفه رفت و در مسجد جامع شعر خود را ديكته كرد متنبى شاعر كه در آنوقت نورس بود، در مجلس او حاضر مى شد و از املاء ناشى، اين دو بيت را از قصيده او يادداشت كرد:
كان سنان ذابله ضمير++
فليس من القلوب له ذهاب
و صارمه كبيعته بخم++
مقاصدها من الخلق الرقاب
ياقوت حموى هم در " معجم الادباء " ج 5 ص 235 و يافعى در " مرآت الجنان " ج 2 ص 335 داستان فوق را ذكر كرده اند، و صاحب " نسمه السحر " با جزم باين نسبت، شعر را آورده و گفته: هر كس آنرا به عمرو عاص بسته، مرتكب رسواترين اشتباه شده است.
اينان چكيده شعر و ادب اند و نظرشان در اين گونه موارد حجت است.
پس نسبت اين شعر به عمرو عاص، چنانكه در بسيارى از كتب ادبى آمده، مانند كتاب " اكليل " "تاليف ابى محمد الحسن بن احمد الهمدانى اليمنى" و " تحفه الاحباء " "تاليف جلال الدين شيرازى" مورد اعتماد نشايد بود.
مى گويند: روزى معاويه با نديمانش گفت: هر كس درباره على شعرى بگويد ابن بدره زر را بدو خواهم داد، عمرو عاص اين اشعار را بطمع بدره زر گفت:
و نيز نسبت اشعار به ابن فارض چنانكه در بعضى معاجم آمده صحيح نيست، چه ابن خلكان و حموى هر دو معاصر ابن فارض اند، اگر قصيده از او بود، بر آن دو مخفى نمى ماند، علاوه بر اينكه اين قصيده قبل از ابن فارض دست به دست مى گشته.
آنچه بگمان مى رسد، اين است كه جمعى از قصيده سرايان در ستايش على امير المومنين با همين وزن و قافيه، مديحه سرائى دارند كه در ميان مردم منتشر است، و گاه اتفاق مى افتدكه چند بيت از آن قصيده در اين قصيده ديگر مندرج مى شود چنانكه برخى از اشعار " ناشى " در مناقب ابن شهرآشوب، ضمن ابيات " سوسى " جا خورده و نيز اشعارى از " ابن حماد " در خلال قطعات " عونى " ديده مى شود،و هم ابياتى از شعر " زاهى " در ضمن اشعار " ناشى " و از شعر " عبدى " درشعر " ابن حماد ". و بدين وسيله امر بر ناقلان مشتبه شده گاه به اين و گاه به آن نسبت مى دهند.
قسمتى از اين قصيده را، علامه حجت شيخ محمد على اعسم نجفى تخميس كرده و آغازش اين است:
بنو المختار هم للعلم باب++
لهم فى كل معضله جواب
اذا وقع اختلاف و اضطراب++
بآل محمد عرف الصواب الخ
"پسران برگزيده حق شاهراه علم اند، وبراى هر مشكلى جوابى آماده دارند هر گاه اختلاف آراء پديد شد، با آل محمد راه حق شناخته آمد تا آخر".
بيوگرافي شاعر
ابو الحسن يا ابو الحسين على بن عبد الله بن وصيف، ناشى صير "نوپرداز كوچك" بغدادى است از " باب طاق " كه در مصر نشيمن گزيده، معروف به " حلاء " است: چون پدرش حليه شمشير مى ساخته،و به " ناشى " شهرت يافته چون ناشى به قول سمعانى
طايفه بشنويه
در عراق، قسمت شرق دجله، طوائف زيادى از اكراد سكونت دارند كه به نام قلعه ها و آباديهاى محل سكونت، در تاريخ ياد شده اند، اين قلعه ها در اطراف موصل و اربل جاى داشته و از جمله " بشنويه "است كه شاعر ما از آنجا برخاسته است.
قلاع اين طائفه بالاتر از موصل،نزديك جزيره " ابن عمر " به فاصله دوفرسخ
واقع مى شده، و صاحب " جزيره " و نه غير او، نميتوانسته اندبر آنان دست يابند، با اينكه منزوى نبوده با همگان و به تمام شهرها، رفت و آمد داشته اند.
ياقوت حموى در " معجم البلدان " مى نويسد: " اين قلعه هادر دست طائفه اكراد است، سالها مى گذرد، نزديك سيصد سال. مردمى صاحب مروت و جوانمردى و تعصب اند اگر كسى بآنان پناه برد، از او حمايت كرده بزرگش مى دارند ".
از جمله قلاع اين طائفه: قلعه برقه، قلعه بشير، قلعه فنك است و از فرمانروايان اين قلعه امير ابو طاهر، امير ابراهيم و امير حسام الدين است كه در قرن ششم فرمانروا بوده است "از جمله" اكراد " زوزانيه " اند، اين طائفه، به زوزان نسبت مى برند كه ناحيه وسيعى را در شرق دجله از جزيره ابن عمر، شامل مى شود، تقريبا دو روزكه از موصل راه طى شود، به مناطق آنان ميرسد تا به حدود خلاط مى كشد وپايانش تا آذربايجان به كارگزارى سلماس منتهى مى گردد. در اين قسمت قلعه هاى محكم و استوارى است كه طوائف بشنويه، زوزانيه و بختيه ساكن اند.
و "بختيه"، در چند قلعه مخصوص به خود سكونت دارند: چون آتيل، علوس،القى، اروخ، باخوخه، باخو، كنگور، نيروه، خوشب و فرماندارى آنان در قلعه جرذقيل است كه بهترين قلعه هاى آنان است و از جمله رهبرانشان امير موسك بن مجلى است. و "هكاريه" كه در بلوك بالاتر از موصل نزديك جزيره ابن عمر جاى گزيد اند، از فرمانروايانشان در حلب، عز الدين عمر بن على و عماد الدين احمد بن على معروف به: ابن مشطوب بزرگترين اميرى است كه در مصر به حكومت رسيده و از دانشورانشان: شيخ الاسلام ابو الحسن على بن احمد هكارى در گذشته است 486 است كه شرح حالش در ابن خلكان 1 ر 377 مذكور است0
و "جلانيه" كه نام قلعه اى از قلعه هاى بلوك هكاريه است و اكراد آن بنام
جلانيه مشهوراند.
و "وزواديه"كه از اشراف و بزرگزادگان كردند، و از آنهاست: اسد الدين شيركوه در گذشته سال 564 و برادرش نجم الدين ايوب.
و "شوانكاريه" و اين همان طائفه اى است كه در سال 564 موقعيكه زنگى بن دكلاء صاحب فارس، از شمله صاحب خوزستان، شكست خورد، بدانها پناهنده گشت و سپس با كمك آنان بر شمله پيروز شده به حكومت فارس رسيد.
و "حميديه" كه دژهاى مستحكمى در كنار موصل داشته اند و "هذبانيه" كه در قلعه اربل و كارگزاريهاى آن جا داشته و "حكميه" كه از فرمانروانشان امير ابو الهيجاء اربلى نامبردار است.
طوائف ديگر اكراد به نام، مارانيه، يعقوبيه، جوزقانيه، سورانيه، كورانيه عماديه، محموديه، جوبيه، مهرانيه، جاوانيه، رضائيه، سروجيه، هارونيه، لريه مشهورو طوائف بى شمار ديگرى كه قابل آمار نيستند.
قسمتى از اشعار بشنوى
از چكامه هاى مذهبى شاعر اين دو بيت است:
- بهترين اوصيا از ميان شريفترين قبائل و گرامى ترين خاندانهابرگزيده شده از لغزش و خطا در امان است.
- هر گاه به چهره او بنگرى، پروردگار خود را عملا و لسانا پرستش كرده خواهى بود.
در بيت اخير به حديث رسول خدا "ص" اشاره دارد كه فرمود " نگريستن
به چهره على عبادت است ":
محب الدين طبرى، در " رياض " ج 2 ص 219 از ابى بكر، عبد الله بن مسعود، عمرو عاص، عمران بن حصين، و ديگران، از زبان رسول اكرم روايت كرده است.
گنجى شافعى هم در " كفايه الطالب " ص 64 و 65 با دو طريق، از ابن مسعود نقل كرده و گفته: سند حديث اول از دومى نيكوتر است، دومى را هم جمعى از حافظان حديث مانند ابو نعيم در حليه الاولياء و طبرانى در معجم خود روايت كرده اند، سند آن هم عالى و خوب است، منتهى از اين طريق، سند غريب و شگفت بنظر مى آيد، اما سند اول خوش سياق است.
باز هم به طريق ديگر، از معاذ بن جبل در صفحه 66 روايت كرده و گفته: حافظ دمشقى در تاريخ خود، از جمعى صحابه آنرا روايت كرده كه از جمله ابوبكر، عمر، عثمان،جابر، ثوبان، عائشه، عمران بن حصين، ابوذر نامبره شده، و در حديث ابى ذر آمده است كه رسول خدا فرمود: على بن ابى طالب در ميان شما - يا در ميان شما امت حكم كعبه پوشيده را دارد: نگريستن بدان عبادت و سفر به سوى آن فرض است.
و از اشعار مذهبى اوست:
- باكى نيست كه در كدام سرزمين، خداوند گارم فرمان مرگ دهد.
- و نه اينكه در كدام نقطه زمين پهلوبر خاك نهم و كسى آرامگاهم را منفور دارد و از آن دورى گزيند.
- در صورتيكه گواهى ميدهم: خدائى جز آن خداى يگانه نيست و فرمان او راست.
- و اينكه محمد برگزيده، پيامبر اوست وعلى برادرش.
- و فاطمه دختر رسول پاك و پاكيزه از ارجاس است، همان رسول كه ما را به دين حق رهبرى كرد.
- و دو فرزند گراميش كه هر دو، سرور من اند. خوشا بر آن بنده كه آن دو سرورشان باشند.
و يا اين شعر ديگرش:
- ايكه با من به نزاع و ستيزه برخاسته اى، هر چه در قوه دارى بيار،كه من دوستى آل محمد در آويخته ام.
- پاكان و پاك نهادان، ارباب هدايت، آنان پاك نژادند و هر كه آنانرا دوست بدارد.
- خود را بدانها بستم و از دشمنانشان بريدم، تو بى پدر هر چه خواهى ملامت كن: كم يا زياد.
- آنها چون اختران مهار زمين و مايه آرامش آن اند و هم آنان كشتيهاى نجات غريق،اين را از حديث مسند مى گويم.
و هم از سروده مذهبى شاعر است:
- مهترشان گفت: چه نظر مى دهيد و با چه وسيله مى توان امر آشكار خلافت را مردود شناخت؟
- شنيديد كه چگونه با سخن رسا خلافت على را تبليغ كرده سفارش نموده؟
- گفتند: چاره آن بر مادشوار است و نظرى كه مى دهيم قطعى نيست.
- اين كار را هم با ساير امور قياس گيريد و به دقت مطالعه كنيد، بدين وسيله به زندگانى عالى دست خواهيد يافت - بعد از مرگش - بزودى آنرا به شورى مى نهيم، خواه نصيب قبيله تيم شود يا قبيله عدى.
ونيز اين شعرش:
- اى خواننده قرآن، كه راز متشابهات را از محكم باز مى شناسى
- آيا خدمت كعبه: از راهنمائى زائران و آب دادن حاجيان، با ايمان على برابر است؟
- يا او را همرتبه " تيم "و " عدى " شناخته اى، اصولا هيچ گاه مانند آندو بوده است؟
- بجان همان على كه دوستى او بر من فرض و قطعى است. نه نزد من دانشمندان
و بى خردان برابر نيستند.
و هم اين دو بيت ديگر:
- آن على كه امروز شهر علم را در است، به رستاخيز، فرمانرواى بهشت و دوزخ است.
- از اين رو دشمن او، بدبخت جهانيان، در آتش جاى مى كند و دوستش سرفراز روز حساب است.
و نيز اين دو بيت ديگر:
خير البريه خاصف النعل الذى++
شهد النبى بحقه فى المشهد
- سالار مردم كسى بود كه پيامبر اكرم در حق او گواهى داد، گفتند كى است كه جانش با جان شما برابر است و دشمنان دين را سركوب خواهد كرد؟ فرمود: آنكه كفش مرا پينه مى زند و آن على بود.
- پيامبر به دانش و داورى او گواهى داد، و دلاورى و شهامتش نيز مشهود فرشتگان گشت.
و درباره صديقه زهرا چنين سروده است:
- آنجا كه بتول عذرا در صف محشر بگذرد، سروشى بر آيدكه: چشمها فرو كشيد
- همه چشمها فرو كشيده بر زمين دوزند، و سيه كاران سرانگشت ندامت به دهان گيرند.
آنروز است كه دشمنان روسياه گردند و اهل حق روسپيد.
و امام صادق را نيز ثناگفته و سروده:
- چكيده نسل پيشوايان كه با كرامت و بزرگوارى راه جدشان رسول خدا را پيش گرفتند.
- اگر مشكلى پيش آيد كه از حل آنم درمانيم، سر آنرا با دليل و برهان اراعه دهند.
غديريه صاحب ابن عباد
326 - 385
قالت: فمن صاحب الدين الحنيف اجب؟
فقلت: احمد خير الساده الرسل.
گفت: پس - صاحب آئين اعتدال كه بود؟ برگو
گفتم: احمد. سرخيل و سالار رسولان.
گفت: بعد از او كيست كه از جان و دل راه طاعتش گيرى؟
گفتم: وصى كارگزارش كه خيمه بر زحل افراشته.
گفت: بر فراش رسول كه خفت تا برخى او گردد؟
گفتم: آنكه در طوفان حوادث از جاى نجنبيد.
گفت: رسول خدا دست كه را به عنوان برادر خواندگى با اشتياق فشرد؟
گفتم:همان كه خورشيد به هنگام عصر به خاطراو بازگشت
قالت: فمن زوج الزهرا فاطمه.
فقلت: افضل من حاف و منتعل.
گفت: فاطمه كه زهره زهرا بود، با كه جفت شد؟
گفتم: برترين جهانيان: از پا برهنه و چكمه پوش.
گفت: دو سبط پيامبر كه از شرف سر به آسمان سودند، زاده كه بودند؟
گفتم: همان كه در ميدان فضيلت گوى سبقت ربود.
گفت: افتخار جنگ بدر نصيب كه گشت؟
گفتم: آنكس كه بيشتر بر فرق دشمنان كوبيد.
گفت: در جنگ احزاب شيرژيان كه بود؟
گفتم: كشنده " عمرو " دلاور بود.
گفت: پس در جنگ " حنين " كه بريد و دريد؟
گفتم: آنكس كه مشركين را در يك لحظه درو كرد.
گفت: براى تناول مرغ بريان حضور چه كس آرزو بود؟
گفتم: همان كه نزد خدا و رسول مقرب و محبوبتر بود.
قالت: فمن تلوه يوم الكساء اجب.
فقلت: افضل مكسوو مشتمل.
گفت: كدام كس در سايه عبا همتاى رسول گشت؟
گفتم برترين عالميان از گليم دوش و خز پوش.
قالت: فمن سار فى يوم الغدير ابن
فقلت: من كان للاسلام خير ولى.
گفت: در روز " غدير "چه كس سرورى يافت؟
گفتم: آنكه براى اسلام بهترين ياور بود.
گفت: سوره " هل اتى " كه نازل شد چه كسى تشريف يافت؟
گفتم: آنكه عطا بخشش از همه فزون بود.
گفت: دست كه در ركوع نماز با انگشترى به سوى سائل دراز گرديد؟
گفتم: دست كسى كه محكمتر نيزه به سينه دشمنان كوبيد.
گفت: پس آن كه آتش دوزخ را تقسيم كند كيست؟
گفتم: آن كه شرار انديشه اش، از شعله آتش گيراتر است.
گفت: رسول پاك مطهر،در مباهله كه را همراه برد؟
گفتم: آن كه در سفر و حضر همسنگ و همتاى او بود.
گفت: پس چه كسى از ميان امت شبيه هرون بود؟
گفتم: آن كه در آشوب و فتن نلغزيد و از پاى نماند.
گفت: پس شهر علم را چه كسى در بود؟
گفتم: آن كه نيازمند دانشش بودند و خود نيازمند نبود.
گفت: قاتل " ناكثين " بيعت شكن كه بود؟
گفتم: جنگ جمل پرده گشاى اين راز است.
گفت: با " قاسطين " بيدادگر كه نبرد كرد؟
گفتم: دشت صفين را بنگر كه صحنه عمل بود.
گفت: " مارقين از دين " را چه كس تيغ بر سر كوفت؟
گفتم: روز نهروان معنى آن آشكار گشت.
گفت: به روز رستاخيز، شرافت حوض كوثر از كيست؟
گفتم: آنكه خاندانش شريفيترين خاندانهاست.
گفت: پس " لواى حمد" را كه بر دوش خواهد كشيد؟
گفتم: همان كه از نبرد نهراسيد.
- گفت: تمام اين مزايا در يك نفر جمع بود؟
گفتم: آرى در يك نفر.
- گفت: كيست؟ نامش بر گو
گفتم: امير المومنين على.
و در قصيده ديگرى گفته است:
- اى همسر دخت محمد اگر گوهر وجودت نبود، فاطمه به خانه شوهر نمى رفت.
- اى ريشه خاندان احمد اگر تو نبودى، از احمد مرسل نسلى بجا نمى ماند.
- پيامبر خدا كه شهر علم و به هر گونه كمال آراسته بود، دروازه طلائى آن شهر توئى.
بيوگرافي شاعر
" صاحب "، " كافى الكفاه " ابو القاسم اسماعيل بن ابى الحسن: عباد بن العباس بن عباد بن احمد بن ادريس طالقانى:
گاه اتفاق مى افتد كه اديب سخندان، با اينكه بيانى شيوا و رسا دارد و قدرت ادبى او در غور رسى وتحليل شخصيت ها و رجال برجسته تاريخ، ممتاز و مسلم است در عين حال، زبانش در تحليل برخى شخصيتها و تحقيق و تشريح عظمتشان دچار لكنت شده در كام مى خشكد.
از جمله اين شخصيتها و رجال با عظمت، صاحب ابن عباد است، كه بسهولت نميتوان به قعر مجد و معالى او دست يافت، بلكه بايد جوانب مختلفه حيات او را يك
يك مورد تحليل و تعمق قرار داده، در هر ناحيه بطور عليحده داد سخن داد:
گاه از جنبه علم و هنر، گاه از ناحيه سخندانى و ادب، مرحله اى از وجهه سياست و تدبير، و بار ديگر، از وجهه عظمت روح و نجابت اصيل، تا برسد به بخشش فراوان و فضل سرشار و شرف خالص و روش استوار و ساير مفاخر روحى و معنوى كه قابل آمارنيست و آنچه در فرهنگ رجال و معاجم، پيرامون اين خصال برجسته او بحث و تنقيب پرداخته و يا به تشريح و تحليل برخاسته اند، تنها به اندكى از بسيارقناعت جسته اند.
البته شهرتى كه صاحب ابن عباد، در تمام شئون اجتماعى نامبرده كسب نموده خود گواه عظمت و شخصيت اوست، گرچه تاريخ نويسان، به اشاره برگزار كرده باشند. مشهورترين و قديمى ترين كتابى كه به تحليل و ترجمه صاحب پرداخته " يتيمه الدهر " ثعالبى است كه 91 صفحه آن به تحليل شخصيت او اختصاص دارد و بقيه مربوط به شعرائى است كه او را مدح و ثنا گفته اند.
جمعى ديگر كتابى عليحده در بيوگرافى صاحب بقلم آورده اند، از جمله:
1 - مهذب الدين محمد بن على حلى مزبدى، معروف به ابو طالب خيمى، كتابى دارد به نام " الديوان المعمور فى مدح الصاحب المذكور "
2-شيخ محمد على بن شيخ ابى طالب زاهدى گيلانى "1181 - 1103"
3- سيد ابو القاسم احمد بن محمد حسنى حسينى اصفهانى، كتابى دارد به نام " رساله الارشاد فى احوال الصاحب ابن عباد " كه در سال 1259 تاليف كرده.
4 -استاد خليل مردم بك، كتابى درباره صاحب پرداخته كه در 252 صفحه در دمشق مطبعه ترقى چاپ شده، و آن جز چهارم از كتاب مفصلى است كه در چهار جزء راجع به پيشوايان چهارگانه ادب تاليف نموده.
با وجود اين شهرت جهانگير، تنها وظيفه اى كه بر عهده ماست، آوردن چكيده و خلاصه اين كتب است كه به طوراجمال، آمارى از فضل سرشار او بقلم آيد.
" صاحب " در يكى از آباديهاى اصطخر فارس - و يا در طالقان - به سال 326
شانزدهم ذى قعده، ديده بجهان گشود. علم و ادب از پدرش آموخت و از ابو الفضل ابن العميد و ابو الحسين احمد بن فارس لغوى و ابو الفضل عباس بن محمد نحوى ملقب به " عرام " و ابو سعيد سيرافى و ابوبكر ابن مقسم و قاضى ابوبكر احمد بن كامل بن شجره و عبد الله بن جعفر بن فارس كه از اين دو نفر حديث فرا گرفته است.
سمعانى مى نويسد: حديث را از مشايخ اصفهان و بغداد و رى فرا گرفت و به ديگران فرا داد، و همواره تحريص مى كرد كه حديث بياموزند و بنويسند، از ابن مردويه بازگو شده و او خودش از زبان " صاحب " شنيده كه مى گفت: " هر كه حديث ننويسد، شيرينى اسلام را احساس نخواهد كرد.
چون در مجلس حديث، براى املاء و ديكته حاضرمى شد، جماعت انبوهى به استماع مى نشستند، و ناچار هفت نفر بلندگو صدا به صدا حديث را به گوش آخرين قسمت اجتماع ميرساند.
از اين رو، محدثين زيادى از او سماع حديث دارند و احاديث نخبه فراوانى نوشته اند از جمله: قاضى عبد الجبار، شيخ عبد القاهرجرجانى، ابوبكر ابن المقرى قاضى ابو الطيب طبرى، ابوبكر ابن على ذكوانى و ابوالفضل محمد بن محمد بن ابراهيم نسوى شافعى كه هر يك استوانه حديث و كلام محسوب اند.
علاوه بر اين، نبوغ علمى و مهارت او در فنون ادب تا آنجا شهرت يافت و مورد گواهى حاضران و غائبان قرار گرفت، كه شيخ بهاء الدين عاملى در رساله " غسل الرجلين و مسحهما " او را از علما شيعه و در شمار ثقه الاسلام كلينى ، شيخ صدوق شيخ مفيد، شيخ طوسى و شهيد و امثال آنان آورده، و علامه مجلسى اول در حواشى " نقد الرجال " به عنوان" افقه الفقهاء " از او ياد كرده و درجاى ديگر از روساى اهل حديث و كلامش شناخته و شيخ حر عاملى در " امل الامل " او را با عناوين: " محقق، متكلم والا مقام، گرانقدر در علم " ستوده است.
از طرف ديگر، ثعالبى در كتابش " فقه اللغه " صاحب را از پيشوايانى شمرده كه سخندانى و سخن سنجى آنان سند و گواه استنباط ادبى واز هر جهت مورد اعتماد
بوده: مانند ليث، خليل، سيبويه، خلف احمر، ثعلب احمثى، ابن كلبى، ابن دريد و بهمين جهت " انبارى " او را از علماءلغت دانسته و براى او در كتاب " طبقات ادباء از نحويين " فعلى باز كرده، و سيوطى اش در " بغيه الوعاه " كه در طبقات لغويين و نحويين است ياد كرده و علامه مجلسى در پيش گفتار بحار، بعنوان " پرچمدار علم لغت و عروض و عربيت در صفوف اماميه " معرفى كرده است.
اضافات چاپ
|دومچ ابن جوزى در " المنتظم " ج 7 ص 180 مى نويسد: با دانشمندان و اديبان مراوده مى كرد، بدانها مى گفت: " روز چون پادشهانيم و شب چون برادران ".
از محدثين فرا گرفته و به ديگران املاء نموده: ابو الحسن على بن محمد طبرى معروف به " كيا " از زبان ابو الفضل زيد بن صالح حنفى مى گفت: صاحب ابن عباد، موقعى كه تصميم به املاء حديث گرفت، در منصب وزارت كار مى كرد، روزى طيلسان پوشيده تحت الحنك بسته، در هيئت اهل علم برون شد و گفت: آيا پيش كسوتى و سابقه مرا در علم و دانش قبول داريد؟ همگان پذيرفته و اعتراف كردند.
بعد گفت: من به شغل وزارت اندرم و آنچه از كودكى تاكنون،مصرف خرج و انفاق خود كرده ام، همه از مال پدر و جدم بوده است، با وجود اين نمى گويم از مظلمه و حق كشى معصوم بوده ام، اينك من خدا را و سپس شما را گواه مى گيرم كه از هر گناهى بازگشت و به مغفرت و عنايت الهى پناه مى برم.
آنگاه براى خود خانه انتخاب و نام آنرا " خانه توبه " نهاد و يك هفته در آن اعتكاف جست، و بعد از آنكه امضاى فقها را به راستى و درستى توبه خود جمع آورى نمود، بر مسند املاء نشست و جمع كثيرى در محضر او گرد آمد تا آنجا كه يك بلندگو كافى نبود، بلكه شش نفر ديگر صدا به صدا سخن او را به اطراف مجلس مى رساندند،و حتى بزرگانى مانند قاضى عبد الجبار،حديث او را يادداشت كرده اند. ضمنا " صاحب " هر ساله پنجهزار ديناربه بغداد مى فرستاد تا ميان فقهاء و اهل ادب تقسيم شود، و هيچگاه، در اجراى حق الهى، ملامت مردم را به چيزى نمى خريد.|
جمعى از پرچمداران علم و يكتا سواران ادب، بخاطر بزرگداشت مقام " صاحب " و ارج شناسى نبوغ او، تاليفات علمى خود را به نام او نوشته و اهداء كرده اند از جمله:
1 - شيخ و استاد بزرگ ما صدوق ابو جعفر قمى، كتاب عيون اخبار الرضا عليه السلام.
اضافات چاپ دوم
|2- حسين بن على بن حسين بن موسى بن بابويه قمى، كتاب نفى التشبيه. در كتاب لسان الميزان ج 2 ص 306 به نقل از فهرست نجاشى چنين آمده ولى در كتاب نجاشى ص 50 بعد از اينكه كتاب نفى تشبيه را ياد كرده مى نويسد: تاليف ديگرى دارد كه به نام صاحب ابن عباد نوشته است
3 - شيخ حسن بن محمد قمى، كتاب تاريخ قم.|
4- ابو الحسن احمد بن فارس رازى لغوى، كتاب " صاحبى ".
5 - قاضى عبد العزيز جرجانى، كتاب " تهذيب ".
اضافات چاپ دوم:
|6- ابو جعفر احمد بن ابى سليمان: داود صواف مالكى، كتابى در شناخت سنگ و اسامى آن به نام " حجر ". تاليف و به خدمت صاحب ارسال داشت، صاحب گفت: " ردوا الحجر من حيث جاء " سنگ را به جاى اولش برگردانيد "مثل است" ولى بعد هديه را پذيرفت و مولف را عطا بخشيد. اين را ابن فرحون در كتاب " ديباج مذهب " ص 36 ياد كرده|.
تاليفات صاحب
صاحب ابن عباد، تاليفاتى در علم و ادب دارد كه از آثار جاويدان اوست، از جمله:
1 - كتاب" اسماء الله و صفاته ".
2 - كتاب نهج السبيل، در اصول
3 - كتاب "الامامه "در تفضيل امير المومنين عليه السلام.
4- كتاب " وقف و ابتدا ".
5- كتاب " المحيط " در لغت "فرهنگ عربى" ده جلد.
6 - كتاب " زيديه ".
7 - " المعارف " در تاريخ.
8 - كتاب " الوزراء ".
9 - كتاب " قضا و قدر ".
10 - كتاب " روزنامه " "يادداشت روزانه" ثعالبى در يتيمه الدهر از آن نقل مى كند. 11 - كتاب " اخبار ابى العينا ".
12 - كتاب تاريخ الملك و اختلاف الدول.
13 - كتاب زيديين.
14 - كتاب جوهره الجمهره ابن دريد "چكيده جمهره ابن دريد است".
15- كتاب " اقناع " در عروض.
16 - كتاب نقض عروض.
17 - ديوان رسائل "دفتر انشاء" ده جلد.
18 - كتاب " الكافى " در رسائل و فنون نويسندگى.
19 - كتاب اعياد و فضائل نوروز باستانى.
20 - ديوان شعر.
21 - كتاب " شواهد ".
22 - كتاب تذكره.
23 -كتاب تعليل.
24 - كتاب الانوار.
25-كتاب الفصول المهذبه للعقول.
26 - رساله ابانه "پرده بردارى" از مذهب اهل عدل.
27 - رساله در طب.
28- رساله ديگرى در طب.
29 - كشف از مساوى شعر متنبى، در مصر به طبع رسيده و 26 صفحه است.
ثعالبى در يتيمه مى نويسد:چون صاحب، اين رساله را نگاشت، قاضى ابو الحسن على بن عبد العزيز جرجانى كتابى بنام " وساطت "بين متنبى و مدعيان او در شعر، پرداخت و يكى از ادباء نيشابور در اين زمينه سرود:
- اى قاضى كه كتابهايت در دسترس است و خانه ات دور.
- كتاب " وساطه " در زيبائى، نسبت به زيورى كه از مفاخر ادب به گردن آويخته اى، چون گوهر ميانين است.
30 - رساله در فضائل سرورمان عبدالعظيم حسنى، مدفون در رى.
31-تاب " سفينه "، ثعالبى در يتيمه الدهر از آن نام برده.
اضافات چاپ دوم
|32 - كتابى منحصرا در شرح حال شافعى محمد بن ادريس پيشواى فرقه شافعى چنانكه در كتاب " الكواكب الدريه " ص 263 ياد شده.
ضمنااستاد حسين على محفوظ كاظمى "ساكن كاظمين" شفاها اظهار مى داشت كه از تاليفات صاحب ابن عباد، به نسخه اين چند رساله برخورد كرده است،
1 - " فصول ادبيه و مراسلات عباديه " در 15باب ترتيب يافته و هر بابى 15 فصل دارد. نسخه آن در تاريخ 628 نوشته شده.
2 - رساله در هدايت و ضلالت، با خط كوفى از روى نسخه مولف نوشته شده و باخط مولف زيور يافته
3-امثال سائره،منتخب از شعر ابو الطيب متنبى، و آن 372 بيت است، نسخه به خط باخرزى در تاريخ 434 نوشته شده.
خواننده گرامى كاملا توجه دارد كه نويسنده اين كتابهاى متنوع علمى بايد يكى از رجال برجسته تاريخ و نوابغ دهر باشد كه در هيچ فنى از فنون علمى كوتاهى نيامده، مراتب عاليه را حائز مى شوند:لذا مى بينيم كه صاحب ما، هم فيلسوف است
هم متكلم. هم فقيه و محدث، هم مورخ و لغوى. نحوى، اديب، نويسنده و شاعر.
شما فكر مى كنيد، شخصيت ادبى و موقعيت علمى اين يگانه دهر، كه فنون پراكنده را در سينه خود جاى داده و در رشته هاى مختلف، از دانش وهنر، تاليفاتى به يادگار نهاده، در چه مقامى است؟ جز اين است كه او را در قله كوهسار فضائل مى يابيم كه به حق و شايستگى، آوازه او در جهان علم پيچيده و نامش با فلك چرخان، اقطار كيهان را در نوريده است؟
صاحب، كتابخانه پر ارج و گرانبها و در واقع گنجينه از كتب براى خود فراهم داشته است: موقعى كه صاحب خراسان نوح بن منصور سامانى، پيكى به خدمت صاحب گسيل ساخته او را به دربارخود دعوت كرد، ضمنا عطاى وافرى پيشنهاد فرمود صاحب را به خدمت گزارى در پست وزارت ترغيب نمود، صاحب در مقام معذرت بر آمده و از جمله چنين گفت:
"چگونه توانم اموال خود را با بار و بنه سنگين حركت دهم، در صورتى كه تنها دفاتر و وسائل و كتب علمى من برچهار صد شتر و بلكه بيشتر حمل بايد شد ".
در معجم الادبا از ابو الحسن بيهقى نقل آورده كه مى گفت: كتابخانه اى كه در رى وجود دارد، گواه صادقى بر ارج و بهاى كتابخانه صاحب است. بعد از آنكه سلطان محمود بن سبكتكين قسمتى از كتابخانه رى را سوزانيد، من آن كتابخانه را وارسى كردم، ديدم فهرست كتابخانه در ده جلدتدوين يافته: جريان اين است كه چون سلطان محمود، وارد رى شد، بدو گفتند:اينها همه كتابهاى رافضيان است و اهل بدعت، و او دستور داد، كتابهاى كلامى را جدا كرده همه را سوزاندند.
از اين سخن بيهقى چنين برآورد مى شودكه عمده كتبى كه سوخته شده كتابهاى صاحب بوده است، آرى دست جور و ستم، اين گونه با آثار شيعه و مفاخر ادبى و علمى آنان بازى كرده است.
بارى خزانه دار اين كتابخانه و سرپرست آن، ابوبكر محمد بن ابراهيم بن على مقرى متوفى به سال 381 و ابو محمد عبد الله بن حسن اصبهانى خازن بوده اند.
وزارت- سماحت- مديحه سرايان
- ابوبكر خوارزمى گويد: صاحب، در دامن وزارت پرورش يافته، و در همان آشيانه نوپا گشته، واز پستان پر بركت آن شير نوشيده و در واقع چكيده وزارت است كه از پدران خود ارث برده، چنانكه ابو سعيد رستمى درباره اش گويد:
ورث الوزاره كابرا عن كابر++
موصوله الاسناد بالاسناد
يروى عن العباس عبادوزا++
رته و اسماعيل عن عباد
- منصب وزارت را پشت در پشت به ارث برده، چون سند روايت كه بهم پيوسته است.
- عباد از عباس راوى وزارت گشته و اسماعيل از عباد.
او اول وزيرى است كه به عنوان" صاحب " لقب يافته: ابتدا چون در مصاحبت ابو الفضل ابن العميد بود، بدو صاحب ابن العميد مى گفتند، بعدها كه خود متولى مقام وزارت گشت، اين لقب بر او ماند، ولى " صابى " در كتاب " تاجى " مى نويسد: بدين جهت اورا صاحب گفتند كه از كودكى در مصاحبت مويد الدوله فرزند بويه بود، و همو او را صاحب ناميد، و لقب ادامه يافت تا بدان مشهور گشت، بعدها هر كه به مقام وزارت رسيد او را صاحب گفتند.
ابتدا از سال 347 تقريبا تا سنه 366 به عنوان منشى و دبير در خدمت مويد الدوله مشغول كار شد، و سال 347، با او به بغداد رفت، سال 366 به وزارت انتخاب شد و تا سال وفات مويد الدوله373 بر سر كار باقى ماند، بعد از او برادرش فخر الدوله، صاحب را به وزارت بر كشيد، صاحب با او به رى آمد كه مركز حكومت او بود، و از هيچ كوششى در خدمت گزارىو توسعه حكومت او خوددارى نكرد:
اشعار صاحب در شعائر مذهب
صاحب، با دوستان و آشنايان و خصوصا چكامه سرايانى كه او را ثنا گفته اندبا نظم و نثر، نامه نگارى داشته كه برخى از آن رسائل و منشآت در كتابهاى ادبى و فرهنگ رجال ثبت است، و اشعار او چنان كه گفته شد، در ديوانى گرد آمده، و ما از ميان جواهر منظومش، آنچه بسان مرواريد، در رشته مذهب به نظم آمده عرضه مى كنيم.
- ثعالبى در " يتيمه الدهر " ج 3 ص 247 از اشعار مذهبى صاحب اين دو بيت را مى نگارد.
حب على بن ابى طالب++
هو الذى يهدى الى الجنه
ان كان تفضيلى له بدعه++
فلعنه الله على السنه
- دوستى على بن ابى طالب است كه راهبر همگان به سوى بهشت است.
- اگر ترجيح او بر صحابه، بدعت به شمار است، پس نفرين خداى بر سنت باد.
و در همان كتاب " يتيمه الدهر " اين دو بيت ديگر هم ياد شده:
- بد كيشى گفت: معاويه خالوى تو است: آن بهترين عموها و اين هم بهترين خالوها.
فهو خال للمومنين جميعا++
قلت خال لكن من الخير خال
- در واقع او خالوى همه مومنين است، گفتم: آرى خالو است ولى خالوى خالى از خير.
فقيه حجاز، گنجى شافعى، درگذشته سال 658 در كتاب " كفايه الطالب "
ص 81 و هم خوارزمى در كتاب " مناقب "ص 69 اين چند بيت او را ياد كرده اند.
- اى امير مومنان على مرتضى من دل در گرو تو دارم.
- هر گاه زبان به ستايشت گشودم، دشمن بد كيشت گفت: خلفاى اسبق را از ياد بردى.
-كدام يك مانند سرور من على، زاهد و وارسته بود ك ه براستى دنيا را با سه طلاق رها كرد.
- چه كسى براى تناول مرغ بريان دعوت گشت؟ براى صدق دعوى ما همين بس است.
- به عقيده شما وصى محمد مصطفى كيست؟ وصى مصطفى هم بايد مصطفى و برگزيده باشد.
باز فقيه گنجى در " كفايه " خود ص 192 و سبط ابن جوزى در " تذكره خواص امت " ص 88 و خوارزمى در " مناقب " ص 61 چنين ياد كرده اند:
- دوستى رسول و خاندانش تكيه گاه من است پس چرا مشكلات زندگى به سعادت و نيكبختى ما بدبين است.
- اى پسر عم رسول، اى برترين كسى كه رهبر جهانيان و سرور هاشميان بودى.
- اى نادره دين، اى يگانه دهر منت گزار و ثناى اين بنده اى را گوش كن كه دين و آئنيش تفضيل وبرترى شما بر تمام جهانيان است.
- آيا شمشيرى چون شمشير تو در اسلام به كار افتاده است؟ - اگر حقشناسى كنند. و اين خود فضيلت تابناكى است كه به تنهائى گواه مدعاست.
- آيا چون علم تو، علمى در اسلام وجود داشته؟ آن هنگام كه ديگران لغزيدند و تو خود به اسرار دين راهبر شدى و راهبر ما گشتى؟
- آيا كسى چون تو مى شناسيم كه قرآن مجيد را با لفظ و معنى و هم تاويل و تنزيل، گرد آورده و نگهبان باشد؟
و چون رسول خدا به درگاه حق دعا كرد و تنها تو براى تناول مرغ بريان حاضر شدى، كسى همپايه تو بود؟
- يا كسى در صدق و اخلاص همطراز تو بود كه " مسكين و تيم و اسير " را برخود ايثار كردى و سوره هل اتى در اين باره نازل گشت.
- آيا كسى در حد تو پايدار و شكيبا بود، آن هنگام كه خيانت كردند و مرتكب رسواترين نيرنگها شدند، و بالاخره در روز صفين، گذشت آنچه گذشت؟
- و يا چون توكسى مشكل گشائى كرد، تا آنجا كه از شوق فريادشان بآسمان برخاست: " اگر على نبود، در اثر ندانم كارى نابود مى شديم ".
- بار پروردگارا توفيق زيارتشان را نصيب فرما، چه مرغ دلم به سوى تربتشان پر مى كشد.
- بار خدايا زندگى مرا در دوست و محبت آنان خلاصه كن و روز حشر مرا با آنان برانگيز. آمين. آمين.
ابن شهرآشوب، از اين قصيده، انتخاب ديگرى دارد، و بعد از آوردن دو بيت اول، چنين ياد مى كند:
- تو پيشوائى و چشم همگان به سوى تو است. هر كه اين سخن را مردود شمارد براهين متقن را زير پا نهاده.
- آيا كسى در شب " فراش " چون تو فداكارى نمود كه جانت را، برخى خاتم انبيا كردى؟
- آيا چونان فاطمه زهرا سالار زنان كه همسر تو گشت، زنى همتاى او بود تا زيور دگران شود؟ اى زيور خاندان فاطمه.
-و يا چون تو كسى يافت شد كه د رحال ركوع انفاق كند، آنهم انگشترى خاتم؟
هل مثل فعلك عند النعل تخصفها++
لو لم يكن جاحدوا التفضيل لاهينا
- موقعى كه رسولخدا فرمود: اى مردم ثقيف سخن كوتاه كنيد وگرنه شير مردى را كه همتاى من است، به سويتان گسيل دارم كه جنگاورانتان را درو كند، و
زنان و فرزندانتان را به اسيرى آورد پرسيدند: و او كه باشد؟ فرمود: آنكه نعلين مرا وصله مى زند؟ آيا پاره دوزتو بودى، نه ديگران. البته اگر بى خردانه بر اين سخن نگذرند و مقام برترت را منكر نشوند.
آيا مانند دو شير بچه ات، در عظمت و بزرگوارى يافت مى شود كه از نسل بزرگواران به عمل آمده اند؟
در " مناقب " خوارزمى ص 105 و " كفايه الطالب " گنجى شافعى ص 243 و تذكره خواص امت ص 31 و مناقب ابن شهر آشوب و ساير معاجم، قصيده ازصاحب ياد شده كه شمارابيات آن اختلاف دارد، ما اين قصيده را با توجه به تمام روايات، مى آوريم، و ابياتى كه رجال عامه روايت كرده اند، با حرف " ع " مشخص مى سازيم:
- به وسيله سرورانم آل " طه "،جانم به آرزو رسيد.
-هر آنكه بر درجات بالا پاى نهاده، به بركت رسول خدا بوده.
- و بركت فاطمه دخترش كه در فضيلت و شرف مانند پدرش مصطفى است.
ع - موقعى كه، آتش جنگ شعله مى زد، چه كسى چون على به ميدان مى تاخت؟
ع - چه كسى شيران را شكار مى كرد، موقعى كه شمشير تيز را از نيام بر مى كشيد؟
- روزى كه شمشير راند و باز هم شمشير راند تا آنجا كه جوهر آنرا ستود.
ع - چه كسى هر روز كشتار تازه اى مى كرد كه تاريخ به ياد ندارد؟
ع - چقدر، و باز هم چقدر با شمشير نازكش، بر دهان غول جنگ كوبيد؟
ع - روز " بدر " را به خاطر آوريد. از جنگهاى ديگر سخن نمى كنم.
ع - يا جنگ احد را كه خورشيد رخشان آن على است.
ع - و يا نبرد با " هوازن " در " حنين " كه ماه تابان آن على است.
ع - و پيش از روز " حنين " روز " احزاب" كه شير بيشه آن على است.
ع - به خاطر آوريد، خون " عمرو " را كه ريخت؟
ع - سوره " براءت " را بخوانيد و به من بگوئيد: چه كسى آنرا بر مشركين تلاوت كرد؟
ع - يا بگوئيد: با زهراء كه - تربتش پاك باد -. چه كسى همسر گشت؟
ع - از مرغ بريان ياد كنيد كه فضيلت آن جهانگير شد.
ع - يا بگوئيد: بر قله هاى علم ودانش كه صعود كرد؟
ع - داستان او، داستان هارون است و موسى، هر دو را خوب درك كنيد.
ع - آيا در محبت على مرا با سفاهت نكوهش مى كنند؟
ع - خويشى او را با پيامبر ناديده گرفتندو مقتضاى مودت را زير پا نهادند.
ع -اول نماز گزارى كه با تقوى زينت بست.
ع - خورشيد بعد از آنكه پرتوش ناپديدشد، بر او بازگشت.
ع - او بر خلق جهان حجت خدا است، هر كه او را دشمن گيرد، شقى و بدبخت خواهد بود.
- آرى من با دوستى حسن به آرزوهايم رسيدم كه والاترين مقام را حائز گشته.
- و با دوستى حسين، آن پسنديده اى كه در ميدان مكارم همه افتخارات را صاحب گشت.
- در اين خاندان هر چه بنگرى، جز ستاره رخشان به چشم نمى خورد كه بالا رفته و بر طاق فلك نشسته.
- خاندانى ويژه، كه جهانى در حمايت آنان قرار گرفته.
-گروه متجاوز، با ارتكاب آنهمه عناد و لجاجت. چه افتخارى مى جست؟
- سبط اكبر را با زهر به خاك كردند و اين بس نبود؟
- با تعرض در جستجوى حسين بر آمده با او به پيكار بر آمدند و او هم پيكار كرد.
-او را از نوشيدن شربتى آب مانع شدند، با آنكه پرندگان سيراب بودند.
- او جان خود را بر سر اين پيكار گذاشت، كاش جان من برخى اوگشته بود.
- دخترش فرياد مى زد: اى پدر و خواهرش در سوك برادر مى ناليد.
- اگر احمد مختار مى ديد، به روزگار او و خاندانش چه رسيد؟
- شكايت به سوى خدا مى برد و البته شكايت برده است.
در مناقب ابن شهر آشوب و مناقب خوارزمى ص 233 قصيده از صاحب ياد شده كه در شمار ابيات اختلاف دارد، و ما هر دو روايت را بهم پيوست مى دهيم:
ما لعلى العلى اشباه++
لا و الذى لا اله الا هو
- على عالى قدر شبيه ندارد، نه بآن خدائى كه جز او خدائى نيست.
- سيره او همان سيره رسول است كه تو هم مى شناسى و پسرانش - اگر پاى فخر در ميان باشد - پسران رسول اند. -على بر پايه از شرف بر شده كه و هم و پندار بدان نخواهد رسيد.
1- اى صبح، به يادبود حديث كساء، در شرح مفاخر على سستى مگير كه روز مباهله صبحگاهان على در زير " كساء " قرار گرفت.
2- و اى ظهر، به يادبود مرغ بريان از شرف على پرده بر گير، آن شرفى كه بر والاترين مراتب آن دست يافت.
3- و اى سوره براءت، اعلام كن: چه كسى از ابلاغ تو معزول گشت و چه كسى كارگزارآن بود؟
4- اى مرحب اى اميد كافران، از دم شمشير چه كس شربت مرگ چشيدى؟
- و اى عمرو عبدود، كى بود كه شرنگ مرگ در كامت ريخت؟
- اگر خواهد، بر ثريا بر شود و از " فرقدين " موزه سازد.
- مگر پايگاه بلند او را نشناخته ايد وجايگاه والايش را درك ننموده ايد؟
- نديده ايد كه چگونه محمد بدو مشفق و مهربان بود و به تربيت او همت گماشت؟
- از كودكى در دامن مهر و محبتش پروريده مخصوص خود دانست و از كمال
صفا و اخلاص به برادرى برگزيد.
- دخترش فاطمه را كه پاره تنش بود به او كابين بست، چه او را بهترين شوهر و پرهيزكارتر از همگان يافت.
- پدرم فداى حسين سرور آزادگان باد كه روز عاشورا، در راه اعلاء دين جهاد كرد.
-پدرم فداى خاندانش كه در اطراف او به خون غلطيدند و چشم از او بر نداشتند.
- خدا رسوا كند امتى را كه سرور خود را تنها گذاشتند و در رضايت خاطرش نكوشيدند.
- و نفرين خدا بر آن گنديده مردار نجس باد كه از كين، چوب بر دندان او كوبيد.
و بهمين ترتيب، قصيده به قافيه دال دارد كه خوارزمى در " مناقب " ص 223 و ابن شهر آشوب در مناقب مجتمعا روايت كرده اند:
- او در جنگ بدر چون ماه "بدر" درخشيد و ديگران را از شنيدن نام شمشير لرزه بر اندام بود.
- براى على در حديث " مرغ بريان " فضيلتى است كه آوازه اش در اكناف جهان پيچيده و حتى دشمنانش گواه و معترف اند.
- براى على در سوره " هل اتى " اخلاص و صفائى است كه خود ناچار، آنرا تلاوت كرديد و بينى خود را به خاك كشيديد، باز هم از يارى او دامن بكشيد.
- و چه سخنها كه در جنگ خيبر روايت كرديد: او را محبوب خدا و رسول، كرار غير فرار، شناختيد، ولى چون شتر مرغ شانه از زير بار تهى كرده فرارى شديد.
- ويا در روز " احد " كه همگان پشت داده فرار نمودند و شمشير او روى كفر را سياه نمود.
- و در روز " حنين "كه برخى از شما راه خيانت گرفت. و او باشمشير تيز،
يكنواخت بر سر دشمن كوبيد.
- امور مردم را در دست كفايت گرفت و به مال آنان طمع نيست، گاهى مى شود كه امانت واليان مورد ترديد است. - در داورى به دانش ديگران نياز نداشت، آنجا كه ديگران نيازمند شده چون خر به گل ماندند.
- راه خانه اش كه به بهترين مساجد "مسجد رسول" باز مى شد، مسدود نگشت درصورتيكه راه دگران يكسره مسدود شد.
- و همسرش زهرا، بهترين دخترى بود كه به خانه بهترين شوهر رفت، مقام زهرا قابل انكار نيست. - در سايه حسن و حسين بود كه مجد و بزرگوارى، رواق عظمت بر كشيد، اگر آن دو نبودند، مجدو بزرگوارى در كجا مشهود مى گشت.
- پرتو نور، از آن دو وجود مبارك بر زمين تابيد، براى خدا پرتوهاست كه تجديد مى شود. - آنان حجت هاى تابناك خدايند كه روشن گشته اند و مشعلهاى افروخته كه خاموشى ندارند.
-اى خاندان محمد. من پيوسته دوستدار شما خواهم بود، اين شمائيد كه براى علم و آئين ستاره رخشانيد.
- آنكه از دوستى شما پا كشد، به هيچش نخرم كه بى آبروست و مادرش ننگين.
حمويئى صاحب " فرائد السمطين " در سمط دوم باب اول، اين دو بيت را از صاحب آورده است.
- الطاف الهى از حدود آرزوو تمنايم درگذشته و با دست و زبان، شكر آن نتوانم گذاشت.
- از بهترين الطاف و كامل ترين نعمت ها، همين دوستى امير المومنين على
مذهب صاحب
در اينكه صاحب از طبقه ممتاز و بزرگان مذهب است، هيچيك از دانشوران شيعه ترديد نكرده است، شعر فراوانى كه در سوك و يا ثناى اهل بيت سروده ونثراديبانه اش كه آثار دوستى و انقطاع و تفضيل اهل بيت از آن آشكار است، همه و همه گواه اين معنى است و اوست كه با سروده خود فرياد مى زند:
- چه بسيار مرا به خاطر دوستى و محبت شما، رافضى خواندند، ولى زوزه هايشان مرا از ساحت شما بر نتافت.
سيد رضى الدين ابن طاوس در كتاب " اليقين " به مذهب صاحب و تشيع خالص او تصريح كرده و از سخن مجلسى اول گذشت كه " صاحب، از فقها ممتاز شيعه است " و هم سخن فرزندش مجلسى دوم كه درمقدمه بحار او را از بزرگان اماميه بشمار آورده و همچنين شيخ حر عاملى در " امل الامل ".
و نيز ابن شهر آشوب، در" معالم العلماء " او را از شعراء بى پرواى اماميه شمرده و شهيد دوم او را از " اصحاب ما " دانسته، در كتاب " معاهد التنصيص " آمده است كه
صاحب شيعه تندى است مانند آل بويه و طرفدار اعتزال ".
بالاتر از اين، گواهى دو شيخ بزرگ كافى است: اول رئيس المحدثين صدوق طائفه در " عيون الاخبار ". دوم شيخ مفيد، آن طور كه ابن حجر در " لسان الميزان " ج 1 ص413 حكايت مى كند و از جمله شواهد رساله اى است كه خود صاحب در شرح حال عبدالعظيم حسنى نگاشته و درخاتمه مستدرك ج 3 ص 614 ثبت آمده است.
در " لسان الميزان " ج 1 ص 413 مى نويسد: صاحب به مذهب اماميه مى رفته و كسيكه تصور كرده معتزلى است به خطا رفته، قاضى عبد الجبار، آنگاه كه براى نماز بر جنازه صاحب پيش افتاد، گفت: نميدانم بر جنازه اين رافضى چگونه نماز گزارم. و از ابن ابى طى آورده كه شيخ مفيد گواهى داده است كه آن كتابى كه در تاييد مذهب اعتزال، به صاحب ابن عباد منسوب است، ساختگى و مجعول است.
در اين ميان سخنان درهم ريخته اى وجود دارد كه برخى گواه بطلان برخى ديگر است، از جمله مى گويند: صاحب پابند مذهب اعتزال بوده، و شافعى مذهب گاه مى گويند حنفى مذهب بوده و شيعه زيدى است.
در ميان نكوهشگران او، برخى سينه پر كينه اى دارد كه از گفتن آنچه حقد و حسد بدو الهام كند، باكى ندارد، مانند ابو حيان توحيدى، و برخى نظرشان ضد و نقيض نقل شده چون شيخ مفيد كه ابن حجر، هم مجعول بودن رساله اعتزال را از او نقل كرده هم اعتقاد صاحب رابه مذهب اعتزال.
اين تهافت و درهم ريزى سخن، اعتماد بر اين حكايات و وارسيها را سست مى كند اما تصريح به تشيع او، با گواهى دانشمندان متقدم و متاخر تاييد شده و سيد ابن طاوس كه در كتاب " اليقين " به امامى بودن اوتنصيص مى كند، بعد، از شيخ مفيد و علم الهدى نسبت او را به مذهب اعتزال، حكايت مى نمايد، البته اين صرف حكايت است و
اعتقادش درباره صاحب، همان سخن اول اوست كه صريحا اظهار نظر كرده است.
نظر شيخ مفيد كه قبلا معلوم شد، اما نظر سيد مرتضى علم الهدى، ظاهرا نسبت از اينجا ناشى شده كه صاحب در باره جاحظ كه از بزرگان معتزله است تعصب داشته و از او جانبدارى مى كرده و چون سيد مرتضى براو رد و اعتراض نموده، گمان برده اندكه صاحب برمذهب اعتزال بوده و سيد مرتضى بدين جهت بر او ايراد كرده است.
ولى ما احتمال مى دهيم كه تعصب و جانبدارى صاحب، به خاطر بزرگداشت ادب و هنر، جاحظ باشد، نه به خاطر مذهب اعتزال، چنانكه مى بينيم، سيدرضى نسبت به صابى زنديق تعصب دارد.
اما آنچه از رساله " ابانه " حكايت شده و اشعار دارد كه صاحب، نص بر ولايت امير المومنين عليه السلام را منكر بوده، صرف حكايت است. چون عبارت اين رساله به تنهائى مى تواند،امامى بودن او رابه ثبوت رساند.
اينك متن كلام صاحب را آن گونه كه از ابانه نقل شده همراه آنچه در " تذكره" آمده ملاحظه بفرمائيد.
در " ابانه "گويد:
عثمانيه "طرفداران عثمان" و طوائف ناصبيان، تصور كرده اند كه سايرين، از امير المومنين والاتر و مهتراند، و گواه آورده اند كه ابوبكرو عمر بر او رياست كردند. شيعه عدليه گويند: پيامبر خدا، عمرو عاص را در غزوه " ذات السلاسل " بر آن دو اميرساخت، اگر آن گواهى درست باشد، بايد كه عمرو عاص از آن دو خليفه برتر باشد.
بعد از آن طائفه شيعه گفتند: على بعد از رسول افضل و برتر از همگان باشد و از اين رو بود كه رسول خدا - در آن هنگام كه بين ابوبكرو عمر عقد برادرى استوار كرد - على را برادر خود خواند، البته رسول، بهترين را براى خود انتخاب فرموده است.
حتى به اين معنى تصريح فرموده وگفته: انت منى بمنزله هارون من موسى،و از اين نسبت كه تو بمنزله هارون هستى، جز نبوت را استثنا نفرموده است.
و نيز در باره على فرموده است ": اللهم آتنى باحب خلقك اليك ياكل معى هذا الطير" خدايا محبوب ترين بندگانت را بفرست، تا اين مرغ را با من تناول كند. و خدا على را فرستاد.
و نيز رسول خدا فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه: هر كه مرا سرپرست خود مى داند، على سرپرست او خواهد بود، پروردگارا ياورش را ياور باش و دشمنش را دشمن.تا آخر دعا.
بعد از همه اينها، فضيلت و برترى، با سبقت به اسلام ثابت شود، واسلام على از همه پيشتر بود، و خدا هم فرموده است: پيشروان پيشروان، آنها مقرب درگاه اند.
و هم با جهاد و پيكار در راه دين، و على شمشير در نيام نكرد، و از پيشروى باز ننشست: او است كه غبار حزن، از چهره رسول مى زدود، اوست كه مشكلات را از پيش برمى داشت اوست كه آتش افروز پيكار بود:
او قاتل مرحب است و بر كننده در خيبر و به خاك افكننده عمرو بن عبدود.
او همان كسى است كه رسول خدا در باره اش فرمود: " فردا پرچم به كسى سپارم كه خدا و رسول را دوست دارد، و خدا و رسول او را دوست دارند، حمله مى كند و فرار نمى كند " و قرآن هم فرموده است: خداوند پيكارگران را بر بازنشينان از جنگ برترى داده است با اجر بسيار.
و هم با علم، و رسول فرمود: انا مدينه العلم و على بابها:من شهر علمم، و دروازه اين شهر على است. اثر اين حديث روشن است، چه على از صحابه پرسش نكرد. و همگان ازو پرسش كرده اند، او از كسى فتوى نخواست، و همه از او فتوى خواسته اندتا آنجا كه عمر مى گفت: لو لا على لهلك عمر: اگر على نبود، عمر نابود شده بود، و مى گفت: خدايم براى مشكلى زنده نگذارد كه ابو الحسن آنجا نباشد. و خدا هم فرموده است: بگو آنان كه مى دانند با آنان كه نمى دانند برابرند؟
و هم با زهد و تقوى ونيكى و احسان، در صورتيكه على اعلم آنان باشد، با تقوى تر آنان خواهد بود، چه خداوند فرمايد: از ميان بندگان، تنها دانشمندان اندكه از
خدا مى ترسند.
ضمنا همو است كه مسكين و يتيم و اسير را بر خود ايثار كرد و هر سه شب، تنها خوراك موجود خود را كه براى افطار ذخيره داشت، بدانها بخشيد، و خداى عز و جل چنين نازل فرمود: " و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا " و به پيامبرش خبر داد كه پاداش اين عمل بهشت است. داستان مفصل است و فضيلت آن بسيار. و نيز همو است كه انگشترى خود را در حال ركوع، تصدق كرد، و خدا نازل كرد: " انما وليكم الله و رسوله ".
و يك طائفه از شيعه، غافل از حقيقت استدلال، تصور كرده اند كه على در حال تقيه بود، و از اين رو از دعوت مردم به امامت خود دست كشيد. و نيز تصور كرده اند كه بر امامت او نص آشكارى است كه قابل تاويل نيست.
طائفه عدليه گويند: اين سخن فاسد است. چگونه وظيفه او تقيه بوده، آنهم در اقامه حق، با آنكه سرور بنى هاشم بوده است؟ اين سعد بن عباده نبود كه با مهاجر و انصار در افتاد و از همه بريد. بدون اينكه از مانع و دافعى بهراسد؟ و بالاخره به "حوران " رفت و حاضر به بيعت نگشت؟
و نيز اگر روا باشد نص آشكارى بر امامت باشد و از همه امت مخفى بماند. رواست كه بگوئيم: نماز ششمى هم در فرائض يوميه وجود داشته و هم ماه ديگرى جز ماه رمضان كه بايد روزه دار بود، و همه را مخفى كرده اند، با اينكه امت اسلامى بر آنچه در امر امامت اتفاق افتاده، و هم خلافت آن خلفا كه قيام به حق كردند و بر عدل و داد فرمان راندند، اجماع دارند و اجماع گواه حقانيت است.
البته آنان كه با على درافتادند و به پيكار برخاسته شمشير بروى او كشيدند، از ولايت الهى خارج اند، مگر آنان كه بازگشت نموده و راه صلاح گرفته باشند. و خداوند، توبه كنندگان و پاكى طلبان را دوست دارد.
سخن صاحب تمام شد.
بنابر آنچه از جواب طائفه عدليه بدست مى آيد، مراد اين است كه، ادعاى
شيعه: دائر به تقيه على "ع" و ترك فرمودن آن سرور دعوت مردم را به امامت خود، با ادعاى ديگرشان راجع به وجود نص جلى مجتمعا، تصور باطلى است كه با هم سازگار نمى نمايد، چه اگر نص بود، على خود آنرا آشكار مى فرمود و از دعوت بامامت خود صرف نظر نمى كرد.
و در واقع مى گويد: مدعى اين دو مطلب، از ظاهر ساختن حقيقت به صورت برهان، غافل مانده و نتوانسته است به آنچه در كتاب و سنت آمده استدلال كند، چه ما مى دانيم كه آن سرور به امامت خوددعوت كرده و با براهين و نصوصى كه بدان اشاره شد، احتجاج فرموده است.
وخلاصه از اين عبارت، انكار نص جلى، مفهوم نمى شود. و نميتوان صاحب را منكر آن شمرد. آنچنان كه ديگران نسبت داده اند.
و در ذيل كتابش " تذكره " مى نويسد:
" صاحب كه خدايش رحمت كناد، در آخر كتاب " نهج السبيل "" چنين مرقوم داشته است كه امير المومنين على، بطور قطع، فاضل ترين صحابه رسول است و بر اين اعتقاد خود گواه آورده كه برترى با مسابقه و پيش قدمى در خدمات دينى است و هم در اثرعلم و جهاد و زهد كه بالاترين درجات است:
بدون ترديد على بر همه صحابه مقدم بوده و از هيچكس دنبال نمانده است، چه مى بينيم كه در پيكار با دلاوران و كشتن سران كفار و پرچمداران ضلالت بر همه پيشى گرفته، و همو است كه رسول خدا بين خود و او، عقد برادرى بست، آن هنگام كه بتناسب بين ابوبكر و عمر رشته برادرى استواركرد.
و نيز رسول خدا او را كفو و همتاى فاطمه زهرا شناخت كه سالار زنان جهان بود.
و هم دعا فرمود كه " خداوند دوست او دوست بدارد، و دشمن او را دشمن " و همگانرا مطلع فرمود كه " على نسبت باو منزلت هارون دارد، نسبت به موسى " به خاطر آن فضائلى كه در او مى شناخته.
و نيز فرمود: " پروردگارا محبوبترين بندگانت را بفرست تا در تناول اين مرغ
بريان با من شريك گردد " و على آمد. و البته محبوبترين صحابه فاضل ترين آنهاخواهد بود.
و فرمود: " من شهرعلمم و على در آن شهر "
و فرمود: " از خدايم درخواستى نكردم جزآنكه مانند آنرا براى على درخواست كردم حتى مقام نبوت را و پاسخ رسيد: نبوتى پس از تو سزاوار نيست " و البته مقام نبوت را به خاطر فضل و برترى او مسئلت فرمود,واز اين رو بود كه در حديث " انت منى بمنزله هارون من موسى "، نبوت را استثنا فرموده گفت " الا انه لا نبوه بعدى ".
على بر محنت روزگار و سختيها و شدائد آن شكيبا ماند، و در دوران خلافتش هم در استحكام مبانى دين و آئين، سرسخت بود و خود جز با خوراك درشت و لباس خشن سر نكرد، همگان از سرجشمه علمش سيراب شدند، و اين خود معلوم كه مردم جز به دانشمندتر از خود مراجعه نكنند.
او بهترين گذشتگان امت و بهترين آيندگانشان خواهد بود، رسول خدا سفارش كرد كه با ناكثين جمل و قاسطين صفين و مارقين نهروان پيكاركند، و عمار بن ياسر كه رسول خدا در اثر بصيرت و بينش در دين، مژده بهشتش داده بود، در ركاب او شهيد گشت.
رسول خدا او را به عيسى بن مريم مانند كرد،آن چنانكه به هارونش مانند كرده بود،و حاضر نشد براى او مثلى، جز از ميان انبيا انتخاب فرمايد. و على بود كه در ركوع نماز، انگشترى به سائل بخشيدو آيه نازل گشت " انما وليكم الله و رسوله " تا آخر آيه.
و همو بود كه سه روز، قوت روزانه خود را بر مسكين و يتيم و اسير ايثار فرمود و آيه نازل گشت: " و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا ".
و هم در قرآن نازل گشت " انما انت منذرو لكل قوم هاد " و از اين رو، رسول فرمود: من رسول و منذرم و تو يا على،سرور و رهبر آنان.
و آيه نازل گشت " و تعيها اذن واعيه " يعنى قرآن را گوش شنوا فرا خواهد گرفت
و رسول فرمود: آن گوش شنوا گوش على است.
و خدايش مرزدار ايمان ساخت كه دوستيش آيت ايمان و دشمنيش نشانه نفاق بود، تا آنجا كه گفتند: ما در دوران رسول، منافقين امت را فقط و فقط از راه دشمنى با على مى شناختيم.
و رسولش خبر داد كه روز رستاخيز على تقسيم كننده سهام بهشت و دوزخ است:
سهم دوزخ را از مردم محشر بدو مى سپارد و بهشتيان را با خود به بهشت خواهد برد.
و ابن عباس گفت: خدا در قرآنش خطاب " يا ايها الذين آمنوا " نازل نفرمود جز آنكه على سرور آن مومنان و شريف آنان بود.
و از اين والاتر، سخن رسول است كه فرمود: على يعسوب مومنان است. و يعسوب، نام ملكه زنبوران است كه در گرد او انبوه شوند و هر كجا رود، از او جدا نگردند.
در شب هجرت، كه قريش،گرد خانه رسول، بانتظار سپيده دم مراقب بودند، تا هجوم آورده او را مقتول سازند، على با استقامت و شيردلى، بر جايگاه رسول خوابيد و در هر آن منتظر هجوم آنان بود، در آن شب درست موقعيت و منزلت اسحاق ذبيح را داشت كه با آرامش دل بانتظار قربان گشتن در راه حق بود.
و همو است كه عمر بن الخطاب در حق او گفت: لو لا على لهلك عمر: اگر على نبود نابودى عمر قطعى بود، و يا گفت: خدايم براى مشكلاتى چنين زنده نگذارد كه ابوالحسن در كنارم نباشد.
على، زندگيش تماما اسلام و عمرش سراسر ايمان بود: لحظه اى به خدا كافر نگشت،زحماتش در يارى اسلام، پسنديده و مشكور و بالاخره در راه آئين و احياى دين، شربت شهادت نوشيد.
خداوند ما رادر زمره آن كسانى قرار دهد كه دوستى و مودت خاندان پيامبر را بر همه چيز دنيا برگزيدند، و هم ما را بر آن سيره و روشى بدارد كه نيكوتر و
خصال نيك همراه شگفتيها
1- مى گويند: روزى صاحب ابن عباد، نوشيدنى خواست، قدحى پر آوردند چون خواست بياشامد، بعضى از دوستان نزديك گفت: مخور كه مسموم است، هنوز چاكرى كه آب آورده بود حاضر بود، صاحب به دوستش فرمود: گواه سخنت چيست؟ گفت: آزمايش، به همين غلامى كه آب را آورده بگو خودش بياشامد، صاحب فرمود: اين كار را نه براى ديگران تجويز كنم و نه حلال دانم. گفت: به مرغى بنوشان فرمود: هلاك حيوان را هم تجويز نكنم.
قدح رابرگرداند و دستور داد آبرا بريزند. وبه غلام فرمود: پى كار خود رو و ديگربه خانه من وارد مشو، و فرمان داد كه كنيزى در عوض غلام به خدمت گمارند، وحقوق آن غلام را هم مرتب پرداخت نمايند.
بعد فرمود: يقين را با شك نميتوان زدود، و قطع حقوق هم كيفرى است كه با خست همراه است.
2- يكى از سادات علوى، رقعه اى گسيل داشت كه خداوندش فرزندى پسر عنايت فرموده، تقاضا دارد كه نام و لقبى براى مولود، معين فرمايد. صاحب در كنار رقعه او نوشت:
" خداوندت با نو رسيده تك سوار و بخت كامگار، قرين سعادت گرداند، بخدا سوگند كه چشمها روشن گشت و دلها خرم: نامش على باشد،تا خدايش بلند آوازه گرداند، و كنايه اش ابو الحسن تا كار و بارش نيك و حسن آيد. روزمندم با كوشش خود فاضلى ارجمند و ببركت جدش نيكبختى سعادتمندگردد، بمنظور دور بادش از چشم
بد دينارى زر به وزن صد مثقال نياز كردم تا به فال نيك صد سال زندگى با سعادتش نصيب گردد، و چون طلاى ناب از تصرف روزگار در امان ماند. و السلام.
3- يكى از حاشيه نشينان رقعه اى به خدمت صاحب فرستاده تقاضاى حاجتى كرد.
نامه را بدو عودت داده و گفتند: صاحب به دست خود نامه ات را امضا و وعده مساعدت داده است، ولى او هر چه نامه را زير و رو كرد، چيزى بنظرش نرسيد، نامه را به ابى العباس ضبى عرضه كرد، ابو العباس بعد از دقت كافى متوجه شد كه صاحب با نوشتن فقط يك الف، پاسخ مساعد داده است:
در رقعه متقاضى چنين بود: فان راى مولانا ان ينعم بكذا، فعل. اگر راى مبارك سرورمان تعلق گيرد كه مساعدت فرمايد، خواهد كرد، و معلوم شد صاحب جلو " فعل " كه فعل ماضى است، بمعنى " خواهد كرد " يك الف اضافه كرده يعنى " افعل " خواهم كرد.
4- صاحب، در يك طبق نقره، عطرى خدمت ابى هاشم علوى هديه كرده وبا اين سروده گسيل داشت:
- اين بنده به قصد زيارت عتبه مرابكه خدمت رسيد،تا از پرتو انوارت نصيبى گيرد.
- از اين عطرى كه تقديم مقامت شده بهره گير، كه عطرفروش از خوى چون مشكت مايه گرفته.
- اما ظرف پيشكشى است كه با عطر همراه شده، با قبول آن، عنايتى بر عناياتت بيفزا.
5- ابو القاسم زعفرانى به شكوه و جلال صاحب نگريست كه جمعى از خدم و حشم و حاشيه نشينان با لباسهاى فاخر و جبه هاى خز گرداگرد مجلس نشسته اند به كنارى رفت و به نوشتن پرداخت، به صاحب گفتند: در حضور شما چنين جسارتى
مرتكب مى شود، صاحب فرمود: او را بياوريد زعفرانى لحظه اى مهلت خواست تا از نوشتن بپردازد، صاحب تقاضاى او را رد كرده دستور داد طومار را از دستش گرفته باز آورند، زعفرانى نزديك شد و گفت خداوند صاحب را مويد بدارد، و سرود:
- چكامه را از زبان شاعرش بشنو كه بيشتر در شگفت شوى، گر بر سر شاخه زيباتر است.
صاحب فرمود: بياور تا چه دارى، ابو القاسم ابياتى بر خواند كه از آن جمله است:
- دگران مال و دولت اندوزند و با حرص و ولع گنجينه سازند.
- و تو اى زاده عباد، اى اميد همگان، نوال و بخشش آرزوى توست.
- عطايت براى همگان، خواه دستى دراز يافرو كشيده دارند، چون ميوه رسيده مهياى چيدن است.
- جهانى را با نعمت و احسان فرو گرفتى، كمترين بهره اى كه نصيب مردم شد، دولت و بى نيازى است.
- حساس ترين شعرا در برابرت زبان بسته، و شاكرترين آنان از سپاس نعمتت عاجز و خسته.
- اى سرورى كه جودو نوالش، دولت و مكنت به ارمغان مى آورد و به پاى دور و نزديك مى ريزد.
- همگان را از زائر و مجاور، خلعت بخشودى، آنهم خلعتى كه در پندار نگنجد.
- حاشيه نشينان اين بارگاه، در لباس خز مى خرامند و جلوه مى فروشند جز من.
- البته آن را كه بر عهد خود پايدار است و همواره نيكى كند حاجت يادآورى نيست.
صاحب فرمود: در داستانهاى معن زائده خواندم كه مردى بدو گفت: اى امير مركبى عطايم كن. و او فرمود تا يك ناقه، يك سمند، يك قاطر، يك الاغ، يك
كنيز بدو عطا كردند، و اضافه كرد: اگر من دانستم خداوند بلند پايه مركوبى جز اينها آفريده، عطايت مى كردم. اينك من كه صاحبم، فرمايم كه از جامه خز: يك جبه، يك پيراهن، يك جليقه يك شلوار، يك عمامه، يك دستمال، يك طاقه ازار "كمرپوش"، يك ردا "بالاپوش" يك جوراب بر تو خلعت كنند، اگر دانستم جز اينها لباس ديگرى از خز ساخته شود. عطايت مى كردم.
بعد فرمود تا به خزانه اندر شد، و تمام اين خلعتها را بر او ريختند. هرچه توانست پوشيد، و آنچه نتوانست به غلامش تحويل شد.
6- ابو حفص وراق اصفهانى، در رقعه اى به صاحب نگاشت:
خداوند سايه سرورمان صاحب را مستدام بدارد، اگر نه اين بود كه يادآورى مايه سود بخشى، و افراختن شمشير بعد از جنبش آن در نيام، سهل و هموارتر است نه يادآورى كردمى، و نه اين شمشير برنده را، تكان دادمى، ولى حاجتمندى كه كاردش به استخوان رسيده، به روا گشتن حاجت شتاب، و در برابر بخشنده بى دريغ هم،دست طلب و الحاح دراز دارد.
حال و روزگار اين بنده ات - كه خدايت مويد بدارد - پريشان است، حتى موشها از انبار گندم در حال كوچ اند، اگر راى مبارك باشد كه اين بنده را با ساير چاكران كه در نعمت غوطه وراند و از اين رو رحل اقامت افكنده اند، دمساز فرمائى خواهى فرمود. ان شا الله.
صاحب در كنار رقعه اش نگاشت:
چه نيك سخن ساز كردى، ما هم به نيكى پاسخ آغاز كنيم: موشهاى خانگى را به نعمت سرشار و نوال بى زوال، مژده بخش گندم، همين هفته مى رسد، ساير حوائج در راه است.
7- ابو الحسن علوى همدانى مشهور به " وصى " گويد: از جانب سلطان به سفارتى عازم رى گشتم، در راه بسيار انديشيدم كه مقالى زيباو سخنى شيوا كه در خور ملاقات
صاحب باشد، طراز بندم، موفق نشدم. هنگامى كه در اسكورت خود با من روبروگشت و من نزديك شدم تا آنجا كه عنان دو مركب بهم پيوست، به ياد يوسف افتادم و بر زبانم گذشت: " ما هذا الا بشر ان هذا الا ملك كريم " اين مرد ما فوق بشر است، اين فرشته عالى مقام است. و او در پاسخ گفت: " انى لاجد ريح يوسف اولا ان تفندون " اگر نه اين بود ك ه مرا تخطئه كنيد مى گفتم بوى يوسف بمشام مى رسد، بعد فرمود: خوش آمدى؟ مرحبا بالرسول، ابن الرسول، الوصى ابن الوصى.
8- صاحب دراهواز با مرض اسهال به بستر افتاد، هر گاه كه از سر طشت برمى خاست، در كنار آن ده دينار زر سرخ مى نهاد، مبادا خدمتگار از كار ملال گيرد و ازاين رو خدمتكاران خواهان دوام كسالت بودند، و چون عافيت يافت، قريب پنجاه هزار دينار تصدق كرد
9 - در " يتيمه الدهر " از ابو نصر ابن المرزبان حكايت آورده كه هر گاه براى صاحب ابن عباد، آب يخ مى آوردند، بعد از نوشيدن آن مى گفت:
قعقعه الثلج بماء عذب++
تستخرج الحمد من اقصى القلب
- قورت قورت آب يخ، بيرون كشد سپاس الهى را از ته قلب.
و بعد مى گفت: بارپروردگارا لعنت خود را بريزيد، تجديدفرما.
10- در " معجم البلدان "مى نويسد: ابن حضيرى، شبها به مجلس صاحب حاضر مى گشت، شبى چرت بر او غالب گشت و بادى از او برخاست، در نتيجه شرمسار و از حضور دربار بريد، صاحب گفت اين دو بيت را بر او بر خوانيد.
- حضيرى زاده به خاطر آوازى كه چون ناله ناى و آواى عود است. خجل مباش.
- باد است، چه مى توان كرد؟ مى توانى آنرا حبس كنى. تو كه سليمان نيستى.
كلمات قصار
آنكه - به درياى شيرين پويد، گوهر آبدار جويد.
آنكه - دست عطا گشاده دارد، چشم اميدبه سويش كشيده آيد.
آنكه - نعمتى را كافر آيد، نقمتش به كيفر در سپارد.
گوشتى كه از حرام رويد، با داس بلا دروده آيد.
آنكه بروزگار سلامتش غره آيد، فردا از پشيمانى و ندامت داستانها سرايد.
آنكه با اشاره اندك هوشيارى نگيرد، از بيان مفصل چه سود گيرد.
بسيار شد كه با سخنى نرم و هموار، كارى بسامان آمد، آنجاكه بذل اموال نافع نيامد.
سينه از مايه درون جوشد و از كوزه آن تراود كه در آن باشد.
خردمند با اشاره چشم دريابد و از گفتار زبان بى نياز آيد.
خورشيد تابان كه در پس ابر ماند، ديرى نگذرد كه رخسار نمايد، چونان كه بوستان در زمستان افسرده و در بهار خرم آيد.
بدر تابان كه نهان شود، باز بر آيد، شمشير كه كندى گيرد دگر بار جوهرش نمايان آيد.
دانشت در گرو درس و مذاكره جهلت بر اثر اهمال و متاركه.
سخن كه بر سامعه مكرر آيد درقلب ريشه دواند.
مهربانى بى غش و پاك، رساتر از زبانهاى پرآب و تاب.
هر كارى به موقع آن شايد، چونان كه هر ميوه به فصل آن در مذاق خوش آيد.
آرزو بى نهايت، چه سود كه نعمت دنيا عاريت.
يادآورى اثرى آشكار دارد، و چنانكه خدايش فرمود: نفعى سريع به بار آرد.
پشت شمشير، نرم و لغزنده و دم آن تيز و برنده، از آن شگفت تر مار، كه
وفات صاحب
صاحب، در شب جمعه 24 ماه صفر از سال 385 در رى، دار فانى را ترك گفت مردم رى كه از مرگ او باخبر شدند، تمام شهر و بازارها تعطيل گشت و همگان بر در خانه اش به منظور تشييع جنازه گرد آمدند. فخر الدوله به همراه سرهنگان و فرماندهان حضور يافته و جامه سياه بر تن داشتند. جنازه صاحب كه بر دوش خدام از در قصرخارج شد، تا بر او نماز گزارند، به تعظيم و بزرگداشت، حاضرين يكسر به پاخاستند: فرياد شيون و زارى بلند شد، جامه ها بر تن دريدند، سيلى ها به صورت زدند، چندان گريه و ناله كردند كه از تاب و توان رفته به خاك افتادند.
ابو العباس ضبى بر جنازه او نماز خواند، فخر الدوله پيشاپيش جنازه حركت مى كرد. و چند روز براى عزا در خانه نشست.
بعد از نماز جنازه را در يك خانه آويز كردندتا هنگامى كه به اصفهان برده و در قبه اى به نام دريه دفن شد، ابن خلكان مى نويسد: اين قبه تا اين زمان آباد مانده و دخترزادگانش به تعمير وكچكارى آن مواظب اند. و سيد در " روضات الجنات " اضافه كرده و گويد: اكنون هم آباد و معمور است، چندى پيش دچار شكست و انهدامى گشته بود كه پيشواى بزرگ علامه سترك محمد ابراهيم كرباسى به تجديد عمارت آن فرمان داد، و با وجود ناتوانى، دو ماه يكبار و گاه ماهى و چه بسا هفته اى يكبار، زيارت آن قبه را ترك نمى فرمايد. در اين اوقات به نام " باب طوقچى " و گاه " ميدان كهنه " خوانده مى شود، ومردم با زيارت مرقدش بركت مى جويند ودر كنار آن قبه حاجات خود را از خداوند تعالى مسئلت مى دارند.
ثعالبى در " يتيمه " مى نويسد: موقعى كه ستاره شناسان، با اشاره و كنايه از مرگ او خبر دادند، صاحب در قطعه اى چنين سرود:
- اى خالق ارواح و اجسام و اى آفريننده اختران و آثار.
- اى پديد آرنده روشنى و سياهى.
- نه چشم اميد به مشترى دارم.
- و نه از مريخ بيمناكم.
چرا كه ستارگان در واقع علامت اند.
- سرنوشت در دست خداى داناست. بار پروردگارا از درد و بلا محفوظم دار.
- و از حوادث روزگار در امان و از رسوائى گناه نگهبان باش.
- بدوستى محمد مصطفى برگزيده ات و همتايش على مرتضى و خاندان گرامش بر من ببخشاى.
در مرگ صاحب قصائد فراوانى سروده شد، از جمله قصيده ابو منصور احمد بن محمد لجيمى است با قافيه نون: -اى بزرگ مرد با كفايت كه مشكلات را با سر پنجه تدبير گشود و با نوال سرشارش نياز ما را برآورد.
-آرزوى ما اين بود كه جاوان مانى، و روزگار نخواست، اراده او بر تمناى ماپيروز گشت.
- بر مرگت گريبان چاك زدم، اما قانع نشده اند و غم را دمسازآمدم.
- اگر خود را كشته بودم، ممكن بود حق ترا ادا كرده باشم.
- از رازى كه اينك دريافته اى پرده بردار كه چه بسيار از بيانات رشيقه ات بهرمند بوديم.
- مگر نه مردى دادگستر و با انصاف بودى؟ از چه گورى آباد كردى و شهرها ويران ساختى؟
- وا نهادى كه مردم لجام گسيخته شوند، ديروز كه چنين نبودند.
- سفله گان مسلط شده برما سوار شدند با آنكه ديروز برده ما بودند.
- اگر در ماتم او دلهاى ما آب شود و اشك از ديدگان بباريم.
- حق ماتم را ادا نكرده ايم، ولى گذشت روزگاران خواهد گفت چه كسى را از دست داده ايم.
و در قصيده ديگرى گويد:
- بزرگ مردى درگذشت كه هر گاه دانش وجود كمياب مى شد، هر دو را ازدست و زبان او باز مى جستيم.
-بزرگ مردى كه هر چه در ميان خلق جويا گشتم كسى را مانندش نيافتم.
- جود و بخشش را با " كافى الكفاه " در يك گور كردند تا بهم مانوس باشند.
- در زندگى با هم زيستند و اينك در گور همخوابه گشتند، گورى كه در باب
ذريه است.
گاهى چند بيت اين قصيده به نام ابى القاسم ابن ابن ابى العلاء اصفهانى ثبت شده كه با حكايتى لطيف همراه است. از قصائدى كه در سوك صاحب سروده شده، نونيه ابو القاسم ابن ابى العلاء است كه ثعالبى در ج 3 ص 263 برخى ابيات آنراچنين آورده:
- اى يگانه رهبر من آنچه در ستايش و ثنايت گويم، كه گفته ام.
- تو از ستايش و ثنا برترى، هيچ كس ترا نستايد جز كه شان ترا بكاهد.
- بامرگ تو فرزندان حوا همه مردند، دنيا مرد، بلكه دين مرد.
- اينك، سروش فضيلت و آزادگى است كه عزاى تو را اعلام مى كند بعد از آن كه، حوريان به عزايت نشستند.
- عطا و صله بر تو مى گريند چنانكه ملت و دولت مى گريند.
- بدگويان و خبرچينان به پا خاستند، هم آنها كه از بيم تو خانه نشين بودند بعد از مرگت رانده هاى درگاه همه جان گرفتند.
- شگفت نباشد كه اينان همه بر كوى و برزن روانند، سليمان درگذشت و شياطين از بند رستند.
از جمله قصائدى كه در ماتم صاحب سروده شده، داليه ابى الفرج ابن ميسره است،ثعالبى اين چند بيت آنرا در يتيمه ج 3 ص 254 ياد كرده:
- اگر مى پذيرفتند، جانها برخى او مى گشت، گرچه اين هم مصيبتى بزرگ بود.
- ولى مرگ چون شاهين تيزبين است و بهترين را مى ربايد.
- زمانه را برگو: اين ستم به خود كردى، اينك به كورى چشمت، جامه عزا ببر كن.
- با اين مصيبت، عظيم ترين ضايعه بشرى را پيش انداختى، و رونق بازارت كاست.
از جمله داليه ابو سعيد رستمى است، كه ثعالبى دو بيت آنرا آورده:
- بعد از " صاحب " آرزومندى به شب بار سفر خواهد بست؟ يا اصولا دست تمنا
به سوى رادمردى گشود خواهد گشت؟
- خداوند راضى نگشت جز به اينكه "آرزو و بخشش" هر دو با صاحب بميرند دگر اين دو، تا روز حشر باز نخواهند گشت.
و نيز لاميه ابو الفياض سعيد بن احمد طبرى در 44 بيت كه تمام آن در يتيمه ج 3 ص 254 مذكور افتاده:
- اى همسفر چگونه در بستر خواب آرميدى،با آنكه به روزگار نه خوابيدى و نه خوابد.
- هر روز در ميان فرزندانش بپا خاسته و ندا در دهد: بپا خيزيد كه هنگام كوچ است.
- دو دسته اند: يكدسته با غفلت در انتظارند و دسته ديگر كمر بسته و با شتاب.
- گويا داستان آنان كه مى روند و مى مانند، گروهانى است كه از پس گروهان روان اند.
- آنان سواراند، بى مركب، روانند و بازگشت ندارند.
- جام مرگ در ميانشان مى چرخد چونانكه شراب ناب در دست حريفان.
- راننده با خشونت ازپى، فرياد رحيل مى زند و به سوى ميعاد مى دواند. جلودار قافله نمايان نيست.
- نديدى آنها كه پيش از اين درگذشتند و غول مرگ آنانرا در ربود.
- آنان حيله ها بكار بستند، بى ثمر بود، ما ناله ها زديم نافع نيفتاد.
- شيوه روزگار چنين است، عمرمى گذرد، احوال دگرگون مى شود و باز نمى گردد.
- گرچه نخواهيم و يا به هراس اندر شويم، پيك مرگ در ميرسد و مهلت نمى دهد.
- در پايان راه، مقصد مرگ نمايان است ولى راه ديگرى وجود ندارد.
- بجانت سوگند، عمر فرصت كوتاهى است و بعد از آن راهى دور و دراز در پيش.
- مى بينم كه اسلام و اسلاميان در اندوه و ماتم فرو رفته اند.
- خورشيد رخشان تاريكى گرفته همچون چشم بى فروغ.
- ماه تابان ناتوان بر آمده رخشان نيست گويا از لاغرى رنجور است.
- اختران درخشان ماتم گرفته اند گويا كاخ بلندشان رو به ويرانى است.
- مى بينم چهره روزگار و هر چهره ديگرى از رنج درون دژم است.
- كوهساران با قله هاى بلند، چنان در اضطرابند كه گوئى، اينك آب شود، و يا درهم ريزد.
- آسمان تيره گشته مى لرزد، گوئى دردى به دل دارد.
- نسيم صبا كه روح پرور بود، اينك چون باد سموم جانكاه است وسورت سرما اينك گوارا مينمايد.
- ابرهاى سنگين به هر دره و هامون سيلاب اشك روان كرده اند ولى كشتزارها همچنان در سوز و گدازند.
- پيك مرگ، عالم كيهان را از مرگ عزيز جوانمردى، كه امين ملك و ملت بود، باخبرساخت، اينك جهانيان در ماتم عزيزخود غرق اند.
- جارچى، مرگ " كافى الكفاه " را به جهان اعلام كرد،يعنى آزاد مرد گرانمايه بعد از اين، خوار و ذليل خواهد گشت.
- خبر داد كه پناه حاجتمندان از جهان چشم بربست و خاك بر چشم جهانيان نشست.
- سحرگاه كه نسيم تربتش مى وزد گويا باد صباست كه از روضه رضوان خيزد.
- و چون بر مشام كاروان نشيند، گويند غبار است يا سوده مشك ناب؟
- اى درخشان ماه آسمان فضيلت، از چه بدين زودى غروب كردى.
- چگونه شبح مرگ بر تو ظاهر گشت و با آن عزت و شوكت غول مرگت در ربود؟
- اى ادب آموز جهانيان كه هم ارباب قلم را مهار كردى و هم افسران صاحب كمر.
- هر كه از روزگار به تو شكايت برد، دادش گرفتى، اينك كه روزگار بر تو تاخت چه كسى داد تو خواهد گرفت؟ -دين و دنيا بر تو گريست، و هم اهل دنيا و دين، آن چنان كه پردگيان گريستند.
- شمشير بران بر تو گريست و هم نيزه جان ستان، و تو خود كفيل ارزاق آن و اين بودى.
- خيل اسب بر تو گريست و گريه آنها شيعه ماتم بود.
- دلهاى جهانيان بر تو منقلب است و نصيبت از زارى آنان كم.
- دلى دارم كه به " صاحب " خود وفادار است لذا از غم آب شده و با جانم روان است.
- هر خطى كه شعر كه بر صفحه كاغذ نگاشتم، قطرات اشك رخسارم شست.
- اگر بينى كه شعرم بى مايه و سست مى نمايد، علت اين است كه از هوش بيگانه ام.
- هر شعرى كه رقم زنم، از آب ديده مركب سازم، چرا كه سر شكم همواره روان است.
- فكر مى كردم كه جان من برخى تو خواهد گشت، ولى لياقت آنرا نداشت.
- بعد از او زنده باشم و چشمم روشن باشد؟ ابدا. زندگى بعد از او حرام است.
- بر تو باد درود پروردگارت همه وقت، و به همراهش نسيم روح پرور خلد وزان باد.
از جمله قصيده با قافيه ميم از ابو القاسم غانم بن محمد بن ابى العلاء اصفهانى است كه ضمن آن سروده است:
- شير بچه عباد، اميد جهانيان درگذشت، گويا جهانى درگذشت.
- تربتت را با اهل زمانه سنجيدم، از عالم كيهان فزون بود.
چكامه ديگرى در سوگ صاحب سروده كه در آن چنين گفته است:
- اين جان من است كه با ناله ام برون شد و اين خود دل است كه از چشمم سيلاب كشيد.
- جوانى چون سبزه زارى خرم با چشمه سار آب شيرين گذشت و پيرى چون مرغزارى خشكيده و سوخته نمايان است.
- روزگارى خوش كه اينك ديدگانم اشك حسرت بر آن فشاند تاآنجا كه شمع وجودم آب شود.
- به ياد آن روزگاران، آتشى چون شعله خورشيد دردرونم زبانه مى كشد و اشك چون سيلاب بهارى بر دامنم مى نشيند، اينك زمستان و تابستان با هم گرد آمده اند.
- دورانى كه باران رحمتش چون ژاله با بركت و مرغزارش سبز و خرم بود.
- خرمى و سرسبزى آن از روزگار نبود، بلكه از دست بخشنده " صاحب " بود: شيربچه امير، " كافى الكفاه ".
- دو دستش به كارگشائى برخاسته اند: با يكدست به واردين جايزه بخشيد، و با دست دگر، سركشان را به ديار مرگ فرستد.
- عطايش از سود سرشار حكايت كند و شمشيرش آمار ارواح نگه دارد.
- به هنگام نشاط مانند طلحه الطلحات "جوانمرد عرب" است كه هزار هزار بخشد.
- دست مباركش زير بوسه شاكران نعمت غرق و يا بر روى دوات مى چرخد وجائزه مى نگارد.
از جمله قصيده تائيه دامادش سيد ابو الحسن على بن حسين حسينى است چنين شروع مى شود:
- آرى اين دست فضيلت و كرم بود كه خشك شد و آزادگى و عظمت با مرگش بعزا نشست.
- بر تاريكى حرام باد كه كوچ كند و بر خورشيد عالم آرا كه بتابد.
- آن مفاخر و آزادگيها كه با ستارگان رخشان برابراند، بايد كه بر صاحب ما كافى الكفاه بگريند.
- بجان حق سوگند كه مصيبت او سنگين و دردناك است، آن چنان كه عطا و نوالش بزرگ بود.
- آيا آفاق جهان دانست كه چه اندوهى سايه گستر شد و يا كدام نعمت و دولت پشت كرد؟
- اين خاك سياه خبر شد كه چه جانى در خود نهفت؟ و آن عمارى تابوت كه چه گوهرى در بر گرفت؟
- درخش ابرى نديدم كه از باران جود و نوالت حكايت آرد، جز اينكه از شوق به فرياد آمد.
- اگر مى پذيرفتند كه جان ما، برخى جان تو باشد، فدايت مى كرديم و اين كمترين فدا بود.
سيد ابو الحسن محمد بن حسين حسينى، معروف به وصى همدانى كه شرح حالش دركتاب " يتيمه الدهر " عنوان شده، در سوگ صاحب چنين سروده است.
- آنكه خاندان على را دوست و خدمتگزار بود، درگذشت.
- آنكه چون كوه بلند پناهگاه آنان بود، اينك در خاك نهان گشت.
و همو در سوگ صاحب چنين سروده است:
- برآن چشمى كه قطرات اشكش با خون روان است، خواب شيرين ناگوار است.
- آزادگى و دين و قرآن و اسلام همه، درسوگ وزير: صاحب به عباد، چشمى اشكبار دارند.
- خانه خدا با همه شعائر، حاجيان با احرام و قربانى، همه و همه در ماتمش گريان اند.
- مدينه بر او مى گريد با رسولخدا و هركه در مدينه است، دره هاى مدينه بر او گريان است و دشت و كوه آن هم. - " كافى الكفاه " با نام نيك درگذشت، همان كه پيشوا بود و هم سرور و سالار.
- آزادگى و دانش با مرگ او مرد، ديگر با آزادگى و دانش وداع بايد گفت.
سرور ما شيعيان، شريف رضى هم كه شرح حالش در پايان همين جلد خواهد
مصادر ترجمه و فرهنگ رجال
يتيمه الدهر ج 3 ص 169 تا 267
فهرست ابن النديم ص 194
انساب سمعانى
معالم العلماء
محاسن اصفهانى نگارش ما فروخى اصفهانى
نزهه الالباءدر طبقات ادبا
كامل ابن اثير ج 9 ص 37
معجم الادباء ج 6 ص 168-317
منتظم ابن جوزى ج 7 ص 179
تجارب السلف ابن سنجر ص 243
اريخ ابن خلكان ج 1 ص 78
مرآه الجنان يافعى ج 2 ص 441
تاريخ ابن كثير ج 11 ص 314
شرح درايه الحديث تاليف شهيد
نهايه الارب ج 3 ص108
شذرات الذهب ج 3 ص 113
معاهد التنصيص ج 2 ص 162
بغيه الوعاه سيوطى ص 196
مجالس المومنين قاضى ص 324
بحارالانوار ج 10 ص 264-266
الدرجات الرفيعه سيد عليخان مدنى
امل الامل حر عاملى
لسان الميزان ج 1 ص 413
تكمله امل الامل نگارش كاظمى
منتهى المقال ابوعلى ص 56
روضات الجنات
تنقيح المقال مامقانى ج 1 ص 135
اعيان الشيعه ج 12 در 240 صفحه
سفينه البحار محدث قمى ج 2 ص 13
الكنى و الالقاب ج 2 ص 365 تا 371
الطليعه درشعرا شيعه ج 1
ياقوت حموى در " معجم البلدان " ج 6 ص 8 گفته: من اخبار زندگى صاحب را به نحو كامل وحد استقصا، ضمن شرح حال مردويه آورده ام.
ابو حيان توحيدى، درگذشته سال 380رساله اى دارد به نام " مثالب الوزيرين " كه در نكوهش و عيبجوئى از صاحب ابن عباد و ابو الفضل بن العميدنگاشته و در " الامتاع و الموانسه " ج 1 ص 53 تا 67 منتشر گشته است، ابوحيان در اين رساله: هر گونه افتخار و فضيلتى را از اين دو وزير بى نظير نفى كرده و تا توانسته بر آنان
تاخت و تاز نموده، سخنى باطل و شهادتى مردود آورده و به ناسزا و ناروا دشنام گفته. با نفاق مورخين و نويسندگان نه راه انصاف پوئيده است و نه كارى ستوده به فرجام آورده، البته براى اين حرمت شكنى او علل و انگيزه هائى بوده كه در اعيان الشيعه و غير آن از فرهنگ رجال مشروحا ذكر شده است.
غديريه جرجانى
درگذشته 380 تقريبا
اما اخذت عليكم اذ نزلت بكم++
غدير خم عقودا بعد ايمان
- و بعد از آن سوگندها، پيمان نگرفتم از شما در " غدير خم ".
- آنجا كه بازوى على راافراشتم: همان كه سرور عرب و زبده نژاد عدنان است؟
- گفتم - و خدايم فرموده بود: " كوتاهى نكنم و سخن در پرده نگويم ".
- على است سرور آنان كه من سرورشان باشم، چه نهان و آشكارم با او يكى است.
او پسر عم و صاحب منبر و برادر و وارث من است نه اصحابم و نه ديگران.
- منزلت او، گرش با خود قياس گيرم، منزلت هارون است به موسى پسر عمران و در مناقب ابن شهر آشوب ج 2 ص 203 شعر ديگرى از او آورده:
و غدير خم ليس ينكر فضله++
الا زنيم فاجر كفار
-افتخار روز غدير رامنكر نشود جز بد نام و يا بدكار ناسپاس.
- مگر در بابل، خورشيدبه خاطر كى برگشت؟ بروپ تحقيق كن و درياب
- بار ديگر هم خورشيد به احترام او بازگشت، و آن در روزگار مصطفى بود كه اختيارش فراوان است.
- او همه افتخارات را صاحب گشته، از اين رو ثنا و ستايش او از قلمرو شعر واحساس شاعران بيرون است.
شرح حال شاعر
ابو الحسن على بن احمد جرجانى، معروف به " جوهرى " است، چنانكه در اشعار خود ياد كرده.
وزنه اى در فضل و ادب، استوانه اى در لغت عرب. ماهرى قافيه پرداز و نقادى سخن ساز بود. دست پرورد وزير، صاحب ابن عباد و از نديمان مخصوص و در سلك شاعران دربار او بشمار است.
در ابتداى جوانى و آغاز زندگى به شعر و شاعرى پرداخت و در خطه سخن تا آنجا به كمال رسيد كه با عبارتى آسان و سبكى روان، مضامين نغز و سروده هاى پر مغز مى ساخت و در ميدان ادب يكه سوارى بود كه هر گونه توسن سركش را مهار مى كرد، چنانكه گفته اند: جذع يبن على المذاكى القرح.
" صاحب " از قدرت ادبى او در شگفت بود و از اشعار نيكوى او چنان به وجد مى آمد كه از سيماى نكويش و تناسبى كه ميان صورت و سيرت او از حيث طراوت و ظرافت مشهود بود، زبان همه را به تحسين مى گشود.
از اين رو صاحب ابن عباد، او را مخصوص به خود ساخت، و براى رسالت بين خود وكارگزاران و اميران برگزيد. موقعى كه او را به صوبى گسيل مى داشت، در رساله خود، چنان او را مى ستود كه چشمها مفتون جمال دلارايش و دلها شيفته كمال والايش بود.
از جمله در نامه اى كه به ابو العباس ضبى "يكى از شعرا غدير" نوشته و به اصفهان گسيل داشته، بالاترين ثنا را در مدح جوهرى بكار بسته و بدين وسيله ابو العباس را به اكرام و بزرگداشت و جلب رضايت او وا داشته.
اين نامه در " يتيمه " ج 4 ص 26 ياد شده و ما در اينجا چكيده آنرا مى آوريم:
" اگر سرور من گويد: صاحب اين همه شان و جاه و اين رفعت پايگاه كيست؟ گويم: همان كه فضل و دانشش ترجمانى عادل است و طبع سرشارش زيب محافل. آنكه همشهريانش مايه افتخار و سرآمد آن ديار شمارند تا آنجا كه نه در جرجانش- به گذشته هاى دور و نزديك - و نه در طبرستان جوارش، از قديم و جديد مثل و مانند نشناسند. آنكه شهر سخن را فرمانروا گشته، نظم و قافيه را چون اسيران به فتراك بسته آنهم در ابتداى جوانى و شور زندگانى پيش از آنكه آموزگارش درس ادب آموزد و رخش سخن در ميدان فضل و هنر تازد.
او ابو الحسن جوهرى است كه خدايش مويددارد و همگان دانند كه انتسابش به اين دربار، قديم است و اختصاصش بدين درگاه، عظيم و با اين همه بايد گفت: شنيدن كى بود مانند ديدن.
همانا كه در ميدان فضيلت گوى سبقت ربوده و بر پيش گامان آزموده برتر و فزون آمده. ندانمش از چه آغاز كنم؟ از پاس ادبش در خدمت يا معرفتش به حق دوستى و حدود معاشرت؟ يا درخشيدن چشم گيرش درحضور، كه سراپا گوش باشد جز در وقت ضرور و از جاى نجنبند، مگر به دستور.
با ظرافت و بذله گوئى، بزم خلوت را رونق فزايد، و با شيرين زبانى غم از دل ببرد و دشمنى بزدايد.
اگر به فارسى سخن ساز كند چه نثر باشد چه نظم، از طبع سرشارش چون دريا خروش خيزد و موج از پس موج گهر ريزد، چه پارسى زبانان ديارش جز اندكى چون
برق رخشنده به آسمان تازند، اگر به پارسى سخن آغازند، و زبان در كام كشند، اگر به لغت عرب پردازند، تا آنجا كه پيشتاز سخندانشان و تا جدار هنرمندشان، هنگامى كه در ميدان عربيت تكاور دواند، كندى گيرد، گويا نداند " عدنان " كه بوده و " قحطان "كيست؟.
و از مزاياى اين برادرمان، يا فضل و هنرش آنكه، دبيرى باشد كه با منطق خود فصاحت آموزد و نگارنده اى كه در فن انشا نكته ها پردازد. روزگاريش به ناصر الدوله ابو الحسن محمدبن ابراهيم گسيل داشتم، در خويشتن دارى و امانت نگهدارى با دست و زبان توفيقى عظيم يافت و شيه اى ملكوتى و منشى پسنديده در معاشرت به كار بست كه مرا هم در گمان نمى گنجيد، تا آنجا كه از خدمت ناصر الدوله مرخص آمد، بى آنكه نقد و ايرادى در ميان آيد. با آنكه نكته سنجى و نقادى او نسبت به سفيران و كاتبان فراوان بود.
از اين رو، سرور من او را چنان گرامى دارد كه منش دارم چه خورد و خواب و نشست و برخاست او، يا كنار من است و يا در نزديكترين غرفه ها به من، و نفرمايد كه: شاعرى، براى عرض ادب و دريافت صله شعرى سروده، يا مهمانى به طمع نوال دستبوس آمده، بل چنان پندارد كه سالها و ماهها سبكبال به خدمت كمر بسته تا كودكى را به جوانى پيوسته.
چنين بزرگى تا آن هنگام نيازمند معرف و شفيع است كه متاع ادب نگسترده و زيور آزادگى حمايل نبسته وگرنه خود شفيع دگران و معرف اين و آن خواهد بود، آنجاست كه سرور من خدا راسپاس گويد بر اين يكه تاز نام آور كه چه سرعت و مهارتى دارد و چه سپر بلائى.
او فراوان به مناظر زيباى جرجان و مرغزارها و جنگلها و بوستانهاى آن بنازد و بايد كه سرورمان چشم و دل او را از گلگشت اصفهان و نسيم عبير آميزش پر سازد كه ديگر فخر و ناز نفروشد و هواى وطن از سر بگذارد.
ثعالبى هم از هر گونه ثنا و ستايش جوهرى دريغ نكرده است، گويد: در سال 377 كه با منصب سفارت، خدمت امير ابى الحسن رسيد، با او دمساز شدم " و در مجلدات " يتيمه الدهر " پاره اى از اشعار بلندش را زينت كتاب ساخته است. و نيز صاحب " رياض العلماء " شرح حال شاعر را ترجمان گشته و دانش و فضلش را همراه شعر گهربارش ستوده است. از اشعارى كه در ماتم سيد شهدا سبط پيامبر "ص" سروده اين است:
- من شيداى كوفه ام. آنهم چه شيدائى؟ پيش از آنكه سرشت رخسارم سيلاب كشد، خون از جگرم روان است.
- تربتى كه چون نسيمش وزان گردد، عطر جان فزايش از سر حد خراسان بگذرد.
- شهيدى كه در كربلا با لب تشنه جان داد و از رحمت خدا سيراب بود.
- آنجا كه گورى چند و مزارى كوچك به چشم مى خورد، ولى به آن عظمت و آبرو كه گورستان بقيع را سيراب سازد و خود از عبير خلد و رضوان الهى آكنده است.
هذا قسيم رسول الله من ادم++
قدا معا مثل ما قد الشراكان
- آن يك با رسول خدا از يك پوست بر آمده چونان دو ميوه ازيك شاخ.
و ذاك سبطا رسول الله جدهما++
وجد الهدى و هما فى الوجه عينان
- و اين دو سبط رسول اند كه جدشان چهره هدايت بود و اين دو، نور چشمش.
- وه چه شرمسارى از روى پدرشان كه به روز رستاخيز، غرق خونشان بيند.
- گويد: اى امتى كه به ضلالت و گمراهى اندر شديد و با كوردلى، كفر از ايمان باز نشناختيد.
- چه جنايتى مرتكب شده بودم؟ جز اين بود كه بهترين دستاويز هدايت را كه قرآن و فرقان است، به شما هديه كردم؟
- آيا از آتش سوزان، كه بر لب پرتگاه آن بوديد، شما را نجات نبخشيدم.
- و دلهاى شما را كه پر از كينه و دشمنيهاى ديرينه بود، بهم مهربان نساختم؟
- و كتاب خدا را در ميانتان به ميراث ننهادم و آيات تابناكش را فراهم نياوردم
كه در ميان جمع تلاوت شود؟
- آياپناه دردمندانتان نبودم و آب گواراى تشنه كامان؟
- پسرم را بالب تشنه بلادفاع كشتيد، با اين همه بر لب آب كوثر چشم اميد به من داريد؟
- مادرتان بعزا نشيند، دختران زهراى بتول را اسير كرديد با آنكه پاره تنم بودند.
- عهد و پيمان پدرشان على را درهم شكستيد، با اين پيمان شكنى رشته مرا قطع كرديد.
- بار خدايا، تو خود انتقام مرا بازستان كه خاندان گراميم را به روز سياه نشانده، مى خواستند بنياد مرا بر باد دهند.
- موقعى كه زهرا به محاكمه برخيزد و داور ميان ستمكشان و ستمگران خدا باشد، چه پاسخى توانيد داد؟
- اى " اهل كسا " درود و رحمت خدا بر شما نازل بادتا روزگار باقى است.
- شما ستارگان نسل آدم و حوائيد، تا خورشيد تابناك مى درخشد و دو اختر " سماك " نور مى پاشد.
- پيوسته دل در آرزوى شما مى طپد و روزگارم به اين عشق و شيفتگى فرمان مى دهد و منع مى كند.
- اينك با سر آمدم: مركب توحيد را زين بستم و از عدل الهى توشه ساخته از تقوا و پرهيزگارى مدد جستم.
- اينها همه حقائق است كه در پرده الفاظ نهفته شده و چون بدرخشد، با لمعانش چشم كوردلان را شفا بخشد.
- اينها زيور آل طه است و زيب خاندانش، و همين هاست كه براى فرزندان ابوسفيان و مروان، پستى و ننگ به بار آورد.
- آرى اين همه جواهر بود كه " جوهرى " به پاس محبت، از سرزمين جرجان
به ارمغان آورد.
جوهرى، قصيده ديگرى در رثا و ماتم حسين شهيد دارد كه خوارزمى در " مقتل " خود، و ابن شهر آشوب در " مناقب " خود و علامه مجلسى در جلد دهم بحار آورد، ملاحظه بفرمائيد
يا اهل عاشور يا لهفى على الدين++
خذوا حدادكم يا آل ياسين
- اى ماتم زدگان عاشورا اين آه و ناله اى كه سر كرده ام، در ماتم دين است. اى " آل ياسين " جامه ماتم ببر كنيد. - در اين روز، گريبان دين چاك شد، چون دختران احمد را بسان كفار روم و چين به اسيرى بردند.
- امروز، نوحه سراى اين خاندان بر فراز تپه هاى كربلا، باصداى بلند مى گفت: كى است كه از پدر كشته بى نوا تفقد كند؟
- امروز جگر مصطفى به خون نشست، خونى كه اينك بر سينه حوريان چون مشك دلاويز است.
- امروز ستاره افتخار " مضر " از پا درافتاده خوار و ذليل گشت.
- امروز مشعل فروزان الهى خاموش شد، و كشتى تقوى به گل نشست.
- امروز رشته هدايت از هم گسيخت، و گرد خوارى بر سيماى اسلام پاشيد.
- امروز بارگاه قدس الهى فرو ريخت و عرصه آن پامال ستوران گشت.
- امروز فرزندان ابوسفيان آرزوى خود رادريافتند، از آتشى كه در " بدر " و "صفين " افروختند.
-امروز سبط مصطفى راخون دل در گلو گرفت و از پاى در آمد.
- آب را به رويش بستند و به آتش درونش دامن زدند، نگون باد پرچم اين خسارت زدگان.
- با زور و ستم زمام قدرت را به چنگ گرفتند، كاش از شربت آبى دريغ نمى كردند.
غديريه ابن حجاج بغدادى
درگذشته سال 391
يا صاحب القبه البيضا فى النجف++
من زار قبرك و استشفى لديك شفى
- اى سپيد قبه كه در نجف به خاك رفته اى هر آنكه تربت پاكت زيارت كندو شفا جويد شفا يابد.
- برويد و از مزار ابو الحسن رهبر آزادگان ديدار كنيد تا به پاداش و تقرب و اقبال نائل شويد.
- شرفياب شويد خدمت آن سرورى كه، مناجات پر پيشگاهش مقبول است و هر كس بدو التجا برد، حاجتش رواست.
- چون به حريم بارگاهش رسى احرام ببند و لبيك گويان وارد شو، آنگاه گرد مزارش هروله كن.
- و چون شوط هفتم را به پايان بردى، پشت به درگاه روبروى آن سرور بايست.
- بگو: درود و صفا، از جانب خداوند درود و صفا بر اهل درود و صفا: اهل دانش و شرف باد.
- به آرزوى زيارتت از وطن خارج و در حالى كه رشته ولايتت را به چنگ
مى فشارم، شرفياب خدمت شده ام.
- اطمينان دارم كه مشمول شفاعتت واقع شده از شراب بهشتيم سيراب و عطش درونم را شفامى بخشى.
- چرا كه تو دستاويز محكم خدائى و هر كس بدان چنگ زند، نه بدبخت شود و نه از تيره روزى هراسد.
- هر گاه نامهاى مباركت بر مريض خوانده شود، شفا يابدو از دردمندى برهد.
- زيرا مقام و منزلت پستى نگيرد و نورت تاريك نشود.
- تو بزرگ آيت حقى كه بر عارفان در جلوه هاى ملكوتى ظاهر گشتى.
- و اينك فرشتگان خداى رحمان اند كه پيوسته بامهر الهى و ره آورد آسمانى بر مزارت نزول گيرند.
- همچون سطل آب و جام وضوو هوله كه جبرئيل امين برايت هديه آورد و كس را در آن خلاف نيست.
- و چون رسول خدايت نامزد كارمهمى نمود، به خوبى و هموارى از پيش بردى.
- داستان " مرغ بريان " كه " انس " راوى آن است، بر شرف موبدت از زبان رسول مختار گواه است.
- و حكايت" دانه و شاخ و زيتون " كه در قرآن آمده از لطف و كرامت خداى عرش آگاهى دهد.
- و داستان " گروه اسبان " و " غبار فرا آسمان " كه در " عاديات " آمده و " شمشير بران " كه سپرها دريده و ناله ها دارد.
- جوانانى چون شاخ شمشاد بر آنان گسيل داشتى، تا همه را به آتش كشيدند و خاكسترشان برباد رفت.
- اگر مى خواستى، همه را درخانه هايشان مسخ و باژگون مى فرمودى،يا مى فرمودى: اى زمين آنها را به كام دركش
- مرگ در فرمانت و جانها درقبضه ات، فرمانروا توئى نه ستم كنى، نه جفا
روا دارى.
- خدايشان ازآلودگيها پاك نكند آن گوينده اى كه گفت بخ بخ چه فضل و چه شرفى؟
و بايعوك بخم ثم اكدها++
محمد بمقال منه غير خفى
- در " غدير خم " با تو پيمان بستند، و رسول خدا با سخن خود پيمان را استوار نمود.
- ولى ترا عقب زدند و سخن رسول خدا را زير پا افكندند و نه اين سخن پيامبر بازشان داشت، كه فرمود: اين برادر من و خليفه من است.
- اين سرپرست شماست بعد از من، هر كه در دامن او چنگ زندنه از آينده هراسد و نه از گذشته.
اين قصيده قريب 64 بيت است و داستانى دارد كه به موقع ياد خواهد شد.قصيده دگرى هم دارد كه در پاسخ "ابن سكره " سروده، همان كه بر خاندان حق و شاعرشان ابن الحجاج زبان درازى كرده است، ما اين قصيده را از نسخه خطى ديوانش كه به سال 620 با قلم عمر بن اسماعيل احمد موصلى رونويس شده برداشته ايم آغاز قصيده چنين است:
- لا اكذب الله ان الصدق ينجينى++
يد الامير بحمد الله يحيينى
- نه.خدا را- دروغ نگويم.چه راستى راه نجات و نعمت امير - سپاس خدا را - مايه حيات است.
تا آنجا كه گويد:
- و درمانى نيافتى كه بدان شفا جوئى، جز اينكه در طلب آمده آل ياسين را هجو گفتى.
- و سزاى آن ناسزا كه نثار اهل حق و رو سفيدان مبارك سيرت نمودى، پروردگارت بدست قدرت اين سزا بخشيد.
- فقرى همراه كفر كه در ميان هر دو سرگردان و نالان بمانى، تا روزمرگ كه نه دنيائى مانده با شدت و نه دين.
- به راستى سخنت در باره فاطمه زهرا، سخن دشمنى سرگشته و لجوج بود.
- با دست آسيا و آرد جوينش نكوهش و سرزنش كردى.پيوسته گندمت بى آسيا باد.
- گفتى: رسول خدايش با فقير مسكينى كابين بست: دخترى مسكين و شوهرى مسكين.
كذبت يا ابن اللتى باب استهاسلس++
الاغلاق بالليل مفكوك الزرافين
دروغ بافتى اى مادر... كه شب حلقه هاى...
- فاطمه خاتون زنان است، آن كه در روز حشر، همه بهشتيان با دوشيزگان سيمتن آهو چشم، كمر به خدمتش بندند.
- گفتى:امير المومنين در نبرد صفين بر معاويه ستم راند.
- و گفتى: فرمان پيشواى مقتدر، به خاطر حق، بر كشتن حسين سبط پيامبر صادر گشت.
- نه پسر مرجانه در اين خونريزى گناهى مرتكب گشت و نه شمر، ملعون و مطرود است.
- و گفتى: پسر سعد را در حلال شمردن حرمت خاندان نبوت، اجرى فزون و بى كران است.
- و سپس به عقب بازگشتى و عثمان را ماتم سرا گشتى آنهم با اشعار بى مايه و مبتذل.
- و از اين راه مورد طعن و سلامتى گشتى كه بر كم خردان و ديوانگان هم پوشيده نيست.
- و گفتى:بالاتر از " روز غدير " اگر روايتش صحيح باشد، روز " شعانين " يهود است.
- و روز عيدت، روز عاشورا است كه شراب و شيرينى تهيه بينى چونانكه نصارى
شراب و نان مقدس.
- در آنروز پير زنانتان به خانه درآيند.غير از اين است كه سخن پير زنان وحى شيطان است؟
با خدايت بدشمنى برخاستى و از نعمتش بى پروا شدى، و حال آنكه از سطوت الهى ايمن نتوان گشت.
- پس خدايت گفت: برو بوزينه باش كه بر كونش دم رويد.و فرمان خدايت با كاف و نون است.
- و بمن فرمود: برو آزاده اى باش كه هر آن، رتبه ات بالا گيرد،در پيشگاه ملوك و دربار سلاطين.
- خداوند پيش از تو، به دوران موسى و هرون جماعتى را مسخ فرمود.
- به خاطر گناهى كه كمتر از اين بود، برو بآنهاملحق باش و پيرامون اين مگرد كه بمن ملحق شوى.
و در قصيده ديگرى از " روزغدير " ياد كرده و گفته:
بالمصطفى و بصهره++
و وصيه يوم الغدير
شرح حال شاعر
ابو عبد الله، حسين بن احمد بن محمد بن جعفر بن محمد بن حجاج نيلى بغدادى از استوانه هاى تشيع و اعيان علماى مذهب و سرآمدى از سرآمدان علم و ادب است.
صاحب " رياض العلماء " از بزرگان علمايش شمرده، چونان كه ابن خلكان و ابو الفداء از اكابر تشيع و حموى در " معجم الادباء " از بزرگان شعراء شيعه، و ديگرى از سران دبيران.
در اين صورت، قافيه پردازى فنى از هنرهاى او است چنان كه دبيرى و نويسندگى از امتيازات فراوانش.
با قدمى استوار بر قله هاى علم و دانش بالا رفته، جز اينكه مقام والايش در ادب
و شهرت عالمگيرش در نكته سنجى ماهرانه و سخن پردازى شاهانه - تا آنجا كه در نسمه السحرش، معلم ثانى شمرده - آوازه علم و دانشش را تحت الشعاع گرفته و پرده بر روى آن كشيده است.ما در اينجا به مقتضاى وظيفه از هر دو جنبه حق او را ادا خواهيم كرد.
پايه علم و دانش
مقام بلندش در علوم دينى و مهارت و كاردانى و حتى شهرتش در مجامع مذهبى بدان پايه بود كه مكرر در مركز خلافت اسلامى آن روز يعنى بغداد، سرپرستى امور حسبيه را عهده دار گشت. اين سرپرستى، خود منصبى از مناصب باشكوه علمى بود كه عهده دارى و توليت آن مخصوص پيشوايان دين و رهبران مذهب و اكابر ملت بوده و هم چنان كه ماوردى در " احكام سلطانيه " ص 224 ياد كرده، " پايه و اساس مذهب بر آن استوار بوده و پيشوايان صدر اول مباشر اين خدمت دينى مى گشته اند ".
حسبه يا امور حسبى:
حسبه يا امور حسبيه، عبارت از امر به معروف ونهى از منكر است كه به معناى وسيع آن از تمام جهات، در ميان مردم عموما، مورد اجرا قرار مى گرفته.از جمله كسانى كه در بغداد، قبل از شاعر ما ابن الحجاج، اين خدمت با شكوه دينى وعلمى را عهده دار گشته، فيلسوف بزرگ احمد بن طيب سرخسى، صاحب تاليفات گرانبهاى علمى در فنون مختلف است كه در سال 283 هجرى مقتول شد، و بعد از شاعر ما، عهده دارى آن به فقيه شافعيه و پيشوايشان ابو سعيد حسن بن احمد اصطخرى واگذار شد كه در سال 328 دار فانى را وداع گفته است، آن چنان كه در تاريخ ابن خلكان و مرآه الجنان يافعى و غير آن دو ياد شده.
ماوردى در احكام سلطانيه ص 209 مى نويسد:
از شرايط عهده دارى امور حسبيه اين است كه محتسب: آزاد، عادل،دادگستر صاحب نظر، با برش و كار كشته باشد، در امور دين متعصب و سرسخت بوده منكرات قطيعه اى را كه همه مذاهب بر فساد آن اتفاق نظر دارند بشناسد.
فقهاء مذهب شافعى، در اين معنى اختلاف نظر دارند كه آيا محتسب،مى تواند در موارد اختلاف مذاهب عقيده و اجتهاد خود را بر مردم تحميل كند يا نه؟ ابو سعيد اصطخرى معتقد بودكه مى تواند، و در اين صورت بايد گفت كه محتسب بايد دانشمندى باشد مجتهد وصاحب نظر تا بتواند در مورد اختلاف، راى شخصى خود را ابراز دارد.
سخن ماوردى پايان پذيرفت.
رشيدالدين وطواط، درگذشته سال 573 مى گويد:
سزاوارترين كارها كه بايد موردتوجه قرار گرفته، نظام آن تمشيت يابدو همت بر تاسيس مبانى و درستى تشريفات آن گماشته آيد، كارى است كه پايه دين و آئين بر آن استوار و مصالح اجتماعى مسلمين بدان برقرار خواهد گشت، و آن توليت امور حسبيه است، كه بدين وسيله منحرفين از جاده حق، براه آمده، فروماندگان وادى فسق و تباهى ادب يافته، بازوى شرع و دين نيرو گيرد و برخوردهاى اجتماعى بر پايه قانون و قاعده و مصالح همگانى انجام پذيرد.
شايسته آن است كه توليت اين امر، كسى را سپرده آيد كه به دين دارى موصوف و به حفظ و امانت معروف، از رسوائى و بدنامى دور و از عيب و تهمت بركنار بوده، پيراهن تقوى و درست كارى بر تن، به راه رشد و صلاح پويا و كوشا باشد.
"نقل از معجم الادباء ج 19 ص." 31
با توجه به اينكه شاعر ما ابن الحجاج، بارها عهده دار اين خدمت خطير اجتماعى گشته، و تصدى اين منصب باشكوه، جز بااحراز رتبه اجتهاد و وصول به مقام فقه و عدالت ممكن نيست، نيازى به اثبات شون نامبرده، و ستايش مقام علمى و اجتماعى او نمى ماند.
ادب و هنر
چنان كه قبلا اشاره كرديم، ابن الحجاج، از نوابغ شعرا شيعه و در ميان دبيران ممتاز و برجسته بود، تا آنجا كه گفته اند: همپايه امرى ء القيس شاعر و در چهار صد سال فاصله زمانى ميان اين دو شاعر هيچكس از شعرا همطراز آنان نگشت.
ديوان شعرش در ده جلد تدوين شده، و اغلب سرودهايش از روانى و سلاست برخوردار و با الفاظ وتعبيراتى سهل و آسان، مضامين نغز و بلند پرداخته و اسلوب بديع و سبك تازه و مورد توجهى بكار بسته است.در " نسمه السحر " او را معلم دوم شناخته و مى گويد: معلم اول يا مهلهل بن وائل است و يا امرء القيس، از اين جهت كه شيوه نوينى ابداع كرده وديگران امثال ابو رقعمق و صريع الدلاءاز سبك و روش او پيروى كرده اند.
ثعالبى گويد: از اهل بصيرت و اديبان و سخن سنجان شعرشناس، شنيدم كه او رادر فن و شيوه اختراعيش كه بدان مشهورشده يگانه دهر مى شناسند زيرا شيوه
او بى سابقه بود و هنر او پرمايه، و استعداد و مهارتى بس شگفت در پرداختن معانى داشت، هر چند صعب و دشوار باشد، آنهم با طبعى روان و الفاظى شيرين و ملاحتى تمام و بلاغتى به كمال.
بديع اسطرلابى، هبه الله بن حسن درگذشته سال 534، اشعار اين الحجاج را در 141 باب تدوين كرده كه هر بابى در فنى از فنون شعر مرتب گشته است، نام ديوان را " دره التاج در شعر ابن الحجاج " نهاده كه نسخه آن در كتابخانه پاريس تحت شماره 5913نگهدارى مى شود، و ابن الخشاب نحوى مقدمه اى بر آن پرداخته.
شريف رضى هم برگزيده اشعارش را گرد آورده و به نام " الحسن من شعر الحسين " ناميده كه ضمنا بر ترتيب حروف الفباست.اين گزينش در زمان زندگى شاعر ابن الحجاج بود، و لذا درباره اين حسن توجهى كه از شريف رضى نسبت به شعر او بعمل آمد چكامه اى ساخته كه در جلد آخر ديوانش ثبت است، بدين شرح:
- ميدانى سروده ام به كه پيوست؟و اينك در حوزه اختيار اوست
- و به ماه تابان، به سرورم شريف ابو الحسن موسوى.
- جوانمردى كه چون مرا با شعرسخيف و بى مايه ام باژگون ديد، دستم بگرفت و قامتم را استوار ساخت.
- انديشيدم و وارسيدم: گاهى شعرم درست و گاهى در عين درستى پيچيده و غامض بود.
- پس به لطف و مهربانى، ناموزن و پستش را از بلند و موزون جدا ساخت.
- وزن و آهنگش را با علم عروض راست كرد، و قافيه آنرا نيك بپرداخت.
- و بعد به استقامت و استوارى هدايت كرد و شيطان شعرم را از گمراهى به راه رشد و صلاح آورد.
- آثار سرپنجه زرينش در اين بافته خز خسروى آشكار است.
- بخداوند سوگند - و البته پيرى چون من سوگند دروغ نياورد.
- كه اگر زردشت به استماع شعرش نشيند، بر منطق و گفتار پهلوى خرده گيرد.
- سبزه زار سخن رسايم را تشنه و پژمرده يافت.
- از اين رو پيوسته و همواره به آبياريش پرداخت تا خرمى و طراوت گرفت.
- اينك شعرم رو به زندگى جاويد مى رود، و دل حسوداز خشم بر سرورم داغدار است.
- حسودى كه جگرش بر آتش تافته كباب و بريان است.
ثعالبى گويد: براى نسخه ديوانش سر و دست مى شكنند و ارزش يك نسخه اش از 60 دينار كمتر نشده است، و هم گويد: ديوان شعرش سريعتر از پندو امثال در آفاق جهان سير كرده و لطيف تر از طيف خيال بر دل نشسته است.در " يتيمه " قسمت مهمى از فنون شعر او راياد كرده و 62 صفحه از جزء سوم آن در اشغال چكامه هاى اوست.
شعرابن الحجاج، غالبا با خل بازى و لودگى همراه است، گويا اين دو، از لوازم احساس و انگيزه ذوق حساس و خميرمايه طبع و فطرت اوست، هر گاه، طبع شوخ و بى پروايش گل مى كرد، نه محضر سلطان و نه هيبت اميران، هيچيك مانع گستاخى ولودگى او نبود، هر چه در دل داشت مى گفت، و جز با لطف و مهربانى و پذيرش عموم روبرو نمى گشت، چونان كه بيشترچكامه هايش گواه ولايت خالص و دوستى اهل بيت است و نكوهش و بدگوئى از دشمنانشان.
معاصرين شاعر از خلفا و شاهان
ابن الحجاج باگروهى از خلفا بنى العباس معاصر و همزمان بوده است و آنان:
1 - معتمد على الله، پسر متوكل، درگذشته سال279.
2 - معتضد بالله، ابو العباس، درگذشته سال 289.
3- مكتفى بالله، درگذشته سال 295.
4- مقتدر بالله، درگذشته320.
5- الراضى بالله،درگذشته329.
6-مستكفى بالله، درگذشته 338.
7- قاهر بالله، درگذشته 339.
8- متقى لله، درگذشته 358.
9- مطيع لله درگذشته 364.
10- طائع لله، درگذشته 393.
و از سلاطين آل بويه، آنان كه در عراق حكومت كرده اند:
1 - معزالدوله، فاتح عراق، درگذشته سال 356.
2- عز الدوله، ابو منصور، بختيار پسر معز الدوله، كه در سال 367 كشته شد
3- عضد الدوله، فنا خسرو، پسر ركن الدوله، درگذشته 372.
4- شرف الدوله، پسر عضد الدوله، در سال 379 درگذشت
5- صمصام الدوله، پسر عضد الدوله، در سال 388 مقتول شد.
6- بها الدوله، ابو نصر، پسر عضد الدوله، سال 403 درگذشت.
شاعر ما، آن چنان كه ثعالبى گويد، تاعمر داشته بر وزراء وقت و اميران معاصرش زور گفته، چونان كه كودك به خانواده اش زور گويد، و از اين رو درجوار آنان زندگى خوش و مطبوعى داشته و از نعمت بى كران و بى شائبه اى برخوردار گشته.
در ديوان شعرش، چكامه هاى فراوانى يافت مى شود كه رجال برجسته آن عصر را، از خلفا، وزرا، اميران، دبيران و استادان، در مرگ و زندگى هجا گفته و يا ثنا گستر گشته، وآنان، چنان كه از مجلدات ديوانش، آمار گرفتيم، از شصت نفر متجاوز اند از جمله:
- ابو عبد الله، هارون بن منجم، درگذشته سال288.
- ابو الفضل، عباس بن حسن، درگذشته296.
- وزير، ابو محمد مهلبى، درگذشته352.
- ابو الطيب، متنبى شاعر، درگذشته سال354.
- وزير، ابو الفضل، ابن العميد، درگذشته سال 360.
- مطيع لله، خليفه عباسى درگذشته سال364.
- ابو الفتح، ابن العميد درگذشته سال366.
- وزير، ابو ريان خليفه عضد الدوله در بغداد.
- وزير، ابو طاهر، ابن بقيه درگذشته سال367.
- عز الدوله، بختيار فرزند بويه درگذشته سال367.
- عمران بن شاهين درگذشته سال369.
- امير، ابو تغلب، غضنفر درگذشته سال369.
- عضد الدوله، فنا خسرو درگذشته سال 372.
- ابو الفتح، ابن شاهين درگذشته سال372.
- ابو الفرج، پسر عمران بن شاهين درگذشته سال373.
- ابو المعالى، فرزند محمد بن عمران درگذشته سال373.
- شرف الدوله، پسر بويه درگذشته سال379.
-ابو اسحاق، ابراهيم صابى درگذشته سال384.
- قاضى، ابو على تنوخى درگذشته سال384.
- وزير، صاحب ابن عباد درگذشته سال385.
- ابن سكره، شاعر، عباسى درگذشته سال385.
- ابو على، محمد بن حسن، حالتى.درگذشته سال388.
- ابوالقاسم، عبدالعزيز بن يوسف درگذشته سال388.
- وزير، ابو نصر، شاپور بن اردشيردرگذشته سال416.
- وزير، ابو منصور، محمد بن مرزبان درگذشته سال416.
- ابو احمد، ابن حفص، كه با شاعر ما ابن الحجاج، در امور حسبيه، معارض بود.
- وزير، ابو الفرج، محمد بن عباس بن فسابخش.
ثعالبى در " يتيمه " ج 3 ص 70مى نويسد: وزير ابو الفرج با وزير ابوالفضل
ابن العميد.در دفتر وزارت، خلوت گزيده و كارمندان ابو محمد مهلبى وزير را، پس از مرگش، تحت محاكمه و بازخواست كشيده بودند، و فرمان دادند كه اگر مردم رجاله نزديك شوند، با پاشيدن نفت، آنانرامتفرق سازند، اول كسى كه چنين امريه اى صادر كرده بود، وزير مهلبى بود، ابن الحجاج شاعر، به دفتر وزارت آمد،از انبوه جمعيت و حيله دو وزير، در پراكنده ساختن مردم، شگفت آورد، و ازترس نفت بازگشت و گفت:
- پس گردنى، آنهم باداشيدن نفت بر جامه و لباس چنين حسابى نداشتيم، ابدا.
- ورود به دفتر وزارت و رسيدن خدمت وزير، با دوتار از نخ جامه، پيش من برابر نيست.
- بار پروردگارا هر كه اين سنت نهاد، شكنجه و عذابش را دو چندان ساز.
- دركوره آتش كه جز بچه هاى چوچولك و زنان قحبه نباشند.
- با گوشت تفتيده اش همان كن كه آتش سرخ، با كباب كند.
- بوزينه، پيش من بزرگوارتر از آن كسى است كه چنين شكنجه را بر سگان روا داند.
شاعر ما ابن الحجاج، فراوان زبان به ثنا و ستايش اهل بيت گشود و دشمنانشان را امثال مروان پسر ابى حفصه نكوهش كرده و دشنام گفته تا آنجا كه نقادان سخن براو خورده گرفته اند كه نمى بايد تا اين حد، با زبانى تند و گزنده، فحش هاى رسوا و ننگين بر زبان رانده باشد.
ولى بايد گفت، شاعر ما، از ظلم و ستمى كه بر سادات اهل بيت رفته، دلى پر خون داشته، و اين برخورد شديدش بادشمنان خدا و دين، به منزله آهى است كه از سينه دردمند خيزدو ناله اى كه از سوز درون و خشم فزون مايه گيرد، گويا مى خواسته عقده دل بگشايد و آبى بر جگر تفتيده پاشد، نه اينكه، فحش وناسزاگوئى را پيشه خود ساخته، در پرده درى و هتاكى راه هوى و هوس گرفته باشد، و از اين رو مى بينيم كه سروده هايش نزد سرورانش - صلوات الله عليهم - مورد قبول و پذيرش واقع شده واز
ناپسند آن، كريمانه چشم پوشى فرموده اند:
سرور اجل ما، زين الدين على بن عبد الحميد نيلى نجفى در كتابش " الدر النضيد فى تعازى الامام الشهيد " نقل مى فرمايد كه درزمان ابن الحجاج، دومرد صالح بودند كه از شعر او عيبجوئى مى كردند، يكى محمد بن قارون سيبى و ديگرى على بن زر زور سورائى:
محمد بن قارون در خواب مى بيند: گويا به روضه شريف حسينى مشرف شده و فاطمه زهرا - سلام الله عليها - در آنجا حضور دارد و به جرز چپ در ورودى تكيه داده ساير پيشوايان تا امام صادق - عليهم السلام - نيز مقابل آن خاتون، در زاويه اى كه ميان ضريح حسين و فرزندش على اكبر شهيد واقع شده، نشسته اند وسخن مى گويند، و او "محمد بن قارون" در برابرشان ايستاده است.
سورائى هم كه چنين خوابى ديده و خود را در كناراين پيشوايان مشاهده كرده است، مى گويد: ديدم ابن الحجاج در حضور آنان مى آيد و ميرود، به محمد بن قارون گفتم: نمى بينى كه اين مرد چه گستاخانه در حضور پيشوايان راه ميرود؟ و او در پاسخ من گفت: من او را دوست نمى دارم تا به او بنگرم
مى گويد: حضرت زهرا، اين سخن را شنيد، وبا خشم بدو فرمود: ابو عبد الله را دوست ندارى؟ او را دوست بداريد چه هركس او را دوست ندارد، شيعه ما نيست.از اجتماع امامان هم صدائى برخاست كه: " هر كس ابو عبد الله را دوست ندارد، مومن نيست ".
محمد بن قارون گويد: ندانستم گوينده اين سخن كدامشان بود، بعد با وحشت
از خواب جستم، و از اينكه در حق ابو عبد الله ابن الحجاج كوتاهى نموده و عيبجوئى كرده بودم، انديشه ناك گشتم.
ديرى گذشت و خواب را بدست فراموشى سپردم، تا اينكه به زيارت سبط شهيد - سلام الله عليه - مشرف شدم، در راه جماعتى از شيعيان را ديدم كه شعر ابن الحجاج را مى سرايند، به آنها ملحق گشتم و با شگفت مشاهده كردم كه على بن زر زور سورائى هم در ميان آنهاست.
بر او سلام كردم و گفتم: پيش از اين شعر ابن الحجاج را ناروا مى شناختى و رو گردان بودى؟ اينك چه شده كه با سكوت بدان گوش فرا داده اى؟ گفت: خوابى ديده ام، و درست عين آن رويائى كه من ديده بودم حكايت كرد، و منهم جريان خواب را بدو باز گفتم.
اين دو نفر مرد صالح، پس از اين خواب، زبان به ثنا و ستايش ابن الحجاج گشودند: اشعارش را مى سرودند و مناقب و فضائل او را منتشر مى ساختند.
و نيز- موقعى كه سلطان مسعود فرزند بابويه، با روى نجف را ساخت، و به حرم شريف وارد شده با حسن ادب، اعتاب مقدسه را بوسيد، ابو عبد الله ابن الحجاج در برابر او ايستاد و قصيده فائيه اى را كه از او ياد كرديم انشاد كرد، چون به ابياتى رسيد كه فحش و ناسزا نثار دشمن كرده بود، سرورمان شريف مرتضى علم الهدى با خشونت او را از خواندن اين گونه اشعار در حرم شريف علوى منع فرمود، و او هم ساكت شد.
چون شب در آمد، ابن الحجاج على عليه السلام را در خواب ديد كه باو مى فرمايد: خاطرات اندوهگين نباشد، چه مرتضى علم الهدى را فرستاديم براى معذرت خواهى بيايد،تا نيامده از خانه خارج مشو
شريف مرتضى هم در آن شب رسول اكرم را در خواب مى بيند كه پيشوايان و امامان بتمامى در اطراف او نشسته اند، در برابر آنان مى ايستد و سلام مى گويد، و
از پاسخ آنان احساس سردى مى كند، به عرض مى رساند كه سروران من من برده شمايم، فرزند شمايم، دوستار شمايم، اين سردى از چيست كه روا مى داريد؟ ميفرمايند: به خاطر اينكه شاعر ما ابن الحجاج را دلشكسته و غمين ساختى، بر تو است كه خود نزد از روى و معذرت بخواهى و بعداو را برداشته خدمت مسعود بن بابويه برده و از عنايت و شفقتى كه به اين شاعر داريم، باخبرش سازى.
سيد مرتضى بلا درنگ بر مى خيزد و به منزل ابو عبد الله رفته در مى كوبد، ابن الحجاج از داخل منزل با صداى بلند مى گويد: همان سرور من كه ترا به اينجا گسيل ساخته، دستورم داده است كه از خانه خارج نشوم.و خودش فرموده: كه نزد من خواهى آمد، سيد مرتضى مى گويد: چشم وگوش بفرمانم، داخل مى شود و بعد از عذر خواهى خدمت سلطانش مى برد و هر دوداستان رويا را برايش بازگو مى نمايند، و سلطان مقدم او را گرامى داشته، عطائى شايسته و رتبه اى شايان بدو مى بخشد و دستور مى دهد شعرش را در حضور، باز خواند.
ولادت و وفات
ابن الحجاج در جمادى الاخره سال 391 در " نيل " دار فانى را وداع گفته است و آن شهركى است در كنار فرات كه بين بغداد و كوفه واقع مى شده، جنازه او را به بقعه مباركه امام كاظم عليه السلام برده دفن مى كنند، وصيت كرده بود كه در پائين پاى دو امام، او را دفن كرده و بر لوح گورش بنويسند " و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد " "سگ آنان بر در درگاه دست خود را گشوده است".
شريف رضى، در سوگ و ماتمش قصيده اى دارد كه در ج 2 ص 562 ديوانش ديده مى شود، و ابن الجوزى در كتاب " منتظم " ج 7 ص 217 چند بيت آنرا ياد كرده است.
در كتب تراجم و فرهنگ رجال، هر چه جستجو كرديم، از تاريخ ولادت شاعر سخنى در ميان نبود، ولى به تحقيق مى توان گفت كه در قرن سوم هجرى پا به وجود نهاده و روزگارى بس دراز، در حدود صد و سى سال، زنده بوده، و شواهدى قطعى در اين
زمينه بدست است از جمله:
1- ابن شهر آشوب در معالم العلماء مى نويسد كه بر " ابن الرومى " قرائت داشته و ابن الرومى در سال 282 درگذشته 2- قبل از امام اصطخرى درگذشته سال 328 متصدى امور حسبيه بوده است چنان كه در تاريخ ابن خلكان و مرآه الجنان يافعى و غير آن دو كتاب ياد شده: گفته اند: " ابن الحجاج در بغداد عهده دار امور حسبيه شد و مدتى در آن سمت پائيد، و مى گويند با عزل او ابو سعيد اصطخرى به عنوان محتسب بر سر كار آمد، و ابن الحجاج درباره عزل از اين سمت، ابياتى سروده كه مشهور است ".
امام اصطخرى، آن چنانكه در شذرات الذهب ج2 ص 132 ياد شده: در سال 320 به فرمان مقتدر بالله عباسى عهده دار اين منصب گشته است.
3- سروده شاعر در هجوابو عبد الله هارون بن على بن ابى منصور منجم درگذشته سال 288، كه در ديوانش موجود است، و جامع ديوانش گويد: اين شعر را در جوانى سروده.
4- قصيده اى در باره ابو الفضل عباس بن حسين، وزير مكتفى بالله عباسى دارد كه در ديوانش موجود است، اين وزير به سال 296 مقتول شده.
ضمنا اشعار فراوانى در اواسط قرن چهارم سروده كه ضمن آن از پيرى و سالخوردگى خود ياد مى كند، از جمله ابياتى است در ستايش ابو منصور بختيار پسر معز الدوله كه در سال 367 مقتول شده:
- گفتم: راى مرا بپذير.كه راى پير، خوش فرجام است و با تدبير.
و درباره ابو طاهر " ابن بقيه " درگذشته 366 قصيده اى دارد كه حقوق پس افتاده خود را مطالعه كرده ضمنا درخواست مى كند كه نام فرزندش در دفتر " بادويا " با حقوق كافى ثبت شود، از جمله آن ابيات:
طلبت ما يطلبه++
مثلى الشيوخ الفسقه
- من چيزى را مطالبه مى كنم كه مانند من ديگر پيران فاسق، مطالبه كرده اند.
غديريه ابو العباس ضبى
درگذشته 398
لعلى الطهر الشهير++
مجد اناف على ثبير
صنو النبى محمد++
و وصيه يوم الغدير
و حليل فاطمه ووا++
لدشبر و ابو شبير
- على پاك و بلند آوازه، عظمتش سايه افكن شد بر قله ثبير.
- همريشه پيامبر خدا محمد و خليفه اش در روز غدير.
- جفت حلال فاطمه، پدر شبر و شبير.
دنباله شعر:
" ثبير " با فتح ثا سه نقطه و بعد از آن با مكسوره، مرتفع ترين كوههاى مكه است كه بين عرفه و مكه قرار گرفته: مردى از بزرگان قبيله " هذيل " در آن كوه مرد و نامش بر آن كوه ماند.
ابو نعيم در كتاب " آنچه از قرآن درباره على نازل شده "و نطنزى در كتاب
" خصائص علوى "از شعبه از حكم از ابن عباس روايت كرده كه: ما با رسول خدا در مكه بوديم، رسول خدا دست على را گرفت و ما را بر كوه " ثبير " بالا برد، چهارركعت نماز خواند و بعد سر به آسمان كرده و عرض كرد:
" بار پروردگارا موسى پسر عمران از تو تمنا كرد و من نيز كه محمد پيام آور توام تمنا دارم كه سينه ام را باز كنى و كارم را فرجام بخشى و گره زبانم بگشائى تا سخنم را بفهمند، ياورى برايم برانگيزى از خاندانم همين على بن ابيطالب باشدكه برادر من است، كمرم را بوسيله او بر بند و او را در كار من شريك ساز!"
ابن عباس گويد: سروشى شنيدم مى گفت: اى احمد، تمنايت بر آورده شد.
بيوگرافي شاعر و اشعار او
" كافى اوحد " ابو العباس، احمد بن ابراهيم ضبى - از قبيله ضبه - وزير، ملقب به " رئيس " يكى از سياستمداران و ادب پروران كه بعد از صاحب ابن عباد، زمان ملك و سياست را بدست گرفت.
از نديمان صاحب بود كه تقربى ويژه يافته، از فضل و ادب او بهره وافى گرفته تا آنجا كه خود پرچمدار فضل و ادب گشته، پناه ادب دوستان و فضل پروران بود معروف همگان، و مشاراليه با لبنان.
همواره بر آن پايگاه والا بود تا صاحب ابن عباد، در سال 385 رخت از جهان كشيد وبا اشاره و فرمان فخر الدوله بويئى در منصب وزراتش جانشين خود ساخت و ابو على ملقب به " جليل " را با او شريك كرد، برخى از فرزندان منجم در اين باره گويد:
- بخدا قسم، بخدا قسم بعداز وزير پسر عباد هرگز رستگار نشويد.
- اگر از شما كار جليل و بزرگى ساخته آيد، اجل مرا قطع كنيد، و اگر رئيس از شما برخاست سرم را.
بارى شاعر ما ضبى به آن پايگاه از جلال رسيد كه حاجتمندان بار سفر بسته بر در خانه اش آرزومند نوال شدند، قصائد ثناگران از اكناف ديار به سويش سرازير
شد و چكامه اش چون تحفه و ارمغان به اقطار جهان رفت.
در واقع جانشين شايسته اى براى درگذشته صالحش صاحب بود كه تمام شئون و مقامات او راصاحب گشت.
در جامع اصفهان دكه هاى مرتفع و سراهاى وسيع و آبرومندى داشته كه وقف بر ابنا سبيل و درماندگان نموده و در مقابل آن قراءتخانه مخصوصش با غرفه هاى مطالعه و مخزن كتاب كه از آثار نفيس علمى مشحون و فنون علم و هنر را گنجى شايگان و فهرست آن چنانكه در كتاب " محاسن اصفهان " ص 85 آمده در سه جلد بزرگ تنظيم شده بود.
فرهنگ رجال و تراجم از ثنا و ستايش او پر، و شعراء روزگارش با قصائد نمكين ثنا گستر از جمله آنان:
1- ابو عبد الله محمد بن حامد خوارزمى است كه در چكامه اش چنين ستايش مى كند.
- روزى نوين و عيدى سعادت قرين و ساعتى خوش آئين ديگر چه بكار است.
- و از آن بهتر، طلعت نيكوى رئيس است كه پرتو آن سعادتبار است.
- چه بسيار، رداى عظمتى بر دوش افكنده كه طراز آن از حله هاى آل يزيد بيشتر است.
2- ابو الحسن، على بن احمد جوهرى جرجانى "كه يادش گذشت" قصائدى در ثناى ضبى دارد، از جمله سروده اى در سالگرد تولدش كه ثعالبى در " يتيمه " ج 4 ص 38 آورده، برخى ابياتش چنين است:
- روزى كه رفعت و شرف آزين بسته، بى پروا پرده ها را به كنار زد.
- روزى كه ستاره مشترى با شهابى مسعود، شرار افكن شد:
- چكيده عزت آشكار و برگزيده دودمان و الاتبار.
- شهريارى كه چون جبه شرف پوشد، روزگار از جامه شرف عريان ماند.
- و هر گاه در كارى خشم گيرد، چه آتشها كه بيفروزد.
- و به هنگام عطا بخشش كه چون ابر خنده زند، طلا بر دامن ريزد.
- اى طلعت صاحب كرامت كجا مانندت يافت شود؟
- امروز، روزى است كه از يمن و سعادتش، بينوايانهم كمربند زرين بسته اند.
- امروز، زادروز مسعود تو است كه در واقع زادروز ادب است.
- خوش زى در اين بزم با بركت كه از آب انگور سيراب شده.
-و سراپرده عشرقى بر افراز كه بر جهانى سايه افكن شود.
3- مهيار ديلمى "يكى از شعرا غدير كه يادش خواهد آمد" شاعر ما ضبى را با چند قصيده ثنا گفته، از جمله قصيده اى با قافيه ميم كه 65 بيت است و در ج 3 ديوانش ص 344 ديده مى شود، آغازش چنين است:
- اى همجواران قافله بر سركوه مانده شما در مغاك شده ايد؟ آرى دلى كه از عشق خالى است كجا داند كه بر عاشق شيدا چه گذشت؟
- شما كوچ كرديد، ساعات شب براى ما و شما يكسان است ولى جمعى بيداراند و گروهى در خواب.
و از جمله، قصيده اى با قافيه باء در 45 بيت كه با اين مطلع در ج 1 ص 230 ديوانش ثبت شده:
شفى الله نفسا لا تذل لمطلب++
و صبرا متى يسمع به الدهر يعجب
و قصيده در 61 بيت با قافيه دال كه با اين مطلع در ج 1 ص 230 ديوانش آمده:
اذا صاح وفد السحب بالريح اوحدا++
و راح بها ملاى ثقالا او اغتدى
و چكامه ديگر با قافيه با 37 بيت كه درج 1 ص 12 ديوانش با اين مطلع ديده مى شود:
دواعى الهدى لك ان لا تجيبا++
هجرنا تقى ما وصلنا ذنوبا
و ديگرى با قافيه عين در 40 بيت در ج 2ص 179 ديوانش با اين سرآغاز:
على اى لائمه اربع++
و فى ايما سلوه اطمع
و قد اخذ العهد يوم الرحيل++
امامى والعهد مستودع
- به كدامين نكوهش و عتاب رو كنم، و در كدامين تسليت خاطر طمع بندم.
- با آنكه روز وداع عهد و پيمان گرفت و البته عهد و پيمان، امانت است.
و ديگرى با قافيه لام 52 بيت، در ج 3 ص 18 ديوانش با اين سرآغاز:
اليوم انجز ماطل الامال++
فاتتك طائعه من الاقبال
و قصيده ديگر 69 بيت كه در ج 4 ص 30 ديوانش ثبت آمده، مهيار اين قصيده رادر سال 392 به نظم آورده، ملاحظه بفرمائيد:
قالوا: عساك مرجم فتبين++
هيهات ليس بناظرى ان غرنى
- گفتند: نيك بنگر شايد خطا كرده باشى، هيهات اگرم فريب دهد ديدگان من نخواهد بود.
- اين است خانه هايشان و اينهم چشمه آب، نگهدار و بنوش، گوارايت مباد اگرم ننوشانى.
- بجان خودم، نزديك بود راهبر نشوم، بوى عنبرى كه محبوبان بر خاك افشانده اند، راهبر من گشت.
- نكهت جانرا با شاخ عنبر به خاك افشاندند و رفتند، بوى مشك آن برجاى ماند.
- اى تربتى كه بازيچه جوانان گشتى، آنهم بازيچه شك و ترديد، اينك با يقين من آشكار آمدى.
- اگر عهد ديرينه را فرا خاطرم آرى، بدان كه محفوظ است، و چه بد خاطره اى است.
- بعد از آن محبوبكان، آهوان وحشى در تو جاى گرفتند كه اينجا خانه شوخ چشمان است، و كاش جا نمى گرفتند.
- من كه نرگس مستشان را با اثرجادوى آن مى شناسم، اين آهوان وحشى با چه اميد اطراف من مى لولند.
و در همين قصيده مى گويد:
- حاشا كه دست تمنا به هر سو دراز كنم،با آنكه جود و كرامت جايگاه مشخصى دارد.
- اى بخت بپا خيزد و در رى آنجا كه پايگاه دولت و استغناست صلا درده و رحمت آر بر بى نوائى كه بى خبر است.
- ياريش كن تا به مراد رسد،اين چنين موفق از محروم باز شناخته آيد.
- به خاطر كيست كه رفيقم راه شرق گرفته، با آنكه ضمانت او كافى است، و جز آن مجاز نباشد.
- اى شتران رهوار كه چون كشتى در صحرا روانيد، مشتاقم، سعى كنيد و اى كاروان سالار، به نشاط آمده ام، سرود بر خوان.
- اى غلام برخيز و بر شترى راهوار جهاز بربند كه ريگزار صحرا در زير پايش استوار باشد.
- اگر گياهى نباشد، با بوى گياه سر كند ولى از راه سپردن سير نشود.
- چنان با نشاط و رقصان كه سوارى بر پشت آن مشكل و جهاز شتر فرياد زند: آهسته
- روزى و انصاف در اين مرز و بوم ناياب است، به رى پناه بر و هر دو را از معدن بجوى.
- اگر راه به سوى " ابو العباس " شهريار آن ديار باشد، دشواريها آسان و سختيها هموار شود.
4- ابو الفياض، سعد بن احمد طبرى قصيده در ثناى او دارد از آن جمله:
- من با اين قافيه پردازيم،شعر خود را به حساس ترين قافيه پردازان و شاعران هديه مى كنم:
- چون كه در مثل آمده خرما به قلعه خيبر مى برم.اينگونه مثل فراوان است.
- از دست كرمت آرزوئى دارم كه روا ندانستم نزد ديگرانش اظهار كنم.
-نه بينى كه زاده اميرم پناه داد و ازساحت خود، عالى ترين غرفه را مخصوص من ساخت؟
5 - صاعد بن محمد جرجانى، اين دو بيت را به خدمتش ارسال داشته:
- اگر بخواهم در خور اشتياق و آرزويم تحفه اى به خدمت آورم، جز ديدگانم نخواهد بود.
- ولى هديه من بر حسب قدرت و استطاعت است، از اين رو ديوانى با خط ابن مقله به ارمغان آوردم.
6- ابو القاسم، عبد الواحد بن محمد بن على بن حريش اصفهانى، ضمن قصيده بسيار طولانى كه ثناگستر ضبى گشته، چنين مى گويد:
- جان و خاندانم فداى آن منزل كه تو ساكن باشى، و هم فداى آن روزگاران كه گذشت و جز ايامى قليل نافع نيفتاد.
- و آن زلفان دلاويز كه بر رخسارش راه برده و باد صبا وزيده و از راهش بدر مى برد.
- و آن لذت هم آغوشى كه چون ماه تابانش ببر گرفتم، خواستم ببوسم روا نداشتم.
- در كنار هم ايستاديم.زبان سرزنش، طوفانى از رعد برانگيخت واز ديدگان ما سيلاب اشك سرازير بود.
- دانه هاى مرواريد غلطان بر صفحه رخسارش مى درخشيد چونان كه شبنم بر روى گل.
- رقيب از صحنه وداع مان دور شد كه نبيند، ولى نفس پر اشتياق ما را مى شنيد و برنج اندر بود.
- ازسرزنش دوست و معذرت او دل در برم مى طپيد و از شوخى رقيب و سخنان
غديريه ابو رقعمق انطاكى
درگذشته 399
كتب الحصير الى السرير++
ان الفصيل ابن البعير
-بوريا به تخت خواب نوشت كه " فصيل " نام بچه شتر است.
- به خاطر يك چنين موضوع، سر كار امير، هوس قورمه قير كرده.
- بجان خودم سوگند كه ما چه خرم را دو سال از علف جو محروم خواهم نمود.
- بار خدايا - مگر اينكه از لاغرى با پرندگان پرواز گيرد.
- ميخواهم داستان خودم را بگويم، و اين شانس توست كه پيش صاحب خبر آمدى.
- آنان كه در خشك سالى به جان هم افتادند و با كدو تنبل بر سر هم كوفتند:
- به خاطر من اندوه گرفتند كه چرا همگان بودند و من در آن ميان نبودم.
- اگر بودم و تو سرى خورده بودم، امروز مى گفتند: كسى هست كه دست اين كور بيچاره را بگيرد؟
- بجان خودم كه يك روز بارانى به خانه دوستى از دوستان رفتم.
- دامن بر كمر زده وباد به سبيل انداخته كه با سطل بزرگ بر سر هم بكوبيم.
شرح حال شاعر و نمونه اشعارش
- ابو حامد، احمد بن محمد انطاكى، ساكن مصر، معروف به " ابو رقعمق " يكى از سرايندگان مشهور و كار آمدان فنون شعر است، در اسلوب سخن و سبك بديع چنان پيش تاخته كه ميدان وسيعى را پشت سر نهاده، جز اينكه گاه شوخى را با جد در آميخته است.
جوانى را در شام بوده، بعد به مصر رفته و شهرتى عالمگير بدست آورده و در علم و ادب مكانتى عظيم يافته است: شاهان و رهبران و سروران مصر راثنا گفته و از جمله: معز، ابو تميم معد بن منصور بن قائم بن عبيد الله مهدى، و فرزندش " زفر " عزيز مصر و "حاكم " فرزند عزيز، و " جوهر " سرهنگ سپاه، و " وزير " ابوالفرج يعقوب بن
كلس و امثال آنان.
در مصر، با جماعتى از بذله بافان و شوخ طبعان مصادف شد، و در شوخ سرائى و هزل باقى افراط كرد تا آنجا كه لقب " ابو رقعمق " به او بسته شد، گاهى گفته ميشود كه خودش اين لقب را ساخته و اين خود اوست كه در شعرش صريحا اظهارمى درد كه با ديوانگى هم پيمان است:
- از خدا آمرزش طلبم از سخن عاقلانه اى كه بر زبان راندم، فرزانگى شان من نيست.
- نه بان خدائى كه تنها مرا از ميان خلق بر سر زبانها افكند و به ديوانگيم وا داشت.
اين دو بيت، از قصيده اى است كه خاطراتش را در شب " تنيس " در آن بازگفته و آن نام شهرى است در مصر كه روزگارى مهد تمدن بوده و پانصد محدث صاحب قلم در آن حديث مى نوشت.آغاز قصيده چنين است:
ليلى بتنيس ليل الخالف العانى++
تفنى الليالى و ليلى ليس بالفانى
سروده دارد كه كاملا از افراط او در ديوانگى و خل بازى حكايت مى كند:
- بس كن از نكوهش و عتابت اى معشوقه پرچانه.من اين خل بازى و مسخرگى را با هيچ مقامى عوض نخواهم كرد.
- موقعى كه ترانه هاى خارجى سر كنم و گروه جاكشان دنبالم روان باشند گويا - كشيش ديرى باشم كه سحرگاه، تلاوت خود را با آواى خوش برگروه كشيشان به پايان برده است.
- من خل شده ام و استاد اين فنم، با هيچ عنوانى نامبردار نشوم جز " خداى مسخره ها ".
- علت آن است كه ديدم فرزانگى بى ارج مانده، منهم براى اهل زمانه، خل -
بازى و مسخرگى آوردم.
و در قصيده ديگرى گويد:
- آنچه خواهى خل بازى و مسخرگى دارم،و هوسى كه مقدار كمش اكسير حماقت و خل بازى بسيار است.
- شاعران زيادى در طلب آن شدند و دست نيافتند، چگونه بر آن دست يابند كه بايد از پلهاى زيادى بگذرند.
- من از خل بازى و حماقتم قدرانى مى كنم، چه بدين وسيله پرچم خود را در آفاق جهان افروخته ام.
- و آنرا با هيچ دوستى و نه با هيچ عوضى برابر نخواهم كرد، ابدا.ديگران اند كه از ترك حماقت معذوراند.
- ايرادى در وجود من نيست جز اينكه هر گاه به نشاط آيند و من باشم چندان بر سرشان بكوبم كه شكاف بردارد.
و درقصيده ديگرى گويد:
- گوشت به من باشد، بر من خرده مگير از زياد و كم.
- و كوچك و بزرگ و نازك و كلفت.
- همانا با خل بازى و ديوانگى از فرزانگان برديم.
- خدايش در نعمت بپرورد و نگهدارد هر كه عقل و بى مايه است.
- هر چه بجويند مانند من احمق و كم خرد نخواهند يافت.
- هر گاه ياد من افتند، خواهند گفت: استادما طبل طبلها است.
- استاد ما استاد است ولى نه استادى خردمند.
- بيشتر اشعارش محكم و خوب است، بر روش" صريع الدلاء " و " قصار بصرى " چنانكه ابن خلكان گويد، و به سروده اش در فنون ادب استشهاد شده آن طور كه در باب مشاكله در كتاب تلخيص و ساير كتب ادبى ياد شده، در كتاب تلخيص
باين شعرش استناد كرده است.
قالوا: اقترح شيئا نجد لك طبخه++
قلت اطبخوا لى جبه و قميصا
سيد عباسى در ج 1 " معاهد التنصيص " ص 225 گويد: اين شعر، سروده ابو رقعمق شاعر است، از زبان شاعر نقل
شده كه مى گفت: چهار نفر دوست گرامى داشتم كه در روزگار كافور را خشيدى نديم و همدم بوديم، يك روز سرد، پيك آنان آمد و گفت: دوستانت سلام مى رسانند ومى گويند: امروز صبح بزمى ترتيب داده ايم و گوسفندى فربه كشته ايم، هر چه هوس دارى بگو كه برايت بپزيم من كه ديدم لباس گرمى ندارم كه از سرما نگهبان باشد، به آنان نوشتم:
- دوستانم صبح زود، در فكر چاشت شدند وپيك آنان پيغامى ويژه آورد:
- گفتند:پيشنهاد كن هر چه خواهى برايت بپزيم،گفتم: براى من يك جبه و يك پيراهن بپزيد.
گويد: پيك با رقعه رفت، من فكر نميكردم ولى بزودى برگشت و چهار خلعت آورد با چهار كيسه زر كه در هر يك ده دينار زر سرخ بود، يكى از خلعت ها را پوشيدم و روان شدم.
ثعالبى در ج 1 " يتيمه الدهر " از ص 269 تا 296 به شرح حال او پرداخته و چهار صد و نود و چهار از سروده هاى او را ياد كرده و در ثنايش گفته:
" يگانه دوران بود و چكيده احسان.و از آن چكامه سرايان كه با طبعى روان در ميدان جد و هزل گوى فضل در ربود، مديحه سرائى بود بنام و فاضلى نيك انجام و در شام همانند ابن الحجاج درعراق ".
شايد تشبيه كردن شاعر به ابن الحجاج، از نظر تشيع او باشد، چه شيعه گرى ظاهرترين و مشهورترين خصال ابن الحجاج است، و هر كه او را شناسدبا محبت و ولايت اهل بيت وحى - كه سلام خداى بر آنان باد - مى شناسد، خصوصا ترشروئى و خشونت او با دشمنان حق و بد گوئى و تند زبانى با آنان.
از اين رو اساس تشبيه كه بر اخص و اشهر اوصاف مشبه به، پايه گزارى شود
اقتضاء دارد كه شاعر ما ابو رقعمق نيزدر تشيع همانند ابن الحجاج و يا نزديك بدو باشد، علاوه بر اينكه صاحب" نسمه السحر فيمن تشيع و شعر " او را در شمار شيعيان شعر پيشه ياد كرده و فصلى مشبع و طولانى در شرح حال او آورده است.
البته ابو رقعمق با ابن الحجاج، در شيوه شعر سرائى بر يك روش ميرفته يعنى هميشه جد را با شوخى و هزل در ميآميخته و خل بازى و لودگى براشعارش غلبه داشته و جدا بعيد نيست كه ثعالبى همين نكته را منظور نظر داشته.
بارى.از سروده هاى او، قصيده اى است در ثناى يكى از ممدوحين خود از سادات علوى، و از جمله:
- و شگفت است با اينكه " حسي " دستى دارد به جود و بخشش گشاده و ريزان.
- نوشابه ام در خدمت او ناگوار است و بهارم خشك و بى باران.
-بارگاهى دارد كه بدان پناه برند و ساحتى سبزه و آبادان.
- هر گاه ابر آسمان از بارش دريغ كند، بارانى است پر فائده و شايگان.
- و پناه ما در حوادث زمانه " رسى " است و در روز سختى ام به ساحت او گريزان.
-سرورى كه سر رفعت به آسمان سوده، گواه عزت و شرفش نجابت پدران.
- بارگاه شرفش در آسمانها باشد فوق كهكشان.
- از شرافت همينش بس كه از نسل مصطفى است و زاده على شاه مردان.
- مرتبه اى كه در عزت سر به فلك كشيده ما فوق رتبت دگران.
- افتخارى كه هيچكس منكر نيست از عجمان و تازيان.
- اين شمائيد كه در شانشان نازل شده اخبار آسمان.
- هر آن مقنبتى كه در جهانيان يافت شود، انتسابش بشما خاندان.
- در ميدان نبرد، با زور بازوى شما جلوه فروشد، شمشير بران.
- و در مكتب معارف، بيان شيواى شماست پرده گشاى راز عرفان.
- و در روز جنگ كه نيزه ها درهم پيچد شمائيد برطرف كننده احزان.
و در قصيده ديگرى گويد، با اين آغاز:
- اندوه عشق را آشكار كرد، زانكه كامش بر نيامد.
- شيدائى كه درد عشقش بزانو در آورده اميد شفا نباشد.
- چنان نحيف و لاغر گشته كه گويا به چشم نيايد.
- اگر لاغرى كسى را از ديده ناپديد مى كرد، هم او بود.
- و در همين قصيده مى سرايد:
- وه كه چه سرورى است " رسى " كه همگان به سروى او خوشنود اند.
- خداوند دشمنانش را، در حوادث زمانه برخى او سازد.
- بخدا سوگند، هر كه در بارگاهش جا سازد، به دولت وثروت دست يابد.
- كيست كه در مقامات عاليه همرتبه و همتاى او باشد.
- بالاتر از آن است كه در سرورى و عظمت به پايه او رسند.
- شاهى كه تابوده، با قدرت و صولت از حريم خود دفاع كرده.
- درياى جود و كرم كه ساحلش ناپيداست.
- هر كه از جهانيان اميدش به " ابراهيم " باشد نااميد نيست.
- نه. و نه از حوادث روزگار ترسد، اگر پا پيچ او گردد.
- كسى كه زمان از اوامان خواست و او امانش داد.
- چگونه نستايم كسى را كه هيچكس از خان كرمش بى بهره نيست.
و از بهترين چكامه هايش اين قصيده اوست كه باز هم زبان به ستايش گشوده:
- سخنش را شنيديم، پوزشش را پذيرفتيم، گناه و لغزشش را بخشيديم.
- هر سخنى مخاطبى دارد، ولى روى سخنم با تو است، درست بشنو اى همسايه.
- آن كه با او راه آمد و شد باز كرده اى، هميشه و هر گاهش ببينى بند قبايش باز است.
- مى داند وجودش عذاب و شكنجه است كه براى ديده تماشائيان مهيا كشته.
- خداوند، پرده آزرمش را دريده و رواست كه شما پرده هاى دگرش را بدرانيد
- با نگاهش مرا جادو كرد، و هر نمكين پسرى نركس چشمش جادو است.
- آن كه جفا آورده و دورى گزيده، چه مى شد كه با خوشنودى راه آشتى مى گرفت.
- با دورى و جفا مرا شكنجه و آزار داده، با وجود اين خواهان اويم.
- هميشه، خدا نكند چنين دوستى را از دست بدهم كه جوار او را خواهانم و از جفايش بيزار.
در قسمت ثنا و ستايش گويد:
- براى عزيز مصر، دشمنى باقى نگذارد جز آنكه آتش او را خاموش كرد.
- به خاطر اين بود كه سر و سامانش بخشيد و براى خود برگزيد.
- منصب وزارت، پايه عظمتش را استوار نكرد، نه و نه بر مبدار و مقامش افزود.
- بلكه، بنياد وزارت ويران و خراب بود،و او جامه عظمت و نشاط و خرمى بر او پوشيد.
- هرروز با بخشش و نوالش بر سپاه مشكلات غارت مى آورد.
- دستى دارد كه از بخل و خست بيزار است و در ميدان بخشش و نوال كرار غيرفرار.
- همين دست بخشنده و پر عطاست كه دشمنان عزيز را گريزاند و يارانش را فزون ساخت.
- از دست مردى لايق و فاضل، اين چنين - در شبان و روزان - نفع و ضرر خيزد.
- بدو پناه بر كه درامان نماند جز آنكه به سايه او رخت كشد و پناه آرد.
- هر گاه بينى كه دربحر انديشه، غوطه ور شده، فكر خود رادر مهمى بكار انداخته.
- با هوش و درايت، نكته اى را در پرده غيب نگذارد، جز اينكه روشن و
آشكارسازد.
- نه و نه نقطه اى از زمين را،جز اينكه با نظر صائب، حدود و اقطار آنرا باز شناسد.
- خدايش قدرت بخشيده و از حوادث روزگار در امان داشته.
نويرى در كتاب " نهايه الارب " ج 3 ص 190 سه بيت از سروده هاى او را ياد مى كند:
- اگر با مجد و بزرگوارى بتوان بر قله شرف بر شد، اوبر گردن آسمانها صعود خواهد كرد.
- هر گاه بينش دانشمندان به تاريكى گرايد، با شرار انديشه اش تاريكيهاى حوادث را مى شكافد.
- او را نخواهم يافت جز نزد كسى كه قدرش را شناسد و يا در برابر نيزه هاى تابديده.
ابن خلكان درج 1 تاريخش ص 42 شرح حال او را ذكر كرده و بعد از ثنا و ستايش سخن ثعالبى را كه ياد كرديم نقل نموده و چند بيت از اشعارش را نمونه آورده و بعد مى گويد: امير مختار مسبحى در تاريخ مصرش ياد كرده و گفته: در سال 399 وفات يافته، و ديگران اضافه كرده اند كه روز جمعه بيست و دوم ماه رمضان بوده و هم گويند: در ماه ربيع الآخر و گمان دارم كه در مصر زندگانى را بدرود گفته باشد.
" يافعى " هم در "مرآه الجنان " ج 2 ص 452 شرح حال و تاريخ وفاتش را همين طور نوشته و نيز" ابن عماد حنبلى " در كتاب " شذرات " ج 3 ص 155 و سيد عباسى در معاهد التنصيص ج 1 ص 226 و " زركلى " در كتاب " الاعلام " ج 1 ص 74 و صاحب تاريخ آداب اللغه در ج 2 ص264.
غديريه ابو العلاء سروى
- على بعد از رسول خدا پيشواى من است و روز داورى، شفيع من خواهد بود.
- براى على فضل و مقامى ادعا نمى كنم، جز آنچه در عقل گنجد.
- نه مى گويم كه پيامبر است، بلكه پيشواست با نص جلى و سفارش صريح.
- وسخن رسول درباره او، گاهيكه مقامش چون مقام هرون والا و برتر بود:
الا ان من كنت مولى له++
فمولاه من غير شك على
- هلا آگاه شويد هر كه من سرور اويم، بدون شك سرور و مولايش على است.
شرح حال شاعر
ابو العلاء، محمد بن ابراهيم سروى، شاعر يكتاى طبرستان و پرچمدار فضيلت و دانش آن سامان.با ابو الفضل ابن العميد، درگذشته سال 360، نامه نگارى داشته ومبادله شعر و ادب مى پرداخته است.
تاليفاتى دارد با شعرى شيوا و مشهور و كلام نميكن كه قسمت مهمى از آن در يتيمه الدهر ج 4 ص 68 محاسن اصفهان ص 52 و 56 و همچنين نهايه الارب نويرى ثبت آمده و از جمله چكامه اى در وصف طبرستان دارد كه ياقوت حموى در معجم البلدان ج 6 ص 18، ايراد كرده است:
- آن هنگام كه باد از پى باد خيزد، فاخته بر شاخساران به سرود آيد.
- چه غنچه هاى نوشگفت كه در فضاپران سازد و گلهاى خبازى پرپر كند.
- درختان سيب كه ميوه هاى گلگونش مانند عارض مه رخساران بروى عشاق خود خنده زند.
- اگر با تابش خورشيد رنگ بيشترى گيرد،چون گونه هاى سرخ يار، تمام رخ و نيمرخ عيان گردد.
- مرغان سرودگر بر سر شاخ، نغمه سرا گشته، شور تازه اى در دل عشاق برانگيزد.
و چكامه هاى درستايش اهلبيت دارد كه ابن شهر آشوب در مناقب ج 2 ص 73 طبع ايران ثبت كرده:
- دو مخالف بر رخسارت بهم پيچيده و آشتى كردند، بعد از آنكه روزگاران سر خلاف داشتند.
- اين يك با پرچم سپيد طالع شده و آن يك پرچم سياه بخود پيچيده و به ميدان تاخته.
- شگفتم از اين است كه دو شعار مخالف را بهم درآميخته است.
- اين شاهان بنى العباس اند كه جامه سياه را شعار خود ساخته مايه شرافت دانستند.
- و آن، سروران از زادگان زهرا، كه پرچم سفيد بر بالاى سرشان در اهتزاز است.
- اما حادثه اى كه درشرف وقوع است.
- چندى با رونق جوانى دمساز شد كه دوامى نداشت و چندى با پيرى كه دوره
غديريه ابو محمد عوني
امامى له يوم الغدير اقامه++
نبى الهدى ما بين من انكر الامرا
- پيشواياى من صاحب افتخار " روز غدير " است رهبر هدايت او را در ميان منكران بپا داشت.
- هنگامى كه دست او را برافراشت، خطبه اى بر خواند و پس از ستايش كرد كار آشكارا گفت:
- اين مرتضى شوهر فاطمه على است كه به داماديم سرافراز است.و چه خوب دامادى است.
- وارث علم من است و جانشين بعد از من.از دشمنانش به سوى خداى گريزانم.
- شنيديد؟ پذيرفتيد؟ سخنم را فهم كرديد؟ همه گفتند: در هيچ كارى راه خلاف نپوئيم.
- شنيديم و پذيرفتيم.اى مرتضاى پسنديده از ناحيه ما خاطر آسوده دار.ولى نيرنگ زدند.
در همين قصيده به حديثى كه در جلد دوم ص 288 گذشت چنين اشاره مى كند:
- در خبرى كه از مصطفى رسول خدا به صحت پيوسته، شكى ندارد كه مورد ترديد قرار گيرد.
- فرمود: چون به آسمانها بالا شدم، مشاهده كردم فرشتگان با گوشه چشم نگرانند
- سوى شخصى كه ميان من و او پرده افتاد، به خاطر عظمتى كه از او در خاطر نشست.
گفتم دوست من جبرئيل اين كيست كه فرشتگان بدو خيره شده اند؟ گفت بشارتت باد.
- گفتم بشارت چيست؟ و اين كيست؟ گفت على همان مرد پسنديده كه خدايش بافتخارات بركشيد.
- بدين خاطر، فرشتگانش مشتاق ديدار شدند، و خدايش با اين صورت نمودار ساخت.
- رسول خدا مشتاقانه سوى او شتافت و چهره چون گلش را بشناخت.
و از سروده هاى اوست اين " غديريه " ديگر چنانكه در مناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 537 ط ايران آمده است:
اليس قام رسول الله يخطبهم++
يوم الغدير و جمع الناس محتفل
- نه اين است كه روز غدير، رسول خدا - هنگامى كه تمام مردم گرد آمدند - به خطبه برخاست -
گفت: هر كه من رهبر و سرورم، اين على پس از من سرور و رهبراست، ولى نپذيرفتند.
- اگر زمام خلافت را به ابو الحسن هادى امم مى سپردند، جهانرا بس بود و راهها امن.
- ولى آن يك با سينه پر كين منتظر فرصت و آن ديگرى بر شتر سوى بصره مى تازد.
و از قصيده -ديگرش اين چند بيت است كه در مناقب ج 1 ص 538 ط ايران آمده:
- رسول خدا فرمود: اين مرد "على" امروز سرور شماست چونانكه من سرور شمايم، بار خدايا بشنو.
- منكرى نفاق پيشه برخاست و فرياد از دل پر درد بر كشيد:
- اين فرمان از خداست يا خود بافته اى؟ فرمود: پناه بر خداى بزرگ كه من خود راى باشم.
- گفت: بارالها اگر راست مى گويد كه اين فرمان از تواست، عذاب را بر من فرود آر.
- كيفر كفرش از آسمان، سنگى بشتاب بر سر آمدو به رو در افتاد.
ابو العلاء نامبرده، قصيده طولانى در ستايش مولى امير المومنين عليه السلام سروده و ائمه پاك گوهر را به تن به تن نام مى برد:
- رسول خدا مشعل هدايت و بر تمام عالميان حجت و گواه است.
- با معجزى روشنگر حق و باطل از جانب خداى مقتدر آمد.
- اول كسى كه او را تصديق كرد، وصى او بود نوجوان.
- كه نه شرك ورزيد و نه با سجده به سنگهاى جامد روح خود را آلوده كرد.
- اين نوجوان،اولين مومن به پروردگار است، و همانكه دين خدا را با جهاد يارى كرد.
- اول كسى كه پيشانى عبوديت بر خاك نهاد و با آداب تمام مناسك عمره و حج بپاى آورده طواف كرد.
- همانكه روز مباهله "روز كسا" با پاكمرد جهان رسولخدا برابر آمد.هر كه در اين مقاله ترديد كند كافر است.
- كيست آن جوانمردى كه در شب هجرت بر فراش رسول برخى او گشت؟ و آن كه از بذل جان دريغ كرد؟
- كيست صاحب آن خانه كه ستاره آسمان در آن سقوط كرد؟
- كيست صاحب آن پرچم فتح كه ديروزش، فلان و فلان با خوارى شكست به
رسول خدا باز دادند؟
- كيست آنكه درب خانه اش به مسجد باز مى شد، حلال و آزاد، و دگران ممنوع شدند.
من حاز فى خم بامر الله ذاك++
الفضل و استولى عليهم و اقتدر
- كيست كه در روز " غدير خم " بفرمان حق صاحب فضل و امتياز شد و بر همگان فرمانرواى مقتدر؟
- كيست كه در تناول " مرغ بريان " با دعاى رسول خدا شريك گشت وكيست مخصوص به اين افتخار؟
من ذا الذى اسرى به حتى راى++
القدره فى حندس ليل معتكر؟
- " خاصف نعل" كيست، آنكه رسول خدا انواع فضائل او را بر شمرد.
- از روز " حنين " پرس چه كسى در صف نبرد مخلصانه شمشيرزد و چه كس راه فرار گرفت؟
- آنكه باخورشيد سخن گفت و بعد از غروب و تاريكى به دعاى خود فرازش خواند تا نماز گزارد.
- آنكه با اصحاب كهف هم سخن گشت، در آن شب كه بفرمان رسول برپلاس خيبرى سوار شدند.
- و داستان اژدها كه در پاى منبر با على سخن گفت و همگان دسته دسته بكنارى خزيدند.
- و آن شير دژم كه به فضل و منقبت على زبان باز كرد و اعتراف نمود كه:
- اوخليفه خداست در روى زمين و خداى رحمان آنچه خواهد مقدر كند.
- گنجور دانش حق و باب علم رسول كه از آن در آيند.
و در قصيده دگر گويد: -اى امت كج خيم كه به خواب خرگوشى گرفتار و از عبرتها پند نمى گيريد
- اى امتى كه تبار پيامبر و خاندان او را به خون كشيد، آنهم چه خون كشيدنى؟
شرح حال شاعر
ابو محمد، طلحه بن عبيدالله بن ابى عون غسانى عونى.
نام عونى معروف و اشعارش بهر مرز و بوم بر سر زبانها مشهور و لطائف سروده هايش زينت بخش كتب ادبى است، و اين خود، نويسنده را از معرفى نام و نشان و يادآورى شخصيت و قدرت ادبى او در بنظم كشيدن جواهر آبدار و لالى گهربار، بى نياز خواهد ساخت، چنانكه تاريخ حيات و قصائد و قطعات شعرش، گواه تشيع و خود باختگى او در محبت و ولاء اهل بيت است و حاجتمند بحث و تنقيب نخواهد بود.
كاروانها شعر عونى را به شهرها و آباديها ارمغان بردند،و همگان قصائد شيوايش را با جان و دل پذيرفتند، تا آنجا كه مداحان اشعار اورا در مجالس دينى و بازارهاى جهان باصداى بلند انشاد كردند، از جمله، " منير " شاعر، پدر احمد بن منير كه شرح حالش در شعراء قرن ششم خواهد آمد، شعرعونى را در بازارهاى شهر طرابلس مى خواند و فضائل اهل بيت را آويزه گوش دوستان مى ساخت.
اما ابن عساكر، كه |اساء سمعا و اساء جابه| سخنى كج شنيده و كج تعبير كرده از اينكه نام اهل بيت با صداى بلند در بازارها برده شود، به خشم آمده، پيرايه اى بر سخن بسته تا نام شاعر را لكه دار سازد، گفته: " منير شاعر در بازارهاى طرابلس با شعر عونى آوازخوانى مى كرده ".
بعد از روزگارى، ابن خلكان كه بر اين قصه واقف گشته واز اين نداى حق
بيشتر به خشم آمده، |زاد ضغثا على اباله| غوزى بالاى غوز نهاده و مى نويسد: " شاعر منير در بازارها آوازه خوانى مى كرده" و بقيه سخن را حذف كرده است.البته روزى به حساب اين دو نفر خواهند رسيدو آن روز رستاخيز است كه منير شاعر، حق خود را از اين دو نفر مورخ امين باز خواهد گرفت، و خداوند در كمين ستمكاران است.
اينها همه و قصائد و قطعاتى كه در ين كتاب ياد شده و در آن ائمه دوازده گانه را نام مى برد، گواه روشنى از مقام بلند و پايه ارجمند او در موالات و تشيع است، تا آنجا كه كوته فكران و يا بهتر بگوئيم كينه وران، بخاطر اينكه اكثر مناقب را به نظم كشيده، او را به غلو نسبت داده اند چنانكه ابن شهرآشوب در " معالم العلماء " ياد كرده است.
البته آنكه بر مضامين اشعارش واقف شود، خواهد ديد كه عونى در جاده وسط: بين افراط و تفريط قدم مى زده، و براى اهل بيت جز آنچه شايسته مقام والا بلكه دون مراتب آنان است، اثبات نمى كند، و نظم او منحصر در مناقبى است كه احاديث مشهوره درباره آن در دست است، از اين رو تهمت غالى گرى سخنى است جاهلانه يا از روى عناد.
درهر حال تشيع عونى از ديرباز در زمان زندگى و بعد از مرگ او مشهور و معروف است، حتى موقعى كه در بغداد سال 443 هجرى، ميان شيعيان و سنيان فتنه بالاگرفت و كار به خونريزى كشيد، از جمله فجايعى كه دستهاى ستم پيشه مرتكب شد،اين بود كه گور جمعى از شيعيان بزرگ را شكافته و به آتش كشيدند، و از آن ميان گور " عونى " و گور شاعر معروف " جذوعى " و گور ناشى صغير على بن وصيف بود كه شرح حالش تحت شماره 23 گذشت.
عونى شاعر در فنون ادبى شعر و پرداختن شيوه هاى متنوع چيره دست بود
و قالب الفاظ و جملات بسهولت و سادگى در دست او مى چرخيد، ابن رشيق در كتاب " عمده " ج 1 ص 154مى نويسد:
از انواع شعر، نوع شگفتى است كه آنرا " قواديسى " ناميده اند،قواديس چينهاى سطل چرمى را گويند كه زير و رو قرار مى گيرد همانسان كه قافيه شعر در اين اسلوب بديع، زير و رو مى شود: گاهى ضمه دارد و گاهى كسره، اول كسى كه من شناخته ام در اين فن ادبى گام نهاده، طلحه بن عبيدالله عونى است در قصيده طولانى و مشهور از آن جمله:
كم للدمى الابكار++
بالجنبين من منازل
بمهجتى للوجد من++
تذكارها منازل
معاهد رعيلها+++
مثعجر الهواطل
لما ناى ساكنها++
فادمعى هواطل
عونى در پيراستن مضامين شعرى، قدرت و تسلط كافى داشته تا آنجا كه شعراى معاصر و غير معاصر همگان ذوق لطيف او را ستوده و از ابتكارات ادبى او بهره ور گشته اند.گر چه نام او را بميان نياورده اند، ولى واقعيت گواهى زنده است كه امتيازاصلى متعلق به شاعر ماعونى مبتكر اين مضامين است.
ابو سعيد محمد بن احمد عبيدى در كتاب " الابانه " |پرده بردارى از سرقتهاى متنبى شاعر| ص 22مى نويسد:
عونى گفته:
- فصل بهاران گذشت تابستان آمد و در پيشاپيش آن سپاه گرما كه زمين را با شراره خود به آتش كشيد.
كان بالجوما بى من جوى و هوى++
و من شحوب فلا يخلو من الكدر
- گويا فضاى جهان از حرارت عشق و سوز و گداز دلم رنگ گرفته كه چنين تيره وتار است.
و متنبى گويد "مقتول بسال 354 ه":
كان الجوقاسى ما اقاسى++
فصار سواده فيه شحوبا
- گويا فضاى جهان بدرد من مبتلاست كه رنگ آن تيره و تار است.
و در ص 64 " ابانه " گويد: و از شعر عونى است:
- اى ياران ديرين رفتيد و قلب مرا در سوز و گداز عشق و جوانى تنها گذاشتيد.
ابكى وفاء كما و عهدكما كما++
يبكى المحب معاهد الاحباب
- مى گريم بر وفاى شما و مى مويم بر وعده هايتان، چونانكه دوست را يادگارى دوست مى گرياند.
و متنبى گفته:
وفاءكما كالربع اشجاه طاسمه++
بان تسعدا و الدمع اشجاه ساجمه
- وفاى شماهمچون ديار معشوق، عاشق زار غمز ده را صلا دهد: بيا تا بگرييم و اشكها را چون ژاله روان سازد.
و بازدر ص 66 " ابانه " مى نويسد:
عونى درضمن قصيده كه در ستايش و ثناى اهل بيت سروده چنين مى گويد:
- همدمى نيست كه با من همناله شود؟ چه گوارا و شيرين است اشكى كه به دامن دارم.
-دخترزاده مصطفى را دوستارم، مشتاقانه و بى تاب بزيارت او روانم.
و ما قدمى فى سعيه نحو قبره++
بافضل منه رتبه مركب العقل
- گامهاى من كه به سوى مرقدش در تب و تاب است، امتيازى كمتر از سر من ندارد كه جايگاه عقل است.
ومتنبى گويد:
خير اعضائنا الروس و لكن++
فضلتها بقصدها الاقدام
- شريفترين اعضا سر و گردن است ولى با اين كشش و كوششى كه قدمها در ديدار دوست داشته، امتياز بيشترى يافته.
امينى گويد: در همين مضمون، سرور شهيدمان سيد نصر الله حائرى، ازعونى شاعر اقتباس كرده كه در قصيده با قافيه كاف، در ثناى تربت كربلاى شريف چنين مى گويد:
اقدام من زار مغناك الشريف غدت++
تفاخر الراس منه طاب مثواك
- اى پاك مرقد گامهاى آنكس كه مرقد شريف ترا زيارت كند، تواند كه با سر، بمفاخرت و مباهات برخيزد.
بارى - اشعار و قصائد عونى، آنچه در باره اهل بيت سروده، چه در ثنا و ستايش و يا ماتم و سوگوارى، در كتاب " مناقب ابن شهر آشوب " و " روضه الواعظين فتال " و " صراط المستقيم بياضى " پراكنده است و آنچه از چكامه هايش گردآورى كرده ايم، از 350 بيت تجاوز مى كند، علامه سماوى اشعار او را در ديوانى ثبت كرده و از جمله قصيده معروف به " مذهبه " است كه در " مناقب " ابن شهر آشوب بطور ناقص و نامنظم ياد شده است.
قصيده مذهبه:
پرسيد: آيا در شان على عالى، نصى در قرآن مجيد هست كه اوست وصى احمد پاك گوهر عدنانى، نه ديگر كس؟
حجتى صريح و روشن آر
گفتم: آرى نص " غدير خم " و آيه تبليغ بدو اختصاص دارد.
باضافه اخبار و نصوص فراوان، غير از آنها كه دست خائنان ربود.
پنهان كرد، باشد كه بنى اميه را خشنود سازد
اى كور ذهن نشنيدى كه احمد مصطفى با حال تهنيت گفت:
نسبت تو به من، نسبت هارون است به موسى كه برادرش را گفت جانشين من باش.
از ايشان پرس: كز چه مخالفت كردند
داستان مباهله را نشنيدى و ندانستى كه بدان وسيله برتر آمدند
ازهمگان، آيا كسى با او برابر هست و نزدخدا رتبت او دارد؟
مگر نه رسولش او را بخود خواند
نشنيدى كه رسولش وصى خود ساخت با آنكه فقير بود و تو هم دانى
او را مخصوص كرد كه تواند اداى دين كند و اگر جز او را مخصوص مى كرد- و نكرد.
دين او را كس ادا نتوانست
پرسيد: آيتى هست كه بى تعلل بر على پاك گوهر دلالت آرد
بدان سان كه تنهاآن پاك گوهر صاحب فضل باشد و ديگران مهجور.
و هر كس جز او رانده و مطرود؟
گفتم: خداوند فرمود: آنگاه كه لباس تشريف بر قامت پدران و فرزندان آراست آل ابراهيم از همگان برتر و الاتراند و ما بدانها مرحمت كرديم.
خاطره اى گرامى و آوازه اى بلند
از اين رو ابراهيم مردى گشت الهى و از آن پس رسول پسنديده
و از آن پس خليل خدا و برگزيده و از آن پس پيشوائى راهياب و راهبر.
نزد خدايش ستوده گوهر
اين گاه بود كه استدعا كرد: پروردگارا از نژاد من پيشوائى برانگيز، فرمودش نه
ولى عهدى من به ستمگران از خلق نرسد، از ذات يگانه من بدورست.
منزه باد آنكه پيوست يكتاست
مصطفى هم در اين امت آمر و ناهى است، شبيه و نظير ندارد
كردارش با گفتارى چون لولو رخشان جز به فرمان حق صادر نگشت.
و نه از پيش خودافترا بست
گر او از هواى دل سخن نكند بلكه بفرمان حق دم زند
از چه طرد آنها كرد و على را پيش خواند؟ بيهوده؟ اينكه گمراهى است.
حاشا كه گمراه و سرگشته باشد
قصه اين است كه مهاجر و انصار در سقيفه با نظر خود خليفه ساختند و پرداختند و على سرگرم وظيفه انسانى و دينى خود بود كه جثه شريف رسول را غسل دهد.
بااندوهى گرانبار و غمى جانكاه
دورى گذشت و خليفه درگذشت و دست دومى را در ميان عرب افراشت او هم درگذشت و سومى را علم كرد، البته با مجلس شورى كه آنهم انگيزه داشت.
پيدا بود كه چگونه برگزار خواهد گشت
سومى هم درگذشت و گروه گروه به در خانه على روان گشتند
و او جز قبول چاره نيافت در حالى كه اتفاق نظر محال بود.
چه هر كس در پى آرزوى خود بود
ابتدا زنى شترسوار برخاست و آن دو "طلحه و زبير" با او همعنان گشتند
شمشير قضيه را فيصله بخشيد ولى زبان ملامتگران را نبريد.
البته نبرد هم اندكى بيش نبود
بعد از آن معاويه خشمگين برخاست و على با ذوالفقارش درپى شتافت اما يار موافق دشمن مخالف گشت، چون قرآنها بر سر نى بالا رفت.
بسان پرچم صلح كه فراز و نشيب گيرد نزديك بود سر تسليم فرود آرد و بر تكاورى رعدزا راه فرار گيرد.
نيرنگى ساز نمود و بفرمان شيطان مطرود، شور حكميت آغاز كرد.
رعيت حاكم بر سلطان گشت
على ناچار دست از نبرد كشيد و حكميت سرنوشت همگانرا بدست گرفت شاميان با پسر عاصى "عمرو" به ميعاد آمدند و او دام خود را پهن كرده.
ابوموسى اشعرى را بفريفت
ابو موسى بر منبر به خطبه برخاست، گفت: من على را خلع كردم
چونانكه اين انگشترى از انگشت خلع كنم، خلافت از آن زاده عمر باد.
اى پسر عاص برشو و معاويه را خلع كن
پسر عاص گفت: اى مردم گواه باشيد كه اين مرد مقتداى خود را خلع نمود
سخن مرا هم بشنويد وبر من متابيد: من زاده هند معاويه رابخلافت برگرفتم.
مردم راه و روش عمروعاص را مى پسندند
با وجود اين حال و مقال، نظرت چيست؟ چه ميگوئى و چه خواهى كرد
دست به دل هر كس بگذارى، انباشته از كينه و پدر كشتگى است.
آتشها در درونشان شعله ور است
على باگواهى اهل حديث، اول كسى است كه به اين نام مفتخر آمد
اين مرتبت از جانب خدا و به دست برادر و پسر عمش بدو مخصوص شد.
وحى الهى از عنايت ازلى پرده برداشت
اوست كه در تورات نامبردار است، پيشنيان كه او را هادى امم خوانند
صريح و آشكار در صف پاكان نامبرده شده تا بينى دشمنان بخاك ماليده شود.
آرى از هر عيب و عوارى برى است
و نزد كاهنان معبد: آنها كه پس از ضايعه تورات، به جمع آن پرداختند
از هر فصلى آنچه نيكتر بود گرفتند، همانها كه گنجوران تورات كليم محسوبند.
تا حق را به كرسى بنشانند، نامش بورى است
اوست كه نامش در انجيل معروف است و با عظمت و بزرگوارى همعنان.
سرور دست و رو سپيدان++
ناظر بر كارگاه امكان
در نزد آنان نامش الى است
اوست كه در زبور نامش مشهور است، زبور داود تابان و درخشان
صاحب مقام و منصب والا و پرچم بلند، همنام شير ژيان.
يكه تاز ميدان، منظورم ارى است
ولادت و وفات
به تاريخ ولادت و وفات شاعر هيچيك واقف نگشتيم، ولى مى بينيم نجاشى كه او را درك كرده و از او روايت نكرده، در صفر سال 372 متولد گشته و استادش جلودى كه شاعر ما از او روايت كرده، هفدهم ما ذيحجه سال 332 درگذشته، از اين قرينه مى توان بدست آورد كه شاعر ما عبدى در اوائل قرن چهارم متولد گشته و اواخر همان سده ديده بر جهان فرو بسته است.
در يك مجموعه خطى بسيار قديمى، قصيده از ابن حماد بدست آورديم، كه برخى ابيات آنرا ابن شهر آشوب به عبدى كوفى |سفيان بن مصعب| منسوب داشته كه شرح حالش در جلد دوم ص 294 گذشت، ديگران هم مانند بياضى در "صراط المستقيم " از ابن شهر آشوب تبعيت كرده اند، كه صحيح نيست، قصيده اين است:
اسائلتى عما الاقى من الاسى++
سلى الليل عنى هل اجن اذاجنا؟
- اى كه از رنج درونم پرسى، از شب تار پرس: آيا ديوانه ام؟
- تا خبرت دهد كه شعله هاى عشق در وجودم شعله كشد، چون شعله خاموشد شعله دگر بيفروزد.
-مى گوئى: شب گويا نيست، پيكر نزارم بنگر و حال درونم واپرس.
- اگر باز هم ترديد كنى.جانم فدايت، از سيلاب اشكم پرس كه ديده ام را
غديريه ابوالفرج رازى
تجلى الهدى " يوم الغدير " على الشبه++
و برز ابريز البيان عن الشبه
- بروز غدير، جلوه حق بر تاريكى شبهات پرتو افكند،و طلاى ناب از غش پاك شد.
- خداى عرش، نظام اجتماعى را تكميل فرمود، چونانكه قرآن مجيد بى پرده بيان كرد.
- رسول خدا در اجتماع مسلمانان به پاخاست و بازوى على يكتا مرد جهان را برافراشت.
- فرمود: هر كه را من سالارو سرورم، اينش سرور و سالار است.وه چه افتخارى؟!
شرح حال شاعر
ابو الفرج، محمد بن هندوى رازى.
" خاندان هندو "از خاندانهاى مشهور اماميه اند كه به نشر علم و ادب بپا خاسته اند.در ميان اين خاندان جمعى با زيور فضل و دانش به افتخارات ويژه نائل آمده، در فن شعر و انشا گامهاى وسيع و مثبتى برداشته در فرهنگ رجال با نام و نشان
و شهرت علمى و ادبى فراوان يادشده اند.
از جمله: ابو الفرج محمد بن هندو، سر دودمان اين بيت شريف است كه ابن شهر آشوب در " معالم العلما " ازشعراى اهل بيت دانسته، و در صف پرهيزگاران جاى داده است.
از جمله: ابو الفرج حسين بن محمد بن هندو است كه ثعالبى در يتيمه ج 3 ص 362 به شرح حال او مى پردازد، و بعد از اينكه از اصحاب و دوستان صاحب ابن عباد وزير معروفش شمرده، قسمتى از اشعار او را ياد مى نمايد و مى گويد:سروده هاى نمكين او فراوان است و مقام را گنجايش ذكر آن نيست، جز اينكه چند بيت، به عنوان نمونه ياد شود، از جمله:
- اگر قله هاى مجد و عظمت را برافراشته بينى، وحشت مگير، پيش رو كه گام به گام بدان نزديك شوى.
- نيزه بلند كه بينى سر به فلك سايد، ازخاك برخيزد و گره گره جانب آسمان گيرد.
و هم اين سروده ديگر:
يقولون لى ما بال عينك مذرات++
محاسن هذا الظبى ادمعها هطل؟
فقلت زنت عينى بطلعه وجهه++
فكان لها من صوب ادمعهاغسل
- گويند: ديدگانت را چه آسيب رسيد؟ از آنگاه كه بديدار اين غزال گشودى اشكبار است.
- گفتم: تير نگاهم در آغوش رخسارش جاى گرفت، از اين روش با سيلاب سرشك غسل بايد كرد.
و از جمله: ابو الفرج، على بن الحسين بن محمد بن هندو، شرح حال او در فرهنگهاى رجال ادب ياد شده، و همگان دانش سرشار او را ستوده به مهارت او در
فن حكمت و فلسفه، طب، انشاءشعر، احساس و ادب اعتراف كرده اند، كتاب " مفتاح طب "، " مقاله مشوقه ":پيش گفتار در علم فلك، " كلم روحانيه" از حكمت يونانيان " وساطت " بين زنبارگان و لوطيان، كه جنبه هزل و شوخى دارد، از تاليفات اوست، ضمنا ديوان شعرى هم از خود به يادگار نهاده و در سال 420 در جرجان بدرود حيات گفته است.
و از سروده هاى ابو الفرج على در مضامين تازه و بديع:
- سنگينى وقارم در برابر آهووشى از دست رفت كه چشم جهانيان به سويش دوخته است.
غدا وجهه كعبه للجمال++
و فى قلبه الحجر الاسود
- رخسار ماهش " كعبه " زيباپرستان ولى در سينه اش " سنگ سياه ".
- و از سروده هاى اديبانه اش:
- بان ماهپاره بگوئيد: ترا با صلاح و فساد من چه كار است؟
زود فودا راحلا قلبه++
لابدللراحل من زاد
- از لبانت توشه همراه مسافر دلباخته كن، مسافر از زاد و توشه ناگزير است.
و هم اين قطعه ديگر:
- گفتند: چند روزى به دگران پرداز و دل ازدوستان بى وفا بردار، چاره دل همين است.
- ولى اين دل به گنجايش مهر آنان ساخته شده، مهر دگران را در آن راه نيست.
و هم اين قطعه زيباى ديگر:
- بجان خودت سوگند كه به خاطر بدگويان و سخن چينان، از نامه دريغ نكردم.
- بلكه از فراقت سيل اشك بر دامنم ريزد و نامه را سياه كند: نامه سياه قابل ارسال نيست.
و يا اين سروده دگر:
- مرد عائله مند را با افتخار و كمال چكار؟ كسى جانب افتخارات پويد كه تنهاو يكتاست.
- نبينى خورشيد عالمتاب كه يكتاست، اقطار كيهان در نوردد، و بنات نعش از جاى نجنبد؟
و اين قطعه آخرين:
- آنجا كه خوار و بى مقدار شوى، خيمه و خرگاه بيرون زن كه خوارى فرو مايگى است.
- اگر زيستن در خانمان مايه شكست و نقصان است، ترك گفتن آن با عزت و شرافت توامان است، نه بينى كه چون " صندل " در هندوستان با هيزم برابر است؟
خواننده گرامى فراموش نكند كه شرح حال ابو الفرج على بن هندو، در كتاب " عيون الانباء "، " فوات الوفيات "، " محبوب القلوب " به " يتيمه الدهر " حواله شده در حاليكه يتيمه از شرح حال او خالى است، بلكه شرح حال پدرش حسين بن محمد در يتيمه ياد شده است.
اضافات چاپ دوم:
|بلى،ثعالبى شرح حال ابو الفرج على را در " تتمه يتيمه " ص 143 - 134 ياد كرده و او را با عبارات زير ستوده است: در آداب و علوم دستى كامل و سهمى به سزاداشت و در فن بلاغت فائق و كاميار بود.يگانه روزگار در شعر و احساس و زين.نادره اهل فضل در صيد مضامين بكر و شيرين.پيشواى اهل ادب در نظم جواهر آبدار و لولو تابدار.اين همه با پرداخت عبارت شيوا، و دريافت هدفهاى والا.و اوست يادآور نقادان پر فن كه اينك شعر من است جادوى سخن.
من در كتاب " يتيمه " فقط شمه از اشعار نخبه او را ياد كردم، چون به تمام سروده هاى او دست نيافته بودم، اينك در اينجا "تتمه اليتيمه" فصلى از چكامه هاى نغز و ساخته هاى نمكين پر مغز او درج مى كنم كه در صفحات تاريخ ادب چون معجزه رخشان از تمام ادب پروران سبق برده است ".
ثعالبى، بعد از اين ثنا و ستايش، اوراقى چند از شعر آبدار، و قسمتى ازرساله هزليه " وساطت " او را زيب و زيور كتابش ساخته است|.
و ازجمله اين خاندان: ابو الشرف، فرزند ابو الفرج على بن حسين بن محمد بن هندو است كه صاحب " دميه القصر " در صفحه 113 ضمن شرح حال پدرش از او يادمى كند.
غديريه كه در صدر اين فصل نگاشته آمد، گاهى در مجموعه هاى ادبى به نام ابو الفرج: سلامه بن يحيى موصلى ثبت شده و اين صحيح نيست، زيرادانشورى كه به كتاب " مناقب " ابن شهر آشوب و نيز كتاب " معالم العلما "ى او وارسى كرده باشد قطع دارد كه ابن شهر آشوب، ابو الفرج موصلى را درهر دو كتاب با نام كوچك ياد مى كند، و شاعر ما ابو الفرج را با كنايه.و خدا داناتر است.
غديريه جعفر بن حسين
قل للذى بفجوره فى شعره ظهرت علامه
- بگوى آن را كه پاى از گليم بيرون نهاده و در سروده اش آثار تجاوز آشكار است.
- از بيخردى، دين خود را به گمراهى سرگشته فروخته، چشم طمع به حطام دنيويش دوخته:
- ترا چه رسد - اى ملعون ازل و ابد - كه در اسرار امامت سخن ساز كنى؟
- پنداشتى، امامت ميراث رسول است، نه حق گفتى و نه شايسته تكريم شدى.
- امامت و پيشوائى با نص رسول است كه قائم مقام اوست.
كمقاله فى يوم خم لحيدر لما اقامه
- چونانكه در غدير خم با حيدر فرمود، آنگاه كه اورا بپا داشت:
- هر كه را من سالار و سرورم، اين على سرور سالار است.وه چه بليغ و رسا فرمود.
- از صاحب خبرى پرس، تا بدانى و سر انگشت ندامت به دندان گيرى.
- اوست كه با شمشير بران در پهنه پيكار، غبار غم از چهره ها زدود.
- در روز " بدر " كه سرورانت از ضرب بازويش به ستوه آمدند.
- پدرشان "عباس" در بند اسارت، با ناله و افغان خواب از چشم پيامبر ربود.
- در آئين ما، پيشوا و سالار، آن كسى است كه رسولش علنا نام برد و اركان امامتش استوار كند.
- درميدانهاى نبرد كه آتش جنگ فروزان شود، شعله هاى آنرا خاموش سازد.
- اوست قلعه گشاى " خيبر" بعد از آنكه دگران با فرار، راه سلامت جستند.
- بخدا سوگند اگر جهانيان را با او مقياس گيرند، با سر ناخنش برابر نيايند.
قاضى ابو المكارم، محمد بن عبد الملك بن احمد بن هبه الله بن ابى جراده حلبى، درگذشته سال565، در شرح قصيده ميميه ابى فراس كه به نام " شافيه " شهرت يافته، از مروان بن ابى حفصه شاعر نقل مى كند كه: در حضور متوكل قطعه شعرى خواندم كه در آن به رافضى ها تاخته ام، متوكل به عنوان صله، فرماندارى بحرين و يمامه را به من عطا كرد و در حضور همگان چهار خلعت بر تنم بياراست، قطعه شعر اين است:
لكم تراث محمد و بعد لكم تنفى الظلامه
- جانشينى رسول، بميراث، شما راست، با دادگرى شما سيه كارى از ميان برخاست.
- دخترزادگان رسول، چشم طمع بميراث او دوخته اند و كمترين بهره اى ندارند.
- داماد كه ارث نبرد، و دختر را جانشينى نسزد.
- آنانكه ميراث شما رابخود بستند، جز پشيمانى طرفى نبستند.
- حق وراثت به حقدار رسيد.
- اگر حق جانشينى و خلافت دخت رسول را بود، هنگامه قيامت بپا بود.
- ميراث او جزبهره شما نيست، نه بخدا سوگند، كرامتى هم نيست.
اصبحت بين محبكم و المبغضين لكم علامه
- اينك منم كه با اين چكامه ام، ميان دوست و دشمن نمايانم.
مردى كه او را جعفر بن حسين خوانند، بر ابن ابى حفصه تاخته و با اين شعر:
" قل للذى بفجوره " الخ سخن در دهان او شكسته است.
امينى گويد: به گمان اينكه شاعر ما از فرزندان ابو عبد الله حسين بن حجاج بغدادى باشد يا از معاصرين او، در شمار غديريه سرايان قرن چهارمش ياد كرديم، و بيش از اين از شرح حال شاعراطلاعى بدست نياورديم.
البته غير از آنچه ذكر شد، غديريه هاى فراوانى از سروده هاى قرن چهارم بدست آورديم، ولى چون به شرح حال سرايندگان آن واقف نشديم، از ايراد آن صرف نظر نموديم.
شعراء غدير در قرن 05
غديريه ابوالنجيب طاهر
درگذشته401
عيد فى يوم " الغدير " المسلم++
و انكر العيد عليه المجرم
-آنكه در برابر حق تسليم است، روز غديريش عيد است، اما مجرم تبهكار در عناد و انكار.
- اى منكران روز غدير و آنچه رسول مختار در غدير خم اعلان كرد مرگ بر شما باد!
- خداى تعالى كه شوكتش بلند باد، آيتى فرستاد، " امروز آئين شما را به كمال رساندم.
-و نعمت هدايت را بر شما تمام فرمودم " آرى نصب امام، از نعمت بخشى خداست بر انام.
شرح حال شاعر
ابو نجيب، شداد بن ابراهيم بن حسن جزرى ملقب به " طاهر " از شعراى اهل بيت است كه در رشته هاى مختلف شعر به نظم گهر پرداخته و بر شاخسار سخن سرود شادى ساز كرده، با احساسى رقيق و عباراتى رشيق و مضامين ژرف و عميق.اشعار آبدارش در ديوانى گرد آمده است.
ابن شهر آشوب در " معالم العلماء" گويد: از شعراء با شهامت اهل بيت است كه بى پروا از فتنه دشمنان، نداى ولايت در داده و به ستايش اين خاندان زبان گشاده است.
و در " معجم الادباء " ج 4 ص 261 گويد: از شعراء عضد الدوله فرزند بويه است مهلبى را هم ثنا گفته: شعرش دقيق و اسلوبش لطيف بود.در سال 401 درگذشته از جمله شعراو:
- اگر آدميزاده از امكانات خود خوشنود نباشد و كار نيكى به فرجام نياورد.
- او را واگذار كه رسم تدبيرنداند، يك روز خندان است و در برابر سالى گريان.
و از جمله شعر او:
- اى گروه صوفيان اى شريرترين گروهان كيشى پديد آورديد ناستوده و پليد.
- آيا خداوند عزت در قرآن فرمود كه چون چارپايان بخوريد و رقص كنان جفتك بيندازيد؟
و همو گويد:
قلت للقلب: ما دهاك ابن لى++
قال لى: بايع الفرانى فرانى
ناظراه فيما جنت ناظراه++
او دعانى امت بما او دعانى
- به دل گفتم: از چه آشفته بر گو گفت: خباز پسرى تارو پودم دريد.
- جادوى چشمانش جان مرا خسته، دلش بجوئيد تا قلب مرا شفا بخشد يا واگذاريد كه با درد خود بميرم.
و نيز گفته:
- سرزمين خدا وسيع است و نعمت دنيا فراوان.
- بآنهاكه تن به خوارى داده بر خاك راه نشسته اند بر گو: سبكبال بار سفر بنديد.
و نيز گفته:
- راى مرا بر هم زديد، از آنروز كه از ديده ام پنهان شديد روى خوش نديدم تا بازگشتيد.
- شما را با شور و شيدائى من كارى نباشد، بهر چشمى بنگرم، ممكن نيست بهتر از شما بيابم با نگاه مهرآميز ويا با نفرت و خشم.
و نيز در ج3 ص 194 " معجم الادباء " گويد: ابو نجيب شاعر گفت: من بيشتر اوقات، در ملازمت وزير ابو محمد مهلبى "درگذشته سال 352 "بودم، روزى جامه هاى خود راشسته و بر روى بند نهاده بودم تا خشك شود، وزير، چاكرى در پى من فرستاد من عذر آوردم، عذر مرا نپذيرفت و با اصرار مرا به حضور خواند، بدو نوشتم:
- چاكرت در زير بند عريان است، گويا - و خدا نكند - شيطان است.
- جامه مى شويد كه چرك و فرسودگى در آن شريك ملك است به هيچ وجهى جدا نمى شود، گويا وطن كرده است.
- جامه كه از دين و آئينم فرسوده تر است، اگر مرا دينى باشد، آنچنانكه مردم را چند دين است.
- اين حال و روزگار من بود، قبل از اينكه احسانت دست مرا بگيرد.
- هر كه مرا بيند، روى گرداند و گويد - البته هر سخنى را دلائلى در ميان است:
- اين مرد كه تار و پودى از بافته عنكبوت بر تن دارد، آدميزاد است؟
وزير، برايم جبه فرستادبا يك عمامه و شلوار باضافه 500 درهم سيم.
" كتبى " در " فوات الوفيات " ص 167 به شرح حال او پرداخته و گويد: "شاعرى است كه ابو محمد مهلبى: وزير معز الدوله را ثنا گفته و هم عضد الدوله را، وفاتش در حدود سال 400 هجرى است " و بعد شمه اى از ابيات او را نقل كرده.
و نيز در ص 132 ضمن ترجمه وزير مهلبى، داستان رخت شوئى مزبور را كه ما از " معجم الادباء" آورديم بازگو نموده است.
ترجمه حال شاعر، در " دائره المعارف بستانى " ج2 ص 360 نيز مذكور است.مصادر سه گانه كه ياد شد، متفقا " ابو نجيب " را كنايه " شداد بن ابراهيم " دانسته اند كه با لقب " طاهر " معروف بوده، در اين صورت، تنها پاى يكتن در ميان است، نه دو تن چنانكه سرورمان " امين " در كتاب " اعيان الشيعه " پنداشته:يكبار در ج 1 ص 389 شاعر نامبرده را با نام كوچك " شداد " ياد كرده و گويد: در حدود سال 400 فوت كرده و دگر بارش در ج 1 ص 411 با نام بزرگش با نام بزرگش " ابو نجيب طاهر جزرى "و گويد: عصر زندگى او ناشناخته است.
صاحب " دميه القصر " در ص 50،اين شعر را از شاعر نامبرده ياد مى كند:
- بنگر به " ابن شبل " كه در عشقبازى چسان كامياب است، پيوسته قلب دگران بدو مشتاق است.
- اينك دلهاى زنان سرخوش رويش كه بديگران نپردازند، ديروز، چشم مردان شيفته رخسارش، گويا از زنان بيزارند.
عشقوه امرد و التحى فعشقنه++
الله اكبر ليس يعدم عاشقا
- بى ريش بود و مردان دلباخته اش، ريش بر آورده وزنان عاشق شيدايش الله اكبر ازين رونق بازارش!
ثعالبى هم در " تتميم يتيمه الدهر " ج 1 ص 46 به ياد او پرداخته و از قصيده اى كه در ستايش سيف الدوله على بن عبد الله، درگذشته سال 356 سروده اين سه بيت را برگزيده:
و حاجه قيل لى نبه لها عمرا++
و نم. فقلت: على قد تنبه لى
- نيازى داشتم، گفتند: چاره اش بيدار كردن عمر است، بعد از آن راخت بخواب.گفتم على خود بيدار من است.
- دو على دارم كه در دنيا و آخرت حاجت من از دست آنها رواست.
- " على بن عبد الله " گل بوستان من، و " على امير المومنين " سرور و سالار من.
و از شعر ديگرش:
- به آسمان ننگرى كه سيلاب اشكش روان گشته، نيشخند رعد و برق با او در مزاح است؟
- كمان رنگينش از دور پيداست، و پندارى بر لب بام است.
- گويا طاقى است از عقيق سرخ و طاق دگراز فيروزه نيلگون.در وسط طاقى از زرناب است.
اضافات چاپ دوم:
|ابن خلكان هم قسمتى از شعر او را در " وفيات الاعيان " ج 2 ص 236، به نقل از دميه القصر آورده و احساس او را مى ستايد|.
غديريه شريف رضى
406-359
نطق اللسان عن الضمير++
و البشر عنوان البشير
- زبان ترجمان دل است، مژده شادى از قيافه پيك پيداست.
- اينك دلها از اضطراب و وحشت آرميد.
-تاريكى از افق ناپديد شده صبح اميد دميد.
تا آنجا كه گويد:
- بهجت و سرور از ما بريد و تنها روز " غدير "ش سر آشتى بود.
- روزى پر افتخار كه وصى رسولش حلقه بر در كوفت و امير مومنان گشت.
- از اين رو دل خنك دار و عشق عاريتى را به معشوق باز گردان.
- ريشه غم و اندوه بر كن و نهال شادى و اميد بنشان.
- آن ديگرانند كه اندوه دل را با جرعه شراب چاره سازند.
- و چون در جستجوى نعمت شوى، از فضل بى كران به نصيبى جز فراوان قانع مباش.
- كه چشم طمع فرو دوزى و از آب دريا به كفى قناعت ورزى.
- اينك هنگام آن است كه دست تمنا فراز باشد و آرزوها دور و دراز.
- بادو دست كرم، جود و بخشش كن، نه كم بلكه بسيار.
- مگذار كه دست الحاح و طلب كشيده دارند با آنكه نعمتت سرشاراست و بختت كامكار.
- سپاس و ثنايت بر زبان است و داغ مهرت بر دل آشكار.
- نك ستايشنامه بكر و نو، هچون درخش بوستان خرم و دلپذير.
- از سراينده اش خوشدل و شادان، چون شادى نيزار ازآب غدير.
تا آخر قصيده.
شرح حال شاعر
شريف رضى، ذو الحسبين، ابو الحسن، محمد بن ابى احمد: حسين بن موسى - بن محمد بن موسى بن ابراهيم فرزند امام ابى ابراهيم موسى كاظم عليه السلام.
مادرش فاطمه خاتون دختر حسين بن ابى محمد: حسن اطروش فرزند على بن حسن بن على بن عمر بن على ابن ابى طالب عليه السلام.
پدرش ابو احمد، در عهد خلافت سياسى و دولت آل بويه، صاحب منزلتى بزرگ و والا بود، ابو نصر بها الدين،او را با لقب " طاهر اوحد " امتياز بخشيد.پنج نوبت سرپرستى و نقابت آل ابى طالب را بعهده گرفت، و در حال نقابت رخت از جهان كشيد موقعيكه ديدگانش تاريك گشته بود.
واگر عزت و اقتدارش نبود، عضد الدوله ناچار نميشد كه او را موقع بازداشت در شهر فارس در دژى محكم و استوار نگه دارد،ابو احمد همواره در آن دژ بود تا عضدالدوله رخت از جهان كشيد و فرزندش شرف الدوله او را آزاد نمود، و هنگامى كه راهى بغداد شد، به مصاحبت خود برگزيد.
غديريه شريف رضى
406-359
نطق اللسان عن الضمير++
و البشر عنوان البشير
- زبان ترجمان دل است، مژده شادى از قيافه پيك پيداست.
- اينك دلها از اضطراب و وحشت آرميد.
-تاريكى از افق ناپديد شده صبح اميد دميد.
تا آنجا كه گويد:
- بهجت و سرور از ما بريد و تنها روز " غدير "ش سر آشتى بود.
- روزى پر افتخار كه وصى رسولش حلقه بر در كوفت و امير مومنان گشت.
- از اين رو دل خنك دار و عشق عاريتى را به معشوق باز گردان.
- ريشه غم و اندوه بر كن و نهال شادى و اميد بنشان.
- آن ديگرانند كه اندوه دل را با جرعه شراب چاره سازند.
- و چون در جستجوى نعمت شوى، از فضل بى كران به نصيبى جز فراوان قانع مباش.
- كه چشم طمع فرو دوزى و از آب دريا به كفى قناعت ورزى.
- اينك هنگام آن است كه دست تمنا فراز باشد و آرزوها دور و دراز.
- بادو دست كرم، جود و بخشش كن، نه كم بلكه بسيار.
- مگذار كه دست الحاح و طلب كشيده دارند با آنكه نعمتت سرشاراست و بختت كامكار.
- سپاس و ثنايت بر زبان است و داغ مهرت بر دل آشكار.
- نك ستايشنامه بكر و نو، هچون درخش بوستان خرم و دلپذير.
- از سراينده اش خوشدل و شادان، چون شادى نيزار ازآب غدير.
تا آخر قصيده.
شرح حال شاعر
شريف رضى، ذو الحسبين، ابو الحسن، محمد بن ابى احمد: حسين بن موسى - بن محمد بن موسى بن ابراهيم فرزند امام ابى ابراهيم موسى كاظم عليه السلام.
مادرش فاطمه خاتون دختر حسين بن ابى محمد: حسن اطروش فرزند على بن حسن بن على بن عمر بن على ابن ابى طالب عليه السلام.
پدرش ابو احمد، در عهد خلافت سياسى و دولت آل بويه، صاحب منزلتى بزرگ و والا بود، ابو نصر بها الدين،او را با لقب " طاهر اوحد " امتياز بخشيد.پنج نوبت سرپرستى و نقابت آل ابى طالب را بعهده گرفت، و در حال نقابت رخت از جهان كشيد موقعيكه ديدگانش تاريك گشته بود.
واگر عزت و اقتدارش نبود، عضد الدوله ناچار نميشد كه او را موقع بازداشت در شهر فارس در دژى محكم و استوار نگه دارد،ابو احمد همواره در آن دژ بود تا عضدالدوله رخت از جهان كشيد و فرزندش شرف الدوله او را آزاد نمود، و هنگامى كه راهى بغداد شد، به مصاحبت خود برگزيد.
غديريه شريف رضى
406-359
نطق اللسان عن الضمير++
و البشر عنوان البشير
- زبان ترجمان دل است، مژده شادى از قيافه پيك پيداست.
- اينك دلها از اضطراب و وحشت آرميد.
-تاريكى از افق ناپديد شده صبح اميد دميد.
تا آنجا كه گويد:
- بهجت و سرور از ما بريد و تنها روز " غدير "ش سر آشتى بود.
- روزى پر افتخار كه وصى رسولش حلقه بر در كوفت و امير مومنان گشت.
- از اين رو دل خنك دار و عشق عاريتى را به معشوق باز گردان.
- ريشه غم و اندوه بر كن و نهال شادى و اميد بنشان.
- آن ديگرانند كه اندوه دل را با جرعه شراب چاره سازند.
- و چون در جستجوى نعمت شوى، از فضل بى كران به نصيبى جز فراوان قانع مباش.
- كه چشم طمع فرو دوزى و از آب دريا به كفى قناعت ورزى.
- اينك هنگام آن است كه دست تمنا فراز باشد و آرزوها دور و دراز.
- بادو دست كرم، جود و بخشش كن، نه كم بلكه بسيار.
- مگذار كه دست الحاح و طلب كشيده دارند با آنكه نعمتت سرشاراست و بختت كامكار.
- سپاس و ثنايت بر زبان است و داغ مهرت بر دل آشكار.
- نك ستايشنامه بكر و نو، هچون درخش بوستان خرم و دلپذير.
- از سراينده اش خوشدل و شادان، چون شادى نيزار ازآب غدير.
تا آخر قصيده.
شرح حال شاعر
شريف رضى، ذو الحسبين، ابو الحسن، محمد بن ابى احمد: حسين بن موسى - بن محمد بن موسى بن ابراهيم فرزند امام ابى ابراهيم موسى كاظم عليه السلام.
مادرش فاطمه خاتون دختر حسين بن ابى محمد: حسن اطروش فرزند على بن حسن بن على بن عمر بن على ابن ابى طالب عليه السلام.
پدرش ابو احمد، در عهد خلافت سياسى و دولت آل بويه، صاحب منزلتى بزرگ و والا بود، ابو نصر بها الدين،او را با لقب " طاهر اوحد " امتياز بخشيد.پنج نوبت سرپرستى و نقابت آل ابى طالب را بعهده گرفت، و در حال نقابت رخت از جهان كشيد موقعيكه ديدگانش تاريك گشته بود.
واگر عزت و اقتدارش نبود، عضد الدوله ناچار نميشد كه او را موقع بازداشت در شهر فارس در دژى محكم و استوار نگه دارد،ابو احمد همواره در آن دژ بود تا عضدالدوله رخت از جهان كشيد و فرزندش شرف الدوله او را آزاد نمود، و هنگامى كه راهى بغداد شد، به مصاحبت خود برگزيد.
معلمان ادب و مشايخ حديث
1- ابو سعيد، حسن بن عبد الله بن مرزبان نحوى، معروف به" سيرافى " درگذشته سال 368، در كودكى، قبل از آنكه ده ساله شود، علم نحو را از او تعليم گرفته است.
اين راابن خلكان و يافعى و صاحب " درجات الرفيعه " به نقل از ابو الفتح ابن جنى استاد شريف رضى آورده ند.
2- ابوعلى، حسن بن احمد فارسى نحوى، درگذشته سال377.اجازه هم از او دريافت نموده، و در كتاب " مجازات نبويه " از او روايت مى كند.
3- ابو عبد الله، محمد بن عمران مرزبانى، در گذشته سال 384، و گويند سال 378.
4 - ابو محمد، استاد اقدم، هارون بن موسى تلعكبرى، درگذشته سال385.
5 - ابو الفتح، عثمان بن جنى موصلى، درگذشته سال 392، در كتاب " مجازات نبويه " فراوان از او نقل مى كند.
6-ابو يحيى، عبد الرحيم بن محمد، معروف به " ابن نباته " صاحب خطبه هاى مشهور، درگذشته سال394.
7- استاد بزرگ، استادمان شيخ مفيد، ابو عبد الله ابن المعلم، محمد بن نعمان درگذشته سال.413 او و برادرش سيد مرتضى علم الهدى از او علم حديث فرا گرفته اند.
صاحب " درجات رفيعه " گويد: شيخ مفيد، فاطمه زهرا دختر رسول را در خواب ديد كه در مسجد كرخ بداد بر او وارد شد و دو كودكش حسن و حسين همراه او بودند، هر دو را به او سپرده گفت:بانها فقه بياموز.با شگفت از خواب بيدار شد.نيمروز فردا، فاطمه دختر "الناصر " در حاليكه كنيزان دور او را گرفته بودند و در كودكش على مرتضى و محمد رضى پيشاپيش او، وارد مسجد شد، شيخ مفيد برخاست و بر آن خاتون سلام گفت، و او فرمود: اى شيخ اين دو فرزند من اند، خدمت تو آوردم كه بآنان فقه بياموزى.
شيخ مفيد بگريه اندر شد و داستان خواب دوشين را به آن خاتون قصه كرد و بعد به تعليم و تربيت آن دو پرداخت، و خداوند با لطف و عنايت، ابواب علم و دانش
را بر آندو گشاده داشت تا آنجا كه شهرت و آوازه آنان در آفاق گيتى پيچيد، شهرتى كه تا جهان پايدار است برقرار است.اين قصه را، ابن ابى الحديد هم در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 13 نقل نموده.
8- ابو الحسن، على بن عيسى ربعى، نحوى بغدادى، درگذشته سال420، چنانكه در " مجازات نبويه " صفحه250، آمده است.شريف رضى در تفسير اين آيه كريمه " رب انى وضعتها انثى و الله اعلم بما وضعت " ميگويد: " استادمان ابو الحسن على بن عيسى نحوى، شاگرد ويژه ابو على فارسى مى فرمود - و من علم نحو را ابتدا بر اوقرائت كردم، پيش از آنكه بر استاد ديگرم ابو الفتح عثمان ابن جنى قرائت كنم.كتاب " مختصر ابن جرمى " و قسمتى از كتاب " ايضاح " ابو على فارسى را هم بر او خواندم.با مقدمه كه خودش به عنوان " مدخل " و درس آمادگى علم نحو به من ديكته و املا مى نمود و نيز كتاب " عروض " ابو اسحاق زجاج، و " قوافى " ابو الحسن اخفش را نزد او تعليم گرفتم...".
9- قاضى عبد الجبار، ابو الحسن ابن احمد شافعى معتزلى، چنانكه در " مجازات نبويه " آمده، نزد او هم قرائت اخبار و حديث داشته.
10- ابوبكر، محمد بن موسى خوارزمى، نزد او تعليم فقه گرفته: مجازات نبويه ص 92.
11-ابو حفص، عمر بن ابراهيم بن احمد كنانى، از او روايت حديث دارد: مجازات نبويه 155.
12 - ابو القاسم، عيسى بن على بن عيسى بن داود بن جراح، استاد حديث او بوده: مجازات 153.
13- ابو محمد، عبد الله بن محمد اسدى اكفانى.
14- ابو اسحاق، ابراهيم بن احمد بن محمد طبرى، فقيه مالكى، در اوائل جوانى نزد او تعليم يافته، چنانكه در " منتظم " ابن جوزى و غير آن آمده.
شاگردان و راويان
جمعى از نام آوران شيعه و پرچمداران مذهب عامه از او روايت مى كنند از جمله:
1 - " شيخ الطائفه " ابو جعفر، محمد بن حسن طوسى، درگذشته 460.
2- شيخ جعفر بن محمد دوريستى "طرشتى".
3- شيخ ابو عبد الله، محمد بن على حلوانى.چنانكه در " اجازات " آمده.
4- قاضى ابو المعالى، احمد بن على بن قدامه، درگذشته 486 و اجازات بزرگان مذهب".
5- ابو زيد، سيد عبد الله بن على كيابكى ابن عبد الله حسينى جرجانى، چنانكه در اجازه شهيد دوم به پدر شيخ بهائى جبل عاملى آمده و نيز در اجازه سرورمان مجلسى اول به فرزندش علامه مجلسى دوم.
6- ابوبكر،احمد بن حسين بن احمد نيشابورى، خزاعى، از شاگردان مبرز شريف رضى و برادرش علم الهدى مرتضى است,"مقابيس علامه حجت شوشترى".
7- ابو منصور، محمد بن ابى نصر محمد بن احمد بن حسين بن عبد العزيز عكبرى، معدل، "رك:قصص الانبياء راوندى".
8- قاضى، سيد ابو الحسن على بن بندار بن محمد هاشمى، از شريف رضى و برادرش مرتضى، روايت كرده "اجازه بزرگ شيخ عبد الله سماهيجى به شيخ ياسين، و اجازه ديگر او به شيخ ناصر جارودى بسال1128".
9-شيخ مفيد، عبد الرحمن بن احمد بن يحيى نيشابورى، از شريف رضى و برادرش علم الهدى، بدون واسطه تمام تاليفات آن دو بزرگوار را روايت كرده "اجازه بزرگ شيخ عبد الله سماهيجى كه قبلا ياد شد".
تاليف و تصنيف
پيرامون نهج البلاغه
1- نهج البلاغه: از اعصار پيشين تا عصر حاضر، دانشمندان و محدثين با دقت تمام، همت به حفظ اين كتاب گماشته و مانند قرآن كريم آنرا بعنوان تبرك حفظ مى كرده اند، از كسانى كه نزديك به دوران مولف، در شمار حافظان اين كتاب بشمار آمده اند، قاضى جمال الدين محمد بن حسين بن محمد كاشانى است و چنانكه شيخ منتجب الدين در فهرست خود ياد كرده، نهج البلاغه را از حفظ مى نوشته است.
اضافات چاپ دوم:
|و از حافظان اين كتاب در دوران پيشين: خطيب ابو عبد الله محمد فارقى، درگذشته سال 564است، چنانكه ابن كثير در تاريخ خود ج12 ص 260 و ابن جوزى در كتاب " منتظم"ج 10 ص 229 ياد كرده اند|.
و در اين دورانهاى اخير: از جمله، علامه پارسا، سيد محمد يمانى مكى حائرى درگذشته 28 ربيع الاول سال 1280 در حائر مقدس حسينى.
و از جمله دانشمند مورخ شاعر، شيخ محمد حسين مروت.معروف به " حافظ " عاملى.سرورمان سيد صدر الدين كاظمى بنقل ازعلامه شيخ موسى شراره مى گفت كه اين مرد تمام قاموس اللغه و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد و چهل هزار قصيده از حفظ داشت.
و بعضى از بزرگان مى گفت كه: كامل ابن اثير را از اول تا بآخر نيز حفظ داشته است، واقعا اين فضل خدائى است كه به هر كه خواهدعطا فرمايد.
و نيز از دورانهاى بسيارقديم، نزديك به عصر مولف، دانشمندان به شرح اين كتاب شريف پرداخته، و تاكنون بيش از 70 شرح بر آن نوشته اند، از جمله:
1 - سيد على ابن الناصر، معاصر سرورمان شريف رضى، به نام " اعلام نهج البلاغه " و آن اولين و قديمى ترين شرح نهج البلاغه ميباشد.
2- احمد بن محمد، و برى، از دانشمندان قرن پنجم.
3- ضياء الدين، ابو الرضا، فضل الله راوندى، قسمتهائى از نهج البلاغه را در سال
511بعنوان تعليق و پاورقى شرح نوشته.
4- ابو الحسن، على بن ابى القاسم: زيد بن اميرك: محمد بن ابى على: حسين بن ابى سليمان: فندق بن ايوب بن حسن بن احمد بن عبد الرحمن بن عبيد الله بن عمر بن حسن بن عثمان بن ايوب بن خزيمه بن عمر بن خزيمه بن ثابت: " ذو الشهادتين " از صحابه رسول خدا، اين مرد كه از بيهق نيشابوراست، در شمار مشايخ ابن شهر آشوب بوده و نهج البلاغه را در سال 516 نزدشيخ حسن بن يعقوب قارى خوانده و شرحى بر آن نوشته بنام " معارج نهج البلاغه ".در روز شنبه 27 شعبان در سبزوار متولد شده و در سال 565 دار فانى را وداع گفته است.
5- ابو الحسين، سعيد بن هبه الله، قطب الدين راوندى، درگذشته 573، نام شرحش: " منهاج البراعه ".
6- شيخ ابوالحسين، محمد بن حسين بن حسن بيهقى نيشابورى، مشهور به " قطب الدين كيدرى " شرحى دارد به نام " حدائق الحقائق " در سال 576 از اين شرح فارغ شده.
7- افضل الدين، حسن بن على بن احمد ماهابادى، از اساتيد شيخ منتجب الدين صاحب " الفهرست " درگذشته بعد از سال 585 ميباشد.
8- قاضى، عبدالجبار.علامه نورى در " مستدرك " در شمار شارحين نهج البلاغه نام او را ياد كرده، و اين نام بين جماعتى از دانشمندان معاصر شيخ طوسى مشترك است.
9- فخر رازى، محمد بن عمر طبرى شافعى، درگذشته 606، چنانكه " قفطى " در " تاريخ الحكماء "ياد كرده.
10- ابو حامد، عز الدين، عبد الحميد، مشهور به " ابن ابى الحديد " معتزلى مدائنى، درگذشته 655، شرح او معروف و متداول است، سلطان محمود طبسى كه ذكرش خواهد آمد،آنرا تلخيص كرده.
11- سيد، رضى الدين، ابو القاسم، على بن موسى بن طاوس، حسينى درگذشته664.
12-ابو طالب، تاج الدين، معروف به " ابن الساعى " على بن انجب بن عثمان بن عبد الله بغدادى، درگذشته.674 اين دانشمند تاليفات فراوانى دارد، از جمله شرح نهج البلاغه است چنانكه در " منتجب المختار " ص 138 آمده.
13- كمال الدين شيخ ميثم بن على بن ميثم،بحرانى، درگذشته 679، سه شرح بر نهج البلاغه دارد: چك.متوسط.
14- شيخ احمد بن حسن ناوندى، از دانشمندان قرن هفتم، شاگرد شيخ جمال الدين ورامينى.حواشى فراوانى بر " نهج البلاغه " از تقريرات استادش ورامينى ثبت كرده.
15- علامه حلى، جمال الدين، ابو منصور، حسن بن يوسف بن مطهر، درگذشته726.
16 - شيخ، كمال الدين ابن عبد الرحمن بن محمد بن ابراهيم عتائقى حلى، يكى از دانشمندان قرن هشتم، شرحى دارد در چهار جلد.
17- يحيى بن حمزه علوى يمنى، از پيشوايان زيديه، درگذشته 749، در شرح خود، به حل مشكلات لغوى نهج البلاغه اكتفا كرده است.
18- سعدالدين، مسعود بن عمر بن عبد الله تفتازانى شافعى، درگذشته 791 يا 792 يا793.
19- سيد افصح الدين محمد بن حبيب الله بن احمد حسينى، تاريخ فراغت از
شرح، سال881.
20- مولى، قوام الدين، يوسف بن حسن، مشهور به " قاضى بغداد " در حدود سال 927 درگذشته است.
21- ابو الحسن، على بن حسن زواره از شاگردان محقق كركى.شرحى بزبان فارسى دارد بنام " روضه الابرار " كه در سال 947 از نوشتن آن فراغت يافته.
22- مولى جلال الدين، حسين بن خواجه شرف الدين عبد الحق اردبيلى معروف به " الهى " درگذشته سال 950، شرحى بزبان فارسى نوشته بنام " منهج الفصاحه ".
24-مولى فتح الله ابن مولى شكر الله كاشانى، درگذشته 988، شرحى فارسى بنام: " تنبيه الغافلين و تذكره العارفين ". 24 -عز الدين، على بن جعفر: شمس الدين آملى، از شاگردان شيخ على بن هلال جزائرى، شرح فارسي.
25- مولى، عماد الدين على قارى استر آبادى، از بزرگان قرن دهم، حاشيه بر نهج.
26- مولى، شمس بن محمد بن مراد، در سال 1013، شرح ابن ابى الحديد معتزلى را ترجمه كرده است.
27- شيخ بهائى عاملى، درگذشته 1031، شرحى بر نهج البلاغه نوشته كه ناتمام مانده، اين را " برقعى " در نامه كه بمن نگاشته، تذكر داده است.
28- شيخ الرئيس، ابو الحسن ميرزا قاجار، شرحى نوشته، ناتمام."نامه مزبور برقعى".
29- شيخ نور محمد، ابن قاضى عبد العزيز، ابن قاضى طاهر محمد، محلى شرح فارسى به سال1028.
30 - مولى عبد الباقى خطاط صوفى، تبريزى، درگذشته 1039، شرح فارسى بنام " منهاج الولايه ".
31 - مولى، نظام الدين، على بن حسن جيلانى، شرحى بنام: " انوار افصاحه " نوشته در سه جلد، از نگاشتن جلد اول در تاريخ چهارم ربيع الاول 1053 فارغ شده.
32-شيخ حسين بن شهاب الدين بن حسين عاملى كركى، درگذشته 1076 در سن 68 سالگى.
33- فخر الدين، عبد الله بن مويد بالله.شرح ابن ابى الحديد را تلخيص كرده بنام " العقد النضيد المستخرج من شرح ابن ابى الحديد " نسخه يافت شده با تاريخ1080.
34- سيد ماجد بن محمد بحرانى، درگذشته 1097، شرح او ناتمام ماند.
35- شيخ محمد مهدى بن ابى تراب سهندى،شرح فارسى، تاريخ فراغ، ماه رمضان 1097.
36 - ميرزا علاء الدين محمد گلستانه، درگذشته 1100، شرحى بنام " حدائق الحقائق " و شرحى كوتاه بنام "بهجه الحدائق ".
27- سيد حسن بن مطهربن محمد يمنى، جرموزى، حسني "1110-1044".شوكانى در " البدر الطالع " ج 1 ص 311 از شرح او ياد كرده.
38- مولى تاج الدين حسن، معروف به " ملاتاجا " پدر فاضل هندى، درگذشته 1137 شرحى دارد بزبان فارسى،در اصفهان ديده شده. 39- مولى محمد صالح بن محمد باقر، روغنى، قزوينى، ازبزرگان قرن يازدهم شرح فارسى، چاپ ايران.
40- سيد نعمه الله بن عبد الله، جزائرى شوشترى، درگذشته 1112، شرحى در سه جلد.
41- مولى، سلطان محمود بن غلامعلى طبسى قاضى، از شاگردان علامه مجلسى.
42- مولى،محمد رفيع بن فرج گيلانى، درگذشته حدود 1160 در مشهد رضوى.
43- شيخ محمد على بن شيخ ابو طالب زاهدى، گيلانى اصفهانى، درگذشته 1181 در هند، برخى خطبه ها را شرح نوشته.
44- سيد عبد الله بن محمد رضا، شبر حسينى كاظمى، درگذشته 1242، دو شرح دارد.
45- امير محمد مهدى، خاتون آبادى اصفهانى، درگذشته.1263 شرح فارسى.
46- حاج سيد محمد تقى بن اميرمحمد مومن حسينى قزوينى، درگذشته.1270 شرح فارسى.
47- ميرزا باقر نواب ابن محمد بن محمد لاهيجى اصفهانى. به فرمان سلطان فتحعلى شاه قاجار شرحى بفارسى نگاشته كه در ايران چاپ شده.
48- حاج نصر الله بن فتح الله دزفولى، به فرمان سلطان ناصر الدين شاه قاجار شرح ابن ابى الحديد را به فارسى ترجمه كرده و تحقيقاتى بر آن افزود.تاريخ فراغ1292.
49 - سيد صدر الدين بن محمد باقر موسوى، دزفولى، از شاگردان آقا محمد بيدآبادى.
50-سيد مفتى عباس، درگذشته 1306 "يكى از شعراء " غدير " در قرن چهاردهم".برقعى ضمن نامه به من نوشته كه شرحى بر نهج البلاغه دارد.
51- مولى احمد بن على اكبر مراغى تبريزى، درگذشته پنجم محرم 1310 تعليقه بر مشكلات نهج البلاغه دارد.
52- شيخ بها الدين محمد "از شعراء غدير در قرن چهاردهم" شرحى دارد "نامه برقعى".
53- استاد، محمد حسن، نائل مرصفى، مشكلات لغوى نهج را شرح كرده و به صورت پاورقى ذيل كتاب، در مصر به چاپ رسيده، سال1328.
54 - شيخ محمد عبده، درگذشته1323.
55 - حاج ميرزا حبيب الله موسوى خوئى، درگذشته حدود.1326 شرحى
مفصل به نام " منهاج البراعه ".
56- شيخ جواد طارمى ابن حاج مولى محرم على زنجانى، درگذشته1325.
نام آن: "شرح الاحتشام على نهج بلاغه الامام ".
57- حاج ميرزا ابراهيم خوئى، در سال 1325 شهيد شده، شرحى بنام: " الدره النجفيه " دارد.در تبريز سال 293 چاپ شده.
58- جهانگيرخان قشقائى درگذشته 1328 در اصفهان.
59- سيد اولاد حسن بن محمد حسن هندى، درگذشته 1338، بنام " الاشاعه ".
60- شيخ محمد حسين بن محمد خليل شيرازى، درگذشته 1340.
61- سيد على اطهر كهجوى هندوى، درگذشته شعبان1352.
62 - استاد محى الدين خياط، ساكن بيروت.شرح او در سه جلد چاپ شده.
63- سيد ذاكر حسين اختر دهلوى، معاصر، شرح بزبان اردو.
64- استاد محمد بن عبد الحميد مصرى، شرح محمد عبده، باضافه بعضى افادات و تحقيقات او با هم چاپ شده.
65- سيد ظفر مهدى لكهنوى، شرح بزبان اردو.
66- سيد هبه الدين محمد على، شهرستانى، شرح بنام " بلاغ المنهج ".
67- شيخ محمد على بن بشارت خيقانى، شرحى دارد كه در قصيده شيخ احمد نحوى در ستايش همين شارح ياد شده.
و لقد كسى نهج البلاغه فكره++
شرحا فاظهر كل خاف مضمر
در نامه برقعى به من نام اين شارحان نيز ياد شده:
68 - ميرزا محمد تقى الماسى، نوه علامه مجلسى.شرح فارسى، تمام نشده.
69- شيخ عبد الله بحرانى، صاحب " عوالم ".
70- شيخ عبدالله بن سليمان بحرانى، سماهيجى.
71- حاج مولى على، عليارى تبريزى.
72- شيخ ملا حبيب الله كاشانى.صاحب تاليفات گرانبها.
73- سيد عبد الحسين حسينى، آل كمونه، بروجردى.
74 - ميرزا محمد على بن محمد نصير، چهاردهى گيلانى، شرح در سه جلد.
75-
ساير تأليفات سيد رضي
2 - خصائص الائمه مولف، نام كتاب را در ديباچه نهج البلاغه ياد كرده و كتابرا ستوده است، يك نسخه از اين كتاب نزد من هست، در اين كتاب، برخى از كلمات امير المومنين را شرح و توضيح داده و در بسيارى از مواضع كتاب نام خود را برده است.با اين حال، شگفت است كه علامه حلى گفته: " در عراق نسخه هائى به اسم " خصائص الائمه " يافت مى شود كه از حيث اسلوب و روش با نام كتاب " ويژگيهاى پيشوايان " تناسب دارد، ولى نسبت آن به مولف قطعى نيست.
3- مجازات آثار نبويه، در بغداد سال 1328 چاپ شده.
4-تلخيص البيان عن مجاز القرآن در چند موضع از كتاب مجازات نبويه از آن نام برده است.صفحات 145,9:3,2را ملاحظه كنيد.
5- حقائق التاويل فى متشابه التنزيل نام تفسير اوست كه دركتاب " مجازات نبويه " از آن ياد كرده، گاهى نام آنرا حقائق التاويل نهاده و گاهى بعنوان كتاب مفصل در متشابه قرآن.نجاشى از آن با نام " حقائق التنزيل " ياد كرده و صاحب عمده الطالب با نام " المتشابه فى القرآن ".
6- معانى القرآن، و اين كتاب سومى است كه پيرامون قرآن نگاشته است ابن شهر آشوب در " معالم العلماء " ص 44 از آن ياد كرده و مى گويد: مانند آن كمياب
است، و نسابه عمرى در كتاب " المجدى " گويد:قسمتى از اين تفسير را ضمن يك جلد مشاهده كردم، بسيار نمكين و پسنديده است، اگر بخواهيم مقياسى بدست دهيم، بايد بگوئيم مانند تفسير ابو جعفر طبرى و يا مفصل تر از آن خواهد بود، ابن خلكان هم مى گويد: " مشكل است كه مانند آن يافت شود، گواه است بر سعه اطلاعات او در نحو و لغت ".
ولى احتمال مى رود كه اين كتاب مورد ستايش همان تفسير نامبرده قبلى باشد.
7- حاشيه پيرامون اختلاف فقها.
8- حاشيه بر ايضاح ابو على فارسى.
9- الحسن من شعر الحسين، قسمتى از زبده اشعار ابن الحجاج را گرد آورده كه شرح حال او را ضمن شعراءقرن چهارم ياد كرديم.
10-"الزيادات"در شعر ابن الحجاج نامبرده.
11- " الزيادات" در شعر ابو تمام كه ضمن شعراء قرن سوم به شرح حال او پرداختيم.
12- گزيده شعر ابواسحاق صابى.
13- نامه هائيكه ميان او و ابو اسحاق به صورت شعر مبادله شده.
و در عمده الطالب اين چند كتاب را هم نام مى برد:
14 - رسائل و منشات، در سه جلد.و چنانكه در فهرست ابن نديم ص 194 ياد شده، ابو اسحاق صابى درگذشته قبل از سال 380، مراسلات شريف رضى را بصورت كتاب در يكجا گرد آورده است.
15- اخبار قضاه بغداد.
16- شرح حال پدر بزرگوارش " طاهر " كه در سال 379، بيست و يكسال پيش از درگذشت پدربرشته تحرير كشيده است.
و در كتاب تاريخ آداب اللغه، اين چندكتاب را هم افزون ياد كرده:
17 - " انشراح الصدر " يا اشعار برگزيده.
و من گويم: اين كتاب، تاليف يكى از ادباست كه از ديوان شريف رضى گزين ساخته است، چنانكه در " كشف الظنون "ج 1 ص 513 آمده.
18- طيف الخيال.مجموعه است كه بنام شريف رضى ثبت شده.
و من گويم: اين كتاب از تاليفات برادرش سيد مرتضى است.
19- ديوان شعر، كه چاپ شده و آوازه اش در همه جا پيچيده است.ابن خلكان گويد: جماعتى به گرد آوردن اشعار رضى همت گماشتند، آخرين گرد آورده را ابو حكيم خبرى عرضه كرده است.
صاحب ابن عباد كه شرح حالش درشمار شعراء قرن چهارم گذشت، پيكى به بغداد گسيل داشت كه ديوان شريف رضى را براى او رونويس كند، ضمنا نامه همراه آن براى شريف رضى فرستاد، و آن در سال 385 سال وفات صاحب بود، شريف رضى كه از ماجرا مطلع شد، ديوان خود را براى او ارسال نموده و هم قصيده در ثناى او سرود كه از آن جمله است:
-ميان من و تو دو حرمت دست بهم داده: نثر من كه اقتدايش به توست و شعرم.
-با پيوست علم و ادب كه جوانمردان را بهم پيوند دهد، نه چون پيوند عشيره و تبار.
- اگر اشعار خود را بتو هديه سازم، بسان بافته آهنى است كه بر داود عرضه گردد.
" تقيه " دخت سيف الدوله، درگذشته سال 399، از مصر كسى را گسيل داشت كه ديوان شريف رضى را براى او رونويس كند، روزى كه ديوان بدستش رسيد، گفت هديه گرانبهاتر از آن سراغ ندارم.
اين موضوع، شاهد اين است كه شريف رضى، توجه تامى به شعر خود داشته و آنرا در دوران زندگى خودجمع آورى كرده كه براى رونويس آن خدمت شريف رضى مى آمده اند.و چه بساترتيب ديوانش مانند ديوان برادرش سيدمرتضى بر اساس تاريخ و سالهاى نظم اشعار بوده است.
شعر و شاعرى
واضح است كه هر كس بر روحيات سرورمان شريف رضى واقف شود، و موقعيت ارجمند او را از جنبه علم، رياست و مقام رفيع بشناسد، مقام شعر و شاعرى را، دون مقام او خواهد يافت، و روح او را برتر از روح دگر شاعران.
- مى بيند كه هنر شعر بر شخصيت او نيفزوده و نه در مناعت و شرافت او اثرى
داشته.عظمت و مقامى براى او كسب نكرده و نه در پيشرفت اجتماعى او يارو مددكارش بوده است، او قبل از دهسالگى به قافيه سنجى پرداخته و موقعى كه دهساله بوده ضمن قصيده چنين سروده:
- مجد و سرورى، مى داند بازيچه دست من است، گرچه در سرگميهاى كودكان غوطه ورم.
انى لمن معشران جمعوا لعلى++
تفرقوا عن نبى او وصى نبى
- من از آن خاندانم كه چون براى مهمى گرد هم آيند، شكوه و جلالشان بهنگام پراكنده شدن، نمودار شود: آن يك پيامبر است و آن دگر وصى،آن يك نقيب و آن دگر شريف و...
- اگرخواهى، از همت عاليم سراغ گير كه در قلب ستارگان رخشان جاى گرفته.
- اگر بخواهم، اراده ام چون خار بر چشم صاحبان دولت مى خلد و آنان را غرق خون مى سازد.
- چه ميدانهاى پيكار كه پنجه مرگ گلوى دلاوران را از نزديك فشرد.
- هيولاى مرگ در صفوف لشكر به پا خاست و با ضرب شمشير بران پيكر دليران را به خاك افكند.
- شمشيرها در دل دشمن بهم پيوست و سنان نيزه هادر خود و جوشن فرو نشست.
بكت على الارض دمعا من دمائهم++
فاستغربت من ثغور النور و العشب
- از خون دشمنان،دم شمشير و ناوك نى اشك ريزان گشت و صفحه اين مرز و بوم از گل و لاله خندان شد.
شريف رضى، هنر شعر و قافيه پردازى را فضيلت و افتخار نمى دانست، بلكه آنرا وسيله براى پيشبرد مقاصد خود مى شناخت، مى فرمود:
- شعر براى من افتخارى نيست، ولى هر گاه ديگران به مفاخره برخيزندمن با شعر آبدارم به مقابله برخيزم.
- چكامه ام والاتر از آن است كه با آن به استقبال بزرگان شتابم ولى هر كس
به زيارت من آيد شعر نمكين خود را تحفه حضور سازم.
- سروده كه لايق حضور شاهان است، چونان " مثل سائر" كه بهر مرز و بوم روان است.
- گرچه من در اين ميدان صاحب سر و افسرم، از حرفه شاعرى بيزارم.
و هم گويد:
و ما قولى الاشعار الا ذريعه++
الى امل قد آن قود جنيبه
و انى اذا ما بلغ الله غايه++
ضمنت له هجر القريض و حوبه
- من شعر و قصيده را وسيله آرزو ساخته ام و بزودى مهار آنرا مى كشم.
- اگر خدايم بر كرسى آرزو نشاند، از قافيه پردازى و شرمسارى آن بر كنار مى شوم.
و هم گويد:
- تنها بدان خوشنودى كه بگويند: شاعر است، خاك بر سر " شعر "كه در شمار فضيلت و افتخار بر آيد.
-همينت بس كه بوستان شعر و احساس خرم شود، و شاخسار آن سر به آسمان سايد.
- تا چند دلباخته نظم و سرود باشى، وهنوز از مرحله گفتار پاى به ميدان عمل نگذارى.
- شريف رضى، در چكامه هاو قصائدش، خود را حساس ترين شعراى جهان مى شناسد، گاه شعر خود را برتر از شعر " بحترى " و " مسلم بن وليد "مى بيند و گاه فروتنى كرده و خود را همپايه " فرزدق " و " جرير " مى شمارد و يا همتاى " زهير " و گاه در صدد حق جوئى برآمده و با ديده ستايس شعر خود را مى سنجد و احساس خود را مافوق احساس دگران معرفى مى نمايد.
بيشتر نقادان ادب، او را سرآمد شاعران قريش مى شناسند، خطيب بغدادى در تاريخ خود ج 2 ص 246 مى نويسد: از ابو عبد الله محمد بن عبد الله دبير شنيدم كه در حضور ابو الحسين ابن محفوظ كه يكى از روساء، بود، مى گفت: جمعى از بزرگان علم
و ادب را ديدم كه مى گفتند " شريف رضى از همه شاعران قريش سر است " ابن محفوظ گفت: اين سخن استوار و صحيح است، در ميان قريش، شاعرانى يافت شده اند كه خوب مى سروده اند ولى كم، اما كسى كه هم نيكو بسرايد وهم فراوان، جز شريف رضى را نديده ايم.
در فرهنگ رجال، بطور گسترده ازشعر و ادب او تمجيد شده، چونانكه ساير مفاخر او از فضائل نفسى و كمالات روحى مورد ثنا و ستايش قرار گرفته است، در اينجا مجال وارسى و نقل تمام آن نيست، بلكه بخاطر اختصار،قسمتى از آن ياد مى شود:
1- نسابه " عمرى " در كتاب " مجدى " گويد: شريف رضى، در بغداد " نقيب النقباء " خاندان ابى طالب بود، هيبت و جلالى به كمال داشت، با ورع و پارسائى و زهد از دنيا و بى اعتنائى.خاندان و خويشاوندان خود را رعايت مى كرد، از پامال شدن حقوق آنان به خشم مى شد، و از جانيان و ستمكاران ايشانهم انتقام مى گرفت.
او يكى از نوابغ روزگار و نزد بزرگان علم و ادب تعليم يافته بود، قسمتى از تفسير او را كه بر قرآن كريم نوشته، در يك جلدزيارت كردم، زيبا و نمكين بود، اگر با تفسير ابو جعفر طبرى قياس شود، برابر و يا بزرگتر است.
شعر و احساسش، والاتر از آن است كه در وصف گنجد، تاكنون، لقب " سرآمد شاعران قريش " ويژه اوست، با توجه به اينكه حارث بن هشام، و " عبلى " و " عمر ابن ابى ربيعه " پيشاپيش آن شاعران، و محمد بن صالح موسوى حسنى، و على بن محمد حمانى و ابن طباطبا اصفهانى، دردنباله آنان آمده اند.
2- ثعالبى در " يتيمه الدهر " گويد: اينك شريف رضى نابغه دوران، و نجيب ترين بزرگان عراق است، علاوه بر تباروالا و افتخاراتى چون خورشيد عالم آرا، با فرهنگى نمايان و فضلى تابان، زيب و آزين بسته و از هر چه خوبتر، طرفى به كمال جسته.از
اين گذشته، او سرآمد شاعرانى است كه از خاندان ابى طالب برخاسته اند، چه گذشتگان و چه معاصران، با آنكه در وصف آنان، شعراى برجسته و ماهرى، مانند " حمانى " و " ابن طباطبا " و " ابن الناصر " و ديگران جلوه گر بوده اند.بلكه اگر گويم:
شريف رضى "اشعر قريش " است، گزافه نگفته ام و گواه آن، ضمن مراجعه به اشعارش مشهودمى شود، شعرى پر مغز و استوار، خالى از عيب و عوار، كه در عين روانى و سلامت قرص است و متقن،با معانى نغز و بلند، ولى چون ميوه بوستان مهياى تناول و چيدن.
پدرش ابو احمد رياست نقبائى را عهده دار بود كه چون داروغه، امور داخلى خاندان ابى طالب را، رتق و فتق مى كردند، او بر همه آنان حكومت داشت، به مظالم يعنى اختلافات مالى آنان رسيدگى مى نمود وكاروان حج را رهبرى مى كرد، و تمامى اين مناصب و مشاغل، در زمان حيات ابواحمد، يعنى به سال 388 به فرزندش " شريف رضى " انتقال يافت.
3- ابن جوزى در " منتظم " ج 7 ص 279 مى نويسد: " رضى " در بغداد، نقيب خاندان ابى طالب بود، بعد از دوران سى سالگى، قرآن كريم را در مدتى اندك، حفظ نمود.در فقه و فرائض ميراث اطلاعات كافى داشت، دانشمندى فرزانه و شاعرى سخندان بود.پارسا و معتقد با همت والا، روزى از زنى، چندمجموعه يادداشت به پنج درهم خريد، يك جزوه آن به خط ابو على " ابن مقله " بود، با دلال گفت تا زنك را حاضر ساخت و بدو گفت: در ميان نسخه ها يك جزوه با خط ابن مقهل يافتم، اگر مايلى اينك جزوه را برگير، و اگر بهاى آنرا طالبى، اينك پنج درهم ديگراز آن تو است آن زن پنج درهم را بگرفت و دعايش كرد و رفت " شريف رضى " مردى بخشنده و با سخا بود.
4- ابن ابى الحديد، در شرح نهج البلاغه گويد: " رضى " در مدتى اندك،پس از دوران سى سالگى قرآن را حفظ كرده و بخش مهمى از فقه و فرائض "ميراث" را فرا گرفت، دانشمندى اديب،و شاعرى ماهر بود، با نظمى روان و فصيح و الفاظى پر معنى و بليغ، در پرداختن قافيه توانا و در ساختن انواع شعر مقتدر كه اگر در وادى تغزل
گام زند و بياد معشوق ترانه و غزل ساز كند، احساس لطيف و خيال دلپذيرش شگفتيها ببار آرد، و اگر در ميدان ثنا و ستايش تازد و با نظمى سهل و روان، به صيد معانى پردازد، هيچ شاعرى بگرد او نرسد و اگر در سوك و ماتم، به سوز درون دامن زند، بر همه ماتم سرايان سبقت گيرد، و با همه اينها، دبيرى سخندان و صاحب سخن بوده پارسا، با روحى شريف و همتى والا، پابند احكام دين، معتقد و با يقين ازهيچكس صله و جائزه نپذيرفت، حتى جوائز پدرش را باز مى گرداند.
5- " باخرزى " در كتاب " دميه القصر " ص 69 مى نويسد:
در محفل پيشوايان صدرنشين و در مجلس بزرگان، صاحب پايگاه برترين است.
اگرش من زبان به ستايش گشايم، چنان است كه به خورشيد تابان گويم: وه چه پرتوى!
و يا به گلزار گويم: چه خرم و زيبائى؟
با شعرى بديع كه اگر به مفاخره برخيزد، بر آخرين مدارج عظمت بر شود و عقد ثريا بر تارك نهد، و اگر راه تشبيب و غزل پويد، احساس لطيفش از نسيم سحرى سبق جويد، تا آنجا كه هر گاه غزليات پر شورش بر سخندان ماهر خوانده شود، شيفته و شيدا، فريادش به " احسنت " بر آيد و بر شور و شعف فزايد.
اگر به ستايش محبوبكان زبان باز گشايد، با ترانه هاى شيوا، چون مشاطه اى باشد در كنار پرپچهرگان رعنا، و چون به ثناى ممدوحى سخن ساز كند، با قصائد دلربا، عقل بحيرت ماند كه شاعر نبوغ خود را جلوه گر ساخته يا عظمت ممدوح را.
و بهر حال چون سمند تيز گام به ميدان دواند، در " وصف " باشد يا " مدح "، بخت آن كسى فيروز باشد كه در " گروبندى " نام او بر زبان راند.
و اگر بسان دبيران و منشيان خامه بر دست گيرد، نثر شيوايش، چون لولو شاهوار است كه بر عروس بخت نثار كند،يا دانه هاى شبنمى كه بر چهره گل نشاند.
و بجان خودم سوگند، شهر بغداداز وجودش خرمى گرفت كه او را در دامن خود بپرورد:
از پستان دجله اش شير داد و از نسيم روحپرور خود، مشام جانش را معطر ساخت.
شعر زيبايش، چندان از آب دجله نوشيد، كه گوارا شد، و چندان غوطه خورد
القاب- مناصب
بها الدوله در سال 388 سرورمان، سيد رضى را با لقب " شريف اجل " تشريف داد، و درسال 392با لقب " ذو المنقبتين " و در سال 398 با لقب " رضى ذو الحسبين " و در سال 401 دستور داد كه در حضورش او رابا عنوان " شريف اجل " خطاب كنند و نامه هاى رسمى را با همين عنوان مزين سازند.
البته، مناصب و كارگزاريها، در دوران سرورمان شريف رضى، فراوان ومتعدد بوده است: از جمله: وزارت، شامل: وزير رسمى، وزير مختار.استاندارى: عام و خاص، استاندارى عام هم يا با دستور و انتخاب از مركز خلافت، يا در اثر غلبه و استيلاء و رسميت يافتن اضطرارى از جانب مركز.فرماندگى لشكر، آنهم با دو صورت: تنها اداره امور لشكر و فرمان جنگ و عقب نشينى، يا به اضافه تقسيم غنائم وپيمان صلح.فرمان سركوبى مرتدين، سركوبى ياغيان، فرمان قضاوت و داورى،سرپرستى مظالم "دادستانى" سرپرستى قبائل اشراف: بصورت عمومى و خصوصى، فرمان برگزارى نماز جماعت، فرمان رهبرى حجاج، سرپرستى دفاتر مالى و حقوقى، سرپرستى امور حسبيه و حفظ ناموس اجتماع، و غير آن از سرپرستيهاو كارگزاريها.
از جمله دفتر مخصوص دبيران و منشيان، دفتر مردان موثق و عدول و اهل انصاف "شهود"، دفتر بزرگان و اشراف و اعيان دفتر گردن فرازان و شيرمردان و
تك سواران،دفتر صاحب نظران و هوشمندان و تيزبينان، دفتر سادات علوى و اشراف خاندان نبوى، دفتر فقها و پيشوايان دانش و دين.
در اين ميان منصبى است ويژه آن كس كه تمام اين فضائل و كمالات را زير پى دارد، مانند سرورمان شريف رضى، نمونه والاى فضل و كمال، از اين رو كسى كه درصدد بحث و كنكاش از مقام و منزلت اوست و مى خواهد روحيات و معنويات او را برآورد كند، ناچار است كه تمامى آن مناصبى را كه شريف رضى عهده دار گشته، گر چه بصورت فهرست و اختصار باشد، مورد مطالعه و تدقيق قرار دهد.
اينجاست كه شخصيت و عظمتى مافوق تصور، در برابر ديدگانش مجسم مى شود شخصيتى آكنده از علم، فقه، كمت، اعتماد، رشد، مناعت، جوانمردى، هيبت،عظمت، جلال، جمال، وفاء، عزت نفس، بينش، احتياط، تصميم، شهامت، عفت، بزرگ منشى، كرم، گردن فرازى و بى نيازى، كه هر يك كم و بيش در وجود شاعران و اديبان ديگر وجود داشته، و مجتمعا و تماما در وجود شريف رضى.
شريف رضى، به سال 380 در سن 21سالگى دوره طائع لله، عهده دار نقابت و سرپرستى خاندان ابى طالب گشت و هم رهبرى حاجيان و نظارت در مظالم اجتماعى "دادستانى" باو سپرده شد، فرمان اين مناصب و مقامات از جانب بهاء الدوله در سال 397 در بصره بنام او صادر، و در محرم سال 403 سرپرستى امور اين خاندان را به طور كلى باو محول نمود، و با عنوان " نقيب النقباء" مخاطب گشت، گويند: سرپرستى كل مقام و رتبه است كه به عهده كسى محول نشده،جز پيشواى هشتمين على بن موسى الرضا سلام الله عليه، كه ولى عهد مامون بود، و حتى بنا به نوشته ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 1، شريف رضى از جانب القادر خليفه عباسى، بر حرم مدينه و مكه، بخلافت منصوب گشته است.
با اين همه، شخصيت شريف رضى، والاتر از آن است كه با منصب و مقام شناخته و يا سنجيده شود و چنانكه شاعر گويد:
لم تشيد له الولايات مجدا++
لا، و لا قيل رفعت مقداره
بل كساهاو قد تخرمها الدهر++
جلالا و بهجه و نضاره
- مقام و منصب، اركان عظمتش استوار نكرد، نه.و نه بر قدر و منزلتش فزود.
- فرمانروائى، در چشم روزگار خوار و زبون گشته بود، او جامه عزت و جلالش بر تن استوار فرمود.
بارى آن مناصب و مقاماتى كه سرورمان شريف رضى عهده دار بوده در كتب دانشمندان سلف، با تمام شرائط و آداب تجزيه و تحليل شده و در اين زمينه كتابهاى ويژه تاليف يافته است، ما دراينجا به مختصرى از آنچه در كتاب " احكام سلطانيه " نوشته " ماوردى " درگذشته سال 450 آمده است اكتفا مى نمائيم:
نقابت
" نقابت " منصبى است كه به خاطر حفظ و نگهداشت شرافت خاندانها تاسيس شده تا از برخورد و درگيرى با افراد فرومايه درامان مانند، ضمنا نقيب هر خاندان نسبت به افراد همتبارش مهربانتر و قهرا فرمانش نافذتر است.
نقابت دو قسم است: كلى و جزئى، نقابت جزئى، تنها به امور سرپرستى قيام مى كند، بدون اينكه حكمى صادر كند يا كيفرى اجرا نمايد، از اين رو، فقه و دانش، جز شرائط آن نخواهد بود، بلكه تنها نسبت به دوازده مورد نظارت خواهد نمود:
1 - آمار خانواده هاى سادات و حفظ نژاد و تبارشان كه با بيگانگان مخلوط و مشتبه نشوند، آنكه از جمع خاندان خارج مى شود معلوم باشد و آنكه داخل آنان مى گردد شناخته باشد.
2- فاميل هاى مختلف با نام و نسب مضبوط گردند، و پدر خانواده مشخص باشد، تا در اثر تشابه نام و مكان نژاد آنان مختلط نگردد.
3- ضبط آمار نوزادان، دختر و پسر، تا پدر و مادر آنان مشتبه نگردد، و ثبت نام اموات كه راه افترا و تزوير در نسب آنان بسته شود.
4- مراقبت افراد از نظر آداب و اخلاق، تا شايسته مقام و منزلت تبار خود،
در اجتماع ظاهر شوند، در نتيجه حشمت و موقعيت آنان برقرار و حرمت رسول خدا محفوظ ماند.
5-دورنگهداشتن آنان از مشاغل پست، و باز داشتن از كارهاى زشت و پليد كه نه خوار و بى مقدار شوند و نه زيردست اين و آن.
6- مانع شود كه پيرامون، معاصى نچرخند و حرمت قانون را زير پا ننهند تا آنجا كه درنصرت دين اجدادشان تعصب بيشتر داشته و در پاك كردن محيط از آلودگيها و منكرات جديت وافرترى نشان دهند.وگرنه زبان ملامتگران باز شود، و مورد خشم و نفرت واقع شوند.
7- مراقب باشد كه شرافت و افتخارات آنان، باعث نشود كه به ديگران زور بگويند و جفا روا دارند، كه اين خود انگيزه خشم و كين است، بلكه وادار كند تا با لطف و تواضع دلهاى ديگران را بجانب خود معطوف دارند.
8- يارى كند تا حقوق آنان پامال نشود، و نه اجازه دهد كه آنان حقوق ديگران را ناديده بگيرند، انصاف دهد و انصاف بگيرد.
9-حقوق مالى آنان را مانند سهم سادات درغنائم و اموال خراجيه استيفا كند و طبق دستور الهى، در ميان آنان تقسيم كند.
10- مراقب باشد كه زنان و دوشيزگان با شوهران لايق و همرتبه خود، ازدواج كنند تا شرافت خاندان محفوظ و مصون بماند.
11- به استثناى اجرا حدود و قصاص، نسبت به خطاكاران،اجراء عدالت نموده سختگير باشد، از لغزش بزرگان چشم بپوشد و با پند و تذكر از خطاى آنان درگذرد.
12- موقوفه هائى كه ويژه آنان خاندان است،مورد نظارت و سرپرستى قرار دهد: در حفظ اصل بكوشد، و هر چه يشتر در ازدياد منافع و بهره آن تلاش كند، و اگر توليت آن با دگران است، در استيفاء حقوق و قسمت كردن آن نظارت كند، اگر وقف خصوصى است، مستحقين آنرا تشخيص دهد و شرائط لازم را رعايت نمايد،
ناحق به حق دار برسد.
نقابت كلى و عمومى
علاوه بر آنچه در نقابت جزئى و خصوصى ياد شد، پنج وظيفه ديگر به نقيب سمحول مى شود:
1 - در منازعات و درگيريها داور آنان باشد.
2- سرپرستى اموال و املاك يتيمان را در دست بگيرد.
3- درمورد ارتكاب جرائم، حدود و كيفر لازم را اجرا كند.
4- براى شوهر دادن زنان و دوشيزگانى كه براى آنان ولى و سرپرست معين نشده، اقدام كند.
5- با اجرا حكم " حجر " دست سفيهان و نابخردان را از ضايع كردن اموال كوتاه كند و در صورت بازگشتن به رشد و صلاحيت، اموال آنان را در اختيار خودشان قرار دهد.
" نقيب " با اجرا اين پنج وظيفه مقام نقابت عمومى و كلى را احراز مى نمايد و اينجاست كه بايدفقيه و دانشمند باشد تا حكومت وداورى او نافذ گردد... "احكام سلطانيه ص 86 - 82 ملاحظه شود".
اين نقابت عامه همان منصب والائى است كه به سرورمان شريف رضى محول گشته بود.
سرپرستى مظالم "دادستانى"
از جمله وظائف اين منصب، وادار كردن دادخواهان به انصاف و حق جوئى است و باز داشتن آنان از نزاع ومخاصمه، از اين رو شرط احراز اين مقام آن است كه شخصيتى عاليقدر، فرمان روا، پر هيبت، پاكدامن، قانع وپارسا باشد، زيرا اجرا وظيفه او، جز با سطوت و اقتدارى كه در خور اميران است و دقت و موشكافى كه شايسته قضاه
و داوران است، ميسور نيست.
حال اگر اين شخصيت، از جمله وزيران و اميران باشد، نيازى به صدور فرمان و منشور مستقل نخواهد بود، بلكه همان منشور وزارت و فرمانروائى، براى نظارت مظالم و دادستانى كافى است، اگر از جمله وزرا و امرا نباشد، با توجه به شرائط گذشته از افراد شايسته و لايق اين مقام دعوت شده، منشور و فرمان ولايت و دادستانى بنام او صادرمى شود.
سرپرستى مظالم، گاه عمومى و كلى است، يعنى نقيب، هم در مرحله حكومت و داورى "قضائيه" و هم در مرحله اجرا و تنفيذ "مجريه" انجام وظيفه مى كند، در اين صورت، بايستى داراى جلال و مرتبه والاترى باشد، و از ميان افرادى انتخاب گردد كه با نائب الحكومه، وزير مختار و يا استاندار همرديف باشد، و اگر فقط در مرحله دوم "قوه مجريه" عهده دار نقابت است، چنين مقام و مرتبه لازم نخواهد بود، تنها كافى است كه در اجرا حق و عدالت سخت گير باشد، از نكوهش بدگويان پروا نكند و دست طمع به سوى رشوه دراز نسازد... "احكام سلطانيه ص 64-82".
سرپرستى امور حج
سرپرستى امور حج به دو قسمت تقسيم مى شود: گاه رهبرى كاروان منظور است و گاه اقامه مناسك حج.رهبرى كاروان نيازمند سياست و كفايت و تدبير است و رئيس كاروان بايد مردى فرمانرا، صاحب نظر، شجاع، با ابهت و كاردان باشد تا بتواند از عهده وظائف دهگانه خود برآيد:
1- گرد آوردن همگان و جلوگيرى از تشتت و پراكندگى كه مايه هلاكت اموال و جانهاست.
2- تقسيم بندى گروهها، براى حركت و فرود، تا موجب درگيرى و گمراهى از راه و مقصد نگردد.
3- كاروان را با نرمى و هموارى حركت دهد كه ضعيفان، درمانده نشوند، و
آنها كه احيانا عقب مانده اند، ياوه نشوند، از اينروست كه پيامبر فرمود: " امير كاروان كسى است كه از همگان ضعيف تر است " يعنى آنكه چارپايش كند و ناتوان است ديگران بايد در حركت و فرود تابع او باشند و جانب او را رعايت كنند.
4- شاهراه امن و پر نعمت را براى حركت كاروان در نظر داشته باشد و از راه خشك و سنگلاخ بپرهيزد.
5- اگر آب كمياب باشد، قبلا در تهيه آن باشد و اگر چراگاه كم است، در فكرعلوفه چارپايان.
6- هر گاه در منزلى فرود آيند، با اعوان خود، بمراقبت و پاسبانى قيام كند و چون براه افتند، گرداگرد آنان چرخد تا از شر سارقان وطراران در امان مانند.
7- اگرراهزنان راه كاروان را ببندند، با تمام امكانات خود، مقابله كند، اگر مى تواند با نبرد و قتال، و اگر نه با بذل اموال، راه كاروان را باز كندكه حجاج از وظائف و اعمال حج عقب نمانند، البته بذل اموال، در صورتى است كه حجاج از جان و دل بپذيرند، زيرا در اين گونه موارد، بذل اموال واجب نيست.
8- در نزاع و درگيرى، ميان افراد كاروان وساطت كند تا صلح و صفا برقرار گردد، و اگر مجاز نيست،بدون رضايت آنان داورى ننمايد، و در صورتى كه مجاز باشد يعنى اهليت داورى داشته و فرمان لازم صدور يافته باشد،مى تواند شخصا داورى كند، و اگر به شهرى وارد شوند كه حاكم شرع در آن مستقر است، مى تواند داورى را بدو محول كند.
9- ستمگران را بجاى خود بنشاند و خطاكاران را ادب كند، و جز در صورتى كه مجاز باشد و از اهل اجتهاد، حدود الهى را اجرا نكند.
10-مراقب وقت و هنگام باشد كه به موقع مناسك حج را دريابند، و حتى المقدور،محتاج به سرعت و تاختن نشوند كه باعث رنج و خستگى خواهد بود.و موقعى كه به ميقات رسيدند به حد كافى فرصت دهد كه بانجام واجبات و مستحبات احرام موفق شوند.
اما اقامه حج و بپا داشتن مناسك آن:
كسى كه متصدى اين كار مى شود، و او را امير الحاج گويند، بمنزله امام جماعت است در نمازهاى روزانه، و علاوه بر شرائطى كه در امام جماعت معتبر است، بايستى به احكام و مناسك حج مطلع باشد و وقت و هنگام آنرا بشناسد.دوره اين سرپرستى و نظارت، فقط 7 روز است كه ازنماز ظهر روز هفتم ذيحجه شروع و روز 13 خاتمه مى يابد.
امير الحاج، پنج وظيفه قطعى دارد و يك وظيفه ششم كه در لزوم آن اختلاف شده:
1 - اعلام كردن به مردم كه روز احرام و حركت براى درك مشاعر چه روزى است تا همگان تابع او باشند و به راه و روش او اقتدا كنند.
2- مناسك و اعمال حج را با همان ترتيبى كه در شرع مقرر شده، چه برو جه استحباب و يا بر وجه لزوم،يادآور شده عملى سازد تا ديگرانهم ازاو پيروى نمايند.
3- توقف در عرفات ومشاعر و منى از حد لازم تجاوز نكند، بموقع معين كوچ كند تا ديگران هم بمتابعت كوچ نمايند 4-راهنمائى حجاج كه در اركان وظائف از او پيروى كنند، و به راز و نيازى كه به خالق كعبه دارد، توجه كرده آمين گويند.
5-امامت در نمازهاى يوميه.
6- قضاوت و داورى در ميان حجاج و اجرا كيفر از قبيل حد و " تعزير "، كه مورد اختلاف مذاهب است.
شريف رضى، از دوران جوانى، تا اواخر زندگى، عهده دار اين مقام منيع بود چه در زمان پدر بزرگوارش به عنوان يار و معين يا نيابت، و چه بطور استقلال از سال 380هجرى، و در اين پست، خدمات عظيمى انجام داده كه در تاريخ ثبت شده و ياد او را جاويدان ساخته است:
ابو القاسم، ابن فهد هاشمى در كتاب " اتحاف الورى باخبار القرى " ضمن حوادث سال 389 مى نويسد: در اين سال، شريف مرتضى و شريف رضى به حج مشرف شدند، در راه حج، ابن جراح طائى، آن دو را متوقف ساخت.نه هزار دينار از مال خود بدو عطا
كردند، تا خود را بمراسم حج برسانند.
ولادت- وفات
به اتفاق مورخين، شريف رضى، به سال 359 در بغداد، متولد گشت، و در همانجا باليد و بزرگ شد.و در همان بغداد، بروز يكشنبه، ششم محرم سال 406 ديده بر جهان بست، چنانكه در رجال نجاشى، تاريخ بغداد، عمده الطالب، خلاصه الرجال و غير آن آمده است.
در " شذرات الذهب " نوشته " در صبح روز پنجشنبه درگذشت " و گويا اشتباه از كاتب باشد، زيرا مدرك گفته اش را كتاب " ابن خلكان " معرفى كرده، و در تاريخ ابن خلكان مى نويسد:" صبح روز يكشنبه " نه پنجشنبه.
در "دائره وجدى " ج 4 ص 253 سال وفات را404 نوشته، گويا از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گرفته، يا خطائى است كه از كاتب رخ داده، چون مى بينيم، همين فريد وجدى در ج 9 ص 487 دائره اش تاريخ صحيح را يادآور شده و نوشته: " ششم محرم سال." 406 يكى ازمعاصرين شريف، ابو الحسن احمد بن على بتى، درگذشته شعبان سال 405، پيش از مرگ، قصيده در سوگ و رثاى شريف سروده است كه در ديوان او ج 1 ص 138 ديده مى شود، گرد آورنده ديوانش مى گويد: بعد از تاريخ اين سروده چند ماه گذشت كه شريف رضى درگذشت.رضوان خداى بر او باد.
در مرگ " شريف رضى "،وزير، ابو غالب، فخر الملك، و ساير وزراء و اعيان و اشراف و قضاه، همگان با پاى برهنه، برسم عزا، در خانه او حضور يافتند، فخر الملك بر او نماز خواند، و در همان خانه اش كه در محله كرخ رديف مسجد اهل انبار بود، دفن شد.
برادرش شريف مرتضى، بر جنازه برادر حاضر نشد و در مراسم نماز هم شركت ننمود، از بى قرارى و جزع نتوانست به جنازه برادر بنگرد، به روضه امام موسى بن جعفر عليهما السلام پناه برد، و در پايان روز، فخر الملك، شخصا به روضه امام مشرف شده شريف مرتضى را به خانه اش فرستاد.
بسيارى از مورخين نوشته اند كه: " جسد او را، بعد از آنكه در خانه اش به امانت خاك كردند،به كربلا مشرفه منتقل ساختند و در كنار پدرش ابو احمد حسين بن موسى بخاك سپردند و از تاريخ چنين بر مى آيد كه در قرون وسطى، مزارش در كربلاءمشهور بوده است، صاحب عمده الطالب مى نويسد: " مرقد شريف رضى، در كربلاء آشكار و معروف است ".و نيز در شرح حال برادرش مرتضى مى نويسد: " نزد پدر و برادرش بخاك رفت، و مرقد آنان آشكار و معروف است ". رفاعى، درگذشته885، در كتاب " صحاح الاخبار " ص 62 مى گويد: " جنازه شريف مرتضى را به كربلاء حسينى بردند، مانند پدرش و برادرش، و در آنجا بخاك سپردند، و مرقدش در آنجا ظاهر و مشهور است ".
اين موضوع، با اعتبار عقل هم سازگار است، زيرا فرزندان " ابراهيم مجاب " در حائر قدس جوار حضرت سيد الشهدا سكوت اختيار كردند، ابراهيم نامبرده در نزديكى حائر از جانب بالاسر مبارك دفن شد، و فرزندانش مرقد اورا گورستان شخصى خود گرفته، در اطراف او دفن شدند، و هر كس از اين خاندان در بغداد يا بصره سكونت داشت، همچون فرزندان " موسى ابرش " بعد از مرگ، به كربلاء منتقل و در كنار جدشان بخاك رفتند، ضمنا قطعى است كه جنازه پدر شريف رضى، به حائر حسينى منتقل و در همانجا دفن شد.
اضافات چاپ دوم: |و شايد، ابتدا در خانه اش دفن شده باشد، و بعد او را به كربلاء برده باشند، چنانكه ابن جوزى در " منتظم ج7 ص 247 ياد كرده است|.
و هم قطعى است كه جنازه شريف علم الهدى را بعد از اينكه در خانه اش بخاك سپردند، به حائر حسينى منتقل نمودند، توليت آن تربت مقدس در كف آنان بود و هيچ كس، جز با اجازه آنان در حائر حسينى دفن نمى شد، همان طور كه ضمن
مراثي- سوگنامه ها
جمع كثيرى ازمعاصرين شريف رضى، او را مرثيه گفتند، و در پيشاپيش آنان برادرش علم الهدى است كه گفته:
- اى ياران داد از اين فاجعه ناگوار كه بازوى مرا شكست، كاش جان مرا هم مى گرفت.
- پيوسته بيمناك و بر حذر بودم، تا اينكه در رسيد، و شرنگ مصيبت در كام من ريخت.
- چندى التماس كردم و مهلت خواستم، آخر هجوم آورد و به حال زارم ننگريست.
- مگوئيد از چه سيلاب اشكش روان نيست؟ اشك را هم چون بخت نامساعد سربارى نيست.
- خدا را، بر اين عمر كوتاه و تابناك، و چه عمرها كه دراز بود و ناپاك.
ازجمله كسانى كه در سوك شريف، مرثيه ساختند، شاگردش مهيار ديلمى است، شرح حال او در ضمن شعراء قرن پنجم خواهد آمد، دو قصيده دارد، كه يك قصيده آن 70 بيت است، و در ديوان او ج 3 ص 366ثبت شده، اين چنين شروع مى شود:
- بازوى " هاشم " را كه فرو انداخت؟ دست " لوى " را در پيچيد و از پايگاه حشمت فرو كشيد؟
- در ريگزار حجاز، قريش را درهم كوبيد و سرا پرده عزتشان بركند؟
- پاى بر فرق " مضر " نهاده با خفت و خوارى پامالشان كرد، و كس دم بر نياورد؟
- كيست كه به مكه تاخت و حرمت خانه خدا بشكست؟
-از آن پس به مدينه تاخت و تربت پاكان عترت را پى سپر ستوران ساخت؟
- رسول خدا گريان است، فاطمه در صحراى " طف " برفرزندان عزيزش زار و نالان.
- دين خدا در امن و امان بود، چه كسش بر آشوفت؟ حصار دژ بلند و افراخته چه كسش بعزم تسخير برخاست؟
- بازوى مردان دلاور از كار ماند كه تسليم شدند؟ ياسر از مسلمانى برتافتند؟
- يا " شريف رضى " شبان فداكار اين خاندان، طعمه اجل گشت كه رمه آنان از چرا باز ماند.
و قصيده ديگرش 40 بيت است و در ديوانش ج 1 ص 249 با اين مطلع ثبت شده:
اقريش لالفم اراك و لايد++
فتواكلى غاض الندى و خلى الندى
به خاطر شهرت اين دو قصيده، و اينكه در بسيارى از كتب تراجم و فرهنگهاى رجالى ثبت آمده تا برسد بديوان مهيار ديلمى، از نقل تمام اين دو قصيده صرف نظر شد.
نمونه اي از اشعار و قصائد
يك نمونه از شعر شريف رضى، قصيده است كه درباره مذهب سروده، با ياد اهل بيت افتخار مى جويد، و اشتياق خود را بزيارت تربت پاكشان مى رساند:
الا لله با دره الطلاب++
و عزم لا يروع بالعتاب
- هلا!چه خوش است حمله با شتاب، و اراده كه نلرز از بيم عتاب.
- و آنكه دامن همت بر كمر زده مى تازد، همچون تاختن شمشير به سوى گردنها و رقاب.
- ملامتش كنم كه از چه دورى گرفتى؟ و از نكوهش آرد كه زور آمدى نابهنگام.
- من به چشم ديدم كه عجز و ناتوانى از بيم صولت شب به خاك افتاده جنايات او را ستايش كرد.
- اگر روزگار، با صولت و سطوت راه مرا نمى بست، از همه سو به جانب سرورى و ارجمندى مى تاختم.
- شيوه جوانمرد عرب، هم آغوشى با شمشير بران و سمند تيزگام است.
- از دشمنان: جز تهديد دروغين نبيند و از او جز شمشير راست نبينند.
- فرداست كه از شمشير و سنان خفتان سازم، با اينكه از شيوه جوانى بر كنار نيم.
- و از سياهى شب جامه بر تن آرايم، بهنگامى كه كاروان برون تازد، برون تاختن شمشير از نيام.
و كم ليل عبات له المطايا++
و نار الحى طائره الشهاب
- چه شبها كه با مركوب رهوار، آماده تاخت شدم، ديگران در اطراف آتش پر شرر سرگرم.
-نگريستم كه زمين چهره خود را دگرگون ساخته و با شير و گرگ ببازى برخاسته.
- من نيز چهره و ديدار خود دگرگون ساختم، چنانكه سپيدى مو از خضاب.
- زيباتر از آن نديدم كه سفيدى را با سياهى طراز بندند.
- من با آرزوى خودهمخوابه ام ولى سنگينى آمال و آرزو شتران قوى هيكل را بزانو در آورده است.
- اگر ياس و نااميدى بر ما چيره شود، اميد را در دل زنده كنيم و با شجاعت پيش تازيم.
- هر آنگاه كه ژاله بهارى از ابر خيزد و شرار باران همراه حباب برقص آيد.
- گويا آسمانرا آب در گلو شكسته، بر سرواديها از دهان فرو ريزد.
- دره و هامون با سيلاب، هم آغوش گشته، ابر سپيد بر سر آن دامن بگسترد.
- و چون بر تپه و ماهور بگذرد، مانند لعاب ازگردنه ها سرازير شود.
- گويم: خداوندسرزمين مدينه را از باران رحمت و آب گوارا سيراب كند.
- به ويژه، تربت بقيع را و خفتگان آن، آبى دامن كشان وسيلابى ريزان.
- و تپه هاى " غرى " وچكيده حسبى كه در بلنديهاى آن جا گرفته.
- و تربت آن شهيدى كه در بيابان " طف " خفته و با لب تشنه داعى حق را لبيك گفته.
- و هم بغداد و سامرا و طوس را، سيراب كن، از ژاله بهاران و سيلاب باران.
- چشمها در كنار اين گورها اشكبار است همچون گريه آسمان بر كوهساران.
- اگر ابر آسمان از ريزش باران دريغ ورزد، سرابها آب گشته بر زير آن گورها روان گردد.
- خدايت سيراب كند كه چه روزها تشنه ديدار بودم، از راه دور و نزديك.
- اى باد " جنوب " از سر راهم بر كنار شو، و سرماى جان گزايت را از ساحت من دور ساز.
- در سياهى شب به سويم متاركه از آن تربت پاك توشه نگرفتم.
- اگر ابرها از اكناف آسمان بدان سوى كشانده شوند و چون شتر قربانى از گلوى آنها ناودانها سرازير شود.باز هم حق آن تربت پاك ادا نشود.
- مگر آن تنهاى پاك در كام زمين فرو نشدند كه به رستاخيز براى نعمت جاودانى انگيخته شوند؟
- چه بسيار شد كه كينه حسودان، مست و خراب، جام مرگ را در ميانشان به گردش آورد.
- درود الهى هر دم و هر روز بر آن نشانه هاى هدايت و قبه هاى عظمت چون نسيم وزان باد.
- پيوسته عزم سفر را تجديد كنم، گر چه ياران از رفاقت و يارى دريغ ورزند.
- سينه باد و طوفان بشكافم تا نسيم جانفزائى از تربت بوتراب دريابم.
- چشم دارم كه روزگارم سر يارى در قدم نهد و صيد آرزو در ميان چنگالم بال و پر زند.
- شتران بادپيما را جانب شما روان سازم تا چون تير شهاب دل هامون را بشكافند.
-لعاب از دهانشان بر سر و گردن ريزد، چونانكه لعاب سيل بر دامن جبال.
واجنب بينها حزق المزاكى++
فاملى باللغام على اللغاب
- مهار توسن تيز گام را يدك كشم و بنوبت خستگى از جان شتران برآرم.
- باشد كه آبى بر اين آتش تفته بپاشم كه در ميان سينه ام جاى كرده است.
- ديدار و زيارتتان رهبرى است كه ما را به گنجور رستگارى و پاداش هدايت كند.
- در " زورا " بغداد "كاظميه"دو تربت پاك مى شناسم كه درد حسرت و اشتياقم را كنار آن شفا مى جويم.
- مهار جانرا جانب آن درگاه مى كشم و سلام خود را تقديم آن بارگاه مى سازم كه بى جواب نخواهد ماند.
- زيارتشان روان مرا پاك سازد و جامه ام را از هر عيب و عارى بپالايد.
- جدم على فرمانرواى دوزخ است روزى كه نجات بخشى از عذاب خدا جز او نيست.
- ساقى حوض كوثر، روزيكه دلها از تب و تاب كباب است، و همو پيشگام بر " صراط " باشد، براى حساب.
و من سمحت بخاتمه يمين++
تضن بكل عاليه الكعاب
- دست راستش انگشترى خاتم به سائل بخشد و بخل ورزد كه مجد و عزتش به يغما رود.
- آيا كندن دراز خيبر معجزه نيست كه اعتراف كنند و يا " غائله " آن مار.
- مى خواست كه مكرى انديشد وخدا نخواست، كلاغى پرواز گرفت و فتنه از ميان برخاست.
- آيا اين چنين بدر تابان در تاريكى و سياهى محو شود؟ و اين خورشيد درخشان در ميان ابر و مه پنهان ماند؟
- هر كه بر او ستم راند، با گذشت و وقار، كيفر او در كف نهاد.
- بينم كه ماه شعبان درآمد و مرا مشتاق زيارت ساخت، كيست كه پاداش
مرا خاطر نشان سازد؟
- در قصائد خود با نام شما افتخار جويم، نه با شعر و احساسم، و با مدد شماست كه گامهاى استوارى در خطابه و نثر بردارم.
- از آلودگى بركنارم.از اينرو كه با دشمن شما در جدالم، هدف تير فحش و ناسزايم.
- آشكارا دم از ولاى شما زنم نه در پرده.از دگران بيزارى جويم و باك نيارم.
- سزاوارتراز من به ولاء شما كيست؟ با آنكه رشته خاندانم بشما منتهى است.
- دوستار شمايم، گر چه دشمنم دارند، به پابوس شما روانم گر چه از پاى درمانم.
- فتنه روزگار ميان ما جدائى افكند، ولى بازگشت ما به يك دودمان و تبار است.
در اين قصيده بسال 391 روز عاشورا، سيد الشهدا سبط پيامبر امام حسين عليه السلام را مرثيه گفته است:
هذى المنازل بالغميم فنادها++
و اسكب سخى العين بعد جمادها
- اينك سرزمين " غميم " است: صلا درده و سيلاب اشك از ديده روان ساز!
- گر اين حصار بلند را وامى بر دوش است بپردازو اگر خون دلى در اين خاكدان اسير است، فدا بخش و رها ساز.
- يا بر شو بر فراز جهاز شتران و با نظاره اين ويرانه، آبى بر آتش درون بيفشان.
نوى كمنعطف الحنيه دونه++
سحم الخدود لهن ارث رمادها
- خندقى بپيرامون همچون قوس كمان، نزديكتر گودالى سياه پر ازخاكستر ميراث مطبخيان.
- اينك طناب بند خيمه ها و در كنارش نشمينگاه جوانمردان، آتش دگران رو به خاموشى است، جز آتش اينان.
- و اين مهار بند،ويژه آن جوانان كه با سمند زرد و سرخ خيمه خود آزين بندند، و ديگران با حله آويزان.
- بخدا سوگند با كاروانى برگرد اين ديار از حركت باز ماندم كه دستها بر جگر نهادند.
- با حسرت و زارى سيلاب اشك بر رخسار روان كرده از سوز دل جامه بر تن دريدند.
-چندان در اين ماتم سرا ماندند كه گويا پاى شتران و استران ميخكوب زمين كردند.
- سپس راه برگرفتند، آبشخور آنان، سيلاب ديدگان، توشه راهشان غم و اندهان.
- هر يك جامه عزا حمايل ساخته، دانه هاى اشك چون مرواريد برحله ها رخشان.
- به تهنيت قدومت، بارانى فرو ريزد كه توده خاك را جان بخشد، نرم و هموار.
- و چون به دشت و هامون بنگرى، مرغزارى در نظر آيد چون حله يمن شاهوار.
- از اين ديدگان كه اينك بزيارت آمده اند، بجز بيخوابى و غمگسارى چه ميجوئيد؟
- ديگر اشكى بر اين ديده ها نماند، نه بخدا، خواب هم بدان راه نبرد.
- اينك از گريه بر اين ديار باز مانديم، و بر حال زار فاطمه گريانيم كه در سوگ فرزندانش اشكبار است.
لم يخلفوها فى الشهيد و قد راى++
دفع الفرات يزاد عن اورادها
- آيا بهنگام ولادتش دانست كه زنازادگان سر حسين را بر سر نى خواهند كرد؟
- آن روز كه عراقيان به سوگ و ماتم نشينند، شاميان با جشن و سرورش عيد شمارند.
-از خشم پيامبر نهراسيدند كه يكسر كشتزار او را درو كردند.
- بينش و هدايت را در برابر سرگشتگى و ضلالت فروختند، رشد و صلاح را وا نهاده نكبت و جهالت خريدند.
- رسول خدا را خصم خود ساختند و چه بد ذخيره براى روز جزا مهيا كردند.
- خاندان پيامبر بر پشت شتران بدخو سوار، خون پيامبر بر ناوك نيزه ها نمايان.
- اى دل بسوز، بر خاندان على كه پس از عزت و ارجمندى، پامال امويان گشت.
- مهارذلت و خوارى در بينى كشيدند و ريسمان اسارت بر گردن نهادند.
- گفتند: هلاك آل على، دين كردگار است مگر نه اين دين از جدشان بيادگار است؟
طلبت ترات الجاهليه عندها++
و شفت قديم الغل من احقادها
- به آئين " جاهليت "خون كشتگان باز جستند و سينه هاى پر كينه را از آتش التهاب، شفا بخشيدند.
- حقوق غائبين را ويژه خود ساختند و بدلخواه خود بر حاضرين ستم راندند.
الله سابقكم الى ارواحها++
فكسبتم الاثام فى اجسادها
- خدا، ارواحشان را از معركه نبرد به عالم بالا بر كشيد، و شما با تاختن بر اجسادشان فجيع ترين جنايات را مرتكب گشتيد.
- اگر قبه هاى افراشته آن پاكان بر زمين فرو خوابيد، اركان دين خدا هم به خاك در غلطيد.
- اينك خلافت اسلامى از مسير خود منحرف است، ديگر به رشد و صلاح امت اميد نتوان برد.
- منبر خلافت پى سپر قلدران گشت: گرگهاى بنى اميه بر زبر آن جستند.
- خلافت، ويژه برگزيدگان خداست كه بآنان الهام بخشيد و كفيل دين و آئين ساخت.
- بتمام افتخارات چنك يازيده ويژه خود ساختند، ملامتى نيست كه جن و انس به حسادت برخاستند.
- پارسائى و بردبارى، منش گستاخان خونريز، خونريزى و جلادت - اگر از خدايشان بيم نبود - روش زاهدان گوشه گير.
- خاندانى كه نوزدان خود را با يراق جنگ در " قماط " پيچند و به جاى
گهواره در صدر زين جاى دهند.
-حديث آزادگى و كمالاتشان بر زبان دشمنان، كه همواره از رقيبان روايت كنند.
- اى خشم خداى بپاخيز و بخاطر پيامبرش بر دشمنان بتاز، و شمشير تيزاز نيام بركش!
- بتاز بر آن گروهى كه خون محمد و خاندانش را بخاطر يزيد و زياد تباه كرده بر زمين ريخت.
صفدات مال الله مل ء اكفها++
و اكف آل الله فى اصفادها
- حقوق الهى را چنگ چنگ به يغما برند و دست خاندان الهى را در غل و زنجير كشند.
- با شمشير محمد، در پى آل و تبار او تاخته بهر سو راندند، چونانكه شتران غريبه را ازسر آبگاه برانند.
- گفتم - كاروان خسته و رنجور را كه چون عقاب هاى خاكسترى بر قله كوهساران روان است.
- ساروان در پى شتران مى دود كه از لاغرى چون كمان اند، سركش آنها ازبيم تازيانه مطعى گشته و او بر كفل رامها مى نوازد.
- چنان تند و سريع در اهتزازند كه پندارى گردن شتران، پيشاپيش، جدا از تنشان دوان است.
- گفتم: بايست گرچه دامنم پر غبار است، دلى در سينه دارم كه از فراق ياران در تب و تاب است.
بالطف حيث غدا مراق دمائها++
و مناخ اينقها ليوم جلادها
القفر من ارواقها و الطير من++
طراقها و الوحش من عوادها
- در اين صحراى " طف " كه قربانگاه شهيدان و نبردگاه دليران بود.
- اينك رواقش خشك و سوزان، پناهنده اش مرغان آسمان، زائرش وحش
بيابان است.
- دانه هاى اشكى بر اين زمين ريزان است كه سوز و گداز عشقش مددكار است.
- اى عاشوراى حسين شعله هاى جانسوزت تار و پود مرا بسوخت.
- هر ساله به سوز درونم دامن زنى، هر چند به خاموشى آن بكوشم.
- چون مار گزيده روزگارم تلخ و دردبار و چشمم در تب وتاب است.
- اى جد والا تبار سپاه غم و حسرت، همواره بر دلم مى تازد: حمله مى كند و مى ستيزد.
- سيلاب اشكم ريزان است، اگر شبانگاهم دريغ كند، صبحگاهان روان است.
- اين بود ثنا و ستايشم.و رسا نيست.بلى.هر كسى به ميدان تازد، مهار سمند را از كف بگذارد.
- آيا بگويم: " تربتت سيراب باد "؟ كه شما خود باران رحمتيد و ابر بهاران.
- با مدح و ثنايم، ارج ومنزلت شما را بيفزايم؟؟ شما بر قله كوهساران و من در تپه و هامون!
- با چه زبان به ستايش اختران خيزم كه بر طاق آسمان همطراز كهكشان باشند؟
- خورشيد كه با روشنى و جلال ميدمد، ازستايش ما بى نياز است.
در عاشوراى سال 377، اين قصيده را در سوك جدش سيد الشهدا سروده است:
ساحت بذودى بغداد فآنسنى++
تقلبى فى ظهور الخيل و العير
- بغداد، فريادم بركشيد كه برون شو و من بر پشت سمند و تكاور، با خاطرى آرام.
- هر چند ازاين سو بآن سويم كشاند، با شهامت و جلادت بيشتر در برابر خود يافت.
- بى واهمه بر شهر بغداد بتازم و بى محاباآنچه خواهم كنم.
- فتنه برخاست و آواره ديارم كرد، مرا آفريدند كه بر صدر زين جاى گيرم يا جهاز شتران.نه بر بالش نرم در كنار زنان.