بخش 2

سنائی


25


ديدي اندر صفاي خود كونين * * * شد دلت فارغ از جحيم و نعيم ؟ »

گفت « ني » گفتمش « چو گشتي باز * * * مانده از هجر كعبه بر دل ريم

كردي آنجا به گور مر خود را * * * همچناني كنون كه گشته رميم ؟ »

گفت « از اين باب هر چه گفتي تو * * * من ندانسته ام صحيح و سقيم »

گفتم « اي دوست پس نكردي حج * * * نشدي در مقام محو مقيم

رفته اي مكّه ديده ، آمده باز * * * محنت باديه خريده به سيم

گر تو خواهي كه حج كني ، پس از اين * * * اين چنين كن كه كردمت تعليم »

* * * 317

به پيغمبر عرب يكسر مشرّف گشت بر مردم * * * ز ترك و روم و روس و هندوسند و گيلي و ديلم

اگر فضل رسول از ركن و زمزم جمله برخيزد * * * يكي سنگي بود ركن و يكي شوراب چَه زمزم

* * * 326

اي شسته سر و روي باب زمزم * * * حج كرده چو مردان و گشته بي غم

افزون ز چهل سال جهد كردي * * * دادي كم و خود هيچ نستدي كم

بسيار بدين و بدان به حيلت * * * كرباس بدادي به نرخ مُبرم

تا پاك شد اكنون ز تو گناهان * * * منديش به دانگي كنون ز عالم

افسوس نيايد تو را از اين كار * * * بر خويشتن اين رازها مَفَرخم

زين سود نبينم تو را وليكن * * * ايمن نه اي اي خر ز بيم بيرم

از درد جراحت رهد كسي كو * * * از سركه نهد وز شخار مرهم ؟

كم بيشك پيمانه و ترازوي * * * هرگز نشود پاك ز آب زمزم

برخويشتن ار تو بپوشي آن را * * * آن نيست بسوي خداي مبهم

از باد فراز آمد و به دم شد * * * آن مال حرامي چه باد و چه دم


26


زين كار كه كردي برون زده سني * * * بر خويشتن ، اي خر ، ستون پشكم

بيدار شو از خواب جهل و بر خوان * * * ياسين و به جان و به تن فرو دم

بفريفت تو را ديو تا گليمي * * * بفروختت ، اي خر به نرخ مُلحم

گوئي كه به سور اندرم ، وليكن * * * از دور بماند به سور ماتم

در شور ستانت چنان گمان است * * * كان ميوه ستان است و باغ و خرم

از سيم طراري مشو به مكه * * * ماميز چنين زهر و شهد برهم

بر راه به دين اندرون برد راست * * * زين خم چه جهي بيهده بدان خم ؟

گر ز آدمي ، اي پور ، توبه بايد * * * كردن ز گناهانت همچو آدم

گر رنجه اي از آفتاب عصيان * * * از توبه درون شو به زير طارم

گر رحمت و نعمت چريد خواهي * * * از علم چر امروز و بر عمل چم

مر تخم عمل را به نم نه از علم * * * زيرا كه نرويدت تخم بي نم

آويخته از آسمان هفتم * * * اينجا رسني هست سخت محكم

آن را نتواني تو ديد هرگز * * * با خاطر تاريك و چشم يرتم

شو دست بدو در زن و جدا شو * * * زين گم ره كاروان و بي شبان رم

علم است مجسّم ، نديد هرگز * * * كس علم به عالم جز از مجسّم

آيد به دلم كز خدا امين است * * * بر حكمت لقمان و ملكت جم

مهمان و جراخوار قصر اويند * * * با قيصر و خاقان امير ديلم

در حشر مكرّم بود كسي كو * * * گشته است به اكرام او مكرّم

بر خلق مقدّم شد او به حكمت * * * با حكمت نيكو بود مقدّم

اين دهر همه پشت و ملك او روي * * * اين خلق صَفَر جمله و او محرّم

زو يافت جهان قدر و قيمت ايراك * * * او شهره نگين است و دهر خاتم

او داد مرا بر رمه شباني * * * زين مي نروم با رمه رمارم

اي تشنه تو را من رهي نمودم ، * * * گر مست نه اي سخت ، زي لب يم


27


گر تو بپذيري زمن نصيحت * * * از چاه برآئي به چرخ اعظم

* * * 349

حرم آل رسول است تو را جاي كه هيچ * * * ديو را راه نبوه است در اين شهره حريم

سخن حجت بر وجه ملامت مشنو * * * تا نماني به قيامت خزي و خوار و مليم

* * * 380

كعبه جان خلق پيكر اوست * * * حكمت ايزدي درو مهمان

گرد او گر طواف خواهي كرد * * * جان بشوي از پليدي عصيان

* * * 462

همي دشوارت آيد كرد طاعت * * * كه بس خوش خواره و باكبر و نازي

ره مكه همي خواهي بريدن * * * كه با زاديّ و با مال و جهازي

مگر كاندر بهشت آئي به حيلت * * * بدين اندوه تن را چون گدازي ؟

گر اين فاسد گمانت راست بودي * * * بهشتي كس نبودي جز حجازي

* * * 486

اين گفت « اگر به خانه مكه درون شوي * * * ايمن شوي از آتش اگر چند مجرمي »

وان گفت كه « ت زقول شهادت عفو كنند * * * گر تو گناه كارترين خلق عالمي »

رفتن به سوي خانه مكه است آرزوت * * * زانديشه دراز نشسته به ماتمي

وز بيم تشنگيّ قيامت به روز و شب * * * در آرزوي قطر گكي آب زمزمي


28


سنائي

سنائي ( 463 يا 473 هـ . ق ـ 535 هـ . ق ) حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم از شاعران بزرگ قرن ششم . ابتدا به دربار غزنويان راه يافت و مسعود بن ابراهيم و بهرام شاه بن مسعود را مدح كرد و پس از سفر خراسان و ملاقات با مشايخ صوفيه از دربار شاهان چشم پوشيد و عزلت اختيار كرد و سفري به مكه كرد و به سياحت اغلب شهرها و به معاشرت با رؤساي صوفيه پرداخت و بحلقه ايشان در آمد . بعد از سفر مكه چندي در بلخ و سرخس و مرو و نيشابور زيست و در حدود سال 418 به غزنين بازگشت و تا پايان حيات در آنجا ماند از آثار او ديوان شعر است كه شامل قصايد و غزليات و مقطعات مي باش . ديگر : حديقه الحقيقه ، سير العباد الي المعاد ، طريق التحقيق ، كارنامه بلخ و مثنويهائي به نام عشقنامه ، عقل نامه . . . اشعار دوره اول شاعري سنائي تحت تأثير سبك فرخي و مسعود سعد است و در دوره دوم كه سنائي در عالم عرفان وارد شد مضامين مستقل و اشعار عارفانه دارد . سنائي را مي توان نخستين غزلسراي عارف ايراني دانست كه افكار و اصطلاحات عرفاني را با مضامين عاشقانه آميخته است .


29


* * * 23

تا بيابد حاجي و غازي همي اندر دو اصل * * * در مناسك حكم حج وندر سير حكم غزا

از چنين اركانها چون حاجيان بادت ثواب * * * وز چنين انصافها چون غازيان بادت جزا

باد شام حاسدت تا روز عقبي بي صباح * * * باد صبح ناصحت چون روز محشر بي مسا

بادي اندر دولت و اقبال تا باشد همي * * * از ثنا و شكر و مدح تو سنائي راسنا

* * * 45

اي مرا ممدوح و مادح وي مرا پير و مراد * * * اي مرا قاضي و مقضي وي مرا خصم و گوا

گرد تو گردم همي زيرا مرا هنگام سعي * * * از مروّت وز صفا هم مروه اي و هم صفا

* * * 62

ز آنچنان سيرت چنين معني هميزايد بلي * * * ز آسمان چون نوش بارد ، نوش باشد نوشبا

تا بيابي گر بجوئي از براي حج و غزو * * * در مناسك حكم حج و در سير حكم غزا

از چنين انصافها چون غازيان بادت ثواب * * * وز چنان كردارها چون حاجيان بادت جزا

اخترت بادا منير و طالعت بادا قوي * * * رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا

* * * 104

آنچه در صدر است در لؤلؤش كس مي ننگرد * * * من برون چون لوليان ( 1 ) بر آستان چون خوانمت

چون توئي سود حقيقي ديگران سوداي محض * * * پس چو مشتي خس براي سوزيان ( 2 ) چون خوانمت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ؟ ؟ ؟

2 . ؟ ؟ ؟


30


علم تو خود بام عقل و كعبه نفسست و طبع * * * من چو حج كولان بزير ناودان چون خوانمت

اين و آن باشد اشارت سوي اجسام كثيف * * * تو لطيفي در عبارت اين و آن چون خوانمت

* * * 149

قاريان زالحان ناخوش نظم قرآن برده اند * * * صو ترا در قول همچون زير مزمر كرده اند

در مناسك از گدائي حاجيان حج فروش * * * خيمهاي ظالمان را ركن و مشعر كرده اند

مالداران توانگر كيسه درويش دل * * * در جفا ، درويش را از غم توانگر كرده اند

سر ز كبر و بخل بر گردون اخضر برده اند * * * مال خود بر سايلان كبريت احمر كرده اند

* * * 186

در رجب خود روزه دار و « قل هو الله » خوان بود * * * در صفر خوان تبت و در چارشنبه روزه دار

چند از اين رمز و اشارت راه بايد رفت راه * * * چند ازين رنگ و عبارت كار بايد كرد كار

همرهان با كوه كوهانان بحج رفتند و كرد * * * رسته از ميقات و حرم و جسته از سعي و جمار

تو هنوز از راه رعنائي ز بهر لاشه * * * گاه در نقش هويدي ( 1 ) گاه در رنگ مهار

* * * 195

كز حشمت و جاه تو همي بيش نيايد * * * نور قمر و شمس بدرگاه تو بي يار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* . هويد ( بضم اول و فتح ثاني و سكون تحتاني و دال ) جهاز شتر را گويند « برهان » هويد ( بالضم و فتح اول ) جهاز شتر و در نسخه سروري از سامي نقل كرده كه ( به فتح ها و كسرواو ) گليمي مي باشد كه گرداگردكوهان شتر دارند سنائي گويد : تو هنوز از راه . . . و ابوالنجم احمد گويد :


برآوردم زمامش تا بنا گوش * * * فرو هشتم هويدش تا بكاكل ( رشيدي )

« رشيدي »


31


خود ديده كنان ( 1 ) جمله مي آيند سوي تو * * * ديدار ترا از دل و جان گشته خريدار

تو كعبه مائي و بيك جاي بياساي * * * اين رفتن هر جاي بهر بيهده بگذار

زوّار سوي خانه كعبه شود از طمع * * * هرگز نشود كعبه سوي خانه زوار

* * * 210

اي برآورده ز راه قدرت و تقدير و قهر * * * زخم حكم لااباليت از همه جانها دمار

عالمي در باديه قهر تو سرگردان شدند * * * تا كه يابد بر در كعبه قبولت برّ بار

هر كجا حكم تو آمد پاي بند آورد جبر * * * هر كجا قهر تو آمد سر فرو برد اختيار

يارب ار فاني كني ما را بتيغ دوستي * * * مر فرشته مرگ را با ما نباشد هيچكار

مهر ذات تست الهي دوستانرا اعتقاد * * * ياد فضل تست الهي غمكشانرا غمگسار

دست مايه بندگانت گنج خانه فضل تست * * * كيسه اميد از آن دوزد همي اميدوار

آب و گل را زهره مهر تو كي بودي اگر * * * هم ز لطف خود نكردي در ازلشان بختيار

دوستان حضرتت را تا تو شان ساقي بوي * * * هست يكسان نزد ايشان نوش نحل و زهر مار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 . ديده كنان با كاف مضموم كنايه از نگاه كردن در كاري و تامل نمودن باشد « فرهنگ كنايات و اصطلاحات »


32


* * * 226

نفس تا رنجور داري چاكر درگاه تست * * * باز چون ميريش دادي گم كند چون تو هزار

دل گرفت احرام در بيت الحرام آب ونان * * * هم دل اندر محرم خلوت سراي شهريار

تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه * * * كي شدند او را مطيع اندر بيابان شير و مار

گر چه اندر كعبه اي بيدار باش و تيزرو * * * ور چه در بتخانه اي هشيار باش و پي فشار

* * * 388

روحي فداك اي محتشم ، لبيك لبيك ايصنم * * * اي رأي تو شمس الضحي ، وي روي تو بدر الظلم

مايه ده آدم توئي ، ميوه دل مريم توئي * * * همشهري زمزم توئي ، ياقبلة الله في العجم

داني كه از بيت اللهي ، شيري بگويا روبهي * * * در حضرت شاهنشهي ، بوالقاسمي يا بوالحكم

ني ني پيت فرّخ بود ، خلقت شكر پاسخ بود * * * آن را كه چونان رخ نبود حديثش بيش و كم

ايجان جانها روي تو ، آشوب دلها موي تو * * * وندر خم گيسوي تو ، پنهان هزاران صبحدم

رو رو كه از چشم و دهان ، خواهي عيان خواهي نهان * * * خلق جهان را در جهان ، هم كعبه اي و هم صنم

* * * 391

اي چرخ را رفعت ز تو ، ايملك را دولت ز تو * * * ايخلد را تهمت ز تو ، قلب است بي نامت درم

در كعبه مردان بوده اند ، كز دل وفا افزوده اند * * * در كوي صدق آسوده اند ، محرم توئي اندر حرم


33


* * * 412

گاه رزم آمد بيا تا عزم زي ميدان كنيم * * * مرد عشق آمد بيا تا گرد او جولان كنيم

چنگ در فتراك آن معشوق عاشق كش زنيم * * * پس لگام نيستي را بر سر فرسان كنيم

گر بر آيد خط توقيعش برين منشور ما * * * ما زديده بر خط منشور دُرافشان كنيم

وز خيال چهره غمّاز رنگ آميز او * * * پس برسم حاجيان گه طوف و گه قربان كنيم

ننگ اين مسجد پرستان را در ديگر زنيم * * * چونكه مسجد لافگه شد قبله را ويران كنيم

ملك دين را گر بگيرد لشگر ديو سپيد * * * ما همه نسبت بزور رستم دستان كنيم

* * * 414

در اشتياق كعبه و راه حج گويد

( قال في مجالسة اهل الحق

گاه آن آمد كه با مردان سوي ميدان شويم * * * يك ره از ايوان برون آئيم و بر كيوان شويم

راه بگذاريم و قصد حضرت عالي كنيم * * * خانه پردازيم و سوي خانه يزدان شويم


34


طبل جانبازي فرو كوبيم در ميدان دل * * * بي زن و فرزند و بي خان و سر و سامان شويم

گاه با بار مذلت گرد اين مسجد دويم * * * گاه با رخت غريبي نزد آن ويران شويم

گاه در صحن بيابان با خران همره بويم * * * گاه در كنج خرابي باسگان هم خوان شويم

گاه چون بي دولتان از خاك و خس بستر كنيم * * * گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شويم

گاه از ذلّ غريبي بار هر ناكس كشيم * * * گاه در حال ضرورت يار هر نادان شويم

گاه بر فرزندگان چون بيدلان واله شويم * * * گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شويم

از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل * * * گاه در آتش بويم و گاه در طوفان شويم

گه بعون همرهان چون آتش اندر دي بويم * * * گه بدست ملحدان چون آب در آبان شويم

ملحدان گر جادوي فرعونيان حاضر كنند * * * ما بتكبيري عصاي موسي عمران شويم

غم نباشد بيش ما را زان سپس روزي كه ما * * * از نشابور و فرود مرو زي همدان شويم

از پي بغداد و كرخ و كوفه و انطاكيه * * * زهرمان حلوا شود آنشب كه در حلوان شويم


35


چون بدارالملك عباسي امامي آمديم * * * تازه رخ چون برگ و شاخ از قطره باران شويم

از براي حق صاحب مذهب اندر تهنيت * * * سر قدم سازيم وسوي تربت نعمان شويم

با شياطين كين كشيم از خنجر توفيق حق * * * چون ز قادسيه سوي عقبه شيطان شويم

پاي چون در باديه خونين نهاديم از بلا * * * همچو ريگ نرم پيش باد سرگردان شويم

زان يتيمان پدر گمكرده ياد آريم باز * * * چون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم

از پدر و ز مادر و فرزند و زن ياد آوريم * * * ز آرزوي آن جگر بندان جگر بريان شويم

در تماشاشان نيابيم ارگهي خوش دل بويم * * * گرد بالينشان نه بينيم اردمي نالان شويم

در غريبي درد اگر بر جان ما غالب شود * * * چون نباشند اين عزيزان سخت بيدرمان شويم

غمگساري نه كه اشكي بارد ار غمگين بويم * * * مهرباني ني كه آبي آرد ار عطشان شويم

نه پدر بر سر كه مادر پيش از او نازي كنيم * * * ني پسر در بركه ما از روي او شادان شويم

چون رخ پيري ببينيم از پدر ياد آوريم * * * همچو يعقوب پسر گم كرده با احزان شويم


36


حسرت آنروز چون بر دل همي صورت كنيم * * * تا چشيده هيچ شربت هر زمان حيران شويم

آه اگر روزي كه در كنج رباطي ناگهان * * * بي جمال دوستان و اقربا مهمان شويم

همرهان حج كرده باز آيند با طبل و علم * * * ما بزير خاك در ، با خاك ره يكسان شويم

قافله باز آيد اندر شهر بي ديدار ما * * * ما بتيغ قهر حق كشته غريبستان شويم

همرهان با سرخ روئي چون بپيش ماه سيب * * * ما بزير خاك چون در پيش مه كتّان شويم

دوستان گويند حج كرديم و مي آئيم باز * * * ما بهر ساعت همي طعمه دگر كرمان شويم

ني كه سالي صد هزار آزاده گردد منقطع * * * هم دريغي نيست گرما نيز چون ايشان شويم

گر نهنگ حكم حق بر جان ما دندان زند * * * ما بپيش خدمت او از بن دندان شويم

رو كه هر تيري كه از ميدان حكم آمد بما * * * هديه جان سازيم وانگه سوي آن پيكان شويم

چون بدو باقي شديم از بود خود فاني شويم * * * چون بدو دانا شديم از علم خود نادان شويم

گر نباشد حج و عمره ورمي و قربان گو مباش * * * اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم


37


گر نباشد حج و عمره ورمي و قربان گو مباش * * * اين شرف ما را نه بس كز تيغ او قربان شويم

اين سفر بستان عيّاران راه ايزد است * * * ما ز روي استقامت سرو آن بستان شويم

حاجيان خاص مستان شراب دولتند * * * ما ببوي جرعه اي مولاي اين مستان شويم

نام وننگ و لاف و اصل و فضل در باقي كنيم * * * تا سزاوار قبول حضرت قرآن شويم

باديه بوته است ما چون زر مغشوشيم راست * * * چون بيالوديم از او خالص چو زرّ كان شويم

باديه ميدان مردانست و ما نيز از نياز * * * خوي اين مردان گريموگوي اين ميدان شويم

گر چه در ريگ روان عاجز شويم ازبيدلي * * * چون پديد آيد جمال كعبه جان افشان شويم

يا بدست آريم سرّي يا بر افشانيم سر * * * يا بكام حاسدان گرديم يا سلطان شويم

يا پديد آئيم در ميدان مردان همچو كوه * * * يا بزير پشته ريگ اجل پنهان شويم

* * * 426

بود بتخانه گروهي ساحت بيت الحرام * * * بود بدعت جاي قومي ، بقعه شالنكيان

اين دو موضع چون ز ديدار دو احمد نور يافت * * * قبله سنت شد اين و كعبه خدمت شد آن

قبله دين امامان خاندان تست و بس * * * دير زي اي شاه خانه ، شاد باش اي خاندان


38


هر كه دين خواهد كه دارد چون شمابايد خطر * * * هر كه دُر خواهد كه ماند چون صدف بايد دهان

خاك و بادي كان نيابد خلعت تأييد حق * * * اين عناي مغز باشد آن هلاك خانه دان

شير اصلي معني اندر سينه دارد همچو خاك * * * شير رايت باشد آنكو باد دارد در ميان

لاجرم آنرا كه بادي بود چون اينجا رسيد * * * خاك اين در كرد بيرون بادشان از بادبان

تا جمال خانه حدّاديان باشد بجاي * * * هيچ دين دزدي نيارد گشت در گيتي عيان

* * * 433

همه اكرام و احسان است سيلي خوردن اندر سر * * * چه باشد گركني در پيش جانان جان و تن قربان

چه عالم جمله منكر شد ، چرا دارد خرد طرفه * * * اگر پيري خبر گويد ، كه آيد عاقبت طوفان

كنون طوفان مردانست و آنك طرف گل در گل * * * كنون بازار شيطانست آنك موعد ديوان

زني كو عدّت دين داشت آنجا مرد وار آمد * * * تني كومده كين بود با وي كي رود يكسان

حسن در بصره پُر بينند ليكن در بصر افزون * * * بدن در كعبه پُر آيند ليكن در نظر نقصان

ز يثرب علم دين خيزد ، عجب اينست در حكمت * * * كه صاحب همّتان آيند از بنياد تركستان

صهيب از روم ميپويد بعشق مصطفي صاق * * * هشام از مكه ميجويد ، صليب و آلت رهبان

دلا آنجا كه انصافست ، خود از روم دل خيزد * * * تنا آنجا كه اعلامست ، از كعبه بود خذلان


39


نه در كعبه مجاور بود چندين سالها بلعم * * * نه در كوي ضلالت بود چندين روزها عثمان

نه از ترتيب عقل افتد ، سخن در خاطر عيسي * * * نه بر تقرير حرف آيد ، معاني زايت قرآن

سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل * * * شعاع شمع حكمت را ، نه از عقل آورد يزدان

هر آنك اندر سماع آيد همه علمش هدر گردد * * * هر آنك اندر شعاع افتد شود ديوانه در كيهان

وليك از كار و بار اين ، اثر يابد جهان دل * * * بلي در ذكر علم آن ثنا خواند بسي حسان

جگرها خون شد و پالود ، تا باشد كزين معني * * * خبر يابد مگر يك دل شود در آسمان پرّان

چو جاي اين هوس باشد ، كه بگذاشتند اين لشكر * * * پي مركب رها كردند ، تا پيدا بود پنهان

خرابي در ره نفسست و در ميل طريق تن * * * و گر در حصن جان آئي ، همه شهر است و شهرستان

بهشت اينجا بنا كرده است ، شداد از پي شادي * * * خبر زان خانه خرم كه مي آرد يك اشتربان

ز هول سيل عالم بر شده ايمن لب كشتي * * * ز روح نوح پيغمبر شده بي قوت دين كنعان

سواري ميكند عيسي و بار حكم او برخر * * * ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان


40


چه راهست ايسنائي اين ، كه با مرغان خود يكدم * * * خبر گوئي و جان جوئي ، بلا خواهي تو بي امكان

مگر ز آواز مرغانت نداند كس جز اين سيد * * * كه فخر اهل ري هست او و تاج صدر اصفاهان

اميني رهروي كورا رضا گويند در دنيا * * * ازو راضي رضا در حشر و با او مصطفي هم خوان

* * * 608

در مدح احمد عارف گويد كه بحج رفت از بلخ و حج نيافت

اي ز عشق دين سوي بيت الحرام آورده راي * * * كرده در دل رنجهاي تن گداز جانگزاي

تن سپر كرده بپيش تيغهاي جان سپر * * * سر فدا كرده بنزد نيزهاي سر گراي

گه تمامي داده مايه آب دستت را فلك * * * گه غلامي كرده سايه خاكپايت را هماي

از تو بيدل دوستانت همچو قفچاقان زخان * * * وز تو پر دل همرهانت همچو چند الان زراي

اي خصالت خوشدلان را چون محبت پاي بند * * * وي جمالت دوستان را چون مفرّح دلگشاي

از بدن يزدان پرستي وز روان يزدان طلب * * * از خرد يزدان شناسي وز زبان يزدان ستاي


41


چون توئي هرگز نبيند عالم فرزانه بين * * * چون توئي هرگز نزايد گنبد آزاده زاي

بنده جود تو زيبد آفتاب نور بخش * * * مطرب بزم تو شايد زهره بر بط سراي

چون طبايع سر فرازي چون شرايع دلفروز * * * از لطافت جانفرائي وز سخاوت غمزداي

تا تو كم بودي ز عقد دوستان در شهر بلخ * * * بود هر روزي فراقت دوستانرا غم فزاي

منّت ايزد را كه گشتند از قدوم دوستان * * * همچو بيجانان ز جان و بيدلان از دلرباي

چون بحج رفتي مخور غم گرنبودت حج از آنك * * * كار رفتن از تو بود و كار توفيق از خداي

مصلحت آن بود كايزد كرد ، خرم باش از آنك * * * آن نداند رهرو از حكمت كه داند رهنماي

سخت خامي باشد وتر دامني در راه عشق * * * گر مريدي با مراد خود شود زور آزماي

سوي خانه دوست نايد چون قوي باشد محبّ * * * وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گداي

احمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت * * * گر نيابد احمد عارف شگفتي كم نماي

دل ببلخ و تن بكعبه راست نايد بهر آنك * * * سخت بي رونق بود آنجا كلاه اينجاي قباي


42


در غم حج بودن اكنون از اَداي حج بهست * * * من بگفتم اينسخن گو خواه شائي خوه مشاي

از دل وجان رفت بايد سوي خانه ايزدي * * * چون بصورت رفت خواهي خواه بسرشو خوه بپاي

نام و بانگ حاجيان از لاف بي معني بود * * * ور نداري استوارم بنگر اندر طبل و ناي

حج بفرياد و برفتن نيست كاندر راه حج * * * رفتن از اشتر همي بينيم و فرياد از دراي

صد هزار آوازه يابي در هواي حج وليك * * * عالم السر نيك داندهاي هوي ازهاي هاي

رنج بردي كشت كردي آب دادي بر درو * * * گرت دوني از حد خامي در آيد گو دراي

كويكي فاضل كه خارش نيست مشتي ريش گاو * * * كويكي صالح كه خصمش نيست قومي ژاژخاي

جان فرستادي بحج حج كرد و آمد نزد تو * * * دل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو مياي

اين شرف بس باشدت كاواز خيزد روز حشر * * * كاحمد عارف بجان حج كرد و ديگر كس بپاي

تا بگردد چرخ بر گيتي تو بر گيتي بگرد * * * تا بپايد كعبه در عالم تو در عالم بپاي

* * * 695

گاه آن آمد بتا كاندر خرابي دم زني * * * شور در ميراث خواران بني آدم زني


43


بارنامه بي نيازي برگشائي تابكي * * * آتش اندر بارنامه كعبه و زمزم زني

* * * 716 ايكه از سنگ و هنگ نيست ترا * * * چو نخس از باد خوي يافه دوي

بزيارت بسوي مشتي دون * * * كعبه كعبتين نه اي چه شوي

بهوا سوي كس نشايد رفت * * * از پي دين روا بود كه روي

نخرامد بخاصه در معراج * * * سوي قارون ركاب مصطفوي

* * * 762 زلف او ديدي صفات ظلمت كفران مگوي * * * روي او ديدي حديث لذت ايمان مكن

كفر و ايمان هر دو از راهند جانان مقصد است * * * بر در كعبه حديث عقبه شيطان مكن

* * * 789

حربه اقبال گير ساز زطبعش فسان * * * شرز نحوست ببر كن بسعادت مكان

نامه اقبال خوان زانكه توئي خوش زبان * * * كعبه زوار را تو حجرالاسودي

گردش گردون و دهر جز برضايت مباد * * * سير كواكب بسعد دور ز رايت مباد

عون عنايت بتو جز ز خدايت مباد * * * دين خدائيت باد با روش احمدي

* * * 795 مرد بي حاصل نبايد يار با تحصيل را * * * جان ابراهيم بايد عشق اسماعيل را


44


گر هزاران جان لبش را هديه آرم گويدم * * * نزد عيسي تحفه چون آري همي انجيل را

زلف چون پرچين كند خواري نمايد مشك را * * * غمزه چون بر هم زند قيمت فزايند نيل را

چون وصال يار نبود گو دل و جانم مباش * * * چون شه و فرزين نباشد خاك بر سر فيل را

از دو چشمش تيز گردد ساحري ابليس را * * * وز لبانش كند گردد تيغ عزرائيل را

گرچه زمزم را پديد آورد هم نامش بپاي * * * او بموئي هم روان كرد از دو چشمش نيل را

جان و دل كردم فداي خاكپايش بهر آنك * * * از براي كعبه چاكر بود با بايد ميل را

آب خورشيدو مه اكنون بر ده شد كو برفروخت * * * در خم زلف از براي عاشقاق قنديل را

اي سنائي گر هواي خوبرويان ميكني * * * از نخستت ساخت بايد دبه و زنبيل را

19 * * * 801

ما باز دگر باره برستيم ز غمها * * * در باديه عشق نهاديم قدمها

كنديم ز دل بيخ هواها و هوسها * * * داديم بخود راه بلاها و المها

اول بتكلف بنوشتيم كتبها * * * و آخر ز تحيّر بشكستيم قلمها

لبيك زديم از سر دعوي چو سنائي * * * بر عقل زديم از جهت عجز رقمها

اسباب صنمهاست ، چو احرام گرفتيم * * * در شرط نباشد كه پرستيم صنمها


45


22 * * * 803

اي لعبت صافي صفات ، اي خوشتر از آب حيات * * * هستي درين آخر زمان اين منكران را معجزات

هم ديده داري هم قدم ، هم نور داري هم ظلم * * * در هزل وجد اي محتشم هم كعبه گردي هم منات

حسن ترا بينم فزون ، خلق ترا بينم زبون * * * چون آمد از جنّت برون چون تو نگاري بي برات

در نارم از گلزار تو ، بيزارم از آزار تو * * * يك ديدن از ديدارتو ، خوشتر ز كل كاينات

هر گه كه بگشائي دهن گردد جهان پر نسترن * * * بر تو ثنا گويد چو من ريگ و مطر سنگ و نبات

عالي چو كعبه كوي تو ، نه خاكپاي روي تو * * * بر دو لب خوشبوي تو ، جان را بدل دارد حيات

برهان اين نوشين لبت چون روز گرداند شبت * * * وان خالها بر غبغبت ، تابان چو از گردون نبات

ما را بلب دعوت كني ، بر ما سخن حجت كني * * * وقتي كه جان غارت كني ، چون صوفيان در ده صلات

باز ار بكشتي عاجزي ، بنماي از لب معجزي * * * چون از عزي نبود عزي ، لا را بزن بر روي لات

غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حلّه شد * * * يكديده اينجا دجله شد ، يكديده آنجا شد فرات


46


اي چون ملك اي چون پري بر سامري كن ساحري * * * تا بر تو خوانم يك سري الباقيات الصالحات

جان سنائي مر ترا از وي حذركردن چرا * * * از وي گذر نبود ترا هم در حيات و هم ممات

102 * * * 853

وز براي شكار دلها ساخت * * * خال تو دانه زلف دام ايزد

آنچنان كعبه اي كه هست ترا * * * در و ديوار و صحن و بام ايزد

127 * * * 869 گوئي كه در و پاي عزيزان همه سر بود * * * راهي كه در او وصل نكويان همه جان بود

از خون جگر سيل و ز دل پاره درو خاك * * * منزلگهش از آتش سوزان دمان بود

بس جان عزيزان كه در آن راه فنا شد * * * گور و لحد آنجا دهن شير ژيان بود

چون كعبه آمال پديد آمد از دور * * * گفتند رسيديم سر راه بر آن بود

182 * * * 905 اي سنائي دل ده و در بند كام خود مباش * * * راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشي آب رحمت نار زحمت كم فروز * * * ور نباشي خاك معني آب بي حاصل مباش


47


رافت ياران نباشي آفت ايشا مشو * * * سيرت حق چون نباشي صورت باطل مباش

در ميان عارفان جز نكته روشن مگوي * * * در كتاب عاشقان جز آيت مشكل مباش

در مناي قرب ياران جان اگر قربان كنند * * * جز بتيغ مهر او در پيش او بسمل مباش

گر همي خواهي كه با معشوق در هودج بودي * * * با عدو و خصم او همواره در محمل مباش

گر شوي جان جز هواي دوست را مسكن مشو * * * ور شوي دل جز نگاه عشق را قابل مباش

روي چون زي كعبه كردي راي بتخانه مكن * * * دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش

در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو * * * مانع او گر نه اي باري بدو مايل مباش

303 * * * 980 چو گردون زينت از زنجير زر ساز * * * چو جوزا همت از تيغ كمر كن

از آن آغاز آغاز دگر گير * * * وز ان انجام انجام دگر كن

چو عشقش بلبل است از باغ جانت * * * روان و عقل را شاخ شجر كن

اگر خواهي كه بر آتش نسوزي * * * چو ابراهيم قربان از پسر كن

ورت بايد كه سنگ كعبه سازي * * * چو اسمعيل فرمان پدر كن

بر آمد سايه از ديوار عمرت * * * سبك چون آفتاب آهنگ در كن


48


* * * 99

رقم عرش بهر تشريف است * * * نسبت كعبه بهر تعريف است

* * * 164 حكايت شيخ ذوالنون مصري

گفت چون صحرا همه پر برف گشت * * * رفت ذوالنون در چنان روزي به دشت

ديد گبري را زايمان بي خبر * * * دامني ارزن در افكنده به سر

برف ميرفت و به صحرا مي دويد * * * دانه مي پاشيد و هر جا مي دويد

گفت ذوالنونش كه اي دهقان راه * * * از چه مي پاشي تو اين ارزن پگاه

گفت در برف است عالم ناپديد * * * چينه مرغان شد اين دم ناپديد

مرغكان را چينه پاشم اين قدر * * * تا خدا رحمت كند بر من مگر

گفت ذوالنونش كه چون بيگانه اي * * * كي پذيرد تو مگر ديوانه اي

گفت اگر نپذيرد اين بيند خدا * * * گفت بيند ، گفت بس باشد مرا

رفت ذوالنون سوي حج سال دگر * * * بر رخ آن گبر افتادش نظر

ديد او را عاشق آسا در طواف * * * گفت اي ذوالنون چرا گفتي گزاف

گفتي آن نپذيرد و بيند وليك * * * ديد و بپسنديد و بپذيرفت نيك

هم مرا در آشنائي راه داد * * * هم مرا جان و دل آگاه داد

هم مرا در خانه خود پيش خواند * * * هم مرا حيران راه خويش خواند

هست در بيت اللهم همخوابگي * * * باز رستم زان همه بيگانگي

زان سخن حالي بشد ذوالنون زجاي * * * گفت ارزان مي فروشي اي خداي


49


* * * 277

از پي جود نز براي سجود * * * صدر او آب كعبه برده ز جود

* * * 574 حج مپندار گفت لبيكي * * * جامه مفكن به آتش از كيكي


| شناسه مطلب: 76914