بخش 9
فصل 7 : در هجران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ای غایب از نظر ! کتاب مبین ای آشکار پنهان ! هدیه ناقابل صید حرم صدبار اگر ببینم تو را ! پناه دو جهان ناله ، ناله هجران همه هست آرزویم . . . ! برق شو ! گوهر یکدانه چشم به راه شوق تماشا کاش . . . ! ماه دل افروز زنده مسیحا به دمت هجرنامه ای حجّت خدا درد فراق
207 |
فصل 7 : در هجران امام زمان ( عج )
* * *
اي غايب از نظر !
عمري به آرزوي وصال تو سوختيم * * * با ياد آفتاب جمال تو سوختيم
ما را اگرچه چشم تماشا نداده اند * * * اي غايب از نظر ! به خيال تو سوختيم
اي شام هجر ! كي سپري مي شوي ؟ كه ما * * * در آرزوي صبح زوال تو سوختيم
ما را چو مرغكان هوس آب و دانه نيست * * * امّا ز حسرت لب و خال تو سوختيم
چندي به گفتگوي فراق تو ، ساختيم * * * عمري به آرزوي وصال تو ، سوختيم
( عبّاس خوش عمل )
* * *
208 |
كتاب مبين
در سري نيست كه سوداي سر كوي تو نيست * * * دل سودازده را جز هوس روي تو نيست
سينه غمزده اي نيست كه بي روي و ريا * * * هدف تير كمانخانه ابروي تو نيست
جگري نيست كه از سوز غمت نيست كباب * * * يا دلي تشنه لعلِ لبِ دلجوي تو نيست
عارفان را ز كمند تو گريزي نبوَد * * * دام اين سلسله جز حلقه گيسوي تو نيست
نسخه دفتر حُسن تو ، كتابي ست مبين * * * ور بُوَد نكته سربسته ، به جز موي تو نيست
ماهِ تابنده بود ، بنده آن نورِ جبين * * * مهر رخشنده به جز غُرّه نيكوي تو نيست
خضر عمري ست كه سرگشته كوي تو بود * * * چشمه نوش ، به جز قطره اي از جوي تو نيست
نيست شهري كه ز آشوب تو ، غوغايي نيست * * * محفلي نيست كه شوري ز هياهوي تو نيست
( غروي اصفهاني « مفتقر » )
* * *
اي آشكار پنهان !
خورشيد رخ مپوشان در ابر زلف ، يارا ! * * * چون شب ، سيه مگردان روز سپيد ما را
ما را ز تاب زلفت ، افتاد عقده بر دل * * * بر زلف خَم به خَم زن ، دست گره گشا را
209 |
فخر جهانيان شد ، ننگ صنم پرستي * * * جانا ز پرده بنماي ، روي خدانما را
اي آشكارِ پنهان ! بُرقَع ز رخ برافگن * * * تا جلوه ات ببينم ، پنهان و آشكارا
بي جلوه ات ندارد ، ارض و سما فروغي * * * اي آفتاب تابان ، هم ارض و هم سما را
بازآ كه از قيامت ، برپا شود قيامت * * * تا نيك و بد ببيند در فعل خود ، جزا را
اي پرده دار عالم ! در پرده چند ماني ؟ ! * * * آخر ز پرده بنگر ، ياران آشنا را
بازآ ! كه بيوجودت ، عالم سكون ندارد * * * هجر تو ، در تزلزل افگند ماسوا را
حاجت به تست ما را ، اي حجّت الهي ! * * * آري به سوي سلطان ، حاجت بود گدا را
عمري گذشت و مانديم ، از ذكر دوست غافل * * * از كف به هيچ داديم ، سرمايه بقا را !
ما را فكنده غفلت ، در بستر هلاكت * * * درمان كن اي مسيحا ! اين درد بي دوا را
اي پرده دار عالم ! در پرده چند پنهان ؟ ! * * * بازآ و روشني بخش ، دل هاي باصفا را
( فؤاد كرماني )
* * *
هديه ناقابل
اي كه عشق تو بود مونس جان و دل ما * * * وي كه مهر تو عجين گشته در آب و گل ما
210 |
دل ما گشته زدوري تو كاشانه غم * * * تا نيايي بَرِ ما غم نرود از دل ما
مشكلي گشته به ما هجر تو و طعن رقيب * * * جز به وصلت به خدا حل نشود مشكل ما
شوق ديدار تو ما را دهد اميد حيات * * * ترسم آخر غم هجر تو شود قاتل ما
تو شبي محفل ما را زرخت روشن كن * * * اي كه نام تو بود روشني محفل ما
ما كه در بحر جهان كِشتي سرگردانيم * * * اي نجي الله ثاني بنما ساحل ما
ما نكِشتيم كه تا جان به فداي تو كنيم * * * بپذير از كرم اين هديه ناقابل ما
نظر از « خسرو » دلخسته خود باز مگير * * * اي كه لطف تو بود صبح و مسا شامل ما
( محمّد خسرونژاد « خسرو » )
* * *
صيد حرم
آن كه در پرده ، دل خلق جهاني بربايد * * * چه قيامت شود آن لحظه كه از پرده برآيد ؟ !
بر فلك آن نه هلال ست ، كه انگشتِ تماشا * * * مه برآورده ، كه ابروي تو بر خلق نُمايد !
گر چنين طرّه پريشان گذري جانب بستان * * * تا قيامت نفَس باد صبا غاليه سايد
211 |
بگشا ناوَك مژگان و به خون كش پر و بالم * * * تا نگويند كه بر صيد حرم تيغ نشايد
( يغماي جندقي )
* * *
صدبار اگر ببينم تو را !
من كيستم تا هر زمان ، پيش نظر بينم تو را ؟ * * * گاهي گذر كن سوي من ، تا در گذر بينم تو را
افتاده بر خاك درت ، خوش آن كه آيي بر سرم * * * تو زير پا بينيّ و من ، بالاي سر بينم تو را
يك بار بينم روي تو ، دل را چه سان تسكين دهم ؟ ! * * * تسكين نيابد جان من ، صدبار اگر بينم تو را
از ديدنت بي خود شدم ، بنشين به بالينم دمي * * * تا چشم خود بگشايم و ، بار دگر بينم تو را
گفتي كه : هر كس يك نظر بيند مرا ، جان مي دهد * * * من هم به جان در خدمتم ، گر يك نظر بينم تو را
تا كي « هلالي » را چنين زين ماه مي داري جدا ؟ * * * يا رب كه اي چرخ فلك ! زير و زبر بينم تو را
( هلالي جغتايي )
* * *
پناه دو جهان
مي نشينم چو گدا بر سر راهت اي دوست * * * شايد اُفتد به من خسته نگاهت اي دوست
به اميدي كه ببينم رخ زيباي ترا * * * مي نشينم همه شب بر سر راهت اي دوست
212 |
گاهگاهي به من زار نگاهي بنما * * * دل خوشم با نگهِ گاه به گاهت اي دوست
تا شب تيره ما روز دل افروز شود * * * پرده بردار از آن چهره ماهت اي دوست
تو پناه دو جهاني چه شود اين دل ما * * * دمي آرام بگيرد به پناهت اي دوست
به درازاي زمان است و چنان طالع من * * * شب يلداي غم و زلف سياهت اي دوست
چشم دنيا شده چون ديده يعقوب سفيد * * * همچو يوسف كه فكنده است به چاهت اي دوست
خيز و بر مسند اجلال و شرف تكيه بزن * * * تا ببينند همه عزّت و جاهت اي دوست
آسمان را شكند طرف كلاهم از شوق * * * گر مرا نيز بخواني زسپاهت اي دوست
« خسروا » روسيه و بنده دربار توام * * * نظري كن تو بر اين عبد سياهت اي دوست
( محمد خسرو نژاد « خسرو » )
* * *
ناله ، ناله هجران
عالمي زهجرانت عاشقانه مي سوزد * * * شهر انتظار ما ، خانه خانه مي سوزد
آتشي به پا گشته ، زين فراق طولاني * * * قلب لاله گون ما ، اين ميانه مي سوزد
213 |
مهر پر فروغ صلح ، رخت بسته از عالم * * * بي تو آرزوهامان ، دانه دانه مي سوزد
اي منادي رحمت بانگ آمدن سر ده * * * گل ستان عدل و داد ، بي نشانه مي سوزد
از شراره ظلمت ، طفل عشق ما نالان * * * نغمه هاي حق خواهي ، اين زمانه مي سوزد
رونقي فزون دارد ، كاخ بت پرستي ها * * * كعبه وحرم اينك ، مخفيانه مي سوزد
ملك دين حق تاراج گشته از تباهي ها * * * سرو قامت ياران ، بي بهانه مي سوزد
گشته همچو افسانه ، خال دلرباي تو * * * چشم خونفشان ما ، زين فسانه مي سوزد
ناله ، ناله هجران ، خلق جملگي حيران * * * آفتاب شوق ما ، غمگنانه مي سوزد
تشنه وصال تو ، عاشق جمال تو * * * پير اشتياق ما ، عارفانه مي سوزد
كن ترحمي برما دلبرا نظر فرما * * * كهكشان شعر ما ، بي كرانه مي سوزد
سوز پارسا را بين ، درد جانگزا را بين * * * مرغك نشاط او ، بي ترانه مي سوزد
( رحيم كارگر « پارسا » )
* * *
214 |
همه هست آرزويم . . . !
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي * * * چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويي ؟ !
به كسي جمال خود را ننموده ييّ و بينم * * * همه جا به هر زباني ، بود از تو گفتگويي !
غم و درد و رنج و محنت ، همه مستعدّ قتلم * * * تو ببُر سر از تن من ببَر از ميانه ، گويي !
به ره تو بس كه نالم ، ز غم تو بس كه مويَم * * * شده ام ز ناله ، نالي شده ام ز مويه ، مويي
همه خوشدل اين كه مطرب بزند به تار ، چنگي * * * من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويي !
چه شود كه راه يابد سوي آب ، تشنه كامي ؟ * * * چه شود كه كام جويد ز لب تو ، كامجويي ؟
شود اين كه از ترحّم ، دمي اي سحاب رحمت ! * * * منِ خشكْ لب هم آخر ز تو تر كنم گلويي ؟ !
بشكست اگر دل من ، به فداي چشم مستت ! * * * سر خمِّ مي سلامت ، شكند اگر سبويي
همه موسم تفرّج ، به چمن روند و صحرا * * * تو قدم به چشم من نه ، بنشين كنار جويي !
نه به باغ ره دهندم ، كه گلي به كام بويَم * * * نه دِماغ اين كه از گل شنوم به كام ، بويي
ز چه شيخ پاكدامن ، سوي مسجدم بخواند ؟ ! * * * رخ شيخ و سجده گاهي ، سرِ ما و خاك كويي
215 |
بنموده تيره روزم ، ستم سياه چشمي ! * * * بنموده موسپيدم ، صنم سپيدرويي !
نظري به سوي « رضواني » دردمند مسكين * * * كه به جز درت ، اميدش نبود به هيچ سويي
( فصيح الزمان شيرازي « رضواني » )
* * *
برق شو !
تا به كي در پرده ماني ماه من ! روشنگري كن * * * تا كني هر دلبري را عاشق خود ، دلبري كن
جلوه اي كن ! زهره را چون ذرّه محو خويش گردان * * * رخ نما و مشتري را بر رخ خود مشتري كن
تا به كي از دوري ماه رخت كوكب شمارم ؟ * * * چرخ دين را مهر شو ، در آسمان روشنگري كن
شاهباز دين ز هر سو مي خورد تيري ، خدا را * * * طاير بشكسته بال دين حق را شهپري كن
قاف تا قاف جهان پر شد ز ظلم اي حجّت حق * * * تكيه زن بر مسند عدل الهي ، داوري كن
موج بحر كفر ، پهلو مي زند بر ساحل دين * * * نوح شو ، توفان به پا كن ! فُلْك دين را لنگري كن
تا نداده حق پرستي جاي خود بر بت پرستي * * * بت شكن شو چون خليل و دفع خوي آزري كن
تا به كي چرخ ستمگر بر مدار ظلم گردد ؟ * * * تا كند اندر مدار عدل گردش ، محوري كن !
216 |
كفر را از ريشه بركن ، ظلم را از بن برافگن * * * برق شو ! از دشمنان خرمن بسوزان ، تُنْدَري كن
تا به كي اي گوهر دين ! از صدف بيرون نيايي ؟ * * * ناخدا شو ! كشتي دين خدا را رهبري كن
تيغ بركش از نيام و قصد جان دشمنان كن * * * پاي برزن بر ركاب و حمله هاي حيدري كن
اي همه جان ها به لب از هجر رويت ، چهره بگشا ! * * * وي همه آثار هستي از تو مشتق ، مصدري كن
( محمّد علي مجاهد « پروانه » )
* * *
گوهر يكدانه
اي نهان ساخته از ديده ما صورت خويش * * * بدر از پرده غيب آي و نُما طلعت خويش
طاق شد ، طاقت ياران بگشا پرده ز رخ * * * اي نهان ساخته از ديده ما صورت خويش
نه همين چشم به راه تو مسلمانانند * * * عالمي را نگران كرده اي از غيبت خويش
آمد از غيبت تو ، جان به لب منتظران * * * همه دادند ز كف حوصله و طاقت خويش
بي رُخت بسته به روي همه ، درهاي اميد * * * بگشا بر رخ احباب در از رحمت خويش
گرچه غرقيم به درياي گناهان ، ليكن * * * شرمساريم و خجالت زده از غفلت خويش
217 |
روي دل سوي تو داريم به صد عجز و نياز * * * جز تو ابزار نداريم به كس حاجت خويش
جز تو ما را نبود ملجأيي اي حجّت حق * * * باد سوگند تو را بر شرف و عصمت خويش
« دست ما گير كه بيچارگي از حد بگذشت » * * * بگشا مشكل ما را به يَدِ همّت خويش
روزگاري ست كه از جهل و نفاق و نخوت * * * هر كس از رنج كسان مي طلبد راحت خويش !
تا كه بر كار خلايق سر و سامان بخشي * * * گير با دست خدايي علَم نهضت خويش
تويي آن گوهر يكدانه درياي شرف * * * كه خداوند جهان خواند ترا حجّت خويش
ساخت حق ، آينه غيب نما روي تو را * * * نگرد خواست در آن آينه تا طلعت خويش
روز ميلاد همايون تو ، عيدي ست كه حق * * * در چنين روز عيان ساخت مهين آيت خويش
يافت زآن روي شرف ، نيمه شعبان كامروز * * * شامل حال جهان كرد خدا ، رحمت خويش
قرب حق يافت به تحقيق ، كسي كو به صفا * * * با تو پيوست و گسست از دگران الفت خويش
( محمّد علي فتي تبريزي )
* * *
218 |
چشم به راه
به تماشاي طلوع تو ، جهانْ چشم به راه * * * به اميد قدمت ، كون و مكان چشم به راه
به تماشاي تو اي نورِ دلِ هستي ، هست * * * آسمان ، كاهكشان كاهكشان چشم به راه
رخ زيباي تو را ، ياسمن آيينه به دست * * * قد رعناي تو را سروِ جوان چشم به راه
در شبستان شهود اشك فشان دوخته اند * * * همه شب تا به سحر خلوتيان چشم به راه
ديدمش فرشي از ابريشم خون مي گسترد * * * در سراپرده چشمان خود آن چشم به راه !
نازنينا ! نفَسي اسبِ تجلّي زين كن * * * كه زمين ، گوش به زنگ ست و زمان ، چشم به راه
آفتابا ! دمي از ابر برون آ ، كه بُوَد * * * بي تو منظومه امكان ، نگران ، چشم به راه
( زكريّا اخلاقي )
* * *
شوق تماشا
اي آن كه بود منزل و مأواي تو چشمم * * * بازآ ! كه نباشد به جز از جاي تو چشمم
در راه تو ، با ديده حسرت نگرانم * * * دارد همه دم شوق تماشاي تو چشمم
گر قابل ديدار جمال تو نباشد * * * اي كاش كه افتد به كف پاي تو چشمم
219 |
تا چند دهي وعده ديدار به فردا * * * شد تار ، در انديشه فرداي تو چشمم
تا كور شود ديده بدخواه تو ، بگذار * * * يك لحظه فتد بر قد رعناي تو چشمم
تا عكس تو ، در آينه ديده ام افتد * * * بازست هماره به تمنّاي تو چشمم
بازآي و قدم نه به سر ديده ، كه شايد * * * روشن شود از پرتو سيماي تو چشمم
چون ديده نرگس كه شد از روي تو روشن * * * دارد هوس نرگس شهلاي تو چشمم
( محمّد خسرو نژاد )
* * *
كاش . . . !
كاشكي آه شب اثر مي داشت * * * شب تنهايي ام ، سحر مي داشت
كاش تا شهر آرزو ، يك چند * * * مرغ جان رخصت سفر مي داشت
قفسم را ، به جانب صحرا * * * روزني بود ، يا كه در مي داشت
سوختم ، زانفعال بي ثمري ! * * * اين شجر كاش بار و بر مي داشت
جان ز هجران به لب رسيد ، اي كاش ! * * * يار از چهره پرده برمي داشت
220 |
نقد جاني كه بود ، آورديم * * * با يكي جلوه ، كاش برمي داشت !
كاش بر اين بضاعت مزجات * * * يوسف مصر جان ، نظر مي داشت
« واصل » از بهر دوست مي افشاند * * * جان و دل ، صدهزار اگر مي داشت
بوي گل خيزد از گِلَش ، كه به دل * * * مهر موعود منتظر مي داشت
( محمّد آزادگان « واصل » )
* * *
ماه دل افروز
اي روشني ديده احرار كجايي ؟ * * * وي ماه دل افروز شب تار كجايي ؟
اي دسته گل سرسبد باغ رسالت * * * وي وارث پيغمبر مختار كجايي ؟
جان ها ز فراق مه رويت به لب آمد * * * هستيم همه طالب ديدار كجايي ؟
اي منتقم خون شهيدان فضيلت * * * وي رهبر مردان فداكار كجايي ؟
اي مظهر جانان تو بيا تا كه به پايت * * * سازيم سر و جان خود ايثار كجايي ؟
گلشن شود از مقدم تو ساحت گيتي * * * اي باغ طرب را گل بي خار كجايي ؟
221 |
بر « حافظي » سوخته دل كن نظر از لطف * * * اي بر همگان سيّد و سالار كجايي ؟
( محسن حافظي )
* * *
زنده مسيحا به دمت
اي كه باشد ز شرف عرش الهي ، حرَمت * * * قاف تا قاف جهان ، سايه نشين علَمت
ريزه خوارند همه خلق ز خوان كرمَت * * * اي شه كشور جان ! جان به لب آمد ز غمت
چه شود بر سر ما رنجه نمايي قدمت ؟
اي سلاطين جهان پيش تو كمتر ز خَدم * * * بر درت از پي خدمت همه قد كرده علَم
چه سليمان وچه دارا و چه كاووس و چه جم * * * هست در سايه لطف تو عرب تا به عجم
آفتاب عرَبت خوانم و ماه عجمت
يوسف از نور تو شد صاحب رخسار صَبيح * * * بود موسي ز تو ، سرگرم مناجات فصيح
فارغ از كشته شدن ، شد به وجود تو ذبيح * * * زنده مي كرد اگر مرده ز اعجاز ، مسيح
تو هماني كه بود زنده مسيحا به دمَت
تا به كي در عقب ابر ، نهان باشد مهر ؟ * * * تا كه روشن كني آفاق ، گشا پرده ز چهر
222 |
عالمي ريزه خورِ خوانِ عطاي تو ز مهر * * * سفره جود تو گسترده شب و روز ، سپهر
ماه و خورشيد ، دو قُرصند به خوانِ نِعَمَت
روز محشر كه بود خم ، قد شمشاديِ خلق * * * نيست غير از تو و اجداد تو كس هاديِ خلق
نظر لطف تو گردد سبب شاديِ خلق * * * چون نويسي تو ، زآتش خطِ آزاديِ خلق
دارم اميد كه « شوقي » نفتد از قلمت !
* * *
( ميرزا جواد اصفهاني )
* * *
هجرنامه
ز كعبه عزم سفر كن ، به اين ديار بيا ! * * * چو عطر غنچه نهان تا كي ؟ آشكار بيا !
حريم دامن نرجس شد از تو رشگ بهار * * * گل يگانه گلزار روزگار ، بيا !
تويي ، تو نور محمّد ، تو جلوه اي ز علي * * * تو سيف منتقمي ، عدل پايدار بيا !
زاشك و خون دل ، اين خانه شستشو داديم * * * بيا به مشهد عشّاق بي قرار ! بيا !
زمان ، گذرگه پژواكِ نام نامي تست * * * زمين ز رأي تو گيرد مگر قرار ، بيا !
ميان شعله غم سوخت هجرنامه ما * * * بيا كه گويمت آن رنج بي شمار ، بيا !
223 |
زلال چشمه تويي ، روح سبزه ، رمز بهار * * * بيا كه با تو شود فصل ها ، بهار بيا !
براي آن كه نشاني تو اي مبشّر نور * * * درخت خشك عدالت به برگ و بار ، بيا !
براي آمدنت ، گرچه زود هم ديرست ! * * * شتاب كن كه برآري ز شب دمار ، بيا !
بيا كه دشت شقايق به داغ ، آذين گشت * * * تو اي تسلّي صحراي سوگوار ، بيا !
حريق فاجعه ، گل هاي عشق مي سوزد * * * فرونشان به قدوم خود اين شرار ، بيا !
بتاب از پس دندانه هاي قصر سحر * * * بزن حجاب به يك سو ، سپيدهوار بيا !
نگاه منتظرانت فسرد و مي ترسم * * * كه پژمُرَد همه گل هاي انتظار ، بيا !
( سپيده كاشاني )
* * *
اي حجّت خدا
اي سروري كه بر سر ما افسري بيا * * * اي دلبري كه از كف ما دلبري بيا !
دلهاي شيعيان ز غمت گشته غرق خون * * * اي حجت خداپسر عسكري بيا !
* * *
224 |
درد فراق
سوز هجران تو داريم كجايي اي دوست ! * * * جمله بي صبر و قراريم كجايي اي دوست !
شمع ميقات بيفروز به تنگ آمده ايم * * * در شب تيره و تاريم كجايي اي دوست !
زمزم ديده ما چشمه خوناب شده * * * بي تو دل خسته و زاريم كجايي اي دوست !
شفق چهره تو آينه صلح و صفاست * * * واله خال عذاريم كجايي اي دوست !
سال ها منتظر روي دل آراي توايم * * * حسرت وصل تو داريم كجايي اي دوست !
بهر ديدار تو و رايت زهرايي تو * * * جملگي لحظه شماريم كجايي اي دوست !
گلشن شادي ما رو به خزان است خزان * * * طالب فيض بهاريم كجايي اي دوست !
آتش درد فراق تو جهانسوز شده * * * بانگ و فرياد برآريم : كجايي اي دوست !
( رحيم كارگر « پارسا » )
* * *