بخش 3

موسم‌ احرام‌ احرام‌ در میقات‌ نیت‌ نماز در میقات‌ محرمات طواف سه‌ وقوف‌ عرفات‌ ، سرزمین‌ شناخت‌ عرفات ، دعای عرفه حضور حضرت مهدی ( عجل الله فرجه الشریف ) مشعر ، وقوفی شاعرانه مشعر ، سرزمین‌ شعور جمع‌آوری‌ سلاح‌ در شب‌ مشعر منی‌ ، سرزمین‌ ایمان‌ منی ، رمی جمره بت‌های‌ سه‌گانه‌ قربانی‌ ، رهائی‌ از آخرین‌ بند اسماعیل‌ ، قربانی‌ ابراهیم‌ وقوف‌ پس‌ از عید رمی‌ ، در وقوف‌ پس‌ از عید آخرین‌ پیام‌ وحی‌ بازگشت‌ به‌ قرآن‌ زندگی ابراهیم گونه

موسم‌

پرداختن‌ قرض‌ها ، شستشوي‌ كدورتها ، آشتي‌ قهرها ، تسويه‌ حسابها ، حلال‌ طلبي‌ از ديگران‌ ، پاك‌ كردن‌ ثروتت‌ ، اندوخته‌هايت‌ ، يعني‌ كه‌ در اينجا مي‌ميري‌ ، انگار مي‌روي‌ ، رفتني‌ بي‌بازگشت‌ ، رمزي‌ از لحظ‌ه‌ وداع‌ آخرين‌ ، نمايشي‌ از قطع‌ همه‌ چيز براي‌ پيوستن‌ به‌ ابديت‌ ، و بنابراين‌: وصيت‌ ! يعني‌ كه‌ مرگ‌ ، تمريني‌ براي‌ مرگ‌ ، مرگي‌ كه‌ روزي‌ كه‌ تو را به‌ جبر انتخاب‌ مي‌كند ! و اكنون‌ هنگام‌ در رسيده‌ است‌ ، لحظ‌ه‌ ديدار است‌ ، ذيحجه‌ است‌ ، ماه‌ حج‌ ، ماه‌ حرمت‌ ، شمشيرها آرام‌ گرفته‌اند ، و شيهه‌ اسبان‌ جنگي‌ و نعره‌ جنگجويان‌ و قداره‌بندان‌ در صحرا خاموش‌ شده‌ است‌. جنگيدن‌ ، كينه‌ ورزيدن‌ و ترس‌ ، زمين‌ را مهلت‌ صلح‌ ، پرستش‌ و امنيت‌ داده‌اند. خلق‌ با خدا وعده‌ ديدار دارند ، بايد در " موسم‌ " رفت‌ به‌ سراغ‌ خدا نيز بايد با خلق‌ رفت‌ صداي‌ ابراهيم‌ را بر پشت‌ زمين‌ نمي‌شنوي‌ ؟ و أذن‌ في‌ الناس‌ بالحج‌ يأتوك‌ رجالا و علي‌ كل‌ ضامر يأتين‌ من‌ كل‌ فج‌ عميق‌. در ميان‌ مردم‌ اعلام‌ حج‌ كن‌ ، با پاي‌ پياده‌ و بر پشت‌ هر شتر لاغري‌ به‌ سراغت‌ خواهند آمد. از دوردست‌ صحراهاي‌ عميق‌ به‌ سويت‌ مي‌شتابند ! مي‌بيني‌ كه‌ سيماي‌ حج‌ ، بر خلاف‌ آنچه‌ مي‌نمايد و مي‌بينيم‌ ، سيمائي‌ است‌ مردمي‌ و نه‌ اشرافي‌ ! پاسخگوي‌ اين‌ دعوت‌ ، در درجه‌ اول‌ پياده‌هايند و در درجه‌ دوم‌ سواره‌ها ، اما نه‌ سواران‌ بر " هائل‌ هيون‌ " هاي‌ جنگي‌ و " تيزتكان‌ زرين‌ افسار اشرافي‌ " ، كه‌ زائراني‌ بر " ضامر " ، كه‌ لاغري‌ مركبشان‌ طبقه‌ راكبشان‌ را حكايت‌ مي‌كند ! و تو اي‌ لجن‌ ، اي‌ كه‌ هيچ‌ نيستي‌ ، از تنگناي‌ زندگي‌ پست‌ و ننگين‌ و حقير( دنيا ) ، از حصار خفه‌ و بسته‌ فرديت‌( نفس‌ ) ، خود را نجات‌ ده‌ ، روح‌ خدا را بجوي‌ ، از خانه‌ خويش‌ ، آهنگ‌ خانه‌ او كن‌ ، به‌ ميقات‌ رو ، كه‌ او در خانه‌اش‌ تو را منتظ‌ر است‌ ، تو را به‌ فرياد مي‌خواند ، و تو دعوتش‌ را لبيك‌ گوي‌ !

احرام‌

فروتني‌ و خاكساري‌ و كبرزدايي‌ ، از درسهاي‌ عظ‌يم‌ اين‌ سفر و فريضه‌ است‌. اين‌ درس‌ ، از همان‌ آغاز پوشيدن‌ جامه‌ احرام‌ ، در گوش‌ دل‌ و جان‌ خوانده‌ مي‌شود ، تا طواف‌ و سعي‌ و هروله‌ و حضور در عرفات‌ و منا و مشعر و رمي‌ جمرات‌ و حلق‌ موي‌ سر و ... اگر لباسهاي‌ عادي‌ نشان‌ تشخص‌ است‌ ، اينجا دو جامه‌ احرام‌ ، آن‌ را از انسان‌ مي‌گيرد و همه‌ مثل‌ هم‌ مي‌شوند. اگر " خود محوري‌ " نشانه‌ تكبر و خودبزرگ‌ بيني‌ است‌ ، اينجا خود را در " جمع‌ " فاني‌ ساختن‌ و قطره‌وار به‌ دريا پيوستن‌ و خود را نديدن‌ و مطرح‌ نكردن‌ در كار است‌ و خاكي‌ بودن‌ و خاكي‌ زيستن‌. سعي‌ بين‌ صفا و مروه‌ گامي‌ ديگر در اين‌ راه‌ است‌ و " هروله‌ " ، تكاندن‌ خود از غرورها و كبرهاست‌. وقتي‌ انسان‌ خود را در درياي‌ خلايق‌ " گم‌ " مي‌كند و چون‌ قطره‌اي‌ به‌ اين‌ اقيانوس‌ مي‌پيوندد ، در اين‌ " خود فراموشي‌ " و " خداجويي‌ " است‌ كه‌ هويت‌ بندگي‌ خويش‌ را مي‌يابد. درآمدن‌ از پوسته‌ و قشر زندگي‌ روزمره‌ ، عمق‌ مفهوم‌ حيات‌ را ترسيم‌ مي‌كند. بناست‌ كه‌ حاجي‌ همچو ابراهيم‌ خليل‌ ، در اينجا بت‌شكني‌ كند و شيطان‌ را رجم‌ و سنگسار كند. اما بت‌ او ، همان‌ " نفس‌ " است‌ و شيطانش‌ همان‌ " خود ". وقتي‌ حج‌ حاجي‌ تمام‌ است‌ كه‌ توانسته‌ باشد نفسانيات‌ را در " مذبح‌ ايمان‌ " ذبح‌ كند و " خود " را در قربانگاه‌ منا ، زير پا بنهد و تيغ‌ بر حلق‌ " نفس‌ اماره‌ " بگذارد...

احرام‌ در ميقات‌

بر سر راه‌ كاروانهايي‌ كه‌ از جهت‌هاي‌ مختلف‌ زمين‌ آهنگ‌ خدا دارند ، نقطه‌هاي‌ معيني‌ ، نامش‌ ميقات‌ ! و اينجا ميقات‌ است‌ ، لحظ‌ه‌ شروع‌ نمايش‌ ، پشت‌ صحنه‌ نمايش‌ ، و تو كه‌ آهنگ‌ خدا كرده‌اي‌ ، و اكنون‌ به‌ ميقات‌ آمده‌اي‌ ، بايد لباس‌ عوض‌ كني‌. لباس‌ ! آنچه‌ تو را ، توي‌ آدم‌ بودن‌ تو را در خود پيچيده‌ ، پوشيده‌ ، كه‌ لباس‌ ، آدم‌ را مي‌پوشد ، و چه‌ دروغ‌ بزرگي‌ كه‌ آدم‌ لباس‌ را مي‌پوشد ! لباس‌ نشانه‌ است‌ ، حجاب‌ است‌ ، نمود است‌ ، رمز است‌ ، درجه‌ است‌ ، عنوان‌ است‌ ، امتياز است‌ ، رنگ‌ و طرح‌ و جنس‌ آن‌ ، همه‌ يعني‌: " من‌ " ! و اين‌ " من‌ " ، نژاد است‌ ، قوم‌ است‌ ، طبقه‌ است‌ ، گروه‌ است‌ ، خانواده‌ است‌ ، ارزش‌ است‌ ، فرد است‌ و... " انسان‌ " نيست‌. مرزها در كشور انسان‌ بيشمارند. انسانيت‌ تقسيم‌ شده‌ به‌ نژادها و نژادها به‌ ملتها و ملتها به‌ طبقات‌ و طبقات‌ به‌ قشرها و گروه‌ها و خانواده‌ها و درون‌ هر يك‌ ، باز عنوان‌ها و حيثيت‌ها و درجه‌ها و لقب‌ها و ريزه‌ و ريزه‌ تا... يك‌ " فرد " ، يك‌ " من‌ " ! تيغ‌ جلادان‌ سه‌گانه‌ تاريخ‌( بني‌ قابيل‌ ) ، در ميانه‌ بني‌آدم‌ افتاده‌ و توحيد بشري‌ را قطعه‌ قطعه‌ كرده‌ است‌: ارباب‌ - نوكر ، حاكم‌ - محكوم‌ ، سير - گرسنه‌ ، غني‌ - فقير ، خواجه‌ - بنده‌ ، ظ‌الم‌ - مظ‌لوم‌ ، زورمند - ضعيف‌ ، زرمند - كارمند ، خواص‌ - عوام‌ ، مالك‌ - مملوك‌ ، سفيد - سياه‌ ، شرقي‌ - غربي‌ ، متمدن‌ - عقب‌افتاده‌ ، عرب‌ - عجم‌... ! و اين‌ همه‌ را در لباس‌ نمايشگر در ميقات‌ بريز ، كفن‌ بپوش‌ ، جامه‌اي‌ كه‌ در آغاز سفرت‌ به‌ سوي‌ خدا مي‌پوشي‌ ، در آغاز سفرت‌ به‌ سوي‌ خانه‌ خدا بپوش‌. " من‌ " ها در ميقات‌ مي‌ميرند و همه‌ " ما " مي‌شوند ، هر كسي‌ از خود پوست‌ مي‌اندازد و بدل‌ به‌ " انسان‌ " مي‌شود. و تو نيز فرديت‌ و شخصيت‌ خود را دفن‌ مي‌كني‌ و مردم‌ مي‌شوي‌ ، امت‌ مي‌شوي‌ ، چنانكه‌ ابراهيم‌ يك‌ امت‌ شده‌ بود: إن‌ ابراهيم‌ كان‌ امة‌ ، و تو اكنون‌ مي‌روي‌ تا " ابراهيم‌ " شوي‌ !

نيت‌

در آستانه‌ ورودي‌ ، در مرز يك‌ دگرگوني‌ بزرگ‌ ، يك‌ تغيير و تحول‌ انقلابي‌ ، جابه‌جا شدن‌ از حالتي‌ به‌ حالت‌ ديگر ، يك‌ " انتقال‌ " ! ، از خانه‌ خويش‌ به‌ خانه‌ خدا ، از زندگي‌ كردن‌ به‌ عشق‌ ، از خود به‌ خدا ، از اسارت‌ به‌ آزادي‌ ، و از نفاق‌ و ريا و درجه‌ و نشان‌ و طبقه‌ و نژاد و... به‌ صدق‌ و صميميت‌ ، از خفا به‌ عرياني‌ ، از جامه‌ روزمره‌گي‌ به‌ جامه‌ ابدي‌ ، از دثار خودپائي‌ و لااباليگري‌ و " اباحه‌ " به‌ رداي‌ ايثار و تعهد و " احرام‌ " ! مي‌خواهي‌ حج‌ را آغاز كني‌ ، نيت‌ كن‌ ! چه‌ ، اينجا ، همه‌ چيز به‌ نيت‌ وابسته‌ است‌. ديگر اعمال‌ ، بي‌ " نيت‌ " ، خود بالذات‌ چيزي‌ است‌. در روزه‌ اگر نيت‌ نداشتي‌ ، بهر حال‌ آثاري‌ از آن‌ را مي‌يابي‌ ، در جهاد اگر نيت‌ نداشتي‌ ، بهر حال‌ يك‌ سربازي‌ ، اما در حج‌ اگر نيت‌ نباشد هيچي‌ ! و تو پيش‌ از هر چيز بايد نيت‌ كني‌. تا بداني‌ و بفهمي‌ كه‌ چه‌ مي‌كني‌ و چرا مي‌كني‌ ، تا آنچه‌ را آغاز كرده‌اي‌ احساس‌ كني‌. همچون‌ خرمائي‌ كه‌ دانه‌ مي‌بندد ، اي‌ پوسته‌ ، اي‌ پوك‌ ، بذر آن‌ " خودآگاهي‌ " را در ضميرت‌ بكار ، درون‌ خالي‌ات‌ را از آن‌ پر كن‌ ، همه‌ تن‌ مباش‌ ، دانه‌ بند ، حج‌ معاني‌ كن‌ ، نه‌ حج‌ مناسك‌ ، بودنت‌ را پوستي‌ كن‌ بر گرد هسته‌ ايمانت‌ ، هستي‌ شو ، هست‌ شو ، همه‌ حباب‌ مباش‌ ، در دل‌ تاريكت‌ ، شعله‌ را برافروز ، بتاب‌ ، بگذار پر شوي‌ ، لبريز شوي‌ ، بدرخشي‌ و شعشعه‌ پرتو ذات‌ ، بي‌خودت‌ كند ، خودت‌ كند. اي‌ همه‌ " جهل‌ " ، هميشه‌ " غفلت‌ " ، خداآگاه‌ شو ، خلق‌ آگاه‌ شو ، خودآگاه‌ شو. اي‌ كه‌ هميشه‌ ابزار كار بوده‌اي‌ ، اي‌ كه‌ همه‌ جا ناچار بوده‌اي‌ و كار تو را انتخاب‌ مي‌كرده‌ است‌ ، كار مي‌كرده‌اي‌ اما با عادت‌ ، به‌ سنت‌ ، به‌ جبر... اكنون‌ ، نيت‌ كن‌ ، خودآگاه‌ ، آزاد و آشنا انتخاب‌ كن‌ ، سوي‌ تازه‌ را ، كار تازه‌ را ، بودن‌ تازه‌ را ، خود تازه‌ را ، راه‌ تازه‌ را ، راهي‌ را كه‌ در آن‌ همسفرت‌ و نگهدارت‌ خداست‌ !!

نماز در ميقات‌

در ميقاتي‌ ، نيت‌ مي‌كني‌ ، جامه‌ات‌ را هم‌ از تن‌ مي‌ريزي‌ ، خود را مي‌تكاني‌ ، عريان‌ مي‌شوي‌ و احرام‌ مي‌پوشي‌ و سپس‌ به‌ نماز مي‌ايستي‌. نماز احرام‌: عرضه‌ خويش‌ در جامه‌ تازه‌ات‌ بر خدا ، يعني‌ كه‌ اينك‌ من‌ ، اي‌ خدا ، نه‌ ديگر بنده‌ نمرود ، بنده‌ طاغوت‌ ، كه‌ در هيأت‌ ابراهيم‌ ! نه‌ ديگر در جامه‌ گرگ‌ زور ، روباه‌ فريب‌ ، موش‌ سكه‌پرست‌ و نه‌ ميش‌ ذلت‌ و تسليم‌ ، كه‌ در هيأت‌ انسان‌. يعني‌ كه‌ بنده‌ تو شده‌ام‌ ، به‌ طاعت‌ ! كه‌ آزاد. از هر چه‌ و هر كه‌ جز تو شده‌ام‌ ، به‌ عصيان‌ ! يعني‌ كه‌ به‌ سرنوشت‌ نهايي‌ حيات‌بخش‌ خويش‌ تا بدينجا آگاهي‌ دارم‌ ، آنچه‌ را تقدير بر آدمي‌ نوشته‌ است‌ ، من‌ خود ، اكنون‌ انتخاب‌ مي‌كنم‌ ، آن‌ را تمرين‌ مي‌كنم‌. و شگفتا كه‌ نماز در ميقات‌ ، در كفن‌ سپيد احرام‌ ، در آستانه‌ ميعاد ، معني‌ ديگري‌ دارد ، گويي‌ كلمات‌ تازه‌اي‌ مي‌شنويم‌ ، تكرار يك‌ فريضه‌ نيست‌ ، داريم‌ با " او " حرف‌ مي‌زنيم‌ ، وزن‌ حضور او را بر خويش‌ لمس‌ مي‌كنيم‌: اي‌ رحمن‌ ، كه‌ دوست‌ را مي‌نوازي‌ ، اي‌ رحيم‌ ، كه‌ آفتاب‌ رحمتت‌ از مرز كفر و ايمان‌ گذشته‌ است‌ ، جز تو ديگر كسي‌ را نخواهم‌ ستود كه‌ حمد ويژه‌ تو است‌ ، جز تو ديگر كسي‌ را ارباب‌ نخواهم‌ گرفت‌ كه‌ رب‌ همه‌ توئي‌ ، كه‌ ملك‌ و مالك‌ روز دين‌ توئي‌ ، از هيچ‌ قدرتي‌ جز تو ديگر ياري‌ نمي‌گيرم‌ ، اي‌ تنها و تنها معبود و مستعان‌ من‌ ! ما همه‌ را كه‌ اين‌ چنين‌ بر بيراهه‌هاي‌ جهل‌ و گمراهيهاي‌ جور افتاده‌ايم‌ ، بازيچه‌هاي‌ ضعف‌هاي‌ خويشيم‌ و بازيچه‌ قدرتهاي‌ غير تو و غير خويش‌ ، به‌ راه‌ آر ، به‌ راه‌ كساني‌ كه‌ دوستشان‌ داشته‌اي‌ و نعمتشان‌ داده‌اي‌ ، نه‌ آنها كه‌ بر آنان‌ خشمگيني‌ و نه‌ آنها كه‌ گمراهانند. و هر ركوع‌ و هر سجود ، و هر قيام‌ و هر قعود ، در نماز ميقات‌ ، پيامي‌ است‌ و پيماني‌ كه‌ از اين‌ پس‌ از خداي‌ توحيد ! هيچ‌ ركوعي‌ و سجودي‌ ، و هيچ‌ قيامي‌ و قعودي‌ ، جز براي‌ تو و جز به‌ روي‌ تو ، نخواهد بود.

محرمات‌

در جامه‌ احرامي‌ ، احرام‌ چه‌ چيزها را از تو منع‌ مي‌كند ؟ چه‌ چيزها را بر تو حرام‌ مي‌كند ؟ هرچه‌ تو را به‌ ياد تو مي‌آورد ، هرچه‌ ديگران‌ را از تو جدا مي‌كند و هرچه‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ تو در زندگي‌ چكاره‌اي‌ ، و بالاخره‌ هرچه‌ نشاني‌ از تو است‌ و نشاني‌ از نظ‌ام‌ زندگي‌ و نظ‌ام‌ جامعه‌ تو ، هرچه‌ يادگار " دنيا " است‌ ، هرچه‌ مي‌پنداشته‌اي‌ كه‌ در زندگي‌ نمي‌توان‌ ترك‌ كرد ، هرچه‌ انساني‌ نيست‌ ، هرچه‌ بويي‌ از زندگي‌ پيش‌ از ميقاتت‌ دارد و هرچه‌ تو را به‌ گذشته‌ مدفونت‌ باز مي‌گرداند: 1- به‌ آينه‌ نگاه‌ مكن‌ تا چشمت‌ به‌ خودت‌ نيفتد ، تا بودن‌ خويش‌ را از ياد ببري‌ 2- عطر مزن‌ ، تا دلت‌ ياد زندگي‌ نكند ، " ميل‌ " ها در تو سر بر ندارند ، بوي‌ هوس‌ در سرت‌ نپيچد و لذتها را تداعي‌ نكند ، كه‌ اينجا فضا سرشار از عطر ديگري‌ است‌ ، رائحه‌ خدا را استشمام‌ كن‌ ، بگذار تا بوي‌ عشق‌ مستي‌ات‌ بخشد 3- به‌ هيچكس‌ دستور مده‌ ، برادري‌ را زنده‌ كن‌ 4- به‌ هيچ‌ جانوري‌ آزار مرسان‌ ، در اين‌ نظ‌ام‌ قيصري‌ چند روزي‌ اينجا مسيح‌وار بزي‌ 5- گياهي‌ از زمين‌ حرم‌ مكن‌ ، صلح‌ را در رابطه‌ با طبيعت‌ نيز تمرين‌ كن‌ 6- صيد مكن‌ ، قساوت‌ را در خود بميران‌ 7- نزديكي‌ ممنوع‌ ، به‌ هوس‌ نيز منگر ، تا عشق‌ بر تمام‌ هستي‌ات‌ خيمه‌ زند 8- همسر مگير و در عقد ازدواج‌ ديگري‌ شركت‌ مكن‌ 9- آرايش‌ منما ، تا خود را آنچنانكه‌ هستي‌ ببيني‌ 10- بدزباني‌ ، جدال‌ ، دروغ‌ و فخرفروشي‌ هرگز 11- جامه‌ دوخته‌ يا شبيه‌ دوخته‌ مپوش‌ ، نخي‌ نيز بر احرامت‌ نباشد تا راه‌ بر هر تشخصي‌ بسته‌ شود 12- سلاح‌ بر مگير 13- سرت‌ را از آفتاب‌ سايه‌ مكن‌ 14- روي‌ پاهايت‌ را به‌ جوراب‌ يا به‌ كفش‌ مپوش‌ 15- زينت‌ مكن‌ ، زيور مبند 16- سر را مپوش‌ 17- مو نزن‌ 18- به‌ زير سايه‌ مرو 19- ناخن‌ مگير 20- كرم‌ مزن‌ 21- تن‌ خود يا ديگري‌ خوني‌ مكن‌ ، خوني‌ مگير 22- دندان‌ نكش‌ 23- سوگند مخور 24- و تو زن‌ ! رو مگير !

طواف

طواف‌ بر گرد خانه‌ خدا ، رمز توحيد و محوريت‌ الله‌ در تلاشهاست‌. بايد قطره‌اي‌ از اين‌ سيل‌ شد و بدون‌ هيچ‌ تشخص‌ و تمايزي‌ هفت‌ بار ، گرد بيت‌ الله‌ چرخيد ، آغاز از حجرالاسود و ختم‌ كردن‌ به‌ آن‌. زن‌ و مرد و پير و جوان‌ و باسواد و عوام‌ و دانشمندان‌ و شخصيتها و افراد عادي‌ ، همه‌ با هم‌ و هضم‌ شده‌ در چرخش‌ عظ‌يم‌ اين‌ گرداب‌ موج‌ خيز انساني‌ ، مي‌چرخند. چه‌ شانه‌ها كه‌ از گريه‌ نمي‌لرزد و چه‌ دستها كه‌ به‌ تضرع‌ در پيشگاه‌ خداي‌ كعبه‌ بلند نمي‌شود. طواف‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ حركت‌ ، محور مي‌خواهد و حجرالاسود هم‌ دست‌ خداست‌ كه‌ با آن‌ بيعت‌ مي‌كنيم‌. روح‌ طواف‌ ، توصيف‌ شدني‌ نيست‌ اين‌ از خود بيخود شدن‌ را بايد در جمع‌ طائفان‌ بود و " حس‌ " كرد. دو ركعت‌ نماز طواف‌ ، پشت‌ مقام‌ ابراهيم‌ ، آنكه‌ اين‌ خانه‌ را به‌ فرمان‌ خدا پايه‌ نهاد و پاك‌ كرد. سپس‌ ، سعي‌ ميان‌ صفا و مروه‌ ، ياد كردي‌ از هاجر و ذبيح‌ خدا كه‌ آن‌ مادر ، در پي‌ آب‌ براي‌ اسماعيلش‌ ، هفت‌ بار فاصله‌ ميان‌ اين‌ دو كوه‌ را رفت‌ و برگشت‌ و در پايان‌ به‌ اعجاز خدا چشمه‌ از زير پاي‌ اسماعيل‌ جوشيد. آب‌ كم‌ جو ، تشنگي‌ آور به‌ دست‌ تا بجوشد آبت‌ از بالا و پست‌ فاصله‌ ميان‌ صفا و مروه‌ ، به‌ رودخانه‌اي‌ مي‌ماند كه‌ سيلي‌ از انسانها در دو سمت‌ ، در آن‌ در رفت‌ و آمد است‌ و يك‌ جريان‌ معنوي‌ فاصله‌ مبدأ و مقصد را انباشته‌ است‌. حركتي‌ كه‌ مبدأيي‌ دارد و مقصدي‌ ، رمزي‌ از هدف‌ و آغاز داشتن‌ تلاش‌ زندگي‌. هفت‌ بار ، شايد رمزي‌ از هفتاد سال‌ زندگي‌ باشد كه‌ پيوسته‌ در سعي‌ است‌ ، سعي‌ و تلاشي‌ كه‌ از يك‌ مبدأ والا( صفا ) آغاز مي‌شود ، در بستري‌ پيش‌ مي‌رود ، هدف‌ و مقصد هم‌ رو به‌ بالاست‌ ، مروه‌. و اگر سعي‌ به‌ بلندي‌ منتهي‌ نشود ، ناقص‌ و بي‌ثمر است‌. هفت‌ بار پيمودن‌ اين‌ مسير ، كمترين‌ كاري‌ است‌ كه‌ مي‌توان‌ در احياء خاطره‌ هاجر و اسماعيل‌ كرد. خود مسعي‌ هم‌ كمتر از مطاف‌ نيست‌ و سعي‌ هم‌ به‌ همان‌ عمق‌ طواف‌ است‌ . راه‌ هم‌ كه‌ مي‌روي‌ نام‌ خدا بر لب‌ داري‌ و دعا مي‌خواني‌ ، كه‌ نشانه‌ حركت‌ زندگي‌ در بستري‌ از نام‌ و ياد و توجه‌ به‌ خداست‌. در مروه‌ مراد، شود كامياب‌ دل‌ هر كس‌ كه‌ عاشقانه‌ رود در صفاي‌ دوست‌ با تقصير ، از احرام‌ درآمدن‌ ، اداي‌ مرحله‌اي‌ از مناسك‌ است‌. تمريني‌ است‌ كه‌ براي‌ احرام‌ به‌ سوي‌ عرفات‌ و منا و " حج‌ تمتع‌ " آماده‌ شويم‌ ، كه‌ همه‌ اعمالش‌ بيشتر است‌ و هم‌ دشوارتر و هم‌ معني‌دارتر. در اينجا و در اين‌ چند روز ، انسان‌ احساس‌ آزادي‌ مي‌كند ، آزادي‌ از بند شهوت‌ ، ستمگريها ، تحقيرها ، تبعيضها. در اينجا همگان‌ يكنواختند ، توانگران‌ آنچه‌ را كه‌ مايه‌ تفاخر و ناز است‌ ، دور ريخته‌اند تا عدالت‌ را لمس‌ كنند. انسان‌ در اينجا نه‌ تنها دندان‌ آز به‌ حقوق‌ ديگران‌ تيز نمي‌كند ، حتي‌ آزارش‌ به‌ موري‌ هم‌ نمي‌رسد و آشيان‌ هيچ‌ پرنده‌اي‌ را در هم‌ نمي‌ريزد. اينجا " حرم‌ " است‌. زادگاه‌ رسول‌ الله‌ ، مكه‌ ، اينجاست‌. جايگاه‌ نزول‌ وحي‌ و قرآن‌ و غار " حرا " اينجاست‌. تبعيدگاه‌ رسول‌ گرامي‌ و ياران‌ وفادارش‌ ، شعب‌ ابي‌طالب‌ اينجاست‌. و سنگريزه‌هاي‌ داغ‌ و سوزان‌ كه‌ يادآور شكنجه‌هاي‌ دردناك‌ ياران‌ پيامبر است‌ و خاطرات‌ فريادهاي‌ توحيد را در دل‌ زنده‌ مي‌كند و ناگاه‌ شور و حماسه‌ در زائر خانه‌ خدا زنده‌ مي‌شود و درمي‌يابد كه‌ لازمه‌ توحيد ، مبارزه‌ با همه‌ مظ‌اهر شرك‌ است‌. حج‌ ، نمايشي‌ معنوي‌ است‌ و زبان‌ نمايش‌ ، " حركت‌ " است‌ و شخصيتهاي‌ اصلي‌: ابراهيم‌ ، هاجر و ابليس‌. و صحنه‌ها: حرم‌ ، مسجدالحرام‌ ، سعي‌ ، عرفات‌ ، مشعر ، منا. و سمبلها: كعبه‌ ، زمزم‌ ، صفا ، مروه‌ ، روز ، شب‌ ، غروب‌ ، طلوع‌ ، بت‌ ، قرباني‌ و جامه‌ و آرايش‌: احرام‌ ، حلق‌ و تقصير و نمايشگران‌: فقط يك‌ تن‌ زائر به‌ حج‌ آمده‌ چه‌ سناريوي‌ شگفت‌ و عظ‌يمي‌ در اين‌ حج‌ است‌ و هر يك‌ از ما در گوشه‌اي‌ از آن‌ به‌ اجراي‌ نقش‌ مشغوليم‌!

سه‌ وقوف‌

احرام‌ مي‌پوشي‌ و از مكه‌ بيرون‌ مي‌آيي‌ بسوي‌ شرق‌. در بازگشتن‌ از عرفات‌ به‌ كعبه‌ ، بايد در مشعر بايستي‌ و سپس‌ در مني‌. چرا ؟ مي‌رويم‌ تا ببينيم‌. از كعبه‌ برو تا كجا ؟ تا آخرين‌ نقطه‌ دور ، انتهاي‌ راه‌. در ميانه‌ منزل‌ها ممان‌. يك‌ نفس‌ تا نهايت‌ بران‌. روز نهم‌ وقوف‌ در عرفات‌ ، شب‌ دهم‌ وقوف‌ در مشعر ، از صبح‌ تا دهم‌ تا دوازدهم‌ و به‌ دلخواه‌ سيزدهم‌ نيز وقوف‌ در مني‌. از عرفات‌ تا مني‌ تنگه‌اي‌ است‌ بطول‌ 25 كيلومتر كه‌ بر دره‌هاي‌ مكه‌ مي‌پيوندد. در مكان‌ اين‌ سه‌ منزل‌ هيچ‌ نيست‌ ، هرچه‌ هست‌ در وقوف‌ در اين‌ سه‌ منزل‌ است‌. پس‌ اصل‌ سه‌ مكان‌ نيست‌ ، سه‌ وقوف‌ است‌. از كجا بفهميم‌ كه‌ معني‌ اين‌ سه‌ وقوف‌ چيست‌ ؟ خدا خود اين‌ سه‌ مرحله‌ را نام‌ داده‌ است‌ ، اينها است‌ نامهايي‌ كه‌ از آسمان‌ فرود مي‌آيد: عرفات‌ ، سخن‌ از شناخت‌ است‌ ، علم‌ ! مشعر ، سخن‌ از شعور است‌ ، فهم‌ ! و مني‌ سخن‌ از عشق‌ است‌ ، ايمان‌ ! از كعبه‌ ناگهان‌ در عرفات‌: انا لله‌ ! و از عرفات‌ بسوي‌ كعبه‌ ، منزل‌ به‌ منزل‌ در بازگشت‌: و انا اليه‌ راجعون‌ ! و رود است‌ و توقفي‌ و سپس‌ كوچ‌ ! روز را در عرفات‌ ، شب‌ را در مشعر ، و با آفتاب‌ عيد در مني‌ ، كه‌ مني‌ نيز آخرين‌ منزل‌ نيست‌ ، مقصد نيست‌ ، كي‌ به‌ بي‌نهايت‌ مي‌رسد ؟ سرمنزل‌ اين‌ كاروان‌ كجاست‌ ؟ هيچگاه‌ ! هيچ‌ جا ! پس‌ به‌ كدام‌ سو روان‌ است‌ ؟ به‌ سوي‌ خدا ، تا به‌ كي‌ ؟ تا به‌ كجا ؟ قرارگاه‌ نهايي‌ كجاست‌ ؟ خدا " مطلق‌ " است‌ ، " ابديت‌ " است‌ ، حركت‌ به‌ سوي‌ زيبايي‌ مطلق‌ ، علم‌ مطلق‌ ، قدرت‌ مطلق‌ ، كمال‌ مطلق‌ ! حركتي‌ ابدي‌ ، بي‌قرار ، بي‌نهايت‌ ، و الي‌ الله‌ المصير ! كه‌ در اين‌ سفر ، خدا منزلگاه‌ نيست‌ ، جهت‌ است‌ ! در ما ، همه‌ چيز در گذر است‌ و تغيير و تحول‌ و مرگ‌ ، و تنها " جهت‌ " ثابت‌ است‌: كل‌ شي‌ء هالك‌ الا وجهه‌

عرفات‌ ، سرزمين‌ شناخت‌

اكنون‌ به‌ عرفات‌ رسيده‌ايم‌. جلگه‌اي‌ خشك‌ ، مواج‌ از ماسه‌هاي‌ نرم‌ ساحلي‌ ، در ميانه‌ تپه‌اي‌ سنگي‌ ، جبل‌ الرحمه‌ ، كه‌ در " حج‌ وداع‌ " ، پيغمبر آن‌ را براي‌ ابلاغ‌ آخرين‌ پيامش‌ به‌ مردم‌ ، منبر گرفته‌ بود. در قصه‌ آدم‌ مي‌گويند: آدم‌ و حوا پس‌ از هبوط( خروج‌ از باغ‌ بهشت‌ ) ، در اينجا ( سرزمين‌ عرفات‌ ) براي‌ نخستين‌ بار يكديگر را باز " شناختند " ! پس‌ عرفات‌ آغاز است‌ ، آغاز پيدايش‌ آدم‌ بر روي‌ زمين‌ ، آغاز پيدايش‌ انسان‌ در زمان‌ ! با پيدايش‌ " شناخت‌ " ! و در حج‌ نخستين‌ حركت‌ از " عرفات‌ " ! و اين‌ است‌ كه‌ وقوف‌ عرفات‌ در " روز " است‌ ، و آغازش‌ از ظ‌هر روز نهم‌ ، بلندترين‌ قله‌ خورشيد ، آغاز آگاهي‌ ، بينائي‌ ، آزادي‌ از بند طبيعت‌ ، آشنائي‌ ، و پيوند مهر و شناخت‌ طبيعت‌ و انسان‌ ، در روشني‌ تابناك‌ آفتاب‌ ! خورشيد كه‌ غروب‌ كرد ، عرفات‌ پايان‌ مي‌گيرد ، در ظ‌لمت‌ ديدار نيست‌ ، آشنائي‌ و شناخت‌ نيست‌ ، چه‌ ، بينائي‌ نيست‌ ! و انسان‌ نيز به‌ سوي‌ مغرب‌ ، همسفر آفتاب‌ كوچ‌ مي‌كند. حركت‌ در شب‌ ، وقوف‌ در مشعر ! سرزمين‌ شعور ! مرحله‌ پس‌ از شناخت‌ ! و چه‌ شگفت‌انگيز ! اول‌ شناخت‌ و سپس‌ شعور ! چه‌ ، اول‌ مشعر و سپس‌ عرفات‌: يك‌ ايده‌آليسم‌ خيالبافانه‌ است‌( متافيزيك‌ ) ! اول‌ مني‌: دين‌ بي‌شناخت‌ و شعور ! عرفات‌ بي‌مشعر و مني‌: ماترياليسم‌ ، سيانتيسم‌ بي‌خدا و بي‌خودآگاهي‌ ، علم‌ مانده‌ در پديده‌ها ، تمدن‌ بي‌روح‌ ، پيشرفت‌ بي‌آرمان‌ و هدف‌ ! و بالاخره‌ مشعر و مني‌ ، بي‌عرفات‌: دين‌ بي‌شناخت‌ و تهي‌ از علم‌ ! اما در اين‌ دين‌ ، انسان‌ اين‌ پديده‌ خاكي‌ ، به‌ نيروي‌ امانتي‌ خدائي‌ ، در حركتي‌ كه‌ با شناخت‌ و علم‌ به‌ واقعيت‌ جهان‌( عرفات‌ ) آغاز شده‌ ، به‌ خودآگاهي‌ انساني‌ و شعوري‌ زاده‌ علم‌ و زاينده‌ عشق‌( مشعر ) مي‌رسد و از آن‌ پايگاه‌ ، به‌ برترين‌ قله‌ صعود و آخرين‌ مرحله‌ كمال‌ تا... " خدا " !

عرفات ، دعاي عرفه

گام‌ نهادن‌ در عرفات‌ انسان‌ را وارد دنياي‌ جديد مي‌كند ، سرشار از معنويت‌ و خاطره‌ ، ستون‌ سفيد رنگي‌ كه‌ بالاي‌ " جبل‌ الرحمه‌ " ديده‌ مي‌شود ، انسان‌ را به‌ ياد دعاي‌ عرفه‌ خواندن‌ سيد الشهداء( عليه السلام ) در دامنه‌ اين‌ كوه‌ رحمت‌ و مغفرت‌ مي‌اندازد و گام‌ زدن‌ در عرفات‌ ، زائر را در پي‌ مولايش‌ حضرت‌ مهدي‌( عجل الله فرجه الشريف ) مي‌كشد. يك‌ عمر در پي‌ تو سفر كردم‌ با آتش‌ فراق‌ تو سر كردم‌ روزم‌ به‌ انتظ‌ار تو ، شب‌ گرديد شب‌ را به‌ شوق‌ وصل‌ ، سحر كردم‌ جز مهر رويت‌ اي‌ گل‌ زهرايي‌ از دل‌ هر آنچه‌ جز تو ، به‌ در كردم‌ در مكه‌ ، در منا ، جبل‌ الرحمه‌ با عشق‌ تو به‌ هر چه‌ نظ‌ر كردم‌ كوي‌ رضاي‌ توست‌ چو ميقاتم‌ احرامي‌ از خشوع‌ ، به‌ بر كردم‌ رمز يقين‌ ، دو ركعت‌ خونين‌ است‌ من‌ هم‌ وضو زخون‌ جگر كردم‌ كم‌ نيستند كه‌ در " عرفات‌ " ، در پي‌ ديدن‌ " مولا " اشك‌ مي‌ريزند و به‌ اين‌ سو و آن‌ سو و اين‌ چادر و آن‌ چادر و اين‌ دشت‌ و آن‌ دشت‌ ، چشم‌ مي‌دوزند. طبق‌ آن‌ حديث‌ كه‌ حضرت‌ ، در موسم‌ حج‌ ، حضور دارد( يشهد الموسم‌ ) معتقدند كه‌ در جمع‌ مهمانان‌ خدا در اين‌ دشت‌ عرفان‌ و رحمت‌ و فيض‌ حضور دارد. جبل‌ الرحمه‌ ، مرا بي‌اختيار به‌ سوي‌ خود كشيد و اين‌ جاذبه‌ حسين ( عليه السلام ) و نيايش‌ او در عرفات‌ بود كه‌ چون‌ مغناطيسي‌ دل‌ را جذب‌ مي‌كرد. نمي‌شد چند جمله‌اي‌ با مولا سخن‌ نگفت‌. اي‌ حسين‌! تو در اين‌ دشت‌ ، چه‌ خوانده‌اي‌ كه‌ هنوز سنگهاي‌ " جبل‌ الرحمه‌ " از گريه‌ تو نالانند ؟ عشق‌ را هم‌ ز تو بايد آموخت‌ و مناجات‌ و صميميت‌ را ، و عبوديت‌ را ، و خدا را هم‌ ، بايد ز كلام‌ تو شناخت‌ در دعاي‌ عرفه‌ ، تو چه‌ گفتي‌ ، تو چه‌ خواندي‌ كه‌ هنوز تب‌ عرفان‌ تو در پهنه‌ اين‌ دشت‌ ، بجاست‌ ؟! پهندشت‌ عرفات‌ وادي‌ " معرفت‌ " است‌ ، و به‌ " مشعر " وصل‌ است‌ وادي‌ شور و شعور دشت‌ ، از نام‌ تو عرفان‌ دارد و شب‌ از ياد تو عطرآگين‌ است‌ آسمان‌ رنگ‌ خدايي‌ دارد و تو گويي‌ به‌ زمين‌ نزديك‌ است‌ اي‌ حسين‌!... اي‌ زلال‌ ايمان‌، مرد عرفان‌ و سلاح‌! در دعاي‌ عرفه‌ ، تو چه‌ خواندي‌ ، تو چه‌ گفتي‌ ، كامروز زير هر خيمه‌ گرم‌ يا كه‌ در سايه‌ هر سنگ‌ بزرگ‌ يا كه‌ در دامن‌ كوه‌ حاجيان‌ گريانند با تو در نغمه‌ و در زمزمه‌اند ؟...

حضور حضرت مهدي ( عجل الله فرجه الشريف ) در عرفات

پس‌ از دعا ، آمادگي‌ براي‌ " كوچ‌ " در كاروانها به‌ چشم‌ مي‌خورد ." تنگ‌ غروب‌ است‌ و در اين‌ صحراي‌ عرفان‌ عطر حضور حضرتش‌ را مي‌توان‌ يافت‌ " مهدي‌ " كدامين‌ خيمه‌ را ديدار كرده‌ است‌ ؟ آيا كدامين‌ چشم‌ لايق‌ ، ديده‌ او را ؟ آيا كدامين‌ حاجي‌ بشكسته‌ دل‌ را بر دامن‌ پر فيض‌ ديدارش‌ نشانده‌ است‌ ؟ اينجا در اين‌ دشت‌ ، هر سوي‌ ، آثاري‌ از رد پاي‌ مهدي‌ ( عجل الله فرجه الشريف ) است‌ . فرياد " يا مهدي‌ " در اين‌ صحرا بلند است‌ نجواي‌ جان‌ خيز كه‌ را ، - آن‌ دوست‌ ، آن‌ مولا و سرور - از خيمه‌هاي‌ گرم‌ و سوزان‌ ، اندرين‌ دشت‌ ، لبيك‌ گفته‌ است‌ ؟ چشم‌ انتظ‌اري‌ ، درد جانسوزي‌ است‌ ، اي‌ دوست‌ در انتظ‌ارت‌ ، صبح‌ و شب‌ ، تا كي‌ نشستن‌ ؟ اين‌ چشم‌ را در چشمه‌ عشق‌ تو ، شستيم‌ در زمزم‌ ديدار هم‌ ، بايد كه‌ اين‌ چشم‌ روي‌ تو بگشودن‌ ، به‌ روي‌ غير ، بستن‌ هرگز روا نيست‌ اينجا هم‌ از ديدار تو ، محروم‌ ماندن‌ اين‌ ديدگان‌ منتظ‌ر ، خاك‌ ره‌ توست‌ ... "

مشعر ، وقوفي شاعرانه

كوچيدن‌ از " عرفات‌ " براي‌ رسيدن‌ به‌ " مشعر " است‌.آنجا وادي‌ عرفان‌ بود و اينجا موقف‌ شعور است‌. از گذرگاه‌ دل‌ آگاه‌ و عارف‌ ، مي‌توان‌ به‌ " عقل‌ معرفت‌ آموز " و " عرفان‌ عملي‌ " رسيد. عرفان‌ ، پشتوانه‌ وقوفي‌ شاعرانه‌ و برخوردار از شعور است‌. آنكه‌ در " عرفات‌ " خود و خداي‌ خود را نشناخته‌ باشد ، چگونه‌ مي‌تواند در مشعر ، به‌ ذخيره‌هاي‌ شعور باطني‌ دست‌ يابد و قرب‌ خدا را در اين‌ وادي‌ عرفان‌خيز درك‌ كند ؟ در شب‌ مشعر ، تا سحرگاهش‌ كرامت‌ و رحمت‌ الهي‌ همچو باران‌ مي‌بارد و تو بايد جام‌ جان‌ را در زير بارش‌ بي‌وقفه‌ رحمت‌ قرار دهي‌ تا از " حيات‌ دل‌ " و " صفاي‌ جان‌ " لبريز گردي‌. شب‌ مشعر ، شب‌ يقين‌ و تجلي‌ باور و تمرين‌ تعبد است‌ ، بر خاك‌ خفتن‌ و بر خاك‌ زيستن‌ و " خاكي‌ بودن‌ " را تمرين‌ مي‌كني‌ تا در روزهاي‌ ديگر هم‌ از بند " تن‌ " و دام‌ " نفس‌ " رها شوي‌. دست‌ پر نيازت‌ را بگشاي‌. نغمه‌اي‌ ، ناله‌اي‌ ، يا ربي‌ ، گريه‌ و اشكي‌ ، حال‌ و صفايي‌ ، تضرع‌ و انابتي‌... هيهات‌ كه‌ ديگر چنين‌ شبي‌ را شاهد باشي‌! خوشا آنان‌ كه‌ با خطي‌ از اشك‌ ، خط بطلان‌ بر لوح‌ گناهان‌ مي‌كشند. اگر در اين‌ دشتها به‌ عرفان‌ و شعور نرسيم‌ ، پس‌ ديگر كي‌ و كجا ؟ همين‌ امشب‌ بايد براي‌ فردا كه‌ " قربانگاه‌ " در پيش‌ است‌ ، توشه‌ برگرفت‌. فردا ، عيد خون‌ ، عيد قربان‌ است‌. بايد براي‌ قرباني‌ كردن‌ " نفس‌ " خويش‌ با تيغ‌ خلوص‌ و تعبد ، آماده‌ بود.

مشعر ، سرزمين‌ شعور

آفتاب‌ عرفات‌ رفت‌ ، از عرفات‌ برو ! كه‌ شب‌ را بايد در مشعر بود. اي‌ كه‌ در انتهاي‌ راه‌ خدا انتظ‌ار تو را مي‌كشد ، اكنون‌ به‌ مشعر رسيده‌ايم‌ ، مفعل‌ ، اسم‌ مكان‌ ، مكان‌ شعور ! هوشياري‌ را بنگر ، در عرفات‌ ، " شناخت‌ " ، جمع‌ بود و در مشعر ، " شعور " ، مفرد ! يعني‌ كه‌ واقعيتها گونه‌گون‌ است‌ و بسيار ، اما حقيقت‌ يكي‌ است‌ و راه‌ يكي‌ ! راه‌ مردم‌ ، كه‌ به‌ سوي‌ خدا مي‌رود ! در يك‌ نظ‌ام‌ سرمايه‌داري‌ " شناخت‌ " همان‌ است‌ كه‌ در يك‌ نظ‌ام‌ برابري‌ ، فيزيكدانهاي‌ نازي‌ همان‌ شناخت‌ را از طبيعت‌ دارند كه‌ فيزيكدانهاي‌ قرباني‌ نازي‌ ، و روحاني‌ خليفه‌ همان‌ شناخت‌ را از دين‌ كه‌ روحاني‌ در بند خليفه‌. آنچه‌ اين‌ را جلاد مي‌كند و آن‌ را شهيد ، يكي‌ را آزاديخواه‌ و ديگري‌ را جبار ، اين‌ را پاك‌ و ديگري‌ را پليد ، شناخت‌ نيست‌ ، شعور است‌ ! كدام‌ علم‌ ؟ معني‌ ندارد كه‌ علم‌ يكي‌ است‌. اما كدام‌ شعور ؟ به‌ اين‌ سؤال‌ است‌ كه‌ بايد پاسخ‌ گفت‌ و حج‌ پاسخ‌ مي‌گويد: شعور حرام‌ ! آنچه‌ در حريمي‌ از عفت‌ و تقوي‌ و حرمت‌ و طهارت‌ نگهباني‌ شده‌ است‌. اين‌ است‌ كه‌ مرحله‌ نخست‌ تنها عرفات‌ بود اما اينجا تنها مشعر نيست‌ ، مشعرالحرام‌ است‌. و عجيب‌ است‌ وقوف‌ مشعر در شب‌ است‌ و وقوف‌ عرفات‌ در روز بود. چرا ؟ عرفات‌ مرحله‌ آگاهي‌ است‌ ، چشم‌ مي‌خواهد و روشنايي‌: " نظ‌ر " ! اما شعور مرحله‌ خودآگاهي‌ است‌ ، قدرت‌ فهم‌ است‌ ، فكر مي‌خواهد و شهود ذهني‌: " بصر " ! همچنانكه‌ قرآن‌ ، " نظ‌ر " را در ديدن‌ پديده‌هاي‌ مادي‌ طبيعت‌ بكار مي‌برد: افلا ينظ‌رون‌ الي‌ الأبل‌ كيف‌ خلقت‌ ! و " بصر " را در بينائي‌ حقايق‌: ادعوا الي‌ الله‌ علي‌ بصيرة‌ انا و من‌ اتبعني‌ ! اما نه‌ فكر بي‌مسئوليت‌ ، شعور لاابالي‌ ، كه‌ شعوري‌ مسئول‌ ، متعهد ، در حريم‌ خلوص‌ و تقوي‌ ، در حرم‌ قداست‌ و ايمان‌ ، كه‌ در آن‌ گناه‌ و فساد ، جدال‌ ، تجاوز ، حتي‌ آزار جانداري‌ و ريشه‌كن‌ كردن‌ گياهي‌ حرام‌ است‌ ! شعوري‌ زائيده‌ شناخت‌ و زاينده‌ عشق‌ ! ميانه‌ عرفات‌ و مني‌ !

جمع‌آوري‌ سلاح‌ در شب‌ مشعر

و چه‌ شورانگيز ! جستجوي‌ سلاح‌ در شب‌ ، سرزمين‌ شعور ،كه‌ اگر شب‌ نمي‌بود جمع‌آوري‌ سلاح‌ چرا ؟ انتظ‌ار صبح‌ چرا ؟ و جهاد فردا چرا ؟ مشعر ، وقوف‌ براي‌ تأمل‌ ، طرح‌ ، آمادگي‌ روح‌ ، بسيج‌ در سرزميني‌ كه‌ با صحنه‌ نبرد هم‌مرز است‌ و در زماني‌ كه‌ با روز نبرد پيوسته‌ است‌. و اين‌ همه‌ در تقيه‌ شب‌ ، در كمينگاه‌ ناپيدا ، در حكومت‌ ظ‌لم‌ ! سپاه‌ توحيد است‌ ، ابراهيم‌ فرمان‌ مي‌دهد: جمره‌اي‌ كه‌ برمي‌گيري‌ سلاح‌ تو است‌ ، سلاح‌ مبارزه‌ تو با خصم‌ ، دقت‌ كن‌ ، تاريك‌ است‌ و يافتنش‌ دشوار. دستور داده‌اند ، گفته‌اند كه‌ بايد چگونه‌ جمراتي‌ را جمع‌ كني‌: صاف‌ ، صيقلي‌ ، گرد ، از گردو كوچكتر ، از پسته‌ بزرگتر... يعني‌ چه‌ ؟ يعني‌: گلوله‌ ! همه‌ چيز حساب‌ شده‌ است‌ ، دقيق‌ پيش‌بيني‌ شده‌ ، هر سرباز جبهه‌ ابراهيم‌ در مني‌ هفتاد گلوله‌ بر مقتل‌ دشمن‌ مي‌زند: سر و سينه‌ ، مغز و قلب‌. گلوله‌اي‌ كه‌ شليك‌ شود و خطا كند حساب‌ نيست‌ ، بايد خود پيش‌بيني‌ كني‌ ، اگر دست‌ و نشانت‌ خوب‌ نيست‌ بيشتر بردار ، ضعف‌ مهارتت‌ را با تدارك‌ بيشتر قدرت‌ جبران‌ كن‌. بهر حال‌ كم‌ نياري‌ ، اگر يك‌ گلوله‌ كمتر زدي‌ ، سرباز نيستي‌ ، در جنگ‌ شركت‌ نكرده‌اي‌ ، در حج‌ شركت‌ نكرده‌اي‌. اينجا سخن‌ از يك‌ ديسيپلين‌ نظ‌امي‌ است‌ ، جنگ‌ فردا آغاز مي‌شود ، پس‌ امشب‌ بايد مسلح‌ شد ، در روشني‌ روز مي‌جنگند ، اما در تاريكي‌ شب‌ بايد به‌ جمع‌ سلاح‌ پرداخت‌ ! صبح‌ نزديك‌ مي‌شود ، نيسم‌ سحر جنب‌ و جوش‌ اسرارآميزي‌ را در اردوگاه‌ برپا كرده‌ است‌. ناگهان‌ فريادهاي‌ هماهنگ‌ اذان‌ از هر گوشه‌ بال‌ مي‌گشايند ، اكنون‌ نماز صبح‌ ! صدها هزار قامت‌ در ابهام‌ سحر به‌ ركوع‌ و سجود مي‌شكنند و تا مي‌خورند و سپس‌ اذانها خاموش‌ مي‌شوند و مشعر ساعتي‌ به‌ خواب‌ مي‌رود و آنگاه‌ صبح‌ عيد ، مسلمانان‌ سلاح‌ در دست‌ و دعا بر لب‌ را به‌ دعوت‌ نور ، به‌ سوي‌ مني‌ بپا مي‌دارد و به‌ نبرد مي‌خواند !

مني‌ ، سرزمين‌ ايمان‌

مني‌ ، طولاني‌ترين‌ وقوف‌ و آخرين‌ مرحله‌ پس‌ از شناخت‌ و شعور ! اكنون‌ آغاز بزرگي‌ است‌ ، حج‌ به‌ اوج‌ خود نزديك‌ مي‌شود. امروز دهم‌ ذيحجه‌ است‌ ، روز عيد ، عيد قربان‌. سپاه‌ توحيد به‌ راه‌ افتاده‌ است‌ ، پارسايان‌ مشعر اكنون‌ شيران‌ مني‌. لبريز از خشم‌ و سرشار از عشق‌ ، اشداء علي‌ الكفار ، رحماء بينهم‌ ، آهنگ‌ مني‌ دارد ، سرزمين‌ خدا و ابليس‌ ! مشعر به‌ حركت‌ آمده‌ است‌ ، پرشكوه‌ترين‌ منزل‌ در پيش‌ است‌. لبخند صبح‌ ، صبح‌ عيد ، همه‌ را بي‌قرار كرده‌ است‌. سپاه‌ به‌ سرعت‌ حالات‌ چالاكي‌ و هجوم‌ مي‌گيرد و شور و شتاب‌ به‌ سوي‌ مني‌. پشت‌ ديوار نامرئي‌ به‌ خط نظ‌ام‌ مهاجمان‌ مسلح‌ بي‌قرار ايستاده‌اند و در انتظ‌ارند تا آفتاب‌ فرمان‌ دهد. در اين‌ جهان‌ كدام‌ سدي‌ قدرت‌ آن‌ را دارد كه‌ چنين‌ نهر خروشاني‌ را در چنين‌ جائي‌ برجاي‌ خود خشك‌ كند ؟ چه‌ فرماني‌ مي‌تواند " ايستي‌ " اين‌ چنين‌ قاطع‌ و قوي‌ بدهد ؟ طلوع‌ ! ناگهان‌ سيل‌ نور به‌ تنگه‌ مي‌ريزد و آفتاب‌ بر بلندي‌ كوه‌ ظ‌اهر مي‌شود و فرمان‌ عبور مي‌دهد. اين‌ سپاه‌ تنها سپاهي‌ است‌ در جهان‌ كه‌ از آفتاب‌ فرمان‌ مي‌برد. تنها امتي‌ كه‌ حكومت‌ صبح‌ را پذيرفته‌ است‌ و امتي‌ كه‌ تنها حكومت‌ صبح‌ را پذيرفته‌ است‌. غريو شادي‌ ، نهر آفتاب‌ و سيل‌ انسان‌ هر سه‌ به‌ هم‌ در مي‌آميزند و به‌ تنگه‌ مني‌ سرازير مي‌شوند. و اعلام‌ عيد مي‌دارند. و تو برادر ، ملت‌ توحيد را بنگر ، سنت‌ اين‌ قوم‌ را ببين‌ ، عيد را نه‌ در شكست‌ دشمن‌ ، نه‌ در پيروزي‌ دوست‌ ، كه‌ پيش‌ از آغاز نبرد و پيش‌ از رسيدن‌ به‌ صحنه‌ عيد مي‌گيرد. يعني‌ كه‌ پيروزي‌ را هنگامي‌ بدست‌ آورده‌اي‌ كه‌ تصميم‌ گرفته‌اي‌ ! يعني‌ كه‌ به‌ مرز مني‌ كه‌ پا گذاشتي‌ فاتحي‌ و... چه‌ مي‌گويم‌ ؟ يعني‌ كه‌ پيروز مي‌شوي‌ ، اگر تو به‌ اين‌ جمع‌ جاري‌ پيوسته‌ باشي‌ ، به‌ خلقي‌ كه‌ آهنگ‌ خدا كرده‌اند ، به‌ امت‌ ، به‌ مردم‌ ، اين‌ نهر خروشاني‌ كه‌ هر صخره‌اي‌ و هر سدي‌ را در پيش‌ پاي‌ رفتنش‌ خرد مي‌كند و... به‌ دريا مي‌ريزد !

مني ، رمي جمره

سرزمين‌ مقدسي‌ كه‌ انبياء الهي‌ و رسول‌ خدا ( صلي الله عليه و آله ) و امامان‌ شيعه‌ و بزرگان‌ و صالحان‌ در آن‌ وقوف‌ كرده‌ ، خدا را عبادت‌ كرده‌ و اشك‌ ريخته‌اند. سه‌ جايگاهي‌ كه‌ در سه‌ نوبت‌ ، شيطان‌ به‌ وسوسه‌ حضرت‌ ابراهيم‌ پرداخت‌ تا از اجراي‌ فرمان‌ الهي‌ سرباز زند و ابراهيم‌ ، هر بار شيطان‌ را راند. اين‌ سنت‌ " رمي‌ جمره‌ " ، در احياء آن‌ مبارزه‌ با ابليس‌ است‌ و درس‌ آن‌ ، غلبه‌ مسلمان‌ بر تمنيات‌ نفساني‌ و وسوسه‌هاي‌ شيطاني‌ است‌.

بت‌هاي‌ سه‌گانه‌

اكنون‌ اين‌ سه‌ بت‌ را در مني‌ شناختي‌ ؟ سه‌ مظ‌هر ابليس‌ در وسوسه‌ ابراهيم‌ ! جمره‌ اولي‌ ، جمره‌ وسطي‌ ، جمره‌ عقبي‌ ! اين‌ سه‌ بت‌ سه‌ عامل‌ اصلي‌ و نيرومند ابليسي‌اند ، كه‌ بر سر راه‌ ابراهيم‌ شدن‌ در كمين‌ انسان‌ نشسته‌اند. اين‌ سه‌ بت‌ دقيقا چه‌ مي‌كنند ؟ از آدم‌ دو پسر بازمانده‌ ، دو آدميزاد ، هابيل‌ دامدار را قابيل‌ ملاك‌ كشت‌ ، مرگ‌ قابيل‌ را كسي‌ خبر نداده‌ است‌ ، قابيل‌ نمرده‌ است‌ ، او كه‌ وارث‌ آدم‌ شد ، يك‌ غاصب‌ بود ، يك‌ قاتل‌ ، برادركش‌ ، خلف‌ ناخلف‌ آدم‌. جامعه‌ رشد كرد و نهادها و نظ‌امها پيچيده‌تر شد و قابيل‌ نيز در سه‌ چهره‌اش‌ نمودار شد ، چه‌ ، در جامعه‌ پيشرفته‌ ، سياست‌ ، اقتصاد و مذهب‌( مذهب‌ نسخ‌ شده‌ ) در سه‌ بعد مشخص‌ گرديد و قابيل‌ بر هر يك‌ از سه‌ پايگاه‌ جداگانه‌ تكيه‌ زد و سه‌ قدرت‌ زور ، زر و زهد را پديد آورد و استبداد و استثمار و استحمار پا گرفت‌. كه‌ توحيد سه‌ مظ‌هر آن‌ را فرعون‌ ، قارون‌ و بلعم‌ باعورا مي‌نامد. اين‌ سه‌ تو را از بندگي‌ خدا به‌ بندگي‌ خويش‌ مي‌خوانند ، تا سرت‌ را بند آرند ، جيبت‌ را خالي‌ كنند و عقلت‌ را فلج‌ سازند و به‌ سياهي‌ كشانند. و اكنون‌ اي‌ كه‌ به‌ مني‌ آمده‌اي‌ ، همچون‌ ابراهيم‌ و موسي‌ در هيأت‌ انسان‌ ، ابليس‌ را در هر سه‌ چهره‌اش‌ رمي‌ كن‌. هر سه‌ بت‌ را بشكن‌ و در نخستين‌ حمله‌ آخري‌ را بزن‌ ! راستي‌ اين‌ آخري‌ كيست‌ ؟ كه‌ اول‌ بايد او را شناخت‌ ؟ فرعون‌ ؟ قارون‌ ؟ بلعم‌ باعورا ؟ هر روشنفكر ابراهيمي‌ با بينش‌ فكري‌ و روش‌ مبارزه‌ اجتماعي‌ئي‌ كه‌ دارد تكيه‌ اساسي‌ را بر روي‌ يكي‌ مي‌نهد. يك‌ مبارز سياسي‌ آخري‌ را فرعون‌ مي‌شمارد ، بيشتر در نظ‌ام‌ استبدادي‌ و فاشيسم‌ ! يك‌ متفكر اقتصادي‌ ، آخري‌ را قارون‌ مي‌داند بيشتر در نظ‌ام‌ سرمايه‌داري‌ ! و بالاخره‌ يك‌ مجاهد روشنفكر كه‌ جهل‌ و جمود فكري‌ و عامل‌ خفه‌كننده‌ شعور و خودآگاهي‌ و رشد را در مذهب‌ شرك‌ يا توحيد مسخ‌ شده‌ مي‌بيند و معتقد است‌ كه‌ تا مغزها تكان‌ نخورد هيچ‌ چيز تكان‌ نخواهد خورد آخري‌ را بلعم‌ باعورا يعني‌ روحاني‌ نماي‌ دين‌ فروش‌ ، دانشمند علم‌ فروش‌ و روشنفكر خائن‌ مي‌گيرد !

قرباني‌ ، رهائي‌ از آخرين‌ بند

پس‌ از رمي‌ آخرين‌ بت‌ بي‌درنگ‌ قرباني‌ كن‌ ، كه‌ اين‌ سه‌ بت‌مجسمه‌ تثليث‌اند ، مظ‌هر سه‌ مرحله‌ ابليسي‌. فراموش‌ نكن‌ نيت‌ يعني‌ اين‌ ، همواره‌ در نيت‌ باش‌. بدان‌ كه‌ چه‌ مي‌كني‌ و چرا ؟ حج‌ معاني‌ كن‌ نه‌ حج‌ مناسك‌ ! كسي‌ كه‌ نفهمد در اين‌ مناسك‌ چه‌ مي‌كند از مكه‌ فقط سوغات‌ آورده‌ است‌ ! چمدانش‌ پر است‌ و خودش‌ خالي‌ ! در حج‌ ، تو توحيد را عمل‌ مي‌كني‌ ، با طواف‌ ! آوارگي‌ و تلاش‌ هاجر را بيان‌ مي‌كني‌ ، با سعي‌ ! از كعبه‌ تا عرفات‌ ، هبوط آدم‌ را ! و از عرفات‌ تا مني‌ ، فلسفه‌ خلقت‌ انسان‌ و سير انديشه‌ از علم‌ تا عشق‌ را ، از خاك‌ تا خدا را ! و در مني‌ ، آخرين‌ مرحله‌ كمال‌ را ، آزادي‌ مطلق‌ و بندگي‌ مطلق‌ را ، ابراهيم‌ را ! و اكنون‌ در مني‌يي‌ ، ابراهيمي‌ ، و اسماعيلت‌ را به‌ قربانگاه‌ آورده‌اي‌. اسماعيل‌ تو كيست‌ ؟ چيست‌ ؟ مقامت‌ ؟ آبرويت‌ ؟ شغلت‌ ؟ پولت‌ ؟ خانه‌ات‌ ؟ باغت‌ ؟ اتومبيلت‌ ؟ خانواده‌ات‌ ؟ علمت‌ ؟ درجه‌ات‌ ؟ هنرت‌ ؟ روحانيتت‌ ؟ لباست‌ ؟ نامت‌ ؟ نشانت‌ ؟ جانت‌ ؟ جوانيت‌ ؟ زيبائي‌ات‌... ؟ من‌ چه‌ مي‌دانم‌ ؟ اين‌ را بايد خود بداني‌ و خدايت‌. من‌ فقط مي‌توانم‌ نشانيهايش‌ را به‌ تو بدهم‌: آنچه‌ تو را در راه‌ ايمان‌ ضعيف‌ مي‌كند ، آنچه‌ تو را در راه‌ مسئوليت‌ به‌ ترديد مي‌افكند ، آنچه‌ دلبستگي‌اش‌ نمي‌گذارد تا پيام‌ حق‌ را بشنوي‌ و حقيقت‌ را اعتراف‌ كني‌ ، آنچه‌ تو را به‌ توجيه‌ و تأويل‌هاي‌ مصلحت‌جويانه‌ و... به‌ فرار مي‌كشاند و عشق‌ به‌ او كور و كرت‌ مي‌كند ، و بالاخره‌ آنچه‌ براي‌ از دست‌ ندادنش‌ ، همه‌ دستاوردهاي‌ ابراهيم‌وارت‌ را از دست‌ مي‌دهي‌ ، او اسماعيل‌ تو است‌ ! اسماعيل‌ تو ممكن‌ است‌ يك‌ شخص‌ باشد يا يك‌ شيئي‌ ، يا يك‌ حالت‌ ، يا يك‌ وضع‌ ، و يا حتي‌ يك‌ نقطه‌ ضعف‌ ! تو خود آن‌ را هر كه‌ هست‌ و هرچه‌ هست‌ بايد به‌ مني‌ آوري‌ و براي‌ قرباني‌ انتخاب‌ كني‌. چه‌: ذبح‌ گوسفند بجاي‌ اسماعيل‌ قرباني‌ است‌ ، و ذبح‌ گوسفند بجاي‌ گوسفند قصابي‌ !!

اسماعيل‌ ، قرباني‌ ابراهيم‌

و اما قرباني‌ ابراهيم‌ پسرش‌ بود ، اسماعيل‌ ! اسماعيل‌ براي‌ابراهيم‌ تنها يك‌ پسر نبود ، پايان‌ يك‌ عمر انتظ‌ار بود ، پسري‌ كه‌ پدرش‌ ، آمدنش‌ را صد سال‌ انتظ‌ار كشيده‌ است‌ و هنگامي‌ آمده‌ است‌ كه‌ پدر انتظ‌ارش‌ را نداشته‌ است‌. حال‌ ، اسماعيل‌ نهالي‌ برومند شده‌ است‌ ، جواني‌ جان‌ ابراهيم‌ ، تمامي‌ عشق‌ و اميد و لذت‌ پيوند ابراهيم‌. و اكنون‌ ، پس‌ از يك‌ قرن‌ رنج‌ و شكنجه‌ مسئوليت‌ روشنگري‌ خلق‌ ، پيام‌ خدا: اي‌ ابراهيم‌ ، به‌ دو دست‌ خويش‌ كارد بر حلقوم‌ اسماعيل‌ بنه‌ و بكش‌ !!! ابراهيم‌ بنده‌ خاضع‌ خدا و بت‌شكن‌ عظ‌يم‌ تاريخ‌ براي‌ نخستين‌ بار در عمر طولاني‌اش‌ از وحشت‌ مي‌لرزد و درهم‌ مي‌شكند. اما فرمان‌ ، فرمان‌ خداوند است‌. جنگ‌ ميان‌ خدا و اسماعيل‌ در انتخاب‌ ابراهيم‌ آغاز مي‌شود ، جهاد اكبر ! و اين‌ جنگ‌ تا بدانجا مي‌رسد كه‌ توجيهات‌ ابليسي‌ به‌ كار مي‌افتد و بالاخره‌ يكي‌ از آنها گريبانگير عقل‌ نيرومند و صداقت‌ زلال‌ و استوار ابراهيم‌ هم‌ مي‌شود: " اين‌ پيام‌ را من‌ در خواب‌ شنيده‌ام‌ ، از كجا معلوم‌ كه‌... " اين‌ بار اول‌( جمره‌ اولي‌ ) ، از انجام‌ فرمان‌ خودداري‌ مي‌كند و اسماعيلش‌ را نگاه‌ مي‌دارد. روز دوم‌: ابراهيم‌ ، اسماعيلت‌ را ذبح‌ كن‌ ! اين‌ بار پيام‌ صريح‌تر و قاطع‌تر. جنگ‌ در درون‌ ابراهيم‌ غوغا مي‌كند. ابليس‌ هوشياري‌ و منطق‌ و مهارت‌ بيشتري‌ در فريب‌ ابراهيم‌ به‌ كار مي‌زند( از آن‌ ميوه‌ ممنوع‌ كه‌ به‌ خورد آدم‌ داد ) و پيروز مي‌شود و ابراهيم‌ براي‌ دومين‌ بار( جمره‌ وسطي‌ ) از انجام‌ فرمان‌ خودداري‌ مي‌كند و اسماعيلش‌ را نگاه‌ مي‌دارد. روز سوم‌: ابراهيم‌ ، اسماعيلت‌ را ذبح‌ كن‌ ! صريح‌تر و قاطع‌تر. كار توجيه‌ سخت‌ دشوار مي‌شود. ابراهيم‌ احساس‌ مي‌كند در انكار اين‌ پيام‌ ، ابليس‌ را اعتراف‌ كرده‌ است‌. تصميم‌ مي‌گيرد و انتخاب‌ مي‌كند ، پيداست‌ كه‌ ابراهيم‌ كدام‌ را انتخاب‌ كرده‌ است‌ ؟ كدام‌ را ؟ " آزادي‌ مطلق‌ بندگي‌ خداوند " را ! اسماعيل‌ را !

و اكنون‌ ، سپاه‌ توحيد ، مسلح‌ و مصمم‌ ، به‌ دره‌ مني‌ سرازير مي‌شود ، دره‌ مني‌ ، صحنه‌ جنگ‌ ! سه‌ پايگاه‌ پشت‌ سر هم‌ ، هر يك‌ به‌ فاصله‌ چند صد متري‌ ، در طول‌ يك‌ خط مستقيم‌ ، يك‌ مسير و هر كدام‌ يك‌ ستون‌ يادبود ، يك‌ مجسمه‌ ، يك‌ بناي‌ سمبليك‌ ، يك‌ " بت‌ " ! هر سال‌ رويشان‌ را سفيد مي‌كنند ! الله‌ اكبر ! چه‌ پر معني‌ ! سپاه‌ مهاجم‌ به‌ تنگه‌ مي‌رسد ، جمرات‌ در دست‌ و آماده‌ ! به‌ بت‌ اول‌ مي‌رسي‌( جمره‌ اولي‌ ) ، مزن‌ ، بگذر ! به‌ بت‌ دوم‌ مي‌رسي‌( جمره‌ وسطي‌ ) ، مزن‌ ، بگذر ! به‌ بت‌ سوم‌ مي‌رسي‌ ( جمره‌ عقبي‌ ) ، مگذر ، بزن‌ ! چرا ؟ مگر نصيحت‌گران‌ عاقل‌ و باتجربه‌ ، معلم‌ها ، آدم‌هاي‌ منطقي‌ كه‌ آدم‌ را راهنمائي‌ مي‌كنند ، نمي‌گويند: آهسته‌ ، يواش‌ ، به‌ تدريج‌ ، به‌ ترتيب‌ ، منظ‌م‌... ؟ اما اينجا ابراهيم‌ فرمان‌ مي‌راند: در نخستين‌ حمله‌ آخري‌ را بزن‌ ! زدي‌ ؟ آري‌ ! چند ضربه‌ ؟ هفت‌ ضربه‌ ؟ حتما خورد ؟ حتما ! به‌ پا و شكمش‌ زدي‌ ؟ نه‌ ! درست‌ بر سرش‌ ؟ بر صورتش‌ ؟ روياروي‌ ؟ آري‌ ! تمام‌ است‌ ! نبرد پايان‌ يافته‌ است‌ ، آخري‌ كه‌ افتاد ، اولي‌ و دومي‌ ديگر قادر نيستند بر روي‌ پاي‌ خود بايستند ، اين‌ آخري‌ است‌ كه‌ اولي‌ و دومي‌ را بر پا مي‌دارد( راستي‌ اين‌ سه‌ بت‌ كدامند كه‌ بايد آخري‌ را اول‌ زد )بعد از قرباني‌ چهره‌ آخري‌ بازمي‌گردي‌ و اعلام‌ فتح‌ مي‌كني‌ ! آخرين‌ پايگاه‌ كه‌ سقوط كرد ، جشن‌ پيروزي‌ بگير ، فاتح‌ ابليسي‌ ، چه‌ مي‌گويم‌ ؟ ابراهيمي‌ ! اكنون‌ تا آنجا رسيده‌اي‌ كه‌ مي‌تواني‌ در راه‌ " او " اسماعيلت‌ را قرباني‌ كني‌ !


وقوف‌ پس‌ از عيد

نشستي‌ براي‌ ايدئولوژي‌ و نشستي‌ براي‌ عمل‌ ! امروز دهم‌ ذيحجه‌ ، عيد قربان‌ ، و حج‌ پايان‌ يافته‌ است‌ ، اما فردا يازدهم‌ و پس‌ فردا دوازدهم‌ را نيز ناچاري‌ در مني‌ بماني‌ ، سيزدهم‌ را نيز مي‌تواني‌ به‌ اختيار در مني‌ باشي‌ ، چرا ؟ تا بنشيني‌ و با همفكران‌ و همدردان‌ و همراهان‌ خويش‌ كه‌ از سراسر دنيا در اينجا جمع‌اند ، به‌ حج‌ بينديشي‌ تا آنچه‌ كرده‌اي‌ طرح‌ كني‌ و بفهمي‌ ، دردها ، نيازها ، دشواريها و آرمانهاي‌ خويش‌ را بازگو كني‌ ! و نيز تا دانشمندان‌ كشورهاي‌ مسلمان‌ ، روشنفكران‌ مسئول‌ آمده‌ از همه‌ قاره‌هاي‌ جهان‌ ، مجاهدان‌ مسلماني‌ كه‌ در سرزمين‌هاي‌ خود با استعمار ، استثمار ، ستم‌ ، فقر ، جهل‌ ، نفاق‌ و فساد درگيرند ، همديگر را بشناسند ، با هم‌ به‌ گفتگو بنشينند و از هم‌ ياري‌ بخواهند ، و خطرات‌ و توطئه‌ها و دشمني‌هاي‌ قطب‌هاي‌ بزرگ‌ جهان‌ و عمال‌ داخلي‌شان‌ را بر عليه‌ مسلمانان‌ جهان‌ و خود اسلام‌ را بررسي‌ كنند ، راه‌ حل‌ بجويند ، و طرح‌ يك‌ مبارزه‌ مشترك‌ جهاني‌ را در راه‌ تحقق‌ هدفهاي‌ اسلامي‌ و آرمانهاي‌ انساني‌ و آزادي‌ ملتهاي‌ دربند را بريزند. و پيش‌ از آنكه‌ پراكنده‌ شوند ، دو رسالت‌ بزرگ‌ ابراهيمي‌ خويش‌ را ، در اين‌ دو روز برگزار كنند: 1- يك‌ سمينار فكري‌ و علمي‌ آزاد و همگاني‌ 2- يك‌ كنگره‌ بزرگ‌ اجتماعي‌ و جهاني‌ ! كنگره‌اي‌ نه‌ در يك‌ تالار بسته‌ ، كه‌ در يك‌ تنگه‌ كوهستاني‌ باز ! نه‌ در زير يك‌ سقف‌ كوتاه‌ كه‌ در زير آسمان‌ بلند بي‌در بي‌ديوار ، بي‌قيد و بي‌بند ، بي‌تشريفات‌... كنگره‌اي‌ نه‌ از رؤساي‌ رسمي‌ ، كه‌ از خود مردم‌ ! آري‌ خود مردم‌ ، كه‌ به‌ گفته‌ شاندل‌: " آنجا كه‌ مردم‌ خود حضور ندارند ، سخن‌ گفتن‌ از مردم‌ دروغ‌ است‌ ، زيرا كه‌ تنها خدا حق‌ دارد بجاي‌ خلق‌ تصميم‌ بگيرد چه‌ ، تنها خلق‌ حق‌ دارد بر روي‌ زمين‌ جانشين‌ خدا باشد ". اينست‌ كه‌ در كنگره‌ مني‌ كه‌ خدا برگزار مي‌كند ، مردم‌ بي‌واسطه‌ شركت‌ دارند.

رمي‌ ، در وقوف‌ پس‌ از عيد

روز اول‌ در نخستين‌ حمله‌ به‌ آخرين‌ بت‌ يورش‌ بردي‌ و سپس‌ راه‌ را به‌ سوي‌ قربانگاه‌ اسماعيل‌ خويش‌ گشودي‌ ، و آنگاه‌ با حلق‌ از احرام‌ بيرون‌ آمدي‌ ، فاتح‌ ، و جشن‌ گرفتي‌ ، شاد. و اكنون‌ روز دوم‌ است‌ ، بايد رمي‌ كني‌ ، اما اينبار به‌ ترتيب‌: اول‌ بت‌ نخستين‌ ، دوم‌ بت‌ ميانين‌ ، و سوم‌ بت‌ آخرين‌. و روز سوم‌ نيز به‌ ترتيب‌ رمي‌ هر سه‌ بت‌ ، و روز چهارم‌ مي‌تواني‌ در مني‌ بماني‌ يا بروي‌ ، اگر ماندي‌ بايد مثل‌ دو روز پيش‌ هر سه‌ را رمي‌ كني‌. پس‌ از عيد بايد براي‌ رمي‌ جمرات‌ در مني‌ وقوف‌ كني‌. يعني‌ چه‌ ؟ پس‌ از سقوط آخرين‌ پايگاه‌ دشمن‌ باز هم‌ رمي‌ چرا ؟ درس‌ اين‌ است‌ ، يعني‌ كه‌ از دوباره‌ جان‌ گرفتن‌ ابليس‌ بي‌جان‌ شده‌ غافل‌ مباش‌ ، كه‌ انقلاب‌ پس‌ از پيروزي‌ نيز همواره‌ در خطر انهدام‌ و " ضد انقلاب‌ " است‌. پيروزي‌ تو را به‌ آسودگي‌ نكشاند زمام‌ مني‌ را كه‌ به‌ دست‌ گرفتي‌ سلاح‌ را از دست‌ مگذار كه‌ ابليس‌ را اگر از در براني‌ از پنجره‌ باز مي‌گردد ، در بيرون‌ بكوبي‌ از درون‌ سربرمي‌دارد ، و چه‌ مي‌گويم‌ وسواس‌ هزار نقاب‌ دارد. و تو ، اي‌ مجاهد ابراهيمي‌ فراموش‌ مكن‌ كه‌ دهم‌ ذيحجه‌ عيد قربان‌ است‌ نه‌ عيد فتح‌ ، با برنامه‌اي‌ تدوين‌ شده‌ ، منظ‌م‌ ، طي‌ يك‌ دوره‌ تعيين‌ شده‌ پايگاههاي‌ ابليس‌ را مرتب‌ و منظ‌م‌ بكوبيد ، در زير گلوله‌باران‌ خود گيريد و ريشه‌كن‌ كنيد كه‌ انقلاب‌ هنوز در خطر است‌ ، كه‌ ابليس‌ دشمن‌ هفت‌ رنگ‌ است‌ و هفتاد دام‌ ! يعني‌ كه‌ براي‌ پيروزي‌ بر خصم‌ تنها يك‌ رمي‌ ، و براي‌ نابودي‌ خصم‌ هفت‌ رمي‌. يعني‌ يك‌ هفتم‌ سلاح‌ را بايد براي‌ كسب‌ پيروزي‌ بكار بري‌ و شش‌ هفتم‌ آن‌ را براي‌ ادامه‌ مبارزه‌ پس‌ از پيروزي‌. تا سرنوشت‌ همه‌ نهضت‌ها و سرانجام‌ شوم‌ همه‌ انقلاب‌ها تكرار نشود تا پس‌ از فتح‌ مكه‌ ، تسليم‌ ابوسفيان‌ را اسلام‌ ابوسفيان‌ نپنداري‌. بدان‌ كه‌ ابليس‌ در هر سه‌ پايگاهش‌ در كمين‌ است‌ ، تا تو هستي‌ او نيز هست‌ ، هر روز هر سه‌ طاغوت‌ را پياپي‌ رمي‌ كن‌ ، هربار هفت‌ گلوله‌ كه‌ هر روزي‌ تشريق‌ است‌ و هر ماهي‌ ذيحجه‌ و هر زميني‌ مني‌ و... زندگي‌ حج‌ است‌.

آخرين‌ پيام‌ وحي‌

وقوف‌ در مني‌ پايان‌ يافته‌ است‌ ، دو طواف‌ و يك‌ سعي‌ ديگر داري‌. مي‌گويند آن‌ را مي‌تواني‌ تا آخر ذيحجه‌ هرگاه‌ بخواهي‌ انجام‌ دهي‌ ، و حتي‌ اگر ضرورتي‌ باشد پيش‌ از عرفات‌ ! پس‌ حج‌ ، بپايان‌ رسيده‌ است‌. سفارش‌ كرده‌اند كه‌ در طول‌ حج‌ ، قرآن‌ را نيز تمام‌ كنيد. و اكنون‌ بايد به‌ پايان‌ قرآن‌ نيز رسيده‌ باشيم‌ ، پس‌ بگذار ، در پايان‌ حج‌ ، درسي‌ از پايان‌ اين‌ كتاب‌ نيز بياموزيم‌. قل‌: اعوذ برب‌ الفلق‌ ، بگو اي‌ محمد: پناه‌ مي‌برم‌ به‌ خداوند سپيده‌ و شكافنده‌ صبح‌ ، من‌ شر ما خلق‌ ، از شر آنچه‌ آفريده‌ است‌ ، و من‌ شر غاسق‌ اذا وقب‌ ، و از شر ظ‌لمت‌ ، آنگاه‌ كه‌ همه‌ چيز را فرا مي‌گيرد( جمره‌ اولي‌: غاسق‌ ، سلطه‌ شب‌ و ظ‌لمت‌ و ظ‌لم‌ ) ، و من‌ شر النفاثات‌ في‌ العقد ، و از شر آنها كه‌ در عقده‌ها مي‌دمند و رشته‌ پيمانها و پيوندها و عزيمتها را مي‌گسلند( جمره‌ وسطي‌: نافث‌ ، كارگزاران‌ غاسق‌ ، افسونگران‌ تفرقه‌افكن‌ و تباه‌كنندگان‌ انديشه‌ و اخلاق‌ و آگاهي‌ ) ، و من‌ شر حاسد اذا حسد ، و از شر حسود ، آنگاه‌ كه‌ حسد ورزد( جمره‌ عقبي‌: حاسد ، ستون‌ پنجم‌ غاسق‌ و بازيچه‌ ناخودآگاه‌ نافث‌ ، دوستي‌ در خدمت‌ دشمن‌ ) ! در اين‌ سوره‌ سخن‌ از سه‌ شر است‌ و بر يك‌ صفت‌ خداوند تكيه‌ شده‌ است‌ ، " خداوند فلق‌ " ، چه‌ ، سخن‌ از نيروهايي‌ است‌ ( دشمن‌ فلق‌ ) كه‌ در تاريكي‌ زندگي‌ مي‌كنند و كافي‌ است‌ كه‌ پرده‌ سياه‌ شب‌ ، به‌ تيغ‌ نور شكافته‌ شود و نهر سپيد نور را بر تنگه‌ مني‌ بريزد ، آنگاه‌ هر سه‌ شر خواهند مرد ! و در آخرين‌ سوره‌ ، بر سه‌ صفت‌ خداوند تكيه‌ شده‌ است‌. چه‌ ، يك‌ قابيل‌ است‌ و در سه‌ چهره‌ نمودار مي‌شود ! يك‌ شيطان‌ است‌ و در سه‌ پايگاه‌( جمره‌ اولي‌ ، جمره‌ وسطي‌ ، جمره‌ عقبي‌ ) ، قل‌: اعوذ برب‌ الناس‌ ، ملك‌ الناس‌ ، اله‌ الناس‌ ، بگو پناه‌ مي‌برم‌ به‌ مالك‌ مردم‌ ، ملك‌ مردم‌ و معبود مردم‌ ، از شر قابيل‌ كه‌ خلق‌ را يا: به‌ زنجيرش‌ مي‌كشد ، به‌ زور: استبداد ، فرعون‌ ! و يا خونش‌ را مي‌مكد ، به‌ زر: استثمار ، قارون‌ ! و يا فريبش‌ مي‌دهد ، به‌ تزوير: استحمار ، بلعم‌ باعورا.

بازگشت‌ به‌ قرآن‌

مترقي‌ترين‌ ابعاد اعتقادي‌ يا عملي‌ اسلام‌ ، كه‌ آگاهي‌ ، آزادي‌ ،حركت‌ و عزت‌ پيروان‌ خويش‌ را تضمين‌ مي‌كند و بيش‌ از همه‌ ، قدرت‌ و مسئوليت‌ اجتماعي‌ ايجاد مي‌كند ، عبارتند از: توحيد ، جهاد و حج‌ ! و مترقي‌ترين‌ ابعاد اعتقادي‌ يا عملي‌ خاص‌ تشيع‌ ، كه‌ رهبري‌ انساني‌ ، روح‌ آزاديخواهي‌ و مسئوليت‌ انقلابي‌ را به‌ مسلمانان‌ علي‌وار الهام‌ مي‌دهد عبارتند از: امامت‌ ، عاشورا و انتظ‌ار ! و ديديم‌ كه‌ دشمن‌ چگونه‌ آموزش‌ توحيد را در مكتب‌خانه‌ها پايان‌ داد ! و جهاد را كلمه‌اي‌ فراموش‌ شده‌ ساخت‌ و به‌ تاريخ‌ سپرد ! و حج‌ را بي‌منطق‌ترين‌ عملي‌ ، كه‌ در ميان‌ مسلمانان‌ هر سال‌ تكرار مي‌شد ! و باز ديديم‌ كه‌ چگونه‌ امامت‌ شده‌ بود ابزار توسل‌ در برابر تكليف‌ ! و عاشورا، مكتب‌ مصيبت‌ ! و انتظ‌ار ، فلسفه‌ تسليم‌ و توجيه‌ ستم‌ ، و محكوميت‌ قبلي‌ هر گامي‌ در راه‌ اصلاح‌ ، و هر قيامي‌ در راه‌ عدالت‌ ! و اين‌ همه‌ را ، با يك‌ سياست‌ به‌ دست‌ آوردند ، و آن‌ سياستي‌ بود كه‌ قرآن‌ را از زندگي‌ و شهر به‌ قبرستان‌ بردند و نثار ارواح‌ مردگان‌ كردند. پيداست‌ كه‌ وقتي‌ قرآن‌ زندگي‌ مسلمانان‌ را ترك‌ كند ، در غيبت‌ او همه‌ كاري‌ مي‌توان‌ كرد ، آنچنان‌ كه‌ همه‌ كاري‌ كردند ! پس‌ راهي‌ كه‌ براي‌ ذلت‌ ما ، دشمن‌ انتخاب‌ كرده‌ است‌ ، بهترين‌ راهنماي‌ ما است‌ تا براي‌ عزت‌ خويش‌ انتخاب‌ كنيم‌: " بازگشتن‌ " ، درست‌ از همان‌ راه‌ كه‌ او ما را " برده‌ " است‌ ! باز آوردن‌ قرآن‌ از قبرستان‌ به‌ شهر ، و تلاوت‌ آن‌ از اين‌ پس‌ براي‌ زندگان‌ ، و گشودنش‌ در پيش‌ روي‌ درس‌ ! قرآن‌ را اگر به‌ زندگيمان‌ و به‌ مذهبمان‌ بازگردانيم‌ آنگاه‌ ، او ، توحيد را چون‌ يك‌ " جهان‌بيني‌ " بما باز خواهد آورد و در توحيد ، حج‌ ، جهاد ، امامت‌ ، شهادت‌ و انتظ‌ار روح‌ حيات‌بخش‌ خويش‌ را خواهند يافت‌ و ما نيز روح‌ و حيات‌ خويش‌ را ! و اينك‌ حج‌ ، حجي‌ در جهان‌بيني‌ توحيد ، و حجي‌ كه‌ جهان‌بيني‌ توحيد است‌ !

زندگي ابراهيم گونه

اي‌ حاج‌ ، اكنون‌ به‌ كجا مي‌روي‌ ؟ به‌ خانه‌ ؟ به‌ زندگي‌ ؟ دنيا ؟رفتن‌ از حج‌ ، آنچنان‌ كه‌ آمده‌ بودي‌ ؟ هرگز. اي‌ كه‌ نقش‌ ابراهيم‌ را در اين‌ صحنه‌ ايفا كردي‌ ! هنرمند خوب‌ در شخصيتي‌ كه‌ نقش‌ او را بازي‌ مي‌كند حل‌ مي‌شود و اگر خوب‌ بازي‌ كرده‌ باشد ، كار صحنه‌ پايان‌ مي‌گيرد و كار او پايان‌ نمي‌گيرد. هنرمنداني‌ بوده‌اند كه‌ از نقشي‌ كه‌ ايفا كرده‌اند ديگر بيرون‌ نيامده‌اند و بر آن‌ مرده‌اند. و تو اي‌ كه‌ نقش‌ ابراهيم‌ را بر عهده‌ داشتي‌ ، نه‌ به‌ بازي‌ كه‌ به‌ عبادت‌ ، به‌ عشق‌ ، از نقش‌ ابراهيم‌ به‌ نقش‌ خويش‌ رجعت‌ مكن‌ ، خانه‌ مردم‌ را ترك‌ مكن‌ و دوباره‌ پا در گليم‌ خويش‌ مكش‌. اي‌ كه‌ در مقام‌ ابراهيم‌ ايستاده‌اي‌ و بر پاي‌ ابراهيم‌ بپا خواسته‌اي‌ و به‌ دست‌ خداي‌ ابراهيم‌ دست‌ بيعت‌ داده‌اي‌ ، و به‌ سرزمين‌ ايمان‌ و بر فرش‌ خدا به‌ مهماني‌ پا نهادي‌ و در گرداب‌ عشق‌ فرو رفتي‌ و خود را در خلق‌ طائف‌ نفي‌ كردي‌ و در كوهستانهاي‌ حيرت‌ و عطش‌ ، به‌ جستجوي‌ آب‌ تلاش‌ كردي‌ و آنگاه‌ از مكه‌ ، يكسره‌ در عرفات‌ هبوط كردي‌ و از آنجا ، منزل‌ به‌ منزل‌ به‌ سوي‌ خدا رجعت‌ كردي‌ و با " آگاهي‌ " ( در پرتو روشني‌ آفتاب‌ عرفات‌ ) ، و " خودآگاهي‌ "( به‌ روشني‌ پاك‌ شعور احرام‌ ) ، به‌ جمع‌ سلاح‌ پرداختي‌ ، و هماهنگ‌ زمان‌ و همگام‌ با جمع‌ از مرز مني‌ گذشتي‌ و سرزمين‌ عشق‌ و ايمان‌ را از حكومت‌ ابليس‌ها رها كردي‌ ، و در پايان‌ كار گوسفندي‌ را ذبح‌ كردي‌ ! ابراهيم‌وار زندگي‌ كن‌ و در عصر خويش‌ معمار كعبه‌ ايمان‌ باش‌ ، قوم‌ خويش‌ را به‌ حركت‌ آر ، جهت‌ بخش‌ ، به‌ حج‌ خوان‌ ، به‌ طواف‌ آر. و تو ! اي‌ هم‌پيمان‌ به‌ خدا ، اي‌ همگام‌ با ابراهيم‌ ، اي‌ كه‌ از طواف‌ مي‌آيي‌ و كار حج‌ را با طواف‌ نساء بپايان‌ آورده‌اي‌ و در جاي‌ معمار كعبه‌ ، باني‌ مدينه‌ حرم‌ و مسجدالحرام‌ ايستاده‌اي‌ و روي‌ در روي‌ همپيمان‌ خويش‌( خدا ) داري‌ ، سرزمين‌ خويش‌ را منطقه‌ حرم‌ كن‌ ، كه‌ در مسجدالحرامي‌ ، عصر خويش‌ را زمان‌ حرام‌ كن‌ ، كه‌ در زمان‌ حرامي‌ ، و زمين‌ را مسجدالحرام‌ كن‌ ، كه‌ در مسجدالحرامي‌ ، كه‌: زمين‌ مسجد خداوند است‌ و مي‌بيني‌ كه‌: نيست‌ !


| شناسه مطلب: 76911