بخش 8

15 ـ سعی هاجر 16 ـ تحلیلی از مناسک حج


175


شگفت زده شده و مي گويد: حاجي و ربا خواري آن هم در حين سفر; ... و اينان گاهي
قرض دادن به برادر مسلمان را مستحب مي دانند، امّا شنيدم كه چند نفري را كشف كرده بودند كه ربا مي خورده اند. در مدينه و مكّه صد تومان مي داده اند و سند صدو چهل تومان مي گرفته اند، واقعاً كه...!

اينان را مثل جيب بران سابقه دار به ايران برگردانده بودند. بنگر مردك، دنياداري را تا كجا با خود آورده است؟! تا حريم خانه خدا!

مجابي اضافه كرده: گرچه بانكها در پرورش چنين روحيّه اي بي تأثير نبوده اند. در سالهاي اخير چند بانك در جدّه شعبه باز كرده اند و هر يك براي جلب مشتري وام و تسهيلات بيشتري قائل مي شوند. چه افتضاحي و چه استقبالي؟! (1)

مجابي روز چهارم از جدّه پرواز مي كند و پس از نيم ساعت در فرودگاه مدينه فرود مي آيند. در مدينه شرطه ها مانع از بوسيدن ضريح مطهّر پيامبر اكرم مي شوند:...شرطه ها زوّار را به ملايمت از بوسيدن منع مي كنند و دايم مي گويند حرام حرام. امّا اگر پولي بدهي مستحب مي شود و چه علاقه اي به دستمايه ايرانيها دارند! مي بينيم كه رشوه خواري در جوار مرقد مطهّر پيامبر اكرم هم رواج دارد نه تنها در جوار قبر پيامبر كه در جوار كعبه نيز مانع بوسيدن حجرالأسود مي شوند كه با رشوه حل مي شود! حضرات شرطه ها به جان مردم افتادند و يك متري جمعيت را از ركن حجرالأسود دور كردند و مردم همه حيران كه عربي مشخّص(لابد) آمد و سنگ را بوسيد و رفت، تعجّب كردم كه چرا شرطه ها نگفتند حرام! حرام! و چرا با پارچه گره خورده نزدندش، رشوت مظلومان و ستم جبّاران گاه تا آستان خدا هم مي آيد!... (2)

هر چند مجابي به زيارت نامه خوانان و دعاخوانان حرفه اي كه به قول ايشان به كمين ايستاده اند، از ديد خاص و طنز آميز مي نگرد امّا نمي توان گفت كه به مناسك حج كه در كتب مناسك و احكام حج نوشته شده بي اعتنا است بلكه به نظر مي رسد كه هدف نويسنده نحوه عمل باشد كه منحصراً جنبه كسب در آمد براي عدّه بخصوصي پيدا كرده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اي قوم به حج رفته، ص 20

2 ـ همان، ص 57


176


است و بيش از آنچه به عمق و فلسفه حج توجّه كنند به ظواهر دستورات توجّه دارند.

نويسنده هشدار مي دهد كه زائران متوجّه اعمال خود باشند و بدانند چه مي كنند. او حكايت حاجيه اي را نقل مي كند كه مي بيند عدّه اي در محلّي ايستاده اند وبا حضور قلب و احترام دعا مي خوانند و اشك مي ريزند، او هم به تبعيّت از آنها دعا را تكرار مي كند و اشكي هم مي ريزد در آخر متوجّه مي شود كه زائر قبر عثمان بوده است!

مجابي مي نويسد: ما مذهبمان را مثل زيارتگاه هايمان چندان زينت داده ايم كه مقرنسها و آينه بنديها و چلچراغهاي فراوان آن، نخست چشم خودمان را خيره كرده است. او وقتي قبور بزرگان صدر اسلام و شهداي اوّليه رامي بيند كه سنگ پاره اي به عنوان اثر قبر گذاشته اند، مي گويد:

... پسر عثمان و وحشي قاتل حمزه كه مسلمان شده بود در رأس سپاهيان اسلام به ايران مي آيند و در مقابله با مجوسان كشته مي شوند و امامزاده اي مي شوند وحالا قبر حمزه سردار رشيد اسلام پيش روي ما بود، گورش از همه بزرگتر. ديدم كه قبر قاتل او در فهرج چه آبرومند بود، سروي هزار ساله در حياط مقبره اش بود و نئوني، زيارت نامه بقعه اش را روشن مي كرد و حالا قبر حمزه با خاك يكسان بود... .(1)

جواد مجابي وقتي ازدحام بيش از حدّي در مسجد قبلتين مي بيند كه امكان ورود بدان براي كسي به سادگي مقدور نيست، مي گويد:... اين نتيجه تلقين بعضي از اين حضرات است كه ثواب ركعتي نماز را در اينجا و آنجا را برابر هفتاد هزار ركعت مي دانند و آن روستايي خوش قلب و نيمه گناهكار به ضرب مشت و لگد مي خواهد در مكان معيّني حتماً نماز بخواند تا مگر بار گناهانش از بركت هفتاد هزار تايي سبك شود! به كسي گفتم آخر اين چه زيارت و ثوابي است كه به بهاي آزار ديگران خواهي؟ گفت: اينطور فرموده اند... سپس درادامه اظهار مي كند كه اين ثوابهاي نجومي و... مردم را به گناه كردنهاي قبل و بعد از ثواب دلير مي كند كه همواره ذخيره ثواب براي تائب موجود است.

نويسنده، مدينه را شهري فقير و كثيف ديده و نوشته است هنوز درد مندان سالهاي نخستين اسلام را در مدينه مي توان يافت و در مقابل اين محرومان در همين كشور به

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اي قوم به حج رفته، ص 42


177


اصطلاح مسلمان و پيرو پيامبر بزرگ اسلام، در پاي هر درختي از باغي كولر كار گذاشته اند كه درخت خنك شود و گرما ريشه اش را نخشكاند آخر از خارجه وارده شده است!

وقتي با آمريكايي مسلماني برخورد مي كند كه به حج آمده و غم تنهايي گريبانش را گرفته، مي گويد:

... گفتم اينجا را چطور مي بيني؟ گفت انباشته از قلب، نو مسلماني بود شايد مؤمن كه چنين راه درازي به سفر آمده و شايد توريستي كه مي خواهد فضولي كند و يا ناظري كه مي خواهد چيزي براي جايي بنويسد... .

حضور آمريكا و شركتهاي آمريكايي در مهبط وحي نويسنده رابه خشم آورده است. وقتي سفير ايران ايشان را دعوت مي كند، در راه بازگشت مي گويد:

... از كنار ديوار طولاني سفارت آمريكا رد شديم كه خود شهركي بود، حصن حصين بود كه غول آرامكو در آنجا، جا خوش كرده بود و بيدار كار بود...

مجابي از بعد تاريخي هم غفلت نورزيده، به تشريح اماكن مختلف و تاريخچه بناو تغييرات و تعميرات آنها پرداخته است. او حاجيان را به استناد سخن روزبهان بقلي به سه دسته تقسيم كرده: يك دسته به اموال و نفوس خود براي طلب پاداش حج مي كنند. گروه ديگر كه با دلهاي پاك از دنيا و آنچه در آن است براي امتثال امر و خشنودي خداي تعالي حج مي نمايند وگروهي هم با ارواح عاشق با طلب حقيقت و معرفت و تقرّب و صفاي وصال و زيارت ديدارگاه تجلّي و قصد مشاهده صاحب خانه دارند.

در نتيجه گروهي فقط در مدّت احرام از محرّمات دوري مي كنند و گروهي مادام العمر هيچگاه گرد محرّمات نمي گردند. نويسنده كه خود در مراسم شست و شوي كعبه شاهد و حاضر بوده، مي گويد درو ديوار كعبه را با گلاب ايران شست و شو مي دهند و كسي كه در ميان كعبه نشسته گلابها را در شيشه مي كند و به آنهايي كه درون كعبه رفته اند مي فروشد. يكي از فلسفه هاي مهمّ حج اتّحاد و وحدت مسلمانان جهان است كه هر چه بيشتر به هم نزديك شوند وصفوف خود را فشرده تر كنند. و شايد هجومهايي كه در مواقع خاص طواف كعبه، رمي جرات و.... مي آورند كه گاهي موجب حيرت نويسنده


178


شده همين باشد. امّا صحنه هاي تأسف انگيزي را كه در جهت مخالف اين هدف عالي
است مشاهده كرده; از جمله ترك مسجد الحرام در موقع نماز جمعه توسّط حاجيهاي ايراني كه تأثير بسيار بدي در ذهن برادران مسلمان مي گذارد.

عربها بيشترين اهميّت مسجد را به برگزاري همين نماز جمعه و خطبه روز جمعه مي دانند، امّا به عكس در نظر ما ايرانيها، مسجد بزرگترين پايگاه سياسي، عبادي، اقتصادي و اجتماعي است كه در آنجا درباره زندگي فردي و اجتماعي سخن مي گويند و تصميم مي گيرند.

توجّه به انقلابات ايران از جمله انقلاب مشروطيّت و انقلاب اسلامي كه منجر به برقراري نظام جمهوري اسلامي ايران شد نشان مي دهد كه مساجد چه پايگاههاي عظيم و مستحكمي هستند. در مساجد بوده كه براي بانك ملّي پول و جواهر جمع مي كرده اند و پنبه كمپاني رژي را در مسجد زدند و بيانيّه مشروطيّت از مسجد صادر مي شد.

امّا نويسنده، غافل از اينكه معتقدات ديني مردم ريشه هاي عميق دارد و آتش زير خاكستر است، ازاوضاع زمان خود (سالهاي حدود 1350) به اين باور رسيده كه ديگر از مساجد و روحانيّت كاري ساخته نيست! از اين رو در ادامه سخن خود مي گويد:

... به صيغه ماضي نوشتم كه مي پندارم در روزگار ما اين مركزيّت از مسجد و روحانيّت رفته است... .(1)

نويسنده سفرنامه، در بحثي كه با يك حاجي فارسي زبان كنيايي دارد، در مقابل هشدار او كه مي گويد: نگاه كن موقع نماز بعضي از شيعه ها چگونه از صفوف نماز جدا مي شوند؟! مي گويد: فكر مي كني تقصير با اين روستايي ايراني است يا پاكستاني و هندي يا فلان عرب بدعتگذار! من در اين تفرقه دست قديمي استعمار را مي بينم كه از زمان صفويّه تا كنون بذر نفاق بين شعب مختلف مسلمان پاشيده است. گفت: حالا كه استعمار را و ضعف و تفرقه ها را شناخته ايد چرا ادامه مي دهيد؟ گفتم:...

در پايان بحث با حاجي كنيايي مي گويد: اين وظيفه ملاّيان است كه راهيان سفر حج را توجيه كنند، آنها را از اين دستهاي پنهان استعمار و تفرقه افكن آگاه سازند و به آنها بياموزند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اي قوم به حج رفته، ص 66


179


كه غرض اصلي حج يگانگي و وحدت مسلمين جهان است نه اشاعه بغض و كينه كه متأسّفانه در رفتار هر دو طرف شيعه و سنّي مي توان ديد و نامي جز تعصّب جاهلانه نمي توان بر آن نهاد.

در پاسخ دوست كنيايي كه مي گويد: اغلب حاجيها روستاييان و كسبه فقيرند كه آمده اند و آنان كه نزديك به مكّه هستند براي كار و كسب مي آيند نه براي عبادت! مي گويد: گويي ايمان در قلب مردم فقير روشنتر است! داستان به حج رفتن بايزيد را از اسرار التّوحيد برايش گفتم كه مردي پيشش مي آيد و مي پرسد: كجا مي روي؟
پاسخ مي دهد: به حج. مي پرسد چه داري؟ مي گويد دويست درم، گفت: بيا به من ده كه صاحب عيالم وهفت بارگِرد من بگرد، حج تو اين است. گفت چنان كردم و بازگشتم .

سپس اضافه مي كند: به پزشك كنيايي گفتم قديمي ها و مردان حق اينطورفكر مي كردند و حالاحجّ قسطي، حجّ دولتي، و حجّ تجارتي... .(1)

اميد است روزي اين اختلافات جزئيِ تفرقه انگيز حل شود و جهان اسلام به وحدت واقعي خود برسد. ان شاءالله.

مجابي از وضع مشعرالحرام اظهار عدم رضايت مي كند و مي گويد هر چند عرفات از روحانيّت و آرامش زيبايي برخوردار است، مشعر بسيار ناراحت كننده و خستگي آور است. نه بهداشتي دارد نه بيمارستاني و نه جاي خوابي! چه مي شد اگر در اين بيابان، شير آبي، بيمارستاني، چادري و تختي آماده مي بود. آيا از اهميّت حج كم مي شد؟! از اينكه به پيشنهاد ايران براي ساختن اين مكان وامكانات توجّهي نشده و گفته اند اينجا جاي رياضت است نه محلّ استراحت، ناخشنود است.

اشاره كرديم كه نويسنده بعضي از اعمال را در قالب طنز به تمسخر گرفته است، البتّه مقصود ايشان نفس عمل ومناسك نيست بلكه عاملين جاهل به فلسفه اعمال است.

از اين رو از كساني كه به بيمارستان و در مانگاهها مراجعه مي كنند، به عنوان:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اي قوم به حج رفته، ص 70


180


...بعضي از مصدومين مبازره با شيطان... يا در هجوم مردم براي رمي جمره مي گويد:
شنيدم پيرمردي بر اثر فشار دنده هايش خرد شده است، چون روز اوّل فشار به قدري زياد است كه، جان بدر بردن از دست مردمان خشمگين كه برشيطان حمله مي برند سخت تر از مقابله با شيطان است... .(1)

از نحوه قرباني و به هدر رفتن گوشتهاي آن، همچون ديگران سخت دل آزرده است و مي خواهد علماي دين فتوايي صادر كنند كه به حاجي اجازه دهند قرباني را در شهر و وطن خود انجام دهد و گوشت آن را به نيازمندان و فقرا بدهد ـ غافل ازآنكه كساني هم كه پس از حاجي شدن روزهاي عيد قربان در موطن خود قرباني مي كنند، گوشتهاي قرباني بين فريزرهاي خود و قوم و خويشها و بزرگان تقسيم مي شود و گاهي نيازمندان حتّي رنگ آن قرباني و گوشت را هم نمي بينند! طنزها خيلي گزنده است. وقتي براي رمي به سوي محلّ موعود مي رود، مي نويسد:

... خودم را به زحمت به نزديكيهاي ستون اوّل رساندم، سنگ اوّل يا دوم را نينداخته بودم كه عربي تنومند چنان تنه اي به من زد كه به هوا جستم، دمپايي از پايم در آمد و بر دوسنگ نوك تيز فرود آمدم كه نزديك بود دشنام وسقطي بر زبانم آيد. دورتر رفتم و به سوي شيطان نشانه گرفتم، و احيرتا! كه تمام سنگها بر سر مردمان فرود مي آمد، البتّه نشانه گيري من هم ضعيف است... .

مجابي پيشنهاد مي كند: چه مي شد اگر نرده اي مي كشيدند تا مردم با صف از ميان نرده بيايند و رمي كنند؟! ولي بعد خود مي گويد:

... امّا شايد اين صف كشيدن و در امتداد نرده رفتن آن جذبه ورا و بدوي را به نظمي سرد و بي روح بدل كند و آن حالت انساني را مسخ كند .

در عين حال مي گويد : من ترجيح مي دهم آن يورش و درهم آميختگي وشور و حال را، اينجا هزار سال با تمدّن فاصله دارد، بدويّتي است خوش آيند ـ لااقل در اين مراحل ـ و آن را خراب نكنيم... .(2)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ اي قوم به حج رفته، صص 84 ـ 83

2 ـ همان ص 88


181


15 ـ سعي هاجر

شكوه ميرزادگي به عنوان يك روزنامه نگار در سال 1356 مشاهدات و دريافتهاي خود از سفر حج را با بياني شيوا و قلمي شيرين وتوانا نگاشته است. شكوه آنجا كه فلسفه اجتماعي و سياسي حج را بيان مي كند، مي گويد:

... درست است و واقعيّت اين است كه ما مي رويم به صحراي عرفات براي تجديد پيمان، براي گذشتن و به خدا پرداختن، براي اينكه به يكديگر نزديك شويم، براي اينكه سياه و سفيد، سرخ و زرد در اجتماعي شركت كنيم كه مسأله نژاد و استعمار و استثمار را نديده بگيريم و در صورت امكان حل كنيم، براي اينكه مسائل اجتماعي، اقتصادي و سياسي مسلمانان جهان را در ميان بگذاريم و نيرويي متشكّل براي حلّ و فصل آن پيدا كنيم و بالاخره براي آنكه يك كنفرانس عام اسلامي را در انساني ترين و ساده ترين شكل برگزار كنيم! ولي آيا همه اين جماعت با اين ديد به عرفات مي روند و اصولا به حج مي آيند؟! يقيناً نه. اگر به اين فكر مي كردند، در طواف تورا مثل يك شيء بي ارزش به اين طرف و آن طرف پرتاب نمي كردند.لگدت نمي كردند مشت به سينه ايت نمي كوبيدند كه راهشان را تا كنار ديوار كعبه باز كنند.

اگر مي دانستند و از فلسفه مذهبي و جنبه هاي اجتماعي آن ـ چه در زمان پيامبر اسلام و چه در حال حاضر ـ خبر داشتند به تو چنان نگاه نمي كردند كه به بيگانه اي! و چنان از سر راه كنارت نمي زدند كه شئ بي ارزش را! اينها دنبال چه چيزي هستند و اين چيز هر چه هست، چه محمّد(صلي الله عليه وآله) قابل لمس و چه خداي غير قابل لمس، آنها تنها آن را شناخته اند و به آن عشق ميورزند و اگرتو عشق را شناخته باشي ـ در هر شكل و نوع آن ـ نمي تواني استدلال و منطق ديگري براي حالات اينها داشته باشي. مذهب اسلام مسلماناني دارد كه صرفاً عاشق اند، آن هم عشق به آن صورت بكرو دست نخورده اش، به آن صورت كه انسان نيالوده به دنياي صنعت مي توانست داشته باشد و او كه از دنياي صنعت تنها سهمش تفاله هاي آلوده است و چهره كثيف استعمار و استثمار، تنهاچيزي كه برايش مانده همين عشق است. آن هم به نوعي خاص از خود گذشتن و به معشوق پيوستن وتمام جهان را وهمه بود ونبود آن را در راه معشوق فراموش كردن و گاه فنا


182


كردن، كه عشق او با آگاهي نيست و وحشي ودست نخورده و دور از هر نوع روشنفكري است .(1)

ميرزادگي به روحاني كاروان مي گويد: من فلسفه اجتماعي رفتن به عرفات را مي دانم فلسفه مذهبي آن چيست؟ روحاني پاسخ مي دهد: اين سرزمين همانجايي است كه پيشواي مسلمانهاي جهان، پيامبر اكرم، قانون الهي را ـ قانوني كه در مدت 23 سال براي بشر آورده بود ـ براي مسلمانها بيان كرد و در همين جا بود كه انسانها را دعوت به هماهنگي با خود و ديگران كرد. اينجا است كه وقتي جبرئيل مناسك حج را به ابراهيم(عليه السلام)آموخت. گفت: آيا مناسك خود را شناختي؟!

شكوه مي گويد: گفتم وقتي فلسفه اجتماعي و فلسفه مذهبي را درهم كنيم، يك چيز در مي آيد و آن اينكه در عرفات مي شود حق را شناخت; حق را با همه حقّانيت و حقيقتي كه در آن مي شود يافت. و اين البتّه نه به دليل جمع شدن ميليونها انسان كنار هم، بي آنكه حسابها وسياستهاي شخصي در ميان باشد، اينجا رسيدن انسان به انسان است. اينجا رها كردن تكليف انسان به دست انسان است و در همين جا است كه مي شود حقّ و حقانيتي پيدا كرد، اگر انديشه ات جز اين نباشد. و فكر مي كنم چه خوب است كه دوباره در احرام هستم، در اين چند متر پارچه ساده نخي و دور از همه انديشه هايي كه يك عمر گرفتارشان بوده ام و چه خوب است كه دارم مي روم تا در يك صحرا بدون آلودگيهاي ماشين و صنعت با انسان، با نفس انسان تنها باشم .(2)

شكوه آثار شديد غربزدگي را در سرزمين وحي مي بيند و سخت از اين گرفتاري در رنج است و با سوز درون مي گويد: در جدّه، و بهتر است گفته شود در عربستان، هر چيز كه مي بيني خارجي است; از سنجاق سرگرفته تا بيسكويت و چاي و برنج و روغن و آب آشاميدني و روح غرب به شكل دردناكي روي همه جا و همه چيز سايه انداخته و
دردناك بودنش را وقتي احساس مي كني كه مي بيني در مغازه اي كه راديو ترانزيستوري را 12 ريال سعودي مي فروشند! دفترچه دويست برگي 20 ريال سعودي است! اصلا كاغذ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ شكوه ميرزادگي، سعي هاجر، چاپ اول 1356، چاپ فاروس ايران، ص 83

2 ـ همان، ص 84


183


و قلم پيدا كردن آنقدر وقت را مي گيرد كه با يك دهم آن مي توان دهها راديو گرام، تلويزيون و ضبط صوت خريد... .(1)

نويسنده لباس احرام مي پوشد و نيّت مي كند; نيّتي براي از همه چيز گسستن و به خدا پيوستن اينجا است كه حالت روحاني در زائر بيت الله پيدا مي شود. او را از خود بيخود مي كند. غرق در عوالم ماوراي طبيعي مي كند. اشك شوق مي ريزد . دريغم مي آيد كه حالات دروني اين نويسنده چيره دست پر احساس را ناديده بگيرم و از آن بگذرم.

شكوه مي نويسد: خودم را مي كَشم زير درختهاي نخل و به اشك، كه بيتاب گشته، راه ريختن و فرو افتادن مي دهم. حالااز خلاء بيرون آمده ام و در جرياني لطيف غوطه مي خورم; گويي در ميان دريا شنا مي كنم و بي آنكه ساحل را ببينم، بي خيال از بود و نبود ساحل و بي خيال از لحظه اي بعد، تن به آب مي سپارم.

حالا نخلها چه زيبايي غريبي پيدا كرده، گلهاي كاغذي سرخ چقدر درخشان شده است! آسمان چه رنگ عجيبي دارد و هوا چقدر مطبوع و قابل لمس شده است كه هر بار به ريه هايم فرو مي رود، نوازشش را روي گوشت و خونم حس مي كنم. آه خدايا! چقدر مي خواهم همه چيز را لمس كنم. همه اشياء و گياهان را نوازش كنم. چه رقّت قلبي پيدا كرده ام! مي ترسم راه رفتنم بر خاك آزارش دهد و سايه ام بر درختها غمگينشان كند.

چه يگانگي اي با همه موجوداتِ زنده پيدا كرده ام. چه آرامشي، چه سرشاري، چه اوجي! خدايا! چه اوجي! يعني خدا را يافتن اين همه عظمت به دنبال دارد؟! من از درون من فرياد مي كند، آري; زيرا خدا حقيقت و محبّت است. وجدان و اخلاق است. نيكي و تسلّط بر نفس است. نترسي و بي باكي است. ايمان است ولي يافتن خدا چندان هم ساده نيست. به كمال پاكيزگي نائل شدن، انديشه و گفتار را از هر شهوتي آزاد ساختن و برتر از همه جريانهاي نفرت انگيز و بيزاري قرار گرفتن و به همه مظاهر مادي پشت كردن، ساده كه نيست، سهل است! خيلي هم مشكل است.

امّا تو!

حالا تو بر اين مشكل غالب شده اي. تو از اين مشكل گذشته اي و داري در جريانِ دلپذيري حركت مي كني كه تو را تا خانه خدا مي كشاند. حالا دقيقاً مي فهمم كه خدا را با

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سعي هاجر، ص 30


184


منطق نمي شود شناخت، حتّي اگر تئوريهاي بسياري براي اثبات و شناختن او پيدا كني. خدا همان حقيقت روح نوازي است كه تنها با احساسي صادقانه و لطيف مي توان شناخت; احساسي كه به ندرت در وجودت سر مي كشد و اين حقيقت فقط قادر است بر دلها حكومت كند; دلهايي كه به درك و فهمي مشخّص و كامل رسيده باشند.

وقتي تو به اينجا آمده اي; يعني خدا تو را خوانده است و حالا اين با تو است كه امر او را چگونه پاسخ دهي؟! به حنجره ام، به صدايم، به مغزم و به تك تك اندامهايم گويم: بگو، بگو، بگو! بگو پذيرفتم خدايا! پذيرفتم كه نيست شريكي براي تو. پذيرفتم. به حنجره ام، به صدايم، به مغزم و به تك تك اندامهايم مي گويم: بگو كه اگر جواب تو، به صداقت باشد، جوابي براي خداست و اگر به ريا باشد تكرار صداي خود تو است; صدايي كه هنوز باور ندارد كه هيچ چيزِ قابل لمسي سزاوار ستايش و پرستش نيست... .(1)

احساسات پاك و شايد هم زنانه و مادرانه نويسنده، در تمام نوشته اش پيداست. از اينكه در حريم مكّه ظاهراً ممنوعيّت ورود غير مسلمانها وجود دارد خوشحال مي شود ولي تأثر او را از بيان خودش بشنويم:

وارد حريم مكّه كه مي شويم يك جور حسّ غرور آميز سراغم مي آيد كه: آه! اينجا جولانگاه انسان شرقي است; جولانگاهي كه با ممنوعيّت مذهب، خيال آدميزاد از جماعت غربي راحت است كه حداقل در اين محدوده راه ندارند. و هم خاك از تجاوزشان در امان است وهم انديشه و ...زال زاده جعبه بيسگويت آمريكايي را كه به تعارف به طرفم مي گيرد، تكان مي خورم و ازخودم شرمنده مي شوم و روزهاي بعد در مكّه وقتي شكلات سوئيسي، آب نبات انگليسي، بيسگويت آمريكايي و آب آشاميدني ژاپني و ... .(2)

وقتي در حديبيّه وارد مسجد سوت و كور و بدون روشنايي مي شود وزن و مرد را در كنار هم مشغول عبادت مي بيند، به برابري زن و مرد در اسلام فكرمي كند:

نماز را كه تمام مي كنم تازه متوجه مي شوم اينجا زنها و مردها بدون اينكه ديواري

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سعي هاجر، صص 44 ـ 42

2 ـ همان، ص 55


185


بينشان باشد و حتّي بدون حقّ تقدّم در كنار هم به نماز ايستاده اند و اين يكساني و برابري را بعدها در هر كجا كه مراسم يا اجتماعي مذهبي است، مي بينيم و اين همان چيزي است كه اسلام دقيقاً به آن توجّه داشته است و عجيب اينكه در كشوري كه مسائل اسلامي تا اين حد مورد توجّه است و حتّي قانون اساسي آن از قوانين اسلامي گرفته شده است، در اجتماعات مختلف منهاي اجتماعات مذهبي زن را پشيزي نمي گيرند .(1)

شكوه با وجودي كه خود يك زن است، افكار و انديشه هاي زنان را به نقد و تجزيه و تحليل مي گيرد. در عرفات و در ميان چادرها كه اغلب به دعا مشغولند، در چادر زنها صحبت از خريد است; از اينكه پارچه مخمل بهتر است يا گيپور و كدام در تهران متداول است. چه پارچه اي براي شب خوب است و چه براي روز، مرواريد با لباس سياه زيباتر است يا با لباس سفيد، دختر مهين خانم شيك پوش تر است يا عروس اختر خانم، سوسن بد لباس است و سيمين لباسهايش را به پاريس سفارش مي دهد ... كلافه شدم به تنها چيزي كه فكر نمي كردم اينكه اينجا هم اين حرفها باشد!

در اين حال نويسنده مورد توجّه خانمي قرار مي گيرد كه چون به اروپا نرفته به مكّه آمده است; خانمي كه مي بيند حيران هستم، خودش را مي كشد كنار دستم و به بهانه اينكه چه مي خواني؟ روزنامه نويسي؟ كار پر هيجاني است! سر صحبت را باز مي كند و چه دلخور از همراهانش كه به قول خودش اكثر چپ اند، و از خودش مي گويد كه: چقدر از آمدن به اينجا دلخور است كه خانه خدا است و قربونش برم، نمي گم كه بدم مياد امّا خُب با اين جماعت همسفر شدن مشكل است!

ـ رُك و راست مي گويم : مگر مجبور بودين بيايين؟!

ـ خب آره! شوهرم امسال نمي توانست سفر بره; يعني اروپا بي اروپا، تنها هم كه اجازه فرنگ نمي داد، چاره اي نبود، گفتم مكّه دهنشو مي بنده و ...

زنها هنوز سر رنگ لباس در زمستان آينده بحث مي كردند و مشغول گفتگو بودند. او كنار من نشسته با لبخند مسخره اي گفت: همه شون بيخود ميگن و سرش را كنار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سعي هاجر، صص 54 ـ 53


186


گوش من آورد كه: به شما مي گم نقره اي و طلايي، رنگِ زمستان امسال است، البته اين خبر اختصاصيه و ... به بهانه اي از چادر مي زنم بيرون و... (1)

جاي بسي شگفت است كه اين افراد خود را فرزندان هاجر مي دانند و بي خبر از فلسفه اعمال هاجر! تسليم محض بودن در برابر فرمان الهي، كه توسّط شوهرش ابراهيم به او ابلاغ مي شود، سعيش بين صفا و مروه كه درباره فلسفه آن تفسيرهاي گوناگون شده از جمله: سعي بين صفا و مروه تذكّري است به درجات يأس و اميد، يأس از خودِ خاكيِ خود و اميد به لطف ازليِ الهي، تلاش و كوشش براي زندگي و سازندگي.

اميدوبيم هاجر در صفا و مروه، رسيدن به مطلوب و نجات فرزندش و تأكيد بر لطف خداوند است. وقتي در سعي به حالت لوكه حركت مي كنند، ياد آور لرزش تن هاجر و اضطرابي است كه از مرگ فرزندش دارد. صحّه گذاشتن بر تلاش انسانها براي زندگي است.

اين است هاجر و اينانند زناني كه به حج مي روند تا هاجروار سعي بين صفا و مروه كنند امّا... در داخل اتوبوسهاي لوكس ورودي جاده آسفالته حركت مي كنند و به گفته شكوه:

...خنده و گفتگو و شوخي و آواز... به راحتي ازمحيط و فضا دور مي شوند و ... به شبهاي سيزده بدر خودمان مي ماند. زنها توي اتومبيل دارند از سيزده بدر حرف مي زنند وصحبتها دارد به تهران مي كشد... .(2) و از همين خانمها است كه وقتي در جدّه از روحاني كاروان مي پرسد: مي شود با دستكش پلاستيكي و قاشق، سنگريزه ]براي رمي جمره [جمع كرد؟! و روحاني كاروان نمي تواند جوابي به آن خانم، كه همسر يكي از متنفّذين تهران است، بدهد و سكوت مي كند. امّا شكوه مي گويد:

روحاني كاروان ماكه رك گويي خاص به خود را داشت با صداي بلند گفت: اي خانم، يك طرف فلسفه همه اين اعمال شكستن اين احساسات خود پسندانه ماست، شكستن بت غرورهاي بيجاي ما و رسيدن به موجوديت خالص خاكي انساني ماست. اگر قرار

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سعي هاجر، صص 89 ـ 88

2 ـ همان ص 97


187


باشد اينجا هم تافته جدا بافته از ديگران باشيم ودلمان براي ناخن و پوست نازكمان بلرزد و دستمان را جدا از دست ديگران بدانيم، پس براي چه مي آييم اينجا؟ در خانه راحتمان نشسته ايم و فكرهاي ترگل و ورگل خودمان را مي كنيم .. .(1)

و اينانند حاجيه خانمهاي از خود راضي!

در پايان مقال، نكته تازه اي كه خانم شكوه ميرزادگي نوشته اند و در مآخذ ديگر كمتر ديده مي شود، اين است كه وقتي به مقام ابراهيم مي پردازد، چنين مي نويسد:

مقام ابراهيم، آنجا كه جاي پاي ابراهيم، بر سنگ را در ميان محفظه اي شيشه اي حفظ كرده اند، روبروي من است. خودم را از ميان جمعيت مي كشم جلو و با چشمهايي كنجكاو بر جاي پاي ابراهيم نگاه مي كنم. بر همين سنگ بود كه هاجر پاي ابراهيم خليل را با آب زمزم اشك چشمان مشتاقش شست و شو داد، وقتي كه ابراهيم پس از سالها به ديدن هاجر و پسرش آمده بود و با همه عشقي كه به هاجر داشت به خاطر تعهدي كه به ساره داشت حاضر نشد از شتر پياده شود و هاجر سنگي بزرگ را تا زير پاي ابراهيم كشاند تا همچنانكه او بر شتر سوار است پاي او را شست و شو دهد .(2)

16 ـ تحليلي از مناسك حج

ديد دكتر علي شريعتي در حج، با ديدگاه همه كساني كه تا كنون ياد كرديم، متفاوت است. او كه به دعوت و هزينه حسينيّه ارشاد، نه به استطاعت مالي خود، به سفر حج رفت، از حج برداشت و سخني ديگر دارد. اگر بخواهيم او و حجّش را بشناسيم، ناگزير بايد نوشته هاي وي را در ارتباط با اين سفر روحاني بخوانيم و نه تنها بخوانيم كه بفهميم و نه تنها بفهميم كه لمس كنيم و بچشيم.

دكتر شريعتي درباره حج و فلسفه و تحليل مناسك آن، سلسله گفتارها و سخنرانيهايي دارد. او در دو كتاب: ميعاد با ابراهيم و تحليل مناسك حج مي گويد: حج و زيارتِ حاجي در عين حال كه يك زيارت و دعا است، در عين حال كه عبادت است،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سعي هاجر، صص 104 ـ 103

2 ـ همان، صص 68 ـ 67


188


در همان حال تفكّر و انديشيدن درباره خودش، درباره مذهبش درباره تمام اعمال و مراسمي است كه او انجام مي دهد . فرصتي است كه انسان از متن پليد زندگي روزمرّه كنار بيايد و خودش را ببيند و درباره خودش، درباره زندگي، عمر و جهان و سرنوشتش بينديشد.

حج در نظر دكتر شريعتي آينه اي است كه هر چه در وجوه مختلف انسان شناسي، تاريخ، مذهب، فلسفه و حتّي زندگي انسان امروز گفته شده، در آنجا به صورت يك جوهر خالص و يك دستگاه عظيم خوش آهنگ و كامل مي توان ديد.

وي با وجودي كه مي پذيرد و تأييد مي كند كه حج تكليفي است كه شخص مستطيع در طولِ عمرِ خود، يك بار وجوباً بايد انجام دهد، اضافه مي كند: اينطور نيست كه هر وقت خواست انجام دهد حج را، بگذارد براي سالهاي آخر عمر. اين يك واجب عملي است; واجبي است كه اثرش را بايد فرد و جامعه پيش از مرگ در زندگي و در دلش ببيند. بنابراين نبايد به اين فكر بود كه تا آخر عمر فرصت داريم، بلكه بايد به محض فراهم شدن شرايط، حج را انجام داد. متحوّل شد وبا زندگي نو ادامه حيات داد.

دكتر مي گويد: استطاعت تنها به معناي تمكّن مالي كه ما مي فهميم نيست بلكه استطاعت يعني توانايي انجام يك عمل. استطاعت خاصّ حج نيست كه حج را فقط خاصّ افراد ثروتمند بدانيم، كه خداوند براي ناس مقرّر فرموده است، نه براي خاص .

حج جاي انديشيدن است. حج عملي است براي فهميدن. ابراهيم انتظار كساني را مي كشد كه او را مي شناسند و معني اسرار عمل او را مي فهمند. در عين حال كه سنّت حج در ميان ما زنده است، متأسفانه از نظر شناخت فلسفه اين سنّت ابراهيمي بي نهايت فقيريم و فقيرتر مي شويم، در حالي كه حج هر روز و هر سال رسماً و عملا زنده تر و پرشورتر مي شود.

شريعتي به حج به عنوان يك سنّت و عملي نگريسته كه داراي ابعاد فلسفي منطقي، عقلي، انساني و تحليلي است كه از طريق تاريخ، روانشناسي اجتماعي و جامعه شناسي و فلسفه به آن نگريسته مي شود و يك بعد پنهاني هم دارد كه فردي و دروني است و به بيان در نمي آيد و قابل تجزيه و تحليل نيست و آن احساسي است كه روح در مقابله با چنين


189


داستاني در خود مي يابد.

احساسي كه عاشقانه است. عارفانه است. دروني و مربوط به تأثير فردي و خاص هركس است .

زنده ياد دكتر علي شريعتي مي گويد: ابراهيم انتظار كساني را مي كشد كه او را مي شناسند و معناي اسرار عمل او را مي فهمند; كساني كه مي فهمند، ابراهيم يك تنه در برابر همه بين النّهرين، كه بر جهان آن روز حكومت مطلق علمي، اقتصادي و سياسي و ... داشت و تجّار سومر تجارت هند را هم قبضه كرده بودند ايستاده و مي دانند كه ابراهيم مي دانسته است اين تنها قيام كردن و ايستادن در مقابل همه بي نتيجه است، ابراهيم مي دانسته كه در برابرش قدرت و آتش است و مي داند كه داستان ابراهيم و آتش نمرود درس بزرگي است براي انسان امروز كه هيچوقت در برابر آگاهي عقيده اش نسبت به يك حقيقت مسؤوليّت از او سلب نمي شود، هر چند همه شرايط عليه حقيقت و عليه اعتقاد او باشند.

ابراهيم به سرنوشت ستم و قدرت و انتقام دچار شد و براي سوختن نهضت ابراهيم و ابراهيم، آتش برافروختند; آتشي بس عظيم كه علي رغم خواست دستگاه ستم و قدرت، بر ابراهيم گلدسته شد.

اينجا ديگر طبيعت كار ساز نيست، قانون علّيت نارسا و ناتوان است و در مقابل، مشيّت الهي و خواست او حاكم بر سرنوشت همگان مي باشد، بدانيد كه اگر همه ستمكاران عالم در همه طول زمان، در برابر يك ندا برخيزند، نه تنها انتقام نخواهند گرفت و آن فرد را نخواهد شكست بلكه خود آن جبهه گيري در خدمت قائم به قسط و عدل و داد خواهد بود.

عبادات در همه اديان فردي است و جنبه دروني دارد، تنها عبادتي كه علاوه بر جنبه فردي و دروني، از ابعاد جمعي و بروني نيز برخوردار است حج است; زيرا در سراسر حج و داستان حج و تاريخ حج، فرد گم مي شود و مردم و م براي اولين بار خودنمايي مي كند. جلوه گري مي كند. در طواف فرد مطرح نيست، جمع است كه حركت مي كند، فرد همچون قطره اي در دريا غرق شده، گردابي فشرده، در هم، در حال حركت و


190


گردش است. در اين گرداب فرد وجود ندارد من در آن حل شده است.

به نظر دكتر: حج عبارت است از يك تمرين همه ساله و همه نسله براي انسان بودن و براي جامعه ابراهيمي داشتن .(1) او بسيار متأثر است از اينكه در عصر حاضر فلسفه اصلي حج فراموش شده و مسلمانان خوار شده اند، فلسطينيان آواره اند. مسلمانهاي ديگر كشورها توجّهي كه بايد نسبت به آوارگي آنها داشته باشند ندارند. هجوم زائراني كه به گفته ايشان به دعوت ابراهيم آمده اند تا به اين بت شكن بزرگ تاريخ نشان بدهند كه ما به نهضت تو وفاداريم. به بازارها و هفت ساعت در بازارها اجناس بنجل آمريكايي و ژاپني را خريد مي كنند، در قهوه خانه ها وقت را به بطالت مي گذرانند، او را رنج مي دهد و درد مندانه به انتقاد مي پردازد.

حج ازنظر دكتر شريعتي يك تعريف خاصي ندارد و اگر خواسته باشيم به اين سؤال كه حج چيست؟ پاسخ بدهيم بايد به شماره همه حج گزاران از اوّل تاريخ حجّ تا كنون پاسخ دهيم. ولي در مجموع حج را مي توان حركتي از خود به سوي خدا، همگام با خلق دانست. حج در ميان همه احكام و اعمال ديگر مذهبي يا غير مذهبي ممتاز است.

اگر بخواهيم حج را از ديد دكتر شريعتي بيان كنيم، بايد حدّاقل هر دو كتاب تحليلي ازمناسك حجّ و ميقات با ابراهيم او را بازنويسي كنيم; زيرا در واقع كسي كه بخواهد برداشت ايشان را از حج بفهمد بايد همه گفته ها و نوشته هايش را در زمينه حج به دقّت بخواند; يعني مطلبي در حدود 999 صفحه را; زيرا خود ايشان مي گويند:

... بنابراين خواهش مي كنم كه اوّلا: بحث امروز مرا به عنوان يك سخنراني و يا يك كنفرانس مستقل تلقّي نفرماييد، و دوم اينكه اگر بتوانيد جلسات بعدي را هم كه اساسي ترين مطالبم را در اين جلسات مطرح خواهم كرد بشنويد و اگر نتوانستيد بشنويد، آنچه را كه امروز مي شنويد به عنوان سخن من درباره حج تلقّي نفرماييد، بلكه سخن من در پيرامون حجّ است ... من اين مسأله را از ديد خاصّي كه دارم تحليل مي كنم، ولي مي خواهم عرض كنم كه براي توضيح بيشتر و براي روشن شدن هر چه درباره حج

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ دكتر علي شريعتي، ميعاد با ابراهيم، چاپ دوم، بهار 1370 انتشارات مونا، ص 55


191


مي گويم ـ در همه مباحث ـ دانشجويان عزيزي كه مي خواهند به تشريح و تحقيق بيشتري بپردازند در اين زمينه بايد به همه حرفهايي كه در سالهاي اخير به صورت نوشته و سخنراني مطرح كرده ام مراجعه كنند .(1)

من نيز در اين رساله نمي توانم و قصد آن را هم ندارم كه تمام نظريّات و تحليلهاي دكتر علي شريعتي را مطرح كنم لذا علاقه مندان را به مطالعه دقيق دو كتاب ياد شده سفارش مي كنم. تنها براي آشنايي با ديد اين استاد معاصر در صفحات آينده قسمتي از مطالب ايشان را نقل مي كنم.

در تمام مآخذي كه بررسي و مطالعه نموده ام و از آنان كه به زيارت خانه خدا توفيق يافته اند شنيده ام، بهترين و جالبترين لحظه سفر خود را وقتي نوشته و گفته اند كه چشمشان به ديدار كعبه روشني يافته و هر كس به زباني و به بياني از آن سخن گفته است.

دكتر شريعتي وقتي به كعبه نزديك مي شود اينگونه مي نويسد:

... به حومه مكّه مي رسي، شهر نزديك است، اينجا به علامتي مي رسي، نشانه آنكه اينجا حدّ منطقه حرم است. مكّه منطقه حرم است. در اين منطقه جنگ و تجاوز حرام است. هر كه از دشمن بگريزد و خود را به حرم برساند از تعقيب مصون است. در اين منطقه شكار، قتل حيوان و حتي كندن گياه از زمين حرام است. پس از حمله پيامبر به مكّه براي آزاد كردن كعبه از بت پرستي، شخص پيامبر به دست خود اين منطقه را نشانه گذاري مجدّد كرد و سنّت قديم را در حفظ حرم و حرام بودن جنگ و قتل در اين منطقه تحكيم نمود.

از اين مرز مي گذري، وارد منطقه حرمي. ناگهان فريادهاي شور انگيز لبّيك ... كه به اوج رسيده بود، قطع مي شود. سكوت! يعني كه : رسيدي! آنكه تو را مي خواند اينجاست، به خانه او رسيده اي، ساكت!

سكوتي در حضور، در حرم، حرم خدا! مي روي و شوق كعبه بي داد مي كند.

اينك شهر، كاسه بزرگي و ديوارهاي پيرامونش همه كوه، هر خيابانش، كوچه اش،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ ميعاد با ابراهيم، صص 5 ـ 4


192


پس كوچه اش، درهّ اي، شكاف كوهي، بازه اي، كه از همه سو به كف اين آشيانه بزرگ كوهستاني سرازير مي شوند، اينجا مسجد الحرام است، وسطش كعبه!

از پيچ و خم كوهستاني شهر مي گذري و قدم به قدم به كعبه نزديك مي شوي، سرازير مي شوي و جمع يكرنگ بي نام و بي نشان، همچون سيلي در بستر درهّ اي، خياباني، به سوي گودي درّه، مسجد الحرام، جاري است و تو قطره اي!

قدم به قدم فرود مي آيي و عظمت، قدم به قدم نزديك تر مي شود، به گفته يك هماهنگِ هوشيار خوب احساسم: هميشه عادت كرده ايم در فراز، در صعود، در حركت به سوي بالايي، بلندي، به عظمت برسيم، بويژه وقتي عظمت، خدايي است. وقتي سخن از ملكوت الهي است و اينجا بر عكس، هر چه پايين تر مي روي، هر چه از بلندي فروتر مي آيي به خدا نزديكتر مي شوي!

يعني كه در فروتني و خشوع است كه به شكوه و جلال مي رسي! يعني كه از بندگي به بلندي! يعني كه خدا را در آسمانها، در ماوراء مجوي، در همين خاك، در همين زمينِ پست، در عمق مادّيت سنگ و سخت مي تواني او را بيابي، ببيني. بايد راه را درست بيابي، بايد درست ديدن بياموزي ...

و شايد نيز رمزي از سرنوشت آدمي، فرورفتن در خاك و سر بر آوردن در برابر خدا!

كعبه نزديك است،

سكوت ، انديشه ، عشق .

هر قدم شيفته تر، هر نفس هراسان تر، و زنِ حضور او لحظه به لحظه سنگين تر. جرأت نمي كني كه پلك بزني نفس در سينه ات بالا نمي آيد. بر مركبت، بر صندلي اتومبيلت ميخكوبي، با حالتي سرا پا سكوت، حيرت، شوق و اندكي به پيش متمايل، همه تن چشم و تو تنها نگاهي دوخته به پيش رويت، مقابلت، قبله! چقدر تحمّل ديدار سنگين است. ديدار اين همه عظمت دشوار است. شانه هاي نازك احساست، پرده هاي كم جرأت قلبت چگونه مي توانند تاب آورند؟

ازپيچ وخمهاي درّه سرازير مي شوي. از هر پيچي كه مي گذري دلت فرو مي ريزد


193


كه: اكنون كعبه!

كعبه، اين قبله وجود، ايمان، عشق، و نماز شبانه روز ما، عمر ما. به سوي او هر صبح، ظهر و عصر، مغرب وشام نماز مي بريم و به سوي او مي ميريم و رو به او دفن مي شويم. مرگمان و حياتمان رو به اوست. خانه مان وگورمان رو به اوست و اكنون در چند قدمي او! لحظه اي ديگر در برابر او! در پيش نگاه من.

در آستانه مسجد الحرامي، اينك كعبه در برابرت! يك صحن وسيع، در وسط، يك مكعّب خالي و ديگر هچ! ناگهان بر خود مي لرزي! حيرت، شگفتي! اينجا... هيچكس نيست، اينجا ... هيچ چيز حتي چيزي براي تماشا! يك اتاق خالي! همين!

احساست بر روي پلي قرار مي گيرد از مو باريكتر، از لبه شمشير برنده تر! قبله ايمان ما، عشق ما، نماز ما، حيات ما و مرگ ما همين است؟ سنگهاي سياه و خشن و تيره رنگي برروي هم چيده و جِرزش را با گچ، ناهموار و ناشيانه بند كشي كرده و دگر هيچ! ناگهان ترديد يك سقوط در جانت مي دود!

اينجا كجاست؟! به كجا آمده ايم؟! قصد را مي فهمم: زيبايي يك معماري هنرمندانه معبد را مي فهمم: شكوه قدسي و سكوت روحاني در زير سقفهاي بلند و پر جلال و سرا پا زيبايي و هنرِ آرامگاه را مي فهمم، مدفن يك شخصيّت بزرگ، يك قهرمان نابغه، پيامبر، امام!...

امّا اين...؟ در وسط ميداني سرباز، يك اتاق خالي! نه معماري، نه هنر، نه زيبايي، نه كتيبه، نه كاشي، نه گچ بري، نه ... حتّي ضريح پيامبري، امامي، مرقد مطهّري، مدفن بزرگي ... كه زيارت كنم، كه او را به ياد آرم، كه به سراغ او آمده باشم، كه احساسم به نقطه اي، چهره اي، واقعيّتي، عينيّتي، بالأخره كسي، چيزي، جايي، تعلق گيرد، بنشيند، پيوند گيرد.

اينجا هيچ چيز نيست. هيچكس نيست، ناگهان مي فهمي كه چه خوب! چه خوب كه هيچكس نيست، هيچ چيز نيست، هيچ پديده اي احساست را به خود نمي گيرد. ناگهان احساس مي كني كه كعبه يك بام است، بام پرواز، احساست ناگهان كعبه را رها مي كند و در فضا پر مي گشايد و آنگاه مطلق را حس مي كني! ابديّت را حس مي كني. آنچه را كه


194


هرگز در زندگيِ تكّه تكّه ات، در جهان نسبي ات نمي تواني پيدا كني، نمي توان احساس كني، فقط مي تواني فلسفه ببافي، اينجاست كه مي تواني ببيني مطلق را، ابديّت را، بي سويي را، او را!

و چه خوب كه در اينجا هيچ كس نيست و چه خوب كه كعبه خالي است! و كم كم مي فهمي كه تو، به زيارت نيامده اي، تو حج كرده اي، اينجا سرمنزل تو نيست، كعبه آن سنگ نشاني است كه ره گم نشود ، اين تنها يك علامت بود، يك فلش، فقط به تو جهت را مي نمود. توحج كرده اي، آهنگ كرده اي، آهنگ مطلق، حركت به سوي ابديّت، حركت ابدي، رو به او، نه تا كعبه! كعبه آخر راه نيست، آغاز است!

در اينجا، نهايت تنها نتوانستن تواست، مرگ و توقّف تو است، اينجا آنچه هست حركت است و جهت و دگر هيچ.

اينجا ميعادگه است، ميعادگه خدا، ابراهيم، محمد و مردم! و تو؟ تا تويي اينجا غايب، مردم شو! اي كه جامه مردم برتن داري كه: مردم ناموس خدايند، خانواده خدايند و خدا نسبت به خانواده اش از هر كسي غيرتمندتر است!

و اينجا حرم اوست، درون حريم او، خانه او! اينجا خانه مردم است { إِنَّ أَوَّلَ بَيْت وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُديً لِلْعَالَمِينَ} و تو، تاتويي در حرم راه نداري.

بيت عتيق است، عتيق از عتق ، آزاد كردن بنده، عتيق: آزاد! خانه اي كه از مالكيّت شخصي، از سلطنت جبّاران و حكّام آزاد است، كسي را بر آن دستي نيست. صاحب خانه، خداست اهل خانه مردم!

و اين است كه هر گاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت، خانه ات دور مي شوي مسافري، نمازت را شكسته مي خواني، نيمه، نماز مسافر! و اينجا از هر گوشه جهان كه آمده باشي تمام مي خواني كه به خانه خود آمده اي، مسافر نيستي به ميهنت، ديارت، حريم امنيّتت، خانه ات بازگشته اي. در كشور خود غريب بودي، مسافر بودي، اينجا، اي ني بريده مطرودِ تبعيديِ غربت زمين; انسان! به نيستان خويش باز آمده اي، به زادگاه راستين خويش رجعت كرده اي.

خدا و خانواده اش; مردم، اين خانواده عزيز جهان اكنون در خانه شان، و تو، تا


195


تويي، بيگانه اي، بي پيوندي، بريده اي، بي پناه، آواره اي، بي پايگاه، بي خانمان وجود! از تويي بدر آي، آن را در بيرون بنه، به درون خانه آي، عضو اين خانواده شو. اگر در ميقات خود را دفن كرده بودي مردم شده بودي. اينجا همچون آشنا، دوست، خويشاوندِ نزديك، يكي از خاندان خدا، به دورن خانه مي آمدي. ابراهيم را بر درگاه مي ديدي; اين پير عاصي بر تاريخ، كافر بر همه خداوندان زمين، اين عاشق بزرگ، بنده ناچيز خداي توحيد! او اين خانه را به دو دست خويش پي نهاده است. كعبه در زمين، رمزي از خدا در جهان. مصالح بنايش، زينتش، زيورش، قطعه هاي سنگ سياهي كه از كوه حجونِ كنار مكّه بريده اند و ساده، بي هيچ هنري، تكنيكي، تزييني، بر هم نهاده اند و همين!

و نامش؟ اوصافش؟ القابش؟

كعبه! يك مكعّب، همين! و چرا مكعّب؟ و چرا اين چنين ساده، بي هيچ تشخّصي، تزييني؟ خدا بي شكل است، بي رنگ است، بي شبيه است و هر طرحي و هر وضعي كه آدمي برگزيند، ببيند و تصوّر كند خدا نيست. خدا مطلق است، بي جهت است. اين تويي كه در برابر او جهت مي گيري. اين است كه تو در جهت كعبه اي و كعبه، خود جهت ندارد و انديشه آدمي، بي جهتي را نمي تواند فهميد. هر چه را رمزي از وجود او ـ بي سويي مطلق ـ بگيري ناچار جهتي مي گيرد و رمز خدا نيست. چگونه مي توان بي جهتي را در زمين نشان داد؟ تنها بدين گونه است كه: تمامي جهات متناقض را با هم جمع كرد، تا هر جهتي جهت نقيض خود را نفي كند و آنگاه ذهن از آن، به بي جهتي پي برد.

تمامي جهات چند تا است؟ شش تا. و تنها شكلي كه اين هر شش جهت را در خود جمع دارد چيست؟ مكعّب! و مكعّب يعني همه جهات و همه جهات يعني بي جهتي، و رمز عيني آن: كعبه!

{أَينَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ الله}; به هرسو كه روكني، اينك روي او، سوي او!

و اين است كه در درون كعبه به هر جهتي نماز بري، رو به او نماز برده اي، و در بيرون كعبه هر سمتي روكني روبه او داري كه هر شكلي ـ جز كعبه ـ يا رو به شمال است يا رو به جنوب، يابه سوي شرق كشيده شده است يا رو به غرب، يا به زمين مايل است ويا به آسمان. و كعبه رو به همه، رو به هيچ، همه جا، وهيچ جا، همه سويي، يا بي سويي خدا!


196


رمز آن: كعبه! امّا...

شگفتا! كعبه، در قسمت غرب ضميمه اي دارد كه شكل آن را تغيير داده است، بدان جهت داده است. اين چيست؟ ديواره كوتاهي، هلالي شكل رو به كعبه، نامش؟ حِجْر اسماعيل! حجر يعني چه؟ يعني دامن! و راستي به شكل يك دامن است، دامن پيراهن، دامن پيراهن يك زن. آري، يك زن حبشي، يك كنيز، كنيزي سياه پوست، كنيزِ يك زن! كنيزي آن چنان بي فخر، كه زني او را براي همبستري شويش انتخاب كرده است; يعني كه ارزش آن را كه هووي او تلقّي شود نخواهد يافت. و شويش تنها براي آنكه از او فرزندي بگيرد با وي همبستر شده است. زني كه در نظام هاي بشري از هر فخري عاري بوده است و اكنون خدا، رمز دامان پيراهن او را به رمز وجود خويش پيوسته است. اين دامان پيرهن هاجر است! داماني كه اسماعيل را پرورده است . اينجا خانه هاجر است. هاجر در همين جا نزديك پايه سوم كعبه دفن است. شگفتا، هيچكس را حتي پيامبران را نبايد در مسجد دفن كرد. و اينجا، خانه خدا، ديوار به ديوار خانه يك كنيز؟ و خانه خدا، مدفن يك مادر؟ و چه مي گويم؟ بي جهتي خدا، تنها در دامن او، جهت گرفته است! كعبه، به سوي او، دامن كشيده است! ميان اين هلالي، باخانه، امروز كمي فاصله است مي توان در چرخيدن بر گِرد خانه،از اين فاصله گذشت امّا بي دامن هاجر چرخيدن برگرد كعبه ـ رمز توحيد ـ طواف نيست، طواف قبول نيست! حج نيست! فرمان است فرمان خدا. تمامي بشريّت هميشه روزگار، همه كساني كه به توحيد ايمان دارند، همه كساني كه دعوت خداوند را لبيك مي گويند، بايد در طواف عشق بر گرد خدا، برگرد كعبه، دامان پيراهن او را نيز طواف كنند! كه خانه او، مدفن او، دامن او نيز مطاف است. جزئي پيوسته از كعبه است، كه كعبه اين بي جهتي مطلق، تنها در جهت اين دامن جهت گرفته است، درجهت دامان پيراهن يك كنيز آفريقايي، يك مادر خوب. دامان كعبه، مطاف ابدي بشريّت.

خداي توحيد بر عرش جلال كبريايي خويش، تنها نشسته است. همه كائنات را به ما سواي خويش رانده است. در ماوراي هر چه هست تنها است و در ملكوت خدايي اش يگانه است. امّا... انگار كه از ميان همه آفريده هاي خويش در اين لايتناهي هاي آفرينش، يكي را برگزيده است. شريفترين آفريده اش; انسان را. و از آن ميان، زن را! و از آن ميان


197


زن سياه پوست را و از آن ميان، زن سياه پوست كنيز را و از آن ميان كنيز سياه يك زن را، ذليل ترين آفريده اش! و او را در كنار خويش نشانده است. او را در خانه خويش جا داده است و يا خدا، خود به خانه او آمده است. همسايه او شده است! همخانه او شده است!

و اكنون در زير سقف اين خانه، دو تا! يكي خدا و ديگري هاجر!

در ملّتِ توحيد، سربازِ گمنام را اين چنين انتخاب كرده اند!

تمامي حج به خاطره هاجر پيوسته است و هجرت، بزرگترين عمل، بزرگترين حكم، از نام هاجر مشتق است. و مهاجر بزرگترين انسان خدايي، انسان هاجر واراست. اَلْمُهاجِر، مَنْ صارَ كَهاجَرْ ; مهاجر انساني است هاجروار .

پس هجرت؟ كاري هاجروار! و در اسلام رفتن از وحشيگري به تمدّن و اين سير; يعني آمدن از كفر به اسلام چه، تعرّب بعد الهجره در زبان بشر يعني توحّش بعد از تمدّن و در زبان اسلام يعني بازگشتن به كفر پس ازايمان! پس كفر يعني توحّش و دين يعني تمدّن. و هِجر، يك لغت حبشي ـ زبان هاجر ـ به معني شهر مدينه و هاجر; يك برده سياه حبشي، زني آفريقايي، مظهر انسان وحشي، در اينجا ريشه مدنيّت! انسان هاجروار; يعني انسان متمدّن و حركتي هاجر وار يعني حركت انسان به سوي مدنيّت.

و اكنون در حركت انسان برگرد خدا نيز، باز هم: هاجر!

و مطاف تو، اي مهاجر كه آهنگ خدا كرده اي، كعبه خدا است و دامان هاجر!

چه مي بينيم؟ در فهميدن ما نمي گنجد! احساس انسان عصر آزادي و اومانيسم تاب كشيدن اين معني را ندارد.

خدا در خانه يك كنيز سياه آفريقايي!... .(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ دكتر علي شريعتي، تحليلي از مناسك حج، چاپ چهارم 1370 انتشارات الهام، صص 61 ـ 50


| شناسه مطلب: 76937