شعراء غدیر در قرن 03

ابو تمام طایى اى آهو هر جا که تلهاى انبوه خاکى و بیابانها بى نشان نمایان شد بایست و نکوهش و سرزنش گمراهت نکند. از بیم پنهان شو و صداى کوه بدامت نیندازد، چه این بیهوده سخن آبرویت را مى برد. ترا نادانى مى بینم که در میان امر و نهى سرگردانى، هلاک از تو

ابو تمام طايى

اى آهو هر جا كه تلهاى انبوه خاكى و بيابانها بى نشان نمايان شد بايست و نكوهش و سرزنش گمراهت نكند. <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

از بيم پنهان شو و صداى كوه بدامت نيندازد، چه اين بيهوده سخن آبرويت را مى برد.

ترا نادانى مى بينم كه در ميان امر و نهى سرگردانى، هلاك از تو دور باد، ترا با نهى و امر چكار است؟

آيا حوادث غم انگيز و دشوار بر اهلش، مرا از كارى كه به انجام آن شتاب دارم، باز مى دارد؟

روزگار چنان سر آزار من دارد كه گوئى با اين آزار، نذرهاى خود را ادا مى كند.

او را درختانى است، كه بزرگوارى را در درون آن نهان كرده و بارو برگ سبزى ندارند.

و من با پوشيدن جامه صبر چنان با زمانه روبرو شدم كه ترسيدم صبر به تنگ آيد

چه سخت است كه شهر و ديار بر مردى كه چون من قبيله و وسيله دارد، تنگ آيد.

در روز افتادگى، گويند اى نيست كه به چون منى كه جوانى و نياز انباز اويند، بگويد: برخيز "ايستاده اى دست من افتاده را نميگيرد".

اگر چه روزگار بر گشته است و براى هيچ تشنه اى آبى و براى هيچ پرسنده اى جوابى ندارد

آنان مردمى هستند كه بد گوئى و پيكار در ميانشان راه يافته و پرده ستايش و نكو داشتشان را دريده است.

از ميان آنها چون دوستى را برگزينى، كبر در دل دارد و قائد و رائدش گمراهى و خود بينى است.

چون برق آسايش ببيند، به تو نزديك مى شود و آنگاه كه احساس سختى كند، از عيوق دورتر رود.

كجاست جوانمردى كه مردم با او دشمنى نكرده باشند؟ يا كدام راد مرد است كه عزمى درست دارد و گرانبار نيست؟

مى بينى كه توانگران به فزوندارى خود بر نيازمندان و بيچارگان مى نازند براستى كه آنكس كه مرا به پيرى نشاند، چنانكه ديديش، هفده سال نداشت و آن ديگرى چون رازى را به وى سپردم سينه اش از نگرانى راز بجوش آمد و پرده از آن برگرفت.

مردم روى زمين سركشى و خودرائى كردند و سخن بسيارى از آنان جز گروهى اندك كفر بود.

رنج تاريكى روزگار فرماندهى آن دو تن را كشيدند، در حالى كه آنها دليلى بودند كه آفتاب و ماه از ايشان به رهنمونى شايسته تر بود.

بزودى اين آب جوئى از پستان مرگ شما را به پرتگاهى مى كشاند كه آب و شرابى در آن نيست.

شما كه از فرو رفتن درجوئى خرد به ستوه آمده ايد، آنگاه كه دريا بر شما بشورد چه مى كنيد؟

شما خود خونهاى ريخته شده در زير ديگ به تاراج رفته خلافت شديد، زيرا به آنچه كه اين ديگ را به جوش مى آورد، واقف نبوديد.

چرا پرنده جهل پرنده جهل را پيش از آنكه پروازش ارمغانى نامانوس برايتان بياورد از پرواز باز نداشتيد؟

دندان را بر هم فشرديد و ننگ كار را پوشانديد كجا پنهان مى ماند رازى كه بر ملا شد.

با فرزندان پيغمبر و دودمان او كارهائى كرديد كه كمترين آن خيانت و غدر بود.

پيش از آن بر سر جانشين او چنان مصيبت سختى آورديد كه اندازه نداشت با او از در جنگ هاى نو و كهنه اى در آمديد كه پيش از اين، اينگونه نبردها سابقه نداشت

على بگاه سرافرازى برادر و داماد پيغمبر است. برادر و دامادى كه مانند ندارد.

پشت پيغمبر "محمد ص" به او گرم بود همانطور كه پشت گرمى موسى به هارون بود.

او هميشه تاريكى سختيها را با روشنى فتح و پيروزى كه از رويش نمايان بود مى زدود.

وى شمشير بران خدا و رسولش در هر جنگى بود، شمشيرى كه فرسودگى و و كندى نداشت

كدام دست بدى بود كه نبريد؟ و كدام روى گمرهى بود كه بر آن داغ ننگ ننهاد؟

او مرد، در حاليكه دينداران را به سر سختيش ارامش و بى دينان را ترس و بيم بود. باد لاورى، مرزهاى مخوف را از شكستن نگه ميداشت و از سر زمين دشمن مرز مى ساخت.

در احد و بدر آنگاه كه اين نبردگاهها از پياده و سواره موج مى زد، و نيز در روز جنگ حنين و نضير و خيبر و خندق آنگاه كه " عمرو ر به ميدانش تاخت چنان به شمشيرها و نيزه هاى خونين براى مرگ سرخ بپاخاست كه آن را از ميان برداشت.

در پيرامون شعر

من براى هيچ انديشمندى راه گريزى از شناخت روز غدير نمى بينم بخصوص اگر كتب حديث و سيره و آثار مدون تاريخى و ادبى را پيش روى داشته باشد، چه هر يك از اين آثار نمايشگر و نشان دهنده غديرند و حقيقت آن روز را در دست خواننده مى نهند و هيچ دل و دماغ و پهلوئى را از آن فارغ و منصرف و تهى نميگذراند و خواننده چنان با خبر غدير روبرو مى شود كه گوئى اين داستان پس از

گذشت اينهمه روزگاران از نزديك به وى ديده مى دوزد و حقيقت خويش را به مردم مى نمايد.

پس از اين مقدمه با من بياور از " دكتر ملحم ابراهيم اسود "، شارح ديوان شاعر ما اى تمام شگفتيها كن چه وى در شرح اين سروده شاعر:

و يوم الغدير استوضح الحق اهله++

مى گويد: " روز غدير روز رويداد نبرد معروفى است " و آنگاه در شرح اين بيت:

يمد بضبعيه و يعلم انه..++

گفتارى داردكه چنين مى نمايد كه: آن نبرد از پيكارهاى پيغمبر بوده است، در صفحه 138 كتابش گفته است:

" يمد بضبعيه " يعنى يارى و ياورى مى كند او را و ضمير " هاء " به امام على بر مى - گردد و معنى جمله اين است كه رسول خدا "ص" على را نصرت مى كرد و مى دانست كه او ولى است تنها بازوگير و ياور پيغمبر در غدير على بود، پيغمبر نيز على را يارى و نصرت مى كرد. چه مى دانست كه وى ولى امتش و خليفه پس از او خواهد بود. اين است حقيقت آيا به آن آگاهى داريد "

راستى آيا مصدر اين فتواى مجرد را از اين مرد نخواهند پرسيد؟ آيا نام چنين نبردى در كتابهاى سيره نبوى هست؟ و آيا از ائمه تاريخ كسى به همچو غزوه اى تصريحى كرده است؟ از اينها گذشته آيا داستان سرائى آنرا به رشته قصه كشيده و شاعرى يافت مى شود كه تصويرى خيالى از آن پرداخته باشد. آيا كسى از اين نويسنده نمى پرسد كه اين غزوه از كجا بر غزوات محدود پيغمبر كه كم و كيف آن معلوم و شوون و انواع آن مدون است و نامى از نبرد غدير در آن نيست، افزوده شده و همچو جنگى كه در آن على و پيغمبر "ص" به يارى و ياورى يكديگر

پرداخته و به پندار نويسنده از هم دفاع كرده اند، بر عدد ثابت آن اضافه گرديده است. يقين است كه نويسنده را از پاسخ اين پرسشها نا توان مى بينى، ليكن به جهاتى او را خوش آمده است كه حقيقت غدير را به دامان امانت بپوشاند و بپندارد كه بر اين تعليق جز گروهى نمى يابند و يا جستجو گران به بزرگوارى از آن در مى گذرند. اما نگهبانى يك حقيقت دينى از نگهدارى اعتبار چنين نويسنده اى كه بى پروا مى نويسد و دروغ را حقيقت ثابت مى داند، بالاتر است.

آرى در جاهليت روزى هست كه در آن " دريد بن صمه " " وى پس از فتح مكه در حال كفر كشته شد " بر قوم " غطفان " به نام خوانخواهى شويد و قبائل آنها را يكى يكى گرديد و از بنى عبس " " ساعده بن مر " را كشت و " ذواب بن اسماء جشمى " را اسير كرد " بنو جشم " حاضر شدند فديه دهند " دريد " نپذيرفت ووى را بوسيله برادرش " عبد الله " كشت و گروهى از بنى مره و بنى ثعلبه و قبيله هاى غطفان " را به مصيبت نشاند.

در ص 6 جلد 9 اغانى گفته است " و اين نبرد در روز غدير " بود و شعرى هم در اين باره از " دريد " ياد كرده است. در ص 71 جلد 3 عقد الفريد " يكى از نبرد هاى جاهليت را جنگ روز " غدير قلياد " شمرده و گفته است " ابو عبيده " گفت: قبيله ها با هم سازش كردند ولى بنى ثعلبه بن سعد، صلح را نپذيرفتند و گفتند ما راضى نخواهيم شد مگر آنگاه كه يا ديه كشتگان ما را بپردازند يا خون كشندگانشان را بريزيم سپس از قطن در آمدند و به " غدير قلياد " وارد شدند بنى عبس در رسيدن به اين جايگاه و دست يافتن بر آب، بر آنها پيشى گرفتند و آبرا چنان از روى آنان بستند كه نزديك بود خود و چهار پايانشان از تشنگى بميرند. " عوف " و " معقل " دو فرزند " سبيع " كه از قبيله بنى ثعلبه بودند، آنها را سازش دادند و مقصود " زهير "

در آن بيت كه مى گويد:

شما دوتن، قبيله عبس و ذبيان را پس از آنكه به كشتار يكديگر پرداخته بودند و ميان آنها تخم نفاق افكنده شده بود، چاره سازى كرديد، همين نبرد است.

و كلمه " قلياد " كه در گفتار بالا آمده است، آن چنان كه از ص 154 ج 1 " معجم البلدان " و ص 2 " بلوغ الادب " بر مى آيد، مصحف " قلهى " و در كتاب اخير، آن را از ايام مشهور عرب شمرده است. اين است تمام آنچه كه درباره اين روز روايت كرده اند و پيغمبر و هيچكدام از هاشميان را در آن ورود و خروجى و وصى وى امير مومنان "ع" را با آن سر و پايى، نيست و اين داستان هيچ ارتباطى با آن دو ندارد، بنابر اين آيا معقول است كه ابو تمامى كه ستايشگر على جانشين بزرگ پيغمبراست، چنين داستانى را در شعر مى رساند كه مراد ابى تمام چنين جنگ خون ريزى نيست زيرا شاعر پس از آنكه مواقف امير المومنين را در غزوات پيغمبر بر شمرده و از نبرد احد و بدر و حنينى و نضير و خيبر و خندق ياد كرده و سخن را با اين بيت به پايان برده است كه، مشاهد كان الله كاشف كربها. و فارجه و الامر ملتبس امر به ذكر منقبتى ديگر پرداخته كه برخاسته از زبان است نه از شمشير و سنان و چنين سروده است:

" يوم الغدير " استوضح الحق اهله.. ++

الخ

و به خوبى مشهود است كه در اين بيت اشاره به داستانى است كه در آن بپا خاستن و فرا خواندن و آگاهى دادن و سخن گفتن و از اثبات حق براى اهل حق پرده برگرفتن است.

زندگى شاعر

ابو تمام، حبيب پسر اوس بن حارث بن قيس بن اشجع بن يحيى بن مزينا بن سهم بن ملحان بن مروان بن رفافه بن مر بن سعد بن كاهل بن عمرو بن عدى بن عمرو بن حارث بن طى جلهم بن ادر بن زيد بن يشحب بن عريب بن كهن بن سبان بن يشجب بن يعرب بن قحطان است، تاريخ الخطيب ص 428 ج. 8

به گفته جاحظ وى يكى از روساى طايفه اماميه و از بزرگان بى مانند ادب شيعه در روزگار گذشته و از پيشوايان لغت و فيض بخشان فضليت و كمال است شعر و روشهاى گوناگون آن از او آغاز و به او انجام مى پذيرد و كار شاعرى به او واگذار است و همگان به پيشگاميش در مسابقه شعر و شيفتگيش به ولاى دودمان بزرگوار پيغمبر صلى الله عليه و اله هماهنك اند. وى در هوش و حافظه چنان آيتى بود كه درباره اش گفته اند:

غير از هزار ارجوزه، چهار هزار ديوان شهر را از حفظ داشت و اين غير از قطعات و قصائد بود

و در " معاهد التنصيص " است كه غير از قطعات و قصائد، چهار هزار ارجوزه را از برداشت و در " تكلمه " است كه وى 500 شاعر ماهر روزگار خود را به گمنامى سپرد.

اين شاعر، اصلا شامى و زاده قريه " جاسم " است كه از روستاهاى " جيدور ر و از اعمال دمشق بود به پدرش " ندوس عطار " مى گفتند كه بعدا آن را " اوس " كرده اند و در دائره المعارف اسلامى است كه خود شاعر اسم پدر راتغيير داده است و او نصرانى بود.

شاعر در مصر پرورش يافت و در اغاز جوانى در مسجد جامع سقائى مى كرد. سپس به انجمن ادبا راه يافت و از آنها بهره برد و علم آموخت. وى مردى هوشيار و دانا بود و به شعر مهر مى ورزيد و از آن دست بر نداشت تا گاهى كه به شاعرى پرداخت و به خوبى از عهده آن بر آمد و بنام شد و شعرش دست بدست گرديد و خبر به معتصم رسيد او را به نزد خود در " سر من راى ر خواند و ابو تمام چكامه اى چند درباره اش سرود و معتصم صله اش داد و بر شعراء روزگارش مقدم داشت، ابو تمام به بغداد آمد و در عراق و ايران به گشت و گذار پرداخت " محمد بن قدامه "

وى را در قزوين ديده كه در آنجا با ادبيان و عالمان همنشينى و همگروهى داشته است. او به بزم آرائى و خوشخوئى و بزرگ منشى موصوف بود.

" حسين بن اسحاق " گفت به " بحترى " گفتم: مردم من پندارند كه تو از " ابو تمام " شاعر ترى. گفت بخدا كه اين سخن براى من سودى و براى او زيانى ندارد.

بخدا كه من نانى جز به بركت او نخورده ام. البته دوست ميداشتم كه حقيقت همين باشد كه گفته اند ولى بخدا سوگند كه من پيرو و پناهنده و ريزه خوار خوان اويم، نسيم من در هواى او باز ايستد و زمين من در برابر آسمانش، پست نمايد.

"تاريخ خطيب 8 ص 248"

اين " بحترى " در سر آغاز شاعرى و شكوفائى شعرش به نزد " ابى تمام " كه در " حمص " بود، آمد و شعر خود را هنگامى كه ديگر شعراء به قصد عرضه شعر به نزدش آمده و شعر خود را هنگامى كه ديگر شعراء به قصد عرضه شعر به نزدش آمده بودند بر او خواند ابو تمام چون شعرش را شنيد روى به او آورده و ديگران را واگذاشت و چون همه رفتند، گفت

از ميان شاعرانى كه برايم شعر خواندند، تو از همه شاعر ترى اينك حالت چگونه است؟ " بحترى " از نادارى شكايت كرد و " ابو تمام " نامه اى براى مردم " معره نعمان " نوشت و به استادى بحترى گواهى داد پايمردى كرد و به شاعر نيز گفت: آنان را بستاى. وى به نزد مردم معره آمد و آنها به سبب نامه ابى تمام مقدمش را گرامى مى داشتند و چهار هزار درهم برايش مقرر كردند. و اين نخستين ثروتى بود كه به وى مي رسيد.

از آن پس " ابو تمام " " بحترى و شعرش را مى ستود و وى نيز از ملازمان " ابو تمام " شد، به بحترى گفتند. تو شاعر ترى يا ابو تمام گفت ك اشعار خوب او از سروده هاى نيكوى من و گفته هاى بدمن از ابيات ضعيف او بهتر است و گفته اند كه از " ابو العلاء معرى " پرسيدند. از اين سه تن كدام شاعر ترند:

" ابو تمام " يا " بحترى " يا " متنبى " گفت " متنبى " و " ابو تمام " دانشمندند و تنها " بحترى " شاعر است و گفته اند:

" بحترى " يكى از اشعار خود را براى ابى تمام خواند وى گفت: تو پس از من امير شعرائى.

" شاعر " گفت: اين سخن را از تمام چيزهائى كه به آن دست يافته ام، بيشتر دوست دارم.

" ابن معتز " گفته است: تمام اشعار ابو تمام نيكو است و نيز آورده است كه شاعر توجهى تمام به شعر " صريع الغوانى مسلم بن وليد " و " ابو نواس " داشته است.

و در گفتارى كه " ابن عساكر " در ص 24 ج 4 تاريخش از " عماره بن عقيل " بازگو كرده، چنين آمده كه چون " عماره " اين سروده شاعر را شنيد.

و طول مقام المرء بالحى مخلق++

لديبا جتيه فاغترب تتجدد

فانى رايت الشمس زيدت محبه++

الى الناس ان ليست عليهم بسرمد

گفت:

اگر شعر بخوبى لفظ و نيكوئى معنى و پاكيزگى مضمون و استوارى كلام است، شعر ابى تمام است و وى از همه شاعرتر. و اگر به غير اينهااست پس من نمى دانم.

در زبان اى تمام نوعى گرفتگى و لكنت بود كه " ابن معدل " يا " ابو العميثل " در اين باره شعرى اين چنين سروده اند

يا نبى الله فى الشعر و يا عيسى بن مريم++

انت من اشعر خلق الله ما لم تتكلم

" ابى تمام " خلفا و امراء را ستايش كرده و به خوبى از عهده اين كار بر آمده است و از قول " صهيب بن ابى صحبا " شاعر و " عطاف بن هارون " و " كرامه بن ابان عدوى " و " ابى عبد الرحمن اموى " و " سلامه بن جابر نهدى " و " محمد بن خالد شيبانى " به نقل شعر پرداخته و راويان او عبارتند از " خالد بن شريد شاعر " و " وليد بن عباده بحترى " و " محمد بن ابراهيم بن عتاب " و " عبدوى بغدادى ". "تاريخ ابن عساكر 4 ص 184" آورده اند كه چون ابو تمام " محمد بن عبد الملك زيات را به قصيده اى كه در آن ميگويد:

ديمه سمحه القياد سكوب++

مستغيث بها الثرى المكروب

لو سعت بقعه لا عظام اخرى++

لسعى نحوها المكان الجديب

ستود " ابن زيات " وى را گفت ك اى ابا تمام، تو شعرت را چنان با جواهر لفظ و معنى مى آرائى كه از گوهر هاى تابان گردن بند گردن دوشيزگان زيبا تر است.

آنچه به پاداش نيك اين اشعار مى اندوزى، با خود شعر همسنگ نخواهد بود " كندى " فيلسوف در محضر " ابن زيات " بود كه به وى گفت، اين جوان، جوان مرگ مى شود. گفتند: از كجا اين چنين داورى مى كنى؟ گفت در او چنان فرزانگى و هوشيارى و زيركى توام با خوش ذوقى و نيك طبعى ديدم كه دانستم همچون شمشير هندى كه نيامش را مى خورد جان روحانى او جسمش را خواهد خورد.

"تاريخ اين خلكان جلد 1 صفحه 132"

" صولى " آورده است كه ابى تمام، " احمد بن معتصم " يا " پسر مامون " را به قصيده سينيه اى ستود و چون به اين سروده خود رسيد كه:

اقدام عمرو فى سماحه حاتم++

فى حلم احنف فى ذكاء اياس

" كندى " فيلسوف كه حاضر بود گفت: امير بالاتر از ستوده تست. وى لختى

درنگ كرد و سپس سر بر آورد و گفت:

لا تنكروا ضربى له من دونه++

مثلا شرودا فى الندى و الباس

فالله قدضرب الاقل لنوره++

مثلا من المشكاه و النبراس

همگان از تيز هوشى وى شگفتيها كردند.

ديوان شعر ابى تمام

مى گويند: ابو تمام شعر خود را مدون نكرده است. ليكن آنچنانكه در ص 324 " بغيه الوعاه " آمده است، از خواندن عثمان بن مثنى قرضى م 273 ديوان شاعر را براى خود او، چنين بر مى آيد، كه شعر وى در روزگار زندگى خودش فراهم آمده، و پس از آن گروهى از اعلام و ادبيان به ترتيب و تلخيص و شروح و حفظ آن همت گمارده اند آه از آن جمله اند:

1- ابو الحسن محمد بن ابراهيم كيسان در گذشته بسال 320 كه وى را شرحى بر اشعار ابى تمام است.

2- ابو بكر محمد بن يحيى صولى م 6/325 كه ديوان شاعر را به ترتيب حروف معجم در قريب به 300 برگ فراهم آورده است.

3- على بن حمزه اصفهانى. كه اشعار شاعر را به ترتيب انواع مرتب كرده است .

4- ابو منصور محمد بن احمد ازهرى شافعى م 380 كه شرحى بر اشعار شاعر دارد.

6- خالع حسين بن محمد رافعى كه در حدود سال 380 زنده بوده و شرحى بر ديوان شاعر داد .

7- وزير حسين بن على مغربى در گذشته به سال 418، كه كتاب اختيار و گزينش شعر ابى تمام دارد.

8- ابو ريحان محمد بن احمد بيرونى در گذشته بسال 340 شرحى بر ديوان ابى تمام دارد كه حموى آن را به خط خود ابو ريحان ديده است.

9- ابو العلاء احمد بن عبد الله معرى متوفى بسال 449، كه تلخيصى از ديوان شاعر با شرح آن بنام " ذكرى حبيب " دارد.

10- ابو زكريا يحيى بن على خطيب تبريزى متوفى 502 كه شارح ديوان اوست.

11- ابو البركات ابن مستوفى مبارك اربلى م 637 كه شرحى بر ديوان ابو تمام در 10 جلد دارد.

12- ابو الفتح ضياء الدين نصر بن محمد متوفى 637 كه حافظ شعر وى بود.

13- ابو الحجاج يوسف بن محمد انصارى م 672 كه ديوان شعر و حماسه را از حفظ مى كرد.

14- محى الدين خياط كه شرحى بر ديوان ابى تمام دارد.

15- دكتر ملحم ابراهيم اسود. وى شرحى بر ديوان ابى تمام دارد كه در مصر چاپ شده است.

نسخه چاپى ديوان ابى تمام ظاهرا بر ترتيب " صولى " است كه مرتب بر حروف است. با اين تفاوت كه اشعار افتاده آن بسيار است. زيرا " نجاشى " در صفحه 12 فهرستش گفته است: ابو تمام را درباره خاندان پيغمبر اشعار فراوانى است. و احمد بن حسين "ره" ياد آورى كرده كه از ديوان شاعر نسخه كهنه اى ديده است كه شايد نوشته در روزگار خود شاعر يانزديك به زمانه او بوده و در آن از امامان شيعه تا امام جواد "ع" كه ابو تمام در زمان وى در گذشته است ياد نمود، ليكن در ديوان

ديوان شعر ابى تمام

مى گويند: ابو تمام شعر خود را مدون نكرده است. ليكن آنچنانكه در ص 324 " بغيه الوعاه " آمده است، از خواندن عثمان بن مثنى قرضى م 273 ديوان شاعر را براى خود او، چنين بر مى آيد، كه شعر وى در روزگار زندگى خودش فراهم آمده، و پس از آن گروهى از اعلام و ادبيان به ترتيب و تلخيص و شروح و حفظ آن همت گمارده اند آه از آن جمله اند:

1- ابو الحسن محمد بن ابراهيم كيسان در گذشته بسال 320 كه وى را شرحى بر اشعار ابى تمام است.

2- ابو بكر محمد بن يحيى صولى م 6/325 كه ديوان شاعر را به ترتيب حروف معجم در قريب به 300 برگ فراهم آورده است.

3- على بن حمزه اصفهانى. كه اشعار شاعر را به ترتيب انواع مرتب كرده است .

4- ابو منصور محمد بن احمد ازهرى شافعى م 380 كه شرحى بر اشعار شاعر دارد.

6- خالع حسين بن محمد رافعى كه در حدود سال 380 زنده بوده و شرحى بر ديوان شاعر داد .

7- وزير حسين بن على مغربى در گذشته به سال 418، كه كتاب اختيار و گزينش شعر ابى تمام دارد.

8- ابو ريحان محمد بن احمد بيرونى در گذشته بسال 340 شرحى بر ديوان ابى تمام دارد كه حموى آن را به خط خود ابو ريحان ديده است.

9- ابو العلاء احمد بن عبد الله معرى متوفى بسال 449، كه تلخيصى از ديوان شاعر با شرح آن بنام " ذكرى حبيب " دارد.

10- ابو زكريا يحيى بن على خطيب تبريزى متوفى 502 كه شارح ديوان اوست.

11- ابو البركات ابن مستوفى مبارك اربلى م 637 كه شرحى بر ديوان ابو تمام در 10 جلد دارد.

12- ابو الفتح ضياء الدين نصر بن محمد متوفى 637 كه حافظ شعر وى بود.

13- ابو الحجاج يوسف بن محمد انصارى م 672 كه ديوان شعر و حماسه را از حفظ مى كرد.

14- محى الدين خياط كه شرحى بر ديوان ابى تمام دارد.

15- دكتر ملحم ابراهيم اسود. وى شرحى بر ديوان ابى تمام دارد كه در مصر چاپ شده است.

نسخه چاپى ديوان ابى تمام ظاهرا بر ترتيب " صولى " است كه مرتب بر حروف است. با اين تفاوت كه اشعار افتاده آن بسيار است. زيرا " نجاشى " در صفحه 12 فهرستش گفته است: ابو تمام را درباره خاندان پيغمبر اشعار فراوانى است. و احمد بن حسين "ره" ياد آورى كرده كه از ديوان شاعر نسخه كهنه اى ديده است كه شايد نوشته در روزگار خود شاعر يانزديك به زمانه او بوده و در آن از امامان شيعه تا امام جواد "ع" كه ابو تمام در زمان وى در گذشته است ياد نمود، ليكن در ديوان

ديوان حماسه و شروح آن

يكى از آثار ابى تمام كه آن را بصورت تاليف در آورده است، ديوان حماسه اى است كه بزرگان به آن روى آورده و مردم روزگاران از آن بهره ها برده اند. ابى تمام در اين كتاب عيون شعر و وجوه كلام عرب را فراهم آورده است وى اين اثر را در خانه " ابى الوفاء ابن سلمه " در همدان آنگاه كه نزول برف و باران وى را ناگزير به پناهندگى به اين شهر كرده بود گردكورد و اين كتاب را در ده باب كه هر بابى از آن ويژه فنى است مرتب كرده بود و اورده و بسيارى از سر شناسان ادب به شرح آن همت گماردند كه از آن جمله اند:

1 - ابو عبد الله محمد بن قاسم ماجيلويه برقى.

2- ابو الحسن على بن محمد سميساطى در گذشته در اواسط قرن چهارم.

3- ابو الحسين احمد بن فارس بن زكرياى لغوى رازى كه بسال 396 در گذشته است.

4- ابو عبد الله حسين بن على بن عبد الله نمرى متوفى بسال 385 و بنابر آنچه در ص 24 جلد 3 " معجم الادباء " آمده است " ابى محمد اسود حسن غند جانى " ردى بر اين " نمرى " در شرح حماسه، دارد.

5- ابو الفتح عثمان بن جنى در گذشته به سال 392 اورا كتابى بنام "المنهج" در اشتقاق شعراء حماسه و شرحى بر مستغلق حماسه است.

6- ابو الحسن على بن زيد بيهقى.

7- ابو هلال حسن بن عبد الله بن سعيد عسكرى كه تا سال 395 زنده است بوده است.

8- ابو المظفر محمد بن آدم بن كمال هروى نحوى در گذشته سال 414.

9- شيخ ابو على احمد بن محمد مرزوقى اصفهانى متوفى 421.

10- ابو العلاء احمد بن عبد الله تنوخى متوفى449.

11- ابو الحسن على بن احمد بن سيده اندلسى متوفى 458.

12- ابو الحسين عبد الله بن احمد بن حسين شاماتى متوفى 475.

13- ابو القاسم زيد بن على بن عبد الله فارسى متوفى 467.

14- ابو حكيم عبد الله بن ابراهيم بن عبد الله خبرى متوفى 476.

15- ابو الحجاج يوسف بن سلمان شنتمرى متوفى 476. وى ديوان حماسه را بر حروف مرتب و آن را شرحى بزرگ كرده است.

16- ابو زكريا يحيى بن على خطيب تبريزى م 502 كه وى را سه شرح بر ديوان حماسه است.

17- ابو الحسن على بن عبد الرحمن اشبيلى در گذشته سال 514.

18- ابو المحاسن مسعود بن على بيهقى متوفى 544.

19- ابو البركات عبد الرحمن ابن محمد انبارى متوفى 577.

20- ابو اسحاق ابراهيم بن محمد حضرمى اشبيلى متوفى 584.

21- ابو محمد قاسم بن محمد ديمرتى اصفهانى.

22- شيخ على بن حسن شميم حلى در گذشته بسال 601.

23- ابو البقاء عبد الله بن حسين بن عبد الله عكبرى بغدادى متوفى 616

24- ابو على حسن بن احمد استرابادى لغوى نحوى،

25- المولوى فيض حسين. شرح مختصرى بر حماسه دارد كه آن را "الفيضى" ناميده است.

26- شيخ لقمان

27 - الشيخ سيد بن على مرصفى ازهرى معاصر.

به فهرست نجاشى و ابن نديم و معجم الادباء و بغيه الوعاه و الذريعه رجوع كنيد.

ديوانهاى حماسه

گروه بسيارى در حماسه سازى از ابى تمام تبعيت كرده اند كه از آنهايند:

1- ابو عباده وليد بن عبيده، بحترى متوفى 284.

2- ابو الحسين احمد بن فارس لغوى رازى در گذشته به سال 369.

3- دو فرزند هاشم كه هر دو بنام خالدند، يكى ابو بكر و ديگرى ابو عثمان سعيد متوفى 371

4- ابو هلال حسن بن عبد الله عسكرى نحوى.

5- ابو الحجاج يوسف بن سليمان شنتمرى در گذشته بسال 676

6- ابو حصين محمد بن على اصفهانى ديمرتى.

7- ابو دماش كه ابن نديم وى را از دانشمندان نحو و لغت شمرده است.

8- ابو العباس محمد بن خلف مرزبانى.

9- ابو السعادات هبت الدين على معروف به ابن شجرى متوفى 542

10- شيخ على بن حسن شميم حلى در گذشته بسال 601

11- ابو الحجاج يوسف بن محمد اندلسى متوفى 654

12- صدر الدين على بن ابى فرج بصرى كشته در سال 659

13- ابو الحجاج يوسف بن محمد انصارى در گذشته بسال 672

آثار ادبى ابى تمام

الاختيارات من شعر الشعراء. الاختيار من شعر القبايل.

اختيار المقطعات المختار من شعر المحدثين. نقائض جرير و الاخطل و الفحول كه گزينه هائى از قصائد جاهليت و اسلام است كه به " ابن هرمه " پايان مى پذيرد، ابن نديم در ص 235 فهرست خود و ديگران اين آثار را از او ياد كرده اند.

كسانى كه درباره زندگى ابى تمام كتاب نوشته اند

اخبار و نوادر و خوش بزمى ها و نكته سنجى ها و آداب و اشعار بجا مانده از زمان زندگى " ابى تمام " را گروهى گرد آورى كرده اند كه از آن جمله اند:

1- ابو الفضل احمد بن طاهر متوفى. 280 وى را كتابى است بنام "سرقات - النحويين من ابى تمام"

2 - ابو بكر محمد بن يحيى اصولى درگذشته بسال 336 كه كتاب "اخبار ابى تمام" از اوست و اين كتاب با فهرستش در 340 صفحه چاپ شده است.

3- ابو القاسم حسن بن بشر آمدى بصرى متوفى 371 كه كتاب "الموازنه بين ابى تمام و البحترى" در 10 جزء داردو ياقوت حموى در ص 59 ج 2 معجم الادباء در پيرامون اين موازنه گفتگوئى دارد. و نيز اين " آمدى " را ردى است بر " ابن عمار " در خطائى كه بر " ابى تمام " گرفته است.

4- فرزندان هاشم يعنى دو خالد يكى بنام ابو بكر محمد و ديگرى بنام ابو عثمان سعيد متوفى بسال 371 كه آن دو كتاب "اخبار ابى تمام و محاسن شعره" دارند.

5- ابو على احمد بن محمد مرزوقى اصفهانى متوفى بسال 421 كه كتابى بنام "الانتصار من ظلمه ابى تمام" داردو از انتقاداتى كه بر ابى تمام كرده اند، دفاع نموده.

6- ابو عبد الله محمد بن عمران مرزبانى متوفى 444 كه كتاب "اخبار ابى تمام" در تقريبا 100 برگ نوشته است.

7- ابو حسين على بن محمد عدوى سميساطى كه كتاب "اخبار ابى تمام و المختار من شعره" و كتاب "تفضيل ابى نواس على ابى تمام" از اوست.

8- ابو ضياء بشر بن يحيى نصيبى كه كتاب "سرقات البحترى من ابى تمام" از اوست.

9- احمد بن عبيد الله قطربلى معروف به " فريد " كه كتابى در خطاهاى ابى تمام در اسلام و غير آن، تصنيف كرده است.

10- شيخ يوسف بديعى، قاضى موصل متوفى 1073 كه كتاب "هبه الايام فيما يتعلق بابى تمام" در 309 صفحه نوشته و به سال 1352 در مصر چاپ شده است.

11- شيخ محمد، على بن ابى طالب زاهدى جيلانى در گذشته بسال 1181 در بنارس هند.

12- سرور ما محسن امين عاملى مولف اعيان الشيعه

13- عمر فروخ كه از نويسندگان عصر حاضر است و تاليفى درباره اين شاعر دارد كه در بيروت در 100 صفحه چاپ شده است.

و شرح حال و زندگى ابى تمام را در ص 133 طبقات ابن معتز، فهرست اين نديم ص 235، تاريخ طبرى ص 9 ج 11، فهرست نجاشى ص 102 تاريخ خطيب 8 ص 248. مروج الذهب 2 ص 283 و 357 معجم البلدان 3 ص 37 تاريخ ابن عساكر 4 ص. 27 - 18 نزهه الباء ص. 613 تاريخ ابن خلكان 1 ص 131 رجال ابن داود خلاصه علامه. مرات الجنان 2 ص 102 معاهد التنصيص 1 ص 141 شذرات الذهب 2 ص. 72 مجالس المومنين ص. 458 كشف الظنون 1 ص 501. رياض الحبنه زنوزى در روضه رابعه. امل الامل ص. 8 منتهى المقال ص 96 منهج

المقال ص 92. تكلمه امل الامل كه از سيد ما، صدر كاظمى است دائره المعارف بستانى 2 ص 56. داسره المعارف اسلامى 1 ص 420 دائره المعارف فريد و جدى 2 ص 693 - 685 و غير آن، مى توان يافت.

ولادت و وفات ابى تمام

بر هيچ يك از اقوالى كه درباره ولادت و در گذشت ابى تمام، در كتابها آمده است، از جهت كثرت اختلافى كه دارد، يقين پيدا نكرديم شايسته مى نمود كه گفته منقول از فرزندش "تمام" را بر مى گزيديم زيرا اهل البيت ادرى بما فيه. ليكن اختلافى كه در سخن منقول از او نيز در كتابها هست، اعتماد انسان را از آن هم سلب مى كند.

بنابر اين مجموع اقوالى كه در اين باره ياد كرده اند اين است كه وى در يكى از سالهاى 192 و 190 و 188 و 172، به دنيا آمده و در سنه 232 و 231 و 228 در موصل در گذشته و همانجا به خاك سپرده شده است " ابو نهشل بن حميد طوسى " در بيرون " باب الميدان " و بر كنار خندق بر گوار او گنبدى ساخت و " على بن جهم " در سوك او چنين سرود:

نو آورى انديشه هاى شيرين به ماتم نشست و نكبت ايام بر آن سايه انداخت شعر به گونه پيكرى نزار و گريان در آمد و شكايت مصيبت خويش رابه زبان قلم راند دل شعر پس از وى به درد آمد و زمانه، درست قوافى را به نادرست آن سپرد و ابر مرد و رهنورد نيرومند وجوى روان بوستان شعر يعنى ابى تمام را كشت. و " حسن بن وهب " در مرثيه او چنين گفت:

شعر به سوگ خاتم شاعران و بر كه خسروانه بوستان آن يعنى حبيب طائى سوگوار شد اين دو باهم مردند و در يك گور خفتند. همانطور كه پيش از اين در زمان زندگى نيز باهم بودند. اين دو بيت را به " ديك الجن " نيز نسبت داده اند و نيز " حسن بن وهب " در قصيده ديگرى، او را چنين رثا گفت:

در موصل گور او را ابرهائى كه بر او گريانند سيراب كنند - و به وقت سايه گسترى پارهاى پيابى آنها بر آن گور سايه افكنند. برقها نيز به ياد او لطمه بصورت زنند و نندرها گريبان درند. چه خلم اين گور " حبيبى " را در بر گرفته است كه " حبيب " و دوست من بود. و " محمد بن عبد الملك زيات " وزير معتصم در مرثيه او چنين سرود: خبرى بس بزرگ بمن رسيد و دلم را سخت بدرد آورد. گفتند " حبيب " مرد و من پاسخ دادم شما را بخدا " طائى " را مگوئيد. و گفته اند كه اين شعر از " ابى زبرقان عبد الله بن زبرقان كاتب " مولاى بنى - اميه است.

از " شرف الدين ابو المحاسن محمد بن عنين " معنى اين شعرش را پرسيدند:

سقى الله روح الغوطتين و لا ارتوت++

من الموصل الجد باء الا قبورها

كه چرا سير ابى را بر همه " موصل " حرام كردى و به گورهاى آن اختصاص دادى؟ گفت به احترام ابى تمام. ابو تمام فرزند شاعرى بنام "تمام" از خود به جا گذاشت كه پس از مرگ پدر به نزد " عبد الله بن طاهر " آمد و او از "تمام" خواست كه شعر بخواند و وى چنين خواند:

پروردگار زنده ات بدارد چه اوست كه ترا به روى خوب آراست.

بغداد از نورت پر فروغ شد و چوب خشك به بخششت سر سبز گرديد

عبد الله لختى درنگ كرد و سپس چنين سرود:

پروردگار زنده ات دارد، براستى كه آرزويت به اشتباهت انداخت.

به نزد كسى آمده اى كه كيسه اش تهى است و اگر چيزى داشت، به تو مى داد.

تمام گفت: داد و ستد شعر به شعر نوعى ربا است، سرانه اى از مال بر آن بگذار. عبد الله خنديد و گفت اگر نيروى شاعرى پدر ندارى ظرافت و نكته سنجى وى دارى و به صله اى براى او فرمان داد.

"غرر الخصائص وطواط صفحه 259"

نقدي بر ابي تمام

الجواد قد يبكو

جاى تعجب است و چرا از شخصيتى چون ابى تمام در شگفت نباشيم كه با آنكه در مذهب ريشه دار و به نواميس آن آشناست و از احوال شخصيتهاى مذهبى و آثار گر انقدر و كوششهاى قابل ستايش آنان آگاهى دارد، و خوب مى داند كه مخالفان آنان با چه تلاش و كوششى در انديشه آنند كه آنها را بد نام كنند و تاريخ آراسته و پر درخشش و تا بناكشان را به صورتى زشت و ناپسند و آميخته به بد نامى و ننگ و همراه با جنجال و جفنك در آورند، سخنان بيهوده اين گونه دشمنان در در پيرامون ابرمرد هدايت و نهضت گرجنگجو و قهرمان دلاور يعنى مختار بن ابى عبيد ثقفى در ديده اش آراسته آمده و تهمت هاى اين دشمنان كينه توز را درباره مختار و آئين و نهضتش، حقيقت ثابت پنداشته و در چكامه رائيه خود كه در صفحه 114 ديوانش ثبت است گفته:

كاروان ستم رسيده هاشميان از كربلا كوچ كرد و مختار با خون خواهيش درد دل اين خاندان را شفا بخشيد. هر چند او آئين پسنديده و مختارى نداشت و سر انجام راز درونش آشكار شد و آنها از او بيزارى جستند.

در حاليكه هر كس بر تاريخ و حديث و علم رجال با ديدى نافذ نظر اندازد، درمى يابد كه مختار، در پيشاپيش مردان دين و هدايت و اخلاص است و نهضت بزرگ او جز براى بر پاداشتن عدل، از راه بر كندن بنيان كافران و در آوردن ريشه ستم امويان نبوده و ساحت او از آئين كيسانى بدور بوده و آن همه تهمت و طاماتى كه بروى بسته اند، راهى به درستى و راستى ندارد و بهمين جهت پيشوايان و رهبران بزرگوار ما يعنى حضرات سجاد و باقر و صادق عليهم السلام بروى رحمت آورده اند و مخصوصا امام باقر "ع" او را بسيار ستوده است. و اين شخصيت و اعمالش هميشه در پيشگاه خاندان پاك پيغمبر "ص" مورد سپاس بوده است.

علماء اعلام نيز وى را بزرگ شمرده و به پيراستگى ستوده اند كه از آن جمله اند:

سيد ما " جمال الدين بن طاوس، در كتاب رجالش " آيت الله علامه " در خلاصه " ابن داود " در رجالش " ابن نماى " فقيه، در رساله جداگانه اى بنام " ذوب النضار " كه درباره او نوشته است. محقق اردبيلى در " حديقه الشيعه " صاحب معالم در تحرير طاوسى، قاضى نور الله مرعشى در مجالس المومنين و شيخ ابو على در منتهى المقال به دفاع از او پرداخته اند. و ديگر دانشمندان نيز.

كساني كه درباره مختار كتاب نوشته اند

و كار بزرگداشت گذشتگان از او بانجا رسيده است كه شيخ شهيد اول در كتاب مزار خود زيارت مخصوصى براى او ياد كرده و در آن گواه راستينى است بر شايستگى و درستى او در كار ولايت و اخلاص وى در طاعت خداوند و محبت نسبت به امام زين العابدين و خشنودى رسول خدا و امير مومنان از او و نيز حكايت دارد از اينكه وى در راه رضاى پيشوايان دين و نصرت خاندان پاك پيغمبر و خون خواهى آنان، فدا كار و جانباز بوده است.

اين زيارت در كتاب " مراد المريد " كه ترجمه مزار الشهيد و از على بن حسين حائرى مى باشد، هست و شيخ نظام الدين ساوجى مولف " نظام الاقوال " آن را تصحيح كرده است.

از آن كتاب چنين بر مى آيد كه قبر مختار در روزگاران گذشته از مزارهاى مشهور در نزد شيعه بوده و بنابر آنچه در ص 138 ج 1 رحله " ابن بطوطه " آمده، گنبد معروفى هم داشته است و در فراهم آوردن اخبار مختار و سيرت او و پيروزيها و معتقدات و اعمالش گروهى از اعلام همت گمارده اند كه از آن جمله اند:

1- ابو مخنف لوط بن يحيى ازدى در گذشته به سال 157 كه كتابى بنام "اخذ الثار فى المختار" دارد.

2- ابو الفضل نصر بن مزاحم منقرى كوفى عطار متوفى 212 وى را كتابى بنام "اخبار المختار" است.

3- ابو الحسن على بن عبد الله ابى سيف مدائنى متوفى 25 - 215 كه او را نيز "اخبار المختار" است.

4- ابو اسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى متوفى 283 كه او را نيز "اخبار المختار" است.

5- ابو احمد عبد العزيز بن يحيى جلودى متوفى 302 كه كتاب "اخبار المختار" دارد.

6- ابو جعفر محمد بن على بابويه قمى صدوق متوفى بسال 381 كه " كتاب المختار" دارد.

7- ابو جعفر محمد بن طوسى در گذشته بسال 469 كه او را كتاب "مختصر اخبار المختار" است.

8- ابو يعلى محمد بن حسن بن حمزه جعفرى طالبى، خليفه شيخ ما مفيد كه كتاب " اخبار المختار " دارد.

9- شيخ احمد بن متوج كه كتاب "الثارات" يا "قصص الثار" منظوم دارد.

10- فقيه، نجم الدين جعفر كه به ابن نما مشهور است و در سال 645 در گذشته است وى را كتاب "ذوب النضار فى شرح الثار" است كه تمام آن در جلد دهم بحار چاپ شده است.

11- شيخ على بن حسن عاملى مروزى كه كتاب "قره العين فى شرح ثارات الحسين" دارد كه در 20 رجب 1127از نگارش آن فراغت يافته است.

12- شيخ ابو عبد الله عبد بن محمد كه كتابش بنام "قره العين فى شرح ثار الحسين است و يا كتاب "نور العين و مثير الاحزان" چاپ شده است.

13- سيد ابراهيم بن محمد تقى حفيد علامه كبير سيد دلدار على نقوى نصير آبادى كه كتاب "نور الابصار فى اخذ الثار" دارد.

14- مولى عطاء الله بن حسام هروى كه "روضه المجاهدين" دارد و در سال 1303 چاپ شده است.

15- مولي محمد حسين بن مولي عبد الله ارجستاني كه "حمله ي مختاريه" دارد.

16- نويسنده هندى نواب على ساكن " لكهنو " كه كتاب "نظاره انتقام"

چكامه اي درباره مختار

خداوند وى را از سوى حق و حقيقت پاداش نيكو دهاد او درباره " مختار " قصيده اى به روى قصيده ابى تمام دارد و در آن ستايش دوست و شريك فضيلت مختار يعنى " ابراهيم بن مالك اشتر " را بر ثناى مختار افزوده است و آن چكامه اين است:

اى قهرمان هدايت و خون، گوارا بادت آنچه با شمشير انتقام گيرت به كف آوردى. ترا پيشگاه خاندان محمد "ص" نعمت هاى ستوده اى است كه از مرز بزرگ داشت برتر است.

پيش آمده هاى روزگار، ترا كار ديده اى شناختند كه در سينه دلى پاك و بى باك دارد.

و تو چنان آتش جنگ سختى بر افروختى كه دودمان بنى اميه هيزم آن شدند.

به زنا زادگان سميه و اميه سر سختى هدايت را چشاندى و به كامشان شرنگ مرگ و ننگ ريختى.

و آنها در كنار "خازر" به شمشير آخته جنگت، شكست را، به چشم ديدند، و گروه بسيار آنان را در روز نبرد، با لشكر جرار خود به ستيز پراكندى.

جنگاورانى كه هوا خواه خاندان مصطفى و شيران بيشه شجاعت و مردانى

حادثه ديده بودند.

دلاورانيكه جز براى روبرو شدن باهم نبردان مسلح، بپا نمى خاستند.

و جز امام و كين خواهى او چيزى نمى شناختند و فرياد وا انتقاما مى كشيدند پس نابكاران زنا كار و شراب خوار اميه از هم پاشيدند،

و تو از خونى انتقام گرفتى كه از زمان ريختن آن، هيچ علويه اى سرمه به چشم نكرد و خانه هائى را آباد كردى كه از آن روز ويران شده بود، كه دشمنان، خداوندان آن خانه ها را در كربلا كشتند.

دردى بس بزرگ بود و عمق آنرا كسى جز تو در نمى يافت. درود بر تو، از اين ژرف بينى.

از دودمان " نخع " نيز شيرى شكارى با شجاعتى " ثقفى " به نبرد تاخت وى مردى فرزانه بنام " ابراهيم " بود، كه در برخورد با حوادث، شكارهاى سركش را به كم مى گرفت.

او آراسته به شرف هدايتى است كه اين هدايت همراه با سرورى و سيادتى است كه از آن نسيم خوش اصالت مى وزد.

جوشن پوش خردمندى است كه كوههاى بلند و استوار در برابر او خوار و بى مقدارند. به گاه تاخت و تاز به شير مى ماند و در زمان بخشش به باران ريزان شبيه است.

جاى او دلهاى آل محمد است همان سرورانى كه نيك نهاد و پاك سرشتند. بگاه ديدار دشمن در نشيب مهلكه اى فرو نمى رود مگر آنكه مهاجمان بر فراز آمده را به خاك هلاك مى نشاند.

و چون به آهنگى استوار بر فراز مى آيد، شعله هاى فروزان و سركش را خاموش و بدل به دود مى كند. رداء ستايش را شرافتمندانه بر دوش دارد و بر مركبى كه رام سرافرازان است، سوار است.

هر فضيلتى به وى منحصر است همانطور كه هر ستايشى در مختار خلاصه

مى شود.

عود، بوى خوش و حديث خويش را از بزرگى او و شكوفه هاى درخشندگى و شكوفائى را از فروغ او مايه گرفته اند.

او را به شماره ستارگان، يادگارهاى ارزنده و آثار نيك است.

خاندان پاك پيغمبر و ستايش آنها، وى را از تمام اشعارى كه ديگران در باره وى پرداخته اند بى نياز مى كند.

افسوس من بر اين است كه از حزب او نبودم و در هنگامه جنگ شعارى همچون آنان نداشتم كه يا به مرگى كه پاداش شهادت و نيكنامى دارد، دل ببندم و يا به آرزوى انتقام گيرى از خاندان اميه، برسم.

در قلب لشكر دشمن فرو روم و سران سپاهشان را به شمشير بران بزنم و مادران را به سوك مرگ جوانانى كه در كفر و نابكارى بار آمده اند، بنشانم و پيران آنان را كه ننگ و عار كافر پيشگان ارث بجا مانده ايشان است نيز از پادر آورم.

ليكن با اين دردى كه در دل من است كه چرا در آن نبرد من نيز از مدافعان حريم خويش نبوده ام، از پاداش هيچ يك از اين مواقف بى بهره نيستم زيرا آنچه آنان كرده اند پسند من بوده است.

پس من به خونهائى كه جنگاوران در آن پيكارها از مردم بد كار و كافر پيشه ريختند، خشنودم و به فردائى دل خوشم كه لشكرى انبوه و بسيار در هم مى آميزد، همان روزى كه پرچمدار لشكر پسر پيغمبر است و سپاهش از دل گرد و غبار بدر مى آيد و زبانه آتش نبردشان چهره ها را بريان مى كند و تيرها و دم شمشيرها پوست از سر سركشان مى كند.

روز پيروزى بزرگى كه سوز دل خسته دلان و اندوه زدگان را فرو مى نشاند و دوستداران دودمان پيغمبر را چون سيد مختار به هدف مى رساند، آن روز است.

اى مختار اى ابر مرد مصصم و اى امين دودمان پاك محمد "ص"، اى مايه اميد در سختيها و اى غمگسار اندوه زدا و اى گريز گاه دشواريها.

شگفت نيست اگر گروهى، بلندى مقامت را در نيافتند چه آنها از بينائى محرومند. تو به فرزانگى درخشيدى و باكى نيست اگر ديده هائى از ديدن اين درخشش بى بهره ماند.

ترا در سراى سرافرازان منزل است و براى دشمنت مزلت مغروران است جايگاهت در جوار محمد و درپناه تبار همسايه دوست اوست. اگر دشمنان از كمان تهمت تيرت زنند بايد بدانند كه كوه از پرش كاهى نمى لغزد.

اينان اگر مناقب بر جاى مانده ات را كه از آغاز تا انجام قابل ستايش است، انكار كرده اند بايد بدانند كه حقيقت از آن توست و زشتى از ساحت پاك بزرگيت بدور است ما از سر مهر بر سيادت تو كه اسير جنجال زور گوئيهاى ياوه سرايان شد گريه مى كنيم و اين قصيده آراسته از گوهر و زرناب را به تو تقديم مى داريم چكامه اى كه ستارگان را ياراى برابرى با آن نيست. زيرا از ماه تابان تابنده تر است. اشعار " حطيئه " و " بسار " نيز هرگز " با محاسن نظم آن پهلو نخواهد زد اين عروسى است كه براى تواش آراسته اند و ديدارش به پليدى و تردامنى آلوده نيست.

تا گاهى كه باد ملايم باغ ها با آهنگ بلبلان و نواى خوش هزاران كه هر بام و شام چون قرآن خوانان نغمه سر مى دهند، همراه است نسيم هاى قدسى بر تو وزان و رحمت و راحت بر گورت نثار باد.

تربت هدايت " ابراهيم " را نيز ابرهاى پر آب و روان و ريزان سيراب كناد.

دعبل خزاعى

شهيد به سال 246 و قصيده تاثيه اش

تجاوبن بالارنان و الزفرات++

نوائح عجم اللفظ و النطقات

يخبرن بالانفاس عن سرا نفس++

اسارى هوى ماض و آخر آت

فاسعدن او اسعفن حتى تقوضت++

صفوف الدجا بالفجر منهزمات

على العرصات الخاليات من المها++

سلام شج صب على العرصات

فعهدى بها خضر المعاهد مالفا++

من العطرات البيض و الخفرات

ليالى يعدين الوصال على القلا++

و يعدى تدانينا على الغربات

و اذهن يلحظن العيون سوافرا++

و يسترن بالايدى على الوجنات

و اذا كل يوم لى بلحظى نشوه++

يبيت بها قلبى على نشوات

فكم حسرات هاجها بمحسر++

وقوفى يوم الجمع من عرفات

الم تر للايام ما جر جورها++

على الناس من نقص و طول شتات

و من دول المستهزئين و من غدا++

بعلهم طالبا للنور فى الظلمات

فكيف و من انى بطالب زلفه++

الى الله بعد الصوم و الصلوات

سواحب ابناء النبى و رهطه++

و بغض بنى الزرقاء و العبلات

و هندو ما ادت سميه و ابنها++

اولوا الكفر فى الاسلام و العجزات

هم نقضوا عهد الكتاب و فرضه++

و محكمه بالزور و الشبهات

و لم تك الا محنه قد كشفتم++

بدعوى ضلال من هن وهنات

تراث بلا قربيو ملك بلا هدى++

و حكم بلا شورى بغير هدات

رزايا ارتنا خرضه الافق حمره++

وردت اجاجا طعم كل فرات

و ما سهلت تلك المذاهب بينهم++

على الناس الا بيعه الفلتات

و ما قيل اصحاب السقيفه جهره++

بدعوى تراث فى الضلال نتات

و لو قلدوا المواسى اليه امورها++

لزمت بمامون من العثرات

اخى خاتم الرسل المصفى من القذى++

و مفترس الابطال فى الغمرات

فان جحدوا كان الغدير شهيده++

و بدر واحد شامخ المضبات

اى من القرآن تتلى بفضله++

و ايثاره بالقوت فى اللزيات

و عز خلال ادركته بسبقها++

مناقب كانت فيه موتنفات

نوحه گران گنگ و گويا با ناله ها و آههاى سوزان خود به گفتگو پرداختند و با نفسهاى خود از راز درون دلباختگان روزگاران پرده برگرفتند و به يارى و ياورى هم شتافتند تا صفوف ظلمت شب، به سپيده دم در هم شكست.

درود دلباخته درمند بر آن عرصه ها و سر زمينهائى باد كه از سيه چشمان تهى ماند. به ياد دارم كه آن سر زمينها، سبز و خرم و الفتگاه سمنبران خوشبوى و شرم آگين بود.

شبهائى به خاطر مى آرم كه وصال را بر كينه و فراق چيره مى ساخت و نزديكيها بر دوريها فائق مى آمد.

ماهرويان پرده از رخسار برگرفته، به ما ديده مى دوختند و گونه ها را به دست مى نهفتند. و روزهاى من به سر مستى ديدارشان و شبهايم به خوشدلى از يادشان مى گذشت.

وقوف من به روز " عرفه " در " محسر عرفات " چه حسرتها برانگيخت و زمانه را بنگر كه با پيمان شكنى و تفرقه اندازيهاى بسيارش با حكومت هاى مسخره و كسانى كه به دنبال آنها، جوياى روشنى از دل تاريكيها بودند، چه جنايتها به مردم كرد.

پس از روزه و نماز، چگونه و از كجا مى توان خواستار قرب خدا شد؟

جز از راه مهرورزى به فرزندان و دودمان پيغمبر و كينه توزى به تبار " مروان " و " بنى اميه " و " هند " و كارهاى " سميه " و فرزندش " زياد " كه همه اينها كافران و تبهكاران عالم اسلامند. اينان، پيمان و فرمان قرآن و آيات محكم آن را به دروغ و شبهه انگيزى گسستند.

و اين آزمايشى بود كه پرده از چهره آنان و دعويهاى ضلال و زشت و ناپسندشان برگرفت.

ميراثى بى قرابت و ملكى بدون هدايت و حكومتى بى مشورت و بدون وجود رهبر!!

اينها دردهائى است كه مزرع سبز فلك را در چشم ما خونين مى نمايد و طعم آب شيرين به كام تلخ مى شود.

آنچه، اين روشها را در ميان مردم آسان نمود، بيعت ناگهانى و بى پيش - انديشى با ابو بكر و گفتار آشكار " سقفيان " در ادعاى بى پرده و ضلال آميز ميراث خوارى بود.

اگر امور به على وصى پيغمبر مى سپردند، كارها به بركت وجودش كه مامون از لغزش بود، نظام مى گرفت.

وى برادر پيغمبر پاك نهاد و مرد ميدان كار زار بود.

آنان كه مينگرند، گواه راستين على، " غدير " و " بدر " و كوههاى بلند " احد " و آيات خواندنى قرآن در فضلش، و خوراك بخشيهايش به گاه سختى، و صفات تابناك و منقبتهائى است كه وى دارا بود و درآنها بر ديگران پيشى داشت.

در پيرامون تاثيه دعبل

1- " ابو الفرج " در صفحه 29 جلد 18 اغانى گفته است: قصيده مدارس آيات خلت من تلاوه و منزل وحى مقفر العرصات " دعبل " از بهترين نوع شعر و شكوهمندترين نمونه مدايحى است كه درباره خاندان پيغمبر "ع" سروده اند و دعبل آن را براى " على بن موسى الرضا "ع" " بخراسان سروده و گفته است كه چون به خدمت آن امام "ع" رسيدم فرمود: يكى از سرودهايت را برايم بخوان و من خواندم:

مدارس آيات خلت من تلاوه++

و منزلوحى مقفر العرصات

تا به اين بيت رسيدم كه:

اذا وتروا مدوا الى واتريهم++

اكفا عن الاوتار منقبضات

امام آنچنان گريست كه از هوش رفت. خدمتگزارى كه درخدمتش بود بمن اشاره كرد كه آرام گير و من خاموش ماندم ساعتى درنگ كرد و سپس فرمود: دوباره بخوان و من خواندم تا بهمان بيت رسيدم و همان حال نخستين دست داد و پرستار حضرت اشارت به سكوت كرد و من ساكت شدم. ساعتى ديگر گذشت و امام فرمود

باز هم بخوان و من قصيده را تا باخر خواندم. سه بار بمن فرمود احسنت. سپس دستور داد ده هزار درهم از آن سيمهائى كه بنام حضرتش سكه خورده بود و پس از آن به هيچ كس داده نشد به من دهند و با فرمانى كه به خانواده خود داد، خادم حضرت جامه هاى بسيارى برايم آورد و من به عراق آمدم و هر يك از آن درهمها را به ده درهم به شيعيان فروختم و صد هزار درهم به دستم رسيد و اين نخستين ثروتى بود كه فراهم آوردم " ابن مهرويه " گفته است: " حذيفه بن محمد " براى من حديث كرد و گفت " دعبل " به من گفت از امام رضا "ع" جامه به تن كرده اى خواستم كه كفن خود كنم امام جبه اى را كه بر تن داشتند بيرون آورده بمن دادند. خبر اين جبه به مردم قم رسيد. از دعبل در خواست كردند كه جامه را در برابر سى صد هزار درهم به آنها بفروشد و او نپذيرفت و آنها راه را بر دعبل بستند و بر او شوريدند و جامه را بزور از او گرفتند و گفتند يا پول را قبول كن يا خود دانى. گفت بخدا قسم اين جامه را به رغبت بشما نمى دهم و بزور هم براى شما سود نخواهد داشت و شكايتتان را به پيشگاه امام رضا "ع" خواهم برد. آنها باين طريق با او سازش كردند كه 300 هزار درهم با يكى از آستينهاى آستر جبه را به او بدهند. وى راضى شد پس يكى از آستينهاى جبه را به او دادند. و آنرا به دوش مى بست و آن چنانكه مى گويند قصيده

مدارس آيات خلقت من تلاوه را بر جامه نوشت و در آن احرام كرد و دستور داد آن را در كفنهايش بگذراند.

و در ص 39 از قول دعبل آورده است كه گفت: چون از خليفه وقت گريختم و شبى را يكه و تنها به نيشابور گذراندم در آن شب تصميم گرفتم قصيده اى در ستايش عبد الله بن طاهر بپردازم د رهنگامى كه در را بسته و در انديشه قصيده بودم صدائى

شنيدم كه گفت السلام عليكم و رحمه الله در آيم خدايت رحمت كناد؟ از آن بانگ بدنم لرزيد و حالى عظيم دست داد. گفت: مترس خدايت عافيت دهاد. من مردى از برادران جنى تو و از ساكنان يمنم. مهمانى عراقى بر ما وارد شد و چكامه مدارس آيات خلت من تلاوه و منزل وحى مقفر العرصات ترا براى ما خواند و من خوش داشتم كه از خودت بشنوم. دعبل گفت قصيده را برايش خواندم بقدرت گريست كه به رو در افتاد سپس گفت. خدايت رحمت كناد آيا حديثى نگويند كه بر نيتت افزوده شود و ترا دلبستگى به مذهبت يارى كند؟ گفتم چرا. گفت: روزگارى را به شنيدن آوازه جعفر بن محمد "ع" گذراندم تا در مدينه به ديدارش شتافتم و از او شنيدم كه مى فرمود: حديث كرد مرا پدرم از قول پدرش و او از قول جدش رسول خدا "ص" فرمود: على و شيعته هم الفائزون. آنگاه از من خدا حافظى كرد كه برود گفتم خدايت رحمت كناد اگر ممكن است نامت را به من بگو. او قبول كرد و گفت من " ظبيان بن عامرم "

2- " ابو اسحاق قيروانى حصرى " در گذشته بسال 413 در ص 86 " زهر الادب " گفته است: " دعبل " ستايشگر متعصب و تند رو خاندان پيغمبر صلى الله عليه و اله بود و او را مرثيه مشهورى است كه از بهترين اشعار او است و آغاز آن اين است:

مدارس آيات خلت من تلاوه++

و منزل وحى مقفر العرصات

لال رسول الله بالخيف من منى++

و بالبيت و التعريف و الجمرات

ديار على و الحسين و جعفر++

و حمزه و السجاد ذى الثفنات

قفاذ سال الدار التى خف اهلها++

متى عهدها بالصوم و الصلوات

و اين الاولى شطت بهم غربه النوى++

افانين فى الافاق مفترقات

صاحب قصى الدار من اجل حبهم++

و اهجر فيهم اسرتى و ثقاتى

3- حافظ ابن عساكر در ص 234 جلد 5 تاريخش گفته است:

چون گام مامون در خلافت استوار شد و سكه بنامش زدند به جمع آثار فضائل دودمان پيغمبر دودمان پيغمبر "ص" پرداخت و از جمله اشعارى كه از آن فضائل به دستش رسيد اين سروده دعبل بود.

مدارس آيات خلقت من تلاوه++

و منزل وحى مقفر العرصات

لال رسول الله بالحيف من منى++

و با البيت و التعريف و الحجرات

و پيوسته انديشه اين قصيده در سنيه اش موج ميزد تا آنگاه كه دعبل بر او وارد شد. به وى گفت: قصيده تائيه ات را برايم بخوان و مترس كه از آنچه در آن چكامه گفته اى در امانى چه من از آن قصيده آگاهم و خوانده ام اما دوست دارم كه از زبان خودت بشنوم: دعبل خواند تا باينجا رسيد كه:

الم ترانى مذ ثلاثين حجه++

اروح و اغدوا دائم الحسرات

ارى فيهم فى غيرهم متقسما++

و ايديهم عن فيئهم صفرات

فال رسول الله نجف جسومهم++

و آل زياد غلظ القصرات

بنات زياد فى الخدور مصونه++

و بنت رسول الله فى الفلوات

اذا وترو امدوا الى واتريهم++

اكفا عن الاوتار منقبضات

فلولا الذى ارجوه فى يوم اوغد++

تقطع نفسى اثرهم حسرات

مامون به قدرى گريست كه ريشش تر شد و اشك بر سينه اش فرو ريخت. از آن پس دعبل اولين كسى بود كه بر وى داخل مى شد و آخرين كس بود كه از نزدش بيرون مى رفت،

4- " ياقوت حموى " در ص 196 ج 4 " معجم الادباء " گفته است: چكامه تائيه اى كه دعبل درباره دودمان پيغمبر سروه است، از بهترين نوع شعر و بلندترين نمونه مدايح است كه آن را براى على بن موسى الرضا در خراسان سرود "آنگاه حديث جامه و داستان مذكور آن را" ياد كرده و گفته است: مى گويند وى اين

سرآغاز اين قصيده

سر آغاز قصيده دعبل، آن ابياتى نيست كه ياد كرده اند، بلكه اين قصيده به نسيبى آغاز ميشود. كه مطلعش اين است:

تجاوبن بالارنان و الزفرات++

نوائح عجم اللفظ و النطقات

" ابن فتال " در ص 194 " روضه اش " و ابن شهرآشوب در ص 394 " المناقب " گفته اند: " آورده اند كه دعبل قصيده مدارس آيات را براى امام " ع " خواند " و با اينكه اين بيت نخستين بيت آن نبود وى قصيده را به آن شروع كرد، از او پرسيدند چرا از مدارس آبات آغاز كردى، گفت، از امام عليه السلام حيا كردم كه تشبيب قصيده را برايش بخوانم و از مناقب آن شروع كردم و سر آغاز چكامه اين بيت است:

تجاوبن بالارنان و الزفرات++

نواتح عجم اللفظ و النطقات

تمام اين قصيده را كه 120 بيت است " اربلى " در " كشف الغمه " و قاضى نور الله در ص 451 " مجالس " و علامه مجلسى در ص 75 ج 12 بحار و " زنوزى " در روضه نخستين از " رياض الجنه " ياد كرده اند و " شبراوى " و " شبلنجى " به شماره ابيات آن - همانطور كه پيش از اين گذشت - تصريح نموده اند، پس آنچه پيش از اين از " حموى " ياد كرديم كه گفته است: " نسخه هاى اين قصيده گوناگون است و در برخى از آنها فزونى هائى است كه گمان مى رود ساختگى باشد و گروهى از شيعيان افزوده باشند و ما آنچه راكه درست مى نمايد مى آوريم " از گمانهاى گناه آلود است چه خود او در " معجم البلدان " ابياتى آورده كه غير از ابيات درست دانسته - ئى است كه در " معجم الادباء " ياد كرده است و " مسعودى " در ص 239 ج 2 " مروج - الذهب " و ديگران برخى از اشعارى را كه حموى در معجم البلدان آورده است، ياد كرده اند.

و " شبراوى " در " الاتحاف " و شبلنجى در " نور الابصار " ابيات فزونترى از آنچه حموى درست پنداشته است، ثبت نموده اند، و ممكن نمى نمايد كه ما سخنان اين اعلام را رد كنيم تا ساختگى بودن برخى از ابيات قصيده را اثبات كرده باشيم. و چون حصول دانش تدريجى است، احتمال مى رود كه حموى در روز تاليف " معجم الادباء " به بيشتر از آن ابياتى كه از قصيده ياد كرده است، آگاهى نداشته و چون علم او

گسترش بيشترى يافته است، ديگر ابيات قصيده را مسلم دانسته و در " معجم البلدان " كه در تاليف متاخر تر از معجم الادباء است آورده و بهمين جهت در اكثر مجلدات " معجم البلدان " حواله به معجم الادباء ميدهد به ص 186و 135 و 117و 45 ج 2 و صفحات 184 و 117 ج 3 و صفحات 228 و 400 ج 4 و ص 187 و 289 ج 5 و ص 177 ج 6 و غير آن رجوع كنيد.

اما بد گمانى او به شيعه وادارش كرده است كه در هنگام تدوين كتاب نسبت تزوير به آنها دهد و ما در اين بد گمانى به حساب رسى او نمى پردازيم چه خداوند در كمين گاه است و او بهترين رقيب و حساب رس است.

زندگى شاعر

ابو على يا ابو جعفر دعبل پسر على بن زرين بن عثمان بن عبد الرحمن بن عبد الله بن بديل بن وقاء بن عمرو بن ربيعه بن عبد العزى بن ربيعه بن جزى بن عامر مازن ابن عدى بن عمرو ربيعه خزاعى است.

ما اين نسبت را از ص 116 فهرست نجاشى و ص 328 ج 8 تاريخ خطيب و ص 239 امالى شيخ و ص 227 ج 5 تاريخ ابن عساكر و ص 100 معجم الادبا حموى و ص 141 ج 1 "اصابه" ابن حجر گرفتيم و حموئى مذكور گفته است بيشتر علماء قائل به اين نسبت براى دعبلند.

خاندان زرين

خاندان زرين، بيت فضل و ادب است، هر چند " ابن رشيق " در ص 290 ج 2 كتاب " عمده " اش ايشان را به شاعرى اختصاص داده است. چه اين دودمان محدثان و شاعرانى داشته و اهل سيادت و شرف بوده اند. و تمام فضل و فضيلت آنها به بركت دعائى است كه پيغمبر اكرم درباره نياى بزرگ آنها كرد، آنگاه كه به روز فتح و

مكه " عباس بن عبد المطلب " كه پاسدار محبت وى بود، او را در پيشگاه پيغمبر خدا، بپاداشت و گفت: اى رسول خدا امروز روزى است كه اقوامى را شرف بخشيده اى، حال خالت " بديل بن ورقاء " چگونه خواهد بود؟ پيغمبر فرمود اى بديل: روى بگشا و او چهره اش را به پيغمبر نمود و پرده از رخ برگرفت. رسول سياهى در رخسارش ديد و پرسيد:

اى بديل چند سال دارى؟ گفت 97 سال اى رسول خدا. پيغمبر "ص" خنديد و فرمود: خداوند بر جمال و سيه چرد گيت بيفزايد و تو و فرزندانت را متمتع كناد. و بنيان گذار شرف شكوهمند آنان قهرمانى بزرگ بنام عبد الله بن ورقاء است كه آن چنانكه در " رجال شيخ " آمده است، وى و برادرانش عبد الرحمن و محمد، فرستادگان پيغمبر "ص" به يمن بوده اند و اينان و برادر ديگرشان " عثمان " از لشكريان امير مومنان در صفين اند و برادر پنجمشان " نافع بن بديل " در " روزگار پيغمبر "ص" به شهادت رسيد و " ابن رواحه " در رثائش چنين سرود:

خداوند " نافع بن بديل " را، برحمتى كه به جوياى ثواب جهاد مى رسد رحمت كناد.

وى مردى برد بار و در روزگارى كه بيشتر مردم سن به صواب مى گفتند، به راستگوئى شهره بود.

پس در شرافت اين دودمان همين بس كه پنج نفر شهيد دارد كه همگان مورد عنايت خداوند و در خدمت پسر عم پيغمبر خدا "ص" بوده اند و " عبد الله " خود از دلاوران پيشگام و سوار كاران برجسته و آراسته به بالاترين مراتب ايمان بود و بنا به آنچه در ص 281 جلد 2 " الاصابه " آمده است " زهرى " وى را از " دهاه پنجگانه عرب " شمرده است. در روز صفين امير المومنين به وى فرمان حمله داد. و او با همراهانش كه ميمنه سپاه على بود حمله كرد و در آن روز دو شمشير و دو زره داشت و پيشاپيش همه شمشير مى زد و مى گفت:

جز برد بارى و توكل بر خدا و به كار گرفتن سپر و نيز و شمشير بران و پس

از آن پيشاپيش همه چون شترانى كه به آبشخور مى روند - به ميدان تا ختن، راهى نمانده است و پيوسته مى تاخت تا به معاويه رسيد و پيروان وى را به كام مرگ كشيد معاويه نيز فرمان داد تا به عبد الله بديل بتازند و به " حبيب بن مسلمه فهرى " كه در ميسره سپاهش بود پيغام فرستاد تا با همراهانش به عبد الله حمله آورد. هر دو سپاه درهم آميخت و آتش جنگ در ميان ميمنه عراقيان و ميسره شاميان شعله كشيد پيشا پيش همه عبد الله بديل چنان شمشير مى زد كه معاويه را از جا كند وى فرياد مى كشيد: خونخواهى عثمان و مقصودش برادر كشته خود بود ولى معاويه و سپاه او پنداشتند كه مقصودش عثمان بن عفان است. معاويه مقدار زيادى عقب نشست و براى بار دوم و سوم به حبيب بن سلمه پيغام فرستاد و از او كمك و يارى خواست " حبيب " با ميسره سپاه معاويه چنان حمله سختى به ميمنه سپاه عراق كرد كه آنرا از هم دريد تا آنكه از همراهان ابن بديل بغير از در حدود صد نفر از قراء كه پشت به پشت يكديگر داده و از هم دفاع مى كردند، كسى بجا نمانده و " ابن بديل " در دل لشگر فرو رفته و در انديشه قتل معاويه جوياى جايگاه او بود و به آن سومى تاخت به وى رسيد.

در كنار معاويه، " عبد الله بن عامر " ايستاده بود. معاويه به مردمش بانگ زد واى بر شما سنگ سارش كنيد. سر انجام " ابن بديل " را از پاى در آوردند و او از اسب در فتاد سپس با شمشير بسويش تاختند و او را كشتند معاويه و عبد الله بن عامر آمدند و بر بالينش ايستادند عبد الله بن عامر عمامه اش را بروى او كشيد و بروى رحمت آورد. زيرا پيش از اين با او دوست و برادر بود. معاويه گفت. پرده از رويش برگير. عبد الله گفت بخدا سوگند تا جان در بدن دارم نمى گذارم مثله اش كنيد معاويه گفت رويش را بگشا كه مثله اش نمى كنيم و او را بتو بخشيديم " ابن عامر " پرده از رويش بر گرفت و معاويه گفت بپرودگار كعبه قسم اين مرد قوچ آن قوم بود خداوند مرا به مالك اشتر نخعى و اشعث كندى نيز پيروزى دهاد بخدا قسم داستان اين مرد همان است كه شاعر سروده:

جنگجوئى كه چون كازار بر او سخت گيرد و به كشتنش برخيزد، او نيز نبرد را سخت مى گيرد و مقاومت مى كند و آنگاه كه مرگ تند و بى تاخير، روى آورد، چون شيرى دلير كه به دفاع از حريمش برخاسته و مرگ راهش ميزند از حريم خود دفاع ميكند.

آنگاه گفت: گذشته از مردان خزاعه اگر زنانشان هم مى توانستند با من مى جنگيدند.

و " اسود بن طهمان خزاعى " در آخرين رمق زندگى " عبد الله بن عبد الله بن بديل " از كنار او گذشت و به وى گفت بخدا قسم مرگ تو بر من دشواراست و اگر مى ديدمت بيارى و دفاع از تو مى پرداختم و اگر قاتلت را مى ديدم خوش داشتم كه دست از هم بر نداريم تا آنكه يا من او را بكشم يا او مرا به تو ملحق كند سپس در كنارش نشست و گفت. تو كه مردى بى آزار و بيشتر بياد خداوند بودى.

مرا وصيت كن خدايت رحمت كناد " ابن بديل گفت: ترا سفارش مى كنم به ترس از خداوند و به خير خواهى نسبت به امير مومنان و نبرد در خدمت او تا آنگاه كه حق آشكار شود يا تو به حق ملحق شوى و نيز سفارش مى كنم كه سلام مرا به امير مومنان برسانى و به او بگوئى " نبرد خود تا وقتى كه ميدان جنگ را پشت سر مى گذارى دنبال كن چه هر كس نبرد گاه را پشت سر گذارد، پيروز است " پس ديرى نپائيد كه مرد " اسود " به سوى على آمدى و پيغام رساند. امام فرمود " خدايش رحمت كناد. در زندگيش بهمراه ما با دشمنانمان جنگيد و در مرگش نيز نسبت به ما خير خواهى كرد " و آنچه گوياى عظمت " عبد الله بن بديل " در ميان ياران " على ع " است اين شعر. " اين عدى بن حاتم " در روز صفين است:

آيا پس از " عمار " و " هاشم " و پسر بديل جنگاور، اميدى - همچون خواب خفتگان - به ماندن داريم حال آنكه ديروز انگشتان خويش را به دندان مى گزيدم؟ و نيز اين سروده سليم "سليمان" ابن صرد خزاعى در همان روز است: وه چه روزى تيره و سخت، كه از فرط تاريكى ستاره اى را پنهان نگذاشته بود. اى سر گشته حيران ما از گروه ستمگران نمى ترسيم.

زيرا در ميان ما قهرمان كار آزموده اى بنام " ابن بديل " است كه به شير شرزه مى ماند " على ع " محبوب ما است و ما پدر و مادر خود را فداى او مى كنيم.

و نيز اين گفته " شنى " كه در اشعار او آمده است:

اگر شاميان، " هاشم " و " عمار " و " فرزندان بديل را " كه دلاوران هر سپاهى بودند، و نيز آن " مرد خزاعى " را " كه به بارانى مى ماند كه سختى و خشكسالى را به وجود او مى رانديم كشتند و ما را به سوك نشاندند..

اما پدر شاعر، على بن زرين از شاعران روزگار خود بود كه " مرزبانى " در ص 284 ج 1 " معجم الشعراء " شرح حالش را آورده است و نياى او به طورى كه " ابن قتيبه " در " الشعر و الشعراء " آورده است، غلام، عبد الله بن خلف خزاعى پدر " طلحه الطلحات " است.

و عموى شاعر. عبد الله بن زرين نيز آنچنان كه ابن رشيق در " العمده " ياد كرده از شاعران بوده است.

و پسر عمش " ابو جعفر محمد ابو شيص بن عبد الله " كه ذكرش رفت شاعرى است كه وى را ديوانى بوده كه " صولى " در 150 برگ پرداخته و شرح حالش در ص 83 جلد 3 " البيان و التبيين " و ص 346 " الشعر و الشعراء " " و ص 108 ج 15 " الاغانى " و ص 25 جلد 2 " فوات الوفيات " و غير آن مى توان يافت و " ابن معتز " در ص 33 - 26 " طبقاتش " ترجمه اى را آورده و قصائد درازى از آن او را بر شمرده جز آنكه

نبوغ ادبى دعبل

اما بر نبوغ ادبى دعبل، چه دليلى روشن تر از شعر مشهور او تواند بود؟ شعرى كه دهان به دهان مى گردد و در لابلاى كتب ثبت است و به آن در اثبات معانى الفاظ و مواد لغت استشهاد مى كنند و در مجالس شيعه در تمام ساعات شب و روز مى خوانند شعرى كه سهل ممتنع است و شنونده اول بار مى پندارد كه مى تواند مانند آن بياورد اما چون به عمق آن فرو ميرود و در آن غور و بررسى مى كند در مى يابد كه عاجز و درمانده و ناتوان است از آنكه شعرى بسازد كه بر حريم اين قصيده نزديك باشد، چه جاى آنكه با آن برابر گردد

" محمد بن قاسم بن مهرويه " مى گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: شعر به دعبل خاتمه يافت " و " بحترى " گفته است: در نزد من دعبل از مسلم بن وليد شاعر تر است. گفتند چگونه؟ گفت براى آنكه سخن دعبل از گفتار مسلم به كلام عرب نزديكتر و سبك او به سبك آنان همانند تر و در آن متعصب است.

" عمرو بن مسعده " گفت: ابو دلف به نزد مامون آمد مامون به وى گفت اى قاسم آيا شعرى از خزاعيان بياد دارى كه براى ما بخوانى؟ ابو دلف گفت از كدامشان اى امير مومنان؟ هارون گفت در ميان آنها كدامشان را شاعر مى دانى؟ گفت از خود آنها " ابو شيص و دعبل و پسر ابو شيص و داود پسر ابى رزين " و از موالى آنها " طاهر

و پسرش عبد الله " مامون گفت: از شعر كدامشان به غير از دعبل، مى توان پرسيد؟ هر چه درباره او مى دانى، بگو.

و جاحظ گفته است: از دعبل بن على شنيدم كه مى گفت: در حدود شصت سال است كه هيچ روزى را بى سرودن شعرى نگذرانده ام. و چون دعبل اين شعرش را بر ابى نواس خواند:

اين الشباب و ايه سكا++

لا اين يطلب ضل بل هلكا

لا تعجبى يا سلم من رجل++

ضحك المشيب براسه فبكى

ابى نواس گفت: دهان خود و گوش مارا لذت بسيار بخشيدى.

و " محمد بن يزيد " گفته است: بخدا سوگند كه دعبل، فصيح است و در پيرامون ادب و ستايش از دعبل، سخن بسيار است كه مادر انديشه ذكر آن نيستيم. وى ادب را از " صريع الغوانى مسلم بن وليد " فرا گرفت و از درياى ادب وى سيراب شد و خود مى گفت كه من پيوسته شعر مى گفتم و آنرا بر مسلم عرضه مى كردم و او بمن مى گفت: پنهانش دار تا اين شعر را گفتم كه،

اين الشباب و ايه سلكا++

لا اين يطلب ضل بل هلكا

وقتى اين چكامه را بر او خواندم: گفت هم اكنون برو و شعرت را به هر گونه و براى هر كس كه خواهى بر خوان.

و ابو تمام گفته است: دعبل هميشه به مسلم بن وليد علاقمند و باستادى وى معترف بود تا آنگاه كه در جرجان بروى وارد شد و مسلم به جهت بخلى كه داشت پذيراى او نشد. دعبل نيز از او كناره گرفت و اين شعر را براى وى فرستاد:

اى مسلم "ابا مخلد" ما با هم دوست بوديم و دل و جانمان يكى بود.

من در غياب تو پاس دوستى ترا مى داشتم و از درد تو به درد مى آمدم همچنانكه تو نيز پاسدار من بودى.

اما تو از من روى گردان شدى و مرا چنان به خود بدبين كردى كه از همه بيمناكم بنيان دوستى را چنان ضعيف كردى كه بر سر فرو ريخت و پيوند محبت را نيز

چنان سست گرفتى كه از هم گسيخت.

مهر نهفته در درون را كه از دل به در نمى آمد، از سينه بيرون كشيدى.

پس مرا كه ديگر اميدى به تو ندارم سرزنش مكن چه جامه محبت را چنان دريدى كه پاره اى هم از آن نماند.

ترا دست جذام گرفته خود پنداشتم كه بناچار بريدمش و دل را چنان به شكيبائى واداشتم كه دلير شد.

راويان شعر و ادب از جانب دعبل عبارتند از " محمد بن زيد " و " حمدوى " شاعر و " محمد بن قاسم بن مهرويه " و ديگران.

نشانه هاى نبوغ دعبل:

وى را كتابى است بنام " الواحده فى مناقب العرب و مثالبها " و كتاب ديگرى دارد بنام " طبقات الشعراء " كه از كتابهاى پر ارزش و از ماخذ مورد اعتماد در ادب و گزارش زندگى شاعران است،

مرزبانى در ص 227 و 240 و 245 و 267 و 361 و 434 و 478 معجم الشعراء مطالبى از آن كتاب نقل كرده و م - خطيب بغدادى در صفحات 342 ج 2 و 143 ج 4 تاريخش و ابن عساكر در صفحات 47 و 46 ج 7 تاريخش و ابن خلكان در صفحه 166 ج 2 تاريخش و يافعى در ص 132 ج 2 " مرآت " مطالبى را از آن كتاب بازگو كرده اند و بيش از همه ابن حجر در صفحات 527 و 525 و 411 و 370 و 172 و 132 و 69 ج 1 و 108 و 103 و 99 ج 2 و 91 و 119 و 123 و 270 و 565 ج 3 و 565 و 74، ج 4 و ديگر صفحات " الاصابه " به نقل مطالبى از آن كتاب پرداخته است و مى پندارم كه اين كتاب، كتابى بزرگ و تقسيم بندى آن بر اساس شهرها بوده است باين ترتيب:

اخبار شعراء بصره: آمدى در ص 67 " الموتلف و المختلف " و ابن حجر در ص 270 ج 3 " الاصابه " با اين عنوان مطالبى از او نقل كرده اند.

اخبار شعراء الحجاز: ابن حجر دو ص 74 ج 4 " الاصابه " با اين نام مطلبى را از او نقل كرده و گفته است: دعبل در " طبقات الشعراء " و در "بخش" مردم حجاز چنين ياد كرده است..

اخبار شعراء بغداد. آمدى در ص 67 " الموتلف " مطلبى را تحت اسم " كتاب شعراء بغداد " از او نقل كرده است.

و آن چنانكه در تاريخ ابن عساكر است، دعبل را ديوان شعر فراهم آمده اى بوده است. و ابن نديم گفته است: صولى اشعار وى را در 300 برگ پرداخته است، و در ص 210 فهرستش يكى از كتابهاى " ابى فضل احمد بن طاهر " را كتاب " اختيار شعر دعبل " دانسته است

از نشانه هاى نبوغ دعبل، چكامه اى است كه در مناقب يمن و بر ترى شاهان و ديگر مردم آن سروده و بنا به آنچه در ص 176 "نشوار المحاضره" تنوخى است در حدود 60 بيت دارد و مطلع آن چنين است.

افيقى من ملامك يا طعمينا++

كفاك اللوم مر الاربعينا

وي اين قصيده را در رد چكامه ي كميت كه در ستايش نزاربان گفته و 300 بيت دارد و نخستين بيتش اين است:

الا حيثيت عنا يا مدينا++

و هل ناس تقول مسلمينا

پرداخته. كميت نيز آن قصيده را در رد چكامه اعور كلبى در سر آغازش چنين است.

اسودينا و احمرننا++

سرود

دعبل پس از سرودن آن قصيده پيغمبر صلى الله عليه و اله و سلم را در خواب ديد كه او را از ياد كرد كميت به بدى نهى فرمودند.

اين شاعر تا آن روز كه به رد كميت نپرداخته بود، پيوسته در نزد مردم گرامى و گرانقدر بود و اين رديه از اسباب افتادگى او شد و " ابو سعد مخزومى " قصيده اى در رد وى سرود و به دنبال اين پيكار و درگيرى، فخر فروشى نزار بر يمن و سرافرازى يمن بر نزار آغاز شد و هر يك از اين دو گروه به مفاخر خويش توسل جستند و كار مردم به تباهى كشيد و عصبيت در بيرون و درون ديار اوج گرفت و نتيجه آن فرمانروائى " مروان بن محمد جعدى " و عصبيت او درباره قومش نزار و بر ضد يمن شد و بالاخره يمن از مروان روى گرداند و به دعوت عباسيان گرويد و كار به انتقال دولت از اميه به بنى هاشم كشيد و بدنبال آن داستان " معن بن زائده " در يمن پيش آمد كه مردم آنجا را به جانبدارى از قومش ربيعه و ديگر نزاريان كشت و پيمانى را كه پيش از آن در ميان يمن و ربيعه بود گسست. "تا آخر داستان كه در ص 197 ج 2 مروج الذهب آمده است."

دعبل و مشايخ روايت او

ابن شهرآشوب در ص 139 كتاب "المعالم" دعبل را از اصحاب امام كاظم "ع" و امام رضا "ع" دانسته و نجاشى در ص 198 فهرستش از برادرش چنين آورده است كه دعبل به ديدار موسى بن جعفر عليه السلام و ابو الحسن رضا نائل آمده و محضر امام محمد بن على جواد عليه السلام را درك و او را ديدار كرده است.

" حميرى " در كتاب " الدلائل " و ثقه الاسلام كلينى در "اصول كافى" روايت كرده اند كه وى بر امام رضا عليه السلام داخل شد و امام چيزى به وى بخشيدند و دعبل خداى تعالى را ستايش نكرد امام فرمودند چرا خداى تعالى را حمد نكردى پس از آن به خدمت امام جواد رسيد و حضرت چيزى به او دادند و او گفت الحمد لله و امام فرمودند، ادب كردى.

اين شاعر از گروهى روايت حديث كرده است كه از آن جمله اند:

1- حافظ شعبه بن حجاج در گذشته به سال 160 و از اين طريق احاديثى در كتب دو گروه سنى و شيعه از او ياد شده است مثل آنچه در ص 240 امالى شيخ و ص 240 امالى شيخ و ص 228 ج 5 تاريخ ابن عساكر آمده است.

2- حافظ سفيان ثورى م. 161 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".

3- پيشواى مالكيان، مالك بن انس در گذشته بسال 179 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".

4- ابو سعيد سالم بن بصرى م پس از سال 200 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".

5- ابو عبد الله محمد بن عمرو واقدى متوفى 207 "تاريخ ابن عساكر ج 5 ص 228".

6- مامون خليفه عباسى در گذشته بسال. 218 تاريخ الخلفاء ص 204.

7- ابو الفضل عبد الله بن سعد زهرى بغدادى در گذشته بسالا 260 كه وى حديث روزه روز غدير را كه در ص 401 ج1 اين كتاب ياد شد، از دعبل و او از ضمزه از ابن شوذب، از مسطر، از ابن حوشب و او از ابى هريره، روايت كرده است.

8- محمد بن سلامه كه شيخ طايفه "صدوق" در ص 237 امالى خود از طريق وى خطبه مشهور به شقشقيه را از او روايت كرده است و آغاز آن خطبه اين است:

و الله لقد تقمصها ابن ابى قحافه و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من - الرحى ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير و لكنى سدلت عنها ثوبا و طويت عنها كشحا.

9- سعيد بن سفيان اسملى مدنى "امالى شيخ ص 227"

10- محمد بن اسماعيل " مشترك " " "

11 - مجاشع بن عمر، كه دعبل از او واو از مسيره از جرزى، از ابن جبير

اما رفتار دعبل با خلفاء و وزراء

اين ناحيه از زندگى شاعر، فراخ ميدان و پردامنه است و جستجو گر در ميان كتب تاريخ و تذكره هاى مفصل ادبى، بخشهائى را در پيرامون آن نگاشته مى بينند كه سخنان بيجا بسيار دارد و ما از تمام آنها در مى گذريم و فقط اندكى را گلچين مى كنيم.

1- " يحيى بن اكثم " گفت: مامون دعبل را به نزد خود خواند و امان بخشيد. و من در آنجا نشسته بودم كه شاعر از در در آمد و مامون وى را گفت: قصيده ي رائيه ات را بخوان. دعبل سرودن چنين قصيده اى را انكار و از آن اظهار بى اطلاعى كرد مامون گفت ترا به آن قصيده همانطور كه به جان امان دادم، امان مى بخشم و شاعر چنين خواندن گرفت:

دلبرم چون كناره گيريم از زنان ديد، نگران شد و خردمندى را گناهى تا بخشودنى شمرد.

وى با گيسوان سيپدش و با آنكه به گروه پيران پيوسته است، آرزوهاى جوانى دارد. دلبرا موى سپيد ياد معاد را در من بيدار و مرا به سر نوشتم خرسند مى كند.

اگر به دنيا و زيور آن دل مى بستم از اندوه رفتگان مى گريستم.

روزگار برخاندان من تاخت و آن را چون جامى كه به سنگ مى شكنده در هم شكست.

گروهى از آنها بجا مانده اند و برخى ديگر به جارچى مرگ از ميان رفتند. ديگران هم بدنبال آنان خواهند رفت.

ترس من از اين است كه بازماندگان از من جدا مى شوند، چشم براه بازگشت رفتگان هم كه نيستم.

در خبر از خاندان و فرزندانم، بخفته اى مى مانم كه پس از بيدارى به بازگوئى خوابش بپردازد.

دل مشغولى چاكرانتان "خاندان پيغمبر" از فقدان پياپى كشتگانتان، خواب و آسايش را از آنها ربوده است.

چه دستها كه در سر زمين نينوا قلم شد و چه گونه ها كه بر خاك خفت!

روز عاشوراى حسين به شب انجاميد و ديگران شبانه بر قتلگاهش گذشتند

و گفتند.

اين سرور انسانها است.

اى بد مردم پاداش پيغمبر را در برابر نعمت پر ارزش قرآن و سوره هاى آن اين چنين بايد داد كه چون رحلت فرمود مانند گرگى كه بر گوسفندان " ذى بقر " شبانى كند، بر فرزندان او خلافت كنيد؟

يحيى گفت: مامون در اين هنگام مرا در پى كارى فرستاد چون رفتم و برگشتم دعبل سخنش را به اينجا رسانده بود كه:

از قبائل " ذى يمن " و " بكر " و " مضر " كه من آنها را مى شناسم، قبيله اى نماند كه در خون خاندان پيغمبر شريك نباشد، همچون قمار بازانى كه در لاشه شتر شريكند. از كشتار و بزنجير كشيدن و از ترساندن و ويرانگرى بادودمان پيغمبر همان كردند كه سربازان اسلام در سر زمين روم و فرنگ مى كنند، خاندان اميه را در كشتارشان معذور مى دارم ولى براى بنى عباس عذرى نمى بينم چه آنها مردمى بودند كه نخستين فردشان را بر اساس اسلام كشتيد و چون آنها چيره شدند، كافرانه انتقام گرفتند.

فرزندان اميه و مروان و خاندان آنها مردمى همه كينه توز و ستمگرند.

آنگاه كه به نيازى مذهبى در انديشه ماندن در جائى هستى، دركنار قبر پاكى كه در طوس است بمان.

در طوس دو گور است: يكى از آن بهترين مردم و ديگرى متعلق به بدترين آنها و اين پند آموز است.

آن پليد را از جوار اين پاك سودى نرسد و نزديكى آن ناپاك به اين وجود تابناك زيانى نزند.

چه هر كس در گرو دست آورد خويش است و تو هر يك از نيك و بد را كه

خواهى برگزين يا واگذار.

راوى گفت: مامون دستارش را به زمين زد و گفت اى دعبل بخدا كه راست گفته اى

شيخ ما صدوق در ص 390 امالى خود به اسنادش از دعبل آورده است كه چون خبر در گذشت امام رضا عليه السلام در قم به من رسيد، آن قصيده رائيه را سرودم.

آنگاه ابياتى از آن را ياد كرده است.

3- " ابراهيم بن مهدى " بر مامون وارد شد و شكايت حال خويش را با او چنين در ميان گذاشت: اى امير مومنان خداى سبحانه و تعالى شخص ترا بر من برترى داد و مهر و بخشايش مرا به ذلت انداخت و ما و تو در نسب يكسانيم.

اينك دعبل مرا هجو كرده و بايد از او انتقام بگيرى مامون گفت مگر چه گفته است؟ شايد اين سروده او را مى گوئى:

نعر ابن شكله بالعراق و اهله++

فهفا اليه كل اطلس مائق

و ابيات هجويه را خواند. ابراهيم گفت: اين يكى از هجويه هاى اوست مرا به اشعارى زشت تر از اين نيز هجو كرده است. مامون گفت: تو را اقتدا به من است: چه دعبل از من نيز بد گوئى كرده و من تحمل نموده ام درباره من گفته است:

آيا مامون با من همان رفتارى مى كند كه با مردم نادان دارد، مگر ديروز سر برادرش محمد را نديد؟

من از آن قومى هستم كه شمشيرشان برادرت را كشت و ترا بر سرير خلافت نشاند همان گروهى كه ترا پس از گمنامى بسيار نامدار كردند و از خاك مذلت برگرفتند. ابراهيم گفت: اى امير مومنان خداوند بر بردبارى و دانائيت بيفزايد. چه هيچ يك از ما جز به فزودنى دانش تو سخن نخواهد گفت و جز به پيروى از شكيبانى تو، تاب اين سخنان نمى آرد.

3- " ميمون بن هارون " آورده است كه ابراهيم بن مهدى درباره دعبل سخنى به مامون گفت كه خواست وى را بر ضد شاعر بشوراند. مامون خنديد و گفت مرا بدان جهت بزيان او بر مى انگيزى كه درباره ات سروده است:

اى گروه لشكريان نا اميد مباشيد و بر آنچه رفت خشنود گرديد و خشم مگيرد چه بهمير زودى آهنگهاى "حنينى" كه خوشايند پير و جوان است به شما ارزانى خواهد شد و به فرماندهان سپاه نيز نواهاى "معبدى" خواهند داد، آهنگهائى كه نه در جيب جا مى گيرد و نه گرد آوردنى است.

آرى خليفه اى كه مصحفش بربط است عطايش به سران سپاهش همين است.

ابراهيم گفت اى امير مومنان بخدا قسم دعبل از تو نيز بد گوئى كرده.

مامون گفت از آن بگذر كه من بد گوئى او را به اين سروده اش بخشيدم و خنديد در اين هنگام " ابو عباد " از در در آمد و چون مامون از دور او را ديد به ابراهيم گفت: " دعبل " با هجويه هاى خود بر " ابو عباد " نيز گستاخى كرده و اين شاعر از هيچ كسى نمى گذرد. ابراهيم گفت مگر ابو عباد از تو گشاده دست تر است؟ مامون پاسخ داد نه اما مردى تند و نادان است كه كسى را امان نمى دهد و من شكيباتر و بخشاينده ترم. بخدا وقتى ابو عباد به اين سوى مى آمد اين سروده دعبل درباره اش بخنده ام انداخت:

نزديكترين كار به تباهى و فساد كارى است كه تدبير آن با ابو عباد است..

4- " ابو ناجيه " آورده است كه معتصم دعبل را به جهت زبان درازيهايش دشمن مى داشت و چون به شاعر خبر رسيد كه معتصم اراده فريب و كشتنش دارد به جبل گريخت و در هجو وى چنين سرود:

دلباخته غمزده دين از پراكندگى دين گريست و چشمه اشك از چشمش جوشيد. پيشوائى بپاخاست كه اهل هدايت نيست و دين و خرد ندارد.

اخبارى كه حكايت از مملكتدارى مردى چون " معتصم " و تسليم عرب در برابر او كند، به ما نرسيده است.

ليكن آنچنانكه پيشينيان بازگو كرده و گفته اند چون كار خلافت دشوار شد بنا به گفته كتب مذهب، شاهان بنى عباس هفت تن خواهند بود و از حكومت هشتمين آنها نوشته اى در دست نيست.

اصحاب كهف نيز چنيند كه بگاه بر شمردن، هفت تن نيكمرد در غار بودند و هشتمين شان سگشان بود.

و من سگ آنها را بر تو اى معتصم برترى مى دهم چه تو گنه كارى و او نبود حكومت مردم از آن روز به تباهى كشيد كه " وصيف " و " اشناس " عهده دار آن شدند و اين چه اندوه بزرگى بود!

"فضل بن مروان" نيز چنان شكافى در اسلام انداخت كه اصلاح پذير نبود.

5- " ميمون بن هارون " آورده است: كه چون معتصم مرد " محمد بن عبد الملك زيات " در رثائش سرود:

چون او را به خاك كردند و باز گشتند گفتم: بهترين مرده را به بهترين گور سپردند، خداوند جبران مصيبت مردمى كه ترا از دست داده اند جز به شخصى مانند هارون نخواهد كرد. و دعبل به معارضه او چنين سرود:

چون وى را در خاك نهان كردند و بر گشتند گفتم بدترين مردها در بدترين گورها

خفت، برو به سوى دوزخ و عذاب كه من ترا شيطانى بيش نمى پندارم.

نمردى مگر آنگاه كه پيمان بيعت را براى كسى گرفتى كه براى مسلمين و اسلام زيان بخش تر بود.

6- " محمد بن قاسم بن مهرويه " آورده است كه با دعبل در " ضميره " بودم كه خبر مرگ معتصم و قيام واثق را آوردند. دعبل گفت پاره اى كاغذ دارى كه بر آن بنويسم؟ گفتم آرى. كاغذى در آوردم و او به بديهه بر من املاء كرد:

خدا را سپاس: جاى آن نيست كه از شكيبائى و تاب و توان سخن گوئيم چه خليفه اى مرد كه هيچ كسى براى او نگران نيست و ديگرى بپاخاست كه هيچ كسى خرسند نيست.

7- " محمد بن جرير " آورده است كه تنها بيتى كه " عبد الله بن يعقوب " از هجويه دعبل درباره متوكل براى من خواند اين بيت بود و من از او شعر ديگرى را در اين باره نشنيدم:

و لست بقائل قذفا و لكن++

لا مر ما تعبدك العبيد

راوى گفت: شاعر در اين بيت نسبت "ابنه" به متوكل داده است.

8- " عبد الله بن طاهر " بر مامون وارد شد. مامون وى را گفت اى عبد الله شعر دعبل را به ياد دارى گفت: آرى اشعارى از او در ستايش دودمان امير مومنان به خاطر دارم گفت بخوان و عبد الله اين سروده دعبل را خواند:

سير اب و آباد باد روزگار جوانى و عشق++

روزگارى كه در جامه شادكامى مى خراميدم

روزگارى كه شاخه هاى درخت وجودم تازه و شاداب بود و من از شكوفائى آن بر هر بام و درى به بازى مى نشستم.

بس كن و ياد زمانه اى را كه دورانش به سر آمده، فروگذار و از حريم نادانى

پاى در كش و از مدايحى كه مى سرائى به سوى رهبرانى روى آر كه از خاندان كرامت و اعجازند.

مامون گفت بخدا سوگند وى به چنان گفتار و انديشه عميقى در ياد كرد خاندان پيغمبر دست يافته است كه در وصف ديگران به آن نمى رسد سپس گفت دعبل درباره سفر دور و درازيكه برايش پيش آمده است نيز شعر نيكوئى سروده است و آن اين است.

آيا زمان آن نرسيده است كه تا من نمرده ام، مسافران به وطن بر گردند.

در آن حال كه توانائى جلو گيرى كردن از ريزش اشكى كه از درد دل حكايت داشت نداشتم گفتم بگو: چه خانهائى كه جمع آن پراكنده شد و چه جمع هاى پراكنده اى كه پس از گرد آمدن دوباره از هم پاشيدند. "

آنگاه گفت: من هيچ سفرى نكرده ام، كه اين ابيات را در سفر و در همه گشت و گذارهايم تا گاه بازگشت در پيش چشم نداشته باشم.

9- " ميمون بن هارون " آورده است كه دعبل، " دينار بن عبد الله " و برادرش " يحيى " را مى ستود و آنگاه كه از رفتار آنها تا خشنود شد در هجوشان جنين سرود: گناهانمان پيوسته خوارمان مى داشت تا گاهى كه ما را به دامان يحيى و دينار انداخت همان گوساله هاى نادانى كه نسلشان قطع نشده و سجده آفتاب آتش بسيار كرده اند و گفته است: دعبل درباره آن دو و " حسن بن سهل " و " حسن بن رجاء " و پدرش نيز چنين سروده است:

هان اميران " مخزم " را از من بخيريد جه من " حسن " و در فرزند " رجاء " را بدرهمى مى فروشم و " رجاء " را سرانه مى دهم " دينار " را نيز بى پشيمانى مى فروشم. اگر آنها را بسبب عيبى كه دارند بسويم باز برگردانند. " يحيى بن اكثم " پس نخواهد آورد.

خوشمزگيها و نوادر دعبل

1- احمد بن خالد آورده است كه: روزى به بغدادى درخانه صالح بن على بن

عبد القيس بوديم. گروهى از دوستان نيز با ما بودند در اين هنگام خروسى از خانه دعبل پريد و بر لانه اى كه در فضاى خانه صالح بود فرود آمد. چون چنين ديديم گفتيم اين شكار روزى ماست آن را گرفتيم صالح گفت چه كنيمش گفتيم مى كشيمش.

پس سرش را بريديم و كبابش كرديم و خورديم دعبل از خانه در آمد و جوياى خروس شد دانست كه در خانه صالح نشسته، در جستجوى آن به نزدمان آمد و خروس را از ما خواست ما منكر ديدن آن شديم و آن روز را به نگرانى بسر برديم چون فردا شد دعبل به مسجد آمد و نماز بامداد را گزارد سپس در آن مسجد كه انجمن گاه مردم بود و گروهى از دانشمندان گرد مى آمدند و مردم به خدمت شان مى رسيدند، نشست و چنين خواندن گرفت.

" صالح " و مهمانانش خروس اذان گوى ما را مثل پهلوانى كه درميان مهلكه افتد اسير كردند.

و پسران و دختران خود را به بال و پركندن آن گماشتند و چنان شتابزده در خوردن آن بجان هم افتادند كه گوئى خاقان را ببند كشيده يا افواج قبيله " همدان " را در هم شكسته اند.

خروس را چنان به دندان كشيدند كه دندانشان كنده شد و پشت سرشان به سنگ ديوار شكست.

مردم اشعار دعبل را نوشتند و رفتند. چون پدرم به خانه برگشت گفت واى بر شما آنقدر بى خوراك مانده بوديد كه جز خروس دعبل چيزى براى خوردن نيافتيد؟ سپس شعر را خواند و به من گفت، هر چه مى توانى مرغ و خروس مى خرى و براى دعبل مى فرستى ور نه اسير زبانش خواهيم شد. و من چنين كردم.

2- " اسحاق نخعى " گفته: در بصره با دعبل نشسته بوديم و غلامش " ثقيف " نيز بخدمتش ايستاده بود، عربى كه كه در جامه اى خزمى خراميد، عبور كرد. دعبل به غلامش گفت. اين عرب را به نزد من فرا خوان. غلام اشاره كرد و عرب آمد.

شاعر پرسيد از كدام مردمى؟ گفت: از بنى كلاب گفت از كدام يك از فرزندان كلابى؟ گفت. از زادگان ابى بكرم.

دعبل پرسيد؟ آيا گوينده اين اشعار را مى شناسى:

خبر يافتم، كه يكى از كلبيان به سرزنشم نشسته است و هر جا كلاب باشند، درود و ثنا نباشد.

اگر من ندانسته باشم كه كلبيان، سگ و من شير شر زده ام، پدرم از دودمان " قيس بن عيلان " و مادرم از خاندان " حبطه " باد.

عرب گفت: اين شعر از دعبل است كه درباره " عمرو بن عاصم كلابى " سروده آنگاه از شاعر پرسيد تو از كدام خاندانى؟ دعبل را خوش نيامد كه بگويد: خزاعيم چه عرب هجوش مى كرد. پى گفت: من به گروهى وابسته و سرافرازم كه شاعر درباره شان سروده است:

مردمى كه " على " - آن بهترين خلق - و " جعفر " و " سجاد ذو ثفنات " از آنهاست و به روز سرافرازى به " محمد " و جبرئيل و قرآن و سوره هاى آن مى بالند اعرابى مى گريخت و مى گفت: ما را با " محمد " و جبرئيل و قرآن و سورهايش چه نسبت!!

3- حسين بن ابى السرى " گفت: دعبل به جهت رفتار ناخوش آيند " ابى نصر بن جعفر بن اشعث " با آنكه پيش از اين آموزگارش هم بود، عصبانى شد و در هجو پدرش چنين سرود:

در نزد من " جعفر بن محمد بن اشعث " از جهت پدر بهتر از " عثعث " نيست او، همچون مارى گزنده كه چون بر انگيزش، درنگ نمى كند، بمن در پيچيد.

اگر آن مغرور مى دانست بر پدرش چه خواريها رفته است، كار عبث نمى كرد.

راوى گفت: " عثعث " دعبل را ديد و پرسيد: در ميان من و توجه رفته بود كه در پستى به پدر من مثل زدى؟ دعبل خنديد و گفت هيچ چيز هماهنگى

نمونه هايى از اشعار مذهبى دعبل

در سوك سبط شهيد امام سوم چنين سروده است.

آيا از ديده اشك مى ريزى++

و از سوز دل رنج مى برى؟

و بر آثار دودمان محمد "ص" مى گرئى و سينه است از حسرت به تنگ آمده است؟

هان بحق برايشان بگرى و از گردش روزگار باران اشك از ديدگان ببار.

و مصيبت شان را به روز عاشورا و آن پيش آمد سختى كه از بزرگترين دشواريهاى زمان بود از ياد مبر.

خداوند به باران بهارى پيكرهاى افتاده در دشت كربلا را سيراب كناد و بر روان پاك حبيب خود حسين درود پياپى فرستد. كشته اى كه در كنار دو نهر در بيابان كربلا افتاد، كشته بى گناهى كه فقدانش ما را به درد آورد و تنها مانده اى كه فرياد مى كرد: ياوران من كجا رفتند؟

من تشنه عطش زده در سر زمين غربتم و كشته و ستم رسيده اى بى گناهم سرش را بر فراز نى زدند و خاندان پريشان و آشفته اش را به اسارت كشيدند.

به پسر سعد كه خدا روانش را بدرد آرد، بگو بزودى عذاب دوزخ را به لعن و نفرين در خواهى يافت.

بروزگار دراز تا آنگاه كه باد صبا مى وزد، بر گروهى كه همگى به گمراهى افتادند و گفتار پيغمبر خدا را به شبهه انگيزى تباه كردند، در بام و شام نفرين باد.

دعبل، امير مومنان "ع" را نيز مى ستايد و از خاتم بخشى او در نماز به سائل و نزول آيه شريفه انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلاه و يوتون الزكاه و هم راكعون، چنين ياد مى كند:

قرآن به برترى خاندان پيغمبر و ولايت غير قابل انكار على ناطق است به ولايت پس از پيغمبر آن برگزيده نيك مرد و راستگوى دوستدار ناطق است، آنگاه كه وى نماز مى گزارد و نيازمندى دست تمنا دراز كرد

و او با بخششى بزرگوارانه كه از اين بخشنده پسر بخشنده سزاوار بود، خاتمش را به مستمند داد. و خداى مهربان وى را در قرآن خود چنين ويژگى بخشيد:

"و هر كس را چنين افتخارى است، گو بيارد" براستى كه ولى و سرپرست شما، خدا و پيغمبرش و مومنانى هستند كه نماز مى گزارند و در حال ركوع زكاه مى پردازند.

و هر كه خواهد انكار اين فضيلت كند، در فرداى قيامت خداوند خصمش خواهد بود.

و خدا در وعدهايش خلاف نخواهد كرد.

و نيز امير مومنان "ع" را چنين مى ستايد:

زهى بيعت احمد و جانشين او، يعنى سرور ما و امامى كه محسود دشمن بود.

يعنى آنكه به روزگار كودكى و سر آغاز جوانى، پيش از ديگران پيغمبر را يارى كرد.

يعنى آنكه غمها را از دود و هيچگاه در نبرد نترسيد.

يعنى آنكه پيش از هر يكتا پرستى، خدا را بيگانگى شناخت.

و هرگز صنم و بتى را پرستش نكرد.

و نيز در سوك شهيد كربلا سبط پيغمبر خدا امام سوم "ع" چنين سروده است:

تو كه غمگينى چرا مى خوابى؟ و بر كسى كه محمد "ص" بر او گريست، نمى گرئى؟

چرا بر حسين و خاندانش اشك نمى ريزى مگر نميدانى كه گريه بر مثل آنها ستوده است؟ اسلام بروز شهادت او بخوارى افتاد و بخشش و سرودى از فقدانش گريست فرشتگان روش بين و بزرگوارى كه در آسمان خدا را راكع و ساجدند نيز بر حسين گريستند.

آيا فراموش كردى زمانى را كه افواج سپاه دشمن كه عمر سعد و ديگر سر كردگان كافر پيشه در ميانشان بودند چگونه بر حسين تاختند؟

و در نبرد گاهى كه دشمنان وى بسيار و دوستانش اندك بودند، جام مرگ را بكامش ريختند و حق پيغمبر را با چشاندن سوز عطشى فرو ننشستنى به آنها، نگه نداشتند حسين را كشتند و پيغمبر را به سوك سبطش نشاندند راستى كه پس از ماتم وى ديگر ماتمها آسان نمود. چگونه مى توان آرام گرفت حال آنكه زينب در زمره اسيران بود و از سوز عطش فرياد مى زد و مى گفت: اى جد بزرگوار اى احمد: اين حسين تو است كه به شمشير دشمن كشته و پاره پاره شده و به خون آغشته گرديده است عريان و برهنه و بر خاك افتاده و پامال سم ستوران و اسبان تاخته است و اجساد پاك و بى گور و كفن فرزندان كشته ات در پيرامون او به خاك افتاده. اى نياى بزرگ و بزرگوار: اينها را از آب فرات منع كردند و به تشنگى و بى آبى كشتند

اى جد و الامقام: از ماتم و بسيارى مصيبت و آنچه بر من مى رود، مى افتم و مى خيزم.

و اين ابيات از چكامه اى طولانى است كه وى در رثاء سبط شهيد سروده است:

از شامى كه مردم آن شوم و تيره روز بودند و از نگون بختى سپاهشان را ابليس فرماندهى مى كرد، آمدند اى لعنت بر آنها باد و چنين مردمى كه امام خود را مى كشند و پيكر پاره پاره اش را بر خاك رها مى كنند ملعون خواهند بود.

اى واى من كه دختران گريان پيغمبر را عريان و سر برهنه اسير كردند.

مرگ و ننگ بر شما آيا به دوزخ آن تنگناى زشت و پست خرسند آمديد؟

و بنادانى عزت زندگى نفيس خود را به دنياى ديگران فروختيد؟ و بيعت ننگين اموى دنيا شما را خوار كرد. وه كه بهره بيعت كنندگان چه ناچيز و پست بود.

مرگ و ننگ بر كسى كه با او بيعت كرديد

گوئى رهبرتان را سر نگون در دوزخ مى بينم

اى خاندان محمد "ص". پس از پيغمبر از اين مردم چون گبر، چها كه ديديد؟

چه اشكها كه بپايتان ريخته شد و چه جانها كه بروز واقعه كربلا براى حسين از تن گسست؟ شكيبا باشيد اى سروران ما، كه روزگار سخت آن دودمان ملعون نيز فرا خواهد رسيد من هميشه پير و شما و فرمانتان هستم و جان خويشتن را تا زنده ام به اطاعت شما وامى دارم -

و " ياقوت حموى " در ص 110 جلد 11 " معجم الادباء " اين ابيات را از دعبل در سوك امام سوم، ياد كرده است:

واى اى مردان سر پسر پيغمبر و على بر فراز نيزه بالا رفت.

و با آنكه ملسمين مى ديدند و مى شنيدند. فريادى از كسى بر نخاست و كسى نگران نشد.

اى حسين ديدهائى را كه ببركت زندگيت خواب و آرام داشت، بيدار

گذاشتى و چشمانى را كه از بيمت نمى خفت، بخواب كردى.

ديدار شهادتت ديده ها را كور و ناله مرگت گوشها را كر كرد.

باغ و بستانى نيست كه آرزوى اين نداشته باشد كه آرامگاه و مدفنت باشد.

و در ستايش امام پاك نهاد على بن ابى طالب چنين گفته است:

ابو تراب حيدر آن پيشواى شير مردى كه كشنده كافران است و هماورد ندارد.

وى مبارزى سر سخت و شيرى شكست ناپذير و راستگوئى است كه هرگز دروغ نگفته و پهلوانى است كه نيرومند و مصصم است.

على شمشير بران پيغمبر راستگو و كشنده تبهكاران به شمشير آخته و صيقل زده است.

و نيز در رثاء سبط شهيد امام سوم چنين سروده است:

اشكهائى كه از مصيباتى كه بر فرزندان بزرگوار على در منازل پيرامون نجف و كنار فرات يعنى سر زمين كربلا رفته است، ريخته مى شود، انسان را از نغمه و نشاط باز مى دارد و افسوس من برزلت هاى زمانه اى است كه فرزند پاك پيغمبر را خوار مى دارد.

آيا بر حسين و به ياد كشتن اين داناى پرهيز كار اشك پياپى نمى ريزى؟ و آيا از اينكه، پدران زياد، فرزندان پيغمبر را به خاك نشاندند و چنين ناپاك زادگانى آشكار بر آن پاك زادگان شمشير كشيدند، اندوهگين نيستى؟

ولادت و وفات دعبل

دعبل در سال 148 به دنيا آمد و در سنه 246 در روزگار پيرى و كهنسالى، به جور و ستم كشته شد. پس وى 97 سال و چند ماه زيسته است.

آورده اند كه او " مالك بن طواق " را به اشعارى هجو كرد و چون هجويه اش

به مالك رسيد وى را طلبيد و شاعر گريخت و به بصره كه " اسحاق بن عباس عباسى " فرماندارش بود آمد اسحاق نيز از هجويه دعبل درباره " نزار " آگاهى داشت و چون شاعر به شهر در آمد كسى را به دستگيرى وى گماشت و نطع و شمشير خواست تا گردن دعبل را بزند.

دعبل در انكار آن قصيده سوگند به طلاق مى خورد و به هر قسمى كه او را از كشته شدن ميرهاند متوسل مى شد و مى گفت: آن چكامه را من نگفته ام بلكه دشمنى از دشمنانم چون " ابو سعيد " يا ديگرى آن را پرداخته و بمن نسبت داده اند تا مرا بكشتن دهند. و پيوسته زارى مى كرد و زمين مى بوسيد و در پيش اسحاق مى گريست تا اسحاق بر او رقت كرد و گفت: از كشتنت گذشتم اما بايد رسوايت كنم سپس چوب دستى خواست و آنقدر به او زد كه در خود خرابى كرد.

پس دستور داد او را به پشت بيندازند و دهانش را باز كنند و كثافاتش را به دهانش ريزند و گمارشتگان نيز پايش بگيرند و قسم خورد كه دست از وى بر نخواهد داشت مگر آنگاه كه مدفوعش را بخورد و فرو ببرد و رنه او را خواهد كشت و رهايش نكرد مگر آنگاه كه چنين كرد. سپس آزادش گذاشت و شاعر به اهواز گريخت " مالك بن طوق " مردى كاردان و زيرك را برگماشت و به وى دستور داد كه به هر نحوى خواهد، شاعر را ناآگاهانه بكشد ده هزار درهم نيز به او جايزه داد.آن مرد پيوسته در - جستجوى دعبل بود تا شاعر را در روستائى از نواحى " سوس " پيدا كرد و وى را در يكى از اوقات بعد از نماز عشا به چنگ آورد و با چوب دستى كه دمى زهر آگين داشت به پشت پايش زد و فرداى آنروز دعبل مرد و در همان قريه به خاك رفت و گفته اند كه وى را به " سوس " بردند و در آنجا به خاك سپردند.

و در تاريخ ابن خلكان است كه وى در " طيب " كه شهرى در ميان واسط عراق

و كور اهواز است كشته شد. و " حموى " گفته است كه قبر دعبل پسر على خزاعى در " زويله " است و بكر بن حماد در اين باره چنين سروده است: " مرگ، دعبل را بزويله و در سنگستان احمد بن خصيب رها كرد. "

بر جستجو گر مخفى نماند كه ترديد " ابن عساكر " در صفحه242 جلد 5 تاريخش پس از ذكر وفات مترجم بسال 246، و اين سخن او كه: |گفته اند: دعبل معتصم را هجو كرد و او شاعر راكشت و نيز آورده اند كه مالك را هجو كرد و او كسى را در پى شاعر فرستاد تا مسمومش كند" ترديدى بى تامل و نقل قولى بى تدبر است زيرا معتصم بسال 227 و 9 سال پيش از شهادت شاعر درگذشته است و نيز آنچه " حموى " در صفحه 418 جلد 4 " معجم البلدان " آورده است كه |چون دعبل معتصم را هجو كرد وى خون شاعر را هدر نمود و دعبل به طوس گريخت و به گور رشيد پناه برد ولى معتصم پناهش نداد و او را بسال 220 قتل صبر كرد| بر خلاف اتفاق قول مورخان و دانشمندان رجال در مورد در گذشت شاعر به سال 246 است.

" بحترى " كه با شاعر و " ابى تمام " كه پيش از دعبل در گذشت، دوست بود در سوك آن دو چنين سرود:

آرامگاه حبيب و دعبل بروز مرگشان، بر درد دلم افزود و آتش به جانم زد اى دوستان من: باران رحمت پيوسته بر شما ريزان باد و ابرى پر آب و باران زا گورتان را سايبانى كناد. "گور اين يكى "دعبل" در اهواز و از مسير ناله نوحه گر بدور است و قبر ديگرى "ابى تمام" در موصل است.

" ابو نصر محمد بن حسن كرخى كاتب " گفته است: ديدم كه بر گور دعبل اين اشعار را نوشته بودند:

دعبل، توشه اقرار به بيگانگى خداوند را براى رستاخيز خويش آماده كرده است وى خالصانه شهادت به وحدت حق مى دهد و اميدوار است كه خداوند

در رستاخيز بر او رحمت آرد.

مولاى دعبل، خدا و رسول اويند و پس از اين دو مولاى او جانشين بحق پيغمبر يعنى على است.

شاعر دو فرزند بنامهاى " عبد الله " و " حسين شاعر " بر جا نهاد. و " ابن نديم " براى فرزند دوم، ديوانى در حدود 200 برگ ياد كرده و " ابن معتز " در صفحه 193 " طبقات الشعراء " شرح حال و نمونه اى از اشعار وى را آورده و گفته است:

" دعبلى شاعرى سخت نمكين شعر است ".

و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمين

در اينجا جلد دوم اين كتاب پايان مى يابد و در پى آن جلد سوم كه به بقيه شاعران سده سوم آغاز مى شود، و نخستين آن شاعران " ابو اسماعيل علوى " است، خواهد آمد.

و الله المستعان و عليه التكلان

" قابل توجه "

هر فصل و كلمه و جلمه اى كه در متن يا تعليق اين كتاب و ديگر مجلدات الغدير با رمز " م " آغاز و به كمانكى در پى آن، تمام مى شود، از پيوست ها و فزوده هاى چاپ دوم است.

 


| شناسه مطلب: 74690