مقدمه
مقدمه آنچه که اینک در صدد تحریر و نوشتن آنم، در خصوص رویدادهای سال 1222 ه. در منطقه مبارکه حجاز، با عنوان «تاریخ وهّابیان» است. این نوشته گرچه بیانگر جنایتهای وهّابیان از آغاز تا فرجام میباشد، ولی نظر به اینکه وهّابیت آیین منحرف خود را بر پای
مقدمه <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
آنچه كه اينك در صدد تحرير و نوشتن آنم، در خصوص رويدادهاي سال 1222 ه. در منطقه مباركه حجاز، با عنوان «تاريخ وهّابيان» است. اين نوشته گرچه بيانگر جنايتهاي وهّابيان از آغاز تا فرجام ميباشد، ولي نظر به اينكه وهّابيت آيين منحرف خود را بر پايههاي فرو ريخته «قَرامِطَه» بنياد نهادهاند، معلومات ضروري مترقّب را درباره حوادث عجيب و غريب قرامطه منعكس نميكنند.
از اين رهگذر ناگزير از تقديم مقدّمهاي هستم كه در آن، به طور فشرده از سرگذشت آن عدّه از خلفاي عبّاسي گفتگو شود كه در ايّام پيدايش قرامطه، بر ممالك اسلامي حكومت ميكردند و از كيفيّت پيدايش گروههاي متجاوز و طغيانگر موسوم به «قرامطه» و اعتقادات مذهبي آنها بطور خلاصه سخن بگويم.
به هنگام پيدايش مذهب قرامطه، دولت عبّاسي در سراشيبي سقوط قرار داشت و سرنوشت مردم به دست فرمانرواياني رقم ميخورد كه با ادّعاي: «اَميرالاُمَرايي» در صدد توسعه سيطره خود بودند.
بر اين اساس همه واليان - خواه در ولايات دارالخلافه بغداد، خواه در ولايات اطراف - افكار استقلالطلبي در سر ميپروراندند.
در اثر ظلم و بيعدالتيهاي فراوان زمامداران، جان مردم به لب رسيده و از زندگي سير شده بودند.
در اين گيرودار، ملحدي غدّار به نام «يحيي بن ذكرويه» (به سال 289 ه.) به منزل «علي بن يعلي»، يكي از اعيان و اشراف «قطيف» به عنوان مهمان وارد شد و خود را فرستاده حضرت امام مهدي عليه السلام معرفّي كرد و با شيطنت خاصّي از نزديكشدن ايّام ظهور آن حضرت سخن گفت. [1] .
او با حيله و دسيسه، اهالي قطيف را به سوي خود فرا خواند و گروهي از افراد سادهلوح قطيف و بحرين را فريب داد. وي از ميان رؤساي قبايل، «حسين بن بهرام جنّابي جنابتي» را به آيين باطل خود درآورد، آنگاه خود به گوشه انزوا و اختفا خزيد.
گر چه اختفاي يحيي بن ذكرويه مدّتي بس طولاني به درازا كشيد، ولي يكبار ديگر ظاهر شده، وانمود كرد كه از طرف حضرت امام مهديعليه السلام مأموريّت يافته كه از هر يك از گروندگان مبلغ شش درهم و چهار دانق آقچه [2] دريافت نموده، به آن حضرت برساند.
او براي اثبات اين ادّعا، يك نامه جعلي به عنوان دستنويس امامعليه السلام ارائه داد و در پرتو آن حيله، پولهاي بيشماري گرد آورده، باز هم ناپديد شد.
يحيي بن ذكرويه يكبار ديگر ظاهر شد و نامه جعلي ديگري به عنوان «توقيع شريف امامعليه السلام» ارائه داد كه در آن امر شده بود: همكيشان خمس اموال خود را به او تسليم كنند. و بدين وسيله توانست اموال و اشيايي بيرون از شمار بيندوزد. [3] .
در اين ايّام شبي در خانه ابو سعيد جنّابي بيتوته كرد و ابو سعيد فوقالعاده از او تجليل و تكريم به عمل آورد، حتّي همسرش را به وي تسليم نمود! و به اين وسيله از بيديني و بيغيرتي خود پرده برداشت.
اين احترام فوقالعاده ابو سعيد و ابراز مكتب: «اباحه» از طريق تسليم همسر خويش به او، در ميان اهالي موجب گفتگوي فراوان شد و يحيي بن ذكرويه از طرف حكومت به دام افتاد و با ذلّت و خواري فراوان از حدود بحرين به خارج از مرز طرد شد.
وي پس از مدّتي در قبيله بني كلاب رخنه كرد و مذهب باطل خود را در ميان آنها نشر داد و گروهي از افراد ناصالح بني كلاب را با خود همراز نمود.
سرانجام با ياري آنها سپاهي گرد آورد و در حوالي شام تسلّط و سيطرهاي يافت. آنگاه به خونريزي و هتك نواميس مسلمانان دست يازيد و در ظلم و فساد و تباهي، به اوج شقاوت و قساوت پاي نهاد.
پيروان فرومايه او در اطراف شام پراكنده شدند و با سپاهياني كه به سوي آنها گسيل ميشد، به نبرد پرداختند. در اين درگيريها گاهي غالب و هنگامي مغلوب شدند. سپس آنها به گروههاي مختلف منقسم شده، نيروهاي بيشتري را جذب كردند. هرجا قدم نهادند قتل عام نمودند. يكبار به قافله حجّاج حمله بردند، يك گروه بيستهزار نفري را از دم تيغ گذراندند و حتّي يك نفر نفس كش باقي نگذاشتند.
ابو سعيد وقتي احساس كرد كه عكسالعمل اين جنايتها گريبانگير او خواهد شد، با تلاش بسيار به گردآوري سپاه پرداخت و با همكاري قرامطه، منطقه قطيف را از دست عبّاسيان بيرون آورد و همه افرادي را كه از پذيرش مسلك الحاد و اباحه امتناع ورزيدند قتل عام نمود.
آنگاه اهالي بحرين و حوالي آن را قتل و غارت كرد. در مورد اهل ايمان، اهانت را به جايي رسانيد كه زبان از بيان آن شرم دارد!
آنگاه در بصره و حوالي آن رخنه كرد و بر كساني كه وارد جرگه الحاد و اباحه شدند حكومت راند و روز به روز دايره آيين پليد اباحه را گسترش داد.
اين فاجعه اسف انگيز در عهد «مقتدر باللَّه عبّاسي» روي داد. او به خيال خام خود براي متفرّق ساختن اردوي ابو سعيد، لشكري را تحت فرماندهيِ «عبّاس بن عمر غنوي» گسيل داشت ليكن ابو سيعد بر آنها غالب آمد. او عباس بن عمر را با 700 نفر از افراد سپاه به اسارت گرفت و جز عبّاس، همه افراد سپاه را از لبه تيغ گذرانيد، آنگاه عبّاس را مخاطب قرار داده، گفت:
اي عبّاس، ما «قرمطيها» صحرا نورد و بيابانگرديم، ما سربازان جان بر كفي هستيم كه به چيزي اندك قناعت ميورزيم و در صدد كشور گشايي نيستيم. اگر دولت عبّاسي همه لشكريان خود را يكجا گرد آورد و به سوي ما گسيل دارد، به خداوند سوگند ياد ميكنم كه در اوّلين نبرد بر همه آنها چيره خواهيم شد!
اردوي من انواع بلاها را آزمودهاند. رفاه طلبي و آسايشجويي را بر خود حرام كردهاند، ولي لشكر بغداد در كمال راحتي و آسايش بهسر ميبرند و با انواع خوراكهاي لذيذ و طعامهاي گوارا خوگرفتهاند و در زير سايه خليفه به زندگي آسوده عادت كردهاند و لذا آنها هرگز نميتوانند در برابر ما بايستند و با ما به نبرد برخيزند.
اگر سپاهيان شما به قصد رو در رويي با ما از آسايشگاه خود بيرون آمده، به بيابانها گام بگذارند، همانند ماهيِ از آب بيرون افتاده، جان ميسپارند.
همين اردوي بغداد، كه به تعداد مورچههاي بيابان بودند و در نخستين ساعات حركت از بغداد، بيتاب و توان گشتند و در لحظات اوليه رويارويي محو و نابود شدند؛ براي اثبات مدّعاي من كافي است.
اگر اردويي دليرتر از آن، با تجهيزاتي بيشتر از تجهيزات اردويي كه من فراهم خواهم آورد، به سوي ما گسيل شود، من در آغاز رويارويي، عقب نشيني ميكنم و پس از آنكه آنها را كاملاً خسته و آزرده ساختم، در تنگه باريكي در تنگنايشان قرار ميدهم و راه بازگشت را بر آنها ميبندم و از پسِ همهشان برميآيم.
پس عاقلانهتر آن است كه از درگيري با من منصرف شويد و سپاهيان خود را بيجهت تلف نكنيد.
اي عبّاس، من از خون تو گذشتم تا اين سخنان را به خاطر بسپاري و آنها را بدون كم و كاست در حضور خليفه بيان كني.
ابو سعيد آنگاه او را رها كرد و موانع سفر را از سر راهش برداشت.
عباس بن عمر غنوي به بغداد بازگشته، اظهارات ابو سعيد را به تفصيل براي مقتدر باللَّه عبّاسي بازگفت و مقتدر از شنيدن اين گزارش دچار ترس و اضطراب شد و مدّتي بس دراز حتّي نام گروه بدفرجام قرامطه را بر زبان نياورد! تا اينكه پس از گذشت چند سال، وقتي گروه اخلالگر قرامطه در شهر كوفه خودنمايي كردند و به ايجاد بلوا و آشوب پرداختند، با اعزام نيروي انتظامي منظّمي از پايتخت، آنها را پريشان ساخت. ليكن ابو طاهر پسر ابو سعيد، كه سركرده قساوت و شقاوت شده بود، همچنان بر حجّاج خانه خدا ميتاخت و اموالشان را به يغما ميبرد و بر زنان و مردانيكه به زنجيرشان ميكشيد، اهانتهاي زشتي روا ميداشت و هر سپاهي را كه به سويش گسيل ميشد تارومار ميكرد.
از اين رهگذر، مقتدر بارديگر لشكر جرّاري متشكّل از سيهزار رزمنده، به فرماندهي «يوسف بن ابيالسّاج» به سوي ابوطاهر گسيل داشت. هنگامي كه يوسف بن ابي السّاج به گروه ابوطاهر نزديك شد، پيكي به سويش فرستاد و با گوشزد كردن فزوني نفراتش او را به اطاعت از خليفه فراخواند.
ابو طاهر به اين توصيهها و هشدارها وقعي ننهاد و به فرستاده يوسف گفت:
«به يوسف بگو: فردا او را دستگير خواهم كرد و با اين سگ به يك طناب خواهم بست!»
اين را گفت و به سگي كه در مدخل چادر به ميخ بسته شده بود اشارت نمود و فرستاده يوسف را از پيش خود راند.
روز بعد، همانگونه كه گفته بود، يوسفبنابيالسّاج را با گروهي از همراهانش دستگير كرد و به بند كشيد.
ابوطاهر پس از پيروزي در اين نبرد، با سيصد تن از قرمطيها، از نهر فرات گذشت و شهر «انبار» متّصل به دارالخلافه بغداد را به زور تصرّف كرد و دو لشكر ارسالي از بغداد را تارومار ساخت. آنگاه يوسف و همراهانش را كه در اسارتش بودند، از لبه شمشير گذراند، تا دلهاي پريشان اهالي انبار را بيش از پيش دچار وحشت و اضطراب نمايد.
او براي هر يك از اهالي انبار سالانه يك طلا خراج تعيين كرد و آنگاه بر نواحي مباركه سرزمين حجاز تسلّط يافت و به سوي مكّه معظّمه هجوم برد. وقتي پاي به مسجد الحرام گذارد، زمين آن را با خون سيهزار انسان بيگناه رنگين ساخت. در حاليكه بسياري از آنها جامه احرام به تن داشتند! و حتّي جمعي را كه در داخل كعبه به بست نشسته بودند، نيز از لبه تيغ گذرانيد.
بسياري از ساختمانهاي با شكوه مكه، آن شهر مقدّس را با خاك يكسان ساخت. «حجر الأسود» را از ديوار كعبه كند و به مسقط الرّأس خود؛ «هَجَر» حمل كرد.
هدف ابو طاهر از كندن حجر الأسود از ركن شريف كعبه و انتقال آن به سرزمين هجر، اين بود كه بازار پر فيض و پر رونق خانه خدا را به كسادي بكشد و فيوضاتي را كه از مسير حج خانه خدا عايد مكّه ميشد، به هجر سرازير نمايد.
به همين جهت ساختمان ناميموني در هجر بنياد نهاد و آن را «دار الهجره» نام نهاد و حجر الاسود را به مدّت 22 سال در آنجا نگهداشت.
روزي كه در مسجد الحرام قتل عام نمود، تابلوهاي تزييني درب خانه خدا، پرده مباركه كعبه، اشيا گرانبها و هداياي نفيس موجود در خزانه بيت اللَّه الحرام را به غارت برد و در ميان لشكريانش تقسيم كرد.
او ميخواست ناودان طلا را نيز پايين آورده با خود ببرد ولي نظر به اين كه برخي از قرمطيهاي بدسيرتي را كه به پشت بام كعبه فرستاده بود، از بالاي كعبه به زمين افتادند و هلاك شدند، از اين تصميم منصرف گشت.
هنگامي كه حجر الأسود را به هجر برد، تصوّر ميكرد كه به آرزوي خود رسيده است و لذا تفصيل قضيّه را به «عبد اللَّه المهتدي» از سلاطين فاطمي معروض داشت و اظهار نمود كه بعد از اين خطبه را به نام او خواهد خواند.
عبد اللَّه المهتدي در پاسخ نوشت:
«شگفتا! در حرم امن الهي اينهمه رسوايي به بار آوردهاي و جسارت را به آنجا رسانيدهاي كه حجر الأسود را به هجر بردهاي. نسبت به پرده مقدّس كعبه - كه هم در جاهلّيت و هم در اسلام، مبارك و محترم بود - هتك حرمت كردهاي، حال ميخواهي به نام من خطبه بخواني! خداوند به تو و همه مددكارانت لعنت كند!»
پس از دريافت اين پاسخ، از ربقه اطاعت او بيرون رفت.
مورّخان در مقام تشريح عقايد باطله اين بدكيشان اختلاف كردهاند؛ برخي از آنها گفتهاند:
«نخستين شخصي كه از قرامطه پا در عرصه ظهور نهاد، با دعوي نبوّت ظاهر شد و كتابي را كه محصول قريحه خويش بود به عنوان كتاب آسماني قلمداد نمود.»
گروه ديگري گفتهاند:
«نخستين فردي كه از قرامطه اظهار وجود نمود، شخص بدفرجامي بود كه خود را از امامان اسماعيليّه و فرستاده حضرت مهديعليه السلام [4] معرفي كرد و تلاش فراوان نمود كه اين ادّعا را بر كرسي بنشاند.»
از اين دو گفتار، هر كدام مورد پذيرش قرار گيرد، بطلان مذهب قرامطه، كفر و ضلالت آنها، ارتكاب آنان به اعمال شنيع و اباحه اعمال قبيح در مذهبي كه به دست آنان انتشار يافت، بديهي است و جاي هيچگونه ترديد نميباشد. گرچه ما گفتار دوّم را استوارتر مييابيم.
>آيين قرامطه
>داستاني شگفت انگيز
[1] مهدي منتظر از ديدگاه قرامطه: با توجّه به اين كه قرامطه شعبهاي از اسماعيليّه هستند و آنها مهدي منتظر را پسر اسماعيل و نوه امام جعفر صادقعليه السلام ميدانند، آنچه در بخش آغازين كتاب از قول «يحي بن ذكرويه» نقل شده كه خود را فرستاده امام مهدي معرّفي كرده و نامههاي مجعولي به وي نسبت داده، به حضرت بقيّة اللَّه ارواحنا فداه مربوط نميشود، بلكه منظور «محمّدبن اسماعيل ابن امام جعفر صادقعليه السلام» ميباشد.
اسماعيليّه اصولاً هفت امامي هستند و معتقدند كه خداوند منّان براي ارشاد و هدايت عالميان هفت پيشوا در هفت دوران به شرح زير فرستاده است:
الف: دوران نخستين، حضرت آدم ابوالبشرعليه السلام
ب: دوران دوّم، حضرت نوحعليه السلام
ج: دوران سوّم، حضرت ابراهيمعليه السلام
د: دوران چهارم، حضرت موسيعليه السلام
ه: دوران پنجم، حضرت عيسيعليه السلام
ح: دوران ششم، حضرت محمّدبن عبداللَّهصلي الله عليه وآله
ط: دوران هفتم، مهدي منتظر، محمّدبن اسماعيلبن امام جعفر صادقعليه السلام («دكتر مصطفي غالب» اين مطلب را با صراحت تمام در كتاب: «الامامة و قائم القيامه» ص311 تا ص314 بيان كرده و همه احاديث مربوط به «مهدي آخرالزّمان» را با «محمّدبن اسماعيل» نوه امام صادقعليه السلام تطبيق كرده است.)
در منابع قديمي هفت امام را به ترتيب از اميرمؤمنانعليه السلام تا امام جعفر صادقعليه السلام، سپس اسماعيل را ذكر كردهاند و آن هفت تن را هفت پيامبر اولوالعزم مينامند و محمّدبن اسماعيل را خاتم و ناسخ اديان قبلي ميدانند و معتقدند كه او زنده است و در بلاد روم زندگي ميكند و روزي ظاهر شده، دين پيامبر اكرمصلي الله عليه وآله را نسخ ميكند و شريعت تازهاي جايگزين ميگرداند. (فرق الشّيعه نوبختي، ص73 و المقالات و الفرق اشعري، ص84) «مترجم».
[2] يك ششم درهم را «دانق» گويند و «آقچه» به كوچكترين پول نقرهاي گفته ميشد.
[3] در مواردي كه خفقان و اختناق از سوي حكومتها زياد ميشد و مردم نميتوانستند به راحتي به محضر امامان برسند، راه براي زراندوزان، دغلبازان و دين سازان هموار و باز ميگشت. نمونه بارز آن، عهد هارون الرّشيد بود كه به اختراع آيين «واقفيّه» انجاميد. «مترجم».
[4] منظور از حضرت مهدي در آيين قرامطه، به طوري كه در متن كتاب آمده «محمّد» فرزند اسماعيل، فرزند امام جعفر صادقعليه السلام است.
آيين قرامطه
قرمطيان گرچه به حسب ظاهر، اعتقاد به امامت محمّد فرزند اسماعيل فرزند امام جعفر صادقعليه السلام دارند و خود را شاخهاي از فرقه اسماعيليّه معرفي ميكنند، ولي در باطن محرّمات شرع را مباح ميدانند، ريختن خون مسلمانان را حلال ميشمارند و همه مسلمانان موحّد را، كه بيرون از دايره كيش باطل آنها باشند، تكفير ميكنند.
خلاصه معتقدات اين گروه عبارت است از:
1 - نمازهاي يوميّه
2 - اطاعت از امام معصوم
3 - زكات
4 - پرداخت خمس به امام معصوم
5 - روزه
6 - پايبندي به رازهاي آيين
7 - زنا!
8 - ترويج و گسترش رازهاي مذهب
آنها مدّعي هستند كه فرشتگان را الگوي خود ميدانند و از شياطين دوري ميجويند! ولي ترديدي نيست كه اعمال كفرآميز و الحادي را روا ميدارند.
فرازهايي از عقايد باطل آنها عبارت است از:
1 - شرب خمر را حلال ميپندارند.
2 - از جنابت غسل نميكنند.
3 - روزه را به دو روز در سال منحصر ميدانند.
4 - براي انجام فريضه حج (به جاي مكّه معظّمه) رفتن به قدس شريف را واجب ميدانند.
5 - در اذانِ نماز «أشهد أنَّ محمّدبن الحنفيّة رسول اللَّه!» ميگويند. [1] .
اينها گوشهاي است از عقايد باطل و پليد آنان.
در مورد سبب نامگذاري قرامطه به اين نام اختلاف است:
1 - گفته ميشود كه پايهگذار اين آيين و سوق دهنده اين گروه به راه كفر و الحاد (ابو سعيد جنّابي)، «قرمط» نام داشت.
اين مردِ ضلالت پيشه، كوتاه قد بود و با پاهاي كوتاه خود، آهسته آهسته گام برميداشت، از اين رهگذر او را «قرمط» ميگفتند. و لذا پيروان راه كفر، الحاد و اباحه، كه از سوي ابو سعيد قرمط فرا راه آنان قرار گرفته بود، به «قرامطه» شهرت يافتند.
2 - بر اساس نقل ديگري، پيشواي قرمطيها كه براي گسترش آيين الحاد و اباحت همواره از روستايي به روستاي ديگر در حال رفت و آمد بود، در يكي از روستاهاي كوفه مريض شد و مدّتي در خانه شخص سرخ چشمي به نام: «كرمت» به استراحت پرداخت. پس از مدّتي بهبودي يافته، رخت سفر بربست. و پس از آن به مناسبت نام ميزبانش «شيخ الكرامة» نام يافت و با گذشت زمان، لفظ «كرمت» به «قرمط» مبدّل گشت.
3 - بر اساس نقل ديگري، يكي از بزرگان شقاوت پيشه اين گروه، در نگارش «خطِّ مُقَرْمَط» شهرت يافت و اين گروه بد فرجام به جهت انتساب به آن صاحب خط، «قرمطي» ناميده شدند.
كوتاه سخن اينكه آتش شرر بار قرامطه، كه در سال 261 ه. شعلهور گرديد، در سال 373 يا 384 ه. با تيغ آبدار شريعت به كلّي خاموش گرديد.
اين آتش خانمانسوز در آغاز اشتعال خود، در هر نقطهاي كه شعلهور گرديد، اطراف و نواحي آن را طعمه حريق نموده، بخشهاي مهمّي از ممالك اسلامي را در آتش بيداد سوزانيد.
غايلههاي داخلي دولت بني عبّاس، به اركان دولتي فرصت نميداد كه در مقابل چنين حوادث خطرناكي تدبيرهاي لازم را بيانديشند، از اين رو قرامطه به هر قوم و قبيلهاي كه ميرسيدند به غارت و چپاولگري ميپرداختند و به اين وسيله بر اقتدار خود ميافزودند.
قرامطه در سالهاي 278 و 313 ه. به كوفه حمله كردند. به سال 286 ه. به بحرين تاختند. در سالهاي 289 و 293 ه. به شامات يورش بردند. در سالهاي 290 و 360 ه. دمش را غارت كردند. به سال 307 ه. به بصره هجوم بردند. به سال 315 ه. انبار را مورد حمله قرار دادند. در سال 316 ه. به رحبه، رقّه و هيط تاختند و بالأخره در سال 317 ه. به شهرهاي مشهور مكّه معظّمه حمله كردند و اهالي آنها را قتل عام نمودند. و آسايش آن نواحي را مختلّ ساختند.
اين گروه كينهتوز به سالهاي 312،294 و 361 ه. به كاروانهاي حجّاج عراقي يورش بردند و آنان را از پا در آوردند و در سالهاي 363،356،314 و 384 ه. شقاوت را به آخرين درجه رسانيده، راه خانه خدا را بستند و حجّاج بيت اللَّه الحرام را از اداي فريضه حج محروم ساختند.
در باره «قرامطه»، كه 927 سال پيش از پيدايش وهّابيان پديد آمدند و به مدّت 123 سال سيطره شقاوتبار بر ممالك اسلامي داشتند و طلايه دار فسق و فجور در منطقه بودند، به همين گزارش كوتاه بسنده ميكنيم و در مدت 804 سال كه بين انقراض قرامطه و ظهور محمّد بن الوهّاب قرار گرفته، به نقل اسناد تاريخي و تبيين كيفيّت انتشار افكار قرامطه نيازي نيست؛ زيرا كيش و آيين برخي از اعراب نجد، يمن و حجاز كه زندگي عشيرهاي و چادرنشيني دارند، همان معتقدات باطل بر جاي مانده از دوران باستان ميباشد.
سرگذشت شگفتانگيزي كه در صدد بيان آن هستيم بيانگر يكي از دلايل بيپايه بودن اعتقادات قرامطه است.
[1] «محمّد حنفيّه» فرزند بزرگوار اميرمؤمنانعليه السلام بود كه «كيسانيّه» به امامت او معتقد بودند، ولي او خود به امامت حضرت سجّادعليه السلام اعتقاد راسخ داشت.
داستاني شگفت انگيز
شريف محمّد بن عون، پدر شريف حسين پاشا - امير فعلي [1] مكّه معظّمه - به هنگام عزيمت به طائف، در دامنه كوه «كرا» با يك فقير ريش سفيد هندي مصادف شد.
پير مرد بينواي هندي، در حالي كه به خون خود آغشته بود، با جمله: «هان اي مردمان! دزدان مرا به اين حالت انداختند» از اين و آن استمداد ميجست. محمّد بن عون بزرگان روستاهاي آن نواحي را به حضور طلبيد و از آنها پرسيد: چه كسي اين بيچاره را به اين حال انداخته است؟!
بزرگ يكي از روستاها به عرض رسانيد:
«سرور من! اين مرد هنوز به زمره مسلمانان وارد نشده بود، من او را ختنه كرده، به زمره مسلمانان وارد كردم! زيرا بنابر عقيده ما پوست آلت تناسلي هر كس اگر تا ناف گرفته نشده باشد او مسلمان به شمار نميآيد. از اين رو من او را بر اساس اصول اعتقادي خود ختنه كردم و قصد حيله، اهانت، سرقت، غارت و جسارتي نداشتم»!
در ميان برخي از قبايل باديهنشين، شيوه ختنهاي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله بدان امر فرموده، شيوه نكوهيدهاي شناخته ميشود و از روي جهل و ناداني شيوه زشتي را پيش گرفتهاند كه بسيار خطرناك است و با سنّت پيامبر و شرف انساني به هيچ وجه تناسب ندارد.
آنان نه تنها اين شيوه را بر سنّت پيامبر صلي الله عليه وآله ترجيح ميدهند، بلكه در نظر زنان آنها كسي كه اين گونه ختنه نشود، مرد شناخته نميشود و دخترها براي ازدواج با چنين افرادي اظهار تمايل نميكنند.
بر اساس اعتقادات اين گروه، سنّت در ختنه اين است كه پوست همه آلت تناسلي بريده شود و براي انجام اين منظور، افراد شگفتي گمارده ميشوند.
براي اجراي چنين عمليّاتي، افرادي كه به سنّ 15 الي 20 نرسيده باشند تحمّل ندارند و لذا براي پسراني كه 15 الي 20 سال دارند، روزي به عنوان روز ختنه كنان تعيين ميشود و انعقاد بزم ختنه كنان از سوي پدر آن فرد اعلام ميگردد.
اين اعلان به معناي دعوت رسمي از خويشان و آشنايان اين خانواده، براي شركت در مراسم ختنه كنان ميباشد و لذا همه بستگان و وابستگان از قريهها و قصبات گرد هم ميآيند و هر يك در حدّ توان هديهاي فراهم ميآورند، هر كدام دو، سه يا چهار گوسفند، گاو و يا شتر برداشته، يكي دو روز پيش از وقتِ اعلام شده، به محلّ اجراي ختنه رهسپار ميشوند.
اهالي روستاهاي مجاور كه به محلّ برگزاري مراسم دعوت شدهاند، به صورت دسته جمعي حركت ميكنند و طبق برنامه از پيش تعيين شده، با اهالي ديگر روستاها، در نزديكي روستاي مورد نظر گرد هم ميآيند و سرودهاي پيش ساختهاي در ستايش ميزبان خود به صورت هماهنگ و دسته جمعي ميخوانند و تعدادي را جلو مياندازند كه با نيزه و تفنگ به رقص و پايكوبي بپردازند.
اهالي روستاي ميزبان نيز به صورت دستجمعي به استقبال مهمانها ميشتابند. با تير اندازي و خواندن اشعار و قصايد ابراز احساسات نموده، واردين را به محلّ از پيش تعيين شده هدايت ميكنند.
برپا كننده مراسم براي هر ده نفر يك گوسفند، مقداري برنج و ابزار لازم؛ از ديگ و لگن و غيره تقديم نموده، آنها را به حال خود وا ميگذارد، كه در بيرون روستا، در يك پهندشت وسيع و يا در دامنه كوهي باصفا مشغول پخت و پز باشند، كه در محدوده منازل امكان پذيرايي از اين همه جمعيّت نيست.
مهمانهاي دعوت شده، گوسفندي را كه از طرف ميزبان تقديم شده، ذبح ميكنند و ديگها را بار ميگذارند و هر گوسفندي را به ده قسمت تقسيم نموده، تناول ميكنند. آنگاه برنجها را با اشكنه باقيمانده ميپزند و ميخورند.
سپس اهالي هر روستا در محلّ تعيين شده آتش بزرگي برميافروزند و آنگاه به دو گروه تقسيم شده، به مشاعره ميپردازند و تمام شب را ايستاده و سرپا با مشاعره سپري ميكنند و هرگروهي اشعاري به صورت دسته جمعي در ستايش و يا نكوهش طرف مقابل ميخوانند.
بامدادان مطابق رسمشان، با شليك تفنگ در يك ميدان وسيعي گرد ميآيند و ورود پسر بچّهاي را كه مقرّر است ختنه شود، انتظار ميكشند.
آن پسر بچّه نيز در زمان تعيين شده، در حالي كه مردان خانوادهاش از پيش روي او و زنان از پشت سرش در حركتند، به ميدان ختنه كنان قدم ميگذارد و در كمال غرور و سرفرازي خنجر موسوم به «جنبيّه» [2] را ميكشد، آنگاه سنّتچي براي اجراي مراسم زانو ميزند. او نيز با چاقويي بسيار كوچك و ظريف از رستنگاه مو آغاز كرده، تمام پوست آلت تناسلي را در دو دقيقه جدا ميسازد.
اين مراسم غالباً در روزهاي عيد انجام ميپذيرد.
شخص ختنه شده به هنگام مراجعت به منزل، هر قدر ناله و فرياد سر دهد، به او خورده نميگيرند، ولي اگر در ضمن اجراي عمليّات صداي گريه و آه و ناله از او شنيده شود، از چشم مردان قبيله ساقط ميشود و به او به عنوان يك زن نگاه ميكنند!
هنگامي كه مراسم ختنه به پايان رسيد، شخص ختنه شده چند قدم پيش ميرود و ميگويد: «من فلاني پسر فلاني هستم، جوانمرد و صاحب ضرب شصت و قهرمانم.»
به اينگونه الفاظ، كه از رشادت، شهامت و شجاعت خود سخن گفته، با ابراز دليري و مباهات، حدود صد قدم پايكوبي ميكند.
جمعيّت انبوهي كه در مراسم حضور يافتهاند، فرد ختنه شده را در پيشاپيش خود قرار ميدهند، آنگاه در حالي كه مردان تيراندازي ميكنند و زنها دف ميزنند و نغمه سرايي ميكنند، گرداگرد روستا به گردش در آورده، سپس به منزلش برده در بسترش ميخوابانند و از كيكي كه ميزبان تهيّه كرده ميخورند و پراكنده ميشوند.
اين كيك از آرد، آب و روغن تهيّه ميشود.
هنگامي كه پسر ختنه شده در رختخوابش قرار ميگيرد، خويشاوندانش يك مشت آجيل بالاي سرش قرار ميدهند و بچّهها شادي كنان آنها را جمع ميكنند.
افرادي كه اينگونه ختنه ميشوند، تعدادي از آنها در اثر صدمات وارده جان خود را از دست ميدهند ولي آنانكه جان سالم به در ميبرند، پس از سه چهار ماه بستري شدن، سرانجام بهبودي يافته، از رختخواب برميخيزند.
[1] مراد زمان ايوب صبري پاشا است.
[2] «جنبيّه» به قمه و يا خنجر كجي كه از بغل حمايل ميشود، ميگويند.