فتنه وهابیت
فتنه وهابیت بدانکه در ایام سلطنت سلطانسلیم سوم (1222ـ1204هـ) حوادث و آشوبهای فراوانی پدید آمد که برخی از آنها پیشتر یاد شد. یکی از فتنهها و حوادث ناگوار فتنه فرقه وهابیت بود که در حجاز رُخ داد. وهابیان آشوبگر در فتنهانگیزی تا بدانجا پیش رفتند که
فتنه وهابيت <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
بدانكه در ايام سلطنت سلطانسليم سوم (1222ـ1204هـ) حوادث و آشوبهاي فراواني پديد آمد كه برخي از آنها پيشتر ياد شد. يكي از فتنهها و حوادث ناگوار فتنه فرقه وهابيت بود كه در حجاز رُخ داد. وهابيان آشوبگر در فتنهانگيزي تا بدانجا پيش رفتند كه بر حرمين شريفين چيرگي يافته و از حج گزاردن حاجيان شامي و مصري جلوگيري نمودند. حادثه ديگر مربوط به فتنه فرانسيس براي دست يافتن به مصر بود كه در سال 1213هـ اتفاق افتاد و تا سال 1216هـ ادامه داشت.
ما در اينجا آنچه را كه به اين دو فتنه مربوط ميشود بهطور فشرده نقل ميكنيم و از شرح و تفصيل، خودداري مينماييم زيرا شرح و تفصيل آنها در تواريخ گفته شده و پيرامون هر يك كتابهاي جداگانه و ويژهاي به نگارش درآمده است.
اما در مورد فتنه و آشوب فرقه وهابي بايد دانست كه آغاز آن از درگيري و كشتار بين سران اين فرقه و مولانا شريف غالب بن مساعد، امير مكه كه نائبالسلطنه سراسر حجاز بود شروع شد. ابتداي جنگ و درگيري بين آنها در سال 1205هـ ودر روزگار پادشاهي سلطانسليم سوم پسر سلطانمصطفي سوم پسر احمد بود.
ظهور فرقه وهابي، سالها پيش از اين جنگ و درگيري بود و در آغاز پيدايش وهابيت، اين فرقه داراي قدرت و نفوذ و شوكت زيادي در شهرها بود. اما بعدها ستم و آزار آنان فزوني يافت و به كشتار مردم و توسعه آئين خود و بسط و گسترش نفوذ خود برآمده و آنقدر از مردم بيگناه كشتند كه قابل شمارش نبود. وهابيان به يغما و غارت اموال مردم پرداخته و حتي به زنان و كودكان نيز رحم نميكردند.
بنيانگذار اين فرقه نادرست، مردي بهنام محمدبن عبدالوهاب بود كه از اهالي مشرق بود و مدت زيادي عمر كرد و مردم بسياري را گمراه ساخت. ولادت او در سال 1111هـ و مرگش در سال 1200هـ اتفاق افتاد و بعضي از مورخان تاريخ مرگ او را چنين ضبط كردهاند: «مرگ خبيث در 1206 اتفاق افتاد».
محمدبن عبدالوهاب در آغاز يكي از طلاب علوم ديني در مدينه منوّره بود. پدرش مردي صالح و درستكار از اهل علم بود، همچنين برادرش شيخ سليمان مردي صالح و عالم بود. پدرش و برادرش و مشايخ و استادان او در مورد او چنين نظري داشتند كه بهزودي از او انحراف و گمراهي سرخواهد زد زيرا در گفتار و رفتار و كارهايش چنين چيزي را ميديدند.
و البته هميشه او را سرزنش نموده و مردم را نيز از او برحذر ميداشتند. پس خداوند آن پيشبيني ايشان را در مورد او تحقق بخشيد، زيرا از او كجي و انحراف و بدعت سر زد كه مردم نادان را به گمراهي كشيد و با رهبران ديني به مخالفت برخاست و به تكفير مؤمنان پرداخت و پنداشت كه زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه و اله و توسل به او و به پيامبران ديگر و اولياء خدا و نيكان و پاكان و زيارت قبرهاي ايشان شرك است. او ميپنداشت كه درخواست حاجت از پيامبر صلي الله عليه و اله و توسل نمودن به او و خواندن او بههنگام نياز شرك است. همچنين خواندن و درخواست حاجت از پيامبران ديگر و اولياء و صالحان و توسل كردن به ايشان را شرك ميپنداشت. او گمان ميكرد كه هركس چيزي را به غير خدا نسبت دهد، حتي اگر نسبت مجازي و غير حقيقي باشد، مشرك خواهد بود. مثلاً اگر كسي بگويد فلان دارو براي من سودمند بوده است يا فلان دوست بههنگام نياز و درخواست ياري از او، به من ياري كرده است، چنين شخصي به خدا شرك ورزيده است.
او براي اثبات عقايدش به ادلهاي تمسك ميجست كه آن ادله نميتوانند هيچيك از عقايد او را اثبات كنند، او سخناني ميگفت و تعبيراتي بهكار ميبرد كه مردم عوام را بفريبد و آنان را پيرو خود بسازد او در مورد عقايدش كتابهايي نيز نوشت و توانست مردم عوام را فريب داده و آنان را با خودش همفكر كند بهطوريكه آن مردم ناآگاه قبول كردند كه اكثريت اهلتوحيد و مسلمانان كافر هستند.
او با پادشاهان مشرق كه اهل دِرعيه بودند ارتباط برقرار كرد و به نزد آنان رفت و توانست نظر آنان را جلب نمايد و آنان به ياريش برخاستند و دعوتش را پذيرفتند. البته قصد آنان از پذيرش دعوت محمدبن عبدالوهاب اين بود كه بدينوسيله سلطنت خود را پايدار ساخته و نفوذ و قلمرو حكومت خود را گسترش دهند. از اينرو بر عربهاي باديهنشين حمله برده و بر ايشان تسلط يافته و آنان را تحت انقياد خود درآورده و بيهيچ اجر و مزدي ضميمه لشگريان خود ساختند.
كارشان به آنجا رسيد كه اعلام كردند هركس به گفتههاي پسر عبدالوهاب اعتقاد نداشته باشد كافر و مشرك است و ريختن خونش حلال و گرفتن اموال و دارايياش مباح است. آغاز پيدايش دعوت محمد بن عبدالوهاب سال 1143هـ و انتشار گسترش آن بعد از سال 1150 بود.
علما كتابهاي زيادي در ردّ عقايد او نوشتند حتي برادرش شيخسليمان و ديگر استادان او افكارش را محكوم ساخته و مردود اعلام نمودند. يكي از كساني كه به ياري او و نشر دعوت او برخاست، محمدبن سعود امير دِرعيه و از پادشاهان مشرق بود كه به قبيله بنيحنيفه كه قوم مُسيلمه كذّاب هستند، تعلق داشت و چون محمدبن سعود درگذشت فرزندش عبدالعزيز محمدبن سعود بهجاي پدر به ياري او پرداخت.
بسياري از مشايخ و اساتيد پسر عبدالوهاب در مدينه ميگفتند: اين بهزودي گمراه خواهد شد، يا خدا او را گمراه خواهد ساخت و همينطور نيز شد.
محمد بن عبدالوهاب ميپنداشت كه آييني كه اختراع كرده است هدفش زدودن پيرايههاي شركآلود از حريم توحيد و محو آثار شرك است. او بر اين پندار بود كه از سال 600 همگي مردم مشرك بودهاند و او آمده است و دين را احيا كرده است. او آيات قرآني را كه در مورد مشركان وارد شده است بر اهل توحيد تطبيق ميكرد.
مثلاً اين سخن خداوند را كه ميفرمايد: «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنْ يَدْعُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ مَنْ لا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلي يَوْمِ الْقِيامَةِ وَهُمْ عَنْ دُعائِهِمْ غافِلُونَ»
يا اين سخن پروردگار را كه ميگويد: «وَلا تَدْعُ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَنْفَعُكَ وَلا يَضُرُّكَ» و يا اين كلام حقتعالي را كه: «والذين يدعون من لا يستجيب لهم الي يوم القيامة» را و آياتي مانند اينها را كه در قرآن فراوان است بر مسلمانان و موحدان تطبيق مينمود.
محمدبن عبدالوهاب ميگفت هركس به پيامبر استغاثه نمايد يا از پيامبران ديگر و يا اولياء حق و صالحان درخواست كمك نمايد يا اينكه پيامبر را بخواند و از او درخواست «شفاعت» نمايد، چنين كسي مانند مشركاني كه در آيات قرآني ذكر شدهاند خواهد بود و عموميت اين آيات شامل او خواهد گشت.
او زيارت قبر پيامبر و پيامبران ديگر و نيز زيارت قبر اوليا و صالحان را مايه شرك ميدانست. او در اين مورد به سخن خدا درباره مشركان كه بتها را پرستش ميكردند و ميگفتند: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي» استناد ميجست و ميگفت كساني هم كه به انبيا و اوليا «توسل» ميجويند نيز ميگويند «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي».
او ميگفت: مشركان و بتپرستان اعتقاد نداشتند كه بتها خالق چيزي هستند بلكه معتقد بودند كه تنها خالق و آفريدگار موجودات خداوند است بهدليل اينكه خداوند در مورد ايشان ميفرمايد: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ فَأَنَّي يُؤْفَكُونَ» و باز ميفرمايد: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَالأَْرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ» پس خداوند تنها بهخاطر گفتن: «لِيُقَرِّبُونا إِلَي اللَّهِ زُلْفي»، حكم بر شرك و كفر آنان نموده است و كساني هم كه به پيامبران و مانند آنها توسل ميجويند، مانند بتپرستاناند.
يكي از دلايلي كه در رد اين پندار محمدبن عبدالوهاب در كتابها آوردهاند چنين است كه: اين استدلال باطل است زيرا مؤمنان كه به پيامبران و صالحان توسل ميجويند اعتقاد به «اُلوهيت» و خدايي آنان ندارند و ايشان را شريك براي خدا قرار نميدهند بلكه معتقدند كه پيامبران و اوليا جملگي بندگان خدايند و همگي مخلوق اويند و هيچ عقيده ندارند كه ايشان شايسته پرستشاند. اما مشركان كه اينگونه آيات ياد شده در مورد آنان فرود آمده است بُتها را شايسته «الوهيت» ميدانستند و آنها را همچون پروردگار گرامي ميداشتند، اگرچه اعتقاد داشتند كه آنها خالق هيچ چيز نيستند. اما مؤمنان در مورد پيامبران و اولياي خدا قائل به استحقاق و شايستگي عبادت و الوهيت نميباشند و آنان را همچون پروردگار بزرگ نمي دارند، بلكه معتقدند كه اينان بندگان خدا و دوستان او و كساني ميباشد كه خداوند آنان را برگزيده و گرامي داشته است و به بركت ايشان بندگانش را ميآمرزد و بر آنان رحمت ميآورد و با اين اعقتاد به اينان تبرك ميجويند تا به رحمت خداوند نايل آيند.
و در كتاب و سنت بر اين مطلب شواهد بسياري وجود دارد. پس اعتقاد مسلمين اين است كه تنها خالق سود و زيان كه شايستگي پرستش دارند همانا خداوند يگانه است و براي احدي غير از خدا تأثير و عملي قائل نيستند و نيز اعتقاد دارند كه پيامبران و اولياي خدا چيزي را خلق نميكنند و مالك هيچ سود و زياني نيستند ولي خداوند بندگان را به بركت و احترام آنان ميآمرزد.
پس اعتقاد مشركان اين است كه بتها شايستگي پرستش و الوهيت (خدايي) دارند و همين باور است كه آنان را به شرك كشانده است نه اينكه چون ايشان قائلند كه بتها موجب نزديك گشتن آنان به خدا هستند مشرك شده باشند. زيرا پس از اينكه براي آنها حجت اقامه گشته است كه بتها شايسته پرستش و عبادت نيستند باز با اين حال بتها را شايسته عبادت ميدانند و در مقام عذرآوري ميگويند: ما اين بتها را نميپرستيم مگر براي اينكه ما را به خدا نزديك گردانند. پس چگونه پسر عبدالوهاب و پيروان او ميتوانند مؤمنان و موحدان را مانند مشركان كه به الوهيت و خدايي بتها قائلند اهل شرك بهشمار بياورند.
از اين بيان روشن ميگردد كه آيات ياد شده و مانند آن در خصوص كافران و مشركان نازل شده و هيچيك از مؤمنان را شامل نميشود.
بخاري از عبداللهبن عمر و او از پيامبر صلي الله عليه و اله نقل كرده است كه در توصيف خوارج فرموده است: خوارج آياتي را كه درباره كافران فرود آمده است بر مؤمنان تطبيق ميكنند. و نيز در روايتي از ابنعمر آمده است كه آن حضرت فرمود: «بيشترين چيزي كه در مورد امت خويش از آن بيم دارم مردي است كه قرآن را تأويل ميكند و آن را در غير جايگاه خودش قرار ميدهد». اين روايت و روايت قبلي بر فرقه وهابيت صدق ميكند.
اگر توسل و حاجت خواستن كه مؤمنان انجام ميدهند شرك بود هرگز پيامبر و اصحاب و گذشتگان و مسلماناني كه بعداً آمدهاند آنرا انجام نميدادند زيرا در روايت معتبر آمده است كه پيامبر صلي الله عليه و اله يكي از دعاهايش اين بود كه: «اللهم اني أسئلك بحق السائلين عليك» يعني: خدايا از تو درخواست ميكنم بحق درخواستكنندگان از تو و هيچ ترديدي نيست كه اين دعا يك توسل است و پيامبر صلي الله عليه و اله اين دعا را به اصحاب خود ياد ميدادند و آنان را به انجام آن سفارش ميفرمودند. تفصيل اين مطلب در كتابهايي كه در ردّ افكار محمدبن عبدالوهاب نوشته شده، آمده است.
و در روايت معتبري از آن حضرت نقل گرديده كه چون فاطمه بنت اسد، مادر علي عليه السلام درگذشت پيامبر صلي الله عليه و اله او را با دست مبارك خود در قبر گذاشت و عرض كرد: پروردگارا بهحق پيامبرت و پيامبراني كه پيش از من بودند مادرم فاطمه بنت اسد را بيامرز و جايگاه او را فراخ گردان، همانا تو بخشندهترين بخشندگاني.
باز در روايت معتبري وارد شده است كه شخص نابينايي از آن حضرت صلي الله عليه و اله درخواست نمود تا از خدا بخواهد كه بينايياش را به او باز گرداند. آن حضرت صلي الله عليه و اله به او دستور داد تا وضو سازد و دو ركعت نماز بخواند و آنگاه بگويد: پروردگارا از تو درخواست ميكنم و بوسيله پيامبرت محمد صلي الله عليه و اله كه پيامبر رحمت است به تو رو ميآورم، اي محمد صلي الله عليه و اله من بهوسيله تو به پروردگارم روي ميآورم تا حاجتم را روا سازد، خدايا شفاعت او را در حق من بپذير، پس آن مرد چنين كرد و خداوند بينايياش را به او باز گرداند.
و نيز در حديث معتبري نقل شده است كه آدم عليه السلام آن هنگام كه از درخت ممنوع خورد به پيامبر ما صلي الله عليه و اله توسل جست زيرا نام مبارك او را بر عرش خداوند نوشته يافت و بر غرفههاي جنت و بال ملائكه، نام آن حضرت را مشاهده نمود. پس درباره آن نام از خداوند سؤال كرد، خداوند پاسخ داد كه: اين فرزندي از فرزندان توست كه اگر او نبود تو را نميآفريدم.
پس آدم عرض كرد: خدايا به حرمت اين فرزند، اين پدر را بيامرز. پس ندا آمد كه: اي آدم اگر شفاعت محمد را درباره اهل آسمان و زمين از ما درخواست ميكردي همانا درخواستت را ميپذيرفتيم.
همچنين نقل شده كه هنگامي كه مردم درخواست آب ميكردند و آب يافت نميشد عمر بن خطاب به عباس (عموي پيامبر) توسل جست.
رواياتي از اين دست فراوان و مشهورند و نيازي به ذكر تمامي آنها و دراز گردانيدن سخن نيست.
و بايد دانست كه توسلي كه در حديث شخص نابينا مطرح شده است مورد عمل صحابه و گذشتگان بوده است و بعد از وفات پيامبر نيز به آن عمل ميكردهاند. نكته مهم در اين روايت اين است كه در آن لفظ «اي پيامبر» بكار رفته است كه معمولاً هنگام توسل و براي درخواست ياري و حاجت بهكار ميرود. از بررسي سخنان صحابه و تابعين به موارد فراواني از اينگونه توسلات بر ميخوريم. مثلاً سخن بلال بن حارث كه از ياران پيامبر بود يكي از اين موارد است. او در سر قبر پيامبر صلي الله عليه و اله عرض كرد: اي رسول خدا! براي اُمتت از خدا آب بخواه! و نيز خود پيامبر هنگام زيارت قبرها، اهل قبور را ميخوانده است.
يكي از كساني كه در ردّ افكار پسر عبدالوهاب داراي تأليف است، يكي از مشايخ بزرگ او بهنام شيخمحمد سليمان الكُردي است كه بر كتاب ابنحجر نيز حواشي و پاورقيهايي نگاشته است. او خطاب به محمدبن عبدالوهاب چنين گفته است: اي پسر عبدالوهاب! من براي خاطر خدا تو را نصيحت ميكنم كه زبان خود را از مسلمين بازداري. پس اگر از شخصي شنيدي كه او به تأثير استغاثه و درخواست شفاعت از غير خدا اعتقاد دارد، آنچه ثواب است به او بگو و حق را به او بشناسان و براي او دليل بياور كه هيچ تأثيري (به احتمال قوي مقصود تأثير استقلالي است نه مطلق تأثير كه منجر به انكار خواصّ ذاتي اشياء و آثار طبيعي آنها و نفي قانون عليت بشود، مترجم) براي غير خدا نيستي و اگر سر باز زد و نپذيرفت، پس فقط شخص او را كافر بدان. و بدان كه به هيچ روي مجاز نيست كه عموم مسلمانان را تكفير نمايي، زيرا تو اعتقادت با اعتقاد عموم مسلمانان مخالف است و تفاوت دارد و تو به نسبت كفر از آنان نزديكتري زيرا راهي غير از راه جميع مسلمانان در پيش گرفتهاي و عقيدهاي غير از عقيده آنان را اختيار نمودهاي و خداوند فرموده است: «وَمَنْ يُشاقِقِ الرَّسُولَ مِنْ بَعْدِ ما تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدي وَيَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلَّي وَنُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَساءَتْ مَصِيراً». و همانا گرگ از گوسفندِ تكرو ميخورد.
و اما زيارت قبر پيامبر صلي الله عليه و اله، اين كاري است كه صحابه و تابعين و سَلَف و خَلَف همگي آن را انجام ميدادهاند و در فضيلت آن احاديث فراواني رسيده است كه خود نيازمند تأليف جداگانهاي است.
و در مورد خواندن و حاجت خواستن و ياري جستن از غيرخدا مثل شخص مرده يا غايب و يا جماد نيز رواياتي رسيده است كه از آن جمله اين روايت پيامبر صلي الله عليه و اله است كه فرمود: «هنگامي كه چهارپاي شما در دشتي هموار رها شد و عنان گسيخت ندا برآوريد: اي بندگان خدا او را باز داريد و متوقف سازيد، زيرا خداوند را بندگاني است كه نداي درخواست كننده را اجابت ميكنند».
و در حديث ديگري چنين آمده است: «هنگامي كه يكي از شما چيزي را گم كرد و نيازي به ياري داشت و در جايي بود كه هيچكس در آنجا نبود چنين بگويد: اي بندگان خدا مرا ياري كنيد، و در روايت ديگري اينطور آمده است كه بگويد: اي بندگان خدا به فريادم برسيد، زيرا خدا را بندگاني است كه شما آنان را نميبينيد».
پيامبر صلي الله عليه و اله هرگاه كه ميخواست به سفر برود و شب فرا مي رسيد ميگفت: «اي زمين! پروردگار من و تو خداست». و نيز نقل شده كه آن حضرت هر وقت به زيارت قبرها ميرفت چنين ميفرمود: «درود بر شما اي اهل قبور!» و در تشهدي كه هر مسلماني در هر نماز ميخواند، خواندن غير خدا وجود دارد به اين شكل كه ميگويد: درود بر تو باد اي پيامبر خدا!
و چكيده سخن اينكه هيچگونه اشكالي در خواندن و توسل به غير خدا نيست مگر اينكه دعا كننده قائل به تأثير استقلالي براي كسي كه او را ميخواند و به او توسل ميجويد باشد. ولي اگر معتقد باشد كه تأثير استقلالي فقط از آنِ خداست، نه غيرخدا، اين هيچگونه اشكالي ندارد. و همينطور است اسناد فعلي از افعال به غيرخدا، كه هيچگونه زياني به ايمان شخص وارد نميسازد مگر اينكه اعتقاد به تأثير استقلالي آن داشته باشد. ولي هرگاه چنين اعتقاد استقلالياي در بين نباشد اين اسناد و نسبت دادن كار به غيرخدا، حمل بر مجاز عقلي ميشود، مثل اينكه كسي بگويد اين دارو برايم مفيد بوده است يا بگويد فلان دوست به من كمك كرده است كه اين درست به اين ميماند كه كسي بگويد اين غذا مرا سير كرد و اين آب مرا سيراب نمود و اين دارو مرا شفا داد. پس هرگاه يك چنين سخني از شخص مسلماني صادر شود حمل بر «اسناد مجازي» ميشود و اسلام مسلمان قرينهاي كافي است براي اين مطالب. پس هيچ راهي براي تكفير شخص مسلماني بهخاطر بر زبان راندن اينگونه سخنان، باز نميماند.
به گمان ما اين مقدار كه به اجمال گفته شد براي ردّ ياوههاي پسر عبدالوهاب كفايت ميكند و هركس طالب تفصيل است به كتابهايي كه در اين خصوص نگارش يافته است رجوع نمايد و نگارنده در اينمورد
رساله كوتاهي نگاشتهام هركس ميخواهد بدان رساله مراجعه نمايد.
و چون پسر عبدالوهاب و يارانش دعوت خبيث و تباهيانگيز خود را آشكار نمودند، دعوتي كه سبب تكفير مسلمانان گشت، به تحريف قوانين شرع پرداخته و قبيله بعد از قبيله را تحت نفوذ خود در آوردند سپس به بسط و گسترش قلمرو خود پرداخته و يمن و حرمين شريفين و قبايل حجاز را تصرف كرده و تا حدود شام را تحت سيطره خود گرفتند و در آغاز امر، گروهي از علماي خود را به حرمين فرستادند و ميپنداشتند كه آنان قادرند تا عقايد علماي حرمين را منحرف نموده و به شبهه و انحراف دچار سازند ولي چون به حرمين رسيدند و با علماي آنجا به مذاكره پرداختند و آنان از عقايد ايشان و كارهايشان باخبر گشتند، با ايشان به بحث پرداخته و براهين و حجتهايي اقامه نمودند كه ايشان از دفع آنها درمانده و ناتوان شدند و براي علماي حرمين جهالت و گمراهي و مسخرگي و پوچي ايشان آشكار گرديد و اين درماندگان ورشكسته، همچون الاغهايي كه از شير گريخته باشند، گريختند.
علماي حرمين عقايد ايشان را مشتمل بر كفريات فراوان يافتند و در نزد حاكم شرع شهر مكه، عقايد كفرآميز ايشان را مطرح ساختند و او نيز حكم به كفر ايشان نمود و اين مطلب در ميان مردم پيچيد به گونهاي كه همهكس از آن خبردار گشت.
و اين حادثه در دوره حكمراني شريف مسعودبن سعيدبن سعدبن زيد كه در سال 1165هـ درگذشت، اتفاق افتاد. قاضي شهر حكم به زنداني نمودن آنان كرد و برخي از آنان به زندان افتاده و برخي ديگر به درعيه گريختند و مردم آنجا را از آنچه كه رخ داده بود آگاه ساختند و بر سركشي و استكبار خود افزودند، حكمران مكه شده و مانع انجام مراسم حج گشتند و بر برخي قبايل تحت اطاعت امير آنجا هجوم برده و مردم را اذيت و آزار ميكردند تا اينكه نبردي بين آنان و امير مكه (شريف غالببن مساعدبن سعيدبن سعدبن زيد) درگرفت و آغاز اين نبرد و درگيري سال 1205هـ بود و حوادث بيشماري اتفاق افتاد و مردم بسياري كشته شدند.
و قدرت ايشان همچنان رو به افزايش بود و بدعتهايشان هر روز بيشتر انتشار مييافت تا آنجا كه بسياري از قبايلي را كه قبلاً تحت اطاعت امير بودند، تحت نفوذ و انقياد خود در آوردند.
و در سال 1217هـ با سپاهيان فراواني به شهر طائف هجوم بردند و در ماه ذيقعده همان سال، شهر را به محاصره خود درآوردند و سپس تمامي آن را در اختيار خود گرفته و اهالي و ساكنان آن را از زن و مرد و كودك به قتل رساندند و جز شمار اندكي كسي از كشتار آنان در امان نماند و تمامي دارايي و اموال مردم را به يغما برده آنگاه بهسوي مكه حمله بردند و ميدانستند كه مكه در آن ايام پر از حاجيان مصري و شامي است. پس به قصد كشتار آنان بيرون آمدند و در طائف توقف نمودند تا مراسم حج پايان پذيرد و حاجيان به كشورهاي خود بازگشت كنند آنگاه با سپاهيان خود حركت كرده و قصد مكه را نمودند و امير مكه (شريف غالب) نيز توان جنگيدن با آنان را نداشت. لذا به جده فرود آمد و اهالي مكه بيمناك بودند كه وهابيان همان كاري را كه با اهل طائف كردند با آنان نيز بكنند از اينرو رسولاني را نزد آنان فرستادند و از آنان امان طلبيدند و وهابيان نيز به آنان امان دادند و در هشتم محرم 1218 وارد مكه شدند و چهارده روز در آنجا ماندند و به پندار خود اسلام را براي مردم تجديد نمودند و آنان را از انجام كارهايي كه به نظر وهابيان شركآلود است مانند توسل به اولياء و زيارت مردگان باز داشتند.
آنگاه با سپاهيان خود به جده روي آوردند تا با شريف غالب وارد نبرد شوند و چون به جده رسيدند با پناهگاهها و دژها و مدافعان بسياري روبهرو گشتند و لذا نتوانستند جده را به تصرف خود درآورند، از همينرو پس از هشت روز از آنجا كوچ كرده و به شهرهاي خود بازگشتند و لشكري را در مكه به جاي گذاشتند و شريف عبدالمعين را كه برادر شريف غالب بود و پيش از اين با اهالي مكه بسيار خوشرفتاري و مدارا ميكرد و با اشرار و طاغيان مبارزه مينمود به فرماندهي آن برگزيدند.
در ماه ربيعالأول همان سال شريف غالب به همراهي فرماندار جده كه از سوي دولت عليّه شريفپاشا مأموريت داشت به مكه درآمدند و با سپاهياني كه همراه داشتند به مكه دست يافتند و سپاهيان وهابي را از مكه بيرون راندند و حكمراني مكه بار ديگر به شريف غالب رسيد. آنگاه مكه را ترك گفته و با بسياري از قبايل به نبرد پرداخته و طائف را به چنگ آوردند و عثمان مضايفي را حكمران آنجا قرار دادند و او نيز با سپاهيانش با قبايل اطراف مكه و مدينه به جنگ پرداخت تا آنكه آنان را تحت نفوذ و انقياد خود درآورد و بر آنان و جميع ممالك تحت اطاعت امير مكه تسلط يافت.
وهابيان سپس در پي استيلا بر مكه برآمدند و با لشكريان خود در سال 1220هـ بهسوي مكه رهسپار گشته و آن را به محاصره خود درآورده و بر آن غلبه يافتند. تمامي راهها را بسته و دايره محاصره را تنگ نمودند و از ورود آذوقه به مكه جلوگيري كردند.
ساكنان مكه در محاصره شديدي قرار گرفته بودند بهطوري كه از شدت گرسنگي و كمبود غذا سگها را ميخوردند. تا عاقبت امر شريف غالب مجبور به صلح گرديد و با ميانجيگري كساني پيمان صلح با شرايطي منعقد شد كه يكي از آن شرايط خوشرفتاري با ساكنان مكه و باقيماندن حكمراني مكه در دست شريف غالب بود، سپس قرارداد صلح به پايان رسيد و لشكريان وهابي در اواخر ديقعده سال 20 وارد مكه شدند و مدينه منوره را نيز تصرف نمودند و ضريح مقدس را شكافته تمام اموال آن را به غارت بردند و اعمال بسيار زشتي مرتكب شدند و مباركبن مضيان را به عنوان حكمران مدينه نصب نمودند و 7 سال حكومت آنان بر حرمين ادامه داشت و از ورود حاجيان شامي و مصري براي حجگزاران جلوگيري ميكردند و براي كعبه پارچه سياهي دوخته و بر آن آويختند و مردم را با زور به پذيرش آيين وهابيت مجبور ميساختند و استعمال تنباكو را ممنوع ساخته و هركس كه از آن استفاده ميكرد به زشتترين شكل او را تعزير ميكردند و گنبدهايي را كه بر قبور اوليا ساخته شده بود ويران نمودند.
دولت عثماني در آن سالها گرفتار جنگ و درگيري با مسيحيان و كنار نهادن پادشاهان و كشتار ايشان بود تا اينكه از سوي سلطانمحمودخان ثاني، دستور حكومتي براي محمدعليپاشا، حاكم مصر صادر شد كه آماده نبرد با وهابيان گردد و اين حادثه در سال 1226 اتفاق افتاد.
پس محمدعليپاشا مهياي اين كار گشت و لشكريان فراوان جمع نمود و فرماندهي آن را به دست فرزند خويش طوسونپاشا سپرد. اين لشكر در رمضان همان سال از مصر خارج شد و از خشكي و دريا گذشته تا به رودخانهاي رسيدند و آنرا از وهابيان بازستاندند تا اينكه سپاهيان به صفرا و حديده رسيدند در آنجا جنگ سختي بين آنان و اعرابي كه تحت حكومت وهابيان بودند درگرفت قبايل بسياري به كمك وهابيان شتافتند.
سپاه مصر شكست خورد و بسياري از آنان كشته شدند و آنچه را كه همراه داشتند به غارت رفت و اين در ماه ذيحجه سال 26 اتفاق افتاد و جز تعداد اندكي، به مصر مراجعت نكردند. پس سپاه ديگري در سال 27 تشكيل شده و به فرماندهي خود محمدعليپاشا به سوي حجاز روانه شد درحالي كه سپاهيان نيرومند و مجهزي كه ابزار جنگي فراوان داشتند و 18 توپخانه و 3 خمپاره آنان را همراهي ميكرد قبل از او در ماه شعبان به جنگ گسيل شده بودند و توانستند بر وهابيان غلبه يافته و در ماه رمضان بدون جنگ و خونريزي بلكه با حيله و نيرنگ و سازش با حكمرانان عرب و پرداخت پول، صفرا و حديده و ساير سرزمينها را از دست آنان درآورند و همه اينها به تدبير شريف غالب كه به ظاهر با وهابيان همراهي ميكرد اتفاق افتاد و بار قبل كه شكست خورده بودند به شريف غالب خبر نداده، و از تدبير او استفاده نكرده بودند.
سپاهيان در آخر ذيقعده وارد مدينه منوره شدند و چون خبر به مصر رسيد 3 روز آذين بستند و جشن گرفتند و توپخانهها را به صدا درآوردند و براي پادشاهان روم، پيك بشارت فرستادند و لشكرياني كه از راه دريا آمده بودند در اوايل محرم سال 28 بر جده استيلا يافتند و پس از آن مكه را تحت تصرف خود درآوردند و تمامي اينها بدون خونريزي و با تدبير شريف صورت پذيرفت و چون سپاهيان به جده رسيدند، سربازان و فرماندهان وهابي كه در مكه بودند گريختند و سعود كه حكمران وهابيان بود در سال 27 حج بجاي آورد و به طائف بازگشت و از آنجا به درعيه رفت درحالي كه از پيروزي و تسلط سپاهيان عثماني بر مدينه خبر نداشت تا اينكه به درعيه رسيد و از استيلاي آنان بر مكه و طائف، خبردار شد و چون سپاهيان به جده و مكه رسيدند، حكمران طائف عثمان مضايفي گريخت و تمام سربازان و فرماندهان وهابي گريختند و در ماه ربيعالاول سال 28، محمدعليپاشا پيكهايي را همراه با كليدهايي به مركز حكومت و دارالسلطنه گسيل كرد و در نامهاي نوشت كه اينها كليدهاي مدينه، مكه، جده و طائف ميباشند و اين كليدها را همراه با لوحههاي زرين و نقرهاي و هدايا و توپهاي جنگي فرستاد و آنان نيز به محمدعليپاشا ترفيع درجه داده و به رسولان نيز خلعتهايي بخشيدند.
در ماه شوال سال 28 محمدعليپاشا بهسوي حجاز رفت و پيش از آن شريف غالب، عثمان مضايفي را كه از سوي وهابيان حكمران طائف بود و از بزرگترين ياران و مدافعان آنان بود. دستگير كرده و دست و پايش را زنجير كرده و به مصر فرستاد و در ماه ذيقعده، بعد از روانه شدن پاشا بهسوي حجاز او به مصر رسيد، او را به دارالسلطنه بردند و به قتل رساندند.
محمدعليپاشا در ماه ذيقعده به مكه رسيد و شريف غالب بن مساعد را دستگير نموده و او را به دارالسلطنه فرستاد و بهجاي او برادرش يحييبن سروربن مساعد را به حكمراني مكه انتخاب كرد و در ماه محرم سال 29، مباركبن مضيان را كه از سوي وهابيان حكمران مدينه منوره بود، دستگير نموده و در معرض تماشاي مردم قرار داده و سپس به قتل رساندند و سرش را در مركز حكومت آويختند و مثل همين كار را با عثمان مضايفي نيز كردند اما شريف غالب را با احترام به سلانيك فرستادند و او در آنجا ماند تا اينكه در سال 31 درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد و بر قبرش گنبدي ساخته شد تا زيارت شود و مدت حكمراني او بر مكه 26 سال بود.
آنگاه محمدعليپاشا لشكريان فراواني براي جنگ با وهابيان به شهرهاي مختلف گسيل داشت تا ريشه آنان را بركَند و خود نيز در شعبان سال 29 به جنگ آنان شتافت و بسياري از آنان را كشت و بسياري را اسير گرفت و شهر و ديارشان را ويران ساخت.
در ماه جماديالاولي سال 29، سعود، امير وهابيان درگذشت و پس از او فرزندش عبدالله به خلافت رسيد و محمدعليپاشا بازگشته و براي گذراندن حج به مكه رفت و تا ماه رجب سال 30 در مكه توقف نمود، سپس از آنجا به مصر رفت درحالي كه حسنپاشا را در مكه بجا گذاشت و در نيمه رجب سال 1230 به مصر رسيد.
پس مدت اقامت او در حجاز يكسال و هفت ماه بوده است او به مصر بازنگشت مگر اينكه امور حجاز را سر و سامان بخشيد و وهابياني را كه در جميع قبيلههاي حجاز و شرق پراكنده بودند از بين برد و جز تعدادي از آنان كه در درعيه بودند و اميرشان كه عبداللهبن سعود بود كسي باقي نماند از اينرو محمدعليپاشا لشكري را تحت فرماندهي پسرش ابراهيمپاشا براي جنگ با آنان گسيل داشت و اين در حالي بود كه عبداللهبن سعود قبلاً با طوسونپاشا پسر محمدعليپاشا قرارداد صلحي در مدينه امضا كرده بود كه بر طبق آن متعهد شده بود كه تحت اطاعت محمدعليپاشا باشد و بر حكمراني خود باقي بماند اما محمدعليپاشا به اين صلح راضي نگشته و فرزندش ابراهيمپاشا را به فرماندهي لشكري به سوي او فرستاد. آغاز اين حمله در اواخر سال 31 بود و ابراهيمپاشا در سال 32 و 33 به درعيه رسيد و با لشكريان خود در ذيقعده سال 33 بر عبداللهبن سعود حمله برد و بر او غلبه يافت. چون خبرها به مصر رسيد جشن گرفتند و هفتشبانهروز به شادي و سرور پرداختند و همهجا را آذين بستند و هزار توپ شليك كردند.
محمدعليپاشا اهتمام و كوشش زيادي در مبارزه با وهابيان داشت و در اين راه پول زيادي خرج كرد حتي بعضي از خدمتكاران او نقل كردهاند كه يكبار براي اجرت حمل بعضي از ابزار و آلات 45 هزار ريال پول پرداخت و اين تنها اجرت يكباره بوده است كه براي حمل بار و ادوات از ينبع به مدينه به هر شتري 6 ريال اُجرت داد كه نيمي از آن را حكمران ينبع و نيمي ديگر را حكمران مدينه پرداخت و براي حمل همين بار و محموله از مدينه به درعيه تنها 40 هزار ريال اجرت پرداخت.
ابراهيمپاشا علي عبداللهبن سعود را دستگير ساخته و او را به همراهي بسياري از حكمرانان ديگر وهابي به مصر آورد و در 17 محرم سال 34 وارد مصر شدند. علي عبداللهبن سعود را بر اسب دو رگهاي سوار كرده بودند و مردم ازدحام نموده به تماشا كردن او و ساير دستگير شدگان پرداختند و چون علي عبداللهبن سعود بر محمدعليپاشا وارد شد جلو پايش برخاست و با گشادهرويي با او برخورد كرد و او را دركنار خود نشاند و با او به گفتگو پرداخت و از او پرسيد كه اين همه سركشي و سرسختي براي چه بود و اين چه مزاحمت و ناراحتي بود كه دامن زدي؟ او جواب داد: جنگ همين است و بهره و نصيب دارد.
سپس از او پرسيد: پسرم ابراهيمپاشا را چگونه ديدي؟ پاسخ داد: او هيچ كوتاهي نكرد و جديت به خرج داد، ما نيز چنين كرديم تا اينكه هرچه تقدير خدا بود پيش آمد. سپس محمدعليپاشا به او گفت: من نزد سلطان برايت شفاعت ميكنم. او گفت: هرچه مقدر است خواهد شد.
آنگاه خلعتي به او پوشانده و او را به منزل اسماعيلپاشا در بولاق برگرداند. همراه علي عبداللهبن سعود صندوقي بود كه روكش داشت، پاشا از او پرسيد: اين چيست؟ جواب داد: اين را پدرم از حرم و مرقد رسول خدا برداشته و با من همراه ساخت تا به نزد سلطان بياورم. پس پاشا دستور داد تا آن را باز كنند، وقتي آن را باز كردند ديدند كه در آن، كتابهايي از گنجينه پادشاهان بود كه زيباتر از آن را تاكنون نديده بودند و همراه آن 300 دانه مرواريد درشت و يكدانه ياقوت بزرگ و يك پيراهن زربفت بود پس پاشا به او گفت: اما چيزهايي را كه شما از حجره نبوي صلي الله عليه و اله به يغما برده بوديد بيش از اينها بود، او جواب داد: اينها همه آن چيزي است كه در نزد پدرم يافتم زيرا پدرم همه اشيايي را كه از حرم و حجره برداشته بود براي خود نگه نداشت بلكه بزرگان عرب و اهل مدينه و شريف مكه و ديگران نيز از او چيزهايي از آنها را گرفتند.
پس پاشا به او گفت: درست ميگويي زيرا ما بخشي از آن اشياء را نزد شريف غالب پيدا كرديم. آنگاه عبداللهبن سعود را به مركز خلافت فرستاد و ابراهيمپاشا در ماه محرم سال 35 از حجاز به مصر بازگشت و اين بعد از ويران گشتن شهر درعيه بود كه بهطور كلي خراب و ويران گشته بود، بهطوري كه ساكنان آن شهر را ترك كرده بودند و چون عبداللهبن سعود به مركز خلافت عثماني رسيد در ماه ربيعالاول او را در اطراف شهر گرداندند تا مردم او را ببينند و سپس او را در باب همايون و پيروانش را در نواحي مختلف به قتل رساندند.
اين حاصل داستان وهابيان بود كه در كمال فشردگي و اختصار بيان كرديم و اگر ميخواستيم در مورد هركدام از قضايايي كه رخ داده است بهطور گسترده سخن بگوييم، كلام به درازا ميكشيد. آري فتنه وهابيت يكي از مصيبتهاي بزرگي بود كه اهل اسلام بدان گرفتار شدند زيرا آنان خونهاي بسياري ريختند و اموال بسياري را به يغما بردند و زيان فراواني وارد ساختند و شرّ زيادي پديد آوردند و هيچ قدرت و نيرويي نيست مگر از خدا.
و در بسياري از احاديث نبوي به اين فتنه و مصيبت، تصريح شده است مانند اينكه از آن حضرت نقل شده است كه فرمودهاند:
«يَخْرُجُ اناس مِنْ قِبَلِ المشرق يَقْرؤُون الْقرآن لايجاوز تراقيهم يَمْرقُون مِنَ الدّين كما يَمْرقُ السَّهْمُ مِن الرّنيه سيماهُمُ التّخليق».
اين حديث با عبارات گوناگون رسيده است كه برخي از آنها در صحيح بخاري و برخي در ديگر منابع ذكر شده است كه ما نيازي به ذكر همه آنها نميبينيم و همچنين ذكر راويان آنها لزومي ندارد زيرا از احاديث صحيح و مشهور ميباشند.
اما اينكه حضرت فرمود: «سيماهُمُ التّحليق» تصريح به همين فرقه است زيرا اينان به تمام پيروان خود دستور ميدادند كه سرهاي خود را بتراشند و اين خصوصيت در هيچيك از طوايف خوارج و بدعتگزاران پيشين نبوده است. سيد عبدالرحمان اهدل، مفتي زبيد گفته است كه: در ردّ وهابيان به تأليف كتاب نيازي نيست و تنها همان گفته پيامبر كه فرمود: «سيماهُمُ التّحليق» در مورد ايشان و براي ردّشان كفايت ميكند زيرا اين كار را هيچيك از منحرفان و بدعتگزاران پيشين انجام نداده است.
و يكبار اتفاق افتاد كه زني كه او را مجبور به متابعت از پسر عبدالوهاب كرده بودند در برابر او اقامه حجت كرد و گفت: تو وقتي كه زنان را وادار به تراشيدن موي سرشان ميكني بايد مردان را هم مجبور به تراشيدن موي ريششان نمايي زيرا موي سر زن و موي ريش مرد هر دو زينت است، شيخ جوابي نداشت كه به آن زن بدهد.
و يكي ديگر از كارها و بدعتهاي ايشان اين بود كه مردم را از درخواست شفاعت از پيامبر صلي الله عليه و اله باز ميداشتند با اينكه احاديثي كه شفاعت پيامبر را در مورد امتش بازگو ميكند بسيار فراوان بوده و به حد تواتر رسيده است و بيشترين شفاعت او در مورد مرتكبان گناهان كبيره است.
وهابيان همچنين از خواندن پيامبر و درود فرستادن بر او و ياد او جلوگيري مينمودند و ميگفتند كه اين شرك است، همينطور از صلوات فرستادن بر پيامبر بر روي منبرها و پس از اذان، جلوگيري بهعمل ميآوردند تا جايي كه وقتي كه يك مرد صالحي كه نابينا هم بود و اذان ميگفت بر پيامبر درود فرستاد پس از اذان او را نزد محمدبن عبدالوهاب آوردند و او فرمان قتل آن مرد مؤذن را صادر كرد و او را كشتند. اگر ميخواستيم از كارهاي ايشان براي تو خواننده گرامي به تفصيل سخن بگوييم، بايستي دفترها را پر ميساختيم ولي همين مقدار كافي است و خداوند پاك و برتر به حقايق امور آگاهتر است.
پايان