بخش 11

حَلق رأس طواف حجّ و نساء باقی اعمال مِنی


250


محمّد رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) ؛ و مردمان خواهند گفت كه : نيست اين شخص الاّ ملك مقرّب يا نبيّ مرسَل يا حامل عرش ربّ العالمين . و ملكي از ساكنان عرش فرياد خواهد كرد كه : اين مرد نه ملك مقرّب است و نه نبيّ مرسل ، و نه بردارنده عرش عظيم ، بلكه اين صدّيق اكبر ، عليّ بن ابي طالب ( عليه السلام ) است ( 1 ) .

پنجم ، در بعضي اخبار وارد است كه غير از آن چهار نفر ، سيّدالشهدا ( عليه السلام ) نيز به ذوالجناح سوار خواهد بود ( كه گويا در روز عاشورا بعد از وداع اهل بيت ( عليهم السلام ) به عزم شهادت روانه شد ، در بين راه آن حيوان سر بلند كرده نگاهي به آن جناب نمود ؛ حضرت ( عليه السلام ) فرمود : مطلبي داري بگو ، خلاّق عالم قفل از دهان آن حيوان برداشته گفت : فدايت شوم ، امروز بار شهادت را به منزل مي رسانم ، التماس آن دارم كه روز قيامت بغير از من سوار نشوي ؛ حضرت ، دست به صورت و يالش كشيده فرمود : خاطر جمع باش ، صاحب تو بي وفا نيست .

قربان پنجم ، قرباني نذر است كه شخص نذر مي كند كه : فلان حاجت برآورده شود در راه خدا قرباني مي كنم ( از اين قبيل است عهد و يمين ) .

ششم ، قرباني خُلود است و آن . . . ( 2 ) كه در قيامت بعد از حساب خلايق و تعيين اهل بهشت و اهل جهنّم ، موت را بصورت گوسفند اَملَح ( 3 ) مي آورند ، حضرت يحيي ( عليه السلام ) او را حضور جميع خلايق ذبح مي كند و مي فرمايد كه : ببينيد مرگ را كشتم ، ديگر مرگ نخواهد بود ، اهل بهشت در بهشت ، و اهل جهنّم در جهنّم مخلّد خواهد بود ( بعضي گفته كه ذبح آن با يحيي ( عليه السلام ) مي باشد بجهت آنكه در اسم او اشاره است به حيوةِ ( 4 ) ابديّه ، و بعضي گفته كه جبرئيل ذبح مي كند مرگ را ) ؛ پس فرياد مي كند : « يا أهلَ النّار اَلخُلود اَلخُلود وَيا أهل الجنّة اَلخُلود اَلخُلود ؛ خدا حكم فرموده كه نميريد ، هميشه زنده بمانيد ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ المناقب/209 ؛ بحار7/233 ب8 ح6 ؛ كفاية الاثر/100 .

2 ـ عبارت متن خوانده نشد . م .

3 ـ اَمْلَح : سپيد سياهي آميخته ، گوسفندي كه پشمش سفيد و سياه با هم آميخته باشد . لغت نامه .

4 ـ حَيوة : رسم الخطي از كلمه حياة ، زندگاني . لغت نامه .


251


مرگ كشته شد » . آن وقت اهل جهنّم از مردن مأيوس شده ، همه يك مرتبه فرياد مي كند مثل فرياد كردن گرگ و كِلاب ( 1 ) ( 2 ) ؛ اَعاذَنَا اللهُ مِن خُلودِ النّار ( 3 ) .

و گفته اند كه هيئت و صورت مرگ از روز اوّل خلقت به همين قسم بوده ؛ در سوره ملك مي فرمايد : ( اَلَّذي خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَيوةَ لِيَبْلُوَكُمْ أيُّكُمْ أحْسَنُ عَمَلا ) ( 4 ) . از ابن عبّاس مروي است كه : خداوند عالم موت را بصورت كَبش ( 5 ) اَملَح ( 6 ) آفريد ( [ يعني ] گوسفند نر سياه و سفيد ) ، و [ آن ] بر هيچ [ چيز ] نگذرد و نرسد مگر اينكه بميرد ، و حيوة را خلق كرده بصورت ماديانِ ( 7 ) اَبلَق ( 8 ) ، و او به هيچ چيز مرور نكند و رايحه او به چيزي نرسد الاّ اينكه زنده شود ؛ و اين اسبي است كه جبرئيل ( عليه السلام ) بر او نشسته بود در روز غرق شدن فرعون ، چون سامِري او را بديد و خاك از زير سُم مَركب او گرفت و در شكم گوساله زرّين انداخت زنده شد ؛ چون سابقاً از موسي ( عليه السلام ) شنيده بود كه جبرئيل سوار شود بر حيواني كه آن حيوان هر جا پا گذارد آنجا به حركت مي آيد ، و همان خاك را به هرچه بزني او را حيات مي دهد ، پس روزي كه خدا فرعون و اصحاب او را غرق كرد جبرئيل را ديد كه بر حيواني سوار است بصورت ماديان ، و آن ماديان به هر جا كه پا مي گذارد آن زمين بحركت مي آيد ، پس سامري از آن خاك برداشت و در كيسه اي ضبط كرده و هميشه بر بني اسرائيل فخر مي كرد كه من چنين خاكي برداشته ام ؛ همان خاك را نگاه داشته بود تا اينكه به شكم آن گوساله ريخت و در همان ساعت بحركت آمد و مو بر آن روييد ، پس هفتاد هزار نفر از بني اسرائيل بر آن گوساله سجده كردند ( 9 ) .

مناسبة : بدان كه در عقوبت دنياي سامري خلاف است ؛ بعضي گفته اند كه موسي ( عليه السلام )

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ كِلاب : جمع كَلْب ، يعني سگ . لغت نامه .

2 ـ ( با اندكي تغيير ) بحار8/344 ب26 و8/345 ب26 ح2 و ح4 و57/261 ب37 ضمن حديثي طولاني و58/307 ب47 ح17 ؛ تفسيرقمّي2/50 .

3 ـ خداوند ما را پناه دهاد از داخل شدن جهنّم . م .

4 ـ ملك/2 .

5 ـ كَبش : گوسفند دوساله . . . ، گوسفند نر . لغت نامه .

6 ـ اَمْلَح : سپيد سياهي آميخته ، گوسفندي كه پشمش سفيد و سياه با هم آميخته باشد . لغت نامه .

7 ـ ماديان : اسب ماده . . . . لغت نامه .

8 ـ اَبْلَق : دورنگ ، سياه و سفيد . لغت نامه .

9 ـ بحار13/209 ب7 ح4 ضمن حديثي طولاني ، تفسيرقمّي2/62 .


252


حكم فرمود كه كسي با او ننشيند و سخن نگويد و طعام نخورد و او نزد كسي نيايد ، بعضي گفته اند كه به فرمان خدا چنين شد كه هر كه نزد او مي رفت همان شخص و سامري هر دو بيمار مي شدند ، به اين سبب او خود نمي گذاشت كه كسي نزد او برود ، و اَلحال فرزندان او نيز چنين اند كه اگر كسي دست بر ايشان گذارد هر دو تب مي كنند . مروي است كه چون موسي ( عليه السلام ) قصد قتل سامري كرد از خدا وحي آمد كه : او را مكُش ، جهت اينكه صفت سخاوت بر او غالب است ؛ چون موسي ( عليه السلام ) از قتل ممنوع شد : ( قالَ فَاذْهَبْ فَإنَّ لَكَ فِي الْحَياةِ أنْ تَقُولَ لا مِساسَ ) ( 1 ) ، يعني گفت موسي ( عليه السلام ) به سامري : پس بيرون رو از ميان ما ، پس بدرستي كه هست تو را از عقوبت در زندگاني دنيا اينكه گويي به هر كسي كه نزد تو آيد : نيست مس كردن من تو را ، و مس نمودن تو مرا ( يعني از من دور شو تا يكديگر را مس نكنيم ) . چه حكم و غضب الهي مقرّر شده بود كه هر كس او را مس كند يا او كسي را مس كند ، هر دو را تب بگيرد ، پس بجهت اين ، مردمان از او متفرّق و گريزان بودند ، و او تنها ، چون حيوانات وحشي ، در صحراها مي گشت و هر كه را از دور مي ديد مبالغه مي كرد كه : نزد من نيا .

بعضي گفته اند كه ( لا مِساس ) كلام حالي است نه مقالي ( 2 ) ؛ يعني از جهت خوف قتل از ميان مردمان فرار نموده در صحرا مي گشت ، و بجهت آنكه هيچ كس را نمي يافت كه با او ملاقات كند و مساس نمايد به منزله كسي بود كه قائلِ ( لا مِساس ) باشد ، پس تنها در بيابانها با وحشيان صحرا مي گرديد تا اينكه به جهنّم واصل شد ( 3 ) .

و آن لعين از اهل كرمان بود و از جمله خوبان بود ، به اعتبار حبّ جاه و فرمانروايي و به اغواي شيطان گوساله را ساخت و خلايق را به ضلالت انداخت ، و گفته اند كه صنعتش زرگري بود ( 4 ) .

و بعضي از معتبرين علما نوشته اند كه چند نفر از اشقيا تا بحال زنده اند در دنيا :

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ طه/97 .

2 ـ زبان حالش چنان بود نه گفتارش . م .

3 ـ اين مطلب در بحار13/212 ب7 مورد بحث قرار گرفته است . م .

4 ـ مشروح اين قسمت در بحار13/244 ب7 مورد بحث قرار گرفته است . م .


253


اوّل ، دجّال لعين كه پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) مرغي را طلبيد و فرمود كه او را از مدينه به اصفهان انداخت ، و در اصفهان دهي است كه آن را يهوديّه مي گويند ، از آنجا خروج خواهد كرد ( 1 ) .

دوّم ، ضحّاك علواني كه ماردوش اَش گويند ، در چاه دماوند در بند است و گوگرد احمر از دهان آن مار بهم مي رسد كه در دوش است ، و آن در قعر چاه است ، و كسي نتواند كه از حرارت دهان آن مار آن را بيرون آورد .

سيُّم ، سامري است ، گويند كه تا بحال نمرده ( 2 ) ، هنوز در بيابان و صحرايي كه خالي از معموره و آباداني است مي گردد .

بيان : بدان كه علما اختلاف نموده اند در اينكه آيا تجسّمي كه در عوارضات اختياريّه و غير اختياريّه ايشان ، كه متّفق عليه است ، به چه نحو تصوّر مي شود ؟ ( عوارض اختياريّه مثل افعال عباد از خير و شرّ ، و غير اختياريّه مثل موت و حيوة ) ؛

و اين اختلاف مبتني است بر سه قول :

اوّل ، قول فلاسفه ، كه آنها براي وجود پنج مرتبه قرار داده اند :

1 ـ وجود ذاتي ، مثل آسمان و زمين و ساير جواهر كه به حواسّ ( 3 ) ظاهري مدرك مي شود .

2 ـ وجود عقلي ، مثل ( يَدُ اللهِ فَوْقَ أيْديهِمْ ) ( 4 ) ، و قوله فِي الحديث القدسي : « خمَّرتُ طينَةَ آدمَ بيدي أربَعينَ صَباحاً » ( 5 ) .

3 ـ وجود شبهي ، مثل غضب و فرح در خلاّق عالم .

4 ـ وجود حسّي ، مثل قول رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) : « عَرَضتُ عَلَي الجَنَّةِ في عَرضِ هذَا الحايِطِ » ( 6 ) ، و قول سابق الذكر كه : « يُؤتي بِالمَوتِ يومَ القيامَة في صورةِ كَبش أملَح فيُذبَح

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ به « خروج دجّال از اصفهان » ، در اين منابع اشاره شده است : الخرائج و الجرائح3/135 ؛ كمال الدين2/526 ب47 .

2 ـ عبارت متن « نمرود » . م .

3 ـ عبارت متن « هواس » . م .

4 ـ فتح/10 .

5 ـ عوالي اللآلي4/98 ح138 .

6 ـ ( با اندكي تغيير و ضمن حديثي ديگر ) بحار22/31 ب37 .


254


بينَ الجنَّةِ وَالنّار » ( 1 ) ؛ و انقلاب عرض بر جسميّت محال است بر قول ايشان ، لهذا به اين مرتبه وجود ، با اين حديث تمثيل آورده اند و اين خبر را تأويل مي كنند بر اينكه گويا به نظر اهل محشر ، چنين نموده مي شود كه كبش املح است ، و تعبير مي كنند از آن به موت ، و در حقيقت و واقع چيزي در خارج موجود نيست ، و اين تشكّل محض براي اين است كه اهل محشر از موت ، يأس تام نموده ، به حيات ابدي يقين بكنند .

5 ـ وجود خيالي ، و اين وجود نه در وِعاء ( 2 ) خارج حقيقي است و نه در وعاء و شكل ( 3 ) حسّي ؛ بلكه تصويري است خيالي كه در عالم خيال چيزي تصوير و تشكيل مي شود كه نه قابليّت اشاره حقيقيّه خارجيّه ، و نه لياقت حسّيه شكليّه را دارد ، محض وعاء آن خيال است ، و اين را با اين حديث مثال زده ، اين حديث را از اين قبيل وجود مي دانند نسبت به كبش مذبوح در قيامت .

اين ، ملخّص كلمات فلاسفه بود در تقسيم وجود ، و اصلِ محلّ شاهد هم در فقره اخير بود ؛ الجواب :

اوّلا ، معني تقسيم تحسّس كلّي است به سبب ضمّ فصول مختلفه بر افراد كلّي ، كه حدّ تامّ نسبت به نوع معيّن ، به همين انضمام فصل حاصل مي شود ، و تشخّص و تعيّن خارجي هم نسبت به افراد معيّن ترتّب ذاتي بر اين دارد و اختلاف ثانوي بين الانواع ، بعد از اتّحاد اوّليه در جامعه معناي جنسي ، باز به اين انضمام حاصل مي شود ؛ پس هرگاه تقسيم وجود به اقسام خمسه مطابق واقع تقسيم و موافق اصطلاح علما در تقسيم است ، به چه نحو تصوّر مي باشد تمثيل از دو مرتبه وجود با يك مثال از حيثيّت واحده ؟ و اگر نه محض لفّاظي و تكثير سواد قلم و تسطير صفحات است ، پس از شيوه محقّقين خارج شده خود جزاي خود مي باشد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ به اين منابع مراجعه شود : بحار8/344 ب26 و8/345 ب26 ح2 و ح4 و57/261 ب37 ضمن حديثي طولاني و58/307 ب47 ح17 ؛ تفسيرقمّي2/50 .

2 ـ وِعاء ( يا وُعاء ) : كاسه ، فضاي خالي در باطن عضو حاوي . لغت نامه .

3 ـ عبارت متن « وعاء مشكل » . م .


255


و ثانياً ، بر فرض تسليم تقسيم ، اين تمثيلات و تطبيقات از كجا و اين وحي را كه آورد ؟ اينها همه فرع آن است كه مرد متكلّم و مستدلّ احاطه كلّيّه بر واقعيّات اين امور داشته ، بعد از آن با هر يكي در محلّ مناسب خود تمثيل نمايد ، أينَ الثّري وَالثّريّا ؟ ! ( 1 ) و خوب بود مثال اين دو فقره را با همين تطبيقات و تمثيلات خودشان ، با امثله معموره كه زده اند مي آورده اند كه غير از توهّم و تخيّل بي مصداق ، معني ديگر ندارد جهت اينكه اخبار و اقوال علما در تجسّم اعمال در غايت فزون و مسلّم است ، و كسي از آنها تجسّم را تشكّل در صورت جسم و چشم بندي نفرموده اند ، و هكذا معني تجسّم را صورت مخيّله نگفته اند ، خوبست كه ايشان اين درفشاني و خيال بافي را در كلمات و مشتبهات خود نمايند ، نه اينكه تصرّف در كلمات با بركات آيات الله العظمي نموده ، خلل در اركان دين و اعتقاد متديّنين بيندازند .

دوّم ، قول بعضي كه گفته اند : خداوند عالم خلق مي فرمايد در مقابل هر يكي از اعمال ، جوهري از جواهر ( مثل مار و عقرب در مقابل بعضي از اعمال محرّمه ، و صورتهاي حسنه از مردان و زنان و حور و غلمان در مقابل اعمال حسنه ) ، و اين بعض ، قول خود را مبتني ساخته بر محاليّت انقلاب اعراض بر جواهر . الجواب : چيزي كه دلالت بر اين مطلب داشته باشد ، از اخبار و احاديث و اقوال معتبرين علما تا حال به نظر نرسيده ، صحّت و سقم اين مطلب موكول بر دليل خود مدّعي است .

سيُّم ، قول بعضي از معتبرين چنانچه مستفاد از احاديث و اخبار و كلمات علما مي باشد اين است كه : اعمالي كه در دنيا بودند در قيامت منقلب به جواهر خواهد شد ( قضيّه آن مردي كه هميان خود را نسياناً در عرفات گذاشته ، بعد برگشته ، اعمال مردم را به صورت قرده و كلاب ديد ، دلالت [ دارد ] بر اينكه تجسّم اعمال در دنيا هم مي باشد ، چنانچه بعض علما فرموده اند .

منامةٌ عجيبة ( 2 ) : بعضي از فضلا از خطّ علاّمه هندي ( رحمه الله ) در ظهر بعض مؤلّفات خود ،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ كنايه از آنست كه خاك كجا و افلاك كجا ؟ ! م .

2 ـ رؤياي شگفت . م .


256


نقل نموده كه : روزي در بلده حلّه بجهت دفع هموم به زيارت اهل قبور بيرون رفتم ، در آن اثنا نظرم بر قبر مخروبه مندرسه افتاد ، و در خاطرم گذشت كه كاش حالات صاحب اين قبر بر من ظاهر مي گرديد و مي دانستم كه كيست و حالت او چه بود و الآن چيست ؟ تا آنكه در آن زمان و همان مكان ( يا آنكه در غير آن مكان ) خوابيده ، در خواب ديدم كه بر آن قبر ايستاده ام ، ناگاه ديدم كه آن قبر شكافته شد و جواني خوش روي بيرون آمد و بر من سلام كرد ، پس گفت : بدان كه اين قبر از من است ، و من شخصي بودم از طلاّب شروق كه به طلب علم به حلّه آمده بودم ، اتّفاقاً مريض شدم ، چند روز كه مرض شديد نبود ، از براي دوا و غذا و طبيب بيرون مي رفتم ، تا آنكه مرض شديد و بستري شدم و كار مشكل شد ، روزي در اصل طغيان مرض ، شخصي خوش روي و نوراني را ديدم كه از خارج آمد و بر من سلام كرد و بر بالين من نشست ، و پرسش نمود و ملاطفت كرد ؛ از شدّت مرض و بي كسي و غربت خود به او شكايت كردم ، مرا دلداري داد و تسليه نمود ( 1 ) و امر به صبر كرد ، پس گفت : مي خواهي كه براي تو طبيبي بياورم تو را معالجه كند ؟ گفتم منّت دارم ، بزودي رفت و با شخصي ديگر نيكو برگرديد و گفت كه اين طبيب است ، مي خواهد تو را معالجه كند ، گفتم روا باشد . پس آن طبيب نزد پاهاي من نشست و دست برده انگشتان پاهاي مرا بماليد ، و همچنين خورده خورده دست بالا برد و هر جا كه دست آن مي رسيد مرض از آن موضع دور مي شد و مرا از آن خوش مي آمد و آسوده [ مي ] شدم ، تا آنكه دست او به حلقوم من رسيد ناگاه خود را ديدم كه در كنج آن منزل ايستاده ام ترسان و هراسان ، و آن شخص دوّم هم رفت ، شخص اوّل نزد من آمده ايستاد و باعث تسلّي خاطر من شد ، و ديدم كه در بستر من جنازه اي كشيده ، ناگاه كسي از در درآمد و گفت : آن اين بيچاره مرد ! پس بزودي رفت و تخته و حمّال با خود آورد ، و آن جنازه را برداشته روانه شدند ، آن شخص اوّل هم با ايشان روانه شد و مرا گفت : تو هم بجهت مشايعت اين غريب بيا . من هم با اكراه روانه شدم تا آنكه آن را بردند و غسل

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ تَسليَة : تسكين . . . ، دور كردن اندوه از كسي . لغت نامه .


257


داده و كفن كردند و به قبرستان آورده دفن كردند ، و آن به آن وحشت من افزون مي گرديد تا آنكه ديگران برگشتند ، من هم اراده رجوع كرد ، آن شخص مانع شده گفت : بمان تا اين جنازه را تلقين كنيم ، پس به بالاي قبر رفتيم ، ناگاه ديدم كه قبر شكافته شد و آن شخص مرا به دخول قبر امر كرد ، من ابا كردم ، كرهاً مرا با خود به قبر برد و قبر بهم آمد و من خود را در آن قبر خوابيده ديدم ، متحيّر ماندم ، پس آن شخص به من گفت كه : تو آن بودي كه مُردي ، گفتم : تو كيستي ؟ گفت : عملِ صالح تو . گفتم : آن شخص ديگر كه بود ؟ گفت : عزرائيل بود ، گفتم : پس چه مي شود ؟ گفت : خير است . پس اشاره كرد بابي در قبر گشوده شد و ملكي وسيع نمايان گرديد ، و من داخل آن ملك شدم ، و در باغ و قصوري درآمدم و حوريّه مرا استقبال كرد ، با او مشغول مُطايبه ( 1 ) و مُعانقه ( 2 ) بودم كه مأمور به ملاقات و مكالمه با تو شدم . اين بگفت و ديگر بار داخل قبر گرديد و من از خواب بيدار شدم ( 3 ) .

قرباني هفتم ، قرباني شفقت و عنايت است ، و آن قرباني حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) است كه در عيد اضحي ، دو گوسفند قرباني كردند ، در اوّل فرمودند كه : خداوندا اين از من و از هر كه قرباني نكرده است از اهل بيت من . و در دوّم فرمودند كه : خداوندا اين از من و از هر كه قرباني نكرده است از امّت من .

قرباني هشتم ، قرباني عقيقه است ؛ در احاديث بسيار منقول است كه : فرزند در گرو عقيقه است ( 4 ) ( يعني آن ، باعث محافظت مولود است ) ؛ به تجربه هم رسيده ، چنانچه فقرات و دعايش اشاره به اين معني دارد : « لَحمُها بِلحمِهِ وَدمُها بِدمهِ وَعظمُها

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مُطايَبَة : شوخي و مزاح . . . . لغت نامه .

2 ـ مُعانَقَه : يكديگر را بغل كردن ، يكديگر را در كنار گرفتن . لغت نامه .

3 ـ در منابع مورد استفاده به نظر نرسيد . م .

4 ـ كافي6/25 ح3 و ح4 ؛ و6/39 ضمنح3 ؛ الفقيه3/485 ضمنح4714 ؛ التهذيب7/447 ب40 ضمنح53 ؛ وسايل21 ب36 ح27433 و21/414 ب38 ح27447 و ح27449 ؛ مستدرك15/140 ب29 ح17789 - 1 ؛ بحار101/120 ب4 ح51 ؛ دعائم الاسلام2/187 ف2 ضمنح87 ؛ مكارم الاخلاق/226 ف7 .


258


بِعظمهِ » ( 1 ) ؛ اين خاصيّت و سببيّت رفع و دفع بلا به تنهايي به قرباني عقيقه اختصاص ندارد ، بلكه استحباب قرباني مريض كه در اخبار وارد است ، براي دفع بيماري از اين قبيل است ، هكذا قرباني كه مستحبّ است در بناي تازه ، چنانچه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده : « كسي كه خانه تازه بنا كند و قرباني كرده باشد و اطعام كند گوشت او را به مساكين ، بعد بگويد : « اَللّهُمَّ ادْحَرْ عنّي مردةَ الجِنّ وَالإنس وَالشّياطين وَبارِك لي في بنائي » پس عطا كرده مي شود آنچه سؤال مي كند از خدا » ( 2 ) .

قرباني نهم ، قرباني خدا است ، و آن قرباني است كه در عوض اسماعيل ( عليه السلام ) فديه آمد و ملخّص احوال آن چنانچه از اخبار متعدّده و كلمات اهل سير مستفاد مي شود ( 3 ) ، اين است كه : چون ابراهيم ( عليه السلام ) مأمور شد كه پسر خود اسماعيل را ذبح نمايد ، صبح عيد اضحي به هاجر گفت : برخيز ، و فرزند خود را لباس فاخر و طاهر بپوشان كه او را به مهماني دوست مي برم ، و چشمش را سرمه بكش ، و گيسويش تاب ده . هاجر جامه نو به فرزند پوشانيد و روي و مويش را شسته و شانه كرده ، بوسيد و بوييد و گفت : اي جان مادر ، نمي دانم كه تو را به كدام مجمع مي برند امّا از گيسوي تو بوي پريشاني مي شنوم ، و در دل بريان خود ، خوناب حكم كباب مي بينم ؛ ابراهيم ( عليه السلام ) هاجر را گفت كه : كارد و رسني بياور تا با خود ببرم ، هاجر گفت : يا خليل الله ، كارد آلتِ قطع و هجران مي باشد ، آنجا به چه كار آيد ؟ فرمود كه : شايد قرباني بايد كرد ، بي كارد و رسن قرباني مشكل است . پس خليل و اسماعيل هاجر را وداع كرده بيرون آمدند ، و چون به موضع سعي رسيدند ( كه ميان صفا و مروه است ) ، و يا در حين مشي به كوه مِني فرمود : اي پسر ، بدرستي كه من در خواب مي بينم كه تو را ذبح كنم ، پس نگاه كن در اين كار كه چه مي بيني ؟ ( فرموده اند كه اين كلام ، نه بر وجه مشاوره است ، زيرا كه در امور واجبه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ( ذكر اين دعا در : ) كافي6/30 ح1 و ح3 ؛ وسايل21/426 ب46 ح27491 و ح27495 .

2 ـ وسايل5/341 ب29 ح6739 ؛ بحار73/158 ب29 ح4 ؛ ثواب الاعمال/186 .

3 ـ جهت آگاهي از مشروح مطالب مربوط به « ذبح » ، به ( بحار12/140 ـ 121 ب7 ) و تفاسير آيه شريفه ( يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَ نِّي أَذْبَحُكَ ) صافات/102 مراجعه شود . م .


259


متحتّمه ( 1 ) مشاوره كردن غير معقول است ، بلكه بجهت آن بود كه تا معلوم كند اسماعيل ( عليه السلام ) در اين بليّه عظيمه ثبات قدم خواهد داشت يا آنكه جزع و بي طاقتي خواهد كرد ) ، اسماعيل ( عليه السلام ) چون اين كلام را از پدر خود شنيد از روي دلخوش و اطاعت گفت : اي پدر ، بكن آنچه مأمور شده اي به آن ، زود باشد كه مرا بيابي در اين امر ، اگر خواهد خداي من ، از صبركنندگان بر ذبح . كعب الأخبار گفته كه : ابليس از اين قضيّه مطّلع شد و با خود گفت كه : وقت آن است كه فكر نمايم تا بناي خاندان خلّت را براندازم ، پس تأمّل كرد كه زنان را قوّت شكيبايي كمتر است و دل مادران به جانب فرزندان مايلتر ، اوّله به وسوسه او پردازم . پس به صورت مرد پيري ريش سفيد ، نزد هاجر آمد و گفت : اي هاجر ، هيچ مي داني كه خليل ، اسماعيل را كجا مي برد ؟ گفت : بلي ، به مهماني دوست مي برد . ابليس گفت : اي غافل ، او را مي برد تا قرباني كند . هاجر گفت : اي پير بي عقل ، عجب از تو اگر ابليس نباشي ، پدري چون خليل و پسري چون اسماعيل چگونه دلش روا دهد كه ميوه قلب خود را بر خاك هلاكت اندازد ؟ گفت : مدّعاي او آن است كه خوابي ديده ام ، و خدا او را امر فرموده كه فرزند خود را در راه او قربان كند . هاجر گفت : خليل دروغ نمي گويد ، چون فرمان خدا صادر شده باشد هزار جان هاجر و فرزندانش فداي ربّ جليل باد . ابليس از هاجر نا اميد شد و نزد خليل آمد و گفت : يا ابراهيم ، هزار جان فداي كمان ابروي اسماعيل باد ، مي خواهي كه چنين فرزند را به خون خود خضاب كني ؟ در اين باب تأمّل نما و در اين كار فكري فرما . آن حضرت فهميد كه او شيطان است ، تير استعاذه بر كمان لا حول نهاده به جانب او انداخت ، آن لعين منزجر نشده گفت : يا ابراهيم ، خواب تو شيطاني است و الاّ چگونه خلاّق عالم كسي را ناحقّ به قتل فرزند امر نمايد ؟ ابراهيم ( عليه السلام ) گفت : تو شيطاني و تو را بر انبيا دستي نباشد ، خواب من رحماني است و امري كه دوست فرموده مشتمل حكمتهاي بي نهايت است ، و من غير از فرمانبرداري چاره اي ندارم . ابليس گفت : اي خليل ، دلت چگونه روا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مُتَحَتَّمَة : [ مؤنّثِ مُتحتّم ] واجب و لازم . لغت نامه .


260


دهد كه به دست خود چنين فرزندي را هلاك كني ؟ ابراهيم را آتش غضب در اشتعال آمد ، فرمود كه : اي مردود ، در آن دم كه مرا در آتش مي افكندند ، جبرئيل كه از مقرّبين درگاه الهي است به طريق آزمايش خواست كه عنان توكّل و زمام توسّل مرا از طريقه توجّه به حضرت دوست بگرداند ، سخن او در دل من اثر نكرد ، تو كه واپست ترين ( 1 ) اين راهي مي خواهي كه مرا به وسوسه و تلبّس از راه بيرون بري ؟ هرگز نتواني ، به جلال ذوالجلال قسم اگر مرا از مشرق تا مغرب فرزند باشد ، و فرمان الهي رسد كه همه را به دست خود قربان كن ، همه را به تيغ بي دريغ مي كشم و هيچ باك ندارم ، زيرا كه جز رضاي الهي و خوشنودي حضرت باري مرادي در دل من نيست .

ابن عبّاس گفته كه : چون ابراهيم ( عليه السلام ) در مِني به جمره اوّل رسيد شيطان آمد كه تعرّض كند هفت سنگ به وي انداخت و از آنجا به جمره دوّم رفت ، باز شيطان را ديد ، هفت سنگ ديگر به وي انداخت ، و چون به جمره عقبه آمد آنجا نيز ظاهر شد هفت سنگ ديگر به وي انداخت ، و به واسطه اين ، رمي جمرات ثلث از جمله مناسك حجّ شد ( 2 ) .

و چون از وسوسه خليل محروم شد ، پيش اسماعيل آمد ، گفت : يا اسماعيل ، هيچ مي داني كه خليل تو را كجا مي برد ؟ مي برد كه تو را بكشد ، تو را تحمّل تيغ تيز نباشد ، در اين با پدر منازعه كن و از پيش او بگريز . اسماعيل ( عليه السلام ) گفت : از اين بگذر ، من سر از فرمان الهي برندارم ، و رو نمي گردانم از امر پدر . ديگر باره مبالغه آغاز كرد ، خليل ( عليه السلام ) مقداري راه در پيش بود ، اسماعيل نعره زد كه : اي پدر ، اين پير گمراه مرا مي رنجاند ، فرمود : اي فرزند ، اين ابليس رو سياه است و بدترين سگان اين درگاه ، سنگي چند بر او بزن . اسماعيل چند سنگ بسوي وي انداخت ، آن لعين محروم ماند و منكوب و مخذول

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ واپَسْتَن : در عقب نشستن . لغت نامه . [ كنايه از تحقير ابليس است توسّط حضرت ابراهيم ( عليه السلام ) . م . ]

2 ـ مجمع الزوائد/259 ؛ جامع البيان23/95 ؛ تاريخ مدينة دمشق/210 ؛ روايتي از امام موسي بن جعفر ( عليهما السلام ) نيز دالّ بر آن نقل شده است : وسايل14/263 ب4 ح19153 و ح19157 ؛ بحار12/110 ب5 ح32 و96/39 ب4 ح21 و96/273 ب49 ح10 ؛ علل الشرائع2/437 ب177 ح1 ؛ قرب الاسناد/105 ؛ مسائل علي . . /270 ح664 ؛ المناقب4/314 .


261


بازگشت . خليل چون در مِني قرار گرفت اسماعيل را در پيش خود نشانيد .

به روايتي ( 1 ) : خليل خواست او را ذبح كند نزد جمره وسطي ، كارد و رسن را از آستين بيرون آورد و بر زمين نهاد ، فرمود : اي فرزند ، به خدا قسم كه خدا امر فرموده تو را ذبح كنم ، ببين چه خيال مي كني ، باز اسماعيل ( عليه السلام ) با جان و دل قبول كرد ، خليل گفت : اي فرزند ، هيچ وصيّتي داري كه به جا آورم ؟ گفت : بلي ، سه وصيّت دارم ، از من قبول كن : اوّل آنكه دست و پاي مرا محكم بندي . خليل گفت : نزد پروردگار خود مي روي جزع مي كني ؟ گفت : اي پدر جزع نمي كنم امّا اين وصيّت بجهت دو معني است ؛ يكي آنكه زخم كارد چون به بدن ضعيف من برسد ، مبادا كه دست و پا زنم و صورت اضطراب از من به وجود آيد ، و به اين حركت نام مرا از جريده صابران بيرون كنند ، دوّم آنكه التزامِ حرمت تو بر من واجب است ، شايد در وقت اضطراب ، دست و جامه تو به خون آلوده شود و بدين جهت از جمله ارباب عقوق گردم . خليل اين وصّت را قبول كرد . [ وصيّت ] دوّم آن است كه روي مرا به خاك نهي به دو جهت : يكي آنكه خداوند عالم خواريِ ( 2 ) بنده را دوست مي دارد و روهاي گردآلود را نزد او قدري هست ، چون مرا بدين حالت ببيند به نظر رحمت به من نگرد ، ديگر آنكه تعلّق خاطر پدران به محبّت فرزندان بسيار است ، مي ترسم كه در آن زمان نظر تو به روي من افتد و محبّت پدري بحركت آيد ، بدين سبب در فرمان الهي تأخيري واقع شود ، و آن تأخير ، عين تقصير شود ، پس يك چيزي به صورت من بينداز كه مبادا چشمت به صورت فرزند بيفتد . ابراهيم ( عليه السلام ) را در اين حالت رقّت آمد ، فرمود : اين وصيّت را نيز قبول كردم . سيُّم آنكه اسماعيل ( عليه السلام ) گفت : مي دانم كه چون به خانه روي ، مادرم چون مرا همراه تو نبيند بجوشد و از غصّه بخروشد ، گريه كند و نعره زند ، درخواست من آن است كه با او درشتي نكني و سخن سخت نگويي ، و او را دلداري فرمايي و تسلّي دهي و سلام من به او رساني و بفرمايي كه مرا حلال كند ، و در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ماجراي ذبح اسماعيل ، بطور اختصار در اين منابع نقل شده است : كافي4/207 ح9 ؛ بحار12/125 ب6 ح2 ؛ شفاء الغرام2/16 ـ 15 .

2 ـ عبارت متن « خاري » . مصح .


262


فراق من صبر نمايد كه خداي تعالي صابران را دوست دارد ( 1 ) .

به روايتي : ابراهيم ( عليه السلام ) وصيّت اوّل را قبول نكرد ، فرمود : نور ديده ، اين دو اذيّت را در حقّ تو روا نمي بينم ، قسم به خدا كه تو را ذبح كنم و دستت را ببندم ( 2 ) ؛ و به روايتي : خليل با خود الاغي آورده بود و مرادش اين بود كه چون فرزندش را ذبح كرد ، او را به حمار بار كرده بياورد به مكّه تا دفن نمايد در مكّه ( 3 ) . به روايت اوّل خليل با دل قوي دست و پاي اسماعيل را بست و روپوش اولاغ را زير سر وي انداخت ، پس خروش در ملاء اعلي برآمد و فغان از ملائكه عالم بالا برخاست و به نظاره ايستاده مي نگريستند و مي گريستند و مي گفتند : يا ربّ ، چه بزرگ بنده اي است ابراهيم ( عليه السلام ) كه او را براي تو در آتش افكندند ، باك نداشت ، اكنون براي تو و به رضاي تو فرزند خود را قرباني مي كند و هيچ غم ندارد . خطاب رسيد كه : ما او را خلعت خلّت پوشانيده ايم ، و ساغر محبّت نوشانيده ايم ، و راه گلستان محبّت از خار ابتلا و محنت خالي نيست ؛ ( فَلَمّا أسْلَما وَتَلَّهُ لِلْجَبينِ ) ( 4 ) : پس آن زمان كه پدر و پسر گردن نهادند حكم خدا را ، پدر به فداي پسر و پسر به فداي سر ، پس بيفكند خليل ، او را بر پيشاني و تيغ تيز بر حلق او نهاد و روي خود را به طرف آسمان گرفته كشيد ، جبرئيل تيغ را بر پشت گردانيد ، متّصل ابراهيم ( عليه السلام ) آن كارد را به طرف تيزي مي گردانيد و جبرئيل بر پشت . به روايتي هفتاد بار كشيد ، ذرّه اي از پوست و گوشت او نبريد ، خليل غضبناك شد و كارد را از دست بيفكند ؛ به روايتي او را به سنگي زد آن سنگ را بريد ، فرمود : مگر گلوي فرزند من از اين سنگ سخت تر است كه او را نمي بري ؟ آن كارد به سخن آمده گفت : اي پيغمبر خدا ، بر من خشم مگير : « اَلخليلُ يأمُرُني وَالجَليلُ يَنهاني » ( 5 ) . مروي است كه فرشتگان در اين كار متعجّب بودند و در مقام تحيّر مي گفتند كه : آيا ابراهيم ( عليه السلام ) سخي تر است كه فرزند را در

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ( به طور مختصر و با اندكي تغيير ) : كافي4/207 ح9 ؛ بحار12/125 ب6 ح2 ؛ شفاء الغرام2/16 ـ 15 .

2 ـ كافي4/208 ( ضمنح9 ) ؛ بحار12/127 ب6 ( ضمنح2 ) ؛ تفسير قمي2/225 ( ضمن داستان ذبح ) .

3 ـ همان منابع .

4 ـ صافات/103 .

5 ـ ابراهيم خليل امر مي كند و خداوند جليل نهي مي فرمايد . م .


263


راه خدا فدا مي سازد يا اسماعيل ( عليه السلام ) جوانمردتر است كه به رضاي خدا جان مي دهد ؟ پس جبرئيل مأمور شد كه گوسفندي از بهشت به فداي اسماعيل ( عليه السلام ) بياورد . به روايتي : گوسفند نازل شد از آسمان بر كوهي كه در جانب راست مسجد مِني ( 1 ) و در سياهي مي خورد و در سياهي راه مي رفت و در سياهي مي چريد و سرگين مي انداخت ( يعني در علفزار ) ، و رنگش سياه و سفيد [ بود ] و فراخ چشم ، و شاخ بزرگ داشت . و به روايت ديگر : جبرئيل آن گوسفند را از جانب كوه ثبير كشيد ( يعني از بهشت آنجا نازل شده بود ) ، و فرزند را از زير دست ابراهيم ( عليه السلام ) كشيد و گوسفند را بجاي او خوابانيد ، و ندا به ابراهيم ( عليه السلام ) رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه : يا ابراهيم ، خواب خود را درست كردي ، ما چنين جزا مي دهيم نيكوكاران را ، اين ابتلا و امتحاني بود هُويدا ( 2 ) ؛ چنانچه در سوره صافّات مي فرمايد : ( وَنادَيْناهُ أنْ يا إبْراهيمَ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا إنّا كَذلِكَ نَجْزِي الُْمحْسِنينَ إنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبينُ وَفَدَيْناهُ بِذِبْح عَظيم ) ( 3 ) . پس ابراهيم ( عليه السلام ) دست و پاي فرزند را بگشاد و پاي گوسفند را بست ، و گفت : اي فرزند ، جبرئيل سلام خدا را به تو آورده و مي گويد كه به تيغ بلا صبر كردي و رسم اطاعت و تسليم به جا آوردي ؛ دست به دعا بردار و هرچه مُراد تو است بخواه ، تا حاجت تو را روا كنم . اسماعيل ( عليه السلام ) دست برداشته گفت : خدايا هر كه را از امّت پيغمبر آخرالزّمان كه در حالت جان دادن زبان او بر شهادت توحيد روان باشد ، گناهان او را به من ببخش . جواب آمد : يا اسماعيل ، مرادت را برآورديم و به تو بخشيديم گناهكاران را ( 4 ) .

مروي است كه چون ابراهيم ( عليه السلام ) گوسفند را ذبح كرد ، شيطان آمد ، گفت : يا ابراهيم ( عليه السلام ) ، نصيب مرا بده از اين گوسفند . فرمود : تو را چه نصيب در آن هست و آن

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ مراد از « مسجد مِني » ، بنا به تصريح همين كتاب ( فصل31 ـ مستحبّات مِني ) و برخي كتب فقهي ( همچون مقنع شيخ صدوق/285 ) ، همان مسجد خيف است . م .

2 ـ هُوَيدا ( يا هُوِيدا ) : آشكار . لغت نامه .

3 ـ صافّات/105 .

4 ـ مشروح ماجراي ذبح اسماعيل عليه السلام ، در بسياري از منابع با اختلافاتي نقل شده است كه به برخي اشاره مي گردد : كافي4/207 باب حجّ ابراهيم ح9 ؛ بحار12/125 ب6 ح2 و12/136 ب6 و15/128 ب1 ح69 و60/208 ب3 ح44 ؛ قصص جزائري/130 ف5 .


264


قرباني پروردگار من است ، و فداي فرزند من است . پس خدا وحي نمود كه : او را در اين گوسفند نصيبي هست ، و نصيب او سپُرز ( 1 ) است ( زيرا كه محلّ جمع شدن خون است ) ، و خصيه ها ( زيرا كه مجراي نطفه است ) ، پس ابراهيم ( عليه السلام ) سپرز و خصيه را به او داد ( 2 ) .

بعضي گفته اند كه آن گوسفندي بود كه هابيل پسر آدم ( عليه السلام ) قربان كرده بود و در مرغزار بهشت تا آن وقت مي گرديد ( 3 ) ، و ابراهيم ( عليه السلام ) پوست او را سفره ( 4 ) كرده خلق را بدان طعام مي داد ، و پشم او را هاجر رشته گليمي بافت و ابراهيم ( عليه السلام ) به بر مي پوشيد ، كه گويا همان گليم به رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) رسيده ، و از آن حضرت به ائمّه ( عليهم السلام ) انتقال يافت ، و الحال با قائم ( عليه السلام ) است . و آن سفره تا زمان موسي ( عليه السلام ) بود ، مادر موسي ( عليه السلام ) او را در صندوقي كه موسي ( عليه السلام ) را در او گذاشته بود پيچيد و به رود نيل انداخت ، حقّ تعالي موسي ( عليه السلام ) را از آب نگاه داشت .

ابن عبّاس مي گويد كه : در اوايل اسلام ، سر آن كبش را ديدم كه در خانه كعبه در زير ناودان آويخته بودند ( 5 ) . به روايت ديگر شاخهاي همان گوسفند در بيت الحرام مي ماند تا زمان يزيد كه آن زمان ، حصين لعين ، كه به امر يزيد كعبه را سوزانيد و خراب كرد ، آن شاخها در آنجا سوخت ( 6 ) .

و نوشته اند كه چند ذي روح بطن مادر نديده اند : آدم و حوّا ( عليهما السلام ) ، و ثعبان موسي ( عليه السلام ) ، و كلاغي كه به قابيل تعليم داد دفن هابيل را ، و ناقه صالح ( عليه السلام ) ، و ماري كه شيطان را داخل بهشت كرد ، و خفّاشي كه عيسي ( عليه السلام ) از گل ساخت [ و ] به قدرت الهي زنده شد ، و گوسفندي كه به فديه اسماعيل ( عليه السلام ) از بهشت آمد ( 7 ) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سُپُرز : عنصري است كه به عربي طحال گويند . لغت نامه .

2 ـ وسايل24/175 ب31 ح30275 ؛ بحار12/130 ب6 ح10 و63/37 ب11 ح12 ؛ علل الشرائع2/562 ب357 ح1 ؛ قصص جزائري/131 ف5 .

3 ـ ( به نقل از ابن عبّاس ) : بحار12/122 ب6 ؛ قصص جزائري/128 ف5 ؛ شفاء الغرام2/16 .

4 ـ عبارت متن « صفره » . م .

5 ـ فتح الباري12/334 ؛ جامع البيان23/104 ؛ الجامع لأحكام القرآن15/106 ؛ تفسير ابن كثير4/17 ؛ تاريخ طبري1/194 .

6 ـ ( سوختن شاخ ها ) متشابه القرآن1/227 .

7 ـ قصص جزائري/130 ؛ بحار10/78 ب5 ؛ خصال1/322 ح8 ؛ علل الشرائع2/595 ب385 ؛ عيون اخبارالرضا ( عليه السلام ) 1/244 ب24 .


265


بشارة : چنين فرموده اند كه : هرگاه فديه براي اسماعيل ( عليه السلام ) نيامده بود و ابراهيم ( عليه السلام ) خود اسماعيل ( عليه السلام ) را ذبح مي كرد ، خلاّق عالم براي تمام حجّاج واجب مي فرمود كه يك نفر از اولاد خود برده ذبح نمايد ( 1 ) .

بيان : بدان كه نزد بعضي [ اعتقاد بر ] آن است كه ذبيح اسحاق است نه اسماعيل ، و دليل ايشان اجماع اهل كتاب است غير از احاديثي كه در خصوص اسحاق ( عليه السلام ) وارد شده ، ولكن اشهَر آن است كه ذبيح اسماعيل ( عليه السلام ) بوده و اكثر احاديث هم بر اين دلالت دارد ، و ظاهر آيه كريمه نيز دالّ بر اين است كه در سوره صافّات ، بعد از قصّه ذبح ، بشارت اسحاق را به ابراهيم ( عليه السلام ) داده چنانچه فرموده : ( وَبَشَّرْناهُ بِإسْحقَ نَبِيّاً مِنَ الصّالِحينَ ) ( 2 ) ، و اگر ذبيح اسحاق ( عليه السلام ) مي بود ، مي بايست كه بشارت مقدّم باشد بر ذبح . و در موضع ديگر فرموده : ( فَبَشَّرْناها بِإسْحقَ وَمِنْ وَراءِ إسْحقَ يَعْقُوبَ ) ( 3 ) ؛ چنين فرموده اند كه اگر اسحاق مأمور به ذبح شده بود ، چگونه صحيح مي شد كه خداي تعالي بشارت اسحاق و ذريّه او را به ابراهيم ( عليه السلام ) دهد ، و باز امر به ذبح نمايد ( 4 ) .

و محمّد بن اسحاق قرظي گويد كه : عمر بن عبدالعزيز از من پرسيد كه از فرزندان ابراهيم ( عليه السلام ) كدام ذبيح بود ؟ گفتم : اسماعيل ( عليه السلام ) ؛ و استدلال كردم به آيه ( وَبَشَّرْناهُ بِإسْحقَ نَبِيّاً مِنَ الصّالِحينَ ) ( 5 ) ، بعد از آن شخصي را به شام فرستاد به طلب يكي از علماي يهود كه مسلمان شده بود ، تا از او استفسار اين معني كند ، چون او را حاضر كردند ، از او سؤال نمود ، گفت : اسماعيل ( عليه السلام ) و همه يهوديان ( 6 ) اين را مي دانند امّا چون اسماعيل جدّ عرب است و اسحاق جدّ ايشان ، از اين جهت اسنادِ ذبح را به اسحاق مي دهند تا به سبب اين دعوي كاذب بر عرب فخر كنند ( 7 ) .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ بحار15/128 ب1 ضمنح69 ؛ عيون اخبارالرضا ( عليه السلام ) 1/212 ب18 .

2 ـ صافات/112 .

3 ـ هود/71 .

4 ـ برخي از منابعي كه اين موضوع را مورد بحث قرار داده اند عبارتند از : الفقيه2/230 ح2278 ؛ بحار12/121 ب6 و12/129 ب6 ح7 ؛ تحف العقول/375 .

5 ـ صافات/112 .

6 ـ عبارت متن « يهودان » . م .

7 ـ بحار12/134 ب6 و87/116 .


266


امّا ابن بابويه ( رحمه الله ) گفته كه : روايات مختلف است در ذبح ؛ و نمي توان ردّ كرد اخبار را ؛ هرگاه صحيح باشد طرق آنها ، و ذبيح اسماعيل بوده است ، ولكن چون اسحاق متولّد شد بعد از او ، آرزو [ كرد ] كه كاش پدرش به ذبح او مأمور شده بود و او صبر مي كرد براي امر خدا ، و تسليم و انقياد مي كرد چنانچه برادرش اسماعيل صبر كرد و منقاد شد ، پس به درجه او مي رسيد در ثواب ، چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براي آنكه آزوي ذبح مي كرد ( و اين مضمون به سند معتبر از صادق ( عليه السلام ) منقول است ( 1 ) ) ؛ پس ذبيح اسماعيل ( عليه السلام ) بوده است نه اسحاق ، چنانچه حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده : « أنَا ابنُ الذّبيحَين » ( 2 ) ، يعني : « منم پسر دو ذبيح » ( كه يكي اسماعيل ( عليه السلام ) و ديگري عبدالله ، كه پدر آن حضرت باشد ) .

ذبيح عبدالله : و ملخّص اين آن است كه :

عبدالمطّلب نذر كرده بود كه هرگاه خدا ده پسر به او كرامت فرمايد ، يكي را در راه خدا قرباني كند ، چون يازده پسر از او به هم رسيد نذر خود را به خاطر آورد ، پس فرزندان خود را جمع نمود و طعامي براي ايشان مهيّا كرد ، چون تناول نمودند گفت : اي فرزندان ، مي دانيد كه شما همه بر من گرامي بوديد ، و به مثابه نور ديده من بوديد و خاري در پاي هيچ يك از شما نمي توانستم ديد ، ولكن حقّ خدا بر من واجبتر است از حقّ شما ؛ و با خداي خود نذر كرده بودم كه هرگاه ده فرزند يا زياده بر من عطا كند ، يكي را قرباني كنم ، اكنون خدا بر من عطا فرموده شماها را ، چه مي گوييد در باب نذر من ؟ همه ساكت شدند و به يكديگر نظر مي كردند تا آنكه عبدالله كه از همه كوچكتر بود گفت : اي پدر ، ما فرزندان توييم و هر چه فرمايي اطاعت داريم ، و پناه مي بريم به خدا از مخالفت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الفقيه2/230 ذيلح2278 ؛ بحار12/123 ب6 ذيلح1 ؛ خصال1/57 ؛ عيون اخبارالرضا ( عليه السلام ) 1/212 ب18 ؛ قصص جزائري/128 ف5 .

2 ـ اين روايت در منابع بسيار زيادي و در جاهاي مختلف نقل شده است كه به برخي اشاره مي گردد : بحار36/47 ب32 و39/52 و74/61 ب3 و96/200 ب36 ذيلح2 ؛ امالي طوسي/456 س16 ذيلح1020 - 26 ؛ تفسيرقمّي2/226 ؛ خصال1/55 ضمنح78 ؛ و در منابع ذيل : العددالقويّة ؛ عيون اخبارالرضا ( عليه السلام ) ؛ الفصول المختارة ؛ قصص جزائري ؛ كنزالفوائد ؛ متشابه القرآن ؛ مستطرفات ؛ مكارم الاخلاق ؛ المناقب .


267


تو . در آن وقت عبدالله يازده ساله بود ، چون عبدالمطّلب سخن عبدالله را شنيد بسيار گريست و او را شكر كرد و رو برگردانيد به ساير اولاد خود و گفت : اي فرزندان من ، شما چه مي گوييد ؟ گفتند : اطاعت داريم و اگر همه را بكشي راضي هستيم . پس ايشان را دعا كرد و گفت : برويد به نزد مادران خود و ايشان را خبر دهيد و بگوييد كه شما را بشويند و سرمه به ديده هاي شما بكشند و شما را جامه هاي فاخر بپوشانند ، و وداع كنيد مادران خود را . پس چون ايشان اين خبر را به مادران خود رسانيدند شيون از خانه هاي ايشان بلند شد ، و تا صبح در اندوه و گريه بودند ، چون صبح شد عبدالمطّلب يك يك فرزندان خود را از نزد مادران ندا كرد ، و همه به انواع زينتها خود را آراسته بسوي پدر شتافتند بغير از عبدالله كه مادرش او را مانع مي شد . عبدالمطّلب دست عبدالله را گرفت كه بيرون آورد ، مادرش فاطمه درآويخت ، و عبدالله به دامن پدر چسبيده پدر او را مي كشيد و مادر ممانعت مي كرد ، عبدالله مي گفت : اي مادر ، دست از من بردار كه پدرم آنچه خواهد با من بكند ، پس فاطمه دست از عبدالله برداشت و گفت : يا اباالحارث اين كار را بغير از تو كسي نكرده ، چگونه راضي مي شوي كه فرزند خود را به دست خود بكشي ؟ عبدالله از همه كوچكتر است ، بر كودكي او رحم نما و حرمت آن نور كه در جبين او است نگهدار . چون ديد كه عبدالمطّلب به اين سخنان دست از عبدالله برنمي دارد عبدالله را به سينه خود چسبانيد ، عبدالمطّلب را گريه گرفت ، پس آمدند بسوي كعبه و جميع قريش ، از مردان و زنان ، در مسجدالحرام جمع شدند ، و صداي ناله و شيون به آسمان بلند گرديد ، يهودان و كاهنان شاد شدند كه شايد آن نور نبوّت خاموش شود ، پس عبدالمطّلب خنجر برهنه در كف گرفت و قرعه بنام اولاد خود افكند ؛ نامهاي ايشان عبدالله ، ابوطالب ، حمزه ، زبير ، حارث ، غيداق ، مقوم ، حجل ، عبدالعزّي ( كه ابولهب است ) ، ضرار ، عبّاس بود . پس نام هر يكي را به تيري نوشت و داد كه داخل كعبه كردند و فرزندان خود را داخل كعبه نمود ، پس مادران صدا به شيون بلند كردند و از ديده هاي حاضران اشك روان گرديد . عبدالمطّلب از ضعف بشريّت ؟ مي افتاد و به قوّت ايمان و شدّت يقين بر مي خاست و مي گفت : خداوندا حكم خود را بزودي ظاهر گردان ؛ و مردم


268


گردنها كشيده و با چشم پر آب منتظر بودند كه كه بنام كدام يك بيرون آيد . ناگاه ديدند كه صاحب قرعه بيرون آمد و رداي عبدالله را به گردنش افكنده از كعبه بيرون مي كشيد ، رنگ مبارك عبدالله زرد شده و بدنش مي لرزيد ، پس عبدالمطّلب مدهوش افتاد و برادران به برادر خود گريه كنان از كعبه بيرون آمدند ، و ابوطالب از همه بيشتر مي گريست ، و موضع نور جبين برادر خود را مي بوسيد . چون عبدالمطّلب به هوش آمد صداي گريه مردان و زنان از هر طرف به سمع او رسيد ، ديد كه فاطمه خاك بر سر خود مي ريزد و سينه خود را مي خراشيد ، و از مشاهده اين احوال در عزم كاملش ؟ اختلال بهم نمي رسيد ، و بازوي عبدالله را گرفت كه او را بخواباند ، اكابر قريش و اولاد عبدمناف در او آويختند ، پس بانگ زد بر ايشان كه : واي بر شما ! از من بر فرزند من مهربانتر نيستيد ! ابوطالب به دامن عبدالله چسبيده بود ، مي گفت : اي پدر ، برادر مرا بگذار و مرا بجاي او ذبح كن . اكابر قوم از او التماس كردند كه بار ديگر قرعه بيندازد شايد نوع ديگر ظاهر گردد ، چون مبالغه كردند راضي شد ؛ بار ديگر قرعه انداختند ، باز به اسم عبدالله بيرون آمد ؛ پس عبدالمطّلب گفت : الحال حكم لازم گرديد و راه شفاعت مسدود شد ، پس عبدالله را بر قربانگاه آورد و اكابر عرب در عقبش صف كشيدند ، و دست و پاي عبدالله را بست و خوابانيد ، چون مادر ديد كه كار به اينجا رسيد پابرهنه و شيون كنان بسوي خويشان خود دويد و ايشان را شفاعت طلبيد ، چون ايشان شتافتند وقتي رسيدند كه عبدالله را خوابانيده خنجر را نزديك گلويش گذاشته بود ، در آن وقت ملائكه آسمانها خروش برآوردند و بالها گستردند و جبرئيل و اسرافيل تضرّع و استغاثه به درگاه الهي نمودند ، پس حقّ تعالي وحي نمود كه : اي ملائكه ، من به همه چيز عالم و دانا مي باشم ، و بنده خود را به معرض امتحان آورده ام كه صبر او را بر عالميان ظاهر گردانم . پس در اين حال ده نفر از خويشان فاطمه ، با سر عريان و پاي برهنه و شمشيرهاي كشيده رسيدند و بر دست عبدالمطّلب چسبيده گفتند كه : هرگز نگذاريم كه فرزند خواهر ما را ذبح كني مگر آنكه همه ما را به قتل رساني . پس عبدالمطّلب سر بسوي آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا تو مي داني كه ايشان نمي گذارند كه حكم تو را


269


جاري كنم ، ميان من و ايشان به حقّ تو بهترين حكم كنندگاني . و در اين حال شخصي از اكابر قوم او كه او را عكرمة بن عامر مي گفتند حاضر شد و تدبير نمود كه قرعه بيندازند بر شتران و عبدالله ؛ پس به اين امر قرار داده برگشتند و روز ديگر عبدالمطّلب فرمود كه همه شتران او را حاضر كردند و عبدالله را نيز نزد كعبه حاضر ساختند و كارد و ريسمان با خود آورده بود ، پس هفت شوط دور كعبه طواف كرد و ده شتر حاضر نمود و قرعه افكند ، قرعه به اسم عبدالله بيرون آمد ، پس ده شتر اضافه كرد به آن ، به اسم عبدالله درآمد ، چون به نود شتر رسيد و نه مرتبه قرعه به اسم عبدالله درآمد ، عبدالمطّلب عبدالله را بجهت ذبح بسوي خود كشيد و صداي نوحه و گريه حاضرين از هر طرف بلند شد ، پس عبدالله گفت : اي پدر ، از خدا شرم كن و امر او را ردّ مكن و بزودي مرا قرباني كن كه من صبر كننده ام بر قضاي الهي ؛ اي پدر ، دست و پاي مرا محكم ببند كه مبادا حركت كنم ، و روي مرا بپوشان كه مبادا رحم بر تو غالب آيد و فرمان خدا را بعمل نياوري ، و جامه هاي خود را جمع كن كه مبادا به خون من آلوده شود ، و هرگاه كه آن را ببيني مصيبت تو تازه گردد ؛ اي پدر ، بعد از من از حال مادرم غافل مشو و او را دلداري نما ، مي دانم كه بعد از من چندان زندگاني نخواهد كرد ، و در باب خود تو را وصيّت مي كنم كه به قضاي الهي راضي باشي و بسيار اندوه به خود راه ندهي . پس از اين سخنان ، آتش از نهاد عبدالمطّلب شعله كشيد و عبدالله را خوابانيد و روي او را بر زمين گذاشت و كارد را نزد گلوي مباركش رسانيد ، بار ديگر اكابر قريش پايش را بوسيدند و التماس نمودند كه يك دفعه ديگر قرعه بيندازد ، و عهد كردند كه اگر در اين مرتبه قرعه بنام عبدالله بيرون آيد ديگر شفاعت نكنند . پس بار ديگر قرعه افكند بنام عبدالله با صد شتر ؛ اين مرتبه بنام شتر بيرون آمد ؛ پس اكابر عرب از روي شادي و طرب فرياد آوردند و بسوي عبدالمطّلب دويده عبدالله را از زير دست او كشيدند و عبدالمطّلب را مباركبادي و تهنيت دادند ، و فاطمه دويد و عبدالله را در بر كشيد و مي گريست و شكر الهي مي كرد ، پس عبدالمطّلب گفت : انصاف نيست كه نُه مرتبه به اسم عبدالله آمده ، يك مرتبه كه به اسم شتر آيد دست از او بردارم ، پس دو مرتبه ديگر قرعه افكند و هر مرتبه براي شتر


270


بيرون آمد ، و هاتفي از ميان كعبه صدا زد كه : حقّ تعالي فداي شما را قبول فرمود و بزودي از نسل اين بزرگوار سيّد ابرار و نبيّ مختار بيرون خواهد آمد . پس قريش گفتند كه : اي عبدالمطّلب گوارا باد تو را كرامتِ الهي كه هاتفان غيبي براي تو و فرزند تو ندا كردند . پس فاطمه فرزند خود را به خانه برگردانيد ، قبايل عرب از اطراف جهان به تهنيت و مباركبادي آن سيّد زمان به مكّه آمدند و به اين سبب سنّت جاري شد كه ديه هر نفر صد شتر باشد ( 1 ) .

الفصلُ التّاسِع وَالعِشرُون

در حَلق ( 2 ) است

بدان كه واجب است بعد از قرباني كردن در مِني حلق كردن ( يا تقصير نمودن ) . و اين سيُّم مناسك مِني است و لازم است كه قبل از حلق و تقصير ، نيّت كند به اين طريق كه : حلق مي كنم در حجّ تمتّع اسلام قربة الي الله . و تراشيدن سر مجزي است ، و مستحبّ است استقبال قبله در وقت حلق ، و ابتداي حلق از طرف راست سر شود ، و بسم الله گفتن حالق و محلوق هر دو ، و بگويد حاجي : « اَللّهُمَّ أعْطِني بِكلِّ شَعرة نوراً يَومَ القيامةِ وَحَسَنات مُضاعفات وَكَفِّرْ عَنِّي السَّيِّئاتِ إنَّكَ عَلي كُلِّ شَيء قَديرٌ » ( 3 ) . و بعد از تراشيدن سر ، ناخنها را بگيرد و شارب را بزند ، امّا زن ، پس معيّن است در باره او تقصير ، و سر تراشيدن در باره او مشروع نشده . و بعد از حلق و تقصير ، احوط آن است كه موي سر را در مِني دفن نمايد ، و افضل آن است كه در جاي خيمه يا منزل خود ، يا جاي سر تراشيدن دفن نمايد .

چون حاجّ حلق يا تقصير نمود ، مُحلّ مي شود از هر چيز مگر از عطر و زن ؛ كه از عطر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اين ماجرا در بحار/15 ص78 - 90 ، بطور مفصّل نقل شده است . م .

2 ـ حَلْق : موي ستردن . لغت نامه .

3 ـ اين دعا بطور مختصر در منابع بسياري نقل شده است از جمله : الفقيه2/550 الحلق ؛ التهذيب5/244 ب17 ح19 ؛ وسايل14/228 ب10 ح19057 ؛ المقنعة/419 ب17 .


271


بعد از طواف حجّ ، و از زن بعد از طواف نساء محلّ مي شود .

ثواب : مروي است كه جناب پيغمبر ( صلّي الله عليه وآله ) فرموده كه : در مِني چون سر خود را بتراشي بوده باشد براي تو ، به عدد هر مويي حسنه اي نوشته شود براي تو در مستقبل عمر تو ( 1 ) .

فايدة : در احاديث وارد شده كه : سر تراشيدن ، ديده [ را ] جلا مي دهد ، و بدن را راحت مي نمايد و غم را زايل مي كند ؛ چون موي سر بلند شود چشم را ضعيف مي نمايد و نورش را كم مي كند . و در حديث معتبر مروي است كه : ابتلاي ابراهيم ( عليه السلام ) چنانچه در آيه شريفه است ( وَإذِ ابْتَلي إبْراهيمَ رَبُّهُ بِكَلِمات فَأتَمَّهُنَّ قالَ إنّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ إماماً ) ( 2 ) ، آن بود كه در خواب او را امر فرمود كه فرزندش را ذبح نمايد ، پس تمام كرد او را ابراهيم ( عليه السلام ) و عزم بر آن نمود ، و تسليم امر الهي كرد ، پس خداوند عالم وحي فرمود به او كه : من تو را براي مردم امام نمودم ، پس فرستاد بر او سنّتهاي حنفيّه را كه ده چيز است : پنج در سر و پنج در بدن ؛ امّا آنچه در سر است شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن ، و آنچه در بدن است مو از بدن زايل كردن و ختنه نمودن و ناخن گرفتن و غسل جنابت ( 3 ) و استنجاء ( 4 ) به آب . پس اين است حنيفيّه طاهره كه ابراهيم ( عليه السلام ) آورد و منسوخ نمي شود تا روز قيامت ، و اين است معني قول خداوند عالم كه : « متابعت كن ملّت ابراهيم را در حالتي كه حنيف و مايل است از باطل به حقّ » ، يعني آيه ( وَاتَّبِعْ مِلَّةَ إبْراهيمَ حَنيفاً ) ( 5 ) ( 6 ) ؛ چون در اوّل اسلام ميان عرب سر تراشيدن عيب عظيم داشت و بسيار بدنما بود ، در غير حجّ و عمره سر نمي تراشيدند ، [ و ] چون پيغمبر و امام ( عليه السلام ) بايد كاري نكنند كه در نظر مردمان قبيح و بسيار بدنما بوده باشد لهذا حضرت رسول ( صلّي الله عليه وآله ) موي سر خود را چهار انگشت مي گذاشتند ، همينكه حجّ كردند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ الفقيه2/202 فضائل الحجّ ضمنح2138 ؛ التهذيب5/20 ب3 ضمنح3 ؛ وسايل11/218 ب2 ضمنح14650 .

2 ـ بقره/124 .

3 ـ عبارت متن « جنابات » . م .

4 ـ اِسْتِنْجاء : شستن موضع غائط و بول را . . . . لغت نامه . ( عبارت متن « استنجاب » . م . )

5 ـ نحل/123 .

6 ـ وسايل2/117 ب67 ح1662 ؛ بحار12/56 ب3 ؛ تفسيرقمّي1/58 ؛ سعدالسعود/83 .


272


و يا عمره نمودند ، مي تراشيدند .

الفصلُ الثَلاثُون

در طواف حجّ و نساء

بدان كه چون اعمال مِني تمام شد واجب است كه روز عيد برود به مكّه بجهت طواف حجّ و ساير اعمال مكّه ، و كسي كه قدرت نداشته باشد يا معذور باشد ، فرداي روز عيد مراجعت نمايد ( از روز يازدهم تأخير نكند ) ، و بعد از ورود مكّه ، اوّل واجب است بر او طواف حجّ ؛ و نيّت را چنين نمايد كه : طواف حجّ تمتّع اسلام را بعمل مي آورم قربة الي الله . ولكن مستحبّ است قبل از طواف غسل نمايد ، و در صورت احرام ، سر خود را نپوشيده و پابرهنه به در مسجدالحرام ايستاده ، دعايش را بخواند و آن اين است : « اَللّهُمَّ أعِنّي عَلي نُسُكي وَسَلِّمْني لَهُ وَسَلِّمهُ لي اَللّهُمَّ إنّي أسئَلُكَ مَسْئلةَ الْعَبدِ الذَّليلِ المُعْتَرِفِ بِذَنْبِهِ أنْ تَغْفِرَ لي ذُنُوبي وَأنْ تُرْجِعَني بِحاجَتي اَللّهُمَّ إنّي عَبْدُكَ وَالْبَلَدُ بَلَدُكَ وَالْبَيْتُ بَيتُكَ جِئْتُ أطْلُبُ رَحْمَتَكَ وَأُؤَدّي طاعَتَكَ مُتَّبِعاً لأمْرِكَ راضياً بِقَدَرِكَ أسْئلُكَ مَسئَلَةَ الفَقيرِ الْمُضْطرِّ إلَيْكَ الْمُطيعِ لأمْرِكَ المُشفقِ مِنْ عَذابِكَ الْخائفِ لِعُقُوبَتِكَ أنْ تُبَلِّغَني عَفْوَكَ وَتُجيرَني مِنَ النّارِ بِرَحْمَتِكَ » ( 1 ) . پس داخل مسجدالحرام شود و پاي راست را مقدّم دارد ، و به آرام بدن و آرام دل ، و خضوع و خشوع [ قدم بردارد ] ، و بيايد نزد حجرالاسود و آن را ببوسد ، و دست بر آن بمالد ، پس مشغول طواف شود به همان نحوي كه در طواف عمره گذشت . چون از طواف فارغ شد دو ركعت نماز طواف را در پشت مقام ابراهيم ( عليه السلام ) بخواند ، و نيّت را چنين كند كه : نماز طواف حجّ تمتّع اسلام را بجا مي آورم قربة الي الله ، و بعد از اين مُحلّ مي شود از عطر .

و چون از نماز طواف فارغ شد ، سعي مابين صفا و مروه را بعمل مي آورد به قراري كه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ( با اندكي تغيير ) الفقيه2/551 ؛ مستدرك10/145 ب4 ح11718 - 1 ؛ بحار96/319 ب55 ح22 ؛ المقعنعة/420 ب18 .


273


در عمره مذكور شد ، ولي نيّت را چنين كند كه : سعي حجّ تمتّع اسلام مي كنم قربة الي الله . و چون از سعي فارغ شد ، برگردد به مسجدالحرام براي طواف نساء ، و با آداب سابقه طواف نمايد ولكن نيّت چنين كند كه : طواف نساء حجّ تمتّع اسلام مي نمايم قربة الي الله ؛ بعد از آن دو ركعت نماز طواف به قرار سابق به عمل آورد و نيّت چنين كند كه : دو ركعت نماز طواف نساء مي گذارم قربة الي الله ؛ و چون از نماز طواف نساء فارغ شد حلال مي شود بر او هر چيزي كه حرام شده بود حتّي نساء ، ولي مادامي كه در حرم است شكار به وي بجهت احترام حرم بر او حرام است .

و طواف نساء مخصوص نيست به مردان ؛ پس واجب است بر هر كس : خواه مرد و خواه زن و خواه طفل و خواه پيري كه قدرت بر مجامعت نداشته باشد يا اخته بوده باشد ؛ و به اعتقاد اماميّه : مادامي كه حاجي طواف نساء را بعمل نياورده تمام زنهاي روي زمين بر او حرام است ، بجهت اينكه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) و تمام ائمّه ( عليهم السلام ) به عمل آورده اند ، و نسخ اين حكم ، و هكذا ساير احكام شرعيّه جزءً فجزءً ، بعد از رحلت خاتم الانبياء ( صلّي الله عليه وآله ) معقول نيست به دو سبب : يكي قطع شدن وحي بعد از رسول الله ( صلّي الله عليه وآله ) ، دوّمي حديث شريف : « شرعُ محمّد ( صلّي الله عليه وآله ) مستمرٌّ إلي يَومِ القيامة » ( 1 ) ؛ الاّ آنكه معروف مابين علما آن است كه از اركان حجّ نيست ، پس ترك آن عمداً مثل ترك طواف حجّ يا طواف عمره باعث فساد حجّ و يا عمره نيست بلكه واجب است به كسي كه تارك آن باشد اينكه او را به جا آورد ، و تا او را بجا نياورده زن بر او حلال نمي شود ( حتّي عقد كردن و شهادت دادن بر آن ، عَلَي الاَحوط ( 2 ) ) .

به سند معتبر مروي است كه : چون آدم و حوّا مرتكب ترك اولي شدند خلاّق عالم ايشان را از بهشت بيرون كرد ، و حوّا را بر او حرام نمود ، جبرئيل نازل شده به آدم ( عليه السلام ) تعليم حجّ مي داد ، و او بجا مي آورد ، همينكه در مِني حلق رأس نمود ، آورد آدم به مكّه ، پس امر كرد او را كه هفت شوط طواف كند ، و هفت شوط سعي كند ، پس بعد از آن هفت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ با عباراتي متفاوت امّا به همين مضمون در بسياري از منابع از جمله : كافي1/58 باب البدع ح19 ؛ بحار86/148 ؛ بصائرالدرجات/148 ب13 ح7 .

2 ـ بنا بر احتياط . م .


274


شوط ديگر طواف كند ( و اين طوافِ نساء است كه هيچ محرمي را حلال نيست كه جماع كند با زنان تا اين طواف را نكند ) ، پس چون آدم ( عليه السلام ) تمامي اعمال را به جا آورد ، جبرئيل به او گفت كه : خدا گناه تو را آمرزيده و توبه تو را قبول فرمود و زوجه تو را از براي تو حلال كرد ، پس برگشت آدم ( عليه السلام ) ، آمرزيده و توبه اش مقبول شده و زنش بر او حلال شده ( 1 ) .

ثواب : مروي است كه رسول خدا ( صلّي الله عليه وآله ) فرمود كه : چون هفت بار طواف حجّ كني و دو ركعت نماز خواني نزد مقام ابراهيم ( عليه السلام ) ، ملكي كريم بر كتف تو زده گويد كه : اَمّا [ ما ] مَضي فَقَدْ غُفِرَ لَكَ فَاسْتَأنِفِ العمَلَ فيما بَيْنكَ وَبَينَ عشرينَ وَمائةِ يَوم ( 2 ) . فرموده اند كه مقصود اين است كه آمرزيده شد آنچه گذشته است از گناهان تو ، پس از سر گير عمل را تا صد و بيست روز ؛ يعني تا چهار ماه هم حكم ايّام گذشته دارد كه گناهان در آن مغفور مي گردد ، پس در فكر و سعي بعد از آن باش .

الفصلُ الإحدي وَالثّلاثُون

در باقي اعمال مِني

بدان كه چون حاجّ از اعمال سابقه مذكوره فارغ شد ، واجب است برگردد به مِني براي بيتوته شب يازدهم و دوازدهم و در هر دو شب لازمست نيّت كند كه : امشب را مي مانم در اين مكان كه مِني است در حجّ تمتّع اسلام واجب قربة الي الله ؛ و نيّت را قبل از غروب كند كه اوّل شب را با نيّت باشد ، زيرا كه واجب ، ماندن نصف اوّل شب است كه در خارج بودن جايز نيست .

و وقت رمي جمرات از طلوع فجر است تا غروب آفتاب ، و واجب است كه با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ در ضمن روايات بسياري از جمله : كافي4/190 حجّ آدم ح1 ؛ وسايل11/226 ب2 ح14663 ؛ بحار11/194 ب3 ح48 .

2 ـ الفقيه2/202 فضائل الحجّ ضمنح2138 ؛ بحار96/3 ب2 ضمنح3 ؛ روضة الواعظين2/360 .


| شناسه مطلب: 76486