شعراء غدیر در قرن 02

ابو مستهل کمیت " زاده سال 60 ه. ق " " در گذشته بسال 126 ه ق " شب زنده دارى، خواب را از دیده ات بر دو غمى اشگ آور که درد انگیز و آنچنان ماتم زاست، که شادى را زیاد مى برد، بر دل نشست. ریزش اشگها، براندوهى است که از درد روزگار بر دل نشسته است. بارا

ابو مستهل كميت

" زاده سال 60 ه. ق " <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

" در گذشته بسال 126 ه ق "

شب زنده دارى، خواب را از ديده ات بر دو غمى اشگ آور كه درد انگيز و آنچنان ماتم زاست، كه شادى را زياد مى برد، بر دل نشست.

ريزش اشگها، براندوهى است كه از درد روزگار بر دل نشسته است.

باران اشگى، از ديده روان وزيران است كه در ريزش به دلوى پر آب مى ماند.

"اين اندوه و اشگ" براى از دست دادن بزرگان قريش و بهترين پايمردان "رسول اكرم ص" است كه همگان در پيشگاه خداى رحمان شفاعتگرند.

پيغمبر كه آشكار " مثانى " خوان است و ابو الحسن على "ع"، برگزيده اوست.

على: مولائى كه از شادى گريزان و به خشنودى خالق خويش شتابان است.

و پيغمبر چنان او را بر گزيده كه كسانى را كه از ذكر اين گزينش گريزان بودند، به زانو در آورد.

و در روز دوح، دوح غدير خم، ولايت وى را آشكار فرمود، كه اى كاش اطاعت مى شد، ليكن آن كسان پيمان ولايت را شكستند و من پيمانى به اين خطيرى نديدم

من به آنها لعنت نمى فرستم ولى اولى بد كارى كرد.

و با اين كار دومى نيز كه از ديگران به عدل و داد نزديكتر و پاسدار تر مى نمود، ستمگر و تبهكار شد.

اينها، فرمان پيشواى خويش، و مردى را كه در حوادث روزگار از همه استوار تر بود، ضايع گذاشتند و به گمراهى فتادند.

حقش را از ياد بردند و به وى با آنكه بر همه آنها سرور بود، بى آنكه اندك گناهى كرده باشد، ستم كردند.

به " بنى اميه " در هر جا فرود آيند هر چند از شمشير و تازيانه آنها بترسى، بگو:

هان بيزارم از روزگارى كه در آن بيمناك و به فرمانبرى و فرمانبردارى از شما، ناچارم.

خدا گرسنه دارد، آنكه شما سيرش كرديد و سير كناد آن را كه به ستم شما گرسنه ماند و بى پرده نخستين مرد مردمتان "= معاويه" و خليع "وليد بن عبد الملك" را لعنت كناد، چه، اينها بجاى سياستمدار دلخواه هاشمى نسبى، بر مردم حكومت كردند كه او براى امت وجودى با بركت و بهارى شكوفا بود.در نبرد گاهها، شيرى شكست نا پذيرو در به راه راست آوردن مردم، پر توان بود. امور امت را به پا مى داشت و از آنان دفاع مى فرمود و خشكساليها را براى هميشه به فراوانى نعمت مى سپرد.

سخنى در پيرامون شعر

اين ابيات از قصائد درخشان كميت "هاشميات" است كه شماره آن، چنانكه صاحب كتاب " حدايث الورديه " تصريح كرده است، به 578 بيت مى رسد، ليكن دست نشرى كه بايد امين برود دايع علم باشد، ويران گرى كرده و ابيات بسيارى از آن را كه ناچيز هم نيست، حذف نموده است. و مانند اين گناه را در چاب ديوان " حسان " و " فرزدق " و " ابى نواس " و غير آن، نيز مرتكب شده است كه ذكرش

در ص 41 گذشت اينك وقت آن است كه دست جستجو گر، پرده از چهره اين جنايتهاى پنهانى بردارد، چاپ ليدن اين قصيده كه در سال 1904 به انجام رسيده متضمن 536 بيت است و در شرحى كه به قلم استاد محمد شاكر خياط است 560 بيت آمده و شرحى كه به خامه استاد رافعى از اين قصيده شده است، 458 بيت دارد و ترتيب آن اين چنين است:

قصيده اى "كه به اين بيت آغاز مى شود":

من لقب متيم مستهام++

غير ما صبوه و لا احلام

در طبع ليدن و خياط 103 و در شرح رافعى 102 بيت است.

و قصيده اى كه مطلع آن اين بيت است:

طربت و ما شوقا الى البيض اطرب++

و لا لعبا منى و ذو الشيب يلعب

در چاپ ليدن و خياط 140 و در شرح رافعى 138 بيت است.

و آنكه با:

انى من اين آبك الطرب++

من حيث لا صبوه و لا ريب

آغاز مى شود، در طبع ليدن 133 و در مشروحه خياط 132 و در مشروحه رافعى 67 بيت دارد و قصيده:

الاهل عم فى رايه متامل++

و هل مدبر بعد الاسائه مقبل

در طبع ليدن و خياط 111 و در شرح رافعى 89 بيت است.

و آنكه به مطلع زير است:

طربت و هل بك من مطرب++

و لم تتصاب و لم تلعب

در طبع ليدن و خياط 33 و در شرح رافعى 28 بيت دارد:

و قصيده:

نفى عن عينك الارق الهجوعا++

و هم يمترى منها الدموعا

در چاپ ليدن 20 و در مشروحه خياط 21 و در مشروحه رافعى 19 بيت دارد. و آنكه با:

سل الهموم لقلب غير متبول++

و لارهين لدى بيضاء عطبول

آغاز مى شود": در چاپ ليدن و خياط 7 بيت و در شرح رافعى 5 بيت دارد. و قصيده:

اهوى عليا امير المومنين و لا++

ارضى بشتم ابى بكر و لا عمرا

در چاپ ليدن و خياط 7 بيت دارد و رافعى يك بيت آن را حذف كرده است.

شش بيت فائيه و قافيه و نونيه نيز هست كه رافعى، دو بيت نونيه را ياد نكرده است.

و چون غديريه عينيه اى كه ثبت افتاد از هاشميات است، نخست ويژگيهاى اين قصيده را ذكر مى كنيم و سپس آنچه را كه راجع به همه هاشميات است ياد آور مى شويم و آنگاه به ذكر مطالبى درباره قصائد غير عينينه مى پردازيم:

قصيده عينيه هاشميان

شيخ ما، " مفيده " در رساله اش در معنى كلمه مولى، گفته است: " كميت " از شخصيتهائى است كه به شعر او در "فهم معانى" قرآن استشهاده كرده اند و دانشمندان به فصاحت و لغت شناسى و سر آمدى او در شعر، و بزرگواريش در عرب، اجماع نموده اند و چنين كسى آنجا كه مى گويد:

و يوم الدوح، دوح غدير خم++

ابان له الولايه، لو اطيعا

امامت " على " را به خبر غدير واجب دانسته و حضرتش را، از سوى كلمه مولى به رياست ستوده است. و بر كميت با آن جلالتى كه در لغت و عربيت دارد، روانيست كه وضع عبارت در معنى كند كه در لغت هيچگاه بدان معنى به كافر نرفته و پيش از

او عربى دان ديگرى استعمال نكرده و آن را آنچنان كه يكى از اعراب دريافته است در نيافته باشد. چه، اگر چنين كارى بركميت روا بود، بر ديگرى جز از كه هماننداز و يا بالاتر و پائين تر از وى بود، نيز، روا مى نمود و سر انجام به فساد تمام لغت مى گرائيد و راهى در شناخت حقيقت لغت عرب براى ما نمى ماند و اين در بسته مى شد.

" كراجكى " در صفحه 154 " كنز الفوائد " به اسناد خود از " هناد بن سرى " روايت كرده است كه گفت: امير مومنان " على بن ابى طالب " را در خواب ديدم به من فرمود: اى هناد گفتم لبيك، اى امير مومنان فرمود: آن شعر كميت را برايم بخوان كه: با اين بيت شروع مى شود:

و يوم الدوح دوح غدير خم...++

من خواندم. و او فرمود: اى هناد گوش فرا ده، گفتم: بفرما سرور من فرمود:

و لم ار مثل ذاك اليوم يوما++

و لم ار مثله حقا اضيعا

" شيخ ابو الفتوح " در صفحه 193 جلد دوم تفسيرش گفته است: از كميت روايت كرده اند كه گفت: امير مومنان "ع" را در خواب ديدم به من فرمود قصيده عينيه ات را برايم بخوان. من خواندم تا به اين شعر رسيدم كه:

و يوم الدوح دوح غدير خم++

ابان له الولايه لو اطيعا

و او كه درود پيوسته خدا بر او باد - فرمود: درست گفته اى و خودش "ع" چنين خواند:

و لم ار مثل ذاك اليوم يوما++

و لم ار مثله حقا اضعيا

" سيد " در " الدرجات الرفيعه " و " عقيلى " به نقل از " منهاج الفاضلين " و " مرآت

الزمان " ابن جوزى " اين روايت را آورده اند و " سبط ابن جوزى حنفى " نيز در صفحه 20 " تذكره اش " از شيخ خود " عمرو بن صافى موصلى " از ديگرى نقل كرده است و " مرزبانى " در صفحه 348 " معجم الشعراء " گفته است: مذهب كميت در تشيع و ستايش او از خاندان پيغمبر "ص" در روزگار بنى اميه - مشهور است و از سخنان او درباره آنهاست كه:

فقل لبنى اميه حيث حلوا++

و ان خفت المهند و القطيعا

اجاع الله من اشبعتموه++

و اشبع من بجوركم اجيعا

و آورده اند كه چون كميت اين قصيده را براى ابى جعفر محمد بن على "الامام - الطاهر" "رض" خواند، حضرت درباره او دعا كرد.

و در " الصراط المستقيم " " بياضى عاملى است كه فرزند كميت روايت كرده است كه: پيغمبر را در خواب ديده و به وى فرموده اند: قصيده عينيه پدرت را برايم بخوان و او خوانده و چون به اين جا رسيده است كه:

و يوم الدوح دوح غدير خم...++

پيغمبر "ص" به سختى گريسته و گفته اند: پدرت درست گفت، خدايش رحمت كناد، آرى بخدا سوگند:

لم ار مثله حقا اضيعا++

هاشميات

" مسعودى " در صفحه " 194 جلد دوم " مروج الذهب "، هاشميات را از كميت دانسته و به ذكر آن پرداخته است و " ابو الفرج " و " سيد عباسى " گفته اند: قصه كميت " هاشميات "، از بهترين و برگزيده ترين اشعار اوست.

" آمدى " و " ابن عمر بغدادى " گفته اند: اشعار كميت بن زيد درباره خاندان پيغمبر "ص" مشهور است و آن بهترين شعر اوست و " سندوبى " گفته است: كميت از بهترين شاعران دولت اموى است، وى مردى دانا به لغات عرب و روزگار آنان بود، و از بهترين و برترين شعرهاى او هاشميات است و آن قصائدى است كه در آن از خاندان پيغمبر "ص" به نيكى ياد كرده است.

" ابو الفرج " در جلد 15 صفحه 124 " اغانى " به اسناد خود از " محمد بن على نوفلى " آورده است كه گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: چون كميت به شاعرى پرداخت، نخستين شعرى كه گفت هاشميات بود و آن راپنهان مى داشت.

سپس به نزد " فرزدق بن غالب " آمد و گفت: اى ابا فراس " تو بزرگمرد مضر و شاعر آن قبيله اى، و من برادر زاد تو كميت بن زيد اسدى ام، فرزدق گفت: راست گفتى، تو برادر زاده منى. حاجتت چيست؟ گفت: بر زبانم آمده و شعرى گفته ام كه دوست دارم بر تو عرضه كنم تا اگر خوب است مرا به نشر آن فرمان دهى و اگر بد است مرا به پنهان داشتنش وادارى، و تو خود از همه به نهان دارى آن بر من اولى ترى.

فرزدق گفت: اما خردت، كه خوب است اميدوارم شعرت نيز به اندازه عقلت باشد، بخوان آنچه را كه سروده اى. كميت خواند:

" شادمانم اما اين شادى از شوق سپيد تنان نيست.

" فرزدق گفت: اى برادر زاده، پس به چه سر خوشى؟

كميت گفت: ببازى نيز شائق نيستم، مگر پير مرد سپيد موهم ببازى مى نشيند؟

فرزدق گفت: آرى بازى كن كه اكنون وقت بازى تو است.

كميت سرود:

سرا و رسم خانه اى مرا سر گرم نكرده، و انگشتان رنگ از حنا گرفته اى بشاديم ننشانده است.

فرزدق پرسيد: پس چه چيز ترا به طرب مى آرد اى برادر زاده؟

گفت:

اين شوق از پرندگان فرخنده و شومى كه صبح و شام به فرخندگى يا شومى بر من گذشته اند، نيز نيست.

فرزدق گفت: آرى تطير مزن.

كميت گفت:

و ليكن من به صاحبان فضيلت و پارسائى و به بهترين مردم شائقم، و خير، خواستى است.

فرزدق گفت: اينها كيانند؟

گفت:

سپيد بختانى كه در ره خيرى كه به من رسد، به مهر آنان به خداوندتقرب مى جويم.

فرزدق گفت: واى برتاو آسوده ام كن. اينها كيانند؟

كميت گفت:

اينان بنى هاشم و خاندان پيغمبرند كه خشنودى و خشم من به آنان و براى آنان است.

در برابر ايشان فروتنم و از سر مهر پر و بال خود را بجانب فرود آورده ام كه هر دو سوى آن شايستگى و مهربانى است، من دوستدار آنانم هر چند مورد و خشم و سر زنش اين و آن باشم.

دشمنان به من مى تازند و من نيز به آنان و اين منم كه در اين ميان به آزار و سرزنش گرفتارم.

قصيده ميميه هاشميات

من لقب متيم مستهام++

غير ما صبوه و لا احلام

دل سر گشته و حيرت زده را چيزى جز عشق و آرزو نيست.

" صاعد " غلام كميت گفته است: با كميت به خدمت ابى جعفر محمد بن على "ع" رسيدم و وى اين قصيده را براى حضرت خواند و حضرت گفت:

اللهم اغفر للكميت. اللهم اغفر للكميت

" نصر بن مزاحم منقرى " گفت: پيغمبر "ص" خدا را در خواب ديدم. در خدمتش مردى چنين مى خواند، من لقب متيم مستهام.. پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: " كميت بن زيد اسدى " است. سپس پيغمبر به او چنين فرمود: خدا ترا پاداش خير دهد. و او را ستود.

" اغانى " جلد 15 صفحه 124. " المعاهد " جلد 2 صفحه 27.

" كشى " در صفحه 136 رجالش به اسناد خود از " زراره " آورده است كه گفت: كميت به خدمت ابى جعفر و "ع" آمد و من نيز آنجا بودم، پس براى حضرت اين قصيده را خواند: من لقب متيم مستهم. و چون آن را تمام كرده امام به او فرمود: تا آنگاه كه در ستايش ما شعر مى سرائى پيوسته به روح القدس مويد باشى. و در صفحه 135 به اسناد خود از يونس بن يعقوب روايت كرده است كه گفت: كميت اين شعر خود را براى امام ابو عبد الله "ع" خواند كه:

اخلص الله لى هواى فما اغرق++

نزعا و ما تطيش سهامى

ابو عبد الله فرمود: چنين مگو و بگو قد اغرق نزعا.

ابن شهرآشوب، در مناقب اين روايت را آورده است و عبارت او چنين است كه: كميت گفت: به امام گفتم: سرور من تو به اينمعنى از من شاعر ترى.

هر دو حديث را " طبرى " در صفحه 158 " اعلام الورى " آورده است.

" مسعودى " در صفحه 195 جلد " مروج الذهب " گفته است: " كميت "

به مدينه آمد و به خدمت " ابى جعفر محمد بن على بن الحسين بن على "رض" " رسيد. شبى امام او را اجازه داد و وى به شعر خوانى پرداخت و چون به اين بيت از قصيده ميميه خود رسيد كه:

كشته نينوائى كه گرفتار پيمان شكنى و خيانت مردم فرومايه و پست نهاد شد.

" ابو جعفر " گريست و سپس فرمود: اگر مالى داشتيم به تو مى داديم، اما پاداش تو همان باشد كه پيغمبر خدا به " حسان بن ثابت " فرمود:

لا زلت مويدا بروح القدس ما ذبيت عنا اهل البيت:

" تا از ما خاندان "پيغمبر" دفاع مى كنى هماره به روح القدس مويد باشى " كميت از خدمت امام مرخص شد و به نزد " عبد الله بن حسن بن على " آمد و به انشاد پرداخت، عبد الله گفت: اى ابا مستهل مرا كشتزارى است كه در برابر آن چهار هزار درهم به من داده اند و اين نوشته آن است و گروهى را براى تو بر آن گواه گرفته ام و نوشته را به كميت داد و گفت پدر و مادرم به قربانت. درست است كه من در شعرى كه براى ديگران سروده ام در انديشه دنيا بوده ام اما بخدا سوگند، در مورد شما جز براى خدا شعرى نگفته ام و من به پاداش شعرى كه براى خدا گفته ام مزد و بهائى نمى گيرم.

عبد الله پا فشارى كرد و حاضر نشد كميت رااز گرفتن قباله معاف دارد. كميت ناگريز نوشته را گرفت، و چند روزى درنگ كرد و پس از آن به نزد عبد الله آمد.

گفت: اى پسر رسول خدا پدرم و مادرم فدايت باد، مرا حاجتى است.

گفت: حاجتت چيست؟ كه هر چه باشد بر آورده است.

كميت گفت: هر چه باشد؟ گفت: آرى، گفت: حاجتم اين است كه اين نوشته را بگيرى و روستا را به خود برگردانى. آنگاه قباله را جلو او نهاد و عبد الله پذيرفت. در اين هنگام " عبد الله بن معاويه بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب " برخاست و كيسه اى چرمى برداشت و آن را به چهار تن از غلامان خود داد و به خانه هاى

بنى هاشم آمد و گفت:

اى بنى هاشم كميت در روزگارى كه ديگران از ذكر فضيلت شما خاموش مانده بودند، به مدح شما شعر سروده و خون خود را در معرض خطر بنى اميه نهاده است اينك هر قدر مى توانيد از او قدر دانى كنيد.

هر يك از مردان بنى هاشم، در خور توانائى خود در آن كيسه درهم و دينار ريخت، زنان نيز آگاهى يافتند و هر زنى هر اندازه مى توانست پول فرستاد. برخى حتى زيورها را از تن در آوردند و دادند تا آنقدر پول فراهم آمد كه ارزش آن به 100 هزار درهم و دينار رسيد. عبد الله پولها را براى كميت آورد و گفت: اين برگ سبزى بيش نيست كه براى تو آورده ايم. ما در روزگار دشمن خود به سر مى بريم و اينها را با جمع آورى براى تو آورده ايم و چنانكه مى بينى زيور زنان نيز در آن هست، بستان و از آن براى گذاران زندگى خويش مدد گير.

كميت گفت: پدرم و مادرم بقربانت، چه مال فراوانى و چه كار شايانى اما من در ستايش شما جز به خدا و پيغمبر نظرى نداشته ام و از شما مزد و پاداش دنيوى نمى گيرم. اينها را به صاحبانش برگردانيد. عبد الله هر چاره اى انديشيد كه كميت پولها را بپذيرد، نپذيرفت، پس به وى گفت: اينك كه از قبول آن خود دارى مى كنى مصلحت مى بينم كه شعرى بگوئى كه مغضوب مردم گردى، باشد كه فتنه اى پديد مى آيد كه از سر انگشتان آن آنچه لازم مى نمايد، برون آيه آيد:

كميت آغاز به پرداختن چكامه اى كرد كه در آن از مناقب خويشاوندانش، " مضر بن نزار بن سعد " و " ربيعه بن نزار " و " اياد و انمار " دو فرزند نزار ياد كرده و در برترى دادن و ستودن و بالاتر دانستن آنها بر قطحان، تند رفته و سخن را به درازا كشانده است و با همين قصيده، " يمانيه " و " نزاريه " را در آنچه گفتيم به جان هم انداخته است و اين چكامه همان است كه سر آغازش اين بيت است:

الا حييت عنايا مدينا++

و هل ناس تقول مسلمينا

" ابن شهرآشوب " در صفحه 12 جلد 5 " المناقب " گفته است به ما چنين

رسيده است كه كميت قصيده " من لقب متيم مستهام " را براى امام باقر "ع" خواند و حضرت باقر روى به كعبه كرد و سه بار گفت: خداوند بر كميت رحمت آور و او را بيامرز سپس فرمود: اى كميت اين صد هزار درهم است كه از ميان افراد خانواده ام براى تو فراهم آورده ام، كميت عرض كرد: نه، بخدا سوگند، تا آن روز كه خدائى هست كه مرا كفايت كند، كس نداند كه من اين پول را از شما بگيرم. به جامه اى از جامه هاى خود سر افرازم كنيد. امام تن پوشى ب او مرحمت كرد.

" عباسى " در صفحه 27 جلد 2 " المعاهد " اين روايت را ياد كرده و در آنجا است كه " امام ابو جعفر " دستور فرمود مال و جامه اى براى كميت بياورند و كميت گفت: بخدا سوگند من به شما براى دنيا، مهر نمى ورزم و اگر در انديشه آن بودم بنزد كسانى مى رفتم كه دنيا در اختيار شان بود. اما من شما را از جهت آخرت دوست مى دارم، پولى آن تن پوشى را كه به تن كرده ايد به قصد تبرك مى پذيرم اما مالرا، قبول نخواهم كرد. آنگاه پول را پس داد و جامه را گرفت.

" بغدادى " در صفحه 69 جلد 1 " خزانه الادب " گفته است كه صاعد، غلام كميت روايت كرده است كه: با كميت بر " على بن الحسين " "رض" وارد شديم، كميت به عرض رساند قصيده اى در مدح شما سروده ام كه اميدوارم وسيله شفاعتى براى من در نزد پيغمبر "ص" باشد، سپس قصيده خود را كه آغازش اين بيت است: " من لقب متيم مستهام " خواند و چون به آخر رساند، امام فرمود: ما از پاداش تو عاجزيم امانه، ناتوان نيستيم زيرا خدا از پاداش دادن به تو عاجز نيست. بار خدايا كميت را بيامرز سپس چهار هزار درهم را كه از ميان خود و خاندانش به تقسيط فراهم كرده بود به كميت داد و فرمود اى ابا مستهل اين را بگير.

كميت گفت: اگر دانگى هم به من مى داديد براى من باعث سر افرازى بود، اما اگر دوست داريد به من عنايتى كنيد، يكى از تن پوشهاى خود را به من مرحمت كنيد تا به آن تبرك جويم، "امام" برخاست و جامه ها را از تن بدر آورد به كميت داد و پس از آن گفت: خداوند در روزگارى كه مردم درباره خاندان

پيغمبرت خود دارى داشتند به راستى كه كميت از خود گذشتگى نشان داد و حقى را كه ديگران پنهان مى كردند، او آشكار نمود پس وى را به نيكبختى زنده بدار و به شهادت بميران. مزد دنيائى اش را به وى بنما و بهترين پاداش را در آخرت براى وى ذخيره فرما كه ما از عهده پاداش او بر نمى آئيم، كميت گفت: بركت دعاى امام را پيوسته احساس مى كردم.

" محمد بن كناسه " گفت: وقتى اين سخن كميت را براى هشام خواندند كه: به دوستى آنان "خاندان پيغمبر ع" با بيگانگان، خويشاوند و پسر عم شدم و از نزديگانى كه هر چه بيشتر آنها را متهم مى دانستم، دورى گزيدم.

به جايگاه شناخته شده اى روى آورده ام كه توان و تمسكم به خداوند است.

گفت: اين ريا كار خود را بكشتن داد.

قصيده بائيه هاشميات

طربت و ما شوقا الى البيض اطرب++

و لا لعبا منى و ذو الشيب يلعب

" ابو الفرج " در صفحه 124 " اغانى " به اسناد خود از " ابراهيم بن سعد اسعدى " آورده است كه گفت: از پدرم شنيدم كه من گفت: پيغمبر "ص" خدا را در خواب ديدم فرمود: از كدام مردمى؟ گفتم: از عرب، فرمود: مى دانم از كدام عربى؟ گفتم: از بنى اسد، فرمود: از قبيله اسد بنى خزيمه اى؟ گفتم: آرى، فرمود: هلالى هستى؟ گفتم: آرى، فرمود: كميت را مى شناسى؟ گفتم: آرى، اى رسول خدا او عموى من و از قبيله من است، فرمود: شعرى از او به ياد دارى؟ گفتم: آرى، فرمود: برايم بخوان " طربت و ما شوقا الى البيض اطرب " قصيده را خواندم تا به اين بيت رسيدم كه: مرا جز خاندان پيغمبر اوليائى، و جز راه حق، راهى نيست.

پيغمبر "ص" فرمود: چون صبح كردى، به كميت سلام برسان و به او بگو

كه: خداوند ترا به سبب اين قصيده، آمرزيده است. " عباسى " در صفحه 27 جلد 2 " معاهد التنصيص " و ديگران، اين روايت را آورده اند.

و در صفحه 124 جلد 15 " اعانى " از " دعبل خزاعى " است كه گفت: پيغمبر "ص" را در خواب ديدم فرمود: ترا با كميت بن زيد چكار است؟ گفتم: اى رسول خدا در ميان من و او غير از همان "معارضه اى" كه ميان همه شعراء هست، چيز ديگرى نيست، فرمود: چنين مكن، مگر او گوينده اين بيت نيست كه:

فلا زلت فيهم حيث يتهموننى++

و لا زلت فى اشياعكم اتقلب

براستى كه خداوند او را به بركت اين بيت آمرزيده است. و من پس از اين خواب، دست از معارضه كميت برداشتم.

اين بيت از ابياتى است كه دستگاه نشر مصرى، آن را از قصيده كميت پس از بيت:

و قالوا ترابى هواه و رايه++

بذلك ادعى فيهم و القب

انداخته است. " سيوطى " در صفحه 13 شرح شواهد المغنى " گفته است: " ابن عساكر " به اسناد خود از " محمد بن عقير " آورده است كه:

بنى اسد مى گفتند: در ما فضيلتى است كه در عالم نيست. هيچ خانه اى از خانه - هاى ما نيست كه در آن بركت وراثت كميت نباشد، زيرا او پيغمبر را در خواب ديده و رسول خدا به وى فرموده اند: شعر " طربت و ما شوقا الى البيض اطرب " را بخوان و خوانده است و پيغمبر فرموده اند. بوركت و بورك قومك " تو و خويشاوندانت را بركت باد. "

و نيز در صفحه 14 شرح شواهد است كه ابن عساكر از " ابى عركمه ضبى " از پدرش آورده است كه مى گفت: در " كوفه " مردم را چنان يافتم كه هر كس قصيده طربت... را نمى خواند هاشمى نبود. " سيد " در " درجات الرفيعه " اين روايت را آورده

و در آنجا است كه "هر كس اين قصيده را نمى خواند" شيعى نبود.

و نيز " سيوطى " در صفحه 14 كتاب " الشرح " گفته است: ابن عساكر از محمد بن سهل آورده است كه كميت گفت: پيغمبر را در روزهائى كه پنهان مى زيستم به خواب ديدم، فرمود: از چه مى ترسى؟ گفتم: اى رسول خدا از بنى اميه و اين بيت را براى حضرت خواندم كه:

الم ترنى من حب آل محمد++

اروح و اغدوا خائفا اترقب

" آيا نمى بينى كه به جهت دوستى خاندان پيامبر، صبح و شام را به ترس مى گذرانم و هميشه مراقب احوال خويشم. "

فرمود: بدر آى كه به راستى، خداوند ترا در دنيا و آخرت امان داده است. و در صفحه 14 گويد: " ابن عساكر " از قول جاحظ آورده است كه در احتجاج را كسى جز كميت با اين شعر خود به روى شيعه بازنكرد.

فان هى لم تصلح لحى سواهم++

فان ذوى القربى احق و اوجب

يقولون لم يورث و لولا تراثه++

لقد شركت فيها " بكيل " و " ارحب "

" اگر صلاحيت خلافت را ديگرى جز آنان نداشتند. هر آينه خويشاوندان پيغمبر به خلافت شايسته تر و بايسته تر بودند ".

" مى گويند پيغمبر ارث نگذاشت، اگر ارثى در كار نبود كه بايد قبيله هاى " بكيل " و " ارحب " و... نيز در خلافت شريك باشند. "

و شيخ ما " مفيد " نيز آن طور كه در جلد 2 " فصول المختار " صفحع 84 است سخن جاحظ را ياد كرده و مى نمايد كه جاحظ وقوف بر مواردى كه شيعه بهمين حجت و حجتهاى فراوان ديگرى كه از روزگارهاى گذشته كه به زمان پيغمبر منتهى مى شود احتجاج كرده اند، كارى نداشته يا مقصودش از اين گفتار آن است كه گذشته شيعه را از صدر اول اسلام، انكار كند. ليكن تاريخ پرداخته و آثارى كه از صاحب رسالت در فضيلت آنان بجا مانده جاحظ را رسوا كرده است.

گذشته از اين، احتجاج به حجت مذكور و غير از آن را حتى پيش از آنكه

نطفه جاحظ بسته شود، در شعر و كلمات منثور صحابه و تابعانى كه به نيكوئى از صحابه پيروى كرده اند، مثل " خزيمه بن ثابت " ذو الشهادتين " عبد الله بن عباس " و " فضل بن عباس " و " عمار ياسر " و " ابى ذر غفارى " و " قيس بن سعد انصارى " و " ربيعه بن حرث بن عبد المطلب " و " عبد الله بن ابى سفيان بن حرث بن عبد المطلب " و " زفر بن زيد بن حذيفه " و " نجاشى پسر حرث بن كعب " و " جرير پسر عبد الله بجلى " و " عبد الرحمن بن حنبل " همپيمان " بنى جمع " و بسيارى ديگر، بخوبى مى توان ديد.

و اين امير المومنين على "ع" است كه هر دو لنگه اين در را، به نفع شيعه درنامه ها و خطبه هاى لبريز و سرشار از اين گونه استدلالهايش كه در لابلاى كتب و زواياى سخنرانيها و رساله ها مضبوط است، گشود. شيخ ما " مفيد " آنچنانچه در صفحه 85 " فصول " است فرموده است: كميت فقط معنى گفتار امير مومنان را كه در كلام منثور حضرتش در حجت آورى بر معاويه است به رشته نظم كشيده و پس از امير مومنان خاندان محمد "ص" و متكلمان شيعه پس از كميت و در زمان او و پس از وى اين گونه استدلالها مى نموده اند، و نمونه آن در اخبار ماثور، و روايات مشهور، موجود است و هر كس به آن حديث از دروغ رسد كه جاحظ رسيده است، سخن وى را اعتبارى نيست.

قصيده لاميه هاشميات

الاهل عم فى رايه متامل++

و هل مدبر بعد الاسائه مقبل

" هان آيا هيچ كوردلى، نگران انديشه خويش هست؟ و هيچ روى از حق تافته اى پس از تبهكارى به سوى حق باز مى گردد ".

" ابو الفرج " در صفحه 126 جلد 2 " اغانى" به اسناد وى از " ابى بكر خضرمى " روايت كرده است كه گفت: در ايام تشريق در " منى " از " ابى جعفر محمد بن على "ع" " براى كميت اجازه شرفيابى خواستم و حضرت اجازه فرمود، كميت "شرفياب شد" و به عرض رساند: قربانت گردم، در ستايش شما شعرى سروده ام كه دوست دارم برايتان بخوانم. فرمود: در اين روزهاى مشخص شده و شماره شده، به ياد خدا

زندگى شاعر

ابو مستهل كميت، فرزند زيد بن خنيس بن مخالد ابن وهيب بن عمرو بن سبيع بن مالك بن سعد بن ثعلبه بن دودان بن اسد بن خزيمه بن مدركه بن الياس بن مضر بن نزار است.

ابو الفرج گفته است: كميت شاعرى پيشرو و لغت شناس و به تاريخ عرب آشنا است. وى از شاعران و زبان آوران " مضر " و از متعصبان بر " قحطانيه " است و از كسانى است كه با شاعران عيب آگاه، و ايام شناسان فخر فروش آنان، رويا روى به كشمكش پرداخته است. وى در روزگار بنى اميه مى زيست و دولت عباسى را درك نكرد و پيش از آن در گذشت. كميت به تشيع هاشمى معروف و مشهور است.

از معاذ هراء پرسيدند: شاعر ترين مردم كيست؟ گفت: از جاهليان مى پرسيد يا از اسلاميان؟ گفتند: نخست از جاهليان، گفت: " امرء القيس " و " زهير " و " عبيد بن الابرص "، گفتند از اسلاميان؟ گفت: " فرزدق " و " جرير " و اخطل " و " راعى "، به وى گفتند: اى ابا محمد در ميان كسانى كه نام بردى چرا از كميت ياد

نكردى؟ گفت: او شاعر تر از همه پيشينيان و پسينيان است.

و قول فرزدق در صفحه 168 "اين كتاب" كه به كميت گفت: به خدا سوگند تو شاعر تر از همه گذشتگان و باز ماندگانى آمد.

شماره شعر كميت بنابر آنچه در آغانى " و صفحه 31 جلد 2 " المعاهد " آمده است 5289 و آنچنان كه در " كشف الظنون " به نقل از صحيفه 397 جلد 1 " عيون - الاخبار " " ابن شاكر " آمده است بيش از پنج هزار قصيده است. فراهم آورنده شعر كميت، اصمعى و آراينده و افزاينده آن " ابن سكيت " است. گروهى شعر او را از ابى محمد عبد الله بن يحيى كه معروف به ابن كناسه و در گذشته سال 207 ه است، روايت كرده اند ابن كناسه نيز آنرا از " جزى، و " ابى موصل " و " ابى صدقه " هر دو اسدى هستند، بازگو نموده و به تاليف كتابى هم به نام "سرقان الكميت من القرآن و غيره" پرداخته است.

و " ابن سكيت "، نيز راوى شعر كميت از قول استادش " نصران " است، و نصران گفته است كه: من نيز شعر كميت را بر ابى حقص عمر بن ابى بكر " خوانده ام.

عامل شعر كميت آنچنانكه در صفحه 107 و 235 " فهرست ابن نديم " است، سكرى ابو سعيد حسن بن حسين متوفى به سال 215 است و نديم شعرش آنچنانكه در صفحه 429 جلد 4 تاريخ ابن عساكر آمده است. محمد بن انس است.

و ياقوت در صفحه 410 جلد 1 " معجم الادباء " به نقل از ابن نجار از ابى عبد الله احمد بن حسن كوفى نسابه آورده است كه وى گفت: ابن عبده نساب مى گفت: هيچ نسب شناسى، انساب عرب را به حقيقت نشناخت، مگر آنگاه كه كميت قصائد نزاريه

خويش را پرداخت و پرده از چهره بسيارى از آگاهيها برداشت. و چون من چنين شنيدم، شعر كميت را فراهم آوردم و مددكار من در تصنيف تاريخ عرب همان اشعار بود.

برخى گفته اند: كميت ده خصلت داشت كه در هيچ شاعرى نبود، او خطيب بنى اسد، فقيه شيعه، حافظ قرآن عظيم، مردى قوى دل، نويسنده اى خوش خط، نسب شناسى پر جدل و نخستين مناظر در تشيع، و تير اندازى بى مانند در بنى اسد، سوار كارى بى باك و بخشنده اى ديندار بود.

خزانه الادب جلد 2 صحفه 69 " شرح الشواهد " صفحه 13.

عصبيتش نسبت به" عدنانيه " هميشگى بود و هجو سرائى هايش با شعراء يمن دائمى، و در تمام دوران زندگى، ميان او، و آنان هجو سرائى و پاسخ گوئى رواج داشت. و بر اثر وى، " دعبل " و " ابن عينيه "، " قصيده مذهبه " او را پس از مرگش پاسخ گفتند. و " ابو زلفاء بصرى " آزاد شده بنى هاشم نيز آن دو را جواب داده است، و ميان كميت و حكيم " اعور كلبى " مفاخره و مناظره فراوانى رخ داده است.

"فايده" حكيم اعور ياد شده، يكى از شعرائى است كه در دمشق به بنى اميه پيوست و سپس به كوفه منتقل شد. مردى خدمت " عبد الله بن جعفر " رسيد، و به وى گفت: اى فرزند رسول خدا حكيم اعور، در كوفه به انشاد شعر در هجو شما مى - پردازد. " عبد الله " گفت: چيزى از او به ياد دارى؟ گفت: آرى و خواند:

زيد شما را، بر ساقه درخت خرما به دار آويختم،

و نديدم كه مهدى را به دار كشند

به نادانى، على را با عثمان مقايسه كرديد

حال آنكه عثمان از على بهتر و نكوتر است

" عبد الله دستهايش را كه به سختى مى لرزيد به آسمان بلند كرد و گفت: بار

خدايا اگر اين مرد درغگو است، سگى را بر او چيره كن. حكيم اعور شبانه از كوفه بدر آمد و شيرى او را درهم دريد. معجم الادباء جلد 4 صفحه 132.

كميت و زندگى مذهبى او

جستجو گر، از لابلاى سيرت ها و زواياى نوشته ها، شواهد روشنى مى يابد كه اين ابر مرد "كميت" هرگز شعر سرائى، و كوششهاى خستگى نا پذيرى را كه از خويشتن در مهر ورزى به دودمان پيغمبر نشان مى داد، وسيله كاميابى و موجب آزمندى نساخت، تا با چاپلوسى از صله هاو جائزه هاى شاعرانه، بهره گيرد، و در طلب مزد و پاداش باشد و يا به پول و مقام رسيد.

چگونه چنين تواند بود كه خاندان پيغمبر چنانچه " دعبل خزاعى " درباره آنها گفته است، آن چنان بودند كه:

سهم غنائمشان در ميان ديگران تقسيم شده و دست خودشان از سهامشان تهى مانده بود و نيز خود آنان، گذشته از شيعيانشان، به رانده شدگانى مى ماندند كه آنها را از خانه هايشان بدر كرده و گناهى نابخشودنى مرتكب شده اند.

در چنين روزگارى، دنيا، دار و ندارش را به كام دشمنان آنان يعنى گروه ستم پيشه بنى اميه ريخته بود، اگر كسى خواستار مال بى ارزش دنيا، يا رسيدن به گول و پايه اى براى پيشرفت بود، به سراغ همان مردمى مى رفت كه بر سرير خلافت اسلامى چيرگى يافته بودند،

پس ممكن نيست كه آنچه كه چنين ابر مردى را به طلب وامى دارد كه از سوى بنى اميه روى به مردى آزار ديده و ستم كشيده آور، و به همين دليل، از ترس و سر گردانى رنج بكشد كه وى را روانه بيابانهاى خشك و سر زمينهاى سخت مى - سازد. زمانى بر فراز تپه اش مى كشاند و گاهى به خاكش مى كشد. از پشت سر كاو شگران به جستجويش برانگيخته شده اند و از پيش روى نيز جز كشمكش و شمشير نمى بيند چيزى جز همان صفت مخصوصى باشد كه اين مرد در كسانى مى بيند كه دل به مهر

آنها بسته است و در ديگران نيست.

و اين است رفتاركميت با پيشوايان دين "ع"، چه وى معتقد بود كه آنها وسيله او در پيشگاه خداى سبحانه و واسطه رستگارى او در ديگر سرايند و مودت آنان پاداش رسالت كبرى است.

" شيخ اكبر صفار " در " بصائر الدرجات " به اسناد خويش از جابر روايت كرده است كه گفت: به خدمت حضرت باقر و ع" رسيدم و از نياز مندى خود، به وى شكايت بردم. فرمود: درهم و دينارى نداريم، در همين هنگام كميت شرفياب شد و گفت: قربانت كردم، اجازه مى فرمائيد شعرى بخوانم؟ فرمود: بخوان، كميت قصيده اى خواند، امام فرمود: اى غلام كيسه پولى از اندرون خانه بياور و به كميت ارزانى دار، كميت گفت: قربانت گردم، شعرى ديگر برايتان بخوانم؟ فرمود: بخوان و چون خواند امام فرمود: غلام كيسه ديگرى بياور و به كميت بسپار.

كميت گفت: قربانت گردم قصيده ديگرى بخوانم؟ فرمود: بخوان. و چون خواند امام به غلام فرمود: بدره اى ديگر بياور و به كميت ارزانى دار، كميت عرض كرد: فدايت گردم من شما را براى گذران دنيا، دوست نمى دارم و مقصود من از چكامه سرائيها، چيزى جز پيوند به پيغمبر و حقى كه خدا بر من واجب فرموده است نيست. امام باقر "ع" درباره او دعا كرد و به غلام فرمودى: كيسه هاى پول را به جاى خود برگردان. من "جابر" گفتم: فدايت شوم تو به من فرمودى: درهم و دينارى نداريم، حال آنكه دستور دادن سى هزار درهم را به كميت، صادر فرمودى؟ امام فرمود: داخل آن خانه شو، چون به آن خانه در آمدم، درهم و دينارى نيافتم، امام فرمود:

ما سترنا عنكم اكثر مما ظهرنا:

آنچه "از كرامات" خود از شما پنهان داشته ايم بيش از آن است كه نموده ايم " تا آخر حديث.

" صاعد " گفت: با كميت، به خدمت فاطمه دختر حسين "ع" رسيديم، فرمود:

كميت و دعاى ائمه درباره او

بديهى است كه صاحب نفوس قدسيه، و زبان آوردن مشيت الهيه، كه گزارش گران خداوندند و از كسانى هستند كه پروردگار بر آنها وحى مى فرستد و جز به فرمان حق سخن نمى گويند و از سر هوس حرف نمى زنند و به پايمردى كسى جز آنكه خدا از او خشنود است، بر نمى خيزند، چون درباره كسى دعا كنند، اين دعا، تنها، شفاعت و درخواست خير از خداوند براى آنكس: اين كس هر كه خواهى گو باشى، نيست.

بلكه در آن اشارتى است به اينكه كسى كه درباره او دعا كرده اند، از مردان دين و دلبستگان و دعوت كنندگان مردم به خير و صلاح است و از گروهى است كه پروردگار آنان را براى دعوت خود بر گمارده و چنين ياور هدايتى را برغم بيهودگى هاى زندگى دنيا و هوسهاى گمراه كننده آن بسمت فضائل بيشمارى كه بر حسب اشخاصى كه درباره آنها دعا مى شود اختلاف پيدا مى كند، كشانده است.

نظير دعائى كه براى كميت كرده اند، براى كمتر كسى شده است. پيغمبر اعظم و فرزندان وصى او "ع" درباره او بسيار دعا كرده اند. يك بار پيغمبر، چنانكه در حديث بياضى گذشت، براى او درخواست رحمت كرد، و بار ديگر چنانكه در خواب " نصر بن مزاحم " گفتيم، براى او پاداش خير خواست و او راثنا گفت و

بار سوم چنانكه در حديث سيوطى گذشت، درباره او چنين فرمود: بوركت و بورك قومك.

و امام سجاد زين العابدين "ع" نيز درباره اش چنين گفت: كه خداوند او را به خوشبختى زنده بدار و به شهادت بيمران و پاداش دنيوى او را به وى بنما و ثواب اخرويش را برايش ذخيره فرما و ابو جعفر باقر "ع" نه يك بار، بلكه در چند مورد مانند ايام تشريق در منى، و غير آن روى به كعبه آورد و درباره او به درخواست رحمت و آمرزش دعا كرده و بار ديگرى به او فرمود ك پيوسته به روح القدس مويد باشى.

و يكى از دعاهاى آن امام به كميت در ايام البيض، دعائى است كه شيخ اقدم " ابو القاسم خزاز قمى " در " كفايه الاثر فى النصوص على الائمه الاثنى عشر " به اسناد خود از كميت آورده است كه گفت: به خدمت مولايم ابى جعفر محمد بن على باقر رسيدم و گفتم: اى فرزند رسول خدا ابياتى درباره شما سروده ام كه اجازه مى خواهم كه بخوانم، فرمود: ايام البيض است، گفتم: يابن رسول الله اين اشعار منحصرا در ستايش شما است، فرمود: بخوان. شروع بخواندن كردم تا به اينجا رسيدم كه:

روزگار مرا بخنده انداخت و گرياند كه روزگار اين دگر گونيها و گونه گونيها دارد.

گريه ام براى آن نه نقرى است كه در نينوا گرفتار آمدند، و همگان گروگان كفن ها شدند.

امام باقر گريست، و ابو عبد الله نيز گريه كرد و از پشت پرده صداى گريه كنيزى را نيز شنيدم و چون به اين گفته خود رسيدم كه:

و ياد شش تن فرزندان عقيل كه بهترين سوار كار بودند و دشمن، آنها را پناه نداد و نيز ذكر على، آن نيكمردى كه سرور آنها بود، اندوه مرا بر مى انگيزد.

امام "ع" گريست و سپس فرمود: هيچ كسى نيست، كه ذكر "مصيبت" ما كند و يا در نزد او از مصيبت ما ياد كنند و از ديدگانش سر شگى هر چند چون پر پشه اى بريزد، مگر آنكه خداوند خانه اى براى او در بهشت مى سازد و آن اشك را سد راه او و آتش دوزخ كند. و چون به اين ابيات رسيدم كه:

من كان مسرورا بما مسكم++

او شامتا يوما من الان

فقد ذللتم بعد عز فما++

ادفع ضيما حين يغشانى

دستم را گرفت و گفت: بار خدايا گناهان گذشته و آينده كميت را بيامرز و چون به اينجا رسيدم كه:

كى حق در ميان شما بپا مى خيزد؟++

و مهدى شما كى قيام مى كند؟

فرمود: به همين زودى انشاء الله، ديري نپايد. سپس فرمود: اى ابا مستهل همانا قائم ما نهمين فرزند حسين است، كه امام پس از رسول خدا دوازه تن اند و دوازدهمى قائم است. گفتم: سرور من اين 12 تن كيانند؟ فرمود: اول آنها على بن ابى طالب، و پس از او حسن و حسين و پس از حسين على بن الحسين و پس از او من و بعد از منن اين و دستش رابه دوش جعفر نهاد.

گفتم: پس از ايشان گيست؟ فرمود: فرزندش موسى و بعد از موسى پسرش على و بعد از على پسرش محمد و پس از محمد، پسرش على و بعد از على فرزندش حسن و او پدر "امام" قائم است كه خروج مى كند، و دنيا را پر از عدل و داد مى نمايد همچنانكه پر از ظلم و جور شده است و شفا بخش دلهاى شيعيان مى شود.

گفتم: اى فرزند رسول خدا پس كى خروج مى كند؟ فرمود: در اين باره از پيغمبر خدا "ص" پرسيدند، فرمود: داستان او درست به رستاخيز مى ماند كه جز به ناگهاني نيايد.

و در فضليت كميت همين بس كه امام صادق را در مواقف شهود و در بهترين ايام ديدند كه دستها را به دعا بلند كرد و گفت:

بار خدايا گناهان گذشته و آينده و پنهان و آشكار " كميت " را بيامرز و آنقدر به وى عطا كن كه راضى شود. و نشان اجابت چنين دعا هاى خيرى كه از دلهاى پاك بر زبانهاى تابناك جارى شده است، همان فرمايش پيغمبر به " ابا ابراهيم سعد اسدى " در عالم رويا است كه فرمود:

سلام مرا به كميت برسان و به وى خبر بده كه خدايش آمرزيده است. و نيز نهيى است كه پيغمبر "ص" در آن، دعبل خزاعى را از انديشه معارضه كميت منع كرد و به او فرمود: خداوند كميت را آمرزيده است.

بنى اسد نيز، پيوسته بركت دعائى را كه پيغمبر به كميت و آنان كرده بود، احساس مى كردند كه فرمود بود: " بوركت و بورك قومك " و آثار اجابت اين دعارا در ميان خود مى ديدند و نسيمهاى رحمت آن را به جان در ميد يافتند: در ما فضيلتى است كه در عالم نيست، هيچ كسى از خاندان ما نيست كه بركت وراثت كميت در او نباشد.

و يكى از دعاهاى به اجابت رسيده اى كه آثار آن نمايان شد و براى كميت فضليتى جاويد به جا گذاشت، روايتى است كه شيخ ما " قطب الدين راوندى " در " الخرايج و الجرايح " آورده است كه چون دشمنان خاندان پيغمبر، خواستند كم يت را دستگير و نابود كنند، حضرت باقر "ع" درباره او دعا كرد. كميت كه متوارى بود در دل شبى تاريك، بيمناك از خانه برون آمد و حال آنكه در هر ره گذرى گروهى نشسته بودند تا او چون بدر آيد، پنهانى دستگيرش كنند.

كميت به بيابانى رسيد و خواست راهى پيش گيرد شيرى آمد و او را از رفتن از آن راه، باز داشت. او از سوى ديگرى به راه افتاد، و شير باز او را منع كرد. گوئى اشاره مى كرد كه از پس وى بهراه افتد. او مى رفت و شير نيز از كنار او راه مى سپرد تا آنكه امان يافت و از دست دشمنان خلاص شد.

و در صفحه 28 جلد 2 " معاهد التنصيص " است كه مستهل گفت: " كميت " روزگارى را به توارى گذراند تا آنكه يقين كرد كه كمتر در پى اويند. شبى با گروهى از بنى اسد

با ترس و بيم از شهر بيرون آمد. و يكى از همراهيان او خدمت گزارش " صاعد " بود و راه " قطقطانه " را در پيش گرفت.

وى ستاره شناس بود، و به شناسائى ستارگان راه را پيدا مى كرد، چون سپيده دم فرا رسيد، فرياد زد كه اى جوانان كمى بخوابيد، ما خوابيديم، او برخاست و نماز گزارد، مستهل گفت: كمى بعد به ناگاه از دور شخصى را ديديم كه من از ديدن او به خود لرزيدم.

كميت گفت: ترا چه مى شود؟

گفتم: شخصى را مى بينم كه به اين سوى مى آيد، نگاه كرد و گفت:

گرگ است كه مى آيد و خوراك مى خواهد. گرگ آمد و در گوشه اى خوابيد، ما دست شتر كشته اى را جلواش انداختيم آن را به دندان كشيد، جام آبى به سويش برديم. نوشيد. و چون به حركت در آمديم، گرگ غريدن گرفت.

كميت گفت: او را چه مى شود مگر آب و نانش نداديم؟ نمى دانم ديگر چه مى خواهد، گوئى به ما مى نمايد كه راه را درست نمى رويم.

اى جوان مردان به راست بگرديد، به جانب راست چرخيديم گرگ آرام گرفت. و پيوسته راه سپرديم تا به شام رسيدم، و كميت در ميان بنى اسد و بنى تميم پنهان شد. و اين نقل گوشه اى از كرامات و فضائل كميت است كه اگر آن را به آنچه از سخنانش بر مى آيد و نمايشگر امور نفسانى او است، و به موارد ديگرى كه نشان دهنده رفتار نيك اوست، و آنچه درباره كميت و تمام آثار به جا مانده اش گفته اند، بيفزائيم تصويرى از او مى سازد كه مظاهر روحيات وى را به خواننده، مى نمايد، و جلوهاى نفسانى او را جلو ديدگان مى آورد.

و نمونه هاى مكارم اخلاق او و باروريش از علم، و فقه، و ادب و اباء و بزرگوارى، و شور انگيزى و همت، و بلند نظرى، و فصاحت و بلاغت، و خلق كامل، و پر دلى، و دين خالص، و تشيع صحيح، و صلاح محض، و رشد و سداد و ديگر فضائلى كه در آن كاميابى دو سر است، بى شمار است.

كميت و هشام بن عبد الملك

" خالد بن عبد الله قسرى " قصيده كميت را كه در آن به هجو " يمن " پرداخته و و مطلعش اين بيت است:

الا حييت عنا يا مدنيا++

و هل ناس تقول مسلمينا

خوانده بود و مى گفت: بخدا سوگند، او را به كشتن مى دهم. سپس سى كنيز را كه در نهايت زيبائى و آراستگى و ادب بودند، برگزيد و به گرانبها ترين قيمت خريد و هاشميات را به آنان آموخت و با برده فروشى مخفيانه به بسوى " هشام بن عبد الملك " فرستاد. هشام، همه را خريد و چون به آنها انس گرفت و به گفتگو پرداخت فصاحت و ادب آنها را دريافت. و از ايشان خواست تا قرآن بخوانند و شعر بسرايند. آنها هاشميات كميت را، خواندند.

هشام گفت: واى بر شما گوينده اين شعر كيست؟

گفتند: "زكميت بن زيد اسدى " است.

گفت: در كدام شهر است؟

گفت: در كوفه عراق است.

هشام به خالد كه عامل او در عراق بود نامه اى نوشت كه: سر كميت را براى من بفرست.

" كميت " از همه جا بى خبر بود كه بناگاه كرد خانه اش را گرفتند، و او را دستگير كردند و به زندان انداختند.

كميت با شخصى به نام " ابان بن وليد " عامل واسط، دوست بود.

ابان غلامى را بر استرى نشاند. و به سوى كميت فرستاد و به غلام گفت اگر خود را به كميت برسانى. آزاد خواهى بود و استر نيز از آن تو خواهد بود. و به كميت برسانى. آزاد خواهى بود و استر نيز از آن تو خواهد بود. و به كميت نوشت.

اما بعد، از سر نوشت تو كه كشته شدن است، آگاهى يافتم اميد است خداوند

كميت و يزيد بن عبد الملك

" حبيبش " فرزند كميت گويد: "پدرم"، بر يزيد بن عبد الملك وارد شد و روزى به ديدنش رفت كه كنيزى به نام " سلامه القس " براى يزيد خريده بودند. كميت آنجا بود كه كنيز را آوردند، يزيد گفت: اى ابا مستهل اين كنيز را مى فروشند، مصلحت مى بينى او را بخريم؟ گفت: آرى، بخدا سوگند اى امير مومنان كه من همانندى براى او نمى بينم، مبادا از دستت بدر رود. يزيد گفت: در شعرى او را ستايش كن تا رايت را پذيرا شوم، كميت چنين سرود.

در زيبائى به آفتاب نيمروز مى ماند و به چشمان خون ريزش بر آن بر ترى دارد. زنى شاداب و نرم تن و شيرين سخن و بازيگر و موى ميان و پر گوشت است. ناز و كرشمه اش و دندان سپيد و سخن پيوسته و بى درنگش، آراسته اش كرده است،

او را بر تر از مرز آرزو آفريده اند.پس اى عبد مناف اندرز را پذيرا باش. حبيش گفت: يزيد خنديد و گفت: اى ابا مستهل نصيحتت را پذيرفتم. آنگاه به جايزه اى بزرگ براى كميت فرمان داد.

اغايى جلد 15 صفحه 119

و درباره كميت و " خالد بن عبد الله قسرى " پس از ورودش به كوفه، اخبارى نقل كرده اند كه يكى از آنها اين است: روزى خالد از راهى مى گذشت و مردم درباره بر كناريش از فرماندارى عراق، گفتگو مى كردند چون عبور كرد كميت به اين شعر تمثل جست و گفت:

مى بينمش كه با همه ميلى كه به ماندن دارد، به همين زودى چون ابر تابستانى پراكنده شود.

خالد شنيد و برگشت و گفت: نه بخدا سوگند پراكنده نخواهد شد، تارگبار تگرگى بر تو ببارد سپس فرمان داد، او را برهنه كنند و صد تازيانه بزنند. آنگاه

او را رها كرد و رفت. اين روايت را ابن حبيب نقل كرده است.

اغانى جلد 15 ص 119

و يكى از خوشمزگيهاى كميت اين است كه فرزدق روزى شعر مى خواند و از كنار كميت مى گذشت، كميت در آن روزها كودكى بيش نبود. فرزدق به او گفت: آيا دوست دارى پدرت باشم؟ گفت: نه، بلكه خوش دارم كه مادرم باشى. فرزدق درمانده شد و روى به ياران كرد و گفت: هرگز برايم چنين پيش نيامده بود.

اغانى جلد 15 صفحه123

ولادت و شهادت كميت

كميت در سال شصتم از هجرت درست در سنه شهادت امام سبط شهيد - درود خدا بر او باد - به دنيا آمد. و در دنياى خويش به خشنودى و خوشبختى زيست. و همه اين زندگى را در راهى كه خدايش برايش خواسته بود، گذراند و مردم را به راه راست فرا خواند. تا آنگاه كه به بركت دعاى امام زين العابدين "ع" قلم تقدير، سر نوشت شهادت را به نامش رقم زد. و خدا نگهبان خون پاك بزمين ريخته اوست.

شهادتش در كوفه و در زمان خلافت " مروان بن محمد ر به سال 126 ه ق اتفاق افتاد، و سبب مرگش همان بود كه " حجر بن عبد الجبار " آورده و گفته است كه جعفريان، بر خالد قسرى خروج كردند. او بى خبر بر منبر خطبه مى خواند كه اينان در قيافه شلوار پوشيدگان بيرون ريختند و فرياد كردند: لبيك جعفر، لبيك جعفر، خالد، در حين خطبه، از جريان خبر يافت و به دهشت افتاد و بى آنكه بفهمد چه مى گويد، گفت كه اطعمونى ماء: " آبم بدهيد ".

سيد حميرى

" درگذشته به سال 173 ه ق "

غديريه 01

اى دين به دنيا فروش خداوند به چنين كارى فرمان نداده است.

چرا به على، وصى كه احمد "ص" از او خشنود بود، كينه مى ورزى؟

كيست آن كه احمد "ص" او را، در روز غدير خم فرا خواند و در ميان يارانى كه در پيرامونش بودند، بپاداشت و از او نام برد و گفت: اين، على بن ابى طالب، مولاى آن كس است كه من مولاى اويم.

اى خداى متعال دوستان او را دوست بدار و با دشمنانش دشمن باش

غديريه 02

چرا در جايگاه پر گياهى كه ميان " طويلع " و ريگستان " كبكب " است، درنگ نمى كنى؟

حميرى، در اين قصيده گويد:

و در خم غدير، آنگاه كه خداوند به امرى استوار فرمود: اى محمد در ميان مردم بپاخيز و خطبه بخوان.

و ابا الحسن را، با امامت منصوب كن كه او به راستى راهنما است و اگر چنين نكنى تبليغ رسالت نكرده اى.

پس پيغمبر، على و ديگران را فرا خواند و او را در ميان مردمى كه دسته اى

مصدق و گروهى مكذب بودند، بلند كرد ولايت را پس از خود به چنين و اراسته اى واگذار فرمود و آن را به دست مردم ناشايست نسپرد.

على را مناقبى است كه هيچ كوشائى - هر چند تلاش كند - به برخى از آن هم دسترسى نمى يابد.

ما به آئين دوستى به دودمان محمد "ص" مى گرويم، و دوستداران آنان را شايان مهر و محبت خويش مى دانيم، اما آنكه خواهان ديگرى غير او آنها است، محبوب ما نخواهد بود.

چنين كسى چون بميرد، به دوزخ رود و به حوض پيغمبر در نيايد و اگر خواست در آيد، مانند شتر گرزده اى كه ساربان تازيانه به گردنش مى زند، تا با ديگر شتران نياميزد و آنها را بيمار نكند، تازيانه خواهد خورد.

دلم چون به ياد احمد "ص" و جانشين او مى افتد، گوئى به شهپر پرنده تيز بالى بسته شده است كه از زمين رو به آسمان يا از آسمان رو به زمين، در پرواز است.

و دل از شوق آن دو، چنان مى طپد كه نزديك است پرده را بشكافد، و از دنده - هاى برگشته بدر افتد.

اين، موهبتى الهى است، و آنچه خدا به بنده اش مى بخشد، فزونى مى گيرد. و چون او نبخشد، موهبتى در كار نخواهد بود.

او هر چه را بخواهد مى زدايد و يا ثابتش مى دارد و علم نوشته و نانوشته در نزد او است.

اين قصيده 112 بيت دارد و مذهبه ناميده مى شود. سيد طايفه " شريف مرتضى " آن را شرح كرده و به سال 1313 در مصر چاپ شده است. وى در شرح اين بيت،

و انصب ابا حسن لقومك انه++

هاد و ما بلغت ان لم تنصب

گفته است: اين لفظ، يعنى لفظ "نصب" "كه در بيت بالا آمده است" جز در مورد امامت و خلافت شايسته استعمال نيست. و نيز اين سخن شاعر كه مى گويد: جعل الولايه

بعده لمهذب صراحت در امامت دارد، زيرا آنچه پس از پيغمبر به على واگذار شده است، امامت است كه محبت و نفرت در حال حاصل بوده و اختصاص به پس از وفات ندارد.

حافظ نسابه " اشرف بن اعز " كه معروف به " تاج العلى الحسينى " و در گذشته به سال 610 است، نيز اين قصيده را شرح كرده است.

غديريه 03

اى محمد از خدائى كه شكافند، عمود صبح است، بترس و تباهى دينت را با سامان بخشيدن به آن، از بين ببر آيا، برادر و جانشين محمد "ص" را لعن مى كنى؟ و با اين كار رسيدن به رستگارى را اميد مى دارى؟

هيهات مرگ بر تو. و عذاب و عزرائيل به تو نزديك باد.

پيغمبر به بهترين وصيتها و آشكار ترين بيانها، در روز غدير خم درباره على سفارش فرمود و با سخنى منتشر شده و آشكار فرمود: " هر كس من مولاى اويم، بدانيد كه اين على مولاى او است او پرداخت كننده وامها، و راهنماى شما است همان طور كه خود من شما را به هدايت و رستگارى رهبرى كردم. "

"اي پدر" تو مادر مرا نيز كه زنى سخت ناتوان بود، از راه به در بردى، و او بالعن بر امام بنامى كه ميراث پيغمبر با اصرار هر چه بيشتر به وى تعلق يافته بود،راهى بيابان گمراهى شد. به راستى كه من از خشم خداوندى كه كوههاى گران را در سر زمينهاى باز و تهى برا فراشته است، بر شما بيمناكم.

اى پدر و مادر من از خدا بترسيد و بحق اعتراف كنيد..

" مرزبانى " اين ابيات را كه سيد براى پدر و مادر اباضى مذهب خود نوشته،

آنها را به تشيع و دوستى امير مومنان دعوت نموده و از لعن آن امام بازداشته است، روايت كرده است.

غديريه 04

آنگاه كه من وصيت محمد "ص" پيمان استوار او را در غدير، نگه ندارم، به كسى مى مانم كه گمراهى را به هدايت خريده و پس از ره يافتن به اسلام، به نصرانيت يا يهوديت گرويده است.

مرا با "قبيله" تميم و عدى چه كار است، كه ولى نعمتان من در راه خدا، منحصرا دودمان احمدند نماز خود را با درود بر آنان بپايان مى برم كه اگر پس از تشهد بر آنها درود نفرستم، و خداى كريم و بزرگ را در دعا به آنها نخوانم، نمازم كامل نخواهد بود.

اى همراه من من مهر و محبت و نصرت خود را، از آن روز كه سيدم ناميدند به پاى آنان ريختم به راستى كه آن كسى كه بر مهر راستين اين خاندان سر زنش مى كند سزاور تر و بهتر اين است كه تكذيبش كنند -

اگر خواهى غمى گذران را سايه بان خويش گير، و گر نه خود دار باش تا مصون و محمود بمانى.

از اين قصيده، 25 بيت در دست است. ابو الفرج در صفحه 262 اغانى آورده است كه ابا خلال عتكى بر عقبه بن سالم وارد شد، و سيد در نزد عقبه بوپد. وى به جايزه اى براى سيد فرمان داد. ابا خلال كه شيخ و بزرگمردطايفه بود، به از گفت: اى امير اين عطايا را بهع مردى مى دهى كه از لعن ابى بكر و عمر باك ندارد؟ عقبه گفت: من اين را نمى دانستم و بخشش من جز از جهت خويشاوندى و مودت پيشين و رعايت حق همسايگى او نيست، علاوه بر اين او دل به مهر خاندانى بسته است كه حق و جانبدارى آنان بر ما لازم است.

ابو خلال گفت: اگر او را ستگو است. بگو ابو بكر و عمر را مدح كند تا برائت او را از نسبت تشيعى كه به وى مى دهند، باز شناسيم، عقبه گفت: او خود

سخن ترا شنيد و اگر بخواهد چنين مى كند. سيد گفت:

آنگاه كه من وصيت محمد و پيمان استوار او را در روز غدير نگه ندارم.. الخ سپس خشمناك از جابر خاست. ابو خلال به عقبه گفت: اى امير مرا از شر سيد پناه ده كه خدا تر از هر شرى پناه دهاد، گفت: چنين كردم به شرط آنكه تو نيز پس از اين متعرض وى نشوى.

غديريه 05

مرا در مهرى كه به سرور و امام را ستينم مى ورزم، بسيار سر زنش و نكوهش كرديد.

سيد در اين قصيده گويد:

آن روز را به ياد آريد كه پيغمبر در سايه درخت بزرگى ايستاد و مردم روز گرم و سوزانى را گذراندند. دستش "على" را به دست راست خود بلند كرد و از او با آهنگى رسا نامك برد و گفت:

اى مسلمانان اين، دوست و وزير و وارث و هم پيمان و پسر عم من است. هان هر كس من مولاى اويم اين على مولاى اوست. پس به پيمانهاى من وفادار باشيد نسبت على به من همانند هارون پسر عمران با برادر مهربان او است.

غديريه 06

باران بامدادى، بر آل فاطمه باريدن گرفت. و سيل اشك از ديده ر وان و ريزان شد.

در اين قصيده گويد:

در نيمروزى كه پيغمبر آنها را در غدير خم گرد آورد، سخن او را شنيدند كه فرمود:

اولى از خودتان به خودتان كيست؟ و آنها، كه گروهى بسيار بودند هماهنگ گفتند:

تو مولا و ترساننده ما، و از خود ما به ما اولائى، "و او فرمود:" پس وى و مولاى شما پس از منن اين على رهبر و وزير است.

او در زندگى و تا هنگام مرگ من، وزير من و پس از آن خليفه و امير شما است.

پس هر كدام از شما على را دوست دارد، خدا با او دوست باد و هنگام مرگ او را به شادى روبرو كناد و آنكه از ميان شما، او را دشمن مى دارد خدا دشمن او باد و زمان مرگ به او خوارى رساناد.

غديريه 07

هان سپاس فراوان مخصوص خداوندى است كه ولى ستايشها و پروردگار آمرزنده است.

مرابه پيشگاه خود رهبرى كرد، و من او را به يكتائى شناختم و به توحيد نور بخشش به اخلاص دلم بستم.

سيد در اين قصيده گويد:

به همين جهت، خداى پيغمبر على را به نام جانشينى پشتيبان براى محمد، كه بهترين خلق است انتخاب كرد.

و او، در كنار غدير خم، درنگ كرد و بارها را فرود آورد و از رفتن باز ايستاد.

چوبها را برا فراشتند، و او بر منبرى كه از بار و بنه شتران، فراهم آمده بود، بالارفت.

و در آن چاشتگاه، حاجيان را به گرد آمدن فرا خواند و خرد و بزرگ مردم به سويش روى آوردند.

و در حالى كه دست على را به دست داشت، و او را بى پرده نشان مى داد و به سوى وى اشاره مى كرد، فرمود:

هان به راستى كه هر كس من مولاى او هستم، اين على، به امرى ناگسستنى سرور اوست.

آيا تبليغ كردم؟ گفتند: آرى، فرمود: پس در غياب و حضور به آن گواهى دهيد.

حاضران به غائبان برسانند، و من نيز پروردگار شنوا و بيناى خود را بر آن گواه مى گيرم.

مردم برخاستند و براى بيت، دست دردست على نهادند. پس پيغمبر از آنها احساس نگرانى كرد و گفت:

خداوند با دوست على دوست باش و دشمن و ناسپاس او را دشمن دار كسانى كه وى را خوار دارند، خوارشان دار و آنان كه باوى يارند، ياورشان باش.

پس دعاى پيغمبر مصطفى را چگونه مى بينى؟ آيا پذيرفته شده است يا بر باد هوا رفته؟

اى على اى همانند مصطفى واى كسى كه در كار ولايتت، مردم در غدير خم، حاضر آمدند دوستت دارم و گواهى مى دهم كه پيغمبر راستين با آهنگى رسا درباره - ات تبليغ كرد.

و آنان كه با تو از در دشمنى در آمدند، به آتش كشيده مى شوند و دوزخ بد گذرگاهى است.

غديريه 08

در ديار يار درنگ كن، و آثار به جامانده آن را به باران اشك سيراب ساز. در آن جا " نوار " و " زينب " خانه داشته اند واى خداى من " نوار " و " زينب " را نگهبان باش!

به آن كه جانشين محمد را دشمن مى دارد و از سخنش، آشكار را انكاراو را

احساس مى كنم بگو...

سيد در اين قصيده گويد:

على، كسى است كه پاره دور كفش محمد نبى شد، تا خداى يكتاى آمرزنده را خشنود كند.

و بهترين مردم "پيغمبر"،بى آنكه در نهان او را بخواند، آشكار او بى پرده درباره اش چنين فرمود:

اين جانشين و نماينده من در ميان شما است، با او از در نادانى در نيائيد كه به كفر بر مى گرديد.

پيغمبر را در روز " دوح " خطبه اى بس بزرگ است كه در آن، آشكارا به اداء وحى الهى پرداخته است.

غديريه 09

به " سوار بن عبد الله عنبرى " قاضى بصره، گزارش رسيد كه شاعر ما، سيد حميرى، درباره " حديث مرغ بريان " - كه همگان بر آن اتفاق دارند - قصيده اى اين چنين سرورده است:

آنگاه، كه خبر صحيح مرغ بريان اهدائى به پيغمبر باز گو شد، خبرى كه اولين بار " ابان " از " انس " روايت كرده و " قيس حبر " نيز، آن را از قول " سفينه " كه مردى متقلب و نا پايدار بود، نقل نموده اند.

سر انجام سفينه، هدايت يافت، ولى انس، خيانت ورزيد و با رد گفتار سرور خلق، و آنكه در "قرآن"، اين كتاب محكم منزل مولاى مردم، خوانده شده بود، ستم نمود. و خداى ذو العرش او را هدايت نفرمود و به بيمارى زشت پيسى گرفتارش كرد.

" سوار " گفت: اين مرد هيچ يك از صحابه را وانگذاشت، مگر آنكه،

درباره اش شعرى سرود و زشتيهايش را باز نمود، سپس دستور داد زندان كنند. بنى هاشم و شيعيان جمع آمدند و به سوار گفتند: بخدا سوگند، اگر او را آزاد نكنى، زندان را ويران مى كنيم. شاعرى كه ترا مى ستايد، صله اش مى دهد، و آن كه به مدح خاندان پيغمبر مى پردازد، به زندانش مى اندازى.

سوار به ناچار سيد را آزاد آزاد كرد و او در هجوش چنين سرود:

به ابى شمله، سوار بگوئيد: اى يگانه روزگار، در ننگ و عار

من درباره مرغ بريان چيزى كه خلاف آن باشد كه تو خود در آثار، روايت كرده - اى، نگفتم.

و خبرى هم درباره در آمدن به مسجد است كه پيغمبر، على را به آن ويژگى داده و ورودش را از خانه به مسجد، در حال جنابت و طهارت، و در آشكار و نهان روا دانسته و ديگرى را به وحيى كه از جانب خداى جبار فرود آمد، از مسجد بيرون كرده است.

" على " و " حسين " و " حسن " پاك نهاد را كه از خاندان پاكيزه است، و نيز فاطمه را، كه همگان اهل كسائند و به اكرام و ايثار ويژگى يافته اند، دوست بداريد.

و آن كسى كه با اينان دشمنى ورزد، دشمن خدا، و راهى خوارى و دوزخ خواهد بود.

در كار چنين كينه توزى از جانب خداى برين، نشانى است كه عيب شناس سرزنش گر، به خوبى آن را در مى يابد.

و تواى سوار در پستى و كينه توزى سر آمد همه آنهائى.

از كسى خرده مى گيرى كه بهترين مردم، او را از ميان همه پاكان و نيكان به برادرى برگزيد.

و در غدير خم، به گفتارى آشكار و غير قابل انكار، درباره اش فرمود: " هر كسى

غديريه 10

" ام عمرو " را در " لوى " جايگاه بى آب و گياهى است كه نشانى از آن به جاى نمانده است.

پرندگان به وحشت از كنار آن مى گذرند، و وحشيان از ترس آن مى غرند. مارهائى در آن جا است كه مرگ از دم آنهاى مى ترسد و در نيش هاى خويش زهر آماده دارند.

اثر خانه اى در آنجا است كه مونسى جز مارهاى سرخ به خاك نشسته ندارد آنگاه كه شتران را در آنجانگه داشتم و چشمم از ديدن آن به اشك نشست، بياد دلبرى افتادم كه دل به مهرش بسته بودم، پس شب را با دلى غمزده و دردناك به روز آوردم.

عشق از دى چنانم نحيف كرده است كه گوئى از مهر او دل بر آتش دارم.

از گروهى در شگفتم كه در سر زمينى بى جايگاه، به خدمت پيغمبر آمدند.

و گفتند: اگر مصلحت مى دانى، ما را آگاه كن كه سر انجام كار رهبرى با كيست؟

و آنگاه كه تو در گذرى و از ما جدا شوى، فرياد رس ما كه خواهد بود و در ميان اينان، كسانى بودند كه طمع ملكدارى داشتند.

پيغمبر فرمود: اگر آشكارا شما آگهى دهم، بيم آن است كه همان كارى كنيد كه گوساله پرستان در تنها گذاشتن هارون، كردند پس نگفتن سزاواتر است.

در آنچه پيغمبر فرمود، براى مردم خردمند و شنوا، نكته ها است.

پس از آن، از جانب پروردگار فرمان قاطعى به وى رسيد كه راه بازگشت نداشت.

و آن چنين بود

تبليغ ولايت كن كه اگر نكنى، رسالت را به پايان نبرده اى. و خدا نگهدار و نگهبان تو است.

در آن هنگام، پيغمبر كه هميشه به امر خداى خويش سخن مى گفت، بپاخاست.

و بنابر ماموريت، خطبه خواند و دست على را بى پرده و آشكار به دست گرفت و آن را بلند كرد، چه مبارك دستى كه بلند كرد و چه بزرگ دستى كه بلند شد.

آنگاه، در حاليكه فرشتگان گردش را گرفته بودند، و خداوند نيز شاهدى شنوا بود، چنين فرمود:

" هر كس من سرور اويم، اين على مولاى او است " اما آنها به اين كار

خشنود نبودند و خرسند نگرديدند،

پس:

كرده تكذيبش نگرديده خجل++

بر خلاف قول حقش بسته دل

زين بگرديده است جمعى سينه داغ++

فيل بى خرطوم، مرد بى دماغ

تا كه كردنش بر آن تربت، نهان++

فارغ از دفنش شدند آن ناكسان

جمله ضايع كرده پند روز پيش++

باضرر تبديل كرده، نفع خويش

در پيرامون اين غديريه

فضيل رسان گفت: به خدمت جعفر بن محمد "ع" رسيدم تا وى را به شهادت عمش زيد تعزيت گويم. پس از آن گفتم: شعر سيد را برايتان نخوانم؟ فرمود: بخوان و من قصيده اى راخواندم كه در آن مى گويد:

پنج رايت چون قيامت شد بپا است++

چهار رايت ز اهل حرمان و جفا است

هست اول، رايتى از كافري++

رايت فرعون و قوم سامرى

و آن دوم را هست پيش آهنگ او++

مرد نادان لئيم تيره رو

رايت پنجم ز شير حق على است++

كز فروغش صبح روشن منجلى است

پس از پشت پرده ها، بانگ شيون شنيدم، و امام فرمود: گوينده اين شعر كيست؟ گفتم: سيد "حميرى" فرمود: خدايش رحمت كناد، گفتم: قربانت گردم، ديدمش كه شراب مى نوشيد، فرمود: خدايش رحمت كناد. چه براى خداوند مانعى ندارد، كه او را به آل على ببخشد. به راستى كه گامى از دوستدار على "ع" نمى لغزد، مگر آنكه قدم ديگرش ثابت مى ماند.

اغانى جلد 7 صفحه 251

ابو الفرج اين روايت را همچنين در صفحه 241 جلد 7 اغانى، آورده و در آنجا است كه امام پرسيد: شعر از كيست؟ گفتم: از سيد "حميرى" است. جوياى حال او شد. در گذشتن را به امام اعلام كردم، فرمود: خدايش رحمت كناد گفتم: در روستائى ديدمش كه نبيذ مى خورد، فرمود: مقصودت شراب است؟ گفتم: آرى، فرمود: گزارش گناهى به پيشگاه خدا نمى رسد مگر اينكه به خاطر محبت على از آن مى گذرد و

و " حافظ مرزبانى " در " اخبار السيد "، از فضيل روايت كرده است كه گفت: پس از كشته شدن " زيد " به خدمت ابى عبد الله " امام صادق ع " رسيدم و حضرت مى گريست و مى فرمود: خدا رحمت كند زيد را كه دانائى درستگار بود و اگر عهده دار كارى مى شد، وضع و موقعيت آن كار مى دانست گفتم: شعر سيد را برايتان بخوانم؟ فرمود كمى درنگ كن، آنگاه دستور داد پردهائى بياو يزند. پرده كشيده شد و درهائى غير از در نخستين باز شد و امام فرمود بخوان هر چه به ياد دارى و من خواندم:

لام عمرو باللوى مربع.

مرزبانى 13 بيت را ياد كرده است

پس از پشت پرده، بانگ شيون را شنيدم و زنهامى گريستند و امام مى فرمود: سپاس بر تو اى ابراهيم بااين سخنت گفتم: سرور من وى "سيد حميرى" نبيذ مى خورد، فرمود: چنين كسى را توبه در مى يابد و بر خدا، دشوار نيست كه گناهان دوست و ستايشگر ما را بيامرزد.

" كشى " اين روايت را، با تغيير كمى در بعضى از الفاظ آن، در صفحه 184 رجالش آورده است.

و " ابو الفرج " در صفحه 251 جلد 7 اغانى از " زيد بن موسى بن جعفر " روايت كرده است كه گفت: پيغمبر خدا "ص" را در خواب ديدم، مردى كه جامه اى سپيد به تن داشت در خدمتش نشسته بود. به آن مرد نگاه كردم و او را نشناختم. در اين هنگام پيغمبر روى به او آورد و فرمود: سيد بخوان برايم سرورده ات را كه با اين مصرع شروع مى شود:

لام عمرو باللوى مربع...

و او تمام قصيده را بى آنكه بيتى از آن بيندازد، خواند و من همه را در عالم خواب از حفظ كردم.

ابو اسماعيل گفته است: زيد بن موسى خواننده اى خوش آهنگ بود، اما هرگاه اين قصيده را مى خواند آهنگى در آن به كار نمى گرفت و به آواز نمى خواند اين حديث را مرزبانى نيز در " اخبار السيد " آورده است.

و در صفحه 279 جلد 7 اغانى از " ابى داود مسترق " نقل شده است كه وى از قول خود سيد گويد: كه وى پيغمبر را در خواب ديده و حضرت امر فرموده اند كه شعرى بخواند و او، قصيده " لام عمرو باللوى مربع "، را خوانده و به اينجا رسيده است كه:

قالوا له لو شئت اعلمتنا++

الى من الغايه و المفزع

و پيغمبر فرموده اند: بس است آنگاه دست سيد را به دست گرفته و گفته اند: بخدا سوگند، آنها را آگهى دادم.

" شريف رضى " در " خصائص الايمه " گفته است: آورده اند كه " زيد بن موسى بن جعفر بن محمد "ع" " رسول خدا "ص" را در خواب ديد و گوئى بان حضرت با امير - مومنان "ع" در جايگاه بلند ايوان مانندى كه بر آن نردبانى نهاده بودند نشسته اند. در اين هنگام خواننده اى اين قصيده " سيد بن محمد حميرى " راكه مطلعش اين است " لام عمرو باللوى مربع را " مى خواند، تا به اينجا مى رسيد كه:

قالوا له لو شئت اعلمتنا++

الى الغايه و المفزع

پيغمبر خدا "ص" نگاهى به امير مومنان مى اندازد و لبخندى مى زند، و

مى فرمايد: مگر اعلام نكردم؟ مگر اعلام نكردم؟ مگر اعلام نكردم؟ سپس به زيد، مى فرمايد: توبه تدعاد پله هائى كه بالا آمدى - هر پله اى يك سال - عمر مى كنى، زيد گويد: پله ها را بر شمردم نو دواندى بود. و زيد نو دواندى زندگى كرد و همراست كه ملقب به " زيد النار " است.

" علامه مجلسى " در صفحه 150 جلد 11 " بحار الانوار " گفته است: در برخى از تاليفات اصحابمان ديدم كه به اسناد خود از " سهل بن ذبيان " روايت كرده اند كه گفت: روزى شرفياب محضر " على بن موسى الرضا "ع" " شدم، پيش از آن كه كسى به خدمتش در آيد. به من فرمود:

آفرين به تو اى پسر ذبيان هم اكنون فرستاده ما مى خواست به نزدت آيد و ترا به محضر ما آرد گفتم: براى چه كارى؟ اى پسر پيغمبر خدا فرمود: براى خوبى كه ديشب ديده ام و پريشان و نگرانم كرده است، گفتم انشاء الله تعالى خير است، فرمود: اى فرزند ذبيان در خواب ديدم كه گوئى نردبانى براى من گذاشته اند كه 100 پله دارد و من تا آخرين پله آن بالارفتم. گفتم: سرور من ترا به درازى عمر تهنيت مى گويم، چه بسا كه صد سال زندگى كنى، امام فرمود: هر چه خدا خواهد، شدنى است. سپس فرمود: اى پسر ذبيان چون به آخرين پله نردبان بر آمدم، ديدم كه گوئى به گنبدى خضراء در آمدم كه برونش از درونش نشان مى داد ديده مى شد و جدم رسول خدا را نشسته ديدم.

در جانب راست و چپ ايشان، دو جوان زيبا را ديدم كه نور از رويشان مى درخشيد.

زن و مردى آراس ته خلقت را نيز ديدم كه در خدمتش نشسته بودند. مردى نيز پيش روى پيغمبر ايستاده بود و چنين مى خواند:

لام عمرو باللوى مربع

چون پيغمبر مرا ديد، فرمود: آفرين به تو فرزندم، اى " على بن موسى الرضا " بر پدرت " على ع سلام كن من بر او سلام كردم، پس فرمود: بر مادرت

" فاطمه زهرا ع " نيز درود بفرست. بر او نيز سلام كردم پس فرمود: بر پدرانت حسن و حسين نيز سلام كن، بر آن دو نيز سلام كردم آنگاه فرمود: بر شاعر و ستايشگر ما در سراى دنيا، سيد اسماعيل حميرى نيز درود بفرست. من بر او نيز سلام كردم و نشستم پس پيغمبر روى به سيد اسماعيل آورد و فرمود: انشاء قصيده اى را كه به آن مشغول بوديم، اعاده كن و او بخواندن پرادخت كه: لام عمرو باللوى مربع. و پيغمبر گريه كرد و چون به اينجا رسيد كه:

و وجهه كالشمس تطلع

" پيغمبر " و " فاطمه " و همه كسانى كه با او بودند، گريستند. و چون به اين بيت رسيد كه:

قالوا له لو شئت اعلمتنا++

الى من الغايه و المفزع

پيغمبر، دستها را بلند كرد و گفت: خداوند تو بر من و بر آنها گواهى كه آنان را آگاهى دادم كه سر انجام رهبرى و فرياد رس " واقعى " على بن ابى طالب است. و به على كه پيش رويش نشسته بود، اشارت كرد.

على بن موسى الرضا فرمود: چون سيد اسماعيل حميرى، انشاد قصيده را بپرداخت، پيغمبر روى به من آورد و فرمود: اى على بن موسى اين قصيده را حفظ كن، و شيعيان مارا نيز به حفظ آن فرمان ده و به آنها اعلام كن كه: هر كس، اين قصيده رااز حفظ كند و همواره بخواند، من در پيشگاه خداوند تعالى، بهشت را براى او ضمانت مى كنم.

امام رضا "ع" فرمود: پيغمبر پيوسته قصيده را بر من تكرار فرمود تا آن را از حفظ كردم و قصيده اين است: "سپس تمام قصيده را ياد كرده."

امينى گويد: اين خواب را قاضى شهيد مرعشى در صفحه 436 " مجالس المومنين، به نقل از رجال " كشى " يادكرده است ولى در نسخه چاپى رجال " كشى " نيست و شايد قاضى بر نسخه كامل اصلى رجال آگاهى داشته و جريان خواب را در آنجا ديده است " شيخ ابو على " نيز در صفحه 143 رجالش "= منتهى المقال" از " عيون

الاخبار " شيخ صدوق نقل كرده است و ر شيخ معاصر در صفحه 59 جلد 1 " تنقيح المقال " و سيد " محسن امين " در صفحه 17 جلد 13 " اعيان الشيعه "، از او پيروى كرده اند و ما در نسخه خطى و چاپى " عيون " آن را نيافتيم شيخ ما، مولا " محمد قاسم هزار جريبى " نيز اين خواب را در شرح قصيده اش روايت كرده، و سيد ز نوزى نيز در روضه نخستين كتاب بزرگ و والاى " رياض الجنه " خود آن را آورده است " سيد محمد مهدى " نيز در آخر كتاب رياض المصائب خود به نقل روايت خواب پرداخته است.

شروح قصيده

اين قصيده عينيه را، گروهى از اعلام طايفه شرح كرده اند كه از آن جمله اند:

1 - شيخ ر حسين بن جمال الدين خوانسارى " در گذشته بسال 1099 ه

2- ميرزا " على خان گلپايگانى " شاگرد علامه مجلسى

3- مولا " محمد قاسم هزار جريبى " كه پس از سال 112 در گذشته، و كتابى در شرح قصيده تصنيف كرده است به نام " التحفه الاحديه ". اين شرح در نجف اشرف يافت مى شود

4- " بهاء الدين محمد پسر تاج الدين حسن اصفهانى " مشهور به فاضل هندى، زاده 1062، و در گذشته 1135 ه

5- حاج مولا " محمد حسين قزوينى " در گذشته در قرن 12

6- حاج مولا " صالح بن محمد برغانى "

7- حاج ميرزا " محمد رضا قراچه داغى تبريزى " كه در سنه 1289 ه از شرح قصيده فراغ يافته و اين شرح در سنه 1301 ه در تبريز به چاپ رسيده است

8- " سيد محمد عباس پسر سيد على اكبر موسوى "، در گذشته به سال 1306 ه كه يكى از شعراء غدير در قرن چهاردهم است، و شعر حالش در احوال شعراء قرن چهاردهم خواه د آمد.

9- " حاج مولى حسن پسر حاج محمد ابراهيم " پسر " حاج محتشم اردكانى "، در گذشته 1315 ه

10- شيخ " بخش على يزدى حائرى " در گذشته به سال 1320 ه

11- " ميرزا فضل على " پسر " مولى عبد الكريم اروانى " تبريزى در گذشته به سال 1330 ه و اندى، مولف " حدائق العارفين "

12- " سيخ على بن على رضا خوئى " در گذشته به سال 1350 ه

13- " سيد انور حسين هندى " در گذشته به سال 1350 ه

14- " سيد على اكبر " پسر " سيد رضى رضوى قمى " زاده سنه 1317 ه

15- " حاج مولا على تبريزى " مولف " وقايع الايام " كه به چاپ رسيده است.

تخميس آن

و گروهى از علماء و ادباء، اين قصيده را تخميس كرده اند كه از آن جمله اند: شيخ ما، حر عاملى، صاحب كتاب " وسائل الشيعه ". و حفيد او، شيخ عبد الغنى عاملى، مقيم بصره و متوفى در آن و مطلع تخميس او اين است.

جوا به كاس الاسى اجرع++

صرفا و اجفانى حيا تدمع

فاسمع حديثا بالاسى مسمع++

لام عمر و باللوى مربع

و از اين دسته است، " شيخ حسن بن مجلى الخطى " و اول تخميسش چنين است:

لا تنكروا ان جيرتى از معوا++

هجرا و حبل الوصل قد قطعوا

كم دمنه حاويه تجزع++

لام عمرو...

كانت باهل الودانسيه++

تزهو بزهر الروض موشيه

فاصبحت بالرغم منسيه++

تروع عنها..

و از اين گروه است " سيد ما سيد على نقى نقوى هندى " كه شعر و شرح حال او در قرن چهاردهم خواهد آمد و سر آغاز تخميسش چنين است:

اتنطوى فوق الاسى الاضلع++

صبرا و ترقى منى الا دمع

و ذاك حيث الظعن قد ازمعوا++

لام عمر و..

قد ذاكرته السحب و سميه++

و لاعبته الريح شرقيه

لا رسم اصبحن منسيه++

تروع عنها...

و از غديريات سيد حميرى است

غديريه 11

شروع به سرزنش و نكوهشم كرد و گفت: چقدر شعر بازگومى كنى. دست از شر بردار، گفتم: چنين مگو و مپندار كه من از بهترين كار دست مى كشم.

براستى كه حيدر را دوست مى دارم و خير خواه آنم كه از پى او رود، و گريزان از آنم كه روى از او برتابد.

كسى را دوست مى دارم كه ايمان به خدا آورد و حتى يك چشم، بهم زدن هم هرگز شرك نورزيد.

على را، كه هنگام مباهله نفس رسول مصطفى گرديد، " خداوند بر او درود بفرست "

و در روزى كه خداوند، همه فراهم آمدگان در زير كساء را، به پاكى ستود، او دومين شخص پس از پيغمبر بود.

و نيز پيغمبر فرمود: كتاب خدا و خاندان خود را كه هر دو، امانت گرانبهايند، در ميان شما به جا نهادم.

واى كاش مى دانستم كه چون در گذرم، چگونه از من در مورد اين دو امانت، نيابت مى كنيد.

از مكه مى آمد و از هر كوه و بيابانى، حاجيان با او همراهى مى كردند، تا به خم رسيده و جبرئيل براى تبليغ ولايت، در ميان مردم، به خدمتش آمد. پس پيغمبر فرود آمد،

غديريه 12

مرا آگهى دهيد، كه چه برهان آشكارى بر تفضيل على توان آورد، پس از آنكه بهترين مردم، احمد و ص" در روز غدير خم، در ميان مردم

فراهم آمده، بى پرده به خطبه خوانى برخاست و فرمود: همانا خداوند، در معاريض كتابش به من خبر داد، كه اين آئين استوار را كه تا به حال به كمال نرسيده بود، به على كمال بخشيد، و او مولاى شما است، پس واى بر كسى كه روى به سرپرستى جز مولاى خود آرد.

او شمشير بر ان من، و زبان و دست من، و هميشه و پيوسته ياور من است. او برادر و برگزيده من، و كسى است كه محبت او در قيامت، بهترين كار است.

نور او، نور من و نور من نور اوست. و با من پيوندى ناگسستنى دارد.

او قائم مقام من در ميان شما است، و واى بر كسى كه پيمان اين جايگزين مرا تغيير دهد.

سخن او، سخن من است. پس به هر كس فرمان دهد بايد از در اطاعت در آيد و فرمانبرى كند.

چون زمان رحلت و در گذشت من فرا رسد، از منحصرا، سرور شما خواهد بود. او پسر عم و جانشين و برادر من، و از نخستين پذيرندگان دعوت و باب علوم من است.

پس "از اين سخنان" به كام " دشمنان " زهرى تلخ و كشنده ريخته شد به وى ترش روئى كردند و با خود به كارى دشوار، درباره او، به مشورت پرداختند.

غديريه 13

خدا و نعمتهاى او را گواه مى گيرم - و انسان مسول گفته هاى خويشتن است، - كه على بن ابى طالب، خليفه خداى دادگستر است.

و نسبت او به احمد، همانند هارون به موسى است. اگر چه پيغمبر نيست، ليكن جانشين است كه گنجور علم خداست، همان علمى كه بايد به آن عمل كرد.

در روز " دوح " بهترين خلق به پاخاست و روى به مردم آورد و گفت: هر كسى من سرور او بوده ام، اين على ملجا و مولاى وى است.

ليكن آنان، به يكديگر سفارش كردند، كه: على اين كانون هدايت را خوار دارند و او را به سرورى نپذيرند.

غديريه 14

پيغمبر "ص" به روز غدير خم، در جانب و پيرامون درختان بزرگ، به خطبه خوانى برخاست، و فرمود: هر كس من مولاى اويم، اين على مولاى او است. خداوند گواه باش. و اين سخن را چند بار به زبان آورد.

گفتند: شنيدم و همگى فرمان برداريم، و زبان خود را به اين گفتار مشغول داشتند.

بزرگان قوم، روى به على آوردند و پيشا پيش آنان شيخى على را چنين تهنيت داد و گفت: به به، به چون توئى، كه مولاى مومنان شدى. شگفتا و عجبا و روزگار چه شگفتيها دارد، كه انديشمندان به گمراهى مى افتند.

مردمى كه با على بيعت كردند، در حقيقت با خدا بيعت كرده بودند و چه پيش آمد؟

و چگونه همين اشخاص، آنگاه كه على آنها را در خطبه خود به شهادت طلبيد، گواهى ندادند؟

و چرا آن پير مرد "انس" كه على او را سوگند داد، در جواب گفت: من چنان پير شده ام كه چنين چيزى را به ياد نمى آورم، و على فرمود: دروغگو به بلائى گرفتار آيد، كه دستار، ستار آن نشود.

در ابيات اخير اشاره به حديث مناشده رحبه امير المومنين، در مورد حديث غدير است، كه شرح آن در صفحه 185 - 166 و 195 - 191 جلد 1 گذشت، كه در مورد خلافت امام "ع" نزاعى پيش آمد و ر انس بن مالك " كتمان شهادت

كرد و اثر نفرين على "ع" را ديد.

غديريه 15

اين خرابه هاى خالگونه خاموش، و اين حفره ها و آثار پر نقش و نگار بى زبان، از كيست؟

هان اى آزار رسان كه در پيش من از اذيت و بد گوئى درباره على، باز نمى ايستى،

به زودى درباره على، سخنى از من مى شنوى، كه ترا به درد آرد، چه نپذيرى وچه بپذيرى.

من على را، در برابر مردمى كه بر او خرده مى گيرند، به دست و زبان يارى مى كنم. آ

نگاه كه دشمن على بخواهد، در نزد من بر او خرده گيرد، مرا ياور سخن پرور امام، بيند.

پس از محمد "ص"، على، محبوبترين مردم در پيش من است. پس اى سرزنشگر دست از نكوهش درد آورت به من، بردار. و بدان كه على جانشين و پسر عم مصطفى و نخستين نماز گزار و يكتا پرست است.

على، رهبرى است كه همه نقاط تاريك دينمان را، بر ايمان روشن ساخت.

على صاحب حوض "كوثر" و آن چنان مدافعى است كه، گنهكاران را از حريم آن مى راند. على، قسيم دوزخ است. به او گويد: اين يكى را رها كن و آن ديگرى را بگير و در كام خود فرو بر.

هر يك از دشمنان ما به تو نزديك شود، او را در ميان شعله هاى خود بسوزان و به آنكس كه از حزب من است نزديك مشو. كه اگر شوى، ستم كرده اى.

در فرداى آخرت، على را فرا مى خوانند و خدا بر اندام او خلعت مى پوشد. پس اگر تو، از على - در آن روز كه خدا وى را تقرب مى بخشد و خشنودى

خود را از او، اظهار مى كند - نگرانى از هم اكنون باش كه او را در كنار حوض خواهى ديد، او با محمد مصطفى، پيغمبر بزرگوار و رهنما ايستاده است. و هر دو، دوستانى را كه در زندگى به آنها مهر ورزيده اند به بهشت و به سايه طوباى سايه گستر مى برند.

على، امير مومنان است و حق او، از جانب خداوند بر هر مسلمانى واجب است.

براى آنكه رسول خدا، درباره حق وى سفارش فرمود و او را در هر فنى و غنيمت شركت داده است.

و همسر او، صديقه است، زنى كه همانندى جز بتول مريم، ندارد. نسبتش به پيغمبر، چون نسبت هارون پسر عمران به موسى نجيب و كليم است. و پيغمبر، در غدير، ولايت او را بر هر نيكمرد عرب و غير عرب واجب فرمود.

در دوح خم، دست راست وى را گرفت و به آهنگى رسا ابهامى در آن نبود، از او نام برد.

هان قسم به خدائى كه تيره رويان، به ركن خانه اش گرد آلود روى مى آرند و سواران هر شهر و ديار به سويش مى آيند كه آن كسى كه در غدير خم تسليم سخن پيغمبر نشد، به گمراهى فتاد.

و روزى كه امر ولايت و ميراث علمى را كه از دستگيره هاى محكم دين است، باو مى سپرد، درباره اش سفارش فرمود:

"از اين قصيده چهل و دو بيت در دست است"

" حافظ مرزبانى " در " اخبار " السيد " گفته است: سيد حميرى، نسخه اى از اين قصيده را براى عبد الله اباض، رهبر اباضيه، فرستاد، زيرا به وى خبر داده بودند كه " عبد الله "، على "ع" را نكوهش و سيد را به فراهم كردن موجب قتلش به دست منصور، تهديد كرده است. چون قصيده به دست پسر اباض رسيد. سخت

خشمناك شد و ياران خود را به جمع آورى فقهاء و قراء فرستاد.

آنها گرد آمدند و به نزد منصور كه در كنار دجله بصره بود، رفتند و گزارش كار سيد را به او دادند. منصور آنان و سيد را احضار كرد و از دعواى آنها پرسيد. گفتند: سيد، گذشتگان را دشنام مى دهد و عقيده به رجعت دارد و امامت را از آن تو و خاندانت نمى داند. منصور گفت: مرا واگذاريد و به آنچه در مورد خودتان است، بسنده كنيد.

سپس روى به سيد آورد و گفت: درباره آنچه اينان گفتند، چه ميگوئى؟ گفت: گفت: من كسى را دشنام نمى دهم و بر اصحاب رسول "ص" رحمت فرستم. اينك، اين ابن اباض است به او بگو بر على و عثمان و طلحه و زبير رحمت فرستد. منصور، به اين اباض گفت: بر اينها درود بفرست. او ساعتى درنگ كرد، منصور با چوب دستى كه پيش رويش نهاده بود، او را زد و بيرون كرد و دستور داد به زندانش برند. و او در زندان مرد. منصور، فرمان داد همه همراهان او را تازيانه زنند و پانصد هزار درهم به سيد دهند.

غديريه 16

شگفتا از قوم من و پيغمبر مصطفى و آنچه كه از اين بهترين خلق شرف صدور يافت،

اينان سخنى را كه پيغمبر، به روز غدير خم، در زير درختان افراشته، درباره برادرش على فرمود انكار كردند. "و آن سخن اين بود":

اى مردم: هر كس را منم مولائى كه حقم از پيش بر او واجب گرديده است، اينك على نيز به فرمانى حتمى، مولاى اوست.

آيا فرمان پيغمبر در آنان اثر گذارد؟ شگفتا آتش در دل زبانه مى كشد

غديريه 17

هان كه آن وصيت بى ترديد، از آن بهترين خلق از نسل سام و حام بود.

و محمد "ص" در غدير خم از جانب خداى رحمان به اراده اى استوار، سخن مى گفت.

بانگ مى زد و در ميان شما به على اشاره مى كرد و با چنان اشارتى كه چيزى از سخنش نمى كاست مى فرمود:

هان هر كس من سر پرست اويم، اين برادر من سرور است. پس سخنم را بشنويد پيشا پيش همه، شيخى كه دستش را از ميان انبوه جمعيت در آورده بود، بانگ زد: "اى على" تو مولاى من و سرور مردمى. پس چرا با سرور مردم سر كشى كرد؟ باعلى كه: روزى " ردا " و " برد " و " زمام مركب " پيغمبر رابه ارث برده است.

غديريه 18

تا كبوتران مى خوانند، بر خاندان و خويشان پيغمبر، درود باد.

آيا آنها ستارگان آسمان هدايت و اعلام جاودان عزت، نيستند؟

اى سرگردان در گمراهى امير المومنين امام است.

رسول خدا "ص" در روز غدير خم و در حضور مردم او را بلند كرد... تمام اين قصيده، در گزارش زندگى سيد خواهد آمد. " معتز " در صفحه 8 " طبقاتش " گفته است:

از كسى حكايت كرده اند كه گفت: باربرى را ديدم كه بارى گران و رنج آور به دوش داشت گفتم: چيست؟ گفت: قصائد ميميه سيد است.

غديريه 19

جانم به قربان رسول خدا، در آن روز كه جبرئيل بر او نازل شد و گفت: خداوند به تبليغ صريح ولايت فرمانت مى دهد كه اگر تبليغ نكنى، رسالت را به پايان نبرده اى.

پس پيغمبر براى اطاعت از امر خدائى كه به وى ايمان داشت بپاخاست و به مردم فرمود: پيش از امروز غدير مولاى شما چه كسى بود؟ گفتند: تو سرور

ما و رسول خدائى و ما گواهيم كه خير خواهى كردى و آشكار را، احكام حق را بيان فرمود. فرمود: پس از مناين على مولاى شما است و من به اين امر ماموريت حتى يافته ام. بنابر اين در گروه وى و از ياورانش باشيد.

او از همه شما نيكو كار تر و دانشمندتر است و نخستين كسى است كه به خدا ايمان آورد.

او را با من همان نسبت و منزلت است كه هارون را، با موسى بن عمران بود.

غديريه 20

در چاشتگاهى جبرئيل بر پيغمبر فرود آمد و در حاليكه مردم شتاب زده و تند در حركت بودند، گفت: بايست، و تبليغ ولايت كن كه اگر نكنى رسالت را بانجام نرسانده اى. پس او فرود آمد و ديگران نيز به زيز آمدند و منزل گرفتند، به جانب درختان در كنار غدير آمد و بر جهاز شتران، ايستاد و آشكارا بانگ بر آورد و گفت:

هان اى كسانيكه من مولاى شمايم، اين على پس از من سرور شما است. پس اذعان كنيد.

سيه روزى به دوستش گفت: - و چه بدبختانى كه مى لغزند و به فتنه مى افتند - پيغمبر بازوان على را گرفته است و او را به فرمانى كه بروى نازل نشده است، مى ستايد.

در دل چنين كسى گوئى اعتماد به پيغمبر نيست. شگفتا پس از كجا و چگونه ايمان آورده است.

غديريه 21

مهر محض خود را به پاى وصى ريختم، و به ديگرى جز على عشق نمى ورزم. پيغمبر مرا به دوستى او دعوت كرد، و من دعوت او را اجابت كردم.

با دشمنان على، دشنم و خود او را دوست دارم و با دوستانش نيز دوستم.

در غدير خم پيغمبر بپاخاست و با آهنگى بلند كه گوشها را نوازش داد، فرمود: هان من چون در گذرم، اين على مولاى شما است و اين فرمان را به عرب و غير عرب فهماند.

غديريه 22

پيغمبر، در چاشتگاه غدير خم، عموم مردم را به ولاى على سفارش كرد واى كاش وصيت او را نگه مى داشتند به آنان بانگ زد: كه اى بندگان خدا به سخنان من گوش فرا دهيد آيا من مولاى شما نيستم.

گفتند: چرا. تو مولاى مائى و از خود مابه ما اولى ترى. پس على را برگرفت و با آهنگى رسا كه آواى او را هر زنده دلى شنيد. فرمود:

هر كس من سرور اويم ابا الحسن را سرور او ساختم.

خداوند با دشمنان او دشمن و با دوستان او دوست باد.

غديريه 23

محمد "ص" در غدير خم بپاخاست و با آهنگى رسا و آشكار به عرب و عجمى كه همراهش بودند و برگرد كرسيش حلقه زده بودند، بانگ زد كه:

هان هر كس را منم مولا، اين على مولا و سرور برتر اوست.

اى خدا من دشمن على را دشمن دار. و با دوست او دوست باش.

زندگى شاعر

" ابو هاشم " " و ابو عامر اسماعيل بن محمد بن يزيد بن وداع " اهل حمير و ملقب به " سيد " است.

ابو الفرج و بسيارى از تاريخ نويسان، نسبش را چنين ياد كرده اند كه او حفيد " يزيد بن ربيعه مفرغ " يا ابن مفرغ حميرى، همان شاعر مشهورى است كه زياد و فرزندانش را هجو گفت و آنها را، از آل حرب نفى كرد و بهمين جهت، " عبد الله بن زياد " وى را به زندان انداخت و شكنجه داد و پس از آن معاويه آزادش كرد.

ليكن مرزبانى، وى را به " يزيد بن وداع " نسبت داده و در كتاب " اخبار الحميرى " گفته است:

ما در سيد از " حدان " است كه پدر سيد چون در ميانه قبيله آنان منزل گرفته بود او را بزنى گرفت و مادر اين زن، دختر " يزيد بن ربيعه بن مفرغ " حميرى، همان شاعر معروف است و يزيد بن مفرغ را فرزند ذكورى نبوده و " اصمعى " در نسبت دادن سيد به يزيد بن مفرغ از جهت پدر، اشتباه كرده است زيرا وى جد مادرى او است و مرزبانى " در معجم الشعراء " اين شعر سيد را ياد كرده است كه:

بگاه نسبت، من مردى حميرى ام جد من رعين و دائيان من ذويزن اند سپس ولائى كه با آن به رستگارى در رستاخيز اميدوارم از آن ابى الحسن هادى عليه السلام است.

وى به ابى هاشم مكنى است و شيخ طايفه، كنيه اش را ابى عامر گفته است. او از سر آغاز كودكى، به سيد لقب يافته بود. ابو عمرو كشى در صفحه 186 رجالش گفته است: آورده اند كه ابى عبد الله عليه السلام به سيد بر خود كرد و فرمود: مادرت ترا سيد ناميد و بدين سيادت موفق آمدى چه تو... سيد الشعرائى. و او در اين باره چنين سرود:

در شگفتم از فقيه بسيار دان فهميده اى كه يكبار به من فرمود: خاندانت ترا سيد ناميده اند و راست گفته اند، چه تو، به سيد الشعرائى توفيق يافتى.

و آنگاه كه به مدح خاندان محمد و ص" ويژگى مى يابى با ديگر شاعران برابر نخواهى بود چه آنان از صاحبان ملك و ثروت براى عطاياشان ستايشى كنند

داستان سيد با پدر و مادرش

ابو الفرج در صفحه 230 جلد 7 اغانى به اسناد خود از " سليمان بن ابى شيخ " روايت كرده است كه: پدرو مادر سيد اباضى مذهب بودند و منزل آنها در غرفه بنى ضبه بصره بود و سيد مى گفت:

در اين غرفه، امير مومنان را بسيار دشنام داده اند و چون از او پرسيدند كه تشيع از كجا به تو روى آورد، گفت: رحمت خداوند مرا فرا گرفت، چه فرا گرفتنى. و نيز از سيد روايت كرده اند كه چون پدر و مادرش از آئين وى آگاهى يافتند، انديشه كشتنش كردند او بنزد " عقبه بن مسلم هنائى " آمد و او را آگهى داد. عقبه سيد را پناه بخشيد و او را در منزلى كه به وى ارزانى ذداشت، جا داد.

سيد در آنجا ماند تا پدر و مادرش مردند و وارث آنها شد.

و مرزبانى در " اخبار السيد " به اسناد خود از " اسماعيل بن مساحر "، راويه سيد، روايت كرده است كه گفت: چاشتگاهى با سيد در خانه اش غذا مى خورديم. به من گفت: در اين خانه، امير مومنان را فراوان دشنام داده اند و لعنت كرده اند. گفتم چه كسى چنين كرده است؟ گفت: پدر و مادر اباضى مذهب من. گفتم پس تو چگونه شيعه شدى؟ گفت: رحمت حق بر من فرو باريد و مرا بيدار و هشيار كرد.

باز " مرزبانى " از " حودان حفار " پسر " ابى حودان " و او از پدرش كه راستگوترين مردم بود، روايت كرده است كه گفت: سيد به من شكايت آورد كه شبها مادرم مرا از خواب بيدار مى كند و مى گويد: مى ترسم كه بر آئينى كه دارى

بميرى و به دوزخ درافتى، زيرا تو دل به مهر على و فرزندانش بسته اى كه نه دنيا خواهى داشت، نه آخرت.

او با اين كار خوردن و آشاميدن را بر من ناگوار كرده و من ديگر به نزد او نخواهم رفت و قصيده اى سروده ام كه برخى از ابيات آن چنين است:

به خاندانى "دل بسته ام" كه مومنين از مردم را، در ولايت از آنان گريز نيست،

بسا برادرى كه مرا در عشق اين خاندان، ملامت كرده است و مادر نكوهش گرم نيز هر شب به سر زنشم مى نشيند.

مى گويد و بسيار هم مى گويد و از روى گمراهى سرزنش مى كند و آفت اخلاق زنان، همان سرزنش است.

مى گويد: از همسايه و آشنا و خاندانيكه به آنها منسوب بودى و ترا به نام آنان مى خواندند، جدا شدى پس تو در ميان آنان غريب و دور افتاده اى، و گوئى گرزده اى كه از تو پرهيز مى كنند.

تو بر آئين آنان خرده مى گيرى و آنها نيز به دينى كه به آن گرويده اى، ترا عيبجوتر و سرزنش كننده ترند.

گفتم: مرا رها كنيد كه تا آنگاه كه حاجيان راهى خانه خدايند، سخن را به ستايش ديگرى جز اين خاندان نمى آرايم.

مرا از مهر خاندان محمد باز مى داريد؟ حال آنكه محبت آنان وسيله تقرب من است.

دوستى آنها چون نماز است و به راستيكه اين دوستى پس از نماز، از همه چيز واجب تر است.

مرزبانى گفته است: " عباسه " دختر سيد براى من حديث كرد و گفت: پدرم به من مى گفت: در روزگارى كه كودك بودم مى شنيدم كه پدرم و مادرم امير مومنان را دشنام مى دهند، من از خانه بيرون مى آمدم و گرسنه مى ماندم و اين گرسنگى را بر بازگشت به جانب آنها ترجيح مى دادم و چون علاقه به دور بودن داشتم و از آنها بدم مى آمد شبها را در مساجد بروز مى آوردم، تا گرسنگى ناتوانم مى كرد و به خانه ميرفتم و خوراكى مى خوردم و بيرون مى آمدم. چون كمى بزرگ شدم و به عقل خود رسيدم و شاعرى را آغاز كردم، به پدر و مادرم گفتم:

مرا بر شما حقى است كه نسبت به حقى كه شما به گردن من داريد، ناچيز است. بنابر اين چون به حضورتان آيم، مرا از بد گوئى به امير مومنان بر كنار داريد. چه اين كار، مرا رنج مى دهد و دوست نمى دارم كه به مقابله با شما، عاق شوم. آنها به گمراهى خويش ادامه دادند و من از نزد آنان بيرون آمدم و اين شعر را براى آنها نوشتم:

اى محمد از شكافنده عمود صبح بترس. و تباهى دين خويش را با سامان بخشيدن به آن از بين ببر.

آيا برادر و جانشين محمد را دشنام مى دهى؟ و با اين كار، به رسيدن رستگارى اميد مى دارى.

هيهات، مرگ بر تو و عذاب و عزرائيل به تو نزديك باد.

تا آخر ابياتى كه در غديريات مذكور افتاد. آنها تهديد به قتلم كردند و من به نزد " عقبه بن مسلم " آمدم و آگاهش كردم، گفت: ديگر به نزد آنهامرو و منزلى براى من فراهم كرد كه به دستور وى همه چيزهائى كه به آن نياز داشتم، در آن خانه آماده شده بود. و وظيفه اى برايم معين كرد كه كمك هزينه زندگيم بود.

و نيز مرزبانى گفته است: پدر و مادر سيد به على "ع" كينه من ورزيدند و سيد شنيده بود كه آنها پس از نماز بامدادى، على را لعن مى كنند. پس اين

چنين سرود:

خدا پدر و مادرم را لعنت كند و آنها را به عذاب دوزخ در اندازد.

حكم بامدادى اينها اين است كه چون نماز صبح گزراند، جانشين پيغمبر باب علوم او را دشنام دهند.

اينها بهترين انسان روى زمين و محرم طواف گر ركن حطيم را ناسزا مى گويند. اين دو از آن زمان كافر شدند كه خاندان پاك و معصوم پيغمبر خدا و جانشين او را، كه زمين، به بركت وجود او برجاست و اگر وى نبود زمين چون استخوان پوسيده اى از هم مى پاشيد و خانواده وى را كه اهل علم و فهم و راهنمايان راه راست، و نمايندگان عادل و دادگسترى خدا، در روزگار ستمگرانند، ناسزا گفتند.

درود هميشگى خداوند همراه با سپاس و سلام او بر آن خاندان باد.

و ابن شاكر در صفحه 19 جلد 1 " الفوات " اين روايت را آورده است

بزرگوارى سيد و كسانى كه در گزارش زندگى او كتاب نوشته اند

شيعه همواره، سخت كوشان در مهر امامان اهل بيت را محترم مى شناخته و پايگاه آنان را والا مى داند. و به همان اندازه كه خداى سبحان و پيغمبرش، اين گونه افراد را بزرگ شمردند، بزرگ مى شمرد. به اين ويژگى بيفزاى، آنچه را كه شيعه در خصوص سيد ديده و شنيده است، كه پيشوايان راستين "ع" چگونه وى را گرامى شمرده و منزلت بخشيده و به خويشتن نزديك دانسته اند و از كوشش قابل ستايشى كه او در بزرگداشت يا در جانبدارى از اين خاندان، نشان داده است وسعيى كه در نشر فضائل و تظاهر به دوستى آنان كرده است و سخن پردازيهاى بسيارى كه در مدح آنان نموده است، تقدير فرموده اند.

با آنكه سيد، صله هائى را كه در برابر اين زرفين هاى زرين به وى داده اند رد كرده است، زيرا آنچه از اين امور از او به ظهور مى پيوست، جز براى خدا و اداء اجر رسالت و پيوند با پيغمبر "ص" نبوده و در تمام اين موارد، با پدر و مادر ناصبى خارجى خويش نيز، به ستيز برخاسته است.

پس او با در اختيار داشتن اين همه آثار نيك و برون آمدن از اين مظهر پاك - با آن زادگاه ناپاكى كه داشته است - معجزه روزگار خود بوده و شيعه ديروز و امروز بزرگداشت وى و فروتنى در برابر عظمت او را از واجبات دينى خود دانسته و مى داند.

بزرگواري سيد و...

" ابن عبد ربه ر در صفحه 289 جلد 2 " عقد الفريد " گفته است: سيد حميرى سر آمد شيعه است و نمونه اى از بزرگداشت شيعه از او، اين بود كه در مسجد كوفه برايش مسند انداخته بودند.

و در حديث " شيخ طايفه " كه پس از اين خواهد آمد، چنين است: كه " جعفر بن عفان طائى " به سيد گفت: تو سر آمدى و ما، دنباله رو.

و چنين كارى از شيعه تازگى ندارد، پس از آنكه امام صادق "ع" سيد را منزلت بخشيده، و دلائلى از امامت، مانند حديث انقلاب شراب به شير و داستان قبر و باز شدن زبان سيد در هنگام بيمارى و غير آن، به وى ارائه داده اند كه كرامتى جاويد براى سيد بجا گذاشته و تاريخ آن را ضبط كرده است. و حديث مستفيض، گوياى ترحم و دعاء امام به وى و تشكر از كوششهاى اوست. اين سخن امام نيز به شيعه رسيده است كه به نكوهش گر سيد فرمود: اگر گامى از او بلغزد، قدم ديگرش برجاست. و سيد را به بهشت نيز بشارت داده اند.

و امام "ع" خواهان خواندن شعر او بود و بدان اعتنا داشت. " و فضيل بن رسان " و " ابو هارون مكفوف " و خود سيد، براى حضرت صادق و ع" شعر خوانده اند. " ابو الفرج " از " على بن اسماعيل تميمى " و او از پدرش روايت كرده است كه گفت: در خدمت ابى عبد الله بن جعفر بن محمد "ع" بودم كه دربان امام براى سيد اجازه ورود خواست و حضرت دستور داد كه او را در آورد. پس خانواده اش را در پشت پرده نشاند و سيد داخل شد و سلام كرد و نشست، امام درخواست خواندن شعر كرد و سيد اين سروده خود را خواند:

بر قبر حسين "ع" بگذر و به استخوانهاى پاكش بگو:

اى استخوانها: پيوسته باران "رحمت" بر شما روان و ريزان باد. چون به قبر حسين "ع" بگذرى، چون شتر زانوا و درنگ كن. و بر آن پاك نهادى كه فرزند پاك مرد و پاك زنى پيراسته است. چون مادر مهربانى كه بر مرگ فرزندى از فرزندان خود مى گريد، گريه كن. راوى گفت: ديدم اشك از ديده جعفر بن محمد "ع" بر گونه اش ريخت و صداى گريه و شيون از خانه اش برخاست تا آنكه امام فرمود: بس كن و سيد بس كرد.

و من "راوى" چون به خانه آمدم داستان را براى پدرم باز گو كردم: گفت: واى بر اين مرد كيسانى. كه مى گويد:

فاذا مررت بقبره++

فاطل به وقف المطيه

گفتم: اى پدر چنين كسى چه خواهد كرد؟ گفت: آيا آه از نهاد " نمى آرد، آيا خود را نمى كشد. اى مادرش به عزايش بنشيند. اغانى جلد 7 صفحه 240.

اين قصيده را، ابو هارون مكفوف نيز براى امام صادق "ع" خوانده است، شيخ ما " ابن قولويه " در صفحه 33 و 44 كتاب " الكامل " از ابى هارون روايت كرده است كه ابو عبد الله "ع" فرمود: اى ابا هارون درباره حسين برايم شعر بخوان. من خواندم و او گريست. سپس فرمود: همانطور كه خودتان مى خوانيد بخوان يعنى با سوز. من خواندم:

بر گور حسين بگذر و به استخوانهاى پاكش بگو....

آنگاه فرمود: باز هم هم بخوان. قصيده ديگرى خواندم. در روايت ديگرى است كه اين شعر را خواندم:

اى مريم برخيز و بر مولايت زارى كن و حسين را به گريه يارى ده.

امام گريست و از پشت پرده، بانگ شيون شنيدم "الحديث" شيخ ما صدوق نيز اين روايت را در " ثواب اعمال " آورده است.

روياهاى صادقه اى هم هست كه حكايت از تقرب سيد در پيشگاه پيغمبر بزرگ "ص" مى كند و برخى از اين خوابها در صفحه 224 - 221 گذشت. و ابو الفرج

ازابراهيم بن هاشم عبدى، روايت كرده است كه وى گفت: پيغمبر را در خواب ديدم كه در خدمتش سيد شاعر چنين مى خواند:

اجد بال فاطمه البكور++

فدمع العين منهمر غزير

سيد قصيده را تا آخر خواند و پيغمير همچنان گوش داد. ابراهيم گفت: من اين حديث را، براى مردى كه سر زمين طوس، ما را در كنار قبر على بن موسى - الرضا "ع" گرد آورده بود، بازگو كردم. و آن مرد به من گفت: من در شك بودم، شبى پيغمبر را در خواب ديدم و مردى در محضرش مى خواند:

اجد بال فاطمه البكور++

تا آخر قصيده.

از خواب، بيدار شدم و محبت اعتقادى من به على بن ابى طالب "رض" سخت در دلم راسخ شد.

اين خواب، كرامتى براى سيد است، كه بلندى مرتبه و حسن عقيده و خلوص نيست و سلامت مذهب و پاكى نهاد و پا بر جائى او را نشان مى دهد.

و چون بزرگان قوم، نيازمندى عموم را به پرداختن تاريخ شخصيتهاى گذشته و آينده اى چون سيد، احساس كردند، گروهى از آنان به تاليفات جداگانه اى در اخبار و اشعار سيد پرداختند كه از آن جمله اند:

1- ابو احمد عبد العزيز جلودى ازدى بصرى در گذشته به سال 302 ه

2- شيخ صالح بن محمد صراى شيخ ابى حسن جندى

3- ابو بكر محمد بن يحيى كاتب صولى در گذشته به سال 335 ه

4- ابو بشير احمد بن ابراهيم عمى بصرى. شيخ الطايفه در صفحه 30 فهرستش كتاب " اخبار السيد و شعره " او را ياد كرده است و در صفحه 226 جلد 2 " معجم الادباء " نيز كتاب اخبار السيد آمده و از صفحه 70 رجال نجاشى و هم " معالم العلماء " بر مى آيد كه ابو بشير كتابى را در اخبار سيد و كتاب ديگرى را درباره شعر او تاليف كرده است.

5- ابو عبد الله احمد بن عبد الواحد معروف به ابن عبدون شيخ نجاشى.

6- ابو عبد الله محمد بن عمران مرزبانى در گذشته به سال 378 ه كه او را كتابى به نام اخبار السيد است و ما به برخى از اجزاء آن واقف آمديم و اين كتاب خود جزئى از كتاب " اخبار الشعرا ر است كه گزارش شعراء مشهور سخن پرداز را، در ده هزار برگ آنچنانكه در فهرست ابن نديم آمده فراهم آورده است.

7- ابو عبد الله احمد بن محمد بن عياش جوهرى در گذشته به سال 401 ه

8- اسحاق بن محمد بن احمد بن ابان نخعى.

9- خاور شناس فرانسوى |بربيه دى مينار|، اخبار سيد را در 100 صفحه فراهم آورده كه در پاريس چاپ شده است.

فهرست نجاشى صفحه 171 و 141 و 70 و 64 و 63 و 53، فهرست ابن نديم، صفحه 215 فهرست شيخ الطايفه صفحه 30 معالم العلماء صفحه 16 الاعلام جلد 1 صفحه 112.

ستايش مقام ادبى شاعر

سيد، در صف مقدم سخن پردازان خوب و يكى از سه تن شاعرى است كه آنها را در شمار پر شعرترين شاعران جاهليت و اسلام آورده اند و آن سه: سيد و بشار و ابو العتاهيه اند، ابو الفرج گفته است: كسى را نمى شناسم كه بر تحصيل تمام اشعار يكى از اين سه تن، توانا بوده باشد. و مرزبانى گفته است: شنيده نشده است كه كسى غير از سيد، شعر خوب و بسيار گفته باشد، و از عبد الله بن اسحاق هاشمى "آورده است كه گفت: دو هزار قصيده از سيد فراهم آوردم و پنداشتم ديگر قصيده اى باقى نمانده است. اما همواره كسانى را مى ديدم كه از او اشعارى مى خواندند كه من نداشتم، آنها را نيز مى نوشتم تا سر انجام به تنگ آمدم و از نوشتن دست كشيدم

و نيز گفته است: از ابو عبيده پرسيدند: در طبقه مولدين، شاعر تر از همه كيست؟ گفت: سيد و بشار. و از حسين بن ضحاك نقل كرده است كه گفت: مروان بن ابى حفصه، پس از مرگ سيد با من به گفتگو درباره او پرداخت. من شعر سيد و بشار را بيش از همه مردم از حفظ داشتم. قصيده مذهبه سيد را آغازش اين است:

" چه دلخوشى به مهر و محبت است، آيا به برقهاى دروغين و بى باران مى توان شاد بود؟ " " يا به بنى اميه و گروهى كه بر شتر بزرگ و دراز گردن سوار شدند " و به جنگ على آمدند "؟ "

براى مروان خواندم تا تمام شد. به من گفت: هرگز قصيده اى پر معنى تر و پاكيزه تر و سرشار تر از اين در فصاحت، نشنيده ام و پس از هر بيتى مى گفت: سبحان الله چقدر سخن خوبى است و از توزى اورده است كه گفت: اگر شعرى، از جهت خوبى چنان شايسته باشد كه جز در مساجد نخوانند، اين شعر است و اگر خطيبى آن را در روز جمعه بر فراز منبر بخواند حسنه انجام داده و پاداش مى برد.

ابو الفرج گفته است: سيد، شاعرى پيشرو و مطبوع است. و او را در شعر شيوه و روشى است كه كمتر كسى به آن دست مى يابد و نزديك مى شود. و از لفيطه پسر فرزدق آورده است كه گفت: در خدمت پدر به مذاكره درباره شعراء پرداختم گفت: دو مردند كه اگر در معنى مردمى شعر مى گفتند ما را با وجود آنان هنرى نبود پرسيديم كيانند؟ گفت: سيد حميرى و عمران بن حطان سدوسى. ليكن خداى عزوجل هر يك از اين دو را به سروده هاى مذهبى مشغول داشت.

اغانى جلد 7 صفحه 231

و توزى گفته است: اصمعى جزوه اى ديد كه در آن شعر سيد بود. پرسيد از كيست؟ من چون نظر او را درباره سيد مى دانستم. نگفتم مرا سوگند داد كه بگويم و چون وى را آگاه كردم، گفت: قصيده اى از او بخوان، چكامه اى خواندم و پس از آن، قصيده ديگرى را و همچنان مى خواست كه بيشتر بخوانم. آنگاه گفت: خدا رسوايش كناد چه چيزى او را به راه ابر مردان انداخت اگر مذهب و مضامين شعريش نبود هيچ كسى از هم رديفانش را بر او مقدم نمى داشتم. و در عبارت ديگرى است كه هيچ كسى از همپايه هايش بر او پيشى نمى گرفت و ابو عبيده گفته است:

شاعرتر از همه محدثان، سيد حميرى و بشار است.

اغانى جلد 7 صفحه 236 - 432

روزى سيد دركنار بشار كه به شعر خواندن پرداخته بود، ايستاد، سپس روى به او آورد و گفت:

اى آنكه مردم را مى ستائى تا به تو بخشش كنند

آنچه بندگان دارند از آن خداست.

پس آنچه از اينان مى جوئى از خدا بخواه و به خير خداوند فرو فرستنده و فزون دهنده نعمتها اميدوار باش.

نسبت بخل به بخشنده مده و بخيل را جواد، نام منه.

بشار گفت اين كيست؟ سيد را معرفى كردند، گفت كه اگر چنين نبود كه اين مردبه ستايش بنى هاشم از ما بازمانده است، ما را بيچاره مى كرد و اگر در مذهبش با ما هماهنگ بود مارا بزحمت مى انداخت.

اغانى جلد 7 صفحه 237

و غانم و راق گفت: در سر زمين بصره به نزد عمرو بن نعيم رفتم. گروهى به مجلس من در آمدند و من اين شعر سيد را براى آنان خواندم.

آيا اثر خانه هاى خراب شده در "ثويين" را، كه ابر و باران و يرانش كرده و باد صبا و دبور هر صبح و شام، بر گل و گياه آن دامن كشيده است، باز من شناسى؟ سراهائى كه در پهنه آن، دلبران موى ميان وتر اندام و جادو نگاه و چابك و لاغر و خوش خرام كه چهره هائى چون ماه تمام و تابان داشتند، مى زيستند. جدائى، مرا از اوج قرب به خاك هجر نشاند، و او از من كه هنوز كامى نگرفته بودم جدا شد و چون مرا از ترس دورى، دردمند و سرشك مرواريد گونم را روان و ريزان ديد، با گوشه چشم به سويم نگريست و اشكش به مانند رشته پراكنده گوهر فرو ريخت. از پيش آمد دورى مى ترسيدم، اما اين ترس و بيم نفع و سودى نداشت. آنان از خواندن من به طرب آمدند و شادى ها كردند و پرسيدند اين اشعار از

سخن پردازى سيد در ستايش آل الله

سيد مردى بلند همت و حريص در برگرداندن حق به اهلش بود و به سبب كوشش و اجتهادى كه در نشر دعوت به مبدا استوار خويش داشت و سخن پردازيهائى كه در ستايش خاندان پاك نهاد پيغمبر كرد، بر بسيارى از شعراء فزونى و برترى يافت. و ياجانبازى و فدا كارى در راه تقويت روح ايمان در مردم و زنده كردن دلمردگان از طريق نشر فضائل آل الله و پراكندن زشتيهاى دشمنان و بديهاى مخالفان آنان، بر ساير سرايندگان سيادت پيدا كرد.

وى گوينده اين شعر است:

ايا رب انى لم ارد بالذى به++

مدحت عليا غير وجهك فارحم

" پروردگارا من در ستايش از على و ع" چيزى جز خشنودى تو نخواسته ام پس بر من رحمت آر. "

و خوابى را كه ابو الفرج و مرزبانى از خود او سيد حميرى در گزارش زندگيش روايت كرده اند، مصدق شعر اوست.. وى گفته است: پيغمبر را در باغى خشك و خالى كه در آن نخلى بلند ديده مى شد به خواب ديدم، در كنار آن باغ زمينى چون كافور بود كه در آن درختى ديده نمى شد پيغمبر فرمود: مى دانى اين نخل از كيست؟ گفتم نه، يا رسول الله. فرمود: از آن امرء القيس پسر حجر است آن را بر كن و در اين زمين بكار و من چنين كردم. پس از آن به نزد " ابن سيرين " آمدم و خواب خود را براى او باز گفتم كه گفت آيا شعر مى گوئى؟ گفتم: نه، گفت: بزودى شعرى چون شعر امرء القيس خواهى سرود. اما اشعار تو درباره خاندانى نيكو كار و پاك نهاد است.

شعر سيد همان طوركه ابو الفرج گفته است، هيچگاه از ستايش بنى هاشم يا ذم كسانى كه به نظر وى مخالف آنان بوده اند، خالى نيست. وى از موصلى و او از عمش روايت كرده است كه گفت 2300 قصيده از سيد در مدح بنى هاشم فراهم آوردم و پنداشتم كه به جمع آورى اشعار وى دست يافته ام تا آنكه روزى مردى ژند و كهنه پوش به مجلس من در آمد و از من برخى از اشعار سيد را شنيد او نيز سه قصيده از قصائد سيد را كه من نداشتم خواند.

پيش خود گفتم: اگر اين مرد تمام قصائدى را كه من از سيد دارم مى دانست و آنگاه آنچه من فراهم نياورده ام مى خواند، شگفت مى نمود، عجيب تر اين است كه او از آن اشعار، آگاهى نداشت و فقط آن چه را كه خود بياد داشت، خواند. در اين هنگام، دريافتم كه شعر سيد را نمى توان بر شمرد و همه را فراهم آورد.

ابو الفرج گفته است: سيد به نزد " اعمش سليمان بن مهران در گذشته به سال 148، مى آمد و فضائل امير مومنان "ع" را از او مى شنيد. پس از نزد او

بيرون مى آمد و در آن معانى، شعر مى سرود.

روزى از نزديكى از امراء كوفه كه وى را بر اسبى نشانده و خلقى بر اندامش پوشانده بود، بيرون آمد و در كناسه كوفه ايستاد و گفت: اى گروه كوفيان هر كس فضيلتى از على بن ابى طالب "ع" براى من بگويد كه درباره آن شعرى نگفته باشم، اين مركب تشريفى كه بر تن دارم به وى مى دهم. آنان حديث خواندن گرفتند سيد نيز شعرش را مى خواند تا آنكه مردى از ميان مردم به سوى او آمد و اين حديث را بازگو كرد:

روزى امير مومنان على بن ابى طالب "ع" خواست سوار شود. لباسش را پوشيد و يكى از كفشها را نيز بپا كرد و چون خواست ديگرى را بپوشد عقابى از آسمان بزير آمد و كفش را بر گرفت و بالا برد و سپس انداخت مارى سياه از كفش بيرون آمد و گريخت و به سوراخى خزيد. آنگاه على كفش را پوشيد.

راوى گفت: سيد در اين باره شعرى نسروده بود پس اندكى انديشيد و سپس چنين سرود:

هان اى قوم چقدر شگفت انگيز است داستان كفش على پدر حسين و مار سياه. دشمنى از دشمنان جنى و نادان كه سخت از قصد صواب بدور بود رو به كفش على آورد و در آن خزيد تا پاى على را بدندان بگزد.

تا بهترين سوار كار يعنى امير مومنان و ابو تراب را نيش بزند.

پس عقابى از عقابان يا پرنده اى همانند آن از آسمان بزير آمد و كفش را برگرفت و بالا برد و سپس بى درنگ بزمين انداخت.

آرى كفش را بزمين زد و از آن مارى برون آمد كه از ترس سنگ بيم زد رو به فرار گذاشت در سوراخى عميق و بى روزن خزيد.

مارى سياه و براق و تيز دندان و كبود و زهر آگين بود.

هر بى باكى چون او را تيزتك و پرجست و خيز مى ديد، مى ترسيد.

و درنگ مى كرد و آنگاه او را به سنگهاى سخت مى زد.

سر انجام شر زهر كشنده اين مار خزنده در كفش، از ابى الحسن على دفع شد. مرزبانى گفته است: سيد پس از خواندن اين اشعار اسبش را به حركت آورد و زمامش را گرداند و اسب و هر چه كه با خود داشت به كسى كه اين خبر را روايت كرده بود، داد و گفت: من در اين باره شعرى نگفته بودم.

مرزبانى 11 بيت از تشبيب اين قصيده را ياد كرده است كه ابو الفرج غير از اين بيت كه مطلع قصيده است نياورده:

صبوت الى سلمى و الرباب++

و ما لاخى المشيب و للنصابى

ابو الفرج گفته است كه اما خبر عقابى كه كفش على بن ابى طالب و رض" را ربود، احمد بن محمد بن سعيد همدانى براى من بازگو كرد و گفت: جعفر بن على بن نجيح مرا حديث كرد و گفت كه ابو عبد الرحمن مسعودى از ابى داود طهوى از ابى زغل مرادى ما را خبر داد و گفت: روزى على بن ابى طالب "ع" برخاست كه براى نماز وضو بگيرد. پس كفشش را در آورد و در اين هنگام افعى در آن خزيد و چون على برگشت كه كفشش را بپوشد عقابى بزير آمد و آن را برداشت و به بالا برد و سپس انداخت و افعى از آن برون پريد. و مانند اين حديث را درباره پيغمبر نيز روايت كرده اند.

ابن معتز در صفحه 7 طبقاتش گفته است: سيد استادترين افراد در به شعر كشيدن احاديث و اخبار و مناقب بود و نماند فضيلتى از على بن ابى طالب "ع"، مگر آنكه آن را به شعر در آورد. و حضور در انجمنى كه در ان از خاندان محمد "ص" سخن بميان نمى آمد وى را خسته مى كرد و با محفلى كه از ياد آنان خالى بود انس نداشت.

ابو الفرج از حسن بن على بن حرب بن ابى اسود دوئلى روايت كرده است: گفت: ما در خدمت ابى عمرو ابن ابى العلاء نشسته بوديم و از سيد حميرى گفتگو مى كرديم او خود آمد و نزد ما نشست، ساعتى را در ذكر زرع و نخل فرو رفتيم ناگاه سيد برخاست، گفتيم: اى ابا هشام چرا برخاستى؟ گفت:

خوش ندارم در انجمنى كه در آن ذكر فضيلت آل محمد نيست، بمانم مجلسى كه از احمد و وصى و فرزندان وى ياد نشود پليد و كشنده است نابكار است آنكه، در انجمن خود تا وقتى بر مى خيزد، از آنها ياد نكند.

سيد هرگاه به شعرى از خود استشهاد مى كرد باين بيت آغاز مى نمود: ا

جد بال فاطمه البكور++

فدمع العين منهمر غزير

اغانى جلد 7 صفحه 266 - 246

راويان و حافظان شعر سيد

1 - ابو داود سليمان بن سفيان مسترق كوفى منشد در گذشته به سال 230 ه، وى آن چنانكه در " اغانى " و صفحه 205 فهرست " كشى " آمده است راوى شعر سيد بود.

2- اسماعيل بن ساحر، آن چنانكه در چند جاى اغانى آمده است راوى شعر سيد بود.

3- ابو عبيده معمر بن مثنى متوفى 211 و 209 ه كه همانظور كه در اغانى و صفحه 437 جلد اول " لسان الميزان " است شعر سيد را روايت مى كرد.

4- السدرى آن طور كه در صفحه 7 " طبقات المعتز " است راوى سيد بود.

5- محمد بن زكرياى غلابى جوهرى بصرى در گذشته به سال 298 ه. وى چنانكه در اخبار السيد مرزبانى است، شعر سيد را از حفظ مى كرد و بر عباسه دختر سيد ميخواند و او تصحيح مى كرد.

6- جعفر بن سليمان ضبعى بصرى، در گذشته 178 ه. كه چنانكه در اغانى و صفحه 437 جلد اول " لسان الميزان " است شعر سيد را بسيار مى خواند و اگر كسى آن را نمى پسنديد براى او نمى خواند.

7- يزيد بن محمد بن عمر بن مذعور تميمى كه آن طور كه در اخبار السيد مرزبانى است شعر سيد را روايت مى كرد و با وى معاشر بود و ابو الفرج گفته است كه او شعر سيد را از حفظ مى كرد و آن را براى ابى بجير اسدى مى خواند.

8- فضيل بن زبير رسان كوفى كه شعر سيد را مى خواند و براى امام صادق "ع" نيز خواند كه قسمتى از حديث آن گذشت.

9- حسين بن ضحاك، مرزبانى گفته است وى بيش از همه مردم، شعر سيد را از حفظ داشت.

10- حسين بن ثابت كه بسيارى از اشعار سيد روايت مى كرد.

11- عباسه دختر سيد كه حافظ شعر پدر بود و چنانكه مرزبانى در اخبار السيد آورده است روات، شعر سيد را بر وى مى خواندند و او تصحيح مى كرد. و سيد را دو دختر بلند اختر ديگر بود كه حافظ شعر پدر بودند و در برخى معاجم است كه هر يك از آن دو، سيصد قصيده را از حفظ داشتند. ابن معتز در صفحه 8 " طبقات الشعراء " گفته است: از سدرى آورده اند كه گفت: سيد را چهار دختر بود و هر يك از آنان 400 قصيده از شعر پدر به ياد داشتند.

12- عبد الله بن اسحاق هاشمى، وى چنانكه از قول مرزبانى گذشت شعر سيد را جمع آورى كرده است.

13- عم موصلى كه همان طوركه به نقل از اغانى گذشت شعر سيد در مدح بنى هاشم را فراهم آورد.

14- حافظ ابو الحسن الدار قطنى على بن عمر متوفى به سال 385 ه. كه آن چنانكه در صفحه 35 جلد 2 تاريخ خطيب بغدادى و صفحه 359 ابن خلكان و صفحه 200 جلد 3 " تذكره الحفاظ " آمده است حافظ ديوان سيد بود.

مذهب سيد و سخن اعلام در پيرامون آن

سيد، روزگار درازى را بر آئين كيسانى گذراند و قائل به امامت محمد بن حنفيه و غيبت او بود و او را در اين باره اشعارى است. سپس به بركت امام صادق صلوات الله عليه سعادت به وى روى آورد و از آن امام حجتهاى قوى ديد و حق را باز شناخت و در ديدارى كه هنگام بازگشت امام از نزد منصور و نزول حضرتش به كوفه با امام داشت و يا در ملاقاتى كه در ايام حج با حضرت كرد. بدانديشيهاى

كيسانيه را بدور ريخت.

و عبد الله بن معتز در گذشته به سال 296 ه و شيخ الامه صدوق متوفى 381 ه و حافظ مرزبانى متوفى 384 ه و شيخ ما مفيد در گذشته به سال 412 ه و ابى عمر كشى و سروى متوفى به سال 588 ه و اربلى متوفى 692 ه و ديگران را در پيرامون مذهب سيد، سخنان بسيارى است كه يكى از آنها، براى اثبات حق بسنده است چه رسد به تمام آنها، و اينك آن گفتارها:

1- سخن ابن معتز كه وى در صفحه 7 " طبقات الشعراء " گفت است: حديث كرد مرا محمد بن عبد الله و گفت سدرى راوى سيد مى گفت سيد در آغاز زندگى كيسانى و قائل به رجعت محمد بن حنفيه بود و در اين باره اين شعر را براى مى خواند:

حتى متى و الى متى و متى المدى++

يا بن الوصى و انت حى ترزق

و اين قصيده مشهور است. و محمد بن عبد الله مرا حديث كرد و گفت: سدرى مى گفت سيد پيوسته قائل به آئين كيسانى بود تا آنگاه كه در مكه و ايام حج امام صادق "ع" را ديدار كرد و امام با او به گفتگو پرداخت و حجت را بروى تمام فرمود و سيد از آن آئين برگشت و سخن او در ترك آن عقيده و بازگشت از آئينى كه داشته است، و يادى كه از امام صادق "ع" مى كند چنين است:

تجعفرت باسم الله و الله اكبر++

و ايقنت ان الله يعفو و يغفر

و يثبت مهما شاء ربى بامره++

و يمحو و يقضى فى الامور و يقدر

2- گفتار صدوق: در صفحه 20 " كمال الدين " گفته است: سيد در امر غيبت گمراه بود و به غيبت محمد بن حنفيه اعتقاد داشت تا آنكه امام صادق جعفر بن محمد و ع" را ملاقات كرد و از او علامات امامت و دلالات وصيت را ديد و از امر غيبت پرسيد، امام به او فرمود: غيبت حق است اما اين غيبت براى دوازدهمين امام از ائمه "ع" پيش خواهد آمد و سيد را بر مرگ محمد بن حنفيه و اينكه پدرش محمد بن

على بن حسين شاهد دفن او بوده است، خبر داد و سيد از آئين خود دست برداشت و از اعتقادش استغفار كرد، و چون حق بر او آشكار شد، به سوى حق باز آمد و به امامت گرويد

عبد الواحد بن محمد عطار "رض" براى ما حديث كرد و گفت: على بن محمد بن قتيبه نيشابورى، براى ما حديث كرد و گفت: حمدان بن سليمان از قول محمد بن اسماعيل بن بزيع، از قول حيان سراج، براى ما حديث كرد و گفت:

از سيد بن محمد حميرى شنيدم كه مى گفت: من قائل به غلو و معتقد به غيبت محمد بن على ملقب به ابن حنفيه بودم و روزگارى را در اين گمراهى گذراندم، تا آنكه خداوند به عنايت امام صادق جعفر بن محمد "ع" بر من منت نهاد و مرا از آتش دوزخ رهانيد و به راه راست هدايت كرد و چون دلائلى از آن امام ديدم كه مسلم شد كه او حجت راستين خدا بر من و بر همه مردم روزگار خويش است و امامى است كه خداوند طاعتش را فرض و اقتداء به وى را واجب دانسته است. از او پرسيدم و گفتم: اى پسر رسول خدا درباره غيبت و درستى وقوع آن، اخبارى به ما رسيده است، به من بگوئيد كه اين غيبت براى چه كسى پيش مى آيد؟

فرمود: براى ششمين فرزند من كه دوازدهمين امام پس از پيغمبر است. نخستين پيشوا از اين دوازده تن، على بن ابى طالب و آخر آنها قائم به حق، بقيه الله فى الارض و صاحب الزمان است. بخدا سوگند اگر او، در غيبت خود به اندازه اى باقى بماند كه نوح در قومش ماند، از دنيا نمى رود، مگر آنكه ظهور كند و جهانرا از عدل و داد پر كند، آنچنانكه از ظلم و جور پر شده است، سيد گفت: چون اين سخن را از سرورم جعفر بن محمد صادق"ع" شنيدم، به دست امام توبه كردم و قصيده اى سرودم كه آغازش چنين است:

چون مردم را در دينشان گمراه ديدم، به نام خدا به جعفريان پيوستم و جعفرى شدم به نام خدا خداى بزرگ ندا در دادم، و يقين دارم كه مرا مى بخشد و مى آمرزد. به آئينى غير از آئينى كه داشتم گرويديم، و سرور خلق، جعفر مرا از دين پيشينم علامه امينى الغدير - 4 -

بر گرداند. گفتم فرض بفرمائيد كه روزگارى را به يهوديت يا نصرانيت گذراندم.

اينك از آن آئين به سوى خداى مهربان، بر مى گردم و اسلام مى آورم. ديگر تا زنده ام غلو نمى كنم، و به آئين پوشيده و گنهان و پنهان خود باز مى گردم. ديگر قائل نيستم كه آن زنده اى كه در رضوى است، محمد حنفيه، است هر چند نادانان بر اين گفته من خرده بسيار گيرند.

البته محمد حنفيه، شاخه و عنصرى پاك از اين خاندان بود كه با آگاهى، همراه دودمان پاك و پاكيزه پيغمبر، راه خويش را سپرد، "تا آخر قصيده كه طولانى است"

و پس از آن اين چكامه را سرودم:

اى آنكه بر شتر بزرگ و سخت كوش خويش، سوارى و راه بيابان مى سپرى چون خدا رهبريت كرد و جعفر بن محمد را ديدى، به آن ولى خدا و فرزند پاك پيغمبر بگو: اى امين خدا من از كاريكه در راه آن پيكار بسيار كرده ام و با بد گويان به مبارزه برخاسته ام، به سوى خدا و تو تائب و راجعم، و گفتار من در غيبت " ابن خوله " دشمنى با دودمان پاك پيغمبر نبوده، ليكن از وصى راستگوى محمد "ص"، روايتى به ما رسيده بود كه امام زمان، همچون خائف مترقب، روزگارى را در غيبت و پنهانى مى گذراند و اموالش را چون تهمت زده در ملاء عام تقسيم مى كنند. و چون مدت غيبت به سر آيد، چون ستاره جدى كه از افق مى درخشد، ظهور مى كند و از خانه خدا به يارى خدا و بارياستى الهى و اسبابى مهيا، براه مى افتد و پرچم به دست، چون توسن سركش، به سوى دشمن مى تازد، و آنها را مى كشد و چون روايت كردند كه ابن خوله غائب است، ما صادقانه به او گرويديم و گفتيم: وى همان مهدى قائمى است كه به عدل خويش، خزان زدگى ها

نقدى بر طه حسين

دكتر طه حسين مصرى صفحه 385 " ذكرى ابى العلاء " گفته است: " تناسخ از اواخر قرن اول، در عرب معروف بوده است و شيعه به اين عقيده و برخى مذاهب نزديك به آن، مانند حلول و رجعت گرايش دارد و كدام اديب است كه به سخنان نارواى حميرى و افراد بسيار ديگرى، در اين باره آگاه نباشد "

اگر اين نسبت ساختگى، از پيشينيان طه حسين، آن ياوه سرايان عصر خرافات آن سخنگويان نادان، آن فراهم آرندگان نا آگاه، آن نويسندگان بى كنكاش و آن نسبت دهندگان بى پروا، صادر شده بود، مرا به تعجب نمى انداخت، اما شگفتا كه اين سخن، از مردى است كه خود را جستجو گر مى داند و خويشتن را، انسان عصر طلائى، عصر نور و روزگار كاوش مى شناسد.

روزگارى كه به بلاى وجود اين دكتر و ياوه سرايان و دروغ پردازانى چون از گرفتار آمده است، مردمى كه مى خواهند گروه بزرگ و بزرگوارى از امت اسلامى را با نسبت كفر آميز: تناسخ و حلول، خوار و زبون كنند تا گروه مخالف، با اعتقاد به كفر اين دسته، آنان را دشنام دهند و اين دسته نيز از شنيدن چنين نسبت نادرستى به خشم آيند و كار به سر انجام نا ستوده پراكندگى و جدائى انجامد و آرزوى آنكه طه حسين را به چنين كار ناروائى مى گمارد و وادر مى كند، نيز همين است.

آيا جستجوگرى از اين مرد نبپريده است: مصدر اين نسبت نادرست چيست آيا در كتابى از كتب شيعه خوانده اى يا از شيعه اى شنيده اى؟ يا خبر چنين نسبتى از ناحيه دانشمندى از دانشمندان اماميه به تو رسيده است؟ اين شيعه و كتابهاى اوست كه از نخستين روز تا به امروز، به كفر قائلان به تناسخ و حلول، حكم كرده است، و به برائت از آنان گرايش دارد. پس چرا اين دكتر، پيش از آنكه چنين تهمتى زند و چنين ناروائى نويسد، به اين كتب مراجعه نكرده است؟ آرى

قبل از او، " ابن حزم اندلسى " در كتاب " الفصل " نسبت تناسخ را بره سيد داده است و تو اى خواننده در صفحه 322 - 329 جلد اول اين كتاب، ابن حزم و جلدالهاى وى را باز شناخته اى. اما قول به رجعت از سنخ قول به تناسخ و حلول نيست، زيرا كتاب و سنت به آن ناطق است همانطور كه تفصيل آن، در كتب كلامى آمده است و تاليفات جداگانه اعلام نيز، متضمن اين مطلب هست. و آنگه وقوفى بر اخبار و اشعار و حجت آوريهاى سيد دارد، مى داند كه ساخت وى از اين نسبتهاى ناروا دور است، اگر اين دكتر از آن كسانى نباشد كه كوشش بسيار در محبت خاندان پيغمبر و مهر ورزى و ستايشگرى و جانبداراى از آنان را سخافت داند.

رفتار سيد با غير شيعه

سيد، براى مخالفان خاندان پاك پيغمبر "ص" احترام و ارزشى قائل نبود و آنان را در همه جا، به سختى انكار مى كرد و با زبان تندش با تمام توان و نيرو آنها را مى راند. و وى را در اين باره اخبارى است كه از آن جمله است:

1- محمد بن سهل حميرى، از قول پدرش آورده است كه: سيد حميرى براى رفتن به اهواز، بركشتى نشست. مردى درباره تفضيل على با او به ستيز برخاست و باوى مباهله كرد. چون شب شد آن مرد براى بول كردن به كنار كشتى آمد، سيد او را در آب انداخت و غرق كرد كشتيبانان فرياد زدند: خداوند اين مرد غرق شد، سيد گفت رهايش كنيد كه نفرين من او را گرفته است.

2- سيد، در اهواز بود. عروسى از خاندان زبير را براى اسماعيل بن عبد الله بن عباس مى بردند. سيد صداى هياهوئى شنيد، پرسيد: چه خبر است، جريان عروسى را به وى گفتند و او سرود كه:

عروسى در محمل گنبدين بر استر بسته اش، از كنار ما گذشت. وى از خاندان زبير و از دختران آنكس است كه حرام كعبه را حلال كرد

او را به عروسى به پيشگاه پادشاهى بزرگ مى برند. هرگز اين دو جمع نيايند و مرگ بر اين زن باد.

در بين راه، زن به قضاء حاجت به ويرانه اى رفت و مارى بزرگ او را گزيد و مرد. سيد گفت: نفرين من ويرا دريافت.

3- عبد الله بن حسين بن عبد الله بن اسماعيل بن جعفر گفت: اهل بصره، به طلب باران از خانه بيرون آمدند. سيد نيز با جامه اى از خز و با جبه و رداء و عمامه، با آنان بيرون آمد و در حاليكه رداء خويش را بر زمين مى كشيد، چنين سرود:

اى ابر بر زمين فرود آى و سنگى بردار و اينان را بران قطره اى باران بر اينها مبار، كه اينان دشمنان فرزندان پيغمبرند.

4- ابوس ليمان ناجى، براى من حديث كرد و گفت: روزى " المهدى " كه ولى عهد منصور بود جلوس كرده بود تا صله هاى قريش را به آنان بدهد، و نخست از بنى هاشم شروع كرد تا نوبت به ديگر افراد قريش رسد. سيد آمد و به پرده دار منصور " ربيع " نامه اى سر به مهرداد و گفت: در اين نامه اندرزى به امير است. آن را به وى برسان و در آن اين ابيات بود:

به ابن عباس كه همنام محمد است، بگو بهخاندان " عدى " درهمى مده. و " بنى تيم بن مره " را نيز محروم دارد كه اينها، بدترين مردم گذشته و آينده اند.

چون به آنان بخشش كنى، سپاس نعمت را بجا نيارند و پاداش ترا به ناسزا و مذمت دهند.

و اگر آنها را امين دانى و يا به كارى بگمارى، با تو خيانت كنند و خراجت را به غنيمت برند.

و اگر بخششت را از آنها بازگيرى، اين منع را آنها در روزهائى كه فرمانروا بودند آغاز كرده اند و ستمگرانى بيش نبودند.

گزارشها و بزم آرا?ييهاي سيد

ابو الفرج و ديگران، خوشمزگيهاى و لطائف و نوادر بسيارى از سيد بازگو كرده اند كه اگر فراهم آيد، كتابى خواهد شد، اينك، ما از تمام آنها مى گذريم و به ذكر اندكى از آن كه مجال گنجايش دارد، بسنده مى كنيم:

1- " ابو الفرج " در صفحه 25 جلد 7 " اغانى به اسناد خود از شخصى روايت كرد است كه گفت: من به نزد پسران قيس مى رفتم و آنها از قول حسن برايم روايت من خواندند. روزى از آنجا بر مى گشتم كه سيد مرا ديد و گفت: الواحت را به من نشان ده تا چيزى در آن بنويسم و گر نه مى گيرمش و نوشته هايش را مى شويم. الواحم را به به او سپردم، در آن نوشت:

به وقت گرسنگى جرعه اى سويق و لقمه اى تريد بى گوشت را بر حديثى كه پسران قيس و " صلت بن دينار " از اين و آن نقل كنند دوست تر دارم.

همين روايتهاى است كه آنها را به دوزخ مى كشاند.

2- روزى سيد، در انجمنى نشسته بود و شعر مى خواند، اما حاضران گوش نمى دادند و او چنين سرود:

خداوند، ادبهاى گرد آورده مرا، در ميان اين خران و گوسفندان و گاوان تباه كرد.

اينان به سخنان من گوش نمى دهند و چگونه چهار پايان سخن انسان را مى شنوند؟ تا خاموشند، انسانند و چون به حرف آيند، به قورباغه هاى درون گل ولاى مى مانند.

3- سيد در راهى، با زنى تميمى و اباضى مذهب، همراه شد. زن را خوش آمد و گفت: مى خواهم در اين سفر با تو ازدواج كنم سيد گفت: و اين پيوند مانند نكاح " ام خارجه بى حضور ولى و شهود خواهد بود. زن خنديد و گفت: تا ببينيم در اين صورت تو كيستى؟ سيد چنين سرود:

اگر از خاندانم مى پرسى، از مردى پرسش كرده اى كه در ميان مردم " ذى يمن " در اوج عزت است. در منازل يمن، قدرت من به قبائل " ذو علاع " و " ذورعين " و " همدان " و " ذويرزن " و " ازد " است. آرى " ازد " سر زمين عمان كه چون ماثر گذشته آنها را بر شمرند، در شمار بزرگانند، با اينكه دخترشان از ازدواج من خارج شد خانه آنها خانه من و سر زمين گسترده آنها، وطن من است.

مرا دو منزل است، منزل عالى من در " لحج " و سراى عزتم در " عدن " است و مهرى مكه با آن اميد رهائى از سرنگوئى دردوزخ دارم، متعلق به ابو الحسن هادى "ع" است.

زن گفت: شناختمت، و عجيبتر از اين چيزى نيست، مردى يمنى و رافضى با زنى تميمى و اباضى، اين دو چگونه جمع مى آيند؟ يد گفت: به نيك انديشى تو

و اينكه سگ نفس را برانى و هيچ يك از ما يادى از گذشته و مذهب خود نكند. زن گفت: آيات ويژگى زنا شوئى اين نيست كه چون معلوم و مسلم شد، پوشيده ها را پيدا و نهانها را هويدا مى كند؟

سيد گفت پيشنهاد ديگرى دارم، زن گفت: چيست؟ گفت متعه كه هيچ كس بدان پى نمى برد، زن گفت: آن به زنا مى ماند. گفت: به خدا پناه ببر، از اينكه پس از ايمانى كه به قرآن آوردى، به آن كافر گردى؟ گفت: چرا؟ سيد گفت: مگر نه خداى تعالى فرموده است:

فما استمتعم به منهن فاتوهن اجورهن فريضه و لا جناح عليكم فيما تراضيتم به من بعد الفريضه:

زن گفت: از خدا خير مى جويم و از تو كه اهل قياسى، تقليد مى كنم و چنين كرد. و با او برگشت و سيد شب را در كنار وى گذراند و چون خبر اين كار به خاندان خارجى مذهب آن زن رسيد، او را تهديد به قتل كردند و گفتند: چرا به ازدواج كافرى در آمده اى؟ وى انكار كرد اما آنان از متعه آگاهى نداشتند و زن مدتى به طريق متعه با سيد رفت و آمد و رابطه داشت تا از يكديگر جدا شدند.

و اين سخن سيد كه در آغاز داستان گفت ايو پيوند به نكاح " ام خارجه " مى ماند اشاره به مثل سائر اسرع من نكاح ام خارجه است كه در شتابزدگى بكار مى برند. و ام خارجه، عمره، دختر سعد بن عبد الله بن قدار بن ثعلبه است كه چون خواستگارى به نزدش مى آمد و مى گفت خواستگارم فورا مى پذيرفت. خواستگار مى گفت: فرود آى و او مى گفت بخوابان مبرد گفته است: ام خارجه بيست و اندى فرزند از پدران گوناگون براى عرب زائيده است و او از آن زنانى است است كه چون شب را به

خلفاء روزگار سيد

سيد 10 تن از خلفاء را كه پنج تن از آنان از بنى اميه و پنج نفر از بنى عباس بودند، درك كرد:

سيما و ساختمان بدنى سيد

سيد حميرى، گندم گون و خوش اندام و سپيد دندان و پر مو و خوش رو و گشاده جبين و درشت شانه و شيرين سخن و خوش گفتار بود و چون در انجمنى به گفتگو مى پرادخت هر كس از سخن او بهره اى مى برد، وى از خوش بزم ترين مردم بود.

شيبان بن محمد حرانى كه ملقب به بعوضه و از سادات " ازد " بود گفته است: سيد همسايه من بود: وى سيه چرده و با جوانان قبيله نيز همدم بود: و در ميان آنان جوانى زنگى رخسار و درشت بينى و بزرگ لب بود.

سيد نيز بغلى گنديده داشت اين دو باهم مزاح مى كردند. سيد به آن جوان مى گفت: لب و بينى تو چون زنگيان است و آن جوان مى گفت: تو نيز زنگى رنگ و گنديده بغلى، پس سيد سرود:

روزى كه رباح را مى فروختيم، لبان درشت و بينى زشتش را به تو سپرد سهم من نيز از او بوى بد بغل و رنگ سياه رسوا گر بود

بيا و معامله اى پر سود كن و بينيت را با آغوش من عوض كن، زيرا تو بد بينى تر از همه مردمى و آغوش من نيز بدترين آغوشها است

اغانى جلد 7 صفحه 331، امالى اين ابن شيخ صفحه 43

ولادت و وفاتش

سيد الشعراء حميرى به سال 105 ه در عمان ولادت يافت و تحت سر پرستى پدر و مادر اباضى مذهب خود در بصره پرورش يافت تا به عقل و شعور خود رسيد و پس از آن از پدر و مادر خود دورى گزيد و به عقبه بن مسلم فرماندار پيوست و درپيش وى تقرب يافت تا آنگاه كه پدر و مادرش مردند و او آن چنانچه در صفحه 222 تا

234گذشت ميراث خوار آنان شد. سپس از بصره به كوفه آمد و در آنجا از اعمش حديث فرا گرفت و با رفت و آمد در ميان اين دو شهر زندگى كرد، تا در رميله بغداد، در زمان خلافت رشيد در گذشت - قدر مسلم همين است - او را در كفن هائى كه رشيد وسيله برادرش على بن مهدى فرستاد، كفن كردند و على بن مهدى به روش اماميه، بر جنازه وى پنج تكبير گفت و به فرمان رشيد تا آنگاه كه گور سيد را هموار مى كردند، آنجا ايستاد. سيد در باغچه اى در ناحيه اى از كرخ كه در پشت قطيعه ربيع است، بخاك سپرده شد.

اما " مرزبانى " تاريخ سال در گذشت سيد را 173 ه. گفته و قاضى مرعشى در مجالسش اين تاريخ را از دست خط كفعمى بازگو نموده، و ابن حجر پس از نقل تاريخ مذكور از قول ابو فرج گفته است كه ديگرى تاريخ آن را سال 178 ه. دانسته و ابن جوزى 179 ه.

پنداشته است مرزبانى به اسناد خود از ابن ابى حودان روايت كرده است كه گفت: در هنگام مرگ سيد، در بغداد به بالين وى آمدم به غلامش گفت: چون من مردم به انجمن بصريان مى روى و آنان را از مرگ من آگاه مى كنى و گمان نمى كنم كه از آنها جز يكى دو نفر بيايند سپس به مجمع كوفيان مى روى و آنان رانيز از در گذشت من آگاهانى و براى آنان چنين مى خوانى:

اى مردم كوفه من از خردسالى تا كهنسالى و هفتاد سالگى دلباخته شما بوده ام

به شما مهر مى ورزم و دوستتان دارم، ستايش شما را چون فرمان محترم الهى بر خود لازم مى شمرم براى آنكه شما وصى مصطفى را دوست مى داريد. و ما را، مصطفى و جانشين او و آن دو سيد بزرگوار حسن و حسين و فرزند آنان كه همنام پيغمبر همان آورنده آيات و سور است، از ديگر مردم، بى نياز، مى كند

على است پيشوائى كه اميد رهائى از آتش سوزانى كه بر دشمنان شعله و راست به اوست. شعر خود را براى شما فرستادم و خواستار آنم كه چون از اين دنيا به گور

روم غير از شما ديگران يعنى منكران بصرى و مبارزان بدرى و پادشاهان ستم پيشه اى كه خوبانشان بى ترديد بد كارند، به تشييع جنازه ام نيايند.

مرا در پارچه اى سفيد و بى رنگ و كم بها كفن كنيد و ناصبيان نيز جنازه مرا تشييع نكنند، چه اينها بدترين مردم از ميان زنان و مردانند

اميد است خداوند مرا به رحمت خود و ستايشى كه از وارستگان و برجستگان خلق كرده ام، از دوزخ رهائى بخشد.

"اى غلام چون اين اشعار را براى آنها بخوانى" به سوى من مى شتابند و مرا تجليل مى كنند.

چون سيد مرد، غلام چنين كرد. از بصريان فقط سه تن كه كفن و عطرى نيز با خود داشتند ديگرى نيامد، اما از كوفيان گروه بسيار كه 70 كفن همراه داشتند آمدند. و رشيد، برادرش على را با كفن و حنوط فرستاد. ديگران كفنها را برگرداندند و سيد را در كفن رشيد پوشاندند و على بن مهدى بر او نماز خواند و پنج تكبير گفت و بر گور او ايستاد تا هموار كردند آنگاه رفت. و تمام اينها به دستور رشيد انجام گرفت، مرزبانى آوردن كوفيان هفتاد كفن را، از قول ابى العينا و او به نقل از پدرش، آورده و افزوده است كه چون سيد مرد، وى را در ناحيه كرخ كه در پشت قطيعه ربيع است به خاك كردند.

و او را در حاثه مرگش، كرامتى جاويدان است، كه در روزگار ماندنى و تا ابد در صفحه تاريخ خواندنى است. بشير بن عمار گفت: در رميله بغداد، به هنگام وفات سيد حاضر بودم او فرستاده اى را به سوى قصابان كوفه فرستاد تا آنان را از حال و وفات خود آگاه كند، فرستاده اشتباه كرد و به سوى سمساران رفت. آنان سيد را دشنام دادند و ناسزا گفتند و رسول فهميد كه اشتباه كرده است، سپس به سوى كوفيان برگشت و آنان را بر حال و وفات سيد اطلاع داد و ايشان با هفتاد

كفن به جانب سيد روى آوردند، و چون همگى حاضر آمديم، سيد به سختى افسوس مى خورد و آه مى كشيد و چهره اش چون سياه شده بود و سخن نمى گفت تا آنگاه كه به هوش آمد و ديدگانش را گشود و به جانب قبله و سمت نجف اشرف نگاه كرد و گفت:

اى امير مومنان آيا با دوست خود چنين مى كنى؟ اين جمله را سه بار پى در پى گفت، پس به خدا قسم رگه اى سپيد در پيشانيش نمودار شد و پيوسته گسترده مى شد و چهره اش را فراهم آورديم و او را در " جنينه " بغداد به خاك سپريدم. و اين در روزگار خلافت رشيد بود.

اغانى جلد صفحه 277

ابو سعيد محمد بن رشيد هروى گفته است: روى سيد در هنگام مرگ سياه شد او به سخن آمد و گفت: اى امير مومنان آيا با دوستان شما چنين رفتار مى شود؟ پس چهره اش چون ماه تمام سپيد شد و وى سرودن گرفت:

كسى را دوست دارم كه چون دوستى از دوستانش بميرد، در لحظه مرگ با او به بشارت و شادى روبرو مى شود.

و چون دشمن وى كه ديگرى را دوست دارد بميرد، راهى جز به دوزخ نخواهد داشت.

اى ابا حسن جان و خاندان و مال و آن چه دارم، فدايت باد.

تو جانشين و پسر عم مصطفائى و ما دشمنانت را دشمن مى داريم و آنان را ترك مى كنيم

دوستان تو، مومنان ره يافته و رستگارند و دشمنانت مشرك و گمراهند، سرزنشگرى مرا، درباره على و پيروانش سرزنش كرد و من گفتم خدا دشمنت باد كه سخت نادانى.

رجال كشى صفحه 185، امالى ابن الشيخ صفحه 31 بشاره المصطفى

حسين بن عون گفت: سيد حميرى را در بيمارئى كه از آن مرد عيادت كردم وى نزديك به مرگ بود و گروهى از همسايگان عثمانيش نيز در نزدش بودند سيد مردى خوش صورت و گشاده رو و ستبر شانه بود. پس نكته اى چون مركب سياه بر چهره اش نشست و فزونى گرفت و بيشتر شد تا همه صورتش را فرا گرفت. از اين پيشامد شيعيانى كه آنجا بودند اندوهناك و ناصبيان شادمان شدند و شماتت كردند. چيزى نگذشت كه در همان جايگاه اول از صورتش، نقطه اى روشن پيدا شد و پيوسته فزونى گرفت و بيشتر گرديد تا همه رويش را سپيد و تابان كرد. سيد خنديد و چنين سرود:

آنان كه مى پندارند على دوستانش را از هلاك نمى رهاند، دروغگويند بخدا قسم، كه من به بهشت عدن در آمدم و خدا از گناهانم در گذشت. اينك، دوستان على را بشارت دهيد. و تا دم مرگ على را دوست بداريد. پس از وى نيز به فرزندانش يكى پس از ديگرى مهر بورزيد.

سپس دنباله گفتارش راچنين آورد.

اشهد ان لا اله الا الله حقا حقا و اشهد ان محمدا رسول الله حقا حقا و اشهد ان عليا امير المومنين حقا حقا، اشهد ان لا اله الا الله.

پس خودش ديدگانش را بست و جان او گوئى شعله اى بود كه خاموش شد يا سنگى بود كه فرو افتاد. "امالى شيخ صفحه 43، مناقب سروى ج 2 ص 20 كشف الغمه صفحه 124"

مهارت سيد در علم و تاريخ

هر كس را وقوفى بر موارد احتجاج سيد حميرى و مضامينى كه به شعر كشيده است و گفتگوهائى كه با شخصيت هاى شيعه و سنى روزگار خود داشته است، باشد

به خوبى به وسعت دامنه و عمق آگاهى وى در فهم معانى قرآن كريم و درك سنت شريف، پى مى برد. و مى فهمد كه كوشش پى گير سيد در راه ولاء اهل بيت بر اساس بصيرتى است كه از علمى بسيار و معرفتى سرشار مايه مى گيرد و آن چنان كسى نيست كه اعتقادش بر پايه تقليد محض و دريافت ساده بوده و نا آگاهى و نا فهمى بر انديشه اش غالب باشد.

نمونه اى از علم وى صفحه 258 اين كتاب آنجا كه در مجلس منصور با قاضى سوار: در پيرامون عقيده به رجعت به گفتگو نشسته و وى را با قرآن و حديث، عاجز و ساكت كرده است، و نيز در صفحه 264 گذشت.

مرزبانى، در اخبار السيد گفته است: آورده اند كه سيد، در روزگار هشام، به حج رفت و كميت شاعر را ديد، بر او سلام كرد و گفت توئى گوينده اين ابيات:

و لا اقول اذا لم يعطيا فدكا++

بنت الرسول و لا ميراثه كفرا

الله يعلم ماذا ياتيان به++

يوم القيامه من عذر اذا حضرا

" من نمى گويم، عمرو ابو بكرى كه فدك و ميراث دختر پيغمبر را به وى ندادند، كافر شده اند.

خداى داند كه در روز رستاخيز كه پيشگاه خدا حاضر مى آيند، چه عذرى خواهند آورد.

كميت گفت: آرى من گفته ام و از بنى اميه تقيه كرده ام و در گفتار من اين گواهى نيز هست كه آنها آنچه را در تصرف فاطمه بوده است، گرفته اند.

سيد گفت: اگر دليل نمى آوردى، جا داشت كه ساكت بمانم، اما بدان كه تو درباره حق كوتاه آمده اى، چه پيغمبر خدا "ص" مى فرمايد: فاطمه، پاره تن من است، آنچه او را پريشان كند مرا پريشان كرده است. براستى كه خدا از خشم زهرا به خشم مى آيد و از خشنودى وى خشنود مى شود. پس تو اى كميت با پيغمبر كه فدك را به امر خداوند به زهرا بخشيد و امير مومنان و حسن و حسين و ام

ايمن كه نسبت به واگذارى پيغمبر فدك را به فاطمه گواهى دادند، مخالفت كرده اى. چه عمر و ابو بكر درباره زهرا چنين حكم درستى نكردند. حال آنكه خداوند مى فرمايد:

يرثنى و يرث من آل يعقوب.

و نيز فرمايد:

و ورث سليمان داود

آنها سبب به خلافت رسيدن خود را نماز ابو بكر مى دانند و شهادتى را كه آن زن "عايشه" درباره پدر خود داد و گفت: رسول خدا "ص" فرموده است: فلانى را به نماز با مردم بگماريد. آنها گفتار عايشه را درباره پدرش تصديق مى كنند، اما گفتار فاطمه و على و حسن و حسين را در امرى چون فدك تصديق ندارند و از بانوئى چون فاطمه در دعويش نسبت به پدر بينه مى خواهند و شاعرى چون توهم آن چنان شعرى مى سرايد؟

گذشته از اين، چه مى گوئى درباره مردى كه در حقانيت خواسته فاطمه و شهادت على و حسن و حسين و ام ايمن قسم به طلاق مى خورد. طلاق چنين مردى چگونه است؟ كميت گفت: بر او طلاقى نخواهد بود. سيد گفت اگر بر عدم حقانيت آنان، قسم به طلاق بخورد؟ كميت گفت طلاق واقع خواهد شد، زيرا آنها سخنى جز به حق نگفته اند.

سيد گفت. پس نيك در كار خويش نظر كن كميت گفت: خدا را از گفتار خويش تائبم و تو اى ابا هاشم از ما داناتر و فقيه ترى.

سيد گذشته از آنكه در علم كتاب و سنت، و در استدلال و احتجاج دينى و مذهبى و اقامه حجت در برابر مخالفان عقيده خود، صاحب معرفت و بصيرت بوده، در علم تاريخ نيز، يد طولائى داشت. كتاب " تاريخ اليمن " از اوست كه " صفدى " در صفحه 49 جلد 1 " وافى الوفيات " از آن كتاب ياد كرده است.

در شعر سرشار از معانى كتاب و سنت او نيز، گواه راستينى است بر اينكه

وى به مقاصد و اشارات و نصوص و تصريحات سنت احاطه داشته است. و هر چه فضليتى قوى تر، و برهانى آشكار تر و حجتى رساتر بوده، سيد دربه شعر كشيدن آن توجه بيشترى داشته است، مثل حديث " غدير " و " منزلت " و " تطهير " و " طير " و امثال آن.

شعر سيد درباره حديث دعوت

و از آن جمله است، حديث عشيره اى كه درباره اين كلام خداى تعالى:

و انذر عشيرتك الاقربين.

كه در سر آغاز دعوت نبوت پيغمبر نازل گرديده، وارد شده است، سيد در قصائدى چندبه اين حديث اشاره دارد، و از آن جمله است:

اى امير مومنان پدرم و مادرم آرى پدر و مادر و خاندان و خانواده و دارائى و دختران و پسران و جانم همه فدايت باد، اى امام متقيان و امين خدا و وارث علم اولين!

اى وصى بهترين پيغمبران: احمد مصطفى اى سرپرست حوض و نگهدار آن از بيگانگان تو از خود مردم به آنان اولى تر و از همه آنان بهدين ترى.

تو در آن روز كه پيغمبر خويشاوندانش را كه چهل تن و همه عمو زاده ها و از اشراف بودند، فرا خواند، تا دعوت خدا را پذيرا شوند، برادر و وارث علم و كتاب مبين او، شدى.

تو در ميانسالى و جوانى و شير خوارگى و روزگار جنينى و در روز خلقت سرشتها و پيمان گيرى از آنها، مامون و آبرومند، زنده و پاك و پاكيزه در حجابى از نور در پيشگاه خداوند ذو العرش جاى داشتى.

ابيات زير نيز از قصيده ديگرى از سيد است، كه بر تمام آن دست نيافتم: يكى از فضائل على آن است كه در روزگارى كه ديگران در كفر بسر مى برند، او نخستين نماز گزار و مومن به خداى مهربان بود.

و هفت سال در آن روزگار دشوار و پر خوف و خطرى كه ديگران خبرى از

حديث سرآغاز دعوت در سنت و تاريخ و ادب

اين حديث را گروه بسيارى از پيشوايان و حافظان حديث از دو فرقه شيعه و سنى، در صحاح و مسانيد خود آورده اند وعده فراوان ديگرى كه سخن و انديشه آنان قابل وجه است، بى آنكه به اسناد اين سديت غمزه زنند يا در متن آن توقفى كنند، با فروتنى پذيراى آن گرديده اند. و همه مورخان اسلامى با ديده قبول به آن نگريسته و به ارسال مسلم آن در صفحات تاريخ آورده اند. به صورت منظوم نيز به رشته شعر و نظم كشيده شده است و بزودى در شعر ناشى صغير "م 365" و ديگران ملاحظه خواهيد نمود.

و اينك لفظ حديث:

" طبرى " در صفحه 216 جلد 2 تاريخش از ابن حميد روايت كرده است كه گفت: سلمه، براى ما حديث كرد و گفت:

محمد بن اسحاق از عبد الغفار بن قاسم از منهال بن عمرو، از عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب، از عبد الله بن عباس و او از على بن ابى طالب براى من حديث كرد و گفت: على فرمود چون آيه و انذر عشيرتك الاقربين بر پيغمبر خدا "ص" نازل گرديد، رسول خدا "ص" مرا فرا خواند و فرمود: اى على همانا خداوند مرا به ترساندن خويشاوندان نزديك خويش فرمان داده است و من از اين كار نگران بودم چه مى دانستم كه هرگاه چنين پيشنهادى به آنها بكنم، ناراحتى مى بينم پس خاموش نشستم تا جبرئيل فرود آمد و گفت: اى محمد اگر آنچه مامورى، نكنى. پروردگارت عذابت خواهد كرد. پس اى على باندازه صاعى خوراك تهيه كن و پاى گوسفندى در آن بنه و قدحى از

شير براى مالبريز كن و سپس فرزندان عبد المطلب را گرد آور تا با آنان گفتگو كنم و آنچه مامور به ايشان برسانم، من فرمان پيغمبر را بجا آوردم و آنها را فراخواندم در آن روز چهل تن - يكى بيشتر يا كمتر - فراهم آمدند كه در ميانشان عموهاى پيغمبر: ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب نيز بودند.

چون جمع شدند پيغمبر فرمود: خوراكى را كه ساخته بودم، بياورم چون آوردم و بر زمين نهادم رسول خدا قطعه اى گوشت از آن تناول فرمود و آن را بدندان خويش پاره كرد و سپس در اطراف قدح انداخت و گفت: بخوريد، بسم الله. و آن گروه چنان خوردند كه ديگرى به خوراكى نياز نداشتند و من جز جاى دست آنان را نمى ديدم، و سوگند به خدائى كه جان على در دست اوست آن خوراك بقدرى كم بود، كه اگر يكى از آنان مى خورد، چيزى براى ديگران نمى ماند. سپس پيغمبر فرمود: آنها را نوشيدنى بده، قدح شيرى آوردم و همگان نوشيدند تا سير شدند و بخدا قسم آن شير بقدرى كم بود كه اگر يكى از آنان مى آشاميد. باز براى ديگر نمى ماند پس چون رسول خدا "ص" خواست، با آْنها گفتگو كند: ابو لهب شروع به سخن كرد و گفت:

صاحبتان به جادو كردنتان پيشي گرفت، آنها پراكنده شدند و رسول با آنها سخن نگفت. فرداى آن روز نيز پيغمبر "ص" فرمود: يا على اين مرد "= ابو لهب" به گفتارى كه شنيدى بر من سبقت جست و آن گروه پيش از آنكه من به گفتگو پردازم، پراكنده شدند.. دو باره براى ما خوراكى مانند طعام قبلى فراهم كن و آنها را پيشگاه ما حاضر آور.

على فرمود: چنين كردم و آنها را جمع آوردم پس پيغمبر خوراك خواست و من به نزد آنها بردم و پيغمبر آن چه ديروز كرده بود، آن روز نيز انجام داد. و آنها خوراك را خوردند چنانكه به چيز ديگرى احتياج پيدا نكردند. سپس فرمود: سير ابشان كن، من ان جام شير را آوردم و آشاميدند تا سير آب شدند، سپس

پيغمبر خدا "ص" به گفتگو پرداخت و گفت: اى فرزندان عبد المطلب همانا من جوانى را در عرب نمى شناسم كه براى خاندان خويش برتر از آن چه براى شما آورده ام، آورده باشد.

من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداى تعالى امر كرده است كه شما را به سوى او بخوانم، پس كدامتان مرا بر اين كار يارى مى كند تا برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد.

على فرمود: آنان از قبول سخن پيغمبر خود دارى كردند و من با آنكه از آنها كمسال تر بودم و حتى در ميان كمسالان كسى چشمش از چشمان من پر آب تر و شكمش بر آمده تر و ساقهايش نازكتر نبود، گفتم: اى پيغمبر خدا من وزير تو در اين كارم. و اين گردنم را گرفت و فرمود: اين برادر و وصى و خليفه من در ميان شما است سخنش را بشنويد و او را اطاعت كنيد.

قوم خنده كنان برخاستند و به ابى طالب گفتند:

محمد ترا امر مى كند كه سخن فرزندت را بشنوى و از او اطاعت كنى. اين حديث را به همين لفظ. متكلم معتزلى بغدادى، " ابو جعفر اسكافى " متوفى به سال 240 ه در كتاب " نقض العثمانيه " خود آورده و گفته است: اين حديث در خبر صحيح آمده است. " فقيه برهان الدين " نيز در كتاب " انباء نجباء الابناء " صفحه 48 - 46 روايت كرده و " ابن اثير " در " الكامل " جلد 2 صفحه 24 و " ابو الفدا عماد الدين الدمشقى " در تاريخ خود جلد 1 صفحه 116 و " شهاب الدين خفاجى " در " شرح شفاى قاضى عياض " جلد 3 صفحه 37 آورده و آخر آن را انداخته و گفته است اين حديث در " دلائل " بيهقى و غير آن به سند صحيح ياد گرديده است.

و " خازن " علاء الدين بغدادى در صفحه 390 تفسيرش و حافظ " سيوطى " در " جمع الجوامع " خود، به طورى كه در جلد 6 صفحه 392 ترتيب آن به نقل از

طبرى و در صفحه 397 به نقل از حافظان ششگانه: " ابى اسحاق " و " ابن جرير " و " ابن ابى حاتم " و " ابن مردويه " و " ابى نعيم " و " بيهقى ". و اين ابى الحديد در صفحه 254 جلد 3 تاريخ تمدن اسلامى " و استاد محمد حسين هيكل در صفحه 254 " حياه محمد " چاپ اول اين حديث را آورده اند.

همه رجال اين حديث، ثقه اند، مگر " ابو مريم عبد الغفار بن قاسم " كه اهل سنت وى را به جهت تشيعش، تضعيف كرده اند، ليكن ابن عقده او را ثنا گفته و به طورى كه در صفحه 43 جلد چهارم " لسان الميزان " آمده، در ستايش و مدح او مبالغه كرده است، حافظان ياد شده بالانيز، احاديث را به ابى مريم اسناد داده و از او روايت كرده اند، و اينان اساتيد حديث و پيشوايان اثر و مراجع جرح و تعديل و رفض و احتجاج اند و هيچ كدام، اين حديث را از اين جهت كه ابى مريم در اسناد آن جائى دارد، متهم، به ضعف و غمز نكرده اند و همگان در دلائل نبوت و خصائص پيغمبر به آن استدلال نموده اند.

و ابو جعفر اسكافى و شهاب الدين خفاجى نيز، همانطور كه شنيدى، آنرا صحيح دانسته اند. و سيوطى در جمع الجوامع خويش بطورى كه در صفحه 396 جلد 6 ترتيب آن آمده تصحيح اين حديث را از ابن جرير طبرى آورده علاوه بر اين حديث با سند ديگرى كه همه رجال آن ثقه اند و خواهد آمد، نيز وارد شده و احمد در صفحه 11 جلد1 مسند خويش آنرا بسند رجالش كه شريك و اعمش و منهال و عباد و همه بى گفتگو از رجال صحاح اند، آورده است.

و از ابن تيميه جاى تعجب نيست، كه به ساختگى بودن اين حديث حكم كرده باشد، چه وى مردى متعصب و كينه توز است و از عادات وى، انكار مسلمات ورد ضروريات است و زور گوئيها او معروف مى باشد. و محققان بخوبى آگاهند كه مدار نادرستى حديث در نزد وى، اين است كه آن حديث متضمن فضائل خاندان پاك نهاد پيغمبر باشد.

صورت هاي هفت گانه حديث

پيغمبر خدا "ص" فرزندان عبد المطلب را فراهم آورد، يا فرا خواند - و در ميان آنان خاندانى بودند كه يك گوسفند مى خوردند و يك پا تيل شيرمى نوشيدند، پس براى آنان خوراكى به اندازه مدى تهيه ديد و آنها خوردند تا سير شدند على گفت: طعام آن چنان زياد آمد كه گوى دستى به آن نرسيده بود سپس شير خواست و آنان نوشيدند تا سير شدند و آنقدر بجا ماند كه گوئى كسى دستى به آن نزده يا ننوشيده بود، سپس فرمود: اى بنى مطلب من برانگيخته شده ام بسوى شما خصوصا و بسوى مردم عموما و در اين امر آنچه بايد ديده باشيد، ديده ايد. اينك كدام يك از شما با من بيعت مى كند تا برادر و همدم و وارث من باشد، پس هيچ كسى بر نخاست و من كه كوچكتر از همه بودم، برخاستم فرمود بنشين سپس سخنش را سه بار بازگو كرد و هر سه بار من برخاستم و فرمود بنشين سپس سخنش را سه بار بازگو كرد و هر سه بار من برخاستم فرمود بنشين تا بار سوم كه دستش را بر دستم زد "و بيعت انجام گرفت".

امام احمد در صفحه 159 جلد 1 " مسندش "، اين حديث را از عفان بن مسلم "ثقه اى كه گزارش زندگيش در صفحه 186 جلد 1 اين كتاب آمده" و او از ابى عوانه "ثقه اى كه ترجمه اش در صفحه 78 جلد 1 آمده" از عثمان بن مغيره "ثقه" از ابى صادق "مسلم كوفى ثقه" از ربيعه بن ناجذ "تابعى كوفه ثقه" از على امير المومنين "ع" آورده است.

طبرى نيز در صفحه 217 جلد 1 " تاريخش "، اين حديث را با همين سند و متن ياد كرده است حافظ نسائى در صفحه 18 خصائص، و صدر حفاظ، گنجى شافعى در صفحه 89 " كفايه " و ابن ابى الحديد در صفحه 255 جلد 3 " شرح نهج البلاغه " و حافظ سيوطى در " جمع الجوامع " بطورى كه در صفحه 408 جلد 6 ترتيب آن آمده است، حديث را آورده اند.

صورت سوم نقل اين حديث:

از امير مومنان است كه فرمود: چون اين آيه: و انذر عشيرتك الاقربين. نازل شد پيغمبر بنى مطلب را فرا خواند و خوراك كمى براى آنان فراهم كرد و فرمود:

به نام خدا از اطراف ظرف طعام بخوريد، كه بركت از زير آن نازل ميشود، و دست خود راپيش از ديگران بر آن نهاد، ديگران نيز خوردند تا سير شدند سپس قدحى شير خواست و نخست خود آشاميد سپس به آنها نوشاند، و نوشيدند تا سيراب شدند، ابو لهب گفت: پيشتر شما را جادو كرد، پيغمبر فرمود: اى بنى مطلب من براى شما آئينى آورده ام كه مانند آن را كسى ديگرى هرگز نياورده است، اينك شما را به گواهى دادن بر اينكه خدائى جز خداى يگانه نيست دعوت مى كنم و به سوى اين چنين خدائى و كتابش فرا مى خوانم.

آنها از اين سخنان نگران و پراكنده شدند، پيغمبر بار ديگر آنها را فرا خواند و ابو لهب مثل بار اول بيهوده گوئى كرد، و آنها نيز كار ديروز را تكرار كردند و پيغمبر در حاليكه دستش را دراز كرده بود، فرمود: كيست كه با من بيعت كند، تا برادر و همراه من و سر پرست شما پس از من باشد. من "على ع" دست خويش را پيش بردم و گفتم: با تو بيعت مى كنم و در آن روز من با شكمى كلان كوچكتر از همه حاضران بودم و پيغمبر، آن چنان كه فرموده بود با من بيعت كرد. "و نيز از على است كه فرمود: خوراك را من درست كرده بودم".

حافظ ابن مردويه باسناد خود اين حديث را آورده و بنابرآنچه در صفحه 104 جلد 6 الكنز آمده، سيوطى، اين حديث را، در "جمع الجوامع" از او نقل كرده است.

صورت چهارم

بعد از ذكر آغاز حديث چنين آمده است كه: پس رسول خدا صلى الله عليه و اله و سلم فرمود: اى بنى مطلب خدا مرا بسوى تمام مردم عموما و بسوى شما خصوصا برانگيخت و فرمود:

و انذر عشيرتك الاقربين.

و من شما را به دو كلمه اى كه بر زبان آوردن آن آسان، ولى در ميزان سنگين و گران است، دعوت مى كنم. و آن شهادت به لا اله الا الله است و اينكه من رسول

خدايم. هر كس مرا به اين كار پذيرا شود و همكارى كند، برادر و زير و وصى و وارث و خليفه پس از من خواهد بود، و هيچ كسى به پيغمبر جواب نداد.

پس على برخاست و گفت: اى رسول خدا من "آماده ام"، پيغمبر فرمود بنشين، سپس سخنش را براى بار دوم از سر گرفت و همگان خاموش ماندند و على برخاست و گفت اى رسول خدا من "آماده ام" و پيغمبر فرمود بنشين، بار سوم نيز سخنش را تكرار كرد و كسى پاسخ نداد، باز على برخاست و گفت: من بيعت مى كنم، پيغمبر فرمود: بنشين كه تو برادر و وزير و وصى و وارث و خليفه من پس از من خواهى بود.

حافظ ابن ابى حاتم و حافظ بغوى، اين حديث را آورده اند. و ابن تيميه در صفحه 80 ج 4 " منهاج السنه " از قول آنان به نقل اين حديث پرداخته، و حلبى نيز در صفحه 301 جلد 1 سيره اش از ابن تيميه بازگو نموده است.

صورت پنجم

در صفحه 95 "اين كتاب" روايتى را كه تابعى بزرگ، ابو صادق هلالى در كتاب خود، درباره گفتگوى قيس و معاويه آورده بود گذشت، در آنجا از قول قيس آمده است كه فرمود پيغمبر خدا صلى الله عليه و اله و سلم تمام بنى مطلب را كه چهل تن، و ابو طالب و ابو لهب نيز در ميان آنها بودند، جمع آورد و چون پيغمبر دعوتشان كرد، على حضرتش را يارى مى نمود و خود پيغمبر صلى الله عليه و اله و سلم در پناه عمش ابى طالب بود، پس فرمود: كدام يك از شما آماده است كه برادر و همكار و جانشين و نماينده من در امتم و سر پرست تمام مومنان، پس از من باشد؟

همه حاضران سكوت كردند تا پيغمبر، سخنانش را سه بار، بازگو كرد، على گفت: اى رسول خدا درود خدا بر تو باد، من حاضرم، پيغمبر سر على را بدامان نهاد و در دهان او دميد و گفت:

اللهم املا جوفه علما و فهما و حكما

سپس به ابى طالب فرمود: اى ابا طالب اينك سخن فرزندت را بشنو واز او اطاعت كن كه خداوند نسبت او را به پيغمبرش بمانند نسبت هارون به موسى قرار داد.

صورت ششم

ابو اسحاق ثعلبى "م 427 ر 37" كه شرح حالش در صفحه 109 جلد 1 گذشت در تفسير " الكشف و البيان " از حسين بن محمد بن حسين، نقل كرده است، كه گفت موسى بن محمد براى ما حديث كرد و گفت حسن بن على بن شعيب عمرى حديث كرد و گفت: عباد بن يعقوب براى ما حديث كرد و گفت: على بن هاشم از قول صباح بن يحيى مزنى از قول زكريا بن ميسره از قول ابن اسحاق از براء بن عازب، براى ما حديث كرد و گفت:

چون آيه و انذر عشيرتك الاقربين نازل شد، رسول خدا فرزندان عبد المطلب را كه در آن روز چهل تن و خوراكشان گوشت و شير بود، جمع كرد و به على امر فرمود ران گوسفندى را ببرد. آنگاه خود، آغاز به خوردن كرد و به ديگران نيز فرمود بنام خدا پيش آئيد، آن گروه ده نفر ده نفر جلو آمدند و غذا مى خوردند. تا سير مى شدند. سپس دستور داد قدحى بزرگ از شير آوردند. خود جرعه اى نوشيد سپس فرمود، آن را بنام خدا بنوشيد و همگان نوشيدند تا سير اب شدند، ابو لهب لب گشود و گفت كه اين است خوراكى كه اين مرد، شما را با آن جادو كرد، پيغمبر در آن روز ساكت ماند و سخنى نگفت.

فردا نيز آنها را چون روز قبل دعوت كرد و طعام و شير داد سپس آنها را انداز كرد و فرمود: اى بنى مطلب همانا من از جانب خداوند عزوجل نذير و بشير شمايم. پس اسلام آوريد و مرا اطاعت كنيد تا هدايت شويد. سپس فرمود: كيست كه با من بردارى و همكارى كند و ولى وصى من پس از من باشد و نماينده من در خاندانم باشد كه وام مرا بپردازد؟

همه آنها خاموش ماندند. پيغمبر سه بار سخنش را از سر گرفت و در هر سه بار

سخن و شعر انطاكي درباره حديث

روزنامه نويس توانا عبد المسيح انطاكى مصرى در صفحه 76 تعليقه اش بر قصيده مباركى كه درباره على "ع" سروده است، اين حديث را آورده و عبارت آن اين چنين است كه پيغمبر فرمود:

هر كس در اين كار بمن پاسخ مثبت دهد و در پايان بردن آن با من همكارى كند برادر و وزير و خليفه من پس از من خواهد بود، هيچ كسى ازبنى مطلب جز على كه

جوانتر از همه آنها بود پاسخ نداد، على گفت: اى رسول خدا من حاضرم مصطفى فرمود: بنشين، سپس گفتارش را براى بار دوم تكرار كرد. همه خاموش ماندند و على پاسخ داد، من آماده ام اى پيغمبر خدا مصطفى فرمود: بنشين، براى بار سوم سخنش را از سر گرفت و در بنى مطلب كسى جز على جواب نداد كه گفت: من هستم اى رسول خدا در اين هنگام مصطفى "ص" فرمود: بنشين، براى بار سوم سخنش را از سر گرفت و در بنى مطلب كسى جز على جواب نداد كه گفت: من هستم اى رسول خدا در اين هنگام مصطفى "ص" فرمود: بنشين كه تو برادر و وزير و وصى و وارث و خليفه من پس از من خواهى بود، عبد المسيح اين حديث را در قصيده مذكور خود چنين بنظم كشيده است.

محمد "كه درود خداوند بر او باد"، در هر كس نشان خيرى مى ديد، پنهانى و از بيم شر، وى را به بعثت پر درخشش خويش كه براى هدايت همه مردم از عرب و عجم بود، دعوت مى فرمود.

سه سال بدين منوال گذشت و گروهى از قريش بوى گرايش يافتند و هدايت شدند سپس جبرئيل فرود آمد و وى را مامور كرد كه دعوب باسلام را آشكار فرمايد و چنين گفت: فرمان خدا را آشكار كن كه تو براى دعوت مردم بسوى خدا و هدايت آنان مبعوث شده اى، اينك خويشان نزديك را به دين درخشانت انذار كن و معانى بلند اين ائين را بر آنان اظهار فرما، و غير از على ياورى نيافت كه او را در آئينى كه از اظهار آن بيم داشت، مدد دهد، پس وى را فرا خواند و او را به مقصودى كه به فرمان خداوند، خواستار آن بود، آگاه كرد. و فرمود، هم اكنون، خوراكى كه بايد به خوبى و رنگينى پخته شود، براى ما فراهم آر.

ران گوسفندى را در ديگ خوراك انداز و بپز و كاسه هائى را از شير پاك لبالب ساز و هاشميان را از جانب من دعوت كن، تا با آنها در باره فرمان پروردگارم كه آفريد گار من و ايشان است سخن گويم.

على بفرمان مصطفى برخاست و بنى هاشم را به مهمانى دعوت فرمود، و زهى دعوت كننده، همه بنى هاشم و خويشان پيغمبر آمدند و كسى نماند كه دعوت را نپذيرفته

باشد اين دعوت شدگان، چهل تن بودند و همه از رجال عرب بشمار مى آمدند اينها خاندان طه و بستگان نزديك پيغمبر بودند كه اسلام به ايشان اميد داشت چون بخدمت آمدند، پيغمبر با پاكدلى خوش آمد و تهنيت گفت. آنگاه كه در جاى خويش آرميدند و سفره اى اشتها انگيز گسترده شد آنها به خوردن پرداختند و پيغمبر به خدمت برخاست تا خوراك گوارايشان باشد غذاها را خوردند و شيرها را نوشيدند، و خداوند كفايت كننده بود چه خوراك، آنچنان كه بود، باقى ماند و به خدا سوگند، آن طعام باندازه اى كم بود كه گرسنه اى را سير نمى كرد.

اين معجزه مصطفى بود و اين سخن از على است، ما از قول او باز گو مى كنيم. سپس پيغمبر به ياد آورى و پرده بردارى از اسرار بعثت خود پرداخت و ابى لهب بى درنك سخن پيمبرد را قطع كرد و حق را سخت به گمراهى آميخت و گفت: اى مردم، طه با اين خوراك شما را جادو كرد. هان از گمراهى و سرگردانى بپرهيزيد. برخيزيد و محمد را رها كنيد تا او ديگران را با دعوت خود بفريبد و آنها را دريابد.

پيغمبر يكبار ديگر آنها را دعوت كرد، و حيدر كرار كار گزار و سرپرست پذيرائى بود و آنان دو باره بر خوان طعامى كه محمد پخته بود، گرد آمدند.

پس پيغمبر فرمود: پيش از اين هيچ كس براى مردم خود، اين همه نيكى را كه من براى شما آورده ام نياورده است، چون به پناهگاههاى درخشان اين آئين رو آريد، خير دنيا و آخرت شما تامين ميشود اينك آنكه از ميان شما با من همكارى كند برادر و جانشين من و باغبان بوستان دين خواهد بود.

افسوس پاسخگوئى كه با خرسندى به او روى آرد و به اين نعمت خشنود باشد نيافت و هر چه بر بيان خود در مورد اين بعثت شكوفا افزود بر تكذيب و نادانى آنان نيز افزوده ميشد، در اين هنگام ابو لهب فرياد كرد: واى بر تو، آرى هيچ كسى براى قوم خود آنچه تو آوردي نياوره است.

دستش بريده باد كه نادانى و كفر، وى را در دركات دوزخ سر نگون و نابود

كرد و مصطفى سخنانش را آشكار تكرار مى كرد و بر ترساندن و هشيار كردن آنها مى افزود.

اما افسوس كه غير از دلهاى سخت اندرز ناپذير، و جانهائى رو گردان از كتاب خدا، كه كفر و شرك كورشان كرده بود چيزى نديد همگان از فيض رحمت او روى گرداندند و با همه بركتى كه در آن بود، از پذيرفتن خود دارى كردند.

مگر على كه فرياد زد ك من پاسخ گوى توام، اى رهبر گمشدگان جهان و پيغمبر سه بار على را بنشستن فرمان داد و دعوت خود را باميد اجابت بر آنان عرضه فرمود تا اينكه از هاشميان و پذيرفته شدن دعوت از جانب آنان نا اميد و رنجور شد و روى به على آورد و او را در ميان جمع بلند كرد و در حاليكه دست بر گردن او نهاده بود، فرمود، بخدا سوگند. اين ياور دعوت من است. و اطاعت و فرمانبردارى از او، پس من بر شما واجب است. و واى بر نافرمانان وى.

آنها پراكنده شدند، و همين مسخره كردنها، آنها را به تاريكترين وادى گمراهى كشاند. چه آنها بى ابى طالب گفتند: تو نيز از فرمانهاى پسرت اطاعت كن.

اما على، از آغاز، اين چنين به نداى نبوت مصطفى پاسخ مثبت داد و تا آخر بر اثر پيغمبر رفت.

و او را از آن روز كه اساس دعوت مى نهاد تا روزى كه به آن سامان داد همراهى كرد.

سخن اسكافى در پيرامون اين حديث در كتاب النقض على العثمانيه

اسكافى پس از آنكه حديث را با عبارتى كه در صفحه 145 مذكور افتاد، ياد كرده است، گويد كه آيا بچه بى تميز و نوجوان بى خرد را به ساختن خوراك و دعوت كردن از مردم، مى گمارند؟ و آيا كودك پنج يا هفت ساله را امين سر نبوت، من شمارند؟ و آيا غير خردمند و عاقل را در گروه شيوخ و ميان سالان دعوت مى كنند و آيا رسول خدا دستش را در دست كسى غير از آنكس كه شايسته اخوت و وصيت و خلافت است و بحد تكليف رسيده و مى تواند بار ولايت الهى را ببرد، و كينه توزى هاى دشمن را تحمل كند، مى نهد؟ و با او چنان پيمانهائى مى بندد؟

اگر على كودك بود، چرا با ديگر كودكان در نياميخت و به آنها نپيوست و پس از اسلام آوردنش، كسى او رامشغول بازى با همسالانش نديد؟ حال آنكه او در طبقه مانند و در معرفت همپايه آنان بود. چرا على ساعتى از ساعات عمرش را با اين بچه ها نگذراند تا بگويند؟ هوسى داشت و مهرى از دنيا بر دلش نشست و جوانى و تازه سالى او را به بازينشستن با كودكان، و يافتن حالت آنان، واداشت.

بجاى همه اينها، ما از على جز اين نديده ايم كه در اسلامش رهسپر و در كارش مصمم بود. گفتارش را با كار محقق فرمود، و اسلامش را با پاكدامنى و وارستگى مصدق ساخت، و از ميان آنانى كه در محضر پيغمبر جمع آمده بودند، تنها او به رسول خدا پيوست.

پس او امين و انيس دنيا و آخرت پيغمبر بود. او بر شهوت خود غالب و بر دلبستگى هاى دنيا، باميد كاميابى و پاداش نيك اخروى، مسلط شد. خود او در سخن و خطبه اش بدايت حال و سر آغاز اسلام آوردنش را ياد كرده و فرموده است كه:

چون رسول خدا "ص" آن درخت را فرا خواند، درخت از زمين كنده شد و روى به پيمبر آورد، قريش گفتند: جادوگرى چابك است و على عليه السلام فرمود: اى رسول خدا من اول ايمان آورنده بتوام، بخدا و پيغمبرش ايمان آوردم و ترا در معجزه اى كه كردى، تصديق دارم و گواهى ميدهم كه درخت به فرمان خداوند و براى تصديق نبوت و برهان دعوت تو، آنچه بايد بكند كرد.

پس، آيا هرگز ايمانى درست تر، و پيمانى استوار تر و پايدار تر از اين خواهد بود؟

ليكن افسوس كه عثمانيان كينه تو زند و سر سختى و سختگيرى و روى گردانى جاحظ را هيچ چاره اى نيست.

جناياتى كه بر اين حديث رفته است

يكى از آنها، جنايتى است كه طبرى در صفحه 79 جلد 19 تفسيرش مرتكب شده است. وى در كتاب تاريخش، پس از آنكه حديث را، آنچنانكه شنيدى روايت كرده است، در تفسير خويش امانت گفتار را از ياد برده و تمام حديث را از جهت متن و سند ياد كرده، اما آن قسمت از سخن پيغمبر را كه در فضليت على و پذيرنده دعوت بوده، با جمال گذرانده و گفته است پيغمبر فرمود: كدام يك از شما در اين كار با من همكارى مى كند تا برادر من و چنين و چنان باشد؟ و درباره جمله آخر پيغمبر نيز گفته است كه فرمود: براستى كه اين "على" برادر من و چنين و چنان است.

در اين تقلب در حديث، ابن كثير شامى نيز در صفحه 40 جلد 3 " البدايه و النهايه " و صفحه 351 جلد 3 " تفسيرش " از طبرى تبعيت كرده و با آنكه در نوشتن تاريخ خود، تاريخ طبرى را در اختيار داشته و تنها ماخذ او هم بوده، و در تاريخ طبرى اين حديث به تفضيل آمده است، ليكن چون به ذكر پرداخته بر او گران آمده است كه جمله آخر آن را هم ياد كند، زيرا دوست نمى داشته است كه اثبات نص و صايت و خلافت امير مومنان كند و دلالت و اشارت بان وصايت و خلافت را باز نمايد.

آيا مقصود طبرى كه در كتاب تاريخش حديث را نا آگاهانه تمام و درست

آورده، ولى در تفسيرش به تحريف كلمات آن پرداخته است همين بوده است؟ اين را مى نمى دانم، اما خود طبرى مى داند. و مى پندارم كه اى خواننده تو نيز بخوبى مى دانى.

ديگر از اين جنايات، بى شرمى رسوا كننده اى است كه محمد حسين هيكل ببار آورده و آن چنانچه اشارت رفت در صفحه 104 چاپ اول كتاب " حياه محمد " حديث را به اين عبارت آورده است كه:

به پيغمبر وحى آمد كه انذر عشيرتك الاقربين: " خويشاوندان نزديكت را بترسان و در برابر مومنان كه از تو پيروى مى كنند فروتن باش، و بگو من آشكارا ترساننده ام. " پس ماموريت خود را هويدا كن و از مشركان دورى گزين.

و پيغمبر خويشاوندان را در خانه خود به مهمانى خواند و خواست با آنان به سخن پردازد و به خدا دعوت كند كه عمش " ابو لهب " سخنش را قطع كرد و مردم را به برخاستن برانگيخت.

محمد در فرداى آن روز براى بار دوم آنها را دعوت كرد و چون غذا خوردند فرمود: كسى را در عرب نمى شناسم كه بهتر از آنچه من از خير دنيا و آخرت براى شما آورده ام براى قوم خويش آورده باشد. و خداوند مرا امر فرموده است كه شما را بسوى او بخوانم. پس كدامتان در اين كار با من همكارى مى كند تا برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد. آنها روى ازپيغمبر گرداندند و خواستند بروند كه على كه جوان بالغ نشده اى بود، برخاست و گفت: اى رسول خدا من ياور تو خواهم بود و با هر كس كه به نبرد تو برخيزد، خواهم جنگيد - بنى هاشم خنديدند و برخى قهقهه زدند و نگاهشان از سوى ابى طالب به جانب فرزندش گرائيد و مسخره كنان برگشتند.

وى اولا دنباله گفتار پيغمبر را كه به على فرمود: " تو برادر و وصى و وارث منى " انداخته، و ثانيا اين عبارت را به على نسبت داده است كه فرمود: من ياور توام

و با هر كس كه با تو بجنگد، نبرد مى كنم، اى كاش " هيكل " ما را به ماخذ اين نسبت كه كدام محدث يا مورخ پيشين آورده است، رهنمائى مى كرد و نيز به نظرش خوش آيند آمده است كه در تشكيل آن انجمن، نسبت خنده و قهقهه به بنى هاشم دهد، حال آنكه ما ماخذ قابل توجهى براى اين تفصيل نيافتيم. و چون " هيكل " كسى را نمى ديده كه بر گفتار او خرده گيرد و به حساب نسبت ها و تصرفاتش برسد، عباراتى را كه مربوط به امير مومنان عليه السلام بوده در صفحه 139 چاپ دوم كتابش كه در سال 1345 طبع گرديده، انداخته است. و شايد رمز آن، توجهى بوده كه هيكل پس از نشر كتاب خود به مقصود ابن كثير و امثال او پيدا كرده و ياسر و صداى بسيارى بوده كه در پيرامون اين گفتار از جانب دشمنان عترت طاهره بپاخاسته، و امواج نكوهش و سرزنش به هيكل روى آورده و او را به حذف و تحريف سخن خود مجبور كرده است يا آنكه آئين مرسوم برخى از چاپخانه ها اين است كه در كتاب، دستكارى كنند و نويسنده نيز از آنجهت كه با آنها همفكر و يا در دفاع از اثر خود ناتوان است، چشم پوشى مى كند.

در هر حال خدا زنده دارد خردهاى بيدار، و امانت موصوف، و ولايت و حقى را كه متاسفانه ضايع ماند.

تاسفم بر ساده دلان امت اسلامى و توجه آنها به اينگونه كتابهائى است كه از ياوه سرائى و بيهوده گوئيهاى گمراه كننده اى كه با آب و تاب روى مى آورد و امت را نا آگاهانه مى برد سر شار است. پس از آن، افسوس من بر مصر و دانشمندان تيز هوش و كتب گرانبها و نويسندگان خوب آنهاست كه براستى فداى اين هواها و هوسها، فداى اين فرومايگان، قربانى اين سخنان كفر آميز گمراه كننده امت، قربانى اين قلمهاى مزدورى شده اند كه باطل را وسيله قرار داده و به آرزوهاى خود در دنيا رسيده اند.

قل هل ننبوكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.

" آيا شما را به زيانكار ترين مردم آگاهى دهم؟

اينها كسانى هستند كه سعى شان در زندگانى دنيا تباه است ولى پندارند كه نيكو كارند.

عبدى كوفى

آيا پرسيدن نشان خانه ويران يار، درد دائم عشقت را درمان مى كند؟ و يا اشكى كه از جدائيش مى ريزى، سوز دلت را در آن روز كه فراق دوست نزديك مى شود، فرو مى نشاند؟

هيهات دورى دوستى كه رفته و ديگرى باز نمى گردد. عشق بر انگيخته را پايان نمى بخشد.

اى ساربان چشمان اشكبار، كاروان را از آب و گياه بى نياز مى كند، قبل از پيش آمد اين جدائى دور و دراز، نمى پنداشتم كه ديده ها از ابرها، بارنده تر باشند، از ما جدا شدند و با رفتن خود، چه اشكها را روان كردند و چه خردها را ربودند و چه پيوندها را گسستند.

فريبنده يارى كه من هرگز در انديشه فريبش نبودم. چه عذر شان جوان عرب نيست. پيمان نگه دار، به دشمنان روى خوش مى نمايد. و محبت اندوهناك را نهان مى دارد.

محمل نشنيان و يارانى كه سر نيزهاى افراشته، آنان را از ديدهاى بيننده پنهان مى داشت، دور شدند.

و دلباخته افتاده اى را به جا گذاشتند كه دزدانه تير نگاهش را به سرا پرده محبوب انداخت ولى به هدف ننشست.

اندوه من بر محمل نشينان و بر و بالا و اندامهائى است، كه از ديده ما پنهان مى مانند. دلبران لاغر اندام و موى ميان و گلگون لب و سپيد روئى كه دندان و آب دهانشان، به شراب شبانه جام و حباب هاى روى آن مى ماند.

در سرا پرده ها، ماهر و يانى هستند كه چون ديدار نمايند، آتش فروزان عشق را فرو نشانند.

در دل جوشش عشقى است كه شوق سردى آب دهان و سپيدى دندان يار جوشنده ترش كرده است.

اى خفته عشق، بيدار شو، و اى بيمار مهر برخيز كه دوست رفت.

هان قسم به عصر عشقى كه گردش روزگار بماتمش نشانده و دست مصائب گريبانشرا گرفته، كه اگر خانه ياران موجب جدائى آنان از من شود و من به آرزوى خود نرسم از اشك چشم راه نفس را بر خود خواهم بست.

تعجب ندارد. اگر مرا نيروئى نمانده باشد. شگفت اين است كه پس از رفتن آنها چگونه زنده ماندم ام.

در بيست سالگى پير شدم و فراق را تيرى است كه چون به سامان كسى زند، پيرش كند.

كشش كه از شوق من به وطن برخاسته و كوشش كه از وجد و طرب مايه گرفته، آن چنان نيست كه مانند اشتياق دورا دورى باشد كه من به سر زمين نجف و شخصيت خفته در آنجا دارم.

پيراسته خاكى كه پاكترين مرد جهان را، در آغوش دارد. راستى كه على ابر مرد مردان و تربيتش پر شرفترين تربيتها است.

او اگر از ديده، دور و پنهان باشد هرگز از دل نهان نخواهد بود.

و بالاخره شاعر باينجا مى رسد كه:

اى شتر سوارى كه گامهاى مركب نيرومندت جامه كهنه دشت را به تقريب شاهين تيز بال را خسته مى كند و بادهاى سهمگين را چون شتران خسته و رنجور بيابان،

پشت سر مى گذارد.

درود مرا به قبرى كه در نجف است و بهترين انسان عجم و عرب را در بر دارد برسان، آنجا شعار خدائى تو فروتنى باشد.

و وصى و الا مقام و داماد بهترين پيغمبر را آوازده و بگو:

اى ابا حسن گوش فراده، آنها از فرمانت سر پيچيدند و به بدترين وجهى روى از سوى تو برگرداندند.

راستى آنها را چه شد كه از طريق نجاتى كه تو روشنگر آن بودى، برگشتند و به مسير نابودى فتادند؟

و ترا از امر خلافت كه دست غاصب مردى قريشى زمام ناقه آن را گرفته بود، باز داشتند.

آرى آن مرد، چنان زمام اين ناقه را كشيد كه بينى آن را دريد. او همان كسى است كه تا ديروز از اين كار استقاله داشت و راستى اگر دروغ نميگفت چرا امروز به جد خواستار آن است؟

و تو "اى على" با بزرگوارى بر اين دردمندى صبر كردى. چه شكيبائى در هنگام خشم، بهترين كار است.

بالاخره مرگ، آن مرد را آواز داد و بانگ خود را به گوش او رساند. و مرگ دعوت كننده اى است كه چون كسى رافرا خواند، پاسخ مساعد شنود. "در اين هنگام" وى خلافت را به دومى بخشيد و او را در رديف خود سوار كرد، چه سوار و رديف رسوائى!!

و اين دومى، اولين كسى است كه پيغمبر وى را به بيعت تو سفارش فرمود اما او خيلى زودپيمان شكنى كرد.

سومى، نيز جامه خلافت را به تن كرد و مسائل جدى، به بازى بدل شد جاهليت چهره زشت نخستين خود را، دو باره نشان داد و گرگان به جان بيچارگان

افتادند.

در ر خم " آنگاه كه " احمد " رهبر، بر جهاز شتران قرار گرفت آنان را از اين جهالتها بازداشت.

و به مردمى كه در پيرامونش گرد آمده يا در خدمتش نشسته و به سخنانش گوش مى دادند و نگرانش بودند، فرمود:

اى على برخيز كه من مامور رساندن فرمان ولايت به مردم و اين تبليغ براى من سزاوارتر و بهتر است.

آرى من على را به رهبرى و رهنمائى پس از خود منصوب ميكنم. و على بهترين منصب دار است.

آنها با تو بيعت كردند و دست خود را بسوى تو گشودند. ليكن در دل از تو روى گردان بودند.

ترا رها كردند، بى آنكه دست بخشش و عطايت كوتاه و يا زبان گفتارت نارسا باشد و نه اينكه به دوروئى و نفاق شناخته شده باشى.

تو قطب سنگ آسياى اسلامى، نه آنها و آسيا جز بر قطب نمى گردد. تو همتاى آنان در فضل و همانندشان در خانه و خانواده نبودى.

اگر به همنبرد نيزه در دست بنگرى، نيزه و دستش به لرزه مى افتد.

و چون خود نيزه بجنبانى آن را در رگ گردن رزمجوى دلير و گريز پاى مى نشانى.

در روز نبرد، شمشير نمى كشى مگر آنكه آن را در سر كلاهخود پوشيده دشمن نهان مى كنى.

همچون روز خيبر كه هيچ نيروئى عمر را از گريز از قوم يهود ممانعت نميكرد و پيغمبر مصطفى چون از به خاك افتادن پرچم و سر نگونى و هزيمت او به خشم آمد، فرمود: فردا، پرچم را به جوانمردى برگزيده اى من سپارم كه خدا و پيغمبر دوستش

مى دارند و تو در فرداى آن روز پرچم را با شادى به دوش كشيدى و با گروه انبوه و ابله دشمن روبرو شدى، شير مردانى با شمشيرهاى درخشان و سنانهاى بران غرق در آهن و پولاد گرد آمده بودند زمين نبرد را اسبهاى فربه و آسمان آن را گردهاى بر انگيخته، و ابر لشكر را غبارى تشكيل مى داد كه برقش درخشش سنانها و شمشير هاى هندى بود و تو به آرامى به نبرد پرداختى تا اين ابر باريدن گرفت چه اگر پشت مى كردى هرگز نمى باريد.

تو را مناقبى است كه شمارندگان از شمردن و نويسندگان از نوشتن آن عاجز و ناتوانند همچون " رد شمس " آنگاه كه نمازت را نخوانده بودى و آفتاب از ديدگان پنهان مى شد و به خاطر تو چنان برگشت كه گوئى شهابى ندرخشيده و آفتابى غروب نكرده بود.

در سوره برائت نيز اخبارى است كه عجائب آن از ديدگان مردم دور و نزديك پنهان نمانده است و شب هجرت و رفتن پيغمبر به غار ثور كه تو با كمال آسايش خفتى و ديگران مالا مال ترس بودند، آرى تو برادر پيغمبر رهبر و ياور او و نمايشگر حقى، و در كتب آسمانى مورد ستايش قرار گرفته اى.

تو همسر پاره تن پيغمبر و تنها نگهبان زهراء و پدر فرزندان نجيب اوئى فرزندانى كه در راه خدا پر جد و جهدند و از او يارى مى جويند و به وى معتقدند و براى او كارى مى كنند.

و چنان راهنمايانى هستند كه اگر شب تاريك گمراهى، سايه بر سر ها گسترد شبروان را بهتر از هر كوكب و شهابى، رهبرى ميكنند.

از آن روز كه مهر خود را به پاى آنان ريختم، مرا رافضى خواندند و اين لقب بهترين نام من است.

درود خداى ذو العرش، پيوسته و هميشه بر روان فرزندان غمگسار فاطمه باد. آن دور فرزندى كه يكى به زهر كشنده مسموم شد و ديگرى با گونه خاك آلود به خاك رفت.

و پس از وى، عابد زاهد، امام سجاد است و آنگاه باقر العلمى كه به غايت طلب نزديك شد.

و جعفر و فرزندش موسى و پس از آن امام نيكو كارى چون حضرت رضا و امام جواد، عابد كوشا و عسكريين و مهدى كه قائم آنان و صاحب امرى است كه تشريف نظيف و سپيد هدايت بر تن دارد و زمين را پس از آنكه از ستم پر شده باشد از عدل و داد پر مى كند و گمراهان و بد كاران را بر مى اندازد.

پيشواى دليران بى باك و رزمجوئى است كه پيكار سركشان براى كندن گياهان هرزه مى روند.

مردمى كه اهل هدايتند، نه آنهائى كه دين نيرومند خود را به دنيا و پايه هاى آن مى فروشند، و اگر كينه هاى شان را در آتش ريزند. دوزخ از هيزم و آتشگيره بى نياز شود.

اى صاحب حوض كوثر زلال و پر آبى كه دشمنان را از شربت گواراى آن باز مى دارى!

من در راه عشق تو، گروهى از دشمنان بى باكت را با بيرون ريختن انديشه و گفتار تدريجى خويش، كوبيدم، تا انديشه هاى من با شمشير بران شعر و سخن، داغ ننگ بر جبين آنها زد.

من مهر تو و پارسائى را بيارى خود برگزيدم و با آنكه دوستان بسيارى دارم، اما آن دو بهترين دوست منند.

پس اى على از درون من قصيده آراسته اى را به جلوه در آر كه اگر از مرز ستايش تو بگذرد، پاكيزه نباشد.

در درون من حيا و هدايتى كه آراسته به فضل و ادب است. بسويت مى گرايد. خود را در ستايش توبه زحمت انداختم با آگاهى به اينكه آسايش من در اين رنج است.

و ابن شهر آشوب در صفحه 181 جلد 1 " المناقب " چاپ ايران اين سروده عبدى را ياد كرده است.

على را در ميان خلق همانندى جز برادرش محمد نيست و آنگاه كه قريش شبيخون زدند، على امير، با خفتن در بستر جانش را فداى پيغمبر كرد، پيغمبر نيز به پاداش آن در غدير خم او را به وزارت و خلافت پس از خود برگزيد.

زندگى شاعر

" ابو محمد سفيان به مصعب عبدى " كوفى از شعراء خاندان پاك پيغمبر است كه با مهر و شعر خود به پيشگاه آنان تقرب جسته و با صدق نيت و خلوص ارادت از مقبولين درگاه آنان گرديده است.

شعر او متضمن بسيارى از مناقب مشهور امير مومنان و ستايش فراوانى از آن جناب و خاندان پاك اوست، كه خوب هم سروده است بر مصائب اهل بيت از سر درد سخن رانده و بر محنى كه بر آنان رفته مرثيه ها گفته است. و ما ام او شعرى درباره ديگرى غير از آل الله نديده ايم.

" امام صادق " "ع" بنابر آنچه در روايت ثقه الاسلام كلينى در " روضه كافى " است از عبدى در خواست كرد تا شعرش را بخواند، كلينى باسناد خود از " ابى داود مسترق " از خود عبدى آورده است مكه گفت: بر ابى عبد الله "ع" وارد شدم، فرمود: به او فروه بگوئيد بيايد و مصائبى را كه بر جدش رفته است بشنود: ام فروه آمد و در پشت پرده نشست، پس امام فرمود: برايمان شهر بخوان و من خواندم:

فرو جودى بدمعك المسكوب......++

زنان شيون و فغان كردند، ابو عبد الله فرمود: در خانه را بنگريد اهل مدينه در آستانه در جمع شده بودند - ابو عبد الله كسى را فرستاد كه بگويد: چيزى نيست كودكى از ما از هوش رفته بود زنها شيون مى كردند.

امام صادق، بنابر آنچه در صفحه 105 كامل ابن قولويه باسنادش از ابى عماره كه خواننده اشعار بود آمده است، از وى، نيز در خواست فرمود تا شعر عبدى

را بخواند. خود او گفته است: ابو عبد الله بمن فرمود: اى ابا عماره شعرى را كه عبدى درباره حسين عليه السلام سروده است براى ما بخوان، من خواندم و او گريه كرد. باز خواندم و او گريست دوباره خواندم و او اشك ريخت، بخدا قسم من پيوسته من خواندم واو همچنان مى گريست تا صداى شيون از خانه برخاست.

شيخ طايفه، در كتاب رجالش، عبدى را از اصحاب امام صادق "ع" شمرده است. و البته مصاحبت وى منحصر به آشنائى او با امام و رفت و آمد تنها نبوده، و باين معنى نيز نيست كه همزمانى با امام اين دو را در كنار هم نشانده است، بلكه پايگاه او در پيشگاه امام منبعث از محبتى خالصانه، وارادتى مخلصانه، و ايمانى پاك از هر گونه آلودگى بود تا آنجا كه امام شيعيان، خود را به تعليم شعر عبدى به اولادشان فرمان داده و فرموده است:

عبدى بر آئين است همانطور كه كشى در صفحه 254 رجالش باسناد خود از سماعه آورده است كه گفت: ابى عبد الله فرمود: اى گروه شيعيان شعر عبدى را به فرزندانتان بياموزيد كه وى بر دين خدائى است و آنچه از صدق گفتار و درستى شيوه شعر او و سلامت معانى آن ازهر نقصى حكايت دارد، فرمان امام است كه بنا بر آنچه كشى در صفحه 524 رجالش آورده است، به او فرمودند: نوحه اى را كه زنان در هنگام ماتم ميخواندند، به شعر در آورد.

شيوه كار عبدى اين بود كه از امام صادق عليه السلام حديثى را در مناقب عترت طاهره فرا مى گرفت و در حال آن را به نظم مى كشيد و بر امام عرض مى كرد، ابن عياشى در " مقتضب الاثر " از احمد بن زياد همدانى، روايت كرده است كه گفت: على بن ابراهيم بن هاشم براى من حديث كرد و گفت: پدرم از حسن بن على سجاده، از ابان بن عمر ختن آل ميثم حديث كرد كه گفت: من در خدمت ابو عبد الله "ع" بودم كه " سفيان بن مصعب عبدى " شرفياب شد و گفت: قربانت گردم درباره اين سخن خداى - تعالى ذكره،

و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم.

چه مى فرمائى؟ فرمود: ايشان اوصياء دوازده گانه از آل محمدند "ع" كه نمى شناسد خدا را مگر آنكه آنان را شناخته باشد و ايشان نيز او را شناخته باشند. گفت فدايت شوم، اعراف چيست؟ فرمود، تپه هائى از مشك است كه رسول خدا "ص" و اوصياء او "ع" بر آن قرار مى گيرند و همه را به چهرهاشان مى شناسند سفيان گفت: آيا در اين باره شعرى بسرايم؟ و آنگاه قصيده

آيا ربعهم هل فيك لى اليوم مربع++

و هل لليال كن لى فيك مرجع:

" اى خانه هاى محبوب آيا در اندرون شما مرا امروز جائى و شبهاى مرا به سوى شما بازگشتى هست "

سرود. در اين چكامه مى گويد:

اى پيشوايان دين شما در حشر و نشر، حكمران، و در روز سخت و ترسناك جز، پناهگاهيد و بر اعراف كه تپه هائى از مشك است و ببركت شما بوى خوش از آن بر مى خيزد، قرار داريد. هشت تن ازشما بر عرش خدايند كه فرشتگان آنرا بردوش مى كشند و چهار تن در زمين به هدايت خلق مشغولند.

و خواننده، چون برخى از احاديثى را كه ما درباره اين شاعر ياد كرديم با برخى ديگر در آميزد، به پايه بزرگ عبدى در دين آگاه مى شود و در مى يابد كه فرود مقام ادبست كه برايش صفت ثقه آوريم و در لابلاى حديث و تاريخ وى را چنان صاحب حسن حال و صحت مذهب مى بيند كه از مرز "حسان" و نيكان مى گذرد.

پس مجالى براى توقف در ثقه بودن عبدى آن چنانكه علامه حلى اين توقف را فرموده است و نيز براى آنكه او را در زمره حسان بشمريم چنانكه ديگرى اظهار كرده است، نمى ماند. و نسبت تند روى و بلند پروازى به وى و غلو او در مذهب كه ابو عمر كشى از شعروى دريافته است، نيز، درست نيست. چه ما در اشعارى علامه امينى الغدير - 4 -

نبوغ عبدى در ادب و حديث

آنكه بر شعر شاعر مورد بحث ما " عبدى " و خوبى و جزالت و روانى و عذوبت و شيرينى و فخامت و استواريان واقف است، به نبوغ وى در شعر و مهارت او در فنون آن گواهى خواهد داد. و بر پيشگامى و پيش آهنگى او اعتراف مى نمايد، و مى داند كه ستايش سيد الشعرا حميرى كه او را شاعر ترين مردم خواند، از زبان اهلش در آمده بمورد بكار رفته است.

" ابو الفرج " در صفحه 22 جلد 7 اغانى از ابى داود مسترق سليمان بن سفيان روايت كرده است كه گفت: سيد و عبدى هر دو در انجمنى گرد آمدند و سيد چنين سرود:

انى ادين بما دان الوصى به++

يوم الخريبه منقتل المحلينا

و بالذى دان يوم النهروان به++

و شاركت كفه كفى بصفينا:

من در كشتن آنانيكه در خريبه فرود آمدند. با على وصى هم عقيده ام. "

" نيز به آئين او در روز نهروان همدست و همداستانم "

عبدى گفت: درست نگفته اى اگر همدست باشى همانند او خواهى بود، چنين مگو بلكه بگو:

و تابعت كفه كفى:

" دست من بدنبال دست اوست " تا پيرو او باشى نه انباز او. سيد پس از اين ياد آورى مى گفت: من از همه مردم شاعر تر مگر از عبدى.

و آنكه در شعر عبدى بينديشد پايگاه بلند وى در ميان پيشتازان رجال حديث و بهره مندان از آن، واقف مى شود - و عبدى را در وصف اول جمع آورندگان، احاديث پراكنده و به نظم آورندگان احاديث دشوار و راويان نوادر و ناشران طرائف آن مى بيند و به بسيارى در ايت و روايت وى گواهى مى دهد. و انديشه بلند و آزمندى بسيار او را در گسترش اخبار ماثوره خاندان عصمت در مى يابد و همه اين مطالب را در نمونه هاى شعرى وى خواهى ديد.

ولادت و درگذشت عبدى

برتاريخ ولادت و وفات اين شاعر وقوف نيافتم و دليلى هم كه ما را به آن نزديك كندبدست نياوردم، مگر رواياتى كه از او به نقل از امام صادق "ع" شنيدى. و اجتماع او و سيد كه زاده سال 104 ه و در گذشته به سال 178 ه است و نيز اجتماع او با ابى داود مسترق و ملاحظه تاريخ ولادت و وفات ابى داود مسترق كه راوى اوست مارا متوجه مى سازد كه حيات اين شاعر تا سال وفات حميرى ادامه داشته، زيرا وفات ابى داود به طورى كه در فهرست نجاشى آمده است در سال 231 ه و به طورى كه در رجال كشى آمده است در 230 ه بوده و وى به نقل كشى 70 سال زندگى كرده است پس ولادت وى بنابر گفته نجاشى 161 ه و بنا به گفته كشى 160 ه بوده و طبعا بايد سن او آنگاه كه روايتى از عبدى نقل ميكند مناسب با نقل روايت باشد. و اين لازمه آن است كه شاعر، دست كم تا اواخر روزگار حميرى مى زيسته باشد.

پس اينكه در صفحه 370 جلد 1 " اعيان الشيعه " آمده است كه وفات مترجم

در حدود سال 120 و چهل سال پيش از ولادت راوى او ابى داود مسترق بوده، خالى از هر گونه تحقيق و تقريب است.

از نمونه هاى شعر او اين قصيده است

ما حديثى را روايت كرديم كه ديگر راويان نيز اين خبر را مى دانند، مردى به نزد عمر بن خطاب آمد و گفت: عده طلاق كنيزان چقدر است و او به حيدر گفت: اى على بگو عده طلاق كنيزان چقدر است، على مرتضى با دو انگشت خود اشاره فرمود و عمر روى به جانب سائل كرد و گفت: دو طهر. آنگاه برگشت و به سايل گفت آيا اين مرد را مى شناسى گفت نه: گفت اين على عالى است.

عكرمه نيز در خبرى كه هيچ شك و ترديدى در صحت آن نيست، آورده است كه: ابن عباس بر گروهى كه على را سب مى كردند، گذشت، حيرت كرد و گريست و با خشم بانها گفت: كدامتان خداى - جل و علا - را لعنت مى كند؟ گفتند: از چنين كارى پناه بخداى بريم، گفت: كدامتان پيغمبر را ناسزا مى گويد و جرات آن را دارد؟ گفتند: از چنين كارى بخدا پناه مى بريم، گفت: كدام يك از شما على آن بهترين مردم روى زمين را دشنام مى دهد گفتند: ما چنين مى كنيم، گفت: بخدا قسم، من از پيغمبر برگزيده شنيدم، هر كس على را سب كند مرا سب كرده و آنكه مرا لعن كند خدا را ناسزا گفته است، و سخن را تمام كرد.

آرى محمد و برادر و دختر و فرزندان او بهترين خلق از پياده و سواره اند پرودگار ما آن آفريدگار خلق و پديد آرنده انان بر روى زمين، بر آن خاندان درود فرستاد و او تعالى آنان را پاكى بخشيد و از ميان مردم انتخاب و اختيارشان كرد و برگزيد.

اگر آنها نبودند آسمان را نمى افراشت و زمين را نمى گسترد و مردم را نمى آفريد خداوند عمل بند ه، را نمى پذيرد مگر آنگاه كه به اخلاص دل به مهر آنها ببندد و نماز نماز گزار تمام نمى شود و دعاى دعاگو بالا نمى رود مگر به ذكر آنها.

اگر آنها بهترين مردم روى زمين نبودند، جبرييل در زير كسا به ايشان نمى

گفت: آيا من از شما نيستم؟ و چون گفتند: چرا، وى به آسمانها بالا رفت و بر فرشتگان سر افرازى كرد.

اگر بنده اى با اعمال تمام بندگان نيك و پرهيز گار، خدا را ملاقات كند و دوستدار على نباشد. اعمالش بى اثر بوده و به صورت در شعله آتش فرو مى افتد.

و جبرئيل چون فرود آمد از قول آن دو فرشته اى كه همراه انسان و كاتب اعمالند گفت كه هرگز از على پاك نهاد، لغزش و خطائى نديده و ننوشته اند.

در بيان احاديثى كه قصيده عبدى آمده و دانشمندان به نام عامه آن را روايت كرده اند

حديث عمر درباره امام اميرالمؤمنين

عبدى گويد:

انا روينا فى الحديث خبرا++

يعرفه سائر من كان روى

" حافظ دار قطنى " و " ابن عساكر " هر دو روايت كرده اند كه دو مرد بنزد عمر بن خطاب آمدند و از او درباره طلاق كنيز پرسيدند. عمر برخاست و با آنان به جانب انجمنى كه در مسجد تشكيل يافته و مردى بلند پيشانى "على عليه السلام" در آن انجمن بود آمد و از آن مرد پرسيد: نظر تو درباره طلاق كنيز چيست؟ "على ع" سر بلند كرد و با انگشت سبابه و ميانه اشاره فرمود، عمر به آن دو مرد گفت: كنيز را دو طلاق است يكى از آن دو گفت: سبحان الله ما بنزد تو كه امير مومنانى آمديم و تو خود با ما بنزد اين مرد آمدى و از او پرسيدى و به اشارت او خرسند شدى؟ عمر گفت: آيا مى دانيد اين كيست؟ گفتند نه، گفت، اين على بن ابى طالب است و من گواهى ميدهم كه از رسول خدا "ص" شنيدم كه مى فرمود: براستى كه اگر آسمانهاى هفتگانه و زمينهاى هفتگانه را در كفه اى بگذراند و ايمان "على ع" را در كفه ديگر، ايمان على بن ابى طالب مى چربد.

م- و در عبارت زمخشرى چنين است كه آن دو مرد گفتند ك ما بنزد تو كه خليفه اى آمديم و مقاله اى در طلاق پرسيديم تو به سوى اين مرد آمده و از او پرسيدى، بخدا ديگر با تو سخن نخواهيم گفت، عمر به آنان گفت: واى بر شما آيا

ميدانيد اين كيست تا آخر حديث.

اين حديث را " گنجى " در صفحه 129 " كفايه " به نقل از " حافظ دار قطنى " و " حافظ " ابن عساكر " آورده و گفته است. اين حديث، حسن و ثابت است و خطيب - الحرمين خوارزمى نيز در صفحه 78 " مناقب " از طريق زمخشرى و سيد على همدانى در " الموده القربى " اين خبر را آورده اند.

محب الدين طبرى نيز حديث ميزان را در صفحه 244 جلد 1 " رياض " از عمر آورده، و صفورى هم، در صفحه 240 جلد 2 "نزهه المجالس" آن را روايت كرده است.

حديثي از ابن عباس

عبدى گويد:

و قد روى عكرمه فى خبر++

ما شك فيه احد و لا امترا

ابو عبد الله ملا در كتاب "سيره اش" از " ابن عباس " روايت كرده است كه وى در روزگار نابينائى بر گروهى گذشت كه على را سب مى كردند، به عصا كش خويش گفت: اينها چه ميگويند؟ گفت: على را دشنام مى دهند. ابن عباس گفت: مرا بسوى آنان ببر و او برد. ابن عباس روى بانها كرد و گفت: كدامتان خداى عزوجل را سب مى كنيد؟ گفتند: سبحان الله هر كس خدا را لعن كند، شرك ورزيده است. گفت: كدام يك از شما رسول "ص" خدا را دشنام مى دهد؟ گفتند: سبحان الله، هر كس پيغمبر خدا را دشنام دهد، كافر شده است، گفت: كدامتان به على بن ابى طالب ناسزا مى گويد؟ گفتند: اين يكى را ما...

ابن عباس گفت: خدا را گواه مى گيرم و شهادت مى دهم كه از پيغمبر خدا "ص" شنيدم كه مى گفت: هر كس على را سب كند مرا سب كرده و هر كس مرا سب كند خداى عزوجل را سب كرده و هر كس خدا را لعن كند خداوند او را به صورت در آتش سر نگون كند، سپس از آن گروه روى گرداند و به عصا كش خود گفت: ببين چه ميگويند؟ گفت چيزى نمى گويند، گفت: آنگاه كه من سخن مى گفتم، چهرهاى آنها را چگونه ديدى؟ گفت:

با ديده هاى سرخ رنگ خود، چون بزى كه به كارد بزرك قصابى مى نگرد، به تو مى نگريستند. ابن عباس گفت: پدرت فدايت باد بر سخنت بيفزا. وى گفت:

با پلكهاى افتاده، از گوشه چشم، چون ذليلى كه عزيزى را بنگرد، بتو نگاه مى كردند:

گفت پدرت بقربانت، باز هم بگو. عصاكش گفت: من ديگر سخنى ندارم ابن عباس گفت من خود دارم.

احياهم عار على امواتهم++

و الميتون فضيحه للغابر

" زندگان آنها ننگ مردگان، و مردگان آنها موجب رسوائى باز ماندگانند " اين خبر را محب الدين طبرى در صفحه 166 جلد 1 " رياض " و گنجى در صفحه 27، كفايه و شيخ الاسلام حموئى در باب 56 " الفرائد " و ابن صباغ مالكى در صفحه 126 " الفصول " آورده اند.

حديث فضيلت اشباح پنج گانه

شعر عبدى:

محمد و صنوه و ابنته++

و ابنيه خير من تحفى و احتذا

ابى هريره از پيغمبر "ص" آورده است كه فرمود: چون خداى تعالى آدم ابو البشر را آفريد و از روح خود در او دميد، آدم متوجه جانب راست عرش شد و پنج شبح را كه در سجود و ركوع بودند، در ميان نور، ديد و گفت: آيا پيش از من ديگرى را از خاك، آفريده اى؟ خداوند فرمود: نه اى آدم، گفت: اين اشباح پنجگانه اى كه در هيات و صورت خود مى بينم، كيانند؟ گفت: اينان پنج تن از فرزندان تواند كه اگر نبودند، ترا نمى آفريدم، اينان پنج تن اند كه نامهايشان را از اسماء خود در آورده ام، اگر ايشان نبودند. بهشت و دوزخ، عرش و كرسى، آسمان و زمين، فرشتگان و انس و جن را نمى آفريدم.

پس من محمودم و اين محمد است، و من عالى ام و اين على است، و من فاطرم و اين فاطمه است، و من احسانم و اين حسن است، و من محسنم و اين حسين است.

به عزت خود سوگند مى خوردم كه هيچ كسى به سوى من نمى آيد، كه به اندازه خردلى كينه ايشان در دل داشته باشد، مگر آنكه وى را به دوزخ مى اندازم و باك ندارم. اى آدم اينان برگزيده منند به آنها نجات مى بخشم و به آنها هلاك ميكنم و چون ترا نيازى باشد به آنان متوسل شو. پس پيغمبر "ص" فرمود: ما كشتى نجاتيم كه هر كس به آن پيوست، نجات يافت و هر كس روى گرداند، نابود شد، پس هر كس را نيازى به خداوند باشد، او را بما اهل بيت بخواند.

اين روايت را شيخ الاسلام حموئى در باب اول " فرائد السمطين " و خطيب خوازومى نيز در صفحه 252 " المناقب " قريب همين مضمون آورده اند و حديث سفينه را هم حاكم در صفحه 151 جلد 3 " المستدرك " با قيد صحت از ابى ذر روايت كرده و عبارت آن چنين است:

كشتي نجات بودن اهل بيت

مثل اهل بيتى فيكم مثل سفينه نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق.

خطيب در صفحه 91 جلد 12 تاريخش از انس، و بزار از ابن عباس و ابن زبير، و ابن جرير و طبرانى از ابى ذر و ابى سعيد خدرى، و ابو نعيم و ابن عبد البر و محب - الدين طبرى و گروه بسيار ديگرى، اين روايت را آورده اند.

و امام شافعى در اشعار زير كه در صفحه 24 " رشفه الصادى " از او نقل شده است به همين حديث اشارت دارد:

و لما رايت الناس قد ذهبت بهم++

مذاهبهم فى ابحر الغى و الجهل

ركبت على اسم الله فى سفن النجا++

و هم اهل بيت المصطفى خاتم الرسل

و امسكت حبل الله و هو ولاوهم++

كما قد امرنا بالتمسك بالحبل

" چون ديدم كه مذاهب مردم آنان را به درياهاى گمراهى و نادانى مى كشد،

به نام خدا بركشتيهاى نجاتى كه خاندان خاتم پيمبران محمد مصطفى است، سوار شدم و به ريسمان محكم خدا كه ولاء آنان است و ما مامور به چنگ زدن به آنيم، چسبيدم ".

قبول اعمال به ولايت است

شعر عبدى:

لا يقبل الله لعبد عملا++

حتى يواليهم باخلاص الولا

ابن عباس در حديثى از پيغمبر "ص" نقل كرده است كه فرمود: اگر مردى بين ركن و مقام به نماز و صيام بايستد پس از آن خدا را ملاقات كند و دشمن اهل بيت باشد، داخل دوزخ خواهد شد. حاكم اين حديث را در صفحه 149 جلد 3 " المستدرك " آورده و " ذهبى " هم در " تلخيصش " آن را صحيح دانسته است.

و " طبرانى " در " الاوسط " از طريق ابى ليلى از قول امام سبط شهيد "ع" از جدش رسول خدا "ص" آورده است كه فرمود: مودت ما اهل بيت را، رها مكنيد، چه هر كس خداى عزوجل را ملاقات كند و دوستمان دارد به شفاعت ما به بهشت ميرود و سوگند به آنكه جان من در دست اوست كه عمل بنده برايش سودى نخواهد داشت مگر آنكه عارف به حق ما باشد.

" هيثمى " در صفحه 172 جلد 9 " مجمع " و " ابن حجر " در " الصواعق " و محمد سليمان محفوظ در صحفه 8 جلد 1 " اعجب ما رايت " و نبهانى در صفحه 69 " الشرف الموبد " و حضرمى در صفحه 43 " رشفه الصادى " اين حديث را آورده اند.

" حافظ سمان " در امالى خود به اسنادش از رسول خدا "ص" آورده است كه فرمود: اگر بنده اى هفت هزار سال كه عمر دنيا است خدا را عبادت كند، سپس در حالى به سوى خداى عزوجل رود كه دشمن على و منكر حق و شكننده پيمان ولايت وى باشد، خداوند خير به او نرساند و محرومش گرداند.

" قرشى " در صفحه 40 " شمس الاخبار " اين روايت را آورده و خوارزمى در صفحه 39 " المناقب " از پيغمبر روايت كرده است كه به على فرمود: اى على

اگر بنده اى به مدتى كه نوح در ميان قوم خويش ماند، خدا را پرستش كند و به اندازه كوه احد طلا داشته باشد و آن در راه خدا ببخشد، و عمرش آن قدر دراز شود كه هزار سال پياده به حج رود، سپس در ميان مروه و صفا مظلوم كشته شود، و ترا، اى على دوست نداشته باشد، بوى بهشت نشنود و داخل آن نگردد.

و از ام سلمه است كه رسول خدا "ص" فرمود: اى ام سلمه آيا وى را مى شناسى؟ گفتم آرى، اين على بن ابى طالب است. فرمود: خوى او با خوى من و خون او با خون من يكسان است و از گنجينه دانش من است، بشنو و گواه باش كه اگر بنده اى از بندگان، هزار سال خدا را در بين ركن و مقام عبادت كند، آنگاه با كينه على و عترتم به ملاقات خداى اى عزوجل رود، خداى تعالى در روز رستاخيز او را به رودر در آتش دوزخ اندازد.

" حافظ گنجى " به اسناد خود اين حديث را از طريق " حافظ ابى فضل سلامى " آورده و سپس گفته است: اين حديثى است كه سند آن در نزد اهل نقل مشهور است و ابن عساكر در تاريخش اين حديث مسند از جابر بن عبد الله را آورده است كه رسول خدا "ص" فرمود: يا على اگر امت من آنقدر روزه بگيرد تا گوژ پشت شود و آنقدر نماز بخواند تا چون زه كمان لاغر شود، وترا دشمن دارد، خداوند باتشش در اندازد.

اين حديث را " گنجى " در صفحه 179 " الكفايه " ياد كرده و ابن مغازلى فقيه نيز در المناقب آورده و قرشى در صفحه 33 " شمس الاخبار " از قول او نقل كرده و شيخ الاسلام حموئى نيز در باب اول " الفرائد " روايت كرده است. و مانند اين اخبار در ولاء امير مومنان و خاندان ايشان آنقدر بسيار است كه ما را مجال ذكر آن نيست.

نماز جز به درود بر آل تمام نيست

سخن عبدى:

و لا يتم لامرء صلاته++

الا بذكراهم.......

در اين بيت اشاره كرده است به اينكه، ما به درود فرستادن بر آل پيغمبر در نماز ماموريم و در اين مقام اخبار فراوان و سخنان بسيارى در بلاى كتب فقه و تفسير و حديث توان يافت: ابن حجر در صفحه 87 " الصواعق " آيه شريفه:

ان الله و ملائكته يصلون على النبى يا ايها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما.

را ياد كرده و چند خبر صحيح را كه درباره آن وارد شده است روايت نموده و آورده است كه: چون از پيغمبر درباه چگونگى درود و سلام برحضرتش پرسيدند، وى درود بر آل را قرين صلوات بر خود فرمود، سپس گفته است. و اين دليلى ظاهر است بر اينكه مراد از اين آيه، صلوات بر خاندان و بقيه آل پيغمبر نيز هست چه اگر نبود. پس از نزول آيه، از پيغمبر درباره درود بر آل سوال نمى كردند و پاسخ ياد شده را نمى شنيدند و جواب نيز دلالت دارد بر آنكه درود بر آل، مامور به است، و خاندان پيغمبر در اين امر قائم مقام پيغمبرند، زيرا مقصود از صلوات بر رسول "ص" مزيد تعظيم اوست و بزرگذاشت خاندانش نيز مزيد تعظيم او خواهد بود، و بهمين دليل است كه آن چنانكه گفتيم وقتى ايشان در زير كساء گرد آمدند، پيغمبر گفت:

بار خدايا، اينها از منند و من از ايشانم پس درود و رحمت و آمرزش و خشنودى خود را بر من و آنان، برقرار دار!

و اين دعا مستجاب شد و خداوند بر آنان همراه با درود بر پيغمبر صلوات فرستاد و در اينجا نيز از مومنين خواست تا همراه با صلوات بر پيغمبر بر خاندان او نيز درود فرستند.

و روايت كرده اند كه پيغمبر فرمود:

لا تصلوا على الصلاه البتراء:

دعا به درود بر دودمان پيغمبر پذيرفته است

و اين گفتار عبدى شاعر و لا يزكو الدعاء...، اشاره به حديثى دارد كه ديلمى

آن را از پيغمبر نقل كرده كه فرمود: دعا در حجاب خواهد بود تا آنگاه كه بر محمد و خاندان او درود فرستاده شود و بگويند: اللهم صلى على محمد و آل محمد. ابن حجر اين حديث را از قول ديلمى در صفحه 88 " الصواعق " نقل كرده است.

م- و طبرانى در " الاوسط " از على امير مومنان "ع" آورده است كه فرمود: هر دعائى در حجاب است تا بر محمد و آل محمد درود فرستند. حافظ هيثمى در صفحه 16 جلد 10 " مجمع الزوائد " اين حديث را ياد كرده و گفته است رجال آن ثقه اند.

م- بيهقى و ابن عساكر و ديگران از على "ع" حديثى را مرفوعا ياد كرده اند كه معنى آن چنين است: دعا و نماز در ميان آسمان و زمين معلق است و چيزى از آن بسوى خدا بالا نمى رود تا آنكه بر محمد و دودمان او درود فرستاده شود " شرح الشفاى خفاجى " جلد 506 3 و اين شعر عبدى:

لو لم يكونوا خير من وطى ء الحصا++

ما قال جبريل لهم تحت العبا

اشاره است به آنچه در عبارت برخى از راويان حديث صحيح متواتر متفق عليه كساء آمده است كه پيغمبر "ص" جبرئيل و ميكائيل را با خاندان خود، " در زير كسا " جا داد، شبلنجى در صفحه 112 " نور الابصار " اين را ياد كرده و " صبان " نيز در صفحه 107 " الاسعاف " كه در " حاشيه نور الابصار " است آورده.

فرشتگان نگهبان علي بر ديگر ملائكه مي بالند

و " حديث " اين سخن عبدى را:

و ان جبريل الامين قال لى++

عن ملكيه الكاتبين مذ دنا

حافظ خطيب بغدادى درصفحه 49 جلد 14 تاريخش از عمار ياسر آورده است كه رسول خدا "ص" فرمود: همانا دو فرشته نگهبان على بن ابى طالب و ع" بر ديگر فرشتگان نگهبان، در اينكه با على بن ابى طالب بوده اند افتخار مى كنند، چه آنان كارى را كه موجب خشم خدا باشد، به سوى خدا بالا نبرده اند. و در عبارت ديگرى لفظ " هرگز " دارد. ابن مغازلى فقيه در " مناقب " و خوارزمى نيز در صفحه 251

"المناقب" و قرشى درصفحه 36 " شمس الاخبار " اين رواين را آورده اند.

شعر ديگري از عبدي

دودمان محمد نبى "ص" اهل فضيلت و منقبت اند.

اينان روشنى بخش كور دلان و دستگير درماندگان،

و راستگويان پيشگام در كارهاى پسنديده اند.

و ولاى آنان از جانب خداى رحمان، در قرآن فرض و واجب گرديده است. ايشان صراط مستقيمند كه گروهى، در اين راه رستگار، وعده اى از آن منحرفند.

صديقه زهرا را براى على صديق كه صاحب شرف نسبت است، آفريدند.

هر يك از اين دو پاك نهاد، ديگرى را براى همسرى خويش برگزيد.

و نام اين دو در ظل عرش خدا و ميان يك سطر قرين يكديگر آمد.

و خدا عهده دار عقد زنا شوئى آنان و جبرئيل خطبه خوان آن شد.

و كابين زهرا، موهبتى بر تر از همه مواهب يعنى يك پنجم زمين آمد. و نثار او از بار پاكيزه و شاداب طوبى بود.

احاديثي كه در آن شعر است

الصادقون: اشاره به روايتى است كه درباره اين قول خداى تعالى:

يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين "سوره توبه" از طريق حافظ ابن نعيم و ابن مردويه و ابن عساكر و گروه بيار ديگرى از جابر و ابن عباس نقل كرده اند كه بار راستگويان باشيد، يعنى با على بن ابى طالب باشيد. اين روايت را گنجى شافعى در صفحه 111 الكفايه " و حافظ سيوطى در صفحه 290 جلد 3 " الدر المنثور " آورده اند و سبط ابن جوزى حنفى در صفحه 10 " تذكره اش " گفته است. علماء سير "ظ - تفسير" گفته اند: معناى آيه اين است كه با على و خاندان او باشيد. ابن عباش گفته است: على سرور راستگويان است.

سابقون خاندان پيغمبرند

و اين سخن عبدى: الاسبقون الى الرغائب، اشاره به آيه و السابقون السابقون اولئك المقربون "سوره واقعه" است. و اين آيه درباره على "ع" نازل گرديده است. ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده است كه اين آيه درباره " حزقيل " مومن آل فرعون و " حبيب نجار " كه ذكرش در يس آمده و على بن ابى طالب، نازل شده و هر يك از اين سه تن پيشگام امت خود بودند و على از همه آنها افضل است.

در عبارت ابن ابى حاتم بجاى حزقيل، يوشع بن نون است. و ديلمى از عايشه و طبرانى و ابن ضحاك و ثعلبى و ابن مردويه و ابن مغازلى از ابن عباس نقل كرده اند كه پيغمبر "ص" فرمود: پيشگام - و در عبارت ديگرى - پيشگامان سه تن اند. پيشگام به سوى موسى، يوشع بن نون و به سوى عيسى، صاحب ياسين و به سوى محمد "ص"، على بن ابى طالب است. و ثعالبى در عبارت خود چنين افزوده است: پس ايشانند صديقان و على افضل آنها است.

محب الدين طبرى در صفحه 157 جلد 1 " رياض " و هثيمى در صفحه 109 جلد 9 " مجمع " اين روايت را آورده اند و گنجى در صفحه 46 " كفايه " عبارت حديث را چنين آورده است كه پيشگامان امت سه نفرند كه به مقدار يك چشم بهم زدن بخدا شرك نورزيدند: على بن ابى طالب و صاحب ياسين و مومن آل فرعون. پس آنها صديقون اند و على افضل ايشان است، سپس گفته است: اين سندى است كه " دار قطنى " بدان اعتماد و احتجاج كرده است و حافظ سيوطى در صفحه 154 جلد 6 " الدر المنثور " و ابن حجر در صفحه 74 " الصواعق " و سبط ابن جوزى در صفحه 11 " التذكره " روايت را با عبارت نخست آورده اند.

مودت اين خاندان واجب است

و اين سخن عبدى:

فولاهم فرض من الر++

حمن فى القرآن واجب

اشاره است به قول خداى "تعالى"

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى و من يقترف حسنه نزد له

فيها حسنا.

كه در كتب آثار و احاديث و سخنان بسيار در پيرامون اين آيه شريفه مى توان يافت و ما را مجال گسترش سخن در اين باره نيست و ببرخى از آن بسنده مى كنيم: احمد در " المناقب " و ابن منذر " و ابن ابى حاتم و طبرانى و ابن مردويه و واحدى و ثعلبى و ابو نعيم و بغوى در تفسيرش و ابن مغازلى در " المناقب " به اسانيد خود از ابن عباس آورده اند كه چون اين آيه نازل شد، گفتند: اى رسول خدا اين خويشانى كه مودت آنان بر ما واجب شده است كيانند؟ فرمود: على و فاطمه و دو فرزندانشان

محب الدين طبرى در صفحه 25 " الذخائر " و زمخشرى در صفحه 339 جلد 2 كشاف و حموئى در فرائد و نيشابورى در تفسيرش و ابن طلحه شافعى در صفحه 8 " مطالب السوول " با صحه گذاشتن بر آن، و رازى در تفسيرش و ابو سعود در جلد 3 تفسيرش "هامش تفسير رازى" جلد 7 صفحه 665 و ابو حيان در صفحه 516 جلد 7 تفسيرش و نسفى در تفسيرش "هامش تفسير خازن" جلد 4 صفحه 99 و حافظ هيثمى در صفحه 168 جلد. " مجمع " و ابن صباغ مالكى در صفحه 12 " الفصول المهمه " و حافظ گنجى در صفحه 31 " كفايه " و قسطلانى در " المواهب " حديث را آورده اند و قسطلانى گفته است: خداوند مودت خويشان پيغمبر و محبت همه اهل بيت بزرگوار و ذريه او را بر تمام خلق خود لازم و فرض فرموده و گفته است:

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى.

زرقانى نيز در صفحه 3 و 61 جلد 7 " شرح المواهب " و ابن حجر در صفحه 101 و 135 |م| - و سيوطى در " احياء الميت " هامش " الاتحاف " صفحه 239 و شبلنجى در صفحه 112 " نور الابصار " و صبان در " الاسعاف " هامش " نور الابصار " صفحه 105 اين حديث را روايت كرده اند.

2- حافظ ابو عبد الله ملا در سيره اش آورده است كه رسول خدا "ص" فرمود: همانا خداوند پاداش مرا مودت خاندانم قرار داد و من در فردا "آخرت"

از شما "در اين باره" سوال خواهم كرد. اين روايت را محب الدين طبرى در صفحه 25 " ذخائر " و ابن حجر در صفحه 102 و 136 " الصواعق " و سمهودى در " جواهر العقدين " آورده اند.

3- جابر بن عبد الله گفت: عربى به خدمت پيغمبر ص" آمده و گفت: يا محمد اسلام را بر من عرضه كن، فرمود: شهادت بده كه خدائى جز خداوند يگانه كه يكتا و بى شريك است، نيست و نيز محمد بنده و رسول اوست، عرب گفت: آيا پاداشى هم مى خواهى فرمود: جز مودت خويشان نه، گفت: خويشان من يا خويشان تو، فرمود: خويشان من، گفت: بيا تا با تو بيعت كنم. چه هر كس ترا و خاندانت را دوست ندارد، بر او لعنت خدا باد و پيغمبر "ص" گفت: آمين.

حافظ گنجى نيز حديث را در صفحه 31 " كفايه " از طريق حافظ ابى نعيم و او از محمد بن احمد بن مخلد و او، به اسناد خود از حافظ بن ابى شبيه آورده اند.

4- حافظ طبرى و ابن عساكر |م| - و حاكم حسكانى در " شواهد التنزيل لقواعد التفضيل " به چند طريق از ابى امامه باهلى آورده اند كه رسول خدا "ص" فرمود: همانا خداوند پيمبران را از چند درخت آفريد و مرا از يك درخت خلق كرد، پس من ريشه آن درختم و على شاخه آن و فاطمه ورق آن و حسن و حسين ميوه آن است، پس هر كس به شاخه اى از شاخه آن آن در آويزد. رستگار شود. و هر كس آن رارها كند، فرو افتد و اگر بنده اى هزار سال پس از آن هزار سال و پس از آن هزار سال ديگر در بين صفا و مروه خدا را عبادت كند و صحبت مارا درك نكند خدا وى را بصورت در آتش اندازد سپس تلاوت فرمود:

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى

گنجى در صفحه 178 كفايه اين حديث را ياد كرده است. احمد و ابن ابى حاتم از ابن عباس درباره اين قول خداى تعالى آورده اند كه و من يقترف حسنه مودت آل محمد است، و ثعلبى در تفسيرش اين حديث را مسندا آورده وابن صباغ مالكى در صفحه 13 " الفصول " و ابن مغازلى در " المناقب " و ابن حجر

در صفحه 101 " الصواعق " و سيوطى در صفحه 7 جلد 6 " الدر المنثور " و " احياء الميت " هامش اتحاف صفحه 239 و حضرمى در صفحه 23 " رشفه الصادرى " و " نبهانى " در صفحه 95 " الشرف المويد " اين روايت را آورده اند.

6- ابو شيخ، ابن حبان در كتاب " الثواب " خود از طريق واحدى از على "ع" روايت كرده است كه فرمود: درباره ما آل حم آيه اى است كه مودت ما را نگه نمى دارد مگر آن كس كه مومن است. سپس خواند:

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى.

ابن حجر در صفحه 101 و 136 " الصواعق " و سمهودى در " جواهر العقدين " اين روايت را آورده اند.

7- ابى طفيل گفت: حسن بن على بن ابى طالب براى ما خطبه خواند. پس حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از امير مومنان على "رض" بنام خاتم اوصياء و وصى انبياء و امين صديقين و شهداء ياد كرد سپس فرمود: مردى از ميان شما رفت كه پيشگامان بر او پيشى نگرفتند و پس ماندگان به وى نرسيدند. پيغمبر خدا "ص" پرچم را به او داد و جبرئيل از جانب اوست و ميكائيل از جانب چپ وى مى جنگيدند تا خدا وى را پيروز گرداند و خداوند در شبى جانش را گرفت كه در آن شب جان وصى موسى گرفته شده بود و در شبى روحش را بالا برد كه روح عيسى را در آن عروج داده بود و آن همان شبى بود كه عزوجل فرقان را فرو فرستاد.

بخدا سوگند او زر و سيمى بجا نگذاشت و در بيت المالش جز پنجاه و هفت درهم كه از عطاء وى زياد آمده بود و مى خواست با آن با خدمتگزارى براى ام كلثوم بخرد بجا نمانده است.

سپس فرمود: هر كس مرا ميشناسد كه مى شناسد. و آنكه نمى شناسد، من حسن بن محمدم سپس اين آيه را كه قول يوسف است قرائت فرمود:

و اتبعت مله آبائى ابراهيم و اسحاق و يعقوب.

و به خواندن برخى از آيات قرآنى پرداخت و آنگاه فرمود:

منم پسر شبير منم پسر نذير منم پسر آنكس كه بفرمان حق مردن را بسوى خدا مى خواند منم پسر چراغ تابان منم پسر آنكس كه به عنوان رحمت بر جهانيان مبعوث شد من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى و ناپاكى را از آنان زدود. من از دودمانم كه خداوند پليدى و ناپاكى را از آنان زدود. من از آن دودمانم كه خداوند دوستى و ولايت آنانرا در قرآنيكه بر محمد "ص" نازل كرده واجب دانست و فرمود:

قل لا اسالكم عليه اجرا الا الموده فى القربى.

م- و در عبارت حافظ زرندى در "نظم درر السمطين" چنين است كه حضرت فرمود:

منم از خاندانى كه جبرئيل در خانه ما فرود مى آيد و از پيشگاه ما بالا ميرود و منم از خاندانى كه خداى تعالى مودتشان را بر هر مسلمانى فرض فرموده و درباره آنها آيه:

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى و من يقترف حسنه نزد له فيها حسنا را فرو فرستاده است و اقتراف حسنه، مودت ما خاندان است.

اين روايت را " بزار و طبرانى " در " الكبير " و ابو الفرج در " مقاتل الطالبين " و ابن ابى الحديد در ص 11 ج 4 شرح نهج البلاغه و هيثمى در ص 146 ج 9 " مجمع الزوائد " آورده اند. ابن صباغ مالكى نيز در ص 166 " الفصول " اين حديث را نقل كرده و گفته است: اين روايت را گروهى از اصحاب سير و ديگران بازگو كرده اند، حافظ گنجى نيز در ص 32 الكفايه از طريق ابن عقده از ابى طفيل و نسائى از هبيره و ابن حجر در ص 101 و 136 " الصواعق " و صفورى در ص 231 ج 2 " نزهه المجالس " و حضر مى در ص 43 " الرشفه " نقل نموده اند.

8- طبرى در جلد 24 ص 16 تفسيرش باسناد خود از سدى، و او از ابى ديلم، نقل كرده است كه گفت:

چون " امام سجاد " على ابن الحسين "رض" را اسير كردند و بشام آوردند و او را بر در دروازه دمشق بپا داشتند، مردى از اهل شام برخاست و به امام گفت:

خدا را شكر كه مردانتان را كشت و شما را درمانده كرد و به اين فتنه خاتمه داد. على بن الحسين "رض" فرمود: آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: آرى فرمود: آيا آل حم را خوانده اى پاسخ داد: قرآن خوانده ام ولى آل حم را نديده ام فرمود كه آيا نخوانده اى؟

قل لا اسئلكم عليه اجرا الا الموده فى القربى.

پرسيد: مگر خويشان پيغمبر شمائيد؟ فرمود: آرى. اين حديث را ثعلبى باسناد خود در تفسيرش آورده و ابو حيان نيز در ص 516 ج 7 تفسيرش به آن اشاره كرده و سيوطى نيز در ص ج 6 " الدر المنثور " و ابن حجر در ص 101 و 136 الصواعق به نقل از طبرانى و زرقانى در ص 20 ج 7 " شرح مواهب " آورده اند.

9- طبرى در ص 16 و 17 ج 24 تفسيرش از سعيد بن جبير و عمرو بن شعيب روايت كرده است كه آن دو گفته اند: مقصود از خويشاوند رسول خدا "ص" فاطمه است.

و ابو حيان در تفسير خود اين سن را از آن دو و از " سدى " روايت كرده و سيوطى نيز در " الدر المنثور " آورده است. فخر رازى در ص 390 ج 7 تفسيرش گفته است.

من مى گويم: آل محمد، كسانى هستند كه امورشان واگذار به پيغمبر است و هر كدام از آنان كه پيوندشان با پيغمبر شديدتر و كاملترين باشد او آل خواهد بود و چون هيچ ترديدى نيست كه پيوند ميان فاطمه و على و حسن و حسين با پيغمبر استوار ترين پيوندها است و اين مطلبى است كه همچون معلوم به نقل متواتر مسلم است، پس واجب است كه آل، اينها باشند.

و مناوى گفت است: اين سخن از حافظ زرندى است كه: هيچ يك از دانشمندان مجتهد و پيشوايان رهيافته، نيست، مگر آنكه از ولايت خاندان پيغمبر، خط

صراط مستقيم اهل بيتند

سخن عبدى:

و هم الصراط فمستقيم++

فوقه ناج و ناكب

ثعلبى در كتاب " الكشف و البيان " در ذيل اين گفتار خداى تعالى، اهدنا الصراط المستقيم، روايت كرده است كه مسلم بن حيان گفت، از ابا بريده شنيدم كه مى گفت اهدنا الصراط المستقيم يعنى راه محمد و دودمانش.

و در تفسير " وكيع بن جراح " از سفيان ثورى و او از سدى و او از اسباط و مجاهد، و آنها از عبد الله بن عباس، آورده اند كه عبد الله در تفسير آيه اهدنا الصراط المستقيم مى گفت: اى گروه بنده گان، بگوئيد، خداوندا ما را بر دوستى محمد و خاندانش رهنمون باش.

و حمويى در فرائد باسناد خود از اصبغ بن نباته و او از على "ع" آورده است كه امام درباره اين آيه و ان الذين لا يومنون بالاخره عن الصراط لناكبون مى فرمود: صراط، ولايت ما خاندان است.

و خوارزمى در مناقب آورده است كه صراط دو صراط است. راهى در دنيا است و راهى در آخرت اما راه راست در دنيا، على بن ابى طالب است. و صراط آخرت پل جهنم است هر كس راه مستقيم دنيا را باز شناخت از راه آخرت بسلامت ميگذرد. و معنى اين حديث را روايت ديگرى كه ابن عدى و ديلمى از رسول خدا "ص" آورده اند و در ص 11 كتاب صواعق آمده است، روشن مى كند و آن روايت اين است كه پيغمبر "ص" فرمود: استوار ترين شما بر صراط آن كسى است كه دوستيش به خاندان و اصحاب من شديدتر باشد.

و شيخ الاسلام حموئى در فرائد السمطين باسناد خود در حديثى اين گفتار امام جعفر صادق را آورده است كه فرمود: نحن خيره الله و نحن الطريق الواضح و الصراط المستقيم الى الله پس راه رفتن بسوى خداوند، آنهايند و هر كس به آنان

چنگ زند راه خدا را در پيش گرفته است چه ابو سعيد، در كتاب شرف النبوه باسناد خود از رسول خدا "ص" روايت كرده است كه فرمود: من و خاندانم درختى در بهشت هستيم كه شاخه هاى آن در دنيا است. پس هر كس بدامن ما چنگ زند، راه خداى خويش را در پيش گرفته است. "ذخائر العقبى ص 16"

و مقصود عبدى از " صديقه " در شعرش، فاطمه دختر پيمبر "ص" است كه پدرش وى را به اين نام، ناميد، چه ابو سعيد در كتاب " شرف النبوه " از رسول خدا "ص" آورده است كه به على فرمود: سه چيز بتو ارزانى شده است كه به هيچ كسى، و به من هم، ارزانى نشد. تو داماد كسى چون من شدى كه من چنين نشدم و ترا، زنى صديقه چون دختر من دادند كه چنين زنى بمن ارزانى نشد. و حسن و حسين از پشت تواند. و از صلب من چون آنان بوجود نيامد. ليكن شما از من ايد و من از شمايم. "الرياض النصره ج 2 ص 202"

و از ام المومنين عايشه است كه مى گفت. هيچ كس را راستگو تر از فاطمه "ع" نديدم، مگر آن پدريكه چنين دخترى را بوجود آورد. " حليه الاولياء " ج 2 ص 42 " الاستيعاب " 2 ص 751 " ذخائر العقبى " ص 44 " تقريب الاسانيد " و شرح آن 1 ص 150 " مجمع الزوائد " 9 ص 201 مولف " مجمع " گفته است، رجال اين روايت همه از رجال صحيح اند.

فاطمه صديقه و علي بزرگ صديق و فاروق امت است

و مقصود عبدى از "صديق" امير مومنان صلوات الله عليه است چه وى صديق اين امت و اين لقب خاص اوست " محب الدين طبرى ر دركتاب رياضش گفته است: همانا رسول خدا، على را صديق ناميد و نيز در ص 155 آورده است. كه " خجندى گفت: على "ع" به لقب " يعسوب الامه " و " صديق اكبر " ملقب است و در اين باره اخبار فراوانى رسيده است كه برخى از آنها را ياد ميكنيم:

1- " ابن سجاد و " احمد " در كتاب " المناقب " از قول ابن عباس روايت كرده اند كه رسول خدا "ص" فرموده اند، صديقان سه تن اند، حزقيل كه مومن آل فرعون است و حبيب كه صاحب آل ياسين است، و على بن ابى طالب. و " ابو نعيم " اين روايت

در " المعرفه " آورده و " ابن عساكر " نيز آن را از قول " ابى ليلى " نقل كرده و اين دو عبارت را برحديث افزوده اند كه پيغمبر فرمود، و على بالاتر از آنها است. محب - الدين طبرى در 2 ص 154 " رياض " و پنجى " در ص 47 " كفايه "، روايت را با عبارت ابى ليلى، و سيوطى در " جمع الجوامعش " بطورى كه در ج 6 ص 152 ترتيب آن آمده است و " ابن حجر " در ص 74 " صواعق "، آن را به عبارت " ابن عباس " آورده اند، و در ص 75 " صواعق " نيز اين حديث به عبارت " ابى ليلى " تكرار گرديده است.

2- رسول خدا "ص" فرمود همانا اين " على " نخستين كسى است كه بمن ايمان آورد و اولين كسى خواهد بود كه در روز رستاخيز با من مصافحه مى كند، و اوست صديق اكبر و اين است فاروق اين امت كه حق را از باطل جدا مى كند و اين است يعسوب مومنان " طبرانى " اين روايت را از " سلمان " و " ابى ذر " و " بيهقى " و " عدنى " از " حذيفه "، و " هيثمى " در 9 ص 102 مجمع و " حافظ گنجى " در ص 79 كفايه اين روايت را از طريق " حافظ ابن عساكر " آورده اند و در پايان حديث چنين آمده است كه پيغمبر فرمود: و اوست باب " مدينه علم من كه از جانب آن وارد مى شوند و او است خليفه من پس از من " متقى هندى " اين روايت را با عبارت اول در ص 6 65 كتاب " اكمال كنز العمال " آورده است.

3- " ابن عباس و ابى ذر " گفته اند: از پيغمبر "ص" شنيديم كه به على مى فرمود: انت الصديق الاكبر و انت الفاروق الذى يفرق بين الحق و الباطل: توئى صديق اكبر و توئى فاروقى كه حق را از باطل جدا مى كند.

" محب الدين " در ص 155 " رياض " روايت را آورده و گفته است: و در روايتى چنين است كه فرمود و انت يعسوب الدين. حاكمى و قرشى نيز در ص 35 شمس الاخبار اين خبر را آورده و افزوده اند كه فرمود و انت يعسوب المومنين شيخ الاسلام حموئى در باب 24 "الفرائد" آورده و ابن ابى الحديد نيز در شرح نهج البلاغه 3 ص 257 روايت را ازقول " ابى رافع ر ياد كرده و عبارتش اين است: ابو رافع گفت براى خدا -

حافظى به خدمت ابى ذر آمدم چون خواستم از نزد او بيرون آيم بمن و جمع همراهانم گفت: بزودى فتنه اى پديد مى آيد، از خداوند بترسيد و بر شما باد كه از بزرگ مردى چون على بن ابى طالب پيروى كنيد چه من از رسول خدا "ص" شنيدم كه به او مى فرمود: تو نخستين كسى هستى كه بمن ايمان آوردى و در رستاخيز اولين كسى خواهى بود كه با من مصافحه مى كنى و توئى صديق اكبر و توئى فاروقى كه حق و باطل را از هم جدا مى كند و توئى يعسوب مومنان، و ثروت يعسوب كافران است. و توئى برادرو وزير من و بهتر كسى كه پس از من مى ماند و پيمان مرا نگه مى دارد. قاضى ايجى در ص 276 ج 3المواقف و صفوريدرص 25 ج 2، نزهه المجالس اين روايت را آورده اند.

4- پيغمبر "ص" فرمود: در شب معراج، پروردگارم بمن گفت، اى محمد چه كسى را بخلافت خود بر امت، گمارده اى گفتم پروردگارا تو دانا ترى، گفت: اى محمد من ترا به رسالت نيز بر گزيدم و براى خويش انتخابت كردم، تو پيغمبر من و برگزيده من از ميان آفريدگان منى، و پس "از تو" آن صديق اكبر و آن پاك و پاكيزه نهادى است كه او را از سرشت تو آفريدم و وى را وزير تو ساختم و پدر دو سبط پاك و پاكيزه نهاد تو، - آن دو سرور جوانان اهل بهشت قرار دادم و همسر او بهترين زنان جهان است تو، درختى، و على شاخه و فاطمه برگ و حسن و حسين بار آن درخت اند. آن دورا از سرشت عليين آفريدم و شيعه شما را از "طينت" شما ساختم، جه اگر گردنهاى آنان را به شمشير بزنند بر مهرشان نسبت بشما مى افزايند، گفتم: پروردگارا صديق اكبر كيست؟ فرمود: برادرت على بن ابى طالب است. قرشى در ص 32 شمس الاخبار، اين روايت را آورده است.

5- على "ع" فرمود: من بنده خدا و برادر پيغمبر و صديق اكبرم و كسى به "اين لقب" پس از من قائل نخواهد شد، مگر آنكه دروغگو و دروغ پرداز باشد. من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده ام.

ابن ابى شيبه، بسند صحيح اين روايت را آورده و نسائى نيز در ص 3 خصائص

با سنديكه رجال آن ثقه اند و ابن ابى عاصم در كتاب " السنه " و حاكم در ص 112 ج 3 " المستدرك ر روايت را آورده و آن را صحيح دانسته است. ابو نعيم نيز در المعرفه و ابن ماجه در ص 57 ج 1 سنن خود به سند صحيح آورده. طبرى در ص 213 ج 2 تاريخش با اسناد صحيح و عقيلى و خلعى نيز. ابن اثير در ص 22 ج 2 الكامل و ابن ابى الحديد در ص 257 ج 3 شرح النهج و محب الدين طبرى در ص 6 ذخائر و ص 155 و 167 و 158 ج 2 رياض و حموئى در باب 49 فرائد و سيوطى، آنطور كه در ص 394، ج 6 ترتيب جمع آمده است در الجمع بذكر اين حديث پرداخته اند. و در ص 2 55 طبقات شعرانى چنين است كه على "رض" گفت: انا الصديق الاكبر، لا يقولها بعدى الا كاذب.

6- معاذه گفت: از على آنگاه كه بر منبر بصره خطبه مى خواند، شنيدم كه مى گفت: منم صديق اكبر كه ايمان آوردم پيش از آنكه ابو بكر ايمان آورد و اسلام آوردم پيش از آنكه ابو بكر اسلام آورد. ابن قتيبه در ص 73 " معارف " و ابن ايوب و عقيلى و محب الدين در ص 85 ذخائر و ص 155 و 157 ج 2 " رياض " اين روايت را آورده اند و ابن ابى الحديد درص 251 و 257 ج 3 شرح نهج البلاغه و سيوطى در جمع الجوامع، بنابر آنچه در ص 405 ج 6 ترتيب آن آمده است به ذكر اين روايت پرداخته اند.

نام هايي كه بر در بهشت مكتوب است

و اين شعر عبدى:

اسماهما قرنا على سطر++

بظل العرش راتب

اشاره است به حديث نگارش نام فاطمه و پدر و شوهر و فرزندان او در ظل عرش و بر باب بهشت. چه خطيب بغدادى در ص 259 ج 1 تاريخش از ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا و ص" فرمود: در شب معراج، ديدم كه بر در بهشت نوشته اند.

لا اله الا الله، محمد رسول الله على حبيب الله، و الحسن و الحسين صفوه الله، فاطمه خيره الله، على مبغضيهم لعنه الله.

اين روايت را خطيب خوارزمى درص 204 مناقب خود بازگو كرده است.

پيوند زناشويي علي و زهرا

و در اين شعر عبدى:

كان الاله وليها++

و امينه جبريل خاطب

اشاره است، به اين كه خداى تعالى، فاطمه را به ازدواج على در آورد و اين پيوند را خود سرپرستى فرمود و جبرئيل امين نيز خطبه خوان آن بود. جه اين خبر از جابر بن سمره رسيده است كه گفت رسول خدا "ص" فرمود: آيا مى پنداريد كه من دخترم فاطمه را به ازدواج على بن ابى طالب در آوردم حال آنكه بزرگان قريش به خواستگارى وى آمدند و من نپذيرفتم؟ در اين كار به انتظار خبر آسمانى "وحى" بودم تا آنكه در شب بيست و چهارم ماه رمضان جبرئيل بسوى من آمد و گفت اى محمد، "خداى" على اعلى بر تو درود مى فرستد، او روحانيان و كروبيان را در جايگاهى كه به آن " افيح " گويند، بزير درخت طوبى جمع كرده، فاطمه را به ازدواج على در آورد. مرا نيز فرمان داد كه خطبه خوان اين پيوند باشم و خداى تعالى خود ولى "عقد" بود"الحديث" ص 164 كفايه الطالب محب الدين طبرى در ص 31 ذخائر از على "ع" روايت كرده است كه گفت، رسول خدا "ص" فرمود ملكى بر من فرود آمد و گفت: يا محمد ك همانا خداى تعالى بر تو درود مى فرستد و مى گويد: من دخترت فاطمه را، در ملاء اعلى به ازدوج على در آوردم تو نيز در زمين وى را بعقداو در آور.

" نسائى " و " خطيب " در ص 31 تاريخش، باسناد از عبد الله بن مسعود "رض" آورده اند كه گفت: در بامداد عروسى، فاطمه دختر پيغمبر را لرزش در بدن افتاد رسول خدا "ص" بوى فرمود:

اى فاطمه م ترا به ازدواج و مردى" كه در دنيا، سرور و در آخرت از صالحان است، در آوردم و چون خواستم ترا به على دهم خداوند جبرئيل را مامور كرد و او در آسمان چهارم بپاخاست و فرشتگان صف ها بستند، پس جبرئيل براى

آنان خطبه خواند و خداوند ترا بعقد على در آورد. سپس به درخت بهشت فرمان داد تا زيب و زيور ببار آورد آن را بر فرشتگان ببارد و هر فرشته اى كه "اين زيب و زيور ها" را بيشتر يا بهتر از ديگران برداشت، تا روز قيامت، به آن مى نازد. " ام سلمه " گفت: فاطمه بر ديگر زنان سر افرازى ميكرد، به اينكه نخستين خطبه خوان "عقدش" جبريل بوده است.

اين روايت را " گنجى " در ص 16 كفايه آورده و گفته است: اين، حديثى حسن و عالى است و ما آن را بهمين طريق روايت كرديم محب الدين طبرى هم در ص 32 ذخائر آن نقل كرده است.

و صفورى در ص 225 ج 2، نزه المجالس، آورده است كه جبرئيل به رسول خدا گفت: همانا خداوند رضوان را فرمان داد. تا منبر كرامت را بر باب بيت المعمور بگذارد و فرشته اى بنام " راحيل " را فرمود. تا بر آن منبر بالا رود او بر منبر نشست و خدا را به سزاوارى، ثنا و ستايش نمود. پس در آسمانها نشاط و سرور بر پا شد و بمن وحى فرمود كه عقد اين پيوند را ميخوانم.

من فاطمه كنيز خود و دختر پيغمبرم محمد را به ازدواج على در آوردم، پس من عقد كردم و فرشتگان را بر آن گواه گرفتم و شهادت ايشان را در اين پارچه حرير نوشتم. اينك من مامور آن را بر شما عرضه كنم و به خاتمى از مشك سپيد مهر نمايم و به رضوان خازن جنان بسپارم. در اين باره اخبار بسيار ديگرى نيز هست.

كابين زهرا

و اين بيت عبدى:

و المهر خمس الارض مو++

هبه تعالى فى المواهب

اشارتى است به روايتى كه " شيخ الاسلام حموئى " در باب هجدهم " فرائد السمطين " از رسول خدا "ص" آورده است كه به على "ع" فرمود: اى على همانا زمين از آن خداست و آن را بهر يك از بندگان خود كه بخواهد، وامى گذارد.

"اينك" بمن وحى فرستاده كه فاطمه را با كابين يك پنجم زمين، به ازدواج تو در آورم، پس آن صداق اوست و هر كس بر زمين گام نهد، و شما را دشمن باشد، راه رفتنش برزمين، حرام است.

نثار زهرا

و اين سخن عبدى:

و اين سخن عبدى: و تها بها من حمل طوبى طيبت تلك المواهب.

اشاره است به حديث نثارى كه " بلال بن حمامه " آورده است. كه روزى پيغمبر خدا "ص" متبسم و خندان و با چهره اى چون ماه تمام و تابان، روى به ما آورد، عبد الرحمن بن عوف برخاست و گفت:

اى رسول خدا "ص" اين نور چيست؟ فرمود بشارتى است كه از پروردگارم درباره برادر و پسر عمم بمن رسيده است و آن اينست كه خداوند فاطمه را بهمسرى على در آورده و به رضوان خازن جنان فرموده تا درخت طوبى را بجنباند. پس درخت طوبى به تعداد دوستداران اهل بيت برگه هائى ببار آورده است. و نيز در زير آن درخت فرشتگانى آفريده و به هر يك براتى داده تا چون قيامت بر پا شود و ملائكه خلائق را فرا خوانند، دوستى از دوستداران اهل بيت نماند، مگر آنكه برگه اى كه در آن فرمان رهائى از آتش جهنم است به وى بدهند.

پس برادر و پسر عم من و هم دخترم. نجات بخش مردان و زنان از آتش دوزخ اند.

" خطيب " در ص 210 ج 4 تاريخش و " ابن اثير " در صفحه 206 ج 1، " اسد الغابه " و " ابن صباغ " مالكى و " الفصول المهمه " و " ابو بكر خوارزمى " در "المناقب" و " ابن حجر ر در ص 103 " الصواعق " و " صفورى " در ص 225 ج 2 " " نزهه المجالس " و " حضرمى " در صفحه 48 " رشفه الصادى " اين روايت را آورده اند.

و " ابو عبد الله ملا " در كتاب سيرتش. از انس روايت كرده است كه رسول

چكامه ديگري از عبدي

و از اشعار عبدى است:

اى سروران من و اى فرزندان على - اى آل طه و اى خاندان رسول خدا "ص" كيست كه با شما برابرى كند؟ چه شما نمايندگان خدا در زمين ايد.

شما ايد، آن ستارگان هدايتى كه خداوند رهسپاران اين راه را، بشما رهبرى مى كند.

اگر رهبرى شما نبود، ما بضلالت مى افتاديم، و گمراهى با هدايت مشتبه مى شد.

توشه اى جز مهر شما ندارم، و آن بهترين زاد و ذخيره و پشتوانه من در پهنه حشر است.

دوستى شما و بيزارى از بدگويانتان، اعتقاد من است.

و نيز از اوست:

به فرمان پرودگار. فاطمه پاك نهاد، را در آسمان به همسرى على نيك سرشت در آوردند.

خدا مهر زهرا را يك پنجم زمين از آباد و غير آباد، قرار داد. على بهترين مردان و زهرا بهترين زنان و مهرش بهترين كابين ها است.

گريه حضرت زهرا و سخن حضرت رسول

و از اشعار اوست:

آنگاه كه فاطمه بتول، گريان و نالان و فغان كنان، به خدمت پيغمبر آمد و گفت: زنان بنزد من آمده، به نكوهش و سرزنش من زبان گشوده مى گويند، پيغمبر ترا به همسرى على آن مرد نادار و نيازمند. در آورده است،

پيغمبر فرمود: اى فاطمه شكيبا باش، و خدا را شكر كن كه به بركت على به فضلى بزرگ نائل آمده اى.

خداوند جبرئيل را فرمود تا به آواز بلند فرشتگان را فرا خواند، ملائكه گرد آمدند و روى به المعمور پروردگار آوردند جبرئيل به خطبه پرداخت و خدا را حمد نمود و ببزرگى ستود.

"و خداوند فرمود": يك پنجم زمين من از آن زهرا و بقيه آن از آن ديگران است.

در اين هنگام درخت طوبى بر سر حوران بهشت، مشك و عبير نثار كرد. توضيح:

بيت:

اذ اتته البتول فاطم تبكى++

و توالى شهيقها و الزفيرا

اشاره است به روايتى كه م - حافظ عبد الرزاق از معمر و او از ابن ابى نجيح و او از " مجاهد " و او از " ابن عباس " آورده " و خطيب بغدادى " باسناد خود آن را در ص 195 ج 4 تاريخش نقل كرده كه " ابن عباس " گفت چون پيغمبر فاطمه را به همسرى على در آورد فاطمه گفت: اى رسول خدا "ص". آيا مرا به مردى دادى كه نيازمند و بى چيز است؟ پيغمبر فرمود: مگر خشنود نيستى؟ براستى كه خداوند از اهل زمين دو مرد را برگزيد كه يكى از آن دو پدرت و ديگر شوهر تو است " حاكم " اين روايت را در " المستدرك " ص 129 ج 3 آورده و آن را صحيح دانسته است.

" هيثمى " نيز در ص 112 الجمع و سيوطى آنطور كه در ص 391 ج 2 ترتيب جمع آمده در كتاب " الجمع " و صدرى در ص 226 ج 2 نزهه المجالس " آورده است. و در ص 226 ج 2 " نزهه المجالس " از عقائق چنين آمده است: كه فاطمه "رض" در شب عروسى خويش گريست، و پيغمبر سبب گريه وى را پرسيد. و زهرا چنين گفت:

تو ميدانى كه من دوستدار دنيا نيستم، ليكن چون در اين شب به ناچيزى خويش نگريستم، ترسيدم على بگويد: با خود چه آورده اى؟ پيغمبر فرمود: آسوده باش كه على هميشه خرسند و خشنود است. پس از آن زنى يهودى و ثروتمند ازدواج كرد و زنان رادعوت نمود و آنها فاخر ترين جامه هاى خويش را پوشيدند و گفتند: مى خواهيم ناظر نادارى و نيازمندى دختر محمد "ص" باشيم، او را نيز دعوت كردند، جبرئيل جامه اى بهشتى، فرود آورد و چون زهرا آن جامه را پوشيدو سر انداز سر كرد و درميان جمع نشست آنگاه كه پرده بالا رفت، و آن جامه درخشيد زنان گفتند اى فاطمه اين جامه را از كجا آوردى؟ گفت از جانب پدرم گفتند: پدرت از كجا آورده است فرمود: از جبرئيل. پرسيدند او از كجا آورد گفت از بهشت. و آن زنان اسلام آوردند و گفتند: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله. و از شوهرانشان هر كس مسلمان شد زنش در خانه اش ماند و آنكه اسلام نياورد، زنش از او جدا شد و به همسر ديگرى در آمد.

شرح احاديث ماثور ديگرى كه در بقيه ابيات آمده است، پيش از اين گذشت و در اين بيت از قصيده عبدى درستايش على "ع".

و كان يقول يا دنيا غرى++

سواى فلست من اهل الغرور

و نيز در اين بيت از چكامه ديگرش:

لم تشتمل قلبه الدنيا بزخرفها++

بل قال غرى سواى كل محتقر

اشارتى است به آن چه در حديث " ضراره بن ضمره " آنگاه كه على امير مومنان را براى معاويه، مى ستود آمده است، ضراره به معاويه گفت: على را در شبى سخت تاريك و بى ستاره در عبادت گاهش ديدم كه محاسنش را به دست داشت و چون مار گزيده به خود مى پيچد و مانند ماتمزده مى گريست و مى گفت: اى دنيا اى دنيا ديگرى را بفريب به من ديدار مى نمائى و شوق نشان مى دهى؟ هيهات هيهات من ترا سه طلاقه كردم و رجعى در آن نيست وه كه چه عمرت كوتاه و عيشت ناچيز و ارزشت اندك است.

" ابو نعيم ر در ص 84 " حليه " و ابن عبد البر در " استيعاب " و ابن عساكر در ص 35 تاريخش و بسيارى از حافظان و مورخان ديگر اين روايت را آورده اند.

نيز از اشعار عبدى است:

آن قوم بگاهى كه على پاك نهاد، به پاره دوزى كفش پيغمبر نشسته بود، به خانه رسول امدند، و گفتند اگر حادثه اى رخ دهد جانشين تو و مرجع ما چه كسى خواهد بود و پيغمبر فرمود: جانشين من همان پينه دوز پاك سرشت و دانايى پارسا است.

شاعر در اين ابيات به حديث ام سلمه اشاره كرده است كه به ام المومنين عايشه در سر آغاز جنگ جمل گفت: آيا بياد مى آرى كه من و تو در سفرى با رسول خدا بوديم و على در آن سفر پاره دوزى كفش پيغمبر و شستشوى جامه هاى حضرتش را بعهده گرفته بود پس كفش پيغمبرو شستشوى جامه هاى حضرتش را بعهده گرفته بود پس كفش پيغمبر پاره شد و على در زير سايه سمره اى به پاره دوزى نشست، كه پدرت با عمر پيش آمدند و اجازه شرفيابى خواستند ما بر خواستيم و در پرده شديم و آندو در آمدند و با پيغمبر به گفتگو پرداختند و گفتند: اى رسول خدا نمى دانيم تا كى در ميان ما خواهى بود؟ اى كاش ما را به جانشين خود آگاه مى كردى تا پس از تو داد خواه ما باشد.

پيغمبر فرمود: من او راشناخته ام و اگر معرفيش كنم از گردش پراكنده خواهيد شد، آن چنانكه بنى اسرائيل، هارون پسر عمران را تنها گذاشتند.

آندو خاموش ماندند و از خدمت پيغمبر مرخص شدند و چون من و تو بخدمت رسول خدا باز آمديم تو كه از ما گستاختر بودى پرسيدى، اى رسول خدا جانشين تو كيست؟ و رسول فرمود: پاره دوز كفش. ما بيرون آمديم و كسى جز على نديديم و تو گفتى اى رسول خدا جز على ديگرى را نمى بينم. فرمود: همو جانشين من است. عايشه گفت: درست است. داستان را بياد دارم. ام سلمه گفت: پس از اين ياد آورى چرا بر على خروج ميكنى. عايشه گفت: من براى اصلاح در ميان مردم، مى روم و اميدوارم كه اجر ببرم انشاء الله ام سلمه گفت: خود دانى.

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 78.

شاعر ما عبدى را سروده ديگرى است كه در آن امير مومنان "ع" را چنين مى ستايد: اى آنكه فرشتگان آنچنان شيفته و دلباخته ات بودند كه از شوق ديدارت بخدا شكايت بردند

و خداى جهان، تصويرى از تو پرداخت تا پيوسته زيارتش كنند و با او باشند. و نيز در ستايش آن امام "ع" چنين سروده است:

خدا براى فرشتگان و الا، تصويرى شريف و گرامى چون خود على پرداخت تا گروهى از فرشتگان طواف گر آن تمثال و گروهى ديگر معتكف در گاهش باشند.

اين است آنچه پيغمبر در شب معراج از فراز رفرف ديد. در اين ابيات اشاره به حديثى است كه يزيد بن هارون، آن راوى حافظ و متقن و بزرگ و ثقه از راوى ثقه ديگرى بنام حميد طويل و او از انس بن مالك آورده است كه رسول خدا "ص" فرمود:

شبى كه مرا به آسمان بردند، فرشته اى را ديدم كه بر منبرى از نور نشسته و فرشتگان ديگر گردش را گرفته اند گفتم: اى جبرئيل اين فرشته كيست؟ گفت نزديك شو و بر او سلام كن، چون نزديك رفتم و سلام كردم، برادر و پسر عمم على بن ابى طالب را ديدم. گفتم اى جبرئيل آيا على در آمدن به آسمان چهارم بر من پيشى گرفته است؟ گفت نه ليكن فرشتگان، از شوق ديدار على، بخدا شكايت بردند و خداى تعالى اين فرشته را از نور بر چهره على "ع" ساخت و آنها در هر شب و روز جمعه هفتاد هزار بار وى را زيارت و خدا را تسبيح و تقديش مى كنند و ثواب آن را به دوستدار على هديه مى نمايند.

اين روايت را حافظ گنجى در ص 51 كفايه آورده و گفته است اين حديث حسن و عالى است و ما نيز بهمين جهت آن را نوشتيم.

و از سروده هاى عبدى است:

خداى متعالى، على رغم منافقان، فاطمه را به همسرى على در آورد و يك پنجم زمين را مهر او كرد، زهى چنين كابينى.

و نيز امير مومنان را چنين مى ستايد:

چه شبهاى سختى را كه بيدار ماند و چه روزهاى گرمى را كه به روزه دارى گذراند.

و نيز در مدح على "ع" گفته است: اى على تو چشم خدا و جنب الهى كه هر كس در حقت تقصير كرد، به خوارى در دوزخ افتاد تو كشتى نجات و صراط مستقيم جاودانه، هدايتى.

لب تشنگان حوض كوثر، بر تو وارد ميشوند، گروهى را سير اب وعده اى را محروم مى كنى.

توئى گذرگاهى كه هر كس رابخواهى به بهشت و آن را كه بخواهى به دوزخ مى فرستى.

بيان برخى از احاديثى كه در بعض از اين ابيات است، گذشت.

و اما در اين سروده او:

و عليك الورد تسقى من++

الحوض من شئت نثنى محروما

اشارتى است به اينكه سقايت حوض كوثر در روز قيامت با على امير مومنان است دوستان خويش را سيراب مى فرمايد و دو رويان و نا سپاسان را از آن مى راند.

و در اين باره در كتب صحاح و مسانيد، احاديثى آمده است كه ما برخى از آنرا ياد مى كنيم:

1- طبرانى باسناد رجال مورد اعتماد، از ابى سعيد خدرى آورده است كه پيغمبر فرمود:

اى على در روز رستاخيز ترا عصائى از عصاهاى بهشتى خواهد بود كه با آن منافقانرا از حوض مي رانى.

الذخائر ص 91، الرياض ص 211. 2 مجمع الزوائد 9 ص 145، الصواعق

ص 104.

2- احمد در "المناقب" به اسناد خود از عبد الله بن اجاره آورده است كه از امير مومنان على بن ابى طالب، از فراز منبر شنيدم كه مى گفت: من با اين دو دست كوتاهم كفار و منافقان را از حوض رسول خدا مى رانم همان طور كه ساربانان شتر بيگانه را از آبشخور مى رانند.

طبرانى اين روايت را در " الاوسط " آورده و در ج 9 " مجمع الزاوئد " ص 139 و " الرياض النضره " 2 ص 211 و كنز العمال 6 ص 403 نيز ياد گرديده است.

3- " ابن عساكر " در تاريخش باسناد خود از " ابن عباس " و او از پيغمبر خدا "ص" آورده است كه به على فرمود: تو در روز رستاخيز در پيش روى منى. پس لواى حمد را بمن ميپسارند و من آن را به تو خواهم داد و تو مردم را از حوض مى رانى.

" سيوطى " اين حديث را در " الجمع " بنا به آنچه در ص 40 ج 6 ترتيب آن آمده است ياد كرده و درص 393 همان كتاب از ابن عباس و او در حديث مفصلى كه از عمر نقل كرده گفته است كه پيغمبر فرمود: تو بالواء حمد در پيشاپيش من در خشى و از خوض من دفاع مى كنى.

4- احمد در " المناقب " به اسناد خود از ابى سعيد خدرى آورده است كه رسول خدا فرمود: خداوند در مورد على پنج چيز بمن داده است كه آن را از دنيا و آنچه در آن است، بيشتر دوست دارم.

اما اول: او در پيشگاه خداوند تا فراغت از حساب خلائق تكيه گاه من خواهد بود.

اما دوم: لواء حمد بدست اوست و آدم و فرزندانش در زير اين پرچمند. و اما سوم: وى بركنار حوض من ايستاده و هر كه را از امت من مى شناسد سير اب مى كند. تا آخر حديث

اين روايت در ص 2/203 " الرياض النضره " و ص 6/403 " كنز العمال " ياد شده است.

5- شاذان فضيلى باسناد خود از امير مومنان روايت كرده است كه رسول خدا "ص" فرمود: اى على از پروردگار خود در مورد تو پنج خصلت خواستم كه بمن ارزانى داشت.

اما يكم: از پروردگارم خواستم كه آنگاه كه خاكم را مى شكافد و گرداز سر و رويم مى زدايد، تو با من باشى و خواسته ام را بر آورده كرد.

اما دوم: از او خواستم كه در كنار كفه ميزان مرا بپا دارد و تو با من باشى. اين خواسته ام را هم بر آورد.

اما سوم: از او خواستم كه ترا پرچمدار من و آن لواء بزرگ الهى قرار دهد كه رستگان و روندگان به بهشت در زير آنند. اين را نيز بمن داد.

اما چهارم: از پروردگارم خواستم تو ساقى امتم از حوضم باشى و خداى پذيرفت.

اما پنجم: از پروردگارم خواستم ترا پيشرو امت من "در رفتن" رو به بهشت قرار دهد و اين را بمن ارزانى فرمود. پس خدا را سپاس كه به داده هايش بر من منت نهاد.

اين روايت را در ص 202 " المناقب " خطيب خوارزمى در باب دوازدهم " فرائد السمطين " و در صفحه 402 -6 " كنز العمال " مى توان يافت.

6- طبرانى در " الاوسط " از " ابى هريره ر در حديثى روايت كرده است كه پيغمبر خدا "ص" فرمود: اى على گوئى من بينمت كه بر "كنار" حوض من ايستاده اى و مردمرا از آن مى رانى و آنجا صراحى هائى است كه چون ستارگان آسمان "مى - درخشد" و من و تو و حسن و حسين و فاطمه و عقيل و جعفر در بهشت برادرانه بر سريرى رو بروى هم نشسته ايم. تو با منى و شيعه ات بهشتى است. "مجمع الزوائد 9 صفحه 173"

7- از جابر بن عبد الله است كه رسول خدا "ص" فرمود: اى على سوگند به آنكه جانم در دست اوست كه تو در روز رستاخيز مدافع حوض منى و با عصاى خود

مردان را از آن مى رانى، آن چنانكه شتر بيگانه را مى رانند و گوئى مقام ترا در كنار حوض مى بينم "مناقب خطيب ص65"

8- " حاكم " در صفحه 138 - ج 3 " المستدرك " باسناد مصحح خود از " على بن ابى طلحه " آورده است كه گفت: ما حج مى گزارديم و در مدينه از كنار حسن بن على گذشتيم و معاويه بن جديح - جديح را به تصغير بخوانيد - هم با ما بود. به حضرت حسن گفتند: اين است معاويه بن جديح كه على "ع" را لعن مى كند!!

فرمود: بياوريدش. چون آوردندش، فرمود: تو على را ناسزا مى گوئى؟ گفت نه فرمود: بخدا اگر با او ملاقات كنى، - و نمى پندارم كه در رستاخيز به ديدارش برسى - مى بينيش كه بر كنار حوض رسول خدا ايستاده و رايات منافقان را با عصاى عوسجيش كه بدست دارد، مى راند اين حديث را آن صادق مصدوق "محمد ص"براى من باز گو كرده است. و دروغ پرداز زيانكار است.

طبرانى اين روايت را آورده و در عبارت اوست كه حضرت حسن فرمود: مى يابى او را كه آماده و مصمم، ناسپاسان و دورويان را از حوض رسول خدا "ص" مى راند "اين" گفتار صادق مصدق محمد است.

و اين شعر عبدى:

و اليك الجواز تدخل من شئت++

جنانا و من تشاء جحيما

اشارت است به معنى كه در اخبار بسيارى وارد شده است و ما به ياد آورى برخى از اين اخبار بسنده مى كنيم:

1- " حافظ ابن سمان " در " الموافقه " از قول قيس بن حازم روايت كرده است كه گفت: ابو بكر صديق على بن ابى طالب را ديد و بر روى او لبخند زد على فرمود چرا خنديدى؟ گفت: از رسول خدا "ص" شنيدم كه من گفت هيچ كسى از صراط نمى گذرد مگر آنكه على برايش پروانه عبور نوشته باشد.

اين روايت در " الرياض النضره " 2 ص 177 و 244 و در " الصواعق " ص 75 و " اسعاف الراغبين " صفحه 161، ياد شده است.

2- مجاهد از ابن عباس نقل كرده است كه پيغمبر خدا "ص" فرمود: چون روز رستاخيز آيد، خداى عزوجل، جبرئيل و محمد را بر صراط ميايستاند و هيچ كس از آن نمى گذرد، مگر آن كه براتى از على بن ابى طالب دارد.

" خطيب خوارزمى " در ص 253 " المناقب " اين حديث را آورده و ابنمغازلى فقيه نيز در " المناقب " ياد كرده و عبارت او چنين است: على در روز قيامت بر كنار حوض ايستاده، و "به بهشت" در نمى آيد مگر كسى كه از على بن ابى طالب جواز آورد " قرشى " در ص 36 " شمس الاخبار " اين حديث را ياد كرده است.

3- " حاكمى " از قول على "ع" آورده است كه رسول خدا "ص" فرمود: چون خداوند خلق پيشين و پسين را در رستاخيز گرد آورد و صراط بر پل جهنم زده شود، از آن نمى گذرد مگر آن كس كه گذرنامه ولايت على بن ابى طالب داشته باشد. اين روايت در باب 54 " فرايد السمطين " و ص 172 ج 2 " الرياض النضره " ياد شده است.

4- " حسن بصرى " از قول عبد الله آورده است كه رسول خدا "ص" فرمود: چون قيامت شود، على بن ابى طالب بر فردوش كه كوهى است از جنت بر آمده و بالاى آن عرش پروردگار جهانيان است و نهرهاى بهشت از آن سرازير و در بهشت پراكنده است، بر كرسيئى از نور مى نشيند و " تسنيم " از پيش رويش روان است، هيچ كسى را گذرى بر صراط نخواهند بود، مگر آن را كه برات ولايت او "على" و خاندانش، باشد "على" بر جنت مشرف است دوستان خود را به بهشت و دشمنان خويش را به دوزخ در مى آورد.

خوارزمى در ص 42 " المناقب " و حموئى در باب 54 " الفرايد السمطين " اين روايت را آورده اند.

5- " قاضى عياض " در " الشفا " از پيغمبر روايت كرده است كه فرمود: معرفت خاندان محمد برات آزادى از دوزخ و محبت آل محمد پروانه عبور از صراط و ولايت آل محمد، امان از عذاب است.

 

 


| شناسه مطلب: 74689