بخش 6
سلطان ولد شیخ محمود شبستری جامی
|
150 |
|
ليك در سيماي آن دُرّ يتيم * * * ديده ام آثار لطفت اي كريم
كه نمي ماند ز ما گرچه زماست * * * ما همه مِسّيم و احمد كيمياست
آن عجايبها كه من ديدم بر او * * * من نديدم بر ولي و بر عدو
آنكه فضل تو در اين طفليش داد * * * كس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون يقين ديدم عنايتهاي تو * * * بر وي او دُرّيست از درياي تو
من هم او را مي شفيع آرم به تو * * * حال او اي حال دان با من بگو
از درون كعبه آمد بانگ زود * * * كه هم اكنون رخ به تو خواهم نمود
با دو صد اقبال او محفوظ ماست * * * با دو صد طُلبِ ملك محفوظ ماست
ظاهرش را شُهره كيهان كنيم * * * باطنش را از همه پنهان كنيم
زَرّ كان بود آب و گِل ما زرّ گريم * * * كه گَهَش خلخال و گه خاتم بُريم
گه حمايلهاي شمشيرش كنيم * * * گاه بند گردن شيرش كنيم
گه ترنج تخت بر سازيم از او * * * گاه تاج فرقهاي مُلك جو
عشقها داريم با اين خاك ما * * * زآنكه افتاده ست در قَعده رضا
گه چنين شاهي از او پيدا كنيم * * * گه هم او را پيش شه شيدا كنيم
صد هزاران عاشق و معشوق از او * * * در فغان و در نفير و جست و جو
كار ما اين است بر كوريّ آن * * * كه به كار ما ندارد ميل جان
اين فضيلت خاك را زآن رو دهيم * * * كه نواله پيش بي برگان نهيم
زآنكه دارد خاك شكل اَغبَري * * * وز درون دارد صفات اَنوري
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ * * * باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظاهرش گويد كه ما اينيم و بس * * * باطنش گويد نگو بين پيش و پس
ظاهرش منكر كه باطن هيچ نيست * * * باطنش گويد كه بنماييم بيست
ظاهرش با باطنش در چالش اند * * * لاجرم زين صبر نصرت مي كشن
زين تُرش رو خاك صورتها كنيم * * * خنده پنهانش را پيدا كنيم
|
151 |
|
ز آنكه ظاهر خاك اندوه و بُكاست * * * در درونش صد هزاران خنده هاست
كاشِفُ السِّريم و كار ما همين * * * كاين نهانها را برآريم ازكمين
گر چه دزد از مُنكري تن مي زند * * * شحنه آن از عصر پيدا مي كند
فضلها دزديده اند اين خاكها * * * تا مُقِرَ آريمشان از ابتلا
بس عجب فرزند كاو را بوده است * * * ليك احمد بر همه افزوده است
شد زمين و آسمان خندان و شاد * * * كاين چنين شاهي ز ما دو جفت زاد
مي شكافد آسمان از شادي اش * * * خاك چون سوسن شده ز آزادي اش
ظاهرت با باطنت اي خاك خوش * * * چونكه در جنگند و اندر كَش مَكَش
هركه با خود بهر حق باشد به جنگ * * * تا شود معنيش خصم بو و رنگ
ظلمتش با نور او شد در قتال * * * آفتاب جانش را نبود زوال
هر كه كو شد بهر ما در امتحان * * * پشت زير پايش آرد آسمان
ظاهرت از تيرگي افغان كنان * * * باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفيان رو تُرُش * * * تا نيآميزند با هر نور كُش
عارفان رو تُرش چون خارپشت * * * عيش پنهان كرده در خار دُرشت
باغ پنهان گِردِ باغ آن خار فاش * * * كاي عَدوُي دزد زين در درو باش
خارپشتا خار حارس كرده اي * * * سر چو صوفي در گريبان برده اي
تا كسي در چاردانگ عيش تو * * * گم شود زين گلرخان خارخو
طفل تو گر چه كه كودك خو بُده ست * * * هر دو عالم خود طُفيل او بُدست
ما جهاني را بدو زنده كنيم * * * چرخ را در خدمتش بنده كنيم
گفت عبدالمطلب كاين دم كجاست * * * اي عَليمُ السِّر نشان ده راه راست
|
152 |
|
نشان خواستن عبدلمطلّب از موضع محمد عليه الصلوة والسلام
* * * 606 از درون كعبه آوازش رسيد * * * گفت اي جوينده آن طفل رشيد
در فلان وادي است زير آن درخت * * * پس روان شد زود پير نيكبخت
در ركاب او اميران قريش * * * زآنكه جدش بود ز اَعيان قريش
تا به پشت آدم آسلافش همه * * * مهتران بزم و رزم و مَلحَمه
اين نسَب خود پوست او را بوده است * * * كز شهنشاهان مِه پالوده است
مغز او خود از نسب دور است و پاك * * * نيست جنسش از سَمك كس تا سِماك
نور حق را كس نجويد زاد وبود * * * خلعت حق را چه حاجت تار و پود
كمترين خلعت كه بدهد در ثواب * * * بر فزايد بر طراز آفتاب
لطف حق و قهر را همه كس داند و همه از قهر
حق گريزانند و به لطف حق در آويزان . . .
* * * 751 گفت درويشي به درويشي كه تو * * * چون بديدي حضرت حق را بگو
گفت بي چون ديدم اما بهر قال * * * باز گويم مختصر آن را مثال
ديدمش سوي چپ او آذري * * * سوي دست راست جوي كوثَري
سوي چپش بس جهان سوز آتشي * * * سوي دست راستش جويِ خوشي
سوي آن آتش گروهي برده دست * * * بهر آن كوثر گروهي شاد و مست
ليك لِعبِ باژگونه بود سخت * * * پيش پاي هر شَقي و نيكبخت
هر كه در آتش همي رفت و شرر * * * از ميان آب بر مي كرد سر
|
153 |
|
هر كه سوي آب مي رفت از ميان * * * او در آتش يافت مي شد در زمان
هر كه سوي راست شد و آب زلال * * * سر ز آتش بر زد از سوي شمال
وآنكه شد سوي شمال آتشين * * * سر برون مي كرد از سوي يمين
كم كسي بر سِرّ اين مُضمَر زدي * * * لاجرم كم كس در آن آتش شدي
جز كسي كه بر سرش اقبال ريخت * * * كاو رها كرد آب و در آتش گريخت
كرده ذوق نقد را معبود خلق * * * لاجرم زين لِعب مغبون بود خلق
جَوق جَوق وصفوصف ازحرص وشتاب * * * مُحتَرِز ز آتش گريزان سوي آب
لاجرم ز آتش برآوردند سر * * * اعتبار الاعتبار اي بي خبر
بانگ مي زد آتش اي گيجان گول * * * من ني ام آتش منم چشمه قبول
چشم بندي كرده اند اي بي نظر * * * در من آي و هيچ مگريز از شرر
اي خليل اينجا شرار و دود نيست * * * جز كه سِحر و خُدعه نمرود نيست
چون خليل حق اگر فرزنه اي * * * آتش آب تُست و تو پروانه اي
جان پروانه همي دارد نِدي * * * كاي دريغا صد هزارم پَر بُدي
تا همي سوزيد ز آتش بي امان * * * كوري چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خري * * * من بر او رحم آرم از بينش وَري
خاصّه اين آتش كه جان آبهاست * * * كار پروانه بعكسِ كارِ ماست
او ببيند نور و در ناري رود * * * دل ببيند نار و در نوري شود
اين چنين لِعب آمد از ربّ جليل * * * تا ببيني كيست از آل خليل
آتشي از شكل آبي داده اند * * * واندر آتش چشمه اي بگشاده اند
ساحري صَحنِ بِرِنجي را به فَن * * * صحن پُر كِر مي كند در انجمن
خانه را او پر ز كژدمها نمود * * * از دم سِحر و خود آن كژدم نبود
چونكه جادو مي نمايد صد چنين * * * چون بُوَد دستان جادو آفرين
لاجرم از سِحر يزدان قَرن قَرن * * * اندر افتادند چون زن زير پَهن
|
154 |
|
ساحرانشان بنده بودند و غلام * * * اندر افتادند چون صَعوه به دام
هين بخوان قرآن ببين سحرِ حلال * * * سرنگوني مكرهاي كَالجِبال
من ني ام فرعون كآيم سوي نيل * * * سوي آتش مي روم من چون خليل
نيست آتش هست آن مآء مَعين * * * و آن دگر از مَكر آب آتشين
بس نكو گفت آن رسول خوش جِواز * * * ذرّه اي عقلت به از صوم و نماز
زآنكه عقلت جوهر است اين دو عرض * * * اين دو در تكميل آن شد مَفتَرض
تا جلا باشد مر آن آيينه را * * * كه صفا آيد ز طاعت سينه را
ليك گر آيينه از بُن فاسد است * * * صيقل او را دير باز آرد به دست
وآن گُزين آيينه كه خوش مَغرِس است * * * اندكي صيقل گري آن را بس است
|
155 |
|
رفتن با يزيد به طرف كعبه و ملاقات پيرمردي
و گفتن او كه گرد من طواف كن
* * * 117
چون شوي دور از حضور اولياء * * * در حقيقت گشته اي دور از خدا
تا تواني زاوليا رو بر متاب * * * جهد كن والله اعلم بالصواب
سوي كعبه شيخ امت با يزيد * * * از براي حج و عمره مي دويد
او به هر شهري كه رفتي از نخست * * * مر عزيزان را بكردي باز جست
گرد مي گشتي كه اندر شهر كيست * * * كو ، بر اركان بصيرت متّكيس
گفت حق اندر سفر هر جا روي * * * بايد اول طالب مردي شوي
با يزيد اندر سفر جستي بسي * * * تا بيابد خضر وقت خود كسي
ديد پيري ، با قدي همچون هلال * * * ديد در وي فرّ و گفتار رجال
ديده نابينا و دل چون آفتاب * * * همچو پيلي ، ديده هندستان بخواب
با يزيد او را چو از اقطاب يافت * * * مسكنت بنمود و در خدمت شتافت
پيش او بنشست و مي پرسيد حال * * * يافتش درويش و هم صاحب عيال
گفت ، عزم تو كجا اي با يزيد * * * رخت غربت را كجا خواهي كشيد
گفت ، قصد كعبه دارم از وله * * * گفت ، هين با خود چه داري زاد ره
گفت ، دارم از درم نقره ، دويست * * * نك به بستن ، سخت بر گوشه رويست
گفت ، طوفي كن بگردم هفت بار * * * وين نكوتر از طواف حج شمار
وان درمها پيش من نه ، اي جواد * * * وانكه حج كردي و حاصل شد مراد
عمره كردي ، عمر باقي يافتي * * * صاف گشتي ، بر صفا بشتافتي
حق آن حقي كه جانت ديده است * * * كه مرا بيت خود بگزيده است
كعبه را يك بار بيتي گفت يار * * * گفت ، يا عبدي ، مرا هفتاد بار
|
156 |
|
با يزيد آن نكته ها را هوش داشت * * * همچو زرين حلقه اش در گوش داشت
آمد از وي با يزيد اندر مزيد * * * منتهي در منتهي آخر رسيد
مسجد ضرار ساختن منافقان
* * * 129
يك مثال ديگر اندر كژ روي * * * شايد ار از نقل قرآن بشنوي
اين چنين كژ بازي در جفت و طاق * * * با نبي مي باختند اهل نفاق
كز براي عز دين احمدي * * * مسجدي سازيم و بود آن مرتدي
فرش و سقف و قبله اش آراستند * * * ليك تفريق جماعت خواستند
نزد پيغمبر به لابه آمدند * * * همچو اشتر پيش او زانو زدند
كاي رسول حق براي محسني * * * سوي آن مسجد قدم رنجه كني
تا مبارك گردد از اقدام تو * * * تا قيامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابر * * * مسجد روز ضرورت ، وقت فقر
تا غريبي يابد آنجا خير وجا * * * تا فراوان گردد اين خدمت سرا
اي دريغا كان سخن از دل بدي * * * تا مراد آن نفر حاصل شدي
بر رسول حق ، فسونها خواندند * * * رخش دستان و جهل مي راندند
چاپلوسي و فسونها خواندند * * * نزل خدمت سوي حضرت راندند
آن رسول مهربان رحم كيش * * * جز تبسم ، جز بلي ، ناآورد پيش
شكرهاي آن جماعت ياد كرد * * * در اجابت قاصدان را شاد كرد
مي نمود آن مكر ايشان پيش او * * * يك به يك زانسان كه اندر شير ، مو
موي را ناديده مي كرد آن لطيف * * * شير را شاباش مي گفت آن ظريف
چون بران شد تا روان گردد رسول * * * غيرت حق بانگ زد مشنو ز غول
كاين خبيثان مكر و حيلت كرده اند * * * جمله مقلوب است آنچه آورده اند
|
157 |
|
قصد ايشان جز سيه روي نبود * * * خير دين كي جست ترسا و يهود
مسجدي بر جسر دوزخ ساختند * * * با خدا نرد دغل مي باختند
قصدشان ، تفريق اصحاب رسو * * * فضل حق را كي شناسد هر فضول
تا جهودي را ز شام اينجا كشند * * * كه به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پيغمبر كه آري ليك ما * * * بر سر راهيم و بر عزم غزا
زين سفر چون بازگردم ، ناگهان * * * سوي آن مسجد روان گردم ، روان
دفع شان كرد و به سوي غزو تاخت * * * با دغايان از دغا نردي بباخت
چون بيامد از غزا ، باز آمدند * * * طالب آن وعده ماضي شدند
گفت حقش كاي پيمبر فاش گو * * * غدر را ، ور جنگ باشد ، باش ، بگو
گفت ، اي قوم دغل خاموش كنيد * * * تا نگويم رازهاتان ، تن زيند
گفتتان بس بد درون و دشمنيد * * * من نخواهم آمد ، از من بگذريد
چون نشاني چند از اسرارشان * * * در بيان آورد ، بد شد كارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمان * * * حاش لله ، حاش لله دم زنان
هر منافق ، مصحفي زير بغل * * * سوي پيغمبر بياورد از دغل
بهر سوگندان كه ايمان جنتيست * * * زانكه سوگندان كژان را سنتيست
چون ندارد مرد كژ ، در دين وفا * * * هر زماني ، بشكند سوگند را
گفت پيغمبر كه ، سوگند شما * * * راست گيرم يا كه سوگند خدا
باز سوگند دگر ، خوردند قوم * * * مصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
كه به حق اين كلام پاك و راست * * * كين بناي مسجد از بهر خداست
اندرينجا ، هيچ مكر و حيله نيست * * * قصد ما زان صدق و ذكر يارب است
گفت پيغمبر كه آواز خدا * * * مي رسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حق * * * تا به آواز خدا نار و سب
نك صريح آواز حق مي آيدم * * * همچو صاف از درد مي پالايدم
|
158 |
|
چو ز نور وحي در مي ماندند * * * باز نو سوگندها مي خواندند
چون خدا سوگند را خوانده سپر * * * كهي نهد اسپر ز كف پيكارگر
باز پيغمبر ، به تكذيب صريح * * * قد كذبتم گفت يا ايشان فصيح
چون پديد آمد كه آن مسجد نبود * * * خانه حيلت بُد و دام جهود
پس نبي فرمود كان را بركنيد * * * مطرحه خاشاك و خاكستر كنيد
صاحب مسجد ، چو مسجد قلب بود * * * دآنها بر دام ريزي ، نيست جود
گوشت كاندر شست تو ماهي رياست * * * آن چنان لقمه ، نه بخشش ، نه سخاست
مسجد اهل قبا كان بد جماد * * * آنچه كفو او بند ، راهش نداد
پس حقايق را كه اصل اصلهاست * * * وآنكه آنجا فرقها و فصلهاست
نه حياتش چون حيات او بود * * * نه مماتش چون ممات او بود
برمحك زن كار خود ، اي مرد كار * * * تا نسازي مسجد اهل ضرار
بس ، بران مسجد كنان تسخر زوي * * * چون نظر كردي ، تو خود زايشان بدي
الله گفتن نيازمند عين لبّيك خداست
* * * 159
آن يكي ، الله مي گفتي شبي * * * تا كه شيرين گردد از ذكرش لبي
گفت شيطانش ، خموش اي سخت رو * * * چند گوي آخر ، اي بسيار گو
اين همه الله گوي از عتو * * * خود يكي الله را لبّيك گو
مي نيايد يك جواب از پيش تخت * * * چند الله مي زني با روي سخت
او شكسته دل شد و بنهاد سر * * * ديد در خواب او خضر را در حَضَر
گفت ، همين از ذكر چون وامانده * * * چون پشيماني ازان كش خوانده
گفت ، لبّيكم نمي آيد جواب * * * زان همي ترسم كه باشم ردّ باب
|
159 |
|
گفت خضرش كه خدا گفت اين بمن * * * كه برو با او بگو ، اي ممتحن
گفت آن الله تو لبيك ماست * * * وان نياز و سوز و دردت پيك ماست
ني تو را در كار من آورده ام * * * ني كه من مشغول ذكرت كرده ام
حيلها و چاره جوئيهاي تو * * * جذب ما بود و كشاد اين پاي تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست * * * زير هر يارب تو لبّيكهاست
جان جاهل ، زين دعا جز دور نيست * * * زانكه يارب گفتنش دستور نيست
بر دهان و بر دلش قفل است و بند * * * تا ننالد با خدا وقت گزند
* * * 362
زانكه ترك تن بود اصل نماز * * * ترك خويش و ترك فرزند از نياز
از خليل آموز ، قربان كن ولد * * * تن بنه بر آتش نمرود رد
كعبه
* * * 742 هر كه را خواهي تو در كعبه بجو * * * تا برآيد در زمان پيش تو او
صورتي كو فاخر و عالي بود * * * او ز بيت الله كي خالي بود
او بود حاضرمنزّه از رتاج * * * باقي مردم براي احتياج
فضيلت اهل الله
* * * 743 كعبه هر چندان كه خانه برّ اوست * * * خلقت من نيز خانه سِرّ اوست
|
160 |
|
كعبه را يكبار بيتي گفت يار * * * گفت يا عبدي مرا هفتاد بار
كعبه هر شخص جداگانه
* * * 743
كعبه جبرئيل و جانها سدره * * * كعبه عبدالبطن شد سفره
قبله عارف بود نور وصال * * * قبله عقل مفلسف شد خيال
قبله زاهد بود فيض نظر * * * قبله طامع بود هميان زر
قبله عاشق حق آمد ، اي پسر * * * قبله باطل بليس است اي پدر
قبله فرعون دنيا سر به سر * * * قبله خربنده چه بود ، كون خر
قبله ظاهر پرستان روي زن * * * قبله باطن نشينان ذوالمنن
موجب اغراز كعبه
* * * 743
كعبه را كش هر زمان عزي فزود * * * آن زاخلاصات ابراهيم بود
|
161 |
|
سلطان ولد
سلطان ولد ( 623 هـ . ق . ـ 712 هـ . ق . ) بهاءالدين احمد سلطان ولد فرزند بزرگ مولانا جلال الدين رومي عارف بزرگ و سراينده مثنوي معنوي است كه در شهرلارنده در آسياي صغير متولد شد و علوم طريقت و عرفان را نزد پدر و شمس الدين تبريزي و شيخ صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلپي آموخت و در اين راه به مقام عالي رسيد و جاي پدر را در ارشاد گرفت . سلطان ولد شعر نيز مي سرود و به زبان تركي نيز آشنايي داشت . مثنوي ولدنامه از اوست .
|
162 |
|
* * * 41
هيچ غير حق نبيند در وجود * * * بي سر و بي پا كند جانش سجود
سوي آن كعبه رَوَد كِش نيست جا * * * قبله گاهش حق بود در اِلتجا
در جهان محو ، سَيرانش شود * * * چون دهد يك جان دو صد جانش شود
* * * 239 سير خشكي را بُود پايان وحَدّ * * * سَيرِ دريا را نه حَدّست و نه عَدّ
راه را تا حق بود حَدّ بي گمان * * * راه را در حق نه حدّ دان نه كران
ره تويي و مر ترا آخر بُود * * * چون رسي در حقّ ، خودي آنگه رَود
خود حجاب حق تويي ، بگذر ز خود * * * تا رسي بعد از گذشتن در اَحد
ليك راه وصل را نَبود كران * * * دايماً باشي در آن بي خود روان
راه بعد از وصل آمد معتبر * * * غير آن راه ره نگويد باخبر
ور بگويد باشد از روي مَجاز * * * زآنكه نتوان طوف كردن بي حِجاز
هر كه بي كعبه كند جايي طواف * * * بهر لاغي باشد آن يا از گَزاف
پس يقين دان راه بَعدِ وصلِ هوست * * * اوليا را راه اندر عَين اوست
« سَير الي الله » را بُود پايان و حدّ * * * « سَير في الله » را نه حدّ باشد نه عَدّ
اينچنين سَيري فَن آن بنده است * * * كاو ز خود مرده ست و از حق زنده است
* * * 264 جمله بي سويست آنجا سوي نيست * * * شهر جان را خانه ها و كوي نيست
نقش اندر آب غير آب نيست * * * خوابشان را يَقظَه دان كآن خواب نيست
بلكه هست از يَقظَه بهتر خوابشان * * * مي رسد مقصود بي اسبانشان
صيدها گيرند بي اين دست و پا * * * صيدهاي دلرباي جان فزا
|
163 |
|
بي دهان نوشند شربتهاي زجان * * * بي قدم سوي قِدَم دايم روان
بي سِلاحي گردن خصمان زنند * * * بي لَهَب صد نار در هر جان زنند
بي فَرس بر فارسان تازند سخت * * * اَشقيا را بي غرض بخشند بخت
بي پَر و بالند پرّان سوي قاف * * * بي سر و بي پا همه اندر طواف
از خدا دارند نَهَ از خود طَوف را * * * در چنان اَمني نيابي خَوف را
* * * 292 چون خليلند آن نَفر ، شد دود و نار * * * بر همه ريحان و باغ و سبزه زار
عين آتش گلشن و ريحانشان * * * قعر دوزخ حوري و رضوانشان
رَو خليلي شَو كه تا نار بلا * * * سوي اين خوانت زَند دايم صَلا
انبيا را ز آن فزونست اين عَنا * * * كاين عَنا بختست و شاهي و كيا
* * * 340 تا به سوي كعبه جانها خَفير * * * گردد اين نظم لطيف دل پذير
كعبه جانها ملاقات خداست * * * آنچنان كعبه درون اولياست
پس ترا در جان سفر بايد كه تا * * * رو نمايد آنچنان كعبه ترا
بس درازست اين سفر كوتَه كُنم * * * سوي منزل بي حجابي ره كُنم
حاجيان عشق را كعبه خداست * * * آنكه اين ره را گشايد پيشواست
پيشوايي اين بود كز تو روان * * * گردد از گرداب تن چون جو روان
نقدِ خود كُلّي بيابد زين طلب * * * گرددش حاصل در آن ره وصل ربّ
هر كه گردد واسطه اين خير را * * * سهل گرداند سوي حج سَير را
پس ثواب اين شود عايد بدو * * * فهم اين سِرّ كُن ز جان و دل نكو
اين چنين خيري نيامد در جهان * * * از كسي اندر زمين و آسمان
|
164 |
|
چون جزا بر قَدر خيرست ، اي پسر * * * هر كه خَيّرتر جزايش بيشتر
چون زناني مَي برد طالب ثواب * * * بين زجاني چي بَرَد ، آن را بياب
آنكه ناني مي دهد چون در جزا * * * مي رسد وي را ز يزدان خيرها
وآنكه او قوتي دهد از خوان جان * * * تا شوند ارواحِ فاني جاودان
كُن قياس و نيك بنگر كه خدا * * * تا چها بخشد ورا اندر جزا
نان كجا و جان كجا ، هين فرق كُن * * * جان بود چون بحر و تن همچون سُفُن
زين عطا تا آن عطا فرقيست ژرف * * * اجر جان نسبت به نان باشد شگرف
* * * 464 از عَدَم جو ، هين ، مراد خويش را * * * كاو توانگر مي كند درويش را
رو ، عدم را قبله ساز ، اي كعبه جو * * * تا نمايد بي حجابي كعبه رو
خود عدم كعبه ست و قبله سوي اوست * * * در چنان كعبه كسي كي قبله جوست
ني كه در كعبه نماز آسان بُود * * * زآنكه در وي قبله ات يكسان بُود
خدّ و پيشاني و لبها و ذَقَن * * * جمله جاي بوسه دان در مرد و زن
جان كعبه مرد حق باشد يقين * * * كعبه جان را به چشم جان ببين
گر چه تن با قامت و قيمت شود * * * كي روا خوبي و لطف جان بُود
بلكه از جانست تن را آن جمال * * * وَرنه بي جان تن بُوَد كم از سُفال
از سفالي نَبوَدَت نفرت چنان * * * كه زمُرده آيدت اندر جهان
پس بود آن حُسن از جاني ني ز تن * * * مي رسد از جان نهان در مرد و زن
پس برو جان را بجو ، جان را پرست * * * زآنكه جان بر قصر آن منزل درست
چونكه از جان بگذري ، جانان بود * * * دَردِ دل را بعد از آن درمان بُود
جان كعبه چون يقين مرد خداست * * * كژ نيايد از وي الّا جمله راست
فعل و قول اوست از حق ني ازو * * * آلت محضست اندر دست هو
|
165 |
|
سر بسر قبله ست و كعبه ذات او * * * بد مبين او را چو حق كردش نكو
كعبه از آن رو شد عزيز اندر جهان * * * كه بنايش كرد مرد راه دان
ساخت ابراهيم آن را با صفا * * * از براي امتان مصطفا
تا كه گردد مؤمنان را قبله آن * * * سوي آن باشد نماز و سجده شان
چون از او شد كعبه در عالم عزيز * * * همچو جان اندر بني آدم عزيز
او چسان باشد ، عجب ، ياربّ ، چسان * * * چون ازو شد كعبه قبله مومنان
باشد او باقي چو جان و كعبه جسم * * * باشد او همچون مُسَمّي كعبه اسم
شرح حال او نگنجد در زبان * * * غير حق نشناسد او را كس عيان
هر كس او را كي تواند قبله كرد * * * اين نصيب او بود كِش هست درد
درد عشق حق نه درد آب و نان * * * كاو نخواهد غير حقّ را در جهان
پرده سوز راه حق دردست و بس * * * اندرين ره درد در خوردست و بس
هر كه بي دردست او افسرده است * * * گر چه زنده مي نمايد ، مرده است
همچو دنيا پرده خالق بود * * * پرده كي از حُسن حق آگه شود
آنكه او طالب بود ديدار او * * * مي نخواهد غير آن دلدار را
جمله « لا » باشند و « الا » حق درو * * * زو نمايد در جهان بي پرده رو
جز خدا در وي نباشد هيچ چيز * * * از بد و نيك و از خوار و عزيز
ما سِوَي الله چون نماند ، الله بُود * * * بنده چون از خود فنا شد ، شه شود
چون مقام اينجا رسد جوينده را * * * بيند اندر گفت او گوينده را
جمله اَسما از مُسمّاها جداست * * * گرچه در روي زمين و بر سماست
اسم هر چيزي نباشد عين آن * * * نام نان باشد جدا از عين نان
كل اشيا همچنين از نيك و بد * * * دو بُوَند اسم و مسمّي در عدد
كيك اسمايي خدا نبود چنان * * * يك بود اسم و مسمّي بي گمان
حق تعالي نيست از اسما جدا * * * هست اندر اسم پيدا ، اي فتي
|
166 |
|
آنچنانكه مغز معني در سخن * * * پُر بود مانند كالا در سُفُن
معني هر آيتي در لفظ آن * * * هست پُر همچون كه اندر جسم ، جان
پيش آنكس كاو در آن حاذق بود * * * كي زآيت معنيش پنهان شود
خواند آيت را به معني بي ملال * * * چون بر او كشفست معني با كمال
آنكه معني را نداند او زحرف * * * ماند از مظروف غافل حبس ظرف
|
167 |
|
شيخ محمود شبستري
شبستري ( 687 هـ . ق . ـ 720 يا 74 هـ . ق . ) سعدالدين محمود بن عبدالكريم شبستري از عارفان بزرگ قرن هفتم و اوايل قرن هشتم . وي در قريه شبستر نزديك تبريز متولد گشته و ظاهراً همه عمر را با آرامش در همان شهر يا نزديك آن به سر برده و همانجا وفات يافته است :
شهرتش در عهد الجايتو ابو سعيد بود و از جمله فاضلان و بزرگان متصوفه به شمار مي آمد . چنانكه از هر جا براي پرسيدن مسائل فلسفي و عرفاني به حضورش مي رسيدند . از آثار معروف او مثنوي « گلشن راز » است در تصوف . ديگر رساله « حق اليقين » و رساله « شاهد » است . رساله « سعادتنامه » و « مرآة المحققين » در تصوف نيز به او منسوب است . رساله حق اليقين و مرآت المحققين در مجموعه عوارف المعارف در شيراز چاپ شده است .
|
168 |
|
* * * 3
در سفرها به مصر و شام و حجاز * * * كردم اي دوست روز و شب تك و تاز
سال و مه همچو دهر مي گشتم * * * دِه دِه و شهر شهر مي گشتم
* * * 79 همه حكم شريعت از من تست * * * كه اين برجسته جان و تن تست
من تو چون نماند در ميانه * * * چه كعبه ، چه كنشت ، چه ديرخانه
* * * 171 لفظ روح الله است عين مجاز * * * همچو بيت الله است در اعزاز
حق تعالي كه مبدأ اشياست * * * پيش هر كس ز نور او جانهاست
* * * 212 وز سلام او شود مسلمان باز * * * به زكوة و به صوم و حج و نماز
به زبان و به دست و قلب سليم * * * هيچكس را از او نه خوف و نه بيم
* * * 225 همچو گوئي بُد آن زمين و بر او * * * بيت معمور و جاي كعبه در او
پس بگسترد باز جمله زمين * * * از بر گوي تا كه گشت چنين
|
169 |
|
جامي
نورالدين عبدالرحمان بن نظام الدين احمدبن محمد ، بزرگترين شاعر و اديب قرن نهم هجري است كه به سبب مولد خويش ـ جام ـ و ارادت به « شيخ احمد جام » جامي تخلص مي كرده است . وي مدتي در هرات و سمرقند به كسب علم پرداخت و سپس راه سير و سلوك در پيش گرفت و در سلك بزرگان طريقه نقشبندي در آمد . بيش از 50 اثر از جامي برشمرده اند و از آن جمله است : ديوان ، هفت اورنگ ( شامل مثنوي است كه به تقليد از خمسه نظامي نوشته شده ) ، نَفَحات الاُنس ، لوايح ، اَشعة اللمعات ، بهارستان . جامي در سال 817 به دنيا آمده و در سال 898 هـ . ق . دار فاني را وداع گفته است .
|
170 |
|
* * * 32
بيابانيست هائل كعبه مقصود را در ره * * * كه بي قطع اميد از خود بريدن نيست امكانش
گر آري رو دران كعبه چو ريگ گرم زير پا * * * سپردن بايدت صد گونه آتش و بيابانش
شود هر خار قلابي به قصد جذب جان در تن * * * اگر دلخسته بالين نهد زير مغيلانش
نشايد بارگي اين راه را جز ناقه شوقي * * * كه باشد باد حسرت پاي و كوه درد كوهانش
رسي از شير اين ناقه سوي مقصد ولي وقتي * * * كه يابي ز اختصاص ناقة الله داغ بررانش
خدنگ محنتي كز سست فقر آيد نهال آسا * * * مكن سينه به زخم ناخن اندوه و بنشانش
كه دانم عاقبت گردد درختي بارور زينسان * * * كه پيرامون خود جاويد يابي ميوه افشانش
چو صوفي دامن همت كشد در طارم وحدت * * * گريباني كند دوش فلك از عطف دامانش
وگر در جستجوي قربت آرد در گريبان سر * * * فتد زه بر كمان قاب قوسين از گريبانش
تني كس نيست در جان جنبش دردي جمادي دان * * * كه داده نقش پرواز طبيعت شكل انسانش
* * * 67 به جان شو ساكن كعبه بيابان چند پيمايي * * * چو نبرد قرب روحاني چه سود از قطع منزلها
|
171 |
|
بر آر اي بحر بي پايان ز جود بيكران موجي * * * كه خلقي تشنه لب مردند بر اطراف ساحلها
* * * 72 شرف كعبه بود كوي تو را * * * زادها الله تعالي شرفا
زائر كوي تو از كعبه گذشت * * * سر كوي تو كجا كعبه كجا
ساخت همچون مه نو تا شده پير * * * ميل ابروي توام پشت دوتا
سر من غرقه به خون افتادست * * * تا فتادست ز تيغ تو جدا
بي تو با جان دگرم باقي نيست * * * جان اگر رفت تو را باد بقا
هر كجا درد دوا نيز بود * * * چو تو بي درد فتادي چه دوا
* * * 83 ساقي به جدل حل نشود مسئله ما * * * مي ده كه ز حد مي گذرد مشغله ما
در راه طلب باديه كعبه چه باشد * * * صد باديه كعبه و يك مرحله ما
در راه درآيند همه هرزه درايان * * * گر بانگ ورائي رسد از قافله ما
پشمينه سياه از سبب زلف تو كرديم * * * در خرقه به زلف تو رسد سلسله ما
زد از دل ما شعله بر اوج فلك آتش * * * شد نورده شمع فلك مشعله ما
ما را گله از خوي تو اين است كه هر چند * * * كرديم گله گوش نكردي گله ما
جامي مطلب دولت وصلش كه برونست * * * تحصيل چنين منزلت از حوصله ما
* * * 94 به كعبه گرانماي جمال خود ما را * * * ز خون ديده كنم لعل ريگ بطحا را
به دور حسن تو از مهرء وفا پرداخت * * * شعبد فلك اين حقهاي مينا را
|
172 |
|
اي در هواي مهر تو ذرات كائنات * * * واقف نه از كماهي ذات تو هيچ ذات
شد چشم عقل خيره چو در مبداء ازل * * * حسنت نمود جلوه در آئينه صفات
هر خشتي از كنشت شود كعبه دگر * * * گر پرتو جمال تو افتد بسومنات
هر جا كه تافت پرتو انوار عزتت * * * عزّي نديد عزّي و قدري نديد لات
در بحر كبرياي تو آن كس كه شد فنا * * * چون خضر برده راه به سرچشمه حيات
هر كس به كعبه طلبت رو هد نخست * * * ازكل كائنات كند قطع التغات
جامي ببخش جامي لب تشنه را به لطف * * * زان باده كز كدورت حبلش دهد نجات
* * * 105 اي صفات تو نهان در تتق وحدت ذات * * * جلوه گر ذات تو از پرده اسماء و صفات
ما گرفتار جهت از تو نشان چون يابيم * * * اي سراپرده اجلال تو بيرون ز جهات
از نداي تو در افتاد صداي بحرم * * * خواست صد نعره لبيك ز اهل عرفات
ما نداريم مشامي كه توانيم شنيد * * * ور نه هر دم وزد از گلشن وصلت نفحات
مذهب عشق كجا چاشني عشق كجا * * * آن يكي ملح اجاج آمد و اين عذب فرات
با وفائي تو درآميخت چنان آب و گلم * * * كه دمد بعد وفات از گل من بوي وفات
مرد جامي به سر تربت او بنويسيد * * * هذه روضة من حلّ به العشق فمات
* * * 112 بهر كس دارد آن چشم التفاتي * * * به حال ما چرا بي التفاتست
به راه كعبه وصلت دو چشمم * * * يكي چون دجله و ديگر فُراتست
|
173 |
|
* * * 120
تير تو آمد فرو سينه بسي تنگ بود * * * دل بعدم رو نهاد جاي به پيكان گذاشت
كعبه رو را كشيد جذبه خاك درت * * * راحله وز او را زير مغيلان گذاشت
* * * 149 اي درت كعبه ارباب نجات * * * قبلتي وجهك في كل صلات
بر سر كوئي تو ناكرده وقوف * * * حاجيان را چه وقوف از عرفات
رفته آوازه قند تو به مصر * * * كوزه خود زده بر سنگ نبات
غم عشاق تو آخر نشود * * * انزل الله عليهم بركات
گر عبارت كند از ميم دهانت * * * آيد از چشمه ميم آب حيات
مي كشي هر طرف آن حلقه زلف * * * بس كن اي باد صبا زين حركات
جامي از درد تو جان داد و نگفت * * * فهو ممّن كتم العشق فمات
* * * 154 مرا چو قبله نگردد بعيد گه رويت * * * ز عيد گه كنم آهنگ كعبه كويت
تو عيد خلقي و قربانت آنكه مردم را * * * كشد به غمزه خونريز چشم جادويت
اگر چه نيست درين عيد رسم مه ديدن * * * نمي رود ز ضميرم خيال ابرويت
گذشتم از هوس كعبه و طواف حرم * * * همين بسست مرا حج كه بگذرم سويت
ز تاب هجر تو مي سوختم بحمدالله * * * كه سايه بر سرم انداخت سرو دلجويت
به ضبط مملكت دلبري گشادي دست * * * دعاي خسته دلان باد حرز بازويت
بردن خرام و مترس از گزند كنه هر سو * * * هزار بنده چو جامي بود دعا گويت
|
174 |
|
* * * 159
عشقت كه بود كعبه ارباب سلامت * * * ريگ حرمش نيست به جز سنگ ملامت
شهري كه نه جاي تو درو خانه نگيرم * * * در باديه كس را نبود جاي اقامت
* * * 159 از آتش دل سر به فلك بُرده علم بين * * * بر خاك شهيد غمت اينست علامت
ذوقي رسد از نامه او روز فراقم * * * گر نامه طاعت نرسد روز قيامت
ناجسته دهد پير مغان باده برندان * * * با معتقدان مي كند اظهار كرامت
گر وقت نمازي گذري سوي مؤذن * * * قد قامت او پست شود زان قد و قامت
هر نقش كه جامي نه بسوداي خطت بست * * * شست آنهمه چشم ترش از اشك ندامت
نقاش ازل كان خط مشكين رقم اوست * * * يارب چه رقمهاي عجب در قلم اوست
خاك قدم دوست شدم نيست كسي را * * * اين عيش كه امروز مرا در قدم اوست
بيرون بود از سلسله اهل ارادت * * * هر دل كه نه در طُرّه پرپيچ و خم اوست
تن گر چه به صد مرحله دورست ز كعبه * * * جان طوف كنان گرد حريم حرم اوست
آن از كرمش بود كه ميخانه بنا كرد * * * ميخواري ما نيز بنا كردم اوست
جامي دم توحيد زني ني همه وقتي * * * خوشوقت حريفي كه شناساي دم اوست
آواز خوشش بر صفت وحدت خويش است * * * با كثرت اطوار كه در زير و بم اوست
* * * 160 نيست مشتاق كعبه صوفي شهر * * * سخن كعبه گر نه در ره گفت
دوش جامي حديث زلف درخت * * * ز اول شام تا سحرگه گفت