بخش 3
منا قربانی حلق
منا
چنانكه گفتيم حاجياني كه جامة سپيد و سادة احرام دربردارند و شب خويش را در مشعر به روز آوردهاند پيش از طلوع خورشيد آمادة حركت از مشعر ميشوند و با مشاهدة نخستين پرتوهاي آفتاب روز دهم ذيحجّه به سوي منا سرازير ميگردند. روز عيد قربان است و مسلمانان در سراسر عالم اسلام به ياد كعبه و حج و حجاج كعبه جشن گرفتهاند و در اين ميان جشن و سرور حاجياني كه از جاي جاي جهان به حج آمدهاند و خود را به كنار كعبه رساندهاند ديدنيتر از همه است. آنان كه عمري در دل تمناي منا داشتهاند اكنون آرزوي خود را در اين سرزمين آرزوها برآورده ميبينند.
كاروان عاشقان از مشعر به منا در حركت است. جمعي سواره و بسياري پياده سرور خوانان خود را به منا نزديك
ميكنند، سرود آنان دعاهايي است كه به صورت دستهجمعي با هم ميخوانند و در آنها خدا را به بزرگي ياد ميكنند. آغاز و انجام اين كاروان كه بيش از چهارده قرن است همه ساله در چنين روزي اين مسير را طي ميكند، پيدا نيست.
منا از مشعر چندان دور نيست چنانكه از مكه هم دور نيست. حاجي پس از يكي دو ساعت راهپيمايي به منا ميرسد تا روزهاي دهم و يازدهم و دوازدهم ذيحجّه در آنجا بماند. او مكلف است در شبهاي يازدهم و دوازدهم در منا باشد و به اصطلاح در آنجا «بيتوته» كند و اين بيتوته از جمله واجبات حج است كه بايد با نيت و به قصد قربت صورت پذيرد.
منا سرزمين چادرهاست، در همه سو كران تا كران خيمههايي برپا شده تا حاجيان روزها و شبهاي اقامت در منا را زير آنها سپري كنند، چادرهايي سفيد براي ميهماناني سپيدپوش. اولين عمل واجي كه حاجي ميبايد در منا انجام دهد، «رمي جَمَرة عقبه» است. در منا سه ستون سنگي ساده برپاست كه به آنها به ترتيب «جمرة أوليَ» و «جمرة وُسطيَ» و «جمرة عَقَبه» ميگويند. حاجي مكلف است در روز عيد قربان هفت سنگ به جمرة عقبه بزند. در
روزهاي يازدهم و دوازدهم نيز بر او واجب است تا بار ديگر به سراغ جمرات برود و به هر سه جمره سنگ بزند.
حاجي در منا جمعاً هفت بار به جمرات سنگ ميزند؛ يك بار روز عيد قربان به جمره عقبه و دو نوبت در روزهاي يازدهم و دوازدهم به هر سه جمره و در هر بار ميبايد مطمئن شود كه هفت سنگ به هر جمره زده است. در اينجا ممكن است براي بعضي اين سؤال پيش آيد كه آيا واقعاً اين ستونهاي سنگي شيطانند؟ معلوم است كه چنين نيست. شيطان كه از خاك و سنگ آفريده نشده، بلكه از آتش آفريده شده است وقتي هم كه خدا به او امر كرد به آدم سجده كند و او تكبر كرد و سجده نكرد، دليلي كه آورد همين بود كه گفت: «من از او بهترم، مرا از آتش آفريدهاي و اور ا از خاك»
قالَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ
(اعراف:12)
پس چرا ما به اين ستونهاي سنگي، كه همه ساله قاعدتاً آنها را تعمير و مرمت هم ميكنند تا فرو نريزند، شيطان ميگوييم و چرا به آنها سنگ ميزنيم؟ پاسخ اين است كه اين ستونهاي سنگي تميل و نماد و نشانة شيطان است، نه
خود شيطان، خداوند از ما خواسته است در دل و در انديشه از شيطان بيزاري بجوييم و اين نيت قلبي را كه محسوس نيست با يك عمل محسوس، كه همين زدن سنگ است به يك ستون، در خارج از قلب و ذهن خود، مجسّم و آشكار كنيم.
اين ستونها به بتهايي كه مشركان در زمان پيامبر ميپرستيدند شبيهترند تا به شيطان و مانع بزرگي كه در زمان بعثت سر راه پيامبر ود همين بتپرستي بود. مشركان حتي خانة كعبه را هم از همين بتهاي سنگي و چوبي پر كرده بودند و پيامبر روز فتح مكه، به كمك علي ( عليه السلام ) ، همة آنها را در هم شكست و به دور ريخت. اما نكتة مهم و قابل توجه اين است كه با وجود اين شباهت، اين ستونها، رمز و نشانة شيطان معرفي شدهاند نه بت و در حج از ما خواسته نشده است كه به بت سنگ بزنيم و از بت اظهار نفرت كنيم، بلكه خواسته شده به شيطان سنگ زنيم. دليل اين امر اين است كه گرفتاري امثال ما كه مسلمانانيم و به حج آمدهايم، بتپرستي نيست، بلكه دنبالهروي از شيطان است. اين است كه خداوند از ما خواسته است در حج و در آستانة ورود به مكه و طواف به گرد كعبه، كه تمثيل و نشانه و نماد خداپرستي و توحيد
است، شيطان را از خود برانيم و پيش از بيعت با خداوند در مسجدالحرام، بيعت خود را با شيطان فسخ كنيم. همانطور كه در كلمة توحيد، يعني در شعار اصلي ما مسلمانان كه «لا اله الا الله» است، «لا اله» قبل از «الا الله» آمده و نفي هر معبودي غير از خدا، مقدمة ايمان به خدا و شرط لازم آن دانسته شده است، در حج نيز، حاجي مكلف شده است تا پيش از رسيدن به مكه و كعبه، ابتدا در منا، با «رمي جمرات» يعني سنگ زدن به شيطان، «لا اله» بگويد تا براي «الا الله» آماده شود. او كه ميخواهد درِ دل را به روي خدا باز كند، بايد ابتدا غير خدا و دشمن خدا را از خانة دل بيرون كند تا خانه براي پذيرايي از اين ميهمان آماده شود، كه گفتهاند:
آئينه شو جمال پري پيكران طلب
جاروب زن به خانه، سپس ميهمان طلب
اما بايد پرسيد كه اين شيطان كه همه از دست او مينالند و او را لعن و نفرين ميكنند كيست و چيست؟ اگر واقعاً همه گرفتاريها و بدبختيهاي انسان ناشي از وجود شيطان لعين و رجيم است، چرا خداوند او را آفريد تا ما را گمراه كند و در دنيا اين همه سياهدلي و تيره روزي و گناه و گرفتاري ايجاد كند. چرا خداوند شيطان را در همان روز خلقت آدم، به جرم نافرماني، به جهنم نفرستاد و چرا به او تا
قيامت مهلت داد و چرا به او اجازه و امكان داد تا بندگان خدا را، وسوسه كند و در راهشان دام بگستراند و آنها را به دنبال خود بكشاند؟ آيا بهتر نبود جلوي آب اين چشمه در همان سرچشمه با يك «بيل» بسته ميشد و كار به اينجا نميرسيد كه حالا ديگر با يك «پيل» هم نتوان از اين سيلاب مهيب گذشت؟ آيا اصولاً فلسفة خلقت شيطان و رابطة او با انسان و خدا، امري قابل فهم است يا اينكه عقل و خرد اين مسئله را برنميتابد و درك و هضم نميكند و مسئله شيطان از دايرة عقل و عقلانيت بيرون است و خداوندي كه خودش شيطان را آفريده و او را به جان ما انداخته، حالا اينجا در حج از ما خواسته است با پرتاب چند سنگريزه به يك ستون سنگي مشكل را حل كنيم! اگر جسارت نباشد، شايد به ذهن بعضي همان چيزي بگذرد كه به ذهن آن شاعر رسيده بود و نعوذبالله، خطاب به خداوند، گفته بود:
اگر ريگي به كفش خود نداري
چرا بايست شيطان آفريدن؟
حقيقت اين است كه شيطان هرچه باشد و هر سرشت و سرگذشتي داشته باشد در عالم آفرينش يك «واقعيت» است و وجود او هم قابل فهم است و هم ضروري است.
بودن شيطان در عالم هستي به معني مجبور بودن انسان به گناه نيست. البته شيطان ما را وسوسه ميكند اما اين ماييم كه وسوسة او را ميپذيريم و به دل راه ميدهيم و گناه ميكنيم. وجود شيطان به معني وجود وسوسه و جاذبه در بديها و زشتكاريهاست، اما به معني آننيست كه ما در اطاعت از او از خود اختياري نداريم.
اجازه دهيد مثالي بزنيم. در استفاده از راديو و تلويزيون حداقل دو چيز لازم است، يكي دستگاه فرستنده و ديگري دستگاه گيرنده. اگر دستگاه فرستندهاي وجود نداشته باشد و امواجل حاصل صوت يا تصوير از بالاي يك برج بلند يا ماهواره در فضا منتشر نشود، دستگاه گيرندهاي كه در دست ما يا در خانة ماست، يعني همين رايدو و تلويزيونهاي معمولي ما، هر چند هم سالم و بيعيب باشد، چيزي نشان نخواهد داد و حرفي نخواهد زد، چون چيزي در فضا پخش نشده تا آن را بگيرد و به ما بدهد. همين طور اگر فرستندهاي باشد و امواجي ارسال كند اما گيرندهاي نباشد يا باشد و روشن نباشد، يا روشن باشد اما موج و كانالش با فرستنده هماهنگ و مطابق نباشد، باز هم كار به نتيجه نميرسد. حال گوييم وجود شيطان به معني وجود
يك برج فرستندة فعّال امواج وسوسة گناه است در عالم و دل ما به منزلة همان دستگاههاي گيرنده، يعني همان راديو و تلويزيون معمولي است، كه تا آن را روشن نكنيم و موج و كانال آن را با موج و كانال فرستنده هماهنگ و ميزان نكنيم و جهت آنتن آن را متوجه سمت موجي كه از فرستنده ميآيد نكنيم، چيزي دريافت نخواهيم كرد.
اين ماييم كه امواج وسوسة شيطان را در گيرندههاي دل خود ميگيريم و اين ماييم كه گيرندة خود را روشن ميكنيم و خود را «گيرنده» ميكنيم. آيا وجود فرستنده در جهان و وجود امواج در فضا، به خودي خود هيچ كسي را مجبور ميكند كه آن امواج را، عليرغم ميل و ارادة خود، بشنود و ببيند؟ وجود شيطان هم در عالم، به معني مجبور بودن ما در ارتكاب گناه نيست. در برقراري رابطه با شيطان، گيرنده، «دل» ماست و اين مايي كه «دل» خود را، كه همان «خود» ماست به اراده و اختيار خود به روي امواج وسوسة شيطان ميگشاييم، پس با آنكه شيطان در عالم هست، ما مختاريم و مجبور نيستم و چون مختاريم، مسئوليم.
قرآن همين مطلب را به روشني در آية 22 سورة ابراهيم بيان ميكند،آنجا كه ميگويد:
وَقالَ الشَّيْطانُ لَمَّا قُضِيَ الأَْمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ
وَوَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ وَما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاَّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ إِنَّ الظَّالِمِينَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ
آنگاه كه كار به پايان رسد شيطان گويد خدا به شما وعدهاي داد كه راست بود و من نيز به شما وعدهاي دادم اما پيمانشكني كردم، من بر شما تسلطي نداشتم، تنها شما را دعوت كردم، شما هم دعوت مرا پذيرفتيد، پس مرا ملامت نكنيد بلكه خود را ملامت كنيد، نه من فريادرس شما هستم و نه شما فريادرس من، من آنچه را كه شما قبلاً مرا در آن [با خدا] شريك ميدانستيد انكار ميكنم، به راستي كه ستمگران عذابي دردناك دارند.
در سورة حجر نيز همين نكته به بياني ديگر آمده است، آنجا كه خداوند خطاب به شيطان ميگويد:
إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ إِلاَّ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْغاوِينَ
(حجر: 22)
به راستي كه ترا بر بندگان من تسلطي نيست، مگر آن گمراهاني كه خود به دنبال تو آيند.
اگر شيطان خلق نميشد، البته ديگر وسوسهاي براي گناه كردن در عالم نبود، اما در آن صورت ديگر گناه نكردن
هنري نبود. ديگر گناه نكردن ارزشي نداشت. اگر جاذبة زمين نباشد و وزن و سنگيني در عالم طبيعت نباشد، ديگر راه رفتن در سر بالايي مشكلي نخواهد بود و زمين نخوردن در سرازيري هنري نيست. فضانورداني كه از ميدان جاذبة زمين خارج ميشوند، اگر در عالم بيوزني در فضا دهها بار معلق بزنند هنري نكردهاند، هنر از آنِ ورزشكاري است كه در حضور جاذبة نيرومند زمين ميتواند حداكثر دو بار قبل از فرود، معلق بزند و مدال طلا بر گردن بياويزد و صاحب افتخار شود.
آن كس كه آرزو ميكند كه اي كاش شيطان آفريده نميشد، در واقع اصل واقعيت «ارزش» و «ضد ارزش» و «خوبي و بدي» و «فضيلت و رذيلت» و «ثواب و گناه» را منتفي ميكند. بايد جاذبة زمين باشد و وزن و سنگيني در اشيا وجود داشته باشد تا معلوم شود چه كسي پهلوان و قهرمان است و چه كسي ضعيف و سست عنصر. آنكه به اصل خلقت شيطان اعتراف ميكند، نميخواهد مسئله را حل كند، بلكه ميخواهد صورت مسئله را پا ك كند!
اگر در سرازيري، جاذبهاي در كار نباشد و كششي رو به پايين وجود نداشته باشد آن كوهنورد ماهري كه خود را با
هنرمندي از سقوط حفظ ميكند و نگاه ميدارد، به هيچ وجه مستحق تحسين و تمجيد نيست. در عالم رفتار آدمي هم بايد بگوييم اگر شيطان نبود و ما را به جانب بديها وسوسه نميكرد و نميكشيد ديگر «تقوي» معني و مفهومي نداشت. تقوي چيزي جز همين خود نگهداري و خويشتنداري در مقابل جاذبهها و وسوسههاي شيطاني نيست. بايد كشش و جاذبهاي در كار باشد تا فرق آن كس كه تسليم آن ميشود و آن كس كه در برابر آن مقاومت ميكند، معلوم شود. ارزش انسانها از همين جا معلوم ميشود و آنچه آنانر ا مستحق پاداش و مستوجب كيفر ميكند همين است.
باري، پرتاب سنگريزه به يك ستون سنگي در آستانة طواف به دور كعبه، يك عمل تمثيلي و نمادين است، يك عمل رمزي است و معني آن اين است كه حاجي كه شب قبل خواب را در مشعرالحرام بر خود حرام كرده و با دست خود از لابلاي خاكهاي آن بيابان سنگريزه جمع كرده، اينك با پرتاب آنها به سوي ستوني كه آن را شيطان فرض ميكند، عزم و نيت و تصميم خود را براي دست شستن از گناه و زشتكاري و تسليم نشدن به جاذبهها ووسوسههاي شيطان، به صورت محسوس و ملموس اعلام ميكند و با
اين علم ظاهري، نيت باطني خود را نشان ميدهد و آن را تقويت و تثبيت ميكند. او در حقيقت اين سنگها را به خود ميزند، اما نه به «خود» خدايي خود، بلكه به «خود» شيطاني و شيطانپسند خود، به همان بخشي از وجود خود كه قرآن آن را «نفس اماره» ناميده است.
همه از دست غير مينالند
سعدي از دست خويشتن، فرياد
قرباني
پس از رمي جمرة عقبه، قرباني، دومين عمل واجبي است كه حاجي در روز عيد قربان در منا انجام ميدهد. بر هر كس كه حج ميگزارد واجب است گوسفند يا گاو يا شتري در راه خدا قرباني كند. اهميت اين عمل در مجموعة اعمال حج به اندازهاي است كه نام «عيد قربان» از آن گرفته شده است. حاجي بايد حيوان سالمي را براي قرباني انتخاب كند كه پير و كور و لنگ و لاغر و شاخ شكسته نباشد و مستحب است كه اگر بتواند خودش آن را سر ببرد.
درك راز و رمز قرباني آسان نيست. آنچه از كتب آسماني و خصوصاً قرآن فهميده ميشود اين است كه قرباني، يعني سر بريدن حيواني در راه خدا به قصد تقرب به او، سابقهاي به درازي طول تاريخ بنيآدم دارد. قرآن ميفرمايد:
وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِما وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآْخَرِ...
(مائده: 27)
(اي پيامبر)، داستان دو پسر آدم را بازگو، هنگامي كه براي تقرب به خدا قرباني كردند و از يكي پذيرفته شد و از ديگري نشد...
در اسطورهها و افسانههاي بيشتر اديان سخن از قرباني زياد به ميان آمده است و از مجموع آنچه در
تاريخ اديان و سرگذشت اقوام و قبايل فهميده ميشود ميتوان گفت كه قرباني كردن، يكي از شعائر ديرينة ديني است. يك فرض اين است كه خداوند مؤمنان را در حج به بريدن سر گوسفند مأمور كرده است تا اگر از سر حيوان صفتي و ددمنشي ميلي به خونريزي و جنگ و دشمني در نهاد آنان نهفته است ارضا شود و فروكش كند. فرض طبيعي ديگر براي فهم اين عبادت اين است كه بگوييم كه انسان، با سر بريدن حيوان حلال گوشتي كه جزيي از سرماية زندگي و گاه وسيلة تأمين معاش اوست، از آنچه دوست دارد و برايش مفيد است ميگذرد و چيز خوبي را كه دارد تقديم خدا ميكند تا به حكم آية
لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّي تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ
هرگز به خير و خوبي دست نخواهيد يافت مگر آنكه از
آنچه دوست داريد انفاق كنيد.
(آل عمران: 92)
عمل كرده باشد و آنچه به عمل قرباني ارزش ميبخشد و ماية قرب انساني به خدا ميشود نيت است كه همانا بايد جلب رضاي خداوند باشد. خداوند در قرآن دربارة قرباني ميفرمايد:
لَنْ يَنالَ اللَّهَ لُحُومُها وَلا دِماؤُها وَلكِنْ يَنالُهُ التَّقْوي مِنْكُمْ
(حج: 37)
گوشت و خون قرباني به خدا نميرسد، آنچه به او ميرسد تقواي شماست.
به نظر ميرسد اين آيه ميخواهد عقايد خرافي جاهلي را اصلاح كند و به كساني كه حيواني براي خدا قرباني ميكنند بفهماند كه تصور نكنند خدا از گوشت و خون قرباني بهرهاي ميبرد، بلكه در قرباني آنچه مهم است تقوا است و در هر عملي انچه آن را خدايي ميسازد و نزد خدا معتبر و محفوظ نگه ميدارد همانا روح و باطن عمل است، به شرط آنكه از سر اخلاص و بر پاية تقوي صورت گرفته باشد.
قرباني يك سنّت ابراهيمي است و نميتوان دربارة قرباني در حج انديشه كرد و به ياد ابراهيم پيامبر و فرزندش اسماعيل نيفتاد. مگر نه اين است كه خانه كعبه را ابراهيم و
اسماعيل آباد كردهاند و حج يادرگار آنان است و مگر نه اين است كه خداوند به ابراهيم در خواب دستور داد تا فرزندش اسماعيل را قرباني كند و او اطاعت كرد و اسماعيل نيز به حكم خدا گردن نهاد و گفت:
يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ
(صافات: 102)
پدر جان، بدانچه مأموري، عمل كن، ان شاء الله مرا صبور خواهي يافت.
و ابراهيم كارد برگرفت و به دست خويش بر گردن جوان خويشتن كشيد تا حكم خدا را اجرا كرده باشد. اما خداوند كارد را از بريدن بازداشت و فرشتة وحي نازل شد و از جانب خدا به او گفت:
وَفَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ
(صافات: 102)
(اي ابراهيم): ما او را در ازاي قرباني بزرگي، نجات داديم.
آنجا، ابراهيم مأمور شد گوسفندي قرباني كند و اين قرباني كردن به معناي قرباني حاجيان در حج شد.
به راستي چرا خداوند از ابراهيم خواسته بود تا فرزندش را قرباني كند. خداوند چگونه راضي ميشد كه ابراهيم به دست خود سر فرزند برومند و جوان خود را از
تن جدا كند، آن هم فرزندي كه با هزار اميد وآرزو در سر پيري نصيب او شده بود؟ قاعدتاً ميبايد گفت كه مقصود از اين تكليف سخت امتحان ابراهيم بوده است كه آيا آماده است از عزيزترين چيزي كه دارد بگذرد. آيا او در مراتب ايمان به درجهاي از يقين رسيده است كه ولو آنكه فايده و حكمت و فلسفة يك عمل را نفهمد وقتي يقين كند كه خداوند چنين خواسته، تسليم محض شود و به قول حافظ، بگويد:
گر تيغ بارد در كوي آن ماه گردن نهاديم، الحُكم لِلّه
يا به قول سعدي، بگويد:
بتا(1) هلاك شود دوست در محبت دوست
كه زندگاني او در هلاك بودن اوست
و ابراهيم، خليل الله بود، يعني دوست خدا بود و دوست در راه دوست بايد از هر چه دارد بگذرد. باري از اين امتحان، هم ابراهيم سربلند بيرون آمد و هم اسماعيل، پدر براي رضاي خدا، فرزند را به قربانگاه برد و پسر براي رضاي خدا گردن به زير تيغ داد تا معني عبوديت و ايمان و يقين و اخلاص و تسليم و رضا و صبر معلوم شود.
اكنون بر حاجيان واجب است در منا به ابراهيم اقتدا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1 . بِتا به كسر باء به معني بهل تا، بگذار تا.
كنند و گوسفندي قرباني كنند، اما هر كس كه اين عبادت واجب را در حج به جا ميآورد بايد از خود بپرسد آيا پيش از اين اسماعيل خود را به قربانگاه آورده است يا نه، آيا حاضر است در راه خدا از فرزند و مال و مقام و خلاصه از هر چيز كه نزد او عزيز است بگذرد؟ اگر حاضر نيست بايد بداند كه حج او حج ابراهيمي نيست. ابراهيم پس از موفقيت در امتحان، مأمور به قرباني كردن گوسفند شد، ما در كدام امتحان شركت كردهايم و در كدام امتحان موفق بودهايم؟
حلق
عمل ديگري كه بر حاجي در منا واجب است، تراشيدن موي سر يا حلق است. حاجي كه از آغاز احرام جامة فاخر و عطر و زر و زيور و كفش و كلاه را كه ماية تعيّن و تشخص او بود كنار نهاده، هنوز يك چيز دارد كه به او زيبايي و امتياز ميبخشد و آن زلف و كاكلي است كه بدان مينازد و نصف زيبايي خود را بدان مديون است. اينك در منا خداوند تيشة ديگري به دست او ميدهد تا ضربة ديگري بر بناي خودپرستي وارد آورد،
به مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم
كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
(حافظ)
آيا نميتوان گفت مقصود از اين اعمال اين است كه ما براي قطع تعلق به دنيا و امتيازات و شئون آن تمريني كرده
باشيم؟ آيا همين زلف و زينت و سلاح و تاج و ديهيم نيست كه ما را هم از خدا و هم از بندگان خدا جدا كرده و به خود مشغول داشته است؟ ما گرفتاران دام خويشتنيم و خداوند ميخواهد در نماز بزرگ حج، بندهاي اين دام را يك به يك ببرد و بگسلد تا آزاد شويم و بتوانيم براي اداي نماز بزرگ حج، حضور قلب پيدا كنيم.
اكنون حاجي ميتواند با گرفتن ناخني يا چيدن اندك مويي تقصير كند و از احرام خارج شود، گرچه هنوز اعمال مهمتري در پيش دارد و هنوز همه چيز بر او حلال نيست.