بخش 5

شعراء غدیر در قرن 01

غديريه اميرالمومنين على <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />

 

كتاب را به نام مولايمان امير المومنين "ع" اغاز كرده و تبرك مى جوئيم او خليفه پيامبر خداست. همانا على "ع" بعد از رسول اكرم "ص" فصيحترين و آشناترين مردم است به خصوصيات و موازين كلام عرب، و هم اوست كه از كلام پيامبر گرامى من كنت "مولاه فهذا على مولاه" چنين فهميده كه مولا يعنى اماميكه طاعتش چون پيامبر بر همه واجب است.

 

آن حضرت در ضمن اشعارى چنين سرود:

 

محمد پيامبر خدا، برادر مهربان منست

 

*صفحه=44@

 

و حمزه، سرور شهيدان عموى من.

 

و جعفر، آنكه روز و شب با ملائكه در پرواز است، پسر مادر من است.

 

دختر پيامبر باعث سكون دل و همسر من است، خون و گوشت او با خون گوشت من بستگى دارد.

 

ودو نوه پيامبر، پسران من و فاطمه اند، "به من بگوئيد" كدامين شما ها چنين بهره اى داريد؟

 

از روى درك و علم، قبل از همه شما، اسلام اختيار نمودم

 

و پيامبر خدا، در روز غذير خم، به امر خدا، ولايتم را بر شما واجب نمود

 

پس واى بر آنكه در روز باز پسين به ملاقات خدا رسد، در حاليكه به من ظلم نموده باشد.

 

اين اشعار را امير مومنان در جواب نامه معاويه نگاشتند:

 

نامه معاويه چنين بود:

 

من داراى فضائلى هستم، پدرم در جاهليت بزرگ و آقا بود، در اسلام به پادشاهى رسيدم. خويشاوند پيامبر، و دائى مومنين، و نويسنده وحى الهى هستم.

 

امير المومنين بعد ازخواندن نامه فرمود:

 

آيا پسر هند جگر خوار به اين فضائل بر من برترى مى جويد؟ بعدبه جوانى كه

 

 

نزديكشان بود فرمودند بنويس: محمد النبى اخى و صنوى، تا آخر اشعار كه ترجمه اش گذشت.

 

و چون معاويه اشعار حضرت را خواند، امر كرد كه از دسترس مردم شام دور نگه دارند، مبادا به سوى حضرت متمايل گردند.

 

مدارك و اسناد

 

امت اسلامى،صدور اين ابيات را حتمى دانسته و بر صحت آن همداستانند، جز اينكه هر گروهى از اهل حديث، آنچه را كه از اين اشعار منظورشان بوده مورد بحث و تحقيق قرار داده اند. بدون اينكه كوچكترين ترديدى در صدور آن از حضرت، ابراز دارند، و به زودى خواهيم گفت كه اين قصيده از قصايد مشهور است و اغلب حفاظ و راويان ثقه و آنانكه به دقت نظر موصوفتند، آنرا روايت نموده اند.

 

و جمعى از بزرگان هل سنت، از بيهقى نقل كنند كه حفظ اين اشعار بر همه مواليان على "ع" واجب است تا مفاخر آن حضرت را بدانند.

 

و اما راويان اين اشعار از شيعيان عبارتند از:

 

1- معلم امت اسلامى، استاد ما، شيخ مفيد"در گذشته 413 ه - ق" تمام قصيده را در "الفصول المختاره" ج 2 ص 78 روايت نموده و گويد: چگونه اين اشعار را انكار كنيم و حال اينكه به حدى مشهور است كه هيچگونه خلافى در آن ننموده اند و چنان در بين مردم منتشر است كه عامه مردم، چه رسد به خاصه، آنرا نقل نموده اند.

 

اين شعر، مبين تقدم على در ايمان است كه از روى معرفت و بينش عقلى و علم، به حقانيت اسلام اقرار نموده و همچنين تصريح به امامت آن حضرت بعد از رصول اكرم "ص" دارد.

 

2- شيخ ما، كراجكي "در گذشته 449 ه. ق" در "كنزالفوائد" ص 122.

 

3 -ابوعلي فتال نيشابوري "روضة الواعظين" ص 76.

 

4- بو منصور طبرسي، كه يكي از مشايخ و اساتيد روايتي ابن شهر آشوب است در كتاب "احتجاج" ص 79.

 

 

5 - ابن شهر آشوب "در گذشته ه. ق در كتاب "مناقب" ج 1 ص 356.

 

6- ابوالحسن اربلي "در گذشته 692 ه. ق" در "كشف الغمة" ص 92.

 

7- ابن سنجر نخجواني در "كتاب السلف" ص 42.

 

8- شيخ علي بياضي "در گذشته 877 ه. ق" در "الصراط المستقيم".

 

9- مجلسي "در گذشته 1111 ه. ق" در "بحار الانوار" ج 9 ص 375.

 

10- سدي صدرالدين علي خان مدني "در گذشته 1120 ه. ق" در "الدرجات الرفيعة".

 

11- شيخ ابو الحسن شريف در "ضياء العالمي" "تاليف شده 1137 ه. ق"

 

و راويان اين قصيده از اهل سنت عبارتند از:

 

1 - حافظ بيهقى "در گذشته 458 ه.ق" كه شرح حالش در ج 1ص 181 ترجمه الغدير رفته، قصيده را تماما نقل كرده و ميگويد: بر هر شخصيكه دوستدار على است واجب است اين قصيده را حفظ كند تا مفاخر آن حضرت را بدانند.

 

2 - ابو الحجاج يوسف بن محمد بلوى مالكى مشهور به ابن الشيخ "در گذشته حدود 605 ه.ق" وى درج 1 از كتاب "الف با" خود ص 439 مينويسد:

 

اما على "رض" جايگاه و شرافتى بس بلند دارد، نخستين كسى است كه اسلام آورد، همسر فاطمه دختر پيغمبر است و هنگاميكه بعضى از دشمنانش بر آن حضرت فخر فروخت، با سرودن ابياتى، مفاخر خود را بيان فرمود، و از حمزه عموى خود و جعفر فرزند مادر خود نام برد و سرود:

 

محمد النبى اخى و صنوى- تا آخر اشعارى كه ترجمه اش گذشت.

 

 

و بعد از شعرى كه ولايت حضرت و داستان غدير را ذكر ميكند، ميگويد:

 

مراد از اين شعر سخن پيامبر است كه فرمود:

 

" من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه ".

 

ترجمه: هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست.

 

پروردگارا دوستى كن با آنكس كه على را دوست و پيرو باشد

 

و دشمن بدار آن را كه على را دشمن بدارد

 

3- حافظ ابوالحسين زيد بن حسن تاج الدين كندى حنفى "در گذشته 612 ه.ق" پنج بيت از قصيده را در كتاب خود "المجتنى" ص 39 از طريق ابن دريد، نقل نموده است.

 

4- ياقوت حموى "در گذشته 626 ه.ق"، كه ذكرش در ج 1 ص 193 ترجمه الغدير گذشت، شش بيت از اين قصيده را، درج 5 "معجم الادبا" ص 266 ذكر كرده و دكتر احمد رفاعى مصرى هم، در تعليقه كتاب، دو بيت ديگر اضافه نموده است.

 

5- ابوسالم محمد بن طلحه شافعى "درگذشته 652 ه.ق" - كه شرح حالش، در گروه شعراى قرن هفتم خواهد آمد - همه قصيده را درس 11 "مطالب السوول" ط. ايران، ذكر كرده و سپس ميگويد:

 

اين قصيده را كسانى روايت نموده اند كه به دقت نظر، و درستكارى معروف بوده اند.

 

6- سبط ابن جوزى حنفى "درگذشته 654 ه.ق" كه شرح حالش درج 1 ص 195 ترجمه الغدير گذشت - در ص 62 "تذكره خواص الامه"، همه قصيده را با اختلاف مختصرى در بعضى ابيات، نقل نموده است.

 

7- ابن ابى الحديد "درگذشته 658 ه.ق" درج 2 "شرح نهج البلاغه" ص 377، دو بيت از اين قصيده را ذكر و به واسطه شهرت آن، به همان قدر اكتفا مينمايد

 

8 - ابو عبدالله محمد بن يوسف كنجى شافعى "درگذشته 658 ه.ق"

 

 

در ص 41 كتاب "مناقب ط. مصر" قصيده را ذكر نموده، و سپس در باره استدلال برسبقت على به اسلام گويد:

 

همانا على "كرم الله وجهه" در ابياتى كه سروده به قسمتى از اين امر اشاره مينمايد و راويان موثق هم، آنرا نقل كرده اند و سپس بيت اول، سوم، پنجم و هفتم را ذكر ميكند.

 

9 - سعيد الدين فرغانى "درگذشته 699 ه.ق" كه شرح حالش در ج 1 ص 199 ترجمه الغدير گذشت - در شرح قصيده تائيه ابن فارض به مناسبت اين شعر:

 

 

" و اوضح بالتاويل ما كان مشكلا++

 

على بعلم ناله بالوصيه.

 

 

على به واسط علمى كه از پيامبر دريافت كرده، هر آنچه مشكل باشد، با تاويلات صحيح روشن و آشكار مى سازد

 

" اين دو بيت را به عنوان شرح و توضيح آورده است:

 

 

و اوصانى النبى على اختيار++

 

لامته رضى منه بحكمى

 

 

و اوحب لى ولايته عليكم ++

 

رسول الله يوم غدير خم

 

 

پيامبر گرامى، به من وصيت نمود و مرا براى امتش اختيار كرد و به حكمم رضايت داد، و آن ولايتيكه بر شما داشت، در روز غدير خم براى من لازم شمرد

 

10 - شيخ الاسلام، ابو اسحق حموى "در گذشته 722 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 200 ترجمه الغدير گذشت قصيده را در "فرائد السمطين" از اول آن تابيت ولايت ذكر كرده و يك بيت هم، قبل از آن اضافه نموده است كه عبارتست از:

 

 

و اوصانى النبى على اختيار++

 

لامته، رضى منه بحكمى

 

 

11- ابو الفدا، "در گذشته 732 ه.ق" در ج 1 ص 118 تاريخ خود، تنها بيتى كه سبقت اسلام حضرت را بيان ميكند، ذكر نموده است.

 

12- جمال الدين محمد بن يوسف زرندى "درگذشته چند سالى بعد از 750 ه.ق" قصيده را جز بيت آخر در "درر السمطين" نقل

 

 

نموده است.

 

13 - ابن كثير شامى "درگذشته 774 ه.ق" - كه شرح احوالش در ج 1 ص 204 و 205 ترجمه الغدير گذشت - پنج بيت قصيده را در ج 8 ص 8تاريخ خود "البدايه و النهايه" از ابى بكر بن دريد، از دماد، از ابى عبيده نقل كرده است.

 

14 - خواجه پارسا حنفى "درگذشته 822 ه.ق" - كه شرح حالش درج 1 ص 208 ترجمه الغدير گذشت - همه قصيده را در كتاب "فصل الخطاب" خود، از كتاب "اربعين" تا الاسلام خدا بادى بخارى روايت كرده است.

 

15 - ابن صباغ مالكى مكى "درگذشته 855ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 211 ترجمه الغدير گذشت همه قصيده را در ص 16 كتاب "الفصول المهمه" ذكر، و راويانش را به دقت نظر و درستكارى مى ستايد.

 

16 - غياث الدين خواند مير قصيده را در ج 2 ص 5 كتاب "حبيب السير" از "فصل الخطاب" "خواجه پارسا" روايت كرده است.

 

17- ابن حجر "درگذشته 974 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 216 ترجمه الغدير گذشت - پنج بيت قصيده را در ص 79 كتاب "صواعق" نقل كرده و كلام بيهقى را كه گذشت ذكر نموده است. ولى در نسخه خطى "صواعق" تمام قصيده مذكور است و همچنين قندورزى صاحب "ينابيع الموده" كه از "صواعق" نقل ميكند تمام هفت بيت راذكر كرده است و اين خود مويد درستى نقل اوست از بيهقى. اما هنگام چاپ "صواعق" دستهاى امين، بيتى كه مشعر بر ولايت حضرت امير مومنان است و بيت بعد از آنرا حذف نموده اند.

 

18 - متقى هندى "درگذشته 975 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 217 ترجمه الغدير گذشت - نامه معاويه و پنج بيت از قصيده جواب حضرت امير را در ج 6 ص 392 "كنزل العمال" ذكر ميكند.

 

 

19- اسحاقى در ص 33 "لطايف اخبار الدول" نامه معاويه و همه قصيده را ذكر نموده ولى در بيت ولايت تغييرى است بدينسان:

 

 

و اوجب طاعتى فرضا عليكم++

 

رسول الله يوم غدير خم

 

 

فويل ثم ويل ثم ويل++

 

لمن يرد القيامه و هو خصمى

 

 

20- حلبى شافعى "درگذشته 1044 ه.ق" - كه شرح احوالش در ج 1 ص 222 ترجمه الغدير گذشت، در ج 1 ص 286 "السيره النبويه" خود: فقط بيتى را كه راجع به سبقت اسلام امير المومنين است ذكر ميكند.

 

21- شبراوى شافعى، استاد دانشگاه ازهر مصر، "درگذشته 1172"پنج بيت از قصيده را در "الاتحاف بحب الاشراف" ص 181 و در چاپ ديگر ص 69 - نقل نموده.

 

22- سيداحمد قادين خانى، همه قصيده را به اضافه كلام بيهقى، در "هدايه المرتاب" خود نقل ميكند.

 

23- سيد محمود آلوسى بغدادى "درگذشته 1270 ه.ق" - كه احوالش در ج 1 ص 234 و 235 ترجمه الغدير گذشت - قصيده را بجز بيت اول و آخر آن در ص 78 "شرح عينيه" شاعر توانا، عبدالباقى عمرى آورده است و گفته: اين قصيده بواسطه ثقات از على "ع" نقل شده است.

 

24- قندوزى حنفى "درگذشته 1293 ه.ق" - كه احوالش در ج 1 ص 235 ترجمه الغدير گذشت - در ص 291 "ينابيع الموده" ازابن حجر نقل نموده است و ص 371 كتاب هم از "اربعين" تاج الاسلام خدا بادى بخارى، نقل ميكند.

 

25- سيد احمد زينى دحلان "درگذشته 304 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 236 ترجمه الغدير گذشت - تنها بيتى را كه مشعر بر سبقت اسلام على است در "السيره النبويه" - حاشيه "السيره الحلبيه" ج 1 ص 190 - نقل نموده و سپس ميگويد: اين بيت را على "ع" در جواب نامه معاويه نوشت و سپس كلام بيهقى را كه گذشت نقل ميكند.

 

26 - شيخ محمد حبيب الله شنقيطى مالكى، تمامى قصيده را در

 

 

ص 36 "كفايه الطالب"نقل نموده و آنرا از جمله رواياتى ميشمرد كه مورد اطمينان است، و استنادش را به على "ع" صحيح ميداند.

 

توجه: ابن عساكر، در ص 315 تاريخ خود، يك بيت از قصيده را براى بيان فرق بين صهر "= پدر زن" و ختن "= منسوبين زن يا شوهر دختر"، آورده و منسوب به حضرت ميداند و آن بيت عبارتست:

 

 

محمد النبى اخى و صهرى++

 

احب الناس كلهم اليا

 

 

و اشتباهى كه كرده اينستكه، مصرع دوم منسوب به ابى الاسود دوئلى است

 

زيرا وى در شعر خود ميگويد:

 

 

بنوعم النبى و اقربوه++

 

احب الناس كلهم اليا

 

 

غلطى كه بايد تصحيح شود

 

گمان نميكنم كه بر استادان علم و لغت مصر صحيح لفظ "غدير خم" پوشيده باشد و يا در كاوشهاى علمى خود در "كتب سير" به حقيقت واقعه غدير بر نخورده باشند، گر چه بعضى از ايشان گفته: غدير خم اسم جنگ معروفى بوده ولى ما از اين تجاهل مى فهميم كه ايشان را با اين لفظ حساب دگرى است، يا اينكه مى خواهند امت اسلامى را در جهل و نادانى نگه دارند و بيشتر تاسفم بر اينستكه آقايان حتى از تصحيح اين لفظ در مولفات خود، خوددارى نموده و خواننده را در سرگردانى و حيرت قرار داده اند.

 

مثلا استاد بزرگ، دكتر احمد رفاعى در تعليقه ايكه بر "معجم الادبا ط. مصر 1357 ه.ق" نوشته در ج 14 ص 48 شعر حضرت على "ع" را نقل ميكند و بيت ولايت را چنين ضبط ميكند:

 

 

و اوصانى النبى على اختيار++

 

ببيعته غداه غد برحم

 

 

 

و از اين هم عجيب تر اينكه، در آخر كتاب فهرست شهرها و امكنه و آبها را قرار داده و از "غدير خم" با اينكه در چند جاى "معجم الادبا" نامش رفته، اسمى نبرده است و چشم پوشى نموده.

 

و استاد محمد حسين مصحح كتاب "ثمار القلوب ط مصر 1326"با اينكه در ص 511 سطر 8و6 و 12 لفظ "غدير خم" مكرر ذكر شده بصورت غلط "غدير خم" گذارده، در حالتيكه در نسخه "ثمار القلوب" "غدير خم" ضبط است و مصحح كتاب "لطايف اخبار الدول" كه به سال 1310 ه،ق در مصر چاپ شده، بيت مربوط به ولايت را چنين نوشته:

 

 

و اوجب طاعتى فرضا عليكم++

 

رسول الله يوم غدا برحمى

 

 

و شما به وضوح در مطبوعات غير مصر هم، چنين خواهيد ديد كه نسبت باين لفظ "غدير خم" بى التفاتى زياد شده است.

 

تشكر و انتقاد

 

دو كتاب بزرگ را كه ميتوان از محسنات اين عصرش شمرد، موجب تحسين و اعجاب من شده يكى كتاب "جمهره خطب العرب" و ديگر كتاب "جمهره رسائل العرب" كه محقق عاليقدر و نويسنده مشهور آقاى احمد زكى صفوت، آنها را تاليف نموده است.

 

مولف محترم، در جمع آورى اين دو اثر نفيس رنج بسيارى متحمل شده و خاطرات گذشته امت عرب را، كه ميرفت نابود شود، دوباره زنده نمود و سزاوار است كه مردم از وجدان بيدار نويسنده و اين خدمت گرانبهاى علمى سپاسگزارى و قدردانى نمايند.

 

ولى نقد ما بر نويسنده اينست كه چطور نامه حضرت امير مومنان را كه به شعر جواب نامه معاويه را داده، دراين مجموعه ذكر نكرده با اينكه در كتب

غديريه اميرالمومنين به سند ديگر

 

على بن احمد واحدى پيشواى اهل سنت، از ابى هريره نقل كند كه مى گفت:

 

عده اى از اصحاب رسول خدا دور هم جمع، و مناقب خود را بازگو ميكردند از جمله:

 

ابوبكر، عمر،عثمان، طلحه و زبير، فضل بن عباس، عمار، عبدالرحمن بن عوف، ابوذر، مقداد، سلمان و عبدالله بن مسعود "رضى الله عنهم" بودند، سپس حضرت على "ع" بر آنها وارد شد و پرسيد: در چه موضوعى سخن ميگوئيد؟

 

گفتند فضائل و مناقب خود را كه از رسول خدا "ص" شنيده ايم ذكر ميكنيم.

 

حضرت فرمود: پس حالا به سخنان من گوش دهيد و اين اشعاررا سرود:

 

 

مردم به خوبى دانستند كه سهم من "در ترويج" اسلام از همه فزونتر است.

 

و احمد، پيامبر خدا "ص" برادر و خويشاوند و پسر عموى منست.

 

و منم، كه عرب وعجم را به سوى اسلام راهبرى ميكنم.

 

و منم كه بزرگان و گردنكشان و دليران كفار رابه خاك و خون كشيدم.

 

اين قرآن است كه همگان را به دوستى و پيروى از من خواند.

 

و همچنانكه هارون برادر موسى، وصى و جانشين او بود، منهم برادر محمدم همين است فخرمن.

 

و بر اين اساس، مراد در غدير خم، پيشواى مسلمين نمود.

 

حال. با اينهمه فضائل كداميك از شما در اسلام آوردن و خويشاوندى، و سوابق درخشان مى تواند با من برابرى كند.

 

واى بر آنكه، فرداى قيامت، هنگام ملاقات با خدا، به من ظلم كرده باشد و واى بر كسيكه، وجوب طاعتم را انكار كند و حقم را پايمال نمايد.

 

و واى بر آن بدبختيكه از روى سفاهت، بدون اينكه تقصيرى در من بيند، با من دشمنى نمايد.

 

اين روايت و اشعار را، واحدى از قاضى ميبدى شافعى، در شرح ديوان منسوب به امير المومنين "ع" ص 407-405 و قندوزى حنفى در "ينابيع الموده" ص 68 نقل ميكند.

 

شخصيت سراينده اشعار

 

او، امير مومنان، سيد مسلمانان، رهبر پيشكسوتان در ايمان، و خاتم اوصيا است.

 

اولين كسى است كه به رسالت محمد "ص" ايمان آورد و وفادارترين مردم به عهد الهى است، در مزاياى انسانى بزرگترين مردم، و در پايدارى در راه حق استوارترين آنان است.

 

داناترين مردم به احكام خدا، پرچم هدايت خلق، تابشگاه ايمان،

 

 

در حكمت،خودباخته و بى قرار در ذات خدا و جانشين پيغمبر است كه درود بر محمد و او باد.

 

او، على بن ابيطالب "ع" است، پاك مردى از خاندان هاشم، كه در خانه خدا ديده به جهان گشود، كسى است كه خانه خدا را از بتها پاك نمود، و بالاخره در سال 40.، در خانه خدا "مسجد كوفه"، در محراب عبادت به شهادت رسيد، پايان زندگيش چنان گذشت كه ابتداى تولدش بود: زاده خانه خدا، در پايان زندگى در خانه اى كه از بزرگترين خانه هاى خداست شربت شهادت نوشيد و مسير زندگى او در بين اين مبدا و منتهى پيوسته با مبد اعلى بود.

 

 

غديريه حسان بن ثابت انصارى

 

"حسان بن ثابت از شعراى غدير است كه ترجمه قسمتى از اشعار او در ص 94 و 95 ج 2 ترجمه الغدير گذشت و باز به طور خلاصه ترجمه اش را مينويسم".

 

پيامبر بزرگوار، درروز غدير به مسلمانان ندا كرد و گفت:

 

نبى و مولاى شما كيست؟ بدون هيچگونه درنگ وچشم پوشى گفتند:

 

خداوند مولاى ماست و تو پيامبر مائى و از ما، هيچگونه عصيانى دراين زمينه نخواهى دهد.

 

پيغمبر اكرم به على فرمود: برخيز كه تو بعد از من پيشواى اين خلقى.

 

هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست، و بر شماست كه به راستى پيرو اوباشيد.

 

خداوندا دوستدار دوستان او باش و دشمن دشمنانش

 

سخنى در زمينه اين شعر

 

اولين قصيده ايكه راجع به داستان غدير سروده شده، همين شعر است و حسان در حضور بيش از صد هزار نفر جمعيت كه در ميانشان سخنوران و شاعران بنامى بوده و بزرگان قريش، كه بدقائق سخنرانى واقف بودند، ان قصيده را خواند و فصيحترين مرد عرب خود رسول اكرم "ص" بود كه زينت بخش آن مجمع باشكوه بود و شاعر را تصديق فرمود و موردعنايت و لطف خود قرار داد: كه چه نيكو اين حادثه را به شعر در آوردى، و فرمود:

 

 

لا تزال يا حسان مويدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك.

 

و قديمى ترين كتابى كه اين شعر را نقل نموده است، كتاب سليم بن قيس هلالى است كه از تابعين بوده است، مردى موثق و مورد اعتماد علمى شيعى و سنى ميباشد، كه شرح حالش در جلد اول ترجمه الغدير گذشت، او اين اشعار را به عبارتى كه نزديكست به آنچه محقق بزرگوار فيض كاشانى، در كتاب "علم اليقين" خود ذكر كرده - كه به زودى بيان ميشود - روايت نموده است و نيز عده قابل توجهى از علما اسلام اين قصيده را روايت نموده اند.

 

راويان اين اشعار از حفاظ و دانشمندان حديث

 

راويان اين اشعار از حفاظ عبارتند از:

 

1 - حافظ ابو عبدالله مرزبانى محمد بن عمران خراسانى "درگذشته 378 ه.ق" در كتاب "مرقاه الشعر" از محمد بن حسين ازحفص از محمد بن هارون از قاسم بن حسن از يحيى بن عبدالحميد از قيس بن ربيع از ابو هارون عبدى از ابو سعيد خدرى روايت نمود كه:

 

چون به غدير خم رسيديم پيامبر گرامى منادى را امر نمود، مردم را به نماز بخواند،سپس دست على را گرفت و فرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عادمن عاداه. در اين هنگام حسان بن ثابت اجازه خواست تا در باره على شعرى بگويد. حضرت هم اجازه دادند بعد حسان شعر خود را شروع كرد:

 

يناديهم يوم الغدير نبيهم تا آخر اشعار

 

2 - حافظ خركوشى ابو سعيد "درگذشته 406 ه.ق" - كه شرح حالش در ترجمه الغدير ج 1 ص 178 گذشت - در كتاب "شرف المصطفى" اين اشعار را نقل ميكند.

 

 

3 - حافظ ابن مردويه اصفهانى "درگذشته 410 ه.ق" - كه شرح حالش در ترجمه الغدير ج 1 ص 178 گذشت، از ابو سعيد خدرى روايت ميكند كه حسان بن ثابت به رسول خدا "ص" عرض ميكند، به من اجازه ميدهى اشعارى "در باره غدير خم" به سرايم.؟ حضرت اجازه فرمودند كه به ميمنت و بركت الهى بگو، حسان سرود:

 

 

يناديهم يوم الغدير نبيهم++

 

تا آخر اشعار

 

 

و همچنين، اين اشعار را از ابن عباس نقل ميكند چنانكه در جلد 2 ص 117 ترجمه الغدير گذشت.

 

4- حافظ ابو نعيم اصفهانى "درگذشته 430 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 180 ترجمه الغدير گذشت - اين اشعار را در كتاب خود "ما نزل من القرآن فى على" به سند و متنيكه در ج 2 ص 118 ترجمه الغدير گذشت چنين روايت ميكند كه حسان گفت:

 

يا رسول الله اجازه فرما تا در باره على اشعارى بسرايم حضرت فرمودند كه به ميمنت و بركت بسراى. حسان برخاست و گفت: اى بزرگان قريش من به پيروى از سخنان پيامبر خدا "ص" در باره ولايت على اشعار خود را شروع ميكنم...

 

5- حافظ ابو سعيد سجستانى "درگذشته 477 ه.ق" - كه احوالش در ج 1 ص 184 ترجمه الغديرگذشت - اشعار مذكور را در كتاب "الولايه" به سند و متنى كه در ج 2 ص 120-119 ترجمه الغدير گذشت نقل ميكند.

 

6- اخطب خطبا، خوارزمى مالكى "درگذشته 568 ه.ق" - كه شرح حالش در شعراى قرن ششم خواهد آمد - اشعار مذكور را در كتاب "مقتل الامام السبط الشهيد" و در كتاب "مناقب" ص 80 به سند و متنيكه در ج 2 ص 120 ترجمه الغدير گذشت نقل ميكند.

 

7- حافظ ابوالفتح نظنزى - كه شرح حالش در ج 1 ص 188 ترجمه الغدير گذشت - چهار بيت اول اشعار را در كتاب "الخصايص العلويه على سائر البريه" از حسن بن احمد مهرى، از احمد بن عبدالله ابن احمد، از محمد بن احمد بن على، از ابن ابى شيبه محمد بن عثمان، از

 

 

حمانى، از ابن الربيع، از ابى هارون عبدى از ابى سعيد خدرى به لفظيكه ابى نعيم اصفهانى نقل كرده، روايت نموده است

 

8- ابو المظفر، نوه حافظ ابن جوزى حنفى "درگذشته 654 ه.ق" - كه شرح حالش درج 1 ص 196-195 ترجمه الغدير گذشت اشعار را در "تذكره خواص الامه" ص 20 نقل نموده است.

 

9- صدر الحفاظ، گنجى شافعى "درگذشته 658 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 196 ترجمه الغدير گذشت - در كتاب "كفايه الطالب" ص 17، اشعار را به لفظ ابو نعيم روايت نموده.

 

10- شيخ الاسلام، صدرالدين حموينى "درگذشته 722 ه.ق" كه شرح حالش در ج 1 ص 200 ترجمه الغدير گذشت - اشعار را در كتاب "فرائد السمطين" در باب 12 از شيخ تاج الدين ابوطالب على بن الحب بن عثمان الخازن، از برهان الدين ناصر ابن ابى المكارم المطرزى، از اخطب خوارزم بسند و متنى كه او ذكر كرده نقل ميكند.

 

11- حافظ جمال الدين محمد بن يوسف زرندى شمس الدين حنفى "درگذشته حدود 757 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 203 ترجمه الغدير گذشت - اشعار را در كتاب "نظم درر السمطين" نقل ميكند.

 

12- حافظ جلال الدين سيوطى، "درگذشته 911 ه.ق" - كه شرح حالش در ج 1 ص 214 ترجمه الغدير گذشت - اشعار را در "رساله الازدهار فيما عقده الشعرا من الاشعار" از تذكره شيخ تاج الدين ابن مكتوم حنفى، درگذشته 749 ه.ق" نقل ميكند.

 

راويان اين اشعار از بزرگان شيعه

 

1- ابو عبدالله محمد بن احمد المفجع "درگذشته 227 ه.ق" اشعار را در شرح قصيده خود كه به "الاشباه" معروفست، از عبدالله بن محمد بن عايشه قرشى، از مبارك، از عبدالله بن ابو سلمان، از طا، از جابر بن عبدالله روايت كند كه:

 

 

رسول خدا "ص" در غدير خم، زير درختان عظيمى فرود آمد. روز گرمى بود. بعضى مجبور بودند از لباس سايبانى بسازند، و بعضى ديگر لباس خود را تر نموده به سر ميگذاشتند تا از شدت گرما بكاهند، در اين هنگام بود كه رسول اكرم "ص" بپاخاست و فرمود:

 

اى گروه مردم آيا من به مومنان از خودشان سزاوارتر نيستم و زنان من ام المومنين نيستند؟ گفتيم: چنين است اى رسول خدا سپس دست على را گرفت و بلند كرد و فرمود: شما را به شهادت ميگيرم كه: " من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه من عاداه " و اين سخن را سه بار تكرار فرمود.

 

عمر بعد از شنيدن كلام رسول خدا "ص" گفت: اى اباالحسن "كنيه حضرت على "ع" است" بر تو گوارا باد كه اكنون مولاى من و مولاى هر مرد و زن مومن شدى سپس شخصى از ميان جمعيت برخاست و از رسول خدا "ص" اجازه خواست كه اشعارى در باره على بسرايد. حضرت فرمود:

 

اى حسان بگو و حسان چنين سرود:

 

 

يناديهم يوم الغدير نبيهم... تا آخر اشعار كه ترجمه اش گذشت.

 

2- ابوجعفر محمد بن جرير بن رستم بن يزيد طبرى، قصيده حسان را در "المسترشد" به اسنادش از يحيى حمانى، از قيس، از عبدى، از ابى سعيد به لفظيكه ابو نعيم اصفهانى نقل كرده روايت نموده فقط بيت سوم چنين است:

 

 

الهك مولانا و انت ولينا++

 

و لا تجدن منا لك اليوم عاصيا

 

 

خداى تو مولاى ماست و تو "پيامبر" ولى مائى.

 

و امروز، هيچيك از ما را نمى يابى كه بر تو عصيان كند.

 

3 - استاد بزرگ ما، ابوجعفر صدوق محمد بن بابويه قمى، "درگذشته 381 ه.ق" قصيده حسان را در كتاب "امالى ص 343 به سند و متنى كه مرزبانى نقل كرده، روايت ميكند.

 

 

4 - شريف رضى "درگذشته 406 ه.ق" گرد آورنده نهج البلاغه، قصيده را در "خصايص الائمه" نقل ميكند.

 

5 - معلم امت اسلامى، استاد بزرگوار، شيخ مفيد "درگذشته 413 ه.ق" در كتاب الفصول المختاره ج 1 ص 87 قصيده حسان را ذكر نموده و اضافه ميكند يكى از موارديكه دلالت بر صحت قول شيعه دارد كه پيامبر اكرم در غدير خم از كلمه مولا امامت و رهبرى امت را اراده فرموده، شعر حسان است. روايت چنين آمده:

 

هنگاميكه رسول خدا "ص" على را در روز غدير به امامت نصب نمود، و سخنانى در باره على فرمود، حسان از حضرت اجازه خواست تا در اين باره شعرى بسرايد و چنين سرود:

 

 

يناديهم يوم الغدير نبيهم... تا آخر ابيات

 

پس از تمام شدن شعر حضرت فرمودند: لا تزال يا حسان مويدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك "

 

تا آن زمان كه ما را، با زبان خود يارى ميكنى، از تاييدات روح القدس بهرمند گردى.

 

پس اگر مقصود پيغمبر از مولا امامت نبود، اولا حسان را براى اين شعرش تمجيد نمى كرد و ثانيا بايد او را متوجه ميكرد كه مقصود من از مولا امامت نيست، چرا خلاف مقصود من شعر گفتى "در حاليكه حضرت چنين نفرمود".

 

و همچنين شيخ مفيد در رساله اى كه در معناى مولى تاليف كرده، شعر حسان را نقل نموده و سپس ميگويد: شعرحسان در اين باره مشهور است، او شاعر دربار رسول خداست و كسى است كه پيغمبر جمله" لا تزال مويدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك " را در باره او فرموده است و اين كلام، صريح در اقرار به امامت على "ع" است كه از كلام رسول اكرم "ص" در روز غديراستفاده شده و بهيچوجه تاويل نمى پذيرد و حمل آن به معناى غيرحقيقى هم جائز نيست.

 

 

و نيز، شعر حسان را در كتابهاى "النصره لسيد العتره فى حرب البصره" و "الارشاد" ص 64-31 با لفظى نزديك به نقل ابو نعيم اصفهانى روايت كرده است.

 

6- شريف مرتضى "= علم الهدى" درگذشته 436 ه.ق" قصيده را در شرح بائيه سيد حميرى نقل ميكند.

 

7- ابوالفتح كراجكى "درگذشته 449 ه.ق" در ص 123 "كنزالفوايد" قصيده حسان را نقل و سپس كلامى دارد كه خلاصه اش اينست:

 

شعر حسان به سرعت منتشر و كاروانيان به همراه خود به اطراف بردند، اين شعر متضمن اقرار به امامت امير مومنان و رياست او بر جمله مردمان است، هنگاميكه در حضور پيامبر "ص" اين شعر را سرود حضرت او راتصديق فرموده دعايش نمود كه: لا تزال يا حسان مويدا ما نصرتنا بلسانك.

 

8- شيخ عبيدالله بن عبدالله سدابادى شعر حسان را در "المنقع" در بحث امامت روايت نموده است.

 

9- شيخ الطائفه، ابو جعفر طوسى، "درگذشته 460. ه.ق" در "تلخيص الشافى" اشعار را نقل ميكند.

 

10- مفسر بزرگوار، ابوالفتوح خزاعى رازى، كه از استادان روايتى ابن شهر آشوب "درگذشته 588 ه.ق" است در ج 2 س 192 تفسير خود شعر حسان را با لفظى قريب به نقل ابو نعيم اصفهانى روايت نموده به اضافه اين بيت.

 

 

فخص بها دون البريه كلها++

 

عليا و سماه الوزير المواخيا

 

 

امامت و رهبرى امت را مخصوص على دانست و او را وزير برادر خود خواند.

 

11 - استاد بزرگوار، ابو على شهيد - كه شرح حالش در كتاب ما "شهدا الفضيله" ص 37 آمده - شعر حسان را در "روضه الواعظين" ص 90 روايت نموده است.

نكته جالب توجه

 

آنچه ضمن بررسى، بر اهل تحقيق روشن ميشود اينستكه: حسان اين ابيات را تكميل نموده و به صورت يك قصيده، كه شامل قسمتى از مناقب امير مومنان "ع" است در آورده ولى هر يك از راويان حديث، فقط تكه مورد نظر خود را كه مناسب موضوع بحث خود ميديده ذكر نموده است.

 

حافظ ابن ابى شيبه روايت كند كه: حديث نمود ما را اين فضل و او حديث كرد ما را از سالم بن ابى حفصه، از جميع بن عمير، از عبدالله بن عمر، و همچنين بزرگ حفاظ، گنجى شافعى در ص 38 در كتاب "كفايه" خود چاپ نجف و ص 16 چاپ مصر و ص 21 چاپ ايران و ابن صباغ مالكى در "الفصول المهمه" ص 22 و جز ايشان، اشعار حسان را با اضافات نقل كرده اند از جمله آن اشعار اين چند بيت است:

 

على، رمد به چشمش رسيده، دنبال دوا بود و كسى را نمى يافت.

 

و رسول خدا "ص" به وسيله آب دهان مباركش، چشمانش را شفا بخشيد و گفت:

 

من امروز، پرچم را بدست كسى ميدهم، كه زننده و شجاع است و محب رسول خدا است.

 

خداى را دوست دارد، و خدا هم او را دوستدار است.

 

و بدست او خداوند سنگرهاى محكم را مى گشايد.

 

لذا، جز همه مردم، او "على" را به امامت برگزيده شد و وزير و برادر پيامبر است.

 

در اين اشعار اشاره ايست به حديث صحيح و متواترى كه پيشوايان حديث نقل كرده اند به سندهائيكه تمامى راويانش ثقه هستند و روايت ميرسد به: بريده بن خصيب،

 

 

عبدالله بن عمر،عبدالله بن عباس، عمران بن حصين، ابى سعيد خدرى، ابى ليلى انصارى سهل ساعدى، ابى هريره دوسى، سعد بن ابى وقاص، برا بن عازب، سلمه بن اكوع:

 

بخارى، در ج 4 ص ص 323كتاب "صحيح" خود، از سهل و در ج 5 ص 269 باز از سهل، و در ص 270 از سلمه، و در ج6 ص 191 از سلمه و سهل اين اشعار را نقل كرده است. و مسلم هم، در ج 2 ص 324 كتاب"صحيح" خود، و ترمذى در ج 2 ص 300 "صحيح" خود، و احمد بن حنبل در ج 1 ص 99 كتاب "مسند" خود، و در ج 5 ص 358 و353 و غير آن نقل كرده و ابن سعد، در كتاب "طبقات" ج 3 ص 158 و ابن هشام در ج 3 ص 386 كتاب "سيره" اش و طبرى در تاريخ خود در ج 2 ص93.و نسائى هم در كتاب "خصايص" خود، ج 4 ص 33 و16 و8 اشعار حسان را روايت كرده اند.

 

حاكم در ج 3 ص 116 و190 در باره نقل اين اشعار ميگويد: اين حديث به حدتواتر رسيده است.

 

خطيب در تاريخش "تاريخ بغداد" ج 7 ص 387، و ابو نعيم اصفهانى در ج 1 ص 62 از "حليه" به چند طريق كه بعضى از آنها را تصحيح نموده و همچنين در ج 4 ص 356، و ابن عبدالبر در "الاستيعاب" ج 2 ص 363 در شرح حال عامر، و حمويى در "فرايد"ش از قول امام محى السنه نقل ميكند كه: اين حديث صحيح و مورد اتفاق است. و محب الدين

 

 

طبرى، در ج 2 ص 187 "رياض" و يافعى، در ج 1 ص 109 "مرآه الجنان" و قاضى الايجى در ج 3 ص 12و10 "المواقف"، جملگى شعر حسان را نقل كرده اند و راويان ديگرى هستند كه اگر بخواهيم در اينجا از آنها يادى رود خود كتابى مستقل گردد و ما بهمين مقدار اكتفا ميكنيم.

 

و اما متن حديث، ما در اينجا فقط به نقل بخارى اكتفا ميكنيم. او روايت كند كه:

 

رسول خدا "ص" در روز خيبر فرمود: همانا اين پرچم را فردا به مردى ميدهم كه خداوند به دست او فتح و پيروزى را نصيبمان كند. او خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول خدا هم او را دوست دارند، مسلمانان در آنشب خواب از چشمانشان رخت بربسته بود، همه در اين فكر و انديشه بودند كه كداميك به اين افتخار نائل ميشوند؟

 

چون صبح شد، جمله به خدمت رسول خدا "ص" آمدند. هر يك به اميد اينكه رسول خدا "ص" پرچم را بدو سپارد، ولى پيغمبر اكرم "ص" فرمود: على كجاست؟ گفته شد كه چشمانش درد ميكند. فرمود: او را بياوريد و چون على "ع" را آوردند، پيغمبر اكرم "ص" از آب دهان خود، به چشمان دردناك على ماليد و دعايش نمود، چشمان على خوب شد و درد ساكت گشت، پيغمبر خدا پرچم را به على داد.

 

على "ع" عرض كرد: اى رسول خدا آيا با آنها بجنگم تا مانند ما "مسلمان" شوند؟ حضرت رسول "ص" جواب فرمود: با ملايمت به سوى آنان "اهل خيبر" روانه شو، ابتدا آنها را به اسلام دعوت نما و واجباتشان را گوشزد كن به خدا قسم اگر به وسيله تو كسى به حق هدايت شود از شتران سرخ مو براى تو ارزنده تر است و در روايت ديگر است: و خداوند فتح را نصيب او فرمود.

 

 

ديوان حسان

 

جز آنچه از اشعار حسان نقل شد، مدايح بسيارى در باره امير مومنان على دارد كه منتخبى از آن، به زودى ذكرش بيايد. در اين هنگام است كه دستهاى امين شناخته مى شود، دستهاى خيانتكارى كه به سوى ديوان حسان دراز گشت و ديوان او را چون ديوانهاى ديگر كه شامل مدايح و فضائلى در باره ائمه "ع" بود، مورد تحريف قرار داد، و حتى خاطرات پسنديده اصحاب ايشان را حذف نمود.

 

اين قصيده ميميه فرزدق است با همه شهرتش كه در وصف حضرت زين العابدين "ع" سروده شده، از قلم انداخته اند، با اينكه ناشر ديوان در مقدمه كتاب به اين قصيده اشاره ميكند و كتب ديگر و تراجم، جمله اين قصيده را از فرزدق ميدانند.

 

و چون ديوان كميت كه اشعارى از آن كم و مقدارى بر آن اضافه نموده اند و ديوان ابى فراس هم چون ديوان كشاجم، قسمت مهمى از مراثى سيد الشهدا حسين "ع" از آنها حذف شده است و كتاب "المعارف" ابن قتيبه را، دستهاى تحريف آنچه دلش خواسته بر آن افزوده و آنچه ملايم مسلكشان نبوده از آن كاسته اند و كتبى كه بعد از آن ناقل مطالب كتاب "المعارف" بودند، خود گواه اين تحريف و خيانتند كه ما مقدارى از آن را قبلا ذكر نموده و بعضى ديگر را هم خواهيم گفت و از اين نوع تحريف در كتب بسيارى رخ داده كه ما، به جهت اينكه وضع كتاب را به هم نزنيم، از ذكر آنها خوددارى نموده ايم و تفصيل آن در جاى خود بيايد، حال برميگرديم به ديوان حسان و نقل تكه هاى جدا شده از آن، كه مصادر مورد اعتماد ثبت نموده اند مانند قصيده يائيه او كه در پيش ذكر شد.

 

از جمله: تاريخ يعقوبى ج 1 ص 107 و شرح ابن ابى الحديد ج 2 ص 14 و جز اين دو كتاب نقل كنند كه: ابوبكر هنگاميكه خليفه شد بر منبر رفت و يك پله پاينتر از جايگاه رسول خدا "ص" نشست و پس از حمد و ثناى خداوند گفت:

 

 

همانا من عهده دار امور شما شده ام و حال آنكه بهتر از شما نيستم، اگر به راه راست رفتم پيرويم كنيد، و اگر دچار لغزش و انحراف شدم مرا به راه راست وا داريد. من نمى گويم كه بر شما فضيلتى دارم، برترى من از جهت مسئوليتى است كه به عهده دارم، و بعد ازين گفتار از انصار به نيكى ياد كرد و گفت:

 

ما و شما اى گروه انصار مصداق اين شعريم:

 

 

جزى الله عنا جعفرا حين ازلفت++

 

بنا نعلنا فى الواطئين فولت

 

 

ابوا ان يملونا و لو ان امنا++

 

تلاقى الذى يلقون منا لملت

 

 

خداوند جعفر را از سوى ما پاداش نيكى عنايت كند در آن هنگام كه پاى ما لغزيد و در بين راه روندگان كفش از پاى ما بدر رفت از سرزنش ما خوددارى كردند و اگر ما در ما آنچه را كه آنان از ما ديدند مشاهده مى كرد از ما رنجيده خاطر مى شد.

 

در نتيجه اين بيان، انصار از ابوبكر دورى گزيدند و قريش هم از دست آنان خشمناك شدند، به هم گرد آمدند و سخنرانانشان سخن راندند، عمرو بن عاص بر ايشان وارد شد. بدو گفتند برخيز و انصار را نكوهش كن، برخاست و دهان به نكوهش انصار گشود. فضل بن عباس هم به پا خواست و سخنان آنان را رد نمود و نزد على "ع" رفت و حضرت را از قضيه مطلع نمود و شعرى كه انشا كرده بود، بازگو كرد.

 

على "ع" خشمناك از منزل بيرون آمد و به مسجد رفت و از انصار به نيكى ياد فرمود وگفتار عمرو بن عاص را رد نمود، انصار از اين جريان خوشحال شدند و گفتند: با سخنى كه على "ع" در باره ما فرمود از هيچ سخنى باك نداريم و جمله به نزد حسان بن ثابت رفتند و از او خواستند كه جواب فصل را بگويد. حسان گفت اگر به غير قافيه هاى او شعرى بسرايم او مرا رسوا ميكند، انصار گفتند: فقط

 

 

از على ياد كن سپس چنين سرود:

 

خدا على را جزاى خير دهد، چه پاداش در كف اوست و چه كسى چون او مى تواند باشد؟

 

"اى على" به جهت فضائلى كه دارا هستى بر همه قريش پيشى گرفتى، سينه دار فراخ وقلبت امتحان شده است

 

بزرگان قريش آرزوى مقام تو را دارند ولى از ندارى، تا دارندگى راهى بس دراز است.

 

نسبت تو به اسلام در هر زمينه، بسيار محكم و به هم پيوسته است.

 

و هنگاميكه عمرو، به سبب خصلت نكوهيده خود، پرهيزكارى را تحديد و كينه ها را زنده نمود -

 

تو به خاطر ما در خشم شدى.

 

تو تنها يادگار لوى بن غالبى و مايه اميد ما كه داراى صفات نيكوى اوئى و خصلتهائيكه هنوز به وجود نيامده.

 

تو در بين ما نگهبان رسول خدا بودى و به عهدى كه به تو سپرده بود وفا كردى و كيست اولى به اين عهد از تو؟ كيست؟

 

آيا تو برادر رسول خدا "ص" در طريق هدايت نبودى؟

 

ووصى او، و به كتاب و سنت از همه داناتر؟ پس حق تو، پيوسته در " نجد " و سپس " در يمن " بر ما به هم آميخته و بزرگ است.

 

جمله " فصدرك مشروح " كه در قصيده آمده، اشاره به آيه اى از قرآن است: افمن شرح الله صدره للاسلام.

 

"كسى كه خداوند سينه اش را براى اسلام فراخ نموده است".

 

 

اين آيه در باره على و حمزه نازل شده است و حافظ محب الدين طبرى در ج 2 ص 207 "رياض"، از حافظ واحدى و حافظ ابو الفرج اين روايت را نقل كند و همچنين در ص 88 "ذخاير العقبى".

 

و جمله " و قلبك ممتحن " اشاره به حديث نبوى دارد كه در باره امير مومنان وارد شده كه:

 

انه امتحن الله قلبه بالايمان:

 

خداوند قلب او "على" را به ايمان امتحان فرمود

 

اين روايت راجمعى از حفاظ و علما نقل نموده اند از جمله: نسائى در ص 11 "خصايص" و ترمذى در ج2 ص 298 "صحيح" خود و خطيب بغدادى در ج 1 ص 133 "تاريخ" خود.

 

"زيادتى چاپ دوم" وبيهقى در ج 1 ص 29 كتاب "المحاسن و المساوى" و محب الدين طبرى در ج 2 ص 191 "الرياض" و در ص 76 "ذخائر العقبى" وى گويد كه: اين روايت را ترمذى نقل و از حيث سند تصحيح نموده.

 

و گنجى در ص 34 "الكفايه" خود روايت كرده و گويد:

 

اين حديثى خوب و عالى و صحيح است، و حمويى در باب 33 "فرايد" خود، و سيوطى در "جمع الجوامع" بطريقهاى متعدد نقل كند چنانكه در ج 6 ص 393 و 396 "كنزالعمال" نقل شده و بدخشى در ص 11 "نزل الابرار" و جز ايشان روايت را نقل كرده اند.

 

و جمله:

 

" الست اخاه فى الهدى و وصيه ".

 

اشاره به حديث برادرى على "ع" با پيامبر "ص" و حديث وصايت حضرت است و اين دو حديث به حدى مشهور و متواتر است كه اهل تحقيق، در اغلب مسانيد حفاظ

 

 

و بزرگان مى توانند بيايند.

 

و جمله: " و اعلم فهر بالكتاب و بالسنن".

 

اشاره به رواياتى است كه در باره علم على "ع" به كتاب و سنت وارد شده است.

 

حفاظ از پيامبر خدا "ص" در حديثى كه خطاب به فاطمه است نقل كنند كه:

 

زوجتك خير اهلى اعلمهم علما و افضلهم حلما و اولهم اسلاما.

 

"من تو را بهترين وابستگان خود به همسرى دادم او، اعلم ايشان است و د رحلم و بردبارى بر آنها برترى دارد و در اسلام بر همه پيشى گرفته است".

 

و در حديث ديگر ميفرمايد:

 

اعلم امتى من بعدى على بن ابى طالب.

 

"عالمترين امت من على "ع" است" و در حديث سوم آمده كه:

 

اعلم الناس بالله و بالناس.

 

"على از همه مردم به خدا و مردم داناتر است".

 

و در حديثى ديگر فرمود: اى على تو را هفت خصلت است، يك به يك شمرد و از جمله فرمود:

 

و اعلمهم بالقضيه.

 

"تو داناترين مردم به قضا و داورى هستى".

 

محب الدين طبرى حديث را در ج 2 ص 193 "ريا" و در ص 78 "ذخاير العقبى" نقل كند و ابن عبدالبر ج 3 ص 40."استيعاب" كه در حاشيه كتاب "اصابه" چاپ شده از عائشه روايت كند كه: على داناترين مردم به سنت پيامبر است. و گنجى در ص 190 "كفايه" از ابى امامه، از پيغمبر "ص" آورده كه:

 

اعلم امتى بالسنه و القضا بعدى على بن ابى طالب.

 

"على دانشمندترين امت من است به سنت و حديث من و داناترين ايشان در

 

 

قضا و داورى است بعد از من".

 

خوارزمى در ص 49 "مناقب" خود، و شيخ الاسلام حمويى در "فرايد" باب 18 از سلمان، از پيامبر خدا "ص" روايت نموده اند كه:

 

اعلم امتى من بعدى على بن ابيطالب.

 

"داناترين مردم بعد از من على "ع" است".

 

حفاظ و راويان معتبر حديث از على "ع" نقل كنند كه فرمود: به خدا قسم آيه اى نازل نشد مگر اينكه دانستم در چه امرى نازل شده، و براى چه كسى نازل گشته همانا خداوند به من دلى دانا، و زبانى گويا عطا فرموده است.

 

و باز از رسول اكرم "ص" روايت شده كه: حكمت ده جز است، نه جز آن به على "ع" داده شده و يك جز ديگر بين بقيه مردم تقسيم شده است.

 

سيد احمد زينى دحلان در ج 2 ص 337 "الفتوحات الاسلاميه" خود گويد:

 

خداوند به على"ع" علم زيادى عنايت فرموده و "نيروى" كشف سرشارى:

 

ابوالطفيل گويد: على "ع" را در حال خطبه خواندن ديدم كه مى گفت:

 

آنچه مى خواهيد از قرآن از من سوال كنيد به خدا قسم آيه اى در قرآن نيست مگر اينكه ميدانم در شب نازل شده يا در روز، در بيابان بوده يا در كوه، اگر بخواهم،0 7. شتر، از تفسير فاتحه الكتاب فراهم مى آورم.

 

ابن عباس گويد كه: سرچشمه علم رسول خدا "ص" از علم خداست و علم على "رضى الله عنه" از علم پيامبر خدا "ص" است و من علم خود را از علم على "رض" گرفته ام و علم من و اصحاب پيغمبر خدا "ص" در مقابل علم على "رض" به مانند

شعرى ديگر از حسان درباره على و شرح آن

 

ابوالمظفر سبط ابن جوزى حنفى، در "تذكره" خود ص 115، و گنجى شافعى در ص 55 "كفايه" وابن طلحه شافعى در ص 20 "مطالب السوول"، اشعار ذيل را به حسان نسبت مى دهند و ابن طلحه، ضمن نقل اشعار گويد: اين اشعار از قول حسان منتشر و گوش و زبان به زبان بازگو شده و اما اشعار عبارتند از:

 

خداوند در باره على و وليد قرآن نازل نمود -

 

على را مومن و وليد را فاسق خواند.

 

 

هرگز مومنى كه خداشناس است با فاسق خائن برابر نيست.

 

على با عزت و كرامت در پيشگاه خداوند حاضر ميشود و وليد با هلاكت و خوارى.

 

به زودى وليد در جهنم به جزاى اعمال خود مى رسد در حاليكه على "ع" بدون شك داخل بهشت مى شود.

 

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج 2 ص 103 اشعار حسان را نقل كرده و بعد از شعر سوم اين ابيات را اضافه دارد:

 

به زودى وليد و على "ع" به حساب خوانده مى شوند.

 

على به سبب خصلتهاى نيكو و ايمانش به بهشت مى رود

 

در حاليكه جزاى وليد جز خوارى و جهنم نيست.

 

در پيشنيان ابان كسانى بودند كه در شهرهاى ما شلوار كوتاه مى پوشيدند

 

و احمد زكى در "جمهره الخطب" ج 2 ص 23 اين اشعار حسان را از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد نقل كرده است.

 

در اين ابيات اشاره به آيه اى از قرآن شده كه:

 

افمن كان مومنا كمن كان فاسقا لا يستوون0

 

"آيا كسى كه مومن است مانند كسى است كه فاسق مى باشد نه، مساوى نيستند"،اين آيه در باره مشاجره اى كه بين على و وليد بن عقبه بن ابى معيط واقع شد نازل شده است.

 

طبرى در ج 21 ص 62 تفسير خود به سندش از عطا بن يسار گويد: بين على و وليد صحبتى شد وليد گفت: من از تو زبان آورتر، و نيزه ام تيزتر و در عقب نشاندن صف دشمن تواناترم.

 

على "ع" فرمود: ساكت شو، كه فاسقى بيش نيستى و به سبب اين مشاجره

 

 

آيه فوق نازل شد.

 

و در ج 4 ص 185 "اغانى" و ج 3 ص 470 "تفسير خازن"،آمده كه: بين على و وليد منازعه اى واقع شد وليد به على "ع" گفت: ساكت باش كه توكودكى بيش نيستى و من پيرى سالخورده ام، بخدا قسم كه نيزه ام از نيزه ات تيزتر واز تو زبان آورتر دليرترم و در صف نبرد پر دل تر هستم. على فرمود ساكت شو، كه فاسقى بين نيستى.

 

و خداوند آيه فوق را بدين مناسبت نازل فرمود.

 

"زيادتى چاپ دوم"

 

واحدى به اسناد خود از طريق ابن عباس در ص 263 كتاب "اسباب النمول" اين روايت رابه سندهاى صحيح نقل نموده و محب الدين طبرى در ج 2 ص 206 "الرياض"، از ابن عباس و قتاده از طريق حافظ سلفى و حافظ واحدى و در ص 88 "ذخائر العقبى" روايت را نقل كند و خوارزمى در ص 188 "مناقب" خود و گنجى در ص 55 ":فايه" و نيشابورى در تفسيرخود ذكر نموده اند و ابن كثير در ج 3 ص 462 تفسير خود گويد كه: عطا بن يسار وسدى و جز اين دو گويند كه: آيه فوق در باره على ابن ابى طالب و عقبه نازل شده است.

 

و جمال الدين زرندى در "نظم درر السمطين" حديث را نقل كرده است.

 

و ابن ابى الحديد در ج 1 ص 394 و ج 2 ص 103 "شرح نهج البلاغه" روايت را نقل و از استاد خود حكايت كند كه:

 

نزول اين آيه در شان على "ع" پيش همه معلوم و قطعى است و خبرش هم مشهور و همگى در نقل آن اتفاق دارند.

 

سيوطى در ج 4 ص 178 "درالمنثور" با بررسى طريق روايت كرده و گفته كه: ابوالفرج در "اغانى"، و واحدى، ابن عدى، ابن مردويه، خطيب بغدادى، ابن عساكر، اين روايت را از طرق

 

 

زيادى از ابن عباس روايت نموده اندو ابن اسحاق و ابن جرير از عطا بن يسار با بررسى طريق روايت نموده است و اين ابى حاتم از سدى "رض" مانند آنرا با بررسى طريق روايت كرده و باز از ابن ابى حاتم ازعبدالرحمن ابن ابى ليلى "رض" روايت را نقل و ابن مردويه، خطيب، ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده اند.

 

"زيادتى چاپ دوم" حلبى در ج 2 ص 85 كتاب سيره خود روايت فوق را ذكر نموده است.

 

و شعرى ديگر

 

ابوالمظفر سبط ابن جوزى حنفى اشعار زير را در ص 10 تذكره خود نقل كرده است:

 

كيست آنكه در حال ركوع انگشتر خود را به فقير بخشيد و پنهان داشت؟

 

و چه كسى شب در بستر محمد "ص" خوابيد تا محمد شبانه آهنگ غار كند؟

 

و چه كسى در نه آيه قرآن مومن خطاب شده است

 

در بيت اول اشاره به داستان مشهور مى كند، آنجا كه حضرت على "ع" درحال ركوع انگشتر خود را به فقير بخشيد و در باره اش اين آيه نازل شد:

 

انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون

 

و شرح اين آيه بيايد.

 

و شعر دوم اشاره به حديثى است كه امت اسلامى به نقل آن اتفاق دارند كه: على برد سبز رنگ پيامبر خدا "ص" را پوشيد و در بستر حضرت خوابيد تا اواز دست

 

 

مشركين فرار كند و خود را فداى پيغمبر نمود و بدين مناسبت اين آيه نازل شد:

 

و من الناس من يشرى نفسه ابتغا مرضاه الله

 

و به طوريكه در شرح نهج البلاغه ج 3 ص 270 مذكور است، ابو جعفر اسكافى گفته: داستان در بستر رسول اكرم "ص" خوابيدن حضرت على به تواتر ثابت شده و جز ديوانه يا بى دين آنرا انكار نمى كند و همه مفسرين روايت نموده اند كه آيه " و من الناس من يشرى " تا آخر آيه در شب خوابيدن حضرت على "ع" جاى حضرت رسول "ص" و در باره على "ع" نازل شده است.

 

ثعلبى در تفسيرش روايت كند كه: چون پيامبر خدا "ص" اراده هجرت به سوى مدينه را فرمود، على "ع" را در مكه به جاى خود گذارد تا ديون پيامبر و ودايعى كه خدمت حضرت گذارده بودند رد كند، و در شب خروج به سوى غار، در حاليكه مشركين اطراف خانه را گرفته و قصد كشتن حضرت را داشتند، به على امر فرمود كه در بستر او بخوابد، امر كرد: برد سبز حضرمى مرا به خود پيچ و در بستر من بخواب يقين بدان كه از ناحيه مشركين بتو آسيبى نخواهد رسيد انشاالله.

 

على "ع" به دستور حضرت عمل كردو در نتيجه خداوند به جبرئيل و ميكائيل وحى فرستاد كه: من بين شما دو، برادرى افكندم و عمر يكى از شما دو نفر، طولانى تر از ديگرى است اينك كداميك از شما برادر خود را بر خود مقدم ميدارد؟ هر دو طول زندگى را اختيار نمودند، سپس خداوندوحى فرستاد كه:

 

چرا شما مثل على "ع" نبوديد، من بين او و محمد "ص" عقد برادرى بستم، در جاى پيغمبر خوابيد و جان خود را براى فدا نمودن آماده ساخت و او را بر خود مقدم داشت، فرود آئيد و او را از دست دشمنان حفظ كنيد.

 

هر دو فرود مدند، جبرئيل نزد سر حضرت على "ع" و ميكائيل نزد پاى او

 

 

نشستند جبرئيل بانگ زد:

 

بخ بخ من مثلك يا على يباهى الله تبارك و تعالى بك الملائكه.

 

"مبارك باد مبارك باد كيست مانند تو اى على كه خداوند به وجود تو بر ملائكه مباهات ميفرمايد".

 

و در حاليكه پيامبر خدا، روانه مدينه بود، خداوند اين آيه را در شان على "ع" نازل فرمود:

 

" و من الناس من يشرى نفسه ابتغا مرضاه الله ".

 

ابن عباس گويد كه اين آيه در حال فرار كردن پيامبر "ص" با ابى بكر از دست مشركين به سوى غار و خوابيدن حضرت على در جاى او نازل شد.

 

اين حديث ثعلبى را با همه طول و تفصيلش، غزالى در ج3 ص 238 "احيا العلوم" نقل كرده است. و گنجى در "كفايه" ص 114 و صفورى در ج 2 ص 209 "نزهه المجالس" از حافظ نسفى روايت نموده، و ابن صباغ مالكى در ص 33 "فصول" خود و سبط ابن جوزى حنفى در ص 12 "تذكره" خود و شبلنجى در ص 86 "نور الابصار" اين حديث را روايت نموده اند.

 

در سه مصدر اخير چنين آمده كه:

 

ابن عباس گويد: امير مومنان "ع" شعرى كه در آنشب سروده بود براى من بازگو فرمود كه:

 

 

و قيت بنفسى خير من وطى الحصا++

 

و اكرم خلق طاف بالبيت و الحج

 

 

روبت اراعى منهم ما يسوونى++

 

و قد صبرت نفسى على القتل و الاسر

 

 

و بات رسول الله فى الغار آمنا++

 

و ما زال فى حفظ الاله و فى الستر

 

 

جان خود را براى بهترين شخصى كه بر روى زمين پديد آمده، سپر قرار دادم. او گرامى ترين انسانى بود كه طواف خانه و حجر نمود.

 

 

در تمامى شب منتظر بودم كه از مشركين به من آسيبى برسد.

 

و خود را براى كشته شدن و اسيرى آماده ساخته بودم.

 

رسول خدا در آن شب با ايمنى در غار بسر برد و خداوند اورا از ديده ها مخفى داشت و حفظ فرمود.

 

داستان ليله المبيت "شب خوابيدن" در اين كتابها آمده است: ج 1 ص 348 "مسند" احمد، ج 2 ص 100-99 "تاريخ - طبرى" و ج 1 ص 312 "طبقات" ابن سعد، ج 2 ص 29 "تاريخ يعقوبى"، ج 2 ص 291 "سيره" ابن هشام، ج 2 ص 90 "العقد الفريد" ج 13 ص 191 "تاريخ خطيب بغدادى، ج 2 ص 42 تاريخ ابن اثير ج 1 ص 126 تاريخ ابى الفدا، ص 75 "مناقب" خوارزمى، ص 39 "الامتاع" مقريزى، ج 7 ص 338 "تاريخ" ابن كثير، ج 2 ص 29 "السيره الحلبيه.

 

از ابن عباس حديث صحيحى نقل شده و عده زيادى از حفاظ و راويان موثق حديث، آنرا نقل نموده اند كه اشاره به اين واقعه دارد به ص 95 جلد اول ترجمه الغدير مراجعه شود.

 

و همين واقعه به روايتى از امام حسن مجتبى "ع" نقل شده كه:

 

در شب هجرت، امير المومنين "ع" جان خود را فداى رسول خدا نمود و شر مشركين را از سر حضرت برطرف نمود و خداوند هم اين آيه را در شان او نازل فرمود: " و من الناس من يشرى نفسه ابتغا مرضات الله ".

 

شعر سوم اشاره به نه آيه فرموده كه در باره امير المومنين "ع" نازل گرديده است،در آين آيات مراد از مومن حضرت على "ع" است ولى ما به ده آيه واقف شديم

 

 

و نمى دانيم چرا حسان به نه آيه تخصيص داده است.

 

"زيادتى چاپ دوم": و معاويه بن صعصعه در قصيده اى كه نصر بن مزاحم در ص 31 كتاب "صفين" از وى نقل مى كند، چنين گويد:

 

 

و من نزلت فيه ثلاثون آيه++

 

تسميه فيها مومنا مخلصا فردا

 

 

سوى موجبات جشن فيه و غيرها++

 

بها اوجب الله الولايه و الدا

 

 

ترجمه:

 

كسى كه در سى آيه قرآن مومن مخلص ناميده شده

 

به اضافه فضايل ديگرش، كه خداوند بسبب آنهمه، ولايت و دوستى او را واجب فرمود.

 

اما آياتيكه در باره حضرت نازل شده عبارت است از:

 

- افمن كان مومنا كمن كان فاسقا لا يستوون.

 

سوره سجده: 18.

 

كه در ص 75 اين جلد احاديثى كه دلالت داشت بر اينكه اين آيه در باره على است گذشت.

 

2- هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين

 

سوره انفال: 62.

 

حافظ ابن عساكر در تاريخش به سند صحيح گويد كه: خبر داد ما را ابوالحسن على بن مسلم شافعى از ابو القاسم بن العلا و ابوبكر محمد بن عمر بن سليمان رينى نصيبى، از ابوبكر احمد بن يوسف بن خلاد، از ابو عبدالله حسين بن اسماعيل مهرى، از عباس بن مكار، از خالد بن ابى عمر اسدى، از كلبى، از صالح، از ابى هريره كه گفت: بر عرش نوشته شده:

 

 

لا اله الا الله وحدى لا شريك لى ومحمد عبدى و رسولى ايدته بعلى و ذلك قوله عز و جل فى كتابه الكريم: هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين على وحده.

 

كسى جز من شايسته پرستش نيست خداى يكتائى كه بى شريكم، بنده ام محمد را پيامبر خود قرار دادم و به وسيله على او را تاييد كردم و دليل آن سخن خدا است چنانكه گويد: او كسى است كه تو را با يارى خود و مومنين تاييد فرمود، و مراد از مومنين على بتنهائى است".

 

اين حديث را گنجى شافعى در "كفايه" ص 110 به اسناد خود روايت كرده و سپس تصريح مى نمايد كه: اين حديث راابن جرير در تفسيرش و ابن عساكر در تاريخ خود در شرح حال على "ع" ذكر نموده و حافظ جلال الدين سيوطى در ج 3 ص 199 "الدرر المنثور" از ابن عساكر نقل كرده و قندوزى در ص 94 "ينابيع الموده" از حافظ ابن نعيم به اسنادش از ابو هريره و همچنين از طريق ابى صالح از ابن عباس روايت نموده است.

 

ابتداى حديث را جمعى از حفاظ كه مورد اطمينانند نقل كرده اند از جمله: خطيب بغدادى در ج 1 ص 173 تاريخش به اسناد خود از انس بن مالك روايت كرده و گويد: رسول خدا "ص" فرمود: پس از آنكه به معراج برده شدم ديدم بر عرش نوشته شده:

 

لا اله الا محمد رسول الله ايدته بعلى نصرته بعلى.

 

"ترجمه اين حديث گذشت"

 

و محب الدين طبرى در ج 2 ص 172 "الرياض" از ابى الحمرا از طريق ملا در سيره اش و در ص 69 "ذخاير العقبى"، و خوارزمى در ص 254 "مناقب" خود و حمويى در باب 46 "فرايد" خود از دو طريق به يك لفظ چنين روايت

 

 

كرده اند كه حضرت رسول "ص" فرمود: چون در عوالم بالا سير داده شدم ديدم بر عرش نوشته شده:

 

لا اله الا الله محمد رسول الله صفوتى من خلقى ايدته بعلى نصرته به.

 

و به اسناد ديگر از ابى الحمرا، خدمتكار پيامبر صلى الله عليه و آله به اين لفظ نقل كرده كه: شبى كه سير داده شدم، در طرف راست عرش ديدم نوشته است:

 

انا الله وحدى لا اله غير يغرست جنه عدن بيدى لمحمد صفوتى، ايدته بعلى.

 

و به همين لفظ حافظ سيوطى چنانكه در ج 6 ص 158 "كنز العمال" نقل كرده از چند طريق از ابى الحمرا روايت نموده و از طريق ديگر از جابر از پيامبر روايت نموده كه:

 

مكتوب فى باب الجنه قبل ان يخلق الله السموات و الارض بالفى سنه: " لا اله الا الله محمد رسول الله ايدته بعلى.

 

"اين تكه زيادى چاپ دوم است": حافظ هيثمى در ج 9 ص 121 "المجمع" از طريق طبرانى، از ابى الحمرا و سيوطى در ج 1 ص 7 "الخصايص الكبرى" از طريق انس از ابن عدى و ابن عساكر اين حديث را نقل نموده اند.

 

سيد همدانى در دوستى هشتم از كتاب "موده القربى" از حضرت على نقل كند كه فرمايد: رسول خدا "ص" "خطاب به حضرت امير" فرمود: اسم ترا در چهار جا مقرون به اسم خودم ديدم: هنگامى كه آهنگ معراج داشتم و به بيت المقدس رسيدم ديدم بر صخره نوشته شده است:

قطعه ديگر در مدح و ستايش اميرالمومنين

 

 

 

ابا حسن تفديك نفسى و مهجتى++

 

و كل بطى فى الهدى و مسارع

 

 

اى ابوالحسن جان و دل من فداى تو باد و جان و دل هر رهسپار راه هدايت چه بكندى پيش رود و چه بتندى

 

 

ايذهب مدحى و المحبين ضايعا؟++

 

و ما المدح فى ذات الاله بضايع

 

 

آيا ستايش من و دوستانت از بين مى رود و حال اينكه ستايش ذات پروردگار از بين رفتنى نيست

 

 

فانت الذى اعطيت اذ انت راكع++

 

فدتك نفوس القوم يا خير راكع

 

 

پس تو بودى كه در حال ركوع دادى فداى تو جان همه اى بهترين ركوع كنندگان

 

 

بخاتمك الميمون يا خير سيد++

 

و يا خير شار ثم يا خير بايع

 

 

انگشتر با ميمنت خويش را دادى، اى بهترين آقاها واى بهترين خريداران و اى بهترين فروشندگان

 

 

فانزل فيك الله خير ولايه++

 

و بينها فى محكمات الشرايع

 

 

خداوند در باره تو بهترين ولايت و حكمفرمائى را نازل كرد و درآيات محكمات قرآن ولايت تو را توضيح داد و بيان فرمود

 

 

حسان در اين اشعارش داستان تصدق انگشترى را به سائل در حال ركوع و نزول آيه " انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون را بشعر در آورده و حديثش در ص 85 گذشت.

 

سراينده اين اشعار را خطيب خوارزمى در " المناقب " ص 178 و شيخ الاسلام حموئى در فرائد در باب سى و نهم و صدر الحفاظ گنجى در " الكفايه " ص107، و سبط ابن جوزى در تذكره ص 10 حسان بن ثابت دانسته اند.

 

"زيادتى چاپ دوم - و جمال الدين زرندى در نظم " درر السمطين ""

 

 

شعر ديگرى از حسان در مدح على "ع"

 

 

جبريل نادى معلنا++

 

و النقع ليس بمنجلى

 

 

جبرئيل با صداى بلند فرياد زد در حاليكه گرد و غبار ميدان جنگ بر نشده بود.

 

 

و المسلمون قد احدقوا++

 

حول النبى المرسل

 

 

و در حاليكه مسلمانها حلقه زده بود در پيرامون پيامبر مرسل

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

 

 

شمشيرى غير از ذوالفقار نيست و جوانمردى هم چون على وجود ندارد

 

در اين اشعارش حسان به داستان فرياد جبرئيل در روز احد در باره على و شمشيرش اشاره مى كند.

 

1- طبرى در ص 17 جلد سوم تاريخش از ابى رافع اين روايت را نقل كرده:

 

در روز احد هنگاميكه على "ع" پرچمداران سپاه قريش را كشت و بزمين افكند رسول خدا عده اى از مشركان قريش را ديد، به على دستور داد به آنان حمله كند حضرت به آنان حمله نمود و آنان را پراكنده كرد و شيبه بن مالك را كشت، سپس جبرائيل گفت: اى رسول خدا اينست معناى برابرى و برادرى. پيغمبر فرمود على ازمن است و من از او هستم.

 

جبرئيل گفت: منهم از شما هستم.

 

ابى رافع گويد: در اين هنگام مردم صدائى را شنيدند كه مى گفت: لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

 

2- اين روايت را احمد بن حنبل در كتاب " الفضائل " از ابن عباس نقل كرده.

 

3- ابن هشام در جلد سوم سيره ص 152 اين جريان را از ابن ابى نجيح روايت كرده است.

 

4- خثعمى در " الروض الانف " جلد دوم ص 143

 

 

5 - ابن ابى الحديد در " شرح النهج " جلد يكم ص 9 اين روايت را نقل كرد هاست و گويد اين روايت مشهور است و درجلد دوم 236 گويد كه رسول خدا "ص" وقتى اين صدا را شنيد فرمود: اين صداى جبرئيل است. در ج 3 ص 281 نيز اين روايت را آورده است.

 

6 - خوارزمى در " المناقب " ص 104از محمد بن اسحاق بن يسار روايت كند كه وى گويد: در روز جنگ احد باد سختى وزيدن گرفت صدائى بگوش همه رسيد كه مى گفت:

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

 

 

شمشيرى جز ذوالفقار نيست و جوانمردى غير از على نيست

 

 

فاذا ندبتم هالكا++

 

فابكوا الوفى اخا الوفى

 

 

هرگاه خواستيد بر مرده اى بگرييد بر مرد وفادارى كه برادر وفادار است بگريد.

 

7- حموئى مثل همين را در باب چهل و نهم فرائدش روايت كرده و از راه هاى مختلفى باسنادش از حافظ بيهقى تا على بن ابيطالب سلسله سند راآورده است كه حضرت على "ع" فرمود: جبرئيل بحضور پيامبر اكرم مشرف شد و گفت: بتى در يمن وجود دارد كه در آهن پوشيده شده است كسى را بفرست تا آن را درهم كوبد و خرد كند و آهن آن را ضبط كن.

 

على "ع" گويد وقتى جبرئيل اين دستور را به رسول اكرم "ص" داد، پيغمبر مرا احضار كرد و اين ماموريت را بمن داد، من بت را درهم كوبيدم و آهن را گرفتم و بحضور پيامبر آوردم دو شمشير از آن ساختم يكى را ذوالفقار ناميدم و ديگرى را مجذم رسول خدا ذوالفقار را خود بكمر بست و مجذم را بمن داد و بعدها ذوالفقار را نيز بمن بخشيد، در آن هنگام كه پيش روى رسول خدا درروز احد مى جنگيدم و شمشير مى زدم، چشم پيغمبر بمن افتاد و فرمود:

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

 

 

8- در ص 16 تذكره سبط ابن جوزى مذكور است: احمد حنبل در الفضائل

 

 

متذكر شده كه آنان در آن روز صداى تكبيرى را از آسمان شنيدند كه مى گفت:

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

 

 

سپس حسان بن ثابت از رسول خدا اجازه گرفت، تا در اين باره شعرى بسرايد پيامبر باو اجازه داد و حسان هم شعرش را سرود و با اين بيت آغاز كرد:

 

 

جبريل نادى معلنا++

 

تا آخر ابياتى كه ذكر شد.

 

 

ابن جوزى در اين زمينه گفتارى دارد كه خلاصه اش اينست كه: واقعه در روز احد اتفاق افتاد آنچنانكه احمد بن حنبل از ابن عباس روايت كرده است و گفته شده كه در روز بدر بوده ولى صحيح تر آنست كه در روز فتح خيبر اتفاق افتاده است. و هيچ يك از دانشمندان در اين سخن آخرى "كه روز فتح خيبر باشد" نكوهشى ننموده و ايرادى نكرده است "پايان كلام سبط ابن جوزى".

 

امينى گويد: احاديث متعددى كه در اين باره وارد شده است بما ميفهماند كه جريان چندين مرتبه واقع شده و منادى در روز احد جبرئيل بوده است ولى منادى روز بدر ملك ديگرى بوده بنام رضوان و پيشوايان علم حديث بر نقل اين داستان اجماع دارند چنانكه گنجى ادعاى اجماع كرد ودر ص 144 كتاب كفايه اش از طرى قابى الغنائم نقل كرد، و ابن جوزى، و سلفى، ابن الجواليقى، و ابن ابى الوفا بغدادى، ابن الوليد، ابن ابى الفهم، مفتى عبدالكريم موصلى، محمد بن قاسم عدل، حافظ محمد بن محمود ابن ابى البدر، فقيه عبدالغنى بن احمد، صدقه بن الحسين يوسف بن شروان مقرى، صاحب بن ابى المعالى دوامى، ابن بطه، شيخ الشيوخ عبدالرحمن بن اللطيف، على بن محمد مقرى، ابن بكروس، حافظ ابن المعالى و ابى عبدالله محمد بن عمر باسنادهايشان از سعد بن طريف حنظلى از ابى جعفر محمد بن على الباقر "ع" كه آنحضرت فرمود: در روز بدر ملكى كه نامش رضوان بود فرياد زد:

 

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

 

 

سپس امينى گويد: من گفتم پيشوايان علم حديث بر نقل اين قسمت داستان و روايت اجماع كرده و بزرگان از يكديگر نقل كرده اند، همانطوريكه ما با سپاس پروردگار حديث را همچون آبى خوشگواربه بهترين وجه و عاليترين نحوه اسناد از عده بسيارى، در كام خود فرو ريختم و آن را در كتاب خود آورديم.

 

اين روايت را حاكم بطور مرفوع نقل كرده و بيهقى در " مناقب " در سلسله سند بررسى نموده و از حاكم نقل كرده و گويد:

 

اين روايت را حافظابن نجار و او از طوسى "تا آخر سند" از جابر بن عبدالله بما خبر داده است كه پيامبر در روز جنگ بدر فرمود اين رضوان است كه فرشته اى از فرشتگان خدا است و صدا مى زدند:

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

 

 

محب الدين الطبرى در ص 190" رياض " و ص 74 ذخائر العقبى روايت را با همين عبارات نقل كرده است.

 

خوارزمى درص 101 " مناقب " حديث جابر را نقل كرده.

 

و نصر بن مزاحم در ص 257 كتاب صفين "در چاپ مصر ص 546"از جابر بن نمير "صحيح عمير است" انصارى روايت كرده: كه گويد: شنيدم از رسول خا "ص" كه بارها اين بيت را ميخواند:

 

 

لا سيف الا ذوالفقار++

 

و لا فتى الا على

شعر ديگرى از حسان

 

 

 

و اين مريم احصنت فرجها++

 

و جات بعيسى كبدر الدجى

 

 

فقد احصنت فاطم بعدها++

 

و جات بسبطى نبى الهدى

 

 

گرچه مريم با پاك دامنى زيست و عيسى را همچون ماهى كه در تاريكى بدرخشد بدنيا آورد.

 

بعد از او فاطمه نيز با پاك دامنى دو سبط و نواده پيامبر و راهنماى راه راستين را بجهانيان تقديم داشت.

 

در اين دو بيت حسان اشاره مى كند به روايت صحيحى كه از پيامبر اكرم در باره پاره تنش زهرا مرضيه فاطمه عليها السلام وارد شده است كه پيغمبر فرمود: ان فاطمه احصنت فرجها فحرم الله ذريتها على النار:

 

ترجمه - همانا فاطمه دامنش را پاك نگهداشت و آلوده نساخت لذا خداوند ذريه و اولاد او را بر آتش جهنم حرام ساخت.

 

1- اين روايت را حاكم در جلد سوم المستدرك ص152 نقل كرده و گويد: اين حديثى است كه اسنادش صحيح است.

 

2- خطيب خوارزمى در تاريخش جلد سوم ص 54

 

3- محب الدين طبرى در " ذخائر العقبى " ص 48 از ابى تمام در فوائد.

 

4- صدر الحفاظ گنجى شافعى در كتاب " الكفايه " ص 222 باسنادش از حذيفه بن اليمان كه گويد:

 

رسول خدا فرمود: ان فاطمه احصنت فرجها فحرمها الله و ذريتها على

 

 

النار، و در ص 223 بسند ديگرى از ابن مسعود بعبارات حذيفه اين روايت را نقل كرده است.

 

5- جلال الدين سيوطى در ص 257 كتاب " احيا الميت " اين روايت را از ابن مسعود از طريق بزار و ابى يعلى و عقيلى و طبرانى و ابن شاهين آورده است ولى در " جمع الجوامع " از طريق البزار و العقيلى و طبرانى و حاكم با عبارت حذيفه يمانى نقل نموده است.

 

6- متقى هندى در بخش اكمال كتاب " كنز العمال " جلدششم ص 219 از طريق طبرانى با اين عبارت روايت كرده است:

 

ان فاطمه احصنت فرجها و ان الله ادخلها باحصان فرجها و ذريتها الجنه يعنى فاطمه پاك دامنى داشت و خداوندبواسطه عفت و پاكيش او را با ذريه اش داخل بهشت گرداند.

 

7- ابن حجر در " صواعق "از طريق ابى تمام و البزار و طبرانى و ابن نعيم بهمين عبارت روايت نموده و بعد گويد:

 

در روايت ديگرى با اين عبارت آمده است: فحرمها الله و ذريتها على النار، ودر ص 112 از طريق البزار و ابى يعلى و طبرانى و حاكم با لفظ دوم روايت را نقل نموده است.

 

8- شبلنجى در ص 45 نور الابصار با هر دو لفظ روايت نموده است.

 

 

زندگى نامه شاعر

 

ابو الوليد حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام بن عمرو بن زيد مناه بن عدى بن عمرو بن مالك النجار "تيم الله" بن ثعلبه بن عمرو بن الخزرج بن حارثه ابن ثعلبه العنقا "بخاطر گردن درازى كه داشت اين لقب به او داده شده بود" ابن عمرو بن عامربن ما السما بن حارثه الغطريف ابن امرو القيس البطريق ابن ثعلبه البهلول ابن مازن بن الازد بن الغوث بن نبت بن مالك بن زيد بن كهلان بن سبا بن يشحب بن يعرب بن قحطان.

 

خاندان حسان يكى از خانواده هاى شعر بوده و در ادبيان و مديحه سرائى ريشه اى عميق داشته است.

 

مرزبانى در ص 366 كتاب " معجم الشعرا " گويد: دعبل و مبرد گفته اند ريشه دارترين خانواده ها در شعر خاندان حسان بوده است.

 

شش نفر از آل حسان را بر شمرد ه اند كه هر شش تن از حيث شعر و شاعرى در يك پايه بوده و به يك سبك شعر مى سروده اند و آنان عبارتند از: سعيد بن عبدالرحمن بن حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام.

 

فرزند حسان عبدالرحمن شاعرى است كه كمتر از او شعرى در كتابها نقل شده وى در سال 104 هجرى قمرى ديده از جهان فرو بست. شاعرى در باره او و پدرش حسان شعرى سروده است و اين چنين گويد:

 

 

فمن للقوافى بعد حسان و ابنه++

 

و من للمثانى بعد زيد بن ثابت

 

 

چه كسى بعد از حسان و پسرش قافيه خواهد گفت و چه كسى بعد از زيد بن ثابت براى قرآن باقى مانده است.

 

 

و اما شخص حسان، ابو عبيده گويد: تمام عربها اجماع كرده اند و بالاتفاق پذيرفته اند كه حسان شاعرترين شهرنشينان است و در بين شاعران شهرنشين از همه دوران زندگى پيامبر براى حضرتش شعر مى سرود و سوم اينكه در عصر اسلام شاعر منحصر بفرد تمام مملكت يمن بود.

 

روزى پيامبر باو فرمود از زبان تو چه قدر باقى مانده است؟

 

حسان زبانش را از دهان بيرون آورد تا آنجا كه بسر بينى خود ماليد و سپس گفت بخدا قسم اگر زبانم را بر سنگى بكوبم سنگ مى شكافد و اگر بموئى بزنم آن را مى تراشد و از بين مى برد و خوشم نمى آيد كه آن را در باره قبيله معد بكار اندازم و در باره آنان سخنى بگويم. رسول خدا براى او منبرى در مسجد شريفش گذاشته بود، وى بر روى آن منبر بپا ايستاده و از آنحضرت تعريف و ستايش مى كرد، پيامبر ميفرمود خداوند حسان را بروح القدس تاييد ميفرمايد مادامى كه در باره رسول خدا سخنى گويد و مدح او را بسرايد.

 

بر همين حالت در دوران پيامبر زندگى كرد و بمديحه سرائى رسول خدا و بزرگان صحابه اشتغال داشت، هنگاميكه پيامبر رحلت فرمود و بدرود زندگى گفت روزى حسان در مسجد مدينه مشغول سرودن اشعار بود، عمر او را سرزنش كرده و گفت: در مسجد رسول خدا شعرمى خوانى؟ حسان گفت: من در همين مسجد با حضور شخصى كه از تو خيلى بهتر بود اشعارم را ميخواندم و او چيزى نمى گفت و سپس روى به ابو هريره نموده گفت: تو سخن رسول خدا را شنيدى كه مى گفت خداوندا حسان را به روح القدس مويد فرما و دعايم رااجابت نما؟ ابو هريره گفت: آرى.

 

ابو عبدالله آبى مالكى در شرح صحيح مسلم ص 317 گويد: اين مطلب دلالت

 

 

مى كند بر اينكه عمر رضى الله عنه از خواندن شعر در مسجد خوشش نمى آمد و لذا در خارج مسجد ميدان وسيعى را براى اين كار آماده ساخت وگفت:

 

هر كس ميخواهد كه آواز بخواند و يا شعرى بسرايد برود ميان آن ميدان و اشعارش را بسرايد و آوازش را بخواند.

 

اين دستورات جناب خليفه مخالف رفتار پيامبراكرم در دوران زندگيش بود و در همانجا حسان او را محكوم كرده و او را قانع ساخت و باو گفت: كسى كه فرمانش اجرا نمى شود نظريه و رايش اعتبارى ندارد.

 

پيش از آنكه حسان اين سخن را به عمر بگويد، رسول اكرم وى را از آن انديشه نادرست منع فرمود وحقائقى را كه در اشعار حسان نهفته است باو گوشزد فرمود.

 

اين مطالب را رسول خدا هنگامى كه در اطراف كعبه طواف مى كرد و مهار ناقه اش در دست عبدالله بن رواحه بود و اين اشعار را ميخواند به عمر تذكر داد.

 

 

خلوا بنى الكفار عن سبيله++

 

خلوا فكل الخير مع رسوله

 

 

راه باز كنيد اى كافر زادگان و از سر راه او كنار رويد به يك سو برويد زيرا تمام خوبيها با رسول خدا است.

 

 

نحن ضربناكم على تنزيله++

 

ضربا يزيل الهام عن مقيله

 

 

ما بر طبق نزول آيات قرآن با شما جنگ كرديم و شما را زديم زدنى كه مغزها را از كاسه سر بيرون مى كند.

 

 

و يذهل الخليل عن لخيله++

 

يا رب انى مومن بقيله

 

 

و زدنى كه خاطره دوست را از فكر دوست بيرون ببرد اى پروردگار من بگفتار رسولت ايمان دارم.

 

عمر به او گفت: اى فرزند رواحه در اينجا شعر ميخوانى و اين سخن مى گوئى؟

 

رسول خدا "ص" به او فرمود: اى عمر نميدانى چه ميگويد يا نمى شنوى اشعارش را؟

 

 

"در روايت ابى يعلى" چنين آمده است: كه پيامبر فرمود اى عمر دست از او بردار سوگند بخداوندى كه جان من در دست قدرت او است سخنان او از فرو رفتن تير بجان كفار سخت تر و مشكلتر است.

 

حسان از جمله كسانى است كه به ترس معروفند. ابن اثير در كتاب " اسد الغابه " جلد دوم ص 6 گويد: حسان ترسوترين مردمان بود.

 

و طواط در ص 355 كتاب " غرر الخصايص " او را از ترسوها بر شمرده است و گويد:

 

ابن قتيبه در كتاب " المعارف " نوشته است كه حسان با رسول خدا در هيچ جنگى شركت نكرد، صفيه دختر عبدالمطلب عمه رسول اكرم گويد در وز جنگ خندق حسان درحصار فارغ با ما بود و بهمراه زنان و بچه ها از ترس دشمن بحصار پناه آورده بود، مردى يهودى از كنار دژ و حصار عبور كرد و چندين مرتبه اطراف حصار گردش كرد، بنوقريظه با مسلمين به جنگ پرداخته بودند و رابطه آنان با پيغمبر اكرم قطع شده بود و كسى نبود كه از ما حمايت كند زيرا رسول خدا و مسلمانها با دشمن گلاويز بودند و اگر كسى بطرف ما مى آمد نمى توانستند جايگاه جنگى خود را ترك نموده و براى حفظ و دفاع از ما بيايند

 

صفيه گويد: من بحسان گفتم: بخدا قسم من ايمن نيستم از اينكه اين يهودى ياران خود را بسوى ما دلالت و رهبرى نمايد در حالتيكه رسول خدا هم سرگرم كارزار است، پس تو از قلعه فرود آى و اين يهودى را بقتل برسان.

 

حسان گفت: خدا تو را بيامرزد "اى دختر عبدالمطلب" من شجاعى ندارم.

 

صفيه گويد: وقتى حسان چنين گفت و در او شجاعت و دليرى مشاهده نكردم چادر بر سر انداخته و عمودى را برداشته و بطرف آن يهودى رفته و با عمود بفرقش

 

 

كوبيدم و كشته شد و آنگاه بطرف قلعه بازگشتم و بحسان گفتم: اكنون از قلعه فرود آى و نزد او رفته وجامه از تنش بيرون بياور چون من زن هستم و نمى توانستم بدن او را كه مرد است برهنه كنم.

 

حسان پاسخ داد: "اى دختر عبدالمطلب" چه احتياجى بلباس او داريم؟ و مرا نيازى بلباس او نيست.

 

حسان در روش خود از اين شاعر پيروى نموده است كه گويد:

 

 

باتت تشجعنى هند و ما علمت++

 

ان الشجاعه مقرون بها العطب

 

 

از شب تا بسحر مرا تشجيع نموده و بمن جرات ميداد ولى نمى دانست كه شجاعت با زحمت و ناراحتى همراه است

 

 

لا و الذى منع الابصار رويته++

 

ما يشتهى الموت عندى من له ارب

 

 

نه چنين است سوگند بخدائى كه ديده ها را از ديدار خود منع فرمود كسى كه داراى خرد باشد تمناى مرگ نكند و ميلى به آن نخواهد داشت.

 

 

للحرب قوم اضل الله سعيهم++

 

اذا دعتهم الى نيرانها و ثبوا

 

 

براى جنگ مردمى آماده هستند كه كوشش آنان را خداوند بثمر نرساند كه هر گاه بسوى آتش جنگ دعوتشان مى كنند از جا مى پرند و بسوى آن مى دوند

 

 

و لست منهم و لا ابغى فعالهم++

 

لا القتل يعجبنى منهم و لا السلب

 

 

من از آنان نيستم و بدنبال رفتار آنان نخواهم رفت نه كشتن مرا بشگفتى وا ميدارد و نه برهنه كردن كشته شدگان.

 

 

امينى گويد: اين داستانى است كه و طواط از كتاب " المعارف " ابن قتيبه نقل كرده ولى جاى تاسف است از چاپخانه هاى مصرى و كاركنان اين چاپخانه ها چگونه كلمات را تحريف كرده اند و جاى آنها را تغيير مى دهند، اين داستان را از المعارف حذف كرده اند چنانكه وقايع ديگرى را نيز تحريف كرده و از بين برده اند.

 

حسان بن ثابت هشت سال قبل از ميلاد پيامبر پاك نهاد "ص" ديده بجهان گشود و بنا بگفته همه تاريخ نويسان يكصد و بيست سال زندگى كرد.

 

ابن اثير گويد: در باره عمر حسان كسى اختلاف ننموده.

 

در جلد سوم المستدرك صفحه 486 و جلد دوم اسد الغابه صفحه 7 چنين آمده است: چهار نفر هستند كه از يك صلب در يك خاندان ديده بجهان گشودند و هر كدامشان صد و بيست سال زندگى كردند و آنان: حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام اند.

 

كنيه شاعر

 

وى داراى كنيه هاى متعدد است منجمله: ابو الوليد، ابو المضرب، ابو حسام ابو عبدالرحمن و اولى از همه مشهورتر است باو حسام نيز گفته مى شد بخاطر اينكه با شعرش از حريم آئين مقدس اسلام دفاع بسيارى نموده است.

 

حاكم از مصعب روايت نموده كه گويدكه حسان شصت سال در دوران جاهليت زندگى كرد و شصت سال در زمان اسلام و نابينا شد و بنا بقولى در سال 55 درگذشت و از بينش ظاهرى و باطنى محروم گرديده بود بطوريكه صحابى بزرگوار سرور و رئيس قبيله خزرج قيس بن سعد بن عباده در آن هنگام كه امير المومنين او را از استاندارى مصر عزل نموده و بمدينه برگشته بود، حسان نزد او آمده د رحاليكه بعد از مدتها كه از طرفداران على بود، جزو طرفداران عثمان شده بود، قيس را سرزنش كرده باو گفت:

 

 

عثمان را كشتى و گناهش بر گردن تو ماند و اكنون على هم تو را از ولايت مصر عزل نمود و پاداش خوبى بتو نداد.

 

قيس از سخنانش ناراحت شد و باو گفت: اى كوردل و اى نابينا بخدا سوگند اگر از وقوع جنگ بين قبيله خود و اقوام تو نمى ترسيدم گردنت را مى زدم، و او را از خود راند

 

 

غديريه قيس بن سعد بن عباده انصارى

 

 

 

قلت لما بغى العدو علينا++

 

حسبنا ربنا و نعم الوكيل

 

 

در آن هنگام كه دشمن بما ستم كرد گفتم - خداى ما ما را بس است و وكيل خوبى است

 

 

حسبنا ربنا الذى فتح البصره++

 

بالامس و الحديث طويل

 

 

كافى است ما را خدائى كه بصره را فتح كرد ديروز و جريان آن طولانى است

 

 

و على امامنا و امام++

 

لسوانا اتى به التنزيل

 

 

على پيشواى ما است وپيشواى افرادى غير از ما است قرآن اين مطلب را آورده است.

 

 

يوم قال النبى: من كنت مولاه++

 

فهذا مولاه خطب جليل

 

 

روزى كه پيامبر فرمود: هر كس را كه من مولاى - اويم پس اين مولاى او است و اين خبر بسيار بزرگ و با عظمتى است.

 

 

ان ما قاله النبى على الامه++

 

حتم ما فيه قال و قيل

 

 

آنچه را كه پيامبر بامت گفته است حتمى و مسلم است و گفتگوئى در آن نيست

 

در تعقيب اشعار

 

اين اشعار را صحابى بزرگوار رئيس قبيله خزرج قيس بن سعد بن عباده در جنگ صفين درپيشگاه امير المومنين سروده است.

 

1-     شيخ مفيد آموزگار جامعه اسلامى كه در سال 413 ديده از جهان فرو بسته در كتاب " الفصول المختاره " جلد دوم ص 87 اين اشعار را نقل كرده و بعد از نقل آنها فرموده است: اين اشعار علاوه بر اينكه خود دليل واعترافى است بر پيشوائى و امامت امير المومنين "ع"، در ضمن دليل بر اينست كه پيشينيان شيعه در زمان خود آن حضرت وجود داشته اند و گفتارى كه معتزله از روى عناد مى گويند كه در زمان

2-     بيوگرافى شاعر

3-    

 

4-     ابوالقاسم قيس بن سعد به عباده بن دليم بن حارثه بن ابى حزيمه "بحا مهمله مفتوحه" ابن ثعلبيه بن ظريف بن خزرج بن ساعده بن كعب بن خزرج الاكبر ابن حارثه... تا آخر سلسله نسب كه در ص 106 ذكر شد نام مادرش: فكيهه دختر عبيد بن دليم بن حارثه.

5-    

 

6-     او از صحابه بزرگ و از اشراف عرب بحساب مى آمد و جز روسا و سياستمداران، جنگ آوران، سخاوتمندان، سخنرانان، زهاد و دانشمندان شمرده مى شد و از پايه هاى اصلى دين و استوانه هاى مذهب است.

7-    

 

8-     شرف و بزرگوارى

9-    

 

10-نامبرده رئيس طايفه خزرج و از خاندان بزرگان آنان است خاندان او هم در دوران جاهليت و هم در زمان اسلام داراى مجد و عظمت بوده اند.

11-

 

12-سليم بن قيس هلالى در كتابش گويد: قيس بن سعد بزرگ و آقاى انصار و فرزند بزرگ و رئيس آنان بود.

13-

 

14-

 

15-در جلد اول كامل ابن مبرد ص 309 چنين آمده است: قيس مردى شجاع با سخاوت و بزرگوار و آقا بود.

16-

 

17-ابو عمرو كشى در كتاب رجال ص 73 گويد: قيس هميشه در دوران جاهليت و اسلام رياست و سرورى داشت و بزرگوارى و شرافت در خاندان آنان بود پدر وجد و پدرانش همه رئيس قبيله بودند، سعد اگر كسى را در پناه خود "بعنوان جوار" جاى ميداد، همه قبائل جوار او را محترم ميداشتند و متعرض پناهنده او نميشدند و اين مطلب بخاطر آقائى و سيادت و بزرگمنشى او بود، او و پدرش در دوران جاهليت و اسلام سفره اى گسترده داشتند. فرزندش قيس بعد از او نيز همين موقعيت را داشت.

18-

 

19-دركتاب الاستيعاب ج 2 ص 538 مذكور است كه: قيس بزرگ طايفه بود بطوريكه احدى با او و پدرانش معارض نبود.

20-

 

21-در جلد چهارم اسد الغابه ص 215 چنين آمده است: وى بزرگ قبيله اش بود و هيچ كس با او نزاعى نداشت و از خاندان بزرگان آنها بود.

22-

 

23-ابن كثيردر جلد هشتم تاريخش ص 99 گويد: قيس بزرگ و آقا و مطاع و فرمانفرما و همگى اطاعتش مى كردند، مردى بزرگوار و با سخاوت و شجاع و پسنديده بود.

24-

 

25-قيس در اشعارى كه در باره خود سروده چنين گويد:

26-

 

27-

 

28-و انى من القوم اليمانين سيد++

29-

 

30-و ما الناس الا سيد و مسود

31-

 

32-

 

33-من از قوم يمانين آقا و رئيس قبيل هستم و مردم هم دو دسته هستند: يا رئيس و يا مرئوس يا فرمانده و يا فرمانبردار.

34-

 

35-

 

36-و بز جميع الناس اصى و منصبى++

37-

 

38-و جسم به اعلو الرجال مديد

39-

 

40-

 

41-اصل و مقام من بر همه مردم غلبه كرده و همه را تحت الشعاع قرارداده است و داراى اندامى كشيده و قوى هستم كه بر همه مردان از اين جهت برترى دارم.

42-

 

43-پدرش يكى از دوازده نقيب و بزرگانى است كه اسلام قوم خود را براى رسول

44-

 

45-

 

46-خدا ضمانت كردند.

47-

 

48-نقيب بمعناى ضامن و آنكس كه اختيار كسى را در دست دارد -به تاريخ ابن عساكر جلد 1 ص 86 مراجعه كنيد.

49-

 

50-رياست و فرمانفرمائى

51-

 

52-نامبرده در زمان زندگى رسول خدا بمنزله رئيس پليس در دستگاه فرماندهى بود كه وظايف و ماموريتهاى شهرى را انجام داده و عهده دار اجرا دستورات امنيتى و انتظامى در شهر مدينه بود.

53-

 

54-در بعضى جنگها پرچم انصار را او بدوش مى كشيد و در ركاب پيامبر حركت مى كرد. گاهى او را براى جمع آورى ماليت و زكوات باطراف مى فرستادند و از كسانى بود كه انديشه و راى و نظريه اى داشت و به آرائش احترام گذاشته مى شد بعد از رحلت رسول اكرم در دوران حكومت امير المومنين آنحضرت او را به استاندارى مصر تعيين كرد و فرمانرواى پاك و منزه مصر گرديد.

55-

 

56-قيس از شيعيان على و طرفداران و خيرخواهان او بود و طرف مشورت آنحضرت بود، در صفر سال 36 باستاندارى مصر مامور شد و حضرت باو فرمود: بسوى مصر حركت كن من تو را بولايت آنجا مامور كردم در خارج مدينه بمان و دوستان و افرادى كه محل اطمينان تو هستند با خود از اينجا ببر تا وقتى وارد مصر مى شوى با جمعيتى انبوه وارد شوى و شكوه وعظمتى داشته باشى، اين كار چشم دشمنان را ترسانيده و دل دوستان را خشنود و باعث عزت و شوكت آنان شود، هر گاه انشا الله بمصر وارد شدى به نيكوكاران نيكوئى كن و بر اشخاص مشكوك سخت بگير و با

57-

 

58-

 

59-تمام افراد خاص و عام ملايم و مهربان باش زيرا مدارا و نرمى با يمن و بركت است.

60-

 

61-قيس در جواب گفت: اى امير المومنين خداى تو را رحمت كند، آنچه را كه فرموديد فهميدم اما لشگر و سپاه را من در خدمت شما مى گذارم كه در موقع نياز به آنها، نزديك شما باشند و اگر يكوقتى به آنان كارى داشتيد و خواستيد آنها را بجائى بفرستيد در حضور شما باشند و فورا بروند و من همراه خانواده ام بمصر مى روم و اما سفارشى كه راجع به خوشخوئى و مداراى با افراد فرموديد، از خدا كمك مى خواهم كه بتوانم اين چنين كنم.

62-

 

63-قيس همراه هفت نفر از افراد خانواده اش بسوى مصر حركت كرد و در اول ماه ربيع الاول وارد مصر شد، بالاى منبر رفته و نشست و خطبه اى خواند حمد و ثناى الهى را بجاى آورد و گفت: سپاس خداوند را كه حق را آورده و باطل را از بين برد و ستمكاران را سركوب نمود.

64-

 

65-اى مردم ما با بهترين فردى كه بعد از رسول خدا "ص" مى شناختيم بيعت كرده ايم، بپا خيزيد و بيعت كنيد بر اساس كتاب خدا و سنت و روش رسول او، و اگر ما خود بر اين روش نباشيم بيعتى بر گردن شما نخواهيم داشت.

66-

 

67-مردم از جاى حركت كرده و با او بيعت نمودند، فرمانروايان مصرى همراه اهالى مصر در مقابل قيس سر تعظيم فرود آورده و امور مملكت مرتب گشت و نمايندگان خود را به اطراف و شهرها فرستاد جز دهكده اى بنام " خربتا " كه مردم آن جا قتل و كشتن عثمان را كارى بس بزرگ دانسته و براى آنها بيعت با على "ع" و نماينده اش كار مشكلى بود، مردى از بنى كنانه كه در آن قبيله زندگى مى كرد و باو يزيد بن حارث مى گفتند شخصى را نزد قيس فرستاد وپيغام داد كه ما نزد تو نمى آئيم تو نماينده هاى خود را بفرست، زمين زمين تو است ولى ما را بحال خود واگذار تا ببينيم نتيجه كار مردم چه مى شود، محمد بن مسلمه بن مخلد بن صامت انصارى در آن قريه قيام كرد و خبر مرگ عثمان را اعلام و مردم رابه خونخواهى او دعوت كرد.

68-

 

69-

 

70-قيس پيامى نزد او فرستاد كه واى بر تو عليه من قيام كرده اى؟ بخدا قسم من مايل نيستم ترا بكشم و در برابر، حكومت شام و مصر مراباشد، تو خونت را حفظ كن و بيهوده خود را بكشتن مده.

71-

 

72-محمد بن مسلمه در جواب او نوشت كه من تا وقتى تو والى مصر باشى كارى بتو نخواهم داشت.

73-

 

74-قيس داراى راى و انديشه اى خاص بود در همان زمان كه قيس والى مصر بود امير المومنين براى جنگ جمل از مدينه خارج شد و از بصره بكوفه برگشت و هم چنان قيس ولايت مصر را بعهده داشت و چهار ماه و پنج روز بر آنجا حكومت كرد و همانطور كه گفتيم در اول ربيع الاول وارد مصر شد و در پنجم رجب از آنجا بيرون آمد، آنطوريكه در كتاب الخطط مقريزى نوشته شده و آنچه در كتاب الاستيعاب و ساير كتابها آمده اين است كه: او در جنگ جمل شركت كرده و در جمادى الاخرى سال 36 همراه على "ع" بوده، اين قول نادرست است، آرى از تاريخ چنين بر مى آيد كه در مقدمات جنگ جمل شركت داشته است.

75-

 

76-بعد از آنكه از مصر بكوفه آمد امير المومنين استاندارى آذربايجان را باو سپرد، چنانكه در جلد دوم تاريخ يعقوبى ص 178 آمده است، حضرت در وقتى كه قيس در آذربايجان بود اين نامه را باو نوشت: اما بعد خراج و ماليات را بحق و درستى از مردم بگير، با سربازان و سپاهيانت با انصاف و عدالت رفتار كن، از آنچه خدا بتو آموخته است به آنان كه در حضور تويند بياموز، ضمنا عبدالله بن شبيل احمسى از من درخواست نموده كه نامه اى بتو بنويسم و در باره او بتو سفارش نمايم من او را مردى متواضع و فروتن ديده ام، پرده و حاجب از پيش خود بردار و

77-

 

78-

 

79-در خانه را بروى همگان بازكن و تكيه گاهت حق و حقيقت باشد، چه آنكس كه با حق همراه باشد از عدالت منحرف نمى شود و نزديكان و خواص را بر سايرين مقام نميدارد.

80-

 

81-پيروى از هواى نفس و خواهشهاى نفسانى مكن كه پيروى هواى نفس تو را گمراه و از راه خدا باز مى دارد همانا آنان كه از راه خدا منحرف مى شوند براى آنها عذاب و شكنجه اى سخت است، زيرا روز حساب را فراموش كرده و از ياد برده اند

82-

 

83-غياث گويد: هنگاميكه امير المومنين آماده نبرد با معاويه شد نامه ديگرى بقيس نوشت باين مضمون:

84-

 

85-اما بعد: عبدالله بن شبيل احمسى را جاى خود بگذار و نزد ما بيا زيرا مسلمين گرد يكديگر جمع شده و همگى مطيع و فرمانبردار شده اند د رآمدن شتاب كن من بزودى در اول ماه در " دو محله " حاضر خواهم شد و منتظر تو هستم و فقط بانتظار تو ايستاده ام. خداوند براى ما و تو در تمام كارهايمان به آنچه خوب و شايسته است حكم فرمايد و مقدر نمايد.

86-

 

87-طبرى در جلد ششم تاريخش ص 91 و ابن كثير در جلد 8 تاريخش ص 14 از زهرى نقل كرده است كه وى گويد: على "ع" قيس بن سعد را بسرپرستى مقدمه سپاه خود كه همگى از مردمان عراق تا مرز آذربايجان بودند گمارد و اداره امور اين حدود را باو واگذار كرد و او را فرمانده شرطه الخميس - كه از اختراعات اعراب است و چهل هزار نفر بودند كه با على "ع" بيعت كرده بودند كه تا آخرين لحظه زندگى و تا دم مرگ با آنحضرت باشند - قرار داد، قيس اين سپاه و اين عده را تحت فرماندهى خود اداره مى كرد تا وقتى كه امير المومنين كشته شد و امام مجتبى حسن ابن على جانشين آنحضرت گرديد و حكومت عراق را بدست گرفت.

88-

 

89-

 

90-كاردانى و حذاقت و زيركى

91-

 

92-خواننده در ضمن بررسى تاريخ زندگى قيس، شواهد قويه اى بر حذاقت و كاردانى او خواهد يافت، چه اينكه موقعيت نظامى او در جنگها و پيكارها و انديشه هاى ژرف و عميقش در نبردها و نظريات او در قضايا و رويدادهاى مهم و افكار و انديشه هاى بلند او در امارت و فرماندهى و احترام و تعظيم خاصى كه امير المومنين على "ع" نسبت به او انجام ميداد و آرا و نظرياتش را تصويب مى كرد و كاردانى و لياقت او را مى ستود، اين ها هر يك شخصيت اجتماعى و سياسى قيس و امتيازات قابل ملاحظه او را مدلل و آشكار مى سازد.

93-

 

94-هنگامى كه قيس از مصر وارد بر امير المومنين شد و دقايقى را كه بين او و بزرگان مصر اتفاق افتاده بود به آنحضرت گفت و قضاياى بين او و رجال مصر و تحريكات معاويه را شرح داد، بر امير المومنين معلوم شد كه: او با وقايع مهمى سرو كار داشته و محنت ها و سختيهاى زيادى را در راه انجام وظيفه متحمل شده، در نتيجه رتبه و مقام قيس نزد آنحضرت بالا رفت بطوريكه در تمام امور نظريه و راى او را پسنديده و مى پذيرفت. "تاريخ طبرى جلد 5 ص."231

95-

 

96-با توجه و وقوف بر اين امور است كه سرور قبيله خزرج "قيس" را در برترين مرتبه از صاحب نظران خواهى يافت، و او را پيشتاز خردمندان و انديشمندان خواهى ديد و نمونه هاى بارزى از خرد ذاتى و عقل اكتسابى او مشاهده مى كنى و بالنتيجه او را بزرگترين سياستمدار عرب بهنگام بروز فتنه و آشوب و افروزش آتش جنگ و پيكار خواهى دانست، در صورتيكه او را دست كم گرفته و نگوئيم از سياستمداران بزرگ جهان. او را از آن پنج نفر مشهورى كه جز سياستمداران بزرگ عرب شمرده اند مقدم

97-

 

98-

 

99-دانسته و از نظر خرد و عقل ژرف بين و دورانديش از ديگران برتر و شايسته تر مييابيم. و بنابر اين تصديق خواهيد كرد كه آنچه را در جلد دوم " الاستيعاب " ص 538 و ساير كتب و نوشته ها داير بر اينكه: قيس را يكى از افراد بارز و عالى مقام در ميان اكثرى ازدانايان با مهارت و كاردان عرب از صاحب نظران و اهل تدبير و پلتيك در جنگ و موصوف به بزرگوارى و سخاوت بشمار آورده اند ما دون مقام شامخ و ارجمند او است

100-                    

 

101-                     حلبى در كتاب خود " سيره " گويد: هر كس بر آنچه كه بين او و معاويه رخ داد آگاهى يابد از وفور عقل و زيركى او دچار شگفتى خواهد شد ابن كثير در جلد هشتم البدايه ص 99 گويد: على "ع" او را بحكومت و استاندارى مصر برگمارد و او با زيركى و سياست و حيله خود با معاويه و عمرو عاص برابرى و مقاومت نمود.

102-                    

 

103-                     امام دوم سبط پيامبر حسن بن على به عبدالله بن عباس فرمانده لشكر خود كه بر دوازده هزار تن از سواران نامى عرب و دانشمندان مصر و قاريان قرآن سمت فرماندهى داشت سفارش ميفرمود كه در نبرد با معاويه در مواقع مهم به قيس مراجعه نمايد و با او مشورت كند و در سياست و اداره سربازان و سپاهيان راى و نظر او را بكار بندد. بطوريكه داستان او خواهد آمد.

104-                    

 

105-                     وجود قيس در طرف على و امام مجتبى بار سنگينى بود بر دوش معاويه و يارانش. آن هنگام كه از مصر بمدينه برگشت، مروان و اسود بن ابو البخترى او را تهديد كرده تحت فشار قرار دادند، قيس به خدمت امير المومنين پيوست.

106-                    

 

107-                     معاويه نامه اى خشم آگين به اسود و مروان نوشت و تذكر داد كه شما دو نفر على را بواسطه قيس و افكار عاليه اش كمك نموديد و كارى كرديد كه قيس بطرف على رود، بخدا سوگند اگر شما صد هزار جنگجو بكمك على ميفرستاديد نزد ما از اين بدتر نبود كه قيس را وادار كرديد نزد على رود و كمك كار او باشد.

تسلط او بر فنون نظامى و جنگى

 

محققان و كاوشگران در كتب تاريخ در هيچ نوشته اى كه نام قيس در آن ثبت شده برخورد نمى كنند مگر اينكه در لابلاى آن نوشته ها فرازهائى شامل ستايش و تمجيد فراوان از او بچشمشان مى خورد كه نسبت بمراتب شخصيت و شجاعت او بحثها شده و از احاطه و آگاهى او بر فنون سپاهيگرى و اهميت وجودى او در صحنه هاى نبرد و پايدارى و استقامت او در ميدان هاى پيكار صحبت شده است.

 

 

من چه ميتوانم بنويسم در باره دلاورى كه تاريخ نام او را با افتخار و شخصيت ثبت نموده، نامبرده شمشيردار پيامبر اكرم و سرسخت ترين مردم "در وفادارى و خدمتگذارى" نسبت برسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعد از امير المومنين عليه السلام بوده است.

 

من چه بگويم در باره جنگجوى پيكارگرى كه از تمامى مردم بر معاويه گرانتر بوده و صلابت و هيبت او نه تنها افرادى عادى و جبون و ترسو را، بلكه شجاعان و دليران ياران و سربازان معاويه را دچار بيم و هراس نموده است.

 

او از يك سپاه متراكم و از صفوف درهم فشرده يكصد هزار نفرى بر معاويه سخت تر و ناگوارتر بود.

 

معاويه در روز صفين و دوران آن جنگ و نبرد خونين مى گفت: اگر جلو گيرنده فيل "در هجوم اصحاب فيل" جلو قيس را نگيرد فرداى جنگ قيس همه ما را نابود خواهد ساخت.

 

خاطره خدمات و موقعيت حساس او در دوران زندگى رسولخدا و امير المومنين از اين امتيازات پرده برمى داردو آنها را نشان مى دهد.

 

شخصيت و موقعيت او را در دوران زندگى رسول اكرم، از صحنه هاى نبرد بدر و فتح و حنين و احد و خيبر و نضير و احزاب بدست آورده و اخبارو رويدادهاى بزرگش را در آن تواريخ مى خوانيم.

 

او خود تمام اين جريانات را در اشعار خود گنجانيده و نسبت بتمام آن موارد اشعارى سروده و چنين گفته است:

 

 

اننا اننا الذين اذا الفتح++

 

شهدنا و خيبرا و حنينا

 

 

ما، ما همانهائى هستيم كه در فتح مكه - حاضر بوده و در جنگ خيبر و حنين شركت داشته ايم.

 

 

بعد بدر و تلك قاصمه الظهر++

 

واحد و بالنضير ثنيا

 

 

 

بعد از جنگ بدر و آن كمر را مى شكست - و جنگ احد و به يهوديان بنى النضير كه دوباره حمله نموديم

 

آقا و سيد ما صاحب كتاب " الدرجات الرفيعه " گويد: قيس در تمام غزوه ها در ركاب رسول خدا حاضر و پرچمدار آن حضرت بود و پرچم انصار را بدوش مى كشيد، در روز فتح مكه رسول خدا پرچم را از پدرش سعد گرفته و باو داد.

 

خطيب در جلد اول تاريخش ص 177 گويد: قيس پرچم رسول خدا را در بعضى از جنگها بدوش مى گرفت.

 

در تاريخ طبرى و تاريخ ابن اثير جلد سوم ص 106 چنين آمده است: او پرچمدار انصار بود همراه رسول خدا و از صاحب نظران و انديشمندان و هيبتى بس تمام داشت.

 

در كتاب " استيعاب " چنين آمده است: در آن هنگام كه رسول خدا در فتح مكه پرچم خود را از دست سعد گرفت و بدست قيس سپرد، على را فرستاد تا پرچم را از دست سعد گرفته و به پسرش قيس بدهد، على هم اين دستور راانجام داد. موقعيت و پايگاه او در دوران امير المومنين على "ع" از اين قرار بود:

 

بارها امير المومنين را بر پيكار با معاويه و كشتن وى وادار كرده و بر جنگ با مخالفين برمى انگيخت و چنين مى گفت:

 

اى امير المومنين: در روى زمين محبوبتر از تو كسى را نداريم كه زمام امور ما را بدست گيرد و براى اقامه عدل و داد و اجرا احكام اسلامى بپا خيزد زيرا تو ستاره فروزان و راهنماى شب تار ما هستى، تو پناهگاه مائى كه در سختيها بتو پناه آورده و اگر تو را از دست دهيم زمين و آسمان ما تيره خواهد شد، لكن بخدا سوگند اگر معاويه را بحال خود گذارى كه هر حيله و مكرى كه ميخواهد انجام دهد، آهنگ مصر

 

 

كرده بسوى آنجا خواهد رفت و وضع يمن را بهم خواهد ريخت و طمع در ملك عراق خواهد نمود، همراه او عده اى از مردم يمن هستند كه كشتن عثمان و ريختن خون او بعنوان يك جنايت و يك ظلم و ستم در عروق آنها جاى گرفته و دلهاشان مملو از كينه جوئى و انتقام گيرى از قاتلين عثمان است، آنان بجاى اينكه دنبال علم و يقين روند و حقائق را از ديدى واقعى بنگرند به ظن وگمان اكتفا كرده و بجاى يقين شك را گرفته و بجاى خوبيها دنبال هواى نفس رفته اند، مردم حجاز عراق را با خود حركت بده و او را در تنگنا قرار داده و از چند جهت محاصره اش كن و كارى كن كه در خود احساس ناتوانى و زبونى كند و از خود مايوس شود.

 

امير المومنين در جواب او فرمودند: سوگند بخدا اى قيس سخنى نيكو گفتى و مطلبى زيبا و بموقع بر زبان جارى ساختى.

 

على "ع" قيس را بهمراه فرزند پاك و پاك نهادش امام مجتبى و عمار ياسر بكوفه فرستاد تا مردم آنجا را بيارى خود بخواند، در آنجاابتدا امام حسن و سپس عمار براى مردم سخنرانى كرده و بعد از آن دو قيس از جاى حركت كرد و پس از حمد و ثنا پروردگار چنين گفت:

 

اى مردم اگر در موضوع خلافت و زمامدارى از شورى استقبال كرده و آن را ملاك بگيريم بايد بدانيد كه على "ع" از تمام مردم از جهت سابقه اسلامى و هجرت با رسول خدا و علم و دانش، شايسته تر است و مناسب تر براى اين منصب، قتل هر كس كه منكر اين واقعيت باشد مباح و حلال است چگونه حلال نباشد و حال اينكه براى طلحه و زبير كه خود با آنحضرت بيعت كرده و ازروى حسد شانه از زير بار بيعت خالى كرده و آن حضرت را خلع كردند اتمام حجت شده وديگر دليلى ندارند.

 

سخنرانان و خطبا كوفى از جاى حركت كرده و با عجله و شتابى فراوان به نداى آنان پاسخ مثبت دادند، نجاشى چنين گفت:

 

 

 

رضينا بقسم الله اذكان قسمنا++

 

عليا و ابنا النبى محمد

 

 

ما به آنچه كه خدا قسمت ما كرده خشنود و راضى هستيم در اين هنگام كه على و فرزندان حضرت محمد رسول اكرم را قسمت ما نموده است

 

 

و قلنا له اهلا و سهلا و مرحبا++

 

نقيل يديه من هوى و تودد

 

 

ما مقدم او را گرامى داشته و خير مقدم باو گفتيم دستهايش را از روى عشق و علاقه بوسيديم

 

 

فمرنا بما ترضى نجبك الى الرضا++

 

بصم العوالى و الصفيح المهند

 

 

آنچه تو مى پسندى بما دستور بده و ما با رضايت بتو پاسخ خواهيم داد و با بكار بردن شمشيرهاى برنده و نيزه هاى بزرگ و شمشيرهاى پهن و تيز تو را يارى خواهيم كرد.

 

 

و تسويد من سودت غير مدافع++

 

و ان كان من سودت غير مسود

 

 

هر كس را كه تو بفرماندهى و آقائى ما برگزينى بدون چون و چرا او را به آقائى قبول خواهيم كرد گر چه آنكس را كه به آقائى ما برگزينى بزرگوار و آقا نباشد.

 

 

فان نلت ما تهوى فذاك نريده++

 

و ان تخط ما تهوى فغير تعمد

 

 

اگر به آنچه مى خواستى رسيدى، ما نيز خواهان آنيم ولى اگر بدلخواه خود نرسيدى تعمدى در كار نبوده و اشتباه شده است

 

قيس بن سعد در آن هنگام كه مردم كوفه جواب مثبت مى دادند چنين گفت:

 

 

جزى الله اهل الكوفه اليوم نصره++

 

اجابوا و لم يابوا بخذلان من خذل

 

 

خداوند يارى مردم كوفه را پاداش نيكو عنايت كند پاسخ مثبت دادند و به ديگران كه حاضر به همكارى نشده اند توجهى نكردند.

 

 

و قالوا: على خير حاف و ناعل++

 

رضينا به من ناقضى العهد من بدل

 

 

و گفتند: على بهترين راه روندگان است با كفش و بدون كفش ما بجاى آن

 

 

مردمى كه پيمان او را شكستند، او را برهبرى خود برگزيده و به او خشنوديم

 

 

هما ابرزا زوج النبى تعمدا++

 

يسوق بها الحادى المنيخ على جمل

 

 

آندو "طلحه و زبير" همسر پيامبر را از روى عمد بجنگ تحريك كرده و از خانه بيرون آورده اند و روى شترى سوار كرده و شترش را ميرانند.

 

 

فما هكذا كانت وصاه نبيكم++

 

و ما هكذا الانصاف اعظم بذا المثل

 

 

سفارشات پيامبرتان اين چنين نبود و اين از انصاف نبود و بى انصافى از اين بزرگتر نيست

 

 

فهل بعد هذا من مقال لقائل؟++

 

الا قبح الله الامانى و العلل

 

 

آيا بعد از اين رويداد ما، جاى سخنى براى كسى هست كه بگويد؟

 

خداوند زشت گرداند آرزوها و تخلفات خائنانه را اين عبارت شيخ الطائفه شيخ طوسى است در كتاب " امالى " ص 87 و 94 و شيخ مفيد در كتاب " النصره لسيد العتره " آن را نقل كرده و ابيات و اشعارى را كه بدال ختم مى شود و به آنها ابيات داليه مى گويند به قيس نسبت داده با مختصر تغييرى در آن و زياد كردن چند بيت، اين چنين گفته است:

 

هنگامى كه امام حسن همراه عمار و قيس به كوفه آمد و مردم كوفه را براى جنگ آماده حركت مى ساختند.... سپس قيس بن سعد رحمه الله عليه از جاى حركت كرد و گفت: اى مردم اگر در موضوع خلافت شورى را معتبر دانسته و از آن استقبال نمائيم هر آينه امير المومنين عليه السلام از آنجهت كه قرابت و نزديكى خاصى با رسول خدا دارد از همه مردم شايسته تر است و جنگ و پيكار با آنكس كه منكر اين واقعيت است حلال است، طلحه و زبير چه دليلى دارند كه ابتدا بيعت كردند و بعد روى حسد و ستم آنحضرت را خلع نمودند و حال اينكه مهاجر و انصار در ركاب على حاضر شده و سابقه اش روشن و درخشان بود.

 

سپس اين اشعار را سرود:

 

 

رضينا بقسم الله اذ كان قسمنا++

 

عليا و ابنا الرسول محمد

 

 

 

ما به آنچه كه خدا قسمت ما كرده راضى هستيم در آن هنگام كه على فرزندان حضرت محمد رسول الله را قسمت ما كرد.

 

 

و قلنا لهم اهلا و سهلا و مرحبا++

 

نمد يدينا من هوى و تودد

 

 

ما به آنان خير مقدم گفتيم و مقدمشان را گرامى داشتيم دستهايمان را روى عشق و علاقه بسوى آنان دراز كرديم.

 

 

فما للزبير الناقض العهد حرمه++

 

و لا لاخيه طلحه اليوم من يد

 

 

ديگر براى زبير پيمان شكن احترامى نيست و براى برادرش طلحه امر و موقعيتى نيست و احترامى ندارد

 

 

اتاكم سليل المصطفى و وصيه++

 

و انتم بحمد الله غار من المهد

 

 

فرزند پيامبر و وصى او نزد شما آمده و شما بحمد و ثناى پروردگار از ترس و سستى عارى هستيد.

 

 

فمن قائم يرجى بخيل الى الوغا++

 

و صم العوالى و الصفيح المهند

 

 

در بين ما افرادى هستند كه با اسبان تندرو خود را بمعركه جنگ رسانيده و با نيزه هاى بلند و شمشيرهاى پهن و برنده آماده نبرد است

 

 

نسود من ادناه غير مدافع++

 

و ان كان ما يدنيه غير مسود

 

 

آنكس كه امير المومنين نزديك سازد، بدون چون و جرا به سرورى خود برمى گزينيم گر چه آنكس را كه او بخود نزديك ساخته در خور سرورى نباشد

 

 

فان نات ما يهوى فذاك نريده++

 

و ان نخط ما يهوى فغير تعمد

 

 

پس اگر بياوريم و انجام دهيم آنچه را كه دل خواه او است، خواهان همانيم ولى اگر نسبت بدلخواه او اشتباهى كرديم عمدى نبوده و گناهى نداريم.

 

در تمام صحنه ها و عرصه هاى نبرد قيس با عظمت و جلال هر چه تمامتر با قيافه و ژستى بزرگ منشانه كه دلها را مى لرزانيد و شجاعان را مى ترسانيد و لرزه بر اندام دليران مى انداخت حركت مى كرد.

مراتب بخشش و سخاوت

 

از آنجا كه موارد نمايان كرم و بخشش او فراوان است ما توانائى آن را نداريم كه گسترده در آن باب سخن گوئيم، لكن نمونه اى چند متذكر مى شويم و از آنهمه داستانهاى شيرين و پاك منزه چند مورد را يادآور مى گرديم، از گردن بند بهمان اندازه كه دور گردن را فرا گيرد ما را بس است.

 

اين خصلت و منش در خاندان قيس از قديم بوده تا بحدى كه رسول خدا "ص" ميفرمود: جود و سخاوت در سرشت و فطرت اين خاندان نهفته است.

 

قيس مالى را به مبلغ نود هزار بمعاويه فروخت و آنگاه مناديان او در شهر مدينه فرياد برآوردند كه هر كس قرضى ميخواهد بخانه سعد بيايد چهل يا پنجاه هزار را بمردم وام داده و بقيه را هم بعنوان صله و جايزه بخشيده و از وام گيرندگان سند گرفت بعد از چندى در بستر مرض افتاد ولى افراد كمى بعيادت او رفتندروى بهمسر خود قريبه دختر ابى قحافه و خواهر ابوبكر نموده و گفت:

 

اى قريبه بنظر تو علت اين كه مردم كمتر بعيادت من آمدند چيست؟

 

 

پاسخ داد: بخاطر اينكه همگى از تو قرض دارند و تو طلب كارى.

 

قيس تمام اسناد را بصاحبانش رد كرده و قرض همگى را بخشيد.

 

جابر گويد: با گروهى تحت فرماندهى قيس بماموريتى اعزام شديم، قيس از مال خود نه شتر براى ما كشت و همگى را ميهمان خويش ساخت هنگامى كه بخدمت رسول خدا مشرف شديم دوستان ما جريان را به آنحضرت گفتند، رسول خدا فرمود سخاوت و كرم،اخلاق و سرشت اين خاندان است.

 

در سفر ديگرى كه از عراق بمدينه مى آمد هر روزى يك شتر براى غذاى همراهيان خود مى كشت و همگى را غذا ميداد تا وقتى كه وارد مدينه شد.

 

عبدالله بن مبارك از قول جويره روايت كرده كه: معاويه نامه اى بمروان نوشت وبوى دستور داد كه خانه كثير بن صلت را از او بخرد، كثير خانه خود را باو نفروخت معاويه نامه اى ديگر نوشته و بمروان دستور داد با كثير در برابر طلب من سختگيرى كن.

 

اگر قرضش را داد كه بسيار خوب والا خانه اش را بفروش و طلب مرا بردار، مروان پيام معاويه را بكثير رسانيده و باو گفت سه روز مهلت دارى اگر مالى كه معاويه ازتو طلبكار است نپردازى خانه ات را مى فروشم.

 

جويره گويد: كثير اموال خود را جمع آورى كرد و سى هزار كسر آورد و از مردم درخواست كمك نمود و گفت آيا كسى هست بداد من برسد و اين مبلغ را بمن بدهد بياد قيس بن سعد افتاد و نزد وى رفت و از او درخواست نمود قيس هم سى هزار را باو داد مروان وقتى مال ها را ديد خانه اش راباو برگردانده پول ها را نيز از او نگرفت كثير پول را نزد قيس آورد تا باو مسترد سازد قيس گفت من پول را بتو بخشيده ام و از تو نمى گيرم.

 

 

مبرد در جلد اول كتاب كامل ص 309 چنين روايت كرده: پيرزنى نزد قيس آمد و با گفتن اين كنايه كه درخانه من موشى نيست از نادارى و بى غذائى خود بوى شكايت كرد.

 

قيس در جواب گفت چه نيكو سوالى كردى؟ بخدا سوگند موشهاى خانه ات را فراوان گردانم آنگاه خانه اش را از انواع غذاهاى چرب و لذيذ و خواروبار بسيار پر كرد ابن عبدالبر گويد اين داستان مشهور است و صحت دارد.

 

در ص 309 همان كتاب نيز چنين آمده است: هنگامى كه پدر قيس سعد بن عباده از دنيا رفت همسرش آبستن بود و معلوم نبود فرزندى كه در رحم دارد پسر است يا دختر، سعد هم قبلا وقتى كه ميخواست از مدينه خارج شود اموال خود را بين فرزندان تقسيم كرده بود و براى بچه اى كه بدنيا نيامده بود سهمى منظور نكرده بود، ابوبكر و عمر بقيس گفتند حال كه اين كودك بدنيا آمده و مالى براى او باقى نمانده تقسيمى را كه پدرت نموده بهم بزن و طرز ديگرى تقسيم كن قيس در پاسخ گفت من سهم خود را به اين نوزاد ميدهم و تقسيم پدرم را بهم نمى زنم و برخلاف او عملى انجام نميدهم.

 

اين مطلب را ابن عبدالبر در كتاب " الاستيعاب " ج 2 ص 525 ذكر كرده و گفته است كه افراد مورد اطمينان اين مطلب را نقل كرده اند.

 

از جمله داستانهاى مشهور سخاوت او اين قضيه است: كه وى اموال زيادى داشت و بمردم بقرض داده بود بعد از چندى مريض شد مردم از آنجا كه در پرداخت قرض خود قدرى تاخير كرده بودند از اينكه بعيادت او بيايند خجالت مى كشيدند و لذا افراد كمترى از او عيادت كردند.

 

قيس گفت خداوند مالى را كه باعث شود برادران ايمانى كمتر بديدار يكديگر روند نيست و نابود سازد و آنگاه دستور داد در شهر جار بزنند كه قيس تمام بدهكاران خود را بخشيده و از هيچ كس طلب ندارد و همگى را حلال نموده است مردم بخانه او هجوم آوردند باندازه اى كه پلكان در ورودى منزل او خراب شد.

 

 

در عبارت ديگرى چنين آمده است: بعد از اين اعلاميه هنوز شب نشده بود كه آستانه منزلش از كثرت عيادت كنندگان شكسته شد.

 

در يكى از جنگهاى كه جانب رسول خدا شركت جسته بود و در آن سپاه ابوبكر و عمر هم نيز بودند، قيس رفتارش اين بود كه مردم را طعام داده و اموالش را بقرض ديگران ميداد، ابوبكر و عمر گفتند اگر مااين جوان را بحال خود وا بگذاريم اموال پدرش را نابود مى سازد و از دست ميدهد لذا در بين مردم براه افتاده و مردم را از قبول عطايا قيس جلوگيرى مى كردند سعد وقتى اين جريان را شنيد روزى بعد از نماز پشت سر رسول خدا از جاى حركت كرد و گفت: كيست كه مرا از دست پسر ابى قحافه و پسر خطاب نجات دهد، اينان فرزندم را بخيال خود بخاطر من به بخل وا ميدارند " اسد الغابه " ج 4 ص.415

 

در عبارت ديگر: در دوران زندگانى رسول خدا قيس بهمراه ابوبكر و عمر بمسافرتى رفت اموال خود را به آنان و ساير همسفريها مى بخشيد ابوبكر باو گفت رفتار تو باعث مى شود كه اموال پدر را از دست بدهى دست از اين كار بردار. وقتى از مسافرت برگشتند سعد بن عباده به ابوبكر گفت تو ميخواهى فرزندم بخل بورزد نه چنين نيست ما مردمى هستيم كه توانائى بخل ورزى را نداريم.

 

ابن كثير در جلد هشتم تاريخش ص 99 چنين گويد: قيس بن سعد ظرف بزرگى داشت كه هميشه همراه او بود و هر وقت ميخواست غذا بخورد مناديانش فرياد ميزدند اى مردم بيائيد و در خوردن گوشت و تريد با قيس شركت نمائيد، پدر و جدش نيز قبلا همين رويه و اخلاق را داشتند.

 

هيثم بن عدى گويد: در كنار خانه خدا سه نفر در اين باره كه كريم ترين مردم در اين زمان كيست با يكديگرصحبت كرده و هر يك شخصى را معرفى مى كرد يكى از آنان گفت: عبدالله بن جعفر و ديگرى گفت: قيس بن سعد و سومى گفت:

 

 

عرابه اوسى. آنقدر با يكديگر جر و بحث كردند كه صداى هياهوى آنان بلند شد مردى به آنان گفت:

 

هر كدام شما نزد آنكس كه او را سخى ترين افراد مى پندارد برود و به بيند چه اندازه باو ميدهد و آنگاه با لعيان خواهيد ديد كه كريم ترين مردم كيست آنكس كه عبدالله بن جعفر را برگزيده بود نزد او رفت وقتى بر او وارد شد ديد پا در ركاب كرده و ميخواهد بمزرعه خود رود، باو گفت: اى پسرعموى رسول خدا من مردى غريبم و در راه مانده ام.

 

عبدالله پااز ركاب كشيده و باو گفت تو بر آن سوار شو، اين مركب و آنچه بر او است از آن تو باشد و آنچه كه در ترك بند است براى خود بردار و از اين شمشير كه بر مركب بسته است غفلت نكن زيرا شمشير على بن ابيطالب است و ارزشى بس فراوان دارد.

 

مرد با چنين وضعيتى در حاليكه سوار بر شترى قوى هيكل شده و در ترك بند چهار هزار دينار داشت برگشت و لباس ابريشمى و اشيا گرانبهاى ديگر همراه داشت و مهمتر از همه شمشير على بن ابيطالب كه در دست گرفته و فكر مى كرد آرى عبدالله سخى ترين مردم است.

 

بعد از او آنكس كه قيس را كريم ترين مردم مى دانست نزد او رفت و او را خوابيده ديد كنيزش به او گفت چه ميخواهى؟

 

گفت مردى غريبم در بين راه مانده ام و چيزى ندارم بوطن بروم كنيز گفت خواسته تو آسان تر و كوچك تر از اينست كه قيس را از خواب بيدار كنم اين كيسه را كه در آن هفتصد دينار است بگير امروز در خانه قيس غير از آن چيزى نيست خود برو در جايگاه شتران يك ناقه را بهمراه يك بنده و غلام براى خود انتخاب كن و بسوى وطن رهسپار شو، در اين موقع قيس از خواب بيدار شد كنيز جريان را باو گفت قيس بشكرانه اين عمل كنيز را آزاد ساخت و باو گفت آيا بهتر نبود مرا بيدار مى كردى تا عطائى باو بخشم كه براى هميشه بى نياز باشد، شايد آنچه باو داده اى نيازش را برطرف نسازد.

سخنى از زهد و پارسائى

 

در اين قسمت از پژوهشهاى خود كه در شرح حال اين شخصيتها داده مى شود و كلماتى چند از زندگانى آنها مى نويسيم، صرفا براى آن نيست كه سرگذشت ملتى را كه دورانش سپرى گشته بررسى كنم و از شخصيتهاى برجسته قرون گذشته يادآورى نمايم بلكه باين مناسبت وارد اين مباحث شديم كه اندرزهاى مذهبى و فلسفه هاى اخلاقى، حكمت هاى عملى، نمودارهاى روحى، مصالح اجتماعى و دستوراتى كه براى سير و تعالى و بالا رفتن بسوى بى نهايت قدرت و عظمت كه ذات پروردگار متعال باشد با برنامه هائى كه براى تربيت روحى و درسهائى براى آراستن به مكارم اخلاق، همانهائى كه نبى گرامى براى اتمام و تحقق بخشيدن آنها برانگيخته شده است. آنها را بررسى كنيم و بار ديگر در اجتماع خود زنده سازيم.

 

و در ضمن اين بررسى بنمونه هائى از خصوصيات نفسانى و مكارم اخلاق شيعه و پيروان عترت طاهره برخورد مى نماييم كه در برابر مخالفان و دشمنان عترت از آنها ظاهر گشته است و بخوبى ثابت مى شود كه افرادى چون قيس در خور آن هستند كه در راه خدا بانها تاسى شود چه شايسته پيشوائى مى باشند وسزاواراينند كه در تهذيب نفس پيشرو و پيشواى بشر باشند و آداب اسلامى و اخلاق پسنديده را بمردم بياموزند

 

 

و با علو طبع و برجستگى اخلاقى و روحيات سالم خود عهده دار اصلاحات اجتماعى باشند و با توجه باين امتيازات و خصوصيات در ميان اين گروه عناصرى كه از خرد و دورانديشى بدور و از افاضه خير و سعادت به ديگران مهجور باشند پيدا نخواهد شد.

 

بنابر اين براى كسى كه به بررسى و كاوش در اين رشته مى پردازد امكان اين هست كه از تاريخ انسانهاى پاك سرشت چون قيس و امثال او كه پاى بند مبادى مذهبى هستند و مخالفين و اضداد او چون عمرو بن عاص و همقطارانش كه پيروى نفس را بر متابعت و دنبال روى خاندان رسالت برگزيده اند يك حقيقت گرانبهاى دينى بدست آورد كه از معرفت باحوال مردان تاريخ و وقوف بر تاريخ اقوام گذشته مهمتر و گرانقدرتر باشد و بدينوسيله بر هدف و سرنوشت هر يك از دو دسته و حزب "علوى و اموى" وقوف يابد.

 

در صورتى باين نتيجه مى توان رسيد كه خواننده شرافتى نفسانى داشته باشد، در انديشه و فكر آزاد و از تقليد كوركورانه و تعصب قومى بدورباشد، آرى هنگامى اين نتيجه و بهره عايد او مى شود كه توفيق پيروى از حق شامل حال او گردد و او را بسوى حقيقت بكشاند. احساس نمايد كه حق سزاوارتر است كه پيروى شود و از راه راست و روشن منحرف نگردد و در برابر حقائق خاضع و مطيع و متمايل به آن باشد.

 

بنابر اين مقدمه، شما "اى خوانندگان گرامى" قيس بن سعد و عمرو بن عاص را بعنوان نمونه از دو گروه مذكور پيروان خاندان رسالت و مخالفين آنها در نظر بگيريد و بين آندو مقايسه كنيد و بهر قسمت از خصوصيات هر يك از آنهاكه ميخواهيد دست بگذاريد:

 

در طهارت مولد "حلال زادگى" اسلام، عقل، حسن تدبير، عفت، حيا، آقائى، سربلندى، مناعت نفس، بزرگ منشى، وفا، وقار، رزانت و متانت، حسب و نسب، دليرى، سخاوت، پاكى و زهد، استقامت و رشد، دوستى و محبت، استوارى و پايمردى در دين، پرهيز از محارم الهى و مزاياى بى شمار ديگر با بررسى در احوال

 

 

هر يك از اين دو شخصيت كه نمونه اى از حزب و گروه خود هستند.

 

اولى قيس را مى بينيد كه تمام اين مزايا را دارا است بطوريكه اگر هر يك از اين صفات مجسم شودقيس مثال و صورت آن خواهد بود.

 

آيا دومى اين چنين است و او را بهمين كيفيت خواهيد ديد؟؟

 

نه اين چنين نيست هيچ يك از اين صفات در ذات او يافت نمى شود و محكوم به نيستى است بلكه عكس اينها در او نمايان است باضافه پستى و خوارى و رسوائى خاصى كه در ولادت و اصل و حسب و نسب و دين و مردانگى، اخلاق و ساير ملكات نفسانى او هست.

 

ما انشاالله بزودى هر يك از اين امور را بطور محسوس و آشكار برايتان مجسم و مدلل خواهيم ساخت.

 

در اين هنگام كه انسان پژوهشگر روحيات و ملكات پيشوايان اين دو حزب را بخوبى مى شناسد "زيرا الناس على دين ملوكهم" و بدرستى و روشنى حقيقت موضوع را در مى يابد و ادعاى راستين هر يك را مى شناسد و نمودارهاى اينان را پيشاروى خود دارد در صورتيكه بدنبال هواى نفس نرود و نقشه هاى كسى كه به نادانى امت اسلامى و جلوگيرى از درك حقائق مى كوشد او را گمراه نسازد از قبيل اين سخنان و عقائد پستى كه بمناسبت جنگ خوارج با امير المومنين بر زبانها جارى شد كه مثلا گفتند: آنها مجتهد بودند و در اجتهاد خود بخطا رفتند و در نتيجه يك پاداش و اجر دريافت خواهند كرد و يا اينكه گفته مى شود: تمام صحابه رسول خدا عادل بودند هر چند جناياتى را مرتكب شده و از اطاعت امام عادل خارج و با او جنگيده باشند و لعن و ناسزاى به او را جايز بدانند و حتى اقدام بر قتل او نموده و او را بكشند.

 

بنابر اين هر كس با نظر انصاف در شرح حال هر يك از افراد امعان نظر نمايد و اوصاف و نسبتهاى مذكوره را سلبا و ايجابا مورد بررسى قرار دهد معتقدخواهد

 

 

شد باينكه:

 

برترين بندگان خدا در پيشگاه او آن پيشواى عادلى است كه هدايت يافته و مردم را براه راست رهنمائى كند، سنت حسنه و كارهاى نيكو را بپا داشته و بدعت و ضلالت را نابود گرداند، بديهى است كه سنن و آداب اسلامى نشانه هائى دارد كه درخشنده و نمايان است و بدعت ها و پديده هاى بى اساس نيز علائمى دارد كه آشكار است، بدترين مردم نزد پروردگار پيشوائى است كه خود ستمكار باشد و مردم نيز بسبب او گمراه شوند.

 

سنتى كه از سرچشمه وحى گرفته از بين ببرد وبدعت متروك را احيا نمايد در ين موقع گفتار پيامبر پاك و راستين را تصديق مى كندكه فرمود روز قيامت پيشواى ستمكار را مى آورند نه يارى دارد و نه ياورى و نه كسى گناه و عذر او را مى بخشد و در آتش جهنم افكنده شده و هم چون سنگ آسيا در آن مى چرخد و سرانجام در قعر جهنم بسته و معذب خواهد شد.

 

آنقدر مقام زهد و تقوى و عظمت و بزرگوارى رئيس قبيله خزرج جناب قيس آشكارا و مسلم است كه شايد بتوان گفت كه هر پژوهشگرى بر هيچ يك از خطبه ها و نامه ها و كلمات و گفتگوهاى او نميگذرد مگر اينكه آنها را از پاكى و آراستگى انباشته خواهد يافت و او را از هر گونه آلودگى و پليدى و پيروى از هواهاى نفسانى منزه و مبرى خواهد ديد و تمام آثار وجودى او حاكى از زهدورزى و بى علاقگى بزرق و برق دنيا و نمودار پارسائى او در برابر ذات اقدس پروردگار و بزرگداشت شعاير دينى و قيام بحق پيامبر و رعايت جانب اهل البيت است كه با تمام نيرو و از خودگذشتگى بحفظ دينش همت گماشت و براى اعلا كلمه حق و زدودن پليدهاى باطل و اصلاح مفاسد و درهم شكستن شوكت تجاوزكاران كوشيده و آنگاه كه از اصلاح

 

 

امت نااميد و از دعوت بسوى حق ناتوان گشت خانه نشين شد و در شهر مدينه منوره در كنج خانه در را بروى خود بسته و بقيه زندگى شرافتمندانه خود را بعبادت پروردگار چشم از اين جهان فرو بست، آنچنانكه ابن عبدالبر در جلد دوم الاستيعاب ص 524 ذكر كرده است.

 

رساترين سخن در باره زهد و عبادت او گفتارى است كه مسعودى در جلد دوم مروج الذهب ص 63 بيان نموده است و مى گويد: قيس بن سعد از حيث زهد و ديندارى و تمايل نسبت بطرفدارى از على عليه السلام داراى مقامى بزرگ است.

 

در مرتبه خوف از خداوند و فرط بندگى و اطاعت او نسبت بذات پروردگار كارش بجائى رسيد كه در نماز هنگامى كه براى سجده خم شد ناگاه مار بزرگى در سجده گاهش نمايان شد و او بدون اينكه باين خطر توجهى و يا از آن مار انديشه اى بخاطر راه دهد هم چنان سر خود را بر آن مار فرود آورد و در پهلوى آن به سجده پرداخت، در اين موقع مار دور گردنش پيچيد و او از نماز خود كوتاهى ننمود و از آن چيزى نكاست تا كه از نماز فارغ شد و مار را با دست خود از گردن جدا و بطرفى افكند

 

اين مطلب را حسن بن على بن عبدالمغيره از معمر بن خلاد از ابى الحسن على بن موسى الرضا عليه السلام چنين نقل نموده و اين حديث رضوى را كشى در رجال خود در ص 63 باسنادش از آنحضرت روايت كرده است.

 

اين خشوع و توجه كامل به پروردگار در حال عبادت و حضور قلب در نماز از وصاياى پدر پاكدل او بود كه مى گفت اى پسرك من ترا وصيتى مى كنم كه بايد در حفظ آن بكوشى زيرا اگر به اين وصيتم بى اعتنا باشى نسبت بساير وصاياى من بى اعتناتر خواهى بود. هنگامى كه وضو ساختى آن را كامل بساز. سپس بنماز بپرداز مانند كسى كه با نماز وداع مى كند و چنين مى بيند كه عمر او سر آمده و ديگر بادا آن دست نمى يابد و از مردم نااميد باش كه اين خود بى نيازى است و به پرهيز از اينكه حوائج خود را نزد خلق ببرى زيرا اين كار خود فقر و پريشانى مسلمى است و بپرهيز از

 

 

كارى كه بعد از انجامش بايد معذرت بخواهى.

 

از جمله مضامين دعاهاى آنسرور "قيس بن سعد بن عباده" بطوريكه در " الدرجات الرفيعه " و " تاريخ خطيب " و چند كتاب ديگر مذكور است اين فقرات است:

 

اللهم ارزقنى حمدا و مجدا فانه لا حمد الا بفعال و لا مجد الا بمال اللهم وسع على فان القليل لا يسعنى و لا اسعه.

 

يعنى: خداوند ستايش و بزرگوارى را روزى من فرما زيرا ستايش جز با انجام كارى كه در خور ستايش باشد ممكن نيست و بزرگوارى جزبمال ميسر نه، خداوندا، بمن وسعت عطا فرما زيرا مال كم در خور من نيست و من بواسطه خوى بخشش و عطا در خور آن نيستم.

 

و بطوريكه در " البدايه و النهايه " جلد8 ص 100 مذكور است قيس در دعاى خود مى گفت:

 

اللهم ارزقى ما لا و فعالا فانه لا تصلح الفعال الا بالمال0

 

خداوندا ثروتى با كوشش و كار بمن عنايت كن زيرا كار و كوشش بدون سرمايه و ثروت شايسته نيست و بكار نيايد.

 

اين مطلب معلوم است كه طلبيدن مال منافات با زهد و تقوى ندارد زيرا حقيقت زهد آنست كه مال مالك و مسلط بر انسان نگردد نه اينكه انسان مالك مال نشود.

 

فضل و دانش و حديث

 

براستى خطابه ها، سخنرانيها، گفتارى كه از قيس به يادگار مانده و در مجموعه هاى شرح حال بزرگان بتفصيل ثبت و ضبط شده هر يك گواه صادقى است بر احاطه او بمعارف الهيه و گامهاى بلندى كه در پيرامون علم كتاب و سنت برداشته و خدمات

 

 

مداوم او در مدت ده سال - يا مدتى كه آغاز و انجامش بدرستى ضبط نشده - نسبت به پيامبر بزرگ اسلام، چه بطوريكه در جلد چهارم اسد الغابه ص 215 مذكور است پدرش سعد بن عباده او را به رسول خدا سپرد تا در سفر و حضر شب و روز ملازم ركاب و خدمتگذار آنحضرت باشد علاوه بر اين او خود نيز مردى خردمند و تيزهوش بود و انديشه اى درست و علاقه اى مفرط به تهذيب نفس و حرصى بس زياد به تكميل مدارج روحى داشت و اين خود ما را از هر مدح و ثنائى در باره دانش سرشار و فضيلت هاى بى شمارش و پيش دستى او در بهره مندى كامل از علوم قرآن و سنت بى نياز مى سازد.

 

اين كار درست و علمى شايسته نيست كه ما بخواهيم شواهدى را بر شماريم كه رسول خدا او را خيلى خوب تعليم نموده و عالى تربيتش كرده و معالم دين را به او آموخته و از درياى بى كران فضل و علومش بر او باريده و آنچه را كه يك انسان كامل بدان نيازمند است بوى تلقين كرده و همينكه او هميشه در خدمت رسول خدا بود در حاليكه رئيس و قبيله خزرج بود و آقازاده اى بس كامل بود، خود دليل بر اين است كه ملازمت او با رسول خدا يك خدمتگذارى ساده و بسيطى هم چون ملازمت ساير نوكران و خدمتگذاران نبود، او بمانندشاگردى بود كه خدمتگذارى استاد را مى نمايد.

 

و براى فراگيرى علوم و معارف، زانوى ادب در خدمت استاد بزمين گذارده سراسر وجودش را به استاد ميسپارد و از دل و جان بوى خدمت مى كنند تا از پرتو انوار معارف او استفاده كند و از نورانيت او بهره مند گردد و از جمله چيزهائيكه جاى شك و ترديد در آن نيست اينست كه رسول خداهر وقت او را مى ديد قسمتى از معارف عاليه خود را بوى مى آموخت و قيس هم فرصت راغنيمت مى شمرد و اظهار علاقه بيشترى مى كرد. چنانكه روايت ابن اثير در ج 4 " اسدالغابه " ص 215 از خود او مشعر بر همين معنى است در اين روايت خود قيس گويد: پيغمبر بر من عبور

 

 

كرد در حاليكه نماز خوانده بودم فرمود آيا تو را به درى از درهاى بهشت راهنمائى كنم؟

 

عرض كردم: آرى.

 

فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله

 

بعد از رحلت رسول خدا او از دروازه شهر علم پيامبر يعنى امير المومنين حقائق را فرا گرفته و علوم قرآن و سنت را از وى آموخت آنچنانكه خود بمعاويه گفت در حديثى كه بزودى متذكر آن خواهيم شد آنوقت كه بين او و معاويه مناظره اى در گرفت و او در جواب معاويه آياتى را كه در شان على "ع" نازل شده بود و هر حديثى كه از رسول خدا در اين مورد رسيده بود براى او خواند تا آنجا كه معاويه گفت:

 

اى پسر سعد اين مطالب را از كه فرا گرفته اى و از چه كسى روايت مى كنى و از كه شنيده اى؟ آيا پدرت اينها را بتو گفته و از او فرا گرفته اى؟ قيس پاسخ داد: من اين مطالب را از كسى شنيدم و از كسى آموختم و فرا گرفتم كه از پدرم بهتر است و حقى بزرگتر از او بر گردن من دارد.

 

معاويه گفت او كيست؟

 

پاسخ داد على بن ابيطالب "ع" كه عالم اين امت است و تصديق كننده حقانيت اين مذهب.

 

تمامى اينها دليلى محكم و برهانى مستدل است بر اينكه او اطلاعات وسيعى در معالم دينى و حقائق اسلامى داشته و مهارت و عمق اورا در علوم الهى ثابت مى كند. و شخصيتى هم چون قيس كه از كسى چون مولاى ما امير المومنين على "ع" كسب فيض نموده و از او روايت كرده است، بيان، از رسيدن بكنه فضيلت او ناتوان و تعريف و توصيف از درك مدراج عاليه او نارسا است.

 

يكى از شواهددانش سرشار او اين است كه داراى ايمانى ثابت و عقيده اى تزلزل ناپذير بود امامان و پيشوايان بعد از رسول خدا را بخوبى شناخته و در راه

استادان و مشايخ قيس و كسانى كه از او روايت كرده اند

 

بطوريكه در كتاب الاصابه و تهذيب التهذيب آمده است: سرور و فرمانرواى قبيله خزرج"قيس" از رسول خدا "ص" و مولاى متقيان امير المومنين على "ع" و از پدرش سعد روايت نموده است.

 

از جمله روايات او از پدرش روايتى است كه حافظ محمد بن عبدالعزيز جنابذى حنبلى در كتاب "معالم العتره" بطور مروفوع از قيس و او از پدرش نقل كرده است كه او از على بن ابى طالب رضى الله عنه شنيده كه مى فرمود: در روز جنگ احد شانزده ضربت بر من وارد شد در چهار ضربت از پاى در آمدم و بر زمين افتادم مردى خوش صورت و نيك چهره و خوشبو نزد من آمد و بازويم را گرفت و مرا از جاى بلند كرد و فرمود

 

 

روى بدشمن آور تو در حال پيروى از دستور خدا و رسول هستى و آندو از تو خوشنودند بعد از آن نزد رسول خدا آمدم و جريان را به آنحضرت گفتم.

 

رسول خدا فرمود: اى على خداوند ديدگانت را روشن گرداند او جبرئيل بوده است

 

هم چنين قيس از عبدالله بن حنظله بن راهب انصارى نيز روايت مى كند نامبرده در سال 63 "يوم الحره" كشته شد در حاليكه در آنروز انصار با او بيعت نموده بودند.

 

ابن حجر در "تهذيب التهذيب" جلد دوم صفحه 193 و جلد پنجم ص 193 و جلد 8 ص 396 روايت قيس را از نامبرده ذكر نموده است.

 

افراد بسيارى از تابعين از قيس روايت نموده اند كه بعضى از آنها در "حليه الاوليا" و "اسد الغابه" جلد چهارم ص 215 و "الاصابه" جلد سوم ص 249 و تهذيب التهذيب جلد ص 396 ذكر شده اند باين شرح:.

 

1- انس بن مالك انصارى خادم رسول خدا "ص".

 

2- بكر بن سواده، بطوريكه در "السنن الكبرى" تاليف بيهقى جلد10. ص 222 مذكور است نامبرده حديثى را در ملاهى از قيس روايت نموده است.

 

3- ثعلبه بن ابى مالك القرظى.

 

4- عامر بن شراحيل الشعبى متوفاى سال 104.

 

5- عبدالرحمن بن ابى ليلى انصارى كه از ياران خاص امير المومنين و در جنگ جمل پرچمدار آنحضرت بود، حجاج بن يوسف ثقفى آنقدر او را تازيانه زد كه شانه هايش سياه گشت و در عين حال ناسزا به على نگفت و از او تبرى نجست، ياران

 

 

رسول خدا و صحابه خاص آنحضرت گرد او جمع شده و او بر ايشان حديث مى گفت و همگى ساكت نشسته و گوش فرا ميدادند عبدالله حارث گويد: گمان نمى كنم زنها بتوانند فرزندى هم چون او بزايند0

 

ابن معين و عجلى وعده اى ديگر او را موثق دانسته اند0 وى در سال 81 يا 2 و 3 و 6 ديده از جهان فرو بست و ابن خلكان در ص 296 جلد اول تاريخش و بسيارى از تاريخ نويسان شرح حال او را نگاشته اند.

 

6 - عبدالله بن مالك جيشانى متوفاى سال 77 و ابن حجر در جلد پنجم تهذيب ص 380 شرح شرح حال او را آورده و از گروهى نقل كرده كه او را ثقه دانسته اند.

 

مرثد گويد: كه او در بين مردم مصر از همه عابدتر و پرهيزگارتر بود، وى از اميرالمومنين و عمر و ابى ذر و معاذبن جبل و عقبه روايت ميكرده است.

 

7- ابو عبدالله عروه بن زبير بن عوام اسدى مدنى.

 

8 -ابو عمار عريب بن حميد همدانى. وى از امير المومنين و حذيفه و عمار و ابى ميسره روايت ميكرده است احمد و ديگران او را ثقه و مورد اطمينان مى دانسته اند، به جلد 7 تهذيب التهذيب ص 191 مراجعه كنيد.

 

9- ابو مسيره عمر و بن شرجيل همدانى كوفى متوفاى سال 63، شهيد دوم استاد و شخصيت بزرگوار شيعه او را در كتاب درايه اش ستوده و گفته است: وى جز تابعين و مردى با فضيلت و از اصحاب محمد بن مسعود بوده است. ابن حجر در جلد سوم "الاصابه" ص 114 و جلد 8 تهذيب ص 47 شرح حال او را آورده و گفته است: ابن حبان او را جز ثقات دانسته و گويد: او از عبادت كنندگان بود و از بس نماز خوانده بود زانوهايش هم چون زانوى شتران وصله بسته بود.

 

10- عمر و بن وليد سهمى مصرى متوفاى سال 103 مولا و غلام عمر و بن عاص كه از عده بسيارى از صحابه حديث نقل كرده است و يكى از آنها "قيس" است چنانكه در تهذيب التهذيب جلد هشتم ص 116 اين مطلب آمده است از جمله

 

 

احاديثى كه از قيس روايت كرده حديثى است درباره لهو و لعب كه آن را بيهقى در جلددهم "السنن" ص 222 از طريق قيس نقل نموده است "اضافات چاپ دوم".

 

11- ابو نصر ميمون بن ابى شبيب ربعى كوفى متوفاى سال 83 و باو رقى نيز گفته شده است اين شخص از امير المومنين و عمر و معاذ بن جبل و ابى ذر و مقداد و ابن مسعود روايت ميكرده است ابن حجر شرح حال او را در كتبا تهذيبش ذكر كرده است.

 

12- هزيل بن شرجيل از دى كوفى چنانكه در كتاب حليه الاوليا جلد 5 ص 24 و الاصابه جلد سوم ص 620 ذكر شده است.

 

13- وليد بن عبده غلام عمر و بن عاص بطوريكه در جلد 11 كتاب تهذيب ابن حجر ص 141 آمده است وى از قيس روايت ميكرده است و شايد اين همان عمر وبن وليد باشد كه قبلا نام او را برديم آنچنانكه از كلام دار قطنى ظاهر مى گردد.

 

14- ابونخيع يسار ثقفى مكى كه در سال 109 در گذشته است0

 

ابن حجر در كتاب تهذيبش از عده اى نقل كرده است كه او را ثقه دانسته اند و ابن اثير در جلد چهارم "اسد الغابه" ص 215 روايتى را از قول او از طريق قيس از رسول خدا نقل نموده كه آنجضر فرمود: اگر دانش در ثريا و بان چسبيده شده باشد مردمانى از فارس به آن دست خواهند يافت.

 

ابوبكر شيرازى متوفاى سال 407 در "الالقاب" اين روايت را از وى نقل كرده است چنانكه در ص 4 كتاب تبييض الصحيفه آمده است.

 

 

معاويه و قيس و مكاتبات آنان

 

عده اى از تاريخ نويسان و نوشته اند قبل از پيكار صفين و پيش از شروع آن جنگ بدفرجام معاويه با خود حساب كرد كه اگر على با سپاهيان عراقى و قيس با لشكريان مصرى بر او وارد شده و او را محاصره كنند چه خاكى بسر كند و از اين جهت اضطراب وترس هر چه تمامترى او را فرا گرفته با خود انديشيد كه بهر قيمت كه تمام شده بايدقيس را از على جدا كرد و او را فريب داده و بخرد، نامه اى باين مضمون بدو نگاشت:شما اگر باين خاطر باعثمان دشمنى ورزيده و او را از بين برديد كه ديگرى را بر اومقدم دانسته و صلاحيت خلافت را در شخص ديگرى ديديد و يا بخاطر تازيانه هائى كه عثمان بر بعضى اشخاص زده و يا كسى را فحش و ناسزا داده و يا بيگناهى را از شهر خود تبعيد كرده و يا زندانى نموده و يا اينكه خويشاوندان خود را بكارها گماشته و ديگران را محروم ساخته اگر اينها است كه شما خود بخوبى ميدانيد كه اين امور موجب كشتن انسان مسلمانى نمى شود و خون كسى را مباح نمى گرداند بنابراين شما مرتكب گناه بزرگى شده ايد و كار زشتى انجام داده ايد قيس از كرده خود توبه نما و اگر در خون عثمان شركت داشته اى بسوى خدايت برگشته و استغفار كن اگر توبه كردن در كشتن فرد با ايمانى فايده اى بخشد و اما صاحب و دوستى تو على ما بيقين ميدانيم كه وى مردم را تحريك نموده و بر كشتن خليفه وادارشان كرد بسيارى از خويشاوندان تو در خون او شريك بوده اند اكنون تو اى قيس اگر ميخواهى كه از خون خواهان عثمان باشى و انتقام او را بگيرى بيا و با من بيعت كن تا با على بجنگم و در عوض حكومت عراق مال تو باشد اگر پيروزى نصيبم شد و علاوه بر آن حكومت حجاز را بهر كس كه تومايل باشى خواهم داد تا وقتى زمام امور در دست من باشد و هر چه ميخواهى از من بخواه بتو خواهم داد.

قيس در جواب او نوشت

 

پس از حمد و ثناى پروردگار: شگفتى در اينست كه تو اى معاويه نظريه مرا مردود دانسته و بكلى ساقط كردى و چشم طمع در اين دوخته اى "اى بى پدر" كه من از دايره پيروى و اطاعت آنكس كه از همه مردم سزاوارتر است براى رهبرى و زمامدارى و راستگوترين مردم و عاليترين راهنما و نزديكترين افراد برسول خدا مى باشد بيرون آيم و تحت فرماندهى تو درآيم آرى تو همان كسى كه هيچ شايستگى اين مقام را نداشته و از هر كسى بى لياقت تر هستى زيرا تو گفتارت از ديگران بيهوده و نارواتر و از همه كس گمراه تر و دورترين افراد هستى به رسول خدا، اطراف تو را مردمانى گمراه وگمراه كنند گرفته اند كه هر يك بتى از بتهاى شيطان هستند.

 

و اما اين سخنت كه مصررا بر من شورانيده و تمامى اين كشور را پر از سپاه و لشكر و پياده و سوار خواهى كرد و مرا با اين تهديد ترسانيده اى در صورتى اين كار را توانى كرد كه من تو را بخود وا گذارم و كارى بتو نداشته باشم، و السلام.

 

در روايت طبرى عبارتش چنين است: بخدا سوگند اگر تو را بحال خود وا نگذارم تا اينكه حفظ جانت مهمترين هدف تو باشد سخن تو راست خواهد بود.

 

معاويه از قيس نااميد شد و اين نامه را به او نوشت

 

پس از حمد و ثناى خداوند: تو اى قيس يهودى و يهودى زاده هستى اگر آنكس كه از اين دو سپاه بيشتر مورد دوستى و محبت تو است پيروز شود تو را از كار بركنار خواهد كرد و فرد ديگرى را بجاى تو مامور خواهد نمود و در صورتيكه من كه مبغوض ترين افراد نزد تو هستم كامياب گردم و دسترسى بتو پيدا كنم تو را خواهم كشت و گوش و بينيت را خواهم بريد پدرت نيز كمان خود را زه كرد ولى بدون

 

 

نشانه تير انداخت بسيار كوشيد ولى به نتيجه نرسيد يارانش او را تنها گذاشتند و روزگار بسرش آمد و در حوران تنها و بى كسى از دنيا رفت، و السلام.

 

قيس در جواب نوشت

 

پس از ثناى پروردگار: همانا تو بت و بت زاده هستى از روى اكراه و بزور وارد اسلام گشتى و با اختيار دست از آن برداشته و از دين خارج گشتى چيزى بر ايمانت نگذشت و چندان سابقه دار نيستى و از آنطرف نفاق و كينه توزى تو تازگى ندارد، آرى پدرم كمان خود را زه كرد و به هدف تيراندازى كرد ولى كسى بر او حمله برد و او رااز پاى در آورد كه هرگز به خاك پاى او نمى رسيد و هيچ لياقت و عرضه اى نداشت ما ياران همان دينى هستيم كه تو از آن خارج شده اى و با دينى كه تو وارد آن گشته اى دشمن هستيم، و السلام.

 

مراجعه كنيد به جلد اول كامل مبرد ص 309 ج 2 البيان و التبيين ص 68 تاريخ يعقوبى جلد دوم ص 163، عيون الاخبار ابن قتيبه جلد دوم ص 213مروج الذهب جلد دوم ص 62 مناقب خوارزمى ص 173 شرح ابن ابى الحديد جلد چهارم ص.15

 

و عبارت جاحظ در كتاب تاج ص 109 چنين است:

 

قيس به معاويه نوشت: اى بت و اى بت زاده به من نامه مى نويسى و از من مى خواهى كه از على جدا شوم و به طاعت تو سر بگذارم و از اينكه اصحاب او از دورش متفرق شده و به تو پيوسته اند مرا مى ترسانى، سوگند به آن خداوندى كه جز او معبودى نيست، اگر براى او جز من كسى باقى نماند و براى من هم جز او كسى باقى نماند، ماداميكه تو در جنگ اوئى با تو مسالمت نخواهم كرد و تا هنگاميكه با او دشمنى مى ورزى بفرمانت تن نخواهم داد من دشمن خدا را بر دوست خدا و حزب شيطان را بر حزب خدا انتخاب نمى كنم و السلام.

 

 

يك نامه ساختگى

 

معاويه از قيس و پيرويش مايوس شد و اين امر بر او گران آمد كه قيس با على باشد واز طرفى دورانديشى و دليرى او را بخوبى مى دانست و هر حيله ايكه براى دور نمودن او از على "ع" بكار برد سودى نبخشيد ناچار به مردم شام به دروغ گفت: قيس با شما همداستان و همعقيده شده است، او را به خير دعا كنيد و دشنامش مدهيد و مردم را ازنبرد با او باز داريد او از پيروان ماست و نامه هايش كه شامل خيرانديشى هاى نهانى اوست به ما ميرسد. مگر نمى بينيد كه با برادران شما "از اهل خربتا" كه در نزد اويند چگونه رفتار مى كند عطايا و ارزاق به آنها مى دهد و پيوسته به آنها نيكى مى كند، سپس نامه اى از قول قيس ساخت و در حضور اهل شام خواند.

 

متن نامه

 

اما متن نامه:

 

بسم الله الرحمن الرحيم

 

از قيس بن سعد به امير معاويه بن ابى سفيان:

 

درود بر تو، پس از حمد و ثناى خداونديكه جز او خدائى نيست.

 

من چون فكر كردم و با ميزان دين خود سنجيدم، دانستم كه براى من زيبنده نيست از گروهى پيروى كنم كه امام پرهيزگار خود را كه به واسطه مسلمانى خونش محترم بود كشتند.

 

لذا از خداى عزو جل آمرزش مى طلبم كه مرا از گناهان محفوظ بدارد و در امر دينمان سالم باشيم. بدانيد كه من دوستى و سازش خود را با شما اعلام مى كنم و در نبرد با كشندگان پيشواى مظلوم " عثمان " "رض" همراه شمايم.

 

پس هر گونه ساز و برگ و مردان جنگجو كه صلاح مى دانى در اختيار من قرار ده كه با شتاب به انجام مقصود مى پردازم. و السلام

 

 

از عادات هميشگى معاويه، همين صحنه سازيها و نامه جعل كردنها است، و از زمان او روايات جعلى و دروغين، در مدح بنى اميه و قدح بنى هاشم شايع شد.

 

كيسه هاى پر از طلا و نقره، به روسياهان مزدور مى بخشيد تا آنها رواياتى بدروغ در مدح او بسازند و به پيامبر خدا "ص" نسبت دهند، به سمره بن جندب صد هزار درهم مى بخشد تا روايتى جعل كند كه اين آيه:

 

" و من الناس من يشرى نفسه ابتغا مرضات الله "

 

در باره ابن ملجم شقى نازل شده. و آيه:

 

و من الناس من يعجبك قوله فى الحياه الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام.

 

در باره على "ع" نازل گشته است.

 

ولى سمره قبول نكرد. دوباره دويست هزار درهم بخشيد، باز هم قبول نكرد،در مرتبه سوم چهار صد هزار درهم بدو بخشيد و قبول كرد.

 

و از اين قبيل جنايات و خيانات از معاويه بسيار صورت گرفته است

 

پس، كسى كه نسبت دروغ به پيامبر خدا "ص" بدهد، و عليه امير مومنان مطالبى نشر دهد، بعيد نيست كه به مانند قيسى افترا ببندد و نامه اى از قول او بسازى و به بزرگان و شخصيتهاى پاك بنى هاشم نسبتهاى ناروائى بدهد كه آنان از اين نسبتها منزهند.

 

 

بلى، معاويه ننگ اين روش و منش نكوهيده را، در دوران تاريك تسلط و اقتدارش بر خود و همكارانش نهاد، و كيش وعادتش براى اين جارى گرديده بود و به پيروى از او راويانى خدا ناشناخته و بدمنش پيدا شدند كه به جعل احاديث پرداختند، و روايات مجعول زياد شد. و چه مشكلاتى در سر راه محققين و راويان حديث بوجود آوردند تا اينكه توانستند روايات خوب و بد رااز هم جدا سازند.

 

اين روش ناپسند معاويه ادامه يافت تا بحدى كه كودكان در يك چنين محيطى بزرگ شدند و بزرگسالان بر اين مبنا به پيرى رسيدند و در نتيجه اين سياست ننگين بغض و دشمنى خاندان پيامبر "ع" در دلها جايگزين شد و بدعت معاويه داير بر لعن و دشنام بر على "ع" بعد از نماز جمعه و نمازهائيكه به جماعت برگزار ميشد و در بالاى منابر در شرق و غرب كشور اسلامى معمول گشت و حتى در پايگاه وحى پروردگار "= مدينه منوره" چنين عمل مى شد.

 

حموى در ج 5 ص 38 " معجم البلدان " گويد:

 

لعن بر على "رض"، در بالاى منابر در شرق و غرب كشور اسلامى اجرا گرديد ولى در منبر سجستان، جز يكبار اين عمل ناروا انجام نگرفت، مردم آن سامان، از اجراى اين بدعت كثيف بنى اميه خوددارى نمودند. حتى مقرر داشتند كه بر منابر ايشان هيچكس لعن نگردد. وه چه شرافتى است كه نصيب اين مردم گشته و از لعن على "ع" برادر رسول خدا "ص" خوددارى نمودند در حاليكه در منابر دو حرم بزرگ مسلمين مكه و مدينه لعن مى شد.

 

پس از مرگ امام حسن "ع" معاويه عازم حج شد و در سر راه وارد مدينه گشت تصميم گرفت در بالاى منبر رسول خدا "ص" على را لعن كند بدو گفته شد در اين شهر سعد بن ابى وقاص است، و گمان نمى كنيم كه او بدين عمل راضى باشد كسى به سوى او بفرست ببين عقيده او در ين زمينه چيست.

 

معاويه كسى را به سوى سعد فرستاد، تا ببيند نظر سعد در باره لعن على "ع"

 

 

چيست0

 

سعد جواب فرستاد كه: اگر اين كارانجام گيرد من از مسجد رسول خدا "ص" خارج مى شوم و ديگر قدم به مسجد نمى گذارم لذا معاويه از لعن على "ع" خوددارى كرد تا اينكه سعد مرد و بهنگام مرگ سعد بود كه معاويه على "ع" را در منبر رسول لعن نمود و به كار گزارانش در شهرها نوشت كه على را در منابر لعن كنند و چنين كردند.

 

ام سلمه زن پيامبر اكرم "ص" نامه اى به معاويه نوشت كه شما خدا و رسول خدا را در منابر لعن مى كنيد چه، شما على و دوستدار او را لعن مى كنيد و به حق گواهى مى دهم كه خدا و رسولش على را دوست دارند. ولى معاويه به نامه و گفتار ام سلمه اعتنائى نكرد

 

جاحظ در كتاب خود " الرد على الاماميه " گويد:

 

معاويه در آخر خطبه خود مى گفت: همان ابو تراب، "على"ملحد شده و "مردم را" از راه تو باز داشته است، او را لعنت فرست لعنتى پيوسته و شديد و او را به شكنجه سخت عذاب نما.

 

و سپس اين فراز از خطبه را، به نقاط مختلف كشور اسلامى فرستاد و تا زمان عمر بن عبدالعزيز بر همه منابر آشكارا گفته مى شد.

 

گروهى از بنى اميه به معاويه گفتند:

 

اى امير المومنين تو به آنچه آرزو داشتى "سلطنت" رسيدى، چه بهتر كه ديگر دست از اين مرد بردارى، و لعنش نگوئى

 

معاويه در جواب گفت: نه بخدا قسم چندان به اين عمل ادامه مى دهم تا كودكان با اين روش بزرگ شوند و بزرگسالان با اين خوى و منش به پيرى برسند و تا ديگر كسى فضليتى در باره على ذكر نكند.

 

 

اين داستان را ابن ابى الحديد در ج 1 ر 356 شرح نهج البلاغه آورده است. زمخشرى در كتاب " ربيع الابرار " بنابر آنچه در ذهن ياد دارم، و حافظ سيوطى گويند:

 

در زمان بنى اميه "در نقاط مختلف كشور اسلامى" بيش از هفتاد هزار منبر وجود داشت كه بنا به سنت ناميمون معاويه، على بن ابى طالب بر همه اين منابرلعن مى شد.

 

علامه بزرگوار شيخ احمد حفظى شافعى در منظومه خود چنين گويد:

 

سيوطى حكايت كرده كه روش بنى اميه بر ين بود كه:

 

بر بيش از هفتاد هزار منبر لعن على "ع" را مى گفتند.

 

و اين جنايتى است كه جنايتهاى ديگر در قبال آن كوچك مى نمايد.

 

آيا با كسيكه اين سنت ناميمون را مى گذارد دشمنى ورزيدند يا اينكه عيب او را پوشانيدند و ثنا گفتند؟

 

و آيا دانشمند مى تواند ساكت باشد و جوابى ندهد؟

 

و آيا اين عمل معاويه را به اجتهاد او بر مى گردانند، چنانكه ستمهايش را به اجتهادش برگرداندند، يا نه، مى گويند شخصى ملحد است؟

 

آيا اين روش ناپسنديده "على" را رنج نمى دهد؟

 

و كيست كه او را آزار مى دهد؟

 

در روايتى از ام سلمه آمده كه آيا در بين شما كسى هست كه خدا را دشنام دهد؟ خموش باشيد و با انديشمندان و دانايان همراه شويد.

 

و دشمن بداريد هر كسى كه على را دشمن مى دارد.

 

قبلا امير مومنان به تمام اين ماجراها خبر داده و پيشگوئى مى فرمود كه: به زودى بعد از من مردى بر شما ظاهر شود، گشاده گلو و بزرگ شكم،

 

 

آنچه مى يابد مى خورد و در دنبال آنچه نيافته است مى گردد، پس او را بكشيد ولى هرگز او را نخواهيد كشت.

 

آگاه باشيد كه او شما را امر ميكند مرا دشنام دهيد و از من بيزارى بجوئيد "نهج البلاغه"

 

و ما اگر بخواهيم در ين زمينه بسط كلام دهيم، كتاب از وضع عادى خود خارج مى گردد چه، صفحات تيره و تار زندگى معاويه به دهها و صدها نمى گنجد بلكه هزارهاست.

 

صلح و سازش بين قيس و معاويه

 

شرطه الخميس، قيس را امير خود قرار داد "و چنانكه در رجال كشى ص 72 آمده، قيس صاحب و سرپرست شرطه الخميس معروف شده بود".

 

قيس با ايشان همعهد شد كه با معاويه نبرد كنند و با شيعيان على "ع" و آنانكه تبعيتش مى كنند شرط كرد كه با مال و جان فداكارى كنند و در مصايب سهيم باشند.

 

معاويه به قيس پيامى فرستاد كه تو براى چه كسى جنگ مى كنى؟ مگر نمى دانى كه فرمانده مطاع تو با من بيعت نموده است؟ ولى قيس گفته معاويه را قبول نكرد تا اينكه معاويه ورقه سفيدى را مهر و امضا نمود و برايش فرستاد و به او پيام فرستاد كه هر چه به نفع خود مى خواهى در ين نامه بنويس كه مورد قبول منست.

 

عمرو بن عاص بن معاويه گفت: اين كار را مكن با او جنگ كن.

 

معاويه گفت: آرام باش و شتاب مكن ما به كشتن آنان پيروز نخواهيم شد

 

 

مگر بعد از اينكه به تعدادشان از اهل شام به قتل برسانند با اين كيفيت ديگر در زندگى چه خيرى خواهد بود.

 

بخدا قسم تا ناچار نشوم با او جنگ نخواهم كرد.

 

و بعد از فرستادن آن ورقه سفيد مهر و امضا شده، قيس امان نامه اى براى خود و شيعيان على تنظيم كرد و در آن شرط نمود كه آنچه از اموال و نفوس بدست ايشان از بين رفته مورد مواخذه و مطالبه قرار نگيرند و هيچگونه تعهد مالى بر معاويه به نفع خود درخواست ننموده و معاويه آنچه قيس در آن ورقه نوشته بود پذيرفت و در نتيجه قيس با همراهانش تحت فرمان و طاعت معاويه در آمدند.

 

ابوالفرج گويد: معاويه به سوى قيس فرستاد او را دعوت به بيعت با خود نمود. هنگام ورود به مجلس معاويه گفت: من سوگند ياد نموده ام كه با معاويه ملاقات نكنم مگر اينكه بين من و او نيزه و شمشير باشد.

 

معاويه هم براى اينكه سواند او را عملى كرده باشد امر كرد نيزه اى وشمشيرى آوردند و در ميان خود و قيس نهاد و چون قيس داخل شد به جهت اينكه قبلا باحضرت امام حسن عليه السلام بيعت كرده بود رو به امام حسن نمود و عرض كرد: آيا ازقيد بيعت با شما آزادم؟ حضرت فرمودند: آرى. پس كرسى برايش گذاشتند و معاويه هم با حضرت امام حسن بر سرير خود قرار گرفت و به قيس گفت: آيا بيعت مى كنى؟

 

قيس جواب داد: آرى ولى دست خود را روى ران خود گذارده بود و به طرف معاويه دراز نكرد، معاويه از تخت خود برخواست و خود را به قيس رساند و خم شد و دست خود را به دست قيس كشيد ولى باز هم قيس دست خود را بطرف او بلند نكرد

امتيازات جسمى قيس

 

ترديدى نيست كه شكل و هيئت ظاهرى و امتيازات جسمانى افراد انسانى در ابهت و بزرگداشت آنها دخالت بسزائى دارد، زيرا آنچه ابتدا به چشم مى آيد همان هيكل جسمانى است و سپس جهات معنوى از قبيل: قلب محكم و پا برجا، دليرى و ميدان دارى، دورانديشى و تيزبينى، و نظاير آن، و بر همين حقيقت گفته شده:

 

ان للهيئه قسطا من الثمن.

 

و اين حقيقت، در مورد پادشاهان و فرماندهان و شخصيتهاى عاليمقام بيشتر ازديگران مورد توجه است زيرا افراد رعيت بزر

 

گوارى و اهميت وجودى اين قبيل

 

 

شخصيتها را از ظواهر و جثه آنها تشخيص مى دهند و بزرگوارى و بزرگ منشى و شدت و صلابت و نفوذ حكم و عزم استوار را از اين گونه افراد كه تناور و قوى هيكل هستند زودتر باور مى كنند تا يك فرد نحيف و كم جثه، كه قيافه ناتوان و اندام كوچك و جسم ضعيف او موجب مى شود كه گمان كنند توانائى روحى و معنوى هم ندارد، و از اداره كارهاى مهمى كه به عهده دارد زبون و ناتوان است.

 

همين جهت خداى سبحان پس از آنكه طالوت را به عنوان يك پادشاه به بنى اسرائيل معرفى مى كند او را توصيف وتعريف نمود به اينكه از علم و جسم "درشت اندامى و قويهيكل بودن" سهم بسزائى به او عطا شده است و بنابراين به نيروى علمش به تدبير شوون دينى و معنوى و اجتماعى ملت توانا است و بر جستگى و برازندگى او از حيث جسم و اندام هم در اجرا وظائف سلطنت و فرماندهى تقويت و ابهت و هيبت به او مى دهد.

 

پس از اين مقدمه بايد دانست: سرور بزرگ انصار "قيس" از آنجا كه خداوند چيزى از صفات عاليه صورى و معنوى را از قبيل علم، و عمل، و رهبرى، پاكدامنى، دور انديشى، استحكام در راى و خرد، راى متين، زيركى، و لياقت و فرماندهى، حكومت و رياست، سياست، دليرى و شهامت، سخاوت و كرم، دادگرى و ساير شوون و فضائل اخلاقى را درباره او فرو گذار نفرموده، نخواست كه او از مزيت و فضيلت ظاهرى هم بى بهره باشد، "و لذا او را بكمال جسمانى و هيكل قوى و بزرگى جثه و اندام و رشادت ظاهرى نيز كامياب فرمود".

 

استاد ما، ديلمى در كتاب ارشادى گويد: همانا قيس، مردى بود كه داراى اندامى بطول هيجده وجب و عرض پنج وجب بود، در زمان خود بعد از اميرالمومنين "ع" سختترين مردم بود

 

 

ابوالفرج گويد: قيس مرد بلند قامتى بود، هنگاميكه بر اسب قوى هيكل بزرگ سوار مى شد پاهايش بزمين مى رسيد و چنانكه در ص 134 گذشت از منذرين جارود نقل شده كه قيس را در گوشه اى ديد كه بر اسبى نارنجى رنگ سوار است و پاهايش بزمين كشيده مى شد.

 

ابو مرو كشى در رجالش گويد: قيس از جمله ده نفرى بود كه پيغمبر "ص" از زمان نخستين به آنها پيوست و طول آنها ده وجب با دستهاى خودشان بود و قيس و سعد پدرش از آن افراد بودند و از كتاب "غارات" تاليف ابراهيم ثقفى نقل شده كه قيس رساترين و بلند قدترين مردم بوده و دستهاى بلندى داشته، و موهاى جلوى سرش ريخته بود، او مردى بزرگ، شجاع، داراى تجربه، و نسبت به على "ع" و فرزندانش خير انديش بود، و با همين نظر و عقيده هم جهان را بدرود گفت. ثعالبى شلوارهاى قيس را از جمله مثلهاى مشهور و متداول بشمار آورده و گويد: لباس هر مردتنومند و بلند بالا را به شلوار قيس مثال مى زدند.

 

قيصر روم، مردى تنومند و قوى جثه از روميان را كه از لحاظ بزرگى جثه مورد اعجاب همگان بود، نزد معاويه فرستاد، معاويه دانست كه براى برابرى و زبون كردن او جز قيس بن سعد كسى شايستگى ندارد،و در هنگاميكه آن مرد رومى نزد معاويه بود به قيس گفت: وقتى كه به منزل خود رفتى، شلوار خود را براى من بفرست. قيس مقصود معاويه را دانست، در همان مجلس شلوار خود را بيرون آورد و بطرف آن مرد قويهيكل رومى انداخت.

 

آن مرد رومى در حاليكه تماشا ميكردند، شلوار قيس را بپا كرد و تا سينه اش رسيد مردم در تعجب شدند و رومى سر خجلت و سرافكندگى به پيش افكند، قيس را بر اين عمل مورد ملامت قرار دادند، و او اين اشعار را در جواب سرود:

 

"اين عمل من" به خاطر اين بود تا مردم بدانند و همه شاهد باشند كه اين

مرگ قيس بن سعد انصارى

 

واقدى و خليفه بن خياط و خطيب بغدادى، درج 1 ص 179 تاريخش و ابن كنيز، در ج 8 ص 102 تاريخ خود وعده زياد ديگرى نقل كنند كه: قيس در اواخر خلافت معاويه در مدينه فوت نمود.

 

بنابراين، اگر سال وفات معاويه، از سالهاى خلافت معاويه حساب گردد مى شود سال وفات قيس را، سال شصت هجرى دانست والا بايد گفت كه در سال پنجاه

 

 

و نه هجرى وفات نموده است.

 

و شايد، بهمين جهت ابن عبدالبر در " استيعاب" وابن اثير در "اسدالغابه" در تاريخ وفات قيس بين اين دو سال مردد شده اند.

 

چه آنكه، در "استيعاب" تاريخ وفات قيس را به سال شصت هجرى ذكر نموده و در ضمن گفته است كه: قول به سال پنجاه هجرى آخر خلافت معاويه هم هست.

 

و در "اسدالغاله" بر عكس "استيعاب" نقل شده است.

 

ابن كثير، در تاريخش به تبعيت از ابن جوزى سال وفات را پنجاه و نه نوشته، و در اين ميان يك قول خيلى نادر هم هست كه كسى بدان اعتنائى ننموده، آن قول منسوب به ابن حبان است كه ميگويد. قيس از دست معاويه فرار كرد و در سال 85: زمان خلافت عبدالملك وفات يافت. اين قول را ابن حجر درج 3ص 249 "اصابه" نقل مى كند ولى قول خليفه بن خياط و كسانى را كه با او همقولند تقويت مى كند و مقرون به صواب مى داند.

 

خاندان قيس

 

در دوره صدر اسلام، خاندان قيس از بزرگوارترين خاندانهاى انصار بشمار مى رفتند. و پيوسته انوار دانش و بزرگوارى از افق اين خاندان مى درخشيد و در هر زمينه اى شخصيتهاى برجسته و لايق تحويل داده است، در جنبه هاى زعامت و رياست، حفظ و بررسى احاديث، در علم و دانش و در پاكى و پاكدامنى مردانى از اين خاندان بر خاسته اند.

 

از جمله ايشان است، ابو يعقوب اسحاق بن ابراهيم بن يحيى بن عباس بن عبدالرحمن بن سعد بن عباده خزرجى انصارى، سمعانى در كتاب "انساب" خود شرح حال او را آورده و درباره اش مى گويد:

 

از شريفترين خاندان انصار است و در نيشابور از جنبه ثروت و عدالت و قدس

 

 

و تقوى و دريافت صحيح روايت يگانه عصر خود بود، در طلب حديث حريص و در باب درك حقائق و معرفت به آنها زياد مى كوشيد. در نيشابور از محمد بن رافع، اسحاق بن منصور، عبدالرحمن بن بشير بن حكم، نقل حديث مى كند و در عراق از عمر ابن شبه نميرى، حسن بن محمد بن صباح، محمد بن اسماعيل احمسى و احمد بن سنان قطان نقل حديث مى نمايد و در رى از ابازرعه، محمد بن مسلم بن داره، نقل حديث كرده است و از او، ابو اسحاق ابراهيم بن عبدوس، محمد بن شريك اسفراينى، ابو احمداسماعيل بن يحيى بن زكريا حديث گرفته و روايت نموده اند. وى در جمادى الثانيه سال 317 در نيشابور وفات نموده است.

 

"زيادتى چاپ دوم" و از جمله ايشان است: ابوبكر ابى نصر احمد بن عباس بن حسن بن جبله بن غالب بن جابر بن نوفل بن عياض بن يحيى بن قيس بن سعد انصارى مشهور به عياضى.

 

سمعانى، در انابش از او ياد كرده و گويد كه: او اهل سمرقند است مردى بزرگوار و فقيه و از زمره روساى شهر محسوب ميشده است و مورد نظر و توجه خلق بوده.

 

از ابو على محمد بن محمد حرث حافظ سمرقندى روايت نقل مى كند و ابو سعيد ادريسى او را ديده و ملاقات نموده ولى حديثى از او نقل نكرده است.

 

و باز از جمله اين گروه است: ابو احمد بن ابى نصر عياضى برادر ابى بكر عياضى كه ذكرش گذشت.

 

و از جمله آنهاست: ابن المطرى، ابو محمد عبدالله بن محمد بن احمد بن خلف بن عيسى بن

 

 

عباس بن يوسف بن بدر بن عثمان انصارى خزرجى عبادى مدنى. ابوالمعالى السلامى در كتبا "المختار" و همچنين در ص 72 منتخب كتاب "المختار" مى گويد: كه اين شخص از فرزندان قيس بن سعد بن عباده است.

 

از گروه حفاظ عصر خود بود و اخلاقى ستوده داشت، عبادتى زياد و با علما و دانشجويان به نيكوئى معاشرت مى نمود و به قصد شنيدن حديث از محدثين بزرگ،بار سفر به طرف شام، مصر و عراق بسته و در زندگى خود، حوادث و مصيبتهاى دردناكى ديده است.

 

به سال 742 ه.ق خانه اش تاراج شده و مدتى هم در زندان بسر مى برد سپس آزاد شد.

 

كتابى دارد بنام "الاعلام فيمن دخل المدينه من الاعلام" و از اين اشخاص استماع حديث نموده است.

 

در مدينه مشرفه، از ابى حفص عمر بن احمد سودانى و در قاهره از ابى الحسن على بن عمر اسوانى، و يوسف بن عمر ختنى، و يسوف بن محمد دبابيسى و در اسكندريه از عبدالرحمن بن مخلوف بن جماعه:

 

و در دمشق از احمد بن ابى طالب بن شحنه، و قسام بن عساكر، و ابى نصر بن الشيرازى،

 

و در بغداد از محمد بن عبدالمحسن و دواليبى.

 

و بالاخره در ماه ربيع الاول سال 765 در مدينه مشرفه وفات يافت

 

و از جمله ايشان است:

 

ابو العباس، احمد بن محمد بن عبدالمعطى بن احمد بن عبدالمعطى بن مكى بن

 

 

طرد بن حسين بن مخلوف بن ابى الفوارس بن سيف الاسلام بن قيس بن سعد بن عباده انصارى مكى مالك نحوى: كه در سال 709 متولد شده و در محرم سال 808 هم وفات يافته است.

 

سيوطى احوالات اين شخص را در كتاب "بغيه الوعاه" ص 161 نقل مى كند.

 

الحمدلله و سلام على عباده الذين اصطفى

 

 

فهرست مطالبى كه درباره عمر و بن عاص سهمى آمده است

 

قصيده جلجليه اش و آنچه در پى دارد

 

نسب پدر و مادريش

 

اسلام آوردن او

 

بيست سخن از او كه نمودار روحيات و واقعيت اخلاقى اوست

 

شجاعت او

 

داستان امير مومنان و عمر و در ميدان جنگ

 

داستان مالك اشترو عمر و در ميدان جنگ

 

درس دين و اخلاق

 

مرگ عمرو

 

 

غديريه عمرو بن عاص سهمى

 

"قصيده جلجليه" در گذشته سال 43 ه.ق

 

عمرو بن عاص قصيده اى در 66 بيت سروده است كه از شاهكار هاى زبان عربى بشمار مى رود، اين قصيده بنام قصيده جلجليه معروف است ما، به جهت عظمت اين ابيات قصيده را به همان شكل عربى نقل مى كنيم و سپس ترجمه آن كه به شعر فارسى در آورده ام نقل ميشود0

 

اما خود شعر بزبان عربى:

 

 

معاويه الحال التجهل++

 

و عن سبل الحق لا تعدل

 

 

كيست احتيالى فى جلق++

 

على اهلها يوم لبس الحلى؟

 

 

و قد اقبلوا زمرا يهرعون++

 

مها ليع كالبقر الجفل

 

 

و قولى لهم: يعباوا بالصلاه++

 

بغير وجودك لم تقبل

 

 

فولوا و لم يعباوا بالصلاه++

 

و رمت النفار الى القسطل

 

 

و لما عصيت امام الهدى++

 

و فى جيشه كل مستفحل

 

 

ابالبقر الغكم اهل الشام++

 

الهل التفى و الحجى ابتلى؟

 

 

فقلت: نعم قم فانى ارى++

 

قتال المفضل بالا فضل

 

 

قبى حاردوا سيد الاوصيا++

 

بقولى: دم طل من نعثل

 

 

و كدت لهم آن اقاموا الرماح++

 

عليها المصاحف فى القسطل

 

 

 

 

و عده تهم كشف سواتهم++

 

لرد الغضنفر المقبيل

 

 

فقام البغاه على حيدر++

 

و كفوا عن المشعل المصطلى

 

 

كيست محاوره الاشعرى++

 

و نحن على دومه الجندل

 

 

الين فيطمع فى جانبى++

 

و سهمين قد خاض فى المقتل

 

 

خلعت الخلافه من حيدر++

 

كخلع النعال من الارجل

 

 

و البستها فيك بعد الاياس++

 

كلبس الخواتيم بالنمل

 

 

و رقيتك المنبر المشمخر++

 

بلا حد سيف و لا منصل

 

 

و لو لم تكن انت من اهله++

 

و رب المقام و لم تكمل

 

 

و سيرت جيش كفاق العراق++

 

كسير الجنوب مع الشمال

 

 

و سيرت ذكرك فى الخافقين++

 

كسير الحمير مع المجمل

 

 

و جهلك بى يابن آكله ال++

 

كبود لاعظم ما ابتلى

 

 

فلو لا موازرتى لم تطع++

 

و لو لا وجودى لم تقبل

 

 

و لو لاى كنت كمثل النساء++

 

تعاف الخروج من المنزل

 

 

نصرناك من جهلنا يابن هند++

 

على النبا الاعظم الافضل

 

 

و حيث رفعناك فوق الروس++

 

نزلنا الى اسفل الاسفل

 

 

و كم قد سمعنا من المصطفى++

 

و صايا مخصصه فى على

 

 

و فى يوم "خم" رقى منبرا++

 

يبلغ و الركب لم يرحل

 

 

و فى كفه كفه معلنا++

 

ينادى بامر العزيز العلى

 

 

انت بكم منكم فى النفوس++

 

باولى؟ فقالوا: بلى فافعل

 

 

فانحله امر المومنين++

 

من الله مستخلف المنحل

 

 

و قال: فمن كنت مولى له++

 

فهذا له اليوم نعم الولى

 

 

فوال مواليه يا ذالجلا++

 

ل وعاده معادى اخ المرسل

 

 

و لا تنقضوا العهد من عترتى++

 

فقاطعهم بى لم يوصل

 

 

 

 

فبخبخ شيخك لما راى++

 

عرى عقد حيد لم تحلل

 

 

فقال:وليكم فاحفظوه++

 

فمدخله فيكم مدخلى

 

 

و انا و ما كان من فعلنا++

 

لفى النار فى الدرك الاسفل

 

 

و ما دم عثمان منج لنا++

 

من الله فى الموقف المخجل

 

 

و ان عليا غدا خصمنا++

 

و يعتز بالله و المرسل

 

 

يحاسبنا عن امرو جرت++

 

و نحن عن الحق فى معزل

 

 

فما عذرنا يوم كشف الغطا++

 

لك الويل منه غذا كم لى

 

 

الا يابن هند ابعت الجنان++

 

بعهد عهدت و لم توف لى

 

 

و اخسرت اخراك كيما تنال++

 

يسير الحطام من الاجزل

 

 

و اصبحت بالناس حقى استفام++

 

لك الملك من ملك محول

 

 

و كنت كمقتنص فى الشراك++

 

تذود الظما عن المنهل

 

 

كانك انسيت ليل الهرير++

 

بصفين مع هولها المهول

 

 

و قدبت تذرق ذرق النعام++

 

جذارا من البطل المقبل

 

 

و حين ازاح جيوش الضلا++

 

ل و افاك كالاسد المبسل

 

 

و قد ضاق منك عليك الخناق++

 

و صار بك الرحب كالفلفل

 

 

و قولك: ياعمرو اين المفر++

 

من الفارس الفور المسبيل؟

 

 

عسى حيله من عن كنيه++

 

فان فوادى فى عسعل

 

 

و شاطرتنى كل ما يستقيم++

 

من الملك دهرك لم يكمل

 

 

فقمت على عجلتى رافعا++

 

و اكشف عن سواتى اذيلى

 

 

فستر عن وجهه و انثنى++

 

حيا و روعك لم يعقل

 

 

و انت لخوفك من باسه++

 

هناك ملئت من الافكل

 

 

و لما ملكت حماه الانام++

 

و نالت عصاك يد الاول

توضيح و ترجمه اشعار

 

ترجمه منظوم

 

"قصيده ياد شده، چون شامل تصديق و اقرار بحقانيت و فضيلت و مزاياى خاصه مولى امير المومنين ارواحنا فداه است و اين همه را شخصى نابكار و دشمن او سروده جهت استفاده فارسى زبانان پس از استدعاى عنايت از آستان مقدس علوى "ع" به فارسى منظوم ترجمه نمودم شايد كه نفعش بيشتر آيد.

 

در آغاز منظومه، بداستان نامه نگارى معاويه با عمرو بن عاص راجع به مطالبه خراج مصر، اشاره شده است و سپس مجموعه معانى قصيده به نظم در آمده است.

 

مترجم"

 

ترجمه اشعار عمرو بن عاص

 

 

بحمد خداوند نظم آفرين++

 

شد آغاز نظم نغز متين

 

 

بهر بحر انديشه ام رو نهاد++

 

به بحر تقارب بر آمد مراد

 

 

كنون از معاويه گويم سخن++

 

هم از عمرو بن عاص پر مكر و فن

 

 

فعول فعول فعول فعول++

 

ملوم اكول، ظلوم جهول

 

 

معاويه بنوشت او را كه زود++

 

خراجى كه از مصر كردى تو سود

 

 

ببايد كه بفرستى آنرا بشام++

 

تعلل زامرم مكن، و السلام

 

 

يكى چامه در پاسخش عمرو داد++

 

چو خواندش بر آورد آه از نهاد

 

 

مرا ين چامه را " جلجليه است نام++

 

نمايم بشرحش كنون اهتمام

 

 

بود اين چكامه اين شاهكار++

 

زيك روسپى زاده در روزگار

 

 

نگر تا چسان داده داد سخن++

 

بوصف شه اوليا بوالحسن

 

 

 

 

معاويه بر من مشو ناسپاس++

 

مزن خود بنادانى و التباس

 

 

بيار آر كاندر هواداريت++

 

چها كردم اند پى ياريت

 

 

بشام و باهلش زمكر و فريب++

 

چه غوغا بپ ا كردم اى نانجيب

 

 

كه تا خلق سويت شتابان شدند++

 

چو گاوان بگسسته از قيد و بند

 

 

دگرگون نمودم من آئينشان++

 

بنام تو آميختم دينشان

 

 

چو با پيشواى ره راستى++

 

بعصيان و طغيان تو برخاستى

 

 

بدانسان دگرگون نمودم امور++

 

كه افكندم آن خلق را د رغرور

 

 

بخونى كه از احمقى شد هدر++

 

بپا كردم آن جنگ و آن شور و شر

 

 

كه با سرور اوصيا از جفا++

 

چنان جنگ خونين نمودم بپا

 

 

زدم مصحفى چند بر نيزه ها++

 

و زين حيله برپا نمودم چها

 

 

در آندم كه شد شير حق حمله ور++

 

چسان حيله كردم بدفع خطر

 

 

نمودم ... ++

 

بنامردى آموختم جمله را

 

 

ستم پيشه گان را برانگيختم++

 

بحيدر خدنگ جفا ريختم

 

 

كه تا جمله از حيله ومكر من++

 

نهفتند رخ راز نور زمن

 

 

فراموش كردى كه با اشعرى++

 

چسان حيله كردم گه داورى

 

 

بنرمى چسان دادمش من فريب++

 

كه با خلع حيدر شدى بى رقيب

 

 

پس از نااميدى بر آمد مراد++

 

زمام خلافت بدستت فتاد

 

 

بپوشاندمت جامه سرورى++

 

چو در دست اهريمن انگشترى

 

 

ببردم تو را بر فراز سرير++

 

بيفتاد از كار، شمشير و تير

 

 

اگر چه ترا آن مقام بلند++

 

نبد در خور اى پست ناارجمند

 

 

تو را من نماياندم اندر جهان++

 

زمن نامور گشتى و قهرمان

 

 

 

 

گران است بر من كه نشناختى++

 

مرا، اى جگرخوار زاده دنى

 

 

اگر من نبودم هوادار تو++

 

وزير و مشير و نگهدار تو

 

 

نبودت بر اين جايگه هيچ راه++

 

نبودى تو فرمانروا هيچگاه

 

 

اگر من نبودم، تو همچون زنان++

 

پس پرده در خانه بودى نهان

 

 

نموديم از جهل يارى تو را++

 

ايا زاده هند شوم دغا

 

 

ببرديمت اندر فراز از نشيب++

 

ز پستى بمانديم خود بى نصيب

 

 

بنا حق تو را بر سه سرفراز++

 

مقدم نموديم از حرص و آز

 

 

شهى كز پيمبر بامر اله++

 

شد او بر همه سرور و دادخواه

 

 

چه بسيار در هر مقام++

 

كه تصريح فرمود او را بنام

 

 

بروز غدير آن شه انبيا++

 

به منبر بر آمد چوبدر سما

 

 

به امر خداوندگار عزيز++

 

ببانگ رسا آن شه با تميز

 

 

در آندم كه كف بر كفش داشت جفت++

 

بر جملگى اين در نغز سفت

 

 

كه آيا نيم من سزاوارتر++

 

زجان شما بر شما سربسر؟

 

 

بگفتند آرى تو اولى زما++

 

بما هستى اى سرور و رهنما

 

 

در آندم نمود آن شه ملك دين++

 

على را امير همه مومنين

 

 

بفرمود من كنت مولاه را++

 

كه جمله شناسند آن شاه را

 

 

پس آنگه برآورد دست دعا++

 

بدرگاه بيچون و گفت: اى خدا

 

 

هر آنكس كه او را بوددوستدار++

 

ورا دوست باش و ورا دستيار

 

 

هر آنكس بكينش ببندد ميان++

 

ورا باش دشمن بهر دو جهان

 

 

سپس گفت: با عترت پاك من++

 

مبادا كه باشيد پيمان شكن

 

 

آر آنكس كه از عترتم شد جدا++

 

دگر با منش نيست راه بقا

 

 

چو استاد تو ديد اين ماجرا++

 

دگر نگسلد رشته مرتضى

 

 

 

 

بتحسين برآمد زاعجاب و گفت++

 

على را كه: به به تو را نيست جفت

 

 

مراد همه خلق را رهبرى++

 

تو مولاى و بر همه سرورى

 

 

خلاصه در آن مجمع باشكوه++

 

پيمبر بفرمود با آن گروه

 

 

كه پاس على را بداريد هان++

 

على شد امير همه مومنان

 

 

معاويه با اين اساس متين++

 

كه برپا نمود آن نبى امين

 

 

بيايد نمائيم خود اعتراف++

 

كه جمله گرفتيم راه گزاف

 

 

نموديم خود را در اين جور و كين++

 

گرفتار در اسفل سافلين

 

 

بدرگاه حق جملگى شرمسار++

 

اسير عذاب و گرفتار نار

 

 

نه جبران شرمندگيها شود++

 

نه وز خون عثمان نجاتى بود

 

 

على آن عزيز خداى ودود++

 

بود خصم ما جمله يوم الورود

 

 

زحق دور و درجور خود سوخيتم++

 

زهى زشت نامى كه اندوختيم

 

 

حساب من و تو بدست على است++

 

بلى روز محشر محاسب على است

 

 

چه عذرى است ما را بروز جزا++

 

در آندم كه افتد زرخ پرده ها

 

 

پس اى واى بر تو در آن روز سخت++

 

سپس بر من مجرم تيره بخت

 

 

ايا زاده هند بد باختى++

 

سرانجام خود را تبه ساختى

 

 

تو عهدى كه با من نمودى چه شد؟++

 

وفائى نكردى تو بر عهد خود

 

 

بكامى كه بگرفتى از اين جهان++

 

كه ناچيز و ناپايدار است آن

 

 

مزاياى بسيار دادى زدست++

 

زيان كردى و گشتى از هيچ مست

 

 

من از خلق غافل نگشتم دمى++

 

نمودم بسى مكر و نامردمى

 

 

كه تا شد ميسر ترا ملك و جاه++

 

رسيدى باين مسند و تكيه گاه

 

 

و گرنه تو اندر صف كارزار++

 

بدى در كمين تا نمائى شكار

 

 

فراموش كردى كه ليل هرير++

 

بصفين در آن وحشت بى نظير

 

 

بخوابيدى و چون شترمرغ زار++

 

تغوط نمودى بخود بى قرار

 

 

 

 

در آندم كه آن يكه تاز دلير++

 

براند از ميان آنسپاه شرير

 

 

چو شيرى دمان خشمگين حمله ور++

 

تو از ترس با خاطرى پر شرر

 

 

زمن چاره مى خواستى و مفر++

 

زچنگال حيدر شه حيه در

 

 

ببستى د رآندم تو عهد و قرار++

 

تفو بر تو و عهدت اى نابكار

 

 

كه چون شاهد ملكت آمد ببر++

 

مسخر شدت مملكت سربسر

 

 

مرا نيمى از آنچه عايد شود++

 

ببخشائى از جنس و نوع و عدد

 

 

بر اين سيره من حيله ها ساختم++

 

بتدبير اين امر پرداختم

 

 

نمودم عيان عورتم بى درنگ++

 

بدادم تن اندر چنين عار و ننگ

 

 

شه اوليا از حيا رخ بتافت++

 

دل بى قرار تو آرام يافت

 

 

پس از آن همه ترس و لرز شديد++

 

تو را طالع عز و مكنت دميد

 

 

چو بر اوج عزت شدى مستقر++

 

تو را عهد و پيمان برفت از نظر

 

 

به اغيار دادى عطاى زياد++

 

ولى يار خود را ببردى زياد

 

 

بدادى به عبدالملك مصر را++

 

نمودى در اين كار بر من جفا

 

 

بهر حال اكنون كه مصر ازمنست++

 

به وصلش دلم راحت و ايمن است

 

 

نما از خراجش تو صرف نظر++

 

زتكرار اين گفتگو درگذر

 

 

تو را اگر به مصر است چشم اميد++

 

زبام تو مرغ تمنا پريد

 

 

و گرنه كنم آنچه ناكردنى است++

 

بگويم هر آنچه كه ناگفتنى است

 

 

برانگيزم از مصر خيل و سپاه++

 

كنم روزگار ترا بس تباه

 

 

دل خلق بر تو دگرگون كنم++

 

حجاب غرور از ميان بركنم

 

 

كنم خلق را آگه از حال تو++

 

برآرم زبن نخل آمال تو

 

 

عيان سازم اين نكته نغز را++

 

برون آرم از پوست اين مغز را

 

 

كه از منصب امرة المومنين++

 

تو دورى تو را نيست حقى چنين

 

 

خلافت كجا و تو اندر كجا++

 

چه نسبت بود بين ارض و سماء

 

 

 

 

معاويه آن عنصر جاهلى++

 

نباشد قرين با على ولى

 

 

خلاصه، معاويه اين را بدان++

 

نباشى تو را از مكر من در امان

 

 

مپندار كاكنون شدى كامياب++

 

دگر نيست با عمرو عاصت حساب

 

 

منم اشتر پيش آهنگ تو++

 

بگردن مرا هست آن زنگ تو

 

 

چو جنبد سرم زنگ آرد صدا++

 

ازين زنگ سنگت شود برملا

 

 

پس از آنكه اين ابيات به سمع معاويه رسيد، ديگر متعرض او نشد

 

 

سخنى در پيرامون اين قصيده

 

به نام جلجليه ناميده شده است كه عمرو بن عاص در جواب نامه معاويه بن ابى سفيان سروده است نامه معاويه مربوط به مطالبه خراج مصر از عمرو بن عاص بود ومورد مواخذه قرار گرفته كه خراج را ارسال ننموده است.

 

دو نسخه از اين قصيده، در دو مجموعه در كتابخانه خديوى مصر موجود است و در ج 4 ص 314 فهرست چاپى كتابخانه مزبور ضبط شده است و ابن ابى الحديد قطعه اى از آنرا در ج 2 ص 522 شرح نهج البلاغه اش روايت نموده و اضافه نموده كه اين تكه از قصيده را به خط ابى زكريا، يحيى بن على خطيب تبريزى "درگذشته 502 ه ق" يافته است.

 

و اسحاقى در ص 41 لطائف اخبار الدول گويد معاويه نامه اى به اين مضمون به عمرو پسر عاص نوشت:

 

نامه هائى مكرر مبنى بر مطالبه خراج مصر بتو نوشتم و تو در جواب آن كوتاهى كرده و امتناع ورزيدى. اكنون براى آخرين بار مى نويسم كه بدون هيچ تاخيرى فورا خراج مصر را ارسال نما، و السلام.

 

عمرو پس عاص در جوابش قصيده جلجليه را فرستاد كه با اين ابيات شروع ميشود:

 

 

معاويه الفضل لاتنس لى++

 

و عن نهج الحق لا تعدل

 

 

نسيت احتيالى فى جلق++

 

على اهلها يوم لبس الحلى؟

 

 

و قد اقبلوا زمرا يهرعون++

 

و ياتون كالبقر المهل

 

 

 

و باز از جمله ابيات مزبور اينست:

 

 

و لولاى كنت كمثل النسا++

 

تعاف الخروج من المنزل

 

 

نسيت محاوره الاشعرى++

 

و نحن على دومه الجندل

 

 

و العقته عسلا باردا++

 

و امزجت ذلك بالحنظل

 

 

الين فيطمع فى جانبى++

 

و سهمى قد غاب فى المفصل

 

 

و اخلعتها منه عن خدعه++

 

كخلع النعال من الارجل

 

 

و البستها فيك لما عجزت++

 

كلبس الخواتيم فى الانمل

 

 

و باز از جمله همان ابيات است:

 

 

و لم تك و الله من اهلها++

 

و رب المقام و لم تكمل

 

 

و سيرت ذكرك فى الخافقين++

 

كسير الجنوب مع الشمال

 

 

نصرناك من جهلنا يابن هند++

 

على البطل الاعظم الافضل

 

 

و كنت و لم ترها فى المنام++

 

فزفت اليك و لا مهر لى

 

 

و حيث تركنا اعالى النفوس++

 

نزلنا الى اسفل الارجل

 

 

و كم قد سمعنا من المصطفى++

 

وصايا مخصصه فى على

 

 

و باز در جمله آن اشعار گفته:

 

 

و ان كان بينكما نسبه++

 

فاين الحسام من المنجل؟

 

 

و اين الثريا و اين الثرى؟++

 

و اين معاويه من على؟

 

 

شيخ محمد ازهرى در شرح كتاب " مغنى اللبيب " ج 1 ص 82 تمامى ابيات مذكوره را از تاريخ اسحاقى عينا نقل نموده فقط اين يك بيت را حذف كرده است:

 

 

و حيث تركنا اعالى النفوس++

 

نزلنا الى اسفل الارجل

 

 

و ابن شهر آشوب سيزده بيت از قصيده مزبور را در ج 3 ص 106 " المناقب " ذكر نموده است0

 

 

و سيد نعمت الله جزائرى در ص 43 " الانوار النعمانيه " بيست بيت از آنرا نقل كرده است.

 

و زنوزى در روضه دوم از كتاب " رياض الجنه " خود تمامى قصيده را ذكر نموده و گفته:

 

اين قصيده بمناسبت آخرين مصرع آن "= و فى عنقى علق الجلجل" به قصيده " جلجليه " ناميده شده است.

 

سراينده روشن روان شيخ عباس زيورى بغدادى، تمامى قصيده جلجليه را تخميس كرده و من آن را در ديوان خطيش كه به قلم خود شاعر تصحيح شده ديده ام وتخميس زيورى در يكى از دو نسخه موجود در كتابخانه خديوى مصر موجود است.

 

يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم و الله اعلم بما يكتمون.

 

به زبانهايشان چيزهائى مى گويند كه قلوبشان گواهى نمى دهد، و خداوند به آنچه كه كتمان مى كنند آگاه تر است.

مصادر ترجمه عمرو عاص

 

مهمترين مصادرى كه شرح حال عمرو بن عاص در آن آمده عبارت است از:

 

اسم كتاب، اسم مولف

 

صحيح، بخارى

 

صحيح، مسلم

 

سنن، ابوداود

 

سنن، ترمذى

 

سنن، نسائى

 

كتاب تاريخ، سليم بن قيس

 

السيره النبويه، ابن هشام

 

عيون الاخبار، ابن قتيبه

 

المعارف، ابن قتيبه

 

الامامه و السياسه، ابن قتيبه

 

المحاسن و الاضداد، جاحظ

 

البيان و التبيان، "

 

الانساب،ابوعبيده

 

انساب الاشراف، بلاذرى

 

بلاغات النسا، ابن ابى طاهر

 

الكامل، مبرد

 

المثالب، كلبى

 

التاريخ، يعقوبى

 

 

اسم كتاب، اسم مؤلف

 

الامتاع و الموانسه، ابوحيان

 

الاغانى، ابوالفرج

 

الطبقات، ابن سعد

 

العقد الفريد، ابن عبدربه

 

مروج الذهب، مسعودى

 

المستدرك، حاكم نيشابورى

 

المحاسن و المساوى، بيهقى

 

الاستيعاب، ابن عبدالبر

 

تاريخ الامم، طبرى

 

تاريخ الشام، ابن عساكر

 

ربيع الابرار، زمخشرى

 

الخصايص،وطواط

 

تفسير كبير، فخررازى

 

الترغيب و الترهيب، منذرى

 

شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد

 

كامل، ابن اثير

 

البدايه و النهايه، ابن كثير

 

تمييز الخبيث، ابن الديبع

 

التذكرة، سبط ابن جوزى

 

ثمرات الاوراق، ابن الحجه

 

 

اسم كتاب، اسم مولف

 

السيرة النبوية، الحلبى

 

روض المناظر، ابن شحنه

 

نورالابصار، شبلنجى

 

جمهرة الخطب، احمد زكى

 

جمهرة الرسائل، احمد زكى

 

دايرة المعارف، فريد وجدى

 

 

شرح حال شاعر قصيده

 

عمرو پسر عاص پسر وائل پسر هاشم پسر سعيد پسر سهم پسر عمر و پسر مصيص پسر كعب پسر لوى قرشى، ابو محمد و ابو عبدالله مى باشد.

 

وى از پنج نفرى است كه به داهيه "تيزهوشى و حيله گرى" مشهور بودند هر فتنه اى از او آغاز مى شد و بدو سرانجام مى گرفت در شر و فساد و دروغسازى و فتنه انگيزى مسلط و وارد و بدين صفات مشهور همگان بود و كتب و تاريخ گوياى اين احوالند.

 

اگر بخواهيد عنان سخن را در زمينه هاى فجور و نابكارى رها كرده راه افراط را پيش گيريد، كافيست كه داستان اين شخص را در نظر گيريد، چنانكه در سخنان صحابه نخستين خواهيد ديد چه اين عنصر فاسد و فرومايه و پست و بداصل، در كردار و رفتارش جز پليدى و نابكارى و جور وجودنداشته و در خور هر گونه نكوهش مى باشد.

 

شرح احوالش از چند نظر جاى بررسى و تحقيق مى باشد.

 

نسب عمرو عاص

 

پدر او كسى است كه صريح قرآن او را ابتر لقب داده است.

 

ان شانئك هو الابتر.

 

و عقيده و گفتار بسيارى از مفسرين و علما، مويد اين معنى است.

 

هر چند كه در بعضى از تفاسير اين لقب "= ابتر و بلا عقب بودن" بين عاص، ابوجهل، بو لهب و عقبه پسر ابى معيط و جز آنها مردد مانده ولى حق مطلب همانست

 

 

كه فخر رازى بيان كرده.و گويد: تمامى نامبردگان رسول خدا "ص" را نكوهش كرده اند منتهى عاص بن وائل "پدرعمرو" بيش از همه آنها در اهانت و سرزنش رسول خدا "ص" دم زده و آنجناب را نكوهش نموده است.

 

و آيه هر چند كه همه نامبردگان را شامل ميشود ولى شمول آيه به اين لعين موكد و مخصوص مى باشد. لذا مشهور در بين مفسرين اين شده كه مراد از ابتر عمرو بن عاص است

 

فخر رازى در ج 8 ص 503 تفسير كبيرش گويد:

 

روايت است كه عاص پسر وائل پيوسته مى گفت: همانا محمد "ص" ابتر است و پسرى ندارد كه بعد از او جانشينش باشد و اگر از دنيا برود و بزودى از خاطره ها محو گشته يادى از او نمى رود و شما"كفار قريش" از دست او آسوده خواهيد شد.

 

اين سخنان، هنگامى گفته شد كه عبدالله فرزند پيامبر خدا "پسر خديجه"، درگذشته بود.

 

و در اين سخن ابن عباس، مقاتل، كلبى و همه اهل تفسير متفقند.

 

و باز در ص 504 بعد از اقوال ديگران گويد:

 

شايد كه عاص پسر وائل بيش از ساير نكوهش كنندگان اين ماجرا را تكرار شايد كه عاص پسر وائل بيش از ساير نكوهش كنندگان اين ماجرا را تكرار مى نموده است "كه پيامبر ابتر است" و بهمين جهت رواياتيكه آيه را مربوط به عاص بن وائل مى داند، اشتهار يافته است.

 

تابعى بزرگوار، سليم پسر قيس هلالى در كتاب خود روايت كند كه اين آيه در باره شخص نامبرده نازل شده چه او يكى از سرزنش كنندگان رسول خدا "ص" بود و هنگاميكه ابراهيم فرزند رسولخدا "ص" درگذشت، گفت:

 

همانا محمد ابتر شد و امير مومنان "ع" عاص بن وائل را با همين نسبت در اشعار خود ياد نموده است آنجا كه فرمايد:

 

 

ان يقرفوا وصيه و الابترا++

 

شانى الرسول و اللعين الاخزرا

 

 

 

و عمار پسر ياسر، وعبدالله پسر جعفر در ضمن سخنانشان كه خواهد آمد، عاص بن وائل را در روز صفين يا همين صفت ياد كرده اند.

 

بنابر اين نامبرده ابتر پسر ابتر است و امير مومنان هم او را باهمين وصف در نامه اى كه خواهد آمد مخاطبش ساخته و چنين فرموده: از بنده خدا امير المومنين به ابتر پسر ابتر عمرو بن عاص، نكوهش كننده محمد و خاندانش درزمان جاهليت و اسلام.

 

آيه كريمه مذكور، ما را آشناى به اين مى كند كه هر فرزندى به عاص نسبت داده شود حلال زاده نيست و از همين جا فضيلت عمرو از ناحيه نسب معلوم خواهد شد و اضافه بر اين داستان مادر او ليلا عنزيه جلانيه است كه:

 

در شهرمكه، مشهورترين زناكاران و ارزانترين فاحشه ها بود

 

و پس از آنكه عمرو از او متولد شد، پنج نفر از كسانيكه با او همبستر شده بودند ادعاى فرزندى عمرو نمودند ولى ليلى فرزند را به عاص ملحق نمود چه عمرو به عاص بيشتر از كسان ديگر شباهت داشت و عاص به ليلى بيشتر از ديگران پول مى داد.

 

اين داستان را، اروى دختر حارث بن عبدالمطلب هنگاميكه بر معاويه وارد شد ذكر نموده.

 

معاويه پس از خوشامد گفتن واحوالپرسى از وى پرسيد كه بعد از ما حال تو چون بود؟

 

اروى گفت: اى برادرزاده من تو هر آينه در قبال حق نعمت ناسپاسى كردى و در دوستى و رفاقت با پسر عمت بدرفتارى نمودى و خود را بغير نام خود ناميدى و امرى را كه حق تو نبود بدست گرفتى، چه تو و پدرانت هيچگونه سابقه خدمت نسبت به اسلام نداريد

 

ابتدا آنچه را كه محمد آورد انكار نموده و كافر شديد، در نتيجه خداوند شما را

 

 

منكوب و هلاك فرمود و روى خلق را از شما برگرداند تا اينكه حق به اهلش رسيد و سخن خداوندبرترى يافت و پيغمبر ما محمد "ص" برغم مشركين بر دشمنانش نصرت و پيروزى يافت.

 

ماخاندان نبوت، از جهت بهره مندى از دين و قدر و منزلت بر خلق برترى و بزرگى جستيم تا آنكه خداوند پيامبر خود را بعد از زدوده شدن نسبتهاى ناروا از او به ديگر سراى برد، و درجه اش را بلند فرمود و پسنديده و بزرگوارش داشت. بعد از درگذشت پيامبر، ما خاندان او در ميان شما به منزله قوم موسى در دست فرعونيان در آمديم كه اولادشان را مى كشتند و زنانشان را به اسيرى مى بردند و پسر عم رسول خدا بعد از وفات حضرت چون هارون شد در دوران جدائيش از موسى آنگاه كه هارون از قوم خود شكوه به موسى برد و گفت:

 

اى پسر مادرم اين قوم د رغياب تو، مرا خوار و زبون شمردند و نزديك بود مرا بكشند.

 

در نتيجه "جفاكارى شما" بعد از رسول خدا "ص" پراكندگى ما جمع نشد و دشواريهايمان آسان نگشت، ولى "بدانيد" كه سرانجام امر ما بهشت است و سرانجام شما آتش.

 

در اين هنگام عمرو بن عاص به اروى گفت: اى پيره زن گمراه سخن كوتاه كن و چشم بزير افكن.

 

در جوابش گفت: اى بى مادر تو كيستى؟

 

گفت: من عمرو بن عاصم.

 

اروى به او گفت: اى پسر زن زناكار تو سخن مى گوئى در حاليكه مادرت مشهورترين زن زناكار مكه بود حريص به زنادادن و اجرت گرفته از مردان بجايت بنشين و رسوائى و زبونيت را بياد آر و به پستى و بى پدرى خود بينديش بخدا قسم، تو در ميان قريش اصل و حسبى ندارى و بى آبرو هستى تو همانى كه شش نفر از مردان قريش

 

 

فرزندى تو را ادعا نمودند.

 

حقيقت حال از مادرت سوال شد.

 

در جواب گفت تمامى آن مردان با من همبستر شده بودند حال ببينيد اين فرزند بكداميك از آنها شبيه تر است بهمانش ملحق سازيد و چون تو "عمرو" به عاص بيشتر شباهت داشتى ناچار به او ملحق شدى. من مادر تو را در شهر مكه با هر مرد نابكار و برده ناپاك و زناكار ديدم تو بدنبال آنها باشى كه به آنها شبيه ترى.

 

حضرت امام حسن "ع" در مجلسى كه معاويه و گروهى ديگر حاضر بودند به عمرو فرمود: اما تو، اى پسر عاص نسبتت مشترك است چه، مادرت تو را از راه زنا و فجور بزائيد و چهار نفر از قريش دعوى فرزندى تو را داشتند.

 

و بالاخره فرومايه ترين آنها از حيث اصل و نسب و پستترين آنها از حيث رتبه و مقام بر همه غالب آمد همانكسى كه بپا خواست و گفت: من، نكوهش كننده محمدم كه او را به نداشتن فرزند و بى عقب بودن سرزنشش نمودم و خداوند در حق او نازل فرمود آنچه را كه نازل فرمود

 

 

و ابو منذر هشام كلبى "درگذشته 206 ر 4"در كتاب خود " مثالب العرب " كه در نزد ما موجود است مادر عمرو را در شمار كسانى آورده كه بزناشوئى طبق روش عهد جاهليت عمل مى كرد

 

و در قسمتى از كتاب خود، كه زنان بى عفت و مشهوره صاحب پرچم را نام مى برد، گويد: امانابغه، مادر عمرو بن عاص در ميان طوايف مكه يكى از زنان زناكار شمرده ميشد، او با دخترانى چند كه همراهش بودند به مكه آمد، عاص بن وائل با تعدادى از قريش عهد جاهليت كه آنان ابولهب، اميه بن خلف، هشام بن مغيره و ابوسفيان بن حرب بودند در يك زمان با او همبستر شدند و در نتيجه آن مقاربتها، عمرو به وجود آمد

 

بعد از تولد عمرو، نامبردگان با يكديگر بر سر فرزندى عمر و در ستيز شدند و هر يك مدعى فرزندى عمرو بودند سپس سه تن از آنان از ادعاى خود دست كشيدند و عاص بن وائل و ابوسفيان بن حرب بر ادعاى خود پافشارى نمودند ابوسفيان مى گفت: بخدا قسم من او را در... مادرش گذاردم و عاص ادعا مى كرد: نه، چنين نبود، او فرزند منست و بالاخره داورى را به مادر عمرو واگذار كردند و او عمرو را به عاص نسبت داد و پس از گذشت اين جريان از آن زن سوال شد تو را چه چيز به اين امر وا داشت كه عمرو رافرزند عاص معرفى كردى در حاليكه ابوسفيان ا ز عاص شريفتر بود؟ گفت: عاص متكفل مخارج دخترانم بود، و اگر عمرو را به ابوسفيان نسبت مى دادم از انفاق عاص محروم مى ماندم و زندگانى برايم مشكل مى شد0

 

خود عمرو بن عاص معتقد است كه: مادر او زنى از عنزه بن اسد بن ربيعه بوده است.

 

مردان زناكار مكه، كه شهرتى يافته بودند گروهى كه نام برده شد به اضافه اميه بن عبد شمس، عبدالرحمن بن الحكم بن ابى العاص برادر مروان بن حكم، و عتبه بن

 

 

ابى سفيان برادر معاويه و عقبه بن ابى معيط بودند.

 

كلبى عمرو را، در باب زنازادگان "از كتاب خود" در ضمن زنازادگان عهد جاهليت بشمار آورده و از قول هيثم گويد:

 

از جمله زنازادگان عمرو بن عاص است و مادر او نابغه حبشيه است و خواهر عمرو ارينب است كه به عفيف بن ابى العاص نسبت مى دادند كه در باره او عثمان به عمرو گفت: اى عمرو خواهر تو منسوب بكيست؟ گفت: به عفيف بن ابى العاص. عثمان گفت: راست گفتى:

 

و ابو عبيده، معمر بن مثنى "در گذشته 209 ر 11"در كتاب " الانساب " روايت نموده كه: در روز ولادت عمر و دو نفربر سر او در ستيز شدند ابوسفيان، و عاص به آنها گفته شد كه: مادر او در اين باره داورى كند. مادر گفت: عمرو از عاص بن وائل است. ابوسفيان گفت: من هيچگونه شك و ترديدى ندارم كه او را من در رحم مادرش نهاده ام ولى مادر عمرو، جانب ابوسفيان را نگرفت و همچنان نسبتش را به عاص مى داد.

 

به او گفته شد كه: ابوسفيان از حيث نسب اشرف از عاص است گفت: درست است ولى عاص بن وائل مال و نفقه بيشترى به من بخشيده و ابوسفيان مرد بخيلى است.

 

و بهمين مناسبت و براى تلافى كردن نسبت ابتر به رسول خدا "ص"، حسان بن ثابت، عمروبن عاص را هجو و نكوهش نموده است، به اين اشعار; اى عمرو بدون شك پدر تو ابوسفيان است بجهت اينكه نشانه هاى واضحى از او در توست پس اگر مى خواهى سبب فخرى پيدا كنى، بوجود او فخر كن نه به عاص پسر وائل آن زشت نكوهيده، مادرت بدين جهت ترا به عاص نسبت داد كه از بذل و بخش او برخوردار بود و هم بدان چشم دوخته بود.

چگونگى اسلام عمرو عاص

 

ما، بعد از اينكه از تاريخ تمام خصوصيات زندگى عمرو را دريابيم يقين مى كنيم كه اصلا متدين بدين اسلام نشده و تنها امريكه باعث شده كه او تظاهر به اسلام كند، جريانى است كه در حبشه پيش آمد. او بهمراهى عماره بن وليد براى دستگيرى جعفر بن ابيطالب و ياران او كه فرستادگان پيامبر بودند به حبشه رفت در آنجا اخبارى به اورسيد كه مبين پيشروى اسلام و گرويدن مردم به حضرت رسول "ص" بود و از طرفى برخوردى كه بانجاشى "پادشاه حبشه" داشت، طورى شد كه افكار او را دگرگون ساخت!

 

نجاشى به او گفت: آيا مقصود تو اينست كه من فرستاده مردى را كه چون موسى است و ناموس اكبر "جبرئيل" بر او نازل مى شود، بتو تسليم نمايم تا او را بقتل برسانى!

 

عمرو از روى اعجاب گفت: اى پادشاه! آيا او چنين است؟ نجاشى گفت: واى بر تو اى عمرو، از من بپذير و از آن پيامبر پيروى نما، زيرا بخدا قسم او بر حق است و بطورحتم بر مخالفين خود غلبه خواهد نمود چنانكه موسى بر فرعونيان و سپاهيان او غلبه كرد.

 

اين جريان عمرو را واداشت كه به صاحب رسالت نزديك شود و در برابر او

 

 

تسليم گردد و از حبشه به حجاز باز نگشت مگر بطمع اينكه به مقامى برسد يا از منافع اسلام بهره مند گردد و يا مى ترسيد كه از غلبه مسلمين به او گزندى برسد.

 

حاصل آنكه در خلافت مدت و زمانيكه اين شخص با مسلمين بود و تظاهر به اسلام مى كرد و بخاطر حفظ خود و گذران امر زندگيش با آنها سازش مى نمود. ما او را بر همان روحيه و عقيده روزگارى مى شناسيم كه رسولخدا را در ضمن هفتاد شعر هجو و نكوهش نمود و رسولخدا هم به تعداد اشعار همان قصيده او را لعن فرمود و او كسى است كه امير مومنان درباره اش فرموده:

 

در چه زمانى عمرو دستيار فاسقين و دشمن مسلمين نبوده است آيا ممكن است كه مانند مادرش نباشد؟

 

آرى. اين شخص مصداق كلام مولا است - كه خواهد آمد- حضرت ميفرمايد: به آن پروردگارى كه دانه را در زير خاك مى شكافد و مى روياند و خلائق را آفريده، اينان اسلام نياورده اند بلكه تظاهر به اسلام نموده اند و كفرشان را پنهان داشتند تا آنگاه كه بياران خود پيوستند و بهمان اصل كفر و كينه توزى اولى كه با ما داشتند باز گشت نمودند!

 

ابى ابى الحديد درج 1 ص 137 " شرح نهج البلاغه " اش گويد:

 

استادما، ابوالقاسم بلخى- خدايش بيامرزد- گفت و شنود بين معاويه و عمرو بن عاص را بدين شرح نقل نموده:

 

معاويه به عمرو گفت: اى ابا عبدالله! من اكراه دارم كه مردم درباره تو و اسلام آوردنت مى گويند كه براى اغراض دنيوى بوده است.

 

عمرو گفت: ما را واگذار

 

استاد گويد: اين جمله كنايه و بلكه تصريح به الحاد و كفر عمرو است و معنى آن اينست كه: اين سخنها را واگذار كه اصل و اساسى ندارد و اعتقاد به آخرت

 

 

و اينكه نبايد با غرض دنيوى معاوضه شود از خرافات است.

 

عمرو بن عاص از ابتدا ملحد بود و هيچگاه از الحاد و زندقه اش منصرف نشد و معاويه نيز مانند او است.

 

و در ج 2 ص 113 گويد: من از كتب متفرقه، سخنان حكيمانه اى نقل نموده ام كه نسبت به عمرو بن عاص داده شده و من آنها را پسنديده و نيكو يافتم و نقل نمودم چه، من فضيلت هيچكس را انكار نمى كنم هر چند كه از لحاظ دينى پسنديده نباشد.

 

و در ص 114 از استاد خود ابو عبدالله نقل كرده كه:

 

اولين كسى كه قائل به ارجاء محض شد معاويه و عمرو بن عاص است، اين دو چنين پنداشتند كه با وجود ايمان هيچ گناهى زيان نمى رساند، و بر اين اساس هنگاميكه به او گفته شد: خودت مى دانى با چه كسى محاربه نمودى و آگاهى چه گناهى مرتكب مى شوى، در جواب گفت: اطمينان و وثوق به قول: خداى تعالى يافتم كه مى فرمايد. ان الله يغفر الذنوب جميعا: خداوند همه گناهان را مى بخشايد.

 

و در ج 2 ص 179 گويد: اما معاويه فاسقى بود مشهور به قلت دين و انحراف از اسلام و همچنين كسانيكه او را پشتيبانى كردند از جمله عمرو بن عاص و ستمكاران اهل شام، و افراد بى بند و بار و نادان صحرانشين و وحشى كه امر آنان بر هيچ كسى پوشيده نيست و اشخاصى بوده اند در خور محاربه و جنگ و ستيز با آنها.

 

در اين زمينه سخنان بسيارى است كه در كتابهاى مورد اعتماد ذكر شده كه شخصيت اين مرد را "عمرو بن عاص" در مقابل خواننده مجسم و نمايان مى سازد و روحيات و حقيقت وجود او را و تمامى نقاط عيب و ضعفش را نمودار مى نمايد اينك نمونه اى از آن سخنان:

 

 

سخنانى درباره عمرو عاص

 

سخن پيامبر خدا

 

زيد بن ارقم بر معاويه وارد شد، ديد عمرو بن عاص با او بر يك تخت نشسته چون اين بديد خود را در بين آن دو قرار داد. عمرو بن عاص به او گفت جاى ديگرى نيافتى كه آمدى اتصال مرا با اميرالمومنين قطع كردى

 

زيد در جواب گفت: رسول خدا به جنگى رفته بود و شما نيز با آن حضرت بوديد، چون چشم رسول خدا شما را با هم ديد نظر تندى بسويتان افكند روز دوم و سوم نيز چون شما را با هم ديد با همان نظر به شما نگاه كرد و در سومين روز فرمود: هر زمان كه معاويه را با عمرو بن عاص ديديد بينشان جدائى افكنيد زيرا اجتماع اين دو هرگز به خير نخواهد بود.

 

ابن مزاحم اين روايت را چنانكه ذكر شد در ص 112 كتاب " صفين " خود آورده و ابن عبد ربه اين داستان را در ج 2 ص 290 " العقد الفريد ". از عباده بن صامت روايت كند و در روايتش تصريح دارد كه:

 

رسول خدا اين سخن را در غزوه تبوك فرموده و عبارتش چنين است:

 

هر زمان آندو را "معاويه و عمرو بن عاص" با هم يافتيد بين آنها جدائى افكنيد چه، اين دو هيچگاه بر امر نيك با هم جمع نمى شوند0

 

سخنان اميرالمومنين

 

ابو حيان توحيدى در ج 3 ص 183 كتاب " الامتاع و الموانسه " روايت نموده كه: شعبى گويدكه عمرو بن عاص از على "ع" ياد نمود و گفت: شخصى است شوخ و مزاح چون اين سخن به على رسيد چنين فرمود:

 

فرزند نابغه را ببيند كه پندارد من شوخ و بوالهواس و بيهوده سرا و بازيگرم

 

چقدر دور است اين نسبت از من. چه، ياد مرگ و انديشهء محشر و حساب مرا از تباهى و بيهوده گذرانى و بوالهوسى باز مى دارد، و همين يادها كافيست كه چون بهترين واعظ، انسان هوشيار را از صفات نكوهيده باز دارد، همانا بدترين گفتار،

 

 

سخن دروغ است.

 

عمرو، هر گاه وعده اى دهد تخلف مى كند، و هر گاه سخن گويد، دروغ مى گويد، در روزگار سختى آمر است و ناهى و در آن هنگام كه شمشيرها بكار افتد. بزرگترين نيرنگ و حيله او، اينست كه سرين خود رابى دريغ عيان سازد

 

اين روايت را بهمين لفظ شيخ طوسى در ص 82 كتاب " امالى " خود از حافظ ابن عقده روايت نموده است.

 

سخن على به روايت شريف رضى

 

شگفتا از پسر نابغه، در ميان اهل شام شايع نموده كه من شوخ و مزاحم، و هرزه درا و بوالهوس. چه ناروا سخنى كه در ين سخنش خود گناهكار است. بدترين سخن، گفتار دروغ است، او در گفتارش دروغگو است و در وعده اش تخلف مى نمايد، اگر چيزى را بخواهد قسم مى دهد و اگر از او تقاضائى شود بخل مى ورزد در عهد و پيمانش خيانت مى كند و بر امانت وفادار نيست در هنگام جنگ خوب فرماندهى است اما همينكه شمشيرها بكار افتد و زد و خورد درگير شود، بزرگترين نقشه و تدبيرش اينست كه عورت و سرين خود را بى دريغ نمايان سازد.

 

بخدا قسم ياد مرگ مرا از هرزه درائى و بازيگرى باز داشته ولى فراموشى از امر آخرت او را از گفتار حق باز مى دارد، با معاويه بيعت نكرد تا اينكه با او شرط نمود كه از عوايد و ثروتى كه بدست مى آيد، او را سهيم كند0

 

سخن على به روايت ابن قتيبه

 

زيد بن وهب گويد: على بن ابيطالب "رض" به من گفت: شگفتا از پسر نابغه او مى پندارد كه من شوخ و مزاح و هرزه در او بيهوده سرايم وه چه نسبت ناروائى همانابدترين گفتار، سخن دروغ است. او "عمرو" هنگامى كه چيزى طلب كند با

 

 

قسم همراهش مى سازد و ابرام مى كند و زمانى كه از او چيزى تقاضا شود بخل مى ورزد در هنگام جنگ مردى است سختگير و پر فرمان تا مادامى كه شمشيرها بكار نيفتاده ولى هنگامى كه زد و خورد درگير شود بزرگتر حيله و نيرنگش اينست كه خود را واژگون سازد و با آشكار ساختن سرين خود مانع از حمله خلق شود. خدا او را پست و نابود سازد0

 

سخن على به روايت ابن عبدربه

 

در محضر على بن ابيطالب سخن از عمرو بن عاص پيش آمد. حضرت در باره او چنين فرمود: شگفتا از پسر نابغه چنين پنداشته و شايع كرده كه من مزاح و هرزه در او بوالهوسم وه چه نسبت ناروائى

 

بدترين سخن دروغترين آنست، همانا او هنگام درخواست ابرام مى كند و اگر از او چيزى تقاضا شود بخل مى ورزد و هنگامى كه شراره جنگ زبانه كشد و شمشيرها بكار افتد همه همش اينست كه لباس خود را در آورد و با ظاهر ساختن سرين خود از حمله جنگجويان كند. خدا او را هلاك و نابود سازد

 

سخنى ديگر از اميرمومنان

 

هنگامى كه مردم شام د رجنگ صفين قرآنها را بر نيزه ها زدند و جنگجويان را به حكم قرآن دعوت نمودند على "ع" فرمود: اى بندگان خدا من سزاوارترين كسى هستم كه كتاب خدا را پذيرفته ام اما معاويه، عمرو بن عاص، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه و ابن ابى سرح، اينان نه اهل ديانتند و نه به قرآن اعتقادى دارند من آنها را بهتر از شما مى شناسم در وقت كودكيشان با آنها بوده ام و پس از آنكه به حد مردى رسيدند باز يا آنها بوده ام در هنگام كودكى و مردى بدترين بودند

 

اين سخن، "دعوت او به حكم قرآن" سخن حقى است كه از آن اراده باطل و ناروا شده، بخدا قسم اينان قرآن رابلند نكرده اند اينان قرآن را نمى شناسند

نامه اميرمومنان به عمرو بن عاص

 

"اين نامه" از جانب بنده خدا على امير المومنين به آن بى عقب و زاده نسل

 

 

بريده، عمرو بن عاص پسر وائل است كه سرزنش كننده محمد و آل محمد در عصر جاهليت واسلام بود- سلام بر آن كس كه سعادت پيروى كند.

 

اما بعد، همانا تو، شوون مردى و مردانگى را به خاطر شخص فاسقى كه پرده اش دريده است، از دست داده اى، كسى كه اشخاص شريف و كريم در مجلسش اهانت ميشود و اشخاص حليم و بردبار، با آميزش با او بى ارزش و به سفاهت منسوب مى شوند و در نتيجه دلت تابع دل او شد چنانكه گفته شد:وافق شن طبقه اين پيروى تو از او باعث شد كه دينت را از تو بگيرد و سپرده الهى را "دين و مسوليت در مقابل آن" و دنيا و آخرتت را تباه سازد، البته خدا نابكارى و پستى تو را از روز نخست مى دانست چنانكه گرگى دنبال شير روانه ميشود تا در سايه چنگال نيرومندش بنوائى برسد و از زيادى شكارش شكمى از عزا در آورد، تو نيز پيرو معاويه شدى تا از پس مانده اش چيزى بتو رسد ولى از آنچه قلم تقدير بر آن جارى گشته گريزى نيست.

 

در حاليكه اگر حق را مى يافتى و در راه حقيقت سير مى كردى به آنچه اميد بدست آوردنش را در دل داشتى مى رسيدى. چه مسلم است هر آنكس كه پيروحق باشد به رشد و سعادت مى رسد.

 

اگر خداوند مرا بر تو و آن زاده زن جگر خوار، مسلط فرمايد، شما را به ستمكاران قريش ملحق خواهم كرد به آنهائى كه در زمان رسول خدا "ص" خداوند قهار آنها را هلاك فرمود، و اگر تو و او زنده بمانيد و زندگيتان بعد از من ادامه يابد، خدا شما را كفايت كند و همان انتقام و عقاب خدا شما را بس است.

 

يك نكته مفيد

 

ابن ابى الحديد اين نامه را به اين صورت درج 4 ص 61 "شرح نهج البلاغه"

 

 

خود، از كتاب صفنى تاليف نصر بن مزاحم نقل نموده است در حاليكه ما اين نامه را در كتاب نصر بن مزاحم نيافتيم، پس هر كس در بسيارى از آنچه ابن ابى الحديد از اين كتاب نقل نموده دقت و امعان نظر كند، خواهد دانست كه آنچه از كتاب نصر بن مزاحم به چاپ رسيده مختصرى از كتاب اصلى است نه تمام كتاب او و كتاب نصر از آنچه كه فعلا در دسترس است بسيار بزرگتر بوده است.

 

صورت ديگر از نامه على

 

همانا تو دين خود را تابع دنياى كسى قرار دادى كه گمراهى و ستمكاريش آشكار است وپرده حيا و دينش دريده، انسان بزرگوار در مجلس او مورد نكوهش و اهانت واقع شود وبردبار و حليم با آميزش او به سفاهت منسوب گردد، تو از او پيروى كردى بخاطر مال دنيا، چون سگى كه دنبال شيرى را گيرد تا از پنجه هاى نيرومند او بهره مند گردد ودر انتظار آن باشى كه از باقيمانده طعمه خود خود چيزى بسويت افكند در نتيجه اين روش، دنيا و آخرت خود را از دست دادى! در حاليكه اگر به حق مى پيوستى به آرزوهايت مى رسيدى.

 

آن هنگام كه خداوند، مرا بر تو و پسر ابو سفيان پيروز كند و غلبه دهد، پاداش اعمالتان را به شما مى رسانم و اگر مرگتان بتاخير افتد و بعد ازمن باقى مانديد، آنچه در پيش روى شماست در آينده در انتظارتان است بدتر است. والسلام0

 

خطبه اميرالمومنين بعد از تحكيم حكمين

 

پس از آنكه خوارج خروج نمودند و ابوموسى به مكه گريخت و على "ع" ابن عباس را به بصره برگرداند، آن حضرت در كوفه اين خطابه را ايراد فرمود:

 

ستايش، خدايراست، هر چند روزگار سانحه مهم و حادثه بزرگى را بوجود آورد

 

 

من شهادت مى دهم كه جز خداى يگانه بى شريك كسى شايسته پرستش نيست و محم "ص" بنده و فرستاده اوست- درود خدا بر او و آل او -.

 

اما بعد، همانا سر پيچى از نصيحت و صلاح انديشى ناصح مهربان و دانا و كار آزموده، حسرت ببار مى آورد و باعث ندامت است. من در موضوع اين داورى كه صورت گرفت، امرو راى خود را اعلام مى كنم و آنچه در سينه دارم برايگان در اختيار شما مى گذارم،اگر امرى از قصير اطاعت شود.

 

و شما چون جفاكاران و مخالفان پذيرش امر من سر باز زديد، و متمردانه نصيحتم را پشت سر افكنديد، اين روش شما طبعا موجب آن شد كه شخص ناصح خير انديش بترديد و حيرت افكند من خير انديشى درباره شما را همانند مشت بر سندان زدن دانستم.

 

در نتيجه، كار من و شما به آنجا كشيد كه پس از وقع خطر و بدست آمدن ضرر، راز نصايحم آشكار گشت چنانكه برادر هوازن گويد

 

 

امرتكم امرى بمنعرج اللوى++

 

فلم تستبينوا النصح الا ضحى الغد

 

 

يعنى: من راى و امر خود را به پيش رويتان بوضوح گفتم:

 

.

 

ولى آن جماعت نصايحم را تا ظهر فردا نفهميدند"يعنى بعد از اينكه همه كارها گذشته، و وقت هر عملى منقضى گشته بود".

 

آگاه باشيد! همانا اين دو مرد "عمرو بن عاص و ابوموسى اشعرى" كه شما بداورى پذيرفتيد، حكم قرآن را پشت سر افكندند و بر خلاف امر و نهى قرآن عمل نمودند و هر كدامشان بدلخواه خود رفتار نمودند و راهنمائيهاى خدا را ناديده گرفته و بدون در دست داشتن حجت و برهانى، و يا در نظر گرفتن سيره گذشته، داورى كردند و هر دو در داوريشان اختلاف نمودند و در نتيجه هيچيك به صواب و رشد راه نيافتند و خدا و رسولش و صالحين و اهل ايمان جملگى از آندو بيزارى جستند و آنها آماده عزيمت بسوى شام گشتند.

 

ابن كثير اين خطبه را درج 7 ص 286 تاريخ خود آورده ولى به جهت اينكه در اين خطبه تبهكاران خيانت پيشه با اوصاف نكوهيده ياد شده اند، و يا بدين سبب كه در ناقلين خطبه خدشه مى كرده است و يا به اين علت كه راضى نمى شده مردم بر حال عمرو بن عاص و رفيقش مطلع گردند، دنبال خطبه را بريده و آن را تا آخر بيت مورد استشهاد ذكر كرده و سپس گويد:

 

حضرت بعد از اين جمله سخنى درباره رفتار داوران دارد و داوريشان را رد نموده و نكوهش نموده است و سخنانى بر خيانت و گمراهى حكمين ايراد فرموده.

 

در اين مورد ضمن خطبه هاى امير المومنين "ع" سخنان بسيارى در پيرامون اين مرد "عمرو بن عاص" مذكور است كه ما براى رعايت اختصار از ذكر آن صرفنظر نموديم مانند اين جمله از فرمايش آن حضرت:

 

پسر نابغه، آن دشمن خدا و دوست آنكه خدا او را دشمن مى دارد، رهسپار مصر شد.

 

و يا اين جمله:

 

 

ناپاكان و ستمكاران مصر ار فتح كردند، همان جفا پيشگان كه خلق خدا را از راه خدائى باز داشتند و پيوسته كجروى و انحراف ترويج نمودند.

 

اميرمومنان عمرو را در قنوتش لعنت مي فرستد

 

"اين قسمت اضافه چاپ دوم است" ابو يوسف قاضى در ص 71 كتاب "الاثار" خود از طريق ابراهيم آورده است كه:

 

همانا على "ع" به هنگامى كه معاويه با او جنگ مى نمود درقنونت خود بر معاويه نفرين مى نمود و اهل كوفه هم در اين كار از حضرت پيروى كردند، معاويه نيز همين كار را ميكرد و اهل شام هم از او تبعيت مى نمودند.

 

طبرى درج 6 ص 40 تاريخش روايت كند كه: على "ع" هنگامى كه نماز مى خواند در قنوت چنين مى فرمود.

 

اللهم العن معاويه و عمرا و ابا الاعور السلمى و جيبا و عبدالرحمن بن خالد و الضحاك بن قيس والوليد.

 

ترجمه: خداوندا! معاويه، عمرو، ابوالاعور سلمى، حبيب، عبدالرحمن بن خالد ضحاك بن قيس و وليد را لعنت فرست.

 

چون اين خبر به معاويه رسيد او نيز در قنوت خود على و ابن عباس و اشتر و حسن و حسين را لعن نمود.

 

اين روايت را هم نصر بن مزاحم در ص 302 كتاب "صفين؟ خود و ص 636 چاپ مصر آورده و در روايت مزاحم چنين مذكور است.

 

على "ع" هنگامى كه نماز صبح و مغرب را مى خواند و از نماز فارغ مى شد مى گفت:

 

اللهم العن معاويه و عمرا و ابا موسى و حبيب بن سلمه تا آخر حديث

 

 

كه به همان لفظ مذكور است جز آنكه در روايت او بجاى اشتر قيس بن سعد ذكر شده است.

 

"اين قسمت نيز اضافه چاپ دوم است" ابن حزم دردرج 4 ص 145 كتاب "المحلى" روايت كند كه على و معاويه در قنوت نمازهاى واجب و مستحب خود يكديگر را نفرين مى كردند.

 

و اين موضوع را وطواط در ص0 33. كتاب "الخصايص" خود روايت نموده و اين عبارت را بدان افزوده است: و پيوسته اين روش برقرار بود تا عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد و از آن منع كرد.

 

و همين روايت راابن اثير درج 3 ص 144 كتاب "اسد الغابه" به لفظ طبرى ذكر نموده است.

 

"اين قسمت نيز اضافه چاپ دوم است" و ابوعمر در "الاستيعاب" در مبحث كنيه ها در شرح حال ابو الاعور سلمى گويد: او "ابوالاعور" و عمرو بن عاص در جنگ صفين با معاويه بودند، او نسبت به دشمنى و كينه حضرت از سايرين سختتر بود. على "ع" او را قنوت نماز صبح ياد مى كرد و مى فرمود: خداوندا! او را دفع فرما! و ديگران را نيز در قنوت نفرين مى كرد و ابوالفدا درج 1 ر 179 تاريخش اين داستان را به لفظ طبرى ذكر نموده است.

 

"اين قسمت نيز اضافه چاپ دوم است" زيلعى درج 2 ص 131 كتاب "نصب الرايه" خود از ابراهيم گويد:

 

چون بين على و معاويه جنگ بر پا شد. على در قنوت معاويه را نفرين مى فرمود و اهل كوفه هم از حضرت پيروى مى كردند و معاويه هم على را نفرين مى كرد و اهل شام او را پيروى مى كردند.

 

و اين موضوع را ابوالمظفر، سبطابن جوزى حنفى در ص 59 تذكره خود به عين لفظ طبرى تا قنوت معاويه روايت كرده و در دنباله آن نام محمد بن حنفيه و شريح بن هانى را افزوده است.

 

 

و ابن ابى الحديد درج 1 ص 20. "شرح نهج البلاغه" خود نقل از كتاب صفين ابن ديزيل "شرح حالش در ص 162 ج 1 ذكر شده" و از كتاب صفين نصر بن مزاحم روايت نموده و شبلنجى در ص 110. " نور الابصار " خود آنرا ذكر كرده است.

 

نفرين عايشه بر عمرو

 

پس از آنكه كشته شدن محمد بن ابى بكر به عايشه رسيد در مرگش بيقرارى بسيار نمود و پيوسته در قنوت و بعد از نماز به معاويه و عمرو بن عاص نفرين مى نمود. اين موضوع را طبرى در ج 6 ص 60 تاريخش و ابن اثير در ج 3 ص 155 " كامل " خود و ابن كثير در ج 314 7 تاريخ خود و ابن ابى الحديد در ج 2 ص 33 " شرح نهج البلاغه " روايت كرده اند0

 

برخورد امام حسن مجتبي و عمرو عاص

 

زبير بن بكار در كتاب " مفاخرات " روايت نموده كه:

 

عمرو بن عاص، و وليد بن عقبه بن ابى معيط، و عتبه بن ابى سفيان بن حرب، و مغيره بن شعبه، نزد معاويه جمع بودند و سخنان دردناكى از امام حسن به آنها رسيده بود و نظير همين سخنان از ناحيه آنها به امام حسن رسيده بود.

 

آن جمع به معاويه گفتند: اى امير المومنين بنگر كه حسن پسر على چگونه نام پدرش را زنده نموده و سخنانش مورد تصديق مسلمين واقع شد و امر او را گردن مى نهند و از او پيروى مى نمايند و بر اثر اين جريان او بيش از آنچه هست بلند مرتبه و مشهور مى گردد. ما، پيوسته از او چيزهائى مى شنويم كه باعث نگرانى ماست.

 

معاويه گفت: اكنون در اين باره چه مى گوئيد؟

 

گفتند: به دنبال او بفرست تا او را و پدرش را در محضر تو دشنام دهيم و نكوش و سرزنش نمائيم به او بگوئيم كه پدرش قاتل عثمان بود و در اينباره از او اقرار مى گيريم و حال آنكه او نمى تواند "در حضور تو" با ما معارضه كند.

 

 

معاويه گفت: واى بر شما، چنين نكنيد، بخدا قسم هيچگاه در نزد او ننشستم مگر آنكه مقام او وعيب جوئيش مرا بيمناك ساخت.

 

گفتند: بهر صورتى شده تو اين كار را بكن.

 

معاويه گفت: اگر به دنبال او بفرستم تا در اين محضر حاضر شود، بدانيد كه من جانب انصاف را نسبت به او از دست نمى دهم.

 

عمرو بن عاص گفت: آيا ترس آن دارى كه باطل او بر حق ما غلبه كند؟ و يا سخن او بر سخن ما برترى يابد؟

 

معاويه گفت: اگر بفرستم و او راحاضر كنم كه بيايد به او امر مى كنم كه تمام آنچه به نظرش مى رسد، بازگو كند گفتند: باشد.

 

معاويه گفت: حال كه بر خلاف نظر من، تصميم به احضار او گرفتيد در هنگام سخن با او معارضه نكنيد و اين مطلب را بدانيد كه اين خاندان كسانى هستند كه بهيچ وجه نمى توانيد بر آنها عيب گيريد و هيچ عار و ننگى به آنها نمى چسبد، فقط شما با همان سنگ "تهمت" او را هدف قرار دهيد و به او بگوئيد. پدرت عثمان را كشت و خلافت خلفاى قبل را ناخوش داشت

 

سپس معاويه، كسى را بر اين اساس نزد آن حضرت فرستاد، حضرت از او پرسيد:

 

چه كسانى نزد معاويه بودند؟ فرستاده معاويه يك يك آنها را نام برد. امام حسن "ع" فرمود: آنها چه مقصدى دارند؟ سقف بر سرشان فرود آيد و دچار عذاب الهى گردند، سپس به خدمتكار خود دستور فرمود، كه لباسش را حاضر كند و قبل از خروج از منزل اين كلمات را فرمود:

 

خداوندا! من، از بديهاى آنها به تو پناه مى برم و از تو مى خواهم كه آنها را محكوم و خوار سازى؟ تو! در هر زمان و مكان امور مرا با نيرو و قدرتت يارى فرما اى خدائى كه بيش از همه به من مهربانى.

 

 

پس از اين سخن برخاست و به مجلس معاويه رفت. گوينده اين داستان ادامه مى دهد تا اينكه گويد: عمرو بن عاص شروع به سخن كرد و بعد از حمد وثناى خداوند و فرستادن درود بر فرستاده او به ذكر نام على "ع" پرداخت و آنچه توانست از حضرت نكوهس كرد و نسبتهاى ناروا به او داد و گفت:

 

على به ابوبكر، دشنام داد و خلافتش را خوش نداشت و از بيعت با او امتناع ورزيد و بعد هم به اكراه بيعت نمود و در خون عمر هم شركت نمود و عثمان را هم از روى ستم كشت و بناروا ادعاى خلافت نمود....

 

بعد حوادثى كه در گذشته بوقوع پيوسته به او نسبت داد و هر چه توانست بنسبت به حضرت ناروا گفت.

 

و باز اضافه كرد:

 

همانا شما فرزندان عبدالمطلب، در مرز آن نبوديد كه با كشتن خلفا، و خونريزيهاى ناروا به ملك و پادشاهى برسيد و به سلطنت و حكومت اينقدر حريصيد كه در راه رسيدن به اين منظور دست به هر ناروائى مى زنيد اما آنچه مربوط به تو است اى حسن، تو چنين پنداشتى كه به خلافت مى رسى در حاليكه هيچ عقل و تدبير اين كار را ندارى درباره خدا چگونه مى انديشى كه صلاحيت اين مسوليت را از تو سلب نموده به حدى كه در خور سخريه و استهزا هستى و اين نتيجه عمل بد پدر تواست غرض از اينكه تو را به اين مجلس احضارنموديم، اين بود كه به تو و پدرت دشنام دهيم.

 

اما پدرت را خداوند به تنهايى كار او را سخا، و ما از دست او راحت كرد، اما تو در دسترس مائى، ما هر طورى كه بخواهيم، درباره تو عمل مى كنيم. و اگر تو را بكشيم در پيشگاه خداوند گناهى نكرده ايم و در نظر مردم هم، مورد نكوهش واقع نمى شويم.

 

آيا تو مى توانى بر اين گفتار خورده بگيرى، و سخنان ما را تكذيب كنى؟

 

اگر خيال مى كنى، بر خلاف حق سخنى گفته ايم، سخنمان را رد كن و اگر نتوانستى رد كنى، بايد كه تو و پدرت ستمكاريد!

نامه ابن عباس به عمرو

 

بن عباس در پاسخ نامه عمرو، نامه اى نوشت به اين مضمون:

 

اما بعد، من در ميان عرب، از تو بى حياتر نيافتم، معاويه ترا به پيروى از هوا وا داشت، و تو هم دين خود را به بهاى بسيار كمى به او فروختى.

 

 

سپس به طمع رسيدن به ملك و پادشاهى در ميان مردم به ظاهرسازى و مردم فريبى پرداختى و چون از آن نصيبى نيافتى و دنيا را چون ديگر گناهكاران بزرگ دانستى، لذا به شيوه زهد و ورع خودنمائى كردى و غرضت از اينهمه نيرنگ، آماده ساختن جنگ و درهم شكستن نيروى مومنين بود

 

اگر راست مى گوئى كه همه نقشه هايت براى خداست، دست از حكومت مصر بردار، و به خانه ات برگرد. چه، در اين جنگ كه تو صد درصد، انگيزنده آن بودى، معاويه به هيچوجه چون على نيست، على آن جنگ را به حق آغاز نمود و سرانجام دچار مكر و حيله شما شد، اما معاويه جنگ را به ستم و ناروا آغاز نمود و سرانجام به اسراف "و خونريزى مردم" پرداخت.

 

مردم عراق در آن جنگ، مانند مردم شام نبودند، مردم عراق با على كه بهترين آنها بود، بيعت كردند و مردم شام با معاويه كه بدترين آنها بود بيعت نمودند.

 

من و تو هم در اين امر يكسان نبوديم، من اراده خدارا داشتم و تو قصدت رسيدن به حكومت مصر بود و اينجا بود كه تشخيص دادم چه چيز تورا از من دور و تو را به معاويه نزديك ساخت.

 

بنابر اين اگر تو قصد شر و فساد دارى، ما بهيچوجه بر تو پيشى نمى گيريم و اگر قصدت خير و صلاح امت باشد هرگز بر ما پيشى نخواهى گرفت.

 

پس از اين سخنان، برادر خود فضل بن عباس را طلبيد و بدو گفت:

 

اى پسر مادرم در جواب عمرو بن عاص اشعارى بگو و فضل، اين اشعار را سرود:

 

بس است تو را مكر و حيله گرى و بدانديشى و پريشان سرائى كه براى درد نادانى تو دوا و علاجى نيست جز سر نيزه كه پى در پى در گلوگاهتان بزنند تا از پاى در آئيد و بسر گرانى و غرور آن خاتمه دهد.

 

اينست داروى همه شما را تا سر اطاعت در برابر على "ع" و ابن عباس فرود آريد.

 

 

اما على، پس خداى او را به فضيلت و بلندى قدر و منزلت بر خلق برترى داد.

 

اگر شما دست از جنگ برداريد، ما نيز جنگ را ناتمام وا مى گذاريم و اگر بر ما و شما برسد، بازگشت ندارد و همگان در معرض خطر خواهند بود.

 

كشتار عراق با كشتار شام در برابر يكديگر صورت گرفت و بهم تلافى شد ولى براى حق و راستى باكى نداريم، خداى، مبارك نگرداند "كار تو را" در مصر، كه شرى برانگيختى و از اين جام بهره مندى و نصيب تو جرعه اى بيش نيست.

 

اى عمرو سوگندبه ستارگان كه تو از شر و فسادى كه در مصر بپا كردى، بهره و غنيمتى نمى برى و در روز پاداش هم بهره مندى ندارى.

 

مصادر اين بحث:

 

" الامامه و السياسه " ج 1 ص 95 كتاب " صفين " ص 219، " شرح نهج البلاغه " ابن ابى الحديد ج 2 ص.288

 

و باز در اين زمينه اشعارى در كتاب " صفين " ابن مزاحم ص 300 مذكور است كه به بزرگ امت، ابن عباس نسبت داده شده است و اين اشعار شامل ذم و نكوهش و طعن به عمرو مى باشد.

 

برخورد عمرو عاص و ابن عباس

 

عمرو بن عاص، در سفرى كه به حج رفته بود عبورش بر ابن عباس افتاد و موقعيت ابن عباس را در قلوب خلق و احترامى كه مردم برايش قائل بودند، مشاهده نمود. رشك و حسد در دلش شعله گرفت و به او گفت:

 

اى پسر عباس چرا هر وقت مرا مى بينى با حالتى ناخوش و درهم از من روى مى گردانى؟ گوئى بين چشمانت جراحتى افتاده، ولى هنگامى كه در بين گروهى از مردم قرار مى گيرى، آثار ضعف و نادانى و وسواس در تو ظاهر مى گردد.

 

ابن عباس در جوابش گفت:

 

 

زيرا كه از دونان و ناپاكان هستى ولى قريش از بزرگان و نيكانند، از سخن باطل و آنچه نمى دانند خوددارى مى كنند و حقى را كه شناختند، كتمان نمى كنند، از جهت منش و معنويات، بزرگان خلقند و به ظاهر بلند مرتبه ترين مردمند، تو خود را داخل قريش مى دانى، در حاليكه از آنان نيستى.

 

و تو كسى هستى كه در بين دو بستر خواب، متولد شدى نه در بين بنى هاشم جايگاه و مقامى دارى و نه در بين بنى عبد شمس كسى تو را به خود مى گيرد، تو گناهكار بى پدر و گمراه و گمراه كننده اى، معاويه تو را بر گردن مردم سوار كرد و تو هم از حمايت او به خود باليدى و بخشش او را به حساب بزرگى و مقام خود پنداشتى.

 

عمرودر جواب گفت: نه بخدا قسم، من بوجود تو خرسندم و به خود مى بالم آيا اين حالت در نزد تو براى من نفعى دارد؟

 

ابن عباس گفت: ما به هر جا كه حق باشد مايليم و به آن راهى كه حق رود آهنگ مى كنيم. مصدر اين بحث: " عقد الفريد " ج 2 ص 0136

 

16 - ابن عباس و عمرو

 

عبدالله بن جعفر به مجلس معاويه وارد شد، ابن عباس و عمرو بن عاص هم حضور داشتند، عمرو بن عاص گفت:

 

مردى بر شما وارد شد كه در دل آرزوها دارد و در مجالس بزم و طرب به آوازها دل مى دهد و شيفته كنيزكان خواننده و نوازنده است، بسيار شوخ و بذله سر است و از جوانان زياد حمايت مى كند و "با آنها كه مورد علاقه اش نيستند"خشمش آشكار است و در خوشگذرانى از خود بيخود است، به گذشتگان خود بسيار مى بالد و در انفاق اسرافكار است.

 

ابن عباس گفت: بخدا قسم كه دروغ مى گوئى و عبدالله بن جعفر را آنچنانكه تعريف كردى، او بسيار به ياد خداست و در برابر نعمتهاى حق سپاسگذار و از هر ناروائى دور و بركنار است، مردى است بخشنده و بزرگ، آقا و بردبار، هدفى راستين

 

 

دارد، و تقاضاى ديگران را اجابت مى كند، محدوديت و هيبتى كه مانع از نزديكى به او گردد، در او نيست، از كسى عيب جوئى و نكوهش نمى كند. در بين قريش مقامى والا دارد. شير بيشه مردانگى است. در كارزار پيشرو ودلير است. حسبى شريف دارد. بى پدر و پست و فرومايه نيست. همانند آن ناپاك نيست كه پسترين افراد قريش بر سر فرزنديش نزاع كنند تا در نتيجه قصاب قريش "عاص بن وائل" بر ديگران پيروز گردد و ناكسترين افراد شناخته شود.

 

آرى، عبدالله بن جعفر چون آن فرومايه بى مقام نيست كه از حيث حسب و نسب بخوارى و مذلت بگرايد و از شخصيت خانوادگى سهم كمى داشته و بين دو قبيله، وا مانده و بلاتكليف بماند، چون نوزادى كه بين دو محله افتاده باشد "كه معلوم نيست از كدام طرف است".

 

نه چون كسى است كه به بيچاره گى شناخته شده باشد و يا از خانواده خود رخت بربسته باشد.

 

"بعدخطاب به عمرو نمود" كاش مى دانستم تو، با كدام شخصيت و ارزشى متعرض مردان مى شوى؟ و با كدام اصل و حسب به حدود ديگران تجاوز مى كنى؟ در كدام جنگ توانستى چون مردان رزمنده ظاهر گردى؟ آيا خودت بودى؟ اى پست فرومايه، و اى ناچيز بى پدر، آياباتكا به خود چنين مى گوئى، يا به اتكا آنهائى كه منسوب به آنها هستى؟ آنانكه خود نيز، سفيهانى خشمگين و پست و فرومايه اند و در ميان قرش بدين خصلت معروف، نه در عهد جاهليت شرافتى داشتند و نه افتخار تقدم و سبقت به اسلام، نصيبشان شده.

 

توخود بزبان غير سخن گوئى و خود را در ميان كسانى قرار داده اى و دم مى زنى كه همطراز آنها نيستى.

 

بخدا سوگند، اگر معاويه تو را از درگاهش دور مى ساخت به فضيلت نزديكتر مى شد و از ناروائيها و ستم دور بود. چه، دردها پيوسته است، و اميدواريها فريبنده تو را تا آخرين نقطه آرزو پيش برد كه نه به دسترنجى رسيدى و نه درخت زندگيت

 

 

برگ و نوائى گرفت

 

عبدالله بن جعفر گفت: اى ابن عباس تو را سوگند مى دهم كه ديگر از سخن باز ايستى، تو به خوبى از من دفاع نمودى و به حمايتم برخاستى.

 

ابن عباس گفت: در برابر اين برده، مرا واگذار. چه او، اگر در مقابل خود حريفى نبيند بدون هيچ مايه اى مى تازد ولى اكنون مى بيند كه شيرى شرزه در برابر اوست كه دلاوران همسنگ خود را از هم مى درد و ميدان داران كارزار را بى جان مى سازد.

 

عمرو بن عاص "به معاويه" گفت: يا امير المومنين بگذار تا منهم در برابر او سخن گويم، بخدا قسم كه چيزى فروگذار ننمود.

 

ابن عباس به معاويه گفت:اجازه اش ده تا هر چه مى خواهد بگويد او هر چه گويد بر عليه خود گفته، بخدا سوگند دلم سخت و قوى و جوابم كوبنده است همه اطمينانم بخدا است و چنانم كه نابغه بنى ذبيان گويد:

 

 

و قدما قد قرعت و قارعونى++

 

فما نزر الكلام و لا شجانى

 

 

يصد الشاعر العراف عنى++

 

صدود البكر عن قرم هجان

 

 

ترجمه

 

از دير زمان با شمشير زبان ديگران را كوفته ام و آنها مرا كوفته اند ولى نه زبان من كوتاه آمده و نه آنها بر رنج و آزار من دست يافتند.

 

زبان من هر شاعر پرگوئى را از من باز ميدارد و ميگريزاند بسان بچه شتريكه از مصاف با شتر نر برگزيده ميگريزد.

 

اين داستان را جاحظ در ص 101 " المحاسن و الاضداد "، و بيهقى در ج 1 ص 68 " المحاسن و المساوى"آورده اند، و به طوريكه در صفحه 228 گذشت. از ابن عساكر به نقل از عبدالله بن عباس بن ابى سفيان مانند آن ذكر شده كه بعضى از الفاظ آن

 

 

غلط و تحريف شده بود كه به وسيله نقل اين داستان كه اينجا نموديم آن غلطها تصحيح مى شود0

 

معاويه و عمرو عاص

 

معاويه احساس كرد كه تا عمرو بن عاص با او بيعت نكند مقصود او حاصل نمى شود لذا به عمرو گفت: از من پيروى نما، عمرو پرسيد: به چه سبب از تو پيروى كنم؟ به خاطر آخرت، كه بخدا قسم از آخرت جدائى، يا براى دنيا، كه آنهم در اختيار تو نيست تا مرا با خود شريك سازى.

 

معاويه گفت: من، تو را در بهره هاى دنيوى با خود شريك مى سازم.

 

عمرو جوابش داد: پس، فرمان حكومت مصر و توابع آن را بنام من بنويس معاويه هم فرمان حكومت و توابع آن را به نام او نوشت و پايان فرمان چنين بود كه:عمرو عهده دار است كه گوش به فرمان و مطيع امرم باشد.

 

عمرو گفت: و اين نكته را هم بنويس كه فرمانبردارى عمرو هيچگونه نقصى به شرط و قرار عمرو وارد نخواهد ساخت.

 

معاويه گفت: مردم باين مطلب توجهى ندارند. عمرو گفت: و لو اينطور باشد ولى اين نكته را بنويس، معاويه نوشت، و بخدا سوگند كه معاويه چاره اى جز نوشتن آن نداشت.

 

در آن هنگام كه معاويه با عمرو بر سر مصر و حكومت آن سخن مى گفتند، و عمرو هم باصراحت گفت: بايد حكومت مصر را به من بدهى، تا دين خود را به تو بفروشم عتبه بن ابى سفيان وارد شد، و چون سخن عمرو را شنيد گفت: اين مرد به سبب دينش مورد اعتماد است، زيرا فردى از صحابه، و ياران محمد "ص" مى باشد.

 

عمرو به معاويه نوشت:

 

 

معاوى لا اعطيك دينى و لم انل++

 

به منك دنيا فانظرن كيف تصنع

 

 

و ما الدين و الدنيا سوا و اننى++

 

لاخذ ما تعطى و راسى مقنع

عمار ياسر و عمرو عاص

 

عمار پسر ياسر، با عمرو بن عاص در لشگرگاه صفين با هم گرد آمدند. عمار و همراهانش از مركب فرود آمدند و حمايل شمشيرهايشان را در برگرفتند، در اين هنگام عمرو گفت: اشهد ان لا اله الا الله

 

عمار گفت: ساكت باش، تو در دوران زندگانى محمد "ص" و بعد از او اين شهادت را ترك كردى، و ما به اين شهادت از تو سزاوارتريم، اگر اين شهادت را از نظر خصومت و دشمنى مورد استفاده قرار مى دهى، حق ما باطل تو را از بين مى برد و اگر شهادت را بر سبيل خطبه راندى، ما از تو درخطابه داناتريم.

 

 

اگر بخواهى، من تو را به كلمه اى آگاه مى كنم كه بين ما وتو را متمايز مى سازد و قبل از اينكه جنگ برپا شود، كفر تو را اثبات مى كند به طوريكه خود بر عليه خود گواهى مى دهى و نمى توانى مرا تكذيب كنى

 

عمرو گفت: يا ابا يقظان "اين كنيه عمار است" من براى اينكه گفتى نيامده ام بلكه از اين جهت باتو گرد آمدم كه تو را در ميان اين سپاه مطاع ديگران يافتم و بهمين جهت خدا را به يادت آوردم تا اين گروه را از استعمال سلاح و جنگ بازدارى و خونشان را حفظ كنى، من د راين راه كوشا هستم پس بر چه مبنائى با ما مى جنگى؟

 

آيا نه اينست كه ما نيزخداى يگانه را مى پرستيم و بهمان قبله كه شما نماز مى گذاريد نماز مى خوانيم؟ و همان را كه شما در دعايتان مى گوئيد ما مى گوئيم، و همان كتاب را كه شما قرائت مى كنيد، ما هم قرائت مى كنيم و برسول شما ايمان داريم؟

 

عمار گفت: حمد خدايرا كه اين اقرارها را بزبان تو جارى كرد كه من و يارانم داراى قبله و دينم، پرستش خداى مهربان را مى كنيم و معترف به پيامبرى محمديم و كتابش را قبول داريم و اينهمه بخلاف تو و يارانت

 

حمد خدايرا كه اقرار تو را به نفع ما قرار داد بخلاف تو و يارانت، تو را گمراه و گمراه كننده قرار داد، تو خود نمى دانى كه از راه يافتگانى يا گمراهان و از تشخيص واقع نابينا هستى اكنون به تو خبر مى دهم كه نبرد من و يارانم با تو بر چه مبنائى است.

 

رسول خدا به من امر فرمود كه: با ناكثين "پيمان شكنان" نبرد كنم منهم نبرد كردم و امر فرمود كه: با قاسطين "منحرفين از عدالت" به نبرد برخيزم كه شمائيد، اما مارقين را "آنان كه از دين خارج مى شوند" نمى دانم آنها را درك خواهم كرد يا نه؟

 

اى بلاعقب آيا ندانستى كه رسول خدا "ص" در باره على فرمود:

ابو نوح حميرى و عمرو

 

ابو نوح حميرى كلاعى، در روز صفين به اتفاق ذوالكلاع نزد عمرو بن عاص آمدند. در آن موقع عمرو پيش معاويه بود، و مردم هم دور آنها جمع شده بودند و عبدالله بن عمر، مردم را تحريص به جنگ مى نمود. آندو همينكه در آن مجلس ايستادند، ذوالكلاع به عمرو گفت:

 

اى ابا عبدالله آيا مايلى با مردى خيرانديش، عاقل، مهربان روبرو شوى كه از عمار بن ياسر به تو خبر دهد و دروغ نگويد؟.

 

عمرو گفت: او كيست؟

 

ذوالكلاع گفت: اين پسرعموى منست، از اهل كوفه است. عمرو نگاهى به او كرد و گفت: سيماى ابوتراب را در تو مى بينم

 

ابونوح در جواب گفت: بر من سيماى محمد "ص" و ياران او نمايان است و ر تو سيماى ابوجهل و فرعون

 

مصدر بحث: كتاب " صفين " ص 174و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.

 

ابو الاسود دوئلى و عمرو

 

ابو الاسود دوئلى بعد از كشته شدن على "رض" بر معاويه وارد شد در حاليكه بلاد اسلامى در زير تسلط و نفوذ معاويه در آمده بود.

 

معاويه او را نزديك خود نشاند، وجايزه بزرگى به او داد، عمرو بن عاص بر او رشك برد و در هنگامى كه ورود بر معاويه مجاز نبود، آمد و اذن ملاقات خواست و پس از گرفتن اجازه بر معاويه وارد شد.

 

معاويه گفت: اى ابا عبدالله چه موجبى باعث شد شتاب كنى و قبل از وقت مجاز برمن وارد شوى؟

 

 

گفت: يا امير المومنين براى موضوعى نزد تو آمدم كه برايم دردناك بود و خواب را از من ربوده و مرا به خشم آورده است، قصد من در اين موضوع،خيرانديشى و نصيحتى براى امير المومنين است.

 

معاويه گفت: بگو موضوع چيست؟

 

عمرو گفت:

 

يا امير المومنين ابو الاسود دوئلى مرد خردمند و سخنورى است، كيست كه چون او از نيروى سخنورى بهره داشته باشد، او در شهر و مملكت تو، نام على را "به نيكى" تجديد نموده است و دشمنان او را به دشمنى ياد كرده و من مى ترسم كه تو اينقدر بر او سستى كنى، تا بر دوش تو سوار شود.

 

عقيده من اينست كه او را بطلبى و بترسانى و از وضع او تحقيقى و بررسى نمائى و امتحانش كنى در نتيجه از دو حال خالى نيست، يا روحيات او بر تو آشكار مى شود و زمينه اى از گفتارش بدست مى رسد ويا تظاهر خواهد كرد و بر خلاف آنچه كه در دل دارد اظهار خواهد كرد، اگر چنين كرداز او بپذير و به گفتار او در اينجا اتخاذ سند كن، نتيجه و عاقبت اين عمل به خيرو صلاح خواهد بود انشا الله.

 

معاويه گفت: بخدا قسم من مردى هستم كه كمتر شده نظرو عقيده صاحبنظرى را ناديده بگيرم و هيچگاه نشده نظر و عقيده اى اظهار گردد و من در اطراف آن فكر نكنم، ولى در مورد اين شخص "ابوالاسود دوئلى" اگر او را طلب كنم و نظر تو را در باره او اجرا نمايم، و او با قدرت بيان خود در برابر مواخذه و تهديد من مقاوت كند من كسى را ندارم كه در مقابل او به معارضه برخيزد. و ممكن است سخن و معارضه او باعث خشم و ناراحتى من گردد، زيرا من از مقصود و سويداى دل او مطلعم و صلاح در اين است كه هر گونه تظاهرى در حضور ما مى كند از او پذيرفته گردد و از مكنونات واقعى او تفحص نكنيم و در بقيه مطالب او را به حال خودش وا گذاريم.

 

عمرو گفت:

 

 

من يار و رفيق تو بودم در روزيكه قرآنها بر سر نيزه ها رفت، و توبه نحوه فكر و راى من مطلعى و صلاح نمى بينم كه بر خلاف راى من رفتار كنى، چه من از خيرانديشى و صلاحديد در كارهاى تو دريغ نكرده ام بفرست او را حاضركنند و خود را در مقابل او عاجز و ناتوان قلمداد تا ترا بكوبد و منكوب سازد

 

معاويه به دستور عمرو رفتار كرد و در پى ابوالاسود فرستاد كه حاضرش سازند، و هنگامى كه وارد مجلس شد سومين كس بود، معاويه به او خوشامد گفت و سپس مورد خطابش قرار داد و گفت:

 

من و عمرو بن عاص در باره اصحاب محمد مناقشه و منازعه داشتيم دوست دارم نظر و عقيده تو را در رفع اين نزاع و مناقشه بدانم.

 

ابو الاسود گفت: يا امير المومنين آنچه مى خواهى سوال كن.

 

معاويه گفت: اى ابوالاسود كداميك از اصحاب رسول خدا "ص" محبوبتر بودند؟

 

ابوالاسود گفت: آن كس كه بيشتر از همه رسول خدا را دوست مى داشت و در راه او فداكارى مى كرد.

 

معاويه به طرف عمرو بن عاص نظرى افكند و سرى تكان داد و سپس دنباله سوال خود را گرفت و به ابوالاسود گفت.

 

بنابر اين كداميك از آنها در نظر تو برتر و افضلند؟

 

ابوالاسود گفت: آن كس كه تقواى او زيادتر و خوف او در دين از ديگران بيشتر بود، معاويه در اين موقع بر عمرو خشمناك شد و سپس به ابوالاسود گفت: بنابر اين كداميك از آنها داناتر از ديگران بود؟ گفت: آن كس كه بيشتر از همه در گفتار خود از خطا مصون بود و سخنش رساتر و كاملتر بود.

 

معاويه سوال كرد: كداميك از اصحاب، شجاعتر از سايرين بود؟

 

ابوالاسود جواب دادكه آن كس كه در ميدانهاى جنگ رنج و محنت بيشترى

 

 

را متحمل شد و در مقابل حملات دشمن بردبارتر بود.

 

معاويه گفت: كداميك از اصحاب بيشتر مورد وثوق و اطمينان پيامبر خدا بود؟

 

ابوالاسود جواب داد: آن كس كه بعد از خود، در باره او وصيت فرمود.

 

معاويه گفت: كداميك از اصحاب نسبت به پيغمبر راستگوتر بود؟

 

ابوالاسود گفت: آن كس كه قبل از همگان پيغمبريش را تصديق نمود.

 

در اين موقع معاويه رو به عمرو كرد و گفت: خداى پاداش نيكو به تو ندهد، آيا نسبت به آنچه كه ابوالاسود گفت، مى توانى ردى ابراز كنى؟

 

ابوالاسود به معاويه گفت: من از اول دانستم كه چه كسى تو را به اين امر تحريك نموده است.

 

اكنون به من اجازه بده كه در باره او "عمرو" چند كلمه اى بگويم.

 

معاويه گفت: آرى، آنچه در باره او مى دانى بيان كن.

 

ابوالاسود گفت: يا امير المومنين اين شخص، كسى است كه در ضمن اشعارى كه سروده رسول خدا را هجو و نكوهش نموده است و رسول خدا "ص" در مقابل اشعار او فرمود:

 

پروردگارا من كه شعر نتوانم گفتن، پس بهر بيتى كه عمرو در هجو من سروده، او را لعنتى فرست. آيا با اين سخن پيامبر خدا، مى شود رستگارى و فلاح براى عمرو تصور نمود، تا به آن برسد؟

 

و يا از آنچه بدست مى آورد سودى ببرد؟

 

بخدا سوگند، كسى كه شناختن حسبش با قرعه باشد، بايد در سخن ناتوان و قلبى ترسناك داشته باشد و احساس حقارت و بى پناهى كند و تن به هر مذلت و خارى بدهد، خود را نمى تواند درميان مردان جا دهد و يا در بكار بستن سخن، راى و نظرى داشته باشد.

 

هنگام سخن گفتن مردان، ناچار گوش مى دهد و دم در نمى آورد و به هنگام

 

 

بپا خواستن بزرگواران هر قوم، او چون سگ مى نشيند، بنام دين خود را به تكلف و ريا افكند بسبب گناه بسيار يكه مرتكب شده، با ابهت بزرگواران نظر نمى افكند و در عين حال در بزرگوارى آنها منازعه و همسرى نتواند، سپس در تيرگيهاى سخت سرگردان شده، و بابى حيائى متوسل به مكر و دغل مى شود، با مردم به حيله و نيرنگ معامله مى كند در حاليكه سرانجام مكر و حيله در آتش است.

 

عمرو گفت: اى برادر دوئلى همانا تو خوار و فرومايه هستى، و اگر نسب خود را وابسته به كنانه نمى كردى و به اين عنوان متوسل نمى شدى، اطرافيانت چون باز شكارى تو را از ميان مى ربودند، ناچار بسبب اين وابستگى بر ديگران بزرگى مى فروشى و به نيروى آنها حمله مى كنى و با اين دستاويزها، زبانت گويا و توانا است ولى بزودى همين توانائى و زبان آورى برايت وبالى خواهد بود.

 

بخدا قسم. تو از قبلها دشمنترين اشخاص نسبت به امير المومنين "معاويه" بودى و اكنون هم هيچگاه عداوت و دشمنيت نسبت به او به اين سختى و شدت نبوده، لذا با دشمنان او دوست و با دوستان دشمنى، مدام در پى ماجراجوئى و ايجاد حادثه هستى، و اگر معاويه از نظر من پيروى مى كرد هر آينه مسلما زبان تو را قطع مى كرد و افكار شيطانيت را از سرت بيرون مى ساخت، زيرا تو آن دشمن نابكارى هستى كه در پاى درخت هستى او "معاويه" چون افعى نر كمين كرده اى

 

در اين هنگام، معاويه به سخن آمد و گفت:

 

اى ابا اسود تو منتهاى كاوش را در آنچه خواستى نمودى و هيچ راه آشتى و سازش باقى نگذاشتى و سپس رو به عمرو كرد و گفت: آنطور كه بايد، از عهده دفاع برنيامدى و در برابر ابوالاسود، به مقصود خود نرسيدى، سخن از او آغاز شد و بر تو تجاوز نمود و آن كس كه آغاز به حمله كند، ستمكارتر است و سومى شما "معاويه" بردبارتر است، از اين سخن در گذريد و سخن ديگرى به ميان

 

 

آوريد و بدون اينكه تصور كنيد كه از مجلس اخراجتان نمودم، از مجلس خارج شويد.

 

عمرو برخاست در حاليكه اين بيت را مى سرود:

 

 

" لعمرى لقد اعيى القرون التى مضت++

 

لغش ثوى بين الفواد كمين "

 

 

ترجمه: بجان خودم قسم، ناپاكى درون، قرنهاى گذشته را خسته نموده است. و ابوالاسود بپا خواست، و اين بيت را مى خواند:

 

 

" الا ان عمرا رام ليث خفيه++

 

و كيف ينال الذئب ليث عرين "

 

 

ترجمه: آگاه باشيد عمرو آهنگ مزاحمت نموده، نسبت به شيرى كه در كنام خود آرميده و حال آنكه چگونه گرگ خواهد توانست كه به شير شرزه برسد و به او زيانى برساند.

 

مصدر اين بحث: تاريخ " ابن عساكر " ج7 ص106-104.

 

سخنى از ابو جعفر و زيد بن حسن

 

ابوجعفر، و زيد بن حسن گويند: معاويه در روز صفين از عمرو بن عاص درخواست نمود كه صفوف اهل شام را در مقابل سپاهيان عراق منظم نمايد، عمرو گفت:

 

مشروط بر اينكه حكم و فرمان من - در صورتيكه پسر ابى طالب كشته شود، و بلاد عراق را مسخر كردى -براى تو معتبر و نافذ باشد

 

معاويه گفت: مگر نه اينست كه فرمان تو در باره حكومت مصر است؟

 

عمرو گفت: مگر نه اينست كه حكومت مصر براى من در عوض بهشت است و كشته شدن پسر ابى طالب بهاى آتش دوزخ است كه از اهلش آتى جدا نمى گردد و پيوسته در دوزخ گرفتارند؟

 

معاويه گفت: اى ابا عبدالله، فرمانى كه براى حكومت مصر به تو اعطا كرديم در عتبار خود باقيست، اگر پسر ابى طالب كشته شود.

 

 

تو، آهسته دراين باره سخن بگو، مبادا اهل شام سخن تو را بشنوند.

 

در اين موقع عمرو خطاب به اهل شام نمود و گفت: اى گروه مردم شام صفوف خود را منظم كنيد، جمجمه هاى خود را به پروردگارتان بسپاريد و از خداى خود كه مى پرستيدش، استعانت جوئيد، و با دشمن خود نبرد كنيد، آنها را بكشيد و دنباله شان را قطع كنيد و در مقابل مشكلات و پيشامدهاى جنگ صبور و بردبار باشيد، همانا زمين از آن خدا است كه به هر كس از بندگانش بخواهد بهره مى دهد و فرجام كار به نفع اهل تقوى خواهد بود.

 

مصدر اين بحث: كتاب " صفين " ابن مزاحم ص 123، و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

 

اين سخن،بزرگترين كلامى است كه بر ضعف دينى اين مرد "عمرو" دلالت مى كند. زيرا، اين كلماتى كه عمرو "در مقابل معاويه" گفت، مى رساند كه حق امير مومنان على "ع" را شناخته و تباهى و فساد كار مخالفين و مبارزين با او را تشخيص داده است با اينهمه مردم را به نبرد با آن جناب تحريص مى كند و حقيقت امر را بر مردم مشتبه مى سازد بنابر اين، بايد دانست كه اين استدلال رد بر نظر و عقيده كسانى است كه عمل عمرو را از روى اجتهاد و يا عدالت او نيكو مى دانند.

 

عمرو عاص و برادرزاده اش

 

عمرو عاص، برادرزاده اى هوشيار و زيرك داشت از قبيله بنى سهم كه از مصر نزد او آمد و به او گفت: اى عمرو به من بگو، كه تو در ميان قريش با چه عقيده و رايى زندگى مى كنى؟ دين خود را دادى و به دل آرزوى دنياى غير خودت را مى پرورانى

 

آيا مى پندارى اهل مصر - كشندگان عثمان - ولايت مصر را به معاويه تسليم خواهند نمود و حال آنكه على "ع" زنده است؟

 

 

و باز چنين مى پندارى كه اگر هم مصر تحت تسلط معاويه قرار گرفت، همانطور كه با سخن، آنرا طعمه تو قرار داد با سخن هم از تو باز نمى ستاند؟

 

عمرو گفت: اى برادرزاده عنان امر در دست خداست، نه در دست على و معاويه

 

جوانك در پاسخ عمرو چنين سرود:

 

آگاه باش هند اى خواهر قبيله بنى زياد عمرو قهرمان زيرك و زبردست روزگار است. و بسيار خوددار و قويدل مى باشد و تو گرفتار آنى.

 

چنان حيله مى كند كه خردها، سرگردان مى شوند و ظاهرسازيهايش همچون مار صحرائى، خطرناك و حيله گرند

 

معاويه در عهدنامه خود شرائطى بر عمرو تحميل كرده كه از خدعه و فريب او پرده برميدارد.

 

عمرو در مقابل شرطى پيشنهاد كرده كه جلوگير حيله او باشد، هر دو نفر مكار و فريبكاراند.

 

"سپس خطاب به عمرو كرد": آگاه باش عمرو كه تو از روى واقع به حكومت مصر نرسيده اى و از آغاز رستگار نبودى

 

تو دينت را به دنيا فروختى، و در اين معامله زيان كردى، لذا تو بدترين بندگان هستى

 

تو هر چند در آغاز كار، مصر را صاحب شدى، ولى رسيدن تو به اين مقصود، با دشواريهاى طاقت فرسا همراه خواهد بود.

 

بر معاويه وارد شدى همچون كسى كه بر قوم عاد وارد مى شود، و در اين راه آنچه بدست آوردى باختى، و با سيه روئى خود را محروم ساختى

 

آيا تو ابوالحسن على "ع" را نشناخته اى و به آنچه از حق او به دشمن رسيد آگاه نشدى؟ و بعد از او و همراهى با او عدول كردى و به سوى معاويه، زاد حرب

 

 

گرائيدى در حاليكه ميان سفيدى "نورانيت" با سياهى "تيره روزى" فاصله بسيار است.

 

انگشتان آدمى هر قدر دراز و رسا باشد به ستاره سهيل كجا رسد، و شايستگى را با تباهى و فساد فرق بسيار است. آيا هنگامى كه او را بر مركب درشت و زمخت ببينى كه سپاهيان را با نيزه هاى بلند و برنده، وادار به حمله به دشمن مى كند، ايمن خواهى بود؟

 

چه خواهى كرد در وقتيكه به او نزديك شوى او تو را به نبرد بطلبد؟ ببين با چه كسى خصومت مى كنى

 

عمرو گفت: اى پسر برادرم اگر من با على بودم خانه من برايم كافى بود و گنجايش مرا داشت ولى اكنون من با معاويه هستم.

 

برادرزاده اش گفت: اگر تو معاويه را نخواهى، او هم تو را نمى خواهد ليكن تو دنياى او را مى خواهى و او هم خواهان دين تو شده است.

 

سخنان اين جوان، به گوش معاويه رسيد، او را طلب نمود ولى او گريخت و به على ملحق شد و داستان عمرو و معاويه را براى آن جناب شرح داد، حضرت از الحاق او شاد و او را به خود نزديك و گرامى داشت.

 

مروان از اين جريان خشمناك شد و گفت: مرا چه شده كه نتوانم چون عمرومعامله كنم، معاويه گفت: جز اين نيست، عمرو مردان را براى تو مى خرد.

 

راوى گويد:چون قصه معامله عمرو و معاويه به على "ع" رسيد، حضرت اين اشعار را خواند:

 

 

يا عجبا لقد سمعت منكرا++

 

كذبا على الله يشيب الشعرا

 

 

يسترق السمع و يغشى البصرا++

 

ما كان يرضى احمد لو اخبرا

 

 

ان يقرنوا وصيه و الابترا++

 

شانى الرسول و اللعين الاخزر

 

 

كلاهما فى جنده قد عسكرا++

 

قد باع هذا دينه فافجرا

سخن مولف پيرامون شخصيت عمرو

 

اين بود، حقيقت و نمودار ذاتى و روحيات اين مرد "عمروبن عاص"، از زمان جاهليت و در عصر نبوت صلى الله عليه و آله و بعد از آن تا آنگاه كه فتنه ها بپا كرد و در زمان حكومت امير المومنين عليه السلام قبائل را در مقابل هم به جنگ انداخت، و در روزى كه بازاده هند جگرخوار، براى نابودى حق و اهل حق پيوست، و آنهمه نيرنگها و حادثه جوئيها كه نمود تا هنگامى كه عمر ننگينش بسر آمد و در پستترين حالات مرگش فرا رسيد و بنيان آرزوهاى او را خراب كرد و فرجامش در طبقات دوزخ، گرفتار شراره هاى آتش گشت و قيدهاى آهنين و آتشين او را در ميان گرفت

 

ما اين حقيقت را براى خوانندگان گرامى محسوس نموديم، وضع اين مرد طورى است كه سراسر زندگيش آنچه هست از همين امور بوده كه شرحش گذشت كه نه باعث ثنائى است براى او و نه مقامى تا مايه مباهات او گردد، و آنچه در اوصاف او گفته شده، ساخته همقطاران و همفكران اوست كه از دشمنان خاندان رسالتند،

 

 

و با حقائق قطعى كه با ذكر سوابق تاريخى، بيان نموديم گمان نمى رود جائى براى مطالب ساختگى آنها باقى مانده باشد و بتواند حقايق را از محور خود منحرف سازد، خاصه باتوجه به خصوصيات و حالات راويان ناپاك و بدانديش، كه در راه انگيزش باطل كوشيده اند

 

اما داستان فرماندهى او "عمرو" در غزوه " ذات السلاسل "، هيچ سودى به او عايد نمى كند و فضيلتى براى او محسوب نمى شود چه، با دلائل قطعى معلوم شد كه او در تمام دوران زندگيش، تظاهر به اسلام نموده و كفر و نفاق را در باطن خود باقى نگه داشته است ولى مصلحت عمومى مسلمين و حكمت الهى، رسول خدا را صلى الله عليه و آله از عمل به مقتضاى باطن افراد، باز مى داشت و با آنها به حكم ظواهرشان، رفتار مى فرمود، زيرا آنها تازه از دوره جاهليت به اسلام گرائيده بودند، و اسلام هيچگاه به مقتضاى احساسات و افكار درونى آنها "در اين جهان" با آنها رفتارنكرده است.

 

اگر قرار بود چنين كاوشهائى در كار باشد، آنها سير قهقرائى را به سوى جاهليت پيش مى گرفتند، لذا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر ظواهرشان با آنهامعاشات مى فرمود تا شايد تدريجا به حقيقت ايمان آورند و اسلام بتواند جائى در قلوب آنها پيدا كند و بر اين اساس بود كه رسول خدا به دوروئى بسيارى از صحابه واقف بود و خداوند هم اين معنى را به او خبر داده بود كه: و من اهل المدينه مردوا على النفاق... و در ديگر آيات، منتها آنجناب حقيقت حال را ناديده مى گرفت تا از اعراض و انحراف آنها جلوگيرى كرده باشد.

 

بنابر اين، فرماندهى عمرو در آن غزوه، با اينكه پيغمبر به نفاق او آگاه بود بر اساس همين حكمت الهى است و هيچگونه ملازمه اى با اهليت و صلاحيت او نخواهد داشت چنانكه سخن امير مومنان عليه السلام را در اين باره ملاحظه نموديد كه فرمود:

 

چون پرچم فرماندهى را رسول خدا "ص" بنام عمرو "در غزوه ذات السلاسل" بست، با او شرطى كرد كه بدان عمل نكرد.

 

و دليل بر اين حقيقت گفتار ابى عمرو و غير او است داير بر اينكه:

 

 

عمرو بن عاص بر اهل اسكندريه مدعى شد: كه آنها معاهده خود را نقض نموده اند و با اين توطئه و نيرنگ بر آنها هجوم برد و نبرد نمود و اسكندريه را فتح كرد و عده زيادى از آنها كشت و خاندانى از آنها را اسير نمود.

 

عثمان در اين اقدام بر عمرو خشمگين شد و بهانه عمرو را به پيمان شكنى اهل اسكندريه، درست و مطابق واقع تلقى نكرد

 

لذا، امر كرد اسيران آنجا را به محلهاى خود برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل نمود و بجاى او عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را به ولايت و حكومت منصوب نمود و همين عمل باعث بدبينى و كينه توزى بين عمرو بن عاص و عثمان شده و پس از اينكه اين كينه و عداوت آشكار شد، عمرو با خاندان خود از اجتماع دورى گزيد و در ناحيه اى از فلسطين اقامت گزيد و گاهگاهى به مدينه سرى مى زد و در خلال اقامتش در مدينه، از عثمان و بعضى ديگر زبان به طعن و نكوهش مى گشود.

 

پيش از عثمان، عمر بن خطاب عمرو را به حكومت مصر گماشت و تا آغاز حكومت عثمان در آن مقام باقى بود ولى در اثر عزل او از مقامش و محروميت حاصله از حكومت مصر، كينه عثمان در قلب او آتش افروخت بحديكه پس از اطلاع از كشته شدن عثمان، شاد شد و در مقام خودستائى و حماسه سرائى بر آمد و چنين گفت: من "با ذكر كنيه خود = ابو عبدالله"،كسى هستم كه اگر زخمى را پيش از التيام بفشارم، آنرا به خود مى اندازم، بارى چنانكه ذكر شد، عثمان در آغاز خلافتش، او را از حكومت مصر عزل، و فقط وظيفه پيشنمازى بدو سپرد. و عبدالله بن سعد بن ابى سرح را مامور خراج "گرفتن مالياتهاى" مصر نمود و پس از مدتى پيشنمازى را هم از عمرو گرفت و به عبدالله واگذار نمود و دست عمرو را بكلى از ولايت مصر كوتاه كرد، پس از آنكه عمرو به مدينه برگشت، پيوسته در مجالس از عثمان انتقاد مى كرد و او را طعن و نكوهش مى نمود.

 

 

روزى عثمان در خلوت او را طلبيد و به او گفت: اى زاده نابغه چه زود گريبان جبه تو آلوده و كثيف شد تازه تو را از كار انداخته ام، و تو بر من طعن و نكوهش مى كنى؟ وقتيكه نزد من مى آئى با چهره رياكارانه خود را مى نمايانى و از نزد من كه خارج مى شوى نوعى ديگرى؟ بخدا قسم، اگر از من بهره اى بتو مى رسيد، چنين نمى كردى.

 

عمرو در پاسخ عثمان گفت: چه بسيار سخنها از من به تو گفته اند كه هيچ درست نيست، اى امير المومنين به خاطر خدا "از سو ظن نسبت به من كه رعيت توام" پرهيز كن.

 

عثمان گفت: آن هنگام كه تو را در آن مقام گذاشتم، نقص و كجروى تو را مى دانستم و همانوقت هم در باره تو سخنان بسيارى در ميان بود.

 

عمرو گفت: من، از طرف عمر بن خطاب متصدى آن مقام بودم و او هنگام درگذشتش از من راضى بود، عثمان گفت: اگر من هم چون عمر با تو رفتار مى كردم و با كمال شدت مراقب كارهايت بودم، از حدود خود تجاوز نمى كردى، ولى من بنرمى با تو رفتار نمودم و ملاطفت كردم لذا جرى و بيباك شدى.

 

عمرو بن عاص با حالت خشم و حقد و كينه از نزد عثمان بيرون شد وهر گاه به نزد على "ع" مى آمد، حضرت را بر عليه عثمان برمى انگيخت، و اگر به نزد زبير يا طلحه مى رفت آندو را به دشمنى عليه عثمان تحريك مى كرد و به هنگامى كه حاجيها از مكه مى آمدند، خود را به آنها مى رساند و آنها را از كارهاى خودسرانه عثمان مطلع مى ساخت هنگامى كه مهاجمين مصرى، به مدينه آمدند، عثمان از على "ع" درخواست نمود تا آنها را آرام سازد. على هم با آنها ملاقات و با كلماتى آنها را تسكين داد و در نتيجه بازگشتند سپس عثمان براى مردم خطبه خواند و گفت:

 

اين گروه مصرى، چيزهاى بى اصل از پيشواى خود شنيده بودند، پس از آنكه به نادرستى آن يقين حاصل نمودند، بازگشتند در اين موقع عمرو بن عاص كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود با صداى بلند گفت: اى عثمان از خدا بترس

 

 

تو مرتكب كارهائى شدى كه هلاكتبار است ما هم به پيروى از تو در آن كارها شركت نموديم، تو از آن كارها توبه كن تا ما هم توبه كنيم.

 

عثمان بر عمرو بانگ زد: اى پسر نابغه تو اينجائى؟ بخدا قسم از وقتى كه تو را از امر ولايت و حكومت مصر بازداشته ام شپش در گريبانت افتاده "كنايه از اينستكه ناراحتى و نمى توانى آرام بنشينى و مدام در پى فتنه مى گردى". بلاذرى در كتاب " الانساب " اين جمله را چنين نوشته: و تو از كسانى هستى كه ماجراجويان را عليه من برمى انگيزى، و اينهمه بخاطر اينست كه تو را از حكومت مصر، عزل نمودم

 

پس از محاصره اولى عثمان، عمرو از مدينه خارج شد و در زمينى كه بنام "سبع" در فلسطين داشت، اقامت گزيد و اغلب مى گفت: من "با ذكر كنيه خود = ابو عبدالله" كسى هستم كه اگر قرحه و زخمى را خاراندم آنرا فشار مى دهم تابه خون بيفتد، بخدا سوگند كه حتى چوپانها را عليه عثمان تحريك خواهم كرد، و در لفظ ديگر بلاذرى چنين آمده است: و شروع نمود به تحريك و تهييج مردم عليه عثمان حتى چوپانها را.

 

روزى در قصر خود در فلسطين كه مشرف بر جاده بود، سوارى را ديد از مدينه مى آيد، عمرو از عثمان سئوال كرد. سوار گفت: او را در محاصره ديدم.

 

عمرو در مقام حماسه و خودستائى برآمد و سپس مثلى را بزبان راند كه ترجمه فارسيش ركيك مى شود و ما از ترجمه آن خوددارى مى كنيم و منظورش بود كه:

 

من مردم را چنان برانگيختم و توطئه را چنان فراهم نمودم كه عثمان در حال بى خبرى و غفلت بسر مى برد

 

و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيد، گفت: من "ابو عبدالله"، عثمان را كشتم، در حاليكه خود در " وادى السباع" هستم البته عثمان با تحريكات من به اين سرانجام رسيد، سپس در اطراف وضعيت بعد از او انديشيد و با خود گفت: آيا متصدى مقام خلافت بعد از عثمان چه كسى مى شود؟

 

 

اگر طلحه عهده دار شود، در بخشش جوانمرد و در ميان عرب به اين صفت مشهور است، و اگر پسر ابى طالب عهده دار مقام خلافت گردد، او در تمامى شئوون فقط حق را در نظر دارد و رعايت مى كند و او در نزد من مكروه ترين كسى است كه عهده دار اين مقام شود

 

پس از آنكه اطلاع يافت كه با على بيعت شده، بسيار ناراحت شد و مترصد بود كه مردم چه خواهند كرد؟

 

سپس متوجه شد كه معاويه در شام از بيعت با على "ع" امتناع كرده و كشته شدن عثمان را اهميت داده و مردم را به خونخواهى او تحريك و تحريص مى كند.

 

در اين موقع با فرزندانش، عبدالله و محمد در مقام مشاوره بر آمد و گفت: اما على "ع" مردى است در اجراى حق جرى و بيباك و خير و بهره اى از ناحيه او متصور نيست او چون منى را در هيچ امرى از امور دخالت نخواهد داد.

 

عبدالله گفت: پدر، پيغمبر "ص" درگذشت در حاليكه از توراضى بود ابوبكر و عمر هم از دنيا رفتند و از تو راضى بودند، بنابر اين عقيده و راى من اينست كه از هر كارى دست بردارى و در خانه خود بنشينى تا وقتى كه مردم، همه بر امامى اتفاق نمودند، تو نيز بيعت كن. اما محمد گفت:

 

تو يك تن از شخصيتهاى حساس عرب هستى و من صلاح نمى بينم كه امر خلافت بدون اينكه از تو نامى در ميان باشد شكل بگيرد

 

عمرو گفت: اما تو اى عبدالله خير و صلاح اخروى مرا در نظر گرفتى و راى تو ضامن دين من خواهد بود اما تو اى محمد راى به امرى دادى كه براى دنياى من مفيد است ولى نسبت به امر آخرتم نامطلوب و مضر است.

 

سپس به اتفاق فرزندانش به نزد معاويه رفت، در شام مشاهده كرد كه مردم معاويه را به خونخواهى عثمان تحريك مى كنند. عمرو بن عاص به مردم شام گفت:

 

درست تشخيص داده ايد و حق با شما است، درمقام خونخواهى خليفه مظلوم از پاى نايستيد.

 

 

معاويه متوجه سخنان عمرو بن عاص نبود، فرزندانش به او گفتند: مگر نمى بينى معاويه التفاتى به ابراز احساسات تو ندارد؟ سخن ديگرى بگو و راه ديگرى پيش گير تا توجه معاويه را به خود جلب كنى.

 

عمرو بر معاويه داخل شد و به او گفت: بس مايه تعجب است من با هدفى كه مطابق هدف تو است بر تو وارد شدم و تو از من اعراض مى كنى و التفاتى به من نمى كنى؟ بخدا قسم اگر ما با تو در نبرد شركت و همكارى كنيم، در باره خونخواهى خليفه مقتول با تو هماهنگ مى شويم، آنچه در نفوس ما نسبت به اين قضيه است نگفته پيداست چيست، مابا كسى جنگ خواهيم كر دكه تو سابقه و فضيلت و خويشاوندى او را با رسول خدا مى دانى و كاملا آگاهى، منتهى چيزى كه هست. ما خواهان اين دنيائيم.

 

معاويه پس از اين گفتارها به عمرو متمايل شد و با او سازش نمود.

 

پس از اين سازش ناميمون، پيوسته مردم را تحريص به كشتن امام امير المومنين "ع" مى نمود همانطور كه نسبت به عثمان آنقدر تحريكات كرد تا او را به كشتن داد و به آن افتخار مى نمود و پس از خاتمه كار عثمان، پيراهن او را وسيله رسيدن به مقام و پاداش قرار داد و به خونخواهى او قيام و تظاهر نمود.

 

از جمله كسانيكه عمرو او را بر عليه امير المومنين تحريك مى نمود، حريث وابسته معاويه بن ابى سفيان بود. ابن عساكر در ج 4ص 113 تاريخش گويد معاويه به حريف گفت:

 

از على بپرهيز و نيزه خود را به هر جا مى خواهى بگذار. عمرو به حريث گفت: اى حريث بخدا قسم، اگر تو قرشى مى بودى، معاويه دوست مى داشت كه على را به قتل برسانى و كراهت دارد از اينكه اين امر نصيب ديگران گردد، پس تو اگر فرصتى يافتى بر او هجوم كن.

 

 

و چون امير المومنين كشته شد، بدان خوشحال گشت، سفيان بن عبد شمس ابن ابى وقاص، اين بشارت را به او "عمرو" داد.

 

ابن عساكر در ج 6 ص 181 تاريخش گويد: چون امير المومنين على "ع" ضربت خورد، سفيان بشارت به نزد معاويه و عمرو بن عاص برد، سپس معاويه اين اشعار را به عمرو نوشت:

 

مرگ بزرگى از نسل لوى بن غالب تو را نگاه داشت در حاليكه اسباب و وسائل مرگ بسيار است.

 

پس اى عمرو آرام باش، تو به او از ديگر مردان خويش نزديكترى، در حاليكه شمشير مرادى از فرزند بزرگ مكه، آلوده بخون شد.

 

تو نجات يافتى در حاليكه ديگرى از خوارج چون مرادى مرا با شمشير مى زند و سرانجام به ضرر خودش تمام مى شود و تو در مصر جايگاه خود مانند آهوى سرگردان نغمه سرائى مى كنى.

 

اينست روحيه اين مرد "عمرو" و واقعيت امر و داد و ستدى كه بزيان خود نمود و اينست بضاعت ناچيز او در دين، آن هم دينى كه واقعيتش جز الحاد و كفر نيست. و در دلشان جز نفاق و دودلى نيست؟ اگر چنين نبود به چنين معامله و سازشى قانع نمى شد در حاليكه موضوع سازش و بهاى آن را به خوبى مى شناخت و سابقه امير المومنين "ع" و برترى و خويشاوندى او را "با رسول خدا" مى دانست و مى گفت:

 

اگر على بن ابى طالب "ع" خلافت را دريابد، جز اين نيست كه حق را از لوث و كثافت باطل، پاك و منزه خواهد ساخت و با اين حال، نسبت به آن حضرت ابراز دشمنى و كينه مى نمود و مى گفت:

 

نارواتر و ناگوارتر كسى كه عهده دار خلافت شود در نزد من على است.

 

او اعتراف به حق داشت ولى قيام بخلاف آن مى نمود، او جايگاه صالح براى خلافت را مى شناخت ولى به پيروى از هواى نفس مى گفت: ما فقط دنيا را خواسته ايم و بر همين مبنا، دين خود را به بهاى ناچيزى "امارت مصر و توابع آن" به معاويه

داستان شجاعت عمرو در جنگ صفين

 

سابقه اى از پسر نابغه، در غزوات و نبردها سراغ نداريم، نه در زمان جاهليت قبل از اسلام و نه در دوران نبوت. اما جنگ صفين از او جز خاطره ننگين كشف عورتش در مقابل امير المومنين "ع" و فرارش از مالك اشتر، وجود ندارد.

 

در اين جنگ است كه ننگ و عار او براى هميشه در تاريخ ثبت شد و مورد تمثيل و تغنى اهل حجاز قرار گرفت، عتبه بن ابى سفيان راجع به رسوائى او در شعرش چنين آورده است:

 

 

" سوى عمرو وقته خصيتاه++

 

نجى و لقلبه منه و جيب "

 

 

ترجمه:... جز عمرو كه تخمهايش او را از خطر نجات داد و حال آنكه از مواجهه با اين خطر دلش در اضطراب بود.

 

و ذكر عمرو و موقعيت او در شعر معاويه بن ابى سفيان چنين آمده است:

 

 

" فقد لاقى ابا حسن عليا++

 

فاب الوائلى ماب خازى "

 

 

" فلو لم يبد عورته للاقى++

 

به ليثا يذلل كل غازى "

 

 

ترجمه: عمرو با ابوالحسن على "ع"، روبرو شد و عمرو "آنكه منسوب به وائل است" با خارى و رسوائى بازگشت.

 

اگر عورت خود را آشكار نساخته بود، شيرمردى در روبرويش بود كه هر جنگجوئى را خوار مى كند.

 

"و عمرو" در شعر حارث بن نصر سهمى چنين نكوهش شده است:

 

به عمرو و ابن ارطاه بگوئيد كه در مسير خود مراقب و آگاه باشند تا دوباره با شيرمرد "على" روبرو نشوند.

 

 

و ستايش نكنيد مگر اسافل اعضا خود را كه بخدا قسم آنها شما را از هلاكت نگه داشت.

 

و در شعر امير ابى فراس چنين آمده است:

 

 

و لا خير فى دفع الردى بمذله++

 

كما ردها يوما بسوته عمرو

 

 

ترجمه در راه برطرف كردن هلاكت با پناه آوردن به خوارى و پستى خيرى نيست چنانكه عمرو با نشان دادن عورت خود، از مرگ رهيد.

 

زاهى بغدادى در شعرش چنين آورده:

 

على از روى بزرگوارى از عمرو بسر روى بگردانيد، هنگامى كه با كشف عورت آنها روبرو شد.

 

و ديگرى از شعرا چنين سروده است:

 

براى حفظ زندگى با تن دادن به ذلت و خوارى خيرى نيست چنانكه عمرو با تشبث به يك چنين خوارى خود را از هلاكت رهانيد.

 

عبدالباقى فاروقى عمرى گفته:

 

در شب مشهور به " ليله الهرير " عمرو بن عاص چون خود را مغلوب يافت، عورت خود را آشكار ساخت و على خشمگين شد و از او گذشت و چون سيره نجيبان او را عفو نمود د رحاليكه اگر مى خواست، او را با سر نيزه پيوند داده، نابودش مى ساخت.

 

و بطوريكه شرح آن خواهد آمد، اين كار زشت و رسوا از او مكرر سرزده است،آرى اگر در اين مرد كمى از شجاعت وجود داشت، در مقابل نكوهش كنندگان با چهره اى درهم و خشمگين روبرو مى شد و با زبان و غضب از خود دفاع نمى نمود در حاليكه او همان عنصر پست و ناچيز است كه در جنگها، نبرد به عهده سپاهيان دلير بود و از او هيچ اثرى در جبهه جنگ مشاهده نمى شد، تنها در حيله گرى مى انديشيد چنانكه در جنگ صفين مشاهده مى شود اصلا از خيمه و سراپرده معاويه جدا نمى شد و با مكر و حيله با او همكارى داشت جز در دو موقف كه تفصيل آن

 

 

خواهد آمد.

 

لذا او در بين شجاعان نام و شهرتى ندارد فقط به عنوان هوش و مكر و تزوير مشهور گشته است.

 

بيهقى در ج 1 ص 39 " المحاسن و المساوى " خود آورده است كه:

 

عمرو بن عاص در روز جنگ صفين به پسرش عبدالله گفت: درست نگاه كن در صفوف مقدم سپاه على پيداست؟ عبدالله گويد: نگاه كردم و على را ديدم، به پدرم گفتم: اينست على كه بر قاطرى نشسته و قبا و كلاه سفيدى پوشيده است.

 

عمرو بن عاص با كمال نگرانى و ترس با خود گفت:

 

بخدا قسم، امروز همانند جنگهاى زمان پيامبر "ص" از قبيل غزوه " ذات السلاسل " و " يرموك " و " اجنادين " نيست. اى كاشك من از اين معركه دور مى بودم. اينست آنچه همزمانهاى او، از او درك نموده اند، و به زودى سخنان آنها كه در باره عمرو گفته اند خواهد آمد.

 

بلى ابن عبدالبر پس از گذشت زمانهائى طولانى چنين در نظر گرفته كه در كتاب خود " استيعاب " او را از يكه سواران قريش و دليران قوم در جاهليت به حساب آورد، و شايد ابن منير كه ده سال بعد از ابن عبدالبر متولد شده بر سخن او در " استيعاب " وقوف يافته كه عمرو را چنين به شجاعت ستوده است

 

ابن منير، در قصيده خود چنين سروده:

 

و اقول ان اخطا معاويه فما اخطا القدر

 

هذا و لم يغدر معاويه و لا عمرو مكر

 

بطل بسوته يقاتل لا بصارمه الذكر

 

ترجمه... مى گويم: اگر معاويه خطا كرد، تقدير خطا ننمود

 

 

اين را بدان كه معاويه و عمرو هيچ مكرو حيله نورزيدند.

 

عمرو دلاورى كه با بيرون افكندن عورت خود با دشمن نبرد مى كرد نه با شمشير مردانه خود

 

اكنون "اى خواننده عزيز" اين تو و موارد دشوارى كه او "عمرو" بر آن وقوف يافته، تا ضعف و ناتوانى او را در روبرو شدن با رزمجويان در ميدان نبرد بنگرى، و از حقيقت حال او در اين قسمت هم آگاه گردى.

 

از اين گفتارها كه گذشت، ارزش سخن ابن حجر معلوم مى شود، وى در ج 3 ص 2 " الاصابه " نقل نموده كه: پيامبر خدا "ص" عمرو را به جهت معرفت و شجاعتش به خود نزديك مى داشت و ما فعلا درصدد اين نيستيم كه از ابن حجر بپرسيم كى و كجا پيامبر "ص" او را بخود نزديك فرمود

 

 

اميرالمومنين و عمرو عاص در جنگ صفين

 

عمرو بن عاص پيوسته با حرث بن نضر خثعمى كه از اصحاب على "ع" بود، عداوت مى ورزيد. على "ع" حرث را چنان آماده ساخته بود كه يكه تازان سپاه شام از او مى ترسيدند و شجاعت او چنان در قلوب اهل شام قرار گرفته بود كه احدى از آنها حاضر نبودند با او روبرو شوند و عمرو بن عاص، در هر مجلس و محفلى از او به زشتى نام مى برد و او را مورد نكوهش قرار مى داد.

 

حرث در باره او اين ابيات را سرود:

 

عمرو از ياد كردن حرث درگذشت زمان باز نمى ايستد، مگر اينكه با على روبرو شود

 

آن راد مردى كه شمشير را بر دوش راست نهاده و دلاوران را به چيزى نمى گيرد.

 

كاش، در آن هنگامه سخت، و اجتماع جنگجويان كه شمشيرها قدرت خود را از دست دادند، عمرو با على "ع" روبرو مى شد، آن هنگام، كه در عرصه كارزار آن سرپرست و حامى قوم، با دليرانى كه بر اسبهاى سفيد و سياه و تندرو، مبارزان را بسوى خود مى خواندند، تو اى عمرو از فخر و مباهات آرام مى گيرى و بدان ملاقات مى كنى هاشمى را.

 

اگر مى خواهى با او روبرو شو، تا بزرگى روزگار را در صورت پيروزى احراز كنى، و يا مرگ را، و آنكه اين صفات در اوست على است.

 

اين اشعار، در بين مردم شايع شد تا به گوش عمرو رسيد، قسم ياد كرد كه حتما با على روبرو مى شود و لو هزار بار بميرد.

 

وچون صفوف سپاهيان از دو جانب "در اثر حملات متقابل"، درهم شدند،

 

 

عمرو با على روبرو شد و با نيزه اى كه همراه داشت حمله نمود.

 

على "ع" در حاليكه شمشير دردست داشت و نيزه خود را بركاب زين قرار داده بود بسوى او آمد و به او نزديك شد. همينكه اسب تازاند تا بر او تفوق يابد، عمرو خود را از اسب بزير افكند و پاهاى خود را بلند نمود چنانكه عورتش نمايان شد.

 

در اين حال على از او روى برگرداند و برگشت و اين بزرگوارى و آقائى آن حضرت ضرب المثل شد.

 

ابن قتيبه در ج 1 ص 91 " الامامه و السياسه " گويد:

 

گفته اند كه عمرو به معاويه گفت: آيا از على مى ترسى؟و مرا در نصيحت متهم مى دارى، بخدا قسم من با على در اولين برخورد، نبرد خواهم كرد و لو هزار بار بميرم.

 

در موقع برخورد، همينكه عمرو با آن حضرت روبرو شد، على با نيزه او را به زمين افكند. عمرو براى نجات خود، عورتش را نمايان ساخت و على روى از او بگردانيد و برگشت و آن حضرت هيچگاه از روى حيا به عورت كسى نگاه نكرد و بزرگوارى خود را در اين امر و منزه بودن از آنچه روا نيست، به ثبوت رسانيد.

 

مسعودى در ج 2 ص 25 " مروج الذهب " مى گويد: هنگامى كه عمرو، معاويه را به نبرد با على وادار نمود، معاويه او را قسم داد كه خود اين كار را انجام دهد و عمرو چاره اى نداشت جز آنكه در ميدان نبرد با على روبرو شود.

 

همينكه در برابر على قرار گرفت، على "ع" او را شناخت شمشير كشيد تا او را بزند. عمرو فورا عورت خود را نمايان ساخت و گفت: من اهل نبرد نيستم، مجبور بودم على "ع" از او روى بتافت وبزشتى نكوهشش نمود و عمرو هم به محل خود بازگشت

 

 

در يكى از شبهاى جنگ صفين،عمرو بن عاص و عتبه بن ابى سفيان و وليد بن عقبه و مروان بن حكم و عبدالله بن عامر و ابن طلحه الطلحات خزاعى نزد معاويه گرد آمدند، عتبه گفت: امر ما با على بن ابى طالب عجيب است، همگى با او خونى هستيم. اما من جدم عتبه بن ربيعه و برادرم حنظله بدست على در جنگ بدر كشته شدند، و نيز على در كشتن عمويم، شيبه شركت داشته است.

 

اما تو اى وليد، پدرت را على با زجر كشت، و اما تو اى پسر عامر پدرت را على برخاك افكند و عمويت را برهنه نمود، و اما تو اى پسر طلحه پدرت را در جنگ جمل كشت و برادرانت را يتيم نمود، و اما تو اى مروان چنانى كه شاعر گويد:

 

و آنها را خلاصى بخشيدم در حاليكه جز گوشت گنديده مشرف به هلاك و يا مرده و كشته شده، چيزى نبودند.

 

معاويه گفت: تا اينجا اقرار بود، حال براى جبران اين خسارتها و خونخواهى چه داريد؟ مروان گفت: تو در مقام جبران و خونخواهى چه پيشنهاد مى كنى؟

 

معاويه گفت: دلم مى خواهد او را با نيزه ها پاره پاره نمائيد.

 

مروان گفت: اى معاويه بخدا سوگند كه تو ياوه سرائى مى كنى، و يا ما را استهزا مى كنى و به گمانم ما بر تو گران آمده ايم.

 

عتبه بن ابى سفيان اين اشعار را گفت:

 

معاويه پسر حرب به ما مى گويد: آيا براى خونخواهى، داوطلبى نيست، كه با قدرت راه بر على ببندد و او را از پاى در آورد؟

 

پس من به او گفتم: آيا كار را به بازى گرفته اى، اى پسر هند، گوئى تو در ميان ما، مردى غريب هستى؟ آيا ما را فريب مى دهى كه گرفتار مار خطرناك دامنه صحرا شويم كه اگر گزيد، ديگر براى آن دوا و شفائى نيست.

 

اين كفتار چيست كه در دامنه دشت به جنبش در آيد و حال آنكه، شيرى مهيب به سوى اوحمله ور است.

 

 

به ضعيفترين حيله ها ما با او روبرو شويم، در حاليكه روبرو شدن با او عجيب است. هر كس خواهان ملاقات او در ميدان جنگ شد، مرگ نزديك او قرارمى گيرد جز عمرو كه عورت او نجاتش داد در حاليكه قلب او هراسان بود.

 

گوئى، هر گروهى كه در ميدان رزم با او روبرو شوند، ديگر دل ندارد.

 

مانند عمرو اى پسر معاويه پسر حرب، اين گمان من نيست، بزودى عيب و عارها او را فرا مى گيرد.

 

على او را به ميدان نبرد دعوت كرد، و او هم شنيد ولى از ترس، جوابى نداد. عمرو بن عاص، خشمناك شد و گفت: اگر وليد راست مى گويد خودش با على روبرو شود، يا در جائى قرار گيرد كه صداى او را بشنود، و اين اشعار را سرود.

 

وليد مرا بياد دعوت على مى اندازد، در حاليكه درون او از بيمناكى و ترس پر است.

 

هر گاه قريش رزمندگيهاى على را بياد آورد، دلشان از ترس بشدت مى پرد.

 

 

و اما هنگام ملاقات با او كجايند معاويه پسر حرب و وليد؟.

 

معاويه، وليد را نكوهش كرد در روبرو شدن با شيرى كه هر زمان صداى سهمگين او بلند شود، شيران از او به هراس افتند.

 

نيزه خود را آماده كرده بود، و بعد از اصابت نيزه او ديگر چه مى خواستم اينك تو اى پسر ابى معيط اگر چنين قصدى دارى

 

در حاليكه تو از يكه تازان بى نظيرى ولى سوگند ياد مى كنم، تو هم اگر صداى على را مى شنيدى دل خود را از دست مى دادى و رگ حيات تو متورم مى شد.

 

و اگر با او روبرو مى شدى، در مرگ گريبانها چاك مى شد و به صورتها، لطمه ها وارد مى گشت.

 

و در روايت سبط ابن جوزى چنين آمده:

 

سپس وليد رو به طرف عمرو بن عاص كرد و گفت: اگر كلام مرا تصديق نمى كنيد، از اين شخص "عمرو" سوال كنيد و مقصودش اين بود كه عمرو را رسوا سازد و نكوهش كند.

 

هشام بن محمد گويد: معنى اين سخن اينست.

 

روزى از روزهاى جنگ صفين، على "ع" خارج شد و عمرو را در كنار سپاهيان ديد، او را شناخت. و با نيزه بر او زد و او افتاد و عورتش آشكار شدو در همان ال به جانب على آمد و آن حضرت از او اعراض فرمود و سپس او را شناخت و گفت: اى پسر نابغه تو در تمام عمرت آزاده شده دبرت هستى: - اين عمل از عمرو مكررسر زده بود.

 

روايت ابن عباس

 

نصر بن مزاحم، به اسناد خود از ابن عباس روايت كرده كه:

 

عمرو بن عاص، روزى از روزهاى جنگ صفين، متعرض على شد به گمان اينكه مى تواند على را غافلگير نموده و به آن حضرت ضربه اى وارد سازد.

 

 

على "ع" به او حمله ور شد، همينكه نزديك بود ضربه على به او برسد، خود را از سلب بزير افكند و لباس خود را بالا زد، و پاى خود را "مانند سگ هنگام بول كردن" بلند نمود كه عورتش نمايان شد، حضرت از اوروى بر تافت، آنگاه بپا خاست در حاليكه خاك آلوده بود و با پاى پياده فرار كرد وخود را به صفوف سپاهيان خود رسانيد.

 

سپاهيان عراق به امير المومنين عرض كردند كه اين مرد گريخت، حضرت فرمود: آيا او را شناختيد؟ گفتند: نه.

 

حضرت فرمود: او عمرو بن عاص فود، باكشف عورت به من روى آورد و مرا ياد آور رحميت شد "اين تكه لفظ ابن كثير است" و من روى از او بگرداندم هنگامى كه "بعد از اين رويداد" به جانب معاويه بر گشت، معاويه به او گفت: چه كردى؟ گفت: على با من روبرو شد و مرا به خاك افكند.

 

معاويه گفت: خداى را سپاسگزار باش و عورتت را، و بنا به ضبط لفظ ابن كثير چنين آمده: خداى را شكر كن، و ما تحت خود را.

 

بخدا سوگند، من گمان دارم كه اگر او را مى شناختى بر او حمله نمى بردى و در اين باره معاويه اين اشعار گفت: هان، پناه بخدا از گمراهيها عمرو، كه مرا به خوددارى از روبرو شدن بل على در مبارزه، سرزنش مى كند.

 

عمرو، با على روبرو شد و با خوارى و رسوائى باز گشت.

 

او، اگر عروت خود را آكشار نكرده بود، با شير مردى روبرو بود كه هر جنگجوئى را خوار و ذليل مى كند.

 

گوئى مرگ روبرو شوندگان، در ميان دو كف اوست كه چون باز شكارى حريف را درهم مى كوبد.

 

اگر مرگ دامنگير عمرو نشد، اهل حجاز در رسوائيش آوازها خواندند.

معاويه و عمرو در جنگ صفين

 

عمرو بن عاص از معاويه اجازه ملاقات خواست، و چون داخل شد، معاويه شروع كرد به خنديدن. عمرو گفت: يا امير المومنين! شاديت دايم باد! به چه چيز خنديدى. گفت از حمله پسر ابى طالب يادم آمد، هنگامى كه به تو حمله ور شد و تو خود را ايمن ساختى و برگشتى.

 

عمرو گفت: مرا شماتت مى كنى؟ عجيبتر از اين، روزى است كه على تو را به مبارزه طلبيد، رنگت دگرگون شد و از سينه ات ناله برخاست، و گلوگاهت ورم كرد.

 

خدا قسم اگر با او مبارزه مى كردى ضربه دردناكى بر تو فرود مى آورد كه خاندانت يتيم مى شدند و قدرتت از كفت مى رفت و سپس عمرو اين اشعار را سرود:

 

اى معاويه! شماتت مكن سوار بيباكى را كه ملاقات كرد با دلاورى كه، دليران در مقابل او تاب مقاومت ندارند.

 

اى معاويه اگر ابوالحسن "على" را مى ديدى به هنگامى كه در ميان سپاهيان خود رو مى آورد، وحشت آن، تو را گرفتار مى ساخت.

 

 

و آنگاه يقين مى كردى كه مرگ حق است و اگر با سرعت از چنگال او نگريزى تو را در بر مى گيرد.

 

همانا اگر با او روبرو مى شدى مرغ شبى را مانستى كه مرغى شكارى در فضا به او حمله ور شود.

 

و هنگامى كه على دشمن را در هم بكوبد، ديگر بقا و حياتى براى آن گروه نيست، و هر كس با على روبرو شود، از زندگى مايوس است.

 

او تو را دعوت كرد، دعوتش را ناشنيده گرفتى و پا بفرار نهادى چه، جانتس بتنگى افتدا، و يقين كردى كه نزديكترين وعده گاه مرگ است.

 

با اين حالف مرا شماتت مي كني؛ اگر نيزهء او به من رسيده بود، مزا نابود مي كرد ولي خدا نخواست.

 

علي شير بچه است و پدر بچه شيرانست كه دلاوران به سوى او رهبرى مى شوند اگر در اين امر شكست خورد به سوى او برو وگرنه اين سخنان تو بيهوده و زياده است.

 

معاويه پس از شنيدن اين اشعار به عمرو گفت: بس كن و آرام باش، اينهمه معارضه لازم نبود.

 

عمرو گفت: تو باعث شدى كه اين سخنان را بگويم.

 

ابن قتيبه در "عيون الاخبار" ج 1 ص 169 چنين آورده است:

 

روزى عمرو بن عاص، معاويه را خندان يافت، به او گفت: خدا هميشه تو را خندان و مسرور بدارد، بچه مى خندى؟ معاويه گفت: به هوشيارى تو روزى كه با على روبرو شدى و خود را در خطر يافته فورا عورت خود را آشكار ساختى، بخدا قسم او از روى بزرگوارى بر تو منت گذاشت و اگر مى خواست تو را مى كشت.

 

عمرو گفت: قسم بخدا كه من در جانب راست تو بودم، هنگامى كه على تو را به مبارزه طلبيد، چشمانت بر گشت و وريدت متورم شد و از تو چيزى سر زد كه از ذكرش كراهت دارم پس به خود بخند و يا اين ماجرا را ول كن.

 

 

بيهقى در "المحاسن والمساوى" ج 1 ص 38 چنين ذكر كرده است:

 

عمرو بن عاص، بر معاويه داخل شد و كسانى هم نزد او بودند، همينكه چشم معاويه به عمرو افتاد كه بطرفش مى آيد خنده اش گرفت، عمرو گفت:

 

خداوند هميشه تو را مسرور وخندان دارد، چيزى كه موجب خنده باشد بنظر نمى رسد، معاويه گفت: بخاطرم آمد از روز صفين كه با عراقيان در مبارزه بودى، على بن ابى طالب به تو حمله ور شد، همينكه نزديك تو رسيد خودت را از مركب بزير افكندى و عورت خود را آشكار ساختى، تو چگونه در آن حال خود را نباختى و اين تدبير "براى نجات" بنظرت آمد؟ بخدا قسم كه با يك مرد هشامى بزرگوارى روبرو شد و اگر مى خواست تو را مى كشت.

 

عمرو گفت، اى معاويه! اگر جريان من تو را بخنده افكند پس بر خود هم بخند آرى، بخدا قسم، اگر كيفيتى كه از من در نظر او ظاهر شد، از تو ظاهر شده بود هر آينه به وضع دردناكى به زندگيت خاتمه مى داد و خاندانت را يتيم مى كرد و مالت را بتاراج مى داد و قدرتت از دست رفته بود جز، آنكه تو، خود را به سبب مردانى كه با يكديگر متحد بودند، از آسيب او حفظ نمودى.

 

من خودم ديدم آن روزى كه تو را به مبارزه و جنگ تن بتن دعوت كرد، چگونه چشمانت برگشت كف بر دهانت جمع شد و عرق بر چهره ات نشست و در اسافل اعضايت كارى صورت گرفت كه از ذكرش اكراه دارم!

 

معاويه گفت: پس است! اينهمه نمى خواستم در اين موضوع سخن بگوئى! واقدى چنين روايت كرده:

 

روزى معاويه به عمرو گفت: من هر وقت تو را مى بينم خنده ام مى گيرد!

 

عمرو گفت: خنده ات خنده ات بچه سبب است؟

 

معاويه گفت: بيادم مى آيد روزى كه ابو تراب در جنگ صفين بتو حمله كرد و از ترس نيزه او، خود را به زمين افكندى و عورت خود را نمايان ساختى!

 

عمرو گفت: من از وضع تو بيشتر خنده ام مى گيرد، روزى كه على تو رابه

 

 

مبازره طلبيد، نفس در سينه ات حبس شد، زبانت از دهان بيرون آمد و آب دهانت خشك شد و لرزه به اندامت افتاد و كارى از تو سرزد كه ذكر آن ناخوش آيند است!

 

معاويه گفت: اين همه كه تو ميگوئى واقعيت ندارد، چگونه من چنين ترسان ميشدم در صورتيكه قبيله عك و اشعر پيشاپيش من جانفدا بودند؟

 

عمرو گفت: تو خود دانى كه جريان بيش از اين بود كه من گفتم و باو وجود اينكه قبيله عك و اشعر پيشاپيش تو مدافعه مى كردند اينها همه و بالاتر آن به تو دست داد.

 

معاويه گفت: مطالب مزاح وشوخى، ما را به طرف جد و صراحت كشانيد، وانگهى ترس و فرار از على "ع" براى احدى ترس نيست!

 

نصر بن مزاحم در كتاب خود ص 229 گويد:

 

معاويه پيوسته عمرو را شماتت مى كرد و روز مقابله با على را ياد مى نمود و مى خنديد و عمرو هم معذور بودن خودرا در مقابله با على پيش مى كشيد، روزى باز معاويه او را شماتت كرد و گفت:

 

من ازروى انصاف سخن مى گويم: من با سعيد بن قيس روبرو شدم و شما فرار كرديد، تو اى عمرو! بسيار ترسو هستى! عمرو از اين سخن خشمناك شد و گفت:

 

بخدا قسم اى معاويه، اگر تو در مقابل على قرار مى گرفتى، جرات در آميختن على، با او روبرو شوى! و اين اشعار را سرود:

 

توبه سوى سعيد، پسر ذى بزن پيش مى روى، ولى كسى كه تو را بمبارزه دعوت مى كند وا مى گذارى.

 

آيا بهتر نبود كه بسوى على مى رفتى، چه امكان داشت كه خداوند از پشت سرت كمك كند.

 

او تو را به مبارزه دعوت كرد ولى پاسخ ندادى.

 

 

اگر به مبارزه او مى رفتى، دچار خسران و بدبختى مى شدى.

 

هنگامى كه تو را دعوت كرد، تو ناشنوا بودى.

 

آرزنيت اين بود كه كاشك او از دعوت تو لب فرو بندد.

 

تا آخر ابيات كه مشتمل بر توبيخ و نكوهش بسيارى از معاويه است.

 

مرو بن عاص، در اين اشعار اشاره مى كند به آنچه كه نصر بن مزاحم درس 140. كتاب "صفين"، و جز او از مورخين ذكر كرده اند كه، على بن ابطالب روز جنگ صفين، بين دو صف لشكر بپا ايستاد و معاويه را چند بار بنام صدا زد معاويه گفت: از على بپرسيد چه مى خواهد؟

 

حضرت فرمودند: دوست دارم "معاويه برابر من ظاهر شود تا يك سخن با او بگويم. معاويه به ميدان آمد و عمرو بن عاص همراهش بود، همينكه بهم نزديك شدند آن حضرت به عمرو اعتنائى نفرمود و به معاويه گفت واى بر تو! اين بر چه مبنائى مى جنگند و بر هم مى زنند؟ تو خود به ميدان بپا با هم بمارزه كنيم هر يك از ما ديگرى را به قتل رسانيد، غلبه با او باشد.

 

معاويه رو به عمرو كرد و گفت: نظر تو نسبت به اين كار چيست؟ صلاح هست من با او مبارزه كنم؟

 

عمرو گفت، اين مرد از روى انصاف با تو سخن گفت و تو اگر پيشنهاد او را نپذيرى، باعث بدنامى تو و نسل تو خواهد بود ومادام كه يك عرب در روى زمين باشد، اين خاطره فراموش نمى شود.

 

معاويه گفت: اى عمرو! مانند منى، نسبت به جانش فريب نمى خورد! سوگند بخدا، كه پسرانى طالب با كسى ابى طالب با كسى به مبارزه بر نخواست مگر آنكه زمين را از خون او سيراب نمود، پس از اين سخن معاويه تا آخر صف سپاهيان خود عقب نشست و عمرو هم همراهيش مى كرد.

 

على "ع" روزى از روزهاى جنگ صفين از سپاه خود جدا شد، و به اتفاق مالك اشتر به آرامى قدم مى زد تا به نقطه مرتفعى برسند و بر آن قرار گيرند.

 

 

على اين اشعار را مى خواند:

 

 

انى على فسلوا يتحبروا++

 

ثم ابرزوا الى اوغا و ادبروا

 

 

سيفى حسام و سناتى ازهر++

 

مبا النبى الطيب المطهر

 

 

و حمزه اخير و منا جعفر++

 

له جناح فى الجنان اخضر

 

 

ذا اسد الله و فيه مفخر++

 

هذا بهدا و ابن هند محجر

 

 

مذبذب مطر موخر++

 

 

ترجمه:

 

من على هستم، بپرسيد تا آگاه شويد و سپس به مبارزه ام بيائيد و با پشت كنيد. شمشيرم نابود كننده "ظالمين" است، و نيزه ام درخشان

 

از ماست پيامبر پاك پاكيزه، و از ماست حمزه نيكو منش و جعفر، كه با دو بال سبز در بهشت جاودان است.

 

اينست شير خدا همراه با فخر و مباهات.

 

و آنست پسر هند مردود و دور و پست و ناميمون.

 

در اين هنگام، ناگاه بسر بن ارطاه در حاليكه خود را غرق در آهن و زره كرده بود به طورى كه شناخته نمى شد، ظاهر گرديد، ندا داد: اى ابو الحسن به جنگ بامن بر خيز! على "ع" رو به او كرد و آرام با كمال تانى از تپه فرود آمد همينكه نزديك او شد با نيزه به او زد و او را بزمين افكند ولى زره اش مانع شد كه نيز به بدنش برسد. در اين حال بسر خواست "چون عمرو" كشف عورت كند تا از حمله على در امان بماند كه على از او روى بر گرداند.

 

وقتيكه بسر به زمين افتاد، مالك اشتر اورا شناخت و به حضرت عرض كرد يا امير المومنين اين بسر بن ارطاه، همان دشمن خدا وتو است.

 

على فرمود: واگذارش كه لعنت خدا بر او باد، آيا بعد از اين كار زشتش متعرض او شوم؟ در اين موقع، جوانى كه پسر عموى بسر بود به على حمله كرد و گفت:

 

 

آيا به بدى بسر را بزمين افكندى در حاليكه من پسر خوانده اويم:

 

آيا با كمال بدى مردى سالخورده را بزمين افكندى و حال آنكه يار و كمككار او از او غايب و جدا بود.

 

ما همگى حامى بسر هستيم و به خونخواهيش قيام مى كنيم.

 

مالك اشتر به آن جوان حمله كرد و اين اشعار بخواند:

 

 

اكل يوم رجل شيخ شاغره++

 

و عوره تحت العجاج ظاهره

 

 

كبرزها طعنه كف وائره++

 

عمرو و بسر رميا بالفافره

 

 

ترجمه: آيا هر روز مردى سالخورده، پاى خود را "چون سگ" بلند مى كند و عورت خود را درگيراگير جنگ آشكار مى سازد!

 

عمرو بسر هر يك در پى ديگرى، عورت خود را آشكار مى كند و هر دو در نكبت و سختى افكنده شدند.

 

سپس مالك اشتر با نيزه خود به او زد و پشت او رادر هم شكست و بسر هم پس از اينكه بر اثر ضربه نيز على بزمين خورد، بپا خواست و بطرف ياران خود گريخت.

 

على "ع" بر او بانگ زد: اى بسر! معاويه سزاوارتر از تو بود به اين امر! پس از بر گشتن بسر، معاويه به او گفت: نگاه كن! كه اين رسوائى بعد از عمرو بتو رسيد.

 

و در اين موضوع حارث بن نضر سهمى اين اشعار را سرود:

 

آيا هر روز براى يكى از سواران خود ندبه مى كنيد كه در رزمگاه عورت او آشكار شده؟ و بدان حيله، از نيزه على در امان مانده و در خلوتگاه مورد خنده معاويه قرار مى گيرد ديروز عورت عمرو آشكار شد و سر خود را از شرمسارى پوشاند.

 

و بسر هم چون او عورت خود را آشكار ساخت.

 

به عمرو و بسر بن ارطاه بگوئيد: كه درست بنگرند، نكند دوباره با آن شير

 

 

مرد روبرو شوند، و ستايش نكنيد مگر از حياى آن مرد و عورت خود كه جان شما را نگهداشتند.

 

اگر بيضه هاى شما آشكار نمى شد از سر نيزه هاى او نجات نمى يافتيد و آن دو از آنچه پيش آمد شما را نهى مى كنند:

 

هر گاه با سپاه بزرگان روبرو شديد كه در ميانشان على "ع" بود به كنارى رويد و از نيزه او را نگهداريد تجربه ها براى شما كافى است.

 

اگر باز هم شما مى خواهيد وقاحت ببار بياوريد باز با او روبرو شويد و نتيجه همانست كه ديده ايد.

 

تاريخ به ما نشان مى دهد كه عمرو بن عاص اولين كسى نيست كه از ترس امير المومنين متوسل به كشف عورت خود شده، بلكه اين كار را از طلحه پسر ابى طلحه آموخته چه، در جنگ احد هنگامى كه مورد حمله امير المومنين واقع شد ديد ناچار كشته خواهد شد لذا كشف عورت كرد و با آن حضرت روبرو شد.

 

اين واقعه را حلبى، در سيره خود ج 2 ص 247 ذكر كرده و سپس گويد:

 

اين امر براى سرور ما على - كه خدا گراميش دارد - دوبار در جنگ صفين رخ داد، يكى موقع حمله حضرت به بسر بن ارطاه و ديگر موقع حمله به عمرو بن عاص كه چون ديدند ناچار كشته خواهند شد، عورت خود را نمايان ساختند و على "ع" روى از آنها بگرداند.

 

مالك اشتر و عمرو عاص در جنگ صفين

 

در جنگ صفين، روزى معاويه مروان بن حكم را طلبيد و به او گفت:

 

 

مالك اشتر مرا گرفتار غم و اضطراب نموده، تو اين نيرو و سپاه را كه از دو قبيله " يحصب " و" كلاعيين " تشكيل شده با خود بردار و به جنگ مالك اشتر برو.

 

مروان گفت: براى انجام اين كار، عمرو را دعوت كن، زيرا او هماهنگ و همراز تواست. معاويه گفت: تو نيز به منزله حيات و زندگى منى.

 

مروان گفت: اگر چنين بود، مرا هم در عطاياى خود به او ملحق مى ساختى و يا در محروميتهائى كه من دارم او را با من شريك مى كردى. ولى نه، تو آنچه در دسترست بود به او عطا كردى، و آنچه در دست غير تو است نويدش را به او دادى.

 

پس اگر تو غالب و پيروز شوى، عمرو داراى جايگاه نيكو خواهد بود واگر هم مغلوب شدى فرار براى او آسان است

 

معاويه گفت: خداوند بزودى مرا از تو بى نياز خواهد نمود، مروان گفت:

 

تا به امروز كه بى نياز نكرده، سپس معاويه عمرو را طلبيد و او را امر بخروج داد تا بجنگ اشتر برود، عمرو گفت: من آنچه كه مروان گفت: نمى گويم.

 

معاويه گفت: چه مى خواهى بگوئى در حاليكه تو را مقدم داشتم و او را موخر نمودم، تو را داخل همه چيز و او را خارج نگه داشتم عمرو گفت: اگر چنين كرده اى اينهمه به خاطر كفايت و خيرانديشى من است، مردم در باره مصر "كه مى خواهى به من واگذارى" با تو بسيار صحبت كردند، اينك اگر اين كار در نظرشان خوشايند نيست و مى خواهند از من بگيرى، بگير.

 

سپس بپاخاست و با لشكر به سوى مالك اشتر روان شد و همينكه چشم اشتر به عمرو افتاد كه در پيشاپيش لشكر مى آيد، چنين گفت:

 

كاش مى دانستم رفتارم نسبت به عمرو چگونه است، كسى كه در باره او بر خود نذر واجب نمودم كه از او خونخواهى كنم و با كشتن او سينه خود را شفا دهم.

 

اين كسى است كه در طول عمرم هر گاه با او ملاقات كنم، ديگ كينه ام بجوش آيد تا اينكه او را طعمه پرندگان وحشيش سازم و يا پروردگارم در انتقام از او عذرم

 

 

را بپذيرد.

 

و چون عمرو اين رجز را از مالك شنيد و اشتر را شناخت، متوحش شد و ترسيد و از برگشتن شرمگين بود لذا ناچار بطرف صدا رو آورد و گفت: كاش مى دانستم كه با مالك چه معامله كنم، چه بسيار افراد نادان كه در برابرم قرار گرفتند و از زندگى محرومشان ساختم.

 

و چه بسيار چابك سواران بى باك را كشتم، و هر كسى بسوى من آمد سيه روى برگشت

 

در اين موقع كه "عمرو رجز مى خواند"، اشتر با نيزه بر سر او رسيد عمرو حركتى كرد و نيزه آسيبى به او نرسانيد و فورا عنان اسب را بطرف ديگر كشيد ودست بر چهره نهاده با سرعت خود را به لشگرگاه خود رسانيد، در اين موقع، جوانى ازقبيله يصحب به عمرو خطاب كرد كه: اى عمرو مادام كه باد صبامى و زد، خاك بر سرت باد.

 

آنچه از ابتداى اين حديث استفاده شد اينكه شما را به روحيات هواداران معاويه آشنا ساخت، كسانيكه معاويه را پيشوا و زعيم خود مى پندارند.

 

هدف اين " گروه ستمكار " "به نص پيامبر خدا" از پيشوا و پيرو در اين جنگ سخت جز ظلم و ستم و نابود كردن حق چيزى نبوده است.

 

بنابر اين از يك چنين پيشوائى به چه تعبير تعريف كنيم، كه هماهنگ و همصداى او افرادى چون عمرو بن عاص و مروان بن حكم، هستند، و تو خواننده چه اعتقادى نسبت به پيروان آن پيشوا خواهى داشت كه در ميدان رزم چگونه

داستان ابن عباس و عمرو

 

عمرو بن عاص، در سفر حج بود و در موسم، مابين حجاج شروع كرد از بنى اميه و معاويه تعريف و ستايش كردن و نسبت به بنى هاشم زبان به نكوهش و بدگوئى گشود و مشهودات خود را از جنگ صفين براى مردم شرح مى داد در اين هنگام ابن عباس رو به عمرو كرد و گفت:

 

همانا تو، دين خود را به معاويه فروختى و آنچه در دستت بود به او واگذار كردى ولى معاويه به آنچه در دست غير خودش بود نويد داد و تو را اميدوار نمود و در نتيجه آنچه را كه او از تو گرفت "دين و وجدان تو" بسيار بالاتر از آن چيزى است كه به تو عطا نمود، و آنچه تو از او گرفتى در مقابل آنچه كه به او دادى بسيار ناچيز و كم مقدار بود و هر دو به آنچه بين هم مبادله كرديد،راضى هستيد.

 

پس اگر به حكومت مصر رسيدى، در تعقيب آن گرفتار عزل از مقام و يا دچار نقص شدى تو حاضر بودى اگر جانت در اختيارت باشد به او تسليم كنى؟

 

ضمنا تو روزى كه با ابوموسى اشعرى بودى بياد آر كه افتخارت در آن روز مكر و نيرنگ تو بود، بخدا قسم، تو در صفين تجلياتى كه ذكر كردى نداشتى و هنرنمائى از تو سر نزد جز اينكه عورت خود را آشكار نمودى و جنگيدن تو بهيچوجه ما را به تنگى نيفكند.

 

تو درآن جنگ نيزه ات كوتاه و زبانت دراز بود و هنگامى كه به جنگ رو آوردى، جنگ پايان يافته و آغاز جنگ هنگامى بود كه تو پشت به جنگ نموده بودى. تو داراى دو دست هستى، دستى كه هيچگاه به سوى خير و نيكى گشوده نشد و دست ديگر كه هيچگاه از شر و بدى باز نايستاد و تو داراى دو چهره اى، يك چهره ات

 

 

پر محبت و انس آميز و چهره ديگر موحش و نفرت آور.

 

به جان خودم قسم، كسى كه دينش را به دنياى غيرش بفروشد، سزاوار است كه دائم در غم و محنت اين داد و ستد باشد، سخنانت مضطرب و نامربوط و رايت ناپسند و نارواست. منزلت تو توام با رشگ و حسد است كوچكترين عيب تو، بزرگترين عيب ديگران است.

 

عمرو گفت: بخدا سوگند كه در ميان قريش كسى سختر و كوبنده تر از تو بر من نيست و حال آنكه احدى از قريش، قدر و منزلت تو را در نزد من ندارد.

 

ابن عباس و عمرو در اجتماعى ديگر

 

مدائنى روايت كرده كه: عبدالله بن عباس در سفرى بر معاويه وارد شد و يزيد، پسر معاويه و زياد بن سميه و عتبه بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن عاص و مغيره بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمن بن ام حكم در نزد او بودند، عمرو بن عاص به معاويه گفت: بخدا قسم كه اين طلوع اول شر است و غروب آخر خير و نيكى و درنابوديش قطع ماده شر است، از فرصت استفاده كن و در حمله به او پيشدستى كن و با نابود كردن او، ديگران را از مخالفت خود بازدار و پيروانش را هم پراكنده كن.

 

ابن عباس گفت: اى پسر نابغه بخدا سوگند كه عقلت منحرف گشته و افكارت مضطرب به ياوه گرائيده و شيطان به زبانت سخن گفت. آيا بهتر نبود كه اين پيشنهاد را خود در روز صفين انجام مى دادى با اينكه دعوت به مبارزه شدى؟

 

دليران در مقابل هم صف آرائى مى كردند و زخمها بر پيكرها بساير وارد شد و نيزه ها درهم شكست. تو آهنگ به اميرالمومنين نمودى و او با شمشير بسويت شتافت و چون مرگ را مشاهده كردى قبل از روبرو شدن با او متوسل به حيله گرى خود گشتى و به اميد نجات عورت خود را براى جلوگيرى از حمله او آشكار ساختى.

 

 

تا اينكه از نابودى حتمى در امان مانى، سپس معاويه را به عنوان مشورت و صلاح انديشى تشويق نمودى كه به مبارزه با على تن دهد و با تدبيرى نيكو معاويه را براى نبرد با على تحريك كردى و اينهمه بخاطر اين بود كه از وجود معاويه آسوده شوى و ديگر چهره اش را نبينى، معاويه هم از درون پرآشوب تو آگاه شد و پى به نفاق و كينه جوئى تو برد و هدفت را دانست

 

بس است زبان فرو بند، و از بدانديشى دست بردار، تو در بين دو خطر گيرى در يك سو شيرى خشمناك است و در سوى ديگر دريائى ژرف اگر با شير روبرو شوى تو را مى درد و نابود مى كندو اگر به دريا زنى در اعماق آن ناپديد خواهى شد.

 

عبدالله بن هاشم مرقال و عمرو

 

معاويه، از جريان جنگ صفين، نسبت به هاشم مرقال پسر عتبه بن ابى وقاص و فرزند او، عبدالله نفرت و كينه بدل داشت.

 

پس از آنكه زياد بن ابيه را از طرف خود، عامل عراق قرار داد، به او نوشت: مراقب عبدالله بن هاشم "مرقال" باش، او را دستگير كن، دستش را بگردنش ببند و به سوى من بفرست.

 

زياد، عبدالله را از بصره با غل و زنجير به دمشق فرستاد، دستگيرى او بدين صورت انجام شد كه زياد، شبانه بطور ناگهانى به منزل او در بصره وارد شد و او را دستگير نموده به طرف معاويه فرستاد،وقتى كه عبدالله را بر معاويه وارد نمودند عمرو بن عاص در مجلس بود، معاويه به عمر گفت: اين را مى شناسى؟

 

عمرو گفت: نه، معاويه گفت: اين همان كسى است كه پدرش در روز صفين اين اشعار را مى خواند:

 

من جان خود را فروختم، چون ملامتها و سختيهائى كه به او رسيده او را

 

 

ناتوانش ساخته،

 

يك چشمى كه در ميان قوم خودمقامى ميجويد و بازندگى چندان دست و پنجه نرم كرده كه بستوه آمده است چاره نيست يا بايد شكست يا شكسته شد، من با نيزه بلند بر سر آنها فرو ميكوبم.

 

بزرگى كه در ميدان نبرد به صحنه جنگ پشت كند در نظر من چيزى ارزش ندارد.

 

عمرو متمثل به اين شعر شد:

 

بر توده هاى كثافات و پليدى ها گياه روئيده، ولى نهال واصل حيله گرى در نفوس پست، دو نپايه، خواهد ماند.

 

و سپس به معاويه گفت: آرى او همان شخص است، او را رها مكن يا امير المومنين او همان عنصر جسور و خشمگين و كينه توز است، او را نابودش ساز و مگذار به عراق برگردد، زيرا عراقيان دو رو و فتنه انگيزند و علاوه او هواهائى در سر دارد و از هوادارانى است كه او را اغوا مى كنند. بخدائى كه جان من در دست اوست، اگر او از قيد و بند تو رهائى يابد، سوارانى مجهز خواهد نمود و آشوبى برپا خواهد كرد.

 

عبدالله مرقال در حاليكه در قيد و بند اسارت بود، به عمروگفت: اى زاده پدرى كه بلا عقب بود "كنايه از زنازادگى عمرو"، اين همه حماسه و زبان آورى را چرا در روز صفين بكار نبستى؟، آنگاه كه ما تو را به نبرد دعوت كرديم و تو، مانند كنيز سيه روى و گوسفند اخته شده به پشت اسبها پناه مى بردى.

 

اگر معاويه مرا بكشد، مردى بزرگوار و ستوده و توانا را كشته، نه فردى ضعيف و ننگين را

 

عمرو پاسخ داد: اين سخنان را ول كن، فعلا در برابر شمشيرهاى برنده ما گرفتارى كه دشمن را مى درد و نيزه هامان بر بينى مى كوبند.

 

عبدالله گفت: آنچه مى خواهى بگو، من كه تو را مى شناسم، تو همان كسى

 

 

هستى كه در موقع راحتى وكاميابى مغرورى و آنگاه كه در برابر جنگجويان قرار بگيرى، ترس تمام وجودت را فرا مى گيرد كه حاضر مى شوى براى حفظ جانت عورت خويش را نمايان سازى آيا صفين را فراموش كردى، هنگامى كه تو را به مبارزه طلبيدند تو از رزمگاه كناره گرفتى تا مبادا گرفتار دست مردان قوى پيكر و شمشيرهاى برنده گردى و گرفتار جنگجويان نشوى كه آزادى بى بند و بار را نابود و عزيزان بى جهت را به خوارى مى نشانند.

 

عمرو درپاسخ او گفت: معاويه خود مى داند كه من در ميدان جنگ، حريفان را چون انبوهى خار محاصره مى كنم و من خود، پدر تو را در بعضى از جنگها ديدم كه ترس سراپاى وجودش را فرا گرفته و مضطربش ساخته بود

 

عبدالله گفت: نه بخدا قسم، اگر پدرم در ميدان جنگ روبروى تو سبز مى شد تمام مفاصلت را از ترس مى لرزاند و جان سالم از دست او بدر نمى بردى ولى او با غير تو نبرد كرد و كشته شد.

 

معاويه به عبدالله مرقال گفت: اى بى مادر آيا ساكت نمى شوى

 

عبدالله هم گفت: اى زاده هند تو با من چنين سخن مى گوئى؟ من اگر بخواهم تو را نكوهش كنم، چنان مى كنم كه عرق شرم بر پيشانيت نقش بندد و پستى ها در چهره ات نمايان شود، آيا به بيش از مرگ مرا مى ترسانى؟

 

معاويه از شدت خود كاست و گفت اى برادرزاده بس كن و امر كرد او را آزاد سازند در اين موقع عمرو عاص به معاويه گفت:

 

من به تو از روى بينش و دورانديشى، امرى را پيشنهاد نمودم، و تو عصيان كردى و حال آنكه يكى از موفقيتهايت كشتن پسر هاشم مرقال بود.

 

اى معاويه مگر پدر او على را در آن جنگ خونين "كه سرها از حلقوم ها جدا مى شد" يارى نكرد تا در آن جنگ دريائى از خون ما جارى شد، و اين پسر اوست و هر مرد به بزرگ خود همانند و شبيه است، و مى ترسم كه تو "در خوددارى

 

 

از كشتن او" از پشيمانى دندان بهم بكوبى.

 

عبدالله مرقال د رجواب عمرو خطاب به معاويه گفت:

 

اى معاويه اين مرد "عمرو" كينه درونيش نخوابيده كه اين چنين در كشتن من نظر دارد و اين بخلاف رسم پادشاهان عجم است كه اگر اسير تسليم ميشد، او را نمى كشتند.

 

در روز صفين، جريانى رخ داد كه هاشم مرقال و فرزندش كارهائى مرتكب شدند ولى گذشته گذشت و اكنون از آن حادثه جز خاطره اى خواب آلود، چيزى باقى نيست.

 

و اگر تو عفوم كنى به جهت خويشاوندى خود كردى و اگر هم قصد كشتنم را داشته باشى، به قرابتت اعتنائى نكرده اى.

 

معاويه در جواب عبدالله مرقال اين اشعار بگفت:

 

من، عفو وبخشش را از بزرگان قريش به ارث برده ام و آن را وسيله اى مى دانم براى نجات در آن روز سخت "قيامت" كه مورد عنايت خدايم قرار گيرم.

 

و تصور نمى كنم كه با كشتن تو، تلافى خونهاى ريخته شده را نموده باشم.

 

بلكه عفو، پس از آشكار شدن جرم بيشتر رواست.

 

آرى، پدر او "هاشم مرقال" در جنگ صفين چون پاره آتشى بود بر عليه ما و عاقبت هم نيزه هاى ما كار او را ساخت.

 

يك درس دينى و اخلاقى

 

بر اهل بحث و تحقيق پوشيده نيست، كه آنچه از بدى و رسوائى به اين شخص "عمرو بن عاص نسبت" داده شده و در احوالات زندگيش ضبط گشته، همه از پستيها، نادرستيها، حيله گريها، مكارى و فريبها، خيانتها و فجورها، پيمان

 

 

شكنيها و دروغگوئيها، خلف وعده ها و قطع رحم، كينه توزى، زشتى، رشك، ريا بخل، بى حيائى، سفاهت، ضعف روحى، تعدى و ستمكارى، خودنمائى، دنائت، سفلگى، چاپلوسى و جلفى، طمع، دشمنى با اهل دين، و بى غيرتيها در مقابل همسرش و جز اينها از عيوب و قبايح و ساير امور ضد اخلاق انسانى، تماما از نشانه هاى نفاق است و نمودار عدم استقرار اسلام در روح و قلب او، و عدم وجود ايمان به خدا و به آنچه پيامبر او آورده است، مى باشد.زيرا اسلام به معناى واقعى يگانه عامل صلح در ميان بشر است، و تنها روش و دستورى است كه با بكار بستن آن، بشريت به عاليترين مراتب اخلاق فاضله خواهد رسيد، اسلام مجمع تمام فضيلتها و پايه و اساس هر خوبى است و ريشه هر آراستگى و بزرگى است.

 

آرى، آنگاه، كه ايمان به خدا در قلب انسان - مركز و پايتخت بدن - جايگزين شود، آثار آن در همه اعضا، و جوارح جريان يافته و در نتيجه نفوس شايسته بوجود مى آيد،و اين درست مانند دستور و قانونى است كه حكومتها در كشورهاى خود، از مركز فرماندهى به افراد مملكت ابلاغ مى كنند و در نتيجه بر هر يك از مجتمع تكليف خاصى معين شد، كه بايد بدان عمل نمايد و براى هر كس حد و مقامى است كه لازم است آن رارعايت نمايد. و در اين صورت است كه يك اجتماع شايسته و ملت وارسته بوجود مى آيد و تقدم و پيشرفت مملكت حاصل مى گردد.

 

آرى، ايمان هم در مملكت بدن، مركز فرماندهيش، قلب است. و براى خود قوانين و مقرراتى دارد كه به وسيله اعضا و جوارح اجرا مى شود در نيتجه، هر عضوى از اعضاى انسان داراى تكليف خاصى است و محدود به حدود معنى كه بايد در حد خود تكاليف مخصوصه را انجام دهد.

 

وظيفه قلب، غير از وظيفه زبان است و وظيفه زبان غير از وظيفه گوش و وظيفه گوش غير از وظيفه چشم است، دستها وظائفشان غير از وظائف پاها است و همچنين است يك يك اعضا كه هر يك وظيفه خاصى دارند چنانكه آيه شريفه گويد:

 

 

ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسولا.

 

و همين بيان از فرموده پيامبر اكرم استفاده مى شود.

 

حافظ ابن ماجه در سنن خود ج 1 ص 35 روايت كند كه:

 

لايمان معرفه بالقلب، و قول باللسان و عمل بالاركان.

 

ترجمه: ايمان شناختن به قلب و اقرار بزبان و عمل به اركان است. و نيز در روايت ديگر حضرت رسول آمده كه مفادش اينست: ايمان داراى هفتاد و چند شعبه است برتر آنها كلمه " لا اله الا الله " است و پائينتر آنها برطرف نمودن "موجبات" اذيت است از سر راه مردمان، و حيا، شعبه اى از ايمان است.

 

و بر اين اساس، ايمان داراى مراتب قوه و ضعف و زياد و كمى است و انسان بهمين بيانى كه ذكر شد در آن واحد هم متصف به ايمان ميشود و هم متصف به عدم ايمان، به اعتبارى داراى ايمان است و به اعتبارى ديگر فاقد ايمان است و از همين مطلب معناى كلام رسول اكرم "ص" را مى فهميم، مفاد كلام حضرت چنين است: شخص زناكار در حال زناكردن مومن نيست و در حال دزدى و باده گسارى هم مومن نيست

 

پس صلاحيت و شايستگى مملكت بدن حاصل نشودمگر در صورتيكه تمام اعضا اطاعت كامل در مقابل وظائف خود داشته باشند و ايمان كامل نشود مگر اينكه همه اعضا به وظائف ايمانى خود عمل نمايند.

 

و همانطور كه اگر عضوى كار ناروائى انجام دهد يا وظيفه خود را انجام ندهد اين از ضعف ايمانى قلبى صاحب آن عضو حكايت مى كند و مى نمايد كه اسلام در قلب چنين شخص متزلزل است چه، قلب فرمانده بدن است و هيچ كارى در اعضا صورت نمى

 

 

گيرد مگر در تحت مراقبت و امر او، همينطور هم در جهت مقابل، در صفات و ملكات نفسانى نيكو كه اگر اعضا به وظائف عمل كنند خود كاشف از نيروى ايمانى قلبى آن صاحب عضو ميباشد.

 

در حديث نبوى بنا به نقل حافظ منذرى در كتاب " الترغيب و الترهيب " ج 3 ص 171 كه گويد: در خلق و خوى شخص مومن ممكن است صفتى پيدا شود كه موجب نقص ايمان او گردد و بعضى از صفات ملازم بانفاق است كه از آن جدا نمى شود و با ايمان هم جمع نمى شود اگر چه صاحب آن خلق، وظائف خود را از نماز و روزه انجام دهد و بهمين صفات قرآن منافق رابه ما مى شناساند.

 

اينك توجه كنيد به آنچه كه در مورد بسيارى از صفات و ملكات، از پيامبر پاك "ص" به ما رسيده كه به اين شخص "عمرو" قابل تطبيق است و بايد در اين باره از بينش كافى برخوردار بود و حالات گوناگون اهل طغيان ما را مغرور نسازد، كسانيكه در زمين به فساد و تباهى اقدام نمودند.

 

1- علامت منافق سه چيز است: هنگام سخن گفتن دروغ مى گويد، و اگر وعده دهد خلف وعده مى كند، و هنگامى كه امانتى به او سپرده شود خيانت مى كند

 

اين روايت را بخارى و مسلم نقل كرده اند و در آخر روايت مسلم اين جمله اضافه است: و اگر چه نماز بخواند و روزه بگيرد و گمان شود او مسلمان است.

 

2- چهار خصلت است كه در هر كس باشد منافق خالص است اگر يكى از آن خصلتها در شخصى باشد بهمان نسبت منافق خواهد بود، مگر از آن صفت جدا گردد زمانى كه امانتى به او بسپارند خيانت كند، و هنگام سخن گفتن، دروغ گويد، و اگر عهد و پيمانى منعقد سازد مكر و حيله كند، و اگر با كسى از در ستيزه در آيد از حدود

 

 

عفت نفس خارج شود.

 

3- كسى كه امانتدار نيست ايمان ندارد و كسى كه به عهد خود وفا نمى كند دين ندارد

 

4 - مسلمان كسى است كه مسلمانان از دست و زبانش آسوده باشند.

 

5- دروغ با ايمان بيگانه است.

 

6- مكر و خدعه در آتش است.

 

7- مومن كينه توز نيست.

 

8- كسى كه شرم و حيا ندارد، ايمان ندارد.

 

9- حسد ايمان را فاسد مى كند، همانطور كه صبر "ماده تلخ" عسل را فاسد مى كند.

 

10- غيرت داشتن از ايمان است و بيباكى از نفاق.

درگذشت عمرو بن عاص سهمى

 

به سال چهل و سه هجرى در شب عيد فطر بنا به نقل صحيحترين تاريخ، عمرو بدرود زندگى گفت و روايت ديگرى هم در تاريخ وفات او هست، نزديك نود سال زندگى كرد و به قول عجلى نود و نه سال زندگى نمود.

 

يعقوبى در ج 2 ص 198 تاريخش گويد: همينكه مرگ عمرو بن عاص فرا رسيد، به پسرش گفت: پدر تو دوست داشت كه در جنگ " ذات السلاسل "مرده باشد، من در امورى دخالت نمودم و نمى دانم آيا چه حجت و دليلى در محاكه خداخواهم داشت، سپس نظر به اموال و ثروت خود كرد و ديد كه چقدر فراوان است، گفت: كاش ثروت من، پشكل شتر بود، و اى كاش سى سال قبل از اين مرده بودم.

 

من دنياى معاويه را آباد و مهيا كردم در حاليكه دين خود را باختم، دنيا را مقدم داشتم و آخرتم را رها نمودم، در طريق رشد و صلاح بودم و نابينا شدم تا اجلم فرا رسيد گوئى مى بينم معاويه مال و ثروت مرا در اختيار خود خواهد گرفت و بعد از مردنم، نسبت به شما بدرفتارى خواهد نمود

 

ابن عبدالبر در ج 2 ص 436 " الاستيعاب " نگاشته: هنگامى كه عمرو بن عاص در بستر مرض بود، ابن عباس به ديدن او آمد و پس از سلام جوياى حالش شد، در جواب گفت: در مرحله اى قرار گرفتم كه احساس مى كنم، كمى از امر دنيايم را آباد ساختم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم و اگر آنچه را كه تباهش نموده ام اصلاح كرده و آنچه را كه اصلاح كرده ام تباه ساخته بودم، هر آينه قرين رستگارى مى شدم، اكنون اگر مى توانستم جبران گذشته را بكنم و بحالم سودى داشت، اين كار را مى كردم و اگر مى توانستم از اين مهالك فرار كنم، فرار مى كردم اكنون خود را بين زمين و آسمان معلق مى بينم، نه با نيروى دستانم مى توانم بالا روم و نه قدرت آن را دارم كه به زمين فرود آيم و روى پاى خود قرار گيرم

 

اكنون اى برادرزاده مرا پندى ده تا از آن بهره گيرم.

 

 

ابن عباس در جواب عمرو گفت: هيهات، چقدر دور است كه به مقصد برسى اينك، برادرزاده تو نيز برادر و همانند تو است، تو گريه نخواهى كرد مگر آنكه منهم خواهم گريست، چگونه كسيكه خود را مقيم اين دنيا مى داند به رفتن به سراى ديگر ايمان مى آورد؟

 

عمرو گفت: حتى در اين هنگام كه به هشتاد و چند سال رسيده ام و مرگم فرا رسيده، مرا از رحمت خدا مايوس مى كنى؟

 

بار خدايا ابن عباس مرا از رحمت تو مايوس مى سازد، آنچه مى خواهى از من بگير تا خشنود گردى

 

ابن عباس گفت: هيهات اين آرزوئى دور و دراز است، تو نو را مى گيريد و كهنه و فرسوده را مى دهى عمرو گفت: اى ابن عباس از جان من چه مى خواهى؟ كلامى نگفتم مگر اينكه عكس آن را از تو شنيدم

 

عبدالرحمن بن شماسه گويد: چون زمان مرگ عمرو عاص رسيد، گريست، فرزندش عبدالله گفت: چرا گريه مى كنى؟ آيااز مرگ هراسانى؟

 

گفت: نه بخدا قسم، بلكه از بعد از مرگ مى ترسم، فرزند شروع به دلدارى پدر نمود و گفت: پدر سوابق تو خوب بوده است، تو از صحابه رسول خدا بودى وپيروزيهاى شامش را به او يادآور نمود.

 

عمرو گفت: برتر از همه اين مطالب را از دست داده ام، شهادت به وحدانيت خدا كه من سه دوره را ى كردم كه در هر دوره اى حالت و روحيه خود را مى دانستم؟ در آغاز امر كافر بودم و سختترين دشمنان رسول خدا "ص" اگر د رآن زمان مرده بودم، آتش دوزخ بر من واجب مى شد و چون با رسول خدابيعت كردم، حيا و شرم من از تمام مردم نسبت به حضرت بيشتر بود و هيچگاه از فرط شرم، چشم خود را از صورت حضرت پر نكردم و اگر د رآن موقع مرده بودم مى گفتيد: برعمرو گوارا باد اسلام آورد و خير و سعادت به او روى آورد و در بهترين حالات مرد،اميد بهشت

 

 

براى او هست.

 

سپس به حكومت رسيدم و مبتلا به قضايائى شدم نمى دانم كه به نفع من بود يا بر ضررم، هنگام مرگ كه كسى بر من نگريد و جنازه ام را مشايعت نكنند، بند كفنم را محكم ببنديد من مورد خصومت خواهم بود، خاك را بر من بريزيد به هر طرف كه قرار بگيرم، جانب راست من سزاوارتر از طرف چپ من نخواهد بود كه بر خاك قرار گيرد.

 

نكته اى سودمند

 

نام پدر عمرو، در بسيارى از كلمات اصحاب "عاصى" آمده و در شعر امير المومنين هم بهمين كيفيت آمده است.

 

 

لاوردن العاصى بن العاصى++

 

سبعين الفا عاقدى النواصى

 

 

و دررجزى كه مالك اشتر خوانده چنين آمده است:

 

 

ويحك يابن العاصى++

 

تنح فى القواصى

 

 

و عده اى از حفاظ در كتب خود "عاصى" ذكر كرده اند.

 

و حافظ نووى در ج 2 ص 30 تهذيب الاسما و اللغات گويد: كه بر اين قرائت "عاصى" جمهور اتفاق دارند و در نزد اهل بيت عربيت فصيح همين است سپس گويد:

 

و در بيشتر كتب حديث و فقه بلكه اغلب آنها بدون يا "عاص" آمده و اينهم لغتى است و در اصطلاح قرا سبعه نيز نظير آن در قرآن چنين خوانده شده مثل: الكبير المتعال و الداع، كه آخرش بدون يا است.

 

 

غديريه محمد حميرى

 

ترجمه:

 

در باره محمد به راستى و حق سخن بگوئيد، زيرا تهمت زدن و دروغ نسبت دادن از خوى پست فطرتان است.

 

آيا بعد از محمد كه پدر و مادرم فدايش باد، آن فرستاده خدا و شرافتمند تهامه على برترين خلق پروردگار و شريفترين آنها هنگام بدست آوردن شخصيت مردمى نيست؟

 

ولايت او، همان ايمان راستين است و حقيقت.

 

پس مرا از ياوه سرائى و سخنان باطل معاف گردان.

 

گردن نهادن به امر خدا، پيروى و دوستى اوست، و دوستى او شفاى بيماريهاى دل است.

 

على پيشواى ما است كه پدر و مادرم فدايش باد، همان ابوالحسن است كه از هر ناروا و حرامى منزه و پاك است.

 

على پيشواى راه راستى است، خداوند به او دانش عنايت فرموده كه حلال را از حرام باز شناخته است.

 

و اگر من در راه دوستيش كسى را بكشم، در اين امر برايم گناهى نيست.

 

گروهى كه او را دشمن بدارند در آتشند و لو چند هزار سال نماز بخوانند و روزه بگيرند.

 

نه بخدا قسم، نماز كسى كه ولايت و دوستى پيشواى دادگر را نداشته باشد، قابل پذيرش نيست.

 

اى امير مومنان اعتماد من به تو است و به اولاد نورانى و با ميمنت تو گرويده ام.

 

 

اى پروردگار من تا هنگام ملاقات تو "در قيامت" اين سخن كه گويم اساس دين من است، من از كسى كه با على دشمنى نمود، از ناپاكزادگان و ستمكارانى كه با او ستيزه و جنگ كردند، بيزارم.

 

آنها فراموش كردند نص او را "پيامبر" در روز خم "غدير خم" كه از طرف خدا و بهترين خلق خدا اعلام شد.

 

بينيش بر خاك باد آنكسى كه سخنم را بد انگارد و نكوهشم كند: فضل و برترى على چون درياى بى كران مى باشد.

 

من از كسانيكه "حق او را غصب" و از صحنه خلافت كنارش زدند بيزارم چو او در اين مقام بر همه برترى داشت.

 

على همان كسى است كه دليران را مغلوب ساخت.

 

و هنگاميكه برق شميرش را ديدند، گريختند.

 

پيرامون اشعار حميرى

 

اين قصيده را، شيخ الاسلام حموى در باب شصت و هشت از كتاب " فرائد السمطين " آورده: به اسناد خود از حافظ كبير، ابى عبدالله محمد بن احمد بن على بن احمد ابن محمد بن ابراهيم نطنزى، مصنف كتاب. " الخصايص العلويه على ساير البريه " روايت نموده است كه:

 

ابوالفضل جعفر بن عبدالواحد بن محمد بن محمود ثقفى به قرائت ما براو روايت كرد كه: ابوطاهر محمد بن احمد بن عبدالرحيم از شيخ خود روايت كند كه: محمد بن احمد بن معدان، از محمد بن زكريا از عبدالله بن ضحاك، از هشام بن محمد از پدرش روايت كند كه گفت: طرماح طائى با هشام مرادى و محمد بن عبدالله حميرى نزد معاويه بن ابى سفيان، گرد آمدند. معاويه بدره زرى در مقابل خود نهاد و گفت: اى شعرا عرب در باره على بن ابيطالب شعرى بگوئيد و در اين كارتان جز حق سخنى نگوئيد من از نسل صخر بن حرب نيستم اگر اين بدره زر را به آنكه شعر حقى در باره على بگويد ندهم. طرماح بپاخاست و سخنانى سراسر از نكوهش و ناسزا به على گفت.

 

 

معاويه به او گفت: بنشين، نيت و جايگاه تو را خدا مى داند، سپس هشام مرادى بپا خاست و او نيز سخنانى نكوهش زا و پر از ناسزا نسبت به على گفت.

 

معاويه گفت: تو نيز پهلوى رفيقت بنشين، خداوند جايگاه شما دو نفر را مى داند. عمرو بن عاص "كه در مجلس حاضر بود" به محمد بن عبدالله حميرى "كه به او نظرى خاص داشت" گفت: تو آغاز سخن و سخنى جز حق مگوى و او رو كرد به معاويه و گفت: تو سوگند ياد كرده اى كه اين بدره زر را به كسى عطا كنى كه در باره على به حق سخن گويد. در اين هنگام محمد بن عبدالله حميرى برخاست و اشعار فوق را سرود.

 

معاويه گفت: تو درسخن راستگوترى بگير اين بدره زر را.

 

اين داستان را استاد فقيه بزرگوار ما، عماد الدين ابو جعفر محمد بن ابى القاسم بن محمد طبرى آملى در جز اول از كتاب " بشاره المصطفى لشيعه المرتضى " آورده است و گويد: خبر داد به ما شيخ ابو عبدالله احمد بن محمد بن شهريار خزانه دار مشهد مولاى ما امير المومنين "ع" به سال پانصد و دوازده ماه شوال، از شيخ ابو عبدالله محمد بن محسن خزاعى، از ابوالطيب على بن محمد بن بنان، از نوشته ابوالقاسم حسن بن محمد سكرى به روايت از نوشته ابوالعباس احمد بن محمد بن مسروق در بغداد، به روايت از محمد بن دينار ضبى، از عبدالله بن ضحاك. تا آخر سند و متن داستان كه ذكر شد.

 

و نيز اين داستان را صاحب " رياض العلما " در شرح حال شريف مرتضى به نقل از شيخ الاسلام حمويى، بيان نموده است.

 

شرح حال شاعر

 

محمد بن عبدالله حميرى "عديل و رفيق عمرو عاص" گمان مى رود پسر قاضى عبدالله بن محمد حميرى است، همان كسى كه معاويه، ديوان خاتم خود را به عهده او گذارد و به طوريكه جهشيارى در كتاب " الوزا و الكتاب " ص 15 متذكر شده

 

 

عبدالله داراى مقام قضاوت بوده: گويد:

 

معاويه اول كسى است كه ديوان خاتم را تاسيس كرد و علت اين كار اين بود كه معاويه ضمن فرمانى كه به زياد بن ابيه، عامل خود در عراق صادر نمود، دستور داد كه يكصد هزار درهم به عمرو بن زبير كارسازى دارد.

 

عمرو بن زبير، پس از دريافت اين فرمان سر آن را گشود و يكصد هزار را به دويست هزار افزايش داد و هنگامى كه زياد صورت حساب خود را براى معاويه فرستاد و اين رقم را ديد گفت: من فقط يكصد هزار درهم حواله نمودم و مراتب امر را به زياد نوشت و امر نمود كه يكصد هزار درهم اضافى را بگيرد و او را هم زندانى كند، در نتيجه اين جريان، معاويه ديوان خاتم تاسيس كرد و سرپرستى آن را همانطور كه گذشت به عبدالله بن محمد حميرى واگذار نمود كه علاوه بر منصب قضاوت اين سرپرستى را هم قبول نمود و به احتمال قوى صاحب اشعار فوق الذكر، خود قاضى عبدالله بن محمد حميرى باشد و در تاريخ نام پدر را به جاى پسر گذارده اند.

 

و اما ديوان خاتم كه معاويه بناى آن را نهاده:

 

ابن طقطقى در " الاداب السلطانيه " ص 72 گويد كه:

 

از جمله امورى كه معاويه تاسيس كرد، ديوان خاتم است، اين ديوان از بزرگترين ديوانها بود و داراى اعتبار و رسميت شد و پيوسته تا اواسط دولت بنى عباس برقرار بود و كار اين ديوان اين بود كه دفاترى تشكيل ميداد كه به مسئوليت نواب خاص سلطان اداره ميشد و اگر امرى از طرف خليفه راجع به موضوعى صادر مى شد ابتدا آن امريه را به ديوان مى بردند و نسخه اى از آن را مهر و موم كرده و با نخ مى بستند و در ديوان نگه مى داشتند چنانكه همين رويه در بين قضاة اين زمان معمول است.





| شناسه مطلب: 74696