بخش 13
25 ـ افضل الدّین محّمد بن حسین مرقّی کاشانی 26 ـ بهاء الدین احمد سلطان ولد; پسر مولانا جلال الدین رومی 27 ـ امیر خسرو بن امیر سیف الدین محمود دهلوی 28 ـ اوحدی مراغه ای 29 ـ کمال الدّین ابوالعطا محمود بن علی کرمانی 30 ـ نورالدّین عبدالّرحمان جامی 31 ـ هلالی جغتایی 32 ـ شیخ بهاء الدّین محمّد العاملی 33 ـ شیخ محمّد علی حزین لاهیجی
|
301 |
|
سرپوشيده؟ داستان را شرح مي دهد: كه روزي قصري را ديدم... وارد آن شدم، دختري را كه تا آن لحظه هرگز نديده بودم ديدم. به او سلام كردم، پاسخ سلام مرا به نام داد و گفت: عليك السّلام اي پسر خواص . پس از مذاكراتي آهي كشيد و بيهوش شد. وقتي به هوش آمد گفتم: برخيز تا تو را به ديار اسلام برم. گفت: يا شيخ در ديار اسلام چيست كه اينجا نيست؟ گفتم كعبه اي است معظم. گفت: اي ساده دل، اگر كعبه را بيني بشناسي؟ گفتم: آري. گفت: بر بالاي سر من نگاه كن. چون نگريستم كعبه را ديدم كه گرد سر دختر طواف مي كرد.
مرا گفت: يا سليم القلب، اينقدر نداني كه هر كس به پاي به كعبه رود، او كعبه را طواف كند و هر كس به دل به كعبه رود كعبه او را طواف كند; } فَاْينَما تُوَلُّو فَثَمَّ وَجْهُ الله{(1)
خواجه شمس الدّين صاحب ديوان، از سعدي مي پرسد: حاجي بهتر است يا غير حاجي؟ مي گويد... يا للعجب پياده عاج چون عرصه شطرنج بسر برد فرزين مي شود; يعني به از آن مي شود كه بود. و پياده حاج، باديه مي پيمايد و بدتر از آن مي شود كه بود.
از من بگوي حاجي مردم گزاي را *** كو پوسين خلق به آزار مي درد
حاجي تو نيستي شتر است از براي آنك *** بيچاره خار مي خورد و بار مي برد(2)
اگر از ديد جامعه شناسي ادبي، به سخن سعدي بنگريم و سخنان او را در ارتباط با حج از اين بعد بررسي كنيم، فاجعه بزرگي را لمس مي كنيم كه متأسّفانه در هميشه تاريخ وجود داشته و دارد. فلسفه عميق حج از ميان رفته و تنها تغيير نام به حاجي و ديگر مزاياي مادي و سياحتي مدّ نظر است.
سعدي گاهي در مدح پادشاهان، دربار و سراي آنها را در عظمت و منفعت دهي، به كعبه تشبيه كرده است. در باب اوّل گلستان ضمن نقل حكايتي مي گويد:
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد *** روند خلق به ديدارش از بسي فرسنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ كليّات سعدي، تصحيح محمّد علي فروغي، انتشارات جاويدان، ص 31
2 ـ گلستان سعدي، به تصحيح و توضيح غلامحسين يوسفي، چاپ اوّل 1368، انتشارات خوارزمي، ص 159
|
302 |
|
تو را تحمّل امثال ما ببايد كرد *** كه هيچ كس نزند بَر درخت بي بَر سنگ(1)
بسياري به دروغ خود را حاجي معرّفي مي كنند و مي خواهند از اين راه مورد توجّه و احترام قرار گيرند و حج و زيارت خانه خدا را دامي براي فريب مردم و سودجويي خود قرار دهند. سعدي در اين زمينه حكايتي نقل كرده كه: شيّادي گيسوان بافت كه من علويم و با قافله حجاز به شهر درآمد كه از حج همي آييم... يكي از ندماي حضرت پادشاه كه در آن سال از سفر دريا آمده بود گفت من او را عيد اضحي دربصره ديدم حاجي چگونه باشد...(2)
با وجود اين، حجّ درويشان در نظر سعدي حال و هواي ديگري دارد. او درويشي را مي بيند كه سر بر آستان كعبه مي مالد و پيوسته مي گويد: يا غفور و يا رحيم. تو داني كه از ظلوم جهول چه آيد. ما وقع را در اين دو بيت بيان كرده است:
بر در كعبه سائلي ديدم *** كه همي گفت و مي گرستي خوش
مي نگويم كه طاعتم بپذير *** قلم عفو بر گناهم كش(3)
سعدي خود به بيان ماجراي سفر حج خويش مي پردازد و از نا امني راهها سخن مي گويد كه: شبي در بيابان مكّه از بي خوابي پاي رفتنم نماند، سربنهادم و شتربان را گفتم دست از من بدار!... گفت: اي برادر، حرم در پيش است و حرامي در پس، اگر رفتي بردي و اگر خفتي مردي.(4)
او وقتي مي خواهد در باب تربيت، اثر همنشيني را بيان كند، چه زيبا عظمت كعبه را در اين دو بيت بيان مي كند:
جامه كعبه را كه مي بوسند *** او نه از كرم پيله نامي شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ گلستان سعدي، ص 73
2 ـ همان، ص 81
3 ـ همان، ص 87
4 ـ همان، ص91
|
303 |
|
با عزيزي نشست روزي چند *** لاجرم همچنو گرامي شد(1)
احسان به همنوع يكي از صفات پسنديده انساني است. سعدي براي نشان دادن اهميت و ارزش احسان، آن را نه تنها برابر با حجّ بيت الله كه برتر دانسته است.
شنيدم كه پيري به راه حجاز *** به هر خطوه كردي دو ركعت نماز
چنان گرم رو در طريق خداي *** كه خار مغيلان نكندي زپاي...
ناگهان از عالم غيب آوازي مي شنود كه:
به احساني آسوده كردن دلي *** به از اَلف ركعت به هر منزلي(2)
اين معلّم اخلاق، در فلسفه حج گفته است: حاجي بايد به گونه اي باشد كه به پاكي طفل نوزاد. وقتي قرباني مي كند، نفس حيواني و امّاره خود را قربان كرده باشد. آنگاه كه سنگ بر شيطان مي زند آلودگيهاي دروني و تمايلات شيطاني خويش را نيز از خودبراند و خويشتن را از عيوب پاك گرداند، چون به ملاقات خدا رفته و بر سر سفره كرم پيامبر اكرم نشسته، كرم و مروّتي خداگونه و پيامبر وار داشته باشد، نه همچون حاجي اي كه سعدي از او ياد كرده است:
مرا حاجي اي شانه اي عاج داد *** كه رحمت بر اخلاق حجّاج باد
شنيدم كه باري سگم خوانده بود *** كه از من به نوعي دلش مانده بود...(3)
حاجي آن زمان كه لبّيك گويان به سوي كعبه مي رود، به دعوت خداي خود پاسخ مي دهد و با خدا سخن مي گويد. سعدي اين اهمّيت تخاطب را در نظر دارد و در مناجات خود به لبيك حاجيان سوگند مي دهد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ گلستان سعدي، ص 158
2 ـ همان، صص 85-84
3 ـ بوستان سعدي (سعدي نامه) به تصحيح دكتر غلامحسين يوسفي چاپ چهارم 1372 تهران انتشارات خارزمي، ص146
|
304 |
|
خدايا! به ذات خداونديت *** به اوصاف بي مثل و ماننديت
به لبّيك حجّاج بيت الحرام *** به مدفون يثرب عليه السّلام...(1)
سعدي نيز آنگاه كه قصد مدح و ستايش دارد كعبه را بر گرد سر پيران شيراز همچون روز بهان و شيخ كبير به طواف وا مي دارد.
هزار پير دلي بيش باشد اندر وي *** كه كعبه بر سر ايشان همي كند پرواز...
به ذكر و فكر و عبادت به روح شيخ كبير *** به حق روز بهان و به حق پنج نماز...
به حق كعبه و آنكس كه كرد كعبه بنا *** كه دار مردم شيراز در تجمّل و ناز(2)
راه رسيدن به كعبه حقيقي، راه خاصي است. سعدي به مناسبت رفتار زاهدي متظاهر كه در حضور پادشاه غذاي كمتري مي خورد و در نماز بيش از حد معمول خود مشغول مي شود، مي گويد:
ترسم نرسي به كعبه اي اعرابي *** كاين ره كه تو مي روي به تركستان است(3)
و سرانجام سخن را با اين بيت سعدي كه رضايت خود را در رضايت پروردگار مي داند و رضايت را به كعبه مانند كرده است پايان مي دهيم:
سعدي ره كعبه رضا گير *** اي مرد خدا ره خدا گير
25 ـ افضل الدّين محّمد بن حسين مرقّي كاشاني:
معروف به بابا افضل، از حكيمان و اديبان قرن هفتم است كه در سال 707 درگذشته است.
از بابا افضل شعر چنداني جز چند رباعي و تعداد اندكي غزل نديدم. او در چند رباعي با توجّه به ريشه بت پرستي اشاراتي به ذات اقدس پروردگار كرده و از نظر اهميت و ارزش كعبه را ستوده و همچون ديگر عرفا كعبه واقعي را دل شمرده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ بوستان سعدي، ص 197
2 ـ كليّات سعدي، ص 473
3 ـ گلستان، ص 88
|
305 |
|
از جمله:
بت گفت به بت پرست كاي عابد ما *** داني ز چه روي گشته اي ساجد ما
بر ما به جمال خود تجلّي كرده است *** آنكس كه زتوست ناظر و شاهد م(1)
* * *
در كاركش اين عقل به ره آمده را *** تا راست كند كار بهم بر شده را
از نقش خيال بر دلت بتكده ايست *** بشكن بت و كعبه ساز اين بتكده ر(2)
بابا افضل كعبه واقعي را كه بيشتر لايق زيارت است كعبه دل مي داند و مي گويد:
در راه خدا دو كعبه آمد منزل *** يك كعبه صورت است و يك كعبه دل
تا بتواني زيارت دلها كن *** بهتر زهزار كعبه باشد يك دل(3)
26 ـ بهاء الدين احمد سلطان ولد:
پسر مولانا جلال الدين رومي است. او در شهر لارنده آسياي صغير متولّد شد و نزد پدرش علوم طريقت و عرفان را آموخت و نيز از شمس تبريزي، صلاح الدين زركوب، حسام الدّين چلپي رموز عرفان را فراگرفت و در ارشاد جاي پدرش را گرفته است. سلطان ولد در 623 متولّد شده و در 712 درگذشته است. او معتقد است كه وجود عارف خود كعبه است و توصيه مي كند كه در جوار شيخ ماندن بهتر است از به كعبه رفتن. به خصوص اگر در حج بويي از ريا باشد.
بگو به حاجيِ ما حَجَّت ارصواب و رواست *** وليكن از بر شيخت سفر به كعبه خطاست
بدان كه آب چو نبود تيمّمت نيكو است *** چو آب دست دهد آن تيمّممِ توهباست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ رباعيات بابا افضل كاشاني، چاپ سعيد نفيسي، چاپ دوم 1363 پخش و انتشارات فارابي، ص 89
2 ـ همان، ص 90
3 ـ همان، ص 149
|
306 |
|
مرادت از حج كردن چو ارتضاي حق است *** يقين به خدمت شيخت بدن بهينه رضاست
از اين رسي به خدا و از آن به اجر و ثواب *** ثواب اگر چه بلند است، اين از آن بالاست
ثواب نيز گهي باشدت كه بهر خدا *** كني حجي و طوافي كه آن بري زرياست...
يقين بدان كه نيرزد به حبّه اي آن حج *** چو پر زرنج وبلا و تهي زگنج ولاست(1)
* * *
قونيه شهري است كه مولانا جلال الدّين محمّد بلخي در آن اقامت گزيده و سلطان ولد در آن شهر پرورش يافته است، بدين جهت است كه سلطان ولد قونيه را كعبه الهي مي نامد:
چون حضرت شاه ماگزيدت *** تو مكّه و كعبه الهي
و همو حاجيانِ ظاهري را كه از فلسفه حج بي خبر، و چه بسا از صاحب خانه غافلند و فقط به گفته ناصر خسرو، زحمت باديه را به سيم خريده اند به باد انتقاد مي گيرد كه:
دير بود مقام ما شاهد و باده كام ما *** رو تو به مكّه حاجيا! پرس ره مدينه ر(2)
27 ـ امير خسرو بن امير سيف الدين محمود دهلوي:
شاعر فارسي زبان كه در دهلي اقامت داشته و يكي از پيش كسوتان سبك هندي است و در 725 درگذشته است. امير خسرو در ارتباط با حج و كعبه و متعلّقات آن ضمن طرح حكاياتي آموزنده سخن گفته است. دهلوي ضمن تعريف و ستايش از اركان مسلماني در اهمّيت حج كه يكي از پنج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان سلطان بهاء الدين محمّد بلخي پسر مولانا جلال الدّين بلخي رومي و صاحب مثنوي، با مقدّمه استاد سعيد نفيسي، خرداد 1338 ناشر كتابفروشي رودكي، ص 106
2 ـ همان، ص 31
|
307 |
|
ركن اساسي دين است گفته:
پنج اساس است كه ايماني است *** هر يك از آن حصن مسلماني است...
چاره نباشد چو به پاكي تمام *** زاد حلال و ره بيت الحرام
پيش كن آنگاه به صدق الّطريق *** بندگي حضرت بيت العتيق
كورنه اي نور صفا را ببين *** لنگ نه اي راه خدا را ببين...
زاشك ندامت گهر افشان به جيب *** ترويه اي ده به نجيبان غيب
ليك صفاي تو چو از مي بود *** زمزمت از راه صفا كي بود
كوي بتان و دل ظلمت پناه *** بيت حرامت بس و سنگ سياه...
در همه سالت نبود اين هوس *** جز به تراويح نخستين و بس...
آن كه دوگامي ره سالش بود *** در ره يك ساله چه حالش بود(1)
از دو بيتِ آخرِ امير خسرو چنين استنباط مي شود كه وي معتقد است و توصيه مي كند كه حج بايد در جواني انجام شود.
شاعر حاجي را معرّفي مي كند كه در راه حج صرفه نعلين مي كند و در همان حال برهمني از پوست سينه خود براي رفتن به زيارتِ بت، نعلين مي سازد.
كعبه روي ديد به صدق و ثبات *** برهمني را به ره سومنات
جان زدَمِ شوق سماحت كنان *** خاك ره سينه مساحت كنان
خستگي سينه به راه دراز *** از سردل پوست همي كرد باز
گفت بدو عارف خوف و رجا *** كاين سفر آخر زكجاست تا كجا
برهمنش گفت كه ساليست بيش *** كاين ره از اين گونه گرفتم به پيش
گفت نيوشنده كه چون پاي هست *** سينه چرا داري از اينگونه پست؟
گفت چو دل در ره بت باختم *** پا به رهش نيز زدل ساختم
اي كه زبت كعبه به هندوبري *** هم زوي آموز پرستشگري
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ خمسه اميرخسرو دهلوي، مقدّمه و تصحيح امير احمد اشرفي، چاپ اوّل 1362 انتشارات شقايق، تهران، ص60
|
308 |
|
گير كه تيرش به نشان خطاست *** هست به تير كژ خود تير راست...(1)
يكي از بزرگترين رموز حج همدلي و همبستگي و اتّحاد بين آحاد ملّت مسلمان است. اين همدلي و فداكاري در راه خدمت به يكديگر را امير خسرو در داستاني نشان داده كه جمعي از حاجيان در راه حج از تشنگي جان مي سپارند، در حالي كه آب را به يكديگر تعارف مي كنند:
كعبه روي چند به گرماي تيز *** تشنه فتادند به دشت حجيز...
دود اجل خاست زهر بندشان *** بي خودي از پاي درافكندشان...
ناگه از اطراف بيابان و دشت *** ناقه سواري سوي ايشان گذشت...
پيش يكي رفت كه اين را بگير *** چشمه حيوان خور و تشنه ممير
او طرفي كرد اشارت به يار *** كوست زمن تشنه تر او را سپار...
بردگران برد چو آن آب سرد *** آن همه را نيز نماند آبخورد...(2)
شاعر در آينه سكندري از قول واعظي به فرزندش به نام ركن الدّين الحاجي نصيحت مي كند و مي گويد كه كعبه واقعي دل تو است:
... خدايي كه او مكّه و شام كرد *** تو را حاجي از بهر آن نام كرد
كه هر صبح و شامي كني بي گزاف *** به پيراهن كعبه دل طواف
حرم نشكني در مقام وفا *** گران سنگ باشي چو كوه صفا
چو تو پويه با نفس ابله زني *** نه حاجي كه اعرابي رهزني
در كعبه زن تا امانت دهند *** همان سوي ران تا همانت دهند(3)
* * *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ خمسه دهلوي، ص 61
2 ـ همان، ص 93
3 ـ همان، ص 425
|
309 |
|
28 ـ اوحدي مراغه اي:
از شعراي قرن هشتم هجري است كه در سال 738 درگذشته و در مراغه مدفون است. او در تركيب بندي، اشتياق زايدالوصف خود را به زيارت خانه خدا و مرقد حضرت رسول بيان كرده و گفته است: در اين راه تدارك آب و نان و مركب موجب نگراني است. در اين راه بايد از خود و هستي خود دست شست، نخوت و خودخواهي را از سربدر كرد:
هوس كعبه و آن منزل و آن جاست مرا *** آرزوي حرم و مكّه و بطحاست مرا
در دل آهنگ حجاز است وزهي ياري بخت *** گريك آهنگ دراين پرده شود راست مرا...
از خيال حجر الأسود و بوسيدنِ او *** آب زمزم همه در عين سويداست مرا...
دلم از حلقه آن خانه مبادا محروم *** كز جهان نيست جز اين مرتبه درخواست مرا
از هوا و هوس خويش جدا باش اي دل *** خاك آن خانه و آن خانه خدا باش اي دل
عمر بگذشت زتقصير حذر بايد كرد *** به در كعبه اسلام گذر بايد كرد...
گردِ ريگي كه از آن زير قدمها ريزد *** سرمه وارش همه در ديده سربايد كرد
آب و نان و شتر و راحله تشويش دل است *** خورد آن مرحله از خون جگر بايد كرد
روي چون در سفر كعبه كنند اهل سلوك *** از خود و هستي خود جمله سفر بايد كرد
|
310 |
|
سر تراشيدن و احرام گفتن سهل است *** از سر اين نخوت بيهوده به در بايد كرد
شرح احرام و وقوف و صفت رمي و طواف *** با دل خويش به تقرير دگر بايد كرد
هر دلي را كه زتحقيق سخن بويي هست *** بشناسد كه سخن را به جز اين رويي هست
يارب امسال بدان ركن و مقامم برسان *** كام من ديدن كعبه است به كامم برسان
دولت وصل تو هر چند كه خاص است دمي *** عام گردان و بدان دولت عامم برسان...
گربدان روضه گذارت بوداي باد صبا *** عرضه كن عجز وزمين بوس وسلامم برسان(1)
اوحدي معتقد است كه در حج و اعمال و مناسك آن رموز و فلسفه هايي عميق نهفته است كه ممكن است كسي قادر به درك دقيق آن ها نباشد. او گفته است:
...اين حجّ و عمره و حرم و كعبه و مقام *** وين حلق وسعي و وقفه و رمي وجمار چيست؟
رومي رخان هفت زمين را چنان طواف *** برگرد آن سرادق زنگي شعار چيست(2)
در مثنوي منطق العشّاق از ده نامه ـ كه بين عاشق و معشوق ردّ و بدل شده ـ سخن به ميان آمده است. در آخرين نامه به مناسبت حكايتي در ارتباط با حج و كعبه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان كامل اوحدي مراغه اي، مقدمه ناصر هيري، تصحيح امير احمد اشرفي، چاپ اول 1362 انتشارات پيشرو، صص 79-78
2 ـ همان، ص 39
|
311 |
|
آورده است:
شنيدم حاجي اي احرام بسته *** چو در ريگ بيابان گشته خسته
به خود گفت ار چه پرتشويش راهست *** جمال كعبه نيكو عذر خواه است...(1)
در ادامه مي گويد: همه اين سختيها را به جان ودل مي خرند تا به وصال حرم معبود برسند و چون به وصال رسيدند تمام سختي راه را از ياد مي برند.
اثر بسيار ارجمند اوحدي مثنوي جام جم است. او در اوايل اين مثنوي با تضرّع به مقدّسات سوگند ياد مي كند; از جمله به كعبه، زمزم، مقام ابراهيم، صفا، مروه و...
به دل كعبه و به ناف زمين *** به كتاب و به جبرئيل امين
به حطيم و مقام و زمزم و ركن *** به سكون مجاوران دو ركن
به صفا و به مروه و عرفات *** به مه و مهر و فرش و كرسي و ذات...(2)
اوحدي حاجيان را به كرامات كعبه توجه داده و در همين مثنوي جام جمِ خود، در اين باره گفته است:
...اندرين كعبه شد به صورت كم *** حجري واندران حجر زمزم
حجرش سازگار و سازنده *** زمزم او حجر گدازنده...
خيز و اين كعبه را طوافي كن *** به كراماتش اعترافي كن...(3)
اوحدي به جريانات تاريخي و حوادثي در ارتباط با كعبه اشاره كرده است. از سخن او چنين بر مي آيد كه حضرت سليمان مي خواسته است كعبه را عمارت كند ولي چون خود به دست خويش مرغي را كشته بود، اين توفيق واجازه را به او نداده اند.
حق نداد از طهارت كعبه *** به سليمان عمارت كعبه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان اوحدي، ص 462
2 ـ همان، ص 474
3 ـ همان، ص 506
|
312 |
|
بهر مرغي كه كشته بود به دست *** يافت اين نيستي بدان همه هست(1)
اوحدي عبادت را نشانه بندگي و اطاعت محض مي داند و معتقد است كه اگر كسي موفّق به انجام وظيفه خود شد، نبايد به خود ببالد. او به حجّاج بيت الله هشدار مي دهد كه:
به راه باديه گر فخر مي كني رفتن *** ميان خواجه چه فرق است و اشتران جهاز
29 ـ كمال الدّين ابوالعطا محمود بن علي كرماني:
(متوفاي 753 هـ.ق.) از شاعران بزرگ قرن هشتم است. او در كرمان متولد شده، در همان شهر تحصيل كرده و به خواجوي كرماني معروف است. خواجه از جمله مقلّدان نظامي است كه خمسه سروده و درخلال آنها از حجّ و كعبه و مكّه و زمزم و حجر الأسود و حرم و حاجي و حجّاج و... به مناسبت، گاهي به صورت حكايت، گاهي در مدح و به عنوان تشبيه و ديگر صورِ خيال سخن گفته است. ابوالعطا همچنين كعبه دل را بر كعبه گل ترجيح مي دهد. در مثنوي گل و نوروز در داستان راهب با شاهزاده نوروز آمده است:
به هر سويي كه گشتي ديده اش باز *** دلش كردي به راه كعبه پرواز
درآن موسم كه كوچ حاجيان بود *** جرس نالنده و محمل روان بود
برآمد بانگ حجّاج از چپ و راست *** غركوس رحيل از شهر برخاست
كه شاها بنده را شد روزگاري *** كه جز انديشه حج نيست كاري
اگر فرمان دهي پَر باز گيرم *** به اَقصاي حرم پرواز گيرم
زپاي ناودان سربرفرازم *** بر آن در، خويشتن را حلقه سازم
خورم از چشمه زمزم شرابي *** فشانم بر حجر از ديده آبي
مگر در مروه بخشندم صفايي *** دهندم در حريم كعبه جايي
ملك چون ديد كان نورسته شمشاد *** هواي كعبه اش دادست بر باد
به او گفت وقتي به بغداد رسيدي نزد نصر عيّار برو...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ ديوان اوحدي، ص 523
|
313 |
|
وزان جا رخ به سوي كعبه آور *** مراد دل بخواه از حيّ داور
روان كردش چو سوي كعبه حجّاج *** و يا خورشيد يثرب را به معراج(1)
خواجو به وجد مي آيد و در كمال نامه به مكّه وصال مي رسد و به طواف كعبه جلال مي پردازد و... مي گويد:
چون سر از نجد و جدّه بركردم *** دست با كوه در كمر كردم
ساكن مكّه وصال شدم *** طايف كعبه جلال شدم
حجرالأسود از دل شيدا *** باز نشناختم در آن سودا
چشمم آب رخ از روان ديده *** مروه دل صفا زجان ديده(2)
وقتي حكايت جنيد و شبلي را نقل مي كند مي گويد:
اهل روش را قدمي ديگراست *** كعبه جان را حرمي ديگر است...
كعبه قربت حرم خاص توست *** فاتحه صبر زاخلاص توست...
خيمه زن از باديه گل به در *** كعبه جان در حرم دل نگر...
حال ره كعبه زبتخانه جوي *** وآتش شمع از دل پروانه جوي...
كعبه دل در حرم بيخودي است *** پيك روان را قدم سرمديست
كعبه كه شد خانه صورتگري *** بتكده باشد چو نكو بنگري...
وان كه در خانه كثرت ببست *** در حرم كعبه وحدت نشست...
كفر بود كعبه زدين ساختن *** كعبه زبتخانه چين ساختن...(3)
خواجو كعبه و زمزم و صفا و... را بسيار عزيز و محترم شمرده و به آنها سوگند خورده است. او وقتي قصد حرم مي كند، ابتدا در زمزم غسل مي كند و آلودگيهاي خود را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ خمسه خواجوي كرماني، تصحيح سعيد نيازي كرماني، چاپ اوّل مهرماه 1370، دانشگاه شهيد باهنر كرمان دانشكده ادبيّات و علوم انساني، ص 600
2 ـ همان، ص 113
3 ـ همان صص 89-25
|
314 |
|
مي زدايد و سپس به سوي حرم كعبه آنهم نه كعبه ظاهر ـ كه از سنگ و گل است ـ بل كعبه وحدت كه جان و دل است روي مي آورد و به طواف آن مي پردازد:
غسل در زمزم روان كردم *** روي در كعبه دل آوردم...
زمزم كعبه تراب شده *** وز حياي تو كوثر آب شده
كعبه وحدت از حرم دور است *** سكّه قربت از درم دور است
و باز در گوهر نامه خود گفته است:
دلم درزمزم جان غوطه خورده *** طواف كعبه توحيد كرده(1)
30 ـ نورالدّين عبدالّرحمان جامي:
شاعر و عارف معروف و بزرگ قرن نهم (متوفاي 898 هـ . ق.) هم در نظم و هم در نثر در ارتباط با حج سخن گفته و در قالب حكايات و داستانهاي شيرين ارزش و اهمّيت حج واعمال و مناسك آن را نموده است. ما اينك در اين فصل شعر جامي را در ارتباط با حج بررسي مي كنيم و در فصل ديگر، كه به تحقيق در نثر فارسي در اين ارتباط خواهيم پرداخت، نثر جامي را نيز بررسي خواهيم كرد. و نظري به نفحات الأنس او خواهيم داشت و از داستانهاي عرفاني او بهره مند خواهيم شد و نكات مربوط به حج را باز خواهيم نمود.
جامي مي گويد: حج يك عمل و عبادت سياسي ـ مذهبي است كه بايد از روي اعتقاد قلبي صورت گيرد. در هفت اورنگ (سلسلة الذّهب) داستان واعظي را آورده كه به غور رفته و به موعظه پرداخته:
صفت كعبه و فضيلت حج *** به دلايل بيان نمود و حج...
غوريي كش زعشق لم يزلي *** بود سرّي درون جان ازلي
وصف خانه شنيد مستانه *** خاست بر ياد صاحب خانه...
شعله بر زد زسينه آتش او *** جانب كعبه شد عنان كش او...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ خمسه خواجوي كرماني، ص 208
|
315 |
|
در كفش زاد ني و راحله ني *** همرهش كاروان و قافله ني
پرس پرسان كه كعبه كو و كجاست *** وزره او نشان راست كه راست
قاصد بيت الله كه چند فرسنگي طي طريق كرد، پاهايش آبله زد و گرسنگي بر او چيره شد و:
آتش شوق او نشست فرو *** شست از وصل كعبه دست فرو
به سوي خانه خود بازگشت و در پاسخ كساني كه علّت انصراف او را مي پرسيدند، گفت:
كه به كعبه نمي رسم امروز *** تابه كعبه بسي ره است هنوز(1)
و در پايان مي گويد: من كه از طيّ سه فرسنگ اين چنين آزرده شدم، چگونه مي توانم اين مسافت دور و دراز را طي كنم و چون از رسيدن به كعبه مأيوس شد گوشه نشيني و عزلت اختيار كرد.
جامي نيز از جمله كساني است كه معتقدند حج بايد با توكّل باشد و زائر بيت الله از هيچ چيز و از هيچ كس جز خدا نبايد ترس و واهمه داشته باشد و به هيچ كس و هيچ چيز جز لطف پروردگار و ذات اقدس او دل نبندد. او در اين مورد داستان حاجي اي را كه با جنّي مهيب برخورد كرده آورده و گفته است:
رهروي روي به تنهايي كرد *** بهر حج باديه پيمايي كرد
راحله پاي بيابان پيماي *** قافله ديو و دد جانفرساي...
روزي از دور يكي شخص غريب *** شد پديدار به ديدار مهيب
گفت تو آدميي يا پري اي *** كه عجب بر سر غارتگري اي...
گفت ني آدمم، من پري ام *** ليك چون آدميان گوهري ام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، نورالدّين عبدالرّحمان جامي به تصحيح و مقدّمه آقاي مرتضي مدرس گيلاني، چاپ دوم كتابفروشي سعدي تهران - صص 96-94
|
316 |
|
تو كيي مؤمن واحد داني *** يا نه در شرك فرس مي راني
گفت من سوي يكي رو دارم *** وز دو گويان جهان بيزارم
گفت اگر زانكه خداي تو يكي است *** در دلت از يكي او نه شكيست
شرم بادت كه جز ازوي ترسي *** پاي بگذاشته از پي ترسي
چون خدادان زخدا ترسد و بس *** ترسد از وي همه چيز و همه كس(1)
شعراي ديگر نيز داستان حج مجنون را نقل كرده اند ولي آنچه جامي در اين باره گفته، از نكات آموزنده بيشتري برخوردار است. جامي گفته است: مجنون در راه كلاغي را مي بيند كه دو سه بار بانگ لطيف مي زند، مجنون آن را به فال نيك مي گيرد و مي گويد: اگر ليلي به او اجازه دهد يك حج پياده انجام خواهد داد. جامي در اين داستان خواسته مي خواهد عشق به خدا را بيان كند و بگويد: آنكه عشق حقيقي در دل او مستقر شده، ترك همه تعلّقات مي كند و بجز معشوق به چيز ديگر نمي انديشد و در چنين حالي معشوق نيز به عاشق حقيقي خود به ديده عنايت خواهد نگريست و عاشق را به وصال خود خواهد رساند.
گر بار دهد به خاطر خوش *** سوي خودم آن نگار مهوش
بر من باشد حجي پياده *** يك حج چه بود كه صد زياده...
بر من باشد كه بندم احرام *** زين در به طواف حجّ اسلام...
فرمان تو گر بود در اين كار *** بندم سوي حج زمنزلت بار...
ليلي ز وي اين سخن چو بشنيد *** بر خويش چو زلف خويش پيچيد
گفت اي ره صدق منهج تو *** تو حجّ منيّ و من حج تو...
مجنون كه وفا به عهد مي كرد *** در رفتن كعبه جهد مي كرد...
چون كعبه روان ز بعدِ ميقات *** لبّيك زنان شدي در اوقات
او بسته لب از نواي لبّيك *** ليلي گفتي به جاي لبّيك
چشمش به سواد كعبه از دور *** چون شد زجمال كعبه پر نور...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، ص 504
|
317 |
|
زانجا به طواف خانه زد گام *** نگرفته زماه خانگي كام...
آنگه زدو ديده خونِ دل ريخت *** در دامن ستر كعبه آويخت...(1)
داستان حجّ هشام بن عبدالملك و حضرت امام زين العابدين(عليه السلام) معروف است. هشام در طواف كعبه بود، هر چند خواست حجر الأسود را لمس كند، ازدحام جمعيت مانع شد، ناچار به گوشه اي رفت و نشست و مشغول نظاره طواف كنندگان شد. در همان حال حضرت زين العابدين(عليه السلام) براي طواف به سوي حجر الأسود حركت كرد، همه مردم راه را باز كردند و حضرت بدون زحمت حجر الاسود را بوسيد. يكي از مردم شام كه در كنار هشام بود از وي پرسيد كه اين چه كسي است كه اينقدر براي او احترام قائل شدند. هشام گفت: او را نمي شناسم ـ در حالي كه كاملا مي شناخت ـ فرزدق، سخن مرد شامي و هشام را شنيد، گفت من او را مي شناسم! از من بپرس و شروع كرد به معرفي آن حضرت كه:
هذَا الَّذي تَعْرِفُ البطحاءُ وَطْأَتهُ *** وَاْلبَيْتُ يَعرِفُهُ وَالْحِلُّ وَالْحَرَمُ
جامي بعدها اين قصيده را به فارسي برگردانده و به شعر فارسي سروده است:
پور عبدالملك به نام هشام *** در حرم بود با اهالي شام
مي زد اندر طواف كعبه قدم *** ليك از ازدحام اهل حرم
استلام حجر ندادش دست *** بهر نظّاره گوشه اي بنشست
ناگهان نخبه نبيّ و ولي *** زين عبّاد بن حسين علي...
زد قدم بهر استلام حجر *** گشت خالي زخلق راه گذر...
در اين موقع فرزدق در پاسخ يكي از اهالي شام كه از هشام نام آن حضرت را پرسيده و هشام تجاهل كرده بود:
گفت: من مي شناسمش نيكو *** زو چه پرسي به سوي من كن رو
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، صص 797-793
|
318 |
|
آن كس است اين كه مكّه و بطحا *** زمزم و بوقبيس و خيف و منا
حرمُ حلّ و بيت و ركن و حطيم *** ناودان و مقام ابراهيم
مروه سعي صفا حجر عرفات *** طيبه كوفه كربلاو فرات
هر يك آمد به قدر او عارف *** برعلوّ مقام او واقف
راستي و درستي راه نجات است و دروغ و نادرستي انسان را به ضلالت و گمراهي مي كشاند. جامي داستان حاجي اي را نقل مي كند كه گرفتار قطّاع الطّريق شده و به دليل راست گويي نه تنها از چنگ دزدان نجات يافت كه دزدان منحرف از رفتار او پند گرفتند و به راه راست هدايت شدند:
رهروي كعبه تمنّا مي داشت *** ليكنش مادر از آن وا مي داشت
آن شخص تا وقتي مادرش زنده بود اين آروز را در دل داشت ولي به خاطر مراقبت از مادرش به سفر حج نرفت. پس از مرگ مادر خانه اش را فروخت، پنجاه دينار فراهم آورد و عزم حج كرد. در راه راهزنان او را دستگير كردند و پرسيدند چه داري مرد مسافر؟!
گفت: در جيب پي توشه راه *** نيست دينار زرم جز پنجاه
مرد راهزن از او خواست كه آنها را بياورد، مرد كيسه زر را به او داد. راهزن شمرد و چون بر صدق گفتار مرد واقف شد پنجاه دينار را بوسيد و به مرد برگرداند و راستي مرد مسافر بيت الله در او تحوّلي به وجود آورد و مرد زائر را بر مركب خود نشاند و خودش نيز به مكّه رفت توبه كرد و تا پايان عمر با آن مرد زائر بود.(1)
اركان مسلماني را پنج چيز دانسته اند كه ركن پنجم آن حجّ است، جامي با توجّه به اصل مهمّ حج سخن گفته و در ضمن اعتقاد خود را درباره پاره اي رمز و رازهاي حج بيان كرده است:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، ص 534
|
319 |
|
... دين تو را تا شود اركان تمام *** روي نه از خانه به ركن و مقام...
بار به ميعاد تعبّد رسان *** رخت به ميقات تجرّد رسان
رشته تدبير زسوزن بكش *** خلعت سوزن زده از تن بكش
باز كن از بخيه زده جامه خوي *** بو كه تو را بخيه نيفتد به روي
گر نه ز مرگ است فراموشيت *** به كه بود كار كفن پوشيت
لب بگشا يافتن كام را *** نعره لبّيك زن احرام را...
رو به حرم كن كه در آن خوش حريم *** هست سيه پوش نگاري مقيم
صحن حرم روضه خلد برين *** رو به چنان صحن مربّع نشين...
سنگ سياهش كه از آن كوته است *** دست تمنّات يمين الله است
چون تو از آن سنگ شوي بوسه چين *** بوسه زن دست كه باشي ببين
بر سرگردون زني از فخر كوس *** گر رسدت دولت اين دستبوس
از لب زمزم شنو اين زمزمه *** كز نم ما زنده دلند اين همه
سوي قدمگاه خليل الله آي *** پا چو نيابي به رهش ديده ساي
پاي مروّت به سر مروه نه *** چهره صفوت به صفا جلوه ده
تا نشود در عرفاتت وقوف *** كي شود از راه نجاتت وقوف
كبش مني را به منا ريز خون *** نفس دني را به فنا كن زبون
سنگ به دست آر زرمي جمار *** ديو هوا را كن از آن سنگسار
چون دل ازين شغل بپرداختي *** كار حج و عمره بهم ساختي...(1)
جامي بدين طريق مي گويد كه در حج بايد تعبّد محض مدّ نظر داشت و هيچ به فكر تدبير كار نبود و همه را به اميد خدا واگذاشت و لباس زيبا را از تن درآورد و خودنمايي و تظاهر را كنار گذاشت، حاجي بايد حتّي به فكر مرگ نباشد تا چه رسد به اينكه هراسي از آن داشته باشد. زائر كه بر حجرالأسود بوسه مي زند، در حقيقت بر دست راست خدا بوسه مي زند و اين دست بوسي مايه افتخار و مباهات است. جامي مي گويد: اگر پاي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، صص 410-408
|
320 |
|
رفتن به مقام ابراهيم را نداري بايد با ديده حركت كني و چشم خود را بر آن بسايي.
در
مروه بايد مروّت را تجربه كني و در صفا با صفا شده باشي. فلسفه وقوف در عرفات
واقف شدن بر معارف الهي است. فلسفه قرباني در منا قربان كردن و كشتن نفس پليد
امّاره است و هدف از رمي جمرات راندن ديو هوا و هوس است از وجود خود. اگر حاجي در
ضمن انجام اين اعمال و مناسك، به اين نكات توجه داشته باشد و چنان كند، كار حج
وعمره خود را به اتمام رسانده است.
با نقل داستان حج علي بن موفق كه زياد به حج مي رفت و مژده اي خوش به همه آنها كه به زيارت خانه خدا توفيق يافته اند و خواهند يافت، سخن در باب شعر جامي را در ارتباط با حج و كعبه به پايان مي بريم.
عليّ بن موفّق كه زياد به حج مي رفت در يكي از سفرهاي خود وقتي به كعبه مي رسد، سر خود را به سنگ كعبه مي كوبد و با خداي خود به مناجات مي پردازد. جامي حكايت را بدان جهت نقل كرده است كه به همه زائران بيت الله اميد بدهد كه پروردگار حج آنها را مي پذيرد و مردم را تشويق و ترغيب به انجام حج و زيارت كعبه كند.
پور موفّق كه به توفيق حق *** برد زهر پير موفّق سبق
باديه كعبه بسي مي بريد *** محنت آن راه بسي مي كشيد
روزي از آنجا كه دلي داشت تنگ *** زد به در كعبه سر خود به سنگ
گفت: خدايا! پسِ هر محنتي *** سوي من افكن نظر رحمتي
راه حج و عمره بسي رفته ام *** بهر تو ني بهر كسي رفته ام
دل به وفاي تو گرو بوده ام *** بي سرو پا در تك و دو بوده ام
زين سفرم نيست به كف حاصلي *** ني سر وقتي نه به سامان دلي...
شب چو دراين درد فرو شد به خواب *** آمدش از حضرت بيچون خطاب
كاي به رهم پاي زسر ساخته *** بر همه زين پاي سرافراخته
گرنه تو را خواستمي كي چنين *** دادميت ره سوي اين سرزمين
هر كه نه مايل به سوي وي شود *** سوي خودش راهنما كي شود
|
321 |
|
حاصلت اين بس كه تو را خواستم *** باطنت از شوق خود آراستم
ره به سوي خانه خود دادمت *** بر در هر كس نفرستادمت(1)
31 ـ هلالي جغتايي:
مقتول به سال 935 هـ.ق. كه از شعراي صاحب نام اواخر قرن نهم و اوايل قرن دهم است، درارتباط با حج و كعبه، زمزم،طواف و... كم و بيش سخن گفته و اغلب در مخاطبه با معشوق از آنها سود جسته است.
رسيدن به وصال معشوق را به رسيدن به كعبه مانند كرده و گفته است:
شدم در جستجوي كعبه وصلت ندانستم *** كه همچون من بود سرگشته بسياراين بيابان را
* * *
بس كه از كعبه كوي تو مرا مانع شد *** گر همه قبله شود رو نكنم سوي رقيب
* * *
مقيم كوي تو چون در حريم كعبه نشست *** به آه حسرت و اشك ندامتي برخاست
* * *
كعبه ما كوي تواست از كوي خود ما را مران *** قبله ماروي توست، ازمامگردان روي خويش(2)
* * *
گويا حرم كوي تو كعبه است و در آنجا *** هر چند روم جز در و ديوار نبينم
كوي تو همچو كعبه محترم است *** مرغ بامت كبوتر حرم است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، ص 411
2 ـ ديوان هلالي جغتايي، با شاه و درويش و صفات العاشقين تصحيح سعيد نفيسي، انتشارات كتابخانه سنايي، صص 95-10
|
322 |
|
گر رسيدن به كعبه نتوانم *** باري از قبله رو نگردانم(1)
* * *
لب لعل و زنخدان هر دو با هم *** نموده آب خضر و چاه زمزم
هلالي جغتايي هم به داستان ليلي و مجنون نظر داشته كه گفته است:
چو مجنون جانب ليلي گذشتي *** به گرد كوي او چون كعبه گشتي(2)
توكّل به خدا در پهنه ادب فارسي و در آثار منظوم و منثور، به وفور نمايان است و كمتر گوينده اي هست كه در آن باب سخن نگفته باشد. هلالي در اين باره گفته است:
شنيدم عارف صاحب تميزي *** چو يوسف داشت فرزند عزيزي...
قضا را مرد عارف بعد يكچند *** به سوي كعبه شد همراه فرزند...
وقتي اين پدر و پسر تصميم به اين سفر مي گيرند، هواداران فرزند در فراهم آوردن اسباب سفر مي كوشند و يكي از طرفداران كه تحمّل دوري فرزند عارف را نداشت، بدون توشه و فقط با توكّل بر خدا به راه افتاد. وقتي آن عارف در منزلي توقّف كرد متوجّه جريان شد كه شخصي به خاطر علاقه به فرزند او بدون توشه به راه افتاده است. او را فراخواند و به او محبّت فراوان كرد و وي را به منزل رساند. هلالي از اين داستان نتيجه گرفته كه:
بلي هر كس توكّل همسفر يافت *** به يك منزل وصال كعبه دريافت
و از خداوند خواسته است كه:
توكّل ده كزان خشنود گرديم *** به گرد كعبه مقصود گرديم(3)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، مثنوي شاه و درويش، صص 259-217
2 ـ همان، صفات العاشقين صص، 314-300
3 ـ همان، ص 312
|
323 |
|
اهميت حج را در ديد هلالي از اين ابيات مي توان فهميد و دانست كه شاعر همانند بسياري از انديشمندان و معتقدان، خداي خانه را مي خواهد نه فقط خانه را:
هلالي گر روي روزي به طوف كعبه كويش *** قدم از سر كن آنجا و منه ديگر قدم بيرون
* * *
حاجي به ره كعبه و من طالب ديدار *** او خانه همي جويد و من صاحب خانه
مقصود من از كعبه و بتخانه تويي تو *** مقصود تويي كعبه و بتخانه بهانه
* * *
به كوي دوست هلالي زراه كعبه مپرس *** تو ساكن حرمي از سفر چه مي پرسي(1)
32 ـ شيخ بهاء الدّين محمّد العاملي:
مشهور به شيخ بهايي (متوفاي 1031 هـ.ق.) از علماي بزرگ و شعراي ارزنده قرن دهم و يازدهم است. او از حج درسهايي گرفته و به ديگران منتقل كرده و از جمله گفته است: ريا ارزش عمل را از بين مي برد و حاجي به جاي قربان كردن احشام بايد نفس خويش را در قربانگاه قربان كند تا رستگار شود.
آهنگ حجاز مي نمودم من زار *** كامد سحري به گوش دل اين گفتار
يارب به چه روي جانب كعبه رود *** گبري كه كليسيا از او دارد عار
در خانه كعبه دل به دست آوردم *** دل بر دم و گبر و بت پرست آوردم
مستان كه گام در حرم كبريا نهند *** يك جام وصل را دو جهان در بها دهند
سنگي كه سجده گاه نماز رياي ماست *** ترسم كه درترازوي اعمال مانهند
حاجي به طواف كعبه اندر تك و پوست *** ور سعي و طواف هر چه كردست نكوست
تقصير وي آنست كه آرد دگري *** قربان سازد به جاي خود در ره دوست(2)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ مثنوي هفت اورنگ، صص 188-151
2 ـ كليّات اشعار شيخ بهايي، شامل اشعار و آثار فارسي، مقدّمه و شرح حال به قلم سعيد نفيسي ويرايش و تصحيح، علي كتابي، چاپ اوّل 1372، نشر چكامه، صص 82-75
|
324 |
|
شيخ بهايي در جستجوي صاحب خانه است، هر چند حاجيان ديگر طالب ديدار خانه هستند. او خانه را بهانه اي براي ملاقات با صاحب خانه مي داند و در آرزوي ديدن پروردگار مي گويد:
روزي كه برفتند حريفان پي هر كار *** زاهد سوي مسجد شد و من جانب خمّار
من يار طلب كردم واو جلوه گه يار *** حاجي به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همي جويد و من صاحب خانه
هر در كه زنم صاحب آن خانه تويي تو *** هر جا كه روم پرتو كاشانه تويي تو
در ميكده و دير كه جانانه تويي تو *** مقصود من از كعبه و بتخانه تويي تو
مقصود تويي كعبه و بتخانه بهانه(1)
33 ـ شيخ محمّد علي حزين لاهيجي:
از شعراي قرن يازده و دوازده است. او به تقليد از قصيده خاقاني به مطلع:
هر صبح سر ز گلشتن سودا برآورم *** وز صور آه بر فلك آوا برآورم...
گفته است:
از چاك سينه چون جرس آوا برآورم *** تا شهريان عقل به صحرا برآورم...
احرام كوي دوست به پاكان ميسّر است *** غسلي به خون دل شفق آسا برآورم...
سوداي زلف خانه خدايي دلم شده است *** از كعبه بهتر آنكه چليپا برآورم...(2)
حزين لاهيجي نيز دل را كعبه واقعي و كعبه گِل را بهانه اي مي داند.
شوق تو حزين از كشش كعبه گل نيست *** دل كعبه عشق است نگهدار ادبش را
* * *
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ1 ـ كلّيات شيخ بهايي، صص 77-76
2 ـ ديوان حزين لاهيجي، تصحيح بيژن ترقّي، چاپ دوم انتشارات خيّام، ص 127