بخش 3
تهیه وسایل سفر شاگردیِ حکیم شروع آموزش شرکت در نماز جمعه پرسشهای ادواردو
تهيه وسايل سفر
صبح روز بعد مردم دمشق براي خواندن نماز عيد فطر راهي مصلاي بزرگ شهر شدند. ادواردو هم براي تماشا رفت، همه آمده بودند، زن و مرد، پير و جوان، ثروتمند و فقير، سياه و سفيد، ارباب و برده. نماز كه تمام شد جمعيت پراكنده شدند. ادواردو و محمّد راهي خانة نورالدين شدند، اما از چيزي كه ديدند متعجب شدند. نورالدين وسايل سفر آنها را مهيا كرده بود، براي آنها شتر كرايه كرده بود، مقداري هم پول به محمّد داد و گفت:
ـ مسلمون چرا به من نگفتي خرجي راهت تموم شده! همه چيزو براي سفر شما آماده كردم.
محمّد با شگفتي گفت:
ـ از كجا فهميديد؟
نور الدين لبخندي زد و گفت:
ـ سروشي از جانب غيب مرا باخبر كرد!
محمّد ادواردو را نگاه كرد، ادواردو سرش را پايين انداخت، نورالدين گفت:
ـ وسايلتون رو برداريد، كاروان حجاز يه ساعت ديگه حركت ميكنه. امير كاروان سيف الدين چوپان از دوستان منه، روحاني كاروان هم شرف الدين مدرّس مالكيان دمشقه!
آنها به محلّ حركت كاروان رفتند، محمّد ادواردو را نگاه كرد و گفت:
ـ باورم نميشه، خداوند چه زود همه چيزو فراهم كرد ادواردو؟
ـ بله
ـ تو چيزي به نورالدين گفتي؟
ـ ...
شاگردي ِحكيم
كاروان از دروازه دمشق خارج شد. ادواردو به ياد حكيم افتاد، نميخواست به سفر ادامه دهد، بايد بر ميگشت. اگر مدّتي پيش حكيم شاگردي ميكرد ميتوانست پولي پس انداز كند. آن وقت با خيال راحت به سيسيل برميگشت. ادواردو محمّد را صدا كرد:
ـ من از سفر منصرف شدم.
ـ منصرف شدي؟ تو كه مشتاق اين سفر بودي.
ـ ميخوام برگردم.
ـ كجا؟
ـ مدّتي در دمشق ميمونم، بعد برميگردم سيسيل. از حكيم ميخوام كمكم كنه.
ادواردو از شتر پياده شد، محمّد او را درآغوش گرفت و گفت:
ـ هر طور صلاح ميدوني. انشاءالله دوباره همديگرو ببينيم، خداحافظ.
كاروان پشت باغهاي اطراف دمشق از نظر ناپديد شد. ادواردو برگشت و از دروازة جنوبي وارد شهر شد، بيهدف در كوچهها قدم ميزد. موقع نماز ظهر به سمت عطاري حكيم رفت، حكيم از عطاري بيرون آمد، در را قفل كرد. ادواردو را كه ديد گفت:
ـ تنها هستي پسرم؟ دوستت محمّد كجاست؟
ـ در راه حجاز.
ـ تو چرا نرفتي؟
ـ ...
ـ چيه؟ از چيزي ناراحتي؟ به من بگو!
اشك در چشمان ادواردو حلقه زد.
ـ ميخوام دمشق بمونم، كار كنم تا پولي پسانداز كنم و به كشورم برگردم، اما نميدونم از چه كسي كمك بخوام.
ـ اينكه ناراحتي نداره، من دارم ميرم مسجد، بعد از نماز يه فكري برات ميكنم.
مسجد اموي مثل هميشه شلوغ بود. حكيم بيرون شبستان مسجد وضو گرفت.
وضو گرفتنش با دفعة قبل در كنار چشمة كوه قاسيون فرق داشت، آب را از لاي انگشتان دست به سمت آرنج ريخت، نماز شروع شد. ادواردو گوشهاي
نشست و به جمعيت نگاه كرد. حكيم با دستهاي بسته نماز ميخواند. برعكس نماز خواندنش در كوه قاسيون. نماز ظهر تمام شد، وقتي به مغازه برگشتند حكيم گفت:
ـ از حالا به بعد تو شاگرد من هستي، شبها در عطاري ميخوابي، صبحها مغازه رو باز ميكني. در جمعآوري گياهان دارويي به من كمك ميكني، هر ماه صد درهم دستمزد به تو ميدم، موافقي؟
ـ بله كه موافقم!
حكيم قبل از رفتن دست ادواردو را گرفت و به انباري پشت مغازه برد.
رختخواب كنار ديوار را نشانش داد و گفت:
ـ شب همين جا بخواب، در حجره رو از داخل ببند. يادت باشه نيمه شب از مغازه بيرون نري، نگهبانا دستگيرت ميكنن. از فردا غذاي ظهر و شامت رو ميآرم. خمرة كنار انبار پر از آب تازه است، هر روز آبش را عوض كن.
ـ صبح چه موقع ميآييد؟
ـ منتظر من نباش، آفتاب كه طلوع كرد، مغازه رو باز كن و جلوي در رو آب و جارو كن.
ـ اگه مشتري دارو خواست؟
ـ فعلاً چيزي نفروش تا با داروها آشنا بشي. من
رفتم، عطاري رو به تو سپردم، تو رو به خدا مواظب همه چيز باش!
آخر شب بازار خلوت شد، مغازه دارها تك تك مغازه را بستند و رفتند. ادواردو در را بست و رختخوابش را پهن كرد، تشنه بود، كمي آب خورد و دراز كشيد. خوابش نميبرد، احساس تنهايي ميكرد، غم دنيا بر دلش سنگيني ميكرد. خودش هم نميدانست در اين سرزمين غريب چه ميكند، ميان آدمهايي كه همكيش و هم زبان او نبودند، اگر چه او به واسطة مادرش كه از اعراب شمال آفريقا بود زبان آنها را ميفهميد. محمّد همسفر مراكشي خود را به يادآورد، چرا با او به سمت حجاز نرفت. محمّد آرزوي جهانگردي داشت، دلش ميخواست به سرزمينهاي دور برود. در اين هنگام به ياد دختر حكيم افتاد، طنين صداي دخترك در گوشش پيچيد.
ـ پدرم خانه نيست، رفته بيمارستان صالحيه، پايينتر از مسجد!
ادواردو به فكر فرو رفت، نام دختر را فراموش كرده بود، اما كمي كه به مغزش فشار آورد يادش آمد. غاده! غاده! جاي پرگل، چه اسم قشنگي! با خود انديشيد كسي كه اسم به اين زيبايي داشته باشد حتماً
خودش هم زيباست. بايد مدّتي پيش حكيم ميماند، شاگردي ميكرد، از طبابت سر در ميآورد. بعد هم از دختر حكيم خواستگاري. اما نه! حكيم مسلمان بود، دخترش را به يك مسيحي نميداد. اما اين كه مشكل بزرگي نبود، مسلمان ميشد و به آرزويش ميرسيد. مگر نه اين كه مادرش هم يك بردة مسلمان بود. صدايي از بيرون مغازه شنيد، صداي قدمهاي نگهبانان بازار بود. آنها به آرامي در حال گشتزني بودند.
سعي كرد به هيچ چيز فكر نكند، اين طوري بهتر بود، بايد ميخوابيد.
شروع آموزش
صبح شده بود، مغازه را باز كرد، كاسبهاي بازار كار روزانة خود را شروع كرده بودند، كمي بعد جواني وارد عطاري شد و گفت:
ـ حكيم كجاست؟
ـ هنوز نيومده.
ـ شاگردش هستي؟
ـ بله
ـ تازه مشغول كار شدهاي؟
ادواردو سرش را به نشانة تأييد تكان داد. جوان برگشت و بيرون را نگاه كرد. بعد گفت:
ـ نميدوني كي ميآد؟
ـ معلوم نيست.
ـ من محمّد پسر ابوبكر قيّم مدرسة جوزيه هستم. ميدوني مدرسة جوزيه كجاست؟
ـ نه.
ـ در بازار قمح. حكيم پدرمو ميشناسه. حالش
خوب نيست. اگه اومد بگو به مدرسة جوزيه بياد يادت ميمونه؟
ـ حتماً
حكيم آمد. ظرف غذا را روي ميز چوبي عطاري گذاشت. ادواردو پيغام جوان را به او رساند.
ـ اينم ناهار و شامت، دست پخت غاده است، گفتي مدرسة جوزيه؟
ـ بله.
ـ تو هم با من بيا. از همين امروز بايد آموزش ببيني.
آنها به بازار قمح رفتند، وارد مدرسة جوزيه شدند. محمّد در حياط مدرسه بود، با ديدن آنها به طرفشان دويد.
ـ عجله كنيد! تو رو خدا زود باشيد!
پيرمرد در بستر دراز كشيده بود، تشتي مسين كنارش بود، رنگ و روي مرد پريده بود.
حكيم نبضش را گرفت و گفت:
ـ شيخ! صدامو ميشنوي؟
پيرمرد ناله كرد، جوان گفت:
ـ نميتونه صحبت كنه، فقط ناله ميكنه.
حكيم دهان پيرمرد را باز كرد و زبانش را ديد.
ـ ميتونه راه بره؟
ـ نه!
ـ چيزي ميخوره؟
ـ نه!
ـ اجابت مزاج داره؟
ـ نه!
ـ بدنش سست و فرتوت شده، توان نداره، مراقبش باشيد.
جوان با التماس گفت:
ـ دارويي دوايي، چيزي بديد!
ـ كار از اين حرفا گذشته.
حكيم به ادواردو اشاره كرد.
ـ بريم.
جوان بالاي سر پدرش نشست و شروع به گريه كرد.
شركت در نماز جمعه
روزها و هفتهها گذشت، ادواردو به مرور با داروهاي گياهي آشنا ميشد. او دو مرتبة ديگر هم همراه حكيم براي جمعآوري گياه به كوه قاسيون رفت. آن روز جمعه بود، حكيم گفته بود به عطاري نميآيد. ادواردو ميخواست در شهر گشتي بزند. همين كار را هم كرد، مردم براي شركت در نماز جمعه راهي مسجد اموي بودند. ادواردو هم از سر كنجكاوي لا به لاي جمعيت وارد مسجد شد. گوشة خلوتي پيدا كرد و نشست. بعد از نماز بين جمعيت چشمش به محمد افتاد. همان كه همراه حكيم بر بالين پدرش رفتند، محمد نزديك آمد و گفت:
ـ سلام
ـ سلام
ـ اومدي نماز جمعه؟
ـ من مسيحي هستم!
محمد با تعجب گفت:
ـ عجيبه، اين همه جوون مسلمون، حكيم عاملي شاگرد مسيحي گرفته. از مسيحيان قسطنطنيه هستي؟
ـ نه! سيسيل ايتاليا.
ـ چه دور! ايتاليا كجا دمشق كجا؟ اسمت چيه؟
ـ ادواردو.
ـ نظرت دربارة اسلام چيه؟
ـ فعلاً نظري ندارم.
ـ نميخواي مسلمان بشي؟
ـ من با شما خيلي هم بيگانه نيستم.
ـ چطور؟
ـ مسلمان زادهام! از جانب مادري، راستي حال پدرت چطوره؟
ـ خوب نيست، در حال احتضاره.
ادواردو به نمازگزاران نگاه كرد، با دستهاي بسته مشغول نماز خواندن بودند، به ياد حكيم افتاد. اولين بار كه به كوه رفته بودند، او با دستان باز نماز خواند، وضو گرفتنش هم با بقيه فرق داشت. ادواردو محمد را نگاه كرد و گفت:
ـ يه سؤال داشتم.
ـ بپرس.
ـ همة مسلمونا با دست بسته نماز ميخونن؟
ـ بله.
ـ اگه كسي با دست باز نماز بخونه چي؟
ـ فقط رافضيها با دست باز نماز ميخونن، اونا خودشونو شيعة علي بن ابيطالب خليفة چهارم ميدونن. اهل غلو هستند.
ـ غلو؟
ـ بله، مقام امامان خودشونو خيلي بالا ميبرن. اونارو معصوم ميدونن.
ـ معصوم؟
محمّد با لبخند گفت:
ـ اگه كسي بخواد با تو هم كلام بشه بايد ساعتي هزارتا سؤالتو جواب بده. اما من اگه بدونم آخرش مسلمون ميشي به تموم سؤالاي تو جواب ميدم. راستي سؤالت چي بود؟
ـ معصوم يعني چي؟
ـ يعني بدون گناه. شيعهها در اقليّتن، اگر به حق بودن در اقليّت نبودن.
ـ محمّد خودت جزو كدوم گروهي؟
ـ من حنبلي هستم، راستي نماز خوندن رافضيها رو كجا ديدي؟
ـ در بعلبك.
ـ من بايد برم، استادم در مسجد اموي حلقة درس داره، اگه دوست داشتي بيا... بعد از نماز ظهر.
محمّد به منبر بزرگ مسجد اشاره كرد.
ـ من پاي منبر هستم، سمت راست، هميشه درس استادم رو مينويسم. تا به حال اسم ابن تيميه را شنيدهاي؟
ادواردو به ياد صحنة كتك خوردن پيرمرد در مسجد اموي افتاد و گفت:
ـ بله شنيدم.
محمّد برخاست و در حال رفتن گفت:
ـ به درس استادم بيا، ضرر نميكني، شايد مسلمون شدي. مگه نميخواي به بهشت بري؟
ادواردو از مسجد اموي خارج شد، به كوچه باغهاي حاشية شهر رفت. شاخههاي درختان پر از ميوه شده بود.
پرسشهاي ادواردو
اولين روز هفته بود، ادواردو صبح زود بيرون مغازه را آب و جارو كرد، جعبههاي دارو را در قفسهها مرتب كرد چند مشتري اول وقت را هم راه انداخت، كم كم به كار در آن جا علاقهمند شده بود. وقتي حكيم آمد، با دقّت او را نگاه كرد به ياد صحبتهاي محمّد افتاد، فهميده بود راه و روش حكيم و كارهايش با بقية مسلمانهايي كه قبلاً ديده بود فرق دارد، حتي طريقة عبادتش. اما چرا طريقه و مرامش را پنهان ميكرد؟ چرا در تنهايي يك طور عبادت ميكرد و در مسجد اموي جور ديگر؟ حكيم كه متوجّه سنگيني نگاه ادواردو شده بود گفت:
ـ پسرم!
ـ بله استاد؟
ـ اتّفاقي افتاده؟ از چيزي نا راحتي؟
ـ چيزي نيست، فقط...
ـ فقط چي؟
ـ يه سؤال داشتم؟
ـ بپرس
ـ خجالت ميكشم.
ـ پرسيدن عيب نيست، ندونستن عيبه.
ـ اگه بپرسم ناراحت نميشيد؟
ـ چرا ناراحت بشم؟
ـ شما شيعه هستيد؟
حكيم سكوت كرد، ادواردو با شرمندگي گفت:
ـ چي شده استاد؟ ناراحت شديد؟
ـ نه پسرم، ناراحت نشدم، تو از كجا ميدوني من شيعه هستم؟ مگر با مذهب شيعه آشنا هستي؟
ـ نه، ولي از يه نفر پرسيدم.
ـ از كي؟
ـ محمّد، هموني كه براي مداواي پدرش به مدرسة جوزيه رفتيم.
ـ ابن قيم جوزي رو ميگي؟ او شاگرد ابن تيميه فقيه حنبلي و مدرّس جامع دمشقه. ابن قيم به تو چيگفت؟
ـ استاد بار اوّلي كه به كوه قاسيون رفتيم يادتونه؟
ـ بله.
ـ شما كنار چشمه وضو گرفتيد و نماز خونديد،
البته با دست باز. طريقة وضو گرفتن شما با بقيه فرق داره.
ادواردو با دست، نوع وضو گرفتن حكيم را نشان داد.
ـ اين طوري وضو گرفتيد، آب را از بالا به پايين آرنج ريختيد.
حكيم خنديد.
ـ چرا ميخنديد استاد؟
ـ از كنجكاوي و دقت نظرت خوشم اومد، نگفتي ابن قيم چي گفت؟
ـگفت اونايي كه با دست باز نماز ميخونن رافضي هستند، اسم ديگرش را هم گفت، شيعه.
ـ ادامه بده.
ـ گفت مسلمونا چهار گروهند، اما شيعهها جزو اين چهار گروه نيستند، اونا در اقليّتن، اگه بر حق بودن در اقليت نبودن. استاد چرا شيعهها در اقليتن؟ اصلاً شيعه يعني چه؟ رافضي يعني چه؟ محمّد ميگفت شما امام داريد. اونا رو بيگناه ميدونيد، راسته؟ چند تا امام داريد؟ علي كيه؟
حكيم گفت:
ـ چه خبره پسرم؟ يكي يكي بپرس!
ادواردو چيزي نگفت، حكيم كنارش نشست و با مهرباني گفت:
ـ من به تمام سؤالهات جواب ميدم، البته در حد بضاعت علمي خودم، حالا خوب گوش بده.
ادواردو سراپا گوش بود.
ـ شيعه در لغت يعني تابع و پيرو و در اصطلاح به كسي ميگن كه علاوه بر علاقهمندي به علي و فرزندان او رهبري امت را بعد از پيامبر اسلام در قلمرو سياسي و علمي از آن امام علي( عليه السلام ) و فرزندانش بدونه. در زمان پيامبر گروهي از ياران حضرت مثل سلمان فارسي به دوستي علي( عليه السلام ) معروف بودند. سفارشهاي پيامبر باعث شد بذر تشيع در سرزمين اسلام پاشيده بشه و به تدريج رشد كنه. تشيع از سرزمين حجاز آغاز شد و هنگامي كه امام علي( عليه السلام ) محل خلافتش رو به عراق منتقل كرد، رشد پيدا كرد و در نقاط مختلف جهان پراكنده شد. تشيع با اسلام تاريخ يكسان داره، همون اسلاميه كه پيامبر خدا آورد. در واقع يكي از تعاليم آن استمرار رهبري و امامت به وسيلة كسي است كه از جانب خدا تعيين و به وسيلة پيامبر معرّفي ميشه. اين اصل اساسي كه ضامن بقاي اسلامه و
هويت تشيع رو تشكيل ميده در زمان رسول خد( صلي اللّه عليه و آله وسلم ) به وسيلة آن حضرت اعلام شد. گروهي از اصحاب پذيرفتند و پس از درگذشت رسول خدا بر پيمان خودشون باقي موندن، اونا پيشگامان تشيع بودن. گروهي ديگه اين اصل رو ناديده گرفتن و رهبري را از آن ديگري دانستند. نام گذاري پيروان علي( عليه السلام ) به شيعه از زمان خود پيامبر( صلي اللّه عليه و آله وسلم ) آغاز شد. وقتي اين آية قرآن نازل شد: «آنان كه ايمان آورده و عمل نيكو انجام دادهاند، آنان بهترين مردم هستند.» (1) پيامبر رو به علي( عليه السلام ) كرد و فرمود: «مقصود از اين عبارت تو و شيعيانت ميباشيد كه در روز قيامت خشنود و پسنديده هستيد.» (2)