بخش 5
شعراء غدیر در قرن 04
شعراء غدير در قرن 04 <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
ابن الطباطبا اصفهانى
متوفى 322 ه
يا من يسر لى العداوه ابدها++
و اعمد لمكروهى بجهدك اوذر
لله عندى عاده مشكوره++
فيمن يعادينى فلا تتحير
انا واثق بدعاء جدى المصطفى++
لابى غداه " غدير خم " فاحذر
و الله اسعدنا بارث دعائه++
فيمن يعادى او يوالى فاصبر
" اى كسانى كه در نهان به دشمنى ام پردازى، يا اظهار كن و تا مى توانى به آزارم برخيز، يا مرا رها كن ".
" سوگند به خدا من با دشمنانم خوى پسنديده اى دارم، شما از آن به شگفت نيفتيد "
"من به دعاى جدم مصطفى نسبت به پدرم، روز غدير خم، اطمينان دارم، شما هشيار باشيد "
" خداوند ما را از ميراث دعايش درباره دشمنان و دوستان او سعادتمند كند، شما بايد تحمل كنيد "
شاعر را بشناسيم
نامش، ابو الحسن محمد بن احمد بن ابراهيم طباطبا فرزند اسماعيل بن ابراهيم
بن حسن فرزند امام سبط پيغمبر، حسن بن على بن ابيطالب صلواه الله عليهم، مشهور به ابن طباطبا است.
او دانشمندى زبردست، شاعرى در شعر سرآمد و قوى و بزرگى ازبزرگان ادبيت است مرزبانى در معجم الشعراء 463 گويد: او را كتابى است در شعر و ادبيات، و تذكره نويسان كتابهاى زير را به او نسبت داده اند.
1- كتاب سنام المعالى.
2- كتاب عيار الشعر. و در فهرست ابن نديم 221، معاير الشعر، آمده و حموى در معجم الادباء 58/3 گويد: حسن بن بشر آمدى، كتابى در اصلاح محتويات آن نوشته است.
3- كتاب الشعر و الشعراء
4- كتاب نقد الشعر
5- كتاب " تهذيب الطبع "
6- كتاب " العروض " حموى گويد: اين كتاب بى سابقه است.
7- كتاب " فرائد الدرر "، از شعر زير معلوم مى شود اين كتاب را به دوستش عاريه داده بود و براى باز گرفتنش به او نوشته است:
يادر رد فوائد الدرر++
و ارفق بعبد فى الهوى حر
8- كتاب المدخل فى معرفه المعمى من الشعر.
9- كتاب فى تقريض الدفاتر.
10- كتاب ديوان اشعار او.
11- كتاب منتخبات ديوان اشعار او.
" حموى " در معجم الادباءاز او ياد كرده، گويد: او به هشيارى و فطانت و
المفجع
متوفى 327
ايهااللائمى لحبى عليا++
قم ذميما الى الجحيم خزيا
ابخير الانام عرضت لازلت++
مذودا عن الهدى مزويا
اشبه الانبياء كهلا و زولا++
و فطيما و راضعا و غذيا
كان فى علمه كادم اذ علم++
شرح الاسماء و المكنيا
و كنوح نجا من الهلك من سير++
فى الفلك اذ علا الجوديا
و على لما دعاه اخوه++
سبق الحاضرين و البدويا
و له من ابيه ذى الايد اسماعيل++
شبه و ما كان عنى خفيا
انه عاون الخليل على الكعبه++
اذشاد ركنها المبنيا
و لقد عاون الوصى حبيب++
لله اذ يغسلان منها الصفيا
رام حمل النبى كى يقلع الاصنام++
عن سطحهاالمثول الجثيا
فحناه ثقل النبوه حتى++
كاديناد تحته مثنيا
پيرامون اشعار
اين قصيده، يكى از قصائد برجسته و گرانبها است، و بطور تقطيع شده آن را در كتاب ها مى توان بدست آورد، قصيده را با شرحى مشتمل بر احاديثى در فضائل امير المومنين " ع " كه آن را شاعر دريك يا دو بيت يا بيشتر، به نظم آورده است، پيدا كرديم كه تعداد ابياتش به 160 بيت مى رسد، ولى در آن چند بيت داخل كرده اند كه با مذهب مفجع، و عقيده او منافى است و برخى از مخالفانش بدان ضميمه كرده اند و شرح آن چند بيت را، متناسب با ديگر ابيات اصلى، در شرح قصيده نيز وارد كرده اند.
براى مثال درباره سيد البطحاء ابى طالب پدر مولى امير المومنين " ع " و درباره پدر ابراهيم خليل مطالبى ذكر شده، كه احدى از اصحاب اماميه رضوان الله عليهم بدانها قائل نيستند تا چه رسد به مفجع كه خود از شخصيت هاى بزرگ شيعه و علما و شعراى روشنگراى آنان است، به گمان مى رسد اين شرح نيز ازخود مفجع باشد و به نظر مى رسد سخن شيع الطائفه در " الفهرست " و مرزبانى در " الموتلف و المختلف " و حموى در " معجم الادباء " آنجا كه كتاب هايش را برشمرده " و كتاب قصيده اش درباره اهل البيت " اشاره بهمين شرح باشد.
اين قصيده را " اشباه " ناميده اند. حموى در معجم الادباء 191/17 در آغاز شرح حال مفجع گويد: او را قصيده اى است به نام اشباه در آن به مدح على پرداخته سپس در صفحه 200 گويد: او را قصيده اى است كه داراى تنظيرها، و تشبيه ها. و بدين سبب به نام " الاشباه " خوانده شده، براى اينكه غرض از سرودن آن، تذكر،
خبرى است كه عبد الرزاق از معمر زهرى از سعيد بن مسيب از ابى هريره نقل كرده است كه گويد: پيامبر خدا " ص " در حالى كه در بزم اصحابش نشسته بود فرمود:
ان تنظروا الى آدم فى علمه و نوح فى همه و ابراهيم فى خلقه و موسى فى مناجاته وعيسى فى سنته و محمد فى هديه و حلمه، فانظروا الى هذا المقبل فتطاول الناس فاذا هو على بن ابيطالب " ع "
حديث اشباه
اين حديث را حموى در معجم الادباء از تاريخ ابن بشران نقل كرده و هر دو فرقه بر نقل آن اتفاق دارند فقط اختلافى در الفاظآن وجود دارد، و اينك متون آن را عينا بررسى كنيم.
1- پيشواى حنبليان، احمد، از عبد الرزاق به اسناد خود آن را متذكر شده و به اين الفاظ، حديث را نقل كرده: من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح فى فهمه و الى ابراهيم فى خلقه و الى موسى فى مناجاته و الى عيسى فى سنته و الى محمد فى تمامه و كماله فلينظر الى هذا الرجل المقبل. فتطاول الناس فاذاهم بعلى بن ابيطالب كانما ينقلع من صبب و ينحط من جبل "
هر كس بخواهد آدم را در علمش، و نوح را در فهمش، و ابراهيم را در اخلاقش و موسى را در مناجاتش، عيسى را در سنتش، و محمد را در تماميت و كمالش ببيند، بايد به اين مردى كه مى آيد بنگرد. مردم همه گردن كشيدند ناگاه چنان با على بن ابيطالب مواجه شدند، كه گويا او از زمين كنده شده و از كوه سر برآورده است. "
2- ابوبكر احمد بن حسين بيهقى متوفى 458ه در " فضائل الصحابه " به اين لفظ آورده:
من اراد ان ينظر الى آدم فى عمله و الى نوح فى تقواه و الى ابراهيم فى حمله و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب. 1 اگر به آدم، در علمش ونوح، در همتش و ابراهيم، در خويش، و موسى، در مناجاتش و عيسى در سنتش و محمد، در آرامش و حلمش بخواهيد بنگريد، به اين شخصى كه وارد مى شود بنگريد، مردم گردن كشيدند تا او را ببينند، كه ناگاه ديدند على بن ابيطالب " ع " است.
3- حافظ احمد بن محمد عاصمى در كتابش " زين الفتى فى شرح سوره هل اتى " به اسناد خود از طريق حافظ عبيد الله بن موسى العبسى از ابى الحمراء روايت كرده گويد: رسول خدا " ص " فرمود:
من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح فى فهمه و الى ابراهيم فى حلمه و الى موسى فى بطشه فلينظر الى على بن ابيطالب.
و به اسناد ديگر ازطريق حافظ عبسى نيز آمده و در آن افزوده شده است: و الى يحيى بن زكريافى زهده. و به اسناد سومى به الفاظ كوتاهتر از آنچه ياد شده آورده سپس گويد:
اما آدم " ع " شباهتش با مرتضى به ده چيز است: اول به سرشت و طينت، دوم به درنگ و مدت توقف، سوم به مصاحب و همسر، چهارم به ازدواج و خلعت، پنجم به علم و حكمت، ششم به هوش و فطانت، هفتم به آمريت و خلافت، هشتم به دشمنان و مخالفت، نهم به وفا و وصيت، دهم به اولاد و عترت، آنگاه در توضيح و شرح هر كدام بسط كلام داده سپس گويد:
اما مشابهت بين مرتضى و نوح به هشت چيز است: اولش به فهم، دوم به دعوت، سوم به اجابت، چهارم به كشتى، پنجم به بركت، ششم به سلامت، هفتم به شكر، هشتم به هلاك كردن. آنگاه وجه شباهت را در اينها همه بيان كرده تا آنجا كه گويد:
و شباهت بين مرتضى و ابراهيم خليل، به هشت چيز است: اولش به وفا، دوم به حفظ و خوددارى، سوم: به مناظره با پدر و قوم خود، چهارم به نابود كردن بت بدستش، پنجم به بشارت خداوند او را به دو فرزندى كه ريشه انساب پيامبران عليهم السلام اند، ششم به اختلاف احوال ذريه اش بين نيكوكار و ستمگر، هفتم به گرفتارى او از ناحيه خدا به جان ومال و فرزند، هشتم به نامگذارى او از طرف خداوند به خليل به اين معنى كه هيچ چيز را بر خدا ترجيح نداده است. آنگاه در وجه شباهت به تفصيل سخن گفته تا آنجا كه گويد:
اما شباهت بين مرتضى و يوسف صديق به هشت چيز است: اولش به علم وحكمت در كودكى، دوم به جسد برادرانش، سوم به عهد شكنى نسبت به او، چهارم به جمع بين علم و سلطنت براى او در بزرگى، پنجم به آشنائى بر تاويل احاديث، ششم به كرم و گذشت ازبرادران، هفتم به عفو از آنان در وقت قدرت بر آنها، هشتم به مهاجرت وتغيير خانه، سپس بعد از بيان وجه شبه در اين موارد گويد:
اما شباهت مرتضى با موسى كليم " ع " به هشت چيزاست: اولش: به صلابت و شدت، دوم به احتياج و دعوت كردن، سوم به عصا و نيرو، چهارم: به شرح صدر و وسعت نظر، پنجم به برادرى و قرابت، ششم: به دوستى و مودت، هفتم: به آزار ديدن و محنت كشيدن، هشتم: به ميراث ملك و امارت، وجه شبه ها را بيان كرده سپس گويد:
و شباهت بين مرتضى وداود به هشت چيز برقرار شده: اولش به علم و حكمت، دوم به نيرومندى در برابر همقطارانش در سنين كودكى، سوم به مبارزه براى كشتار جالوت، چهارم به قدرت او بر طالوت تا اينكه خدا ملك و قدرت را به او داد، پنجم به نرم كردن آهن براى او، ششم به تسبيح جمادات با او، هفتم به فرزند صالح هشتم به خطاب قاطع، و پس از توضيح شباهت بين آندو در اين صفات گويد:
و شباهت بين مرتضى و سلمان به هشت چيز است: اولش: به امتحان و ابتلاء در خودش، دوم به انداختن پيكر بر تختش، سوم به تلقين خدا او را در كودكى به آنچه شايسته آن است از خلافت، چهارم به رد خورشيد به خاطرش بعد از غروب، پنجم به تسخير هوا و باد براى او، ششم به تسخير جن براى او، هفتم به آگاهى اش از سخن گفتن پرندگان و جمادات و گفتگو با آنها، هشتم به آمرزش و برداشتن حساب از او، آنگاه به بيان وجه تشبيه ها پرداخته سپس گويد:
و شباهت بين مرتضى " ع " و ايوب به هشت چيز واقع شد: يكى به بلايا در بدنش، دوم به بلايا در فرزندش، سوم به بلايا در مالش، چهارم به صبر بر شدائد، پنجم به اينكه همه بر او خروج كردند، ششم به شماتت دشمنان، هفتم به دعا به درگاه
خداى بزرگ در ميان بلايا بى سستى و فتور، هشتم به وفا به نذر، و اجتناب از تخلف از وظيفه نذر، پس از بيان وجه مشابهت بين آندو در اين امور گويد:
و شباهت بين مرتضى و يحيى بن زكريا به هشت چيز اتفاق افتاد: اولش به حفظ و عصمت از گناه دوم به كتاب و حكمت، سوم به تسليم و تحيت، چهارم به نيكى به پدر و مادر، پنجم به قتل و شهادت به خاطر يك زن مفسد، ششم به شدت خشم و انتقام گرفتن خدا بر قتلش، هفتم به خوف و مراقبت از خدا، هشتم به نداشتن هم نام " سمى " براى او و بررسى در نامگذارى او، سپس بعداز بسط سخن پيرامون جهت شباهت درباره موارده نامبرده گويد:
و شباهت واقع شده است بين مرتضى " ع " و عيسى، درهشت چيز: اولش به اعتراف و اذعان به خداى بزرگ و متعال، دوم به علم به كتاب از كودكى در وقتى كه هنوز به پايه مردان نرسيده بود، سوم به علم نامه نگارى و سخنرانى، چهارم به هلاك دو فرقه از اهل ضلال در مورد او، پنجم به زهد در دنيا، ششم به كرم و بخشش، هفتم به اخبار از كائنات آينده، هشتم به كفايت و كاردانى، آنگاه وجه شبه در اين موارد را بيان كرده است.
و اين كتاب يكى از گرانبهاترين كتب عامه است كه در آن نشانه هاى دانش و نمودارهاى برازندگى بچشم مى خورد و اهل سنت با داشتن اين گونه كتب ارزشمند، سرگرم كتاب هاى بيمايه و آلوده شده اند.
4- اخطب الخطباء خوارزمى مالكى، متوفى 568 ه به اسناد خود در كتاب " المناقب " 49 از طريق بيهقى از ابى الحمراء حديث را به اين الفاظ نقل كرده: من اراد ان ينظر الى ادم فى علمه، و الى نوح فى فهمه، و الى يحيى بن زكريا فى زهده، و الى موسى بن عمران فى بطشه، فلينظر الى على بن ابى طالب.
و در صفحه 39 به اسناد خود از طريق ابن مردويه از حارث اعور پرچمدار على بن ابيطالب نقل كرده كه گفت: به ما خبر دادند كه پيامبر " ص " در بين گروهى از يارانش نشسته بود در اين حال فرمود:
اريكم آدم فى علمه و نوحا فى فهمه و ابراهيم فى حكمته فلم يكن باسرع من ان يطلع على " ع " " نشان دهم به شما آدم را در علمش، و نوح را در فهمش، و ابراهيم را در حكمتش، پس ناگاه ديدم على " ع " بر ما وارد شد " ابوبكر گفت: يا رسول الله مردى را به سه كس از پيامبران قياس كردى؟ آفرين، آفرين، بر اين مرد، كيست او يا رسول الله پيامبر " ص " فرمود: آيا تو او را نمى شناسى اى ابابكر؟ گفت: خداى و رسولش آگاهترند، فرمود: او ابو الحسن على بن ابيطالب است. ابوبكر گفت: آفرين، آفرين اى ابا الحسن و اين مثلك يا ابا الحسن " چه كسى مى تواند مانند تو باشد اى ابا الحسن "
و در صفحه 245 به اسناد خود بدين لفظ روايت كرده است: من اراد ان ينظر الى موسى فى شدته و الى عيسى فى زهده فلينظر الى هذه المقبل فاقبل على و ذكره
5- ابو سالم كمال الدين محمدبن طلحه شافعى متوفى 652 ه حديث را در " مطالب السول " به نقل از كتاب "فضائل الصحابه " بيهقى حديث به اين لفظ نقل كرده:
من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى تقواه و الى ابراهيم فى حلمه و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب سپس گويد:
بدين ترتيب پيامبر " ص " براى على، علمى شبيه علم آدم، و تقوائى شبيه تقواى نوح، و حلمى شبيه حلم ابراهيم، و هيبتى شبيه هيبت موسى، و عبادتى شبيه عبادت عيسى، ثابت كرده است. واين تصريحى است بر علم و تقوا، و حلم و هيبت و عبادت على. و اين كه اين صفات، در او به اوج اعلاى خود رسيده كه او را به اين گروه از پيامبران مرسل كه داراى اين گونه صفات و مناقب اند، تشبيه فرموده است.
6- عز الدين ابن ابى الحديد متوفى 655 ه " شرح نهج البلاغه " 236/2 گويد: محدثان روايت كرده اند از پيامبر " ص " كه فرمود: من اراد ان ينظر الى نوح فى عزته و موسى فى علمه فى ورعه فلينظر الى على بن ابيطالب.
7- حافظ ابو عبد الله الكنجى شافعى متوفى 658 ه در " كفايه الطالب" صفحه 45 به اسنادش از ابن عباس روايت كرده كه گفت: در حالى كه پيابر " ص " بين گروهى از اصحاب خود نشسته بود، ناگاه على " ع " وارد شدهمينكه چشم پيامبر صلى الله عليه و اله به او افتاد، فرمود: من اراد منكم ان ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى حكمته و الى ابراهيم فى حلمه، فلينظر الى على بن ابى طالب.
سپس گويد: من مى گويم: تشبيه پيامبر على را به آدم در علمش، به خاطر اين است كه خداوند خصوصيات هر چيز را به آدم تعليم كرده، چنانكه خداى عز و جل گويد: و علم آدم الاسماء كلها، پس چيزى و حادثه اى نيست مگر اينكه علمش نزد على است و فهم معنايش براى اوست.
و او را به نوح در حكمتش تشبيه فرمود و در روايتى " فى حكمه " " در حكم خدا " آمده است و شايد " فى حكمه " صحيح ترباشد، زيرا على مصداق شديدا على- الكافرين، روفا بالمومنين بود، چنانكه خداوند متعال او را در قرآن با اين جمله توصيف كرده، و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم
و خداى عز و جل از شدت نوح نسبت به كفار خبر داده، آنجا كه فرمايد: رب لا تذر على الارض من الكافرين ديارا
و تشبيه كرده او را به ابراهيم خليل الرحمن در حلمش، چنانكه خداى عز و جل در وصف او گويد: ان ابراهيم لاواه حليم، بدين ترتيب على " ع " متخلق به خوى پيامبران و متصف به صفات برگزيدگان خدا بوده است.
8- حافظ ابو العباس محب الدين طبرى متوفى 694 ه حديث را در " رياض- النظره " 218/2 به اين الفاظ آورده: من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح فى فهمه و الى ابراهيم فى حلمه و الى يحيى بن زكريافى زهده و الى موسى بن عمران فى بطشه فلينظر الى على بن ابيطالب.
گويد: قزوينى حاكمى آن را روايت كرده.
و از ابن عباس به اين لفظ نقل گرديد: من اراد ان ينظر الى ابراهيم فى حلمه و الى نوح فى حكمه و الى يوسف فى جماله فلينظر الى على بن ابى طالب، سپس گويد اين روايت را ملافى در سيره اش نقل كرده است.
9- شيخ الاسلام حموئى متوفى 722 ه در " فرائد السمطين " حديث را به چندسند از طريق حاكم نيشابورى، و ابى بكر بيهقى به تعبيرى كه از محب الدين طبرى ملاحظه شد يا نزديك به آن، نقل كرده است.
10- قاضى عضد الايجى شافعى متوفى 756 ه آن را در المواقف 276/3 به اين لفظ نقل كرده: من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه، و الى نوح فى تقواه و الى ابراهيم فى حمله و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب.
11- تفتازانى شافعى متوفى 792 ه در " شرح المقاصد " 299/2 تعبير قاضى ايجى نامبرده را آورده.
12- ابن الصباغ مالكى متوفى 855 ه در " الفصول المهمه " صفحه 21 نقل از " فضائل الصحابه " بيهقى به همان لفظ نقل كرده.
13- محمود آلوسى متوفى 1270 ه حديث را در شرح عينيه عبد الباقى عمرى در صفحه 27 به لفظ بيهقى آورده.
14- صفورى در " نزهه المجالس " 240/2 گويد: پيامبر " ص " فرمود: من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح فى فهمه و الى ابراهيم فى حلمه و الى موسى فى زهده و الى محمد فى بهائه فلينظر الى على بن ابيطالب رضى الله عنه.
اين حديث را ابن جوزى ياد كرده و در حديث ديگرى كه رازى آن را تفسيرش آورده، آمده است: من اراد ان يرى آدم فى علمه و نوحا فى طاعته و ابراهيم فى خلقه و موسى فى قربه و عيسى فى صفوته فلينظر الى على بن ابى طالب.
15- السيد احمد القادين خانى در " هدايه المرتاب " 146 حديث را به لفظ بيهقى آورده است.
شاعر را بشناسيم
ابو عبد الله محمد بن احمد بن عبد الله نويسنده و نحوى مصرى، ملقب به مفجع، يگانه اى از شخصيت هاى علم و حديث است. و حلقه واسطه اى است ميان پيشوايان فرهنگ و ادب عرب، و خاندان شعر و قصيده در اين زبان. او از افراد انگشت شمار اصحاب اماميه است كه به حسن عقيده و سلامت مذهب و محكمى راى، ستوده شده، معروف است. تمايل كلى اش به ائمه اهل البيت عليهم السلام است و اشعار فراوانى در مدح آنان و تاسف بر مصائب ناگوار آنان سروده، تا جائيكه بدخواهانش كه مى خواستند لقب زشتى به او داده باشند، لقب " مفجع " " يعنى فاجعه ديده " را به اودادند. او خود بدين معنى در شعرش اشاره كرده گويد:
اگر مفجع را از روى بدگوئى به من لقب داده اند، بجانم سوگند كه من اندوه فاجعه ديدگان دارم.
آنگاه اين لقب براى او، حتى نزد دوستانش به دليلى كه ياد شد، به قول نجاشى و علامه، و به خاطر شعرى كه سروده چنانكه در معجم الشعراء مرزبانى 464 آمده، و شايد مقصودش بيت نامبرده باشد، معروف گرديد.
آنگاه بايد دانست كه: معجم الادباء حموى و معجم الشعراى مرزبانى. و وافى بالوفيات صفدى، ابن مفجع را از شاعران پر شعر معرفى كرده اند. و ابن نديم آورده است كه شعرش در صد برگ بوده و در تاييد اين امر، نجاشى و علامه گفته اند او را
شعر فراوانى درباره اهل البيت عليهم السلام است و توصيف آنان او رابه عنوان، كاتب و شاعرى مطلع بر لغات غريب چنانكه در مروج الذهب آمده و اينكه او از بزرگان زبان و ادبيات عرب بوده، نشان كثرت اشعار اوست.
ابو محمد بن بشران گويد: او شاعر و اديب بصره بود و در مسجد جامع بصره مى نشست و بيانات او را مى نوشتند و براى او شعر و لغت و نوشته ديگران رامى خواندند " و او نظر مى داد " و اشعارش معروف است و ابو عبد الله اكفانى، راوى اشعار اوست.
و براى من به خط خود اشعار مليحش مقدار زيادى شعر نوشته و اشعارش زياد و نيكو است. او براى گروهى از بزرگان اهواز مدح و هجاهاى فراوان سروده و قصيده اى، در رثاى " ابو عبد الله ابن درستويه " در حيات او گفته و او را به لقب " دهن الاجر " " روغن آجر " خوانده است.
مرگ " دهن الاجر " فرا رسيد، زمين سبز شد، و كوهها به زوال نگرائيد. و به توصيف چيزهاى بسيارى در آن پرداخته است. او نزد پدرم بسيار رفت و آمد مى كرد و خيلى آنجا مى ماند من او را در كودكى ام نزد او در اهواز ديده ام و با پدرم مراسلاتى داشت، و در مدح او اشعار فراوانى سروده و من آنها را گرد آورده بودم، و هنگام ورود ابن ابى ليلى به اهواز و غارت، روزنامه ها مفقود گرديد در بين آنها قصيده اى به خط او نزد من مانده كه در آن مى گويد:
اگر به جود و بخشش گفته شود، مولاى تو كيست، گويد بلى عبد المجيدمغيره بن بشران است.
از اوقصيده ديگرى ياد دارم كه گويد:
اى كسى كه دستم را، وقتى زمينگيريم آن را خورد كرده بود، و در مصر تهديست و دور افتاده شده بودم، به عطاهايش گشود.
مرا از دست مردمى نجات دادى كه از دين خود، كشتن اديبى را كه علمش را ظاهر سازد، دانند.
مفجع، " ثعلب " را ملاقات كرد و از او و ديگران چيزها آموخت. و ميان اوو ابن دريد بنابر آنچه در فهرست ابن نديم، الوافى بالوفيات صفدى آمده است هجاهائى رد و بدل مى شد و به احتمال قوى بنابر آنچه در مروج الذهب آمده، او با " باهلى مصرى " كه از مخالفان سر سخت ابن دريد بود مصاحبت داشته است، ولى ثعالبى در يتمه الدهر نقل كرده: او با خود ابن دريدمصاحبت داشته و در تاليف و املا كردن" حديث و لغت " جاى ابن دريد را گرفته است. و شايد آنها در دو وقت از دوران خود را با آن دو گذرانده اند.
ابو عبد الله الحسين بن خالويه و ابو القاسم حسن بن بشير بن يحيى، و ابوبكر دورى از او روايت كرده اند. او نديم و معاشر ابى القاسم نصر بن احمد بصرى خبز ارزى شاعر بزرگوار متوفى 327 ه و ابى الحسين محمد بن محمد معروف به ابن لنكك بصرى نحوى، و ابى عبد الله اكفائى شاعر بصرى بوده است.
آثار ارزشمند او
1- كتاب " المنقذ من الايمان "، صفدى در الوافى بالوفيات صفحه 130 گويد: اين كتاب شبيه كتاب " الملاحن " ابن دريد، و بهتر از آنست. سيوطى در شرح المغنى فوائد ادبى چندى از آن نقل كرده است.
2- كتاب قصيده اش در اهل بيت عليهم السلام.
3- كتاب ترجمان در معانى شعر مشتمل بر سيزده تعريف كه عبارتست از: تعريف اعراب، تعريف مديح، تعريف نجل، تعريف حلم و راى، تعريف هجا، تعريف لغز، تعريف مال، تعريف اغتراب، تعريف مطايا، تعريف خطوب، تعريف نبات، تعريف حيوان، تعريف غزل. نجاشى گويد مثل اين كتاب در اين باره نوشته نشده است.
4- كتاب اعراب
5- كتاب اشعار الجوارى- ناتمام
6- كتاب عرائس المجالس
7- كتاب غريب شعر زيد الخليل الطائى
8- كتاب اشعار ابى بكر خوارزمى
9- كتاب سعاده العرب
مرزبانى براى مفجع درمدح ابى الحسن محمد بن عبد الوهاب زينبى هاشمى قصيده اى به اين مضمون ياد كرد:
زينبى با جلالت قدرش، اخلاقى مانند طعم آب، روان و راحت دارد.
شهامتش به اندازه اى است كه شير خشمگين را مى كوبد و از بخششهايش درياى خروشان غرق مى گردد.
در بلندترين پايگاه آل هاشم خانه اى گرفته، كه استوانه هايش تا فرقد " ستاره قطب شمال "، بالا مى گيرد.
او آزاد مردى است كه صبح و شام طالبان را به انعام و كرمش، پيوسته مى نوازد.
وقتى اموالش در مصرف عطاهايش در روز كم آيد، از باقى مانده فردا استفاده مى كند.
به نور راه و رسم هاى او، مكارم اخلاق، هدايت شود، و به بخششهاى دست او، ابرها اقتدا نمايد.
فاصله ميان من وثروتمند شدن " از عطاياى او " درست، فاصله بين من و حيات خلوت خانه " فضاى بيرون خانه " است.
و در معجم الادباء از تاريخ ابى محمد عبد الله بن بشران نقل كرده كه او گويد: روزى مفجع به قاضى ابى القاسم على بن محمد تنوخى وارد شد و ديد او كتاب " معانى الشعر " را بر عبيسى فرو مى خواند پس اين شعر را خواند.
قد قم العجب على الرويس++
و شارف الوهد ابا قبيس
و طاول البقل فروع الميس++
وهبت العنز لقرع التيس
وادعت الروم ابا فى قيس++
و اختلط الناس اختلاط الحيس
اذ قرء القاضى حليف الكيس++
معانى الشعر على العبيسى
و اشعار را سوى تنوخى افكند و رفت و گويد: او ابو القاسم تنوخى را مدح گفت و از او جفا ديد آنگاه به او چنين نوشت:
اگر مردم، همه روى برگردانند و از من جلو گيرند، چيزى از رزق مقسوم را، نخواهند كاست.
درآغاز دوستى بود و سپس زوال يافت و ازبين رفت، و پيمانى بود و آنگاه ويران گرديد.
ما، در دوران خود، با ملت هائى باز نشستيم، و قبل از آنان، مردمى را از دست داديم.
ضعفى در خود احساس نكرديم، و زمين زير پايمان فرو نرفت، و خون از آسمان نباريد.
در راه خدا هر چه از دست رود عوضى دارد، و هر كس به خدا تمسك جويد از روزگار نترسد.
آزاده اى كه ما به او گمان خوب برده بوديم، ولى او نه گمان ما را تحقق بخشيد، و نه رعايت عهد و وفا را كرد.
پس چه شد؟ نه هر كس بدو اعتماد كنند، رعايت وفا و جوانمردى را خواهد كرد.
من اشتباه كردم، و مردم اشتباه مى كنند، و آيا شما خلقى كه از اشتباه رميده باشند مى شناسيد؟
كيست كه به درستى معروف شده باشد، و آنگاه به گناه و لغزش او رانشناسند؟
دستم بشكند چرا از كمى عطانشسته، شكايتم را نوشتم، و قلم را سخت بكار گرفتم.
كاش قبل از آن كه بگويم، گنگ شده بودم و زبانم كار نمى كرد، و كاش دهانم را نمى گشودم.
عجب لغزشى است كه گناهش بخشودنى نيست، و درد و رنجش را بر دل و خميربجاى گذارد
كسى كه رفيقش در اهانتى كه به او شده، مراعات جانبش را كند و او باز تكرار آن گناه كند، بخود ستم كرده است
و نيز اين اشعار از اوست:
دوستى نمكين چهره و بسيار زرنگ داريم كه در دوستى اش سودى و خيرى عايد نمى شود.
من او رابه آتش تابستان تشبيه مى كنم، سودى نمى بخشد و در مقابل خواب و حركت را از ما مى گيرد. ابن ابى الحديد اين شعر را از مفجع آورده:
اگر در مهر خود نسبت به شما خيانت كردم و رفتم واگر سنن و آداب دوستى را رعايت نكردم.
خواستم زشتى پسر طلحه را بپوشانم، كه او هيچ گاه كمال خالق را نشان نداده است.
و در معجم الادباء نقل كرده: سخن او را در هنگامى كه باران پيوسته مى بارد و امور جارى، از حركت باز ايستاده بود:
اى خداى همه مخلوقات و اى بخشنده مال و فرزندان!
كه هفت آسمان بر فراز هفت زمين بدون كمك گرفتن از كسى برافراشتى.
اى كسى كه وقتى به چيزى بگويد " كن " " باش " نون كن تحقق نيافته آن چيز، تحقق مى يابد.
ما را در اين سال با ريزش باران بيش از اين سقايت مكن كه سيرابيم.
و از اوست در حاليكه از پاره اى از دوستانش نيز كاغذى طلبيد تا شعرى براى تبريك جشن كسى سرايد و او كوتاهى ورزيد تا موقع جشن سپرى شد گويد:
هر چند جوف نامه مشتمل بر روح بلاغت باشد باز مانند فصيحى لال است.
ولى هنگامى كه حامل با توجه خود به آن كمك كند، جوابش به آسانى گشوده مى شود.
وقتى نماينده سستى كند و عمدا كوتاه آيد نامه برگى شوم خواهد بود.
روز جشن، فرصت نامه از دستم رفت، و ياد آن در شعر، از بخشش مفلس خنك تر است.
آنگاه از او درباره بخشش مفلس پرسيدند: گفت در حال افلاس وعده اى مى دهد كه در وقت توانائى بدان عمل نخواهد كرد. و از اشعار نمكينش شعرى است كه چون شخصى يك طبق نى شكر و اترنج و نارنج برايش آورده گفته:
شيطان تو در طبق، شيطان عصيانگرى است.
از اين رو تو، آن كار را آغاز مى كنى وباز تكرار مى كنى.
هديه اى از تو، برتر از نيكوئى براى ما آوردند.
طبقى كه در آن اندازه هائى با پستانها و گونه ها بود.
وطواط در كتاب غرر الخصايص صفحه 270 شعر او راكه در مقام طلب حاجتش سروده نقل كرده:
اى بزرگ مرد تا وقتى پرنده درختان درهم، آهنگ مى خواند، تو پيوسته
در افسوس زندگى كن.
مرا وعده اى از شما است كه منكر آن نتوانيد شد، وعده مرا مانند وعده آزاده اى بر آور.
تو رسم جود و سخاوت را با بخششهاى خود در وقتى كه آثارى از حيات نداشت، زنده كردى و هر وقت زمانه چيره شد و كسى را از پاى درآورد كسانى چون من بايد به كسانى چون تو تكيه كنند.
م- نويرى در " نهايه الادب " صفحه 77 اين شعر را از او دانسته:
آهو چهره اى كه ناگاه دو طرف پيشانى اش را مانند عقرب نشان مى دهد، ولى نازيبائى آن را ندارد.
سيب گونه هايش را خرمى چنان است، كه گويا از اشگ چشم من آبيارى شده است.
" مفجع " در بصره زاده شد و در همانجا به سال 327 ه بر طبق آنچه در معجم الادباء بنقل از تاريخ معاصرش ابى محمد عبد الله بن بشران آمده، وفات يافت. آنجا كه ابن بشران گويد: وفاتش قبل از وفات پدرم " ابى محمد عبد الله بن بشران " در روز شنبه دهم شعبان سال سيصد و بيست و هفت، اتفاق افتاد.
مرزبانى گويد: قبل از سال 330 ه درگذشته، و صفدى در " الوافى بالوفيات " تاريخ وفاتش را 320 آورده. همچنين قاضى در " المجالس " و سيوطى در " البغيه " و ديگران از آنان پيروى كرده اند، و تاريخ برگزيده ما در مورد سال وفات او، همان است كه حموى از تاريخ ابى محمد بن بشران آمده است.
شرح حال مفجع را در كتب زير مى توان يافت: فهرست ابن النديم/123 فهرست شيخ/150، معجم الشعراء مرزبانى/464، يتيمه الدهر 334/2 فهرست نجاشى/264، مروج الذهب 519/2، معجم الادباء 205- 190/17، الوافى بالوفيات صفدى 129/1 خلاصه الاقوال علامه، بغيه الوعاه/13، مجالس المومنين/234، جامع الرواه اردبيلى، منهج المقال/280، روضات الجنات/554، الكنى و الالقاب 163/3، الاعلام زركلى 845/3، آثار العجم/277.
ابو القاسم صنوبرى
متوفى 334 ه
مافى المنازل حاجه نقضيها++
الا السلام وادمع نذريها
و تفجيع للعين فيها حيث++
لا عيش اوازيه بعيشى فيها
ابكى المنازل و هى لو تدرى الذى++
بحث البكاء لكنت استبكيها
بالله يا دمع السحائب سقنها++
و لئن بخلت فادمعى تسقيها
يا مغريا نفسى بوصف غريزه++
اغريت عاصيه على مغريها
لا خير فى وصف النساء فاعفنى++
عما تكلفنيه من وصفيها
" تا آنجا كه گويد: "
قتل بن من اوصى اليه خير من++
اوصى الوصاياقط او يوصيها
رفع النبى يمينه بيمينه++
ليرى ارتفاع يمينه رائيها
فى موضع اضحى عليه منبها++
فيه و فيه يبدى ء التنبيها
آخاه فى " خم " و نوه باسمه++
لم يال فى خير به تنويها
هو قال: افضلكم على انه++
امضى قضيته التى يمضيها
هو لى كهارون لموسى حبذا++
تشبيه هارون به تشبيها
شاعر را بشناسيم
ابو القاسم، ابوبكر و ابو الفضل احمد بن محمد بن الحسن بن مرار الجوزى الرقى الضبى الحلبى، مشهور به صنوبرى.
شاعر شيعى بزرگوارى كه شعرش لطافت و رقت شاعرى را، با قوت طبع شاعرانه با هم جمع كرده و از نظر متانت و حسن اسلوب، بهره كافى بدست آورده و در برازندگى و ظرافت، به درجه كمال رسيده است.
در كتابهاى تذكره نويسان، نام او به نيكى، و كاردانى و اينكه شعرش در اعلى درجه خوبى است ياد شده است. و او را به ملاحظه خوبى شعرش، حبيب اصغر مى ناميدند. ثعالبى گويد: تشبيهات ابن معتز، و توصيفات كشاجم، و اشعار مربوط به باغ و بوستان صنوبرى، چون با هم جمع شود، ظرافت و نو ظهورى بهم پيوسته گردد و شنونده را در مقابل اين همه نيكوئيها، به اعجاب وا مى دارد.
براى صنوبرى در توصيف باغ ها و گلها، تفوق آشكارى است. ابن عساكر آورده است كه اشعارش غالبا از اين مقوله است و ابن نديم در فهرستش گويد:
صولى، اشعار صنوبرى را، در دويست برگ، گرد آورد. بنابر نقل ابن نديم اگر هر برگ آن رابيست بيت، در حساب آوريم ديوان او مشتمل بر هشت هزار بيت بوده است " كه دو جانب هر برگى در صفحه به حساب آيد". و حسن بن محمد غسانى يك مجلد از اشعارش را شنيده است.
صنوبرى در وصف شهر حلب و تفريحگاههاى آن قصيده اى دريكصد و چهار بيت دارد كه در معجم البلدان حموى 321- 317/3 يافت مى شود. بستانى در دائره المعارف 138/7 گويد: اين قصيده بهترين توصيف از شهر حلب است مطلعش اين است:
احبسا العيس احبساها++
و سلا الدار سلاها
اما نسبتش به صنوبر، ابن عساكر از عبد الله حلبى صفرى نقل كرده كه او گفت: پرسيدم از صنوبرى به چه مناسبت جد شما را به صنوبر نسبت دادند، تا بدان معروف گرديد، او مرا گفت: جدم صاحب يكى از بيت الحكمه هاى مامون بوده روزى در مقابل مامون مناظره اى در گرفت، و طرز سخن گفتن و قاطعيت لحنش را مامون پسنديد، و او گفت: تو صنوبرى شكلى و مقصودش هشيارى و قاطعيت و تند مزاجى او بود... و نويرى در نهايه الادب98/11، در نسبت او ابيات زير را آورده:
وقتى ما را نسبت به صنوبر مى دهند، نسبت به چوب خشگ و گمنام نيست. نه چنين است بل نسبت به شاخسارى برومند از ريشه درختى متناسب كه بالا گرفته باشد، است، كه همچون خيمه هائى از ابريشم، استوانه هاى طلائى آن را در برداشته باشد.
گويا آنچه از ثمرات آن درخت پراكنده شده، پرندگانى پراكنده و شاخهاى آن است.
كه در بهار و تابستان پايدار مانند وروزى كه گياهان، پژمرده شود، آنها پژمرده نشوند.
دانه هاى خودرا در زره هائى حفظ كرده اند تا با پوشش آنها، از خطر هلاك در امان بمانند.
دانه هائى كه حكايت از دوستى كند، در غلافهائى از صدف نگهدارى شده و از غلافها سر بيرون كشيده است.
اين غلافها را تراوشانى به خارج است مانند تراوش گواراى انگورو خرماى تازه.
چه خوب درختى است، اين درخت كه مرا به عشق پدر و مادرم، وادار به فداكارى مى كند.
پس سپاس خداى را از اين لقب حسنش، برتر از نسب است.
اما تشيع او، چيزى است كه اشعار نغزش از آن پر است چنانكه بر قسمتى از آنها واقف شديم وبر قسمت ديگر آن در زير واقف خواهيم شد.
گذشته از اين يمانى در " نسمه السحر " تصريح به تشيعش كرده، و ابن شهر آشوب او را از مديحه سرايان اهل البيت عليهم السلام كه مشعر به تشيع اوست، شمرده است. اما ادعاى صاحب "نسمه السحر " كه او شيعه زيدى بوده وآن را از شعرش استظهار كرده، گمان مى كنم اظهار نظرى خالى از دليل باشد، زيرا دليلى بر تاييد آن، نياورده و شعرى كه او و ديگران ذكر كرده اند هيچ گونه ظهورى بر ادعاى او ندارد.
ما در زير، پاره اى از اشعار او را، كه مذهبش را نشان مى دهد، مى آوريم. در قصيده اى در مدح على امير المومنين عليه السلام، گويد:
و اخى حبيبى حبيب الله لا كذب++
و ابناه للمصطفى المستخلص ابنان
" و او، بى دروغ، شخص محبوب من، حبيب خدا بود، و دو فرزندش، براى مصطفى آن مرد با اخلاص فرزندان بوده اند.
" او به هر دو قبله نماز گذارد، و روزى كه مردم همه، كر و كور بودند او به هر دو قبله، اقتدا كرد.
كدام زن، قابل مقايسه با همسراوست، و كدام دو سبطى را با دو سبط او مى توان قياس كرد.
روح دوستى، در نورى ويژه اوست، و روح دشمنى ويژه آتش " در مخالف اوست ".
اين است، مالك آتش، كه فردا تصرف مالكانه در آن خواهد كرد و اوست رضوان بهشت، كه رضوان به ملاقاتش آيد.
خورشيد به خاطر او از افلاكش بازگشت تا نمازش را بدون عيب و نگرانى بگذارد.
آيا آنكه در جاى پيغمبر " ص " در مقام برادرى نشست مانند نشستن هارون در جاى موسى بن عمران، كسى غير از او بود؟
آيا او شافع فرشته اى كه به اميد شفاعتش به شكل اژدها نزد او آمد، نبود؟
پيامبر " ص " او را گفت، يا على شقى ترين مردم، وقتى نام شقاوت برده شود، دو كس اند:
يكى عاقر ناقه صالح كه به عصيان صالح برخاست، و ديگر آنكه مرا ملاقات كند در حالى كه تو را عصيان كرده باشد.
ريش شما يا ابا الحسن از خون سرتان " اين از آن " خضاب شده به رنگ قرمزى شديد، رنگ آميزى خواهد شد.
و در رثاى امير المومنين و فرزندش سبط شهيد گويد:
نعم الشهيدان رب العرش يشهد لى++
و الخلق انهما نعم الشهيدان
من ذا يعزى النبى المصطفى بهما++
من ذا يعزيه من قاص و من دان
من ذا لفاطمه اللهفاء ينبئها++
عن بعلها و ابنها انباء لهفان
من قابض النفس فى المحراب منتصبا++
و قابض النفس فى الهيجاء عطشان
نجمان فى الارض بل بدران قد افلا++
نعم و شمسان اما قلت شمسان
سيفان يغمد سيف الحرب ان برزا
و فى يمينهما للحرب سيفان
" چه خوب دو شهيدى هستند، خداى عرش و خلق ما سوى، گواه من بر خوبى آن دو شهيدند. "
كيست پيامبر مصطفى را در مورد آنها تسليت گويد، كيست از دور و نزديك مايه تسلى خاطرش گردد.
كيست فاطمه مصيبت ديده را از شوهر و فرزندش خبر دهد و مصيبت هاى آن دو را برايش برخواند.
آيا دانستند چه كس را در محراب عبادت كشتند، و چه كس را در ميدان نبرد لب تشنه شهيد كردند؟.
دو ستاره در زمين بلكه دو ماه، بلى دو خورشيد، اگر بگويم دو خورشيد غروب كردند.
دوبزرگوار كه اگر براى جنگ، با شمشير غلاف شده ظاهر شوند، خود نيز دو شمشيراند.
" و در رثاى امام شهيد گويد:
يا خير من لبس النبوه++
من جميع الانبيا
و جدى على سبطيك و جد++
ليس يوذن بانقضاء
هذا قتيل الاشفياء++
و ذا قتل الادعياء
يوم الحسين هر قوت دمع++
الارض بل دمع السماء
يوم الحسين تركت باب++
العز مهجور الفناء
يا تربلا خلقت من++
كرب على و من بلاء
كم فيك من وجه تشرب++
ماوه ماء البهاء
نفسى فداء المصطلى نار++
الوغى اى اصطلاء
حيث الا سنه فى الجواشن++
كلكواكب فى السماء
فاختار درع الصبر حيث++
الصبر من لبس السناء
و ابى آباء الاسدان++
الاسد صادقه الاباء
و قضى كريما اذ قضى++
ظمان فى نفر ظماء
منعوه طعم الماء لا++
وجدوا لماء طعم ماء
من ذا لمعفور الجواد++
ممال اغواد الخباء
من للطريح الشلوعر++
يانا مخلى بالعراء
من للمحنط بالتراب++
و للمغسل بالدماء
من لابن فاطمه المغيب++
عن عيون الاولياء
" اى آنكه در ميان همه پيامبران، بهتر از همه خلعت نبوت بقامت كرده اى اندوه و گداز من بر دو سبط تو، اندوه و گدازى پايان ناپذير است.
اين يكى كشته دست اشقياء، و آن ديگركشته زنازادگان است.
روز حسين سرشگ مردم زمين بل اهل آسمان فرو باريد.
روز حسين درهاى عزت را بروى ما بست.
اى كربلا، تو از اندوه و بلا براى من سرشته شده اى!
چه بسيار چهره هاى تو را كه آبش را آبرو، برچيده است.
جانم قربان آتش آفروز جنگ، چه آتش افروز مقدسى.
آنجا كه نيزه ها در زره ها همچون اختران در آسمان فرو رفته.
او، زره صبر را كه لباس بزرگى است، برگزيد.
و مناعت نفس شيران، كه شيران را مناعتى صادق است، بكار برد.
و با گروهى تشنه لب با جوانمردى و لب تشنه زندگى را وداع كرد.
او را كه از چشيدن آب، منع كردند اميد است مزه آب را نچشند.
كيست لب تشنه، افتاده در خاك را با خيمه هاى سرنگون شده اش، يارى كند.
كيست كه افتاده عريان و بى كس را در بيابان بردارد.
كيست آن را كه حنوطش از خاك و غسلش از خونست، يارى كند.
كيست به يارى فرزند فاطمه كه از ديد دوستدارانش پنهان مانده، يارى دهد.
و مويد آنچه درباره مذهب صنوبرى گفتيم، ارتباط شديد بين او و كشاجم كه يقينا مذهب تشيع داشته، مى باشد.
و برادرى آن دو را چنانكه در شرح حال كشاجم خواهيم بيان كرد، نشان مى دهد.
كشاجم دوستى خود را نسبت به اودر اشعارى كه در مدح صنوبرى گفته، اظهار كرده است.
لى من ابى بكر اخى ثقه++
لم استرب باخائه قط
و قصيده ديگرى كه به او نوشته:
الا ابلغ ابابكر++
مقالا من اخ بر
تا آخر قصيده صنوبرى در حلب دمشق ساكن بود، و شعرش را درآنجا انشاد كرد و ابو الحسن محمد بن احمد بن جميع غسانى بر طبق آنچه در انساب سمعانى است شعرش را روايت كرده، و در سال 334 ه در طبق تاريخ صاحب " شذرات الذهب " و ديگران، وفات يافت.
ابن كثير در تاريخش 119/11 وى را از كسانى كه در حدود سال 300 ه وفات كرده، برشمرده است و اين امر به چند وجه، سخت از صحت بدور است. يكى اينكه او با ابى الطيب متنبى بعداز نظم اشعارش ملاقات كرده و ابو الطيب به سال 303 ه در كوفه متولد شده است.
ديگر آنكه شاعر ما، سيف الدوله را مدح گفته است و او به سال 303 ه متولد شده است.
از صنوبرى يك فرزند به نام ابا على الحسين مانده ابن جنى گويد، حكايت كرد مرا ابو على الحسين بن احمد صنوبرى و او روايت كرده گويد: از حلب به قصد ديدار سيف الدوله بيرون آمدم، وقتى از صور خارج شدم ناگاه سوار نقابدارى با نيزه بلندى نزد من آمد، نيزه را به سينه ام استوار كرد، چيزى نمانده بود از ترس، خود را از اسب به زير اندازم. چون به من نزديكتر شد بار ديگر نيزه زد و نقاب از چهره برداشت، ناگاه مشاهده كردم، او متنبى شاعرمعروف بود و براى من انشاد كرد.
نثر نارووسا بالاحيدب منهم++
كما نثرت فوق العروس الدراهم
سپس گفت: اين سخن را چگونه ديدى آيا خوبست؟ گفتم: واى بر تو، اى مرد، تو مرا كشتى؟ ابن جنى گويد: اين داستان رادر مدينه الاسلام " بغداد " براى ابى الطيب نقل كردم، وى آن را شناخت و بر آن خنديد.
از صنوبرى، يك دختر در زمان حياتش درگذشت، رفيقش " كشاجم " او را با اشعار زير رثا گفت و صنوبرى را تسليت داد:
اتاسى يا ابابكر++
لموت الحره البكر
تا آخر.
حكايت
ابوبكر احمد بن محمد الصنوبرى شاعر ما، روايت كرده گويد:
در " رهاء " كتابفروشى اى به نام سعد بود كه در مغازه اش محفل ادبارا تشكيل مى داد، او خود مردى اديب و خوش قريحه بود. اشعارى لطيف مى سرود و هيچ گاه من و دستانم، ابوبكر معوج شامى شاعر و ديگر شعراى شام و ديار مصر، حاضر نبوديم مغازه اش را ترك گوئيم. بازرگانى مسيحى ازبزرگترين بازرگانان رهاء فرزندى به نام عيسى داشت، از زيباروى ترين مردم و خوش قامت ترين، ظريف الطبع ترين و شيرين ترين آنها بود او نيز با ما مى نشست و اشعار ما را ضبط مى كرد و ما همه او را دوست مى داشتيم ودر دل خود نسبت به او تمايلى احساس مى كرديم، او در كار نويسندگى هنوز كودكى بيش نبود. سعد وراق به عشق شديد او مبتلا شد، اشعارى درباره اوسرود يكى از آنها وقتى در مغازه پهلويش نشسته بود اينست:
اجعل فوادى دواه و المداد دمى++
و هاك فابر عظامى موضع القلم
" قلبم را دوات، خونم رامركب بگير و استخوانم را بجاى قلم به تراش، به جاى لوح از چهره ام استفاده كن و آن را دستت پاك كن تا بيماريم علاج يابد.
"خبر تعلق خاطر سعد وراق به عشق پسرك ترسادر همه جاى شهر، شايع گرديد. چون پسرك قدرى بزرگتر شد و كارش در دوستى و هم صحبتى بالا گرفت تمايل به انزوا، و رهبانيت پيدا كرد، در اين باره با پدر و مادر خود سخن گفت و
قاضى تنوخى
متولد 278 ه متوفى 342 ه
من ابن رسول الله و ابن وصيه++
الى مدغل فى عقبه الدين ناصب
نشابين طنبور و زق مزهر++
و فى حجر شادا و على صدر ضارب
و من ظهر سكران الى بطن قينه++
على شبه فى ملكها و سوائب
يعيب عليا خير من وطا الحصى++
و اكرم سارفى الانام و سارب
و يزرى على السبطين سبطى محمد++
فقل فى حضيض رام نيل الكواكب
و ينسب افعال القراميط كاذبا++
الى عتره الهادى الكرام الاطائب
الى معشر لا يبرح الذم بينهم++
و لا تزدرى اعراضهم بالمعائب
اذا ما انتدوا كانوا شموس بيوتهم++
و ان ركبوا كانوا شموس المواكب
و ان عبسوا يوم الوغى ضحك الردى++
و ان ضحكوا ابكوا عيون النوادب
نشوا بين جبريل و بين محمد++
وبين على خير ماش و راكب
وزير النبى المصطفى و وصيه++
و مشبهه فى شميه و ضرائب
و من قال فى يوم " الغدير " محمد++
و قد خاف من غدر العداه النواصب
اما اننى اولى بكم من نفوسكم++
فقالوا: بلى قول المريب الموارب
فقال لهم: من كنت مولاه منكم++
فهذا اخى مولاه بعدى و صاحبى
اطيعوه طرا فهو منى بمنزل++
كهارون من موسى الكليم المخاطب
پيرامون اشعار
عبد اله بن معتز عباسى متوفى به سال 296 ه از دشمنان سرسخت آل ابو طالب بود و در عيبجوئى و بدگوئى آنان كه نشانه سوء باطن، و خبث طينت او بود كوشش مى كرد. و بسيارى از اوقات آتش افشان كينه هاى خود را در قالب هاى شعرى مى ريخت و در نتيجه آن، قصائدى ساخت كه زشتى وننگ او را جاودانه كرد. بسيارى از شعرا بر ابطال دلائل واهى او اشعارى سروده اند، از جمله: امير ابو فراس كه به زودى متذكر شرح حالش خواهيم شد. چيزى كه هست او شخصيت خود را برتر از آن دانسته كه در بحر شعرى، و قافيه و وزن، با اين مرد پليد موافقت كند، لذا اشعار طلائى و جاويدان خود را در قالب قصيده ميميه اش كه بيارى علويان و حمله به دشمنانشان از عباسيان، برخاسته، ريخته است و در آن به رسوائيها و اباطيل بى حسابشان اشاره كرده است.
ديگرى تميم بن معد فاطمى متولد 237 ه متوفى 373 ه بر رد قصيده رائيه ابن معتز كه مطلعش اينست:
اى ربع لال هندودار... گفته است. قصيده رديه ابن معد با اين شعر آغاز مى شود: 1- على كه وزير پيامبر مصطفى، و وصى اش، و شبيه او در اخلاق و مكارم است. و كسى كه روز غدير " خم " محمد " ص " در حالى كه از خيانت دشمنان ناصبى اش مى ترسيد گفت: آيا من از جان شما به شما برترنيستم؟ با حال ترديد و نيرنگ، گفتند: بلى. به آنها فرمود: هر آن كس از شما كه من مولاى اويم، اين برادرم و دوستم بعد از من، مولاى اوست. از او همه اطاعت كنند، نسبت او به مانند نسبت هارون به موسى كليم طرف خطاب خداست.
يا بنى هاشم و لسنا سواء++
فى صغار من العلى وكبار
ديگرى: ابن المنجم و ابو محمد المنصور بالله متوفى 614 ه نامش در شعراى قرن هفتم خواهد آمد.
ديگرى صفى الدين حلى متوفى 752 ه است كه بااشعار بائيه حزن آور خود كه در ديوانش ياد شده است. شرح حالش را درشعراى قرن هشتم خواهيم خواند كه او نيز بر ابن معتز رديه اى دارد.
و ديگر: قاضى تنوخى است كه شرح حالش را اكنون بررسى مى كنيم. او اين قصيده اش كه قسمتى از آن را ياد كرديم، در رد ابن معتز سروده و در كتاب " حدائق الورديه " 83 بيت آن آمده و به نظر مى رسد چنانكه در بسيارى از مجموعه هاى خطى ديده مى شود همه قصيده باشد و در " مطلع البدور " 74 بيت آمده و يمانى در " نسمه السحر " 48 بيت آورده. و حموى در معجم الادباء 181/14 تنها 14 بيت آن را نقل كرده گويد: عبد اله بن معتز در قصيده اش افتخار بنى عباس را بر بنى ابى طالب با اين مطلع شرح مى دهد:
ابى الله الا ما ترون فما لكم++
غضابا على الاقدار يا آل طالب
ابو القاسم تنوخى او را با اين قصيده اش كه از زبان برخى از علويان ساخته و در ديوانش موجود است، او را پاسخ گفته است كه اولش اين است:
من ابن رسول الله و ابن وصيه...
تا آنجا كه گويد:
چه نسبت است خوانندگان را با ميدان جنگ آن ها كه بجاى مواجهه با سپاه، به نواختن معتادند متاسفانه افتخار روز حنين رامتذكر شدى او اگر مى دانست آن را جزومعايب نه افتخارات مى شمرد پدرش عباس بن عبد المطلب فرياد مى زد و وصى مى جنگيد. بگو افتخار از آن كيست فريادزن يا شمشير زن.
شما، اولاد عباس آمده ايد ارث پيامبر " ص " را مى خواهيد و چه دور است كسى كه به وسيله حاجب حاجب، ممنوع شده باشد گفتيد: بخونخواهى قيام كرده ايد و شعار، خونخواهى زيد " بن على بن الحسين "، آن مرد نيك سيرت هنگام
جنگ است. چرا به ابراهيم شعار نمى دهيد تا كسى به شما نگرود، و از دعوى خودنااميد گرديد.
اين اشعار را عماد الدين طبرى در جلد دهم كتابش" بشاره المصطفى لشيعه المرتضى " نقل كرده و گويد: حسين بن ابى القاسم تميمى روايت كرده گويد: ابو سعيد سجستانى، را خبر داده گفت: قاضى بن قاضى ابو القاسم على بن محسن بن على التنوخى در بغداد خبر داد گفت: پدرم، ابو على محسن، براى من انشاد كرده گفت: پدرم ابو القاسم على بن محمد بن ابن ابى الفهم التنوخى، اين قصيده خود را براى من انشاد كرده:
و من قال فى يوم " الغدير " محمد++
وقد خاف من غدر العداه النواصب
اما انا اولى منكم بنفوسكم
فقالوا بلى قول المريب الموارب
فقال لهم من كنت مولاه منكم++
فهذا اخى مولاه فيكم و صاحبى
اطيعوه طرا فهو منى كمنزل++
لهارون من موسى الكليم المخاطب
فقولاله: ان كنت من آل هاشم++
فما كل نجم فى السماء بثاقب
صاحب تاريخ طبرستان بهاء الدين محمد بن حسن، قصيده را نقل كرده و متذكر شده است كه اين قصيده در رد عبد اله بن المعتز سروده شده و پانزده بيت آن راذكر كرد، از جمله:
فكم مثل زيد قد ابادت سيوفكم++
بلا سبب غير الظنون الكواذب
" چه بسيار كسانى مانند زيد را شما از دم شمشيرتان بى دليلى جز گمانهاى دروغ خود، كشتيد "
" آيا منصور " دوانيقى شما " ماههاى هدايت را كه روشنى بخش تاريكيهاى جهالت اند، از مدينه تبعيد نكرد؟ "
" و اين شما نبوديد كه ستمگرانه با محمد قطع رحم كرديد، و دوستيها و همبستگى هاى او را نديده گرفتند "
" و در سرزمين با خمرا مشعل هائى را به خاك انداختيد و فرق آنها را شكسته و گيسوانشان را خون آلود كرديد "
" اين هادى " عباسى " شما بود كه فخ با طوائفى جفا كرد كه تنهادر بيابان كلاغ هاى ابقع " خاكسترى "بر آنها توجه كنند "
" و هارون شما بى گناه، اختران آسمان فضيلت را كه مانند ستارگان درخشنده بودند به هلاكت رسانيد "
و مامون شما، رضا را بعد از بيعتى كه محكم تر از فراز كوههاى محكم بود، مسموم كرد "
" اينست، پاسخ كسى كه مى گويد: چرا بر مقدرات خشمگينيد "
شاعر را بشناسيم
ابو القاسم تنوخى، على بن محمد بن ابى الفهم داود بن ابراهيم بن تميم بن جابر بن هانى بن يزيد بن عبيد بن مالك بن مريط به سرح بن نزار بن عمرو بن الحرث ابن صبح بن عمرو بن الحرث بن الحارث بن عمرو " پادشاه تنوخ " بن فهم بن تيم الله " كه همان تنوخ است " ابن اسد بن وبره بن تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه ملك بن حمير بن سبا بن سحت بن يعرب بن قحطان بن غابن بن شالح الشحد بن سام بن نوح پيامبر " ع " است.
او يكى از ريشه دارترين استوانه هاى علم، مجمع فضائل و جامع هنرهاى متنوع، شريك در علومى بسيار، در علم كلام بر همه مقدم، و در علم فقه و فرايض داراى اطلاعاتى وسيع، حافظ احاديث، پيشواى شعر و ادب، در علم نجوم و هيئت آگاه، آشنا به شروط معاملات و محضر نويسى و ثبت سجلات، استاد در علم منطق، متبحر در علم نحو، آگاه بر علم لغت، معلم قافيه، و راد مردى فوق العاده در فن عروض، و چنانكه يكى از شخصيت هاى بارز مقام علم است، يگانه اى در جوانمردى و حسن اخلاق، و ممتاز در ظرافت طبع و فكاهيات، خوئى آرام، طبعى نرم و متواضع است.
تولد و تربيت
در انطاكيه، روز يكشنبه بيست و ششم ذيحجه، سال 278 هبه اين جهان پاى نهاد و در همان شهر بزرگ شد تا در جوانى به سال سيصد و شش به بغداد آمد، در آنجا
فقه را به مذهب ابو حنفيه فرا گرفت و از حسن بن احمد بن حبيب كرمانى، صاحب " مسدد " و احمد ابن خليل الحلبى، صاحب ابى اليمان حمصى، و از احمد بن محمد بن ابى موسى الانطاكى، و انس بن سالم خولانى و حسن بن احمد بن ابراهيم بن فيل، و فضل بن محمد العطار كه همه انطاكى اند، و از حسين بن عبد الله قطان رقى، و احمد بن عبد الله بن زياد جبلى. و محمد بن حسين بن خالد آلوسى طرطوسى. و حسن بن الطيب الشجاعى. وعمر بن ابى عيلان ثقفى و ابى بكر بن محمد بن محمد الباغندى. و حامد بن محمد بن صعيب بلخى و ابى القاسم بغوى. و ابى بكر بن ابى داود، حديث فرا گرفت و مشايخ حديث او شدند و علم نجوم را نزد البنائى منجم صاحب زيج خواند.
ابو حفص بن آجرى بغدادى، و ابو القاسم بن ثلاج بغدادى و عمر بن احمد بن محمد المقرى و فرزند او ابو على محسن تنوخى از او حديث روايت كرده اند.
او اول كسى است كه در ايام مقتدر بالله كه خلافتش از سال 295 ه تا سالى كه كشته شد 320 ه طول كشيد از قبل قاضى ابى جعفر احمد بن اسحاق بن بهلول تنوخى به سمت قاضى عسكر را در مكرم و شوشتر، و جندى شاپور داشت، اين مقام را ابو على ابن مقله براى او نوشت و اين امر در سال 310 ه در سى و دومين سال عمرش بود آنگاه مقام قضاوت اهواز و نواحى واسطو حومه آن و كوفه و مسير رود فرات و چند ناحيه از حدود شام و ارجان و سرزمينهاى شاپور بطور مجتمع و پراكنده مقام قضاوت ايذج و جند حمص را از قبل المطيع لله كه در سال 334 ه به خلافت رسيد اشغال كرد و المطيع لله سمت قاضى القضاه را كه او متصدى بود بر اثر تخليط برخى از دشمنان از او گرفته و به ابى السائب واگذار كرده و ابن مقله مقام مظالم " دادخواهى " اهواز را به او واگذاشت، و بعد از او در واسط ابو عبد الله بريدى، متصدى پاره اى از امور نظر وكلام گرديد.
ثعالبى گويد: او تا چند سال قضاوت بصره و اهواز را متصدى بود، و هنگامى كه از آن دست بداشت، سيف الدوله به ديدنش آمد مدحش گفت، و از مقامش تجليل
تنوخى در حافظه و هوش آيتى بود. فرزندش قاضى ابو على المحسن در" نشوار المحاضره " صفحه 176 گويد: شنيدم پدرم مرا حديث كرده گفت: شنيدم پدرم روزى كه من پانزده ساله بودم قسمتى از قصيده طولانى دعبل را آنجا كه به يمنى ها افتخار مى كند و مناقب آنها را در رد كميت كه مناقب نزار را آورده، مى خواند اول قصيده اين بيت است:
افيقى من ملائك يا ظعينا++
كفانى اللوم مر الاربعينا
اين قصيده، حدود ششصد بيت است. آنها را براى اينكه محتوى مفاخر يمن و خانواده من بود دوست داشتم از بر كنم. گفتم پدر به من هم نشان ده تا آنهارا من نيز حفظ كنم او مرا رد كرد و من اصرار ورزيدم. گفت: من مى دانم مى خواهى قصيده را گرفته پنجاه يا صدبيتش را از بر كنى آنگاه نوشته را به يكسو پرت كرده و براى من آن را دگرگون و فاسد كنى گفتم آن را به من دهيد. پدرم نوشته را به من داد و سخنش در من اثر گذاشت وارد اطاق مخصوص خودم شده و در آنجا خلوت كردم و به كارى در آن شب و روز، جز حفظ قصيده نپرداختم. وقتى هنگام سحر شد من ديگر همه را حفظ كرده بودم و بخوبى مى توانستم بخوانم. صبحگاه نزد پدر رفته طبق معمول مقابلش نشستم، گفت: حال چه مقدار قصيده را حفظ كرده اى؟ گفتم، همه اش را، از اينكه دروغش گفته باشم بخشم آمد و گفت: بخوان دفتر را از آستين بيرون آوردم، او آن را گرفته، گشود و در آن نگريست، و من شروع كردم خواندن تا بيش از صد بيت آن را كه خواندم چند
ورق زد و گفت: از اينجابخوان مقدار صد بيت از آنجا كه آخر خواندم. حسن حافظ مرا شگفت آمدش، مرا بخود چسبانيد و بوسه اى بر سرم وديده ام نثا كرد و گفت: عزيزم بكسى اين را مگو، كه من از بد چشمى مردم بر تو مى هراسم. ابن كثير اين قصه را بطور خلاصه در تاريخش 227/11، آورده است.
و نيز ابو على گويد: پدرم مرا به حفظ كردن واداشت و من خود بعد از او از اشعار ابى تمام و بخترى به تنهائى غير از اشعارى كه ازديگر شاعران جديد و قديم حفظ كرده بودم، دويست قصيده حفظ كردم. گويد پدرم و بزرگان قوم ما در شام گويند، كسى كه چهل قصيده از قبيله بنى طى " طائيين " حفظ كند و خود شعر نسرايد او الاغى در پوست انسان است. از اين رو من در سن كمتر از بيست، به شعر سرودن پرداختم، و اشعار مقصوره خود را كه اولش:
لو لا التناهى لم اطع نهى النهى++
اى مدى يطلب من حاز المدى
است، را گفتم.
و ابو على گويد: پدرم هفتصد قصيده و قطعه، از اشعار طائيين غير از اشعار شاعران جديد، ومخضرمين " آنها كه در دوره جاهليت و اسلام هر دو را درك كردند "، و شعراى جاهليت، در حفظ داشت. من خود دفترى از او به خطش در دست دارم كه روس قصائدى را كه او محفوظ بود، در آن ثبت نموده و داراى 230 برگ از كاغذ گرانبها و لطيف منصورى است. او مقدار زيادى از نحو و لغت، حفظ كرده بود تا آنجا كه گويد: من كسى را كه از او حافظه اش برتر باشد، نديده ام. و هر گاه حافظه اش در همه اين علوم پراكنده نشده بود اعجوبه اى بنظر مى رسيد.
اينكه تنوخى در علوم بسيارى وارد بوده، در بسيارى از هنرهاى عقلى، نقلى و رياضى شهرتى بسزا يافته، و در اقطارو بلدان به سياست پرداخته است، اين امور مستلزم داشتن تاليفاتى گرانبها است چنانكه فرزندش ابو على گويد: اودر علم عروض و فقه و علوم ديگر، داراى تصنيفاتى است.
حموى گويد: تصنيفاتش در ادبيات از اين قرار است: كتاب فى العروض، الخالع گويد: در علم عروض، كتابى بهتر از آن تاليف نشده و كتاب علم القوافى. و سمعانى يافعى، ابن حجر و صاحب شذرات، ديوان شعرى براى او ذكر كرده اند، و ثعالبى اشعارى را كه ياد شده از آن ديوان گرفته است و اشعارش را درباره غدير، شنيديد.
حموى مانند ديگران، اشعار بائيه اش را از ديوانش نقل كرده. مسعودى قصيده مقصوره اى كه در آن به مقابله " ابن دريد " پرداخته و در آن تنوخ و قومش از قضاعه را مدح مى كند، نام برده است كه اولش اينست:
لو لا انتهائى لم اطع نهى النهى++
مدى الصبا نطلب من حاز المدى
تا آخر ابيات.
ابو على در" نشوار المحاضره " گويد: از اشعار تنوخى آنچه ناپديد شده بيشتر از مقدارى است كه حفظ گرديده است. اين كتابها مورد دستبرد باد حوادث گرديده چنانكه تصدى منصب قضاوت با وجود علم فراوانى كه داشت، او را از تاليفات فراوان باز مى داشت.
يكى از مشكلات شديد بحث و تحقيق در زمينه مذهب كسانى است كه در قرن سوم و چهارم زيسته اند قرن چهارم يعنى قرن دسته بندى ها، و افكار و آراء و عقايد مختلف، عصر فرقه هاى متفاوت و انگيزه هاى فراوان، بر اظهار در جهت مخالف عقيده قلبى، و تظاهر به چيزهائى كه امور باطنى را محفوظ نگهدارد، بويژه اكنون روزگارى از آثار آنان، سپرى شده و نتائج افكارشان دستخوش گردش روزها و سال هاگرديده وگرنه مى توانستيم عقائدشان را دريابيم و از محتويات جسته گريخته بياناتشان كه حاكى نهانى ها ضميرشان بود و حقايقى را از مذهب گذشتگان بمامى آموخت، حقيقت مذهبشان دريابيم.
سخنان تذكره نويسان در مورد مذهب تنوخى و فرزندش ابو على از روز
نخست تا امروز، نشانه آنست كه اينان مذهب خود را پنهان مى داشتند ودر هر گوشه و كنارى فرود مى آمدند، تظاهر به مذهب اهل آن محل مى كردند. خطيب بغدادى در تاريخش و سمعانى در انسابش و ابن كثير در تاريخش، و صاحب " شذرات الذهب " در آن كتاب و سيد عباسى در " معاهد "، و شيخنا ابو الحسن الشريف در " ضياء العالمين " گفته اند: قاضى تنوخى فقه را به مذهب ابو حنفيه آموخت.
و يافعى در " مرآت الجنان " و ذهبى در " ميزان الاعتدال "، و سيوطى در " البغيه " و ابو الحسنات در " الفوائد البهيه "تصريح كرده اند كه حنفى المذهب بوده است. خطيب بغدادى در تاريخش و سمعانى در انسابش گفته اند: او علم كلام را به اصول مذهب معتزله مى دانست. و در " كامل " ابن اثير آمده است كه او، به اصول مذهب معتزله عالم بود، و در " لسان الميزان " آمده است: او را به اعتزال نسبت داده اندو سيد، قاضى " نور اله شوشترى " در " مجالس المومنين " او را از قضاه شيعه خوانده و به همين مطلب صاحب مطلع البدور، تصريح نموده و صاحب " نسمه السحر " از مسورى يمنى نقل كرده كه او در اصول معتزلى، و در اظهاراتش به شدت شيعى، ولى حنفى المذهب بود.
چيزى كه مى تواند اين مطالب پراكنده را بهم جمع كند اينكه او، در اصول معتزلى، و در فروع حنفى، و در مذهب زيدى بوده است. و در تاكيد مذهبش، معاصرش مسعودى در " مروج الذهب " 519/2 اين سخن را آورده: اكنون در اين موقع كه سال سيصد و سى و دو مى باشد او از جمله زيدى مذهبان بصره است.
وقصيده بائيه اش كه قسمتى از آن را يادكرديم جانب تشيع او را، در ميزان تحقيق، ترجيح مى دهد. چنانكه بسيارى از قضايائى كه فرزندش ابو على در كتاب " الفرج بعد الشده " اش از پدر خود، نقل كرده، نشانه تشيع اوست.
وفات تنوخى، عصر روز سه شنبه هفتم ماه ربيع الاول سال342 ه در بصره اتفاق افتاد و روز بعددر زمينى كه براى او در خيابان مربد خريدارى شده بود
به خاك سپرده شد.
فرزندش ابو على در " نشوار المحاضره " گويد: آنچه، از صحت احكام نجوم را خود مشاهده كرده ايم، كفايت است، اين پدرم، در سال وفاتش، تحويل ولادتش را انجام داد وبه ما گفت: اين سالى است كه منجمان براى من بريده اند " يعنى به حساب نجومى من در اين سال مى ميرم "
اين مطلب را براى ابى الحسن بهلول قاضى كه از بستگان نزديكش در بغداد بود، نوشت و او را در وفات خود خبر داد و وصيت كرد و چون بيمارى مختصرى پيدا كرد قبل از آنكه بيماريش سخت شود " تحويل " را بيرون آورده در آن بسيار نگريست، من آنجا بودم كه او سخت گريه كرد و آن را بهم گذاشت. نويسنده اش را صدا كرد، وصيت خود راكه پس از خود بجاى گذاشت براى او املاء كرد و همان روز بر آن گواه گرفت. آنگاه ابو القاسم غلام " زحل "منجم آمد و او را دلدارى داد و در محاسبه نجومى اش ايراد و شبهه گرفت. پدرم او را گفت: اى ابو القاسم من ازكسانى نيستم كه بر من حساب پوشيده ماند و به اشتباه افتم، ديگر بر من اين اشتباهات روا نيست و مرا نبايد به غفلت نسبت داد.
او نشست و با پدرم در محلى كه از مرگ خود ترسيده بود، موافقت كرد و من در اين جريان شخصا حاضر بودم كه او گفت: من به اين موضوع، كار ندارم و ترديد كردم كه اگر روز سه شنبه عصر هفتم ماه باشد، منجمان آن را ساعت قطع خوانده اند و ديگر ابو القاسم غلام زحل كه مستخدم پدرم بود، مطلب را تعقيب نكرد و سخت گريست. و پدرم گفت: اى غلام طشت آب حاضر كن، وقتى طشت حاضرشد " تحويل " را در آن شست و آن را قطع كرد و با ابو القاسم آخرين وداع خود را نمود و عصر همان روزى كه گفته بود، از دنيا رفت.
شرح حال تنوخى را از كتابهاى: يتيمه الدهر 309/2، نشوار المحاضره، تاريخ خطيب بغدادى 77/12، تاريخ ابن خلكان 288/1، معجم الادباء 162/14، انساب سمعانى، فوات الوفيات 68/2، كامل ابن اثير 168/8، تاريخ ابن كثير
227/11، مرآت الجنان334/2، لسان الميزان 256/4، معاهد التنصيص 136/1، شذرات الذهب342/2، مجالس المومنين/255، الفوائد البهيه فى تراجم الحنفيه 137، مطلع البدور، الحقائق الورديه، نسمه السحر/2، روضات الجنات 448- 447 تنقيح المقال 302/2، گرفته ايم.
ممكن است در بسيارى از اين تذكره ها، مانند مجالس المومنين، نسمه السحر، تنقيح المقال اشتباهى در شرح حال تنوخى ها، با نواده او ابو القاسم على بن الحسن بن مناسبت وجود شباهت در اسم و كنيه و شهرت آن دو به تنوخى، رخ داده باشد، و محقق راهنمائى كه كرديم مى تواند بر آن آگاه گردد.
جاى علم فراوان و فضائل بسيار تنوخى را فرزندش ابو على المحسن بن على گرفت وچنانكه ثعالبى گويد: او نسبت به ماه كامل " بدر " او، ماه يكشبه " هلال " بود، و شاخ همان درخت و گواهى راست، بر عظمت پدر و فضيلتش بود، وفرعى بود كه اصل خود را استوار مى داشت تا زنده بود از او نيابت مى كردو پس از مرگ، جاى او را گرفت. و ابو عبد اله بن حجاج " كه شرح حالش مى آيد " در شعر خود، اين را اعتراف كرده است.
از آثار او. فرج بعد الشده، نشوار المحاضره، المستجار من فعلات الاجواد ديوان شعرش كه از ديوان شعر پدرش بزرگتر است، مى باشد. در بصره از مشايخ آن حديث شنيد، ودر بغداد كه وارد شد، حديث نقل كرد، اولين بار كه حديث شنيد به سال 333ه بود. و اولين بار كه به كرسى قضاوت نشست در قصر، و بابل و آن نواحى به سال 349 ه بود. آنگاه المطيع لله او را فرمانده لشگر مكرم، ايذج و رامهرمز كرد و بسيارى از اعمال ديگر را در جهات مختلف به عهده گرفت. شب يكشنبه چهارم ماه ربيع الاول سال 327 ه در بصره متولد شد و شب دوشنبه پنجم محرم سال 384 ه در بغداد بدرود زندگى گفت. مذهبش مانندپدر است، ولى شواهد تشيع او بيشتر وو از تشيع پدرش آشكارتر است.
ابو على المحسن فرزندى به نام ابى القاسم على، از خود بجاى گذارد كه وارث
علم و كمالات فراوان پدر و جدش بود. و در مصاحبت شريف مرتضى علم الهدى و ملازمت او بسر مى برد و از خواص او بود و با ابو العلاء معرى مصاحبت داشت و نزد او تلمذ كرد. و ميان او و خطيب ابى زكرياى رازى تبريزى پيوند دوستى بود در مداين و نواحى آن، و در " زنجان "، و بردان، قرميسين و جاهاى ديگر به قضاوت پرداخت. خطيب بغدادى در تاريخش از او روايت كرده و به شرح حال و ذكر مشايخ او پرداخته است. و نيز ابو الغنانم محمد بن على بن ميمون برسى معروف به ابى از او روايت كرده است. و او خود از ابى الحسن على بن عيسى الرمانى، بنا بر نقل اجازه بزرگ علامه حلى براى بنى زهر، و از ابى عبد الله مرزبانى متوفى 384ه روايت نقل كرده است.
مذهب او از پدر و جدش روشن تر است و تشيعش نزد ارباب تراجم، مورد اتفاق است. او در نيمه شعبان سال 370 ه در بصره به دنيا آمد و شب دوشنبه دوم محرم سال 447 ه درگذشت و در خانه اش در درب التل مدفون شد.
حموى، در معجم الادباء از قاضى ابى عبد اله دامغانى نقل كرده گويد: بر قاضى ابى القاسم تنوخى " كوچك "، كمى قبل از مرگش وارد شدم، سنين عمرش بالا رفته بود، فرزند او كه از كنيزش بهمرسانيده بود بر من وارد شد و چون وى او را ديد گريه كرد گفتم: انشاء الله زنده مى مانى و او را تربيت كنى و چشمت را خدا به او روشن مى كند، گفت هيهات، سوگند بخدا او بحال يتيمى تربيت مى شود و در اين باره شعرى خواند و سپس گفت: مى خواهم ازدواج مادرش را از من، با مهريه ده دينار براى خود درخواست كنى كه من اورا آزاد كرده ام، من انجام دادم و همان طور كه گفته بود فرزندش، ابو الحسن محمد بن على المحسن به يتيمى بزرگ شد. قاضى ابو عبد الله گواهيش را پذيرفت و سپس به على 494 هاز دنيا رفت و دودمان او منقرض گرديد، حموى در معجم البلدان در شرح احوالش گسترده سخن گفته مراجعه كنيد 124-110/14.
متولد 318 ه متوفى 352 ه
لا يهتدى الى الرشاد من فحص++
الا اذا والى عليا و خلص
و لا يذوق شربه من حوضه++
من غمس الولا عليه و غمص
و لا يشم الروح من جنانه++
من قال فيه من عداه و انتقص
نفس النبى المصطفى و الصنووال++
خليفه الوارث للعلم بنص
من قد اجاب سابقا دعوته++
و هو غلام والى الله شخص
ما عرف اللات و لا العزى و لا++
انثنى اليهما و لا حب و نص
من ارتقى متن النبى صاعدا++
و كسر الاوثان فى اولى الفرص
و طهر الكعبه من رجس بها++
ثم هوى للارض عنهاو قمص
من قد فدا بنفسه محمدا++
و لم يكن بنفسه عنه حرص
س
و بات من فوق الفراش دونه++
و جاد فيماقد غلا و ما رخص
من كان فى بدر و يوم احد++
قط من الاعناق ما شاء و قص
فقال جبريل و نادى لا فتى++
الا على عم فى القول و خص
من قد عمرو العامرى سيفه++
فخر كالفيل هوى و ما قحص
و رآء ما صاح الا مبارز++
فالتوت الاعناق تشكو من وقص
من اعطى الرايه يوم خيبر++
من بعد ما بها اخو الدعوى نكص
و راح فيها مبصرا مستبصرا++
و كان ارمدا بعينيه الرمص
فاقتلع الباب و نال فتحه++
و دك طود مرحب لما قعص
من تسح البصره من ناكثها++
و قص رجل عسكر بما رقص
و فرق المال و قال خمسه++
لواحد فساوت الجند الحصص
و قال فى ذى اليوم ياتى مدد++
وعده فلم يزد و ما نقص
و من بصفين نضا حسامه++
ففلق الهام و فرق القصص
و صد عن عمرو و بسركرما++
اذ لقيا بالسواتين من شخص
و من اسال النهروان بالدما++
و قطع العرق الذى بها رهص
و كذب القائل ان قد عبروا++
وعد من يحصد منهم و يحص
ذاك الذى قد جمع القرآن فى++
احكامه للواجبات و الرخص
ذاك الذى آثر فى طعامه++
على صيامه و جاد بالقرص
فانزل الله تعالى هل اتى++
و ذكر الجزاء فى ذاك و قص
ذاك الذى استوحش منه انس++
ان يشهد الحق فشاهد البرص
اذقال من يشهد بالغدير لى++
فبادر السامع و هو قد نكص
فقال: انسيت فقال: كاذب++
سوف ترى ما لا تواريه القمص
يابن ابى طالب يا من هو من++
خاتم الانبياء فى الحكمه فص
فضلك لا ينكر لكن الولا++
قد ساغه بعض و بعض فيه غص
فذكره عند مواليك شفا++
و ذكره عند معاديك غصص
كالطير بعض فى رياض ازهرت++
و ابتسم الورد و بعض فى قفس
" هان وقتى كه او " امير المومنين " ع" " فرمود چه كسى در امر غدير براى من گواه مى شود، شنونده مبادرت بشنيدن، و انس امتناع كرد.
پس او را فرمود: آيا فراموش كردى، گفت: دروغ است، بزودى به چيزى مبتلا خواهى شد كه پيراهن پنهانش نكند.
اى پسر ابوطالب، اى كسى كه انگشترى پيامبران را از نظر حكمت، به منزله نگينى.
فضيلت تو قابل انكار نيست، ولى ولايت تو برخى را گوارا و گروهى را گلوگير است.
شاعر را بشناسيم
ابو القاسم على بن اسحاق بن خلف قطان بغدادى كه در محله كرخ در قطعه زمين ربيع سكونت داشت و به زاهى شهرت يافته بود. شاعر فوق العاده اى بود كه در اشعارش جانب اهل بيت وحى را گرفته به مذهبشان، متدين شده و با مهرشان، پاداش رسالت را مى پرداخت. از اين رو بيشتر اشعارش كه در چهار بخش شكل مى گرفت، درباره مدح و رثاى آنان بود تا جائى كه در "معالم العلماء " او را در عداد شعراى مجاهد، توصيف كرده و پيوسته در راه آنان به مبارزه مى پرداخت و با دشمنانشان دست و پنجه نرم مى كرد در ميدان نبرد با آنان هم نبرد مى طلبيد. از اين رو با بدخواهان اهل بيت و آنها كه عقيده به ولايتشان نداشتند آميزش و اختلاف نمى كرد، و همين امرباعث شد بر طبق آنچه " تاريخ بغداد "و ديگران آورده اند، او را كم شعر پندارند، ولى روانى شعر و حسن تشبيه، و زيبائى تصوراتش، تذكره نويسان را مجبور به تعريف و تمجيدش كرده است.
و در اينكه زاهى از لفظ مولى، خلافت و امامت را فهميده است با همه اطلاعى كه از نكات سخن دارد واحاطه اش به فرهنگ و ادبيات عرب، مورد اتفاق نويسندگان است، و اشعارش همه جا پخش گرديده، دليلى نيرومند بر سخن بجا و بمورد شيعه در استدلال به حديث غدير بر امر امامت امير المومنين " ع " است.
زاهى روز دوشنبه بيستم ماه صفر سال 318 ه بنا به تصريح ابن خلكان به نقل
از " طبقات الشعراء " عميد الدوله، متولد شد و در بغداد روز چهارشنبه بيستم جمادى الاوى سال 352 ه " به نقل عميد الدوله " متوفى گرديد و در مقابر قريش دفن شد. يا بنا بر آنچه خطيب از تنوخى نقل كرده بعد از سال 360 ه بدرود زندگى گفت و سمعانى از خطيب همين تاريخ را براى او نقل كرده است.
و از آنجا كه در تذكره ها توجهى به شعر مذهبى و مترقى او نشده، پاره اى از آنها را متذكر مى شويم، از جمله در مدح مولى امير المومنين " ع " گويد:
يا ساداتى يا آل ياسين فقط++
عليكم الوحى من الله هبط
لو لاكم لم يقبل الفرض و لا++
رحنالبحر العفو من اكرم شط
انتم ولاه العهد فى الذر و من++
هواهم الله عليناقد شرط
ما احد قايسكم بغيركم++
و ما زج السلسل بالشرب اللمط
الا كمن ضاهى الجبال بالحصا++
او قايس الا بحر جهلا بالنقط
صنو النبى المصطفى والكاشف++
الغماء عنه و الحسام المخترط
اول من صام و صلى سابقا++
الى المعالى و على السبق غبط
" داماد پيامبر مصطفى و زداينده اندوههايش و شمشير كشيده او... اول كسى كه روزه گرفت و نماز گزارد، كه در مكارم اخلاق برهمه پيشى گرفت و مورد رشگ واقع شده.
مكلم الشمس و من ردت له++
ببابل و الغرب منها قد قبط
" كسى كه با خورشيد سخن گفت و براى او پس از غروب، گرد آوردن انوارش بازگشت راه پيماى سريع زمين و كسى كه براى او سپاه در وادى قحط، آب چشمه از زمين برآورد.
دريائى كه درياها در برابرش، جوئى بيش نيستند و از جريان آن با كمال
حقارت بهره مى برند. او شير بيشه است كه هر شيرى نزد او به عقل كوچك آيد.
اوست گسترش دهنده علم خدا در زمين و كسى است كه بر اثر دوستى اش، خداى رحمان وسعت روزى دهد.
شمشيرى كه هر گاه كودك شمشيرش را بدست گيرد، روز جنگ همه را متفرق سازد.
به سوى نبرد با آن شمشير، زره پوشيده گام بر مى دارد چه بسيار پليديها را بريدو قطع كرد. تعبير مكلم الشمس، اشاره به روايتى از رسول خدا " ص " است كه به على " ع " فرمود:
يا ابا الحسن كلم الشمس فانها تكلمك قال على" ع " السلام عليك ايها العبد المطيع لله و رسوله فقالت الشمس السلام عليك يا امير المومنين، و امام المتقين، وقائد الغر المحجلين. يا على انت و شيعتك فى الجنه يا على اول من تنشق عنه الارض محمد ثم انت و اول من يحيى محمد ثم انت و اول من يكسى محمد ثم انت.
" يا على تو و شيعيانت در بهشت خواهيد بود و اول كسى كه زمين به خاطرش مى شكافد محمد و سپس تو خواهى بود و اول كسى كه زنده مى شود محمد وسپس تو خواهى بود و اول كسى كه پوشش پيدا كند محمد و آنگاه تو خواهى بود "
على عليه السلام براى شكر به پيشگاه خداى بزرگ به سجده افتاد و ازچشمانش سرشگ مى باريد، پيامبر خود را به او نزديك ساخته، گفت: برادرم، دوستم سر بردار كه خدا به تو بر اهل آسمانهاى هفتگانه، مباهات كرد.
اين روايت را شيخ الاسلام حموئى در فرائد السبطين باب 38 و خوارزمى در مناقب صفحه 68 و قندوزى در ينابيع صفحه 140 نقل كرده اند.
و تعبير: ومن ردت له ببابل... " اشاره به بازگشت خورشيد براى على امير المومنين در بابل است "
حديث دار الشمس على عليه السلام در بابل را نصر بن مزاحم در كتاب صفين صفحه 152 چاپ مصر، به اسناد خود از عبد خير نقل كرده، گويد من با على " ع "
در زمين بابل مى گذشتيم. وقت نماز عصر فرا رسيد. ما به هر جا مى رسيديم آنجا را از جاهاى ديگر وسيعترمى يافتيم تا جائى كه بهتر از آن نديده بوديم رسيديم. خورشيد ميرفت تا غروب كند گويد: على فرود آمد و من با او فرود آمدم گويد: آنگاه او ادعا كرد و خورشيد به اندازه برگزارى نماز عصر، بازگشت، ما نماز عصر را خوانديم و سپس خورشيد غروب كرده.
و اين تعبير: من انبع للعسكرماء العين "
كسيكه براى سپاه آب چشمه برآورد " اشاره به روايت نصر بن مزاحم در كتاب صفين 162 است كه به اسنادش از ابى سعيد تيمى تابعى معروف به عقيص روايت كرده كه گفت: ما با على در راهش به سوى شام در حركت بوديم تا وقتى از اين نخلستانها به پشت كوفه رسيديم، مردم تشنه و محتاج آب شدند على " ع " ما را آورد تا بسنگى كه از زمين دندانه زده بود رسيديم گويا بزى به انتظار نشسته بود، او به او دستور داد آن را از بن كنديم، آنگاه آبى از آن بيرون زد كه همه از آن نوشيده، سيراب شدند گويد: آنگاه دستورى بما فرمود و ما انجام داديم گويد: و مردم به سير خود ادامه دادند تا مقدار كمى كه دور شديم: على " ع " گفت: آيا بين شما كسى هست جاى اين آبى كه از آن نوشيدند بداند گفتند بلى يا امير المومنين فرمود: برويم آنجا. گويد: آنگاه گروهى از ما سواره و برخى پياده بدانجا رفتيم. راه راپيموده تا بجائى كه فكر مى كرديم آب آنجا بود رسيديم.
گويد: در جستجوى آن سنگ هر چه كاوش كرديم چيزى نيافتيم و چون از يافتن ناتوان شديم به ديرى كه در نزديكى ما بود رفته پرسيديم، آيا آبى كه در نزديكى شما است كجا است؟ گفتند: در نزديكى، آبى وجود ندارد. گفتيم: هست ما از آن نوشيده ايم.
گفت: شما از آن نوشيده ايد؟
گفتيم- بلى
ديرنشين گفت: اين دير ساخته نشده مگر به خاطر آن آب، و كسى جز پيامبريا وصى پيامبر آن را استخراج نمى كند. اين روايت را خطيب در تاريخش 305/12 آورده.
و اينهم بخشى از قصيده طائيه زاهى:
و هو لكل الاوصياء آخر++
بضبطه التوحيد فى الخلق انضبط
" او نسبت به اوصياى پيامبران ديگر، خاتم آنها است و توحيدى كه درمردم حفظ شده از حفظ كردن اوست. او در مركزيت نيكيها و كشف اشارت آن، ظاهر و باطن علم غيب است.
به تيغ شمشيرش دين احيا شد و بدعتهاى جنجال طلبان نابود گرديد علم آموز امت و داورى كه هيچكس به پايه علم هدايت اونرسيده است. اوست نباء عظيم حجت حق، وسيله آزمايش خلق و چراغ مهلكه هاى گران، ريسمانى كه به خدا پيوندد، وباب حطه اى كه به ارشادش راههاى بسته گشوده شود و گام راستارى كه دل آنان را كه به گامهاى بلند، ضربه نديده باشد، تازيانه ميزند و او، رود طالوت است و جنب الله و ديده اى كه نورش خرد را خيره كند و گوش شنوا كه از هر سخن زشت و نادرستى كه گفته شودناشنوا است.
او كه بازگشتش نزد خداى ذى العرش نيكو و كسى كه اگر الطافش نبود، ما گمراه مى شديم
تعبير اذن واعيه " = گوش شنوا ". اشاره به حديثى است كه حافظ ابو نعيم در
حليله الاولياء 62/1 ازرسول خدا " ص " نقل كرد كه فرمود: يا على ان الله عز و جل امرنى ان ادنيك و اعملك لتعى: خداى بزرگ مرا فرموده تا ترا بخود نزديك كنم و بياموزمت تا بشنوى. و اين آيه فرود آمد: و تعيها اذن واعيه پس تو گوش شنواى علم من هستى. و گروهى ديگر ازحفاظ آنرا روايت كرده اند و قاضى عضدايجى در مواقف 276/3 گويد بيشتر مفسرين را در قول خداى تعالى، و تعيها اذن واعيه، عقيده آن است كه مقصود از آن على " ع " است.
و ازاهى را در مدح مولانا امير المومنين " ع " است:
وال عليا واستضى ء مقباسه++
تدخل جنانا و لتسقى كاسه
" على را دوست دار و از پرتوش، نور گير تا وارد بهشت گردى و از ساغرش بنوشى.
كسى كه ولايتش را پذيرد نجات يابد و دشمنش، نه دين راشناخته و نه بنيادش را دانسته است.
اول كسى كه خدا را به يگانگى شناخت، و حتى يك روز بر آستان بتان سر ننهاداوست.
او با جان خود پيامبر مصطفى را فدائى شد، روزى كه دشمنان عرصه را بر او تنگ كردند.
او با آرامش دربستر پيامبر خسبيد و حال آنكه شبانه نگهبانان دشمن، او را دور مى زدند.
تا وقتى قوم بر مردى بيدار كه شمشيرش را حمايل خود كرده بود، هجوم آوردند.
بر آنان شوريد و آنان روى برگردانده وصف آنان از هم دريد، و قدرت حماسى اش مانع آنان شد.
اوست شكننده بت ها در خانه خدا، اوست كه از چهره هدايت پرده برداشت.
او به پشت بهترين خلق بالا رفت، او كه پيشرفت سريع دين بوجودش بسته بود.
فرو انداخت لات را و هبل را رها كرد تا پاره پاره شود و نگون بختى اش گريبان خودش را بگيرد.
مولاى من بر فراز خانه خدا برخاست و با دور ساختن پليديهايش، آن را پاك كرد.
در " خيبر " را از بن بطور معجزه آسا بر كند بطورى كه صداى در، حاكى از اضطراب و دهشت بود.
كه گويا لهيب آتش افروخته اى است كه از پرتو نورش بيرون آمده است.
چه كسى عمرو بن عبدود را وقتى خندق را با عبور خود به جزع درآورد، دو نيم كرده به زمين انداخت.
چه كسى به چاه وارد شد و ازهلاكت نترسيد در حاليكه راه آب بسته بود، و او به شدت آن را طلب كرد.
چه كسى جن را با تير شهابش با لهيب گداخته از مس هايش سوزانيد.
تا به امرش مقرانه بازگشتند. و از شر آنها در پناه خدا محفوظ ماند.
" بيان: با تعبير، من هبط الجب " چه كسى به چاه وارد شد " اشاره به روايتى كرده كه امام احمد در مناقب از على " ع " نقل كرده كه فرمايد: چون شب بدر، شد پيامبر خدا " ص " فرمود: چه كسى براى ما آب خواهد آورد، مردم از اين عمل سرباز زدند على " ع " برخاست مشگ آب را به دست گرفت و به چاهى بسيار عميق و تاريك وارد شد و در آن سرازير گرديد، خداى بزرگ به جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل وحى فرستاد،
آماده براى يارى محمد و حزبش شويد، فرشتگان از آسمان با صدائى چندش آور، فرو آمدندو چون به چاه رسيدند همه از اول تا آخر احتراما بر او سلام كردند " شرح ابن ابى الحديد450/1 ".
و در مدح امير المومنين گويد:
هذا الذى اردى الوليد و عتبه++
و العامرى و ذا الحمار و مرحبا
" اينست كسى كه وليد و عتبه، و عامرى، و ذلحمار " سر و روى بسته " و مرحب را به هلاكت انداخت.
اين كسى است كه با قهر بى بيم و باك، دليرانى را بدست پاره كرد.
گويا در بن هر موى تنش، شيرى است كه چنگال سوى شكارش دراز كرده. " و نيز درباره آن حضرت گويد:
ابا حسن جعلتك لى ملاذا++
الوذ به و يشملنى الزماما
اى ابا الحسن من تو را پناهگاهى براى خود قرار داده ام تا بدان پناه آورم و رشته محبتت مرا بگيرد.
در روز حشر شفيعم باش و در خانه قدست جايم بده.
زيرا من نعثلى " = عثمانى " نيستم و عتيق " ابوبكر " و آن مرد تندخو " = عمر " را دوست ندارم.
و در مدح اهل بيت گويد:
يا لائمى فى الولا هل انت تعتبر++
بمن يوالى رسول الله او يذر
" اى ملامت گر من در ولاى اهل بيت آيا با دوستى پيامبر موافقى يا مخالف؟.
قومى كه هر گاه با قلم ها براى نوشتن از درياها استفاده كنند ودرختهاى دنيا قلم گردد.
و انس و جن نويسنده فضائلشان باشد و ظرفيت صبح وشام صفحه كاغذ باشد.
به اندازه يك دهم فضائلشان را نمى گنجد بل جهد و كوششان در برابر فضل آنها، ناچيز است.
امير ابو فراس الحمدانى
متولد 320 يا 321 ه متوفى 357 ه
الحق مهتضم و الدين مخترم++
و فى ء آل رسول الله مقتسم
و الناس عندك لا ناس فيحفظهم++
سوم الرعاه و لا شاء و لا نعم
انى ابيت قليل النوم ارقنى++
قلب تصارع فيه الهم و الهمم
و عزمه لا ينام الليل صاحبها++
الا على ظفر فى طيه كرم
يصان مهرى لامر لا ابوح به++
والدرع و الرمح و الصمصامه الخدم
و كل مائره الضبعين مسرحها++
رمث الجزيره و الخذراف و العنم
و فتيه قلبهم قلب اذا ركبوا++
و ليس رايهم رايا اذا عزموا
يا للرجال اما لله منتصر++
من الطغاه؟ اما لله منقتم
بنوعلى رعايا فى ديارهم++
و الامر تملكه النسوان و الخدم
محلئون فاصفى شربهم و شل++
عند الورود و اوفى و دهم لمم
فالارض الا على ملاكها سعه++
و المال الا على اربابه ديم
فما السعيد بها الا الذى ظلموا++
و ما الشقى بها الا الذى ظلموا
للمتقين من الدنيا عواقبها++
و ان تعجل منها الظالم الاثم
اتفحزون عليهم لا ابا لكم++
حتى كان رسول الله جدكم
و لا توازن فيما يينكم شرف++
و لا تساوت لكم فى موطن قدم
و لا لكم مثلهم فى المجد متصل++
و لا لجدكم معشار جدهم
و لا لعرقكم من عرقهم شبه++
و لا نثيلتكم من امهم امم
قام النبى بها " يوم الغدير " لهم++
و الله يشهد و الاملاك و الامم
حتى اذااصبحت فى غير صاحبها++
باتت تنازعها الذوبان و الرخم
و صيروا امرهم شورى كانهم++
لا يعرفون ولاه الحق ايهم
تا لله ما جهل الاقوام موضعها++
لكنهم ستروا وجد الذى علموا
ثم ادعاها بنو العباس ملكهم++
و لا لهم قدم فيها و لا قدم
لا يذكرون اذا ما معشر ذكروا++
و لا يحكم فى امر لهم حكم
و لا رآهم ابوبكر و صاحبه++
اهلا لما طلبوا منها و ما زعموا
فهل هم مدعوها غير واجبه++
ام اهل ائمتهم فى اخذها ظلموا
اما على فادنى من قرابتكم++
عند الولايه ان لم تكفر النعم
اينكر الحبر عبد الله نعمته++
ابوكم ام عبيد الله ام قثم؟
بئس الجزاء حزيتم فى بنى حسن++
اباهم العلم الهادى و امهم
لا بيعه ردعتكم عن دمائهم++
و لا يمين و لا قربى و لا ذمم
هلا صفحتهم عن الاسرى بلا سبب++
للصافحين ببدر عن اسيركم
هلا كففتم عن " الديباج " سوطكم++
و عن بنات رسول الله شتمكم
ما نزهت لرسول الله مهجته++
عن السياط فهلا نزه الحرم
ما نال منهم بنو حرب و ان عظمت++
تلك الجرائر الا دون نيلكم
كم غدره لكم فى الدين واضحه++
و كم دم لرسول الله عندكم
انتم له شيعه فيا ترون و فى++
اظفاركم من بنيه الطاهرين دم
هيهات لا قربت قربى و لا رحم++
يوما اذا اقصت الاخلاق و الشيم
كانت موده سلمان له رحما++
و لم يكن بين نوح و ابنه رحم
يا جاهدا فى مساويهم يكتمها++
غدر الرشيد بيحيى كيف ينكتم
ليس الرشيد كموسى فى القياس و لا++
مامونكم كالرضا لو انصف الحكم
ذاق الزبيرى غب الحنث و انكشفت++
عن ابن فاطمه الاقوال و التهم
باءوا بقتل الرضا من بعد بيعته++
و ابصروا بعض يوم رشدهم و عموا
يا عصته شقيت من بعد ما سعدت++
و معشرا هلكوا من بعد ما سلموا
لبئسما لقيت منهم و ان بليت++
بجانب الطف تلك الاعظم الرمم
لا عن ابى مسلم فى نصحه صفحوا++
و لا الهبيرى نجا الحلف و القسم
و لا الامان لاهل الموصل اعتمدوا++
فيه الوفاء و لا عن غيهم حلموا
ابلغ لذيك بنى العباس مالكه++
لا يدعوا ملكها ملاكها العجم
اى المفاخر امست فى منازلكم++
و غيركم آمر فيها و محتكم
انى يزيدكم فى مفخرعلم؟ ++
و فى الخلاف عليكم يخفق العلم
يا باعه الخمر كفوا عن مفاخركم++
لمعشربيعهم يوم الهياج دم
خلوا الفخار لعلامين ان سئلوا++
يوم السوال و عمالين ان عملوا
لا يغضبون لغير الله ان غضبوا++
و لا يضيعون حكم الله ان حكموا
بحثى پيرامون اشعار او
اين قصيده را چنانكه ياد كرديم 58 بيت در ديوان خطى اش همراه با شرح ابن خالويه نحوى معاصر او مى يابيد، ابن خالويه در خدمت بنى حمدان در حلب مى زيست و به سال 370 ه بدرود زندگى گفته است و علامه شيخ ابراهيم يحيى العاملى 54 بيت آن را تخميس كرده مخمسهايش در " منن الرحمان " 143/1 آمده است، و مطلعش اينست:
يا للرجال لجرح ليس يلتئم++
عمر الزمان وداء ليس ينحسم
حتى متى ايها الاقوام و الامم++
الحق مهتضم.:...
اودى هدى الناس حتى ان احفظهم++
للخير صار بقول السوء الفظهم
فكيف ترقظهم ان كنت موقظهم++
و الناس عندك....
اين قصيده را، ابو المكارم محمد بن عبد الملك بن احمد بن هبه الله بن ابى جراده حلبى متوفى 565 ه شرح كرده است و فرزند امير الحاج با شرح معروفش كه جداگانه چاپ شده و در " حدائق الورديه " خطى، همه اش درج گرديده است آن را نيز شرح كرده، چنانكه قاضى در مجالس المومنين صفحه 411 آن را ذكر كرده است و سيد ميرزا حسن زنوزى در " رياض الجنه " در روضه پنجم، 60 بيت آن رانقل كرده و در شماره گزارى سيد محسن الامين عاملى 60 بيت آمده است و دو بيت اضافى عينا ياد مى شود:
امن تشاد له الالحان سايره++
عليهم ذو المعالى ام عليكم
صلى الاله عليهم كلما سجعت++
ورق فهم للورى كهف و معتصم
ناشر ديوان، چند بيت آن را حذف كرده و تنها 53 بيت آن را ياد كرده است به نظر مى رسد ناشر ابياتى را كه از مفادش دل خوشى نداشته از آنها جدا كرده كه ذيلا اشاره مى شود:
1- و كل مائره الضبعين مسرحها
2- و فتيه قلبهم قلب اذا ركبوا
3- فما السعيد بها الا الذى ظلموا
4- للمتقين من الدنيا عواقبها
5- ليس الرشيد كموسى فى القياس و لا
6- يا باعه الخمر كفوا عن مفاخركم
7- صلى الاله عليهم كلما سجعت اين قصيده معروف است به " شافيه ". از قصائد جاويدانى است كه كليه ماخذ همه آن، يا بخشى از آن را نقل كرده، يااشاره اى بدان كرده اند، قصيده اى است بين ادبا مشهور و متداول كه هم شيعه، و هم فرق ديگر، از زمان سرودن سراينده اش امير شمشير و قلم، تا امروز محفوظ مانده و با روزگار، جاويد خواهد ماند، زيرا در آن لطف سخندانى، صفاى فصاحت، حسن انسجام، نيروى استدلال، بلندى معنى و روانى الفاظ بهم پيوسته است. روزى كه سراينده اش " امير " آن را انشاد كرد، دستور داد پانصد شمشير يا بيشتر ازآن از غلاف بيرون بكشند اين قصيده درمقابل قصيده ابن سكره العباسى سروده شده و اول آن قصيده اينست:
بنى على دعوا مقالتكم++
لا ينقص الدر وضع من وضعه
امير ابو فراس را قصيده هائيه اى است كه اهل بيت را درآن مدح كرده و از غدير ياد كرده است و آن قصيده اينست:
يوم بسفح الدار لا انساه++
ادعى له دهرى الذى اولاه
يوم عمرت العمر فيه بفتيه++
من نورهم اخذ الزمان بهاه
فكان اوجههم ضياء نهاره++
و كان اوجههم نجوم دجاه
" من خاطره روزى كه در پهنه خانه جذبه اى داشتم را در همه عمرم، از ياد نمى برم.
روزگارى بود كه دوران عمر را با جوانى مى گذراندم كه زمانه جلوه خود را از فروغ آنان مى گرفت.
گويا چهره هاشان پرتو روز را تشكيل مى دادو گويا چهره هاشان ستاره تاريكيهاى شب بود.
باريك اندام و خوش تركيبى كه در حسن استوارى چون شاخ درخت، و
چشمانش در نظر افكنى چون آهو.
با او ساغرى را تعارف مى كرديم كه در تاريكى ها، چون چراغ، از صفا مى درخشيد.
در شبى كه از وصالش زيبائى گرفته بود گويا شب در زيبائى، چهره اى محبوب داشت.
و گويا در آن شب ستاره ثريا كف دستى است كه محبوب را نشان مى دهد.
و يا با چهره نيمه روشنش، تبسم كنان او را با دست به بالا فرا مى خواند.
آهو چهره ئى كه اگر مرواريدى بر گونه اش بگذرد با نگاهى از گوشه چشم، بخون مى افتد.
اگر من عشق او را نداشته باشم، يا نخواهم كه همه دوستدارانش از جهانيان هلاك شوند.
پس از قرب وصال او چنان محروم مى مانم. كه حسين " ع " از آب، با اينكه آن را مى ديد، محروم ماند.
هنگامى كه گفت آبم دهيد و بجاى نوش آب گوارا، او را از دم نيزه و شمشير، سيرابش كردند.
و سر او را، با اينكه از دير باز، دست هاى پيامبر آن را بدامنش نزديك كرده بود، بريدند.
روزى كه او در حمايت خدا بود، و خدا ستمگران را براى ستمگرى مهلت مى دهد.
و نيز اگر خداى جهان دشمنان پيامبرش را هلاك مى كرد، دشمنى با پيغمبر شناخته نمى شد.
روزى كه خورشيد درخشان براى حسين دگرگون شد و از آنچه ديده بود آسمانش خون گريست.
براى قلبى كه ازجاى كنده نشود، و براى گريه كننده اى كه سرشگش نبارد، عذرى نمانده است.
مرده باد قومى كه از هواى نفس خود، پيروى كرده، كارى كردند كه عواقب سوءش فردا گريبانگريشان شود.
آيا پندارى گفتار پيامبر را درباره خصوصيات پدر او، نشنيده بودند؟ هنگامى كه روز غدير خم علنا گفت: " من كنت مولاه فهذا مولاه " اين مولاى كسى است كه من مولاى اويم.
اين است وصيت پيامبر در امر خلافت او، اى كسى كه گوئى پيامبر وصيت نكرده است قرآن را كه در فضيلت او نازل شد بخوانيد و در آن تامل كرده مضمون آن را بفهميد.
اگر درباره او جز سوره هل اتى هيچ آيه ديگرى نازل نشده بود، او را كفايت مى كرد.
چه كسى براى اولين بار قرآن را از بيان پيامبر، و لفظ او دريافت داشته و آنرا تلاوت كرده است؟
چه كسى صاحب فتح خيبر بود. و در خيبر را با دست خود پرتاب كرده و دور انداخت؟
چه كسى در ميان همه مردم پيامبر مختار را همكارى كردو به كمك برخاست و چه كسى با او برادر شد؟
چه كسى به طور ناشناس در بسترش شب را گذرانيد وقتى دشمنان بر بسترش سر بر آورده بودند.
مقصود خداى، از گفتار: الصادقون و القانتون، چه كسى جز اوست؟
چه كسى را جبرئيل از طرف خداوند بزرگ، به تحيت درود گرامى داشت.
آيا گمان كرديد فرزندانش را بكشيد، و روز قيامت در زير پرچم او باشد؟
يا از دست او از حوض كوثر آب بنوشيد و حال آنكه حسين را به خونش آب داديد؟
خوشا به حال كسى كه روز تشنگى اش، او را ملاقات كند، و در زندگى كارى كرده باشد كه سيرابش نمايد.
پيش از من در شعر گوينده اى گفته بود: واى به كسى كه شفيعانش فرداى محشر دشمنانش باشند.
آيا روز واقعه كساء را فراموش كرديد و ندانستيد او يكى از اصحاب كساء است؟
بار پروردگار من به هدايت آنان، راه يافته ام و روز هدايت به راه ديگران نروم.
من هميشه دوستدار كسى هستم كه پيامبر و آلش او را دوستدارند و هر كه را آنان بد شمرند، بد مى دانم.
و سخنى گويم كه نشان بصيرت كسى است آن را بايد بگويد يا روايت كند.
سخن من، شعرى است كه شنوندگان در طول روزگار، پيوسته از آن هدايت يابند.
اين سخن، راويان را به حفظش ترغيب كند، و حسن روايتش، معنى آن را جالب جلوه دهد.
شاعر را بشناسيم
ابو فراس حارث بن ابى العلاءسعيد بن حمدان بن حمدون بن حارث بن لقمان بن راشد بن مثنى بن رافع بن حارث بن عطيف بن محربه بن حارثه بن مالك بن عبيد بن عدى بن اسامه بن مالك بن بكر بن حبيب بن عمرو بن غنم بن تغلب الحمدانى تغلبى.
سخن درباره ابو فراس و امثال او مضطرب و پريشان، زيرا نويسنده نمى داند او را از چه ناحيه اى توصيف و تعريف كند. آيا ازسخنسرائى اش گفتگو كند، يا از سپهسالاريش سخن گويد، آيا او در مقام مصاحبت برازنده تر يا در صف آرائى دليرتر است؟ و آيا او در تنظيم قافيه الفاظ با انضباط تر يا در فرماندهى لشگر قوى تر؟ و خلاصه اين مرد در هر دو جبهه برازنده و در هر دو مقام پيشرو ديگران، هيبت پادشاهان و محضر شيرين اديبان را با هم جمع كرده. شكوه فرماندهى با لطف ظرافت شعر بهم پيوسته و شمشير و قلم براى او برآمده است.
او وقتى، به زبانش سخن گويد چون هنگامى است كه بااستواريش گام نهد، نه جنگى او را هراسد و نه قافيه او بر او ستيزد، ونه بيمى از كس او را چيره سازد، نه لطافت بيانى او را پشت سر گذارد از اين رو پيشرو شعراى معاصرش بود چنانكه پيشرو فرماندهان معاصرش.
پاره اى از اشعارش به زبان آلمانى، چنانكه در دائره المعارف اسلامى است، ترجمه شده. ثعالبى در يتيمه الدهر27/1 گويد: او يگانه روزگارش و خورشيد
زمانش از نظر ادب، فضيلت جوانمردى، بزرگوارى، عظمت، سخندانى و برازندگى، دليرى و شجاعت بود. شعرش نامدار، و با زيبائى و ظرافتش، روانى، فصاحت، شيرينى، بلند سخنى و متانت همه را با هم جمع كرده و در اين زمينه به شهرت پيوسته است. در اشعار او طبع شاداب و بلندى مقام و عزت پادشاهى نهفته و اين خصال در هيچ شاعرى در عبد الله بن معتز و ابو فراس جمع نشده و سخنشناسان و نقالان كلام، ابو فراس را برتر از ابن معتز خوانده اند.
صاحب بن عباد مى گفت: بدء الشعر بملك و ختم بملك " شعر از پادشاهى آغاز، و به پادشاهى ديگر پايان پذيرفت " يعنى امرء القيس و ابو فراس و متنبى به تقدم و برازندگى او گواهى مى داد و از او حمايت مى كرد و مايل نبود در مسابقه با او شركت كند و در مقابله با او شعر سرايد و اينكه او را مدح نگفته و افراد پائين تر از او، از آل حمدان را ستوده است، نه از روى غفلت يا اخلال در كار او بود، بلكه براى هيبت و عظمت او بوده است. سيف الدوله از محسنات ابى فراس بسيار خوشش مى آمد، و او را با احترام و تجليل از سايرين، مشخص مى ساخت و اورا براى خود برگزيده، در جنگها همراه خود مى برد و در كارهايش او راجانشين خود مى ساخت. و ابو فراس در مكاتباتى كه با او داشت بر او مرواريد گران قدر مى پاشيد و حق بزرگى او را رعايت كرده، آداب شمشيرو قلم هر دو را در خدمتش بجاى مى گذارد.
در تعقيب تعريفهاى ثعالبى از او، شرح حال او را ابن عساكر در تاريخش 440/2 و ابن شهر اشوب در معالم العلماء ابن اثير در كامل 194/8، ابن خلكان در تاريخش 138/1، ابو الفداء در تاريخش 142، يافعى در مرآه الجنان 369/2 و مولفان: شذرات الذهب 24/3، مجالس المومنين 411، رياض العلما، امل الامل 366، منتهى المقال 349، رياض الجنه فى الروضه الخامسه، دائره المعارف بستانى 300/2، دائره المعارف فريد وجدى 150/7 روضات الجنات 206، قاموس الاعلام زركلى 202/1، كشف الظنون 502/1، تاريخ آداب اللغه 241/2، الشيعه و فنون الاسلام 107، معجم المطبوعات، دائره المعارف الاسلاميه 387/1، ومطالب پراكنده
شرح حال او رابه طور كامل سيدنا سيد محسن امين در 260 صفحه اعيان الشيعه در جلد هجدهم صفحه 289- 29، جمع آورى كرده اند.
ابو فراس ساكن " منبج " بود و در حكومت پسر عمويش ابى الحسن سيف الدوله به بلاد شام منتقل گرديد و درچند نبرد كه در ركاب او با روم جنگيد، شهرت يافت.
در اين جنگها دو بار اسير شد دفعه اول در " مغاره الكحل "به سال 348 ه بود و او را از " خرشنه" كه قلعه اى بود در بلاد روم و آب فرات از زير آن مى گذشت، بالاتر نبردند و در همين اسارت اوست كه گويند، سوار اسبش شده و با پاى خود آن را تاخته، از بالاى قلعه به داخل فرات خود را پرت كرده است، و خدا آگاهتر است.
بار دوم در " منبج " اسير رومى ها شد، و در آن روز قومش را رهبرى مى كرد كه در شوال351 ه اسير شد و جراحتى بر اثر اصابت تيرى كه پيكانش در پاى او مانده بود، پيدا كرد و مجروح و خون آلود او رابه خرشنه آوردند. از آنجا به قسطنطنيه آمده و تا مدت چهار سال به حال اسارت ماند، زيرا از او فداء نمى پذيرفتند سرانجام سيف الدوله به سال 355 ه او را از اسارت آزاد كرد.
ابو فراس اشعارش را در اسارت و بيمارى مى سرود و براى سيف الدوله شكوه و شكايت مى كرد و اظهار اشتياق نسبت به خانواده و برادران و دوستانش مى نمود و نگرانى خود را از وضع و حالش، از سينه اى تنگ و قلبى ريش كه رقت و لطافت اشعارش را مى افزود و شنونده را به گريه مى انداخت، شرح مى داد. اين اشعار از شدت روانى خودبخود بر حافظه مى آويخت و آنها را كسى فراموش نمى كرد، اين اشعار را "روميات " خوانند.
ابن خالويه گويد: ابو فراس گفت: وقتى به قسطنطنيه رسيدم پادشاه روم، مرا اكرام و احترامى كرد كه با هيچ اسيرى نكرده بود يكى از رسوم رومى ها اين بود كه هيچ اسيرى حق ندارد، در شهرى كه پادشاه آنها در آنجا است قبل از ملاقات شاه، مركوبى سوار شود بايد در زمين بازى آنها، كه آن را " ملطوم " مى گفتند با سر
برهنه راه برود و سه بار يا بيشتر دربرابر شاه سجده كند و پادشاه پاى خودرا در ميان اجتماعى كه نامش " تورى "بود، گام بر گردن اسير بسايد. پادشاه مرا از همه اين رسوم معاف داشت، فورا مرا به خانه اى برده، مستخدمى را به خدمت من گمارد و دستوراحترام مرا صادر كرد و هر اسير مسلمانى را كه مى خواستم، نزد من مى فرستاد و براى من به طور خصوصى فديه آزادى پرداخت. وقتى من خود را مشمول اين همه تجليل به لطف خدا ديدم و عافيت و مقام خود را باز يافتم، امتياز خود را در آزادى بر ساير مسلمين نپذيرفتم، و با پادشاه روم براى آزادى ديگران آغاز به فدا دادن كردم و امير سيف الدوله ديگر اسير رومى نزد خود باقى نگذاشته بود، ولى نزد روميها هنوز سه هزار اسير از كارگردان و سپاهيان در دست آنها بود.
من با دويست هزار دينار رومى قرار داد فدا بستم و اين عده اضافى را يك جا خريدم و آن مبلغ و آن عده مسلمانان را تضمين كردم، و آنها را با خود از قسطنطنيه خارج ساخته خود با نمايندگانشان به " خرشنه " آمدم. و با هيچ اسيرى قرارداد فدا و آتش بس و ترك مخاصمه بسته نشد. و در اين باره شعرى سروده ام:
و الله عندى فى الاسار و غيره++
مواهب لم يخصص بها احدقبلى
" خداوند مرا در اسارت و غير اسارت مواهب بخشيد كه به ديگران قبل از من نداده است.
" گره هائى را گشودم كه مردم از گشودن آن عاجز بودند در حالى كه حل عقد امور مرا كسى متكفل نشده است.
چون مرا مردم روم بنگرند به عنوان شكارى بزرگ تلقى كنند تا جائيكه گويا آنها بدست من اسير شده و در قيد من اند.
چه روزگار فراخى بود روزى كه محترمانه آزاد شدم مثل اينكه من از خانواده ام به خانواده ام منتقل شده باشم.
به پسر عموها و برادرانم بگوئيد من در نعمت و رفاهى بسر مى بردم كه هر كس جاى من بود شكرش را مى كرد.
تولد و قتل او
ابو فراس در سال 320 وگويند 321 ه متولد شد و آنچه ابن خالويه از ابو فراس نقل كرده كه گفته است: " در سال 339 ه من نوزده ساله بودم " نشان مى دهد تاريخ تولد او، 320 ه بوده است. و روز چهارشنبه هشتم ربيع الاخر و به قول صابى در تاريخش روز شنبه دوم جمادى الاولى سال 357 ه قتل او اتفاق افتاد. علت اين قتل اين بود كه چون سيف الدوله از دنيا رفت ابو فراس تصميم گرفت بر " حمص " دست يابد و حكم رانى
كند و در آنجا اقامت داشت. اين خبر به پسر خواهرش ابو المعالى پسر سيف الدوله، و غلام پدرش قرعويه رسيد و بدين وسيله بين ابى فارس و ابى المعالى وحشت پديد آمد، ابو المعالى او را طلبيد و ابو فراس به " صدد " دهكده اى از راه خشكى به سوى حمص، رفت. ابو المعالى اعراب بنى كلاب و ديگران را گرد آورده همراه قرعويه به دنبالش فرستاد و او را در " صدد " دستگير كردند يارانش را امان دادند واو با آنها مخلوط شد تا در امان بماند. قرعويه غلامش را گفت او را بكش پس او را كشته سرش را جدا كرده برداشت.
و پيكرش را در بيابان رها افكند تا وقتى پاره اى از اعراب آن را دفن كردند.
ثعالبى گويد: قصيده اى كه از ابى اسحاق صابى در رثاى ابو فراس خواندم، نشان مى داد او را در واقعه اى كه ميان او و غلامان خاندانش اتفاق افتاد، كشته اند. ابن خالويه گويد: شنيده ام ابو فراس روزى كه به قتل رسيد، خيلى محزون و نگران بود و در آن شب سخت گرفته خاطر شده بود. دخترش كه عيال ابى العشائر است او را ديده، محزون شد و از شدت اندوه بر حال او گريه كرد. ابو فراس مثل كسى كه خبر مرگ خودش را مى دهد، ناگاه اين اشعار راگفت و اين آخرين شعر اوست:
دختر كم محزون مباش كه مردم همه درگذرند.
دختر كم براى مصيبتى بزرگ، صبرى جميل لازم است.
با افسوس بر من از پشت ستر و حجابت ناله زن.
و چون مراندا كنى و از پاسخ شنيدن عاجز ماندى، بگو:
زينت جوانان ابو فراس، از جوانى كام نگرفت.
در بسيارى از تذكره ها آمده است كه چون خبر وفاتش به خواهرش، مادر ابى المعالى رسيد چشمانش را بيرون آورد، و گويند: لطمه به صورت زد و چشمانش بيرون افتاد و گويند: غلام سيف الدوله او را كشته و ابو المعالى آن را نمى دانست
چون خبر آن را دريافت كرد بر او سخت گران آمد. و از اشعار او در مذهب آمده است:
لست ارجو النجاه من كلما++
اخشاه الا باحمدو على
و ببنت الرسول فاطمه الطهر++
و سبطيه و الامام على
" اميد نجات از آنچه مى ترسم، جز به احمد و على ندارم.
و به دخت پيامبر فاطمه پاك ودو سبط او و امام على. "
و التقى النقى باقر علم الله++
فينا محمد بن على
و ابى جعفر و موسى و مولاى++
على اكرم به من على
و ابنه العسكرى و القائم++
المظهر حقى محمد و على
بهم ارتجى بلوغ الامانى++
يوم عرضى على الاله العلى
و در اين مورد از اوست:
شافعى احمد النبى و مولاى++
على و البنت و السبطان
و على و باقر العلم و الصادق++
ثم الامين بالتبيان
و على و محمد بن على++
و على و العسكرى الدانى
و الامام المهدى فى يوم لا++
ينفع الا غفران ذى الغفران
و از اشعار حكمت آميز اوست:
غنى النفس لمن يعقل++
خير من غنى المال
و فضل الناس فى الانفس++
ليس الفضل فى الحال
و گويد:
المرء نصب مصائب لا تنقضى++
حتى يوارى جسمه فى رمسه
فموجل يلفى الردى فى اهله++
و معجل يلقى الردى فى نفسه
و از اوست:
انفق من الصبر الجميل فانه++
لم يخش فقرا منفق من صبره
و المرء ليس ببالغ فى ارضه++
كالصقر ليس بصائد فى وكره
لقد كان فى قصصهم عبره لاولى الالباب